ناسخ التواریخ زندگانی حضرت امام صادق علیه السلام

مشخصات کتاب

ناسخ التواریخ

زندگانی حضرت امام جعفر صادق علیه السلام

تأليف

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

به تصحیح و حواشی دانشمند محترم آقای

محمّد باقر البهبودى

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

اسفند ماه - 1351 شمسی

خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب: خانم شهناز محققیان

ص: 1

جلد 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

و به نستعين (1)

بیان ولادت با سعادت حضرت مظہر الحقائق و کاشف الدقایق ابی عبدالله جعفر بن محمّد الصادق صلوات الله عليهما

مورخین اخبار و محققین آثار را در بیان زمان ولادت حضرت ولی الله في المغارب و المشارق مظهر الحقايق كشاف الدقايق امام همام بحر قمقام محى الاسلام شافع الانام جناب ابی عبدالله جعفر بن محمّد الصادق صلوات الله و سلامه عليه و على آبائه الطاهرين و ابنائه الطيّبين ماذر شارق اختلاف رفته است و این بنده حقیر ذلیل خالق ماه و مهر عباسقلی سپهر غفر له بقدر وسع و استطاعت و حصول بضاعت بآن اخبار متشتّته و اخبار مختلفه اشارت می کنم و بعد بآن چه مختار می نماید اعادت می جوید بمنه و توفيقه .

ابن خلکان در وفیات الاعیان می گوید ولادت آن حضرت علیه السلام در سال هشتادم هجری بود و این سال را سنه سیل الجحاف می گویند گفته می شود سیل و موت جحاف بضم جيم و فتح حاء مهمله بر وزن غراب یعنی سیل و مرگی است که همه چیز را می برد و چون در آن سال هشتادم هجری سیلی بزرگ و عظیم روی آورد

ص: 2


1- نسخه اصل مؤلف بدون خطبه شروع شده است

آن سال را سنة الجحاف گفتند و هم ابن خلکان گوید بعضی گفته اند امام جعفر صلوات الله علیه در روز سه شنبه قبل از طلوع فجر موافق هشتم شهر رمضان المبارك بسال هشتاد و سوم هجری متولد گردید.

و ابو محمّد عبد الله بن اسعد بن علی یافعی در تاریخ خود موسوم بمرآة الجنان می گوید ولادت آن حضرت در سال هشتادم هجری نبوی صلی الله علیه و آله در مدينة طيّبة روى نمود و ابوالوليد محمّد بن الشحنه در تاریخ خود مسمّى بروضة المناظر في اخبار الاوائل و الأواخر مولد آن حضرت را در سال هشتادم هجری رقم کرده .

و ابو العباس احمد بن يوسف بن احمد دمشقی مشهور به فرمانی در تاریخ خود موسوم به اخبار الدول و آثار الاول ولادت با سعادتش را در سال هشتادم نوشته است

امام المحدثين و قدوة المفسّرين امين الدين شيخ فضل بن حسن طبرسی اجل الله برهانه در کتاب خود موسوم به اعلام الورى في اعلام الهدى مي فرمايد حضرت امام صادق و علم ناطق ابي عبد الله جعفر بن محمّد الله علیهما السلام سیزده شب از شهر ربیع الاول سال هشتاد و سوم هجری بجای مانده در مدینه طیّبه متولد گردید.

و فاضل سبزواری در بهجة المباهج می گوید ولادتش در جمعه هفدهم ربیع الاول سال هشتاد و سوم در مدینه طیّبه اتفاق افتاد

و نورالدين عليّ بن محمّد بن احمد مالكي مكّي مشهور با بن الصبّاغ که از اکابر علمای سنّت و فحول فقهای جماعت است در کتاب خود فصول المهمه في معرفة الائمه علیهم السلام مرقوم می دارد جعفر الصادق بن محمّد الباقر بن علي زين العابدين ابن الحسين بن عليّ بن أبي طالب صلوات الله و سلامه عليهم در سال هشتادم هجری و بقولی هشتاد رسوم و قول اول اصّح است در مدینه طیّبه پای بعرصه نمود نهاد .

ابو جعفر ثقة الاسلام محمّد بن يعقوب كلينى عليه الرحمة در جلد اصول کافی می فرماید تولد حضرت ابی عبدالله جعفر صادق علیه السلام در سال هشتاد و سوم اتفاق افتاد.

و شیخ سدید مجید محمّد بن محمّد بن نعمان بن عبد السلام حارثى ملقب بمفيد

ص: 3

اعلى الله در جانه در کتاب ارشاد خود می فرماید مولد مبارکش در مدینه طیّبه در سال هشتاد و سوم هجرت نبوی صلی الله علیه و اله است .

ركن الاسلام والمسلمين ابو الحسن عليّ بن سعيد فخر الدين عيسى بن ابى الفتح اربلی نور ضریحه در کتاب خود موسوم بكشف الغمّه في معرفة الائمه علیهم السلام رقم کرده است که ولادت با سعادت آن حضرت در مدینه طيّبة در سال هشتادم هجرى و بقولی هشتاد و سوم روی داد و روایت اوّل اصّح است ، و محمّد بن اسماعيل مدعو بابی علی در کتاب خود منتهى المقال في احوال الرجال می نویسد تولد شریف آن حضرت در مدینه طیّبه در سال هشتاد و سوم هجری روی داد ، و علي بن حسين مسعودی در تاریخ خود موسوم بمروج الذّهب در آن جا که بسنّ مبارك و تاریخ وفات آن حضرت اشارت می نماید معلوم می شود که ولادت با سعادتش را در سال هشتاد و سوم می داند

عالم علیم و رکن اعظم آخوند ملا محمّد باقر بن ملا محمّد تقى بن مقصود على مجلسی اعلی الله مقامه در جلد یازدهم کتاب بحار الانوار می فرماید ابو عبد الله علیه السلام در سال هشتاد و سوم متولد شد و می گوید شهید اعلی الله درجاته در کتاب دروس نوشته است که آن حضرت سلام الله علیه در روز دو شنبه هفدهم شهر ربيع الاول سال هشتاد و سوم در مدینه شریفه متولد شد

و در تاریخ الغفاری ولادت آن حضرت را در هفدهم ربیع الاول مذکور داشته و نیز می فرماید در کشف الغمّه ولادت با سعادتش را در مدینه طیّبه روز دوشنبه هفدهم شهر ربیع الاوّل هشتاد و سوم در زمان خلافت عبدالملك بن مروان مسطور داشته است اما این نقل که از کتاب کشف الغمّه در بحار الانوار مسطور است با آن چه از خود کتاب مرقوم مسطور افتاد موافق نیست .

و نیز از صاحب کشف الغمّه مسطور می فرماید که در جای دیگر می گوید ولادت آن حضرت در روز جمعه غرّه شهر رجب روی داد، و هم در بحار الانوار

ص: 4

از مناقب ابن شهر آشوب و كتاب الغيبة شيخ طوسى مذکور می دارد که حضرت صادق علیه السلام در مدینه طیّبه هنگام طلوع فجر روز جمعه و بقولی روز دوشنبه سیزده شب از شهر ربیع الاول سال هشتاد و سوم باقی مانده ، و بعضی گفته اند در سال هشتاد و ششم متولد گردید و هم از مناقب مذکور می دارد در عام الجحاف هشتادم هجرى متولد شد.

و در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السلام مسطور نمودیم که در سال هشتادم هجری سیلی مکّه را در سپرد و از مردم حاج و اموال ایشان بسیاری ببرد و هم در آن سال طاعون پدید شد ، و هم در بحار الانوار از ابن خشاب مسطور است که ولادت آن حضرت در سال هشتاد و سوم هجری بود ، أبو الحسن عليّ بن أبى الكرم محمّد بن محمّد بن عبد الكريم بن عبد الواحد شیبانی معروف بابن اثیر جزری ملقب بعز الدین در کتاب خودش جامع الاصول می گوید تولد آن حضرت در سال هشتادم هجرى بود.

و شیخ عالم کمال الدین محمّد بن طلحه شافعی در کتاب خود مطالب السؤل في مناقب آل الرسول نوشته است ولادت آن حضرت در مدینه طیّبه در سال هشتادم هجری بود و می گوید بعضی در سال هشتاد و سوم دانسته اند لكن قول اوّل اصحّ است .

فاضل عالم و مدرّس کامل محمّد رضای امامی پسر محمّد مؤمن عليه الرحمة در کتاب جنّات الخلود می گوید ولادت با سعادت آن حضرت در روز یکشنبه و بقولی دوشنبه هفدهم شهر ربیع الاول که روز شریف عظيم البركة ، و از جمله اعیاد اربعه می باشد و روزه داشتن این روز مولود مسعود حضرت ختمی مآب صلی الله علیه و اله را فضل و فضیلت بسیار و با روزه یکسال برابر است در مدینه طیّبه در زمان خلافت عبدالملك بن مروان در سال هشتاد و سوم هجری و بقولی در سال هشتادم از هجرت که آن را بسبب قحطی عام الجحاف نامیدند روی نمود .

ص: 5

مجلسی اعلی الله مقامه در کتاب جلاء العیون می فرماید : ولادت آن حضرت موافق مشهور در سال هشتاد و سوم هجری و بعضی هشتاد و ششم نیز گفته اند و اشهر آن است که هفدهم ماه ربیع الاوّل بوده است و غرّه ماه رجب نیز دانسته اند و روز ولادت را بعضی جمعه و بعضی دوشنبه گفته اند و سیّد جلیل وفاضل نبیل و حكيم سالك آقا سيد محمّد باقر بن آقا سید محمّد موسوی در کتاب بحر الجواهر ولادت كثير السعادت این امام والا مقام علیه السلام را در روز جمعه یا دوشنبه هفدهم شهر ربیع الاوّل سال هشتاد یا هشتاد و سوم هجری نوشته است

و فاضل اديب قدرة المؤلفين ملا محمّد حسن بن حاج معصوم قزوینی رحمه الله تعالی در کتاب خود موسوم برياض الشهادة می گوید ولادت ذی سعادت آن حضرت در سال هشتاد و سوم هجری و بقولی در هشتادم روی نمود ، و در كتاب تذكرة الائمة منسوب بملا محمّد باقر مجلسی اعلی الله مقامه مسطور است که ولادت آن حضرت موافق مشهور در روز جمعه و بقول بعضی دوشنبه هفدهم ربیع الاول بعد از آن که هشتاد و سه سال از هجرت گذشته بود در مدینه مشرفه اتفاق افتاد و بعضی هشتادم و بعضی هشتاد و ششم در ماه رجب گفته اند

معلوم باد که این بنده خاطی عباسقلی سپهر اقتداء بجماعتی از مورخین و مؤلفین عظام گاهی در ذیل کتب مصنّفه خود اشارت باقوال تاریخ نگاران باین کتاب نیز اشارت کرده و چنان که در خود این کتاب ضبط شده و دیگران مذکور داشته اند از علامه مجلسی اعلی الله مقامه شمرده است تا در این اوان که یکی از علمای بزرك دام فضله که در علوم تاریخ و اخبار و سیر فرید عهد و وحید عصر است از کتاب ریاض العلما تالیف میرزا عبدالله تلميذ خاص و معین مرحوم مجلسی است مذکور فرمود که این کتاب تالیف ملا محمّد باقر رشتی است که پدرش نیز ملا محمّد تقی نام دارد و اين تأليف شريف و منيف و محل اعتماد کامل نیست و چون نام مؤلف و پدرش با نام مجلسی و والد ماجد ایشان موافق است موجب این اشتباه شده است و الله اعلم .

ص: 6

و مورخ كامل محمّد خاوند شاه در تاریخ روضة الصفا می نویسد ولادت آن حضرت در مدینه طیّبه در سال هشتاد و سوم و بقولی هشتاد و هشتم بود .

و غیاث الدین همام الدین مدعو بخوانده امیر در تاریخ خود موسوم به حبیب السیّر می گوید بروایت بسیاری از علماء امّت تولد آن حضرت در سال هشتادم هجرت در مدینه طیّبه روی داد و بعضی گفته اند در سال هشتاد و سوم در روز دوشنبه هفدهم شهر ربيع الأول اتفاق افتاد .

و شیخ فاضل مدعو بمؤمن شبلنجی در کتاب نور الابصار في مناقب آل بيت النبي المختار می گوید ولادت حضرت امام جعفر صادق علیه السلام در مدینه طیّبه در سال هشتادم هجرى نبوی صلی الله علیه و آله بود و می گوید بقول بعضی در سال هشتاد و سوم روی نمود و قول اول را صحیح تر دانسته اند

و ابو البقاء كمال الدين محمّد بن موسى بن عيسى الدميری در کتاب حیات الحیوان در باب ظاء معجمة و بيان ظبى بمناسبتی از این امام والا مقام شرحی مسطور می دارد و در زمان ولادت و تعیین سال میلاد همایونش بطوری که مسطور شد رقم می کند و ذهبی در تذکرة الحفاظ ولادت آن حضرت را در سال هشتادم رقم می کند .

و شیخ جلیل فقيه محمّد بن عليّ بن شهر آشوب مازندرانی قدس مرقده در مناقب آل ابی طالب می فرماید آن حضرت در مدینه طیّبه روز جمعه هنگام طلوع فجر و بعضی گفته اند روز دو شنبه سیزده شب از شهر ربیع الأول بجای مانده در سال هشتاد و سوم متولد گردید و بقولی در سال هشتاد و ششم پای بعرصه وجود نهاد پس دوازده سال با جد امجدش روزگار سپرد و نوزده سال در خدمت پدر فرخنده گوهرش بگذرانید.

حمد الله بن أبي بكر بن نصر مستوفی قزوینی ولادت همایونش را روز دوشنبه نهم شهر ربیع الاول سال هشتاد و سوم در مدینه نوشته است

و مجدالدین محمّد حسینی در زينة المجالس می گوید روایت صحیح در سال هشتادم است ، و شيخ امجد و سیّد سند شیخ سلیمان قندوزی در ينابيع المودّة

ص: 7

ولادت با سعادتش را در سال هشتادم یاد کرده است، و احمد بن محمّد صافي حيسني شافعی در کتاب تبر المذاب می گوید ولادت آن حضرت در سال هشتاد و سوم روی داد.

و يوسف بن محمّد حسینی جرجانی در فتوحات القدس می گوید ولادت آن حضرت در سال هشتادم و بقولی هشتاد و سوم روز دوشنبه سیزده شب از ربیع الاول بجای مانده در مدینه اتفاق افتاد و شیخ حسین دیار بکری در تاریخ الخميس بسال هشتادم اشارت می نماید، در کتاب روضة الشهداء روز دوشنبه هفدهم ربیع الاول سال هشتادم هجری حوالت می نماید شیخ عباس ابن علي مكّی حسینی موسوی در نزهة الجليس ولادت همایونش را در سال هشتادم و بقولی روز سه شنبه قبل از طلوع آفتاب هشتم شهر رمضان هشتاد و سوم رقم کرده است

و بالجمله در پاره کتب دیگر نیز به همین تقریب که اشارت رفت در تاریخ ولادت با سعادتش سخن گفته اند و از این جمله اخبار چنان مستفاد می شود ک ولادت با سعادت آن حضرت در هفدهم شهر ربیع الاول سال هشتادم هجری و اگر نه هشتاد و سوم اصحّ اقوال است چنان که از این بعد نیز در تعیین زمان سال وفات آن حضرت مؤید این خبر مرقوم گردد بعون الله تعالى و حسن توفيقه .

ص: 8

بیان کیفیت تولد ائمه انام صلوات الله عليهم اجمعين

در کتاب جلاء العیون و بعض کتب دیگر مسطور است که باسانید معتبره منقول است که حضرت صادق صلوات الله و سلامه علیه می فرمود در باب امام سخن مکنید چه عقول شما بآن نمی رسد همانا امام گاهی که در شکم مادر است سخن مردم را می شنود و ختنه کرده متولد می گردد چون از رحم فرود می آید، دست بر زمین می گذارد و صدا بشهادتین بلند می گرداند فرشته در میان دو دیده اش این آیه مبارکه را می نگارد ﴿وَ تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ صِدْقًا وَ عَدْلًا ۚ لَّا مُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِهِ ۚ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ﴾

یعنی و تمام شد سخن پروردگار تو از روی راستی در اخبار و مواعید و بر وجه عدالت در احکام هیچ کس نیست که تبدیل دهنده باشد مر اخبار و احکام او را و اوست شنوای گفتار همه و دانا باسرار همه پس جملگی را بر وفق کردار پاداش دهد.

بالجمله امام جعفر علیه السلام فرمود چون امام بمرتبه امامت فایز می گردد خدای تعالی از بهر او در هر شهری فرشته موکّل می گرداند که احوال آن شهر را در حضرتش عرضه دهند

در کتاب امالی طوسی علیه الرحمه از ابو بصیر مروی است که گفت از حضرت ابی عبدالله جعفر بن محمّد علیه السلام شنيدم فرمود : ﴿إِنَّ فِی اَللَّیْلَهِ اَلَّتِی یُولَدُ فِیهَا اَلْإِمَامُ لاَ یُولَدُ مَوْلُودٌ إِلاَّ کَانَ مُؤْمِناً، وَ إِنْ وُلِدَ فِی أَرْضِ اَلشِّرْکِ نَقَلَهُ اَللَّهُ إِلَی اَلْإِیمَانِ بِبَرَکَهِ اَلْإِمَامِ﴾. بدرستی که در آن شب که امام علیه السلام در آن شب متولد می شود هیچ مولودی متولد نشود مگر این که مؤمن خواهد بود و اگر در زمین مردم شرك هم متولد گردد خداوند او را بایمان انتقال می دهد از برکت امام صلوات الله عليه و على آبائه و ابنائه

ص: 9

بیان احوال سعادت منوال والده ماجده حضرت امام جعفر صادق علیه السلام

در جلد یازدهم بحار الانوار مسطور است که ما در آن حضرت ام فروة و بقولی ام قاسم فاطمه دختر قاسم بن محمّد و مادر امّ فروة اسماء دختر عبدالرحمان بن ابی بکر است و حافظ ابن عبدالعزیز گوید ما در آن حضرت ام فروة دختر قاسم بن محمّد بن أبي بكر و مادر ام فروة اسماء دختر عبدالرحمن بن ابی بکر است و هم در بحار الانوار مسطور است که ما در آن حضرت فاطمه دختر قاسم بن محمّد بن أبي بكر بود اما صاحب اخبار الدول می گوید والده آن حضرت امّ فروة بنت قاسم بن محمّد بن ابی سمره است.

و در کتاب اسعاف الراغبين شيخ محمّد صبّان مسطور است که ما در آن جناب امّ فروه بنت قاسم بن محمّد بن ابي بكر صديق و مادر امّ فروه اسماء بنت عبدالرحمن ابن ابی بکر صدیق است و آن حضرت می فرمود ولدني الصديق مرّتين و نیز در کتاب نور الابصار بهمین صورت نگارش یافته و گوید مادر قاسم دختر عبدالرحمان ابن ابی بکر است و بخبر مذکور اشارت کرده است .

در کتاب کافی مسطور است که ما در آن حضرت امّ فروه بنت قاسم بن محمّد بن ابی بکر و مادر امّ فروه اسماء دختر عبدالرحمان بن ابی بکر است و از اسحاق بن جریر مروی است که حضرت امام جعفر صادق ابو عبد الله علیه السلام فرمود: ﴿کَانَ سَعِیدُ بْنُ الْمُسَیَّبِ وَ الْقَاسِمُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِی بَکْرٍ وَ أَبُو خَالِدٍ الْکَابُلِیُّ مِنْ ثِقَاتِ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ علیه السلام قَالَ وَ کَانَتْ أُمِّی مِمَّنْ آمَنَتْ وَ اتَّقَتْ وَ أَحْسَنَتْ وَ اللَّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ قَالَ وَ قَالَتْ أُمِّی قَالَ أَبِی یَا أُمَّ فَرْوَهَ إِنِّی لَأَدْعُو اللَّهَ لِمُذْنِبِی شِیعَتِنَا فِی الْیَوْمِ وَ اللَّیْلَهِ أَلْفَ مَرَّهٍ لِأَنَّا نَحْنُ فِیمَا یَنُوبُنَا مِنَ الرَّزَایَا نَصْبِرُ عَلَی مَا نَعْلَمُ مِنَ الثَّوَابِ وَ هُمْ یَصْبِرُونَ عَلَی مَا لَا یَعْلَمُونَ﴾

ص: 10

يعنى سعيد بن مسيّب و قاسم بن محمّد بن أبي بكر و ابو خالد کابلی در خدمت حضرت علي بن الحسين علیهما السلام از جمله ثقات و معتمدان بودند و در ضمن این حدیث فرموده مادرم از جمله آنان بود که در ایمان خویش استوار و پرهیز کار و نیکوکار بود و خدای تعالی نیکوکاران را دوست می دارد.

و فرمود که مادرم می گفت که پدرم حضرت باقر علیه السلام می فرمودند ای امّ فروه همانا من در هر روز و شب در حضرت یزدان برای گناه کاران شیعیان خودمان دعا می کنم چه ما در آن رزیت ها و مصيبت ها كه بما مي رسد و شکیبائی می کنیم ، بر ثواب آن عالم هستیم یعنی یقین داریم لكن ایشان با این که علم صریح ندارند صبر می نمایند .

معلوم باد که اهل کیاست چون در این حدیث شريف و تمجيد آن حضرت از مادر گرامی گوهرش بنگرند بپاره لطایف و دقایق برخورند.

در کتاب جنات الخلود مسطور است که مادر حضرت صادق علیه السلام قريبه نام مكناة بام فروة دختر قاسم بن محمّد بن ابی بکر است و از این جا ضعف قول آن جماعت که ام فروه را مادر عبدالله والده امام محمّد باقر سلام الله علیه دانند ظاهر می شود چه در این صورت ام فروة جدّ مادری امام محمّد باقر خواهد بود نه زوجه این حضرت و این معنی با امویّت او برای امام جعفر صادق علیه السلام سازگار نیست و مادر ام فروة نیز اسماء بنت عبدالرحمان بن ابی بکر است از این روی حضرت صادق علیه السلام می فرمودند ﴿وَ لَقَدْ وَلَدَنِی أَبُو بَکْرٍ مَرَّتَیْن﴾، يعني ابو بكر دو مرّة مرا بزاد و مراد این است که ام فروة مادر آن حضرت از طرف پدر بمحمّد بن ابی بکر می رسد ، و نیز از طرف مادر بعبدالرحمان می پیوندد و هر دو پسر ابوبکرند

ص: 11

بیان نام نامی و اسم گرامی حضرت امام همام ابو عبدالله جعفر صادق سلام الله عليه

نام مبارك این والا مقام جعفر است که بر کثرت فيوضات و علوم غير متناهي دلالت دارد چه نهر كثير النفع را جعفر گویند و جمع آن جعافر است ، و نیز جعفر نام نهریست در بهشت و وجه مناسبت این نام بآن حضرت از این است که علوم اهل بیت نبوّت ، آن چه باعث ترویج مذهب اثنی عشری گردیده از آن حضرت افاضت آیت فیضان نموده و خود آن حضرت نیز درباره عدم کمال معاندان و کثرت افادت خود می فرماید : ﴿یَمُصُّونَ الثِّمَادَ وَ یَدَعُونَ النَّهَرَ الْعَظِیمَ﴾ (1) یعنی این مردم غافل جاهل در طلب علم نزد ابو حنيفه و امثال او مي روند و ريك نهر كوچك را مي مكند و نهر آب عظیم صافی علم را که عبارت از خود آن حضرت است از دست می گذارند صاحب قاموس می گوید جعفر بمعنى نهر پُر و مملو و هم بمعنى ماده شتر بسیار شیر است .

در جلد یازدهم بحار الانوار از محاسن برقی مسطور است که حضرت صادق با ضریس کنانی فرمود: ﴿لِمَ سَمَّاکَ أَبُوکَ ضُرَیْساً﴾، از چه روی پدرت نام ترا ضریس نهاد در جواب عرض کرد همان طور که پدر تو نام ترا جعفر نهاد ﴿قَالَ إِنَّمَا سَمَّاکَ أَبُوکَ ضُرَیْساً بِجَهْلٍ لِأَنَّ لِإِبْلِیسَ اِبْناً یُقَالُ لَهُ ضُرَیْسٌ وَ إِنَّ أَبِی سَمَّانِی جَعْفَراً بِعِلْمٍ عَلَی أَنَّهُ اِسْمٌ لِنَهَرٍ فِی اَلْجَنَّهِ﴾

فرمود : همانا پدرت که ترا ضریس نام نهاد از روی جهل و نادانی بود چه ابلیس را فرزندی است که ضریس می نامند اما پدرم از روی علم و دانش نام مرا جعفر نهاد چه جعفر نام نهری است در بهشت آیا نشنيده شعر ذي الرّمه را .

ص: 12


1- ثمد با ثاه مثلثه و ثماد بر وزن کتاب آبی اندک را گویند که ماده از بهرش نباشد

أبكي الوليد أبا الوليد أخا الوليد فتى العشيرة *** قد كان غيثاً في السّنين و جعفراً غدقاً و ميرة

یعنی گریه کنم بر ولید که پدر ولید و برادر ولید و جوانمرد قوم و عشیرت و در روزگاران سخت سالی و قحط زدگی چون باران سحاب و رودخانه بزرگ پر آب و اطعمه بسیار و خواربار بود .

و موافق روایت صاحب تذكرة الأئمة نام مبارك آن حضرت در صحیفه آسمانی صابر و بروایت دیگر صادق و بقول دیگر ناطق عن الله و بقول ديگر نفاع و در توراة شموعا و در انجیل تمامت فرق نصاری صادق و در کتاب زند و پازند آن و در کتاب انکلیون صدیق ، و در کتاب پا نتکل راهبر بحق ، و در کتاب دانیال حق گو ، و در کتاب ذوهر امّت، و در کتاب داليس برهان ، و در کتاب ازی پیغمبر عالم ، و در کتاب مارقین راست گو و در کتاب سفینای پیغمبر بحر الحقایق است صلوات الله و سلامه عليه و على آبائه و ابنائه .

بیان القاب مبار که حضرت امام ناطق جعفر صادق سلام الله عليه

آن حضرت را القاب متعدده است یکی صادق یعنی راست گوینده دوم مصدق یعنی باور دارنده ضروریّات دین و بفتح دال باور داشته شده در آن چه گوید سوم محقق یعنی بکنه اشیاء پی برنده و مه آزاد ماه که در کتب سماوی نام آن حضرت بوده بهمین معنی است، چهارم کاشف الحقايق يعنى ظاهر کننده حقیقت اشیاء ، پنجم راحم يعني رقيق القلب و ترحم کننده بر بیچارگان، ششم فاضل یعنی دانشمند و دارای فزونی و فزایش، هفتم هفتم طاهر یعنی پاك ، هشتم صابر یعنی شکیبای در بلیّات چنان که خود فرموده ما اهل بیت صبریم و تلخی های صبر را برای شیرینی ثمرۀ آن می کشیم و صبر درختی است در بهشت .

ص: 13

و نیز چنان که در بحار الانوار و بعضی کتب اخبار مسطور است ظاهر و قائم و كافل و منجي و قاهر و باقي و فاطر از جمله القاب آن حضرت و اشهر آن صادق است .

یافعی در تاریخ مرآة الجنان می گوید آن حضرت را از این روی صادق لقب کردند که در هر چه سخن کردی و حدیث فرمودی بصدق و راستی مقرون بود ابن خلکان نیز در تاریخ وفیات الاعیان سبب این لقب را بهمین نحو مرقوم نموده است.

پس حضرت در بحار الانوار مسطور است که منصور عباسی بحضرت صادق علیه السلام عرض کرد ابو مسلم مرا دعوت نموده است تا تربت علی علیه السلام یعنی قبرش ظاهر شود من در این امر متوقف شدم که می دانی یا نه ؟ : فقال ﴿إِنَّ فِی کِتَابِ عَلِیٍّ أَنَّهُ یَظْهَرُ فِی أَیَّامِ عَبْدِ اَللَّهِ بْنِ جَعْفَرٍ اَلْهَاشِمِیِّ﴾ ، یعنی در کتاب علي علیه السلام مرقوم است که در ایام عبدالله بن جعفر هاشمی ظاهر می شود منصور باین خبر شادمان شد و از آن صادق علیه السلام آن تربت را آشکار ساخت و این خبر به منصور پیوست و در این وقت منصور در رصافه جای داشت گفت ﴿هَذَا هُوَ اَلصَّادِقُ فَلْیَزُرِ اَلْمُؤْمِنُ بَعْدَ هَذَا إِنْ شَاءَ اَللَّهُ ﴾ یعنی حضرت جعفر صادق است و بعد از این بخواست خدا مؤمنان بزيارتش نائل می شوند ، و منصور آن حضرت را صادق لقب داد ، و بعضی گفته اند از این روی آن حضرت را صادق خواندند که هرگز لغزش و تحریفی بر آن حضرت یعنی بر احادیث و اخبارش جاری نشد .

در جلد یازدهم بحار الانوار از سفيان بن سعید مروی است که گفت از حضرت ابی عبدالله جعفر بن محمّد صادق علیهما السلام شنیدم و آن حضرت صادق بود بخدای چنان که نامیده شده ، الخبر

در جلد یازدهم بحار وجلاء العیون و بعضی کتب دیگر مروی است که حضرت امام جعفر علیه السلام از آن روی صادق نامیده شد تا از آن جعفر که بدون حق مدعی امامت گردید تمیز یا بد ﴿وَ هُوَ جَعْفَرُ بْنُ عَلِیٍّ إِمَامُ اَلْفَطَحِیَّهِ اَلثَّانِیَهِ﴾ درخرايج وجرايح بحار از ابو خالد کابلی مروی است که گفت در حضرت علي بن الحسين سلام الله

ص: 14

عليهما عرض کردم بعد از تو امام امّت کیست فرمود پسرم محمّد است که می شکافد علم را شکافتنی و بعد از محمّد جعفر است که نامش نزد اهل آسمان صادق است عرض کردم این تخصیص چیست که او را صادق گویند با این که شماها بتمامت صادق و راست گوی هستید

فرمود خبر داد مرا پدرم از پدرش از رسول خدای صلی الله علیه و آله که فرمود چون يسرم جعفر بن محمّد بن علي بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب متولد شود او را صادق بنامید چه پنجم از فرزندان او که نامش جعفر خواهد بود یعنی پشت پنجم آن حضرت که او نیز جعفر نام خواهد داشت از روی جرءت ورزیدن و کذب راندن بر خدای مدعی امامت خواهد شد و او در حضرت خدای جعفر کذاب و افترا کننده بر خداست پس از آن حضرت امام زین العابدین علیه السلام بگریست.

فرمود گویا نگران جعفر کذاب هستم که برانگیخته است خلیفه جابر زمان خود را بر تفتیش و تفحص امام پنهان يعنى صاحب الزمان که در حفظ و حراست یزدان است و این خبر چنان بود که آن حضرت بفرمود، ازین پیش در کتاب احوال حضرت سید الساجدين صلوات الله عليهم اجمعین این خبر مذکور شد.

بیان گنای مبارکه حضرت امام ناطق جعفر بن محمّد الصادق صلوات الله عليهما

آن حضرت امامت آیت را چند کنیت است اوّل ابو عبدالله است چه آن حضرت را پسری عبدالله نام بود که پای هایش چون پای فیل درشت و مدوّر بود و او را عبدالله افطح گفتندی و بعد از وفات آن حضرت دعوی امامت کرد اما بجائی نه پیوست و مذهب فطحيّه بدو منسوب است

دوم ابو اسماعیل است و این کنیت از آن بود که آن امام والا مقام را پسری بود در نهایت جمال و کمال صوری و معنوی و مردم گمان می کردند که امامت بدو

ص: 15

اختصاص یابد اما در زمان زندگانی آن برگزیده یزدانی بسرای جاودانی شتافت و حضرت صادق صلوات الله و سلامه علیه گاهی که جنازه اسماعیل را بگورستان حمل می کردند سه مرتبه تابوتش را بر زمین نهاد و رویش را گشود که همگان بدانند مرده است و گمان نکنند که غایب شده است معذالك جماعت اسماعيليه او را امام دانسته اند و بعد از وی پسرش را نیز امام می دانند و مذهب هر دو یکی است چنان که ان شاء الله تعالی در مقام خود مبسوطاً مشروح گردد و در بحار الانوار از مناقب ابن شهر آشوب مسطور است «و یکنی ابو عبدالله و ابو اسماعيل و الخاص ابوموسی».

بیان شمایل مرحمت دلایل حضرت امام جعفر صادق سلام الله عليه

در جنات الخلود مسطور است که شمایل مبارك و اندام همایونش در اکثر احوال و اشکال چون پدر بزرگوارش بود إلا آن كه اندك باريك تر و بلندتر و سفيد پوست و سرخ رو با ابروهای پیوسته و خال سیاه برخدّ راست و گردن بلند چون صراحی نور و محاسن مبارکش نه بسیار انبوه و نه بسیار تنگ دندان های مبارکش درشت و سفید و میان دو دندان پیش گشاده و پنج سال پیش از وفات ترك مسواك فرموده بود زیرا که دندان های مبارکش فرو ریخته بود و میان دماغ مبارکش اندک برآمدگی داشت و این نشان ذكا و علم و نجابت است

و صاحب اخبار الدول گوید آن حضرت میانه بالا و گندم گون بود ، صاحب نور الابصار نیز با وی موافق است، و در تذكرة الائمة ملا محمّد باقر رشتی مسطور است که آن حضرت میانه بالا ، افروخته رو و سفید بدن و کشیده بینی و موی های مبارکش سیاه و مجعّد و بر چهره شریفش خالی سیاه بود ، در یازدهم بحار الانوار از مناقب ابن شهر آشوب مسطور است ﴿کَانَ الصَّادِقُ علیه السلام رَبْعَ الْقَامَةِ أَزْهَرَ الْوَجْهِ

ص: 16

حَالِکَ اَلشَّعْرِ جعد أَشَمَّ اَلْأَنْفِ أَنْزَعَ رَقِیقَ اَلْبَشَرَهِ عَلَی خَدِّهِ خَالٌ أَسْوَدُ وَ عَلَی جَسَدِهِ خِیلاَنٌ حُمْرَهٌ﴾ و در بعضی نسخ نوشته اند رَقِیقَ اَلْبَشَرَهِ دَقِیقَ اَلْمَسْرُبَهِ.

معلوم باد رجل ربع القامه بفتح راء مهمله و سکون باء موحده یعنی مردی است میانه بالا نه بلند و نه کوتاه مثل مربوع ، وحالك با حاى حطی یعنی شدید السواد و شمم با دو میم بمعنی ارتفاع قصبه بینی است که نیکو می باشد و راست بودن بالای بینی و بر پای بودن سر بینی با پیش آمدن سر بینی و خوبی راستی نای و تیغه بینی است و بلند او سخت تر از بلندی داف است

یا این که شمم درازی و باریکی بینی است که روان می شود از آن سر بینی و چنین کسی را اشم بر وزن اشد گویند و مسر به بضم ميم و ضم راء مهمله موئی است که از وسط سینه تا شکم روئیده شده خیلان بروزن غلمان جمع خال است

بالجمله معنی چنین است که حضرت صادق علیه السلام وسط القامه و درخشنده روی و سیاه موی و کشیده بینی و لطیف بشره و بر چهره مبارکش خالی سیاه بود و بر اندام شریفش خال ها و دانه ای سرخ بود صلوات الله و سلامه عليه .

بیان نقش خانم شریف حضرت امام جعفر صادق صلوات الله عليه

ابن صباغ در فصول المهمّه می گوید نقش خاتم مباركش ماشاء الله لاقوة إلا بالله استغفر الله ، و در کشف الغمه می گوید نقش خاتم شريفش الله خالق كلّ شيء بود، و در بحار الانوار از حضرت ابى الحسن عليّ بن موسى بن جعفر علیهما السلام مروی است که ﴿ قَاوِمُوا خَاتَمَ أَبِی عَبْدِ اَللَّهِ عَلَیْهِ السَّلاَمُ فَأَخَذَهُ أَبِی بِسَبْعَهٍ﴾ ، يعنى انگشترى ابي عبدالله علیه السلام را بقیمت رسانیدند و پدرم بهفت بگرفت راوی گوید عرض کردم بهفت درهم فرمود هفت دینار.

اما در کافی مسطور است که صفوان از حضرت ابی الحسن علیه السلام یعنی امام رضا

ص: 17

روایت کند که فرمود : ﴿قوموا خاتم أبي عبد الله عليه السلام فأخذه أبي منهم بتسعة﴾ عرض کردم له درهم ؟ فرمود : نه دينار .

و نیز در کافی از ابراهیم بن عبدالحمید مروی است که معتّب بر من بر گذشت و معتب از چاکران آستان امام جعفر علیه السلام بود و خاتمی با او بود گفتم چیست این ؟ گفت انگشتری ابو عبدالله علیه السلام است پس روزی مومی بر گرفتم تا نقش آن را باز دانم و نقش آن این بود ﴿اَللَّهُمَّ أَنْتَ ثِقَتِی فَقِنِی شَرَّ خَلْقِکَ﴾

و هم در آن کتاب از احمد بن محمّد بن ابی نصر مروی است که گفت در خدمت ابی الحسن رضا علیه السلام بودم پس انگشتری حضرت ابی عبدالله و حضرت ابی الحسن موسی علیهما السلام را برای مادر آورد و نقش خاتم ابی عبدالله سلام الله عليه اين بود ﴿أَنْتَ ثِقَتِی فَاعْصِمْنِی مناَلنَّاسُ الى آخر الخبر﴾

و هم در آن کتاب از حسین بن خالد از ابوالحسن ثاني علیه السلام در ضمن حديث مبسوط مروی است که فرمود نقش خانم جعفر علیه السلام این بود ﴿اَللَّهُ وَلِیِّی وَ عِصْمَتِی مِنْ خَلْقِهِ ﴾

و از محمّد بن عیسی از صفوان مروی است که گفت خاتم أبي عبد الله علیه السلام را بما بیاوردند و نقش آن و ﴿أَنْتَ ثِقَتِی فَاعْصِمْنِی مِنْ خَلْقِکَ﴾ بود و از اسماعيل بن موسی علیه السلام مروی است که گفت خاتم جدم جعفر بن محمّد علیهما السلام بتمامت از نقره بود و بر آن نقش کرده بودند ﴿یَا ثِقَتِی قِنِی شَرَّ جَمِیعِ خَلْقِکَ﴾، و چون در تقسیم ارث بقیمت در آوردند پنجاه دینار بهایش برآمد.

و هم در بحار الانوار از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که فرمود در انگشتری من مكتوب است ﴿ اللّهِ خالِقِ کُلِِ شَی ءٍ﴾، و هم در آن کتاب از ابراهیم بن عبدالحمید مروی است که معتب بر من بگذشت و خاتمی با خود داشت گفتم این چیست گفت انگشتری ابو عبدالله سلام الله علیه است آن خانم را بگرفتم و قراءت کردم و نگران شدم نقش آن خاتم شريف اين بود ﴿اَللَّهُمَّ أَنْتَ ثِقَتِی فَقِنِی شَرَّ خَلْقِکَ﴾

و نیز در بحار الانوار از کافی مسطور است که بزنعلی گفت در حضرت رضا

ص: 18

علیه السلام حضور داشتم آن حضرت انگشتری حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه را برای بیرون آورد در آن مکتوب بود ﴿ أَنْتَ ثِقَتِی فَاعْصِمْنِی مِنَ اَلنَّاسِ﴾، و هم در آن کتاب مسطور است که نقش خاتم مباركش ﴿ اَللَّهُ عَوْنِی وَ عِصْمَتِی مِنَ اَلنَّاسِ﴾ بود و بروايتي ﴿ أَنْتَ ثِقَتِی فَاعْصِمْنِی مِنْ خَلْقِکَ﴾ ، و بقولى ﴿رَبّی عِصْمَتی مِنْ خَلْقِهِ﴾.

و در كتاب تذكرة الائمة مسطور است که نقش نگین آن حضرت بروایت امام رضا علیه السلام ﴿اَللَّهُ وَلِیِّی وَ عِصْمَتِی مِنْ خَلْقِهِ﴾ و بروایت معتبر ﴿اللّهِ خالِقِ کُلِِشَی ءٍ﴾. بود

و بروايتي ديگر الله ﴿غوثى و عصمتى من النّار﴾ و در كتاب جنات الخلود مسطور است که نقش نگین آن حضرت بروایتی ﴿اللَّهُ ولى الْغَنِيُّ﴾ ، و بقولى ﴿ یَا ثِقَتِی قِنِی شَرَّ خَلْقِکَ﴾ بود و نقش هر يك از این کلمات در نگین خصوصاً اگر عقیق باشد اسباب محفوظ ماندن از بدی ها و گزندها است.

بیان اسامی خلفای معاصرین آن حضرت و پارۀ علمای اخبار و آثار زمان آن حضرت

در بحار الانوار و اغلب كتب اخبار مسطور است که در زمان امامت آن حضرت علیه الله بقیه سلطنت هشام بن عبد الملك و جهانبانى وليد بن يزيد بن عبد الملك و سلطنت يزيد بن وليد بن عبدالملك ملقب بناقص و سلطنت ابراهيم بن ولید بن عبد الملك و دولت مروان بن محمّد حمار بود و از آن پس جماعت مسودة که بشعار عباسی بودند در سال سیصد و سی دوم از خراسان با ابو مسلم مروزی خروج نموده سلطنت از بنی امیة بیرون شد

و در زمان آن حضرت ابو العباس عبدالله بن محمّد بن عليّ بن عبدالله بن عباس ملقّب بسفاح خلافت یافت و چهار سال و هشت ماه بخلافت بنشست و پس از وی برادرش ابو جعفر عبدالله ملقّب بمنصور فرمان گذار مهامّ جمهور گردید و مدت بیست و یکسال و یازده ماه بسلطنت روز نهاد و چون ده سال از ایام خلافت منصور بپای

ص: 19

رفت حضرت ابی عبدالله امام جعفر صادق صلوات الله علیه بدیگر سرای خرامید.

علي بن عیسی اربلی در کشف الغمه می گوید جماعتی از اعیان ائمّه و اعلام علما از آن حضرت نقل حدیث و استفاده علم می نمودند مثل يحيى بن سعيد انصاری و ابن جريج و مالك بن انس و سفیان ثوری و ابن عیینه و ابی حنیفه و شعبه و أيوب سختیانی و جز ایشان و این علمای بزرگ استفاده و نقل از آن حضرت والا رتبت را منقبتى بزرك و شرافتى جليل شمرده و کسب می نمودند .

وسبط ابن جوزی در تذكرة الائمّة مي گويد حضرت امام جعفر سند حدیث را با پدر بزرگوارش حضرت باقر علیهما السلام پیوسته می داشت و جماعتی از تابعین را ملاقات فرمود از جمله ایشان عطاء بن ابی رباح و عكرمه در جماعت آخرین بود و ائمّه حديث مثل سفیان ثورى و مالك و شعبه و ايوب سختیانی و جز ایشان از آن حضرت روایت داشتند

در کتاب نور الابصار نیز باین اعیان علما اشارت کرده و یحیی بن سعید را نیز نام برده است و می گوید ابو حاتم می گفت جعفر صادق ثقه است ﴿لا يُسْئَلُ عَنْ مثله﴾ یعنی مقام آن حضرت از آن برتر است که از چگونگی حالاتش پرسش رود.

و در رساله صبّان مسطور است که حضرت صادق علیه السلام امامی نبیل بود و از پدر بزرگوارش علیه السلام و از جد مادری خود قاسم بن محمّد بن ابي بكر صديق و عروة و عطاء و نافع و زهرى اخذ حديث فرمود و سفيانين و مالك و قطان از آن حضرت ماخوذ می داشتند

و نیز در بعضی کتب اخبار مروی است که جماعتی از تابعین از آن حضرت روایت داشتند از جمله آنان یحیى بن سعيد و ايوب سختیانی و ابان بن تغلب و ابو عمر و بن العلا و يزيد بن الهاد و ائمّه اعلام مثل مالك بن انس و شعبة بن الحجاج و سفيان الثورى و ابن جريج و عبيد الله بن عمرو و روح بن قاسم و سفيان بن عيينه و سليمان ابن بلال و اسماعیل بن جعفر و حاتم بن اسماعیل و عبدالعزيز بن مختار و وهب ابن خالد و ابراهيم بن طهمان از آن حضرت حدیث می کردند و مسلم در صحیح خود

ص: 20

از از احادیث آن حضرت مذکور و بحدیث آن حضرت حجت اقامت کند و بغير از بخاری صاحبان احادیث در کتب خویش از آن حضرت تخریج می نمودند و هم بآن کلام ابی حاتم که مذکور شد اشارت می نماید و علمای سنّت و جماعت نیز در کتب خود مذکور نموده اند .

در شرح و بیان ظهور امامت حضرت: كشاف الحقایق و پیشوای ناطق و ولی خالق جعفر صادق عليه السلام در سنه 114

در کتاب احوال حضرت امام محمّد باقر سلام الله علیه مذکور داشتیم که اصح اقوال در زمان رحلت آن حضرت از این سرای پر ملال بدیگر جهان روز دوشنبه هفتم شهر ذى الحجة الحرام بسال یک صد و چهاردهم هجری نبوی صلی الله علیه و اله است و با این صورت معلوم می شود که ظهور امامت حضرت امام ناطق و ولی خالق و کشاف حقایق و پیشوای خلایق دارای علوم اولین و آخرین جناب ابی عبدالله جعفر بن محمّد الصادق علیهما السلام موافق وصیت حضرت باقر و نصوص بر امامت آن حضرت والا منقبت در پایان سال یک صد و چهاردهم و آغاز سال یک صد و پانزدهم بود و این هنگام از عمر شریف آن حضرت سی و چهار سال و بقولی سی و یکسال برگذشته است .

و از آن روز طاعت این امام همام و متابعت این بحر قمقام و ذخیره آفرینش و شفیع روز بر انگیزش بر تمامت آفریدگان یزدان از جن و انس و مرد و زن و سیاه و سفید و آزاد و عبید و فرشتگان آسمان و خلق زمان فرض و واجب گردید چه در آن ساعت که پدر خجسته سیرش دم فرو می بست و از عالم ناسوت و ملكوت ظاهراً بر یکسوی می نشست وی لب برگشود و خزاین علوم و اسرار آفریدگار را خازن گردید و در کارگاه آفرینش و تربیت اصناف خلایق امین و مختار و ولیّ ایزد دادار شد صلوات الله و سلامه عليه و آله .

ص: 21

ای خوشا بر آن جماعت که از فروغ ایزدی و سعادت سرمدی هدایت یافتند و در اطاعت و متابعت چنین امام همام و برگزیده ایزد علام مفتخر و مباهی و به هر دو سرای سعادتمند و ارجمند و رو سفید و رستکار و به رضوان خداند جلیل برخوردار آمدند فحمداً له ثمّ حمداً له على ما هدانا سبيل النعم .

خداوند عليّ اعلي برحم و کرم خود بر ما تفضل كند و بمتابعت و مطاوعت و مشایعت ائمه هدى صلوات الله عليهم توسّل دهد و ما را با دین و آئین ایشان زنده و پاینده بدارد و در نشر اخبار و آثار ایشان تمتع دهد و بر دین و آئین ایشان بمیراند و در محشر برانگیزاند بالنبيّ و آله الامجاد

چون پدر خجسته سیرم مرحوم فردوس مكان ميرزا محمّد تقى سپهر لسان الملك اعلى الله مقامه را رسم همی بود که در شرح حال سعادت منوال هر يك از ائمه اطهار سلام الله عليهم اجمعین که در طی مجلدات ناسخ التواریخ توفیق یافتی در آن جا که ظهور امامت را رقم فرمودی شعری چند از کتاب اسرار الانوار في مناقب ائمة الاطهار که از نتایج طبع بلند و خاطر ارجمند آن مرحوم است مسطور می داشت

هم اکنون که بتوفيق يزدان تعالى و ائمّه هدى صلوات الله عليهم اجمعين و يمن اقبال و میمنت نعمت و تربيت شاهنشاه كامياب مالك رقاب ملك الملوك عجم ظل الله في العالم شهريار دين دار بختیار کامکار نامدار ابوالنصر و الظفر السلطان مظفر الدین پادشاه خلد الله ملكه الى آخر الادوار این کم ترین بندگان آستان گردون نشان عباسقلی سپهر بنگارش احوال سعادت اشتمال این امام والا مقام عليه السلام موفق و مفتخر گردید، برای شادی روح و خرمی روان و مزید درجات عالیه ایشان این ابیات را از دیوان اشعار بلاغت آثار آن مرحوم مغفور که در منقبت این امام مشکور معروض داشته مسطور نمود

ص: 22

فى منقبة امام المشارق جعفر بن محمّد الصادق عليهما السلام

رخ نهفت از جهان چو بو جعفر *** تافت از جعفر آن همایون فرّ

سير او ز پیش احمد گفت *** نيك درّی ز سرّ سرمد سفت

جعفر صادقش نمود خطاب *** تاش دانی ز جعفر کذاب

ورنه صدیق و صادقند همه *** صدق را نطق و ناطقند همه

طيب طه و سرّ یسین اوست *** حارس شرع و فارس دین اوست

دین از او پشت دید و پشتی یافت *** شرع از وهم شراع و کشتی یافت

شاه دین اوی و شیر شرع هم اوست *** شرع را بلکه اصل و فرع هم اوست

چون بشرع نبی سخن پیوست *** سخن مصطفى بكيوان بست

گر بدینت دل غظنفری است *** دین جعفرت زرّ جعفری است

جعفری زر دهدت ما و منی *** جعفری دین کندت شاه و غنی

زاری از زر رسد بروی بشر *** زر کند زرد روی در محشر

ایزد توانا و خداوند غفور دانا دست امید تمامت شیعیان را باذیل شفاعت ائمّه هدى صلوات الله عليهم متوسل گرداند و بآبروی ایشان در هر دو جهان سرخ روی بدارد

ص: 23

بیان حجت ولایت و نصوص امامت حضرت ابی عبدالله جعفر صادق علیه السلام

از این پیش در کتاب احوال شرافت اشتمال حضرت باقر و بیان وصایای آن حضرت بپاره فقرات که بر ولایت و امامت و وصایت حضرت صادق علیهما السلام دلالت داشت اشارت رفت

در بحار الانوار از ابونضرة مروی است که چون حضرت باقر ابوجعفر محمّد بن علی علیهم السلام را زمان وفات در رسید فرزندش صادق سلام الله علیه را احضار فرمود تا عهد خویش بدو گذارد زید بن علي برادر حضرت باقر بآن حضرت عرض کرد اگر در کار من بمانند حسن با حسین علیهما السلام امر بفرمائی یعنی مرا در امر ولایت دخالت دهی امید دارم که بامری منکر اقدام نفرموده باشی .

فرمود ﴿یَا أَبَا اَلْحُسَیْنِ إِنَّ اَلْأَمَانَاتِ لَیْسَتْ بِالْمِثَالِ وَ لاَ اَلْعُهُودُ بِالرُّسُومِ وَ إِنَّمَا هِیَ أُمُورٌ سَابِقَهٌ عَنْ حُجَجِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَل﴾، یعنی ای ابوالحسین امانات یزدانی و عهود ائمه سبحانی را بمثال و رسوم تحصیل نتوان کرد بلکه این امانات اموری است که از قدیم خدای تعالی حجت ها بر آن گرفته و تعیین فرموده یعنی امر امامت و تفویض در روز الست بر گذشت و بهر کس بر حسب تقدیر بباید و چنین منصب والا را سزاوار باشد قسمت رفت و این کار از جانب خالق است نه بخواهش خلایق .

شيخ مفيد رفع الله درجته در کتاب ارشاد می فرماید پدر بزرگوارش حضرت باقر بآن حضرت علیهما السلام وصیّت فرمود وصیّتی ظاهر و آشکار و بر امامتش تنصيص فرمود نصّ جلى و بيّن الأثار محمّد بن ابی عمیر از هشام بن سالم از ابوعبدالله جعفر ابن محّمد سلام الله عليهما روایت کرده است که فرمود : ﴿لَمَّا حَضَرَتْ أَبِیَ اَلْوَفَاهُ قَالَ یَا جَعْفَرُ أُوصِیکَ بِأَصْحَابِی خَیْراً قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاکَ وَ اَللَّهِ لَأَدَعَنَّهُمْ وَ اَلرَّجُلُ مِنْهُمْ یَکُونُ فِی اَلْمِصْرِ فَلاَ یَسْأَلُ أَحَداً﴾

ص: 24

چون پدرم را زمان وفات فرا رسید فرمود ای جعفر ترا وصیت می کنم درباره اصحابم بخیر و خوبی عرض کردم فدای تو شوم سوگند با خدای که وا می گذارم ایشان را در حالتی که هر تنی از ایشان در هر شهر و دیار بمرتبه باشند که از هیچ کس پرسش نکنند یعنی مسائل دینی و احکام شریعت را بآن طور بایشان بیاموزم و آن چند معرفت یابند که به پرسش از دیگران نیازمند نشوند .

و هم در ارشاد و بحار الانوار و کافی از ابان بن عثمان از ابوالصبّاح کنانی مروی است که گفت حضرت ابی جعفر بسوی پسرش ابو عبد الله علیهما السلام نگران شد و با من فرمود می بینی این را همانا وی از جمله آن کسان است که خدای تعالی در شأن ایشان مي فرمايد : ﴿نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ﴾ یعنی ما اراده داریم که تفضل فرمائیم بر آنان که در زمین ضعیف شمرده شده اند و بگردانیم ایشان را پیشوایان در دین و بگردانیم ایشان را وارثان در ملك و پادشاهی.

و هم در آن دو کتاب سند بجابر بن یزید جعفی می رسد که از حضرت باقر سلام الله علیه پرسیدند بعد از تو کدام کس بامر امامت قیام می ورزد پس دست مبارك بحضرت ابی عبدالله علیه السلام زد و فرمود ﴿هَذَا وَ اَللَّهِ وَلَدِی قَائِمُ آلِ محمد صلی الله علیه و اله﴾ این فرزندم قائم آل محمّد صلی الله علیه و اله است

در کتاب کافی و اعلام الوری بعد از نقل این حدیث مروی است که عنبسة بن مصعب گفت بعد از وفات ابی جعفر علیه السلام در حضرت ابی عبدالله شدم و این خبر معروض داشتم فرمود جابر این خبر که از پدرم گفت براستی است ﴿ لعَلكُمْ تَرَوْنَ أَنْ ليْسَ كُل إِمَامٍ هُوَ القَائِمَ بَعْدَ الإِمَامِ الذِي كَانَ قَبْلهُ﴾، شاید شما چنان می دانید که هر امامی قائم بعد از امامی که پیش از وی بوده نیست .

چنان معلوم می شود که عنبسة را گمان چنان افتاده است که لفظ قائم آل محمّد صلى الله علیه و آله بحضرت صاحب الامر عجّل الله فرجه اختصاص دارد و این حدیث را از محل قبول ساقط می دانسته و از این روی بعرض صادق علیه السلام رسانیده و آن حضرت

ص: 25

این گونه جواب فرموده است تا او را از حالت حیرت و استعجاب در آورد .

دیگر در ریاض الشهادة و امالی شیخ صدوق علیه الرحمة از زيد بن علي بن الحسین علیهما السلام مروی است که فرمود در هر زمانی از ما جماعت اهل بیت حجتی است از خدای بر خلق و حجت خداوند در این زمان پسر برادرم جعفر بن محمّد است هر که او را متابعت کند گمراه نمی شود و هر که با او مخالفت کند هدایت نیابد.

و هم در کتاب کشف الغمّه گويد دلائل امامت آن حضرت که بعرصه شهود و وضوح پیوسته بدرجه ایست که عقول خردمندان در آن حیران و زبان مخالفان از طعن و دق در آن با القاى شك و شبهه كند است .

و نیز در بحار و ارشاد و کافی از طاهر مصاحب حضرت باقر علیه السلام مروی است که گفت در خدمت آن حضرت بودم در این حال حضرت جعفر نمایش گر شد فرمود هذا خير البريّة جعفر بهترین خلایق است .

و هم در هر دو کتاب و کافی از عبدالاعلی مولای آل سام از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود : ﴿إِنَّ أَبِی اِسْتَوْدَعَنِی مَا هُنَاکَ فَلَمَّا حَضَرَتْهُ اَلْوَفَاهُ قَالَ لِی: اُدْعُ لِی شُهُوداً، فَدَعَوْتُ، لَهُ أَرْبَعَهً مِنْ قُرَیْشٍ فِیهِمْ نَافِعٌ مَوْلَی عَبْدِ اَللَّهِ بْنِ عُمَرَ قَالَ اُکْتُبْ هَذَا مَا أَوْصَی بِهِ یَعْقُوبُ بَنِیهِ،﴾ ، یعنی این علوم که در سینه من جای دارد بتمامت از ودایع پدر بزرگوار من است

و چون زمان وفات پدرم نزديك شد فرمود تنی چند را برای من بطلب تا بر من گواه باشند پس چهار تن از مردم قریش را که از جمله ایشان نافع مولای عبدالله بن عمر بود طلب کردم آن گاه بمن فرمود بنویس این است آن چیزی که یعقوب پسران خود را بآن وصیت کردد ﴿إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفی لَکُمُ اَلدِّینَ فَلا تَمُوتُنَّ إِلاّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ﴾ .

یعنی ای فرزندان من بدرستی که یزدان تعالی برگزیده است از بهر شما دین حق را پس نمیرید مگر در حالتی که مسلمان باشید و وصیّت فرموده محمّد بن علي بجعفر بن محمّد علیهما السلام و او را فرمان کرده است باین که بدن مبارکش را در آن

ص: 26

جامه که آن حضرت در روز جمعه بآن نماز می گذاشت کفن سازد و معمّم گرداند او را بعمامه خودش و مربع گرداند قبر مبارکش را و آن قبر را باندازه چهار انگشت برافراخته دارد و بندهای جام های کفنش را در حال دفن برگشاید آن گاه با شهود فرمود بروید خدای شما را رحمت کند ﴿ فَقُلْتُ یَا أَبَتِ مَا کَانَ فِی هَذَا بِأَنْ تُشْهِدَ عَلَیْهِ ﴾، حضرت صادق علیه السلام می فرماید عرض کردم ای پدر بزرگوار حکمت این شاهد خواستن چه بود؟ فرمود ﴿ یَا بُنَیَّ کَرِهْتُ أَنْ تُغْلَبَ، وَ أَنْ یُقَالَ لَمْ يؤمر اليه وَ أَرَدْتُ أَنْ تَکُونَ لَکَ الْحُجَّهُ﴾ ، و در بعضی نسخ تقلب با قاف است یعنی ای پسرك من مکروه شمردم که تو مغلوب شوی یا باز شوی و دیگری مباشر این امور شود و بعضی گویند او را مامور و وصی نکرد و خواستم این کار از بهر تو حجّتی باشد.

و دیگر در بحار الانوار سند بمحمّد بن مسلم می رسد که گفت در خدمت ابى جعفر محمّد بن علي باقر علیهما السلام بودم ناگاه جعفر فرزند ارجمندش درآمد مبارکش گیسو و بر سر مبارکش گیسو و در دست شریفش عصائی بود که با آن لعب مي فرمود حضرت باقر آن حضرت را بگرفت و بخوشی مضموم ساخت آن گاه فرمود پدرم و مادرم فدای تو باد بلهو و لعب مپرداز آن گاه با من فرمود ﴿يا مُحَمَّدُ هَذَا إِمَامُكَ بَعْدِي فَاقْتَدِ بِهِ وَ اقْتَبِسْ مِنْ عِلْمِهِ وَ اللَّهِ إِنَّهُ لَهُوَ الصَّادِقُ الَّذِي وَصَفَهُ لَنَا رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ إِنَّ شِيعَتَهُ مَنْصُورُونَ في اَلدُّنْیَا وَ اَلْآخِرَهِ و أَعْدَاءَهُ مَلْعُونُونَ عَلَی لِسَانِ کُلِّ نَبِیٍّ ﴾

اى محمّد اينك جعفر امام تو است بعد از من بدو اقتدا کن و از انوار بحار علمش اقتباس جوی سوگند با خدای جعفر همان صادقی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله او را از بهر ما وصف نمود همانا پیروان او در دنیا و آخرت منصور و فيروز دشمنان او بر زبان تمامت پیغمبران ملعون هستند .

محمّد بن مسلم می گوید حضرت صادق علیه السلام خندان شد و چهره مبارکش حمرت گرفت آن گاه ابو جعفر علیه السلام بمن روی کرد و فرمود از وی پرسش کن پس بآن حضرت عرض کردم ای پسر رسول خدا من أين الضحك يعنى منشاء خنده و محل حصول آن از چیست فرمود ﴿یا مُحُمَّدُ! اَلْعَقْلُ مِنَ الْقَلْبِ، وَ الْحُزْنُ مِنَ الْکَبَدِ، وَ النَّفَسُ مِن

ص: 27

الرِّیَهِ، وَ الضِّحْکُ مِنَ الطِّحالِ﴾ ، یعنی منشاء عقل قلب است و اندوه از جگر خیزد من و نفس از شش بر آید و خنده از طحال بروز گیرد، پس من بر پای شدم و سر مبارکش را ببوسیدم

و هم در بحار الانوار سند بهمام بن نافع منتهی شود که روزی حضرت ابی جعفر علیه السلام با اصحاب خود فرمود ﴿إِذَا اِفْتَقَدْتُمُونِی فَاقْتَدُوا بِهَذَا فَهُوَ اَلْإِمَامُ وَ اَلْخَلِیفَهُ بَعْدِی وَ أَشَارَ إِلَی أَبِی عَبْدِ اَللَّهِ عَلَیْهِ السَّلاَم﴾، یعنی هر وقت مرا نیابید باین اقتدا کنید که بعد از من امام وخلیفه اوست و اشاره بحضرت صادق سلام الله عليه فرمود .

و دیگر در کافی از سدیر صیرفی مروی است که گفت از حضرت ابی جعفر علیه السلام شنیدم می فرمود : ﴿إِنَّ مِنْ سَعَادَهِ اَلرَّجُلِ أَنْ یَکُونَ لَهُ الْوَلَدُ يَعْرِفُ فِيهِ شِبْهَ خَلْقِهِ وَ خُلُقِهِ وَ شَمَائِلِهِ وَ إِنِّي لَأَعْرِفُ مِنِ ابْنِي هَذَا شِبْهَ خَلْقِي وَ خُلُقِي وَ شَمَائِلِي﴾ ، یعنی ابا جعفر علیه السلام فرمود: بدرستی که از خوش بختی و از نشان سعادت مرد این است که او را فرزندی باشد که آثار خلق و خُلق و شمائل و مخائل پدر در وی شناخته آید و من در این فرزندم نشان خلق و خوی و شمائل خویش را نگران هستم و مقصود آن حضرت پسر ستوده سیرش جناب ابی عبدالله علیهما السلام بود معلوم باد که از این گونه اخبار و امثال و اشباه این احادیث و آثار بسیار است چنان که انشاء الله تعالی در مواقع مختلفه این کتاب بحسب مناسبت مذکور شود .

شیخ مفید در ارشاد می فرماید خبر لوح دلالت کند بر این که نصّ الهی در باب امامت این حضرت ثبوت یافته و راقم حروف در کتاب احوال حضرت امام زین العابدین علیه السلام رقم کرده است و نیز دلایل عقلیه که امام کسی است که افضل باشد و جز افضل نتواند امام بود بر امامت این امام با احتشام دلیل است زیرا که فضل آن حضرت در مراتب علم و زهد و عمل بر تمامت برادران و بنی اعمام آن حضرت و سایر مردم عصر ظاهر بود .

و نیز آن دلیلی که دلالت دارد بر این که هر کس مانند انبیا معصوم و در علم کامل

ص: 28

نباشد امامتش فاسد است دلیل است بر این که آن حضرت شایسته منصب والای امامت و سزاوار مسند حق آرای خلافت بود چه عاری بودن آنان که در زمان آن حضرت امامت بودند از حلیه عصمت و قصور ایشان از مرتبه کمال در علم دین ثابت و ظاهر است و در هر زمانی از ازمنه روزگار وجوب وجود امام عالم نظامی معصوم و قصور دیگران از تجلّی باین حليه الهى اظهر من الشمس است و مردمان از آیات اعجاز علامات که بدست آن حضرت نمایش گرفته فراوان یاد کرده اند و هر يك از آن ها بر صحّت امامت و حقیت آن حضرت و بطلان ادّعای دیگران دلیلی روشن و برهانی قاطع می باشد چنان که بخواست خدای عزّ و جلّ در مقام خود نگارش یابد .

در کتاب اعلام الورى مسطور است که چون ما اختلاف اقوال آنان را که در امر امامت امامی در عصر خودش نگران شویم می بینیم که امت بر اقوال عدیده رفته اند بعضی گویند امام در هیچ وقت نیست و قول این مردم باطل است بآن ادله که وجود امام و امامت در هر عصری واجب است و پاره بامامت کسی قائل هستند که بر عصمت آن قطع نداریم

این سخن نیز باطل است بأن ادله که بر وجوب عصمت امام وارد است و هر کس ادّعای عصمت کند لکن قائل باین نیست که باید بر وی نصّ و تصریح شده باشد مثل متأخّرين زيديّة آن نیز باطل است بآن ادله که ثابت شده است که امامت جز بظهور معجزات یا نصّ رسول خدا و ائمّه هدی ممکن نیست

و آن قول که بر حیات امام خود اعتبار کنند مثل جماعت كيسانية نيز باطل است بدلیل این که بر ما معلوم و ثابت است که آن کس را که ایشان زنده می دانند یعنی محمّد بن حنفیّه بمرده است و نیز این فرقه که صاحب این عقیده اند منقرض شدند و جهان از ایشان خالی گردید و از این قول عرى ماند و اجماع بر خلاف آن منعقد شد و چون این اقوال باطل شد امامت این حضرت ثابت می شود و گرنه مؤدی بخروج از حق و سخن حق می شود و این جمله که مرقوم کردید بر طریقه اعتبار است.

و اما طريقه تواتر آن نیز ثابت که مردم شیعه خلفاً عن سلف متواتر شده

ص: 29

است نقل ایشان بحضرت باقر علیه السلام که آن حضرت بر حضرت صادق سلام الله عليهما نصّ صریح فرموده چنان که متواتر شده است که امیر المؤمنين بر امام حسن و امام حسن بر امام حسین و هم چنین هر امامی بر امامی که بعد از وی است تنصیص نموده تا بحضرت صاحب الزمان علیه السلام منتهی شده است و نیز نصّ رسول خدای بر امیر المؤمنين صلوات الله عليهم تواتر یافته و در این مقام بیانش نشاید.

و اما آن چه در نصّ بامامت آن حضرت در اخبار وارد است آن نیز خبری چند در این جا مذکور شد پس بطريقه اعتبار و طريقه تواتر و طريقه اخبار ثابت گشت که حضرت صادق علیه السلام بعد از پدرش پیشوای مسلمانان و مقتدای خلق جهان و امام جمله آفریدگان است .

راقم حروف گوید بعد از آن که بادله قاطعه عقلية و نقليّة و حسية وجوب وجود امام در تمامت ازمنه روزگار ثابت گردید و معلوم گشت که بعد از وفات حضرت باقر علوم اوّلین و آخرین سلام الله علیه قیام امامی برای نظام عالم و اصلاح امور معاشيّة و معاديّة بنى آدم و تعلیم احکام و سنن الهی و ترویج شرع و ملت حضرت رسالت پناهی واجب است و اگر نه باشد کلیه امور انام بفساد می رسد و این حال با حکمت بالغه خداوندی منافی است واضح و روشن می شود که جز وجود مبارك امام ناطق و عالم بحقايق جعفر صادق سلام الله علیه هیچ کس در آن زمان شایسته این رتبت نیست .

چه اخلاق و اطوار و آثار و علوم وزهد و تقوى و قدس و جلالت قدر و نبالت منزلت و شرافت منقبت و احاطه وتبّحر و انفراد آن حضرت باز می نماید که اگر تمامت علمای روزگار را با آن حضرت بسنجند چون عصفوری ضعیف یا قطره نسبت بدریائی و رشحه نسبت بسحابی خواهند بود و مانند مالك و ابو حنيفه و امثال ایشان که اهل سنت امام اعظم می شمارند در نهایت افتخار و خضوع و خشوع خود را از تلامذه آن حضرت می شمارند چنان که از این پس نیز اشارت شود.

در زبدة المعارف مسطور است که بعد از آن که بادله قاطعه ثابت شد که

ص: 30

هیچ زمانی نتواند از حجت خداوند خالی باشد بلکه پیوسته می باید حجت خداوند خواه ظاهر و مشهور و خواه غایب و مستور در زمین باشد و از آن پس که امامت و خلافت پدر بزرگوار این حضرت یعنی جناب امام محمّد باقر علیه السلام و عصمت در آن وجود مبارك و وفور علوم و مناقب و جامعیّت و مفاخر آن حضرت باعتراف مخالف و مؤالف ثابت گردید لا جرم چون از دار دنیا رحلت می فرمود و خلو زمان از امام باطل است ناچار ببایست دیگری بجای آن حضرت نصب شود و از روی نصوص وارده از رسول خدای و علی مرتضی و ائمه هدی علیهم السلام که بجمله از امامت حضرت صادق جعفر بن محمّد سلام الله عليهما اخبار نموده اند

و نیز این حضرت جامع کمالات و علوم جليله فائقه می باشد ثابت می شود که وصی پدر بزرگوار و برافرازنده لوای امامت و خلافت و حامد اسرار و خازن وحی و تنزيل و سرّ و تاویل اوست و بس و برای تمجید کمالات و مدح علوم فايقه وافراه آن حضرت که بیرون از حد دیگر مردم است همین کافی است که چهار هزار نفر از اهل حجاز و مدینه و شام و عراق و خراسان و فارس در خدمت آن حضرت کسب کمالات و علوم نمودند: احادیث محدثين بآن حضرت استناد می جوید و بزرگان اهل علم و ارباب فضل و کمال از بحار علوم جلیله اش مستفیدگی دیدند .

شيخ الرئيس ابو علي ابن سینا در کتاب شفا می فرماید آن مدبّری حکیم که مژگان چشم را بیافرید و کف پاها را گود کرد و ابروها را مقوّس خلق نمود وحكمت ها در بنای بدن و اعضای حیوانات پدید آورد که عقول عقلا در آن متحیر و سرگشته است چنان که دندان ها را مختلف بیافرید و آن استان را که مضع بر آن ها واقع می شود حاجبی سپرد که مانع شود از ریختن و متفرق شدن غذا از مواضع مضغ و دندان های پیش را بجهت قطع مقرر ساخت و از حایل شدن گوشت و پوست او را خالی نمود شأنش از آن برتر است که خلق را بامامی مرشد کامل در علم و عمل محتاج بداند و نصب نفرماید و بهرج و مرج بندگان راضی باشد همانا هیچ سلطانی رضا نمی دهد که مملکتی از ممالك او بی حکمران باشد

ص: 31

بیان مناقب و مفاخر حضرت ابی عبدالله جعفر صادق سلام الله عليه

مناقب و مفاخر این حقیقی شمس تابان را که شمس آسمانش از فروز انوار بی پایان تابشی و بحر محیطش از قطرات بحار بی کران نمایشی و هفت آسمانش از سماء عظمت و رفعت گذار شی است چگونه در حیز نگارش در آورند بلکه چنان ماند که بحری را در شمری و کوهی را در بیغوله گنجایش خواهند یا افلاک با خطر را در مغاکی مختصر جای دهند پس اگر کسی چیزی بر نگارد باندازه فهم او خواهد بود و خبر از ادراك خويش خواهد داد

و این بنده ناتوان نیز به توجه او قلمی برگیرم و رقم کنم و مداد را از وی مدد طلبم و بیاض را بسواد آورم و معروض همی دارم که تمامت مورّخين و محدثين اهل سنت و جماعت در علو مراتب و منقبت این حضرت عالی رتبت متّفق هستند بلکه آنان که به تعصّب موصوفند بتصديق مناقب و مفاخرش مفتخر و معروفند .

شيخ جليل فقيه محمّد بن علي بن شهر آشوب مازندرانی طیّب الله رمسه در کتاب مناقب آل ابی طالب علیهم السلام می فرماید ابان بن تغلب روایت کند که حضرت صادق علیه السلام مي فرمود ﴿نحن والله الذى قال: وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً﴾ سوگند باخدای مائیم آن کسان که فرموده اند اعتصام جوئید بحبل الله بتمامت يعنى حبل الله مائيم .

و در آن کتاب از عمار بن مروان از ابو عبدالله سلام الله علیه مروی است که در قول خداى تعالى ﴿ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيات لِأُولي الأَلْبَاب﴾

بدرستی که در این در آینه آیاتی است برای صاحبان دانش می فرمود : ﴿نَحنُ وَاللّهِ اُولو النُّهی﴾ سوگند با خدای مائیم صاحبان عقل و دانش ، عمار عرض کرد معنی این چیست ؟ فرمود: ﴿مَا أَخْبَرَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِهِ رَسُولَهُ مِمَّا یَکُونُ مِنْ بَعْدِهِ یَعْنِی أَمْرَ اَلْخِلاَفَهِ وَ کَانَ ذَلِکَ کَمَا أَخْبَرَ اَللَّهُ رَسُولَهُ وَ کَمَا أَخْبَرَ رَسُولُهُ عَلِیّاً وَ کَمَا

ص: 32

اِنْتَهَی إِلَیْنَا مِنْ عَلِیٍّ مِمَّا یَکُونُ بَعْدَهُ مِنْ اَلْمُلْکِ﴾

یعنی معنی این آن چیزی است که خبر داده است خدای عزّ و جلّ رسول خود را از آن چه بعد از آن حضرت امر خواهد داد یعنی در امر خلافت و این حادثه از جمله اخباری است که خدای رسولش را از آن خبر داد و چنان که رسول خدای علی علیه السّلام را با خبر ساخت و چنان که از علی علیه السلام خبر بما پیوست از آن چه بعد از آن حضرت از امر ملك نمایش خواهد گرفت راوی می گوید حضرت صادق علیه السلام پس از کلامی فرمود ﴿نَحْنُ اَلَّذِینَ اِنْتَهَی إِلَیْنَا عِلْمُ ذَلِکَ کُلِّهِ وَ نَحْنُ قُوَّامُ اَللَّهِ عَلَی خَلْقِهِ وَ خَزَنَهُ عِلْمِ دِینِهِ اَلْخَبَرَ﴾

مائیم آن کسان که علم این بتمامت بما منتهی گردیده و مائیم قوام خدای بر خلق خدای و گنجوران علم دین خداى تعالى .

و نیز در آن کتاب از یحیی بن عبد الله بن الحسن از حضرت صادق سلام الله عليه در این آیه شریفه : ﴿وَ لَقَدْ سَبَقَتْ کَلِمَتُنا لِعِبادِنَا اَلْآیَهَ﴾ مي فرمود : نحن هم مائيم آن جماعت عباد و هم در آن کتاب از ابوالصّباح کنانی مسطور است که حضرت صادق علیه السّلام می فرمود : ﴿نَحْنُ قَوْمٌ فَرَضَ اَللَّهُ طَاعَتَنَا لَنَا اَلْأَنْفَالُ وَ لَنَا صَفْوُ اَلْمَالِ وَ نَحْنُ اَلرَّاسِخُونَ فِی اَلْعِلْمِ وَ نَحْنُ اَلْمَحْسُودُونَ اَلَّذِینَ قَالَ اَللَّهُ فِی کِتَابِهِ أَمْ یَحْسُدُونَ اَلنّاسَ ﴾

مائیم قومی که خدای تعالی فرض و واجب گردانیده است اطاعت ما را بر جمله آفریدگان از برای ماست انفال و خلاصه و خاص اموال و مائیم رسوخ نمایندگان در ،علم مائیم آنان که بمراتب و مقامات عالیه ما حسد می برند چنان که خدای تعالی در قرآن بدان اشارت فرموده است

و نیز در آن کتاب مروی است که حضرت صادق سلام الله عليه با حصین بن عبدالرحمن فرمود: ﴿ یَا حُصَیْنُ لاَ تَسْتَصْغِرْ مَوَدَّتَنَا فَإِنَّهَا مِنَ اَلْبَاقِیَاتِ اَلصَّالِحَاتِ﴾ ای حصین مودت و دوستی ما را كوچك مشمر چه مودّت ما از باقیات صالحات است عرض کرد یا بن رسول الله دوستی شما را صغير نمی دارم لكن خدای را بر مودّت شما سپاس می گذارم

ص: 33

و هم در آن کتاب مرویست که آن حضرت در این قول خدای تعالی : ﴿ إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیاتٍ لِلْمُتَوَسِّمِینَ﴾ مي فرمود: ﴿نَحنُ المُتَوَسِّمونَ، وَ اَلسَّبِيلُ فِينَا مُقِيمٌ وَ اَلسَّبِيلُ طَرِيقُ اَلْجَنَّةِ﴾، و نیز این آیه شریفه را ﴿وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلًا مِنْ قَبْلِكَ وَ جَعَلْنا لَهُمْ أَزْواجاً وَ ذُرِّيَّةً﴾ قراءت می نمود آن گاه بسینه مبارکش اشارت کرد و فرمود : سوگند با خدای مائیم ذرّیه رسول خدای .

و هم در آن کتاب از ابوعبدالله محمّد بن عبدالله الموسای مروی است ﴿نَحْنُ وَ اَللَّهِ اَلشَّجَرَهُ اَلْمَنْهِیُّ عَنها﴾، مائیم بخدای سوگند آن درختی که خدای تعالی آدم علیه السلام را از تقرّب بآن نهی فرمود همانا چون یزدان تعالی فرشتگان را فرمان کرد تا بآدم سجده برند ملائکه و نجم و و شجر وحجر و مدر بدو سجده بردند و چون ابلیس نگران شد که اشباح مقدّسه را خدای تعالی از سجده آدم بازداشت و مخصوص بسجده بحضرت خودش بداشت از سجده بآدم امتناع نمود پس ندا برخاست ﴿ أَستَكبَرتَ أَم كُنتَ مِنَ ألعَالِينَ﴾ استكبار ورزیدی یا خود را از بر شدگان انگاشتی.

پس خطاب دلالت بر ماضی کند چه معقول دلالت بر آن می نماید که در زمین خلق عالی نبود پس ابلیس از سجود مأیوس شد و معلوم افتاد که این اشباح مقدّسه بر تمامت خلق خدای برتر هستند و ابلیس بر این حال حسد برد و حضرت آدم علیه السلام در حضرت خدای عرض کرد کیستند این جماعت که ایشان را مکرم داشتی و اگر ایشان نبودند جن و انسی را نیافریدی؟ آیا ایشان از ذریّه من هستند یا از غیر ذریّه من هستند و خدای تعالی آدم را بیا گاهانید و از تمنّای آن مقام نهی فرمود.

ابن خلکان در تاریخ وفیات الاعیان از جلالت آن حضرت و مراتب علم و فضل و نبالت و حکایت آن حضرت با منصور عبّاسی و داستان آن حضرت با ابوحنیفه و پانصد رساله آن حضرت می نگارد و می گوید بنا بر مذهب امامیه یکتن از ائمه دوازده گانه است و آن حضرت از سادات اهل بیت بوده و بسبب صدق در مقالاتش صادق لقب يافت ﴿و فضله أشهر من أن يذكر﴾ ، يعنى فضل و فزونی آن حضرت از آن

ص: 34

مشهورتر است که مذکور آید .

یافعی در مرآت الجنان می گوید در این سال امام سید جليل سلاله نبوّت و معدن فتوّت ابو عبدالله جعفر صادق علیه السلام وفات کرد و بسبب صدق در مقال بصادق ملقب شد و در علم توحید و غيرها کلامی نفیس دارد .

و نیز صاحب کتاب جامع الاصول می گوید که آن حضرت از سادات اهل بیت است و ائمه اعلام از آن حضرت استماع می نمودند .

ابن أبی الحدید از جاحظ روایت کند که گفت : ﴿و كان لنا في الفقه و العلم و التفسير و التاويل مثل عليّ بن ابيطالب و محمّد بن عليّ بن الحسين و جعفر بن محمّد الذي ملاء الدّنيا علمه و فقهه﴾، یعنی برای ما در فقه و علم و تفسیر و تاویل مانند عليّ بن ابيطالب و محمّد بن عليّ بن الحسين و جعفر بن محمّد صلوات الله عليهم است دنیا را علم و فقه او یعنی علم وفقه حضرت صادق مملو کرد و گفته اند که ابوحنیفه و هم چنین سفیان ثوری از شاگردان حضرت صادق بوده اند و ترا همین دو تن کافی است یعنی شاگردی مثل أبي حنيفه و سفیان ثوری که وحید عصر خویش بوده اند برای اثبات كثرت فضایل و مناقب و علوم آن حضرت کافی است.

و ابن حجر در صواعق خود و بیان اسامی اولاد حضرت باقر علیه السلام می گوید که آن حضرت شش نفر فرزند بجای گذاشت « افضلهم و أكملهم جعفر الصادق و من ثمّ كان خليفته و وصيّه و نقل النّاس عنه من العلوم و المعارف ما سارت به الرّكبان و انتشر صيته في جميع البلدان﴾، فاضل تر و کامل تر برادران خود جعفر صادق علیه السلام است و بسبب این فضل و علم و مکارم اخلاق و محامد اوصاف بخلافت و وصایت پدر بزرگوارش اختصاص یافت و مردمان از علوم و معارف او آن چند نقل کردند که سواران و طالبان علم بارها بر بارها کرده از شهرها و دیار بدیار و شهرها نقل و حمل نمودند وصیت فضل و علمش در اقطار و اکناف جهان انتشار یافت و ائمّه اکابر از آن حضرت روایت داشتند.

در کتاب کشف الغمّه از حافظ ابو نعیم معاور است که در کتاب حلیه نوشته

ص: 35

است ﴿و منهم الامام الناطق ذو الذمام السابق ابو عبد الله جعفر بن محمّد الصادق علیه السلام اقبل على العباده و الخضوع و آثر العزلة و الخشوع و لهى عن الرّياسة و الجموع﴾ یعنی و از جمله ایشان امام ناطق و صاحب حرمت و حق سابق ابو عبدالله جعفر بن محمّد الصادق است که در حضرت خدای بعبادت و خضوع روی کرد و عزلت و خشوع را برگزید و از ریاست و مجموع دل برگرفت و هرگز یاد نفرمود .

و هم در آن کتاب از عمرو بن ابی مقدام مروی است که گفت هر وقت بجعفر بن محمّد علیهما السلام می نگرم می دانم وی از سلاله پیغمبران است

و هم در کتاب اخبار الدول مسطور است که عالم حقایق و دقایق امام جعفر صادق از میان برادرانش خلیفه و وصیّ پدر خویش بود و آن چند علوم از آن حضرت نقل شد که از هیچ کس نقل نشده است و می گوید «كان رأساً في الحديث» .

در کتاب نور الابصار مسطور است «و مناقبه كثيرة تكاد تفوت عدّ الحاسب و يحار في أنواعها فهم اليقظ الكاتب » .

و در رساله صبان مسطور است که آن حضرت امامى نبيل و مجاب الدّعوة بود ﴿إِذَا سَأَلَ اللَّهَ شَیْئاً لاَ یُتِمُّ قَوْلَهُ إِلاَّ وَ هُوَ بَیْنَ یَدَیْهِ﴾ هر وقت چیزی از خدای مسئلت کردی هنوز کلام آن حضرت بخاتمت نپیوسته بود که مسؤلش در حضور مبارکش موجود بود .

محمّد بن طلحه شافعی در کتاب مطالب السؤل می گوید و اما مناقب و و صفات و الاسمات آن حضرت ﴿فتكاد تفوت عدد الحاصر و يحار في انواعها فهم اليقظ الباصر حتى انّ من كثرة علومه المفاضة على قلبه من سجال التقوى (1) صارت الاحكام التي لا تدرك عللها و العلوم التي تقصر الافهام عن الاحاطة بحكمها تضاف إليه و تروى عنه﴾

یعنی مناقب این امام والا مقام بآن درجه و مقام است که هر چند بخواهند در حیّز حساب و شمار در آورند ، عاجز و بیچاره مانند و مردمان بیدار هوش بینا از

ص: 36


1- سجل بفتح اول بمعنى دلو بزرگ و سجال جمع آن است

فهم انواع آن متحير و مبهوت گردند و این احکام کثیره که علت آن ادراک نمی شود و علوم جلیله که افهام از احاطه بحکم آن قاصر است بجمله از علوم بی پایانی است که از سجال تقوی و داو پرهیز کاری بر قلب مبارکش فیضان گرفته و عیون این علوم همه از آن بحر قمقام گذارش یافته است و بجمله بآن حضرت منسوب و از آن حضرت مروی است

و نیز محمّد بن طلحه و دیگران گفته اند که بعضی گویند که کتاب جفری که در مغرب زمین است و بنو عبدالمؤمن بتوارث دارند از کلمات آن حضرت است و همانا درین باب منقبتی بزرگ و مقامات فضایل آن حضرت را درجه عالی است و این جمله که مذکور شد نسبت بآن چه از آن حضرت نقل شده بسیار اندک است.

و نیز محمّد بن طلحه در همان کتاب در بیان حال آن حضرت می گوید : ﴿و هُوَ مِنْ عُظَمَاءِ أَهْلِ اَلْبَیْتِ وَ سَادَاتِهِمْ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ ذُو عُلُومٍ جَمَّهٍ وَ عِبَادَهٍ مَوْفُورَهٍ وَ أَوْرَادٍ مُتَوَاصِلَهٍ وَ زَهَادَهٍ بَیِّنَهٍ وَ تِلاَوَهٍ کَثِیرَهٍ یَتَتَبَّعُ مَعَانِیَ اَلْقُرْآنِ اَلْکَرِیمِ وَ یَسْتَخْرِجُ مِنْ بَحْرِهِ جَوَاهِرَهُ وَ یَسْتَنْتِجُ عَجَائِبَهُ وَ یَقْسِمُ أَوْقَاتَهُ عَلَی أَنْوَاعِ اَلطَّاعَاتِ بِحَیْثُ یُحَاسِبُ عَلَیْهَا نَفْسَهُ رُؤْیَتُهُ تُذَکِّرُ بِالْآخِرَهِ وَ اِسْتِمَاعُ کَلاَمِهِ یُزَهِّدُ فِی اَلدُّنْیَا وَ اَلاِقْتِدَاءُ بِهُدَاهُ یُورِثُ اَلْجَنَّهَ نُورُ قَسَمَاتِهِ شَاهِدُ أَنَّهُ مِنْ سُلاَلَهَ اَلنُّبُوَّهِ وَ طَهَارَهُ أَفْعَالِهِ تَصْدَعُ بِأَنَّهُ مِنْ ذُرِّیَّهِ اَلرِّسَالَهِ نَقَلَ عَنْهُ اَلْحَدِیثَ وَ اِسْتَفَادَ مِنْهُ اَلْعِلْمَ جَمَاعَهٌ مِنْ أَعْیَانِ اَلْأَئِمَّهِ وَ أَعْلاَمِهِمْ﴾

یعنی حضرت صادق از بزرگان و سادات اهل بیت علیهم السلام و دارای علمی بی پایان و عبادتی فراوان و اورادی بهم پیوسته و زهادتی واضح و با شاهد و تلاوتی بسیار بود از معانی قرآن کریم دانا و از بحار كتاب الهى جواهر زواهر استخراج و عجایبش را استنتاج فرمودی و اوقات شرافت آیات را بر انواع طاعات و عبادات منقسم ساختى و حساب نفس خویش را از دست نگذاشتی از دیدار مبارکش آخرت بیاد آمدی و از استماع کلمات مواعظ آیاتش از دنیا و مافی ها دل بر گرفتند و از اقتداء برفتار و اطوار پسندیده اش بهشت را دریافتند و نور دیدار و فروغ آثارش گواهی دادی که از سلاله نبوّت است و طهارت افعالش باز نمودی که از ذریّه

ص: 37

رسالت است .

جماعتی از ائمة و اعلام ایشان از آن حضرت نقل حديث و استفاده علوم نمودند چنان که اسامی ایشان مسطور افتاد، سبط ابن جوزی در تذکره در ذیل شرح حال شرافت منوالش می نویسد علمای سیر و دانایان خبر گويند «كان قد اشتغل بالعبادة عن طلب الرياسة»، حضرت صادق علیه السلام بسبب اشتغال بعبادت پروردگار از طلب ریاست مردم روزگار بر کنار بود و نیز بكلام عمرو بن مقدام که مسطور شد اشارت کند

عليّ بن عيسى اربلی در کتاب کشف الغمّه می فرماید «و مناقب الصادق علیه السلام فاضلة و صفاته في الشرف كاملة و مننه لأوليائه شاملة و بأغراضهم الاخروية كافلة و غرر شرفه و فضله على جبهات الايام سائلة و الجنة لمواليه و محبيّه حاصلة و اندية المجد و العزّ بمفاخره و مآثره آهلة صاحب الامرة و الزّعامة مركز دايرة الرّسالة و الامامة له الى جهة الاباء محمّد المصطفى والى جهة الابناء المهدى وكفى به خلفاً فذالک موضع المحجّة و هذا الخلف الحجّة و حسبك به شرفاً

فهو الواسطة بين المحمّدين العالم بأسرار النشأتين المنعوت بالكريم الطّرفين جرى على سنن آبائه الكرام و اخذ بهديهم عليه و عليهم السّلام و وقف نفسه الشريفة على العبادة و حبسها على الطاعة و الزّهادة و اشتغل باوراده و تهجّده و صلواته و تعبّده

لو طاوله الفلك لتزحزح عن مكانه و عاقه شيء عن دورانه و لو جاراه البحر لنطقت بقصوره ألسنة حيتانه و لو فاخره الملك لاذعن لعلو شانه و سموّ مكانه ابن سيّد ولد آدم و ابن سید العرب و العجم الماجد الذي يملأ الدّلوالى عقرب الكرب (1) الجواد الذي صابت راحتاه بالنضار و الغرب السيد بن السادة الأطهار الإمام ابو

ص: 38


1- ریسمان کوتاهی که دو تا کرده دلو را بآن می بندند و سر دیگر آن را به ریسمان بزرگ و ضخیم می بندند که ریسمان بزرگ نپوسد. در نسخه مؤلف و اصل کتاب کشف الغمه (عقد الكرب) ثبت است و صحیح نیست

الأئمة الأخيار الخليفة و كلهم خلفاء أبرار

کشاف أسرار العلوم الهادى إلى معرفة الحىّ الفيوم صاحب المقام و المقال فارس الجلاد و الجدال الفارق بين الحلال و الحرام المتصدّق حتى بقوت العيال السابق في حلبات الفضل و الافضال الجارى على منهاج آله فنعم الجارى و نعم الال الكاشف لحقايق التنزيل الواقف على دقايق التأويل العارف الله تعالى بالبرهان و الدّليل الصائم في النهار الشامس القائم في اللّيل الطويل .

بحر الحكم و مصباح الظلم الأشهر من نار على علم البالغ الغاية في كرم الأخلاق و الشيم الناظر إلى الغيب من وراء ستر المخاطب في باطنه بما كان من سرّ الملقى في روعه ما تجدد من امر ، وارث آبائه الكرام و مورث أبنائه عليهم أفضل السلام

سلسلة ذهب ولا كرامة للذّهب و سبب و نسب متصلان فنعم السبب و النسب اليهم الحوض و الشفاعة و لهم منا السمع و الطاعة بموالاتهم نرجو النجاة في العقبى و هم احد السببين واولو القربى الأجواد الأمجاد الأنجاد الأئمّة الأ بدال الأوتاد زندهم في الشرف وار وصيتهم في المجد سار و ليس لهم في فضايلهم ممتار الا من كان في الاخرة على شفا جرف هار

فالله يكرمه يبلّغهم عنّا أفضل الصّلاة و التّسليم و إيّاه سبحانه نحمد على أن هدانا من موالاتهم إلى النّهج القويم و الصّراط المستقيم انّه جواد كريم

خلاصه معانی این کلمات حقایق مبانی این است که مناقب و مفاخر حضرت إمام ناطق جعفر صادق علیه السلام بر صفحات لیالی و ایام بلکه در طبقات زمین و آسمان فزایشی و چون هزاران خورشید درخشان و ناهید درفشان نمایشی و بر تمامت آفریدگان ایزد منّان گذارشی دارد در مراتب شرف و مقامات شرافت بحد كمال بالغ است و منن وافره و نعمت های وجود مبارکش اولیایش را شامل است و صلاح دین و دنیا و آخرت و عقبی ایشان را کافل است جبهات ایّام بغرر فضايل و فواضلش روشن و صفحات جهان برياحين شرف و ازهار علومش گلشن و بهشت جاویدان

ص: 39

برای موالی و دوستانش آراسته و محافل مجد و عزّ بمفاخر و ماثرش بأهل خود پیراسته است

حکومت و زعامت بوجود مسعودش مفتخر است و رسالت و امامت را ذات كثير البركانش مرکز دایره است جدّش محمّد مصطفی صل الله علیه و آله و پسرش خاتم اوصياء حضرت مهدی صاحب الامر عجل الله فرجه است که بهترین خلف است و این وجود مبارك را چنان جدّ امجد موضع محجه است و چنین فرزند ارشد خلف الحجّه است .

و این وجود ذیجود واسطه ما بین دو محمّد است یعنی حضرت مصطفی و صاحب الامر صلوات الله عليهما و عالم باسرار نشأتين و موصوف بكريم الطّرفين است بر سنن آباء گرام راه نوشت و بر طریقت ایشان روزگار سپرد نفس مبارك را بر عبادت حضرت احدیت بداشت و بطاعت و زهادت برگماشت ساعات لیالی و ایام شریفه را بفنون اوراد و اذكار وتهجد و نماز و نیاز و تعبّد بپای برد .

و مقامات جلالت و مدارج شرافت را بآن درجه ارتقا داد که اگر گردون گردان در حضرتش سر بتطاول بر آورد از مکان خویش و دوران و گردش خویش باز شود و اگر دریای بی کران در خدمتش آهنگ نمایشی کند ماهیانش زبان بقصورش برگشاید و اگر فرشتگان مقر بینش زبان بمفاخرت بر کشند بعلو مكان و مقامش اذعان نمایند

همانا این وجود مقدس و ذات اقدس فرزند آقا و بزرگ بنی آدم و پسر سیّد عرب وعجم است (بزرگواری که ظرفیت بشناسد و دلو را تا آن جا مملو آب فرماید که فسادی پدید نیارد) (1) و آن جوادی است که دور و نزديك و بزرگ و كوچك و مرد و زن را از کان کرم و منبع فيض و نعمش بهره یاب فرماید آباء عظامش همه بزرگان جهان و سادات مردم کیهان باشند و اخلاف گرامش همه پیشوایان روزگار و اولیای پروردگارند.

ص: 40


1- محل این ترجمه بیاض بود.

شرافت نسبش تا بآدم مسلم است و جلالت حسبش تا پایان عالم مجسّم است کشّاف اسرار علوم است و راه نماینده بشناسائی خداوند حيّ قيوم صاحب مقام و مقال است و فارس جلاد و جدال است و فارق میان حرام و حلال و صدقه بخشنده حتّى بقوت اهل و عیال است در حلبات فضل و افضال سابق است و بر طریقت و منهاج آل خود جاری است فنعم الجارى و نعم الال است .

كاشف حقایق تنزیل و واقف بر دقایق تاویل است از روی برهان و دلیل خداوند جلیل عارف است و در روزهای گرم صائم است و بشب های دراز بعبادت و تهجّد قائم است دریای حکم و مصباح ظلم و مشهورتر و شناخته تر و نماینده تر از آتش مشتعل بر مناره و علم است در کرم اخلاق وشيم بأعلى درجه رفعت پای نهاده است و بر اسرار و مغیبات بیناست نه سترى حاجب او تواند بود و نه حجابی ستر او تواند گشت با دیده باطن و دیدار ظاهر بر باطن اسرار و خفیات آگاه است و بر علوم آباءگرام وارث است و با بناء عظام خود علیهم السلام میراث بخشنده است.

تمامت شرافت سلسله نسب و حسب را دارا و بشفاعت امّت تواناست حوض کوثر ازوست و خلد برین و نار سقر بحكم او برپاست که بآن چه فرمایند گوش دهیم و از صمیم قلب اطاعت کنیم و بدوستی ایشان رستگاری هر دو سرای طلبیم و ایشان را مسبب رستگاری شماریم و در فضایل و مراتب ایشان در عرصه یقین تازیم چه جز مردمی که خود ایشان را ثباتی و دوامی نیست منکر ایشان نتواند بود.

پس بیایست خدای سبحان را سپاس گذاریم که ما را بسبب موالات ایشان راه راست بنمود انّه جواد كريم .

صاحب كشف الغمه بعد ازین بیانات مذکوره می گوید محض کسب ثواب و اجر جمیل این اشعار را در مدح آن برگزیده کردگار معروض داشته ام اگر چند دوست و دشمن بمدح آن بر کشیده ذوالمنن شعرها گفته اند و نثرها بهم پیموده اند. اگر چه اگر تمامت ایشان یک زبان گردند و در مدح و ثناى آن إمام والا مقام عمرها بپای برند هنوز اندکی از بسیار و عشری از معشارش را نتوانند بلکه اگر تمامت جنّ و

ص: 41

انس متّفق گردند و باندازه خویش جولان دهند بعجز و قصور خويش اذعان کنند و از مراتب بی نهایتش يك مرتبه طیّ نکرده باشند.

مناقب الصّادق مشهورة *** ينقلها عن صادق صادق

سما إلى نيل العلى وادعاً *** و كلّ عن إدراكه اللاحق

جرى الى المجد كآبائه *** كما جرى في الحلبة السابق

وفاق أهل الأرض في عصره *** و هو على حالاته فائق

سماؤه بالجود هطّالة *** و سیبه هامى الحيا دافق

من دوحة العزّ التّي فرعها *** سام على اوج السّها سامق

نايله صوب حياً مسبل *** و بشره في صوبه بارق

صواب رأى ان عدا جاهل *** وصوب غيث ان عرا طارق

كانّما طلعته ما بدا *** لناظريه القمر الشارق

له من الافضال حاد على *** البذل و من اخلاقه سائق

يروقه بذل الندى و اللهى *** و هو لهم اجمعهم رائق

خلائق طابت و طالت علا *** أبدع في ايجادها الخالق

شاد المعالى و سعى للعلى *** فهى له له و هو لها عاشق

ان اعضل الأمر فلا يهتدى *** اليه فهو الفائق الرائق

يشوقه المجد و لا غرو ان *** يشوقه و هو له شايق

مولاى اني فيكم مخلص *** ان شاب بالحبّ لكم ماذق

لكم موال و الى بابكم *** أنضى المطايا و بكم واثق

أرجو بكم نيل الاماني اذا *** نجا مطیع و هوى مارق

ابن صبّاغ نیز در فصول المهمّه شرحی در مناقب آن حضرت می نگارد و بهمین تقریب که از دیگران نگاشته اند مرقوم می دارد و نیز صاحب کشف الغمّه می نویسد که حضرت صادق جعفر بن محمّد بن علي بن الحسين علیهم السلام از میان برادران بمقام رفیع خلافت و وصیّت و قيام بامر امامت اختصاص یافت و بر تمامت ایشان

ص: 42

در معارج فضل و فضیلت برتری و سبقت یافت در نباهت نام و عظمت قدر بر جمله آنان مقدم و مسلم شد و در میان مردم عامّه و خاصّه بجلالت و شرافت بزرگ برایشان ممتاز آمد و مردمان آن چند از علوم و اخبار و افادات و افاضات آن حضرت حاصل کردند که مطایا و رواحل بزیر بار آوردند نام مبارکش در تمامت صفحات جهان منتشر شد و آن چه که علمای زمان از افادات آن حضرت نقل کردند از هیچ کس حمل نکردند و مانند آن وجود مبارك بحری بی پایان ندیدند همانا اصحاب حدیث اسامی روات آن حضرت را که بجمله ثقه بودند فراهم ساختند بچهار هزار تن پیوست .

صاحب روضة الصفا می نویسد آن حضرت از سادات اهل بیت و عظماء آن طایفه و عالم علوم ظاهر و باطن است و گروهی از مشاهیر علمای ملت احمدی صلّى الله علیه و آله از آن حضرت روایت و در نباهت ذکر و فخامت قدرش اتفاق دارند .

شیخ مفید اعلی الله مقامه در کتاب ارشاد می فرماید که سید اسمعیل بن محمّد حميري رحمه الله تعالی که چندی بمذهب کیسانیه روزگار نهاد و بشنید که حضرت أبي عبد الله صلوات الله عليه مقال و مذهب او را انکار و او را بقبول امامت دعوت فرموده است این اشعار را در شأن آن حضرت معروض نمود.

ايا راكباً نحو المدينة جسرة *** عذافرة يطوى بها كل سبسب (1)

اذا ما هداك الله عاينت جعفراً *** فقل لولىّ الله و ابن المهذّب

الا يا ولی الله و ابن وليّه *** اتوب الى الرّحمن ثمّ تاوّب

اليك من الذّنب الذّى كنت مطنباً *** اجاحد فيه دائماً كل مغرب

و ما كان قولى في ابن خولة دائباً *** معاندة منى لنسل المطيّب

و لكن روينا عن وصىّ محمّد *** و لم يك فيما قال بالمتكذّب

بانّ ولىّ الأمر يفقد لا يرى *** سنين كفقد الخايف المترقب

ص: 43


1- الجسرة البعير الذى اعيا وغلظ جرؤه من السير، المذافرة من الابل القوى

فتقسم أموال الفقيد كانّما *** تعينه بين الصّفيح المنصّب

فان قلت لا فالحقّ قولك والذى *** تقول فحتم غير ما متعصب

بانّ ولىّ الأمر و القائم الذى *** تطلع نفسي نحوه و تطرب

له غيبة لا بد أن سيغيبها *** فصلى عليه الله من متغيب

فيمكث حيناً ثم يظهر أمره *** فيملاء عدلا كل شرق و مغرب

شیخ می فرماید در این اشعار دلالت کند که سید رحمة الله علیه از همی مذهب کیسانیه رجوع گرفته و بمذهب حضرت صادق علیه السلام و وجود دعوت ظاهره در ایام سعادت فرجام آن حضرت بامامت او و اقرار بغیبت حضرت صاحب الزّمان صلوات الله علیه و این که آن غیبت یکی از علامات آن حضرت است و این قول صریح قول امامية اثنى عشرية است

معلوم باد کیسانیه اصحاب كيسان غلام حضرت أمير المؤمنين عليه الصلاة و السلام می باشند که با مامت محمّد بن الحنفيه رضى الله عنه قائل هستند و ایشان بر چند فرقه اند یکی مختاریه اند که اصحاب مختار بن ابی عبیداند چه مختار کیسانی بود و محمّد بن الحنفية را بعد از علی علیه السلام امام می دانست.

و بعضی گفته اند که بعد از حسنین علیهما السلام محمّد بن حنفیه را امام می دانست و خویشتن را از رجال و دعوت کنندگان محمّد بن حنفية می نمود و چون محمّد بن حنفية بر این معنی مطلع شد از مختار بیزاری جست و فساد عقیدتش را با اصحاب باز نمود و مختار را آن لشکر و استقلال که حاصل بود همه ازین روی بود که خود را بمحمّد ابن حنفية می بست و خون امام حسين علیه السلام می جست چنان که در کتاب احوال امام زين العابدين علیه السلام به تفصيل مرقوم گشت و دیگر از جمله فرق کیسانیه هاشمیه اند که هاشم بن محمّد بن حنفية را بعد از پدر خود امام می دانند و دیگر بنانية اند که قائل بامامت بنان بن سمعان نهدی اند که از جمله غلاة بود و این جماعت بر این عقیدت هستند که امامت از بنی هاشم به بنان بن سمعان نهدی منتقل گردید .

و یکی رزامية اند و ایشان اصحاب رزام بن مالك هستند كه بعد از

ص: 44

امير المؤمنين صلوات الله علیه پسرش محمّد بن حنفیه را امام و پس از وی پسرش هاشم و بعد از هاشم بر حسب وصيت هاشم علي بن عبدالله بن عباس را امام می دانند.

در مجالس المؤمنين مسطور است که سید ابوهاشم اسماعيل بن محمّد بن زيد ابن ربيعة الحميري رحمه الله تعالى سيادتش نظر بمعنی لغوی دارد که بمعنی آقا و بزرگ است نه آن که فاطمی یا علوی ،باشد وی از اکابر زمان و شعرای نامدار و فصحای بلاغت آثار است و قصب السباق از اقران ربوده است دفاتر اشعار ميميّة او يك بار شتر می شده و مکاری در پاره اسفار سید که حامل این دفاتر بوده است از روی تعظیم تعبیر از او بسیّد می نموده است و هر کسی از وی می پرسید در شتر چه بار داری می گفت میمیّات سیّد را حمل می کند

در تذکره ابن معتزّ مسطور است که سیّد را چهار تن دختر بوده و هر يك از ایشان چهارصد قصیده از قصاید پدر خود را از بر کرده بودند .

و از کلام شیخ ابو عمرو کشی چنان مستفاد می شود که سیّد جزو اسمی است که پدر و مادرش بر وی نهاده اند چه روایت می نماید که چون حضرت صادق علیه السلام او را بديد بدو التفات نمود و فرمود : ﴿سمّتك أمّك سيّداً و وفقت في ذلك فانت سيّد الشعراء﴾ مادرت سيدت نامید و باین رتبت موفّق آمدی پس توئی سیّد شاعران و سید در مقام افتخار و مباهات باین کلام شرافت نظام امام علیه السلام این شعر می گوید :

و لقد عجبت لقائل لي مرّة *** علامة فهم من الفهماء

سمّاك قوماً سيّداً صدقوا به *** أنت الموفّق سيّد الشعراء

ما أنت حين تخصّ آل محمّد *** بالمدح منك و شاعر بسواء

مدح الملوك ذوى الغنى لعطائهم *** و المدح منك لهم لغير عطاء

فابشر فانك فائز من حبّهم *** لو قد وعدت عليهم بجزاء

ما تعدل الدّنيا جميعاً كلها *** من حوض أحمد شربة من ماء

راقم حروف گوید اگر «سمتك امك سيداً صدقت به» می گفت بجهت متابعت با فرمایش امامعلیه السلام احسن بود ان شاء الله تعالى شرح حال این شاعر جلیل در مقام

ص: 45

خود مذکور خواهد شد در این جا باین قدر کافی است

مرحوم نواب کلب علی خان صاحب بها در فرمان گذار دارالریاسه مصطفی آباد معروف برامپور از ممالك هندوستان که از این پیش در کتاب احوال حضرت باقر صلوات الله و سلامه عليه بشرح حال او و مکاتبه ایشان با مرحوم پدرم میرزا محمّد تقی لسان الملك و اين بنده قليل البضاعة اشارت شد با این که بمذهب اهل سنّت و جماعت روز می سپرد در دیوان اشعار خود موسوم بتاج فرخی قصیده در مدح حضرت امام جعفر صادق علیه السلام بعرض رسانیده و از آن جمله این چند شعر در این جا مذکور شد :

مگر مهر آن خسرو دین و دنیا *** مگر طاعت آن شهنشاه دلجو

امام جهان جعفر بن محمّد *** که از صیت او هست آفاق مملو

فتد بر دمَن گر غبار سمندش *** شود پشك چون نافه مشك گلبو

ز عاجز نوازی و نسر گردون *** گریزد سراسیمه ز آوای تیهو

تو آنی که از جلوه ذات پاکت *** وجوبي با مكان شده ترازو

به امداد عدلت توان پیر زالی *** دیت می تواند گرفت از هلاکو

پی نصرت مؤمنان ابر نیسان *** براك رگ جان کفار نیسو

به الطاف تو زایران حریمت *** زنند از تفاخر بافلاك اردو

نفور تو مهلك ولاى تو شافی *** عتاب تو زهر و حباب تو دارو

ثنای تو میکال را نقش جوشن *** مديح تو جبریل را حرز بازو

عدو چون صفاتت بپوشد که هرگز *** نپوشد رخ مهر پرّ پرستو

بلافد عدو در حضور تو ويحك *** که سر پنجه عرش تابی به نیرو

به برليغ جان تو طغرا تبارك *** مديح تو با بسمله در تکافو

هماره شود همسر کفر ایمان *** نسازی خطاهای مؤمن چو معفو

کند عالمی در جنابت تظلم *** برد يك جهان در حضور تو يرغو

كريما كن انصاف با صد ترحم *** که در فیض عام است خوی تو ممنو

باندوه تا چند گریم که اکنون *** شده چشم من رشك رود قراسو

ص: 46

من و جوش آزار و امراض و کلفت *** دل و نهب و رنج و کدورت ز هر سو

همیشه با نعام چندین مدیحه *** ز احسان و رحمت مرا هست مرجو

که با عجز در پیشگاه محمّد *** کنی عرض حالم بآداب نيكو

دعایم رسان تا بباب اجابت *** گناهم ز آب شفاعت فرو شو

این چند بیت از نتایج طبع این بنده حقیر در این مقام مسطور شد :

مظهر حقّ و مظهر خالق *** صبغة الله جعفر صادق

بر شرایع علیم و ناظر اوست *** مالك گنج علم باقر اوست

صدق او صادق مصدق هست *** هم خدا را ولی مطلق هست

ماسوا را بدوست فرّ و فروغ *** صدق او زد قفا بكذب و دروغ

مصطفایش بنام صادق خواند *** وین لقب از ازل بوصفش راند

بر همه معضلات شرع مبين *** اوست از جانب خداي امين

حضرت او منزّه از زشتی است *** نوح از او رستگار در کشتی است

قدمش بر قدم قدم رانده *** ابدش بر ابد ابد مانده

قدمش بر قدم نهاده قدم *** ابدش بر ابد کشیده رقم

هستی از هستیش بهستی هست *** زو بلند از بلند و پست از پست

اختر از فرّ او بتافته است *** هور و مه نور از او بیافته است

این سفید و سیاه از اوست پدید *** هر دو را بر عنایتش امید

جنبش ماسوی ز جنبش اوست *** گردش نه فلك بگردش اوست

بحردین را شراع کشتی اوست *** قاسم ناری و بهشتی اوست

گر چه زاده است بوالبشر او را *** هست از روح وی شمر او را

زاده آدم از ره جسم است *** خود در آدم ز روح او قسم است

روح جبریل خود ز پیکر اوست *** شاهدش داستان حیدر اوست

خواه در آدمی و یا نوحی *** او بگفتا نفخت من روحى

دوحة نور حق به عقل نخست *** می تواند در آب و خاکش رَست

چون ز عقل نخست یافت نزول *** در دگر جسم ها گرفت وصول

ص: 47

زین شده عقل اول او را نام *** کامد ارواح را ز نورش کام

آن که حق اور خود در او بدمید *** ترك اولی در او نشاید دید

خود رسولش بخواند از آن صادق *** کامد این روح بر تنش صادق

ترك اولى چو شد در او معدوم *** گشت از جانب خدا معصوم

گر نبودي ز ترك اولى دور *** کی شدی نور بخش انجم و هور

اوست واقف بظاهر قرآن *** اوست عارف بباطن فرقان

عارف و عالم و عالم حقایق اوست *** واقف و ناظر دقایق اوست

بر رموز کلام سبحانی *** بر کنوز علوم یزدانی

هیچ کس نیست همچو او واقف *** بر تمام تمام مراتبش عارف

او بحق شد مفسّر قرآن *** هم بحق شد مؤوّل فرقان

اوست عالم بناسخ و منسوخ *** اوست عالم بنافخ و منفوخ

رکن دین را چنان که می دانی *** او دگر باره آمده بانی

زلل و هفوتی که از ضلّال *** خلل و ثقبتی که از جهلال

در مبانیّ رکن دین افتاد *** او دگر باره کرد سخت نهاد

هم ز علم و عمل نهادش سدّ *** رونق رفته را بکرد دو صد

طرق شرع را مصفّا ساخت *** ثمر علم را منقّا ساخت

او بحق است ناصر و منصور *** او پدید است مهدی و منصور

گر نه از عون او بتابد نور *** تا عدم در عدم بدی منصور

نور ایزد در اوّل و آخر *** او بود بعد حضرت باقر

صادق ای امام جنّ و بشر *** شافع امّتی تو در محشر

گر بخواهش گری بحقّ آئی *** بر همه عاصیان ببخشائی

مادح توست چون سپهر زمین *** خواهد از جود تو بهشت برین

در بحار الانوار و کافی از احمد بن مهران از عبد العظيم بن عبدالله الحسنى رضوان الله عليه سند بزید شحام می رسد که گفت گاهی که در شب جمعه در طی

ص: 48

راه بودیم ابو عبد الله علیه السلام با من فرمود : ﴿اِقْرَأْ فَإِنَّهَا لَیْلَهُ اَلْجُمُعَهِ قُرْآناً﴾، در این شب جمعه از قرآن قراءت کن پس این آیه شریفه را بخواندم ﴿إِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ كَانَ مِيقاتُهُمْ أَجْمَعِينَ یوْمَ لا يُغْنِي مَوْلًى عَنْ مَوْلًى شَيْئاً وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ إِلَّا مَنْ رَحِمَ اللَّهُ﴾

یعنی بدرستی که روز جدا شدن حق از باطل یا محق از مبطل بسبب اختلاف جزا و سزا هنگام فراهم آمدن آدمیان است در حالتی که بتمامت مجتمع باشند در آن روزی که دفع نکند هیچ دوستی و خویشی از دوست و خویش خود چیزی را از عذاب و نه آن دوستان و خویشان یاری کرده شوند از جانب دوستان خود در دفع عذاب مگر کسی که خدای رحم کرده باشد بر وی بعفو کردن از او و اذن شفاعت دادن در حق او .

فقال أبو عبد الله عليه السلام : ﴿نَحْنُ وَ اَللَّهِ اَلَّذِی اِسْتَثْنَی اَللَّهُ وَ لَکِنَّا نُغْنِی عَنْهُمْ﴾، حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: سوگند بخدای مائیم آن کسی که خدای تعالی مستغنی داشته است ایشان را یعنی در این کلمه که می فرماید مگر آن کس که خدایش قرین رحمت داشته است

بیان مکارم اخلاق و محاسن شیم حضرت امام جعفر صادق علیه السلام

محاسن اخلاق و مكارم شيم رسول خدا و ائمّه هدى صلوات الله عليهم اجمعين را جز خالق ایشان هیچ کس احصا نتواند کرد چه هر کس بهر صفتی خوب و شیمتی ليكو و خلقی ستوده و روشی پسندیده ممتاز شده باشد از بحار محاسن و مکارم ایشان قطره و از سحاب مفاخر و مناقب ایشان رشحه ایست بهر صفتی ممدوح آراسته و از هر شیمتی مذموم پیراسته اند.

بهشت برین و غلمان و حورالعین از تابش انوار اخلاق ستوده ایشان نمایشی

ص: 49

و اخلاق انبیای مرسلین و ملائکه مقرّبین از ینابیع اطوار حمیده و بحار شیم سعیده ایشان گذارشی است آثار ایشان بر اخلاق ایشان گواه است و عالم بحقایق ايشان حضرت إله .

چون کسی بر آثار حمیده و آیات سعیده حضرت امام ناطق جعفر بن محمّد صادق سلام الله عليه ما كه محل قبول و تصدیق مخالف و مؤالف است بنگرد و یکی از هزارها و کمی از بسیارها را بداند آن چه ببایست می داند

پس اگر کسی در این مقامات سخنی کند یا به چیزی اشارت نهد معیار استعداد و استيعاب خویش را باز نماید و گرنه افهام نارسای ما کوتاه نظران از ادراك اين مراتب صد هزاران هزارها سال ها دور و قاصر است و اگر موفق شویم و چیزی بگوئیم و بر نگاریم بفضل و فضیلت و توجه و عنایت خود ایشان است.

در بحار الانوار مسطور است و يقال امام الصّادق و العلم الناطق بالمكرمات سابق و باب السيئات رائق و باب الحسنات فائق لم يكن عيّاباً ولا سباباً و لا صخاباً و لا طماعاً و لا خداعاً و لا نماما و لا ذماما و لا اكولا و لا عجولا و لا ملولا و لا مكثاراً و لا ثرثاراً و لا مهذاراً و لا طعانا و لا لعانا و لا همازاً و لا لمازاً و لا كنازاً .

یعنی در صفت و اخلاق حضرت امام جعفر علیه السلام گفته اند که امامی است صادق و بسیار داننده ایست ناطق یعنی دانای گوینده است که افاضه علم می فرماید نه دانای ساکت و صامت که مردمان را از علمش بهره نرسد در مکرمات سبقت جوینده است ابواب سیّئات را فراز و درهای حسنات را بازگرداند.

هرگز بنکوهش و دشنام کسی سخن نفرمود و بر روی کسی صدای مبارك را بر کشیده نداشت و بخواسته جهان طمع نیست و با هیچ کس بغدر و خدیمت نرفت و سخن چینی نفرمود و بذمّ مردمان زبان نگردانید و شکمباره و پرخواره نبود . در اموری که نبایست عجلت نمی نمود و در آن چه ببایست خستگی و وا ماندگی نداشت و فراوان سخن نمی گذاشت و به بیهوده نمی پرداخت و کسان را بطعن و لعن و همز و لمز رنجه نمی داشت و مال و منال و دولت و بضاعت نمی انباشت .

ص: 50

و هم در آن کتاب سند بمحمّد بن زیاد می رسد که گفت از مالك بن انس فقيه مدینه شنیدم می گفت هر وقت بخدمت صادق جعفر بن محمّد علیهما السلام تشرّف می جستم مخدّه بتكريم من حاضر می کردند و قدر و منزلت مرا نیکو می شناختند و با من مي فرمود اى مالك من ترا دوست می دارم و من باین کلام و این مرحمت مسرّت می گرفتم و خدای را بر این موهبت سپاس می گذاشتم .

﴿قال وَ كَانَ علیه السلام : رَجُلًا لَا یَخْلُو مِنْ إِحْدَی ثَلَاثِ خِصَالٍ إِمَّا صَائِماً وَ إِمَّا قَائِماً وَ إِمَّا ذَاكِراً وَ كَانَ مِنْ عُظَمَاءِ الْعِبَادِ وَ أَكَابِرِ الزُّهَّادِ الَّذِینَ یَخْشَوْنَ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ وَ كَانَ كَثِیرَ الْحَدِیثِ طَیِّبَ الْمُجَالَسَةِ كَثِیرَ الْفَوَائِدِ فَإِذَا قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی اللّٰه علیه و آله اخْضَرَّ مَرَّةً وَ اصْفَرَّ أُخْرَی حَتَّی یُنْكِرَهُ مَنْ كَانَ یَعْرِفُهُ

وَ لَقَدْ حَجَجْتُ مَعَهُ سَنَةً فَلَمَّا اسْتَوَتْ بِهِ رَاحِلَتُهُ عِنْدَ الْإِحْرَامِ كَانَ كُلَّمَا هَمَّ بِالتَّلْبِیَةِ انْقَطَعَ الصَّوْتُ فِی حَلْقِهِ وَ كَادَ أَنْ یَخِرَّ مِنْ رَاحِلَتِهِ فَقُلْتُ قُلْ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ وَ لَا بُدَّ لَكَ مِنْ أَنْ تَقُولَ فَقَالَ یَا ابْنَ أَبِی عَامِرٍ كَیْفَ أَجْسُرُ أَنْ أَقُولَ لَبَّیْكَ اللَّهُمَّ لَبَّیْكَ وَ أَخْشَی أَنْ یَقُولَ عَزَّ وَ جَلَّ لِی لَا لَبَّیْكَ وَ لَا سَعْدَیْكَ﴾

مالك بن انس در تمجید و توصیف آن حضرت گفت که حضرت صادق علیه السلام هیچ وقت از یکی ازین سه خصلت و حالت بیرون نبود یا روزه دار و یا بعبادت پروردگار بر پای یا بیاد آفریدگار مشغول بود و آن حضرت از بزرگان بندگان خدای و آن زاهدان بود که همه وقت در حضرت خدای بخوف وخشیت روز می سپرند.

حدیث بسیار فرمودی و مجالستی خوش و نیکو داشتی و افاداتش فراوان بودی و چون نام رسول خدای بزبان آوردی و گفتی رسول خداى فرمود و روایت حدیث و خبر از حضرت خیر البشر در میان نهادی چهره مبارکش گاهی خضرت گرفتی و گاهی صفرت یافتی چندان که آنان که آن حضرت را شناسا بودند چون آن حالت بر وی دست دادی ناشناس شدند .

یکی سال در رکاب آن حضرت با قامت حج رهسپار شدم چون در احرام راحله اش بایستاد چنان بود که هر وقت آن حضرت به تلبيه و لبيك گفتن آهنك فرمودى

ص: 51

صدا در حلق مبارکش منقطع شدی و نزديك بود از راحله خويش بزیر افتد من عرض کردم ای پسر رسول خدای لابد و ناچار بباید تلبیه بجای آوری فرمود ای پسر ابی عامر چگونه جسارت نمايم كه بگويم لبيك اللهم لبيك و از آن می ترسم که خدای عزّ و جل بفرمايد لا لبيك و لا سعديك .

یعنی ممکن است که این گونه جواب بیاید و آن حضرت این کلام از براي تنبیه دیگران می نهاد و نیز آن عظمت و هیمنه که ایشان در خدای عزّ و جّل می دانستند البته ظهور این احوال در این مقامات استبعاد نخواهد داشت .

و نیز در آن کتاب از ابن رئاب مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم که در حال سجده عرض می کرد ﴿اَللّهُمَّ اغْفِرْ لی، وَلاَِصْحابِ اَبی، فَاِنّی اَعْلَمُ اَنَّ فیهِمْ مَنْ یَنْتَقِصُنی﴾ ، بار پروردگارا مرا و اصحاب مرا آمرزیده بدار چه من می دانم که در میان ایشان کسی هست که بر کاهش من می رود .

و هم در آن کتاب و کافی از یعقوب سرّاج مروی است که گفت در خدمت ابی عبدالله علیه السلام راه می سپردیم و آن حضرت همی خواست یکی از خویشاوندان خود را که مولودی از وی بمرده بود تعزیت گوید پس در طی راه بند نعل مبارکش بگسیخت و آن حضرت نعل مبارکش را از پای همایونش بر گرفت و با پای برهنه روان شد ابن ابی یعفور آن حضرت را بآن حال بدید و نعل خویش را از پای در آورد و بندش را بیرون کرد بحضرت ابی عبدالله علیه السلام تقدیم نمود.

آن حضرت چون مردی خشم ناك از وی روی برتافت و از آن پس از قبول امتناع ورزید ﴿و قَالَ لاَ ، إِنَّ صَاحِبَ اَلْمُصِیبَهِ أَوْلَی بِالصَّبْرِ عَلَیْهَا ﴾، و فرمود نه چنین است و این کار نشاید همانا صاحب مصیبت سزاوارتر است که بر این حال صبوري نماید یعنی بر من که صاحب این مصیبت هستم بایسته تر است که حافياً راه سپارم و بر این حال شکیبائی کنم پس همچنان با پای برهنه راه سپرد تا بر آن مرد که به تعزيتش آهنگ فرموده بود در آمد.

و هم در بحار الانوار و کافی از مسمع بن عبدالملك مروى است که گفت در

ص: 52

خدمت حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه در منی بودیم و انگوری در حضور در حضور ما بود پس از آن انگور بخورد در این حال سائلی بیامد و از آن حضرت مسئلت نمود آن حضرت بفرمود خوشه انگور بیاوردند و باو عطا فرمود .

سائل عرض کرد مرا باین حاجتی نیست اگر درهمی هست می خواهم فرمود خدای بتو وسعت می دهد و آن سائل برفت و از آن پس بازگشت و گفت انگور را بازدهید فرمود «يسمح الله لك»، و چيزى باو عطا نفرمود

و از آن پس سائلی دیگر بیامد و ابو عبد الله علیه السلام سه دانه انگور بر گرفت و بسائل عطا فرمود وسائل از دست مبارکش بگرفت و گفت سپاس پروردگار عالمیان را سزاست که مرا روزي گردانید ابو عبدالله سلام الله عليه فرمود بجاي باش و هر دو كف مبارك را از انگور مملوّ ساخته بدو عنایت کرد سائل از دست همایونش بگرفت و گفت الحمد لله ربّ العالمين

ابو عبد الله علیه السلام فرمود بجای باش و فرمود اي غلام با تو از درهم چه مقدار است چون معلوم ساختیم بیست در هم یا بهمان تقریب با وي بود حضرت صادق سلام الله عليه آن دراهم بوي داد سائل بگرفت و گفت الحمد لله هذا منك وحدك لا شريك لك سپاس خداوند راست این نعمت از توست به تنهائی نیست شريك و انبازی از بهر تو

آن حضرت فرمود بجاي باش و پیراهان مبارکش را بدو خلعت کرد و فرمود بپوش این را سائل بپوشید و گفت : «الحمد لله الذي كساني وسترني یا ابا عبدالله» سپاس خدای را که بپوشانید مرا و مستور داشت مرا اي ابوعبدالله یا این که گفت جزاك الله خيراً و جز این از بهر آن حضرت دعائی نگذاشت آن گاه برفت.

راوی می گوید ما را گمان همی رفت که اگر در حق آن حضرت دعائی کرد، همچنان با وی عطا می فرمود چه هر چه آن حضرت بدو عطا می کرد و سائل خدای را سپاس می گذاشت دیگر باره او را بعطیّت می نواخت راقم حروف گوید مراتب معنويه ائمّه و خضوع و خشوع و تفویض ایشان را در حضرت احدیّت از

ص: 53

امثال این حدیث می توان دانست .

پس بدا بحال آن مردم که اگر فلسی بسائلی دهند وسائل با هزار زبان خواهند . بشکر و تمجید و دعای ایشان سخن نکند خشمگین گردند و همی خواهند سر از تنش برگیرند یا اگر از کسی حال پرسی کنند و در جواب گوید حمد خدای را غضبناك شوند تا چرا سلامت خویش را بمرحمت ایشان محول نداشت و نگفت از مرحمت و عنایت حضرت عالی سالم و صحيح و مرفّه و فارغ البال و محفوظ از بلیات ماه و سال و زلزله و طاعون وخسف و غرق و حرق روز می گذارم و بعنایت جناب مستطابعالی قوای ظاهريّه و باطنیّه ام از آفات ظاهریه و باطنیه محفوظ و از جهات مکرمت آن حضرت ستّه ضروریّه ام از جهات سته قرین انتظام و استقامت و از مخالطه با بندگان آستان جلالت نشان اخلاط اربعه ام ندیم اعتدال است .

و دیگر در بحار الانوار از ابن ابی یعفور مروی است که گفت از حضرت أبي عبد الله علیه السلام شنیدم عرض می کرد در آن حال که هر دو دست مبارك بآسمان بر کشیده بود ﴿ رَبِّ لا تَکِلْنی اِلی نَفْسی طَرْفَةَ عَیْنٍ اَبَداً﴾ پروردگارا بقدر چشم بر هم زدنی مرا بخودم نگذار و بر این سخن نیفزود و نکاست و فوراً اشك ديدگان مبارکش از اطراف محاسن شریفش جاری شد

پس از آن روی با من کرد و فرمود یا بن أبي يعفور أنّ يونس بن متى وكله الله عزّ و جلّ الى نفسه اقلّ من طرفة عين فاحدث ذلك الذنب ای پسر ابی یعفور همانا خداوند بقدر يك چشم بر هم زدن یونس بن متی را بخود گذاشت پس آن گناه از وی حادث شد

عرض کردم اصلحك اله بآن گناه بمقام كفر رسيد قال لا و لكنّ الموت على تلك الحال هلاك فرمود بكفر ترسید لکن اگر در این حال گناه کاری مرگ آدمی برسد مایه تباهی او می شود.

و هم در کافی از زرارة مروی است که مروی بخدمت ابی عبدالله علیه السلام آمد و عرض کرد بدرستی که نتوانم بدست خود کاری را نیکو بیای برم و تجارتی نیکو

ص: 54

بکار بندم و مردی محروم و محتاجم.

فرمود: ﴿اِعْمَلْ وَاحْمَل عَلی رَأْسِکَ و اسْتَغْنِ عَنِ النّاسِ﴾ كار كن و بر سر خویش حمل نمای و از مردمان بی نیازی جوى ﴿فَإِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ قَدْ حَمَلَ حَجَراً عَلَی عَاتِقِهِ فَوَضَعَهُ فِی حَائِطٍ لَهُ مِنْ حِیطَانِهِ وَ إِنَّ اَلْحَجَرَ لَفِی مَکَانِهِ وَ لاَ یُدْرَی کَمْ عُمْقُهُ إِلَّا أَنَّهُ ثَمَّ﴾ ، زیرا رسول خدای سنگی را بر دوش گرفت و بیاورد تا در زیر یکی از دیوارهای باغ خود بگذاشت و هنوز آن سنگ بر جای است و معلوم نیست چه مقدار آن در داخل زمین است جز این که هنوز در همان جا باقی است.

و دیگر در بحار الانوار و كافى از عبد الأعلى مولای آل سالم و بقولی آل سام مروی است که در یکی از روزهای تابستان سخت گرم حضرت ابی عبدالله علیه السلام را در بعضی از طرق مدینه استقبال کردم پس عرض نمودم فدای تو شوم مقام و منزلت و حالت تو در حضرت خدای عزّ و جلّ و قرابت تو با نبیّ مرسل صلی الله عله و اله معلوم است و با این حال در مثل این روز نفس نفیس را بزحمت و مشقّت دچار می گردانی فرمود اى عبد الأعلى ﴿خَرَجْتُ فِی طَلَبِ اَلرِّزْقِ لِأَسْتَغْنِیَ عَنْ مِثْلِکَ﴾ براى طلب رزق بیرون آمدم تا از چون تو بی نیاز باشم یعنی زحمت خویش بر خویش نهم تا از دیگران مستغنی باشم .

و نیز در کافی و بحار از اسماعیل بن جابر مروی است که بحضرت ابی عبدالله علیه السّلام شدم و آن حضرت را در حایطی که خاص آن امام والا مقام بود نگران شدم که کلنگی در دست مبارک داشت و بدستیاری آن آب می کشید و پیراهانی بر تن مبارك داشت شبيه بكرباس و از نهایت تنگی گویا بر آن حضرت علیه السلام دوخته بودند.

و هم در آن دو کتاب سند بابی عمر و شیبانی می رسد که گفت حضرت ابی عبدالله صلوات الله علیه را بدیدم و بدست مبارکش کلنگی بود و ازاری درشت و غلیظ بر تن مبارك داشت و در حایطی که مخصوص آن حضرت بود کار می کرد و عرق از پشت مبارکش می ریخت عرض کردم فدای تو شوم این کلنگ را بمن عطا فرمای تا این کار را کفایت کنم فرمود : ﴿إِنِّی أُحِبُّ أَنْ یَتَأَذَّی اَلرَّجُلُ بِحَرِّ اَلشَّمْسِ فِی طَلَبِ

ص: 55

اَلْمَعِیشَهِ﴾ ، من دوست همی دارم که مرد در طلب معیشت بحرارت آفتاب متأذّي گردد.

و نیز در کافی از ابو بصیر مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم می فرمود : ﴿إِنِّی لَأَعْمَلُ فِی بَعْضِ ضِیَاعِی حَتَّی أَعْرَقَ وَ إِنَّ لِی مَنْ یَکْفِینِی لِیَعْلَمَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ أَنِّی أَطْلُبُ اَلرِّزْقَ اَلْحَلاَلَ﴾، یعنی من خویشتن در پاره ضیاع خویش بکار کردن چندان می کوشم تا عرق می کنم با این که مرا کسانی باشند که این زحمت برخود نهند و مرا کفایت کنند بعلت آن که خدای عز و جل بداند که طالب رزق حلال هستم یعنی چون زحمت کسب رزق بر خویش نهم آن روزی و رزق حلال تر است .

و نیز در آن دو کتاب از داود بن سرحان مروی است که ابو عبدالله علیه السلام را دیدم خرمائی را بدست مبارك بكيل و میزان در می آورد عرض کردم فدای تو شوم اگر بعضی از فرزندان یا پاره از غلامان خود را فرمان کنی این کار را از تو کفایت کنند فرمود : ای داود مرد مسلم را جز سه چیز اصلاح نمی کند یکی نفقه در دین و دیگر صبوری بر نائبه سیم حسن تقدیر و اندازه در کار معیشت .

و نیز در هر دو کتاب مسطور مرقوم است که عمر بن یزید گفت وقتی مردی در حضرت ابی عبدالله بخواهش بیامد و من در خدمتش حضور داشتم پس با آن مرد فرمود: ﴿لَیْسَ عِنْدَنَا اَلْیَوْمَ شَیْءٌ وَ لَکِنَّهُ یَأْتِینَا خِطْرٌ وَ وَسِمَهٌ فَتُبَاعُ إِنْ شَاءَ اَللَّه﴾.

امروز نزد ما چیزی نیست لکن برای ما می آورند خطر یعنی گیاهی مانند وسمه ووسمه پس فروخته می شود و عطا می کنیم بتو انشاء الله تعالی آن مرد عرض نمود برای من میعادی گذار و وقتی را مقرر و مبلغی را مشخّص فرماى فرمود : ﴿کَیْفَ أَعِدُکَ وَ أَنَا لِمَا لاَ أَرْجُو أَرْجی مِنِّی لِمَا أَرْجُو﴾

یعنی چگونه تو را میعادی مشخص بسپارم و حال آن که من برای آن چه امید ندارم امیدوار ترم تا برای آن چه .امیدوارم

و این کلام معجز بیان چنان می رساند که می خواهد بفرمايد تعيين وقت تقرير وعده با کسی است که بهمه چیز قادر و مختار باشد اما این حال برای مخلوق ممکن نیست چه بسا می شود که بآن چه امید ندارند و گمان نمی برند باید امیدوارتر

ص: 56

باشند تا بآن چه بحصول و وصول آن امیدواری دارند ، چه حصول مقاصد و مرام و امید تمنیّات و آمال باراده و مشیت و اقتضای حکمت ایزد متعال است پس انسان بهر چه ندارد ببایست امیدوارتر باشد چه ممکن است آن چه را که صلاح خود دانسته و بحصول آن دل بسته اسباب فساد باشد و حکمت خداوندی تقاضای دیگر نموده باشد.

دیگر در کتاب بحار الانوار از ابن مسکان از صیقل مروی است که گفت در حضرت ابی عبدالله علیه السلام جلوس داشتم پس آن حضرت غلام خود را که عجمی بود یعنی عرب و فصیح نبود برای حاجتی بسوی مردی بفرستاد آن غلام برفت و پس از آن باز شد و ابو عبدالله علیه السلام جواب بدو می فهماند و غلام تا چند مرتبه از برنیامد و چون نگران شدم که غلام نمی تواند بر زبانش بگذراند تا بفهمد گمان همی کردم که آن حضرت زود است که متغیّر گردد و بر غلام خشم گیرد و امام علیه السلام نظر مبارك بآن غلام تند نمود .

پس از آن فرمود: ﴿و أَمَا وَ اَللَّهِ لَئِنْ کُنْتَ عَیِیَّ اَللِّسَانِ فَمَا أَنْتَ بِعَیِیِّ اَلْقَلْبِ ثُمَّ قَالَ إِنَّ اَلْحَیَاءَ وَ اَلْعَفَافَ وَ اَلْعِیَّ عِیُّ اَللِّسَانِ لاَ عِیُّ اَلْقَلْبِ مِنَ اَلْإِیمَانِ وَ اَلْفُحْشَ وَ اَلْبَذَاءَ النِّفَاقِ﴾ سوگند با خدای اگر تو زبانت کند است و کندی در لسان داری قلبت کند نیست پس از آن فرمود آزرم و عفت و کندی یعنی کندی زبان نه کندی قلب از ایمان است و فحش و کردار ناستوده و شدّت و زبان درازی و سلاطت از حالت نفاق است .

در کتاب جنات الخلود در بیان اخلاق مبارکش می نویسد حضرت ابی عبدالله عليه صلوات الله از همه خلایق داناتر و بردبارتر و در هنگام وصول بلیّات از همه کس شکیبائیش بیشتر بود از بی حرمتی جاهلان از جای نشدی و با ایشان با نهایت تمكين و وقار معاملت و گاهي ردّ جهل جاهلان فرمودی و با برادران دینی مواساة ورزیدی و آن چه خوب تر و بهتر در سرای مبارکش موجود شدی در راه خدای عزّ

ص: 57

و جلّ بدادی و اگر چیزی ممکن نشدی سائل را تسلی دادی و اکثر اوقات در تسلی دادن خواهشمندان و سائلان باین ابیات مبادرت نمودی

و بروایت صاحب کشف الغمه مردی از تجار بآستان مبارك آن حضرت آمد و شد و مخالطه داشتی و روزگاری خوش بگذرانیدی تا چنان افتاد که حالتش دیگرگون و حسن حالش باژگون شد و در حضرت امام جعفر علیه السلام لب بشکایت بر گشود و این حضرت این شعر بدو قراءت فرمود :

فلا تجزع فان اعسرت يوماً *** فقد ايسرت في زمن طويل

فقد لا تيأس فانّ اليأس كفر *** لعل الله يغنى عن قليل

فلا تظمن بربّك ظن سوء *** فانّ الله اولى بالجميل

در کشف الغمه مسطور است که وقتی در میان حضرت امام جعفر علیه السلام و عبدالله ابن حسن سخنی بگذشت و عبد الله بن حسن بخشونت و غلظت پرداخت و از آن پس از یکدیگر جدا شده بجانب مسجد روی کردند و بر در مسجد یکدیگر را ملاقات نمودند حضرت ابی عبدالله جعفر بن محمّد علیهما السلام باعبدالله حسن فرمود : ﴿ کَیْفَ أَمْسَیْتَ یَا أَبَا مُحَمَّدٍ﴾، چگونه روز بشب آوردی ای ابو محمّد گفت بخیر و خوبی و این جواب را چون مردم غضبناك براند .

آن حضرت فرمود : ﴿یَا بَا مُحَمَّدٍ أَ مَا عَلِمْتَ أَنَّ صِلَهَ اَلرَّحِمِ یُخَفَّفُ اَلْحِسَابَ﴾، ای ابو محمّد آیا ندانستی صله رحم بجای آوردن حساب را سبك گرداند یعنی حساب آدمی را در قیامت سهل و سبك نهد عبدالله گفت تو همیشه چیزی بیاوری که ما نشناسیم آن را یعنی خبری مذکور داری که ما بر آن واقف نیستیم .

فرمود : ﴿إِنِّی أَتْلُو عَلَیْکَ بِهِ قُرْآناً﴾، بر این سخن که آوردم از آیات قرآنی شاهد می آورم گفت این کار نیز می کنی فرمود آری گفت بیاور فرمود قول خدای عز وجل است ﴿وَ الَّذِينَ يَصِلُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَ يَخافُونَ سُوءَ الْحِسابِ﴾، عبدالله گفت از این پس مرا بقطع رحم نيابي.

سبط ابن جوزی در تذكرة می گوید از جمله مکارم اخلاق حضرت صادق

ص: 58

صلوات الله علیه این است که زمخشری در کتاب ربیع الابرار از شقرانی مولای رسول خدای صلی الله علیه و آله مذکور نموده است که گفت در ایام منصور عطای مردمان بیرون آمد و مرا شفیعی نبود و متحیّر بر در بایستادم ناگاه جعفر بن محمّد علیها السلام را بدیدم که نمودار شد پس حاجت خویش را بعرض رسانیدم

آن حضرت داخل شد و بیرون آمد و عطای مرا در آستین مبارکش نهاده و با من عطا فرمود : ﴿وَ قَالَ إِنَّ اَلْحَسَنَ مِنْ کُلِّ أَحَدٍ حَسَنٌ وَ إِنَّهُ مِنْکَ أَحْسَنُ لِمَکَانِکَ مِنَّا وَ إِنَّ اَلْقَبِیحَ مِنْ كُلِّ أَحَدٍ قَبِيحٌ وَ إِنَّهُ مِنْكَ أَقْبَحُ لِمَكَانِكَ مِنَّا﴾، يعنى كار نيك و عمل نیکو از هر کس مستحسن و نيك است و از تو نيکو تر است يعني كار نيك اگر از تو روی نهد نیکو تر است چه ترا در حضرت ما مکان و منزلتی است و کار نکوهیده از همه کس قبیح و از تو قبیح تر است آن مکانتی که در حضرت ما داری

این کلام را امام علیه السلام از این روی با وی گذاشت که شقرانی شراب می خورد پس از مکارم اخلاق آن حضرت بود که او را ترحیب گفت و حاجتش را بگذاشت با این که بحال او عالم بود و او را از در تعریض موعظت نهاد و این خوی و خلق وخصال انبیاء عظام علیهم السلام است .

در امالی صدوق عليه الرحمه از مالك جهنى مروی است که گفت پاره از ریاحین در حضرت ابی عبدالله علیه السلام تقدیم کردم آن حضرت بگرفت و بیوئید و بر هر دو چشم مبارک بگذاشت آن گاه فرمود ﴿مَنْ تَنَاوَلَ رَیْحَانَةً فَشَمَّهَا وَ وَضَعَهَا عَلَی عَیْنَیْهِ﴾، ثم قال : ﴿اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ ، لَمْ تَقَعْ عَلَی اَلْأَرْضِ حَتَّی یُغْفَرَ لَهُ﴾ هر کسی گلی بگیرد و ببوید و بر هر دو چشم خویش بگذارد و بر پیمبر و آل پیمبر درود فرستد هنوز آن گل بزمین نرسیده باشد که خدایش آمرزیده دارد.

و هم در آن کتاب از عبدالله بن مسکان از حضرت ابی عبدالله صادق صلوات الله علیه مروی است که فرمود : ﴿إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى خَصَّ رَسُولَ اللَّهِ ص بِمَكَارِمِ الْأَخْلَاقِ فَامْتَحِنُوا أَنْفُسَكُمْ فَإِنْ كَانَتْ فِيكُمْ فَاحْمَدُوا اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ وَ اِرْغَبُوا إِلَیْهِ

ص: 59

فِي الزِّيَادَةِ مِنْهَا فَذَكَرَهَا عَشَرَةً الْيَقِينَ وَ الْقَنَاعَةَ و الصَّبْرَ و الشُّکْرَ و الحِلْمَ و حُسنَ الخُلْقِ و السَّخاءَ و الغیرَةَ و الشُّجاعَةَ و المَرُوءَةَ ﴾

یعنی خدای تعالی رسول خدای صلی الله علیه و آله را بمکارم اخلاق و شیم ستوده مخصوص نمود پس شماها نفوس خویش را بیازمایید اگر در شما از مکارم اخلاق حاصل باشد خدای عزّ و جلّ را ستایش کنید و در ازدیاد آن رغبت نمائید و آن حضرت بده عدد مذکور داشت

يكى يقين يعنى از شك وريب بیرون بودن و دیگری قناعت و دیگر صبوری در حوادث و صوادر و دیگر شکر گذاری و دیگر بردباری و ديگر نيك خوئی و دیگر سخاوت و دیگر غیرت و دیگر شجاعت و دیگر مروّت همانا مقامات و کیفیات این اوصاف و بروز این اوصاف نیز بر خردمندان پوشیده نیست چه هر چیزی که در موقع خود باشد ممدوح است و حاجت بشرح و بسط ندارد

معلوم باد خرده بینان را تواند بود که گویند نقل فرمودن امام علیه السلام مکارم اخلاق رسول خدای صلی الله علیه و آله را در باب بیان مکارم اخلاق خود آن حضرت چه مناسبت خواهد بود اما پاسخ این است که حضرات ائمّه هدی صلوات الله عليهم بهر معروفی که امر فرمایند یا بر سبیل روایت و حکایت بازنمایند خودشان دارای آن هستند و از هر منکری که نهی فرمایند یا از آن حدیث کنند خودشان از آن عری و بری می باشند

این وجودات مقدسه را با دیگران نتوان قیاس نمود که يقولون مالا يفعلون و يقولون بالسنتهم ما ليس في قلوبهم چه ایشان مربّی و معلّم و مروّج تمام آفریدگان هستند از حسن جز حسن نزاید و از گل جز گلاب نتراود و ایشان هرگز کسی را بمکرمت دلالت نفرمایند که خود دارای حدّ کمالش نباشند و از هیچ صفتی مذموم نهی نکنند که خودشان از صد هزاران مرتبه از آن صفت غیر ممدوح از دیگران دورتر نباشند بلکه هر چه ممدوح است بطفیل وجود مسعود ایشان موجود است و هر چه مذموم از دور باش حشمت ایشان مطرود است حسنت

ص: 60

جميع خصالهم صلّوا عليهم و آلهم .

و نیز در آن کتاب از وهب بن وهب از حضرت صادق علیه السلام مسطور است که على صلوات الله عليه فرمود : ﴿کَانَ رسول صَلَّی اَللَّهُ صلی الله علیه و آله إِذَا رَأَی اَلْفَاکِهَهَ اَلْجَدِیدَهَ قَبَّلَهَا وَ وَضَعَهَا عَلَی عَیْنَیْهِ وَ فَمِ ثُمَّ قَالَ اَللَّهُمَّ کَمَا أَرَیْتَنَا أَوَّلَهَا فِی عَافِیَهٍ فَأَرِنَا آخِرَهَا فِی عَافِیَهٍ﴾

رسول خدای صلی الله علیه و آله چون میوۀ تازه بدیدی بیوئیدی و بر هر دو چشم و دهان مبارك بگذاشتی و عرض كردى بار خدایا همان طور که این میوه را در آغازش مجال عافيت بما آوردی تا پایانش نیز با عافیت ما بما بیاور.

و نیز در امالی صدوق عليه الرّحمة از حماد عثمان مروی است که مردی بخدمت حضرت صادق علیه السلام بیامد و عرض کرد یا بن رسول الله مرا بمكارم اخلاق خبرگوی فقال : ﴿العَفْوُ عَمّنْ ظَلَمَکَ ، وصِلَهُ مَن قَطعَکَ ، و إعْطاءُ مَن حَرمَکَ ، وقَولُ الحقِّ ولَو علی نَفْسِکَ﴾ فرمود در گذشتن از آن کس که با تو بستم رفت و پیوستن با آن کس که از تو قطع نمود و بخشیدن بآن که تو را محروم ساخت و سخن بحق کردن اگر چند بر نفس خودت و خسارت خودت باشد

و هم در آن کتاب از زرارة بن اعین مسطور است که گفت از حضرت ابی عبدالله صادق علیه السلام شنیدم می فرمود : ﴿إِنَّا أَهْلُ بَیْتٍ مُرُوَّتُنَا اَلْعَفْوُ عَمَّنْ ظَلَمَنَا﴾ ، يعنى ما خانواده هستیم که رویّت ما گذشت کردن از کسی است که با ما ظلم نموده باشد .

و هم در آن کتاب از احمد بن عمر حلبي مذکور است که بحضرت امام جعفر صادق علیه السلام عرض کردم کدام خصال برای مرد جمیل تر است فرمود : ﴿وَقَارٌ بِلاَ مَهَابَهٍ، وَ سَمَاحٌ بِلاَ طَلَبِ مُکَافَاهٍ، وَ تَشَاغُلٌ بِغَیْرِ مَتَاعِ اَلدُّنْیَا﴾، یعنی وقاری است که ملازم هیبت نباشد وجودی است که عوض آن را نخواهند و مشغله ایست که بمتاع و امور دنیا نباشد.

و هم در آن کتاب از هشام بن سالم مروی است که حضرت صادق علیه السلام

ص: 61

فرمود : ﴿مِنَ اَلْجَوْرِ قَوْلُ اَلرَّاکِبِ لِلْمَاشِی اَلطَّرِیقَ اَلطَّرِیقَ﴾ يعنی کسی که سوار باشد و پیاده در پیش روی بنگرد و خودش مرکبش را بدیگر سوی حرکت ندهد و با پیاده گوید راه را بنگر و باخبر باش و او را بزحمت حرکت بدیگر جانب دچار گرداند ستمکاری است

و نیز در آن کتاب از مفضّل بن عمر مروی است که حضرت صادق جعفر بن محمد علیهما السلام فرمود : ﴿عَلَيْكُمْ بِمَكَارِمِ الأَخْلاَقِ ، فَإِنَّ اللّه عَزَّ وَجَلَّ يُحِبُّهَا؛ وَ إِيَّاكُمْ وَ مَذَامَّ الأَفْعَالِ فَإِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَجَلَّ يُبْغِضُهَا وَ عَلَيْكُمْ بِتِلاوَةِ الْقُرْآنِ فَإِنَّ دَرَجَاتِ الْجَنَّةِ عَلَى عَدَدِ آيَاتِ الْقُرْآنِ فَإِذَا كَانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ يُقَالُ لِقَارِئِ الْقُرْآنِ اقْرَأْ وَارْقَ فَكُلَّمَا قَرَأَ آيَةً رَقِيَ دَرَجَهً وَ عَلَیْکُمْ بِحُسْنِ اَلْخُلُقِ فَإِنَّهُ یَبْلُغُ بِصَاحِبِهِ دَرَجَهَ اَلصَّائِمِ اَلْقَائِمِ وَ عَلَیْکُمْ بِحُسْنِ اَلْجِوَارِ فَإِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَمَرَ بِذَلِکَ وَ عَلَیْکُمْ بِالسِّوَاکِ فَإِنَّهَا مَطْهَرَهٌ وَ سُنَّهٌ حَسَنَهٌ وَ عَلَیْکُمْ بِفَرَائِضِ اَللَّهِ فَأَدُّوهَا وَ عَلَیْکُمْ بِمَحَارِمِ اَللَّهِ فَاجْتَنِبُوهَا﴾

یعنی بر شما باد بمکارم اخلاق و محاسن شیم چه خدای تعالی خلق ستوده و کریم را دوست می دارد و بپرهیزید از کردار ناستوده چه خدای تعالی افعال نمیمه را دشمن می دارد و بر شما باد بتلاوت قرآن زیرا که درجات بهشت بشماره آیات قرآن است چون روز قیامت در رسد با قاری قرآن گویند قراءت کن و بالا برو و هر آیتی که بخواند یک درجه بالا رود و بر شما باد بخلق نیکو چه صاحب خلق نیکو بأن مقام می رسد که صاحبش را بدرجه روزه دار شب زنده دار می رساند و بر شما باد که با همسایه نیکی ورزید چه خدای باین کار امر فرموده و بر شما باد که مسواک نمائید که دهان و دندان را پاک کند و سنتی نیکو است و بر شما باد که آن چه را که خدای فرض کرده بجای بیاورید و بشما باد که از آن چه خدای حرام کرده دوری گیرید .

در بحار الانوار مسطور است که معلی بن خنیس گفت حضرت ابی عبدالله علیه السلام شبی که باران از آسمان فرود همی شد بآهنك ظله بنی ساعده بیرون شد و من از دنبال آن حضرت روان شدم ناگاه دیدم چیزی از آن چه با آن حضرت بود فرو افتاد و فرمود بسم الله خداوندا بازگردانش بما می گوید بآن حضرت شدم و سلام فرستادم

ص: 62

فرمود معلّی باش عرض کردم بلی قربانت بگردم فرمود با دست خویش بجوی هر چه یافتی بمن ده می گوید قدری نان بدیدم که پراکنده شده بود و من همی بآن حضرت می دادم در این حال انبانی از نان بدیدم

عرض کردم فدای تو شوم این حمل بر من گذار فرمود نه چنین است من از تو اولی هستم و لکن با من بیا می گوید پس بظلّه بنی ساعده شدیم و جماعتی را بخواب دریافتیم پس آن حضرت يك نان و دو نان زیر جامه هر يك همى بگذاشت تا بآخر ایشان پیوست و پیوست و از آن پس باز شدیم عرض کردم فدای تو شوم این جماعت حق را می شناسند؟ فرمود : ﴿لو عَرَفوا لَواسَیْناهم بالدُّقَّ﴾ اگر حق شناس بودند حتی در نمك سفره با ایشان بمواسات می رفتیم .

در امالی شیخ طوسى عليه الرحمة سند بحسن بن عطيّة می رسد که حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود : ﴿اَلْمَکَارِمُ عَشْرٌ فَإِنِ اِسْتَطَعْتَ أَنْ تَکُونَ فِیکَ فَلْتَکُنْ فَإِنَّهَا تَکُونُ فِی اَلرَّجُلِ وَ لاَ تَکُونُ فِی وَلَدِهِ وَ تَکُونُ فِی وَلَدِهِ وَ لاَ تَکُونُ فِی أَبِیهِ وَ تَکُونُ فِی اَلْعَبْدِ وَ لاَ تَکُونُ فِی اَلْحُرِّ﴾، یعنی مکارم ده تا است اگر استطاعت یا بی که دارای این جمله شوی چنین شو چه این گوهرهای گرامی ممکن است که در مردی باشد و در فرزندانش نباشد یا در اولاد موجود شود اما در پدر مشهود نیاید و ممکن است در بنده باشد و در آزاد بدست نیاید.

عرض کردند یا بن رسول الله این مکارم ده گانه چیست فرمود راستی زبان و راستی مردمان یعنی با مردمان براستی بودن و دیگر ادای امانت و دیگر صله رحم و دیگر نوازش میهمان و پذیرائی او و دیگر اطعام سائل و دیگر پاداش کارهای خوب را نمودن و دیگر همسایه را در پناه خویش داشتن و دیگر مصاحب را ذمام دادن و سر این جمله آزرم داشتن و حیاء ورزیدن است

در كتاب حلية المتقين از حضرت صادق مروی است که فرمود چون در حاجت برادر مسلمان راه روم یعنی برای قضای حاجت مسلمانی اقدام نمایم و گام

ص: 63

بردارم دوست تر از آن دارم که هزار بنده را آزاد و هزار تن را بر اسب های زین و لگام کرده سوار کنم و بجهاد فرستم

و هم در آن کتاب از حضرت صادق علیه السلام مروی است که انگشتان خود را بعد از خوردن آن چند لیسیدم که خادم من گمان همی کرد که از حرص است و چنین نیست - و بقیه خبر در جای خود مذکور می شود .

بیان برخی از فضائل مگرمت دلایل حضرت ابی عبدالله صادق علیه السلام

فضایل شرافت دلایل این امام والا مقام و مقتدای کلّ انام علیه السلام را نه آن طول وعرض است که با هندسه عقول ناقصه و افهام نارسای هیچ نویسنده و گرد آورنده در حیّز حساب و تحدید و گنجایش اندر آید همین قدر دیده ایم و شنیده ایم و خوانده ایم و نویسانده ایم که صفحه عالم از افاضات این امام امم و ملجأ بنی آدم مملوّ و مسلّم است و برهان صدقش را تصدیق مخالف و تسليم مؤالف كافي و بر مدارج فضایل بی منتهایش وافی است

اگر صحیح بنگرند و بتفکر و تعقل دریابند معلوم می شود که مثل این وجود مبارك شريف كه جزء آباء عظام و ابناء گرامش مثل او نتوانند بود در چنان زمان که از خلفای بنی امیه و بنی عباس را معاصر و بر نقل روایت این چند اخبار و احادیث و احکام دین مبین مفاخر گشت با این که اعوان هر دو دولت بمعاندت و مخالفت خاندان رسالت و دودمان امامت روز می نهادند و برای اطفای انوار الهیّه چه تدابیر می کردند و چه اسباب و ادوات فراهم می ساختند و ذلّت حجج یزدانی را از غنائم آسمانی می شمردند .

معذلك اين بحرز خّار و کوه ذخار که هزاران بحر محیطش قطره و هزاران کوه نبّت والبرزش ذره ایست لب بحدیث بر گشود و از کنوز علوم ربّانی و فنون

ص: 64

صمدانی در بر گشود و صفحه غبرا را تا عرش اعلی ازین جواهر زواهر بپا کند از بطون قرآن و متون کتب سماویه و ارضيّة و تاویلات و تفسيرات و معضلات اخبار و احکام وحكم و مشکلات آثار و علوم و فنون باز نمود و روشن فرمود تا تمام نفوس متكلّفه را بتکالیف و آداب و قوانین و احکام حتّى ارش خدش عالم و واقف و وسعت احکام شرع مبين و كمال شريعت سيّد المرسلين صلی الله علیه و اله را بر تمام آفرینش معلوم و مسلّم ساخت و آیت صدق و رایت حق و راستی و صحّت و اتقان و استحکام خود را بر فراز عرش اعظم برافراخت و آن چه مکتوم بود و تلویحش برای مردم جهان واجب می نمود آشکار ساخت

و در تکمیل این امر عظیم آن جلالت و عظمت و صدق و صداقت ظاهر گردانید که هر منصفی تصدیق می نماید که عین صدق و راستی در وجود مبارکش مشهود و محسوس و این لقب مبارك از میان اعیان آفرینش یزدان پاك باين والا گوهر تابناك بحر امامت و ولایت افتخار می جوید و این ردای شرافت انتهای خدائی بر اندام همایونش اعتبار می طلبد و اگر بخواهند همین صفت بزرگ را یکی از معجزات عظیم شمارند محلّ تردید نتواند بود .

چه اگر دیگر مردم راوی ده خبر یا صد خبر گردند مشکل می نماید که از کوچه ضعف و سقم بسلامت روند و از طعن و تکذیب آسوده بگذرند اما این وجود مبارك و این هیکل همایون که راوی این چند احادیث و اخبار و قصص و حكايات و ناقل احکام و صاحب تاویل و تفسیر قرآن و دیگر کتب آسمانی است که اگر بخواهند یک جای فراهم کنند و دست در دست دهند و بمعاضدت و معاونت علما و ادبای روزگار و جمع كتب احادیث و اخبار و فقه واصول و دیگر علوم عديده سال ها عمرها بگذرانند و زحمت ها بر خویش بر نهند شاید بآن مقدار آیه که بارها بر بارها بر بندند و صفحه روزگار را از قال الصادق علیه السلام مشکبار فرمایند هیچ کس در هيچ يك نتواند خورده بگیرد و اگر بگیرد چنان باشد که منکر قول خدا و رسول خدا گردد.

ص: 65

جز این نیست که خداوند قادر قاهر حکیم علیم همی خواست از بهر قدرت نمائی در هیاکل مبار که ائمّه هدى صلوات الله عليهم اجمعین و دایعی بگذارد و نمایشی عطا فرماید که اگر هر يك را بخواهند در دیگر مردم گذارند تاب نیارند و در این وجودات شريفه تمام صفات حسنه را مقرر داشت و بعلاوه در هر يك بحسب اقتضای زمان يك صفتی مخصوص را منصوص داشت و بظاهر ممتاز داشت اگر چه در باطن همه دارای آن هستند

و چون زمان سعادت توامان حضرت صادق آل محمّد صلی الله علیه و اله و پدر بزرگوارش امام محمّد باقر علیه السلام که پایان دولت بني اميّة و آغاز دولت بني عباس و هيچ يك را قدرت و استیلائی وافر نبوده و بهمدیگر مشغول بودند مقتضی آن بود که در انتشار احکام شریعت و ترويج دين و علوم دينيّة و اخبار و آثار توجّه شود لاجرم ابن دو امام والا مقام علیهما السلام عمر مبارك را باین کار مصروف داشته تا بآن چند که بمذهب جعفری اشتهار یافت و برای انجام این امر چنین وجود مسعود مبارك اشتغال ورزید و صادق لقب یافت .

یک وقت هم نظر بپارۀ حکمت ها و علّت ها ببایست امام حسین صلوات الله عليه بعزّ شهادت برسد و تقویت دین و ابقای شریعت سیّد المرسلین و تشریح و توضیح حق و باطل باین قضیّه حاصل آید.

بالجمله فضایل حضرت صادق علیه السلام را چنان که اشارت شد، هیچ آفریده نتواند در حیّز نگارش در آورد و این بنده حقير كثير التقصير عباسقلی سپهر غفر له بتوفيق و توجه وجود مبارکش متوسّل شده آن چندم که در بازوی قدرت و نیروی استطاعت است در دامنه این کتاب مسطور و در این مقام نیز برخی را مذکور می دارد و على الله التوكّل و منه التّوفيق و التأييد .

در کتاب کشف الغمه از ابو حمزه ثمالى عليه الرحمة مروی است که گفت از حضرت أبي عبدالله جعفر بن محمّد علیهما السلام شنیدم می فرمود الواح موسی علیه السلام نزدما است و عصای موسی نزد ما است و مائیم ورثه پیغمبران

ص: 66

در آن کتاب و ارشاد از سعید سمّان مروی است که گفت در خدمت أبي عبد الله جعفر جعفر بن محمّد سلام الله عليهما بودم ناگاه دو مرد از جماعت زیدیّه در حضرتش در آمدند و گفتند آیا در میان شما امامی مفترض الطّاعة مي باشد فرمود نی عرض کردند همانا جمعی از ثقات از تو بما خبر داده اند که تو این سخن فرموده ای و مردمی را نام بردند و گفتند ایشان اصحاب ورع و تشمیر و عدل و اجتهادند و دروغ گوی نیستند .

حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه در غضب شد و فرمود : ﴿مَا أَمَرْتُهُمْ بِهَذَا ﴾ من ایشان را باین کار مأمور نداشته ام چون آن دو تن آثار غضب در چهره مبارکش مشهود کردند بیرون شدند و آن حضرت با من فرمود این دو تن را می شناسی عرض کردم آری از مردم بازار ما باشند و زیدیّه اند و گمان می برند که شمشیر رسول خدای صلى الله علیه و آله و سلّم نزد عبدالله بن الحسن است .

فرمود : ﴿کَذَبَا لَعَنَهُمَا اللَّهُ وَ اللَّهِ مَا رَآهُ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ الْحَسَنِ بِعَیْنَیْهِ ، وَ لَا بِوَاحِدَهٍ مِنْ عَیْنَیْهِ ، وَ لَا رَآهُ أَبُوهُ ، اللَّهُمَّ إِلَّا أَنْ یَکُونَ رَآهُ عِنْدَ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ علیهما السلام ، فَإِنْ کَانَا صَادِقَیْنِ ، فَمَا عَلَامَهٌ فِی مَقْبِضِهِ وَ مَا أَثَرٌ فِی مَوْضِعِ مَضْرَبِهِ﴾

خدای لعنت کند این دو تن را دروغ می گویند سوگند با خدای که عبدالله ابن الحسن ندیده است آن شمشیر را نه بدو چشم خود و نه بيك چشم خود و نه دیده است آن را پدرش بار خدایا مگر این که آن شمشیر را نزد عليّ بن الحسين عليهما السّلام دیده باشد.

و اگر این دو تن راست می گویند باز گویند در مقبض آن شمشیر چه علامت و در موضع ضربش چه اثر است یعنی اگر راست می گویند و دیده اند باز نمایند که در قبضه و تیغه آن تیغ چه علامت و نشان است ﴿فإنَّ عِنْدِی سَیْفَ رَسُولِ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ إنَّ عِنْدِی لَرَایَهَ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و اله وَ دِرْعَهُ وَ لَامَتَهُ وَ مِغْفَرَه ﴾.

﴿فَإنْ کَانَا صَادِقَیْنِ فَمَا عَلَامَةٌ فِی دِرْعِ رَسُولِ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَ إنَّ عِنْدِی لَرَایَةَ رَسُولِ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ الْمَغْلَبَةَ، وَ إنَّ عِنْدِی ألْوَاحَ مُوسَی وَ عَصَاهُ، وَ إنَّ عِنْدِی لَخَاتَمَ

ص: 67

سُلَیَْمانَ بْنِ دَاوُدَ، وَ إنَّ عِنْدِی الطَّسْتَ الَّذِی کَانَ مُوسَی یُقَرِّبُ بِهِ الْقُرْبَانَ، وَ إنَّ عِنْدِی الِاسْمَ الَّذِی کَانَ رَسُولُ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ إذَا وَضَعَهُ بَیْنَ الْمُسْلِمِینَ وَ الْمُشْرِکِینَ لَمْ یَصِلْ مِنَ الْمُشْرِکِینَ إلَی الْمُسْلِمِینَ نُشَّابَةٌ، وَ إنَّ عِنْدِی لَمِثْلَ الَّذِی جَاءَتْ بِهِ الْمَلَائِکَةُ﴾.

﴿وَ مَثَلُ اَلسِّلاَحِ فِینَا کَمَثَلِ اَلتَّابُوتِ فِی بَنِی إِسْرَائِیلَ کَانَ أَیَّ بَیْتٍ وُجِدَ فِیهِ اَلتَّابُوتُ عَلَی بَابِهِمْ أُوتُوا اَلنُّبُوَّهَ وَ مَنْ صَارَ اَلسِّلاَحُ إِلَیْهِ مِنَّا أُوتِیَ اَلْإِمَامَهَ وَ لَقَدْ لَبِسَ أَبِی دِرْعَ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَخَطَّتْ عَلَیْهِ اَلْأَرْضُ خَطِیطاً وَ لَبِسْتُهَا أَنَا فَکَانَتْ وَ کَانَتْ وَ قَائِمُنَا إِذَا لَبِسَهَا مَلَأَهَا إِنْ شَاءَ اَللَّهُ تَعَالَی﴾

همانا شمشیر رسول خدای صلی الله علیه و آله نزد من است و رایت و درع وزره و مغفر و مبارکش نزد من است اگر ایشان در سخن خویش صادقند باز گویند چه علامت است در درع آن حضرت و نزد من است رایت رسول خدای صلی الله علیه و اله که در هر مصاف بغلبه اش حکم می نمود و نزد من است الواح و عصای موسی و انگشتری سلیمان عليه السّلام و نزد من است آن طشتی که هر وقت موسی علیه السّلام خواستی قربانی نماید در آن نمودی .

و نزد من است آن اسمی که رسول خدای هر وقت در میان مسلمانان و مشرکان نهادی یعنی در هنگام محاربه بین فریقین گذاشتی يك تير از مشركان بمسلمانان نرسیدی و نزد من است مانند آن چه ملائکه بآن فرود آمده اند.

و مثل سلاح رسول خدای صلی الله علیه و اله در میان ما چون تابوت است در میان بني إسرائيل که چون بر در سرای ایشان یافتندی نبوّت در آن جا آمدی یعنی وجود تابوت بر در آن سرای علامت نبوّت بود و سلاح رسول خدای نیز نزد هر يك از ما باشد امامت بدو رسد همانا پدرم درع رسول خدای صلی الله علیه و اله را بپوشید زمین را خط کشید یعنی بر قامت شریفش بلند بود من نیز بپوشیدم بلندی گرفت و بر زمین خط کشید و چون قائم ما علیه السلام بر تن مبارکش برآورد باندازه او باشد بخواست خدای تعالی و در بحار الأنوار باين حديث شريف باندك اختلافی اشارت رفته است.

و در ارشاد شیخ مفید علیه الرحمة بعد از بیان حدیث مسطور از عبد الأعلى

ص: 68

ابن اعین مذکور است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم می فرمود نزد من است سلاح رسول خدا و منازعه کرده نمی شوم در آن یعنی از روی استحقاق دارای آن هستم و هیچ کس را نمی رسد که در این باب با من منازعت بورزد بعد از آن فرمود : سلاح مدفوع عنه است یعنی دفع کرده شده است از آن شرّ و اگر گذاشته شود نزد بدترین خلق خدا البته بهترین ایشان خواهد بود.

بعد از آن فرمود بدرستی که این امر یعنی خلافت بکسی منتقل خواهد شد که برای او چانه ها کج می شود یعنی مردم روی اطاعت از و گردانیده او را چندان صاحب قدر نمی دانند پس هرگاه مشیّت الهی در کار او بوده باشد خروج می کند پس مردم می گویند چیست آن چیزی که وقوع یافت یعنی او را در خروج و دعوی غریب شمرده از روى تعجّب ايراد سؤال مذکور می نمایند و خدای تعالی می گذارد دست او را برسر رعيّتش

در جلد هفتم بحار الأنوار از قبيصة بن يزيد جعفی مسطور است که گفت در خدمت حضرت صادق جعفر بن محمّد صلوات الله عليهما در آمدم و دوس بن ابی دوس و ابن ظبیان و قاسم صيرفي در حضرتش حضور داشتند پس بنشستم و سلام فرستادم و عرض کردم یا بن رسول الله برای استفاده مشرّف شدم فرمود : سل و او جز بپرس و مختصر کن عرض کردم پیش از آن که خداوند تعالی آسمان و زمین یا ظلمت یا نوری بیافریند شماها کجا بودید فرمود: ای قبیصه از چه روی می پرسی از ما از مانند این حدیث در چنین وقت

﴿أَ مَا عَلِمْتَ أَنَّ حُبَّنَا قَدِ اُكْتُتِمَ وَ بُغْضَنَا قَدْ فَشَا وَ أَنَّ لَنَا أَعْدَاءً مِنَ اَلْجِنِّ یُخْرِجُونَ حَدِیثَنَا إِلَی أَعْدَائِنَا مِنَ اَلْإِنْسِ وَ أَنَّ اَلْحِیطَانَ لَهَا آذَانٌ کَآذَانِ اَلنَّاسِ﴾

مگر ندانی که محبت ما مكتوم و عداوت ما فاش است یعنی آنان که دوستان ما هستند از بیم ابنای این عصر قدرت ندارند دوستی ما را آشکار کنند و آنان که دشمن ما هستند عداوت ما را آشکار می گردانند و ما را دشمنانی از جماعت جنّ هستند که حدیث ما را بدشمنان ما از بنی آدم می رسانند و دیوارها را گوش می باشد

ص: 69

چون گوش مردمان یعنی زمان نقية وكتمان اسرار است .

قبیصه می گوید عرض کردم همانا ازین مطلب پرسش کردم فرمود: ﴿یَا قَبِیصَهُ کُنَّا أَشْبَاحَ نُورٍ حَوْلَ اَلْعَرْشِ نُسَبِّحُ اَللَّهَ قَبْلَ أَنْ یُخْلَقَ آدَمُ بِخَمْسَهَ عَشَرَ أَلْفَ عَامٍ فَلَمَّا خَلَقَ اللَّهُ آدَمَ فَرَّغَنَا فِي صُلْبِهِ فَلَمْ يَزَلْ يَنْقُلُنَا مِنْ صُلْبٍ طَاهِرٍ إِلَي رَحِمٍ مُطَهَّرٍ حَتَّي حَتَّي بَعَثَ اللَّهُ مُحَمَّداً صلی الله علیه و آله فَنَحْنُ عُرْوَةُ اللَّهِ الْوُثْقَي مَنِ اسْتَمْسَكَ بِنَا نَجَا وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنَّا هَوَي لاَ نُدْخِلُهُ فِي بَابِ رَدًي ضَلاَلَةٍ وَ لاَ نُخْرِجُهُ مِنْ بَابِ هُدًي﴾

﴿وَ نَحْنُ رُعَاةُ دِينِ اللَّهِ وَ نَحْنُ عِتْرَةُ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله وَ نَحْنُ الْقُبَّةُ الَّتِي طَالَتْ أَطْنَابُهَا وَ اتَّسَعَ فِنَاؤُهَا مَنْ ضَوَي إِلَيْنَا نَجَا إِلَي اَلْجَنَّةِ وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنَّا هَوَي إِلَي اَلنَّارِ﴾

یعنی ای قبیصه ما اشباح نور بودیم در پیرامون عرض تسبيح مي نمودیم خدای را پانزده هزار سال قبل از خلقت آدم و چون خدای تعالی آدم را خلق فرمود در صلب او قرار یافتیم و همچنان از صلبی طاهر برحمی مطهر منتقل شدیم تا گاهی که خدای تعالی محمّد صلی الله علیه و آله را به پیغمبری برانگیخت پس مائیم عروة الوثقی هر كس بما متمسّك شود رستگار گردد هر کسی از ما تخلف جوید فرو افتد هیچ وقت ما کسی را بگمراهی در نیفکنیم و از باب هدایت خارج نگردانیم.

مائیم راعيان شمس خدا یعنی آفتاب را می رانیم و می گردانیم برای ترقب اوقات فرايض و نوافل و احتمال دارد که شمس الله پیغمبر صلی الله علیه و اله باشد یعنی احکام و اوامر شریعت و دین او را حافظ و مروّج هستیم و منتشر می گردانیم و مائیم عترت رسول خدا و مائیم آن قبّه که اطنابش طویل و پیشگاهش وسیع است هر کس بما پیوسته و ملتجی گشت بجنت برخوردار و رستگار آمد هر کس از ما تخلّف جست در آتش دوزخ فرو افتاد قبیصه می گوید چون این کلمات بپایان رفت شکر خدای را بگذاشتم و گفتم حمد مخصوص پروردگار من است .

و هم در آن کتاب و امالی از ابوبصیر از حضرت صادق جعفر بن محمّد علیهما السلام مروی است که فرمود یا با بصیر : ﴿ نَحْنُ شَجَرَهُ اَلْعِلْمِ، وَ نَحْنُ أَهْلُ بَیْتِ اَلنَّبِیِّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ

ص: 70

وَ فِی دَارِنَا مَهْبِطُ جَبْرَئِیلَ ، وَ نَحْنُ خُزَّانُ عِلْمِ اَللَّهِ، وَ نَحْنُ مَعَادِنُ وَحْیِ اَللَّهِ، مَنْ تَبِعَنَا نَجَا، وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنَّا هَلَکَ، حَقّاً عَلَی اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ﴾.

ای ابو بصیر مائیم درخت علم و دانش و مائیم اهل بیت پیغمبر صلی الله علیه و آله جبرئیل را سرای ما مهبط است و مائیم گنجوران علم یزدان و مائیم معدن های وحی پروردگار منّان هر کس با ما متابعت کرد نجات یافت و هر کس از ما کناری گرفت تباه گشت حق است برخدای عزّ و جلّ یعنی رستگاری آن گروه و تباهی این گروه بر خدای تعالى حق و واجب است

و هم در آن کتاب از محمّد بن مسلم مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم می فرمود : ﴿إِنَّ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ خَلْقاً خَلَقَهُمْ مِنْ نُورِهِ وَ رَحْمَتِه لِرَحْمَتِهِ فَهُمْ عَیْنُ اَللَّهِ اَلنَّاظِرَهُ وَ أُذُنُهُ اَلسَّامِعَهُ وَ لِسَانُهُ اَلنَّاطِقُ فِی خَلْقِهِ بِإِذْنِهِ وَ أُمَنَاؤُهُ عَلَی مَا أَنْزَلَ مِنْ عُذْرٍ أَوْ نُذْرٍ أَوْ حُجَّهٍ فَبِهِمْ یَمْحُو اَللَّهُ اَلسَّیِّئَاتِ وَ بِهِمْ یَدْفَعُ اَلضَّیْمَ وَ بِهِمْ یُنْزِلُ اَلرَّحْمَهَ وَ بِهِمْ یُحْیِی مَیِّتاً وَ یُمِیتُ حَیّاً وَ بِهِمْ یَبْتَلِی خَلْقَهُ وَ بِهِمْ یَقْضِی فِی خَلْقِهِ قَضِیَّهً ﴾

بدرستی که خدای عزّ و جلّ را آفریدگانی باشد که بیافرید ایشان را از نور خود و رحمت خود برای نمایش و گذارش رحمت خود پس ایشان هستند عین الله ناظرة و اذن الله سامعه و لسان الله ناطقه که باذن خدای در میان مخلوقش نطق می فرمایند و ایشان هستند امنای خداوند بر آن چه نازل فرموده است از عذر و نذر يا حجّتي .

پس بوجود ایشان است که خدای تعالی سیئات اعمال بدکاران را محو می فرماید و از برکت وجود ایشان است که ظلم و ستم را دفع می فرماید و از برکت وجود ایشان است که رحمت خود را فرو می فرستد و بسبب ایشان است که مرده را زنده و زنده را مرده می گرداند و بسبب ایشان است که آفریدگان را در معرض ابتلا و آزمون در می آورد چه این مقام نیز مقامی عالی است و از برکت وجود ایشان است که در میان مخلوقش قضای حکم می فرماید .

ص: 71

محمّد بن مسلم می گوید عرض کردم فدای تو شوم اینان کیانند فرمود جماعت اوصیاء یعنی ائمه هدى سلام الله عليهم

راقم حروف گويد لطیفه این که در این حدیث شریف چون بكلمه لسانه الناطق رسید باذنه فرمود بر اولی الالباب مشهود است .

و هم در آن کتاب از عبید بن زرارة مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود نزد زیاد بن عبدالله و جماعتی از اهل بیتم بودم زیاد گفت ای بنی علی و فاطمه فضل و فزونی شماها بر مردمان چیست؟ پس خاموش شدند من گفتم « ان من فضلنا على الناس انا لا نحبّ أن نكون من سوانا و ليس أحد من النّاس لا يحبّ ان يكون منّا إلاّ أشرك»

بدرستی که از جمله فضل و فزونی ما بر مردمان این است که ما دوست نمی داریم که جز از خود باشیم یعنی نمی خواهیم که بدیگران منسوب و مضموم باشیم و نیست کسی از مردمان که دوست نداشته که بوده باشد از ما مگر آن کس که مشرك باشد زیاد بن عبدالله گفت این حدیث را روایت کنید .

و هم در آن کتاب از عبدالرحمن بن کثیر مروی است که از حضرت ابی عبدالله شنیدم می فرمود : ﴿نَحْنُ وُلاَهُ أَمْرِ اَللَّهِ وَ خَزَنَهُ عِلْمِ اَللَّهِ وَ عَیْبَهُ وَحْیِ اَللَّهِ وَ أَهْلُ دِینِ اَللَّهِ وَ عَلَیْنَا نَزَلَ کِتَابُ اَللَّهِ وَ بِنَا عُبِدَ اَللَّهُ وَ لَوْلاَنَا مَا عُرِفَ اَللَّهُ وَ نَحْنُ وَرَثَهُ نَبِیِّ اَللَّهِ وَ عِتْرَتُهُ﴾ یعنی مائیم والیان امر خلافت و امامت خدائی و خازنان علم نامتناهی الهی و صندوق وحی ایزدی و اهل دین سرمدی کتاب خدای بر ما نزول یافت و بسبب ما خدای را پرستش کردند.

یعنی طریقت عبادت را از ما آموختند یا این که ما عبادت کردیم خدای را چنان که سزاوار عبادت کردن اوست بحسب امکان یا این که بولایت ما خدای را عبادت کردند چه بزرگ ترین عبادت است یا این که بسبب ولایت ما عبادت ها صحّت می پذیرد چه بزرگ ترین عبادت و شرط آن قبول ولایت ماست

ص: 72

و اگر ما نبودیم شناخته نمی شد خدای یعنی خدای را جز ما کسی نمی شناسد یا این که بسبب جلالت و علم و فضل ما بر جلالت قدر خدای و عظمت شأنش عارف شدند مائیم وارثان پیغمبر خداى و ما عترت اوئیم .

و نیز در آن کتاب از عبدالله بن ابي يعفور مسطور است که حضرت ابی عبدالله عليه السلام فرمود : ﴿یَا اِبْنَ أَبِی یَعْفُورٍ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی وَاحِدٌ مُتَوَحِّدٌ بِالْوَحْدَانِیَّهِ مُتَفَرِّدٌ بِأَمْرِهِ فَخَلَقَ خَلْقاً فَفَرَّدَهُمْ لِذَلِکَ اَلْأَمْرِ فَنَحْنُ هُمْ یَا اِبْنَ أَبِی یَعْفُورٍ فَنَحْنُ حُجَجُ اَللَّهِ فِی عِبَادِهِ وَ شُهَدَاؤُهُ فِی خَلْقِهِ وَ أُمَنَاؤُهُ وَ خُزَّانُهُ عَلَی عِلْمِهِ وَ اَلدَّاعُونَ إِلَی سَبِیلِهِ وَ اَلْقَائِمُونَ بِذَلِکَ فَمَنْ أَطَاعَنَا فَقَدْ أَطَاعَ اَللَّهَ﴾

بدرستی که خدای تبارك و تعالى يکى است و بوحدانیت و یکی بودن متوحد است و بامر خود یعنی بخلق و آفرینش خود متفرد است و هیچ کس در این کار با وی انباز و دستیار نیست پس مخلوقی را بیافرید و برای این امر یعنی امر مشهود امامت و خلافت متفرد گردانید اى ابن أبو يعفور مائيم حجت های خدا در میان بندگان خدا و شهدای خدا در خلق خدا و امنای خدا و گنجوران علم خدا و خوانندگان براه خدا و قیام نمایندگان باین امر پس هر کس اطاعت کند ما را اطاعت کرده است خدای را

معلوم باد که ممکن است که مراد از متفرد با مره همان امر خلافت باشد یعنی خدای تعالی امر تعیین خلافت و خلیفه را بهيچ يك از مخلوقش نگذاشته چنان که مخالفان این گمان کرده اند بلکه خدای تعالی به نصب خلفا متفرّد است و تعيين خليفه مخصوص بخداوند است .

و هم در آن کتاب از محمّد بن سلیمان از پدرش سلیمان مروی است که حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه فرمود: ﴿إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی اِنْتَجَبَنَا لِنَفْسِهِ فَجَعَلَنَا صَفْوَتَهُ مِنْ خَلْقِهِ وَ أُمَنَاءَهُ عَلَی وَحْیِهِ وَ خُزَّانَهُ فِی أَرْضِهِ وَ مَوْضِعَ سِرِّهِ وَ عَیْبَهَ عِلْمِهِ ثُمَّ أَعْطَانَا اَلشَّفَاعَهَ فَنَحْنُ أُذُنُهُ اَلسَّامِعَهُ وَ عَیْنُهُ اَلنَّاظِرَهُ وَ لِسَانُهُ اَلنَّاطِقُ بِإِذْنِهِ وَ أُمَنَاؤُهُ عَلَی مَا نَزَلَ مِنْ عُذْرٍ وَ نُذْرٍ وَ حُجَّهٍ﴾

ص: 73

بدرستی که خدای تعالی ما را انتخاب و اختیار فرمود برای نفس مقدس خودش پس ما را برگزیده و صفوت مخلوق خود گردانید و ما را امنای وحی خود و گنجوران در زمین خود و محلّ اسرار خود و صندوق علم خود فرمود و چون ما را باین مراتب و مقامات در آورد قامت ما را بردای شفاعت ممتاز گردانید و ترجمه بقية خبر در خبر دیگر گذشت

و هم در آن کتاب از مفضل بن عمر مروی است که حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه فرمود : ﴿ یَا مُفَضَّلُ إِنَّ اَللَّهَ خَلَقَنَا مِنْ نُورِهِ وَ خَلَقَ شِیعَتَنَا مِنَّا وَ سَائِرُ اَلْخَلْقِ فِی اَلنَّارِ بِنَا یُطَاعُ اَللَّهُ وَ بِنَا یُعْصَی [اَللَّهُ] یَا مُفَضَّلُ سَبَقَتْ عَزِیمَهٌ مِنَ اَللَّهِ أَنْ لاَ یَتَقَبَّلَ مِنْ أَحَدٍ إِلاَّ بِنَا وَ لاَ یُعَذِّبَ أَحَداً إِلاَّ بِنَا فَنَحْنُ بَابُ اَللَّهِ وَ حُجَّتُهُ وَ أُمَنَاؤُهُ عَلَی خَلْقِهِ وَ خُزَّانُهُ فِی سَمَائِهِ وَ أَرْضِهِ وَ حَلاَلُنَا عَنِ اَللَّهِ وَ حَرَامُنَا عَنِ اَللَّهِ لاَ یُحْتَجَبُ مِنَ [عَنِ] اَللَّهِ إِذَا شِئْنَا﴾

ای مفصّل بدرستی که خدای تعالی بیافرید ما را از نور خود و بیافرید شیعیان ما را از ما و سایر خلق در آتش هستند بسبب ما خدای را اطاعت کنند یعنی اطاعت ما و متابعت ما اطاعت خداوند است و بسبب ما خدای را معصیت ورزند یعنی هر کس با ما معصیت ورزید خدای را معصیت نموده است ای مفضل سبقت گرفته عزم و عزیمتی از خدای که از هیچ کس چیزی قبول نشود مگر بواسطه ما و هیچ کس عذاب نشود مگر بسبب ما

پس مائیم باب الله و حجت او و امنای او بر خلق او و خازنان او در آسمان او و زمین ،او حلال ما حلال خدای و حرام ما حرام خدای می باشد و هر وقت بخواهیم از خدای محجوب نیستیم و این است قول خدای تعالى : ﴿وَ ما تَشاؤُنَ إِلاّ أَنْ یَشاءَ اللّهُ﴾ ، نمی خواهید مگر چیزی را که خدای بخواهد و این است قول رسول خداى تعالى صلی الله علیه و آله: ﴿إِنَّ اَللَّهَ جَعَلَ قَلْبَ وَلِیِّهِ وَکْراً لِإِرَادَتِهِ﴾، خدای تعالی دل ولیّ خود را آشیانه اراده خود گردانیده است ﴿فَإِذَا شَاءَ اَللَّهُ شِئْنَا﴾، پس هر وقت خدای خواست خواسته ایم .

و نیز در آن کتاب از محمّد بن سنان مروی است که حضرت ابی عبدالله سلام الله

ص: 74

عليه فرمود : ﴿نَحْنُ جَنْبُ اَللَّهِ وَ نَحْنُ صَفْوَهُ اَللَّهِ وَ نَحْنُ خِیَرَهُ اَللَّهِ وَ نَحْنُ مَوَارِیثِ الْأَنْبِیَاءِ وَ نَحْنُ أُمَنَاءُ اللَّهِ وَ نَحْنُ وَجْهُ اللَّهِ وَ نَحْنُ آیَةُ الْهُدَی وَ نَحْنُ الْعُرْوَةُ الْوُثْقَی وَ بِنَا فَتَحَ اللَّهُ وَ بِنَا خَتَمَ اللَّهُ وَ نَحْنُ الْأَوَّلُونَ وَ نَحْنُ الْآخِرُونَ وَ نَحْنُ أَخْیَارُ الدَّهْرِ وَ نَوَامِیسُ الْعَصْرِ وَ نَحْنُ سَادَةُ الْعِبَادِ وَ سَاسَةُ الْبِلَادِ وَ نَحْنُ النَّهْجُ الْقَوِیمُ وَ الصِّرَاطُ الْمُسْتَقِیمُ وَ نَحْنُ عِلَّةُ الْوُجُودِ وَ حُجَّةُ الْمَعْبُودِ﴾

﴿لَا یَقْبَلُ اللَّهُ عَمَلَ عَامِلٍ جَهِلَ حَقَّنَا وَ نَحْنُ قَنَادِیلُ النُّبُوَّةِ وَ مَصَابِیحُ الرِّسَالَةِ وَ نَحْنُ نُورُ الْأَنْوَارِ وَ کَلِمَةُ الْجَبَّارِ وَ نَحْنُ رَایَةُ الْحَقِّ الَّتِی مَنْ تَبِعَهَا نَجَا وَ مَنْ تَأَخَّرَ عَنْهَا هَوَی وَ نَحْنُ أَئِمَّةُ الدِّینِ وَ قَائِدُ الْغُرِّ الْمُحَجَّلِینَ﴾

﴿وَ نَحْنُ مَعْدِنُ النُّبُوَّةِ وَ مَوْضِعُ الرِّسَالَةِ وَ إِلَیْنَا تَخْتَلِفُ الْمَلَائِکَةُ وَ نَحْنُ سِرَاجٌ لِمَنِ اسْتَضَاءَ وَ السَّبِیلُ لِمَنِ اهْتَدَی وَ نَحْنُ الْقَادَةُ إِلَی الْجَنَّةِ وَ نَحْنُ الْجُسُورُ وَ الْقَنَاطِرُ وَ نَحْنُ السَّنَامُ الْأَعْظَمُ وَ بِنَا یَنْزِلُ الْغَیْثُ وَ بِنَا یَنْزِلُ الرَّحْمَةُ وَ بِنَا یُدْفَعُ الْعَذَابُ وَ النَّقِمَةُ فَمَنْ سَمِعَ هَذَا الْهُدَی فَلْیَتَفَقَّدْ فِی قَلْبِهِ حُبَّنَا فَإِنْ وَجَدَ فِیهِ الْبُغْضَ لَنَا وَ الْإِنْکَارَ لِفَضْلِنَا فَقَدْ ضَلَّ عَنْ سَوَاءِ السَّبِیلِ﴾

﴿لِأَنَّا حُجَّةُ الْمَعْبُودِ وَ تَرْجُمَانُ وَحْیِهِ وَ عَیْبَةُ عِلْمِهِ وَ مِیزَانُ قِسْطِهِ وَ نَحْنُ فُرُوعُ الزَّیْتُونَةِ وَ رَبَائِبُ الْکِرَامِ الْبَرَرَةِ وَ نَحْنُ مِصْبَاحُ الْمِشْکَاةِ الَّتِی فِیهَا نُورُ النُّورِ وَ نَحْنُ صَفْوَةُ الْکَلِمَةِ الْبَاقِیَةِ إِلَی یَوْمِ الْحَشْرِ الْمَأْخُوذِ لَهَا الْمِیثَاقُ وَ الْوَلَایَةُ مِنَ الذَّرِّ﴾

در مجمع البحرين مسطور است جنب انسان بفتح سين و سكون نون یعنی پهلو و بمعنى نزديك و جوار و جز این نیز می آید و قول عليّ علیهالسلام: ﴿أَنَا جَنْبُ اَللَّهِ﴾ بر تمام این معانی اطلاق می شود و مثل آن است قول أهل بيت علیهم السلام: ﴿ نَحْنُ جَنْبُ اللهِ نَحْنُ یَدُ اللهِ و فی جَنْبِ الله ﴾، يعنى ذات الله تعالى و صفوة بمعنی برگزیده است و صفوة المال يعنى خوب و جيّد آن .

بالجمله می فرماید مائيم جنب الله و مائيم صفوة الله و مائيم خيرة الله و مائيم محل ودیعه مواریث پیغمبران عظام و مائیم امنای کردگار علّام و مائيم وجه الله و مائیم آيت هدى و هدايت و مائيم عروة الوثقى بريّت خداى تعالى بما افتتاح نمود و بما اختتام ورزید مائیم اوّلين و مائيم آخرین و مائيم بزرگان عباد و سايس بلاد و مائيم

ص: 75

نهج قويم وصراط مستقيم و مائيم علت وجود موجودات وحجّت حضرت معبود جمله مخلوقات .

خداوند نمی پذیرد عمل عاملی را که حقّ ما را جاهل باشد و مائیم قندیل های نبوّت و مصباح های رسالت و مائیم نور انوار و کلمه جبّار و مائیم آن رایت حق که کس بمتابعتش در آید نجات یابد و هر کس از آن واپس ماند فرو افتد و مائيم پیشوایان دین وقايد غرّ محجّلين .

و مائيم معدن نبوّت و موضع رسالت و محل آمد و شد فریشتگان و مائیم چراغ فروزنده هر کس که در طلب فروغ باشد و راه راست برای آن کس که هدایت خواهد و مائیم که مردمان را به بهشت می رانیم و مائیم جسرها و پل ها و مائیم سنام و بواسطه وجود ما باران فرو می آید و بواسطه ما رحمت نازل می شود و بسبب ما عذاب و نقمت دفع می شود .

پس هر کس این هدی و روش و مسائل را بشنو و دوستی ما را در دل خود جستجو نماید پس اگر دشمنی ما و انکار فضیلت ما را در دل خویش دریابد البته از راه راست گمراه شده است زیرا که مائیم حجّت معبود و ترجمان وحی او و صندوق علم او و میزان عدل او و مائیم فروع زیتونه یعنی شاخ های آن زیتونه که در قرآن مذکور است و پروردگان نیکوان بزرگوار و مائيم مصباح آن مشکوة که در آن است نور نور یعنی جوهر نور و مائیم چکیده کلمه توحید که تا روز حشر باقی است و میثاق از بهرش اخذ کرد و از عالم ذرّ ولایتش را ماخوذ داشته اند.

و هم در آن کتاب از ابو بصیر مروی است که بحضرت ابی عبدالله سلام الله عليه عرض کردم آیا درباره خودتان حدیثی نمی فرمائید فرمود : ﴿نَحْنُ وُلاَهُ أَمْرِ اَللَّهِ وَ وَرَثَهُ وَحْیِ اَللَّهِ وَ عِتْرَهُ نَبِیِّ اَللَّهِ ﴾

و نیز در آن کتاب از عبدالعزیز از ابن ابی یعفور مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود: ﴿نَّ اللهَ وَاحِدٌ أَحَدٌ، مُتَوَحِّدٌ بِالوَحْدَانِيَّةِ مُتَفَرِّدٌ بِأَمْرِهِ، خَلقَ خَلقاً فَفَوَّضَ إِليْهِمْ أَمْرَ دِينِهِ﴾

ص: 76

﴿فَنَحْنُ هُمْ، يَا ابْنَ أَبِي يَعْفُورٍ نَحْنُ حُجَّةُ اللهِ فِي عِبَادِهِ، و شُهَدَاؤُهُ عَلى خَلقِهِ، و أُمَنَاؤُهُ عَلى وَحْيِهِ، و خُزَّانُهُ عَلى عِلمِهِ، و وَجْهُهُ الذِي يُؤْتَى مِنْهُ، وعَيْنُهُ فِي بَرِيَّتِهِ، ولسَانُهُ النَّاطِقُ، و قَلبُهُ الوَاعِي، و بَابُهُ الذِي يَدُل عَليْهِ، و نَحْنُ العَامِلونَ بِأَمْرِهِ، و الدَّاعُونَ إِلى سَبِيلهِ، بِنَا عُرِفَ اللهُ، و بِنَا عُبِدَ اللهُ، نَحْنُ الأَدِلاءُ عَلى اللهِ، ولوْلانَا مَا عُبِدَ اللهُ﴾

این حدیث نیز مفادش نزديك بحديث دیگری است که در این باب مذکور شد و وجه در این جا بمعنی جهت و طرف است .

و دیگر در کشف الغمه از زید شحّام مروی است که گفت حضرت ابی عبدالله علیه السّلام با من فرمود ای زید چند سال بر تو بر گذشته است عرض کردم فلان و فلان فرمود : ﴿يا أَبَا أُسَامَهَ أَبْشِرْ فَأَنْتَ مَعَنَا وَ أَنْتَ مِنْ شِیعَتِنَا أَمَا تَرْضَی أَنْ تَکُونَ مَعَنَا قُلْتُ بَلَی یَا سَیِّدِی﴾

اى أبو اسامة بشارت باد ترا که تو با مائی و از شیعیان مائی آیا خوشنود که با ما باشی عرض کردم خوشنودم که با شما باشم ای سیّد من و چگونه من می توانم با شما باشم؟ فرمود اى زيد ﴿إِنَّ اَلصِّرَاطَ إِلَیْنَا وَ إِنَّ اَلْمِیزَانَ إِلَیْنَا وَ حِسَابَ شِیعَتِنَا إِلَیْنَا وَ اَللَّهِ یَا زَیْدُ إِنِّی أَرْحَمُ بِکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ وَ اَللَّهِ لَکَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَیْکَ وَ إِلَی اَلْحَارِثِ بْنِ اَلْمُغِیرَهِ اَلنَّضْرِیِّ فِی اَلْجَنَّهِ فِی دَرَجَهٍ وَاحِدَهٍ

بدرستی که صراط بسوی ماست و میزان و حساب شیعیان ما بما راجع است سوگند با خدای ای زید من بشما از خود شما رحیم تر هستم سوگند با خدای هر آینه گویا نظر می کنم بسوى تو وحارث بن مغيرة نضری که هر دو تن در بهشت در یک درجه هستید .

و هم در کشف الغمه از حسین بن أبى العلاء فلانسی مروی است که گفت حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود ای حسین و دست مبارکش را بمساور و متکاها که در بیت بود بزد ﴿فقال مَسَاوِرُ طَالَ مَا وَ اَللَّهِ اِتَّکَأَتْ عَلَیْهَا اَلْمَلاَئِکَهُ وَ رُبَّمَا اِلْتَقَطْنَا مِنْ زَغَبِهَا﴾ فرمود این متکا است که سوگند با خدای طول کشیده و بسیار افتاده است که فرشتگان بر آن تکیه کرده اند و با بوده است که از پرهای لطیف

ص: 77

نازك ملائكه بر چیده ایم یعنی پرهای آن ها بر زمین ریخته و ما برچیده ایم .

و نیز در آن کتاب و بحار الانوار از سلیمان بن خالد مسطور است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام در این قول خدای تعالی ﴿إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَ لَا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ ﴾ بدرستی که آنان که گفتند پروردگار ما خداست پس استقامت ورزیدند فرود آیند برایشان فرشتگان که مترسید و اندوهناك مباشید و شاد گردید به بهشتی که وعده داده می شدید .

مي فرمود ﴿أَمَا وَ اَللَّهِ لَرُبَّمَا وَسَّدْنَا لَهُمُ اَلْوَسَائِدَ فِی مَنَازِلِنَا﴾، سوگند با خداى چه بسیار اوقات که از بهر فرشتگان یزدان و ساده ها در منزل های خودمان بگستردیم .

و هم در آن کتاب از عبدالله نجاشی مسطور است که گفت در حلقه عبدالله ابن الحسن بودم فرمود ای پسر نجاشی از خدای بترس نیست نزد ما مگر آن چه نزد مردمان است يعني ما نيز چون دیگر مردمان هستیم و برایشان فزونی نداریم عبدالله نجاشی می گوید بحضرت ابی عبدالله صلوات الله علیه در آمدم و این خبر را بعرض رسانیدم .

فرمود : ﴿وَ اَللَّهِ إِنَّ فِینَا مَنْ یُنْکَتُ فِی قَلْبِهِ وَ یُنْقَرُ فِی أُذُنِهِ وَ تُصَافِحُهُ اَلْمَلاَئِکَهُ﴾.

در مجمع البحرين مسطور است که در حدیث وارد است ﴿إذا أرادَ اللَّهُ بِعبدٍ خَیراً نَکَتَ فی قلبِهِ نُکتَهً مِن نورٍ﴾، يعني چون خداي تعالی درباره بنده اراده خیری نماید نشان و نقطه از نور در دلش می نشاند و نکته در شییء مثل نقطه است و جمع نكت مثل برمه و برم است .

و هم در حدیث وارد است بينا هو ينكت بضم كاف يعنى يفكر و يحدث نفسه و نقر بمعنی صدائی است که از زدن انگشت بزرگ بر انگشت وسطی بر آید بالجمله می فرماید در میان ما کسی است که در قلب او نشان و نقطه می گذارند و در

ص: 78

گوش او می خوانند یعنی در قلب او الهام می شود و به نقطه نور علم الهي منور می شود و ملائكه يا روح القدس بگوش او می خوانند و او را مطلع می گردانند و فرشتگان با وی مصافحه می کنند یعنی فرشتگان را می بینند .

عبدالله عرض کرد امروز چنین روی داد یا پیش از این روز «فقال اليوم والله يا بن النجاشي»، فرمود امروز چنین بود بخدای سوگند ای پسر نجاشی یعنی همه وقت و همه روز و همه شب حال براین منوال است.

معلوم باد ازین خبر چنین می رسد که عبدالله بن الحسن خواسته است باز نماید که ما همه در مراتب علم ظاهری یکسان هستیم و شما که شیعیان هستید گمان نکنید که اگر من بپاره مراتب و عوالم و معلومات باطنیه آگاه و نایل نیستم دیگران هستند و چون سخن او بعرض حضور امام علیه السلام رسید فرمود ما چنین و چنان هستیم تا عبدالله نجاشي دچار شک و شبهت نباشد .

از این پیش در ذیل کتاب طراز المذهب که مخصوص بشرح احوال حضرت زينب سلام الله عليها است بمعنی نکت و نقر و قذف و وحى و الهام و تحديث و امثال آن اشارت نمودیم و بخواست خدا در این کتاب نیز در مواقع مناسب مسطور خواهد شد .

در امالی صدوق عليه الرحمة مسطور است که حسین بن یزید نوفلی می گفت که از مالك بن انس فقیه شنیدم می گفت سوگند با خدای چشم من از جعفر بن محمّد عليهما السلام در زهد و فضل و عبادت و ورع افضلی ندیده است و من برای ادراك شرف حضور مبارکش می رفتم با من اکرام می ورزيد و التفات می فرمود :

روزی در خدمتش معروض داشتم یا بن رسول الله چیست اجر مزد کسی که از روی ایمان و احتساب در حضرت وهّاب روزی از ماه رجب را روزه بدارد پس آن امام والا مقام عليه السلام فرمود و سوگند با خدای چون سخن فرمودی بصدق و راستی بود ﴿حَدَّثَنِی أَبِی عَنْ أَبِیهِ عَنْ جَدِّهِ قَالَ :قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ مَنْ صَامَ یَوْماً مِنْ رجب إِیمَاناً وَ اِحْتِسَاباً غُفِرَ لَهُ﴾، حدیث راند مرا پدرم از پدرش از جدش

ص: 79

که فرمود رسول خدای صلى الله عليه و سلم فرمود هر کس روزی از ماه رجب را ایمانا و احتساباً روزه بدارد آمرزیده می شود

عرض کردم یا بن رسول الله پس چیست ثواب کسی که روزی از ماه شعبان را روزه بدارد فرمود حدیث کرد مرا پدرم از پدرش از جدّش که فرمود رسول خدای صلی الله علیه و اله فرمود هر کس روزی از شهر شعبان را ایمانا و احتسابا روزه بدارد آمرزیده گردد .

و هم در آن کتاب از سنان بن طریف مروی است که حضرت ابی عبدالله صادق سلام الله علیه فرمود : ﴿إِنَّا أَوَّلُ أَهْلِ بَیْتٍ نَوَّهَ اَللَّهُ بِأَسْمَائِنَا إِنَّهُ لَمَّا خَلَقَ اَللَّهُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ أَمَرَ مُنَادِیاً فَنَادَی أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ ثَلاَثاً أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اَللَّهِ ثَلاَثاً أَشْهَدُ أَنَّ عَلِیّاً أَمِیرَ اَلْمُؤْمِنِینَ حَقّاً ثَلاَثاً﴾

یعنی ما نخستین اهل بیت هستیم که خدای تعالی اسامی ما را بلند و رفیع فرمود همانا چون خدای تعالی آسمان ها و زمین را بیافرید فرمان کرد تا منادی ندا بر کشید و سه دفعه گفت شهادت می دهم که خدائی بجز خداوند متعال نیست و سه دفعه گفت شهادت می دهم که محمّد صلی الله علیه و آله فرستاده خداست و سه دفعه گفت شهادت می دهم که عليّ علیه السلام اميرمؤمنان است از روی حقّ و درستی

معلوم باد که لطیفه این حدیث مبارک این است که دوازده کرّت شهادت داده اند به عدد ائمه اثنى عشر علیهم السلام و از این است که می فرماید اسم ما را مرتفع داشت .

و هم در امالی مسطور است که مفضل بن عمر گفت حضرت صادق جعفر بن محمّد علیهما السلام فرمود : ﴿بَلِیَّهُ اَلنَّاسِ عَلَیْنَا عَظِیمَهٌ إِنْ دَعَوْنَاهُمْ لَمْ یَسْتَجِیبُوا لَنَا وَ إِنْ تَرَکْنَاهُمْ لَمْ یَهْتَدُوا بِغَیْرِنَا﴾، يعنى بليّت مردمان بزرگ است اگر بخوانیم ایشان را اجابت نمی کنند ما را و اگر فرو گذاریم ایشان را بجز از ما هدایت نمی شوند .

مفضّل می گوید و شنیدم که حضرت صادق صلوات الله علیه با اصحاب خویش می فرمود ﴿مَنْ وَجَدَ بَرْدَ حُبِّنَا عَلَی قَلْبِهِ فَلْیُکْثِرِ اَلدُّعَاءَ لِأُمِّهِ فَإِنَّهَا لَمْ تَخُنْ أَبَاهُ﴾، هر كس سردی و خنکی دوستی ما را بر دل خود دریابد درباره مادرش بسیار دعا نماید چه

ص: 80

با پدر وی خیانت نورزیده است یعنی وی حلال زاده است و فرزند پدر خود می باشد.

در جلد یازدهم بحار الأنوار از عمرو بن خالد مروی است که جناب زید بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن ابيطالب علیهم السلام فرمود: در هر زمانی مردی است از ما اهل بیت که حجّت خداوند است برخلقش و حجّت زمان ما برادر زاده ام جعفر بن محمّد علیهما السلام است ﴿ لاَ یَضِلُّ مَنْ تَبِعَهُ وَ لاَ یَهْتَدِی مَنْ خَالَفَهُ﴾ ، هر کس با این حضرت پیروی کند گمراه نمی شود و هر کس مخالفت بورزد هدایت نیابد.

و هم در آن کتاب امالی طوسی از سالم بن ابي حفصه مروی است که چون حضرت ابی جعفر محمّد بن علي باقر صلوات الله عليهما وفات نمود با اصحاب خویش گفتم منتظر من باشید تا بخدمت ابي عبد الله جعفر بن محمّد علیهما السلام رفته تعزيت بعرض رسانم پس بحضورش مشرّف شده تعزیت گفتم پس از آن عرض كردم ﴿ إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ ﴾ ، سوگند با خدای رفت آن کسی که می فرمود قال رسول الله صلى الله عليه و سلم : نمی پرسیدند از وی از بین او و بین رسول خدا.

یعنی حضرت باقر علیه السلام- که دارای این مقام بود که در بیان روایات و احادیث خویش همین قدر که می فرمود: رسول خدای چنین و چنان فرمود و از کمال علم قدس و زهد و صدق و اتقانی که آن حضرت را بود و از نهایت اعتماد و اطمینان و وثوقی که مردمان را باخبار آن حضرت بود هیچکس را نیروی آن نبود که عرض کند راویان این خبر تا بحضرت پیغمبر کیست- از میان برفت لا والله لا يرى مثله ابداً سوگند با خدای هرگز مانند آن حضرت دیده نخواهد شد

می گوید حضرت ابی عبدالله علیه السلام ساعتی خاموش شد آن گاه فرمود : ﴿قَالَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَل إِنَّ مِن یَتَصَدَّقُ بِشِقِّ تَمْرَهٍ فَأُرَبِّیهَا لَهُ کَمَا یُرَبِّی أَحَدُکُمْ فَلُوَّهُ حَتَّی أَجْعَلَهَا لَهُ مِثْلَ جَبَلِ أُحُدٍ﴾ ، فلو بكسر اول و بر وزن عدوّ و سموّ بمعنی کرّه ایست که از شیر باز شده یا یکساله باشد جمعش افلاو و فلاوی است .

بالجمله می فرماید خدای عزّ و جلّ فرمود بدرستي كه هر كس يك نيمه خرما

ص: 81

تصدق نماید من برای شما پرورش می دهم آن نیمه نمره را چنان که یکی از شما تربیت نماید کرّه خود را چندان که آن نیمه خرما را برای آن که تصدق کرده است مانند کوه احد گردانم سالم بن ابی حفصه می گوید نزد اصحاب خود شدم و گفتم عجیب تر ازین ندیده ام چه ما بزرگ می شمردیم قول ابی جعفر علیه السلام را که بلا واسطه می فرمود قال رسول الله و اکنون ابو عبدالله علیه السلام مي فرمايد قال الله عزّ و جلّ بلا واسطه .

معلوم باد که حضرت صادق سلام الله عليه بعد از آن که آن سخن سالم را بشنید که موهم آن بود که بعد از حضرت باقر کسی نیست که دارای رتبت آن حضرت باشد از خداوند تعالى بلا واسطه نقل حدیث فرمود تا بروی مکشوف افتد که چنان نیست که وی تصوّر نموده است بلکه همه وقت حجتی از پس حجتی در زمین موجود است .

و نیز در یازدهم بحار الأنوار مروی است که حسن بن صالح بن حی در خدمت آن حضرت در آمد و عرض کرد یابن رسول الله در این قول خدای تعالی اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الأمر منكم اطاعت کنید خدای را و اطاعت کنید رسول خدای و والیان امر خود را چه می فرمائی کیستند این والیان امر که خدای تعالی بطاعت ایشان امر فرموده است؟ فرمود علماء باشند .

چون از خدمت آن حضرت بیرون شدند حسن گفت هیچ چیز بجای نگذاشتم جز این که از این حضرت پرسش ننمودیم این علما کیستند یعنی نپرسیدیم این علما كه واجب الاطاعة هستند کیستند پس دیگر باره در خدمت آن حضرت شده و سؤال کردند فرمود الأئمّة منّا أهل البيت آن علمای واجب الاطاعه امامان و پیشوایانی می باشند که از اهل بیت هستند .

در کتاب اعلام الوری مروی است که محمّد بن شریح گفت حضرت صادق علیه السلام مي فرمود﴿ لَولا أنَّ اللّه تَعالی فَرَضَ وِلایَتَنا و أمَرَ بِمَوَدَّتِنا ما وَقَفناکُم عَلی أبوابِنا ، ولا أدخَلناکُم بُیوتَنا والله ما نَقُولُ إِلاَّ مَا قَالَ رَبُّنَا وَ أُصُولٌ عِنْدَنَا نَکْنِزُهَا کَمَا یَکْنِزُ

ص: 82

هَؤُلاَءِ ذَهَبَهُمْ وَ فِضَّتَهُم﴾

اگر نه آن بودی که خدای تعالی ولایت ما را واجب گردانیده و آفریدگان را بمودّت ما امر فرموده است، شما را بر ابواب سرای خودمان باز نمی داشتیم و بسراهای خود در نمی آوردیم سوگند با خدای نمی گوئیم مگر آن چه را که پروردگار ،فرمود، اصولی است نزد ما که پنهان می کنیم آن را چنان که این مردم طلا و نقره خود را پنهان می کنند

ظاهر عبارت چنان می نماید که می شاید مقصود امام علیه السلام این باشد که اگرنه بودی که خدای تعالی که محض رحمت کامله خود شما را بیافرید و خواست باجر و ثواب و درجات عالیه معرفت نایل فرماید لاجرم شما را بولایت و مودت ما دلالت کرد و ولایت و مودّت ما را اسباب حصول این مقصود قرار داد لاجرم ما نيز محض نهایت عنایت و عطوفت شما را بخویش خواندیم و بحضرت خود راه دادیم تا بكسب معارف پرداخته بعلوم دینیه و دنيويه و اخرویه و مثوبات شافیه برخوردار گردید و گرنه وجودات مقدسه مطهره نورانيّه عرشيه الهيّه ما را با هياكل عنصريّه بشريّة شما چه مناسبت و مجانست تواند بود و ما را برای قواعد و قوانین دین و معارف و عوارف و علوم مخصوصه اصولی است که بحسب اقتضای وقت و حاجت مخلوق بآنبمقام که خواهیم و بصلاح و صواب مقرون شماريم بشرح و بسط در آوریم و معضلات و مشکلات آن را بحسب وجوب و لزوم منکشف گردانیم تا آن چه محل حاجت حاجتمندان است برایشان روشن آید و بوستان علم و دانش آراسته گلشن گردد .

و نیز در کتاب مسطور از کتاب التفهیم از سدير صير في مذکور است که حضرت صادق علیه السلام فرمود : ﴿نَحْنُ تَرَاجِمَهُ وَحْیِ اَللَّهِ نحن خُزَّانُ عِلْمِ الله نَحْنُ قَوْمٌ مَعْصُومُونَ أَمَرَ اَللَّهُ بِطَاعَتِنَا وَ نَهَی عَنْ مَعْصِیَتِنَا نَحْنُ اَلْحُجَّهُ اَلْبَالِغَهُ عَلَی مَنْ دُونَ اَلسَّمَاءِ وَ فَوْقَ اَلْأَرْضِ﴾ ، معلوم باد كه أئمّة هدى صلوات الله عليهم اجمعين حجت بالغه خداوند تعالی هستند در آسمان و زمین ممکن است که در این جا که باین عبادت

ص: 83

مذكور فرموده اند نظر به جنبه تكلیف باشد چه اهل زمین مکلف هستند اما ملائكه آسمان ها بعوالم و معالم عبوديت عالم و مطیع می باشند

و هم در آن کتاب مسطور است که حضرت صادق علیه السلام مي فرمود : ﴿حَدیثی حَدیثُ أَبی وَ حَدیثُ أَبی، حَدیثُ جَدّی وَ حَدیثُ جَدّی، حدیثُ عَلِیِّ بْنِ اَبیطالِبٍ أمير المؤمنين و حَدِیثُ أَمِیرِ اَلْمُؤْمِنِینَ حَدِیثُ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ حَدِیثُ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ حَدِیثُ الله عَزَّ وَ جَلَّ﴾، و از این کلام مبارك برترین درجه عظمت و حشمت و صحت و اتقان و مباهات و مفاخرت آن حضرت و احادیث آن حضرت لایح می گردد و باز نموده آید که هر کس بر حدیث من توقف و تامل جويد چنان است که با خدای تعالی این معاملت بورزد.

و هم در آن کتاب سند به حیّان سرّاج می رسد که از سیّد بن محمّد حمیری که از این پیش نیز بحال او اشارت رفت شنیدم می گفت من بمذهب غلو تصديق داشتم و به غیبت محمّد بن حنفية اعتقاد می ورزیدم و روزگاری بر این منوال بپای بردم و خداى تعالى بوجود مبارك صادق جعفر بن محمّد علیهما السلام بر من منّت نهاد و آن حضرت مرا از آتش دوزخ درآورد و براه راست هدایت فرمود و از آن پس که بواسطه مشاهده دلایل و علامات و معجزات آن حضرت بر من ثابت گشت که بر خلق خدای حجت و امام مفترض الطاعه است از آن حضرت پرسیدم و عرض کردم یا بن رسول الله همانا از آباء عظام تو علیهم السلام در غیبت و صحّت وقوع آن اخباری رسیده است مرا خبر فرمای که غیبت بکدام کس واقع می شود .

﴿ فَقَالَ إِنَّ الْغَیْبَهَ سَتَقَعُ بِالسَّادِسِ مِنْ وُلْدِی وَ هُوَ الثَّانِی عَشَرَ مِنَ الْأَئِمَّهِ الْهُدَاهِ بَعْدَ رَسُولِ اللهِ صلی الله علیه و آله أَوَّلُهُمْ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ علیه السلام وَ آخِرُهُمُ الْقَائِمُ بِالْحَقِّ بَقِیَّهُ اللهِ فِی الْأَرْضِ وَ صَاحِبُ الزَّمَانِ وَ لَوْ بَقِیَ فِی غَیْبَتِهِ مَا بَقِیَ نُوحٌ فِی قَوْمِهِ لَمْ یَخْرُجْ مِنَ الدُّنْیَا حَتَّی یَظْهَرَ فَیَخْرُجَ فَیَمْلَأَء الْأَرْضَ قِسْطاً وَ عَدْلًا کَمَا مُلِئَتْ جَوْراً وَ ظُلْما﴾

فرمود غیبت در فرزند ششم من روی می دهد و اوست دوازدهم از ائمه هدی

ص: 84

بعد از رسول خدا اول ایشان امير المؤمنين علي بن ابيطالب و آخر ایشان قائم است که حجت خداست در زمین و صاحب زمان است سوگند با خدای اگر بآن مقدار که نوح علیه السلام در میان قوم خود بماند در غیبت خود بپاید بیرون نخواهد شد از دنیا تا گاهی که ظاهر شود و زمین را از عدل و داد آکنده دارد چنان که از جور و ستم آکنده بود، سید حمیری می گوید چون این کلام را از مولایم صادق علیه السلام بشنیدم بدست مبارکش بحضرت خدای توبه نمودم و قصیده خود را که در ابتدایش این شعر گفته ام انشاء نمودم .

تجعفرت باسم الله و الله أكبر *** و ايقنت انّ الله يعفو و يغفر

و دنت بدين غير ما كنت دانيا *** به و نهاني واحد النّاس جعفر

فقلت هب انّي قد تهوّدت برهة *** و إلا فديني دين من يتنصّر

فانّي إلى الرّحمن من ذاك تائب *** و إنّي قد اسلمت والله أكبر

فلست بغال ماحييت و راجع *** إلى ما عليه كنت اخفا و اضمر

ولا قائلا حي برضوی محمّد *** و إن عاب جهّال مقالي و أكثروا

ولكنّه ممّن مضى لسبيله *** على أفضل الحالات يقفي و يحبر

مع الطيّبين الطاهرين الأولى لهم *** من المصطفى فرع زكيّ و عنصر

إلى آخرها و بعد از آن این شعر را گفتم :

ايا راكبا نحو المدينة جسرة *** عذافرة يطوى بها كلّ سبسب

إذا ما هداك الله عاينت جعفراً *** فقل لوليّ الله و ابن المهذّب

و این دو شعر با چند شعر دیگر این قصیده ازین پیش مسطور شد همانا حیّان سرّاج راوی این حدیث از مردم کیسانیه بود سیّد بن عمل نيز بلاشك كيساني بود و گمان می برد که محمّد بن حنفیه همان مهدی است و در کوه رضوی مقیم است و در اغلب اشعارش با این عقیدت اشعاری می نهد از آن جمله این شعر است :

الا انّ الائمة من قريش *** ولاة الأمر أربعة سواء

علىّ و الثلاثة من بنيه *** هم اسباطنا و الأوصياء

ص: 85

قسيط سبط ایمان و برّ *** و سبط غيّبته كربلاء

و سبط لا يذوق الموت حتّى *** يقود الجيش يقدمه اللّواء

تغيّب لا يرى عنّا زمانا *** برضوی عنده عسل و ماء

و ازین پیش از این اشعار در ذیل مجلدات مشكوة الادب ناصرى و شرح احوال محمّد بن حنفية رضي الله عنه مسطور گردید و هم از اشعار سید حمیری است که باین مطلب اشارت نموده است :

يا شعب رضوى مالمن بك لا يرى *** و بنا إليه من الصبابة اولق

حتّى متى و إلى متى و كم المدى *** يا بن الوصيّ و أنت حيّ ترزق

إنّي أومّل ان اراك و انّني *** من ان اموت ولا اراك لأفرق

و ان شاء الله تعالى احوال و اشعار او در مقام خود مسطور می شود

در امالی شیخ طوسی علیه الرحمة از سفیان بن ابراهيم غامدی مذکور است که از حضرت جعفر بن محمّد علیهما السلام شنیدم می فرمود : ﴿بِنَا یُبْدَأُ اَلْبَلاَءُ ثُمَّ بِکُمْ وَ بِنَا یُبْدَأُ اَلرَّخَاءُ ثُمَّ بِکُمْ وَ اَلَّذِی یُحْلَفُ بِهِ لَیَنْتَصِرَنَّ اَللَّهُ بِکُمْ کَمَا اِنْتَصَرَ بِالْحِجَارَهِ ﴾ یعنی بلاء بما بدایت گرفت پس از آن بشما و رخاء بما بدایت گرفت پس از آن بشما و سوگند بآن کس که قسم بدو می خورند که خداوند انتصار می جوید بشما چنان که انتصار جسته می شود بسنگ .

و هم در آن کتاب از ابو نوفل محمّد بن اسحاق ثعلبی موصلی مروی است که گفت شنیدم جعفر بن محمّد علیهما السلام مي فرمود: ﴿نَحْنُ خِیَرَهُ اَللَّهِ مِنْ خَلْقِهِ وَ شِیعَتُنَا خِیَرَهُ اَللَّهِ مِنْ أُمَّهِ نَبِیِّهِ﴾ يعني مائیم برگزیدگان خداوند از تمامت مخلوقش و شیعیان ما برگزیدگان خداوند هستند از جمله امت پیغمبر او .

و هم در در آن کتاب از ابان بن تغلب مروی است که حضرت ابی عبدالله جعفر بن محمّد مي فرمود: ﴿ نَفَسُ اَلْمَهْمُومِ لِظُلْمِنَا تَسْبِیحٌ وَ هَمُّهُ لَنَا عِبَادَهٌ وَ کِتْمَانُ سِرِّنَا جِهَادٌ فِی سَبِیلِ اَللَّهِ﴾ یعنی نفس کسی که بسبب آن ظلم و ستمی که بر ما وارد شده

ص: 86

اندوهناك باشد تسبيح است و اندوه او برای ما عبادت است و مکتوم داشتن سرّ ما را از اعدای ما جهاد در راه خداوند است یعنی این جمله بمنزله آن جمله است پس از آن ابو عبد الله سلام الله عليه فرمود : ﴿ یَجِبُ أَنْ یُکْتَبَ هَذَا اَلْحَدِیثُ بِالذَّهَبِ﴾ واجب است که این حدیث را بآب طلا بنویسند.

و نیز در آن کتاب از سعدان بن مسلم از ابو بصیر مروی است که از حضرت ابی عبد الله علیه السلام سئوال کردم ایمان چیست؟ آن حضرت پاسخ مرا در دو کلمه جمع کرد و فرمود : ﴿اَلْإِیمَانُ بِاللَّهِ أَنْ لاَ تَعْصِیَ اَللَّهَ ﴾، ایمان بخدای عصیان نورزیدن در حضرت اوست عرض کردم معنی اسلام چیست؟ این معنی را بدو کلمه فراهم کرد و فرمود : ﴿مَنْ شَهِدَ شَهَادَتَنَا وَ نَسَکَ نُسُکَنَا وَ ذَبَحَ ذَبِیحَتَنَا﴾ هر کس گواهی دهد بآن چه ما گواهی می دهیم و عبادت کند بآن عبادت که ما عبادت می کنیم و ذبح نهد بطريق ذبح نمودن ما مسلمان می باشد یعنی در شهادتین و عبادات و نسك مشروعه و ذبيحه مشروعه مانند ما رفتار کند مسلمان است و از این کلام معجز نظام تفاوت میان اسلام و ایمان معلوم شد و نیز معین گشت که شرط اسلام چیست

و نیز در کتاب امالی طوسى عليه الرحمة از حسين بن مصعب مسطور است که گفت از حضرت صادق سلام الله عليه شنیدم می فرمود : ﴿مَنْ أَحَبَّنَا لِلَّهِ وَ أَحَبَّ مُحِبَّنَا لاَ لِغَرَضِ دُنْیَا یُصِیبُهَا مِنْهُ وَ عَادَی عَدُوَّنَا لاَ لِإِحْنَهٍ کَانَتْ بَیْنَهُ وَ بَیْنَهُ ثُمَّ جَاءَ یَوْمَ اَلْقِیَامَهِ وَ عَلَیْهِ مِنَ اَلذُّنُوبِ مِثْلُ رَمْلِ عَالِجٍ وَ زَبَدِ اَلْبَحْرِ غَفَرَ اَللَّهُ تَعَالَی لَهُ﴾ یعنی هر کس دوست بدارد ما را خالصا لوجه الله و دوست بدارد دوست ما را نه بسبب غرض دنیوی که از آن بهره یاب شود و دشمن بدارد دشمن ما را نه بسبب كينه که در میان او و وی باشد و آن گاه چون روز قیامت در آید و او بیاید در حالتی که گناهان او باندازه ریگزار و شماره ریگ عالج باشد که موضعی است در بادیه و باندازه کف دریا باشد خداوند گناهان او را می آمرزد.

در آن کتاب مسطور است که محمّد بن مثنّی ازدی گفت از حضرت ابي عبد الله جعفر بن محمّد علیهما السلام شنیدم می فرمود : ﴿نَحْنُ اَلسَّبَبُ بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَ اَللَّهِ

ص: 87

عَزَّ وَ جَلَّ﴾ ، مائيم سبب و واسطه میان شما و خدای عزّ و جلّ یعنی بدون ما بخدای تعالی راه نمی یابید.

و دیگر در آن کتاب مسطور است که معتّب مولای ابی عبدالله علیه السلام گفت از حضرت شنیدم با داود بن سرحان می فرمود:

﴿یَا دَاوُدُ أَبْلِغْ مَوَالِیَّ عَنِّی السَّلَامَ وَ أَنِّی أَقُولُ رَحِمَ اللَّهُ عَبْداً اجْتَمَعَ مَعَ آخَرَ فَتَذَاکَرَا أَمْرَنَا فَإِنَّ ثَالِثَهُمَا مَلَکٌ یَسْتَغْفِرُ لَهُمَا وَ مَا اجْتَمَعَ اثْنَانِ عَلَی ذِکْرِنَا إِلَّا بَاهَی اللَّهُ تَعَالَی بِهِمَا الْمَلَائِکَهَ فَإِنِ اجْتَمَعْتُمْ فَاشْتَغِلُوا بِالذِّکْرِ فَإِنَّ فِی اجْتِمَاعِکُمْ وَ مُذَاکَرَتِکُمْ إِحْیَاءَنَا وَ خَیْرُ النَّاسِ بَعْدَنَا مَنْ ذَاکَرَ بِأَمْرِنَا وَ دَعَا إِلَی ذِکْرِنَا﴾

ای داود سلام مرا بدوستان من برسان و من همی گویم خداوند رحمت کند بنده را که با دیگری انجمن کند و از امر ما و ولایت و خلافت و وصایت و جلالت و مراتب ما یاد نماید چه در این حال سوّمی ایشان فرشته ایست که از بهر ایشان خواهش آمرزش نماید و هرگز دو تن فراهم نشوند بر ذکر مناقب و مدایح ما جز این که خداوند تعالی بر فرشتگان بسبب ایشان مباهات فرماید پس هر وقت اجتماعی ورزیدید بیاد ما و ذکر مناقب و مجالس ما اشتغال جوئید چه در اجتماع ورزیدن و مذاکرات نمودن شما احیای امر ما می شود و بهترین مردمان از پس ما کسی است که مذاکره امر ما را نماید و بیاد کردن ما مردم را بخواند .

و نیز در آن کتاب از معاویه صیداوی مسطور است که حضرت ابی عبدالله جعفر بن محمّد علیهما السلام فرمود : ﴿مَا یَمْنَعُکُمْ إِذَا کَلَّمَکُمْ اَلنَّاسُ أَنْ تَقُولُوا لَهُمْ ذَهَبْنَا مِنْ حَیْثُ ذَهَبَ اَللَّهُ، وَ اِخْتَرْنَا مِنْ حَیْثُ اِخْتَارَ اَللَّهُ، إِنَّ اَللَّهَ سُبْحَانَهُ اخْتَارَ مُحَمَّداً وَ اخْتَارَنا آلَ مُحَمَّدٍ فَنَحْنُ مُتَمَسِّكُونَ بِالْخِیَرَةِ مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ﴾ چه باز می دارد و مانع می شود شمارا که چون مردمان با شما از در مکالمت در آیند یعنی با شما احتجاج و مشاجرت ورزند که از چه باین راه و این طريقه مي رويد يا گويند بچه راه و طریقه هستید بگوئید می رویم از آن جا که خدای می رود و اختیار می نمائیم آن چه خدای اختیار فرموده است همانا خدای سبحانه اختیار فرموده است محمد صلی الله علیه و آله را و ما اختيار

ص: 88

نموده ایم آل محمّد صلوات الله عليهم را و ما متمسّك هستیم بآنان که خدای ایشان را اختیار فرموده است .

و هم در آن کتاب مسطور است که سماعة بن مهران در خدمت حضرت صادق عليه السّلام تشرّف یافت فرمود : ای سماعه شریرترین مردمان کیست عرض کردم مائيم باين رسول سماعة مي گوید چون این سخن بعرض رسانیدم آن حضرت چنان غضبناک شد که چهره مبارکش چون گل سرخ شد آن گاه راست بنشست چه از آن پیش تکیه کرده بود و فرمود: ﴿یَا سَمَاعَهُ مَنْ شَرُّ اَلنَّاسِ﴾ ای سماعه بدترین مردم کیست .

عرض کردم سوگند با خدای دروغ با تو نگفتم ای پسر رسول خدا ما نزد این مردم بدترین مردمیم چه ایشان ما را کافر و رافض می نامند آن حضرت بمن نظر افکند پس از آن فرمود: ﴿کَیْفَ بِکُمْ إِذَا سِیقَ بِکُمْ إِلَی الْجَنَّهْ وَ سِیقَ بِهِمْ إِلَی النَّارِ فَیَنْظُرُونَ إِلَیْکُمْ وَ یَقُولُونَ﴾، چگونه باشید شما گاهی که شما را بسوی بهشت برانند و آنان را بطرف دوزخ کشانند و ایشان که بجانب دوزخ روانند از در حسرت و افسوس بشما نظاره کنند و گویند : ﴿مَا لنَا لا نَری رِجَالاً کُنّا نَعُدُّهُمْ مِن اَلْأَشْرارِ﴾، چيست ما را که نمی بینیم آن مردمی را که ما ایشان را از اشرار می شمردیم.

یعنی آنان را که در دار دنیا از اشرار می خواندیم و سزاوار دوزخ می دانستیم از چه روی حالا که ما بدوزخ می شویم ایشان را با خود نمی بینیم و بعد از قراءت این آیه مبارکه فرمود: ﴿ یَا سَمَاعَهَ بْنَ مِهْرَانَ ، إِنَّهُ وَ اَللَّهِ مَنْ أَسَاءَ مِنْکُمْ إِسَاءَهً مَشَیْنَا إِلَی اَللَّهِ یَوْمَ اَلْقِیَامَهِ بِأَقْدَامِنَا فَنَشْفَعُ فِیهِ فَنُشَفَّعُ، وَ اَللَّهِ لاَ یَدْخُلُ اَلنَّارَ مِنْکُمْ عَشْرَهُ رِجَالٍ، وَ اَللَّهِ لاَ یَدْخُلُ اَلنَّارَ مِنْکُمْ خَمْسَهُ رِجَالٍ، وَ اَللَّهِ لاَ یَدْخُلُ اَلنَّارَ مِنْکُمْ ثَلاَثَهُ رِجَالٍ، وَ اَللَّهِ لاَ یَدْخُلُ اَلنَّارَ مِنْکُمْ رَجُلٌ وَاحِدٌ، فَتَنَافَسُوا فِی اَلدَّرَجَاتِ وَ أَکْمِدُوا عَدُوَّکُمْ بِالْوَرَعِ﴾

ای سماعة بن مهران بدرستی که سوگند بخداوند هر کس از شما مرتکب

ص: 89

عملی سوء بشود ما در روز قیامت با قدم های خودمان بحضرت یزدان روان شویم و درباره او شفاعت کنیم و شفاعت ما پذیرفته شود سوگند با خدای درون آتش نشود از شما ده تن سوگند با خدای بآتش اندر نیاید از شما پنج تن قسم بخدا داخل آتش نشود از شما سه تن سوگند با خدای درون آتش نشود از شما یکتن پس برای ادراك درجات عالیه و سپردن معارج متعالیه راغب و شایق شوید و دشمنان را به نیروی ورع باندوه دل گداز در افکنید .

راقم حروف گوید اگر بتامل در این حدیث و امثال این حدیث بنگرند معلوم می دارند که این گونه مطالب نیز از شمار اعجاز است چه از درون مخاطب چون مستحضرند این گونه پرسش فرمایند تا آن گونه پاسخ بیارایند و شیعیان خود را نیز بچنین رحمت شامل و دولت کامل که بجمله از طفیل وجود مسعود خود این امامت و ولایت است بیاگاهند و مسرور و مفتخر گردانند

و نیز در امالی صدوق عليه الرّحمة از عبدالله بن سنان مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود : ﴿إِذَا کَانَ یَوْمُ اَلْقِیَامَهِ وَکَلَنَا اَللَّهُ بِحِسَابِ شِیعَتِنَا فَمَا کَانَ لِلَّهِ سَأَلْنَا اَللَّهَ أَنْ یَهَبَهُ لَنَا فَهُوَ لَهُمْ وَ مَا کَانَ لَنَا فَهُوَ لَهُمْ﴾ چون روز قیامت فرا رسد خدای تعالی ما را موکل فرماید که بحساب شیعیان خود بازرسیم پس اگر حقّ الله برایشان باشد خواستار می شویم تا برای ما ببخشد پس آن برای ایشان است و آن چه برای ماست آن هم برای ایشان می باشد آن گاه حضرت ابی عبدالله علیه السلام این آیه شریفه را قراءت فرمود: ﴿إِنَّ إِلَيْنا إِيابَهُمْ ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا حِسابَهُمْ﴾ ، بدرستي كه بازگشت ایشان بسوی ماست و حساب ایشان بر ماست و از این معنی باز رسانید که تفسیر آیه شریفه این است که بازگشت و حساب شیعیان ایشان با ایشان است.

در امالی ابن شیخ طوسی ابو جعفر محمّد بن الحسن بن علي بن الحسن الطوسي قدس الله روحهما از محمّد بن عبدالرحمان ضبّی مروی است که گفت از حضرت امام جعفر صادق علیه اللام شنیدم می فرمود : ﴿وَلاَیَتُنَا وَلاَیَهُ اَللَّهِ اَلَّتِی لَمْ یُبْعَثْ نَبِیٌّ قَطُّ إِلاَّ بِهَا﴾، يعنى ولایت و دوستی ما آن ولایت خدائی است که هیچ پیغمبری هرگز انگیخته

ص: 90

نشد مگر بآن یعنی جز با قبول ،ولایت ما مبعوث نگردید

در کتاب ریاض الشهدا مسطور است که عبدالله بن مبارك مفتی خراسان آن حضرت را باین شعر مدح نموده است :

أنت يا جعفر فوق المدح والمدح عناء *** انّما الأشراف أرض و لهم أنت سماء

جاز حدّ المدح من قد ولدته الانبياء

و هم در آن کتاب و بحار الانوار و اغلب کتاب اخبار از مالك بن انس مروى است که گفته است ﴿مَا رَأتْ عَيْنٌ، وَ لَا سَمِعَتْ اُذُنٌ، وَ لَا خَطَرَ عَلَى قَلْبِ بَشَرٍ أفْضَلُ مِنْ جَعْفَرٍ الصَّادِقِ﴾، هیچ چشمی ندیده و هیچ گوشی ندیده و در دل هيچ يك از نوع بشر خطور ننموده است که از جعفر صادق علیه السلام افضل و فزون تر و برتری در تمامت جهان آمده باشد.

و نیز صاحب رياض الشهاده می نویسد هیچ سندی برای افضلیّت آن حضرت از آن برتر و بهتر نتواند بود که جمعی کثیر از اصحاب معالی نصابش در تمامت علوم بر تمامت علمای عصر و دانشمندان روزگار برتری یافته با مشاهير ائمّة سنت و جماعت بمناظرت و مباحثت پرداخته تفوق و تقدّم گرفتند چنان که مناظرات مؤمن الطاق با ابوحنفیه مشهور و معروف است و از این بعد بخواست خدای تعالی در مقام خود مسطور شود .

صاحب حبيب السّير می نویسد مکارم ذات و محاسن صفات امام جعفر علیه السلام مانند پرتو آفتاب از فلك اخضر سمت انتشار گرفته و وفور کرامات و خوارق عادات آن مهر سپهر امامت بسان فیض سحاب در بسيط غبرا صفت اشتهار پذیرفته ضمیر مطهّرش مظهر علوم دینیه بود خاطر منوّرش مهبط انوار معارف يقينيه حقایق آیات بینات کلام الهی از تحریر دلپذیرش مقرر و دقايق كلام معجز نظام حضرت رسالت از تقریر بی نظیرش مفسّر حقیقت ، امامتش نزد كافّه علماء امم مسلم و وجود فايض الجودش پیش عامّه اولاد بنی آدم مکرّم و این شعر را در مدح آن حضرت گوید :

ص: 91

محيط جمله كمالات جعفر بن محمّد *** که بهر كسب فضایل نمود سلب علائق

لوای مرحمت او پناه اهل سعادت *** خلال مكرمت او ملاذ جمله خلایق

کلام او ز حدیث آمده است مخبر صادق *** زبان او ز کلام خدای گفته حقایق

بالجمله السنه اهل روزگار از مخالف و موافق در مدح فضائل و مناقب و مآثر این حضرت ناطق و متفق و کتب سیر و اخبار و احادیث و آثار بذكر محاسن اخلاق و معالی آثارش مبسوط و مزیّن است اگر کسی بخواهد برخی از آن جمله را در حیّز تحریر در آورد در هزاران هزار سال اندکی از بسیار را نتواند و از عهده بر نیاید .

بیان علوم و مفاخر حضرت امام ناطق جعفر بن محمّد صادق عليهما السلام

علوم ائمّه اطهار را جز ایزد علام نداند و معیار دانش و میزان بینش ایشان را جز آفریننده بینش و دانش گذارش نتواند کرد، تمامت علوم و معلومات مخلوق خالق ارضین و سموات از سیلان امطار و جریان بحار علوم این بحور بی کران و كنار است و عجب این که این وجودات مقدسه مطهره با این که صفحه جهان را از بروز و ظهور علوم و فنون جليله خود بیا کنده اند و باخبار و آثار خویش افتخار داده اند ایشان را صادق و مصدّق خوانند چون کسی بدقت بنگرد همین نام شریف و لقب گرامی که از روی حقیقت و صحت و متفق عليه طوايف بريّت و اصناف خلیقت است از تمامت معجزات انبیاء و اولیاء بزرگ تر است صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين

ص: 92

همانا بحسب تقاضای وقت و مناسبت احوال روزگار آن چند علوم و فنون که از حضرت صادق علیه السلام نمایش گرفت از هيچ يك از انبیاء و اولیاء در هیچ زمان گذارش ننمود و چون بجمله از روی صدق و راستی و حقیقت بود جدّ بزرگوارش برای اثبات حق و افزودن علامات جلالت و نبالت آن حضرت و رغم انف ارباب مخالفت، و تمیز از جعفر کذّاب صادقش نام کرد و دفاتر ایّام را بفنون علوم و اخبار صدق آثارش مشکفام گردانید

و لطف مطلب در این جا است که در میان ائمه هدی سلام الله عليهم این حضرت والا منقبت را که به بسط علوم و بثّ اخبار و نشر آثار امتیاز و ازدیادی از روی حکمت دارد باین لقب مبارك بناميد و بر روی مخالف و مؤالف بانك بر كشيد كه چشم باز کنید و گوش برگشائید و با دقت نظر و فکر عمیق بنگرید که این وجود مبارك را که منبع این همه علم و اخبار است باین لقب ملقب می دارم تا آن چه که توانید از راه دوستی و امتحان یا دشمنی و استهان کوشش نمائید تا اگر دست یافتید با بتفحص و تجسس كامل نیرومند شديد يك خبر يا يك حديث او را ضعيف شمارید آن وقت بر مطلوب خود نایل شده اید یا از تمامت علوم او بر یکی از مقالاتش توانستید ایرادی صحیح بنمائید بر مقصود خود فایز هستید چه اگر دیگر کسان دارای صد هزاران هزار يك اين مآثر باشند از تکذیب مکذّب و طعن و همز و لمز اعدا بلكه از معارضه احبّا آسوده نتوانند زیست .

بار خدایا این وجود مبارك را چگونه بيافريدي و در این نور مجسم و روح مجرد چه ودیعت ها نهادی که طبقات آسمان و صفحات زمین را گنجایش برخی از آن میسّر نیست ذلك فضل الله وما ذلك على الله بعزيز

چنان که در بحر الجواهر و تذكرة الائمة و اغلب كتب تواريخ و اخبار مروى است که مذهب جعفری بآن حضرت منسوب است و اختلاف مذاهب و ائمه اربعه اهل سنت و بدعت های ایشان در زمان آن حضرت و اندک زمانی بعد از آن حضرت

ص: 93

نمایش گرفته و در ایام منصور دوانقی دوم خليفه بني عباس نعمان بن ثابت بن زوطي بن ماه مكنّى و معروف بابي حنيفه كوفي که اهل سنّت او را امام اعظم می خوانند و از جمله تلامذه حضرت صادق سلام الله علیه و از ائمه اربعه اهل سنّت است و در مراتب فقه و علم نامدار و محل وثوق سنیان است، همواره آب وضوی حضرت صادق سلام الله علیه را گرفته با خود می داشت و بهر بیماری می داد شفا می یافت

منصور خليفه از کمال بغض و حسد و عداوت که نسبت بآن حضرت داشت ابو حنیفه را بمال و جاه و اعتبار روز گار بی اعتبار بفریفت و در برابر آن حضرت باز داشت تا قیاس و رأی و اجتهاد و استحسان عقلی را قرار داد نموده فتاوی بسیاری در دین داده مذهب اهل سنّت را بسطی عظیم بداد و منصور خليفه مقرر ساخته بود که هر کس نزد ابوحنیفه شود و از مسئله پرسش نماید يك اشرفی از کار گذاران خلافت بستاند و هر که بحضرت جعفر صادق علیه السلام شود يك اشرفی از وی ماخوذ دارند ازین روی امر ابی حنیفه رونقی بی رونق بگرفت

اما معذالك پوشیده فتوی می داد که نصرت و معاونت زيد واجب است و او را امام می دانست و همیشه منصور و امثال او را از خلفای بنی عبّاس بظلم و فسق منصوب می داشت و ایشان را انکار می نمود تا گاهی که منصور او را از درجه اعتبار بیفکند و بحبس در انداخت و در محبس بزیست تا بدیگر جهان روی نهاد و مزاح و مطایباتی که درمیان او و مؤمن الطاق اتفاق افتاد در مقام خود مسطور می شود.

در تذكرة الأئمّه مسطور است که ابوحنیفه زیدی مذهب بود و از اصول و فروع خودش مذهب اهل سنّت را بسط عظیمی بداد و می گفت باید مال را نزد زید برد و او باید خروج کند و خروج بر این دزد متقلّب که نام امامت را بر خود بسته یعنی منصور دوانقی و امثال او از بنی اُمیّه و بنی عباس واجب است مشهور است که وقتی زنی نزد ابو حنیفه آمد که تو فتوی دادی که پسرم با محمّد و ابراهیم پسران عبد الله بن الحسن خروج نمایند و با منصور جنگ بورزند اينك پسرم خروج كرد و کشته شد ابو حنیفه گفت کاش من بجای پسرت بودم و ابوحنیفه همه وقت در حقّ

ص: 94

منصور و امثال او از بنی اُمیّه و بنی عباس می گفت اگر این جماعت مسجدی بنیان کنند و مرا فرمان دهند تا آجر آن را بشمار گیرم نشمارم چه این جماعت فاسقند و مردم فاسق سزاوار امامت نیستند

معلوم باد که در تفسیر کشاف در تفسیر آیه شریفه ﴿لَا یَنَالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ﴾ مرقوم است که این آیه مبارکه بر آن دلالت دارد که فاسق صلاحیت امامت ندارد و چگونه صلاحیت امامت دارد آن کس که اگر قاضی باشد و فاسق حکمش باطل است و اگر فاسقی گواهی دهد شهادتش مردود است و اطاعتش واجب و خبرش مقبول نیست و نتواند مردمان را امام نماز باشد

از ابن عيينه منقول است که می گفت خدای تعالی هرگز ستمکار را دوست نمی دارد و امام نمی گرداند و چگونه جایز است که ظالم را بامامت برآورد و حال آن که تکلیف امام دفع ظلم است پس اگر ظالم را نصب فرماید چنان باشد که خود مرتکب ظلم شده باشد و بیضاوی در تفسیر خود از روی انصاف رفته و گوید اگر كسى يك وقت ظالم بوده صلاحیت امامت و نبوّت ندارد و این آیه مبارکه بر آن دلالت نماید که پیغمبران باید پیش از بعثت و بعد از بعثت معصوم باشند و هم چنین ائمة مي بايد معصوم باشند خواه پیش از امامت یا بعد از امامت و ازین پیش در كتاب احوال حضرت امام زین العابدين علیه السلام در ذیل احوال زيد شهيد عليه الرّحمة بداستان ابو حنیفه اشارت رفت

در کتاب کشف الغمّه و بحار الأنوار و تذكرة الحفاظ ذهبي و بعضى كتب دیگر از صالح بن اسود مسطور است که از حضرت ابی عبدالله جعفر بن محمّد علیهما السلام شنیدم می فرمود : ﴿سَلُونِی قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِی فَإِنَّهُ لاَ یُحَدِّثُکُمْ أَحَدٌ بَعْدِی بِمِثْلِ حَدِیثِی ﴾ ، بپرسید از من پیش از آن که نیابید مرا چه هیچ کس بعد از من حدیث نمی کند شما را مانند حدیثی که من میرانم . راقم حروف گوید در حقیقت آن حضرت خبر از آینده و قوت خلفای بنی عباس و انزوای ائمّة هدى و زمان نقيّه می دهد

و هم در بحار الأنوار مسطور است که نوح بن درّاج با ابن ابی لیلی گفت

ص: 95

آیا تو سختی را که گفته باشی یا حکومتی را که رانده باشی برای قول احدی متروك داشته باشی گفت ننموده ام مگر براى يك مرد گفتم آن کیست گفت جعفر بن محمّد سلام الله عليهما است .

و هم در آن کتاب و بعضی کتب دیگر از عمرو بن ابی مقدام مروی است هر وقت به جعفر بن محمّد علیهما السلام به نظر می کنم می دانم از سلاله پیغمبران است و کتب احادیث و حکمت و زهد و موعظت از کلام آن حضرت خالی نیست که همی گویند و نویسند قال جعفر بن محمّد : قال جعفر الصادق . و آن حضرت را نقاش و ثعلبی و قشیری و قزوینی در تفاسیر خود یاد کرده اند یعنی از تفاسیر و احادیث آن حضرت مسطور داشته اند.

و در كتاب حلية و ابانة و اسباب النزول و ترغيب و ترهيب و شرف المصطفى و فضائل الصحابة و در تاریخ طبری و بلاذری و خطيب و مسند ابي حنيفه و آلکالی و قوة القلوب و معرفة علوم الحدیث از آن حضرت نگارش اخبار و احادیث و تأويل و تفسير و علوم و فنون داده اند و قد روت الامة باسرها عنه دعاء ام داود : و دعاى اُمّ داود را تمامت امت از مخالف و مؤالف از آن حضرت نقل کرده اند و چنین مصنفین و مؤلفين و مفسرین بزرگ روزگار هر مطلبی را که خواهند بسند قاطعی مستند دارند بجعفر بن محمّد علیهما السلام استناد می جویند

و هم در بحار الأنوار مسطور است که حضرت صادق علیه السلام مي فرمود : ﴿إِنِّی أَتَکَلَّمُ عَلَی سَبْعِینَ وَجْهاً لِی مِنْ کُلِّهَا اَلْمَخْرَجُ﴾ ، بدرستي كه من بر هفتاد وجه تكلم می نمایم و برای من از تمامت آن ها مخرج است .

و هم در یازدهم بحار و بعضی کتب دیگر مسطور است که از آن حضرت از احوال محمّد بن عبد الله بن الحسن پرسیدند فرمود : ﴿مَا مِنْ نَبِیٍّ وَ لاَ وَصِیٍّ، وَ لاَ مَلِکٍ، إِلاَّ وَ هُوَ فِی کِتَابٍ عِنْدِی﴾، يعنى : مصحف فاطمة ﴿وَ اَللَّهِ مَا لِمُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ اَللَّهِ فِیهِ اِسْمٌ﴾، هیچ پیغمبر و هیچ وصی پیغمبر و هیچ پادشاهی نیست جز این که اسمش در آن کتاب یعنی مصحف فاطمه علیها السلام که نزد من است ثبت است سوگند باخدای

ص: 96

برای محمّد بن عبدالله در آن کتاب اسمی نیست یعنی او را در زمره این سه طبقه نامی نیست اما تواند بود که نامش ثبت شده باشد.

و هم در کتاب بحار الانوار و ریاض الشهاده و بعضی کتب دیگر وكشف الغمّه از عبد الاعلى و عبيدة بن بشر مسطور است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام ابتداء یعنی بدون این که کسی عرض كند فرمود: ﴿والله إِنِّی لَأَعْلَمُ مَا فِی اَلسَّمَاوَاتِ وَ مَا فِی اَلْأَرْضِ و ما في الجنة وَ مَا فِی اَلنَّارِ وَ مَا کَانَ وَ مَا یَکُونُ إِلَی أَنْ تَقُومَ اَلسَّاعَهُ﴾، قسم بخداى من عالم هستم بآن چه در آسمان ها و آن چه در زمین و آن چه در بهشت و آن چه در آتش است و آن چه بوده است و آن چه خواهد بود تا روز قیامت .

آن گاه آن حضرت خاموش شد و از آن پس فرمود : ﴿ أَعْلَمُهُ مِنْ كِتَابِ اللَّهِ أَنْظُرُ إِلَيْهِ هَكَذَا﴾، اين جمله را از کتاب خدای می دانم و نظر می کنم بکتاب خدای این چنین پس کفّ مبارك را منبسط ساخته و فرمود خدای تعالی می فرماید : « فِیهِ تِبْیَانُ كُلِّ شَیْ ءٍ﴾، يعنی بیان و توضیح و روشنی هر چیزی در آن است .

معلوم باد چنان می نماید که سکوت و فرمایش دوم امام علیه السلام برعایت حال مخاطب و مراتب ایمان و ایقان او یا مراعات تقیّه است و خدای بحقیقت امر اعلم است .

و هم در بحار الانوار از مالك بن انس مروی است ﴿مَا رَأَتْ عَيْنٍ وَ لَا سُمْعَةً أُذُنُ وَ لَا خَطَرَ عَلَى قَلْبِ بَشَرٍ أَفْضَلُ مِنْ جَعْفَرِ الصَّادِقِ فَضْلًا وَ عِلْماً وَ عِبَادَةُ و رعاً﴾، و اين حديث باندك تفاوتی مذکور شد .

و هم در آن کتاب و بعضی کتب دیگر مسطور است که حفص بن غیاث هر وقت از آن حضرت حدیث می نمود می گفت ﴿ حَدَّثَنِی خَیْرُ الْجَعَافِرِ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ علیهما السلام ﴾.

و نیز ذهبی در جلد اول تذكرة الحفاظ گويد «الامام ابو عبدالله جعفر صادق علوی مدنی» یکی از بزرگان نامدار و اعلام روزگار و پسر دختر قاسم بن محمّد بن ابی بکر است از جدّش قاسم و پدرش حضرت ابی جعفر باقر سلام الله عليهما و از عبدالله ابن ابى رافع و عروة بن الزبير و عطاء و نافع و جماعتى حديث مي فرمود و مالك و هر دو سفیان و حاتم بن اسماعيل و يحيى القطان و ابو عاصم نبیل و خلقی کثیر از

ص: 97

آن حضرت روایت داشتند و ظاهر چنان می نماید که سهل بن سعد ساعدی را ملاقات فرموده باشد

يحيى بن معين و شافعی در احادیث آن حضرت وثوق داشتند و آن حضرت را توثیق نمودند و ابوحنیفه می گفت ما رایت افقه من جعفر بن محمّد، و ابو عاصم از آن حضرت روایت می کرد که فرمود پدرم مرا حدیث کرد که عمر گفت ندانم با مردم مجوس چکنم عبدالرحمن بن عوف برخاست و بایستاد و گفت از رسول خدای صلی الله علیه و اله شنیدم می فرمود: ﴿سُنُّوا بِهِمْ سُنَّهَ أَهْلِ اَلْکِتَابِ﴾ با مردم مجوس همان سنّت بورزید که با اهل کتاب بجای می آورید .

در مناقب ابن شهر آشوب علیه الرحمه می گوید از علمای اعلام و ائمّه مانند مالك بن انس و شعبة بن الحجاج و سفيان ثورى و ابن جريح و عبدالله بن عمرو و روح بن قاسم و سفيان بن عيينه و سليمان بن بلال و اسماعيل بن جعفر و حاتم بن اسماعيل و عبد العزيز بن حجّار و وهب بن خالد و ابراهيم بن طهمان از آن حضرت روایت داشتند

و نیز در بحار وكشف الغمّه از سورة بن كليب مروی است که زید بن علي عليهما السلام با من فرمود از کجا دانستید که صاحب شما یعنی امام جعفر صادق بآن جلالت و مرتبت و فضل و علم است که شما باز می شمارید؟ گفتم همانا بر خبیر دانشمند فرود آمدی زید گفت بازگو تا چیست گفتم ما در زمان برادرت محمّد بن علي عليهما السّلام در حضرتش می شدیم و پرسش می نمودیم و آن حضرت می فرمود : ﴿قال رسول الله صلى الله عليه و سلم و قَالَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فِی کِتَابِهِ﴾

یعنی جواب آن حضرت و احادیث آن حضرت بر این شیمت بود تا گاهی که وفات فرمود پس بخدمت شما آل محمّد صلی الله علیه و اله روی نهادیم و تو از آن جمله بودی که بخدمتش در آمدیم و در آن چه از شما پرسش نمودیم از پاره خبر دادید و از بعضی جواب ندادید و از تمامت سؤالات پاسخ نیاوردید تا گاهی که در حضرت برادر زاده ات جعفر علیه السلام مشرف شدیم و آن حضرت با ما فرمود چنان که پدرش می فرمود

ص: 98

﴿ قال رسول الله صلی الله علیه و آله و قال الله تعالى﴾ ، زيد بن علي علیه السلام چون این سخن بشنید تبسّم فرمود و گفت سوگند با خدای اگر چنین می گوئى همانا كتب على یعنی امير المؤمنين علیه السلام نزد وی است .

راقم حروف گوید همین سخن جناب زید که کتب آن حضرت نزد این حضرت است برای دلالت امامت و مراتب فضایل و جلالت آن حضرت کافی است چه این گونه ودایع امام جز نزد امام دیگر نتواند بود .

و نیز در یازدهم بحار الانوار از کافی مسطور است که سعدان بن مسلم روایت نموده است که چون حضرت ابی عبد الله علیه السلام بحيره قدوم فرمود بر دابّه خود بر نشست و به خورنق راه گرفت و فرود آمد و در سایه دابه خود بنشست و غلام سیاه آن حضرت در خدمتش حضور داشت و در آن جا مردی از اهل کوفه بود که درخت خرمائی خریده بود آن مرد از غلام پرسید این مرد کیست غلام گفت جعفر بن محمّد عليهما السلام است آن مرد طبق خرمائی ضخیم و درشت بیاورد و در حضور مبارکش بگذاشت آن حضرت بآن مرد فرمود چیست این؟ عرض کرد برنی است فرمود در این شفاء است آن گاه نظر بسابری افکند و فرمود: چیست این ؟ گفت سابری است فرمود : «هذا عندنا البيض» این در نزد ما بیض است .

آن گاه از مشان سؤال کرد و فرمود این چیست؟ آن مرد عرض کرد مشان است فرمود : «هذا عندنا ام جرزان» این نزد ما ام جرزان است یعنی باصطلاح و لغت ما چنین است و نظر فرمود به صرفان و گفت چیست این؟ آن مرد عرض کرد صرفان است فرمود : « هو عندنا العجوة و فيه شفاء » اين نزد ما عجوه است و در آن شفاء است

در مجمع البحرين مسطور است که در حدیث وارد است ﴿خَیْرُ تُمُورِکُمُ اَلْبَرْنِیُّ﴾ بهترین انواع خرماهای شما برنی است و برای خوب ترین اقسام تمر است و برنیه بفتح اول ظرفی است سفالین و معروف و سابرى يك نوع از جامه لطیف و رقیق است که در شاپور که نام موضعی است در شیراز و معرّبش سابری است درست می نمایند

ص: 99

و مشان نوعی است از خرما و در حدیث وارد است ﴿اَلْعَجْوَهُ مِنَ اَلْجَنَّهِ﴾، و آن نوعی است از بهترین انواع خرما که بسیاهی رنگش مایل است و از خرمائی است که پيغمبر صلی الله علیه و اله در مدینه غرس فرموده و درختش را لینه نامیده اند

صاحب مجمع البحرین می گوید بعضی گفته اند که مراد از این که فرموده عجوه از بهشت است مشارکت آن با میوه های بهشت در باره آن چه در آن مقرر شده است از شفاء و برکت بدعای آن حضرت صلی الله علیه و آله نه این که نفس میوه های بهشت اراده شده باشد زیرا که ما حالت استحاله را در این عجوه مشاهدت می نمائیم چنان که در دیگر اطعمه می بینیم و نیز آن صفات و نعوت که در میوه های جنت وارد است در عجوه نیست

و در حدیث حضرت صادق علیه السلام رسیده است ﴿إِنَّ نَخْلَهَ مَرْیَمَ علیها السلام إِنَّمَا کَانَتْ عَجْوَهً ، وَ نَزَلَتْ مِنَ السَّمَاءِ ، فَمَا نَبَتَ مِنْ أَصْلِهَا کَانَ عَجْوَهً ، وَ مَا کَانَ مِنْ لُقَاطٍ فَهُوَ لَوْنٌ﴾ یعنی نخله مریم علیها السلام عجوه بود و از آسمان فرود آمد پس هر چه از اصل و بیخ آن باشد عجوه است و آن چه از لفاط آن باشد لون است و لون نوعی و جنسی است از تمر پست پاره افاضل گفته اند این کلام از امام نازل منزله مثل است و مقصود این است که هر چه از امام که فرزند رسول خدای و دارای علم رسول الله است تراوش کند بخیر و صواب است و آن چه از دیگران نمایش گیرد لقاط یعنی فرو افتاده و پست است .

و دیگر در بحار الانوار از منقری مروی است که علی بن غراب چون از جعفر بن محمّد علیها السلام حدیث راندی گفتى حدّثني الصّادق آن گاه گفتى عن أبي عبد الله جعفر بن محمد علیهما السلام.

و هم در آن کتاب از جناب عبد العظیم حسنی علیه التحية و التسليم از ابو جعفر ابن محمّد بن علي رضا از پدرش از جدش علیهم السلام مروی است که عمر و بن عبید بصری در حضرت ابی عبدالله صلوات الله علیه در آمد و سلام داد و بنشست آن گاه این آیه مبارکه را تلاوت كرد ﴿ اَلَّذِینَ یَجْتَنِبُونَ کَبائِرَ اَلْإِثْمِ ﴾ ، آنان که از گناهان بزرگ

ص: 100

دوری می کنند پس از آن از معنی کبائر پرسید امام جعفر علیه السلام جوابش باز فرمود عمر و بن عبید بیرون شد و چنان همی بگریست که ناله اش بلند گشت و همی می گفت سوگند با خدای هر کس برأى خويش سخن و تفسیر نماید و با شما در فضل و علم منازعت جوید بهلاکت رسد إلى آخر الخبر

در مناقب ابن شهر آشوب مسطور است که وقتی نوح بن درّاج با ابن أبي ليلى گفت آیا هرگز سخنی را که رانده باشی یا حکومتی که نموده باشی بقول هیچ کس متروك داشته يعنى بقول مجتهد و عالم دیگر از آن چه خود گفتی و حکومت راندی روی برتافته باشی گفت ننموده ام مگر بقول یک مرد گفت آن مرد کدام است گفت جعفر بن محمّد علیهما السلام است.

و هم در آن کتاب از حماد بن عیسی از آن حضرت سلام الله علیه مروی است ﴿و قَالَ لِلصَّلاَهِ أَرْبَعَهُ آلاَفِ حَدٍّ وَ فِی رِوَایَهٍ أَرْبَعَهُ آلاَفِ بَابٍ﴾ فرمود برای نماز چهار هزار حدّ است و در روایتی دیگر فرمود برای نماز چهار هزار باب است

و هم در آن کتاب از ابو بصیر مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام می فرمود ﴿کَانَ سُلَیْمَانُ عِنْدَهُ اِسْمُ اَللَّهِ اَلْأَکْبَرُ اَلَّذِی إِذَا دُعِیَ بِهِ أَجَابَ وَ إِذَا سُئِلَ بِهِ أَعْطَی وَ لَوْ کَانَ اَلْیَوْمَ لاَحْتَاجَ إِلَیْنَا﴾.

یعنی چنان بود که نزد سلیمان علیه السلام آن اسم اکبر الهی بود که هر وقت بواسطه آن دعائی کردی قرین اجابت شدی و هر وقت بواسطه آن در حضرت احدیت سؤالی و خواهشی نمودی بدو عطا شدی و با این همه مراتب اگر امروز زنده بودی بما و علوم ما نیازمند بودی .

و نیز در مناقب ابن شهر آشوب سند بصفوان بن يحيى مي رسد که حضرت صادق علیه السلام مي فرمود : ﴿وَ اَللَّهِ لَقَدْ أُعْطِینَا عِلْمَ اَلْأَوَّلِینَ وَ اَلْآخِرِینَ﴾، سوگند با خدای علم اولین و آخرین را بما عطا کردند مردی از اصحاب آن حضرت عرض کرد فدای تو شوم آیا علم غیب نزد شماست فرمود : ﴿وَیْحَکَ إِنِّی لَأَعْلَمُ مَا فِی أَصْلاَبِ اَلرِّجَالِ

ص: 101

وَ أَرْحَامِ اَلنِّسَاءِ وَیْحَکُمْ وَسِّعُوا صُدُورَکُمْ وَ لْتَبْصُرْ أَعْیُنُکُمْ وَ لْتَعِ قُلُوبُکُمْ فَنَحْنُ حُجَّهُ اَللَّهِ تَعَالَی فِی خَلْقِهِ وَ لَنْ یَسَعَ ذَلِکَ إِلاَّ صَدْرُ کُلِّ مُؤْمِنٍ قَوِیٍّ قُوَّتُهُ کَقُوَّهِ جِبَالِ تِهَامَهَ أَلاَ بِإِذْنِ اَللَّهِ وَ اَللَّهِ لَوْ أَرَدْتُ أَنْ أُحْصِیَ لَکُمْ کُلَّ حَصَاهٍ عَلَیْهَا لَأَخْبَرْتُکُمْ وَ مَا مِنْ یَوْمٍ وَ لاَ لَیْلَهٍ إِلاَّ وَ اَلْحَصَی یَلِدُ إِیلاَداً کَمَا یَلِدُ هَذَا اَلْخَلْقُ وَ اَللَّهِ لَتَبَاغَضُونَ بَعْدِی حَتَّی یَأْکُلَ بَعْضُکُمْ بَعْضاً﴾

بدرستی که من بآن چه در پشت پدران و زهدان مادران است دانا هستم یعنی بآن چه متولد می شود خبر دارم ويحكم وسعت و گنجایش دهید سینه های خود را یعنی در اخبار و آیات و عزّت و جلالت مقام اهل بيت دچار شک و شبهت نشوید و سینه خود را تنگ نسازید و دیده بینش برگشائید و با دل دانشی دریایید همانا مائیم حجّت خدای تعالی در تمامت آفریدگان خدای و این جمله را جز آن سينه هر مؤمنی که نیروی حمل و برتافت آن چون قوت جبال تهامه باشد گنجیدن نگیرد مگر باذن خدای تعالی سوگند با خدای اگر بخواهم تمامت ریگ های جبال تهامه یا جمله ریگ هایی را که بر زمین است از بهر شما احصا نمایم چنان کنم همانا هیچ روز و شبی سپری نشود مگر این که ریگ ها تولید نمایند چنان که این مخلوق تولید کنند و سوگند با خدای هر آینه با هم ببغض و دشمنی پس از من کار کنید چندان که پاره از شما پاره دیگر را بخورد.

معلوم باد که تراوش این گونه کلمات و دعوی این گونه مراتب و مقامات جز از کسی که دارای معارج امامت و مدارج ولایت و عالم بما كان و مايكون و ظاهر و باطن و صورت و معنی باشد ممکن نیست چه در زمان آن حضرت و وجود جماعتی بزرگ از مخالفین و مدّعیان امور خلافت و امامت و تسلّط و اقتدار و عداوت و مباینت فرمانگذاران روزگار و آن گونه تفتیش و تفحّص و کنجکاوی و بغض اغلب علماء و فقهای عصر و امتحان بیشتر اصحاب و همز و لمز و غمز وكناية و اشاره معاصرین چگونه می توان این گونه عنوان فرمود .

آری چون اصحاب این حضرت ولایت آیت هر یکى بحسب ادراك و استعداد

ص: 102

و فهم و اندازه خود همه وقت و همه روز معجزات و خوارق عادات و اخبار از مغیبات و صدق آن را از آن حضرت آن چند مشاهدت کرده اند که در صدق و صحّت آن یقین کرده اند باستماع این گونه کلمات مفتخر و مباهى و شادکام می شده اند و از این گونه آثار و اخبار توان دانست که حالت صدق و جلالت آن حضرت بچه پایه است که در زمان شرافت بنیان خود آن حضرت الى الان صفحه آفرینش از قال الصّادق آکنده و معضلات مسائل و مشکلات احکام از بیانات و افیه اش روشن و نماینده و اعراق علوم و اعصاب فنون بتوسل باین لقب گرامی و حضرت نامی بالنده و نازنده می باشد.

چه کسان با چه بسیار دید به و عنوان و چه فضائل و فنون و علوم و صنایع و بدایع بیامدند و مردمان را بمعلومات و مصنوعات و مظنونات خویش فریفته ساختند و دكّان ها برگشودند و بساط ها بچیدند و متاع ها بنمودند و نمايش ها بیفزودند لكن چون خواستند از مقامات و مراتبی که خود داشتند برتری جویند و مدعی پاره مسائل که بیرون از مقام غیر معصوم است بشوند آوای کوس رسوائی ایشان به فلك آبنوس رسید و کلّه مفاخرت و مباهات ایشان منکوس افتاد و معنى ﴿وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلى وَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا ﴾ مشهود آمد .

و هم در آن کتاب از بکر بن اعین مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام اندام مبارکش را همی مقبوض داشت و فرمود : ای بکیر ﴿هَذَا وَ اَللَّهِ جِلْدُ رَسُولِ اَللَّهِ وَ هَذِهِ وَ اَللَّهِ عُرُوقُ رَسُولِ اَللَّهِ وَ هَذَا وَ اَللَّهِ لَحْمُهُ وَ هَذَا عَظْمُهُ وَ إِنِّی لَأَعْلَمُ مَا فِی اَلسَّمَاوَاتِ وَ أَعْلَمُ مَا فِی اَلْأَرْضِ وَ أَعْلَمُ مَا فِی اَلدُّنْیَا وَ أَعْلَمُ مَا فِی اَلْآخِرَهِ﴾

این است سوگند با خدای پوست رسول خدای و این است سوگند با خدای عروق رسول خدای و این است سوگند با خدای گوشت رسول خدای و این است سوگند با خدای استخوان رسول خدای و بدرستی که من می دانم هر چیزی را که در آسمان ها است و عالم هستم بآن چه در زمین است و می دانم آن چه را که در دنیاست و دانا هستم بهر چه در آخرت هست، در این وقت آن حضرت آثار تغییری در پاره

ص: 103

بدید

پس فرمود : ای بکیر من این جمله را از کتاب الله می دانم چنان که می فرماید: ﴿وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الْکِتابَ تِبْیاناً لِکُلِّ شَیْ ءٍ﴾، همانا چون پاره کسان را آن وسعت و گنجایشی نیست که بتوانند حمل این گونه مراتب و مقامات را نمایند و چنان دانند که مخلوق را این رتبت نتواند حاصل شد و چون این دعوی ها را بشنوند متحیّر و دیگرگون می شوند آن حضرت برای تسکین ایشان این عنوان را فرمود و حصول این علوم و مراتب را باخذ از کتاب خدای معلّق داشت و حال این که نزد ارباب بینش و دانش هیچ تفاوت نخواهد داشت چه دانستن چنین علوم از کتاب خدای نیز جز برای این انوار طیّبه حاصل نتواند شد با این که کتاب الله ناطق خود ایشان هستند و کتاب خدای نیز بلسان معجز نشان ایشان تراوش و نمایش گرفته است و چه علوم جلیله در حضرت ایشان است که در کتاب آسمانی نیست چه کتاب آسمانی حامل علومی است که محتاج اليه مخلوق عصر است چنان که در اخباری که بمصحف حضرت فاطمه صلوات الله عليها راجع است مشهود و از این پس مکشوف می شود .

و نیز در مناقب مسطور است که مردی زندیق از ابو جعفر احول از این قول خدای تعالی در سوره نساء ﴿فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاّ تَعْدِلُوا فَواحِدَةً﴾ یعنی پس اگر بترسید که عدالت نکنید پس یکی پس از آن خدای تعالی در همین سوره مبارکه می فرماید ﴿لَنْ تَسْتَطِیعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَیْنَ النِّساءِ ﴾، و هرگز نتوانید که عدالت کنید میان زنان پرسش کرد کنایت از این که ظاهر این دو آیه با یکدیگر مباین است و بین القولين فرق است جعفر احول برای جواب مهلت خواست و در خدمت حضرت صادق علیه السلام سؤال نمود

فرمود: اما قول خداى تعالى : ﴿فَإِنْ خِفْتُم أَنْ لاَ تَعْدِلُوا﴾ ، مقصود در نفقه است و اما قول خداى : ﴿و لَنْ تَسْتَطِیعُوا﴾، مقصود آن است که ما بین ایشان نتوانید دوستی و مودت افکنید چه هیچ کس قادر نیست که ما بین دو زن در مودّت تبدیل

ص: 104

نماید ، جعفر احول مراجعت کرد و با مرد زندیق بگفت زندیق گفت این جوابی است که از حجاز حمل نموده باشی یعنی از حضرت صادق کسب این علم کردی و گرنه تو را آن بضاعت نیست که از عهده بر آئی.

و هم در کتاب مسطور مذکور است که جعد بن در هم قدری آب و خاك در قاره جای کرد و چون چندی بر آمد به کرم و هوام مستحیل شد پس با اصحاب خود گفت من این کرم و جنبد گان را بیافریدم چه سبب بود آن من شدم این خبر در حضرت جعفر بن محمّد علیهما السلام معروض گشت ﴿فَقَالَ لِیَقُلْ کَمْ هِیَ وَ کَمِ اَلذُّکْرَانُ مِنْهُ وَ اَلْإِنَاثُ إِنْ کَانَ خَلَقَهُ وَ کَمْ وَزْنُ کُلِّ وَاحِدَهٍ مِنْهُنَّ وَ لْیَأْمُرِ اَلَّذِی سَعَی إِلَی هَذَا اَلْوَجْهِ أَنْ یَرْجِعَ إِلَی غَیْرِهِ﴾، فرمود: اگر جعد بن در هم این ها را خلق کرده است باید بگوید این ها چه مقدار است و نر و ماده اش چند است و وزن هر يك از آن ها چيست و هم فرمان کند از این صورت بصورتی دیگر بازشوند چون جعد بن در هم این سخن بشنید نفس بر وی قطع گردیده فرار کرد

همانا یکی از معانی خلق اندازه است و فلان چیز را خلق کردم یعنی اندازه و میزانش را باز نمودم پس آفریدگار هر چیزی ناچار براندازه و مقدار و کیفیت و کمیّت و ظاهر و باطن آن آگاه است .

و هم در آن کتاب مسطور است که وقتی عمرو بن عبيد بحضرت صادق تشرف یافت و این آیه شریفه : ﴿إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ﴾ را قراءت کرد و عرض کرد دوست می دارم کبائر یعنی معاصی کبیره را که ببایست از آن دوری گرفت از کتاب خدای بدانم فرمود : نعم یا عمر و آن گاه تفصیل داد باین که یکی از معاصى كبيره شرك بخداى است ﴿إِنَّ اللّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ﴾، چنان که خدای تعالی در این آیه شریفه مسطوره می فرماید بدرستی که خدای عزّ وجلّ مشرکان را نمی آمرزد و دیگر یأس از رحمت است ﴿و لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللّهِ﴾، و مأيوس نمی شود از رحمت خدا و این آیه شریفه که امام علیه السلام آن اشارت می فرماید و در سوره مبارکه یوسف علیه السلام وارد است چنین است : ﴿یا بَنِیَّ اِذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا

ص: 105

مِنْ يُوسُفَ وَ أَخِيهِ وَلَا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ ۖ إِنَّهُ لَا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ﴾ .

حضرت یعقوب علیه السلام با اولاد خویش می فرماید: ای فرزندان من بروید و از حال يوسف و برادرش تفحّص و پژوهش کنید و از رحمت خدای نومید مباشید بدرستی که نومید نمی شود از رحمت یزدان مگر گروه کافران پس در این آیه شريفه یاس از رحمت بزدان را با فعال کافران اختصاص می دهد از این روی حضرت صادق علیه السلام این فعل را در شمار کباير شمرد چه فاعل آن کافران باشند.

و عقوق والدین است زیرا که هر کسی عاقّ است جبار شقی است ﴿وَ بَرًّا بِوالِدَتي وَلَمْ يَجْعَلْني جَبَّاراً شَقِيًّا﴾، چنان که در این آیه شریفه می فرماید و گردانید خداي مرا نيكوكار مهربان و رضا جوی و خدمتگذار مادر خودم و نگردانید مرا کردنکش و متکبّر بدبخت تا رضای او نجویم و از فرمانش سر بر تابم یعنی از جبابره و اشقیا نیستم بلکه با تمامت مردمان بطریق تواضع سلوك نمایم و همیشه منقاد و مطیع اوامر سبحانی هستم پس عاقّ والدین راجع بخلاف امر یزدان است و مخالفت یزدان از کبابر گناهان است

و قتل نفس است ﴿مَنْ یَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً﴾، چنان که خدای می فرماید : کس بندۂ مؤمنی را از روی عمد بکشد و بقیه آیه شریفه این است : ﴿فَجَزَاؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِدًا فِيهَا وَ غَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَلَعَنَهُ وَ أَعَدَّ لَهُ عَذَابًا عَظِيمًا﴾ پس جزای قاتل مؤمن آتش دوزخ است که جاویدان در نیران جای کند و خدای بروی خشم کند و لعنت فرماید و از بهرش عذابی بزرگ آماده کرده اند و البته این کار از معاصی كبيره است و قذف محصنات و اكل مال یتیم است یعنی این دو کار که یکی قذف زنان محصنه یعنی افکندن و نسبت دادن زنان عفیفه حرّه شوهر دار را بفواحش .

و دیگر خوردن مال یتیم از معاصی کبیره است ﴿إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَالَ الْيَتَامَى﴾، بدرستی که آنان که می خورند مال های یتیمان را و بقیه آیه شریفه این است: ﴿ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ في بُطُونِهِمْ ناراً وَسَيَصْلَوْنَ سَعِيراً ﴾، يعنى مال يتيم را

ص: 106

بظلم و ستم می خورند بدرستی که این گونه مردم شکم های خود را از آتش انباشته کنند و زود است که در آیند در آتش افروخته و البته فعلی که نتیجه اش دوزخ باشد از معاصی کبیره است و هم چنین قذف و رمی زنان عفیفه پارسا که فعل فسّاق است همین حال را دارد و در کلام مجید بچند جای اشارت یافته ﴿و أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ﴾ در شأن قاذف و رامی وارد است و فرار از زحف یعنی از جهاد با انبوه کافران از معاصی کبیره است ﴿و مَن یُوَلِّهِم یَومَئِذٍ دُبُرَه﴾، چنان که خدای در این آیه شریفه می فرماید و هر کس بگرداند بایشان در آن روز پشت خود را و بقیه آیه مبارکه این است : ﴿إِلَّا مُتَحَرِّفاً لِقِتَالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلَى فِئَةٍ فَقَدْ بَاءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللهِ وَ مَأْوَيهُ جَهَنَّمَ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ﴾

مگر این که میل کننده و برگردنده باشد از طرفی بطرفی دیگر برای اصلاح سلاح و یا بسبب گریز خود برای کارزار یعنی خود را چنان وا نماید که از جنگ می گریزد و خصم را بازی دهد تا غافل شود پس باز تازد و بر وی در آویزد یا پناه جوینده باشد بسوی گروهی از مسلمانان یعنی از میمنه بمیسره یا از میسره بمیمنه بایشان استعانت یافته بر خصم حمله کند و هر کس بدون یکی از این دو وجه پشت بر خصم نماید پس بازگردد. بخشمی بزرگ از خدای و بازگشت او دوزخ باشد و بد بازگشتی است دوزخ .

پس معلوم شد که فرار از جهاد از معاصی کبیره است

و دیگر اکل ربا و خواستن فزونی در استرداد قرض و وام است ﴿اَلَّذِینَ یَأْکُلُونَ اَلرِّبَوا﴾، چنان که خدای تعالی می فرماید: آنان که می خورند ربا و سود قرض را ﴿لا یَقومونَ اِلاّکَما یَقومُ الَّذی یَتَخَبَّطُهُ الشَّیطانُ﴾ ، بر نمی خیزند مگر همچنان که برخیزد کسیکه شیطانش بدیوانگی مصروع داشته باشد الى آخر الآية که بخلود در آتش منتهی می گردد

و دیگر سحر است ﴿وَ لَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اِشْتَراهُ ﴾، و هر آینه بتحقیق دانستند مر آن که خرید او را و آیه شریفه چنین است : ﴿وَ اتَّبَعُوا مَا تَتْلُو الشَّيَاطِينُ عَلَى

ص: 107

مُلْكِ سُلَيْمَانَ وَمَا كَفَرَ سُلَيْمَانُ وَلَكِنَّ الشَّيَاطِينَ كَفَرُوا يُعَلِّمُونَ النَّاسَ السِّحْرَ وَمَا أُنْزِلَ عَلَى الْمَلَكَيْنِ بِبَابِلَ هَارُوتَ وَمَارُوتَ وَمَا يُعَلِّمَانِ مِنْ أَحَدٍ حَتَّى يَقُولَا إِنَّمَا نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلَا تَكْفُرْ فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُمَا مَا يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَزَوْجِهِ وَمَا هُمْ بِضَارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ وَيَتَعَلَّمُونَ مَا يَضُرُّهُمْ وَلَا يَنْفَعُهُمْ وَلَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشْتَرَاهُ مَا لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ خَلَاقٍ وَلَبِئْسَ مَا شَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ﴾.

یعنی و پیروی کردند جهودان آن چیزی را که می خواندند دیوها در عهد پادشاهی سلیمان و هرگز کافر نشد سلیمان یعنی جادوئی نکرد و تسميه سحر بكفر برای دلالت بر آن است که سحر بروجه استحلال کفر است و هر که پیغمبر باشد البته از این معصوم است و لکن دیوان در زمان آن حضرت بسبب ساحری کافر شدند در حالتیکه می آموزانیدند مردمان را جادوئی تا ایشان را بگمراهی در افکنند و کافر سازند و دیگر یهود پیروی کردند آن چیزی را که فرو فرستاده شده جادوئی بر دو فرشته در شهر بابل که شهری است از بلاد کوفه و بعضی گویند دماوند است و نام آن دو فرشته هاروت و ماروت بود .

و سبب آن بود که در زمان پیغمبر سحر در میان مردمان فاش شده بآن عمل می کردند و بآن جهت انواع فسق و فجور بظهور می رسید و این حال از زمان نوح علیه السّلام استمرار یافته بود و مردمان بساحری مشغول شده ترك دين اسلام کردند و خدای تعالی این دو فرشته را بصورت آدمی بفرستاد تا ایشان را از آن نهی کردند و از عقوبت و سزای آن بترسانیدند و حقيقة سحر را بایشان تعلیم کردند تا بطلان آن را دانسته از آن اجتناب ورزند چنان که کسی را بر حقیقت زهر مطلع سازند تا از خوردنش پرهیز گیرد و تعلیم نمی دادند این دو فرشته هيچ يك از مردمان را تا آن که بر طريق نصیحت و موعظت می گفتند او را از آن پیش که بدو بیاموزانند که ما از برای آزمایش مردمانیم از جانب یزدان تا آشکار آید که تعلیم گیرنده بآن عمل خواهد کرد بآن که عمل به بطلان حاصل کرده از عمل کردن آن اعراض خواهد کرد برایمان خود ثابت قدم خواهد بود.

ص: 108

کافر مشو باعتقاد بر این که عمل بسحر گناهی نیست ، و در روایت آمده پس است که سبب آموزگاری این دو فرشته بمردمان آن بود که در آن زمان ساحران دعوی نبوّت همی کردند لاجرم خدای تعالی باین دو فرشته فرمان کرد تا بجماعتی از بزرگان آن روزگار تعلیم سحر نمایند تا بر کیفیت و حقیقت سحر آگاهی یافته با مدّعیان نبوّت معارضه نمایند و مردمان را ظاهر فرمایند که ساحران در دعوی خود کاذبند و آن چه بمردمان می نمایند سحر است نه معجزه .

پس باین جهت می آموختند سحر را از این دو فرشته آن سحری را که بآن جهت بتوانند میان مرد و زن جدائی افکنند لکن ایشان را از عمل کردن بآن منع می نمودند و نیستند ساحران ضرر رساننده بسبب سحر هیچ کس را مگر بعلم خدای یعنی هیچ سحر نکنند و بآن ضرر بغیر نرسانند مگر که علم خدای بآن تعلّق گرفته .

مراد آن است که خدای تعالی آن را می داند و ایشان را بسزا و جزا می رساند و گویند مراد باذن تخلیه است یعنی بسحر نتوانند ضرر رساند مگر بواگذاشتن خدای ایشان را بر آن کردار و منع نکردن او ایشان را بجبر و قهر و اگر خواهد می تواند منع ایشان را بجبر نمود لیکن باجبار و اکراه مانع تکلیف است و این قول از حضرت صادق علیه السلام مروی است و گفته اند که اذن بمعنى قضا و قدر است.

یعنی هر که استحقاق قضا داشته باشد آن سحر بوی برسد و اگر نه نرسد و می آموختند آن چیزی را که زیان رساند ایشان را اگر بآن عمل نمایند و سود ندهد ایشان را زیرا که بمجرّد علم فایدتی بر آن مترتب نشود و هر آینه دانسته اند و هر که سحر را یعنی بدل کند سحر را بدین حق و بیاموزد آن را و آن عمل کند نباشد او را در آن سرای هیچ بهره یعنی او را در سرای آخرت از عذاب و عقوبت رستگاری نیست و هر آینه بد چیزی است که فروختند یعنی بدل کردند بآن چه نفس های خود را یعنی حظّ نفس خود را بفروختند اگر تفکّر کننده در آن باشند یا بدانند حقیقت آن عذاب را که تابع این کار است یعنی چون ایشان عمل نکردند

ص: 109

بآن چه دانستند پس گوئیا علم بر آن نداشته اند

و دیگر زناست ﴿وَ لا تَقْرَبُوا اَلزِّنی وَ مَنْ یَفْعَلْ ذلِکَ یَلْقَ أَثاماً﴾، چنان كه خدای می فرماید و نزديك مشوید بزنا و هر کس این کار کند بجزای خود برسد همانا امام علیه السلام برای باز نمودن نتیجه این فعل قبیح و تقریر آن در معاصی كبيره بدو آیه استشهاد فرموده اند آیه نخست در سوره مبارکه بني إسرائيل است و خدای تعالی می فرمايد : ﴿وَ لَا تَقْرَبُوا الزِّنَا إِنَّهُ کَانَ فَاحِشَهً وَ سَاءَ سَبِیلًا﴾

یعنی بزنا و این کردار قبيح ناروا نزديك مشويد چه زنا خصلتی زشت و سخت قبیح و بد راهی است از امیر المؤمنین از رسول خدای مرویست که در زنا شش خصلت است سه در دنیا و سه در آخرت آن سه که در دنیا می باشد رفتن آبروی و قطع روزی و نزديك گردانیدن اجل است و آن سه که در آخرت است خشم خدای تعالی برزانی و تنگ گیری حساب وی و قرین داشتن او راست بآتش دوزخ .

و آیه دوم در سوره مبارکه فرقان است که خدای تعالی می فرماید : ﴿وَ الَّذِينَ لَا يَدْعُونَ مَعَ اللَّهِ إِلَٰهًا آخَرَ وَلَا يَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ وَ لَا يَزْنُونَ ۚ وَ مَن يَفْعَلْ ذَٰلِكَ يَلْقَ أَثَامًا﴾ ، یعنی و دیگر عباد الرّحمن آنان باشند که نخوانند و نپرستند با خدای بحق خدایان دیگر را و نکشند آن نفس را که حرام کرده است خدای آن نفس را یعنی نفس مؤمن و معاهد مگر بحق یعنی به موجبات قتل که ردّه و زنا و قتل ناحق و سعی کردن در زمین است بفساد کاری و راه زنی و زنا نکنند چه اصل معاصی این سه گناه و بزرگ ترین ذنوب بعد از شرك بخدای قتل نفس حرام و زناست و هر که فاعل این سه گناه بزرگ باشد به بیند جزای گناه کاری خود را.

و بعضی گفته اند انام نام چاهی است در دوزخ که اگر سنگی در کنارش و ها کنند پس از مدت هفتاد سال بقعرش می رسد بالجمله چون در آیه شریفه نخست از قباحت و زشتی این فصل مذکور شده و بعذاب و وخامت عاقبت اشارت نرفته بود

ص: 110

و در این آیه دوم بعذاب و نتیجه این فعل قبیح و برابری آن باشرك و قتل نفس اشارت شده است این است که امام جعفر صادق علیه السلام از کمال علم و احاطه بعلوم قرآنیه از هر يك از این دو آیه شریفه لختی را قراءت فرمود تا آن چه مقصود است بیان گردد.

و دیگر از معاصی کبیره یمین غموس است یعنی سوگند دروغ بگناه فرو برنده ﴿إِنَّ الَّذِینَ یَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللّهِ وَ أَیْمانِهِمْ ثَمَناً ﴾ ، و متمّم آیه شریفه این است: ﴿ قَلِیلاً أُولئِکَ لا خَلاقَ لَهُمْ فِی الْاخِرَهِ وَلا یُکَلِّمُهُمُ اللّهُ وَلا یَنْظُرُ اِلَیْهِمْ یَوْمَ الْقِیمَهِ وَلا یُزَکِّیهِمْ وَلَهُمْ عَذابٌ أَلیمٌ﴾

بدرستی که آنان که می فروشند و بدل می کنند عهدی را که با خدای بسته اند که آن إيمان بمحمّد صلی الله علیه و آله است و سوگندهای دروغ خود را که در باب مخالفت صفة بيغمبر بآن چه در توراة است می خوانند ببهای اندک و آن متاع حقیر دنیاست و نزد عوام سوگند می خورند که صفاتی که در توراة نوشته شده خلاف سخن محمّد صلى الله عليه و آله است آن گروه که عهدشکنان و سوگند بدروغ خوانان هیچ نصیبی از بهر ایشان نیست در آن سرای از ثواب آخرت و سخن نکند خدای با ایشان سخنی که بدان خوشدل شوند و ننگرد بنظر رحمت بسوی ایشان در روز قیامت و پاك نسازد ایشان را از پلیدی گناه بعفو و آمرزش و مرایشان را باشد عذابی دردناک ، در حدیث وارد است که هر کسی بدروغ سوگند خورد تا مال مردم بخورد خدای تعالی دوزخ را بر وی واجب گرداند و سوگند دروغ سراها را ویران نماید و خانه ها را از مردمان خالی کرداند و در آیه شریفه سوگند دروغ و فروختن دین قرین شده اند .

و دیگر از معاصی کبیره غلول و خیانت در غنیمت است ﴿ وَ مَنْ یَغْلُلْ یَأْتِ بِما غَلَّ﴾، چنان که خدای می فرماید و هر که خیانت کند در غنیمت بیاید بگناه آن چه خیانت کرده است معنی اصح آن است که بیارد آن چیزی را که در آن خیانت کرده بر گردن خود یعنی بعینه آن را در گردن داشته باشد «يوم القيمة » در روز قیامت.

ص: 111

و دیگر از معاصى كبيره منع زكاة است ﴿يَوْمَ يُحْمى عَلَيْها فِي نارِ جَهَنَّمَ﴾ ، و بقیه آیه شریفه این است : ﴿فَتُكْوَىٰ بِهَا جِبَاهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ ۖ هَٰذَا مَا كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ فَذُوقُوا مَا كُنْتُمْ تَكْنِزُونَ﴾ ، روزی که گرم کرده شود و سخت گرم نمایند و بفروزند آتشی را بر آن گنج ها در آتش دوزخ پس داغ کرده شوند بدان گنج های طلا و نقره پیشانی های ایشان که در هنگام دیدار فقر گره بر آن زده اند و پهلوهای ایشان و پشت های ایشان و گویند بایشان این است آن چه گنج نهاده بودید برای منفعت نفوس خود پس بچشید آن چه را که از بهر خویشتن ذخیره می ساختید.

و آیه قبل این آیه شریفه این است: ﴿یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّ کَثِیرًا مِّنَ الْأَحْبَارِ وَ الرُّهْبَانِ لَیَأْکُلُونَ أَمْوَالَ النَّاسِ بِالْبَاطِلِ وَ یَصُدُّونَ عَن سَبِیلِ اللَّهِ وَ الَّذِینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّهَ وَ لَا یُنفِقُونَهَا فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُم بِعَذَابٍ أَلِیمٍ﴾ .

ای کسانی که ایمان آورده اید بدرستی که بسیاری از علما و زهّاد یهود و نصاری می خورند یعنی فرا می گیرند اموال مردمان را بباطل و ناروا که رشوه است در تغییر احکام الهی و باز می دارند مردمان را از دین خدای یعنی ایشان را از مسلمان شدن مانع می شوند باید شما از صحبت ایشان اجتناب ورزید و آنان که از اهل کتاب و غیر ایشان از روی حرص و بخل طلا و نقره را می گذارند یعنی گنج می آرایند و آن گنج ها را در راه خدا نفقه و انفاق نمی کنند یعنی زکاة نمی دهند چه در روایت رسیده که آن چه زکاة آن را نداده اند پس بشارت ده باین کسان که گنج می نهند و زکاة نمی دهند بعذابی دردناک و چون این آیه شریفه مقدّمه آیه دوم بوده بدان اشارت شد تا مطلب معلوم باشد.

و دیگر از معاصی کبیره شهادت زور و دروغ و کتمان و پوشیدن شهادت و گواهی دادن است ﴿و مَنْ یَکْتُمْها فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ﴾ ، چنان که خدای تعالی می فرماید: و هر کس بپوشاند و کتمان نماید شهادت خود را پس بدرستی که گنه کار است دل او و چون محل اراده کتمان دل است از این روی گناه بآن نسبت دارد

و دیگر شرب خمر است که از معاصی کبیره شمرده آید بسبب این که رسول

ص: 112

خدای صلى الله علیه و آله و سلّم می فرماید : ﴿شَارِبُ اَلْخَمْرِ کَعَابِدِ وَ ثَنٍ﴾ ، آشامنده شراب و خمر مثل عبادت کننده و ثن است یعنی چنان است که بت را پرستش نماید و معلوم است که فعلی که حکم عبادت اوثان دارد البته در جمله معاصی کبیره است

و ديگر ترك صلاة و نماز از جمله معاصی کبیره است بعلّت آن که رسول خدای صلى الله عليه و آله و سلّم مي فرمايد : ﴿مَنْ تَرَکَ الصَّلاهَ مُتَعَمِّدًا فَقَد بَرِئَ مِن ذِمَّهِ اللّهِ و ذِمَّهِ رَسولِهِ﴾ ، هر کس بعمد و قصد نماز را ترك كند از ذمّه خدا و رسول خدا بری است و معلوم است فعلی که نتیجه اش بریء گردیدن از ذمّه خدای و رسول رهنمای باشد از معاصی کبیره خواهد بود

و دیگر از معاصی کبیره نقض عهد و قطيعه رحم است ﴿ الَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ﴾ ، و بقیه آیه شریفه این است : ﴿مِنْ بَعْدِ میثاقِهِ وَ یَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ یُوصَلَ وَ یُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ أُولئِکَ هُمُ الْخاسِرُونَ﴾، آن کسانی که از روی عناد و ستیزه می شکنند پیمان خدای را از پس آن چیزی که عهد خدای را بآن استوار ساخته بودند مراد ادلّه عقليّة و حجج واضحه است که بر توحید خدای سبحانه و صدق رسول دلالت می کند و ایشان بجهت رسوخ عناد و انکار حجّت جاهليّت وفا بآن نمی کنند و ترک می نمایند و قطع می کنند آن چیزی را که خدای تعالی امر فرموده است که به پیوندند بآن چون پیوستن بکتاب خدای و رسول خدای و بریدن از ایشان بر خلاف امر خدای و قطع رحم و امثال آن و فساد می کنند در زمین باین معنی که مردمان را از ایمان باز می دارند و بحق استهزا می نمایند و مردمان را می ترسانند و بمؤمنان ضرر می رسانند و از هر چه نظام عالم بآن است قطع می نمایند

این گروه که دارای این صفحه می باشند زبان کار هر دو جهان هستند که سرمایه ایمان و صلاح و ثواب اُخروی را بانکار و فساد و عذاب ابدی فروخته اند پس این دو صفت ذمیم در شمار معاصی کبیره است چه خداوند بعد ازین آیه می فرماید : ﴿و كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللّهِ﴾ ، إلى آخرها و این حال را بکفر نسبت می دهد

ص: 113

و دیگر از معاصی کبیره قول زور و سخن دروغ است ﴿وَ اجْتَنِبُوا قَوْلَ الزُّورِ﴾ ، چنان که خدای تعالی می فرماید: و اجتناب کنید از گفتار دروغ و خدای عطف کرده است قول زور را بر ﴿فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنَ الاْءَوْثَانِ﴾ یعنی پس دور شوید از رجس و پلیدی که آن بتانند یعنی بتان را شريك خدا نگردانید و از گفتار دروغ که دعوى شرك بتان است به یزدان و غیر آن دور شوید یا مراد مطلق كذب و بهتان است و حاصل این که از عبادة اوثان وقول زور دور شوید .

و دیگر جرأت ورزیدن بر خدای از کبایر است ﴿ أفَأمِنُوا مَکْرَ اللّهِ﴾ ، و بقية آیه شریفه این است : ﴿فَلا یَأْمَنُ مَکْرَ اللّهِ اِلاَّ الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ ﴾، آیا پس ایمن شدند اهل تکذیب از ناگاه گرفتن خدای مراد بمكر خدا استدراج بندگان و گرفتن خدای است ایشان را بطوری که ندانند پس ایمن نشوند از مکر خدای مگر گروهی زیان کاران که بر معاصی جرأت ورزیدند و بسبب کفر و نفاق و لجاج زیانکار هر دو عالم شدند .

و دیگر از کبایر کفران نعمت است ﴿وَ لَئِن کَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِی لَشَدِیدٌ﴾، صدر آیه شریفه این است : ﴿وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ﴾، يعنى و ياد کنید اى بني إسرائيل که اعلام کرد پروردگار شما اگر شکر کنید بر نعمت های من هر آینه افزون کنم بر شما نعمت و اگر ناسپاسی کنید بر آن بدرستی که عذاب من سخت است بر ناسپاسان از أمير المؤمنين صلوات الله علیه مروی است که چون اوایل نعمت بشما برسد اواخرش را بسبب قلت شکر مرمانید و در حدیث وارد است که شکر نعمت قید نعمت و صید نعمت است یعنی نعمت نا آمده را صید کند و نگاهدارد و نعمت موجوده را محفوظ نماید و نگذارد زایل گردد و البته فعلی که فاعل را بعذاب شدید خداوند مجید مبتلا دارد از معاصی کبیره است

و دیگر بخش و کم کردن کیل و وزن است ﴿وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفینَ﴾، و بعد از آیه شریفه این است : ﴿الَّذِینَ إِذَا اکْتالُوا عَلَی النَّاسِ یَسْتَوْفُونَ وَ إِذا کالُوهُمْ أَوْ وَزَنُوهُمْ يُخْسِرُونَ أَ لا يَظُنُّ أُولئِكَ أَنَّهُمْ مَبْعُوثُونَ لِيَوْمٍ عَظِيمٍ يَوْمَ يَقُومُ النَّاسُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ﴾

ص: 114

ويل کلمه ایست جامع جميع بدي ها يعني انواع عذاب و عقاب و شدّت و محنت برای آنان است که در کیل و وزن می کاهند آنان که چون از مردمان برای خود بکیل و وزن می ستانند تمام می گیرند و چون می پیمایند برای مردمان یا می سنجند برای ایشان حقوق را زیان می رسانند و از آن چه بایشان می رسانند می کاهند

رسول خدای صلی الله علیه و آله می فرماید: هیچ گروهی نباشند که سنجیدن و کم پیمودن عادت کنند جز آن که ایشان را بیلای قحط دچار و مؤاخذ گردانند و هم از آن حضرت مروی است که در کیل و وزن خیانت کند فردا او را در قعر دوزخ در آورند و در میان دو کوه آتشین جای دهند و با او گویند کیل و وزن این دو کوه کن و او همیشه باین کار مشغول باشد

بالجمله می فرماید گمان نمی برند این گروه بیش ستاننده کم فروشنده آن که ایشان بر انگیخته گانند در روزی بزرگ چه هر که گمان وقوع این روز عظیم را داشته باشد این جرأت نکند چه جای آن که یقین داشته باشد که مبعوث خواهد شد و بر مقدار ذرّه حسابش را بخواهند رسید در روزی که بپا بایستند مردمان برای حکم آفریدگار عالمیان یعنی از پای ننشینند تا فرمان نرسد و آن مقام هیبت باشد که اهل عرصات سیصد سال ایستاده باشند و هیچ کس را زهره سخن کردن نباشد .

و دیگر از معاصی بس كبير لواط است ﴿اَلَّذِینَ یَجْتَنِبُونَ کَبائِرَ اَلْإِثْمِ ﴾ ، و بقيه آیه شریفه این است ﴿وَ الْفَوَاحِشَ إِلَّا اللَّمَمَ﴾ ، إلى آخرها آنان که اجتناب می ورزند و بیک سو می شوند از کبیرهای گناه یعنی از گناهان بزرگ و کبیره هر گناهی که بخصوصه حدود و وعید بر آن مرّتب شده باشد و صغیره آن است که حدّی بر آن مقرر نگشته و از فاحش ها یعنی آن چه از فواحش است از کباير مثل زنای محصنه و گویند این فصل شرك بخدای است مگر آن چه صغیر و یسیر باشد از گناه چه صغیره که بحدّ اصرار نرسیده باشد آمرزیده است و عقاب بر آن مترتب نمی شود

دیگر از کبائر معاصی بدعت است ﴿قَوْلُهُ عَلَیْهِ السَّلاَمُ مَنْ تَبَسَّمَ فِی وَجْهِ مُبْتَدِعٍ فَقَدْ

ص: 115

أَعَانَ عَلَی هَدْمِ دِینِهِ﴾ ، هر کس در صورت و چهره بدعت گذاری تبسّم نماید بر ویران کردن ارکان دین مبین اعانت کرده است و با این تاکید و تشدید معلوم می شود حالت خود مبتدع و معصیت او بچه مقدار است راوی می گوید چون این بیانات باین مقام رسید فریاد عمرو بن عبید که از خدمت آن حضرت بیرون آمده بود از شدّت گریه بلند شد و همی گفت هلاکت یافت هر کسی میراث شما را سلب نمود و در فضل و علم با شما منازعت ورزید.

معلوم باد چون کسی بر امثال این اخبار آگاه شود از معارج علم و مدارج احاطه ائمه هدى صلوات الله عليهم بربطون و متون و ظاهر و لفظ و معنى كلام مجيد و جمله اشیاء با خبر گردد که در چنین موارد و بیان این مطالب چگونه از قرآن استشهاد می فرمایند و برای مقصود از آیتی بآیتی دیگر تحویل می فرمایند و اگر نه بكلام رسول خدای که با کلام خدای مطابق است استناد می ورزند و نیز مکشوف می افتد که مخاطب نیز حافظ کلام یزدان و دارای مراتب علمیه است که آن حضرت در هر مطلبی بنسبتی از صدر یا ذیل آیتی اشارتی می فرماید و از بهر او کافی است و چون این جمله را از آن حضرت می شنود با کمال تمکین پذیرفتار می گردد و چون وحی آسمانی می شمارد و جز بر صدق نام و صحت کامل حمل نمی نماید و آن سخنان و آن احوال مذکور بروز می گیرد.

و نیز در مناقب ابن شهر آشوب مذکور است که ابو جعفر بن بابویه در هداية رقم کرده است ﴿قَالَ اَلصَّادِقُ عَلَیْهِ السَّلاَمُ : اَلْکَبَائِرُ سَبْعَهٌ فِینَا نَزَلَتْ وَ مِنَّا اُسْتُحِلَّتْ :فَأَوَّلُهَا اَلشِّرْکُ بِاللَّهِ اَلْعَظِیمِ وَ قَتْلُ اَلنَّفْسِ اَلَّتِی حَرَّمَ اَللّهُ وَ أَکْلُ مَالِ اَلْیَتِیمِ وَ عُقُوقُ اَلْوَالِدَیْنِ وَ قَذْفُ اَلْمُحْصَنَاتِ وَ اَلْفِرَارُ مِنَ اَلزَّحْفِ وَ إِنْکَارُ حَقِّنَا﴾ حضرت صادق علیه السلام می فرماید معاصی کبیره هفت است درباره ما نازل شده و این مردم ناخجسته از مال و حال روا شمرده اند اول آن شرك بخداوند عظیم و دیگر قتل نفسی است که خدایش حرام فرموده و دیگر خوردن مال يتيم و ديگر عقوق والدین و دیگر قذف و رمی و بفاحشه منسوب داشتن زنان پارسا و پرهیز کار و دیگر فرار از جهاد

ص: 116

با گروه کفار و دیگر انکار ورزیدن حقّ ماست ﴿فَأَمَّا اَلشِّرْکُ بِاللَّهِ فَقَدْ أَنْزَلَ اَللَّهُ فِیهِ مَا أَنْزَلَ وَ قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ فِینَا مَا قَالَ وَ کَذَّبُوا رَسُولَهُ وَ أَشْرَکُوا بِاللَّهِ وَ أَمَّا قَتْلُ اَلنَّفْسِ اَلَّتِی حَرَّمَ اَللّهُ فَقَدْ قَتَلُوا اَلْحُسَیْنَ وَ أَصْحَابَهُ وَ أَمَّا أَکْلُ مَالِ اَلْیَتِیمِ فَقَدْ ذَهَبُوا بِفَیْئِنَا اَلَّذِی جَعَلَهُ اَللَّهُ لَنَا وَ أَعْطَوْهُ غَیْرَنَا وَ أَمَّا عُقُوقُ اَلْوَالِدَیْنِ فَقَدْ أَنْزَلَ اَللَّهُ فِی کِتَابِهِ اَلنَّبِیُّ أَوْلی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ فَعَقُّوا رَسُولَ اَللَّهِ فِی ذُرِّیَّتِهِ وَ عَقُّوا أُمَّهُمْ خَدِیجَهَ فِی ذُرِّیَّتِهَا وَ أَمَّا قَذْفُ اَلْمُحْصَنَاتِ فَقَدْ قَذَفُوا فَاطِمَهَ عَلَی مَنَابِرِهِمْ وَ أَمَّا اَلْفِرَارُ مِنَ اَلزَّحْفِ فَقَدْ أَعْطَوْا أَمِیرَ اَلْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ السَّلاَمُ بِبَیْعَتِهِمْ طَائِعِینَ غَیْرَ مُکْرَهِینَ فَفَرُّوا عَنْهُ وَ خَذَلُوهُ وَ أَمَّا إِنْکَارُ حَقِّنَا فَهَذَا مَالُنَا یَتَنَازَعُونَ فِیهِ﴾،

در شرح مطالب سبعه می فرماید: اما شرك بخدای همانا خدای تعالی نازل فرموده است در این باب آن چه نازل فرموده است و در حقيقت خصومت و مخالفت ائمّه هدى صلوات الله عليهم منتهی بشرك می شود و رسول خدای فرمود درباره ما یعنی در رعایت حقوق و مراتب و ولایت و امامت و اطاعت ما آن چه فرمود و این مردم خدای و رسول خدای تعالی را در آن چه در شأن ما فرمودند تکذیب کردند و بخداى مشرك شدند و اما قتل نفسی که خدای حرام کرده است بدرستی که این مردم حسین و اصحاب آن حضرت علیهم السلام را بقتل رسانیدند .

و اما خوردن مال یتیم که نیز از کبایر است همانا این مردم فيء ما و آن مال ما را که خدای تعالی از اموال کفّار و مخالفان و محاربان مخصوص ما داشته است ربودند و بدیگران عطا کردند ، و اما عقوق و اذیت و مخالفت و عصيان و عدم احسان با پدر و مادر که از کبایر است همانا خدای تعالی در قرآن خود نازل فرموده است که پیغمبر از خود مؤمنان بایشان اولی است و ازواج او منزلت مادر های ایشان را دارد و این جماعت با رسول خدای در حق ذریّه آن حضرت مخالفت و عصیان ورزیدند و آزار و اذیّت برسانیدند و مادر خودشان خدیجه علیها السلام زوجه آن حضرت را در حق ذریّه اش آزار کردند و به عصیان رفتند.

ص: 117

و اما قذف محصنات و منسوب داشتن زنان پارسا را بآن چه شایسته نیست همانا این مردم فاطمه سلام الله علیها را بر فراز منابر خود ناسزا و دشنام راندند و اما فرار از گروه کفار و جهاد ایشان همانا این مردم از روی طوع و رغبت با أمير المؤمنين علیه السلام بیعت کردند و چون روزگار را با دیگران باقبال دیدند از خدمتش فرار کردند و از جهاد سر برتافتند و با اهل دنیا پیوستند و آن حضرت را تنها گذاشتند و اما انکار حق ما که از معاصی کبیره است همانا این است مال ما که در این نزاع می ورزند یعنی این دولت و ملك و مال که بدست ائمّه جور و خلفای جبار افتاده و روز و شب با همدیگر برای این جمله منازعت دارند حق ماست که بردند و اينك انكار ورزیدند و با یکدیگر بمنازعت روز می گذارند .

معلوم باد که چون ائمّه هدى صلوات الله عليهم كه با رسول خداى از يك که نورند خود کامل و علّت غائی آفرینش هستند این است که جمله این مراتب راجع بایشان است چه آن چه بایشان رسد در حقیقت بتمام امّت رسیده است و اطارق مطلق بفرد کامل راجع است نه این که قتل دیگران یا بردن حقوق دیگران و عقوق دیگران و قذف دیگر زنان محصنات و فرار از جهاد گروه کفّار و خذلان سایر پیشوایان دین از معاصی کبیره نباشد .

و دیگر در کتاب مذکور از رفاعی مسطور است که گفت از حضرت صادق عليه السلام پرسش نمودم از امر و حق مردی که بکند مردی را که مقرر شده چاهی بميزان ده قامت بده درهم از او بکند و چون باندازه يك قامت حفر كرد عاجز گردید قال : ﴿تُقْسَمُ عَشَرَهٌ عَلَی خَمْسَهٍ وَ خَمْسِینَ جُزْءاً فَمَا أَصَابَ وَاحِداً فَهُوَ لِلْقَامَهِ اَلْأُولَی وَ اَلاِثْنَیْنِ لِلاِثْنَیْنِ وَ اَلثَّلاَثَهِ لِلثَّلاَثَهِ وَ عَلَی هَذَا اَلْحِسَابِ إِلَی عَشَرَهٍ ﴾، فرمود ده درهم را به پنجاه و پنج قسمت تقسیم کنند، یك جزء بابت قامت اول پرداخت شود و دو جزء بابت قامت دوم و سه جزء بابت قامت سوم ، و بهمین حساب تا ده قامت

و هم در کتاب مناقب مسطور است که از حضرت صادق علیه السلام سؤال کردند از

ص: 118

بزبان طير عالم است و زجر نماید و می داند که مسیر آفتاب در يك لحظه چیست دوازده برج و دوازده دریا و دوازده عالم را قطع می نماید مرد یمنی چون این کلام بشنید عرض کرد گمان ندارم که هیچ آفریده باین امر عالم و آگاه باشد

و از این پس انشاء الله تعالی در بیان احتجاجات این حضرت باین حدیث مفصّلاً اشارت خواهد شد

و هم در آن کتاب از سالم ضریر مروی است که مردی نصرانی از حضرت صادق علیه السلام از تفصیل جسم از آن حضرت پرسش گرفت فرمود : ﴿إِنَّ اَللَّهَ تَعَالَی خَلَقَ اَلْإِنْسَانَ عَلَی اِثْنَیْ عَشَرَ وَصْلاً وَ عَلَی مِائَتَیْنِ وَ سِتَّهٍ وَ أَرْبَعِینَ عَظْماً وَ عَلَی ثَلاَثِ مِائَهٍ وَ سِتِّینَ عِرْقاً فَالْعُرُوقُ هِیَ اَلَّتِی تَسْقِی اَلْجَسَدَ کُلَّهُ وَ اَلْعِظَامُ تُمْسِکُهَا وَ اَللَّحْمُ یُمْسِکُ اَلْعِظَامَ وَ اَلْعَصَبَ یُمْسِکُ اَللَّحْمَ﴾

﴿وَ جَعَلَ فِی یَدَیْهِ اِثْنَیْنِ وَ ثَمَانِینَ عَظْماً فِی کُلِّ یَدٍ أَحَدٌ وَ أَرْبَعُونَ عَظْماً مِنْهَا فِی کَفِّهِ خَمْسَهٌ وَ ثَلاَثُونَ عَظْماً وَ فِی سَاعِدِهِ اِثْنَانِ وَ فِی عَضُدِهِ وَاحِدٌ وَ فِی کَتِفِهِ ثَلاَثَهٌ وَ کَذَلِکَ فِی اَلْأُخْرَی وَ فِی رِجْلِهِ ثَلاَثَهٌ وَ أَرْبَعُونَ عَظْماً مِنْهَا فِی قَدَمِهِ خَمْسَهٌ وَ ثَلاَثُونَ عَظْماً وَ فِی سَاقِهِ اِثْنَانِ فِی رُکْبَتِهِ ثَلاَثَهٌ وَ فِی فَخِذِهِ وَاحِدٌ وَ فِی وَرِکِهِ اِثْنَانِ وَ کَذَلِکَ فِی اَلْأُخْرَی وَ فِی صُلْبِهِ ثَمَانِیَ عَشْرَهَ فِقَارَهً وَ فِی کُلِّ وَاحِدٍ مِنْ جَنْبَیْهِ تِسْعَهُ أَضْلاَعٍ وَ فِی عُنُقِهِ ثَمَانِیَهٌ وَ فِی رَأْسِهِ سِتَّهٌ وَ ثَلاَثُونَ عَظْماً وَ فِی فِیهِ ثَمَانِیَهٌ وَ عِشْرُونَ وَ اِثْنَانِ وَ ثَلاَثُونَ﴾

یعنی بدرستی که خدای تعالی انسان را بیافرید بر دوازده وصل و پیوند و دویست و چهل و شش پاره استخوان و سيصد و شصت رگ و عرق و این جمله را کار و کرداری است رگ ها تمامت جسد را آبیاری کنند و استخوان ها جسد را نگاهداری نمایند و گوشت نگاهبان استخوان و بی و عصب نگاهدار گوشت می باشند و حکیم مطلق در دو دست آدمی هشتاد و دو استخوان مقرر فرمود در هر دستی چهل و يك عظم از آن جمله در کفش سی و پنج قطعه استخوان و در ساعدش دو استخوان و در

ص: 119

شوهر بکشند.

و هم در آن کتاب مسطور است که حسن بن زیاد گفت از ابوحنیفه بگوش خود شنیدم گاهی که از وی پرسیدند فقیه ترین مردمان که دیدی کیست گفت جعفر بن محمّد علیهماالسلام و بقیه حکایت در جای خود مذکور می شود .

و هم در کتاب مناقب ابن شهر آشوب از ابان بن تغلب روایت است که مردی یمانی بحضرت صادق علیه السلام درآمد آن حضرت فرمود : مرحبا بتو ای سعد آن مرد عرض کرد مادرم باین نام مرا بخواند و کم است که مرا کسی باین نام بشناسد فرمود: ای سعد سعد المولى براستی گفتی عرض کرد فدای تو شوم مرا باين لفظ ملقّب کرده اند آن حضرت فرمود : ﴿ لاَ خَیْرَ فِی اَللَّقَبِ إِنَّ اَللَّهَ یَقُولُ وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ﴾ ، خیر و خوبی در لقب نیست بدرستی که خدای تعالی در قرآن می فرماید : خود را بالقاب مخوانید ای سعد چه صناعت داری عرض کرد من از خانواده هستم که بستاره شماری و در نظر نظاره کردن روز می گذاریم ﴿فَقَالَ کَمْ ضَوْءُ اَلشَّمْسِ عَلَی ضَوْءِ اَلْقَمَرِ دَرَجَهً ﴾ ، فرمود: چند درجه فروغ آفتاب بر فروز ماه برتر و فزون تر است عرض کرد ندانم فرمود : پس فروغ ماه فروغ زهره چند درجه فزونی و برتری دارد عرض کرد نمی دانم فرمود : ﴿ فَکَمْ لِلْمُشْتَرِی مِنْ ضَوْءِ عُطَارِدَ ﴾ ، عرض کرد نمی دانم فرمود : ﴿فَمَا اسْمُ النُّجُومِ الَّتِی إِذَا طَلَعَتْ هَاجَتِ الْبَقَرُ ﴾ ، چیست اسم آن ستارگان که چون طلوع می کنند گاو را هیجان و جنبش آید عرض کرد ندانم فرمود : ﴿یَا أَخَا أَهْلِ اَلْیَمَنِ عِنْدَکُمْ عُلَمَاءُ﴾ ، ای برادر یمانی آیا ترا عالم و دانا هست عرض کرد آری عالم ایشان زجر طیر کند و مسیر سیر سوار تيز تك را در يك ساعت .

فرمود : ﴿إِنَّ عَالِمَ اَلْمَدِینَهِ أَعْلَمُ مِنْ عَالِمِ اَلْیَمَنِ لِأَنَّ عَالِمَ اَلْمَدِینَهِ یَنْتَهِی إِلَی حَیْثُ لاَ یَقْفُو اَلْأَثَرَ وَ یَزْجُرُ اَلطَّیْرَ وَ یَعْلَمُ مَا فِی اَللَّحْظَهِ مَسِیرَهَ اَلشَّمْسِ فَقَطَعَ اِثْنَیْ عَشَرَ بُرْجاً وَ اِثْنَیْ عَشَرَ بَحْراً وَ اِثْنَیْ عَشَرَ عَالَماً﴾ ، بدرستی که دانای مدینه از دانای یمن داناتر است زیرا که عالم مدینه منتهی بجائی می شود که از او نشان نشانی نیابند و

ص: 120

حکم مردی که سارق باشد و بر زنی در آید تا اموالش را بدزدد و چون جامه ها را کند با آن زن در آویزد تا در آمیزد و برای انجام مقصود خود با وی مکابرت نماید و با وی مواقعه کند در این حال پسر آن زن به جنبش آید و آن دزد بپای شود و با تبری وی را بکشد و چون از مواقعه فراغت یابد البسه را جمع نماید و راه برگیرد تا بیرون شود و آن زن بر مرد سارق حمله برد و با همان قبر او را بکشد پس کسان آن دزد بیایند و بامداد آن روز خون دزد را بجویند

حضرت أبي عبد الله عليه سلام الله فرمود : ﴿اِقْضِ عَلَی هَذَا کَمَا وُصِفَتْ لَکَ قَالَ تُضَمَّنُ مَوَالِیهِ اَلَّذِینَ طَلَبُوا بِدَمِهِ دِیَهَ اَلْغُلاَمِ وَ یُضَمَّنُ اَلسَّارِقُ فِیمَا تَرَکَ أَرْبَعَهَ آلاَفِ دِرْهَمٍ لِمُکَابَرَتِهَا عَلَی فَرْجِهَا إِنَّهُ زَانٍ وَ هُوَ فِی مَالِهِ غَرَامَهٌ وَ لَیْسَ عَلَیْهَا فِی قَتْلِهَا إِیَّاهُ شَیْءٌ لِأَنَّهُ سَارِقٌ﴾

بر این وجه که از بهر تو توصیف و تقریر می نمایم حکم بران همانا موالی و کسان سارق که در طلب خون سارق بر آمده باید دیة آن پسر را که دزد او را بکشت بپردازند و سارق نیز ضامن است که از متروکات خودش چهار هزار در هم بآن زن پرداخته آید چه با آن زن مکابره و زنا کرده و مالش را خواسته است ببرد و غرامت باید بدهد لکن بر آن زن در کشتن سارق چیزی وارد نمی آید چه آن مرد سارق بوده است

و هم در آن کتاب مسطور است که از آن حضرت علیه السلام از این مسئله پرسش کردند که مردی زنی را تزویج نماید و چون شب زناشوئی فرا رسد آن زن با مردی که با هم یار و دوست و رفیق دیرین بودند معاهده نماید و فاسق را به حجله در آورد و چون شویش بکویش در آید و بسویش گراید فاسق معهود بتازد و در آن خانه با هم مقاتله نمایند و شوهر آن زن آن مرد فاسق را بکشد و آن زن بپای شود و در هوای یار جانی ضربتی بر شوی فرود آرد و او را بکشد فرمود : ﴿ تَضْمَنُ اَلْمَرْأَةُ دِيَةَ اَلصَّدِيقِ وَ تُقْتَلُ بِالزَّوْجِ﴾ ، بر آن زن دیه آن صدیق وارد است یعنی دیه مرد فاسق را باید از ضمانت آن زن بپردازند چه اسباب قتل او وی شده و خود آن زن را بقصاص

ص: 121

بازويش يك استخوان و در کف پایش چهل و سه استخوان ، و هم چنین در در کف دیگر و در پایش چهل و سه استخوان از آن جمله در قدمش سی و پنج استخوان و در ساقش دو استخوان و در زانویش سه و در رانش یکی و در ورکش دو تا و هم چنین در ورك ديگر و در صلبش دوازده فقاره و استخوان و در هر یکی از دو پهلویش نه ضلع و در سر سینه اش هشت تا و در سرش سی و شش استخوان و در دهانش بیست و هشت و سی و دو استخوان و این از آن است که دندان آدمیان گاهی باین شمار و گاهی بآن شمار است .

و نیز در آن کتاب از عبدالله بن سنان از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود : ﴿تَزُولُ اَلشَّمْسُ فِی اَلنِّصْفِ مِنْ حَزِیرَانَ عَلَی نِصْفِ قَدَمٍ وَ فِی اَلنِّصْفِ مِنْ تَمُّوزَ عَلَی قَدَمٍ وَ نِصْفٍ وَ فِی اَلنِّصْفِ مِنْ آبَ عَلَی قَدَمَیْنِ وَ نِصْفٍ وَ فِی اَلنِّصْفِ مِنْ أَیْلُولَ عَلَی ثَلاَثَهٍ وَ نِصْفٍ وَ فِی اَلنِّصْفِ مِنْ تِشْرِینَ اَلْأَوَّلِ عَلَی خَمْسَهٍ وَ نِصْفٍ وَ فِی اَلنِّصْفِ مِنْ تِشْرِینَ اَلْأَخِیرِ عَلَی سَبْعَهٍ وَ نِصْفٍ وَ فِی اَلنِّصْفِ مِنْ کَانُونَ اَلْأَوَّلِ عَلَی تِسْعَهٍ وَ نِصْفٍ وَ فِی اَلنِّصْفِ مِنْ کَانُونَ اَلْأَخِیرِ عَلَی سَبْعَهٍ وَ نِصْفٍ وَ فِی اَلنِّصْفِ مِنْ شُبَاطَ عَلَی خَمْسَهٍ وَ نِصْفٍ وَ فِی اَلنِّصْفِ مِنْ آذَارَ عَلَی ثَلاَثَهٍ وَ نِصْفٍ وَ فِی اَلنِّصْفِ مِنْ نَیْسَانَ عَلَی قَدَمَیْنِ وَ نِصْفٍ وَ فِی اَلنِّصْفِ مِنْ أَیَّارَ عَلَی قَدَمٍ وَ نِصْفٍ وَ فِی اَلنِّصْفِ مِنْ حَزِیرَانَ عَلَی نِصْفِ قَدَمٍ﴾

یعنی در نیمه ماه حزیران که روز جانب کوتاهی می سپارد سایه آفتاب باندازه نصف قدم از مقدار ترقی و وسعت کم می شود و در نيمه تموز يك قدم و نيم کم می شود و در نیمه ماه آب دو قدم و نیم و در نیمه ماه ایلول سه قدم و نیم و در نیمه ماه تشرين الاول پنج قدم و نیم و در نیمه تشرين الآخر هفت قدم و نیم و در نیمه ماه ايار يك قدم و نیم و در نیمه ماه حزیران که دیگر باره نوبت بلندی روز است به نصف قدم می رسد

و هم در آن کتاب مسطور است که در ذیل حدیث یونس مروی است که ابو العوجاء از حضرت ابی عبدالله علیه السلام سؤال کرد از چه روی مرگ و منيّة مردمان بامراض مختلفه روی می دهد پاره بمرض شكم بمیرند و گروهى بمرض سل هلاك می شوند فرمود: ﴿لَوْ کَانَتْ اَلْعِلَّهُ وَاحِدَهً أَمِنَ اَلنَّاسُ حَتَّی تَجِیءَ تِلْکَ اَلْعِلَّهُ بِعَیْنِهَا فَأَحَبَّ اَللَّهُ أَنْ لاَ یُؤْمَنَ (علی) حَالُ﴾ اگر مرض یکی بود یعنی مرض مرك بيك علّت معين

ص: 122

مخصوص انحصار می داشت مردمان از مرگ ایمن می شدند تا گاهی آن علت مخصوص پدید می شد پس خدای دوست همی داشت که مردم در هیچ حال ایمن از مرگ نباشند یعنی بهر مرضی دچار شوند امید بهبودی و واهمه مرگ هر دو را داشته باشند

راقم حروف گوید شاید یکی از حکمت های این مسئله آن باشد که اگر مردمان همیشه در هر مرضی و هر حالی مترصد مرگ نباشند و حصول مرگ را در وجود مرض خاص دانند و متذکّر نباشند شقی و سخت حال و بی خیر مانند و بظلم و تعدی و حرص بیشتر دچار شوند و از تهذیب اخلاق و تهیه سفر آن جهانی و خیرات و مبّرات و اجرای اعمال صالحه و کسب مثوبات بعید مانند بالجمله می گوید ابوالعوجاء عرض کرد از چه روی دل به خضرت و سبزی بیشتر از غیر آن مایل است فرمود : ﴿من قِبَلِ أَنَّ اَللَّهَ تَعَالَی خَلَقَ اَلْقَلْبَ أَخْضَرَ وَ مِنْ شَأْنِ اَلشَّیْءِ أَنْ یَمِیلَ إِلَی شَکْلِهِ﴾، از این روی خدای تعالی دل را سبز بیافرید و شأن هر چیزی آن است که بشکل خود مایل باشد .

مجلسی اعلی الله مقامه در جلد چهارم بحار می فرماید تواند بود که مقصود از خضرت و سبزی قلب کنایت از معموریت قلب باشد بعلم و حکمت و محل شکوفه ای بوستان معرفت و نیز در کتاب توحید است که خضرت صورت و مثال است برای ،معرفت این خبر در ذیل مناظرات امام جعفر علیه السلام نیز مذکور است مکرر است.

و روایت کرده اند که چون ابو العوجاء بخدمت ابی عبدالله علیه السلام آمد فرمود نام تو چیست ؟ ابوالعوجاء جواب نداد و امام علیه السلام دیگری روی آورد ابوالموجاء این حال را غنیمت شمرده و باصحاب خویش روی برتافت با وی گفتند در عقب چه داری گفت شرّ و بدی همانا آن حضرت در ابتدای امر از نام من سؤال فرمود اگر می گفتم نامم عبدالكریم است می فرمود این کریم کیست که تو بنده او هستی و در ابن وقت یا باید بملیکی یعنی خداوندی اقرار نمایم و یا آن چه از من پوشیده است ظاهر گردانم یعنی عقیدت خویش را که از قتل مکتوم می دارم آشکار کنم اصحابش بدو گفتند از آن حضرت انصراف جوی چون منصرف شد امام علیه السلام

ص: 123

گاهی که ابن ابی العوجاء محجوجاً باصحاب خويش روی نمود فرمود : ﴿ قَدْ ظَهَرَ عَلَیْهِ ذِلَّهُ اَلْغَلَبَهِ﴾ ، همانا ذلّت مغلوب شدن در چهره اش آشکار شد

﴿قَالَ مِنْهُمْ إِنَّ هَذِهِ لَلْحُجَّهُ اَلدَّامِغَهُ صَدَقَ إِنْ لَمْ یَکُنْ خَیْرٌ یُرْجَی وَ لاَ شَرٌّ یُتَّقَی فَالنَّاسُ شَرْعٌ سَوَاءٌ وَ إِنْ لَمْ یَکُنْ مُنْقَلَبٌ إِلَی ثَوَابٍ وَ عِقَابٍ فَقَدْ هَلَکْنَا فَقَالَ اِبْنُ أَبِی اَلْعَوْجَاءِ لِأَصْحَابِهِ أَ وَ لَیْسَ بِابْنِ اَلَّذِی نَکَلَ بِالْخَلْقِ وَ أَمَرَ بِالْحَلْقِ وَ شَوَّهَ عَوْرَاتِهِمْ وَ فَرَّقَ أَمْوَالَهُمْ وَ حَرَّمَ نِسَاءَهُمْ﴾

یکی از حاضران عرض کرد این حجتی و برهانی است که مغز خصم را آشفته دارد دعوی را بر وی مسدود می گرداند و صدق و راستی خود را آشکار می کند اگر نه آن بودی که خیری بوده باشد که بدان امید برند و نه شرّی که از آن پرهیز نمایند مردمان یکسان خواهند بود و اگر گردش گاهی بسوی ثواب و عقاب نباشد بجمله هلاک می شویم یعنی اگر عدلی در کار نباشد و نيك كاران را اجرى و ثوابی و بدکاران را زجری و عقابی و کتابی و حسابی نباشد بجمله در بیدای بطالت هلاك گيريم و ابن ابی العوجاء از کمال شگفتی با اصحاب خود گفت مگر جعفر صادق پسر آن کس نیست که مردمان را در بند و لگام در افکند و ایشان را مطیع و منقاد اوامر و نواهی خود گردانید و عورات ایشان را مشوّه و اموال آن ها را متفرق و زن های ایشان را بر ایشان حرام گردانید یعنی این پسر آن کسی است که تمام مذاهب و قوانین جهانیان را بگردانید و ایشان را در مال و جان و اهل و عيال حاكم و مختار کرد اگر این گونه علوم و افعال از وی نمایان شود و امثال من در خدمتش ذلیل وزبون و خاموش گردیم شگفتی نباید گرفت.

و نیز در آن کتاب از علی بن محمّد مروی است که مردی در حضرت ابی عبدالله علیه السلام عرض کرد آفتاب در میان دو قرن و شاخ شیطان طلوع می نماید فرمود آرى : ﴿إِنَّ إِبْلِیسَ اِتَّخَذَ عَرْشاً بَیْنَ اَلسَّمَاءِ وَ اَلْأَرْضِ فَإِذَا طَلَعَتِ اَلشَّمْسُ وَ سَجَدَ فِی ذَلِکَ اَلْوَقْتِ اَلنَّاسُ قَالَ إِبْلِیسُ إِنَّ بَنِی آدَمَ یُصَلُّونَ لِی﴾ بدرستی که شیطان در میان آسمان و زمین تختی بر نهاده و چون آفتاب طلوع نمود و مردمان در این حال سجده

ص: 124

بردند یعنی آنان که آفتاب می پرستند سر بسجده نهادند ابلیس می گوید بنی آدم بدرود من مشغول هستند

و هم در آن کتاب از معاوية بن عمّار مسطور است که از حضرت صادق سلام الله علیه پرسیدند که از چه روی در جوف کعبه روا نیست که مکتوبه یعنی نماز واجب را بجای آورند ؟ ﴿قَالَ إِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ لَمْ یَدْخُلْهَا فِی حَجٍّ وَ لاَ عُمْرَهٍ وَ لَکِنْ دَخَلَهَا فِی فَتْحِ مَکَّهَ فَصَلَّی فِیهَا رَکْعَتَیْنِ بَیْنَ اَلْعَمُودَیْنِ وَ مَعَهُ أُسَامَهُ﴾ فرمود: رسول خدای صلی الله علیه و آله در هیچ حجّ و عمره داخل جوف کعبه نشد لکن در هنگام فتح مکّه بآن جا در آمد و در آن مقام شریف دور کعت نماز ما بین عمودین بگذاشت و در این وقت اسامة در خدمت آن حضرت بود .

و نیز در آن کتاب مسطور است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام پرسش کردند که سعی ما بین صفا و مروه واجب است یا سنّت است ؟ فرمود : واجب است عرض کردند خدای تعالی می فرمايد : ﴿ فَلا جُناحَ عَلَیْهِ أَنْ یَطَّوَّفَ بِهِما ﴾ یعنی هیچ گناهی بر او نیست این که طواف کند باین دو کوه یعنی سعی نماید در میان آن فرمود : ﴿ذَاکَ عُمْرَهُ اَلْقَضَاءِ إِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ شَرَطَ عَلَیْهِمْ أَنْ یَرْفَعُوا اَلْأَصْنَامَ عَنِ اَلصَّفَا وَ اَلْمَرْوَهِ فَتَشَاغَلَ رَجُلٌ حَتَّی اِنْقَضَتِ اَلْأَیَّامُ فَأُعِیدَتِ اَلْأَصْنَامُ فَجَاءُوا إِلَیْهِ فَقَالُوا یَا رَسُولَ اَللَّهِ إِنَّ فُلاَناً لَمْ یَسْعَ بَیْنَ اَلصَّفَا وَ اَلْمَرْوَهِ وَ قَدْ أُعِیدَتِ اَلْأَصْنَامُ فَأَنْزَلَ اَللَّهُ فَلا جُناحَ عَلَیْهِ أَنْ یَطَّوَّفَ بِهِما أَیْ وَ عَلَیْهَا اَلْأَصْنَامُ﴾

یعنی این که خدای بدان اشارت کند و سنّت نماید عمره قضاست همانا رسول خدای صلی الله علیه و اله بر آن جماعت شرط نهاد که بتان را از صفا و مروه برگیرند پس مردی بآن امر اشتغال یافت چندان که آن ایام منقضی شد و اصنام اعادت یافت پس بحضرت رسول خدای بیامدند و عرض کردند یا رسول الله فلان مرد در میان صفا و مروه سعی ننمود و اينك بتان را بازگردانیدند ، پس خدای تعالی این آیه شریفه را نازل فرمود که گناهی بر وی نیست بر آن که طواف کند در میان این دو کوه یعنی اگر چه بت ها بر آن نصب باشد.

ص: 125

و تمام آیه شریفه این است ﴿إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَهَ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَیْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَیْهِ أَنْ یَطَّوَّفَ بِهِما وَ مَنْ تَطَوَّعَ خَیْراً فَإِنَّ اللّهَ شاکِرٌ عَلِیمٌ﴾، یعنى بدرستي كه صفا و مروة که دو کوهند در مکّه از نشانه های خدای است در حجّ خانه کعبه یعنی از علامات مناسك اوست که در حجّ معیّن فرموده ، پس هر که قصد کند خانه کعبه را باعمال مخصوصة حجّ یا متوجّه زیارت کعبه شود بعمل های مختصه بعمره پس هیچ بعمره پس هیچ گناهی نیست بر او آن که طواف کند در میان آن دو کوه و هر که بطوع و رغبت بکند کرداری نیکو از طواف حج و عمره و سعی میان صفا و مروه ، پس بدرستی که خدا جزا دهنده شکر گویان است دانا باعمال نيكان

از عبدالله بن عباس مروی است که سبب نزول این آیه مبارکه این است که در زمان جاهلیت دو بُت از سنگ بود که یکی را اساف و آن دیگر را نایله می نامیدند اساف را بر کوه صفا و نایله را بر مروه نهاده بودند چون زمان میمنت نشان اسلام نمایان شد و خانه را از بتان پاک نمودند آن دو سنگ را نیز در هم شکستند مسلمانان در کار سعی آن جا کراهت داشتند چه گمان همی بردند که در موضعی که بت در آن نصب کرده باشند سعی نمودن در آن معصیت دارد لاجرم خدای تعالی این آیت فرو فرستاد تا توّهم ایشان ردّ شود.

دیگر در آن کتاب مسطور است که زنی وصیّت کرد دو ثلث مالش را از جانب او تصدق بدهند و حجّه بخرند و بنده از بهرش بخرند و آزاد نمایند و چون خواستند این جمله بپای برند آن مال کافی نبود پس از ابوحنیفه و سفیان ثوری سؤال کردند تا چه کنند ایشان گفتند باید تفحص کرد و مردی را که خواسته است اقامت حج کند و در ملی راه راهزنان اموالش را ببرده اند و کارش با نجام نرسیده از این مال بدو اعانت و تقویت کرد تا حجّش را بپای گذارد و هم پژوهش کرد تا مردی را که در آزاد کردن بنده سمی کرده و هنوز از بهای آن بنده چیزی بر کردن

ص: 126

وی باقی است از این مال اعانت نمود و آن بنده را آزاد نمود و هر چه از اموال آن زن بجای ماند بتصدّق داد و معاوية بن عمّار از حضرت أبي عبدالله از این مسئله پرسش کرد فرمود : ﴿اِبْدَأْ بِالْحَجِّ فَإِنَّ اَلْحَجَّ فَرِیضَهٌ فَمَا بَقِیَ فَضَعْهُ فِی اَلنَّوَافِلِ﴾ از نخست کار حج را بپای بر چه حجّ فرض و واجب است و هر چه از آن مال بجای ماند در اعمال نافله و مستحبّه بكار بر یعنی حج واجب است و بنده آزاد کردن و تصدّق دادن مستحبّ است پس عمل واجب را نباید بر میزان مستحبّات معمول داشت پس این فتوای امام علیه السلام به ابو حنیفه پیوست و ابو حنیفه از سخن و فتوای خویش بازگشت.

و نیز در مناقب ابن شهر آشوب مسطور است که مردی از جماعت خوارج با هشام بن حکم گفت عجم با عرب زناشوئی و تزویج می نمایند گفت آری گفت عرب در قریش تزویج می نماید گفت آری گفت مردم قریش با جماعت بنی هاشم تزویج می نمایند گفت آری چون سخن باین جا ختم شد آن مرد خارجی بحضرت صادق علیه السلام تشرّف یافت و آن قصّه براند و عرض کرد همی خواهم این مسئله را از تو بشنوم .

فرمود: آری من این گفته ام خارجی چون این عنوان را استوار ساخت عرض نمود پس من اينك بحضرت تو شتافته ام تا از بهر خود خطبه نمایم ابو عبدالله عليه السلام در جواب او فرمود : ﴿إِنَّکَ لَکُفْوٌ فِی دِینِکَ وَ حَسَبُکَ فِی قَوْمِکَ وَ لَکِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ صَانَنَا عَنِ اَلصَّدَقَاتِ وَ هِیَ أَوْسَاخُ أَیْدِی اَلنَّاسِ فَنَکْرَهُ أَنْ نُشْرِکَ فِیمَا فَضَّلَنَا اَللَّهُ بِهِ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اَللَّهُ لَهُ مِثْلَ مَا جَعَلَ لَنَا﴾

همانا تو در دین و مذهب خودت کفو و انبازی و حسب و منزلت تو در قوم توست لکن خدای تعالی ما را از صدقات که اوساخ و چرک های دست های مردمان است مصون داشته پس مکروه می شماریم که شريك گردانیم در آن چه خدای فضیلت كه بخشیده است بآن مقام و عطیّت ما را کسی را که خدای از بهرش مقرر نفرموده است مثل آن چه از بهر ما مقرر داشته است پس خارجی بپای شد و همی گفت سوگند با خدای هرگز مردی بمانند وی ندیده ام قسم بخدای مرا بقبيح ترین ردّی

ص: 127

برگردانید و از قول صاحب خود بیرون نشد یعنی نه از کلام هشام بن حکم که از اصحابش بود بیرون شد و نه مسئلت مرا اجابت فرمود و به نکوهیده ترین بازگردانید نی مرا بازگردانید .

و دیگر در کتاب مذکور از ابوالمقدام مسطور است که مردی ابوجعفر منصور را ندا کرد و گفت : يا أمير المؤمنین همانا این دو مرد شب هنگام به سرای برادرم بتاخته اند و او را از منزلش بیرون برده اند سوگند با خدای دیگر بمن باز نشد و ندانم با وی چه کرده اند آن دو تن فریاد بر کشیدند ای أمیر المؤمنین در کار او با ما تكلّم فرمای ابو جعفر بسرای خود باز شد و ایشان را بحضرت صادق عليه السّلام بفرستاد آن حضرت فرمود : يا غلام أكتب .

﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلّم کُلُّ مَنْ طَرَقَ رَجُلًا بِاللَّیْلِ فَأَخْرَجَهُ مِنْ مَنْزِلِهِ فَهُوَ لَهُ ضَامِنٌ إِلَّا أَنْ یُقِیمَ الْبَیِّنَةَ أَنَّهُ قَدْ رَدَّهُ إِلَی مَنْزِلِهِ﴾، أى غلام بنويس بسم الله الرحمن الرحيم رسول خداى صلی الله علیه و اله فرموده است هر کس در شب بسرای کسی بتازد و آن کس را از منزلش بیرون بیاورد این شخص ضامن آن مرد است تا گاهی که شاهد و گواه اقامه نماید که او را بمنزلش بازگردانیده است و چون آن حضرت این فرمایش رسول خدای را باز نمود فرمود : ﴿قُمْ یَا غُلاَمُ نَحِّ هَذَا فَاضْرِبْ عُنُقَهُ ﴾ ای غلام برخیز و این مرد را بکناری بر و گردنش را بزن .

آن مرد چون این حال بدید و خویشتن را در معرض قتل نگران شد عرض کرد یا ابن رسول الله آن مرد را نکشتم لکن او را نگاهداشتم پس از آن این مرد بیامد و او را بزد پس او را بکشت امام علیه السّلام چون آن شهادت و اقرار وی را بشنید فرمود : ای غلام وی را بیک سوی بر و کردن آن دیگر را بزن

آن مرد عرض کرد یا ابن رسول الله سوگند با خدای من آن مرد را عذاب نكردم لكن يك ضربت بدو فرود آوردم و او را بکشتم امام علیه السّلام با برادر مقتول بفرمود تا گردن قاتل را بزد پس از آن فرمان کرد تا آن يك را که باقرار خودش مقتول را نگاهداشته بود جبینش را مضروب داشتند و در زندانش بیفکندند

ص: 128

و بر فراز سرش نوشتند که در تمامت عمرش محبوس خواهد بود و بهر ساقش پنجاه تازیانه بزنند.

و نیز در آن کتاب مسطور است که سؤال کردند از حضرت أبي عبد الله علیه السلام از چهار تنی که بکشند مردی مملوك و مردی آزاد و زنی آزاد و مکاتبی یعنی بنده که شرط بر وی نهاده باشند که بهای خویش را بدهد و آزاد شود و این مرد يك نيمه مکاتبه خویش را ادا کرده باشد ﴿فَقَالَ عَلَیْهِمُ اَلدِّیَهُ عَلَی اَلْحُرِّ رُبُعُ اَلدِّیَهِ وَ عَلَی اَلْحُرَّهِ رُبُعُ اَلدِّیَهِ وَ عَلَی اَلْمَمْلُوکِ أَنْ یُخَیَّرَ مَوْلاَهُ فَإِنْ شَاءَ أَدَّی عَنْهُ وَ إِنْ شَاءَ دَفَعَهُ بِرُمَّتِهِ لاَ یُغْرِمُ أَهْلَهُ شَیْئاً وَ عَلَی اَلْمُکَاتَبِ فِی مَالِهِ نِصْفُ اَلرُّبُعِ وَ عَلَی اَلَّذِینَ کَاتَبُوهُ نِصْفُ اَلرُّبُعِ فَذَلِکَ اَلرُّبُعُ لِأَنَّهُ قَدْ أُعْتِقَ مِنْهُ نِصْفُهُ﴾.

فرمود بر آن چهارتن واجب است که دیه مرد آزاد را که بقتل رسانیده اند بدهند، مرد آزاد يك چهارم دیه ، زن آزاد يك چهارم دیه و آن بنده مملوك ، باید مولای او را مخیّر کنند که یا از جانب بندۀ خود يك چهارم دیه را تأدیه کند، یا خود بنده را واگذار کند ، و آن بنده مکاتب نصف یک چهارم را خودش و نصف دیگر را مولای او باید ادا کند .

و هم در آن کتاب مسطور است که از آن حضرت علیه السلام پرسیدند چه سبب دارد که برای اهل عراق در هنگام نماز تیاسر باید یعنی باید بدست چپ میل کنند و بایستند فرمود : ﴿ إِنَّ اَلْحَجَرَ اَلْأَسْوَدَ لَمَّا أَنْزَلَهُ اَللَّهُ مِنَ اَلْجَنَّهِ وَ وُضِعَ فِی مَوْضِعِهِ جُعِلَ أَنْصَابُ اَلْحَرَمِ مِنْ حَیْثُ یَلْحَقُهُ نُورُ اَلْحَجَرِ فَهِیَ عَنْ یَمِینِ اَلْکَعْبَهِ أَرْبَعَهُ أَمْیَالٍ وَ عَنْ یَسَارِهَا ثَمَانِیَهُ أَمْیَالٍ کُلُّهُ اِثْنَا عَشَرَ مِیلاً فَإِذَا اِنْحَرَفَ اَلْإِنْسَانُ ذَاتَ اَلْیَمِینِ خَرَجَ عَنْ حَدِّ اَلْقِبْلَهِ لِقِلَّهِ أَنْصَابِ اَلْحَرَمِ وَ إِذَا اِنْحَرَفَ ذَاتَ اَلْیَسَارِ لَمْ یَکُنْ خَارِجاً عَنْ حَدِّ اَلْقِبْلَهِ﴾

چون حجر الأسود را خدای تعالی از بهشت فرود آورد و در مکانش بنهادند انصاب حرم یعنی امتداد اعلام حرم از آن جا که نور و روشنائی حجر بآن پیوسته می شود و این فرو فروز از طرف یمین کعبه تا چهار میل را در سپرده و از طرف یسار تا هشت میل را فرو گرفته و بجمله اش دوازده میل است از این روی چون انسان

ص: 129

از طرف یمین منحرف شود از حدّ قبله خارج می شود بسبب قلّت انصاب كعبه لكن اگر از طرف چپ انحرافی جوید از حدّ قبله خارج نمی شود.

و دیگر در کتاب مسطور و علل الشرایع از ابو جعفر قمی از حضرت صادق علیه السلام در ذیل خبری طویل که شامل حدیث معراج است مذکور است که رسول خدای صلّى الله علیه و آله و سلّم فرمود: ﴿فَنَزَلَ اَلْمَاءُ مِنْ سَاقِ اَلْعَرْشِ فَتَلَقَّیْتُهُ بِالْیَمِینِ﴾ ، پس فرمود: آمد آب از ساق عرش و من با دست راست بگرفتم ﴿فَمِنْ أَجْلِ ذَلِکَ أَوَّلُ اَلْوُضُوءِ بِالْیَمِینِ﴾ مي فرماید: بعلت این که رسول خدای با دست راست آب را بگرفت باید وضوء را نیز از نخست با دست راست مبادرت کرد.

و نیز در کتاب مسطور از سکونی مروی است که از حضرت صادق علیه السلام از سبب غایط بپرسیدند یعنی از وجود آن فقال : ﴿ تَصْغِیرٌ لاِبْنِ آدَمَ لِکَیْ لاَ یَتَکَبَّرَ وَ هُوَ یَحْمِلُ غَائِطَهُ مَعَهُ﴾ فرمود : براى كوچك داشتن و كوچك شمردن بنی آدم تا تكبّر نورزد و خویشتن را بزرگ نشمارد با این که غایط خود را با خود حمل می نماید.

و هم در آن کتاب از عمرو بن عنید مروی است که از حضرت أبي عبد الله علیه السلام پرسید از چیست که چون مرد قضای حاجت خواهد نظر بمخرج بول و غایط خویش و آن چه از آن جا بیرون می آید می کند فرمود : ﴿إِنَّهُ لَیْسَ مِنْ أَحَدٍ یُرِیدُ ذَلِکَ إِلاَّ وَ کَّلَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مَلَکاً یَأْخُذُ بِضَبُعِهِ لِیُرِیَهُ مَا یَخْرُجُ مِنْهُ أَ حَلاَلٌ أَمْ حَرَامٌ﴾، يعنى هیچ کس نیست که باراده قضای حاجت شود مگر این که خدای تعالی فرشته را موکل فرماید تا بازو و بغلش را بگیرد تا بدو بنماید که آن چه از وی دفع می شود آیا حلال است یا حرام .

و هم در آن کتاب از مفضّل بن عمر مروی است که گفت از حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه از علّت تسلیم در نماز بپرسیدم فرمود : ﴿إِنَّهُ تَحْلِیلُ اَلصَّلاَهِ﴾ ، يعنى تحلیل نماز بسلام فرستادن است عرض کردم التفات بجانب راست از چیست فرمود : ﴿ لِأَنَّ اَلْمَلَکَ اَلْمُوَکَّلَ یَکْتُبُ اَلْحَسَنَاتِ عَلَی اَلْیَمِینِ ﴾، بعلت آن که فرشته که بر نگارش

ص: 130

حسنات آدمی موکّل است حسنات را بر یمین او می نویسد

و هم در آن کتاب از آن حضرت مروی است که چون خدای مکّه را از برای پیغمبرش صلی الله علیه و آله برگشود آن حضرت اصحاب خویش را نزد حجر الاسود نماز بگذاشت و چون سلام بگفت هر دو دست مبارکش را بر کشید و سه تکبیر بگذاشت فرمود : ﴿ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَحْدَهُ وَحْدَهُ أَنْجَزَ وَعْدَهُ - اَلدُّعَاءَ﴾

و هم در آن کتاب از آن حضرت علیه السلام مروی است ﴿إِنَّمَا جُعِلَ اَلْعَاهَاتُ فِی أَهْلِ اَلْحَاجَهِ لِئَلاَّ تُسْتَرَ وَ لَوْ جُعِلَتْ فِی اَلْأَغْنِیَاءِ لَسُتِرَتْ﴾ عاهة بمعنى آفت از وجع و زشتی و نکوهیده گی است در حدیث وارد است ﴿ لَمْ یَزَلِ الْإِمَامُ مُبَرَّأً مِنَ الْعَاهَاتِ﴾ همیشه امام از عاهات و زشتی ها برى و پاك است یعنی مستوى الخلفه است و مشوّه و زشت و ناخوش اندام و ناقص نیست بالجمله می فرماید این که خدای عاهت را در اهل حاجت نهاد برای آن است که نتوانند باسباب خارجی مستور دارند و اگر در مردم توانگر می نهاد پوشیده می ماند یعنی بپارۀ چیزها مستور می داشتند .

و می شود معنی این باشد که اگر عیب و نقصی در مردم توان گر باشد مردمانش بچیزی نشمرند و ننگرند بلکه چشم ایشان بهمان مال و جلال ایشان متوجه است و بمعایب ایشان ننگرند و متنبّه نشوند لکن در مردم فقیر و پریشان حال اگر اندک عیبی را نگران شوند بالمضاعف در نظر آورند و موجب انتباه و اعتبار ايشان گردد چنان که این تجربت نموده شد بارها و در روایت است که فرمود ﴿هُمُ اَلَّذِینَ یَأْتِی آبَاؤُهُمْ نِسَاءَهُمْ فِی اَلطَّمْثِ﴾، یعنی این کسان که مستوى الخلقه نیستند آن جماعت هستند که پدرهای ایشان با زنان خودشان یعنی مادرهای ایشان در حالت طمث وحیض در آمیخته اند

﴿قال أبو عَبْدِ اَللَّه: إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ خَلَقَ مَاءً عَذْباً فَخَلَقَ مِنْهُ أَهْلَ طَاعَتِهِ وَ جَعَلَ مَاءً مُرّاً فَخَلَقَ مِنْهُ أَهْلَ مَعْصِیَتِهِ ثُمَّ أَمَرَهُمَا فَاخْتَلَطَا فَلَوْ لاَ ذَلِکَ مَا وَلَدَ اَلْمُؤْمِنُ إِلاَّ مُؤْمِناً وَ لاَ اَلْکَافِرُ إِلاَّ کَافِراً ﴾ ، حضرت ابی عبد الله علیه السلام می فرماید : خدای عزّ وجل آبی پاک و پاکیزه بیافرید و اهل طاعت خویش را از آن آب خوش خلق فرمود

ص: 131

و آبی تلخ و ناخوش بیافرید و اهل معصیت خود را از آن خلق نمود آن گاه بفرمود تا آن دو آب مخلوط بهم شدند و اگر این نبودی از مؤمن جز مؤمن و از کافر جز کافر متولّد نشدی یعنی این که گاهی امر بعکس می شود و از مؤمن کافر راز کافر مؤمن تولّد می یابد بعلت اختلاط این دو آب است .

و هم در آ در آن کتاب مسطور است که ابوهفان و ابن ماسویه در حضرت جعفر بن محمّد علیما السلام حضور داشتند حدیث کنند که فرمود ﴿اَلطَّبَائِعُ أَرْبَعٌ اَلدَّمُ وَ هُوَ عَبْدٌ وَ رُبَّمَا قَتَلَ اَلْعَبْدُ سَیِّدَهُ وَ اَلرِّیحُ وَ هُوَ عَدُوٌّ إِذَا سَدَدْتَ لَهُ بَاباً أَتَاکَ مِنْ آخَرَ وَ اَلْبَلْغَمُ وَ هُوَ مَلِکٌ یُدَارَی وَ اَلْمِرَّهُ وَ هِیَ اَلْأَرْضُ إِذَا رَجَفَتْ رَجَفَتْ بِمَنْ عَلَیْهَا﴾

یعنی طبایع و عناصر بر چهار نوع است یکی خون است و او بمنزله بنده است و بسا می شود که بنده آقای خود را می کشد یعنی چون طغیان کرد اسباب هلاکت می شود دیگر باد است که حکم دشمن دارد که چون دری بر وی مسدود داری از در دیگر بتو می آید دیگر بلغم است و آن در حکم سلطانی است که بهمه جا سایر و دایر است و دیگر سوداء و صفراء است که بمنزله زمین است که چون به هیجان و جنبش آید هر کس و هر چه بر آن است بجنبش و لرزش در آورد .

چون امام علیه السلام این کلام معجز نشان بپایان آورد مخاطب عرض کرد دیگر باره بفرمای سوگند با خدای که جالینوس نتواند باین خوبی بیان نماید و باین نکوئی توصیف فرماید .

معلوم باد در این حدیث مبارك لطايف بديعه و دقایق منيعه مندرج است که بپاره از آن اشارت می رود همانا طبایع اربعه ارکان اربعه است چه تولید اخلاط اربعه از ارکان اربعه می باشند و مزاج هر یکی از اخلاط اربعه شبیه بیکی از ارکان اربعه و عناصر چهارگانه است و باین مناسبت است که امام علیه اللام طبایع اربعه فرموده اند مزاج صفرا شبیه بمزاج نار و آتش است یعنی هر دو گرم و خشك

ص: 132

می باشند و مزاج خون شبیه است بمزاج هوا که هر دو گرم و تر می باشند و مزاج بلغم شبیه است به آب یعنی هر دو سرد و تر هستند و مزاج سودا شبیه است به خاك يعنی سرد و خشک هستند چنان که مزاج موت نیز سرد و خشك است و مزاج حیات گرم و تر .

بالجمله این که در این حدیث شریف می فرمایند دم عبد است یعنی خون در بدن آدمی حکم عبد و بنده دارد از آن است که بتمامت بدن واعضا خدمت گذار است و حیات بدن بخون است و خون در تمامت اورده یعنی رگ های غیر جهنده سیران و دوران دارد و در شرائین یعنی رگ های جهنده نیز بی من مداخله نیست .

و علت دیگر این که چون کیلوس از معده بكبد اندر شد و این وقت کیموسش خوانند اخلاط اربعه تولید می شود و خون غلیظ آن به اورده یعنی رگ های غیر جهنده وارد می شود و با قاصی بدن می رسد و تغذیه و تنمیه می کند تمام بدن را و رقیق آن از ورید شریانی بقلب وارد می شود و از آن جا بتوسط رگ های جهنده بتمامت بدن وارد می گردد و تولید روح حیوانی که سرمایه حیات جمله اعضاء است از این خون است و نیز تغذیه و تنميه نفس شرائین باین خون است .

پس معنی عبد بودن و عبودیت دم نسبت به بدن این است و نیز چون هر وقت خون که موجب حیات بدن است روی بفساد نهاد یعنی از مزاج طبیعی خود بگشت یا آن که مقدارش از اندازه بیفزود موجب امراض مهلکه بدن مثل مطبقه و امثال آن می گردد و آن چه مایه حیات است چون از اندازه بیرون شد و طغیان ورزید موجب هلاک می شود این است که فرمود بسیار شود که بنده آقای خود را بکشد .

اما ریح و باد که بلابد از هر چه در معده طبخ بیند تولید یابد ، و نیز از زیادتی و فزونی مطلق اخلاط و فساد آن ها بعفونت و سخونت اندر بدن تولید گیرد و بمكانی مخصوص انحصار ندارد بلکه از جمله بدن حدوث یابد و ازدیادش موجب امراض شدیده غریبه مهلکه گردد و اگر از يك عضوش بیرون کنند از دیگر عضو تولید شود و مرض دیگر را احداث نماید این است که او را تشبیه بدشمن

ص: 133

فرمایند که سخت قهار و نابکار است و از هر درش بیرون تازند از دیگر درس در آرد .

نه وجودش از اخلاطی طبیعیه است که مدار بدن بدان باشد و نه اخراجش امکان دارد نه خویش است نه بیگانه نه دوست و نه دشمن که چاره اش ممکن باشد بلکه می توان او را باقارب و اقوامی منافق و مخالف تشبیه نمود که نه می توان از خود خارج کرد و نه از گزندشان آسوده نشست و نه بالمره از منفعت آن ها مایؤس گردید و وجودشان را من حيث الوجوه لا ينفع دانست چه اگر در بدن تولید ریاح هیچ نشود بعضی فواید از میان برود چنان که از ریاح لطیفه اسباب مباشرت قوّت گیرد و اگر متضمن هیچ سودی نبودی و جز ضرر و زیان از وی نمایان نشدی حکم حکیم مطلق بر ایجادش نفاذ نیافتی و از این است که امام علیه السلام می فرماید از هر درش بیرون کنند از در دیگر نمایشگر شود و این کنایت از آن است که وجود آن نیز بکار است و دفع و اخراجش ممکن نیست .

اما بلغم ملك و حافظ بدن است و در تمام بدن مانند خون متفرق و ساری است و همه جا موجود می شود و چون غذا اندر بدن دیر وارد شود بلغم نضج گیرد و خون گردد و بدن را تغذیه کند و از انهدام و کاهیدنش بازدارد و چون بلغم حاکم و حافظ و حارس و ناظر قلعه بدن است و بهمه بدن سیر کند و تدبير و تدوير نمايد امام علیه السلام او را ملك و پادشاه می فرماید .

اما مرّه لفظی است مشترك و مشتمل بر مرّة الصفراء و مرّة السّودا و صفراء از کبد بمراره یعنی زهره دان وارد و در آن ساکن می شود از آن پس از مراره باعضای دیگر می ریزد و منافعی که از آن مطلوب است بعمل می آید مثل آن که قدری از آن بامعاء می ریزد تا برای دفع براز بیاگاهاند و غسل می دهد امعاء را از فضولات .

اما سوداء از کبد بطحال وارد می شود و در طحال ساکن می گردد و پس از آن از طحال باعضای دیگر می ریزد و منافعی که از آن مطلوب است صادر می شود

ص: 134

مثل آن که قدری از آن بفم معده می ریزد و برای خواهش غذا و تغذيه بدن متنبّه می گرداند و از برای مرّتین منافع دیگر هم در بدن می باشد و چون مزاج هر دو خشك است امام علیه السلام باین مناسبت این دو را بارض تشبیه فرموده اند و هر وقت این دو خلط فساد یابند یعنی از مزاج طبیعی خودشان خارج شوند موجب امراض مهلکه و مزمنه می شوند که خلاص شدن از آن ها مشکل است

بالجمله شرح این حدیث شریف خیلی مفصل تواند شد اما در این مقام ضرورت ندارد همین قدر می توان گفت یک دوره طبّ را شامل است و جالینوس و هر حکیمی و طبیبی که از وی اکمل و اعلم باشد هرگز نتواند باین ایجاز و اشتمال بر مطالب كثيره بیان این مطلب را نماید

و هم در آن کتاب و خصال صدوق از ربیع مروی است که وقتی طبیب هندی در خدمت منصور از کتب طب قراءت می نمود و حضرت صادق سلام الله علیه نیز در آن مجلس تشریف حضور ارزانی فرموده بودند و بقراءت وی گوش همی داشت چون هندی از قراءت فراغت یافت عرض کرد یا ابا عبدالله آیا از آن چه با من است چیزی را اراده فرموده باشی یعنی از علوم من؟ فرمود نه این اراده کرده ام ﴿لِأَنَّ مَا مَعِی خَیْرٌ مِمَّا هُوَ مَعَکَ﴾ ، زیرا که آن چه با خود من است بهتر از آن چه با تو است عرض کرد آن چیست ؟ .

قال : ﴿أُدَاوِی الْحَارَّ بِالْبَارِدِ وَ الْبَارِدَ بِالْحَارِّ،وَ الرَّطْبَ بِالْیَابِسِ وَ الْیَابِسَ بِالرَّطْبِ،وَ أَرُدُّ الْأَمْرَ کُلَّهُ إِلَی اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ،وَ أَسْتَعْمِلُ فِی ذَلِکَ مَا قَالَهُ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ﴾ فرمود: چون حرارت غلبه کند بمبرّدات دوا می کنم و چون برودت غلبه کند باشياء حارّه چاره می فرمایم و چون رطوبت بر مزاج چیره گردد باشياء یا بسه علاج نمایم و هر وقت یبوست بر طبیعت مستولی گردد باشیاء مرطّبه معالجه کنم و امور را بالمره بخدای تفویض کنم و دوای هر مرض از او جویم و آن چه رسول خدای صلى الله علیه و آله فرمان کرده است بکار بندم ﴿و أَعْلَمُ أَنَّ اَلْمَعِدَهَ بَیْتُ اَلْأَدْوَاءِ وَ أَنَّ اَلْحِمْیَهَ هِیَ اَلدَّوَاءُ وَ أُعَوِّدُ اَلْبَدَنَ مَا اِعْتَادَ﴾

ص: 135

بدان که معده خانه دردها و مرض هاست یعنی منشاء و منبع تمامت امراض معده است چون ثقل و فساد و امتلائی در آن پدید شد اقسام امراض را تولید نماید و پرهیز کردن و دوای نمودن از پاره ماکولات و مشروبات و پرخوردن دوای مرض هاست و عادت بده بدن را بآن چه معتاد است آن گاه فرمود : ﴿وَ هَلِ الطِّبُّ إِلَّا هَذَا ﴾ ، آیا علم و مبنای طبّ جز این فقرات است که ترا باز نمودم و بقول صاحب خصال مرد هندی گفت آیا طب جز این است.

حضرت صادق علیه السلام فرمود : ﴿أفترانی عن کتب الطبّ أخذت﴾ ، آيا چنان می دانی که من این معلومات و علوم را از کتب طبّ اخذ کرده ام عرض کرد آری فرمود: سوگند با خدای نه چنین است من جز از خدای سبحانه اخذ نکردم یعنی علم من از حضرت خداى بمن رسیده است هیچ بمطالعه كتب علميّة حاجتمند نيستم بلكه كتب علميّة و جنس تمامت علوم بما محتاج هستند بالجمله فرمود: با من خبر ده تو بعلم طب داناتری یا من؟ هندی عرض کرد من داناترم حضرت صادق علیه السلام فرمود : پس از تو پرسش می فرمایم عرض کرد بپرس

﴿خْبِرْنِی یَا هِنْدِیُّ لِمَ کَانَ فِی الرَّأْسِ شُئُونٌ قَالَ لَا أَعْلَمُ قَالَ فَلِمَ جُعِلَ الشَّعْرُ عَلَیْهِ مِنْ فَوْقُ قَالَ لَا أَعْلَمُ قَالَ فَلِمَ خَلَتِ الْجَبْهَهُ مِنَ الشَّعْرِ قَالَ لَا أَعْلَمُ قَالَ فَلِمَ کَانَ لَهَا تَخَاطِیطُ وَ أَسَارِیرُ قَالَ لَا أَعْلَمُ﴾

﴿ قَالَ فَلِمَ جُعِلَتِ اللِّحْیَهُ لِلرِّجَالِ قَالَ لَا أَعْلَمُ قَالَ فَلِمَ خَلَتِ الْکَفَّانِ مِنَ الشَّعْرِ قَالَ لَا أَعْلَمُ قَالَ فَلِمَ خَلَا الظُّفُرُ وَ الشَّعْرُ مِنَ الْحَیَاهِ قَالَ لَا أَعْلَمُ قَالَ فَلِمَ کَانَ الْقَلْبُ کَحَبِّ الصَّنَوْبَرِ قَالَ لَا أَعْلَمُ قَالَ فَلِمَ کَانَتِ الرِّئَهُ قِطْعَتَیْنِ وَ جُعِلَ حَرَکَتُهَا فِی مَوْضِعِهَا قَالَ لَا أَعْلَمُ قَالَ فَلِمَ کَانَتِ الْکَبِدُ حَدْبَاءَ قَالَ لَا أَعْلَمُ قَالَ فَلِمَ کَانَتِ الْکُلْیَهُ کَحَبِّ اللُّوبِیَا قَالَ لَا أَعْلَمُ قَالَ فَلِمَ

ص: 136

جُعِلَ طَیُّ الرُّکْبَهِ إِلَی خَلْفٍ قَالَ لَا أَعْلَمُ قَالَ فَلِمَ انْخَصَرَتِ الْقَدَمُ قَالَ لَا أَعْلَمُ﴾

فرمود : ای هندی خبر گوی مرا که از چه روی شئون در سر است یعنی درز و آب راهه دارد شأن واحد شئون است که بمعنی مواصل قبایل سر و ملتقای آن و از آن ها دموع می آید ابن سکیّت گوید شأنان دو عرق و رگ هستند که از آن ها دموع از سر به حاجبین منحدر می شود و از آن پس بهر دو چشم می رسد و ماء الشّئون بمعنى دموع است بالجمله هندی عرض کرد ندانم فرمود: از روی موئی که بر سر است از فوق آن قرار یافته عرض کرد ندانم

فرمود: از چه روی جبین از موی تهی است عرض کرد ندانم فرمود : از چه روی برای پیشانی خط ها و اسادیر مقرر شده یعنی تجويف ها دارد عرض کرد ندانم فرمود: از چه روی دو ابرو را بر فراز دو چشم قرار داده اند عرض کرد ندانم فرمود: از چه روی دو چشم را مانند دو بادام گردانیده اند عرض کرد ندانم فرمود : از چه روی بینی را در آن جا که ما بین دو چشم است قرار فرموده اند عرض کرد ندانم فرمود: از چه روی سوراخ بینی را در اسفل آن نهاده اند عرض کرد ندانم .

فرمود: از چه روی لب و شارب را بالای دهان مقرر داشته اند عرض کرد ندانم فرمود : از چه روی ریش را مخصوص بمردان داشته اند عرض کرد ندانم فرمود: از چه روی دندان های جلو را نیز و دندان های پشت بند را پهن و دندان نشتر را در از کرده اند بعضی گفته اند برای انسان سی و دو دندان است چهارتا را ثنایا و چهار تا را رباعیّات و چهارتا را انیاب نواجد و چهار تا را ضواحك و دوازده تا را رحی گویند.

بالجمله هندی عرض کرد ندانم فرمود: از چه روی دو کف را از موی برهنه داشته اند عرض کرد ندانم فرمود: از چه روی ناخن و موی را روح حیات نیست عرض کرد ندانم فرمود: از چه روی دل چون حبّ صنوبر است عرض کرد ندانم

فرمود: از چه روی شش دو قطعه و حرکت آن در موضع آن است عرض کرد

ص: 137

ندانم فرمود : از چه روی کبد محدّب است عرض کرد ندانم فرمود : از چه روی کلیه مانند حبّ لوبیاست عرض کرد ندانم فرمود: از چه طی رکبتین و نورد دو زانو را بطرف خلف قرار داده اند عرض کرد ندانم فرمود: از چه روی دو قدم مخصّر و میان باريك و گود است عرض کرد ندانم .

این هنگام حضرت صادق علیه السلام فرمود : ﴿ لَکِنِّی أَعْلَمُ﴾، لكن من مي دانم عرض کرد جواب بفرمای. ﴿فَقَالَ الصَّادِقُ عليه السلام كَانَ فِي الرَّأْسِ شُئُونٌ لِأَنَّهُ الْمُجَوَّفُ إِذَا كَانَ بِلاَ فَصْلٍ أَسْرَعَ إِلَيْهِ الصُّدَاعُ فَإِذَا جُعِلَ ذَا فُصُولٍ كَانَ الصُّدَاعُ مِنْهُ أَبْعَدَ وَ جُعِلَ الشَّعْرُ مِنْ فَوْقِهِ لِيُوصَلَ بِوُصُولِهِ الْأَدْهَانُ إِلَى الدِّمَاغِ وَ يَخْرُجَ بِأَطْرَافِهِ الْبُخَار مِنْهُ وَ يَرُدَّ الْحَرَّ وَ الْبَرْدَ الْوَارِدَيْنِ عَلَيْهِ وَ خَلَتِ الْجَبْهَةُ مِنَ الشَّعْرِ لِأَنَّهَا مَصَبُّ النُّورِ إِلَى الْعَيْنَيْنِ وَ جُعِلَ فِيهَا التَّخْطِيطُ وَ الْأَسَارِيرُ لِيُحْتَبَسَ الْعَرَقُ الْوَارِدُ مِنَ الرَّأْسِ عَنِ الْعَيْنِ قَدْرَ مَا يُمِيطُهُ الاْءِنْسَانُ عَنْ نَفْسِهِ كَالْأَنْهَارِ فِي الْأَرْضِ الَّتِي تَحْبِسُ الْمِيَاهَ ﴾

﴿وَ جُعِلَ الْحَاجِبَانِ مِنْ فَوْقِ الْعَيْنَيْنِ لِيَرِدَ عَلَيْهِمَا مِنَ النُّورِ قَدْرَ الْكِفَايَةِ أَ لاَ تَرَى يَا هِنْدِيُّ أَنَّ مَنْ غَلَبَهُ النُّورُ جَعَلَ يَدَهُ عَلَى عَيْنَيْهِ لِيَرُدَّ عَلَيْهِمَا قَدْرَ كِفَايَتِهِمَا مِنْهُ وَجُعِلَ الْأَنْفُ فِيمَا بَيْنَهُمَا لِيَقْسِمَ النُّورَ قِسْمَيْنِ إِلَى كُلِّ عَيْنٍ سَوَاءً وَكَانَتِ الْعَيْنُ كَاللَّوْزَةِ لِيَجْرِيَ فِيهَا الْمِيلُ بِالدَّوَاءِ وَيَخْرُجَ مِنْهَا الدَّاءُ وَلَوْ كَانَتْ مُرَبَّعَةً أَوْ مُدَوَّرَةً مَا جَرَى فِيهَا الْمِيلُ وَمَا وَصَلَ إِلَيْهَا دَوَاءٌ وَلاَ خَرَجَ مِنْهَا دَاءٌ﴾

﴿وَ جُعِلَ ثَقْبُ الْأَنْفِ فِي أَسْفَلِهِ لِتَنْزِلَ مِنْهُ الْأَدْوَاءُ الْمُنْحَدِرَةُ مِنَ الدِّمَاغِ وَيَصْعَدَ فِيهِ الْأَرَايِيحُ إِلَى الْمَشَامِّ وَ لَوْ كَانَ عَلَى أَعْلاَهُ لَمَا أُنْزِلَ دَاءٌ وَ لاَ وَجَدَ رَائِحَةً وَ جُعِلَ الشَّارِبُ وَ الشَّفَةُ فَوْقَ الْفَمِ لِيُحْتَبَسَ مَا يَنْزِلُ مِنَ الدِّمَاغِ عَنِ الْفَمِ لِئَلاَّ يَتَنَغَّصَ عَلَى الاْءِنْسَانِ طَعَامُهُ وَ شَرَابُهُ فَيُمِيطَهُ عَنْ نَفْسِهِ وَجُعِلَتِ اللِّحْيَةُ لِلرِّجَالِ لِيُسْتَغْنَى بِهَا عَنِ الْكَشْفِ فِي الْمَنْظَرِ وَ يُعْلَمَ بِهَا الذَّكَرُ مِنَ الْأُنْثَى وَ جُعِلَ السِّنُّ حَادّاً لِأَنَّ بِهِ يَقَعُ الْمَضْغُ وَ جُعِلَ الضِّرْسُ عَرِيضاً لِأَنَّ بِهِ يَقَعُ الطَّحْنُ وَ الْمَضْغُ﴾

﴿وَ جُعِلَ النَّابُ طَوِيلاً لِيَسْنِدَ الْأَضْرَاسُ وَ الْأَسْنَانُ كَالْأُسْطُوَانَةِ فِي الْبِنَاءِ وَ خَلاَ الْكَفَّانِ مِنَ الشَّعْرِ لِأَنَّ بِهِمَا يَقَعُ اللَّمْسُ فَلَوْ كَانَ فِيهِمَا شَعْرٌ مَا دَرَى الاْءِنْسَانُ مَا يُقَابِلُهُ وَ يَلْمِسُهُ وَ خَلاَ الشَّعْرُ وَ الظُّفُرُ مِنَ الْحَيَاةِ لِأَنَّ طُولَهُمَا سَمْجٌ وَ قَصَّهُمَا حَسَنٌ فَلَوْ كَانَ فِيهِمَا حَيَاةٌ لآَلَمَ الاْءِنْسَانَ بِقَصِّهِمَا وَ كَانَ الْقَلْبُ كَحَبِّ الصَّنَوْبَرِ لِأَنَّهُ

ص: 138

مُنَكَّسٌ فَجُعِلَ رَأْسُهُ دَقِيقاً لِيَدْخُلَ فِي الرِّئَةِ فَتَرَوَّحَ عَنْهُ بِبَرْدِهَا لِئَلاَّ يَشِيطَ الدِّمَاغُ بِحَرِّهِ﴾

﴿وَ جُعِلَتِ الرِّئَةُ قِطْعَتَيْنِ لِيَدْخُلَ بَيْنَ مَضَاغِطِهَا فَيَتَرَوَّحَ عَنْهُ بِحَرَكَتِهَا وَكَانَ الْكَبِدُ حَدْبَاءَ لِيَثْقُلَ الْمَعِدَةُ وَ يَقَعَ جَمِيعُهَا عَلَيْهَا فَيَعْصِرَهَا لِيَخْرُجَ مَا فِيهَا مِنَ الْبُخَارِ وَ جُعِلَتِ الْكُلْيَةُ كَحَبِّ اللُّوبِيَا لِأَنَّ عَلَيْهَا مَصَبَّ الْمَنِيِّ نُقْطَةً بَعْدَ نُقْطَةٍ فَلَوْ كَانَتْ مُرَبَّعَةً أَوْ مُدَوَّرَةً احْتُبِسَتِ النُّقْطَةُ الْأُولَى إِلَى الثَّانِيَةِ فَلاَ يَلْتَذُّ بِخُرُوجِهَا الْحَيُّ إِذِ الْمَنِيُّ يَنْزِلُ مِنْ قَفَارِ الظَّهْرِ إِلَى الْكُلْيَةِ فَهِيَ كَالدُّودَةِ تَنْقَبِضُ وَ تَنْبَسِطُ تَرْمِيهِ أَوَّلاً فَأَوَّلاً إِلَى الْمَثَانَةِ كَالْبُنْدُقَةِ مِنَ الْقَوْسِ﴾

﴿وَ جُعِلَ طَيُّ الرُّكْبَةِ إِلَى خَلْفٍ لِأَنَّ الاْءِنْسَانَ يَمْشِي إِلَى بَيْنِ يَدَيْهِ فَيَعْتَدِلُ الْحَرَكَاتُ وَلَوْ لاَ ذَلِكَ لَسَقَطَ فِي الْمَشْيِ وَجُعِلَتِ الْقَدَمُ مُخَصَّرَةً لِأَنَّ الْمَشْيَ إِذَا وَقَعَ عَلَى الْأَرْضِ جَمِيعُهُ ثَقُلَ كَثِقْلِ حَجَرِ الرَّحَى فَإِذَا كَانَ عَلَى حَرْفِهِ رَفَعَهُ الصَّبِيُّ وَ إِذَا وَقَعَ عَلَى وَجْهِهِ صَعُبَ نَقْلُهُ عَلَى الرَّجُلِ﴾

فقال الْهِنْدِيُّ مِنْ أَيْنَ لَكَ هَذَا الْعِلْمُ فَقَالَ عليه السلام أَخَذْتُهُ عَنْ آبَائِي عليهم السلام عَنْ رَسُولِ اللّه صلى الله عليه و آله عَنْ جَبْرَئِيلَ عليه السلام عَنْ رَبِّ الْعَالَمِينَ جَلَّ جَلاَلُهُ الَّذِي خَلَقَ الْأَجْسَادَ وَ الْأَرْوَاحَ فَقَالَ الْهِنْدِيُّ صَدَقْتَ وَ أَنَا أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللّه وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّه وَعَبْدُهُ وَ أَنَّكَ أَعْلَمُ أَهْلِ زَمَانِكَ﴾

فرمود این که در سر شؤن است برای آن است که سر مجوف و میان تهی است پس اگر بلا فصل باشد یکسره دچار صدع و صداع باشد لکن چون دارای فصول باشد درد سر کمتر و صداع از آن دورتر است و این که موی را از بالای آن مقرر فرموده اند برای آن است که اسباب وصول ادهان و روغن ها بسوی مغز گردد و باطراف آن بخار از دماغ بیرون شود و حرّ و بردی که بر آن واردند ورود گیرند و این که پیشانی بی موی است که مصّب و ریخت گاه نور است بهر دو چشم و این خطوط و اساریر که در پیشانی خلق شده برای آن است که آن عرقی را که از سر فرمود می آید از رسیدن بچشم ها بازدارد آن چند که انسان از نفس خویش

ص: 139

باز می دارد چنان که جوی ها و رودخانه ها که در زمین است آب ها را حبس می نماید یعنی نمی گذارد بهمه جا پراکنده شود و بی فایده بماند .

و این که دو ابرو را بر فراز دو چشم مقرر فرمود برای آن است که باندازه که کافی است نور از دو حاجب بدو چشم ورود جوید آیا نمی بینی ای هندی که هر که نور و شعاع بر دیدگانش فزونی گیرد دست بر چشم های خویش آورد تا آن مقدار نور که برای دیدگان او کافی است بر دیدگان باز آید و بینی را در ما بین دو چشم خلق فرمود تا این که نوری که بچشم می رسد دو قسمت نماید و بهر يك باندازه یکدیگر برساند .

و این که چشم را بصورت و شکل بادام بیافرید برای آن است که دوا را بدستیاری میل در آن بگردانند و درد از آن بیرون آید و اگر بشکل مربع یا مدور بردی میل در آن نمی گردید و دواء بآن نمی رسید و دردی از آن بیرون نمی شد و این که ثقبه و سوراخ بینی را در اسفل آن مقرر فرموده اند برای آن است که ادواء و دردها و مادهائی که از دماغ انحدار می جوید از آن ثقبه فرود آید و بتوسط آن بادها و بوی ها بمشام صعود گیرد و اگر این سوراخ در طرف بالای بینی بودی نه دائی نزول گرفتی و نه رایحه دریافتی و شارب و لب را بالای دهان برقرار فرمود تا نگاهبان گردد آن چه را که از دماغ می آید از دهان یعنی بدهان بریزد و طعام و شراب انسان منغص شود و ناچار از خویش دور دارد .

و این که ریش را مخصوص بمردان فرمود تا این که مستغنی بشود بآن از کشف در نظر یعنی همان قدر که در صورت ریش باشد راه اشتباه از میان برخیزد و لازم بعلامت و نشان عرض دادن نیفتد و نر از ماده معلوم گردد و این که دندان پیش را نیز گردانیدند برای آن است که پاره چیزها بآن ها شکسته می شود و این که اضراس را پهن فرموده از آن است که طحن و کوبیدن و نرم گردانیدن و مضغ و خائیدن بآن است

ص: 140

و این که دندان ناب در از است برای آن است که اضراس و اسنان را مشیّد و استوار کرده اند چنان که ستون اندر بناء و این که هر دو کف را از موی برهنه و تهی داشته اند برای آن است که لمس اشیاء بآن می شود و اگر در آن ها موی بودی انسان از آن چه او را پیش آمدی آگاه نشدی و از آن چه لمس نمودی با خبر و عالم نگردیدی و تمیز ندادی

و این که موی و ناخن را از حیات و روح حیوانی خالی داشته اند از آن است که درازی آن ها زشت و نکوهیده و چیدن و بریدن آن نیکو است پس اگر در ناخن و موى حیات بودی انسان از بریدن آن دردناک شدی .

و این که دل بشكل دانه صنوبر و صنوبريّ الشكل است از آن است که منکّس و سرازیر است پس سر آن را نازك و باريك بيافرید تا در شش اندر شود و از برودت آن راحت جوید و مغز از حرارتش تباهی نگیرد و ریه را دو قطعه گردانید تا داخل بشود در مضاغط و تنگی های آن و بحرکت آن ها راحت جوید

و این که جگر را محدّب بیافرید برای آن است که معده را سنگین گرداند و تمامت کبد بر معده بیفتد و معده را فشار داده تا بخار از آن بیرون آرد و این که کلیه و گرده بشكل دانه لوبیا است برای آن است که مصّب منی نقطه بعد نقطه بر آن است پس اگر مربّع یا مدوّر بودی نقطه اولی او را بسوی ثانی نمی گذاشت و از این روی برای انسان زنده لذّتی در خروج منی نیفتادی چه منی از فقرات پشت بکلیه نزول می نماید و این منی مانند کرم منقبض و منبسط می گردد و اولا فاوّلا مانند بندقه و كوى کلین که از کمان بجهد این منی نیز بمثانه افکنده می شود.

و این که طیّ و نورد زانو را بسوی خلف مقرر فرموده از پشت پای زانو فرو می خوابد نه از پیش روی برای آن است که انسان بسوی پیش روی خود گام می زند و چون زانو باین طریق طی شود حرکات معتدل گردد و اگر باین حالت

ص: 141

نبود در حالت گام زدن بر زمین می افتاد

و این که قدم مخصّر و میانش چندی برجسته است از آن است که اگر قدم پهن بودی و انسان در حالت راه رفتن بتمامت بر زمین فرود آمدی چون سنگ آسیا سنگین افتادی و چون بجمله بر زمین فرود نیامدی کودکی او را بلند کردی و اگر بر تمامت پای بر زمین مشی آوردی و بر روی بر زمین آمدی مردی مردانه را نقلش دشوار آمدی این وقت مرد هندی از کمال حیرت و شگفتی عرض کرد یا ابن رسول الله این علم و دانش از کجا بتو رسید فرمود : این علم را از پدران خودم عليهم السّلام از رسول خدای صلی الله علیه و آله از جبرئیل علیه السلام از پروردگار عالمیان جلّ جلاله که اجسام و ارواح را بیافرید فرا گرفتم هندی عرض کرد براستی سخن کردی و من شهادت می دهم که نیست خدائی مگر خداوند تعالی و این که محمّد صلی الله علیه و اله رسول خدای و بنده خدای است و این که تو از جمله دانایان زمان خودت داناتری .

راقم حروف گوید چون در امثال این حدیث مبارك بنگرند مراتب علوم و صدق این امام والا مقام علیه السلام مشهود آید که با این که در آن روزگاران از علوم تشریح خبری نبوده چگونه بعلوم الهيّة ابن بيانات می فرماید و بآن چه وظیفه ظاهريّة شخصيّة آن حضرت نبود این گونه تکلّم می فرماید که موجب نهایت تحيّر و تعجب و اسلام مرد هندی می گردد صلوات الله و سلامه عليه و علی آبائه و ابنائه الطّاهرين

و هم در مناقب ابن شهر آشوب مروی است که مردی در حضرت صادق علیه السلام عرض کرد همانا شادمان و اندوهناك می شوم بدون این که سببی از بهر این حال بدانم فرمود : ﴿إِنَّ ذَلِکَ اَلْحُزْنَ وَ اَلْفَرَحَ یَصِلُ إِلَیْکُمْ مِنَّا لِأَنَّا إِذَا دَخَلَ عَلَیْنَا حُزْنٌ أَوْ سُرُورٌ کَانَ ذَلِکَ دَاخِلاً عَلَیْکُمْ لِأَنَّا وَ إِیَّاکُمْ مِنْ نُورِ اَللَّهِ خُلِقْنَا وَ طِینَتُنَا وَ طِینَتُکُمْ وَاحِدَهٌ وَ لَوْ تُرِکَتْ طِینَتُکُمْ کَمَا أُخِذَتْ لَکُنَّا وَ أَنْتُمْ سَوَاءً وَ لَکِنْ مُزِجَتْ طِینَتُکُمْ بِطِینَهِ أَعْدَائِکُمْ فَلَوْ لاَ ذَلِکَ مَا أَذْنَبْتُمْ ذَنْباً وَاحِداً﴾

فرمود: این اندوه و شادی ناگهانی که شما را در می سپارد از ما بشما می رسد

ص: 142

چه هر وقت اندوه و سروری بر ما در آمد بر شما در می آید زیرا که ما و شما از نور خدا خلق شده ایم و گل ما ، و گل شما یکی است و اگر طینت شما را بهمان حال که مأخوذ شده بود باز گذارند هر آینه ما و شما مساوی و یکسان هستیم لكن طينت شما با طینت دشمنان شما ممزوج گردیده است و اگر بعلت این ممزوجیّت نبودی از شما هرگز يك گناه نمودار نشدی

وهم ابو عبدالرحمن از علت این حزن و سرور از آن حضرت علیه السلم سؤال کرد ﴿إِنَّهُ لَیْسَ مِنْ أَحَدٍ إِلاَّ وَ مَعَهُ مَلَکٌ وَ شَیْطَانٌ فَإِذَا کَانَ فَرِحَ کَانَ دُنُوَّ اَلْمَلَکِ مِنْهُ وَ إِذَا کَانَ حَزِنَ کَانَ دُنُوَّ اَلشَّیْطَانِ مِنْهُ وَ ذَلِکَ قَوْلُ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ اَلشَّیْطانُ یَعِدُکُمُ اَلْفَقْرَ وَ یَأْمُرُکُمْ بِالْفَحْشاءِ وَ اَللّهُ یَعِدُکُمْ مَغْفِرَهً مِنْهُ وَ فَضْلاً﴾

فرمود: هیچک س نیست مگر این که فرشته و شیطانی مراقب اوست پس هر وقت این شخص شادمان شود فرشته بدو نزديك شده و هر وقت اندوهناك آيد شيطان بدو نزديك شده است و این است قول خدای عز وجل که می فرماید : شیطان وعده می دهد شمارا بفقر و احتیاج یعنی گاهی که آهنگ انفاق نمائید شما را از درویشی می ترساند تا از آن باز ایستید و امر می کند شما را بخصلت زشت که بخل و امساك است و خدای وعده می دهد شما را بصدقه دادن آمرزش گناهان شما را از جانب خود و افزونی روزی در دنیا بعوض صدقه و یا مزید ثواب در آن سرای .

و هم در آن کتاب مسطور است که ابو بصیر از علت سرعت و کندی فهم پرسش نمود فرمود : ﴿أَمَّا اَلَّذِی إِذَا قُلْتُ لَهُ أَوَّلَ اَلشَّیْءِ فَعَرَفَ آخِرَهُ فَذَلِکَ اَلَّذِی عُجِنَ عَقْلُهُ بِالنُّطْفَهِ اَلَّتِی مِنْهَا خُلِقَ مِنْ بَطْنِ أُمِّهِ وَ أَمَّا اَلَّذِی إِذَا قُلْتُ لَهُ اَلشَّیْءَ مِنْ أَوَّلِهِ إِلَی آخِرِهِ فَفَهِمَهُ فَذَلِکَ اَلَّذِی رَکِبَ فِیهِ اَلْعَقْلُ فِی بَطْنِ أُمِّهِ وَ أَمَّا اَلَّذِی تَرَدَّدَ عَلَیْهِ اَلشَّیْءُ مِرَاراً فَلاَ یَفْهَمُهُ فَذَاکَ اَلَّذِی رَکِبَ فِیهِ اَلْعَقْلُ بَعْدَ مَا کَبِرَ ﴾

یعنی اما آن کس که چون اول چیزی را بدو گوئی آخرش را دریابد همانا این کسی است که عقل او با نطفه که از آن در شکم مادرش خلق شده است عجین بوده است و اما آن کسی که چون چیزی را از ابتدا تا انتها بدو باز گفتی بفهمد

ص: 143

این آن کس باشد که عقل را با وی در شکم مادرش ترکیب داده اند و اما آن کس که مطلبی را مکرّر بدو بگویند و نفهمد این آن شخصی است که از آن پس که بکبر سنّ رسیده است عقل را دروی مر كّب ساخته اند

و نیز در کتاب مناقب ابن شهر آشوب مسطور است که هشام بن الحکم از آن حضرت پرسش گرفت که سبب افتادن شپش در دانه چیست فرمود: ﴿لَوْ لاَ أَنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ مَنَّ عَلَی اَلْعِبَادِ بِهَذِهِ اَلدَّابَّهِ لاَکْتَنَزَهَا اَلْمُلُوکُ کَمَا یَکْنِزُونَ اَلذَّهَبَ وَ اَلْفِضَّهَ﴾، اگر نه آن بودی که خدای عزّ و جلّ بر بندگان خویش باین دابه منّت نهادی پادشاهانش در خزینه جای دادند چنان که طلا و نقره را در گنجینه نهند

و هم در آن کتاب و کتاب كافي از زرارة مروی است که بحضرت ابی عبدالله علیه السلام عرض کردم آیا براستر چیزی هست یعنی خمسی وارد می شود فرمود : نی عرض کردم چگونه برخیل وارد می شود و بر استر وارد نمی شود ﴿فَقَالَ: لِأَنَّ اَلْبِغَالَ لاَ تُلْقَحُ وَ اَلْخَیْلُ اَلْإِنَاثُ یُنْتَجْنَ وَ لَیْسَ عَلَی اَلْخَیْلِ اَلذُّکُورَهِ شَیْءٌ﴾.

و نیز در آن کتاب از مالك بن اعین مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام سؤال کردند در باب کنیزی که زر خرید دو مرد باشد و یکی از دو مرد او را از قسمت خود و بندگی خود آزاد کرده باشد و چون شریکش این خبر را بشنود در همان روز بر آن كنيزك در آید و مهر دوشیزگیش را بر باید ﴿فَقَالَ: یُضْرَبُ اَلرَّجُلُ اَلَّذِی اِفْتَضَّهَا خَمْسِینَ جَلْدَهً وَ یُطْرَحُ عَنْهُ خَمْسُونَ جَلْدَهً لَحَقِّهِ فِیهَا وَ تُغَرَّمُ اَلْأَمَهُ عُشْرَ قِیمَتِهَا لِمُوَافَقَتِهَا إِیَّاهُ﴾

امام علیه السلام فرمود: آن مرد را که با کنیز در آمیخته و مهر دوشیزگیش را برداشته پنجاه تازیانه باید و پنجاه تازیانه دیگر را بسبب حقی که در آن کنیز دارد از وی برداشته می شود یعنی حکم زانی و زانیه یک صد تازیانه است اما چون این مرد مالك نصف کنیز بوده است حدّش پنجاه تازیانه است و نیز آن چه قیمت آن كنيز است ده يك آن را از او تاوان باید گرفت تا چرا مواقعت کرده «و تستسعى في الباقي»، و بعد از آزادی باید بقیه نه عشر را به شريك دومی بپردازد .

ص: 144

و هم در آن کتاب مسطور است که وقتی مردی رسول خدای صلی الله علیه و آله را دشنام داد والی ولایت از عبدالله بن الحسن و حسن بن زید و غیر از ایشان پرسید که با وی چه باید کرد گفت زبانش را بیاید برید و ربيعة الرای و اصحابش گفتند ببایدش تأديب نمود حضرت صادق علیه السلام فرمود : ﴿أَ رَأَيْتُمْ لَوْ ذَكَرَ رَجُلًا مِنْ أَصْحَابِ النَّبِيِّ ص مَا كَانَ الْحُكْمُ فِيهِ﴾، اگر مردی از اصحاب رسول خدای را ناسزا گویند چه حکم در حق دشنام دهنده می کنید گفتند مثل این حکم که در حق این شخص کردیم فرمود پس فرقی در میان پیغمبر و یکی از اصحابش نیست ؟ والی عرض کرد پس حکمش چیست ؟

فرمود : ﴿أَخْبَرَنِی أَبِی أَنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ قَالَ اَلنَّاسُ فِیَّ أُسْوَهٌ سَوَاءٌ مَنْ سَمِعَ أَحَداً یَذْکُرُنِی فَالْوَاجِبُ عَلَیْهِ أَنْ یَقْتُلَ مَنْ شَتَمَنِی وَ لاَ یُرْفَعُ إِلَی اَلسُّلْطَانِ فَالْوَاجِبُ عَلَی اَلسُّلْطَانِ إِذَا رُفِعَ إِلَیْهِ أَنْ یَقْتُلَ مَنْ نَالَ مِنِّی﴾ خبر داد مرا پدرم که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود: مردمان در اسوه و پیروی مساوی هستند هر کسی بشنود که یکی مرا دشنام گفت پس بر وی واجب است که او را بکشد و اگر بعرض سلطان برساند پس واجب است بر سلطان گاهی که این خبر بدو پیوست که بکشد آن کس را که مرا بناشایست یاد کرده است، چون والی این حدیث بشنید گفت این مرد را بیرون برید و بحكم ابي عبد الله بقتل برسانید

و هم در آن کتاب سند بأبي حنيش كوفي مي رسد که در مجلس حضرت صادق صلوات الله علیه حاضر شدم و این وقت جماعتی از مردم نصاری در حضرتش حضور داشتند و همی گفتند فضل و فضیلت موسی و عیسی و محمّد مساوی است چه هر سه صاحب شرايع و كتاب هستند ﴿فقال الصادق عليه الصلاة و السلام : إِنَّ مُحَمَّداً صلی الله علیه و آله أَفْضَلُ مِنْهُمَا وَ أَعْلَمُ وَ لَقَدْ أَعْطَاهُ اللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی مِنَ الْعِلْمِ مَا لَمْ یُعْطِ غَیْرَهُ﴾

حضرت صادق صلوات الله عليه فرمود: محمّد صلی الله علیه و آله از موسی و عیسی عليهما الصلاة و السلام افضل و اعلم است و خدای تعالی آن علم بدو عنایت فرموده است که بغير از وی عطا نفرموده است

ص: 145

جماعت نصاری گفتند در این باب آیتی از کتاب خدای نازل است؟ فرمود آری قوله تعالى ، ﴿وَ کَتَبْنا لَهُ فِی الْأَلْواحِ مِنْ کُلِّ شَیْ ءٍ﴾ ، وقوله لعيسى ﴿وَ لِأُبَیِّنَ لَکُمْ بَعْضَ اَلَّذِی تَخْتَلِفُونَ فِیهِ﴾، و قوله للسّيد المصطفى ، ﴿و جِینا بِکَ عَلی هولاءِ شَهِیداً وَنَزَّلْنا عَلَیکَ الْکِتابَ تِبْیاناً لِکُلِّ شَیءٍ﴾ ، و قوله ﴿ لِیَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ وَ أَحاطَ بِما لَدَیْهِمْ وَ أَحْصی کُلَّ شَیْءٍ عَدَداً﴾

همانا خدای تعالی درباره موسی علیه السلام می فرماید : و نوشتيم بقلم قدرت خود برای موسی در لوح های دوازده گانه که طول هر يك دوازده ذرع و از یاقوت سرخ بود یا از سنگی سخت که در آن رقم ها کنده بودند چون نقش نگین منقول است که توراة چند اجزاء بود که بار هفتاد شتر بود يك جزوش را در عرض يك ماه نتوانستند بخوانند و در آن مکتوب بود از هر چیزی از احکام حلال و حرام و حدود آن و قول خدای تعالی در حق عیسی علیه السلام که می فرماید: و هر آینه روشن می نماید مر شما را پارۀ چیزها که در آن اختلاف می ورزید و قول خدای تعالی که در حقّ سید مصطفی صلی الله علیه و آله می فرماید : و ابتدای آیه شریفه این است ﴿ وَ يَوْمَ نَبْعَثُ فِي كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً عَلَيْهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ﴾.

یعنی و یاد کن ای محمّد روزی را که برانگیزانیم در آن روز در میان هر گروهی بر کردار و گفتار ایشان از نفس های ایشان یعنی هر پیغمبری که هم از ایشان مبعوث بود بر ایشان و بیاوریم ترا گواه بر این کرده یعنی امّت تا بر تصدیق مؤمنان و تکذیب مشرکان گواهی دهی و فرو فرستادیم بر تو قرآن را در حالی که بیان روشنی است برای هر چیزی از امور دین بتفصیلی که بیان آن بسنّت مطهّره باشد.

و دیگر قول خداوند که می فرماید: تا بداند رسول آن که بتحقیق رسانیده از جبرئیل و سایر فرشتگان که دقیقند در وقت نزول وحی به پیغام های فرستاده شده پروردگار خود را به تغییر و تبدیل و فرا گرفته است علم خداى بآن چه نزديك پیغمبران و فرشتگان است از حکم و شرایع بر وجهی که هیچ از آن از علم خدای سبحانه فوت نشده و نخواهد شد و شمرده است همه چیز را و ضبط همه اشیاء نموده

ص: 146

در حالتی که در حضرت خدای سبحانه محدود و محصور است حتّی قطره هان باران و ریگ های بیابان و اوراق درختان و کف دریاها و امثال آن را احصا فرموده یعنی هیچ چیز از دایره علمش خالی نیست پس چگونه بآن چه نزد پیغمبران است از وحی و کلام او آگاه نباشد ، ﴿ فَهُوَ وَ اَللَّهِ أَعْلَمُ مِنْهُمَا وَ لَوْ حَضَرَ مُوسَی وَ عِیسَی بِحَضْرَتِی وَ سَأَلاَنِی لَأَجَبْتُهُمَا وَ سَأَلْتُهُمَا مَا أَجَابَا ﴾

حضرت صادق علیه السلام بعد از قراءت این آیات مبارکه مدلّه بر افضلیّت و اعلمیت پیغمبر صلی الله علیه و آله بر تمامت انبیای مرسلین صلواة الله عليهم فرمود سوگند با خدای حضرت پیغمبر خاتم صلی الله علیه و اله از موسی و عیسی علیهما السلام اعلم است و اگر موسی و عیسی در حضرت من حاضر شوند و از من از هر چه خواهند پرسش نمایند جواب ایشان را بر طبق مسئول ایشان باز دهم و هم از ایشان پرسش کنم جواب نیارند ،گفت و این کلام معجز انتظام اشارت بر این است که من که فرزند این پیغمبر گرامی هستم از ایشان اعلم هستم تا بمقام آن حضرت چه رسد

راقم حروف گوید چون در این حدیث مبارک بگذرند و دقایق و لطایفش را بنگرند مقام علم و فضل و رفعت و عظمت و فزونی و برتری و صدق مقال این امام عالی مقام مشهود می شود که تا چه مقام برتری و فضل و فزونی و صدق و علم داشته است و مسلّم و مقدّم و مطاع و متّبع و جلیل و نبيل بوده است که با مخالفین دین و علمای مذاهب مختلفه این گونه تکلّم فرماید و خویشتن را بر پیغمبر و رسول اولی العزم ایشان برتر خواند و برای ایشان راه چون و چرا نماند و در مقام تكذيب و دفع بر نیایند و هیچ سخن نتوانند

و هم در کتاب مناقب ابن شهر آشوب مسطور است که مردی پوستین دوز از پوشش خر از حضرت صادق علیه السلام بپرسيد ﴿قَالَ لاَ بَأْسَ بِالصَّلاَهِ فِیهِ﴾ فرمود باکی نیست که در آن نماز گذارند آن مرد عرض کرد من از تمامت مردمان بحالت خز بیشتر شناسائی دارم آن حضرت فرمود : ﴿ أَنَا أَعْرَفُ بِهِ مِنْکَ تَقُولُ إِنَّهُ دَابَّهٌ تَخْرُجُ مِنَ اَلْمَاءِ وَ تُصَادُ

ص: 147

مِنَ اَلْمَاءِ فَإِذَا فُقِدَ اَلْمَاءُ مَاتَ وَ إِنَّهُ دَابَّهٌ تَمْشِی عَلَی أَرْبَعٍ وَ لَیْسَ هُوَ حَدَّ اَلْحِیتَانِ فَیَکُونَ خُرُوجُهُ مِنَ اَلْمَاءِ ذَکَاتَهُ﴾

من از تو بحال خز و حكم خز شناساتر باشم تو می گوئی خز جانوری است که از آب بیرون می آید و از آب صید می شود و چون آب نیابد بمیرد و این دابّه ایست که بر چهار دست و پا راه می رود و در حکم ماهیان نیست که همان بیرون آمدن او از آب ذكاة آن باشد آن مرد عرض کرد سوگند با خدای همین است یعنی من چنین می دانم و می گویم .

امام فرمود : ﴿إِنَّ اَللَّهَ تَعَالَی أَحَلَّهُ وَ جَعَلَ ذَکَاتَهُ مَوْتَهُ کَمَا أَحَلَّ اَلْحِیتَانَ وَ جَعَلَ ذَکَاتَهَا مَوْتَهَا﴾، بدرستی که خدای تعالی صید او را حلال گردانید و موت او را ذكاة او گردانید چنان که ماهیان را حلال فرمود و همان موت آن ها را ذكاة آن گردانید .

و هم در آن کتاب مسطور است که در آن هنگام که ابوجعفر منصور بطواف اندر بود ربیع بدو آمد و گفت فلان غلام تو در شب گذشته بمرد و فلان شخص بعد از آن که وی بمرده بود سرش را از تن بیریده است منصور از استماع این خبر سخت بر آشفت و با ابن شبرمه و ابن ابی لیلی و جماعتی از قضاة و فقیهان گفت در حق این مرد چگوئید بجمله گفتند ما را در این امر علمی نیست و منصور همی گفت آیا وی را بکشم یا نکشم در این حال گفتند حضرت صادق علیه السلام در حالت سعی در آمد منصور با ربیع گفت بخدمت وی شو و از این قضیّه بپرس امام علیه السلام فرمود با منصور بگوی که بر این مرد یک صد دینار وارد است.

آن جماعت گفتند از حضرت صادق سؤال کن از چه روی صد دینار بر وی دارد است حضرت ابی عبدالله صلوات الله عليه فرمود: ﴿فِي النُّطْفَةِ عِشْرُونَ ، وَ فِي الْعَلَقَةِ عِشْرُونَ ، وَ فِي الْمُضْغَةِ عِشْرُونَ ، وَ فِي الْعَظْمِ عِشْرُونَ ، وَ فِي اللَّحْمِ عِشْرُونَ ، ثُمَّ أَنْشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ ، وَ هذَا هُوَ مَيِّتٌ بِمَنْزِلَتِهِ قَبْلَ أَنْ يُنْفَخَ فِيهِ الرُّوحُ فِي بَطْنِ أُمِّهِ جَنِيناً﴾

یعنی دیه نطفه بیست دینار است و در علقه بیست دینار و در مصفه بیست دینار و

ص: 148

در عظم بیست دینار و در لحم بیست دینار است و چون باین مقام پیوست او را خلقی دیگر بیافرید و انشاء فرمود و این مقتول که مرده بود بمنزله آن و حکم آن است که هنوزش روح حياة ندمیده اند و در شکم مادرش جنین است یعنی دارای آن مراتب خمسه است که دیه هر يك بيست دينار و جملگی آن یک صد دینار می شود.

ربيع بمنصور آمد و آن جواب باز گفت قاضیان و فقیهان را از این جواب شگفتی افتاد و با ربیع گفتند بخدمت آن حضرت شو وسؤال كن مبلغ این دیه بورثه او می رسد با نمی رسد امام علیه السلام فرمود : ﴿لَیْسَ لِوَرَثَتِهِ فِیهَا شَیْ ءٌ لِأَنَّهُ أُتِیَ إِلَیْهِ فِی بَدَنِهِ بَعْدَ مَوْتِهِ یُحَجُّ بِهَا عَنْهُ أَوْ یُتَصَدَّقُ بِهَا عَنْهُ أَوْ تَصِیرُ فِی سَبِیلٍ مِنْ سُبُلِ الْخَیْرِ﴾ ، ورثه اين مرد را در این مبلغ حقّی نیست زیرا که از پس آن که وی بمرده است این کردار با بدن او بپای رفته و این مبلغ را باید از بهرش خریداری حج نمایند یا برایش صدقه دهند یا در راهی از راه خیر بمصرف رسانند

و دیگر در کتاب مسطور وكتاب كافي از محمّد بن مسلم مروی است که از حضرت ابي عبد الله علیه السلام در باب مردی که با زن خویش بگوید ای زانيه من با تو زنا کردم پرسش کردند ﴿قال علیه السلام: عَلَیْهِ حَدٌّ وَاحِدٌ لِقَذْفِهِ إِیَّاهَا وَ أَمَّا قَوْلُهُ أَنَا زَنَیْتُ بِکِ فَلاَ حَدَّ فِیهِ إِلاَّ أَنْ یَشْهَدَ عَلَی نَفْسِهِ أَرْبَعَ شَهَادَاتٍ بِالزِّنَی عِنْدَ اَلْإِمَامِ﴾ فرمود : بر این مرد يك حدّ قذف وارد است که آن زر را قذف کرده است و اما قول آن مرد با آن زن من با تو زنا نمودم حدّي در آن نیست مگر وقتی که چهار تن در خدمت امام بر زنای او شهادت دهند.

و هم در آن کتاب مسطور است که از حضرت صادق علیه السلام پرسیدند از چه روی خدای تعالی زنا را حرام ساخت ﴿ قال علیه السلام: لِمَا فِیهِ مِنَ اَلْفَسَادِ وَ ذَهَابِ اَلْمَوَارِیثِ وَ اِنْقِطَاعِ اَلْأَنْسَابِ لاَ تَعْلَمُ اَلْمَرْأَهُ فِی اَلزِّنَی مَنْ أَحْبَلَهَا وَ لاَ اَلْمَوْلُودُ یَعْلَمُ مَنْ أَبُوهُ وَ لاَ أَرْحَامَ مَوْصُولَهٌ وَ لاَ قَرَابَهَ مَعْرُوفَه﴾

فرمود: حرمت زنا بعلت آن فسادی است که در آن مترتّب می شود و مواریث از میان می رود یعنی چون معلوم نیست پدر کیست و پسر چیست و والد چه و مولود

ص: 149

از که تقریر میراث نماند و باين واسطه و عدم توضيح تكليف هرج و مرج افتد و بسی مفاسد و لود و ولد متولد گردد و نیز سلسله انساب انقطاع یابد و هیچ کس نداند نسبش بکجا می پیوندد زن چون بزناکار کند و از هر کس بار کشد نداند کدام کسی او را بارور کرده و آمیزشی او را روا شمرده و فرزند نداند پدرش کیست ارحام را اتّصال برود و قرابت شناخته نیاید

و هم در آن کتاب مرقوم است که از آن حضرت سؤال کردند از چه روی لواط و آمیختن مرد بمرد حرام است ﴿قَالَ مِنْ أَجْلِ أَنَّهُ لَوْ کَانَ إِتْیَانُ اَلْغُلاَمِ حَلاَلاً لاَسْتَغْنَی اَلرِّجَالُ عَنِ اَلنِّسَاءِ فَکَانَ فِیهِ قَطْعُ اَلنَّسْلِ وَ تَعْطِیلُ اَلْفُرُوجِ وَ کَانَ فِی إِجَازَهِ ذَلِکَ فَسَادٌ کَثِیرٌ ﴾ ، فرمود : بعلت این که اگر آمیختن با پسر روا می بود مردمان بمباشرت با پسران از مقاربت زنان بی نیازی می گرفتند و باین سبب نسل منقطع می شد و زنان از آمیزش مردان بی بهره می ماندند و نیز در اجازه این فعل فسادی بسیار نمودار می گشت.

و هم از آن حضرت پرسیدند از چه روی ربا و سود پول بوام دادن حرام است ﴿فَقَالَ هُوَ اَلْمَصْلَحَهُ اَلَّتِی عَلِمَهَا اَللَّهُ سُبْحَانَهُ وَ اَلْفَصْلُ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ اَلْبَیْعِ وَ لِأَنَّهُ یَدْعُو إِلَی اَلْعَدْلِ وَ یَحُضُّ عَلَیْهِ وَ لِأَنَّهُ یَدْعُو إِلَی مَکَارِمِ اَلْأَخْلاَقِ بِالْإِقْرَاضِ وَ اِنْتِظَارِ اَلْمُعْسِرِ ﴾ فرمود: باین مصلحت حضرت احدیّت عالم است و نیز برای آن است که در میان آن و بیع فصلی باشد یعنی تفاوتی با هم داشته باشند نه چون بیع باشد که البته سودی بر آن مترتّب شود و هم برای آن است که این کردار یعنی حرمت ربا و نخواستن سود قرض بعدل و عدالت دعوت کند و بر آن امر برانگیزاند و بمکارم اخلاق بخواند و وامدار تنگدست را مهلتی باشد

و هم در آن کتاب مروی است که سؤال کردند در امر مردی صانع وجر و جرّأح كه عضو کودکی را بامر پدرش ببرد ﴿فَإِنْ مَاتَ فَعَلَیْهِ نِصْفُ الدِّیَةِ وَ إِنْ عَاشَ فَعَلَیْهِ الدِّیَةُ كَامِلَةً﴾ حکمش این است که اگر آن کودك بمیرد بر قطع کننده نصف دیه وارد می شود و اگر زنده بماند تمام دیه را یعنی دیه کامله را باید بدهد ﴿هَذَا حَجَّامٌ قَطَعَ

ص: 150

حَشَفَهَ صَبِیٍّ وَ هُوَ یَخْتِنُهُ فَإِنْ مَاتَ فَعَلَیْهِ نِصْفُ اَلدِّیَهِ وَ نِصْفُ اَلدِّیَهِ عَلَی أَبِیهِ لِأَنَّهُ شَارَکَهُ فِی مَوْتِهِ وَ إِنْ عَاشَ فَعَلَیْهِ الدِّیَةُ كَامِلَةً لِأَنَّهُ قَطَعَ اَلنَّسْلَ وَ بِهِ وَرَدَ اَلْأَثَرُ ﴾

مردی حجّام حشفه کودکی را در آن حال که او را ختنه کند قطع نماید حکمش این است که اگر كودك بآن آسيب بميرد حجّام از عهده نصف برآید و نصف دیگر دیه بر خدای تعالی است چه خدای در مرگ كودك با حجّام مشارکت دارد و اگر كودك زنده بماند حجام باید دیه کامله بدهد چه قطع نسل آن كودك با این کردار شده است یعنی اگر قطع نسل نشدی البته از وی فرزند پدید شدی و باین کردار و این قطع نسل نفسی از میان برفت پس دیه کامله وارد می شود .

راقم حروف گوید چنان می نماید که مقصود از خبر اول وقطع عضو نیز همین عضو مخصوص باشد و گرنه در سایر اعضاء حكم هر يك و ديه هر يك معيّن است

و هم در آن کتاب از حضرت صادق علیه السلام مروی است که مردی را حالت احتضار نمودار شد و وصیت نمود که غلام من يسار پسر من است او را وارث شمارید و غلام من یسار است او را آزاد نمائید پس وی آزاد است جواب این است : ﴿یُسْأَلُ أَیُّ اَلْغُلاَمَیْنِ کَانَ یَدْخُلُ عَلَیْهِنَّ فَیَقُولُ أَبُوهُمْ لاَ یَسْتَتِرْنَ مِنْهُ فَإِنَّمَا هُوَ وَلَدُهُ فَإِنْ قَالَ أَوْلاَدُهُ إِنَّمَا أَبُونَا قَالَ لاَ یَسْتَتِرْنَ مِنْهُ فَإِنَّهُ نَشَأَ فِی حُجُورِنَا وَ هُوَ صَغِیرٌ فَیُقَالُ لَهُمْ أَ فِیکُمْ أَهْلَ اَلْبَیْتِ عَلاَمَهٌ فَإِنْ قَالُوا نَعَمْ نُظِرَ فَإِنْ وُجِدَتْ تِلْکَ اَلْعَلاَمَهُ بِالصَّغِیرِ فَهُوَ أَخُوهُمْ وَ إِنْ لَمْ تُوجَدْ فِیهِ یُقْرَعُ بَیْنَ اَلْغُلاَمَیْنِ فَأَیُّهُمَا خَرَجَ سَهْمُهُ فَهُوَ حُرٌّ بِالْمَرْوِیِّ عَنْهُ علیه السلام﴾

باید بپرسند از این دو غلام كدام يك هر وقت بر دختران و زنان مستوره آن مرد وارد می شدند پدرشان می گفت از وی در پرده مشوید آن غلام پسر آن مرد است پس اگر اولادش گویند که پدر ما با ما می گفت از وی چهره مپوشید چه این غلام از اوان طفولیت در میان ما ببالیده است باید با ایشان گفت آیا در میان شما اهل این خانه نشانی مخصوص هست یعنی در اندام شما علامتی و نشانی خاص هست اگر گویند آری پس باید در آن غلام نظر کنند اگر آن علامت در وی بنگرند اين كودك برادر ایشان است و اگر نیابند در میان این دو غلام کار بقرعه افکنند و قرعه بنام

ص: 151

هريك برآید آزاد است.

راقم حروف گوید علت این امر غالباً از آن می شود که پاره رجال بملاحظه خاتون سرای یا جهت دیگر پوشیده با کنیز خود در آمیزند و چون فرزندی از وی پدید آید از بیم نزاع با خاتون و سایر خاتون زادگان یا نکوهش همکنان این مطلب را پوشیده دارند و او را فرزند خود نخوانند اما چون نوبت وفات در آید آن پوشیده را آشکار نمایند تا فرزند را از میراث بی بهره نگذارند و مسئول ایزد دادار نیابند و العلم عند الله تعالى

و نیز در آن کتاب مسطور است که مردی زندیق از حضرت صادق صلوات الله عليه سؤال کرد علّت غسل از جنابت چیست؟ با این که مرتکب امری حلال شده اند و در امر حلال تدنيس نباشد فرمود: ﴿لِأَنَّ اَلْجَنَابَهَ بِمَنْزِلَهِ اَلْحَیْضِ وَ ذَلِکَ أَنَّ اَلنُّطْفَهَ دَمٌ لَمْ یُسْتَحْکَمْ وَ لاَ یَکُونُ اَلْجِمَاعُ إِلاَّ بِحَرَکَهٍ غَالِبَهٍ فَإِذَا فَرَغَ تَنَفَّسَ اَلْبَدَنُ وَ وَجَدَ اَلرَّجُلُ مِنْ نَفْسِهِ رَائِحَهً کَرِیهَهً فَوَجَبَ اَلْغُسْلُ لِذَلِکَ غُسْلُ اَلْجَنَابَهِ أَمَانَهٌ اِئْتَمَنَ اَللَّهُ عَلَیْهَا عَبِیدَهُ لِیَخْتَبِرَهُمْ بِهَا﴾ بعلت این که حالت جنابت در منزلت حیض است که بر حایضی غسل واجب است و این بسبب این است که نطفه خونی است که استحکام نیافته و مجامعت نیز جز بحرکت و زحمت غالبه دست ندهد و چون شخص از این امر فراغت یافت بدن تنفسی یعنی عرق کند و مرد از خویشتن بوئی ناخوش در یابد ، پس غسل باین علّت واجب شد و بعلاوه این جمله جنابت امانتی است که خدای تعالی بندگان خود را بر آن کار امین داشته است تا مراتب اطاعت ایشان را در اوامر و نواهی خود اختبار فرماید .

و هم در آن کتاب از هاشم خفّاف مروی است که بحضرت ابی عبدالله علیه السلام عرض کردم من نجوم و ستاره نگری در عراق ابصر هستم فرمود دوران فلك شما چگونه است ؟ من قلنسوۀ خویش را از سرم بر گرفتم و بچرخانیدم یعنی چرخیدن فلك باين گونه است ﴿فَقَالَ إِنْ کَانَ اَلْأَمْرُ عَلَی مَا تَقُولُ فَمَا بَالُ بَنَاتِ اَلنَّعْشِ وَ اَلْجَدْیِ و اَلْفَرْقَدَیْنِ لاَ تَدُورُ یَوْماً مِنَ اَلدَّهْرِ فِی اَلْقِبْلَهِ﴾

ص: 152

فرمود : اگر دوران فلك باين نحو است که تو می گوئی پس از چیست که بنات النعش و ستاره جدی و دو ستاره فرقدان هیچ روزی از ایام روزگار در قبله گردش نکنند؟ هاشم عرض کرد سوگند با خدای این چیزی است که بآن عارف نیستم فرمود : ﴿كَمِ السُّكَيْنَةُ مِنَ الزُّهَرَةِ جُزْءا من اَلشَّمْسِ فِي ضَوْئِهَا﴾ ، ستارة سكينه نسبت به زهره چه مقدار از نور خورشید بهره ور است؟ گفت ندانم ، فرمود: نسبت کره ماه با خورشید برچه میزان است؟ عرض کرد ندانم.

فرمود : ﴿فَمَا بَالُ الْعَسْكَرَیْنِ یَلْتَقِیَانِ فِی هَذَا حَاسِبٌ وَ فِی هَذَا حَاسِبٌ فَیَحْسُبُ هَذَا لِصَاحِبِهِ بِالظَّفَرِ وَ یَحْسُبُ هَذَا بِالظَّفَرِ ثُمَّ یَلْتَقِیَانِ فَیَهْزِمُ أَحَدُهُمَا اَلْآخَرَ فَأَیْنَ کَانَتِ اَلنُّحُوسُ﴾، پس از چیست که دو لشکر بجنگ یکدیگر رهسپر می شوند و در این لشکر ستاره شماری و در آن لشکر نیز ستاره شماری است آن منجّم که در آن لشکر است برای آن لشکر که خود در آن اندر است بفیروزی و ظفر حکم می نماید و این ستاره نگر که باین عسکر همسفر است بنصرت و فیروزی ایشان حکم می کند و چون این دو لشکر با هم پرخاشگر شدند ناچار یکی بر دیگری چیره می شود و او را بهزیمت می دواند پس این نحوست در کجا بود كه هيچ يك بان اشارت نمی کردند.

هاشم عرض کرد ندانم ﴿قال : صَدَقْتَ ؛ إِنَّ أَصْلَ الْحِسَابِ حَقٌّ ، وَ لكِنْ لاَ يَعْلَمُ ذلِكَ إِلاَّ مَنْ عَلِمَ مَوَالِيدَ الْخَلْقِ كُلِّهِمْ ﴾.

فرمود: راست می گوئی همانا اصل حساب حقّ است لکن جز آن کس که بر موالید جمله خلق آگاه باشد هیچ کس بر آن دانا نیست یعنی کسی می تواند در چنین امور حکم نماید که بر ساعات و اوقات مواليد جمله خلق روزگار آگاه باشد و بداند که در آن زمان که ایشان متولد شده اند حالت سعادت و نحوست اختر چه بوده است آن گاه در این امور حکومت فرماید و این بدیهی است که این گونه علم و دانشی که راجع باطلاع اجزای آفرینش است جز با خالق خلق و اولیای بحق نتواند بود.

ص: 153

و نیز در آن کتاب از ابو بصیر مروی است که مردی را در حضرت صادق صلوات الله عليه بدیدم که از نجوم می پرسید چون برفت عرض کردم برای این علم اصلی باشد فرمود: آری عرض کردم مرا از آن حدیث فرماى ﴿ قَالَ أُحَدِّثُکَ عَنْهُ بِالسَّعْدِ وَ لاَ أُحَدِّثُکَ بِالنَّحْسِ إِنَّ اَللَّهَ جَلَّ اِسْمُهُ فَرَضَ صَلاَهَ اَلْفَجْرِ لِأَوَّلِ سَاعَهٍ فَهُوَ فَرْضٌ وَ هِیَ سَعْدٌ وَ فَرَضَ اَلظُّهْرَ لِسَبْعِ سَاعَاتٍ وَ هُوَ فَرْضٌ وَ هِیَ سَعْدٌ وَ جَعَلَ اَلْعَصْرَ لِتِسْعِ سَاعَاتٍ وَ هُوَ فَرْضٌ وَ هِیَ سَعْدٌ وَ اَلْمَغْرِبَ لِأَوَّلِ سَاعَهٍ مِنَ اَللَّیْلِ وَ هُوَ فَرْضٌ وَ هِیَ سَعْدٌ وَ اَلْعَتَمَهَ لِثَلاَثِ سَاعَاتٍ وَ هُوَ فَرْضٌ وَ هِیَ سَعْدٌ﴾

فرمود: از علم نجوم و حساب اختر از آن چه بسعادت حکایت دارد با تو حديث فرمایم و از آن چه از نحوست روایت کند حدیث نفرمایم همانا خدای جلّ اسمه نماز بامداد را واجب ساخت در اوّلین ساعت پس این نماز فرض و آن ساعت مقرون بسعادت است و نماز ظهر را فرض کرد در هفت ساعتی و این نماز فرض و این ساعت سعد است و نماز عصر را در نه ساعتی روز مقرر داشت و این نماز فرض و این ساعت بسعادت مقترن است و نماز مغرب را در اول ساعت از شب مقرر فرمود و آن نماز فرض و این ساعت سعد است و نماز خفتن و واپسین را در ساعت سیم شب واجب ساخت و این نماز واجب و این هنگام سعید است .

و دیگر در آن کتاب مسطور است که حسین بن ابي الملا از حضرت أبي عبدالله علیه السّلام روایت کند که فرمود : ﴿لَمَّا هَبَطَ آدَمُ مِنَ اَلْجَنَّهِ ظَهَرَتْ بِهِ شَامَهٌ سَوْدَاءُ فِی وَجْهِهِ مِنْ قَرْنِهِ إِلَی قَدَمِهِ فَطَالَ حُزْنُهُ وَ بُکَاؤُهُ عَلَی مَا ظَهَرَ بِهِ فَأَتَاهُ جَبْرَئِیلُ عَلَیْهِ السَّلاَمُ فَقَالَ مَا یُبْکِیکَ یَا آدَمُ قَالَ لِهَذِهِ اَلشَّامَهِ اَلَّتِی ظَهَرَتْ بِی﴾.

﴿قَالَ قُمْ یَا آدَمُ فَصَلِّ فَهَذَا وَقْتُ اَلْأُولَی فَقَامَ فَصَلَّی فَانْحَطَّتِ اَلشَّامَهُ إِلَی عُنُقِهِ فَجَاءَهُ فِی اَلصَّلاَهِ اَلثَّانِیَهِ فَقَالَ یَا آدَمُ قُمْ فَصَلِّ فَهَذَا وَقْتُ اَلصَّلاَهِ اَلثَّانِیَهِ فَقَامَ فَصَلَّی فَانْحَطَّتِ اَلشَّامَهُ إِلَی سُرَّتِهِ فَجَاءَهُ فِی اَلصَّلاَهِ اَلثَّالِثَهِ فَقَالَ یَا آدَمُ قُمْ فَصَلِّ فَهَذَا وَقْتُ اَلصَّلاَهِ اَلثَّالِثَهِ فَقَامَ فَصَلَّی فَانْحَطَّتِ اَلشَّامَهُ إِلَی رُکْبَتَیْهِ فَجَاءَهُ فِی اَلصَّلاَهِ اَلرَّابِعَهِ فَقَالَ یَا آدَمُ قُمْ فَصَلِّ فَهَذَا وَقْتُ اَلصَّلاَهِ اَلرَّابِعَهِ فَقَامَ فَصَلَّی فَانْحَطَّتِ اَلشَّامَهُ إِلَی رِجْلَیْهِ فَجَاءَهُ فِی اَلصَّلاَهِ اَلْخَامِسَهِ فَقَالَ یَا آدَمُ قُمْ فَصَلِّ فَهَذَا وَقْتُ اَلصَّلاَهِ اَلْخَامِسَهِ فَقَامَ فَصَلَّی فَخَرَجَ مِنْهَا فَحَمِدَ اَللَّهَ وَ أَثْنَی عَلَیْهِ ﴾

ص: 154

﴿يَا آدَمُ مَثَلُ وُلْدِكَ فِي هَذِهِ الصَّلَاةِ كَمَثَلِكَ فِي هَذِهِ الشَّامَةِ مَنْ صَلَّى مِنْ وُلْدِكَ فِي كُلِّ يَوْمٍ وَ لَيْلَةٍ خَمْسَ صَلَوَاتٍ خَرَجَ مِنْ ذُنُوبِهِ كَمَا خَرَجْتَ مِنْ هَذِهِ الشَّامَةِ﴾ چون آدما علیه السلام از بهشت هبوط گرفت از سر تا قدم مبارکش را خال های سیاه فرو گرفت از این روی مدتی باندوه و گریه بپای برد جبرئیل علیهالسلام آن حضرت شد و از آن گریستن پرسیدن نمود فرمود: بعلت این خال های سیاه است که دیدار و اندام مرا در سپرده است .

جبرئیل گفت بپای شو و در این وقت نخستین نماز بگذار آدم بپای شد و نماز بگذاشت و آن خال ها از چهره او تا گردن مبارکش برخاست جبرئیل در هنگام نماز عصر بیامد و گفت ای آدم برخیز و نماز بسپار که این هنگام نماز دوم است چون آن نماز بسپرد از سر تا نافگاه مبارکش صافی گشت همچنان در هنگام نماز ثالثه بیامد و گفت این نماز بگذار که وقت صلاة ثالثه است.

چون آدم علیه السلام از آن نماز بپرداخت از سر تا هر زانویش از شآمت شامة برست پس جبرئیل بهنگام نماز چهارم بیامد و آن حضرت بدعوت او نماز عشاء را بگذاشت و از سر تا بپایش مصفّا شد و چون باشاره جبرئیل نماز پنجم یعنی بامداد را بگذاشت چون ماه و آفتاب از گزند آن خسوف و کسوف برست و پاك و پاكيزه گشت و خدای را سپاس و ستایش بگفت جبرئیل بآن حضرت عرض کرد حالت اولاد تو نیز در سپردن این نماز چون تو باشد هر کس از فرزندان تو بهر روز پنج نماز بگذارد از کدورت گناهان برهد چنان که تو از این خال ها برستی .

و هم در آن کتاب و كتاب ﴿مَنْ لاَ یَحْضُرُهُ اَلْفَقِیهُ وَ تَهْذِیبِ اَلْأَحْکَامِ﴾ ، مروى است که از حضرت صادق علیه السلام پرسیدند که از چه روی در نماز مغرب و نافل های آن تقصیر نیست یعنی در سفر و حضر بايد بتمام ادا كرد فرمود : ﴿ اَللَّهَ تَعَالَی أَنْزَلَ عَلَی نَبِیِّهِ کُلَّ صَلاَهٍ رَکْعَتَیْنِ فَأَضَافَ إِلَیْهَا رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ لِکُلِّ صَلاَهٍ رَکْعَتَیْنِ فِی اَلْحَضَرِ وَ قَصَّرَ فِیهَا فِی اَلسَّفَرِ إِلاَّ اَلْمَغْرِبَ وَ اَلْغَدَاهَ فَلَمَّا صَلَّی اَلْمَغْرِبَ بَلَغَهُ مَوْلِدُ فَاطِمَهَ فَأَضَافَ إِلَیْهَا رَکْعَهً شُکْراً لِلَّهِ فَلَمَّا أَنْ وُلِدَ اَلْحَسَنُ أَضَافَ إِلَیْهَا رَکْعَتَیْنِ شُکْراً لِلَّهِ

ص: 155

فَلَمَّا أَنْ وُلِدَ اَلْحُسَیْنُ أَضَافَ إِلَیْهَا رَکْعَتَیْنِ فَقَالَ لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ اَلْأُنْثَیَیْنِ فَتَرَکَهَا عَلَی حَالِهَا فِی اَلسَّفَرِ وَ اَلْحَضَرِ﴾

بدرستی که خدای تعالی فرو فرستاد بر پیغمبر خود هر نمازی را دو رکعت در حضر پس رسول خدای صلی الله علیه و آله بیفزود و اضافه کرد در هر نمازی دو رکعت در حضر و بکاست از آن در سفر مگر از نماز مغرب و بامداد و چون آن حضرت بنماز مغرب مشغول بود از ولادت حضرت فاطمه علیها السلام مژده آوردند برای شکر خدای رکعتی بر آن اضافه کرد و چون امام حسن علیه السلام متولد شد بشکر آن دو رکعت بر آن بیفزود و چون امام حسین سلام الله علیه تولّد یافت شکر خدای را دو رکعت اضافه ساخت و این آیه شریفه را بخواند که بهره مرد دو مساوی بهره زن است یعنی باین سبب در مژده تولد فاطمه يك ركعت و در مژده تولد حسنين علیهما السلام هر يك دو رکعت بیفزودم پس آن نماز را در سفر و حضر بحال خود بگذاشت .

و هم در آن کتاب از حضرت صادق علیه السلام مروی است که براء بن مغرور انصاری در مدینه و پیغمبر صلی الله علیه و آله در مکّه معظّمه بودند و مسلمانان بجانب بیت المقدس نماز می گذاشتند براء بن مغرور وصیّت کرد که چون او را در خاک سپارند روی او را بطرف رسول خدای صلی الله علیه و اله بدارند ﴿فَجَرَتْ بِهِ اَلسُّنَّهُ وَ نَزَلَ بِهِ اَلْکِتَابُ﴾، از آن روز سنت باین جاری شد و آیه شریفه باین نازل گشت یعنی مقرر شد که روی اموات را بجانب قبله بدارند .

و هم در آن کتاب مروی است که از حضرت صادق سؤال کردند از علّت گردانیدن عبا را در حالت طلب باران فرمود : ﴿عَلاَمَهٌ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ أَصْحَابِهِ یجدب خِصْباً﴾، یعنی این علامتی بود در میان آن حضرت و اصحاب کبارش که سختی و تنگی سال را بخصب نعمت باز می گردانید .

و نیز در آن کتاب مسطور است که زید شحّام از حضرت أبي عبد الله علیه السلام از کیفیت قول رسول خداى صلی الله علیه و اله: ﴿نِیَّهُ اَلْمُؤْمِنِ خَیْرٌ مِنْ عَمَلِهِ﴾، یعنی نیت نمودن مرد مؤمن بعمل خیر از عمل نمودن بخیر بهتر است پرسش گرفت فرمود : ﴿لانّ

ص: 156

العَمَلَ رُبَّما کانَ رِیاءً لِلمَخلوقینَ، و النِّیَّهُ خالِصَهٌ لرَبِّ العالَمینَ، فیُعطی تَعالی علَی النِّیَّهِ ما لا یُعطی علَی العَمَلِ﴾، بعلّت آن که بسیار می افتد که آنان که عملی آشکار می نمایند برای آن است که با مردمان ریائی بورزند اما نیّت کردار صالح که پوشیده و پنهان است مخصوص برای رضای پروردگار جهانیان است از این روی خدای تعالی آن ثواب که در ازای نیّت مؤمن عطا می فرماید در عوض کردار عطا نمی فرماید .

معلوم باد که این حدیث مبارك مطرح علما و فضلاست و هر طبقه بسلیقه خویش معنی برای آن نموده اند و مرجع ضمیر را بنحوی مقرر داشته اند اما احسن معانی همین است که مذکور شد .

و هم در آن کتاب مسطور است که مسمع گفت بحضرت جعفر بن محمّد علیهما السلام عرض کردم از چه روی اهل بهشت همیشه در بهشت بمانند با این که در این جهان روزگاری اندک بگذاشتند و آثاری مختصر بنهادند و هم چنین از چه روی اهل دوزخ همیشه در دوزخ بپایند با این که ایشان نیز همین حال دارند .

فرمود: ﴿لِأَنَّ أَهْلَ اَلْجَنَّهِ یَرَوْنَ أَنْ یُطِیعُوهُ أَبَداً وَ أَهْلُ اَلنَّارِ یَرَوْنَ أَنْ یَعْصُوهُ أَبَداً فَلِذَلِکَ صَارُوا مُخَلَّدِینَ﴾ بعلت آن که آنان که اطاعت خدای و پرستش او را در این جهان مرزوق شده اند بر آن اندیشه و عقیدت هستند که جاویدان باطاعت یزدان می روند و آنان که بمعصیت خدای روزگار می برند و در خور آتش هستند چنان می بینند و اندیشه می کنند که همیشه او را معصیت بورزند از این روی آن طبقه همیشه در بهشت و این گروه هماره در دوزخ بخواهند زیست .

و هم در آن کتاب مروی است که حسن بن ولید از آن حضرت پرسید بچه علت قبر را مربع می کنند فرمود ﴿ لِعِلَّهِ اَلْبَیْتِ لِأَنَّهُ نُزِّلَ مُرَبَّعاً﴾، يعنى بعلت بيت الله الحرام است که آن هم مربع و چهار گوشه از آسمان فرود آمد .

و نیز در آن کتاب مسطور است که مردی زندیق از ابو جعفر احول پرسید چگونه است که از هر هزاری زکاة آن را بر بیست و پنج مقرر داشته اند ؟ گفت :

ص: 157

﴿إِنَّمَا مَثَلُ ذَلِکَ مَثَلُ اَلصَّلَوَاتِ ثَلاَثٌ وَ اِثْنَتَانِ وَ أَرْبَعٌ﴾ ، یعنی این نیز در حکم آن است که نمازهای پنجگانه را سه رکعتی و دو رکعتی و چهار رکعتی قرار داده اند تعبّداً باید پذیرفت زندیق از وی قبول کرد .

احول می گوید از حضرت ابی عبدالله سلام الله عليه بپرسيدم فرمود ﴿ إنّ اللَّهَ تعالی خَلَقَ الخَلقَ کُلَّهُم فَعَلِمَ صَغیرَهم و کَبیرَهم وَ عَلِمَ فَقِیرَهُمْ وَ غَنِیَّهُمْ وَ جَعَلَ مِنْ کُلِّ أَلْفِ إِنْسَانٍ خَمْسَهً وَ عِشْرِینَ فَقِیراً وَ لَوْ عَلِمَ أَنَّ ذَلِکَ لاَ یَسَعُهُمْ لَزَادَهُمْ لِأَنَّهُ خَالِقُهُمْ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِهِمْ﴾ بدرستی که یزدان تعالی آفریدگان را از كوچك و بزرگ بيافريد و مقدار نیازمند و توانگر را از این مخلوق بدانست و از هر هزار تن بیست و پنج نفر را فقیر مقرر داشت و اگر می دانست که این مبلغ زکاة کفایت فقراء را نکند بر وسعت ایشان و تقریر زكاة بیفزودی چه خدای سبحانه آفریننده ایشان و اعلم باحوال ایشان است.

داود و نیز در مناقب ابن شهر آشوب عليه الرحمه مرقوم است که وقتی منصور بمحمّد بن خالد قشیری نوشت که فقهاء مدينة طيّبه را فراهم کن و از ایشان سؤال کن که از چه روی قرار شد که زکاه از هر دویست را بر پنج بر وزن هفت بدهند و باید در جمله این فقيهان عبد الله بن حسن و جعفر بن محمّد علیهما السلام و اگر جواب صحیح ندادند جعفر بن محمّد را بعلت تضییع علم آباء عظامش پنجاه درّه بزن .

محمد بن خالد ایشان را انجمن کرد و بپرسید و ندانستند چه جواب آورند حضرت صادق علیهما السلام فرمود : ﴿ إِنَّ اَللَّهَ فَرَضَ اَلزَّکَاهَ عَلَی اَلنَّاسِ وَ کَانَ اَلنَّاسُ یَوْمَئِذٍ یَتَعَامَلُونَ بِالْأَوَاقِی بِالذَّهَبِ وَ اَلْفِضَّهِ فَأَوْجَبَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فِی کُلِّ أَرْبَعِینَ أُوقِیَّهً أُوقِیَّهً فَإِذَا حَسَبْتَ ذَلِکَ وَجَدْتَ مِنَ اَلْمِائَتَیْنِ خَمْسَهً لاَ أَقَلَّ وَ لاَ أَکْثَرَ عَلَی وَزْنِ سَبْعَهٍ وَ کَانَتْ قَبْلَ اَلْیَوْمِ عَلَی وَزْنِ سِتَّهٍ حِینَ کَانَتِ اَلدَّرَاهِمُ خَمْسَهَ دَوَانِیقَ﴾

خداى تعالى زكاة را بر مردمان فرض کرد و مردمان در آن روزگار معامله

ص: 158

می نمودند با واقی طلا و نقره پس رسول خدای صلی الله علیه و آله واجب گردانید در هر چهل اوقية اوقية و چون این را حساب کنی بخواهی یافت از هر دویست پنج را نه کمتر و نه زیاد بر وزن هفت و از آن پیشتر بر وزن شش بود گاهی که دراهم بمیزان پنج دانق بود.

عبدالله بن الحسن عرض کرد این علم از کجا یافتی فرمود از کتاب مادرت فاطمه علیهما السلام قراءت کردم آن گاه منصرف شدند و قشیری بآن حضرت پیغام کرد كتاب فاطمه را بمن فرست فرمود من بتو خبر دادم که آن کتاب را قراءت نمودم و نفر مودم آن کتاب نزد من است و از آن پس قشیری همی گفت هرگز مانند وی ندیده ام و در کتاب امام رضا علیه السلام می باشد که علّت زكاة براى قوت فقراء و حصانت اموال اغنياء است

وهم در مناقب مسطور است که هشام بن حکم از حضرت صادق علیه السلام از علّت روزه داشتن سؤال کرد فرمود ﴿إِنَّمَا فَرَضَ اَلصِّيَامَ لِيُسَوِّيَ بَیْنَ اَلْغَنِیِّ وَ اَلْفَقِیرِ﴾ روزه را واجب کرد تا در میان فقیر و غنی در ادراك زحمت گرسنگی و تشنگی مساوات افتد.

و نیز در آن کتاب مسطور است که ابان بن تغلب از آن حضرت پرسید از چه روی باید حجر الاسود را ببوسید فرمود : ﴿إِنَّ آدَمَ شَکَا إِلَی رَبِّهِ اَلْوَحْشَهَ فِی اَلْأَرْضِ فَنَزَلَ جَبْرَئِیلُ بِیَاقُوتَهٍ مِنَ اَلْجَنَّهِ کَانَ آدَمُ إِذَا مَرَّ بِهَا فِی اَلْجَنَّهِ ضَرَبَهَا بِرِجْلِهِ فَلَمَّا رَآهَا عَرَفَهَا فَبَادَرَ فَقَبَّلَهَا ثُمَّ صَارَ اَلنَّاسُ یَلْثِمُونَ اَلْحَجَرَ﴾ آدم علیه السلام چون بهشت برین بزمین آمد از تنهائی و وحشت بحضرت احدیت شکایت نمود جبرئیل علیه السلام یاقوتی را که آدم هر وقت در بهشت بآن بگذشتی با پای براندی بدو آورد چون آدم بدید بشناخت و مبادرت گرفت و ببوسیدش از آن پس مردمان به تلثيم حجر الاسود پرداختند یعنی چون حجر الاسود نیز از بهشت است او را تلثیم و تقبیل باید کرد .

ص: 159

و هم آن حضرت علیه السلام می فرمود : موضع کعبه پشته بلند از زمین بود سفید که چون آفتاب و ماه می درخشید تا گاهی که یکی از دو پسر آدم آن دیگر را بکشت پس سیاه گشت و چون آدم علیه السلام نزول فرمود خدای تعالی زمین را بتمامت از بهرش افراخته داشت تا آن را بدید آن گاه خدای تعالی فرمود: این زمین جمله از آن توست ﴿قال: یَا رَبِّ مَا هَذِهِ اَلْأَرْضُ اَلْبَیْضَاءُ اَلْمُنِیرَهُ﴾ ، عرض كرد ای پروردگار من این زمین سفید درخشنده چیست فرمود: ﴿هذه حرمي في أَرْضِی وَ قَدْ جَعَلْتُ عَلَیْکَ أن تَطُوفَ بِهَا کُلَّ یَوْمٍ سَبْعَمِائَهِ طَوَافٍ﴾ ، این حرم من است در زمین من و بر تو مقرر داشتم که بهر روز هفتصد طواف بآن بدهی

و هم در آن کتاب مسطور است که زیاد سکّونی از آن حضرت پرسید از چیست که شتر و گاوی را که در کعبه قربانی کنند نعل بر آن بندند «و تشعر» و کوهان آن که کاردی بر آن آشنا سازند تا خون آلود گردد؟ فرمود: ﴿ أَمَّا اَلنَّعْلُ فَیُعَرِّفَ أَنَّهَا بَدَنَهٌ وَ یُعْرَفُ صَاحِبُهَا بِنَعْلِهِ وَ أَمَّا اَلْإِشْعَارُ فَإِنَّهُ یُحَرِّمُ ظَهْرَهَا عَلَی صَاحِبِهَا حَیْثُ یُشْعِرُهَا وَ لاَ یَسْتَطِیعُ اَلشَّیْطَانُ أَنْ یَتَسَنَّمَهَا﴾، يعنى نعل بستن برای آن است که شناخته بشود که این حیوان بدنه است یعنی برای قربانی است و صاحبش نیز بنعل آن بشناسدش و از دیگر حیوان ها تمیز گذارد و اما اشعار آن همانا پشت آن از آن هنگام که اشعار یافته بر صاحبش حرام می شود و نتواند بر آن بر نشیند و هم شیطان را آن قدرت نماند که بر آن حیوان نشان گذارد .

و هم از آن حضرت پرسیدند از چه روی زن ها بر پیغمبر حلال شدند و در عام الحديبيه طواف بیت نفرمود و حسن بن عليّ عليهما السلام در سقیا مریض شد و علىّ علیه السلام در طلبش برفت و بدنه را بفرمود بیاوردند و نحر کردند و سر امام حسن را بتراشید و بمدینه اش بازگردانید و برای آن حضرت زن ها حلال نشدند حضرت صادق علیه السلام فرمود: ﴿کَانَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ مَصْدُوداً وَ کَانَ اَلْحَسَنُ مَحْصُوراً ﴾، یعنی از آن است که رسول خدای صلی الله علیه و آله مصدود و ممنوع از حج بود و حسن علیه السلام محصور بود یعنی زن ها از بهرش حلال نبودند

ص: 160

در حدیث وارد است ﴿ اَلْمَصْدُودُ تَحِلُّ لَهُ اَلنِّسَاءُ، وَ اَلْمَحْصُورُ لاَ تَحِلُّ لَهُ اَلنِّسَاءُ﴾، و مراد از مصدود کسی است که مردم مشرك او را از حج منع نمایند و بعلت مرض نباشد چنان که رسول خدای صلی الله علیه و آله را منع کردند ﴿و رَجُلٌ أُحْصِرَ مِنَ الْحَجِّ﴾ ، يعنى مردی که بعلت مرض و مانند آن از اقامت حج ممنوع شود .

و هم در آن کتاب مسطور است که از آن حضرت پرسیدند بچه علت بود که رسول خدای از شجره احرام بست فرمود: ﴿ لِأَنَّهُ أُسْرِیَ بِهِ إِلَی اَلسَّمَاءِ وَ صَارَ بِحِذَاءِ الشَّجَرَة وَ کَانَتِ اَلْمَلاَئِکَهُ تَأْتِی اَلْبَیْتَ اَلْمَعْمُورَ بِحِذَاءِ اَلْمَوَاضِعِ اَلَّتِی هِیَ مَوَاقِیتُ سِوَی اَلشَّجَرَهِ وَ کَانَ اَلْمَوْضِعُ اَلَّذِی بِحِذَاءِ اَلشَّجَرَهِ نُودِیَ یَا مُحَمَّدُ قَالَ لَبَّیْکَ قَالَ أَ لَمْ أَجِدْکَ یَتِیماً فَآوَیْتُ وَ وَجَدْتُکَ ضَالاًّ فَهَدَیْتُ قَالَ اَلنَّبِیُّ علیه السلام اَلْحَمْدُ لِلَّهِ وَ اَلْمِنَّهُ لَکَ وَ اَلْمُلْکُ لاَ شَرِیکَ لَکَ فَلِذَلِکَ أَحْرَمَ مِنَ اَلشَّجَرَهِ وَ اَلْمَوَاضِعِ کُلِّهَا﴾

بعلت این که پیغمبر صلی الله علیه و اله را بآسمان سیر دادند و محاذی شجره گردید بود که ملائکه بزیارت بیت المعمور می آمدند بمحاذي مواضعی که مواقیت است برابر شجره و آن موضعی که در آسمان محاذي شجره بود ندا برآمد یا محمّد عرض كرد لبيّك فرمود: آیا ترا یتیم ندیدم و ماوی نیافتی و گمراه نمی شدی و بهدایت سعادت نیافتی پیغمبر عرض كرد حمد و منّت و ملك و سلطنت تراست و ترا انبازی نیست پس باین علّت از شجره احرام بست و ندا برآمد یا محمّد عرض كرد لبيّك و آن کلمات برفت و پیغمبر عرض کرد حمد و سپاس تر است و از شجره و آن موضع بتمامت آواز بحمد برخاست

و نیز در آن کتاب مسطور است که ابو کهمش گفت حضرت صادق سلام الله عليه با من فرمود: چون بکوفه رسیدی نزد ابن ابی لیلا شو و بدو بگو از سه مسئله از تو می پرسم ﴿ لاَ تُفْتِنِی بِالْقِیَاسِ وَ لاَ تَقُلْ قَالَ أَصْحَابُنَا﴾ ، بآن شرط که از روی قیاس مرا فتوی نرانی و نیز نگوئی اصحاب ما در این مسائل چنین و چنان گفته اند آن گاه از وی بپرس از مردی که در رکعتین اوّلین از نماز واجب سلام دهد و از

ص: 161

مردی که بجامه اش بول رسد چگونه اش غسل دهد و از مردی که رمی جمار نماید و هفت ریزه سنگ بیفکند و یکی از آن ریزه سنگ های از دستش بیفتد چکار نماید و چون این مسائل بپرسیدی و او را جوابی نیابی با وی بگو جعفر بن محمّد با تو می فرماید چه چیز ترا بر آن داشت که شهادت مردی را که باحکام خدای از تو اعرف و بسیره رسول خدای صلی الله علیه و آله از تو اعلم است ردّ می کنی ابو کهمش می گوید چنان که فرمود بجای آوردم و چون ابن ابی لیلی عاجز ماند فرمایش آن حضرت را تبلیغ کردم گفت این مرد کیست ؟ گفتم محمّد بن مسلم بس كسي را بمحمّد بن مسلم بفرستاد و شهادتش را مجاز نمود.

و هم وقتی عباد مکّی از آن حضرت از مردی که در حالت فرض زنا نماید و اگر بخواهند بر وی اقامت حد نمایند بیم مرگ می رود بپرسید فرمود این مسئله را از خود گوئی یا کسی بتو امر کرده است عرض کرد سفیان ثوری امر نموده فرمود: ﴿إِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أُتِیَ بِرَجُلٍ أَحْبَنَ قَدِ اِسْتَسْقَی بِبَطْنِهِ وَ بَدَتْ عُرُوقُ فَخِذَیْهِ وَ قَدْ زَنَی بِامْرَأَهٍ مَرِیضَهٍ فَأَمَرَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَأُتِیَ بِعُرْجُونٍ فِیهِ مِائَهُ شِمْرَاخٍ فَضَرَبَهُ بِهِ ضَرْبَهً وَ خَلَّی سَبِیلَهُمَا وَ ذَلِکَ قَوْلُهُ وَ خُذْ بِیَدِکَ ضِغْثاً فَاضْرِبْ بِهِ﴾

یعنی مردی مستقی را بحضرت رسول آوردند که از نزاری رگ های رانش نمایان بود و با زنی مریضه زنا کرده بود فرمود تا صد چوب گیاه را بیاوردند و مجموع آن را یک بار بزانی و یک بار بزانیه بزد و هر دو را رها فرمود و این است که خدای می فرماید: و بگیر بدست خود دسته از چوب تازه یا گیاه خشك شده یا از شاخه های باريك را که بعدد صد چوب بر آید پس بزن بآن.

و هم در آن کتاب مروی است که عروة بن خیاط از آن حضرت پرسید از چه روی بر مرد جاریه پسرش حرام است اگر چه آن پسر صغير باشد لكن جارية دخترش بر وی حلال است فرمود: ﴿لِأَنَّ اَلْبِنْتَ لاَ تَنْکِحُ وَ اَلاِبْنَ یَنْکِحُ وَ لاَ یُدْرَی لَعَلَّهُ یَنْکِحُهَا ثُمَّ یُخْفِی ذَلِکَ عَلَی أَبِیهِ﴾ ، زيرا كه دختر نتواند در سپوزد و پسر می تواند و هیچ دانسته نمی شود که شاید آن پسر با جاریه خود در آمیخته باشد و این امر

ص: 162

بر پدرش مخفی مانده باشد.

و هم در آن کتاب است که آن حضرت پرسید از مردی که او را دو پسر از يك شكم بهمراه آمده كدام يك اكبر هستند عرض کرد آن که اول از شکم بیرون آمده فرمود ﴿ اَلَّذِی خَرَجَ أَوَّلاً فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ عَلَیْهِ السَّلاَمُ اَلَّذِی خَرَجَ آخِراً هُوَ أَکْبَرُ أَ مَا تَعْلَمُ أَنَّهَا حَمَلَتْ بِذَاکَ أَوَّلاً وَ أَنَّ هَذَا دَخَلَ عَلَی ذَاکَ فَلَمْ یُمْکِنْهُ أَنْ یَخْرُجَ حَتَّی خَرَجَ هَذَا فَالَّذِی یَخْرُجُ آخِراً هُوَ أَکْبَرُهُمَا﴾، آن پسر که بعد از آن بیرون آید بزرگ تر است آیا نمی دانی که آن يك اوّلاً بشكم مادر آمده و اوست اوّلی و اين يك بر وی در آمده و برای اوّلی ممکن نبود که تا دومی از شکم مادر در آید بیرون آید .

و نیز عبدالله بن سنان از آن حضرت پرسید بچه علت عدّه زنی که او را طلاق دهند سه ماه است و عدّه زنی که شوهرش مرده باشد چهار ماه و ده روز می باشد فرمود : ﴿لِأَنَّ حُرْقَهَ اَلْمُطَلَّقَهِ تَسْکُنُ فِی ثَلاَثَهِ أَشْهُرٍ وَ حُرْقَهَ اَلْمُتَوَفَّی عَنْهَا لاَ تَسْکُنُ إِلاَّ بَعْدَ أَرْبَعَهِ أَشْهُرٍ وَ عَشْرٍ﴾، بعلت این که آتش شهوت مطلقه در سه ماه می نشیند و آتش شوی مرده تا چهار ماه و ده روز باقی است

و هم از آن حضرت پرسیدند از چه روی هر وقت مردی زن خود را بزنا نسبت دهد گواهی او برابر چهار گواه است که در حضرت خدای شهادت دهند لكن اگر پدر آن زن و برادرش یا غیر از ایشان شهادت دهند حدّ بر آن ها وارد است و تازیانه می خورند فرمود برای آن است که چون زوج زن خود را قذف نماید با او گویند چگونه دانستی وی این کار کرده پس اگر گوید بچشم خود دیدم شهادتش بمنزله چهار شهادت بحضرت خدای است .

و این برای آن است که برای مرد جایز است که در مداخلی داخل گردد در خلوت ها که جز برای او صلاح نیست که در آیند و نه پسری و نه پدری در شب و نه در روز مشاهدت نماید یعنی ایشان نتوانند بهر حالتی که آن زن باشد بر وی در آیند لكن شوهر محرم است و از این روی شهادت او بمنزله چهار شهادت شمرده

ص: 163

می شود گاهی که گوید بچشم خود دیدم و اگر گوید بچشم ندیدم آن وقت قاذف گردد و حدّ بر وی زنند مگر این که بر گواهی خود اقامه بیّنه نماید اما غیر از زوج چون آن زن را قذف نماید و مدعی شود که خود دیده است با وی گویند چگونه این حال را بدیدی و کدام کس ترا باین مدخل داخل کرد

و هم آن حضرت در تفرقه و تمیز حیوانی که کشته و پاکیزه باشد یا آن که مرده باشد فرمود بر آتش بیفکنند هر چه منقبض شد ذکی و پاك است و هر لاشه که بر روی آتش منبسط گشت پس مرده است

و هم در آن کتاب مروی است که ابو عبد الله علیه السلام در ذیل خبری فرمود : ﴿حُرِّمَ اَلْخُصْیَتَانِ لِأَنَّهُمَا مَوْضِعُ اَلنِّکَاحِ وَ مَجْرًی لِلنُّطْفَهِ وَ حُرِّمَ اَلنُّخَاعُ لِأَنَّهُ مَوْضِعُ اَلْمَاءِ اَلدَّافِقِ مِنْ کُلِّ ذَکَرٍ وَ أُنْثَی﴾ یعنی حرمت دو خصیه برای آن است که خصیتین موضع مباشرت و مجرای نطفه است و حرام شده است نخاع که خیطی است سفید درون استخوان گردن که تا صلب کشیده شده است و در جوف مهرهای پشت برای این که موضع ماء دافق یعنی آب جهنده که منی باشد می باشد از هر نری و هر ماده.

و آن حضرت در حق زنی آبستن که قتل کرده بود فرمود تا وضع حمل نکند قصاص از وی نکنند.

و هم در مناقب مسطور است که از آن حضرت پرسیدند از چه از مردی که دزدی کند دست راست و پای چپش را می برند و فرمود : چون دست چپ و پای چپش را قطع نمایند بر طرف چپ که بیفتد نیروی قیام ندارد ﴿فَإِذَا قُطِعَتْ یَدُهُ اَلْیُمْنَی وَ رِجْلُهُ اَلْیُسْرَی اِعْتَدَلَ وَ اِسْتَوَی قَائِماً﴾ چون دست راست و پای چپش را ببرند حالت اعتدال پیدا کند و راست بایستد ﴿قِیلَ کَیْفَ یَسْتَوِی فَبَیَّنَ حَدَّ اَلْقَطْعِ﴾ سؤال شد چگونه معتدل شود با آن که پا ندارد ؟ حضرت چگونگی قطع اعضا را شرح داد که باید پا را از قسمت بلندی روی پا (کعب) قطع کنند نه از آن جا که فقهاء مخالفین قطع می کنند.

و هم اسحاق بن عمار از آن حضرت پرسید که چگونه حدّ خمر هشتاد

ص: 164

تازیانه و حدّ زنا يك صد تازیانه است ؟ ﴿قَالَ لِتَضْیِیعِ اَلنُّطْفَهِ وَ لِوَضْعِهِ إِیَّاهَا فِی غَیْرِ مَوْضِعِهَا﴾ فرمود بعلت تضییع نطفه و نهادن نطفه را در غیر موضع آن و غياث بن ابراهیم گوید حضرت صادق علیه السلام مي فرمود : ﴿إِنَّ اَلْمَرْأَهَ خُلِقَتْ مِنَ اَلرَّجُلِ وَ إِنَّمَا هِمَّتُهَا فِی اَلرِّجَالِ فَاحْبِسُوا نِسَاءَکُمْ وَ إِنَّ اَلرَّجُلَ خُلِقَ مِنَ اَلْأَرْضِ فَإِنَّمَا هِمَّتُهُ فِی اَلْأَرْضِ﴾ بدرستی که زن از مرد آفریده شد از این تهمت او در مردان است پس زنان خویش را نگاهبان باشید و مرد از زمین آفریده شده و تهمت او در ارض است .

و هم در مناقب مسطور است که حسین بن مختار از آن حضرت پرسید که مهر در سنّت چه مبلغ است ؟ فرمود: پانصد گفت از چه روی بپانصد مقرر شد ؟ فرمود : خدای تعالی بر خود واجب کرده است که هیچ مؤمنی او را صد تحميد وضد تسبيح و صد تهليل و صد تکبیر نگذارد و بر پیغمبر صد صلوات نفرستد و بگوید بار خدايا حوری با من تزویج فرمای جز آن که خدایش تزویج فرماید و این جمله را مهریه آن حوری گرداند

و نیز در مناقب مستطور است که از حضرت صادق علیه السلام پرسیدند بچه علّت مهر بر مرد قرار گرفت فرمود : ﴿إِنَّ اَللَّهَ غَیُورٌ جَعَلَ فِی اَلنِّکَاحِ حُدُوداً لِئَلاَّ تُسْتَبَاحَ اَلْفُرُوجُ إِلاَّ بِشَرْطٍ مَشْرُوطٍ وَ صَدَاقٍ مُسَمًّی وَ رِضًی بِالصَّدَاقِ﴾، خداى تعالى غيور است برای نکاح و مباشرت حدّی مقرر ساخت تا اباحه فروج جز بشرطى مشروط و مهری نامبرده شده و رضای بمهریه ممکن نباشد.

و هم از آن حضرت مروی است که چون آدم و حوّا بدنيا هبوط یافتند خدای تعالى طلا و نقره را با ایشان فرو فرستاد و مهر خوا گردانید ، پس از آن در آورد آن را در چشم هائی که در زمین می باشد آن گاه آن حضرت فرمود : این طلا و نقره از همان است و در روایتی دیگر است که خدای تعالی با آدم علیه السلام فرمود ﴿هَذِهِ مُهُورُ بَنَاتِکَ﴾ این طلا و نقره مهرهای دخترهای تو است .

و دیگر در بحار و خرایج مروی است که حضرت ابی جعفر در حج بود. پسرش جعفر علیهما السلام در خدمتش حضور داشت، پس مردی بیامد و بحضرت ابی جعفر سلام داد

ص: 165

و بنشست و عرض کرد همی خواهم از تو سؤال نمایم فرمود از پسرم جعفر بپرس آن مرد بر خاست و نزد آن حضرت بنشست و گفت از تو سؤال می کنم فرمود : از هر چه خواهی و بخاطرت می رسد بپرس گفت سؤال می کنم از تو از مردی که گناهی بزرگ را مرتکب شده باشد یعنی چاره او چیست ؟ .

فرمود : ﴿ أَفْطَرَ یَوْماً فِی شَهْرِ رَمَضَانَ مُتَعَمِّداًً﴾ روزی از ماه رمضان را بعمداً افطار کرده است گفت از این عظیم تر است فرمود: ﴿زَنَی فِی شَهْرِ رَمَضَانَ﴾ در ماه رمضان زنا کرده است؟ گفت از این بزرگ تر است فرمود : قتل نفس کرده است؟ گفت از این بزرگ تر است .

فرمود : ﴿ إِنْ كَانَ مِنْ شِیعَةِ عَلِیٍّ علیه السلام مَشَی إِلَی بَیْتِ اللَّهِ الْحَرَامِ وَ حَلَفَ أَنْ لَا یَعُودَ وَ إِنْ لَمْ یَكُنْ مِنْ شِیعَتِهِ فَلَا بَأْسَ ﴾ اگر این شخص گناه کار که مرتکب معصیتی بس عظیم شده است در زمره شیعیان أمير المؤمنين علي علیه السلام است پیاده به بيت الله الحرام شود و سوگند یاد کند که دیگر بارتكاب چنان معصیت عودت نجوید و اگر از شیعیان آن حضرت نیست پس باکی بر وی نیست یعنی اگر شیعه آن حضرت نیست همان گناه از همه معاصی کبیره عظیم تر است برای تدارك ديگر معاصی هر چه سعی نماید عبث خواهد بود و کفّاره برای آن نتواند بدست آورد پس این زحمت که بر خود می نهد بی حاصل است آن مرد گفت خدای رحمت کند شما را ای فرزندان فاطمه و این سخن سه دفعه بگذاشت و گفت این جواب را از رسول خدای بهمین صورت بشنیدم پس برفت و حضرت ابی جعفر روی کرد و فرمود این مرد را بشناختی خضر بود ﴿إِنَّمَا أَرَدْتَ أَعْرِفْهُ﴾ خواستم فضایل و مراتب او را بشناسانم .

راقم الحروف گوید از این خبر حکایتی مرا بخاطر افتاد که وقتی مرحوم محمود خان ملك الشعراء كاشانی پسر مرحوم محمّد حسين خان ملك الشعراء ابن مرحوم مغفور فتحعلی خان ملك الشعراء متخلص بصبا که از شعرای نامی روزگار و در دولت ابد مدت سلاطین قاجاریّه باین منصب عالی نامی و برخوردارند و هم اکنون جناب فخامت نصاب علی خان پسر مرحوم محمود خان ملك الشعراء باين لقب و منصب

ص: 166

سرافراز است حدیث همی فرمود که وقتی مرحوم جدّم فتحعلي خان ملك الشعراء که با یکی از خوانین اهل سنّت و جماعت سابقه آشنائی و صحبت و مزاح داشت در ایام ماه رمضان المبارك در مسجد شاه دار الخلافه طهران که از ابنیه جلیله خاقان مغفور مبرور فتحعلی شاه قاجار اعلی الله مقامه است نشسته و آن خان بتلاوت قرآن و اذکار و اوراد مشغول بود و پسرش که نهالی نورسید و با دیداری چون ماه و خورشید در کنارش جای داشت

فرمود : عوالم دوستی و مودت مرا از دیر باز با خود دانسته اید و می دانید من در عوالم خیرخواهی شما کوشش بسزا دارم و هرگز از نصیحت شما خودداری ننموده ام گفت چنین است که می فرمائی من نیز همیشه متشکر الطاف شما بوده و هستم ملك الشعراء فرمود: هم اکنون نیز برای مزید آسایش و آرامش شما سخنی می گویم بآن شرط که بآن عمل کنید گفت از آن چه فرمائی قصور نورزم فرمود : این زحمت ها بر خود نپسند و بتلاوت و عبادت و صدمت جوع و عطش و روزه داشتن و مشقت بر خویش نهادن رنج مبر و از این تابنده ماه و فروزنده خورشید تا غبار روزگار عذارش را تار نساخته و باد خزان عارض گلگونش را زرد نگردانیده برخوردار شو و لذّت عيش درياب .

خان مشارالیه از شنیدن این کلمات متحیّر و متفکر شد و گفت جناب ملك الشعراء این چیست که می فرمائی و چگونه مرا از روزه و نماز و نیاز باز می داری فرمود: برای این که بهمین قرآن که در دست داری و می خوانی سوگند می خورم که کس مهر علی علیه السلام را در دل نداشته باشد و خود را شیعه او نداند بوی بهشت نشنود و از رحمت پروردگار بر خوردار نیاید و هر چه در این سرای زحمت عبادت کشد و از لذّات جسمانی محروم بماند مفید نگردد و ما جور و مثاب نماند و از کیسه او بیرون رفته باشد.

چون این سخن بپای رفت تنی چند که در اطراف مجلس بودند بخندیدند و بر ملك الشعراء تحسين كردند و آن خان نیز متنبّه شد و بآن راه که اسباب

ص: 167

رستگاری است اندر آمد.

معلوم باد مرحوم فتحعلی خان ملك الشعراء پسر آقا محمّد ضرّابی است جدش نیز آقا محمّد است که معروف بآقا محمّد بزرگ است و آقا محمّد بزرگ گاهی شعر می گفته این شعر از اشعار اوست :

بر آن مرد مردانه باید گریست *** که دخلش بود نوزده خرج بیست

و چون ایشان مباشر امور ضراب خانه بوده اند بضرابی معروف است چنان که طایفه ضرابی از طوایف محترم و مقدم کاشان است و آن مرحوم یعنی فتحعلی خان ملك الشعراء جدّ امى اين بنده حقیر عباسقلی سپهر محرر این اوراق است چه دوشیزه بزرگ آن مرحوم زوجه برادر زاده اش میرزا محمّد حسن ملك الشعراي اصفهان متخلص بناطق است که پدر والده این بنده است و پدر مرحوم ناطق میرزا محمّد علیخان برادر مرحوم فتحعلی خان ملك الشعراء است و ميرزا محمّد علي خان وزیر لطفعلی علی خان زند است و حکایت ایشان در کتب تواریخ این دولت علیه مسطور است

و مرحوم فتحعلی خان ملك الشعراء ملك الشعراي خاقان مغفور و از وزرای بزرگ دولت و منصب احتساب الممالكي ممالک محروسه و حکومت کاشان و مضافات و کلید داری آستانه مقدّسه حضرت معصومه قم سلام الله عليها و تبليغ عرايض شاهزادگان عظام بحضور خانان خلد آشیان و ندیمی حضور معدلت دستور ممتاز بود و مقرر بود که همیشه با وزرای اربعه دولت خاقانی ، بحضور حضرت صاحبقرانی مشرف باشد و آن ملاحت در صحبت داشت که خاقان مغفور کم تر وقتی بودی که احضارش نفرمودی و آن شأن و مقام در شعر و شاعری داشت که در زمان خودش او را بر فردوس طوى عليه الرّحمة اگر چه نشاید و از انصاف بعید است ترجیح می دادند و آن بضاعت و عزّت و مکنت بودش که اغلب شعرا و ادبا و فضلای روزگار مثل مرحوم مغفور ميرزا مهدى ملك الكتّاب فراهانی خوش نویس که از جمله امرای ایران بشمار می رفت و مرحوم مبرور فاضل خان کروسی که نادره روزگار بود و امثال ایشان در سرای آن مرحوم فرود شدند و منزل کردند و بمعاونت

ص: 168

و مساعدت آن مرحوم بحضور حضرت خاقانی و مکارم سلطانی برخوردار آمدند و دارای مناصب و مقامات شدند

و فاضل خان مرحوم با آن مراتب فضل و مناعت طبع و غلظت خوی بروایت اشعار آن مرحوم و قراءت در آستان خاقان خلد آشیان افتخار همی ورزید و اعتبار همی افزود و خداوند نامه و شاهنشاهنامه و عبرت نامه و گلشن صبا و ديوان قصاید غرای آن مرحوم افزون از صد هزار شعر آید و مطبوع طبایع فارسی زبانان است و آن مرحوم را طبع سرشار و خاطر نقاد بود که بیشتر ایام دویست شعر بفرمود و در سخن آوری و آداب محاورت و منادمت و اجوبه حاضره و ملاحت تقریر بی نظیر بود و از وی دو پسر و دو دختر بیادگار بماند پسر مهترش محمّد حسين خان ملك الشعراي ثاني متخلص بعندلیب بود که در زمان حیات پدرش از جانب پدر بحکومت کاشان روز می گذاشت .

و چون پدرش درسنه 1238 هجری در دار الخلافه طهران بدیگر جهان خیمه افراشت مرحوم عندليب بلقب و منصب پدر گرامی گوهر با نصیب شد ، و پسر دیگر آن مرحوم محمّد قاسم خان متخلص بفروغ است که از فضلا و حکما و ادبای نامدار روزگار و بملاحت محاورت اعجوبه اعصار بود .

چون محمّد حسين خان ملک الشعرای ثانی در اوایل دولت شاهنشاه شهید سعید صاحبقران حمید مجید ناصرالدین شاه اعلی الله مقامه بدیگر سرای خرامید پسر مهترش محمود خان ملك الشعراء ثالث که در محاسن اخلاق و محامد اوصاف و فنون علم و خطوط و فضایل مقتدای اقران و امائل و در مراتب شعر و شاعری و نظم و نثر تالی فرخی و منوچهری و مصلح الدین شیرازی بود بلقب و منصب موروثی نایل شد .

و برادر آن مرحوم میرزا محمّد خان ندیم باشی که طبعی بس غرّا و شعری بس شيوا و اخلاق حميده را با اوصاف سعیده توام و بفضایل جلیله و و حسن خط و ضبط لغات و لطف معاشرت نامدار بود بلقب ندیم باشی حضرت والا جلال الدوله مرحوم پسر ستوده اختر شاهنشاه سعید شهید امتیاز یافته سال ها در مشهد مقدس

ص: 169

بزیست و از آن پس بدار الخلافه طهران معاودت کرده با برادر فرخنده سیرش ملك الشعرای ثالث می زیست تا چند سال قبل وفات کرد پسرش جناب غلامرضا خان که آن فرزند سیم آن مرحوم است و با طبع غرّا و دیگر علوم امتیاز دارد باین لقب نامدار شد.

و دو پسر دیگر آن مرحوم محمّد حسین خان سر تيب و محمّد حسن خان حافظ الصحة در مشهد مقدس بخدمات دولتیّه روزگار می سپارند و مدتی از فوت ندیم باشی بر نیامد که ملك الشعراي ثالث نیز بدرود زندگانی فرموده پسر مهترش صدر الحكما محمّد جعفر خان که در علم طب و علوم متداوله و فنون شعر و شاعری و حجب و حيا و صدق و وفا کوی سبقت از همکنان ربوده و در دارالسلطنه تبریز می زیست و در خدمت آستان گردون نشان ملك الملوك ایران یادگار ملوك كيان السلطان مظفرالدین پادشاه قاجار خلد الله ملکه و دولته که در آن اوقات ولیعهد دولت ابد آیت و صاحب اختیار مملکت آذربایجان بود تقربی خاص داشت بلقب و منصب موروثی نایل گردید ماهی چند بر نیامد که ملک الشعرای رابع نیز در تبریز وفات کرد.

و چون وفات او بعرض آستان سلطان صاحبقران ناصر الدین شاه شهید قدس الله روحه رسید جناب علی خان که ارشد دیگر اولاد مرحوم ملك الشعراي ثالث است بلقب و منصب آبائی و اجدادی برخوردار شد و هم اکنون در دار الخلافه طهران با برادران خود امیر الامراء العظام احمد خان میر پنجه رئیس مدرسه نظامی آذربایجان و محمّد مهدی خان سرتیپ که در فنون فضایل و شعر و شاعری کامیاب هستند بخدمات دولتی و مشاغل موروثی افتخار دارند .

اگر چه اظهار این مطالب در این کتاب مستطاب نه آن چند مناسبت می داشت لکن چون ایشان همیشه مداح خاندان رسالت و امامت و كتاب ها مثل خداوند نامه و غیره در این مواد با انجام آورده اند و با راقم حروف رشته نسب را بيك شجره پیوند می نمایند با این مختصر اشارت کرد و شرح احوال ایشان غالباً در كتب تذكره

ص: 170

و تواريخ مثل ناسخ التواريخ و مشكوة الادب و انجمن خاقان و مجمع الفصحاء و رياض العارفين و ملحقات روضة الصّفا و غيرها مسطور است اللهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات و المسلمين و المسلمات من سلف منهم و من غير إلى يوم يقوم الحساب عجب این که مجمع الفصحاء و رياض العارفين و ملحقات روضة الصفا از تالیفات مرحوم رضا قلیخان امیر الشعراء می باشد

بر این که هم اکنون که نگارش این مطلب باین مقام پیوست بدون مقدمه خبر رسید که جناب علی قلیخان مخبر الدوله وزیر علوم دولت علیه که از جمله وزاری کبار ایران و در مراتب جود و تواضع و فروتنی و خیراندیشی و عدل و طبع سليم و حسن اخلاق و تتبع در اغلب علوم نامدار و در این دولت ابد آیت ماهی چند بوزارت داخله و امور مالیه اشتغال داشتند و سال های دراز بریاست تلگرافخانه مملکت ایران و مدرسه دولتی و مریضخانه و وزارت معادن و غيرها منصوب و بقبول عامه در میان اقران و امثال محسود و با این خانواده اباً عن جدّ بمودتي تام و لطفى کامل روزگار می نهادند و مخصوصاً با این عبد حقیر عنایتی کامل و توجهی تام مبذول می فردند و نزديك بهشتاد سال روزگار سپردند دیروز گذشته که روز جمعه پانزدهم شهر صفر المظفر است بمرض قولنج ایلاوی در هنگام ظهر برحمت خدای واصل گردیدند

از این خبر بسی افسردگی روی داد خداوندش بر درجات عالیه برآورد و در بحار مغفرت مستغرق بگرداند بیشتر مردم این مملکت از وجود شریفش مستفیض شدند می توان گفت ملجاء اغلب خواص این شهر بود و تا امروز که شنبه شانزدهم شهر صفر سال تخاقوی ئیل یکهزار و سیصد و پانزدهم هجری است قریب صد سال است آن مرحوم مبرور و والد ایشان مرحوم امير الشعراء و برادران و اولاد امجاد ایشان با جدم مرحوم فتحعلي خان ملك الشعراء و پدرم مرحوم میرزا محمّد تقی لسان الملك و سایر اهالی این خانواده مخالطت و الفت و مجالست و موانست تام داشتند رحمة الله عليهم اجمعين .

ص: 171

و نیز در یازدهم بحار الانوار و خرایج و جرایح از ابو عمارة مروی است که در حضرت ابی عبدالله علیه السلام معروض داشتم در خواب چنان دیدم که با من نیزه ایست فرمود: ﴿کَانَ فِیهَا زُجٌّ﴾ ، در آن نیزه آهن بن نیزه بود عرض کردم نداشت فرمود: اگر چنان دیده بودی که آهن بن نیزه داشت پسری از بهرت متولّد می شد لکن جاریه متولّد می شود .

آن گاه ساعتی درنك فرمود و از آن پس فرمود آن نیزه را چند کعب بود عرض کردم دوازده کعب داشت فرمود: این جاریه دوازده دختر می زاید محمّد بن یحیی می گوید این حدیث را با عباس بن الولید بگذاشتم گفت من یکی از آن دوازده تن دختر متولّد شده ام و مرا یازده خاله است و ابو عمارة جدّ من است .

و دیگر در کشف الغمه از اسماعیل بن جابر از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است ﴿أَنَّ اَللَّهَ بَعَثَ مُحَمَّداً نَبِیّاً فَلاَ نَبِیَّ بَعْدَهُ أَنْزَلَ عَلَیْهِ اَلْکِتَابَ فَخَتَمَ بِهِ اَلْکُتُبَ فَلاَ کِتَابَ بَعْدَهُ أَحَلَّ فِیهِ حَلاَلَهُ وَ حَرَّمَ فِیهِ حَرَامَهُ فَحَلاَلُهُ حَلاَلٌ إِلَی یَوْمِ اَلْقِیَامَهِ وَ حَرَامُهُ حَرَامٌ إِلَی یَوْمِ اَلْقِیَامَهِ فِیهِ نَبَأُ مَا قَبْلَکُمْ وَ خَبَرُ مَا بَعْدَکُمْ وَ فَصْلُ مَا بَیْنَکُمْ﴾

بدرستی که خدای تعالی محمّد صلی الله علیه و آله را به نبوت برانگیخت پس بعد از وی پیغمبری نخواهد بود و قرآن را بر وی فرو فرستاد و کتب آسمانی را با آن ختم نمود پس بعد از قرآن کتابی از آسمان نخواهد آمد چه کتب برای تکمیل اوامر و احکام و تقریر مصالح معاش و معاد انام است و چون قرآن مجید حامل تمامت این جمله است از این پس حاجتی به تجدید نیست چنان که در تائید این مطلب می فرماید حلال و حرام خود را در این قرآن باز نمود پس حلالش حلال است تا روز قیامت و حرامش حرام است تا روز قیامت و همین که این حلال و حرام تا ساعت قيام تغییر پذیر نیست بر عدم نزول کتب آسمانی بعد از قرآن دلیل قاطع و برهان مسلّم است و در قرآن است خبر گذشتگان و پیشینیان شما و پس آیندگان شما و حكم و فصل در میان شما یعنی فصل در میان حق و باطل و احکامی که برای انتظام امور شما لازم است

ص: 172

﴿ثُمَّ أَوْمَأَ بِیَدِهِ إِلَی صَدْرِهِ وَ قَالَ نَحْنُ نَعْلَمُهُ ﴾ حضرت صادق علیه السلام بعد از این کلمات و شرح مراتب قرآن اشارت بسینه مبارکش کرد و فرمود مائیم عالم بآن و از این کلام باز نمود که تمامت علوم گذشته و آینده و احکام و اوامر و نواهی و تکالیف نزد ما روشن و بآن آگاه و دانائیم و چنان که برای خاتم النبیّن و کتاب او نسخی و تجدیدی نیست و همیشه بر جای می باشند ما نیز که حافظ شریعت او هستیم و بر کتاب او و تفسیر و تاویل آن و احکام و اصول و فروع دین او آگاهیم همیشه باقی هستیم و این رشته امامت و خلافت که حافظ شرع و طريقت خاتم الرسل است هرگز انقطاع نیابد و تا پایان روزگار ظاهراً يا غائباً باقی بماند.

و دیگر در بحار الانوار از هشام بن الحكم مروی است ﴿ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اَللَّهِ عَلَیْهِ السَّلاَمُ بِمِنًی عَنْ خَمْسِمِائَهِ حَرْفٍ مِنَ اَلْکَلاَمِ فَأَقْبَلْتُ أَقُولُ یَقُولُونَ کَذَا فَیَقُولُ یُقَالُ لَهُمْ کَذَا فَقُلْتُ هَذَا اَلْحَلاَلُ وَ اَلْحَرَامُ وَ اَلْقُرْآنُ أَعْلَمُ إِنَّکَ صَاحِبُهُ وَ أَعْلَمُ اَلنَّاسِ بِهِ وَ هَذَا اَلْکَلاَمِ فَقَالَ وَیْحَکَ یَا هِشَامُ یَحْتَجُّ اَللَّهُ عَلَی خَلْقِهِ بِحُجَّهٍ لاَ یَکُونُ قَائِماً بِکُلِّ مَا یَحْتَاجُ إِلَیْهِ﴾

و نیز در کشف الغمّه مسطور است که خبر دادن از آن چه از آن حضرت از علم و حکمت و بيان و حجت و زهد و موعظت و فنون علوم بتمامت حفظ و ضبط شده است بیشتر از آن است که در خطاب و کتاب احصا و گنجایش یابد.

در کتاب بحار الانوار از مناقب ابن شهر آشوب مسطور است که آن چند علوم از حضرت صادق علیه السلام نقل نموده اند که از احدی نقل شده و اصحاب حديث اسامی راویان آن حضرت را که از ثقات بشمار بوده اند با اختلافی که ایشان را در آراء و مقالات است جمع کرده اند چهار هزار تن بشمار آمدند و بیان این مطلب این است که این عقده کتابی در شرح حال آن رجال که از حضرت ابی عبدالله روایت دارند تصنیف کرد و اسامی ایشان را بشمار آورد چنان که از این پیش باسامی پاره از مشاهیر آن جماعت اشارت رفت و بخواست خدا در مقام خود مذکور خواهند شد

ص: 173

و هم در بحار الأنوار مسطور است که وقتی از سیف الدوله عبد الحميد مالکی قاضی کوفه از چگونگی حال مالك يعنى مالك بن انس بپرسیدند و سیف الدوله با اين كه بمذهب مالك مي رفت بتوصيف مالك زبان بر گشود و برای مزید اعتبار و افتخار او گفت مالك جره بند جعفر صادق علیه السلام یعنی ربیب آن حضرت بود و مالك محض اظهار فخر و مباهات همیشه ادعا نمودی که از آن حضرت سماع داشت و بسیار بودی که می گفت : ﴿حدّثنى الثقة﴾ حديث كرد مراکسی راست گوی و کلامش محل وثوق است و از این سخن حضرت صادق علیه السلام را قصد می کرد وقتی چنان شد که ابو حنیفه بخدمت آن حضرت بیامد تا استماع نماید حضرت ابو عبد الله سلام الله عليه بیرون شد و تکیه بر عصا داشت ابو حنیفه عرض کرد یا ابن رسول الله سنّ مبارك بآن مقام نرسیده است که بعصا حاجتمند باشی فرمود: ﴿ هُوَ کَذَلِکَ وَ لَکِنَّهَا عَصَا رَسُولِ اَللَّهِ صلی الله علیه و اله أَرَدْتُ اَلتَّبَرُّکَ بِهَا﴾ این چنین است لکن این عصای رسول خدای است خواستم بآن تبرّک جویم چون ابوحنیفه این سخن بشنید بپای برجست و بآن حضرت بشتافت و عرض کرد یا ابن رسول الله این عصارا می بوسم .

حضرت صادق علیه السلام آستین برزد و ذراع مبارك بنمود و فرمود : ﴿ وَ اَللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتَ أَنَّ هَذَا بِشْرُ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ و أَنَّ هَذَا مِنْ شَعْرِهِ فَمَا قَبَّلْتَهُ وَ تُقَبِّلُ عَصًا﴾ سوگند با خدای این بشره و بدن رسول خدای صلی الله علیه و اله است قبول و تقبیل نمی نمائی و عصائی که جمادی بیش نیست قبول و تقبیل می کنی

و هم در بحار الأنوار و رياض الشهادة و ديگر كتب از ابو عبدالله محدّث در کتاب رامش افزای مروی است که ابو حنیفه از تلامذهٔ آن حضرت بود و مادرش در حباله نکاح آن حضرت اندراج داشت و محمّد بن الحسن نیز از شاگردان آن حضرت بود و بهمین سبب منصور و سایر خلفای بنی عباس در رعایت حرمت ایشان تقصير می نمودند و ابو یزید بسطامی که نامش طیفور و از عرفای مشهور است سقّای آن حضرت و سیزده سال خادم آستانش بود و ابو جعفر طوسی گوید ابراهیم بن ادهم که در جلالت قدر مسلم است و مالك بن دينار در زمره غلامان آن حضرت بودند و افتخار

ص: 174

داشتند

و هم در بحار مسطور است که روزی سفیان ثوری بخدمت آن حضرت در آمد و کلامی از آن حضرت بشنید که سخت در عجب رفت و عرض کرد سوگند با خدای ای پسر رسول خدای این کلام گوهر است فرمود : ﴿بَلْ هَذَا خَیْرٌ مِنَ اَلْجَوْهَرِ وَ هَلِ اَلْجَوْهَرُ إِلاَّ حَجَرٍ ﴾ ، بلکه از گوهر بهتر است و آیا گوهر جز سنگ است .

یعنی حاصل این گونه کلمات ما یه آرامش روح و نمایش ابواب فتوح و فزایش خیر و سعادت دارین و عمارت نشاتین است بالجمله مدارج علوم باطنيه و ظاهريّة آن حضرت افزون از آن است که صنف بشر در کتب اخبار و در آورد همین قدر بس که بعد از وفات پدر بزرگوارش با این که جماعتی از برادران و اقربای آن حضرت بمراتب علوم عالیه نایل بودند در حضور آن حضرت جز از در عجز و مسكنت و خضوع و استفاده و استفاضه نفس بر نیاوردند

و علمای بزرگ که در شمار رؤسای مذاهب اربعه سنّت بودند در حضور مبارکش چون عصفوری بسته بال و شبکوری شکسته حال ورمله در نمایش جبال راسیات و نمله در گذارش سماوات عالیات و ذرّه در تابش آفتاب و قطره در فزایش سحاب می نمودند و مانند مالك بن انس و محمّد بن ادریس شافعی و احمد بن حنبل و ابوحنیفه که از ائمّه اربعه اهل سنّت و دارای مذاهب اربعه و طریقت هستند و سایر علمای اعلام و فقهای قمقام آن زمان و دیگر ازمنه الى زماننا هذا بشاگردی و استفاده از آن حضرت و روایت از آن امام ذی منقبت فرق مباهات از اوج سماوات می گذرانیدند و محدّثین بزرگ روزگار مثل مسلم و غیره در تصانیف خودشان باحادیث آن حضرت اقامت حجّت می کردند و چون سند روایات خود را بآن حضرت می رسانیدند دارای برهان قاطع و حجّت ساطع می شدند

ابن خلکان و یافعی و بعضی دیگر نوشته اند کشاجم در كتاب المصايد و المطارد نوشته است که حضرت امام جعفر علیه السلام از ابو حنیفه سؤال کرد و فرمود : ﴿مَا تَقُولُ فِی مُحْرِمٍ کَسَرَ رَبَاعِیَهَ ظَبْیٍ﴾ ، چه می گوئی درباره کسی که در حالت احرام دندان رباعی

ص: 175

آهوئی را بشکند عرض کرد یا ابن رسول الله نمی دانم در این امر چه حکم است فرمود: ﴿أنت تتداهى و لَا تَعْلَمُ أنَّ الظَّبْيَ لَا تَكُونُ لَهُ رَبَاعِيَةٌ وَ هُوَ ثَنِیٌّ أَبَداً ﴾ ، تو داعيه دها و علم و دانش داری و هنوز نمی دانی که برای آهو دندان رباعية یعنی چهار دندان پیش روی نیست بلکه همیشه دارای دو دندان پیش روی است

دميري در حياة الحيوان می گوید ابن قتیبه گوید آهو در سال اوّل بچه اش را طلا گویند و هم چنین خشف بكسر خاء معجمه نامند و در سال دوم جذع بزاید و از آن پس در سال سیّم ثنیّ بزاید و تا بمیرد همچنان ثنی مي زايد و بحديث مذكور باندك اختلافی اشارت کند و گوید چون آن حضرت آن سؤال بکرد و ابوحنیفه از عدم علم خویش بنموده فرمود: ﴿إِنَّ اَلظَّبْیَ لاَ یَکُونُ رَبَاعِيّاً وَ هُوَ ثَنِیٌّ أَبَداً.﴾ ، و بلفظ ﴿انت تتداهی ولا تعلم﴾ اشارت نمی کند و با اخلاق و آداب و حسن معاشرت آن حضرت نیز چنین می نماید که روایت دمیری اصحّ است چه مقام و مرتبت آن حضرت و حفظ غياب و حضور آن حضرت از آن برتر است که نسبت بابي حنيفه و امثال او این گونه بفرماید مگر این که در مقام احتجاج یا زمان تعلیم ،باشد و جوهری در مادّه سنّ در این قول شاعر که در توصیف شتر انشاء کرده است

فجائت كسنّ الظّبي لم ارمثلها *** شفاء عليل اوحلوبة جائع

ای هی،ثنيات لانّ الثنى هو الّذي يلقى ثنيته و الظّبي لا تثبت له ثنية قطّ فهو ثنيّ ابداً

ص: 176

بیان پاره علوم جلیله حضرت صادق علیه السلام و جفر احمر و جفر ابیض و مصحف فاطمه سلام الله عليها و جامعه

در بحار الأنوار و جنات الخلود مسطور است که حضرت صادق صلوات الله عليه در اسکات مدّعی فرمود : ﴿عِلْمَنَا غَابِرٌ وَ مَزْبُورٌ وَ نَکْتٌ فِی اَلْقُلُوبِ وَ نَقْرٌ فِیاَلْأَسْمَاعِ وَ إِنَّ عِنْدَنَا اَلْجَفْرَ اَلْأَحْمَرَ وَ اَلْجَفْرَ اَلْأَبْیَضَ وَ مُصْحَفَ فَاطِمَهَ وَ إِنَّ عِنْدَنَا اَلْجَامِعَهَ فِیهَا جَمِیعُ مَا یَحْتَاجُ اَلنَّاسُ إِلَیْهِ ﴾ يعني نزد ما اهل بيت است علم غابر و مزبور و نیز ما را نشان و نکته در قلوب نمایند یعنی در قلب ما از نور و فروز علم ما كان و ما يكون نشان کنند و در گوش ما از علوم سبحانی آواز برآورند و نزد ماست جفر احمر و جفر ابيض و مصحف فاطمه سلام الله علیها و بدرستی که نزد ماست جامعه که احکام آن چه محل حاجت مردمان یا مایحتاج مردمان در آن است .

در کشف الغمّه مسطور است که از تفسیر این کلمات معجز آیات سؤال کردند فرمود: ﴿أَمَّا الْغَابِرُ فَالْعِلْمُ بِمَا یَکُونُ وَ أَمَّا الْمَزْبُورُ فَالْعِلْمُ بِمَا کَانَ وَ أَمَّا النَّکْتُ فِی الْقُلُوبِ فَهُوَ الْإِلْهَامُ وَ أَمَّا النَّقْرُ فِی الْأَسْمَاعِ فَحَدِیثُ الْمَلَائِکَهِ علیهم السلام نَسْمَعُ کَلَامَهُمْ وَ لَا نَرَی أَشْخَاصَهُم و اما الجفر الأحمر فوعاء فيه سِلاَحُ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ وَ لَنْ یَخْرُجَ حَتَّی یَقُومَ قَائِمُنَا أَهْلَ الْبَیْتِ إِنْجِیلُ عِیسَی وَ زَبُورُ دَاوُدَ وَ کُتُبُ اَللَّهِ اَلْأُولَی وَ أَمَّا مُصْحَفُ فَاطِمَهَ عَلَیْهَا السَّلاَمُ فَفِیهِ مَا یَکُونُ مِنْ حَادِثٍ وَ أَسْمَاءُ مَنْ یَمْلِکُ إِلَی أَنْ تَقُومَ اَلسَّاعَهُ وَ أَمَّا اَلْجَامِعَهُ فَهُوَ کِتَابٌ طُولُهُ سَبْعُونَ ذِرَاعاً إِمْلاَءُ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ مِنْ فَلْقِ فِیهِ وَ خَطُّ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ عَلَیْهِ السَّلاَمُ بِیَدِهِ فِیهِ وَ اَللَّهِ جَمِیعُ مَا تَحْتَاجُ إِلَیْهِ اَلنَّاسُ إِلَی یَوْمِ اَلْقِیَامَهِ حَتَّی إِنَّ فِیهِ أَرْشَ اَلْخَدْشِ وَ اَلْجَلْدَهِ﴾

یعنی امّا غابر همانا علم آن چیزی است که خواهد شد و امّا مزبور علم بآن چیزی است که وقوع یافته است از اوّل دهر تا بحال و امّا نکت در دل ها بمعنى

ص: 177

الهام است و امّا نفر در اسماع حدیث ملائکه است که ما ائمه کلام ایشان را می شنویم و شخص ایشان را نمی بینیم و امّا جفر احمر همانا آن ظرفی است که اسلحه رسول خدای صلی الله علیه و اله در آن مضبوط است و نزد هر کس از ما باشد امامت بدو مفوّض است و هرگز بیرون نمی آید تا قیام قائم ما أهل بيت و امّا جفر ابيض همانا آن ظرفی است که توراة موسى و انجيل عيسى و زبور داود و صحف ابراهيم و ساير كتب و صحف سماوية در آن ضبط است .

و اما صحف فاطمه سلام الله عليها همانا در آن مرقوم و ثبت می باشد هر چه تا قیامت حدوث گیرد و هم چنین اسامی آنان که تا رستاخیز بر اریکه سلطنت و ساده مملکت جای کنند و اما جامعه آن کتابی است که طولش هفتاد ذراع است با ملاء رسول خدای الله صلی الله علیه و آله و بخط شريف عليّ بن ابي طالب صلوات الله علیه و در آن مرقوم است آن چه مردم را بکار است حتّی دیه و جزای جراحتى ويك تازيانه و نیم تازیانه ، یعنی جزاى يك تازیانه یا نیم تازیانه که کسی بستم بر کسی فرود آورد در کتاب جامعه معیّن و مسطور است و فاقد هیچ حدّی از حدود و احکام نیست .

شیخ امجد شیخ سلیمان بن شیخ ابراهیم حسینی بلخی قندوزي در کتاب ينابيع المودة شرحى مسطور می دارد که خلاصه اش در این جا مرقوم می گردد می فرماید حضرت آدم صلوات الله و سلامه علیه پیغمبری است مرسل که خدای عزّ و جلّ او را بدست خود بیافرید و از روح مقدسش در وی بر دمید و ده صحیفه بر وی فرو فرستاد و حضرت آدم اول کسی است که در علم حروف تکلم فرمود و آن حضرت راست کتاب سفر الخفايا و این کتاب اول کتابی است که در دنیا در علم حروف پدید آمد و در این کتاب اسرار غریبه و امور عجيبه مذکور است

و هم از آن حضرت است کتاب الملكوت و این کتاب دوم کتابی است که در علم حروف در دنیا ظاهر شده و صاحب هیکل احمر این کتاب ملکوت را از حضرت شيث سلام الله عليه اخذ و استفاده نمود .

و هم از آن حضرت می باشد کتاب سفر المستقیم و این سیم کتاب دنیا است در

ص: 178

علم حروف از حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله مروی است که خدای تعالی حروف را بیافرید و برای آن سری مقرر ساخت و چون آدم علیه السلام را خلق فرمود این سرّ را دروی منبث گردانید و در فرشتگان بثّ سرّ نفرمود پس حروف بر زبان آدم بفنون جریان و فنون لغات جاری گشت و خدای تعالی آن حضرت را بر اسرار فرزندانش و آن چه در میان ایشان تا قیامت حدوث می جوید مطلع گردانید و از این کتب ساير علوم حرفيّة و اسرار عدديّة تا این روزگار ما و بآن جا که خدای خواهد متفرع شد.

و چون حضرت آدم وفات کرد علم اسرار حروف با پسرش حضرت شیث پیغمبر علیه السلام که نبي مرسل و وصی آدم و ولی عهد آن حضرت است بوراثت پیوست و حضرت شیث را سفری است جلیل الشان در علم حروف و آن سفر کتاب چهارم دنیا است در علم حروف و بعد از شیث پسرش انوش وارث علم حروف گردید و بعد از وی پسرش قینان که علم قيناوى بدو منسوب است وارث و حارس این علم گشت و پس از وی پسرش مهلائیل و بعد از او پسرش بارد این علم را بوراثت دریافت و در زمان او مردمان بعبادت اوثان و اصنام پرداختند.

و پس از وی پسرش حضرت ادریس دارای این علم شریف شد و آن حضرت از انبیاء مرسل است و ریاست در علوم حرفية و اسرار حكمية و لطايف عددّیه و اشارات فلكية بآن حضرت منتهی گردید حکمای آفاق بر درگاهش از دحام نمودند و علمای اعلام از مشکوة انوارش اقتباس نمودند و کتاب کنز الاسرار و ذخایر الابرار را پنجمین کتاب عالم است در علم حروف تصنیف فرمود و جبرائيل علیه السلام علم رمل را بآن حضرت تعلیم کرد و خدای تعالی نبوّت آن حضرت را باین علم ظاهر گردانید و آن حضرت هفتاد و دو شهر بنیان کرد و جماعت هرامسه که چهل تن بودند علم حروف را از آن جناب بیاموختند و در میانه ایشان اسقلینوس مهارتش از دیگران افزون بود و این اسقلینوس را ابوالحكماء و الاطباء گویند و اول کسی است که علم طبّ را ظاهر ساخت و خادم و شاگرد حضرت ادریس علیه السلام بود.

ص: 179

و بعد از ادریس پسرش متوشلخ وارث آن علم شد و پس از وی پسرش لامك و بعد از وی پسرش نوح علیه السلام که پیغمبر مرسل است آن علم را بوراثت حراست کرد و آن حضرت را سفری است جلیل الشان و ششم کتابی است در دنیا در علم حروف و بعد از آن حضرت پسرش سام علیهما السلام و پس از وی پسرش ارفخشد و پس از ارفخشد پسرش شالخ و از آن پس پسرش عاد عليه الصلاة و السلام که از انبیای عظام است و هود همان است که صاحب این علم شد .

پس از وی پسرش فالغ و بعد از وی پسرش یقطر وارث این علم شد وی همان است که زمین را در میان مردمان قسمت فرمود و پس از وی پسرش صالح پیغمبر علیه السلام وارث حروف شد و پس از وی ارغو پسر فالغ مذكور وارث علم مزبور شد و پس از وی پسرش اسروع و بعد از اسروع فرزندش ناخود و بعد از وی پسرش تارح و بعد از تارح فرزند ارجمندش حضرت ابراهیم که پیغمبر مرسل است وارث علم حروف آمد و آن حضرت اول کسی است که در علم وفق تكلم فرمود و او را سفری عظیم القدر است و این هفتم کتابی است که در دنیا در علم حروف پدید شد .

پس از آن حضرت دو فرزندش اسماعیل و اسحاق علیهما السلام دارای این گنج شریف پس از آن پسرش یعقوب علیه السلام و بعد از یعقوب حضرت يوسف عليهم الصلاة و السلام صاحب این علم و داری این مقام شدند و بعد از ایشان حضرت موسی علیه السلام که پیغمبر مرسل است وارث علم حروف شد خداى تعالى علم كيمياء بدو بیاموخت و در عصر خویش باسرار اوفاق از همه کس داناتر بود و بعلم وفق مسدسی تابوت یوسف علیه السلام را از نیل بیرون آورد.

پس از موسی وصیّ او حضرت یوشع بن نون وارث این علم شد و پس از وى الياس و از آن پس حزقیل علیهم السلام این علم را عالم شدند و بعضی گفته اند زردشت آذربایجانی علم اسرار حروف را از اصحاب موسی عليه الصلاة و السلام دریافت و جاماسب حکیم که که بزرگ ترین اصحاب زردشت بود از زردشت بیاموخت .

ص: 180

و از آن پس حضرت داود و پس از وی پسرش حضرت سليمان علیهما السلام عالم باین علم شدند و از آن پس آصف بن برخیا وزیر سلیمان علیه السلام دریافت و از آن پس حضرت اشعيا علیه السلام بعد از وی ارمیا علیه السلام پس از آن حضرت عیسی صلوات الله عليهم وارث علم حروف گردید.

آن گاه حضرت رسول خداى محمّد بن عبدالله صلوات الله و سلامه و بركاته عليه و على آله وارث علم حروف شد حضرت سید الشهداء امام حسین علیه السلام می فرماید: ﴿العلم الذي دعى إليه المصطفى صلی الله علیه و اله و هو علم الحروف وعلم الحروف في لام الف و علم لام الف في الالف و علم الالف في النقطة و علم النقطة في المعرفة الأصلية و علم المعرفة الأصلية في علم الازل وعلم الازل في المشية أي المعلوم وعلم المشية في غيب الهوية و هو الذي دعا الله إليه نبيه صلی الله علیه و اله بقوله فاعلم أنه لا إله إلا الله ، والهاء في أنه راجع إلى غيب الهويّة﴾ .

و از آن پس حضرت امير المؤمنين على بن ابى طالب صلوات الله علیه از حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله وارث علم اسرار حروف شد و رسول خدای باین امر اشارت كند و فرمايد ﴿أَنَا مَدِینَهُ اَلْعِلْمِ وَ عَلِیٌّ بَابُهَا﴾ ، و أمير المؤمنين علیه السلام اول کسی است که وضع فرمود وفق صد اندر صد را در اسلام و پس از آن حضرت حضرت امام حسن و امام حسین علیهما السلام علم اسرار حروف را از پدر خود بوراثت یافتند و از آن پس پسر امام حسین حضرت زین العابدين علیه السلام علم اسرار حروف را از پدر بزرگوارش وارث شد و پس از وی فرزندش حضرت امام محمّد باقر و بعد از آن حضرت پسرش امام جعفر صادق سلام الله عليهم وارث این علم شريف و كنز منيف گشت

و حضرت صادق صلوات الله علیه همان کسی باشد که معاقد رموز و طلاسم كنوزش را حلّ و فكّ نمود و فرمود: ﴿علمنا غابر و مزبور وكتاب مسعور في رق منشور و نكت في القلوب و مفاتيح اسرار الغيوب و نقر في الأسماع و لا تنفّر منه الطّباع و عندنا الجفر الأبيض و الجفر الأحمر و الجفر الأكبر و الجفر الأصفر و الجامعة

ص: 181

و الصّحیفه و کتاب علیّ علیه السلام﴾

ابو عبدالله زين الكافي قدّس سرّه العزیز می فرماید: اما قول آن حضرت: «علمنا غابر» اشارت بسوی علم بآن چه گذشته است از قرون و انبیای عظام علیهم السلام و هر حادثه که در دنیا روی داده است می باشد و اما مزبور اشارت است بآن چه در کتب الهيّة و اسرار فرقانیّه که بر فرستادگان و پیغمبران عليهم الصّلاة و السلام نازل شده و مسطور است.

و امّا قول آن حضرت کتاب مسطور اشارت می باشد بسوی این که این علم در لوح محفوظ مرقوم است و امّا قول آن حضرت: ﴿نَقْرٌ فِی اَلْأَسْمَاعِ﴾ اشارت بآن است که این کتاب مسطور کلامى علىّ و خطابي جليّ است که طبع را از آن تنفّری و سمع را از آن کراهتی نیست چه این کلام غیبی است که می شنوند آن را و قائلش را نمی بینند پس ایمان بغیب می آورند .

و امّا جفر ابيض اشارت بآن است که ظرفی است که در آن کتاب های منزله خدای و اسرار مکنونه ایزد دو سرای و تاویلات آن در آن است و امّا جفر احمر اشارت بآن است که ظرفی است که سلاح رسول خدای صلی الله علیه و اله در آن است و آن سلاح نزد کسی است که صاحب امر است و ظاهر نمی شود تا گاهی که مردی از اهل بیت عليهم السّلام قیام کند و امّا جفر اكبر همانا اشارت شده است بآن بسوی مصادر وفقیّة که از الف باتاثا الى آخر آن است و این الف وفق است و امّا جفر اصغر همانا اشارة مي رود بآن بسوی مصادر و فقیّه که مرکب است از ابجد تا قرشت و آن هفتصد وفق می باشد و امّا جامعه بدرستی که اشارت شده است بآن بسوی کتابی که علم ما كان و ما يكون تا روز قیامت در آن می باشد .

و امّا صحيفه همانا صحيفه فاطمة صلوات الله عليها است و اشارت شده است بآن بذكر وقایع و فتن و ملاحم و جنگ ها و آن چه کائن است تا قیامت و امّا کتاب علیّ علیه السلام بدرستی که اشارت رفته است بآن بسوی کتابی که رسول خدای صلی الله علیه و اله از دهان و زبان مبارکش املاء فرموده و علیّ علیه السلام بر نگاشته و از شرايع دينيّة و

ص: 182

احکام و قضایا هر چه بآن حاجت است حتّى حدّ يك تازیانه و نصف تازیانه را در آن ثبت فرموده اند .

و نیز حضرت صادق علیه السلام مي فرمايد : ﴿منا الفرس الغواص و الفارس القناص﴾ و بعضی بر آن رفته اند که این در آخر الزّمان با حضرت صاحب الأمر عجّل الله فرجه ظاهر می شود و جز آن حضرت بحقیقت عارف بر آن نیست و پاره گفته اند که حضرت مهدی عجّل الله فرجه از غاری که در شهر انطاکیه است کتابی چند استخراج می فرماید و زبور را از دریاچه طبرية استخراج مي نمايد «فيها مما ترك آل موسى و هرون تحمله الملائكة» و در آن است الواح وعصاي موسى عليهم الصّلاة و السّلام .

و امّا جامعة همانا عبارت است از سفر آدم و سفر شيث و سفر ادريس و سفر نوح و سفر ابراهيم صلوات الله و سلامه عليهم ، امام جعفر صادق سلام الله علیه می فرماید: ﴿علم الله آدم الأسماء بالقلم الذي في اللوح المحفوظ﴾، بالجمله اين علم خاص بمحمّد و آل محمّد صلی الله علیه و آله اختصاص دارد أمير المؤمنين علیه السلام مي فرمايد : ﴿أو حدثتكم ما سمعت من فم أبي القاسم صلی الله علیه و آله لخرجتم من عندى و انتم تقولون ان عليّاً من اكذب الكذابين و افسق الفاسقين﴾

اگر حدیث کنم بآن چه شنیدم از دهان رسول خدای صلی الله علیه و اله از خدمت من بیرون شوید گاهی که مرا بكذب و فسق منسوب دارید یعنی چون متضمّن علم ما كان و ما يكون و غرايب اخبار و عجایب آثار و از اذهان دور بلکه از قبول اغلب عقول معزول است شما بر این عقیدت روید و جز این که تکذیب کنید برای دیگر رهسپر نشوید حضرت امام زین العابدين علیه السلام باین مطلب اشارت کند و این اشعار بفرماید :

انى لأكتم من علمى جواهره *** كيلا يرى الحق ذوجهل فيفتتنا

و قد تقدّم في هذا ابو حسن *** الى الحسين و وصّى قبله الحسنا

يا ربّ جوهر علم لوابوح به *** لقيل لي انت ممّن يعبد الوثنا

و لا ستحلّ رجال مسلمون دمی *** یرون اقبح ما يأتونه حسنا

ص: 183

و این اشعار اگرچه از این پیش در کتاب حضرت امام زین العابدين علیه السلام مسطور شد در این جا نیز به تقاضای مقام مذکور گشت و کتاب جفر أمير المؤمنين عليّ علیه السلام عبارت از يك هزار و هفتصد مصدر از مفاتیح علوم و مصابیح نجوم است که نزد علماء حروف بجفر جامع و نور لامع معروف و بعقیده صوفیه عبارت از لوح قضاء و قدر است و بقولى مفتاح لوح و قلم و بقولى سرّ قضاء و قدر و بسخنى مفتاح علم لدّنی است.

و اين ها دو کتاب جليل باشند یکی را حضرت امیر المؤمنين صلوات الله عليه بر منبر کوفه گاهی که بپای ایستاده و خطبه می راند مذکور فرمود و آن خطبه مسمی بخطبة البيان است و آن دیگر را رسول خدای صلی الله علیه و اله این علم مكنون را با عليّ علیه السلام پوشیده بگذاشت و این همان است که پیغمبر صلی الله علیه و اله بآن اشارت کند و فرماید: ﴿ أَنَا مَدِینَهُ اَلْعِلْمِ وَ عَلِیٌّ بَابُهَا ﴾ و أمير المؤمنين را به تدوین آن فرمان کرد.

علیّ علیه السلام آن جمله را حروف مفرّقه بر طریقه سفر حضرت آدم علیه السلام در جفری یعنی در ورقی که از پوست شتر ساخته بودند بنوشت و در میان مردم بجفر جامع و نور لامع اشتهار یافت و بعضی گفته اند جفر و جامعه است و در آن مجازی حالات گذشتگان و پس آیندگان مذکور است و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مقرر فرموده که در خافیه باب كبيرات ث تا بآخر آن و در خافیه باب صغیر ابجد تا قرشت و آن حضرت می فرماید: ﴿منّا الجفر الأبيض و منّا الجفر الأحمر و منّا الجفر الجامع﴾، و أئمّه راسخون از اولاد آن حضرت باسرار این شأن عظیم عارف هستند و اسم اعظم خدا و تاج آدم و خاتم سلیمان و حجاب آصف بن برخیا علیهم السلام در این جفر است

صاحب ينابيع المودّة بعد از بيانات و اشارات لطیفه و نگارش خطبه مشهوره حضرت أمير المؤمنين علیه السلام می گوید بدان که محمّد صلی الله علیه و اله صورت عنصر اعظم و عليّ علیه السلام صورت عقل کلّ است که همان قلم اعلی می باشد برای این عالم و فاطمة سلام الله عليها صورت نفس کلیّه است که همان لوح محفوظ باشد و حسن صلوات الله عليه صورت

ص: 184

عرش است و حسین علیه السّلام صورت كرسى و أئمّة اثنى عشر علیهم السلام صورت بروج دوازده گانه و حضرت صاحب و حضرت صاحب الأمر عجّل الله فرجه صورت عالم است .

و جميع اسرار خدای تعالی در کتب سماوية و آن چه در کتب آسمانی است در قرآن و تمامت آن چه در قرآن است در فاتحة الكتاب و جميع آن چه در فاتحة الکتاب است در بسمله و جمله آن چه در بسمله است در باء بسمله و تمامت آن چه در باء بسمله است در آن نقطه ایست که زیر باء است أمير المؤمنين علىّ علیه السلام مي فرمايد : ﴿أَنَا النُّقْطَةُ الَّتِی هي تَحْتَ الْباءِ﴾، من آن نقطه هستم که زیر باء بسمله است یعنی تمامت اسرار الهی و علوم نامتناهی در من است.

و نيز مي فرمايد : ﴿الْعِلْمُ نُقْطَةٌ كَثَّرَهَا الجاهِلُونَ والألفُ وَاحِدَةٌ عَرَفَها الرّاسِخونَ والياءُ مُدَّةً قَطَعَها العارِفُونَ وَ الجيمُ حَضْرَةٌ تَأَهَّلَهَا الواصِلُونَ والدَّالُ دَرَجَةٌ قُدَّسَها الصَّادِقُونَ﴾ ، بالجمله حضرت صادق علیه السلام در بحار این علم شریف غوص نموده و جواهر زواهرش را استخراج فرمود و کنوزش را ظاهر و رموزش را تفسیر ساخت و خافية در اسرار حروف را تصنیف نمود و از آن حضرت نقل کرده اند که در هفت سالگی بغوامض حقایق تکلّم می کرد و آن حضرت همان بزرگوار است که می فرماید: ﴿لقد تَجَلَّی اَللَّهُ لِعِبَادِهِ فِی کَلاَمِهِ وَ لَکِنْ لاَ یُبْصِرُونَ﴾ .

و در این کتاب از وزراء و امرای اقالیم سبعه و آن چه اتفاق می افتد و برای ایشان حادث می گردد تا قیام قیامت مذکور فرموده است و مي فرمايد: ﴿نحن الجبال الرواسخ لا تحركنا اَلرِّیَاحُ اَلْعَوَاصِفُ﴾ ، مائيم آن کوه های استوار ریشه دار که از تندباد حوادث روزگار جنبش نگیریم و آسیب بلا و آشوب زوال نيابيم امير المؤمنين علیه السّلام می فرماید: هیچ چیز نیست مگر این که علمش در قرآن است لکن عقول رجال از آن عاجز است و نیز می فرماید : ﴿لِکُلِّ کِتَابٍ صَفْوَهٌ وَ صَفْوَهُ هَذَا اَلْکِتَابِ حُرُوفُ اَلتَّهَجِّی﴾

ابن عباس .می گوید اگر عقال شتری از یکی از شما مفقود شود در قرآن بیابد آن را يعنى بحساب حروف تهجی و علوم قرآن می توان بدست آورد و ابن برجان

ص: 185

فتح بیت المقدس را که در سال پانصد هشتاد و سیم روی داد از قول خدای تعالی ﴿الم غُلِبَتِ الرُّومُ فِي أَدْنَى الْأَرْضِ﴾ استخراج نمود و چنان شد که گفت .

صاحب ينابيع المودّة می گوید آن حروفی که حضرت آدم علیه السلام اسرار غیبیه و آثار كونيّه را بسبب آن ها استخراج می فرمود نزد ما موجود است و بر احوال خودمان و تصرف آن در افعال ظاهره و باطنه خودمان استدلال می کنیم زیرا که برای هر حرفی معانی ظاهره و معانی باطنه است و بمعانی ظاهره مدد سفلية و بمعاني باطنه مدد علوية شناخته می شود و هر حرفی از آن حروف بر علوم جليلة الشان عظيمة البرهان محتوى است

يحيى بن اعقب معلم سبطين يعنى حسنین علیهما السلام این شعر گوید :

فستبدو عجائب منكرات *** لكرهت الحيات لو كنت حيّا

بين آل النبيّ و اطول حزني *** فتنا هولها يشيب الصبيّا

يوم صفين لو عقلت عليما *** لقتال يردى الشجاع الكميّا

و على كربلا مقام شنيع *** دهراً و يعزّ الشام عزا قويّا

و ترى السّيد العزيز ذليلا *** هائل منكر يؤذى عليّا

بعدها تملك الأعاريب *** و ترى الوغد مستطيلا قويّا

و يعمّ الشام جوراً الى ان *** يبلغ الشّط و الجود سويّا

و بعشرين من مورخة التسعين *** لابدّ ان يظهر امام المهديّا

اسمر اللّون مشرق الوجه بالنور *** ملتح المعاطف طريّاً جنيّا

يظهر الحقّ و البراهين و العدل *** فتلقى إذا اماماً عليّا

وتطيع البلاد من مشرق الأرض *** إلى المغربين طوعاً جليّاً

و ترى الذئب عنده الشاة ترعى *** ذاك بالعدل والامان حفيّا

يحكم الأربعين في الأرض ملكا *** و يوفى و كلّ حي وفيّا

قال معلم السبطين حقّا *** يقوم بأمر الله اماما قويّاً

همانا يحيى بن اعقب معلم حسنین علیهما السلام در مصر مدفون است قبرش را در

ص: 186

آن جا زیات کنند و از تربتش برکت جویند

بعضی گفته اند که جبرئیل علیه السلام بحضرت رسول خدای صلی الله علیه و اله گاهی که آن حضرت در مسجد بود بیامد و دو سیب از بهشت بیاورد در این حال حسن و حسین عليهما السلام بر آن حضرت در آمدند و از آن دو سیب یکی را حسن و آن دیگر را حسین صلوات الله عليهما بگرفتند و نزد معلم خود شدند و بمعلم هبه فرمودند معلم از سیب بهشتی بخورد و خدای تعالی از برکت آن سیب و آن تعلیم زبانش را بذکر مغیبات گویا فرمود و رسول خدای صلی الله علیه و آله با وی فرمود ﴿يا ابن اعقب قدم و آخر﴾ و این حکایت در حجاز و شام در السنه خاص و عام جاری و مستفاض است .

و علي علیها السلام علم حروف را از رسول خدای صلی الله علیه و اله وارث گشت و آن حضرت باین مطلب اشارت کند و فرمايد ﴿ أَنَا مَدِینَهُ اَلْعِلْمِ وَ عَلِیٌّ بَابُهَا فَمَنْ أَرَادَ العِلمَ فَعَلَيهِ بِالبابِ﴾ ، و امير المؤمنين سلام الله عليه وارث علم اوّلین و آخرین است صاحب ينابيع المودة می گوید در آنان که جامع این علم شده اند هیچ کس را از آن حضرت اعلم نیافته ام.

ابن عباس می گوید بعلی علیه السلام نه قسمت از ده قسمت علم عطا شده است و آن حضرت در آن يك قسمت نیز داناترین اهل روزگار است و اول کسی است که مربع صد درصد را در اسلام وضع نمود و جفر جامع را در اسرار حروف تصنیف کرد و در این جفر آن چه برای پیشینیان گذشته و آن چه برای آیندگان جاری می شود مذکور است و اسم اعظم و تاج آدم و خاتم سلیمان و حجاب آصف علیهم السلام در آن است و ائمه هدى سلام الله عليهم این علم را بوراثت یافتند .

حضرت صادق علیه السلام می فرماید : ﴿علمناغا برو مزبور و كتاب مسطور في رقّ منشور و نکت في القلوب و مفاتيح اسرار الغيوب و نقر في الاسماع و لا ينفر عنه الطباع و عندنا الجفر الأبيض و الجفر الأحمر و الجفر الأكبر و الجفر الأصفر و منّا الفرس الغوّاص و الفارس القنّاص﴾ ، صاحب ينابيع المودّة بعد از اين كلام مي گويد « فافهم هذا اللسان العريب

ص: 187

والبيان العجيب﴾، بعضى بر آن عقیدت رفته اند که جفر در آخر الزمان با حضرت صاحب الامر عجلّ الله فرجه ظاهر می شود و جز آن حضرت هیچ کس عارف بحقیقت آن نیست .

و امير المؤمنين علي علیه السلام از تمامت جهانیان بعلم حروف و اسرار آن داناتر است و می فرماید ﴿سَلوني قَبلَ أن تَفقِدوني ، فَإِنَّ بَينَ جَنبَيَّ عُلوما كَالبِحارِ الزَّواخِرِ﴾، و هم صاحب ینابیع می نویسد که معلوم باد که این جفر همان نکسیر کبیری است که فوق آن هیچ نیست و از زمان آدم علیه السلام تا زمان اسلام هیچ کس جز علی علیه السلام باین علم راه نیافته و این علم از برکت حضرت خیر الانام عليه الصلاة و السلام است و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام وفق مسدّسی بر ترتیب حروفی که آن کافی است وضع فرمود و علومی چون دریاهای زاخر از آن بیرون آوردی و هم آن حضرت در سر الاکبر از جفر احمر سرّی كبير ودیعت نهاده بالجمله در كتاب ينابيع المودة در این مسئله شرحی مبسوط مسطور است و از بیانات و تحقیقات محی الدین اعرابی فصلی یاد کرده است که شرح آن جمله در این جا واجب نیفتاده است .

در کتاب اصول کافی سند با بی بصیر می رسد که گفت بحضرت ابی عبد الله علیه السلام در آمدم و عرض کردم فدای تو شوم همانا از مسئله می خواهم پرسش کنم در این جا کسی باشد یعنی آیا در این حوالی دیگری باشد که محرم نباشد می گوید ابو عبدالله سلام الله عليهپرده که ما بین آن حضرت و منزلی دیگر بود بر افراخت و نگران شد آن گاه فرمود ای ابو محمّد از آن چه خواهی پرسش کن.

می گوید عرض کردم فدای تو کردم بدرستی که شیعیان تو حدیث همی که رسول خداى صلی الله علیه و آله علي علیه السلام را بابی تعلیم فرمود که از آن باب هزار باب علم از هر آن حضرت برگشود فرمود اى أبو محمّد ﴿عَلَّمَ وَ اَللَّهِ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ عَلِیّاً أَلْفَ بَابٍ یُفْتَحُ مِنْ کُلِّ بَابٍ أَلْفُ بَابٍ﴾، رسول خداى صلی الله علیه و آله هزار باب علم بعلى علیه السلام تعليم فرمود که از هر بابی هزار باب مفتوح گشت

ص: 188

ابو بصیر می گوید عرض کردم سوگند با خدای این است علم یعنی آن علم شريف و عالی که بتوان بآن توكّل و عنایت ورزید عبارت از این علم است که رسول خدای بعلی صلوات الله عليهما بیاموخت که ابتدا و انتها ندارد ابوبصیر می گوید آن حضرت با قضیبی که بدست مبارك داشت ساعتی بر زمین نکت و نقش همی نمود آن گاه فرمود ﴿ إِنَّهُ لَعِلْمٌ وَمَا هُوَ بِذَاکَ﴾، بدرستی که این علم بسیار بزرگ است و علم است اما نه آن است که از آن برتر نباشد .

ابوبصیر می گوید بعد از آن با من فرمود: ﴿یَا بَا مُحَمَّدٍ وَ إِنَّ عِنْدَنَا الْجَامِعَةَ وَ مَا یُدْرِیهِمْ مَا الْجَامِعَةُ﴾ اى ابو محمّد بدرستی که جامعه نزد ماست و این جماعت ندانند جامعه چیست عرض کردم فدای تو شوم جامعه چه باشد ؟ فرمود ﴿صَحِیفَةٌ طُولُهَا سَبْعُونَ ذِرَاعاً بِذِرَاعِ رَسُولِ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ إمْلَائِهِ مِنْ فَلْقِ فِیهِ وَ خَطِّ عَلِیٍّ بِیَمِینِهِ، فِیهَا کُلُّ حَلَالٍ وَ حَرَامٍ وَ کُلُّ شَیْ ءٍ یَحْتَاجُ النَّاسُ إلَیْهِ حَتَّی الْأرْشُ فِی الْخَدْشِ﴾ صحیفه ایست که هفتاد ذراع بذراع رسول خداى صلی الله علیه و آله طول آن است و آن حضرت از زبان مبارك املاء نموده و علي علیه السلام با دست راست مبارکش مسطور فرموده است در این صحیفه مبارکه تمامت مسائل و احكام حلال وحرام و هر حکمی که محتاج اليه ناس است حتّی دیه جراحتی مذکور ومضبوط است .

ابو بصیر می گوید آن حضرت دست مبارکش بمن بزد و با من فرمود : ﴿تَأْذَنُ لِی یَا أَبَا مُحَمَّدٍ﴾، يعنى اى ابو محمّد مرا اذن می دهی یعنی این که ترا بدست خود بزدم یا این که زحمتی بر تو فرود آورم عرض کردم فدایت شوم همانا وجود من و اختيار من از تو است هر چه خواهی چنان کن می گوید آن گاه آن حضرت مرا غمز و فشاری با دست مبارك بداد و فرمود: حتّی دیه این کار و کردار یعنی حکم و قصاص این فشردن و غمز نمودن نیز در آن صحیفه مذکور است گویا آن حضرت خمشناك بود شاید غضب آن حضرت از آن حضرت از آن بود که مردمان گمان همی برند که اعمال و افعال ایشان نادیده و ناشمرده می ماند با این که در احکام الهی هیچ چیز فرو گذاشت و مکنوم نخواهد بود.

ص: 189

ابو بصیر می گوید عرض کردم ﴿هَذَا وَاللَّهِ الْعِلْمُ﴾ سوگند با خدای علم و دانش این است یعنی علمی که بهمه اشیاء و احکام شامل است این است و از این برتر چیست فرمود : ﴿ إِنَّهُ لَعِلْمٌ وَ لَیْسَ بِذَاکَ﴾ بدرستی که این علم هر آینه علم است اما آن علم نیست که ما فوقی نداشته باشد پس از آن ساعتی سکوت فرمود : ﴿ ثُمَّ قَالَ وَ إِنَّ عِنْدَنَا الْجَفْرَ وَ مَا یُدْرِیهِمْ مَا الْجَفْرُ ﴾.

پس از آن فرمود : بدرستی که نزد ما می باشد جفر و نمی دانند چیست جفر عرض کردم جفر چیست ؟ فرمود: ﴿وِعاءٌ مِن أدَمٍ فیهِ عِلمُ النَّبِیّینَ و عِلمُ العُلَماءِ الَّذینَ مَضَوا مِن بَنی إسرائیلَ﴾ ظرفى است از پوست که علم پیغمبران و اوصیای پیغمبران و علم آن دانایان که از بنی اسرائیل در روزگار پیشین بر گذشتند در آن است .

ابو بصیر می گوید عرض کردم بدرستی که چنان علمی علم است فرمود: ﴿إِنَّهُ اَلْعِلْمُ و لَیْسَ﴾، بدرستی که این علم علم است اما علم کامل نیست پس از آن چندی سكوت نمود آن گاه فرمود: ﴿ وَ إِنَّ عِنْدَنَا لَمُصْحَفَ فَاطِمَةَ علیهما السلام و ما يُدْريهِمْ ما مُصْحَفُ فاطِمَةَ علیهما السلام﴾ بدرستي كه مصحف فاطمة علیها السلام نزد ماست و ندانند مصحف آن حضرت چیست ؟ .

می گوید عرض کردم چیست مصحف فاطمه سلام الله عليها؟ فرمود : ﴿ مُصْحَفٌ فِيهِ مِثْلُ قُرْآنِكُمْ هذا ثَلاثَ مَرّاتٍ وَ اللَّهِ مَا فِیهِ مِنْ قرآنکُمْ حَرْفٌ وَاحِدٌ﴾، یعنی مصحف فاطمه صلوات الله عليها مصحفی است که در آن است مثل این قرآن شما سه مرّه سوگند با خدای در آن مصحف از قرآن شما يك حرف نیست .

ابوبصیر می گوید عرض کردم این است سوگند با خدای علم یعنی آن درجه علم که از آن برتر و فزون تر نتواند بود این است فرمود : ﴿إِنَّهُ لَعِلْمٌ وَ مَا هُوَ بِذَاکَ﴾، بدرستی که این مصحف علم است اما علم کامل نیست پس از آن ساعتی سکوت نمود آن گاه فرمود : ﴿ إِنَّ عِنْدَنَا عِلْمَ مَا کَانَ وَ عِلْمَ بِمَا هُوَ کَائِنٌ إِلَی أَنْ تَقُومَ اَلسَّاعَهُ﴾، بدرستی که نزد ما می باشد علم بآن چه بود و علم آن چه خواهد شد تا گاهی که قیامت قیام گیرد عرض کردم فدای تو گردم سوگند با خدای این است علم فرمود:

ص: 190

﴿إِنَّهُ لَعِلْمٌ وَ لَیْسَ بِذَاکَ﴾، بدرستی که علم بما كان و ما يكون علم است اما نه آن رتبت دارد که از آن برتر علمی نباشد .

ابو بصیر می گوید عرض کردم پس علم چه چیز است فرمود : ﴿مَا يَحْدُثُ بِاللَّيْلِ وَ النَّهَارِ الْأَمْرُ بَعْدَ الْأَمْرِ وَ الشَّيْ ءُ بَعْدَ الشَّيْ ءِ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ﴾، يعنى علم كامل آن است که بآن چه حادث می شود در شب و روز امراً بعد أمر و شيئاً بعد شیء تا روزگار قیامت بدانند

معلوم باد چنان که در ضمن كتب احوال أئمّه علیهم السلام این بنده حقیر عباسقلی سپهر مکرر در مقامات مقتضیه اشارت کرده و از لسان نبوّت و امامت جاری شده است آن چه از این انوار مقدسه تراوش نموده نظر باقتضای وقت و مقدار عقول و ادراك و افهام و استعداد و ظرفيت و طاقت و وسع صدور و معیار دانش و بینش مخاطبین است آن چه خدای با رسول خود فرماید با دیگر انبیاء نفرماید و آن چه رسول خدای با اوصیای خود فرماید با دیگران نفرماید و آن چه با اصحاب خاص فرماید با دیگران نفرماید .

و نیز چنان که می فرمایند كلام ما صعب و مستصعب است گاهی حمل آن را برای ملائکه مقرّبین و انبیای مرسلین و خواص از مؤمنین ممتحنین شایسته می دانند و گاهی ایشان را نیز حامل آن نمی شمارند معلوم است حالت دیگران چیست و تکلیف ایشان چگونه است و در این حدیث مبارك اگر بتأمل بنگرند معلوم فرمایند که دقایق آن چه مقدار است بهر رتبه پای گذارند با این که از حدّ بشر خارج است بدیگر رتبه ارتقا جویند و نیز آن را بچیزی نشمارند و حال آن که هیچ کس بصد هزار درجه از آن فرودتر نتواند رسید

این مقدار نیز بمقدار ادراك مخاطب است و گرنه جفر و مصحف وجامع خواه هفتاد ذراع یا هفتصد هزار ذراع اگر باین مقامات باشد که ما می سنجیم چگونه حامل تمامت این مراتب و مسائل خواهد بود ما چه دانیم ذراع رسول الله چیست و بچه اشارت می نماید و وعاء از جلد چیست و بچه کنایت دارد فرضاً اگر جامعه را هفتاد

ص: 191

ذراع طول باشد و تمامت این علوم را دارا باشد دانش آن از حدّ بشر خارج است دانش آن عین دانش و بینش آن عين بينش و فهم آن عين فهم است اما جز وجود مبارك پیغمبر و امام هیچ آفریده نتواند دریافت.

دیگر این که علوم پیغمبر خدای و ائمّه رهنمای که بلا واسطه و لدّنی است با پوست و جلد و گوشت چه حاجت دارد حاجت جمله آن ها باین وجودات مقدسه وجود اشیاء از تابش نور این انوار مبارکه است نه منکر این جمله هستیم و نه مدعی آنیم که آن چه می شنویم و می نگریم و بفهم ناقص خود جای می دهیم همان است و جز آن نیست .

مثلا ما را عقیدت چنان است که فرقان یزدان فاقد هیچ چیز نیست ﴿لَا رَطْبٍ وَلَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ لا يُغادِرْ صَغيرَةً وَ لا كَبيرةً اِلاَّ اَحْصيها﴾ و اگر فاقد باشد ناسخ کتب سابقه سماويه نتواند بود و جامع تمامت احکام الهی تا قیامت نتواند شد و در این حدیث و مصحف حضرت فاطمه آن است که نگاشته آمد ممکن است که می فرماید قرآن شما یعنی مقرو شما و آن چه خدای تعالی برای اصلاح امر معاش و معاد شما تا قیامت واجب شمرده و فرستاده است این است و در این کلام نمی فرماید قرآن خدای و نیز نمی فرمایند قرآننا و بخودشان منسوب نمی دارد.

شاید در میان این کلام خداى ﴿لَا رَطْبٍ وَلَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ﴾ و اين كه مي فرمايد: ﴿كل فِي إِمامٍ مُبِينٍ﴾ آن چند تفاوت و درجات باشد که هیچ کس نداند و البته نخواهند دانست و چون چنین باشد معنی ﴿وَ اللَّهِ مَا فِیهِ مِنْ قرآنکُمْ حَرْفٌ وَاحِدٌ﴾ را توان دریافت و نیز در کلمات آن حضرت و تحقیق مراتب علوم ﴿إِنَّهُ لَعِلْمٌ وَ لَیْسَ بِذَاکَ﴾ ، تا به ذكر ﴿ مَا يَحْدُثُ بِاللَّيْلِ وَالْنَّهَارِ ﴾، می تواند بود که راجع بعلم الهی و مخصوص بحضرت احدیّت باشد چه در این جا صریحاً بخود نسبت نمی دهند و می تواند بود که خود دارای آن علم باشند و بر تر از آن علوم مخصوصه بحضرت حق باشد .

و نیز می تواند که صد هزاران هزار علوم عالیه باشد که از آن چه مذکور فرمودند نیز برتر باشد لكن مقام ابی بصیر را استماع آن نشاید و خدای را علومی

ص: 192

نامتناهی است که بذات اقدسش اختصاص دارد و تمامت این مراتب را در آن مرتبه و از آن مقام قصوری باشد که خدای خود داند و بس و با همه این بیانات و تحقیقات ﴿ الْعِلْمُ عِندَ اللَّهِ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ﴾ همگان كور و كر و از مدارج معنويه و معارج باطنيّه بلکه ظاهریه نیز بی خبر سخنی می گوئیم و از قلم می گذرانیم و ندانیم چه می گوئیم و چه می نویسیم و چه می بینیم و چه می دانیم ﴿اللهم احفظنا من هفوات اللسان و زلات الاقدام و قصور الافهام و فتور الاقلام بمحمّد و آله الكرام عليهم الصلوة و السلام اِلی یَوْمِ الْقِیامِ﴾ هم اکنون بآن چه بودیم باز شویم که این دریا را نه کرانی و این بیدا را نه پایانی است

در اصول کافی از حماد بن عثمان مروی است که گفت از حضرت ابی عبدالله علیه سلام الله شنیدم می فرمود : ﴿تَظْهَرُ اَلزَّنَادِقَةُ فِي سَنَةِ ثَمَانٍ وَ عِشْرِينَ وَ مِائَةٍ وَ ذَلِكَ أَنِّي نَظَرْتُ فِي مُصْحَفِ فَاطِمَةَ علیها السلام ﴾ گروه زنادقه در سال یک صد و بیست و هفتم ظهور کنند و این خبر از آن است که من در مصحف فاطمة علیها السلام نظر کردم و بدانستم .

حماد می گوید عرض کردم مصحف فاطمه سلام الله عليها چیست فرمود: ﴿نَّ اَللَّهَ لَمَّا قَبَضَ نَبِیَّهُ علیه السلام دَخَلَ عَلَی فَاطِمَهَ عَلَیْهَا السَّلاَمُ مِنْ وَفَاتِهِ مِنَ اَلْحُزْنِ مَا لاَ یَعْلَمُهُ إِلاَّ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فَأَرْسَلَ إِلَیْهَا مَلَکاً یُسَلِّی غَمَّهَا وَ یُحَدِّثُهَا فَشَکَتْ ذَلِکَ إِلَی أَمِیرِ اَلْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ السَّلاَمُ فَقَالَ لَهَا إِذَا أَحْسَسْتِ بِذَلِکِ وَ سَمِعْتِ اَلصَّوْتَ قُولِی لِی فَأَعْلَمَتْهُ ذَلِکَ وَ جَعَلَ أَمِیرُ اَلْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ السَّلاَمُ یَکْتُبُ کُلَّ مَا سَمِعَ حَتَّی أَثْبَتَ مِنْ ذَلِکَ مُصْحَفاً ﴾

چون يزدان پاك خواجه لولاك را از مركز خاك با فلاك برد فاطمه علیها السلام را در مفارقت پدر آن اندوه و غم دریافت که میزانش را جز حضرت سبحان نداند لاجرم خدای تعالی فرشته را بآن حضرت عصمت آیت بفرستاد تا غمگسار محبوبه پروردگار باشد و او را حدیث راند حضرت فاطمه از عدم امکان حفظ جمله آن احادیث بحضرت أمير المؤمنين علیه السلام شكايت برد أمير المؤمنين فرمود هر وقت بوصول ملك احساس نمودی و صوتش را بشنیدی با من بازگوی فاطمه سلام الله علیها آن حضرت را باز نمود پس أمير المؤمنين صلوات الله هر چه می شنید همی بر نگاشت تا از آن احادیث

ص: 193

ملك، مصحفى ثبت فرمود راوی می گوید حضرت صادق علیه السلام فرمود : ﴿ أَمَا إِنَّهُ لَیْسَ فِیهِ شَیْءٌ مِنَ اَلْحَلاَلِ وَ اَلْحَرَامِ وَ لَکِنْ فِیهِ عِلْمُ مَا یَکُونُ﴾ در این مصحف از احکام حلال و حرام چیزی مندرج نیست لكن علم بآن چه خواهد شد در آن است.

معلوم باد که در این گونه احادیث نیز باید به دیده تعقل رفت چه هر چه باید دانست در حضرت أمير المؤمنين صلوات الله علیه معلوم است پس بروز این گونه مسائل باقتضای فهم سائل و تشخیص پاره وسایل و اظهار جلالت قدر و نبالت مقام دختر سیّد الانام علیه السلام یا جهات معدوده دیگر است که بر خداوندان بینش و دانش مكشوف تواند بود.

و هم در آن کتاب از حسین بن ابی العلاء مسطور است که گفت از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم می فرمود : ﴿إِنَّ عِنْدِیَ اَلْجَفْرَ اَلْأَبْیَضَ﴾، می گوید عرض کردم در آن چیست؟ فرمود: ﴿زَبُورُ دَاوُدَ ، وَ تَوْرَاهُ مُوسی ، وَ إِنْجِیلُ عِیسی ، وَ صُحُفُ إِبْرَاهِیمَ ، وَ الْحَلَالُ وَ الْحَرَامُ ، وَ مُصْحَفُ فَاطِمَهَ ، مَا أَزْعُمُ أَنَّ فِیهِ قُرْآناً ، وَ فِیهِ مَا یَحْتَاجُ النَّاسُ إِلَیْنَا وَ لَا نَحْتَاجُ إِلی أَحَدٍ ، حَتّی فِیهِ الْجَلْدَهُ وَ نِصْفُ الْجَلْدَهِ ، وَ رُبُعُ الْجَلْدَهِ ، وَ أَرْشُ الْخَدْشِ ؛ وَ عِنْدِی الْجَفْرَ الْأَحْمَرَ قَالَ قُلْتُ : وَ أَیُّ شَیْ ءٍ فِی الْجَفْرِ الْأَحْمَرِ﴾ می گوید عرض کردم چه چیز است در جفر احمر ﴿قَالَ السِّلَاحُ ، وَ ذلِکَ إِنَّمَا یُفْتَحُ لِلدَّمِ ، یَفْتَحُهُ صَاحِبُ السَّیْفِ لِلْقَتْلِ﴾ و مقصود از صاحب سيف حضرت صاحب الزمان علیه السلام است .

در این وقت عبدالله ابن ابي يعفور عرض كرد اصلحك الله آيا بنو الحسن می شناسند این را ﴿فقال إی وَاللّهِ کما یَعْرِفونَ اللَّیْلَ أَنَّهُ لَیْلٌ، وَ النَّهارَ أَنَّهُ نَهارٌ، وَ لکِنَّهُمْ یَحْمِلُهُمُ الْحَسَدُ وَ طَلَبُ الدُّنْیا عَلَی الْجُحُودِ وَ الْإِنْکارِ، وَ لَوْ طَلَبُوا الْحَقَّ بِالْحَقِّ لَکانَ خَیْراً لَهُمْ﴾، فرمود: آری و الله می شناسند اما همان طور که می شناسند شب که شب است و روز را که روز است یعنی علم ایشان با دیگر ظاهر بینان مساوی است و خود می دانند که نمی دانند و ما می دانیم لكن حسد و طلب دنیا ایشان را بر جحود و انکار باز می دارد و اگر ایشان حق را بحق طلب کنند از بهر ایشان بهتر است.

ص: 194

یعنی اگر علم را از مظان علم و حق را از اهل حق طلب نمایند برای ایشان شایسته و نيك است چه اگر جز این باشد نه بعلم حقيقى عالم و نه بحق و راه حقّ عارف و سالك باشند بلكه كورانه جنبشی کنند و بعبث سعی نمایند و بآن چه خواهند و طلب کنند دست نیابند و جز رنج بیهوده وخسران دوجهان نجویند .

و هم در آن کتاب سند بسليمان بن خالد می رسد که حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود : ﴿إِنَّ فِی اَلْجَفْرِ اَلَّذِی یَذْکُرُونَهُ لَمَا یَسُوؤُهُمْ لِأَنَّهُمْ لاَ یَقُولُونَ اَلْحَقَّ وَ اَلْحَقُّ فِیهِ فَلْیُخْرِجُوا قَضَایَا عَلِیٍّ وَ فَرَائِضَهُ إِنْ کَانُوا صَادِقِینَ، وَ سَلُوهُمْ عَنِ اَلْخَالاَتِ وَ اَلْعَمَّاتِ وَ لْیُخْرِجُوا مُصْحَفَ فَاطِمَهَ عَلَیْهَا اَلسَّلاَمُ ، فَإِنَّ فِیهِ وَصِیَّهَ فَاطِمَهَ وَ مَعَهُ سِلاَحُ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ یَقُولُ: فَأْتُوا بِکِتَابٍ مِنْ قَبْلِ هذا أَوْ أَثارَهٍ مِنْ عِلْمٍ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ ﴾

بدرستی که در آن جفر که ایشان باز می گویند و مذکور می دارند از بهر ایشان زیان دارد چه ایشان از بهر حق نگویند و حال این که حق در آن است پس اگر سخن بصدق می کنند و باین امور و علوم دست دارند قضايا و فرايض على علیه السلام را بیرون آورند و بپرس از ایشان از خالات و عمّات و هر آینه بیرون بیاورند مصحف فاطمة علیها السلام را یعنی اگر در آن چه ادّعا می نمایند نیرومند و قادر هستند این کار بپای گذارند چه در مصحف آن حضرت وصیّت آن حضرت است و سلاح رسول خدای صلی الله علیه و آله با اوست

همانا خدای تعالی می فرماید: بگو ای محمّد با این جماعت کفّار که منکر پاره مسائل هستند بیاورید کتابی که بشما رسیده باشد پیش از آمدن قرآن که ناطق توحید و مبطل شرك است یعنی کتابی جز قرآن بیاورید که مضمون آن امر بشرك آوردن در عبادت خدای باشد یا بیاورید بقیه از اثر علم یعنی خطی که بر شما باقی مانده باشد از اثر علوم پیشینیان یا روایتی از انبیای بر گذشته که بر آن چه گوئید دلالت نماید اگر هستید راست گویان بالجمله حضرت صادق سلام الله علیه باین آیت وافی دلالت استشهاد می جوید که اگر شماها که بر علم جفر یا مصحف و غیر هما مدعی هستید راست می گوئید ادّله صدق و راستی خود را باز نمائید

ص: 195

و هم در آن کتاب در ذیل حدیث دیگر مروی است که حضرت صادق صلوات الله عليه فرمود : ﴿إِنَّ فَاطِمَهَ مَکَثَتْ بَعْدَ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ خَمْسَهً وَ سَبْعِینَ یَوْماً وَ کَانَ دَخَلَهَا حُزْنٌ شَدِیدٌ عَلَی أَبِیهَا وَ کَانَ جَبْرَئِیلُ علیه السلام یَأْتِیهَا وَ یُطَیِّبُ نَفْسَهَا وَ یُخْبِرُهَا عَنْ أَبِیهَا وَ مَکَانِهِ فِی اَلْجَنَّهِ وَ یُخْبِرُهَا مَا یَکُونُ بَعْدَهَا فِی ذُرِّیَّتِهَا وَ کَانَ عَلِیٌّ یَکْتُبُ ذَلِکَ فَهَذَا مُصْحَفُ فَاطِمَهَ علیها السلام﴾

همانا فاطمه علیها السلام بعد از پدرش رسول خدای صلی الله علیه و آله هفتاد و پنج روز در جهان ناپایدار درنگ فرمود و از مفارقت رسول خدای اندوهی بزرگ بروی چیره گشته بود جبرئیل علیه السلام بر آن حضرت در آمدی و تعزیت و تسلیت گفتی و خاطر مبارکش را بر آسودی و از مکان و منزلت رسول خدای خبر گفتی و از آن چه بعد از آن حضرت عصمت آیت بذریه طیّبه اش فرود آید باز بنمودی و علی علیه السلام آن اخبار و احادیث را برنگاشتی و مصحف فاطمه سلام الله علیها این است.

و هم در اصول كافي از بكر بن كرب صير في مرويست که از حضرت صادق علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿إِنَّ عِنْدَنَا مَا لَا نَحْتَاجُ مَعَهُ إِلَی النَّاسِ ، وَ إِنَّ النَّاسَ لَیَحْتَاجُونَ إِلَیْنَا ، فَإِنَ عِنْدَنَا کِتَاباً بإِمْلَاءِ رَسُولِ اللَّهِ صلی اللَّه علیه و آله وَ خَطُّ عَلِیٍّ علیه السلام ، صَحِیفَهً فِیهَا کُلُّ حَلَالٍ وَ حَرَامٍ ، وَ إِنَّکُمْ لَتَأْتُونَّا بِالْأَمْرِ ، فَنَعْرِفُ إِذَا أَخَذْتُمْ بِهِ ، وَ نَعْرِفُ إِذَا تَرَکْتُمُوهُ﴾ بدرستی که نزد ماست آن علم و آن چیزی که با وجود آن حاجتی بهیچ آفریده نداریم و تمامت جهانیان البته بما حاجتمند هستند یعنی محتاج اليه همه آفریدگان علم است و آن نزد ماست بدرستی که نزد ماست کتابی که رسول خدای صلی الله علیه و آله املاء فرمود و علي علیه السلام بخط مبارکش مرقوم داشته و صحیفه ایست که احکام و مسائل تمامت حلال و حرام در آن است همانا شما آن امر را می آورید و ما می دانیم چون آن را ماخوذ دارید و می دانیم اگر متروك گردانید.

و هم در آن کتاب از فضيل بن يسار و بريد بن معاوية وزرارة مسطور است که عبد الملك بن اعين بحضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کرد که جماعت زیدیه و معتزله

ص: 196

به محمّد بن عبد الله بن حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب علیهم السلام انجمن همى کنند آیا از بهر او سلطنتی خواهد بود؟ فرمود ﴿و الله إِنَّ عِنْدِي لَكِتَابَيْنِ فِيهِمَا تَسْمِيَةُ كُلِّ نَبِيٍّ وَ كُلِّ مَلِكٍ يَمْلِكُ الْأَرْضَ لَا وَ اللَّهِ مَا مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ فِي وَاحِدٍ مِنْهُمَا﴾ سوگند بخدای بدرستی که نزد ما دو کتاب است و در آن دو کتاب است نام هر کسی که پیغمبر شده و نام هر پادشاهی که در زمین سلطنت کرده و خواهد کرد سوگند با خدای نام محمّد بن عبدالله در هيچ يك از اين دو كتاب مذکور نیست یعنی این انجمن مردمان که بامید سلطنت بروی می کنند بیهوده است و او را از سلطنت بهره نیست.

و نیز در آن کتاب از فضيل بن سكّرة مرویست که گفت : در خدمت ابی عبد الله علیه السلام تشرف جستم با من فرمود ای فضیل آیا می دانی از این پیش در چه نظر داشتم؟ عرض کردم ندانم فرمود ﴿کُنْتُ أَنْظُرُ فِی کِتَابِ فَاطِمَهَ علیها السلام لَیْسَ مِنْ مَلِکٍ یَمْلِکُ الْأَرْضَ إِلَّا وَهُوَ مَکْتُوبٌ فِیهِ بِاسْمِهِ وَ اسْمِ أَبِیهِ وَمَا وَجَدْتُ لِوُلْدِ الْحَسَنِ فِیهِ شَیْئاً﴾

در مصحف فاطمه علیها السلام نظر می کردم هیچ پادشاهی نیست که در زمین سلطنت نماید مگر این که نامش و نام پدرش در آن مکتوب شده اما از فرزندان حسن اسمی در آن نیافتم یعنی اسم فرزندان حسن بن حسن که پاره مدعی سلطنت مي شوند و مردمان را برخود فراهم می کنند در زمره سلاطین روزگار نیست و این دعوی باطل و از درجه صدق عاطل است

و دیگر در کتاب مدينة المعاجز از ابوبصير مرويست که گفت در حضرت ابی عبدالله علیه السلام حضور داشتم آن حضرت فرمود ﴿يَا أَبَا مُحَمَّدٍ، هَلْ تَعْرِفُ إِمَامَكَ﴾ اى محمّد امام خود را می شناسی؟ عرض کردم آری سوگند به آن خدای که جز او خدائی نیست و هر دو دست خود را بر دو زانوي مبارکش بر نهادم کنایت از این که امام و پیشوای او آن حضرت است فرمود ای ابو محمّد همانا او را بشناختی بدو تمسك جوی عرض کردم فدای تو بگردم علامت امامت را بمن عطا فرمای فرمود بعد از معرفت علامتی نیست یعنی طلب علامت گاهی شایسته است که باحوال امام عارف

ص: 197

نباشد اما چون اوصاف و احوال و اخلاق و فضائل و فواضل و تفوق و علم او را بدانستند از بهر طلب علامت و امارت مقامی نخواهد بود عرض کردم همی خواهم بر یقین وافی خود بیفزایم و قلبم مطمئن گردد فرمود : ﴿يَا أَبَا مُحَمَّدٍ، تَرْجِعُ إِلَى الْكُوفَةِ وَ قَدْ وُلِدَ لَكَ عِيسَى، وَ بَعْدَ عِيسَى مُحَمَّدٍ، وَ بَعْدَهُمَا ابْنَيْنِ، وَ اعْلَمْ أَنَّ اسْمَكَ مُثَبَّتٌ عِنْدَنَا فِي الصَّحِيفَةِ الْجَامِعَةِ مَعَ أَسْمَاءِ الشِّيعَةِ وَ أَسْمَاءِ آبَائِهِمْ وَ أَجْدَادِهِمْ وَ أَبْنَائِهِمْ وَ مَا يَلِدُونَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ﴾ اى ابو محمّد بكوفه مراجعت می نمائی و پسرت عیسی متولّد می شود و پس از وی پسرت محمّد بدنیا می آید و بعد از ایشان دو پسر پدید آیند و بدان که پسرت نزد مادر صحیفه جامعه مثبت و مضبوط است با اسامی شیعیان و اسامی پدران و اجداد و پسران شیعیان و هر مولودی که تا روز قیامت از ایشان بعرصه وجود خرامد ﴿قَالَ و إِنَّمَا هِيَ صَحِيفَةُ صَفْرَاءُ مُتَوَّجَةٌ﴾ فرمود این صحیفه ایست زرد تاجدار و انشاء الله تعالی ازین بعد در ذیل معجزات و پاره مجاری حالات آن حضرت بحسب اقتضای مقام نیز ببعضی اخبار و آثار که مؤید مطالب مسطوره است اشارت خواهد شد

هم اکنون گوئیم که اگر بتعقل و انصاف بنگرند بدانند که آن حضرت ولایت آیت را مقام صدق تا بچه پایه ارتقا یافته است که اخبار آن حضرت را در چنین مسائل غامضه مکتومه نیز نتوان انکار نمود چه اغلب اخباری که از آینده مشهود گردیده چنان که حکایت زنادقه در زمان سعادت اقتران آن حضرت مكشوف شد و هم جنين از کتب مختلفه جفر که از آن جمله همی نشان دهد در این سال كه يك هزار و سیصد و پانزده سال از زمان هجرت برگذشته کتابی بحليه طبع در آورده اند و از مصر و صفحات خارجه بمملکت ایران آورده اند و بدست مردم در آمده و راقم حروف را از نظر بر گذشته

جماعتی هستند که در این علم رنج می برند و اکتساب فواید می نمایند و اگر بتمام حقیقت آن نایل نشده اند بی بهره نیز نمانده اند و با این که قريب يك هزار و سیصد سال است که از زمان حضرت صادق علیه السلام بر گذشته تازه دایر گردیده است و نیز

ص: 198

تمامت كتب فقهاء اسلام ومناط احکام شریعت سیّد الانام باخبار و روایات این حضرت نظر دارد .

و چون سلسله روات بآن حضرت اتّصال یابد و بدانند که این خبر صحیح و این روایت موثّق و متفن است بدون تأمّل سند کنند و عمل نمایند و برای هیچ طبقه محلّ ترديد و تأمّل نماند بالصّراحة توان گفت اگر وجود مبارك اين امام والا مقام و پدر فرخنده سیرش حضرت باقر صلوات الله عليهما باعث نبودی و حلّ معضلات کلام خدای و کلمات رسول رهنمای نفرمودی و اخبار و روایات را باین درجه انتشار ندادی احکام و اوامر و نواهی و معضلات و تفسیر آیات و تأویل کلمات ممکن نشدی و دین مبین و احكام شریعت متين مبهم و در پرده خفا بماندی و آن رواج و رونق و بها و نظم و نسق و اعتبار و انتشار و فايده و کمال که ببایستی نیافتی

بلکه اگر روزگاری بر آن بر گذشتی در سحاب کتمان بماندی و جهانیان را بهره یاب نداشتی و از این شریعت غرّا و طریقت بیضا جز نامی بر جای نماندی و از این است که این دین را دین جعفری خواندند چه این حضرت تجدید فرمود پس بر تمامت جهانیان شکر و ثنای این وجود محمود و گوهر مسعود واجب است که چون آفتاب نور پاش دین مبین را به نیروی علم امامت و نور ولایت که صد هزاران آفتابش ذرّه ایست از غمام ظلام ابهام بیرون آورد و منهج مستقیم شریعت را از خس و خاره جهل صافی داشت و صلاح معاش و معاد خلق خدای را تا قیامت بتمامت باز نمود.

در حقیقت مایه زندگی و حیات ابدی و سعادت سرمدی جمله شیعیان و مسلمانان گردید چه اگر تمامت آفریدگان از رموز معالم دينية و عوالم يقينيه كه دليل مراتب عرفان و مدارج ایقان است بی بهره بمانند مرده جاوید باشند و مفتاح ابواب سعادت و رشادت و هدایت و نباهت و سلامت و بقاء و عافیت همان دین مبین و احکام شریعت سیّد المرسلين صلوات الله عليهم اجمعين است هر کس دارد همه چیز دارد و از هر دو جهان کامکار است هر کس ندارد هیچ ندارد و در هر دو جهان مرده بی اعتبار و زار است.

ص: 199

پس مانند آفتاب عالم تاب روشن و واضح گشت که بسبب این که این امام والا مقام بلغت مبارك مسعود ، فایق ، صادق ، لایق گشت چیست و معجزه بزرگ رسول خدای صلّی الله علیه و آله که آن حضرت را از آن پیش که بعرصه وجود خرامد باین لقب ملقّب ساخت چگونه است چه تا آن مدّت که آن حضرت در جهان آید بواسطه وجود آباء و اجداد عظامش این چند مفتقر و محتاج نبودند چه ایشان حل مشکلات می فرمودند و چون حضرت سیدالشّهداء شهید شد و امام زین العابدین انزوا گزید و نوبت یزید رسید و حالت شریعت تنزّل گرفت و روز تا روز مزید شد این امام والا مقام ظهور فرمود و تجدید نمود.

و نیز در کشف الغمّه مسطور است که عمرو بن ابان گفت از حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه پرسیدم از این مطلب که مردمان می گویند که صحیفه مختومه بجناب أمّ سلمه رحمة الله علیها سپرده و داده شد فرمود : ﴿إِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ لَمَّا قُبِضَ وَرِثَ أَمِیرُ اَلْمُؤْمِنِینَ عَلِیٌّ عَلَیْهِ السَّلاَمُ عِلْمَهُ وَ سِلاَحَهُ وَ مَا هُنَاکَ ثُمَّ صَارَ إِلَی اَلْحَسَنِ ثُمَّ صَارَ إِلَی اَلْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلاَمُ﴾ بدرستی که چون رسول خدای صلی الله علیه و آله وفات کرد أمير المؤمنين علیه السلام وارث علم و سلاح آن حضرت و آن چه در آن جا بود گردید و از آن پس آن جمله بحسن و بعد از حسن بحسين علیهما السلام رسيد راوی می گوید عرض کردم پس از حسين بعليّ بن الحسين پس از وی به پسرش محمّد باقر و پس از وی با تو پیوست فرمود: آری .

و دیگر در ناسخ التّواریخ و کافی مسطور است که از حضرت أبي عبد الله از علم جفر سؤال کردند فرمود : ﴿هُوَ جِلْدُ ثَوْرٍ مَمْلُوٍّ عِلْماً﴾ پوست گاوي است آکنده از علم عرض کردند جامعه کدام است فرمود : ﴿تِلْکَ صَحِیفَهٌ طُولُهَا سَبْعُونَ ذِرَاعاً فِی عَرْضِ اَلْأَدِیمِ مِثْلُ فَخِذِ اَلْفَالِجِ فِیهَا کُلَّمَا یَحْتَاجُ اَلنَّاسُ إِلَیْهِ وَ لَیْسَ مِنْ قَضِیَّهٍ إِلاَّ وَ فِیهَا أَرْشُ اَلْخَدْشِ﴾ یعنی جفر جامعه صحیفه ایست که هفتاد ذراع در ازی آن است در عرض چرمی مانند ران شتر دو کوهانه هر حاجتی که مردمان راست در آن است و هیچ قضیّه و حکمی نیست مگر این که بتمامت حاوي و جامع

ص: 200

است حتّی ارش خدش یعنی خون بهای جراحتی که بعد از خراشیدن بجای بماند.

راوي عرض کرد مصحف فاطمه علیه السلام کدام است آن حضرت مدّتی دراز خاموش بود آن گاه فرمود : ﴿نَّکُمْ لَتَبْحَثُونَ عَمَّا تُرِیدُونَ وَ عَمَّا لاَ تُرِیدُونَ إِنَّ فَاطِمَهَ مَکَثَتْ بَعْدَ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ خَمْسَهً وَ سَبْعِینَ یَوْماً وَ قَدْ کَانَ دَخَلَهَا حُزْنٌ شَدِیدٌ عَلَی أَبِیهَا وَ کَانَ جَبْرَئِیلُ یَأْتِیهَا فَیُحْسِنُ عَزَاهَا عَلَی أَبِیهَا وَ یُطَیِّبُ نَفْسَهَا وَ یُخْبِرُهَا عَنْ أَبِیهَا وَ مَکَانِهِ وَ یُخْبِرُهَا بِمَا یَکُونُ بَعْدَهَا فِی ذُرِّیَّتِهَا وَ کَانَ عَلِیٌّ یَکْتُبُ ذَلِکَ فَهَذَا مُصْحَفُ فَاطِمَهَ﴾ .

یعنی شماها پرسش و تفحص می کنید از آن چه اراده می کنید و از آن چه اراده نمی کنید همانا فاطمه سلام الله عليها بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله هفتاد و پنج روز در جهان بزیست و سخت اندوهناك بپای می برد و از مفارقت پدرش رسول خدای حزنی شدید بر وی چنگ در افکنده بود و جبرئیل بخدمت آن حضرت در آمدي و آن حضرت را به نیکوتر وجهی تعزیت و تسلیت گفتی و او را از مكانت و مكان رسول خدا آگهی دادی و هم آن حضرت را از آن چه بعد از وی بر فرزندان او فرود می آید خبر دادي و عليّ علیه السلام آن جمله را نوشت پس این است مصحف فاطمه

در کتاب ابن خلکان مسطور است که آن حضرت را در صفت کیمیا و زجر و فال کلامی است و ابو موسی جابر بن حيّان صوفي طرسوسی شاگرد آن حضرت بود و کتابی مشتمل بر هزار ورق تألیف کرد و آن کتاب متضمّن رسائل جعفر صادق سلام الله علیه است که پانصد رساله است محمّد بن طلحه شافعی در کتاب مطالب السّؤل می گوید بعضی گفته اند آن کتاب جفري که در مغرب است و فرزندان عبد المؤمن بتوارث می برند از کلمات آن حضرت علیه السلام است و بر مراتب مناقب و درجات علوم آن حضرت شاهدي كافي است .

ابن خلکان در وفیات الاعيان در ذيل احوال ابو محمّد عبد المؤمن بن علىّ قيى کومی که محمّد بن تومرت معروف بمهدي در امر او قيام ورزید می گوید در پاره تواريخ مغرب دیدم که ابن تومرت بکتابی که آن را جفر گویند دست یافت و در آن جا احوال عبد المؤمن را وحلية و نام او را بديد و نيز بدید که ابن تومرت مدتی

ص: 201

نزد او اقامت می کند لاجرم در طلب او بر آمد و هم ابن خلکان گوید ابن قتيبة در اوایل کتاب اختلاف الحديث از کتاب الجفر سخن می کند و نیز می گوید جفر بفتح جیم و سكون فاء و بعد از آن راء مهمله بزغاله چهار ماهه است و عادت مردم آن زمان چنان بود که در پوست و استخوان و سفال و آن چه شبیه باین هاست نگارش می دادند.

و نيز ابن قتيبة می گوید که این کتاب جلد جفری است و امامية ادّعا می نمایند که امام جعفر صادق علیه السلام برای ایشان آن چه بعلم آن حاجتمند هستند و هر چه تا روز قیامت خواهد شد در آن جا مرقوم فرموده است و تفصيل حال عبد المؤمن را چون راقم حروف در ذيل مجلدات مشكوة الادب رقم کرده است در این جا بهمین مقدار کفایت رفت.

دميري نيز در حیات الحیوان در حرف جیم باین معنی اشارت نموده است و اغلب مورّخين و محدّثين سنّی و شیعی باین حکایت عنایت ورزیده اند و از ودایع آن حضرت و دیوان اسامی شیعیان و لوح اسامی ائمّه هدى سلام الله عليهم که در خدمت ایشان سخن کرده اند این بنده نیز در کتب احوال أئمّه و جناب زينب خاتون صلوات الله عليها برحسب اقتضای مقام نگارش داده و از این پس نیز انشاء الله تعالی در مقامات عدیده اشارت خواهد شد.

در کتاب اعلام الوری نیز باین جمله اشارت نموده و هم گوید جمیل روایت نموده است که از حضرت أبي عبد الله علیه السلام شنیدم می فرمود: ﴿النَّاسُ ثَلَاثَةٌ عَالِمٌ وَ مُتَعَلِّمٌ وَ غُثَاءٌ نَحْنُ الْعُلَمَاءُ وَ شِيعَتُنَا الْمُتَعَلِّمُونَ وَ سَائِرُ النَّاسِ غُثَاء ﴾ در مجمع البحرین می گوید قول خدای تعالی : ﴿فَجَعَلْناهُمْ غُثاءً﴾، يعنى هلاك نمودیم ایشان را و بردیم ایشان را چنان که می برد سیل غثاء را و غثاء بضمّ غين معجمة و الف ممدوده آن چیزی است که روی سیل می آید مثل زبد و وسخ و جز آن و غثاء در این آیه شریفه یعنی ﴿جَعَلْناهُمْ يابساً﴾ و در حدیث مذکور یعنی اراذل و اسقاط ناس تشبیه می فرماید آن جماعت را باین مردم بسبب دناعت قدر وخفت عقل ایشان .

ص: 202

بالجمله معنی حدیث شریف این است که مردمان بر سه صنف هستند يك صنف دانایان و صنف دیگر متعلم و آموزنده و صنف سیم غثاء و پست و زبون می باشند ما جماعت ائمه دانائیم و شیعیان آموزنده و در طلب تحصیل علم می باشند و سایرین غثاء و فرو مايه و سبك عقل و پست قدراند و از این حدیث مبارك معلوم می شود که عالم مطلق و مطلق علما ائمّه هدى صلوات الله عليهم می باشند و دیگران بهر مقام که باشند در سمت تعلم هستند .

در کتاب زبدة المعارف مسطور است که صاحب فصول المهمه می گوید که از بسیاری علوم که بر قلب مبارك آن وارث علوم انبياء و مرسلین ریخته شده هر حکمی که هیچ کس علت آن را نداند و هر علمی که هیچ دانائی بکنه آن راه نبرد نسبتش را بآن حضرت می دهند و از آن حضرت روایت می نمایند و کتاب جفری که از بنی عبد المؤمن در مغرب بميراث مانده است و ایشان از یکدیگر بمیراث می برند از کلام معجز نظام آن حضرت می شمارند و احوال گذشته و آینده را از آن مستخرج می دانند

و نیز از صاحب کتاب کشف الغمه نقل می کند کتاب الجفر مشهور و فيه اسرارهم و علومهم یعنی کتاب جفر مشهور و معروف و مخزن اسرار و علوم اهل بیت علیهم السلام است و گاهی که مامون عباسی همی خواست علي بن موسى الرضا صلوات الله عليهما را ولایت عهد دهد فرمود ﴿اَلْجَفْرُ وَ اَلْجَامِعَهُ یَدُلاَّنِ عَلَی خِلاَفِ ذَلِکَ﴾ یعنی کتاب جفر و جامعه بر خلاف این امر دلالت کند و هم در مقام دیگر فرمود اگرچه قبول کردم لکن جفر و جامعه شهادت می دهند که مرا بعد از تو ولایت عهد نخواهد بود و هم گوید این علمی است بسیار رفیع که از مغیبات خبر می دهد و ایشان بدون اكتساب حامل آن بودند

راقم حروف گويد ائمّه هدی علیهم السلام بر همه چیز واقفند و هر چه هست بطفیل وجود ایشان است خواه مخبر یا مخبر خواه كتاب يا مكتوب این جمله نیز شاید برای رعایت حال مخاطب و قصور فهم شنوندگان باشد و گرنه جفر و جامعه و امثال آن نیز

ص: 203

بلطف و عنایت ایشان مدون می شود علوم ایشان و مراتب ایشان را هیچ کس جز خداوند متعال نداند و صفحه عالم گنجایش آن را ندارد .

در امالی طوسى عليه الرحمة مسطور است که داود بن کثیر رقّی گفت در خدمت ابی عبد الله نشسته بودم ﴿إِذْ قَالَ مُبْتَدِئاً مِنْ قِبَلِ نَفْسِهِ یَا دَاوُدُ لَقَدْ عُرِضَتْ عَلَیَّ أَعْمَالُکُمْ یَوْمَ الْخَمِیسِ- فَرَأَیْتُ فِیمَا عُرِضَ عَلَیَّ مِنْ عَمَلِکَ صِلَتَکَ لِابْنِ عَمِّکَ فُلَانٍ فَسَرَّنِی ذَلِکَ إِنِّی عَلِمْتُ أَنَّ صِلَتَکَ لَهُ أَسْرَعُ لِفَنَاءِ عُمُرِهِ وَ قَطْعِ أَجَلِهِ﴾

ناگاه آن حضرت بدون این که در حضرتش چیزی عرض شود یا مقدمه پیش آید از طرف خود فرموده ای دارد همانا روز پنجشنبه اعمال شما را بر من عرض می دادند و من در جمله اعمال معروفة تو صله ترا در حق پسر عمت بدیدم پس مرا مسرور داشت این کار همانا من می دانم که صله تو نسبت به او برای فنای عمرش و قطع رشته مدت و زندگانیش سریع تر است.

داود می گوید مرا پسر عمی بود که معاند و ناصبی و بسیار خبيث بود و با من از سوء حال او حکایت کردند پس پیش از آن که از مکه بیرون شوم از بهر او براتی نفقه و مخارجش تهیه کردم و چون بمدینه آمدم حضرت ابی عبدالله علیه السلام از این خبر با من داستان کرد راقم حروف گوید از این خبر چنان بر می آید که نیکی با بدان و احسان با مسيئان يك نوع مكافات معنوی است چه خداوند باین سبب زودتر او را از میان بر می گیرد چه این کردار نیز موجب تاکید و تشدید این امر است چنان که مجرب نیز شده است.

در تاریخ روضة الصفا از کتاب کشف المحجوب مسطور است که حضرت امام جعفر صادق سلام الله عليه بلند قدر و عالی مرتبه و نيكو سيرت و صافي سريرت بود و آن حضرت را اشارات دقیق در جمله علوم و در میان مشایخ بدقت کلام و متانت معنی مشهور است و در میان ارباب طریقت و اصحاب حقیقت آن حضرت را کتاب های معروف است و نیز برسائل پانصد گانه آن حضرت اشارت می کند

ص: 204

سبط ابن جوزی در تذکرة الائمة می گوید واقدی گفته است که امام جعفر علیه السلام از طبقه پنجم تابعین از مردم مدینه است.

بیان پاره آداب و اطوار حسنه حضرت امام جعفر صادق علیه السلام در بعضی امورات

آداب حسنه و اطوار حمیده و خصال سعیده و فعال کریمه بتمامت در حضرات ائمه اطهار سلام الله عليهم اجمعين منزل و مآب و باشارت و اجازت ایشان ایاب و ذهاب دارند آن چه ممدوح است از ایشان ناشی است و آن چه نه ممدوح است از ایشان در تحاشی است چه ایشان نور خداوندند شیطان را در حضرت یزدان چه راه است و ظلمت را با نور چه اخوت و مجانست، نور طالب نور است و نار جاذب نار پس اگر در صفتی محمود و ادبی مسعود فزایش بنمایش و نمایشی بگذارش آورند برای تادیب و تربیت دیگران است و گرنه از حسن جز حسن چه زاید و از خشن جز خشن چه طراود .

در بحار الانوار از کافی از عجلان مروی است که گفت در خدمت ابی عبدالله علیه السلام بعد از هنگام نماز خفتن مشغول تعشی شدیم و آن حضرت را قانون بود شام تناول می فرمود پس مقداری سرکه و روغن زیت و گوشت بارد بیاوردند و آن حضرت از آن گوشت همی بر کند و مرا اطعام فرمود لكن خود آن حضرت از سرکه و زیت تناول فرمود و گوشت را بگذاشت و از آن پس فرمود ﴿إِنَّ هذَا طَعَامُنَا ، وَ طَعَامُ الاْءَنْبِيَاءِ﴾ بدرستی که این است طعام ما و طعام پیغمبران

و نیز در آن کتاب از کتاب کافی از عبدالاعلی مسطور است که گفت در خدمت حضرت ابی عبدالله علیه السلام مشغول خوردن طعام شدیم فرمود اى جاريه طعام معروف مرا بیاور پس قدحی حاضر ساخت که در آن سرکه و زیت بود پس ماکول داشتیم

ص: 205

و هم در آن کتاب از آن کتاب از ابو حمزه مرویست که ما جماعتی در حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه حاضر بودیم پس بفرمود طعامی حاضر ساختند که هرگز آن لذت و خوشی و خوشبوئی طعامی ندیده بودیم و نیز خرمائی بیاوردند که آن چند پاك و مصفا و لطيف بود که چهره خویش را چنان که در آینه در آن می دیدیم مردی زبان بر گشود و گفت همانا از چنین نعمت و نعیم که در حضرت پسر رسول خدای صلی الله علیه و آله بآن متنعم شدیم سؤال کرده خواهیم شد

ابو عبدالله صلوات الله علیه فرمود خدای تعالی کریم تر و جدی تر از آنست که شما را بطعامی اطعام فرماید و بر شما گوارا گرداند آن گاه شما را در مقام مسئولیت در آورد ﴿و لكن يسئلكم عما انعم عليكم محمداً و آل محمّد صلوات الله عليهم﴾ ، و بروايتي فرمود در آن جا که فرمود ﴿الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی﴾ که مقصود از نعمت خلافت و ولایت علی علیه السلام و ائمه هدى سلام الله عليهم می باشد.

و بروایت اول معنی چنین است : لکن از شما سؤال می کند از آن نعمت وجود محمّد و آل محمّد که شما را بوجود مبارک ایشان صلوات الله عليهم متنعم و برخوردار ساخته است یعنی نعمت حقیقی و رحمت و تفضل معنوی خداوندی بر تمامت مخلوق خود آنست که وجود مبارك محمّد و آل او را كه حبيب و محبوب ذات اقدس كبريا و فروز و فروغ ملاء اعلی هستند صاحب جنبه یلی الخلق گرداند و شما را بآن وجودات مقدسه نورانيه كليه الهية طاهره عرشیه برخوردار و دنيا و آخرت و معاش و معاد و عرفان و ایمان شما را که مایه سعادت سرمدی است بوجود ایشان مقرر خواست و این وجود مبارک در ازای این همه حقوق عالیه جز مودت ذوی القربی و اطاعت خدا که آن نیز حاصلش از بهر خود شماست از شما چیزی نخواست و خداوند در آن چه آن حضرت از شما بخواست شما را به آن مسئول خواهد داشت پس بنگرید و بفرمان خدای و رسول بگروید تا حاصل خرمن اطاعت و مودت را بدروید

و هم در آن کتاب از آن کتاب از ابن ابی یعفور مسطور است که در حضرت

ص: 206

ابی عبدالله علیه السلام مردی را روزی چند در ضیافت با قامت دیدم چنان افتاد یکی روز میهمان از بی پاره مقاصد و حوائج و امور برخاست آن حضرت او را از این کردار بازداشت و خویشتن برای انجام آن کار بپای شد و فرمود : ﴿نَهَی رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أَنْ یُسْتَخْدَمَ اَلضَّیْفُ﴾ ، يعنى رسول خدای صلی الله علیه و آله نهی فرموده است که میهمان را به خدمت امر کنند یعنی کسی را که بمیهمانی طلب کنند برای رعایت آسایش و عزت اوست نه این که او را بخدمتی زحمت دهند

و نیز در بحار الأنوار و كافي مسطور است که عمر و بن أبي المقدام گفت نگران شدم حضرت أبي عبد الله علیه السلام را گاهی که قدحی از آب بیاورده بودند و در آن قدح قطعه از نقره بکار برده بودند و امام علیه السلام با دندان های مبارکش آن قطعه فضّة را از آن قدح بر کند و از این خبر می رسد که محض مکروه بودن آن این کار را فرمود.

در جلد چهاردهم بحار الأنوار از یونس بن يعقوب از برادرش یوسف مروی است که در خدمت ابی عبدالله علیه السلام در حجر بودیم آن حضرت آب طلب فرمود پس قدحی از صفر بياوردند مردي عرض كرد عباد بن كثير آشامیدن در قدح مسین را مکروه می شمارد فرمود : ﴿أَلَّا سَأَلْتَهُ ذَهَبٌ أَوْ فِضَّةٌ﴾

و نیز در بحار الأنوار از هارون بن الجهم مروي است که در حیره در خدمت حضرت أبي عبد الله علیه السلام بودیم گاهی که بر ابو جعفر منصور قدوم می نمود پس تنی از سرهنگان پسر خویش را مختون نمود و طعامی ترتیب داده مردمان را بر خوان طعام دعوت کرد و حضرت أبي عبد الله علیه السلام نیز از جمله مدعوّین بود و در آن حال که آن حضرت مشغول خوردن طعام بود و جماعتی با آن حضرت مشغول بودند مردی از ایشان آب بخواست پس قدحی بیاوردند که در آن شراب بود چون آن قدح بدست آن مرد رسید، حضرت أبي عبدالله سلام الله علیه از کنار مائده برخاست سبب پرسیدند فرمود: رسول خدا صلی الله علیه و اله فرموده است ملعون است کسی که بر مائده بنشیند بر آن شرب خمر شود و بروایتی دیگر فرمود: ﴿مَلْعُونٌ مَلْعُونٌ مَنْ جَلَسَ طَائِعاً عَلَی مَائِدَهٍ یُشْرَبُ عَلَیْهَا اَلْخَمْرُ ﴾، ملعون است ملعون است کسی که از روی طوع بر مائده

ص: 207

بنشیند که بر آن شرب خمر شود .

و نیز در بحار الأنوار و كافي مسطور است که عبدالرحمن بن حجّاج گفت در خدمت أبي عبد الله علیه السلام مشغول اكل طعام بودیم پس کاسه بزرگی که در آن برنج بود بیاوردند و ما از خوردن معذرت همی خواستیم فقال : ﴿مَا صَنَعْتُمْ شَیْئاً ان أَشَدُّکُمْ حُبّاً لَنَا أَحْسَنُکُمْ أَکْلًا عِنْدَنَا ﴾ فرمود: چیزی نساختید و کاری بپای نبردید همانا از شما هر کس دوستیش با ما بیشتر و سخت تر است باید خوردن و آشامیدنش در خدمت ما نیک تر باشد.

عبد الرحمن می گوید پس از اطراف خوان طعام بخوردیم و آن حضرت فرمود حالا خوب شد آن گاه از بهر ما حدیث فرمود که برای رسول خدای صلی الله علیه و اله از ناحیه انصار قصعه ارزی بیاوردند پس سلمان و مقداد و ابوذر رحمهم الله را بخواند و ایشان در خوردن معذرت همی خواستند آن حضرت فرمود : ﴿مَا صَنَعْتُمْ شَیْئاً أَشَدُّکُمْ حُبّاً لَنَا أَحْسَنُکُمْ أَکْلًا عِنْدَنَا﴾ ، پس آن جماعت همی بخوردند و نيك بخوردند و از آن پس ابو عبدالله علیه السلام فرمود: ﴿رَحِمَهُمُ اللَّهُ وَ رَضِي اللَّهُ عَنْهُمْ وَ صَلَّى عَلَيهِمْ ﴾.

و نیز در بحار الأنوار و كافي از عبدالله بن سليمان صيرفي مسطور است که گفت در خدمت أبي عبد الله علیه السلام بودیم پس طعامی از بهر ما بیاوردند که در آن کباب و دیگر چیزها بود و از آن پس کاسه بزرگ از ارز یعنی برنج بیاوردند پس در خدمت آن حضرت بخوردم آن حضرت فرمود: بخور عرض کردم خوردم فرمود : ﴿کُلْ فَإِنَّهُ یُعْتَبَرُ حُبُّ اَلرَّجُلِ لِأَخِیهِ بِانْبِسَاطِهِ فِی طَعَامِهِ﴾ بخور که اعتبار دوستی مرد با برادرش منبسط بودن در طعام اوست یعنی باید در خوردن طعام دوست خود منبسط و گشادم روی و خوش نمای و خورنده باشد ﴿ثُمَّ حَازَ لِی حَوْزاً بِإِصْبَعِهِ مِنَ اَلْقَصْعَهِ فَقَالَ لِی لَتَأْکُلَنَّ ذَا بَعْدَ مَا أَکَلْتَ فَأَکَلْتُهُ﴾ بعد قسمتی از غذا را با انگشت در کنار کاسه جمع کرد و فرمود : باید این را میل کنی و ما تناول کردیم

و نیز در آن کتاب از آن کتاب از ابوالرّبيع مسطور است که ابو عبد الله علیه السلام طعام بخواست پس هریسه بیاوردند با ما فرمود: نزديك بیائید و بخورید می گوید حاضران چندی بقصور می رفتند و کوتاهی می ورزیدند فرمود : ﴿کُلُوا فَإِنَّمَا تَسْتَبِینُ

ص: 208

مَوَدَّهُ اَلرَّجُلِ لِأَخِیهِ فِی أَکْلِهِ﴾ بخورید که دوستی مرد با برادرش در حالت اکلش آشکار می شود ، پس ما دست بطعام برآوردیم و مانند شتر خویشتن را بخوردن و نشخوار در آوردیم .

و هم در در آن کتاب از عبدالله بن سلیمان مروی است که گفت از حضرت أبي جعفر عليه السّلام و چنان می نماید که از حضرت جعفر باشد از پنیر بپرسیدم فرمود: همانا سؤال کردی مرا از طعامی که مرا بشگفت می اندازد آن گاه یک درهم بغلام عطا کرد :و فرمود ای غلام از بهر ما پنیر بخر و فرمود تا غذائی بیاورند پس در خدمتش غذا بخوردیم و پنیر بیاوردند و آن حضرت بخورد و ما بخوردیم .

و هم در آن کتاب از زرارة مروی است که نگران شدم دایه حضرت ابوالحسن موسى علیه السلام را كه بآن كودك يعنى موسى كاظم سلام الله علیه از برنج لقمه می خورانید «و تضر به عليه» (و او را مضروب می ساخت ) از کردار او اندوه گرفتم .

چون در خدمت ابي عبدالله سلام الله عليه تشرّف جستم با من فرمود چنان می بینم که تو از مشاهده کردار دایه ابوالحسن موسی غمگین شدی عرض کردم آری فدای تو شوم فرمود: ﴿نِعْمَ الطَّعَامُ الْأَرُزُّ،یُوَسِّعُ الْأَمْعَاءَ وَ یَقْطَعُ الْبَوَاسِیرَ وَ إِنَّا لَنَغْبِطُ أَهْلَ الْعِرَاقِ بِأَکْلِهِمُ الْأَرُزَّ وَ الْبُرَّ وَ إِنَّهُمَا یُوَسِّعَانِ الْأَمْعَاءَ وَ یَقْطَعَانِ الْبَوَاسِیرَ﴾ يعنى نیکو طعامی است برنج روده ها را وسعت می دهد و بواسیر را قطع می نماید و ما باهل عراق رشك می بریم بسبب خوردن ایشان برنج و غوره خرما را چه اُرز و بُسر امعاء را وسیع و بواسیر را مقطوع می گردانند

و نیز در بحار الأنوار از عبدالاعلی مروی است که با حضرت أبي عبد الله علیه السلام مشغول خوردن طعام بودیم پس بفرمود تا مرغی کباب با خبیص بیاوردند و خبيص و خبیصه باخاء معجمة و صاد مهمله طعامی است که از خرما و مویز و روغن ترتیب می دهند فعيل بمعنی مفعول است و جمعش اخبصه است بالجمله راوی می گوید امام جعفر علیه السلام فرمود این طعام را برای فاطمه (1) بهدیه آوردند تواند بود که مراد

ص: 209


1- مقصود : فاطمه دختر حسین اثرم فرزند امام مجتبی زوجه امام صادق است

آن حضرت این باشد که از بهشت برای حضرت صدّیقه طاهره سلام الله عليها هديه نمودند آن گاه فرمود ای جاریه طعام معروف ما را بیاور پس ترید سرکه وزیت بیاورد .

و هم در آن کتاب از یونس بن یعقوب مروی است که حضرت أبي عبد الله علیه السلام برای ما مکیالی بزرگ از خرمای درشت تازه ارسال فرمود و چیزی باقی بماند و ترش گشت عرض كردم رحمك الله با این چکنیم می گوید فرمود بخور و اطعام كن.

و نیز در آن کتاب از ابو بکیر از پاره اصحابش مروی است که گفت چنان بود که حضرت ابی عبدالله علیه السلام بسیار افتادی که ما را بفراني و اخبصه اطعام فرمودی و فرنی بدون الف نانی است درشت و غلیظ و مستدير یا نانی است که با روغن و شیر و شکر می پزند و فرنی در اصطلاح مردم فارس طعامی است که از شیر و برنج ترتیب می دهند بالجمله راوی می گوید پس از آن از نان وزيت اطعام می فرمود یعنی گاهی از آن اغذیه لطیفه شريفه لذيذه و گاهی از نان وزیت اطعام می نمود.

عرض کردند چه باشد تدبیری در این امر بشود تا تعدیل پیدا شود ﴿فقال : تَدْبِیرُنَا مِنَ اَللَّهِ إِذَا وَسَّعَ عَلَیْنَا وَسَّعْنَا وَ إِذَا قَتَّرَ قَتَّرْنَا﴾ فرمود: تدبیرها از جانب خداوند است هر وقت ما را وسعت عطا فرمود ما نیز وسعت می دهیم و هر وقت تنگ گرفت ما نیز تنگ می گیریم کنایت از این که ما همان خواهیم و همان بپای آوریم که خداوند می خواهد .

در کتاب بحر الجواهر مسطور است که در احادیث بسیار وارد شده است که حضرت امام جعفر صادق علیه السلام گوشت و سایر نعمت ها را بمردم می خورانید و خود بنان و سرکه شیره اکتفا می فرمود.

راقم حروف گوید گمان چنان است که گاهی نان و سرکه و گاهی نان و شیر تناول می فرموده اند والله اعلم .

و دیگر در کافی از ابو خدیجه مسطور است که چون حضرت ابی عبدالله بطعام بنشستی مانند عبد جلوس کردی یعنی در کمال فروانی و تواضع و دست مبارك بر زمین گذاشتی و با سه انگشت بخوردی و رسول خدای صلی الله علیه و اله بر این شیمت

ص: 210

و خليفت مشغول اکل شدی نه چنان که مردم جبّار رفتار نمایند و از کمال کبر و خودبینی با دو انگشت بخوردن پردازند .

و هم در آن کتاب از حسن بن معاوية بن وهب از پدرش مذکور است که در حضرت أبي عبدالله مشغول اكل بودیم چون خوان طعام را برداشتند هر چه از آن فرو افتاده بود آن حضرت بر گرفت و بخورد آن گاه با ما فرمود : ﴿ إِنَّهُ یَنْفِی اَلْفَقْرَ وَ یُکْثِرُ اَلْوَلَدَ﴾ یعنی خوردن آن چه از خوان طعام ریخته باشد فقر را می برد و فرزند را بسیار می گرداند.

و هم در آن کتاب از عبدالله بن صالح خثعمی مروی است که گفت بحضرت أبي عبد الله علیه السلام از وجع خاصره و درد پهلو شکایت كردم فرمود : ﴿عَلَیْکَ بِمَا یَسْقُطُ مِنَ اَلْخِوَانِ فَکُلْهُ﴾ بر تو باد که آن چه از خوان طعام فرو می ریزد برگیری و بخوری می گوید این کار بپای بردم و آن درد از من برفت و ابراهیم که یکی از روات این حدیث است می گوید مرا این درد در پهلوی راست و چپ هر دو بود و این كار بكردم وشفا یافتم.

و هم در آن کتاب از هشام بن سالم مروی است که گفت با ابن أبي يعفور بحضرت أبي عبد الله علیه السلام در آمدیم و جمعی بزرگ بودیم آن حضرت بفرمود تا غذای چاشتگاه در آورند پس به تغدّی بنشستیم آن حضرت نیز با ما تغدّى فرمود و من در میان آن جماعت خورد سال تر بودم لاجرم در کار اكل بقصور مي رفتم با من فرمود بخور آیا نمی دانی که شناخته می شود مودّت مرد با برادرش بخوردن از طعامش .

و هم در آن کتاب از عنبسة بن مصعب مروى است که گفت بحضرت ابی عبدالله علیه السلام در آمدیم و آن حضرت می خواست بمکّه معظّمه شود پس بفرمود سفره بیاوردند و در پیش روی ما بگستردند آن گاه فرمود بخورید پس بخوردیم ﴿ فَقَالَ: أَبَیْتُمْ أَبَیْتُمْ إِنَّهُ کَانَ یُقَالُ اِعْتَبِرْ حُبَّ اَلْقَوْمِ بِأَکْلِهِمْ﴾، اعتبار دوستی قوم با کل ایشان است پس ما بخوردیم و حشمت برفته بود یعنی از آن کلام معجز نظام حشمت و هیبت را کنار گذاشتیم .

ص: 211

و نیز در کافی از محمّد بن موسی سند ابی عبدالله علیه السلام می رسد که آن حضرت می فرمود : ﴿سَوِیقُ اَلْعَدَسِ یَقْطَعُ اَلْعَطَشَ وَ یُقَوِّی اَلْمَعِدَهَ وَ فِیهِ شِفَاءٌ مِنْ سَبْعِینَ دَاءً وَ یُطْفِئُ اَلصَّفْرَاءَ وَ یُبَرِّدُ اَلْجَوْفَ﴾ یعنی پست و سویق عدس عطش را قطع می نماید و معده را قوّت می دهد و اسباب شفای هفتاد نوع درد و مرض است و التهاب آتش صفراء را می خواباند و شکم را نظیف می گرداند و هر وقت آن حضرت علیه السلام بسفری راه بر گرفتی سویق عدس با خود داشتی و هر وقت یکتن از خدم و حشم آن حضرت را خون بدن در هیجان آمدی با او می فرمود از سویق عدس بیاشام چه مسکن هیجان دم و مطفی حرارت است

در حلية المتّقين مسطور است که حضرت صادق علیهالسلام مي فرمود يك لقمه كه برادر مؤمن نزد من بخورد از آن دوست تر می دارم که بنده در راه خدا آزاد نمایم.

بیان پاره آداب و شیم سعیده حضرت أبي عبدالله جعفر بن محمّدصادق عليهما السلام در پاره امور

در کتاب کافی از فضیل بن یسار مروی است که چنان افتاد که عبّاد بصری در حضرت أبي عبدالله علیه السلام مشغول اكل طعام بود آن حضرت دست مبارك بر زمین نهاد و بتناول طعام مشغول بود عبّاد جسارت ورزید و عرض کرد « اصلحك الله» آیا نمی دانی که رسول خدای صلی الله علیه و اله از این کار نهی فرموده آن حضرت دست از زمین برداشت و چیزی بخورد و دیگر بار بر زمین گذاشت عبّاد بصری آن مطلب را دیگر باره معروض داشت و امام علیه السلام دست مبارک از زمین بر گرفت و از آن پس باز چیزی بخورد و همچنان دست بر زمین نهاد .

عبّاد دیگر باره بآن جسارت اعادت ورزید این وقت حضرت أبي عبد الله علیه السلام فرمود: ﴿ لاَ وَ اَللَّهِ مَا نَهَی رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ عَنْ هَذَا قَطُّ﴾ نه چنین است که تو می گوئی سوگند با خدای که هرگز رسول خدای صلی الله علیه و آله از این کار نهی نفر موده

ص: 212

است.

معلوم باد که روش و سلوك و علوم و فنون ائمّة اطهار سلام الله عليهم با دیگران یکسان نیست چنان که در این مقام چون حالت عباد بصری و نفاق او مكشوف بود آن حضرت آن حرکت را بتکرار فرمود تا جسارت و عدم قوّت ایمان و اسلام او و نیز عدم علم او را باخبار وارده باز نماید شاید اگر دیگری از اصحاب آن حضرت که منافق و مخالف نبودی و بصداقت و سادگی این عرض می نمودی و مقصودش استطلاع و استفسار بودی آن ناسخ از نخست بشنیدی و اگر از خواص اصحاب بودی هرگز این سؤال نکردی و هر چه شنیدی و دیدی سرمشق خویش ساختی .

و نيز در كافي از ابن ابی شعبه مسطور است که گفت ابن ابي ايّوب با من خبر داد که حضرت ابي عبد الله علیه السلام متربعاً یعنی در حالت گرد پای نشستن مشغول اكل بود می گوید و دیدم آن حضرت را که متكياً اكل طعام می فرمود می گوید می فرمود ﴿مَا أَکَلَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ هُوَ مُتَّکِئٌ قَطُّ﴾ رسول خدای صلی الله علیه و اله هرگز در حالتی که تکیه فرموده بود مشغول اكل نمی شد

و هم در آن کتاب از معلّی بن خنیس مردی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام می فرمود : ﴿ما أکَلَ نَبِیُّ اللّهِ صلی الله علیه و آله و هُوَ مُتَّکِئٌ مُنذُ بَعَثَهُ اللّهُ تعالی و کانَ یَکرَهُ أن یَتَشَبَّهَ بِالمُلوکِ و نَحنُ لا نَستَطیعُ أن نَفعَلَ﴾ پيغمبر خدای صلی الله علیه و آله از آن هنگام که خدایش مبعوث فرمود هرگز در حالتی که تکیه کرده باشد مشغول اكل نشد چه خوش نداشت که با سلاطين و ملوك تشبّه جويد

یعنی تکیه نمودن آن جماعت از راه تکبّر است و ما را آن استطاعت نیست که چنان کنیم و از این عبارت چنان معلوم می شود که اگر حضرات ائمّه علیهم السلام نیز بر عادت آن حضرت می رفتند خارف آن حرام می نمود و بر پاره کسان که نمی توانند همیشه بدون حالت اتکاء تناول طعام نمایند کار مشکل می شد چنان که در آن کتاب از ابو خدیجه مروی است که بشیر دهان در حضور من از ابو عبد الله سلام الله عليه پرسید که آیا رسول خدا صلی الله علیه در آن حال که بریمین و یسار خود تکیه

ص: 213

کرده باشد مشغول اکل می شد فرمود رسول خدای گاهی که بریمین و یسار تکیه فرموده باشد چیزی ماکول نمی داشت لكن جلوس می فرمود چون نشستن بنده یعنی بخضوع و خشوع نشستن بندگان جلوس می فرمود.

می گوید عرض کردم از چه باین حال بوده؟ فرمود : ﴿تَوَاضُعاً اَللَّهُ تَعَالَی﴾ بسبب تواضع و فروتنی در حضرت خدای تعالی

در جلد یازدهم بحار الأنوار از اسحاق بن عمّار مروی است که گفت مسلم مولای حضرت أبي عبدالله علیه السلام مرا حدیث کرد و گفت حضرت أبي عبدالله علیه السلام دو سال از آن پیش که وفات فرماید ترك مسواك فرمود چه دندان های مبارکش ضعیف و سست گردیده بود.

و هم در آن کتاب و کافی از حمّاد بن عثمان مروی است که حضرت أبي عبدالله سلام الله عليه متّوركاً جلوس فرموده پای راست خود را بر ران چپ نهاده بود مردی عرض کرد فدای تو شوم این جلسه و نشستن مکروه است فقال: ﴿إِنَّمَا هُوَ شَیْءٌ قَالَتْهُ اَلْیَهُودُ لَمَّا أَنْ فَرَغَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مَنْ خَلَقَ اَلسَّمَوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ وَ اِسْتَوَی عَلَی اَلْعَرْشِ جَلَسَ هَذِهِ اَلْجَلْسَهَ لِیَسْتَرِیحَ، فَأَنْزَلَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ﴾

فرمود: همانا این چیزی است که جماعت یهود گفتند که چون خدای تعالی از آفرینش آسمان ها و زمین فراغت یافت و بر عرش مستوی گشت باین گونه جلسه بنشست تا استراحت کند چون آن جماعت این سخن کردند و این عقیدت یافتند خدای تعالی این آیت بفرستاد : ﴿اَللّهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لا تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَوْمٌ﴾، خداوند است نیست خدائی غیر از او زاده پاینده در نیابد او را پینکی و نه خوابی و ابو عبدالله علیه السلام متورّکا چنان که بود باقی بماند یعنی تا در حضور مبارکش بودیم بهمان حالت جلسه باقی بود.

و دیگر در بحار الأنوار از کافي مسطور است که عبدالله بن مسکان گفت ما جماعتی بودیم از اصحاب خود که بحمام اندر شدیم و چون بیرون آمدیم حضرت أبي عبدالله عليه سلام الله را ملاقات کردیم فرمود از کجا می آئید عرض کردیم از

ص: 214

حمِام فرمود : ﴿أَنْقَی اَللَّهُ غَسْلَکُمْ﴾ خداوند غسل شما را منقّی بدارد در جواب گفتیم فدای تو کردیم و ما با آن حضرت بیامدیم تا بحمام برفت و ما همچنان در بیرون حمام بنشستیم تا آن حضرت در آمد و عرض کردیم « انقی الله غسلك» فرمود: ﴿طَهَّرَکُمُ اَللَّهُ﴾

و هم در بحار الأنوار از ابو بصیر مروی است که حضرت أبي عبد الله علیه السلام بحمام درآمد صاحب حمام عرض کرد حمام را از بهرت خلوت کنم یعنی برای حشمت تو از دیگران بپردازم و خالی گردانم فرمود مرا حاجتی در این کار نیست ﴿انّ المُؤمِنُ أخَفُّ مِن ذلِكَ﴾ ، بدرستي كه شخص مؤمن خفیف تر از این است یعنی مردم مؤمن نباید کار را بر مردمان سنگین و دشوار نمایند .

و هم در آن کتاب از عبدالله بن عثمان مروی است که حضرت أبي عبد الله علیه السلام را نگران گردید که شارب مبارکش را چنان بر گرفته بود که با پشت لب مبارك و روئیدن گاه موی رسیده بود.

و هم در آن کتاب از كتاب كافي از معاوية بن عمّار مروی است که حضرت أبي عبد الله علیه السلام را نگران شدم که با حنا خضابی رنگین و نیکو کرده بود.

در كتاب مكارم الأخلاق از ابو محمّد مؤذّن مروی است که حضرت ابی عبدالله عليه السّلام لحيه مبارك را با حناء و خطمی اصفر می داشت در كتاب من لا يحضره الفقيه مسطور است که حضرت صادق علیه السلام می فرمود : ﴿إنِّي لَأَحْلِقُ فِي كُلِّ جُمُعَةٍ فِيمَا بَيْنَ الطَّلْيَةِ إِلَي الطَّلْيَةِ﴾ بدرستی که در هر روز جمعه سر از موی می تراشم در میان طلا کردن و تنویری تا تنویر دیگر

و هم در کتاب کافی از رفاعة بن موسى مسطور است که حضرت أبی عبدالله عليه السّلام هر وقت اراده به حمام رفتن فرمودی چیزی برگرفتی و بخوردی یکی عرض کرد مردمان چنان گمان می برند که با شکم خالی بحمام رفتن نیکوتر است ﴿قَالَ لاَ بَلْ یُؤْکَلُ شَیْءٌ قَبْلَهُ یُطْفِئُ اَلْمَرَارَهَ وَ یُسَکِّنُ حَرَارَهَ اَلْجَوْفِ﴾ فرمود: چنین نیست بلکه قبل از دخول حمام باید چیزی بخورد تا اطفای مرارة و تسکین حرارت اندرون بشود.

ص: 215

و نيز در كافي از عليّ بن ابي حمزة معروف و مروی است که گفت با ابوبصیر داخل حمام شدیم و بحضرت ابي عبد الله علیه السلام نظر کردم که بدن مبارك را منوّر ساخته و نیز هر دو بغل مبارك بنوره طلا کرده پس این خبر بابو بصیر بگذاشتم گفت مرا بخدمتش ارشاد کن تا پرسش نمایم گفتم من دیدم آن حضرت را که این کار کرد گفت تو او را دیدی و من ندیدم مرا بحضرتش باز رسان پس ابو بصیر را بحضرتش بردم .

ابو بصیر عرض کرد فدای تو کردم قاید من یعنی عصاكش من با من خبر داد که تو بدن مبارك را طلا فرمودی و نیز هر دو بغل مبارك را بنوره طلا کردی فرمود آری ﴿یا با محمّد ان نتف الابطين يضعف البصر اطل یا با محمّد فَإِنَّهُ طَهُورٌ﴾ اى ابو محمّد همانا بر کندن موى بغل اسباب ضعف چشم است ای ابو محمّد نوره بکار بر که موجب طهارت و پاکی است یعنی موی را می برد عرض کرد چند روز از این پیش نوره بکار بردم فرمود: ﴿اطل فَإِنَّهُ طَهُورٌ﴾ طلا کن که موجب روشنی و طهارت است .

و نیز در کافی از خلف بن حمّاد مروی است که ابو عبد الله علیه السلام برادر زاده خویش را بکاری مامور کرد و او باز شد و آن حضرت بدن مبارك را بنوره طلا کرده بود امام علیه السلام با وی فرمود تنویر کن عرض کرد سه روز بیش نیست که نوره کشیده ام فرمود: ﴿إِنَّ اَلنُّورَهَ طَهُورٌ ﴾.

و هم در آن کتاب از ابو کهمس مروی است که حضرت أبي عبد الله علیه السلام می فرمود : ﴿ نَتْفُ اَلْإِبْطِ یُضْعِفُ اَلْمَنْکِبَیْنِ﴾ بر کندن موی بغل هر دو كتف را ضعیف می گرداند و آن حضرت بغل مبارکش را طلا می کرد یعنی نوره می کشید و به نیروی نوره مویش سترده می شد چنان که در روایت دیگر است که آن حضرت در حمام بغلش را بنوره طلا می فرمود

و هم در آن کتاب از سعدان مروی است که گفت با ابوبصیر در حمام بودیم پس حضرت أبي عبد الله علیه السلام را نگران شدم که بغل مبارکش را طلا کرده بود این

ص: 216

خبر بابو بصیر گذاشتم ابو بصیر عرض کرد فدای تو کردم ﴿أَیُّمَا أَفْضَلُ نَتْفُ اَلْإِبْطِ أَوْ حَلْقُهُ﴾ کندن موی بغل بهتر است یا تراشیدن آن فرمود: ﴿ إِنَّ نَتْفَ اَلْإِبْطِ یُوهِی أَوْ یُضْعِفُ اِحْلِقْهُ﴾ یعنی کندن موی اسباب سستی و استرخاء یا این که فرمود موجب ضعف است بتراش موی را.

و هم در آن کتاب از ابن أبي يعفور مسطور است که با زراره در کندن و تراشیدن موی بغل منازعت داشتیم من همی گفتم تراشیدنش افضل است و زرارة می گفت بر کندنش افضل است پس اجازت خواستم که بحضرت ابی عبدالله شویم آن حضرت ما را اجازت داد و این وقت در گرمابه بود و بدن مبارك را منوّر داشته و هر دو بغل همایون را به طلا آورده بود

با زرارة گفتم کفایت کرد ترا یعنی دیدی که آن حضرت موی بغل شریف نمی کند گفت کافی نیست شاید آن حضرت این کار را می کند اما برای من جایز نیست که چنان کنم امام جعفر علیه السلام فرمود : ﴿فِیمَا أَنْتُمْ﴾ در چه سخن هستید عرض کردم زرارة با من در نتف و بر کندن موی بغل و تراشیدن آن منازعت دارد من گفتم تراشیدنش افضل است و او می گوید برکندنش افضل است فقال علیه السلام : ﴿أَصَبْتَ السُّنَّةَ وَ أَخْطَأَهَا زُرَارَةُ حَلْقُهُ أَفْضَلُ مِنْ نَتْفِهِ وَ طَلْیُهُ فْضَلُ مِنْ حَلْقِهِ﴾.

فرمود تو اصابه سنّت کردی و زرارة بر خطا رفت تراشیدن موی بغل از کندن آن افضل است و کشیدن نوره از تراشیدنش افضل است یعنی ستردن آن موی بنوره از تراشیدن افضل است

راقم حروف گوید شاید جهت آن این است که اولا در تراشیدن موی نیز حالت اشمیزازی برای طبیعت حاصل می شود و نیز ممکن است دلّاک را خطائی افتد و آسیبی بر آن شخص فرود آید و احکام و اوامر و نواهی ائمّه هدى صلوات الله علیهم همه از روی حکمت و حفظ سلامت دنیا و دین و آخرت است.

اگر کسی بدقت نظر کند و در همین مطالب جزئیه که متضمّن چه فواید کلیّه است بنگرد مراتب حکمت و علم و جلالت ایشان را بازداند و از تمامت کرامات

ص: 217

و معجزات برتر شمارد صلوات الله وسلامه عليهم اجمعين بالجمله راوی می گوید از آن پس با ما فرمود : «اطليا»، شما نیز بدن را طلا نمائید عرض کردیم سه روز از این پیش چنین کردیم فرمود : اعاده کنید ﴿فَإِنَّ اَلاِطِّلاَءَ طَهُورٌ ﴾ .

در کتاب مكارم الأخلاق مسطور است که حضرت صادق علیه السلام در حمام مشغول اطلاء می شد و چون بموضع عانه می رسید با آن کس که متولی این کار و خدمت بود می فرمود دور شو آن گاه بنفس نفیس بآن امر می پرداخت

در كتاب من لا يحضره الفقیه مسطور است که آن حضرت چون بمستراح در آمدی مقنع الرأس شدی و بدل اندر گفتی ﴿بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ وَ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ رَبِّ أَخْرِجْ عَنِّی الْأَذَی سَرْحاً بِغَیْرِ حِسَابٍ وَ اجْعَلْنِی لَکَ مِنَ الشّاکِرینَ فیما تَصْرِفُهُ عَنّی مِنَ الاَْذی وَ الْغَمِّ الَّذی لَوْ حَبَسْتَهُ عَنّی هَلَکْتُ، لَکَ الْحَمْدُ اَعْصِمْنی مِنْ شَرِّ ما فی هذِهِ الْبُقْعَةِ، وَ اَخْرِجْنی مِنْها سالِما، وَ حُلْ بَیْنی وَ بَیْنَ طاعَةِ الشَّیْطانِ الرَّجیمِ﴾

و هم در کتاب کافی از یونس بن يعقوب مروی است که ابی عبدالله علیه السلام چنان افتادی که بحمام در آمدی و به تنهائی زیر بغل مبارك را منوّر ساختی گاهی که بهمان اطلای زیر بغل به تنهائی حاجت داشتی و هم از همین راوی مروی است که بسیار بودی که آن حضرت متعمداً داخل حمام شدى و بغل مبارك را تنها اطلا نمودى .

در امالی صدوق عليه الرحمة از محمّد بن عمران مروی است که گفت حضرت صادق جعفر بن محمّد صلوات الله عليه فرمود چون داخل حمام شدی پس گاهی که می خواهی جامهای خویش از تن بر کنی بگو ﴿ اللَّهُمَّ انْزِعْ عَنِّي رِبْقَةَ النِّفَاقِ وَ ثَبِّتْنِي عَلَي الْإِيمَانِ﴾ و چون در بیت اول گرما به درآمدی بگو ﴿ أَعُوذُ بِكَ مِنْ شَرِّ نَفْسِي وَ أَسْتَعِيذُ بِكَ مِنْ أَذَاهُ﴾ و چون در بیت دوّم حمام در شدی بگو ﴿ اَللّهُمَّ اَذْهِبْ عَنِّی الرِّجْسَ النَّجِسَ، وَطَهِّرْ جَسَدی وَ قَلْبی﴾

آن گاه از آب گرم برگیر و برکلّه خویش بکار بر و هم از آب گرم بر هر دو پای خود بریز و اگر ممکن باشد که از آن آب جرعه فرو بری چنان کن یعنی

ص: 218

آبش پاک و پاکیزه باشد چه این کار مثانه را پاک و منقّی می گرداند و ساعتی در بیت دوم درنگ کن و چون در بیت سیّتم در آمدی بگو ﴿نَعُوذُ بِاللهِ مِنَ النّارِ وَ نَسئَلُهُ الجَنَّهَ﴾ ، پناه می بریم بخدای از آتش و مسئلت جنّت از حضرت احدیّت می کنیم و این سخن را تا گاهی که از بیت سیّم که خانه گرم است بیرون می شوی بر زبان بران .

﴿وَ إِیَّاکَ وَ شُرْبَ اَلْمَاءِ اَلْبَارِدِ وَ اَلْفُقَّاعِ فِی اَلْحَمَّامِ فَإِنَّهُ یُفْسِدُ اَلْمَعِدَهَ وَ لاَ تَصُبَّنَّ عَلَیْکَ اَلْمَاءَ اَلْبَارِدَ فَإِنَّهُ یُضْعِفُ اَلْبَدَنَ وَ صُبَّ اَلْمَاءَ اَلْبَارِدَ عَلَی قَدَمَیْکَ إِذَا خَرَجْتَ فَإِنَّهُ یَسُلُّ اَلدَّاءَ مِنْ جَسَدِک﴾ و بپرهیز و پرهیز کن از آشامیدن آب سرد و فقاع در حمام چه این کار مورث فساد معده می شود و آب سرد بر آن مریز یعنی بعد از آب گرم چه اسباب ضعف بدن می شود و بر هر دو قدم خود آب سرد بریز چه این کار درد را از جسدت بیرون می کشد و چون جامه های خویش بر تن کردی بگو ﴿اَللَّهُمَّ أَلْبِسْنِی اَلتَّقْوَی وَ جَنِّبْنِی اَلرَّدَی﴾ و چون چنین کردی از هر دردی ایمن می شوی

و در حلية المتّقين در ذیل این خبر مسطور است که زینهار آب سرد و خربزه در حمام مخور که معده را فاسد می گرداند و چنان می نماید که این خبر از خبر مذکور اصح باشد چه لفظ فقاع مناسبتی ندارد یعنی امام نمی فرماید که در این حال پرهیز کن چه از این کلام چنین مستفاد می شود که در زمان دیگر مجازند و حال این که چنان که مذکور شود فقاع را نیز خمری صغیر شمرده اند و هم در این کتاب مسطور است که چون حضرت امام محمّد باقر و حضرت امام جعفر صادق عليهما السّلام از گرمابه بیرون می شدند خواه در زمستان یا تابستان عمامه بر سر مبارک می پیچیدند و می فرمودند ایمنی از درد سر است.

و دیگر در کافی از سیف بن عميره مسطور است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام بر سر از حمام بیرون شد پس جامه بپوشید و عمامه بر سر بست و با من فرمود هر وقت از گرما به بیرون می شوی عمامه بر سربند سیف می گوید از آن بر سربند سیف می گوید از آن پس چه در زمستان و چه در تابستان چون از حمام بیرون می شدم ترك عمامه نکردم و معمّم شدم .

ص: 219

بیان بعضی آداب آن حضرت در باره اطعمه و اشر به و تدهین و ریاحین

از این پیش در پاره آداب حضرت صادق علیه السلام با میهمان و تناول بعضی اطعمه اشارت رفت اکنون نیز بیاره اخبار دیگر گذارش می رود.

در کتاب کافی از یونس بن ظبیان مسطور است که گفت در خدمت ابی عبدالله علیه السلام مشرّف بودم چون هنگام عشاء فرا رسید خواستم بپای شوم فرمود : اى ابو عبدالله بنشين بنشستم تا خوان طعام حاضر کردند و چون بگذاشتند آداب تسمیه بجای آورد و چون فراغت یافت فرمود: ﴿اَلْحَمْدُ لِلَّهِ هَذَا مِنْکَ وَ مِنْ مُحَمَّدٍ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ﴾ سپاس وحمد مخصوص بخداوند است این نعمت از توست که خالق آنی و از محمّد صلی الله علیه و آله است که از برکت وجود مسعود و طفیل نمود محمودش ممکنات را از حضرت احدیّت اقسام نعمت می رسد .

و هم در آن کتاب از ابن بکیر مذکور می باشد که در حضرت ابی عبدالله سلام الله عليه حضور داشتیم آن حضرت ما را اطعام فرمود و ما بعد از فراغت دست ها بر کشیدیم و عرض کردیم الحمد لله آن حضرت فرمود : ﴿هَذَا مِنْکَ وَ مُحَمَّدٍ رَسُولِکَ صَلِّی عَلَی مُحَمَّدٍ لَکَ اَلْحَمْدُ اَللَّهُمَّ لك الحمد صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ و آل محمّد﴾ و هم در آن کتاب از عبدالله بن بكير مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمان کرد گوشتی را سرد کرده بحضرتش بیاوردند آن گاه فرمود : سپاس خداوندی را که اشتهای آن را بمن بداد پس از آن فرمود : ﴿اَلنِّعْمَهُ فِی اَلْعَافِیَهِ أَفْضَلُ مِنَ اَلنِّعْمَهِ عَلَی اَلْقُدْرَهِ ﴾

و نیز در آن کتاب از داود بن کثیر مروی است که هنگام نماز خفتن در خدمت ابی عبدالله علیه سلام الله نعشّی نمودم چون از عشای خود فراغت یافت

ص: 220

خدای را سپاس بگذاشت و فرمود: این عشای من و عشای پدران من است و چون خوان طعام را برداشت هرچه از خوان فرو ریخته بود برچیده فراهم کرده در دهان مبارکش بیفکند .

و نیز در آن کتاب از فضل بن عمر مروی است که در حضرت ابی عبدالله علیه السلام حضور داشتم طعامی بیاوردند فرمود: از این بخور اما من هیچ چیز را از ترید دوست تر نمی دارم ﴿و لوددت الاسفا باجات حرّمت﴾، و دوست همی دارم که اسفا باجات حرام می شد .

معلوم باد که چنان می نماید که اسفا باجات مخفّف اسفید باجات جمع اسفید باج است که معرّب است و آن آش و طعامی است که ترش نباشد و ساده باشد .

و هم در آن کتاب از ابواسامه زید شحّام مروی است که بحضرت ابی عبدالله در آمدم و آن حضرت علیه السلام مشغول تناول سكباج یعنی آش سرکه با گوشت گاو بود

و نیز در آن کتاب از اسماعیل بن جابر مروی است که در خدمت ابی عبدالله سلام الله علیه بودم بفرمود تا مانده بیاورند پس ترید و گوشت بیاوردند از ترید و گوشت و بفرمود تا روغن زیت بیاوردند و آن حضرت بر گوشت بریخت من با آن حضرت بخوردم

و هم در آن کتاب از یونس بن یعقوب مروی است که گفت در مدینه بودیم حضرت صادق علیه السلام بما رسولى بفرستاد که برای ما پالوده بسازید و اندك بسازيد پس كاسه كوچك تقديم كرديم

و دیگر در کافی از محمّد بن عليّ حلبي مسطور است که گفت از حضرت ابی عبد الله علیه السلام از طعام پرسش کردم فرمود : ﴿عَلَيْكَ بِالْخَلِّ وَ الزَّيْتِ فَإِنَّهُ مَرِي ءٌ وَ إِنَّ عَلِيّاً كَانَ يُكْثِرُ أَكْلَهُ وَ إِنِّي أُكْثِرُ أَكْلَهُ وَ إِنَّهُ مَرِي ءٌ﴾ ، بر تو باد بخوردن سرکه و زیت چه طعامی لذیذ است و علیّ علیه السلام از این طعام بسیار تناول فرمودی من نيز بسيار می خورم و لذیذ است

ص: 221

و هم در کافي مسطور است که اسماعیل بن جابر گفت حضرت صادق علیه السلام فرمود : ﴿إِنَّا لَنَبْدَأُ بِالْخَلِّ عِنْدَنَا کَمَا تَبْدَءُونَ بِالْمِلْحِ عِنْدَکُمْ وَ إِنَّ اَلْخَلَّ لَیَشُدُّ اَلْعَقْلَ﴾ ما در هنگام خوردن طعام از نخست بخوردن سرکه مبادرت می کنیم چنان که شما در هنگام اكل طعام بنمك مسابقت می جوئید همانا سرکه عقل را استوار و سخت می گرداند.

و نیز آن کتاب از سعدان بن مسلم از معتب مروی است که ﴿لَمَّا تَعَشَّی أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ لِی إِذَا دَخَلْتَ اَلْخِزَانَهَ فَاطْلُبْ لِی سُکَّرَتَیْنِ﴾ معلوم باد اگر تغشی با غين معجمة و شين نقطه دار باشد بمعنی مقاربت است و اگر با عین مهمله باشد بمعنی شام خوردن است بالجمله می گوید چون حضرت ابي عبدالله علیه السلام شام بشكست با من فرمود چون درون خزانه شدی دو پاره تبزد برای من بیاور عرض کردم فدای تو شوم در آن جا چیزی نیست فرمود : « ويحك » داخل شو پس بخزانه شدم و در آن جا دو سكرة ديدم و بآن حضرت آوردم .

و هم در آن کتاب مسطور است که شخصی بحضرت ابی عبدالله علیه السلام از وجع شکایت برد فرمود چون در فراش خویش جای گرفتی دو جبّه طبرزد بخور می گوید چنان کردم و شفا یافتم و این داستان را با یکی از اطبای حاذق بگذاشتم از روی تعجّب گفت ابو عبدالله علیه السلام این علم را از کجا بدانست چه این معالجه از مخزون علم ما است همانا باید صاحب کتاب ها باشد و از بعضی کتب بدیعه خویش دریافته است

و دیگر در کافی و بحار الأنوار و حلية المتّقين مسطور است از سلیمان ابن خالد مروی است که در فصل تابستان بر خوان طعام حضرت ابی عبدالله علیه السلام حاضر شدم پس خوانی بیاوردند که نانی در آن بود و کاسه حاضر کردند که از گوشت و ترید مملوّ بود و بخار همی برآورد آن حضرت دست در کاسه کرد چون گرم بود دست مبارك برداشت و همی فرمود : ﴿ نَسْتَجِيرُ بِاللَّهِ مِنَ النَّارِ نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ النَّارِ نَحْنُ لَا نَقْوَي عَلَي هَذَا فَكَيْفَ النَّارُ﴾

ص: 222

زینهار می جویم از خداوند از نار پناه می برم بخداوند از آتش همانا تاب این گرمی و حرارت را نداریم پس چگونه می باشد آتش جهنم و این کلام را مکرّر همی فرمود تا کلاسه از آن حرارت بنشست پس دست مبارک در کاسه برد ما نیز دست بکاسه بردیم و بخورد و بخوردیم و بروایتی فرمود: ﴿هَذَا مَا لَا نَصْبِرُ عَلَیْهِ فَکَیْفَ النَّارُ هَذَا مَا لَا نَقْوَی عَلَیْهِ فَکَیْفَ النَّارُ هَذَا مَا لَا نُطِیقُهُ فَکَیْفَ النَّارُ ﴾

پس از آن خوان طعام را برداشتند آن حضرت فرمود: ای غلام چیزی برای ما بیاور پس طبقی از خرما بیاورد من دست بآن دراز کردم و نگران شدیم که خرماست عرض کردم «اصلحك الله» اکنون وقت خوردن انگور ها و میوه هاست فرمود: این تمر است بعد از آن با غلام فرمود: تمر را برگیر و چیزی برای ما بیاور آن غلام همچنان طبقی از خرما بیاورد دست دراز کردم و عرض کردم تمر است فرمود: بدرستی که این خرمائی طيّب و نیکو است .

و هم در حلية المتّقين از آن حضرت مروی است که مکروه می داشت که تا از طعام چیزی در دست باشد دست را بدستمال پاک فرماید تا گاهی که خود آن حضرت دست مبارک را می مکید یا بطفلیکه پهلوی آن حضرت بود بدادی تا بمکیدی و این کار برای حرمت طعام بود و هم در آن کتاب از آن حضرت منقول است که ما ابتدا بنمك و ختم بسركه مي كنيم.

و هم در آن کتاب مذکور است که حضرت صادق علیه السلام فرمود : روزی بمنزل سفّاح که یکی از خلفای بنی عباس است برفتم و این وقت سفره ای گسترده بود دست مرا بگرفت و به نزد خود کشید پای من بر کنار سفره واقع شد پس آن چند اندوهگین شدم که خدا داند چه این کفران نعمت است .

و هم در آن کتاب از آن حضرت مروی است که چون خوان را بگذارند بگو ﴿بِسْمِ اَللَّهِ﴾ و چون شروع نمائی بگو ﴿بِسْمِ اَللَّهِ عَلَی أَوَّلِهِ وَ آخِرِهِ﴾ ، و چون خوان را بردارند بگو ﴿اَلْحَمْدُ لِلَّهِ﴾

و هم در آن کتاب از زراره منقول است که روزی در خدمت حضرت صادق

ص: 223

عليه السّلام طعام خورد بسیار می فرمود: ﴿ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِی جَعَلَنِی أَشْتَهِیهِ في عافين﴾

و هم در آن کتاب از عبدالله ارجانی مسطور است که در خدمت حضرت صادق علیه السّلام شدم و نگران شدم که بعد از طعام تفحّص می فرماید و آن چه بر زمین افتاده حتی کنجد و امثال آن را بر می دارد عرض کردم فدای تو شوم این ها را هم بر می چینی فرمود این ها روزی توست مگذار از برای دیگری چه این ها شفای دردی باشند و بروایتی دیگر فرمود که خوردن آن فقر را از خورنده آن و فرزندان او تا فرزند هفتم بر طرف می گرداند و هم در آن کتاب منقول است که حضرت صادق سلام الله علیه ربینه را دوست می داشت و آن آش با قلیه بوده است که مویز در آن می کرده اند

و دیگر در آن کتاب و کتاب کافی از یکی از غلامان آن حضرت مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام خرمائی بخواست و بخورد و فرمود : ﴿ما بی شَهوَهٌ ، و لکِنّی أکَلتُ سَمَکاً﴾ يعنی مایل تمر نبودم اما ماهی خورده بودم آن گاه فرمود : ﴿مَنْ بَاتَ وَفِي جَوْفِهِ سَمَكٌ لَمْ يُتْبِعْهُ بِتَمَرَاتٍ أَوْ عَسَلٍ لَمْ یَزَلْ عِرْقُ اَلْفَالِجِ یَضْرِبُ عَلَیْهِ حَتَّی یُصْبِحَ﴾ هر کسی شب بروز آورد و ماهی خورده باشد و پس از ماهی چند دانه خرما یا مقداری عسل نخورد یک سره رك فالج در بدنش جنبش می کند تا بامداد نماید .

و دیگر در کتاب کافی از خالد بن نجيح مروی است که در شهر رمضان در شهر با حضرت ابی الحسن علیه السلام اول و ابی عبدالله علیه السلام افطار می کردم و نخست ماکولی که می آوردند کاسه از ترید سرکه و زیت بود و آن حضرت ابتداء سه لقمه از آن تناول می فرمود بعد از آن قدح بزرگ را می آوردند

و هم در کافي از حماد بن عثمان مسطور است که در خدمت ابی عبدالله علیه السلام بودم شیخی از مردم عراق بخدمتش در آمد فرمود از چه روی کلام ترا دیگرگون می بینم عرض کرد دندان های جلو دهن من افتاده از این جهت در تکلّم من نقصان رسیده است آن حضرت فرمود بعضی از دندان های من نیز افتاده چندان که شیطان

ص: 224

کند و می گوید چون دیگر دندان ها نیز بیفتد با چه چیز می خوری پس می گویم : ﴿ لاحَولَ وَ لا قُوَّهًَْ اِلاّ باللهِ﴾ ، پس از آن فرمود : ﴿عَلَیْکَ بِالثَّرِیدِ فَإِنَّهُ صَالِحٌ وَ اِجْتَنِبِ اَلسَّمْنَ فَإِنَّهُ لاَ یُلاَئِمُ اَلشَّیْخَ ﴾ ، بر تو باد بخوردن ترید که غذای صالح و نيك است و دوری کن از روغن چه با مزاج مردمان سالخورده ملایم نیست .

معلوم باد که شیطان را در پهنه قدس و جلالت و عرصه زهد و تقوی و نبالت حضرات ائمّه هدى سلام الله علیهم هیچ راهی نیست بلکه حکم اور و ظلمت و ضدّیت و بینونیّت کامل دارد و اگر خودی می نماید هم چنان از برای آن است که عدم تأثیر وسوسه او در این وجودات مقدّسه مکشوف آید چنان که گاهی در هنگام نماز علىّ بن الحسين علیهما السلام نمودار و نگون سار و گاهی در حضرت دیگران پدیدار و خوار می گشت و نیز در باب روغن که در این حدیث شریف و بعضی احادیث دیگر رسیده است شاید سوای آن حکمتی که ائمّه علیهم السلام بر آن عارف هستند راجع به اکثار آن باشد ﴿و الْعِلْمُ عِندَ اللَّهِ تعالى و الرَّاسِخِینَ فِی الْعِلْمِ﴾

و نیز در کافی از ابو بصیر مروی است که با حضرت ابی عبدالله علیه السلام مشغول اكل طعام بودیم پس از گوشت شتر برای ما بیاوردند من گمان کردم از خانه خود آن حضرت است پس بخوردیم آن گاه قدحی بزرگ از شیر بیاوردند آن حضرت از شیر بیاشامید و با من فرمود: ای ابو محمّد بیاشام من بچشیدم و عرض کردم فدای تو شوم شیر است فرمود : ﴿إِنَّهَا اَلْفِطْرَهُ ﴾ يعنى طرّى است و تازه است از آن پس خرما بیاوردند و ما بخوردیم.

و هم در آن کتاب از عیص بن قاسم مسطور است که در حضرت ابی عبد الله علیه السلام چاشت بشکستم فرمود: آیا می دانی این چیست عرض کردم نه فرمود: ﴿هَذَا شِیرَازُ اَلْأُتُنِ اِتَّخَذْنَاهُ لِمَرِیضٍ لَنَا فَإِنْ أَحْبَبْتَ أَنْ تَأْکُلَ مِنْهُ فَکُلْ﴾ معلوم باد شیراز آن شیر رائب را گویند که آبش مستخرج شده باشد

در مجمع البحرين باين حدیث اشارت کند و گوید شیراز بر وزن دینار آن شير رائب است که آبش را گرفته باشند و بعضی گفته اند آن شیری است که

ص: 225

بجوشانند تا ثخونت یابد و سرشیر شود چندان که به ترشی مایل گردد و ظاهر چنان می نماید که مراد برائب آن شیری است که سخت و غلیظ شده باشد خواه ترش گردد مثل ماست یا ترش نباشد مثل پنیر تازه بالجمله می فرماید این شیراز گورخراست برای ناخوش خودمان گرفته ایم اگر دوست می داری از آن بخوری پس بخور .

و هم در آن کتاب از یحیی بن عبدالله مروی است که گفت در حضرت ابی عبدالله علیه اللام حضور داشتم پس برای ما سکرّ جاتی آوردند و آن حضرت با دست مبارک بیکی از آن ها اشارت کرد و فرمود این شیراز گورخر است برای شخصی عليل که نزد ماست گرفته ایم هر کس می خواهد پس بخورد و هر کس می خواهد بجای گذارد.

صاحب مجمع البحرین می گوید در حدیث وارد است که سؤال کردند از شیری که بخرند و در پستان باشد فرمود جایز نیست مگر این که در سکرجه دوشیده شود و سکرجه بضم سین مهمله و کاف و راء مهمله مشدّده ظرفی است كوچك و در آن اندک خورشی می خورند و این لفظ فارسی است و بعضی گفته اند صواب چنان است که بفتح راء باشد چه فارسی معرّب است و راء در اصل مفتوح است

و هم در آن کتاب از محمّد بن فضل نیشابوری مروی است که مردی در حضرت ابی عبدالله علیه السلام در آمد و پرسید که پنیر حلال است یا نیست فقال : ﴿دَاءٌ لَا دَوَاءَ لَهُ ﴾ دردی است که دوائی از بهرش نیست چون هنگام عشاء فرا رسید آن مرد بآنحضرت حاضر شد و دید پنیر در خوان نهاده اند عرض کرد فدای تو شوم هنگام چاشت از پنیر از تو بپرسیدم فرمودی دردی است که دوائی در آن نیست و در این ساعت بر خوان طعام می بینم فرمود : ﴿هُوَ ضارٌّ بِالْغَداهِ نافِعٌ بِالْعَشیِّ وَ یَزِیدُ فِی مَاءِ الظَّهْر﴾ یعنی پنیر در طعام چاشتگاه زبان دارد و در طعام شبانگاه نافع است و در آب پشت می افزاید و روایت کرده اند که مضرّت پنیر در قشر و پردۀ آن است.

ص: 226

معلوم باد که سؤال راوی از حلال و حرام بودن پنیر از آن است که بیشتر وقت مایه آن را از حیوان مرده می گیرند و مقیّد بآن نیستند چنان که در احادیث دیگر که از این پس انشاء الله تعالى مذکور آید مکشوف گردد و می تواند بود که مقصود از قشر و پوست آن پوستی باشد که بعد از آن که پنیر بخشکد پدید آید چه قشر بكسر قاف غشای شییء است خواه بحسب خلقت باشد يا من حيث العرض .

و دیگر در کافی از یونس بن يعقوب مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود : ﴿مَا یَأْتِینَا مِنْ نَاحِیَتِکُمْ شَیْءٌ أَحَبَّ إِلَیَّ مِنَ اَلْأَرُزِّ وَ اَلْبَنَفْسَجِ إِنِّی اِشْتَکَیْتُ وَجَعِی ذَاکَ اَلشَّدِیدَ فَأُلْهِمْتُ أَکْلَ اَلْأَرُزِّ فَأَمَرْتُ بِهِ فَغُسِلَ فَجُفِّفَ ثُمَّ قُلِیَ وَ طُحِنَ فَجُعِلَ لِی مِنْهُ سَفُوفٌ بِزَیْتٍ وَ طَبِیخٌ أَتَحَسَّاهُ فَذَهَبَ اَللَّهُ بِذَلِکَ اَلْوَجَعِ ﴾ از ناحيه شما نمی رسد ما را چیزی که در حضرت من از برنج و بنفشه محبوب تر باشد همانا من از این وجع که بدان اندر بودم شکایت و ناله بر آوردم مرا الهام شد که برنج بخورم پس بفرمودم تا برنج را بشستند و بخشکانیدند آن گاه برشته و آرد کردند و از آن بازیت ترتیب سفوفی و طبیخی دادند و خدای تعالی از همان سفوف این درد را از من برگرفت .

و هم در آن کتاب از عثمان بن عیسی از آن حضرت مروی است که فرمود : ﴿نِعْمَ اَلطَّعَامُ اَلْأَرُزُّ وَ إِنَّا لَنَدَّخِرُهُ لِمَرْضَانَا ﴾ برنج نیکو طعامی است و ما از بهر رنجوران خود ذخیره می کنیم و در روایت دیگر فرمود: مرضای خود را بآن مداوا می نمائیم .

و هم در آن کتاب از حمران مسطور است که وقتی حضرت ابی عبدالله علیه السلام را درد شکم عارض شد بفرمود تا از برنج طبخ کرده سماق نیز در آن بکار بردند آن حضرت تناول فرمودند و آسایش یافتند

و هم در آن کتاب از محمّد بن الفيض مسطور است که در خدمت ابی عبدالله علیه السلام شوربائی از عدس بخوردم و عرض کردم فدای تو شوم مردمان چنان می گویند که هشتاد پیغمبر عدس را پاک و مقدّس فرموده اند فرمود : ﴿كَذَبُوا ،وَاللّهِ ، وَ لاَ عِشْرُونَ

ص: 227

نَبِيّاً﴾ سوگند با خدای دروغ گفته اند که هشتاد تن پیغمبر این کار کرده اند بیست تن هم نکرده اند.

و هم در كافي از عمّار ساباطی مروی است که گفت در خدمت حضرت ابی عبدالله علیه السّلام بودم پس رطبی بیاوردند آن حضرت از رطب تناول همی فرمود و آب بیاشامید و آن ظرف را بمن داد و من مکروه داشتم که رد نمایم پس بیاشامیدم چندان که آن حضرت این کار را مراراً بپای برد پس عرض کردم بلغم در مزاج من غلبه دارد و با اهرن طبیب حجّاج بگفتم با من گفت آیا ترا درخت خرمائی در بوستان هست گفتم آری گفت : ﴿عُدَّ عَلَیَّ مَا فِیهِ فَعَدَدْتُ حَتَّی بَلَغْتُ الْهِیرُونَ﴾ انواع درخت خرما را بر شمردم تا به خرمای هبرون رسیدم گفت چون می خواهی بخوابی هفت دانه از آن خرما بخور و آب نیاشام بدستور او کار کردم لکن آن حالت دریافتم که همی خواستم آب دهن بیفکنم نتوانستم

لاجرم بطبيب مزبور شکایت بردم گفت آب بیاشام لكن اندك بخور و امساك بجوی تا طبیعت تو بحالت اعتدال اندر شود و چنان که گفت کار می کنم حضرت ابو عبد الله علیه السلام فرمود : ﴿أَمَّا أَنَا فَلَوْ لاَ اَلْمَاءُ بِالْبَیْتِ لاَ أَذُوقُهُ﴾ یعنی اما من اگر در خانه آب نباشد از خرما نمی خورم کفایت از این که چون خرما بخورند لذّت آب را دریابند و در جلد چهاردهم بحار نیز این اخبار مسطور است .

و نیز در کافی از ابوالحسن الرّسان مسطور است که در جاده و طریق خورنن مشغول شتر چرانی بودم پس نگران جماعتی شدم که می آمدند بپاره نزدیک رفتم و گفتم این جماعت کیستند گفت جعفر بن محمّد علیهما السلام و عبد الله بن الحسن می باشند که ایشان را نزد منصور می برند می گوید بعد از آن از حال ایشان بپرسیدم گفتند در حیره نزول داده اند

بامدادان بسلام ایشان برفتم و در پیش ایشان سبدهای خرما بدیدم که از کوفه بایشان هدیه کرده بودند پس روی یکی را بر گشودند و حضرت امام جعفر دست مبارک بر کشید و از آن رطب تناول فرمود مرا نیز فرمان داد تا بخورم پس

ص: 228

از آن با عبدالله بن حسن فرمود : ای ابو محمّد می بینی چه نیکو رطبی است آن گاه روی با من آورد و فرمود : ﴿یَا أَهْلَ اَلْکُوفَهِ فُضِّلْتُمْ عَلَی اَلنَّاسِ فِی الْمَطْعَمِ بِثَلَاثٍ سَمَکِکُمْ هَذَا اَلْبُنَانِیُّ وَ عِنَبِکُمْ هَذَا اَلرَّازِقِیُّ وَ رُطَبِکُمْ هَذَا اَلْمُشَانُ﴾ ای مردم کوفه بماهی بنانی و انگور رازقی و رطب مشان خودتان بر مردمان فزونی دارید مشان بر وزن غراب نيكوتر اقسام خرما را گویند .

و هم در آن کتاب از حماد بن عثمان مروی است که حضرت امام جعفر صادق علیه السلام می فرمود : ﴿ مَا مِنْ شَیْءٍ أُشَارَکُ فِیهِ أَبْغَضَ إِلَیَّ مِنَ اَلرُّمَّانِ، وَ مَا مِنْ رُمَّانَهٍ إِلاَّ وَ فِیهَا حَبَّهٌ مِنَ اَلْجَنَّهِ ، فَإِذَا أَکَلَهَا اَلْکَافِرُ بَعَثَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَیْهِ مَلَکاً فَانْتَزَعَهَا مِنْهُ ﴾ در هیچ چیز با من مشارکت نورزند که از مشارکت ورزیدن در انار ناخوب تر افتد و هیچ اناری نباشد مگر آن که در آن یک دانه از انار بهشت باشد از این روی چون کافری انار بخورد خدای تعالی فرشته را بدو برانگیزد تا آن حبّه بهشتی را از آن بیرون آورد .

و هم در آن کتاب از مفضل مروي است که آن حضرت فرمود: ﴿مَا مِنْ طَعَامٍ آکُلُهُ إِلاَّ وَ أَنَا أَشْتَهِی أَنْ أُشَارَکَ فِیهِ أَوْ قَالَ یَشْرَکَنِی فِیهِ إِنْسَانٌ إِلاَّ اَلرُّمَّانَ فَإِنَّهُ لَیْسَ مِنْ رُمَّانَهٍ إِلاَّ وَ فِیهَا حَبَّهٌ مِنَ اَلْجَنَّهِ ﴾ هیچ گونه طعامی از اطعمه نمی خورم مگر این که دوست می دارم کسی با من شريك گردد مگر انار چه هیچ اناری نیست مگر این که حبّه از انار بهشت را داراست

و هم در آن کتاب از يزيد بن عبدالملك نوفلي مروي است که گفت بحضرت أبي عبد الله علیه السلام در آمدم اناري در دست مبارکش بود پس با معتب خادم خود فرمود: ﴿ یَا مُعَتِّبُ أَعْطِهِ رُمَّانَهً فَإِنِّی لَمْ أُشْرَکْ فِی شَیْءٍ أَبْغَضَ إِلَیَّ مِنْ أَنْ أُشْرَکَ فِی رُمَّانَهٍ﴾ اى معتب اناری به یزید بده چه با من در هیچ چیز مشارکت ننمایند که از آن دشوارتر باشد که در انار شرکت جویند پس آن امام والا مقام حجامت کرد و مرا بفرمود تا حجامت کردم آن گاه اناری دیگر بخواست و فرمود ای یزید : ﴿یُّمَا مُؤْمِنٍ أَکَلَ رُمَّانَهً حَتَّی یَسْتَوْفِیَهَا أَذْهَبَ اَللَّهُ اَلشَّیْطَانَ عَنْ إِنَارَهِ قَلْبِهِ أَرْبَعِینَ

ص: 229

صباحاً وَ مَنْ أَکَلَ اِثْنَتَیْنِ أَذْهَبَ اَللَّهُ اَلشَّیْطَانَ عَنْ إِنَارَهِ قَلْبِهِ مِائَهَ یَوْمٍ وَ مَنْ أَکَلَ ثَلاَثاً حَتَّی یَسْتَوْفِیَهَا أَذْهَبَ اَللَّهُ اَلشَّیْطَانَ عَنْ إِنَارَهِ قَلْبِهِ سَنَهً وَ مَنْ أَذْهَبَ اَللَّهُ اَلشَّیْطَانَ عَنْ إِنَارَهِ قَلْبِهِ لَمْ یُذْنِبْ وَ مَنْ لَمْ یُذْنِبْ دَخَلَ اَلْجَنَّهَ ﴾

هر بنده مؤمنى يك انار را تا بآخر بخورد و چیزی بر جای نگذارد خدای تعالی شیطان را از فروز و فروغ دل او تا چهل روز دور کند و هر کس دو دانه انار را بتمامت بخورد چندان که حبه باقی نگذارد خدای تعالی ظلمت وسوسه شیطان را تا یک صد روز از نور دل او دور فرماید و هر کس سه دانه انار را بجمله صرف نماید و حبه از دست ندهد خدای تعالی فروغ آینه قلب او را از زنك ظلمت وسوسه شیطان تا یک سال دور بدارد و هیچ گناه نکند و هر کس گناه نکند داخل بهشت می شود .

معلوم باد شاید یکی از علت های این فایده بزرگ این است که چون انار مسکّن حرارت سودا و صفرا و مجلّی قلب است چون خورده آید قلب را روشن گرداند و از وسوسه قوای غضبیّه و خیالات ابلیسیّه آسوده بدارد و بسبب آن بهره بهشتی که در آن است انسان را از ارتکاب معاصی باز دارد تا استحقاق جنّت یابد .

و نیز در آن کتاب از مفضل بن عمر مسطور است که در حضرت ابی عبدالله علیه السلام از تب سخن می رفت فرمود: ﴿ إِنَّا أَهْلُ بَیْتٍ لاَ نَتَدَاوَی إِلاَّ بِإِفَاضَهِ اَلْمَاءِ اَلْبَارِدِ یُصَبُّ عَلَیْنَا وَ أَکْلِ اَلتُّفَّاحِ﴾ ما اهل بیتی هستیم که در تب جز بریختن آب سرد برخودمان و خوردن سیب مداوی نمی جوئیم .

و هم در آن کتاب از ابو بصیر مروي است که مرا میهمانی بود مایل به اترج و عسل گردید هر دو را بدو اطعام کردم و خود نیز با او بخوردم ابي عبد الله علیه السلام راه بر گرفتم و مائده در حضور مبارکش نهاده بودند فرمود نزديك آی و بخور عرض کردم پیش از آن که بآستان ملك آشيان تشرّف يابم اترج و عسل بخوردم و اکنون احساس ثقل و سنگینی آن را می نمایم چه در خوردن آن

آن گاه بحضرت

ص: 230

اکثار نمودم.

فرمود: ای غلام نزد کنیز شو و بدو بگوی ﴿اِبعَثی إلَینا بِحَرفِ رَغیفٍ یابِسٍ مِنَ الَّذی تُجَفِّفُهُ فِی التَّنّورِ﴾ يعنی چند گرده از اقسام نانی که در تنور خشك نموده اید بیاور چون بیاورد با من فرمود از این نان خشك بخور که ترنج را هضم می نماید پس از آن نان بخوردم و چون بپای شدم گویا هیچ نخورده بودم.

و دیگر در آن کتاب از ابو اسامه مروی است که بحضرت ابی عبدالله سلام الله علیه در آمدم پس مقداری مویز نزد من نهادند و من بخوردم .

و دیگر در آن کتاب از حنان مروی است که در خدمت أبي عبد الله صلوات الله علیه مشغول طعام بودیم آن حضرت میل به تره و سبزی فرمود امّا من بعلت مرضی که در من بود امتناع ورزیدم پس بجانب من التفات كرد و فرمود آیا نمی دانی که هیچ طبقی در حضرت امیر المؤمنین علیه السلام نمی نهادند جز آن که سبزی در آن بود عرض کردم فدای تو شوم از چه روی فرمود ﴿لِأَنَّ قُلُوبَ اَلْمُؤْمِنِینَ خَضِرَهٌ وَ هِیَ تَحِنُّ إِلَی أَشْکَالِهَا﴾ زیرا که قلوب مردم مؤمن سبز و خرم است و بآن چه سبز است مایل است .

و هم در آن کتاب از محمّد بن الفيض مروی است که در خدمت أبی عبدالله سلام الله علیه تغدی نمودم و در خوان طعام تره و سبزی بود و مردی سالخوده با ما بود و از تناول گندنا و تره دوری می گرفت فرمود ﴿أَمَّا أَنْتُمْ فَتَزْعُمُونَ أَنَّ اَلْهِنْدَبَاءَ بَارِدَهٌ وَ لَیْسَتْ کَذَلِکَ وَ لَکِنَّهَا مُعْتَدِلَهٌ وَ فَضْلُهَا عَلَی اَلْبُقُولِ کَفَضْلِنَا عَلَی اَلنَّاسِ﴾ يعني آيا شما چنان گمان می برید که کاسنی مزاجش سرد است و مردم سالخورده را که مزاجشان سرد است و حرارت غریزی ایشان کم است زیان می رساند و چنین نیست که دانسته اید بلکه معتدل المزاج است و فضل آن بر سبزی ها مثل فضل و فزونی ما می باشد بر مردمان

و هم در آن کتاب از حنان بن سدیر مروی است که در خدمت أبي عبد الله علیه السلام بر مائده بودیم من بخوردن کاسنی میل کردم فرمود ای حنان از چه روی کرّات نمی خوری و آن نوعی از تره و گندناست عرض کردم بسبب آن روایتی که از شماها در

ص: 231

فضيلت هندبا رسیده است فرمود آن روایت که از ما رسیده چیست عرض کردم از شما روایت کرده اند که فرموده اید می چکد برتره هر برتره هر روز از بهشت قطره فرمود ﴿علی الْکُرَّاثِ إِذَنْ سَبْعُ قَطَرَاتٍ﴾ اگر بر هندبا قطره بچکد بر تره هفت قطره می چکد عرض کردم چگونه باید خورد ، فرمود ﴿اقْطَعْ أُصُولَهُ وَ اقْذِفْ بِرُءُوسِهِ﴾ ریشه های آن را قطع کن و سرهایش را بیفکن یعنی بن و سرش را جدا کرده بقیه را بخورند .

و هم در آن کتاب از حنان مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام گاهی که با آن حضرت مشغول طعام خوردن بودم و فجل یعنی ترب بمن بداد شنیدم فرمود ای حنان بخور تربچه را ﴿فَإِنَّ فِيهِ ثَلَاثَ خِصَالٍ وَرَقُهُ يَطْرُدُ الرِّيَاحَ وَ لُبُّهُ يُسَرْبِلُ الْبَوْلَ وَ أُصُولُهُ تَقْطَعُ اَلْبَلْغَمَ ﴾ و در کتاب مکارم و بعضی نسخ کافی بجای ﴿یسر بل يسهل﴾ و در پاره یسیل منظور است و بصواب نزدیک تر است یعنی در ترب سه خصال و خاصیت است برگش ریاح غلیظه را می برد و مغزش اسباب انحدار بول می شود و ریشه اش بلغم را قطع می نماید .

و دیگر در کافی وحلية المتقين مسطور است که شخصی در خدمت أبي عبدالله علیه السلام حضور داشت آن حضرت بفرمود تا خرمائی بیاوردند و از آن بخورد و آب همی آشامید عرض کردم فدایت گردم اگر آب بعد از آن نیاشامید بهتر است فرمود : ﴿ إِنَّمَا آکُلُ اَلتَّمْرَ لِأَسْتَطِیبَ عَلَیْهِ اَلْمَاءَ ﴾ خرما را از آن می خورم که لذت آب را دریابم یعنی چون خرما خورده شود عطش حاصل می شود و لذت آب را می برند

و هم در کافی از داود رقّی مسطور است که در خدمت حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه بودم و آن حضرت آب طلب کرد و چون بیاشامید حالت گریستن در آن حضرت پدید شد و هر دو چشم مبارکش را اشك فرو گرفت پس از آن فرمود ای داود خدا لعنت كند قاتل حسين علیه السلام را ﴿مَا مِنْ عَبْدٍ شَرِبَ الْمَاءَ فذکر الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلَامُ وَ أَهْلِ بَیْتِهِ وَ لَعَنَ قَاتِلَ إلَّا کتب اللَّهُ لَهُ مَاتَ أَلْفَ حَسَنَهٍ وَ حَطَّ عَنْهُ مَاتَ وَ أَلْفِ سَیِّئَهٍ وَ رَفَعَ لَهُ مَاتَ أَلْفُ دَرْجِهِ وَ کانما أَعْتَقَ مَاتَ أَلْفُ رَقَبَهُ وَ حَشَرَهُ اللَّهُ تعالى

ص: 232

یَوْمَ الْقِیَامَهِ ثَلِجَ الفوائد﴾

هیچ بنده نیست که آب بیاشامد پس حسین و اهل بيت آن حضرت عليهم السلام و عطش و مصائب ایشان را یاد کند و بر کشنده او لعنت نماید مگر این که خدای تعالی در نامه اعمال او صد هزار حسنه بنویسد و صد هزار سیئه بسترد و صد هزار درجه از بهرش بر کشد و گویا چنین کسی صد هزار تن مملوك آزاد کرده باشد و خدای تعالی او را در قیامت با نفس مطمئنه برانگیزد و آزاد محشور فرماید .

در جلد چهاردهم بحار الانوار از عبدالله بن سنان مروی است که مردی از حضرت أبي عبد الله سؤال کرد که پنیر حلال است یا حرام فرمود ﴿إِنَّ أَکْلَهُ یُعْجِبُنِی﴾ بدرستی که خوردن آن مرا بعجب می آورد آن گاه پنیر بخواست و بخورد .

و هم در آن کتاب از محبوب بن یوسف مردیست که چون حضرت ابی عبدالله علیه سلام الله بحیره درآمد با جماعتی پیوستانی روی نهاد چون صاحب باغ آن حضرت را بدید سخت عظیم شمرد و اعظام نمود و خرماهای رنگارنگ بچید و در حضور مبارکش حاضر ساخت ، امام علیه السلام دست مبارك بر يك صنف آن بگذاشت فرمود این خرما را چه می نامید عرض کرد سابری فرمود ﴿ نُسَمِّیهِ عِنْدَنَا عَذْقَ بْنَ زَیْدٍ﴾ ما او را عذق زید می نامیم پس از آن از قسمی دیگر بپرسید که شما چه نامش نهاده اید عرض کرد صرفان فرمود ﴿ نِعْمَ اَلتَّمْرُ لاَ دَاءَ وَ لاَ غَائِلَهَ أَمَا إِنَّهُ مِنَ اَلْعَجْوَهِ.﴾ خوب خرمائی که نه دائی و نه غایله دارد همانا آن خرما از عجوه است

معلوم باد عذق بن زید در لغت مذکور نیست لکن در قاموس می نویسد که «النخلة بحملها» تا بآن جا که می گوید ﴿و أُطُمٌ بالمدینَةِ لَبني امية بن زيد﴾ .

و هم در آن کتاب از عبدالعزیز عبدی مسطور است که حضرت ابی عبد الله صلوات الله عليه فرمود ﴿ لَوْ کُنْتُ بِالْعِرَاقِ لَأَکَلْتُ کُلَّ یَوْمٍ رُمَّانَهً سُورَانِیَّهً وَ اِغْتَمَسْتُ فِی اَلْفُرَاتِ غَمْسَهً﴾ اگر در عراق بودم هر روزی اداری سورانی بخوردم و در آب فرات فرو رفتم و هم در آن کتاب از سعید بن غزوان مروی است که حضرت أبي عبدالله عليه السلام بهر شب جمعه انار می خورد.

ص: 233

و هم در آن کتاب از ابراهیم بن عبدالحمید مذکور می باشد که حضرت ابی عبد الله علیه السلام هر وقت می خواست انار تناول نماید در زیر آن دستمالی پهن می کرد از سبب این کار بپرسیدند فرمود بعلت آن است که در انار حبه چند از بهشت است عرض کردند مردم یهود و نصرانی و دیگران نیز انار می خورند فرمود ﴿إِذَا کَانَ ذَلِکَ بَعَثَ اَللَّهُ إِلَیْهِ مَلَکاً فَانْتَزَعَهَا مِنْهُ لِئَلاَّ یَأْکُلَهَا﴾ هر وقت از این گونه مردم خواهند انار بخورند خدا فرشته بفرستد تا حبه های بهشت را از آن بیرون بیاورد تا جماعت کفار از آن برخوردار نشوند .

و هم بروایت عبد الحمید چون أبو عبدالله علیه السلام خواستی انار تناول فرماید بر روی دامان مبارکش بگسترد و هر وقت دانه فرو افتادی بخوردی و گفتی ﴿لَوْ کُنْتُ مُسْتَأْثِراً عَلَی أَحَدٍ لاَسْتَأْثَرْتُ اَلرُّمَّانَ﴾ یعنی اگر من منفرد می داشتم خود را بچیزی و خود را بر دیگری در انفراد بآن برگزیده می خواستم در جنس غرض آن حضرت ازین کلام بیان فضل انار و کثرت منافع آن است.

و هم در آن کتاب از درست بن ابی منصور مذکور است که گفت مفضّل بن عمر مرا بحضرت ابی عبد الله علیه السلام بفرستاد پس در روزی تابستانی بآن حضرت در آمدم و در حضور مبارکش طبقی از سیب سبز بود سوگند با خدای شکیبائی ننمودم تا بحضرتش عرض کردم فدای تو شوم آیا از این سیب می خوری و مردمانش مکروه می شمارند.

راوی می گوید ﴿ قَالَ كَأَنَّهُ لَمْ یَزَلْ یَعْرِفُنِی﴾ با من چنان پاسخ داند و باستیناس و تلطف سخن کرد که گویا از قدیم الایام مصاحب من بوده یا با آن رفعت و شرافت که آن حضرت را بود با این که من این گونه در حضرتش جسارت ورزیدم آن گونه تکلم فرمود که گفتی من از محارم آن حضرت بودم و این از کمال تواضع و حسن معاشرت آن حضرت نسبت بموالی خود بود ﴿ إِنِّی وُعِكْتُ فِی لَیْلَتِی هَذِهِ فَبَعَثْتُ فَأُتِیتُ بِهِ وَ هَذَا یَقْلَعُ الْحُمَّی وَ یُسَكِّنُ الْحَرَارَةَ ﴾ ، یعنی در شب گذشته تب کردم پس بفرستادم

ص: 234

تا ازین سیب بیاوردند و این سیب تب را از میان بر می گیرد و تسکین حرارت می کند راوی می گوید پس بمنزل خود باز شدم و اهل خویش را بجمله دچار تب یافتم پس ایشان را از آن سیب بخورانیدم و آن مرض را از ایشان بر گرفتم.

و هم در آن کتاب از سلیمان بن درستویه واسطی مسطور است که مفضّل عمر از پی حوایج خود مرا بحضرت ابی عبدالله علیه السلام فرستاد در حضور مبارکش سیب سبز بدیدم عرض کردم فدای تو گردم چیست این؟ فرمود ﴿إِنِّی وُعِکْتُ اَلْبَارِحَهَ فَبَعَثْتُ إِلَی هَذَا لِآکُلَهُ أَسْتَطْفِئُ بِهِ اَلْحَرَارَهَ وَ یُبَرِّدُ اَلْجَوْفَ وَ یَذْهَبُ بِالْحُمَّی﴾ ديشب تب کردم فرمان دادم تا این سیب را بیاوردند تا بخورم و استطفاء حرارت نمايم و اندرون را خنك نمايد و تب را ببرد.

و هم در آن کتاب از یونس بن یعقوب مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام از کراث در عجب بود و هر وقت می خواست تناول فرماید از مدینه بعریض می رفت و عريض بضم عين مهمله بصيغه تصغير نام وادی است در مدینه

معلوم باد که این که آن حضرت هر وقت به تناول گندنا اراده فرمودی بعريض بیرون شدی شاید بسبب بوی آن بوده است چنان که آن خبر دیگر که از آن حضرت از رسول خدای صلی الله علیه و آله مروی است که این که رسول خدای از خوردن كراث نهی فرمود برای آن است که فرشته بوی آن را در می یابد مؤید این است و این نهی تنزیهی است .

و هم در آن کتاب از محمّد بن فیض مسطور است که در مصاحبت حضرت ابی عبدالله علیه السلام بعیادت مولای آن حضرت در مدینه برفتیم چون بسرای او رسیدیم غلامی را ایستاده بدیدیم غلام ابی عبدالله با او گفت برکنار شو آن حضرت فرمود ﴿مَهْ فَإِنَّ أَبَاهُ کَانَ أَکَّالاً لِلْهِنْدَبَاءِ﴾ متعرض وی مباش چه پدرش فراوان کاستی می خورد.

و هم در آن کتاب از یونس بن يعقوب روایت است ﴿قال ابو عبدالله علیه السلام مَرِضْتُ سَنَتَیْنِ أَوْ أَکْثَرَ فَأَلْهَمَنِیَ اَللَّهُ اَلْأَرُزَّ فَأَمَرْتُ بِهِ فَغُسِلَ وَ جُفِّفَ ثُمَّ أُمِسَّ اَلنَّارَ وَ طُحِنَ وَ جَعَلْتُ بَعْضَهُ سَوِیقاً وَ بَعْضَهُ حَسَاءً وَ اِسْتَعْمَلْتُهُ فَبَرَأْتُ﴾ جناب ابی عبدالله صادق سلام الله عليه فرمود دو سال یا بیشتر

ص: 235

رنجور شدم خدای تعالی برنج را بمن الهام فرمود پس بفرمودم برنج را بشستند و خشك نموده نموده و در آتش نیم برشت کرده آرد نمودند پس پاره از آن را سفوف و بعضی را حسو گردانیدم .

کلام آن حضرت ﴿ ثُمَّ أُشِمَّ اَلنَّارَ﴾ يعني اندكی بآتش برشته کردم گویا بوی آن بآن رسید و این کلمه از روی مجاز گفته می شود و در عرب و عجم شایع است.

و در قاموس می گوید «سفت الداء بالكسر سفا و استفته» یعنی «قمحته اواخذنه غير ملتوت وهو سفوف کصبور» و هم می گوید «حسازید المرق» ، یعنی خورد آش را چیزی بعد از چیزی کنحساه و احتساه .

و هم در آن کتاب از مفضل بن عمر مسطور است که در چاشتگاه بحضرت صادق علیه السلام رفتم و آن حضرت بر مائده مشغول طعام بود فرمود ﴿تَعَالَ یَا مُفَضَّلُ إِلَی اَلْغَدَاءِ﴾ بشتاب اى مفضل به تغدی عرض کردم یا سیّدی تغدى نمودم فرمود «ويحك فانّه ارز» همانا برنج است عرض کردم «قد فعلت» من نیز برنج خوردم فرمود: بشتاب تا از بهر تو حدیثی روایت کنم پس بحضور مباركش نزديك شدم و نشستم .

فرمود حدیث کرد مرا پدرم از پدرانش علیهم السلام از رسول خدای صلى الله عليه و سلم ﴿قَالَ أَوَّلُ حَبَّهٍ أَقَرَّتْ لِلَّهِ بِالْوَحْدَانِیَّهِ وَ لِی بِالنُّبُوَّهِ وَ لِأَخِی عَلِیٍّ بِالْوَصِیَّهِ وَ لِأُمَّتِیَ اَلْمُوَحِّدِینَ بِالْجَنَّهِ اَلْأَرُزُّ ثُمَّ قَالَ اِزْدَد﴾ رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود اول دانه که بوحدانیت خدای و نبوّت من و وصایت برادرم علیّ و ببهشت رفتن امّت موحّد من اقرار کرد برنج بود

پس از آن حضرت صادق علیه السلام با من فرمود ﴿ اِزْدَدْ أَکْلاً حَتَّی أَزِیدَکَ عِلْماً ﴾ در خوردن بیفزای تا بر علمت بیفزایم من بیشتر بخوردم و آن حضرت فرمود حدیث کرد پدرم از آبای خودش از پیغمبر صلی الله علیه و آله ﴿ أَنَّهُ قَالَ لَوْ کَانَ اَلْأَرُزُّ رَجُلاً لَکَانَ حَلِیماً﴾ اگر برنج با این صفت و خاصیت که در آن است مردی می بودی هر آینه بخصال حلم و بردباری آراسته بودی آن گاه فرمود بیشتر بخور تا تو را بیشتر بر علم بيفزايم

ص: 236

پس بر اكل بیفزودم و آن حضرت فرمود حدیث فرمود مرا پدرم از پدرانش از پیغمبر صلی الله علیه و آله حضرت فرمودند ﴿إِنَّ اَلْأَرُزَّ یُشْبِعُ اَلْجَائِعَ وَ یُمْرِئُ اَلشَّبْعَانَ﴾ بدرستی که برنج گرسنه را سیر می گرداند و سیر را گوارا می نماید فرمود محبوب ترین طعام در حضرت رسول خدا نارباجه بود .

و ديگر در كافي و كتاب السماء و العالم از مجلدات بحار الانوار و حلية المتقين و یازدهم بحار از عمرو بن شهر مروی است که حضرت أبي عبد الله علیه السلام فرمود ﴿أَصَابِعِی مِنَ اَلْمَأْدُمِ حَتَّی أَخَافَ أَنْ یَرَی خَادِمِی أَنَّ ذَلِکَ مِنْ جَشَعٍ وَ لَیْسَ کَذَلِکَ إِنَّ قَوْماً مَا أُفْرِغَتْ عَلَیْهِمُ اَلنِّعْمَهُ وَ هُمْ أَهْلُ اَلثَّرْثَارِ فَعَمَدُوا إِلَی مُخِّ اَلْحِنْطَهِ فَجَعَلُوهُ خُبْزاً یُنَجُّونَ بِهِ صِبْیَانَهُمْ حَتَّی اِجْتَمَعَ مِنْ ذَلِکَ جَبَلٌ قَالَ فَمَرَّ رَجُلٌ صَالِحٌ عَلَی اِمْرَأَهٍ وَ هِیَ تَفْعَلُ ذَلِکَ بِصَبِیٍّ لَهَا فَقَالَ وَیْحَکُمْ اِتَّقُوا اَللَّهَ لاَ یُغَیِّرْ مَا بِکُمْ مِنْ نِعْمَهٍ فَقَالَتْ کَأَنَّکَ تُخَوِّفُنَا بِالْجُوعِ مَا دَامَ ثَرْثَارُنَا یَجْرِی فَإِنَّا لاَ نَخَافُ اَلْجُوعَ قَالَ فَأَسِفَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ ضَعَّفَ لَهُمْ اَلثَّرْثَارَ وَ حَبَسَ عَنْهُمْ قَطْرَ اَلسَّمَاءِ وَ نَبْتَ اَلْأَرْضِ قَالَ فَاحْتَاجُوا إِلَی مَا فِی أَیْدِیهِمْ فَأَکَلُوهُ فَاحْتَاجُوا إِلَی ذَلِکَ اَلْجَبَلِ قَالَ کَانَ لَیُقَسَّمُ بَیْنَهُمْ بِالْمِیزَانِ﴾ لخت اول اين حدیث باندك اختلافي مسطور شد.

بالجمله می فرماید چندان انگشتان خویش را از طعامی که بر آن است پاک می نمایم که خادم را گمان همی رود که این لیسیدن از حیثیت حرص است و نیست این چنین همانا اهل نهر ثرثار را خداوند قهار بهرگونه نعمت متنعم ساخت و ایشان از مغز گندم نفیس نان پختند و از تکاثر آن چند مغرور و بنعمت یزدان بی اعتنا شدند که بآن استنجا کردند و اطفال خود را از پلیدی پاک ساختند چندان که از آن چه ایشان بآن کار بپای برده بودند چون کوهی فراهم شد.

تا چنان افتاد که وقتی مردی صالح بر زنی بگذشت که طفل خویش را بانان از پلیدی پاك نمود گفت و يحك از خدای بترسید که این را که بدان اندرید دیگرگون نکند و این خصب نعمت را بعسرت نیاورد آن زن گفت گویا ما را از قحطی و گرسنگی می ترسانی همانا تا نهر ثرثار ما جاری و سرشار است بیمی از جوع

ص: 237

نداریم می فرماید خداوند بخشم آمد و آب بسیار ثرثار را دو چندان ساخت لکن باران آسمان و گیاه را از ایشان باز گرفت لاجرم ایشان بآن چه در دست داشتند نیازمند شدند و بخوردند و از آن پس بآن کوه و آن نان های معهود که خود فراهم ساخته بودند محتاج شدند و با ترازو در میان خود قسمت کردند.

معلوم باد که در بحار الانوار نوشته اند «من المأدم» و در كافى «من المأدوم» و در بعضی نسخ کافى من الادم است و این دو بصواب نزدیک تر است و در قاموس می گوید ثرثار نهری یا بیابانی بزرگ است میان سنجار و تكريت و در مجمع البحرين مسطور است که ثرثار بمعنى نهر كثير الماء است و ازین است حدیث «مادام ثرثارنا يجرى» ای نهرنا و هجاء به تشدید جیم از هجا جوعه یعنی سکن و ذهب و این صفت خبز است یعنی این نان صالح رفع جوع است و می تواند مصدر باشد بمعنی حمق «ای فعلوا ذلك لحمقهم» و هجأة مثل همزة احمق را گویند .

و ممکن است تصحیف هجانا باشد یعنی خياراً جياداً و اسف بمعنى سخط و خشم است و اضعاف و تضعیف گردانیدن چیزی است ضعيف يا مضاعف اما معنى ثانی که مضاعف باشد بکلام آن زن انسب است و همچنین بكلام آن حضرت علیه السلام که مي فرمايد لهم و نفرمود عليهم و نیز با روایت دیگر ﴿فَأَجْرَی اَللَّهُ اَلثَّرْثَارَ أَضْعَفَ مَا کَانَ عَلَیْهِ وَ حَبَسَ عَنْهُمْ بَرَکَهَ اَلسَّمَاءِ ﴾ مناسب تر است.

و این از آن است که چون آن جماعت به نهر ثرثار اعتماد یافتند خدای تعالی آن نهر را دو چندان کرد و باران آسمان و گیاه زمین را از ایشان بازداشت تا بدانند که نهر ثرثر نتواند ایشان را از خدای تعالی مستغنی داشت و لابد باید بر خداوند اعتماد داشت

و نیز در پاره نسخ كافي ﴿إِنِّی لَأَلْحَسُ أَصَابِعِی مِنَ اَلْأُدْمِ حَتَّی أَخَافَ خادمی فَیَرَی أَنَّ ذَلِکَ مِنَ التَّجَشُّعِ﴾ و هم در بعضی نسخ بجای «یُنَجُّونَ بِهِ صِبْیَانَهُمْ يستنجون» مسطور است و هر دو بيك معنى است

ص: 238

نتيجه كفران نعمت و لحست الشيء ، يعنی گرفتم بدندانم ولعق بمعنی لیسیدن است و جشع محركة حرص شديد و ناخوش و ناستوده آن است .

و هم در نسخه دیگر در پایان این حکایت مسطور است ﴿ثُمَّ إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ رَحِمَهُمْ فَرَدَّ عَلَیْهِمْ مَا کَانُوا عَلَیْهِ﴾

و هم در جلد چهاردهم بحار از يوسف بن يعقوب مسطور است که چنان بود که حضرت صادق علیه السلام را پالوده بعجب آوردی و هر وقت بخواستی می فرمود: ﴿ اِتَّخِذُوا لَنَا وَ أَقِلُّوا﴾ پالوده از بهر من بسازيد لكن اندك بگيريد

و هم در آن کتاب مروی است که حضرت جعفر بن محمّد صادق علیهما السلام شكر يتصدق می داد ازین حیثیت سؤال کردند ﴿فَقَالَ لَیْسَ شَیْءٌ مِنَ اَلطَّعَامِ أَحَبَّ إِلَیَّ مِنْهُ وَ أَنَا أُحِبُّ أَنْ أَتَصَدَّقَ بِأَحَبِّ اَلْأَشْیَاءِ إِلَیَّ﴾ فرمود هیچ طعامی از شکر مرا محبوب تر نیست لاجرم دوست می دارم که بآن چه از همه چیز در حضرت من محبوب تر است تصدق نمایم .

و هم در آن کتاب از مفضل بن عمر مروی است که شبی بحضرت ابی عبدالله علیه السلام تشرف جستم و آن حضرت مشغول تعشّی بود ، فرمود اى مفضل نزديك بيا و بخور عرض کردم طعام شبانگاه بکار برده ام فرمود ﴿ ادْنُ وَ كُلْ فَإِنَّهُ یُسْتَحَبُّ لِلرَّجُلِ إِذَا اكْتَهَلَ أَنْ لَا یَبِیتَ إِلَّا وَ فِی جَوْفِهِ طَعَامٌ حَدِیثٌ﴾ نزديك شو و مشغول خوردن باش چه برای مرد مستحب است که چون بسن کهولت رسد سر بجامه خواب نگذارد مگر این که بتازه طعامی خورده و بشکم جای کرده باشد یعنی باید طعامش قریب العهد بخواب باشد پس نزديك شدم و بخوردم

و هم در آن کتاب از داود رقّی مسطور است که گفت زوجه ام رباب گفت خبیص بگرفتم و خبیص چیزی است که از خرما و روغن ترتیب دهند و بقولی حلوائی است که از شیره و شکر و عسل و جز آن می پزند چنان که از ین پیش نیز اشارت شد.

بالجمله می گوید خبیص بر گرفتم و بحضرت ابی عبدالله علیه السلام که این وقت

ص: 239

مشغول طعام بود بیاوردم و در حضور مبارکش بگذاشتم و آن حضرت به اصحاب خود لقمه عطا مي کرد و شنیدم که فرمود ﴿مَنْ لَقَّمَ مُؤْمِناً لُقْمَهَ حَلاَوَهٍ صَرَفَ اَللَّهُ بِهَا عَنْهُ مَرَارَهَ یَوْمِ اَلْقِیَامَهِ﴾ هر كسى مؤمنی را لقمه شیرین و شیرینی بخوراند خدای تعالى باین سبب تلخی روز قیامت را از وی باز گرداند.

و هم در آن کتاب از ابو بکر حضر می مروی است که می گفت چنان بود که حضرت ابی عبد الله علیه السلام از بهر ما طعام می خواست اما قبل از طعام بشستن دست ما امر نمی فرمود و بخادم فرمان می کرد تا بعد از طعام دست ها را بشوید

معلوم باد این حدیث و حدیث دیگر که بهمین تقریب در همان کتاب از حضرت امام رضا سلام الله عليه مسطور است غریب است بلکه می توان گفت بعدم شستن دست پیش از طعام قایلی نداریم و اخبار متعدده از حضرات معصومين صلوات الله عليهم بر استحباب این امر وارد است چنان که پیش از این حدیث در همین کتاب مروی است که حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿ اِغْسِلُوا أيْدِيَكُمْ قَبْلَ الطَّعامِ وَ

بَعْدَهُ فَإنَّهُ يَنْفِى الْفَقْرَ وَيَزيدُ فِى الْعُمْرِ﴾ بشوئید دست های خود را پیش از خوردن طعام و بعد از طعام چه فقر را می برد و بر عمر می افزاید.

پس ممکن است که حدیث مذکور را بر آن حمل نمائیم که بر عدم وجوب دلالت دارد تا چنان گمان نبرند که این امر واجب است یا محمول بر تقیّه باشد ، چنان که در شرح السنه از یحیی بن سعید مروی است که سفیان ثوری مکروه می دانست که قبل از طعام دست بشویند

و اگرچه از سلمان رضي الله عنه مسطور است که گفت در توراة قرائت نمودم که برکت طعام در وضوی بعد از طعام است پس در حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله یاد کردم و آن چه در توراة قرائت کردم خبر دادم فرمود برکت طعام در وضوء قبل از آن و وضوی بعد از آن است .

و هم در آن کتاب از شعیب عقرقوفی روایت است که گفت در حضرت ابی عبدالله سلا الله علیه تغدی نمودم و آن حضرت به قبل از طعام و نه بعد از طعام دست

ص: 240

بشست ، معلوم باد ممکن است این کار برای بیان جواز این امر باشد یا بسبب ، حصول مانعی است.

و هم در آن کتاب از ولید بن صبیح مروی است که شبی جماعتی در حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه به تعشی بودیم پس آب دستشوی بخواست آن گاه فرمود ﴿تَعَالَ حَتَّى نُخَالِفَ الْمشْرِكِينَ اللَّيْلَةَ نَتَوَضَّأُ جَمِيعاً ﴾ ، بیا تا در این شب با مشركان بمخالفت رويم و بجمله توضوء جوئيم .

معلوم باد چنان که علامه مجلسى عليه الرحمة مي فرماید مخالفت مشرکین یا از حیثیت اجتماع در غسل دست یا در اصل آن یعنی در اصل شستن است .

و هم در آن کتاب از صفوان جمال مروی است که گفت در حضرت ابی عبدالله صلوات الله علیه بودیم پس مائده حاضر کردند بعد از آن خادم آب دستان بیاورد و دستمال بآن حضرت بداد امام علیه السلام مکروه شمرد آن را و فرمود ﴿مِنْهُ غَسَلْنَا ﴾ .

و هم در آن کتاب از هشام بن سالم مروی است که در خدمت حضرت صادق علیه السلام تغدّی نمودیم چون مائده را بگذاشتند فرمود بسم الله و چون فراغت یافت فرمود ﴿اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِی أَشْبَعَنَا فِی جَائِعِینَ وَ أَرْوَانَا فِی ظَمْآنِینَ وَ کَسَانَا فِی عَارِینَ وَ آوَانَا فِی ضَاحِینَ وَ حَمَلَنَا فِی رَاجِلِینَ وَ آمَنَنَا فِی خَائِفِینَ وَ أَخْدَمَنَا فِی عَانِینَ﴾ و بروايتي ﴿وَ أَظَلَّنَا فِی ضَاحِینَ﴾

سپاس خداوندی را که سیر گردانید ما را در آن حال که مادر زمره جماعتی گرسنه بودیم و سیراب گردانید ما را در حالتی که در میان جماعتی تشنه بودیم و بپوشانید ما را در آن حال که در میان جماعتی برهنه بودیم و مأوی داد ما را در حالتی که در میان جمعی بی منزل و مأوى و دچار آفتاب و حرارت آن بودیم و سوار گردانید ما را در حالتی که در میان گروهی پیاده بودیم و ایمن فرمود ما را گاهی که در میان جمعی خائف بودیم و مخدوم گردانید و قرین آرامش و آسایش بداشت ما را در آن حال که در میان گروهی بودیم که بمشقت و تعب دچار هستند.

یعنی در همه حال بسی از بندگان خدای هستند که بمشقت و گرسنگی و

ص: 241

تشنگی و برهنگی و سرگردانی و بی مأوایی و ذلت و پریشانی و فقر و بی سامانی دچار می باشند پس آنان که باین بلیات گرفتار نیستند و بچنین نعمت های گوناگون برخوردارند ببایست شکر ایزد دادار را رطب اللسان و عذب البیان باشند چه اگر بحال آنان بودند چه توانستند نمود و در ارکان سموات و ارضین چه تخلخل و تزلزلی پدید می گشت فله الحمد وله الشكر وله الكبرياء و عليه التوكل.

عبید بن زراره می گوید در خدمت ابی عبد الله علیه السلام مشغول طعام شدم نتوانستم بشماره بیاورم که آن حضرت چند مرّة فرمود ﴿ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِی جَعَلَنِی أَشْتَهِیهِ﴾

و هم در آن کتاب از عبدالرحمن بن حجاج مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم که چون مائده حاضر شدی و مردی از میانه نام خدای بر زبان آوردی فرمودی ﴿أَجْزَأَ عَنْهُمْ أَجْمَعِینَ﴾ از تمامت ایشان پاداش خیرت باد .

و هم در آن کتاب از حضرت صادق علیه السلام مروی است که فرمود ﴿مَا اِتَّخَمْتُ قَطُّ وَ ذَلِکَ لِأَنِّی لَمْ أَبْدَأْ بِطَعَامٍ إِلاَّ قُلْتُ بِسْمِ اَللَّهِ وَ لَمْ أَفْرُغْ مِنْهُ إِلاَّ قُلْتُ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ﴾ ، هرگز دچار تخمه نشدم چه هیچ وقت به تناول طعام شروع نکردم مگر این که بسم الله بر زبان آوردم و هرگز از طعام فراغت نیافتم مگر این که الحمد لله گفتم و فرمود: ﴿اإِنَّ اَلْبَطْنَ إِذَا شَبِعَ طَغَی﴾ چون شكم سير و آکنده شود طغیان می ورزد کنایت از این که باید گرسنه بر کنار شد تا اسباب طغيان ومرض نگردد .

و هم در آن کتاب از نوادر راوندی مسطور است که چون در حضرت صادق سلام الله عليه طعام بگذاشتند می فرمود ﴿بِسْمِ اَللَّهِ وَ بِاللَّهِ وَ هَذَا مِنْ فَضْلِ اَللَّهِ وَ بَرَکَهِ رَسُولِ اَللَّهِ وَ آلِ رَسُولِ اَللَّهِ اَللَّهُمَّ کَمَا أَشْبَعْتَنَا فَأَشْبِعْ کُلَّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَهٍ وَ بَارِکْ لَنَا فِی طَعَامِنَا وَ شَرَابِنَا وَ أَجْسَادِنَا وَ أَمْوَالِنَا﴾

و هم در آن کتاب مسطور است که وقتی ابو حنيفة باحضرت صادق علیه السلام طعام می خورد چون آن حضرت دست از طعام بر گرفت فرمود ﴿و اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ اَلْعالَمِینَ اَللَّهُمَّ إِنَّ هَذَا مِنْکَ وَ مِنْ رَسُولِکَ صَلَّی اللَّهُ علیه و آله﴾ سپاس بپروردگار عالمیان اختصاص دارد بار خدا

ص: 242

این نعمت تو و از رسول صلی الله علیه و آله است.

ابو حنیفه چون این سخن بشنید عرض کرد یا اباعبدالله آیا با خداوند شریکی مقرر داشتی فرمود ﴿وَیلَکَ إِنَّ اللَّهَ یَقُولُ فِی کِتَابِهِ وَ ما نَقَمُوا اِلاَّ اَنْ اَغْنيهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِه ﴾ یعنی کینه و عداوت نداشتند مگر این که بی نیاز کرد ایشان را خدای تعالی و رسول او از فضل خود و این از قبیل کنایت است که مگر کینه ایشان با خدای و رسول ازین حیثیت باشد و در موضع دیگر می فرماید ﴿وَ لَوْ أَنَّهُمْ رَضُوا آتاهُمُ اَللّهُ و رَسُولُهُ وَ قالُوا حَسْبُنَا اللّهُ سَیُؤْتِینَا اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ رَسُولُهُ﴾ و اگر ایشان خوشنود گردند بآن چه خدای تعالی و رسول او بایشان داد و بگويند كافي است ما را خداوند زود باشد که بدهد ما را خداوند از فضل خود و رسول او، ابوحنیفه گفت سوگند با خدای گویا من هرگز این دو آیه شریفه را قرائت نکرده بودم .

و دیگر در آن کتاب از کلیب مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿مَا أَكَلَ رَسُولُ اللَّهِ مُتَّكِئاً قَطُّ وَ لَا نَحْنُ﴾ هیچ وقت رسول خدای صلى الله عليه و آله و ما در حالتی که بر چیزی تکیه کرده باشیم غذائى مأكول ننمودیم

معلوم باد چنان که ازین پیش اشارت شد گاهی آن حضرت متنّكياً نیز غذا تناول می فرمود ممکن است برای بیان جواز یا بعلت تقیه و حذر از مخالفت عرف شایع بوده است محض مصلحت .

و هم در آن کتاب از حماد بن عثمان مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام با دست چپ مشغول اکل می شد و بدست چپ می گرفت این نیز با بسبب علت و عذرى یا برای بیان جواز است.

و نیز در آن کتاب از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است ﴿ إِنَّا نَبْدَأُ بِالْمِلْحِ وَ نَخْتِمُ بِالْخَلِّ﴾ ما در حال طعام خوردن ابتدا بنمك و اختتام بسر که می جوئیم.

و هم در آن کتاب از مرازم مروی است که گفت حضرت ابی عبد الله علیه السلام طعامی گرم از بهر ما بفرستاد و فرمود از آن پیش که سرد بشود بخورید «فانّه

ص: 243

اطيب﴾ تا گرم باشد خوشتر است

و هم در آن کتاب از عايد بن حبیب هراتی مروی است که گفت در حضرت عبدالله صلوات الله عليه بودیم پس تریدی برای ما بیاوردند و دست بآن دراز کردیم اما گرم بود امام جعفر علیه السلام فرمود ﴿ نُهِینَا عَنْ أَکْلِ اَلنَّارِ کُفُّوا فَإِنَّ اَلْبَرَکَهَ فِی بَرْدِهِ ﴾ از غذائی که چون آتشی گرم باشد ما را نهی کرده اند چه برکت در غذای سرد است .

و هم در آن کتاب از آن حضرت علیه السلام مروی است که فرمود ﴿إِنِّی لَأَلْعَقُ أَصَابِعِی حَتَّی أَرَی أَنَّ خَادِمِی یَقُولُ مَا أَشْرَهَ مَوْلاَیَ﴾ چندان انگشت های خود را از طعام می لیسم که می بینم غلام من می گوید مولای من تا چند حریص است.

و نیز در آن کتاب از ابو اسامه از ابو عبدالله سلام الله علیه مروی است که فرمود ﴿إِنِّی أَجِدُ اَلشَّیْءَ اَلْیَسِیرَ یَقَعُ مِنَ اَلْخِوَانِ فَأُعِیدُهُ فَیَضْحَکُ اَلْخَادِمُ﴾ همانا چیزهای بس اندك را كه از خوان طعام فرو می افتد باز می گردانم و خادم ازین کار خندان می شود یعنی این چند باید حرمت نعمت را منظور داشت اگرچه اسباب خنده دیگران باشد.

و هم در آن کتاب از عبدالله ارجانی مذکور است که در حضرت ابی عبدالله علیه السلام بودم و آن حضرت مشغول اكل طعام بود و نگران شدم که آن حضرت اگر چیزی از خوان بیفتادی اگر چند سمسه و کنجد بودی بر گرفتی عرض کردم فدای تو شوم کنجد را بر می گیری فرمود اى بنده خدا ﴿هَذَا رِزْقُکَ فَلاَ تَدَعْهُ لِغَیْرِکَ أَمَا إِنَّ فِیهِ کُلِّ دَاءٍ﴾ این رزق و روزی توست برای دیگری از دست مده چه شفای هر درد در آن است .

و نیز در آن کتاب از محمّد بن مسلم مروی است که در مجلس ابی عبدالله علیه السام بودیم آن حضرت بر ما در آمد و ظرفی آب را با دست چپ بر گرفت و بيك نفس بیاشامید در حالتی که بر پای ایستاده بود.

ص: 244

معلوم باد تناول با دست چپ برای عذر یا بیان جواز بوده است و هم چنین در يك نفس آشامیدن و ایستاده آب ،خوردن چه این کردار در همان روز بود و سایر احادیث و اخبار آن حضرت بر خلاف این است چنان که بخواست خدا مذکور می گردد.

و هم در آن کتاب از سیف طحّان مسطور است که در خدمت ابی عبدالله علیه السلام بودیم مردی از قریش نیز حضور داشت آن حضرت آب طلبید تا بیاشامد پس غلام آب در قدح بریخت و آن حضرت بیاشامید و من در پهلوی در جای داشتم پس آن حضرت آن چه از آب در قدح بود بمن بداد و بیاشامیدم آن گاه فرمود ای غلام بریز و غلام آب بریخت و بمرد قریش بداد .

در كتاب من لا يحضره الفقیه مسطور است که حضرت صادق علیه السلام می فرمود ﴿إِنِّي لاَ أَمْتَنِعُ مِنْ طَعَامٍ طَعِمَ مِنْهُ السِّنَّوْرُ وَ لاَ مِنْ شَرَابٍ شَرِبَ مِنْهُ﴾ الخبر يعنى من امتناع ندارم از طعامی که گربه از آن خورده باشد و نه از آبی که از آن خورده باشد

و هم در کتاب مسطور مذکور است که ابو بصیر عليه الرحمة می گفت ﴿کَانَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ یُعْجِبُهُ اَلزَّبِیبَهُ﴾ حضرت ابی عبدالله علیه السلام از آن چه از زبیب و مویز ساخته می شد بشگفت بود و از این پس تحقیق این مطلب در جای خود می شود.

و از این كلام ظاهر می شود که مطبوخ زبیب بآن دستور که شرع وارد است حلال است ﴿لان طعام اَلزَّبِیبَهُ لا يذهب فيه ثلثا ماء الزبيب كما لا يخفى﴾ زيرا كه طعامی که از زبیب طبخ کنند دو ثلث آب زبیب در آن نمی رود چنان که مخفی نیست و ازین روی حلال است

ص: 245

بیان پاره آداب حضرت صادق علیه السلام در البسه و تجمل و طيب و غيرها

در کتاب بحار الانوار از کثیر خزاز از پدرش مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام را نگران شدم و بر تن مبارکش در زیر جامهایش پیرهنی درشت و خشن روی آن جبه از صوف و بالای آن قمیصی غلیظ بود پس دست بآن سودم و عرض کردم فدای تو گردم مردمان لباس صوف را مکروه می دانند فرمود ﴿کَلاَّ کَانَ أَبِی مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ عَلَیْهِ السَّلاَمُ یَلْبَسُهَا وَ کَانَ عَلِیُّ بْنُ اَلْحُسَیْن صلوات الله عَلَیْهِمَا یَلْبَسُهَا وَ کَانُوا عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ یَلْبَسُونَ أَغْلَظَ ثِیَابِهِمْ إِذَا قَامُوا إِلَی اَلصَّلاَهِ وَ نَحْنُ نَفْعَلُ ذَلِکَ﴾ یعنی هرگز چنین نیست پدرم محمّد بن عليّ و عليّ بن الحسين لباس پشمینه را می پوشیدند و ائمه صلوات الله عليهم درشت ترین جامه های خود را گاهی که بنماز می ایستادند بر تن می کردند و ما نیز چنین کنیم.

و نیز در آن کتاب از حسین بن مختار مروی است که حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه با من فرمود ﴿اِعْمَلْ لِی قَلاَنِسَ بَیْضَاءَ وَ لاَ تُکَسِّرْهَا فَإِنَّ اَلسَّیِّدَ مِثْلِی لاَ یَلْبَسُ اَلْمُکَسَّرَ ﴾ برای من قلنسوه های سفید درست کن لکن در هم شکسته مکن چه مانند من سیّد و آقائی پوشش شکسته نمی پوشد

و نيز در بحار و كافي و حلية المتقين از فضل بن كثیر مداینی مروی است که تنی از اصحاب حضرت صادق علیه السلام بر آن حضرت در آمد و نگران شد که قمیصی بر تن مبارك دارد و گریبان آن را پینه زده آن مرد از روی عجب نگران همی بود أبو عبد الله عليه السلام با او فرمود «مالك تنظر» چیست ترا که نظر همی کنی عرض کرد ازین گریبان پینه دار این پیراهن فرمود ﴿اِضْرِبْ یَدَکَ إِلَی هَذَا اَلْکِتَابِ فَاقْرَأْ مَا فِیهِ﴾ دست باین کتاب زن و آن چه در آن است بخوان و در حضور مباركش يا نزديك بآن حضرت کتابی بود پس آن مرد در آن نگران شد نوشته بود ﴿لاَ إِیمَانَ لِمَنْ لاَ حَیَاءَ لَهُ ، وَلاَ مَالَ

ص: 246

لِمَنْ لاَ تَقْدِیرَ لَهُ ، وَلاَ جَدِیدَ لِمَنْ لاَ خَلَقَ لَهُ﴾ یعنی هر کسی را شرم و آزرم نباشد ایمان نباشد و هر کس را در امر معاش اندازه نباشد مال نیست و هر کس را جامه کهنه نباشد او نیست

راقم حروف گوید در این کلمه حکمتی بزرگ است چه اگر مثلا شخصی هزار دست جامه و پوشش باشد و همه را استعمال نماید بجمله مستعمل و كهنه بشمار می رود و چون کهنه در کار باشد نو بنوی باقی است .

و هم در آن کتاب از حماد بن عثمان مروی است که در حضرت ابی عبدالله علیه صلوات الله حاضر شدم مردی بآن حضرت عرض کرد اصلحك الله مذكور است كه علىّ ابن ابیطالب سلام الله عليه جامه خشن و زبر بر تن کردی و پیراهن بچهار درهم ابتیاع فرمودی و همچنین اشباه این و ما بر تو جامه نو و نیکو می نگریم آن حضرت بآن مرد فرمود :

﴿إِنَّ عَلِیَّ بْنَ أَبِی طَالِبٍ عَلَیْهِ السَّلاَمُ کَانَ یَلْبَسُ ذَلِکَ فِی زَمَانٍ لاَ یُنْکَرُ وَ لَوْ لُبِسَ مِثْلُ ذَلِکَ اَلْیَوْمَ شُهِرَ بِهِ فَخَیْرُ لِبَاسِ کُلِّ زَمَانٍ لِبَاسُ أَهْلِهِ غَیْرَ أَنَّ قَائِمَنَا أَهْلَ اَلْبَیْتِ إِذَا قَامَ لَبِسَ ثِیَابَ عَلِیٍّ عَلَیْهِ السَّلاَمُ وَ سَارَ بِسِیرَهِ عَلِیٍّ عَلَیْهِ السَّلاَمُ﴾

بدرستي كه علي بن ابیطالب علیه السلام این جامه را در زمانی می پوشید که منکر نبود و مردمان را غمز و لمزی بر آن نمی رفت یعنی بسبب تنگی روزگار مردم عرب این گونه کار و کردار منکر و ناگوار نمی افتاد لکن اگر در این روز و زمان که وسعت و بضاعت بر زیادت شده است بپوشیدی انگشت نمای اهل روزگار و تذکره مردم عصر شدی پس بهترین لباس هر زمان آن جامه ایست که اهل همان زمان بر تن می آورند مگر این که قائم ما اهل بيت علیه السلام چون قیام گیرد لباس های علیّ علیه السلام را می پوشد یعنی همان گونه لباس كه امير المؤمنين صلوات الله علیه را معمول بود برتن می کند و بسیرت آن حضرت کار می کند .

و دیگر در بحار الانوار و كافي و روضة الشهداء و بعضی کتب دیگر از مسعدة

ص: 247

این صدقه مروی است که سفیان ثوری بحضرت ابی عبدالله علیه السلام در آمد و لباس های بسی سفید و فاخر بر تن مبارکش بدید گفتی از سفیدی نور از آن بر دمیدی عرض کرد چنین لباس که بر تن مبارك است لباس چون توئی نیست امام همام علیه السلام ابد و فرمود ﴿اسْمَعْ مِنِّي وَعِ مَا أَقُولُ لَكَ فَإِنَّهُ خَيْرٌ لَكَ عَاجِلاً وَ آجِلاً إِنْ أَنْتَ مِتَّ عَلَى السُّنَّةِ وَالْحَقِّ وَلَمْ تَمُتْ عَلَى بِدْعَةٍ أُخْبِرُكَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله كَانَ فِي زَمَانٍ مُقْفِرٍ (1) جَدْبٍ فَأَمَّا إِذَا أَقْبَلَتِ الدُّنْيَا فَأَحَقُّ أَهْلِهَا بِهَا أَبْرَارُهَا لا فُجَّارُهَا وَ مُؤْمِنُوهَا لاَ مُنَافِقُوهَا وَ مُسْلِمُوهَا لاَ کُفَّارُهَا ، فَمَا أَنْکَرْتَ یَا ثَوْرِیُّ فَوَ اَللَّهِ إِنِّی لَمَعَ مَا تَرَی مَا أَتَی عَلَیَّ مُذْ عَقَلْتُ صَبَاحٌ وَ لاَ مَسَاءٌ وَ لِلَّهِ فِی مَالِی حَقٌّ أَمَرَنِی أَنْ أَضَعَهُ مَوْضِعاً إِلاَّ وَضَعْتُهُ﴾.

آن چه با تو می فرمایم بشنو و بگوش برگیر که خیر تو در دنیا و آخرت در آن است اگر بمیری به پیروی سنت رسول و حق بمیری و بر بدعت و جهالت نمرده باشی همانا رسول خدای صلی الله علیه و آله با روزگارى تنك دچار بود و مردمان بفقر و خشک سالی و قحطی و سختی اسعار گرفتار بودند لاجرم رئیس امور انام و والی رعیت باید با اضعف مردم مواساة جويد .

و اما امروز که جهان روی کرده است و سختی معیشت بخصب نعمت و وفور بركت بدل شده مردمان نيك و مؤمنان و مسلمانان سزاوارترند بنعمت دنیا از فاسقان و اشرار و منافقان و کفار ای ثوری این انکار چیست سوگند با خدای با این حال که من بدان اندرم از آن گاه که خویشتن را بدانسته ام هرگز اتفاق نیفتاده است که صبح یا شامی بر من بر گذشته باشد که آن چه خدای بر من معین کرده و آن حقی که خدای بر من امر کرده است که بجایش گذاشته باشم نرسانیده باشم.

راوی می گوید بعد از آن پارۀ از زهّاد ریا کار که در لباس ترک دنیا در طلب دنیا هستند و مردمان را بوضع و حالی که خود در آن اندرند دعوت کنند تا بگرد ایشان انجمن کنند و بسختی و ناهمواری روزگار بسپارند بخدمت آن حضرت آمدند و عرض کردند همانا صاحب و رفيق ما سفیان ثوری نتوانست با تو معارضه کند و

ص: 248


1- القفر بتقديم القاف خلو الأرض من الماء و الكلاه

حجت های خویش را آشکار نمايد اينك ما از جانب او و خودمان آمده ایم تا سخن کنیم فرمود ﴿فَهَاتُوا حُجَجَکُمْ﴾، حجت های خویش را اقامت کنید .

عرض کردند حجت های ما از کتاب خدای تعالی است فرمود ﴿فَأدْلُوا بِهَا فَإنَّهَا أحَقُّ مَا اتُّبِعَ وَ عُمِلَ بِهِ﴾ حجت های خویش را از کتاب خدای حاضر کنید چه سزاوارترین چیزی که باید بآن متابعت و عمل شود همان است عرض کردند خدای تعالی و تبارك در خبر از قومی از اصحاب رسول خدای صلی الله علیه و اله مي فرمايد ﴿ يُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ﴾.

یعنی و مقدم می دارند و اختیار می کنند جماعت انصار مردم مهاجر را بر نفس های خودشان و مال و منازل از خود بازگیرند و بایشان بدهند و اگر چه دچار فقر و احتیاج بآن چه می بخشند باشند و هر کس از بخل نفس نگه دارد خود را همانا چنین مردم که خود را ازین صفت مذموم حفظ نمایند رستگارانند همانا خدای تعالی کردار ایشان را در این آیه شریفه مدح فرمود.

و نیز در جای دیگر فرمايد ﴿ وَ یُطْعِمُونَ اَلطَّعامَ عَلی حُبِّهِ مِسْکِیناً وَ یَتِیماً وَ أَسِیراً ﴾ ، و می خورانند خوردنی را بسبب دوستی خدا بدرویش و يتيم و اسير و ما باستدلال و استشهاد بهمین دو اکتفا می کنیم و یکی از حاضران نیز بکلماتی جسارت آمیز سخن کرد که ما نگرانیم شما در ظاهر طعام نيکو نخورید امّا مردمان را در دادن اموال خود را بخودتان ترغیب می فرماید .

حضرت صادق علیه السلام با ان جماعت فرمود ﴿دَعُوا عَنْکُمْ مَا لَا یُنْتَفَعُ بِهِ أَخْبِرُونِی أَیُّهَا النَّفَرُ أَ لَکُمْ عِلْمٌ بِنَاسِخِ الْقُرْآنِ مِنْ مَنْسُوخِهِ وَ مُحْکَمِهِ مِنْ مُتَشَابِهِهِ الَّذِی فِی مِثْلِهِ ضَلَّ مَنْ ضَلَّ وَ هَلَکَ مَنْ هَلَکَ مِنْ هَذِهِ الْأُمَّهِ ﴾ آن چه در آن سودی نیست کنار بگذارید و با من خبر دهید که بناسخ و منسوخ و محکم و متشابه قرآن که در مثل آن گمراه شده آن کس که شده و هلاک شده آن کس که شده است ازین امّت علمی دارید عرض کردند بپاره ای علم داریم و بهمه دانا نیستیم .

ص: 249

فرمود ﴿ فَمِنْ هُنَا أُتِیتُمْ وَ کَذَلِکَ أحَادِیثُ رَسُولِ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم، فَأَمَّا مَا ذَکَرْتُمْ مِنْ إخْبَارِ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ إیَّانَا فِی کِتَابِهِ عَنِ الْقَوْمِ الَّذِینَ أخْبَرَ عَنْهُمْ بِحُسْنِ فَعَالِهِمْ فَقَدْ کَانَ مُبَاحاً جَائِزاً وَ لَمْ یَکُونُوا نُهُوا عَنْهُ وَ ثَوَابُهُمْ مِنْهُ عَلَی اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ﴾.

﴿وَ ذَلِکَ أنَّ اللهَ جَلَّ وَ تَقَدَّسَ أمَرَ بِخِلَافِ مَا عَمِلُوا بِهِ، فَصَارَ أمْرُهُ نَاسِخاً لِفِعْلِهِمْ وَ کَانَ نَهَی اللهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی رَحْمَةً مِنْهُ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ نَظَراً لِکَیْلَا یُضِرُّوا بِأنْفُسِهِمْ وَ عِیَالَاتِهِمْ؛ مِنْهُمُ الضَّعَفَةُ الصِّغَارُ وَ الْوِلْدَانُ وَ الشَّیْخُ الْفَانِی وَ الْعَجُوزُ الْکَبِیرَةُ الَّذِینَ لَا یَصْبِرُونَ عَلَی الْجُوعِ فَإنْ تَصَدَّقْتُ بِرَغِیفِی وَ لَا رَغِیفَ لِی غَیْرُهُ ضَاعُوا وَ هَلَکُوا جُوعاً فَمِنْ ثَمَّ قَالَ رَسُولُ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم: خَمْسُ تَمَرَاتٍ أوْ خَمْسُ قُرَصٍ أوْ دَنَانِیرُ أوْ دَرَاهِمُ یَمْلِکُهَا الْإنْسَانُ وَ هُوَ یُرِیدُ أنْ یُمْضِیَهَا: فَأفْضَلُهَا مَا أنْفَقَهُ الْإنْسَانُ عَلَی وَالِدَیْهِ؛ ثُمَّ الثَّانِیَةُ عَلَی نَفْسِهِ وَ عِیَالِهِ؛ ثُمَّ الثَّالِثَةُ عَلَی قَرَابَتِهِ الْفُقَرَاءِ؛ ثُمَّ الرَّابِعَةُ عَلَی جِیرَانِهِ الْفُقَرَاءِ؛ ثُمَّ الْخَامِسَةُ فِی سَبِیلِ اللهِ وَ هُوَ أخَسُّهَا أجْرا﴾

﴿وَ قَالَ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم لِلْأنْصَارِیِّ حِینَ أعْتَقَ عِنْدَ مَوْتِهِ خَمْسَةً أوْ سِتَّةً مِنَ الرَّقِیقِ وَ لَمْ یَکُنْ یَمْلِکُ غَیْرَهُمْ وَ لَهُ أوْلَادٌ صِغَارٌ: لَوْ أعْلَمْتُمُونِی أمْرَهُ مَا تَرَکْتُکُمْ تَدْفِنُوهُ مَعَ الْمُسْلِمِینَ یَتْرُکُ صِبْیَةً صِغَاراً یَتَکَفَّفُونَ النَّاسَ﴾

یعنی از همین مقام و همچنین در احادیث رسول خدای صلی الله علیه و اله که بمتون و بطون آن آگاهی ندارید دستخوش حیرت گردیده اید .

اما مدحی که خدای تعالی در کتاب خود از اصحاب پیغمبر بسبب حسن فعال ایشان فرمود چون در آن وقت آن افعال و کردار جایز و مباح بود و از آن منهی نبودند ماجور و مثاب هستند لکن از آن پس که خدای تعالی بر خلاف آن امر فرمود پس آن امر ناسخ فعل ایشان گردید

و این نهی که خدای تعالی بعد از آن فرموده از روی ترحّم و شفقت بر مؤمنان بوده تا زبان و خسران بر خویشتن و عیال خویشتن وارد نکنند چه در میان ایشان اطفال خورد سال و کودکان بی پر و بال و کهن سالان ضعيف الحال و زنان بیچاره ناتوان بودند که توانائی گرسنگی نداشتند و اگر گرده نان خویش را که جز آن نانی

ص: 250

نداشتند تصدّق می کردند ایشان از صدمت جوع ضايع و هالك مي شدند لاجرم پیغمبر صلی الله علیه و آله می فرماید پنج دانه خرما یا پنج گرده نان یا پنج دینار یا پنج در هم که انسان داشته باشد و بخواهد صرف نماید بهتر آن است که اوّل بپدر و مادر خود اتفاق نماید و دوم در کار خود و عیال خود صرف کند و سیّم بر خویشاوندان و نزدیکان خود که فقیر هستند برسند و چهارم بر همسایگان بیچاره خویش و پنجمین آن این است که در راه خدای انفاق کند و این اتفاق پنجمین از آن اقسام چهارگانه اتفاق پست تر است و اجرش کم تر است .

و رسول خدای صلی الله علیه و اله در حق مردی از انصار که مالك پنج یا شش تن مملوك بود و جز ایشان چیزی نداشت و در هنگام مردن همه را آزاد کرد و فرزندان صغیر نیز داشت و این خبر به پیغمبر معروض افتاد فرمود اگر از نخست این خبر بمن پیوسته بود نمی گذاشتم او را با مسلمانان دفن کنید و فرزندان خورد سالش بگدائی باشند .

﴿ثُمَّ قَالَ حَدَّثَنِی أبِی أنَّ رَسُولَ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم قَالَ: ابْدَأْ بِمَنْ تَعُولُ الْأدْنَی فَالْأدْنَی، ثُمَّ هَذَا مَا نَطَقَ بِهِ الْکِتَابُ رَدّاً لِقَوْلِکُمْ وَ نَهْیاً عَنْهُ مَفْرُوضاً مِنَ اللهِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ قَالَ: وَ الَّذِینَ إِذا أَنْفَقُوا لَمْ یُسْرِفُوا وَ لَمْ یَقْتُرُوا وَ کانَ بَیْنَ ذلِکَ قَواماً﴾

﴿أفَلَا تَرَوْنَ أنَّ اللهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی قَالَ غَیْرَ مَا أرَاکُمْ تَدْعُونَ النَّاسَ إلَیْهِ مِنَ الْأثَرَةِ عَلَی أنْفُسِهِمْ وَ سَمَّی مَنْ فَعَلَ مَا تَدْعُونَ النَّاسَ إلَیْهِ مُسْرِفاً. وَ فِی غَیْرِ آیَةٍ مِنْ کِتَابِ اللهِ یَقُولُ: «إِنَّهُ لا یُحِبُّ الْمُسْرِفِینَ 2 فَنَهَاهُمْ عَنِ الْإسْرَافِ وَ نَهَاهُمْ عَنِ التَّقْتِیرِ وَ لَکِنْ أمْرٌ بَیْنَ أمْرَیْنِ لَا یُعْطِی جَمِیعَ مَا عِنْدَهُ، ثُمَّ یَدْعُو اللهَ أنْ یَرْزُقَهُ فَلَا یَسْتَجِیبُ لَهُ لِلْحَدِیثِ الَّذِی جَاءَ عَنِ النَّبِیِّ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم إنَّ أصْنَافاً مِنْ أُمَّتِی لَا یُسْتَجَابُ لَهُمْ دُعَاؤُهُمْ﴾

ص: 251

﴿رَجُلٌ یَدْعُو عَلَی وَالِدَیْهِ؛ وَ رَجُلٌ یَدْعُو عَلَی غَرِیمٍ ذَهَبَ لَهُ بِمَالٍ فَلَمْ یَکْتُبْ عَلَیْهِ وَ لَمْ یُشْهِدْ عَلَیْهِ؛ وَ رَجُلٌ یَدْعُو عَلَی امْرَأتِهِ وَ قَدْ جَعَلَ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ تَخْلِیَةَ سَبِیلِهَا بِیَدِهِ؛ وَ رَجُلٌ یَقْعُدُ فِی بَیْتِهِ وَ یَقُولُ: رَبِّ ارْزُقْنِی وَ لَا یَخْرُجُ وَ لَا یَطْلُبُ الرِّزْقَ فَیَقُولُ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُ: عَبْدِی أ لَمْ أجْعَلْ لَکَ السَّبِیلَ إلَی الطَّلَبِ وَ الضَّرْبِ فِی الْأرْضِ بِجَوَارِحَ صَحِیحَةٍ، فَتَکُونَ قَدْ أُعْذِرْتَ فِیمَا بَیْنِی وَ بَیْنَکَ فِی الطَّلَبِ لِاتِّبَاعِ أمْرِی وَ لِکَیْلَا تَکُونَ کَلًّا عَلَی أهْلِکَ، فَإنْ شِئْتُ رَزَقْتُکَ وَ إنْ شِئْتُ قَتَّرْتُ عَلَیْکَ وَ أنْتَ غَیْرُ مَعْذُورٍ عِنْدِی﴾

﴿وَ رَجُلٌ رَزَقَهُ اللهُ مَالًا کَثِیراً فَأنْفَقَهُ ثُمَّ أقْبَلَ یَدْعُو: یَا رَبِّ ارْزُقْنِی فَیَقُولُ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ: أ لَمْ أرْزُقْکَ رِزْقاً وَاسِعاً فَهَلَّا اقْتَصَدْتَ فِیهِ کَمَا أمَرْتُکَ، وَ لِمَ تُسْرِفُ؟ وَ قَدْ نَهَیْتُکَ عَنِ الْإسْرَافِ؛ وَ رَجُلٌ یَدْعُو فِی قَطِیعَةِ رَحِمٍ. ثُمَّ عَلَّمَ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ نَبِیَّهُ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم کَیْفَ یُنْفِقُ﴾

﴿وَ ذَلِکَ أنَّهُ کَانَتْ عِنْدَهُ أُوقِیَّةٌ (1) مِنَ الذَّهَبِ فَکَرِهَ أنْ یَبِیتَ عِنْدَهُ فَتَصَدَّقَ بِهَا فَأصْبَحَ وَ لَیْسَ عِنْدَهُ شَیْ ءٌ وَ جَاءَهُ مَنْ یَسْألُهُ فَلَمْ یَکُنْ عِنْدَهُ مَا یُعْطِیهِ فَلَامَهُ السَّائِلُ وَ اغْتَمَّ هُوَ حَیْثُ لَمْ یَکُنْ عِنْدَهُ مَا یُعْطِیهِ وَ کَانَ رَحِیماً رَقِیقاً. فَأدَّبَ اللهُ تَعَالَی نَبِیَّهُ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم بِأمْرِهِ فَقَالَ: وَ لا تَجْعَلْ یَدَکَ مَغْلُولَةً إِلی عُنُقِکَ وَ لا تَبْسُطْها کُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً﴾ (2)

﴿یَقُولُ: إنَّ النَّاسَ قَدْ یَسْألُونَکَ وَ لَا یَعْذِرُونَکَ، فَإذَا أعْطَیْتَ جَمِیعَ مَا عِنْدَکَ مِنَ الْمَالِ کُنْتَ قَدْ حَسَرْتَ مِنَ الْمَالِ. فَهَذِهِ أحَادِیثُ رَسُولِ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم یُصَدِّقُهَا الْکِتَابُ وَ الْکِتَابُ یُصَدِّقُهُ أهْلُهُ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ﴾.

پس از آن حضرت صادق علیه السلام فرمود پدرم مرا حدیث نمود که رسول خدای صلى الله علیه و آله فرمود : بدایت گیر بهر کسی که بتو نزدیک تر است پس نزدیک تر است یعنی به خویشان و نزدیکان هر يك بتو نزدیک ترند در نفقه و صدقه و احسان بدايت جوى و مقدّم را مقدّم بدار و نیز این آیه شریفه که بر ردّ قول شما و نهی از آن ناطق و از جانب خداوند عزیز حکیم مفروض است چنین است ﴿ وَ الَّذِينَ إِذَا أَنْفَقُوا لَمْ يُسْرِفُوا وَ لَمْ يَقْتُرُوا وَكَانَ بَينَ ذلِكَ قَوَاماً﴾ یعنی و آنان که چون اتفاق

ص: 252


1- الاوقية بالضم سبعة مثاقيل.
2- حسرت على بناء المجهول من الحسر بمعنى الكشف اى مكشوفا عالياً من المال او من الحدود و هو الانقطاع

نمایند نه اسراف کنند و نه تنگ بگیرند و چون انفاق ما بين اسراف و تقتير باشد جانب قوام گیرد.

یعنی هر کاری که بعدل و میانه روی باشد استوار بر پای بایستد آیا نمی بینید که خدای تعالی جز آن می فرماید که شما بر آن می روید و همین امری را که شما ستوده می شمارید و مردمان را بآن می خوانید خداوندش اسراف می شمارد و در چند مقام از قرآن کریم می فرماید: خدای تعالی مردم مسرف را دوست نمی دارد پس خدای مردمان را هم از اسراف و هم از تقتير نهی فرمود لکن میانه این دو امر را باید گرفت .

نه این که هر چه دارند ببخشند و چون بخشد خدای را همی به خواند و طلب روزی نماید و مسئلتش در حضرت احدیّت مقبول نشود زیرا که از رسول خدای صلّى الله علیه و آله حدیث کنند که فرمود چند صنف از اُمّت من هستند که دعای ایشان در پیشگاه داور کارگر نیاید یکی مردی که پدر و مادر خود را نفرین کند و خدای را برگزند ایشان بخواند و مردی که مالی بکسی قرض دهد و نه نوشته و نه شاهدی بر آن داشته باشد و چون مال او را آن کس بخورد و رد نکند بنفرین او لب گشاید زیرا که از نخست بی مبالاتی کرده و خود را بدون علّت دچار این بلیّت ساخته است.

و مردی که از زوجه خویش رنجیده خاطر باشد و با وی سازگاری نتواند او را بنفرین گیرد این نفرین نیز مستجاب نشود زیرا که خدای کار را بر وی آسان فرموده است و طلاق او را باختیار او نهاده و دیگر مردی که در سرای خویش بنشیند و همی گوید پروردگارا بمن رزق و روزی بده و هیچ از سرای بیرون نشود و در طلب رزق نکوشد .

پس خدای عزّ و جّل باو خواهد فرمود ای بنده من آیا برای تو راه روزی پس خواستن معیّن فرموده ام و در اطراف و اکناف زمین با جوارح و اعضای صحیحه حرکت کردن مقرر نداشته ام تا امر مرا متابعت کنی و بقدر تكلیف حرکت نمائی

ص: 253

و برکت خواهی و در اندازه طلب کردن و بدنبال تدبیر و تقریر معاش و امر زندگانی رفتن معذور باشی و بر اهل و عیال خویش باری سنگین نباشی آن وقت اگر خواهم روزی تو را وسعت دهم و اگر مصلحت ترا دانم تنگ نمایم و تو در این وقت در حضرت من معذور باشی و بقدر تکلیف خود رفتار نموده باشی .

و دیگر مردی که خدای عزّ و جلّ مالی فراوان بدو عطا کرده باشد و او بدون مبالات جمله آن اموال را خرج کند و چون فقیر و سرگردان شود یک سره در حضرت پروردگار در طلب رزق دعا کند پس خدای با او فرماید آیا تو را رزق و روزی بسیار عطا نکردم از چه روی چنان که ترا فرمان کردم میانه روی نکردی و از چه روی اسراف ورزیدی با این که ترا از اسراف نهی فرموده بودم

و دیگر مردیکه در قطع رحم دعا نماید این دعا نیز مقبول نخواهد شد همانا خدای تعالی پیغمبر خود صلی الله علیه و اله را تعلیم فرمود که چگونه انفاق فرماید و این از آن بود که در خدمت آن حضرت هفت مثقال طلا بود و مکروه داشت که یکشب در آن حضرت بماند لاجرم بجمله را تصدّق فرمود و چون با مداد کرد هیچ چیز در خدمتش نبود.

سائلی بیامد و از آن حضرت سؤال کرد و در خدمتش چیزی نبود که بدو عطا کند و سائل بآ نحضرت ملامت کرد و آن حضرت چون چیزی نداشت و سخت رحیم و رفیق بود غمگین شد پس فرمود نه دست خود برگردن خویش بسته بدار تا بر بسط و گشایش آن توانا باشی و این کنایه است از امساك و نه برگشای بتمام انبساط و این عبارت است از اسراف، تا در حضرت خدای و بندگان خدای ملامت شده و در مانده و محتاج بنشيني .

می فرماید بسا هست که مردمان از تو سؤال می نمایند و ترا معذور نمی دارند یعنی آن چه داری می خواهند و مصارف ترا منظور نمی دارند و چون تمام آن چه مال داری عطا فرمائی عاری و منقطع از مال می مانی پس این احادیث رسول خدای صلى الله علیه و آله است که قرآتش مصدق است و کتاب خدای را مردم مؤمن که

ص: 254

اهل آن هستند تصدیق کنند.

﴿و قال ابوبكر عند موته حيث قيل له اوص فقال اوصى بالخمس و الخمس كثير فانّ الله عزّ و جلّ قد وصّى بالخمس فاوصى بالخمس و قد جعل الله له الثّلث عند موته و لو علم انّ الثّلث خير له اوصى به ثمّ من قد علمتم بعده في فضله و زهده سلمان الفارسي رضي الله عنه و ابوذر رحمه الله ﴾

﴿ فَأَمَّا سَلْمَانُ فَکَانَ إِذَا أَخَذَ عَطَاءَهُ رَفَعَ مِنْهُ قُوتَهُ لِسَنَتِهِ حَتَّی یَحْضُرَ عَطَاؤُهُ مِنْ قَابِلٍ فَقِیلَ لَهُ یَا أَبَا عَبْدِ اَللَّهِ أَنْتَ فِی زُهْدِکَ تَصْنَعُ هَذَا وَ أَنْتَ لاَ تَدْرِی لَعَلَّکَ تَمُوتُ اَلْیَوْمَ أَوْ غَداً فَکَانَ جَوَابَهُ أَنْ قَالَ مَا لَکُمْ لاَ تَرْجُونَ لِیَ اَلْبَقَاءَ کَمَا خِفْتُمْ عَلَیَّ اَلْفَنَاءَ أَ مَا عَلِمْتُمْ یَا جَهَلَهُ أَنَّ اَلنَّفْسَ قَدْ تَلْتَاثُ (1) عَلَی صَاحِبِهَا إِذَا لَمْ یَکُنْ لَهَا مِنَ اَلْعَیْشِ مَا تَعْتَمِدُ عَلَیْهِ فَإِذَا هِیَ أَحْرَزَتْ مَعِیشَتَهَا اِطْمَأَنَّتْ﴾

﴿وَ أمَّا أبُو ذَرٍّ فَکَانَتْ لَهُ نُوَیْقَاتٌ (2) وَ شُوَیْهَاتٌ یَحْلُبُهَا وَ یَذْبَحُ مِنْهَا إذَا اشْتَهَی أهْلُهُ اللحْمَ، أوْ نَزَلَ بِهِ ضَیْفٌ، أوْ رَأی بِأهْلِ الْمَاءِ الَّذِینَ هُمْ مَعَهُ خَصَاصَةٌ نَحَرَ لَهُمُ الْجَزُورَ، أوْ مِنَ الشِّیَاهِ عَلَی قَدْرِ مَا یَذْهَبُ عَنْهُمْ بِقَرَمِ اللحْمِ فَیَقْسِمُهُ بَیْنَهُمْ وَ یَأْخُذُ هُوَ کَنَصِیبِ وَاحِدٍ مِنْهُمْ لَا یَتَفَضَّلُ عَلَیْهِمْ﴾

﴿ وَ مَنْ أزْهَدُ مِنْ هَؤُلَاءِ؟ وَ قَدْ قَالَ فِیهِمْ رَسُولُ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم مَا قَالَ وَ لَمْ یَبْلُغْ مِنْ أمْرِهِمَا أنْ صَارَا لَایَمْلِکَانِ شَیْئاً الْبَتَّةَ، کَمَا تَأْمُرُونَ النَّاسَ بِإلْقَاءِ أمْتِعَتِهِمْ وَ شَیْئِهِمْ وَ یُؤْثِرُونَ بِهِ عَلَی أنْفُسِهِمْ وَ عِیَالَاتِهِمْ﴾

و ابو بكر بن أبي قحافه که او را صدّیق می خوانید در آن هنگام که مرگ او را در می سپرد و بدو گفتند وصیّت بگذار گفت وصیت به خمس اموال خود می نمایم و حال آن که اخراج این مقدار نیز بسیار است چه خدای تعالى حكم بخمس فرموده من نیز به خمس وصیّت می کنم با این که خدای عزّ و جلّ برای زمان مرگش ثلث مال را مقرّر ساخته یعنی حکم بر ثلث مال است و اگر ابو بکر بدانستی ثلث از بهرش

ص: 255


1- الالتيات بمعنى الاختلاط و الالتفات و الابطاء
2- نويقات جمع نويقه تصغير ناقه شويهات جمع شويهه تصغير شاة

بهتر است وصيت بثلث بنهادی .

و پس از وی آنان را که شما بعد از او در زهد و فضلش عالم هستید سلمان فارسی رضی الله عنه است و دیگر ابوذر رحمه الله تعالی باشد اما سلمان را قانون آن بود که چون عطای خویش را ماخوذ داشتی قوت و رزق یکساله خویش را از آن تدارک نمودی تا زمان عطای او بسال دیگر برسیدی و دریافت نمودی بدو گفتند یا اباعبدالله تو را با این مقامی که در زهد است این روش و رویّت باشد و تو نمی دانی که شاید امروز یا فردا بخواهی مُرد آن جناب را جواب این بود که از چه روی چنان که بر مرگم بيمناك هستید بر زندگیم امیدواری ندارید دیگر ای مردم نادان ندانسته اید که چون آدمی را معیشت و گذرانی که بر آن اعتماد توان داشت نباشد نفسش با وی بمعارضه اندر آید اما چون کار معیشت خویش را بنظام کند نفس آرام گیرد و امر عبادت و دنیا و آخرت بكام آید

و اما ابوذر رحمه الله تعالی همانا او را شتران و گوسفندان چند بود که از شیر آن ها بدوشیدی یا اگر اهل و عیالش خواستار گوشت شدند یا میهمانی بروی در آمدی یا در آن مردم اعراب که همراه وی بودند حالت فقر و فاقت مشاهدت فرمودی از شتر و گوسفند می کشت و بقدر کفاف ایشان از گوشت و دنبه فربی بایشان می داد و خود نیز چون یکتن از ایشان قسمت می برد و هیچ از ایشان افزون نمی برد .

و از ایشان زاهدتری کیست و بتحقیق که رسول خدای صلی الله علیه و آله در حق ایشان فرمود آن چه بفرمود و این مردم زاهد هرگز بآنمقام ترسیدند که آن چه دارند ببخشند و خودشان مالك هیچ چیز نباشند، چنان که شما مردمان را امر می کنید که هر چه دارند بدهند و دیگران را بر خودشان و عیال های خودشان برگزیده نمایند.

﴿وَ اعْلَمُوا أیُّهَا النَّفَرُ أنِّی سَمِعْتُ أبِی یَرْوِی عَنْ آبَائِهِ عَلَیْهِمُ السَّلامُ أنَّ رَسُولَ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم قَالَ یَوْماً: مَا عَجِبْتُ مِنْ شَیْ ءٍ کَعَجَبِی مِنَ الْمُؤْمِنِ إنَّهُ إنْ قُرِّضَ جَسَدُهُ فِی دَارِ الدُّنْیَا بِالْمَقَارِیضِ کَانَ خَیْراً لَهُ وَ إنْ مَلَکَ مَا بَیْنَ مَشَارِقِ الْأرْضِ وَ مَغَارِبِهَا

ص: 256

کَانَ خَیْراً لَهُ وَ کُلُّ مَا یَصْنَعُ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِهِ فَهُوَ خَیْرٌ لَهُ﴾

﴿فَلَیْتَ شِعْرِی هَلْ یَحِیقُ فِیکُمْ مَا قَدْ شَرَحْتُ لَکُمْ مُنْذُ الْیَوْمِ أمْ أزِیدُکُمْ، أَ مَا عَلِمْتُمْ أنَّ اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ قَدْ فَرَضَ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ فِی أوَّلِ الْأمْرِ أنْ یُقَاتِلَ الرَّجُلُ مِنْهُمْ عَشَرَةً مِنَ الْمُشْرِکِینَ لَیْسَ لَهُ أنْ یُوَلِّیَ وَجْهَهُ عَنْهُمْ وَ مَنْ وَلَّاهُمْ یَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ فَقَدْ تَبَوَّأ مَقْعَدَهُ مِنَ النَّارِ، ثُمَّ حَوَّلَهُمْ عَنْ حَالِهِمْ رَحْمَةً مِنْهُ لَهُمْ فَصَارَ الرَّجُلُ مِنْهُمْ عَلَیْهِ أنْ یُقَاتِلَ رَجُلَیْنِ مِنَ الْمُشْرِکِینَ تَخْفِیفاً مِنَ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ لِلْمُؤْمِنِینَ فَنَسَخَ الرَّجُلَانِ الْعَشَرَةَ﴾

﴿وَ أخْبِرُونِی أیْضاً عَنِ الْقُضَاةِ أ جَوَرَةٌ هُمْ حَیْثُ یَقْضُونَ عَلَی الرَّجُلِ مِنْکُمْ نَفَقَةَ امْرَأتِهِ إذَا قَالَ: إنِّی زَاهِدٌ وَ إنِّی لَا شَیْ ءَ لِی؟ فَإنْ قُلْتُمْ: جَوَرَةٌ ظَلَّمَکُمْ أهْلُ الْإسْلَامِ؛ وَ إنْ قُلْتُمْ: بَلْ عُدُولٌ خَصَمْتُمْ أنْفُسَکُمْ وَ حَیْثُ تَرُدُّونَ صَدَقَةَ مَنْ تَصَدَّقَ عَلَی الْمَسَاکِینِ عِنْدَ الْمَوْتِ بِأکْثَرَ مِنَ الثُّلُثِ﴾ .

﴿أخْبِرُونِی لَوْ کَانَ النَّاسُ کُلُّهُمْ کَالَّذِینَ تُرِیدُونَ زُهَّاداً لَا حَاجَةَ لَهُمْ فِی مَتَاعِ غَیْرِهِمْ فَعَلَی مَنْ کَانَ یُتَصَدَّقُ بِکَفَّارَاتِ الْأیْمَانِ وَ النُّذُورِ وَ الصَّدَقَاتِ مِنْ فَرْضِ الزَّکَاةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ التَّمْرِ وَ الزَّبِیبِ وَ سَائِرِ مَا وَجَبَ فِیهِ الزَّکَاةُ مِنَ الْإبِلِ وَ الْبَقَرِ وَ الْغَنَمِ وَ غَیْرِ ذَلِکَ﴾

﴿إذَا کَانَ الْأمْرُ کَمَا تَقُولُونَ لَا یَنْبَغِی لِأحَدٍ أنْ یَحْبِسَ شَیْئاً مِنْ عَرَضِ الدُّنْیَا إلَّا قَدَّمَهُ. وَ إنْ کَانَ بِهِ خَصَاصَةٌ فَبِئْسَمَا ذَهَبْتُمْ إلَیْهِ وَ حَمَلْتُمُ النَّاسَ عَلَیْهِ مِنَ الْجَهْلِ بِکِتَابِ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ سُنَّةِ نَبِیِّهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم وَ أحَادِیثِهِ الَّتِی یُصَدِّقُهَا الْکِتَابُ الْمُنْزَلُ. وَ رَدِّکُمْ إیَّاهَا بِجَهَالَتِکُمْ وَ تَرْکِکُمُ النَّظَرَ فِی غَرَائِبِ الْقُرْآنِ مِنَ التَّفْسِیرِ بِالنَّاسِخِ مِنَ الْمَنْسُوخِ وَ الْمُحْکَمِ وَ الْمُتَشَابِهِ وَ الْأمْرِ وَ النَّهْیِ﴾

ای جماعت از پدرم شنیدم که از پدران خویش سلام الله عليهم روایت همی فرمود که رسول خدای صلی الله علیه و آله روزی می فرمود هیچ چیز مرا چون مؤمن در عجب نیاورد اگر در دار دنیا بدنش را با مقراض ها مقراض نمایند از برای او خیر و صلاح است و اگر تمامت روی زمین را بدو گذارند خیر او در آن است و هر چه خدای با وی

ص: 257

آن گاه امام علیه السلام می فرماید کاش می دانستم که آن چه از بهر شما بیان کردم کفایت کند شما را یا باز بفرمایم آیا ندانسته اید که خدای عزّ و جلّ فرض کرد بر هر مردى مؤمن که با ده تن مشرك فتال دهد و اگر از جهاد روی بر تابد بآتش دوزخ فرسایش بیند و بعد از آن بر آنان ترّحم نمود و فرمود یکتن مرد مؤمن با دو تن مشرك حرب كند كار مؤمنان را آسان کرد و این امر و تخفيف آخر نسخ امر اول و مقاتله يكتن با ده تن گشت

و نیز اگر زن یکی از شما نزد قاضی از شوهر زاهد خود شکایت برد که مرا نفقه نمی دهد و قاضی شوهر زاهد او را بادای نفقه فرمان کند و هر چند آن مرد گوید من درویش و زاهدم و مالك چیزی نیستم قاضی عذرش را نپذیرد و او را بادای نفقه مجبور دارد آیا این قاضی ظالم و جابر است یا عادل و بر حق اگر گوئید جابر و ظالم است تمامت اهل اسلام شما را ظالم خوانند و بظلم منسوب دارند و اگر گوئید عادل هستند با خویشتن دشمن شده اید و یا اگر بفساد و بطلان وصیّت آنان که در هنگام موت افزون از ثلث وصیت نموده اند که بفقرا و مساكين تصدق دهند حکم کنند.

با من خبر دهید که اگر تمامت مردمان چنان که بآن طور که شما می خواهید زاهد باشند و ایشان را در متاع دیگران حاجتی نباشد پس کفارات قسم و أيمان و نذورات و صدقات که فرض یا مستحبّ است از طلا و نقره و خرما و مویز و سایر آن چیزها که واجب می شود زکوة از آن مثل شتر و گاو و گوسفند و جز آن بکدام کسی دهند و بچه مصرف برسانند تا ثواب و اجر برند .

و اگر امر چنان باشد که شما می دانید و می گوئید برای هیچ کس شایسته نخواهد بود که برای معاش و غرض زندگانی این جهانی چیزی بذخیره بدارد بلکه اگرچه درویش و پریشان روزگار هم باشد باید هر چه دارد از دست بگذارد پس نکوهیده راهی و رأیی است که بر آن می روید و مردمان را بر آن می دارید بسبب جهالت و بی خبری از کتاب خدای عزّ و جلّ و سنّت پیغمبر صلی الله علیه و آله و احادیث آن

ص: 258

حضرت که قرآن تصدیق آن را می کند و شما بسبب جهالت خودتان و ترك نمودن نظر در قرآن و غرایب آن از تفسیر بناسخ از منسوخ و محکم و متشابه و امر و نهی که در آن است آن جمله را رد می نمائید .

﴿وَ أخْبِرُونِی أیْنَ أنْتُمْ عَنْ سُلَیْمَانَ بْنِ دَاوُدَ عَلَیْهِ السَّلامُ؟ حَیْثُ سَألَ اللهَ مُلْکاً لَایَنْبَغِی لِأحَدٍ مِنْ بَعْدِهِ فَأعْطَاهُ اللهُ جَلَّ اسْمُهُ ذَلِکَ وَ کَانَ یَقُولُ الْحَقَّ وَ یَعْمَلُ بِهِ، ثُمَّ لَمْ نَجِدِ اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ عَابَ عَلَیْهِ ذَلِکَ وَ لَا أحَداً مِنَ الْمُؤْمِنِینَ. وَ دَاوُدَ النَّبِیِّ عَلَیْهِ السَّلَام قَبْلَهُ فِی مُلْکِهِ وَ شِدَّةِ سُلْطَانِهِ﴾

﴿ ثُمَّ یُوسُفَ النَّبِیِّ عَلَیْهِ السَّلامُ حَیْثُ قَالَ لِمَلِکِ مِصْرَ «اِجْعَلْنِی عَلی خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ 1 فَکَانَ مِنْ أمْرِهِ الَّذِی کَانَ أنِ اخْتَارَ مَمْلَکَةَ الْمَلِکِ وَ مَا حَوْلَهَا إلَی الْیَمَنِ، وَ کَانُوا یَمْتَارُونَ الطَّعَامَ مِنْ عِنْدِهِ لِمَجَاعَةٍ أصَابَتْهُمْ وَ کَانَ یَقُولُ الْحَقَّ وَ یَعْمَلُ بِهِ فَلَمْ نَجِدْ أحَداً عَابَ ذَلِکَ عَلَیْهِ﴾

﴿ثُمَّ ذُو الْقَرْنَیْنِ عَبْدٌ أحَبَّ اللهَ فَأحَبَّهُ اللهُ وَ طَوَی لَهُ الْأسْبَابَ وَ مَلَّکَهُ مَشَارِقَ الْأرْضِ وَ مَغَارِبَهَا وَ کَانَ یَقُولُ الْحَقَّ وَ یَعْمَلُ بِهِ ثُمَّ لَمْ نَجِدْ أحَداً عَابَ ذَلِکَ عَلَیْهِ﴾

﴿فَتَأدَّبُوا أیُّهَا النَّفَرُ بِآدَابِ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ اقْتَصِرُوا عَلَی أمْرِ اللهِ وَ نَهْیِهِ وَ دَعُوا عَنْکُمْ مَا اشْتَبَهَ عَلَیْکُمْ مِمَّا لَا عِلْمَ لَکُمْ بِهِ وَ رُدُّوا الْعِلْمَ إلَی أهْلِهِ تُوجَرُوا وَ تُعْذَرُوا عِنْدَ اللهِ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی وَ کُونُوا فِی طَلَبِ عِلْمِ نَاسِخِ الْقُرْآنِ مِنْ مَنْسُوخِهِ وَ مُحْکَمِهِ مِنْ مُتَشَابِهِهِ وَ مَا أحَلَّ اللهُ فِیهِ مِمَّا حَرَّمَ فَإنَّهُ أقْرَبُ لَکُمْ مِنَ اللهِ وَ أبْعَدُ لَکُمْ مِنَ الْجَهْلِ وَ دَعُوا الْجَهَالَةَ لِأهْلِهَا فَإنَّ أهْلَ الْجَهْلِ کَثِیرٌ وَ أهْلَ الْعِلْمِ قَلِیلٌ وَ قَدْ قَالَ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ: «وَ فَوْقَ کُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ ﴾

امام علیه السلام بآن جماعت از روی احتجاج می فرماید خبر دهید مرا که چگونه اید و خبر چه دارید و جواب چه می دهید از این خواهش سلیمان بن داود سلام الله عليهما گاهی که از خدای مسئلت نمود كه ملك و پادشاهی بدو عطا فرماید که پس از وی بهیچ کس در خور نباشد و داده نشده باشد خدای نیز مسؤلش را اجابت فرمود و و آن ملك

ص: 259

وسلطنت که خواست بآن حضرت عنایت نمود و سلیمان کسی بود که سخن بحق می کرد و عمل بحق می نمود یعنی پیغمبر بود و پیغمبران آن چه خواهند و گویند و نمایند جز از روی حق نیست و چون این خواهش بکرد هیچ معلوم نداشتیم و مکشوف نساختیم که خدای تعالی یا هیچ کس از مؤمنان و مسلمانان آن حضرت را در این مسئلت و خواهش ملامت و نکوهش کرده باشد و داود نبی پدرش نیز پیش از وی سلطنتی نامدار و استوار داشت یعنی با این که پیغمبر بود در این جهان آرمان نیز بسلطنت و حشمت بگذرانید .

و هم چنان بعد از ایشان حضرت یوسف پیغمبر علیه السلام با پادشاه مصر فرمود گنج های این زمین با من گذار و بامانت من سپار و مرا در امور دولت نیرومند گردان که من بحفظ و حراست و مخارج و مصارف آن دانا و بینا هستم و آن حضرت عزیز مصر گردید و مملکت عزیز مصر و حوالی آن را تا یمن حکمران و مؤتمن گردید و در قحطى مصر اهالی آن سامان را از آن حضرت رزق و روزی می رسید و از انبارهای آن حضرت قُوت و طعام می بردند و یوسف سخن بحق می کرد و عمل بحق می نمود یعنی در افعال و اقوالش شك و ريب و چون و چرا نمی رفت و از آن پس کسی را ندیدیم که در این کار بر آن حضرت عیب و نکوهش آورد .

و هم چنین ذوالقرنین بنده بود که خدای را دوست می داشت لاجرم خدایش دوست بداشت و اسباب سلطنت او را آماده ساخت و روی زمین را در حکومت او گذاشت و گفتار و کردار او همه بحق بود و ندیدیم احدی در این امر بروی عیب جوئی کند پس ای جماعت از خدای بترسید و بآداب الهی متأدّب گردید و بر اوامر و نواهی الهی اقتصاد بورزید و آن چه را نمی دانید و بر شما مشتبه افتاده باهاش که می دانند و بر يقين هستند باز گذارید تا در حضرت احدیّت معذور و ماجور باشید و در طلب علم ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه قرآن و تمیز حلال از حرام بکوشید چه این کار و کردار شما را بحضرت پروردگار نزديك نمايد و از جهل دور دارد و جهل را باهلش بگذارید که اهل جهل بسیار و اهل علم اندك هستند.

ص: 260

و خداى عزّ و جلّ می فرماید بالادست هر عالمی دانشمندی است یعنی درجات علم الهی نامتناهی است و هر کس در مراتب علم بهر مقام نایل گردد از وی عالم تو نیز خواهد بود و جز خداى و ائمّه هدى صلوات الله عليهم بكمال علم واقف نیستند و جز حضرات معصومین که بفضل و مشیّت خدای بر همه علوم احاطه دارند و فوق تمامت ما سوی می باشند هیچ کس باقصی درجه علم فایز و برخوردار و محیط و کامکار نتواند بود.

راقم حروف گوید چون در این گونه احتجاجات و اخبار بنگرند مراتب احاطه و علم و صدق و مسلمیّت این حضرت ولایت رتبت صلواة الله عليه مشهود آید هماناً سفیان ثوری یکی از فحول علما و فقهای آن زمان و در شمار پیشوایان دانایان آن اوان بوده است معذلك در مقام مباحثه و مکالمه با آن حضرت باین درجه ساکت و خاموش و ذلیل مانده است و رفقای او نیز که از علمای نامدار آن مهد بوده اند و آن مقام داشته اند که در آن حضرت عرض می کردند سفیان ثوری رفیق ما ندانست اقامت حجّت کند و آن چه شنید جواب گوید و آن حضرت با کمال حشمت و توانگری و مناعت و اقتدار و سلطنت و احاطه و استقلال و عظمت می فرمایند بیارید تا چه دارید و از حجت های خویش لب بر گشائید و آن جماعت که همه تفکّرها کرده و تهیّه حجت و جواب ها نموده و از قرآن و اخبار و اقوال دليل ها اقامت داده امام علیه السلام از خود ایشان برخود ایشان حجّت ساخت و از کتاب خدای و احادیث نبوی و حکایات آن حضرت و صحابه آن چند بر شمرد که برای مخاطب مقام سخن کردن نگذاشت و تفوّق و احاطه خود را بر همه باز نمود .

در کتاب رياض الشهاده مسطور است که حضرت صادق علیه السلام در زیر رخت های خود جامه زیر خشن و رخت پشمینه می پوشید.

و دیگر در کتاب امالی ابی جعفر بن شیخ طوسى عليهما الرّحمة مروى است که وقتی جماعتی در حضور حضرت أبي عبدالله علیه سلام الله تشرّف داشتند سائلی بیامد و آن حضرت درهمی بدو عطا فرمود پس از آن سائلی دیگر آمد و درهمی عطا

ص: 261

یافت دیگری آمد او نیز بدر همی نایل شد چون سائل چهارم آمد فرمود : ﴿یَرْزُقُکَ رَبُّکَ﴾ پروردگارت روزی بتو می دهد آن گاه با ما روی کرد و فرمود .

﴿ لَوْ أَنَّ أَحَدَکُمْ کَانَ عِنْدَهُ عِشْرُونَ أَلْفَ دِرْهَمٍ وَ أَرَادَ أَنْ یُخْرِجَهَا فِی هَذَا اَلْوَجْهِ لَأَخْرَجَهَا ثُمَّ بَقِیَ لَیْسَ عِنْدَهُ شَیْءٌ ثُمَّ کَانَ مِنَ اَلثَّلاَثَهِ اَلَّذِینَ دَعَوْا فَلَمْ یُسْتَجَبْ لَهُمْ دَعْوَهُ رَجُلٍ آتَاهُ اَللَّهُ مَالاً فَمَزَّقَهُ وَ لَمْ یَحْفَظْهُ فَدَعَا اَللَّهَ أَنْ یَرْزُقَهُ فَقَالَ أَ لَمْ أَرْزُقْکَ فَلَمْ یُسْتَجَبْ لَهُ دَعْوَهٌ وَ رُدَّتْ عَلَیْهِ وَ رَجُلٌ جَلَسَ فِی بَیْتِهِ یَسْأَلُ اَللَّهَ أَنْ یَرْزُقَهُ قَالَ فَلَمْ أَجْعَلْ لَکَ إِلَی طَلَبِ اَلرِّزْقِ سَبِیلاً أَنْ تَسِیرَ فِی اَلْأَرْضِ وَ تَبْتَغِیَ مِنْ فَضْلِی فَرُدَّتْ عَلَیْهِ دَعْوَتُهُ وَ رَجُلٌ دَعَا عَلَی اِمْرَأَتِهِ فَقَالَ أَ لَمْ أَجْعَلْ أَمْرَهَا فِی یَدِکَ فَرُدَّتْ عَلَیْهِ دَعْوَتُهُ﴾

اگر یکتن از شما دارای بیست هزار درهم باشد و بخواهد در کار مردم سائل خرج نماید بجمله بخرج خواهد رفت و نزد خودش هیچ نخواهد ماند و این هنگام از آن سه طبقه خواهد بود که در حضرت یزدان دعا کنند و مستجاب نگردد یکی مردی که خدایش مالی عطا فرموده باشد پس آن مال را پراکنده کند و محفوظ ندارد و خدای را در طلب روزی بخواند و خداوند فرماید آیا ترا رزق و روزی ندادم پس باستجابت دعائی نایل نشود و بر وی برگردد .

و دیگر مردی که در سرای خود بنشیند و از خدای روزی طلبد خدای فرماید: آیا برای تو در گردش و سیر در زمین راه طلب رزق مقرر نفر مودم تا بفضل و فزونی بركات من بهره ور گردی پس دعایش بر وی برگردد و دیگر مردی که از زن خویش رنجور باشد و در حقّش نفرین کند خدای فرماید آیا اختیار طلاقش را بدست تو نگذاشتم پس دعوتش بدو بازگردد و در حدیث مفصل سابق بهمین مضمون اشارت رفت .

در کتاب مكارم الأخلاق از معاوية بن عمّار مروی است که حضرت أبي عبدالله در جامه که می پوشید عرض کرده ﴿اَللَّهُمَّ اِجْعَلْهُ ثَوْبَ یُمْنٍ وَ بَرَکَهٍ اَللَّهُمَّ اُرْزُقْنِی فِیهِ شُکْرَ نِعْمَتِکَ وَ حُسْنَ عِبَادَتِکَ وَ اَلْعَمَلَ بِطَاعَتِکَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِی رَزَقَنِی مَا أَسْتُرُ بِهِ عَوْرَتِی وَ أَتَجَمَّلُ بِهِ فِی اَلنَّاسِ﴾

ص: 262

و هم در آن کتاب از عبدالله بن هلال مروی است که گفت حضرت أبي عبدالله علیه السلام با من فرمود از اری از بهرش خریدار شوم عرض کردم من جز جامه وسيع بدست نمی کنم فرمود : ﴿اِقْطَعْ مِنْهُ وَ کُفَّهُ ﴾ آن چه فزونی دارد قطع کن و بعد از شلال مجدداً حاشیه بدوز و فرمود پدرم فرمود : ﴿ مَا جَاوَزَ اَلْکَعْبَیْنِ فَفِی اَلنَّارِ﴾ هر چه از ازار از دو کعب بگذرد در آتش است و بروایتی فرمود: ﴿مَا جَاوَزَ اَلْکَعْبَیْنِ مِنَ اَلثَّوْبِ فَفِی اَلنَّارِ﴾

و نیز در مكارم الأخلاق از محمّد بن كثير مروى است که حضرت أبي عبدالله سلام الله علیه را دیدم که جبّه پشمینه در میان دو قمیص درشت بر تن همایون داشت پس در این کار بآن حضرت تكلّم نمودم فرمود: ﴿رَأَیْتُ أَبِی یَلْبَسُهَا وَ إِنَّا إِذَا أَرَدْنَا أَنْ نُصَلِّیَ لَبِسْنَا أَخْشَنَ ثِیَابِنَا﴾ پدرم علیه السلام را دیدم که این لباس می پوشید و ما هر وقت اراده نماز کنیم زبرترین جامهای خویش را می پوشیم

و نیز در آن کتاب از عبدالله بن الوليد بن صبيح مسطور است که گفت شهاب بن عبد ربّه از من خواستار شد که از حضرت أبي عبدالله علیه السلام شرفیابی او را اجازت طلبم پس او را در شب بآن حضرت در آوردم و شهاب متقنّع بود و و ساده از بهرش برگرفتم و بگستردم امام علیه السلام با وی فرمود : ﴿ أَلْقِ قِنَاعَكَ يَا شِهَابُ ، فَإِنَّ الْقِنَاعَ رِيبَةٌ بِاللَّيْلِ ، مَذَلَّةٌ بِالنَّهَارِ﴾ اى شهاب قناع خویش را بیفکن چه پوشیدن و آویختن آن اگر در شب باشد اسباب شك و ریب می شود یعنی آن شخص متّهم بپاره امور می گردد و اگر در روز باشد مایه ذلّت است یعنی برای مرد این کار و کردار اسباب مذلّت و خواری است .

در كتاب حلية المتّقين مسطور است که داود رقّی گوید حضرت امام جعفر عليه السّلام را دیدم که در سفر موزه سرخ در پای مبارک داشت عرض کردم این چیست فرمود این را برای سفر گرفته ام و برای گل و باران خوب است اما در حضر هیچ رنگ بهتر از سیاه نیست

و هم در آن کتاب از عبدالرّحمن بن کثیر مروی است که گفت در خدمت

ص: 263

حضرت صادق سلام الله علیه براهی راه می سپردم بند نعل آن حضرت بر گسيخت من بندی دیگر از آستین خود بیرون آوردم و نعل مبارکش را اصلاح کردم و آن حضرت دست همایون بر دوش من بیفکنده بود پس فرمود هر که مؤمنی را برای اصلاح نعلش برگیرد چون در قیامت از قبر بیرون آید خدای تعالی او را بر ناقه گرم روی سوار کند تا در بهشت را بکوبد .

و نیز در آن کتاب مسطور است که عبدالرحمن بن ابی عبدالله گفت در خدمت آن حضرت بملاقات شخصی برفتیم چون داخل شدند نعل را از پای مبارک در آورد و فرمود نعل ها را از پای بیرون کنید چه کندن نعل قدم را آسایش دهد

و دیگر در مكارم الأخلاق از يونس بن يعقوب مروی است که بحضرت ابی عبدالله علیه السلام در آمدم و آن حضرت در بستر ناتوانی جای داشت ﴿هُوَ فِی قُبَّهٍ وَ قَبَاءٍ عَلَیْهِ غِشَاءٌ مَذَارِیٌّ وَ قُدَّامَهُ مِخْضَبَهٌ هُیِّئَ فِیهَا رَیْحَانٌ مَخْرُوطٌ وَ عَلَیْهِ جُبَّهُ خَزٍّ لَیْسَ بِالثَّخِینَهِ وَ لاَ بِالرَّقِیقَهِ وَ عَلَیْهِ لِحَافُ ثَعَالِبَ مُظَهَّرٌ یَمْنَهً﴾ و قبائی بر تن داشت که قماش آن در شهر مذار بافته می شد و در پیش رویش ظرف حنائی بود از برگ گیاه و بر روی قبایش جبّه از خز افکنده بود که نه چندان درشت و نه چندان نازك بود و هم لحافی از پوست روباه که پشت آن از برد یمنی آستر داشت پس عرض کردم فدای تو شوم در باب ثعالب یعنی روباه و پوست آن چه فرمائی فرمود: ﴿ هُوَ ذَا عَلَیَّ﴾ اينك بر تن من است و پاک است

و نیز در مكارم الأخلاق مسطور است که ابو العلاء گفت حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه را گاهی که در حال احرام بود بدیدم که بُردى سبز بر تن مبارك داشت .

و نیز در آن کتاب از ابو الجارود مسطور است که گفت بحضرت ابی عبد الله علیه السلام در آمدم و موزه احمر بر پای داشتم با من فرمود ﴿أَ وَ مَا عَلِمْتَ أَنَّ اَلْخُفَّ اَلْأَحْمَرَ لُبْسُ اَلْجَبَابِرَهِ فَالْأَبْیَضُ اَلْمَقْشُورُ لُبْسُ اَلْأَکَاسِرَهِ وَ اَلْأَسْوَدُ سُنَّتُنَا وَ سَنَهُ بَنِی هَاشِمٍ﴾ مگر ندانستی که موزه از چرم سرخ پوشش جبابره و موزه سفید را نگین از چرم

ص: 264

دباغی شده پوشش اکاسره و موزه سیاه که چرم آن از موی پاک نشده باشد سنّت ما و سنّت بنی هاشم است، ابو الجارود می گوید از آن پس چنان شد که در طریق مکّه بمصاحبت آن حضرت برخوردار شدم و موزه احمر بر پای مبارکش بدیدم عرض کردم يا بن رسول الله همانا با من فرمودی که موزه احمر پوشش جبابره است فرمود ﴿ أَمَّا فِی اَلسَّفَرِ فَلاَ بَأْسَ بِهِ فَإِنَّهُ أَحْمَلُ لِلْمَاءِ وَ اَلطِّینِ وَ أَمَّا فِی اَلْحَضَرِ فَلاَ﴾ یعنی پوشیدن موزه سرخ در حال سفر باکی ندارد چه برای آب و گل بهتر است امّا در حضر که آب و گل چندان نیست پسندیده نباشد

و هم در آن کتاب از منهال مروی است که گفت نعلی از حضرت ابی عبدالله علیه السلام را که بمن فرستاده بودند با نعلی دیگر راست و برابر می داشتم ﴿فَکَانَتْ مُخَصَّرَهً مِنْ نِصْفِ اَلنَّعْلِ﴾ يعنى يك نيمه اش باریک بود یعنی از دو طرفش بریده بودند تا میانش باريك شده بود در کتب لغت مسطور است «النعل المخصرة الّتي قطع خصراها حتّى صارا مستدقین» یعنی نمل مخصره آن است که دو پهلویش را بریده باشند تا باريك شوند

در كتاب كافي از محمّد بن علي مروی است که وقتی سفیان ثوري در مسجد الحرام می گذشت حضرت ابی عبدالله علیه السلام را با البسه گران بهای نیکو بدید با همگنان گفت سوگند با خدای بدو شوم و ملامت گویم پس به آن حضرت نزديك شد و عرض كرد سوگند با خداى رسول خدا صلى الله عليه و سلم و عليّ و هيچ يك از پدران تو علیهم السلام مثل این جامه بر تن نمی کردند فرمود ﴿ کَانَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فِی زَمَانِ قَتْرٍ مُقْتِرٍ، وَ کَانَ یَأْخُذُ لِقَتْرِهِ وَ اِقْتِدَارِهِ ، وَ إِنَّ اَلدُّنْیَا بَعْدَ ذَلِکَ أَرْخَتْ عَزَالِیَهَا ، فَأَحَقُّ أَهْلِهَا بِهَا أَبْرَارُهَا ﴾

رسول خدا صلی الله علیه و اله در زمانی بودند که سخت بود و کار بر مردم به تنگی و سختی می گذشت و مردم بتقاضای زمان رفتار می نمودند لكن حالا رزق و نعمت وافر است و سزاوارترین مردم بصرف نمودن نعمت های خدای تعالی بندگان نيك او هستند پس این آیه را تلاوت فرمود ﴿قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ﴾

ص: 265

یعنی بگو ای محمّد کدام کسی حرام کرده است زینتی را که خدای از بهر بندگان خود بیرون آورده و روزی های طیّب نیکو را پس فرمود ما سزاوارترین مردم هستیم بتصرف در آن چه خدا عطا فرموده است .

ای ثوری همانا این جامه که می نگری برای مردم پوشیده ام آن گاه دامان جامه شریف را بالا زد و جامه درشتی را که در زیر بر بدن همایون داشت بدو نمود و فرمود این جامه درشت را برای خود پوشیده ام و این جامه های نیکو را برای مردم. آن گاه دست بزد و جامه بالای سفیان را بر زد و او اندر جامه گنده که بر تن داشت جامه لطيف بپوشیده بود فرمود جامه زیرین را برای لذت خود بپوشیده و جامه زبرین را برای فریب دادن مردم

در کتاب مکارم الاخلاق از سفیان ثوری مروی است که گفت بحضرت ابی عبدالله عرض کردم که تو روایت می فرمائی که علی بن ابیطالب سلام الله عليه لباس خشن برتن می کرد و تو جامه قوهی و مروی می پوشی ، فرمود ويحك علىّ بن ابيطالب در زمانی تنگ بود اما چون روزگار وسعت یافت نیکوان آن زمان سزاوارتر هستند بآن .

در كتاب من لا يحضره الفقيه از حذيفة بن منصور مروی است که گفت در حيرة در خدمت حضرت ابی عبدالله علیه السلام بودم رسول ابی العباس خلیفه در طلب آن حضرت بیامد امام علیه السلام ممطری بخواست كه يك رويش سیاه و سوی دیگرش سفید بود و ممطر جامه پشمین است که برای حفظ باران پوشند بالجمله امام علیه السلام آن جامه را بپوشید و فرمود ﴿أَمَا إِنِّی أَلْبَسُهُ وَ أَنَا أَعْلَمُ أَنَّهُ لِبَاسُ أَهْلِ اَلنَّارِ﴾ این جامه را می پوشم و حال آن که می دانم جامه اهل آتش است .

و هم در كافي از ابن القداح مروی است که گفت حضرت أبي عبدالله علیه السلام بر من و بقولی گفت بر پدرم تکیه فرموده بود در این حال عباد بن کثیر آن حضرت را بدید که جامهای بسی نیکو بر اندام همایون داشت عبّاد عرض کرد تو از اهل بیت نبوت

ص: 266

هستی و پدر تو و آباء عظام تو چنین و چنان روزگار می بردند این جامهای باین نیکوئی بر تو از چیست اگر جامه ازین فرودتر می پوشیدی چه بود.

آن حضرت فرمود ﴿وَیْلَکَ یَا عَبَّادُ مَنْ حَرَّمَ زِینَهَ اَللّهِ اَلَّتِی أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ اَلطَّیِّباتِ مِنَ اَلرِّزْقِ إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ إِذَا أَنْعَمَ عَلَی عَبْدٍ نِعْمَهً أَحَبَّ أَنْ یَرَاهَا عَلَیْهِ لَیْسَ بِهِ بَأْسٌ وَیْلَکَ یَا عَبَّادُ إِنَّمَا أَنَا بَضْعَهٌ مِنْ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ ، فَلاَ تُؤْذِنِی﴾

وای بر تو ای عباد کیست که حرام نموده باشد آن زینت را که خدای تعالی برای بندگانش بیرون آورده و روزی های خوش و نیکو را همانا خدای عزّ و جّل چون بنده را به نعمتی متنعم گردانید دوست می دارد که بر وی بنگرد و در اظهار نعمت و ثروت باکی نیست وای بر تو ای عبّاد بدرستی که من پاره تن رسول خدای صلی الله علیه و آله می باشم پس مرا آزار مرسان .

و چنان بود که عباد دو جامه از قطن یعنی پنبه می پوشید و در بعضی نسخ بجای قطن نوشته اند قطویین و در بعضی قطویین با واو بجای راء مرقوم است و قطر با راء مهمله نوعی از برود است که در آن رنگ سرخی است و دارای اعلام و خشونت است اما برای قطو بواو اصلی نیست مگر این که قطوان نام موضعی است در کوفه وعباها بآن جا منسوب است.

و نیز در آن کتاب از عبدالله بن سنان مروی است که گفت از حضرت ابی عبدالله صلوات الله علیه شنیدم می فرمود ﴿بَیْنَا أَنَا فِی اَلطَّوَافِ وَ إِذَا بِرَجُلٍ یَجْذِبُ ثَوْبِی وَ إِذَا هُوَ عَبَّادُ بْنُ کَثِیرٍ اَلْبَصْرِیُّ فَقَالَ یَا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ تَلْبَسُ مِثْلَ هَذِهِ اَلثِّیَابِ وَ أَنْتَ فِی هَذَا اَلْمَوْضِعِ مَعَ اَلْمَکَانِ اَلَّذِی أَنْتَ فِیهِ مِنْ عَلِیٍّ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ فَقُلْتُ ثَوْبٌ فُرْقُبِیٌّ اِشْتَرَیْتُهُ بِدِینَارٍ وَ کَانَ عَلِیٌّ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ فِی زَمَانٍ یَسْتَقِیمُ لَهُ مَا لَبِسَ فِیهِ وَ لَوْ لَبِسْتُ مِثْلَ ذَلِکَ اَللِّبَاسِ فِی زَمَانِنَا لَقَالَ اَلنَّاسُ هَذَا مُرَاءٍ مِثْلُ عَبَّادٍ﴾

در آن میان که من در طواف بودم ناگاه مردی جامه ام را بکشید و آن مرد عباد ابن کثیر بصری بود پس گفت ای جعفر بن محمّد مانند این جامهای فاخر نیکو می پوشی

ص: 267

با این که در خانه خدای هستی و فرزند علیّ مرتضی علیه السلام باشی گفتم این فرقب خود را به یک دینار خریداری کرده ام و علیّ علیه السلام در زمانی بود که آن لباس که بر تن می کرد با حالت آن روز گار مناسب بود امّا اگر من در این زمان آن گونه لباس بر تن کنم مردمان گویند مانند عبّاد بصری کار بریا گذارد .

یعنی در زمان آن حضرت که وسعت و مکنت نبود امیر المؤمنین علیه السلام آن جامهای زبون كم بها بر تن می فرمود امّا در این زمان که وسعت و بضاعت بسیار است اگر من مانند آن حضرت رفتار نمایم بر ریا حمل نهند چنان که تو که عبادی و جامه زبون کم بها می پوشی محض ریا و مردم فریفتن است

فرقب با راء مهمله ما بين فا و قاف مضمومتين موضعی است که پوشش های نيك بدان جا منسوب است یا فرقبیه جامهای سفیدیست که از کتان ترتیب دهند و در مکارم الاخلاق بجای این لفظ نوشته اند قوهيّ.

و هم در آن کتاب از حمّاد بن عثمان مروی است که در حضرت ابی عبدالله علیه السلام حضور داشتم مردی بآن حضرت عرض کرد اصلحك الله فرمودى عليّ بن ابيطالب علیه السلام جامه درشت و خشن می پوشید و پیراهن بچهار درهم می خرید و همچنین آن چه مانند این است و بر تو جامه نیکو می نگریم فرمود علیّ بن ابیطالب علیه السلام آن جامه را در زمانی بر تن می فرمود که منکر نبود و هیچ کس چون و چرا نتوانست ﴿وَ لَوْ لَبِسَ مِثْلَ ذَلِکَ الْیَوْمَ لَشُهِرَ بِهِ فَخَیْرُ لِبَاسِ کُلِّ زَمَانٍ لِبَاسُ أَهْلِهِ،غَیْرَ أَنَّ قَائِمَنَا علیه السلام إِذَا قَامَ،لَبِسَ لِبَاسَ عَلِیٍّ علیه السلام وَ سَارَ بِسِیرَتِهِ﴾

و اگر امیر المؤمنین سلام الله علیه در این زمان آن جامه را بپوشیدی که مناسب آن عهد و مردم آن بود بر زبان ها افتادی و تذکره محافل گردیدی پس بهترین جامه هر زمانی همان است که مردم آن عهد را متداول باشد امّا چون قائم آل محمّد صلی الله علیه و آله قیام نماید جامه عليّ علیه السلام بر تن کند و بسیرت خجسته آن حضرت رفتار فرماید .

و هم در کافی از یکی از رواة مروی است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام را نگران شدم که در روضه نماز می گذاشت و جبّه خز سفر جلیه بر آن مبارك داشت یعنی

ص: 268

رنك آن چون بهی و سفر جل بود

و هم در آن کتاب از سلمه قلنسوه فروش مروی است که در خدمت حضرت امام محمّد باقر علیه السلام حضور داشتم ناگاه حضرت ابی عبدالله سلام الله عليه بخدمت آن حضرت در آمد ابو جعفر صلوات الله عليه فرمود ﴿یا بُنَیَّ اَلا تُطَهِّرُ قَمِیصَکَ﴾ اى فرزند من آیا پیراهان خود را تطهیر نمی داری پس آن حضرت برفت و ما را گمان برفت که جامه شریفش را آلایشی بوده است پس باز آمد و ابو جعفر علیه السلام فرمود ﴿انّه هكذا﴾ اکنون چنان که باید هست .

عرض کردم فدای تو شویم پیراهن وی را چه بود فرمود پیراهنش بلند بود پس او را فرمودم تا کوتاهش بدارد بدرستی که خدای تعالی می فرماید ﴿ وَ ثِیابَکَ فَطَهِّرْ﴾ جامه های خود را مطهّر دار یعنی کوتاه بدار تا بر زمین کشیده نشود یا بدرجه اسراف برسد .

و نیز در آن کتاب از حذيفة بن منصور مروى است که گفت در حضرت ابی عبدالله علیه السلام بودم پس بفرمود اثوابی حاضر کردند و پنج ذراع ببرید و شش وجب از بهرش عرض نهاد آن گاه آن را شق فرمود و گفت ﴿ شُدُّوا ضَفَّتَهُ وَ هَدِّبُوا طَرَفَیْهِ﴾ دو طرف عریض آن را بدوزید و دو سر آن را ریشه بدهید

و هم در آن کتاب از حسن بن زبرقان انصاری مروی است که گفت اسحق الحذاء با من حدیث راند که حضرت ابی عبد الله علیه السلام مرا طلب فرمود و در این هنگام در منی بودیم و فرمان کرد کنف خود را با خودت بمن بیاور و کنف بکسر ظرفی است که ادوات و آلات در آن گذارند پس من در خیمه گاه آن حضرت برفتم و سلام فرستادم و پاسخ یافتم و اجازت داد تا نشستم .

پس نعلی تازه بگرفت و بجانب من افکند و چون آهنك شدن كردم عرض كردم فدای تو شوم اگر این نعل بمن بخشی بر آن گام زن می شوم پس آن يك ديگر را نيز بمن افكند و فرمود يك نعل چیست که از آنت سود برسد اسحق می گوید آن

ص: 269

نعل مبارك پاشنه داشت و تا نیمه آن باريك بود «لهما قبالان و لها رؤس» دو تسمه داشت که میان دو انگشت پا قرار می گرفت و هم نوك دار بود آن گاه فرمود ﴿هذا حذوا النَّبِيُّ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ ﴾ این موزه پیغمبر صلی الله علیه و آله است.

معلوم باد که مقصود ازین کلام این است که این نعل با نعل مبارك پيغمبر مساوی است .

و نیز در کافی از عيثمه مروی است که بحضرت ابي عبدالله در آمدم و نسوان آن حضرت در خدمتش بودند و آن حضرت بوی نضوح بشنید و نضوح بفتح اول نوعى از طیب است که بویش بر می دمد پس فرمود چیست این عرض کردند نضوح است که ضیاح در آن کرده اند و ضياح بفتح اول شیر رقیق است که ممزوج باشد ، پس فرمان داد تا آن را در بالوعه بریختند .

در کتاب تهذیب از عمّار ساباطی مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام پرسیدم نضوح چیست فرمود خرما را می پزند تا دو ثلثش برود و يك ثلثش بماند «ثمّ يمتشطن» آن گاه زنان بآن شانه زنند

و هم در آن کتاب از عبدالرحمن بن کثیر مروی است که گفت در خدمت ابی عبد الله علیه السلام حضور داشتم پس مهزم در حضرتش مشرف شد آن حضرت بمن فرمود ﴿اُدْعُ لَنَا اَلْجَارِیَهَ تَجِیئُنَا بِدُهْنٍ وَ کُحْلٍ﴾ كنيزك را بخوان تا روغن و سرمه برای ما بیاورد پس جاریه را بخواند و او شیشه از روغن بنفشه بیاورد و آن روز بس سرد بود مهزم از آن روغن در کف دست خود بریخت و عرض كرد فدای تو شوم اينك روغن بنفشه است و این روزی سخت سرد است .

فرمود ای مهزم چه باکی بر آن است عرض کرد اطبای ما که در کوفه هستند چنان پندارند که بنفشه سرد است فرمود ﴿هُوَ بَارِدٌ فِی اَلصَّیْفِ لَیِّنٌ حَارٌّ فِی اَلشِّتَاءِ ﴾ روغن بنفشه در تابستان برودت بخشد و در تابستان لینت و حرارت دارد.

در کتاب مکارم الاخلاق مسطور است که حضرت صادق علیه السلام می فرمود چون دهن بدست خود بريزى بكوى ﴿اَللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ اَلزَّیْنَ وَ اَلزِّینَهَ فِی اَلدُّنْیَا وَ اَلْآخِرَهِ

ص: 270

وَ أَعُوذُ بِکَ مِنَ اَلشَّیْنِ وَ اَلشَّنَآنِ فِی اَلدُّنْیَا وَ اَلْآخِرَهِ﴾

و نيز فرمود ﴿اَلدُّهْنُ یُلَیِّنُ اَلْبَشَرَهَ وَ یَزِیدُ فِی اَلدِّمَاغِ وَ یُسَهِّلُ مَجَارِیَ اَلْمَاءِ وَ یُذْهِبُ اَلْقَشَفَ وَ یُسْفِرُ اَللَّوْنَ﴾ يعنى روغن مالیدن موجب نرمی پوست بشره و قوه دماغ و آسان شدن مجاری آب در بدن و زیبائی آب و رنك است .

و می فرمود ﴿مَنْ دَهَّنَ مُسْلِماً کَتَبَ اَللَّهُ بِکُلِّ شَعْرَهٍ نُوراً یَوْمَ اَلْقِیَامَهِ﴾ هر كس مسلمانی را تدهین نماید خدای تعالی بعدد هر موئی نوری برای او در روز قیامت بنویسد و می فرمود ﴿اَلدُّهْنُ یَذْهَبُ بِالْبُؤُسِ﴾ روغن مالیدن بدی را می برد و می فرمود ﴿اَلْبَنَفْسَجِ سَیِّدُ اَلْأَدْهَانِ﴾ روغن بنفشه سید روغن هاست .

و نیز در آن کتاب از یونس بن یعقوب مسطور است که گفت بحضرت ابی عبدالله علیه السلام در آمدم و در دست مبارکش مخضبی بود که در آن ریحان بود مخضب بر وزن منبر بمعنی لگن و تغار است

در بحار الانوار از حسن بن راشد مروی است که چنان بود که هرگاه حضرت ابی عبد الله علیه السلام روزه گرفتی بوی خوش استعمال فرمودی و می فرمود ﴿اَلطِّیبُ تُحْفَهُ اَلصَّائِمِ﴾ بوی خوش تحفه روزه دار است

در کتاب مكارم الاخلاق مسطور است که مالك جهنی گفت ریحانی بحضرت ابی عبدالله علیه السلام تقدیم کردم آن حضرت برگرفت و بیوئید و بر دو چشم مبارك بگذاشت آن گاه فرمود ﴿مَنْ تَنَاوَلَ رَیْحَانَةً فَشَمَّهَا وَ وَضَعَهَا عَلَی عَیْنَیْهِ ثُمَّ قَالَ: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ لَمْ تَقَعْ عَلَی اَلْأَرْضِ حَتَّی یُغْفَرَ لَهُ﴾ هر کس گلی بگیرد و ببوید و بر هر دو دیده خود بگذارد و بگوید بارخدایا بر محمّد و آل او درود فرست هنوز آن ریحان را بر زمین نگذاشته خدایش آمرزیده دارد.

و نیز در مکارم الاخلاق مسطور است که عبد الاعلی مولای آل سام گفت بحضرت ابی عبدالله علیه السلام عرض کردم مردمان روایت همی کنند که تو را مالی بسیار است فرمود ﴿مَا یَسُوؤُنِی ذَاکَ إِنَّ أَمِیرَ اَلْمُؤْمِنِینَ صَلَوَاتُ اَللَّهِ عَلَیْهِ مَرَّ ذَاتَ یَوْمٍ عَلَی نَاسٍ شَتَّی مِنْ

ص: 271

قُرَیْشٍ وَ عَلَیْهِ قَمِیصٌ مُخَرَّقٌ فَقَالُوا أَصْبَحَ عَلِیٌّ لَا مَالَ لَهُ فَسَمِعَهَا أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ علیه السلام فَأَمَرَ الَّذِی یَلِی صَدَقَتَهُ أَنْ یَجْمَعَ تَمْرَهُ وَ لَا یَبْعَثَ إِلَی إِنْسَانٍ شَیْئاً وَ أَنْ یُوَفِّرَهُ ثُمَّ قَالَ لَهُ بِعْهُ الْأَوَّلَ فَالْأَوَّلَ وَ اجْعَلْهَا دَرَاهِمَ ثُمَّ اجْعَلْهَا حَیْثُ تَجْعَلُ التَّمْرَ ﴾

﴿ ثُمَّ قَالَ لِلَّذِی یَقُومُ عَلَیْهِ إِذَا دَعَوْتُ بِتَمْرٍ فَاصْعَدْ فَاضْرِبِ اَلْمَالَ بِرِجْلِکَ کَأَنَّکَ لاَ تَعْمِدُ اَلدَّرَاهِمَ حَتَّی تَنْثُرَهَا ثُمَّ بَعَثَ إِلَی رَجُلٍ مِنْهُمْ یَدْعُوهُ ثُمَّ دَعَا بِالتَّمْرِ فَلَمَّا لَمْ یُرَ اَلتَّمْرُ ضَرَبَ بِرِجْلِهِ فَانْتَثَرَتِ اَلدَّرَاهِمُ فَقَالُوا مَا هَذَا اَلْمَالُ یَا أَبَا اَلْحَسَنِ قَالَ هَذَا مَالُ مَنْ لاَ مَالَ لَهُ فَلَمَّا خَرَجُوا أَمَرَ بِذَلِکَ اَلْمَالِ فَقَالَ اُنْظُرُوا کُلَّ أَهْلِ بَیْتٍ کُنْتُ أَبْعَثُ إِلَیْهِمْ مِنَ اَلتَّمْرِ فَابْعَثُوا إِلَیْهِمْ مِنْ هَذَا اَلْمَالِ بِقَدْرِهِ﴾

یعنی داشتن مال از بهر من چه بدی دارد همانا امیر المؤمنين علىّ علیه السلام روزى بر جماعتی از مردم قریش برگذشت و پیراهن پاره بر تن همایون داشت آن مردم چون آن حضرت را با آن گونه پیراهن بدیدند گفتند علی بی مال است و آن حضرت سخن ایشان را بشنید و با آن کس که متولی صدقات وی بود فرمان کرد آن چه خرمای مخصوص بآن حضرت است فراهم کند و بهیچ کس چیزی نفرستد و چون خرمائی بسیار جمع نماید بفروش رساند و در عوض درهم بگیرد پس آن دراهم را در همان مکان که خرما را می ریختند بگذاشت .

آن گاه با آن کس که نگاهبان آن دراهم بود فرمود چون خواستار تمر شدم تو صعود کن و آن دراهم را همی بپای خود بزن چنان که گویا نه آهنك دراهم کرده باشی تا گاهی که پراکنده کنی و چون ازین ترتیب بپرداخت یکی از آن جماعت را حاضر ساخت پس از آن بفرمود تا خرمائی بیاورند چون آن شخص معهود برفت و تمری نیافت با پای خود بر آن دراهم بزد و آن جمله را پراکنده ساخت.

حاضران عرض کردند یا أبا الحسن این مال چیست فرمود مال آن کس است که او را مال نیست و چون آن جماعت از حضرتش بیرون شدند فرمود این دراهم را بآن کسان که خرما بآنان حمل می شد بهمان میزان و قیمت و مقدار حمل نمائید .

و حضرت ابی عبدالله علیه السلام بعد از بیان این حکايت فرمود ﴿لاَ أُحِبُّ أَنْ یَرْوُوا﴾

ص: 272

و هنوز آن روز را بشب نیاورده بود که بامداد سعادتش بطلوع شمس شرافت منور گردید .

و حضرت امام حسين علیه السلام دختر وی رباب را خطبه کرد امرء الفيس با کمال فخر و مباهات دخترش را با فرزند سیّد کاینات تزویج نمود و عبدالله و سكينه علیهما السلام از رباب متولد شدند و سکينه بضمّ سين مهمله و فتح كاف و سكون ياء مضبوط است و رباب ما در این حضرت این لقب بر وی نهاد و اسم شریفش امیمه و بقولی امینه و بروايتي امیّة و بحدیثی آمنه است

و ابوالفرج اصفهانی در کتاب اغانی اسم اخیر را صحیح می شمارد امّا در ناسخ التواريخ مسطور است که امیمه اصحّ است زیرا که عبدالله محض پسر حسن از محمّد بن سائب کلبی که از علمای نسّابه است پرسش فرمود نام سکینه چیست عرض کرد امیمه است فرمود درست گفتی همانا عبدالله نام این حضرت را نیکوتر داند چه او پسر فاطمه خواهر سکینه است

و رباب والده این مخدره از خیار نساء و افضل جمله زنان زمان بود حضرت امام حسین سلام الله علیه را نسبت باین مستوره سرای امامت عنایتی مخصوص بود و بجناب سکینه خاتون مرحمتی خاص می ورزید چنان که اشعار آن حضرت که مطلعش این است :

لعمرك اننّي لأحب داراً *** تكون بها السكينة و الرباب

و نگارش یافت شهادت دارد و چون آن حضرت بعز شهادت فایز شد بعضی از بزرگان زمان آهنك خطبه رباب نمودند در جواب فرمود بعد از رسول خدای صلى الله عليه و آله يعنى وصلت با فرزند آن حضرت دیگری را پذیرفتار نمی شوم و چون حضرت سیّد الشهداء صلوات الله علیه شهید شد جناب رباب در مرثیه آن حضرت شعرها بگفت از آن جمله است :

ان الذي كان نوراً يستضاء به *** بكربلاء قتيل غير مدفون

سبط النبيّ جزاك الله صالحة *** عنّا و جنّبت خسران الموازين

ص: 273

قد كنت لى جبلا صعباً الوذبه *** وكنت تصحبنا بالرحم و الدين

من لليتامى و من للسائلين و من *** يعني و يأوي اليه كلّ مسكين

و الله لا ابتغى صهراً بصهركم *** حتّى اغيّب بين الرمل و الطين

در فصول المهمّه مسطور است که یک سال بعد از شهادت آن حضرت این مستوره کاخ ولایت در آفتاب بزیست و در زیر سقفی بسایه نسپرد تا بمرد رحمها الله تعالى .

و امرء القيس پدر رباب غیر از آن امرء القیس است که از ملوك عرب و شاعر مشهور و صاحب قصیده لامیه است که از قصاید سبعه معلقه است و این امرء القيس کلبی پدر رباب از جمله شعرای مخضرمین بشمار می رود.

و چنان که مذکور شد در زمان عمر اسلام آورد و مردی شریف و شجاع بود در زمان جاهلیت بر قبیله بكر بن وائل غارت برد و يوم فلج که یکی از ایام عرب و جنگ های نامدار ایشان است اشارت بهمین روز دارد .

در همان وقت که امرء القيس مسلمانی گرفت حضرت امیر المؤمنين على علیه السلام مواصلت او را مایل شد و گاهی که امرء القيس بامارت جماعت قضاعه شام روی براه نهاد آن حضرت با حسنین علیهما السلام از قفای او برفت و بدست عطوفت جامه اش را بگرفت فرمود اى عمّ منم عليّ بن ابيطالب پسر عمّ و داماد رسول خدا و این دو پسر فرزندان من هستند از دختر پیغمبر اينك بمصاهرت تو رغبت کرده ایم .

امرء القیس را از سعادت ازلی سه دوشیزه در سرای اندر بود، پس روی بایشان کرد و عرض نمود أى عليّ محياة دختر خود را با تو و اى حسن سلمی دختر خود را با تو و ای حسین رباب دختر خود را با تو بعقد نکاح در آوردم و امیرالمؤمنین علیه السلام را از دختر امرء القيس دختری متولد گشت و هم در کودکی در گذشت . چنان که راقم حروف در کتاب طراز المذهب در ذیل اسامی دختران آن حضرت مرقوم داشته

اما شمس الدین قزغلی می گوید رباب دختر امرء القيس زوجه حسين بن

ص: 274

علی علیهما السلام که مادر حضرت سکینه بود در زمره اسیران بود و هر وقت رباب برای صله ارحام برفتی و دخترش سکینه را با خود همراه ساختی امام حسین علیه السلام را در مفارقت ایشان ضجرتی در خاطر مبارک پدید گشتی چنان که در این شعر اشارت فرماید :

كانّ الليل موصول بليل *** إذا زارت سكينة و الرباب

و ابوالفرج اصفهانی در کتاب اغانی نسب رباب مادر سکینه را بدین گونه رقم کرده است و باب دختر امرء القيس بن عدي بن جابر بن كعب بن علي بن مرة بن ثعلبة بن عمران بن الحاف بن قضاعه و مادر رباب دختر ربیع بن مسعود بن مروان بن حسين بن كعب بن عليم بن کلیب است .

و در عمدة الطالب می گوید رباب دختر امرء القيس بن عدى بن اوس بن جابر بن كعب بن عليم بن جناب بن كلب و مادر رباب هند الهنود دختر ربيع بن مسعود بن معاذ بن حصين بن كعب بن عليم بن جناب و مادر هند میسور دختر عمرو بن ثعلبة بن حصين بن صمصم و مادر میسور دختر اوس بن حارثه می باشد و گمان ابن عبده این است که مادر میسور رباب بنت حارثه خواهر اوس بن حارثة بن لأم الطائي بن عمرو بن ظريف بن عمر و بن ثمامة بن مالك بن جذعان بن ذهل بن رومان بن جندب بن خارجة بن سعد بن قطره از قبیله طیّیء است.

ابن خلکان و دیگران نوشته اند حضرت سکینه خاتون عقیله قریش و سیّده نساء و از تمامت زنان روزگار بجمال صورت و کمال سیرت و حسن اخلاق و فصاحت طبع و بلاغت بیان امتیاز داشت .

شعرای زمان و فصحای بلاغت نشان بآستان مبارکش بیامدند و اشعار خویش را از پس پرده عصمت بعرض آن عقیله سرای طهارت می رسانیدند و آن حضرت می شنید و در پاره تصرفات عارفانه می فرمود و مدایح ایشان را بصلات و جوایز سنيّه مفتخر می داشت و هر وقت در میان اساتید شعرا در شعری سخن افتادى بتصديق آن حضرت

ص: 275

حوالت کردند.

سبط ابن جوزی می گوید ادبا و شعراء و فضلای نامدار بآستان همایونش مأوى جستند و هر يك بمقدار خویش صله و جایزه یافتند .

زبیر بن بکار از عمّ خود مصعب روایت کند که می گفت حضرت سکینه از تمامت زنان جهان بعفت و جلالت و تفوق و تقدم و قدس و شرافت گوی سبقت ربوده بود ، هشام بن محمّد نیز در فضایل و مناقب و جلالت و عظمت این حضرت و وفود شعراء و عرض اشعار خویش در آن حضرت سخن کرده است .

در ناسخ التواريخ مسطور است که بعد از شهادت حضرت سیدالشهداء سلام الله عليه نخستين مصعب بن زبير بن العوام بن خويلد جناب سکینه خاتون را بحباله نکاح در آورد و سکینه دوشیزه بود و عوّام که جد مصعب است برادر خدیجه کبری زوجه رسول خدای صلی الله علیه و آله بود بروایتی سکینه به تزویج وی رضا نمی داد

چون عبدالله بن زبیر بر اغلب بلاد حکومت یافت و او را امیرالمؤمنین خواندند و برادرش مصعب نیز از جانب او در پاره بلاد سلطنت یافت کار بر آن حضرت سخت گرفت و آن حضرت نظر بمصلحت وقت بنکاح او در آمد و از وی دختری آورد و نامش را فاطمه نهاد و صداق آن مخدره را بشش صد هزار درهم نهاد و بعضی نوشته اند پانصد هزار درهم در صداق و پانصد هزار درهم بشير بهایش بگذاشت .

و چون عبد الملك بن مروان مصعب را بقتل رسانید خواست آن حضرت را از بهر خود کابین بندد فرمود سوگند با خدای بعد از قتل ابن زبیر هرگز این مقصود حاصل نشود و عبدالله بن عثمان بن عبد الله بن حكيم بن حزام بن خویلد بمزاوجت آن مستوره مفتخر شد و از وی پسری آورد که عثمانش نام شد و او را قریر همی گفتند و این حزام جد عبدالله مذکور نیز برادر خدیجه کبرى زوجه رسول خدا صلی الله علیه و آله است

و چون عبدالله جالب دیگر سرای گرفت اصبغ بن عبدالعزيز بن مروان برادر عمر بن عبدالعزیز آن حضرت را خطبه کرد لکن پیش از مضاجعت مفارقت افتاد

ص: 276

آن گاه زید بن عمر بن عثمان بن عفان بخواستگاری لب گشاد ، امّا سلیمان بن عبد الملك در مصالح ملك جايز نديد و فرمان داد تا او را طلاق گفت

و از آن حضرت مسطور است که فرمود ﴿دخلت على مصعب و أنا أحسن من النار الموقدة في الليلة القراء﴾ چون مرا بشرط زنی بسرای مصعب در آوردند از آتشی که در شبی سرد افروخته باشند نیکوتر بودم

نوشته اند که آن حضرت را از مصعب بن زبیر دختری بود که بنام جده اش رباب نام یافت و آن دختر عالی گوهر را حسن و جمالی فایق بود حضرت سکینه او را جامه که بمروارید غلطان بیاراسته بودند بر تن کردی و در صفت حسن او فرمود ﴿ما لبستها إيّاه إلاّ لتفضحه﴾ یعنی این گوهر دریای صباحت را این جامه از آن بر تن کردم که مروارید رسوا شود و هشام بن محمّد گوید این دختر که از مصعب پدید شد لباب نام داشت و بباقی حکایت اشارت کند

و چون مصعب کشته شد برادرش عروة بن زبیر این دختر را که هنوز كودك بود از بهر پسر خود عثمان عقد بست لكن آن كودك در کودکی در گذشت عثمان ده هزار دینار از مال او بميراث برد ، و در تذكرة الخواص نام این دختر را فاطمه مسطور داشته است و بعضی گویند این دختر را بآن اوصاف مذکوره از عبدالله بن عثمان خزاعی داشته است و در ترتیب ازواج این حضرت اقوال مختلفه است .

زبیر بن بکار در کتاب انساب گوید اول شوی آن حضرت که در دوشیزگی بسایش برفت پسر عمش عبدالله بن حسن بن عليّ علیهما السلام بود و بعد از وی بحباله نکاح مصعب در آمد و بعد از مصعب عبدالله بن عثمان خزاعی و بعد از عبدالله زید بن عمرو بن عثمان بن عفان برادر شوهر دوم خواهر آن حضرت فاطمه بنت الحسين عليهم السلام با آن حضرت مزاوجت یافتند

و بعضی گفته اند شوهر اول وی حسین اثرم پسر امام حسن و بعضی دیگر برادر صلبی حسین اثرم عبدالله بن الحسن و پارۀ عمر بن الحسن عليهم السلام را دانسته اند و صالح بن حسان گوید آن حضرت در سرای عمر بن حکیم بن حزام اندر شد و پس از

ص: 277

وی زید بن عمرو بن عثمان بن عفان و بعد از وی بحباله نکاح مصعب در آمد و چون مصعب بقتل رسید ابراهيم بن عبدالرحمن بن عوف آن حضرت را خطبه کرد.

آن حضرت بدو پیام کرد که مقام حمق تو بآن مقام رسیده است که سکینه بنت حسین بن فاطمه دختر رسول خدای صلی الله علیه و اله را خطبه کنی از این کار دست بدار

و ریّاشی گوید عمر بن الحسن آن حضرت را در حالت دوشیزگی بسرای برد و پس از وی عثمانی بعد از او مصعب بن زبیر و بعد از او اصبغ بن عبدالعزيز بن مروان که خدیو مصر بود بمضاجعت آن حضرت مفاخرت جست و چون حضرت سکینه از هوای مملکت مصر اظهار کراهت فرمود ، اصبغ ، مدينة الاصبغ را از بهرش بنیاد نهاد .

چون عبدالملك بن مروان این خبر بشنید بخل ورزید و برادر زاده را در میان مملکت مصر و آن مزاوجت مخیّر ساخت اصبغ ناچار شد و طلاق نامه آن حضرت را بفرستاد .

و سبط ابن جوزی گويد عليّ بن الحسین صلوات الله عليهما سكينه را با مصعب تزويج نمود و بقولی خود آن حضرت او را بمصعب بن زبير حمل داد و مصعب در شکرانه این عنایت چهل هزار دینار در حضرتش تقدیم کرد .

زبیر بن بکار می گوید عبدالله بن حسن شوهر آن حضرت را ابو جعفر کنیت بود و مادر او دختر سلیل بن عبدالله بجلی برادر جریر بن عبدالله است .

و در اغانی و وفیات الاعیان و بعضی تواریخ مسطور است که حضرت سکینه را پسری بود که او را قریب و بقولی قرین نام بود و این پسر از عبدالله بن عثمان بن عبدالله بن حکیم بن حزام که از اعیان قریش است در وجود آمد .

وسبط ابن جوزی گوید این پسر را بنام جدش عثمان می خواندند و ملقب و مشهور بقرير شد چنان که بدان اشارت رفت

اما ابن کلبی نسابه چنان که در اغانی نقل شده می گوید عثمان که پسر حضرت سکینه است از زید بن عمر و عثمان پدید شد و او را قرین لقب دادند همانا از روش

ص: 278

بعضی اخبار چنان معلوم می شود که حضرت سکینه در وقعه کربلا شوی دار بوده است زیرا که چنان که رقم شد مادرش رباب را حضرت امير المؤمنين علي علیه السلام در زمان عمر بن الخطاب برای امام حسین سلام الله علیه تزویج فرمود و از این خواستاری تا زمان شهادت آن حضرت سالی دراز بر گذشته و اگر بر حسب قانون ظاهر حال در اوقات مضاجعت فرزندی آورده باشد باید بسن زنان باشد.

و نیز از خطاب امام حسین علیه السلام بحضرت سيكنه «يا خيرة النسوان» تاييد این مطلب مشهود می شود و نوشته اند آن حضرت در آن وقت در تحت نکاح پسر عمش عبدالله بن حسن بود و شوهر خواهرش فاطمه جناب عبدالله که بحسن مثنی مشهور است ،می باشد اما این خبر با آن خبر که حسن مثنی یکی از دو دختر عمش سکینه و فاطمه را بخواست و حضرت سیدالشهداء فاطمه را اختیار فرمود منافی است مگر این که بعد از آن که خواهرش فاطمه بحباله نكاح حسن مثنی در آمد این حضرت نیز در سرای عبدالله بن حسن علیهما السلام شده باشد.

و عبدالله در کربلا شهید شد و بعد از سالی چند مصعب بن زبیر او را کابین بست و چنان که از شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید مفهوم می شود در آن هنگام که مصعب بن زبیر در کوفه با عبد الملك جنگ ورزید حضرت سکینه حضور داشته چه گاهی که مصعب از بصره برای قتال بکوفه آمد در اظهار شدت اشتیاق خویش این اشعار را بحضرت سكينه بفرستاد .

و كان عزيزا ان ابيت و بيننا *** حجاب فقد اصبحت منّي على عشر

و ابکا هما و الله للعين فاعلمي *** إذا ازددت مثليها قصرت على شهر

و انكي لقلبي منهما اليوم انّني *** اخاف بان لا تلتقى آخر الدّهر

و از این اشعار باز نمود که تواند بود دیدار آن قامت بقیامت افتد و از آن پس بفرستاد و آن مخدّره را در همان رزمگاه حاضر کرد و چون آن روز در آمد که مصعب بر شهادت خود يك جهت گشت بر آن حضرت در آمد و در این وقت بهمان جامه که در زیر زره پوشند کفایت جست و جامه دیگر بر کمر بسته

ص: 279

و شمشیر خود را بزیر بغل در آورده بود .

چون سکینه خانون آن حال بدید از وجناتش دریافت که مصعب باز نخواهد شد پس صیحه برآورد و فرمود اندوها بر تو ای مصعب ، مصعب چون آن حالت رأفت را بدید گفت آیا این چند مهر مرا در درون داشتی؟ فرمود: آن چه بروز ننموده افزون از آن است گفت اگر بر این وقوف می داشتم از من و تو داستانی در صفحه جهان بر جای ماندی و چون مصعب کشته شد سکینه این شعر بفرمود :

قان تقتلوه تقتلوا الماجد الذي *** يرى الموت إلّا بالسيّوف حراما

و قبلك ما خاض الحسين منيّة *** إلى القوم حتّى اوردوه حماما

معلوم باد اگر چه در شرح نهج البلاغه باین حال اشارت رفته است لکن مورخین عظام که بقتل مصعب اشارت کرده اند در هیچ مقام بحضور این مخدّره عظمی در آن وقعه حديث نرانده اند والله اعلم .

صاحب ارشاد می فرماید عبدالله بن الحسين و سكينه خواهرش علیهما السلام از رباب بنت امرء القيس متولد شدند و می تواند بود که عبدالله از سایر اولاد آن حضرت بزرگ تر باشد و ابوعبدالله کنیت آن حضرت نیز می تواند بر این اشارت شهادت دهد چنان که در اخبار وارد است که عبدالله و علی اکبر هر دو تن در روز عاشوراء در حالت جهاد شهید شدند و در بغية الطالب مذکور است كه علي اكبر و عبدالله با پدر گرامی گوهر خودشان در وقعه یوم الطّف شهید شدند و علی اوسط را در آن روز تیری رسید و بمرد و عليّ اصغر زين العابدين علیه السلام بزيست و ابن شهر آشوب گوید محمّد و عبدالله شهید و سکینه از رباب دختر امرءالقیس کندیه متولد شدند

و در نور الابصار گوید حضرت سکینه را عبدالله بن حسن بن علي بن أبيطالب علیهم السلام تزویج نمود و از آن پیش که عبدالله بر وی در آید در يوم الطف شهید شد و مصعب بن زبیر آن حضرت را در حباله نکاح در آورد و دو کرور درهم در مهریّه او بداد و ازین پیش در کتاب حضرت سجاد سلام الله علیه مسطور شد که

ص: 280

چون آن حضرت بمکه راه گرفت خواهرش حضرت سکینه سفره برای توشه راه مهیّا فرمود که مبلغی بزرگ در آن صرف شده بود.

و نيز سفيان بن حرب گوید که آن مخدره را در موسم حج بدیدم که از مناسك حج به رمی جمار اشتغال داشت چون شش جمره بیفکند ریگ هفتمین از دستش بیفتاد آن حضرت را مناعت محل و وسعت صدر از برگرفتن آن سنگ بازداشت انگشتری خود را در عوض سنگ هفتمین بیفکند .

وقتی جماعتی از مردم کوفه بآستان عفت بنیانش وفود دادند و بعرض تحيت و سلام پرداختند فرمود خدای می داند که من شما مردم کوفه را دشمن هستم چه جدّم عليّ بن ابي طالب و پدرم حسين بن علي و برادرم علي بن الحسين و شوهرم مصعب بن زبیر را بجمله بکشتید هان ای مردم کوفه در خورد سالی نزد من آمدید اکنون در سالخوردگی خود را زحمت ندهید و مرا بحال خویش باز گذارید .

و این که در کتاب اغانی می گوید عبدالله بن مروان سكينه سلام الله عليها را خطبه کرد و مادر سکینه گفت شایسته نیست چه برادر زاده من یعنی مصعب را بکشته است بجهات عدیده از درجه اعتبار ساقط است چنان که پاره اخبار او نیز در حق این حضرت بآن درجه نحیف و ضعیف است که نه نگارش آن جایز و نه ردّ آن لازم است صاحب مشارق الانوار می گوید اول شخصی که از فرزندان علی علیه السلام بمصر درآمد سكينه دختر حسين بن علي بن ابی طالب علیهم السلام بود و از آن پس بمدينه مراجعت فرمود

و در وفات و مدفن آن حضرت اختلاف بسیار است عموم مورّخین وفات آن حضرت را در سال یک صد و هفدهم نوشته اند اما در کتاب نور الابصار می گوید وفات حضرت سکینه در روز پنجشنبه پنجم شهر ربیع الاول سال یک صد و بیست و ششم هجری در مکّه معظمه روی داد و شيبة بن نصاح مقرى بر وی نماز گذاشت و در تاریخ ابن خلكان و بعضی دیگر وفات آن حضرت را در مدینه طیّبه نوشته اند .

و در طبقات شعرانی مذکور است که آن حضرت در مراغه نزديك بسيّدة

ص: 281

نفسيه یعنی در مصر قاهره مدفونه است و در طبقات مناوی نیز بدین گونه اشارت رفته است نوشته اند که در نماز بر جنازه شریفه اش چندان اجتماع ورزیدند که جز در نماز بر ائمه هدى سلام الله عليهم چنین جمعیت مشاهدت نرفته بود .

و سبط ابن جوزی وفات آن حضرت را در سال مذکور در مکّه نوشته و گوید خواهرش حضرت فاطمه نیز در همین سال بدیگر سرای شتافت و ابن سعد نیز وفات حضرت سکینه را در سال یک صد و هفدهم در مدینه دانسته است و این وقت خالد بن عبدالله بن الحارث بن الحكم والی مدینه بوده است

و بعضی گفته اند عمر مبارك آن حضرت نزديك به شتاد سال رسید و با این صورت عمر شریف آن حضرت در زمان شهادت پدر بزرگوارش افزون از بیست سال بوده و اگر بآن روایت که وفات آن حضرت را در سال سیصد و بیست و ششم نوشته اند عنایت شود عمر شریفش در آن زمان از ده سال افزون خواهد بود .

و جماعتی از مشایخ عرفا و مشاهير علما تربت مطهّر آن حضرت را در مصر می دانند اما اصحّ اخبار این است که وفات و مدفن آن حضرت در مدینه است زیرا که سیّده نفسیه چند سال بعد از حضرت سکینه وفات نموده است و در منن شعرانی مسطور است که سیّده سكينه بنت حسين عليهما السلام در زاویه نزديك درب دار الخلافه نزد حمصانیین دفن شده .

اما شيخ عبدالرحمن اجهوری از شعرانی روایت کند که در منن خود نوشته است که سیّده سکینه خواهر امام حسین علیهما السلام است نه دختر آن حضرت یعنی آن که در آن جا دفن شده است خواهر آن حضرت است و ممکن است که در نسخ منن شعرانی که اجهوری بر آن واقف شده تحریفی واقع شده باشد

و در رساله شیخ محمّد صبّان باین اقوال اشارت کرده است و گوید در شعرانی کبری مسطور است که آن حضرت در قرافه نزد سیّده نفسيه دفن شده است و چون سیّده نفسيه بمصر در آمد عمّه آن حضرت سیّده سکینه كه نزديك دار الخلافه بخاك رفته قبل از وی در مصر اقامت داشت و شهرتی عظیم دارد و مردمان در تربت

ص: 282

آن حضرت نذورات کنند .

و گوید بعضی گفته اند آن حضرت دیگر باره بدمشق معاودت فرمود و قبرش در آن جا است اما روایت صحیح که اکثر مورخین بر آن رفته اند همان است که در مدینه وفات نموده و احتمال نقل کردن جسد شریفش را از مدینه بجای دیگر بسیار بعید است بالجمله پارۀ حالات و مقامات این حضرت عصمت آیت را که با شعرای روزگار روی داده است راقم حروف در ذیل مجلدات مشكوة الادب نگاشته است و مصائب آن حضرت در کتب مقاتل مذکور است حاجت بتکرار نیست.

بیان حال حضرت عفت آیت فاطمه بنت الحسين سلام الله عليهما

در این سال بروایت ناسخ التواريخ و بعضی کتب دیگر جناب عصمت مآب فاطمه بنت الحسين سلام الله عليهما ازین سرای ایرمان بجنان جاویدان خرامید مادر این گوهر بحر عفت و طهارت ام اسحاق بنت طلحة بن عبيد الله تيميّة است و مادر امّ اسحاق جرباء دختر قسامة بن رومان از طایفه طیّیء است .

و جرباء آن چند نیکو روی بود که هر زن نیکو جمال در کنارش جای کردی زشت روی گردیدی لاجرم زنان از نزدیکی او دوری می جستند و خود را رسوا نمی خواستند ازین روی او را جرباء لقب دادند چه جرباء آن زن را گویند که دیگر زن ها بسبب رشک و حسدى كه بحسن دیدار و کثرت صباحت و ملاحتش دارند از وی نفرت جویند مثل آنان که از شتری که جرب داشته و گرین باشد نفرت جویند

و فاطمه بنت الحسین را مقامی عالی و رتبی متعالی است در مراتب جمال صورت و کمال سیرت و قدس و زهد و فصاحت و بلاغت بر تمامت اقران و امثال سبقت داشت و او را آن مقام و منزلت و صدق روایت و صحّت درایت است که در کتب

ص: 283

آثار از وی نقل اخبار نمایند و حضرت امام زین العابدين صلوات الله علیه از وی روایت کند .

راقم حروف لختی از خطبه فصیحه بلیغه آن حضرت را که بر مقامات فصاحت و بلاغت و اعلی درجۀ مراتب آن حضرت دلالت دارد در کتاب طراز المذهب مسطور نمود هر کسی بدان خطبه بنگرد می داند که مقامات این گوهرهای بحر امامت و اخترهای درج ولایت بچه میزان است

در کتاب نور الابصار مسطور است که احمد بن حنبل و ابن ماجه از جناب فاطمة از پدرش حسين عليهما السلام روایت کند که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود : ﴿ما مِنْ مُسْلِم يُصابُ بِمُصِيبَة فَيُذْكِرُها و ان قدم مشهدها فيحدث لها الاسترجاع إلا کَتَبَ اَللَّهُ له مِنَ اَلْأَجْرِ مِثْلَ یَوْمٍ أُصِیبَ﴾ ، یعنی هیچ مسلمی نیست که بمصیبتی دچار شود و از پس مصیبت را بیاد آورد یا این که بمشهد آن قدوم جوید و استرجاع نماید مگر این که خدای تعالی همان اجر را از بهر او بر نگارد که در روز ورود آن مصیبت از بهرش نوشته بود .

در کتاب کشف الغمّه از عبدالله بن الحسن از مادرش فاطمه بنت الحسین از حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليهم مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله هر وقت بمسجد در آمدی فرمودی ﴿ بِسْمِ اَللَّهِ وَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ وَ صَلَّی اَللَّهُ عَلَی رَسُولِ اَللَّهِ اَللَّهُمَّ اِغْفِرْ لِی ذُنُوبِی وَ سَهِّلْ لِی أَبْوَابَ رَحْمَتِکَ ﴾ و چون از مسجد بیرون شدی همین کلمات بفرمودى ﴿ إِلاَّ أَنَّهُ یَقُولُ اَللَّهُمَّ اِغْفِرْ لِی ذُنُوبِی وَ سَهِّلْ لِی أَبْوَابَ رَحْمَتِکَ وَ فَضْلِکَ﴾

و هم در آن کتاب از حسن بن حسن از مادرش فاطمه بنت الحسین از فاطمه کبری دختر رسول خدا صلى الله عليهم اجمعین روایت کند که رسول خدای فرمود ﴿ لاَ یَلُومَنَّ إِلاَّ نَفْسَهُ مَنْ بَاتَ وَ فِی یَدِهِ غَمَرٌ﴾ يعنى هر کس بخسبد و دست خویش را از آلایش طعام و بوی گوشت و چربش نشوید جز خویشتن را ملامت نکند گفته می شود ﴿ یَدِی مِنَ السَّمَکِ سهكة و من اللَّبَنِ وَ ضِرَةٌ و مِنَ اللَّحْم غَمِرةٌ ﴾

ص: 284

و غمر بفتحتين بمعنى سهك است و سهك بتحريك بوی ماهی و بوئی ناخوش است که چون انسان عرق کند از وی برخیزد و در حدیث وارد است ﴿اَلْحِنَّاءُ یَذْهَبُ بِالسَّهَکِ وَ یَزِیدُ فِی مَاءِ اَلْوَجْهِ و مِنْدِیلِ الْغَمَرِ﴾ يعنى دست مال و غمر بكسر بمعنی تشنگی و کینه و به تسكين و تحريك مصدر آن است و از اخبار وارد است ﴿غَسْلُ اَلْیَدَیْنِ قَبْلَ اَلطَّعَامِ وَ بَعْدَهُ زِیَادَهٌ فِی اَلْعُمُرِ وَ إِمَاطَهٌ لِلْغَمَرِ﴾ يعنى شستن هر دو دست را پیش از شروع بطعام و بعد از فراغت از طعام موجب زیادتی عمر و دور داشتن بدبوئی و چرکنی است .

و از عبدالله بن الحسن از مادرش فاطمه بنت الحسین از فاطمه کبری از رسول خدای صلی الله علیه و اله مروی است ﴿مَا اِلْتَقَی جُنْدَانِ ظَالِمَانِ إِلاَّ تَخَلَّی اَللَّهُ عَنْهُمَا وَ لَمْ یُبَالِ أَیُّهُمَا غَلَبَ وَ مَا اِلْتَقَی جُنْدَانِ ظَالِمَانِ إِلاَّ کَانَتِ اَلدَّبْرَهُ عَلَی أَعْتَاهُمَا ﴾ هرگز دو گروه ظالم پیشه و ستمکار بمقاتلت و مبارزت بر نیامده اند جز این که خدای نظر رحمت و نصرت از ایشان برگرفته و هیچ باك نداشته است که کدام غالب و کدام مغلوب باشند و هرگز دو سپاه ظالم و ستمكار باهم بجنك در نیامده اند مگر این که هر يك سرکش تر و عاصی تر باشند دچار ادبار می کردند و بعار فرار گرفتار می آیند .

در جلد عاشر بحار الانوار از شيبة بن نعامه از فاطمه بنت الحسين علیهما السلام از فاطمه کبری از رسول خدا صلی الله علیه و اله مروى است ﴿کُلُّ بَنِی أُمٍّ یَنْتَمُونَ إِلَی عَصَبَتِهِمْ إِلَّا وُلْدَ فَاطِمَهَ فَإِنِّی أَنَا أَبُوهُمْ وَ عَصَبَتُهُم﴾ و در كتاب طراز المذهب باين حديث اشارت شد

بالجمله چنان که در کشف الغمه و ناسخ التواریخ و دیگر کتب آثار مسطور است: حسن بن حسن بن علي بن ابی طالب علیهم السلام که بحسن مثنی معروف است در خدمت عمّش امام حسین علیه السلام در کربلا حاضر شد و چون آن حضرت شهید گردید و سایر اهل بیت اسیر شدند اسماء بن خارجه بیامد و حسن مثنی را از میان اساری بیرون آورد و گفت سوگند با خدای هر کز او را بسوی پسر خوله

ص: 285

حمل نخواهند داد، عمر بن سعد گفت او را با ابوحسان پسر خواهرش بگذارید .

و بقولی حسن مثنی را در میدان جنگ زخمی بسیار برسید و از آن برست صاحب کشف الغمه می گوید روایت کرده اند که حسن بن الحسن در حضرت عمّ بزرگوارش حسین علیه السلام یکی از دو دختر آن حضرت سکینه خاتون و فاطمه عليهما السلام را خطبه کرد.

امام علیه السلام فرمود اى پسرك من هر يك را خواهی اختیار کن حسن شرمسار شد و جوابی معروض نداشت حسین علیه السلام فرمود : ﴿قَدِ اِخْتَرْتُ لَکَ اِبْنَتِی فَاطِمَهَ فَهِیَ أَکْثَرُهُمَا شَبَهاً بِفَاطِمَهَ أُمِّی بِنْتِ رَسُولِ اَللَّهِ﴾ دختر خود فاطمه را از بهر تو اختیار کردم چه بمادرم فاطمه دختر رسول خدای صلی الله علیه و اله از سکینه شبیه تر است .

و بروایت ابوالفرج اصفهانی در اغانی حسن بن الحسن بن علي بن ابي طالب عليهم السلام بحضرت امام حسین مستدعی شد تا بدامادی آن حضرت افتخار جوید حضرت فرمود: ای برادر زاده من منتظر بودم که از تو این اظهار بشود با من راه برگیر پس حسن را با خود ببرد تا بمنزل همایونش در آورد و او را در دو دختر خود فاطمه و سکینه اختیار داد حسن فاطمه را اختیار کرد امام علیه السلام فاطمه را با وی تزویج نمود و بروایتی که در فصول المهمه و اسعاف الراغبين و بعضی کتب دیگر مسطور است حسن بن الحسن در حضرت امام خواستار شد که بمصاهرت آن حضرت مفاخرت جوید و اختیار را بآن حضرت واگذار نمود فرمود قَدِ اِخْتَرْتُ لَکَ اِبْنَتِی فَاطِمَهَ فَهِیَ أَکْثَرُهُمَا شَبَهاً بِفَاطِمَهَ أُمِّی بِنْتِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أمّا فی الدّینِ فَتَقومُ اللّیلَ کُلَّهُ وَتَصُومُ النَّهارَ وَ فى الْجَمالِ تَشْبَهُ الْحورَ العينِ وَ أَمّا سكينة فَغالِبٌ عَلَيْها الاسْتِغْراقُ مَعَ اللهِ تَعالی، فَلا تَصْلَحُ لِرَجُلٍ﴾

یعنی دختر خود فاطمه را که از آن يك بمادرم فاطمه دختر رسول خدای صلى الله عليه و آله شبیه تر است برای تو برگزیدم .

اما در آداب دین همانا شب ها را بتمامت بنماز و طاعت خدای بپایان می برد و روزها را بروزه می سپارد و اما در حسن و جمال بحور العین همانند است و اما سکینه

ص: 286

بیشتر اوقاتش استغراق با خدای تعالی است و برای زناشوئی صلاحیت ندارد.

و از این کلام معجز نظام معلوم می شود که مراتب زهد و تقوی و فضایل حضرت سكينه سلام الله علیها بچه مقدار است که با این که امام علیه السلام آن مقامات عبادت و قدس را برای فاطمه مذکور می دارد در حق سکینه این گونه می فرماید .

در كتاب عمدة الطالب مروی است که حسن مثنی فاطمه را اختیار نمود و مردمان همی گفتند زنی که بر سکینه تفوق داشته باشد همانا در حسن و جمال هیچ کس در جهان قرین و همال او نتواند بود و آن حضرت را از کثرت جمال حورالعین می نامیدند

ابن اثیر در ذیل وقایع يوم الطف می گوید فاطمه از سكينه عليهما السلام بزرگ تر و سال بردتر بود و از خطب و مکالمات آن حضرت نیز معلوم می شود که سن شریفش از سکینه بیشتر بوده است .

در ناسخ التواريخ مسطور است که فاطمه را از حسن مثنی دو پسر آمد یکی عبدالله محض و ابراهيم غمر و نیز در آن کتاب از ابونصر بخاری مروی است که فاطمه را سه پسر از حسن پدید شد اول عبدالله که او را عبدالله محض گویند دوم ابراهیم و او را ابراهیم غمر گویند ، سیّم حسن و او را حسن مثلث نامند.

در نور الابصار و بعضی کتب دیگر مسطور است که عبدالله را ازین روی محض یعنی خالص لقب دادند زیرا که اول کسی که از حسنية بحسن و حسين نسب برد وی بود چنان که حضرت امام محمّد باقر عليهم السلام از فرزندان و اعقاب حسین سلام الله علیه اول کسی است که بحسن و حسین سلسله نسب می رساند

در عمدة الطالب مسطور است که مصعب زبیری می گفت تمامت محاسن عالم در عبدالله بن الحسن موجود بود و هر حسنی بدو منتهی میشد چنان که می گفتند کیست احسن مردمان در پاسخ می گفتند عبدالله بن حسن و گفته می شد کیست افضل ناس می گفتند عبدالله بن الحسن و می گفتند کیست اقول ناس می گفتند عبدالله بن الحسن .

ص: 287

تلید بن سلیمان گوید از عبدالله بن الحسن شنیدم می فرمود من از همه مردمان برسول خدای صلی الله علیه و اله نزدیک ترم چه از دو سوی بآن حضرت پیوسته می شوم و کنیت عبدالله بن حسن ابو محمّد است وحسن بن الحسن بن الحسن بن على بن ابى طالب سلام الله عليهم را حسن مثلث می خواندند و مادر او نیز فاطمه بنت الحسين عليهم السلام است و ابراهيم بن حسن بن الحسن را که از فاطمه بود ابوالحسن کنیت است .

عمر بن شبه گوید هر ابراهیم نامی که از بنی علي علیه السلام نمايش گرفته ابوالحسن کنیت یافت اما در ناسخ التواریخ کنیت او را ابو اسمعیل نوشته اند .

و اين ابراهيم بن الحسن از تمامت مردمان برسول خدای صلی الله علیه و اله شبیه تر بود چنان که در ناسخ التواریخ مسطور است حسن مثننّی را سه پسر و دو دختر از فاطمه بنت الحسين عليهم السلام پدید شد عبدالله محض و ابراهیم که او را بواسطه کثرت فضایل و جود و شرف و ستودگی مخائل غمر می خواندند و دیگر حسن و زینب و امّ كلثوم .

و هم در آن کتاب مذکور است که دخترهای امام حسین علیه السلام فاطمه و سكينه بر هشام بن عبدالملک در آمدند هشام با فاطمه گفت پسرهای خود را که از پسر عم خود حسن مثنی داری از بهر من توصیف نمای و نیز پسرهای خود را که از پسر عمّ من عبد الله بن عمرو بن عثمان بن عفّان داری صفت کن .

فرمود اما عبدالله محض پسر نخستين من سيّد و شريف و مطاع است در میان ما و پسر دیگرم حسن بن حسن مهتری بزرگوار و فارسی در کارزار است و پسر سیم من ابراهیم شبیه ترین مردمان است برسول خدای در لون و شمایل و رفتار. اما آن دو پسر که از پسر عمّ تو دارم نخستین محمّد است و او جمال ماست و بدو فخر کنیم و دیگر قاسم است و او حافظ و ناصر ماست و از همه مردمان بعاص بن امیه شبیه تر است هشام گفت سوگند با خدای نیکو صفت کردی .

در ناسخ التواريخ مسطور است که حسن مثنی در يوم طف بالشكر ابن سعد جهاد ورزید و زخم فراوان یافت و در میان کشتگان بیفتاد گاهی که سر شهدا را

ص: 288

برتری دارند و بر حسب اقتضای مقام و تربیت مخلوق اظهار می فرمایند.

در كتاب كافي از اسحاق بن يزيد و ابن رئاب و معمر بن ابی زیاد مروی است که در حضرت ابی عبدالله علیه السلام حضور داشتیم در این حال مردى عطسه بزد و هيچ يك از حاضران چیزی بدو نگفت تا آن حضرت ابتدا کرد و فرمود : ﴿سُبْحَانَ اللَّهِ أَ لَّا سَمَّتُّمْ إِنَّ مِنْ حَقِّ الْمُسْلِمِ عَلَى الْمُسْلِمِ أَنْ يَعُودَهُ إِذَا اشْتَكَى وَ أَنْ يُجِيبَهُ إِذَا دَعَاهُ وَ أَنْ يَشْهَدَهُ إِذَا مَاتَ وَ أَنْ يُسَمِّتَهُ إِذَا عَطَس﴾

در نهایه ابن اثیر و دیگر کتب لغات مسطور است که تشمیت با شین معجمه و تسميت باسین مهمله از باب تفعيل دعا نمودن بخير و بركت است لكن باشين معجمة برتر از آن دیگر است گفته می شود ﴿شَمَّتَ فلانا ، وشَمَّتَ علیه تَشْمِیتاً ، فهو مُشَمِّتٌ﴾ و اشتقاق آن از شوامت است که بمعنی قوائم است گویا برای کسی که عطسه کرده است به ثبات بر طاعت خدای دعاء است .

و بعضی گفته اند معنی آن این است ﴿ أَبعدَک اللّه عن الشَّمَاتة ،و جَنَّبک ما یُشْمَتُ به علیک﴾ خداوند ترا از شماتت و ملامت دور بگرداند و از آن چه موجب شماتت تو می شود برکنار دارد بالجمله امام علیه السلام با آن جماعت حضّار فرمود بزرگ است خدای آیا نشنیده اید که حق مسلم بر مسلم این است که هر وقت مسلمی رنجور شود مرد مسلم دیگر بعیادتش برود و هر وقت او را دعوت نماید دعوتش را اجابت کند و چون بمیرد بر جنازه اش حاضر شود و هر وقت عطسه نماید در حقش دعای خیر کند .

و دیگر در آن کتاب از داود بن حصین مسطور است در حضرت أبي عبدالله حضور داشتیم و چون حاضران را بشمار گرفتم بیست و چهار تن در آن خانه حضور داشتند، حضرت ابی عبدالله سلام الله عليه عطسه فرمود و هیچ کس کلامی بر زبان نراند

آن حضرت فرمود: ﴿ألَا تُسَمِّتُونَ ألَا تُسَمِّتُونَ، مِنْ حَقِّ الْمُؤْمِنِ عَلَی الْمُؤْمِنِ إذَا مَرِضَ أنْ یَعُودَهُ، وَ إذَا مَاتَ أنْ یَشْهَدَ جَنَازَتَهُ، وَ إذَا عَطَسَ أنْ یُسَمِّتَهُ أوْ قَالَ: یُشَمِّتَهُ وَ إذَا دَعَاهُ أنْ یُجِیبَهُ﴾ دو دفعه فرمود از چه دعای خیر و عافیت نگفتید همانا از

ص: 289

جمله حقوق مؤمن بر مؤمن این است که هر وقت مریض شود برادر مؤمن او بعيادتش برود و چون وفات نماید در جنازه اش حاضر شود و چون عطسه آورد او را تسمیت نماید یا این که فرمود تشمیت نماید باشین معجمة چنان که معنی هر دو مسطور شد و چون او را دعوت نماید دعوتش را پذیرا گردد .

و هم در آن كتاب از مسمع بن عبدالملك مروی است که حضرت أبي عبدالله علیه السلام عطسه فرمود پس گفت : ﴿اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ اَلْعالَمِینَ﴾ آن گاه انگشت مبارك را بر بینی شریف بگذاشت و فرمود: ﴿ یرَغِمَ أَنْفِي لِلَّهِ رَغْماً دَاخِراً﴾ کنایت از این که در پیشگاه عظمت حضرت احدیّت نهایت فروتنی و خاکساری در من موجود است.

رغم بحركات سه گانه بمعنى خاك و خاک آلوده شدن و مکروه داشتن و دشوار و خوار شدن است و رغم انف کنایت از آن است که آنان را که خواهند بخشم و خواری آورند و آن چه را که دماغ ایشان بر نتابد برخلاف خواهش ایشان و طبیعت ایشان کاری را بپای آورند و خاکسار گردانند و نهایت خواری آن است که بینی ایشان برخاك سوده گردد و این نشانه کمال ذلت و خاکساری است و چون عطسه در مغز و بینی آشوب می آورد این است که می فرماید: ﴿رَغِمَ أَنْفِي﴾

و نیز در آن کتاب از ابو علي اشعری سند بحضرت أبي عبدالله علیه السلام می رسد که مردی نصرانی در حضرتش عطسه بداد حاضران گفتند : ﴿هَدَاکَ اَللَّهُ﴾ خدايت هدایت کند و آن حضرت فرمود : ﴿ یَرْحَمُکَ اَللَّهُ﴾ خدایت رحمت کند عرض کردند همانا این مرد نصرانی است یعنی در حق او دعای رحمت از چیست فرمود : ﴿لاَ یَهْدِیهِ اللّهُ حَتّی یَرْحَمَهُ﴾ تا رحمت شامله خداوند رحمان او را شامل نگردد بنعمت هدایت واصل نشود .

و نیز در آن کتاب و کتاب بحار الأنوار از محمّد بن یحیی بمردی از جماعت عامّه سند می رسد که گفت در حضرت ابی عبد الله سلام الله عليه بمجالست مفاخرت می جستم سوگند بخداوند هیچ مجلسی را از مجالس او جلیل تر و نبیل تر نیافتم و آن حضرت روزی با من فرمود: ﴿مِن أینَ تَخرُجُ العَطسَهُ﴾ از كجا عطسه بیرون آید عرض کردم

ص: 290

از بینی فرمود: ﴿أَصَبْتَ اَلْخَطَأَ﴾ بخطا رفتى .

عرض کردم فدای تو گردم از کجا بیرون می آید فقال : ﴿مِن جَمیعِ البَدَنِ، کَما أنَّ النُّطفَهَ تَخرُجُ مِن جَمیعِ البَدَنِ ومَخرَجُها مِنَ الإِحلیلِ ﴾ فرمود مخرج عطسه از تمامت بدن است چنان که نطفه از تمامت بدن بیرون می آید و آلت تناسلی مخرج آن است یعنی بینی هم همان حکم را دارد از آن فرمود : ﴿أما رَأَیتَ الإِنسانَ إذا عَطَسَ نُفِضَ أعضاؤُهُ و صاحِبُ العَطسَهِ یَأمَنُ المَوتَ سَبعَهَ أیّامٍ﴾ آیا نه بینی که انسان چون عطسه کند تمامت اعضایش را لرزه و فشاندن در سپارد و آن کس که عطسه نماید تا هفت روز از مردن ایمن است .

و هم در کتاب کافی از ابوبکر حضرمی مروی است که در حضرت ابی عبدالله علیه السّلام از معنی و تفسیر این آیه شریفه ﴿إِن َّ أَنكَرَ الأَصوات ِ لَصَوت ُ الحَمِيرِ﴾ منکرترین و ناخوش ترین آوازها آواز خر است پرسیدم فرمود: ﴿ اَلْعَطْسَهُ اَلْقَبِیحَهُ ﴾ یعنی منکر ترین آوازها صدای عطسه زشت و قبیح است

معلوم باد که این تفسیر بسیار لطیف و عجیبی است و ممكن است كه يك جهت این تاویل این باشد که آن چه احوال طبیعی هر حیوانی است و بیرون از عالم اختیار او لازمه سرشت و خلقت اوست مذموم و منکر نمی تواند بود و خدای تعالی که خالق قدیر است این گونه آهنگ را در خمیر حمیر سرشته است و آن چه او سرشت نه زشت است و آن چه او کاشت نه ناراست و پلشت است بلکه این ناراستی و زشتی و نکوهیدگی چون بحکمتش بنگرند همه عین درستی و راستی و خوشی است و آن همه در نظر مردم کوته بین است .

و خدای تعالی در آن جا که می فرماید که لقمان علیه الرضوان با فرزند خود بنصیحت فرمود آواز خود فرو خوابان و در تکلم با مردمان آهسته و نرم باش بدرستی که منکر ترین صداها آواز خراست مقصود آن است که آن گونه آواز در خور آن گونه حیوان و شایسته اوست که بدان صفت آفریده شده اما انسان که باوصاف انسانی مخلوق است باید اعمال و افعال او موافق آن چه شایسته اوست بروز نماید نه آن که

ص: 291

صدای خر برای خر مذموم باشد چنان که اگر آدمی با پای خویش بر کسی زند گویند لگد زدن در خور چهارپایان است و در حق آدمی ناشایسته شمارند اما از چهار پا مذموم ندانند

پس در عطسه آوردن نیز آن چه خلقی و طبیعی است ایراد نشاید چه باختیار نباشد و اقدام طبیعت باشد اما می توان در حالتی که عطسه می رسد خود را ضبط نمود و در آهنگ آن یا آن چه از بینی در آید و بر موی و روی بنشیند مواظبت ورزید که آن چه مکروه انظار است مستور داشت و آن چه افزون از حالت طبیعی و مسمار اسماع است محفوظ گردانید و گرنه آن چه از عالم طبیعت باشد مطبوع است مثلا اندام و اعضای هر حیوانی تا در حال خلقی و طبیعی جلوه گر باشد مکروه نیست اما اگر بعلت آسیبی یا بلیتی از عالم طبیعت خارج گردد مکروه می شود چشم و ابرو و دهان و چهره طبیعی و سایر اوصاف طبیعیه همیشه مطبوع است بلکه روضه و نباتات و سایر عوالم طبيعيه نهایت مطبوعیت را دارد و چون مصنوعی شد از آن ملاحت بیرون می شود چنان که باغ ها و عمارات مصنوعية با يك بوته و مکان طبیعی برابر نيست و كذالك غير ذلك والله تعالى اعلم .

و نیز در کتاب کافی از حمّاد بن عثمان مروی است که حضرت أبي عبدالله علیه السلام را نگران شدم که در خانه مبارکش نزد باب بیت همایونش برابر کعبه یعنی روی بكعبه معظّمه جلوس فرموده بود.

و هم در آن کتاب مروی است که ابوعوف گفت از حضرت أبي عبد الله علیه السلام شنیدم می فرمود : ﴿الْمَجَالِسُ بِالْأَمَانَةِ﴾ و بروایت عثمان بن عيسى فرمود: ﴿ الْمَجَالِسُ بِالْأَمَانَةِ وَ لَيْسَ لِأَحَدٍ أَنْ يُحَدِّثَ بِحَدِيثٍ يَكْتُمُهُ صَاحِبُهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ إِلَّا أَنْ يَكُونَ فقها أَوْ ذِكْراً لَهُ بِخَيْرٍ﴾

يعنى شأن مجلس ها و تکلیف مجالسین این است که بامانت رفتار شود و هیچ کس را نشاید که حدیث و داستان و سخنی را که رفیق پوشیده با وی رانده جز باجازت او

ص: 292

بدیگران بازگوید مگر آن چه بفقه و علم راجع باشد و انتشار آن موجب فیض دیگران و اجر او باشد یا این که چیزی باشد که اگر بشنوند گوینده را بخیر و خوشی یاد کنند

همانا بیشتر اوقات می شود که جمعی چون در مجلسی انجمن کنند و هر کس بسلیقه و طبیعت خویش داستانی در میان و از نيك و بد دیگران بر زبان آورد غالباً محض روز بشب بردن و مجلس در نوردیدن و صحبتی بپایان بردن است نه آن است که از آن داستان که می نماید صحت و عدم صحّتی منظور داشته باشد یا از آن کس که بخير يا عدم خیر حکایتی آورد مقصودی جوید بلکه یا از در صحبت یا نقل روایت یا مزاح و ظرافت است.

لکن اگر این کلمات از مجلس بیرون شود و بآن شخص که در حقش گفته اند برسد از روی عداوت و جدّ شمارد و مایه فساد گردد و نیز بسا می شود که جمعی در مجلسى بصحبتی می پردازند پاره از خدام مجلس بدون این که از صدر و ذیل آن با خبر بشوند آن چه شنیده اند عنوانی بر آن قرار داده باز پس گویند یا این که شاید حکایت از اوضاع سابقه در میان است او بر حال حمل کرده چون باز گوید اسباب خیالات فاسده مستمعین گردد و دشمنی و فتنه بزرگ پدید آید و اگر مطلبی محرمانه در میان باشد که حفظش بطریق اولی لازم است.

پس در هر صورت بباید حفظ مجلس و آن چه در مجلس می گذرد از دست نداد و احتیاط از کف ننهاد و هم مجالسین را لازم است که در بیان مطالب و نقل حکایات و تقریر کلمات شرایط احتیاط را از دست ندهند و تا باحوال مصاحبین خود عرفان کامل نداشته باشند آن چه در دل دارند بر زبان نیاورند

چه بسیار افتد که پاره کسان در عین دوستی و صدق محض از ساده لوحی و نادانی کارها کنند که از دشمنان قوی چنگال نمودار نیاید چه این علم و اطلاع وراء فتنه که بدست این دوست نادان افتاده برای دشمن ممکن نیست و اگر دشمن چیزی گوید بر بهتان و کذب حمل می نمایند اما آن چه دوست واپس گوید راه طفره از

ص: 293

بهرش بدست نیاید .

و دیگر در بحار الأنوار و كتاب كافي از موسى بن اشیم مروی است که در خدمت ابي عبد الله علیه السلام بودم مردی از آیتی از کتاب خدای عزّ و جلّ از آن حضرت بپرسید امام علیه السلام او را از آن آیت مطلع و مخبر گردانید و از آن پس دیگری بخدمت آن حضرت در آمد و از همان آیت و حالت سؤال نمود و آن حضرت بخلاف آن چه با آن مرد خبر داده بود بدو باز فرمود از این حال و اختلاف تاویل و تفسیر مرا آن غم و اندوه و رنج و الم فرو گرفت که گفتی دلم را با کاردها پاره پاره می کنند و با خود همی گفتم مانند ابوقتاده فقیهی دانشمند را كه در يك واو و امثال آن بخطا نمی رفت بگذاشتم و باین حضرت که منشاء این گونه خطای کلّی است پیوستم .

پس در همین حال که برین حال بودم ناگاه مردی دیگر بیامد و از معنی همان آیه بپرسید و آن حضرت بخلاف آن چه بمن و آن دو رفیق من باز نموده بود بدو بفرمود این وقت نفس من ساکن شد و بدانستم که این کردار و اختلاف اقوال بعلّت تقیه روی داده است می گوید :

آن گاه امام علیه السلام بمن روی کرد و فرمود یا بن اشيم : ﴿إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ فَوَّضَ إِلَی سُلَیْمَانَ بْنِ دَاوُدَ عَلَیْهِمَا اَلسَّلاَمُ فَقَالَ: هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِکْ بِغَیْرِ حِسابٍ ، وَ فَوَّضَ إِلَی نَبِیِّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَقَالَ: ما آتاکُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا فَمَا فَوَّضَ إِلَی رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَقَدْ فَوَّضَهُ إِلَیْنَا﴾

ای پسراشیم همانا خداى عزّ وجلّ ملك و سلطنت را بسلیمان بن داود علیهما السلام تفویض نمود و فرمود این سلطنت باین عظمت و شوکت بخشش ماست عطا کن از آن بر هر که خواهی یا منع بخشش نمای از هر که خواهی یعنی تصرّف در آن باختيار و مشیّت توست و در این اعطا و امساك محاسبه نیست یعنی در قیامت حساب از تو نخواهند جست.

و خدای تعالی امر و نهی و اعطا و امساك را بحضرت پیغمبر خود صلی الله علیه و آله تفویض کرد

ص: 294

و فرمود و آن چه بدهد شما را پیغمبر از فییء و غنیمت پس فراگیرید که حقّ شما است و آن چه نهی فرماید شما را از آن پس باز ایستید از آن علمای محقّقین بر آن هستند که حکم این کلمات عامّ است معنی آن این است هر چه پیغمبر فرماید از مأمورات غنیمت شمارید آن را و با کمال رغبت آن را اخذ نمائید و هر چه نهی فرماید از منهیّات از آن باز ایستید که امر و نهی خداوند است .

از رسول خدای صلی الله علیه و آله مروی است که قرآن صعب است و مستصعب بر آن کس که تارك آن باشد و آسان و سهل است بر آن که متابعت آن را نماید و حدیث من نیز صعب و مستصعب است پس هر كس بحديث من تمسّك جوید و میان آن و قرآن را جمع نماید رستگار است و شما را فرموده اند که سخن مرا بشنوید و بر آن کار کنید پس هر که بقول من استهزاء نماید قرآن را استهزاء کرده باشد چه خدای تعالی فرموده است : ﴿وَ مآ اتيكُمُ الرَّّسوُلُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهيكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا ﴾

معلوم باد که چون بنی نوع انسان را آن علم و معرفت نیست که بتواند بمطالب و مسائل عرفان كامل و بتوحید حضرت احدیّت و آن مراتب نایل و بآن چه اسباب صلاح معاش و معاد است واقف آید این است که خدای تعالی ارسال رسل می فرماید تا مخلوق را بموجبات صلاح معاش و معاد دلالت فرمایند و ایشان برحسب تقاضای زمان و استعداد نفوس و استدراك افهام و قبول عقول تبليغ رسالات فرمایند چنان که بزرگان با کودکان رفتار نمایند اما حکمت هر مطلبی را نتوان با ایشان باز نمود مثلا حجامت بیاید کرد یا نیشتر بردمل بباید بکار برد اما کودک چه داند از چیست و اگر گویند نتواند فهمید تمامت مردمان نسبت بزمرۀ پیغمبران همین حالت دارند.

بر پیغمبران است که آن چه لازمه تربیت است بکار آورند و هر چه را مقتضی دانند سببش را مکشوف دارند و آن چه نباشد پوشیده و مموّه بدارند تا چون لیاقت آن را در ایشان بنگرند باز نمایند چنان که اصحاب خاص را از حکمت پاره افعال على قدر مراتبهم باز می نمودند اما دیگران را واقف نمی ساختند و از این مقام که نزول نمائیم حالت سلاطین جهان نیز بر همین منوال است آن چه بر طریق صواب و

ص: 295

حکمت هستند اگر چه در ظاهر امر مخالف طبایع باشد معمول و حکمتش را از ایشان مکتوم دارند .

اما پاره بزرگان و وزرای دولت را بی خبر نگذارند تا در مقام خود جهتش بر همه کس مکشوف گردد و چون از مصالح و مفاسد امور عالم جز خداوند تعالى که علّام الغیوب است کما هی حقّها عالم نیست و واسطه میان خدای و مخلوق او جز جماعتی مخصوص که لیاقت و استعداد آن را داشته باشند نتواند بود این است که انبیای عظام علیهم السلام را لیاقت این مقام بداد و در میان خود و مخلوق واسطه گردانید تا ایشان را بعلم معاش و معاد آگاهی دهند و رشته بنی نوع بشر را که اشرف انواع باشند محفوظ دارند و هر يك را دارای شأنی و رتبتی گردانید و باندازه لیاقت جامه رسالت بپوشانید و مردمان را بنهجی و مقداری باطاعت ایشان فرمان کرد.

و چون نوبت بخاتم الانبیاء صلی الله علیه و اله رسید که اشرف انبیاء و خانم ایشان و مکمّل تمامت شرایع است خدای تعالی با تمامت آفریدگان فرمان کرد که در هر چه امر و نهی فرماید تخلّف نورزند و خیر و عافیت عاقبت خویش را در آن نبیند چه آن چه او فرماید خدای فرموده است و اطاعت اوامر و نواهی او موجب اجر و ثواب و صلاح دنیا و آخرت است و السّلام على من اتّبع الهدى .

و دیگر در کتاب مذکور از ابو بصیر از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود: ﴿ إِذَا کَانَ ثَلاَثَهٌ مِنَ اَلْمُؤْمِنِینَ فَلاَ یَتَنَاجَی مِنْهُمْ اِثْنَانِ دُونَ صَاحِبِهِمَا فَإِنَّ ذَلِکَ مِمَّا یَحْزُنُهُ وَ یُؤْذِیهِ﴾ یعنی چون سه تن با هم نشسته باشند نباید دو نفر از ایشان با هم به نجوى پردازند و آن يك را بیگانه شمارند چه این کار اسباب اندوه و آزار اوست.

و هم در کافی از یونس شیبانی مروی است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود : ﴿ کَیْفَ مُدَاعَبَهُ بَعْضِکُمْ بَعْضاً﴾ چگونه است مزاح و مداعبه شماها با یکدیگر؟ عرض کردم اندک است فرمود: ﴿فَلَا تَفْعَلُوا فَإِنَّ الْمُدَاعَبَةَ مِنْ حُسْنِ الْخُلُقِ وَ إِنَّكَ لَتُدْخِلُ بِهَا السُّرُورَ عَلَى أَخِيكَ وَلَقَدْ كَانَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله يُدَاعِبُ الرَّجُلَ يُرِيدُ أَنْ يَسُرَّهُ ﴾

یعنی چنین مکنید و از خوش روئی و خوش گوئی و مزاح و شوخی که نه از

ص: 296

روی رذالت باشد کناره مجوئید چه مداعبه از حسن خلق است و تو باین کار قلب برادر خود را شادمان کنی و رسول خدای صلی الله علیه و آله با مردم مداعبه و مزاح می فرمود و همی خواست ایشان را خرسند و شاد فرماید .

معلوم باد که مقصود آن حضرت رعایت حدّ وسط است و گرنه اخبار در ذمّ کثرت مداعبه نیز ماثور است چنان که در همان کتاب از حفص البختری مروی است که حضرت ابی عبد الله علیه سلام الله فرمود: ﴿ایّاکُم وَالمِزاحَ فَإنَّهُ یَذهَبُ بِماءِ الوَجهِ ﴾ از مزاح بپرهیزید چه آبروی را می برد و در این جا کثرت آن مقصود است .

و دیگر در آن کتاب از ابو ربیع شامی مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام گاهی که بیت، غاصّ باهل خود بود فرمود ﴿اِعْلَمُوا أَنَّهُ لَیْسَ مِنَّا مَنْ لَمْ یُحْسِنْ مُجَاوَرَهَ مَنْ جَاوَرَهُ﴾ بدانید که از ما شمرده نشود کسی که با همسایه خود بطور نيكو رفتار نکند و از این خبر می رسد که باید با همسایه بحسن مجاورت پرداخت نه این که بهمان بد رفتاری ننمودن قناعت ورزید.

و هم در آن کتاب از مفضل بن عمر و يونس بن ظبیان مروی است که حضرت ابي عبد الله علیه السلام فرمود: ﴿ اِخْتَبِرُوا إِخْوَانَکُمْ بِخَصْلَتَیْنِ فَإِنْ کَانَتَا فِیهِمْ وَ إِلاَّ فَاعْزُبْ ثُمَّ اُعْزُبْ ثُمَّ اُعْزُبْ اَلْمُحَافَظَهِ عَلَی اَلصَّلَوَاتِ فِی مَوَاقِیتِهَا وَ اَلْبِرِّ بِالْإِخْوَانِ فِی اَلْعُسْرِ وَ اَلْیُسْرِ ﴾

برادران دینی خود را بدو خصلت بمحل تجربت در آورید اگر دارای آن دو خصلت باشند خوب و گرنه از ایشان دوری کن و این کلام را محض تاکید در اجتناب سه کرّت بر زبان مبارك بگردانید و آن دو صفت و خصلت یکی این است که بر نمازهای واجب در اوقات مقرره آن مراقب باشد و دیگر در حال عسر و یسر با برادران نیکی کند یعنی بهر حالتی که هست خواه در حال خوشی و وسعت یا نا خوشی و فاقت از رعایت حال ایشان غفلت نجوید .

معلوم باد تمام اوامر و نواهی که از رسول خدا و ائمّه هدى صلوات الله و

ص: 297

سلامه عليهم مذکور است آن چه موثق و صحیح باشد بجمله در اوصاف حمیده خود ایشان مندرج است بلکه بسا چیزهاست که دیگران را نیروی اجابت نیست و خود ایشان مرتکب توانند بود پس هر چه محمود است خود ایشان معمول می دارند و آن چه مذموم است متروك می دارند.

لاجرم مي توان جميع اوامر را بخود ایشان منسوب و تمامت نواهی را از خود ایشان محروم دانست و با این بیان می توان روایاتی که از ایشان در اخلاق و اوصاف حمیده رسیده است از محامد اخلاق خودشان مسطور نمود چه این مشاعل انوار هدایت نه چون دیگر کسان باشند که مردمان را بآداب حمیده دعوت فرمایند و خودشان باعلی درجه واقصی المرتبه آن نایل نباشند یا از شیم مذمومه نهی فرمایند که خودشان صدهزار درجه دورتر نشوند چه موافق اخبار كثيره و روایات صحیحه تمامت اوصاف حمیده را بحدّ کمال دارا بوده اند و از تمامت اخلاق رذیله در نهایت بُعد دوری کرده اند.

مثلا اگر در جود و کرم و صله رحم و صدق و امانت و دین و عبادت و مراتب توحید و شهادت برسالت و رعایت احکام شریعت و فضايل و فتوت و غير ذلك فرمايشي کرده اند خودشان بآن درجه دارای آن بوده اند که تمامت نوع بشر در یکی از آن با ایشان همچنان نتوانند بود و همچنین در آن چه از آن اجتناب بباید چون معاصی الهی و بخل وحسد و شقاوت وقساوت و تخلّق باخلاق رذیله آن گونه دوری و عصمت گرفته اند که از طاقت تمامت خلیقت بیرون است .

ص: 298

بیان جود و کرم حضرت ابی عبدالله جعفر صادق علیه السلام

چون بحقیقت بنگرند جود رسول خدای و ائمّه انام عليهم الصلاة و السلام همان بود موجود است چه اگر بطفیل ایشان نبودی چیزی بعرصه وجود نیامدی و اگر اوقات شریف را در تربیت این جمع ضعیف و نظم این عالم کثیف مصروف نفرمودندی و بذل توجّه نکردندی موجود را سلسله ابود و تار و پود بود نبودی و اگر بودی منتظم و متّصل و بر دوام و باقي و محكم و استوار نماندی بلکه باندك انقلابی ناچیز و تباه شدی چنان که اغلب اخبار و روایات وارده بر این جمله شاهد کافی است.

پس چنان که اشارت رفت هر صفتی محمود از هر کس نمایش گیرد از خود ایشان تراوش دارد و اگر کسی برای عرض صفات محموده ایشان بابی مقرر گرداند چنان است که بحار آسمان ها و زمین های بس پهناور و ژرف را در محقّر ظرفی و مصغر حرفی گنجایش خواهد ، پس این جمله برای عرض نمونه از کلّ و قطره از بحار و رشحه از سحاب كثير الامطار و استحضار اولى الانظار و استخبار طالبان اخبار و استطلاع راویان آثار است.

در كتاب بحار الأنوار وكشف الغمّه و مطالب السؤل و دیگر کتب اخبار مسطور است که ابو الهيّاج بن بسطام گفت : ﴿کَانَ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ یُطْعِمُ حَتَّی لاَ یَبْقَی لِعِیَالِهِ شَیْءٌ ﴾ یعنی جود و بذل جعفر بن محمّد صادق علیهما السلام بآن میزان بود که آن چه طعام داشت بفقرا و مستحقّین اطعام می فرمود تا آن چند که برای اهل و عیالش چیزی باقی نمی ماند.

و دیگر در بحار الأنوار و امالی ابن شیخ طوسی از ابو جعفر خثعمی که با اسماعیل بن جابر قرابت داشت مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام پنجاه دينار که در میان صرّه و کیسه بود بمن بداد و فرمود بمردی از بنی هاشم بازرسان و بدو

ص: 299

مگوی که من بتو چیزی داده ام ابو جعفر می گوید نزد آن مرد شدم چون دنانیر را بدید گفت این وجه از کجاست خدایش پاداش نیکو فرماید چه بهر سال این مبلغ بمن می فرستد و تا سال دیگر همان وقت امر معیشت مرا کفایت می کند لكن جعفر با کثرت اموالی که دارد یک درهم بمن نمی دهد

و هم در كتاب بحار الأنوار مسطور است که اشجع سلمی بخدمت حضرت صادق علیه السلام در آمد و آن حضرت را علیل و رنجور بدید پس بنشست و از چگونگی حالش بپرسید آن حضرت فرمود : ﴿تَعْدُ عَنِ اَلْعِلَّهِ وَ اُذْکُرْ مَا جِئْتَ لَهُ﴾ از پرسش علت و رنجوری من بازشو و آن چه را در طلبش آمده بازگو عرض کرد خدایت از این علّت جامه عافیت بپوشاند.

ألبسك الله منه عافية *** في نومك المعترى و في أرقك

يخرج من جسمك السقام كما *** اخرج ذلّ الفعال من عنقك

آن حضرت فرمود ای غلام آیا چیزی با تو هست عرض کرد چهار صد فرمود : ﴿أَعْطِهَا لِلْأَشْجَعِ﴾ آن جمله را باشجع عطا کن

و هم در بحار مسطور است که شخصی از آن حضرت خواهشی نمود و چون بر آورد سائل زبان بشکر برگشود فقال علیه السلام:

اذا ما طلبت خصال الندى *** و قد عضّك الدهر من جهده

فلا تطلبنّ الى كالح *** اصاب اليسارة من کده

و لكن عليك باهل العلى *** و من ورث المجد عن جده

فذاك إذا جئته طالباً *** تحبّ اليسارة من جدّه

و هم در آن کتاب از مفضّل بن قیس بن رمّانه مروی است که بحضرت ابی عبدالله علیه السلام و از پاره حالات خویش شکایت کردم و از آن حضرت مسئلت دعا نمودم فرمود اى جاريه ﴿هَاتِی اَلْکِیسَ اَلَّذِی وَصَلَنَا بِهِ أَبُو جَعْفَرٍ﴾ آن کیسه را که ابوجعفر منصور بما فرستاده بیاور جاریه حاضر ساخت و آن حضرت فرمود در این کیسه چهار صد دینار است ﴿فَاسْتَعِنْ بِهِ﴾ این جمله را در مدد معاش خویش بکار بند

ص: 300

می گوید عرض کردم لا والله سوگند با خدای این را اراده نداشتم لکن همی خواهم دعائی در حقّ من بفرمائى فرمود ﴿وَ لاَ أَدَعُ اَلدُّعَاءَ وَ لَکِنْ لاَ تُخْبِرِ اَلنَّاسَ بِکُلِّ مَا أَنْتَ فِیهِ فَتَهُونَ عَلَیْهِمْ﴾ از دعا فرو گذاشت نمی کنم و لکن مردمان را بتمامت حالات و شئونات خویش خبر مگوی چه اگر از باطن و ظاهر تو آگاه شوند نزد ایشان خوار می شوی .

و دیگر در بحار الانوار از محمّد بن زيد شحّام مروی است که حضرت ابی عبدالله عليه السلام مرا بدید و این وقت نماز می گذاشتم پس کسی را در طلب من بفرستاد و با من فرمود ﴿ مِنْ أَیْنَ أَنْتَ﴾ از کدام مردمی عرض کردم از موالی تو هستم فرمود : ﴿فَأَیُّ مَوَالِی﴾ از کدام طایفه دوستان و موالی من هستی عرض کردم از مردم کوفه فرمود ﴿مَنْ تَعْرِفُ مِنَ اَلْکُوفَهِ﴾ از دوستان ما که در کوفه هستند کدام کس را می شناسی عرض کردم بشير نبّال و شجره و قبیله او را می شناسم .

﴿قَالَ وَ کَیْفَ صَنِیعَتُهُمَا إِلَیْکَ﴾ رفتار و كردار بشير و طایفه او با تو چگونه است عرض کردم ﴿وَ مَا أَحْسَنَ صَنِیعَتَهُمَا إِلَیَّ﴾ با من نيكو رفتار می نمایند فرمود ﴿خَیْرُ اَلْمُسْلِمِینَ مَنْ وَصَلَ وَ أَعَانَ وَ نَفَعَ، مَا بِتُّ لَیْلَهً قَطُّ وَ لِلَّهِ فِی مَالِی حَقٌّ یَسْأَلُنِیهِ﴾ بهترين مسلمانان کسی است که صله و اعانت نماید و سود برساند سوگند با خدای هیچ شبی نخوابیده ام که در آن چه مرا است حقّی از کسی باشد که مسئول آن باشد و تواند از من پرسش حق خود را نماید .

آن گاه فرمود ﴿أَیُّ شَیْءٍ مَعَکُمْ مِنَ اَلنَّفَقَهِ﴾ چه مقدار از اموال نفقه با شما می باشد یعنی از مالی که باید در نفقه و مخارج خود بکار بست عرض کردم دویست درهم نزد من می باشد. فرمود آن را بمن بنمای پس آن دراهم را بحضرتش بیاوردم و آن حضرت سی درهم و دو دینار از بهر من بر آن بیفزود و فرمود ﴿تَعَشَّ عِنْدِی﴾ نزد من شب بپای کن پس در خدمت آن حضرت تعشی نمودم و چون شب دیگر فرا شد بآستانش نرفتم بامداد دیگر مرا احضار کرد و فرمود ﴿مَا لَکَ لَمْ تَأْتِنِی اَلْبَارِحَهَ

ص: 301

قَدْ شَفَقْتَ عَلَیَّ﴾ ترا چه بود که شب گذشته نزد من نیامدی همانا بر من شفقت ورزیدی

عرض کردم رسول تو باحضار من نیامد فرمود ﴿فَأَنَا رَسُولُ نَفْسِی إِلَیْکَ مَا دُمْتَ مُقِیماً فِی هَذِهِ اَلْبَلْدَهِ، أَیُّ شَیْءٍ تَشْتَهِی مِنَ اَلطَّعَامِ قُلْتُ اَللَّبَنَ، قَالَ، فَاشْتَرَی مِنْ أَجَلِی شَاهً لَبُوناً﴾ من خود از جانب خود بتو رسول هستم که تا در این شهر اقامت داری در حضرت ما بگذرانی ، بازگوی از انواع خوردنی بچه مایلی عرض کردم خواهان شیر هستم پس میشی شیر ده از بهر من بخرید پس عرض کردم دعائى بمن تعلیم فرمای فرمود بنویس .

﴿ بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِیمِ ، یَا مَنْ أَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ وَ آمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ کُلِّ عَثْرَهٍ، یَا مَنْ یُعْطِی اَلْکَثِیرَ بِالْقَلِیلِ وَ یَا مَنْ أَعْطَی مَنْ سَأَلَهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَ رَحْمَهً، یَا مَنْ أَعْطَی مَنْ لَمْ یَسْأَلْهُ وَ لَمْ یَعْرِفْهُ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ أَهْلِ بَیْتِهِ ، وَ أَعْطِنِی بِمَسْأَلَتِی إِیَّاکَ جَمِیعَ خَیْرِ اَلدُّنْیَا وَ جَمِیعِ خَیْرِ اَلْآخِرَهِ، فَإِنَّهُ غَیْرُ مَنْقُوصٍ لِمَا أَعْطَیْتَ وَ زِدْنِی مِنْ سَعَهِ فَضْلِکَ یَا کَرِیمُ ﴾ آن گاه دست مبارك بر افراشت و عرض كرد ﴿یَا ذَا اَلْمَنِّ وَ اَلطَّوْلِ یَا ذَا اَلْجَلاَلِ وَ اَلْإِکْرَامِ یَا ذَا اَلنَّعْمَاءِ وَ اَلْجُودِ اِرْحَمْ شَیْبَتِی مِنَ اَلنَّارِ﴾ پس از آن هر دو دست مبارك را بر محاسن شریف بگذاشت و بر نداشت مگر گاهی که پشت کف شريفش از اشك ديده مبارکش مملو بود.

و نیز در بحار الانوار از احمد بن ادریس از یونس یا دیگری روایت کند که بحضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کردم فدایت شوم شنیدم در غله عین زیاد کاری بجای می آورى اينك دوست می دارم که از خودت بشنوم .

﴿ فَقَالَ لِي نَعَمْ كُنْتُ آمُرُ إِذَا أَدْرَكَتِ الثَّمَرَةُ أَنْ يُثْلَمَ فِي حِيطَانِهَا الثُّلَمُ لِيَدْخُلَ النَّاسُ وَ يَأْكُلُوا وَ كُنْتُ آمُرُ فِي كُلِّ يَوْمٍ أَنْ يُوضَعَ عَشْرُ بُنَيَّاتٍ يَقْعُدُ عَلَى كُلِّ بُنَيَّةٍ عَشَرَةٌ كُلَّمَا أَكَلَ عَشَرَةٌ جَاءَ عَشَرَةٌ أُخْرَى يُلْقَى لِكُلِّ نَفْسٍ مِنْهُمْ مُدٌّ مِنْ رُطَبٍ وَ كُنْتُ آمُرُ لِجِيرَانِ الضَّيْعَةِ كُلِّهِمْ الشَّيْخِ وَ الْعَجُوزِ وَ الصَّبِيِّ وَ الْمَرِيضِ وَ الْمَرْأَةِ وَ مَنْ لَا يَقْدِرُ أَنْ يَجِي ءَ فَيَأْكُلَ مِنْهَا لِكُلِّ إِنْسَانٍ مِنْهُمْ مُدٌّ فَإِذَا كَانَ الْجَذَاذُ اوَفَيْتُ الْقُوَّامَ وَ الْوُكَلَاءَ وَ الرِّجَالَ

ص: 302

أُجْرَتَهُمْ وَ أَحْمِلُ الْبَاقِيَ إِلَى الْمَدِينَةِ فَفَرَّقْتُ فِي أَهْلِ الْبُيُوتَاتِ وَ الْمُسْتَحِقِّينَ الرَّاحِلَتَيْنِ وَ الثَّلَاثَةَ وَ الْأَقَلَّ وَ الْأَكْثَرَ عَلَى قَدْرِ اسْتِحْقَاقِهِمْ وَ حَصَلَ لِي بَعْدَ ذَلِكَ أَرْبَعُمِائَةِ دِينَارٍ وَ كَانَ غَلَّتُهَا أَرْبَعَةَ آلَافِ دِينَارٍ﴾

فرمود آری فرمان می دهم که چون میوه بدست می آید و ثمر نمایشگر می شود دیوار باغ ها را سوراخ ها کنند تا هر کس خواهد در آید و هر چه خورد بخورد و هم فرمان می کنم که بهر روز ده بساط بگسترانند و ده تن بر آن مشغول خوردن شوند و چون این ده تن سیر و کامیاب شدند ده تن دیگر بیایند و برای هر يك از ايشان مدّی از خرمای تر و تازه بیاورند .

مدّ بضمّ اول و تشدید دال مهمله بمعنی پیمانه است و این پیمانه نزد مردم حجاز يك رطل و ثلث و طل و نزد مردم عراق عبارت از دو رطل وصاع عبارت از چهار مدّ است.

بالجمله می فرماید و هم فرمان می کنم که آنان که همسایه این ضیعه هستند از شيخ وعجوز و كودك و مریض و زن و هر کس که قادر نباشد که بآن جا بیاید و از میوه و ثمر آن بخورد برای هر يك از ايشان يك پيمانه بدهند و چون برداشت و چیدن خرما بآخر رسد باغبانان و کارگران را اجرت کافی دهم و بقیه آن را بسوی مدينه حمل می فرمایم و بمردم خانه ها و مستحقین دو بار شتر و سه بار شتر یا بیشتر یا کم تر بر حسب استحقاق ایشان پراکنده می دارم و بعد از تمامت این نفقات و عطیّات چهار صد دینار برای من حاصل می شود و مقدار غله این ضیعه و بهای آن چهار هزار دینار است

معلوم باد چنان که علامه مجلسی اعلی الله مقامه اشارت می فرماید بینات تواند بود با باء موحده و بعد از آن نون و بعد از نون یاء حطی بر بناء تصغیر باشد .

در حدیث وارد است که سؤال کردند از معصوم ﴿شَرِبَ الجيشُ فِي البُنَيَّاتِ الصِّغار﴾ فرمود ﴿لا إنّ القوم لَیُؤْتَوْنَ بالإِناء فیَتَداولونه حتّى يشربوه كلّهم﴾ و در

ص: 303

این جا مراد از بنیات قدح هاى كوچك است

و گفته می شود «بسطنا له بناء» یعنی نطع و در بعضی نسخ ثبنه با ثاء مثلثه و بعد از آن باء موحده و بعد از باء نون مرقوم است واظهر همین است صاحب قاموس می گوید « ثبن الثوب يثبنه» از باب ضرب و مصدر آن بثن بفتح اول و بثان بر وزن کتاب یعنی برگردانید کنار جامه را و دوخت یا این که چیزی را در میان ظرف نمود و بر میان دو دست برداشت و در حضور انسان بگذاشت یا قرار داد چیزی را در ظرف و در حضورش حمل نمود يا بمعنی دامان است که در آن خرما و جز آن بریزند .

و در حدیث است ﴿إِذَا مَرَّ أَحَدُکُمْ بِحَائِطٍ فَلْیَأْکُلْ مِنْهُ وَ لاَ یَتَّخِذْ ثِبَاناً ﴾ و در این جا بثان بمعنی ظرفی است که در آن چیزی حمل نمایند و واحده آن بثنه است و با این صورت ممکن است بنيات تصحیف بثان باشد یا این که جمع بثنه باشد مثل غرفه بر غرفات و لبنه بر لبنات .

و هم در آن کتاب و كتاب كافي سند بحضرت ابی عبدالله علیه السلام می رسد که فرمود ﴿ الْمَعْرُوفُ ابْتِدَاءٌ وَ أَمَّا مَنْ أَعْطَيتَهُ بَعْدَ الْمَسْأَلَةِ فَإِنَّمَا كافَيتَهُ بِمَا بَذَلَ لَك مِنْ وَجْهِهِ یَبِیتُ لَیْلَتَهُ أَرِقاً مُتَمَلْمِلاً یَمْثُلُ بَیْنَ اَلرَّجَاءِ وَ اَلْیَأْسِ لاَ یَدْرِی أَیْنَ یَتَوَجَّهُ لِحَاجَتِهِ ثُمَّ یَعْزِمُ بِالْقَصْدِ لَهَا فَیَأْتِیکَ وَ قَلْبُهُ یَرْجُفُ وَ فَرَائِصُهُ تُرْعَدُ قَدْ تَرَی دَمَهُ فِی وَجْهِهِ لاَ یَدْرِی أَ یَرْجِعُ بِکَأْبَهٍ أَمْ بِفَرَحٍ﴾

یعنی بذل و احسان و نیکی و بخشش آن است که پیش از آن که کسی ذلت خواهش و خواری مسئلت را بر خویش هموار گرداند مرعی بدارند و قبل از سؤال عطا کنند اما چون پس از آن که آن شخص ناچار دچار ذلت سؤال گردید و تو او را عنایتی کردی در ازای آبروی اوست که بتو بدل کرده است شب خویش را در نهایت سوز و گداز و درد و اندوه و بیداری بپای آورد و خواب در چشم راه نداده و در میانه بیم و امید بگذرانیده و ندانسته است برای قضای حاجت و انجام مرام خود بکدام سوی روی کند و حاجت خود را با کدام کس در میان آورد .

و خواهی نخواهی ناچار و لابد برای چاره درد خویش هزار گونه ذلت و هوان

ص: 304

را بر خویشتن آسان شمرده و زحمت خواستاری را بر خویش هموار داشته و نزد او آمده است در حالی که دلش در طپش و شان ها و رگ هایش در لرزه است و خون در چهره اش دویده و این بار هوان و خواری را بر خویش خریده نمی داند بعد از این جمله رنج و شکنج و ریختن آبرو و تحمّل ذلّت سؤال آیا حاجتش برآورده و خرسند باز می آید یا ناامید و رنجیده خاطر و افسرده دل و مأيوس و منكوس مراجعت می نماید و آن چه رنج برده و آن آبرو که فروخته از کیسه می گذارد .

و هم در آن کتاب از حضرت ابی الحسن موسی بن جعفر علیهما السلام مروی است که فرمود: ﴿كَانَ أَبِي يَبْعَثُ أُمِّي وَ أُمَّ فَرْوَةَ تَقْضِيَانِ حُقُوقَ أَهْلِ الْمَدِينَةِ﴾ پدرم علیه السلام مادرم و ام فروة را فرمان می کرد تا حقوق و عطایای اهل مدینه را بجای می آوردند .

و هم در بحار الأنوار از كتاب مشارق الأنوار مسطور است که مردی فقیر از حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه سؤال نمود با عبد خود فرمود نزد تو چیست عرض کرد چهار صد در هم فرمود آن دراهم را بدو عطا کن سائل بگرفت و شاکر برفت آن حضرت بآن غلام فرمود او را بازگردان آن شخص بازگشت و عرض کرد ای سیّد من از تو سؤال کردم و عطا فرمودی بعد از عطا چه کاری است و بعد از بخشیدن چه باقی است .

فرمود : ﴿قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ خَیْرُ اَلصَّدَقَهِ مَا أَبْقَتْ غِنًی وَ أَنَا لَمْ نُغْنِکَ فَخُذْ هَذَا اَلْخَاتَمَ فَقَدْ أَعْطَیْتُ فِیهِ عَشَرَهَ آلاَفِ دِرْهَمٍ فَإِذَا اِحْتَجْتَ فَبِعْهُ بِهَذِهِ اَلْقِیمَه﴾ رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود: بهترین صدقه آن است که آن کس را که بدو صدقه می دهند توانگر گرداند و ما تو را مستغنی نداشتیم اکنون این انگشتری را ماخوذ دار همانا ده هزار درهم در بهایش عطا فرموده ام هر وقت در فروش آن نیازمند شدی باین قیمت بفروش.

و نیز در آن کتاب از اسحاق بن ابراهيم بن يعقوب مسماور است که گفت در حضرت ابی عبدالله علیه السلام حضور داشتم و معلّی بن خنیس نیز مشرف بود در این

ص: 305

هنگام مردی از اهل خراسان بخدمتش حاضر شد و عرض کرد یابن رسول الله من از موالی شما اهل بیت هستم و تا باین حضرت مسافتی بعید دارم و زاد راه اندك شده و قدرت معاودت باهل خویش را ندارم مگر این که مرا اعانت فرمائی می گوید حضرت ابی عبدالله از یمین و یسار نگران شد

و فرمود آیا نمی شنوید که برادر شما چه می گوید ﴿إِنَّمَا الْمَعْرُوفُ ابْتِدَاءٌ فَأَمَّا مَا أَعْطَیْتَ بَعْدَ مَا سَأَلَ فَإِنَّمَا هُوَ مُکَافَأَهٌ لِمَا بَذَلَ لَکَ مِنْ مَاءِ وَجْهِهِ ثُمَّ قَالَ فَیَبِیتُ لَیْلَتَهُ مُتَأَرِّقاً مُتَمَلْمِلًا بَیْنَ الْیَأْسِ وَ الرَّجَاءِ- لَا یَدْرِی أَیْنَ یَتَوَجَّهُ بِحَاجَتِهِ فَیَعْزِمُ عَلَی الْقَصْدِ إِلَیْکَ فَأَتَاکَ وَ قَلْبُهُ یَجِبُ وَ فَرَائِصُهُ تَرْتَعِدُ وَ قَدْ نَزَلَ دَمُهُ فِی وَجْهِهِ وَ بَعْدَ هَذَا فَلَا یَدْرِی أَ یَنْصَرِفُ مِنْ عِنْدِکَ بِکَآبَهِ الرَّدِّ أَمْ بِسُرُورِ النُّجْحِ فَإِنْ أَعْطَیْتَهُ رَأَیْتَ أَنَّکَ قَدْ وَصَلْتَهُ وَ قَدْ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله وَ الَّذِی فَلَقَ الْحَبَّهَ وَ بَرَأَ النَّسَمَهَ وَ بَعَثَنِی بِالْحَقِّ نَبِیّاً لَمَا یَتَجَشَّمُ مِنْ مَسْأَلَتِهِ إِیَّاکَ أَعْظَمُ مِمَّا نَالَهُ مِنْ مَعْرُوفِکَ﴾

این حديث شريف باندك تفاوتی مسطور شد تواند بود دو دفعه فرموده باشد و تواند بود اختلاف آن بحسب اختلاف نسخ باشد و حدیث رسول خدای در آن چه سابق مذکور شد مسطور نبود می فرماید رسول خدای صلى الله علیه و آله فرمود: گند بخداوندی که دانه را بشکافت و مخلوق را بیافرید و مرا بحق و راستی به نبوّت بر کشید آن رنج و مشقت و تکلف که بر شخص سائل در سؤال کردن از تو نازل می شود عظیم تر از آن احسانی است که او را از تو می رسد

راوی می گوید حاضران از برکت و اثر این کلمات حکمت سمات پنج هزار در هم برای خراسانی فراهم کرده بدو دادند و از این تفصیل آخر معلوم می شود که آن حدیث سابق غیر از این حدیث و این سائل است

در مناقب ابن شهر آشوب عليه الرحمة مسطور است که چون حضرت صادق علیه السّلام را هنگام وفات باز آمد فرمود به حسن بن عليّ بن عليّ بن الحسين علیهما السلام که حسن افطس می باشد هفتاد دینار عطا کنید عرض کردند آیا بمردی که با دشنه بر تو حمله نمود عطا می فرمائی فرمود : «ويحك» قرآن را قراءت نکرده باشی

ص: 306

﴿ والَّذِینَ یَصِلُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ یُوصَلَ وَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَ یَخافُونَ سُوءَ الْحِسابِ﴾ و آنان که می پیوندند بآن چه امر کرده خدای بآن آن که به پیوندند بآن از صله رحم و موالات و ايمان بتمامت پیغمبران و کتب از مراعات حقوق الله و حقوق النّاس و می ترسند از پروردگار خود و خوف دارند از سختی حساب پس محاسبه نفس خویش را می کنند قبل از آن که محاسبه ایشان کنند

و جواب این مطلب و پاداش آن در آیه شریفه بعد است که می فرماید آنان که باین صفت و اوصاف سابقه سعیده موصوف هستند سرانجامی نیکو دارند

بیان آداب حضرت ابی عبدالله امام جعفر صادق علیه السلام در صدقه و زکوة

در بحار الأنوار و كافي از هارون بن عیسی مروی است که حضرت ابی عبدالله با فرزند ارجمندش محمّد بن جعفر علیه السلام فرمود : ﴿کَمْ فَضَلَ مَعَکَ مِنْ تِلْکَ اَلنَّفَقَهِ﴾ ازین نفقه چه مقدار فاضل است عرض کرد چهل دینار فرمود بيرون بياور و تصدق کن عرض کرد جز این دنانیر چیزی با من نیست فرمود : ﴿تَصَدَّقْ بِهَا فَإِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَجَلَّ يُخْلِفُهَا أَمَا عَلِمْتَ أَنَّ لِكُلِّ شَيْ ءٍ مِفْتَاحاً وَمِفْتَاحُ الرِّزْقِ الصَّدَقَةُ فَتَصَدَّقْ بِهَا﴾ یعنی این دینارها را بصدقه بگذار چه خدای تعالی جایش را تهی نمی گذارد آیا ندانسته باشی که برای هر چیزی مفتاحی است و کلید ابواب روزی صدقه است آن جمله را تصدّق كن و او بفرموده پدر بتصدّق بداد و حضرت ابی عبدالله علیه السلام ده روز درنگ نفرمود که چهار هزار دینار از موضعی بحضرتش بیاوردند و آن حضرت با فرزندش فرمود: ﴿يَا بُنَيَّ أَعْطَيْنَا للَّهِ أَرْبَعِينَ دِينَاراً فَأَعْطَانَا اللَّهُ أَرْبَعَةَ آلافِ دِينَارٍ﴾ اى بسرك من چهل دينار در راه خدای بدادیم و خداوند تعالی چهار هزار دینار بما عطا فرمود.

ص: 307

و نیز در آن کتاب و کتاب کافی از حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه مروی است که فرمود: ﴿كَانَ بَيْنِي وَ بَيْنَ رَجُلٍ قِسْمَةُ أَرْضٍ وَ كَانَ الرَّجُلُ صَاحِبَ نُجُومٍ وَ كَانَ يَتَوَخَّى سَاعَةَ السُّعُودِ فَيَخْرُجُ فِيهَا وَ أَخْرُجُ أَنَا فِي سَاعَةِ النُّحُوسِ فَاقْتَسَمْنَا فَخَرَجَ لِي خَيْرُ الْقِسْمَيْنِ فَضَرَبَ الرَّجُلُ يَدَهُ الْيُمْنَى عَلَى الْيُسْرَى ثُمَّ قَالَ مَا رَأَيْتُ كَالْيَوْمِ قَطُّ قُلْتُ وَيْلَ الْآخَرِ وَ مَا ذَاكَ قَالَ إِنِّي صَاحِبُ نُجُومٍ أَخْرَجْتُكَ فِي سَاعَةِ النُّحُوسِ وَ خَرَجْتُ أَنَا فِي سَاعَةِ السُّعُودِ ثُمَّ قَسَمْنَا فَخَرَجَ لَكَ خَيْرُ الْقِسْمَيْنِ فَقُلْتُ أَ لَا أُحَدِّثُكَ بِحَدِيثٍ حَدَّثَنِي بِهِ أَبِي قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَنْ سَرَّهُ أَنْ يَدْفَعَ اللَّهُ عَنْهُ نَحْسَ يَوْمِهِ فَلْيَفْتَتِحْ يَوْمَهُ بِصَدَقَةٍ يُذْهِبِ اللَّهُ بِهَا عَنْهُ نَحْسَ يَوْمِهِ وَ مَنْ أَحَبَّ أَنْ يُذْهِبَ اللَّهُ عَنْهُ نَحْسَ لَيْلَتِهِ فَلْيَفْتَتِحْ لَيْلَتَهُ بِصَدَقَةٍ يَدْفَعْ عَنْهُ نَحْسَ لَيْلَتِهِ﴾.

مرا با مردی قرار بر تقسیم زمینی رفته بود و آن مرد منجّم و ستاره شمار بود از این روی در طلب ساعتی مسعود وقت می پیمود و چون آن وقت را دریافت برای انجام مقصود بیرون آمد و من در آن ساعت که نحس می نمود بیرون آمدم و زمین را در میانه قسمت کردیم و آن چه مرا قسمت افتاد بهتر بود آن مرد از کمال حسرت و اندوه دست راست خود را بر دست چپ بزد آن گاه گفت هرگز مثل این روز ندیده بودم یعنی چنین روزی که بحسب حساب ستاره از بحسب حساب ستاره از بهر خویش مسعود دیدم و برای طرف برابر منحوس و معذلك نتيجه بعكس افتاد گفتم هیچ می خواهی از این علم که مدعی آن هستی و خیر خود را در آن می شماری بآن چه ترا از آن بهتر است خبر گویم گفت من دارای علم نجوم هستم و بدستیاری این علم تو را در ساعت نحس بیرون آوردم و از آن پس خودم در آن ساعت که قرین فیروزی و سعادت می دانستم بیرون آمدم و چون زمین را قسمت کردیم بهره تو بهتر افتاد

حضرت صادق علیه السلام فرمود آیا حدیث نرانم ترا بحدیثی که پدرم علیه السلام با من باز فرمود که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود هر کسی خواهان و دوستار آن است که خدای تعالی نحوست آن روز که بدان اندر است از وی برتابد باید افتتاح نماید روز خود را بصدقه یعنی در بامداد آن روز صدقه بدهد تا خدای بسبب آن صدقه

ص: 308

نحوست آن روز را از وی بردارد و هر کس دوست همی دارد که خدای تعالی نحوست شب او را که در آن اندر است از وی بگرداند باید در ابتدای شب صدقه بدهد تا خدای تعالی نحوست آن شب را از وی باز دارد و من امروز چون برای قسمت این زمین بیرون آمدم از نخست صدقه دادم و این حدیث و این عمل از علم نجوم برای تو بهتر است.

معلوم باد چنان که در ذیل بیان علوم امام جعفر صادق سلام الله عليه و سایر احوال آن حضرت مذکور است ائمّه هدی بر تمامت علوم آگاهند و بامور سماوات و ارضین عارف و عالم می باشند و نحس وسعد ساعات در خدمت ایشان مکشوف است و آن چه بر اساتید منجّمین و سایر علوم مجهول است در خدمت ائمّه هدى سلام الله عليهم آشکار است بلکه اقتران کواکب که موجب حصول سعادت یا نحوست است باشارت و اختیار ایشان می باشد و اگر در این مقام یا مقالات دیگر بظهوری دیگر و عنوانی دیگر نمایش گیرند برای گذارش مطلبی دیگر است مثلا در این جا برای فواید و ثواب صدقه که یکی از مراتب و نتایج عالیه بقای نوع است این عنوان را فرموده اند.

و دیگر در بحار الأنوار مسطور است که حضرت أبي عبدالله علیه السلام شكر بصدقه می داد عرض کردند «فقال نعم الله نعم انّه ليس شيء احبّ الىّ منه فانا احبّ ان اتصدّق باحبّ الاشياء الىّ﴾ فرمود آری همانا هیچ چیز از شکر نزد من محبوب تر نیست پس من نیز دوست می دارم که محبوب ترین اشیاء را تصدّق کنم یعنی در حلویّات شکر نزد من چون مطلوب تر است لاجرم صدقه از آن بگذارم

در كتاب من لا يحضره الفقيه از ابو خديجة سالم بن مکرّم جمّال از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود: ﴿أَعْطُوا مِنَ اَلزَّكَاةِ بَنِي هَاشِمٍ مَنْ أَرَادَهَا مِنْهُمْ فَإِنَّهَا تَحِلُّ لَهُمْ وَ إِنَّمَا تَحْرُمُ عَلَى اَلنَّبِيِّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ عَلَى اَلْإِمَامِ اَلَّذِي يَكُونُ بَعْدَهُ وَ عَلَى اَلْأَئِمَّةِ عَلَيْهِمُ اَلسَّلاَم﴾ هر کس از بنی هاشم در طلب زکوة برايد بدو عطا كنيد زيرا که زکوة از بهر ایشان حلال است و بر رسول خدای صلی الله علیه و آله و امامی که بعد از

ص: 309

آن حضرت است و بر سایر ائمّه هدی صلوات الله عليهم حرام است.

و هم در آن کتاب از ابو بصیر رحمه الله مروی است که بحضرت ابی عبدالله علیه السلام عرض کردم چیست بر امام از زکوة فرمود: ﴿يَا أَبَا مُحَمَّدٍ، أَمَا عَلِمَتْ أَنَّ الدُّنْيَا وَ الآخِرَةَ لِلإِمَامِ يَضَعُهَا حَيْثُ يَشَاءُ وَ يَدْفَعُهَا إِلَى مَنْ يَشَاءُ جَائِزٌ لَهُ ذَلِكَ إِنَّ الإِمَامَ لا يَبِيتُ لَيْلَةً أَبَداً ولله عزّ و جلّ فِي عُنُقِهِ حَقٌّ﴾ اى ابو محمّد آیا ندانسته باشی که جمله عالم از آن امام است بهر کجا خواهد گذارد و بهرکس بخواهد می دهد و این کار از برای او از جانب پروردگار جایز است بدرستی که هیچ وقت و هیچ شبی امام بروز نیاورد در حالتی که حقی از خدای برگردن او بماند و بدان مسؤل گردد .

و هم در آن کتاب مسطور است که حضرت صادق علیه السلام مي فرمود: ﴿إِنَّ اللَّهَ لا إِلَهَ إِلا هُوَ لَمَّا حَرَّمَ عَلَيْنَا الصَّدَقَةَ أَنْزَلَ لَنَا الْخُمُسَ فَالصَّدَقَةُ عَلَيْنَا حَرَامٌ وَ الْخُمُسُ لَنَا فَرِيضَةٌ وَ الْكَرَامَةُ لَنَا حَلالٌ﴾ بدرستی که خداوندی که جز او خدائی نیست چون صدقه را بر ما حرام ساخت خمس را برای ما نازل و مقرر داشت پس صدقه بر ما حرام و خمس بر ما فرض و كرامت و احسان برای ما حلال است

و نيز در من لا يحضره الفقیه مذکور است که زكريا بن مالك جعفی از حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه سؤال نمود از قول خدای عزّ و جلّ ﴿وَ اعْلَمُواْ أنّما غَنِمْتُم مِّن شَیْءٍ فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِی الْقُرْبی وَ الْیَتامی وَ الْمَساکِینِ وَ ابْنِ السَّبِیلِ﴾ و بدانید که هر چه از چیزی غنیمت یافتید پنج يك آن برای خدای رسول خدای و صاحبان قرابت و یتیمان و درویشان و راه گذریان است

حضرت صادق علیه السلام فرمود: ﴿أَمَّا خُمُسُ اللهِ عَزَّ وجَل فَللرَّسُول يَضَعُهُ فِي سَبِيل اللهِ، و أَمَّا خُمُسُ الرَّسُول فَلأَقَارِبِهِ، و خُمُسُ ذَوِي القُرْبَى فَهُمْ أَقْرِبَاؤُهُ، و اليَتَامَى يَتَامَى أَهْل بَيْتِهِ، فَجَعَل هَذِهِ الأَرْبَعَةَ أَسْهُمٍ فِيهِمْ، و أَمَّا المَسَاكِينُ وابْنُ السَّبِيل﴾

یعنی آن خمس که بخدای منسوب است برسول خدای اختصاص دارد تا در راه خدای مصرف رساند و اما آن خمس که برسول خدای مخصوص شده برای

ص: 310

اقارب و خویشاوندان اوست و خمسی که بصاحبان قرابت نامبرده است برای اقارب اوست و خمسی که به ایتام تعلّق دارد برای یتیمان اهل بیت اوست و این چهار سهم از خمس یعنی خمس های چهارگانه در حق ایشان منظور می شود و اما مساكين و ابناء سبیل همانا می دانی که ما صدقه نمی خوریم و صدقه برای ما حلال نیست و بمساكين و ابناء سبیل اختصاص دارد یعنی مساکین و ابناء سبیلی که از سایر طبقات ناس باشند.

پس آن چهار قسم خمسی که در کتاب خدای برای خدای و رسول خدای و ذوى القربي و يتامي مذکور شده است برای ایشان مقرر است و دو قسم دیگر که بعنوان صدقه است بفقراء و دراویش و ابناء سبیل دیگر مردمان بشرحی که در کتب فقهیه است برای آن هاست.

و هم در آن کتاب از یونس بن یعقوب مروی است که گفت در خدمت ابی عبدالله علیه السّلام حضور داشتم در این حال مردی از قمّاطین یعنی رسن فروش و آن چه كودك را در آن پیچند و در گاهواره نهند بیامد و عرض کرد فدایت گردم همانا ما را سود و ربح و اموال و تجاراتی بدست افتد که می دانیم حق تو یعنی حق امام در آن ثابت است لکن ما در آن مقصّر می شویم یعنی در ادای حق تو تقصیر می ورزیم فرمود: ﴿مَا أَنْصَفْنَاکُمْ إِنْ کَلَّفْنَاکُمْ ذَلِکَ اَلْیَوْمَ﴾ اگر شما را در این روز برادای آن مکلّف داریم درباره شما انصاف نورزیده ایم.

یعنی اگر حقوقی که از ما در این مدت بر شما وارد بوده است و شما در ادای آن تقصیر ورزیده اید امروز از شما مطالبه کنیم از انصاف دور است و چنان می نماید که این فرمایش دربارۀ شیعیان خالص است که عذر تقصیر گذشته بخواهند و در آن حال متمکّن بر ادای آن نباشند و امام علیه السلام نظر برأفت و عنایت بایشان ببخشد و گرنه حقوق ثابته ثابت است .

و هم در آن کتاب از داود بن کثیر رقّی از آن حضرت علیه السلام مروی است ﴿ إِنَّ النَّاسَ کُلَّهُمْ یَعِیشُونَ فِی فَضْلِ مَظْلِمَتِنَا إِلَّا أَنَّا أَحْلَلْنَا شِیعَتِنَا مِنْ ذَلِکَ﴾ تمامت مردم

ص: 311

جهان در فضل و فزونی مظلمه ما زندگانی می کنند مگر این که ما شیعیان خود را در این کار بحل می گردانیم یعنی جمله اهل جهان باید حقوق ما را بهر اسم و رسم که وارد است از اموال و منافع خود باز رسانند و آنان که نرسانند با ما ستم کرده اند چه تمامت اموال عالم متعلّق بائمّه هدی است و هر کس هر چه ببرد باید به تجویز امام روزگار باشد و اگر نه در مظلمه زندگانی می کند اما درباره شیعیان خودمان تجویز می فرمائیم و از این حدیث شریف حالت مردم جهان معلوم می شود چگونه است.

بیان فتوت و مروت وجود و عنایت حضرت امام جعفر صادق صلوات الله عليه

در كتاب بحار الأنوار و كافي سند بحضرت ابی عبدالله علیه السلام می رسد ﴿قَالَ: مَا تَوَسَّلَ إِلَیَّ أَحَدٌ بِوَسِیلَهٍ وَ لاَ تَذَرَّعَ بِذَرِیعَهٍ أَقْرَبَ لَهُ إِلَی مَا یُرِیدُهُ مِنِّی مِنْ رَجُلٍ سَلَفَ إِلَیْهِ مِنِّی یَدٌ أَتْبَعْتُهَا أُخْتَهَا وَ أَحْسَنْتُ رَبَّهَا فَإِنِّی رَأَیْتُ مَنْعَ اَلْأَوَاخِرِ یَقْطَعُ لِسَانَ شُکْرِ اَلْأَوَائِلِ وَ لاَ سَخَتْ نَفْسِی بِرَدِّ بِکْرِ اَلْحَوَائِجِ وَ قَدْ قَالَ اَلشَّاعِرُ﴾:

وَ إِذَا بُلِیتَ بِبَذْلِ وَجْهِکَ سَائِلاً *** فَابْذُلْهُ لِلْمُتَکَرِّمِ اَلْمِفْضَالِ

إِنَّ اَلْجَوَادَ إِذَا حَبَاکَ بِمَوْعِدٍ *** أَعْطَاکَهُ سَلِساً بِغَیْرِ مِطَالٍ

وَ إِذَا اَلسُّؤَالُ مَعَ اَلنَّوَالِ وَ زَنْتَهُ *** رَجَحَ اَلسُّؤَالُ وَ خَفَّ کُلُّ نَوَالٍ

می فرماید هیچکس در حضرت من بوسیله متوسل و بذريعه متمسك نشود كه برای انجاح مقصود او و آن چه از من خواهان است برای او در خدمت من نزدیک تر باشد از آن کس که از نوال من بهره یافته باشد و از دست جود و کرم من که دست دیگرم نیز باید در بذل جود و عطوفت با آن دستم که خدایش بعدم منع این عطای ثانی تربیت فرموده بهره مند گردد چه اگر از بذل نعمت و عطیت باره دوم منع نمایند لسان شکر و سپاس آن کس که بنعمت نخست بهره یاب شده قطع می شود و هرگز نفس من

ص: 312

بردّ کردن حوایج بکر یعنی حاجت نخستین که قبل از آن سائل سؤال ننموده است اقدام نکند و حال این که شاعر گوید:

اگر ناچار شوی که دست طلب پیش مردمان دراز کنی خدمت کریمان و جوادان شو که شخص جواد چون ترا بخششی کند و در عطا میعادی نهد آن عطیت را بعطوفت و نرمی و خوش روئی بدون مماطلت بجای آورد و چون رنج سؤال را با گنج نوال مقارنت دهی احتمال و بال سؤال سنگین گردد و هر نوالي و عطائي سبك شود.

مقصود این است که چون کسی را عطیتی کنند و دیگر باره اگر سوالی کند مردود دارند شکر و سپاسی را که برای سائل از نخست برقرار داشته اند باطل گردانند و اگر بعد از سؤال سائل مالی بدهند چندان منّتی بر وی ندارند چه او ذلّت سؤال را بر خود هموار کرده است و آبروی خویش را از دست بنهاده است و هیچ مالی با آن چه از وی برفته برابری نتواند کرد پس اشرف انواع احسان آن است که پیش از مسئلت بعطیّت پردازند و بدون منّت عنایت کنند

و هم در آن کتاب و کتاب کافی از هشام بن سالم مروی است که چون تاریکی شب جهان را در نوشتی حضرت أبي عبدالله علیه السلام انبان های گوشت و نان و دراهم بر گرفتی و برگردن مبارك حمل فرمودی و بفقرا و نیازمندان مردم مدینه ببردی و در میان ایشان قسمت کردی و آن جماعت ندانستند این عطیت از کدام کس می بینند و چون آن حضرت بدیگر جهان رحلت نمود آن احسان را نیافتند و بدانستند این مدت از حضرت ابی عبدالله علیه السلام نایل همی شدند

و هم در هر دو کتاب از محمّد بن عذافر از پدرش مروی است که حضرت ابی عبدالله عليه السّلام يك هزار و هفت صد دینار بپدرم عذافر بداد و فرمود : ﴿اتَّجِرْ بِهَا ثُمَّ قَالَ: أَمَا إِنَّهُ لَيْسَ لِي رَغْبَةٌ فِي رِبْحِهَا وَ إِنْ كَانَ الرِّبْحُ مَرْغُوباً فِيهِ وَ لَكِنِّي أَحْبَبْتُ أَنْ يَرَانِيَ اللَّهُ جَلَّ وَ عَزَّ مُتَعَرِّضاً لِفَوَائِدِه﴾ در این مبلغ از بهر من سوداگری کن.

آن گاه فرمود نه آن است که من این کار بطمع سود بردن کنم و اگرچه

ص: 313

همه کس بمنفعت وسود راغب است لكن من دوست همی دارم که خدای تعالی مرا متعرض بفواید آن بنگرد، تواند بود که یکی از جهات این فرمایش ترغیب مردم دیگر بامور تجارت و کسب مال حلال باشد

عذافر می گوید آن مبلغ را در تجارت نهادم و یک صد دینار سود آن گردید پس آن حضرت را زیارت کردم و آن داستان بعرض رسانیدم امام علیه السلام نيك شادان گشت و با من فرمود : ﴿أَثْبِتْهَا لِي فِي رَأْسِ مَالِي﴾ این یک صد دینار را در رأس المال من ثبت كن .

محمّد بن عذافر می گوید پدرم بمرد و این مال نزد او بود پس حضرت أبي عبدالله بمن فرستاد و مرقوم فرمود: ﴿عَافَانَا اللَّهُ وَ إِيَّاكَ إِنَّ لِي عِنْدَ أَبِي مُحَمَّدٍ أَلْفاً وَ ثَمَانَمِائَةِ دِينَارٍ أَعْطَيْتُهُ يَتَّجِرُ بِهَا فَادْفَعْهَا إِلَى عُمَرَ بْنِ يَزِيدَ﴾ خداوند ما و شما را بنعمت عفو و دولت تجاوز برخوردار دارد همانا يك هزار و هشت صد دينار از مال من نزد ابو محمّد است که بدو داده بودم تا تجارت نماید این مبلغ را بعمر بن یزید بازده می گوید در کتاب پدرم یعنی دفتر او نظر کردم نوشته بود که از حضرت ابى موسى علیه السلام يك هزار و هفت صد دینار نزد من بود و از آن مال یک صد دینار بتجارت حاصل کرده ام عبدالله بن سنان و عمر بن یزید بر این امر عارفند.

و هم در بحار الأنوار و كتاب كافي از شعيب مسطور است که گفت جماعتی را در بستان حضرت ابی عبد الله علیه السلام بمزدوری گرفتم و مدت کار کردن ایشان تا هنگام عصر بود چون آن جماعت از کار خود فراغت یافتند با معتب فرمود: ﴿أَعْطِهِمْ أُجُورَهُمْ قَبْلَ أَنْ یَجِفَّ عَرَقُهُمْ﴾ پیش از آن که عرق این جماعت بر تن ایشان خشك گردد مزد ایشان را عطا کن .

و هم در آن کتاب و کتاب کافی از ابو حنیفه که سائق حاج بود مروی است که گفت مفضّل بر ما برگذشت و در این حال در میان من و داماد من در میراثی مشاجرة و مباحثه می گذشت پس ساعتی پهلوی ما بایستاد آن گاه گفت بمنزل من شتاب گیرید پس باوی برفتیم و او در میان بچهار صد در هم صلح بیفکند و از خود

ص: 314

بداد و ما هر دو برای اظهار صلح و تبیین مصالحت هر يك وثيقه بديگرى بسپردیم.

آن گاه مفضّل گفت بدانید که این دراهم نه از مال من است همانا ابوعبدالله عليه السّلام مرا فرمان کرده است که هر وقت دو مرد از اصحاب ما در چیزی منازعت جویند در میانه ایشان صلح بیفکنم و از اموال آن حضرت در کار ایشان سر بها دهم و این مبلغ که بدادم از مال ابي عبد الله علیه السلام است .

و هم در آن کتاب از معمر بن خلاد مروی است که از حضرت ابي الحسن علیه السلام شنیدم فرمود که مردی بحضرت جعفر سلام الله علیه آمد مانند کسی که همی خواهد نصیحتی در حضرتش بعرض رساند پس گفت یا اباعبدالله چگونه است که این اموال را پاره های متفرقه مقرر می داری و اگر در یک جای باشد مؤنت آن آسان تر و منفعت آن عظیم تر است ؟ آن حضرت فرمود : ﴿اِتَّخَذْتُهَا مُتَفَرِّقَهً فَإِنْ أَصَابَ هَذَا اَلْمَالَ شَیْءٌ سَلِمَ هَذَا وَ اَلصُّرَّهُ تَجْمَعُ هَذَا کُلَّهُ﴾ این اموال را از آن روی متفرق می گردانم که اگر آسیبی بآن يك رسد اين يك سالم بماند و صرّه و کیسه کلّ آن را جامع است.

و نیز در آن کتاب و كتاب كافي از جهم بن ابي جهم مسطور است که معتب گفت گاهی که در مدینه قیمت اجناس جانب فزونی گرفته بود با من فرمود : ﴿کَمْ عِنْدَنَا مِنْ طَعَامٍ﴾ در دستگاه ما چه مقدار خوردنی باشد عرض کردم آن چند که ماه از بهر ما كافي باشد فرمود بیرون بیاور و بفروش .

عرض کردم در این اوقات در مدینه خوردنی بدست نیاید فرمود بفروش چون تمامت آن طعام را در بازار اسلام بفروختم ﴿قَالَ اشْتَرِ مَعَ النَّاسِ يَوْماً بِيَوْمٍ وَ قَالَ يَا مُعَتِّبُ اجْعَلْ قُوتَ عِيَالِي نِصْفاً شَعِيراً وَ نِصْفاً حِنْطَةً فَإِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ أَنِّي وَاجِدٌ أَنْ أُطْعِمَهُمُ الْحِنْطَةَ عَلَى وَجْهِهَا وَ لَكِنَّنِي أَحْبَبْتُ أَنْ يَرَانِيَ اللَّهُ قَدْ أَحْسَنْتُ تَقْدِيرَ الْمَعِيشَةِ﴾ فرمود تو نیز چون دیگر مردمان روز بروز خریداری خوردنی کن و فرمود ای معتب قوت و روزی عیال مرا نیمی از جو و نیمی از گندم بگردان همانا خدای تعالی می داند که من توانایم که همه روزشان نان گندم انفاق کنم لكن دوست می دارم که خدای تعالی مرا باز بیند که در تقدیر و اندازه معیشت نيكو می روم و

ص: 315

بنکوئی کار میک نم .

و هم در آن کتاب از ابو جعفر فزاری مسطور است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام با یکی از غلامان خود که او را مصادف می نامیدند هزار دینار عطا کرد و فرمود : ﴿تَجَهَّزْ حَتَّى تَخْرُجَ إِلَى مِصْرَ فَإِنَّ عِيَالِي قَدْ كَثُرُوا﴾ یعنی تجهیز سفر مصر كن چه عیال من بسیار شده اند یعنی بدان سوی روی کن و این دینار را بکار تجارت بند تا فایدتی حاصل شود مصادف بآن دنانير متاعی بخرید و با دیگر سوداگران بطرف مصر روی نهاد .

چون بمصر نزديك شدند یک دسته قافله که از مصر بیرون آمده بودند بدیدار تجّار بشتافتند و از آن متاع که حمل کرده بودند پرسش کردند و آن متاع در خور عامّه مردمان بود ایشان گفتند از این متاع در مصر موجود نیست چون ایشان این حال را بدانستند سوگند خوردند و با یکدیگر عهد کردند که متاع خود را جز دیناری بیک دینار منفعت از دست نگذارند یعنی تا در هر دیناری یک دینار سود نباشد نفروشند و چون بهمین میزان بفروختند و اموال خود را ماخوذ نمودند بمدینه بازگشتند و مصادف با دو کیسه که در هر يك هزار دينار بود بحضرت ابی عبدالله علیه السلام در آمد و عرض کرد فدای تو شوم این کیسه رأس المال و آن دیگر سود آن است .

فرمود این سود بسیار است ﴿وَ لَكِنْ مَا صَنَعْتُمْ فِي الْمَتَاعِ﴾ در آن متاع که حمل کردید بر چه منوال رفتید مصادف آن تفصیل را بعرض رسانید و از سوگند خودشان باز نمود فرمود: ﴿سُبْحَانَ اللَّهِ تَحْلِفُونَ عَلَى قَوْمٍ مُسْلِمِينَ أَلَّا تَبِيعُوهُمْ إِلَّا رِبْحَ الدِّينَارِ دِينَاراً ثُمَّ أَخَذَ أَحَدَ الْكيسَينِ فَقَالَ هَذَا رَأْسُ مَالِي وَ لَا حَاجَةَ لَنَا فِي هَذَا الرِّبْحِ ثُمَّ قَالَ يا مُصَادِفُ مُجَادَلَةُ السُّيوفِ أَهْوَنُ مِنْ طَلَبِ الْحَلَالِ﴾

یعنی منزّه و بزرگ است ! خدای سوگند می خورید که این متاع بمسلمانان نفروشید مگر این که دیناری یک دینار سود برید آن گاه یکی از آن دو کیسه را بر گرفت و فرمود این رأس مال من و ما را در این منفعت حاجت نیست

ص: 316

پس از آن فرمود ای مصادف مجالده و شمشیر خوردن و زدن آسان تر است از طلب حلال یعنی مردمان اگر ضربت شمشیر خورند باید از خوردن مال حلال آسان تر شمارند.

و نیز در بحار الأنوار وكتاب كافي از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که الله بمحاسبه وکیل خود مشغول بود و آن وکیل بسیار می گفت سوگند با خدای خیانت نمی کنم آن حضرت فرمود : ﴿یَا هَذَا خِیَانَتُکَ وَ تَضْیِیعُکَ عَلَیَّ مَالِی سَوَاءٌ إِلاَّ أَنَّ اَلْخِیَانَهَ شَرُّهَا عَلَیْکَ﴾ اى مرد خیانت ورزیدن و تضییع نمودن تو مال مرا مساوی است یعنی هر یکی از این دو را مرتکب شوى بمال من زیان می رسد اما اگر خیانت بورزی برای تو بدتر از آن است که تضییع نمائی .

و نيز در بحار و كافي مسطور است از فضل بن ابي قرّة مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام عباى مبارك را پهن می ساخت و کیسه های دینار در آن بود و با فرستاده خود می فرمود: ﴿اِذْهَبْ بِهَا إِلَی فُلاَنٍ وَ فُلاَنٍ مِنْ أَهْلِ بَیْتِهِ وَ قُلْ لَهُمْ هَذِهِ بُعِثَ إِلَیْکُمْ بِهَا مِنَ اَلْعِرَاقِ﴾ اين دنانير را بفلان و فلان از اهل بیت آن حضرت حمل کن و بایشان بگو این جمله را از عراق برای شما فرستاده اند.

می گوید رسول آن دنانير را بآن جماعت می برد و ایشان می گفتند اما ترا خدای تعالی بواسطه این که صله خویشاوندان رسول خدای صلی الله علیه و اله را بجای می گذاری جزای خیر دهاد و اما جعفر را خدای در میانه ما و او حکم فرماید و امام علیه السلام بسجده خدای سر بزمین می آورد و می گفت : ﴿ اَللَّهُمَّ أَذِلَّ رَقَبَتِی لِوُلْدِ أَبِی﴾ مرا درباره فرزندان پدرم نرم کردن بگردان یعنی هر چند در حقّ من درشتی نمایند و شکایت کنند مرا در تحمّل افعال و اقوال ایشان نیرومند و فروتن بفرمای .

در امالی صدوق عليه الرّحمة از ابان بن الاحمر مروی است که حضرت صادق علیه السلام فرمود گاهی که از فتوت در خدمتش سخن می رفت فرمود: ﴿أتَظُنُّونَ أنَّ الْفُتُوَّةَ بِالْفِسْقِ وَ الْفُجُورِ؟ إنَّمَا الْمُرَوَّةُ وَ الْفُتُوَّةُ طَعَامٌ مَوْضُوعٌ وَ نَائِلٌ مَبْذُولٌ وَ بِشْرٌ مَعْرُوفٌ وَ أذًی مَکْفُوفٌ أمَّا تِلْکَ فَشَطَارَةٌ وَ فِسْقٌ﴾

آیا گمان می برید که فتوّت و جوانمردی بفسق و فجور است نه چنین است

ص: 317

بلکه فتوّت و مروّت آن است که سفره طعام را برای خویش و بیگانه و دوست و دشمن و مرد و زن و غريب و اهل وطن بگسترانند و همه کس را بشمول عطا كامروا گردانند و مردمان را بصنوف احسان نایل بدارند و آن چند که بتوانند کسان را از رنج اذیّت و آزار برکنار دارند اما جز این که باشد و بر این نمط که پاره کسان کار می کنند شطارت و بی باکی و جسارت و فسق و نافرمانی است آن گاه فرمود مروّت چیست عرض کردیم ندانیم.

قال: ﴿الْمُرُوءَةُ وَ اللَّهِ أَنْ يَضَعَ الرَّجُلُ خِوَانَهُ بِفِنَاءِ دَارِهِ وَ الْمُرُوءَةُ مُرُوءَتَانِ مُرُوءَةٌ فِي الْحَضَرِ وَ مُرُوءَةٌ فِي السَّفَرِ فَأَمَّا الَّتِي فِي الْحَضَرِ فَتِلاَوَةُ الْقُرْآنِ وَ لُزُومُ الْمَسَاجِدِ وَ الْمَشْيُ مَعَ الْإِخْوَانِ فِي الْحَوَائِجِ وَ النِّعْمَةُ تُرَي عَلَي الْخَادِمِ أَنَّهَا تَسُرُّ الصَّدِيقَ وَ تَكْبِتُ الْعَدُوَّ وَ أَمَّا الَّتِی فِی السَّفَرِ فَکَثْرَهُ الزَّادِ وَ طِیبُهُ وَ بَذْلُهُ لِمَنْ کَانَ مَعَکَ وَ کِتْمَانُکَ عَلَی الْقَوْمِ أَمْرَهُمْ بَعْدَ مُفَارَقَتِکَ إِیَّاهُمْ وَ کَثْرَهُ الْمِزَاحِ فِی غَیْرِ مَا یُسْخِطُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ﴾

﴿ثُمَّ قَالَ علیه السلام وَ الَّذِی بَعَثَ جَدِّی ص بِالْحَقِّ نَبِیّاً إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَیَرْزُقُ الْعَبْدَ عَلَی قَدْرِ الْمُرُوءَهِ وَ إِنَّ الْمَعُونَهَ تَنْزِلُ عَلَی قَدْرِ الْمَئُونَهِ وَ إِنَّ الصَّبْرَ یَنْزِلُ عَلَی قَدْرِ شِدَّهِ الْبَلَاءِ﴾

فرمود مروّت آن است که مرد خوان احسان و سماط اطعام خویش را در پیشگاه سرای خویش بگذارد ، یعنی آن چه استطاعت دارد بر طبق صدق و اخلاص بگذارد و بزبان حال و مقال بگوید «بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست» و مروّت بر دو قسم است یکی آن است که در حضر بجای گذارند و یکی آن است که در اوقات سفر نمایشگر کنند اما آن مروّت که در اوقات حضر است خواندن قرآن و ملازمت مساجد به عبادت یزدان و گام زدن با اخوان برای انجام و اتمام حاجات ایشان و نعمت دادن بخدام و چاکران می باشد و این گونه کردار باعث سرور دوستان و سرافکندگی و خواری و زبونی و رنجوری دشمنان است

و اما مروّت ورزیدن در سفر آن است که چون بسفری رهسپار شوی بسیاری زاد و توشه خوب نيكو و طيّب و خوشبو و بخشش آن است بآنان که با تو همسفر

ص: 318

هستند و پوشیدن اسرار یاران و رفیقان سفر است از آن پس که از ایشان مفارقت گرفتی و بسیاری مزاح ولاغ و شوخی ورزیدن در چیزهائی است که خدای عزّ و جلّ را بخشم نیاورد

آن گاه فرمود سوگند بآن کس که جدّ من رسول خدای صلی الله علیه و آله را بحق و راستی به نبوّت مبعوث فرمود که خدای عزّ وجلّ بنده را باندازه مروّتش رزق و روزی می دهد و بدرستی که معونة شخص بقدر مخارج و مصارف و مقدار عبال مندی و مشقّت هر کس از آسمان می رسد و صبوری و شکیبائی باندازه شدت بلیّت فرود می آید.

همانا چون مردم بصیر دقیقه یاب بدقایق این آداب و لطایف این اخلاق کرامت نصاب بنگرند معلوم توانند کرد که ظهور این گونه اوصاف و بروز این نوع اطوار جز از عنصر مبارك امامت جلوه گر نتواند گشت و احتمال آن مشقّات و انتشار آن عطیّات و قبول آن زحمات و تصفح آن نوع جسارات و خطيئات و تلافی نمودن آن جمله را باحسان و انعام و اکرام از اندازه قبول نوع بشر خارج است .

بیان علم و صبر و خضوع و مروت حضرت صادق صلوات الله عليه

در كتاب بحار الأنوار و رياض الشهاده و دیگر کتب اخبار سند بحضرت موسى بن جعفر علیهما السلام می رسد که در آن هنگام که ندیمان حضرت صادق در حضرتش حاضر و آن حضرت اراده خوردن طعام داشت بناگاه خبر مرگ اسماعيل بن جعفر که بزرگ ترین فرزندانش بود در حضرتش معروض افتاد آن کوه حلم و بحر شکیبائی تبسّم نمود و طعام خود را بخواست و باندمای خود بنشست و از تمامت دیگر ایام نیک تر و گشاده روی تر مشغول طعام گشت و ندیمان را بخوردن انگیزش داد و همی خوردای نزد ایشان بگذاشت.

ص: 319

حاضران از مشاهدت آن حال و عدم دیدار آثار حزن و اندوه در دیدار همایونش شگفتی گرفتند و چون فراغت یافتند عرض کردند یابن رسول الله همانا حالتی بس عجیب نگران هستیم که با این که بمصیبت چنین پسری دچار شدی بچنین حال و اخلاق هستی که هستی .

قال : ﴿و مَا لِی لاَ أَکُونُ کَمَا تَرَوْنَ وَ قَدْ جَاءَنِی خَبَرُ أَصْدَقِ اَلصَّادِقِینَ أَنِّی مَیِّتٌ وَ إِیَّاکُمْ إِنَّ قَوْماً عَرَفُوا اَلْمَوْتَ فَلَمْ یُنْکِرُوا مَا یَخْطَفُهُ اَلْمَوْتُ مِنْهُمْ وَ سَلَّمُوا لِأَمْرِ خَالِقِهِمْ عَزَّ وَ جَلَّ﴾

فرمود از چه روی نباید باین حال که شما مرا دیدید نباشیم و حال این که از خدای تعالی که اصدق صادقین است مرا خبر صريح رسیده است که من و شما بخواهیم مرد همانا جماعتی از بندگان خدای هستند که بر مرگ عارف شده اند یعنی یقین دارند که مرگ ایشان را در می سپارد لاجرم مرگ را نصب العین خویش ساخته و همه گاه چشم بر آن دوخته و خاطر بر آن افکنده اند و اگر کسی از ایشان را مرگ در سپارد تعجّب نکنند و کار خویش را بخداوند عزّ وجلّ باز گذارند.

در مجموعه ورّام از عنبسة بن بجاد عابد مسطور است که چون اسماعیل بن جعفر بن محمّد علیهما السلام وفات کرد و از جنازه او فراغت یافتیم حضرت صادق علیه السلام جلوس نمود ما نیز در اطراف آن حضرت بنشستیم و آن حضرت سر مبارك بزير داشت پس سر بسوی ما بلند کرد و فرمود: ﴿أَیُّهَا اَلنَّاسُ هَذِهِ اَلدُّنْیَا دَارُ فِرَاقٍ وَ دَارُ اِلْتِوَاءٍ لاَ دَارُ اِسْتِوَاءٍ عَلَی أَنَّ لِفِرَاقِ اَلْمَأْلُوفِ حُرْقَهً لاَ تُدْفَعُ وَ لَوْعَهً لاَ تُقْلَعُ وَ إِنَّمَا یُتَفَاضَلُ بِحُسْنِ اَلْعَزَاءِ وَ صِحَّهِ اَلْفِکْرِ فَمَنْ لَمْ یَثْکَلْ أَخَاهُ ثَکِلَهُ أَخُوهُ وَ مَنْ لَمْ یُقَدِّمْ وَلَداً کَانَ هُوَ اَلْمُقَدَّمَ دُونَ اَلْوَلَدِ ثُمَّ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ أَبِی خِرَاشٍ اَلْهُذَلِیِّ یَرْثِی أَخَاهُ﴾:

فلا تحسبى انّى تناسيت عهده *** و لكنّ صبرى يا اميم جميل

ای مردمان این جهان سرای جدائی و اضطراب و مصائب و حوادث و انقلاب است نه مكان تمكّن و استواء است علاوه بر آن که مفارقت از آنان که مالوف شده اند حرفتی

ص: 320

است که دفع نمی شود و سوزش دلی است که هرگز قلع و قمع نمی گردد همین قدر تفاوت و تفاضل در حسن عزاء و تسلیت و صحّت تفکّر است و هر کس دچار مرگ و فقدان برادر خود نشود برادرش گرفتار مرگ و فقدان او گردد و هر کس بمصیبت پسرش دستخوش غم و اندوه نیاید خودش پیش از فرزند بمفارقت از جهان دردمند شود آن گاه باین شعر ابو خراش هذلی که در مرثیّه برادرش گفته است تمثّل فرمود.

ابو خراش می گوید ای امیمه گمان مکن که من روزگار برادر خود را فراموش کرده ام و ایام مصاحبت او را در این جهان در طاق نسیان نهاده ام لكن صبر و شکیبائی من در دیدار حوادث و فقدان احباب جمیل است

و دیگر در بحار الأنوار مسطور است که حضرت صادق علیه السلام را پسری بود و در حضور مبارکش راه می سپرد ناگاه بآسیبی بمرد آن حضرت بگریست و فرمود: ﴿ لَئِنْ أَخَذْتَ لَقَدْ أَبْقَیْتَ وَ لَئِنِ اِبْتَلَیْتَ لَقَدْ عَافَیْتَ﴾ اگر بچنگ مرگ در افتادی همانا من بر جای هستم و اگر مبتلا گردیدی من بعافیت ماندم .

آن گاه آن پسر را نزد زن ها برد چون او را مرده دیدند فریاد بناله برآوردند آن حضرت ایشان را سوگند دادند که ناله بر نیاورند و چون او را برای دفن کردن بیرون آورد فرمود : ﴿سُبْحَانَ مَنْ یَقْتُلُ أَوْلاَدَنَا وَ لاَ نَزْدَادُ لَهُ إِلاَّ حُبّاً﴾ بزرگ و منزّه است آن خداوندی که فرزندان ما را می برد و قبول می فرماید و ما جز محبّت ذات باقی و پاینده او را زیاد نمی کنیم و چون آن پسر را در خاك بسپرد فرمود : ﴿یَا بُنَیَّ وَسَّعَ اَللَّهُ فِی ضَرِیحِکَ وَ جَمَعَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ نَبِیِّکَ﴾ اى پسرك من خداى جايگاه ترا بر گشاده گرداند و ترا به پیغمبر تو برساند و فرمود: ﴿إِنَّا قَوْمٌ نَسْأَلُ اَللَّهَ مَا نُحِبُّ فِیمَنْ نُحِبُّ فَیُعْطِینَا فَإِذَا أَحَبَّ مَا نَکْرَهُ فِیمَنْ نُحِبُّ رَضِینَا﴾ ما جماعتى و قومی از بندگان خدای هستیم که از خدای مسئلت می نمائیم آن چه را که دوست می داریم در حق آن کس که او را محبوب می شماریم پس خدای عطا می فرماید پس هر وقت خدای تعالی دوست بدارد چیزی را که مکروه می داریم در حق کسی که او را دوست می داریم راضی و خوشنود می شویم.

ص: 321

یعنی چون ما را خدای تعالی بآن مقام و مرتبت رسانیده است که در آنان که محبوب ما هستند هر چه را دوست می داریم از حضرتش مسئلت کنیم و عطا کند لاجرم چون خدای تعالی دوست بدارد چیزی را که ظاهراً مکروه می شماریم مثل مرگ و بلیّت و مصیبت فرزندان و محبوبان، ما بآن چه خدای درباره ایشان خواهد دوست دار آنیم و چنان که خدای مسئلت ما را در همه چیز اجابت می فرماید ما نیز بمشيّت او در همه چیز خوشنودیم .

و نیز در ریاض الشهاده و بحار الأنوار مذكور است که سفیان ثوری بحضرت صادق علیه السلام در آمد و گونه مبارکش را دیگرگون دید و از آن حال سؤال کرد فرمود : ﴿ کُنْتُ نَهَیْتُ أَنْ یَصْعَدُوا فَوْقَ اَلْبَیْتِ فَدَخَلْتُ فَإِذَا جَارِیَهٌ مِنْ جَوَارِیِی مِمَّنْ تُرَبِّی بَعْضَ وُلْدِی قَدْ صَعِدَتْ فِی سُلَّمٍ وَ اَلصَّبِیُّ مَعَهَا فَلَمَّا بَصُرَتْ بِی اِرْتَعَدَتْ وَ تَحَیَّرَتْ وَ سَقَطَ اَلصَّبِیُّ إِلَی اَلْأَرْضِ فَمَاتَ فَمَا تَغَیُّرُ لَوْنِی لِمَوْتِ اَلصَّبِیِّ وَ إِنَّمَا تَغَیُّرُ لَوْنِی لِمَا أَدْخَلْتُ عَلَیْهَا مِنَ اَلرُّعْبِ﴾

من فرمان کرده بودم که اهل سرای برفراز بام نشوند پس درون سرای شدم در این حال یکی از کنیزان من از آنان که پاره از فرزندان مرا تربیت و پرستاری می نمود از نردبانی بر شده و آن کودک را با خود ببالا می برد چون مرا بدید از بیم بلرزید و حیران گرديد و كودك از دستش بزمین افتاد و بمرد و تغيّر رنگ من بسبب آن است که بیم و رعب بدو افکندم و آن حضرت دو دفعه بآن كنيزك فرمود در راه خدای آزاد هستی و بأس و باکی بر تو نیست .

راقم حروف گوید با این که خود را پیرو امام علیه السلام می شماریم تا چند در کسب اخلاق پسندیده دور می باشیم آرام خویش را در بی آرامی دیگران و کام خویش را در ناکامی دیگران و نام خویش را در گمنامی دیگران و عزّت خویش را در ذلّت دیگران و توانگری خویش را در نیازمندی دیگران و قوّت خویش را در ضعف دیگران و اعتبار خود را در انکار دیگران و سیری خود را در گرسنگی دیگران و پوشش خود را در برهنگی دیگران و آبادانی خود را در ویرانی دیگران و عافیت خود را در بلیّت دیگران و سلامت خود را در رنجوری دیگران و بقای خود را در

ص: 322

فنای دیگران و سعادت خود را در شقاوت دیگران و امارت خود را در عزلت دیگران و قرب خود را در بُعد دیگران و ارتفاع خود را در انخفاض دیگران و نصب خود را در عزل دیگران و حشمت خود را در نکبت دیگران و راحت خود را در زحمت دیگران و الفت خود را در کلفت دیگران و تکریم خود را در تخفیف دیگران و بضاعت خود را در فاقه دیگران و سرافرازی خود را در سرافکندگی دیگران می شماریم و بلقمه نانی جانی و بعطیّت فلسی رأسی می طلبیم لكن هزاران احسان دیگران را با يك پشیز برابر نشماریم و هرگز در خاطر بسپاریم و در صدد تلافی بر نیائیم .

اگر در همی در عوض خدمتی بزرگ بفقیری عاجز دهیم تا قیامت فراموش نکنیم و همواره از وی تشکر و خدمت خواهیم و اگر خطائی اندک از کسی بنگریم خون و مال و اهل و عیالش را از بهر خویش حلال بشماریم و اگر هزاران صدمت و زحمت بر کسی فرود آوریم هرگز نخواهیم که بزبان حال و مقال اظهار شکایت کند بلکه بدل اندر گمان برد که باید این زحمت را در شمار چیزی بداند یزدان تعالى عموم بندگان را از وساوس شیطانی و هواجس نفسانى و صفات نکوهیده و مخائل ناستوده محفوظ و باخلاق حسنه و آداب ستوده محظوظ دارد

و نیز در بحار الأنوار و ریاض الشهاده مسطور است که مردی از جماعت حاج در مدینه سر بخواب نهاد و چون بیدار شد چنان پنداشت که همیان زر او را دزدیده اند و بیرون آمد و نگران گردید که حضرت صادق علیه السلام نماز می گذارد و آن حضرت را نشناخت و با او در آویخت و گفت همیان مرا تو ماخوذ نمودی فرمود در همیان تو چه بود گفت هزار دینار امام علیه السلام او را بسرای خود در آورد و هزار اشرفی در ترازو نهاد و بدو بداد آن مرد بمنزل خود باز شد و همیان خود را بجست و بحضرت صادق صلوات الله علیه باز آمد و زبان بمعذرت برگشود و آن مال را بداد آن حضرت پذیرفتار نشد و فرمود: ﴿شَیْءٌ خَرَجَ مِنْ یَدِی لاَ یَعُودُ إِلَیَّ﴾ چیزی که از دست من بیرون شود دیگرباره بر نمی گردد.

آن مرد برفت و از آن حضرت پرسش گرفت با وی گفتند جعفر صادق علیه السلام است

ص: 323

گفت لاجرم مانند او را این گونه فعال و خصال است صلوات الله و سلامه عليه.

و هم در بهار و کافی از پاره اصحاب حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که گفت آن حضرت بسوی ما بیرون شد در حالتی که غضبناک بود و فرمود : ﴿نِّی خَرَجْتُ آنِفاً فِی حَاجَهٍ فَتَعَرَّضَ لِی بَعْضُ سُودَانِ اَلْمَدِینَهِ فَهَتَفَ بِی لَبَّیْکَ یَا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ لَبَّیْکَ فَرَجَعْتُ عَوْدِی عَلَی بَدْئِی (1) إِلَی مَنْزِلِی خَائِفاً ذَعِراً مِمَّا قَالَ حَتَّی سَجَدْتُ فِی مَسْجِدِی لِرَبِّی وَ عَفَّرْتُ لَهُ وَجْهِی وَ ذَلَّلْتُ لَهُ نَفْسِی وَ بَرِئْتُ إِلَیْهِ مِمَّا هَتَفَ بِی وَ لَوْ أَنَّ عِیسَی اِبْنَ مَرْیَمَ عَدَا مَا قَالَ اَللَّهُ فِیهِ إِذاً لَصَمَّ صَمّاً لاَ یَسْمَعُ بَعْدَهُ أَبَداً وَ عَمِیَ عَمًی لاَ یُبْصِرُ بَعْدَهُ أَبَداً وَ خَرِسَ خَرْساً لاَ یَتَکَلَّمُ بَعْدَهُ أَبَداً ثُمَّ قَالَ لَعَنَ اَللَّهُ أَبَا اَلْخَطَّابِ وَ قَتَلَهُ بِالْحَدِیدِ﴾

در این اوان از پی حاجتی بیرون شدم پاره از سیاهان مدینه با من باز خورد و با من صدا بركشيد لبيّك يا جعفر بن محمّد لبّيك چون این صدا بر آورد در نهایت شتاب یک سره برفتم تا بمنزل خود با کمال خوف و هراس و وحشت و بیم از آن چه وی گفته بود باز رسیدم چندان که در حضرت پروردگار و سجده گاه بسجده در افتادم و چهره خود را بخاك بيالودم و خویشتن را در حضرتش ذلیل و خوار گردانیدم و از آن چه آن سیاه بمن باز گفت براءت جستم و اگر عیسی بن مریم علیه السلام از آن چه خدای در حقّش فرمود تجاوز می کرد، چنان کرمی گشت که از آن پس هیچ وقت هیچ نمی شنید و چنان کور می شد که از آن پس ابداً هیچ نمی دید و چنان گنگ و لال می شد که از آن پس ابداً سخن کردن نتوانست.

آن گاه فرمود خداوند لعن کند ابو الخطّاب را و او را بحدید یعنی شمشیر بکشد ، معلوم باد تواند بود که آن سیاه از اصحاب ابی الخطّاب بوده و در حق آن حضرت به ربوبیّت معتقد بوده است و در حالت حج بآن ندا که حضرت باری تعالی را در خور است آن جناب را ندا می کرده است یعنی لبّيك اللّهمّ لبيك را بآن طور ادا می نمود و امام علیه السلام بسبب عظمت آن چه بدو منسوب می داشت مضطرب گردید

ص: 324


1- رجع عودا على بدء و عودة على بدئه اى لم ينقطع ذهابه حتى وصله برجوعه

و برای براءت نفس خودش در حضرت خدای از این کلام سر بسجده نهاد و ابو الخطّاب را لعن فرمود زیرا که اختراع این مذهب فاسد از وی بود.

و نیز چنان می نماید که مراد آن حضرت از این کلام که می فرماید: ﴿مَا قَالَ اَللَّهُ فِیهِ﴾ باین آیه شریفه ﴿ ءَاَنْتَ قُلْتَ لِلنّاسِ﴾ الى آخرها که راجع بحضرت عیسی علیه السلام است اشارت فرموده باشد.

و نیز در آن کتاب و كتاب كافي از قتيبة الاعشى مروی است که گفت بحضرت ابی عبد الله علیه السلام بعيادت یکی از پسرانش برفتم آن حضرت را بر در سرای خویش اندوهناك و مهموم بديدم عرض کردم فدای تو شوم حالت كودك چگونه است فرمود : ﴿وَ اَللَّهِ إِنَّهُ لِمَا بِهِ ﴾ سوگند با خدای بحالت مرض و روزگار خویش اندر است آن گاه بسرای اندر شد و پس از ساعتی بیرون آمد و چهره مبارکش روشن و آثار تغيّر و حزن مرتفع شده بود، از این حال در صحّت كودك طمع بستم و عرض کردم فدایت بگردم حالت طفل چگونه است فرمود : ﴿مَضَي لِسَبِيلِهِ﴾ یعنی وفات کرد .

گفتم قربانت شوم گاهی که زنده بود اندیشمند و اندوهناك بودى و اكنون که بمرد بحالت دیگر اندری این حال چگونه است فرمود : ﴿إِنَّا أَهْلُ بَیْتٍ إِنَّمَا نَجْزَعُ قَبْلَ الْمُصِیبَةِ فَإِذَا وَقَعَ أَمْرُ اللَّهِ رَضِینَا بِقَضَائِهِ وَ سَلَّمْنَا لاِءَمْرِهِ﴾ ما اهل بيت قبل از ورود مصیبت جزع ناک می شویم اما چون فرمان خدای وقوع گرفت بقضای او خوشنودیم و بامرخدای تسلیم نمائیم .

معلوم باد كلمات ائمّه هدى صلوات الله عليهم حكم قرآن دارد و متضمّن هزاران معنی و تاویل است تواند بود مقصود از جزع قبل از مصیبت از آن باشد که مبادا در حالت مرض و ملاقات مریض را در شداید مرض حالتی روی نماید یا سخنی بر زبان رود که از مراتب آن صبر و شکیبائی و تسلیم کامل و رضای بقضای الهی که شایسته متعلقان سرای امامت است بعید باشد یا در پرستاری نفس محترم قصوری از ایشان نمایان گردد یا برای سرمشق و تربیت دیگران که مادامی که مریض دارند

ص: 325

در رعایت مریض داری قصور نورزند و چون مصیبتی ایشان را دریافت و مریض وفات کرد بصبوری و شکیبائی و سپاس حضرت باری پردازند وگرنه امام علیه السلام که بر همه چیز آگاه است هیچ داهیه و مصیبتی در عنصر مبارکش اثر نکند و اگر بحسب اقتضای عالم بشریّت نمایشی در ایشان گذارش گیرد برای تربیت دیگران و اظهار مراسم ترحّم و شفقت است تا بر قساوت قلب حمل نه نمایند و نیز بسی جهات دارد که جز خود ایشان و خالق ایشان بر آن واقف نیست

و نیز در کتاب بحار و كافي از علاء بن کامل مروی است که گفت در حضرت ابی عبدالله علیه السلام نشسته بودم ناگاه فریادی از سرای برخاست آن حضرت بپای شد و بنشست و استرجاع نمود و همچنان بحديث خود عود فرمود تا از آن فراغت یافت ﴿ ثُمَّ قَالَ إِنَّا لَنُحِبُّ أَنْ نُعَافَی فِی أَنْفُسِنَا وَ أَوْلاَدِنَا وَ أَمْوَالِنَا فَإِذَا وَقَعَ اَلْقَضَاءُ فَلَیْسَ لَنَا أَنْ نُحِبَّ مَا لَمْ یُحِبَّ اَللَّهُ لَنَا ﴾ فرمود ما دوست می داریم که در نفوس خودمان و اولاد خودمان و اموال خودمان قرین عافیت باشیم و چون قضای خدا واقع شد ما را نشاید که دوست بداریم آن چه را خدای تعالی از بهر ما دوست نمی دارد .

و نیز در آن دو کتاب از حفص بن ابی عایشه مروی است که حضرت صادق علیه السلام غلامی را بانجام امری بفرستاد و آن غلام درنگ ورزید و آن حضرت بر اثرش برفت و آن غلام را در خواب دریافت و از کمال رأفت بر فراز سرش جلوس فرمود و بدست عطوفت او را باد همی زد چندان که سر از خواب بر گرفت و آسایش دریافت امام علیه السلام فرمود : ﴿يا فلان واللَّهِ ما ذَلِكَ لَكَ تَنَامُ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ لَكَ اللَّيْلُ وَلَنَا مِنْكَ النَّهَارُ ﴾ اى فلان سوگند با خدای سزاوار نیست که روزان و شبان بخواب اندر باشی شب از بهر راحت توست و روز برای خدمت ما و در حقیقت معنی صلاح امر معاش و معاد همین است.

ص: 326

بیان عبادت و تقوی و خشوع و خضوع و زهد حضرت ابی عبدالله صلوات الله عليه

ابن جوزی در تذکره می گوید ابن وهب گفت از لیث بن سعد شنیدم می گفت در سال یک صد و سیزدهم هجری اقامت حج نمودم و چون نماز عصر را در مسجد الحرام بگذاشتم برکوه ابوقبیس بر آمدم مردی را در آن جا نگران شدم که نشسته است و دعا می کند و همی گفت : «یا ربّ یا ربّ» چندان که نفسش قطع شد آن گاه گفت: « ربّ رب» تا نفس مبارکش بنشست آن گاه گفت : « یا حیّ يا حيّ يا حي» تا نفسش فرو نشست پس از آن گفت : « یا رحیم » چندان که نفسش فرو کشید آن گاه عرض کرد «یا ارحم الرّاحمين » تا همان حال دریافت آن گاه عرض کرد «الهي انّي اشتهى العنب فاطعمنيه اللّهمّ انّ بردي قد اخلق فالبسني » بار خدایا خواهان انگور هستم مرا بخوران بار خدایا بُرد من کهنه شده مرا بُردی دیگر بپوشان .

لیث می گوید، سوگند با خدای هنوز کلام آن حضرت بپایان نرسیده بود که سبدی از انگور بدیدم و حال آن که در آن وقت فصل انگور نبود و بر روی زمین انگور بدست نمی آمد و نیز نگران شدم دو بُرد در حضورش بدیدم که مانند آن در جهان ندیدم چون خواست ماکول دارد عرض کردم با تو شريك هستم فرمود از چه روی گفتم زیرا که تو دعا می کردی و من آمین می گفتم فرمود بیا و بخور پس بخوردم و هرگز مانند آن انگور ندیدم و هیچ دانه و تخم نداشت پس چندان بخوردیم تا سیر شدیم و هیچ در انگور سبد نقصان نرفت فقال : ﴿ لا تدخّر وَ لاَ تَخْبَأْ مِنْهُ شَيْئاً ﴾ از این انگور چیزی را ذخیره و پنهان مدار.

آن گاه یکی از آن دو بُرد را بر گرفت و آن دیگر را بمن افکند گفتم از این

ص: 327

بی نیاز هستم پس یکی را ازار و آن دیگر را ردای خویش گردانیده و آن دو بُرد را که بر تن داشت برگرفت و از کوه بزیر شد و آن دو برد را در دست داشت مردی در مسعی آن حضرت را بدید و گفت یا بن رسول الله مرا بپوشان خدایت بپوشاند چه من برهنه ام آن دو برد را بدو داد این وقت بآن مرد گفتم این شخص کیست گفت جعفر بن محمّد بن علىّ بن الحسين بن علیّ بن ابیطالب علیهم السلام است .

لیث می گوید از آن پس در طلب آن حضرت بر آمدم تا از وی استماع احادیث و اخبار نمایم لكن بر وی دست نیافتم .

محمّد بن طلحه شافعی نیز در مطالب السّؤل باین حدیث اشارت کند و گوید بعد از آن گفت: ﴿ یا الله یا الله يا الله﴾ تا هفت مرتبه و بقيه حديث را باندك اختلافي روايت کند و از جلالت این منقبت و كرامت و عظمت صورت و معنی آن بازگوید معلوم باد از این خبر معلوم می شود که این حکایت قبل از ظهور امامت آن حضرت و در زمان حضرت باقر علیهما السلام بوده است.

در بحار الأنوار از معاوية بن وهب مروی است که با حضرت ابی عبدالله علیه السلام در مدینه راه می نوشتم و آن حضرت بر حمار خویش سوار بود ناگاه در میان بازار يا نزديك ببازار که بگردش بودیم از حمار فرود شد و سجده کرد و مدتی اندر بسجود بود و من بانتظارش بودم آن گاه سر مبارك بر گرفت عرض كردم فدای تو شوم تو را بدیدم که فرود شدی و سجده نهادی فرمود نعمت های خدای را درباره خود بیاد آوردم عرض کردم نزديك ببازار گاهی که مردمان می آیند و می روند؟ فرمود: ﴿إِنَّهُ لَمْ یَرَنِی أَحَدٌ﴾ هیچ کس مرا ندید .

و نيز در بحار و كافي از حفص بن غياث مرقوم است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام را نگران شدم که در بساتین کوفه تخلّل می فرمود تا به درخت خرمائی رسید و همان جا وضوء بساخت پس از آن برکوع و سجود در آمد و من شماره همی کردم پانصد تسبیح در سجود بگفت آن گاه پشت مبارك بدرخت نهاد و دعاها بنمود و فرمود اي حفص سوگند با خدای این همان نخله است که خدای تعالی جلّ ذکره با

ص: 328

مریم علیها السلام می فرماید : ﴿وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا﴾

و نیز در آن دو کتاب از ابان بن تغلب مروی است که بحضرت ابی عبدالله علیه السلام در آمدم و آن حضرت مشغول نماز بود و شماره نمودم شصت تسبیح در رکوع و سجود بگذاشت

و نيز حمزة بن حمران و حسن بن زیاد گفته اند بحضرت صادق در آمدیم و جماعتی در حضرتش بودند پس ایشان را نماز عصر بگذاشت ما نیز نماز همی کردیم و در حال رکوع سی و چهار دفعه یا سی و سه دفعه سبحان ربّی العظيم فرمود و یکی از این دو تن در حدیث خود گوید و بحمده نیز می فرمود و در رکوع و سجود مساوی بود.

و نیز در هر دو کتاب از ابو بصیر مروی است که حضرت ابی عبدالله فرمود : ﴿مَرَّ بِی أَبِی وَ أَنَا بِالطَّوَافِ وَ أَنَا حَدَثٌ وَ قَدِ اِجْتَهَدْتُ فِی اَلْعِبَادَهِ فَرَآنِی وَ أَنَا أَتَصَابُّ عَرَقاً فَقَالَ لِی یَا جَعْفَرُ یَا بُنَیَّ إِنَّ اَللَّهَ إِذَا أَحَبَّ عَبْداً أَدْخَلَهُ اَلْجَنَّهَ وَ رَضِیَ عَنهُ بِالیَسیرِ﴾ پدرم علیه السلام در حالتی که بطواف مشغول و این هنگام جوانی نو رسیده بودم بر گذشت و من در کار عبادت بسی کوشش می ورزیدم

پس مرا نگران شد در حالتی که از شدت عبادت عرق همی ریختم با من فرمود ای جعفر ای پسرك من بدرستی که خدای تعالی چون بنده را دوست بدارد او را بجنت در آورد و بعبادت و عمل اندك از وی خوشنود می شود معلوم باد لطایف کلام را باید از نظر نسپرد و چنان گمان نبرد که باید در عبادت و اعمال پسندیده بقصور قناعت ورزید چه دخول جنّت منوط بدوست شدن حضرت احدیّت است پس ببایست بکوشید تا در حضرت خدای محبوب و بهمه نعمات دنيويه و اخرويّه محظوظ گردید منتهای امر این است که قبول زحمت و مشقّت در هر کاری و هر عبادتی باندازه وسع و طاقت است چنان که خدای تعالی با پیغمبر صلی الله علیه و آله می فرماید : ﴿ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى﴾

در بحار الأنوار و كافي و رياض الشهاده مسطور است که مولای ما صادق علیه السلام قرآن را در حال نماز خود قراءت می فرمود و بی هوش گشت چون افاقت یافت

ص: 329

پرسیدند بسبب چیست که آن حضرت را این حالت دست می دهد و آن حضرت چیزی فرمود که معنی آن این است : ﴿مازِلْتُ أكَرِّرُ آياتِ الْقُرْآنِ حَتّي بَلَغْتُ إِلي حالٍ كَأنَّني سَمِعْتُها مُشافَهَةً مِمَّنْ أنْزَلَها﴾ یکسره آیات قرآن را در قراءت مکرّر نمودم تا حال من بآن مقام رسید که گوئی آن آیات را از قائل آن یعنی خداوند تعالى بالمشافهة بشنیدم از این روی قالب من طاقت استماع آن را نیافت.

معلوم باد که از این حدیث شریف مشهود می گردد که ائمّه هدی سلام الله عليهم با رسول خدا صلی الله علیه و آله نور واحد هستند چه رسول خدای نیز در استماع وحی دیگرگون شدی و تقرّب بمقامی عنصری که با عناصر بشر شبیه می نماید حاصل گردد در خور این عوالم و معالم مشهوده نیست و از این جا معلوم می شود که ایشان را چه روحی و چه جسمی و چه مقامی و چه جنبۀ ربّانی است چه استماع كلمات یزدانی بحقیقت آن برای هیچ کس ممکن نیست بلکه ملائکه مقرّبین و حمله سماوات و ارضین را نیروی تحمّل يك حرف آن نباشد و اگر قرآن را باین حروف پوشش نبود هیچ کس را از استماع آن بهره نمی رفت.

خدای داند که در این انوار ساطعه رسالت و وصایت و ولایت چه ودایع نفیسه و ذخایر کریمه بودیعت نهاده است و این وجودات مبارکه را دارای چگونه استعداد و بضاعت و لياقت و استطاعت و قبول گردانیده است.

و دیگر در تذکره ابن جوزی و بحار الأنوار و بعضی کتب اخبار از سفیان ثوری مروی است که بحضرت جعفر علیه السلام عرض کردم یا بن رسول الله از مردمان عزلت گزیدی فرمود ای سفيان : ﴿ فَسَدَ اَلزَّمَانُ وَ تَغَیَّرَ اَلْإِخْوَانُ فَرَأَیْتُ اَلاِنْفِرَادَ أَسْکَنَ لِلْفُؤَادِ﴾ روزگار فاسد و اهل روزگار دیگرگون شدند لاجرم انفراد را برای تسکین آتش دل و اندوه فؤاد بهترین توشه و زاد بدیدم آن گاه فرمود.

ذهب الوفاء ذهاب امس الذاهب *** و النّاس بین مخاتل و موارب

يفتون بينهم المودّة و الصفّا *** و قلوبهم محشوة بعقارب

وفا از میان مردمان برفت چنان که دیروز از دست بگذشت و لطیفه این کلام

ص: 330

این است که چنان که دیروز گذشته دیگر بدست نیاید وفا و مروت نیز بازگشت نکند (و زهر دو نام ماند چوسیمرغ و كيميا) و مردمان جز بفریبندگی و تباه کاری یکدیگر نیستند در میان خود از مودت و صفا و محبت و وفا سخن کنند و اظهار عطوفت و صفا نمایند لکن دل های ایشان از کژ دم های نفاق و مارهای بغض و شقاق آکنده است .

و نیز در آن کتاب از هشام بن سالم مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه صلوات الله می فرمود ﴿ لَوَدِدْتُ أَنِّی وَ أَصْحَابِی فِی فَلاَهٍ مِنَ اَلْأَرْضِ حَتَّی نَمُوتَ أَوْ یَأْتِیَ اَللَّهُ بِالْفَرَجِ﴾ همانا دوست همی دارم که من و یارانم در بیابانی دور از گروه بگذرانیم تا بمیریم یا این که خدای گشایش برساند .

و نیز در بحار الانوار مسطور است که ابن شبرمه گفت هرگز بیاد نمی آورم حدیثی را که از جعفر بن محمّد علیهما السلام شنیده ام مگر این که از اثر آن نزديك همی شود که دلم در هم شكافد ﴿ قَالَ حَدَّثَنِی أَبِی عَنْ جَدِّی عَنْ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ﴾ حضرت صادق علیه السلام فرمود حدیث کرد مرا پدرم از جدّم رسول خدای ابن شبرمه می گوید قسم می خورم بخداوند که هرگز پدرش بر جدّش و جدش بر رسول خدای صلی الله علیه و آله دروغ نمی بست .

بالجمله فرمود رسول خدا فرمود ﴿مَنْ عَمِلَ بِالْمَقَایِیسِ فَقَدْ هَلَکَ وَ أَهْلَکَ وَ مَنْ أَفْتَی اَلنَّاسَ وَ هُوَ لاَ یَعْلَمُ اَلنَّاسِخَ مِنَ اَلْمَنْسُوخِ وَ اَلْمُحْکَمَ مِنَ اَلْمُتَشَابِهِ فَقَدْ هَلَکَ وَ أَهْلَکَ﴾ هر کسی کار بقیاس سپارد همانا خود را به تباهی در آورد و مردمان را نیز که بتقليد او کار کنند بهلاکت افکند و هر کسی فتوی براند و حال این که در میان ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه قرآن تمیز نگذارد او نيز هلاك شود و پيروان خویش را دچار هلاك و دمار گرداند .

در کتاب کشف الغمه از عبدالعزیز قزاز مروی است که گفت در حق ائمه قائل به ربوبیت بودم و پس از آن بحضرت ابی عبدالله علیه السلام در آمدم با من فرمود :

﴿ یَا عَبْدَ اَلْعَزِیزِ ضَعْ لِی مَاءً أَتَوَضَّأُ﴾ اى عبدالعزیز آبی برای تطهیر بگذار چون بگذاشتم و آن حضرت داخل شد یعنی داخل آن مکان شد با خود گفتم این همان

ص: 331

کسی باشد که من دربارۀ او می گفتم آن چه می گفتم اکنون به توضاً می پردازد .

چون آن حضرت بیرون آمد فرمود اى عبد العزيز ﴿لاَ تَحْمِلْ عَلَی اَلْبِنَاءِ فَوْقَ مَا یُطِیقُ فَیَنْهَدِمُ أَنَّا عَبِیدٌ مَخْلُوقُون﴾ بر روی بناء آن چند حمل مکن که نیروی نگاهداشتن نیاورد و خراب گردد همانا ما بندگانی هستیم که آفریده شده ایم.

معلوم باد که آن حضرت برای اسکات و رفع اشتباه عبدالعزيز بامری اقدام فرمود که بهمه جهت از مقامات ربوبیت دور و بمراتب مربوبیت متصل باشد تا بداند وجودی که متصف باوصاف ممکن است بهیچ وجه نتواند در خور صفاتی بشود که بیرون از حد ممکن الوجود است .

و نیز در آن کتاب از مفضل بن عمر مروی است که جماعتی بر در سرای ابو عبدالله حاضر بودیم و در ربوبیت سخن می کردیم یعنی در ربوبیّت ائمه علیهم السلام ابو عبد الله علیه السلام بدون نعل و رداء بیرون آمد و لرزان و متغيّر الحال همی فرمود ﴿ لاَ یَا خَالِدُ لاَ یَا مُفَضَّلُ لاَ یَا سُلَیْمَانُ لاَ یَا نَجْمُ﴾ نه چنین است که شما گوئید ای خالد ای مفضل ای سلیمان ای نجم ﴿بَلْ عِبَادٌ مُّکْرَمُونَ لا یَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَهُم بِأَمْرِهِ یَعْمَلُونَ﴾

ظاهر معنی آیه شریفه این است بلکه ایشان بندگانی هستند که در حضرت یزدان مکرم می باشند و در هیچ امری بر خدای سبقت نجویند و بآن چه خدای فرمان کند کار کنند کنایت از این که ائمه هدی سلام الله عليهم که دارای مقام کرامت و عزت و شرافت شده اند همه بواسطه آن است که از تمامت آفریدگان یزدان مطیع تر می باشند.

بالجمله مفضل عرض کرد سوگند با خدای بعد از این روز در حق تو بجز آن مقام که در حق خودت می فرمائی نگویم.

و هم در کشف الغمه از مالك جهنی مسطور است که در آن هنگام که جماعت شیعه را جلب همی کردند و فرق متعدده شدند در مدینه جای داشتیم چون

ص: 332

آن حال و آن تشتت خیال و تفرق احوال را بدیدیم بیندیشیدیم و از مدینه بناحية کناری گرفتیم .

آن گاه خلوت کردیم و از فضائل ائمه عليهم السلام و آن چه شیعیان در مراتب ایشان معتقد و قائل بودند تذکره همی نمودیم چندان که مقام ربوبیت ایشان در خاطر ما خطور کرد بمحض این که باین اندیشه اندر بودیم از همه راه بی خبر حضرت ابی عبدالله امام جعفر سلام الله علیه را که بر دراز گوش خود سوار بود حاضر و واقف دیدیم ندانستیم از چه جای بیامد پس فرمود ﴿یَا مَالِكُ وَ یَا خَالِدُ مَتَی أَحْدَثْتُمَا الْكَلَامَ فِی اَلرُّبُوبِیَّهِ﴾ اى مالك و اى خالد از چه وقت در ربوبیّت ما احداث سخن کردید؟

و معنی کلام مبارك شاید این باشد که کدام وقت کلامی بشنیدید که از آن استنباط توان کرد دربارۀ ائمه باین درجه که بیرون از مقام بشر است قائل شوید

عرض کردیم جز در این ساعت در خاطر ما خطور ننمود فرمود ﴿اِعْلَمَا أَنَّ لَنَا رَبّاً يَكْلَؤُنَا بِاللَّيْلِ وَ اَلنَّهَارِ نَعْبُدُهُ﴾ دانسته باشید که ما را پروردگاری است که روز و شب ما را حفظ می فرماید و در کنف رأفت و عنایت خود پرورش می دهد و ما بعبادت و بندگی او روزگار می سپاریم.

﴿ یَا مَالِكُ وَ یَا خَالِدُ قُولُوا فِینَا مَا شِئْتُمْ وَ اِجْعَلُونَا مَخْلُوقِینَ﴾ اى مالك و اى خالد در مراتب جلالت و شرافت و مدارج ولایت و امامت بهرطور که خواهید مدح و ثنا بياوريد لكن ما را مخلوق بشمارید یعنی چیزی نگوئید که از مقام مخلوق برتر باشد پس این کلمات را مکرر بر ما فرو خواند در آن حال که بر حمار خویش واقف بود.

علي بن عیسی اربلی در کشف الغمه می گوید که این کلام و امثال آن که بر زبان غلاة گذشته است اگرچه باطل و فاسد است لکن بر علو شأن ائمه عليهم السلام و بروز و ظهور خوارق عادات و معجزات و اخبار از اه و رمغیبات و تفنن ایشان در ابراز

ص: 333

كرامات و معجزات دلالت کند چه این مردم که غالی شده اند و درباره ائمه هدی عليهم السلام بمراتبی که نه در خور مخلوق است قائل گردیده اند بسبب دیدار کرامات و معجزات مكرره ايشان است مشاهدة و عیاناً که در اذهان این مردم تصادف کرده است و چون این جماعت را نیروی تمیز و دور اندیشی قاصر است و از شئونات و درجات خالقیّت بی خبراند این است که باین اعتقاد فاسد اندر شدند

نعوذ بالله تعالى من هذه العقايد الفاسدة و امثالها چنان که جماعت نصاری را نیز همین عقیدت ناستوده حاصل شد چه این جماعت حضرت علیه السلام را نگران شدند و خوارق عاداتی که از آن حضرت بروز نمود مثل زنده کردن مردگان و شفاء دادن کوران و مردم ابرض و طعام دادن جمعی کثیر را از طعامى اندك و غير ذلك لاجرم گمان کردند که عیسی پروردگار است و او را خدای خود شمردند تعالی الله و تقدس پس باین معجزات نگران شدند لكن بسبب ضعف تمیزی که در این مردم بود از ملاحظه اوصاف و احوال دیگر آن حضرت که همه بر ضعف بشریت و قصور امکان دلالت دارد بازماندند.

اگر بدیده دانش و نظر بینش نگران می شدند و خوش تفکّر می کردند که آن حضرت از زنی متولد شده و از نخست مولودى كوچك بود و در اطوار خلقت و مراتب مخلوقيت متنقّل همی گردید و چون سایر مخلوق با كل و شرب می پرداخت و به دفاع فضول مشغول می شد و بخواب می رفت و بیدار می گشت و گاهی بنعمت صحت و زمانی بزحمت رنجوری و خوف و حذر دچار می افتاد و بزعم آن جماعت آن حضرت را مصلوب داشتند .

و هم چنین بنماز و روزه قیام می ورزید و در مراسم عبادت بکمال کوشش و مشقت روزگار می نهاد و در حضرت احدیت بنهایت خضوع و خشوع می رفت برایشان معلوم می شد که این صفات با اوصاف ملائکه نیز منافی است تا چه رسد بشئونات

ص: 334

خداوندی که پروردگار عالمیان است و او را خواب و سنه لیست می خوراند و خود نمی خورد ﴿تَعَالَی اَللَّهُ عَمَّا یَقُولُ اَلظَّالِمُونَ و اَلْجَاحِدُونَ عُلُوّاً کَبِیراًً﴾

راقم حروف گوید همین نمایش گرفتن آن حضرت علیه السلام در حالتی که بر حمار سوار بود برای مردم هوشیار کافی است که برای اظهار حاجت بشریت است و اشاره بآن است که ما برای حرکت کردن از مکانی بمکانی مرکوبی را مطلوب شماریم و بآن حاجت داریم و با این که بر اسرار و مقاصد شما و عقاید فاسده شما مطلع می شویم و دارای چنین مقام و معجزه هستیم معذلك با هزار زبان و بیان و ادله و برهان بر ضعف بشريت و مخلوقيت خود و كبريا و عظمت خالق سخن مي كنيم .

همانا چنان که اشارت رفت این جمله همه از قصور همت و بصیرت و استیلای غباوت و غفلت پدید آید چنان ماند که مردی بیابانی که هرگز نگران احتشام و تجمل و احترام و دور باش امارت و ریاست و وزارت و سلطنتی نشده باشد و جز بر معدودی از مردم دهات و قصبات و اوضاع و احوال و امارات ایشان باخبر نگشته باشد چون سرهنگی را با سواری چند و اسبی با برك و يراق بنگرد گوید همانا پادشاه می گذرد.

و پس از وی چون امیری برتر از وی نمایش گیرد و این سرهنك در خدمتش به خضوع و خشوع گزارش جوید آن امیر را صاحب تخت و سریر شمارد و چون امیری عظیم الشان نمایان گردد که این امیر در خدمتش فقیر آید تاج و گاه را بدو مخصوص شمارد و چون سرداری نمودار شود و این جمله در خدمتش فروتن گردند وی را مالك الرقاب مرد و زن شمارد و چون سپهسالاری با اقتدار پدیدار آید و ایشان را در حضورش بحالت انکسار بنگرد او را شهریار کامکار خواند .

و چون وزیری بزرگ با انجمنی سترك و حشمتی کامل پدیدارش اندر شود و این مردم را در خدمتش بتعظيم و تكريم بنگرد يقين نمايد كه مالك مملكت و صاحب دولت اوست .

و چون شاهزاده والانبار با گروهی از پیاده و سوار پدیدار و این جماعت را

ص: 335

در خدمتش خاکسار بیند همه در حشمتش خوار و او را مختار ملك و ديار و پادشاه با اقتدار خواند و چون کوکبه سلطنتی و هیمنه خسروانی نمایش جوید و این مردم را در حضرتش مستمند و خاکسار نگرد بداند آن چه بیرون از وی تصور نمود بجمله باطل بود و آن وقت بآن چه شاید و باید عقیدت یابد و از آن چه نباید و نشاید روی بر تابد

اما اگر تا پایان روزگار از دیدار شهریار محروم مانده باشد بهمان تصور باطل باقی است و اگر بصیرتی کامل داشته باشد و از مردمان خبیر از مراتب سلطنتی بشنود و آداب و رسوم سلطنت را بگوش بسپارد اگرچه پادشاه را ندیده باشد اما بسبب نظر دوربین و ذهن ممیّز از مراتب او آگاه شود و دیگر مردمان و شئونات و تجملات و احتشامات ایشان را بهر درجه که خواهی گو باش از توجه و تلطف او داند و هر چه این مسائل را در ایشان بیشتر نگرد بر عظمت و قدرت پادشاه بیشتر عقیدت یابد .

حالت اغلب مردم نیز نسبت بدستگاه الوهیت بر این منوال است خدائی شنیده اند و ندیده اند و قدرت و قهاریّت و کبریا و هیمنتی در خاطر سپرده اند و ندانسته اند این است که از قصور همت و قلت بضاعت و ضعف ظرفیت بمجرد این که نمایشی عجیب خواه از روی حقیقت یا ساختگی و مکیدت از کسی بنگرند او را مرشد و مراد خوانند و اگر بر افزون بیند در زمره اولیاء و اگر برتر نگرند از جمله اوصياء و اصفيا و اگر بالاتر یابند از زمره ائمه هدی و انبیای کرام و اگر برتر نگرند او را صادر اول و عقل کلّ خوانند و چون دارای معجزات عظیمه بینند خالق خود شمارند

عجب تر این که اغلب عوام و بي خبران زحمت ترتیب و تدریج هم ندارند بمحض این که از مخلوقی زبون و ذلیل نمایشی غریب بنگرند دست از ذیل اولیا و اصفیا و ائمه و انبیا برکشیده بدامان جلال جهان آفرین چنگ در افکنند و این بیچاره زبون را خالق كن فيكون شمارند ﴿تَعَالَی اَللَّهُ عَمَّا یَقُولُ اَلظَّالِمُونَ و الغافلون﴾

ص: 336

و این همه از بی خبری و عدم علم و ادراك و تاری دیده دل و ضخامت غشاوه قلب است از خداوند قادر بصیر و خالق خبیر مسئلت همی نمائیم که این بندگان ضعيف نادان غافل را بانوار هدایت بهره یاب و به دولت بصیرت کامیاب و از نعمت توحید و معرفت بهر دو سرای مثاب فرماید .

بیان آداب حضرت صادق علیه السلام در نماز و دعوات بعد از نماز و ذکر سجود و اذان

در كتاب من لا يحضره الفقیه از ابوبکر حضرمی و کلیب اسدی مسطور است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام از بهرایشان از اذان حکایت می نمود پس فرمود :

﴿ الله اكبر الله اكبر الله اكبر الله اكبر ، اشهد أن لا إله إلّا الله اشهد أن لا إله إلا الله ، اشهد انّ محمّداً رسول الله اشهد ان محمّداً رسول الله ، حيّ على الصلوة حيّ على الصلوة ، حيّ على الفلاح حيّ على الفلاح ، حيّ على خير العمل حيّ على خير العمل ، الله اكبر الله اكبر ، لا إله إلا الله لا إله إلا الله . و الاقامه كذلك و لا بأس أن يقال في صلوة الغداة على أثر حيّ على خير العمل الصلوة خير من النوم مرتين للتقية﴾

فرمود ذکر اقامت نیز مثل ذکر اذان است و باکی و بأسی نمی رود که در نماز بامداد بر اثر کلمه ﴿حَيَّ عَلَى خَيْرِ الْعَمَلِ﴾ بگويند ﴿الصَّلوةُ خَیْرٌ مِنَ النَّوْمِ﴾ دو مرتبه بسبب تقیّه.

خاتم المحدّثين ابو جعفر محمّد بن علي بن الحسين بن موسى بن بابویه قمی ملقّب بصدوق رضی الله عنه که مصنف كتاب من لا يحضره الفقیه می باشد در پایان این خبر می فرماید اذان صحيح بدون هیچ زیادت و نقصان همین است که مذکور شد و گروه مفوضه و ایشان بر آن عقیدت هستند که حلال کردن و حرام نمودن برسول

ص: 337

خداى و علىّ صلوات الله عليهما و آلهما مفوّض می باشد و می گویند خدای تعالی نه چیزی را حرام و نه چیزی را حلال گردانیده است بلکه پیغمبر و عليّ علیهما السلام حلال و حرام نموده اند

و در مجمع البحرين مسطور است مفوّضه آن گروه باشند که گویند خدای تعالی محمّد صلى الله عليه و سلم را بیافرید و آفریدن جهان را بآن حضرت تفویض فرمود و آفریننده آن چه در جهان است آن حضرت است.

و بعضی گفته اند این کار را به علیّ علیه السلام مفوّض گردانید و در حدیث وارد است که هر کس قائل بتفويض باشد همانا خدای تعالی را از سلطنت خود خارج نموده است .

بالجمله گوید: جماعت مفوّضه اخباری وضع نموده اند و این کلمه را در اذان افزوده اند و دو مرتبه گویند ﴿مُحَمَّدٌ و آلُ مُحَمَّدٍ خَیْرُ اَلْبَرِیَّهِ﴾ و در پاره روایات ایشان بعد از کلمه ﴿أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ الله﴾ دو مرتبه گویند ﴿اشهد انّ عليّا ولىّ الله﴾ و بعضی از ایشان روایت کنند که در ازای کلمه مسطوره دو مرتبه ﴿اشهد انّ لحاله امير المؤمنین حقّا﴾ گویند و هیچ شکی نیست که علىّ ولىّ خدا و حقّاً أمير المؤمنين است و این که محمّد و آل محمّد صلوات الله عليهم بهترین مخلوق هستند لکن این کلمات در اصل اذان وارد نيست

صدوق عليه الرحمة می فرماید این مطلب را ازین روی مذکور داشتم که آن ها که بمذهب تفويض متهم هستند و خود را از روی تدلیس در زمره ما می شمارند شناخته گردند و حضرت صادق علیه السلام در حق جماعت مؤذنان می فرمايد ﴿إِنَّهُمُ اَلْأُمَنَاءُ﴾ يعنى ایشان امین وقت نماز می باشند

و مي فرمايد ﴿ صَلِّ اَلْجُمُعَهَ بِأَذَانِ هَؤُلاَءِ فَإِنَّهُمْ أَشَدُّ شَیْءٍ مُوَاظَبَهً عَلَی اَلْوَقْتِ وَ یَنْبَغِی أَنْ یَکُونَ بَیْنَ الْأَذَانِ وَ الْإِقَامَةِ جَلْسَةٌ إِلَّا الْمَغْرِبَ فَإِنَّهُ یُجْزِی أَنْ یَکُونَ بَیْنَ الْأَذَانِ وَ الْإِقَامَةِ نَفَسٌ﴾

يعنى باذان مؤذنان نماز جمعه و جماعت را در سپار چه ایشان در مواظبت

ص: 338

بر هنگام نماز سخت مراقب می باشند و سزاوار است که در میان اذان و اقامه بقدر جلسه تأمّل رود مگر در نماز مغرب که در این نماز جایز است که در میان اذان و ،اقامه باندازه نفسی فاصله بیشتر نباشد و هم از آن حضرت مروی است که در حال سفر جایز است که بهمان اقامه بدون اذان کفایت رود.

و نيز در كتاب من لا يحضره الفقيه مسطور است که حمّاد بن عیسی گفت حضرت ابی عبد الله علیه السلام روزی با من فرمود ﴿ تُحْسِنُ أَنْ تُصَلِّيَ يَا حَمَّادُ﴾ اى حماد نيكو می شماری که نماز را نیکو سپاری عرض کردم ای سیّد من «أنا احفظ كتاب حريز في الصلوة» فرمود ﴿لَا عَلَیْکَ قُمْ صَلِّ﴾ این کار بر تو نیست برخیز و نماز بگذار پس در حضور مبارکش روی بقبله برخاستم و بنماز افتتاح نمودم و رکوع و سجود بجای آوردم فرمود ﴿یَا حَمَّادُ، لا تُحْسِنُ أَنْ تُصَلِّیَ، مَا أَقْبَحَ بِالرَّجُلِ أَنْ یَأْتِیَ عَلَیْهِ سِتُّونَ سَنَهً فَمَا يُقِيمَ صَلَاةً وَاحِدَةً بِحُدُودِهَا تَامَّةً﴾

ای حمّاد نیکو نماز نسپردی بسیار قبیح و زشت است که مرد را شصت یا هفتاد سال بر سر بگذرد و يك نماز را بحدودی که بر آن مقرر است بطریق اتمام و اکمال بجای نیاورد حمّاد می گوید در نفس من ذلتى بزرك پديد شد و عرض كردم فدای تو شوم نماز را بمن بياموز

آن حضرت بجانب قبله منتصباً راست بایستاد و هر دو دست مبارك را بجمله بر هر دو ران شریف بیفکند و انگشت های مبارك را باهم مضموم نمود و هر دو قدم شریف چنان بهم مقرون گردانید که افزون از سه انگشت که از یکدیگر منفرج باشد در میانه فاصله نبود و تمامت انگشت های پای مبارک را بدون هیچ انحراف بطرف قبله بداشت و با کمال خشوع و استكانت بايستاد و فرمود الله اكبر و حمد را با ترتیل تمام قرائت نمود و قل هو الله را با تمام صحت بخواند و باندازه نفس کشیدنی درنك ورزید در آن حالی که ایستاده بود

پس از آن هر دو دست شریف را در برابر و حوالی وجه شریف بلند کرد و همانطور که ایستاده بود فرمود ﴿الله اکبر﴾ آن گاه برکوع رفت و هر دو كف مبارك

ص: 339

از هر دو زانوی شریف مملو و آکنده گردانید در حالتی که انگشت های مبارکش از یکدیگر انفراج داشتند و هر دو زانوی خود را آن گونه بخلف آن بازگردانید که پشت مبارکش مستوی شد چنان که اگر قطره آبی یا روغنی بر پشت همایونش بريختند بسبب استواء ظهر مبارکش زایل نمی شد و گردن شریف را راست و هر دو چشم مبارك را فرو خوابانید آن گاه سه دفعه ﴿سُبْحَانَ رَبِّيَ الْعَظِيمِ وَ بِحَمْدِهِ ﴾ با كمال ترتیل در تسبیح کردگار جمیل بفرمود .

پس از آن راست بایستاد و چون متمکن بر قیام گرديد فرمود ﴿سَمِعَ اللّهُ لِمَن حَمِدَهُ﴾ آن گاه بهمان حال قیام فرمود ﴿الله اکبر﴾ و هر دو دست مبارك را برابر و به حیال وجه شریف برآورد یعنی در حال نماز دست را از آن مقدار برتر نیاورد و سر بسجده نهاد و هر دو دست همایون بر زمین آورد قبل رکبتیه پیش از آن که دو زانو را بر زمین آورد و سه دفعه گفت ﴿سُبْحَانَ رَبِّيَ الْأَعْلَى وَ بِحَمْدِهِ﴾ و هیچ چیز از اعضای بدن شریف بر هیچ از اعضای خود نگذاشت و در سجده هشت جزء خود را بر زمین آورد پیشانی و هر دو کف و هر دو کاسه زانو و هر دو انگشت بزرك از دو پای و بینی را و آن هفت جزء که سوای بینی است واجب است که بر زمین آید لكن نهادن بینی بر زمین سنت و آن ارغام است یعنی برای اظهار خضوع و تذلل بینی را بر خاك مالند .

آن گاه سر از سجود برگرفت و چون راست بنشست فرمود ﴿الله اکبر﴾ آن گاه بر طرف چپ قعود گرفت و پشت پای راست را بر باطن قدم چپ بنهاد و گفت : ﴿ أَستَغفِرُ اللّهَ رَبّی وأَتوبُ إِلَیهِ﴾ پس از آن در همان حالت که نشسته بود و آن تکبیر را فرموده بود بسجده دوم رفت و همان تسبیح را که در سجده اولی بفرمود باز گفت و در حال رکوع و سجود هیچ جزوی از بدن شریف را بر عضو دیگر حمل ننمود و در حال سجود مجنّحاً کار می کرد و دو ذراع مبارك را بر زمین نمی نهاد.

پس بر این اسق دو رکعت نماز بگذاشت آن گاه فرمود ﴿يَا حَمَّادُ هَكَذَا صَلِّ

ص: 340

وَ لاَ تَلْتَفِتْ وَ لاَ تَعْبَثْ بِيَدَيْكَ وَ أَصَابِعِكَ وَ لاَ تَبْزُقْ عَنْ يَمِينِكَ وَ لاَ يَسَارِكَ وَ لاَ بَيْنَ يَدَيْكَ﴾ اى حمّاد چنین نماز بگذار و باطراف خود التفات مجوی و بجانب راست و چپ و پیش روی خودت آب دهان میفکن .

و هم در آن کتاب از صفوان جمّال مروی است که چندین روز در حضرت ابی عبدالله علیه السلام بامامت آن حضرت نماز گذاشتم و آن حضرت در هر نمازی قنوت می خواند خواه بجهر یا آهسته .

و نیز در آن کتاب مسطور است که صفوان جمال گفت حضرت ابی عبدالله علیه السلام را نگران شدم که چون نماز گذاشتی و از نماز فراغت یافتی هر دو دست مبارك بالای سر خود بر کشیدی یعنی چندان برافراختی که از سرش برگذشتی.

و نیز در آن کتاب در بابی که برای نماز گذار چون حاجتی از بهرش فرا رسد موضوع است .

مرقوم است که از محمّد بن بجيل برادر على بن بجيل مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام را نگران شدم نماز می گذاشت پس مردی بر آن حضرت بگذشت و آن حضرت در میان سجدتین بود پس ابو عبدالله سلام الله عليه ريگى بدو بیفکند و آن مرد بخدمتش روی آورد .

و هم در آن کتاب از یوسف بن يعقوب مسطور است که گفت نگران شدم که حضرت ابی عبدالله علیه السلام ریگ های ریزه را که در موضع سجود آن حضرت بود در حالتی که آن حضرت در میان سجدتین بود تسویه می نمود.

و نيز علي بن بجیل گوید که حضرت جعفر بن محمّد علیهما السلام را بدیدم که هر سجده بنهادی و از آن پس سر بر آوردى ريك را از پیشانی مبارک بر گرفتی و بر زمین گذاشتی و تواند بود که این کردار بسبب طول سجده آن حضرت بوده است که ريك بر جبهه مبارکش می چسبیده است و چون سر از سجده بر می گرفته آن ريك را از جبین مبین بر زمین می نهاده است .

ص: 341

و نيز در من لا يحضره الفقيه مسطور است که مسمع کردین گفت چهل صباح با حضرت ابی عبد الله علیه اللام نماز بسپاردم و آن حضرت چون از نماز فراغت می جست هر دو دست مبارك را بسوی آسمان بر می افراشت و می فرمود:

﴿أَصْبَحْنَا وَ أَصْبَحَ اَلْمُلْکُ لِلَّهِ اَللَّهُمَّ إِنَّا عَبِیدُکَ وَ أَبْنَاءُ عَبِیدِکَ اَللَّهُمَّ فَاحْفَظْنَا مِنْ حَیْثُ نَحْتَفِظُ وَ مِنْ حَیْثُ لاَ نَحْتَفِظُ اَللَّهُمَّ اُحْرُسْنَا مِنْ حَیْثُ نَحْتَرِسُ وَ مِنْ حَیْثُ لاَ نَحْتَرِسُ اَللَّهُمَّ اُسْتُرْنَا مِنْ حَیْثُ نَسْتَتِرُ وَ مِنْ حَیْثُ لاَ نَسْتَتِرُ اَللَّهُمَّ اُسْتُرْنَا بِالْغِنَاءِ وَ اَلْعَافِیَهِ اَللَّهُمَّ اُرْزُقْنَا اَلْعَافِیَهَ وَ دَوَامَ اَلْعَافِیَهِ وَ اُرْزُقْنَا اَلشُّکْرَ عَلَی اَلْعَافِیَهِ﴾

بامداد کرديم و ملك و ملكوت و تمامت عوالم موجودات و ممکنات مخصوص بخدای تعالی است پروردگارا همانا ما بندگان تو و بنده زادگان توایم بار خدایا محفوظ دار ما را در آن جا که گمان حفظ ما می رود و در آن جا که نمی رود و حراست فرمای ما را از آن چه که امید محروس بودن می رود و در آن جا محروس نیستیم بار خدایا مستور دار ما را در آن جا که گمان مستوریت می رود و در آن جا که نمی رود بار خدایا ما را بتوانگری و عافیت پوشیده بدار بارالها ما را بعافیت و دوام آن و سپاس بر آن مرزوق بدار

و نیز در آن کتاب از ابوبکر بن ابی سمّال مروی است که اندر عقب حضرت ابی عبدالله سلام الله عليه نماز بامداد بگذاشتم چون از ادای رکعت دوم فراغت یافت صدای مبارك را بهمان مقدار که در قرائت برکشیده می داشت بلند کرد و عرض نمود ﴿:اللَّهُمَّ اغْفِرْ لَنا، وَ ارْحَمْنَا، وَ عافِنا، وَاعْفُ عَنَّا فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَهِ إِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ﴾

در کتاب کافي مرقوم هست که حضرت ابی عبدالله علیه السلام را شانه در مسجد بود و چون از نماز خویش فراغت یافتی موى مبارك را بشانه زدى .

در بحار الانوار و كافي از عبد الحميد بن سعد مروی است که از حضرت ابی ابراهیم صلوات الله علیه پرسیدم که استخوان فیل را که از آن شانه می سازند آیا فروش و خرید آن حلال است فرمود ﴿لَا بَأْسَ قَدْ كَانَ لِأَبِي مِنْهُ مُشْطٌ أَوْ أَمْشَاطٌ﴾

ص: 342

باکی و بأسی بر آن نیست همانا پدرم را شانه از استخوان فیل بود یا این که فرمود شانه های چند از آن داشت

در امالی ابی علی ابن شيخ طوسى عليهما الرحمة از زریق مردی است که چنان بود که حضرت ابی عبدالله علیه السلام نماز بامداد می سپرد در طلوع فجر صادق گاهی که هنوز آثار روشنی روز نمایان شده بود و آغاز سحرگاه بود و می فرمود : ﴿ قُرْآنَ الْفَجْرِ إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كانَ مَشْهُوداً ﴾

و ازین پیش بمعنی این آیت اشارت رفت که چون پیغمبر صلی الله علیه و آله نماز بامداد می نهاد ملائکه ازدحام می ورزیدند تا با امامت آن حضرت نماز گذارند

بالجمله مي فرمايد ﴿ إِنَّ مَلاَئِکَهَ اَللَّیْلِ تَصْعَدُ وَ مَلاَئِکَهَ اَلنَّهَارِ تَنْزِلُ عِنْدَ طُلُوعِ اَلْفَجْرِ فَأَنَا أُحِبُّ أَنْ تَشْهَدَ مَلاَئِکَهُ اَللَّیْلِ وَ مَلاَئِکَهُ اَلنَّهَارِ صَلاَتِی﴾ يعنى ملائكه شب بآسمان صعود می نمایند و فرشتگان روز در هنگام طلوع فجر نازل می شوند پس من دوست می دارم که ملائکه لیل و نهار بر نماز من شاهد باشند

راوی می گوید که آن حضرت نماز مغرب را همان وقت که قرص آفتاب فرو می نشست از آن پیش که ستارگان آسمان نمایان گردند بجای می آورد

و هم در آن کتاب از زریق مروی است که گفت چنان بود که حضرت ابی عبد الله علیه السلام بسیار افتادی که در روز جمعه بیست رکعت نماز در صدر نهار و آغاز روز بگذاشتی و چون هنگام زوال شمس می رسید اذان می گفت و اندکی جلوس فرموده آن وقت اقامه می فرمود و نماز ظهر را می گذاشت و می فرمود ﴿هي أَوَّلُ صَلَاةٍ فَرَضَهَا اللَّهُ عزّ و جلّ عَلَی الْعِبَادِ صَلَاةُ الظُّهْرِ یَوْمِ الْجُمُعَة مع زَوَالُ﴾ اول نمازی که خدای عزّ و جل بر بندگان خود فرض کرد نماز ظهر روز جمعه است در هنگام زوال شمس یعنی ابتدای نماز که فرض گشت این نماز در این وقت بود.

﴿ قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ لِکُلِّ صَلاَهٍ أَوَّلٌ وَ آخِرٌ لِعِلَّهٍ سِوَی صَلاَهِ اَلْجُمُعَهِ وَ صَلاَهِ اَلْمَغْرِبِ وَ صَلاَهِ اَلْفَجْرِ وَ صَلاَهِ اَلْعِیدَیْنِ ، فَإِنَّهُ لاَ یُقَدَّمُ بَیْنَ یَدَیْ ذَلِکَ نَافِلَهٌ﴾

ص: 343

رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود برای هر نمازی اول و آخری است بعلت شغلی یعنی بواسطه نوافل مگر نماز جمعه و نماز مغرب و نماز فجر و نماز عيد فطر واضحى که در این نمازها تقدیم نماز نافله نمی شود .

راوی گوید بسیار شدی که آن حضرت چون روز جمعه بلند شدی شش رکعت نماز بگذاشتی و بعد از آن شش رکعت دیگر نماز نهاد و نیز چون آفتاب در آسمان نزدیک بهنگام زوال و کود گرفتی اذان می گفت و دو رکعت نماز می گذاشت و جز بوقت زوال شمس فراغت نیافتی این وقت برای نماز بپای شدی و نماز ظهر بگذاشتی و بعد از ظهر چهار نماز یعنی مستحب و غیر واجب بسپردی آن گاه دو رکعت نماز بنهادی پس از آن اقامه گفتی و نماز عصر بپای آوردی.

معلوم باد اخبار و احادیث آن حضرت و اطوار و اخلاق و آداب شریفه اش در تمامت امور و حالات افزون از آن است که هیچ کس بتواند در حیّز احصاء و نگارش در آورد و این بنده باندازه استطاعت مرقوم و مشروح می دارد و انشاء الله تعالی ازین پس نیز در دامنه این کتاب مبارك اخباري كه مؤيد و مفسّر و مبیّن این مطالب مسطور و اخبار مذکوره است در مقامات خود مرقوم می شود .

بیان وقایع سال یک صد و پانزدهم هجری نبوی صلی الله عليه و آله و سلم

وقایع و و حوادث سال یک صد و چهاردهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله و تا آغاز سال یک صد و پانزدهم در جلد احوال حضرت باقر صلوات الله علیه که با وفات آن حضرت و ظهور امامت حضرت صادق علیهما السلام موافق بود مسطور گردید اکنون بعون خدای تعالی این بنده حقیر عباسقلی سپهر بنگارش وقایع سال یک صد و پانزدهم و ما بعد آن بحسب استقراء و بضاعت اشارت و از ائمه هدی صلوات الله عليهم تایید و توفیق انجام این کتب مبار که را مسئلت می نماید.

ص: 344

ابن اثیر در تاریخ الکامل می گوید در این سال معاوية بن هشام در ارض روم جنك و جهاد ورزيد و هم در این سال مردم شام را بلای طاعون فرو گرفت .

و نیز در این سال بلای قحط و غلائی شدید در مملکت خراسان دامن بگسترد جنيد والی خراسان باطراف و امصار بنوشت تا خوردنی بشهر مرو حمل نمایند . و نیز درهمی بمردی بداد و آن مرد بآن درهم گرده نانی بخرید جنید با آن جماعت گفت آیا از رنج جوع و بلای غلا شکایت کنید و حال این که قیمت يك گرده نان افزون از یک درهم نیست

همانا در هندوان که بضم اول نام نهری است ما بین خوزستان و ارجان و ولایتی از آن آباد است يك حفنه از حبوب وحفنه با حاء حطی دو مشت از طعام و جز آن است بدیدم که هر دانه را بدرهمی می فروختند

و در این سال محمّد بن هشام مخزومی مردمان را حج اسلام بگذاشت و در این سال ولایت خراسان در امارت جنید می گذشت و بعضی بر آن عقیدت هستند که جنيد وفات کرده بود ، و عمارة بن حُريم مرّى به نیابت او حکومت داشت و بعضی گویند موت جنید در سال یک صد و شانزدهم روی داد

و نیز در این سال عبدالملك بن قطن كه عامل اندلس بود در ارض بشکنیس جهاد ورزید و بسلامت باز گردید.

و در این سال یالئون پادشاه روم برای تدمیر و تادیب پاپ آهنك نمود و از قسطنطنیه بسیاری کشتی های جنگی بطرف روم مامور فرمود لکن چون بدریای آدريانيك رسيدند تمامت آن سفاین را طوفان در سپرد و در بحر بلا غرقه ساخت

و در این سال بروایت یافعی ضحاك بن فیروز دیلمی از ابناء فرس که در یمن سكون داشتند رخت اقامت بسرای آخرت کشید با ابن زبیر مصاحبت ورزید و در پاره از بلاد یمن از جانب او عامل شد و از ابو هریره و ابن عباس روایت داشت

ص: 345

و هم در این سال بروایت یافعی در مرآة الجنان ابو محمّد حكم بن عتيبة فقيه و قاضي ابو سهل عبد الله بن بریده اسلمی که بوفات هر دو تن اشارت رفت بدیگر سرای شدند.

ابن اثیر می گوید عتيبة بضمّ عين مهمله و فتح تاء فوقانی و بعد از آن یاء تحتانی و در آخر آن باء موحده است

و بريده بضمّ باء موحده و فتح راء مهمله و پدرش حصیب بضمّ خاء مهمله و فتح مهمله و بعد از آن باء موحده می باشد

بیان وقایع سال یک صد و شانزدهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله و سلم

در این سال معاوية بن عبد الملك در مملكت روم در زمین صایفه غزو نمود ، و در این سال طاعوني شديد ممالك عراق و شام را در سپرد و در شهر واسط شدیدتر گردید و در این سال جنید بن عبدالرحمن مرّی را که در مملکت خراسان امارت داشت بفرمان هشام بن عبد الملك عزلت افتاد و عاصم بن عبدالله بن يزيد هلالي والي آن مملکت گردید.

و چنان بود که جنید را مرض استسقا در سپرده و شکم او را زرداب فرو گرفته و سخت رنجور بود هشام با عاصم گفت اگر جنید را بدیدی که هنوز رمقی در وی باقی است او را بهلاك و دمار در سپار، و چون عاصم بخراسان بیامد جنید بمرده بود و عاصم را با جنید عداوت پیشین بود لاجرم عمارة بن حریم را که پسر عمّ جنيد و خليفه وی بود بگرفت و بشکنجه و عذاب دچار ساخت و نیز سایر عمال جنید را بگرفت و بعذاب در افکند و این عماره جدّ ابی الهیذام است که در شام بود و ازین پس انشاء الله تعالى مذکور خواهد شد وفات جنید در مرو روی داد و در شمار اجواد ممدوحين بود لكن در محاربات ستوده نبود

و نیز در این سال حارث بن سریج که بخراسان اندر بود اطاعت و بیعت هشام

ص: 346

را خلع نموده بطرف فاریاب راه نوشت عاصم بن عبدالله والی خراسان جماعتی را بدو بفرستاد و از جمله ایشان حيّان نبطى و خطاب بن محرز سلمی بود و این دو تن با آنان که با ایشان بودند گفتند ما حارث را جز بطریق امان ملاقات نکنیم آن قوم آن سخن را از ایشان مقبول نشمردند پس حارث ایشان را بگرفت و محبوس داشت و مردی را بر آن جمله موکل ساخت آن جماعت او را در بند افکنده و خودشان از زندان بیرون آمده بر نشستند و بخدمت عاصم معاودت نمودند

عاصم با ایشان بفرمود تا بخطبه برخاستند و از مساوی و مثالب و نکوهیدگی سيرت و خبث سريرت و غدر و مكيدت حارث بر شمردند و چنان بود که حارث جامه برتن بیاراسته و مردمان را بکتاب یزدان و سنت خاتم پیغمبران و بیعت رضای از آل پیغمبرصلی الله علیه و آله می خواند و از فاریاب راه بر گرفت و بشهر بلخ درآمد

و این وقت نصر بن سیّار و تجیبی عامل بلخ بود و با ده هزار تن مرد سپاهی حارث را دریافت و حارث با چهار هزار تن با وی جنگ در افکند سپاه بلخ در هم شکستند و حارث از دنبال آن ها بتاخت و به بلخ در آمد و نصر بن سیار از آن شهر بیرون شد

حارث چون این حال بدید بفرمود بمردم بلخ متعرض نشوند و مردی از اولاد عبدالله بن خازم را برایشان عامل گردانید و خودش به جوزجان روی نهاد و بر جوزجان و طالقان و مرو رود غلبه یافت و گاهی که بجوزجان اندر بود از یاران خویش مشورت کرد تا بكدام شهر آهنگ نماید.

گفتند مرو بیضه خراسان است و سواران بسیار دارد و اگر این جماعت جز با غلامان خود بجنك تو آهنك نجويند ترا دست خوش دمار گردانند در این مقام که هستی بپای اگر بتو روی کنند با ایشان مقاتلت کن و اگر بجای خود اقامت ورزند ماده فساد ایشان را بخواهی قطع نمود.

حارث گفت این رأی را ستوده نمی دانم او روی بجانب مرو نهاد و با پاره

ص: 347

عقلای مرد گفت اگر عاصم به نیشابور آید جمعیت ما را متفرق می کند و اگر بما روی آورد منکوب می گردد .

و از آن سوی با عاصم گفتند که مردم مرو پوشیده با حارث مکاتبه کنند گفت ای مردم مرو همانا بحارث مکاتیب متواتره می نمائید که اگر باین شهر روی کنید شهر را بدو تسلیم نمائید لاجرم من به نیشابور شوم و به امیرالمؤمنین بنویسم تا ده هزار تن از دلیران شام را بمدد من روان دارد، از میانه آن جماعت مجشر بن مزاحم گفت اگر بطلاق و عتاق در امر قتال با تو بیعت کنند از ایشان مفارقت مجوى .

و از آن سوی حارث بن سریج با شصت هزار مرد روی به مرو نهاد و فرسان طایفه از دو تمیم با وی بودند و از جمله ایشان محمّد بن المثنى و حماد بن عامر الحماني و داود اعسر و بشر بن انیف ریاحی و عطاء دبوسی و از جماعت دهاقین دهقان جوزجان و دهقان فاریاب و ملك طالقان و دهقان مرو رود و امثال آن ها بودند و ازین طرف عاصم بن عبدالله با سپاه مرو و جز آنان بیرون شد و لشگرگاه بساخت و پل ها را قطع نمود و اصحاب حارث بیامدند و قنطره ها را اصلاح کردند

این وقت محمّد بن مثنی فراهیدی ازدی با ده هزار تن بعاصم مایل شد و با مردم ازد ملحق شد و نیز حماد بن عامر حمانی بدو مایل گشت و بمردم بنی تمیم پیوست و حارث و عاصم با همدیگر دچار گشتند و ابض بن عبد الله بن زرارة الثعلبي در میمنه حارث بود پس بازار پیکار گردش گرفت و آفتاب کارزار نمایش فزود تیغ ها چون شعله نار بر کشیدند و سپرها چون میغ ها بر سر آوردند و جنگی سخت بدادند و نبردی مردانه بکار بردند

بعد از قتال ها و جدال ها اصحاب حارث چنان انهزام یافتند که جمعی کثیر در انهار مرو و نهر اعظم غرقه آب فنا شدند و دهاقین بشهرهای خود باز رفتند و نیز خازم بن عبدالله بن خازم که با حارث بود غرق گشت و گرهی بزرگ از اصحاب

ص: 348

حارث بقتل رسیدند و حارث بیابان مرو را در سپرد و نزديك منازل راهبان رواقی برزد و عاصم بدو متعرض نگشت و این هنگام نزديك به سه هزار تن در خدمت حارث انجمن شدند

بیان سوانح و حوادث سال یک صد و شانزدهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال هشام بن عبد الملك عبيد الله بن الحبحاب (1) موصلی را از ولایت مصر معزول و بامارت افریقیه منصوب فرمود ، عبيد الله بجانب افریقیه برفت و در آن جا لشکر ساز داده بطرف صقلية بفرستاد چون بدریا در آمدند با کشتی های جنگی روم باز خوردند و جنگی سخت بپای بردند و سپاه روم را بشکستند و مردم روم جماعتی از مسلمانان را که از جمله ایشان عبدالرحمن بن زیاد بود اسیر کردند و عبدالرحمن تا سال یک صد و بیست و یکم در حالت اسیری بزیست .

و نیز در این سال ابن حبحاب لشكرى بجانب سوس و زمین سودان روان داشت و آن لشکر پرخاشگر برفتند و نصرت یافتند و با غنیمت معاودت کردند.

و در این سال عبدالله بن حبحاب ، عطية بن حجاج قیسی را عامل اندلس گردانید ابن حجاج بآن شهر و دیار روی نهاد و ولایت او در ماه شوال این سال بود و عبد الملك بن قطن را معزول ساخت و او را در هر سال غزوی برفتی وی همان کس باشد که جلیقیه (2) و البته (3) و غیر از آن را مفتوح ساخت .

ص: 349


1- حبحاب با حاء مهمله و بعد از باء موحده حاء مهمله ثانيه و بعد از الف باء موحده بمعنی خورد و ریزه است
2- جليقيه بكسرتين و لام مشدده و ياء ساكنه و قاف مكسوره و ياء مشدده و هاء اسم ناحیه ایست نزديك ساحل بحر محیط از ناحیه شمال اندلس از جانب غربی
3- البته بفتح الف و سكون لام و ياء مفتوحه اسم چند آب و چند جای و بضم اول قریه بزرگی است در اندلس

و بعضی گفته اند ولایت عبدالله بن حبحاب در افریقیه در سال یک صد و هفدهم بود و انشاء الله تعالى شرح حال او در ذیل وقایع همان سال مسطور می آید و صحیح نیز همان است .

و در این سال ولید بن یزید بن عبد الملك بن مروان که ولایت عهد داشت مردمان را حجّ اسلام بگذاشت و عمال و حكام ولايات همان مردم بودند که در سال قبل مذکور شدند مگر خراسان که بعاصم بن عبدالله تفویض شد .

بعضی نوشته اند سبب عزل کردن هشام بن عبد الملك جنيد بن عبدالرحمن را از خراسان و نصب نمودن عاصم بن عبدالله را برای این بود که جنید بن عبدالرحمن فاضله دختر يزيد بن مهلّب را تزویج کرده بود و بنا براین خبر باید فوت جنید در این سال روی داده باشد.

و نیز در این سال بروایت بعضی از نویسندگان معاوية بن عبدالملك با مردم روم جنك بداد .

و هم در این سال بروایت یافعی عدی بن ثابت انصاری کوفي جانب دیگر سرای سپرد و عمرو بن مرة المرادی که مردی حجت و حافظ بود رخت بدیگر جهان کشید مسعر گوید از وی افضلی نیافتم

و هم در این سال بروايت يافعي وصاحب حبيب السير محارب بن دثار دوسی که در کوفه قضاوت می راند و از ابن عمر و جابر و طایفه دیگر استماع داشت وفات نمود

و نیز در این سال بقول بعضی از مورخین میمون بن حمدان فقیه جزیره بسرای آخرت روی کرد، و هم در این سال بقول بعضی از نویسندگان علی بن عبد الله بن عباس در قریه حمیمه از قرای دمشق بسرای جاوید خرامید.

ص: 350

بیان وقایع سال یک صد و هفدهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله و سلم

در این سال معاوية بن هشام در صايفه يسرى و سلیمان بن هشام در صایفه یمنی از طرف جزیره جنگ در سپردند و سلیمان چند دسته از سپاهیان خود را در اراضی روم مأمور ساخت و بر جماعت نصاری نصرت یافتند.

و هم در این سال مروان بن محمّد که در مملکت ارمينيّة حکمران بود دو دسته از سپاهیان خود را از دو سوی بخاك اتراك خزر مامور گردانید و یک دسته ایشان سه قلعه از ناحية الآن را مفتوح نمودند و دسته دیگر با تومان شاه دچار شدند مردم آن تاخیه چون تاب مقاومت نداشتند بمصالحت پرداختند و بمسالمت بنشستند

یاقوت حموی می گوید اللآن بلادی واسعه و امتی کثیره اند که در اراضی در بند واقع و در کوهستان قبق می باشند و شهری بزرگ و نامدار ندارند و بیشتر ایشان بمذهب نصاری هستند و جماعتی از مسلمانان نیز در میان ایشان روز می گذارند و ایشان را پادشاهی مستقل نیست که مرجع ایشان باشد بلکه هر طایفه را امیری و رئیسی است و این جماعت بغلظت خوی و قساوت قلب ممتازند و در میان مملكت اللاّن و کوه قبق قلعه و قنطره ایست که در بیابانی عظیم واقع است و آن قلعه را قلعه باب اللاّن نامند جماعتی از بهادران رجال نگاهبان آن قلعه می باشند و مردم اللاّن را جز باجازت اهالی آن قلعه بکوه قبق راه نمی گذارند و آن قلعه را بر فراز سنگ بنا کرده اند و در آن جا آبی خوش گوار است که در وسط قلعه ظاهر می شود و از قلعه تا بشهر تفلیس چندروز راه است .

ص: 351

3بیان عزل عاصم بن عبدالله از ایالت خراسان و نصب خالد بن عبدالله قسری

در این سال هشام بن عبدالملك عاصم بن عبدالله را از حکومت خراسان معزول و خالد بن عبدالله قسری را منصوب ساخت و خالد برادر خود اسد بن عبدالله را از جانب خود در خراسان بگذاشت و علت این عزل و نصب این بود که عاصم بهشام نوشت که تا حکومت خراسان بایالت عراق منضم نشود امور آن حدود و انتظام مواد و معونه آن و دفع دشمنان و قلع فساد آن سامان چنان که می شاید اصلاح نجوید لاجرم هشام امارت خراسان را با حکومت خالد بن عبدالله قسری پیوسته داشت و بخالد نوشت که برادرت اسد را بخراسان بفرست تا اگر رفع مفاسد این مملکت باین کار است چاره نماید .

خالد برادرش اسد را بدان سوی روانه ساخت چون محمّد بن مالك همدانی که در جلو اسد راه می نوشت عاصم را دریافت با حارث بن سریج صلح ورزید و کتابی در میانه خود بر نگاشتند که حارث در هر يك از شهرهای خراسان که خود خواهد فرود آید و این که هر دو تن در این امر بهشام بنویسند و از وی بخواهند تا بكتاب خدای و سنّت رسول خدای صلّى الله علیه و آله کار کند و اگر هشام از این کار امتناع بورزد بر وی بر آشوبند .

پس جماعتی از رؤسای زمان آن مکتوب را خاتم بر نهادند لکن از میانه آن جماعت يحيى بن حضين بن منذر مهر ننمود و گفت در این کار بر خلع هشام اقدام خواهد شد لاجرم آن امر بانجام نرسید و در این هنگام عاصم بن عبدالله در قریه که در بالای مرو واقع بود جای داشت و حارث بن سریج بدو بتاخت و در میانه جنگی سخت برفت و حارث در هم شکست و گروهی بسیار از یارانش اسیر آمدند عبدالله بن عمر و مازنی که رأس و رئیس اهل مرو بود از جمله اسیران گشت عاصم

ص: 352

جمله اسرا را بقتل رسانید .

و چنان افتاده بود که بر اسب حارث تیری بر نشست حارث برکشید و آن مرکب را همی بضرب تازیانه فرو می گرفت تا از احساس رنج جراحت مشغول دارد و در این حال مردی از اهل شام بر حارث حمله آورد چون بحارث نزديك شد حارث از اسب بزیر آمد و چون پلنگ غرّان بر وی بتاخت مرد شامی مرگ را بچشم بدید و او را بحرفت اسلام بخواند تا بر خونش ببخشاید حارث گفت از مرکب خویش فرود شو آن مرد بزیر آمد و حارث بر آن اسب بر نشست مردی از عبدالقیس این شعر در این باب بگفت :

تولت قريش لذة العيش و اتقت *** بناكلّ فجّ من خراسان اغبرا

فليت قريشا اصبحوا ذات ليلة *** يعومون في لجّ من البحر اخضرا

و از آن طرف چون این کردار را اهل شام بدیدند و ابا و امتناع يحيى بن حصین را از مهر نمودن آن مکتوب بدانستند یحیی در نظر ایشان سخت عظیم گشت و از چگونگی حال و هزیمت حارث بن سریج بر نگاشتند و بدستیاری محمّد بن مسلم عنبری بخدمت اسد بن عبدالله بفرستادند و محمّد بن مسلم در شهر ری و بقولی در شهر بیهق اسد را بدید و مکتوب را بداد

پس اسد بن عبدالله بسوی برادرش نامه کرد و چنان بنمود که وی حارث را منهزم داشته و هم از کردار یحیی بن حضين باز نمود خالد نيك مسرور شد و ده هزار دينار و يك صد اسب بجايزه يحيى عطا کرد و مدت ایالت عاصم از یک سال کم تر بود و اسد بن عبدالله او را بزندان در آورد و حساب او را باز کشید و یک صد هزار درهم مطالبه نمود و گفت تو در این مدت امارت هیچ غزو ننهادى و عمارة بن حريم و عمال جنید را که در بند و شکنج عاصم اندر بودند رها ساخت.

و چون اسد بیامد از مملکت خراسان جز مرو و نیشابور برای عاصم نبود و حارث در مرو الرّوذ و خالد بن عبدالله هجری در آمل بموافقت حارث بودند اسد بیمناک بود که اگر بآهنگ حارث روی بمرو رود کند خالد هجری از طرف آمل

ص: 353

روی آورد و اگر قصد هجری را کند حارث از جانب مرو رود بجانب مرو بتازد پس قرار بر آن نهادند که عبدالرحمن بن نعیم را با مردم کوفه و شام بدفع حارث بمرو رود بفرستند و اسد با دیگر سپاهیان روی بآمل نهند.

چون جانب راه گرفتند سپاه آمل که زیاد قرشی مولی حیّان نبطی و جز او سرکرده ایشان بودند بودند اسد را دریافتند و بمحاربت در آمدند اسد چنان ایشان را منهزم ساخت که بمدینه خود بمحاصره در افتادند اسد ایشان را در حصار آورد و منجنيق ها بر ایشان بر کشید و خالد هجری برایشان امارت داشت.

مردم آمل بیچاره شدند و امان خواستند اسد کسی را بدیشان پیام داد که مقصود خود را بازگوئید گفتند بکتاب خدای و سنّت رسول معاملت ورزید و بسبب ما و جنایت ما بدیگر مردمان متعرّض نشوید اسد این جمله را اجابت کرد و يحيى بن نعيم بن هبیره شیبانی را عامل آن جماعت ساخت و خود بآهنگ بلخ روی نهاد و بدو خبر دادند که مردم بلخ در بیعت سلیمان بن عبدالله بن خازم اندر شده اند.

اسد بن عبدالله همی برفت تا بآن جا پیوست و سفینه چند بدست کرد و از آن جا به ترمذ راه نوشت و معلوم گشت که حارث آن شهر را محاصره نموده و در این هنگام سنان اعرابی عامل آن جا بود اسد از این سوی رودخانه فرود شد لکن نه توانست از نهر بگذرد و نه مردم آن جا را مدد کند و از آن سوی اهل ترمذ از شهر در آمدند و با حارث قتالی شدید بپای آوردند حارث کیدی بکار برده و کمینی بر نهاده بود لاجرم چون فراریان روی برتافت و مردم ترمذ از دنبال او تاختن گرفتند.

و از این سوی نهر نصر بن سیّار در خدمت اسد بن عبدالله نشسته نگران ایشان بود چون آن کردار حارث را بدید بدانست که ایشان را فریب داده لاجرم حالت کراهت در جبینش مطالعت رفت و اسد گمان همی برد که این حزن و اندوه نصر بن سیّار بواسطه شفقتی است که او را از روی برتافتن حارث حاصل شد و همی خواست نصر را بعتاب و خطاب در سپارد بناگاه چون آن کمین بر گشادند و آن کید و کین بنمودند اسد بدانست که نصر را این شفقت بر مردم ترمذ است که بر حارث

ص: 354

بالجمله مردم ترمد هزیمت شدند و اسد بجانب بلخ کوچ نمود و مردم ترمد دیگرباره بجنگ حارث بیامدند و او را منهزم ساختند و جماعتی از اهل بصیرت را که از آن جمله مکرمه و ابو فاطمه بودند بکشتند آن گاه اسد از راه زم روی بسمرقند آورد و چون به زمّ رسيد (و زمّ بفتح زاء معجمة و تشديد ميم شهرى است كوچك بر طريق جيحون میان ترمد و آمل) بالجمله چون اسد بن عبدالله وارد زمّ گشت مردی را بجانب هیثم شیبانی که از اصحاب حارث و در یکی از حصون بود پیام فرستاد که شما منکر کردار ناستوده و سوء سيرت ما هستید اما هیچ سوء سیرت و آزار مردمان و اسیر ساختن و حلال نمودن فروج و غلبه مشرکان بآن درجه که در سمرقند روی داده در هیچ کجا نمودار نشد. اکنون من آهنگ سمرقند دارم و ترا بعهد و ذمّه خدائی برخوردار می دارم که اگر بآن چه گویم اطاعت کنی هیچ گزندی از من نیابی و بامان و مساوات و کرامت شاد خوار شوی و هر کس با تو باشد نیز باین عهد و پیمان نایل خواهد بود و اگر آن چه گویم پذیرفتار نشوی عهدی از خدای بر خويش نهم که اگر يك تیر از کمان برگشائی از آن از من در امان نباشی و اگر هزار امان از بهرت بازگذارم بهيچ يك وفا نكنم .

چون هیثم شیبانی این پیام بشنید بخدمت اسد بیامد و با او جانب سمرقند گرفت و بسوی ورغسر بر آمد ورغسر بفتح واو و فتح راء مهمله و غين ساكنه و سين مهمله مفتوحه و راء مهمله قریه ایست از قراء سمرقند که مقسم نهرها و آب های صغد و جز آن در آن جا شود و دارای رزاستان و ضیاع است و خراج از آن جا نگیرند و در ازای اصلاح سکوی و آب بندها گذارند.

بالجمله اسد بسوى ورغسر و آب گاه سمرقند برآمد و در اصلاح آب بندهای بیابان ها بکوشید و از سمرقند بازگردانید پس از آن بجانب بلخ مراجعت نمود .

و بعضی گفته اند که این معاملات اسد و اصحاب حارث در سال یک صد و هیجدهم روی نمود.

ص: 355

بیان حال داعیان بنی عباس و قتل و اخذ ایشان بدست اسد بن عبدالله

گفته اند در این سال اسد بن عبدالله جماعتی از داعیان دولت بنی عباس را که در مملکت خراسان ظهور کرده بودند بگرفت و بعضی را بکشت و جمعی را مثله نمود و پاره بزندان افکند و از جمله مأخوذين سليمان بن كثير و مالك بن الهيثم و موسى بن كعب و لاهز بن قريظ وخالد بن ابراهيم و طلحة بن زريق بودند .

پس ایشان را در خدمت اسد حاضر کردند اسد گفت ای مردم فاسق آیا خدای تعالى نفرموده است ﴿عَفَا اللَّهُ عَمَّا سَلَفَ ۚ وَ مَنْ عَادَ فَيَنْتَقِمُ اللَّهُ مِنْهُ﴾ خدای تعالی از گناهان گذشته می گذرد لکن چون دیگر باره بآن کار باز شوند انتقام می کشد سلیمان گفت سوگند با خدای ما چنان هستیم که شاعر می گوید :

لو بغير الماء حلقى شرق *** كنت كالغصان بالماء اعتصاري

سوگند با خدای از دست تو شرّ همی خیزد ما جماعتی از قوم و عشیرت تو هستیم و طایفه مضریه این کردار با تو بنمودند چه ما از تمامت مردمان بر قتيبة بن مسلم سخت تر بودیم لاجرم این طایفه خواستند خون خود از ما بخواهند و ما را آلوده تهمت و جسارت داشتند اسد فرمان کرد آن مردم را بزندان بردند و در کار ایشان با عبدالرحمن بن نعيم مشورت نمود

عبدالرحمن گفت چنان بصواب می بینم که از خون ایشان در گذری و بر عشایر ایشان منت گذاری اسد گفت از آن جماعت هر کس از مردم یمن بودند چون خودش نیز از آن طایفه بود رها کردند و نیز هر کس بقبيله ربيعه منسوب بود رها نمودند چه ربیعه و یمن با هم دوست هستند و بآهنك قتل مردم مصر بر آمد .

و موسى بن کعب را حاضر ساخت و او را بلجام دراز گوش لگام بست و چنان لجام را بر کشید که دندان هایش فرو ریخت و روی و بینی او را در هم بکوفت ولاهز

ص: 356

بن قريط را بخواند و با او گفت هیچ سزاوار نبود که با ما این معاملت بورزی و مردم یمن و ربیعه را فرو گذاری و او را سی صد تازیانه بزد حسن بن زید ازدی بشفاعت او و برائت او و اصحابش سخن کرد و نجات یافتند .

بیان ولایت یافتن عبیدالله حبحاب در مملکت افریقیه و اندلس

در این سال هشام بن عبدالملك امارت مملكت افريقا و اندلس را بعبیدالله بن حبحاب تفویض نمود و فرمان کرد تا بآن دو ایالت رهسپر گردد و عبیدالله در این هنگام والی مصر بود چون این فرمان بدو پیوست پسر خویش را در مصر بامارت بنشاند و خود بافریقیه شد و عقبة بن الحجاج را والی اندلس گردانید و پسرش اسمعیل را عامل طنجه ساخت و حبيب بن أبي عبيدة بن عقبة بن نافع را بغزو بلاد مغرب زمین مأمور فرمود .

حبیب راه ها در نوشت و بلاد و امصار آن حدود را در سپرد چندان که بشهر سوس اقصی و ارض سودان رسيد و هر كس باوى بجنك و ستيز در آمد مغلوب گرديد و چندان اسیر و غنیمت بدست آورد که حسابش مشکل می نمود مردم مغرب زمین را دل ها از ستمش آکنده گشت و در جمله اسیرانی که یافت دو جاریه از مردم بربر بود كه هر يك را يك پستان بود پس با غنایم و اسیر بسیار بسلامت و عافیت باز شد .

و نيز عبيد الله بن الحبحاب در همان سال یک صد و هفدهم هجری سپاهی از راه دریا به جزیره سردانیّه فرستاد آن لشکر از اراضی آن جزیره چندی را مفتوح ساخته و بنهب و تاراج پرداخته با غنیمت معاودت گرفتند .

و نیز دیگر باره حبیب بن ابی عبیده را در سال یک صد و بیست و دوم بغزو جزیره صقلیّه مامور ساخت در این سفر پسرش عبدالرحمن بن حبيب هم در خدمت

ص: 357

پدر بود.

چون باراضی آن جزیره فرود شد عبدالرحمن را با خيل و سپاه روانه نمود عبدالرحمن چنان بشجاعت و جلادت کار کرد که هر کسی با وی دچار شد بهلاك و دمار پیوست و هرگز از هیچ کس این گونه ظفرمندی دیده نشده بود.

پس همچنان برفت و فتح کرد تا بشهر سر قوسه که بزرگ ترین شهرهای صقلیه است نزول نمود مردم سر قوسه با وی بجنك در آمدند لکن از وی هزیمت یافته دچار حصار گشتند و در آخر کار با وی بصلح آمدند و بر خویشتن جزیه بر نهادند

عبدالرحمن از پس انجام این کارها بسوی پدرش حبیب باز شد و حبیب بر آن بر اندیشه همی بود که در جزیره آن چند بپاید که جمله را بگشاید لکن در اثنای این حال نامه عبیدالله بن حبحاب در طلب او بافريقيه وصول یافت و سبب این بود که چنان که نگارش رفت ابن حبحاب پسرش اسماعیل را عامل طنجه ساخته بود و عمر بن عبدالله مرادی را با وی همراه داشته بود

چون بآن مکان رسیدند دست بتعدی بر آوردند و همی خواستند پنج یك اموال بربریان را که جانب اسلام گرفته بودند باز ستانند و گمان همی کردند که این جماعت فیء دیگر مسلمانان می باشند و پیش از ایشان هیچ کس در پیرامون چنین کار نشده بود .

چون جماعت بربر از مسیر حبیب بن ابی عبیده در جزیره صقلیه آگاه شدند و بدانستند حبيب و لشکریان او دور گردیده اند ، بطمع در افتادند و آن عهد و صلح که با ابن حبحاب بپای گذاشته بودند بشکستند و جملگی مردم بربر از مسلمان و کافر بر وی بشوریدند و سر بطغیان بر کشیدند.

کار سخت شد و بلا عظیم گشت و آن مردم بربر که در طنجه بودند میسره سقاء مدغوری را بر خویشتن سرافرازی دادند و امیری خویش بخشیدند وی از جماعت خوارج صفرية وسقاء بود .

ص: 358

پس بآهنك طنجه بر آمدند عمر بن عبدالله با آن جماعت بمقاتلت در آمد بربري ها او را بکشتند و بر طنجه مستولی شدند و با میسره سقاء بخلافت بیعت کردند و او را امیرالمؤمنین خواندند جمعی کثیر از بربر با وی انجمن شدند و کارش در نواحی طنجه قوت گرفت .

و هم در این هنگام جماعتی در افریقیه بمخالفت ظهور کردند و مقاله خوارج را آشکار ساختند ابن حبحاب چون این آشوب جهان کوب را بدید و روزگار ناهموار و انقلاب دشوار را دریافت حبیب بن ابی عبیده را که در این وقت در صقلیه جای داشت احضار فرمود تا بمحاربت میسره سقاء روی کند .

لاجرم حبيب بجانب افریقیه معاودت کرد و چنان بود که ابن حبحاب خالد ابن حبیب را با لشکری بدفع میسره فرستاده بود حبیب را نیز بر اثر او روان داشت .

حبیب و خالد در نواحی طنجه باز خوردند و با مخالفان کار حرب بیاراستند و جنگی سخت که هیچ کس آن گونه نشنیده بود بپای آوردند و میسره بطرف طنجه باز شد اما مردم بربر از رفتار او در خشم شدند و او را بکشتند و خالد بن حمید زنانی را امیری خویشتن دادند

پس خالد بن حمید با سپاه بربر با خالد بن حبيب و لشکر عرب و سپاه هشام صفوف جنك بياراستند و دلاوران عرصه کارزار به تیغ های آبدار و سنان های آتش بار یار شدند .

ابر بلا بارنده و هژبر وغا خروشنده و بحر فنا جوشنده گشت نه پدر در پسر می دید نه برادر به برادر می پرداخت زمین در خون نشست و زمانه زنّار خونین بر کمر بست.

مردم بربر چون شعله آذر با تیغ و خنجر دست بسودند و آشوب محشر بنمودند شجعان عرب دل از جان بر گرفتند و بر آن رنج و تعب شکیبائی ورزیدند لکن گروهی از برابر بناگاه کمین برگشادند و بر ایشان بتاختند سپاه عرب منهزم

ص: 359

شدند و طاقت مقاومت نیاوردند .

خالد بن حبیب با این آشوب و آسیب عار فرار بر خویش نیست ناچار مردم عرب نیز با وی بپائیدند و جان عزیر را طعمه شمشیر تیز گردانیدند چندان که تمامت بهلاکت رسیدند .

در اين جنك بزرك حماة عرب و فرسان تازی بازی ها کردند تا در پهنه کارزار بدمار رسیدند ازین روی این جنك عظيم را غزوة الاشراف نامیدند .

و چون این روزگار دشوار پدیدار و این شکست ناهموار نمودار گشت سایر بلاد و امصار نیز پر آشوب شد و مردمان هر سامان جانب عصیان گرفتند و این خبر بمردم اندلس پیوست ایشان نیز دلیر شدند و بر امير خود عقبة بن الحجاج بر آشوفتند و معزول داشتند و عبدالملك بن قطن را بولایت برکشیدند از این روی کار بر ابن حبحاب پریشان شد و این داستان بآستان هشام بن عبدالملك سمر گشت .

هشام چون این روزگار تاريك را بدید رشته حلمش باريك گرديد و گفت در خون عرب آن خشم و غضب بنمایم که شعله اش سر بآسمان کشد و آن شکر رهسپر دارم که اول ایشان نزد آنان و آخر ایشان نزد من باشد و تلافی مافات بشود.

بیان لشکر فرستادن هشام بن عبدالملك بدفع مردم بربر

هشام برای چاره کار آن مردم خون آشام ابن حبحاب را احضار کرد و او در شهر جمادى الثانيه سال يك صد و بیست و سیم بدرگاه شام روی نمود و کلثوم بن عياض قشیری را بجای او نصب کرد و لشکری گران با وی روان داشت و هم بآن بلاد و امصاد که در عرض راه او بودند حکم نوشت که با وی همعنان شوند

ص: 360

پس کلثوم ارض و بوم در نوشت تا بافریقیه رسید و بلج بن بشر که در مقدمة الجيش او راه می سپرد بقیروان رسید و با مردم قیروان بجفاکاری و کبر فروشی پرداخت و همی خواست که آن سپاه که با وی بودند در منازل ایشان فرود آورد مردم قیروان این شکایت به حبیب بن ابی عبیده که این وقت در تلمسان (1) در مواقف بربر بود بنوشتند و از بلج و کلثوم ناله برآوردند.

حبيب بكلثوم نوشت که بلج چنین و چنان کرد هم اکنون از آن شهر بکوچ و گرنه با مرد و مرکب بدفع تو روی کنیم کلثوم بمعذرت پرداخت و روی بحبيب نهاد و بلج بن بشیر همچنان در مقدمه او می رفت .

چون حبیب را دریافتند با وی باستخفاف رفتند و او را ناسزا گفتند و در میان ایشان منازعتى روى داد لكن سرانجام بصلح پیوست و بر قتال بربر اتفاق ورزیدند.

و از آن سوی مردم بربر چون دیو و دد بر ایشان روی آوردند و از طنجه پذیرای قتال شدند حبیب با کلثوم و لشکریان گفت بهتر آن است که پیادگان را بجنك پیادگان و سواران را بحرب سواران باز دارید ایشان از وی نپذیرفتند و كلثوم با جماعت سوار بمحاربت آن جماعت بتاخت

گروهی از پیادگان بربر با او حرب نمودند و او را هزیمت دادند کلثوم منهزماً باز شد مردمان این کردار را خوار شمردند

و این هنگام بازار قتال گرم شد و آتش نصال بدلیران با یال و کوپال اتصال یافت سواران بربر چون کوه اخگر نمودار شدند و رجّاله آن جماعت در کار مقاتلت بپائیدند کار جنك سخت شد و تخته بدل به تخت گشت سپاه بربر فزونی گرفتند و دلیری ها و کوشش ها بنمودند .

در این جنك كلثوم بن عياض و حبيب بن ابی عبیده و وجوه عرب بقتل رسیدند

ص: 361


1- تلمسان بكسر تاء فوقانی و لام و بعد از میم سین مهمله و بعد از الف نون دو شهر است در مغرب پهلوی هم که لشکر سلطان در آن جا ساکن باشند

و لشكر عرب هزيمت یافتند و بهر سوی پراکنده گردیدند سپاه شام روی باندلس آوردند بلج بن بشر و عبدالرحمن بن حبيب بن أبي عبیده با ایشان بودند و بعضی بقیروان باز شدند.

و چون لشکر عرب در این وقت این ضعف و انکسار دریافت مردی که او را عكاشة بن ايوب فزاری گفتند در شهر قابس (1) ظهور نمود و این عکاشه بمذهب خوارج صفرية مي رفت پس لشکری از قیروان بدو بیامد و جنگی بس شدید در میان ایشان برگذشت و لشکر قیروان را شکست افتاد لشکری دیگر بیامد و هم چنان قتالی سخت بپای بردند لکن عکاشه منهزم و جمعی کثیر از اصحابش مقتول شدند و عكاشه ببلاد الرمل پیوست .

و چون خبر قتل كلثوم بهشام پیوست حنظلة بن صفوان کلبی را بامارت افریقیه منصوب ساخت حنظله در شهر ربيع الآخر سال یک صد و بیست و چهارم بآن مملکت در آمد و هنوز در قیروان درنگی ننموده بود که عکاشه خارجی با گروهی بی شمار از مردم بربر بدو بتاخت چه در آن هنگام که عکاشه فرار نمود مردم را تحریص همی نمود تا خون خویش بجوید و عبدالواحد بن يزيد هوارى ثم المدغمی که بمذهب خوارج صفریه بود با جمعی کثیر باعانت او بیامد

پس این دو جماعت دو دسته شدند تا هر دسته از يك طرف قيروان شتاب آورند چون عکاشه بقيروان نزديك شد حنظلة بمقابلت او بیرون تاخت و او را منفردا با اصحابش دریافت قتالی سخت بدادند و جنگی بزرك بياوردند عکاشه منهزم شد و از سپاه بربر گروهی بی شمار بقتل آمدند و حنظله بقیروان باز شد تا از عبدالواحد بر آن شهر آسیبی نرسد و چهل هزار سوار بمدافعت عبدالواحد بفرستاد .

چون این سپاه بدو از نزدیک شدند برای دواب و مرکب خود جو نیافتند ناچار گندم بجای جو چرانیدند و بامداد دیگر عبدالواحد را در یافتند و از وی

ص: 362


1- قابس با قاف و باء موحده و سین مهمله شهری است بر ساحل دریای مغرب از اعمال افريقيه و بندرگاه است و تا بحر سه میل فاصله دارد

شکست یافته بقیروان باز شدند و دواب ایشان بسبب خوردن گندم هلاکت یافتند و چون بشمار آوردند بیست هزار اسب هلاك شده بود .

و از آن طرف عبدالواحد راهسپار شد و در يك فرسنگی قیروان فرود گشت و آن منزل را اصنام نام بود و در این وقت سی صد هزار تن مردم جنگجوی در خدمتش انجمن داشتند حنظله نیز تمامت مردم قیروان را بجنك ايشان بخواند و جمله را مال و اسلحه قتال بداد جمعی کثیر بر وی فراهم آمدند.

و چون گروه خوارج با عبدالواحد بدو نزديك آمدند حنظله از قیروان بیرون آمد و صفوف قتال بياراست علمای دین در میان مردم قیروان بپای شدند و آن جماعت را بمجاهدت تحریص نمودند و از کردار مردم خوارج و اسیر ساختن ایشان زنان را و ببندگی در آوردن جوانان و فرزندان مسلمانان را و بقتل آوردن رجال را تذکره همی نمودند

ازین گونه سخنان خون در عروق ابطال رجال بجوشيد وعرق حمیّت بجنبید و عرق عصبیّت بر چهره ها بر دوید نیام شمشیرها در هم شکستند و درون ها را از آتش كين ها ،بی نباشتند، زنان ایشان از پس پرده در آمدند و ایشان را بغیرت و حمایت در آوردند چنان که آن جماعت دل از جان و روی از جانان بر گرفته یک دفعه بمیدان تاختند و بر خوارج حمله واحده بیاوردند و پای ثبات بیفشردند

جنك بزرك شد و بلیّت عظیم افتاد و غوغای مردم پرخاشگر حدیث از واقعه محشر همی داد هر دو گروه بر شداید پیکار شکیبایی کردند و همی قتال دادند و از کشته پشته برآوردند .

در این حال رحمت خدای شامل گشت و مادر روزگار بدمار لشکر بربر حامل شد و یک باره رشته صبوری و توانائی مردم خوارج و بربر در هم گسیخت و آسیاب حوادث مطحون بلایا بر ایشان به بیخت جملگی منهزم و شکسته شدند و عرب نصرت یافتند و از جماعت بربر همی بکشتند و زمین را بخون ایشان لاله گون ساختند و از دنبال ایشان تا به جلولاء بتاختند و همی بکشتند و مقاتلت ورزیدند

ص: 363

لكن نمی دانستند که عبدالواحد که ریشه فتنه و فساد بود مقتول شده است تا گاهی که سر او را بحنظله بیاوردند مردمان چون سر عبدالواحد را بدیدند در حضرت خداوند واحد سر بسجده در آوردند .

گفته اند در تمامت روزگار در مملکت مغرب این مقدار بقتل نرسیده بود چه حنظله فرمان کرد تا کشتگان را بشمار آورند مردمان از احصای آن عاجز شدند ناچار بدستیاری نی بشمردند یک صد و هشتاد هزار نفر دستخوش تیغ مسلمانان شده بود و از آن پس عکاشه را با طایفه دیگر در مکانی دیگر یافتند و بخدمت حنظله بیاوردند و بقتل رسانیدند .

این وقت حنظله ازین فتح نامه ای بهشام بن عبد الملك مرقوم نمود ، ليث بن سعد می گفت بعد از غزوه بدر تاکنون هیچ جنگی بسختی این جنك كه عرب را در اصنام افتاد نیفتاده است

بیان حوادث و سوانح سال یک صد و هفدهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال معاوية بن هشام در صایفه پسری و سلیمان بن هشام در صایفه یمنی از طرف جزیره حرب در افکندند و سلیمان لشکریان خود را چنان که در آغاز وقایع این سال اشارت شد در ارض روم متفرق ساخت

و در این سال خالد بن عبدالملك مردمان را حج اسلام بگذاشت و محمّد بن هشام بن اسمعیل مخزومی در مکّه معظمه و مدینه طیّبه و طایف عامل بود و مروان بن محمّد در ارمینیه و آذربایجان فرمانروائی داشت

و در این سال عبدالرحمن بن هرمز اعرج در اسکندریه وفات نمود و نیز در این سال ابن ابى مليكه عبد الله بن عبيد الله بن ملیکه تیمی مدنی که مدتی از جانب

ص: 364

ابن زبیر قضاوت داشت و در حرم محترم مکّه معظمه مؤذن بود راه بدیگر سرای گرفت .

و نیز در این سال ابو رجاء عطاردی رخت بدیگر جهان کشید و ابوشاكر مسلمة بن هشام بن عبد الملك جانب سرای اخروی سپرد.

و نیز در این سال قاضی جزیره میمون بن حمدان فقیه که نیز او را میمون بن حمدان نوشته اند و ازین پیش مذکور شد بروایت ابن اثیر و یافعی وفات نمود . و بعضی وفاتش را در سال یک صد و هیجدهم نوشته اند ، یافعی می گوید از جمله علمای عاملین بود و از عایشه و ابو هریره روایت می نمود .

و نیز در این سال ابو عبدالله نافع مولای عبدالله بن عمر بن الخطاب که در شمار فقهای مدینه رفتی وفات کرد وی دیلمی بود و از جمله بزرگان تابعین شمرده می شد از مولای خود ابن عمر و ابو سعید خدری استماع داشت و زهری و ایوب سختیانی و مالك بن انس از وی راوی بودند

یافعی می گوید نافع از مشاهیر و ثقات محدثین است و آنان که ضبط و ثبت احادیث می نمودند از احادیث او مأخوذ کردند و عمر بن عبدالعزیز او را بمصر مأمور داشت ، اهالی مصر را بمعالم دینیّه و قوانین سنت تعلیم نماید و آن احادیث که از ابن عمر وارد است بیشترش بروایت او تکیه دارد .

مالك بن انس می گفت که هر وقت از نافع استماع حديث نمودم هيچ باك نداشتم که از دیگری شنیده باشم یعنی آن چه او گفتی چنان متقن بود که صحت آن متیقن می گشت و اهل حدیث می گفتند روایتی که بتوسط شافعی از مالك و مالك از نافع و نافع از ابن عمر بشود چون سلسله ذهب باشد چه هر يك از این روات در صبحت و صدق روایت خود جلالتی مخصوص دارند .

و نیز در این سال و بقولی در سال یک صد و بیستم و بروایتی بیست و ششم و بحدیثی یک صد و سی ام هجری ابو بکر محمّد بن عمرو بن حزم وفات نمود و نیز در این سال ابوالجناب سعید بن يسار مولی میمونه روی بدار القرار نهاد .

ص: 365

و هم در این سال و بقولی سال یک صد و هجدم هجرى ابو الخطاب قتادة دعامه بصری که عالم بصره و در شمار حفاظ بود رخت بدیگر سرای بر بست و قتاده نابینا بود و در سال شصتم هجری متولد شده

یافعی می گوید قتاده می گفت هشت روز در خدمت سعید بن مسیّب روز نهادم روز سیّم گفت ای اعمی براه خویش بکوچ چه بر من فایق باشی و قتاده را آن قوت حفظ و حافظه بود که می گفت هرگز با هیچ محدثی نگفتم بر من اعاده بکن یعنی بمحض این که حدیثی را بشنیدم چنان محفوظ من می گشت که حاجت باعادت نمی رفت و هرگز چیزی نشنیدم جز این که در خزانه دل بذخیره بسپردم .

و نیز در این سال عبدالله بن ابی زکریای خزاعی فقیه اهل دمشق وفات کرد یافعی می گوید عبدالله را آن جلالت مقام و رتبت علم بود که عمر بن عبدالعزیز او را بر سریر خود بنشاندی .

ابو مشهر گوید وی سیّد اهل دمشق بود و در میان آن جماعت بحسن خلق راه می رفت و بحسن خلق دلالت می نمود .

و هم در این سال عایشه دختر سعد بن ابی وقاص بسرای جاوید مناص منزل و مآب جست .

و بروایت امیر بیبرس در زبدة الفکره در این سال امّ البنين دختر عبدالعزيز بن مروان زوجه ولید بن عبد الملك بن مروان که لیلی نام داشت بدیگر جهان انتقال داد می گوید زنی با عفت و صلاح بود و تصدق فراوان می داد و می گفت «افّ للبخل لو كان قميصاً مالبسته» بدو ناپسند باد صفت بخل همانا اگر بخل پیراهنی شدی هرگز برتن نیاوردمى «و لو كان طريقاً ما سلكته» و اگر راهی برگشاده بودی پای بر آن نگذاشتمی .

و می گفت «انّ من كنوز الذخاير عند الله حسن الضمایر» از گنج های نفیس که در حضرت خدای بذخیره بماند نيكوئى ضمير و حسن عقیدت است

می گوید وی صاحبه و ضاح اليمن است و در ذیل وقایع سال نود و دوم هجری

ص: 366

می نگارد در این سال وضاح اليمن وفات کرد .

او و امّ البنین در سنّ کوچکی با هم ببالیدند و یکدیگر را دوست همی داشتند وضاح را از دیدار آن رشك صباح و ملح ملاح ساعتی توانائی مفارقت نبود و چون آن ماه پر فروغ بسنّ بلوغ رسید بحكم شریعت بحجاب عفّت اندر شد و ازین مهاجرت کار بر هر دو دشوار گشت.

چنان اتفاق افتاد که ولید بن عبدالملك اقامت سفر حج نمود و جمال و كمال آن گوهر بی همال را بشنید و او را بحبال نکاح در کشید و آن صبح روشن و آفتاب فروزان را بجانب شام ببرد و ضاح را از دیدار این حال طایر عقل از مغز پرواز همی گرفت و بسوی شام و کوی مهر دلارام برفت و در قصر وليد همی طواف داد تا کنیزکی را دریافت .

و بعد ازین داستان بحكايت ملاقات او با امّ البنین و جای کردن در صندوق و هلاك او بدست ولید چنان که در کتاب حضرت امام زین العابدين علیه السلام به تفصيل یاد کردیم اشارت کند .

و گوید امّ البنین را در آن مکان که وضاح را در چاه افکنده بودند می دیدند که همی بگریست و یکی روز نگران شدند که بر روی بیفتاده و بمرده است و این خبر با حالت صلاح و عفّت مخالف است و نیز از هلاك وضاح تا وفات امّ البنين نزديك بيست سال امتداد یافته چگونه در آن مکانش افتاده و مرده یافتند خبر صحیح همان است که در آن کتاب یاد کردیم و الله اعلم بالصواب .

ص: 367

بیان وفات حضرت عفت آیت سکینه خاتون دختر امام حسين عليهما السلام

بروایت ابن اثیر و یافعی و مورخین عظام در این سال حضرت عصمت آیت سكينه خاتون دختر عفّت پرور حضرت امام الحافقین ابی عبدالله الحسین سلام الله عليهما جامه صفا بسرای بقا کشید، همانا این عقیله آسمان عفت و خاندان رسالت بجمال صورت و سیرت و کمال قدس و تقوی و زهادت و نهایت فصاحت و بلاغت و براعت و یراعت و اقصى درجه عفت و عصمت در میان نسوان آفاق مانند خورشید در میان انجم این نه رواق است .

در مراتب تقوى وقدس و جنبه یلی الرّبی این خاتون عظمى و مخدره عليا همين بس که در آن هنگام که حسن بن الحسن در خدمت عمّش امام حسين عليهما السلام خواستار شد تا بمزاوجت یکی از دو دختر آن حضرت فاطمه يا سكينه افتخار یابد امام حسین صلوات الله عليه فرمود :

﴿وَ أَمّا سكينة فَغالِبٌ عَلَيْها الاسْتِغْراقُ مَعَ اللهِ تَعالی، فَلا تَصْلَحُ لِرَجُلٍ﴾ يعنى حضرت سکینه حالت استغراقی با خدای تعالی دارد و چنان در حضرت یزدان و بحار عشق خداوند منان جای گرفته است که با دیگرانش اشتغال نشاید .

و ازین کلام امام علیه السلام که می فرماید استغراق با خدای دارد جلالت مقام این اختر برج عصمت و گوهر درج خدارت در دیده دانش و بینش اهل بصیرت مشهود و دقایق معانی این کلام حقایق مبانی معلوم می گردد.

در کتاب نور الابصار مسطور است که مادر این گوهر دریای طهارت رباب دختر امرء القيس بن عدیّ بن اوس کلبی بود و امرء القيس از نخست بمذهب نصاری بود و چون نزد عمر بن الخطاب بیامد عمر رأیتی از بهر او برای طبقه مسلمانان شام از قبیله قضاعه بر بست و او پیش از آن که نمازی گذاشته باشد بتولیت رسید

ص: 368

و هنوز آن روز را بشب نیاورده بود که بامداد سعادتش بطلوع شمس شرافت منور گردید .

وحضرت امام حسين علیه السلام دختر وی رباب را خطبه کرد امرء القيس با کمال فخر و مباهات دخترش را با فرزند سیّد کاینات تزویج نمود و عبدالله و سكينه علیهما السلام از رباب متولد شدند و سکینه بضمّ سين مهمله و فتح كاف و سكون ياء مضبوط است و رباب مادر این حضرت این لقب بر وی نهاد و اسم شریفش امیمه و بقولی امینه و بروايتي اميّة و بحدیثی آمنه است .

و ابوالفرج اصفهانی در کتاب اغانی اسم اخیر را صحیح می شمارد امّا در ناسخ التواريخ مسطور است که امیمه اصحّ است زیرا که عبدالله محض پسر حسن مثنّی از محمّد بن سائب کلبی که از علمای نسّابه است پرسش فرمود نام سکینه چیست عرض کرد امیمه است فرمود درست گفتی همانا عبدالله نام این حضرت را نيكوتر داند چه او پسر فاطمه خواهر سکینه است

و رباب والده این مخدره از خیار نساء و افضل جمله زنان زمان بود حضرت امام حسین سلام الله علیه را نسبت باین مستوره سرای امامت عنایتی مخصوص بود و بجناب سکینه خاتون مرحمتی خاص می ورزید چنان که اشعار آن حضرت که مطلعش این است :

لعمرك انّني لأحبّ دارا *** تكون بها السكينة و الرباب

و نگارش یافت شهادت دارد و چون آن حضرت بعز شهادت فایز شد بعضی از بزرگان زمان آهنك خطبه رباب نمودند در جواب فرمود بعد از رسول خدای صلى الله عليه و آله یعنی وصلت با فرزند آن حضرت دیگری را پذیرفتار نمی شوم و چون حضرت سیّد الشهداء صلوات الله عليه شهید شد جناب رباب در مرثیه آن حضرت شعرها بگفت از آن جمله است:

ان الذي كان نوراً يستضاء به *** بكربلاء قتيل غير مدفون

سبط النّبي جزاك الله صالحة *** عنا و جنیّت خسران الموازين

ص: 369

قد كنت لي جبلا صعباً الوذبه *** و كنت تصحبنا بالرحم والدين

من لليتامى و من للسائلين و من *** يعني و يأوي اليه كلّ مسكين

والله لا ابتغى صهراً بصهركم *** حتّى اغيّب بين الرمل و الطين

در فصول المهمّه مسطور است که یک سال بعد از شهادت آن حضرت این مستورة كاخ ولایت در آفتاب بزیست و در زیر سقفی بسایه نسپرد تا بمرد رحمها الله تعالى .

و امرء القیس پدر رباب غیر از آن امرء القیس است که از ملوك عرب و شاعر مشهور و صاحب قصیده لامیه است که از قصاید سبعة معلقه است و این امرء القيس کلبی پدر رباب از جمله شعرای مخضرمین بشمار می رود.

و چنان که مذکور شد در زمان عمر اسلام آورد و مردی شریف و شجاع بود در زمان جاهلیت بر قبيله بكر بن وائل غارت برد و یوم فلج که یکی از ایام عرب و جنگ های نامدار ایشان است اشارت بهمین روز دارد.

در همان وقت که امرء القیس مسلمانی گرفت حضرت امیر المؤمنين على علیه السلام مواصلت او را مایل شد و گاهی که امرء القیس بامارت جماعت قضاعه شام روی براه نهاد آن حضرت با حسنین علیهم السلام از قفای او برفت و بدست عطوفت جامه اش را بگرفت فرمود اى عمّ منم عليّ بن ابيطالب پسر عمّ و داماد رسول خدا و این دو پسر فرزندان من هستند از دختر پیغمبر اينك بمصاهرت تو رغبت کرده ایم .

امرء القیس را از سعادت ازلی سه دوشیزه در سرای اندر بود، پس روی بایشان کرد و عرض نمود اى عليّ محياة دختر خود را با تو و ای حسن سلمی دختر خود را با او و ای حسین رباب دختر خود را با تو بعقد نکاح در آوردم و امیرالمؤمنین علیه السلام را از دختر امرء القیس دختری متولد گشت و هم در کودکی در گذشت . چنان که راقم حروف در کتاب طراز المذهب در ذیل اسامی دختران آن حضرت مرقوم داشته

اما شمس الدین قزغلی می گوید رباب دختر امرء القيس زوجه حسين بن

ص: 370

على علیهما السلام که مادر حضرت سکینه بود در زمره اسیران بود و هر وقت رباب برای صله ارحام برفتی و دخترش سکینه را با خود همراه ساختی امام حسین علیه السلام را در مفارقت ایشان ضجرتی در خاطر مبارک پدید گشتی چنان که در این شعر اشارت فرماید :

كانّ الليل موصول بليل *** إذا زارت سكينة و الرباب

و ابوالفرج اصفهانی در کتاب اغانی نسب رباب مادر سکینه را بدین گونه رقم کرده است رباب دختر امرء القيس بن عدي بن جابر بن كعب بن علي بن مرة بن ثعلبة بن عمران بن الحاف بن قضاعه و مادر رباب دختر ربيع بن مسعود بن مروان بن حسين بن كعب بن عليم بن کلیب است .

و در عمدة الطالب می گوید رباب دختر امرء القيس بن عدی بن اوس بن جابر بن كعب بن عليم بن جناب بن كلب و مادر رباب هند الهنود دختر ربیع بن مسعود بن معاذ بن حصين بن كعب بن عليم بن جناب و مادر هند میسور دختر عمرو بن ثعلبة بن حسين بن صمصم و مادر میسور دختر اوس بن حارثه می باشد و گمان ابن عبده این است که مادر میسور رباب بنت حارثه خواهر اوس بن حارثة بن لأم الطائي بن عمرو بن ظريف بن عمرو بن ثمامة بن مالك بن جذعان بن ذهل بن رومان بن جندب بن خارجة بن سعد بن قطره از قبیله طیّیء است .

ابن خلکان و دیگران نوشته اند حضرت سکینه خاتون عقیله قریش و سیّده نساء و از تمامت زنان روزگار بجمال صورت و کمال سیرت و حسن اخلاق و فصاحت طبع و بلاغت بیان امتیاز داشت .

شعرای زمان و فصحای بلاغت نشان بآستان مبارکش بیامدند و اشعار خویش را از پس پرده عصمت بعرض آن عقیله سرای طهارت می رسانیدند و آن حضرت می شنید و در پاره تصرفات عارفانه می فرمود و مدایح ایشان را بصلات و جوایز سنيّه مفتخر می داشت و هر وقت در میان اساتید شعرا در شعری سخن افتادى بتصديق آن حضرت

ص: 371

حوالت کردند.

سبط ابن جوزی می گوید ادبا و شعراء و فضلای نامدار بآستان همایونش مأوى جستند و هر يك بمقدار خویش صله و جایزه یافتند

زبیر بن بکار از عمّ خود مصعب روایت کند که می گفت حضرت سکینه از تمامت زنان جهان بعفت و جلالت و تفوق و تقدم و قدس و شرافت گوی سبقت ربوده بود ، هشام بن محمّد نيز در فضایل و مناقب و جلالت و عظمت این حضرت و وفود شعراء و عرض اشعار خویش در آن حضرت سخن کرده است

در ناسخ التواريخ مسطور است که بعد از شهادت حضرت سیدالشهداء سلام الله عليه نخستین مصعب بن زبير بن العوام بن خويلد جناب سکینه خاتون را بحباله نکاح در آورد و سکینه دوشیزه بود و عوّام که جد مصعب است برادر خدیجه کبری زوجه رسول خدای صلی الله علیه و آله بود بروایتی سکینه به تزویج وی رضا نمی داد.

چون عبدالله بن زبیر بر اغلب بلاد حکومت یافت و او را امیرالمؤمنین خواندند و برادرش مصعب نیز از جانب او در پاره بلاد سلطنت یافت کار بر آن حضرت سخت گرفت و آن حضرت نظر بمصلحت وقت بنکاح او در آمد و از وی دختری آورد و نامش را فاطمه نهاد و صداق آن مخدره را بشش صد هزار درهم نهاد و بعضی نوشته اند پانصد هزار درهم در صداق و پانصد هزار درهم بشیر بهایش بگذاشت .

و چون عبد الملك بن مروان مصعب را بقتل رسانید خواست آن حضرت را از بهر خود کابین بندد فرمود سوگند با خدای بعد از قتل ابن زبیر هرگز این مقصود حاصل نشود و عبدالله بن عثمان بن عبد الله بن حكيم بن حزام بن خویلد بمزاوجت آن مستوره مفتخر شد و از وی پسری آورد که عثمانش نام شد و او را قریر همی گفتند و این حزام جد عبدالله مذکور نیز برادر خدیجه کبری زوجه رسول خدا صلی الله علیه و اله است.

و چون عبدالله جانب دیگر سرای گرفت اصبغ بن عبد العزيز بن مروان برادر عمر بن عبدالعزیز آن حضرت را خطابه کرد لکن پیش از مضاجعت مفارقت افتاد .

ص: 372

آن گاه زید بن عمر بن عثمان بن عفان بخواستگاری لب گشاد ، امّا سلیمان بن عبدالملك در مصالح ملك جايز نديد و فرمان داد تا او را طلاق گفت.

و از آن حضرت مسطور است که فرمود ﴿ادخلت على مصعب و أنا أحسن من النار الموقدة في الليلة القراء﴾ چون مرا بشرط زنی بسرای مصعب در آوردند از آتشی که در شبی سرد افروخته باشند نیکوتر بودم .

نوشته اند که آن حضرت را از مصعب بن زبیر دختری بود که بنام جده اش رباب نام یافت و آن دختر عالی گوهر را حسن و جمالی فایق بود حضرت سکینه او را جامه که بمروارید غلطان بیاراسته بودند بر تن کردی و در صفت حسن او فرمود ﴿ما لبستها إيّاه إلّا لتفضحه﴾ یعنی این گوهر دریای صباحت را این جامه از آن بر تن کردم که مروارید رسوا شود و هشام بن محمّد گوید این دختر که از مصعب پدید شد لباب نام داشت و بیاقی حکایت اشارت کند

و چون مصعب کشته شد برادرش عروة بن زبیر این دختر را كه هنوز كودك بود از بهر پسر خود عثمان عقد بست لكن آن كودك در کودکی در گذشت عثمان ده هزار دینار از مال او بميراث برد ، و در تذكرة الخواص نام این دختر را فاطمه مسطور داشته است و بعضی گویند این دختر را بآن اوصاف مذکوره از عبدالله بن عثمان خزاعی داشته است و در ترتیب ازواج این حضرت اقوال مختلفه است.

زبیر بن بکار در کتاب انساب گوید اول شوی آن حضرت که در دوشیزگی بسرایش برفت پسر عمش عبدالله بن حسن بن عليّ علیهما السلام بود و بعد از وی بحباله نکاح مصعب در آمد و بعد از مصعب عبدالله بن عثمان خزاعی و بعد از عبدالله زید بن عمرو بن عثمان بن عفان برادر شوهر دوم خواهر آن حضرت فاطمه بنت الحسين عليهم السلام با آن حضرت مزاوجت یافتند .

و بعضى گفته اند شوهر اول وی حسین اثرم پسر امام حسن و بعضی دیگر برادر صلبی حسین اثرم عبدالله بن الحسن و پارۀ عمر بن الحسن عليهم السلام را دانسته اند و صالح بن حسان گوید آن حضرت در سرای عمر بن حکیم بن حزام اندر شد و پس از

ص: 373

وی زید بن عمرو بن عثمان بن عفان و بعد از وی بحباله نکاح مصعب در آمد و چون مصعب بقتل رسید ابراهيم بن عبدالرحمن بن عوف آن حضرت را خطبه کرد .

آن حضرت بدو پیام کرد که مقام حمق تو بآن مقام رسیده است که سکینه بنت حسین بن فاطمه دختر رسول خدای صلی الله علیه و آله را خطبه کنی از این کار دست بدار.

و ریّاشی گوید عمر بن الحسن آن حضرت را در حالت دوشیزگی بسرای برد و پس از وی عثمانی بعد از او مصعب بن زبیر و بعد از او اصبغ بن عبدالعزیز بن مروان که خدیو مصر بود بمضاجعت آن حضرت مفاخرت جست و چون حضرت سکینه از هوای مملکت مصر اظهار کراهت فرمود ، اصبغ ، مدينة الاصبغ را از بهرش بنیاد نهاد .

چون عبدالملك بن مروان این خبر بشنید بخل ورزید و برادر زاده را در میان مملکت مصر و آن مزاوجت مخیّر ساخت اصبغ ناچار شد و طلاق نامه آن حضرت را بفرستاد .

و سبط ابن جوزی گوید علیّ بن الحسین صلوات الله عليهما سكينه را با مصعب تزويج نمود و بقولی خود آن حضرت او را بمصعب بن زبير حمل داد و مصعب در شکرانه این عنایت چهل هزار دینار در حضرتش تقدیم کرد .

زبیر بن بکار می گوید عبدالله بن حسن شوهر آن حضرت را ابوجعفر کنیت بود و مادر او دختر سلیل بن عبدالله بجلی برادر جریر بن عبدالله است .

و در اغانی و وفیات الاعیان و بعضی تواریخ مسطور است که حضرت سکینه را پسری بود که او را قریب و بقولی قرین نام بود و این پسر از عبد الله بن عثمان بن عبدالله بن حکیم بن حزام که از اعیان قریش است در وجود آمد.

وسبط ابن جوزی گوید این پسر را بنام جدش عثمان می خواندند و ملقب و مشهور بقرير شد چنان که بدان اشارت رفت.

اما ابن کلبی اسا به چنان که در اغانی نقل شده می گوید عثمان که پسر حضرت سکینه است از زید بن عمر و عثمان پدید شد و او را قرین لقب دادند همانا از روش

ص: 374

بعضی اخبار چنان معلوم می شود که حضرت سکینه در وقعه کربلا شوی دار بوده است زیرا که چنان که رقم شد مادرش رباب را حضرت امیر المؤمنين علي علیه السلام در زمان عمر بن الخطاب برای امام حسین سلام الله علیه تزویج فرمود و از این خواستاری تا زمان شهادت آن حضرت سالی دراز برگذشته و اگر برحسب قانون ظاهر حال در اوقات مضاجعت فرزندی آورده باشد باید بسن زنان باشد

و نیز از خطاب امام حسین علیه السلام بحضرت سیكنه «يا خيرة النسوان» تاييد این مطلب مشهود می شود و نوشته اند آن حضرت در آن وقت در تحت نکاح پسر عمش عبدالله بن حسن بود و شوهر خواهرش فاطمه جناب عبدالله که بحسن مثنی مشهور است ،می باشد اما این خبر با آن خبر که حسن مثنی یکی از دو دختر عمش سکینه و فاطمه را بخواست و حضرت سیدالشهداء فاطمه را اختیار فرمود منافی است مگر این که بعد از آن که خواهرش فاطمه بحباله نکاح حسن مثنی در آمد این حضرت نیز در سرای عبدالله بن حسن علیهما السلام شده باشد.

و عبدالله در کربلا شهید شد و بعد از سالی چند مصعب بن زبیر او را کابین بست و چنان که از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد مفهوم می شود در آن هنگام که مصعب بن زبیر در كوفه با عبد الملك جنگ ورزيد حضرت سکینه حضور داشته چه گاهی که مصعب از بصره برای قتال بکوفه آمد در اظهار شدت اشتیاق خویش این اشعار را بحضرت سکینه بفرستاد

و كان عزيزا ان ابيت و بيننا *** حجاب فقد اصبحت منّي على عشر

و ابكاهما والله للعين فاعلمى *** إذا ازددت مثليها قصرت على شهر

و انكي لقلبي منهما اليوم انّني *** اخاف بان لا تلتقى آخر الدّهر

و از این اشعار باز نمود که تواند بود دیدار آن قامت بقیامت افتد و از آن پس بفرستاد و آن مخدّره را در همان رزمگاه حاضر کرد و چون آن روز آمد که مصعب بر شهادت خود يك جهت گشت بر آن حضرت در آمد و در این وقت بهمان جامه که در زیر زره پوشند کفایت جست و جامه دیگر بر کمر بسته

ص: 375

و شمشیر خود را بزیر بغل در آورده بود.

چون سکینه خاتون آن حال بدید از وجناتش دریافت که مصعب باز نخواهد پس صيحه برآورد و فرمود اندوها بر تو ای مصعب ، مصعب چون آن حالت رأفت را بدید گفت آیا این چند مهر مرا در درون داشتی ؟ فرمود : آن چه بروز ننموده افزون از آن است گفت اگر بر این وقوف می داشتم از من و تو داستانی در صفحه جهان بر جای ماندی و چون مصعب کشته شد سکینه این شعر بفرمود :

قان تقتلوه تقتلوا الماجد الّذي *** يرى الموت إلّا بالسيوف حراما

و قبلك ما خاض الحسين منيّة *** إلى القوم حتّى اوردوه حماما

معلوم باد اگر چه در شرح نهج البلاغه باین حال اشارت رفته است لکن مورخین عظام که بقتل مصعب اشارت کرده اند در هیچ مقام بحضور این مخدّره عظمی در آن وقعه حديث نرانده اند والله اعلم .

صاحب ارشاد می فرماید عبدالله بن الحسين و سكينه خواهرش علیهم السلام از رباب بنت امرء القيس متولد شدند و می تواند بود که عبدالله از سایر اولاد آن حضرت بزرگ تر باشد و ابوعبدالله کنیت آن حضرت نیز می تواند بر این اشارت شهادت دهد چنان که در اخبار وارد است که عبدالله و علی اکبر هر دو تن در روز عاشوراء در حالت جهاد شهید شدند و در بغية الطالب مذکور است که علی اکبر و عبدالله با پدر گرامی گوهر خودشان در وقعه يوم الطّف شهید شدند و علی اوسط را در آن روز تیری رسید و بمرد و عليّ اصغر زین العابدين علیه السلام بزيست و ابن شهر آشوب گوید محمّد و عبدالله شهيد و سکینه از رباب دختر امرءالقیس کندیه متولد شدند .

و در نور الابصار گوید حضرت سکینه را عبدالله بن حسن بن على بن أبيطالب عليهم السلام تزویج نمود و از آن پیش که عبدالله بر وی در آید در یوم الطف شهید شد و مصعب بن زبیر آن حضرت را در حباله نکاح در آورد و دو کرور درهم در مهریّه او بداد و ازین پیش در کتاب حضرت سجاد سلام الله علیه مسطور شد که

ص: 376

چون آن حضرت بمکه راه گرفت خواهرش حضرت سکینه سفره برای توشه راه مهیّا فرمود که مبلغی بزرگ در آن صرف شده بود

و نیز سفيان بن حرب گوید که آن مخدره را در موسم حج بدیدم که از مناسك حج به رمی جمار اشتغال داشت چون شش جمره بیفکند ریگ هفتمین از دستش بیفتاد آن حضرت را مناعت محل و وسعت صدر از برگرفتن آن سنگ بازداشت انگشتری خود را در عوض سنگ هفتمین بیفکند.

وقتی جماعتی از مردم کوفه بآستان عفت بنیانش وفود دادند و بعرض تحيت و سلام پرداختند فرمود خدای می داند که من شما مردم کوفه را دشمن هستم چه جدّم عليّ بن ابی طالب و پدرم حسين بن علي و برادرم علي بن الحسين و شوهرم مصعب بن زبیر را بجمله بکشتید هان ای مردم کوفه در خوردسالی نزد من آمدید اکنون در سالخوردگی خود را زحمت ندهید و مرا بحال خویش باز گذارید .

و این که در کتاب اغانی می گوید عبدالله بن مروان سكينه سلام الله عليها را خطبه کرد و مادر سکینه گفت شایسته نیست چه برادر زاده من یعنی مصعب را بکشته است بجهات عدیده از درجه اعتبار ساقط است چنان که پاره اخبار او نیز در حق این حضرت بآن درجه نحیف و ضعیف است که نه نگارش آن جایز و نه ردّ آن لازم است صاحب مشارق الانوار می گوید اول شخصی که از فرزندان علی علیه السلام بمصر درآمد سکینه دختر حسين بن علي بن ابی طالب علیهم السلام بود و از آن پس بمدينه مراجعت فرمود.

و در وفات و مدفن آن حضرت اختلاف بسیار است عموم مورّخین وفات آن حضرت را در سال یک صد و هفدهم نوشته اند اما در کتاب نور الابصار می گوید وفات حضرت سکینه در روز پنجشنبه پنجم شهر ربیع الاول سال یک صد و بیست و ششم هجری در مکّه معظمه روی داد و شيبة بن نصاح مقرى بر وی نماز گذاشت و در تاریخ ابن خلکان و بعضی دیگر وفات آن حضرت را در مدینه طیّبه نوشته اند .

و در طبقات شعرانی مذکور است که آن حضرت در مراغه نزديك بسيّدة

ص: 377

نفسیه یعنی در مصر قاهره مدفونه است و در طبقات مناوی نیز بدین گونه اشارت رفته است نوشته اند که در نماز بر جنازه شریفه اش چندان اجتماع ورزیدند که جز در نماز بر ائمه هدى سلام الله عليهم چنین جمعیت مشاهدت نرفته بود

و سبط ابن جوزی وفات آن حضرت را در سال مذکور در مکّه نوشته و گوید خواهرش حضرت فاطمه نیز در همین سال بدیگر سرای شتافت و ابن سعد نیز وفات حضرت سکینه را در سال یک صد و هفدهم در مدینه دانسته است و این وقت خالد بن عبدالله بن الحارث بن الحكم والی مدینه بوده است .

و بعضی گفته اند عمر مبارك آن حضرت نزديك بهشتاد سال رسید و با این صورت عمر شریف آن حضرت در زمان شهادت پدر بزرگوارش افزون از بیست سال بوده و اگر بآن روایت که وفات آن حضرت را در سال سی صد و بیست و ششم نوشته اند عنایت شود عمر شریفش در آن زمان از ده سال افزون خواهد بود.

و جماعتی از مشايخ عرفا و مشاهير علما تربت مطهّر آن حضرت را در مصر می دانند اما اصحّ اخبار این است که وفات و مدفن آن حضرت در مدینه است زیرا که سیّده نفسیه چند سال بعد از حضرت سکینه وفات نموده است و در متن شعرانی مسطور است که سیّده سكينه بنت حسين عليهما السلام در زاویه نزديك درب دارالخلافه نزد حمصانیین دفن شده .

اما شيخ عبدالرحمن اجهوری از شعرانی روایت کند که در منن خود نوشته است که سیّده سکینه خواهر امام حسین علیهما السلام است نه دختر آن حضرت یعنی آن که در آن جا دفن شده است خواهر آن حضرت است و ممکن است که در نسخ منن شعرانی که اجهوری بر آن واقف شده تحریفی واقع شده باشد.

و در رساله شیخ محمّد صبّان باین اقوال اشارت کرده است و گوید در شعرانی کبری مسطور است که آن حضرت در قرافه نزد سیّده نفسیه دفن شده است و چون سیّده نفسيه بمصر در آمد عمّه آن حضرت سیّده سكينه كه نزديك دار الخلافه بخاک رفته قبل از وی در مصر اقامت داشت و شهرتی عظیم دارد و مردمان در تربت

ص: 378

آن حضرت نذورات کنند

و گوید بعضی گفته اند آن حضرت دیگر باره بدمشق معاودت فرمود و قبرش در آن جا است اما روایت صحیح که اکثر مورخین بر آن رفته اند همان است که در مدینه وفات نموده و احتمال نقل کردن جسد شریفش را از مدینه بجای دیگر بسیار بعید است بالجمله پارۀ حالات و مقامات این حضرت عصمت آیت را که با شعرای روزگار روی داده است راقم حروف در ذيل مجلدات مشكوة الادب نگاشته است و مصائب آن حضرت در کتب مقاتل مذکور است حاجت بتکرار نیست.

بیان حال حضرت عفت آیت فاطمه بنت الحسين سلام الله عليهما

در این سال بروايت ناسخ التواريخ و بعضی کتب دیگر جناب عصمت مآب فاطمه بنت الحسين سلام الله عليهما ازین سرای ایرمان بجنان جاویدان خرامید مادر این گوهر بحر عفت و طهارت ام اسحاق بنت طلحة بن عبيد الله تيميّة است و ما در امّ اسحاق جرباء دختر قسامة بن رومان از طایفه طیّیء است .

و جرباء آن چند نیکو روی بود که هر زن نیکو جمال در کنارش جای کردی زشت روی گردیدی لاجرم زنان از نزدیکی او دوری می جستند و خود را رسوا نمی خواستند ازین روی او را جرباء لقب دادند چه جرباء آن زن را گویند که ديگر زن ها بسبب رشك و حسدی که بحسن ديدار و کثرت صباحت و ملاحتش دارند از وی نفرت جویند مثل آنان که از شتری که جرب داشته و گرین باشد نفرت جویند

و فاطمه بنت الحسین را مقامی عالی و رتبی متعالی است در مراتب جمال صورت و كمال سيرت و قدس و زهد و فصاحت و بلاغت بر تمامت افران و امثال سبقت داشت و او را آن مقام و منزلت و صدق روایت و صحّت در ایت است که در کتب

ص: 379

آثار از وی نقل اخبار نمایند و حضرت امام زین العابدين صلوات الله علیه از وی روایت کند .

راقم حروف لختی از خطبه فصیحه بلیغه آن حضرت را که بر مقامات فصاحت و بلاغت و اعلی درجۀ مراتب آن حضرت دلالت دارد در کتاب طراز المذهب مسطور نمود هر کسی بدان خطبه بنگرد می داند که مقامات این گوهرهای بحر امامت و اخترهای درج ولایت بچه میزان است .

در کتاب نور الابصار مسطور است که احمد بن حنبل و ابن ماجه از جناب فاطمة از پدرش حسين عليهما السلام روایت کند که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود : ﴿ما من مسلم يصاب بِمُصِیبَه فَیُذْکِرُها وَ إنْ قدم مشهدها فيحدث لها الاِسْتِرْجَاع إلّا کَتَبَ اَللَّهُ له مِنَ اَلْأَجْرِ مِثْلَ یَوْمٍ أُصِیبَ﴾ یعنی هیچ مسلمی نیست که بمصیبتی دچار شود و از پس مصیبت را بیاد آورد یا این که بمشهد آن قدوم جوید و استرجاع نماید مگر این که خدای تعالی همان اجر را از بهر او بر نگارد که در روز ورود آن مصیبت از بهرش نوشته بود

در کتاب کشف الغمّه از عبدالله بن الحسن از مادرش فاطمه بنت الحسین از حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليهم مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله هر وقت بمسجد در آمدی فرمودی ﴿بِسْمِ اَللَّهِ وَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ وَ صَلَّی اَللَّهُ عَلَی رَسُولِ اَللَّهِ اَللَّهُمَّ اِغْفِرْ لِی ذُنُوبِی وَ سَهِّلْ لِی أَبْوَابَ رَحْمَتِکَ﴾ و چون از مسجد بیرون شدی همین کلمات بفرمودى ﴿إِلاَّ أَنَّهُ یَقُولُ اَللَّهُمَّ اِغْفِرْ لِی ذُنُوبِی وَ سَهِّلْ لِی أَبْوَابَ رَحْمَتِکَ وَ فَضْلِکَ﴾.

و هم در آن کتاب از حسن بن حسن از مادرش فاطمه بنت الحسین از فاطمه کبری دختر رسول خدا صلى الله عليهم اجمعين روایت کند که رسول خدای فرمود ﴿لا یَلُومَنَّ نَفْسَهُ مَنْ باتَ وَ فِی یَدِهِ غَمْرٌ﴾ يعني هر كس بخسبد و دست خویش را از آلایش طعام و بوی گوشت و چربش نشوید جز خویشتن را ملامت نکند گفته می شود ﴿یَدِی مِنَ السَّمَکِ سَهِکَهٌ و من اللَّبَنِ وَ ضِرَةٌ ،و مِنَ اللَّحْم غَمِرةٌ﴾

ص: 380

و غمر بفتحتين بمعنى سهك است و سهك بتحريك بوی ماهی و بوئی ناخوش است که چون انسان عرق کند از وی برخیزد و در حدیث وارد است ﴿ اَلْحِنَّاءُ یَذْهَبُ بِالسَّهَکِ وَ یَزِیدُ فِی مَاءِ اَلْوَجْهِ وَ مِنْدِیلِ الْغَمَرِ﴾ يعنی دست مال و غمر بكسر بمعنی تشنگی و کینه و به تسكين و تحريك مصدر آن است و از اخبار وارد است ﴿غَسلُ الیَدَینِ قَبلَ الطَّعامِ و بَعدَهُ زِیادَهٌ فِی العُمُرِ وَ إِمَاطَةٌ لِلْغَمَرِ﴾ یعنی شستن هر دو دست را پیش از شروع بطعام و بعد از فراغت از طعام موجب زیادتی عمر و دور داشتن بدبوئی و چرکنی است .

و از عبدالله بن الحسن از مادرش فاطمه بنت الحسین از فاطمه کبری از رسول خدای صلی الله علیه و آله مروی است ﴿مَا اِلْتَقَی جُنْدَانِ ظَالِمَانِ إِلاَّ تَخَلَّی اَللَّهُ عَنْهُمَا وَ لَمْ یُبَالِ أَیُّهُمَا غَلَبَ وَ مَا اِلْتَقَی جُنْدَانِ ظَالِمَانِ إِلاَّ کَانَتِ اَلدَّبْرَهُ عَلَی أَعْتَاهُمَا﴾ هرگز دو گروه ظالم پیشه و ستمکار بمقاتلت و مبارزت بر نیامده اند جز این که خدای نظر رحمت و نصرت از ایشان برگرفته و هیچ باك نداشته است که کدام غالب و کدام مغلوب باشند و هرگز دو سپاه ظالم و ستمكار با هم بجنك در نیامده اند مگر این که هر يك سرکش تر و عاصی تر باشند دچار ادبار می گردند و بعار فرار گرفتار می آیند.

در جلد عاشر بحار الانوار از شيبة بن نعامه از فاطمه بنت الحسين علیهما السلام از فاطمه کبری از رسول خدا صلی الله علیه و آله مروى است ﴿کُلُّ بَنِی أُمٍّ یَنْتَمُونَ إِلَی عَصَبَتِهِمْ إِلاَّ وُلْدَ فَاطِمَهَ فَإِنِّی أَنَا أَبُوهُمْ وَ عَصَبَتُهُمْ﴾ و در كتاب طراز المذهب باين حديث اشارت شد.

بالجمله چنان که در کشف الغمه و ناسخ التواریخ و دیگر کتب آثار مسطور است : حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب علیهم السلام که بحسن مثنی معروف است در خدمت عمّش امام حسين علیه السلام در کربلا حاضر شد و چون آن حضرت شهید گردید و سایر اهل بیت اسیر شدند، اسماء بن خارجه بیامد و حسن مثنی را از میان اساری بیرون آورد و گفت سوگند با خدای هر گز او را بسوی پسر خوله

ص: 381

حمل نخواهند داد، عمر بن سعد گفت او را ما ابو حسان پسر خواهرش بگذارید .

و بقولی حسن مثنی را در میدان جنگ زخمی بسیار برسید و از آن برست صاحب کشف الغمه می گوید روایت کرده اند که حسن بن الحسن در حضرت عمّ بزرگوارش حسین علیه السلام یکی از دو دختر آن حضرت سکینه خاتون و فاطمه عليهما السلام را خطبه کرد.

امام علیه السلام فرمود ای پسرك من هر يك را خواهی اختیار کن حسن شرمسار شد و جوابی معروض نداشت حسین علیه السلام فرمود : ﴿ قَدِ اِخْتَرْتُ لَکَ اِبْنَتِی فَاطِمَهَ فَهِیَ أَکْثَرُهُمَا شَبَهاً بِأُمِّی فَاطِمَهَ بِنْتِ رَسُولِ اَللَّهِ صلی الله علیه و اله﴾ دختر خود فاطمه را از بهر تو اختیار کردم چه بمادرم فاطمه دختر رسول خدای صلی الله علیه و آله از سکینه شبیه تر است.

و بروایت ابوالفرج اصفهانی در اغانی حسن بن الحسن بن علي بن ابي طالب عليهم السلام بحضرت امام حسین مستدعی شد تا بدامادی آن حضرت افتخار جوید حضرت فرمود: ای برادر زاده من منتظر بودم که از تو این اظهار بشود با من راه برگیر پس حسن را با خود ببرد تا بمنزل همایونش در آورد و او را در دو دختر خود فاطمه و سکینه اختیار داد حسن فاطمه را اختیار کرد امام علیه السلام فاطمه را با وی تزویج نمود و بروایتی که در فصول المهمه و اسعاف الراغبين و بعضی کتب دیگر مسطور است حسن بن الحسن در حضرت امام خواستار شد که بمصاهرت آن حضرت مفاخرت جوید و اختیار را بآن حضرت واگذار نمود فرمود ﴿قَدِ اِخْتَرْتُ لَکَ اِبْنَتِی فَاطِمَهَ فَهِیَ أَکْثَرُهُمَا شَبَهاً بِأُمِّی فَاطِمَهَ بِنْتِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أمّا فی الدّینِ فَتَقومُ اللّیلَ کُلَّهُ وَ تَصُومُ النَّهارَ ، وَفی الْجَمالِ تَشْبَهُ الْحورَ العینِ وَ أَمّا سُکَیْنَهُ فَغالَبَتْ عَلَیْها الاسْتِغْراق مَعَ اللَّهِ تَعالی، فَلا تَصْلَحُ لِرَجُلٍ﴾

یعنی دختر خود فاطمه را که از آن يك بمادرم فاطمه دختر رسول خدای صلى الله عليه و آله شبیه تر است برای تو برگزیدم.

اما در آداب دین هما را شب ها را بتمامت بنماز و طاعت خدای بپایان می برد و روزها را بروزه می سپارد و اما در حسن و جمال بحورالعین همانند است و اما سکینه

ص: 382

بیشتر اوقاتش استغراق با خدای تعالی است و برای زناشوئی صلاحیت ندارد

و از این کلام معجز نظام معلوم می شود که مراتب زهد و تقوی و فضایل حضرت سكينه سلام الله عليها بچه مقدار است که با این که امام علیه السلام آن مقامات عبادت و قدس را برای فاطمه مذکور می دارد در حق سکینه این گونه می فرماید .

در كتاب عمدة الطالب مروی است که حسن مثنی فاطمه را اختیار نمود و مردمان همی گفتند زنی که بی سکینه تفوق داشته باشد همانا در حسن و جمال هیچ کس در جهان قرین و همال او نتواند بود و آن حضرت را از کثرت جمال حور العین می نامیدند .

ابن اثیر در ذیل وقایع یوم الطف می گوید فاطمه از سکینه عليهما السلام بزرگ تر و سال بردتر بود و از خطب و مکالمات آن حضرت نیز معلوم می شود که سن شریفش از سکینه بیشتر بوده است

در ناسخ التواريخ مسطور است که فاطمه را از حسن مثنی دو پسر آمد یکی عبدالله محض و ابراهیم غمر و نیز در آن کتاب از ابونصر بخاری مردی است که فاطمه را سه پسر از حسن پدید شد اول عبدالله که او را عبدالله محض گویند دوم ابراهیم و او را ابراهیم غمر گویند ، سیّم حسن و او را حسن مثلث نامند .

در نور الابصار و بعضی کتب دیگر مسطور است که عبدالله را ازین روی محض یعنی خالص لقب دادند زیرا که اول کسی که از حسنيّة بحسن و حسين نسب برد وی بود چنان که حضرت امام محمّد باقر عليهم السلام از فرزندان و اعقاب حسین سلام الله علیه اول کسی است که بحسن و حسين سلسله نسب می رساند

در عمدة الطالب مسطور است که مصعب زبیری می گفت تمامت محاسن عالم در عبدالله بن الحسن موجود بود و هر حسنی بدو منتهی می شد چنان که می گفتند کیست احسن مردمان در پاسخ می گفتند عبدالله بن حسن و گفته می شد کیست افضل ناس می گفتند عبدالله بن الحسن و می گفتند کیست اقول ناس می گفتند عبدالله بن الحسن .

ص: 383

نلید بن سلیمان گوید از عبدالله بن الحسن شنیدم می فرمود من از همه مردمان برسول خدای صلی الله علیه و آله نزدیک ترم چه از دو سوی بآن حضرت پیوسته می شوم و کنیت عبد الله بن حسن ابو محمّد است و حسن بن الحسن بن الحسن بن علي بن ابي طالب سلام الله عليهم را حسن مثلث می خواندند و مادر او نیز فاطمه بنت الحسين عليهم السلام است و ابراهيم بن حسن بن الحسن را که از فاطمه بود ابوالحسن کنیت است .

عمر بن شبه گوید هر ابراهیم نامی که از بنی علي نمايش گرفته ابوالحسن کنیت یافت اما در ناسخ التواریخ کنیت او را ابو اسمعیل نوشته اند .

و اين ابراهيم بن الحسن از تمامت مردمان برسول خدای صلی الله علیه و آله شبیه تر بود چنان که در ناسخ التواريخ مسطور است حسن مثنّى را سه پسر و دو دختر از فاطمه بنت الحسين عليهم السلام پدید شد عبدالله محض و ابراهیم که او را بواسطه کثرت فضایل و جود و شرف و ستودگی مخائل غمر می خواندند و دیگر حسن و زینب و امّ كلثوم .

و هم در آن کتاب مذکور است که دخترهای امام حسین علیه السلام فاطمه و سكينه بر هشام بن عبدالملک در آمدند هشام با فاطمه گفت پسرهای خود را که از پسر عم خود حسن مثنی داری از بهر من توصیف نمای و نیز پسرهای خود را که از عمّ من عبد الله بن عمرو بن عثمان بن عفّان داری صفت کن .

فرمود اما عبدالله محض پسر نخستین من سيّد و شريف و مطاع است در میان ما و پسر دیگرم حسن بن حسن مهتری بزرگوار و فارسی در کارزار است و پسر سیم من ابراهیم شبیه ترین مردمان است برسول خدای در لون و شمایل و رفتار اما آن دو پسر که از پسر عمّ تو دارم نخستین محمّد است و او جمال ماست و بدو فخر کنیم و دیگر قاسم است و او حافظ و ناصر ماست و از همه مردمان بعاص بن امیه شبیه تر است هشام گفت سوگند با خدای نیکو صفت کردی .

در ناسخ التواريخ مسطور است که حسن مثنی در یوم طف بالشكر ابن سعد جهاد ورزید و زخم فراوان یافت و در میان کشتگان بیفتاد گاهی که سر شهدا را

ص: 384

از تن دور می کردند حسن را رمقی در تن بود اسماء بن خارجة بن عتبة بن حصين بن حذيفة ابن بدر الفزاري كه ابو حسان کنیت داشت بشفاعت او در آمد و گفت او را بخود بگذارید تا جان بسپارد و این شفاعت از آن همی کرد که مادر حسن مثنى خوله دختر منظور از قبیله فراره بود.

عبیدالله بن زیاد چون آگاه شد گفت پسر خواهر ابوحسان را با او گذارید و ابوحسان حسن را بکوفه آورد و مداوا کرد تا صحت یافت و از آن جا بمدینه آمد و ازین خبر معلوم شد که دامادی قاسم بن حسن و تزویج کردن او فاطمه دختر حسین علیه السلام را در کربلا از اکاذیب رواة است .

بالجمله حسن مثنى بسلامت بمدینه باز شد و فاطمه زوجه خود را نيك دوست می داشت فاطمه نیز با وی بمهر و عطوفت بود و وقتی حسن مثنی خواست تا دختر مسور بن مخرمه را تزویج نماید مسور گفت ای پسر رسول خدا اگر دختر مرا با علاقه کفش خود نکاح بندی رضا دارم لكن رسول خدا می فرماید فاطمه دختر من است هر که رضای او جوید رضای مرا جسته است و هر که او را بغضب آورد مرا خشمناك ساخته است و من می دانم اگر فاطمه دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله زنده بود و تو با این که دختر حسین علیه السلام را در سرای داری دختر مرا بزنی می بردی بغضب می آمد .

حسن مثنی متولی صدقات امیر المؤمنین علیه السلام بود و بپاره حالات وی در کتاب حضرت سجاد و باقر علیهما السلام اشارت شد و دیگر حالات او و اولاد او انشاء الله تعالى در مقامات خود مسطور می آید

و حسن مثنی چون سی و پنج سال از روزگارش بر گذشت در مدینه وفات کرد و در بقیع غرقد مدفون شد .

در نور الابصار از درر الاصداف منقول است که چون حسن مثنی را زمان وفات فرا رسید با فاطمه گفت نگران هستم که بعد از من عبد الله بن عمرو بن عثمان خواستار می شود تا ترا بحباله نکاح خویش در آورد من همی خواهم که جز او به هر

ص: 385

کس خواهی شوی کنی .

فاطمه فرمود خاطر آسوده دار که اگر چنین کنم بر من است که کنیزان و غلامان خود را آزاد کنم و چنین و چنان بتصدق گذارم

چون حسن بمرد عبدالله بن عمرو که او را بسبب جمال و کمال مظرّف می خواندند بخواستاری آن حضرت فرستاد فرمود با آن چه عهد و شرط کرده ام چه سازم در جواب گفت در عوض يك بنده دو بنده و در ازای هر چیزی که عهد کرده دو برابر می دهم و آن حضرت بحباله نکاح او درآمد.

در ذیل احوال فاطمه دختر قاسم بن جعفر بن ابيطالب بن عبدالمطلّب زوجة حمزة بن عبد الله بن الزبير داستانی باین تقریب مذکور داشته اند تواند بود با این فاطمه اشتباه رفته باشد

اما در نور الابصار و کشف الغمه و عموم كتب اخبار مسطور است که چون حسن مثنی وفات کرد زوجه اش فاطمه بر فراز قبر او خیمه بر افراخت و يك سال بسوگواری بنشست و شب ها بعبادت بروز و روزها بشب آورد و چون یک سال تمام بپایان رفت با موالی خود فرمود چون تاریکی شب جهان را در سپارد این خیمه را از جای بر آورید.

چون ظلمت شب فرا رسید ناگاه ندائی شنیدند که گوینده گفت : «هل وجدوا ما فقدوا» آیا آن چه را کم کردند بدست آوردند

دیگری در جواب گفت «بل يئسوا فانقلبوا» بلکه مأیوس شدند و جای بگردانیدند و بروایتی بدین شعر لبید عامری تمثّل جست :

الى الحول ثمّ اسم السلام عليكما *** و من ببك حولا كاملا فقد اعتذر

کنایت از این که برترین درجه سوگواری تا مدت يك سال است و هر كس يك سال تمام عزاداری کند معذور است

و چون ازین مقدمه چندی برآمد عبد الله بن عمرو بن عثمان عفان که همان عمرو شاعر است که او را عرجی گویند آن حضرت را بحباله نکاح در آورد

ص: 386

و محمّد که او را دیباج می گفتند و قاسم و رقیه از وی متولد شد .

و چون عبدالله بن عمرو جای بپرداخت عبدالرحمن بن ضحاك بن قيس فهرى که حکومت مدینه داشت خواست تا آن حضرت را تزویج نماید فاطمه پذیرفتار نشد عبدالرحمن آشفته شد و در صدد خصومت و زحمت آن حضرت برآمد و کار بر آن حضرت سخت کرد .

فاطمه شکایت نامه به یزید بن عبد الملك نوشت و بشام فرستاد یزید سخت خشمناك شد و گفت بمن رسیده است که عبدالرحمن در حضرت دختران رسول خدای متعرض است كیست که خبر مرك او را بمن رساند و حال این که من بر فراز این فراش باشم پس یکی را بمدینه فرستاد تا او را از عمل باز کرد و اموالش را بجمله مأخوذ داشت تا در سختی فقر و فاقه ازین مقام بسرای انتقام تحویل داد.

در کتاب عمدة الطالب مسطور است که منظور بن ریّان فزاری که جدّ مادری حسن بن الحسن بود نزد حسن آمد و گفت شاید تزویجی نموده باشی گفت آری دختر عمّ خود حسین بن علي علیهما السلام را بنكاح آورده ام گفت کاری خوب نیست مگر ندانسته باشی که ارحام چون بهم پیچیده باشد فرزند لاغر می شود سزاوار آن بود که از عرب زن بسرای آوری حسن مثنی گفت خداوند فرزندی از وی بمن عطا فرموده گفت بمن بنمای عبدالله بن حسن بدو درآمد منظور نيك مسرور شد و گفت سوگند با خدای رستگار و کامکار شدی همانا وی شیر بیشه شجاعت است .

حسن گفت خدای تعالی پسری دیگر نیز از وی مرا روزی کرده است گفت یمن بازنمای حسن بن حسن نزد او آمد منظور خرم و شادان شد و گفت سوگند با خدای نجات یافتی و این از آن يك فرودتر است

حسن گفت خدای تعالی پسری دیگر نیز از فاطمه بمن عنایت کرده است

ص: 387

گفت بمن بنمای پس ابراهیم را بدو باز نمود گفت همانا با این فرزندان از دیگر فرزند مستغنی هستی.

بالجمله بپاره حالات این حضرت و داستان يزيد بن عبدالملك و پاره مصائب آن حضرت در مجلدات احوال حضرت سجاد و باقر علیهما السلام و طراز المذهب اشارت شده است و پاره از مورخین معتبر سال وفات او را چنان که نگارش یافت در یک صد و هفدهم دانند

اما در مناقب ابن شهر آشوب مسطور است که چون حضرت امام حسن علیه السلام وفات کرد زوجه آن حضرت قبّه بر قبر شریفش برآورد و یک سال بدان گونه بماند آن گاه آن قبّه را بر گرفت در آن حال از صیحه زننده شنیدند که می گفت: «هل وجدوا ما فقدوا» پس دیگری در جواب او گفت «بل يئسوا فانقلبوا» و نیز بآن بیت لبید که مسطور گردید اشارت کرده است و الله اعلم .

و در مدفن آن حضرت اقوال مختلفه است در نور الابصار مسطور است که قطب شعرانی در کتاب انوار گوید که سیّده فاطمه نبویه دختر امام حسین سبط علیه السلام در درب الاحمر دفن شده و شیخ عبدالرحمن اجهوری کبیر گوید سیّده فاطمه نبويه بنت حسين سبط رسول خدا صلی الله علیه و آله در خلف درب الاحمر در زقاقی که معروف بزقاق فاطمه نبویه است در مسجدی جلیل دفن شده و مقام او بس عظیم و آن مهابت و جلال و وقار دارد که قلوب ناظرین را مسرور می دارد و ما را در این باب ارجوزه عظیمه و زیارات مشهوره است

و این که شهرت یافته که فاطمه نبویه بدرب سعادت بخاك رفته صحیح نیست و بر تقدیر صحت آن محتمل است در آن جا معبد آن حضرت بوده است و نیز ممکن است که فاطمه ای دیگر از خانواده نبوت باشد .

و تواند بود که امام حسین علیه السلام را دو دختر فاطمه نام باشد یکی صغری که شعر معروف «نعق الغراب الى آخره» را در هنگام خبر شهادت امام حسین علیه السلام قرائت کرد و در مدینه جای داشت.

ص: 388

و یکی فاطمه کبری که همین فاطمه مذکوره است که از سکینه بزرگ تر بود و با این صورت ممکن است که فاطمه که بدرب سعادت دفن شده یکی ازین دو باشد .

و آن چه از عموم کتب اخبار معلوم می شود آن حضرت در مدینه وفات کرد و در آن جا دفن شد ولی مرقدی معتبر در مصر بنام آن بزرگوار است و پاره از محدثین مزار شریفش را در مصر می دانند.

بیان وفات جناب عصمت مآب ام عبدالله فاطمه دختر امام حسن عليهما السلام

در این سال بتصريح ابن اثیر جناب ام عبدالله فاطمه دختر سعادت اختر حضرت امام حسن علیه السلام بدیگر سرای خرامید و بعضی کنیت او را امّ الحسن و برخی امّ عبده دانسته اند و از روایتی که در تذکرة الخواص مذکور است امّ الحسن نام یکتن از دخترهای دیگر آن حضرت است و چنان که در کتاب احوال حضرت باقر علیه السلام مذکور شد ما در این مخدره اسماء بنت عبدالرحمن بن ابی بکر است و بقولی ضعیف مادر او امّ فروه دختر قاسم بن محمّد بن ابی بکر است اما چنان که مسطور شد این قول محل اعتنا نیست

و سبط ابن جوزی می گوید محمّد بن سعد در کتاب طبقات نوشته است که مادر فاطمة بنت الحسن و چند تن برادرهای او ام کلثوم دختر فضل بن عباس بن عبدالمطلب و بقولی دیگر مادر او و چند تن برادران او امّ ولدی است که او را حبيبة فارسية می خواندند و در کتاب مطالب السؤل مسطور است که حضرت امام حسن علیه السلام را يك دختر بوده است که او را ام الحسن می خواندند

و در کشف الغمه از ابن الخشّاب در ذیل اسامی اولاد آن حضرت می گوید ام الحسن فاطمه مادر امام محمّد بافر علیه السلام است و نیز در جای دیگر در ذیل اسامی

ص: 389

اولاد امام حسن می نویسد تماضر و ام الحسن و ام الخير و ام عبدالله و ام سلمة اسامی دخترهای امام حسن علیه السلام می باشد .

می گوید چنان گمان می برم که در پاره این اسامی تکرار شده است و در شمار فرزندان حسن بن عليّ بن ابيطالب علیهم السلام اختلاف فراوان رفته و در ناسخ التواریخ که تفحّص کامل رفته بیست تن پسر و یازده تن دختر نگاشته اند و ام الحسن و ام عبدالله و فاطمه کبری و فاطمه صغری در شمار ایشان است تواند بود بعضی از اسامی و کنات مخصوص بيك نفر باشد.

و از غرایب این است که در شمار زوجات حضرت امام حسن علیه السلام ام اسحق دختر طلحة بن عبيد الله تیمی را مسطور داشته اند و نوشته اند که ام اسحق را از آن حضرت دو پسر موسوم به طلحه و ابوبکر پدید شد و حال این که ام اسحق را در ذیل اسامی زوجات حضرت امام حسین صلوات الله علیه نیز مرقوم نموده اند و فاطمه بنت الحسین را دختر او دانسته اند چنان که در این کتاب در ذیل احوال فاطمه مسطور شد

و ابن شهر آشوب در ذیل اسامی اولاد و زوجات امام حسن سلام الله عليه نوشته است که فاطمه دختر آن حضرت از ام اسحق بنت طلحة تيمي تولّد یافت و نیز در ذیل احوال حضرت سيّد الشّهداء علیه السلام مي نويسد فاطمه دختر آن حضرت از ام اسحق بنت طلحة بن عبید الله پدید آمد و چنین اشتباه از چنین مورخین بزرگ شاید بسبب اشتراك اسم این دو دختر این دو امام والا مقام علیهما السلام روی داده است وگرنه در هیچ خبری مذکور نیست که امام حسین علیه السلام بعد از امام حسن زوجات آن حضرت را تزویج نموده و نام دختری را که از آن زوجه تولد یافته با نام دختری که امام حسن را از همان زن پدید شده است یکسان نهاده باشد .

بالجمله فضایل و مناقب فاطمه دختر امام حسن بسیار است و از همه برتر این است که دختر امام و نبیره امام و زوجه امام و مادر امام و جدّه ائمّه گرام و سلاله حضرت خير الانام عليهم الصلاة و السلام است و پاره حالات و کرامات و مناقب

ص: 390

این مخدّره عظمی در کتاب حضرت سیّد سجّاد و امام محمّد باقر صلوات الله عليهم مسطور شد و العلم عند الله تعالى.

بیان وقایع سالیک صد و هیجدهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله و حال دعاة بني العباس

در این سال معاوية و سلیمان پسرهای هشام بن عبدالملك در ارض روم جنگ در افکندند و نیز در این سال بكير بن ماهان عمار بن يزيد را بجانب خراسان روان داشت و او را بر پیروان بنى عبّاس ولايت داد بكير بمرو در آمد و نام خویش را تغییر داد و خود را خدایش نامید و مردمان را بمحمّد بن علي دعوت نمود مردمان بدو شتابان شدند و او را اطاعت کردند.

چون کار باین مقام آورد آن چه را که ایشان را بدان می خواند تغییر داد و تکذیب نمود و دین و آئین خرمیه را ظاهر ساخت و ایشان جماعتی هستند که به تناسخ و اباحه محرّمات معتقدند بالجمله اصحاب خود را ماذون ساخت که هر کس خواهد با زوجه دیگری در آمیزد و با ایشان گفت صوم و صلاة و حجّتی نیست.

یعنی مقصود باين الفاظ رعایت این آداب و مراسم متداوله نیست بلکه تاویل صوم این است که زبان از نام بردن امام بر بندند و مقصود از ادای نماز این است که در حق امام زبان بدعاء و درود برگشایند و معنی حج آهنگ نمودن بخدمت امام است و این قول خدای تعالی را باین گونه تاویل می کرد ﴿لَيْسَ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ جُنَاحٌ فِيمَا طَعِمُوا إِذَا مَا اتَّقَوْا وَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ ﴾.

و این خداش نصرانی بود و در کوفه جای داشت پس اسلام آورد و بخراسان پیوست و مالك بن هيثم و حريش بن سلیم اعجمی و جز ایشان بمقاله او متابعت می ورزیدند و خداش با اصحاب خویش می گفت که محمّد بن على باين كار فرمان کرده است .

ص: 391

این خبر باسد بن عبدالله رسید و اسد بر وی دست یافت و خداش در خدمت اسد بدرشتی سخن کرد اسد زبان او را قطع نمود و هر دو چشمش را میل کشید و گفت سپاس خداوندی را که انتقام ابی بکر و عمر را از تو بجست آن گاه با یحیی بن نعیم شیبانی فرمان کرد تا او را بکشت و در آمل بردار زد و نیز جزور مولای مهاجر بن دارة الضّبی را نزد اسد آوردند و در کنار نهر گردن او را بزد

داستان آن چه از حارث و اصحاب او در این سال روی داده است

در این سال یک صد و هیجدهم هجری اسد بن عبدالله ببلخ درآمد و جدیع کرمانی را با مردم کارزار بسوی آن قلعه که حارث و اصحابش اقامت داشتند رهسپار داشت و نام آن قلعه بتوشکان بود و از طخارستان علیا شمرده می شد و بنو برزی تغلبیون که با حارث مواصلت و مصاهرت داشتند در آن قلعه بودند.

جدیع کرمانی ایشان را بمحاصره در افکند تا گاهی که آن قلعه را برگشود و بنو برزی را بکشت و تمامت اهل قلعه را از عرب و موالی و ذراری اسیر ساخت و آن جماعت را در بازار بلخ بهر طور که خود خواست بفروخت و چهار صد و پنجاه مرد از اصحاب حارث بروی بر آشوفتند و او را بنکوهش و عتاب مخاطب ساختند و جریر بن میمون قاضی رئیس آن جماعت بود.

حارث گفت اگر بناچار از من مفارقت می جوئید باری اکنون که من حاضرم در حضور من از ایشان در طلب امان بر آئید چه من تا در این جا هستم شما را امان می دهند و اگر کوچ نمایم و از آن پس امان طلبید پذیرفتار نمی شوند آن جماعت گفتند تو از این جا بکوچ و ما را بخویشتن بازگذار و در طلب امان پیغام کردند

و از آن طرف اسد را خبر دادند که این مردم را به خوردنی و نه آشامیدنی است پس جدیع کرمانی را با شش هزار تن بسوی ایشان بفرستاد جدیع ایشان را

ص: 392

در آن قلعه محاصره نمود و این هنگام مردم قلعه بیلای جوع و عطش دچار بودند از جدیع خواستار شدند که بحکومت او اندر شوند لكن زنان و فرزندان ایشان را با ایشان گذارد جدیع پذیرفتار گشت و ایشان باطاعت و قبول فرمان اسد از قلعه بزیر آمدند و اسد بکرمانی پیام فرستاد که پنجاه تن از وجوه آن جماعت را که از جمله ایشان مهاجر بن میمون باشد بخدمت او روان دارد.

خدیع آن جمله را بدرگاه اسد بفرستاد اسد آن مردم را بکشت و نیز بکرمانی رسول فرستاد و حکم داد که بقیّه آن مردم را که نزد او هستند بر سه بهر نماید يك ثلث را بکشد و ثلث دیگر را دست و پای قطع نمايد و يك ثلث دیگر را بهمان قطع دست کفایت جوید کرمانی بدان دستور بجای آورد و اثقال ایشان را بیرون آورد و بفروخت.

و در این سال اسد شهر بلخ را دارالاماره خویش نمود و دواوین احکام را بآن جا انتقال داد از آن در اراضی طخارستان و از آن پس در زمین جبوبة جهاد نمود و غنیمت و اسیر فراوان دریافت

بیان سوانح و حوادث سال یک صد و هیجدهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال هشام بن عبد الملك خالد بن عبدالملك بن الحارث بن الحكم را از امارت مدینه معزول و خالوی خود محمّد بن هشام بن اسماعيل را بجاي او منصوب ساخت .

و در این سال مروان بن محمّد بن مروان از ارمينية کار جنگ و جهاد بساخت و باراضی ورنیس پادشاه ترکستان از سه سوی در آمد ورنیس از صولت و هیبت او فرار کرد و بزمین خزر در آمد و در قلعه آن جا فرود شد مروان آن قلعه را محاصره کرد و منجنيق ها بر آن نصب نمود و یکی از آن مردم که بخدمت ورنیس آمده بود

ص: 393

او را بکشت و سرش را برای مروان بفرستاد مروان فرمان کرد تا آن سر را برای دیدار مردم قلعه نصب نمودند.

چون مردم قلعه سر ورنیس را بدیدند راه چاره مسدود یافته لابد بحکم او فرود آمدند مروان جنگجویان ایشان را بکشت و کسان و فرزندان آنان را اسیر نمود .

و در این سال عليّ بن عبد الله بن عبّاس وفات کرد وفات او در حمیمه از زمین شام روی داد و این وقت هفتاد و هفت یا هشت سال روزگار نهاده بود و بعضی گفته اند که ولادت او در همان شب که امیر المؤمنین علیّ علیه السلام شهید گشت اتّفاق افتاد لاجرم پدرش عبدالله نام او را علي نهاد و گفت او را بنام آن کس که از جمله مردمان نزد من محبوب تر است يعنى عليّ بن ابيطالب علیه السلام نامیدم و نیز کنیت او را ابوالحسن نهاد

و چون عليّ بن عبد الله نزد عبد الملك بن مروان برفت عبدالملك در تكريم او بکوشید و او را پهلوی خودش بر سریرش بر نشانید و از کنیت او باز پرسید علی باز گفت عبدالملك از آن بغض و کین که در خدمت امیر المؤمنين علیه السلام داشت تاب و طاقت این نام و کنیت را نیاورد و گفت هرگز در عسکر من نمی شاید که احدی دارای این نام و کنیت هر دو باشد و از علی پرسید که آیا فرزندی داری گفت دارم و نامش محمّد است عبدالملك گفت پس تو ابو محمّد باش یعنی آن کنیت را باین کنیت مبدّل كن .

یافعی می گوید علیّ بن عبدالله بن عباس که جدّ خلفای عباسی است در ارض بلقا بدار بقا شتافت و در جمال و جلال بر تمامت مردم قریش فزونی داشت و بشكرانه مواهب الهية بهر روزی هزار دفعه سجده می نهاد از این روی او را سجّاد می خواندند اما یافعی می گوید از این پیش مذکور شد که این معنی با دیگری بود یعنی بحضرت امام زین العابدین اختصاص داشت و از این کلام معلوم شد که این لقب در حق علیّ بن عباس مقرون بصدق و صحّت نیست .

ص: 394

در تاریخ حبیب السّیر مرقوم است که چون عبدالله متولّد شد پدرش عباس او را بحضرت امير المؤمنين عليّ مرتضی علیه السلام آورد تا به تحنیکش التات و عنایت فرمود و ولادت او در شب جمعه هفدهم شهر رمضان المبارك روى داد بسال چهلم هجری و بروایتی ولادت او در زمان صحّت حضرت امیر المؤمنین بود.

و او را جمالی بکمال و قامتی بس بلند و جسدى جسيم و لحیه طویل و پای های بس كلان و طول قامتش بدرجه بود که هر وقت طواف می فرمود چنان تصوّر می شد که وی سوار و دیگران پیاده اند و بزرگی قدم هایش بمثابه بود که کفشی که باندازه پایش باشد یافت نمی شد معذلک با این درازی بالا و عظمت اندام چون در کنار پدرش عبدالله بایستادی بشانه او رسیدی و پدرش نسبت بجدّش چنین بودی و جدّش چون در خدمت پدرش عبد المطلب رضی الله عنهم بايستادی سر بشانه اش رسانیدی و چون جناب عبد المطلب بطواف در آمدی مانند برجی سفید می نمودی .

بالجمله راقم حروف شرح حال علیّ بن عبدالله را در ضمن مجلدات مشكاة الأدب و كتاب احوال حضرت سجّاد و باقر علیهما السلام مسطور داشته در این جا بهمین قدر کافی است

و در این سال محمّد بن هشام بن اسماعیل که امارت مدینه داشت مردمان را حج اسلام بگذاشت و بعضی گفته اند در این سال خالد بن عبدالملك عامل مدینه بود و خالد بن عبدالله قسرى بر تمامت ممالك عراق و مشرق زمين امارت داشت و برادرش اسد بن عبدالله از جانب او در خراسان و بلال بن ابی برده از طرف او عامل بصره بود و در این سال مروان بن محمّد بن مروان حکمران بلاد ارمينيّة بود.

و در این سال عبادة بن نسر قاضی اردن روی بدیگر جهان نهاد و هم در این سال عمرو بن شعيب بن محمّد بن عبد الله بن عمرو بن العبّاس رخت بدیگر سرای کشید و هم در این سال ابو صخره جامع بن شدّاد وفات کرد و نیز در این سال ابو عشانة المعافري با عين مهمله و شين معجمة و نون بدرود حیات گفت

و هم در این سال عبدالرحمن بن سليط جانب سرای جاوید گرفت و نیز در این

ص: 395

سال بروایت صاحب حبيب السّير و بعضی دیگر عبدالله بن عامر قاری مشهور جانب سرای سرور گرفت .

و در این سال بروایت صاحب حبيب السّير ابو الحارث غيلان بن عقبة الشاعر معروف بذى الرّمة که از مشاهیر شعرای نامدار روزگار است از این سراچه ایرمان بار بدیگر جهان كشيد و هو غيلان بن عقبة بن بهيش بن مسعود بن حارثة بن عمرو بن ربيعة بن ساعدة بن كعب بن عوف بن ربيعة بن ملكان بن عدى بن عبد مناة بن ادّ بن طابخة بن الياس بن مضر بن نزار بن معدّ بن عدنان و این شاعر يکتن از عشّاق عرب است و معشوقه او ميّة دختر مقاتل بن طلبة بن قيس بن عاصم المنقری است و نیز ذو الرمّه در اشعار خویش بنام خرقاء تشبیب می نمود و این خرقاء زنی از بنی بکاء بن عامر بن صعصعه است.

و راقم حروف شرح حال او را در ربع دوم كتاب مشكاة الأدب مسطور داشته است در این جا حاجت باطالت نیست ابن خلكان وفات او را در سال یک صد و دهم و یافعی در سال يك صد و هفدهم نوشته والله اعلم

ص: 396

فهرست

جلد اول ناسخ التواريخ امام صادق علیهالسلام

عنوان مطالب صفحه

بیان ولادت حضرت مظهر الحقائق ابو عبدالله جعفر بن محمّد الصادق علیه السلام...2

کیفیت انعقاد نطفه و تولد ائمه انام صلوات الله عليهم اجمعين...9

احوال سعادت منوال والدة ماجدة امام صادق علیه السلام...10

نام ها و القاب و کنیه مبارکه آن سرور...12

شمایل مرحمت دلایل امام صادق علیه السلام و نقش خاتم مبارك...16

معاصرین آن حضرت از خلفاء و حکام و علماء اخبار و حدیث...19

ظهور امامت آن سرور در سال صد و چهاردهم هجری...21

مدیحه از مرحوم محمّد تقی سپهر لسان الملك...23

حجت ولایت و نصوص امامت آن سرور...24

ص: 397

بیان مناقب و مفاخر امام ابو عبد الله جعفر بن محمّد علیهما السلام...32

مدایح آن سرور ، سرودۀ فضلاء متقدم و متاخر...42

شرحی از مکارم اخلاق و محاسن شیم آن سرور...49

برخی از فضائل مکومت دلائل آن حضرت...62

شمه ای از علوم و مفاخر...176- 92

حدیثی در شرح گناهان کبیره و مباحثه با علماء مذاهب...105

مکالمات آن سرور با طبیب هندی...135

پاره از علوم جلیله و شرح جفر احمر و جفر ابيض و مصحف فاطمه سلام الله عليها...177

بیان آداب حمیده و اطوار حسنه آن سرور...205

شرح آداب و شیم سعیده آن حضرت...212

برخی از آداب دربارۀ اطعمه و اشربه و تدهین و شمّ رياحين...220

آداب آن سرور در لباس و تجمل و عطر و غیر آن...246

مباحثه آن سرور با سفیان ثوری و شاگردان او در معنی زهد...248

برخی آداب جمیله و اطوار حمیده...274

آداب معاشرت و خلق و خوی خوش...288

شرحی از جود و کرم امام صادق علیه السلام...299

آداب آن سرور در صدقه و زکاة...307

ص: 398

فتوت و مروت و جود و عنایت آن حضرت...312

شرحی از حلم و صبر و خضوع و جوان مردی...319

عبادت و تقوی و خشوع و اخبات و زهد امام صادق علیه السلام...327

آداب نماز و دعوات بعد از نماز و ذکر سجود و رکوع...337

وقایع سال 115 هجری نبوی...344

شرح وقایع سال صد و شانزدهم هجری...346

سوانح و حوادث سال یک صد و شانزدهم هجری...349

عزل عاصم بن عبدالله از ایالت خراسان و نصب خالد بن عبدالله قسرى...352

بيان حال داعيان بنی عباس و قتل و اخذ ایشان بدست اسد بن عبدالله...356

ولایت یافتن عبیدالله بن حبحاب در مملکت افریقیه و اندلس...357

لشكر فرستادن هشام بن عبدالملك بدفع مردم بربر...360

حوادث و سوانح سال یک صد و هفدهم هجری...364

وفات حضرت عفت آیت سکینه خاتون دخت امام حسین علیه السلام و شمه ای از شرح حالش...368

وفات و شرح حال فاطمه بنت الحسين علیه السلام...379

ص: 399

شرح حال فاطمه دختر امام حسين صلوات الله عليه...382

شمه ای از شرح حال فاطمه دختر امام حسن مجتبی علیه السلام...389

وقایع سال 118 هجری و حال داعیان بنی عباس...391

داستان آن چه از حارث و اصحاب او در این سال روی داده است...392

حوادث و سوانح سال 118 هجری نبوی...393

پایان

ص: 400

جلد 2

مشخصات کتاب

جلد دوم

ناسخ التّواریخ

زندگانی حضرت امام جعفر صادق علیه السلام

تأليف

مورخ شهیر دانشمند محترم عباس قلی خان سپهر

به تصحیح و حواشی دانشمند محترم آقای محمّد باقر البهبودی

خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب: خانم زهرا جعفری

ص: 1

اشاره

بسم اللّه الرحمن الرحیم

بیان وقایع سال یک صد و نوزدهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله و قتل خاقان

چون اسد بن عبد اللّه داخل ختّل شد و ختل بضم خاء معجمة و فتح تاء فوقانى و تشدید لام کوره ایست و اسع دارای شهر های بسیار و در خلف جیحون واقع است و قصبه آن جا را هليك می نامند بالجمله چون اسد به ختل در آمد ابن سایجی بخانان ترکستان که در این وقت در نواکث جای داشت این خبر بگذاشت و از تفرق لشکر اسد در آن اراضی باز نمود خاقان فرمان کرد تا لشکریانش ساخته و آماده کارزار گردیده جانب راه گرفت.

و از آن سوی چون این سایجی آمدن خانان را احساس کرد، باسد پیام فرستاد که از ختل بیرون شو چه خاقان ترا فرو گرفته است اسد این سخن را مقرون بصدق و راستی ندانست و رسول را دشنام داد.

ابن السّايجی چون این کردار بشنید دیگری را بفرستاد و پیام داد که من با تو بدروغ نرفته ام و من همانم که خاقان را از در آمدن تو به خُتّل اعلام کردم و از پراکندگی لشکریان تو بدو آگاهی دادم و باز نمودم که این حال را غنیمت و فرصت شمارد و از وی مدد خواستم و اگر خاقان با آن حالت تو را ملاقات کردی نیرومند شدی و مردم عرب تا من زنده باشم با من بعداوت و دشمنی بگذرانند.

آن گاه با خاقان بستیز و آویز در آمد و دست تطاول در آورد و کار بر وی

ص: 2

دشوار ساخت و گفت جماعت عرب را از بلاد خود بیرون کن تا مملکت تو بتو باز گردد اسد بن عبد اللّه چون این حال را مکشوف ساخت بدانست که این سایجی با وی بصداقت سخن کرده و بفرمود تا احمال و اثقال در حفظ و حراست ابراهيم بن عاصم عقیلی از پیش بفرستادند و مردم پیر و ناتوان را نیز همراه آنان ساخت پس بنه و احمال را روان کردند و اهل صفانیان و صفان خداه با آن بودند.

آن گاه اسد بن عبد اللّه از ختل بطرف جبل الملح روی نهاد و همی خواست نهر بلخ را در سپارد و ابراهیم بن عاصم سبی و آن چه را که بدست کردند در نوشت و اسد بر رود خانه بلخ مشرف شد و آن روز را در آن جا اقامت گزید و چون بامداد دیگر نمایش گر شد رود خانه را از مخاضه در سپرد و مردمان نیز از آن مخاضه می گذشتند.

در این حال خاقان با آنان که هنوز از رود خانه نگذشته بودند دچار و آن جمله را از تیغ در سپرد و طایفه ازد و تمیم که نگاهبان اسلحه سپاهیان بودند با خاقان بمقاتلت پرداختند لکن کاری نساختند و مسلمانان گمان همی بردند که خاقان از رودخانه بطرف ایشان راه سپر نمی شود.

و چون خاقان در کنار نهر رسید با لشكر ترك فرمان کرد تا از نهر بگذشتند مسلمانان چون این حال بدیدند بلشکر گاه شان در آمدند و مردم ترك هر کس را بیرون از لشکر گاه بدیدند بگرفتند و هر چه یافتند ماخوذ داشتند این وقت غلام ها با عمود ها بیرون تاختند و با آنان بمضاربت پرداختند و آن جماعت روی بتافتند و بن عبد اللّه و لشکر اسلام در آن شب بیائیدند و در همان شبان گاه تعبیه لشکر بساختند.

چون شب بروز پیوست اسد بن عبد اللّه نشان از خاقان و آن سپاه بی کران ندید سخت در عجب شد و با یاران سخن بمشورت افکند، گفتند این حال را غنیمت شمار و جانب عافیت سپار گفت این عافیت نیست بلکه بلیت است چه خاقان دیروز از مردم سپاهی و اسلحه و اشیاء مقداری بغنیمت ببرد و با این حال و این فیروزی

ص: 3

روزگار هیچ سببی در این کوچیدن و از این جا راه بر گرفتن او نیست مگر این که از آنان که بجنگ وی اسیر شده اند معلوم ساخته است که احمال و اثقال ما در پیش روی ماست و طمع در آن بسته و روی بدان سوی آورده است.

پس بکوچید و پیش روان سپاه را روان ساخت و چون روز بشب آورد با مردمان بمشورت پرداخت که همچنان در شب نیز راه سپارد یا فرود آید گفتند عافیت و سلامت را از دست مگذار بی گمان رفتن آن اموال و اثقال ما موجب عافیت ما و مردم خراسان است.

در میانه نصر بن سیّار سر بزیر داشت و سخن از لا و نعم نمی گذاشت اسد گفت از چه خاموش هستی گفت ای امیر بهر حال و هر صورت راه سپردن بهتر است چه یا این است که زحمتی بر خویش می نهی و آن جماعت را که بحفظ آن اموال و انقال مامور نمودی از این بلیّت آسوده می گردانی یا این است که وقتی بای شان می رسی که بجمله بهلاك و دمار رسیده اند و هیچ سودی از بهر تو نیست لکن در این حال نیز این راه را که سر انجام ببایست در سپرد بمشقّت و زحمت در نوشته خواهی بود.

اسد بن عبد اللّه این رای را ستوده شمرد و همچنان راه سپرد و سعید صغیر مولای باهله را که از فرسان ارض ختل بود بخواند و مکتوبی با براهيم بن عاصم بنوشت و او را از وصول خاقان بیاگاهانید و فرمان کرد تا مستعد پیکار خاقان باشد و سعید را بسرعت و شتاب سفارش کرد سعید گفت اسب خودت ذبوب را که از باد و برق شتابنده تر است با من گذار اسد گفت قسم بجان من گاهی که تو در اجابت فرمان من از جان خود بگذری اما من در اعطای این اسب بخل بورزم مردی لئیم باشم و آن اسب را به سعید بداد سعید اسبی دیگر نیز با آن اسب يدك كرده چون برق جهنده و باد وزنده برفت.

چون با مردم ترك برابر شد و ایشان بآهنگ آن اموال شتابان بودند دیدم با نان سپاه روی بطرف او نهادند سعید از آن اسب جنیبت فرود شد و بر ذبوب

ص: 4

بر نشست و به شتاب سحاب زمین در نوشت آن جماعت هر چند بشتافتند بگردش دست نیافتند و سعید نامۀ اسد را با براهیم برسانید و از آن سوی خاقان در طلب آن اموال و انقال راه سپرد و این وقت ابراهیم در پیرامون خود خندقی بر آورده بود و مهیای کار زار گردید.

خاقان لشکر صفد را بمقاتلت ایشان امر داد مسلمانان با صولت نهنگ وحدت پلنگ جنگ کردند و آن جماعت را هزیمت دادند و خاقان بر فراز تلّی بر شد و همی نظر می دوخت تا عورتی از ایشان را بیابد و او را در همه وقت قانون چنین بود.

و چون باین اندیشه برتل صعود داد در پشت سپاه جزیره بدید و مخاضه نزديك آن نگران شد پس پاره از سرهنگان ترك را بخواند و فرمان داد از بالای لشکر گاه راه سپارند تا بجزیره برسند و از آن جا فرود آمدن گیرند تا از پشت لشکر گاه مسلمانان بآن ها بتازند و از نخست به اعاجم و صفانیان بدایت گیرند و با ایشان گفت اگر آن جماعت بجانب شما باز شدن گیرند ما نیز اندر آئیم.

پس آن سرهنگ با گروهی به آن گونه کار کردند و از ناحیه اعاجم اندر آمدند و صفان خداه و عموم اصحاب او را بکشتند و اموال آنان را ماخوذ داشتند و بلشکر گاه ابراهیم بن عاصم اندر شدند و هر چه در آن یافتند فرو گرفتند.

مسلمانان چنان بوحشت و دهشت اندر شدند که از تعبیه و ساختگی خویش دست باز داشتند و بجمله بیک جای فراهم گردیده و مستعد هلاك و دمار بودند که بناگاه کرد و غباری عظیم برخاست و اسد و لشکریان او پدیدار آمدند چون مردم ترک ایشان را نگران شدند با امکان که خاقان جای داشت بشتافتند ابراهیم از آن کردار ایشان با این که ظفرمند شده و گروهی را بقتل آورده بودند و از اسد چشم برگرفته بخاقان پیوستند در عجب شد.

بالجمله اسد همچنان راه بسپرد تا بر آن تل که خاقان جای بر آن داشت وقوف یافت و خاقان بگوشۀ کوه فرود آمد این وقت از آن مسلمانان که از تیغ ترکان

ص: 5

رسته بودند با هر چه برای ایشان بر جای مانده بود بخدمت اسد بیرون تاختند و در این قضیه هایله جمعی کثیر از مسلمانان شهید شده بودند.

خاقان با آن جمله اسیران و غنایم کثیره و جواری جمیله جانب راه گرفت و با مردی که از اصحاب حارث بن سریج در رکاب او بود فرمان کرد تا اسد را ندا که آن چه آن سوی نهر است برای مقصود تو کافی است همانا حرص و آز تو بسیار است و این اراضی پهناور ختّل مخصوص بیدران و اجداد من است اسد در جواب گفت شاید خدای تعالی از تو انتقام افعال تو را باز کشد..

آن گاه اسد بسوی بلخ راه نوشت و در چمن زار آن جا لشکر گاه بساخت تا زمستان در رسید آن گاه سپاهیان را در خان ها متفرق ساخت و خود بشهر بلخ در آمد و این وقت حارث بن سریج در ناحیه طخارستان بود پس بخاقان منضم گشت و چون نیمه زمستان نمایان شد خاقان روی بای شان نهاد و چنان بود که در آن هنگام که خاقان از اسد جدا شد به طخارستان آمد و در کنار کنار جبویه اقامت گرفت و از آن پس به جوزجان آمد و دست بغارت و تاراج بر آورد.

و سبب آمدن وی آن بود که حارث بن سریج بدو خبر داده بود که اسد را قدرت و قوتی و عدت و عدّتی نمانده است و خاقان به خره آمد و این حکایت باسد پیوست فرمان کرد تا در شهر آتش ها بر افروختند و اهل قرى و دهات بدان سوی روی آوردند و اسد چون با مداد شد نماز عید اضحی را بگذاشت و مردمان را خطبه راند و گفت همانا دشمن خدای حارث بن سریج این طایفه طاغیه یعنی خاقان را برای اطفاء نور خدای و تبدیل دین او بدین سوی کشانید انشاء اللّه تعالى خوار و ذلیل می شود و این دشمن شما جماعتی از اخوان شما را بقتل و اسر در سپرده است و اگر خدای تعالی شما را بنصرت برخوردار فرماید قلت شما و كثرت اعداء زبانی بشما فرود نیاورد.

اکنون از خدای در طلب نصرت بر آئید و بنده بحضرت خدای از همه حال چون جبین ضراعت برزمین عبودیّت سپارد نزديك تر است هم اکنون من فرود

ص: 6

می شوم و پیشانی خضوع بر خاك می سايم شما نيز سر بسجده بگذارید و با دل صاف و نيّت خالص مسئلت نصرت نمائید آن جماعت در حضرت احدیّت سر بر خاك مذلّت بر نهادند و شرایط استعانت و استغاثت بجای آوردند آن گاه سر بر آوردند و در این هنگام هيچ شك و شبهتی در فتح و فیروزمندی نداشتند.

آن گاه اسد فرود آمد و چاشت بشکست و با مردمان در مسیر بجانب خاقان کنکاش نمود. بعضی گفتند شهر بلخ را نگاه داری کن و بخالد بن عبد اللّه و خلیفه از حال سپاه بر نگار و یاری جوی و بعضی گفتند در طریق مرو راه برگیر تا بر خاقان بشهر مرو سبقت جوئی و بعضی گفتند بطرف خانان بیرون شتاب.

این سخن اخیر با مزاج اسد موافق افتاد چه آهنگ مقاتلت و مقابلت آن جماعت داشت پس با مردمان بدان جانب روی گرفت و این وقت هفت هزار تن خراسانی و شامی با او بودند و کرمانی بن علي را از جانب خود در بلخ بنشاند و با او فرمود که هیچ کس را رخصت ندهد که از بلخ بیرون شود اگر چند مردم ترك تا بدروازه بلخ بیایند.

آن گاه اسد در یکی از دروازه های بلخ نزول گرفت و مردمان را دو رکعت نماز با نهایت سکون و تطويل بگذاشت پس از آن بجانب قبله روی آورد و مردمان را بانگ برزد که در حضرت بی نیاز زبان بدعا و نیاز بر آورید و دعائی مفصل و مطول بگذاشت و چون از کار دعاء بپرداخت گفت سوگند بپروردگار کعبه نصرت یافتید و از آن پس راه در نوشت.

و چون قنطره عطاء را در سپرد نزول فرمود و همی خواست اقامت جوید تا مردمان پیوسته شوند اما دیگر باره فرمان کوچ داد و گفت ما را حاجتی بآنان که وا پس مانده اند نیست پس بکوچید و سالم بن منصور بجلی که با سیصد تن در مقدّمه لشکرش راه می سپرد و با سیصد تن مردم ترك از سپاه خاقان که بدیدبانی لشکر رهسپر بودند باز خورد پس سرهنگ ایشان را با هفت تن که با او روان بودند اسیر ساخت و دیگران فرار کردند.

ص: 7

سالم آن چند تن را نزد اسد آورد آن سرهنگ ترك بگريست اسد گفت این گریستن از چیست ؟ گفت من بر خویش نگریم اما بر خاقان بگریم که سپاهیان خود را در میان خودش و مرو پراکنده داشته است اسد قوی دل گشت و همی برفت تا بمدينه جوزجان مشرف شد و در آن جا فرود شد و با خاقان دو فرسنگ مسافت داشت و خاقان جان و مال مردم آن شهر را مباح ساخته بود.

و چون چهره روز فروغ گرفت خانان را بآن لشکریان نظر افتاد و با حارث ابن سریج گفت مگر نه آن است که تو با من همی گفتی اسد بن عبد اللّه را نیروی حرکت کت و مبارزت نيست و اینك این سپاه از آن جانب فرا رسیده حارث گفت این لشكر محمّد بن المثنّى و اين رايت اوست خاقان جماعتی را بتفحّص بفرستاد و گفت نيك نظر كنيد بر فراز شتر تخت و کرسی هست برفتند و باز شدند و گفتند آن چه بود بدیدند خاقان گفت وی اسد بن عبد اللّه است.

و از آن سوی اسد بن عبد اللّه يك تير پرتاب راه نوشت این وقت سالم بن جناح او را بدید و گفت ايّها الامير مژده باد تو را که هنگامی این جماعت را دریافتید که جمعیت ایشان از چهار هزار تن کم تر است امید همی برم که خاقان دست خوش همی برم مرگ تن او بار گردد اسد لشکر خود را بر صف بداشت خاقان ترکستان نیز سپاه خود را بیار است.

و چون دو لشکر برابر گشتند حارث بن سریج و آن جماعت که از مردم صغد و غیره با او بودند و در میمنه خاقان جای داشتند چون شیران مرد اوژن بر میسره اسد حمله آوردند و چنان دلیرانه بتاختند که تا رواق اسد نایستادند و از آن طرف میمنه اسد که از مردم جوزجان و ازد و تمیم آراسته بود برای شان حمله آوردند و حارث و اصحاب او را منهزم ساخته مردم ترك جای درنگ ندیدند و بتمامت انهزام یافتند.

مسلمانان یک باره حمله ور شدند و جماعت ترك سر گشته و پریشان بهر سوی

ص: 8

پراکنده گردیدند جنگ جویان اسلام تا سه فرسنگ از دنبال ایشان بتاختند و هر که را بیافتند بکشتند چندان که بمواشی و گوسفندان ایشان رسیدند و افزون از يک صد و پنجاه هزار گوسفند و دواب بی شمار ماخوذ داشتند خاقان مجال توقف نیافت و براهی از کوه سار راهسپار گشت حارث او را حمایت همی کرد و منهزماً راه می نوشت.

در این هنگام جوزجانی با عثمان بن عبد اللّه بن الشّخير گفت من بشهر های خود و طرق و شوارع آن آگاه ترم هیچ تواند شد که با من همراهی کنی شاید خاقان را بهلاك و دمار در آوریم پس براهی روان شدند تا با مردم خود با خاقان مشرف آمدند و بروی بتاختند خاقان روی بفرار بر تافت مسلمانان لشكر ترك و اثقال و احمال ایشان را فرو گرفتند و جماعتی از زنان عرب و مولیات از زنان ترك را در یافتند.

و از آن سوی خاقان که فرارنده و شتابان بود مرکبش در گل بنشست و حارث بحمایت او می پرداخت و مردمان ندانستند وی خاقان است و نیز شخصی خصی که بخاقان اختصاص داشت در این حال پر ملال همی خواست تا مگر زوجه خاقان را از چنگ اسیری نجات دهد اما مسلمانان بروی شتاب گرفتند چون خصی بدانست که بمقصود خود نایل نمی شود آن زن را بکشت و سپاه اسلام هر کس از مسلمانان که بچنگ خاقان دچار بودند نجات دادند.

و نیز اسد بن عبد اللّه از دنبال آن خیل و سپاه ترکان که بر حسب امر خاقان بغارت و ترکتازان مامور و متفرّق بودند تا بمرورود بتاخت و هر کس را بیافت بکشت و از آن جمله جز مردمی قلیل فرست آن گاه بشهر بلخ مراجعت کرد و این وقت بشر کرمانی در سرایا بود و از مردم ترك آن چند اسیر ساختند كه بهريك يكتن و دو تن و بیشتر بهره رفت.

خاقان با حالتی نزند و دلی دردمند بطخارستان برفت و ازد جبويه الخزلجی اقامت کرد پس از چندی بسوی بلاد خویش کوچ نمود و چون به اشر و سنه رسید

ص: 9

خراب غره پدر خانا جزه جدّ کاوس پدر افشین خاقان را ملاقات کرد و آن چند که توانست در تشریف قدوم او بکوشید اگر چه در میان ایشان تباعد بود لکن خرابغره همی خواست ذخیره و دستی نزد خاقان داشته باشد.

و از آن پس خاقان بملك خويش بیامد و برای جنگ و محاصره سمرقند استعداد همی جست و حارث بن سریج و اصحاب او را بر پنج هزار مرکب بر نشاند و از آن چنان روی داد که روزی خاقان با کور صول بازی نرد بباخت و مبلغی

گزاف در آن قمار مقرر شد در حال ملاعبه بمنازعه پرداختند چنان که کور صول دست خاقان را بشکست و بکناری برفت و گروهی برخویش انجمن ساخت و با او گفتند خاقان سوگند خورده است که دست او را در ازای دست خود بشکند چون این اندیشه را بدانست شب هنگام بر خاقان بتاخت و او را تباه ساخت مردم ترك بهر سوی متفرق گردیده خافان را تنها بگذاشتند و از آن پس چند نفر از ترکان بیامدند و جسد خاقان را بخاک سپردند این وقت جماعت اتراك آشوب بیاوردند و بر هم دیگر غارت آوردند.

چون مردم صغد این آشوب عظیم و فتنۀ عمیم را مشاهدت کردند ببازگشتن بطرف صغد طمع بستند و از آن طرف اسد بن عبد اللّه بشیری بدرگاه هشام بن عبد الملك بفرستاد تا از آن فتح که خدای تعالی بهره مسلمانان فرمود و از قتل خاقان ترکستان بشارت دهد.

چون بشیر برفت و داستان بگذاشت از شدّت عظمت آن کار دشوار هشام را باور نیفتاد و با ربیع که حاجب وی بود فرمود این سخن را بصدق و راستی نمی دانم بدو شو و او را وعده نوازش گذار و دیگر باره از آن چه حدیث آورد پرسیدن جوى.

ربیع برفت و بپرسید بشیر همان خبر که بهشام معروض داشت بدو نیز بگذاشت و از آن پس بشیری دیگر از جانب اسد برسید و بر باب سرای هشام توقف

ص: 10

کرد و تکبیر براند هشام نیز در پاسخ او صدا به تکبیر بر کشید و چون بخدمت هشام پیوست مژدۀ فتح بگذاشت هشام بشکر و سپاس خدای را سر بسجده نهاد.

اما جماعت قيسيّة بر اسد حسد بردند تا چرا چنان فتح نام دار بنام او بروزگار بماند و با هشام گفتند در طلب مقاتل بن حیان نبطی رقم فرمای هشام بنوشت و اسد بن عبد اللّه او را بدرگاه هشام بفرستاد چون بخدمت هشام درآمد از آن چه رفته بود معروض داشت.

هشام گفت حاجت چه داری گفت یزید بن مهلب یک صد هزار درهم بدون حق از پدرم ماخوذ نمود اسد را فرمان کن تا در ازای او بپردازد هشام با اسد بنوشت و اسد آن مبلغ را بپرداخت و مقاتل در میان ورثه حیان بر قانون کتاب یزدان قسمت کرد و ابو الهندی این شعر را در ذکر این وقعه گوید:

ابا منذر رمت الامور و قستها *** و ساءلت عنها كالحريص المساوم

فما كان ذو رأى من النّاس قسته *** برأيك الا مثل رأى البهائم

ابا منذر لولا مسيرك لم يكن *** عراق و لا انقادت ملوك الاعاجم

و لا حجّ بيت اللّه من حجّ راكبا *** و لا عمر البطحاء بعد المواسم

و كم من قتيل بين شان و جزة *** كسير الأيادى من ملوك قماقم

ترکت بارض الجوزجان تزوره *** سباع و عقبان لحز الغلاصم

و ذى سوقة فيه من السّيف خبطة *** به رمق ملقى لحوم الحوائم

فمن هارب منّا و من دائن لنا *** اسيرا يقاسى مهمهات الاداهم

قدتك نفوس من تميم و عامر *** و من مضر الحمراء عند المآزم

هم اطمعوا خاقان فينا فاصبحت *** حلائبه ترجو خلو المغانم

و ابن السّايجی مذکور که اسد بن عبد اللّه را از آمدن خاقان آگاهی سپرد همان کسی باشد که سبل گاهی که در حالت احتضار بود او را بر مملکت خود خیلفتی داد و سه وصیّت با وی نهاد یکی این که گفت آن تطاول که از من با مردم ختّل می رفت تو آن گونه پیشه مساز چه من بر این جماعت سلطنت داشتم و مرا تمکین

ص: 11

می نمود، اما تو سلطان ایشان نیستی و یک نفر از ایشانی دیگر در این که در طلب حنیش بر آی تا او را بیلاد خود تان باز آورید چه بعد از من پادشاه اوست و چنان بود كه حنيش بملك چین فرار کرده بود دیگر این که باعرب جنگ می فکنید و تا توانید بهر حیلت که ممکن باشد شرّ آن جماعت را از خود بگردانید.

ابن سایجی در جواب گفت اما ترك استطالت بر آن جماعت و باز آوردن حنیش را رأی و اندیشه بصواب است و اما این که گوئی با مردم عرب حرب نکنیم چگونه این کار توان کرد و حال این که من از تمامت ملوك با اين جماعت بیشتر محاربت نموده ام.

سبل گفت من قوت شمارا با قوت خودم بتجربت رسانیده ام و نگران شده ام که هنرمندی بکار نبرده اید و موقعی نیافته اید اما هر وقت با عرب جنگ نموده ام جز با کمال زحمت و اندوه و مشقت جان خویش را از چنگ ایشان بیرون نبرده ام با این حالت اگر شما با ایشان محاربت جوئید بهلاکت پیوسته شوید از این روی ابن سایجی مقاتلت با عرب را کراهت داشت.

داستان خروج مغيرة بن سعيد و بیان و قتل بیان و سعید

در این سال مغيرة بن سعید و بیان با شش نفر دیگر خروج کردند و این جماعت را وصفاء می نامیدند و این مغیره مردی ساحر بود و همی گفت اگر خواهم عاد و ثمود و مردگان باستان را زنده کنم توانم و خبر خروج ایشان بخالد بن عبد اللّه قسری پیوست که در بیرون کوفه بیرون شده بود و در این حال مشغول خطبه بود گفت مرا شربتی آب بچشانید یحیی بن نوفل این شعر را در این باب با نشاء رسانید:

اخالد لا جزاك اللّه خيراً *** و اير في حرامك من امير

ص: 12

و كنت لدى المغيرة عبد سوء *** تبول من المخافة للزّثير

و قلت لما اصابك اطعمونی *** شرابا ثم بنت على السّرير

لأعلاج ثمانية و شيخ *** كبير السّن ليس بذى نصير

پس خالد جمعی را مامور کرد تا آنان را بگرفتند آن گاه فرمان کرد تا تخت او را بمسجد جامع بردند و نیز بفرمود تا از نی و حصیر مقداری حاضر ساختند و آن جماعت را در آن نی و آتش نفط بسوخت بعد از آن بمالك بن اعين جرمى فرستاد مالك او را تصدیق کرد لاجرم بحال خود بماند.

و مغيرة بن سعيد بمذهب مجسّمه می رفت و می گفت خدای تعالی عما يصفون بر صورت مردی است که بر سرش تاجی باشد و شمارۀ اعضای او بحساب

حروف تهجّی است و بآن زبان تکلّم می فرماید که احدی سخن نمی کند و نیز می گفت چون خدای تعالی اراده آفریدن آفریدگان را فرمود بنام بزرگ خود سخن نمود و آن سخن طیران کرد و بر تاجش فرود آمد.

آن گاه خدای اعمال بندگان خود را از معاصی و طاعات با انگشت خود بر کف خود بر نگاشت چون معاصی بندگان را نگران شد بعرق شرم ساری در آمد و از عرق او دو دریا فراهم شد یکی شود و تار و آن دیگر خوش گوار و فروزان پس از آن بجانب بحر التفات فرمود سایه خود را در بحر بدید برفت تا سایه خویش را باز گیرد سایه در طیران آمد و خدای آن را دریافت و هر دو چشم این سایه را بر کند و سایه را تباه و باطل گردانید و از آن در چشم آفتاب و آسمانی دیگر بیافرید و از دریای نمك و شور کافران و از دریای شیرین و خوش گوار مؤمنان را خلق نمود.

و نيز مغيرة بن سعيد علي علیه السام را خدای می دانست و عمر و ابو بکر و سایر اصحاب را سوای آنان که در خدمت على صلوات اللّه عليه ثابت بماندند کافر می شمرد و نیز می گفت جمله پیغمبران در هیچ مسئله از مسائل شرایع اختلاف ندارند و می گفت آب فرات و هر نهری یا چشمه یا چاهی که در آن نجاستی رسیده باشد

ص: 13

آبش حرام است و نیز بگورستان بیرون می شد و تکلم می کرد و مانند ملخ بر گور ها نمایش می گرفت.

و اين مغيرة بحضرت امام محمّد باقر علیه السلام آمد و عرض کرد اقرار کن که تو عالم بغیب هستی تا من عراق را از بهر تو صافی گردانم و مال و منالش بخدمت تو رسانم آن حضرت بروی بانگ زد و براند چون مغيرة ما یوس شد بخدمت پسرش

حضرت جعفر صادق علیهما السلام شد و همان عرض بنمود فرمود پناه می برم بخدای و شعبی با مغیره می گفت امام چکرد؟ مغیره گفت آیا بدو استهزاء کنی شعبی می گفت او را استهزاء نكنم بلکه ترا استهزاء می نمایم.

و اما حال بیان چنان بود که می گفت عليه خداى است و حسن و حسین سلام اللّه عليهم دو خدای هستند و محمّد بن حنفيّة بعد از ایشان و پس از وی پسرش ابو هاشم بن محمّد است و این کلام نوعی از تناسخ است.

و می گفت خدای تعالی همه چیزش جز و جهش فنا می شود و در این سخن باین آیه شریفه ﴿ وَ یَبْقی وَجْهُ رَبِّکَ ذُو اَلْجَلالِ وَ اَلْإِکْرامِ ﴾ اقامت حجّت می نمود ﴿ تَعَالَى اللَّهُ عَمَّا يَقُولُ الظَّالِمُونَ وَ الْجَاحِدُونَ عُلُوّاً كَبِيراً ﴾ و خود را پیغمبر می خواند و چنان می دانست که مراد باین آیۀ شریفه ﴿ هذا بَيانُ لِلنَّاسِ ﴾ خود اوست یعنی چون نام او بیان بود می گفت مراد بلفظ بیان که در آیه است من باشم.

ص: 14

بیان احوال بعضی از خوارج و خروج بهلول بن بشر موصلی و قتل او

در این سال بهلول بن بشر مُلقّب به کثاره خروج نمود و او از مردم موصل است از قبیله شیبان و پس از خروج بقتل رسید و سبب خروج وی این بود که بآهنگ حج بیرون شد غلام خود را فرمان داد تا قدری سرکه بی کدر هم از بهرش بخرد غلام برفت و در ازای سرکه خمر بیاورد بهلول آشفته شد و گفت سرکه خواستم این خمر را باز گردان و آن در هم را باز گیر صاحب خمر قبول آن امر ننمود.

بهلول چون این حال بدید نزد عامل قریه که از مردم سواد بوده شد و آن بگذاشت عامل گفت خمر از تو و از این سخن تو بهتر است بهلول خشم ناك با قامت حج برفت و بر خروج عزیمت بر بست و چون در مکه رسید با آنان که بآهنگ او بودند ملاقات کرد و از اندیشه خود باز گفت پس چهل تن انجمن کردند و بهلول را بر خویشتن ریاست و امارت دادند و امر خویش را پوشیده داشتند و بیکی از قراء موصل اجتماع ورزیدند و بهر عاملی عبور می دادند می گفتند از جانب هشام عامل ولایتی شده اند و دواب برید را می گرفتند.

و چون بآن قریه رسیدند که آن غلام خمر را بخرید بهلول گفت از نخست بعامل این قریه پردازیم و سزایش در و سزایش در کنار نهیم و با وی مقاتله و رزیم اصحابش خواهیم خالد را بکشیم و اگر از نخست بقتل این عامل پیشی جوئیم بهر کجا مشهور گردد و خالد و دیگران مستحضر شوند و از ما دوری و پرهیز گیرند تو را با خدای سوگند می دهیم که در قتل او شتاب مگیر تا خالدی که مساجد را ویران و بجای آن بیمه و کنیسه را آبادان و مردم مجوس را بر مسلمانان والی و زنان مسلمه را با اهل ذمّه تزویج می گرداند از دست ما بدر نشود هم اکنون

ص: 15

ما را بسوی او بر شاید او را بکشیم و مسلمانان را آسایش بخشیم و در حضرت یزدان ماجور گردیم.

بهلول گفت سوگند با خدای آن کس را که اکنون بچنگ داریم باندیشه دیگری از دست نمی گذارم و امیدوارم که این عامل و خالد هر دو را بقتل آوریم پس آن عامل را بکشت چون این کار را مردمان بدیدند بدانستند که این جماعت خوارج باشند پس بهلول و یارانش فرار کردند و خالد نیز خبر يافت لكن معلوم نبود رئیس و پیشوای این خارجیان کیست و خالد از شهر واسط بیرون آمد بحيره اندر شد و در این وقت لشکری که از شام بیاری عامل هند مامور بودند در حیره جای داشتند.

خالد فرمان کرد تا بقتال خوارج پردازند و گفت هر کس یک تن از این مردم را بکشد سوای آن عطیّت که در شام ماخوذ داشته او را بعطای دیگر کام روا دارم و نیز از سپردن راه هند معاف بدارم چون آن سپاه این سخن بشنیدند بقتال خوارج بشتافتند و مقدمة الجيش ایشان که شش صد نفر بودند و مردی از بنی الفین بریاست ایشان تقریر یافته بخالد پیوست و خالد دویست تن از جماعت شرطه را نیز با آن جماعت ضمیمه ساخت و این مردم در کنار نهر فرات یک دیگر را در یافتند.

قینی با مردم شرطه گفت هیچ لازم نیست که شما با ما باشید و این سخن از آن کرد که فتح و فیروزی بنام او و اصحاب او باشد و از آن طرف بهلول چون سیف مسلول بیرون تاخت و برقینی حمله افکند و با طعن نیزه کارش را بساخت اهل شام چون این حال بدیدند با جماعت شرطه منهزم شدند.

بهلول چون شیر دژ آهنگ و پلنگ تیز چنگ با یاران خویش بر لشکر شام بتاخت و همی بجنگ و خون در انداخت تا بکوفه رسیدند و لشکر شام چون بر مرکب های باد پیما سوار بودند و فرار می کردند از چنگ آن شرزه شیر برفتند و از دندان مرگ برستند اما شرطيان كوفه که قادر بر آن گونه قرار نبودند بدست بهلول در آمدند و بازاری و ضراعت گفتند از خدای بپرهیز و خون ما مریز

ص: 16

چه مار اكرهاً بیرون فرستادند.

بهلول چون این حال بدید سر های ایشان را با بن نیزه همی بکوفت و گفت طریق سلامت از دست ندهید و نیز بهلول بدره زر از قینی دریافت و بر گرفت و در این وقت در کوفه شش تن بودند که بمذهب بهلول می رفتند پس بخدمت او بیرون شدند و در صریفین که از قراء نهروان است مقتول شدند و بهلول با آن بدره بیرون آمد و گفت کیست که با این جماعت قتال دهد تا این بدره را بدو عطا کنم.

قومی بیامدند و گفتند ما با ایشان قتال می دهیم و چنان می دانستند که وی از جانب خالد است بهلول با اهالی قریه گفت آیا این جماعت راست می گویند گفتند آری پس با آن ها قتال داد و اهل قریه را بحال خود بگذاشت چون خالد هزیمت آن مردم و قتل آن چند تن را در صریفین بشنید سرهنگی از قبیله شیبان را که یکی از بنی حوشب بن يزيد بن رويم بود بجانب بهلول بفرستاد و اين سرهنك در میان موصل و کوفه با بهلول دچار شد لکن مردم کوفه هزیمت یافتند و بخالد پیوستند.

بهلول چون اژدهای دمان و پلنك غران در همان روز بآهنك موصل بكوچيد عامل موصل خبر ایشان را بهشام بن عبد الملك بنوشت و لشكری بیاری بخواست هشام جواب او را بر نگاشت و كثارة بن بشر را با جماعتی بدو بفرستاد و هشام بهلول راجز بلقب او شناخته نمی داشت لاجرم آن عامل بد و نوشت کناره را که با مداد من معين ساختی همان است که خروج نموده است.

بالجمله بهلول با یاران خود گفت سوگند با خدای اگر ما پسر نصرانیّه را یعنی خالد را از میان برگیریم کاری نساخته باشیم از چه روی در طلب آن رأس و رئيس يعنی هشامی که خالد را مسلط داشته است نباشیم.

پس بآهنگ هشام راه بر گرفت و از آن طرف عمال هشام از هشام بيم ناك شدند که بهلول را بجای گذارند تا از بلاد ایشان در گذرد لاجرم خالد لشکری از عراق و عامل جزیره سپاهی از جزیره بدفع او بفرستادند.

ص: 17

و نیز هشام لشکری از شام روان کرد و این مردم سپاهی در دیری که میان جزیره و موصل است اجتماع ورزیدند.

بهلول چون خنجر آبدار و سنان آتش بار و برق جهنده و باد وزنده بایشان بتاخت و بعضی گفته اند تلاقی ایشان در کحیل نزديك بموصل اتفاق افتاد.

بالجمله بهلول بر در دیر نزول کرد و این وقت هفتاد تن یار و یاور داشت و با این مردمی قلیل بر چنان گروه کثیر حمله ور گردید و تنی چند از آنان را بکشت و تمامت آن روز را با آن گروه حرب نمود و آن جماعت بیست هزار تن بودند و با این حال جمعی کثیر از ایشان مقتول و مجروح افتاد.

این وقت بهلول و یاران او چون شیران شمیده و پلنگان رمیده چار پایان خود را پی نمودند و چون نهنك بلا و پلنك وغا پياده بكار زار در آمدند و چنان رزمی سخت و حربی عظیم بیای بردند که تذکرۀ روزگاران و تبصره تیغ گذاران گشت در این حال بیشتر از یاران بهلول مقتول شدند و ناگاه بهلول را نیزه زدند چنان که بیفتاد اصحابش چون این حال را بدیدند گفتند هر کس را می دانی بولایت امر ما مقرر فرمای.

بهلول گفت اگر من هلاک شدم دعامه شیبانی امیر المؤمنین است و اگر دعامه هلاك شود عمر و يشكرى را امارت دهید و بهلول در همان شب بمرد و چون با مداد شد دعامه فرار کرد و آن جماعت را تنها بگذاشت و ضحاك بن قيس اين شعر در مرثیه بهلول بگفت:

بدلت بعد ابی بشر و صحبته *** قوماً على مع الاحزاب اعوانا

كانّهم لم يكونوا من صحابتنا *** و لم يكونوا لنا بالامس خلانا

يا عين اذري دموعا منك تهتانا *** و ابكى لنا صحبة بانوا و اخوانا

خلّوا لنا ظاهر الدنيا و باطنها *** و اصبحوا في جنان الخلد جيرانا

مع القصه چون بهلول کشته شد عمرو يشكری خروج نمود و چیزی بر نیامد که بقتل رسید و نیز بختری صاحب الاشهب که بهمین لقب معروف بود با شصت

ص: 18

تن بر خالد خروج کرد خالد بفرمود تا سمط بن مسلم البجلی با چهار هزار تن بدفع او راه گرفت و ایشان در ناحیه فرات یک دیگر را در یافتند و خوارج جانب فرار گرفتند بندگان و غلامان و سفلگان مردم کوفه ایشان را بسنك باران در سپردند چندان که جمله را بکشتند.

و از آن پس وزیر سختیانی با تنی چند در حیره بر خالد خروج گرفت و بهر قریه در آمد بسوخت و هر کس را بیافت بکشت و بر آن اراضی و بیت المال فیروز شد خالد لشکری بدو بر انگیخت عامه اصحابش را بکشتند و او را مجروح بخدمت خالد آوردند.

چون سختیانی خالد را بدید زبان بموعظت و نصیحت او بر کشید خالد را از کلمات و بیانات او شگفتی افتاد و او را نکشت و نزد خود محبوس بداشت و چون شب در رسیدی نزد وی شدی و بحدیث پیوستی.

پس این سخن را بهشام رسانیدند و گفتند کسی را که حروری است و جمعی را بکشته و چندین جای را بسوخته و اموال مسلمانان را مباح ساخته خالد بصحبت خویش نایل نموده است.

هشام از شنیدن این اخبار خشم ناك شد و خالد را بقتل او مکتوب کرد اما خالد می گفت من در مرك او بخل می ورزم لاجرم در قتل او مسامحه می ورزید هشام دیگر باره بدو نوشت و بکشتن و سوختن او فرمان کرد خالد ناچار بقتل و حرق او و چند تن که با او بودند امر کرد و سختیانی در آن حال قرائت قرآن کردی تا بمردی و همی خواندی ﴿ قُلْ نارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرًّا لَوْ كانُوا يَفْقَهُونَ ﴾ .

ص: 19

بیان خروج صحاری بن شبیب بن یزید و قتل او و اصحاب او بدست خالد

در این سال صحاری بن شبیب بن یزید در ناحیه حُبَّل که موضعی است در بصره خروج کرد و سبب این بود که نزد خالد آمد و خواستار فریضه و وجیبه گشت خالد گفت پسر شبیب وجیبه را چه کند ؟ صحاری باز شد و خالد پشیمان شد و از آشوب او بيم ناك گشت و او را بخواست و بدو باز نشد و برفت تا به حبل پیوست و در آن جا تنی چند از بنی تيم اللات بن ثعلبة جاى داشتند.

صحاری داستان خود را با ایشان باز نمود گفتند تو را از پسر نصرانیّه چه امید بود سزاوار تر آن بود که با شمشیر بدو شوی و او را ناچیز کنی گفت سوگند با خدای من در خواستن فریضه جز آن اندیشه نداشتم که بدو راه کنم تا مرا منکر ندارد آن گاه او را در ازای فلان یعنی مردی از قعده صفرية بكشم چه خالد آن مرد را صبراً بقتل رسانیده بود آن گاه آن چند را بخروج دعوت کرد پس سی تن مرد جنگ جوی با وی متابعت کردند و صحاری با ایشان خروج نمود.

این خبر بخالد پیوست گفت من بر خروج او بيم ناك بودم پس لشكرى را بدفع او بفرستاد و آن لشکر در ناحیه مناذر با وی دچار شدند و بجنك در آمدند صحاری و اصحاب او جنگی بسی سخت و حربی بس عظیم بیای بردند سر انجام با تمامت یارانش کشته شدند.

ص: 20

بیان غزوه اسد بن عبد اللّه با اهل ختل و قتل بدر طرخان بحکم اسد

و هم در این سال اسد بن عبد اللّه بغزوه ختل پرداخت و مصعب بن عمر و خزاعی را بدان سوی مامور ساخت مصعب را نوشت تا در نزدیکی بدر طرخان فرود آمد ، بدر طرخان از وی امان خواست تا بخدمت اسد شود مصعب او را امان داد و بخدمت اسدش بفرستاد بدر طرخان از اسد خواستار شد که هزار درهم از وی بگیرد و او را بحال خود بگذارد اسد قبول نکرد و گفت تو هنگامی به ختل در آمدی که مردی غریب از مردم با میان بودی اکنون بهمان حال و بضاعت که بختل اندر شدی از ختل بیرون شو.

بدر طرخان در جواب گفت تو نیز گاهی که بخراسان آمدی ده دا به حمل انقال تو می کرد و اگر اکنون بخواهی ازین مملکت بیرون شوی پانصد شتر حمل اثقال تو را نخواهد کرد همانا من در هنگام جوانی داخل ختل شدم و عمر خویش را در آن جا بپای آوردم جوانی مرا بمن باز گردان آن وقت هر چه در این مدت کسب کرده ام از من باز گیر.

اسد ازین سخن بر آشفت و او را بجانب مصعب باز گردانید تا همان طور که امانش داده است و او را از قلعه بیرون آورده دیگر باره بقلعه اش باز فرستد تا آن چه تکلیف اسد است از آن پس بجای آورد پس بدر طرخان با یکی از موالی اسد نزد مصعب آمد.

سلمة بن عبد اللّه که از جمله موالی و مردی دوربین و دانشمند بود بدر طرخان را بگرفت و گفت البته امیر برترك وى ندامت گیرد پس او را نزد خود محبوس نمود.

ص: 21

و از آن طرف اسد بن عبد اللّه چون بدر طرخان را نزد مصعب بفرستاد روی با حاضران کرد و با مجشّر بن مزاحم گفت چگونه باشی یعنی در امر بدر طرخان چه گوئی مبشر گفت دیروز از امروز حالتم نیکو تر بود چه بدر طرخان در دست ما بود و آن مبلغ دراهم را عرضه داشت تا کفایت کند اما نه آن دراهم را از وی پذیرفتار شد و نه او را در چنك خويش بداشت بلکه او را براه خویش گذاشت و گفت بقلعه خودش اندر شود.

اسد سخت پشیمان شد و کسی را نزد مصعب بفرستاد که بدر طرخان بقلعه

خود در آمده یا نیامده باشد چون فرستاده اسد برفت او را نزد سلمة بن عبد اللّه دریافت اسد بن عبد اللّه بدر طرخان را بسلمه گذاشت و بهلاك و دمار او فرمان داد سلمه دست او را قطع کرد و گفت در این مکان از دوستان ابو فديك خارجی كه مردی از طایفه ازد بود که بدر طرخان او را بکشته بود کسی هست ؟.

این هنگام مردی از قبیله ازد برخاست و گفت من ازدی هستم سلمه گفت کردن وی را بزن و آن مرد ازدی بدر طرخان را بکشت و اسد بر قلعه بزرك غالب شد و قلعه دیگر که بر بالای آن و كوچك بود بجای ماند و فرزندان و اموال بدر طرخان در آن قلعه بودند اسد بآن قلعه وصول نیافت و لشکر خود را در بیابان های ختل متفرق کردانید و آن جماعت را اموال و اسیر و غنایم بسیار بدست آمد و مردم آن سامان ازین بی سامانی بمملکت چین گریختند.

بیان سوانح و حوادث سال یک صد و نوزدهم هجری نبوی صلی اللّه علیه و آله

در این سال ولید بن قعقاع در ارض روم غزو نمود و در این سال ابو شاکر مسلمة بن هشام بن عبد الملك مردمان را حج اسلام بگذاشت و ابن شهاب نیز با او اقامت حجّ نمود.

ص: 22

و در این سال حکومت مکّه معظمه و مدینه طیّبه وظايف بعهده كفايت محمّد

بن هشام مخزومی محول بود و خالد بن عبد اللّه قسری بر بن عبد اللّه قسرى بر تمامت ممالك عراق و مشرق امارت داشت و برادرش اسد در مملکت خراسان نافذ فرمان بود و بعضی گویند اسد در این سال وفات کرد و جعفر بن حنظله بهرانی را با مارت آن مملکت خلافت داده بود و بعضی هلاکت اسد را در سال یک صد و بیستم دانسته اند چنان که انشاء اللّه تعالی مذکور می شود.

و در این سال مروان بن محمّد در ارمینیه غزو نهاد و در شهر های لان در آمد و در آن بلدان و امصار رهسپار همی گشت چندان که از آن بلاد بشهر های خزر اندر شد و بزمین بلندر و سمندر بگذشت و بشهر بيضاء كه خاقان ترکستان در آن جا منزل داشت فرا رسید و این شهر در حوالی باب الابواب سر حدّ خزر است چون خاقان ترك این گونه ترک تاز بدید از وی فرار کرد.

و در این سال حبیب بن ابی ثابت فقیه و مفتی اهل کوفه رخت اقامت بسرای آخرت نهاد.

و نیز در این سال عبد الرحمن بن سعيد بن يربوع مخزومی جانب دیگر سرای سپرد ، و هم در این سال قیس بن سعد مكى صاحب عطاء که در زمان خود مفتی اهل مکه معظمه بود جای بپرداخت و کوس رحیل ازین سرای پر قال و قیل بنواخت.

و هم در این سال سلیمان بن موسی الاشدق جامۀ ارتحال بر طبق نهاد و نیز در این سال اياس بن مسلمة بن الأكوع اساس حيات را در سرای جاوید مناص بر نهاد.

و نیز در این سال در شهر قسطنطنیه چنان زلزله برخاست که از شدت جنبش آن سر مناره که در بازار زنان بود ببازارچه ایشان فرو نشست و مادر روزگار برخورداری گرفت!

ص: 23

بیان وقایع سال یک صد و بیستم هجری نبوی صلی اللّه علیه و آله و وفات اسد بن عبد اللّه

در این سال در شهر ربیع الاول اسد بن عبد اللّه القسری در شهر بلخ ماه عمر بسلخ رسانید سبب مرگش این بود که او را دبیله یعنی ریش و جراحتی بود و رنجور گردید و بهبودی آمد و روزی بیرون شد و در آغاز امرود بود و از آن میوه نو رسیده مقداری بدو بیاوردند اسد بن عبد اللّه مردمان را يك بيك از آن نوبرانه بخورانید و یک دانه بسوی دهقان هرات که خراسان نام داشت بیفکند از آن حرکت آن دبیله قطع شد و اسد از آن علت بمرد و جعفر بن حنظله بهرانی را بجای خود خلافت داد.

جعفر چهار ماه در آن مملکت امارت کرد و در شهر رجب المرجب فرمان حکومت نصر بن سیسّاز بیامد و این خراسان که دهقان هرات بود بخدمت اسد اختصاص داشت و در مهرجان بخدمت اسد آمد.

و مهرجان معرّب مهرگان است که عبارت از روز شانزدهم از هر ماه و نام ماه هفتم از سال شمسی باشد که آغاز در آمدن آفتاب در برج میزان و ابتدای فصل خزان است و نزد فارسیان بعد از جشن عید نو روز که در آمدن آفتاب است به برج حمل ازین بزرگ تر عیدی نیست و همان طور که نوروز را عامّه و خاصّه می باشد مهرگان را نیز عامّه و خاصّه باشد.

و این روز را شئونات جلیله است و در این مقام گزارش ندارد و نیز مهرجان نام قریه ایست در اسفر این.

بالجمله دهقان هرات در این سال با هدایا و تحف بسیار که جزوی هیچ کس بدان مقدار حمل نکرده بود بآستان اسد بیامد و هزار بار هزار در هم بهای آن هدایا بود و با اسد بن عبد اللّه گفت ما مردم عجم چهارصد سال به نیروی حلم و عقل و وقار

ص: 24

حطام روزگار را بخوردیم همانا مردمان در میان ما برسه صنف باشند.

یکی میمون النقيبه است یعنی مبارك النفس که بهر کجا روی آورد خدای تعالى ابو اب نعمت و فیروزی و رحمت بر وی بر گشاید.

دیگری که با این یک همسری تواند داشت کسی است که مروات و جلالت و نبالت و جوان مردی او در خانوادگی بدرجه کمال برسد و چون دارای این مقام باشد مشعل شبستان خير و بركت و ترحيب و نعمت است.

سیّم کسی است که بوسعت صدر و کثرت جود موصوف باشد.

و چون کسی دارای این صفت محمود گردد بر تمامت مردمان تقدّم و تفوّق و ریاست و امارت یابد و خدای تعالی این صفات حمیده را بجمله در تو موجود ساخته و با این صورت هیچ کس را بزرگی و ارجمندی و خداوندی تو نیست و توئی جليل و عزيز و ضابط اهل بیت و حشم و موالی خودت و چنان کار بعدل و ضابطه نمائی که هیچ کس را بر هیچ کس تعدی نرود و تو محض راحت و حفظ و صیانت مسلمانان در بیابان ها بنیان ها نهادی و نیکو تر از دیگران ایوانات بر آوردی.

و هم از یمن نقيبت و مبارك عيارى و فرخندگی تو بود که خاقان را در حالتی که چند هزار مرد جنك آور با او بود و نیز حارث بن سريج بمعاونت او التزام رکاب داشت در هم شکستی و بکشتی و لشکرش را مقتول و اموال ایشان را منهوب ساختی و این جمله از یمن نقیبه و مروت و فتوت تو بود.

و امّا فراخی سینه و بسط دست تو بآن میزان است که ندانیم آن مال که بخدمت تو آوردند دوست تر می داری یا آن مال که از دست تو بیرون می شود ترا محبوب تر است، اما می دانیم که آن چه عطا می کنی و از دست می نهی چشم تو را روشن تر می دارد.

این وقت اسد بخندید و گفت تو از جمله دهقان های ما بهتری آن گاه تمامت آن هدایا را که دهقان بیاورده بود باصحاب خود قسمت فرمود و چون اسد بمرد

ص: 25

ابن عرس عبدی این شعر در مرثیه او بگفت:

نعى اسد بن عبد اللّه ناع *** قريع القلب للملك المطاع

ببلخ و افق المقدار يسرى *** و ما لقضاء ربك من دفاع

فجودى عين بالعبرات سحا *** الم يحزنك تفريق الجماع

و چون اسد بن عبد اللّه رخت بر بست ابو شاكر مسلمة بن هشام بن عبد الملك این شعر را بخالد قسری برادر او بنوشت:

أراح خالد فاهلكه *** ربّ أَراح العباد من اسد

اما ابوه فكان مؤتشبا *** عبداً لتَّیما لأعبد فقد

يرى الزنا و الصليب و الخمر *** و الخنزير حلّا و الغي كَالرشد

و امّه همتها و بغيتها *** هم الاماء العواهر الشرد

كافرة بالنبيّ مؤمنة *** بقسّها و الصليب و العمد

مقصود از عمد که در این شعر مذکور شده است معمودیّه است چون خالد این مکتوب را قرائت کرد سخت در عجب شد و گفت ای بندگان خدا آيا كدام يك از شما دیده باشد که برادر مرده را بدین گونه تعزیت آورند و چنان بود که ما بین ابی شاکر مذکور و خالد مباعدتی روی داده بود و سبب این بود که هشام پسرش ابو شاکر مسلمه را ساخته خلافت می خواست پس کمیت شاعر این شعر بگفت:

انّ الخلافة كائن اوتادها *** بعد الوليد الى ابن امّ حكيم

یعنی ابو شاکر چه مادرش ام حکیم بود و چون این شعر بخالد پیوست گفت من بهر خلیفه که ابو شاکرش کنیت باشد کافرم و این سخن با ابو شاکر پیوست ازین روی با خالد دشمن و کینه ور گشت.

ص: 26

بیان حال شیعه بنی عباس در خراسان با محمد بن علی بن عبد اللّه

جمله در این سال شیعیان بنی عباس که در خراسان جای داشتند سلیمان بن کثیر را بخدمت محمّد بن علي بن عبد اللّه بن عباس روانه ساختند تا از حال و امر آن جماعت و عقیدت ایشان در خدمت او مکشوف دارد و علت این بود که چون در خدمت محمّد بن علي معلوم شد که آن جماعت با خداش که ازین پیش مسطور افتاد بمطاوعت و متابعت رفته اند و اکاذیب او را مقبول داشته اند، ابو اب مکاتبت و مراسلت را بر ایشان مسدود ساخت و چون مدتی بر آمد و خبری از وی نیامد سلیمان را بدو فرستادند تا این خبر را باز داند.

محمّد بن علی در کردار آن جماعت سلیمان را دست خوش ملامت ساخت و پس از چندی سلیمان بخراسان باز شد و نامه مختوم با وی بود چون برگشودند جز کلمه «بسم اللّه الرحمن الرحیم» اندر آن نامه نیافتند این حال برای شان گران افتاد و بدانستند که خداش با وی براه مخالفت رفته است پس از آن محمّد بن علي بكير بن ماهان را بعد از معاودت سلیمان بن کثیر بآن جماعت فرستادند و از مخالفت و کذب خداش برنگاشت ایشان او را تصدیق نکردند و خفیف ساختند.

بكير بخدمت محمّد باز شد محمّد عصائی چند با او بفرستاد که پاره در آهن و پاره در مس بود، بکیر جماعت نقباء و شیعه را فراهم ساخته هر يك را عصائی بداد این وقت بدانستند که این جماعت در سیرت و سلوك محمّد بن علي مخالفت ورزیده اند و براه صواب نرفته اند پس تو به کرده بدان چه باید باز شدند.

ص: 27

بیان عزل خالد بن عبد اللّه قسرى و ولايت يوسف بن عمر ثقفی

در این سال هشام بن عبد الملك بن مروان خالد بن عبد اللّه را از تمامت اعمال و اشغال خود معزول گردانید و در سبب این امر اختلاف کرده اند بعضی گفته اند که ابو المثنی فروخ در ضیاع و عقار هشام که در نهر الرمّان واقع بود عامل بود و این حال خالد گران افتاد و با حیّان نبطی گفت نزد هشام شو و تدبیری بکار بند که او را معزول دارد حیّان برفت و از جانب هشام بجای فروخ منصوب شد.

و چون چندی بر آمد عاملی حیان از فروخ بر خالد ثقیل تر گشت و همی بآزار او کار می کرد و حیّان می گفت من ساخته تو ام و تو مرا باین کار بداشتی از چه بآزار من می كوشى لكن در خالد اثر نمی کرد و بر آزار او مبالغت می نمود و چون بدان سوی آمد در اراضی ضیاع مذکوره شق انهار نمود حیان ناچار بخدمت هشام شد و آن حدیث بگذاشت هشام به تفتیش این کار کسی را بفرستاد.

و حيّان بكين خالد بنشست و با یکی از خدّام هشام گفت من هزار دینار با تو می دهم تا يك سخن مرا بهشام برسانی.

خادم گفت زود بیار حیّان آن مبلغ بداد و گفت چون یکی از کودکان هشام گریستن گیرد و هشام شنود بدو گوی با این که پسر خالوی تو سیزده هزار بار هزار درهم بهای غله دارد تو گریه می کنی.

خادم چنان کرد و هشام بشنید و از حیّان از مقدار غلّه خالد بپرسید و همان سخن بشنید و بدل اندر بزرك شمرد.

و بقولی مقدار غله او بیست هزار بار هزار بوده است و در بلاد عراق نهر ها حفر

کرده است از آن جمله نهر خالد و باجری و تارمانا و مبارك و جامع و كوره سابور

ص: 28

و صلح بود و معذلك بسیار می گفتی که من مظلوم هستم و در زیر قدم من هیچ مگر این که از آن من بوده است مقصودش این بود که عمر ربع سواد را برای بجيله مقرر داشته بود.

و از آن سوی چون عربان بن هیثم و بلال بن ابی برده بدانستند که هشام را حالت بگردیده او را گفتند که املاک خود را در حضور هشام عرضه بدار تا آن چه خواهد مخصوص بخویش گرداند و ما ضامن خوشنودی او هستیم خالد پذیرفتار نشد و نیز در خدمت هشام گفتند که خالد با فرزند خود همی گوید تو از مسلمة هشام فرود تر نیستی.

و هم اتفاق چنان افتاد که مردی از خانوادۀ عمرو بن سعید بن العاص در مجلس خالد در آمد خالد با وی بدرشتی سخن کرد آن مرد بهشام شکایت نوشت.

هشام مکتوبی بخالد کرد و او را سرزنش و نکوهش فرمود و فرمان کرد پیاده بسرای آن مرد شود و خاطرش خوشنود نماید و عزل و نصب خالد را بآن مرد حوالت کرد.

و نیز را خالد هشام را گاهی یاد کردی و ابن الحمقی خواندی و چنان افتادی که خالد مردمان را خطبه راندی و همی گفتی گمان شما چنان است که من بر تسعیر اجناس شما بیفزوده ام بر آن کس که این کار می کند لعنت باد.

و این سخن از آن آوردی که هشام بدو نوشته بود که از غله دیگران هیچ نبایست بفروش رسد تا گاهی که غلات امیر المؤمنین فروخته آید از این روى يك پیمانه بچند در هم بها یافت و هم گاهی با پسرش صحبت می راند و می گفت حال تو چگونه خواهد بود گاهی که امیر المؤمنین نیازمند تو گردد و این اقوال و افعال بتمامت بهشام پیوست و خاطرش را بر آشفت.

و نیز بهشام پیوست که خالد را با مارت ممالک عراق اعتنائی نیست لاجرم بخالد نوشت ای پسر امّ خالد بمن رسید که همی گوئی ولایت عراق شرافتی از بهر

ص: 29

ندارد و «یا ابن اللخناء » چگونه ولایت عراق مایه شرف تو نیست از چه از بجیله که قلیل و ذلیل بودند یاد نکنی سوگند با خدای گمان همی کنم که اول کسی که بتو آید صغیری از فریش است که هر دو دست تو را بگردنت استوار خواهد بست.

بالجمله از افعال خالد متواتر بهشام می رسید تا بر عزل او عزیمت نهاد لكن مكتوم داشت و بیوسف بن عمر ثقفی که این هنگام در یمن بود حکم نوشت که با سی تن از اصحاب خودش بعراق شود و با مارت آن مملکت بنشیند يوسف بجانب کوفه روی نهاد و شب هنگام نزديك بكوفه منزل ساخت و چنان بود که طارق خلیفه خالد در کوفه بود پسرش را ختنه کرده و در این تهنیت هزار غلام و کنیز سوای اموال و اثواب بدو فرستاده بودند.

و چنان افتاد که بعضی از مردم عراق بیوسف بگذشتند و گفتند کیستید و از کجا می آیید و بک جا اراده دارید گفتند بپاره مواضع می رویم آن جماعت نزد طارق آمدند و خبر ایشان را بدو بگذاشتند و گفتند این مردم خوارج هستند بیایست ایشان را بقتل رسانی.

و از آن طرف یوسف بدیار مردم ثقیف روی نهاد گفتند چه کسان باشید حال خود را پوشیده داشتند و یوسف بفرمود تا از مردم مضر در آن حوالی هر کسی بود بدو فراهم گشت این وقت در هنگام طلوع فجر بمسجد در آمد و با مؤذن فرمان داد تا اذان بگفت و نماز بگذاشت و فرمان کرد تا طارق و خالد را بگرفتند و هنوز آن دیگ ها که در میزبانی ختنه سوران برپای بود در جوش بود.

و بعضی بدین گونه روایت کرده اند که چون هشام خواست یوسف بن عمر را والى عراق کند این امر را پوشیده بداشت و در این حال جندب مولاى يوسف مكتوب او را بخدمت هشام بیاورد، هشام بخواند و با سالم بن عنبسه که در دیوان تولیت داشت گفت پاسخ او را از جانب خودت بنویس و بمن باز نمای و هشام بخط خودش مكتوبی كوچك پيوست بنوشت و بعراق مأمور داشت و سالم نامه خود را بنوشت و

ص: 30

هشام آن چه خود نگاشته بود در میانش بگذاشت و خاتم بر نهاد آن گاه رسول يوسف را بخواند و بفرمود او را بزدند و جامه هایش بر تن بر دریدند و آن نامه بدو دادند و ازین حال ملال خود را از یوسف باز می نمود.

آن قاصد برفت و بشیر بن ابی طلحه خلیفه سالم که مردی زيرك بود گفت این کار آلوده حیلت و مکیدت است.

همانا يوسف والى مملكت عراق شد و بعیاض که در عراق نایب سالم بود نوشت که اهل تو ثوبی يمانی برای تو بفرستادند چون بتو رسید بپوش و بشکر خدای بكوش و طارق را خبر گوی.

و ازین کلام خواست باز نماید که یوسف از یمن بعراق خواهد آمد عياض آن نامه را بطارق بن ابی زیاد بنمود و از آن پس بشیر بر آن کتابت ندامت گرفت و بعياض نوشت که اهل تو را در فرستادن جامه بدائی روی داد عیاض این نامه را نيز بطارق بنمود.

طارق گفت خبر همان است که در نامۀ نخستین بود ، یعنی یوسف بعراق خواهد آمد لکن بشیر از کردار خویش پشیمان شده و از افشای خبر بيم ناك گردیده

است طارق در ساعت بر نشست و از کوفه بخدمت خالد روی نهاد و این وقت خالد در واسط جای داشت، داود بریدی که در بانی و دیوان خالد داشت او را بدید و بخالد باز گفت، چون خالد طارق را بدید گفت چه تو را بر آن داشت که بدون اجازت از کوفه بیرون آمدی گفت برای آن خطائی که از من روی نموده بود که بیایست در مصیبت برادرت اسد پیاده بخدمت شتابم و عرض تعزیت نمایم و ندانستم و تعزیت نامه فرستادم.

خالد چون نام برادر شنید رقّت نمود و آب بچشم بگردانید و با طارق گفت بعمل خویش باز شو.

ص: 31

چون داود برفت و خلوت شد طارق آن خبر را با خالد باز نمود، خالد گفت اکنون تدبیر چیست گفت بحضرت امیر المؤمنین راه برگیر و از آن چه از تو بدو معروض افتاده معذرت جوی، گفت بدون رخصت بدو نشوم گفت مرا بدو فرست تا از بهر تو اجازت آورم گفت این کار نیز نشاید گفت من خود بخدمت امیر المؤمنين می شوم و آن کسر و نقصان که در این سنوات وارد شده جمله را متعهد می شوم و عهد امارت تو را بتو می آورم.

خالد گفت این کسر بچه مبلغ می رسد گفت صد هزار بار هزار درم، خالد گفت از کجا این مبلغ خطیر را در یابم سوگند با خدای ده هزار بار هزار درهم نمی یا بم گفت من و فلان و فلان متحمل این مبلغ می شویم گفت در این حال من مردی لئیم خواهم بود که چیزی بای شان عطا کرده باشم و دیگر باره خواستار شوم.

طارق گفت در این کار و کردار جان خودمان و جان تو را باموال خویش محفوظ می داریم و دنیا را از دست نمی گذاریم و نعمت را بر تو و بر خودمان باقی می داریم و این از آن بهتر است که دیگری بیاید و این اموال را از ما مطالبه نماید و ما را در معرض قتل در آورند و خود شان این اموال را مأکول دارند.

چون روزگار دولت خالد تیره و اختر اقبالش خیره گردیده بود بخیره ازین سخنان خیر آمیز سر بر تافت و هيچ يك را پذیرفتار نگشت، طارق با کمال اندوه با خالد وداع کرد و بگریست و گفت این آخر ملاقاتی است که در دنیا با هم نموديم و بكوفه برفت و خالد بطرف اجمه راه گرفت.

و از آن طرف رسول یوسف از نزد هشام بیمن بازگشت و با یوسف گفت همانا خشمناك است و مرا بزد و جواب ترا ننوشت و این مکتوب سالم صاحب دیوان است.

یوسف آن کاغذ را بخواند و مکتوب هشام را بخط او بدید و ولایت عراق و گرفتن پسر نصرانیه یعنی خالد و عمال او و تعذيب ایشان را تا بآن چند که دلش شفا یابد بدانست.

ص: 32

پس در همان روز دلیل راهی حاضر کرده راه بر گرفت و پسر خود صلت را از جانب خود در یمن بگذاشت و در جمادی الاخرة سال یک صد و بیستم بکوفه آمد و در نجف فرود شد و غلام خود کیسان را گفت برو خالد را بیاور اگر اطاعت کرد او را بر در از گوشی بیاور و اگر سرباز کشید بر روی کشانش بیاور.

پس کیسان به حیره آمد و عبد المسيح بزرك اهل حیره را با خود بجانب طارق آورد و گفت همانا یوسف بعراق آمده و تو را می خواند.

طارق گفت اگر امیر در طلب مال است هر چه می خواهد بدو می دهم پس او را نزد یوسف بیاوردند و در حیره بدو رسیدند، یوسف طارق را پانصد تازیانه بزد و بکوفه اندر شد و عطاء بن مقدم را به مقدم را به جمّه نزد خالد فرستاد رسول نزد حاجب خالد شد و گفت از ابو الهیثم اجازت بجوی حاجب با چهره پریده نزد خالد شد.

خالد گفت ترا چیست گفت خیر است، خالد گفت نزد تو خیر نیست گفت اينك عطاء است که رخصت می خواهد بر ابو الهیثم یعنی خالد در آید پس او را در آوردند و معلوم ساختند که ابو اب سخط و عذاب مفتوح شده است پس خالد را بگرفت و محبوس گردانید و ابان بن الولید و اصحاب خالد از جانب خالد باعطاء نه هزار بار هزار درهم مصالحه ورزیدند.

چون این کار بیای رفت بعضی با یوسف گفتند اگر این مصالحت ننموده بودی صد هزار بار هزار درم از وی ماخوذ می داشتی.

یوسف پشیمان شد اما گفت نهان خود را با او گروگان کرده ام و اينك برگشت نجویم، و از آن طرف اصحاب خالد از کیفیت آن مصالحه بخالد باز گفتند چون ستاره اش روی بنكبت و ذلت و هلاکت داشت گفت همانا خطا کردید و هیچ ایمن نیستم که چون یوسف این مبلغ را بگیرد دیگر باره عود نکند ، باز شوید و پذیرفتار نشوید، پس بخدمت یوسف شدند و باز نمودند که خالد باین امر راضی نیست.

ص: 33

یوسف گفت ازین مصالحه بازگشت نمودید گفتند آرى يوسف نيك خرّم شد و گفت سوگند با خداوند که من باین مبلغ و به دو برابر آن راضی نمی شوم پس بیشتر از آن مأخوذ داشت و بقولی یک صد هزار بار هزار بگرفت.

و یوسف کسی را بفرستاد و بلال بن ابی برده را بگرفت و چنان بود که بلال خانۀ در کوفه گرفته لکن در آن منزل نساخته بود.

بالجمله بلال را مقيّداً نزد یوسف بیاوردند پس او را بآن سرای فرود آورد و در آن جا محبوس گشت و چنان بود که خالد با بنی هاشم نیکی ورزیدی و صله و احسان بگذاشتی.

پس محمّد بن عبد اللّه بن عمرو بن عثمان بن عفّان نزد خالد شد تا از وی بخششی بیند لکن چنان که دوست می داشت بهره نیافت و گفت اما صله اختصاص به بنی هاشم دارد و ما را از خالد بهره نباشد مگر این که علی را لعن می نماید.

چون این سخن بخالد پیوست گفت اگر می خواهد عثمان را نیز بی نصیب نگذاریم و از لعن و طعن بدو قسمت فرستیم.

و خالد با این که در حق بنی هاشم احسان می ورزید در حضرت امیر المؤمنین علی علیه السلام بجسارت می رفت و این کار از آن می نمود که که بدوستی آن حضرت متّهم نباشد و با گروه بنی امیّه تقرّب جوید و ابتدای حکومت خالد در مملکت با عراق در شهر شوال سال یک صد و پنجم و عزلش در ماه جمادی الاولی یک صد و بیستم بود.

و چون خالد بن عبد اللّه والی عراق گشت کار اسلام و مسلمانی ست و ذلیل و حکومت و امارت و تقدم و تفوق با اهل ذمّه افتاد و يحيى بن نوفل این شعر در این باب گوید:

أنانا و اهل الشرك اهل زكاتنا *** حكّامنا فيما نسرّ و تجهر

فلما أتانا يوسف الخير اشرقت *** له الارض حتّى كلّ واد منوّر

ص: 34

و حتّى رأينا العدل في الناس ظاهرا *** و ما كان من قبل العقيلی يظهر

این شعر از جمله اشعاری چند است و نیز بعد از آن گفت:

ارانا و الخليفة اذ رمانا *** مع الاخلاص بالرجل الجديد

كاهل النار حين دعوا اغيثوا *** جميعا بالحميم و بالصّديد

معلوم باد که ابو جعفر طبری در تاریخ خود می نویسد چون خالد بن عبد اللّه قشیری بمرد هشام ولایت عراقین را با پسرش یزید بن خالد گذاشت و یزید دست بستم بر کشید و اموال مردمان را بستد و شکایت او بهشام متواتر شد، هشام یوسف بن عمر ثقفی را ولایت عراقین داد و فرمود یزید را گرفته عذاب نماید و از وی آن اموال را بگیرد، یوسف بعراق روی نهاد و بحیره فرود آمد و عمّال و کار داران بشهر ها بفرستاد و یزید بن خالد را از بصره بیاورد و هر چه داشت بگرفت.

یزید چون آن رنج و شکنج بدید گفت در قتل من شتاب مکن چه بسی اموال نزد مردمان بودیعت دارم جمله را می گیرم و بتو می دهم یوسف گفت آن مردمان کیستند گفت زید بن علي و محمد بن علي و داود بن علي بن عبد اللّه بن عباس و ابراهيم بن سعید و این وقت این جماعت در شام نزد هشام بودند یوسف نامه بهشام بنوشت و این خبر بگذاشت هشام ایشان را بخواند و نامه یوسف را بر آن ها قرائت کرد ایشان منکر شدند و گفتند او را هیچ چیز نزد ما نیست همانا یزید این بهانه بر انگیخت تا از شکنجه و عذاب آسوده گردد هشام گفت من شمارا نزديك او فرستم تا يوسف شما را با یزید بن خالد روی در روی کند.

پس بیوسف نوشت که این مردمان را فرستادم اگر درست باشد بستان وگرنه از یزید حجت جوی و ایشان را سوگند بده و این کار را در روز جمعه در مسجد جامع بیای برو اگر سوگند خوردند که چیزی نزد ایشان نباشد جمله را رها کن پس آن جماعت بعراق آمدند یوسف بن عمر ایشان را بنواخت و زید بن علی را بیشتر نوازش کرد و یزید بن خالد را حاضر ساخت یزید گفت مرا نزد ایشان هیچ چیز بودیعت نیست و هیچ دعوی بر ایشان ندارم.

ص: 35

يوسف بن عمر خشم گرفت و با یزید گفت هشام بن عبد الملك را دست خوش فسون و فسوس می گردانی و مرا استهزاء کنی پس او را بزندان کرده همی عذاب نمود تا بمرد و با آن جماعت بسی نیکی ورزید و زید بن علي و محمfد بن عمر در کوفه اقامت ورزیدند و دیگران باز شدند.

و این روایت طبری با آن روایت که از ابن اثیر مسطور گشت منافات دارد و العلم عند اللّه.

بیان پاره از اوصاف و اخلاق و اطوار مختلفه يوسف بن عمر ثقفی

ابن اثیر در تاریخ الکامل گويد يوسف بن عمر را اوصاف و اخلاق و افعال متباینه متناقضه بود نماز را مطوّل بجای گذاشتی و از ملازمت مسجد غفلت نکردی و حشم و خدم و اهل و عیال خویش را از مردمان محفوظ و مضبوط نمودی و نرم گو و با تواضع و حسن الملكه و كثير التضرع بودی و دعا بسیار کردی و قرائت نمودی چون نماز بامداد می گذاشت تا گاهی که نماز ظهر بگذاشتی با احدى تكلّم نمی کرد و بقرائت قرآن و اظهار عجز و نیاز و تضرع می پرداخت و در فنون شعر و علوم ادب بصیرت داشت و با این اوصاف و اخلاق سعیده شديد العقوبة بود و كسان را با انواع صدمت و عذاب رنجه می داشت.

و چون جامه تازه از بهرش بدوختندی برای امتحان ناخن بصفحه دامن و اطراف آن می کشید اگر ناخن او بيك تار ابریشم علاقه یافتی دوزنده را مضروب و بسا بودی که دستش را قطع فرمودی و بصفت حمق و حماقت امتیازی مخصوص داشت.

روزی جامه از بهرش بیاوردند با کاتب خود گفت در این جامه چه گوئی گفت بهتر آن بود که خانه ای آن كوچك تر و تنگ تر بودی پس روی با بافنده آن

ص: 36

ثوب آورد و گفت یا بن اللخناء كاتب راست گوید مرد بافنده گفت ما بکار خود از وی دانا تریم با کاتب گفت يابن اللخناء این مرد بصدق و راستی سخن می کند.

کاتب گفت این مرد حائك سالي يك ثوب يا دو ثوب بیشتر نمی بافد، اما ازین گونه جامه بهر سال صد ثوب بدست من آيد يوسف بن عمر با مرد بافنده گفت راست می گوید ای پسر لخناء یعنی زن ختنه نا کرده و هم چنین گاهی حائك سخنی بر صحت کار خویش می آراست و کاتب در مورد فحش واقع شدی و گاهی کاتب بر صحت قول خود اقامت حجت کردی و كاتب مفحوش شدی تا تمامت خان های آن ثوب را بشمردند و معلوم شد كه يك خانه از يك طرف ثوب از طرف دیگر کم تر است یوسف بفرمود تا حائك را صد تازیانه بزدند.

و نیز روایت کرده اند که وقتی یوسف بآهنگ سفری بر آمد جواری خود را بخواند و با یکی از ایشان گفت با من بیرون می آئی گفت آری، گفت ای خبیثه تمامت این میل و شوق باین مسافرت و مصاحبت من بسبب شدت رغبت بمجامعت است ای خادم بزن سرش را و با دیگری گفت تو چه گوئ گونی گفت من در این جا بپرستاری فرزند خود می مانم گفت ای خبیثه همانا از معاشرت من کراهت داری بزن سرش را و با سوم گفت توچه می گویی گفت هیچ نمی دانم در جواب چه گویم اگر گویم می آیم یا نمی آیم از عقوبت تو ایمن نیستم یوسف گفت ای لخناء آیا با من بمناقضت و احتجاج می روی ای خادم بزن سر او را پس جملگی را بزدند.

و این یوسف مردى كوتاه قد و بزرك ريش بود و چنان بودی که جامه های دراز که بسیار بر وی افزون بود حاضر می ساخت تا خیاط از بهر او ببرد اگر خیاط آن جامه را می برید و می گفت فاضل آمد یوسف بخشم می رفت و خیاط را مضروب می داشت و اگر می گفت این ثوب برای قامت رعنای شما کافی نیست بلکه باید بر آن افزود مسرور می شد ازین روی خیاط ها پارچه های بسیار که خیلی بر قامت او فزونی داشت می گرفتند و آن وقت هر چه افزون بود از بهر خویش می بردند

ص: 37

و چنان باز می نمودند که آن قامت رعنا را این ثوب کافی نیست و یوسف باین سخن خوش نود می گشت.

و او را در این باب حالات و افعال بس غریب و نادر است از جمله این است که با کاتب خود یکی روز گفت از چه بخدمت ما حضور نیافتی و در سرای خویش بماندی گفت از درد دندان نیروی حضور نیافتم یوسف مردی حجام را بخواست و بفرمود تا دندان او را بر آورد حجام در کندن آن دندان دردناک دندانی دیگر را نیز که صحیح بود بر کند و ازین پس انشاء اللّه تعالی در زمان قتل او بیاره حالات او و يزيد بن خالد اشارت می رود و ابن یوسف بسیرت حجّاج که بنی عمّ بودند می رفت.

بیان ولایت بافتن نصر بن سیار کنانی بعد از فوت اسد بن عبد اللّه در مملکت خراسان

چون اسد بن عبد اللّه چنان که مذکور شد بمرد هشام بن عبد الملك در امر ایالت خراسان با عبد الکریم بن سلیط حنفی که در امر تولیت آن مملکت بصیرتی کامل داشت مشورت نمود عرض کرد یا امیر المؤمنین مرد این کار کرمانی است که بوفور نجدت و حزم موصوف و بکمال شهامت و کفایت معروف است هشام را مطبوع نگشت و گفت نام او چیست گفت جديع بن علي است گفت مرا حاجتی بدو نیست و نامش را میمون شمرد و گفت از چه روی او را کرمانی گویند گفت در آن هنگام که مهلّب بن ابی صفره در ولایت کرمان بجنك از ارقه اشتغال داشت پدر جدیع در خدمتش ملازمت داشت و جدیع در کرمان پای بعرصۀ جهان نهاد لاجرم بکرمانی مشهور شد.

عبد الكريم بن سلیط گفت يحيى بن نعيم بن هبيرۀ شیبانی را که مردی سال خورده و مجرّب است برای این امر مقرر فرمای هشام گفت بطایفه ربیعه حفظ

ص: 38

ثغور ممکن نیست عبد الکریم می گوید با خویش گفتم هشام از طایفه ربیعه و یمن بی زار است بهتر آن است که مردی را که بقبیله مضر نسب می رساند در خدمتش بعرض رسانم.

پس گفتم اگر عقيل بن معقل لیثی آلوده بی عفافی نباشد ایالت خراسان را در خور است هشام فرمود حاجتی با و ندارم گفتم اگر منصور بن ابی الخرقاء سلمی را پاره افعال ناستوده نبود که او را شوم گردانیده در خور این امر خطیر بود گفت از دیگری سخن کن.

گفتم مجشّر بن مزاحم سلمی مردی عاقل و شجاع و صاحب رأى است اما بی دروغ نیست فرمود خیری در کذب نیست گفتم یحیی بن حضین گفت مگر با تو نگفتم که طایفه ربیعه را آن لیاقت نیست که سدّ ثغور بایشان توان کرد گفتم نصر بن سيار را تا چه فرمانی هشام او را پسندیده داشت و گفت شایسته امارت خراسان اوست.

گفتم اما باید از يك صفت او چشم بر گرفت چه او مردی عفیف و مجرّب و عاقل است گفت آن يك كدام است گفتم اهل و عشیرت او در آن جا قلیل است هشام گفت پدر تو را مباد یار و یاور و عشیرت او منم پس عهد او را بایالت خراسان بنوشت و با عبد الکریم روانه خراسانش فرمود.

بعضی گفته اند چون هشام خواست کسی را بایالت خراسان مامور دارد

عثمان بن الشخير را نام بردند و گفتند شراب خواره است و یحیی بن حضین را اسم بردند و گفتند کبر و خود ستائی او بسیار است و قطن بن قتيبة را مذکور داشتند و گفتند استقامت ندارد هشام هيچ يك از ایشان را شایسته امارت خراسان ندانست و نصر را ولایت داد.

و چنان بود که جعفر بن حنظله که اسد بن عبد اللّه والی خراسان در هنگام وفات خود او را در خراسان خلیفتی داده بود همی خواست نصر بن سيّار را والی

ص: 39

بخارا گرداند نصر در این امر با بختری بن مجاهد مولی بنی شیبان مشورت کرد بختری گفت پذیرای این کار مباش چه تو شیخ و بزرك طایفه مضر هستی که در خراسان می باشند و یقین دارم که فرمان حکومت تمامت خراسان بتو می رسد.

و چون نصر حاکم شد و حکم حکومتش را بدو آوردند در طلب بختری بفرستاد، بختری با اصحاب خود گفت نصر ولایت خراسان یافته و چون بخدمت او شد بدون این که نصر از امارت خود سخن کرده باشد بر وی با مارت سلام داد نصر از فطانت او در عجب شد و گفت از کجا این امر را بدانستی گفت از این که تو را قانون آن بود که هر وقت مرا خواستی تو خود بدیدار من بیامدی و اکنون که مرا احضار فرمودی بدانستم امارت این اشارت کرده است.

بالجمله چون عبد الکریم فرمان امارت نصر را بیاورد ده هزار در هم بجایزه او بداد و مسلم بن عبد الرحمن بن مسلم را بحکومت بلخ و هم چنین وساج بن بکیر بن وساج را بحكومت مرو رود و حارث بن عبد اللّه بن حشرج را بامارت هرات و زياد بن عبد الرحمن قشیری را بحکومت نیشابو ر و ابو حفص بن علي داماد خود را بحکومت خوارزم و قطن بن قتیبه را بولایت صفد بر کشید.

این وقت مردی از جماعت یمانیه گفت هرگز این گونه عصبیّت ندیده بودم یعنی تمامت این حکام را از قبیله و عشیرت خود معین نمود. نصر گفت آن عصبیّت که پیش ازین بود برتر بود یعنی آن چه اسد بن عبد اللّه با طایفه خود معمول می داشت و در ممالك خراسان چهار سال جز از جماعت مضر هیچ کس امارت نکرد و خراسان چنان آبادان شد که هرگز آن گونه آبادی نیافته بود.

نصر در کار امارت و اخذ مال و منال خراسان بسیار نیکو رفتار نمود و سوار بن ادمر این شعر را در این باب گوید:

اضحت خراسان بعد الخوف آمنة *** من ظلم كلّ علوم الحكم جبّار

لما اتى يوسف الخبار ما لقيت *** اختار نصرا لها نصر بن سيّاد

و فرمان حکومت نصر بن سيار در ماه رجب المرجب سال یک صد و بیستم

ص: 40

هجری بدو پیوست و تا گاهی که ابو مسلم مروزی در خراسان خروج کرد والی خراسان بود چنان که مسطور آید.

بیان سوانح و حوادث ناب سال یک صد و بیستم هجری نبوی صلی اللّه علیه و آله

در این سال سلیمان بن هشام بن عبد الملك در صائفه جنك نمود و سندرة را برگشود و نیز در این سال اسحق بن سلم عقیلی در تومانشاه جنگ در افكند و قلاع آن جا را بر گشود و زمین آن جا را ویران کرد و در این سال محمّد بن هشام بن اسمعيل مخزومی و بقولى سليمان بن هشام بن عبد الملك و بروایتی برادرش یزید بن هشام مردمان را حجّ اسلام بگذاشت.

و در این سال محمّد بن هشام مخزومی در مدینه و مکّه و طایف حکومت داشت و يوسف بن عمر در ممالك عراق و مشرق و نصر بن سیّار در مملکت خراسان امارت داشتند، و بقولی در این اوقات جعفر بن حنظله چنان که مذکور شد در خراسان امارت می کرد و كثير بن عبد اللّه سلمی از جانب یوسف در بصره حکومت داشت و عامر بن عبيده قاضی بصره بود و مروان بن محمّد در ارمینیه و آذربایجان والی بود و ابن شبرمه قضاوت کوفه را می نمود.

و در این سال عاصم بن عمر بن قتادة بن نعمان انصاری موافق قول اصحّ وفات کرد و هم در این سال مسلمة بن عبد الملك بن مروان که بصفت شجاعت امتیاز داشت روی بدیگر جهان نهاد و بعضی گفته اند در سال یک صد و بیست و یکم هجرى در شام وفات کرد.

و نیز در این سال قیس بن مسلم جامه زندگانی بسرای جاودانی کشید و نیز در این سال محمّد بن ابراهيم بن حارث تمیمی مدلی فقیه جانب سرای بقا گرفت و حماد بن سليمان فقیه جای بپرداخت.

ص: 41

و نیز در این سال واقد بن عمرو بن سعد بن معاذ روی بجهان جاوید آورد و هم در این سال علی بن مدرك نخعی کوفی و قاسم بن عبد الرحمن بن عبد اللّه مسعود كوفی وفات کردند.

و نیز در این سال بروایت یافعی شیخ محمّد بن اسحق که مردی اخباری و دانای بمغازی بود رخت بدیگر جهان برد و ابو سعید عبد اللّه بن كثیر کنانی که فارسی و مولای جماعت کنانه و قاری اهل مکّه و قاضی جماعت و در شمار قراء سبعه است وفات نمود و عبد اللّه بن کثیر از طبقه دوم از تابعین است در خدمت عبد اللّه بن ثابت مخزومی و مجاهد قرائت نمود و از ابن زبیر و دیگران حدیث می راند.

و هم در این سال علقمة بن مرند خضر می کوفی که در نقل حدیث نبالت داشت روی ازین سرای برگاشت و رأیت اقامت بدیگر سرای بر افراشت.

بیان وقایع سال یک صد و بیست و یکم هجری و ظهور زید بن علی بن الحسين عليهم السلام

در این سال مسلمة بن هشام در زمین روم جنك بساخت و مطامير روم را بر گشود و نیز در این سال موافق بعضی روایات زید بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن ابی طالب معروف بزید شهید علیهم السلام شهید شد و بعضی شهادتش را در سال یک صد و بیستم نوشته اند و در سبب مخالفت او با هشام و خروج او اختلاف کرده اند.

بعضی گفته اند که زید و داود بن علی بن عبد اللّه بن عباس و محمّد بن عمر بن علي بن ابی طالب گاهی که خالد بن عبد اللّه قسری در عراق بود بدو بیامدند خالد در تکریم قدوم ایشان بکوشید و جایزۀ نيکو ببخشید و ایشان بمدينه باز شدند و چون یوسف بن عمر والی عراق شد و خالد را مأخوذ داشت آن حکایت را بهشام بن عبد الملك بنوشت و نیز باز نمود که خالد زمینی را در مدینه از زيد بن علىّ بده هزار دينار بخرید و دیگر باره بدو بخشید.

ص: 42

هشام بوالی مدینه نوشت تا ایشان را نزد او فرستاد و آن داستان را پرسش

گرفت گفتند ما را جز جایزه از خالد نرسیده است و بر صدق سخن خود سوگند بخوردند و هشام تصدیق نمود و امر کرد تا بعراق روند و با خالد روی در روی شوند ایشان با حالت اکراه برفتند و با خالد مواجهت نمودند خالد سخن ایشان را تصدیق کرده و دیگر باره بمدینه معاودت گرفتند.

و چون بقادسیه فرود شدند مردم کوفه ابو اب مراسله را بازید مفتوح داشتند و زید نزد ایشان برفت و نیز چنان که ازین پیش مطور شد گفته اند خالد قسری گاهی که او را در اخذ مال رنجه می داشتند ادعا کرد که مالی نزد زید و داود بن علي و تنی چند از مردم قریش بودیمت نهاده یوسف بهشام بنوشت هشام ایشان را بمدينه احضار و نزد یوسف رهسپار ساخت تا خالد و ایشان را با هم روی با روی آورد.

یوسف با زید گفت خالد چنان می داند که مالی نزد تو بودیمت دارد گفت چگونه نزد من مال می گذارد با این که پدران مرا بر فراز منبر دشنام می راند یوسف بفرستاد و خالد را از زندان در پوشش عبائی بیاورد و گفت اينك زيد است و منكر دعوى تو است.

خالد بزید و داود نظر کرد و با یوسف گفت آیا می خواهی بعلاوه آن گناه که حق من می ورزی گناهی در حق او مرتکب گردی؟ چگونه من با و مال می سپارم و حال آن که او را و پدرانش را بر روی منبر دشنام می دهم به گفتند پس از چه روی این ادعار نمودی گفت از سختی عذاب این دعوی نمودم تا باین بهانه روزی چند آسایش گیرم شاید خدای فرجی برساند پس ایشان مراجعت کردند و زید و داود در کوفه بماندند.

و چنان بود که چون هشام فرمان کرد تازید نزد یوسف شود گفت هیچ ایمن نیستم که اگر مرا بدو فرستی دیگر من و تو یک دیگر را زنده بنگریم هشام گفت ناچار بیاید بدو رهسپار شوی و بعضی گفته اند که سبب خروج زید این بود که با

ص: 43

پسر عمش جعفر بن الحسن بن الحسين بن علي در موقوفات آن حضرت مرافعه و مخاصمه داشت و زید از جانب بنی الحسین و جعفر از طرف بنی الحسن خصومت می ورزیدند و بسی مبالغت می نمودند لکن چون از مجلس مخاصمه بر می خاستند دیگر از آن چه رفته بود سخن نمی آوردند.

و چون جعفر بمرد عبد اللّه بن حسن بن حسن با وی بمنازعت مشغول شد و يك روز در حضور خالد بن عبد الملك بن حارث در مدینه طیبه سخن نمودند و عبد اللّه با وی بغلظت سخن نمود و یا بن السنديّه خطاب کرد زید آشفته شد و او را بکنایت آزرده ساخت و از آن پس از شرمندگی خود مدتی بملاقات مادر عبد اللّه که فاطمه دختر امام حسین علیهما السلام باشد تشرف نجست.

فاطمه بدو پیام کرد ﴿ يَا بْنِ أَخِي أَنِّي لَا عِلْمَ انَّ أُمِّكَ عِنْدَكَ كام عَبْدِ اللَّهِ عِنْدَهُ ﴾ ، ای برادر زاده من می دانم که رعایت حشمت مادر تو نزد تو چون مادر عبد اللّه است نزد او یعنی اگر در پاسخ او سخن کرده باشی گناهی بر تو نیست و نبایست از ملاقات عمه خویش دوری گزینی.

و نیز با پسرش عبد اللّه گفت نکوهیده سخنی بود که نسبت بمادر زید براندی ﴿ أَمَا وَ اللَّهِ لَنِعْمَ دَخِيلَةَ الْقَوْمِ كَانَتْ ﴾ سوگند باخدای مادر زید زنی خوب و پسندیده بود و نیکو در آمده ایست در قوم ما، بالجمله خالد با ایشان گفت بامداد بنزد من بیائید من پسر عبد الملک نيستم اگر در میان شما بحق حکومت نکنم و آن شب مردم مدینه بسبب آن مشاجره که در میان عبد اللّه و زید روی نمود چون دیگ بجوشیدند و همی گفتند زید چنین گفت و عبد اللّه چنان گفت.

و چون با مداد روی نمود خالد در مسجد بنشست و مردمان از دوست و دشمن و شامت و مهموم فراهم شدند خالد هر دو را احضار نمود و دوست همی داشت که ایشان بشتم یک دیگر زبان بر کشایند و عبد اللّه شروع بسخن آورد زید گفت ای ابو محمّد شتاب ممکن آن چه دارم همه آزاد باشد اگر هرگز در حضور خالد با تو مخاصمت بورزم.

ص: 44

آن گاه روی بخالد آورد و گفت آیا ذریّه رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را برای امری فراهم کنی که هرگز ابو بکر و عمر این کار نکرده اند خالد گفت آیا کسی نیست که جواب این سفیه را باز گوید مردی از انصار از آل عمرو بن حزم زبان بسخن گشود و با زید گفت «يَا ابْنَ أَبِي تُرَابٍ وَ ابْنِ حُسَيْنِ السَّفِيهِ»، آیا برای والی حقّی و طاعتی بر خود فرض نمی دانی.

زید فرمود ساکت باش ای قهطانی چه ما جواب مانند توئی را نمی گوئیم آن خبیث گفت از چه از من روی بر می تابی سوگند با خدای من از تو و پدرم از پدر تو و مادرم از مادر تو بهتریم جناب زید بخندید و گفت ای جماعت قریش این دین برفت ازین روی مقام و منزلت احساب نیز برفت سوگند باخدای مردم از دین خود می گذرند و از احساب خود نمی گذرند.

این وقت عبد اللّه بن واقد بن عبد اللّه بن عمر بن الخطاب بسخن آمد و با آن مرد خبیث گفت ای فهطانی سوگند با خدای دروغ گفتی قسم بخدای زید خودش و مادرش و پدرش و محتدش از تو بهترند و ازین گونه فراوان او را بر شمرد و مشتی ره برگرفت و بر زمین زد آن گاه گفت سوگند با خدای ما را بر دیدار این امور صبر و شکیبائی نتواند بود.

و زید روی بدرگاه هشام نهاد و هشام او را رخصت نمی داد و زید داستان های خویش را بدو مکتوب همی کردی و هشام در زیر آن می نوشت بمنزل خود باز گرد و زید می گفت سوگند با خدای هرگز به نزد خالد مراجعت نمی کنم تا یکی روز بعد از زمانی در از او را بخواند و در مکانی بلند جای ساخت زید از آن درجات شد هشام با خادمی گفت چنان که زید نداند از دنبال او روان گردد و بنگرد چه می گوید.

پس زید بالا همی شد و چون تنومند بود و از آن بر شدن خسته می گردید همی گفت سوگند بخدای هیچ کس محبّ دنیا نشود جز این که خوار می گردد ، آن گاه نزد هشام شد و سخنانی درشت در میانه برفت و زید آشفته بیرون شد دوستانش

ص: 45

او را نصیحت کردند تا باندیشه خروج نباشد.

در جواب گفت ما را بدون گاه از حجاز بسوی شام و از آن پس بطرف جزیره و از آن پس بجانب عراق بسوى قيس ثقیف می برند و ما را ببازی می گیرند و این شعر بخواند:

بكرت تخوفني المنون كانّني *** اصبحت عن عرض الحياة بمعزل

فاجبتها انّ المنية منهل *** لابدّ ان اسقى بكاس المنهل

انّ المنية لو تمثّل مثّلت *** مثلي اذا نزلوا بضيق المنزل

فاقني حيائك لا ابا لك و اعلمي *** انّي امرؤ ساموت ان لم اقتل

و ازین اشعار باز نمود که چون بهر حال ازین سرای پر ملال بیایست رخت بر کشید بهتر آن است که تن بیار ملامت و ملالت و دیدار نا ملایم نیاورند و در میدان مردی و مردانگی سر بسپارند و با محمّد بن عمر بن علي بن ابي طالب كه او را از کید و عدم وفای اهل کوفه باز می نمود گفت ترا بخدای می سپارم و من با خدای عهد می کنم که اگر دست خود را بطاعت این جماعت در آورم زنده نمانم و از وی مفارقت نمود و پوشیده در کوفه بماند و در آن جا دختر یعقوب بن عبد اللّه سلمى و نیز دختر عبد اللّه بن ابی العنبسی ازدی را تزویج نمود.

و سبب این بود که مادر دختر عبد اللّه امّ عمر بنت صلت شیعه بود و بخدمت زید بیامد و سلام براند و چون جمالی نیکو داشت زید او را بخواست گفت مرا روزگاری بر سر چمیده لکن دختری دارم که از من خوش روی تر و سفیدتر و اطوارش از من بهتر است زید بخندید و او را تزویج فرمود.

طبری گوید از آن دختر که بزنی در آورد دختری بزاد و روزی چند بزیست و بمرد . و زید در کوفه گاهی بمنزل او و گاهی نزد آن زن دیگر و زمانی در قبیله بنی عبس و هنگامی در بند هند و وقتی در بنی تغلب و غیر از ایشان انتقال همی داد تا ظهور نمود تا در مقام خود مذکور شود.

ص: 46

بیان فزوات و محاربات نصر بن سيار والی خراسان در ماوراء النهر

در این سال نصر بن سیّار در اراضی ماوراء النهر دو كرّت محاربت ورزيد یک دفعه از طرف دروازه جدید جنگ در افکند و از بلخ بدان ناحیه بگذشت و بازگشت و مردمان را خطبه بگذاشت و باز نمود که منصور بن عمر بن أبي الخرقاء را برای کشف مظالم مقرر داشته و جزیت را از آنان که بحوزۀ مسلمانی اندر شده برداشته و بر آنان که از جماعت مشرکین در ادای جزیه تخفیف دارند بر نهاد.

بر اين حال يك جمعه بر نگذشت که سی هزار تن اسلام آورده بخدمتش روی کردند و این جماعت بعنوان سرانه جزیه می دادند و هشتاد هزار تن مردمان مشرك که از ادای آن مال معاف بودند بادای آن نام دار و بودند و متحمل آن بار شدند و بر خراج افزوده شد و بهر جا مناسب بود تقریر یافت آن گاه در کرّت دوم در ما وراء النهر جنك افكند و با مردم زرشغر و سمرقند محاربت ورزید و باز شد و دیگر باره در مرّه سوم از مرو بجانب شاش حرب ورزید.

در این حال کورصول که بزرگ ترکان بود با پانزده هزار تن در میان او و عبور نمودن از رودخانه شاش حایل گشت حارث بن سریج نیز با او بود و کورصول با چهل مرد عبور داد و مردم لشکری در شبی بس ظلمانی بیتوته کردند و در این وقت بخاری خدا با اهل بخارا در خدمت نصر بودند و نیز مردم سمر قند و کش و نسف که بیست هزار تن بودند در خدمتش حضور داشتند.

نصر بفرمود تا ندا کردند هیچ کس مأذون نیست که از جای خود بیرون شود بجمله بر مواضع خود ثابت بمانید اما عاصم بن عمیر که سردار لشکر سمر قند بود بیرون آمد در این حال جماعتی از سپاه ترك بر وی عبور دادند عاصم بر مردی که در پایان ایشان روان بود حمله آورد و او را اسیر ساخت و معلوم گردید که

ص: 47

یکی از ملوك ترك است و صاحب چهار هزار رقبة می باشد، او را بخدمت نصر آوردند.

نصر گفت کیستی گفت کورصول هستم نصر گفت سپاس خدای را که مرابر تو فیروز ساخت ای دشمن خدای، کورسول گفت از کشتن مردی پیر چه امید داری و حال آن که من چهار هزار اشتر از شتر های ترکی و هزار اسب قوی هیکل که اسباب حمل احمال لشکر تو می شوند بتو می دهم تا مرا رها فرمائی نصر در این امر با اصحاب خویش مشورت کرد گفتند وی را رها فرمای.

نصر پرسید چند سال از عمر تو بپایان رفته گفت ندانم گفت چند جنك نهاده گفت هفتاد و دو حرب بسپرده ام گفت در وقعه يوم العطش حاضر شدی گفت آری نصر گفت اگر جمله روی زمین را با من عطا کنی با این مشاهد که بگذاشتۀ از چنگ من نجات نداری آن گاه با عاصم بن عمیر سعدی فرمود بیای شو و جامه از وی برگیر کورصول گفت کدام کس مرا اسیر کرده نصر بن سیار خندان و شادان گفت یزید بن قران الحنظلي و بدو اشارت کرد.

کورصول گفت این مرد نتواند کون خود را بشوید و گمیز خویش بتمامت فرو ریزد چگونه چون مرا اسیر کرده؟ باز گوی کدام کس مرا اسیر ساخته نصر گفت عاصم بن عمیر گفت چون یکی از فارسان عرب مرا اسیر کرده باشد درد کشتن نیابم پس عاصم او را بکشت و بدنش را در کنار رود خانه شاش بر دار زد و عاصم بن عمر همان کسی باشد که او را هزار مرد می خواندند و در ایام قحطبه در وقعه نهاوند بقتل رسید.

بالجمله چون کورصول مقتول شد مردمان ترک در عزای او خانه های خود را بسوختند و گوش های خود و موهای خود و دنبه های مرکب های خود را ببریدند و چون نصر اراده مراجعت کرد بفرمود تا جنه او را بسوزانیدند تا استخوان های او را مردم ترك حمل نکنند و این کردار از کشتن او بر مردم ترك گران تر گردید و نصر بفرغانه برفت و هزار آن اسیر ساخت.

ص: 48

و يوسف بن عمر بنصر نوشت که با این مرد که در دین خود بغدر و حیلت می رود یعنی حارث بن سریج بجانب شاش راه بسیار اگر خدای تو را بر وی نصرت داد و بر مردم شاش فیروزی بخشید بلاد ایشان را ویران و اولاد آنان را اسیر گردان اما به پرهیز از آن که مسلمانان را در ورطه هلاك و مواضع خطرناك در افکنی.

نصر مکتوب یوسف را بر مردمان بخواند و مشورت نمود يحيى بن حسين گفت نيك بیندیش که این امر از جانب امیر المؤمنین است یا از جانب امیر نصر گفت ای یحیی بآن کلمه که در ایام عاصم می رفت تكلّم ورزیدی و بخلیفه پیوست و بهره یاب شدی و بدرجه رفیعه بر آمدی و من هم اکنون مانند آن گویم ای یحیی روی براه گذار همانا مقدمة الجيش خود را با مارت تو گذاشتم.

مردمان زبان بملامت یحیی بر کشیدند و جانب شاش سپردند و حارث بن سريج بمقاتلت ایشان بیامد و دو عراده برای شان نصب کرد و احزم که فارسی نام دار جماعت ترك بود بر مسلمانان حمله آورد شجاعان اسلام او را بکشتند و سرش را بمردم ترك افکندند چون آن سر را بدیدند صیحه بر کشیدند و فرار کردند و نصر بطرف شاش بیامد فرمان گزار شاش با وی بهدیه و گروگان مصالحت ورزید و نصر بر وی شرط نهاد که حارث بن سریج را از شهر خود بیرون کند پس او را بطرف فاراب اخراج نمود و نيزك بن صالح مولای عمرو بن العاص را بر شاش عامل گردانید.

آن گاه راه سپار شد تا به قباء از زمین فرغانه نزول نمود و مردم آن جا چون از آمدن نصر با خبر شده بودند آن چه گیاه و حشیش بود بسوختند و ورود بار های اطعمه را باز داشتند نصر جمعی را بجانب ولیّ صاحب فرغانه بفرستاد تا او را در قلعه بمحاصره افکندند لکن از وی غافل ماندند ناگاه بیرون تاخت و دواب مسلمانان را بغنیمت برد نصر جماعتی از رجال تميم را با حمد بن المثنی بایشان روان داشت . و چنان بود که جماعت مسلمانان بکمین آن جماعت جای کرده بودند و مردم

ص: 49

ترك بیرون شدند و بعضی از چارپایان مسلمانان را براندند ناگاه مسلمانان بیرون تاختند و آن جماعت را منهزم و دهقان را مقتول و جمعی از ایشان را اسیر و پسر دهقان را دست گیر نمودند. نصر او را بکشت آن گاه سلیمان بن صول را با کتاب صلح برای صاحب فرغانه بفرستاد.

صاحب فرغانه بفرمود او را در آوردند تا خزاین آن جا را بنگرد برفت و بندید و بازگشت گفت این راه را که در میان ما و شماست چگونه دیدی گفت راهی هموار و کثیر الماء و چرا گاه خوب است صاحب فرغانه این سخن را مکروه داشت و گفت کدام کس ترا بر این امر آگاه ساخت سلیمان گفت در غرجستان و غور و ختّل و طبرستان جنگ ها بپای برده ام چگونه از سهل و صعب طرق بی خبر باشم.

گفت خزاین ما را چگونه یافتی گفت نیکوست لکن کسی که محصور است از چند خصلت سالم نیست یکی این که از هر کسی که نزدیک تر از همه مردمان بدو و محل وثوق او باشد ایمن نتواند بود یا این که هر چه فراهم کرده است باید چشم از آن برگیرد و جان خویش را بسلامت برد یا این که دانی و بلیّتی بدو رسد و بمیرد صاحب فرغانه را ازین سخن نیز کراهت افتاد و فرمان کرد تا کتاب صلح را بیاورد و بدید و بپذیرفت و مادر خود را با سلیمان بخدمت نصر بفرستاد چه امور ایالت بدو حوالت بود.

آن زن بیامد و اجازت یافت و بخدمت نصر شد نصر با وی سخن همی راند و از جمله کلماتی که آن زن با نصر گذاشت این بود که هر پادشاهی که دارای شش چیز نباشد پادشاه نیست یکی این که او را وزیری باید باشد که آن چه در دل دارد بدو گذارد و با وی در تمام مهام مشورت نماید و بنصیحت او و ثوق داشته باشد.

دوم آشپزی است که هر وقت پادشاه را رغبتی بطعام نباشد سلیقه خود طعامی از بهر پادشاه ترتیب دهد که بدو مایل گردد و دیگر زوجه که هر وقت او را اندوهی بدل باشد چون بروی در آید و بر گلستان عارض و بوستان جمالش نگران گردد آن چه در دل و جان دارد پدیدارش نادیده انگارد.

ص: 50

و نیز او را حصنی و قلعه باشد که هر وقت بیم ناک شود بدو آید و بدست یاری آن نجات یابد یعنی اسب قوی هیکل تیز رو سبک خیز پر دو دیگر شمشیری که چون با آن مقاتلت ورزد خیانت نورزد یعنی تیغه آن برنده و با گوهر باشد دیگر ذخیره که چون با خود حمل دهد در هر کجای زمین باشد بدان زندگانی کند.

پس از آن تمیم بن نصر با جماعتی در آمد گفت وی کیست گفت وی جوان مرد خراسان تمیم بن نصر است گفت او را نه نبالت کبیر است و نه حلاوت صغير بعد از آن حجاج بن قتیبه در آمد گفت وی کیست گفتند حجاج بن قتیبه است.

آن زن او را پسندیده داشت و از وی پرسش گرفت و گفت ای معشر عرب شما را هیچ وفائی نیست و با صلاح حال یک دیگر نیستید همانا قتیبه همان کسی بود که آن چه دارید برای شما مهیا کرد و گردن کشان جهان را رام ساخت اينك پسر اوست که او را فرود تر از خود جای می دهی حقّش این است که تو او را در جای خود جای دهی و تو در آن جا که اوست بنشینی.

بیان غزوه مروان بن محمد بن مروان در بلاد ارمینیه

در این سال یک صد و بیست و یکم هجرى مروان بن محمّد بن مروان که والی ارمینیّه بود در ارمينيّة جنك نمود و بقلعه بيت السرير بتاخت و جمعی را بکشت و اسیر گرفت و بقلعه ثانيه تاختن کرد و بکشت و اسیر ساخت و به غوم يك در آمد و آن حصنی بود که بیت الملك و سريرش در آن جا بود.

ملك از آن جا فرار کرد و بقلمه که خیزج نام داشت و تخت زر در آن حصن بود بیامد مروان بدان جا بشتافت و در تابستان و زمستان با او حرب کرد آخر الامر سلطان با وی صلح نمود و شرط نهاد که بهر سال هزار رأس و صد هزار دشته تسلیم نماید.

ص: 51

و مروان همی برفت تا بزمین از ر و بطران در آمد ملك آن جا با وی مصالحت ورزید پس از آن در زمین تومان در آمد در آن جا نیز کار بصلح رفت و همچنان راه ها نوشت تا به خمرین رسید و بلادش را خراب کرد و یکی از قلاعش را یک ماه حصار داد و کار بصلح انجامید پس از آن مروان بزمین مسداره آمد و بعنوان صلح مفتوح ساخت پس از آن بر گیران فرود شد و با طبر سران و فیلان نیز صلح ورزید و تمامت این ولایت در کنار دریا واقع است و از ارمینیه تا طبرستان امتداد دارد.

بیان سوانح و حوادث سال سال یک صد و بیست و یکم هجری نبوی صلى اللّه عليه و آله

این سال چنان که اشارت شد مطامير مفتوح گشت و در این سال محمّد هشام بن اسمعیل مخزومی که عامل مدینه و مکّه و طائف بود مردمان را حج اسلام بگذاشت و در این سال یوسف بن عمر در مملکت عراق و نصر بن سیار در مملکت خراسان و مروان بن محمّد در ارمنستان حکومت داشتند و عامر بن عبیده در بصره و ابن شبرمه در کوفه قضاوت می راندند.

و در این سال ولید بن بکیر عامل موصل از حفر نهری که بآن شهر وارد می کرد فراغت یافت، هشت هزار بار هزار در هم در آن کار بمصرف رسانید و هشت آسیا در آن آب بگردش آورد، هشام این آسیا ها را بر آن نهر وقف نمود.

و در این سال و بقولی سال یک صد و بیست و دوم هجرى سلمة بن سهيل وفات نمود و در این سال و بروایتی در سال یک صد و بیست و دوم و بقولی یک صد و بیست و چهارم عامر بن عبد اللّه بن الزبیر در شام وفات کرد.

نیز در این سال محمّد بن يحيى بن حبّان بفتح حاء مهمله و باء موحّده در هفتاد و چهار سالگی در مدینه طیبه بسرای آخرت شتافت.

ص: 52

و هم در این سال يعقوب بن عبد اللّه بن الاشج در زمین روم شهيداً بگذشت و هم در این سال بروایت پاره از نویسندگان علم کیمیا در میان اعراب شایع شد.

بیان وقایع سال یک صد و بیست و دوم هجری و شهادت زید بن علی بن الحسين بن على بن ابی طالب عليهم السلام

در این سال زید بن علي بن الحسين عليهم السلام بعز شهادت نائل شد ازین پیش با قامت و بیعت او در کوفه اشارت شد چون جماعتی با وی بیعت کردند و مستعد خروج شدند سلیمان بن سراقه با هلی نزد یوسف بن عمر شد و این خبر بگذاشت يوسف در طلب زید بفرستاد و او را نیافت چه زید بیم ناک بود که پیش از موعدی که در میان او و اهل کوفه مقرر شده بود گرفتار گردد لاجرم پوشیده می زیست و در این هنگام حکم بن صلت امیری كوفه و عمر بن عبد الرحمن بن شرطۀ کوفه داشت و عبید اللّه بن عباس کندی با گروهی از مردم شام با او بودند و يوسف بن عمر در خیره جای داشت.

چون اصحاب زید بدانستند که یوسف بن عمر از احوال او با خبر گردیده و به تفتیش امر او آمده است رؤسای ایشان بخدمت زید در آمدند و گفتند برحمك اللّه در حقّ ابی بکر و عمر چه گوئی زید فرمود خدای ایشان را بیامرزد رحمت برخوردار فرماید از اهل بیت خود نشنیده ام که در حق این دو تن جز به خیر سخن کنند و سخت تر سخنی که من درباره ایشان در آن چه شما مذکور می نمایید بگویم این است.

﴿ أَنَّا كُنَّا أَحَقَّ بِسُلْطَانٍ مَا ذَكَرْتُمْ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ وَ مِنَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ فدفعونا عَنْهُ وَ لَمْ يَبْلُغْ ذَلِكَ عِنْدَنَا بِهِمْ كُفْراً وَ قَدْ وَ لوا فعدلوا فِي النَّاسِ وَ عَمِلُوا بِالْكِتَابِ وَ السُّنَّةِ ﴾ ، بدرستي كه ما سزاوار تریم به خلافت و رهبری است از خلفاء پیامبر و از تمامت مردمان پس ما را از حق ما باز داشتنند لکن این

ص: 53

کردار نه بآن مقام رسید که موجب کفر ایشان گردد و چون ایشان والی امر مسلمانان شدند بعدالت رفتند و بكتاب خدای و سنت رسول عمل نمودند.

چون آن جماعت این سخنان بشنیدند گفتند در صورتی که پیشینیان که شما را از حق خود باز داشتند در حق شما ظلم نورزیده اند این جماعت نیز ظلمی نکرده از چه روی ما را بمحاربت این مردم دعوت می فرمائی.

فرمود همانا این مردم را با آن مردم قیاس نتوان کرد چه این جماعت با من و شما و خود شان ظلم همی کنند و من شما را بكتاب خدای و سنّت رسول خدای و احیای سنن حسنه و اطفای بدع سیّئه می خوانم هم اکنون اگر ما را بر آن چه گوئیم اجابت کردید سعادت یا بید و اگر پذیرفتار نباشید بر شما وکیل نیستم.

آن مردم چون این سخنان بشنیدند از آن جناب مفارقت کردند و بیعتش را بشکستند و گفتند امام بگذشت یعنی حضرت باقر چه آن حضرت وفات کرده بود و امروز پسرش جعفر علیهما السلام بعد از پدرش امام ما می باشد جناب زید ایشان را در این وقت رافضه خواند لكن آن جماعت چنان دانند که بعد از آن که از زید عليه الرحمه جدائی گرفتند مغیره ایشان را رافضه نام کرد.

چون نگارنده حروف عباس قلی سپهر غفر له احوال جناب زید و شهادت آن جناب و پسر گرامی گوهرش یحیی رضوان اللّه علیه را در کتاب امام زین العابدین علیه السلام مسطور داشته و کیفیت خروج آن جناب و مناقب و مفاخر او را و اعقاب اورا مبسوطاً مرقوم نموده است در این جا بهمین مقدار کفایت رفت.

داستان قتل ابى الحسين عبد اللّه انطاکی معروف به بطال در بلاد روم با جمعی دیگر

در این سال ابو الحسين عبد اللّه انطاکی مشهور به بطال با جماعتی از مسلمانان

ص: 54

در بلاد روم بقتل رسید و بعضی این حادثه را در سال یک صد و بیست و سوم نگاشته اند و بطال با ابطال رجال در اراضی روم قتال همی داد و غارت ها همی نمود و در میان ایشان نامی بزرگ و بیمی عظیم در افکند.

چنان که حکایت کرده اند که در پاره جنگ های خود با اصحاب خویش شب هنگام به یکی از قراء رومیان در آمد و این ورود او در حالتی بود که زنی با طفل خود که گریستن همی داشت می گفت خاموش باش و گرنه ترا به بطال می دهم و برای سكوت آن كودك او را بلند کرد و گفت ای بطال او را بگیر بطال بناگاه آن كودك را بگرفت و مادرش از ورود او هیچ آگاهی نداشت.

وقتى عبد الملك او را با پسرش مسلمة بن عبد الملك بیكی از بلاد روم مأمور ساخت و بر رؤسای اهل جزیره و شام امارت داد و با پسرش فرمان کرد که بطّال را در مقدمة الجيش و طلیعه سپاه مقرر دارد و گفت بطال مردی دلیر و راست گوی و پیشتاز است مسلمه او را برده هزار تن سوار کار زار برگماشت و در مقدمه روان داشت و بطال با آن سواران در میان مسلمة و بلاد روم راهسیار بود و بکفایت و هیبت او مردمان راهگذر و کاروان آسوده بودند.

و هنگامی با جماعتی از سپاه اسلام راه می نوشت چون باطراف روم رسید به تنهائی سیر همی نمود پس در بلاد ایشان در آمد و سبزه زاری بدید و از بقولات آن جا قدری بخورد از اثر آن گیاه دچار اسهال شد و شکمش راندن همی گرفت و بيم ناك شد که ضعف بر وی مستولی گردد و نیروی رکوب نیابد لاجرم با همان حالت سوار شد و شکمش بر زین مرکوب رهسپار بود و فرود نمی گشت تا مبادا ضعف چیرگی جوید و قدرت بر آمدن بر مرکب نیابد و همچنان دست بر گردن اسب بیفکند و خودش و شکمش روان شد و ندانست بکجا اندر است.

ناگاه خود را در دیری بدید که جماعتی از نسوان جای داشتند پس بروی انجمن شدند و از اسبش بزیر آورده بهشتند و دوائی بد و بیاشامیدند و آن مرض قطع شد و سه روز در آن دیر بماند پس از آن بطریقی بآن دیر بیامد و آن زن را

ص: 55

که از میان آن زمان به پرستاری بال می کوشید خطبه کرد و خبر بطال را بدانست و بآهنك او بر آمد آن زن بطال را در بیتی مخصوص پنهان کرده بود و بطریق را از وی باز داشت.

پس از آن بطریق از دیر راه بر گرفت و برفت بطّال چون شیر نیز چنگال از پی او بر نشست و او را بکشت و اصحابش را منهزم ساخته بدیر باز آمد و سرش بسوی زنان بیفکند و ایشان را بگرفت و بلشکر گاه براند امیر لشکر آن زن را بغنیمت بطّال مقرر داشت و مادر فرزندان بطال همین زن مذکوره گردید.

بیان سوانح و حوادث سال یک صد و بیست و دوم هجری نبوی صلی اللّه عليه و آله و سلم

در این سال کلثوم بن عیاض قشیری که از طرف هشام با جماعتی از لشکر شام گاهی که فتنه بر در نمایش گر شده با فریقیه رفته بود بقتل رسید و فتنۀ بربر عبارت است از خروج عبد الواحد یهودی با طایفه بربر در مغرب و بعضی فتنه را جز این دانسته اند و در این سال فضل بن صالح و محمّد بن ابراهيم بن محمّد بن علي متولد شدند.

و در این سال یوسف بن عمر، ابن شبرمه را بطرف سجستان فرستاد و محمّد بن عبد الرحمن بن ابی لیلی را بقضاوت آن جا بر کشید و در این سال محمّد بن هشام مخزومی مردمان را حج اسلام بگذاشت و در این سال حکام ولایات آنان بودند که و ابو قحافة بن اخى الوليد بن تليد العبسى عامل موصل بود و در این سال ابو وائله اياس بن معاوية بن قرّه مدنی قاضی بصره که بفر است و فطانت و طلاقت و بلاغت نام دار است وفات نمود.

و اقم حروف شرح حال او را در جلد اول از ربع اول کتاب مشكوة الأدب

ص: 56

مسطور داشته است و نیز در این سال زید بن حارث یا می روی بدیگر سرای نهاد. و هم در این سال ابو بكر محمّد بن المنكدر بن عبد اللّه تیمی تیم قریش جانب دیگر جهان گرفت و بعضی وفات او را در سال یک صد و سیام و پاره یک صد و سی و یکم دانسته اند.

و نیز در این سال یزید بن عبد اللّه بن قسط وفات کرد و هم در این سال یعقوب بن عبد اللّه بن الاشج رخت اقامت بسرای آخرت کشید.

بیان وقایع سال یک صد و بیست و سیم و صلح نمودن نصر بن سیار با مردم صغد

در این سال نصر بن سیّار با اهل صفد صلح نمود و سبب این بود که چون خاقان ترکستان در زمان ولایت اسد بن عبد اللّه بقتل رسید مردم ترك بغارت يك ديگر متفرق شدند چون مردم صغد این حال بدیدند طمع در مراجعت بصعد بستند و گروهی از ایشان دل از خانمان بر گرفته بشهر شاش روی آوردند.

چون نصر بن سیّار والی خراسان گشت بآن جماعت پیام کرد که بیلاد خود باز شوند و آن چه خواهند عطا یا بند و چنان بود که این جماعت پاره شروط در کار می آوردند که امرای خراسان منکر می داشتند از جمله این بود که هر مسلمانی که از اسلام مرتد گشته معاقب نگردد و بهر کس مقروض باشند از ایشان مطالبه نشود و متعرض دین کسی نباشند و اسرای مسلمانان راجز بحكم قاضی و گواهی عدول از دست ایشان نگیرند.

چون نصر این جمله را پذیرفتار شد مردمان او را نکوهش کردند گفت اگر شوکت ایشان را در میان مسلمانان چنان که من معاینه می کنم شما نیز معاینه می نمودید این کار را انکار نمی کردید و رسولی در این باب بهشام بفرستاد او نیز اجابت کرد.

ص: 57

بيان وفات عقبة بن الحجاج سلولی امیر اندلس و در آمدن بلج به اندلس

در این سال عقبة بن حجاج سلولى امير اندلس وفات کرد و بعضی گفته اند مردم اندلس بروی بشوریدند و او را از امارت عزل کرده و بجای او عبد الملك بن قطن را با مارت بنشاندند و این دفعه دوم بود که عبد الملك امارت اندلس نمود و ولایت او در شهر صفر همین سال روی داد.

و چنان بود که جماعت بربر چنان که در ذیل وقایع سال یک صد و هفدهم هجری مسطور گشت و آن فتنه که بیایست در مملکت افریقا بپای بردند و بلج بن بشر عیسی را بمحاصره افکندند چندان که کار بر او و همراهان أو تنك و محاصره گشت و با این زحمت و تعب تا این سال یک صد و بیست و سیّم صبوری نمودند.

آن گاه بلج بن بشر بعبد الملك بن قطن پیام فرستاد که مراكب و کشتی ها بدو بفرستند تا با همراهان خود بجانب اندلس شوند و از شدت روزگار و سختی محاصره و خوردن چار پایان خود شان باز نمود عبد الملك از در آمدن ایشان به اندلس امتناع ورزید و وعده نهاد که جماعتی را بیاری ایشان بفرستد این کار را نیز بیای بیاورد و چنان افتاد که مردم بر بر در اندلس نیرومند شدند و عبد الملك از در آوردن بلج و یاران او را باندلس ناچار گشت.

و بعضی گفته اند که عبد الملک در اجازت دادن بلج و یاران او را بدر آمدن باندلس با اصحاب خویش مشورت کرد ایشان او را از قبول این کار بیم ناک ساختند عبد الملك گفت از امیر المؤمنین در بیم و اندیشه هستم که مرا در مورد مؤاخذه در آورد که از چه روی اجازت ندادی و لشکر مرا دچار هلاکت ساختی لاجرم ایشان را اجازت داد و شرط بر آن نهاد که از پس یک سال اقامت باندلس دیگر باره

ص: 58

بافریقیّه مراجعت نمایند.

ایشان اجابت کردند و عبد الملک در آن پیمان گروگان از ایشان بگرفت و رخصت بداد و چون بدو رسیدند عبد الملك و ديگر مسلمانان چون آن گونه بد حالی و فقر و گرسنگی و برهنگی ایشان را از شدت محاصره نگران شدند رقّت کردند و جامه بدادند و احسان ورزیدند و ایشان چون نیرومند شدند بجماعتی از بربر بتاختند و مقاتله نمودند و بر آن ها نصرت یافتند و جمله را تباه کرده اموال و دواب و اسلحه آن جماعت را بغنیمت بردند و احوال اصحاب بلج بن بشر نیکو شد و آن دواب بایشان مخصوص گشت.

و عبد الملك بن قطن بجانب قرطبه مراجعت نمود و با بلج و اصحاب او گفت از اندلس بیرون شوند آن جماعت اجابت کردند و خواستار مراکبی شدند که از راهى غير از جزيرة الخضراء عبور نمایند تا مبادا با آن جماعت بر بر که ایشان را بمحاصره افکنده بودند دچار شوند عبد الملك امتناع نمود و گفت مراجز در جزیره مراکبی نیست ایشان گفتند ما هرگز براهی که متعرض بر در شویم نرویم و نیز بآن سوی که ایشان در آن جا باشند روی نکنیم چه بيم ناك هستیم که ایشان در بلاد و مواطن خود شان با ما مقاتلت ورزند.

عبد الملك باین سخنان گوش نیاورد و بمعاودت ایشان ابرام همی نمود چون این حال را بدیدند بروی بتاختند و قتال دادند و ظفر یافتند و او را از قصرش بیرون آوردند و این حکایت در اوایل ذی القعده همین سال اتفاق افتاد.

و چون بلج بر عبد الملك ظفر يافت اصحابش بقتل او اشارت نمودند پس عبد الملک را که در این هنگام از کثرت سال خوردگی مانند جوجه می نمود از سرایش بیرون آورده بکشت و بدنش را از دار بیاویخت و این وقت نود سال از روزگار عبد الملك بپای رفته بود و دو پسرش قطن و امیّه فرار کردند یکی بمارده و دیگری به سر قطه پیوستند و فرار ایشان پیشتر از آن بود که پدر شان عبد الملك مقتول گردد و و چون بقتل رسید افعالی از ایشان ناشی شد که انشاء اللّه تعالى مذکور

ص: 59

بیان سوانح و حوادث سال و حوادث سال یک صد و بیست و سوم هجری نبوی صلی اللّه علیه و آله

در این سال یوسف بن عمر حکم بن الصلت را بدرگاه هشام بفرستاد و استدعای امارت خراسان برای او نمود و عرض کرد بامور خراسان خبیر و در آن سامان متصدی اعمال کثیر شده است و در حق نصر بن سیّار آن چه توانست فرو نگذاشت هشام بدار الضيافة بفرستاد و مقاتل بن علي السعدى را كه با یک صد و پنجاه تن مردم ترك از خراسان بیامده و بدار الضيافة جای داشتند بخواند و از چگونگی احوال حکم و عاملی او در بلاد خراسان پرسیدن گرفت.

مقاتل گفت حکم در یکی از قراء خراسان که فاریاب نام دارد و خراجش هفتاد هزار درهم است تولیت یافت و حارث بن سریج او را اسیر کرد و گوش او را بکشید و رهایش گردانید و گفت تو از آن خوارتری که بقتلت در آورم ، هشام چون این مقام و منزلت را در وی شناسا کرد بعزل نصر بن سیار از مملکت خراسان اقدام ننمود.

و هم در این سال نصر بن سیّار در مرۀ دوم با مردم فرغانه غزو نهاد و از آن پس جماعتی از اعیان را با معن بن احمر نمی ری بفرمود تا بعراق نزد یوسف بن عمر و از آن پس بطرف شام بدرگاه هشام وفود.

پس معن نزد یوسف شد یوسف بدو گفت یا بن احمر آیا اقطع بر شما جماعت قریش و سلطنت شما غلبه نمود و این سخن از آن گفت که از چه روی بیاید نصر بن سیّار با شما جماعت امارت جوید گفت آری چنین باشد یوسف گفت پس آن چند که می توانی در خدمت هشام معایب او را باز گوی و قصد یوسف این بود که نصر معزول گردد و حکومت خراسان بدو گذارند.

ص: 60

معن گفت چگونه در حق کسی که این همه جهاد ورزیده و تن بیلای روزگار سپرده و از وی نزد من و نزد تو آن آثار جمیله موجود است عیب گوئی نمایم یوسف همچنان کاوش همی کرد چندان که معن گفت آخر بچه چیز او را پای کوب عيب و عار دارم آیا تجربه او را یا طاعت او را یا یمن نقیبۀ او را یا سیاست او را به عیب بر شمارم گفت او را به کبر و خود بینی نکوهش کن.

چون معن بخدمت هشام در آمد از لشکر خراسان و نجدت و جلادت و طاعت ایشان سخن کرد معن گفت این اوصاف در این جماعت موجود است جز این که سرهنگی و سرداری ندارند هشام گفت و يحك پس كنانی يعنی نصر چکار می کند گفت او را رأی و بأس می باشد لکن مردی را تا بدو نزديك نشود نمی شناسد و صدایش را نمی شنود و بسبب ضعف پیری چیزی را نمی فهمد.

اين وقت شبيل بن عبد الرحمن مازنی که حضور داشت گفت سوگند با خداوند دروغ می گوید چه نصر نه آن گونه پیر و سال خورده است که از خرافت او بیمی رود و نه آن چند جوان و خرد سال است که از سفاهت او ترسی باشد بلکه مردی روزگار دیده و مجرب است پیش از آن که والی مملکت خراسان گردد در تمامت ثغور خراسان و حروب آن سامان تولیت ها یافت و از جزئیات و کلیّات مطالب آن حدود با خبر شد.

هشام چون این سخنان را بشنید بدانست که آن چه معن گفت بتعليم و تحريك يوسف بن عمر است لاجرم بسخنان بسخنان معن پس معن بخدمت يوسف باز شد و یوسف از وی خواستار گشت که پسرش را از خراسان بخواند و او چنان کرد و اهل خویش را حاضر ساخت.

و چنان بود که چون نصر بخراسان بیامد با معن لیکی ورزید و منزلتش را بلند و حوایج او را قرین انجاح داشت و چون این کار از وی نمودار شد با جماعت قيسيه دل بگردانيد لاجرم بجمله نزد او شدند و معذرت بخواستند.

او در این سال یزید بن هشام بن عبد الملك مردمان را حج اسلام بگذاشت و در

ص: 61

اين سال عمال و حكام ولایات همان کسان بودند که در سال پیش بودند.

و در این سال محمّد بن واسع از دی بصری که او را زین القراء می خواندند و دارای فضایل مشهوره و سیره مشکوره بود روی بدیگر سرای نمود بعضی می گفتند که هر وقت در خویشتن خشم و کین و قسوت و شدتی می دیدم بصورت محمّد بن واسع نظر همی کردم و این کار را تا مدت یک هفته یا یک ماه بیای می بردم و از آن حال شقاوت آسوده می شدم و مالك بن دينار بدو می گفت تا چند نیازمند می باشد مانند من کسی بمانند تو معلّمی و این سخن را گاهی گفت که مالک را بر پاره دقایق ورع آگاهی داد، و بعضی وفات کردن او را در سال یک صد و بیست و هفتم دانسته اند.

و نیز در این سال جعفر بن ایاس بدیگر سرای اساس حیات نهاد، و هم در این سال و بقولی در سال یک صد و بیست و هفتم هجری ثابت بنانی در سن هشتاد و شش سالگی روی بدیگر جهان آورد یا فعی گوید ثابت در بصره وفات کرد و او سیّدی جليل و فاضلی شهیر و در علم و زهد و عبادت از سادات تابعین بود.

و نیز در این سال سعید بن أبی سعید مقبری وفات کرد و اسم ابی سعید کیسان است و بقولی وفات او در سال یک صد و بیست و پنجم و بروایتی بیست و ششم روی داد و هم در این سال مالك بن دينار زاهد بدیگر سرای رهسپار شد راقم حروف شرح حال او را در ذيل مجلدات مشكوة الادب مسطور داشته است.

و نیز در این سال بروایت یافعى سماك بن حرب هذلی کوفی که در شمار کبار است روی بدیگر سرای نهاد و او می گفت هشتاد و هشت تن از صحابه رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را ادراک نمودم و چشم من از بینش برفت و خدای عزّ و جل را بخواندم تا روشنی و بینش بخشید.

و هم در این سال بروایت بعضی از نویسندگان زلزله سختی در مملکت اروپ جهان کوب آمد چنان که شهر قسطنطينيه و شهر فیرسه و شهر نی کومدی را معدوم

ص: 62

صرف نمود و شدت آن بمقامی پیوست که تا اراضی مصر امتداد گرفت لكن ابن اثیر باين حادثه اشارت نکرده و اللّه اعلم.

بیان وقایع سال یک صد و بیست و چهارم هجری و ہدایت امر ابی مسلم خراسانی مروزی

مردمان در امر ابی مسلم باختلاف رفته اند بعضی گفته اند آزاد و نامش ابراهیم بن عثمان بن بشار بن سدوس بن جوذره از فرزندان ابو ذرجمهر حکیم و مکنّی به ابی اسحق بود در اصفهان متولد گشت و در کوفه بیالید و چنان بود که پدرش به عیسی بن موسى سراج وصیت نهاده بود لاجرم او را در سن هفت سالگی بکوفه حمل کرد.

و چون با ابراهیم بن محمّد بن عليّ بن عبد اللّه بن عباس معروف به ابراهیم امام اتصال گرفت ابراهیم بدو فرمود نام خود را تغییر بده چه این امر یعنی امر خلافت چنان که در کتب یافته ام جز بتغییر نام برای ما تمام نمی شود لاجرم خود را عبد الرحمن بن مسلم نام کرد و ابو مسلم کنیت نهاد و از بی مهم خویش برفت و او را گیسوان بود و بر حماری که بپالان آراسته سوار می شد و این وقت نوزده سال روزگار شمرده بود.

و ابراهیم امام دختر عمران بن اسمعیل طائی را که معروف به ابو النجم و در خراسان با پدرش می زیست با او تزویج کرد و ابو مسلم در خراسان با وی ببود و نیز دختر خود فاطمه را با محرز بن ابراهیم و دختر دیگرش را که اسماء نام داشت با فهم بن محرز تزویج نمود و اسماء دختر ابو مسلم را عقب بماند لكن فاطمه را فرزندی بیادگار نماند و این فاطمه همان است که خرّمية او را در شعر خود یاد کرده است.

بالجمله پس از آن سليمان بن كثير و مالك بن الهيثم و لاهز بن قريط و

ص: 63

قحطبة ابن شبيب از خراسان بآهنگ مکّه در سال يک صد و بیست و چهارم بیرون آمدند چون بکوفه اندر شدند ازد عاصم بن یوسف عجلی که این هنگام اتهام بسبب اتهام بدعوت و دولت خواهی بنی عباس در زندان بود بیامدند و عیسی و ادریس دو معقل عجلی نیز با وی محبوس بودند و این ادریس همان جدّ ابی دلف عجلی معروف است و ایشان را یوسف بن عمر والی عراق با دیگر عمّال خالد قسری در افکنده بود و ابو مسلم با ایشان بود و بخدمت گذاری ایشان روز می نهاد و بایشان اتصال یافت.

عاصم و دیگران چون او را بدیدند آن علامات که می بایست در وی نگران شدند گفتند این جوان از کیست گفتند پسری است از سرّاج ها که با ما بخدمت ما مشغول است و چنان بود که هر وقت ابو مسلم بشنیدی که عیسی و ادریس در آن رأی و عنوان بیانی می کردند می گریست و چون ایشان این حالت شوق در وی مشاهدت کردند او را برأی و رویّت خویش دعوت نمودند و ابو مسلم اجابت کرد.

و بعضی گفته اند ابو مسلم از مردم ضياع بنى معقل عجلية بود که در اصفهان یا غیر از آن از جبال جای داشتند و اسمش ابراهیم و لقبش حیکان بود و ابراهیم امام او را بعبد الرحمن موسوم و به ابی مسلم مکنی ساخت.

و ابو مسلم از نخست نزد ابو موسی سراج صاحب و استاد خود بعمل سرّاجی و زين و برك و يراق سازی مشغول بود و آن اشیاء را باصفهان و جبال و جزیره و موصل و نصيبين و آمد و جز آن حمل کردی و در فروش آن سودمند شدی و عاصم بن يونس عجلى و ادريس و عیسی دو پسر معقل در این هنگام محبوس بودند و ابو مسلم بهمان علامت بخدمت ایشان اشتغال ورزید.

در این اثنا سلیمان بن كثير و لاهز و قحطبه بكونه آمدند و بر عاصم وارد شدند و ابو مسلم را نزد او بدیدند و از دیدار و رفتارش در عجب شدند او را با خود بداشتند و ابو مسلم مکتوبی از ابو موسی سرّاج با براهیم امام بیاورد و او را در مکه بدیدند او رامأخوذ داشت و ابو مسلم بخدمت ابراهیم اشتغال ورزید و از آن

ص: 64

پس این نقباء مرّة دیگر بخدمت ابراهیم امام آمدند و در طلب مردی شدند که او را با خود بخراسان برند و نسب ابى مسلم بقول آنان که او را آزاد می دانند این است که مذکور شد.

و چون متمكن و نیرومند گشت ادعا نمود که از فرزندان سلیط بن عبد اللّه بن عباس است و داستان سلیط بن عبد اللّه چنان بود که او را جاریه زرد چهر بود بخدمت وی اشتغال داشت سلیط یک دفعه بادی در آمیخت لكن هیچ نمی خواست که از وی فرزندی پدیدار آید و از آن پس مدتی او را ترك نمود و آن جاريه بنكاح یکی از عبید مدینه در آمد و پسری از وی پدید آورد.

عبد اللّه بن عباس آن جاریه را حدّ بزد و آن كودك را به عبودیت بر گرفت و نامش را سلیط نهاد و سلیط در کمال ظرافت و جلادت بخدمت گذاری ابن عباس پرداخت و چون در خدمت ولید بن عبد الملك دارای منزلتی گردید خود را از اولاد عبد اللّه بن عباس خواند و چون وليد بن عبد الملك با علي بن عبد اللّه بن عباس باطنی صاف نداشت سلیط در انجام خیال خود این نسب را استحکام همی داد و با علی بن عبد اللّه در کار در کار میراث مخاصمه ورزید و جمعی را بگواهی بر انگیخت که از عبد اللّه شنیده اند که وی فرزند اوست.

قاضی دمشق نیز چون میل ولید را می دانست آن شهود زور را پذیرفتار شد و نسب سليط ثابت گشت و علی بن عبد اللّه در مخاصمه سليط در مخاصمه سلیط بسی اذیت و آزار دید و عمر الدنّ که یکی از فرزندان ابو رافع مولی رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم و بعلی بن عبد اللّه منقطع بود با علی گفت این سک یعنی سلیط را می کشم و ترا از گزندش آسایش می دهم علی بن عبد اللّه او را ازین کار بازداشت و گفت اگر چنین کنی از معاشرت تو مباعدت گیرم و با سلیط چندان ملایمت و رزید تا سلیط دست بداشت.

تا چنان افتاد که سلیط روزی با عبد اللّه بباغ عبد اللّه که در ظاهر دمشق بود برفت و على بخفت و در میان عمر الدن و سلیط سخنی برفت عمر او را بکشت و بدست یاری غلام علی او را در آن باغ دفن کرد هر دو آن فرار کردند و سلیط را

ص: 65

رفیقی بود که از دخول او بآن بستان خبر بود چون سلیط را مفقود دید بمادرش برفت و او را با خبر ساخت علی نیز چون از خواب سر بر گرفت از عمر و غلامش اثر نیافت هر چه از ایشان و سلیط پرسش کرد نشانی نیافت.

و از آن طرف مادر سلیط صبح گاهان بدر سرای ولید برفت و از علی فریاد جست ولید ازین خبر مسرور و بمقصود خویش واصل شد و علی را بخواست و از سليط بپرسید علی سوگند خورد که از وی نه خبر دارد و نه در حق او بهیچ چیز امر کرده است ولید گفت عمر الدن را حاضر کن سوگند یاد کرد که نمی داند بکجا اندر است.

ولید بفرمود تا بزمین آن باغ آب جاری کردند چون بآن گودال که سلیط را در آن جا نهفته بودند رسید زمین فرو نشست پس سلیط را بیرون آوردند ولید فرمان کرد تا علی را مضروب داشته در آفتاب بداشتند و جبّۀ پشمین بر تنش بر آوردند تا از آن رنج و تعب خبر سلیط را بگذارد و بر عمر الدن دلالت کند لکن هیچ از وی چیزی معلوم نشد و عباس بن زیاد بشفاعت اولب گشاد.

پس علي را بسوی حمیمه و بقولی بجانب حجر اخراج کردند و در آن جا بزیست تا ولید بمرد و سلیمان بخلافت بنشست و او را بدمشق بازگردانید.

و یکی از جهات تغيّر منصور دوانیقی بر ابو مسلم گاهی که او را می کشت همین بود که گفت همی گفتی فرزند سلیط هستی و باین قانع نشدی چندان که خود را بدون سبب بعبد اللّه نسبت دادی همانا بدرجۀ سخت دشوار بر شدن گرفتی.

و اما سبب كينه ولید با علی این بود که پدرش عبد الملك بن مروان چون زوجه خودش را که از وی پسر داشت و دختر عبد اللّه بن جعفر بود طلاق داد علي بن عبد اللّه او را تزویج نمود عبد الملك ازين حال آشفته شد و در حق پسر عبد اللّه زبان بر گشود و گفت این نماز که می گذارد از روی ریا است ولید این سخن را از پدرش بشنید و این کین در دل گرفت.

و بعضی را عقیدت چنان است که ابو مسلم عبد و بنده بود و سبب انتقال او به

ص: 66

بنی عباس این شد که بکیر بن ماهان نویسندگی پارۀ از عمال سند را می نمود وقتی بكونه بیامد و با دولت خواهان بنی عباس انجمن بساخت ایشان را بگرفتند و بكير را بزندان بردند و دیگران را رها کردند و این وقت ابو عاصم یونسی و عیسی بن معقل عجلی در زندان جای داشتند و ابو مسلم بخدمت گذاری عیسی مشغول بود.

بکیر بن ماهان ایشان را بطریقت خویش بخواند و اجابت کردند و با عیسی بكير بن معقل گفت این غلام را با تو چه نسبت و مقام است گفت مملوك است گفت آیا او را می فروشی گفت از آن تو باشد.

گفت دوست می دارم بهایش را مأخوذ داری گفت بهر مبلغ که خواهی بتو دادم بکیر چهارصد در هم در ازای او بداد و از آن پس از زندان بیرون شدند و بکیر بن ماهان ابو مسلم را نزد ابراهیم امام بفرستاد ابراهیم چون جوهر و لیاقت او را بدید به ابو موسی سرّاجش بفرستاد ابو مسلم از وی سماع نمود و محفوظ بداشت آن گاه بسوی خراسان همی سفر کرد.

و بعضی گفته اند که ابو مسلم از پاره مردم هرات یا بوشنج بود و مولایش بخدمت ابراهیم امام بیامد ابو مسلم نیز با وی بود، ابراهیم از عقل و دانش وی در شد و ابو مسلم را از وی بخرید و آزاد کرد و ابو مسلم چند سال در خدمت او بماند و کتب و رسایل مخصوصه را بخراسان همی برد و در از گوشی داشت که بر آن سوار می شد و چون چندی گذشت از جانب ابراهيم امام بامارت شيعة خراسان منصوب شد و فرمان رفت تا شیعه با طاعت او باشند.

و هم با بی سلمه خلال وزیر که در کوفه داعی و وزیر ایشان بود بنوشت که ابو مسلم را روانه داشته و نیز بدو امر نمود که وی را بخراسان بفرستد لاجرم ابو مسلم به خراسان شد و بر سلیمان بن کثیر در آمد و کارش بدان جا پیوست که در مقامش مذکور خواهد شد یعنی در ذیل وقایع سال یک صد و بیست و هفتم انشاء اللّه تعالى.

و چنان بود که ابو مسلم قبل ازین اوضاع خوابی بدیده بود که بر امارت

ص: 67

خراسان دلالت داشت و چون سالی چند بر آمد تعبیر خواب ظاهر شد و چون به نیشابو ر وارد گشت در بونا باد منزل ساخت و آن مکان آبادان بود و صاحب آن کاروان سرا که ابو مسلم در آن جا نزول کرده بود از داستان وی باز گفت و باز نمود که عقیدت او چنان است که والی مملکت خراسان می شود و چنان افتاد که ابو مسلم برای انجام حاجتی بیرون شد و پاره مردم شوخ و مزّاح که آن حکایت و عقیدت را از وی شنیده بودند محض تخفیف او دمب حمارش را ببریدند.

چون بازگشت با صاحب کاروان سرا گفت کدام کس این رفتار با حمار من کرده است گفت ندانستم گفت نام این محله چیست گفت بوناباد گفت اگر این مکان را گند آباد نکردم ابو مسلم نیستم و چون والی خراسان گشت بوناباد را ویران ساخت.

بیان حرب ما بين بلج و پسران عبد الملك بن قطن و وفات بلج و ولايت ثعلبة بن سلامه در اندلس

در این سال در مملکت اندلس جنگی شدید در میان بلج و امیه و قطن دو پسر عبد الملك بن قطن روی داد و سببش این بود که چون این دو تن از قرطبه فرار کردند چنان که مذکور شد و پدر ایشان عبد الملك بقتل رسید باهل بلاد و جماعت بر بر پناه برده در طلب یاری بر آمدند و جمعی کثیر با ایشان فراهم شد چندان که بعضی گفته اند صد هزار تن مردم جنگ جوی نزد ایشان انجمن کردند.

بلج و و آنان که با وی بودند این داستان را بشنیدند و بایشان راه بسپردند تا یک دیگر را دریافته قتالی سخت در میانه برفت و بلج را زخمی چند برسید و آخر الامر بر دو پسر عبد الملك و جماعت بربر و هر کسی با ایشان بود ظفر یافت و جمعی کثیر از ایشان را بکشت و مظفر و منصور بقرطبه باز شد و هفت روز بماند و بعلت همان جراحت ها بمرد، وفاتش در شهر شوال همین سال روی داد مدت ولایتش

ص: 68

یازده ماه بود.

و چون وفات نمود اصحابش در حالتی که ثعلبة بن سلامة العجلي بر ايشان ریاست داشت بیامدند چه هشام بن عبد الملك وصيت کرده بود که اگر بلج و کلثوم تباه شوند ثعلبه امیر ایشان است.

بالجمله ثعلبه بامارت و ریاست قیام جست و در زمان او جماعت بر بر در ناحیه مارده بتاختند چون ثعلبه بشنید گروهی بی شمار از ایشان بکشت و هزار نفر مرد از آن جماعت اسیر ساخت و ایشان را بقرطبه حمل داد.

بیان حوادث و سوانح سال یک صد و بیست و چهارم هجری نبوی صلى اللّه عليه و آله

در این سال سلیمان بن هشام در صايفه جنك در افكند و با اليون دچار شد و مبلغی بغنیمت یافت و هم در این سال بقول بعضى محمّد بن علي بن عبد اللّه بن عباس وفات کرد و پسرش ابراهیم را وصیت کرد تا بامر دعوت و خواندن مردمان را به بیعت بنی عباس قیام جوید و اندرین سال محمّد بن هشام بن اسمعیل مردمان را حج اسلام بگذاشت.

و در این سال محمّد بن مسلم بن شهاب زهری روی بدیگر سرای نهاد میلادش در سال یک صد و پنجاه و هشتم و بقولی یک صد و پنجاهم بود و احوال او را راقم حروف در ذیل کتب ائمه هدی سلام اللّه عليهم و مشكوة الادب مسطور داشته و انشاء اللّه تعالى در ضمن احوال اصحاب کبار مذکور خواهد شد در هر صورت ابن شهاب مکنی بابی بکر و از عظمای علمای تابعین بود و در مدینه طیّبه در خدمت فقهاء شیعه تحصیل علم می نمود و بصحبت ده تن از صحابه رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم نایل شده بود.

صاحب حبيب السير وفاتش را در شهر رمضان سال مذکور مسطور داشته

ص: 69

است چنان که یافعی نیز تصریح نمود و می گوید یکی از بزرگان فقهاء و محدثین و اعلام تابعين و حافظ علم فقهاء سبعه است و از سهل بن سعد و انس بن مالك و جمعي كثير راوی بود و جماعتی از ائمه مثل مالك بن انس و سفیان ثوری و سفيان بن عيينه از وی روایت داشتند.

ابن المدائنی گوید که هزار حدیث از وی باز گفته اند و او را در خدمت هشام بن عبد الملك حرمتى وافر بود و يك مرّة هفت هزار دينار بدو عطا كرد و عمرو بن دینار گوید نزد هیچ کس دینار و در هم را چنان که نزد زهری خوار نیافتم گویا با خاك و خاشاك نزدش مساوی می نمود و هر وقت در سرای خویش بنشستی کتب خویش را در پیرامون خود می گذاشت و دیگر بهیچ امری از امور دنیویّه نمی پرداخت.

روزی زوجه اش با او گفت سوگند با خدای این کتب بر من از چند تن و سَنی سخت تر است و زهری همه گاه با عبد الملك و پس از وی با پسرش روزگار می نهاد و يزيد بن عبد الملك او را قضاوت داد و روزی در خدمت هشام حضور داشت و ابو الزياد عبد اللّه بن ذكوان نیز حاضر بود هشام گفت در کدام ماه برای اهل مدینه اخراج عطا می شد زهری گفت ندانم از ابو الزیاد بپرسید گفت در ماه محرم الحرام هشام با زهری گفت ای ابو بکر همانا این علمی بود که امروز استفاده کردی زهری گفت شأن مجلس امیر المؤمنین این ست که از آن استفاده علم شود.

و زهرى بضمّ زاء معجمه نسبت بزهرة بن كلاب بن مرّه است که فخذی از افخاذ قریش است و آمنه بنت وهب مادر سعادت اختر رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم و نیز عبد الرحمن بن عوف و گروهی از صحابه بایشان منسوب هستند.

و نیز در این سال موافق نگارش پارۀ از نویسندگان لئون امپراطور افریقا بمرد و قسطنطین در جای او جلوس کرد و هم در این سال شارل مارسل که پادشاه و امير الامراء يك قسمت بزرك مملكت فرنگ ستان بود روی بدیگر جهان نهاد و مملکت خود را بسه پسر خود تقسیم نمود.

ص: 70

و نیز در این سال در مملکت رُم گرگوارسیم رخت بدیگر سرای کشید و زاشری بجای او منصوب شد و نیز در این سال مطابق نگارش برخی نویسندگان در مملکت مغرب در میان مناريّه و صفریّه حرب شد.

بیان وقایع سال یک صد و بیست و پنجم هجری نبوی صلی اللّه علیه و آله و فوت هشام بن عبد الملك

در این سال ابو الوليد هشام بن عبد الملك بن مروان در ششم شهر ربیع الاخر در شهر رصافه که یکی از شهر های شام است بمرض ذبحه بمرد و ذبحه بضمّ ذال معجمة و فتح موحده بمعنی درد گلو می باشد.

ابن اثیر گوید مدت خلافتش نوزده سال و نه ماه و بیست و یک روز و بقولی هشت ماه و نیم بود و مقدار عمرش پنجاه و پنج سال و بروایتی پنجاه و شش سال طبری مدت خلافتش را نوزده سال و هشت ماه و زمان او را شصت و یک سال رقم کرده است.

در تاریخ شجره مدّت عمرش را شصت و یک سال و خلافتش را سیزده سال و در تاريخ الفى مدت خلافتش را نوزده سال و نه ماه و زندگانیش را شصت و دو سال و چند ماه و مرضش را خناق و کنیتش را ابو الوليد و لقبش را چنان که در تاریخ گزیده و حبیب السیر نیز اشارت رفته المنصور باللّه نگاشته و حافظ ابرو زمان خلافتش را نوزده سال و دو ماه و عمرش را پنجاه و پنج سال رقم کرده است.

مسعودی در مروج الذهب كويد هشام بن عبد الملک در رصافه که از اراضی قنّسرین است در روز چهارشنبه ششم شهر ربیع الاخر سال مذکور درسن پنجاه و سالگی وفات کرد و مدت خلافتش نوزده سال و هفت ماه و یازده شب بود اما در آخر کتاب خود که در تشخیص اوقات خلافت خلفا مرقوم نموده مدت خلافتش را

ص: 71

نوزده سال و هشت ماه و نه روز نوشته است.

در حياة الحيوان می گوید بعضی مدت خلافتش را بیست سال دانسته اند و در زينة المجالس نوزده سال و شش ماه رقم شده مادرش عایشه بنت اسمعیل مخزومی بود وزیرش بقولی صاحب دستور الوزراء سالم غلام سعيد بن عبد الملک است یافعی در مرآة الجنان گوید مدت خلافت هشام بیست سال إلّا يك ماه بود و سراى سلطنتی او را بدمشق بنیان کرده بودند و سلطان نور الدین از آن سرای مدرسه خود را بساخت.

ابن اثیر می گوید چون هشام بمرد قمقمی یعنی سبویی مسین از پاره خازنان بخواستند تا برای غسل او آب گرم نمایند عیاض کاتب ولید بایشان نداد ناچار استعاره کردند و پسرش مسلمه بر او نماز نهاد و در رصافه مدفون شد.

در کتاب عقد الفرید مسطور است که هشام در سیم ربیع الاول سال مذکور در سن پنجاه و سه سالگی بمرد و پس یزید ولید بروی نماز گذاشت و مدت امارتش بیست سال بود و کعب بن عامر عبسى رئيس شرطۀ او و سالم مولایش رئیس دیوان رسائل او و ربیع که مولای تنی از بنی حریش بود مهر دار او بود و این ربیع پسر سابور است و ابو الزبیر مولای او مهر كوچك او را حافظ و حارس بود و بود و اسامة بن يزيد رئيس ديوان خراج و لشکریان او بود و هشام او را عزل کرده حتحات را بجایش بنشاند و غالب بن مسعود مولای هشام حاجب او بود.

بیان اسامی فرزندان هشام بن عبد الملك

در كتاب عقد الفريد مسطور است که فرزندان هشام بن عبد الملك بابن اسامی بودند معاویه و دیگر خلف و دیگر مسلمة و ديگر متحد و دیگر سلیمان و دیگر سعید و دیگر عبد اللّه و دیگر یزید که همان ایکم است و دیگر مروان و دیگر

ص: 72

ابراهیم و دیگر عمل و دیگر منذر و ديگر عبد الملك و ديگر وليد و ديگر قريش و دیگر عبد الرحمن.

از غرایب آن است که با آن جمله خزاین و ملابس و آن بخل و امساك و حرص و جمع آوری مال و ولع هشام چون بمرد قلیل مدتی بر نیامد که تمامت این فرزندان او بكمال شدت فقر و فاقه مبتلا شدند و پاره ایشان دچار عقوبت های سخت روزگار آمدند چنان که در ذیل وقایع ایام دولت ولید بن یزید و غیره مسطور آيد وَ الْعِزَّةِ وَ الْمُلْكُ لِلَّهِ.

و ازین پیش در ضمن احوال اولاد عمر بن عبد العزیز بتوان گری اولاد او و فقر فرزندان هشام اشارت رفت.

در مستطرف مسطور است که چون هشام بمرد دوازده هزار پیراهن و سی و دو هزار ازار حریر و بیست و دو کرور دینار از وی بماند و اولادش تا دولت بنی عباس بجمله فقير و بی چیز شدند و برای هيچ يك چيزی بجای نماند.

و هم در آن کتاب مسطور است که ولید بن هشام مي گفت «انَّ الرَّعِيَّةِ لِتَصْلُحَ بِصَلَاحِ الْوَالِي وَ تُفْسِدُ بِفِساده» بدرستی که رعیت را چون والی و امیر از اهل صلاح باشد کارش اصلاح پذیرد و اگر مرد فساد باشد حالش بفساد انجامد.

ابو الفرج اصفهانی در جلد سیّم اغانی می گوید بشار بن برد قصیده در مدح سلیمان بن هشام که در حران اقامت داشت انشاد کرده بدان سوی شد و قرائت نمود و مطلعش این است:

نأتك على طول التجاور زينب *** و ما شعرت انّ النوى سوف يشعب

يرى الناس ما تلقي بزينب اذنأت *** عجيباً و ما تخفى بزينب اعجب

سلیمان چون مردی بخیل بود پنج هزار در هم در صله او بداد لاجرم بشّار رنجیده خاطر گشته قصیده در هجو او بگفت و برفت و چون بعراق مراجعت نمود ابن هبیره در تکریم او بکوشید و او را صله نیکو بگذاشت.

در كتاب عقد الفريد مسطور است که روزی سعید بن هشام بن عبد الملك در

ص: 73

حمتّص می گذشت و باران می بارید و بجامه او می رسید مردی که او را نمی شناخت گفت ای بنده خدای طیلسان خود را فاسد ساختی سعید گفت بتو چه زیان می رساند آن مرد بر آشفت و گفت دوست می دارم تو و جامه ات در دوزخ باشید گفت ترا چه سود می رساند.

بیان سفت و سیره و اخلاق هشام بن عبد الملك بن مروان

یافعی گوید هشام مردی سفید و جمیل بود و با سواد خضاب می فرمود، دمیری در حیوة الحیوان می گوید هشام احول بود و بکمال عقل و حسن سیاست و رأی صائب و حزم و دها و وفور حلم و قلت شر امتیاز داشت، در امر خلافت قیامی تمام ورزید و در جمع اموال نهایت اهتمام می نمود و بصفت بخل و حرص امتیاز یافت و آن چند ذخایر و اموال که او بجای گذاشت هیچ کس از خلفا که پیش از وی بر اریکه خلافت جای داشتند فراهم نساختند.

ازین روی چون بدیگر جهان رخت کشید ولید بن یزید در متروکات او که آیا حلال یا حرام است احتیاط ورزيد و لوازم غسل و کفن او را جز بقرض و عاريت بجای نیاور.

عقال بن شبّه گوید خدمت هشام شدم و قبائی گوشه دار سبز بر تن داشت و مرا بجانب خراسان مامور می ساخت و از هر در وصیّت و نصیحت می نمود و من بآن قباء که بر تن او بود نظر همی کردم هشام بآن نظاره متفطّن شد و گفت چیست که این چند باین قبا نگرانی گفتم پیش از این که بر مسند خلافت بر آئی مانند این قبا بر تنت بدیدم اکنون بتأمل نظر می نمودم که این قبا آیا همان باشد یا جز آن است.

هشام گفت سوگند با خدای این همان قباء است اما این که می بینید بجمع

ص: 74

کردن اموال کوشش همی دارم و بصیانت آن زحمت برخود می نهم همانا برای شما و حفظ مراتب شما است عقال می گوید هشام را عقلی وافر و خردی نام دار بود.

گفته اند وقتی مردی نصرانی یکی از غلامان محمّد بن هشام را بزد و سرش را بشکست چون غلامان دیگر بدانستند یک تن خصی از خصی های محمّد برفت و بتلافی آن مرد نصرانی را بزد و این داستان بعرض هشام رسید و آن خصی را طلب کرد او از بیم و دهشت بمحمّد پناه برد. محمّد گفت مگر من تو را امر نفر مودم خصی سوگند با خدای تو مرا بفرمودی اما هشام آن خصی را تأدیب کرد و پسرش را بدشنام بیازرد.

عبد اللّه بن علي بن عبد اللّه بن عباس می گوید دواوين دخل و خرج سلاطين بنی امیه را بجمع آوردم هیچ دیوانی از دیوان هشام صحیح تر و برای عموم ناس پسندیده تر و بصلاح حال مردمان مقرون تر نیافتم.

حکایت کرده اند وقتی مردی را که در سرای او كنيز كان مغنیّه و شراب تاب و بربط و رباب بود بخدمت هشام بیاوردند هشام گفت این طنبور را بر سرش بزنید تا بشکند چون شیخ را مضروب داشتند گریستن همی نمود هشام فرمود شکیبائی پیشه ساز گفت آیا چنان می دانی که من از الم ضرب گریه می کنم بلکه گریستن من از آن است که هشام بربط را حقیر شمرد و طنبورش نامید.

وقتی مردی در مکالمه با هشام بغلظت و خشونت رفت هشام در پاسخ او همین قدر گفت که ترا نمی رسد که با امام خودت درشتی و خشونت جوئی.

حکایت کرده اند که هنگامی هشام به تفقد یکی از فرزندان خود بر آمد معلوم شد بنماز جماعت حضور نیافته گفت چه چیز ترا از اقامت نماز جماعت بازداشت گفت مرکب سواریم تلف شده بود گفت از پیاده رفتن مگر عاجز بودی پس یک سال او را از سواری بر دابه ممنوع داشت.

نوشته اند هنگامی یک تن از عمال هشام بخدمتش نوشت سبدی دُرا قِن یعنی

ص: 75

زرد آلو و شفتالو بحضرت امیر المؤمنين فرستادم هشام در جواب نوشت در اقن رسید و امیر المؤمنین را نيك پسندیده افتاد دیگر باره نیز بفرست و بدعای او برخوردار باش.

و نیز وقتی یکی از عمال هشام مقداری كمأة يعنى سماروغ برای هشام تقدیم کرد در جواب نگاشت « وَ قَدْ وَصَلَتِ الْكَمْأَةِ وَ هِيَ أَرْبَعُونَ وَ قَدْ نَعَمْ بَعْضُهَا مِنْ حَشْوُهَا فاذا بَعَثْتُ فاجد حَشْوُهَا فِي الطَّرِيقِ بِالرَّمْلِ حَتَّى لَا تَضْطَرِبُ وَ لَا يُصِيبُ بَعْضُهَا بَعْضاً ».

یعنی کماۀ را که فرستاده بودی رسید و آن جمله چهل عدد بود لكن ما بين آن ها بسبب سائیدن بهم نرم و نا خوش شده بود بعد ازین هر وقت می فرستی حشوش را در عرض راه ها با ريك محفوظ بدار تا مضطرب نگردد و پاره بیاره سائیده و فاسد نشود.

و نیز در تاریخ ابن اثیر مسطور است که وقتی با هشام گفتند با این که بخیل و جبان هستی طمع در خلافت داری گفت چگونه طمع نکنم با این که بصفت حلم و عفت مفاخرت دارم.

در تاریخ الفی و بعضی تواریخ دیگر مذکور است که هشام با این درجه بخل و امساك و اندوختن مال که داشت به اسب مایل بود و ده هزار و بقولی چهار هزار اسب در طویله او روزی می بردند چنان افتاد که هشام روزی با جماعتی از یاران خود در یکی از باغ های خود سیر می کردند و ندیمان بخوردن میوه ها شروع نمودند چون سیر شدند گفتند خدای تعالی برکت باین فواکه باغ عنایت فرماید.

هشام از کمال بخل و تنگی نظر قفل از زبان برداشت و گفت بعد از آن که نماند برکت از کجا خواهد بود؟ آن گاه باغ بان را طلب کرد گفت این درختان هیچ را بر کن و بجایش زیتون بنشان تا ثمرش را کسی نتواند بخورد.

اما با این حال حرص و امساك جانب رعیّت را نیکو بداشتی و ریشه ظالمان را از بیخ بر انداختی ابن اثیر گوید چنان بود که هشام در شهر رصافه که از اعمال

ص: 76

قنسرین است منزل می کرد و خلفای پیش از وی و فرزندان خلفاء هر وقت طاعونی پدید شدی بصحرا فرار می کردند.

چون هشام خواست برصافه شود با وی گفتند از مکان خویش بدیگر جای مشو چه خلفا بمرض طاعون دچار نمی شوند و هرگز ندیده ایم که خلیفه باین بلا مبتلا گردد هشام گفت می خواهید این تجربت در من بکار بندید پس با شهر که از شهر های روم است جای گرفت.

گفته اند که جعد بن در هم در زمان هشام سخن در قدمت قرآن افکند یعنی گفت قرآن قدیمی و پیش از زمان رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم بوده است هشام او را بگرفت و نزد خالد بن عبد اللّه قسرى والى عراق بفرستاد و فرمان کرد تا او را بقتل رساند خالد او را در زندان کرد و مقتول نداشت.

این خبر بهشام پیوست و بملامت خالد شرحی بنوشت و او را ملزم ساخت که وی را بکشد خالد ناچار بفرمود تا جعد را با همان بند که بروی بود بیرون آوردند و چون نماز عید اضحی را بگذاشت با مردمان گفت بشوید و بکار قربانی پردازید چه من همی خواهم جعد بن در هم را قربانی کنم چه او می گوید خدای با موسی تکلم نکرد و ابراهیم را به خلت نگرفت « تَعالیَ اللَّهِ عَمَّا يَقُولُ الْجَمَدِ عُلُوّاً كَبِيراً » آن گاه از منبر فرود آمد و او را سر ببرید و خالد چون در مذهب خویش چنان که اشارت رفت سالم نبود این کنایت آورد و باز نمود که اگر قرآن از قدیم الایام نیست پس این اخبار موسی و ابراهیم علیهما السلام از چیست.

نوشته اند که غیلان بن یونس و بقولی ابن مسلم پدر مروان در زمان خلافت عمر بن عبد العزيز بمذهب قدر سخن آورد، عمر او را حاضر ساخته تو به داد و چون هشام خلافت یافت دیگر باره آن مذهب نکوهیده را ظاهر ساخت هشام او را از شهر ناصره حاضر کرد و بفرمود تا هر دو دست و هر دو پایش را از بدن جدا کرده بدنش را بدار زدند.

و نیز محمّد بن زيد بن عبد اللّه بن عمر بن الخطاب نزد هشام شد هشام فرمود

ص: 77

ترا هیچ صله و جایزه نزد من نیست و بپرهیز از این که از سخن مردمان مغرور شوی و گویند ترا امیر المؤمنین نمی شناسد یعنی اگر می شناخت در اکرام و احسان تو می کوشید همانا من تران يك می شناسم تو محمّد بن زید هستی پس در این جا مپای و هر چه داری بیهوده بمصرف فرسان چه ترا از من صلۀ نمی رسد. به اهل خود ملحق شو.

وقتی بردايت مجمع بن يعقوب انصاری مردی را هشام دشنام داد آن مرد که از اشراف جماعت بود زبان بتوبیخ و ملامت هشام برگشود و گفت آیا شرم نیاوردی که مرا دشنام دادی با این که خلیفه خدائی در زمین هشام از وی شرمسار شد و گفت از من قصاص خود را بنمای آن مرد گفت اگر چنین کنم من نیز چون تو سفیه باشم.

هشام گفت پس از من از مال من عوض بگیر گفت هرگز این کار نکنم گفت پس این جریرت را با خدای ببخش گفت چنین باشد و برای خدای و از آن پس از تو باشد هشام سر بزیر افکند و بسی شرمگین شد و گفت سوگند بخداوند هرگز بچنین کار ها اعادت نجویم.

مسعودی در مروج الذهب گوید هشام مردی احول و درشت خوی و با خشونت و غلظت طبع بود اموال را فراهم ساختی و مملکت را آباد کردی و اسب های خوب نژاد انتخاب کردی و در حلبه اقامت ورزیدی و در آن جا از خیل او و خیل دیگران چهار هزار اسب فراهم شدی و این مقدار اسب در زمان جاهلیت و اسلام از احدی از مردمان شنیده نشده است و شعرای روزگار در این باب شعر ها گفته اند.

راقم حروف گوید چنان می نماید که لفظ عدد کثیری مثل پنجاه هزار و صد هزار از قلم افتاده باشد و گرنه چهار هزار اسب را این چند شگفتی نیست سلاطین عجم مثل خسرو پرویز یا حضرت سلیمان یا ضحاك تازی که او را بسبب این که ده هزار اسب بر آخور داشته بیور اسب لقب نهاده بودند پنجاه هزار و ازین مقدار افزون خیل و مرکب بوده و در اسلام نیز خلفا و غیر ایشان را مقدار های کثیر بوده

ص: 78

است چنان که می نویسند معتصم خلیفه هشتاد هزار اسب داشته است و پارۀ در حق هشام نیز ده هزار اسب نوشته اند و اللّه اعلم.

بالجمله می گوید هشام جام ها و فرش های نیکو استعمال می نمود و در زمان او محاربات بزرك روی داد و مردم کافی قوی تربیت کرد و ثغور مملکت را استوار ساخت و در طریق مکه و جز آن قنوات و آب ها بر آورد و در ایام او جامۀ خز و قطیف های خز معمول شد و مردمان بجمله بمذهب او رفتند و مانند او امساك ورزیدند و بعطا و بخشش نرفتند و افضال و انعام و اکرام اندك شد و هیچ زمانی سخت تر از زمان او بر مردمان نگذشت.

و از نکوهیدگی ایام او بود که زید بن علي بن الحسين علیهم السلام در عهد او شهید شد، در روضة الصفا مسطور است که ابو جعفر منصور عباسی در امور مملکت و نظام سلطنت و قوانین و قواعد دولت با فعال هشام متابعت ورزیدی و کردار او را نیکو شمردی.

در مروج الذهب مسطور است که در میان سلاطین بنی امیه سه تن از دیگران بسیاست امور امتیاز داشتند معاوية بن أبي سفيان و عبد الملك بن مروان و هشام بن عبد الملك و ابو اب سیاست و حسن سیرت بهشام اختتام گرفت، روزی در حمّص لشکریان را بهشام عرض می دادند، پس مردی سوار بر وی بر گذشت که اسبش نفور و سر کش و بد لگام بود هشام گفت چه ترا بر این بداشت که اسبی نفور را نگاه داری کنی.

آن مرد گفت قسم برحمن و رحیم چنین لیست با امیر المؤمنین این اسب ناهموار و سرکش نیست بلکه چون کاژی چشم ترا بدید گمان کرد که چشم غزوان بیطار است.

هشام چون این سخن بشنید سخت بر آشفت و گفت دور شو لعنت خدای بر تو و بر اسب تو باد و این غزوان بیطار مردی نصرانی و در بلاد حمص بود و هشام در

ص: 79

کاری چشم و دیدار بدو شبیه بودی.

چنان افتاد که یکی روز که هشام در خلوت نشسته و ابرش کلبی نزد او بود ناگاه یکی از کنیزکان خاصۀ او پدیدار شد و حله بر تن داشت هشام با ابرش گفت با اين كنيزك بشوخی و مزاح سخن کن ابرش بدو گفت این حلّه ات را بمن بخش و صیفه گفت همانا تو از اشعب بیشتر طمع داری.

هشام با جاریه گفت اشعب كيست گفت مردى مضحك است که در مدینه جای دارد و از اخبار او چندی بعرض هشام برسانید هشام بخندید و گفت با براهیم بن هشام که والی مدینه بود بنویسید تا اشعب را بآستان ماروان دارد چون مکتوب با نجام رسید و خاتم بر نهاد هشام مدتی در از سر بزیر افکند آن گاه گفت ای ابرش تواند شد که هشام بشهر رسول خدای مه مکتوب فرستد تا مردى مسخره و مضحك را بدو فرستند هرگز شایسته نیست و باین شعر تمثل جست:

اذا أنت طاوعت الهوى قادك الهوى *** الى بعض ما فيه عليك مقال

و بفرمود تا مکتوب را موقوف بداشتند و ازین شعر باز می نماید که هر کس مطیع هوا و هوس شد هوا او را بآن کار های نابهنجار که اسباب بدگوئی اهل روزگار است می کشاند.

و نیز در مروج الذهب مسطور است که وقتی مردی دو مرغ برای هشام تقدیم کرد هشام را از آن مرغ ها عجب افتاد، آن مرد گفت ای امیر المؤمنین جایزه مرا عطا فرمای، گفت جایزه دو مرغ چیست گفت هر چه عطا فرمائی، گفت یکی ازین دو مرغ را بگیر، آن مرد خواست بهتر را باز گیرد و چون مأخوذ داشت هشام گفت دیگر باره نیز اختیار می کنی گفت آری سوگند باخدای اختیار می کنم یعنی آن دیگر را نیز می برم هشام گفت دست بازدار و بفرمود تا در ازای آن در همکی چند بدو دادند.

وقتی پسرش سلیمان بدو نوشت که استر من از سواری عاجز شده است اگر امیر المؤمنين بصواب می شمارد دا به بمن عنایت کند هشام در جواب نوشت امیر المؤمنين

ص: 80

از مضمون مکتوبت باخبر شد و ضعف و نزاری دابه تو را بدانست و امیر المؤمنين را گمان چنان می رود که این زبونی و لاغری دا به تو برای آن است که بعلوفه آن رسیدگی نمی کنی و علف ضایع می گردد بعد ازین خودت در علوفه و تیمارش ایستادگی کن تا بعد از این امیر المؤمنین را در سوار نمودن توچه رأی پیش آید.

و نيز وقتی هشام مردی را بدید که بر یا بولی طخاری سواری داشت گفت این برذون را از کجا بدست کردی گفت جنید بن عبد الرحمن مرا بر آن بر نشاند هشام فرمود یا بو های طخارستانی این چند فراوان شده است که عامه مردمان مرکوب سازند همانا عبد الملك چون بمرد در مربط او افزون از يك برذون طخاری نبود و فرزندانش چنان در آن دابه مایل بودند که چنان می دانستند هر کس را این دابه از دست برود منصب خلافت از دست برفته است.

در زينة المجالس مسطور است که هشام بن عبد المك در اوایل عهد خود فرمان کرد تا ارباب استحقاق را در تمامت ولایات اسلام از دویست دینار تا ده دينار عطا دادند اما این خبر مخالف اخبار مذکوره است.

و نیز در آن کتاب مذکور است که هشام بن عبد الملك وقتی یکی از ندماء را در معرض خطاب و عتاب در آورد آن شخص بسخنان دل پذیر تکلّم همی ورزید هشام بر آشفت و بانك بر وی برزد که با این که در معرض عقوبت من ايستاده هنوز بفصاحت مبادرت جوئی.

در جواب گفت خدای تعالی جلّ اسمه با وجود آن عظمت و کبریای خویش و نهايت نقصان و جرایم بندگان می فرماید که در روز قیامت گناه کاران را باید که سخن خود را بحدّ استيفا عرضه نمایند و آن چه از حجت و برهان توانند ادا نمایند چون کار خداوند بی چون بر این منوال باشد با تو چرا نمی توان سخن کرد هشام ازین سخن متأثر گردیده از جریمه اش بگذشت.

و هم در آن کتاب مرقوم است که غیلانی معتزلی در زمان هشام پدید شد هشام او را طلب کرد گفت ای غیلان همانا از تو از مسئله پرسش می کنم اگر جواب

ص: 81

گوئی ترا بحال خود بگذارم وگرنه بقتل رسانم.

آن گاه گفت خدای تعالی راضی است که کافر ایمان نیاورد و عاصی معصیت کند گفت نیست، هشام گفت بدون رضای خدای کافر است غیلان گفت چنین است هشام گفت بر این تقدیر رضای ایشان بر رضای خداوند غالب است.

غیلان چون این سخن بشنید متحیّر شد و گفت يك امروز مرا مهلت بده تا جواب گویم هشام نپذیرفت و بقتلش رسانید.

بیان پاره کلمات هشام بن عبد الملك و حالات او و محاورات او با اعیان روزگار و فضلای نام دار

در کتاب تاریخ الخلفای سیوطی مسطور است که ابو الوليد هشام بن عبد الملك مردی با حزم و عقل بود هرگز مالی را به بیت المال خویش در نیاورده مگر وقتی که چهل تن مرد قسام شهادت دادند که این مال را از ممر حقش ماخوذ داشته اند و حقّ هر ذي حقّی را عطا کرده اند اصمعی کوید « أَسْمِعْ (1) رَجُلُ مَرَّتْ هِشَاماً كَلَاماً فَقَالَ لَهُ يَا هَذَا لَيْسَ لَكَ أَنْ تَسْمَعَ خَلِيفَتَكَ ».

یعنی مردی وقتی در حال تکلم از روی غلظت و جسارت با هشام مکالمت ورزید هشام گفت ای مرد ترا نمی رسد که با خلیفه ات این گونه سخن کنی و نیز گوید وقتی هشام بر مردی خشمگین شد و گفت سوگند با خدای قصد نمودم تو را يك تازیانه بزنم و این کار بر نهایت حلم او حاکم است.

سحبل بن حمد گويد هيچ يك از خلفا را ندیده ام که باندازه هشام از خون ریزی کراهت داشته باشد و ریختن خون این گونه بروی سخت گردد و هشام می گفت تمامت لذات دنيا را مگر يك چيز ادراك كرده ام و آن برادری است که اسرار مرا که

ص: 82


1- اسمعه یعنی دشنام داد او را از باب افعال است

در میان من و اوست محفوظ بدارد.

شافعی گوید چون هشام رصافه را در زمین قنسرین بساخت دوست همی داشت که یک روز در آن جا بدون غم و اندوه بپای آورد اما هنوز روز به نیمه نرسیده بود « حَتَّى انْتَهِ رِيشَةً بِدَمِ مِنْ بَعْضَ الثُّغُورِ فاوصلت اليه فَقَالَ وَ لا يَوْماً وَ أَحَداً » در این حالی که باین خیال بود بالی خونین از پاره ثغور که علامت مفسده و خون ریزی و آشوب آن سر حد بود فرا رسید، آن نشان بسلیمان پیوست و گفت یک روز هم در این جهان بخرمی و آسایش بپایان نتوان برد.

بعضی این شعر را از هشام بن عبد الملک دانسته اند و گفته اند بجز این شعر هیچ شعری از وی محفوظ نداشته اند:

اذا أنت لم تعص الهوى قادك الهوى *** الى بعض ما فيه عليك مقال

ابن عساکر از ابراهیم بن ابی عیله حکایت کند که گفت هشام خواست مرا متولی خراج مصر گرداند من پذیرفتار نشدم هشام چنان خشم ناک شد که صورتش اختلاج گرفت و هر دو چشمش کار بود پس نظری تند و تیز بامن بنمود و گفت خواه بميل و خواه بکراهت باید این تولیت بر گردن نهی من خاموش شدم تا آتش خشمش فرو نشست.

آن گاه گفتم یا امیر المؤمنین آیا اجازت سخن کردن دارم گفت آری گفتم خدای تعالی در کتاب عزیز خود می فرمايد ﴿ إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّمَوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبَالِ فايين أَنْ يَحْمِلْنَها الَىَّ آخِرِ الْآيَةِ ﴾ يعنى ما امانت را بر آسمان ها و زمین عرض دادیم از حمل آن ابا ورزیدند سوگند با خدای چون از قبول امانت ابا نمودند خدای تعالی بر آن ها غضب نفرمود و چون از حملش کراهت یافتند بعمل آن مکره نداشت و من سزاوار آن نیستم که چون ابا نمایم بر من غضب ناك شوى يا اگر اظهار کراهت کنم مکره بداری هشام بخندید و مرا معفو بداشت.

راقم حروف گوید جای آن می رفت که هشام بآخر آیه شریفه ﴿ وَ حَمْلُ هَا الانسان انْهَ كانَ ظَلُوماً جَهُولًا ﴾ اقامت حجت نماید.

ص: 83

در کتاب مستطرف مسطور است که با این که هشام بن عبد الملك از رجال و دهاة بنى امیّه بشمار می رفت و در عقل و دانش از ایشان امتیاز داشت چندین خطاو سقطه از وی مشهود گشت از آن جمله این که روزی حادی او یعنی آن کس که بآوای حدی شتر هشام را می راند این شعر را بحدی بخواند:

انّ عليك أيها النجی *** اكرم من يمشي على المطيّ

خطاب بشتر می کند و می گوید این کس که بر روی تو سوار و رهسپار است از تمامت آنان که بر شتران بر نشسته اند اکرم است هشام گفت راست گفتی.

و نیز وقتی از برادرش سلیمان سخنی بر گذشت گفت سوگند با خدای در روز قیامت شکایت او را با امیر المؤمنین عبد الملك می گذارم و چون بخلافت نایل شد گفت ﴿ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَنْقِذْنِي مِنَ النَّارِ بِهَذَا الْمَقَامِ ﴾ سپاس خداوندی را سزا است که مرا بسبب مقام سلطنت از آتش بیرون آورد.

در کتاب عقد الفريد مسطور است که هشام بن عبد الملك می گفت ﴿ إِنَّ اَللَّهَ رَفَعَ دَرَجَهَ اَللِّسَانِ فَأَنْطَقَهُ بَیْنِ اَلْجَوَارِحِ ﴾ خدای تعالی درجۀ زبان را از تمامت جوارح برتر گردانید ازین روی این جارحه را بصفت گویائی که ممیّز انسان است از دیگر حیوانات ممتاز گردانید.

در جلد شانزدهم اغانی مسطور است که ابراهیم بن هشام بهشام بن عبد الملك نوشت اگر امیر المؤمنین بصواب می شمارد چون از دعوت اعمامش از بنی عبد مناف فراغت یافت بدعوت اخوالش از بنی مخزوم شروع شود هشام در جواب نوشت اگر آل زبیر باین ترتیب رضا می دهند چنین کن لاجرم چون از عطایای بنی عبد مناف بپرداخت منادی بفرستاد تا بنی مخزوم را برای اخذ عطایای خود بخواندند پس عثمان بن ابی عروة او را بخواند و این شعر قرائت کرد:

إذا هبطت حوران من أرض عالج *** فقولا لها ليس الطريق هنالك

پس پسر هشام فرمان داد تا منادی او طایفه بنی اسد بن عبد العزی را بخواند آن گاه بدعوت دیگر مردم شروع ورزید.

ص: 84

در کتاب عقد الفرید مسطور است که ابو الحسن مداینی گوید چنان افتاد که عبد الملك بن مروان در خواب دید که عایشه دختر اسمعیل بن هشام بن الوليد بن المغيرة المخزومی سر عبد الملك را در شکافته هم بیست پاره اش بگردانید ازین خواب غمگین شد و سعید بن المسیب را بخواست و داستان بدو بگذاشت گفت پسری می زاید که بیست سال سلطنت کند.

و عايشه مادر هشام زنی گول و بی دانش بود و عبد الملك بسبب حمق او مطلقه اش گردانید و چون هشام را بزاد مطلقه بود و در تمامت فرزندان عبد الملك هيچ يك از هشام کامل تر نبودند و ازین پیش بخواب دیگر عبد الملك نيز اشارت رفت که در محراب چهار کرّت بول نمود.

خالد بن صفوان گوید بعد از آن که هشام بر خالد بن عبد اللّه قسرى غضب کرد و یوسف بن عمر را که از جانب او عامل عراق بود بروی مسلط ساخت بخدمت هشام در آمدم هشام مرا همی نزديك طلبید چندان که از تمامت مردم بدو نزدیک تر شدم این وقت نفسی سرد بر آورد و گفت ای خالد چه خالد ها که در همین جای تو نشستی بنشستند نيك دوست می دارم که حدیثی از تو بشنوم.

چون این سخن کرد بدانستم که مقصودش خالد بن عبد اللّه قسری است گفتم یا امیر المؤمنین آیا او را با مارت خودش اعادت نمی دهی گفت «هَيْهاتَ إِنَّ خالِداً دَلَّ فأمل وَ ارجف فاعجف وَ لَمْ يَدَعْ لمرجع مَرْجِعاً عَلَى أَنَّهُ مَا سَأَلَنِي حَاجَةٍ قَطُّ» یعنی هیهات که خالد دیگر باره بکار خویش و مقام خویش باز شود زیرا که چندان ناز ورزیده که ما را بستوه آورده و آن چند کار باراجیف راند که مردمان را زار و نزار نموده و هیچ پناهی و باز گشت گاهی برای پناهنده باقی نگذاشت بعلاوه بر این هرگز از من حاجتی نخواست.

همانا ازین پیش نیز اشارت رفت که خالد بن عبد اللّه در تمامت ایام عزل و گرفتاری و عقوبت و مصادره هیچ وقت حاجتی بعرض نرسانید و جز اطاعت پیشه نداشت.

ص: 85

بالجمله می گوید گفتم یا امیر المؤمنین چه بودی که او را بحضرت خویش تقرب می دادی و بر وی تفضل می فرمودی گفت هیهات و این شعر بخواند:

إذا انصرفت نفسي عن الشيء لم تكن *** اليه بوجه آخر الدهر تقبل

و ازین شعر می رساند که من باستقامت رأی و عدم تلون مزاج که شیمت عقلای روزگار است امتیاز دارم لاجرم چون بجهات عدیده از چیزی منصرف شدم تا آخر روزگار بدو روی نیاورم.

اصبغ بن الفرج گوید در میان ملوك بنی مروان هیچ کس را چون هشام در کار عطر و لباس ندیدم چون برای اقامت حج بیرون شد البسۀ شخصی خود را بر ششصد شتر حمل کرد و بمدینه در آمد و با مردی گفت بنگر در مسجد کیست گفت مردی در از بالا و گندم گون ادهم است.

هشام گفت این مرد باین صفت سالم بن عبد اللّه است او را بخوان آن نزد سالم رفت و گفت فرمان امیر المؤمنین را اجابت کن و اگر خواهی بفرست تا جامه های تو را بیاورند و بپوش سالم گفت و يحك من بزیارت خداى در يك رداء و پیرهن بیامده ام، با این جامه بر هشام در نمی آیم؟ یعنی چون بحضرت خدای با این لباس در آیم از مخلوق او چه ملاحظه خواهد بود.

پس بهمان حالت نزد هشام بیامد و هشام ده هزار در هم بدو صله داد پس از آن بمکه بیامد و حج خویش بپایان آورد و چون بمدینه مراجعت گرفت با او گفتند سخت و جعی دچار سالم شده پس هشام نزد سالم بحال پرسش برفت و از حالش بپرسید و در آن ایام سالم بمرد و هشام بروی نماز بگذاشت و گفت ندانم بکدام ازین دو امر شادتر باشم با قامت حج یا نماز نهادن بر سالم.

و هم در آن کتاب مسطور است که روزی هشام در کنار دیوار باغ ستان خود که درخت های زیتون داشت بایستاد و همی بشنید که زیتونی را سخت تکان همی دهند بسیار آشفته حال شد و با مردی گفت باین جماعت شو و بگو ازین درخت

ص: 86

بچینید و برچینید و این گونه تكان مدهید و نیفشانید که چشمه های آن را کور کنید و شاخ های آن را بشکنید.

و نیز مرقوم است که وقتی هشام از طاعون بكوه و هامون فرار همی کرد پس بدیری رسید که راهبی در آن جا منزل داشت راهب او را در بستان خویش در آورد و میوه های بس نیکو از بهرش بچیدی و آن چه رسیده بود بیاوردی.

هشام را از آن باغ و آن فواکه خوش افتاد و با راهب گفت این بستان را بمن ببخش راهب جوابی نساخت هشام گفت از چه سخن نمی کنی گفت دوست می دارم تمامت جهانیان بجز تو بمیرند گفت از چه روی راهب گفت شاید تو سیر شوی هشام خلية روی به ابرش آورد و گفت آیا می شنوی چه می گوید گفت آری سوگند با خدای اگر ملاقات کند مرا آزاد مردی غیر از وی یعنی غیر از هشام هیچ آزاد مردی ترا ملاقات ننموده است.

و هم در آن کتاب از عتبی مسطور است که گفت نزد فاضى هشام بن عبد الملك نشسته بودم بناگاه ابراهیم بن محمّد بن طلحه و رئیس پاسبانان هشام بیامدند و هر دو تن در حضورش بنشستند حرسی گفت امیر المؤمنین مرا در باب خصومتی که میان او و میان ابراهیم حاصل شده بفرستاده است تا منازعت کنیم قاضی گفت دو تن شاهد تو بر این دعوی باید بیایند گفت آیا چنان می دانی که بتوانم چیزی را که امیر المؤمنین با من نفرموده است بگویم و حال این که در میان من و او جز این پرده فاصله نیست.

قاضی گفت نه چنین است اما حق از برای تو یا بر تو جز با قامت بیّنه ثابت نمی شود عتبی می گوید پس حرسی برخاست و برفت و ساعتی بر نگذشت و صدای قعقعه ابو اب و هم همه بلند شد و حرسی برفت و گفت اينك امير المؤمنين است قاضی بیای خواست هشام اشارت کرد تا بنشست و جای نماز از بهر هشام بگستردند و او و ابراهیم که خصمش بود بر آن بر نشستند و ما در مکانی بودیم که پارۀ از کلمات ایشان را می شنیدیم و بعضی را نمی شنیدیم.

ص: 87

می گوید ایشان مکالمه نمودند و بینه حاضر کردند و قاضی بر هشام حکم

راند در این حال ابراهیم بکلمه سخن کرد که بیرون از قانون ادب بود و گفت سپاس خداوندی را که ظلم ترا بر جهانیان روشن ساخت هشام گفت در اندیشه آن بودم که ترا چنان مضروب بدارم که گوشت بدنت از استخوانت فرو ریزد گفت کند با خدای اگر چنین می کردی با شیخی سال خورده قريب القرابه و اجب الحق بجای آورده بودی.

هشام گفت ای ابراهیم این امر را بر من مستور بدار و این سخن را با کسی در میان مگذار گفتم اگر پوشیده بدارم خدای تعالی گناه این کتمان را در قيامت بر من مستور ندارد گفت من در کتمان این امر صد هزار درهم بتو عنایت کنم.

ابراهیم می گوید در تمامت ایام زندگی هشام این امر را پوشیده بداشتم تا عوض آن مبلغ باشد و بعد از مرگش شایع کردم تا موجب زینت و جلالت او گردد که خلیفه با این قدرت این گونه معاملت می ورزید.

و نیز در آن کتاب مسطور است که سعید بن هشام بن عبد الملك از جانب پدرش هشام عامل حمص بود و از زن و شراب کام یاب همی شد تا چنان افتاد که وقتی مردی از اهل حمّص که از گماشت گان هشام بود بخدمت هشام می رفت ابو جعد طائی در عرض راه با او ملاقات نمود و گفت هیچ می خواهی که این اسب را بتو دهم و این مکتوب را بامیر المؤمنین رسانی و در این مکتوب بهیچ وجه خواهش دینار و در هم نیست.

آن مرد آن نوشته را بگرفت و چون نزد هشام آمد هشام گفت حکایت این اسب چیست داستان را معروض داشت گفت نوشته را بیاور این شعر در آن بود:

ابلغ إليك امير المؤمنين فقد *** امددتنا بامير ليس عنينا

طورا يخالف عمرا في حليلته *** و عند ساحته يسقى الطلا دينا

و ازین اشعار شدت ولع سعید بن هشام را بزن و شراب باز نمود چون هشام

ص: 88

بخواند کسی را بفرستاد و سعید را حاضر ساخت.

چون در خدمتش حضور یافت هشام چوب خیز ران را که بدستش اندر بود کشید و گفت یا بن الخبیثه با این که پسر امیر المؤمنین هستی زنا می کنی وای بر تو آیا عاجز هستی که بفجور قریش فجور گیری مادر تو را مباد هیچ می دانی فجور جماعت قریش چیست کشتن این و بردن مال این سوگند با خدای تا بمیری از جانب من بهیچ عملی ولایت نیابی و تا سعید زنده بود از جانب هشام والی هیچ ولایت و آمر هیچ امارتی نشد.

و هم در آن کتاب مسطور است که ابو محمّد بن سفیان قرشی گفت پدرم حدیث نمود که ما در حضور هشام بن عبد الملك حاضر بودیم گاهی که اهل حجاز بدر گاهش انجمن کردند و چنان بودی که هر وقت فصحای حجاز بروی وفود دادند جوانان نویسندگان نیز فراهم شدند تا بلاغت خطبای آن جماعت را بشنوند و بیاموزند.

بالجمله سخنوران ایشان حتى محمّد بن ابى الجهم بن حذيفة العدوی که در سال خوردگی و عظمت مقام از تمامت قوم بزرگ تر بود حاضر شد و گفت ﴿ أَصْلَحَ اللَّهُ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ انَّ خُطَبَاءُ قُرَيْشٍ قَدْ قَالَتْ فِيكَ مَا قَالَتْ وَ أَكْثَرْتُ وَ اطنبت وَ اللَّهِ مَا بَلَغَ قائلهم قَدَرِكَ وَ لَا أَحْصَى خَطيبِهِم فَضْلِكَ وَ انَّ أَذِنْتَ فِى الْقَوْلِ قِلَّت﴾.

همانا خطیبان قریش و بلغای حجاز در وصف تو گفتند آن چه گفتند و سخن بسیار کردند و بدر از آوردند سوگند با خدای با این اکثار و اطناب نه گوینده ایشان توانست بقدر و منزلت تو سخن کند و نه خطیب ایشان توانست فضایل تو را احصاء نماید هم اکنون اگر اجازت فرمائی لب بسخن بر گشایم می گشایم، هشام گفت بگوی و مختصر کن.

﴿قَالَ: تولاك يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ بِالْحُسْنَى وَ زَيْنَكَ بِالتَّقْوَى وَ جَمَعَ لَكَ خَيْرُ اَلْآخِرَهَ وَ اَلْأُولَی﴾ خداوند تو را بمحاسن اخلاق آراسته و بزیور پرهیز کاری مزین

ص: 89

و بخیر دنیا و آخرت برخوردار فرماید همانا مرا حاجتی چند است آیا بر زبان بیاورم هشام گفت باز گوی﴿ قَالَ كَبِرَ سِنِّي وَ نَالَ الدَّهْرِ مِنِّي فَانٍ رَأَى أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ أَنَّ يُجْبِرَ كِسْرَى وَ يَنْفِي فَقْرِي فَعَلَ﴾.

روزگارم فراوان بر سر چمیده و بفرسایش جهان دچار گردیده ام اگر امیر المؤمنین شایسته بداند که این شکستگی را جبرانی و این بی نوائی را نوائی رساند بخواهد کرد هشام گفت چه چیز چاره فقر و کسر تو را می کند گفت هزار دينار و هزار دینار و هزار دینار هشام مدنی در از سر بزیر افکند آن گاه گفت ای پسر ابو الجهم همانا المال آن چه را که خواستی حمل نتواند کرد یعنی این مقدار را از بیت المال نمی توان بتو عطا کرد آن گاه بدو گفت «هِیهِ».

ابو الجهم گفت هِیهِ چیست «انَّ الامر لَا لِى أَحَدٍ وَ لَكِنَّ اللَّهَ آثَرَكَ لمجلسك فَانٍ تعطنا فحقنا أَدَّيْتَ وَ انَّ تَمْنَعْنَا فَنَسْأَلُ الَّذِي بِيَدِهِ ماحويت» همانا کار ها بجمله در تحت مشیت خداوند احد است لکن خدای تعالی ترا در جلوس باين مجلس بزرك ساخت و امر و نهی را بدست تو نهاد هم اکنون اگر چیزی بما عطا کنی حق ما را نهاده باشی و اگر ممنوع داری از آن کس می خواهیم که آن چه تو در چنگ داری بدست قدرت و مشيّت اوست.

يا امير المؤمنين ﴿انَّ اللَّهَ جَعَلَ الْعَطَاءَ مَحَبَّةً وَ الْمَنْعَ مَبْغَضَةً وَ اللَّهِ لَانَ أَحَبَّكَ أَحَبَّ الَىَّ مِنْ انَّ أُبْغِضُكَ ﴾ بدرستی که خدای تعالی عطا را اسباب وصول محبت و منع را مورث حصول بغض و کدورت گردانیده است سوگند با خدای اگر تو را دوست بدارم خوش تر دارم از این که با تو دشمن باشم.

یعنی اگر بمن عطا کنی و موجب محبت من با تو بشود خوش تر دارم که منع فرمائی و موجب عداوت من با تو گردد و این کلامی بس فصیح است زیرا که مقصود خود را که جلب عطا و دفع منع باشد باین گونه ادا نمود.

هشام چون این کلمات بلاغت آیات را بشنید گفت «فَاُلْفُ دِينَارَ لِمَاذَا» ازین سه هزار دينار يك هزارش برای چه مصرف است گفت«اِقْضِي دَيْنًا فَدَحَنِي

ص: 90

قَضَائِهِ وَ قدعناني حَمَلَهُ وَ اُضْرُ بِي أهْلُهُ» قرض و دین خویش را بآن بگذارم و خویشتن را از این بار و رنج و زحمت بر آسایم.

هشام گفت «فَلَا بَأْسَ تَنَفَّسَ كُرْبَةً وَ تُؤَدِّيَ أَمَانَةٍ» باکی نیست ازین اندوه می رهی و این امانت را باز می گذاری آن هزار دینار دیگر از بهر چیست گفت « أُزَوِّجُ بِهَا مَنْ بَلَغَ مِنْ وَلَدَيَّ» بدست یاری این هزار دینار هر يك از فرزندانم که بالغ شده اند بزن و شوی تزویج می کنم.

هشام گفت « نَعَمِ الْمَسْلَكَ سَلَكَتْ اغضضت بَصَراً وَ أَغْفَلَتْ ذکراً » نیکو مسلکی را سلوک می نمائی دختران را از انتظار مردان چشم فرو پوشانی و پسران را از زنا کاری و فاحشه جوئی باز می داری « وَ رُفِعَتِ نَسْلًا » و نسل خویش را بلند و ارجمند می گردانی آن هزار دینار دیگر را از بهر چه خواهی « قَالَ اشْتَرَى بِهَا أَرْضاً يَعِيشُ بِهَا وُلْدِي وَ اسْتُعِينَ بِفَضْلِهَا عَلَى نَوَائِبِ دَهْرِي وَ تَكُونُ ذُخْراً لِمَنْ بَقِىَ ».

گفت می خواهم زمینی خریداری کنم تا فرزندانم از محصولش معیشت جویند و خودم از آن چه از معیشت ایشان فزون آید بر نوائب روزگار و حوادث ليل و نهار خویش استعانت خواهم و پس از من ذخیره بازماندگانم باشد هشام گفت باین جمله که خواستی فرمان کردیم گفت بر این بهره و عطیت حضرت احدیت را ستایش و ثنا باشد و بیرون رفت هشام چشم بدو بر دوخت و گفت هر کس قرشی باشد باید چنین باشد، هیچ وقت مردی را ندیده ام که این گونه مقالی موجز و بیانی مبلغ داشته باشد.

پس از آن گفت « أَمَا وَ اللَّهِ أَنَا لَنَعْرِفُ الْحَقَّ إِذَا نَزَلَ وَ نَكْرَهُ الاسراف وَ الْبُخْلَ وَ مَا نعطى تَبْذِيراً وَ لَا تَمَنَّعُ تَقْتِيراً وَ ما نَحْنُ إِلَّا خُزَّانُ اللَّهِ فِي بِلَادِهِ وَ اِمْنَاؤُهُ عَلَى عِبَادِهِ فاذا أَذِنَ أَعْطَيْنَا وَ إِذَا مَنَعَ أَبِينَا وَ لَوْ كَانَ كُلُّ قايل يُصَدَّقُ وَ كَّلَ سَائِلُ يَسْتَحِقَّ مَا جبهنا قَائِلًا وَ لَا رَدَدْنَا سَائِلًا وَ نَسْأَلُ الَّذِي بِيَدِهِ مَا استحفظا انَّ يُجْرِيهِ عَلَى أَيْدِينَا يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ اللَّهَ بِعِبادِهِ خَبِيرُ بَصِيرُ ».

بدانید قسم بخدای ما حق را و سخن حق و کار حق را چون بنگریم بدانیم

ص: 91

از اسراف و بخل بی زاريم لكن چون مبذّرین که اخوان شیاطین هستند تبذیر ننمائیم و بی مصرف و موقع و علت بخشش نکنیم و نیز از روى تنك گيرى منع نكنيم و امساك نورزیم و ما گنجوران یزدانیم در بلاد او و امینان ایزد منّانیم بر عباد او هر وقت اجازت یا بیم می دهیم و چون رخصت نیابیم ردّ مسئول می کنیم.

و اگر جمله گویندگان راست می گفتند و تمامت خواهندگان سزاوار بودند دست رد بر پیشانی احدی نمی زدیم و هیچ خواهنده را نومید نمی ساختیم و از آن کس که هر چه را ما نگاهبان هستیم بدست قدرت و اراده اوست مسئلت می نمائیم که بخشش آن اموال را بمقامات شایسته آن بدست ما جاری فرماید و این سعادت را بهره ما فرماید.

همانا خداوند قادر هر کسی را که سزاوار داند روزیش را بسیار گرداند و هر کس را نخواهد تنك روزی می گرداند چه او بحالت بندگان خویش دانا و بینا ست.

چون هشام این کلمات را بگذاشت گفتند یا امیر المؤمنين همانا تكلّم نمودی و بلاغت بکار بردی و این جمله که بداستان بگذاشتی او نتوانست در بیان حاجت خود ادا کند هشام گفت « انْهَ مُبْتَلًى وَ لَيْسَ الْمُبْتَلَى كالمَعتَلی» آن بیچاره دچار بلای فقر و نوائب روزگار بود و کسی که مبتلا باشد مثل معتلى یعنی کسی که دارای برتری و بلندی است نیست و نیز در آن کتاب مرقوم است که عباس و ولید و جماعتی از بنی مروان نزد هشام اجتماع ورزیدند و از معایب و مثالب ولید همی بر شمردند و بعیب و نکوهش او سخن کردند و هشام نیز از وی کاستن همی گرفت در این حال ولید بن یزید در آمد عباس روی با او کرد و گفت ای ولید محبت تو با زنان رومیّه چگونه است چه پدر تو شیفته و فریفته این جماعت بود.

ولید گفت چگونه چنین نباید باشد با این که این جماعت مانند تو را برائیدند عباس گفت آیا خاموش نمی شوی ای پسر بظراء یعنی زن های ختنه نا کرده ولید

ص: 92

گفت « حَسْبُكَ أَيُّهَا الْمُفْتَخِرُ عَلَيْنَا بِخِتَانِ أُمِّهِ » بس است ترا ای کسی که بر ما افتخار که مادرش را ختنه کرده اند بعد از آن هشام گفت شراب تو چیست ای ولید گفت شراب توست ای امیر المؤمنین و بیای خاست و بیرون شد هشام گفت این کسی است که شما ها گمان می برید که احمق است.

پس ولید بن یزید با سب خود نزديك شد و خویشتن را جمع کرد بر فراز زین بر جست و بنشست و از آن پس با پسر هشام روی کرد و گفت آیا پدرت می تواند این کار نماید گفت پدرم را یک صد تن بنده است که این گونه کار می نماید مردمان گفتند پسر هشام در جواب او انصاف نورزید یعنی شایسته نبود که ولید را با بندگان و غلامان هشام هم تراز و نماید بلکه بگوید هشام نیز می تواند یا من که پسر او هستم این کار می توانم.

عتبی از پدرش روایت کند که گفت از معاوية بن عمر بن عتبه شنيدم حديث نمود که من بر در سرای هشام بن عبد الملك نشسته بودم و چنان بود که مردمان بنکوهش کردن و عیب جوئی ولید بن یزید بآستان هشام تقرب همی جستند و قومی را بذمّ و قدح او نگران شدم و گفتم « دَعَوْنَا مِنْ عَيْبُ مَنْ يَلْزَمُنَا مَدَحَهُ وَ وَضْعُ مَنْ يَجِبُ عَلَيْنَا رَفَعَهُ » باز گذارید ما را از نکوهش کسی که مدحش ما را لازم و از پست نمودن کسی که بلند نمودنش بر ما واجب است.

و چنان بود که از جانب وليد بن يزيد جماعتی عیون و جواسیس بودند همواره بر در سرای هشام جای داشتند و سخن مردمان را بدو می گذاشتند پس آن چه من گفتم و آن جماعت گفتند با ولید بگذاشتند و مدتی بر نیامد که غلام ولید بیامد و هزار دینار پوشیده بهمن داد و گفت مولایم می گوید این مبلغ در مصرف امروزت بکار و روزی با مدادت را خداوند می رساند من ازین حال از رعب و سطوت هشام سر از پای نشناختم لکن خدای او را بمرضی دچار ساخت و پس از هجده روز از آن مقدمه بخاکش سپردیم و از گزندش آسوده شدم.

و چون پس از مرك هشام بن عبد الملك وليد بن يزيد بن عبد الملك بر سرير

ص: 93

خلافت و تخت گاه مملکت برنشست بحضرتش حضور یافتم با من گفت « يَا بْنِ عُتْبَةَ أَتَرَانِي نَاسِياً فمودك بِبَابِ الاحول يهدمني وَ تبنينى وَ يَضَعُنِي وَ ترفعني » ای پسر عتبه آیا چنان دانستی که من فراموش نموده ام هنگامی را که تو بر در سرای احول یعنی هشام نشسته بودی و ایشان همی خواستند ارکان حشمت مرا ویران کنند تو آبادان می داشتی و پایه مجد و عظمت مرا فرود آورند و تو بلند می ساختی.

گفتم « یا امیر الْمُؤْمِنِينَ شَارَكْتَ قَوْمَكَ فِي احسانك إِلَيْهِمْ وَ نفردت دُونَهُمْ باحسانك الي فَلَسْتُ احْمِلْ لَكَ نَفْسِي فِي اجْتِهَادٍ وَ لَا اعذرها فِي تَقْصِيرُ وَ تَشْهَدَ بِذَلِكَ السُّنَّةُ الجائزين بِنَا وَ يُصَدِّقُ قَوْلُهُمْ فِي الْفِعَالِ بِنَاءِ »هم در احسان تو بقومت مشارکت ورزیدم و هم باحسان جداگانه ات انفراد و افتخار یافتم و من در پاداش این همه احسان نفس خود را در دولت خواهی تو حامل کوششی نکردم و در تقصیری که در خدمت تو دارم معذور نتوانم شد و زبان مدح و ثنای آنان که نزد ما آمده اند و از محاسن تو بر شمرده اند برین قول من گواه است و بذل و احسان تو با من مصدق قول ایشان است.

وليد گفت « كَذلِكَ أَنْتُمْ لَنَا آلِ أَبِي سُفْيَانَ » همانا شما در حق ما آل ابی سفیان این گونه می باشید و من آن چه در بثینه دارم در اقطاع تو مقرر داشتم می گوید هیچ قرشی مانند او ندیدم.

و نیز در عقد الفرید مرقوم است که عبد اللّه بن الحکم فقيه مصر گفت از مشایخ جماعت در سال یک صد و بیست و پنجم هجری همی بشنیدم می گفتند از شرف بکاست و مروت از میانه برخاست و این سخن را همان وقت می گذاشتند که هشام بن عبد الملك ازین جهان روی بر و کاشت.

در کتاب مستطرف مسطور است که چون هشام بن عبد الملك را مرك دریافت نگران شد که اهل و عیال و فرزندان و خویشاوندانش در پیرامونش گریستن دارند « فَقَالَ جادلكم هِشَامِ بِالدُّنْيَا وَجَدْتُمْ لَهُ بِالْبُكَاءِ وَ تَرَكَ لَكُمْ جَمِيعَ مَا جَمَعَ وَ تَمْرٍ كَتَمَ عَلَيْهِ ما حُمِّلَ مَا أَعْظَمَ مُنْقَلَبٍ هِشَامِ انَّ لَمْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُ ».

ص: 94

هشام چون آن حال و آن روزگار سخت مآل را بدید از راه عجب گفت هشام وزر و وبال دنیا را بر خویش نهاد و بدوستی شما فراهم کرد و با شما گذاشت اکنون در تلافی بگریستن پرداخته اید و هر چه فراهم ساخت بتمامت برای شما بگذاشت لكن شما جز و بال آن مال را بروی نگذاشتید چه عظیم و دشوار و نکوهیده و نا هموار است گردش گاه هشام اگر خداوندش نیامرزد.

و هم در آن کتاب مرقوم است که هشام با فرزندان خود می گفت « لا تَصطَبِح بِالنَّوْمِ فانه شوم وَ نَکد » بامدادان کار خواب و شرب شراب مسازید که موجب شامت ایام و نکد روزگار است.

و نیز در آن کتاب مسطور است که هشام بن عبد الملك چون بدرود جهان کرد دوازده هزار پیراهن و شیّ یعنی نگار کرده و ده هزار تکّه یعنی بند إزار حریر از وی بماند و چون حجّ می نهاد جامه های او را بر هفت صد شتر حمل می کردند و یازده هزار بار هزار دینار در خزینه داشت و هنوز دولت بنی عباس آغاز نکرده بود که تمامت فرزندانش چنان دچار فقر و مسکنت شدند که برای هيچ يك هیچ نمانده بود و حال این که از مرك هشام تا بدایت سلطنت آن جماعت افزون از هفت سال نبود ﴿ فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی اَلْأَبْصارِ ﴾ .

در مجموعه ورام مسطور است که وقتی هشام در بوستان و نزهت گاهی دل نشین که از بهرش مهیا کرده بودند در آمد و آن مکان را بانواع اشیاء نفیسه و تكلفات بدیعه آراسته آراسته بودند در این حال مردی صحیفۀ بدو داد که همین کلمات را در آن مندرج ساخته بود «بِئْسَ الزَّادُ الَىَّ الْمَعَادِ الْعُدْوَانُ عَلَى الْعِبَادِ» بد ترین توشه ها که آدمی را برای معاد همراه باشد دشمنی با بندگان یزدان است.

چون هشام این کلمات دهشت آیات را بشنید آن روز را به تلخی و نا خجسته انجامی و نا کامی بفرجام برد همانا این گردون خون آشام هزاران هشام را روز روشن شام نموده و جرعه اندوه و خون دل و غم بیاشامانیده است و این دهر سخت فرجام هزاران پهنه شادی را بعرصه را مرادی مبدل گردانیده است.

ص: 95

در کتاب مستطرف مسطور است که خالد بن عبد اللّه قسری با هشام بن عبد الملك برادر رضاعی بود و همیشه بهشام می گفت آثار خلافت و آیات سلطنت را در تو نگرانم و تو نخواهی مرد تا گاهی که باین مقام عالی نایل شوی هشام فرمود اگر من خلافت یا بم ولایت عراق را بتو ارزانی دارم.

چون هشام بر سریر سلطنت بر نشست خالد بدو شد و در میان دو صف بایستاد و گفت یا امیر المؤمنين ﴿أَعَزَّكَ اللَّهُ بِعِزَّتِهِ وَ أَيَّدَكَ بِمَلَائِكَتِهِ وَ بَارَكَ لَكَ فِيمَا وَلَّاكَ وَ رَعَاكَ فِيمَا اسْتَرْعَاكَ وَ جَعَلَ وَ لَا يتك عَلَى أَهْلِ الاسلام نِعْمَةٍ وَ عَلَى أَهْلِ الشِّرْكِ نَقِمَةُ لَقَدْ كَانَتِ الْوَلَايَةُ اليك أَشْوَقُ مِنْكَ اليها وَ أَنْتَ لَهَا أَزْيَنُ مِنْهَا لَكَ وَ مَا مِثْلَهَا وَ مِثْلُكَ الَّا كَمَا قَالَ الْأَحْوَصِ﴾ .

خدای تعالی ترا بعزت خود معزز و بفرشتگان خود مؤید و این خلافت که بتو ارزانی فرمود بر تو مبارك و در آن چه تو را بر عایت آن مقرر گردانید مراعات و سلطنت ترا بر اهل اسلام نعمت و بر مشركان نقمت گرداند همانا خلافت بتو بیشتر مشتاق بود تا تو بخلافت و تو سلطنت را بیشتر زینت بخشی تا سلطنت ترا و مثل خلافت و امارت و سلطنت و ایالت تو جز آن نیست که احوص شاعر در این شعر گوید.

و إن الدرّ زاد حسن وجوه *** كان الدرّ حسن وجهك زينا

و تزيدون اطيب الطيّب طيبا *** انّ تمسته این مثلك اينا

کنایت از این که (تو نیکو رو چنانستی که زیور ها بیارائی).

ابو العباس مبرّد در کتاب الکامل مسطور کرده است که چون حالت افراط خالد بن عبد اللّه در جمع اموال و زحمت عمال و ضرب سهيل بن حسان نبطی و کفران نعمت و اعمال او که بر خلاف دین می نمود بعرض هشام رسید این رساله را هشام بدو بنوشت:

﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَلَغَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ عَنْكَ أَمْرُ لَمْ يَحْتَمِلْهُ لَكَ لَمَّا أَحَبَّ مِنْ رَبِّ الصَّنِيعَةُ قَبْلَكَ وَ اسْتِتْمَامَ مَعْرُوفَهُ عِنْدَكَ وَ كَانَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ

ص: 96

أَحَقُّ مَنِ اسْتَصْلَحَ مَا فَسَدَ عَلَيْهِ مِنْكَ﴾ .

﴿فَانٍ تَعُدْ لِمِثْلِ مَقَالَتَكَ وَ مَا بَلَغَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ عَنْكَ رَأْيُ فِي معالجتك بِالْعُقُوبَةِ رَأْيَهُ ، انَّ النِّعْمَةِ إِذَا طَالَتْ بِالْعَبْدِ ممتدة أبطرته فاساء حَمَلَ الْكَرَامَةِ وَ اسْتَقَلَّ الْعَافِيَةِ وَ نَسَبٍ مَا فِي يَدَيْهِ الَىَّ حِيلَتُهُ وَ حَسْبَهُ وَ بیته وَ رَهْطُهُ وَ عَشِيرَتِهِ فاذا نَزَلَتْ بِهِ الْغَيْرِ وَ انكشطت عَنْهُ عماية الْغَيِّ وَ السُّلْطَانِ ذَلَّ مُنْقَاداً وَ قَدَّمَ حَسِيراً وَ تَمَكَّنَ مِنْهُ عَدُوِّهِ قَادِراً عَلَيْهِ قَاهِراً لَهُ.

وَ لَوْ أَرَادَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ افسادك لِجُمَعِ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ مَنْ شَهِدَ فَلَتَاتِ خطلك وَ عَظِيمِ زلك حَيْثُ تَقُولُ الجلسائك وَ اللَّهِ مازاد تني وَلَايَةِ الْعِرَاقِ شَرَفاً وَ لاوُلانَى أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ شَيْئاً لَمْ يَكُنْ مِنْ قَبْلِي مِمَّنْ هُوَ دُونِي يَلِىَ مِثْلَهُ.

وَ لَعَمْرِي لَوْ ابْتُلِيتُ بِبَعْضٍ مَقَاوِمِ الْحَجَّاجِ فِي أَهْلِ الْعِرَاقِ فِي تِلْكَ الْمَضَايِقُ الَّتِي لقى لَعَلِمْتُ أَنَّكَ رَجُلُ مِنْ بِحِيلَةٍ فَقَدْ خَرَجَ عَلَيْكَ أَرْبَعُونَ رَجُلًا فغلبوك عَلَى بَيْتِ مَالِكِ وَ خَزَائِنِكَ حَتَّى قُلْتُ أطعموني مَاءٍ ، دهشا وَ بَعْلًا وَ جُبُنّاً فَمَا استطعتهم الَّا بامان ثُمَّ اخفرت ذِمَّتَكَ مِنْهُمْ رَزِينٍ وَ أَصْحَابِهِ.

وَ لَعَمْرِي أَنْ لَوْ حَاوَلَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ مُكَافَاتِكَ بخطلك فِي مَجْلِسِكَ وَ جحودك فَضْلِهِ اليك وَ تَصْغِيرُ مَا أَنْعَمَ بِهِ عَلَيْكَ فَحْلِ الْعُقْدَةِ وَ نَقْضُ الصَّنِيعَةِ وَ رَدُّكَ الَىَّ مَنْزِلَةً أَنْتَ أَهْلِهَا كُنْتَ لِذَلِكَ مُسْتَحِقّاً.

فَهَذَا جَدِّكَ يَزِيدَ بْنِ أَسَدٍ قَدْ حَشَدَ مَعَ مُعَاوِيَةَ فِي يَوْمَ صِفِّينَ وَ عَرَضَ لَهُ دِينُهُ وَ دَمُهُ فَمَا اصْطَنَعَ إِلَّا عِنْدَهُ وَ لَا وَلَّاهُ مَا اصْطَنَعَ اليك أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ وَلَّاكَ وَ قَبْلَهُ مِنْ أَهْلُ الْيَمَنِ وَ بُيُوتَاتُهُمْ مِنْ قُبَيْلَهُ أَكْرَمُ مِنْ قبيلك مِنْ كِنْدَةَ وَ غَسَّانَ وَ آلذي يَزِنَ وَ وَ ذِي كلاع وَ ذِي رَعَيْنَ فِي نُظَرَائِهِمْ مِنْ بُيُوتَاتِ قَوْمَهُمْ كُلِّهِمْ أَكْرَمَ أَوَّلِيَّةٍ وَ أَشْرَفُ اسلافا مِنْ آلِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ يَزِيدَ.

ثُمَّ آثَرَكَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ بِوَلَايَةِ الْعِرَاقِ بلابيت رَفِيعُ وَ لَا شَرَفَ قَدِيمُ وَ هَذِهِ الْبُيُوتَاتِ تعلوك وَ تَغْمُرُكَ وَ تَسْكُتُكَ وَ تَتَقَدَّمُكَ فِي الْمَحَافِلُ وَ الْمُجَامِعِ عِنْدَ بداة الامور وَ

ص: 97

أَبْوَابُ الْخُلَفَاءَ . وَ لَوْ لَا مَا أُحِبُّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ مِنْ رَدُّ غَرْبِكَ لِمَا جلك بِالَّتِي كُنْتُ أَهْلِهَا وَ اِنَّها مِنْكَ لَقَرِيبُ مَأْخَذِهَا سَرِيعُ مَكْرُوهُهَا فِيهَا انَّ أَبْقَى اللَّهُ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ زَوَالِ نِعَمِهِ عَنْكَ وَ حُلُولِ نِقَمِهِ بِكَ فِيمَا ضَيْعَةً وَ ارْتَكَبْتُ بِالْعِرَاقِ مَنْ اِستِعانَتِكَ بِالْمَجُوسِ وَ النَّصَارَى وَ تَوْلِيَتُهُمْ رِقَابِ الْمُسْلِمِينَ وَ جِبْوَةَ خَرَاجِهِمْ وَ تَسَلِّطُهُمْ عَلَيْهِمْ نَزَعَ بِكَ الَىَّ ذَلِكَ عِرْقُ سُوءَ فِيهِمْ مِنَ الَّتِي قَامَتْ عَنْكَ فَبِئْسَ الْجَنِينِ أَنْتَ يَا عُدَيَّ نَفْسِهِ.

وَ انَّ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلٍ لِمَا راى احسان امیر الْمُؤْمِنِينَ اليك وَ سُوءِ قِيَامِكَ بِشُكْرِهِ قُلِّبَ قَلْبُهُ فاسخطه عَلَيْكَ حَتَّى قَبُحَتْ أُمُورِكَ عِنْدَهُ وَ آیَسَهُ مَنْ شَكَرَكَ مَا ظَهَرَ مِنْ كفرك النِّعْمَةِ عِنْدَكَ فاصبحت تَنْتَظِرُ سُقُوطِ النِّعْمَةِ وَ زَوَالِ الْكَرَامَةِ وَ حُلُولِ الْخِزْيِ.

فتاهب لنوازل عُقُوبَةِ اللَّهُ بِكَ فَانِ اللَّهُ عَلَيْكَ أَوْجَدَ وَ لَمَّا عَمِلَتْ أَكْرَهُ فَقَدْ أَصْبَحْتَ وَ ذُنُوبَكَ عِنْدَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ أَعْظَمُ مِنْ أَنْ يبكتك الَّا راتبا بَيْنَ يَدَيْهِ وَ عِنْدَهُ مَنْ يقررك بِهَا ذَنْباً ذِئْباً وَ يُبْكِتُكَ بِمَا أَتَيْتَ أَمْراً أَمْراً فَقَدْ نَسِيتُهُ وَ أَحْصاهُ اللَّهُ عَلَيْكَ.

وَ لَقَدْ كَانَ لامير الْمُؤْمِنِينَ زَاجِرُ عَنْكَ فِيمَا عَرَفَكَ بِهِ مِنِ التَّسَرُّعَ الَىَّ حماقتك فِي غَيْرَ وَاحِدَةٍ مِنْهَا الْقُرَشِيِّ الَّذِي تَنَاوَلْتَهُ بِالْحِجَازِ ظَالِماً فَضَرَبَكَ اللَّهُ بِالسَّوْطِ الَّذِي ضَرَبْتَهُ بِهِ مفتضحا عَلَى رُؤُسُ رَعِيَّتَكَ وَ لَعَلَّ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ يعودلك بِمِثْلِ ذَلِكَ فَانٍ يَفْعَلُ فاصله أَنْتَ وَ انَّ يَصْفَحُ فاهله هُوَ.

وَ مِنْ ذَلِكَ ذِكْرَكَ زَمْزَمَ وَ هِىَ سُقْيَا اللَّهِ وَ كَرَامَتِهِ لِعَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ هَذَا الْحَيَّ مِنْ قُرَيْشٍ تُسَمِّيهَا أَمْ جعار ، فلاسفاك اللَّهُ مِنْ حَوْضِ رَسُولِهِ وَ جَعَلَ شَرِّ كَمَا لِخَيْرٍ كَمَا الْفِدَاءُ.

وَ وَ اللَّهِ أَنْ لولم يستدلل أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى ضَعْفِ نحائزك وَ سُوءِ تَدْبِيرِكَ إِلَّا بفسالة دَخَائِلِكَ وَ بطانتك وَ عُمَّالَكَ وَ الْغَالِبَةَ عَلَيْكَ جَارِيَتَكِ الرَّائِقَةِ بَائِعَةُ الْفُهُودِ وَ مُسْتَعْمَلَةُ الرِّجَالِ مَعَ مَا أَتْلَفَتْ مِنْ مَالِ اللَّهِ فِي الْمُبَارَكِ فانك ادَّعَيْتَ أَنَّكَ أَنْفَقْتَ عَلَيْهِ أَثْنَى عَشَرَ

ص: 98

وَ اللَّهِ لَوْ كُنْتِ مِنْ وُلْدِ عبد الملک بْنِ مَرْوَانَ مَا احْتَمَلَ لَكَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ مَا أَفْسَدَتْ مِنْ مَالِ اللَّهِ وَضِيعَةُ مِنْ أُمُورِ الْمُسْلِمِينَ وَ سَلَّطْتُ مِنْ وُلَاةِ السُّوءَ عَلَى جَمِيعِ أَهْلِ كَوْرِ عَمَلِكَ تَجْمَعُ اليك الدَّهَاقِينِ هَدَايَا النَّيْرُوزِ وَ الْمِهْرَجَانِ حَابِساً لَا كَثَّرَهُ رَافِعاً لَا قُلْهُ مَعَ مخابت مَسَاوِيكُ الَّتِى قَدْ اخْتَرْ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ تقريرك بِهَا وَ مُنَاصَبَتُكَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ فِي مَوْلَاهُ حَسَّانَ وَ وَكِيلُهُ فِي ضِيَاعِهِ و اِحْوَازَّهُ فِي الْعِرَاقِ وَ اقدامك عَلَى ابْنِهِ بِمَا اقدمت بِهِ.

وَ سَيَكُونُ لامير الْمُؤْمِنِينَ فِي ذَلِكَ نَبَأُ انَّ لَمْ يَعْفُ عَنْكَ وَ لَكِنَّهُ يَظُنُّ انَّ اللَّهِ طَالَبَكَ بامور أَتَيْتَهَا غَيْرِ تَارِكُ لتكشيفك عَنْهَا وَ حَمَلَكَ الاموال نَاقِصَةً عَنْ وظايفها الَّتِي جباها عُمَرَ بْنِ هُبَيْرَةَ وَ توجيهك أَخَاكَ أَسَداً الَىَّ خُرَاسَانَ مظهراً الْعَصَبِيَّةِ بِهَا متحاملا عَلَى هَذَا الْحَىَّ مِنَ مُضِرٍّ قَدْ أَنْتَ اَمِيرُ اَلْمُومِنِينَ بِتَصْغِيرِهِ بِهِمْ وَ احْتِقَارِهِ لَهُمْ رُكُوبِهِ اياهم الثِّقَاتِ نَاسِياً لَحَدِيثُ زرنب وَ قِصَصِ الهجريين كَيْفَ كَانَتْ فِي أَسَدِ بْنِ كُرْزِ فاذا خَلْوَةً أَوْ تَوَسَّطْتَ ملا.

فَاعْرِفْ نَفْسِكَ وَ خَفَّ رواجع الْبَغْيِ عَلَيْكَ وَ عَاجِلاَتٌ النِّقَمَ فِيكَ وَ اعْلَمْ أَنَّ مَا بَعْدَ کتاب أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ هَذَا أَشَدُّ عَلَيْكَ وَ أَفْسَدَ لَكَ وَ قَبِلَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ خَلْفَ مِنْكَ كَثِيرٍ فِي أَحْسَابِهِمْ وَ بُيُوتَاتُهُمْ وَ أَدْيَانِهِمْ وَ فِيهِمْ عِوَضُ مِنْكَ وَ اللَّهُ مِنْ وَرَاءِ ذَلِكَ وَ كَتَبَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ سَالِمٍ سَنَةِ تِسْعَ عَشْرَةَ وَ مِائَةٍ﴾ .

در تاریخ ابن خلکان و کتاب اعلام الناس مسطور است که عروة بن اذينة بر هشام بن عبد الملک در آمد و از فقر و فاقه بنالید هشام گفت تو این شعر نگوئی:

لقد علمت و ما الاسراف من خلقی *** انّ الذى هو رزقي سوف يأتينی

اسعى إليه فيعييني تطّلبه *** و ان قعدت اتانى ليس يعنينی

می گويد نيك بدانسته ام که آن چه در رزق و روزی من مقرر است بزودی بمن می رسد و اگر در طلب آن بروم و کوشش نمایم جز ملالت طلب و تعب کوشش نیابم لکن اگر تو کل بخدای کرده بمتانت و وقار بنشینم و زحمت طلب بر خود ننهم

ص: 99

روزی مقدر و رزق مقرر خواهد رسید گفت آری من گفته ام گفت با این شعر که گوئی چگونه است که در طلب روزی طی منازل نمودی و از حجاز بشام بتاختى.

عروه گفت يا امير المؤمنین نصیحتی کافی کردی و در موعظت مبالغت ورزیدی پس در ساعت از پیش گاه هشام راه بر گرفت و بر ناقه خویش برنشست و چون برق و باد کوه و دشت در نوشت و به حجاز بازگشت.

و از آن طرف چون شب در رسید و هشام در جامه خواب براحت بخفت، بیاد عروه افتاد و با خویش همی گفت مردی از قریش از روی حکمت و موعظت شعری بگفت و دری بسفت و بامیدی بدرگاه من بیامد و نومید باز گشت پس با همین خیال با مداد کرد و یکی را بخواند و دو هزار دینار بدو تسلیم کرده گفت با کمال شتاب بتاز و هر کجا عروه را دریافتی این زر بدو بسپار و آن مرد از دنبالش برفتتا بمدینه رسید و درب سرایش را بکوفت و آن مال را بداد.

عروه گفت امیر المؤمنین را از من سلام برسان و بگو چگونه یافتی سخن مرا که سعی کردم و بزحمت سفر دچار شدم و نومید مراجعت کردم و چون آسوده در سرای خویش بنشستم و لب از لَا وَ نَعَمْ بر بستم آن چه در روزی من مقرر بود در خانه ام برسید.

داستان هشام بن عبد الملك در شکار گاه با پیر روشن ضمیر

در پاره کتب اخبار و بحار الانوار و روضة الصفا و اعثم كوفى و حبيب السير و زينت المجالس و اغلب کتب تواريخ ماثور است كه يك روز هشام بن عبد الملك در بیابان بسیر و صید مشغول بود ناگاه غباری را ساطع یافت با ملا زمان خویش فرمان کرد تا بجای خویش باشند و خودش با يك غلام بدان سوی روان شد و کاروانی را

ص: 100

نگران گشت که روغن زیت و دیگر متاع دربار داشتند، در آن جمله نگران بود ناگاه چشمش بر پیری افتاد که بمحاسن دیدار و لطایف گفتار از سایر اهل قافله ممتاز بود.

هشام بدو شد و پرسید از کجا و از کدام قبیله باشی گفت مولد و منشأ من شهر کوفه است اما ترا با من و قبیله من چکار است چه اگر از گرامی ترین قبایل باشم سودی بتو نرساند و اگر از خوار ترین قبایل عرب باشم زیانی بتو ندارد و از آن چه ترا سود و زیانی نیاورد پرسش از چیست، هشام گفت از این که نسب خویش را پوشیده همی داری مرا معلوم گشت که از پست ترین قبایل هستی و شرم داری که باز نمائی.

چون هشام مردی احول و نا خجسته دیدار بود پیر در خنده شد و گفت همانا ازین هیئت نکوهیده و دیدار با مطبوع و کراهت منظر که در تو نمایش گر باشد دنائت حسب و پستی نسب تو بر من مكشوف گشت و خساست خاندان و نجاست دودمان و لئامت قبیله و مثالب طایفه تو بر من هویدا گردید و نیز بدانستم که از تعریف خود چاره نیست بدان که من از فلان قبیله ام و فلان و فلان مردم از خویشاوندان من هستند.

هشام گفت و اللّه المستعان که تو را عجب نسبی ناپسندیده و حسبی نا ستوده است و بر آن کس که از قبیله و طایفه تو نباشد بسی شكر ها واجب است پیر چون این کلام بشنید از روی تخفیف و استهزاء گفت با این طلعت زیبا و نرگس شهلا و جمال دلارا و بیان شیوا که تو داری جای آن دارد که هیچ کس را از عیب و نکوهش محروم نداری باری تو بگوی از کدام قوم و عشیرتی و حسب و نسب تو چیست گفت من مردی از قریش هستم.

پیر گفت همانا قریش قبیلهٔ بزرگ است و در آن قبیله اعالی و ادانی و اکابر و اصاغر جای دارند تو از کدام بطنی و چه هنر داری، هشام گفت من یکی از اشراف و اعیان بنی امیه ام و ایشان آن مردم باشند که هیچ کس در شرف و بزرگواری با ایشان همچنان نتواند شد و آن احتشام دارند که احدی نتواند از ایشان

ص: 101

انتقام نتواند کشید.

پیر چون این سخن بشنید خنده بقهقهه بر آورد و گفت یا اخا بنی امیه مرحبا بتو چندان که توانستی پاکی نسب خود را پوشیده بداشتی و مرا در نسب خود با غلوطه در افکندی کاری نیکو کردی که اکنون اظهار کردی و غبار این پندار از آئینه دلم بر گرفتی، حقا نیکو نسبی و ستوده حسبی و گزیده تباری و خجسته خاندانی و بلند دودمانی داری شرمت باد ازین سخن و خاکت باد بر دهن و آزرمت باد ازین نسب غير مؤتمن.

مگر نشنیده باشی که جماعت بنی امیه در زمان جاهلیت از رباخواری کار معیشت می ساختند و بزنا کاری رشته نسب می بافتند چون مسلمان شدند نخست کار ایشان این بود که دست بحقوق خاندان فرستاده یزدان در آوردند سر و سر کرده شما در روزگاران بر گذشته مردی خمار و اکنون نا مردی جبار است.

در چهل معرکه قبیله تو پشت برجنك داده و عار فرار را بر خویش هموار داشته مبارزان خود را بیاد فنا و بحر بلا در انداخته آبروی خویش را چون آب جوی بریختند و از افروختن آتش انتقام و بر افروختن رایت ناموس و نام بی چاره گردیده ملامت هزیمت را تا قیامت اختیار کردند خاک سار و اعتبار باد که ایشان را مذهب و سیرت چنین و منصب و طریقت این باشد.

و بعلاوه این ننگ و عار و این بد ناموسی و عدم اعتبار شما همان مردم باشید که بگواهی سیدالمرسلين صلوات اللّه عليهم اجمعين از اهل جهنم هستید مردان شما از عار نسب پدیدار نتوانند شد و زنان شما از خبث طينت و غلبه شهوت در هیچ طایفه و عشیرت نمودار نتوانند گردید همانا خاندان شما از عار گران بار و در دمان شما از تنگ بلند آثار است.

معذلك بنابر صحاح اخبار که از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم وارد است شما از اهل دوزخ باشید و هرگز از فضایح اعمال و قبایح افعال و ذمایم اقوال و معایب احوال شرم و آزرم ندارید یکی از شما و بزرگان قوم شما عفان است که بمرض آبله مبتلا

ص: 102

بود و بدون دهشت و وحشتی بلوازم آن امر شنیع و فعل قبیح قیام می ورزید چنان که این ابیات او در اندوه از مفارقت معشوق خود گفته است بر صدق این سخن دلیلی واضح است و بر نهایت گمراهی او برهانی لایح:

كم تلوموني على رجل *** لو سقاني سمّ ساعته

لم اقلّ انّي ندمت و لا *** عندها فاضت مدامعه

عتبة بن ربیعه که در وقعه بدر با کفار همچنان و در مخالفت پیغمبر خدای با رایت منافقت هم زبان بود امیر شما و خویشاوند شماست و هند که اعلام فحشا و رایات زنا کاریش از سند بهند پیوسته و از حجاز باهواز و از شام بشهر سیام نام افکنده است مایه فخر و مباهات شما است.

و صخر بن حرب يعنى ابو سفیان که در ایام جاهلیت روزگارش بخماری و بیطاری می گذشت چون اندك ترقی از بهرش دست داد چند نوبت لشكر بجنك پیغمبر ایزد داور کشید و از آن پس که در حوزۀ اسلام انتظام یافت هرگز بحسن اعتقاد توفیق نیافت و بر وی اعتماد نرفت و قلبش چون صخرة صمّا پذیرای رشحات غمام اسلام و سحاب ایمان نگشت، از شما و اسباب تفاخر شماست.

و پسرش معاوية بن ابی سفیان که پیغمبر یزدان هفت نوبت با وی چنین و چنان فرمود و او را آن خبث باطن و سوء عقیدت بود که اگر پدرش اندیشه اسلام نمودی وی مانع شدی و در منع او این شعر بگفت:

يا صخر لا تسلمن طوعاً فقد صحت *** ان الذين بيدر اصبحوا امروا

و این معاویه همان کسی باشد که در طمع حطام دو روزه دنیا با پسر عمّ رسول خدا و داماد و وصیّ حضرت مصطفى يعنى عليّ مرتضی محاربات ورزیده زیاد ولد الزنا را برای پیشرفت کار دنیا برادر خود خواند و بپدر خود منسوب داشت و حديث صحيح ﴿ الْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ الْحَجَرُ ﴾ ، تجاوز جایز دید و مضمونش را چنین پنداشت ﴿ اَلْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ اَلْحَجَرُ ﴾ و از زبان خود ذات القلائد را طلاق داده بحبالۀ نکاح زیاد در آورد و بقولی ذات القلايد مادر یزید پلید را که

ص: 103

منکوحۀ او بود سه نوبت طلاق داد دیگر باره نکاح بست و نوبت چهارم یزید از وی متولد گردید.

معلوم باد ازین پیش در ذیل جلد اول کتاب احوال حضرت سجاد سلام اللّه عليه که بپارۀ احوال یزید و هلاکت او اشارت رفت مرقوم افتاد که مادر وی میسون است و از حالات میسون شرحی مسطور آمد.

بالجمله چون روزگار آن غدّار بپایان می رفت پسر خویش یزید را ولایت عهد بخشید و بر امّت پیغمبر مسلط ساخت و آن پلید را بر ریختن خون مسلمانان دلیر ساخت و او را چنان که باید وصیت ها نهاد و آن ملعون سنن حضرت خير المرسلين را بر انداخت و بجای هر سنتی بدعتی نهاد.

و سیّد شباب اهل جنّت و فروغ دیدۀ حضرت ختمی مرتبت حسین علیه السلام را شهید ساخت و مدینه را بقتل و غارت فرو گرفت و کعبه معظمه را بسوخت و شعائر اسلام را برداشت و بانواع فسق و فجور و كفر و معاصی مبادرت نمود و مستوجب لعن ابدی و عقوبت سرمدی گردید و عتبة بن ابی معیط را که جهودی بود از صفوریه و رسول خدای نسب او را از قریش نفی کرده بود شما بخود ملحق ساختید و از خویشاوندان خود زنی بدو دادید و امير المؤمنين علي علیه السلام بفرمان رسول خدای گردن او را بزد و این عار بر شما بماند.

و پسر آن پلید ولید بن عتبة که در زمره اهل غدر و خیانت و همیشه مست طافح بود از شماست و این خبیث در شرب خمر بآن درجه مبالغت می ورزید که در آن هنگام که امیر کوفه بود یکی روز بامدادان بگاه مست و بی خویش در محراب امامت ایستاده بجای دو رکعت فریضه با مداد چهار رکعت بهای آورد و گفت امروز عجب نشاطی دارم اگر می خواهید چند رکعت دیگر نماز بگذارم.

و چون عثمان این داستان شنیع را بشنید و بشهود و عدول بروی ثابت گردید بفرمود تا او را برهنه کرده حدّ شرعی جاری ساختند و خدای تعالی در این آیۀ

ص: 104

شریفه او را اراده فرموده ﴿ أَفَمَن كَانَ مُؤْمِناً كَمَن كَانَ فَاسِقاً ﴾ ولید را فاسق خوانده و بدوزخ واصل گردانیده است و چنین مردی فاسق و فاجر ازد شما مرضى و مطلوب و پسندیده و مرغوب است.

و عبد الملك بن مروان که فاضل ترین امیران و عادل ترین عمّال او حجاج بن یوسف است بزرگ ترین شماست و او اخیار را خوار و فجّار را بنصرت و معاونت خویش برخوردار ساخت و کمال ضلالت و عدوان و لجاج حجاج که مطلوب وی بود از آفتاب و ماه روشن تر است و جماعت فاسقان و فاجران و خاینان و غداران و منافقان که فرزندان پیغمبر آخر الزمان را بکشتند و منجنيق بگذاشتند و بجانب كعبه سنك و پلیدی و آتش بیفکندند و خانه یزدان را ویران ساختند اعوان و انصار شما باشند.

و اولاد نکوهیده بنیاد عبد الملك سليمان و وليد و هشام و یزید که در احکام اسلام و شریعت سیّد الانام طعن ها زدند و كفر ها و ثقاف ها و فقها و فجور ها و نفاق ها ظاهر ساختند و بقدر امکان جور و ستم را پیشنهاد ساختند بجمله ازین قبیله ناستوده اند و آن جانیان غدار و ظالمان مکّار و فاسقان زشت کردار در حق عترت رسول مختار و ذریه حیدر کرار آن چند که توانستند بد اندیشی کردند و جمعی کثیر ازین جماعت سعادت آیت بشهادت رسانیدند.

و یک تن از نسوان این قوم زبون هند ملعونه است که پیوسته شوهر خود ابو سفیان را از طریق هدایت و شاهراه سعادت دور می داشت و بر جاده کفر و غوایت راسخ می ساخت و او وحشی را بخود راه داد و حلی و زیور خود را بدو فرستاد تا حمزۀ سید الشهداء را شهید گردانید و آن ملعونه از کمال بغض و كين و خبث نهاد و خساست بنیاد جگر آن سرور را از درونش بیرون کشیده بمکید و به هند جگرخواره نامی گردید است.

و دیگری از نسوان شما امّ جمیل است که زوجۀ ابو لهب بود و آیه و فی هدایۀ ﴿ حَمّالَةَ الْحَطَبِ ﴾ دربارۀ او نازل شد و ضلالت و غوایت او چندان کمال یافت

ص: 105

كه جاى شك و شبهت برای احدی نگذاشت.

و نیز شجره ملعونه که در قرآن مجید وارد است با تفاق علمای آفاق کنایت از بنی امیّه است اول شما بد کار و اوسط شما غدّار و آخر شما مکار و شریف شما خمّار و وضيع شما طرّار و امير شما بيطار است.

بالجمله چون آن پیر صافی ضمیر فصلی مشبع در معایب بنی امیه بر شمرد این دو شعر را برخواند و مرکب بدیگر سوی براند:

الا فخذها يا بني اميّة *** تكون لكم منها كسیّه

لا تعجزن بعدها علية *** و ما تركت فخراً لكم سميّه

کنایت از این که ای بنی امیه در دودمانی که چون سمیّه پدید آید تا پایان روزگار نشان ننك و عار بر چهره اعتبار ایشان پایدار است پس بهتر این است که چنین مردمی نکوهیده آثار و جماعتی ناستوده شعار سخن از فخر و فخار بگذارش و گذار نیاورند و چون این گونه بد نام و نا خجسته فرجام هستند زبان در کام کشند و آسوده و آرام بنشینند.

بالجمله هشام از شنیدن این کلمات که چون زبان حسام و تصال سهام گزنده بود چنان در بحر تحیّر و غرقاب تفکر بی چاره بماند که روز از شب و صبح از شام نشناخت و چنان پریشان گشت که ندانست چگوید و چه کند و کجا رود و چه چاره سازد و بعد از این که مدتی در گرداب اضطراب انقلاب داشت و بخویش باز آمد با غلام خود رفیع گفت هیچ دیدی که امروز چگونه این پیر شریر سخن کرد و بر ما چه وارد ساخت سوگند با خدای جهان در چشمم تيره و ماه و آفتاب بر من خيره گشت و ندانستم چه گفت و بچه کلام سخن کرد آیا از سخنانش هیچ در خاطر سپردی و توانی باز گفت.

غلام چون تیز هوش و خردمند بود گفت بخداوند سوگند که من نه چنان مدهوش و بی چشم و گوش مانده بودم که توانم از کلماتش چیزی در خاطر بسپارم چند نوبت خواستم سرش را از تیغ برگیرم زهی پیری کافر و فصیحی سخنور بود

ص: 106

هشام گفت اگر جز این گفتی گردنت می زدم زینهار که از کلمات آن شیخ کافر بیاد نهاده باشی و با آفریدۀ در میان آوری.

آن گاه هشام بازگشت و بملازمان خود پیوست و گروهی از سواران جرار و دلیران پهنه سپار را فرمان کرد تا در میان آن کاروان رفته پیری بدین صفت و صورت را که با ایشان است گرفته بیاورند اما آن پر روشن ضمیر چون هشام را شناخته و تیر را بر هدف نشانده و کار خود را بساخته بود در همان ساعت راه را گردانیده از طرف آب های بنی کلب خود را بحدود کوفه رسانیده بود، لاجرم هر چند فرستادگان هشام در آن صحرا بتاختند او را نیافتند و آن حسرت را تا قیامت بر دل هشام بگذاشتند.

از رفیع غلام هشام منقول است که من تمامت کلمات و تعرضات آن پير صافي فاتحه بر لوح خاطر بر نگاشته بودم لكن نظر بمصلحت وقت ضمیر را مانند سوره انکار نمودم و با هشام گفتم هیچ بخاطر ندارم و هشام تا پایان زندگانی از ناگرفتن آن پیر اظهار تاسف می کرد.

داستان هشام بن عبد الملك در شکار گاه و معارضه او با جوانی گوسفند چران

در تاریخ یافعی و کتاب اعلام الناس و حديقة الافراح مسطور است که روزی هشام بن عبد الملك از پیش کار سوار شد و در آن حال که در طلب صید بهر طرف می تاخت ناگاه دیدارش بر غزالی خوش خط و خال بیفتاد مرغ جانش شکار آن صید کشته مرکب از پیش بتاخت و سکان در اطرافش شتابان دید پس با کلاب هم عنان شد تا بخیمه اعرابی رسید و جوانی را بگوسفند چرانی بدید و گفت ای كودك دست ازین آهو باز مدار و گرفته بمن آر.

آن جوان ازین گونه خطاب هشام بر آشفت و گفت مرگت باز رباید و

ص: 107

بچاه تباهی در اندازد که باین گونه در حال اخیار جاهلی و نام ایشان را پست می سازی، همانا بنظر استصغار در من نگران شدی و از روی احتقار با من مکالمت ورزیدی باری کلمات تو کلام جبار و کردار تو کردار حمار را ماند.

هشام ازین گفت درشت بر آشفت و گفت وای بر تو آیا مرا نمی شناسی گفت سوء ادب و زشتی فرهنگ و پستی دانش تو معرّف تو گشت چه از آن پیش که لب بسلام بر کشانی ابتدا بكلام نمودی، هشام گفت وای بر تو من هشام بن عبد الملك هستم گفت خدای دارت را نزديك و مزارت را زیارت گاه ترك و تاجيك نگرداند که تا چند کلامت بسیار و اكرامت اندك است باشه.

راوی گوید سوگند با خدای هنوز این مکالمات بپایان نرفته بود که لشکریان و ملازمان هشام فرا رسیدند و پهنه بیابان را تنك ساختند و آواى السلام عليك يا امير المؤمنین از هر طرف برخاست هشام چندان آشفتگی داشت که گفت لب از سلام بر بندید و این غلام را بگیرید پس غلام را مأخوذ و مقبوض ساختند هشام بقصر خلافت و کاخ سلطنت باز شد و بنشست و گفت غلام را حاضر سازید پس غلام بدوی را بیاوردند.

چون آن پسر کثرت غلمان و حجّاب و وزراء و كتّاب و ابناء دولت و اعيان مملکت را بدید هیچ اعتنائی نورزید و هیچ از ایشان نپرسید و چنان سر بزیر آورد و ذقن بر سینه نهاد که جز پیش روی خود را نمی دید تا گاهی که نزد هشام رسید و در حضورش بایستاد و سر بجانب زمین فرو داشت و زبان بلا و نعم نگردانید.

این وقت پارۀ از خدام با وی گفت ای سك عرب چه تو را از سلام کردن بر امیر المؤمنین بازداشت آن غلام بآن خادم با کمال خشم و ستیز نگران شد و گفت أَيْ برذعة الْحِمَارِ یعنی گلیم زیر پالان دوری راه ها و کلفت سیر و پستی مقام و درجه مرا ازین کار باز داشت.

این وقت هشام چون آتش بر افروخت و گفت ای كودك همانا روزی حضور

ص: 108

یافتی که اجل تو فرا رسید و امیدت بنومیدی کشید و رشته عمرت پاره گردید. كودك گفت ای هشام سوگند با خدای اگر تأخیری در اجل من باشد ازین سخنان تو هیچ زیانی بمن نمی رسد حاجب گفت ای زبون ترین عرب آیا ترا آن مقام رسیده که با امیر المؤمنین در هر کلمه بکلمه پاسخ آوری.

كودك در كمال سرعت گفت سنك بر دهانت باد و مادرت در مرکت بنشیناد آیا نشنیده باشی که خدای تعالی می فرماید ﴿ يَوْمَ تَأْتِي كُلُّ نَفْسٍ تُجَادِلُ عَنْ نَفْسِهَ ﴾ و چون با خداوند بمجادله توان بود هشام کیست که مخاطب بخطاب نیاید این هنگام هشام از کمال خشم و غضب چون شعله جواله و آتش تافته بپای جست و گفت ای سیّاف سر این غلام را از تن بر گیر و بمن آور، چه بجسارت مبادرت کرد و بسیاری گرد فضول بگشت.

پس جلاد بیامد و غلام را بر نطعی که بخونریزی می نشاندند بنشاند و شمشیر از نیام بر کشیده و بر سرش بایستاد و گفت یا امیر المؤمنين اينك بنده توست بر جان خویش نبخشید و خود را بخاك و خون در کشید آیا گردنش را بزنم و من از خون اين كودك برى هستم.

هشام گفت آری سیّاف دفعه دیگر اجازت خواست و رخصت یافت و همچنان در مرۀ سوم رخصت طلبید و اجازت یافت این وقت كودك بخندید با این که در آن حال بود و خندان دندان نمود.

هشام را ازین کار شگفتی بر افزود و گفت اى كودك گمان می برم که دیوانه و از خود بیگانه با این که می دانی روزت بآخر رسیده و از جهان بیرون می شوی این گونه خندان می شوی آیا خود را استهزا کنی یا ما را گفت ای امیر المؤمنین همانا اگر در مدت تا خیری باشد و در اجل تقصیری نرود از تو بکم و زیاد زیانی نمی رسد لکن شعری چند در این ساعت مرا بخاطر رسید گوش کن و بشنو چه قتل من از دست نخواهد رفت.

هشام گفت بگوی و مختصر کن چه این ساعت اول اوقات تو از آخرت و

ص: 109

آخر ساعات تو از دنیاست پس كودك این اشعار بخواند.

نبَّست انّ الباز علق مرّة *** عصفور برّ ساقه المقدور

فتكلم العصفور في اظفاره *** و الباز منهمك عليه يطير

فاقى لسان الحال يخبر قائلا *** ها قد ظفرت و انني ماسور

ما فيّ ما يغني لمثلك شبعة *** و لئن اكلت فانني لحقير

فتبسّم الباز المدل بنفسه *** عجبا و افلت ذلك العصفور

می گوید مرا داستان رسید که روزی بازی بلند پرواز گنجشکی حقیر را در چنك و منقار اسیر ساخت و در آن حال که آن عصفور در چنگش ماسور بود گفت از گوشت این حقیر تو چگونه سیر شوی و اگر مرا ماکول داری باری بصیدی بس حقیر دلیر حقیر دلیر شده باشی چون باز این راز بشنید در عجب شده و عصفور را رها ساخت.

هشام چون این اشعار را بشنید بخندید و از شدت خنده برو در افتاد و گفت سوگند بخویشاوندی خودم با رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم اگر این غلام در اول وقت باین کلام تکلم می کرد هر چه بیرون از خلافت طلب می کرد با و عنایت می نمودم ای خادم دهان او را از در و گوهر پر کن پس جایزه نیکو بدو بداد و او را به راه خویش بگذاشت و غلام شاد کام بگذشت.

حکایت هشام بن عبد الملك با غلامی از بادیه و مکالمات با یک دیگر

در حديقة الافراح و مستطرف مسطور است که در تنك سالی جماعتی از اعراب بادیه بدرگاه هشام بن عبد الملك بیامدند لكن از هيبت هشام نیروی کلام نیافتند چه او مردی با هیبت و سطوت بود و در این وقت درواس بن حبیب که شانزده سال روزگار نهاده بود با ایشان بود از میانه نظر هشام بدو افتاد و درواس را گیسوئی

ص: 110

فرو هشته و دو گلیم بر تن، بود هشام آشفته شد و با در بان گفت هر کسی خواهد حتى كودكان نو رسيده بمجلس من در می آیند.

پس ابن حبیب پیش آمد و گفت یا امیر المؤمنين « انَّ لِلْكَلَامِ طَيِّباً وَ نَشْراً وَ انْهَ لَا يَعْلَمُ مَا فِي طِيبِهِ إِلَّا بِنَشْرِهِ» همانا برای هر گونه کلامی طی و نشری و پیچیدنی و بر گشودنی است و تا برگشوده و منتشر نگردد معلوم نمی شود که در طی آن چه اندراج دارد کنایت از این که اجازت بده تا سخن کنم تا مقصود خویش و مقدار و مطلب خویش را باز نمایم.

هشام گفت باز گوی گفت «سَنَةُ أَذَابَتْ اللَّحْمَ وَ سَنَةٍ أَذَابَتْ الْعَظْمَ وَ سَنَةً لَمْ تَتْرُكُ شَيْئاً وَ فِي يديكم فُضُولِ مَالِ فَانٍ كَانَتِ اللَّهِ فَفَرَّ قوها عَلَى عِبَادِهِ وَ انَّ كَانَتْ لَهُمْ فَعَلَامَ تحبسونها عَنْهُمْ وَ إِنْ كانَتْ لَكُمُ فَتَصَدَّقُوا بِهَا عَلَيْهِمْ ، فَانِ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ».

يك سال بر آمد که از نهایت سختی و تنگ دستی گوشت بر اندام ما آب شد و سال دیگر چنان بلای غلا بالا گرفت که استخوان ما را در آتش جوع بگداخت و سال دیگر بر آمد که از نهایت سختی و بی چیزی هیچ چیز از خوردنی و پوشیدنی از بهر ما باقی نگذاشت و اينك در دست شما افزون از مصارف و مخارج لازمه مال و منال است اگر این جمله از خداوند است در میان بندگانش پراکنده دارید و اگر از بندگان خدای است از چه روی از ایشان باز داشته اید و اگر از خود شماست پس بتصدق به ایشان بدهید چه خدای تعالی آن کسان را که تصدق بدهند پاداش نیکو فرماید.

هشام گفت این غلام هیچ راه عذر و بهانه برای من بجای نگذاشت آن گاه فرمان کرد صد هزار دینار باهل بادیه عطا نمایند و از آن پس با آن طفل گفت آیا حاجتی داری گفت بیرون از حاجت مسلمانان حاجتی ندارم و از خدمت هشام برفت و از تمامت قوم برتر گشت.

در کتاب عقد الفرید مسطور است که وقتی مردی اعرابی بر هشام بن عبد الملك

ص: 111

در آمد و گفت «یا امیر الْمُؤْمِنِينَ أَنْتَ عَلَيْنا ثَلَاثَةَ أَعْوَامٍ فعام اذاب الشَّحْمُ وَ عَامُّ أَكَلَ اللَّحْمَ وَ عَامُّ أَنْقَى الْعَظْمَ وَ عِنْدَكُمْ أَمْوَالِ فَانٍ تَمَكَّنَ اللَّهِ فبثوها فِي عِبَادَ اللَّهِ وَ انَّ تَكُنِ النَّاسَ فَلَمْ تَحْجُبُ عَنْهُمْ وَ انٍ تَكُنْ لَكُمْ فَتَصَدَّقُوا انَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ».

سه سال بر ما بسختی قحطی بر گذشت سال اول پیه ما را در اندام بگداخت سال دوم گوشت بر تن ما نگذاشت سال سيّم استخوان ما را از مغز بپرداخت با این که نزد شما بسی اموال است اگر این اموال مخصوص بخداوند متعال است در میان بندگان او پراکنده دارید تا ایشان را از ورطه هلاکت نجات بخشد اگر اختصاص بناس دارد از چه روی از ایشان محجوب و مستور داشته اید و اگر بخود شما مخصوص است بعنوان تصدق دهید چه خدای تعالی صدقه گذاران را پاداش نيكو كند.

هشام گفت آیا جز این حاجتی باشد؟ گفت « مَا ضَرَبْتُ اليك أَكْبَادُ الابل ادَّرَعَ الْهِجِّيرُ وَ اِخْوَضْ الدجا ، لخاص دُونَ عَامٍ » يعنى حثّ رواحل و طى مراحل و رنج سفر و دیدار مشقات و مهاجرت از اوطان و مباعدت از یاران باین آستان جز برای این مقصود نبود هشام فرمان کرد تا چندی مال بدو دادند تا در میان مردم قحط زده پراکنده کند و هم بفرمود تا مقداری مال بدو عطا کردند تا بقوم و عشيرت خویش متفرق گرداند.

و هم در آن کتاب مسطور است که ابو حاطم از اصمعی حدیث کند که مردی اعرابی بر هشام در آمد هشام گفت مرا موعظتی کن گفت قرآن برای هر گونه پند و موعظت کافی است ﴿ أَعُوذُ بِاللَّهِ السَّمِيعِ الْعَلِيمِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ وَ يْلُ لِلْمُطَفِّفِينَ الَّذِينَ اذا اكْتالُوا عَلَى النَّاسِ يَسْتَوْفُونَ وَ إِذا كالُوهُمْ أَوْ وَ زَنُوهُمْ يُخْسِرُونَ أَلَا يَظُنُّ أُولئِكَ أَنَّهُمْ مَبْعُوثُونَ لِيَوْمٍ عَظِيمُ يَوْمَ يَقُومُ النَّاسُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ ﴾

وای بر آنان که پیمانه را می کاهند چون از دیگران می گیرند پر می نمایند و چون بدیگران می پیمایند اندک می نمایند آیا نمی دانند و گمان نمی برند که در

ص: 112

روزی عظیم که تمامت جهانیان در حضرت یزدان بپای می شوند انگیخته خواهند شد از آن گفت ای امیر المؤمنین این جزای کسی است که در کیل و میزان قصور ورزد، پس چیست گمان تو بحال آن کس که تمامت اموال ایشان را مأخوذ دارد.

داستان خالد بن صفوان با هشام بن عبد الملك بن مروان و محادثه با هشام

در تاریخ الخلفای سیوطی مسطور است که خالد بن صفوان گفت بر هشام بن عبد الملك وفود نمودم گفت ای صفوان آن چه داری بیار و می دانی بسپار گفتم چنین بداستان آورده اند که یکی از پادشاهان محض تفرج و نزهت بقصر خورنق برفت و این پادشاه با این که دارای کثرت و بر خوردار بغلبه بود از علم و معرفت نیز بها داشت پس بان بنیان عظیم نظری بدانش بر گشود و با مجالسین خویش گفت این قصر از آن کیست گفتند از آن پادشاه است گفت آیا دیده باشید با حدی عطا شده باشد مثل آن چه بمن عطا شده است.

این هنگام در حضور پادشاه یکی از بازماندگان حمله حجّت حاضر بود ممکن است مقصود ازین کلام این باشد که یکی از ذراری انبیاء یا اولیاء که بعلم و عرفان امتیاز داشته بوده باشد.

بالجمله گفت تو از امری پرسش کردی اجازت می دهی تا پاسخ گویم گفت آری گفت آیا چنان می دانی که آن چه اکنون در آن هستی و بدست داری آیا چیزی است که همیشه در آن بوده ای یا چیزی است که از دیگران بمیران یافتی و بزودی از دست تو بدیگری منتقل می شود چنان که بتو انتقال یافت.

پادشاه گفت آری چنین است که گوئی از دیگری بما و از ما بدیگران

ص: 113

می رسد، گفت پس بر خویشتن می بالی و می نازی بچیزی اندك و يسير كه جز مدتى اندک در آن نمانی و بسا مدت های طویل و بی پایان از آن انتقال یابی و دچار حساب آن گردی چون پادشاه این کلمات را بشنید حالتش بگشت و گفت و يحك باز گوی بکجا باید فرار کرد و مطلوب و مطلب کجاست و او را لرز و قشعريره فرد گرفت.

آن دانشمند فرزانه گفت چارۀ این کار این است که یا در ملک خود اقامت کن و بطاعت خدای بیای و بهر چه ترا بد نماید یا مسرور دارد بساز یا این که خود را از مملکت خویش خلع کن و تاج خویش را فرو بگذار و جامه سلطنت کهن را از بدن بیفکن و بعبادت پروردگارت بپرداز پادشاه فرمود يك امشب در كار خويش نيك بيندیشم و سحر گاهان بیایم و ترا از اراده خویش باز گویم.

بالجمله چون هنگام سحر گاه فرا رسید پادشاه جهان دل از جهان بر گرفت و یک باره به یزدان روی آورد، در سرای او را بکوفت و گفت در کار خود بیندیشیدم کناره از خلق و منزل گزیدن در این کوهستان و بیابان ها را اختیار و کردم و پلاس بر تن بیاراستم اگر با من رفاقت داری مخالفت مجوی پس هر دو تن در آن کوه مقیم شدند تا در زیر زمین ندیم گشتند و عدی بن زید بن الحمار در این باب گوید:

ايّها الشامت المعيّن بالدهر *** أنت المبرء الموفور

ام لديك العهد الوثيق من الايام *** بل أنت جاهل مغرور

من رأيت المنون خلّدن ام *** من ذا عليه من أن يضام حقير

أين كسرى كسرى الملوك *** أبو ساسان أين قبله سابور

و بنو الاصفر الكرام ملوك *** الروم لم يبق منهم مذكور

و اخو الحضر اذ نباه و اذ دجلة *** تجبى إليه و الخابور

شاده مرمراً و جلله كلسا *** فللطير في ذراه و كور

لم يهبه ريب المنون فباد *** الملك عنه فبابه مهجور

ص: 114

و تذكّر رب الخوريق ان *** اشرف يوما و للهدى تذكير

سر. ما له و كثرة ما يملك *** و البحر معرض و السرير

فارعوى قلبه و قال و ما *** غبطة حيّ الى الممات يصير

ثم بعد الفلاح و الملك *** و الامة و ارتهم هناك القبور

ثم صاروا كانّهم ورق *** جف فالوت به الصبا و الدبور

چون داستان باستان را هشام بشنید و حالت سلاطین پیشینیان و ملوك پیش دادیان و کیان و اكاسره و قیاصره و تبابعه و جبابره دوران و انقلابات کیهان و تغییرات ازمان را بدانست چندان بگریست و چنان منقلب شد که بفرمود بساط های او را از منازلش جمع کردند و فرش ها را در هم پیچیدند و در قصر خویش ملازمت گرفت.

چون موالی این حال را بدیدند و خدم و حشم این روزگار تلخ را مشاهدت نمودند، روی بخالد بن صفوان آوردند و گفتند در کار امیر المؤمنین چه اراده کردی و لذت او را از چه بر وی تباه ساختی؟ گفت از من دست باز دارید و این بیهوده بگذارید چه من با خدای تعالی عهد نهاده ام که با هيچ يك از سلاطین خلوت نسازم جز این که خدای را بیاد او بیاورم و شرایط موعظت بپای گذارم.

داستان هشام با طاووس یمانی و مكالمات طاووس با هشام

در کتاب ثمرات الاوراق مسطور است که هشام بن عبد الملك باقامت حجّ راه بر گرفت و چون داخل حرم شد گفت یکی از صحابه رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را نزد من بیاورید گفتند یا امیر المؤمنین ایشان بجملکی وفات کرده اند گفت از جماعت تابعین تنی را حاضر کنید پس طاوس یمانی را در آوردند و چون طاوس نزد هشام رسید نعلین خود را در حاشیه بساط هشام از پای در آورد و با مارت مؤمنین

ص: 115

بروی سلام نراند و نیز او را بکنیت نخواند و بدون این که از هشام اجازت یا بد در کنارش بنشست و گفت ای هشام چگونه هستی.

هشام ازین گونه افعال و اعمال طاوس چندان خشم ناك شد که آهنگ قتلش را همی نمود پاره از مقر بانش گفتند ای امیر المؤمنین همانا تو در حرم خدای و حرم

رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم جای داری هرگز این کار نمی شاید و در چنین مقام خون ریختن نمی سزد، هشام روی با طاوس کرد و گفت چه چیز ترا بر این گونه اعمال بازداشت گفت مگر چه کرده ام گفت نعلین خود را در حاشیه بساط من از پای در آوردی و بر من با مارت مؤمنان سلام تراندی و مرا بکنیت نخواندی و بدون اذن من در برابرم بنشستی و گفتی « یا هِشَامُ كَيْفَ أَنْتَ ؟»

طاوس در جواب گفت امّا خلع نمودن نعل خود را در حاشیه بساط تو همانا من روزی پنج مرتبه در حضور پروردگار عزت نعلین خود را خلع می کنم و خدای با آن عظمت و کبریا نه بر من عتاب می کند نه غضب می فرماید و اما این که گفتی من ترا بامارت مؤمنان سلام نکردم چون تمامت مؤمنان با مارت تو راضی نیستند لاجرم بيم ناك شدم که اگر تو را امیر المؤمنین بخوانم دروغ گوی باشم.

و اما این که گفتی تو را بکنیت نخواندم همانا خدای تعالی پیغمبران خود را بنام می خواند و می فرماید یا داود يا يحيى يا عيسى لكن دشمنان خود را بکنیت می خواند و می فرماید ﴿ تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ ﴾ و اما این که گفتی من بدون اجازت تو در برابر تو بنشستم همانا من از امير المؤمنين عليّ بن ابي طالب صلوات اللّه عليه شنيدم می فرمود ﴿ إِذَا أَرَدْتَ أَنْ تَنْظُرَ الَىَّ رَجُلُ مِنْ أَهْلِ النَّارِ فَانْظُرْ الَىَّ رَجُلُ جَالِسُ وَ حَوْلَهُ قَوْمُ قِيَامٍ ﴾ هر وقت خواهی به یکی از اهل دوزخ بنگری پس نگران مردی شو که جلوس کرده باشد و در اطرافش جماعتی بر پای ایستاده باشند.

هشام چون این کلمات بشنید گفت مرا پندی بگو طاوس گفت از امير المؤمنين علي بن ابي طالب شنیدم می فرمود ﴿ انَّ فِي جَهَنَّمَ حَيَّاتُ وَ عَقَارِبُ كالبغال تلدغ كُلِّ أَمِيرُ لَا يَعْدِلُ فِي رَعِيَّتِهِ ﴾ در جهنم مار ها و کژدم ها مانند استر ها

ص: 116

هستند که می گزند هر امیر و فرمان فرمایی را که در کار رعیت خود بعدالت رفتار نکند، آن گاه طاوس برخاست و برفت.

بیان مجالس هشام بن عبد الملك بن مروان با ادبا و شعرای زمان

ابو الفرج اصفهانی در جلد اول اغانی در ذیل احوال نصيب بن رباح شاعر مولای عبد العزیز بن مروان می گوید هر وقت نصیب شاعر بخدمت هشام بن عبد الملك در آمدی هشام با وی خلوت کردی و مجلس را از بیگانه بپرداختی و نصیب از مرانی خود که در حق بني اميّة انشاد نموده بود در خدمتش قرائت می نمود و هشام از شنیدن آن مراثی بگریستی و نصیب سخت گریان شدی تا چنان شد که یکی روز قصیده خویش را که در مدح هشام گفته بود و این شعر از جمله آن است بعرض رسانید:

اذا استبق الناس العلا سبقتهم *** يمينك عفوا ثم صلت شمالها

و در این شعر جود و عفو هشام را بر تمامت انام مقدم شمرد هشام گفت ای سیاه همانا مدح را به اعلی درجۀ آن باز رسانیدی از من خواستار عطيت شو گفت « يَدُكُّ بِالْعَطِيَّةِ اجود وَ اُبْسُطْ مِنْ لِسَانِيِّ بمسِئلتك » دست تو ببذل و بخشش از زبان مسئلت من ابسط است هشام گفت سوگند با خدای این کلام تو ازین شعر نیکو تر است آن گاه بفرمود تا جامه و صله بسیار بدو عطا کردند.

و هم در آن کتاب از عبد اللّه بن محمّد بن عمرو بن عثمان بن عفّان از پدرش شد مردی است که چون هشام بن عبد الملك بر سرير خلافت جای کرد فرمان کرد تا نصیب بعرض شعر و مدح او یا وفود بدرگاه او عجلت نورزد و بر وی خشمگین بود.

ص: 117

و در این وقت نصیب جای در بستر بیماری داشت و گاهی که صحت یافت این خبر را بشنید و بخدمت هشام بیامد و این وقت نشان رنجوری در چهره اش نمودار و آثار نزاری و نصب و زبونی و تعب در راحله اش پدیدار بود و قصیده خویش را که این شعر از آن جمله است معروض داشت:

خلفت بمن حجت قريش لبيته *** و اهدت له بدنا عليها القلائد

لئن كنت طالت غيبتي عنك اننی *** بمبلغ حولي في رضاك لجاهد

و لكننی قد طال سقمي و اكثرت *** علىّ المهاد المنفقات العوائد

صريع فراش لا يزلن يقلن لي *** بنصح و اشفاق متى أنت قاعد

انلني و قربني فانك بالغ *** رضای بعفو من نداك و زائد

چون اشعار خود را که بر رنج راه و زحمت سفر و سختی مرض و شدت بلیّت و نکد روزگار دلالت داشت بعرض رسانید هشام بروی چنان رقت نمود که بگریست و گفت و يحك اى نصیب همانا بتو و رواحل تو زیان رسانیدیم آن گاه بفرمود تا او را جايزه نيك وصله بزرك بدادند و در آستان خود بار داد.

در جلد دوم اغانی در ذیل احوال عدى بن زيد بن حماد که از شعرای جاهلیت است می نویسد که خالد بن صفوان بن الاهتم گفت يوسف بن عمر مرا با جماعتی بدرگاه هشام وفود می نمودند و از مردم عراق بودند بدرگاه هشام بن عبد الملك بفرستاد.

﴿ فَقَدِمْتُ عَلَيْهِ وَ قَدْ خَرَجَ بِقَرَابَتِهِ وَ حَشَمِهِ وَ غَاشِيَتُهُ وَ جُلَسَائِهِ فَنَزَلَ فِى أَرْضٍ قَاعُ صحصح مُنِيفٍ أَفَيْحِ فِي عَامٍ قَدْ بَكْرٍ وَ سَمِّهِ وَ تَتَابُعِ وَلِيُّهُ وَ أَخَذْتُ الارض زِينَتُهَا عَلَى اخْتِلَافِ أَلْوَانُ نَبْتُهَا مِنْ نُورٍ رَبِيعٍ مُوَفَّقٍ فَهُوَ فِي أَحْسَنِ مَنْظَرٍ و احسن مُخْتَبَرُ وَ أَحْسَنَ مستمطر بصعيد كَانَ تُرَابِهِ قَطَعَ الْكَافُورِ﴾ .

می گوید چون بآستان هشام وصول یافتم هشام با خویشاوندان و خدم و حشم و مصاحبين و مجالسین و مخالطین خود بیرون آمده و در زمینی صاف و هموار و

ص: 118

سر افراز و پهناور در سالی که بارانش بموقع باریده و زمین بانواع گل ها و رياحين و اقسام ازهار و یاسمین و اصناف نباتات و شکوفه های فصل ربیع و روزگار بهجت آثار بهار آراسته و زینت یافته در مکانی بلند که زمینش سبز و خرم و مشک بوی و خاکش چون کافور با منظری نیکو و مخبری پسندیده امتیاز داشت و بر شحات غمام بهار رونق بی اندازه بود فرود گردیده بود.

و در آن جا خیمه ها و خر گاه ها از پارچه های نفیس یمن که یوسف بن عمر در یمن از بهرش ترتیب داده و خر گاهی بس بزرك در میان آن جمله بود و چهار فرش از

خز احمر در در آن گسترده بیفراشته و مرافقش را نیز بر و مرافقش را نیز بر آن گونه ترتیب داده و دراعه از خز بر تن هشام بود که عمامه اش نیز با آن یک سان بود و مردمان طبقه طبقه در محل خود جلوس کرده و بعظمت و آئینیى بزرك بعيش و كامرانی اشتغال داشتند.

می گوید در این حال از گوشه بساط سر بر آوردم هشام نظاره بمن کرد چنان که گوئی همی خواست تا من در وصف آن مجلس و آن محضر و آن سلطان و آن سلطنت نطقی برگشایم و او را بستایم.

﴿فَقُلْتُ أَتَمَّ اللَّهُ عَلَيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ نِعَمِهِ وَ جَعَلَ مَا قلدك مِنْ هَذَا الامر رُشْداً وَ عَاقِبَةِ مَا يؤل اليه حَمْداً وَ أُخَلِّصَهُ لَكَ بِالتُّقَى وَ كَثَّرَهُ لَكَ بالنما وَ لَا كَدَرَ عَلَيْكَ مِنْهُ مَا صَفًّا وَ لَا خَالَطَ سُرُورُهُ بِالرَّدَى فَلَقَدْ أَصْبَحْتَ لِلْمُؤْمِنِينَ ثِقَةُ الْمَنِيِّ ثِقَةً وَ مُسْتَرَاحاً اليك يَقْصِدُونَ فِي مَظَالِمِهِمْ وَ يَفْزَعُونَ فِي أُمُورَهُمْ ﴾ .

﴿وَ مَا أَجِدُ فِي ذَلِكَ شَيْئاً يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ هُوَ ابْلُغْ فِي قَضَاءِ حَقَّكَ وَ تَوْفِيرُ مَجْلِسِكَ وَ مَا مَنَّ اللَّهِ جَلَّ وَ عَنْ عَلَىَّ بِهِ مِنْ مُجَالَسَتُكَ مِنْ انَّ اذ كُرَّكَ نِعَمِ اللَّهِ عَلَيْكَ و انبّهك لِشَكَرَهَا و مَا أَجِدُ فِي ذَلِكَ شَيْئًا هُوَ اُبْلُغْ مِنْ حَديثٍ مِنْ سَلَفِ قِبَلِكَ مِنَ الْمُلُوكِ فَانٍ اذن امير الْمُؤْمِنِينَ اخبرته بِهِ ﴾ .

گفتم خدای نعمت های خود را بر تو تمام و کامل و این امارت و خلافت را مایه رشد و رشادت و پایانش را بحمد و ستایش نمایش و به تقوی و لقی و فزایش و

ص: 119

نما و صفوت و صفا و صیانت از بلیت و بلا گزارش آورد ای امیر المؤمنين بامداد نمودی گاهی که خلق را بتو وثوق و بوجود تو آسایش و بحضرت تو نیایش و رفع مظالم را از پیش گاه تو امید و خواهش است در امور خود بتو پناهنده و داد جوینده اند.

و در قضای حق و توقیر مجلس و محض تو و آن منتی که خدای عزّو جل از مجالست تو بر من نهاده است هیچ چیز را از آن ابلغ نیافتم که آن نعمت های وافری که خدای برتو ارزانی داشته بیاد تو اندر آورم و تو را بر شکر و سپاس آن متنبه گردانم و برای حصول این مقصود هیچ چیز از آن مفیدتر نیافتم که از اخبار پادشاهان بر گذشته از بهرت داستان کنم.

هم اکنون اگر امیر المؤمنین اجازت دهد بعرض می رسانم می گوید هشام تکیه کرده بود چون این کلمات بشنید راست بنشست و گفت يابن الأهتم داستان خود را باز گوی این وقت خالد بن صفوان آن داستان را که ازین پیش مذکور شد باز گفت و هشام سخت متنبه گشت و بسیار بگریست.

و نیز در آن کتاب در ذیل احوال ابن عایشه مغنی مشهور مسطور است که علي بن جهم شاعر حدیث نماید که مردی با من حکایت کرد که ابن عایشه در موسم متحير و مبهوت ایستاده بود در این حال پاره از یارانش بدو بر گذشت و گفت چه چیزت در این مقام بازداشته ابن عایشه گفت مردی را می شناسم که اگر زبان بسخن بر گشاید و آغاز سرود نماید تمامت مردمان را در این جا محبوس بدارد یعنی از شوق صوت او از جای حرکت نکنند.

گفت آن مرد کیست گفت من هستم آن گاه شروع به تغنی نمود و این شعر را چنان بسرود که در عروق خون را از جریان و در بحور ماهی را از آب و آب را از ماهی و روز را از فروغ و شب را از سیاهی باز داشت.

جرت سنحا فقلت لها اجيزى *** نوى مشمولة فمتى اللقاء

از آن خواندن و سرودن مردمان را هوش برفت و پای از پای نرفت و شتران

ص: 120

بایستادند و گردن ها بر کشیدند نزديك بود از آن فتنه نابکار فتنه شود و آشوبی عمیم نمودار آید.

چون این داستان بهشام بن عبد الملك پیوست بفرمود آن اعجوبه جهان را بیاوردند و از روی عتاب و خطاب با او گفت ای دشمن خدای می خواهی مردمان را دچار فتنه و آشوب کنی چون ابن عایشه مردی متکبّر و باتیه بود پاسخ نراند هشام گفت باین تیه و خویش ستائی رفق بنمای، ابن عایشه گفت آن کس را که بر قلوب مردم جهان این قدرت و استطاعت است سزاوار است که متکبّر باشد هشام ازین سخن بخندید و او را براه خویش بگذاشت.

و هم ابو الفرج اصفهانی در کتاب مذکور در ذیل احوال حنين بن بلوع حيرى شاعر مغنی مشهور می نویسد که از مداینی روایت کرده اند که هشام بن عبد الملك اقامت حجّ نهاد و ابرش کلبی او را عدیل و هم کجاوه بود چون نزديك بکوفه رسیدند حنین در ظهر کوفه بایستاد و عود خود را بنوازش در آورد و هشام چون بروی بگذشت خویشتن را در خدمتش نمودار ساخت و این وقت قلنسوه بلند بر سر داشت.

هشام گفت کیست این مرد عرض کردند حنین است فرمان کرد تا او را بر شتری بر محملی بنشاندند و زامر او را عدیل او ساختند و در پیش روی هشام روان ساختند و حنین این شعر را سرودن گرفت.

امن سلمى بظهر الكوفة *** الايات و الطلل

يلوح كما تلوح على *** جفون الصيقل الخلل

هشام ازین گونه تغنی و سرود سرور گرفت و بفرمود دویست دینار به به حنين و یک صد دینار به زامر او بدادند و بروایتی پاره اشعار دیگر بسرود و هشام همی در طلب اعادت شد و او تغنّی نمود تا از نجف و بلندی فرود آمدند این وقت بفرمود دویست دینار با و عطا کردند.

در جلد سیم اغانی مسطور است مردی که مؤدب فرزندان هشام بن عبد الملك

ص: 121

بود و ایشان را فرهنك و علوم ادبیست می آموخت حکایت کرد که در آن حال که به اولاد هشام شعر فریش را می آموختم این شعر حارث بن خالد را از بهر ایشان بخواندم.

انّ امرءاً اعتاده ذكر *** منها ثلاث منى لذو صبر

و هشام از طرفی گوش با من داشت و آن چه می گفتم همی شنیدن گرفت تا این شعر او را بر آن ها بخواندم:

ففرغن من سبع و قد جهدت *** احشاؤهنّ موائل الخمر

هشام راه بر گرفت و همی گفت هذا كلام معاین کنایت از این که خواننده این شعر بباید این حالت را مشاهدت کرده باشد.

در جلد چهارم اغانی مسطور است که چون هشام بن عبد الملك بر سرير خلافت بنشست اسمعيل بن يسار شاعر که ازین پیش در ذیل شعرای معاصرین عبد الملك بن مروان مذکور شد بروی در آمد در این هنگام هشام در رصافه جای داشت و در کنار برکه که در قصر او بود جلوس نموده بود هشام بفرمود تا از اشعار خود قرائت نماید و چنان می دانست که از اشعاری که در مدح هشام گفته است بعرض خواهد رسانید اما اسمعیل این قصیده خود را که در مفاخرت بعجم انشاد کرده قرائت نمود.

يا ربع رامة بالعليا من ريم *** هل ترجمن إذا حييت تسليمي

تا باین شعر پیوست:

اني وجدك ما عودي بذى خور *** عند الحفاظ و لا حوضي بمهدوم

اصلي كريم و مجدى لا يقاس به *** ولى لسان كحّد السيف مسموم

احمی به مجد اقوام ذوی حسب *** من كلّ قوم بتاج الملك معموم

جحاجح سادة بلج مرازبة *** جرد عتاق مساميح مطاعيم

من مثل كسرى و سابور الجنود مما *** و الهرمزان لفخر او لتعظيم

اسد الكتائب يوم الروع ان زحفوا *** و هم اذلوا ملوك الترك و الروم

ص: 122

يمشون في حلق المانيّ سابغة *** مشي الضراغمة الاسد اللّه اميم

هناك ان تسألي تنبي بان لنا *** جرثومة قهرت عزّ الجراثيم

چون این اشعار که بجمله از فخر و فخار سلاطین عجم و شهر یاران کام کار ایران خبر می داد قرائت شد هشام سخت بر آشفت و او را بزشتی بر شمرد و گفت آیا بر من افتخار می ورزی و قصیدۀ که در مدح خود انشاد کرده و گبر های اقوام و عشیرت و كفار قبایل خویش را بآن ستوده در حضرت من بعرض می رسانی.

پس خشمگین بفرمود تا او را در آب آن بر که فرو بردند و چندانش بداشتند که جانش بیرون شدن گرفت پس بفرمود بیرونش آوردند در حالتی که آب از جامه و اندامش فرو می چکید و جامه همی بخشکانید هشام بفرمود تا او را در همان زمان از رصافه بحجاز بیرون کردند و این اسمعیل همیشه بعلت عصبیّت بعجم و مفاخرت بایشان دچار بلیّت و زحمت و همه وقت مضروب و محروم و مطرود بود.

در جلد پنجم اغانی در ذیل احوال حماد بن میسره معروف به حماّد راویه مسطور است که گفت چنان بود که در زمان خلافت یزید بن عبد الملك بن مروان بخدمت یزید اتصال و از دیگران انفصال می ورزیدم و هشام با من جفا همی کرد و با این که سایر اهل بیت او از بنی امیه مرا آزار نمی کردند او بمن متعرّض می گشت.

و چون یزید رخت بدیگر سرای کشید و خلافت بهشام رسید من از بیم او در سرای خویش معتکف و پنهان و از تمامت مردمان منقطع شدم و یک سال در سرای خویش بر همه کس در بر بستم و جز با دوستان موافق خویش پوشیده مصاحبت نورزیدم ناگاهی که نامم یک باره از زبان ها بیفتاد و یادم از خاطر ها برفت و بدانستم در شمار زندگانم نشمارند.

و چون این مدت بپای رفت جامه و وضع خویش را دیگر گون ساخته در مسجد جامع رصافه بنماز جماعت بایستادم و از آن پس در یک سوى باب الفيل جلوس

ص: 123

نمودم بناگاه دو تن شرطی بر فراز سرم حاضر شدند و گفتند ای حماد فرمان امیر را اجابت کن یعنی یوسف بن عمر، با خود گفتم در این مدت از چنین روز مخفی شدم آن گاه گفتم حماد کیست و من کیستم گفتند این سخنان بگذار و بخدمت امیر راه بردار.

چون حاصلی در انکار نیافتم گفتم هیچ توانید مرا بگذارید تا نزد اهل و عیال خویش شده وداع باز پسین بگذارم آن گاه با شما نزد امیر شویم گفتند نشاید ناچار در نهایت بیم بدست ایشان تسلیم شدم و نزد یوسف بن عمر والی عراق که این وقت در ایوان احمر جای داشت برفتم و سلام بدادم و جواب بشنیدم پس مکتوبی بمن افکند که در آن نوشته بود.

بسم اللّه الرحمن الرحیم از جانب بندۀ خدای هشام امیر المؤمنين بيوسف بن عمر مرقوم می شود که چون مکتوب مرا قرائت کردی فرمان کن تا حماد راویه را بدون بیم و تشویش حاضر کنند و پانصد دینار و شتری راهوار بدو بده که او را در دوازده شب بدمشق برساند.

من پانصد دینار را بگرفتم و شتری آماده و رحل کرده حاضر دیدم و بر آن بر نشستم و بسرعت سحاب زمین در هم نوشتم و شب دوازدهم بدر سرای هشام در آمدم و رخصت طلبیدم هشام اجازت بداد.

پس بخدمت او در آمدم و این هنگام هشام در سرائی که با آیینه زینت یافته و با سنك رخام مفروش گردیده جای داشت و خود او در مجلسی که با سنك مرمر فرش شده و ما بين هر دو سنك شاخه از طلاى احمر بکار رفته و ایوان آن نیز باین سامان بود و پارچه از حریر سرخ در آن افکنده نشسته و جامه های خز سرخ برتن داشت و خویشتن را در مشک و عنبر بیندوده و در حضورش ظرف های طلا نهاده و از پاره های مشك آكنده ساخته و هشام با دست خویش آن جمله را زیر و روی همی کرد و ازین كردار بوى مشك بر گنبد دوار می رسيد.

پس سلام بنمودم پاسخ سلام بداد و مرا نزديك همی طلبید چندان که پایش را

ص: 124

ببوسیدم در این حال دو تن جاریه مه سیما در یمین و یسارش نگران شدم که از آن پیش در حسن و جمال مانند ایشان را ندیده بودم و در گوش هر يك از ايشان دو حلقه طلا و دو لؤلؤ آویزان بود که چون آتش فروغ می بخشید.

هشام گفت ای حمّاد چگونه هستی و حال تو چگونه است گفتم یا امیر المؤمنین بخیر و خوبی است گفت هیچ می دانی از چه روی در طلب تو فرمان کردم گفتم ندانم گفت شعری بخاطرم در آمد ندانستم قائل آن کیست گفتم آن شعر کدام است پس این شعر بخواند:

فدعوا بالصبوح يوماً فجاءت *** فينة في يمينها ابريق

گفتم این شعر از جمله قصیده ایست که عدی بن زید گفته است گفت آن قصیده را بمن برخوان پس بخواندم:

بكر العاذلون في وضح الصبح *** يقولون لی الا تستفيق

و يلومون فيك يا ابنة عبد اللّه *** و القلب عندكم موهوق

لست ادرى اذ اكثروا العذل *** عندى اعدوّ يلومنی او صديق

زانها حسنها و فرع عميم *** و اثيث صلت الجبين انيق

و ثنايا مفلجات عذاب *** لا قصاری تری و لاهنّ روق

فدعوا بالصبوح يوماً فجائت *** قينة في يمينها ابريق

قدمته على عقار كعين الديك *** صفّی سلافها الراوق

مرّة قبل مزجها فاذا ما *** مزجت لذ طعمها من يذوق

و طفت فوقها فواقع كالدّر *** صغار يثيرها التصفيق

ثمّ كان المزاج ماء سماء *** غير ما آجن و لا مطروق

فوق علياء لا ينال ذراها *** يلعب النسر فوقها و الانوق

حماد می گوید چون این قصیده را تا بپایان بردم هشام نيك طرب ناك شد و گفت ای حماد سوگند با خدای نیکو گفتی آن گاه فرمود ای جاریه حماد را سقایت کن او مرا جامی به پیمود چنان که از نشاطش ثلث عقلم برفت بعد از آن گفت ای

ص: 125

حماد هیچ می خواهی جامی دیگر بنوشی گفتم اگر امیر المؤمنین بخواهد می خواهم پس با جاریه گفت وی را سقایت کن و او جامی دیگر بمن بیاشامانید چنان که از اثر آن دو ثلث عقلم برفت و با خود گفتم اگر پیمانه سیّم را در کشم مفتضح و رسوا می شوم.

این وقت گفت هر حاجتی که داری پیش از آن که جام سوم را بنوشی باز گوی گفتم هر چه باشد باشد ؟ گفت آری گفتم یکی از این دو جاریه را می خواهم هشام چندان بخندید که بر پشت بیفتاد آن گاه گفت این دو جاریه با آن چه از حلی و حلل بر ایشان است و آن چه بایشان اختصاص دارد از آن تو باشد خدای ترا در هر دو بر پس از آن با جاریه نخستین بفرمود تا جام سوم بمن به پیمود چنان که بی خویش بیفتادم و ندانستم در کدام زمین هستم.

و چون بامدادان بهوش آمدم آن دو جاریه را مانند ماه و خورشید بر فراز سرم بدیدم که در سرائی جز آن سرای که در آن بودم اندرم و در این اثنا جماعتی از خدام را نگران شدم که با هر يك از ایشان بدرۀ از سیم و زر بود و یکی از آن ها گفت امیر المؤمنين ترا سلام می رساند و می فرماید این بدره ها را بگیر و از آن جمله سودمند شو پس آن مبلغ و آن دو جاریه را بگرفتم و بازگشتم.

و ابن خلکان می گوید بعد از آن که آن دو جاریه را بدو بخشید و حلل و حلی و اموال آن ها را نیز با وی گذاشت حماد را در سرای خودش فرود آوردند بعد از آن از آن منزل بمنزلی که از بهرش آماده ساخته بودند انتقال دادند حماد آن دو جاریه و اموال ایشان را و آن چه بدان حاجت می رفت در آن منزل بدید و مدتی در خدمت هشام بزیست و یک صد هزار درهم از وی بجایزه بیافت.

حماد می گوید این وقت بكوفه مراجعت کردم و از تمامت مخلوق نعمتم بر افزون بود و این شعر بخواندم:

أنت الذي تنزل الايام منزلها *** و تنقل الدهر من حال الى حال

و ما مددت مدى طرف الى أحد *** الا قضيت بارزاق و آجال

ص: 126

تروم سخطاً فتمشى البيض راضية *** و تستهل فتبكی اعين المال

ابن خلکان می گوید حریری این حکایت را این سیاق روایت کرده است لكن ممکن نیست که این واقعه با یوسف بن عمر روی داده باشد چه یوسف ثقفی در آن تاریخ مذکور والی عراق نبود بلکه خالد بن عبد اللّه قسرى ولایت عراق داشت.

ابو الفرج اصفهانی بآن روایت اخیر اعتماد ورزد و چنان که ابن خلکان نیز اشارت می نماید می گوید خبر صحیح همان است که حمّاد مدتی در خدمت هشام بزیست و با جایزه وصله برفت و نامی از خمر و نبیذ نیست چه هشام شراب تاب نمی خورد و نیز هیچ کس در حضرت او بشرب مسکرات اقدام نمی توانست کرد چه این کردار را نکوهیده می شمرد و هر کس مسکری بیاشامیدی او را عقوبت نمودی.

و در كتاب حلبة الكميت مي گويد حماد گفت من با وليد بن عبد الملك دوست بودم و چون برادرش یزید بخلافت بنشست بکوفه فرار کردم و گاهی که در مسجد اعظم جای داشتم رسول محمّد بن يوسف بمن آمد و گفت فرمان امیر را اجابت کن پس بروی در آمدم گفت حکمی از امیر المؤمنین آمده است که ترا بدرگاه او بفرستم اينك دو مرکب آزاده بر در سرای است یکی را سوار شو و کیسه بمن داد که هزار دینار در آن بود و گفت این مبلغ را در نفقه منزل خود بکار بر.

حماد می گوید روز هشتم بدمشق رسیدم و در آمدم است و او را درام سرائی نشسته دیدم که با رخام احمر فرش کرده بودند و سرا پرده ها در آن برافراخته و در وسط آن قبۀ حمراء از خز بود و فرش آن و هر چه در آن بود بجمله سرخ بود و بر فراز سر بزید دو آن جاریه ایستاده بودند که هر دو آن جامه احمر بر پیکر منوّر داشتند و هر يك را ابریقی در دست و در یکی شراب گلنار و آن دیگر باده سفید بود.

ص: 127

چون باری روی در روی شدم بخلافت سلام کردم مرا پاسخ داد و گفت ای حمّاد نزديك شو هیچ می دانی از چه روی ترا احضار کردم گفتم ندانم گفت برای شعری که اول آن از خاطرم برفته گفتم از چه عروض و قافیه است گفت ندانم همین قدر دانم که در آن شعر لفظ ابریق است با خود گفتم اگر روایت اشعار مرا سودی بیاورد امروز خواهد بود.

پس ساعتی فکر نمودم آن گاه گفتم یا امیر المؤمنین شاید این شعر تبع یمانی باشد و اشعار مذکور را « بَكْرُ الْعَاذِلُونَ الَىَّ آخِرِهَا » قرائت نمودم یزید چون بشنید صیحه بر کشید و گفت سوگند با خدای همان شعر است و از شادی و باده لعل رنك از دست آن بت گلروی بیاشامید و گفت ای جاریه حماد را از باده خراب کن پس پیاله بمن پیمود که ثلث عقلم بر بود و دیگر باره بفرمود تا آن را بخواندم و ساغری بیاشامید و گفت ای جاریه وی را بیاشام.

گفتم یا امیر المؤمنین همانا دو ثلث عقل من زایل شد گفت حاجت خویش را بگوی از آن پیش که ثلث دیگر برود گفتم حاجت من یکی ازین دو جاریه است گفت این دو جاریه و آن چه بر تن دارند و هر چه بایشان تعلق دارد بعلاوه یک صد هزار در هم مخصوص تو باشد باید با ایشان نیکوئی کنی و با سلوکی پسندیده رفتار نمائی.

آن گاه جاریه ساغری بمن بیاشامانید چنان که خود از مغزم برفت و از جای برخاستم پس مرا بدار الضیافه بردند و در پایان شب بهوش آمدم و شمعی را افروخته و آن دو جاریه آفتاب دیدار را نگران شدم که اناث البیت خود را منظم کنند و قاطر ها بار های اموال ایشان را حمل همی کنند و چون با مداد شد آن مال را مأخوذ داشته باز شدم در حالتی که از تمامت اهل کوفه بیشتر بضاعت و مکنت داشتم.

و در حديقة الافراح گويد حمّاد راويه گفت من بدوستى هشام بن عبد الملك منقطع بودم و چون ولید بن يزيد بن عبد الملك بعد از وی بمسند خلافت جلوس

ص: 128

کرد از وی بيم ناك شدم و از شام بعراق رفتم و مدتی نزد اهل و عیال خویش مخفی بزیستم تا یکی روز که بمسجد جامع بیامدم ناگاه از هر سوی اعوان حکومت بر من احاطه کرده گفتند فرمان امير يوسف بن عمر ثقفی را اجابت کن، با ایشان جانب راه گرفتم و از نهایت دهشت خود داری نتوانستم تا بر وی در آمدم و سلام براندم پاسخ بداد و گفت ای مرد آسوده باش آن گاه مکتوبی بمن داد که نوشته بود.

بسم اللّه الرحمن الرحیم از جانب بنده خدای ولید بن يزيد امير المؤمنين بيوسف بن عمر ثقفى حماد راویه را بدون بیم و تشویش حاضر کرده پانصد دینار برای مخارج عیالش بدو بده و او را بر شتر های نیز رو بر نشان تا روز هشتم در دمشق نزد من حاضر باشد.

حماد می گوید روی بدمشق نهادم و بخدمت ولید در آمدم در مجلسی که از حد وصف بیرون است با دیبای اصفر فرش کرده و دو جامه مشك آلود مزعفر بر پیکر داشت و دو جاریه که هرگز بحسن و جمال ایشان ندیده بودم بر فراز سرش ایستاده یکی را جامه حریر سفید که بانواع نقوش زینت داشت بر تن و کاسی از گوهر احمر که شرابی ابیض در آن بود در دست و آن يك را جامه حرير احمر مخطط بر تن و جامی گوهر ابیض که در آن شرابی احمر بود بدست اندر داشت و بقیه داستان را چنان که مسطور شد باندك اختلافی مذکور می دارد و در آخر آن می گوید:

حماد گفت مدتی در خدمت ولید بماندم و بهر با مداد و شام گاه نزد او شدم و از اخبار ملوك و عرب که در اسلام و جاهلیت بودند بد و داستان کردم و چون برای وداع بخدمتش حضور یافتم گفت ای حماد این دو جاریه را بسی گرامی بدار چه من ترا در بخشیدن این دو جاریه بر خویش برتری دادم پس بفرمود جايزه نيكو و جامه فاخر بمن بدادند و آن چه از ولید بمن عاید گردیده بود یک صد هزار در هم بود و آخر عهد من با وی همین وقت است.

عد معلوم باد در این جمله روایات مختلفه آن چه بصحت مقرون نواند بود همین

ص: 129

روایت است که حماد را با ولید بن یزید روی داده باشد زیرا که ولادت حمّاد چنان که ابن خلکان مشخص کرده است در سال نود و پنجم هجری روی داده و یزید بن عبد الملك چنان كه مسطور شد در سال یک صد و پنجم وفات نموده و هشام در همان سال خلافت یافته و در این سال حماد راویه ده ساله بوده و کسی که ده ساله باشد چگونه ندیم یزید تواند شد یا هشام بروی خشم ناک می شود یا برای انشاد آن اشعار از شهر بشهر طلب می نماید.

و ازین بر افزون بودن او در رصافه و طلب نمودن يوسف بن عمر او را چه مناسبت دارد و صحیح همان است که با هشام مودت و رزیده و بعد از مرك هشام و خلافت ولید بن یزید این حکایت روی داده چنان که پاره حکایات حماد با ولید بن یزید چنان که انشاء اللّه تعالی مذکور آید بر این سخن دلالت دارد و ولید بن یزید متجاهر بفسق و اوصاف مذکوره است و هشام از چنین اوصاف دور بوده است.

و خبر صاحب حلبة الكميت ابعد اخبار است چه حماد در زمان ولید بن یزید متولد نشده بود و اگر گوئیم شاید ولادتش در تاریخی دیگر بوده است بناچار می باید در زمان ولید سی چهل سال روزگار شمرده باشد و لایق آن باشد که وی را ندیم گردد با زمان وفات او که در سال یک صد و پنجاه و هشتم و مصاحبت او با خلفای دیگر است درست نماید و بیاید عمرش از یک صد سال افزون باشد و آن قصه مذکور با ولید نمی شاید اگر چه يزيد بن عبد الملك نيز بفسق و فجور بلند آوازه است.

اما احضار يوسف بن عمر با محمّد بن يوسف صحت نمی گیرد و چون به ولید بن يزيد متصل کنیم مجال و موقع درست گردد و اطراف خبر صحیح شود وَ اللّهُ تَعَالَى اعْلَمْ.

در کتاب ثمرات الاوراق باین داستان اشارت کرده است و آن مجلس را بهشام نسبت داده و از رواج بازار علم و ادب در آن عهود و کساد آن در زمان خود

ص: 130

اظهار افسوس و اندوه نموده است و می گوید سخت دوست می داشتم در آن عصر بودم و هشام بن عبد الملك این قصیده مرا که در این باب گفته ام می شنید اوّلش این است:

في ليلة رقم البدر المنير لها *** طارا به لعصا الجوزاء نقرات

همانا از ابتدای زمان و بدایت روزگار همیشه مردم خردمند هنر پیشه بهر حالت و مقام و علم و صنعت که ممتاز بوده اند از گردش جهان و گزارش جهانیان ناله و فغان داشته اند و این از آن است که تحصیل این مراتب از تکمیل مآرب دنيويه بناچار محروم می دارد چه این کار مانع ادراك آن امر است.

پس آنان که در روزگار بریاست و امارت و ایالت بهره ور شده اند غالباً از دریافت این امور مهجور می مانند و چون مهجور ماندند البته با دارایان علوم و صنایع مجانست ندارند و چون مجانست نیست مؤانست نیز نتواند بود و چون مؤانست نباشد در اندیشۀ مجالست نباشند و چون مجالست نباشد در صدد منادمت نخواهند بود و چون منادمت نباشد آن گونه بهره که می باید باین مردم عاید شود نمی شود.

و نیز آن اطوار و افعال که برای اهل دنیا لازم است از ایشان ساخته نیست و چون نباشد از خدمت رؤسا و امراء محروم می شوند و چون محروم شدند از فواید دنیویه بی بهره می مانند ناچار باید در گوشه انزوا بنشینند و از دور بحسرت بنگرند و بضجرت بگذرانند.

و نیز چون این مردم که بیاره علوم ظاهریه نایل شدند از آن جا که تهذیب اخلاق را ننموده اند دچار غرور و کبر می شوند با این که شرط علم و عالم تکمیل مراتب انسانیت و اخلاق حسنه آدمیت است بعموم ابناء جنس بنظر تحقير و تكبر می نگرند و آن اعتنا که می باید بجان نمی آورند و همگنان را از خویشتن رنجور می دارند لاجرم از ایشان مهجور می مانند.

و نیز تحصیل دو صنف دولت در نهایت صعوبت است و سخت بعید می نماید که

ص: 131

دو سلطنت برای یک تن فراهم شود زیرا که تحصیل هر يك راهی مخصوص دارد که با جادۀ آن يك مخالف و مباین است نمی توان سلطنت ملت و دولت را فراهم کرد هیچ پادشاهی مجتهد نتواند بود و هیچ مجتهدی سلطان نتواند گشت سلطنت را علمی و اجتهاد را فنسی مخصوص است همیشه علمای عظام بعموم انام بچشم تکبر بنگرند و جهال اقوام از ایشان بنظر تنفر بگذرند و نیز خدای تعالی اگر ایشان را بدولت دنیا نیز برخوردار فرماید از تکمیل معارج علم باز مانند.

و هم چنین از قانون عدل و حکمت الهی بعید است که یک تن را بهر دو دولت بحد كمال نایل فرماید و دیگری را در هر دو یا یکی ناقص فرماید لاجرم بعضی را باین دولت معنوی سر افراز و پاره را بآن دولت صوری ممتاز گرداند.

عجب آن است که این مردم که بپاره علوم و مراتب و کمالات و صنایع بهره ور شده اند و از نعمت های ظاهر بهره کامل ندارند دارائی علوم را که موجب مزید شکر است اسباب نا سپاسی گردانند و همیشه بنالند که ما که دارای چنین و چنان علوم عديده و مستحق هر نوع دولت و نعمت و عزت و رفعتیم محروم و گروهی از مردم جاهل بنعمت كامل واصل می باشند با این که همین حصول مراتب استحقاق و لیاقت شکر و سپاس مخصوص دارد.

چه اگر این شأن و مقام در وی نبودی و این لیاقت را در خود موجود نیافتی و مردمانش تصدیق نیاوردندی چه انقلاب و اضطرابی در ارکان ارضین و سماوات پدیدار شدی و از ابنای جنس او آنان که ازین بهره بی بهره مانده اند در عوالم آفرینش چه نقصانی راه یافته است.

پس بهر آن شکر ها و سپاس ها می باید که خدای تعالی او را از میان دیگران باین شأن و رتبت نایل ساخت که همه کس بی لیاقت و استحقاق او تصدیق و چون امثال او نگردید که بصفت جهل و نادانی مذموم خلق جهانی گردد.

ص: 132

بلی از آن جا که شدت و ضعف امور در اعصار و دهور موجود است پاره اوقات بعضی سلاطین و امرای اقلیمی بعلوم و صنایع معموله آن مملکت بر خورداری و عنایتی و بآنان که عالم و صانع می باشند توجه و رعایتی دارند چنان که در احوال پاره سلاطين عجم يا غير عجم و خلفای بنی امیّه و بنی عباس و سلاطین غزنویه و سامانیه و دیلمیه و صفویه مشهور و از آثاری که از دولت ایشان باقی مانده و موجب افتخار و اعتبار و دوام نام ایشان گردیده محسوس است و قوت و ضعف این طبقه در اعصار و عهود چند جهت یافته است.

یکی این که سلاطین و امرای آن عهد را آسایش مملكت و رعيّت و فراغت خاطر بسبب محاربه و منازعه با سلاطين مجاور اندك بوده است و چنان که می باید در تشویق و تربیت و تکمیل این مردم موفق نشده اند یا برای آن بوده است که از نهایت آسایش و آرامش بعیش و عشرت و معصیت اشتغال یافته از تحصیل این مسائل غافل مانده اند.

یا برای آن است که خود شان آن چند ازین مراتب و مقامات بی خبر بوده اند که قدر و بهای آن را ندانسته اند و غیرت ابقای نام نيك و تكميل علوم را که مایه بالاصاله ترقی دولت است نداشته و از عقل متین و اندیشه دوربین محروم مانده اند.

یا برای آن است که آن چند در اندوختن زر و مال فانی کوشش داشته اند و بمرض لثامت دچار گردیده اند که از خریداری این متاع نفیس با دوام باقی بی نصیب شده اند یا برای آن است که ثبات رأی و قوام خیال و قوت نفس ایشان بوده است و همی در صدد تحصیل امری تازه بوده اند و علوم و صنایع جدیده را انتظار می برده اند.

ازین روی نه بضاعت خود را کامل کرده اند نه صناعت غیر را شامل ساخته اند و باين سبب متحیّر و بی مکنت مانده اند و این قبیل موانع مذکوره جز بر و بال و زوال و عدم ترقى بلكه حصول مقتضيات تنزل و فساد دین و دولت و ذلت اهالی مملکت

ص: 133

و رفتن نام و ناموس دلالت نکند.

اما چون دولتی روی بترقی گذارد و عقلای قوم بر مسند امارت بنشینند و پادشاه را غیرت دین و دولت باشد و در رواج علم بکوشد و صنایع که نتیجه علم است روی بترقى نهد البته دانشمندان و علمای عصر را بهر عنوان که باشند بزرگ شمارند و در آسایش خاطر و سرور قلب و خیال ایشان بکوشند تا آن نتایج حسنه مفیده را از ایشان بهره یاب گردند.

و چون سلاطین صفویه انقراض یافتند و مملکت ایران چندی آشفته شد تا اواسط دولت خاقان خلد آشیان فتح علی شاه قاجار اعلى اللّه مقامه بازار علم و متاع هنر را کسادی عظیم راه یافت و چون چندی آرام شد و دولت را قوام و مملکت را نظام حاصل گشت در ترویج علم و تشویق علما شروع شد و علما و فضلا و مورخين و ادبا و اهل صنعت و شعر تربیت شدند و اشخاص بزرك و كامل از هر صنف ظهور گرفتند و از آن هنگام درجۀ سلطنت قوت گرفت و مملکت شأن و شوکت یافت و آثار و نمایش ابهت در زمین و زمان بگذاشت و با دول معظّمه جهان عنان گردید.

و چون کسی بنگرد هر وقت ضعفی در این مملکت يا ديگر ممالك روى نمود ضعف علم و علما بود چنان که در هر زمان که این متاع رواج یافت دولت نیز قوام گرفت و ضعف این امر بان مقام نتیجه بخشید که مثلا مدتی بس در از که نوبت با سلاطین اشکانیان افتاد از آثار و اطوار و اوضاع دولت و مملکت ایشان باز هیچ نگویند بلکه چنان ماند که این مدت معدوم شده است و اين يك صنف نبوده اند.

بالجمله چون نوبت سلطنت بشهريار غازی محمّد شاه قاجار طاب ثراه رسید و آن پادشاه هنرمند و هنر دوست از پاره علوم جلیله بهره یاب بود اصناف فضلاء ادبا و مورخين و شعرا رونق گرفتند.

لکن چون صدر اعظم دولت مرحوم حاجی میرزا آقاسی ایروانی که مراد

ص: 134

نفس نفیس سلطنت بود جنبۀ عرفان و تصوف را پرورش می داد در سایر اصناف علوم مذهبیه چندان رونق نبود اما ادبا و مورخین و شعرا را قوت و ترقی کامل حاصل گشت ازین روی در آن زمان آثار بزرگ ازین جماعت بیادگار ماند و نام نیکوی دولت پایدار گشت و اگر رنجوری آن پادشاه نام دار مانع نبودی بر رونق بازار علوم و صنایع بیش از این ها بر افزودی.

و از آن پس که ستاره سلطنت و اقبال شاهنشاه سعید شهيد ذو القرنین اعظم ناصر الدین پادشاه قاجار طیب اللّه رمسه بر آسمان ابهت و اجلال ساطع گشت امتعه نفیسه علوم و صنایع را رواجی عالی پدید گشت.

و در آغاز دولت که مرحوم میرزا تقی خان فراهانی بمنصب اتا بیکی و صدارت اعظم بنشست در ترویج صنایع بکوشید و و پس از وی که مرحوم میرزا آقا خان نوری صدارت اعظم یافت در تربیت اهل علم و ترویج مورخین و شعراء و ادبا و فضلا ساعی گشت و آثار بزرك نمودار شد و چون شاهنشاه سعید شهید یکی از آیات یزدانی و دارای قریحه و سلیقه و هوش و فرهنگی استوار بود در تقویت این امر توجه می فرمود.

اما در اواسط و اواخر دولت آن پادشاه معالی پیشگاه که بعضی از صدور و وزرای اروپا دیده بر مسند صدارت بنشستند چون از علوم جلیله مذهبیّه و قدیمه اطلاع کامل نداشتند و همی خواستند بيك نهجى كار خود را جلوه و بازار خود را برونق آورند، چند که توانستند در ترویج علوم عصر جدید و نمایش صنایع

جدیده کوشش ورزیدند و در ترقی علمای این فن سعی نمودند نه علوم جليله شخصیه را تکمیل نمودند نه بآن علوم چنان که باید دست یافتند لکن پادشاه سعید شهید باین مسائل چندان توافق نمی فرمود و نیز مقاصد ایشان را مطرود نمی دانست ازین روی علوم و فنون و قواعد و رسوم معموله را بآن درجه قوّت و رفعت که می بایست نبود.

و چون شاهنشاه عالم عادل خدیو باذل كامل خسر و هنر دوست هنرمند دین

ص: 135

خواه حق جوی بصیر خبیر شهریار کامل فاضل بی عدیل و نظیر سلطان السلاطين ظِلُّ اللَّهِ فِي الارضين مُرُوجِ شَرَعَ مُبِينٍ مَشِيدِ أَرْكَانِ دَيْنُ مَتِينُ أَبُو النَّصْرَ وَ الْفَتْحُ وَ الظَّفَرِ مُظَفَّرِ الدِّينِ شَاهُ خُلِّدَ اللَّهِ ملکه وَ ابْدُ اللَّهِ سُلْطَانِهِ وَ أَيَّدَ اللَّهُ أَعْوَانُهُ بر تخت سلطنت موروث جلوس فرمود اوقات مبارکش را در نشر عدل و داد و بذل و اقتصاد و تشیید مبانی دین و تسدید معالی آئین و تربیت ادبا و تشویق علما و تعظیم آثار حمیده و تفخيم آيات سعیده و تالیف تواریخ و ترویج محدثین و مورخین مصروف فرمود چنان که در این مدت قلیل که باز منه كثيره مقرون باد چه کتاب ها تصنیف و چه رسائل تالیف شد.

مخصوصاً نسبت باین چاکر خانه زاد عباس قلی سپهر بذل توجهات ملوکانه فرمود و بنگارش كتب متعدده مثال داد و بذل همه نوع مکارم و مال نمود و اغلب كتب مصنفه این بنده قليل البضاعه را که مخارج كثيره می بایست از وجوه خاصه مبذول داشت و بحليه انطباع در آمد تا دور و نزديك و ترك و تاجيك بهره ياب شدند.

خداوندش در هر دو سرای مأجور و مثاب و آفتاب دولت و ستاره سلطنتش را در آسمان دوام فروزنده و مستدام بدارد.

در جلد بیستم اغانی از هیثم بن عدی از حماد راویه مسطور است که هشام بن عبد الملك در زمان خلافت خود مرا خواستار شد و بفرمود جایزه بزرك و بعضی عطيات سنيه بمن مبذول داشتند چون بخدمتش در آمدم فرمان کرد تا قصیده افوه آودی را از بهرش قرائت نمایم که از آن جمله این شعر است:

لنا معاشر لم ينبوا لقومهم *** و ان بنى قومهم ما أفسدوا غادوا

پس آن قصیده را بتمامت از بهرش انشاد نمودم آن گاه فرمان کرد تا شعر عدی بن زید را که در آن می گوید « أَرْوَاحَ مُوَدِّعٍ أَمْ بكور »، بعرض رسانم و جمله را بعرض رسانیدم.

و نیز خواستار شد تا قول ابی ذویب هذلی را « أَمَّنْ الْمَنُونِ وَ رَيْبِهَا تَتَوَجَّعُ »

ص: 136

بخوانم تمامت را قرائت کردم این وقت فرمان داد تا منزلی از بهرم مقرر و رزق و روزی و مایحتاج را مشخص کردند یک ماه در آستانش بیائیدم و در این مدت از اشعار و اخبار و ایام عرب و مآثر و محاسن اخلاق ایشان از من پرسش همی کرد و من با او خبر می دادم و در خدمتش انشاد می کردم پس از آن بفرمود تا جایزه و خلعت و مال و مركب بمن عطا کردند و بمنزل خویش که بکوفه بود باز گردانیدند و بدانستم این جمله از اقبال طالع بود.

در جلد هیجدهم اغانی در ذیل احوال ابو نخیله شاعر بنی هاشم که به هجای بنی امیه لب گشادی و خلفای بنی عباس را مدح نمودی مسطور است که ابو نخیله گفت که بدرگاه هشام وفود دادم و هنگامی رسیدم که مسلمة بن عبد الملك وفات کرده بود و این ابو نخیله از نخست بمسلمة بن عبد الملك انقطاع داشت.

بالجمله می گوید باخلاق و اوصاف هشام عالم نبودم و در آن جا غریب بودم پس از پاره کسان سؤال کردم کدام کس از دیگران بخدمت هشام بیشتر اختصاص دارد گفتند دو مرد باشند یکی از قبیله قیس و دیگر از مردم یمن باشند من بسبب نزدیکی نسب نزد قیس شدم و گفتم این مرد از آن يك بمن نزديك تر است و بآن چه مرا محبوب است سزاوار تر باشد پس با او بنشستم و دست بیازویش بگذاشتم و گفتم چون با تو خویشاوندی دارم ترا اختیار کردم همانا من غریب مردی شاعر از عشیرت تو ام و با خلاق و اوصاف این خلیفه عارف نیستم و دوست می دارم که مرا راهنمائی فرمائی و بآداب و اطواری که در حضرت هشام شایسته می باشد دلالت کنی تا از عطایش کام یاب شوم و نیز در حق من شفاعت کنی و بخدمت او برسانی.

گفت این جمله را بجای آورم و دانسته باش که هشام مردی سخت است و چون سایر اهل و عشیرت خویش نیست و چون کسی او را مدح نماید و مدیحه خویش را دست خوش طلب و طمع دارد محروم می ماند چون او را مدح کنی خالص بگوی و بخواهش مشوب مدار چه اگر چنین کنی کمان سود می رود و بامدادان بخدمتش روی کن که من بر در منتظرم تا تو را بدو رسالم و خداوندت یاری

ص: 137

فرماید.

پس بامدادان بدر سرای هشام رفتم و آن مرد را بانتظار بدیدم پس مرا با خود در آورد و در این وقت ابو النجم را نگران شدم که سبقت کرده و این شعر می خواند:

الى هشام والی مروان *** بيتان ما مثلهما بيتان

الى آخرها و ابیاتی بسیار بخواند و چندان عرض حوائج نموده بود که هشام را ضجرت افتاد و آثار کرامت در چهره اش پدید گشت آن گاه من اجازه قرائت خواستم رخصت بداد و من این شعر بخواندم:

لمّا انتني بغية كالشهد *** و العسل الممزوج بعد الرقد

و تا پایان قصیده را قرائت نمودم و گاهی با ندیشه خواهش بر آمدم لکن خویشتن را بازداشتم و با خود گفتم از مردی دستور العمل بخواستم اينك بيم دارم اگر مخالفت کنم بخطا روم و نظر التفات او را از خود بر تابم چون از قرائت اشعار خویش فراغت یافتم هشام را پسندیده افتاد و با حاضران گفت همانا این پسر سعدی از شیخ عجلی اشعر است پس بیرون شدم و چون روزی چند بر گذشت جایزه هشام را بمن آوردند.

و بعد از آن بحضورش برفتم و قصیده در مدحش معروض داشتم یکی از جبه های خز خود را که از پوست سمور بطانه داشت بمن افکند دفعه دیگر برفتم پس دراجی از خز احمر که همچنانش بطانه از سمور بود بر من بپوشانید و دفعه سیّم بخدمتش حاضر شدم در این دفعه چیزی درباره ام عطا نکرد نفس من مرا بر آن بداشت تا این شعر از بهرش بخواندم:

کسوتينها فهى كالتجفاف *** من خزّك المصونة الكتاف

كانني فيها و في اللّحاف *** من عبد شمس او بنى مناف

و الخزّ مشتاق الى الافواف

هشام بخندید و آن فوف را بدو بخشید و گفت خدای بر تو مبارك نگرداند

ص: 138

فوف بمعنى برد تنك است که دارای خطوط باشد افواف جمع فوف است و فوفه یکی از آن است گفته می شود ﴿ما أغنَی فلانٌ عنی فُوفاً ، أی شیئاً﴾ کنایت از این که در وجود فلان هیچ فایدنی از بهر من نیست.

در کتاب زهر الاداب و ثمر الالباب مسطور است که هشام بن عبد الملک با

خالد بن صفوان گفت جرير و فرزدق و اخطل را از جریر و فرزدق و اخطل را از بهر من صفت کن گفت ای امير المؤمنين ﴿ أَمْناً أَعْظَمُهُمْ فَخْراً وَ ابعدهم ذِكْراً وَ أَحْسَنُهُمْ عُذْراً وَ أَيْسَرُ هُمْ مَثَلًا وَ أَقَلَّهُمْ غَزْلًا وَ اَحْلاهُمْ حُلَلًا وَ الْبَحْرِ الطامي إِذَا زَخَرَ و الحامي اذا ذَمَّرَ وَ السَّامِي اذا خَطَرَ الَّذِي إِذَا هَدَرُ قَالَ وَ إِذَا خَطَرَ صَالَ الْفَصِيحِ اللِّسَانِ الطَّوِيلِ الْعَنَانِ فالفرزدق﴾.

﴿وَ أَمَّا أَحْسَنُهُمْ نعتا وَ اِمْدَحْهُمْ بَيْتاً وَ اِقْلِهِمْ فَوْتاً الَّذِي اذا هجا وُضِعَ وَ اذا مَدَحَ رَفَعَ فالاخطل وَ أَمَّا اغزرهم بَحْراً وَ افهمهم شَعْراً وَ أَكْثَرُهُمْ ذِكْراً الاغرّ الابلق الَّذِى انَّ طَلَبِ لَمْ يُسْبَقْ وَ انٍ طَلَبِ لَمْ يُلْحَقْ فجرير وَ كَّلَهُمْ ذَكِيُّ الْفُؤَادِ رَفِيعُ الْعِمادِ واري الزِّنَادِ ﴾.

مسلمة بن عبد الملك حضور داشت چون این توصیف را بشنید گفت ﴿ ما سَمِعْنا بِمِثْلِكَ يَا بْنِ صَفْوَانَ فِي الاولين وَ لَا فِي الْآخِرِينَ اشْهَدْ أَنَّكَ أَحْسَنُهُمْ وَ صَفَا وَ اَلْيَنْهَمُ عَطْفاً وَ أَخَفُّهُمْ أَخَفُّهُمْ مَقَالًا وَ أَكْرَمَهُمْ فَعَّالًا ﴾.

خالد گفت ﴿ أَتِمَّ اللَّهُ عَلَيْكَ نِعْمَتِهِ وَ أَجْزَلَ لَكَ قِسْمَتُهُ أَنْتَ وَ اللَّهِ أَيُّهَا الامير مَا عَلِمْتَ كَرِيمُ الْفَوَارِسِ عَالِمُ بِالنَّاسِ جَوَادُ فِي الْمَحْلِ بَسَّامٍ عِنْدَ الْبَذْلِ حَلِيمُ عِنْدَ الطَّيْشُ فِي الذِّرْوَةِ مِنْ قُرَيْشٍ مِنْ أَشْرَافِ عَبْدِ شَمْسٍ وَ يَوْمَكَ خَيْرُ مِنِ الْأَمْسِ فَضَحِكَ هِشَامٍ وَ قَالَ مَا رَأَيْتُ يابن صَفْوَانَ تخلصك فِي مَدْحِ هَؤُلَاءِ وَ وَصَفَهُمْ حَتَّى ارضيتهم جَمِيعاً وَ سَلَّمْتَ مِنْهُمْ ﴾.

یعنی اما در میان این سه شاعر نام دار آن کس که در فخر و مفاخرت بزرگ تر و نام وصیتش در پهنه زمین پهناو رتر و در مقامات عذر و بيان مثل نيكو تر و فضای اندیشه اش وسیع تر و در غزل سرائی از ایشان کم تر و عیشش شیرین ترین است همانا آن دریای سرشار است چون زختار گردد و آن فصل نام دار است چون در میدان

ص: 139

آزمایش سبک بار آید و در مقام برتری و امتحان بر مراتب عزت بلند گردد و در جدّ و هزل زبانش گویا بوده و با لسان فصیح و عنان طويل ممتاز است فرزدق است.

و اما آن کس که چون توصیف کند نیکو تر از دیگران است و چون شعری بمدیحت آورد برتر از دیگران است و اشعارش در بیان مطلوب و ايضاح مقصود جامع تر از دیگران است چون زبان بهجو کسی برگشاید او را از آسمان عزّت بزمین ذلت در افکند و چون مدح نماید ممدوح را از حضیض ادبار باوج افتخار کشاند اخطل است.

اما آن کس که بحر طبعش غريز و شعرش بفنون علوم آراسته و نامش در همه جا سایر است و هرگز هیچ کس بروی سبقت نجوید و هیچ کس بدو نرسد جریر شاعر است و این سه شاعر ماهر بجمله « ذَكِيُّ الْفُؤَادِ وَ رَفِيعِ الْعِمادِ واري الزِّنَادِ » خوش قلب و بلند پایه و تیز هوش اند.

مسلمة بن عبد الملك در این مجلس حاضر و باین مقالات ناظر بود گفت ای ای پسر صفوان در فصحای اولین و آخرین مانند تو کسی نیافته و نشنیده ایم گواهی می دهم که تو از همه کس نیکو تر وصف کنی و عنان سخن را نیکو تر و نرم تر در توصیف و تعریف منعطف گردانی و الفاظی بیرون از ثقل استعمال نمائی و فعالی کریم و گرامی بکار آوری.

خالد چون این تمجید و تحسین را از مسلمه بشنید گفت خدای تعالی نعمتش را بر تو تمام و قسمتش را درباره تو جزيل و مستدام بدارد.

سوگند با خدای ایها الامیر چندان که تو را دانسته و شناخته ام مردی کریم الفراس و عالم باحوال ناس و جواد در محل و سختی و شدت و قحطی روزگار و خندان در مقام بذل و بردبار در حال طیش و غضب و در طایفه قریش دارای رتبتی عالی و از اشراف عبد شمس و هر روزت بهتر از روز گذشته است.

ص: 140

هشام بن عبد الملك این مجلس و این کلمات را بشنید بخندید و گفت ای پس صفوان در مدح این جماعت نیکو وصف کردی و جملگی را خوشنود ساختی و هیچ کس را رنجور نداشتی و از گزند زبان ایشان بسلامت بگذشتی.

ابو الفرج اصفهانی در جلد هفتم اغانی باین داستان اشارت کند و گوید هشام بن عبد الملك با سبتة بن عقال در آن حال که جریر و فرزدق و اخطل نیز در خدمتش حضور داشتند و این وقت هشام امیر بود روی کرد و گفت آیا مرا ازین جماعت که پرده ناموس خویش را چاک زده و استار اسرار خود را در هم دریده و در میان عشایر خویش بدون این که دارای خیر و نیکی و سود و تکوئی باشند نام دار شده اند خبر ترانی که کدام يك اشعر هستند ؟ سبته گفت :

«أَمَّا جَرِيرٍ فيغرف مِنْ بَحْرٍ وَ أَمَّا الْفَرَزْدَقِ فَيَنْحَتُّ مِنْ صَخْرٍ وَ أَمَّا الاخطل فَيُجِيدُ الْمَدْحِ وَ الْفَخْرُ» جریر از دریای بلاغت و فصاحت کامیاب است و فرزدق را زبان چون سنگ و سندان است و اخطل در فنون مدح و فخر بی انباز است.

هشام گفت ازین کلمات تو حاصلی نیافتیم سبته گفت جز آن که گفتم ندانم هشام روی بخالد بن صفوان کرد و گفت یا بن الأهتم تو زبان بتوصیف ایشان بر گشای پس خالد چنان که مسطور شد بیان کرد.

و دیگر در عقد الفريد مسطور است که هشام بن عبد الملك وقتی با ابرش کلبی گفت یکی از زنان کلب را با من تزویج کن ابرش زنی کلبیّه را با هشام تزویج نمود چون چندی بر آمد روزی هشام با ابرش كلبی گفت « لَقَدْ وَجَدْنَا فِي نِسَاءِ كَلْبُ سَعَةٍ » همانا در مدخل زنان کلبیه گشادگی یافتیم گفت ای امیر المؤمنین زنان کلب برای رجال کلب خلق شده اند یعنی آن وسعت را ضخامت آلت مردان خود شان در خور است.

و نیز چنان افتاد که وقتی جماعتی از مردم یمن که در جمله خالو های هشام از جانب طایفه کلب بودند بروی نزول کردند و در خدمت هشام از قدیم و حدیث خود زبان بمفاخرت بر گشودند هشام با خالد بن صفوان گفت جواب این جماعت را

ص: 141

باز گوی گفت ای امیر المومنين ﴿ وَ مَا أَقُولُ لِقَوْمٍ هُمْ بَيْنَ حَالَكَ بَرْدٍ وَ دابغ جُلِدَ وَ سَايِسٌ فَرَدَّ ملكنهم أمرئة وَ دَلَّ عَلَيْهِمْ هُدْهُدٍ وَ غرقنهم فارة فَلَمْ يَقُمْ بَعْدَهَا لیمان قَائِمَةُ ﴾ .

چه گویم در حق قومی که ایشان یا بافندۀ برد یمانی یا دباغ پوست حیوانی یا سایس و راننده بوزینگان هستند پادشاه ایشان زلی بیش نیست یعنی بلقیس و دلیل بر ایشان مرغی ضعیف چون هدهد بود که بحضرت سلیمان علیه السلام معروض داشت و موش ایشان را غرقاب ساخت و این اشارت بسیل عرم و قوم سبأ است و از آن پس برای هیچ کس ازین مردم و آن سامان قائمه بپای اشد و ازین کلمات حالت ضعف و ذلت و پستی رثبت و منزلت ایشان را از بدایت حال تا نهایت امر باز نمود.

و نیز در آن کتاب مسطور است که وقتی ابراهیم بن عبد اللّه بن مطیع در خدمت هشام نشسته بود در این حال عبد الرحمن بن عنبسة بن سعيد بن العاص باجيه سرخ و مطرف و عمامه پدیدار گشت ابراهیم گفت اینك پسر عنبه است که با زینت قارون روی آورد.

هشام ازین سخن بخندید عبد الرحمن گفت یا امیر المؤمنین چه ترا بخنده آورد هشام او را بماجری خبر گفت عبد الرحمن گفت اگر به آن بودی که از غضب ابراهیم بر تو و بر من و بر تمامت مسلمانان بيم ناك هستم جوابش را با و می دادم گفت از چه از خشم او بیم ناک هستی گفت بمن رسیده است که اگر ابراهیم را غضبی دست دهد دجّال خروج نماید و این را کتابت از آن آورد که ابراهیم اعور بود.

ابراهیم گفت اگر نبودی که عبد الرحمن را نزد من يدى بزرك و دستی عظيم است پاسخ او را می راندم هشام گفت او را نزد تو کدام دست است گفت وقتی غلام او با کاردی بدو بزد و از آن ضربت جراحت یافت و چون چشمش بر خون افتاد از نهایت بیم وضعف قلب چنان فزع ناک شد که هر مملوکی بروی در آمدی بی اختیار گفتی تو آزادی.

من بعیادت او برفتم و گفتم حال تو چگونه است با من گفت تو آزادی گفتم

ص: 142

من ابراهیم باشم همچنان از کمال اختلال حواس دبیم و هر ای گفت آزاد هستی مقام چون این سخنان را بشنید و داستان را بدانست چندان بخندید که بر پشت افتاد.

و نیز از در آن کتاب مرقوم است که وقتی ابرش کلبی با خالد بن صفوان گت بیا تا آب بمفاخرت بر گشائیم و این وقت هر دو تن در خدمت هشام بودند خالد گفت آن چه خواهی باز گوی ابرش گفت از ماست رابع البیت یعنی رکن یمانی و از ماست حاتم طیّ و از ما می باشد. مهلب بن أبي صفرة، خالد بن صفوان گفت از ماست نبیّ مرسل و در میان ماست کتاب منزل و برای ماست خلیفه مؤمّل یعنی هدام ابرش چون این کلمات بشنید گفت بعد از و با هیچ کس از طابقه مضّر مفاخرت نکنم.

و هم در آن کتاب مسطور است که وقتی هشام بن عبد الملک با مردی اعرابی گفت بیرون شو و بنگر تا این را چگونه بینی امرایی برفت و باز آمد و گفت:« سفائن وَ انِ اجْتَمَعَت فعین » پاره های ابر چون کشتی ها نماید و اگر بهم پیوسته آید چشمه جوشنده و دریائی خروشنده است.

حكايت هشام بن عبد الملك با کمیت بن زید شاعر مشهور

در جلد پانزدهم الغانی در ذیل احوال کمیت بن زید شاعر مشهور از لقبط منطور است که وقتی کمیت بن زید و حماد راویه در مسجد کوفه فراهم شده بمذاكره اشعار و ایام عرب مشغول شداد حمّاد راویه در مطالبی با کمیت مخالت ورزیده بمتازمت پرداخت، کمیت با حمّاد گفت آیا تو گمان می بری که بایّام و اشعار عرب از من داناتری؟ احماد گفت این مسئله برتر از گمان است بلکه سوگند با خدای با یقین مفارن است.

ص: 143

همانا حمّاد راویه چنان که راقم حروف بیان حالش را در ذیل مجلدات مذكرة الأدب مرقوم داشته است در حفظ و روایت اشعار اعجوبه روزگار و احدوثه لیل و نهار بود.

بالجمله كميت از پاسخ او خشمناک شد و با حمّاد گفت آیا شما را شاعری بصیر و بینا می باشد که او را عمرو بن فلان گویند و از وی روایت داری و آیا شما را شاعری اعور یا کور می باشد که اسمش فلان بن عمرو است و ازدی روایت اشعار می کنی حماد گفت این سخنی است که هیچ کس را بگوش نرسیده و کمیت همچنان مردی از پس مردی و صنفی از پس منفی دیگر نام می برد و از حماد پرسش می کرد که آیا او را می شناسد و چون می گفت نمی دانم از اشعار او جزء جزء انشاد می نمود. چندان که بجمله ما ها ضجرت یافتیم آن گاه کمیت گفت من از مسئله شعر از تو پرسش می کنم از آن پس ازین شعر شاعر از حماد راویه پرسیدن گرفت و بخواند:

طرحوا اصحابهم فی ورطة *** قذفک المقلة شطر المعترك

حماد از تفسیر آن دانا نبود و کمیت ازین شعر از وی پرسش نمود:

تدّريننا بالقول حتّى كانّما *** تدرین ولدانا تصید الرهادنا

حماد را توانائی سخن کردن نماند و از جواب بیچاره مانند کمیت با او گفت تراء جمعه دیگر مهلت دادم.

پس حماد برفت لكن بمعنى و تفسیر آن خبر نیافت و از کمیت خواستار شد که تفسیر آن دو شعر را باز نماید کمیت گفت امّا مقله ريك ریزه با خستولی از خستو های مقل است که مسافرین با خود حمل نمایند و در ظرفی بگذارند و آب بر آن بریزند تا در زیر آب پنهان شود و این نشانی برای تقسیم نمودن آب است و شعر بمعنى اصيب و بهره و مشترك بمعنی موضعی است که در آن جا در کار آب مخاصمت ورزند « فَيلقونَها هُنَاكَ عِنْدَ الشَّرِّ »و چون بیم منازعه و جمال رود آب را وسیله تقسیم عادله کنند.

و قول شاهی «ندَّرينناه» یعنی زنان «اَيَّ خَتَلْنَنَا فَرَمَيْنَا» ما را فریب دادند و

ص: 144

با سخن سرگرم کردند و رهادن مرغی است در مکّه مثل گنجشك.

بالجمله کمیت در مدایح بنی هاشم بسی قصاید غرا انشاد کرده و نیز قصیدۀ در هجای اهل یمن برشتۀ بیان کشیده بود که آغازش این است «الاحبیت عنایا مدینا» و این اشعار را محفوظ بداشتند و خالد بن عبد اللّه قمری بشنید و جاریه نیکو روی آشفته مورد را بفرمود تا از بر کرده و او را ساخته درگاه هشام نبود و از اخبار کمیت و هجو نمودن او بنی امیه را معروض داشت و قصیده کمیت را که این عمر از آن جمله است بخدمتش بفرستاد:

فيارب هل إلاّ بك النمر يبتغى *** و يا ربّ هل إلاّ عليك المعول

و این قصیده مفصلی است که زید بن علی علیه السلام پسرش حسین بن زید را مرثبه و بنی هاشم را مدح نموده است.

چون هشام این قصیده را بشنید آشفته شد و سخت بزرگ شمرد و بسیار افکار ورزید و نامه بخانه بنوشت و او را تقدیم داد که زبان و دست کمیت را قطع نماید و آن طرف کمیت از همه جا بی خبر در خانه خویش جای داشت ناگاه پیاده و سوار بر کرد سرایش انجمن شدند و او را بگرفتند و در زندان بیفکندند.

و چنان بود که ابان بن الولید در آن اوقات امارت واسط داشت و کمیت در خدمتش بدوستی و مودت می زیست از داستان کمیت آگاه شد پس غلام خود را بر استری سوار کرده گفت اگر کمیت را هر چه زود تر دریایی و نامه من بد و بازرسانی آزاد هستی و این قاطر نیز بتو اختصاصی خود پس کاغذی بدو پسواد آورد و نوشت که بین پیوست بآن چه تو دچار شدی و آن قتل است و چاره نیست مگر این که خدای تعالی این بلیّه را از تو باز دارد.

اکنون چنان بصواب می بینم که زوجه خودت حبّی را حاضر کنی و حبّی زوجۀ کمیت دختر تكيف بن عبد الواحد بود و این زن بمذهب تشییّع می زیست بالجمله نوشت او را بخوانی و چون بزندان در آمد جامه و انقلاب او را بر خود بپوشی و با آن جامه از زندان بیرون شوی و من از خدای امیدوارم که اسباب نجات تو

ص: 145

فراهم شود.

چون کمیت این نامه را بدید ابو وضاح حبیب بن بدیل و تنی چند از جوانان بنی امام خودش از قبیله مالك بن سعید را پیام فرستاد پس حبیب بده در آمد و کمیت این داستان بده بگذاشت و با وی مشاورت نمود حبیب این رای را پسندیده داشت پس از آن بزوجۀ خود حبّی این داستان را پیام کرد و گفت ای دختر عمّ بدان که اگر چنین کنی والی تواند زبانی تو رساند و قوم و عشيرت تو از تو دست باز ندارند و تو را بدو تسلیم نکنند و اگر بتو بیم ناک بودم این امر را از تو خواستاد نمی شدم.

پس حبّی جامه های خود و آزار و چادر خویش را بر تن بیاد است و بزندان در آمد و آن جمله را برتن کمیت بر آورد و با کمیت گفت روی با من کن و پشت بین او و او چنان کرد حتی گفت او را با من هیچ تفاوت نگذارند مگر خشکیدگی که در کتف تو محسوس است یعنی در سایر صفات مساوی هستی هم اکنون بنام خدای بیرون شو پس جاریه خود را نیز که بادی بزندان اندر آمده بود با کمیت بیرون فرستاد و خود چون مردان مرد در زندان بماند.

و این هنگام ابو وضاح و تو جوانان است که با حبّی آمده بودند بر در زندان بودند پس در کرد او راه سپردند و کسی متعرض وی نگشت تا بکوچه شبیب بناحیه کناس رسیدند و بنجلسی از مجالس بنی تمیم بگذشتند یکی از آن جماعت چون کمیت را بدید گفت سوگند به پروردگار کعبه این شخص که در جامه زن است مرد است و غلام خود و از دنبال او بفرستاد ابو وضاح بانگی سخت بروی یزد ای چنین و چنان هرگز تا امروز ندیده بودم که از عقب این زن به آیی و با نعل خود بدو روی کرد و آن غلام روی بر تافت.

ابو وضاح کمیت را بمنزل خود در آورد و از آن طرف چون زندانیان مدنی آن حال بماند کمیت را بخواند و جواب نشنید و بزندان در آمد تا حال او بداند این کمیت صیحه بدو بر زد مادر تو را مباد این جا از چه می آئی زندان بان

ص: 146

پریشان گفت و جامه خویش چاك نمود فریاد کنان بدر سرای خالد بیامه و خبر باز گفت.

خالد حبّی را حاضر کرده گفت ای دشمن خدای بر امیر المؤمنین حیلت کردی و دشمن او را بیرون نمودی همانا ترا دچار هزاران رنج و عذاب می نمایم بنی اسد نزد خالد انجمن شدند تو را چه حقّی و راهی است برزنی که خدیعتی بکار برده و شوی خود را نجات داده است خالد از ایشان بیم ناک شد و حبّی را رها ساخت.

راوی می گوید کلاغی بر دیواری فرود شد و آوازی بر آوره کمیت با ابو وضاح گفت مرا بخواهند گرفت و این دیوار برای تو بخواهد افتاد گفت سبحان اللّه این کار نخواهد شد انشاء اللّه کمیت گفت بناچار باید مرا از این جا بدیگر جای بری پس او را بمردم بنی علقمه بیرون برد چه آن جماعت بمذهب شیعی بودند کمیت در میان آن جماعت اقامت نمود و هنوز آن شب بصبح به پیوسته دیوار بزیر آمد.

و از آن سوی کمیت مدتی متواری بزیست تا تعیین کرد جدّ و جهدی در گرفتاری از ندارند پس شبان گاه با جماعتی از بنی اسد یا خوف و بیم بیرون شد ساعد غلامش نیز با او بود پس بر طریق قطقطانه راه سپر شدند و کمیت را بعلم نجوی دانشی کامل بود چون هنگام سحر گاهان راه پیمودن نمود با همراهان صیحه بر کشید ای جوانان در تک جوئید و ایشان بایستادند و کمیت بنماز بایستاد مستهل بن کمیت می گوید در این حال نگران شخصی شدم و فروتن گشتم کمیت گفت چیست ترا گفتم چیزی را می بینم که می آید بدو نظر کرده گفت این گرگی است که می آید. و از شما طعام می خواهد.

پس گرگ بیامد و از جانبی بنشست و ما دست شتری را بدر افکندیم تا بخورد بعد از آن ظرفی آیش پیش نهادیم بیاشامید و ما بکوچیدیم و آن گرد همی بانک بر آورد.

ص: 147

کمیت گفت چیست این گرگ را دای بی دی مگر او را طعام و شراب ندادیم اما من نيك می دانم که چه اراده دارد همانا ما را آگاهی می سپارد که براه صحیح نمی رویم هم اکنون از طرف یمین راه سیار گردید پس بجانب راست روان شدند و صدای گرك فرو كشيد و ما همچنان راه بنوشتیم تا بشام رسیدیم.

کمیت در بنی اسد و بنی تمیم اقامت ورزید و باشراف قریش از حال خویش پیام کرد و در آن ایام عنبسة بن سعيد بن الماس بزرك قريش بود پس مردان قریش به نزد هم دیگر همی شدند و بخدمت عنبسة رفتند و گفتند یا ابا خالد همانا خدای تعالی مكرمۀ از بهر تو پدید آورده اینک کمیت بن زید زبان طایفه مضر است و امير المؤمنين بقتل او رقم کرده است و او ازین بلیّت نجات یافته است تا خود را بتو و ما رسانیده است.

عنبسة گفت بدو فرمان کنید تا بقير معاوية بن هشام که در دیر حنینا واقع است پناه برد کمیت بدان جا شد و خیمه خویش بر افراخت.

و از آن سوی علیمه ارد مسلمة بن هشام شد و گفت یا ابا شاکی همانا مكرمۀ از بهرت فراهم شده و من بخدمت تو بیاورده ام و اگر دارای آن شوی از ثریا برتر گردی اگر از دست نگذاری والا از تو پوشیده بدارم گفت چیست عنبسه داستان کمیت را بگذاشت و گفت کمیت همیشه شما ها را عموماً و تو را خصوصاً مدایح آورده که مانندش شنیده شده است مسلمة گفت خلاص او بر من است.

پس بخدمت هشام که در این وقت نزد مادر مسلمة بود بیران از وقت دخول در آمد هشام چون او را در آن هنگام بی هنگام بدید گفت آیا برای حاجتی بیامدی گفت آری هشام گفت آن حاجت بر آورده می شود اما بیرون از امر کمیت باشد مسلمه گفت هیچ دوست می دارم که در حاجت من چیزی را مستثنی داری مرا با کمیت چه کار است مادرش گفت هر حاجتی که او راست بر آورده بیاید داری هشام گفت بجای می آورم اگر جمله جهان را خواهد.

ص: 148

این وقت مسلمة گفت حاجت من کمیت است با امیر المؤمنين و کمیت بامان خدای و امان من ایمن است و او شاعر معنی است و در مدح آنان اشعار انشاد کرده است که هیچ کس مانند آن نگفته است هشام گفت او را امان دادم و امان او را نیز روا گردانیدم. مجلسی از بهر او باز با آن چه در حق ما گفته است بخواند پس مسلمة مجلسی بسیار است و این وقت ایرش کلبی نزد خشم بود.

پس کمیت خطبۀ مرتیلا بر زبان راند که هرگز بأن فصاحت و بلاغت از هیچ کس شنیده شده بود و هم او را بقصیده رائیه خود مدح نمود و بعضی گفته انده مرتجالا انشاد نمود و آغازش این است « وَقَفَ بِالدِّيَارِ وُقُوفِ زَائِرُ » و همچنان قرائت کرد تا باین شعر پیوست:

ماذا علیك من الوقوف *** بها و انّك غير ساغر

درجت عليها القاديات *** الرائحات من الاعاصر

فالان سرت إلى أميّة *** و الامور الی ماصئر

و هشام را چندان خوش افتاد که با قضیبی که در دست داشت همی بمسلمه سود و گفت گوش کن گونی کن پس از آن رخصت طلبید تا مرتبه که در حق معارية بن هشام انشاد کرده قرائت نماید هشام اجازت دار و کمیت این شعر را بخواند:

سابكيك للدنيا و للدين النّنی *** رأیت ید المعروف بعدك شلّت

قدامت عليك بالسّلام تحيّة *** ملائکة اللّه الکرام و صلّت

هشام چنان بگریست که حاجب بر جست و کمیت را خاموش ساخت پس از کمیت در نهایت من دامان بمنزل خویش بازگشت و جماعت مضر سرایش را از ارسال تحف و هدايا انباخته ساختند و مسلمة بیست هزار درهم بدو فرستاد و هشام چهل هزار درهم او را عطا فرمود و در امان أو و اهل بيت او بخالد بنوشت و نیز مرقوم داشت که خالد را بر ایشان سلطنتی و حکومتی نیست.

و نیز جماعت بنی امیه از بهر او مالی فرادان فراهم ساختند و از قصیدۀ که در آن روز گفته بود جز آن چه مردمان حفظ کرده بودند و تالیف نمودند جمع نشده و

ص: 149

از کمیت از آن قصیده بپرسیدند گفت هیچ شعری از آن را حفظ ننموده ام چه کلامی مرتجل بود آن گاه هشام را وداع کرد و قصیده خود را که در مدح او گفته بود« ذِكْرُ الْقَلْبِ اللَّهُ المَذكوراً » بعرض رسانید.

محمّد بن کناسه می گوید کمیت می گفت در این قصیده بر تمامت شعرای جاهلیّین و اسلام در این معنی که در سفت اسب گفته ام سبقت گرفته ام در این شعر که می گویم:

بيت الترب من كواسر في *** المشرب لا يجشم السقاة الصفيرا

و هم ابو الفرج می گوید در سبب منافرت میان کمیت و خالد و رقوع این حدیث روایتی دیگر نموده اند که چنان بود که حکیم بن عباس الأمور الكلبي بهجو مضر حریص بود و شعرای مضر او را هجو می کردند و حکیم ایشان را جواب می راند و کمیت می گفت سوگند با خدای حکیم از شما اشعر است گفتند پس تو پاسخ او را باز گفت خالد بن عبد اللّه با من نیکوئی کند مرا آن قدرت نیست که بروی بر تابم گفتند اگر چنین است پس آن اشعار که حکیم در هجو دختران عمّ و دختران خال تو گفته بگوش بسیار و از بهر او بخواندند.

کمیت چون آن جمله را بشنید بحمایت عشیرتش برخاست و قصیده مذهبه خود را «الاحَبيثُ هُنَا یَا مدینَا» انشاد نمود و این داستان را در خدمت خالد مکشوف داشتند گفت چون متعرض عنبرت من نشده است با کی ندارم پس این شعر او را از بهرش بخواندند:

و من عجب علىِّ العمر ام *** غذلك و غير هاتيّا يمينا

تجاوزت المياه بلا دليل *** و لا علم تعسف مخطئينا

فانّك و التحول من معدّ *** كهيلة قبلنا و الحالبينا

تخطت خيرهم حلبا و نسأ *** إلى الوالي المغادر هاربينا

كعنز السوء تنطح عالفيها *** و ترميها عصىّ الذّابحينا

ص: 150

خالد بر آشفت و گفت چنین کرده است سوگند با خدای کمیت را بقتل می آورم آن گاه سیتن جاریه تيكو جمال نيكو كمال با فرهنگ و ادب كه هر يك آفت جانی و آشوب جهانی بودند به بهائی هر چه گران تر خریدار شد و قصاید هاشمیّات را که کمیت در مدح بنی هاشم گفته بود بایشان بیاموخت و ایشان را بدستیاری کنیز فروشی بدرگاه هشام فرستاد.

هشام چون از حال جواری آگاه شد تمامت آن ماه رخساران سیم تن را باز خرید و هیچ از تدبیر خالد آگاه نشد و چون با ایشان چندی انس گرفت با ایشان بمکالمت پرداخته جمله را با كمال فصاحت و فرهنك بديد و هم بفرمود تا از آیات نمایند در نهایت صحت بخواندند و نیز فرمان کرد تا از اشعار معروض دارند، آن مهرویان گل عذار، قصاید هاشمیات کمیت را فرو خواندند چون هشام بشنید دیگرگون شد و گفت وای بر شما گویندۀ این شعر کیست گفتند کمیت بن زید اسدی گفت کمیت در کدام شهر است گفتند در عراق بود و از آن در پس کوفه مقیم شد.

هشام مکتوبی بخالد عامل عراق بنوشت که سر کمیت بن زید را بمن فرست خالد کمیت را شبانگاه بگرفت و بزندان در افکند و چون با مداد شد آن مکتوب را بآنان که از جماعت مضر بودند قرائت کرد و مأموریت خود را باز نمود و در قتل او از آن ها معذرت و در انفاذ امر هشام در روز دیگر اجازت طلبید و با ابان بن ولید بجلی گفت بنگر در حق صدیق تو کمیت چه بلیت نزول کرد و ابان صدیق کمیت بود گفت سوگند با خدای بر من سخت گران است که این حال او را در یابد پس از آن برخاست و کسی را بکمیت بفرستاد و او را از آن روزگار بيمناك ساخت کميت نزد زوجۀ خود حبى بفرستاد و بقیه داستان را چنان که مذکور شد بیای آورد و کمیت بخدمت مسلمة بن عبد الملک بيامد و بدو پناهنده شد مسلمة گفت از آن بیم دارم که پناه دادن من تو را سودمند نیفتد و در خدمت هشام فایدتی نبخشد لکن به پسرش مسلمة بن هشام پناهنده شو کمیت گفت باری تو درمیان من

ص: 151

و او سفیر باش.

مسلمة پذیرفتار شد و با برادر زاده اش مسلمة گفت از بهر تو شرف روزگار را بیاورده ام و احسان تو را در طایفه مضر تا پایان جهان ثابت ساخته ام و آن خبر بدو بگذاشت مسلمة بن هشام او را پناه داد و این خبر بهشام پیوست مسلمه را بخواند و بخشم و ستیز گفت آیا بدون امر امیر المؤمنین کسی را پناه می دهی گفت هرگز چنین نکرده ام لكن سكون غضب او را انتظار می برم هشام گفت هم در این ساعت کمیت را بیاور چه از بهر تو جواری نیست.

مسلمه نزد کمیت شد و گفت ای ابو المستهل امير المؤمنين مرا بفرموده است تا تو را بآستان او برم کمیت گفت ای ابو شاکر آیا مرا فرو می گذاری گفت چنین نكنم لكن چاره بسازم.

همانا معاوية بن هشام بتازه جهان را بدرود کرده است و هشام در مرك او سخت در اندوه و جزع است چون شب روی نماید خیمه خود را بر فراز قبرش افراشته كن من نیز کودکان او را نزد تو فرستم تا با تو باشند چون هشام تو را احضار نماید من باطفال او پیام می کنم تا جامه خود را بجامۀ تو بر بندند و بگویند این مرد بقبر پدر ما پناهنده شده و ما در پناه دادن از همه کس سزاوار تریم.

و از آن طرف چون شب بپایان رفت هشام بعادتی که داشت از قصر خود بآن قبر بنظاره آمد و گفت این کیست عرض کردند شاید کسی بقبر پناه آورده است هشام گفت هر کس باشد امان داده می شود مگر کمیت که از بهر او پناهی نیست گفتند وی کمیت است گفت او را در نهایت عنف و شدت حاضر کنید چون او را احضار کردند اطفال معاویه لباس خود را بجامه او بر بستند.

چون نظر هشام بایشان افتاد هر دو چشمش را اشک فرو گرفت آن كودكان نیز بگریه در آمدند و گفتند یا امیر المؤمنین کمیت بقبر پدر ما پناه آورده است و پدر ما بمرد و بهره او نیز تباه شد اکنون کمیت را باو و ما ببخش و ما را در این کار

ص: 152

رسوا مگردان هشام از مشاهدت این حال و آن اطفال چندان بگریست که ناله اش بلند گشت آن گاه با کمیت گفت تو این شعر گوئی:

و ان لا تقولوا غيرها تتعرّقوا *** نواصيها تردي بنا و هي شرّب

گفت لا و اللّه و نه گور خری از گور خر های وحشی حجاز، پس از آن خدای را سپاس آورد و رسول را درود فرستاد و از آن پس گفت « فَإِنِّي كُنْتُ أتدهدي فِي غَمْرَةِ جَهَالَةٍ وَ أَعَوْمِ فِي بَحْرٍ غَوَايَةٍ ، أَخِي عَلِيُّ خطلها ، وَ اِسْتَنْفَرَنِي وَهلَها ، فَتَحَيَّرْتُ فِي الضَّلالَةِ ، وَ تَسَكَّعَتْ فِي الْجَهَالَةِ . مهرعا عَنِ الْحَقِّ ، جَائِراً عَنِ الْقَصْدِ ، أَقُولُ الْبَاطِلِ ضَلَالًا ، و أفوه بِالْبُهْتَانِ وَ بَالًا ، وَ هَذَا مَقَامُ عَائِذٍ أَبْصَرَ الْهَدْيِ ، وَ رَفَضَ الْعَمِّيِّ ، فَاغْسِلْ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ الْحَوْبَةَ بِالتَّوْبَةِ . وَ اصْفَحْ عَنِ الزَّلَّةِ وَ اعْفُ عَنِ الْجِرْمِة ».

یعنی اگر در هجو و ذمّ شما اقدام ورزیدم همانا در بحر حیرت و عدم بصیرت و رعایت حفظ نفس شنا گر و بر جان خویش ستم گر بودم و هیچ نمانده بود که بهلاکت دچار شوم و در پهنه بلیت گرفتار گردم و سرگشته و پریشان در دریای تباهی غرقه آیم و از خانمان آواره گردم.

و این جمله همه از روی سهو و خطا بود و در این کار و کردار که از شرایط حزم و احتیاط بیرون است در حقیقت در عرصۀ جهالت حرکت می نمودم و از حق بدان سوی می شتافتم و بنادانی سخن بباطل و بواسطه و بال زبان ببهتان بر گشودم و اکنون از آن جمله روی بر تافتم پس اى امير المؤمنين غبار معاصی مرا بآب توبت و انابت بشوی و از لغزش من چشم برگیر و از گناه من در گذر آن گاه این اشعار را قرائت نمود:

كم قال قائلكم لعاً *** لك عند عثرته لمائر

و غفرتم لذوي الذنوب *** من الاكابر و الاصاغر

ابني اميّة انّكم *** اهل الوسائل و الأوامر

ثقتي لكلّ ملمة *** و عشيرتي دون العشائر

ص: 153

انتم معادن للخلافة *** كابرا من بعد كابر

بالتسعة المتتابعين *** خلائفا و بخیر عاشر

و الى القيامة لا تزال *** لشافع منكم و واتر

چون از این اشعار که دلالت بر مدح خلفای بني امية و عفو و گذشت و جلالت ایشان داشت فراغت یافت دیگر باره بخطبة خويش باز شد و گفت:

« اغضاء أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ وَ سَمَاحَتُهُ وَ صَبَاحَتُهُ وَ مَنَاطِ المنتجعين بِحَبْلِهِ مَنْ لَا تَحِلُّ حِبْوَتَهُ لاسائة الْمُذْنِبِينَ فَضْلًا عَنْ استشاطة غَضَبَهُ بِجَهْلٍ الجاهِلین » یعنی چشم پوشیدن امير المؤمنین از جنایت و جریرت گناهکاران وجود و گذشت و صباحت و بشارت دیدار و عفو از مذنبین و توسل عاصیان بحبل حلم و گذشت و نهایت برد باری او گناهکاران را جسور می گرداند تا چه رسد باین که از آنان که از روی جهل رفتار نمایند در گذرد و خشم و ستیز نفرماید.

هشام گفت ای کمیت کدام کس غوایت را از بهر توزینت داد و بعرصۀ عمايت دلالت نمود گفت همان کس که پدر ما را از بهشت بیرون کرد و او را از آن عهدی که بر نهاده بود فراموش داد و آدم چاره در آن کار ندید یعنی شیطان مرا نیز بفریفت.

هشام گفت آری توئی گوینده این شعر:

فيا موقداً ناراً لغيرك ضوئها *** و يا حاطباً في غير حبلك تحطب

کمیت گفت بلکه گوینده این شعرم که گفته ام:

إلى آل بيت أبي مالك *** مناخ هو الأرحب الاسهل

وجدنا قريشا قريش البطاح *** على ما بنى الأول الأوّل

بهم صلح الناس بعد الفساد *** و حيص من الفتق ما رعبلوا

هشام گفت و هم تو این شعر گوئی:

لا كعبد المليك او كوليد *** او سلیمان بعد او کهشام

من يمت لا يمت فقيداً و من *** يحى فلا ذو الّ و لا ذو دمام

ص: 154

وای بر تو ای کمیت ما را در زمره آن مردم در آورده که مراقب هیچ مومنی از حیثیت خویشی و عهد و پیمان نمی شود و این کلام اشاره بآیه شریفه است ﴿ إِلًّا وَ لَا ذِمَّهً ﴾ كميت گفت یا امیر المؤمنين بلكه من گوینده این شعرم:

فالان صرت الى امية و الأمور الى المصاير

و الان صرت بها المصيب كمهند بالامس حاير

بابن العقائل للعقايل و الجحاجحة الاخاير

من عبد شمس و الاكابر من امية فالاكابر

هشام گفت دیگر بگوی همانا توئی گوینده این شعر:

فقل لبني اميّة حيث حلّوا *** و ان خفت المهند و القطيعا

اجاع اللّه من اشبعتموه *** و اشبع من بجوركم اجيعا

بمرضیّ السياسة هاشمیّ *** يكون حيا لأمته ربيعا

کمیت گفت: یا امیر المؤمنین هیچ نکوهشی در من نخواهد بود اگر ازین سخن من که مقروق بصدق نیست در گذری و نادیده انگاری گفت بچه چیز نکوهش نیست گفت باین سخن راست من :

اورثته الحصان امّ هشام *** حسباً ثاقباً و وجهاً نضيرا

و تعاطى به ابن عايشة البدر *** فامسی له رقماً نظيرا

كساه ابو الخلايف مرو **** ان سنّی المکارم المأثورا

لم تجهم له البطاح و لكن *** وجدتها له معاناً و دورا

و در این سخن کمیت که گفت باین سخن راست من کنایه لطیفی است چه اشارت بآن نموده است که آن چه در حصانت مادرت و دیگر اوصاف او که راجع بفرزانگی و حلال زادگی توست گفته ام بصداقت سخن کرده ام.

بالجمله هشام در این وقت تکیه بر نهاده بود چون این اشعار را بشنید راست بنشست و با سالم بن عبد اللّه بن عمر که از یک طرفش نشسته گفت شعر چنین باید باشد از آن گفت ای کمیت از تو خوشنود شدم کمیت دست هشام را ببوسید و گفت

ص: 155

یا امیر المؤمنین اگر بصواب دانی بر تشریف من بیفزائی و خالد را بر من امارت نگذاری گفت چنین کردم و در این باب بخالد بنوشت و نیز چهل هزار در هم رسی جامۀ هشامی در عطای او مقرر کرد و نیز بخالد بنوشت که زوجۀ کمیت را رها کند و بیست هزار درهم و سی جامه بدو بدهد خالد بهمان طور که فرمان شده بود اطاعت نمود.

کمیت را بعد از آن که بکوفه مراجعت کرد باخالد اخبار متعدده است از آن جمله این است که روزی خالد بر وی می گذشت و این وقت مردمان از عزل شدن خالد از امارت عراق سخن می کردند چون خالد بر گذشت کمیت گفت:

اراها و ان كانت تحب كانّها *** سحابة صيف عن قليل تقشع

کنایت از این که باین باد بروت و مناعت و سکوت خالد ننگرید چه مانند ابر تابستان است که نمایشی دارد امّا بدون بارش هر چه زود تر می گذرد خالد چون این شعر را بشنید باز شد گفت امّا سوگند با خدای پراکنده نمی شود تا اثری در تو بگذارد و ترا نمایشی بنماید آن گاه بفرمود تا کمیت را برهنه کردند و یک صد تازیانه اش بزدند آن گاه او را بحال خود گذاشته بگذشت.

و نیز روایت کرده اند که چنان بود که خالد بن عبد اللّه را در خدمت هشام بن عبد الملك متهم بودند و همی گفتند خالد در اندیشه خلع تو است و روزی بر در سرای هشام رقعه بدیدند که شعری چند در آن بود و آن رقعه را بهشام بیاوردند و در آن اشعار هشام را از آشوب خالد و فساد مخلّد بيم ناك ساخته بودند.

چون هشام آن اشعار را بدید فرمود تمامت راویان اشعار را که در حضرتش جای داشتند حاضر ساختند و بفرمود تا آن اشعار را بر ایشان بخواندند و گفت بشعر كدام يك از شعرا شبیه است جملگی گفتند از اشعار کمیت بن زید اسدی است هشام گفت آری همانا مرا بخالد بن عبد اللّه بيم ناك ساخته است پس بخالد نامه بنوشت و این خبر بگذاشت و نیز آن اشعار را بدو فرستاد و در این وقت خالد در واسط بود.

ص: 156

چون خالد این حال را بدید بعامل خودش که در کوفه بود نوشت که کمیت را مأخوذ و محبوس بدارد آن گاه با اصحاب خود گفت بمن رسیده است که کمیت بنی هاشم را و بنی امیه را هجو نموده است از اشعار او هر چه توانید بمن آورید هر چه پس قصیده لامیه کمیت را که مطلعش این است برای خالد بیاوردند.

الاهل عم في راية متأمّل *** و هل مدبر بعد الاسائة مقبل

پس آن قصیده را در لف مکتوب خود بهشام بفرستاد و نوشت این شعر کمیت است اگر در این جمله بصداقت رفته است در آن چه نسبت بمن داده است نیز راست گفته چون آن قصیده را در خدمت هشام بخواندند خشمگین شد و چون این شعر را قرائت نمودند:

فيا ساسة هاتوا لنا من جوابكم *** ففيكم لعمري ذو أفانين مقول

بر خشم و غضب هشام افزوده شد و بخالد بنوشت تا هر دو دست و پای کمیت را قطع کرده آن گاه سرش را از تن دور ساخته و از آن پس سرایش را ویران ساخته جثه کمیت را بر خاك آن ویرانه بردار زند چون خالد آن مکتوب را بخواند مکروه داشت که او را بکشد و اهل و عشیرت کمیت را برخود بر آشوبد پس آن داستان را روشن ساخت تا مگر کمیت بشنود و فرار نماید.

عبد الرحمن بن عنبسة بن سعید مقصود او را بدانست و غلام خود را که مولد و ظریف بود بخواند و بغلۀ شقراء خود را بدو داد و آن استری بس خوب و نژاده و از خاطر های خلیفه بود و بدو گفت اگر هر چه زود تر خویشتن را بکوفه برسانی و کمیت را ازین خبر موحش بیا گاهانی شاید بهر تدبیر تواند خود را از زندان برهاند در راه خدای آزادی و این قاطر از آن تو باشد و هم بر من است که از آن بعد نیز در حق تو از شرایط اکرام و احسان قصور نورزم آن غلام آن روز و شب را چون باد و برق بشتافت و صبح گاه ديگر متنكّراً بمحبس در آمد و کمیت را از آن خبر باز نمود.

کمیت نزد زوجه خود که دختر عمّش بود پیام بفرستاد که بمحبس بیاید

ص: 157

و جامه زنانه و دو خفّ با خود بیاورد چون بیاورد گفت جامه زنانه در من بپوشان زوجه اش چنان کرد و با کمیت گفت روی بمن آور کمیت چنان کرد آن گاه گفت پشت بمن کن چنان کرد گفت جز این که خشکیدگی در میان شانه تو مشهود است تفاوتی با زنان نداری هم اکنون در حفظ خدای بر و کمیت بیرون شد و بزندانبان بگذشت او را چنان گمان رفت که وی همان زن است و متعرض نشد.

کمیت باین تدبیر نجات یافت و گفت:

خرجت خروج القدح قدح ابن مقبل *** على الرغم من تلك النواتح و المشلی

علىّ ثياب الغانيات و تحتها *** عزيمة امر اشبهت سلة النصل

و از آن سوی نامه خالد بوالی کوفه رسید و فرمان کرده بود تا آن چه هشام امر کرده است دربارۀ کمیت بجای آورد حاکم کوفه کمیت را از زندان احضار نمود چون نزديك بزندان شدند و کمیت را بخواندند آن زن با ایشان سخن کرد و باز نمود که وی در زندان است و کمیت بیرون شد پس این داستان را بخالد بنوشت خالد گفت همانا زنی کریمه است که خود را فدای پسر عمّش ساخته او را براه خود گذارید.

و چون این خبر در شام باعور کلبی رسید قصیدّ انشاد کرد و زوجۀ کمیت را باهل زندان نسبت داد و در آن قصیده گوید «اسودین و احمرینا »کمیت ازین قصیده چنان در جوش و خروش آمد که قصیده خود را « أَلَا حَيَّيَتْ عَنَا يَا مُدِّيِّنَا » بگفت و این قصیده شامل سیصد بیت و ناقل هجو تمامت طوايف يمن است.

بالجمله کمیت پوشیده گشت و در طلب او بر آمدند و او بشام برفت و قصیده رائیه خود را « قِفْ بِالدِّيَارِ وُقُوفِ زایر » را در حق مسلمة بن عبد الملك بگفت و در این قصیده گوید:

اليوم صرت الى امية و الامور الى المصاير

گفته اند مقصودش ازین کلمه این است «الی مصایرها» یعنی بنی هاشم چنان که چون ابو العباس پسر کمیت را باین شعر پدرش سرزنش کرد این گونه پاسخ داد

ص: 158

بالجمله مسلمة اجازت داد تا کمیت شب هنگام بدو شد و از مسلمه خواستار شد تا از آسیب هشامش پناه دهد.

مسلمه گفت من يك دفعه چنین کرده ام و امیر المؤمنين ذمام و جوار مرا بشکست و چون من کسی را قبیح است که هر روز پناه او را بشکنند لكن من ترا بمسلمة بن هشام و مادرش امّ الحكم دختر يحيى بن الحکم دلالت کنم چه امیر المؤمنین او را عزت همی دهد تا ولایت عهدش دهد، کمیت گفت این رأیی ناستوده است که من خون خود را ما بین کودکی و زنی باطل سازم اگر جز این راهی باشد آگاه کن.

گفت آری همانا معاویه پسر امیر المؤمنین وفات کرده است و هشام او را سخت دوست می داشت و بر خویشتن حتم نموده است که در هر هفته یک روز بزیارت او برود و آن روز معیّن و مشخّص است هم اکنون برو و خیمه خود را در کنار قبرش برافراز و آن جا پناه گیر همانا زود باشد که من در خدمت او بدان جا آئیم و در کار تو افزون از پناه دادن سخن می کنم.

کمیت مترصد بنشست تا آن روز موعود برسید و هشام بیامد و مسلمة با او بود چون آن خیمه را بدید با یکی از اعوان گفت بنگر تا کیست گفت کمیت بن زید است که بقبر معاوية بن امیر المؤمنین پناهنده گشته هشام بقتل او فرمان کرد این وقت مسلمه در کار او بشفاعت مبادرت ورزید و گفت یا امیر المؤمنين اخفار اموات و شکستن ذمام ایشان اسباب تنك زندگان است پس همچنان این کار را در خدمتش بزرك شمرد تا کمیت را پناه داد.

از محمّد بن انس سلامی مروی است که هشام بن عبد الملك را جاريه مدنیّه بود که او را صدوف می گفتند و هشام در بهای آن گوهر بی بها بهائی بسیار بداده و همواره خاطرش بمهر صدوف مشغوف و دلش بهوای او معطوف بود تا چنان شد که روزی بواسطه امری آن ماه آفتاب احتساب را عتاب نمود و از وی هجرت گزید

ص: 159

و سوگند خورد که دیگر با آن نگار شکر خند سخن پیوند تجوید.

و از آن پس کمیت بر هشام در آمد و هشام در هوای دلارام غمگین بود کمیت گفت یا امیر المؤمنین از چه روی این گونه اندوه ناك باشى خدايت مغموم و محزون مدارد هشام آن داستان بگذاشت کمیت چون از حکایت باخبر شد چندی سر بزیر افکنده آن گاه سر بر کشید و این شعر بخواند:

اعتبت ام عتبت عليك صدوف *** و عتاب مثلك مثلها تشريف

لا تقعدن تلوم نفسك دائبا *** فيها و انت بحبها مشغوف

انّ الصريمة لا يقوم بثقلها *** الّا القوي بها و انت ضعيف

کنایت از این که اگر تو بروی عتاب رانده باشی عتاب چون توئی موجب افتخار اوست و هیچ نشاید با آن کثرت میل و محبتی که با وی داری اندوه ناك بنشینی و خویشتن را بر گذشته ملامت کنی و تو را مقام و منزلت و شکیبائی و برد باری از آن برتر است که بر چنین امور عنایت جوئی و براه مهاجرت پوئی.

هشام چون این اشعار را بشنید گفت سوگند با خدای براستی سخن بیار استی و از جای بر جست و نزد صدوف شد صدوف چون هشام را بی هنگام بدید از جای برخاست و بدو دوید هشام با وی معانقه نمود و هر دو خرم گردیدند و کمیت بمنزل خویش برفت هشام هزار دینار بدو بفرستاد صدوف نیز هزار دینار از بهرش روانه داشت و خاطرش را مسرور بداشت.

ص: 160

حکایت هشام بن عبد الملك با ام حکیم که از زوجات او بود

مادر امّ حكيم زينب دختر عبد الرحمن بن حارث بن هشام بود و این دختر و مادر از تمامت زنان قریش بكمال حسن و جمال نام دار تر بودند و مردم قریش امّ حكيم را واصلة بنت واصله می خواندند و بقولی موصلة بن موصلة چه این دو آفتاب فروزان، کمال را بجمال متصل داشته بودند و مادر زينب جدّه امّ حكيم سعدی دختر عوف بن خارجة بن سنان بن ابي خارجة بن عوف بن ابى حارثه بن لام طائی می باشد.

و این سعدی بنت عوف در تحت نکاح عبد اللّه بن الوليد بن المغيره بود و سلمة و ریطه را از وی بزاد و چون عبد اللّه بمرد طلحة بن عبيد اللّه او را تزویج کرد و یحیی و عیسی از وی تولد یافتند و چون طلحه مقتول گشت عبد الرحمن بن حارث بن هشام او را خواستار شد پسر های سعدی که این وقت در زمره رجال بشمار می رفتند بسخن در آمدند و این کردار را نکوهیده شمردند در جواب ایشان گفتند همانا در رحم مادر شما فضله شریفه بجای مانده که ناچار باید بیرون بیاید.

لاجرم ایشان خاموش شدند و عبد الرحمن او را در تحت نکاح در آورد و مغيرة بن عبد الرحمن که از فقهای روز کار گردید و زینب مادر امّ حکیم که آفتاب جهان تاب و مادر ماه خورشید احتساب امّ حکیم است از وی متولد شدند و مغیره در شمار یکی از اجواد عرب و آنان که در میان عرب بصفت اطعام بلند نام هستند بود و بکوفه اندر شد و نزد عبد الملك بن بشر بن مروان که صدیق او بود در آمد و در کوفه در این وقت جماعتی از قریش و غیره بودند که مردمان را اطعام همی کردند چون مغیره بکوفه در آمد این جماعت با بودن او توقف در کوفه را صحیح ندانستند و همه پوشیده شدند و ظاهر نشدند تا گاهی که مغیره از کوفه برفت.

ص: 161

و مغیره را قانون آن بود که قدح ها و ظروف بس بزرگ در کوچه ها و میان قبایل بگذاشتی و مردمان را هر کس خواهد باشد اطعام فرمودی و کوچه ها و اماکن قبایل چون مضیف بودی یکی از شعرای کوفه این شعر در این باب گوید:

اتاك البحر طم على قريش *** مغيري فقد زاغ ابن بشر

مصعب زبیری گوید مغیره تمامت جیش را در منی اطعام می نمود و تاکنون از جانب او اطعام کنند.

و خواهرش زینب از تمامت مردمان خوش روی تر و بكمال جمال و جمال کمال و بالای بلند و گیسوان کمند برتر بود طرف اعلایش چون قضیب و اسفلش مانند کتیب بامیانی نزار و کفلی چون سمن زار بود و او را موصله می خواندند دخترش امّ حکیم نیز این نام یافت چه بمادرش شباهت داشت.

گویند زینب را بواسطه نرمی و لطافت جسدش موصله می گفتند مصعب می گوید زینب را ابان بن مروان حکم تزویج نمود و عبد العزیز بن مروان را بزاد و چون ابان بدیگر جهان برفت یحیی بن حكم و عبد الملك بن مروان خواستار او شدند و اقارب و اقوام زینب بعبد الملك مايل بودند.

يحیی چون این حال بدانست بمغيرة بن عبد الرحمن پیام کرد از عبد الملك چه مبلغ آرزومند هستید سوگند با خدای افزون از يك هزار دينار بمادرت زينب و بیشتر از پانصد دینار بتو نمی دهد اما زینب را نزد من پنجاه هزار دینار و ترا ده هزار دینار است اگر او را با من تزویج نمائی لاجرم مغيرة مادر خود را در آن مبلغ با وی تزویج نمود.

عبد الملك ازین کردار در غضب شد و گفت همانا در خطبۀ من با من مداخله می ورزد سوگند با خدای تا من زنده ام یحیی بر هیچ منبری خطبه فراند و بهیچ چیز که محبوب شمارد از من نایل نشود کنایت از این که حکمران ایالتی و قاضی ولايتی و فایز بعنایتی نخواهد شد.

ص: 162

چون یحیی این سخر بشنید گفت « لَا اَبالی کمکتان وَ زَيْنَبٌ » كمك، بفتح معرب كاك است كه نان تنك را گویند کنایت از این که (دوست ما را و همه نعمت موهوم شما را) با وجود آفتاب روئی چون زینب تمامت نعمت های جهان موجود است و با حضور چنین دلارام همه کارم بکام است نه حکومت خواهم و نه قضاوت و امارت و دولت جویم برترین بضاعت های روزگار صحبت یار گل عذار است.

عبد الملك بن ابراهيم گوید چون زینب را خواستاری کردند گفت سوگند با خدای جز بآن کس که برادرم مغیره را مستغنی دارد شوى نكنم يحيى بن الحكم چون این سخن بشنید بزینب پیام کرد آیا مغیره را پنجاه هزار دینار بی نیاز می گرداند گفت آری یحیی گفت پنجاه هزار دینار بدو می دهم و پنجاه هزار دینار بتو می گذارم زینب گفت دیگر جای سخن نیست کسان خود را با مقداری طیب و جامه نزد من بفرست.

گفته اند چون خبر تزویج یحیی و زینب بعبد الملك پیوست گفت همانا زینب به تزویج گشاده دهن درشت لبی خوشنود شده است.

زینب چون این سخن بشنید گفت يحيى از ابو الذباب نیکو تر است او را نمی رسد که بنکوهش وی سخن کند و نیز یحیی گفت بعبد الملك بگوئید آن چه از دهن تو مکروه است از دهان من اقبح است و این از آن گفت که بوی دهان عبد الملك چنان که مذکور شد بسیار نا خوش و دهانی بس متعفن داشت.

و هم روایتی دیگر کرده اند که عبد الملك زينب را خطبه نمود و برادرش مغیره را بآستان خود بخواند و این وقت در فلسطین یا اردن جای داشت چون مغیره بخدمت عبد الملك روى نهاد يحيى بن الحكم باوى دچار شد و گفت بك جا آهنك داری گفت بخدمت امیر المؤمنین گفت با اوجه خواهی کرد سوگند با خدای منست با تو می گذارد و هزار دینارت می دهد و چهار صد دینار نیز بزینب می گذارد اما من ترا سی هزار دینار می دهم و صداق زینب را بعلاوه می گذارم.

ص: 163

مغیره گفت آیا پیش از عقد نکاح این مبلغ را بمن می فرستی گفت آری پس دنانير بدو فرستاد و مغيره بکار تجهیز پرداخت و نزد یحیی بیامد و خواهرش زینب را با اوعقد بست و بمدینه بیرون شد و از آن طرف عبد الملك بانتظار قدوم مغیره و دیدار زینب روز بشب می رسانید با وی گفتند یا امیر المؤمنین زینب دختر عبد الرحمن را يحيى بن حکم بسی هزار دینار تزویج نمود و آن مال را بدو بگذاشت و بمنزل خویش باز شد.

عبد الملك سخت غضبناك شد و یحیی را از اموال و اعمال خود معزول ساخت و یحیی این بیت را همی بخواند.

الا لا ابالى اليوم ان اسلب *** إذا بقيت لي كعكتان و زينب

و زینب را بواسطه نکوئي و صفای اندام موصله می خواندند و امّ حکیم دخترش را عبد العزيز بن الوليد بن عبد الملك تزويج نمود و فرمان کرد تا شعرا را در آورند تا در تهنیت ایشان انشاد اشعار نماید و بیت الغزل بسیار گویند تا مردمان مذاکره کنند از میان شعراء جرير و عدي بن الرقاع را اختیار نمودند پس این دو تن را حاضر کردند و عديّ بن رفاع چون در خدمت ایشان منزلتی خاص داشت از نخست قرائت کرد:

قمر السماء و شمسها اجتمعا *** بالسّعد ما غابا و ما طلعا

ما وارت الاستار مثلهما *** ممّن رأى هذا و من سمعا

دام السرور له بها و لها *** و تهنيا طول الحياة معا

و جریر این شعر بگفت:

جمع الأمير إليه اكرم حرّة *** فى كلّ ما حال من الاحوال

حكميّة علت الروابي كلّها *** بمفاخر الأعمام و الاخوال

و اذا النساء تفاخرت بيمولة *** فخرتهم بالسيد المفضال

عبد العزيز بفرمود تا ده هزار درهم بجریر و ده هزار درهم بعديّ بن الرفاع

بدادند و نیز در آن روز دلفروز صد حاجت از اهل و عشیرت خویش را بر آورده

ص: 164

داشت و هم چنین تمامت حاضران را از حارسان و نویسندگان بهران ده دينار عطا کرد و امّ حکیم مدتی در سرای عبد العزیز بود تا گاهی که عبد العزیر میمونه دختر عبد الرحمن بن ابی بکر را در حباله نکاح در آورده دلش در حبل مودت و محبت او گرفتار و جانش بهوای دیدار او بی اختیار شد.

چون میمونه این عشق و عاشقی عبد العزیز را بدانست گفت ناچار بیایست ام حکیم را بطلاق بفراق آورد و یک باره خاطر را در هوای من بفراغ سپرد عبد العزیز بخوشنودی آن جان عزیز ام حکیم را طلاق داد و چون هشام بن عبد الملك این خبر را بدانست آن نعمت را بی مانع بدید او را تزویج کرد.

و از آن پس عبد العزيز وفات کرده شام میمونه را نیز در حباله نکاح در آورد اما با امّ حكيم محبتی بکمال داشت و برای رضای او میمونه را مطلقه ساخت تا کردار عبد العزیز را قصاص نموده باشد و تلافی آن چه با ام حکیم معمول داشت مسلوك بدارد آن گاه با ام حکیم گفت آیا من تو را در این کار خوشنود ساختم؟ گفت آری.

و یزید بن هشام از ام حکیم متولد شد و این یزید در جمله رجال بني اميّة بود و همان کس باشد که بر ولید بن یزید بن عبد الملك طعنه آوردی و مردمان را بروی بر آشوفتی.

بالجمله ام حكيم بشراب ناب بسیار حرص داشتی و با دو چشم پر خمار هیچ وقت از آن خمار سر برنتافتی و مفارقت نیافتی و همواره چهره گلگون را از باده لعل رنك درخشان و هر دو لب را چون لعل بدخشان داشتی و قلوب شیفتگان را از آتش هجران بی نباشتی و آن جام که آن دلارام لب بر لبش می نهاد ازد مردمان مشهور و مذکور بودی و در خزاین خلفا دست بدست بگذشتی، ولید بن یزید بن عبد الملك اين شعر را در باب آن جام و یاد آن دلارام انشاد نموده است.

عللاني بماتقات الكروم *** و اسقياني بكأس امّ حكيم

انّها تشرب المدامة صرفاً *** في اناء من الزجاج عظيم

ص: 165

ليت حظّي من النساء سليمی *** ان سلمى جنينتی و نعیمی

فدعوني من الملامة فيها *** انّ من لامني لغير رحيم

گفته اند این اشعار بهشام پیوست و با امّ حکیم گفت آیا آن چه ولید گفته است بکار می بری گفت مگر آن چه این فاسق گوید تصدیق می نمائی اگر در چیزی او را براستی منسوب می داری در این باب نیز تصدیق کن هشام گفت تصدیق نمی کنم گفت پس این سخن نیز مثل سایر اکاذیب اوست عمر بن شبه گويد يزيد بن هشام وليد بن يزيد بن عبد الملك را هجو نمود و این شعر بگفت:

فحسب أبي العبّاس كاس وقينة *** و زقّ إذا دارت به في الذوائب

و من جلساء الناس مثل ابن مالك *** و مثل ابن جزء و الغلام بن غالب

ولید چون هجو او را بدانست این شعر در هجو یزید بگفت و او را بشرب مادرش ام حکیم سرزنش نمود:

انّ كاس العجوز كأس رواه *** ليس كأس ككاس امّ حكيم

انّها تشرب الرساطون صرفا *** في اناء من الزجاج عظيم

لو به يشرب البعير او الفيل *** لظلا في سكرة و غموم

ولدته سكرى فلم تحسن الطلق *** فوافي لذاك غير حكيم

و هشام را از امّ حکیم پسری بود که او را مسلمة می گفتند و ابو شاکر کنیت داشت و هشام او را تزویح و تکریم همی کرد و همی خواست ولایت عهد خویش بدو گذارد و اقامت حج را بدو گذاشت و مسلمة مردمان را حجّ نهاد چه این کار علامت ولایت عهد بود و ابو شاکر چون به حجاز پیوست مردم حجاز را بعطایای و افره بنواخت و مردمان او را نيك دوست دار شدند و مدح و ثنا راندند و چون بخدمت هشام باز شد عروة بن اذينه این شعر بگفت:

اتينا نمت بارحامنا *** و جئنا بامر أبى شاكر

و وليد بن يزيد بن عبد الملک در حق مسلمه در زمان حیات پدرش این بگفت و شایع گردانید و همی خواست مسلمه را باین اوصاف نکوهیده

ص: 166

مشهور بدارد:

يا ايّها السائل عن ديننا *** نحن على دين أبى شاكر

يشربها صرفا و ممزوجة *** بالسخن احيانا و بالفاتر

و پاره از شعرای عراق این شعر را در پاسخ او بگفت:

یا ایّها السائل عن ديننا *** نيحن على دين ابی شاكر

الواهب البزل بارسانها *** لیس بزنديق و لا كافر

از مداینی مروی است که چون هشام خواست مسلمة را ولایت عهد دهد در این مسئله بخالد بن عبد اللّه قسری بنوشت خالد گفت من از آن خلیفه که ابو شاکر کنیت داشته باشد بی زارم و این سخن بهشام پیوست و سبب گرفتاری و عزل و ذلت و هلاکت خالد همین امر گشت چنان که در ذیل حالات خالد مسطور شد.

از اسمعيل بن مجمع حکایت کرده اند که گفت آن چه طلا و نقره در خزاین مأمون بود بیرون می آوردیم و پاک و پاکیزه می نمودیم و در آن جمله قائمه کأس امّ حکیم بود و هشتاد مثقال طلا در آن بکار برده بودند و آن کاسی بزرگ از بلور سبز بود و دسته آن را از طلا ساخته بودند.

و نیز داستان کرده اند که چون معتمد عباسی در زمان ظهور ناجم یعنی صاحب الزنج در بصره چنان که در کتاب احوال حضرت امام زين العابدين علیه السلام مبسوطاً مذکور شد آن چه در هر خزینه داشت بیرون می آورد تا در مصارف لشکری که بجنك او بودند مصروف دارد از جمله کأسی مدور مانند قدحی بزرگ چوبین بود که سه رطل در آن گنجایش داشتی و چهار پایه بودش و از حصول چنین چیزی در خزانه با این که شان و رتبتی نداشت عجب کردند و از گنجور پرسیدند این چیست گفت كأس ام حکیم است پس بخزانه باز بردند تواند بود آن مقدار ذهبی که داشته در آن وقت از آن بر کنده بودند و از آن پس برای فروختن بیرون آورده اند.

از ابن الاخر حکایت کرده اند که گفت با محمّد بن جنید ختلی در زمان خلافت

ص: 167

هارون الرشيد انجمن بودیم پس شبی با تغنی این شعر شرب نمود:

علّلاني بعائقات الكروم *** و استيانی بكأس امّ حكيم

و این شعر چنان که در همین فصل مذکور شد از ولید بن یزید است و محمّد بن جنيد تا سحر گاه خمر بیاشامید و باین تغنی مشغول بود در این حال نامه خلیفه او که از جانب او در سرای رشید بود فرا رسید که خلیفه در حال رکوب است و این محمّد يک تن از اصحاب رشید و آن مردم بود که دا به رشید را بدو حاضر می ساخت چون خبر سواری رشید را بشنید گفت وای بر شما اکنون چکنم که هست و پریشان هستم و نیروی حرکت ندارم و رشید هیچ هیچ عذری را از من نمی پذیرد گفتند چاره جز سوار شدن نیست پس با این حال سوار شد.

و چون مرکب رشید را حاضر کرد رشید گفت ای محمّد این چه حالتی است که در تو می نگرم گفت از سواری امیر المؤمنین آگاه نبودم لاجرم از بدایت شب تا سحر گاهان شراب خوردم گفت صوت و تغنّی توچه بود محمّد بدو باز گفت رشید گفت بمنزل خود باز شو که با این حال فضلی در تو نیست محمّد نزد ما مراجعت کرد و از آن چه بگذشته بود باز گفت دیگر باره بکار خود باز شدیم و بر فراز مسطحی جای کردیم.

چون روز بلند گشت ناگاه خادمی از خدام امیر المؤمنین را نگران شدیم که بر مرکبی بر نشسته و چیزی در دست دارد که در مندیلی پوشش کرده اند و همی خواست بزمین برسد آن خادم بیامد و نزد ما صعود داد و گفت ای محمّد امير المؤمنين تو را سلام می رساند و می فرماید كأس امّ حکیم را بتو فرستادیم تا در آن شراب خوری و هزار دینار نیز عنایت کردیم تا در کار حقوق خود مصروف داری.

محمّد برخاست و آن كأس را از خادم بگرفت و ببوسید و سه رطل شراب ناب در آن بریخت و بنوشید و هم چنان ایستاده بود ما را نیز همان مقدار به پیمود و دویست دینار بخادم ببخشید و آن كأس را بشست و بموضعش باز گردانید و بیشتر آن دنانير را بما ها بداد.

ص: 168

حکایت دلال مخنث در زمان هشام بن عبد الملك بن مروان

ابو یزید ناقد مدنی مولى بنى فهم معروف بدلال که از جمله مخنشین و بجمال صورت و کمال صنعت و نهایت ظرافت و جودت طراوت معروف و ازین پیش بیاره حالات و خصی گردیدن او اشارت رفت از ظرفای نام دار و مغنّیان حذاقت آثار است.

در جلد چهارم اغانی مسطور است که اصمعی گوید سالی هشام بن عبد الملك حج نهاد و چون بمدینه طیبه در آمد یکی از اشراف شام و سرهنگان ایشان در جوار سرای دلال منزل گزید و این مرد شامی که در رکاب هشام باین منزل نزول کرده بود آوای غنای دلال را بهر هنگام بشنیدی و بر فراز بام بر آمدی تا از آن صوت دلاویز و غنای بهجت انگیز بهره ور شدی و روزی بدلال پیام داد که یا تو بدیدار ماشتاب یا ما بدیدار تو کام یاب شویم.

دلال گفت تو بكلبۀ من قدم رنجه فرمای شامی تهیه بدید و بمنزل دلال روی نهاد و این مرد شامی را غلمانی ستوده روی و زدوده موی و خجسته قامت و پسندیده علامت بود و ازین غلمان دو تن که گوئی دری مکنون و لؤلؤی شاهوار بودند در خدمتش راه سپار شدند چون دلال آن میهمان و آن غلامان باغنج و دلال را بدید این شعر تغنی نمود:

قد كنت آمل فيكم املا *** و المرء ليس بمدرك امله

حتّى بدالى منكم خلف *** فزجرت قلبي عن هوى جهله

ليس الفتى بمخلّد ابداً *** حقّا و ليس بفائت اجله

مرد شامی را ازین گونه تفنسی صبح طرب بردمید و نيك بپسندید و گفت بر این غنای غم زدای بفزای دلال گفت مگر این صوت وافی کافی نبود گفت لا و اللّه

ص: 169

دلال چون آن صید را بدان گونه اسیر و گرفتار دید گفت مرا با تو حاجتی است گفت بفرمای تا چیست گفت یکی ازین دوغلام ماهروی یا هر دو را بمن بخش شامی گفت ازین دو غلام نامی یکی را اختیار کن دلال برگزید و شامی بدو بخشید و دلال این شعر را سرودن گرفت:

دعتنى دواع من أريا فهيّجت *** هوى كان قدماً من فؤاد طروب

لعلّ زمانا قد مضى أن يعود لي *** فتغفر اروى عند ذاك ذنوبی

سبتنى أروبا يوم نعف محسر *** بوجه جميل للقلوب سلوب

شامی را سخت مطبوع گشت و بسی تحسین نمود و از آن پس با دلال گفت ای مرد نيكو مرا حاجتی با تو افتاده است دلال گفت باز گوی تا چیست گفت جاریه نیکو روی نیکو موی فرخنده خوی که در دودمان پاک بالیده و سفیدی دیدار را با سرخی بهم آمیخته با قد رعنا و قامت دلارا و چشم شهلا و پیکر والا که چشم بینندگان بدیدارش روشن و جان خواهندگان از کنارش گلش گردد.

دلال گفت این دلبر نازنین بهمین شیمت و شمائل و صفت و مخائل که ترا بحبائل خیال گرفتار ساخته من بدست دارم امّا باز گوی اگر تو را بدیدار چنین دل داری گل عذار شاد خوار نمایم چه عطیّت یا بم گفت این غلام نیز تور است گفت اگر او را دیدی و بچشم و دل پسندیدی این غلام را با من می گذاری گفت آری.

پس دلال نزد زنی که نامش پوشیده بود برفت و گفت فدای تو شوم همانا مردی از اهل شام از سرهنگان هشام که دارای ظرافت و سخاوت است بزیارت من بیامد او را تکریم نمودم و دو غلام با وی بدیدم گفتی آفتاب درخشان و ماه در فشان و ستارگان فروزان هستند هرگز مانند ایشان را در جهان ندیده ام زبانم از وصف حسن و جمال ایشان قاصر و قلم از یاد نکوئی و کمال ایشان فاتر است و ازین دو غلام یکی را با من بخشید و نزد من حاضر است و بان دیگر چشمم ناظر است اگر دیدارم پدیدارش کام کار نگردد جانم از آن پرواز نماید.

ص: 170

آن زن گفت بر گوی مقصود چیست گفت این مرد دوشیزه ماهروی مشکین موی دل خواه دلارام ماه چهر حور اندام با اوصافی خاص و مخائلی مخصوص از من خواستار است تا خریدار شود و من در تمامت جواری مه رخسار جز در فلانه دختر تو این صفت و شیمت شناخته ندارم هیچ تواند شد که این ماه فروزنده را به این شیدای خواهنده بنمائی گفت چگونه بهمان دیدن غلام خود را بتو می گذارد.

دلال گفت من با وی شرط نهاده ام که بمحض دیدن با من سپارد و سخن از خریدن را بروز دیگر گذارد آن زن گفت هر چه خواهی چنان کن لکن هیچ کس نباید باین و از آگاه شود دلال بمنزل خود بازشد و با مرد شامی بمسکن آن زن روی نهادند و آن زن را در نهایت جمال و کمال حسن بر فراز تختی نگران شدند شامی را بر روی کرسی جای دادند.

آن زن باشامی گفت از مردم عرب هستی گفت آری گفت از کدام طایفه باشی گفت از خزاعه گفت مرحبا و اهلا باز گوی در طلب چیستی شامی دوشیزه را بان اوصاف بر شمرد گفت همان را که خواهی دریافتی پس جاریه خود را بخواند و بدو نظر کرد و گفت ای حبيبۀ من اندر آی پس جاریه بیرون آمد که هیچ بیننده چنان ماه فروزنده و سرو خرامنده و هور درفشنده را از دیده نسپرده بود.

این وقت بآن نو گل بی خار گفت روی با من آور پس چون بدر منیر روی بنمود آن گاه گفت پشت با من کن چون خرمن نسترن پشت نمود چنان که چشم و دل را از نور چهره و اندام نازنین فروزان و آکنده ساخت و آن مرد شامی بر تمام اعضای آن گوهر نا بسود دست بسود بعد از آن آن زن با شامی گفت دوست می داری که این ماه سیمین عذار را در ازار بنگری گفت نهایت مقصود است پس آن اندام عطر بار را برهنه باز نمود و جز شلواری حافظ اسرار نبود و تمامت محاسن مخفیّه را ظاهر ساخت و آن مرد شامی دست بر آن کفل گرامی و سینه سیم گون بر کشید و خرمن ها از گل و یاسمن

ص: 171

بیوئید آن گاه آن زن ابو اب عنایت بر گشود و گفت آرزومند هستی که این اندام شریف و اعضای لطیف را جزو بجزو و عضو بعضو بنگری شامی گفت نهایت آمال و پایان خیال است.

آن زن بآن ماه روی سیم دفن گفت ایجان عزیز پرده از اعضای شریف برگیر و آن چه در باطن و ظاهر داری بنمای و بر قوت قلب ولذت جان و فروغ دیدگان بیفزای آن سرد بوستان دل ربائی و ماه فلك جان فزائی چشم آرزومندان را روشن و خاطر مستمندان را گلشن خواست و شلوار بگذاشت و اندام بنمود و قیامت بپای کرد.

مرد شامی چون آن چه نشاید بشنید لاجرم آن چه نباید بدید و آن جاریه را چون شمش سیم و نیکو تر از تمامت دلی بایان صفحه زمین دریافت و جان بدو در باخت آن زن گفت ای برادر شامی چگونه بینی گفت منتهی درجه آرزومندان است بفرمای تاب های این گوهر بی بها چیست گفت روز دیدار نه روز خریداری است لکن چون بامداد شود بازآی تا بفروش آوریم و خوشنودت معاودت دهیم.

مرد شامی با يك جهان عشق و سرور باز گشت دلال گفت آیا راضی شدی گفت آری هیچ گمان نمی بردم که چنین دلارامی مادر روزگارش پرورده باشد زبان وصف در شرح اوصافش عاجز است آن گاه آن دیگر غلام را نیز بدلال بخشید و چون شب بیای رفت شامی از پی آن آفتاب تابنده شتابنده شد و با دلال روی بسرای آن زن کرده در بکوفتند و بار یافتند و سلام براندند و آن زن ایشان را ترحيب و ترجیب بگذاشت آن گاه با شامی گفت آن چه در بهای این لؤلؤی شاه وار آورده بما عطا كن.

شامی گفت اگر تمام زر و سیم روزگار را در بهای او دهم این گوهر نایاب از آن افزون است تو بفرمای تا چه باید داد آن زن گفت تو باز کوی چه اگر در اندیشه خلاف تو بودیم ترا بآن چه نباید نگران نمی ساختیم شامی گفت سه هزار دینار گفت خدایت آمرزیده دارد سوگند با خداى يك بوسه این یار دل نواز از سه

ص: 172

هزار دینار بهتر است گفت چهار هزار دینار گفت غفر اللّه لك اين مبلغ را بما بده شامی گفت سوگند با خدای جز این دنانير با من نیست و اگر جز مقداری آرد و چند سر دواب و پاره اشیاء که مدار معیشت به آن است با من بودی بخدمت تو حمل می کردم.

آن زن گفت سخن ترا جز براستی و درستی ندانم هیچ می دانی این آفتاب جهان تاب و این گوهر شاداب که خون در دل شیخ و شاب نماید کیست گفت باز گوی گفت این دختر من است و پدرش فلان و من فلانه بنت فلان هستم و همی خواستی دختری را که نزد من است بر تو عرض دهم و من دوست همی داشتم چون ازین پس بشام شوی و غلظت و خشونت و درشتی و زبونی و جفا و عدم صفای مردم شام را در یابی از دختر من بیاد آوری و دل بیادش شاد داری و بدانی که شما مردم شام را سرور و كام و جليس و دلارامی نیست هم اکنون راشداً بپای شو و راه خود برگیر.

مرد شامی چون این حال پر ملال بدید روی با دلال کرد و گفت مرا فریب دادی دلال گفت آیا بهمان راضی نباشی که غلامی بدهی و چنان حوری را از نظر بسیاری بلکه صد غلام مانند غلام خودت را بدهی شامی چندی بیندیشید و گفت باری در دیدار چنین نگاری شایسته است آن گاه هر دو تن بیرون شدند.

ايضاً حكايات و مجالس هشام بن عبد الملك با بعضی از شعرای روزگار

در جلد هفتم اغانی در ذیل احوال سعيد بن عبد الرحمن که نسب به حسان بن ثابت می رساند و یکی از شعرای دولت امویه است و نزد خلفای بنی امیّه شدی و مدح را ندی و صله یافتی، از عتبی مسطور است که گفت وقتی سعید بن عبد الرحمن ابن حسان با جماعتی از مردم قریش در زمان خلافت هشام بشام رفتند و از آن جماعت مسئلت معاونت نمود و با این جمله از هشام حالت نشاط و انبساطی نیافتند.

ص: 173

و چنان بود که ولید بن عبد الملك زوجه عثمانیه خود را طلاق گفته خواهر آن زن را در نکاح آرد هشام ازین کار او را منع نمود و نیز پدر آن زن را

از قبول این امر نهی فرمود تا چنان افتاد که روزی سعید بن عبد الرحمن بر وليد بگذشت و این هنگام ولید از سرای خود بیرون شده بود تا سوار گردد ولید چون او را بدید احضار نمود و گفت توئی پسر عبد الرحمن بن حسان گفت ايّها الامير آری.

ولید گفت بچه مقصود باین شهر و دیار رهسپار شدی گفت با جماعتی بخدمت امیر المؤمنین روی نهادم تا بشفاعت ایشان عطیّتی یا بم لكن نه بعطا و نه بقبول نايل شدم ولید گفت اما آن چه مطلوب و محبوب تو است نزد من موجود است هم اکنون در این جا بیای تا من باز شوم سعید در آن جا بیائید تاولید بخدمت هشام برفت و بیرون آمد و فرود گردید و سعید را بخواند و او را فرمان کرد تا جامه و هیئت خویش را بوضع دیگر بر آورد و بزي نيکو اندر شود آن گاه گفت آن قصیده خود را که من بدیده ام و گفتند از اشعار تو است و مرا بتو شایق گردانید و در بعضی از آن اشعار تغنی نموده و همه وقت ملاقات ترا متمنی بودم برای من انشاد کن.

سعید گفت کدام قصیده را ایها الامیر خواهی، گفت این قصیده ات را:

ابائنة سعدى و لم توف بالعهد *** و لم تشف قلباً تيّمته على عمد

پس این قصیده را سعید قرائت همی کرد و ولید بر چهره اشك بیارید تا آن اشعار بپایان رسید و از آن پس گفت تا من زنده ام تو را هیچ حاجت نیست که بدرگاه هیچ کس روی کنی یا از کسی در طلب معونت بر آئی پس از آن فرمان کرد پانصد در هم با و بدادند و گفت این دراهم را به اهل و عیال خود بفرست و تا من در قید حیات اندرم از آن چه مطلوب تو است محروم نباشی سعید مدتی مدید در خدمتش بیائید و از آن پس رخصت خواست و بوطن خود باز شتافت.

محمّد بن ضحّاك عثمان گوید سعید بن عبد الرحمن بن حسّان بدرگاه هشام بن عبد الملك بن مروان بیامد و این سعید دیداری حمید و موئی چون مشك و

ص: 174

شنبلید داشت و با عبد الصمد بن عبد الاعلی که مؤدب و آموزگار ولید بن یزید بن عبد الملك بود مراوده همی نمود.

و چون این مؤدب مردی لوطی و زندیق بود همی خواست با وی در سپوزد و کامروائی کند سعید چون آن آهنك بديد خشمناك بر هشام در آمد و همی گفت:

انّه و اللّه لولا أنت لم *** ينج منّى سالماً عبد الصمد

و ازین شعر باز نمود که عبد الصمد را حال و کار چیست هشام گفت مقصود ازین سخن چیست سعید گفت:

انّه قد رام منّى خطّة *** لم يرمها قبله منّي احد

و در این بیت شاداب از حدیث بیت خراب او باز نمود هشام گفت کیفیّت چگونه است گفت:

رام جهلا بی و جهلا بابي *** يدخل الافعى الى خيس الاسد

و ازین شعر یک باره اندیشۀ مؤدب را باز نمود هشام سخت بخندید و گفت اگر با وی کاری بپای برده بودی بر تو منکر نمی شمردم بالجمله ازین پیش ببعضی حالات سعيد و سليمان بن عبد الملك اشارت شد و ازین بعد نیز در مقام خود می آید:

و نیز در جلد هفتم اغانی مسطور است که ابو العراف گفت روزی هشام بن عبد الملك از اخطل شاعر شنید که این شعر می خواند:

و إذا افتقرت الى الذخاير لم تجد *** ذخرا يكون كصالح الاعمال

می گوید هر وقت اندیشه بذخیره ساختن ذخایر یا بی هیچ ذخری جلیل و ذخيرۀ جمیل چون اعمال صالحه نیابی چون هشام این شعر را بشنید بآن گمان افتاد که اخطل اسلام آورده است و گفت اى ابو مالك كوارا باد ترا این اسلام اخطل یا امیر المؤمنین همیشه من در دین خود مسلم بوده ام یعنی معنی اسلام و مسلمانی پیروی باحکام خداوند سبحانی می باشد و هر کس چنین باشد بهر دین و مذهب که باشد مسلم است.

و دیگر در جلد نهم اغانی مسطور است که وقتی مفضّل و بقولى فضل بن

ص: 175

قدامه مکنی با بی النجم شاعر که از طبقه اولی ارجوزه سرایان اسلام است بر هشام بن عبد الملك بن مروان در آمد و با دیگر شعرا بخدمتش رخصت یافت، هشام با ایشان گفت « صِفُوا لی ابلا فَقَطَرُوهَا وَ اُوردَوهَا وَ اُصْدُرُوهَا حَتَّى كَانِي اُنْظُرِ الِيَّهَا » شترانی چند را برایم وصف کنید که قطار باشند و به آب گاه روند و برگردند، گویا بنظاره می نگرم.

آن جماعت هر يك ارجوزة انشاد كردند و ابو النجم این شعر خود را «الْحَمْدُ لله الْوَهُوبِ المجزل» همی برخواند تا بتوصیف شمس پرداخت و گفت: « وَ هِيَ عَلَى الافق کَعینِ » و همی خواست بگوید « الأحولِ » در این حال ملتفت حولة هشام شد چه هشام احول بود لاجرم برخود بترسید و شعر را تمام نکرد.

هشام گفت آخر شعر چیست ناچار گفت « کَعینِ الأحولِ » و قصیده خود را بیایان رسانید هشام خشم ناك شد و بفرمود تا گردنش را در هم کوفتند و او را از رصافه اخراج کردند و با صاحب شرطه خویش فرمان کرد ای ربیع بپرهیز از این که من ابو النجم را بنگرم.

از آن سوی چون ابو النجم را آن حال و روزگار ناهموار نمودار شد اعیان مردمان در کار ابو النجم با صاحب شرطه سخن کردند و خواستار شدند که او را بر جای گذارد صاحب شرطه مسئول ایشان را پذیرفتار شد لاجرم ابو النجم از آن پس با حالتی نژند و روانی دردمند بگذرانیدی و از فضول خوردنی مردمان بدست کردی و امر معیشت خویش بساختی و در مساجد منزل و مأوى داشتی.

ابو النجم گوید در این وقت در رصافه هیچ کس نبود که سفره بگستردی و کسی را بضیافت طلب کردی مگر سلیم بن کیسان کلبى و عمرو بن بسطام تغلبی و من هر بامداد بخوان سلیمان شدم و طعام بخوردم و شامگاه در خدمت عمر و تعشّی نمودم و از آن پس بمسجد در آمدم و چون غرباء بیتوته نمودم.

تا چنان افتاد که یکی شب هشام را هموم و خیالات گوناگون چشم از خواب بر گرفت و همی خواست تا کسی را بدست کرده با وی بحدیث پردازد و با خادم

ص: 176

خویش گفت در این دل شب افسانه سپاری از مردم عرب حاضر کن که شعر گوی و راوی اشعار و ظریف باشد خادم بمسجد رصافه در آمد و ابو النجم را در کناری دریافت و پای خود بد و بر زد و گفت برخیز و فرمان امیر المؤمنین را اجابت کن.

بدو ابو النجم گفت من مردی اعرابی غریب هستم گفت ترا خواهانم باز گوی روایت اشعار می کنی گفت آری شعر نیز می گویم پس او را بقصر در آورد و در قصر را بر بست ابو النجم چون این حال بدید یقین نمود که آزاری دچار است پس او را همچنان ببرد تا بخدمت هشام در خانه كوچك در آورد و این وقت پرده نازک در میان هشام و نسوان او حایل کرده و چراغ ها در حضورش بر افروخته بودند.

بالجمله چون ابو النجم وارد شد هشام گفت ابو النجم باشی گفت آری مطرود تو هستم هشام گفت بنشین و از وی پرسید در چه حال و کدام مکان هستی و کدام کس تو را منزل می دهد ابو النجم از خبر خود باز نمود هشام گفت سلیمان و عمرو چگونه از بهر تو فراهم می شوند گفت با مداد نزد این تغدّي و شام گاه نزد آن تعشی می نمایم گفت در کجا سر بخواب می نمایی گفت در مسجد در آن جا که فرستاده ات مرا دریافت هشام گفت ترا مال و فرزند چه مقدار است گفت امّا مال هیچ ندارم لكن سه دختر و يك پسر که او را شیبان گویند دارم، هشام گفت از دوشیزگان خود هيچ يك را بسرای شوهر فرستاده باشی گفت آری دو دختر را بشوهر سپرده ام و یکی نزد من بر جای مانده است و مانند بچه شتر مرغ در خانه های ما افتان و خیزان است.

هشام گفت با دختر نخستین چه وصیت نهادی ؟ و او را برّه باراء مهمله می خواندند گفت گفتم:

اوسيت من برّة قلباً حرّا *** بالكلب خيرا و الحماة شراً

لا تسأمى ضربا لها و جرا *** حتّى ترى حلو الحياة مرّا

و ان كستك ذهباً و درّا *** و الحيّ عميّم بشرّ طرّا

هشام بخندید و با ابو النجم گفت با دختر دیگرت چه وصیت کردی ؟ گفت

ص: 177

این گونه توصیه کردم.

سبى الحماة و ابهتى عليها *** و ان دنت فاز دلفي اليها

و اوجعي بالقهر ركبتيها *** و مرفقيها و اضربي جنبيها

و ظاهري النذر لها عليها *** لا تخبر الدهر به ابنتيها

هشام چنان دهان بخنده بگشود که دندان های خویش بنمود و بر پشت بیفتاد و گفت و يحك وصيت يعقوب با فرزندان خود نه چنین است گفت یا امیر المؤمنین منهم چون یعقوب نیستم گفت با دختر سومین چه وصیت بگذاشتی؟ گفت گفتم:

اوصيك يا بنتي فانّي ذاهب *** اوصيك أن تحمدك القرائب

و الجار و الضيف الكريم راغب *** لا ترجع المسكين و هو خائب

و لاتني اظفارك السلاهب *** منهن في وجه الحماة كاتب

و الزوج انّ الزوج بئس الصاحب

هشام گفت چگونه این سخنان با وی بگذاشتی با این که او را بشوی نداده و در تاخیر تزویج اوچه عذر بر ساختی؟ گفت در حق او این شعر بگفتم:

كانّ ظلامة اخت شيبان *** يتيمة و والداها حيّان

الرأس قبل كله وصئبان *** و ليس في الساقين الاخيطان

تلك التّي يفزع منها الشيطان

ازین شعر باز نمود که ظلامه خواهر شیبان که از جمله دوشیزگان من است بسبب زشتی روی و نکوهیدگی اندام و کثرت قمل با این که پدر و مادرش زنده اند يتيمه است و همیشه تنها و بی همسر سر بر بستر باید گذارد و با دو خط بر دو پای چون خیط بر سپارد و سخن از شوی نگذارد و با قمّل و شپش آرامش جوید.

چون هشام این شعر را بشنید چنان بخندید که از خنده اش زن ها بخنده در آمدند آن گاه با خواجه حرم سرای گفت از نفقه و مخارج تو چه مقدار باقی است گفت سی صد دینار گفت این دنانير را با ابو النجم سپار تا در ازای دو خیط در پای سلامه کشد.

ص: 178

اصمعی گوید ابو النجم قصیده را که بقدر مدت راه سپاری کسی است از مسجد اشیاخ تا حاتم جزار و مسافت ما بین این دو مكان بقدر يك تير پرتاب يا كم تر است خواند چه ابو النجم از تمامت مردمان در بدیهه گوئی سریع تر بود ابو العباس مبرّد در کتاب کامل باین داستان اشارت کرده و گوید پانصد دینار بدو عطا کرد.

مداینی حدیث کند که ابو النجم بر هشام بن عبد الملک در آمد و این وقت هفتاد سال از عمرش بر گذشته بود هشام گفت ترا در کار زنان چه رأی و رویّت است گفت « أَنِّي لَا نَظَرَ اليهن شزرا وَ يَنْظُرْنَ الَىَّ خزرا » من بايشان از روی خشم و غضب نظاره کنم و ایشان بقتل نظر دوزند هشام جاریه نیکو روی بدو عطا کرد و با ابو النجم گفت چون بامداد شود بمن آی و سر گذشت خویش با من بگذار چون صبح بردمید ابو النجم بخدمت هشام آمد.

هشام گفت باز گوی چه کار بپای بردی؟ گفت هیچ کاری نکردم و قدرت انجمام عملی نیافتم و در شرح حال پر ملال خویش و روزگار بد اندیش شعری چند بگفتم پس این شعر بخواند:

نظرت فاعجبها الذي في درعها *** من حسنه و نظرت في سر باليا

فرات لها كفلا يميل بخصرها *** و عثا روادفه و اجثم جاثيا

و رأيت منتشر العجان مقلصا *** رخوا مفاصله و جلدا باليا

ادنى له الركب الحليق كانما *** ادنى اليه عقاربا و افاعيا

و ازین جمله است:

ما بال رأسك من وراثى طالعاً *** اظننت انّ حر الفتاة وراثیا

لكنّ ايرى لا يرجى نفعه *** حتّى اعود أخا فتاه فاشيا

هشام از کلمات و بیانات او بخندید و هم بفرمود دیگر باره جایزه بدو بدادند.

ابو عمر و شیبانی حکایت کند که هشام بن عبد الملك با ابو النجم گفت یا

ص: 179

ابا النجم مرا حديث بدان گفت از خویشتن یا از دیگری هشام گفت از اخبار خود برگوی ابو النجم گفت چون پیری بر من چیری گرفت چامیدن و بول بر من دلیری نمود ناچار چیزی کنار خویش گذاشتم تا در آن گمیز رانم.

پس در دل شب برخاستم تا شکم از بول خالی کنم در این حال صدائی از منفذ زیرین برخاست خویشتن را سخت و استوار بداشتم و دیگر باره بچامیدن باز شدم و همچنان صدائی دیگر از آن جا که باید و نشاید برخاست این وقت آهنك فراش خويش کردم و گفتم ای ام الخیار آیا چیزی بشنیدی « فَقَالَتْ لَا وَ اللَّهِ وَ لَا وَاحِدَةٍ مِنْهُمَا » كنايت از این که با هر دو آواز هم راز و دم ساز بودم و ازین نفیر نیاسودم هشام ازین داستان خندان شد و این امّ الخيار همان است که ابو النجم در این شعر او را قصد کرده است:

قد اصبحت امّ الخيار تدَّعى *** علىّ ذنبا كلّه لم اصنع

و این شعر از جمله ارجوزه طویله ایست و در مطول و دیگر کتب ادبيّات بان استشهاد جسته اند.

در جلد دهم اغانی در ذیل احوال عایشه بنت طلحة بن عبيد اللّه كه بحسن و کمال جمال بی مثال بود و ازین پیش در کتاب احوال حضرت سجاد و قتل مصعب بن زبیر بیاره حالات او اشارت رفت مسطور است که وقتی عایشه بخدمت هشام وفود داد هشام گفت چه باعث شد که خویشتن را در طی طریق رنجه داشتی گفت « حَبَسْتَ السَّمَاءِ الْمَطَرِ وَ مَنَعَ السُّلْطَانِ الْحَقِّ » آسمان از باران بکاست و حکمران از ادای حق روی بر کاشت هشام گفت « فَاِنّی ابلّ رَحِمَكَ وَ اعْرِفْ حَقِّكَ » اما من صلۀ رحم كنم و حق تو را بشناسم.

آن گاه با مشایخ بنی امیه پیام داد همانا عایشه نزد من است شما نیز در این شب بمن آئید و از هر در داستان برانید آن جماعت حضور یافتند و آن مجلس از دیدار عایشه چون بوستان بهار آراسته شد و در آن شب در آن مجلس بهیچ چیز از اخبار و اشعار و ایام عرب سخن نگذشت مگر این که عایشه به افاضت و افادت

ص: 180

بر گذشت و هیچ ستاره طالع نشد یا فرو ننشست مگر آن که آن آفتاب تابان و ماه فروزان نامش را باز نمود.

هشام از این گونه دانش و بینش در عجب رفت و با عایشه گفت آن چه از اخبار

و اشعار و ایام و آثار عرب باز نمودی انکار نکنیم اما این علم نجوم از کجا یافتی گفت از خالۀ خود عایشه ماخوذ داشتم هشام فرمان کرد تا صد هزار درهم به عایشه بدادند و او را شاد کام و با عزت و احترام بمدینه باز گردانیدند.

و نیز در جلد دهم اغانی در ذیل احوال عبد اللّه عمر بن عبد اللّه مکنی به ابى عدى و معروف به عبلی که از جمله شعرای قریش و مخضرمین است مسطور است که وقتی ابو عدی اموی بخدمت هشام بن عبد الملك روی نهاد و قصیدۀ در مدح هشام انشاد نمود که از آن جمله این بود:

عبد شمس ابو ك و هو ابونا *** لا يناديك من مكان بعيد

و القرابات بيننا و اشجات *** محكمات القوى بحبل شديد

آن قصیده را در خدمت هشام بعرض رسانید و مدتی در پیشگاهش بیائید

تا جماعت قریش که بدرگاه هشام وفود داده بودند حضور یافتند ابو عدی وقت بدست کرده با ایشان بر هشام در آمد، هشام فرمان کرد تا مبلغی مال بآن جماعت عطیّت نمایند بنی مخزوم و خالوهای هشام از آن اموال بهره وافی بردند لکن ابو عدی از عطیت خویش خوشنود نگشت و بازگشت و گفت:

خسّ حظي ان كنت من عبد شمس *** ليتنى كنت من بنی مخزوم

فافوز الغداة فيهم بسهم *** و ابيع الأب الكريم بلوم

کنایت از این که چون نسب من بعبد شمس می رسد چنان که هشام نیز بعبد شمس نسب می رساند بهره من اندك و زبون افتاد و اگر از بنی مخزوم بودم که از جانب ما در هشام بهشام نسبت می برند هر چند گرامی و نامی نیستند نصیبه کافی می بردم و پدر خویش و نسب کریم خود را بنکوهش و پستی می فروختم و این قصیده طویله

ص: 181

می باشد و ابو الفرج در اغانی مسطور داشته است و ازین پس نیز انشاء اللّه تعالی بپاره حالات ابو عدی اشارت می رود.

بیان احوال ابن رهیمه که از شعرای روزگار هشام بن عبد الملك بود

در جلد چهارم اغانی مسطور است که ابن رهیمه بنام زینب دختر عكرمة بن عبد الرحمن بن حارث بن هشام در اشعار خویش تشبیب می نمود و یونس در شعر او تغنّی می ورزید چندان که زینب در میان مردم عرب رسوا گشت و برادرش این داوری بدرگاه هشام بن عبد الملك برد.

هشام فرمان کرد تا این رهیمه را پانصد تازیانه بزنند و اگر بنگرند که از آن پس دیگر باره بآن قباحت اعادت جوید خونش را بریزند و مباح شمارند و نیز هر کس در اشعار او تغنی کند با وی همین معاملت مسلوك دارند لاجرم ابن رهيمه و یونس فرار کردند و هیچ کس بر ایشان دست نیافت و همچنان پوشیده می زیستند تا هشام رخت بدیگر سرای بر بست و ولید بن یزید بر سریر سلطنت بنشست این وقت آشکار شدند و ابن رهیمه گفت:

لئن كنت اطردتنى ظالماً *** لقد كشف اللّه ما ارهب

و لو نلت منى ما تشتهى *** لفل اذا رضيت زينب

و ما شئت فاصنعه بی بعد ذا *** فحبي لزينب لا يذهب

ص: 182

بیان احوال فيلان بن عقبة بن مسعود معروف بذی الرمه از شعرای عهد هشام

در جلد شانزدهم اغانی مسطور است که غیلان بن عقبة بن مسعود بن حارثة بن عمرو بن ربيعة بن ملكان بن عدى بن عبد مناة بن أدبن طابخة بن الياس بن مضر و ابن سلام نسب او را بدین گونه گويد غيلان بن عقبة بن نهيس بن مسعود بن حارثة بن عمرو بن ربيعة بن ملکان مکنّی به ابی الحارث است و ذو الرمة لقب یافت و این لقب را محبوبه وى ميّة بر وى نهاد.

و این داستان چنان است که روزی ذوالرمه بچادر ميّة بر گذشت و این وقت آن ماه تابان در کنار مادرش نشسته بود ذو الرمه از وی آب بخواست مادرش گفت برخیر و او را آب بده و بقولی چون ذو الرمة آن دختر ماهروی را بدید محض این که با وی سخن برگشاید مطهره خویش را بر درید و بدو شد و گفت این اداره بر دوز مية گفت سوگند باخدای این کار را نیکو نتوانم نمود چه من خرقاء هستم و خرقاء آن زن را گویند که بسبب جلالت و کرامتی که در میان قوم و قبیله خویش دارد برگزش کار فرمائی نکنند و هرگز بدست متحمل کاری نشود.

این وقت ذو الرمه با ما در آن خورشید تابنده گفت بفرمای تا مرا آبی سقایت کند مادرش گفت ای خرقاء برخیز و او را آبی بیاشام آن سرو چمن حسن و جمال برخاست و آبی حاضر ساخت و ذو الرمة را در این حال رمة یعنی پاره ریسمانی بر دوش بود آن ماهروی گفت « اشْرَبْ يَا ذَا الرِّمَّةِ » بياشام اى صاحب پاره ریسمان از آن روز و شرافت آن كلام ذو الرمة لقب يافت.

اما قتيبة كويد اين داستان در میان ذو الرمة و خرقاء عامرية بگذشت و ابن حبیب گويد بسبب این قول خود « أَشْعَثُ باقی رَمَتِ التَّقْلِيدِ » بابن لقب ملقب شد و بعضی بر آن رفته اند که ذو الرمه را در حالت صفارت بیم و دهشتی فرو همی گرفت پس

ص: 183

تعویذ و تمیمه از بهرش بر نگاشتند و با ریسمانی از وی معلق داشتند و باین واسطه و الرمهاش خواندند.

و نیز داستان کرده اند که ما در ذو الرمه نزد حسين بن عبدة بن نعيم که در بادیه بقرائت اعراب و اقامت نماز و آداب آن می پرداخت بیامد و گفت یا ابا الخیل این پسر من شب هنگام ترسناک می شود تعویذی برنگار از گردنش بیاویزم گفت پوستی نازک بیاور تا بنویسم گفت اگر چنان پوستی نباشد در غیر آن می توان نوشت گفت پوستی درشت باشد پس قطعه پوستی درشت بیاورد و حصین تعویذی بنوشت و مادرش در گردنش علاقه کرد و روزگاری بر گذشت و آن زن را کاری با حسین پیش آمد و با پسرش بدو شد و این وقت حصین با جماعتی از یاران و موالی خویش جلوس کرده بود.

آن زن بد و نزديك شد و گفت یا ابا الخیل آیا اشعار و اقوال غیلان را نشنیده باشی گفت: نشنیده ام پس ذو الرمة از اشعارش بدو بر خواند و این وقت آن تمیمه با ریسمانی سیاه از دوش چپش آویخته بود حصین گفت احسن ذو الرمه یعنی صاحب ریسمان نيكو گفته است از آن روز این نام بروی غلبه یافت.

اصمعی گوید مادر ذو الرمة زنی از طایفه بنی اسد و مسماة به ظبية بود و ذو الرمة را از طرف پدری و مادری چند تن برادران و بجمله شاعر و سخن سنج بودند و از جمله ایشان مسعود است که این شعر را در مرثیه برادرش ذو الرمة گوید و دخترش لیلی را نام برد.

الى اللّه اشكو لا الى الناس انّنى *** و ليلى كلانا موجع مات واقده

و هم ذو الرمة از نام مسعود در اشعار خویش یاد کرده است: این اعرابی گوید ذو الرمة را سه آن برادر بودند مسعود و جر فاس و هشام و بجمله شاعر بودند و هر يك از ایشان شعری می گفتند و ذو الرمة بر آن می افزود و مردمان می خواندند و بسبب شهرت ذى الرمة بدو منسوب می داشتند و ذو الرمة بسیار افتادی که از بادیه بحضر در آمدی و در کوفه و بصره اقامت

ص: 184

ورزیدی و در مجالس عروسی ها و میهمانی ها طفیلی شدی و چهرۀ مدور و هوئی مجعد و نیکو و صورتی پاکیزه و خفيف العارضين و سياه چشم و خوش خنده و خوش سخن و در کمال فصاحت و بلاغت و بر اقسام کلام توانا بود.

و بعضی دیگر گفته اند او را دیداری نکوهیده و اندامی ناستوده بوده و مادرش می گفت اشعارش را بشنوید بدیدارش منگرید و او را در مراتب شعر و شاعری آن مقام و منزلت بود که مانند فرزدق و جریر بروی رشك می بردند و اهل بادیه از اشعارش در شگفت بودند.

صالح بن سلیمان راویه اشعار ذی الرمه بود یکی روز یکی از قصاید او را می خواند و مردی اعرابی از بنی عدی می شنید گفت شهادت می دهم که تو مردی فقیه باشی و آن چه تلاوت کنی نیکو می خوانی و اعرابی گمان می برد قرآن مجید را می خواند حماد راویه گوید امرء القیس در زمان جاهلیت از همه کس بهتر تشبیه کردی و ذو الرمه در زمان اسلام از همه کس نیک تر تشبیه نمودی.

ابن خلکان در تاریخ وفیات الاعیان گوید ذوالرمه در سال یک صد و دهم هجری وداع زندگانی گفت و چون زمان وفاتش در رسید گفت « أَنَا ابْنُ نِصْفُ الْهَرَمِ أَنَا ابْنُ أَرْبَعِينَ سَنَةً » يعنى من چهل سال روزگار برده ام كه يك نيمه سن پیری و شيخوخت است که هشتاد سال باشد و این شعر را انشاد نمود:

يا قابض الروح عن نفسى إذا احتضرت *** و غافر الذنب زحزحتى عن النار

و ذو الرمة معشوقه خود میّة را خرقاء می نامید و در اشعار خویش بنام او

تشبیب می جست و خرقاء می خواند مفضل ضبّی گوید که در آن هنگام که با قامت حج می رفتم بمردی از اعراب نزول کردم روزی گفت دوست می داری که خرقاء صاحبۀ ذى الرمة را بتو باز نمایم گفتم بسی احسان با من ورزیده باشی پس مجتمعا روی براه آورده و با اندازۀ يك ميل از راه عدول کرده به خیمه ها و چادر های موئین رسیدیم و به یکی از آن ابیات رسیدیم.

در بر گشودند زنی بلند بالا و نیرومند و حسّانه بیرون شد حسّانه آن زن را

ص: 185

گویند که در میان زن های نیکو صورت نام دار باشد آن زن سلام فرستاد و فرو نشست و ساعتی با ما حدیث راند آن گاه با من گفت آیا هیچ گاه اقامت حجّ نموده باشی گفتم بار ها حج نهاده ام گفت پس چه چیز ترا از زیارت من بازداشت با این که منسکی از مناسك حج باشم.

گفتم این سخن چگونه است ؟ گفت مگر این شعر پسر عم خود ذو الرمه را در این باب نشنیده باشی:

تمام الحج ان تقف المطايا *** على خرقاء واضعة اللثام

کنایت از این که هر کس اقامت حج نماید و نزد خرقاء نشود و زیارت آن روی و موی نکند حجّش بنماز بی وضو می ماند بالجمله چون احوال ذى الرمه را راقم حروف در طی مجلدات مشكوة الادب مفصلا مسطور داشته لازم بتکرار ندانست.

بیان پاره کلمات و اخباری که از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام در مراتب توحید و ازلیت خدای تعالی رسیده

در توحید صدوق عليه الرحمة از مفضل بن عمر از حضرت صادق علیه السلام مروی است ﴿ إنّ اللَّهَ تبارکَ وَ تَعَالَيْ ضَمِنَ للمؤمنِ ضَماناً ﴾ بدرستی که یزدان تعالی ضامن شده است هر مؤمن را ضامن شدنی عرض کردم آن ضمانت چیست فرمود ﴿ ضَمِنَ لَهُ انَّ هُوَ أقرله بِالرُّبُوبِيَّةِ وَ لِمُحَمَّدٍ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ بِالنُّبُوَّةِ وَ لِعَلِيٍّ علیه السَّلَامُ بالامامة وادى مَا افْتَرَضَ عَلَيْهِ أَنْ يُسْكِنَهُ فِي جِوَارِهِ ﴾ .

خدای تعالی برای بنده مؤمن ضامن است که اگر به ربوبیّت و پروردگاری خدای و پیغمبری محمّد مصطفى و امامت علي مرتضى اقرار نماید و آن چه بروی فرش شده ادا نماید او را در جوار رحمت خود ساکن گرداند. رحمت خود ساکن گرداند.

عرض کردم سوگند با خدای این کرامتی است که کرامت بنی آدم بآن مانند نیست مفضّل می گوید بعد از آن ابو عبد اللّه سلام اللّه عليه فرمود ﴿ اِعْمَلُوا قَلِیلاً

ص: 186

تَتَنَعَّمُوا کَثِیراً ﴾ اندکی کار کنید و بسیاری نعمت برید و هم در آن کتاب مسطور است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می فرمود ﴿ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی أَقْسَمَ بِعِزَّتِهِ وَ جَلاَلِهِ أَنْ لاَ یُعَذِّبَ أَهْلَ تَوْحِیدِهِ بِالنَّارِ أَبَداً ﴾ خداى تعالى يعزت و جلال خود سوگند یاد فرموده است که آنان که اهل توحید او هستند و به یگانگی او اقرار دارند هرگز بآتش دوزخ معذب نگرداند.

و هم در آن کتاب مسطور است که ابو بصیر گفت حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی حَرَّمَ أَجْسَادَ اَلْمُوَحِّدِینَ عَلَی اَلنَّارِ ﴾ خدای تعالی اجساد مردم موحد را که خدای را همیشه بی شريك و انباز دانسته اند بر آتش حرام گردانیده است.

و نیز در توحید صدوق عليه الرحمه مسطور است که محمّد بن محّمد زاهد سمر قندی باسناد خود روایت کرده است که مردی از آن حضرت سؤال کرد که اساس دین توحید و عدل است و علم آن بسیار می باشد و هر عاقلی باید بآن علمی داشته باشد چیزی که وقوف بر آن سهل و آسان و حفظش را مهیا باشد بفرمای، فرمود ﴿ أَمَّا التَّوْحِيدِ فَانٍ لَا تَجُوزُ عَلَى رَبِّكَ مَا جَازَ عَلَيْكَ وَ أَمَّا الْعَدْلِ فَانٍ لَا تُنْسَبُ إِلَى خالقك مالاماك عَلَيْهِ ﴾ .

و هم در آن کتاب از عبید بن زرارة مسطور است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ قَوْلُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ ثَمَنُ اَلْجَنَّهِ ﴾ يعنى گفتن لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّه و اقرار بتوحيد خداوند مجید بهای بهشت است.

و هم در کتاب توحید از آبان و دیگران از حضرت صادق سلام اللّه عليه مروی است که فرمود ﴿ بِقَوْلٍ صَالِحٍ أَوْ عَمَلٍ صَالِحٍ تَقَبَّلَ اَللَّهُ مِنْهُ صِیَامَهُ ﴾ هر كس ختم نماید روزۀ خود را بقولی صالح با عملی صالح خدای تعالی روزه او را از وی قبول فرماید عرض کردند یا بن رسول اللّه قول صالح چیست فرمود شهادت به یگانگی خدای است و کردار صالح بیرون کردن فطره است.

و هم در آن کتاب مسطور است که محمّد بن حمران گفت حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ مَنْ قَالَ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ مُخْلِصاً دَخَلَ اَلْجَنَّهَ وَ إِخْلاَصُهُ أَنْ تَحْجُزَهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّه

ص: 187

عَمَّا حَرَّمَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ ﴾ هر کس از روی اخلاص بوحدانیت حضرت احدیت شهادت دهد داخل بهشت می شود و اخلاص و خلوص او در این شهادت این است که این توحید او را از آن چه خدای تعالی حرام گردانیده است حاجز و حایل گردد.

و نیز در آن کتاب از هشام بن سالم و ابو ایّوب از حضرت امام جعفر صادق سلام اللّه عليه مرویست ﴿ مَنْ قَالَ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ مِائَةَ مَرَّةٍ كَانَ أَفْضَلَ النَّاسِ ذَلِكَ الْيَوْمَ عَمَلًا الَّا مَنْ زَادَ ﴾ هر کس صد دفعه کلمه توحید بر زبان آورد در آن روز از تمامت مردمان افضل است در عمل و کردار مگر کسی که بر این مقدار بیفزاید یعنی افضل از مردمان است مگر آن مردمی که بر یک صد دفعه افزوده باشند.

و نیز در آن کتاب از زرارة مسطور است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم که در این آیه شریفه ﴿ وَ لَهُ أَسلَمَ مَن فِی السَّمواتِ وَ الأرضِ طَوعاً وَ کَرهاً ﴾ می فرمود ﴿ هُوَ تَوْحِيدِهُمْ للّه عَزَوَجَّل ﴾ یعنی اسلام آوردن ساکنان آسمان ها و زمین در حضرت يزدان كريم طوعاً و كرهاً همان توحید و یگانه شمردن ایشان است خدای عزو جل را و تمام آیه شریفه بر این منوال است ﴿ أَفَغَیرَ دِینِ اللّهِ یَبغُونَ وَ لَه أَسلَم مَن فی السّمَواتِ وَ الأرضِ طَوعاً وَ کَرهاً و إلَیهِ یَرجِعُونَ ﴾ .

یعنی آیا جز دین خدای را طلب می کنید و حال آن که در حضرت خدای کردن نهاده است هر که در آسمان ها و هر کس در زمین است از روی رغبت و از روی نفرت یعنی ایمان آورندگان بر دو گونه هستند بعضی هستند که بسبب تفکّر و تعقل در آیات داله بر طریق هدایت و پیروی نمودن حجج بیّنه، اسلام آورده اند و صنف دیگر بسبب شمشیر اهل اسلام و مشاهده بعضی آیات مثل نتق جبل و بغرق دچار شدن و اشراف موت چنان که فرعون گفت ﴿ آمَنْتُ بِاللَّهِ ﴾ اسلام آوردند یا این که يك صنف مثل ملائكه و جماعت مؤمنان هستند که از روی رغبت و اختیار اسلام آورده اند و صنف دیگر مثل کافران باشند که بر امتناع از آن چه حکم الهی بر ایشان جاری شده قدرت ندارند.

انس بن مالك از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم روایت کند که آنان که از روی طوع

ص: 188

اسلام آوردند در آسمان ملائکه هستند و در زمین انصار بعد از آن فرمود اصحاب مراسب نکنند چه ایشان طوعاً اسلام آوردند و سایر مردم از بیم شمشیر ایشان مسلمانی گرفتند.

قتاده گوید آنان که بطوع ایمان آورده اند مؤمنان هستند که باختیار خود گرویده اند در وقتی که ایمان نافع ایشان بود و آنان که به کره و نفرت اسلام آوردند کافران باشند که بهنگام مرك چون عذاب را معاینه نمایند ایمان آورند سود نیاورد.

و در كتاب منهج الصادقين مسطور است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرموده ﴿ مَعْنَاهُ اكْرَهْ أَقْوَامُ عَلَى الاسلام وِ جَاءُ أَقْوَامُ طائِعِينَ ﴾ یعنی معنی طوعاً و کرهاً این است که جماعتی را بقبول اسلام کرهاً باز داشتند و گروهی طوعاً اسلام آوردند.

در تفسير صافي مسطور است شاید مراد این باشد که اسلام آوردن بسبب بیم از شمشیر یا از روی طوع در زمان قائم آل محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم باشد چنان که از حضرت صادق علیه السلام مروی است که این آیه در حق قائم علیه السلام نازل شده و هم در روایت است که آن حضرت این آیه را تلاوت نمود و فرمود ﴿ إِذَا قَامَ الْقَائِمُ لَا يَبْقَى ارْضَ إِلَّا نُودِىَ فِيهَا شَهَادَةُ انَّ لَا اله إِلَّا اللَّهُ وَ انَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ ﴾ چون حضرت قائم قیام نماید هیچ زمینی باقی نماند جز آن که در آن زمین بشهادت یگانگی خدای و رسالت محمّد مصطفی صلی اللّه علیه و آله و سلم ندا شود.

راقم حروف گوید در حدیث مشهور بین فریقین است ﴿ كُلُّ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى الْفِطْرَةِ حَتَّى يَكُونَ أَبَواهُ يُهَوِّدَانِهِ وَ يُنَصِّرَانِهِ وَ بمجسانه ﴾ و هم چنین آیه شریفه ﴿ إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلاّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ ﴾ می توان پاره مطالب عالیه از کلمه طوعاً و کرهاً استنباط نمود كَمَا لَا يُخْفَى عَلَى الْمُتَفَطِّنِ الدَّقيقِ:

و في كل شيء له آية *** تدلّ على انّه واحد

انشاء اللّه تعالی در این کتاب همایون در مقامات عدیده باین مطالب دقیقه اشارت می رود بمنّه و طوله.

ص: 189

و نیز در آن کتاب از ابو بصیر مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام حقّۀ در آورد و از آن ورقه بیرون آورد و در آن مکتوب بود ﴿ سُبْحانَ الْوَاحِدُ الَّذِي لَا اله غَيْرِهِ الْقَدِيمِ المبدي الَّذِي لَا بدىء لَهُ الدَّائِمِ الَّذِي لَا نَفَادَ لَهُ الْحَيِّ الَّذِي لَا يَمُوتُ الْخَالِقِ مَا يُرَى وَ مَا لَا يُرَى الْعَالِمِ كُلِّ شَيْ ءٍ بِغَيْرِ تَعْلِيمٍ ذَلِكَ اللَّهِ الَّذِي لَا شَرِيكَ لَهُ ﴾ .

و هم در آن کتاب از مفضّل بن عمر مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه شنیدم می فرمود ﴿ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ يَلِدْ فَيُورَثَ وَ لَمْ يُولَدْ فَيُشَارَكَ ﴾ سپاس خداوندی ر است که فرزند نیاورد تا وارث او باشد و زائیده نشد تا شريك يابد.

و ازین کلام معجز نظام از لیسّت و ابدیّت و وحدانیّت و قیومیّت و عدم فنا و دوام بقا و نهايت قهّاریت و قدرت و سلطنت و مالکیّت و فردانیّت و خلاقیّت حضرت احدیّت ثابت و واجب و واضح و لازم می گردد چه عدم زائیدگی دلالت بر آن کند که بر جمله پدید آمدگان تقدم دارد و عدم زائید کی دلالت بر آن کند که بر تمامت آفریدگان تفوق و تسلط دارد.

و چون بر همه مقدّم شد دارای صفت از لیسّت است و چون بر همه مسلط گشت دارای مقام ابدیت و چون از لیسّت و ابدیّت را مالک شد تمامت صفات كماليّة دو امية بقائیه را دارا و جامع است و دیگران که به دارای این دو صفت هستند از ادراك این اوصاف بعد کمال ها محروم خواهند بود.

و چون او مدرك و دیگران محروم شدند قدرت او و عجز دیگران وقوت او وضعف دیگران و غنای او و فقر دیگران و بقای او و فنای دیگران و عزّت او و ذلت دیگران و حکومت او و محکومیت دیگران و قهاریت او و مقهور بودن دیگران و واجب الوجود بودن او و ممکن الوجود بودن دیگران و خالق بودن او و مخلوق بودن دیگران و رازق بودن او و مرزوق بودن دیگران و معبود بودن او و عابد بودن دیگران، و مرغوب بودن او و راغب بودن دیگران و عالم بودن او و جاهل بودن

ص: 190

دیگران، و کامل بودن او و ناقص بودن دیگران، و دائم بودن او و زایل بودن دیگران، و ثابت بودن او و خامل بودن دیگران و كذلك غير ذلك ثابت می گردد.

پس اوست آفریدگار قهّار و مائیم آفریدگان خاکسار و اوست روزی دهنده با اساس و مائیم روزی خورنده نا سپاس و اوست غنی بی نیاز و مائیم فقیر با نیاز و اوست پروردگار لم يزل و مائیم پروردگان پر زلل و اوست باعث غفور و مائیم مبعوثان از قبور و اوست رحيم و مائيم مرحوم ﴿ فَارْحَمْنَا يَا رَحِيمُ وَ اعْفُ عَنَّا يَا كَرِيمُ بِرَحْمَتِكَ يَا ارْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِكَرَمِكَ يَا أَكْرَمَ الْأَكْرَمِينَ ﴾ .

و نیز در توحید و کتاب اصول كافي از حماد بن عمر و نصیبی مسطور است که گفت از حضرت جعفر بن محمّد صلوات اللّه عليهما از مطلب توحید سؤال کردم فرمود:

﴿ وَاحِدُ صَمَدُ أَزَلِيُّ صَمَدِيُّ لَا ظِلَّ لَهُ يُمْسِكُهُ وَ هُوَ يُمْسِكُ الاشياء باظلتها عَارِفُ بِالْمَجْهُولِ مَعْرُوفُ عِنْدَ كُلِّ جَاهِلٍ فرداني لَا خَلْقُهُ فِيهِ وَ لَا هُوَ فِي خَلْقِهِ غَيْرُ مَحْسُوسٍ وَ لَا مَجْسُوسٍ وَ لَا تُدْرِكُهُ الابصار عَلَا فَقَرُبَ وَ دُنَيٍّ فَبَعُدَ وَ عُصِيَ فَغَفَرَ وَ أُطِيعَ فَشَكَرَ لَا تَحْوِيهِ أَرْضُهُ وَ لَا نَقَلَهُ سمواته وَ انْهَ حَامِلُ الاشياء بِقُدْرَتِهِ دَيْمُومِيُّ أَزَلِيُّ لَا يَنْسَى وَ لَا يَلْهُو وَ لَا يَغْلَطُ وَ لَا يَلْعَبُ وَ لَا لارادته فَصْلُ وَ فَصْلُهُ جَزَاءُ و اَمرَه وَاقِعُ لَمْ يَلِدْ فَيُورَثَ وَ لَمْ يُولَدْ فَيُشَارَكَ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدُ ﴾ .

فرمود خداوند یگانه ایست که دوّم ندارد و یکتائی است صمد یعنی بزرگ و مهتری که همه کس و همه چیز بحضرت او روی کند و ازین پیش در کتاب احوال حضرت امام زین العابدین علیه السلام را در معنی صمد شرحی مبسوط مذکور شد.

بالجمله فرمود خداوند ازلیِّ صمدی است یعنی تمامت اشیاء و اوقات در مقام از لیسّت او بلکه ازل وابد در مراتب ازل الازال و ابد الآبادی او دست خوش تحيّر و پای کوب تفکّرند و همه خواهش گران و نیازمندان در مراتب بی نیازی و مطاعیّت و جلالت او در بحار حیرت و اندیشه غرقه اند.

نه سر رشته را می توان یافتن *** نه زین رشته سر می توان تافتن

ص: 191

با این که جسم جسم نیست و نور او جسمانی نیست که سایه بیفکند تمامت موجودات را در ظلال عز و جلال و رحمت و کمال خود در سپارد بعلم ذاتی خود بر هر چه بر هر که مجهول است شناسا و عارف است و نزد هر جاهلی غافل برحسب احاطه نامه و مداخله بدون ممازجه و اقتضای مدارج مخلوقیت معروف است فردانی و يک تا و بی همتائی است که با یک تائی و بی همتائی همه مخلوقش که در وی محسوس و در نظر بینش و دانش در تمامت آفریدگانش محسوس است و با این همه سوده و محسوس نیست نه دست کسی بدامان کبریایش می رسد و نه دست هیچ کس از اذيال جلالش کوتاه باشد و نه هیچ دیده او را دریابد با نهایت برترى نزديك و با کمال نزدیکی دور است پدرم محمّد تقى لسان الملك طاب ثراه می فرماید:

دور و نزديك چون در آب سپهر *** خویش و بیگانه چون در آینه مهر

بیّن و بی نشان چنین چونی *** راست آمد که فرد بیچونی

با این عظمت و کبریا و بی نیازی و غنا و نیازمندی تمامت ماسوا بنافرمانی و عصیانش گرایند و او بگذرد و بیامرزد و اگر اطاعت نمایند مشکور دارد نه زمین

به این پهناوی و نه آسمان های باین عظمت و سر افرازی حاوی ظلال اجلال و حامل انوار کمال او تواند گشت لکن آن ذات مقدس متعال تمامت اشیاء را بدست قدرت و توانائی خود حمل فرماید، دیمومی ازلی و دائم لم یزلی می باشد که هرگز دست خوش نسيان و سهو و غلط و لعب نگردد و در آن چه خواهد فصلی و فصمی نباشد بلکه فصل او همان جزای اوست.

یعنی جز جزا دادن که عین نفاذ حکم است هیچ فصلی در قضای او نیست و امر او وقوع یابنده است نه از وی فرزندی پدید آید که وارثی یابد و هُوَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ و نه از کسی پدید آمده که انبازی از بهر او شاید وَ هُوَ أَزَلْ الازال وَ ابْدُ الاَبَدين و نه هیچ کس او را شريك و همانند و كفو است و هو بارى الخلايق اجمعين و صلى اللّه على محمّد و آله الطاهرين.

و هم در آن کتاب از حسن بن يزيد خزاز سند بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می رسد

ص: 192

که فرمود ﴿ وَ اللَّهُ غَايَةُ مِنْ غياء وَ المغيسى غَيْرُ الْغَايَةِ تَوَحَّدَ بِالرُّبُوبِيَّةِ وَ وَصَفَ نَفْسَهُ بِغَيْرِ محدوديّة فَالذَّاكِرُ اللَّهِ غَيْرُ اللَّهِ وَ اللَّهِ غَيْرُ أَسْمَائِهِ وَ كُلُّ شَيْ ءٍ وَقَعَ عَلَيْهِ اسْمُ شَيْ ءٍ سَوَاءً فَهُوَ مَخْلُوقُ الَّا تَرَى الَىَّ قَوْلِهِ الْعِزَّةِ اللَّهُ الْعَظَمَةُ اللَّهِ وَ قَالَ وَ لِلَّهِ الاسماء الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها وَ قَالَ قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَيَّاماً تَدْعُوا فَلَهُ الاسماء الْحُسْنَى وَ الاسماء مُضَافَةُ اليه وَ هُوَ التَّوْحِيدُ الْخَالِصُ ﴾ .

يعنى خداى تبارك و تعالى منتهى اليه و نهایت و آخر درجه پایان هر غایت و نهایت نمانده ایست.

در مجمع البحرين مسطور است غاية منتهى و نهايت شيء است و غاية بمعنى علت است که بعلت آن چیزی واقع می شود و غایت بمعنی مسافت است و در حدیث وارد است ﴿ الْمَوْتُ غَايَةُ الْمَخْلُوقِينَ ﴾ يعنى مرك نهایت حال ایشان است که انتهای حال و امر ایشان بآن است و در وصف خدای تعالی فرموده اند ﴿ هُوَ قَبْلَ الْقَبْلِ بِلَا غَایَهٍ وَلَا مُنْتَهی غَایَهٍ ﴾ يعنى نيست غایت بمعنی مسافت که مسافت ظرف آن باشد و نه غایت بمعنی نهایت است.

و معنی آن است که از لیست و ابدیت خدای راجع می شوند بمعنی سلبی یعنی برای خدای نه اول است و نه آخر و این که می فرمایند ﴿ اِنْقَطَعَتْ عَنْهُ اَلْغَایَاتُ ﴾ یعنی كلّ مسافة عنده، چه او وراء كل است و اگر خواهی می گوئی ﴿ اِنْعَدَمَتِ الْغَايَاتُ عِنْدَهُ ﴾ بمعنی این که ﴿ لَيْسَتْ لَهُ غَايَةِ بِشَيْ ءٍ مِنْ مَعَانِيَهَا ﴾ چه در حضرت کبریایش سطحی یا خطی احاطه نتواند کرد و وجود مقدس متعالش را اول و آخری نیست ﴿ وَ هُوَ غَايَةُ كُلِّ غَايَةٍ ﴾ يعنى هر ممکنی بدو پایان گیرد یا این که اوست نهایت هر امتدادی و در حدیث است ﴿ أَسْمَاؤُهُ الْحُسْنَى اسْمَ اللَّهِ غَيْرُ اللَّهِ وَ اللَّهُ غَايَةُ مِنْ غَايَاتِهِ ﴾ يعنى لفظ اللّه اسمی است از اسماء او جلّ اسمه و الغاية اى الاسم غير موصوفة يعنى تحديد و تعریفش جایز است.

ابو البقاء در کتاب کلیات می گوید غایت عبارت از آن چیزی است که شیء بسوی آن مؤدی گردد و این بر آن مترتب شود و بعضی گفته اند غایت بمعنی

ص: 193

2

مقصوده است خواه عاید بسوی فاعل باشد یا نباشد و غرض عبارت از فایده مقصوده عايده بسوى فاعل است که تحصیل آن جز باین فعل ممکن نگردد.

و بعضی گفته اند غرض همان است که قبل از شروع در ایجاد معلول متصور شود و غاية آن است که بعد از شروع متصور آید و بعضی گفته اند که فعل چون مترتب گردد بر آن امری از حیثیت ترتب ذاتی نامیده می شود غایت از برای آن از آن حیثیت که ظرف فعل است و نامیده می شود نهایت و فایدت از حیثیت ترتب آن بر آن پس اعتباراً مختلف می شوند و شامل افعال اختیاریه و غیر آن می گردند پس اگر برای آن مدخلی در اقدام فاعل بر فعل باشد غرض نامیده می شود بِالْقِيَاسِ اليه وَ حِكْمَةٍ وَ عْلَةَ غائية و مصلحت نامیده می شود بحسب قياس بسوى غير.

بالجمله می فرماید خداوند از آن برتر است که پایانی برایش تصور نمایند و مغیّی غیر از غایت است، بحسب ربوبیت و پروردگاری متوحد گشت و توصیف فرموده است نفس خود را بغیر محدودیت یعنی آن ذات مقدس محدود نیست و معیار و مقدار و میزان از بهرش مقرر نتوان ساخت پس ذاکر اللّه غير از اللّه است اللّه غیر از اسماء اوست و هر چیزی که اسم چیزی بر آن واقع شود سوای او پس آن مخلوق است.

آیا نگران نیستى بقول خداى تعالى ﴿ الْعِزَّةُ اللَّهِ الْعَظَمَةِ اللَّهُ ﴾ و می فرمايد خداوند راست اسامی نیکو پس بخوانید خدای را بآن اسامی و نیز می فرماید بگو بخوانید اللّه را یا رحمن را همانا خدای را نام های نیکو است و اسماء بدو مضاف است و این است توحید خالص، یعنی معنی توحید خالص این است که در این بیانات معجز آیات جانب ايضاح گرفت.

مجلسی اعلی اللّه مقامه در بیان این حدیث شریف می گوید امام علیه السلام استدلال می فرماید بر مغایرت بین اسم و مسمّی بآن چه اضافه می شود بآن ذات مقدس از اسماء چه اضافه بر مغایرت بین اسم و مسمی دلالت کند چنان که گفته می شود ﴿ الْمالُ لزَيْدُ ﴾ لکن نمی گویند ﴿ زَيْدُ لِنَفْسِهِ ﴾ و این که می فرماید ﴿ الْعِزَّةُ اللَّهِ الْعَظَمَةِ اللَّهُ ﴾ اشاره است

ص: 194

بسوی این که مراد باسم مفهوم است

و نیز در آن کتاب این تحمید را از عبد اللّه بن جرير عبدى بحضرت صادق علیه السلام منسوب داشته است ﴿ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَا يُحَسُّ وَ لَا يُجَسُّ وَ لَا يُمَسُّ وَ لَا يُدْرَكُ بِالْحَوَاسِّ الْخَمْسِ وَ لَا يَقَعُ عَلَيْهِ الْوَهْمِ وَ لَا نِصْفُهُ الالسن فَكُلُّ شَيْ ءٍ حُسْنِهِ الْحَوَاسُّ أَوْ لمسته الايدى فَهُوَ مَخْلُوقُ وَ اللَّهُ هُوَ الْعُلَى حَيْثُ مَا يُبْتَغَى يُوجَدُ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جس كَانَ قَبْلَ أَنْ يَكُونَ كَانَ لَمْ يُوجَدْ لوصفه كَانَ بَلْ كَانَ ازلا كَائِناً لَمْ يكونه مُكَوِّنَ جَلَّ ثَنَائِهِ بَلْ كَوْنِ الاشياء قَبْلَ كَوْنِهَا فَكَانَتْ كَمَا كَوْنِهَا عِلْمُ مَا كَانَ وَ مَا هُوَ كَائِنُ انَّ لَمْ يَكُنْ شَيْ ءُ وَ لَمْ يَنْطِقْ فِيهِ نَاطِقُ فَكَانَ اذ لا كَانَ ﴾ .

سپاس مخصوص بخداوندی است که دور باش اذیال کبریایش از تحسّس و تجسس و لمس و سودن و پژوهش نمودن پژوهندگان عری و بری است و بحواس خمسه باصره و شامه و لامسه و ذایقه و سامعه ادراك نشود بلکه و هم را در عرصه جمال و جلالش راه نباشد و هیچ زبانی با هیچ بیانی توصیفش نتواند چه هر چیزی که در محسوس حواس یا مجسوس جواس یا ملموس ایدی باشد مخلوق و آفریده باشد.

و خدای تعالی همان ذات مقدّس متعالی است که با نهایت برتری و دوری و عدم مجانست با مخلوق در همه جا حاضر و برای عرض حوایج هر مخلوقی ناظر است و حمد و ثنا مخصوص آن ذات کبریائی است که از آن پیش که از کان و کون و بود و بودن هیچ آفریده حدیث آید بود و برای وصفش كان یافت نشود.

یعنی از آن برتر است که آن چه درباره مخلوق در خور است بد و نسبت دهند بلکه همیشه کائن بوده و ابتدائی برایش تصور نیست و انتهائی فرض نگردد و هیچ مکونی او را تکوین نیاورده بلکه تمامت اشیاء را پیش از این که بعرصه وجود و تکوین موصوف شوند تکوین داد و چنان که تکوین داد وجود پذیرفت گاهی که هیچ نبود و هیچ گوینده در آن ناطق نگشت بآن چه بود و آن چه خواهد بود عالم بود پس خدای تعالی بود گاهی که از هیچ موجودی خبر و اثر نبود.

ص: 195

و نیز در آن کتاب مسطور است که محمّد بن عمیر روایت کند که آن حضرت فرمود ﴿ مَنْ شَبَّهَ اللَّهَ بِخَلْقِهِ فَهُوَ مُشْرِكُ وَ مَنْ أَنْكَرَ قُدْرَتَهُ فَهُوَ كَافِرُ ﴾ هر كس خدای را بآفریدگانش همانند خواند مشرك است و هر کس قدرت و توانائی او را منکر گردد کافر است.

و هم در آن کتاب از محمّد بن مسلم از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ انَّ الْيَهُودِ سْئَلُوا رَسُولُ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ فَقَالُوا انْسِبْ لَنَا رَبَّكَ فَلَبِثَ ثُلُثاً لَا يُجِيبُهُمْ ثُمَّ نَزَلَتْ هَذِهِ السُّورَةُ الَىَّ آخِرَهَا فَقُلْتُ لَهُ مَا الصَّمَدُ فَقَالَ الَّذِي لَيْسَ بِمُجَوَّفٍ ﴾ .

جماعت یهود در حضرت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم عرض کردند نسب پروردگار خود را برای ما باز نمای آن حضرت سه روز درنك فرمود و ایشان را پاسخ نداد آن گاه این سوره یعنی سوره توحید تا آخرش نازل شد راوی می گوید من بحضرت صادق علیه السلام عرض کردم صمد چیست فرمود آن است که مجوّف و نهی نباشد یعنی تجويف برای مخلوق سزاوار است و مجوف ایشان توانند بود.

و نیز در آن کتاب از ابو بصیر مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می فرمود ﴿ مَنْ قَرَأَ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدُ مَرَّةً وَاحِدَةً فكانّما قرء ثُلثَ الْقُرْآنِ وَ ثُلُثَ التَّوْرِيَةِ وَ ثُلُثُ الانجيل وَ ثُلُثَ الزَّبُورِ ﴾

هر کس سوره مبارکه توحید را يك دفعه قرائت نماید چنان است که ثلث قرآن و ثلث تورية و ثلث انجيل و ثلث زبور را خوانده باشد.

و هم در آن کتاب از محمّد بن زیاد مروی است که گفت از یونس بن ظبیان شنیدم می گفت در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در آمدم و عرض کردم هشام بن الحكم قولى عظيم و سخنی بزرگ بر زبان همی آورد و مختصرش این است که می گوید خدای تعالی جسم است زیرا که اشیاء دو چیز باشند جسم و فعل جسم و جايز نيست که صانع بمعنی فعل باشد و جایز است که بمعنی فاعل باشد آن حضرت فرمود ﴿ وَیْلَهُ أَمَا عَلِمَ أَنَّ الْجِسْمَ مَحْدُودٌ مُتَنَاهٍ،وَ الصُّورَهَ مَحْدُودَهٌ مُتَنَاهِیَهٌ،فَإِذَا احْتَمَلَ الْحَدَّ احْتَمَلَ الزِّیَادَهَ وَ النُّقْصَانَ وَ إِذَا احْتَمَلَ الزِّیَادَهَ وَ النُّقْصَانَ کَانَ مَخْلُوقاً ﴾ .

ص: 196

وای بر او آیا ندانسته باشد که جسم محدود و متناهی و صورت نیز محدودة و متناهية است و چون چیزی محتمل حد گردید احتمال زیادت و نقصان می نماید و چون احتمال زیادت و نقصان کند مخلوق خواهد بود می گوید عرض کردم پس چه بگویم یعنی درباره باری تعالی چگونه سخن کنم و چه صفت نمایم فرمود: ﴿ لاَ جِسْمٌ وَ لاَ صُورَهٌ وَ هُوَ مُجَسِّمُ اَلْأَجْسَامِ وَ مُصَوِّرُ اَلصُّوَرِ لَمْ یَتَجَزَّأْ وَ لَمْ یَتَنَاهَ وَ لَمْ یَتَزَایَدْ وَ لَمْ یَتَنَاقَصْ لَوْ کَانَ کَمَا یَقُولُ لَمْ یَکُنْ بَیْنَ اَلْخَالِقِ وَ اَلْمَخْلُوقِ فَرْقٌ وَ لاَ بَیْنَ اَلْمُنْشِئِ وَ اَلْمُنْشَإِ لَکِنْ هُوَ اَلْمُنْشِئُ فَرْقٌ بَیْنَ مَنْ جَسَّمَهُ وَ صَوَّرَهُ وَ أَنْشَأَهُ إِذْ کَانَ لاَ یُشْبِهُهُ شَیْءٌ وَ لاَ یُشْبِهُ هُوَ شَیْئاً ﴾ .

یعنی آن ذات كامل الصفات واجب الوجود نه جسم است و نه صورت است بلکه مجسم اجسام و مصوّر صور است نه تجزّی پذیرد نه تناهی جوید و نه فزونی و نه کاستن گیرد اگر خدای سبحان چنان باشد که هشام توصیف می نماید در میان خالق و مخلوق و انشاء کننده و انشاء شده فرقی نخواهد بود و نه میان اشیاء و پدید آورندۀ آن ها ، بلکه او منشی و ایجاد کننده است و فرق نهاده میان هر آن چیزی که مجسم آورده و صورت بندی کرده و پدید آورده است زیرا هیچ چیز بخدای همانند نیست و نه خدای تعالی به چیزی شبیه است.

و هم در آن کتاب از عبد الرحیم قصیر مروی است که بدو دست عبد الملك بن اعين بحضرت ابی عبد اللّه علیه سلام اللّه عریضه نوشتم و سؤالی چند نمودم در جمله آن ها این بود که آیا می توان خداى تعالى عمّا يصفون را بصورت و تخطيط توصیف نمود خدای مرا فدای تو نماید اگر شایسته می دانی مذهب صحیح از توحید را بمن مکتوب می فرمائی و آن حضرت بدو دست عبد الملك بن اعين مرقوم فرمود يعنى بتوسط او مكتوب فرمود.

﴿ سُئِلْتَ رَحِمَكَ اللَّهُ عَنِ التَّوْحِيدِ وَ مَا ذَهَبَ اليه مَنْ قِبَلَكَ فَتَعَالَى اللَّهُ الَّذِي لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءُ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ تَعَالَى اللَّهُ عَمَّا يَصِفُهُ الْوَاصِفُونَ الْمُشَبِّهُونَ اللَّهِ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى بِخَلْقِهِ الْمُفْتَرُونَ عَلَى اللَّهُ وَ اعْلَمْ رَحِمَكَ اللَّهُ انَّ الْمَذْهَبَ الصَّحِيحَ فِي التَّوْحِيدِ مَا

ص: 197

نَزَلَ بِهِ الْقُرْآنُ مِنْ صِفَاتِ اللَّهِ عَزَّ وَجَلٍ فالف عَنِ اللَّهِ الْبُطْلَانَ وَ التَّشْبِيهَ فَلَا نَفَى وَ لَا تَشْبِيهَ هُوَ اللَّهُ الثَّابِتُ الْمَوْجُودُ تَعَالَى اللَّهُ عَمَّا يَصِفُهُ الْوَاصِفُونَ وَ لَا تَعُدْ الْقُرْآنِ فَتَضِلَّ بَعْدَ الْبَيَانِ ﴾ .

یعنی خدای تو را رحمت نماید همانا از توحید و عقاید آنان که پیش از تو بودند و بر آن مذهب می رفتند پرسش نمودی پس متعالی و بلند است خداوند ، هیچ چیز مانند او نیست و اوست شنونده بیننده بلند و برتر است از اوصاف که جماعت مشبهه توصیفش نمایند و آن ذات مقدس متعال را که دور باش احدیتش هیچ آفریده را بشناسائی او راه نمی گذارد بیاره اوصاف می ستایند و افترا می زنند .

دانسته باش خدایت رحمت کند که مذهب صحیح در توحید و توصیف خدای تعالی بهمان صفاتی است که در قرآن نازل شده پس تشبیه و بطلان و بطالت را از حضرت احدیت بر کنار شمار پس نفی نیست و تشبیه نیست یعنی در حضرت احدیت مقام تشبیه و نفی از فعالیت در هیچ آن نشاید، اوست خداوند ثابت موجود و از آن چه و اصفان توصیف نمایند بلند و برتر است و از آن چه در اوصاف یزدانی در قرآن سبحانی است تجاوز مجوی چه اگر چنین کنی با این که مطلب واضح و طریق آشکار و روشن است در ورطه گمراهی و ضلالت تباهی گیری.

و نیز در آن کتاب از یعقوب سرّاج مروی است که گفت بحضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه علیه عرض کردم پاره از اصحاب ما چنان گمان می برند که خدای تعالی صورتی است مثل صورت انسان و دیگری گوید که خدای تعالی در صورت جوانی نيك روى جمد موی است آن حضرت از استماع این کلمات ناصواب بسجده بر زمین افتاد آن گاه سر مبارک بر آورد و فرمود ﴿ سُبْحانَ الَّذِي لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءُ وَ لَا يُدْرِكُهُ الابصار وَ لَا يُحِيطُ بِهِ عِلْمُ لَمْ يَلِدْ لَانَ الْوَلَدِ يُشْبِهُ أَبَاهُ وَ لَمْ يُولَدْ فَيُشْبِهُ مَنْ كَانَ قَبْلَهُ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ مِنَ خَلْقِهِ كُفُواً أَحَدُ تَعَالَى عَنْ صِفَةِ مَنْ سَوَاءُ عُلُوّاً كَبِيراً ﴾ .

یعنی منزه است خداوندی که چیزی مانند او نیست یعنی این خدای بی مثل و شبیه ازین گونه اوصاف منزه می باشد و دیدۀ بینندگان او را ادراک نمی نماید و

ص: 198

هیچ علمی باو احاطه نکند و هرگز فرزندی از وی پدید نیامده و نیاید چه اگر چنین بودی و او را فرزندی پدید آمدی ببایستی در صفات کمالیه با وی شبیه باشد و زائیده نشده است چه اگر چنین بودی با آن کس که پیش از وی بودی همانند شدی و هیچ کس از آفریدگانش با وی همانند و انباز نیست و از اوصافی که دیگران را شاید بسی برتری و بلندی دارد.

و نیز در توحید صدوق عليه الرحمة مسطور است که زرارة گفت از حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه عليه شنیدم می فرمود ﴿ انَّ اللَّهِ عزو جل تَبَارَكَ وَ تَعَالَى خِلْوُ مِنْ خَلْقِهِ وَ خَلْقَهُ خِلْوُ مِنْهُ وَ كُلَّمَا وَقَعَ عَلَيْهِ اسْمُ شَيْ ءٍ مَا خَلَا اللَّهَ عَزَّ وَجَلٍ فَهُوَ مَخْلُوقُ وَ اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ تَبَارَكَ الَّذِي لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ء ﴾

یعنی بدرستی که خدای عزّو جل از آن اوصاف و مقامات که در خور آفریدگان اوست خالی است و مخلوق او از آن صفات کمالیه و اوصاف الوهیّه که در اوست بی نصیب و بی گانه هستند و اسم هر چیزی که بر آن ذات كامل الصفات سواى اللّه عزّو جل اطلاق و واقع شود آن لفظ و آن اسم مخلوق و آفریده شده و خدای تعالی آفریننده تمامت اشیاء است افزون و برتر است کسی که مانندش هیچ چیز نیست یعنی خداوند مهیمن متعال بی شبیه و نظیر از این گونه اوصاف که در خور آفریدگان است بیرون و بر افزون باشد.

و ازین کلمات چنان می رسد که ماسوای خدا اگر مخلوق او باشند، یا واجب الوجود یا مخلوق دیگری خواهند بود و چون با براهین قاطعه کثیره ثابت است که او را شریکی در وجوب وجود نیست و در الهیت انبازی ندارد این هر دو احتمال ساقط می گردد و امتناع تسلسل در موجودات و وجوب انتهای اسباب و مسببات بسوی آن چه او را سببی نباشد و مسبب الاسباب بدون نباشد و مسبب الأسباب بدون سبب باشد مبرهن و معیّن است لاجرم وجوب انتهاء كل بحضرت او معلوم گردید و آفریدگاری او تمامت موجودات را ثابت گشت.

ص: 199

و چون این صفت ثابت و مبرهن گردید اگر از خلق خود خالی است یعنی مشارکتی میان او و غير او نه در ماهیت نه در جزئی از آن نخواهد بود پس ممکن نیست او را مثلی باشد چه مماثلت عبارت از مشارکت در تمامت ماهیت است چنان که مجانست عبارت از مشارکت در بعض ماهیت و مشابهت عبارت از مشارکت در صفت قاره زاید بر ذات است و چون باری تعالی را ماهيتى جز حقيقة واجبية نیست پس او را مماثلی و مجانسی نخواهد بود چه او را صفت حقيقية زائده برذات او نباشد لاجرم او را شبیهی نیست.

و هم در آن کتاب از عاصم بن حمید مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از اقوال آنان که قائل برؤيت حضرت احدیت هستند مذاکره نمودم.

﴿ فَقَالَ الشَّمْسُ جُزْءُ مِنْ سَبْعِينَ جُزْءُ مِنْ نُورِ الْكُرْسِيِّ وَ الْكُرْسِيُّ جُزْءُ مِنْ سَبْعِينَ جُزْءُ مِنْ نُورِ الْعَرْشِ وَ الْعَرْشُ جُزْءُ مِنْ سَبْعِينَ جُزْءاً مِنْ نُورِ الْحِجَابِ وَ الْحِجَابُ جُزْءُ مِنْ سَبْعِينَ جُزْءاً مِنْ نُورِ السِّتْرِ فانٍ كانُوا صادِقِينَ فليملؤا أَعْيُنَهُمْ مِنَ الشَّمْسِ لَيْسَ دُونَهَا سَحَابُ ﴾ .

فرمود آفتاب جزئی از هفتاد جز نور کرسی و كرسى يك جزء از هفتاد جزء نور عرش است و عرش يك جزء از هفتاد جزء نور حجاب است و حجاب جزئی از هفتاد جزء نور ستر است اگر این جماعت که برؤیت نور جلال و جمال خداوند متعال قائل اند راست گو هستند دیدگان خود را از نور آفتاب که در حجاب سحاب نباشد آکنده نمایند پس بعد از آن که حالت فروز و نور آفتاب جهان تاب نسبت باین انوار مذکوره باین درجه نازل تر باشد و نتوانند بر آفتاب بدون این که در صفحه ابر مستور باشد چنان که می خواهند چشم بیفکنند در مراتب عالیه و انوار ساطعه دیگر که هزاران آفتابش در جزئی از اجزای انوار لامعه اش تیره و خیره است چگونه دعوی کنند.

و نیز در آن کتاب از عبد اللّه بن سنان از حضرت ابی عبد اللّه مروی است كه فرمود ﴿ إِنَّ اللَّهَ عَظِيمُ رَفِيعُ لَا يَقْدِرُ الْعِبَادُ عَلَى صِفَتِهِ وَ لَا يَبْلُغُونَ کنه عَظَمَتِهِ لَا ندركه الابصار وَ هُوَ يُدْرِكُ الابصار وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ ﴾ .

ص: 200

﴿ وَ لَا يُوصَفُ بِكَيْفٍ وَ لَا أَيْنُ وَ لَا حَيْثُ فَكَيْفَ أَصِفُهُ بِكَيْفٍ وَ هُوَ الَّذِي كَيَّفَ الْكَيْفَ حَتَّى صَارَ كَيْفاً فَعُرِفَتِ الْكَيْفُ بِمَا كَيَّفَ لَنَا مِنَ الْكَيْفِ أَمْ كَيْفَ أَصِفُهُ بَايِنْ وَ هُوَ الَّذِى ابْنِ الاين حَتَّى صَارَ اینا فَعَرَفْتُ الاین بِمَا أَيَّنَ لَنَا مِنَ الاين أَمْ كَيْفَ أَصِفُهُ حَيْثُ وَ هُوَ الَّذِي حَيَّثَ الْحَيْثَ حَتَّى صَارَ حِيناً فَعُرِفَتِ الْحَيْثُ بِمَا حَيَّثَ لَنَا مِنَ الْحَيْثِ فَاللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى دَاخِلُ فِي كُلِّ مَكَانٍ وَ خَارِجُ مِنْ كلشيء لَا تُدْرِكُهُ الابصار وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ لَا إِلَهَ الَّا هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ ﴾ .

«بدرستی که خدای تعالی بزرگ و بلند است و گروه بندگان بر توصیف خداوند منّان قادر نیستند و بکنه عظمتش بالغ نشوند ابصارش ادراك نكند و او مدرك ابصار است و اوست لطیف و خبیر و آن ذات مقدس را به كيف و اين و حيث یعنی بچون و چند و زمان و مکان و چگونه و کجا و بچه حال و زمان است توصیف نتوان کرد یعنی این جمله صفات مخلوق است نه خالق پس چگونه توصیف نمایم او را به كيف».

معلوم باد كيف بفتح اول اسمی است مبهم و در فارسی بمعنی چگونه است و متمکن در اعراب نیست و این حرکت آخرش برای التقاء ساکنین است و مبنی است بر فتح و بیشتر برای استفهام و طلب دانستن است چنان كه گويند كيف حالك گاهی که بخواهند بدانند چگونه است حال تو و این استفهام یا حقیقی است مثل کیف زید یعنی چون و چگونه است زید یا غیر حقیقی است مثل قول خدای تعالی ﴿ كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللّهِ ﴾ یعنی چگونه نمی گروید بخدای و بعضی در این جا بمعنی تعجب دانسته اند یعنی عجب است که بخدای کافر می شوید و کیّفه از باب تفعیل یعنی برید او را و این که متکلمین گويند كَيْفِيَّة يعنى كردم او را در مقوله کَیْفَ فتَکَیَّفَ از باب تفعّل یعنی پس از مقوله کیف شد این قیاس است نه این که سماعی از عرب باشد.

و أين بفتح اول مبنی بر فتح آخر سؤال از مکان است چنان که گفته می شود این زیده یعنی در کجاست زید جوهری گوید فعل از آن بنا نمی شود.

ص: 201

وَ حَيْثُ بِفَتْحِ أَوَّلُ وَ سُكُونٍ يَاءً وَ ضُمَّ تَاءٍ مُثَلَّثَهِ كلمه ایست که دلالت بر مکان کند و اسمی است مبنی و حرکت آخر برای رفع التقاء ساکنین است و بعضی از اعراب مبنی بر فتح نیز می خوانند و بعضی گفته اند حيث اعمّ از این است.

بالجمله می فرماید خدای را چگونه بکیف می توان توصیف کرد با این که كيف را او بمقوله کیف بیاورد تا کیف شد و ما بدانستیم کیف چیست و چگونه او را باین توصیف نمایم با این که این را او از بهر من این بنمود تا به این عارف شدم و چگونه او را به حيث وصف نمایم با این که حیث را او از بهر ما حيث گردانید تا بشناختيم حيث چیست یعنی زمان و مکان و چگونگی و چونی برای مخلوق و اجسام است نه آن که خالق این جمله است و جسم نیست می فرماید پس خدای تعالی داخل در هر مکان و خارج از هر چیزی است دیده بینندگانش در نیابد و او همه ابصار را دریابد جز آن خدای علی عظیم هیچ خدائی نیست و اوست لطيف خبير.

صدر الحكماء العظام در شرح اصول کافی می فرماید این کلام بر چندین فقره معارف الهيّه و مباحث حكميه مشتمل است.

یکی این است که خدای عظیم است یعنی قوۀ الهیّه که عبارت از شدت وجود اوست بلا تناهی بلکه بوراء لاتناهی رسیده.

دوم این که رفیع است یعنی عالی الدرجه از خلایق است و بعيد المناسبة از آن هاست نه بمعنى رفعت مكانيّه.

سیم این است که بندگان را آن قدرت نیست که خدای را توصیف نمایند.

چهارم این است که نمی رسند بکنه عظمت او یعنی هیچ کس نمی تواند کنه ذاتش را تعقّل نماید چنان که برهانش در حکمت ثابت است.

پنجم این که ابصار عیون و اوهامش ادراك نتوانند کرد.

ششم این که خدای ابصار را درک می فرماید تا چه رسد بمبصرات.

هفتم این که خدای لطیف است و خبیر یعنی عالم بهمه اشیاء می باشد بواسطه

ص: 202

این که لطیف می باشد یعنی مجرد از کثافت جسميّة و ظلمت ماديّة است.

هشتم این که موصوف بكيف نيست « أَىْ بِعَرَضٍ قَارٍ لَا يَقْبَلُ الْقِسْمَةِ وَ لَا النِّسْبَةِ لِذَاتِهِ » زیرا لازم می آید که دانش قابل و فاعل باشد.

نهم این که موصوف باین نشود چه این حال بمعنی حصول در مکانی از امکنه است و نه بحیث که عبارت از حصول در جهتی از جهات باشد چه ازین حال لازم می آید که جسم یا در جسم باشد.

دهم برهان بر امتناع توصیف بکیف است چه کیف ماهیّت امكانيّة است و هر ماهيّت امكانيه مفتقر بجعل است تا موجود گردد.

یازدهم برهان بر امتناع موصوف داشتن خدای راست بأين و حيث آن هم بهمان دلیل که در کیف مسطور شد.

دوازدهم این که خدای تعالی در هر مکانی داخل است لکن نه مانند دخول جسم در مكان و نه دخول شيء در زمان و نه مانند دخول جزء در کل و نه دخول کلی

در جزئی و نه مانند دخول نوع در شخصی یا ماهیّت در وجود و ماده در صورت یا نفس در بدن یا آن چه ازین قبیل باشد بلکه این نحوی دیگر است از دخول که مجهول الکنه است و اگر مکانی از وی خالی باشد فاقد آن چیز خواهد بود و فقد يكنوع از نقص و قصور و مرجعش بسوى عدم و عدم منافي حقیقت وجود است و حال این که ذات باری تعالى محض حقیقت وجود است و حقیقت وجود ممکن نیست که وجود از برای چیزی و عدم از برای چیز دیگر باشد.

سیزدهم این است که خدای تعالی خارج از هر چیزی است لکن نه مثل خروج شیء مزایل شیء را که فاقد آن باشد و منشأ این خروج نیز بعينه منشأ همان دخول است و آن نهایت عظمت و کمالیّت اوست در وجود چه نهایت عظمت مستلزم دخول در هر شيء و نیز مستلزم ارتفاع از هر چیز است.

و هم در آن کتاب از حفص بن غیاث یا غیر از او مسطور است که از حضرت

ص: 203

ابی عبد اللّه علیه السلام سؤال کردم از معنی این کلام خدای تعالى ﴿ لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى ﴾ بتحقیق که دید از آیات بزرگ پروردگار خود را فرمود ﴿ رَأْيُ جَبْرَئِيلُ عَلَى سَاقَهُ الدُّرِّ مِثْلَ الْقَطْرِ عَلَى الْبَقْلِ لَهُ ستمأة جُناحَ قَدْ مَلَأَ مَا بَيْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ ﴾ یعنی دید جبرئیل را بر ساق او درّ و گوهر ها مثل قطره ها برگیاه از برای او شش صد بال بود که ما بین آسمان و زمین را پر ساخته بود.

در منهج الصادقین در ذیل آیۀ شریفه مسطور است که بخدای سوگند که محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم دید در شب معراج از نشان های قدرت پروردگار خود نشان های بزرگ تر را بر کمال قدرت حضرت عزّت دلالت داشتند و تواند بود کبری صفت آیات مذکوره باشد و مفعول رأى محذوف باشد و تقدیر چنين باشد ﴿ رَأْيُ شَيْئاً مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى ﴾ .

یا این که من زائده باشد نه تبعیض و تبیین و آیات مفعول رأی باشد یعنی پیغمبر مشاهده فرمود آیت های پروردگار خود را که بزرگ ترین آیانند چون دیدن جبرئیل با شش صد پر هر یکی از مشرق تا بمغرب و رفرف اخضر که از رفارف جنّت و از نهایت عظمت سد افق نموده و دیدن عرش عظیم و کرسی و سایر ملائکه و عجائب ملكوتيّه.

و نیز در آن کتاب از ابو بصیر مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم مرا خبر فرمای که آیا خداوند عزّوجّل را مؤمنان در روز قیامت می بینند؟ فرمود ﴿ نَعَمْ وَ قَدْ رَآهُ قَبْلَ يَوْمَ الْقِيمَةِ ﴾ آرى و بتحقیق پیش از روز قیامت نیز او را دیده اند عرض کردم چه هنگام فرمود ﴿ حِينَ قَالَ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى ﴾ گاهی که فرمود آیا نیستم پروردگار شما عرض کردند آری پروردگار ما هستی پس از آن حضرت صادق علیه السلام سکوت نمود بعد از آن فرمود ﴿ وَ إِنِ الْمُؤْمِنَيْنِ ليرونه فِي الدُّنْيَا قَبْلَ يَوْمَ الْقِيمَةِ السِّتِّ تُرَاءِ فِي وَقَتْكَ هَذَا ﴾ .

بدرستی که مؤمنان خدای را قبل از روز قیامت می بینند در دنیا آیا تو در همین آن که بدان اندری خدای را نمی بینی ابو بصیر می گوید عرض کردم فدای تو

ص: 204

گردم این روایت را از تو حدیث کنم یعنی اجازت می فرمایی این حدیث را از نو با دیگران بگذارم ﴿ فَقالَ : لا فَإِنَّکَ إِذا حَدَّثتَ بِهِ فَأَنکَرَهُ مُنکِرٌ جاهِلٌ بِمَعنی مَا تَقُولُهُ ثُمَّ قَدَرَ قَدْرِ انَّ ذَلِكَ تَشْبِيهَ كَفَرَ وَ لَيْسَتِ الرُّؤْيَةُ بِالْقَلْبِ كالرؤية بِالْعَيْنِ تَعَالَى اللَّهُ عَمَّا يَصِفُهُ الْمُشَبِّهُونَ وَ الْمُلْحِدُونَ ﴾

فرمود باین حدیث داستان مران چه اگر باین مطلب حدیث کنی پاره کسان که بمعنی این قول تو جاهل هستند انکار کنند پس از آن در پیش خود این عنوان را از قبیل تشبیه فرض کنند و این کار کفر است و حال این که دیدن بدیده دل مانند دیدن بچشم ظاهر نیست و خدای تعالی از آن چه جماعت مشبّهه و ملحدان او را وصف نمایند برتر است.

یعنی این که می گویم خدای را در همه حال می توان دید فرمود بچشم است نه دیدۀ سر امّا چون جاهلان بشنوند چنان پندارند که خدای را چنان که گروه مشبّهه و جماعت ملحدان عقیدت دارند با چشم ظاهر می توانند در قیامت دید و این کفر است و نیست دیدار بدیده دل چون دیدار بدیده سر متعالی است خدای تعالی از آن چه مشبهون ملحدون او را صفت کنند.

يعنى اين كه من می فرمایم خدای را بدیده دل که چشم لطیف یاب عقل دور اندیش است می توان دید زیانی نداردچه مراد باین دیدار و دیدن شناختن پروردگار ذو المنن بعجایب خلقت و ظواهر آیات قدرت و عظمت و وحدانیت و فردانیت اوست نه دیده سر که نگران محسوسات تواند شد و هر محسوسی بنا چار جسم است خواه کثیف خواه لطیف و ازین حیثیت که بگذریم راجع بادراك معقولات خواهد بود و ازین راه معرفت حضرت احدیت ممکن است و اگر بعقيدت جماعت مشبهه باشد محال است چه ادراک این امر را با نظر اوهام نیز نتوان کرد تا چه رسد با بصار کورانه گروه انام ﴿ تَعالی اللَّهُ عَنْ ذَلِكَ عُلُوّاً كَبِيراً ﴾.

و هم در توحید صدوق نور اللّه مرقده از حفص بن غیاث نخعی قاضی مسطور

است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از قول خدای تعالى ﴿ فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ

ص: 205

جَمَلُهُ دَكّاً ﴾ یعنی چون تجلی کرد پروردگار او بکوه گردانید کوه را ریزه ریزه پرسش کردم.

فرمود ﴿ سَاخَ اَلْجَبَلُ فِی اَلْبَحْرِ فَهُوَ یَهْوِی حَتَّی اَلسَّاعَهِ ﴾ يعنى داخل و غایب شد کوه در دریا و آن کوه تا این ساعت فرو همی رود و تمام آیه شریفه این است.

﴿ وَ لَمَّا جاءَ مُوسى لِمِيقاتِنا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قالَ لَنْ تَرانِي وَ لكِنِ انْظُرِ الَىَّ الْجَبَلِ فَانِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانِي فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً فَلَمَّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ ﴾ .

یعنی و آن هنگام که موسی با هفتاد تن از برگزیدگان قوم خود بیامد که ما مقرر کرده بودیم یعنی آن مکان که موقت ساخته بودیم برای او و امر فرموده که بآن جا بیاید و سخن کرد با وی پروردگار وی یعنی شنوانید او را کلام خود را بدون سفیر وحی پس موسی بزبان قوم خود گفت ای پروردگار من بنما بمن ذات خود را تا نظر کنم بسوی او خدای تعالی در پاسخ موسی فرمود هرگز نتوانی مرا ديد و لكن نظر كن بكوه زیر که بلند ترین کوه های این ولایت است و نیروی احتمال و تحملش از تو بیشتر پس اگر این کوه قرار گیرد و ثابت ماند در جای خود بهنگام تجلی نور من بروی پس زود باشد که تو نیز بتوانی مرا به بینی.

آن هنگام که تجلّی کرد پروردگار موسی مر آن کوه را گردانید خدای تعالی آن کوه را ریزه ریزه و بیفتاد موسی در حالتی که بیهوش شده بود و آن بیهوشی از روز پنجشنبه روز عرفه بود تا شام گاه روز جمعه و آن هفتاد تن هلاك شدند.

پس چون موسی بهوش باز آمد گفت تنزیه می کنم تو را از هر چه لایق حضرت تو نیست و پاک می دانم تو را از آن که بحاسه بصر مرئی شوی باز گشت می کنم بسوی تو از جرئت اقدام بر این سؤال بدون اجازت تو و من اول مؤمنها و گروندگان هستم بعظمت و جلال او بآن که هیچ کس نتواند تو را دید.

ص: 206

در منهج الصادقين مسطور است اگر چه در این جا مذکور نیست که موسی علیه السلام از کدام موضع استماع کلام یزدانی را می نمود لکن در موضع دیگر بیان فرمود که استماع کلام از شجره کرده پس شجره محل کلام باشد چه کلام عرض است و عرض را جز به جنس قیام نتواند بود و بعضی گویند حضرت موسی در این موضع از ابر استماع کلام فرمود.

و نیز نوشته اند چون یزدان تعالی خواست با موسی سخن گوید فرمان کرد تا هفت فرسنك گردا گرد طور را ظلمت فرو گرفت و چون موسی قدم در ظلمت نهاد دو ملك كاتب يعنى رقیب و عتید را از وی دور کردند و آسمان را بنظر وی در آوردند موسی علیه السلام ملائکه را در هوا ایستاده دید و عرش عظیم ظاهر گشت تعالی با او سخن کرد بعضی نوشته اند بیست و چهار هزار کلمه او را بشنوانید و بعضی هفت صد هزار گفته اند لكن اصح اقوال نود و چهار هزار است.

و زمخشری در کشاف گوید که موسی علیه السلام چهل شبانه روز از خدای تعالی سخن بشنید و از جام کلام ملك علام جرعۀ ذوق محبت چشید چون موسی از مناجات فراغت یافت و آن جماعت که از اخیار قوم همراه آورده بود و در خارج حجاب ایستاده بودند گفتند ای موسی همانا همهمه می شنیدیم نمی دانیم کلام مخلوق بود یا کلام خالق هم اکنون باز نمی گردیم و تصدیق نکنیم تا گاهی که بچشم خود خدای را تکریم این بود که موسی علیه السلام بزبان قوم خود سخن از رؤیت کرد.

و علما را در سبب این مسئلت رؤیت با این که موسی علیه السلام عالم بود که خدای سبحانه بحواس مرثی نشود اختلاف است یکی آن است که موسی این سؤال را به برای خود نمود بلکه از بهر قوم خود نمود گاهی که گفتند تا خدای را آشکار تشکریم با تو ایمان نیاوریم و ازین است که بعد از تجلّی حق طلب رؤیت را بسفهاء قوم مضاف ساخت و این وجه بر طبق قول جمهور و اقوای وجوه است.

و اگر گویند با این که سؤال رؤیت حضرت احدیت محال است برای موسی

ص: 207

جایز است در این صورت جایز خواهد بود که برای قوم خود بسی چیز های محال را سؤال نماید چون جسمیت و امثال آن در جواب گوئیم سؤال رؤيت بجهت شك ایشان بود در جواز رؤیتی که متعرض جسمیّت نباشد و خدای عزّوجّل حکیم و در اخبار خود صادق است پس صحیح می افتد که بجوابی که از یزدان تعالی وارد آید عارف شوند بآن چه موجب زوال ایشان گردد در جواز رؤیت او با عدم جسميّت.

و برخی گفته اند جایز است که موسی علیه السلام برای قوم خود چیزی را سؤال کرده باشد که وی را معلوم الاستحاله بوده باشد برای صلاح مکلّفان در دین چه گاهی که بندگان عارف شوند باین که موسی علیه السلام بسبب این سؤال بعداز ظهور نور تجلی بی هوش گردیده رفقای او هلاک شدند البته متیقن شوند بر این که دیدار او سبحانه محال است و بعلم اليقين باين امر تصدیق نمایند و این لطف است.

دیگر این که موسی علیه السلام رؤیت ببصر را مسئلت نکرد بلکه این سؤال را برای آن نمود که دیگران عالم شوند بذات او سبحانه بر وجه ضرورت باظهار بعضی اعلام و آیات که دلالت بر معرفت او نمایند تا موجب زوال دواعی شكوك او گردد و از دلایل نظر مستغنی آید و اسباب تخفیف مؤنت و مشقّت او گردد از باب دلایل نظر دیگر این که سؤال رؤیت ببصر بر غير وجه تشبیه نموده زیرا که معرفت توحید با جهل بمسئله رؤیت صحیح است.

لکن در این وجه نظر است چه انبیاء را جایز نیست که مثل این گونه امر بر ایشان مختفی بوده باشد با وجود جلالت و علوّ درجه ایشان چنان که گویند هر چند موسی آن قوم فرمود این سؤال محال است گفتند تو بر وجه امتحان این سؤال بنمای تا بنگریم چه پاسخ رسد لاجرم موسی متصدی این سؤال گشت.

راقم حروف گوید تواند بود که موسی علیه السلام بسبب كثرت تعجب و تحیّر از سؤال آن مردم جاهل لجوج در امر محال و انزجار خاطر مبارك خود و تنبيه و تأديب ایشان این سؤال را بنماید و عرض کند بار خدایا من بعلم یقین می دانم هیچ آفریده

ص: 208

را نیروی ادراک آن نور پاک نیست امّا این جماعت می بصر جاهل نادان کور دل را از آیات باهرات خود که افزون از انداز ادراک ایشان است اندکی باز نمای و تأدیبی بسزا بفرمای تا ازین پس پای از گلیم خویش بیرون نکنند و این چند گلیم تو را نیازارند.

و این چنان باشد که کودکی ناتوان نادان خواستار تحمل و دیدار امری بس گران گردد مثلا گوید این کوه را بر دوش من حمل کن و همی گریه و فریاد بر آورد و هر چند پدر و مادرش گویند این کار نشاید و او از کمال نادانی بر ناله و نفیر بر افزاید چندان که ایشان را خشم و ستیز فرو گیرد و پاره سنگی بسی مختصر را وی گذارند و او را قوه حمل نماند و رنجه گردد و از آن اندیشه فاسد بر شود یا گوید مرا در این خرمن آتش یا این دریای گران در افکنید و هر چند نصیحت نمایند مفید نیاید این وقت محض اسکات او در برکه آبی یا اندک دخانی فرسایشی دهند تا از آن خیال آسوده ماند وَ كَذَلِكَ غَيْرِ ذَلِكَ.

بالجمله نوشته اند خدای تعالی حیات و علم و رؤیت در کوه زبیر بیافرید تا نور حق را بدید و این وقت نور خود را ظاهر یا از نور عرش بمقدار سوزنی جلوه گر گردانید و بقولی خدای تعالی نور خود را از وراء هفتاد هزار حجاب باندازه در همی آشکار فرمود و در آن ساعت هر دیوانه که در روی زمین بود هوشیار و هر بیماری که سر بر بالین مرض داشت بهبود و عرصه زمین رقم سر سبزی و آب های تلخ و شور بگوارایی و شیرینی مبدل شد و بتان بر روی در افتادند و نیران مجوس خموش گشت.

و نیز نوشته اند که چون ایزد متعال بموسی خطاب فرمود که من تور خود را بر کوه تجلی می دهم جمله کوه های گردن کش بلند سر بر آوردند که ما را رتبه و استعداد نور تجلی می باشد و چون کوه زبیر از دیگر جبال پست تر بود سر فرو برد و گفت مرا آن محل و مرتبت نیست که نور یزدان بر من درخشیدن گیرد خدای سبحانه فرمود بعزت و جلال من که اور خود را بر تو افکنم محض این تواضع و

ص: 209

فروتنی که از تو صدور یافت لاجرم آن اور بروی فایض شد.

اکثر علمای تفسیر بر آن رفته اند که آن کوه از درخشش اور تجلّی ريك روان شد و تا روز قیامت فرو می رود در زمین و هرگز قرار نگیرد و از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم منقول است که این آیه مذکوره را قرائت می نمود و انگشت بربند انگشت کهین نهاده می فرمود این مقدار نور حق تعالی بر کوه طور تجلّی کرده و آن کوه را ریزه ریزه گردانید.

از وهب بن منبه مذکور است که چون حضرت موسى علیه السلام بمسئلت رؤیت بر آمد پروردگار قهّار ابری فرستاد با رعدی و صواعق تا برگرد آن کوه بر آمد آن گاه فرشتگان آسمان را فرمود بروید و از موسی سؤال کنید که این جرأت چرا کردی؟ فرشتگان روی بموسی کردند چندان که چهار فرسنگ از اطراف و جوانب آن کوه را فرو گرفتند نخست فرشتگان آسمان اول بر صورت گاوان بر موسی بن عمران ظهور گرفتند و زبان به تسبیح و تهلیل برداشته بآواز های بلند مانند رعد سخت از آن پس فرشتگان آسمان دوم بر صورت شیران بر پسر عمران نمایان آمدند و با آواز های بسی مهیب تسبیح و تهلیل همی کردند.

موسی از دیدار این صورت های مهیب بترسید و اعضایش را لرزیدن افتاد و هر موئی که باندام اندر داشت از ترس و هول راست شد و گفت بار خدایا استقاله نمودم و ازین پرسش پشیمان شدم بکرم عمیم خود که مرا ازین هول ها نجات بخش پیشوای فرشتگان پیش آمد و گفت ای موسی همانا زود بفزع و جزع اندر شدی درنک فرمای تا ازین افزون بنگری هر کس آن خواهد که تو خواستی ازین شکیبا تر باید بود.

آن گاه فریشتگان آسمان سوم بر صورت کرکسان پیش آمدند و چنان آوای ایشان به تسبیح و تهلیل ایزد منّان بلند شد که نزديك بود از هیبت آن اجزای کوه پراکنده و متلاشی گردد و شعله آتش از دهان ایشان بیرون همی جست.

ص: 210

این وقت فرشتگان آسمان چهارم فرود آمدند و چهره ایشان با چهره هیچ گونه حیوان همانند نبود بجمله با خلقت غریب و هیئت عجيب و برنك آتش نمايش داشتند و بانك تسبيح و تهليل ايشان از آواز فرشتگان سیم بلندتر بود.

پس از آن فرشتگان آسمان پنجم بر هیئتی ازول گرفتند که موسی نتوانست در ایشان نظاره کند و از شدت خود داری نتوانست و لرزه باعضایش در افتاد و گریستن آغاز نمود و پیشوای فریشتگان گفت مكانك بر جای خود بباش تا آن بینی که تاب آن نیاری.

پس فرشتگان آسمان ششم فرود آمدند و یزدان تعالی فرمود با صورتی مهيب و خلقتی عجیب با بندۀ من روی کنید چه او آرزو مند دیدار من شده است پس ایشان با پیکری هول ناك بآن حضرت روی آوردند و بدست هر یکی درختی از آتش و آن درخت ها مانند درخت خرما و جامه ایشان آتش بود و بجمله با آواز عظیم و چهره مهیب تسبیح می کردند و تسبیح ایشان این بود ﴿ سُبُّوحُ قُدُّوسُ رَبُّ الْعِزَّةِ أَبَداً لَا يَمُوتُ ﴾ این هنگام موسی علیه السلام را طاقت برفت و عرض کرد بار خدایا پسر عمران را دریاب که مشرف بر مرك است خداوندا اگر از این جا بروم نمی رم و اگر باشم هلاك شوم.

پیشوای ملائکه آسمان ششم پیش آمد و گفت ای موسی این چند نا شکیبائی مفرمای که ازین شگفت تر بخواهی دید پس یزدان تعالی ملائکه آسمان هفتم را امر فرمود که حجاب بردارید و اندکی از نور عرش من بدو بنمائید ایشان حجاب برداشتند و بآن مقدار که خدای تعالی اراده فرموده نور عرش را بموسی بنمودند.

چون نور بر کوه بتافت پاره پاره و ریزه ریزه گشت و از عظمت آن هر سنك و درختی که بگردا گرد آن کوه بود گرد و غبار گردیده بود موسی بیفتاد و چنان بیهوش گشت چنان که گوئی روح از بدنش جدائی گرفت فرشتگان آواز به تسبیح

ص: 211

و تهلیل بلند کردند خدای تعالی آن سنك را كه موسى بر آن بود برداشت و بلند گردانید تا موسی از صاعقه ها سوخته نگردد.

آن گاه آتشی عظیم فرود آمد و این هفتاد تن را که این سؤال از موسی کردند بسوخت و لطف و کرم الهی شامل حال موسی شده بهوش گرائید و برای ترك اين ندب انابت كرد و عرض نمود ﴿ فَمَا أُعَظِّمَكَ وَ أَعْظَمُ مَلَائِكَتِكَ ﴾ چه بزرگواری وچه بزرگند ملائکه تو ﴿ أَنْتَ رَبُّ الارباب وَ مَالِكُ الْمُلُوكِ لَا يَعْدِلُكَ وَ لَا يَقُومُ لَكَ شَيْ ءُ رَبِّ تُبْتُ اليك وَ الْحَمْدِ لَكَ لَا شَرِيكَ لَكَ رَبُّ الْعَالَمِينَ ﴾ .

صدوق عليه الرحمة در کتاب توحید می فرماید موسی علیه السلام صریح می دانست که خدای را دیدن نشاید و این سؤال از شدت الحاح قوم او بود پس بدون طلب اجازت این مسئلت بنمود و این که خدای در پاسخ او فرمود تو هرگز نتوانی مرا دید و لكن بكوه بنگر پس اگر در حالت تزلزل و تد کدکش استقرار گرفت پس زود است که توانی مرا به بینی.

معنایش این است که تو هرگز نتوانی مرا بدید چه کوه در حال واحد ساکن و متحرك نتواند بود و این مثل قول خدای عزّوجّل است داخل بهشت نمی شوند تا گاهی که شتر در سوراخ سوزن داخل شود یعنی ایشان هیچ وقت داخل بهشت نمی شوند چنان که شتر هرگز نتواند از سوراخ سوفار بیرون شود یعنی بدون این که سوفار سوزن وسعت یا بد یا شتر كوچك گردد این کار هرگز نشود.

و چون نوری از انوار مخلوقه الهی بر آن کوه افتاد آن کوه را ریزه ریزه ساخت و موسی از آن هول و هیبت تزلزل کوه بآن عظمت و بزرگی بی هوش بیفتاد و چون افاقت یافت گفت ﴿ سُبْحانَكَ تبت اليك ﴾ يعنى بآن معرفت که در تو داشتم باز شدم و ازین سؤال که قوم من مرا بر آن داشت عدول کردم و این توبت موسی نه بجهت صدور گناهی بوده چه پیغمبران سبحانی بهیچ وجه معصیت نکنند خواهی صغیر یا کبیر باشد و استیذان قبل از سؤال بر آن حضرت واجب نبود مگر این که رعایت ادب باشد چنان که بعضی گفته اند آن حضرت این رخصت را در این امر مسئلت

ص: 212

کرده بود و خدای تعالی نیز او را مأذون فرموده بود تا موسی قوم خود را دانا گرداند که بر خدای تعالی این امر جایز نیست.

راقم حروف گوید برای عدم استیذان آن حضرت نکتۀ دیگر نیز می شود تصور کرد چه طلب اذن و اجازت در مقامی بایست که محال و ممتنع و غیر ممکن نباشد و چون آن حضرت ابرام و اصرار قوم را بدید این عرض نمود و باز نموده شد که من می دانم و یقین دارم که برای هیچ مخلوقی این مسئلت نشاید و ممکن نباشد امّا چون این مردم جاهل لجوج این گونه اصرار و ابرام می نمایند خواستارم که از آیات با هرات که افزون از اندازه تحمل ایشان است با ایشان نمودار گردد تا از این پس تنبیه شوند و گرد فضول و امر نا معقول نگردند.

بالجمله اخبار در این مسئله بسیار است و آن چه در این جا نگارش یافت بحسب اقتضای مقام بود و انشاء اللّه تعالی ازین پس نیز در مواقع دیگر بر حسب مناسبت مذکور می شود.

و دیگر در کتاب جامع الاخبار که منسوب بصدوق می دارند و صحیح نیست چنان که در بحار بآن اشارت شده که آنان که این کتاب را بصدوق نسبت می دهند بخطا رفته اند بلکه به پنج واسطه از صدوق روایت شده و گمان کرده اند که مؤلف مکارم الاخلاق تالیف آن را نموده و احتمال دارد که علي بن سعد خياط مؤلف آن باشد و از پاره مواضع کتاب چنان بر می آید که محمّد بن محمّد شعیری تالیف نموده و از پاره مواضع مشهود می آید که از شیخ جعفر بن محمّد دوربستی با واسطه مروی باشد.

بالجمله در این کتاب مذکور است که حضرت جعفر بن محمّد سلام اللّه عليهما می فرمود ﴿ مَنْ زَعَمَ أَنَّ اَللَّهَ فِی شَیْءٍ أَوْ مِنْ شَیْءٍ أَوْ عَلَی شَیْءٍ فَقَدْ أَشْرَکَ قَالَ إِنَّهُ لَوْ کَانَ عَلَی شَیْءٍ لَکَانَ مَحْمُولاً وَ لَوْ کَانَ فِی شَیْءٍ لَکَانَ مَحْصُوراً وَ لَوْ کَانَ مِنْ شَیْءٍ لَکَانَ مُحْدَثاً ﴾ .

هر کس پندار نماید که خدای تعالی در چیزی یا از چیزی یا برحیزی است

ص: 213

البته مشرك است چه اگر ذات باری تعالی بر فراز چیزی باشد محمول و برداشته شده خواهد بود یعنی چیزی دیگر حامل او خواهد بود و اگر در میان چیزی باشد هر آینه محصور خواهد بود و آن چیز حصار وی می شود و اگر از چیزی پدید آمده باشد هر آینه محدث خواهد بود یعنی بتازه پدید شده و آن چیز نسبت با و قدیم می شود و حال این که نسبت بخالق کلّ همه چیز حادث است.

و دیگر در اصول كافي از ابراهيم بن عمر مسطور است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنيدم می فرمود ﴿ إِنَّ أَمْرَ اللّه کُلَّهُ عَجِیبٌ إِلَا أَنَّهُ قَدِ احْتَجَّ عَلَیْکُمْ بِمَا قَدْ عَرَّفَکُمْ مِنْ نَفْسِهِ ﴾ بدرستی که امر خدای بجمله عجیب است مگر این که البته احتجاج خواهد فرمود بر شما بآن چه شما را عارف گردانیده است از نفس خود و ازین حدیث لطیف چنان بر می آید که امور خلاقیّت و رزاقیّت و عظمت ذات واجب الوجود و آيات بديعه و علامات قدرت و ازلیّت و ابديّت و قيوميّت و علم و صنعت و صفات كماليه او هر يك در نهایت شگفتی و غرابت و موجب تحيّر عقول و نفوس تمامت بريّت است و از آن برتر است که هیچ نفسی بتواند ادراك مراتب آن را بنماید یا این عقول که در این نفوس است استعداد این ادراك بلکه جزئی از اجزای آن را داشته باشد.

بلکه خدای تعالی محض رحمت شامله و عنایت كامله بدون نیاز و احتياج نفوس را بیافرید و عقولی بایشان عطا و باندازه عقول ایشان مقامات ادراك معارف در آن ها بودیعت نهاد تا بشناخت واجب الوجود بآن مقدار که خود خواسته راه برند و اگر قصور بورزند و براه معرفت باندازه استطاعت اندر نشوند البته در مورد احتجاج و مسئولیت و مؤاخذت دچار خواهند شد و بر آن قصور یا تقصير معاقب خواهند گردید چه خواه قصور نمایند یا تقصیر ورزند عقوبت بینند چه دچار آمدن بعذاب عقوبتی است و حرمان از ادراك درجات عالیه و ثواب عقوبتی، زیرا که افزون از اندازه وسع و طاقت بر ایشان تکلیفی وارد نیاورده اند که در عدم احتمال آن معذور باشند.

ص: 214

غریب این است که نفس اماره هر چه بر ایشان بر نهد اگر چندتاب آن را نداشته باشند با کمال زحمت و مشقت قبول می نمایند و در انجام آن عجول هستند مثلا در طلب امور این جهانی زحمت ها کشند و خواب و خوردن از خود دور دارند

و هواجس نفسانی را مزدور شوند و انواع و اقسام ملامت ها و ندامت ها و مشقت ها و شقاوت ها و خشونت ها و خیانت ها و انزجار ها و انکسار ها و صادرات سخيفه و و اردات ذمیمه و تعلقات ناپسند و تعلقات نا ارجمند و مقاسات نا ملایمات و زحمت جسم و روح را پذیرفتار و نزد عقلا و علما و صلحا نا بكار و نا بهنجار شوند تا بمعصیتی نایل و بضلالت و غوایتی واصل شوند و قوای ظاهریه و باطنیه را در کاوش بکاهش آورند.

و بعلاوه عقوبات آن جهانی و مطرودیت از پیش گاه رحمت رحمانی را خریدار آیند و بهر ساعت گنجوری راجوری و تعرض مرضی را اختیار کنند اما در ادای دو رکعت فریضه یا اجرای اعمال خیریه که سودش در دنیا و آخرت بخود آن ها راجع است چه تعلل ها و تنفر ها ورزند و چه کسالت ها و ملالت ها و ضجرت ها و نفرت ها آشکار دارند و خویشتن را از ادراك مراتب عاليه دنیویه و اخرویه مهجور و بوساوس دیو نفس خطّاره غدّاره مزدور گردانند ﴿ اللَّهُمَّ احْفَظْنَا مِنْ شُرُورِ أَنْفُسُنَا ﴾ .

و نیز در اصول کافی از ابو بصیر مروی است که مردی بحضرت ابی عبد اللّه و بروایتی بحضرت ابی جعفر علیهما السلام آمد و عرض کرد مرا از پروردگار خود خبر فرمای که در چه زمان بود یعنی در کدام وقت ابتدای او بود ﴿ فَقَالَ وَ يلك أَنَّما يُقَالُ لِشَيْ ءٍ لَمْ يَكُنْ فَكَانَ مَتَى كَانَ انَّ رَبِّي تَبَارَكَ وَ تَعَالَى كَانَ وَ لَمْ يَزَلْ لحياً بِلَا كَيْفٍ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كَانُ وَ لَا كَانَ لِكَوْنِهِ كَوْنُ كَيْفٍ وَ لَا كَانَ لَهُ أَيْنُ وَ لَا كَانَ فِي شَيْ ءٍ وَ لَا كَانَ عَلَى شَيْ ءٍ وَ لَا ابْتَدَعَ لِمَكَانِهِ مَكَاناً وَ لَا قُوَى بَعْدَ مَا كَوَّنَ الاشياء وَ لَا كَانَ ضَعِيفاً قَبْلَ انَّ يُكَوِّنَ شَيْئاً وَ لَا كَانَ مُسْتَوْحِشاً قَبْلَ انَّ يَبْتَدِعَ شَيْئاً وَ لَا يُشْبِهُ شَيْئاً مَذْكُوراً مُكَوَّناً وَ لَا كَانَ خِلْواً مِنِ الْقُدْرَةِ عَلَى الْمُلْكِ قَبْلَ انشائه وَ لَا يَكُونُ مِنْهُ

ص: 215

خِلْواً بَعْدَ ذَهَابَهُ ﴾ .

﴿ لَمْ يَزَلْ حَيّاً بِلَا حَيْوَةَ وَ مَلِكاً قَادِراً قَبْلَ انَّ ينشيء شَيْئاً وَ مَلِكاً جَبَّاراً انشائه لِلْكَوْنِ فَلَيْسَ لِكَوْنِهِ كَيْفُ وَ لَا لَهُ أَيْنُ وَ لَا لَهُ حَدُّ وَ لَا يُعْرَفُ بِشَيْ ءٍ يُشْبِهُهُ وَ لَا يَهْرَمُ لِطُولِ الْبَقَاءِ وَ لَا يَصْعَقُ لِشَيْ ءٍ بَلْ لِخَوْفِهِ يَصْعَقُ الاشياء كُلِّهَا ﴾

﴿ كَانَ حَيّاً بلاحيوة حَادِثَةٍ وَ لَا كَوْنٍ مَوْصُوفٍ وَ لَا كَيْفٍ مَحْدُودٍ وَ لَا این مَوْقُوفٍ عَلَيْهِ وَ لَا مَكَانٍ جَاوَرَ شَيْئاً بَلْ حَىٍّ يُعْرَفُ وَ مَلِكُ لَمْ يَزَلْ لَهُ الْقُدْرَةُ وَ الْمُلْكُ أَنْشَأَ شَاءَ بِمَشِيَّتِهِ لَا يَجِدُ وَ لَا يُبَعَّضُ وَ لَا يَفْنَى كَانَ أَوَّلًا بِلَا كَيْفٍ وَ يَكُونُ آخِراً بِلَا این وَ کلشيء هَالِكُ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْخَلْقُ وَ الامر تَبَارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ ﴾ .

﴿ وَ بلك أَيُّهَا السَّائِلُ انَّ رَبِّي لَا يَغْشاهُ الاوهام وَ لَا تَنْزِلُ بِهِ الشُّبُهَاتُ وَ لَا يُجَارُ مِنْ شَيْ ءٍ وَ لَا يُجَاوِرُهُ شَيْ ءُ وَ لَا تَنْزِلُ بِهِ الاحداث وَ لَا يُسْأَلُ عَنْ شَيْ ءٍ وَ لَا يَنْدَمُ عَلَى شَيْ ءٍ وَ لَا تَأْخُذُهُ سِنَةُ وَ لَا نَوْمُ لَهُ مَا فِي السَّمَوَاتِ وَ مَا فِي الْأَرْضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا وَ مَا تَحْتَ الثَّرَى ﴾ .

فرمود وای بر تو همانا درباره چیزی نسبت چه زمان و چه هنگام بود دهند که یک وقتی نبوده باشد بدرستی که پروردگار من تبارك و تعالى همه وقت و همیشه بوده و همه گاه بدون این که اطلاق کیفیت و چگونه و چون بروی شود زنده جاوید بخواهد بود و در آن ذات مهيمن لا يزال تعیین وقت نشاید و آن ذات واجب الوجود از اطلاق کیفیت و تقریر زمان و مکان منزه است و آن وجود فیاض مطلق نه در چیزی محصور و نه بر چیزی محمول است و با این که در همه جا حاضر و ناظر از بهر خود مقرر و مشخص نفرموده است چه مکان از بهر ممکن شرط است نه واجب.

و او متعالی است از زمان و مکان و از این که نیرویش بعد از تکوین اشیاء باشد یا این که قبل از این که چیزی را موجود فرموده باشد ضعیف باشد بلکه قوت او بذات اوست و ذیل عظمت و کبریایش از آن برتر است که از آن پیش که چیزی را بعرصه وجود در آورد ذات کامل الصفاتش از تنهائی ضجرت وحشت یا

ص: 216

زحمت دهشت یا بد همه وحشت ها بعنایت او سكون گيرد و بكرم و كرامت او موجود گردد بهیچ چیز همانند نیست.

و پیش از آن که خلقت و انشاء ملك فرمايد هيچ وقت از ملك و سلطنت خالی نبود یعنی همیشه قدرت ایجاد و انشاء و سلطنت را داشت خواهد انشاء فرموده یا نفرموده باشد چنان که بعد از ذهاب ملك نيز بهمین حال باقی است همیشه زندگی بدو پایندگی داشت بدون این زندگی که ما بدان اندریم.

و پادشاه قادر بود قبل از آن که چیزی را ایجاد فرماید یعنی همیشه حیات و سلطنت در اوست و از اوست و پادشاهی جبار بود بعد از آن انشاء موجودات و کاینات فرمود پس برای بودن او فرض کیفیّت و اینیّت نتوان نمود و برای عظمت و جلال و سلطنت لايزالش حدّى نتوان شناخت و بهیچ چیز همانند و شناخته نیست.

هرگز از طول بقاء و دوام پایندگی گرد پیری و فنا برذیل بقایش راه نجوید و از دیدار هیچ چیز بی خویش نشود چه با خویشی و بی خویش و دوام و بقاء و فنا و زوال از ذات ذو الجمالش نمایش گیرد و باراده او فزایش و کاهش جوید و جمله اشیاء از خوف قهاریت او از خویش بشود.

زنده بود بدون حیاتی که حادث شده باشد یا بودنی که در حیّز صفت گنجد يا كیفی که محدود یا اینی که موقوف علیه یا مکانی که با چیزی مجاور باشد بلکه همیشه زنده و شناخته و پادشاه لا يزال و کردگار لم يزل و دارای قدرت و ملك و سلطنت است و هرچه خواست به نیروی مشیّت خود انشاء فرمود و ذات مقدس متعالش از تحديد و تبعیض و فنا و زوال بیرون است.

اول همه چیز است بدون اطلاق كيف و آخر همه اشیاء است بدون توصیف به این همه چیز جز ذات كامل الصفاتش هالك و در ورطه فنا سالك است معبود همه اشیاء و برتر از همه اشیاء و پروردگار تمامت عالم ها است وای بر تو ای سائل پروردگار من از آن برتر است که در خیز و هم و اندیشه در آید و انوار جلال و

ص: 217

جمالش را غبار شبهات در سپارد یا با چیزی مجاور یا چیزی بدو همسایه و هم پایه گردد یا مراکب حوادث در مواكب جلال و جبروتش جولان تواند یا در چیزی مسئول شود با بر چیزی ندامت گیرد چه ندامت از عدم علم و بصيرت نامه حاصل شود هرگز آلایش خواب و پینکی بدو راه نجوید آن چه در زمین ها و در آسمان ها و در میان آن ها و تَحْتَ الثَّرَى است بجمله از اوست و آفریده اوست.

معلوم باد این حدیث مبارك را در کتاب توحید صدوق بحضرت امام محمّد باقر منسوب داشته اند لکن چون در اصول کافی نسبت بحضرت صادق سلام اللّه علیه را مقدم داشته لاجرم در این کتاب مسطور گردید وَ اللَّهُ اعْلَمْ.

و نیز در اصول کافی از سلیمان بن خالد مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می فرمود ﴿ انَّ اللَّهِ عَزَّ وَجَلٍ يَقُولُ وَ أَنْ إِلى رَبِّكَ الْمُنْتَهى ﴾ بدرستي كه خدای عزّوجّل می فرماید یعنی و آن که بسوی پروردگار تو است نهایت کار و رجوع جمله آفریدگان ﴿ فَإِذَا اِنْتَهَی اَلْکَلاَمُ إِلَی اَللَّهِ فَأَمْسِکُو ﴾ ، چون سخن بخدای پایان جست یعنی با یزد بی چون پیوند گرفت لب از چند و چون فرد بندید.

در منهج الصادقین در معنی این آیه شریفه مسطور است که آن چه در صحف موسی و ابراهیم است آن است که بسوی پروردگار توست نهایت کار و رجوع همه خلایق بعد از انقطاع عمل تا هر يك را بر وفق عمل خیر و شرّ جزا و سزا دهد و گویند مراد این است که همچنان که ابتدای خلقت و مدت همه ازوست نهایت آجال نیز بدوست.

و بعضی گفته نهایت فکرت بدوست یعنی قوّه متفکره را قدرت تفکر د تمامت مکونات می باشد اما چون بحضرت کبریا رسید متحیر گردد و از پای بنشیند و ازین است که رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ لا فَكَّرْتُ فِي الرَّبِّ ﴾ مركب اوهام و

افکار را در عرصه جلال پروردگار جولانی نیست چنان که حضرت صادق علیه السلام می فرماید در این مقام امساک ورزید و ازین در بگذرید.

و بعد از آن فرمود ﴿ يَا ابْنَ آدَمَ لَوْ أَكَلَ قَلْبَكَ طَائِرُ مَا أَشْبِعْهُ وَ بَصَرُكَ لَوْ وُضِعَ

ص: 218

عَلَيْهِ خَرْقُ أَبَرَّتْ لغطاء تُرِيدُ أَنْ تَعْرِفَ بِهَا مَلَكُوتِ السَّمَوَاتِ وَ الْأَرْضِ ﴾ ؟

ای فرزند آدم اگر دل ترا مرغی بخورد سیر شود و اگر باندازۀ سوراخ وزنی چیزی بدیده تواندر افتد او را فرو گیرد و از بینش باز دارد با این حال و عدم بضاعت و استطاعت و این دل كوچك و ديده زبون می خواهی بر ملکوت آسمان ها و زمین رهنمون و عارف گردی.

و چون تفکّر در کنه مخلوقات خالق ارضین و سموات و خداوند بالا و پست متعذّر باشد معلوم می شود در مقام ذات او بطریق اولی خواهد بود، روزی رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم در مسجد با اصحاب فرمود در چه کارید ؟ عرض کردند در ذات خدا اندیشه می کنیم فرمود تفکر در مخلوقات کنید نه در خالق زیرا که فکرت بکنه او نمی رسد.

آن گاه فرمود ایزد تعالی هفت آسمان بیافرید از هر آسمانی تا بآسمان دیگر پانصد سال راه است و تخن هر آسمانی پانصد سال راه و در آسمان هفت دریایی است که عمقش چندان است که از زیر زمین هفتم تا بآسمان هفتم و خدای را در آن در یا فرشته ایست که آب دریا تا بکعبش نمی رسد و بر همین طریقه هفت زمین بیافریده است.

پس شما در آن صنایع بدیعه و بدایع غریبه بیندیشید تا بوجود او سبحانه راه برید و در کنه وی تفکر مکنید در اصول كافي بحديث مسطور « یا بْنِ آدَمَ »اشارت شده و در خاتمه آن مرقوم است.

﴿ إِنْ كُنْتَ تُرِيدُ ، فَهَذِهِ الشَّمْسُ خَلْقُ مِنْ خَلْقِ اللَّهِ فَإِنْ قَدَرْتَ أَنْ تَمْلَأَ عَيْنَيْكَ مِنْهَا فَهُوَ كَمَا تَقُولُ ﴾ يعنى ای فرزند آدم اگر در آن چه می گوئی و می خواهی بر ملکوت آسمان و زمین عارف شوی اینك آفتاب درخشان است که آفریدۀ از آفریدگان یزدان است اگر آن نیرو داری که هر دو چشم را از اور او آکنده سازی سخن چنان است و ادعا همان است که می گوئی و می کنی.

و نیز در اصول كافي از محمّد بن مسلم مردی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام

ص: 219

فرمود ﴿ یَا مُحَمَّدُ إِنَّ اَلنَّاسَ لاَ یَزَالُ لَهُمُ اَلْمَنْطِقُ حَتَّی یَتَکَلَّمُوا فِی اَللَّهِ فَإِذَا سَمِعْتُمْ ذَلِکَ فَقُولُوا لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ الْوَاحِدُ الَّذِي لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءُ ﴾ اى محمّد مردمان را عرصه سخن و پهنه بیان گشاده است و در هر چه بخواهند می توانند سخن و افاده آورند تا گاهی که در ذات واجب الوجود آغاز سخن کنند.

یعنی این وقت میدان سخن تنك و عرصه بيان مسدود و پای اندیشه لنك و تفكر كوتاه و مركز تعقل تاريك و پهنۀ و هم باريك می شود و چون از این گونه مسئله سخن در میان آید بگوئید نیست خداوندی مگر خدای یگانه که نیست مانندش چیزی یعنی چون سخنی از چیزی آید که هیچ چیزش مانند نیست چگونه می توان توصیف آن را نمود جز آن گونه اوصاف که خود در حق خود فرموده است و جز آن هر چه گویند در خور مخلوق است نه سزای خالق بی مثل و انباز.

و هم در آن کتاب از حضرت ابی عبد اللّه علیه سلام اللّه بروایت حسین بن مياح مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه شنیدم می فرمود ﴿ مَنْ نَظَرَ فِی اَللَّهِ کَیْفَ هُوَ هَلَکَ ﴾ هر کسی در چگونگی و چونی ایزد بیچون بنگرد یعنی تفکر نماید هلاك مي شود یعنی در ورطه ضلالت و جهالت تباه می گردد چه تفکر در این امر چنان سر و حیران می سازد و اندیشه را گوناگون می گرداند که جوهر عقل و فكر را از ادراك بیاید و موجب رستگاری و عرفان و کام کاری است مهجور می دارد و آدمی را از ادراك مراتب عاليه محروم می گرداند.

و نیز در آن کتاب از زرارة بن اعین مروی است که حضرت ابی عبد اللّه مي فرمود ﴿ إِنَّ مَلِکاً عَظِیمَ اَلشَّأْنِ کَانَ فِي مَجْلِسٍ لَهُ فَتَنَاوَلَ الرَّبَّ تَبَارَكَ وَ تَعَالِي فَفُقِدَ فَمَا يَدْرِي أَيْنَ هُوَ ﴾ پادشاهی عظیم الشأن در مجلس جای داشت و بهر گونه سخن می راند تا گاهی که در چگونگی و چونی پروردگار تبارك و تعالى سخن افکند پس چنان نا پدید شد که هیچ کس ندانست در کجا و چه حال اندر شد.

و نیز در اصول کافی از حضرت ابی عبد اللّه بروایت عبد اللّه بن سنان مسطور است که در قول خدای تعالى ﴿ لا تُدْرِکُهُ الأَبْصَارُ ﴾ ادراک نمی نماید او را بینش ها

ص: 220

می فرمود ﴿ أَحَاطَتْ الْوَهْمُ أَلَا تَرَى الَىَّ قَوْلِهِ قَدْ جاءَكُمْ بَصائِرُ مِنْ رَبِّكُمْ لَيْسَ يُعْنَى بَصَرَ الْعُيُونِ فَمَنْ أَبْصَرَ فَلِنَفْسِهِ لَيْسَ يُعْنَى مِنَ الْبَصَرِ بِعَيْنِهِ وَ مَنْ عَمًى فَعَلَيْها لَيْسَ يُعْنَى عَمَى الْعُيُونِ أَنَّما عَنَى أَحَاطَتْ الْوَهْمِ كَمَا يُقَالُ فُلَانُ بَصِيرُ بِالشِّعْرِ وَ فُلَانُ بَصِيرُ بِالْفِقْهِ وَ فُلَانُ بَصِيرُ بِالدَّرَاهِمِ وَ فُلَانُ بَصِيرُ بِالثِّيَابِ اللَّهُ أَعْظَمُ مِنْ أَنْ يُرَى بِالْعَيْنِ ﴾.

و اصل این آیه شریفه این است ﴿ لا ندركه الابصار وَ هُوَ يُدْرِكُ الابصار وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ قَدْ جاءَكُمْ بَصائِرُ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ أَبْصَرَ فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ عَمًى فَعَلَيْهَا وَ ما أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ ﴾ .

ابصار جمع بصر است که حاسّه نظر است و آن را بر عین نیز اطلاق می کنند از حیثیت آن که محل حاسه است می فرماید در نمی یابد او را دیده ها چه آن چه مرئی می شود یا در مقابل است یا در حکم مقابل چنان که در آینه و این از صفات اجسام است و خدای تعالی ازین مبرّاست و خدای در می یابد دیده ها را یعنی آن چیزی را که ابصار ادراک آن را نمی کنند از جواهر لطیفه مانند ابصار و یا در می یابد خداوندان ابصار را بتقدير مضاف.

و اوست لطف کننده و نیکو کار با بندگان از آن جا که ایشان ندانند و نیکو رسنده بد قایق اشیاء و آگاه باسرار همه چیز ها و دانای بمصالح و تدابیر عباد و با فعال آن ها و بر وفق آن مجازات ایشان را در روز معاد بفرماید بگو ای محمّد بكفّار قریش بدرستی که آمد بشما نشانه ای روشن یعنی دلایل و حجج ظاهره از جانب پروردگار شما بصایر جمع بصیرت است و بصیرت برای نفس مانند بصر است برای بدن.

پس هر که بیند حق تعالی را و تصدیق با و کند بوسیلۀ بصائر و تفکر در آن پس از بهر خود آن را دیده چه این منفعت بآن شخص راجع است و هر که نابینا شود و به علت عدم تدبر از دیدار آن حجج ظاهره محروم بماند پس ضرر و و بال آن بر اوست و من بر شما نگهبان نیستم که محافظت اعمال شمارا نمایم و شما را بر آن کار و کردار جزا دهم چه بر من تبلیغ است و بس.

ص: 221

و خدای تعالی است که حافظ اعمال شما و مجازات دهندۀ شما است بالجمله امام علیه السلام در معنی این آیه شریفه می فرماید که مقصود از این که خدای می فرماید ابصار او را در نمی یابد احاطه و هم است یعنی اندیشه بر او راه نمی کند نه این که اگر ابصار او را در نیابد و هم بتواند بر او احاطه کند.

مگر نگران نیستی بقول خدای تعالی که می فرماید بتحقیق که آمد شمارا بصیرت ها از جانب پروردگار شما و در این جا مقصود بصر چشم های ظاهر نیست و می فرماید هر کسی بصیرت یابد سودش بخود او باز می گردد مقصود ازین بصر چشم او نیست.

و هم چنین این که می فرماید و هر کسی از دیدار حجج باهره خداوندی کور شد زبانش بنفس او می رسد مقصود کوری این چشم های ظاهری نیست.

بالجمله مقصود احاطه و هم و چشم باطن است چنان که می گویند فلان کس در شعر بصیر است و فلان کس بفقه و فلان شخص بدراهم و فلان کس به جامه بصیرت دارد، نه مقصود آن است که بچشم ظاهر می بیند آن را چه ممکن است کسی از هر در چشم ظاهر کور باشد اما بشعر و فقه و اغلب علوم و صنايع بصیر باشد خدای تعالی بزرگ تر از آن است که بچشم دیده شود.

و هم در آن کتاب از ابو بصیر مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم فرمود ﴿ لَمْ یزَلِ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ رَبَّنَا وَ الْعِلْمُ ذَاتُهُ وَ لا مَعْلُومَ وَ السَّمْعُ ذَاتُهُ وَ لا مَسْمُوعَ وَ الْبَصَرُ ذَاتُهُ وَ لا مُبْصَرَ وَ الْقُدْرَةُ ذَاتُهُ وَ لا مَقْدُورَ فَلَمّا احْدَثَ الْاشْیاءَ وَ کانَ الْمَعْلُومُ، وَقَعَ الْعِلْمُ مِنْهُ عَلَی المَعْلُومِ وَ السَّمْعُ عَلَى الْمَسْمُوعِ وَ الْمُبْصِرِ عَلَى الْبَصَرِ وَ الْقُدْرَةُ عَلَى الْمَقْدُورِ ﴾ .

یعنی همیشه و همه وقت و در همه حال خدای عزّوجّل پروردگار ما بود و علم عین ذات او بود و حال این که هیچ معلومی در خارج نبود و سمع و بصر ذاتی او بود و هیچ شنیده شده و دیده شده در خارج نبود و قدرت و توانائی ذاتی او نبود و

ص: 222

هیچ مقدوری در خارج منظور نبود و چون احداث اشیاء را فرمود و معلومی شد علم از خدای بر معلوم و سمع بر مسموع و بصر بر مبصر و قدرت بر مقدور واقع شد.

ابو بصیر می گوید عرض کردم خدای همیشه متحرك است فرمود ﴿ تَعَالَى اللَّهُ انَّ الْحَرَكَةَ صِفَةُ مُحْدَثَةُ بِالْفِعْلِ ﴾ خدای از این اوصاف برتر است چه حرکت صفتی است که بواسطه فعل و کار حادث می شود می گوید عرض کردم پس خدای همیشه متكلم است فرمود ﴿ انَّ الْكَلَامَ صِفَةُ مُحْدَثَةُ لَيْسَتْ بازلية كَانَ اللَّهُ عَزَّ وَجَلٍ وَ لَا مُتَكَلِّمَ ﴾ بدرستی که کلام صفتی است که حادث شده و ازلیت ندارد اما خدای تعالی جلّ جلاله بود گاهی که سخن از هیچ متکلم نبود.

و نیز در آن کتاب از فضیل بن یسار مروی است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ انَّ اللَّهَ لَا يُوصَفُ وَ كَيْفَ يُوصَفُ وَ قَدْ قَالَ فِي كِتَابِهِ وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ فَلَا يُوصَفُ بِقَدَرٍ إِلَّا كَانَ أَعْظَمَ مِنْ ذَلِكَ ﴾ بدرستی كه خداى را صفت کردن نشاید و چگونه می توان توصیف ایزد سبحان را نمود با این که خود در کلام مجید خود فرمود شناختند خدای را چنان که شایسته شناسائی اوست بهر قدر و میزانی توصیف شود از آن عظیم تر است.

و نیز در آن از عاصم بن حمید مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم ﴿ لَمْ یَزَلِ اَللَّهُ مُرِیداً ﴾ خدای تعالی همیشه اراده کننده بوده است ؟ فرمود : ﴿ إِنَّ اَلْمُرِيدَ لاَ يَكُونُ إِلاَّ لِمُرَادٍ مَعَهُ لَمْ يَزَلِ اَللَّهُ عَالِماً قَادِراً ثُمَّ أَرَادَ ﴾ مريد بودن باید مرادی با مرید باشد و این حال با ازلیّت و احدیّت حضرت احدیّت منافی است امّا خدای تعالی همیشه عالم و قادر بود پس از آن آن چه خواست اراده فرمود و انشاء نمود.

علامه مجلسی رفعه اللّه تعالى الى رضوانه در جلد دوم بحار الانوار در بیان این حدیث مبارک می فرماید چون اراده مقارنه است مر عمل را پس در خدای تعالی جز نفس ایجاد نیست لاجرم اراده حادث و علم ازلی است و بعضی از محققین گفته اند

ص: 223

معنی این است که مرید در هیچ حالی نباشد مگر که مراد با اوست و هرگز از مراد مفارقت نکند و حاصل این بیان این است که ذات خدای تعالی مناط است از برای علم او و قدرت او.

یعنی صبحت صدور و لا صدور باین است که اراده فرماید پس بکند و اراده نفرماید و متروك بگذارد پس خدای تعالی بحسب ذات خود مناط است از بهر صحت اراده و صبحت عدم اراده پس نمی باشد بذاته مناط از برای اراده و عدم آن بلکه مناط در اراده ذات است مع حال المراد پس اراده ﴿ اى الْمُخَصَّصَةَ لَاحِدُ الطَّرِفِينَ ﴾ از صفات ذات نیست فَهُوَ بدانه عَالِمُ قَادِرُ مَنَاطِ لَهُمَا اما بذات خود مرید و مناط از برای اراده نيست بَلْ بِمَدْخَلِيَّةٍ مُغَايِرٍ متاخر عَنِ الذَّاتِ و این است معنى قول امام علیه السلام ﴿ لَمْ یَزَلْ عَالِماً قَادِراً، ثُمَّ أَرَادَ ﴾ .

و نیز در آن کتاب از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام بروايت بكير بن أعين مروى است که با آن حضرت عرض کردم ﴿ عِلْمُ اللَّهِ وَ مَشِیَّتُهُ هُمَا مُخْتَلِفَانِ أَوْ مُتَّفِقَانِ، يعنى علم و مشیت خدای مختلف هستند یا هر دو متفق می باشند فرمود ﴿ اَلْعِلْمُ لَیْسَ هُوَ الْمَشِیَّهَ،أَلاَ تَرَی أَنَّکَ تَقُولُ سَأَفْعَلُ کَذَا إِنْ شَاءَ اللَّهُ وَ لاَ تَقُولُ سَأَفْعَلُ کَذَا إِنْ عَلِمَ اللَّهُ،فَقَوْلُکَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ دَلِیلٌ عَلَی أَنَّهُ لَمْ یَشَأْ فَإِذَا شَاءَ کَانَ الَّذِی شَاءَ کَمَا شَاءَ وَ عِلْمُ اللَّهِ سَابِقُ الْمَشِیَّهِ ﴾ .

یعنی علم نه مشیت است مگر نه آن است که می گوئی زود باشد که قلان کار را بکنم اگر خدای خواهد لكن می گوئی زود است که بدانم چنین اگر خدای بداند پس سخن تو انشاء اللّه دلیل بر آن است که نخواسته و چون خواسته باشد چنان می شود که او خواسته و علم خدای سابق یعنی علم سابق خدای مشیِت است.

و نیز در آن کتاب از محمّد بن مسلم از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ الْمَشِيَّةُ مُحْدَثَةُ جُمْلَةٍ الفول فِي صِفَاتِ الذَّاتِ وَ صِفَاتِ الْفِعْلِ انَّ كُلَّ شَيْئَيْنِ وَصَفْتَ اللَّهَ بِهِمَا وَ كَانَا جَمِيعاً فِي الْوُجُودِ فَذَلِكَ صِفَةُ فِعْلٍ وَ تَفْسِيرُ هَذِهِ الْجُمْلَةِ أَنَّكَ

ص: 224

تُثْبِتُ فِي الْوُجُودِ مَا يُرِيدُ وَ مَالًا يُرِيدُ وَ مَا يَرْضَاهُ وَ مَا يَسْخَطُ وَ مَا يُحِبُّ وَ مَا يُبْغِضُ فَلَوْ كَانَتِ الارادة مِنْ صِفَاتِ الذَّاتِ مِثْلِ الْعِلْمِ وَ الْقُدْرَةِ كَانَ مَالًا يُرِيدُ نَاقِضاً لِتِلْكَ الصِّفَةِ وَ لَوْ كَانَ مَا يُحِبُّ مِنْ صِفَاتِ الذَّاتِ كَانَ مَا يُبْغِضُ نَاقِضاً لِتِلْكَ الصِّفَةِ ﴾ .

﴿ أَلَا تَرَى أَنَّا لَا نَجِدُ فِي الْوُجُودِ مَالًا يَعْلَمُ وَ مَا لَا يَقْدِرُ عَلَيْهِ وَ كَذَلِكَ صِفَاتُ ذَاتِهِ الْأَزَلِيِّ لَسْنَا نَصِفُهُ بِقُدْرَةٍ وَ عَجْزٍ وَ ذِلَّةٍ وَ يَجُوزُ أَنْ يُقَالَ يُحِبُّ مَنْ أَطَاعَهُ وَ يُبْغِضُ مَنْ عَصَاهُ وَ يُوَالَى مَنْ أَطَاعَهُ وَ يُعَادَى مَنْ عَصَاهُ وَ إِنَّهُ يَرْضَى وَ يَسْخَطُ وَ يُقَالُ فِي الدُّعَاءِ اللَّهُمَّ ارْضَ عَنَى وَ لَا تَسْخَطْ عَلَيَّ وَ تَوَلَّنَى وَ لَا تُعَادِنِي وَ لَا يَجُوزُ أَنْ يُقَالَ يَقْدِرُ أَنْ يَعْلَمَ وَ لَا يَقْدِرُ أَنْ لَا يَعْلَمَ وَ يَقْدِرُ أَنْ يَمْلِكَ وَ لَا يَقْدِرُ أَنْ لَا يَمْلِكَ وَ يَقْدِرُ أَنْ يَكُونَ عَزِيزاً حَكِيماً وَ يَقْدِرُ انَّ لَا يَكُونَ عَزِيزاً حَكِيماً وَ يَقْدِرُ أَنْ يَكُونَ جَوَاداً وَ يَقْدِرُ أَنْ لَا يَكُونَ جَوَاداً وَ يَقْدِرُ أَنْ يَكُونَ غَفُوراً وَ يَقْدِرُ أَنْ لَا يَكُونَ غَفُوراً ﴾ .

﴿ وَ لَا يَجُوزُ أَيْضاً أَنْ يُقَالَ أرادان يَكُونَ رَبّاً وَ قَدِيماً وَ عَزِيزاً وَ حَكِيماً وَ مَالِكاً وَ عَالِماً وَ قَادِراً لَانَ هَذِهِ مِنْ صِفَاتِ الذَّاتِ وَ اَلارَادَّةُ مِنْ صِفَاتِ الْفِعْلِ الأترى انْهَ يُقَالُ أَرَادَ هَذَا وَ لَمْ يُرِدْ هَذَا وَ صِفَاتُ الذَّاتِ تَنْفِي عَنْهُ بِكُلِّ صِفَةٍ مِنْهَا ضِدَّهَا يُقَالُ حَيُّ وَ عَالِمُ وَ سَمِيعُ وَ بَصِيرُ وَ عَزِيزُ وَ حَكِيمُ غَنِيُّ مَلِكُ حَلِيمُ عَدْلُ كَرِيمُ فَالْعِلْمُ ضِدُّهُ الْجَهْلُ وَ الْقُدْرَةُ ضِدَّهُ الْعَجْزِ وَ الحيوة ضِدَّهُ الْمَوْتُ وَ الْعِزَّةُ ضِدُّهَا الذِّلَّةُ وَ الْحِكْمَةُ ضِدُّهَا الْخَطَاءِ وَ ضِدُّ الْحِلْمِ الْعَجَلَةُ وَ الْجَهْلُ وَ ضِدُّ الْعَدْلِ الْجَوْرُ وَ الظُّلْمُ ﴾ .

می فرماید مشیّت صفتی است که حدوث یافته و سخن در صفات ذات و صفات فعل است همانا هر دو چیزی و دو صفتی که خدای را بآن وصف کنی و هر دو در عالم وجود باشند این صفت فعل است و تفسیر و بیان این جمله این است که تو ثابت می نمائی در وجود آن چه را اراده می شود و آن چه را که اراده نمی شود یعنی آن چه را که خدای خواسته و آن چه را که نخواسته و آن چه را که خدای از آن خوشنود است و آن چه را که دشمن می دارد و آن چه را که دوست می دارد و آن چه را که مبغوض می شمارد.

پس با این صورت اگر اراده از صفات ذاتیه بود مثل علم و قدرت لازم می گردید

ص: 225

که آن چه را که اراده نفرموده ناقض این صفت یعنی مخالف و شکننده صفت اراده باشد و اگر آن چه را محبوب می شمارد از صفات ذات باشد یعنی این محبوب داشتن لازم می شود که آن چه را که مبغوض می دارد ناقض صفت حبّ باشد.

آیا نگران نیستی که ما در عالم وجود نیافته ایم چیزی که بر آن عالم و بر آن قادر نباشد و در این حکم است صفات ذات ازلی حضرت لم يزل ما او را بقدرت و عجز و ذلت توصیف نمی نمائیم و جایز است که گفته شود خدای دوست می دارد آن کس را که مطیع او باشد و دشمن می دارد هر کس را که باوی عصیان ورزد و بگوئیم ﴿ یُوَالِی مَنْ أَطَاعَهُ وَ یُعَادِی مَنْ عَصَاهُ ﴾ .

و این که خدای تعالی خوشنود می شود یا دشمن می گردد و در دعا گفته می شود بار خدایا از من خوشنود باش و بر من سخط مفرمای و با من دوست باش و دشمنی مورز و جایز نیست که بگویند قادر است که بداند و قادر نیست که نداند و قادر است كه مالك باشد و قادر نیست که مالک نباشد و قادر است که عزیز و حکیم باشد و قادر نیست که عزیز و حکیم نباشد و قادر است که جواد باشد و قادر است که جواد نباشد و قادر است که غفور باشد و قادر است که غفور نباشد.

و نیز جایز نیست که گفته شود اراده فرمود که پروردگار و قدیم و عزیز و حكيم و مالك و عالم و قادر باشد چه این صفات مذکوره بجمله صفات ذات است و انفكاك ندارد لكن اراده از صفات فعل است آیا نگران نباشی که گفته می شود اراده فرمود این را و اراده نفرمود این را و حال این که نخواستن ضد خواستن است و چون خواستن از صفات فعل است می تواند قبول ضد خود را که نخواستن است داشته باشد.

اما صفات ذات هر صفتی را که ضدّ آن باشد نفی می نماید چنان که گفته می شود خدای زنده و دانا و بینا و شنوا و عزيز و حكيم غنى ملك حليم عدل كريم ضد علم جهل و ضدّ قدرت عجز و ضدّ حیات موت وضد عزت ذلت و ضدّ

حکمت خطاء و ضدّ حلم عجله و جهل و ضدّ عدل جور و ظلم است و باين صفات ذاتیه

ص: 226

الهية اضداد آن را نفی می کنند چنان که گفته می شود خدای تعالی ظالم و عاجز و نیازمند و دارای صفات ضدیه مذکوره است.

و نیز در کتاب کافی در باب حدوث اسماء از ابراهیم بن عمر از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مردی است که فرمود ﴿ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی خَلَقَ اِسْماً بِالْحُرُوفِ غَیْرَ مَنْعُوتٍ وَ بِاللَّفْظِ غَیْرَ مُنْطَقٍ وَ بِالشَّخْصِ غَیْرَ مُجَسَّدٍ وَ بِالتَّشْبِیهِ غَیْرَ مَوْصُوفٍ وَ بِاللَّوْنِ غَیْرَ مَصْبُوغٍ مَنْفِیٌّ عَنْهُ اَلْأَقْطَارُ مُبَعَّدٌ عَنْهُ اَلْحُدُودُ مَحْجُوبٌ عَنْهُ حِسُّ کُلِّ مُتَوَهِّمٍ مُسْتَتِرٌ غَیْرُ مَسْتُورٍ ﴾ .

﴿ فَجَعَلَهُ كَلِمَةً تَامَّةً عَلَى أَرْبَعَةِ أَجْزَاءٍ مَعاً لَيْسَ مِنْهَا وَاحِدُ قَبْلَ الاخر فاظهر مِنْهَا ثَلَاثَةَ أَسْمَاءٍ لِفَاقَةِ الْخَلْقِ اليها وَ حَجَبَ وَاحِداً مِنْهَا وَ هُوَ الِاسْمُ الْمَكْنُونُ الْمَخْزُونُ فَهَذِهِ الاسماء الَّتِي ظَهَرَتْ فَالظَّاهِرُ هُوَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى وَ سَخَّرَ سُبْحَانَهُ لِكُلِّ اسْمٍ هَذِهِ الاسماء أَرْبَعَةَ أَرْكَانٍ فَذَلِكَ إثنا عَشَرَ رُكْناً ثُمَّ خَلَقَ لِكُلِّ رُكْنٍ مِنْهَا ثُلُثَيْنِ اسْماً فِعْلًا مَنْسُوباً اليها ﴾ .

﴿ فَهُوَ الرَّحْمَنُ الرَّحِيمُ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ الْخَالِقُ الباريء الْمُصَوِّرُ الْحَيُّ الْقَيُّومُ لا تَأْخُذُهُ سِنَةُ وَ لَا نَوْمُ الْعَلِيمُ الْخَبِيرُ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ الْحَكِيمُ الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ الْعَلِىِّ الْعَظِيمُ الْمُقْتَدِرُ الْقَادِرُ السَّلَامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الباريء المنشي الْبَدِيعُ الرَّفِيعُ الْجَلِيلُ الْكَرِيمُ الرَّازِقُ الْمُحْيِي الْمُمِيتُ الْبَاعِثُ الْوَارِثُ ﴾ .

﴿ فَهَذِهِ الاسماء وَ مَا كَانَ مِنْ الاسماء الْحُسْنَى حَتَّى تَتِمَّ ثلاثمأة وَ سِتِّينَ اسْماً وَ اسِعَةُ فَهِيَ نِسْبَةُ لِهَذِهِ الاسماء الثلثة وَ هَذِهِ الاسماء الثلثة أَرْكَانُ وَ حَجَبَ الِاسْمَ الْوَاحِدَ الْمَكْنُونَ الْمَخْزُونَ بِهَذِهِ الاسماء الثَّلَاثَةِ وَ ذَلِكَ قَوْلُهُ تَعَالَى قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَيَّاماً تَدْعُوا فَلَهُ الاسماء الْحُسْنَى ﴾ .

معلوم باد که این حدیث مبارك از غوامض مسائل و در حقیقت در حکم آیات متشابه است و امام علیه السلام شاید باندازه ادراك مخاطب بیانی فرموده اند و بطور رمز و ابهام اشارتی نموده اند لاجرم در ترجمه این حدیث شریف از شرح پاره مطالب گزیر و گریزی نیست.

ص: 227

کشّاف غوامض غريبه و مبیّن آثار عجیبه علامه مجلسی اعلی اللّه مقامه در جلد دوم بحار الانوار در باب مغايرت اسم و معنی و این که حضرت معبود همان معنی است و اسم حادث است.

این حدیث شریف را مذکور و بعد از آن می فرماید که این خبر از متشابهات اخبار و غوامض اسراری است که جز خدای تعالی و راسخون در علم بتاویل آن عالم نيستند و سکوت از تفسیر این حدیث و امثال آن و اقرار بعجز از فهم آن بصواب نزدیک تر و اولی و احوط و شایسته تر است و ما اگر در این مقام بکلامی اقدام و بتوجيهی مبادرت کنیم محض متابعت بآنان است که بر سبیل احتمال مقالی آورده اند و گوئیم.

در پاره نسخ اسماء بصيغه جمع و در بعضی بصورت مفرد وارد شده یعنی در آن جا که در این حدیث می فرماید خلق اسماً اگر بصیغه مفرد باشد اظهر است و اگر اسماء بصیغه جمع باشد شاید مبنی بر این بوده باشد که مجزی بچهار جزو باشد و هر يك از آن اجزاء اربعه اسم باشد و باین سبب اطلاق صیغه جمع بر آن شده است و هم چنین در پاره نسخ چنان که در کافی است بجای ﴿ بِالْحُرُوفِ غَیْرَ مَنْعُوتٍ ﴾ نوشته اند غَيْرَ مُتَصَوِّتٍ.

راقم حروف غير منصوب نیز در بعضی نسخ کافي مسطور است لکن تصوّت از باب تفعل در لغت نیامده است شاید غَيْرَ مُتَصَوِّتٍ از باب تفعیل باشد و در قلم کاتب منصوب شده باشد و این دو لفظ زود بهم مشتبه می شوند.

بالجمله مجلسی می فرماید فقرات ما بعد آن احتمال دارد حال باشد از فاعل خلق یا از اسماً و آن چه در اکثر نسخ توحید مسطور است ﴿ خَلَقَ اسْماً بِالْحُرُوفِ وَ هُوَ عَزَّ وَ جَلَّ بِالْحُرُوفِ غَیْرُ مَنْعُوتٍ ﴾ مؤید معنی اول است که حال از فاعل خلق باشد و در این صورت مقصود بیان مغایرت میان اسم و مسمتی است بعدم جریان صفات بحسب ظهورات نطقیه و کتبیه آن در خداى تعالى و أما بنا برثانی که حال از لفظ اسماً باشند اشاره بحصول آن است در علم خدای تعالی و در این وقت خلق بمعنی تقدیر

ص: 228

و علم خواهد بود و این اسم هنگام حصولش در علم اقدس الهی صاحب صوت و صورت و شكل و صبغ و رنك نخواهد بود.

و احتمال دارد که اشارت بآن باشد که اول خلق آن با فاضت بر روح پیغمبر و ارواح ائمه هدی صلوات اللّه عليهم بِغَيْرِ نُطْقٍ وَ صِبْغُ وَ لَوْنٍ وَ خَطُّ بِقَلَمٍ بوده است و تفصيل و توضيح هر يك ازين فقرات این است پس بر روایت اول یعنی اسماء بصيغه جمع باشد ﴿ غَيْرَ مُتَصَوِّتٍ ﴾ یا مبنی بر فاعل است و معنی آن این است که خلقت اسامی بايجاد حرف و صوت نبود یا مبنی بر مفعول است و معنی این است که خدای تعالی از قبیل اصوات و حروف نیست تا این که صلاحیت داشته باشد اسم که عین خدای سبحانه باشد.

لکن ظاهر از کلام لغویین این است که تصوّت لازم است پس مبنی بر فاعل خواهد بود بمعنی ثانی و مؤید وجه اول می شود و قول امام علیه السلام ﴿ وَ بِاللَّفْظِ غَيْرَ مُنْطَقٍ بِفَتْحِ الطاء ﴾ یعنی غیر ناطق یا این که ﴿ اِنْهَ غَيْرَ مَنْطُوقٍ بِاللَّفْظِ ﴾ مثل حروف یعنی چنان که حروف غیر منطوق بلفظ هست تا اسامی از جنس آن حروف باشد یا بكسر طاء است و معنی این است که حروف را ناطق نگردانیده است و این بر سبیل اسناد مجازی است مثل قول خداى تعالى ﴿ هذَا کِتَابُنَا یَنطِقُ عَلَیْکُم بِالْحَقِّ ﴾ و این توجیه در شقّ ثانی از دو احتمال فتح جاری می شود.

و اما تطبيق اين فقرات بر احتمال دوم این است که بودن آن ها حال از اسم بعد از آن چه ما مذکور داشتیم ظاهر است و هم چنین است تطبیق فقرات آتیه بهر دو احتمال مذكور و قول آن حضرت علیه السلام مُسْتَتِرُ غیر مَسْتُورُ یعنی کنه حقیقت خدای سبحان از تمامت آفریدگانش پوشیده است با این که آن ذات اقدس از حیثیت آثار ولایات از همه اشیاء ظاهر تر می باشد.

یا این که معنی این است که خدای تعالی بکمال ذات كامل الصفات خود بدون ستر و حاجب مُسْتَتِرُ است یا معنی این است که آن وجود فیاض نور پاش که

ص: 229

هزاران هزار آفتاب جهان تابش ذره از انوار درخش آثار مظاهر جلال و جبروت اوست مستور نیست بلکه در کمال ظهور است و این نقصان از جانب آفریدگان است که عیون قلوب را بزنگار علایق و غبار غفلت تار ساخته و از ادراك نور حقیقی، روی بر تافته اند و نظیر این احتمالات در عنوان دوم نیز جاری می شود و نیز بروجه ثانی احتمال می رود که مراد این باشد که از مخلوق مستور باشد لكن از خدای تعالی مستور نیست و اما تفصيل اجزاء و تشعب اسماء هما نا ممکن است که گفته شود چون کنه ذات خدای تعالی در عقول جميع خلق مستور است پس اسمی هم که دال بر آن است سزاوار چنان است که از عقول مخلوق پوشیده باشد پس اسم جامع همان اسمی است که دلالت بر کنه ذات کند با دلالت بر جمیع صفات کمالیه یعنی اسمی که دلالت بر کنه ذات و تمامت صفات و الاسمات نماید اسم جامع است.

و چون اسماء خدای تعالی بچهار اسم راجع می شود زیرا که یا این است که دلالت برذات می کند یا بر صفات ثبوتيه كماليه يا سلبيه تنزیهیّه یا صفات افعال لاجرم این اسم جامع بچهار اسم جامع تجزیه می جوید که یکی از آن چهار اسم مخصوص از برای دلالت بر کنه ذات است.

و چنان که سابقاً اشارت شد خدای تعالی این اسم را که برای دلالت بر کنه ذات اختصاص دارد از خلق مستور داشت و به هیچ کس عطا نفرمود و آن سه دیگر را که بآن صفات ثلاثه مستوره تعلق داشتند بمخلوق عطا فرمود تا خدای را بدست یاری این سه نام بوجهی از وجوه بشناسند.

پس این سه اسم حاجب ها و واسطه های میان خلق و میان این اسم مکنون مخزون می باشند چه بطفیل این سه نام افاضت ارتسام متوسل بذات كامل الصفات و این اسم مخصوص بذات می شوند.

و چون این اسماء اربعه در این اسم جامع بر سبیل اجمال مطویّ هستند در ميان اين ها تقدم و تأخری نیست و ازین جهت باشد که فرمود هيچ يك از این اسامی

ص: 230

قبل از دیگری نیست و ممکن است که نظر بر پارۀ محتملات سابقه گفته شود که چون تحقق این اسامی در علم اقدس بوده لاجرم در عالم وجود نیز در میان آن ها تقدم و تاخری موجود نیست چنان که در تکلم خلق می باشد اما توجیه و بیان اول اظهر است.

و بعد ازین جمله اسماء ثلثه را مبین می گرداند و می فرماید اول آن اللّه است و اللّه بر نوع اول دلالت دارد چه این اسم شریف موضوع است از برای ذاتی که مستجمع جميع صفات ذاتيّه كماليّه باشد و اسم دوم تبارک می باشد چه تبارك از برکت و نمو است و این اشاره بآن است که خدای سبحانه معدن فیوض و منبع خيرات غير متناهية است.

و این اسم رئیس جمیع صفات فعلیه است از اوصاف خالقیّت و رازقیّت و منعميّت و سایر اوصافی که منسوب بفعل باشند چنان که اسم اوّل يعنى اللّه رئيس صفات وجودیه است از علم و قدرت و جز آن ها و از آن جا که مراد باسم در هر جا که برذات و صفات باری تعالی دلالت نماید اعم ازین است که اسم یا فعل یا جمله باشد لاجرم محذوری وارد نمی شود که لفظ تبارك از جملۀ اسماء مباركه الهيه شمرده اید.

و اسم سیمّ همان سبحان است که دلالت می نماید بر منزه بودن یزدان تعالی از جميع نقایص پس مندرج می شود در آن و متابعت آن را می نماید جمیع صفات سلبيه و تنزیهیه و این بیان بنا بر آن صورتی می باشد که در نسخه های کتاب توحید مرقوم است.

و اما در كافي مسطور است که ﴿ هُوَ اَللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی، وَ سَخَّرَ سُبْحَانَهُ لِکُلِّ اِسْمٍ مِنْ هَذِهِ اَلْأَسْمَاءِ أَرْبَعَهَ أَرْکَانٍ ﴾ که در این جا و او عاطفه بعد از اله و لفظ سبحان مذکور نیست.

و با این صورت شاید مراد این باشد که ظاهر باین اسماء همان اللّه تعالى است و دیگر اسامی را خدای تعالی مقرر ساخته است که بسبب آن بر خلق ظهور

ص: 231

جوید پس مظهر همان اسم است و ظهور یابنده بسبب آن پروردگار سبحان است و چون هر يك از نام های سه گانه جامعه را چهار شعبه است که بآن رجوع یابند برای هر يك ازین سه نام چهار رکن قرار داد و این ارکان بمنزله دعائم آن است اما کلمه اللّه دلالت آن چنان که مذکور شد بر صفات کمالیه وجودیه است و برای آن چهار دعامة یعنی ستون است و آن وجوب وجود فايض الجودی است که تعبیر می شود از آن بصمدیت و قيوميت و علم و قدرت و حيوة يا در مكان حيوة لطف يا رحمت یا عزّت.

و این که این صفات اربعه را ارکان قرار داده اند برای این است که صفات کمالیه مانند سميع و بصير و خبير مثلا بآن راجع است چه این جمله راجع بعلم و علم شامل آن است و هم چنین دیگران و امّا لفظ تبارك چهار رکن دارد که ایجاد و تربیت در هر دو جهان و هدایت در دار دنیا و مجازات در سرای آخرت است داى الموجد او الخالق و دیگر ربّ و هادی و دیّان باشد.

و ممکن است که هدایت را در جمله تربیت در آورند و مجازات را دو رکن اثابة و انتقام مقرر دارند و برای هر يك از این ها شعبی از اسماء اللّه الحسنی است چنان که اگر تنبع و تأمل نمایند معلوم می دارند.

و امّا لفظ سبحان را نیز چهار رکن است چه یا تنزیه ذات باری تعالی است از مشابهت ممکنات یا تنزیه آن است از ادراك حواس و اوهام و عقول یا منزّه داشتن صفات آن ذات اقدس راست از اوصافی که موجب نقص و نقصان می شود یا منزه داشتن افعال اوست از آن چه موجب ظلم و عجز و نقص است.

و نیز احتمال وجهی دیگر هم دارد که تنزیه حضرت احدیت باشد از شريك و اضداد و انداد و تنزیه او باشد از مشاکلت و مشابهت و تنزيه او از ادراك عقول و اوهام و منزّه داشتن آن وجود مقدس متعال را است از آن اوصافي که موجب نقص است مثل تركب و داشتن صاحبه و ولد و تغيّرات و عوارض و ظلم و جور و جهل و غير ذلك و ظاهر است که برای هر يك ازين ها شعب كثيره است.

ص: 232

و امام علیه السلام شعب هر يك ازین دوازده رکن را سی عدد شمرده و بعضی از اسماء حسنی را در این حدیث مبارك بر سبيل تمثيل مذكور فرموده و بقیه را در حال اجمال گذاشته است.

و محتمل است که بر آن صورت که در کافی مسطور می باشد این اسماء ثلاثه آن ها باشند که بر وجوب وجود و علم و قدرت دلالت دارند و آن دوازده رکن از آن اسامی باشند که بر صفات کمالیه و تنزیهیّه که تابع این صفات هستند دلالت نمایند و مراد به سی عدد صفات افعالی باشند که آثار این صفات کمالیّه می باشند و قول امام علیه السلام ﴿ فِعْلًا مَنْسُوباً إِلَيْهَا ﴾ مؤید این عنوان است و بنا بر بیان اول معنی چنین است که این ها از توابع این صفات می باشند پس گویا این ها از فعل آن ها هستند.

مجلسی اعلی اللّه مقامه بعد از بیان این مسئله می فرماید این بیانی که در حل این خبر نمودم عین آن است که در خاطر من خطور نمود و این جمله بر سبیل احتمال است بدون این که تعیین در مراد معصوم علیه السلام نموده آید و تواند بود که این احتمال که مذکور آمد از دیگر احتمالات طوایف دیگر که بر مذاهب مختلفه و طریق متشتته خود نموده اند اظهر باشد.

و پدرم علامه فهامه قدس اللّه روحه در شرح این خبر بر طبق آن صورت که در کافی مسطور است می فرماید آن چه مرا بخاطر می آید بر طریق اجمال این است که اسم اول جامع دلالت بر ذات و صفات است و چون معرفت ذات جز بر آن ذات كامل الصفات محجوب است لاجرم این اسم را بر چهار جزء مجزی گردانید و آن اسم را که دال برذات است از تمامت مخلوق پوشیده فرمود و این اسم بيك اعتبار اسم اعظم است و هم دال بر مجموع ذات و صفات نیز باعتبار دیگر اسم اعظم است و چنان می ماند که اسم جامع همان اللّه باشد و دال بر ذات فقط هو می باشد و محجوبیت باعتبار عدم تعیین است چنان که گفته اند اسم اعظم داخل در جمله اسماء معروفه است لكن شناخته ما نیست و ممکن است که غیر از آن باشد.

و اسامی که خدای تعالی برای مخلوق خود ظاهر ساخته است برسه قسم است

ص: 233

بعضی از آن ها آن باشد که بر تقدیس دلالت دارد مثل علىّ عظيم عزيز جبّار متكبّر و بعضی بر علم خدای دلالت کند و بعضی بر قدرت حضرت احدیت دلیل است و انقسام هر يك ازين ها بسوی چهار قسم است باین که بوده باشد تنزیه مطلقا یا برای ذات یا صفات یا افعال و آن چه دال بر علم است یا برای مطلق علم است یا برای علم به جزئیات مثل سميع و بصير يا ظاهر یا باطن.

و آن چه بر قدرت دلالت کند یا برای رحمت ظاهره است یا رحمت باطنه یا غضب ظاهر يا غضب باطن یا آن چه نزديك باين تقسيم است و اسماء مفرده بر طبق آن چه در قرآن و اخبار وارد است تقریباً سیصد و شصت اسم است چنان که کفعمی در مصباح خود مذکور نموده است و جمع و تدبر در ارتباط هر يك از آن ها به رکنی ازین ارکان لازم است مجلسی می فرماید بیان پدرم رفع اللّه مقامه در این مقام اختتام می جوید.

امّا پاره اهل نظر در بیان این خبر دقایق اثر این ارکان دوازده گانه را کنایت از دوازده برج آسمانی و عدد سی صد و شصت را کنایت از درجات آن شمرده لكن بجان خودم این شرح و بیان نسبت باين حديث مبارك از زمین به آسمان دور تر است.

و بعضی اسم را کنایه از مخلوقات باری تعالی و اسم اول جامع را کنایه از اول مخلوقات و اهب العطيات شمرده و اول ما خلق اللّه را عقل دانسته و بقيه منقسمات مسطوره را کنایت از کیفیت تشعب مخلوقات و تعدد عوالم ممکنات می داند و غرابت این وجه نیز مشهود و محسوس است.

و این که امام علیه السلام در پایان این حدیث مبارک می فرمايد ﴿ وَ ذَلِكَ قَوْلُهُ عَزَّ وَ جِلَ ﴾ برای استشهاد بآیه شریفه است چه در این آیه مذکور است که خدای تعالی را اسماء حسنی است و این اسامی را بسبب آن وضع نموده است تا بندگانش او را باین اسامی بخوانند و معنی این است که ﴿ قُلْ ادْعُوهُ تعالی بِاللَّهِ أَوْ بِالرَّحْمنِ أَوْ بِغَيْرِهِمَا ﴾

ص: 234

پس مقصود ازین اسامی یکی است که ربّ و پروردگار عالم و عالمیان است و برای اوست اسماء نيكو كه هر يك بر صفتی از صفات مقدسه او دلالت نماید و هر یکی از آن اسامی را بر زبان آورید آن اسم نیکو و حسن است.

بعضی گفته اند که این آیه شریفه مذکوره گاهی شرف نزول یافت که جماعت مشرکان از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم شنیدند می فرمود ﴿ یَا اَللَّهُ یَا رَحْمَنُ ﴾ آن مرد مشرك گفت محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم ما را نهی می کند که پرستش دو خدای را ننمائيم لكن خودش الهی دیگر را می خواند و جماعت یهود نیز در حضرت رسول و دود عرض کردند تو لفظ رحمن را کم تر مذکور می داری و حال این که خدای تعالی در توریة فراوان مذکور می فرماید پس این آیه ﴿ وَ فِي دَلَالَةُ ﴾ برای ردّ توهم آن مردم از تعدّد یا عدم اتيان بذكر رحمن نازل شد و بیانات دقایق سمات علامه مجلسی در این جا بپایان می رسد.

صدر الحكماء المتألهین آخوند ملا صدرا در شرح اصول کافي در باب توحید می فرماید این حدیث از احادیث مشکله است و ما بفضل خدای در حل آن استعانت می جوئيم و مستمداً بلطفه و احسانه می گوئیم یزدان تعالی را اسمائی است و صفاتی است و تمامت آن با حالت کثرت و تفصیلی که در آن هاست نه زاید برذات باری تعالى و نه اجزای ذات واجب الوجود می باشد تا باین حیثیت نقص یا ترکیبی در ذات كامل الصفات لازم آید.

و در این جا مراد باسم همان لفظ نیست بلکه معنی کلی مقصود است مثل مفهوم عالم و قادر و مريد و فرق بين اسم و صفت بوجهی است مثل فرق میان عرضی و عرض يا بين فصل و صورت مثلا اگر ابيض مطلقا نه بشرط چیزی مأخوذ آید عرض محمول خواهد بود و اگر بشرط لا بشيء اخذ شود عرض غیر معمول خواهد بود و هم چنین ناطق بمانند این دو اعتبار فصل و صورت است و هم چنین است حکم اسماء الهية كه باعتباری اسماء هستند و باعتباری صفات باشند.

پس اسماء مثل حي و عالم و قادر و مريد و سميع و بصيريد و سمیع و بصیر است و صفات مثل علم

ص: 235

و قدرت و ارادت و سمع و بصر است مگر این که این ها بهر دو اعتبار عين ذات احدیت خواهند بود اگر حقيقية وجوديه باشند.

و امّا سلبيّات و اضافيات همانا مبادی آن ها سلوب و اضافات خارجه است مثل فردية و قدوسية و أولية و مبدأية و اسماء مشتقه است مثل فرد و قدوس و اول و مبده که صادق بر آن است و الهيئة جامع آن است و برای هر يك ازين جمله حظّی و بهره ای است از وجود زیرا که وجود بسبب عموم نشأه و شأن او عارض عدم و نیز معدوم از وجهی می شود و آن اول کثرتی است که در وجود واقع می شود.

و این حالت در احدیّت ذات قدحی نمی رساند چنان که در بیانات حكما مسلم است چه عارض ذات احدیّت نیستند چنان که صفاتیه قائل بآن هستند و و مشروح نه مقوم آن و نه حادث در ذات می باشند چنان که جماعتی بر این عقیدت رفته اند و در انفس ها موجود هستند تا تعدد قدما لازم گردد بلکه آن ها فِي أَنْفُسِهَا نه موجودند و نه معدوم و نه قدیم هستند و نه حادث و نه مجعول باشند و نه لا مجعول نیز باشند بلکه جعل آن ها تابع از برای جعل وجود است و جعل آن تابع از برای لاجعل وجود الهی نیست پس آن ها با قدیم قدیم و با حادث حادث باشند.

و ازین جا معلوم می شود که مراد باین که اسم عین مسمّی است چیست و گاهی که گفته می شود اسم از برای صفت است باعتبار همان است که مذکور داشتیم چه ذات که در میان اسماء بتمامت اشتراك دارد و تکثر در آن بسبب تكثر صفات است و اين تكثر باعتبار شئونات الهيه او و معانى غيبيته خداوندی است که آن ها مفاتیح غیب هستند و بآن ها علم خداى تعالى بجمله اشیاء بنحوی از تفصیل در اجمال هویت الهيّة صحت می یابد چه وجود چنان که در حکمت معلوم است بسیط احدى الذات است و از این است که حق تعالی می فرماید ﴿ وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلَّا هُوَ ﴾ و نفرموده ﴿ وَ فِيهِ مَفَاتِيحِ الْغَيْبِ ﴾ و نفرموده ﴿ وَ لَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ ﴾ يا ﴿ وَ مِنْهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ ﴾ .

و این برای آن است که دلالت بر آن نماید که ﴿ أَنَّهَا غَيْرُ دَاخِلَةُ وَ لَا عَارِضَةً

ص: 236

وَ لَا صَادِرَةٌ ﴾ چه این ها مجعول نیستند بلکه معالی معقوله در غیب وجود حق تعالى باشند که بعلت آن ها شئون و تجلیات و اطوار خداوند قادر تعین جوید و موجودات عينيّة و نه داخل در وجود هستند اصلا بلکه یک دفعه موجود در عقل و دفعه دیگر موجود در عین باشند امّا نه بطريق استقلال لكن مر اور است حکم و اثر در آن چه برای او وجود عینی است چنان که محی الدین اعرابی در فص آدمی از فصوص الحکم بیانی لطیف در این باب دارد.

و بعد از بیان این مطلب می گوئیم چنان که وجود حقیقتی واحده است که برای آن مرتبۀ كاملۀ احدیت الهیه است و مر آن را مراتب دیگر امکانیه نازله است که این مراتب امکانیه نازله رشحات فضل وجود خدای تعالی است و هم چنین آن چه تابع آن و لازم آن می گردد از صفات ذاتیه و اسماء مثل علم و قدرت وَ غَيْرِ هَمّا.

و این که وجودات امکانیه را امکان و حاجت لازم می گردد بعلت نقصانات و قصورات آن ها است بالضرورة از درجۀ وجود واجبی زیرا که تابع و معلول با متبوع و علت چگونه تساوی تواند جست چه این ها در شدت و ضعف و كمال و نقص و قرب و بعد از ينبوع وُجُودِ وَ نُورُ الانوار متفاوتة الْمَنَازِلِ باشند.

و برای هر مرتبۀ معانی معقوله مناسبه از جنس اسماء و صفات و هر چه اقرب از نور الانوار است می باشد چه خدای را از اسماء و صفات چیزی است یعنی اسامی و صفاتی است که نزدیک تر و اقرب از صفات و اسماء اوست چه معلوم افتاد که اسم از يك وجه عین مسمّى است.

و نیز معلوم گردید که علم و عالم از جملۀ اسماء خداى و صفات حقيقية او تبارك و تعالی است و علم حقیقت واحده مشترکه است که گاهی واجب بالذات و گاهی جوهر عقلی و گاهی ذات اضافه و گاهی اضافه محضه است.

پس بر این طریق اگر اطلاق بشود بر جوهر عقلى عاقل لِذَاتِهِ وَ لِمَا بَعْدَهُ مِثْلَ عَقَلَ أَوَّلِ اللَّهُ اسْمَهُ الْعَلِيمُ بعید نخواهد بود.

ص: 237

و بر این وجه جماعت صوفیه را عادت جاری است که بعضی از ممکنات را گویند اسم فلان می باشد و بعضی دیگر را اسم فلان است اطلاقاً لَا سَمَاءُ اللَّهُ تَعَالَى علی مَظاهَرَهَا پس می گویند این اسم هدایت کننده است مثل ملك و اين اسم كمراه نماینده است مثل ابلیس لعين و براى مَلِكُ حَيْوَةَ وَ مَالُكَ مَوْتِ می گویند که این دو اسم محیی و ممیت است و بر این قیاس در سایر اسامی.

بدرستی که برای اسماء و صفات ثبوتی جمعی است مرذات الهيّة را ﴿ وَ هِي مُتَفَرِّقَةٌ فِي الْمُمْكِنَاتِ ﴾ مگر اين که بعضی ممکنات مثل صادر اول بسبب نهایت قرب او بحق او را مظهریت تمامت صفات حاصل است پس بيك اعتبار صادر اول اسم جامع است و بيك اعتبار مظهر اسم اللّه است و برای دیگری از ممکنات این مقام جامعیت مر اسماء را نیست.

اکنون گوئیم اشیاء را بحسب موجودیت سه مرتبه است:

مرتبه اولی موجود صرفي و خالص است که وجودش بوجود غیر او معلق نیست و نیز بهیچ قیدی مقیّد نباشد و چندن موجودی را عرفاء هویت غیبیّه گویند و غیب مطلق و ذات احدیت خوانند و این آن موجودی است که او را نه اسمی و نه نعت و صفتی است، دست معرفت و عقل و و هم از ادراك ذيل جمال و دامان کبر پایش کوتاه است چه آن چه را اسمی و رسمی باشد مفهومی از مفهومات موجوده در عقل یا و هم است و آن چه را معرفت و ادراك علاقه گیرد از برای آن اشتراك و ارتباطی است بغير آن ﴿ وَ الاول لَيْسَ كَذَلِكَ ﴾ بواسطه بودن آن پیش از جميع اشیاء پس قبول اشتراك نمی کند چه اگر قبول کند قبل از همه نخواهد بود پس چنین چیزی غیب محض و مجهول مطلق است مگر از جانب و قبل آثار و لوازم او.

و امّا مرتبه دوم موجودی است که مقید بغیر خود و محدود بحدّ خود که مقرون بماهیّت و عین ثابت است باشد و این موجود سوای حق است و درجۀ اوّل از موجودات عالیه است مثل عقول و نفوس و طبایع و اجرام فلکیّه و عناصر و اعراض آن.

ص: 238

و امّا مرتبۀ سيّم همان وجود منبسط مطلقی است که عموم و شمولش بر سبیل كليت و اشتراك نباشد مثل معانی معقوله بلکه بر نحو دیگر باشد چه وجود خواه مفید باشد یا مطلق ﴿ هُوَ عَيْنَ التَّحْصِيلِ وَ الْفِعْلِيَّة ﴾ و كلي خواه منطقی باشد یا عقلی يا طبیعی مبهم خواهد بود و در تحصل و تشخص آن با نضمام وجودی بسوی آن نیازمند است و وحدت او عدديه نيست ﴿ إِذْ هُوَ مَعَ كُلُّ شَيْءٍ بِحَسْبُهُ ﴾ پس در حدّی معیّن انحصار نجوید و بوصف خاصیّ از قدم و حدوث و تقدّم و تأخر و تجرد و تجسّم و كمال و نقص و علو و دنّو منضبط نگردد.

پس این چنین موجودی با قدیم قدیم است و با حادث حادث است و با مجرّد مجرد است و با مجسّم مجسّم و با جوهر جوهر و با عرض عرض است با این که بر حسب ذات و سنخ حقیقتش ازین تعینات بری است و تعريف آن ذات كامل الصفات چنان است که بر زبان معجز بیان صاحب ولایت تامّه جاری گردیده و فرمود است ﴿ عَيْنُ كُلِّ شَيْ ءٍ لَا بمُزاوَلَهِ وَ غَيْرُ كُلِّ شَيْ ءٍ لَا بِمُزَايَلَةٍ وَ مَعَ الْمَعْقُولِ مَعْقُولٍ وَ مَعَ المحسوس مَحْسُوسٍ لِاَنَّه ظِلِّ اللَّهِ و اِلَيهِ الاشارة فِي قَوْلِهِ تَعَالَى « الم تَرَ الَىَّ رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَ لَوْ شاءَ لَجَعَلَهُ ساكِناً ﴾ .

و بسبب این که او همه چیز است توهم نموده اند که وی کلّی است و بطلان این امر یعنی کلی بودن ذات واجب الوجود ثابت است و عبارات از بیان انبساط آن ذات كامل الصفات بر ماهيّات و اشتمالش بر موجودات جز بر سبیل تشبیه و تمثيل قاصر است و بهمین جهت ممتاز نمی گردد از وجود مقدس که در تحت تمثیل و تشبیه داخل نیست و بهمین صحیح می شود آیات وارده در تشبیه یعنی آن آیاتی که ظاهرش بر تشبیه دلالت دارد تفسیر و تأویلش درست می گردد.

و هر وقت هر سخنی در تمثیل او برای تقریب افهام گفته شود اگر از جهتی برای تقریب باشد از جهت دیگر مفید تبعید است چنان که گفته اند نسبت او بسوی موجودات عالیه در حکم نسبت هیولی اولی است بسوی اجسام شخصيّه و صور نوعية

ص: 239

یا مثل نسبت دریاست بسوی امواج و تشکلات یا نسبت کلی طبیعی مثل جنس الاجناس است بسوی انواع و اشخاص مندرجه در تحت آن و جز این از تمثيلات.

و نیز باید دانست که این وجود که بدان اشارت شد غیر از وجود انتزاعی اثباتی عام بدیهی است چه این وجود چنان که در حکمت ثابت شده است از معقولات ثانیه و مفهومات اعتباریه ایست که از بهر آن جز در ذهن وجودی نیست و وجود حقیقی بحسب مراتب سه گانه آن موجود فِي نَفْسِهِ يَا بِنَفْسِهِ كا لَاوَلِّ تَعَالَى يا بغیر نفس خود موجود است مثل ماسوى اللّه تعالى امّا وجود انتزاعی مثل سایر مفهومات اعتباریه ایست که از بهر آن وجودی نیست مگر بحسب اعتبار ﴿ و إِنَّمَا هِيَ عنوانات ذهنية للاشياء الْمَوْضُوعَةِ لِيَحْكُمَ الْعَقْلِ عَلَيْهَا بِاَحكامِها وَ خواصِها ﴾ .

و این مطلب اگر چند بر اکثر اصحاب بحوث از حکمای متأخرین مخفی است لكن قدماء از حكماء و سایر محققین از عرفا شاهد هستند بر این که برای وجود حقيقت عينية است بلكه اصل حقایق است و هر آن را مراتب است و از مراتب او انشای ماهیات و مفهومات می شود.

بالجمله بعد از تحقق و تصور مراتب سه گانه موجود یعنی تصور این که برای اشیاء در موجودیت سه مرتبه است چنان که سبقت نگارش گرفت معلوم می شود که اول چیزی که ناشی می شود از ذات احدیت و وجود حقی است که او را وصفی و نعتی و اسمی و رسمی نیست همین وجود منبسطی است که ﴿ يُقَالُ لَهُ الْحَقُّ الْمَخْلُوقِ بِهِ وَ نَفَسِ الرَّحْمَنِ ﴾.

و نیز گاهی آن را ﴿ حَقِيقَةُ الحقايق وَ حَضَرَتِ الاسماء وَ مُرَتَّبَةُ الْوَاحِدِيَّةِ وَ أحَدِيَّةِ الْجَمْعِ وَ اِسْمُ اللّهِ ﴾ گويند ﴿ وَ هَذِهِ النُّشُوءِ وَ الْمُنْشَأِيَّةِ لَيْسَتْ فَاعِلِيَّةٌ وَ مَفْعُولِيَّةٌ و لَا عُلَيَّةَ و لَا مَعْلُولِيَّةٌ ﴾ زیرا که این حال مقتضی مباینت است و وجود سنخ واحد ذو مراتب است و مراتب وجودیه به حیثیتی است که ﴿ يَنْطَوِي بَعْضُهَا فِي بَعْضِ وَ يُحِيطُ بَعْضُهَا بِبَعْضِ ﴾ همانا تحقق جاعليّت و مجعولیّت بین وجودات مقيدة باعتبار تعيّنات و

ص: 240

امتیازات آن است بماهیات و اعیان ثابته.

پس وجود حق احدی از حیثیت اسم اللّه متضمن بر ساير اسماء عَلَى وَجْهِ الاجمال منشاء لِهَذَا الْوُجُودِ الشَّامِلُ الْمُطَلِّقِ بِاعْتِبَارِ وَحْدَتَهُ الذاتية لَيْسَتْ كَسَايَرِ الْوَحْدَاتِ الْعَدَدِيَّةِ أَوْ الجنسية أَوْ النوعيَة أَوْ غَيْرِهَا وَ بِاعْتِبَارِ اِتِّصَافُهُ بِسَايَرِ الاَسمَاءِ الاِلَهيئةِ الْمُنْدَرِجَةُ فِي الِاسْمِ اللَّهِ الْمَوْسُومِ بِالْقَدَمِ الْجَامِعِ وَ أَمَامَ الائمة وَ بواسطته يُؤَثِّرُ فِي الاشياء وُجوداتَها الْخَاصَّةِ الَّتِي لَا تَزِيدُ عَلَى الْوُجُودِ الْمُطَلِّقِ الْمُنْبَسِطُ كَالْحُروفِ وَ الْكَلِمَاتِ الإنسانيّة الَّتِي لَا تَزِيدُ عَلَى النَّفْسِ الْخَارِجِ مِنْ جَوْفَهُ مِنَ الرُّوحِ المجازى الْحَيَوَانِيِّ الْمُنْبَسِطُ عَلَى الاعضاء الْمَارِّ عَلَى مَخَارِجُ الْحُرُوفِ وَ مَنَارَ لَهَا الثَّمَانِيَةِ وَ الْعِشْرِينَ.

﴿ وَ الْمُنَاسِبَةُ بَيْنَ الْحَقِّ وَ الْخَلْقُ أَنَّما هِيَ بِسَبَبِ هَذِهِ الْوَاسِطَةُ كالمناسبة بَيْنَ النَّفْسِ وَ الْبَدَنِ بِوَاسِطَةِ الرُّوحُ الحيوانى اذ لَيْسَ مِنْ الوجودات الْمَعِدَةِ مَا يَكُونُ لَهُ جَمْعِيَّةٌ الاسماء ﴾ .

و این که حکماء می گویند صادر اول همان عقل است موافق است با آن چه در حدیث وارد است که ﴿ أَنَّ اللّه عزَّ و جَلَّ خَلَقَ العَقلَ وَ هُوَ أَوَّلُ خَلْقٍ مِنَ الرُّوحانيِّينَ عَنْ يَمينِ العرشِ ﴾ یعنی خداى تعالى عقل را بیافرید و عقل اول آفریده ایست از صنف روحانيین از جانب راست عرش، منافي با آن چه مذکور شد نیست چه این اولیّت بحسب قياس بسوی موجودات مقيّده مُتَبَايِنَةٍ الذُّوَاتُ است مثل كلمات و الاّ گاهی که ذهن عقل اوّل را بسوی وجود و ماهیّت مخصوصه تحلیل دهد و این وجود و ماهیت مخصوصه همان باشند که باعتبار آن هاست وجود و امکان حکم خواهد شد بتقدم وجود بچیزی که اوست وجود مطلق بر ماهیت بماهی محدودة و این که این ماهیّت مادامی که واجب نباشد موجود نشود.

پس اول چیزی که از حق ناشی می شود همان وجود مطلق است و لازم می گردد که او را بحسب هر مرتبۀ از مراتب و منزلی از منازل ماهیت مخصوصه ایست و امکانی خاص است که مظهر اسم خاص است پس عالم الغيب مظهر اسم باطن است و عالم الشهاده مظهری از اسم ظاهر است و مجردات مظهر از اسم قدوس و مادیات از

ص: 241

اسم مدل می باشد و بر این قیاس است سایرین.

و چنان که ذات احدیث باعتبار ذات خود و هویّت خود از اوصاف و اعتبارات منزه است ﴿ وَ لَكِنَّ يَلْزَمُهَا بِاعْتِبَارِ الواحديثة وَ اَلاَلْهَيْئَةُ وَ بِحَسَبِ الْمُرَتَّبَةِ الِاسْمِ اللَّهُ جَمِيعَ الاسماء وَ الصِّفَاتُ الَّتِي لَيْسَتْ خَارِجَةَ عَنْ ذَاتِهِ وَ لَا متأخرة وَ لَا مَجْهُولَةُ بَلْ هِيَ مَعَ الذَّاتِ وَ الذَّاتِ مَعَ اَحْدَثْتُهَا جَامَعْتَ لَمَعَانِيُّهَا الْمَعْقُولَةِ بِلَا لُزُومِ كَثُرَتْ وَ التلام وَحْدَةَ ﴾ .

پس بر این حال و صورت است وجود مطلق باعتبار حقیقت آن و نسخ آن غير ماهيّات و اعيان خاصّه است مگر این که برای آن در هر مرتبه از مراتب ذاتیه ماهیت خاصه و اسم خاص است و چنان که در حکمت ثابت است ﴿ هُوَ عَيْنُهُ الثَّابِتِ فِي تِلْكَ الْمُرَتَّبَةِ وَ تِلْكَ الماهيات وَ الْأَعْيَانِ غَيْرِ مجعولة وَ لَا مَوْجُودَةُ فِي نَفْسِهَا وَ لِّهَا الْحَكَمِ وَ الْأَثَرِ مِنْ جِهَةِ الْوُجُودِ الْخَاصِّ الَّذِي هِيَ مَعَهُ ﴾ پس احدیت واجبية منشاء وجود مطلق است و وَاحِدِيَّةُ اسمائية آلةً عالم است وجوداً و ماهية ﴿ فَسُبْحَانَ مَنْ رَبَطَ الْوَحْدَةِ بِالْوَحْدَةِ وَ الْكَثْرَةِ بِالكَثراة ﴾ .

و اگر جز این بود میان مؤثر و متأثر مناسبتی نبود و این حال منافي تاثير و ایجاد است شیخ محی الدین اعرابی در باب یک صد و نود و هشتم از فتوحات مکینه گوید بدان که موجودات همان کلمات اللّه هستند که لَا تَنْفَدُ چنان که در قول خدای تعالی آمده ﴿ قُلْ لَوْ كانَ الْبَحْرُ مِداداً لِكَلِماتِ رَبِّى لنقد الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ كَلِماتُ رَبِّي ﴾ .

و نیز می فرماید در حق عيسى علیه السلام ﴿ وَ كَلِمَةُ أُلْقِيهَا ﴾ و آن عیسی علیه السلام است و از این روی باشد که ما می گوئیم که موجودات کلمات اللّه می باشند مِنْ حَيْثُ الدَّلَالَةِ السمعية اذلا يصدقنا كُلُّ أَحَدٍ فِيمَا تُدْعَى بِهِ الْكَشْفِ أَوِ التَّعْرِيفِ الالهي وَ الْكَلِمَاتِ الْمَعْلُومَةِ فِي الْعُرْفِ أَنَّما يتشكل عَنْ نَظَمَ الْحُرُوفِ مِنَ النَّفْسِ الْخَارِجِ مِنْ المتنفس الْمُنْقَطِعِ فِي المخارج فَيَظْهَرُ فِي ذَلِكَ التَّقَاطُعَ أَعْيَانُ الْحُرُوفِ عَلَى نَسَبٍ مَخْصُوصَةُ وَ بَعْدَ انَّ نبهتك عَلَى هَذَا فلنجعل بَالُكَ لِمَا نُورِدُهُ فِي هَذَا الْبَابِ».

بالجمله محي الدين بعد از بیانی چند اشارت بمقام ناطقیت و حروف بیست و

ص: 242

هشت گانه و مقاطع بیست و هشت گانه و این که تقریر آن بر بیست و هشت مقطع برای آن است که عالم بر بیست و هشت منازل که محل حلول سیّاره است از امكنه فلك مستدير ﴿ كامكنة الْمَخَارِجَ لِلنَّفْسِ الانسانى لايجاد الْعَالَمِ وَ مَا يَصْلُحُ لَهُ ﴾ می نمايد.

آن گاه سخن را به تطبیق و موازنه میان نفس رحمانی و نفس انسانی می کشاند تا بآن جا که می گوید ﴿ وَ كُلُّ ذَلِكَ كَلِمَاتِ الْعَالِمِ فَيُسَمَّى فِي الانسان حُرُوفاً مِنْ حَيْثُ آحادها وَ كَلِمَاتٍ مِنْ حَيْثُ تركيبها ﴾ هم چنین اعیان موجودات از حیثیت حروف می باشند و از حیثیت امتزاج از معانی کلمات هستند.

صدر الحكماء می فرماید چون این مبادی اصول ممهد و مصور شد بمقصود باز می شویم و می گوئیم قول حضرت صادق علیه السلام ﴿ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی خَلَقَ اِسْماً بِالْحُرُوفِ غَیْرَ مُصَوَّتٍ ﴾ تا آن جا که می فرماید ﴿ غَيْرُ مَسْتُورٍ ﴾ اشارت باول چیزی

است که از خدای تعالی ناشی شده است و ظاهر است که آن چه اول ناشی شده از

جنس اصوات و حروف مسموعه و از جنس جواهر جسمانیه و از جنس قوی و نفوس متعلقه بآن و از قبیل اعراض نیست بجهت بودن آن از توابع چه جملۀ این اموری که مذکور شد از رثبت و مقام اولیّت در خلق عاری و از درجۀ تقدّم ساقط است ﴿ لَمَّا عَدَاهَا مِنَ الممكنات وَ عَنْ الانصاف بِهَذِهِ النعوت الْمَذْكُورَةِ ﴾.

پس با این بیانات باقی نمی ماند در احتمال عقلی مگر یکی از دوامر یا وجود مطلق انبساطی و فیض رحمانی با عقل مفارق و هر يك ازین دو در نظر جلیل صلاحیت و احتمال صدق این نعوت و اوصاف را بر آن دارد.

اما آنان که دقیق النظر هستند احتمال اول را ترجیح می دهند و امّا بودن آن غير مصوّت بالحروف باغیر منطق باللفظ برای آن است که اصوات و حروف و الفاظ از اعراض ضعيفۀ وجود مُتَعَلِّقُهُ بِاَجسامِ مُستَحیلَۀ کَائِنه فَاسَدَهُ است.

و اما بودنش غير مجسد بشخص بعلت تقدس ذات اوست از قبول انقسام و تركيب و امّا عدم اتصاف او به تشبيه بسبب غلو ذات اوست از کیفیات محسوسة و غير محسوسة تا چه رسد بخلو او از الوان و اضباعی که به اجسام مراکبّه کثیفه

ص: 243

عارض می شوند.

و امّا بودن او بکیفیتی که اقطار و ابعاد از وی مسلوب است بجهت این است که اقطار و ابعاد از صفات اکوان مکانیّه و زمانیّه است و او قبل از مکان و زمان است و نیز بعلت آن است که ابعاد و اقطار از توابع ماده است و ماده اخسّ و زبون ترین و دور ترین خلق خدای است از عالم ربوبیّت.

و امّا بودن آن بحالتی که حدود از آن بعید باشد برای آن است که وجود مطلق واحدی نیست و اما بودن وجود مطلق بمقام و كيفيتی که هر متوهمی از آن محجوب باشد بواسطه ارتفاع و برتری آن گوهر جلیل و جوهر نبیل است از درجۀ محسوسات و موهومات.

و اما این که این وجود مطلق مستتر غیر مستور است برای آن است که این وجود از نهایت ظهور بحالت اختفاء است و اما بودن آن کلمه همانا چون معلوم گردید که اطلاق کلمات اللّه بر موجودات صادره از خدای تعالی صحیح است بجهت این که آن ها مظاهر اسمای او و صفات او هستند می توان این وجود را کلمه گفت.

و اما بودن آن کلمه تامّه بسبب جامعیت آن و اشتمال آن است بر معانی اسماء و صفات ﴿ وَ كَوْنِهِ مَظْهَرِ الِاسْمِ اللَّهِ المندرج فِيهِ جَمِيعُ الاسماء وَ كَوْنِ الِاسْمِ عَيْنِ الْمُسَمَّى بِوَجْهٍ وَ كَوْنِ الْمُظْهِرِ عَيْنِ الظَّاهِرُ بِوَجْهٍ ﴾

و اما بودن بر چهار جزء كه هيچ يك از آن ها قبل از دیگری نباشد.

همانا مقصود ازین اجزاء نه آن است که اجزای خارجیّه و نه مقداریّه و نه حدیّه باشد چنان که جنس و فصل راست یا مثل ماده و صورت باشد خواه ماده و صورت ذهنیّه باشند یا خارجيّه بلکه آن ها معانی و اعتبارات و مفهومات اسماء و صفات هستند پس ممکن است که بوجهی گفته شود که مراد ازین ها صفت حیات و علم و اراده و قدرت است همانا اول صوادر خواه اعتبار نمایند کونیّت آن را عقل یا وجود منبسط صادق

ص: 244

می گردد بر آن که حیّ علیم قادر مرید است.

پس این چهار یعنی حیّ علیم مرید قادر امهات اسماء الهیّه هستند و آن اسامی که سوای این چهار است بتمامت تحت این چهار مندرج است و ازین چهار سه تای از آن بخلق مضاف است چه علم و اراده و قدرت از صفات اضافیّه است و از طالب معلوم و مراد و مقدور است و یکی از این ها که عبارت از حیّ است چنین نیست یعنی از صفات اضافیه و مضاف بخلق نیست.

و قول امام علیه السلام ﴿ فَأَظْهَرَ مِنْهَا ثَلَاثَهَ أَسْمَاءٍ لِفَاقَهِ الْخَلْقِ إِلَیْهَا وَ حَجَبَ مِنْهَا وَاحِداً وَ هُوَ الِاسْمُ الْمَکْنُونُ الْمَخْزُونُ ﴾ اشارت باین است و توجیهی دیگر را نیز محتمل است.

همانا در کتب حکمت وارد است که برای صادر اول چهار حیثیّت است ﴿ وُجُوبُ وَ وُجُودِ وَ مَاهِيَّةِ امكانية وَ تَشْخَصُ فَمَنْ حَيْثِيَّةِ وُجُودِهِ وَاجِبُ بِالْحَقِّ تَعالى جَوْهَرٍ قدمتی آخَرَ وَ مِنْ حَيْثُ مهيته الامكانية وَ تشخصها صَدْرِ جَرَمَ الْفَلَكِ الاقصى وَ نَفْسِهِ ﴾ پس حیثیت وجوب چون بحق راجع است پس اثر اولی آن جز صادر اوّل نیست پس از آن وجود او و مهیت و تشخص او سه مصدر از برای سه امر گردید.

پس اول همان اسم مکنون مخزون است و آن سه دیگر همان اسماء بارزه اند پس که مخلوق بآن ها محتاج هستند و ازین پیش معلوم شد که اطلاق کلمه تامه بر جوهر عقلی در زبان قرآن وارد است و با دلالت برهان مطابق و این که مراد باسماء همان معانی معقوله است و این که گاهی آن ها بر مدلولات و مظاهر خارجیه خود و اگر چند باعتبار جهات و حيثيات هم باشد اطلاق می شوند.

و چنان که از جمله اسماء پاره مثل جنس از بهر طایفه از آن ها باشند مثل مدرك براى عليم و سميع و بصير و حكيم و خبير و بعضی مانند نوع از برای طایفه از آن باشند مثل یکی از اسامی پنج گانه و بعضی مانند عرض لازم هستند مر بعضی را مثل قادر از برای حیّ یا عرض غیر لازم مثل غافر از برای قدیر و بعضی چون مرکب عقلی هستند از اجزای عقلیه مثل حكيم و بعضی چون مرکب خارجی

ص: 245

باشند چون حیّ قیّوم و علىّ عظيم و پارۀ مثل بسيط حقیقی باشند مثل مَوْجُودُ الَىَّ غَيْرِ ذَلِكَ مِنَ الاَقسامَ .

﴿ فَمَظَاهِرُهَا وَ مَربوباتَها كَذَلِكَ حَذْوَ الْقُذَّةِ بِالْقُذَّةِ ﴾ و چنان که اسم جامع و امام ائمه همان اسم اللّه متضمن تمامت اسماء است مثل تضمن محدود مرحد را حتی این که اسماء مفصله الهيه بتمامت شرح از برای این اسم جامع می باشند.

پس بر این گونه خليفة اللّه ﴿ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی السَّماءِ مُخْتَصَرُ جَامِعُ لمدلولات الاسماء وَ كَلِمَةُ جَامَعْتَ لمعانيها وَ الْعَالِمُ كُلُّهُ تَفْصِيلِ ذَاتِهِ بصورها الْقَائِمَةِ بِالنَّفْسِ الرحماني وَ الْفَيْضِ بِحَسَبِ مَرَاتِبُهُ وَ مَنَازِلِهِ وَ اِلَيهِ الاشارة بِقَوْلِهِ فَهَذِهِ الاسماء الَّتِي ظَهَرَتْ فَالظَّاهِرُ هُوَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى لَمَّا عَلِمْتُ انَّ الِاسْمِ عَيْنِ الْمُسَمَّى بِوَجْهٍ وَ الظَّاهِرُ عَيْنِ الْمُظْهِرِ بِوَجْهٍ ﴾ .

و اما قول امام علیه السلام و سخر سبحانه لكل اسم من هذه الاسماء اربعة اركان، یعنی مسخر فرمود برای هر اسمی ازین اسماء چهار رکن، در كلام معجز نظام بر طریق تاویل نه بروجه حکم و تسجیل می گوئیم که برای هر يك از علم و ارادت و قدرت چهار مرتبه است و این چهار مرتبه در حکم ارکان بنیان است.

پس مراتب اربعه علم تعقل و توهم و تخیّل و احساس است تعقل برای عقل كلى و تفكر مخصوص بنفس ناطقه و نخيل مختص بنفس حيوانيه و احساس منحصر بطبيعت حسنیّه است و اما مراتب اربعه اراده عبارت از عشق و هوی و شوق و شهوت است پس عشق از برای عقل و هوی از برای نفس ناطقه و شوق مخصوص بنفس حيوانيه و شهوت مختص بطبع حسى است.

و اما مراتب اربعه قدرت یکی ابداع و دیگر اختراع است که عبارت از تصویر باشد و دیگر فعل است که عبارت از اعداد است و دیگر تحريك است پس ابداع از عقل ناشی شود و تصویر از نفس ناطقه برخیزد و فعل از نفس حيوانيّه منبعث گردد و حرکت از طبیعت نمایش جوید و ازین حیثیت است که در تعریف طبیعت گويند آن ها مَبْدَأُ اول لِحَرَكَةً مَا هِى فِيهِ وَ سُكُونُهُ بِالذّات.

ص: 246

و همی گوئیم که این اسماء ثلاثة چون اسامی هستند برای کلمه واحده و معانی عقلیه می باشند برای عین واحده و تمامت آن ها در يك مرتبه هستند تقدمی از برای یکی از آن ها بر دیگری نیست « فالمسخر الْمَرْبُوبِ لِكُلِّ وَ احِدٍ مِنْهَا هُوَ بِعَيْنِهِ الْمُسَخَّرِ الْمَرْبُوبِ للاخر » پس ارکان اربعه که مر این اسماء سه گانه را در حیطه تسخیرند واجب است که اعیان آن ها بازاء عین این کلمه و اوصاف اسميه آن بازاء این اسماء ثلثه باشند پس کلمه از کلمه و اسم از اسم خواهد بود.

و چون این عنوان مقرر و این مطلب مشخص شد می گوئیم ارکان اربعه که مسخر مر كلمه الهيه و اسم اللّه الاعظم اند عقل و نفس و طبع و جرم است و این ها ارکان عالم اند هیچ جزئی از اجزاء عالم نباشد مگر مندرج در تحت یکی از این هاست بلکه هیچ جوهری از جواهر این عالم نیست مگر این که برای آن عقل و نفس و طبع و جرم است و هر يك از آن ها کلمه از کلمات است « لَكِنَّهَا متفاضله مُتَرَتِّبَةُ فِي الشَّرَفِ وَ الْمَنْزِلَةِ » پس هر يك از آن ها مشتمل بر معانی ثلاثه اند از علم و اراده و قدرت لکن در ظهور و خفاء و قوه و ضعف تفاوت دارند.

و چون معلوم افتاد كه هر يك از این کلمات چهار گانه منقسم باین اسماء لترامائة ثلاثه می شوند مجموع آن ها دوازده رکن برای این عالم خواهند بود.

بالجمله صدر الحكماء المتالهين بعد از شرح این بیانات مفصله از دوازده گانه و درجات سی صد و شصت گانه و عناصر اربعه و طبایع چهار گانه و مقولات عشره شرح می دهد و مناسباتی مذکور می دارد تا با عدد این اسامی مبارکه و شصت كانه و بقیه اسامی شریفه توفیق دهد و چون در این مقام نگارش آن مطالب نمی شاید بهمین قدر اشارت شد.

همین قدر هست که این بیانات حکما یا تحقیقات علمای شرعیّه یا سایر اصناف بهر کجا برسد بجمله از قبیل تاویلات و تشکیلاتی که هر صنفی بحسب ذوق و سلیقه خود نموده است و چنان که می شاید هیچ طایفه نتوانسته اند از غوامض

ص: 247

و اسرار و مرموزات این حدیث مبار که پرده برگیرند و از چهره شاهد مقصود نقاب بر افکنند.

در حدیث وارد است ﴿ نَحْنُ وَ اللَّهِ الاسماء الْحُسْنَى الَّتِي لَا يَقْبَلُ اللَّهُ عَمَلًا بِمَعْرِفَتِنَا ﴾ مائیم اسماء نیکوئی که خدای تعالی هیچ را جز بما عملی پذیرفتار نمی شود و ازين حديث مقام كلمة اللّه که بعد از حرف قسم و بعد از لايقبل واقع شده معلوم می شود که بچه میزان است و با دیگر اسامی چه تفاوت دارد و باز نموده می آید که اسم ذات مستجمع صفات کمالیه است و مقام سایر اسامی معلوم می شود و مقام ائمّه هدى سلام اللّه عليهم در مراتب افعال و مظهریّت و اتصال بحضرت احدیت مشهود می آید بچه مقدار است.

در مجمع البحرين مسطور است در قول خدای ﴿ وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها ﴾ یعنی اسماء مسمیّات را بحضرت آدم علیه السلام بیاموخت و در این جا مضاف اليه حذف شده است چه بسبب ذکر اسماء معلوم بود و نیز چون برای اسم مسمّائی لازم است ذكر اسماء بر محذوف دلالت دارد و الف و لام در الاسماء عوض از مجذوف است و در تفسیر وارد است که خدای تعالی نام های مخلوقات را از علويات و سفليّات حتى القصعة و القصيعة و جميع عمارات و صناعات ارضین و اطعمه و ادویه و استخراج معادن و غرس اشجار و منافع آن و تمامت آن چه متعلق است بمصالح و منافع دین و دنیا بآدم بیاموخت.

و فتاده گوید مراد معانی اسماء است زیرا که اسماء بدون معانی فایده ندارد و منشاء فضیلت آدم نمی گردد و از حضرت صادق علیه السلام مروی است که مراد جميع اسماء ارضین و جبال و شعاب و اودیه است و بعد از آن اشارت به بساطی که بر آن نشسته بود نمود و فرمود که آدم باین بساط نیز عالم بود.

و على بن عيسى و ابو على جبائی گفته اند مراد آن است که خدای سبحانه تمامت اسمائی که آفریده بود و آن چه نیافریده با جميع لغات مختلفه که ذریه وی بعد از وی بآن تکلم کرده اند و بعد از آن اولاد او از او اخذ لغات کردند و چون متفرق

ص: 248

شدند هر فرقه بلسانی که بآن معتاد شده بودند تکلم کردند و مابقی را فراموش نمودند - بحضرت آدم علیه السلام تعليم فرمود.

و بعضی گفته اند مراد اسماء جمله ملائكه و اسماء ذریه خود اوست و گفته اند خداى تعالى تمامت الغاب اشياء و معانى و خواص هر يك را بآدم تعليم فرمود و بعضی گویند خدای تعالی از نخست تمامت مسمیّات را نزد آدم حاضر گردانید بعد از آن اسامی هر يك را بجميع لغات باو تعليم و منفعت و مضرت هر يك را تلقین فرمود.

بالجمله صاحب مجمع البحرين در ﴿ وَ لِلّهِ اَلْأَسْماءُ اَلْحُسْنی ﴾ می گويد بعضى گفته اند که أَسْمَاءُ حَسَنى اللَّهِ الرَّحْمَنُ الرَّحِيمُ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ الْخَالِقُ الباريء الْمُصَوِّرِ است تا تمام سی صد و شصت اسم و شیخ ابو علی گوید یعنی خدای را اسماء نیکوئی است که بهترین اسماء باشند چه متضمین معانی حسنه اند پاره راجع بصفات ذات اقدس هستند مثل عالم و قادر و حىّ و اللّه و بعضى راجع بصفات فعل خدای سبحانه هستند مثل خالق و رازق و باریء و مصور و بعضى افاده تمجيد و تقدیس نمایند مثل قدوس و غنى و واحد.

و پاره محققین گفته اسماء نسبت بسوى ذات اقدس تعالی به سه قسم باشند قسم اول آن است که اطلاقش بر حضرت یزدان ممنوع است و این هر اسمی است که دلالت بر معنی نماید که عقل نسبت او را بآن ذات مقدس محال بشمارد مثل اسمائی که بر امور جسمانیه دلالت کند یا بر نقص و حاجت مشتمل باشد.

دوم آن است که اطلاقش را بر آن ذات متعال عقل تجویز نماید و در قرآن مجید و سنت شريفه تسمیه حق بآن رسیده باشد و در تسمیه خدای باین گونه اسامی حرجی نیست بلکه بحسب اوقات و احوال و تعبدات و جوباً يا ندباً اطلاقش به وجب امتثال امر شرعی در این کیفیت واجب می شود.

قسم سیم آن است که اطلاقش بر ذات اقدس الهی جایز است لکن در کتاب و سنت وارد نیست مثل جوهر که یکی از معانی آن بودن شی است قائم بذات خود

ص: 249

و مستغنی از غیر خود و این معنی برای خدای تعالی ثابت است و نامیدن خدای را باین اسم جایز است چه در عقل مانعی برای آن نیست لکن از قانون ادب دور است چه اگر تسمیه باین نام از يك جهتی جایز است و مانع عقلی ندارد لکن جایز است که از جهت دیگر که ما ندانسته باشیم جایز نباشد چه نیروی عقل بر کافه آن چه امکان دارد که معلوم باشد مطلع نیست.

چه بسیاری از اشیاء باشد که ما اجمالا و تفصیلا بآن عالم نیستیم و چون عدم مناسبت جایز باشد و هم چنین ضرورتی باین تسمیه داعی نباشد واجب می شود که از تسمیۀ بیاره اسماء که نص شرعی بر آن نرسیده امتناع بورزیم.

و معنی قول علما که می گویند اسماء خدای تعالی توقیفیه است یعنی در اطلاق موقوف بر نص و اذن شارع مقدس است این است و چون این مطلب مقرر گشت بیاید دانست که اسماء خدای تعالی یا برذات فقط بدون اعتبار امری دلالت دارد یا با اعتبار امری دلالت کند و این امر یا اضافۀ ذهنیه است فقط یا سلب است فقط یا اضافه و سلب است پس این اقسام بر چهار قسم شد.

اول آن اسمائی است که برذات فقط دلالت دارد و آن لفظ اللّه است چه اللّه اسم است از برای ذات موصوف بجميع كمالات ربانیّه منفرده بوجود حقیقی چه هر موجودی سوای ایزد و دود مستحق از برای وجود بذات خود نیست بلکه مستفاد از غیر است.

و هم گفته اند که اللّه علم است از برای ذات مقدسه جامع جميع صفات عليا و اسماء حسنی، و در حدیث وارد است که از معنی اللّه پرسیدند فرمود ﴿ اسْتَوْلَى عَلَى صَادِقُ وَ جَلَّ ﴾ وَ فِيهِ ﴿ اللَّهَ مَعْنًى يُدَلُّ عَلَيْهِ بِهَذِهِ الاسماء وَ كُلُّهَا غَيْرِهِ ﴾ گفته اند اللّه مشتق از چیزی نیست بلکه علمی است که الف و لام لازم آن شده و بعضی گفته اند مشتق است و اصلش إِلَهَ بوده و الف و لام بر آن در آمد و الاله شد و بعد از نقل حرکت همزه به لام و سقوط آن و سكون لام اولی و ادغام اللّه گردید.

و در حدیث وارد است ﴿ يَا هِشَامُ اللَّهُ مُشْتَقُّ مِنْ اله وَ الاله يَقْتَضِي مالوهَا كَانَ

ص: 250

الهاً اذلا مالوه أَىُّ لَمْ تَحْصُلِ الْعِبَادَةِ بَعْدُ وَ لَمْ يَخْرُجْ وَ صَفَ المعبودية مِنَ الْقُوَّةِ الَىَّ الْفِعْلِ ﴾ .

و هم در جوامع توحيد است ﴿ كَانَ الها اذلا مالوه مَعْنَاهُ سَمَّى نَفْسَهُ بالاله قَبْلَ انَّ يَعْبُدُهُ أَحَدُ مِنَ الْعِبَادِ ﴾ .

صاحب مجمع البحرین می گوید و تقرب می جوید باین اسم یعنی باللّه لفظ حق گاهی که اراده بشود بافظ حق ذات از حیثیت این که واجب الوجود است چه بحق ارادة دائم الثبوت می شود و واجب دائماً ثابت است و قابل عدم و فناء نیست ﴿ فَهُوَ حَقُّ بَلْ هُوَ أَحَقُّ مِنْ كُلِّ حَقٍّ ﴾

و ازین پیش در کتاب حضرت سجاد در ضمن حدیثی که از حضرت امیر المؤمنین مسطور شد مذکور گرديد ﴿ انَّ قَوْلُكَ اللَّهِ أَعْظَمُ اسْمُ مِنْ أَسْمَاءِ اللَّهِ عَزَّ وَجَلٍ فَهُوَ الِاسْمَ الَّذِي لَا يَنْبَغِى بِهِ غَيْرَ اللَّهِ وَ لَمْ يَتَسَمَّ بِهِ مَخْلُوقِ الَىَّ آخَرَ الْحَدِيثَ ﴾ و چون سائل عرض کرد معنی کلمه اللّه چيست فرمود ﴿ هُوَ الَّذِي يتاله اليه عِنْدَ الْحَوَائِجِ و الشَّدَايِدَ كُلِّ مَخْلُوقٍ عِنْدَ انْقِطَاعِ الرَّجَاءِ مِنْ جَمِيعِ مَنْ هُوَ دُونَهُ وَ تُقْطَعُ الاسباب مِنْ كُلِّ مَنْ سِوَاهُ ﴾ و ازین جا معلوم می شود که اللّه اسم ذات است.

قسم دوم آن اسماء است که دلالت بر ذات نمايد مع اضافة مثل قادر چه قادر بحسب اضافه بمقدوری است که قدرت بواسطه تاثیر بآن علاقه جوید و عالم که آن نیز از حیثیت و اعتبار انکشاف اشیاء برای آن اسم ذات است.

و خالق که اسم ذات است باعتبار تقدیر اشیاء و بازی که آن هم اسم ذات است باعتبار اختراع و ایجاد آن و مصوّر که اسم ذات تواند بود باعتبار این که مرتب صور مخترعات است با حسن ترتیب و کریم که اسم ذات می باشد باعتبار اعطای سؤالات و گذشت از سیئات.

و علیّ اسم است برای ذات باعتبار این که فوق سایر ذوات است و عظیم که اسم است از برای ذات باعتبار تجاوز آن از حد ادراكات حسيه و عقلية و اول اسم ذات تواند باشد باعتبار سبقتش بر موجودات و آخر اسم ذات تواند بود باعتبار

ص: 251

صیرورت موجودات بسوی او.

و ظاهر اسم ذات است باعتبار دلالت عقل بر وجود آن بدلالت بيّنة و باطن اسم ذات تواند باشد باضافه بعدم ادراك حسّ ادراك حس و وهم الى غير ذلك من الاسماء.

قسم سیم آن اسمائی است که دلالت بر ذات می نماید باعتبار سلب غیر از او یعنی چون غیر را از آن ذات سلب می کند و بخودش انحصار می دهد لاجرم می تواند اسم ذات باشد مثل واحد که اسم ذات است باعتبار سلب نظير و شريك از ذات باری تعالی و فرد اسم ذات می تواند بود باعتبار سلب قسمت و بعضیت را از ذات كامل الصفات و غنىّ اسم ذات است باعتبار این که سلب حاجت را از آن ذات می نماید.

و قدیم اسم ذات می شاید باشد باعتبار این که سلب عدم را از آن می نماید یعنی چون ازین لفظ می رسد که همیشه بوده و دست خوش عدم نبوده است پس بذات باری تعالی انحصار می جوید و چنین لفظ می تواند اسم ذات واقع بشود.

و سلام می تواند اسم ذات سبحانه واقع شود باعتبار این که سلب عيوب و نقائص را از آن بنماید چه فنا و عدم و زوال یکی از نقایص است و چون ذاتی باشد که ازین عیب و نقص مبری باشد ناچار واجب الوجود است و آن لفظی که شامل این معنی باشد می تواند اسم ذات واجب باشد و قدوس اسم ذات كامل الصفات می تواند بود باعتبار سلب آن چه از او در خاطر می رسد چه ذاتی که از اوهام و افهام برتر باشد ذات اقدس الهی است و هم چنین است هر اسمی که متضمن این گونه معنی باشد.

قسم چهارم آن اسمائی است که دلالت برذات اقدس الهی نماید باعتبار اضافه و سلب با هم مثل حیّ چه حیّ بمعنی مدرک فعالی است که آفات نتواند بآن ملحق شد و واسع اسم ذات است باعتبار سعت علم او و عدم فوت چیزی از او و عزیز اسم ذات است چه عزیز آن کس باشد که نظیری نداشته باشد و ادراکش صعب باشد، و وصول باد دشوار آید و رحیم اسم ذات است باعتبار شمول رحمت او مخلوقش را و عنایت او بایشان و اراده او از بهر ایشان خیرات را.

ص: 252

و هم چنین است آن اسامی که افادۀ این گونه معنی را نماید و می تواند بآن لحاظ اسم ذات باشد صاحب مجمع البحرين بعد از بیان این مطلب می گوید در حدیث از حضرت صادق علیه السلام وارد است ﴿ انَّ اللَّهَ تَعَالَى خَلَقَ أَسْمَاءِ بِالْحُرُوفِ غَيْرَ مُتَصَوَّتِ الَىَّ أَنْ قَالَ فَجَعَلَهُ يُعْنَى فَجَعَلَ ماخلق عَلَى أَرْبَعَةِ أَجْزَاءٍ مَعاً ﴾ يعنى غير مترتبة ﴿ فاظهر مِنْهَا ثَلَاثَةَ أَسْمَاءٍ كانها اللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظِيمِ أَوِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ لِفَاقَةِ الْخَلْقِ وَ حَاجَتِهِمْ اليها وَ حَجَبَ وَاحِداً وَ هُوَ الِاسْمُ الاعظم الْمَخْزُونِ الْمَكْنُونِ ﴾ .

﴿ وَ سَخَّرَ لِكُلِّ اسْمٍ مِنْ هَذِهِ الاسماء أَرْبَعَةَ أَرْكَانٍ فَذَلِكَ أَثْنَى عَشَرَ رُكْناً ثُمَّ خَلَقَ لِكُلِّ رُكْنٍ مِنْهَا ثُلُثَيْنِ اسْماً فِعْلًا ، مَنْسُوباً اليها كانه عَلَى البدلية فَهُوَ الرَّحْمَنُ الرَّحِيمُ الَىَّ آخَرَ ماذكر ، ثُمَّ قَالَ وَ هَذِهِ الاسماء الْحُسْنَى حَتَّى يُتِمَّ ثلثمأته وَ سِتِّينَ اسْماً فَهِيَ نِسْبَتُهُ لِهَذِهِ الاسماء الثُّلُثُ وَ هَذِهِ الثلثة أَرْكَانُ وَ حَجَبَ الِاسْمَ الْوَاحِدَ الْمَكْنُونَ الْمَخْزُونَ بِهَذِهِ الاسماء الثُّلُثِ فَعَلَهَا لَحِكْمَةً اقْتَضَّتْ ذَلِكَ كَمَا حَجَبَ لَيْلَةِ الْقَدْرِ وَ سَاعَةُ الاجابة ﴾ .

بالجمله صاحب مجمع البحرين بعد از نقل این حدیث و پاره توضیحات آن که در ذیل آن مسطور شد می گوید بعضی از شرّاح این حدیث گفته اند که این حدیث از اسرار ائمه عليهم السلام است لَا يَعْقِلُهَا الَّا الْعالِمُونَ و اگر شارحون چیزی نوشته اند برای تقریب بسوی افهام است وَ اللَّهُ اعْلَمْ.

ر اصول كافي از عبد اللّه بن سنان مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از تفسير بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ سؤال کردم فرمود با ، بهاء خدا و سین سناء و میم مجد خدا خداست و بروايتي ﴿الْمِيمُ مُلْكُ اللَّهِ وَ اَللَّهُ إِلَهُ کُلِّ شَیْءٍ وَ الرَّحْمَنَ لِجَمِيعِ خَلْقِهِ وَ الرَّحِيمُ بِالْمُؤْمِنِينَ خَاصَّةً ﴾ یعنی میم در بسم بمعنى ملك خداست و اللّه يعنى ميم يعنى إِلَهَ و معبود و محتاج اليه تمامت اشیاء و رحمن یعنی رحمت او با تمامت آفریدگان او و رحيم بجماعت مؤمنان اختصاص دارد.

معلوم باد تفسیر امام علیه السلام مر حروف وحدانی را که در بسم اللّه واقع است از باب توقیف است عقل را در آن حکومتی نیست چنان که باین معنی در ذیل حدیث

ص: 253

سابق اشارت شد.

و اما این که می فرماید ﴿ وَ اللَّهَ اللَّهَ كُلَّ شَيْ ءٍ ﴾ این عبارت قول آن کس را که اللّه را مشتق از إِلَهَ می داند ترجیح می دهد و اما رحمن و رحیم دو اسم هستند که برای مبالغه بنا شده اند از رحم يرحم مثل غضبان از غضب و علیم از علم و رحمت در لغت بقول بعضی بمعنی رقّت قلب و انعطافی است که موجب تفضّل و احسان می شود.

لکن حق این است که رحمت را اگر در ما نسبت دهند حالتی است نفسانیه که با رقت قلب حاصل می شود و بواسطه آن حالت مودت و احسان بجای آورند چنان که غضب حالتی است نفسانیه که در اکثر اشخاص و اوقات با قساوت قلب وجود آن حاصل گردد و باین سبب کار بد وجود صدور می یابد و هم چنین است علم و حلم و حيا و صبر و عفت و محبت و غیر ازین ها که در ما صفاتی است نفسانیه که احوال قلب و مزاج بدن مناسب آن است که مبادی افعال و آثاری است که مناسب آن هاست.

و چون پاره ازین صفات بخدای سبحانه اطلاق یابد ناچار در آن عرص نا متناهی بر وجهی اعلی و اشرف خواهد بود چه صفات هر موجودی برحسب وجود اوست پس صفات جسم مثل وجود او جسمانیه خواهد بود و صفات نفس مثل وجود نفس نفسانیّه می باشد و صفات عقل عقلانیه است و صفات اللّه تعالى الهيه است.

لكن نه بآن طور که اکثر اهل تمیز بر آن رفته اند از این که این صفات را در حق خداى تعالى رأساً منکرند و گفته اند که اسماء اللّه تعالی اطلاق می شود باعتبار غایاتی که آن ها افعال هستند بیرون از مبادی که مقام انفصال دارند و این عقیدت از قصور علم و ضيق صدر و عدم سمت تعقل است در آن جا که ادراك نكرده اند مقامات وجود را از صفات کمالیه و معارج و منازل و احوال وجود را در هر موطن و مقامی لا جرم در چنین تعطیل خالی از تحصیل در افتاده اند.

ص: 254

و بالجمله عوالم متطابقه است پس هر چه از صفات کمالیه در ادنی یعنی نوع و مقام و منزل و محل ادنی یافت شود البته در اعلی بروجه ارفع وابسط و اشرف خواهد بود.

صدر الحكماء بعد از بیان این مطلب می فرماید این تحقیق را بفهم گیر مغتنم شمار زیرا که جدا عزیز و بی نظیر است و رحمان از رحیم مبالغه اش اشدّ است زیرا که زیادت مبانی بر زیادت معالی دلالت دارد.

و این مطلب اعتبار می شود یک دفعه باعتبار کمیّت و دفعه دیگر باعتبار کیفیت باعتبار اول یعنی کمیّت گفته می شود ﴿ يَا رَحْمنَ الدُّنْيَا ﴾ چه شامل مؤمن و کافر پس است و رَحِیمُ اَلْآخِرَهِ چه خاص مؤمن است و باعتبار ثانی یعنی کیفیت گفته می شود ﴿ يَا رَحْمنَ الدُّنْيَا وَ الاخرة وَ رَحِيمَ الدُّنْيَا ﴾ زیرا که نعم اخرويه بتمامت جسام و عظام است لكن نعم دنیویه گاهی جلیل و گاهی حقیر است.

و این که مقدم شده است و حال این که قیاس مقتضی ترقی از ادنی بسوی اعلی است بعلت تقدم مرحمت دنیا بر مرحمت آخرت و بعلت این که وصف نمی شود با و غیر او از صفات، مانند علم گردیده است زیرا که معنایش منعم حقیقی بالغ در غایت رحمت است و این حال جز برذات لایزال صدق نمی کند چه ماعدای خدای مستفیض و خدای تعالی بلطف و انعام خود مفیض است.

﴿ يُرِيدُ جَمِيلِ ثَنَاءُ أَوْ جَزِيلِ ثَوَابِ أَوْ يُزِيلُ رَقَبَةٍ الجنسية عَنْ قَلْبِهِ وَ حُبُّ الْمَالِ عَنْ نَفْسِهِ ثُمَّ انْهَ كالواسطة فِي ذَلِكَ ﴾ زيرا كه ذات منعم و وجود نعمت و قدرت بر ايصال آن وداعيه باعثه او را بر آن و تمکن از انتفاع بآن و قوی و آلاتی که بآن انتفاع حاصل می شود الَىَّ غَيْرِ ذَلِكَ از خلق هیچ کس جز خود او سبحانه بر آن نیرومند نیست.

و دیگر در شرح اصول كافي و بحار الانوار مسطور است که هشام بن الحكم از حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه علیه از اسماء جلاله و اشتقاق آن پرسش نمود و عرض کرد اللّه از چه مشتق است.

ص: 255

فرمود ﴿ یَا هِشَامُ اَللَّهُ مُشْتَقٌّ مِنْ إِلَهٍ، وَ إِلَهٌ یَقْتَضِی مَأْلُوهاً، وَ اَلاِسْمُ غَیْرُ اَلْمُسَمَّی، فَمَنْ عَبَدَ اَلاِسْمَ دُونَ اَلْمَعْنَی فَقَدْ کَفَرَ وَ لَمْ یَعْبُدْ شَیْئاً، وَ مَنْ عَبَدَ اَلاِسْمَ وَ اَلْمَعْنَی فَقَدْ أَشْرَکَ وَ عَبَدَ اِثْنَیْنِ، وَ مَنْ عَبَدَ اَلْمَعْنَی دُونَ اَلاِسْمِ فَذَاکَ اَلتَّوْحِیدُ افهمت یا هِشَامُ قَالَ قُلْتُ زِدْنِي قَالَ اللَّهُ تِسْعَةُ وَ تِسْعُونَ اسْماً فَلَوْ كَانَ الِاسْمُ هُوَ الْمُسَمَّى لَكَانَ لِكُلِّ اسْمٍ مِنْهَا اله وَ لَكِنَّ اللَّهَ مَعْنًى يُدَلُّ عَلَيْهِ بِهَذِهِ الْأَسْمَاءِ كُلُّهَا غَيْرِهِ ﴾ .

﴿ يَا هِشَامُ الْخُبْزُ اسْمُ لِلْمَأْكُولِ وَ الْمَاءُ اسْمُ لِلْمَشْرُوبِ وَ الثَّوْبُ اسْمُ لِلْمَلْبُوسِ وَ النَّارُ اسْمُ لِلْمُحْرِقِ افهمت يَا هِشَامُ فَهْماً تَدْفَعُ بِهِ وَ تناقل بِهِ أَعْدَائِنَا الْمُلْحِدِينَ مَعَ عَزَّ وَجَلٍ غَيْرِهِ ؟ قُلْتُ نَعَمْ فَقَالَ نَفَعَكَ اللَّهُ وَ ثَبَّتَكَ يَا هِشَامُ قَالَ هِشَامُ فَوَاللَّهِ مَا قَهَرَنِي أَحَدُ فِي التَّوْحِيدِ حَتَّى قُمْتُ مَقَامِي هذاء ﴾ .

و در بعضی احادیث بجای کلمۀ تناقل تناضل مسطور است معلوم باد اشتقاق از ماده شق است که بمعنی اخذ شق چیزی یعنی نصف آن است چنان که در حدیث وارد است وَ لَوْ بِشِقِّ تَمْرَةٍ وَ اِشْتِقَاقٌ لَفْظَ از لفظ، اخذ آن است از آن لفظ که مأخوذ له مَادَّةُ وَ صِيغَةٍ دو نصف باشد.

پس ماده این لفظ از مُشْتَقُّ مِنْهُ ماخوذ شود وَ تُنَاضِلُ فُلَانُ عَنْ فُلَانٍ أَزُّ بَابُ تفاعل اذا تَكَلَّمَ بعذره وَ رَمَى عَنْهُ وَ حَاجَجٌ مَعَ أَعْدَائِهِ وَ ذُبَّ عَنْهُ أَزُّ نَضْلُهُ نَضْلاً اَي غَلَبَهُ گفته می شود: اِنْتَضَلُوا وَ تَنَاضَلُو يعنى رَمَوْا للسق وَ تَنَاقُلٌ از باب تفاعل است وَ هُوَ مِنَ المناقلة فِي الْمَنْطِقِ وَ هِيَ انَّ تُحَدِّثُهُ وَ يُحَدِّثَكَ وَ رَجُلُ نَقْلِ يعنی حاضر جواب و گفته می شود ﴿ نَاقَلَتْ فَلَّانَا ﴾ گاهی که تو با او و او با تو محادثت ورزید.

و الحاد در اصل لغت بمعنی میل و عدول از شی است لکن بعد از آن استعمال آن غالباً در عدول از حق است و این که لحد را لحد گویند برای آن است که لحد آن شقی است كه در يك سوى قبر قرار می دهند و میت را در آن جا می گذارند و از وسط میل می دهند.

بالجمله علماء لسان در لفظ اللّه اختلاف و رزیده اند که آیا جامد است یا مشتق جماعتی از نحاة مثل خليل و اتباع او و اکثر از اصولیین و فقهاء بر آن

ص: 256

عقیدت هستند که لفظ جلاله اسم علم است و مشتق نیست و بوجوهی هست استدلال ورزیده اند.

یکی این که اگر مشتق بود افاده معنی کلی می نمود یعنی نفسا از حیثیت مفهوم آن از وقوع شرکت در آن مانع نبود و اگر باین حال و مفید معنی کلی كلمة ﴿ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ ﴾ موجب توحید محض نبود و چون کافر این لفظ را زبان جاری می ساخت داخل در اسلام نمی شد چنان که اگر كافرى بگويد ﴿ لا إِلهَ إِلاَّ الرَّحِيمِ يَا إِلَّا الْمَلَكِ ﴾ بالانفاق مسلمان نیست چه افاده توحید محض را نمی کند ﴿ وَ يُرَدُّ عَلَيْهِ انْهَ يَجُوزُ انَّ يَكُونُ أَصْلُهُ الوصفية الَّا انْهَ نَقْلِ الَىَّ العِلميةَ ﴾ .

دوم این که ترتیب عقلی مقتضی ذکر ذات بعد از آن تعقیب آن است بذکر صفات مثل ﴿ زِيدَ الْفَقِيهُ الْأُصولِيَّ النَّحْوِىُّ ﴾ و ما مي گوئيم ﴿ اللَّهُ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ﴾ و بعكس نمی گوئيم و لفظ اللّه را موصوف می آوریم لكن اللّه را وصف اسم دیگر نمی گردانیم و این معنی دلالت بر آن کند که اللّه اسم علم است لکن بر این سخن ایراد وارد است که این ترتیب مستلزم علمیّت نیست چه جایز است که اسم جنس یا صفت غالبه باشد که در بیشتر احکام قایم مقام علم تواند بود.

وجه سیم قول خدای تعالی است ﴿ هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِيناً ﴾ و در این جا مقصود و مراد صفت لیست چه اگر باشد خلاف واقع خواهد بود و با این صورت واجب است که مراد اسم علم باشد ﴿ وَ لَيْسَ ذَلِكَ الْوَاحِدِ الَّا اللَّهِ وَ لِأَحَدٍ انَّ يَمْنَعُ تالى الشِّقِّ الْأَوَّلَ مُسْنَداً بَانَ الْمُرَادَ مِنَ الصِّفَةِ كَمَالُهَا الْمُعْرَى عَنْ ثَوْبِ النَّقْصُ ﴾ .

چهارم این است که خدای سبحان توصیف می شود بصفات مخصوصه پس بناچار باید موسوم بنامی خاص باشد که این صفات بر آن اسم جاری گردد چه موصوف یا اخصّ با مساوی با صفت است.

اما در این بیان چند جواب است یکی این که این مطلب مغالطۀ از باب اشتباه بین احکام لفظ و احکام معنی است چه اختصاص نموت و اوصاف موجب مساوات نفس موصوف یا اخصیت آن بقياس بسوی معنی صفت است نه وقوع

ص: 257

لفظ مخصوص باداء ذات و این بیان و معنی با آن بیان و معنی هیچ تساوی ندارد.

دوم این که بر فرض تسلیم لزوم علمیت را مسلم نمی داریم زیرا که صفات کلیه اگر چه بعضی ببعضی اختصاص داشته باشد و این حال مقتضی انتها به تعیین شخصی نیست چه انضمام کلى بكلى مفيد مشخص نیست غایت و نهايت مَا فِي الْبَابِ این است که مجموع کلی منحصر در واحد خواهد گشت.

سیم این است که وارد می شود بر آن آن چه وارد می شود برثانی یعنی آن چه در تعبیر ثانی وارد می شد در این حال نیز وارد می شود و اما آنان که گویند اللّه مشتق است و قائل باعتفاق هستند بچند امر حجت جویند.

از آن جمله قول خداى تعالى است ﴿ هُوَ اللَّهُ فِی السَّمواتِ وَ فِی الْارْضِ ﴾ زيراكه اگر اللّه علم از بهر ذات كامل الصفات باشد ظاهر این آیه افاده معنی صحیح نخواهد کرد نه از روی آن توجیهی که پاره کسان کرده اند و گویند مشعر است بمکانیت چه این مطلب متعلق بمباحث الفاظ نیست و در قرآن الفاظی که موهم معنی تجسیم است بسیار است بلکه از حیثیت آن است که اسم جامد، معنایش صلاحیت تقیید بظروف و امثال آن ندارد.

پس صحیح نیست که گفته شود ﴿ زِيدَ انسان فِي الارضِ وَ الطَّيْرِ حَيَوَانٍ فِي الْهَوَاءِ وَ الْكَوْكَبَ جِسْمُ فِي السَّمَاءِ ﴾ و جواب این است که گاهی با اسم ملاحظه معنی وصفی که ﴿ اِشْتَهَرَ مُسَمَا بِهِ ﴾ می شود پس متعلق بظرف می شود چنان که در لفظ اسد می شود با این که متضمن معنى صايل یعنی حمله کننده یا مقدم است و بعضی از وجوه این است که چون در حق خدای تعالی اشارت امتناع دارد علم یافتن با و نیز ممتنع است.

و از آن جمله این است که علم از برای تمییز است و بهیچ وجه مشارکتی میان آن و غیر آن نیست پس حاجتی بعلم نخواهد بود و جواب داده اند ازین دو وجه باین که وضع علم برای تعیین ذات متعینه است و حاجتی در آن باشارۀ حسيّه نیست و هم چنین بر حصول شرکت توقف ندارد بالجمله آنان که قائل باشتقاق اند

ص: 258

اختلاف ورزیده اند.

بعضی گفته اند مشتق از إِلَهَ بفتح همزه است اي عبد عباده و گویند إِلَهَ اسم است و هر معبودی را شامل تواند بود و بعد از آن بحكم غلبه بر معبود بحق اختصاص یافته است و اما اللّه بحذف همزه مختص بمعبود حق است و بغیر از حق اطلاق نمی شود و باین جهت که اطلاق بغیر از حق نمی شود پارۀ بعلمیت آن معتقد شده اند.

و بعضى اشتقاقش را از الهت الى فلان دانسته که بمعنی سکنت است چه نفوس جز در حضرت قدوس آرامش و آسایش و سكون نجویند و عقول جز در پیشگاه احدیتش توقف و ايستادن نیابند چه حضرت کبریایش غایت حرکات و پایان اشواق و طلبات است و این مطلب در حکمت الهی مبرهن است ﴿ وَ لَانَ الْكَمَالِ لِذَاتِهِ أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ ﴾ زيرا اطمینان قلوب جز در خدمت محبوب حقيقي بحقیقت درست نگردد.

و بعضى گفته اند اشتقان اللَّهِ أَزُّ إِلَهَ فِي الشَّيْ ءِ اذا تَحَيَّرَ فِيهِ است یعنی از ماده إِلَهَ است که بمعنی تحیر و فرو ماندن در چیزی است چه عقل در میان اقدام بر اثبات ذاته كامل الصفاتش از حیثیت نظر بسوى وجود مصنوعاتش وَ التَّكْذِيبُ لِنَفْسِهِ لتعالى ذَاتَ عَنْ ضَبَطَ و همه و در که واقف است.

و نظر باین معنی است که محققون گفته اند که سالك واصل بسوى درك آن چه بذات واجب است حکم برهان دارد نه عقل چه برای چنین کسی جزا قرار بوجود و كمال بنظر بمعني وجود با عجز و اعتراف بعجز از ادراك جمال لايزال هیچ باقی نمی ماند پس هم اقرار بوجود واجب الوجود دارد و هم اعتراف بعدم ادراك انوار جمال بی مثال و چه برهانی ازین برتر تواند بود و در حقیقت برهان حسی است و برهان عقلی ترجیح دارد.

پس قول امام علیه السلام که فرمود مشتق از إِلَهَ است هر سه وجه را احتمال دارد یعنی إِلَهَ بهريك ازين سه معنی باشد می تواند مشتق منه اللّه باشد و بعضی گفته اند که

ص: 259

مشتق از وَ لَهُ است که بمعنی ذهاب عقل و رفتن خرد است چنان که وَ إِلَهَ را بهمین معنی وَ إِلَهَ گویند و این معنی در حقیقت از برای هر ذاتی بالنسبة بقيوم ذوات و جاعل انیات ثابت است و در این کیفیت و کمال تحیّر و و إِلَهَ ماندن آنان که بساحل بحر فان رسیده و در لجه دریای ایقان مستغرق گردیده با آنان که در عرصۀ ظلمات جهالت و بیابان غوایت و عمایت و خذلان توقف دارند مساوی هستند، یعنی در معرفت ذات كامل الصفات تمام مخلوق خواه عارف سالك يا گروه هالك واقف می باشند و از وادی تفکر و تحیر بیرون نتوانند شد.

و بعضی گفته اند اشتقاق اللّه از لَاهٍ است که بمعنى ارتفع است ﴿ وَ هُوَ تَعَالَى مُرْتَفِعُ عَنْ شَوْبِ مُشَابَهَةُ الممكنات مُتَعَالٍ عَنْ وَصْمَةٍ مُنَاسَبَةً الْمُحْدَثَاتُ ﴾ دور باش کبریای بی منتهایش در تمام عرصه ماسوی ندای ﴿ كُلَّمَا میز تُمَوِّهُ باو هَامَّكُمْ فَهُوَ مَخْلُوقٌ لَكُمْ ﴾ در افکنده و محاط را از محیط و مخلوق را از خالق و مربوب را از ربّ و ممكن را از واجب چه خبر و چه مقام و منزلت است، باز نموده است که دست عقول و اوهام را ابد الا بدین و دَهْرَ اَلدَّاهِرِینَ از ادراك باذيال جلالش مغلول و صوارم تیز و تند افهام و افکار را مغلول گردانیده است.

هر چه نزديك شوند دور تر گردند و هر چه بیشتر کوشش ورزند متحیر تر شوند تا آن جا که صادر اول و عقل کل زبان معجز بیان را بکلمه ﴿ عجَزَ الواصِفونَ عَن صِفَتِك ﴾ برگشاید و نور اول بحر ولایت و امامت بكلام ﴿ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَا يَبْلُغُ مِدْحَتَهُ الْقَائِلُونَ ﴾ مترنم گردد.

و بعضی گفته اند اشتقاق اللّه از لَاهٍ يَلوه است ﴿ إِذَا احْتَجَبَ ﴾ چه خداى تعالى به کنه صمدیتش از تمامت عقول محتجب است همانا استدلال می شود بر این که

بر حسب شعاع از آفتاب مستفاد می گردد بعلت دوران آن با آن ﴿ وَ جُودًا وَ عَدَمًا وَ طُلُوعًا وَ افولا وَ شُرُوقًا وَ غُرُوبًا ﴾ .

و اگر چنان بودی که شمس همیشه در کبد آسمان ثابت بودی اطمینانی در

ص: 260

بودن آن اشعه مستفاد از شمس نبودی و چون ذات کامل الصفات ایزدی بر حال خود باقی و تمامت ممکنات بر نظام خود تابع آن نور الانوار مطلق و باقی ببقای حضرت حیّ لا يزال اند و مهیات بنفوس خود معدوم و اعیان بذوات خود مظلمة الذوات اند جز این که این جمله مرائی هستند از بهر حقیقت اول و مجالی ظهور آن نور مقدس باشند پس خدای بخلق مختفی شد و خلق بنور حق ظهور یافت پس سببی برای احتجاب نور ایزدی جز بسبب کمال ظهورش نتواند بود پس حق محتجب و خلق حجاب می باشند تو خود حجاب خودی حافظ از میان بر خیز:

در عین پدیداری از دیده نهانستی *** همچون بیدن اندر چون روح و روانستی

آن شاهد لاهوتی هم شاهد و هم غایب *** از جمله برونستی با جمله میانستی

و بعضى اشتقاق اللّه را از إِلَهَ الفصيل دانسته اند ﴿ إِذَا وَلِعُ بامه﴾ چون بمادر خود و لوع جوید چه بندگانش در بلیات بدو تضرع نمایند چنان که فرماید ﴿ وَ اذا مَسَّ النَّاسَ الضُّرُّ دَعَوْا رَبَّهُمْ مُنِيبِينَ إِلَيْهِ ﴾ .

و برخی گفته اند مشتق از إِلَهَ الرَّجُلُ ياله است ﴿ إِذا فَزِعَ مِنْ أَمْرٍ نَزَلَ بِهِ فالهه ای أَجْرُهُ ﴾ یعنی چون در امری که بر کسی نازل گردد و او را بفزع آورد پس پناه دهد او را و پناه دهنده تمام خلایق از هر مضاری خداوند غفار است و این وجوهات که بدان اشارت شد عقاید و مذاهب هر طبقه و اختلافات ایشان است بحسب سلق و مدركات خود شان.

اما حق حقيق بتصدیق و اصوب طرق این است که وضع اسم مخصوص برای ذات احدیت و هویت موجودية با قطع نظر از نسب و اضافات اصلا متصور نمی شود زیرا که این ذات برای نوع بشر معقول نتواند بود و بعقل و حسّ مشار اليه نگردد و غرض از وضع الفاظ و نقوش كتابيه جز دلالت بر مَا فِي الْأَذْهَانُ از معانی ذهنیه دالّه بر حقايق خارجيه نيست ﴿ إِذْ لَوْ كَانَتِ الْحَقِيقَةِ بِنَحْوِ وُجُودِهَا الْخَارِجِيُّ عِنْدَ

ص: 261

الْمُخَاطَبَ فَيَسْقُطُ اعْتِبَارِ اللَّفْظِ حِينَئِذٍ و آن چه عیان است مستغنی از بیان است.

بلکه در این حال محتاج بسوی اشارت لیست خواه اشارۀ حسی باشد یا اشارۀ عقلی چه بصریح مشاهده ادراك می شود و چون برای حقیقت باری تعالی تصور صورت ذهنيه مطابق باذات ایزدی ممکن نیست پس دلالت بر او از امکان خارج است و از آن جا حضور ذات ایزد سبحان جز بصريح ذات كامل الصفات و اشراق اور وجه کریمش ممکن نمی شود.

و این نیز وقتی حاصل شود که سالك در مقام سلوك فنای صرف گیرد و از تعینات ذاتیه و انیّات شخصیه خود خلاصی جوید و در طریق حق از جز حق منصرف گردد و در این حال فَلَا اسْمُ وَ لَا رَسْمِ وَ لَا نَعْتُ.

سالك مادامی که در حجاب وجود خود می باشد ازین الفاظ در حق او پس فایدتی نیابد و چون بشهود حقیقی واصل شود در این وقت اثری و نشانی از وی نزد غیر نماند (کان را که خبر شد خبری باز نیامد) و ازین جا معلوم و مبیّن می شود که وضع الفاظ برای مفهومات و صور ذهنیه است نه برای اعیان خارجیّه پس ظاهر گردید که لفظ اللّه از الفاظ مشتقه است و اقرب وجوه مذکوره در اشتقاق آن

همان وجه اول از وجوه سه گانه ایست که اولا مذکور شد و این وجه از سایر وجوه اولی است و کلام امام علیه السلام بر آن حمل می شود و در این حال اله مصدر بمعنى مفعول است ﴿ أَيْ المالوه وَ هُوَ الْمَعْبُودُ بِالْحَقِّ ﴾ .

پس قول آن حضرت که اله اقتضای مالوه دارد معنی آن این است که این مفهوم مصدری اگر در خارج موجود باشد همان ذات معبود حقیقی است تا دلالت کند بر این که مفهوم غیر از مسمی است و از این است که معقب فرمود آن را بقول خودش ﴿ وَ الِاسْمُ غَيْرُ الْمُسَمَّى ﴾ .

و اما قول آن حضرت که می فرماید ﴿ فَمَنْ عَبَدَ الِاسْمَ دُونَ الْمَعْنَى ﴾ يعنى هر كس عبادت کند اسم را یعنی مفهوم لفظ را بدون معنی یعنی هويت الهيّه و ذات احدیت یعنی مفهوم لقب و معنی مشتق را همانا کافر است زیرا که این شخص عبادت کرده

ص: 262

است چیزی را که وجودی از بهرش نیست بعلت این که نفس مفهوم کلّی جز دروهم موجود نمی شود و خدای تعالی منزه از آن است که مفهوم کلی باشد.

و این که می فرماید ﴿ وَ عَبْدَاثْنَيْنِ ﴾ یعنی کسی که پرستش اسم و معنی را نماید عبادت اثنین را نموده است یعنی کسی که عبادت کند اسم را مجرداً یا با معنی هیچ چیز را عبادت نکرده است محققاً لكن عابد چنان گمان کرده است که امری محقق را عبادت نموده است لاجرم در شق ثانی اشتراک در عبادت و معبود جميعاً باعتقاد و زعم او واقع می شود و کافر می گردد و هر کس عبادت کند معنی را یعنی حقیقت الهیه را موحد است.

اكنون بمعنى ظاهر الفاظ شریف اشارت می رود می فرماید ای هشام لفظ مشتق است از إِلَهَ وَ إِلَهَ مقتضی مالوهی دارد و اسم غیر از مسمی است، پس هر کس عبادت نماید اسم را بدون معنی کافر است و عبادت هیچ چیز را نکرده و هر کس پرستش کند اسم و معنی را کافر است و عابد اثنین است یعنی موحد نیست و هر کس عبادت نماید معنی را یعنی حقیقت الهیه را توحید را معمول نموده باشد.

آن گاه فرمود ای هشام آیا فهمیدی؟ این کلام معجز نظام نیز دلالت بر آن کند که مراد از اسم مفهوم ذهنی آن است نه لفظ مسموعی که بر حسب اراده لافظ حادث گردد و گرنه در فهمیدن این که اسم غیر از مسمی است صعوبتی نبود و حاجت به بیان و برهانی نمی رفت خصوصاً در اسماء اللّه چه مسمی قدیم و الفاظ حادث است.

بالجمله هشام عرض کرد بر آن چه فرمودی بر افزای فرمود خدای را نود و نه اسم است اگر اسم خود مسمی بود باید هر اسمی الهی باشد یعنی باید بنود و نه إِلَهَ قائل شد لکن خدای تعالی معنی است که باین اسماء بر آن معنی دلالت می شود و کل آن ها غیر از خدای استای هشام نان اسم است از برای خوردنی و آب اسم است. از برای آشامیدنی و جامه اسم است از برای پوشیدنی و آتش اسم است از برای سوزانیدنی آیا فهمیدی ای هشام آن گونه فهمیدنی که بتوانی با دشمنان ما و آن ها که ملحد شدهاند مدافعت و مناضلت مالی و صدور ایشان را هدف سهام احتجاج

ص: 263

گردانی و راه عناد و لجاج را بر ایشان بربندی عرض کردم آری فرمود خدایت بان سودمند فرماید و ترا ای هشام ثابت گرداند.

هشام می گوید سوگند با خدای پس از این استفاده که در این مقام حاصل کردم هیچ کس در مسائل توحید بر من غلبه نتوانست کرد معلوم باد که حق اول تعالى ذاته نفس وجود صرف بلامهية اخرى است پس تمامت مفهومات اسماء و صفات از آن وجود فايض الجود خارج است پس صدق نمودن و حمل شدن آن جمله بر او مثل صدق ذاتیّات است بر مهیّات زیرا که آن وجود سبحان رامهية كلیهّ نیست و نه مثل صدق عرضیات می باشد زیرا که برای افراد آن قیامی بذات خدای تعالی نمی باشد.

لكن ذات ايزدى بحسب ذات احديۀ بسيطه خودش آن حیثیت را داراست که این مفهومات از آن منتزع و بر آن حمل شود پس مفهومات بسیار است لکن بتمامت غیر از اوست و ذات وجود واحد بسیطی است که بنفس خود موجود است.

پس كلّ بحسب مفهوم غیر از ذات واجب و خارج از وست و بحسب مصداق عین اوست و باین جهت است که همانند حمل آن بر آن بحمل ذاتیّات است و حال این که بر حسب حقیقت نیست چه برای او ماهیتی نیست.

و ازین است که امام می فرماید خدای را بود و نه اسم است پس اگر اسم عین مسمی بود هر آینه هر اسمی الهی بود یعنی اگر مفهوم كل اسم عين ذات احدیت مسماة بآن بود البته هر مفهومی الهی دیگر بودی و البته در عرصه وجود نود و نه إِلَهَ بیایست ﴿ تعالی اللَّهِ الْقَيُّومُ عَنْ ذَلِكَ عُلُوّاً كَبِيراً ﴾ .

و این بیان برای آن است که آن ها از حیثیت مفهومات خود متکثر و متخالف باشند و بعضی صادق بر بعضی و نه محمول بر بعضی نیست لكن خداى تعالى بحسب هويّت بسيطه وجودیّه معنی است یعنی حقیقتی است که دلالت می شود بر آن بدستیاری این اسماء بجهت صادق بودن کل آن ها بر او و حال این که کل آن ها از حیثیت مفهوماتش غیر از اوست زیرا که آن ها بنفس ها جز در ذهن موجود نمی شوند

ص: 264

یعنی صورت خارجی ندارند.

و تحقیق صحیح این است که ماسوی الوجود از مفهومات و ماهیّات کلیّه موجود نیستند که در ذهن و له در خارج و بدرستی که موجود در هر موطن و مشهدی ﴿ هُوَ نَحْوُ مِنْ انحاء الْوُجُودِ دُونَ المهيئة الْمُسَمَّاةَ عِنْدَ الصُّوفِيَّةِ بِالْعَيْنِ الثَّابِتِ ﴾ و از اين روی می باشد که می گویند اعیان ثابته چیزی است که رایحه وجود را پوینده باشد.

و قول امام علیه السلام های هشام نان اسم است از برای مأکول تا آن جا که می فرماید آتش اسم است برای سوزاننده حجتی است دیگر بر این که مفهومات اسماء ﴿ غَيْرَ مَاهِي بِازَائِهَا مِنَ اَلْمُسَمَّيَاتِ ﴾ و هم چنین هر ماهیتی و هر کلی طبیعی و مفهوم عقلی غیر آن چیزی است که موجود است در عین افرادش چه مفهوم ماکول اسم است بر هر چه بر آن صدق نماید مثل خبز و مفهوم مشروب بر آب صدق می نماید و مفهوم ملبوس بر ثوب و مفهوم محرق برنار و هم چنین مفهوم رايحه بر مشك و لونى كه قابض بصر باشد بر سواد و جوهر و قابل از برای ابعاد و نامی و حسّاس وحی و ناطق بر زید صدق نماید.

و از آن پس چون بکلّ این معانی در نفس خود شان نظر کنی می بینی که با حکام خود بر آن ها محکوم نیست چه معنی مأكول غير ماكول است مأکول چیزی است دیگر مثل خبز و مشروب غير مشروب است و لابس معنی ملبوس را نمی پوشد بلکه جامه را می پوشد و سوزاننده اشیاء امر کلی نیست بلکه مثل دار و مانند آن است.

پس مأكول غير ماكول و مشروب غير مشروب و ملبوس غير ملبوس و محرق غیر محرق است و این مطلب در عرضیات ظاهر است و حکم در ذاتیات نیز چنین است پس لون يعنى مفهوم رنك نيست لون و قابض مربصر را قابض نیست و جوهر مفهومش جوهر نیست و مفهوم قابل مرابعاد نیست قابل ابعاد و ماهیت انسان نیست انسان و برای آن جسمیّت و حيوة و حسّ و حركت و اطاق و كتابت و ضحك و شهوت

ص: 265

و غضب نیست و چون این مطالب روشن و این مسائل مبیّن گشت از بهر تو ثابت و محقق می گردد که اسامی بر حسب مدلولات آن ها غیر از مسمیات موجوده خود هستند.

و چون این معنی نیز مفهوم گشت، بدیده بینش و دانش نيك بنگر و خوب تامل نمای که چگونه و بر چه منوال اشارت باین کلام واقع شده است از معدن حکمت و تحقيق، باين مطلب دقيق و مقصد عمیقی که از ادراک آن اذهان اصحاب عقول عاجز و از فهمش افهام فحول قاصر است چندان که باین عقیدت رفته اند و گمان برده اند که ماهیّات مجعوله و وجود غیر موجود و چنان پندار نموده اند که مفهوم انسان در ذهن انسان است و او جوهری است نامی حساس ناطق و از جمله آن جز این که انسان را جوهری خوانند تشکیلی ننموده اند.

چه زعم ایشان این است که مفهومات حلول نماینده در ذهن است و ذهن محلی است متقوم بنفس خود مستغنی از آن چه با و قیام جوید لاجرم بر این جماعت که دارای این گونه عقیدت هستند در حال ادراك مفهوم جوهر لازم می شود که جوهر را عرض بگردانند و وضع شيء را درغیر ما وضع له قائل شوند و بجهت چاره این امر و تفصّی از آن و دفع آن به تمحلات رکیکه و تعسفات شنیعه در افتاده اند و اوراق کتب خود را از بیاض بسواد آورده و اظلموها بظلمات بعضها فوق بعض و تمام این زحمات و تحمل بيانات ناصواب بسبب غفلت و ذهول ایشان است از فرق کردن میان اسم و مسمی و مفهوم و معنى و ماهيت و انيّت.

و چون مطلب دقیق و خوض نمودن در این بحر بی کران عمیق دشوار است این است که امام علیه السلام استفهام فهیم این مطلب را از مخاطب یعنی هشام مکرر می گرداند باین که می فرماید اِفْهَمْتَ يَا هِشَامُ و قول آن حضرت علیه السلام ﴿ فَهْماً تَدْفَعُ بِهِ وَ تَفَاضَلَ بِهِ أَعْدَائِنَا ﴾ اشارت بسوی آن است که علامت ادراك مطلب دقیق و فهم آن بر وجه تحقیق این است که مدرك بآن مقام باشد که هر شبهتی را که در آن باب بر وی

ص: 266

فرود آورند دفاعش را متمکّن باشد.

و مراد آن حضرت از اعدای خود شان علمای منافق غير موافق طالب ریاست دنیویه اند و چنین مردم در حقیقت علماء نیستند بلکه مقلد و همانند شنوندۀ بعلماء باشند. عبارت حضرت صادق علیه السلام ﴿ وَ الْمُلْحِدِينَ مَعَ اللَّهِ جَلَّ وَ عَزَّ غَيْرَهُ ﴾ .

تقدیر این کلام معجز نظام این است ﴿ وَ الْمُلْحِدِينَ الجاعلين مَعَ اللَّهِ جَلَّ وَ عَزَّ اِلَهاَ آخَرَ ﴾ و چون هشام بر طبق استفهام آن حضرت از فهم او، عرض کرد آری یعنی بر همان وجه که فرمودی بفهمیدم فرمود خدایت بآن سودمند فرماید و ترا ثابت گرداند بسبب آن نفع عظیم که در این مطلب است و مفيد فايده علم و توحید است و از آن جا ثابت ماندن بر آن بحیثیتی که از صرصر شكوك تزلزل نیابد و قدمش را اوهام گوناگون تلغزاند امری است که جز بتایید و تثبیت خداوند مجید برای احدی ممکن نمی شود خدای دعای آن حضرت را در حق هشام مستجاب گردانید چنان که هشام گفت سوگند با خدای هیچ کس بر من در امر توحید از آن زمان تا کنون غلبه ننمود.

معلوم باد علامه مجلسی در جلد دوم بحار الانوار بخلاصّ این مطالب اشارت می کند و در آخر می فرماید وَ لَا يُخْفِي مَا فیه همانا این مطلب معین است که این مطالب عالیه بسیار دقیق است و فهم آن كَمَا هِيَ حَقَّهَا جز از معادن علوم نبوت و امامت و آنان که بفيوضات خاصه الهیه بهره ور شده اند متوقع نیست.

و نیز در اصول کافي و بحار الانوار از فضيل بن عثمان از ابن ابی یعفور مسطور است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از قول خدای عَزَّ وَ جَلَّ هُوَ الاول وَ الاخَر سؤال کردم و عرض نمودم بمعنى اول عارف هستيم لكن تفسیر آخر را بفرمای چنان می نماید که سؤال او از این بوده است که اولیت خدای که دلالت بر آن می کند که بر همه چیز مقدم بوده است، و بوده است وقتی که هیچ چیز نبوده است معلوم است. اما آخریت که دلالت بر زوال تمامت اشیاء می نماید و باز می گرداند که وقتی خواهد که خدای باشد و هیچ چیز از موجودات و افاضات حضرت فیّاض مطلق نباشد

ص: 267

چه معنی می رساند.

فرمود ﴿ إِنَّهُ لَيْسَ شَيْ ءُ الَّا يَبِيدُ أَوْ يَتَغَيَّرُ أَوْ يَدْخُلُهُ الْغَيْرِ وَ الزَّوَالُ أَوْ يَنْتَقِلُ مِنْ لَوْنِ الَىَّ لَوْنٍ وَ مِنْ هَيْئَةِ الَىَّ هَيْئَةٍ وَ مِنْ صِفَةِ الَىَّ صِفَةٍ وَ مِنْ زِيَادَةِ الَىَّ نُقْصَانٍ وَ مِنْ نُقْصَانِ الَىَّ زِيَادَةٍ إِلَّا رَبَّ الْعَالَمِينَ فانه لَمْ يَزَلْ وَ لَا يَزَالُ بِحَالَةٍ وَاحِدَةٍ ﴾ .

﴿ هُوَ الْأَوَّلُ قَبْلَ كُلِّ شَيْ ءٍ وَ هُوَ الْآخِرُ عَلَى مالم يَزَلْ وَ لَا تَخْتَلِفُ عَلَيْهِ الصِّفَاتُ وَ الاسماء كَمَا يَخْتَلِفُ عَلَى غَيْرِهِ مِثْلُ الانسان الَّذِي يَكُونُ تُرَاباً مَرَّةً ، وَ مَرَّةً لَحْماً وَ دَماً وَ مَرَّةً رفاقاً وَ رَمِيماً وَ كَالْبُسْرِ الَّذِي يَكُونُ مَرَّةً بَلَحاً وَ مَرَّةً بُسْراً وَ مَرَّةً رُطَباً وَ مَرَّةً تَمْراً فتبدل عَلَيْهِ الاسماء وَ الصِّفَاتُ وَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِخِلَافِ ذَلِكَ ﴾ .

یعنی هیچ چیز نیست جز آن که دست خوش هلاك و دمار و تغيّر و بوار گردد يا پای کوب تغییر زمان و تصاریف دوران و پی سپر نصال زوال از رنگی برنگی و از هیئتی به هیئتی و از صفتی بسوی صفتی و از فزونی بکاستی و از کاهشی بفزایشی انتقال نجوید جز حضرت متعال که همواره بيك حالت لم يزل و لا يزال است و آن چه تغیر نپذیرد خود اوست.

اول هر چیز اوست و اوست آخری که هر گزش زوال نیست و صفات و اسماء بر وی مختلف نگردد یعنی تبدیل و تغییر و انقلاب و اختلافی از هیچ راه و هیچ عنوان بدو راه نیابد چنان که بر غير ذات واجب الوجود وارد می شود مثل انسان متغير الاحوال که گاهی خاک است و گاهی گوشت و خون و گاهی رفات یعنی ریزه ریزه و گاهی پوسیده و مانند غوره خر ما كه يك دفعه غوره است و بسر و يك دفعه رطب است و يك دفعه تمر.

معلوم باد بلح بتحريك غورۀ خرما است و ترتيب آن باین وجه می باشد اول تمر را طلع پس از آن خلال بعد از آن بلح با حاء حملی بعد از آن بسر بضمّ باء موحده بعد از آن رطب و درجه آخر را نمی گویند گفته می شود ﴿ اِبْلَحِ اَلنَّخْلُ تَمْرٌ ﴾ گاهی که درخت خرما دارای بلح بشود یعنی خرمایش باین مقام رسد واحدۀ بلح بلحه است مثل تمر و تمره.

ص: 268

بالجمله می فرماید مثل انسان با خرما نیست که حالات مختلفه در یابد و ازین روی اسماء و صفات بروی اختلاف گیرد مثلا انسان از ابتدای نطفه تا تکمیل خلفت و از آن پس تا کمال سن حالت های گوناگون در یابد و بهر حالتی صفتی دارد و اسمی بر وی گذارند و مثلا در نباتات خرما از ابتدای نمایش ناگاهی که کمال گیرد مقامات مختلفه دریابد و در هر مقامی خاصیتی و صفتی را دارا گردد و اسمى يابد لكن وجود واجب الوجود و ذات اقدس كبریانی ازین شوائب عری و بری است.

و چون در نباتات هیچ نباتی چون خرما با انواع تغييرات و اختلافات حالات ممتاز نیست و در پاره اوصاف بنوع حیوان همانند گردد و ازین است که گویند آخر درجه نباتات و اول درجه حيوانات است این است که امام علیه السلام در این حدیث مبارك و اتيان مثل بجنس اکمل اشارت فرمود چه در حیوانات نوع انسان اكمل و اشرف است و در نباتات درخت خرما.

و نیز در اصول کافی سند بمیمون بن بان می رسد که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام گاهی که از آن حضرت از معنی اول و آخر پرسیدند شنیدم فرمود: ﴿ الاول لَاعَنَ أَوَّلٍ قَبْلَهُ وَ لَا عَنْ بدي سَبَقَهُ وَ آخَرُ لَا عَنْ نِهَايَةٍ كَمَا يُعْقَلُ مِنْ صِفَةِ الْمَخْلُوقِينَ وَ لَكِنْ قَدِيمُ أَوَّلُ آخِرُ لَمْ يَزَلْ وَ لَا يَزُولُ بِلَا بَدْءٍ وَ لَا نِهَايَةٍ لَا يَقَعُ عَلَيْهِ الْحُدُوثُ وَ لَا يَحُولُ مِنْ حَالِ الَىَّ حَالٍ خَالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ ﴾ .

یعنی اولیت خدای نه از حیثیت این است که بگوئیم پیش از او اولی نبوده و بدایتی بر او سبقت نجسته و آخر بودنش نه از حیثیت فرض نهایتی است چنان که در اوصاف مخلوق معقول می گردد لکن خدای سبحانه قدیم است اول است آخر است همیشه بوده است و خواهد بود بدون فرض بدایت و نهایتی چه این جمله از صفات حادث است و ممکن و بر واجب وقوع حدوث محال و ممتنع است و هرگز از حالی بحالی نگردد چه این نیز برای ممکن الوجود است و خداوند سبحان آفریننده ممکنات است یعنی آن چه ما بتوانیم فرض کنیم و تعقل نمائیم در خور ممکن است

ص: 269

نه واجب و تغييرات و تبدّلات و توهّمات و حوادث نیز از ممکنات و اليف ممکنات است.

و نیز در اصول کافی از این محبوب از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مسطور است که وقتی مردی در خدمتش بود و گفت ﴿ اللّهُ أکبَرُ ﴾ فرمود خدای بزرگ تر است از چه چیز؟ عرض کرد از همه چیز فرمود ﴿ حَدَّدْتَهُ » یعنی خدای را محدود نمودی آن مرد عرض کرد چگونه بگویم فرمود بگو ﴿ اللَّهُ أَكْبَرُ مِنْ أَنْ يُوصَفَ ﴾ خدای از آن بزرگ تر است که توصیف شود.

و نیز در آن از جمیع بن عمیر مروی است که حضرت ابو عبد اللّه علیه سلام اللّه فرمود ﴿ أَيُّ شَيْ ءِ اللَّهُ أکبَرُ ﴾ یعنی معنی این کلمه یعنی معنی این کلمه چیست و خدای بزرگ تر از چه و کیست؟ عرض کردم خدای بزرگ تر از هر چیزی است فرمود ﴿ وَ كَانَ ثَمَّ شَيْ ءُ فَيَكُونُ اللَّهُ أَكْبَرُ مِنْهُ ﴾ در آن جا چیزی بود که خدای بزرگ تر از آن باشد عرض کردم پس چیست و چه باید گفت.

فرمود ﴿ اللَّهُ أَكْبَرُ مِنْ أَنْ يُوصَفَ ﴾ خداى بزرگ تر از آن است که بتوصیف در آید و ازین کلام معجز نظام چنان می رسد که اگر این کلمه را چنان که فهم متکلم بآن راه می جوید تعبیر نمایند به تجسم می کشد و اگر بهر نوع صفتی از اوصاف بحسب خیالات و توهمات خود شان موصوف دارند زاده اوهام و افهام خود ایشان است و آن غیر از خالق است وَ اللَّهُ تعالی اعْلَمْ.

و هم در آن کتاب از هشام بن الحکم مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه عليه صلوات اللّه از قول خدای سبحان اللّه پرسیدم فرمود ﴿ ائِفَةٌ اللّهُ ﴾ یعنی نزاهت است مرخدای را یعنی بزرك و منزه و پاك داشتن حضرت خالق کل است از هر صفتی که درخور مخلوق است

و نیز در آن کتاب از ابن اذينه از حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه و سلامه عليه در قول خداى تعالى ﴿ مَا يَكُونُ مِنْ نَجْوى ثَلَّثْتَ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ وَ لا خَمْسَةٍ الأ هُوَ سادِسُهُمْ ﴾ مروی است که فرمود:

ص: 270

﴿ هُوَ وَاحِدُ أُحُدِيُّ الذَّاتِ بَايِنْ مِنْ خَلْقِهِ وَ بِذَاكَ وَصَفَ نَفْسَهُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ مُحِيطُ بِالاِشْرَافِ وَ اَلاِحَاطَةِ وَ الْقُدْرَةِ لا يَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقالُ ذَرَّةٍ فِي السَّمَوَاتِ وَ لَا فِي الْأَرْضِ وَ لا أَصْغَرُ مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْبَرُ بالاحاطة وَ الْعِلْمِ لَا بِالذَّاتِ لَانَ الاماكن مَحْدُودَةُ تَحْوِيهَا حُدُودُ أَرْبَعَةُ فاذا كَانَ بِالذَّاتِ لَزِمَهَا الْحَوَايَةُ ﴾

یعنی نباشد و هیچ وقوع نیابد از راز راندن سه کس مگر که خدای تعالی چهارم ایشان است در عالمیّت او بآن راز یعنی علم باری تعالی رفیق آن ها و محیط و مطلع بر ایشان است و نه و از گفتن پنج تن مگر این که خداوند علام ششم ایشان است یعنی بدانش و بینش خود ایشان را بدان نجوی شش ساخته.

امام علیه السلام فرمود خدای تعالى واحد احدى الذات و باین از مخلوق خود است و نفس خویش را باین گونه وصف فرماید و اوست بهر چیزی محیط بحسب اشراف و احاطه و قدرت و هیچ چیز و باندازه وزان ذره در آسمان ها و زمین و نه از ذره کوچک تر و نه بزرگ تر از حضرتش غایب و پوشیده نمی ماند اما بحسب احاطه بر اشیاء موجودات و علم بآن ها نه بواسطه ذات زیرا که اماکن محدود بحدود اربعه است پس اگر از حیثیت ذات باشد لازم گردد آن را حواية يعنى مضموم واقع شدن گفته می شود ﴿ حَوِيْتُ اَلشَّيْءَ اِحْوِيهِ حوَايَةَ اِذَا ضَمَمْتُهُ وَ اسْتَوْلَيْتُ عَلَيْهِ وَ حَوِيَ الشَّيْءُ اِذا اِحاطَ مِنْ جِهَاتِهِ ﴾ .

همانا مقصود سائل این بود که از ظاهر این آیه شریفه چنان بر می آید که خدای را چون دیگر آفریدگان مکان لازم است امام علیه السلام جوابش را بدو باز نمود و تخصيص دو عدد مذکور یا برای خصوص واقعه است یا برای آن است که خدای و تر و یکی است و طاق را دوست می دارد و عدد ثلثة اول اوتار است یا برای این است که مشاورت بناچار دو نفر را می خواهد که مانند متنازعين باشند و ثالثی می خواهد که در میان ایشان توسط نماید.

معلوم باد که چون قدام و خلف و يمين و شمال جز باعتبار عدّ جميع را دوحد غير متميّزه می باشند و فوق و تحت دو حدّ باشند پس این ها چهار حد می شود و معنی

ص: 271

این است که احاطه خدای سبحان بحسب ذات نیست زیرا که اماکن محدود می باشد پس اگر احاطه بذات باشد یعنی از راه دخول با مکنه باشد لازم می شود که ذات بارى تعالى محاط بمكان واقع شود مثل متمكن يعنى مكان بر او احاطه نماید و اگر از روی انطباق بمكان باشد لازم می آید که ذات باری محیط بمتمکن باشد مثل مكان.

و هم در جلد دوم بحار الانوار از ابو جعفر شاید محمّد بن نعمان باشد مروی است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از قول خدای عزّ و جل ﴿ وَ هُوَ اللَّهُ فِي السَّمَوَاتِ وَ فِيُّ الْأَرْضِ ﴾ اوست خداوند در آسمان ها و زمین سؤال کردم یعنی از ظاهر آیه چنان مستفاد می آید که خدای دارای مکان است فرمود ﴿ کَذَلِکَ هُوَ فِی کُلِّ مَکَانٍ، ﴾ یعنی چنین است خدای در هر مکانی حاضر است عرض کردم بذات اقدس در هر مکانی است.

فرمود ﴿ وَ يَحُكُّ إِنِ الْأَمَاكِنِ أَقْدَارٍ فاذا قُلْتَ فِي مَكَانٍ بِذَاتِهِ لَزِمَكَ أَنْ تَقُولَ فِي أَقْدَارٍ وَ غَيْرِ ذَلِكَ وَ لَكِنْ هُوَ بَايِنْ مِنْ خَلْقِهِ مُحِيطُ بِمَا خَلَقَ عِلْماً وَ قُدْرَةً وَ اِحاطةَ وَ سُلْطَاناً وَ لَيْسَ عِلْمَهُ بِمَا فِي الْأَرْضِ باقل مِمَّا فِي السَّمَاءِ لَا يَبْعُدْ مِنْهُ شَيْ ءُ وَ اَلاِشْيَاءُ لَهُ سَوَاءُ عِلْماً وَ قُدْرَةً وَ سُلْطَاناً وَ مُلْكاً وَ اِحاطةَ ﴾ .

یعنی اماکن اقدار و اندازه هاست با این صورت اگر بگوئی خدای بذات اقدس خود در مکانی است لازم می گردد ترا که بگوئی در اقدار و غير ذلك است لکن خدای سبحان از آفریدگان خود جدا و باین است یعنی مکان و اقدار نیز جمله مخلوقات اوست و احاطه خدای بر تمامت مخلوق خود از حیثیت علم و قدرت و احاطت و سلطنت است و علم بآن چه در زمین است کم تر از علم او بآن چه در آسمان است نیست هیچ چیز از او غایب نیست و تمامت اشیاء در حضرت او از حیثیت علم و قدرت و سلطانت و مالكیت و احاطت مساوی است.

بیضاوی در تفسیر خود می نویسد ﴿ وَ هُوَ اللَّهُ الضَّمِيرِ اللَّهُ ﴾ و إِلَهَ خبر اوست فِي السَّمَوَاتِ وَ فِيُّ الْأَرْضِ متعلق باسم اللّه است و معنی این است که اوست مستحق عبادت

ص: 272

در آسمان ها و زمین نه دیگری چنان که در جای دیگر مى فرمايد ﴿ هُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ اله وَ فِيُّ الْأَرْضِ إِلهٌ ﴾ و جمله خبرثانی است یا جمله خبر است و اللّه بدل است.

و صحت ظرفیت را همان كَوْنُ الْمَعْلُومِ فِيهَا كافي است چنان که گوئی ﴿ رَمَيْتَ الصَّيْدَ فِي الْحَرَمِ ﴾ گاهی که تو از حرم بیرون و صید در حرم باشد یا ظرف مستقر خبر واقع شده باین معنی که خدای تعالی بسبب کمال علمی که بآن چه در آسمان ها و زمین هاست دارد گویا خودش در آن هاست ﴿ وَ یعلم سِرَّ كَمْ وَ جَهَرَ کَم ﴾ بیان و تقریر از برای آن باشد.

و دیگر در اصول کافی و کتب اخبار از ابن رئاب و جمعی مذکور است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ مَنْ عَبَدَ اَللَّهَ بِالتَّوَهُّمِ فَقَدْ کَفَرَ وَ مَنْ عَبَدَ اَلاِسْمَ وَ لَمْ یَعْبُدِ اَلْمَعْنَی فَقَدْ کَفَرَ وَ مَنْ عَبَدَ اَلاِسْمَ وَ اَلْمَعْنَی فَقَدْ أَشْرَکَ وَ مَنْ عَبَدَ اَلْمَعْنَی بِإِیقَاعِ اَلْأَسْمَاءِ عَلَیْهِ بِصِفَاتِهِ اَلَّتِی یَصِفُ بِهَا نَفْسَهُ فَعَقَدَ عَلَیْهِ قَلْبَهُ وَ نَطَقَ بِهِ لِسَانُهُ فِی سِرِّ أَمْرِهِ وَ عَلاَنِیَتِهِ فَأُولَئِکَ أَصْحَابُ أَمِیرِ اَلْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ السَّلاَمُ وَ فِی حَدِیثٍ آخَرَ أُولئِکَ هُمُ اَلْمُؤْمِنُونَ حَقًّا ﴾ ازین پیش در همین باب حدیثی نزديك باين حديث مسطور گشت.

بالجمله می فرماید هر کس عبادت کند خدای را بتوهم و مراد از توهم یکی از دو معنی است یا اعتقاد مرجوح است یا نفس معنی است که در وهم و ذهن اندر است باین که آن شخص چنان اعتقاد نماید که حضرت معبود مطلق و مسجود بحق همان امر متصور مرتسم در ذهن است و هیچ شکی نیست که این اعتقاد کفر است و هم چنین توهم ضعیفی که بحد اذعان نرسیده باشد.

بالجمله می فرماید هر کس خدای را بتوهم یعنی از روی توهم پرستش کند چنین کس کافر است و هر کس عبادت اسم را بدون معنی نماید یعنی بدون هويّة الهية و ذات احدیت کافر می باشد و هر کس پرستش نماید خدای را باسم و معنی یعنی مدلول لفظ کلّی و پرستش کند ذات حقيقية را جميعاً چنین کس مشرك است و عابد اثنین و با معبود حقیقی دیگری را مضموم در عبادت ساخته است و هر کس عبادت کند معنی را یعنی حقیقت الهیّه را بايقاع اسماء بمعانی و مدلولات

ص: 273

کلیه اش بر او.

و همین است مراد بقول امام علیه السلام که می فرماید بِايَقاعِ أَسْمَاءُ بر آن ذات و الاصفات بآن صفات که خدای تعالی خودش را بآن صفات توصیف می فرماید چنان که فرمايد ﴿ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ﴾ و چنان که می فرماید ﴿ هُوَ اللَّهُ الَّذِي لا اله الَّا هُوَ عَالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ هُوَ اللَّهُ الَّذِي لا إِلهَ الَّا هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلَامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ هُوَ اللَّهُ الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الاسماء الْحُسْنَى ﴾ .

و هم چنین اسماء و اوصاف دیگر که خدای سبحان نفس خود را بآن توصیف فرموده است در کتاب خود یا سنت پیغمبران خود و هيچ شك نيست كه آن ها معانی مختلفه و مفهومات متكثره هستند لکن با اختلاف و کثرتی که دارند از چیزهائی باشند که برذات واحد احد که هیچ شائبه کثرت بهیچ وجه از وجوه اصلا در آن نیست صدق نمایند چه آن ذات مقدس متعال محض حقیقت وجود و وجوب صرفی است که اتم از آن ممکن نیست و این صفات نه از آن اوصافی است که وجود آن در چیزی مقتضی کثرت باشد نه در ذات و نه در صفات چنان که در حکمت ثابت است.

و قول امام علیه السلام فَعَقَدَ عَلَيْهِ قَلْبَهُ ضَمِيرٍ عَلَيْهِ رَاجَعَ بِايَقاعَ أَسْمَاءُ است یعنی در باطن معتقد گردد که ذات خدای تعالی هر چند اجلّ و اعظم از آن است که بتوان ادراك كنه او را نمود یا در وهم و عقل در آید همین قدر می توان گفت معانی این اسماء بر وی صادق می آید و توصیف آن می شود بدون لزوم کثرت یا تغیّر.

اگر گویند گاهی که محال باشد حصول حقیقت الهيّه و هویت احدیّت وجودیه در هیچ چیز از مدارك و عقول از کجا اتصافش را باین صفات تعریف توان کرد و چگونه می توان بصدق مداولات این اسماء بر آن حقیقت الهيّه و هویّت احديه وجودیه حکم نمود.

گوئیم برهان عقلی ما را بآن مقام می رساند که معتقد شویم که سلسله افتقار و رشته نیازمندی تمامت ممکنات منتهی می شود بمبدئی که موجود بذات خود

ص: 274

بدون هیچ سببی از اسباب باشد و این که او احدىّ الذات است بدون این که بهیچ وجه ترکیبی در او باشد و باین که معتقد باشیم ببودن او نام الحقيقة بدون نقص و قصور و این که اوست صرف حقیقتی که اتم از او هیچ موجودی نیست و این که مر او را مِنْ كُلِّ مَا هُوَ كَمَالِ الْمَوْجُودِ بِمَا هُوَ مَوْجُودُ با علی درجۀ غایات و نهايات آن هاست وَ حَيْثُ لَا مَخْرَجَ مِنْ النقيضين فَلَهُ مِنْ كُلِّ صِفَةٍ كمالية وَ نَعَتْ وجودى أَشْرَفِهَا وَ أَتَمَّهَا وَ ارْفَعْهَا.

پس او راست اسماء حسنى و صفات عظمى و امثال عليا و بالجمله شرط حكم نمودن بر امری بمحمولات عقلیه و اوصاف کلیه این نیست که ذات موضوع در عقل موجود شود و از حیثیت کنه در عقل متصور و متمثل گردد بلکه برای این حال همان تصور مفهوم عنوانی کافی است که قرار بدهند عنوان از برای عقد حملی که جزم نماید عقل بسرایت حكم موقع بر عنوانالَىَّ مَا يطابقه فِي الْوَاقِعِ وَ الأ كه عقل ادراك كنه او را نکند.

و قول امام علیه السلام ﴿ وَ نَطَقَ بِهِ لِسَانُهُ فِي سِرٍّ أَمْرِهِ وَ عَلَانِيَتُهُ ﴾ این کلام بحسب ظاهر دو دلالت بر آن نماید که افراد بلسان شرط تحقق ایمان است چنان که بیشتر مردمان بر این عقیدت باشند و تحقیق این است که اقرار و تنطق داخل در حقیقت ایمان نیست لکن از دو جهت در شرع واجب است یکی نزد امام و اهل اسلام تا جاری گردد احکام مسلمان بر آن و دیگر از جهت وجوب صلواة مشتمله بر ذکر خدای و پاره اسماء حسنی و هیچ بعید نیست که قول آن حضرت ﴿ فِي سِرُّهُ وَ عَلَانِيَتُهُ ﴾ اشارت باين دو جهت باشد.

و این که می فرماید این گونه مردم که دارای این نوع مرتبه و توحید هستند شیعه و بقولى اصحاب امیر المؤمنین علیه السلام حقاً می باشند برای آن است که اصحاب رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم اهل شریعت ظاهره اند که مدار احکام اسلاميه و تكاليف بدنيه بر آن است و عبادت می کردند خدای را بصفات تشبیهیه بر مفهومات اولیه ﴿ حتّی

ص: 275

الِاسْتِوَاءِ وَ الاتيان وَ الْمَجِي ءِ وَ الِابْتِلَاءِ وَ اثبات الْجَوَارِحِ وَ الْأَعْضَاءِ ﴾ از حیثیت عمل نمودن بظاهر تَنْزِيلُ بِوَاسِطَةٍ جَهِلَ بِتَأْوِيلِ.

و باین جهت است که نامیدند اصحاب ایشان را اهل سنت و جماعت چه برترین درجه اعمال ایشان حفظ نظام دنيا و ضبط جماعت بجمعه و اعیاد و جيوش و جهاد و عباداتی که موجب مصالح دنیويه و يك نوع نجات اخرویه که عامه مسلمانان را می شاید بود این هم در صورتی که اخلاق ذمیمه و امراض جاهلیت در نفوس و قلوب ایشان نبوده باشد.

و اما امير المؤمنين عليه السلام و الصلوة از روی حقیقت بحضرت احدیث معرفت و به اسرار قرآن علم داشت و در سرّ قلب و ظاهر بدن عابد حضرت ذي المنن و بمقتضى تاویل عامل بود چنان که در محاربات با پاره مردمان باقتضای تاویل می رفت و دین مردمان را از زیع و گمراهی و بدعت و ابدان ایشان را از فتنه و آفت محفوظ می داشت ازین روی اصحاب مخصوص و شیعیان حقیقی آن حضرت از روی حق و حقیقت مؤمن و بخدای عارفاند و او را از تشبیه و تعطیل توحید می نمایند و عابدین ذات احدیت هستند نه پرستندۀ اسم و صفت و عبادت ایشان در پوشیده و آشکار و طاعت ایشان از دل و بدن است.

و چنین مردم بواسطه این گونه مراتب و عقاید حقاً اصحاب امير المؤمنين باشند چنان که کمیل بن زیاد نخمی علیه الرحمه که می فرماید أَصْبَحَتْ مُؤْمِناً حَقّاً و رسول خدای در آن چه او گفتی تصدیق فرمودی از اصحاب امير المؤمنين صلوات اللّه علیه بود بيانات صدر الحكماء العظام در معنی این حدیث مبارک در این جا پایان می جوید.

راقم حروف گوید مطلقا انبیاء عظام و اوصیای فخام عليهم الصلوة و السلام بر حسب تقاضای زمان و عقول مردمان و افهام مكلفين ادای تکلیف فرمایند.

البته در بدایت اسلام که عموم مردمان بآداب جاهلیت و عبادت اصنام یا بدیگر عقاید و آداب مختلفه می رفتند و از مذهب حق و احکام شریعت حقه بی خبر بودند

ص: 276

از آن بیشتر نبود که ایشان بآداب ظاهر اسلام دعوت شوند و به آن مقدار که موجب حفظ جان و مال و امورات دنیویه و انتظام امر معاش و ادراك پاره مراتب اخرویه باشد مکلف شوند.

این است که در ابتدای به قُولُوا لَا اله إِلَّا اللَّهُ تُفْلِحُوا و گواهی برسالت رسول و از آن پس با قامت نماز و بعد از آن قیام بصیام و اجتناب از پاره محرمات و اكتساب بعضی از منوبات مامور و از آن پس چون قوت و کثرتی یافتند امر بمعروف و نهی از منكر و جهاد با مخالفان و تقریر ادای خمس و حفظ حدود و ثغور اسلاميه و قرائت قرآن و اعمال سنت و تشیید ارکان شریعت و ادای نوافل و مستحبات مرتباً و متدرجاً منصوب آمدند.

و اگر در میان این جماعت بعضی از اهل کیاست و فراست و ذكاوت و صفوت سجیت بودند باعمال باطنیه و عبادات معرفت آیات که اسباب تکمیل نفس و تهذیب خلق و ادراك مراتب عاليه توحيديه و مثوبات سامية اخروية است برخوردار گشتند مثل سلمان و ابو ذر و مقداد و امثال ایشان این نیز برای این است که عهد مبارك رسول خدای صلی اللّه علیه و آله ازین نمونه مردم خالی نباشد و مردمان بهر دو طریقت سالك و نایل شده باشند.

لکن در آن عهد چون طریقه نخستین او جب بود جز معدودی دارای این رتبت نگشت و چون زمان اسلام امتداد و دین حق نیرو گرفت و بمنهج اول حاجت کم تر شد و نوبت این گونه افاضات و ادراك مثوبات سرمديه اخرویه نیز باز رسید حضرت امير المؤمنین علیه السلام که ولی مطلق و وصی بر حق و معلم الهی و نگاهبان مراتب ظاهریه و باطنیه است برای قوام ایقان بر نظام عرفان بر افزود و ابو اب معارف را باندازه حاجت بر گشود و مردمان را از بحر جهالت بساحل معرفت دعوت فرمود و از لطایف مطالب و دقایق معارف راز گشود و کسان را باندازه استطاعت تربیت کرد.

و چون مردم آن عهد فرصتی داشتند و مانند آنان که معاصر ابتدای زمان اسلام

ص: 277

بودند بیاره تکالیف و افعال لازمه اشتغال نداشتند بدولت این بهره بزرك و فيض كامل نایل گشتند اما نه آن است که آنان که در زمان رسول خدای صلی اللّه علیه و آله بودند و بواسطه اشتغال باعمال ظاهریه که بحفظ مراتب اسلام راجع بود و ازین مدارج و ادراك این معالم بی خبر ماندند مطلقا از این گونه مثوبات بی بهره مانند چه ایشان حامل مشقات و صدمات فوق العاده و در راه جهاد شهید شدند منتهای امر، وقت و فرصت نیافتند چه ادراك مراتب يقينيه و عبادات باطنیه زمانی مخصوص می خواهد.

و ازین است که چنان که در جلد اول این کتاب مسطور شد حضرت سجّاد فرمود چون خداوند می دانست که در آخر زمان مردمی بیایند که در مراتب ذات و صفات خداوندی تفکر بسیار نمایند سوره اخلاص را نازل فرمود و این نیز برای این است که هر قدر امتداد زمان اسلام بیشتر و اخبار و احادیث اهل بيت عليهم السلام منتشرتر و گوش مسلمانان باخبار معارف آثار آشنا تر گردد جوهر نفوس و گوهر عقول روشن تر و میدان تصور و تعقل وسیع تر شود لاجرم بیشتر دقیق گردند و در مراتب نوبت بیشتر لطیف گردند.

این است که خدای تعالی سوره اخلاص و آیات مبارکه سوره حدید را نازل فرمود چنان که در اصول کافی از حماد بن عمر و نصیبی از حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه علیه مسطور است که گفت از آن حضرت از ﴿ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدُ ﴾ پرسیدم فرمود ﴿ نِسْبَةُ اللَّهِ إِلَى خَلْقِهِ : أَحَداً صَمَداً أَزَلِيّاً صَمَدِيّاً لَا ظِلَّ لَهُ يُمْسِكُهُ وَ هُوَ يُمْسِكُ الاشياء باظلتها الَىَّ آخَرَ الْحَدِيثَ ﴾ که ازین پیش باندك اختلافی مسطور شد در معنی این کلمات شرافت آیات آن بیانات معجز سمات فرمود.

و در این جا در این نسخه نوشته اند ﴿ نِسْبَةُ اللَّهِ الَىَّ خَلْقِهِ ﴾ یعنی معنی سوره بیان نِسْبَةُ اللَّهِ است بسوی خلقش و آن بودن بودن آن ذات كامل الصفات می باشد منزه از آن چه سوای اوست و مسلوب از شبه ما عدای او بعلت بودن او ﴿ أَحَداً صَمَداً لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدُ ﴾ .

پس قول امام علیه السلام أَحَداً مَعَ مَا يَتْبَعُهُ احتمال دارد که حال باشد و عامل در آن

ص: 278

معنی نسبت باشد یا خبر فعل ناقص محذوف باشد و تقدیر آن ﴿ مِنْ كَوْنِهِ أَحَداً أَوْ كَانَ أَحَداً ﴾ باشد، اما بودن خدای تعالی احد برای آن است که هر ماهیّت مرکبه ناچار نیازمند است بسوی هر يك از اجزای خود و این معنی معین است که هر يك از اجزای چیزی غیر از آن چیز است.

پس هر مرکبی حاجت مند بسوی غیر از خود است و هر چه مفتقر بغیر از خودش و متأخر از و البته ممکن است و در وجود خود محتاج است بسوی این غیر و چنین چیزی که دارای این صفت افتقار بغیر و تاخر از آن باشد نمی تواند إِلَهَ و معبود واجب الوجود باشد و آن الهی که مبدء جميع ممکنات باشد ممتنع است که مركب و ممکن الوجود باشد پس او فِي نَفْسَهُ أَحَدُ است.

و چون احد بودن خدای ثابت شد ثابت می شود که واحد فرد است زیرا که اگر فرد نباشد ناچار باید او را مجانس و ممائلی باشد که مشابه و مشارك او باشد در وجود و این وقت او را از وی بحسب امتیاز بیاید فصلی باشد وَ هَذَا خَلَفُ چه باید ترکیب عود نماید و قائل به ترکیب گشت و حال این که خدای تعالی مرکب نیست.

و چون واحدیت و فردانیت حضرت احدیت ثابت گشت واجب می شود که متحيز نباشد چه هر چه متحیز باشد و به حیزی اندر آید جهت راست او غیر از جهت شمال اوست و هر چه بر این صورت باشد منقسم خواهد بود پس محال است که احد متحیز یا در جهتی باشد یا متعلق بدی جهتی گردد پس نه جسم است و نه عرض و نه صورت در جسم و نه قوتی که قائم به آن یا نفس او باشد چه از حیثیتی نفس را در افعال و استكمال خود به آن ها حاجت است و از جهتی آن ها را بدو حاجت باشد و با این حال چگونه تواند خالق اجسام باشد.

و امّا بودن خدای تعالی صمد برای این است که دو وجه برای صمد مذکور داشته اند یکی این که فعل بمعنى مفعول است از ﴿ صَمَدُ اليه إِذَا قَصْدِهِ ﴾ و اوست سيد

ص: 279

بزرك مقصودّ اليه مصمودّ اليه در تمام حوایج.

و دلیل بر صحت این تفسیر این است که از ابن عباس مروی است که چون این آیه شریفه نازل شد عرض کردند صمد چیست رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ هُوَ السَّيِّدُ الَّذِي يَصْمُدُ إِلَيْهِ فِي الْحَوَائِجَ ﴾ گفته اند ﴿ صَمَدْتُ صَمَدُ هَذَا الْأَمْرِ أَىُّ قَصَدْتُ قَصْدِهِ ﴾ و قول دوم این است که صمد چیزی است که جوف ندارد و میان تهی نیست چنان که بلور یکه میانش خالی نیست صمد گویند وَ شَيْ ءٍ مصمد یعنی چیزی که صلب و سخت باشد و رخاوت و سستی در آن نباشد ابن قتیبه گوید بر حسب این تفسیر دال در صمد بدل از تاء است و اصل مصمت است.

و پاره لغویین گفته اند صمد بمعنی املس نرم از سنك است كه نه قبول غبار کند و نه چیزی در آن داخل و نه از آن خاررج گردد.

معلوم باد که ممکن نیست که در این آیه مراد از صمد باین معنی باشد چه صمد بر حسب این تفسیر صفت اجسام است وَ تَعَالَى اللَّهُ عَنْ ذَلِكَ پس واجب می شود که بر مجاز آن حمل شود چه هر جسمی که باین صفت باشد عَديمُ التَّأَثُّرَ وَ الاِنفِعالَ از غير خواهد بود و این اشارت ببودن خداوند است واجب الوجود مُمْتَنِعِ التَّغَيُّرِ در وجود خود و بقای خود و تمامت صفات خود یعنی از حیثیت افادۀ این معنی خدای را صمد می توان گفت.

همانا چون هر ممکنی وجودش امری است زاید بر اصل ذاتش و مقتضی ذاتش و باطن او عدم و لا شيء است شبیه به اجوف است مثل حُقّه خالیه از چیز ها وكرۀ مفرغه چه باطن آن که ذات آن است لاشيءِ محض و وجودی که محیط باو و مجدد اوست غیر اوست و اما آن که ذات او وجود و وجوب و بدون شائبه عدم و فرجه و خلل است صمد از بهرش استعاره می شود.

مکشوف باد که فایدۀ ذکر صمد باین تفسیر بعد از احد این است که احدیت و بساطت موجب وجوب وجود نيست كَمَا فِي الْعَكْسِ و ازين است که مذکور فرموده است بعد از آن که می فرماید ﴿ أَزُّ لیاً أَىُّ فَاعِلًا للازل غَيْرُ قَابِلٍ لَهُ وَ لَا مُتَعَلِّقُ بِهِ ﴾ .

ص: 280

و این که می فرماید ﴿ صَمَدِيّاً لَا ظِلَّ لَهُ يُمْسِكُهُ ﴾ بدان که لفظ صمد برای تمهید نفی حاجت اوست بسوی چیزی از او و حجت بودن بر او زیرا که ظل عبارت از چیزی است که بدان استمساك جويند مثل سقف و ابر و امثال آن برای رفع آزاد حرارت و جز آن و در این جا کنایت از حافظ و نگاهبان چیزی است از زوال و فساد.

و این که می فرماید ﴿ هُوَ یُمْسِکُ اَلْأَشْیَاءَ بِأَظِلَّتِهَا ﴾ در این جا باء یا بمعنى مع است يعنى مَعَ أَظِلَّتِهَا يا بمعنى سببيته است یعنی بِسَبَبِ أَظَلَّهُ اشیاء اگر بمعنى مَعَ باشد معنی آن این است که خدای تعالی تمامت اشیاء را با هر چه حفظ می نمایند اشیاء را به آن از اظله و دیگر اسباب حفظ می فرماید یعنی اسباب و مسببات را جميعاً بقدرت خود محفوظ می دارد و اگر بمعنی سَبَبیّه باشد معنی چنین است که خدای تعالی محفوظ می دارد اشیاء را بواسطه خدای تعالی اظلّه و اسباب محافظت اشياء را.

و این که می فرماید عَارِفُ بِالْمَجْهُولِ أَىُّ بِمَا هُوَ مَجْهُولُ لِلْخَلْقِ مِنْ المغيبات أَوْ المعدومات الَّتِي لَمْ تظهرا وَ لَمْ تُوجَدْ بَعْدُ یعنی خدای تعالی آن چه برای آفریدگان از مغیبات که از پرده غیب هنوز بعرصه ظهور نرسیده یا معدوماتی که ظاهر نشده یا بعد ازین نیز موجود نمی شود می داند و قول امام المعروف عند كل جاهل» یعنی وجود واجب الوجود اگر چه مرئی نیست لكن باقتضاى خالقیت و رازقيّت و صفات کمالیه او نزد هر جاهلی نیز معروف است.

یعنی تمامت نفوس بر معرفت او و تصديق بوجود او بوجهی مجبول هستند و این بواسطه انبساط نور ایزدی و وسعت رحمت و فیض وجود حضرت فیاض مطلق است و اگر نه معبودی که مجحود ذوى الحجود و عنود ذوى العنود و حجب غشاره هوی و جهالت مانع شدی هر نفسی و هر موجودی بایجاد کننده و معبود و پروردگار خود اعتراف کردی چنان که در قول خدای ﴿ وَ لَئِنْ سئلتهم مِنْ خَلْقِ السَّمَوَاتِ وَ الارض لَيَقُولُنَّ اللَّهُ ﴾ ازین مطلب حکایت کند.

ص: 281

و قول امام علیه السلام فردانيا تمهید و دلیل است از برای کلام آن حضرت ﴿ لَا خَلْقُهُ فِيهِ وَ لَا هُوَ فِي خَلْقِهِ ﴾ یعنی چون حضرت اَحَديت أُحُدِيُّ الذَّاتِ فرداني الهوية وَ المهية است لاجرم هیچ چیز از مخلوقش در او نیست چنان که جماعت صفائیه بر این عقیدت هستند چه اگر باشد ترکیب لازم می آید و نه در خلق او هیچ چیز از و هست چنان که مردم نصاری بر این مذهب رفته اند چه اگر چنین باشد تجزی لازم می گردد.

و قول امام علیه السلام غير محسوس یعنی بهیچ حسی از حواس ظاهره احساس نمی شود چه اگر احساس بشود جسم یا جسمانی خواهد بود و این که می فرماید و لا محسوس يعنى بهيچ يك از مشاعر باطنیه نیز دریافت و محسوس نشود و الا باید او را صورتی در ذهن باشد که با او مساوی و صاحب ماهیت کلیه باشد و این بیراهین ثابته قاطع محال است.

و قول امام علیه السلام ﴿ عَلَا فَقَرُبَ ﴾ کلمۀ فاء از برای ترتیب است و سببية پس معنی این کلام معجز این است که خدای تعالی بعلت نهایت علو و بلندی که او راست باشیاء نزديك است و این حق است زیرا که معنی علو خدا نه بحسب مکان است که بعد و قرب را تفاوتی باشد بلکه نظر بكمال رتبت وجود و شدت نور اوست و نور هر چه شدید تر یا قوی تر باشد اقرب و ادنی است چنان که مثلا چون نور آفتاب را که در آسمان چهارم واقع است و تا زمین مسافتی بسی بعید دارد با نور چراغی که در حضور خود می افروزیم بسنجیم معلوم می شود كدام يك بما نزديك تر است تا معلوم گردد که اعلی و برتر تمامت موجودات از حیثیت شرف و نور واجب هست که بما نزدیک تر باشد.

و اما قول امام علیه السلام ﴿ وَ دَلَّى فَبَعْدُ ﴾ یعنی (دور و نزديك چون در آب سپهر) برای آن است که نهایت نزدیکی و ثباتش بر يك حالت سببيت هستند برای احتجاب او از بصاير و احتجاب و بعد با هم تلازم دارند و هر چه از چیزی محجوب باشد بناچار از وی دور است چنان که چون کسی از چیزی دور باشد چون در بعد و دوری بامعان نظر کوشد از وی محجوب ماند.

ص: 282

اما سببيت اول برای آن است که نهایت نو نور و غلبۀ اشراق آن موجب انقهار قوه مدرکه و کلال و ماندگی آن است ازین روی عارض می گردد او را همان که عارض می شود دیدۀ خفاش را از اشراق و تابش شمس و چون دیده اش از ادراك نور جلیل آفتاب فاش کلیل است آفتاب از وی محسوب می می نماید.

از همه محروم تر خفّاش بود *** کو عدوی آفتاب فاش بود

حالت بصایر نیز در احتجاب نور حق از آن ها در همین حکم است هر کسی بقوت نوری که در دیده باطن دارد ادراک آن نور حقیقی را می نماید.

و اما سببيّت ثانیه برای آن است که اشیاء بسیار افتد که باضداد خود شناخته گردد و معلوم است که خدای را ضدی نیست پس از این طریق نیز شناخته نیاید و باین سبب از مخلوق خود محجوب است.

و قول امام علیه السلام و عصى بصيغه مجهول فغفر و اطيع فشکر یعنی در حضرتش عصیان بورزند و خدای از کمال رحمت بیامرزد و چون او را اطاعت کنند از نهایت جلالت ایشان را مشکور خواهد همانا غفور و شکور از جمله اسامی یزدان تعالی است و هر دو متقارب هستند لکن یکی از آن دو بحسب قیاس بسوی معصیت است و آن دیگر که شکور باشد بر حسب قیاس بسوی طاعت است پس باول که غفور باشد ظلمت معصیت را بنور رحمت می پوشاند و بدوم اندک طاعتی را در پیشگاه خود تزکیه فرموده و بپاداش بسیار مضاعف می گرداند.

و اما قول امام علیه السلام ﴿ لَا تَحْوِيهِ أَرْضُهُ وَ لَا تُقِلُّهُ سَمَاوَاتُهُ ﴾ یعنی جمع و فراهم کند او را زمین او و حمل نمی کند او را آسمان های او لَا يَحْوِيهِ يعنى لَا يَجْمَعُهُ از حواء است که بمعنی جایی است که چیزی را مضموم نماید و جامع گردد.

وَ لَا يُقِلْهُ أَىُّ لَا يَحْمِلُهُ وَ اصِلِ اقلال از قله است چه آن کس که چیزی را حمل نماید محمول را سبك می شمارد و غرض در این جا ازین عبارت نفى مكانيت و جسمانیت است بالکلیه از حضرت احدیت و ثابت کردن براءت آن ذات کامل الصفات از این که جسمانی باشد خواه در زمین خواه در آسمان.

ص: 283

و باین لحاظ نفرمود ﴿ لَا تَحْوِيهِ سَمَاءً وَ لَا تُقِلُّهُ ارْضَ ﴾ چنان که متعارف همین است چه اگر باین نوع تعبیر می رفت نفی مطلق بودن جسمانی را نمی کرد و اضافه سماوات و ارض بضمير راجع بخدای اضافّ مخلوقيت و ملك است.

و قول امام که می فرماید ﴿ عَامِلُ الاشياء بِقُدْرَتِهِ ﴾ همانا چون مطلق مقصود در این حدیث اثبات فردانیّت ایزد تعالی و تفسیر احدیّت و برائت اوست از خلق یعنی از این که با مخلوق خود مشابهت و مماثلت يا مركب و مخلوط باشد بهیچ وجه از وجوه و این مطلب را بوجهی روشن و مؤکد مبیّن گردانید.

لکن در کتاب و سنت بسیار می نماید که نسبت حمل اشياء ببارى تعالى ممكن است و با این تخیلات گوناگون کار بجائی می رسد که رشتۀ و هم بمباشرت جسم مصاحبت می جوید این است که امام ها در این کلام معجز نظام این وهم را ازین توهم نیز آسایش داد باین که حمل خدای تعالی اشیاء را از راه مزاولت جثه نیست بلکه بتأثير قوه و قدرت است و شرط نیست که حامل جسم و محرك آن مباشر با آن باشد تایر طريق نسبت وضعیت باشد چه نفس تو که حامل بدن و محرّك تن تو از موضعی بموضعی است مجرد است و صاحب وضع نیست.

و قول امام علیه السلام ﴿ دَیْمُومِیٌّ أَزَلِیٌّ ﴾ دلیلی دیگر است بر تفرّد خداوند فرد و برائت او از خلایق ﴿ وَ نفی مُنَاسَبَتَهُ لَهَا كُلُّهَا حَادِثَةُ زَائِلَةُ و هُوَ ازلي اُبْدِي ﴾ و قول امام علیه السلام ﴿ لا يُنْسِي وَ لَا يَلْهُو وَ لَا يَغْلَطُ وَ لَا يَلْعَبُ ﴾ همانا چون حضرت صادق علیه السلام صفات تنزیه و نعوت تقدیس و برائت حضرت احدیت را در اعلی درجه آن از آفریدگان مذکور و ثابت فرمود.

اراده نمود که اشارت فرماید که این جمله مقتضی غفلت حضرت علام الغيوب از مخلوق و نسیان امر ایشان نیست چنان که اوهام سخیف پاره مردم ضعیف العقل قصیر الهمه باین رفته است بلکه ذات كامل الصفات ایزد بیچون و خالق كن فيكون با این که در اعلی درجات تفرّد و تجرد از خلق است باندازه ذره و مورچه از بیابان های پهناور و قطره از دریا های بی کران از حضرتش غایب و هم سنك مورچۀ در زمین

ص: 284

و آسمان از علمش دور و مستور نمی گردد و پاره نواقص و نقایص مثل سهو و غلط و نسیان و لعب از کسی نمایش می گیرد که نَاقِصُ الِادِّرَاكِ ضَعِيفَ الْقُوَّةِ وَ الْقَدْرَةِ وَ قَلِيلِ الاِحاطِه بامور و عواقب آن باشد.

و این که می فرماید ﴿ وَ لاَ لِإِرَادَتِهِ فَصْلٌ ﴾ یعنی قاطعی برای آن چه خدای اراده فرماید یا برگرداننده در آن چه حکم فرماید و نه فاصلی در آن چه امر نماید نیست.

و فصله جزاء یعنی آن چه فصل و منقطع و منتهی گردد در حضرتش همان جزای آن یعنی آن چیزی است که عین جزاء آن و غایت و پایان آن است و در این جا مذکر واقع شدن ضمیر باعتبار مصدریّت است.

و در بعضی از نسخ نوشته اند فضله باضاد معجمة و معنی آن این است که فضل خدای بر اعمال بندگان جزاء واقع می شود و اگر نه بطفیل فضل و کرم او بودی هیچ بنده بسبب عمل خود پهیچ چیز از جزای خیر نایل نشدی.

و این که می فرماید و امره واقع مقصود امر تکوینی است که بلا واسطه از خلق اوست چنان که می فرماید ﴿ و إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ﴾ و قول آن حضرت علیه السلام لَمْ یَلِدْ تا آخر حديث.

همانا چون از روی این ترتیب کلمات و عبارات معجز آيات ثابت و محقق فرمود که یزدان تعالی مبدى جميع موجودات ممکنه است و تمامت ممکنات بحضرت او محتاج و معطى وجود جمیعاً اوست پس ممتنع است که متولد گردد از چنین وجود بی انبازی و ذات بی نظیر هم رازی مانند خودش ﴿ دَفَعَا لَمَّا سَبْقِ اِلى بَعْضَ الاوهام ﴾ از این که هویت الهیه که مقتضی افاضه بر کلّ است شاید از وجود خود نیز مفیض وجودی مثل وجود خود باشد و پدر آن مولود کردد لکن براهین قاطعه این وهم زبون را نسبت بحضرت بیچون دافع است ﴿ وَ فَانٍ الْمَهَيَةِ لَهُ لاممائل وَلَا مُجَانِسٌ لَهُ ﴾. و نیز هر چه را که مثلی نباشد ذاتش مرکب از دو جزء خواهد بود یکی جهت اتحاد و مجانست دوم جهت امتیاز و اثنینیت و هر چه مولد مثل و مجانسی نباشد ناچار متولد

ص: 285

هم نگردد بعلت تضاعف افتقار و نیز بسبب این که تولد و توالد در چیزی وقوع گیرند که نوعش محفوظ و ذاتش پاینده نباشد مگر بتعاقب اشخاص و باین صورت هر مولودی والد خواهد بود.

و هم چنین مهیّت مشتر که بین اعداد تشخص نمی جوید مگر بواسطه ماده جسمانیه و علاقه آن و حاصل این بیانات این است که خدای تعالی بعلت براءتش از اجسام و مواد و بسبب انية نفس ماهيتش و حال این که جز هویت محضۀ وجوديه که بقول خود بدان اشارت فرموده است ﴿ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدُ ﴾ ماهیتی نیست و چنان که خود می فرماید ﴿ هُوَ اللَّهُ أَحَدُ ﴾ مثلی نیست چه جای آن که او را والدی یا مولودی باشد.

و این که می فرماید ﴿ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدُ ﴾ همانا چون امام علیه السلام نفی فرمود که خدای تعالی را در ماهیت یا در بعضی از آن مشارکی باشد خواست در این آیه نفی فرماید از خدای تعالی مکانی در وجود را که مساوی در قوه باشد و این بعلت این است که این مکافی و کفو یا این است که مساوی با اوست در ماهیّت توعيّة.

و این معلوم است که خدای را که واجب الوجود است ماهیتی نیست اصلا پس برای او مساوی در ماهیت نخواهد بود یا مساوی خواهد بود با او در وجوب وجود و کمال او چه صرف حقیقت وجودی که اتم از آن هیچ نیست قبول تعدد نمی کند چه تعدد و تمیزی در صرف و خالص شيء و حقیقت او نیست.

راقم حروف گوید چون از خارج بدلایل و براهین قاطعه اثبات وجود صانع ثابت گشت ناچار از هر صفتی که در خور ممکن است مبری است چه اگر قدیم و ازلی و غير مسبوق نباشد صانعی دیگر لازم خواهد شد و این سلسله بجائی منتهی خواهد گشت که بصانعی قابل شویم که او را بدایتی نباشد.

و اگر سرمدی و ابدی نباشد لابد بعد از او صانعی دیگر لازم خواهد گشت و آن صانع اگر ممنوع این صانع نخست باشد که مخلوق است و خالق نیست اگر

ص: 286

مصنوع نباشد تعدد قدماء لازم می آید و این نیز راجع بشرك می شود و موجب فساد مصنوعات و مخلوقات عموماً می گردد و نظام از عالم و دوام از اهم بر می خیزد.

و اگر شريك نباشد و قدیم نباشد او نیز مصنوع صانع اول است و از درجه خالفیت هابط و اگر خدای یکی و واحد نباشد لابد باید از آن دیگر نیز مخلوقات علی حده نمایش گر و رسل و انبیاء جلوه گر آیند و اگر می بود چنین می بود و اگر وجود می داشت مفاسدی که از نظر عقل معلوم است هویدا می گشت ﴿ لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةُ الَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا ﴾ و اگر مرکب بود چگونه موجد مرکبات می گشت چه مرکب به اجزای خود محتاج است و چون قديم و بی شريك و واحد و بدون تركيب و ابد الاباد و بدون بدایت و نهایت و ترکیب و غیر مرئی باشد برای عدم والد و مولود و متولد بودن بدلیلی دیگر حاجت مند نیستیم.

و تواند بود که مقصود از صمد که بمعنی صلب و سخت و میان پر است در نسبت بخدای این باشد که تمام عقول و اوهام را بادراك مراتب ذات كامل الصفات حضرت احد صمد راه نیست و انوار را هسپار خود را دور باش صمدیتش بآن عرصه بار نمی دهد، وَ اللّهُ تَعَالَى اِعْلَمْ.

و دیگر در اصول کافی از حسین بن میاح از پدرش مروی است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه شنيدم فرمود ﴿ مَنْ نَظَرَ فِي اللَّهِ كَيْفَ هُوَ هَلَكَ ﴾ يعنى هر كسى در خدای یعنی در ذات یا در این نظر کند که خدای چگونه است هلاک می شود یعنی ﴿ مَنْ نَظَرَ فِي اللَّهِ طَالِباً كَيْفَ هُوَ فَقَدْ هَلَكَ ﴾ چه ثابت و مبرهن است که خدای تعالی از چگونگی و شبه منزه است.

معلوم باد که جمله مردمان مگر معدودی قلیل همه ضعيف العقل و كوتاه نظر هستند و آن توانائی و استطاعت و بضاعت ندارند که بتوانند در ذات و صفات و معانى اسماء حضرت احدیت تفکر نمایند و ازین است که شریعت مطهره این گونه مردم را از بن گونه تفکر منع فرموده و گفته اند ﴿ تَفَكَّرُوا فِي خَلْقِ اللّهِ وَ لَا تَتَفَكَّرُوا فِي ذَاتُ اللّهِ ﴾ .

ص: 287

چه نظر این مردم کوتاه دیدار در انوار جمال و جلال حضرت دادار طاقت نیاورد و حالت بینش های ایشان بحسب اضافه و نسبت بسوى جلال ایزد ذو الجمال مثل چشم خفاش است باضافه بسوی آفتاب که البته طاقت نگریدن بشمس را ندارد بلکه از کمال عدم بضاعت به آن درجه محرومیت یابد که روز ها از فروز شمس پوشیده می شود و شب بهر سوی روان می گردد تا مگر در بقیه نور شمس چون برزمین آید نگران شود.

اما حال صدّيقين نسبت بدیدار انوار حضرت آفریدگار مثل حال انسان است در نظر بسوی آفتاب چه انسان بر دیدار نور آفتاب قادر است لکن طاقت دوام نظر کردن بقرص آفتاب را ندارد و اگر بخواهد دوامی در نظر دهد بر چشم خود می ترسد و اعمش می گردد و چشمش مریض می شود.

و هم چنین است نظر بانوار ذات ایزد متعال که موجب حیرت و دهشت و اضطراب عقل گردد پس صواب این است که متعرض مجاری تفکر در ذات و صفات خدای نشود چه بیشتر عقول احتمال آن را نتواند نمود بلکه احتمال و تفکر در مقدار اندکی از صفات تنزیهیه است که مرجع آن ها بسلوب از نقایص است مثل بودن خدای تعالی مقدس از مکان و منزه از اقطار وجهات.

و این که خدای تعالی نه در داخل عالم و نه در خارج عالم و نه متصل معالم و نه منفصل از عالم است همین اوصاف مذکور و امثال آن عقول جمعی را چنان متحیّر و سرگشته ساخته است که در مقام انکار آن بر آمده اند چه میدان معرفت ایشان را آن طاقت و گنجایش نیست بلکه جماعتی دیگر که تنگی عرصه معرفت آن ها از آن طبقه نیز بیشتر است از احتمال کم تر ازین مقام نیز قصور دارند و سینه ایشان تنگی گیرد چنان که چون با این مردم کوتاه بین کوتاه اندیش گفتند خداوند جهان از آن برتر و مقدس تر است که او را سر و پای و دست و چشم و عضو و دهان و آن چه مخلوق را شاید باشد انکار نمودند و چنان دانستند که اگر آن ذات والا صفات شامل این اجزاء و اعضاء نباشد، در عظمت و جلال او قدحی و نقصی وارد

ص: 288

خواهد شد.

چندان که از مردم گول کم دانش از عوام چون این اوصاف را در تنزیه و تقدیس و برتری خدای بشنیدند گفتند این وصف هندوانه هندی است نه وصف خدای یعنی هندوانه و خربزه بی سر و دست و پای و اعضای تواند بود چه آن کم دانش مسکین بیچاره ظن همی برد که جلال و عظمت اندرین اعضای است چه انسان کوتاه نظر جز برخود عارف نتواند شد و جز نفس خود را بزرك نمى شمارد لاجرم هر چیزی که با خودش در آن اوصاف تساوی نجوید عظمتی دروی قایل نگردد.

منتهای امر این است که چون خواهد خدای را عظمتى بزرك نهد با خود گوید صورتی بس جميل و جلوسی بر سریر و مقامی بر تخت گاه سلطنت مسیر دارد و در حضور جمعی کثیر از خدام و بندگان هستند که بامتثال و اطاعت امر و حکمش اشتغال دارند چه میدان تفکر و میزان اندیشه و تصورش ادراك ازين والا تر نكند و این را در حق خالق خود می پسندد و ثابت می شمارد.

بلکه اگر در مگس نیروی عقل و فکر بودی و او را گفتند خالق ترا دو بال و پر و دست و پای نیست و طیران نکند انکار این امر را می نماید و می گوید چگونه تواند شد که خالق و مصور من از من ناقص تر باشد آیا بال او شکسته یا زمین گیر گشته که تاب طیران و پر پرواز ندارد؟ آیا تواند بود که آن کس را که آفریننده و صورت گر و چهره پرداز من است قدرت و پروازی که مراست نباشد و عقول اکثر مردم بر این تقریب است ﴿ إِنَّ الْإِنسَانَ لَظَلُومٌ کَفَّارٌ ﴾ همانا امام محمّد باقر علیه السلام می فرماید ﴿ كُلَّمَا مَيَّزَ تُمُوهُ فِي أَدَقُّ مَعَانِيَهُ فَهُوَ مَخْلُوقُ مَصْنُوعُ مِثْلُكُمْ مَرْدُودُ إِلَیْکُمْ ﴾ یعنی خدای را سبحانه بهرچه خواهید تمیز گذارید و در میدان خیال معانی دقیقه بفکر در آورید:

آن همانا زاده فهم شماست *** نیست پزدان بندۀ و هم شماست

﴿ وَ لَعَلَّ النَّمِرِ الصِّغَارِ تَتَوَهَّمُ انَّ اللَّهِ زَبَانِيَتَيْنِ فَانٍ ذَلِكَ كَمَالُهَا ﴾ تواند بود که مورچه كوچك چنان گمان برد که چنان که خود دو شاخ دارد خدای را دو شاخ باشد چه

ص: 289

اعلی درجه عرصۀ خیال و پهنۀ اندیشه و کمال او و معرفت او باین مقام ارتسام جوید و تو هم می نماید که اگر خدای را دو شاخ نباشد نقصانی خواهد بود برای کسی که دارای دو شاخ نباشد.

حال عقلای قوم نیز در آن چه خدای را بآن توصیف نمایند بر این منوال است یعنی فکر مور و مار و کورو روشن دیدار و دانا و نادان و عاقل و جاهل و لبيد و بليد و سعید و پلید در عرصۀ شناسائی ذات و معرفت صفات خالق ارضين و سموات بهر مقام که برسد بآن جا که باید نرسد و در این حال و اين ادراك تساوى جويد.

پرتو نور سرادقات جلالش *** هست برون از ورای فکرت دانا

هر کس هرچه گوید از عرصه و هم و فهم و فكر خويش بيرون نتازد.

ای برون از و هم و قال و قيل من *** خاك بر فرق من و تمثيل من

پس هر توصیف نمایند در عرصۀ ادراك خویش کنند و بخویش باز گردانند و بعقل خویش راز گویند و باندازه فهم خود ساز آورند (ورنه خیالات و و هم کی رسد آن جا) ﴿ مَا لِلتُرابَ وَ رَبَّ الاَرباب ﴾ .

باین جهت است که یزدان تعالی بیکی از انبیای عظام علیهم السلام می فرماید ﴿ وَ لَا تُخْبِرَ عِبَادِي بصفاتي فَيُنْكِرُونَ وَ لَكِنْ أَخْبَرَهُمْ عَنَى بِمَا يَفْهَمُونَ ﴾ يعنى بندكان مرا بصفات من خبر مکن تا منکر شوند لکن برای شناسائی ایشان و معرفت ایشان بمن از صفات من بآن چه می فهمند باز گوی یعنی با هر کسی باندازه فهم او از صفات من بازگوی چه اگر پاره صفات مرا که قبول آن بروی دشوار و از اندازه فهم او بیرون و از مقدار عقل او افزون است بدو بر شماری آن گونه متحیر و پریشان خاطر و مضطرب الحال گردد که در مقام انکار اندر شود و آخر الامر کارش بكفر و انکار اتصال جوید.

و ازین عبارت معلوم شد که اولا اغلب انبیای عظام از اغلب صفات خداوندی بی خبراند تا چه رسد بمقام ذات که عقل کل و صادر اول را در آن جا جز حالت بهت و حیرت نیست دیگر این که بآن چه عالم هستند نیز نتوانند باز گفت و بهر کس باز

ص: 290

نمود و بمعرفت اسماء الهی نیز پیغمبران الهی را آگهی نام نیست چنان که آن ها که از نور صادر اول هستند خود می فرمایند يك اسم مخزون و مکنون است و جز خداوند بر آن آگاه نباشد.

و چون نظر و تفکر در ذات إِلَهَ و صفات اوازین وجه محظور است لِهَذَا شَرِيعَتِ و صلاح حال خليقت اقتضای آن را نمود که در این باب متعرض مجاری افکار نشوند لكن ايشان را بمقام ثانى عدول می دهند که عبارت از نظر و تفکر در افعال و عجایب صنعت و بدایع امر حضرت احدیت در خلق و خلیقت او باشد چه این مسائل بر کمال جلال و کبریای ایزد ذو الجمال و علم و حكمت و نفاذ مشیت و قدرت او دلالت نماید.

پس بیاید از آثار صفاتش بصفاتش نظر گشود چه ما را طاقت نظر بصفاتش نیست چنان که طاقت دوام نظر کردن بسوی شمس را نداریم لكن می توانیم بسوی زمین نظر کنیم گاهی که از فروغ شمس مستنیر گردد و باین روشنائی بر عظمت نور شمس باضافه و نسبت دادن بسوی نور قمر و سایر کواکب استدلال جوئیم چه نور و فروز زمین از آثار نور شمس است و نظر در اثر يك نوع دلالتي بر وجود مؤثر می نماید اگر چند دلالتش بدرجة دلالت کردن نظر در نفس مؤثر نیست.

یعنی البته اگر در نفس مؤثر نظر شود دلالتش بر وجود مؤثر بسی بیشتر از آن است که در اثر آن نظر شود و تمامت موجودات دنیا آثاری است از آثار قدرت اللّه و نوری از انوار اللّه است بلکه هیچ ظلمتی اشد. از عدم و هیچ نوری اظهر و آشکار تر از وجود نیست و قیام وجودات تمامت اشياء بذات كامل الصفات الهی است که قيوم بنفس خود است چنان که قوام نور اجسام بنور شمس است که بنفس خود روشن است و هر وقت مقداری از شمس منکسف گردد عادت بر آن جاری است که طشتی از آب بگذارند تا شمس مرئی و نگریدن آن ممکن شود پس در این حال آب واسطه اندك نقص نور شمس است ناطاقت نگران شدن بآن حاصل گردد.

افعال الهی نیز بهمین منوال است واسطه هستند که صفات فاعلیت حضرت

ص: 291

احدیث در آن مشهود می شود تا نوردات و فروغ درخش ایزدی ما را نر باید و نابو د نگرداند بعد از آن که از آن دور شده ایم و این آسایش و سلامت بسبب واسطه شدن افعال است و سرّ قول امام علیه السلام ﴿ مَنْ نَظَرَ فِي اللَّهِ كَيْفَ هُوَ هَلَكَ ﴾ و هم سرّ رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم ﴿ تَفَکَّروا فِي خَلْقِ اللَّهِ وَ لَا تَتَفَكَّرُوا فِي اللَّهِ ﴾ .

راقم حروف گوید: بعد از فراغت ازین بیان که با بیانات صدر الحكماء العظام که بر طبق شرع و اخبار و احادیث است اختلاط داشت از رازى نازك و سرى لطيف نیز می توان پرده بر گرفت و بمدد الطاف الهی و انوار نا متناهی گفت خدای تعالی عمت آلائه محض كمال رحمت و عنایت این قالب بشر را که اشرف و اكمل و اتمّ و اقبل و اجمع قوالب است بسبب گوهر عقل و جوهر خرد که مخزن انوار معارف الهيّه است دارای مقامی عالی و منزلی متعالی ساخت و سرّ الهی گردانید و بجهت تکمیل و ترقی آن با نفس اماره اش قرین داشت و این دو جنس که ضد هم دیگرند دائماً با هم بمعارضت و مخالفت هستند.

اگر قوه بهیمیه سخت نیرومند گردد نفس امّاره را نیرو بیشتر گردد و بر چهره عقل و آینه خرد غشاوه غباوتش را غلیظ تر گرداند و در میدان مقصود مرکب خود را راهوار گرداند و مقاصد و مشتهيات خود را آشکار تر سازد و قوه تاریه آن گونه استعداد و لیاقت گیرد که نار کبری را قابلیت جوید.

و اگر قوه بهیمیه را آن گونه نیرومندی نباشد و بدستیاری ریاضات شرعیه اسلامیه از نیرویش بکاهند و از معاونت و معاضدت با نفس اماره اش باز دارند و مرکب نفس را از میدان غباوت خسته و مانده گردانند و آئینه عقل را از غشاوه ضلالت و غباوت آسوده و با نارت و اضائت خود باز گذارند.

این وقت در معرفت انوار الهی که علت غائی خلقت است راه یابند و بتور چراغ پر فروز عقل با درخش های ایزدی و فروغ های سرمدی در یابند و بآن جا که جای اوست باز رسند و این نور شریف عقل که مجانس انوار خاصه باقيه غير متناهيه است بآن چه در خور اوست متصل و بمقصود و مقصد اصلی و اصل آید.

ص: 292

و ازین مقدمه دو مطلب معلوم شد که بالاصاله الوجودیه در نوع شریف آدمی يك قوه عاقله و نور خردی بودیمت گذاشت که با انوار الهی مؤانست تواند گرفت و نیز چون می خواست نوع بشر را بر سایر مخلوقات حتی ملائکه مقدم دارد و آن نور در ملائکه نیز بود و مزیت شرف آدمی را جهتی می بایست لاجرم قوه شهویه را نیز با او مقارن و مخالف گردانید تا آدمی بسبب رياضات شاقه و عبادات بسیار بروی چیره گردد و آینه عقل و نور دل را از آلایش غبار آن پاکیزه دارد و بواسطه رفع مانع اول درجه صنعت صانع و بعلت طرد مخالف و منافق نخستین مرتبه مخلوق خالق شود.

و چون این نور مبارک با انوار خاصه مباركه الهيه من حيث الفطرة مجانس و مؤانس و موافي است و اکنون از مرکز اصلی و مقام قدس و انس دور مانده در این سراچۀ ترکیب تخته بند تن است در هر حال نظر با نوار ایزد ذو الجلال دارد و پیوسته به حضرت معشوق حقیقی پرواز می طلبد و ازین سوی چنین مانعی قهّار و دشمنی خون خوار دارد می خواهد بدون دفع مانع و هتك استار غباوت بمقام خود پریدن و باسرار خود بالیدن گیرد.

و البته با این حال و وجود این گونه پرده های ظلمانی این نیرو نیابد و دچار هلاکت گردد این است که معلم کلّ و صاحب شرع که بر همه راه ها آگاه و چشم خردش بدون هيچ زنك ظلام نگران ماهی تاماه و تحت الثرى و ما فوق عرش است او را نهی می فرماید و راه سلامت می نماید.

اگر سعادتش یار باشد اطاعت امر اولی الابصار را می نماید و رفع موانع راه می کند و بمرکز قدس و آشیان انس و رضوان رحمن و اور سبحان می پیوندد وگرنه آن پرده ظلمت غلیظ تر و باره غشاوت تند تر می شود تا بدان جا که آدمی را بچه مخاطر ناهموار و مهالك دشوار و ظلمت کده های جاوید آثار دچار می سازد و چندانش در آتش کده خلاص می گدازد تا آن موانع را مرتفع و آن گوهر فروزان را مأخوذ و بمقام خود نایل فرماید.

ص: 293

و اگر این زر گرامی وجود چندان بآلایش غبار غباوت و معاصی دچار باشد که در بوته های آزمایش این جهانی خالص و دهدهی و فارغ از علایق و آفات دنیوی نگردد و ازین بند و سلسله علایق نرهد و بدان جا که مرکز اوست نرسد در طی برازخ و درجات و در کات دیگر از عالم قبر تا بمحشر ممتحن و مهذب آید تا مگر از آزمایش آسایش و در میدان گاه قیامت کبری فزایش و آرامش جوید.

و اگر طی برازخ نیز آن غلظت استاره غباوت را كافي نگردد و غبار شقاوت و غشاوه معصیت بآن درجه ضخیم و پایدار باشد نوبت به جحیم و تابش الیم آید و تا خدای خواهد و استعداد او تقاضا نماید بانواع فرسایش آزمایش گیرد تا درجات استعداد و استحقاق او بچه مایه باشد.

و چون خداوند تعالی گوهر نفیس جان و جوهر بديع عقل را از مراکز قدس و ملكوت و لاهوت بحکمتی که خود می دانست بمهبط ناسوت در آورد و در عناصر منزل داد و در هیکل بشری مقام نهاد البته اگر مجانسی برای تربیت و تعلیم او نبودی بهلاکت در افتادی و اگر آن هیکل روحانی با هیاکل انسانی در ظاهر هيكل مشابهتی نداشت تربیت و تکمیل نوع بشر صورت نمی بست.

این است که انوار انبیای عظام را که مظاهر انوار جلال و جمال ایزد متعال هستند بصورت بشر جلوه گر داشت تا ارواح بشر بملاقات این انوار آسایش گیرند و هياكل بشريّه بدرجه كمال ارتقا یابند و از معاشرت ارواح ایشان با ارواح طیبه انبیای عظام بمقام ترقی و مدارج معرفت صعود جویند.

اما نه این است که باید چنان گمان برد که هیاکل و قوالب انبیای کرام که در ظاهر بشریت با هیاکل آدمی زادگان یک سان می نماید در واقع و نفس الامر نیز تساوی دارند چنین نیست، بلکه اجسام انبیاء و اولياء فخام از ارواح آدمیان بسی الطیف تر و شریف تر است اگر جز این باشد از چه بایستی سایه نداشته باشند و در یک آن درصد مقام بلکه در تمامت مقامات ارضین و سموات حاضر و ناظر باشند و در يك حال علي محمّد باشد و محمّد علي و حضرت سجاد علیه السلام حضرت باقر و حضرت باقر

ص: 294

حضرت سجّاد گردد و چنان که از پیش روی بنگرند از پس سر نیز بنگرند و چنان که در بیداری بشنوند در عالم خواب نیز بشنوند.

بلکه انسان بطفيل وجود مبارک ایشان آن لطافت یا بد که پای بر عرش اعلا گذارد و از حجب نور بگذرد و خرق و التیامی لازم نشود، نور آفتاب یا شعاع چراغ با همه لطافت از صفحه بس دقیق نگذرد و اگر بگذرد بسوزاند.

اما انوار اجسام نورانیه علویه از صد هزاران هزار سال مسافت طی درجات نماید و مرئی گردد و هیچ ستر و حاجبی او را حجاب نگردد بلکه در وجود جنّ و پری آن لطافت است که با این که مرئی نباشند اما پاره اجناس و اشیاء غلیظه را از سقف ها بزیر آرند و بطفیل خود شان چنان بیاورند که شکافی در سقف و جدار پدیدار نیاید اما آن کمال را ندارند که در خربوزه آن تصرف نمایند که لطافتی در آن نیز حاصل گردد.

اما در وجود انبیای عظام حتى مردم کامل آن استطاعت و قدرت باشد که در دیگر وجودات غلیظه تصرف نمایند و لطافت بخشند و هم چنین بقوای ناریه صنایع و افعال غریبه نمودار می شود مثلا بدست یاری سیم تلگراف در چند دقیقه بهزار فرسنك مسافت استطلاع و استخبار جویند یا بدست یاری راه آهن و کالسکه بخار در

یا بر و بحر مسافت های بسیار را در مدتی قلیل در سپارند و هم چنین دیگر کار ها و صنایع عجیبه که بدست یاری این قوه ظاهر گردد لکن مانعی در کار پدید آید یا در سلسله سیم تلگراف یا خط راه آهن انفصالی موجود آید مقصود از میان برود اما برای طی مراحل روحانیه و مسافات نورانیه هیچ چیز حاجز و مانع نیاید.

انبياء عظام بر ما تحت ثرى و عرش اعلی نگران هستند و بر تمامت اصوات شنوا و خود ایشان در يك آن در تمامت جهات فوقانيه و تحتانيه حاضر و بهمه چیز ناظرند و در بوستان لاهوتی و خارستان ناسوتی سایر در عین جنبۀ يَلِىَ الرُّبَّى از تربیت عالم ناسوت غافل نیستند و در عین توجه به ترقی عالم ناسوت از ادراك عوالم لاهوت

ص: 295

جاهل نمانند همین قدر هست که از نهایت اشتیاق برضوان الهی و سیر در عوالم نا متناهی بمحض این که از توجه ظاهری باین عالم ناسوت انصرافی حاصل نمودند ﴿ وَ فُزْتُ وَ رَبَّ اَلْکَعْبَهِ ﴾ می فرمایند.

پس معلوم شد که در وجود نوع بشر گوهری از عالم لاهوت گرفتار و محبوس است و یک باره نظر او بان انواری است که از آن جا فرود گشته و همی خواهد بآن جا پیوسته گردد اما چون در این هیکل برای کسب معارف الهیه گرفتار است بیایست درجه تکمیل را در یابد و از آن طرف چهرۀ لاهوتیش که بغبار معاصی و ملاهی و غوایت و جهالت ناسوتی تار و بعلایق دنیویه سنگین بار گردیده است از یک سوی می خواهد بدان سوی پریدن گیرد و بمقام خود وصول یابد.

از يك طرف پای بند علایق و زنگ دار معاصی است و از يك طرف بدو بانك بر زنند که خویشتن را ازین آفات و بلیات که باسفل السافلین مقام دارد آسوده گردان تا از منزل گاه ملائکه مقربین برتر گردی و از يك طرف نفس اماره اش بمشتهيات و لذاید نفسانی دعوت و شیطانش بوساوس مختلفه مسخر خواهد و از يك جهت روح نبیّ و ولی که مربی و معلم کل هستند برای تربیت او و نجات و فلاح او بساط دعوت می گسترانند و بزبان حال می فرمایند تو اگر چه دارای گوهری نفیس هستی و به دست یاری این گوهر گرامی يك سره آهنك عالم قدس و آشیان انس را می نمائی اما تا بآداب شریعت و احکام طریقت طاهره اندر نشوی و از این ارجاس و ادناس شقاق و نفاق نرهی چگونه بدون طی درجات در مقام اصلی جای کنی:

تو که نا خواندۀ علم سموات *** تو که نابردۀ ره در خرابات

تو که سود و زیان خود ندانی *** بیاران کی رسی هیهات هيهات

پس بیاید بحلیه شریعت محلّی گردید تا منزل بر عرش اعلی نهاد و چراغ

خرد و نور وجود را ازین آلایش و دود و بخار بر آسود تا با انوار لامعه سرمدی پیوسته و بحكم كل شيء يرجع الى أصله، باصل خویش رسیده پاك شد و پاکان

ص: 296

را دریافت و مجرد گشت و با مجرد پیوست در مبده فیض بخل نباشد و بمفاد ﴿ إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ ﴾ جمله انوار و ارواح ما بمراكز انوار الهیه اختصاص دارد و بهر حال و بهر صورت عاقبت ما را بدانسته رهبر است لام اللّه از برای اختصاص و همین مفاخرت بهایش از دنیا و آخرت بیشتر است.

رجوع ما آخر الامر بحضرت احدیث است و همین مرجع شان و رتبتش از تحدید ما سوی برتر از این کلمه جامعه انّا که افاده جمع و تأکید و تحقیق می نماید هیچ فردی از افراد خارج نیست (بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست).

و معلوم است که جز نور عقل و روح معرفت را در این بساط افاضت سمات راه نتواند بود ﴿عَبْدی اَطِعْنی حَتّی اَجْعَلَکَ مِثْلی ﴾ بر این عنوان شاهدی وافی است.

و معلوم است جز روح انسانی و نور عقل مخاطب نيست كه ﴿ بِكَ أُعَاقِبُ وَ بِكَ أُثِيبُ وَ الْمُؤْمِنُ حَىٍّ فِي الدَّارَيْنِ ﴾ شاهدی دیگر است چه ایشان که از علاقه دنیویه آسوده و ازین زندگی مرده اند و در هر دو جهان بدون مانع و حجاب بنور خدائی ناظرند البته زنده اند ﴿ وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً ﴾ دلیلی دیگر و حجتی روشن تر ﴿ وَ كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكُ إِلَّا وَجْهَهُ ﴾ براى بقای نور معرفت که هرگز دست خوش آلایش علایق دنیویه و دچار هوای ماسوی نگشته و مظهر نور حقّ گردیده آیتی بزرگ تر و مشعلی فروزنده تر است، قیامت در اوست و بسانین قدس و ریاض رضوان در آن قامت دلجو و در هر مویش هزاران روضۀ مینو، هرگز بوی هلاك نشنود و از آلایش فنا و زوال پاك باشد و اول ما خلق نورى و ﴿ إِنَّكُمْ خُلِقْتُمْ لِلْبَقَاءِ لَا لِلْفَنَاءِ ﴾ شاهدى كافي:

زاده ثانی است احمد در جهان *** و صد قیامت بود اندر وی عیان

زر قیامت را همین پرسیده اند *** ای قیامت تا قیامت راه چند

با زبان حال می گفتی بسی *** که زمحشر حشر را پرسد کسی

بهر آن گفت آن رسول خوش پیام *** رمز موتوا قبل موتوا يا كرام

ص: 297

همچنان که مرده ام من قبل موت *** ز آن طرف آورده اند این جست و صوت

پس قیامت شو قیامت را ببین *** دیدن هر چیز را شرط است این

و ازین است که فرموده اند ﴿ لَا عَيْشٍ إِلَّا عَيْشِ الآخِرَةِ ﴾ چه تا در سرا چه ترکیب و علایق باشند بمقصود اصلی و گردش گاه جاوید وصول نیابند و بآن عيش و عشرت که روح را بآن اشتیاق است فایل نشوند و نور احمدی که فروغ سرمدی و وجه لا يزال ایزد ذو الجمال است و طی مراتب الهیه و انوار معنویه را فرموده و با معشوق حقیقی اتصال یافته و ماسوى بطفيل وجود او صورت نمود گرفته است مکمل و مربی تمامت انوار است.

لاجرم ایشان را در دبستان تربیت و شارستان ترقی و تکمیل در آورد مقدار لیاقت و استعداد ایشان بهر گونه آزمایش ممتحن گرداند ﴿ وَ كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها ﴾ بر این حال شهادت دهد تا گاهی بر حسب شان عدل هر کسی را بر ثبت و منزلت خود باز رساند ﴿ فَرِيقُ فِي الْجَنَّةِ وَ فَرِيقُ فِي السَّعِيرِ ﴾ راوى این معنی تواند گردید.

پس قیامت کبری آخر درجۀ مقامات و برترین مراتب آزمایش هاست و گوهر روح و عقل را جولانگاه دیگر وصفای دیگر است.

این جان و تنت که هست شمشیر و غلاف *** آن روز بود غلافش از جوهر تیغ

پس معلوم شد که حالت این گوهر نفیس و جوهر شریف در این عالم آخشیجی و ترکیب بند عنصری عوالم مختلفه دارد: گاهی چنان در استار غوایت و غشاوت ضلالت و ظلمت کده جهالت دچار است و چنان غبار غباوت و ظلام معاصی و مشتهيات نفس امّاره بروی احاطه کرده است که او را از دیدار انوار معارف محروم و در بند کفر و شقاق دچار ساخته است که بهیچ وجه در این جهان نجات و فلاحی نیابد و پس از مرک و دریافت درکات در هر برزخی دچار امتحانی گردد تا چون نوبت محشر کردد بفضل ایزدی از آن بلیت و آفت رستگار و برضوان پروردگار

ص: 298

برخوردار آید.

و گاهی آن غشاوه غباوت و ظلمت را آن گونه غلظت باشد که تا قیام محشر نیز تصفیه نشده بادراك درکات جحيم تصفیه بیند و گاهی به آن درجه دچار شقاوت باشد که باسفل السافلین جای کند و گاهی سخت گردد و مخلد آید و گاهی غلیظ تر شود و نعوذ باللّه تعالی در تخلید نیز تأیید افتد و در حضرت یزدان چندان مغضوب گردد که مصداق کلمه «فَاَنسیناهُم» آید که سخت ترین و شدید ترین و بد عاقبت ترین معذبين است.

و حالت دیگر این است که بسعادت سرمدی نایل و بعنایت ابدى رَزَقَنَا اللَّهُ تَعَالِی و اصل آید و در این جهان همواره بانوار الهی و رضوان نا متناهی برخودار باشد و در میان او و دوست هیچ حایل و حاجزی نباشد و این مقام انبیاء و صدیقین و مؤمنین است که در هر دو جهان زنده اند و محتاج به تصفیه نیستند و ازین مقام فرود تر نیز باشد که اولیاء و ابرار و اخیار دارند و ایشان را اگر اندك مانعی باشد بهمین عبادات و ریاضات دنیویه چاره فرمایند و دافع و مانع کردند.

و مقام دیگر نیز برای متوسطان است که گوهر روح و نور عقل ایشان نگران انوار الهی است، لكن بواسطه علایق دنيويه مانع ادراك مقصود موجود شده است خواهند بدون تصفیه و تنقیه بمقام اصلی خود پرواز و با اسرار حقیقی دم ساز گردند.

لکن این ندانند که اگر بخواهند بدون اصلاح حال و رفع مانع آن مسافت را بگذرانند فرود افتند و بهلاکت دچار گردند پس بیایست بدست یاری ریاضات شاقه و عبادات صحيحه شرعيه مرکب روح را ریاضت دهند تا اگر يك دفعه آهنك مسافتی بعید نمایند دچار هلاکت نشوند و بدون ترتیب مقدمه در اخذ نتیجه عجول نگردند و دچار پرده خمول و غشاوۀ ذهول نیایند چنان ماند که مردی که هنگامی از مقامی عالی فرود شده و از یاران جانی مهجور افتاده است و پای بست مواقع و سلاسل عدیده شديدّ محکمه گردیده بخواهد با آن همه موانع یک دفعه از

ص: 299

هزاران هزار درجات بگذرد و بدون ترتیب و تدریج ادراك اعلی درجه شرافت و جلالت را بنماید.

اما این نداند که چون چند درجه در سپرد آن علایق سنگین و موانع استوار او را نگون سار گرداند و در چاه سار هلاکت دچار گرداند پس بیایست بهر ترتیب که توانست دفع سلسله موانع و رفع البسه علایق را نموده خالص و سبك سار رهسپار گردو و در طی راه نیز دچار راهبان و کمر کچی و رقیب و عسس های گوناگون نیاید و سالم و غانم گردد پس این که می فرماید ﴿ مَنْ نَظَرَ فِي اللَّهِ كَيْفَ هُوَ هَلَكَ ﴾ معلوم می شود بچه علت است.

و دیگر در اصول کافی از حارث بن مغیره نصری مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه اسلام از قول خدای عزّو جل سؤال کردم ﴿ كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ ﴾ فرمود ﴿ مَا یَقُولُونَ فِیهِ ﴾ چه می گویند در تفسیر آن ؟ عرض کردم می گویند همه چیز هلاك می شود مگر وجه خدای تعالی.

﴿ فَقَالَ سُبْحَانَ اللَّهِ لَقَدْ قَالُوا قَوْلًا عَظِيماً أَنَّما عَنَى بِذَلِكَ وَجْهَ مِنْهُ ﴾ فرمود بزرك و منزه است یزدان تعالی ازین گونه اوصاف همانا سخنی عظیم بر زبان رانده اند بدرستی که قصد و اراده ازین کلام، آن وجهی است که از آن در می آیند.

معلوم باد که امام علیه السلام از قول این جماعت در عجب می شود و عظیم می شمارد که از مفاد آن جرأت و افتراء این جماعت حکم بهلاکت صنف اول از روح اعظم و ملائکه مقربين و انبیاء مکرمین و اولياء كاملين صلوات اللّه عليهم اجمعین می شود بلکه ازین کلام ایشان بطلان قضاء یزدان و عالم امر ایزد سبحان و علم اعلى و لوح محفوظ لازم می آید.

و باین جهت آن حضرت ازین گونه تفسیر ایشان عدول فرمود باین که خدای سبحان اراده فرموده است بوجه اله آلوجهی را که از آن می آیند و آن بابی را

ص: 300

که داخل می شوند بسوی آن از ملك مقرب و روح اعظم و آن چه مجاور آن است ﴿ وَ ذَلِكَ فِي الْبِدَايَةِ فِي سِلْسِلَةِ النُّزُولِ ﴾ يا پيغمبر اکرم و آنان که از انبیاء سالفین و اوصیای لاحقين سلام اللّه عليه و عليهم اجمعين بر طریقت آن حضرت راه می سپارند و این که ایشان را وجه إِلَهَ نامیدند از آن است که وجه هر چیزی همان است که از آن شناخته و مشاهد و مواجه گردد و ما را همان قدر امکان دارد که حقیقت جوهر مقدس ملکی یا انسی را بشناسیم و خدای را به آن وسیله شناسا شویم و توحید و عبادت کنیم و او را از مثل و شريك مقدس شماريم ﴿ فَهُوَ وَجْهِ الْحَقِّ الَّذِي نواجهه وَ نُشَاهِدُهُ ﴾ .

صدر الحكماء المتألهین می فرماید این مطلب از اعاظم اصول ایمانیّه است و هیچ ندانسته ایم که هيچ يك از مشاهير حكما و عرفا و جماعت صوفیه و جز ایشان در این میدان از روی برهان تحقیقی نموده باشد یا بیانی بیاورد که ظاهر گردد از بيان او كه ﴿ أَنَّهُ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ ﴾ بلكه بيشتر ايشان سالك مسلك تقليد يا جدل شده اند.

و هم چنین بیشتر آنان که خود را منسوب بحکمت داشته اند یعنی حکیم حقیقی نبوده اند بقدمت این عالم و دوام افلاك و كواكب ابداً بدون تُطْرَقُ زَوَالٍ وَ هَلَاكُ و فنائى الَىَّ جَوَاهِرَهَا وَ صُوَرِهَا قائل هستند و ما بفضل و تایید یزدان و نور برهان این مطلب را محقق و راهش را آشکارا و دلیل آن را روشن می گردانیم و اشکال و اعضال آن را چاره و حجابش را از وجه جمالش می کشائیم و اشواك شكوك از جلو راه سپاران این بیدای بی انتها پاک می نمائیم و غوايل اغوال اوهام و تخيلات و و ساوس شياطين اغاليط و مغالطات و عفاريت مجادلات و مشاغبات قمع و قلع می کنیم و در این مقام آن وسعت نیست که به بیان و برهان آن بطور تفصیل و داریم و بكتاب اسفار اربعه حوالت می نمائیم و می گوئیم.

مدلول این وافی دلاله مشتمل بر دو مطلب است و هم چنین می باشد هر حکمی که استثنائی از آن وقوع یا بد یکی آن است که بیرون از وجه اللّهی که يُؤْتَى مِنْهُ

ص: 301

همه چيز هالك و باطل مضمحل است دوم این است که كُلَّ مَا هُوَ وَجْهُهُ باقی است وَ لا يَزالُ.

و اثبات این دو مطلب بر برهان بر معرفت ماهیّت این دو متوقف است زیرا که تصور هر چیزی بر تصدیق بر آن تقدم دارد ﴿ فَانٍ مَطْلَبَ مَا هُوَ الشارحي مُتَقَدِّمُ عَلَى مَطْلَبَ لَمْ هُوَ الْبُرْهَانِيّ ﴾ .

پس می گوئیم مراد از ماسوی اللّه و عالم و خلق و مَا يُرَادُ مِنْهَا هر موجودی است که بعدم واقعی موصوف تواند بود و این سخن بر آن جهت باشد که حقیقت باری جلّ ذكره عبارت از حقیقت وجود تامّی است که شائبۀ شوب عدم یا نقص یا امکان عدم بوجهی از وجوه دروی نرسد و این که وجود مطلق طبیعت مشترکه ای است در میان وجودات نه از قبيل اشتراك مهيّة كليّه در میان افرادش.

چه در حکمت ثابت است که طبیعت وجود ﴿ لَيْسَتْ بِكُلِّيَّةٍ وَ لَا بجزئية تَحْتَ كُلِّ ذَاتِي بَلْ اِشْتِرَاكِهَا بَيْنَهَا عِبَارَةُ عَنِ تَفَاوُتِ مَرَاتِبِهَا بِالشِّدَّةِ وَ الضَّعْفِ وَ اَلْكَمَالِيَّةُ وَ النَّقْصُ فِي نَفَسٍ جَوْهَرُهَا وَ سنخها وَ كَوْنِهَا مقارنا للاعلام وَ الاِمكاناتُ وَ الْاِسْتِعْدَادَاتُ ﴾ .

و چون این خلعت در میان تمامت موجودات متفقة السنخ است غير مختصّة بعضها دون بعض پس ضدی و مغایری برای او نیست و مغایر و مخالف آن جز طبیعت عدم نمی باشد و مانند طبیعت ایشان یا فلك يا غير آن از طبایع مخصوصۀ که برای هر يك از آن ها در خارج اغيار و اضداد و تقايض وجودیه هست نیست چنان که انسان بر بیشتر از موجودات صادق می گردد و ذلك بر بیشتر از موجود ها صدق می نماید.

بخلاف وُجُودُ وَ مَوْجُودُ بِمَا هُوَ مَوْجُودُ زیرا که در واقع نفس الامر هیچ امری نیست که عدم یا لا وجود بر آن صادق آید و بر انسان مثلا همان صدق می آید که اولا فَلَكَ وَ لَا فَرَسٍ است و بر وجود فَرَس حمل می توان نمود که لا وجود انسان یا جماد جز آن است و امّا لا وجود مطلق بر هیچ چیز از اشیاء خارجیه صادق نمی گردد و این بسبب شمول وجود است بر جميع موجودات و انبساط نور آن بر هیاکل

ص: 302

مهيئات و اعیان.

و چون این مطلب معلوم گردید می گوئیم گاهی که دانسته شد که حقیقت اول نفس حقیقت وجود بشر طلب اعدام و امکانات فَلَا غَيْرِ لَهُ فِي الْمَوْجُودَاتِ إِلَّا مَا يَتَعَسَّفُ بِعَدَمِ سَابِقٍ او لَاحِقٌ و لَيْسَ ذَلِكَ الَا الْمَوْجُودِ الَّذِي لَهُ تَعَلُّقُ بالاَجسامَ و الطَبايِعُ الْجُسْمَانِيَّةَ وَ الْمَوَادَّ، و برحسب براهين حكمتيّة عقليّة مبيّن گرديده است که عالم جسمانی با جمله ماده و صورت و طبایع و نفوسش خواه ارضی باشد یا سماوی خواه ناطق یا صامت باشد با توابع و لواحق و ماهيّات و شخصياتش و كميّات و كيفيّاتش و اوضاع و نسبش بتمامت آن حادث دائر كاين فاسد متجدد متصرم است.

پس از حیثیت بودن آن موجود در وقتی بیرون از دیگر اوقات غیر از خداوند و ماسوای اوست و از حیثیت این که ابداً باقی نیست پس هلاك شونده و زوال پذیرنده است خواه در حال هلاك بغایات ذاتیه بواسطه صعفی که در قیامت کبری ظاهر می شود رجوعی از بهرش باشد چنان که برای نفوس کامله می باشد یا رجوعی نباشد و فاسد گردد چنان که برای صور و اعراض و نفوس ناقصه در هنگام فزع در قیامت صغری خواهد بود.

خدای تعالی در بیان نفخۀ اولی که برای تمامت خلایق روی می دهد که عبادت از نفخۀ فزع و نفخه امانت در قیامت صغری است می فرماید ﴿ وَ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ فَفَزِعَ مَنْ فِي السَّمَوَاتِ وَ مَنْ فِي الارض أَىُّ مِنِ الْفَوْتَ الرُّوحَانِيَّةِ وَ الجسمانية وَ النُّفُوسِ النَّاقِصِينَ وَ الْجُهَّالُ البدنيين إِلَّا مَنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الْمُوَحِّدِينَ الْفَانِينَ فِي اللَّهِ وَ الشُّهَدَاءِ الْقَائِمِينَ بِاللَّهِ ﴾ .

﴿ وَ كَّلَ أَتَوْهُ أَىُّ الَىَّ الْمَحْشَرِ للبعث داخِرِينَ أَيُّ صَاغِرُ بْنِ أَذِ لَّاءُ منقادين لِحُكْمِهِ بِالْمَوْتِ وِ تْرِى الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ أَىُّ تَرَى جِبَالِ الابدان ثَابِتَةً وَ هِيَ ثَمَرٍ وَ تَذْهَبُ فِي كُلِّ حِينٍ وَ تُحْدِثُ أُخْرَى بَدَلَهَا كَالْسَّحْبِ وَ السَّرْجِ وَ نَحْوِهَا

ص: 303

وَ لتشابه الْأَمْثَالُ تَرَى كانها وَاحِدَةٍ باقِيَةٍ ﴾ .

لكن چنین نیست زیرا که بکشف و برهان ثابت شده است که تمامت آن چه در آسمان ها و زمین است در هر لحظه در حالت تبدّل است و برای آن خلمی است و لیسی جدید و خلقی و بعثی است چنان که خدای تعالی می فرماید:

﴿ بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ جَدِيدٍ ﴾ و می فرماید در نفخه اولی برای اهل کمال که عبارت از نفخه صعق و نفخه فناء در قیامت عظمی است ﴿ وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّمَوَاتِ وَ الْأَرْضِ إِلاَّ مَنْ شاءَ اللَّهُ ﴾ .

يعنى ﴿إِلاَّ مَنْ سَبَقَتْ لَهُمْ الْعِنَايَةِ فِي الْبِدَايَةِ مِثْلِ عُقُولِ مُفَارَقَةِ دُرٍّ أَوَّلِ نشأته وَ كَلِمَاتُ تَامَّاتِ الْهَيْئَةِ ثُمَّ نُفِخَ فِیهِ أُخْری بالتجلی الالهی فَإِذا هُمْ قِيامُ يَنْظُرُونَ الَىَّ رَبِّهِمْ وَ يغيبون عَنْ ذَوَاتِهِمْ فانين عَنْهَا وَ عَنْ كُلُّ شَيْ ءٍ رَاجِعِينَ صَائِرِينَ اليه تَعَالَى بَا قَيْنُ بِبَقَائِهِ ﴾ .

مطلب دوم این است که آن چیزی را که تعبیر نموده اند از آن باین که وجه اللّه است أَبَدَ اَلْآبِدِینَ باقی است و قابل فناء نباشد و این مطلب بجهت آن است که عالم امر بتمامت خیر محض است و از شر و عدم و تغییر و زوال بری و عری است زیرا که شر و عدم و تغییر و زوال و امثال آن جز در ناحیه عالم خلق تحقق پذیر نشود.

زیرا که وجود عالم امر جز بذات باری تعالی تعلق نمی جوید و بهیچ چیز دیگر از ماده یا حرکت یا زمان یا استعداد یا زوال مانعی یا حدوث شرطی علاقه جوی نشود و هر چه بر این حالت باشد قابل عدم و زوال نخواهد گشت ﴿ اِذّ كُلُّ مَا جَازَ عَدَمِهِ بعدان وَجَدَ فَذَلِكَ بِسَبَبِ عَدَمِ شَيْ ءُ مِنْ أَسْبَابِ وُجُودِهِ و اجزاء عِلَّتِهِ التَّامَّةُ ضَرُورَةٍ انَّ الْعِلَّةُ الْمُتَبَايِنَةِ لِلشَّيْ ءِ مادامَت بَاقِيَةً يَمْتَنِعُ عَدَمِهِ لِاسْتِحَالَةِ انفكاك الْمَعْلُولِ عَنْ عِلَّتِهِ النامَّة ﴾ .

پس در این هنگام اگر فرض شود عدم مفارق عقلی مستلزم عدم شیء از اسباب وجودش خواهد بود و آن اسباب عبارت از فاعل و غایت و ماده و صورت است ﴿ لکنه

ص: 304

لا مَادَّةُ لَهُ لتجرده عَنِ الْمُحِلِّ وَ الْمَوْضُوعِ وَ لَا صُورَةُ لَهُ لَبَسَاطَتَهُ وَ عَدَمِ تُرْكِبَهُ الْخَارِجِيُّ بَلْ ذَاتِهِ نَفْسِ الصُّورَةِ المجردة عَنْ المَواد ﴾ و اما فاعل آن همان ذات واجب الوجود است و هم چنین علت تمامیت آن ذات کامل الصفات ایزد سبحان است.

پس در این حال هیچ سببی از برای آن جز فاعل آن و غایت آن نیست و این دو يك شيء ممتنع العدم بالذات هستند ﴿ فَهُوَ اللَّهِ وَاجِبُ الْبَقَاءِ بِبَقَائِهِ تَعَالَى لَا بَا بَقَائِهِ ﴾ زیرا که امکان عدم در آن متصور نیست.

اگر کسی گوید مگرنه آن است که هر چه بیرون از ذات باری تعالی است ممکن است و هر ممکنی برای عدم جایز است.

در جواب گوئیم امکان مفارقات امکان فرضی غیر ثابت از برای آن هاست در واقع يعنى فِي الْوَاقِعِ مُفَارَقَات را امکان نباشد بلکه ممکن فرضی هستند چه برای مفارقات ماهیتی نیست که وجود عارض آن باشد یا ممکن بودن آن در خارج بر وجود آن سبقت گرفته باشد چنان که در طبايع ماديّة و اكوان زمانیّه است.

﴿ ثُمَّ انَّ نَفْسِ الْأَمْرُ كَمَا عَلِمْتَ ثَابِتُ لَا يَتَغَيَّرُ ﴾ و نیست این حال و این صفت مگر عالم امر و عالم قول حق و کلمۀ صدق را چنان که خدای تعالی می فرماید ﴿ لَا يُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَيَّ ﴾ و قول خداى تعالى ﴿ وَ عِنْدَنا كِتابُ حَفِيظُ ﴾ و قول خداى تبارك و تعالى ﴿ لا تَبْدِيلَ لِكَلِماتِ اللَّهِ ﴾ و قول خداى عزّ و جّل ﴿ قُلْ لَوْ کانَ اَلْبَحْرُ مِداداً لِکَلِماتِ رَبِّی ﴾ و در ادعیه نبويه صلی اللّه علیه و آله و سلم است ﴿ أَعُوذُ بِکَلِمَاتِ اَللَّهِ اَلتَّامَّاتِ مِنْ شَرِّ مَا خَلَقَ وَ بَرَء وَ ذَرَء ﴾ .

و برای هر دانائی و خردمندی آشکار است که امر اللّه و قول خدای و کلمات خدای جل جلاله اعراض یا هیئت صوتيه قائمه باجسام نیست بلكه ذَوَاتُ نُورِيَّةَ وَ صَوَّرَ عقليه وَ عُلُومِ قَائِمُهُ بذات خداى و ملائکه علیین باشند.

بالجمله صدر الحكماء می فرماید این تبیین و توضيح و تحقيق بطفيل كشف صریح و برهان صحیح و شواهد نقلیّه و حجج دینیّه و آيات قرآنيّه و علوم الهيّه است.

ص: 305

و از پس این جمله گوئیم که در هیچ کتابی و هیچ سنتی نیافته ایم و هیچ عقل و نقلی دلالت بر آن نکرده است که چیزی از قضای خدا و علم او يا لوح خدا و قلم او يا امر خدا و روح او يا قول خدا و كلمه او از جمله اشیائی باشند که قابل بطلان و هلاك و پذیرفتن ناچیزی و تباهی باشد و نیز در نیافته ایم که بر این حال ضرورتی دینیه با مصلحتی شرعیه دلالت نماید پس ثابت گردید که هر چیزی که متصف باشد باین که او غیر از خدای و غیر از عالم امر او و قضای اوست هالك است بجهت این که مغایرت او را با خدای تعالی باز نمودیم.

وَ كُلُّ ماهو رَاجَعَ إِلَیْهِ فَانٍ عَنْ ذَاتِهِ بَاقٍ بِبَقَائِهِ و ذوات كاملۀ مفارقه از عالم نفوس و اجرام است و بعضی از آن ها چیزی است که تعبیر می شود از آن باین که امر اللّه است و كلمة اللّه است و آن کلمۀ وجودیه ایست که تعبیر می شود از آن بلفظ کن بواسطه بودن آن وجود خالص متوسط بین خالق و خلق و پاره از آن ها چیزی باشد که تعبیر می شود از آن باین که روح اعظم و حقيقة محمّدیّه است و این بزبان قومی از عرفاء می باشد.

و بعضی از آن ها آن است که تعبیر می شود از آن بقلم اعلى لقوله تعالى ﴿ عَلَّمَ بِالْقَلَمِ ﴾ و بعضی از آن ها چیزی است که تعبیر می شود از آن بمفاتیح الغیب چنان که خدای می فرماید ﴿ وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلَّا هُوَ ﴾ و بعضی از آن ها چیزی است که تعبیر می شود از آن به خَزَائِنُ الْعِلْمِ وَ الرَّحْمَةِ چنان که خدای می فرماید ﴿ وَ انَّ مِنْ شَيْ ءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ ﴾ .

و پارۀ از آن ها است که تعبیر می نمایند از آن ﴿ بِوَجْهِ اللَّهِ ﴾ چنان که خدای جلّ ذکره می فرماید ﴿ كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكُ إِلَّا وَجْهَهُ ﴾ .

صدر الحكما بعد از بیان این مطالب می فرماید این اسرار را محفوظ و از اغیار مستور بدار و بپرهیز از آن که باین جمله یا نظائر این جمله نزد اهل اغترار اشارت کنی چه بیشتر این مخدرات کریمه و جواهر ثمینه و درر یتیمه از جمله اشیائی است که در کتب اهل کشف و عرفان و زبر اصحاب حکمت و برهان موجود نمی گردد

ص: 306

و اگر گوئی ﴿ أَنَّهُمْ أَبْكَارٍ لَمْ يَطْمِثْهُنَّ انَسٍ قَبْلَهُمْ وَ لا جَانُّ ﴾ بعید نیست که از دروغ و بهتان بعید باشد.

و گمان من این است که این مطالب در صورتیکه کلمات اوّلین بآن اشارت و عبارات محققین بر آن دلالت کرده باشد لکن برای هیچ کس اقامت براهین و حجج انوار علم و یقین را بر امثال این اصولی که عقول ناظرین در آن مضطرب و آراء متأمّلین در آن منقلب گردیده بلکه اقدام بیشتر ایشان از سمت سبیل آن دچار لغزش و اذهان ایشان از آهنگ طريق آن و دلیل منحرف است بر این گونه اقامت حجت و برهان و تبیان وقوف یافته باشد و بر بسط موجز و حلّ ملغز آن یا كشف نقاب ورفع حجاب آن دست یافته باشد ﴿ فَلِلَّهِ الْحَمْدُ وَلِيُّ الْفَضْلِ وَ الرَّحْمَةِ وَ معطى النُّورِ وَ الرَّحْمَةِ ﴾ .

و نیز در اصول کافی از صفوان جمّال که پسر مهران بن مغیر پسر مهران بن مغیره اسدی است از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در قول خدای تعالی ﴿ كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ ﴾ مروى است که فرمود ﴿ مَنْ أَتَى اللَّهَ بِمَا أُمِرَ بِهِ مِنْ طَاءةِ مُحَمَّد صَلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ فَهُوَ الْوَجْهُ الَّذِي لَا يَهْلِكُ وَ كَذَلِكَ قَالَ مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ ﴾ .

یعنی وجهی که مصون از وجوه هلاك است آن وجه که در حضرت خدای روی کند و امر خدای را در طاعت محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم بجای آورده باشد چنان که خدای می فرماید هر کس اطاعت نماید رسول را همانا طاعت خدای را کرده است.

معلوم باد وجه كلّ شيء همان است که بآن بحضرت یزدان توجه جویند چنان که ازین پیش اشارت شد که ﴿ انَّ اللّهَ خَلْقِ الْمَوْجُودَاتِ مُتَوَجِّهَةَ اِلى غَايَاتِهَا ﴾ و برای هر يك از افراد موجودات میل و شوق طبیعی یا ارادی برای ادراك كمال خود مقرر فرموده و قوت غریزیه برای طلب این کمال یعنی طلب آن غایت و نهایتی که برای آن خلق شده است و برای هر غایتی لیز غایتی دیگر فوق آن می باشد تا گاهی که بغاية الْغَايَاتِ و منتهای اشواق وَ طلبات برسد.

چه غَايَةُ الْغَايَاتِ وَ مُنْتَهَى اَلاِشْوَاقُ وَ الطَّلِباتِ خَيْرُ الْخَيْرَاتِ است كلا و جميعاً

ص: 307

چنان که برای هر مبده و بدایتی مبدلی است تا منتهی گردد بسوی مبدء المبادی اسباب و مسبب آن بدون سبب یعنی برسد به آن مسیبی که او را سیبی نباشد و ناچار است که مُبْدَّءَ اَلْمُبَادَى بِعَيْنِهِ غَايَةُ اَلْغَايَاتِ باشد چه ممکن نیست که در وجود دو موجود باشد که هر دو در غایت کمال باشند زیرا که اگر چنین باشد در میان آن ها تمایزی در وجود و اثنینتی نخواهد بود.

یعنی حالت تمایز و دوئیت وقتی معلوم می شود که این دو شیء را تفاوتی در میانه باشد پس ذات خداى تعالى ﴿ هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ المَبدء وَ الغایه لكُلِّ شَيْ ءٍ ﴾ و با این بیان معلوم شد که تمامت اشیاء مخلوق هستند برای این که بحضرت یزدان تقرب و به پیش گاه جلالش توجه جویند پس جمله اشیاء به آن حضرت مسافر و در آن راه سایر و به آن در گاه متوجه باشند چنان که خدای تعالی می فرماید ﴿ وَ لِكُلٍّ وِجْهَةُ هُوَ مُوَلِّيها فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ ﴾ .

پس حالت عموم اشياء مخلوقه و مقام ترقى آن ها معلوم شد لکن بسا می شود که برای پاره اشیاء قاطعی پدید می گردد که طریق او را قطع می نماید و او را از آن راه راست و سبیل فلاح که باید باز پیماید گمراه می گرداند و او را دست خوش هلاك مي کند یا از مقام و منزلت رفیع فرود می افکند بخصوص نوع انسان که بواسطه آن جلالت و عظمت و مقام و رتبت که از بهر او نهاده اند قواطع طریق و اسباب ضلالت او از حدّ احصی بیشتر است.

و چون این معانی تقریر یافت می گوئیم معنی آیه مبارکه اشارت به آن است که برای هر چیزی وجهی است که به آن وجه بسوی مطلوب و غایت خودش متوجه می شود و موجب بقای او می گردد و وجهی دیگر دارد که بواسطه آن از طریق خود منقلب و از وصول بسوی کمال خود متخلف و اسباب هلاك و فساد او می شود.

و معلوم گردید که هر چیزی چون بغایت خویش رسد دارای کمال و وجوب است و با ذات خود صاحب نقص و امکان و با مغایر خود دست خوش فساد و

ص: 308

بطلان است.

و نیز معلوم گردید کمال انسان منوط بمعرفت و طاعت و عبادت حضرت احدیث است و این معرفت علت غائی خلفت اوست چنان که خدای می فرماید ﴿ وَ ما خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاّ لِیَعْبُدُونِ ﴾ .

و این همان وجهی است که موجب بقای اوست در آخرت و مایۀ سعادت سرمدیه اوست در همه وقت و ترك طاعت و جهل بپروردگارش نیز موجب هلاکت سرمدی است و تحصیل این گونه کمال لا يزال برای غیر از جماعت انبیای عظام عليهم السلام ممکن نمی شود مگر آنان که بمتابعت و انقیاد ایشان بگروند چه غیر از نفوس قدسیه را ممکن نیست که بلا واسطه معلم بشری از خدای اخذ فیض و کمال نمایند بلکه برای ایشان متابعت وطاعت رسول واجب و ناچار است.

پس طاعت ایشان در حضرت رسول در حقیقت عین طاعت خدای است زیرا که ایشان بسبب این طاعت و متابعت در سلوك با او محشور و در زمره او مبعوث و بزندگی او زنده و بآن چه او نایل می شود.

تفاوت این است که این امور و این مراتب برای متبوع بحیثیت ذات و بر سبیل حقیقت و برای تابع بر سبیل امثال و اشباح است چنان که بدن تابع روح است زیرا که طبیعت دیگری نیست که مخالف طبیعت روح باشد لاجرم بزندگی روح زنده و بنعیم روح متنعم و بعیش روح معیشت نماید و تمامت این جمله بحسب لیاقت اوست از حیثیت رتبت و حال و درجۀ او در وجود.

پس تمامت این امور برای روح روحانیه عقلیه و برای بدن جسمانیه حسیه است پس بر این صورت است حکم محقق و مقلد و امام و ماموم و نبی و تابع و این در حالتی است که تابع بقوت استعداد و صفای قلبش ببركت متابعت رسول بمقام تحقیق و درجۀ حق اليقين و اخذ از خداي بغير واسطه وصول نیابد چنان که برای اولیای کاملین و ائمه هادین مهديين و اهل بیت نبوت سلام اللّه عليهم اجمعين حاصل است بلكه بمجرد تقليد و متابعت ظاهر بعلت قصور استعداد و خمود اور فطرتش اكتفا

ص: 309

جويد ﴿ لا يُكَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاّ وُسْعَها ﴾ .

پس او را حیونی اخرویه و نعیمی است بر حسب حال او و قدر همت و حوصله او پس در این حال معنی قول امام جعفر صادق علیه السلام ﴿ مَنْ أَتَى اللَّهَ بِمَا أُمِرَ بِهِ مِنْ طَاعَةِ مُحَمَّدٍ صَلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ثابت و محقق شد أَىْ سَوَاءُ كَانَتْ عَنْ بَصِيرَةٍ وَ كَشَفَ أَوْ عَنْ تَقْلِيدِ وَ سَمَاعِ ﴾ . بشرط بذل جهد و موافقت ضمير و نبودن ریا و سلامت سینه از امراض باطنیه پس این وجهی است که پای کوب هلاکت نمی گردد یعنی این اتیان به طاعت همان وجه اوست که بواسطۀ آن از هلاك نجات می جوید زیرا که از برکت این وجه بمقام حيوة ابدیّه نایل و واصل می شود خواه از روی استقلال و بر وجه عقلی باشد چنان که برای اهل تحقیق حاصل می شود یا بر وجه حسی و مثالی باشد چنان که برای مقلد امکان می گیرد.

پس معلوم شد که وسیلۀ بالاصاله برای هر صنفی از اصناف از اولیاء و اوصیا و كاملين و عارفين و مقلدين و غيرهم طاعت خدای و متابعت رسول خدای است و جز این موجب هلاکت است ﴿ وَ نَحْنُ وَجْهُ اَللَّهِ نَتَقَلَّبُ فِي اَلْأَرْضِ بَيْنَ أَظْهُرِ كَمْ ﴾ شاهدی كافي است و كلام معجز نظام حضرت امام زین العابدين علیه السلام ﴿ نَحْنُ وَجْهُ اللَّهِ الَّذِى يُؤْتَى مِنْهُ بُرْهَانِي وَ اَفْي ﴾.

در بحار الانوار از ابن مغیرة مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام حضور داشتیم مردی از قول خداى تعالى ﴿ كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ ﴾ پرسید فرمود در معنی این آیه چه گوئید عرض کرد می گویند همه چیز هلاک می شود مگر وجه خدای فرمود ﴿ يَهْلِكُ كُلُّ شَيْ ءٍ إِلَّا وَجْهَهُ الَّذِي يُؤْتَى مِنْهُ وَ نَحْنُ وَجْهَهُ الَّذِي يُؤْتَى مِنْهُ ﴾ وهم مردیست که فرمود ﴿ نَحْنُ وَجْهُ اللَّهِ الَّذِي لَا يَهْلِكُ ﴾ .

و نیز بروایت حارث بن مغیره نضری در جواب آن سؤال فرمود ﴿ كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكُ إِلَّا مَنْ أَخَذَ طَرِيقِ الْحَقِّ ﴾ جماعت مفسّرین در این معنی دو وجه مذکور داشته اند یکی این که مراد این است که همه چیز هلاک می شود مگر ذات او یعنی ذات أشياء هلاك نمى شود چنان که گفته می شود وجه این امر یعنی حقیقت آن.

ص: 310

دوم این که هر عملی که اراده وجه اللّه بآن بشود هلاک نمی شود و آنان که بمعنی اول رفته اختلاف و رزیده اند در معنی ملاک و تباهی که آيا فِي الحَقيقه اِنْعِدَامٌ است یا مقصود امکان اوست در معرض فناء و عدم و موافق آن چه ازین اخبار وارد است مراد ازوجه همان جهت است چنان که در اصل لغت باین معنی است.

پس ممکن است که بگوئیم مقصود از آن دین یزدان است چه بوسیله آن بخدای واصل گردند و برضوان او متوجه شوند یا ائمه دین صلوات اللّه عليهم می باشند ایشان هستند جهة اللّه و بواسطه ایشان بحضرت یزدان و رضوان جاویدان توجه جویند و هر کس اراده طاعت خدای را نماید بسوی ایشان متوجه می گردد.

چنان که در بحار الانوار از خيثمه مسطور است که از حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه علیه از قول خداى عزّ و جّل ﴿ كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ ﴾ سؤال كردم فرمود ﴿ دِينِهِ وَ كَانَ رَسُولُ اللَّهِ صَلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ وَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ علیه السَّلَامُ دِينِ اللَّهِ وَ وَجْهِهِ وَ عَيْنَهُ فِي عِبَادِهِ وَ لِسَانُهُ الَّذِي يَنْطِقُ بِهِ وَ يَدَهُ عَلَى خَلْقِهِ وَ نَحْنُ وَجْهُ اللَّهِ الَّذِي يُؤْتَى مِنْهُ لَنْ نَزَالُ فِي عِبَادِهِ مَا دَامَتِ اللَّهُ فِيهِمْ رُوِيَتْ ﴾ عرض کردم روية چيست فرمود ﴿ الْحَاجَةُ فاذا لَمْ يَكُنِ اللَّهُ فِيهِمْ حَاجَةُ رَفَعْنا اليه فَصَنَعَ فِيهِمْ مَا أَحَبَّ ﴾ .

جوهری می گوید ﴿ لَنَا قِبَلَكَ رُوِيَتْ ﴾ يعنى ما را نزد تو حاجتی است و حاجة اللّه مجاز است از علم خیر و صلاح در ایشان. بالجمله می فرماید مراد از وجه دین خدای است و رسول خدای و امير المؤمنين صلوات اللّه عليهما و على آلهما دين خداى و وجه و عين او هستند در عباد او و لسان او بودند که به آن سخن می شد و دست قدرت او بودند بر آفریدگان او و مائیم وجه اللّهی که از آن می آیند همیشه در میان بندگان او هستیم تا برای خدای در ایشان خیر و صلاحی است و چون این حال در میان ایشان نباشد ما را بحضرت خود بلند می کند پس آن چه محبوب شمارد بجای می آورد.

معلوم باد که تحقیق در این مسائل و این الفاظ مثل عَيْنُ وَ يَدٍ وَ لِسَانُ در عرض این احادیث و اخبار با بیانات مختلفه شده است همین قدر که پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم صادر اول و عقل كل و اور اول و مظهر خداوند اکبر است و هیچ چیز در میان او و ذات

ص: 311

واجب الوجود فاصله ليست معلوم است لِسَانُ اللَّهِ وَ عَيْنُ اللَّهِ وَ يَدُ اللَّهِ وَ وَجْهُ اللَّهِ وَ جَنْبِ اللَّهِ وَ ذَاتِ اللَّهِ و هر چه بگویند و بیرون از فرض خالقیت و اوصافی که مخصوص به واجب الوجود است باشد هستند.

و ازین عبارت که خدای را در ایشان رویة و حاجتی باشد می توان معانی مختلفه استنباط نمود یکی این که مادامی که ایشان در مراتب عبادات و طاعات متفق و مستوجب خير و بركت باشند یا این که حدّ وسط را در طاعات داشته باشند یا این که اگر متفق و متوسط در امر عبادت و اطاعت نباشند اقلا مِنْ حَيْثُ الْوُجُودِ تَارِكُ نباشند و شایسته آن باشند که وجود مبارك امام علیه السلام که مظهر ایزد علام است بایشان متوجه باشد و اسباب خير و بركت و سلامت و عافیت گردد و اگر لازم شود گاهی برای تنبّه و تصفیه ایشان دستخوش بلیت و حادثه گردند.

لکن چون یک باره در تیه ضلالت و گمراهی سایر گردند و از خداوند تعالی غافل شوند خدای را برخود بغضب آورند لاجرم ولی وصفی خود را از میان ایشان گیرد و بعذاب و نکال ایشان امر فرماید چه تا وجود امام با ایشان باشد بمفاد ﴿ وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ ﴾ از قوارع بلايا و صوارم قضايا سالم خواهند بود. و نیز می تواند بود که معنی این باشد که مادامی که خدای خواهد نمره و زمرۀ يك نوع مخلوقی باقی بماند ما در میان ایشان هستیم و چون انقراض آن قرن و خلق را خواهد ما را بحضرت خود بر کشد و در حق آن ها بطوری که دوست می دارد صنعت نماید چنان که اخباری که وارد است که می فرمایند ما با هر پیغمبر و قومی

و قرنی بوده ایم و نجات هر پیغمبری بوسیله ما بوده است دلالت بر این کند ﴿ کُنْتُ نَبِیّاً وَ آدَمُ بَیْنَ اَلْمَاءِ وَ اَلطِّینِ ﴾ گواهی صادق است و از این که می فرماید من لبی بودم می رسد که وقتی بودم که هیچ نبود و گرنه می فرمود ﴿ کُنْتَ رَسُولاً ﴾ .

و نیز ازین کلام معجز نظام رَفَعَنَا اَللَّهُ إِلَیْهِ مراتب ظاهريه و باطنيه ائمه عليهم السلام مشهود می گردد و معلوم می شود که همه وقت با همه قومی در هر قومی بوده اند و خیر

ص: 312

و بركت و تربيت و تكميل و سعادت دنیا و آخرت ایشان بایشان بوده است صلواة اللّه عليهم اجمعین چنان که در عالم ظاهر مادامی که وجود مبارك پيغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم و اهل بيت او در میان این امت بوده است بیاره بلایا و عذاب های امم سابقه دچار شده اند و از آن پس نیز از برکت وجود مبارك حضرت حجت آسوده بوده و خواهند بود بلکه از طفيل وجود مبارك ايشان سایر امم مختلفه نیز از آن گونه بلیات و مصیبات آسوده اند وَ اللَّهُ تَعَالَى اعْلَمْ.

و دیگر در بحار الانوار و توحید صدوق عليه الرحمة از محمّد بن علی حلبی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در قول خدای عزّ و جل ﴿ يَوْمُ يُكْشَفُ عَنْ سَاقُ ﴾ یعنی روزی که برداشته شود جامه از ساق پرسیدند و تمام آیه شریفه این است ﴿ يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ وَ يُدْعَوْنَ الَىَّ السُّجُودِ فَلا يَسْتَطِيعُونَ خاشِعَةً أَبْصارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةُ وَ قَدْ كانُوا يُدْعَوْنَ الَىَّ السُّجُودِ وَ هُمْ سالِمُونَ ﴾ .

یعنی باید بیاورند شرکاء خود را در برداشته شود جامه از ساق یعنی روزی که کشف کرده شود در او اصل همه کار ها بحیثیتی که همه بر اسرار یک دیگر واقف شوند و خوانده شوند مردمان بسجده کردن مرخدای را مؤمنان بسجده افتند و پشت های منافق يك لخت شود چون چوب خشك هر چند خواهند برای سجده دوتاه شوند نتوانند در حالتی که فرو افتاده باشد چشم های ایشان یعنی از شدت خوف نتوانند چشم برگشایند.

فرو گیرد ایشان را ذلت و خواری و نگون ساری چه در دار دنیا می خواندند ایشان را بسجده کردن در حالتی که انسان تندرست بودند یعنی با وجود صحت بدن و استطاعت قوا ترك سجده می نمودند لاجرم در این روز جز حسرت و مذلت و و ندامت بهره نداشته باشند.

بالجمله حضرت صادق سلام اللّه علیه فرمود ﴿ تَبارَكَ الْجَبَّارِ ثُمَّ أَشَارَ الَىَّ سَاقَهُ فَكَشَفَ عَنْهَا الازار قَالَ وَ قَالَ يَدْعُونَ الَىَّ السُّجُودِ فَلا يَسْتَطِيعُونَ قَالَ افحم الْقَوْمِ وَ دَخَلْتَهُمْ الْهَيْبَةِ وَ شَخَصَتِ الاَبصار وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ شاخِصَةُ أَبْصارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ

ص: 313

ذِلَّهٌ وَ قَدْ کانُوا یُدْعَوْنَ إِلَی اَلسُّجُودِ وَ هُمْ سالِمُونَ ﴾ .

صدوق عليه الرحمة می فرمايد قول امام علیه اسلام تبارك الجبار يعنى بزرك است خداوند جبار و اشارت بساق مبارك فرمود و ازار از آن برداشت یعنی خدای بزرگ تر از آن است که موصوف بگردد بساقی که این صفت دارد یعنی خداوند را جسم نیست که او را به اوصافی که در خور مخلوق و مرکب است موصوف توان داشت ﴿ وَ أَفْحَمْته یعنی إِذَا أَسکتَّه فی خُصُومَةُ أَوْ غَيْرِهَا ﴾ .

و هم در آن کتاب از عبید بن زرارة مروی است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از قول خدای عزّ و جل ﴿ یَوْمَ یُکْشَفُ عَنْ سَاقٍ ﴾ سؤال کردم آن حضرت ازار مبارك را از ساق شریف برداشت و دست دیگر بر سر مبارک داشت و فرمود ﴿ سُبْحَانَ رَبِّيَ الْأَعْلَى صَدُوقُ عَلَيْهِ الرَّحْمَةَ ﴾ در معنی ﴿ سُبْحَانَ رَبِّيَ الْأَعْلَى ﴾ می فرماید تنزیه خداوند عزّ و جل است از این که او را ساق باشد.

و دیگر در اصول کافی از علی بن ابی حمزه مسطور است که بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم از هشام بن حکم شنیدم از شما روایت می کرد و می گفت جسمی است صمدی نوری معرفتش ضرورت دارد منت می گذارد بآن بر کسی که می خواهد از آفریدگان خود فرمود ﴿ سُبْحَانَ مَنْ لَا يَعْلَمُ أَحَدُ كَيْفَ هُوَ إِلَّا هُوَ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءُ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ لَا يُحَدُّ وَ لَا يُحَسُّ وَ لَا يُدْرِكُهُ الاَبصار وَ لَا الْحَوَاسُّ وَ لَا يُحِيطُ بِهِ شَيْ ءُ وَ لَا جِسْمُ وَ لَا صُورَةُ وَ لَا تَخْطِيطُ وَ لَا تَجْدِيدُ ﴾ .

فرمود منزه است ازین گونه اقوال و اوصاف کسی که هیچ کس نمی داند که او چگونه است و بچه صفت است مگر خود او، نیست مانند او چیزی و اوست شنوای بینا نه محدود می گردد و نه محسوس می آید و نه ابصار و حواس او را ادراك می کند و نه صورت و نه تخطيط و نه تجدیدی از بهر و نه چیزی بروی احاطه کند و نه جسم جسم و نه او باشد و بروی محیط آید.

معلوم باد که قول راوی که می گوید هشام گفت خداى تعالى اللّه عَمَّا يَصِفُونَ جسمی است صمدی نوری یعنی جسمی است که مانند دیگر اجسام نیست چه

ص: 314

اجسام آفریدگان ماديه ظلمانية است بواسطه اشتمال آن ها بر اعدام و امکانات و نقایص و استعدادات.

و اما جسم عقلى مثل انسان عقلی که افلاطون و پیروان او ثابت کرده اند.

این انسان طبیعی ظل آن و مثال آن است پس وجودش وجود صمدی است زیرا که از معنی قوه و استعداد مفارق است و نوری است لانه ظَاهَرَ بِذَاتِهِ لِذَاتِهِ غَيْرِ مُحْتَجِبُ عَنْ ذَاتِهِ مثل این اجسام مَظْلِمَةُ ذَوَاتُ الايونُ وَ اَلاَوْضَاعُ وَ الْجِهَاتِ وَ الْحَرَكَاتِ و اشارت باین مطلب باین قول خود می نماید معرفته ضروره در بعضی نسخ ضروری مسطور است و این انسان عقلی که افاضل حكماء متقدمین مثل افلاطون الهی و پیروان او ثابت داشته اند مثالی است برای باری تعالی تَقَدَّسَتْ أَسْمَائِهِ تجلی می فرماید به آن بر هر کسی می خواهد از بندگان خود و خدای تعالی منزه است از مثل نه از مثال وَ لَهِ الْمَثَلُ الْأَعْلى فِي السَّمَوَاتِ.

معلوم باد که صدر الحكماء العظام بعد از بیان این مطلب می فرماید آن کسان را که نظر بینش و دیده دانش بتابش نور حق روشن و بوستان قلب باز هار فطانت گلشن باشد می داند که عالم عقلی بتمامت مثال حق است و این عالم طبیعی از آسمان و زمین و آن چه در آن ها و ما بین آن هاست مثال مثال حق است و آن چه غیب و پوشیده با هر چه در آن است گویا بر صورتی حاوی و جاری است که با عالم شهادت مطابقت دارد.

﴿ انَّ كَانَ عِلْمُهُ سُبْحَانَهُ بِذَاتِهِ هُوَ عِلْمِهِ بِالْعَالِمِ فَبَرَزَ الْعَالِمِ عَلَى صُورَةِ الْعَالِمُ بِهِ مِنْ كَوْنِهِ عَالِماً فصورته مِنَ الْجَوَاهِرِ أَوِ الْجِسْمِ مَتَى ذَاتُهُ وَ مِنْ حَيْثُ الْكُمِّ الْمُتَّصِلِ الْفَارَّ شِدَّةِ وُجُودِهِ وَ مِنْ حَيْثُ الْكُمِّ الْمُتَّصِلِ الْغَيْرِ الْقَارِ وَ هُوَ الزَّمَانِ سِرْ مُدْيَتِهِ وَ مِنْ حَيْثُ الْكُمِّ العددى هِىَ عَدَدِ أَسْمَائِهِ وَ مِنْ حَيْثُ الْكَيْفَ كَوْنِهِ سَمِيعاً بَصِيراً وَ مِنْ حَيْثُ الاين كَوْنِهِ مستوى عَلَى الْعَرْشِ وَ مِنْ حَيْثُ المتى كَانَ اللَّهُ فِي الازل وَ مِنْ حَيْثُ الْوَضْعِ وَضَعَهُ للشرايع وَ انْهَ بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالرَّحْمَةِ وَ مِنْ حَيْثُ الاضافة كَوْنِهِ خَالِقِ الْخُلُقِ وَ مَنِ الْجَدَّةَ مَالِكَ الْمُلْكِ وَ مِنْ أَنْ يَفْعَلَ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَا الثَّقَلَانِ وَ مَنْ انَّ

ص: 315

یَنْفَعِلُ هُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ وَ يَأْخُذُ الصَّدَقاتِ وَ يَسْمَعُ الدُّعَاءِ ﴾ .

پس این جمله که عبارت از تطبیق افعال و اوصاف الهی است با مقولات عشره صورت عالم است بر وجه اعلی و اشرف از آن چه در عالم كون موجود يا متصور در عقل یا و هم یا حس است پس تمامت ماسوی اللّه بر صورت موجد آن ظاهر باشد مگر نفس او و عالم مظهر حق است بروجه کمال.

پس در عالم امکان هیچ چیزی ازین عالم در رتبت وجود کوئی آن بدیع تر نیست زیرا که هیچ چیز از ایجاد کننده آن که حق تعالی است اکمل نباشد و اگر در عالم امکان ازین عالم اکملی می بود البته در مقام تکوین می بود ﴿ ثُمَّ مَنْ هُوَ أَكْمَلَ مِنْ موجده وَ مَا ثَمَّ الَّا اللَّهِ فَلَيْسَ فِي الامكان الَّا مَا ظَهَرَ فِي الْكَوْنِ لَا أَكْمَلَ مِنْهُ فَتَدَبَّرْ ﴾ .

چه این مطالب که در این جا بآن اشارت شد لباب و مغز معرفت و پاره از عرفای کاملین به آن اشارت کرده اند.

بالجمله پس از آن خداوند سبحان ازین عالم مذکور عالمی مختصر مجموع و كتابي و جيز النظم جامع که بر تمامت معانی آن عالم از اکمل وجوه حاوی است اختصار فرمود و او را آدم نامید چنان که فرموده اند ﴿ انَّ اللَّهَ خَلَقَ آدَمَ عَلَى صُورَتُهُ ﴾ چه انسان خليفة اللّه است و مجموع این عالم است و او انسان صغیر و عالم انسان کبیر است و اگر خواهیم انسان را عالم صغیر خوانیم می خوانیم:

قالبت قبه ای است اللّهی *** و ز درون حبّه به آگاهی

ای کتاب مبین ببین خود را *** باز دان از یکی تو این صدرا

خویشتن را نمی شناسی قدر *** ور نه بس محتشم کسی ای صدر

نيك نظر كن كه خدای تعالی می فرماید « اَلَم تَرَ الَىَّ رَبِّكَ كَيْفَ مِنَ الظِّلِّ تا معلوم گردد که عالم جسمانی ظلّ ممدود پروردگار است و مثال موجود اوست و زود است که این ظل قبض شود و بواسطه حرکت ذاتیه از عالم شهادت بعالم غیب باز گردد چنان که قول خدای ﴿ وَ لَوْ شاءَ لَجَعَلَهُ ساکِناً ﴾ و قول خدای ﴿ ثُّمَ قَبَضْناهُ اِلَیْنا

ص: 316

قَبْضاً يَسِيراً ﴾ بر این اشارت دلالت کند.

بالجمله این مرد یعنی هشام بن الحكم و ثبت و مقامش از آن جلیل تر است که آن چه را که بیشتر مردمان در مراتب عزّ و جلال ایزد ذو الجمال از سلب جسمیت و صورت دانا باشند وی جاهل باشد یا مثل این گونه افترائی بر ائمه هدى عليهم السلام باز بندد پس بیایست این کلام او را بر وجهی صحیح و مسلکی دقیق و معنی عمیق حمل نمود ﴿ سَواءُ انْكَشَفَ ذَلِكَ لَهُ وَ انْفَتَحَ عَلَى قَلْبِهِ بِآيَةٍ أَمْ لَا وَ الْعِلْمُ عِنْدَ اللَّهِ ﴾ .

لکن چون فهم این معانی در نهایت صعوبت و غموض است و امام علیه السلام می داند که اذهان مردمان از درک آن قاصر است و از معنی جسم جز محسوس را نمی دانند این است که ازین مطلب به تنزیه خدای تعالی از آن چه او را توصیف می نمایند از تجسيم و تحديد و تقدیس آن ذات مقدس را از صفات نقص و لوازم امکان و احوال حدثان اضراب نمود و فرمود ﴿ سُبْحَانَ مَنْ لَا يَعْلَمُ كَيْفَ هُوَ إِلَّا هُوَ ﴾ تا آگاهی دهد بر این که هر کسی جز خداوند در نعت خداوند چیزی را ادراک نماید مدرک او مخلوق و مصنوع است و خداوند تعالی از آن گونه نعت مجرد است و این که کسی هر چه را تصور نماید از باب کیفیت نفسانیه می باشد و برای آن ناچار مثلی است و حال این که ﴿ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ء ﴾.

و امام الا بعد ازین جمله اشارت بنفی جسمیت از حضرت احدیت بصورت قياس مضمر از شکل ثانی می فرماید باین طریق که خدای تعالی نه محدود است لا بد محدود و محسوس است پس خدای جسم نیست و این که نه محسوس و هر جسمی می فرماید ﴿ لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ لَا الْحَوَاسُّ ﴾ تفسير قول آن حضرت است که می فرماید ﴿ لَا يُحَدُّ ﴾ و قول آن حضرت ﴿ وَ لَا يُحِيطُ بِهِ شيء ﴾ تفسير قول آن حضرت است ﴿ لَا يُحَدُّ ﴾ و قول آن حضرت ﴿ وَ لَا جِسْمُ وَ لَا صُورَةُ وَ لَا تَخْطِيطُ وَ لَا تَحْدِيدُ ﴾ در حکم نتیجه ما سبق است که نفی جسمیت و صورت باشد باضافه نفى تخطيط و تحدید که عارض جسمیت و صورت می شوند.

معلوم باد کاف در ﴿ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ء ﴾ اگر زائده باشد چنان که ظاهر همین

ص: 317

است و عقیدت نحویین بر این است اشکالی وارد نیاید یعنی ﴿ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ء ﴾ و اگر موافق عقیدت بعضی زائده نباشد مراد ازین کاف مبالغه در نفی مثل است از خدای بی مثل اى لَيْسَ لِمِثْلِ مِثْلَهُ وُجُودِ یعنی برای مثل مثل او وجودی نیست پس چگونه برای مثل او یا این که لَيْسَ لِمِثْلِهِ مِثْلَ فَكَيْفَ لِذَاتِهِ و اين مانند آن است که در عرف اطلاق مثل می شود و اراده ذات به آن می نمایند و می گویند ﴿ مِثْلُكَ لَا نَظِيرَ لَهُ فِي الْعَالَمِ ﴾ یعنی نظیری برای مثل تو در عالم نیست یعنی ذات تو را نظیری در عالم نیست.

و امّا قول امام علیه السلام ﴿ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ ﴾ شايد اشارت باین باشد که چون مذكور فرمود که ذات باری تعالی را در تمامت اشیاء مثل و مانندی نیست و آن ذات کامل الصفات را با غیر از خودش مشارکتی نمی باشد ازین گونه تنزیه توهم نمایند که خدای تعالی بهیچ صفتی از صفات حقيقيه متصف نشود چه اگر متصف بشود لازم می آید که میان او و غیر او مشابهتی بلکه مماثلتی باشد زیرا که صفات او عين ذات اوست.

پس مذکور فرمود که خدای تعالی با این که از مثل و شبیه مقدس و منزه است موصوف است باین که سمیع و علیم و بصیر است چه بودن خدای سمیع و بصیر نه خارج است نه کیفیت نَفْسَانِيِّهِ اِنْفِعَالِيِّهِ است تا مستلزم اشتراك ميان او و میان شنوندگان و دانایان و بینندگان یا ما بین او و اسماع و ابصار و علوم ایشان گردد بلکه حقیقت ذات مقدسه حضرت احدیت که محض وجودی است که اتمی از آن ممکن نیست از برایش منکشف می گردد مسموعات و مبصرات و حاضر می شود در حضرتش معلومات و معنى مسموعات.

در این مقام جز حضور صورت معلوم مسموع از د قوه ادراکیه که آن را بصر یا باصره می نامند نمی باشد و شرط سماع و بصیرت این نیست که بوده باشد بسبب آلت يا بحلول صورت در ذات سامع و مبصر یا در آلتی از او بلکه روحی که معنی آن انکشاف مسموع و مبصر و حضور آن ست ﴿ سَوَاءٌ كَانَ بِنَفْسِهِمَا او بِصُورَتِهِمَا ﴾ .

ص: 318

و هم چنین است معنی علم پس با این بیان معلوم گردید که ذات خدای تعالی است زیرا که در حضرتش مسموعات و مبصرات منکشف است و سمع است زیرا که با و این انکشاف واقع می شود نه بامری دیگر و بر این قیاس است بودن خدای علیم و علم وَ اللَّهُ اعْلَمْ.

و دیگر در اصول كافي از هشام بن الحكم مسطور می باشد که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از معنی سبحان اللّه سؤال کردم فرمود ﴿ أَنَفَةُ اللَّهُ ﴾ صاحب مجمع البحرين در معنی این حدیث مبارك می نويسد انْفِهِ بر وزن قَصَبَةٍ أَيُّ تَنْزِيهِ اللَّهُ تعالى چنان که سبحان بمعنی تنزیه است و بعضی از شارحین گفته اند انفه در اصل زدن بر بینی است تا بر گردد بعد از آن در تبعید اشیاء استعمال نمودند.

پس در این جا بمعنى ﴿ رَفَعَ اللَّهُ عَنْ مَرْتَبَةِ الْمَخْلُوقِينَ بِالْكُلِّيَّةِ ﴾ ، استعمال شده چه بمعنى تنزیه باری تعالی است از صفات رذایل و اجسام گفته می شود أَنْفَ نَفْسِهِ انفا وَ أَنَفَةُ مُحَرَّكَتَيْنِ أَىُّ اسْتَنْكَفَ وَ تَنَزَّهَ وَ سُبْحَانَ علم است برای تسبیح یعنی تنزیه و چون در این کلمه شبه تانیث و الف و نون است در آن انصراف و تصرفی نباشد و نصب آن بنابر مصدریت می باشد و سبّح بمعنی صلیّ نیز هست.

و ازین است قول خداى تعالى ﴿ وَ لَولَا انْهَ كانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ ﴾ اى المصلّين و سبح اللّه یعنی نَزهه وَ سُبُّوحُ بمعنی مُنَزَه از هر چیزی بد و از هر نقصی است و تسبیح از تهلیل افضل است زیرا که هر مسیحی موحد می باشد لکن هر موحدی این حال را دارا نیست زیرا که بسا می شود که آنان که خدای را توحید می نمایند و بی شريك و انباز می شمارند جسم می دانند.

معلوم باد هر کس از حیثیت تجرد و طهارت از ماده و ارجاس و ادناس آن تجردش شدید تر باشد در تسبیح خدای و تنزیه و تقدیس خدای اتمّ و اعرف خواهد بود پس درجات تسبیح نمایندگان در فضیلت و مثوبت بر حسب درجات بعد ایشان از ماده است پس آن کسان را که در دنیا و شهوات دنیویه استغراق باشد ممکن نیست

ص: 319

که بحقیقت در زمره مسبّحین باشند و اعتدادی به تسبیح آن کس که بزبان خود سبحان اللّه گويد لكن داش غرقه بحر شهوات باشد نیست.

خداوند تعالی از تفضلات سبحانی و ترحمات یزدانی آئینه قلوب را از زنك معاصی و زنگار مشتهيات نفسانی که موجب ظلمت و ضلالت جاودانی است منزه و گنجینه صدور را بجواهر تقدیس و تنزیه و تسبیح خود آکنده و مقدس بدارد.

و نیز در اصول کافی از هشام جوالیقی مذکور است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه صلوات اللّه از قول خدای سبحان اللّه پرسیدم ﴿ قَالَ تَنْزِیهٌ ﴾ فرمود بمعنی تَنْزِیه است.

و دیگر در اصول کافی از یونس بن ظبیان مسطور است که گفت بر حضرت ابی عبد اللّه علیه سلام اللّه در آمدم و عرض کردم ﴿ انَّ هِشَامَ بْنَ الْحَكَمِ يَقُولُ قَوْلًا عَظِيماً الَّا أَنِّي اخْتَصَرَتْ لَكَ مِنْهُ أَحْرُفاً فَزَعَمَ انَّ اللَّهَ جِسْمُ لَانَ الاشياء شَيْئَانِ جِسْمُ وَ فِعْلُ الْجِسْمِ فَلَا يَجُوزُ أَنْ يَكُونَ الصَّانِعُ بِمَعْنَى الْفِعْلِ وَ يَجُوزُ أَنْ يَكُونَ بِمَعْنَى الْفَاعِلِ ﴾ .

﴿ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ وَ يْلَهُ أَمَّا عَلِمَ أَنَّ الْجِسْمَ مَحْدُودُ مُتَنَاهٍ وَ الصُّورَةَ مَحْدُودَةُ مُتَنَاهِيَةُ فاذا احْتَمَلَ الْحَدَّ احْتَمَلَ الزِّيَادَةَ وَ النُّقْصَانَ وَ اذا احْتَمَلَ الزِّيَادَةَ وَ النُّقْصَانَ كَانَ مَخْلُوقاً ﴾ .

﴿ قَالَ قُلْتُ لَهُ فَمَا أَقُولُ قَالَ لَا جِسْمُ وَ لَا صُورَةُ وَ هُوَ مُجَسِّمُ الاَجسامُ وَ مُصَوِّرُ الصُّوَرِ لَمْ يَتَجَزَّأْ وَ لَمْ يَتَنَاهَ وَ لَمْ يَتَزَايَدْ وَ لَمْ يَتَنَاقَصْ لَوْ كَانَ كَمَا يَقُولُونَ لَمْ يَكُنْ بَيْنَ الْخَالِقِ وَ الْمَخْلُوقِ فَرْقُ وَ لَا بَيْنَ الْمُنْشِئُ وَ الْمُنْشَإِ لَكِنْ هُوَ الْمُنْشِئُ فَرْقُ بَيْنَ مَنْ جَسَّمَهُ وَ صَوَّرَهُ وَ انْشَإِ اذ كَانَ لَا يُشْبِهُهُ شَيْ ءُ وَ لَا يُشْبِهُ هُوَ شَيْئاً ﴾ .

یعنی هشام بن الحكم سخنی بزرگ بر زبان می سپارد که مختصرش را بعرض می رساند همانا چنان می داند که خدای جسم است چه گوید اشیاء از دو چیز خارج نیست جسم و فعل جسم و جایز نیست که صانع بمعنی فعل باشد یعنی فعل جسم اما جایز است که بمعنی فاعل باشد و فاعل جسم است.

ص: 320

حضرت صادق صلوات اللّه علیه و آله فرمود وای بر او مگر نمی داند که جسم است و متناهی و صورت نیز محدود و متناهی است و چون چیزی را احتمال حد باشد البته در آن احتمال زیادت و نقصان خواهد رفت و چون بتوان احتمال زیادت و نقصان داد چنین چیزی ناچار مخلوق است.

یونس می گوید عرض کردم پس چه باید بگویم یعنی در توصیف خدای چه گویم فرمود نه جسم است و به صورت است بلکه مجسّم جسم ها و مصور صورت ها است نه مجزی می شود و نه متناهی و نه تزاید می پذیرد و نه تناقص اگر چنان باشد که می گویند در میان خالق و مخلوق و انشاء کننده و انشاه شده فرقی نخواهد بود لكن خداى تعالى منشی و موجد است و در میان او و آن چه را که مجسم و مصور و موجود کرده است فرق است زیرا که نه چیزی با او همانند و نه او همانند چیزی است.

معلوم باد که قول راوی که عرض کرد هشام می گوید زیرا که اشیاء دو شیء هستند یعنى اشياء شخصية و نوعية منحصر در دو شیء می باشند که آن دو جنسان عالیان با عرضان عام هستند برای آن و منشأ این و هم این است که موجود نزد بیشتر مردمان منحصر است در محسوس و آن چه در حکم محسوس باشد و هر چه برای آن وضعی یا بسوی آن اشارۀ حسيّة نباشد فرض وجودش را محال می شمارند و اگر آن چه ایشان پندار کرده اند صحیح باشد موجود منحصر در محسوس باشد.

البته این قول که هر چیزی یا جسم است یا فعل جسم قولى مقرون بصواب است و با این گونه فرض و این بیان قائل شدن بجسميت بارى تعالى اللّه ﴿ عَنْ هَذِهِ اَلتَّوَهُّمَاتِ ﴾ لازم خواهد شد.

و این لزوم و قبول این گونه مطلب برای آن که هر چه را محسوس نباشد منکر گردد واجب می افتد اگر چه شاعر و عارف باین هم نباشد یعنی باین که قائل بچنین عنوانی کفر آمیز خواهد شد.

پس این اصل یعنی تجرد باری تعالی از جسم و جسمانی رکنی عظیم است از

ص: 321

باب توحید و بیشتر مردمان از این مطلب عالی و این رکن عظيم ركين ذاهل و جاهل و گمراه و غافل هستند و آن کسان که ازین جماعت برای اثبات این امر یعنی اثبات تجرد باری تعالی از جسم و جسمانی متصدی شده اند اقامه دلیلی نکرده اند که دلی را روشن و خاطری را گلشن گرداند.

﴿ وَ غَايَةِ مَا ذَكَرُوهُ انَّ الْجِسْمِ مَرْكَبٍ مِنْ الاجزاء وَ لَيْسَ كَذَلِكَ أَوْ مِنِ الْمَادَّةِ وَ الصُّورَةُ وَ لَمْ يَثْبُتْ تركيبا خارجيا وَ عَلَى تَقْدِيرِ ثُبُوتِهِ لَمْ يقد إِلَّا نَفْيِ كَوْنِهِ جِسماًء ﴾ و چون افزون از نفی جسم جسمانیه یعنی بودن او بودن افاده نکند احتمال قوت از برای جسم یا صورت از بهر آن باقی می ماند و چنین نیست که هر قوه یا صورتی از برای جسم عرض باشد قائم بدو چه از قوی و صور چیزی هست که نه عرض و نه قائم بجسم من حيث ذاته باشد و نه محتاج اليه از هر وجه باشد .

﴿ فَيَجُوزُ أَنْ يَكُونَ ذَاتَ الصُّورَةِ أَمْراً مقوما لِلْجِسْمِ مُقَدَّماً عَلَيْهِ ثُمَّ يَتَوَقَّفُ فِي أَفْعَالَهُ وَ لَوَازِمُهُ وَ تَعِينَاتُهُ عَلَى ذَلِكَ الْجِسْمَ ﴾ و اين احتمال قائم است و ان دفاع آن آسان نیست و اگر مندفع گردد جز بخوض شدید و بحث طويل نخواهد شد و از جمله چیز ها و دلیل ها که در نفی جسمیت مذکور داشته اند این است که خدای تعالی اگر جسم بودی ببایست با دیگر اجسام در صفت جسمیت شراکت داشته باشد و لابد باید امتیازی از آن ها بچیزی داشته باشد و با این حال ترکب ایزد تعالی از آن چه به آن مشترك و از آن چه بآن ممتاز می شود لازم می گردد و هر مرکبی محتاج است بسوی جزء و این حال برای ایزد ذو الجلال محال است.

لکن بر این سخن نیز ایرادی وارد است و آن این است که امتیاز ﴿ قَدْ يَکون بِنَفَسٍ الكمالية وَ النِّقْضِ فِي أَمْرِ الِاشْتِرَاكِ الذاتى كامتياز الْخَطِّ الطَّوِيلِ مِنَ الْخَطِّ الْقَصِيرِ فَاتَهُ بِنَفَسٍ طَبِيعَةٍ الخطية الْمُشْتَرَكِ بَيْنَهُمَا لَا بِفَصْلِ ذاتى اوخاصة عرضية فَيَجُوزُ انَّ يَكُونُ مَرْتَبَةِ كَامِلَةً مِنَ الْجِسْمِ متميزا بِكَمَالِهِ عَنْ سَايِرٍ الاجسام وَ سَبَباً لَهَا وَ لَا حوالها فَانٍ قِيلَ فَيَلْزَمُ انَّ يَكُونُ تأثيره تَعَالَى فِيمَا بَعْدَهُ بمشاركة الْوَضْعِ وَ لَا وُضِعَ لِشَيْ ءٍ بِالْقِيَاسِ الَىَّ مالم يُوجَدُ بَعْدُ لَا ذَاتُهُ وَ لَا مَوْضُوعُ ذَاتُهُ وَ لِهَذَا حَكَمُوا بَانَ جِسْماً

ص: 322

لَا يُوجَدُ جِسْماً آخَرَ وَ لَا يُوجَدُ عَنْ جِسْمُ آخَرَ يُقَالُ هَذِهِ الْقَاعِدَةَ غَيْرُ ثَابِتَةٍ عِنْدَ الْمُتَكَلِّمِينَ ﴾ .

و اما آن چه امام علیه السلام در نفی جسمیت از حضرت باری تعالی باین کلام خود افادت می فرمايد ﴿ أَمَا عَلِمَ أَنَّ الْجِسْمَ مَحْدُودٌ مُتَنَاهٍ وَ الصُّورَةَ مَحْدُودَةٌ مُتَنَاهِیةٌ ﴾ مكر ندانسته است که هر جسمی محدود است و متناهی و هر صورتی محدود و متناهی است افضل تمامت براهین و در این مطلوب و مطلب از تمامت برهان ها اجود است.

و بیانش این است که هر جسم متناهی چنان که براهين قطعية الْمُقَدِّمَاتِ بر آن دلالت دارد محدود است و چون متناهی باشد بحد واحد معيني يا حدود معيّنی محدود خواهد بود ﴿ فَيَكُونُ مُشْكِلاً فَذَالِكَ الْحَدَّ الْمُعِينُ و الشِكلالْ مَخْصُوصِ أَمَّا انَّ يَكُونُ مِنْ جِهَةِ طَبِيعَةٍ الجسمية بِمَا هِيَ جسمية أَوْ لَا جَلَّ شَيْ ءٍ آخَرَ ﴾ .

﴿ وَ الاول بَاطِلُ وَ إِلَّا لَزِمَ انَّ يَكُونُ جَمِيعُ الاجسام مَحْدُودَةُ بِحَدٍّ وَاحِدٍ وَ شِكلُ وَاحِدٍ لا شَتْرَاكُهَا فِي مَعْنَى الجِسميةَ بَلْ يَلْزَمُ أَنْ يَكُونَ مُقَيَّداً وَ الْجُزْءِ وَ الْكُلُّ وَ شَكْلُهُمَا وَاحِداً فَيَلْزَمُ انَّ لَا جُزْءٍ وَ لَا كُلْ وَ لَا تَعَدَّدَ فِي اَلاِجْسَامُ وَ هُوَ مُحَالُ ﴾ .

﴿ وَ الثَّانِي أَيْضاً بَاطِلُ لَانَ ذَلِكَ الشَّيْ ءَ أَمَّا جِسْمُ أَوْ جِسماني أَوْ مُفَارِقٍ عَنْهُمَا وَ الْكُلُّ مُحَالُ لانه انَّ كَانَ جِسْماً آخَرَ فَيَعُودُ الْمَحْذُورِ وَ يَلْزَمُ اَلتَّسَلْسُلُ وَ انَّ كَانَ جِسْمَانِيّاً فَيَلْزَمُ الدُّورِ انَّ وُجُودِهِ لِكَوْنِهِ جسمانياً متوقف عَلَى تحدد ذَلِكَ الْجِسْمِ لَانَ الْجِسْمِ مَا لَمْ يتحدد لَمْ يُوجَدْ وَ اِذا كَانَ وُجُودِهِ وَ تَعَدُّدُهُ متوقفين عَلَيْهِ كَانَ وُجُودِهِ متوقفا عَلَى مَا يَتَوَقَّفُ عَلَيْهِ وُجُودِهِ فيتوقف وُجُودِ ذَلِكَ الشَّيْ ءِ عَلَى وُجُودِهِ وَ كَانَ تحدد الْجِسْمِ متوقفا عَلَى تحدده فيتوقف تحدد ذَلِكَ الْجِسْمِ عَلَى تحدده فَيَلْزَمُ تَقَدَّمَ الشَّيْ ءِ عَلَى نَفْسِهِ هَذَا مُحَالُ ﴾ .

و اگر آن چه گویند و فرض می نمایند امری باشد که بیرون از اجسام و جسمانیات باشد لازم می آید که آن جسم مفروض الهی باشد که در وجود خود بسوی امری که از عالم اجسام مفارق باشد نیازمند گردد و إله و خداوند او باشد نه

ص: 323

جسم و حال این که فرض شده است برای جسم الهيّت ﴿ وَ هَذَا خَلْفَ اله الْمَطْلُوبِ وَ مَطْلُوبُ ﴾ در این جا عبارت از نفی بودن خداوند است جسم و نه صورت در جسم.

پس قول امام ﴿ وَ اِذا احْتَمَلَ الْحَدَّ احْتَمَلَ الزِّيَادَةَ وَ النُّقْصَانَ ﴾ اشارت بهمان است که ما مذکور نمودیم از این که جسم بحسب ذات خود مقتضی حدی معین نیست بلکه نسبتش بسوی سایر حدود و مقادیر نسبت واحده است و برای آن جز قبول و احتمال چیزی نباشد و با این صورت در تحدد آن بچیزی از تناهی و تشکل ناچار می دارد بسوی سببی که خارج از آن و مفارق از جسم باشد پس هر جسمی مخلوق خواهد بود و خداوند تعالی از تحدد و تصور منزه خواهد گشت و جسم و صورت جسمانیه نخواهد بود.

و قول امام که می فرماید ﴿ وَ هُوَ مُجَسِّمُ الاجسام وَ مُصَوِّرُ الصُّوَرِ ﴾ اشارت به برهانی دیگر بر نفی جسمیت و صورت است و بیان این مطلب این است که آن کس که ایجاد نماینده و آفریننده چیزی است ممتنع است که در موجودیت با ایجاد شده مساوی باشد بلکه ناچار بیایست وجود او از آن شيء معلول قوی تر و شدیدتر باشد و اگر جز این باشد تقدم و اولویت یکی از آن دو بر حسب علیت و آن دیگر برحسب معلولیت صحت نجوید بلکه وجود معلول رشحه و تابعی است برای وجودی که علت ایجاد و انشای اوست و اختلاف وجودات از حیثیت قوت و ضعف و كمال و نقصان منشأ اختلاف ماهیّات و معانی ذاتیه آن است.

پس معنی مجسّم اجسام و مصوّر صور یعنی ﴿ جَاعِلَهَا نَفْسِهَا وَ مُنشِئ ذاتها كَيْفَ يَكُونُ جِسْماً أَوْ صُورَةٌ لَجِسْمٌ ﴾ و اگر جز این باشد لازم می گردد که در میان جاعل و مجعول در ماهیت و در رتبت وجود مساوات باشد و امام علیه السلام باين كلام معجز نظام باین معنی اشارت فرمايد ﴿ لَوْ كَانَ كَمَا يَقُولُونَ لَمْ يَكُنْ بَيْنَ الْخَالِقِ وَ الْمَخْلُوقِ فَرْقُ بَيْنَ الْمُنْشِئُ وَ الْمُنْشَإِ ﴾.

و کلام آن حضرت که می فرماید ﴿ لَكِنْ هُوَ اَلْمِنْشِيءُ ﴾ ظاهر چنان می نماید که

ص: 324

بصيغۀ مجهول باشد و ضمير هُوَ بجسم راجع گردد و این که قول آن حضرت فرق بین من جسّمه و صوّره مشتمل بر خلاف است.

﴿ عَلَى انَّ الْكَلَامِ فِي صُورَةِ قِيَاسِ اِسْتِثْنَائِي صَغِّرَاهُ مَطْوِيَّةً وَ التَّقْدِيرُ انْهَ مَتَى كَانَ الْجِسْمِ منشاء كَانَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الْمُنْشَئه الَّذِي جَسَّمَهُ وَ صَوَّرَهُ وَ اِنْشَأْهُ فُرِّقَ لَكِنْ هُوَ المنشيء لِمَا تَرَى مِنْ حُدُوثِ كَثِيرٍ مِنَ الاجسام وَ صُوَرِهَا فَفَرَّقَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ مَنْ جَسَّمَهُ وَ صَوَّرَهُ وَ أَنْشَأَهُ ﴾ .

پس ثابت می گردد که خدای تعالی را هیچ چیز همانند نتواند بود و او نیز بهیچ چیز شبیه نمی باشد چه تمامت اشیاء مخلوق هستند و آفریده به آفریننده شبیه و مانند نمی شود. راقم حروف گوید اگر لفظ منشی در این حدیث شریف بمعنی انشاء کننده و صیغه فاعل باشد نیز ممکن است چه در این وقت که اوصاف خالق و احوال مخلوق را در این حدیث مبارك مذكور فرمود و باز نمود که وجود واجب الوجود نه جسم است و نه صورت و نه متناهی است و نه محدود بلکه مجسم اجسام و مصور صور متحیز نباشد و زیادت و نقصان نپذیرد و این جمله صفات ممکن الوجود است نتیجه این می شود که خداوند تعالى منشيء يعنى انشاء کننده است بصيغه اسم فاعل و ماسوای او منشأ یعنی انشاء شده اند بصيغه اسم مفعول وَ اللَّهُ الْعَالِى اعْلَمْ.

در بحار الانوار از ابو البختری وهب بن وهب قرشی از حضرت ابی عبد اللّه از پدر والا اخترش حضرت امام محمّد باقر عليهما السلام که در معنی قول خدای عزّ و جل قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدُ فرمود « قُلْ أَىُّ أَظْهَرَ مَا أَوْحَيْنا اليك وَ تباناك بِهِ بِتَالِيفٍ الْحُرُوفِ الَّتِي قرأناها لَكَ ليهتدى بِهَا مَنْ أَلْقَى السَّمْعَ وَ هُوَ شَهِيدُ وَ هُوَ اسْمُ مکنی وَ مشار الَىَّ غايب فَالْهَاءُ تَنْبِيهِ عَنْ مَعْنَى ثَابِتٍ وَ الْوَاوُ أَشَارَتْ الَىَّ الغايب عَنِ الْحَوَاسُّ كَمَا انَّ قَوْلُكَ هَذَا إِشَارَةُ الَىَّ الشَّاهِدُ عِنْدَ الْحَوَاسُّ ﴾ .

﴿ وَ ذَلِكَ انَّ الْكُفَّارِ نَبَّهُوا عَنْ آلتهم بِحَرْفٍ أَشَارَتْ الشَّاهِدُ الْمُدْرِكُ فَقَالُوا هَذِهِ آلِهَتُنا اَلْمَحْسُوسَةُ الْمُدْرِكَةِ بالابصار فاشرانت يَا مُحَمَّدُ الَىَّ الهك الَّذِي تَدْعُو اليه حَتَّى

ص: 325

نَرَاهُ وَ نَدْرِ که وَ لِتَنَالَهُ فِيهِ فَانْزِلْ اللَّهِ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدُ فَالْهَاءُ تَثْبِيتِ الثَّابِتِ وَ الْوَاوُ أَشَارَتْ الَىَّ الغايب عَنْ دوك الابصار وَ لَمَسَ الْحَوَاسُّ وَ اللَّهُ تَعَالَى عَنْ ذَلِكَ بَلْ هُوَ مُدْرِكُ الابصار وَ مُبْدِعُ الْحَوَاسُّ ﴾ .

بگو ای محمّد یعنی اظهار و آشکار کن آن چه را که ما بسوی تو وحی فرستادیم و خبر دادیم تو را به آن بواسطه تالیف حروفی که قرائت کردیم آن حروف مؤلفه را از بهر تو یعنی وحی نمودیم آن معانی و مقاصد مقصوده را بدست یاری حروف مؤلفه که بتو خواندیم تا باین سبب آن که گوش شنوا دارد دریابد که ﴿ هُوَ ﴾ اسمی است کنایه و به سوی غایب اشاره کند.

بس هَاءُ در لفظ هو از معنی ثابتی آگاه نماینده است و واو اشاره است بسوی غایب از حواس چنان که قول تو هذا اشاره است بسوی شاهد نزد حواس و این برای این است که جماعت کفار چون خواستند خدایان خود را بدیگران باز گویند بحرفی كه بشاهد مدرك اشارت کند تنبیه می نمودند و می گفتند این ها هستند خدایان ما که در چشم ها محسوس و مدرک باشند پس تو ای محمّد اشارت فرمای به آن خدائی که ما را بدو می خوانی تا ما او را بنگریم و ادراک نمائیم و او را دریابیم.

یعنی همچنان که ما خدایان خود را می نمائیم و آنان که به آن خدایان خوانده می شوند نگران آن ها می کردند تو نیز خداوند خود را بما بنمای پس خدای تبارك و تعالى فرو فرستاد ﴿ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدُ ﴾ را.

پس ها تثبیت ثابت است، و او اشارت بسوی چیزی که از درك ابصار و لمس حواس غایب است و خدای برتر از آن است که بتوان او را دریافت و بچشم ظاهر بشناخت بلکه اوست دریا بنده ابصار و ابداع کننده حواس یعنی آن کس که مدرك ابصار و مبدع حواس است چگونه ابصارش توانند دریافت و حواسش توانند لمس نمود ﴿ فَهُوَ تَعَالَى عَنْ ذَلِكَ عُلُوّاً كَبِيراً ﴾ .

و نیز در همان کتاب از زراره از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ انَّ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى أَحَدُ صَمَدُ لَيْسَ لَهُ جَوْفِ وَ أَنَّمَا الرُّوحُ خَلْقٍ مِنْ خَلْقِهِ نَصْرٍ وَ

ص: 326

تَأْيِيدُ وَ قُوَّةِ يَجْعَلُهُ اللَّهُ فِي قُلُوبِ الرُّسُلِ وَ الْمُؤْمِنِينَ ﴾ .

بدرستی که یزدان تعالی یکتا و صمد است و او را جوفی نیست و روح خلفی است از آفریدگان او نصر و تائید و قوتی است که خدای تعالی در قلوب فرستادگان و مؤمنان مقرر می فرماید.

و نیز در بحار الانوار از ابو بصیر مردی است که گفت حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام حقه در آورد و ورقه از آن بیرون آورد و چون نگران شدند این کلمات را در آن بدیدند ﴿ سُبْحانَ اللَّهِ الْوَاحِدُ الَّذِي لَا اله غَيْرِهِ الْقَدِيمِ المبديء الَّذِي لَا بَدْءُ لَهُ الدَّائِمِ الَّذِي لَا نَفَادَ لَهُ الْحَيِّ الَّذِي لَا يَمُوتُ الْخَالِقِ مَا يُرَى وَ مَا لَا يُرَى الْعَالِمِ كُلِّ شَيْ ءٍ بِغَيْرِ تَعْلِيمٍ ذَلِكَ اللَّهُ الَّذِى لَا شَرِيكَ لَهُ ﴾ .

و دیگر در بحار الانوار از یونس بن ظبیان مردی است که گفت بحضرت صادق علیه السلام در آمدم و عرض کردم ای فرزند رسول خداى همانا بر مالك و اصحاب او در آمدم و همی شنیدم که پاره گفتند خدای صورتی است چون دیگر صورت ها و بعضی گفتند او را دو دست است و باین آیه شریفه ﴿ بِيَدی اسْتَكْبَرْتَ ﴾ احتجاج می ورزیدند و بعضی گفتند خدای تعالی جوانی است که مانند سی سالگان باشد یا بن رسول اللّه در این باب آن چه در حضرت توست بفرمای

حضرت صادق در این وقت تکیه فرموده بود چون این کلمات را بشنیدر است بنشست و عرض كرد ﴿ اللَّهُمَّ عَفْوَكَ عَفْوَكَ ﴾ از آن گونه کلمات و نسبت ها که آن جماعت از کمال جهل و غفلت بحضرت احدیت نسبت می دادند بعفو خدای اعتصام جست آن گاه فرمود:

﴿ يَا يُونُسُ مَنْ زَعَمَ انَّ اللَّهِ وَجْهاً كَالْوُجُوهِ فَقَدْ أَشْرَكَ وَ مَنْ زَعَمَ انَّ اللَّهِ جَوَارِحَ كَجَوَارِحِ الْمَخْلُوقِينَ فَهُوَ كَافِرُ بِاللَّهِ فَلَا تَقْبَلُوا شَهَادَتَهُ وَ لَا تاكلوا ذَبِيحَتُهُ تَعَالَى اللَّهُ عَمَّا يَصِفُهُ المشهون بِصِفَةِ الْمَخْلُوقِينَ ﴾ .

﴿ فَوَجْهُ اللَّهِ أَنْبِيَاؤُهُ وَ اولیاؤه وَ قَوْلُهُ خَلَقْتُ بِیَدی اسْتَكْبَرْتَ الْيَدِ الْقُدْرَةِ كَقَوْلِهِ وَ أَيَّدَكُمْ بِنَصْرِهِ فَمَنْ زَعَمَ انَّ اللَّهِ فِي شَىْ ءٍ أَوْ عَلَى شَيْ ءٍ أَوْ يُحَوَّلُ مِنْ شَيْ ءِ الَىَّ شَيْ ءُ

ص: 327

﴿ أَوْ يَخْلُو مِنْهُ شَيْ ءُ أَوْ يَشْتَغِلُ بِهِ شَيْ ءٍ فَقَدْ وَصَفَهُ بِصِفَةِ الْمَخْلُوقِينَ وَ اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شيء ﴾ .

﴿ لَا يُقَاسُ بِالْقِيَاسِ وَ لَا يُشَبَّهُ بِالنَّاسِ لَا يَخْلُو مِنْهُ مَكَانُ وَ لَا يَشْتَغِلُ بِهِ مَكَانُ قَرِيبُ فِي بُعْدِهِ بَعِيدُ فِي قُرْبِهِ ذَلِكَ اللَّهُ رَبَّنَا لَا اله غَيْرُهُ فَمَنْ أَرَادَ اللَّهُ وَ اَحُبَّهَ بِهَذِهِ الصِّفَةِ فَهُوَ مِنَ الْمُوَحِّدِينَ وَ مَنْ أَحَبَّهُ بِغَيْرِ هَذِهِ الصِّفَةِ فَاللَّهُ مِنْهُ بَرِي ءُ وَ لَحْنِ مِنْهُ بَرَاءُ ﴾ .

ای یونس هر کس گمان برد که خدای تعالی را وجهی چون دیگر صورت ها است همانا مشرك است و هر کس گمان برد که یزدان را جوارحی چون جوارح دیگر آفریدگان است چنین کسی بخدای کافر است نه از وی پذیرفتار شهادتی گردید و نه از مذبوح او مأكول دارید خدای برتر و بلندتر است از آن چه جماعت مشبهه او را بصفاتی که در خور مخلوقات است توصیف نمایند.

پس وجه خدای انبیای او و اولیای اوست یعنی ایشان مظاهر جلال و جمال ایزد ذو الجمال هستند و آن وجهی باشند که بحضرت کرد گار روی آورند و این که در این آیه شریفه خطاب به ابلیس می فرماید آیا بحضرت آدم که من بدو دست خود او را آفریده ام استکبار می ورزی مقصود قدرت است یعنی آن چه را بقدرت خود آفریده ام چنان که می فرماید شما را بنصر و یاری خود تائید فرمود پس هر هر كس گمان برد که خدای تعالی در میان چیزی یا بر فراز چیزی است یا چیزی از او خالی یا چیزی بدو اشتغال دارد خدای را بصفت مخلوق توصیف کرده و حال این که یزدان تعالی آفریننده تمامت اشیاء است و بهیچ قیاسی قیاس نشود و بمردمان همانند نیاید هیچ مکانی از او خالی نیست و هیچ مکانی بدو اشتغال نجوید.

در نهایت دوری بهمه چیز نزديك است و در کمال قرب از همه چیز دور است این است خدای پروردگار نیست خدائی جز او پس هر کس مرید و محبّ خدای گردد باین گونه صفت از جمله موحدین است و هر کس محب خدای باشد بغیر ازین صفت خدای و ما از وی بري و بی زاريم.

و نیز در همان جلد دوم بحار از عبد اللّه بن جرير عبدی از حضرت جعفر بن محمّد

ص: 328

﴿ عليهما السلام مروی است که می فرماید ﴿ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى لَا يُحَسُّ وَ لَا يُجَسُّ وَ لَا يُمَسُّ وَ لَا يُدْرَكُ بِالْحَوَاسِّ الْخَمْسِ وَ لَا يَقَعُ عَلَيْهِ الْوَهْمِ وَ لَا تَصِفُهُ الْأَلْسُنُ فَكُلُّ شَيْ ءٍ حُسْنِهِ الْحَوَاسُّ أَوْ لَمَسَتْهُ الايدي فَهُوَ مَخْلُوقُ وَ اللَّهِ هُوَ الْعَلِيُّ حَيْثُ مَا يُنْفَى يُوجَدُ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي كَانَ قَبْلَ انَّ يَكُونَ كَانَ لَمْ يُوجَدْ لوصفه كَانَ بَلْ كَانَ اذلا كَانَ كَائِناً لَمْ يكونه مُكَوِّنَ جَلَّ ثَنَاؤُهُ بَلْ كَوْنِ الاشياء قَبْلَ كَوْنِهَا فَكَانَتْ كَمَا كَوْنِهَا عِلْمَ مَا كَانَ وَ مَاهُو كَائِنُ اذ لَمْ يَكُنْ شَيْ ءُ وَ لَمْ يَنْطِقْ فِيهِ نَاطِقُ فَكَانَ اذلا كَانَ ﴾ .

سپاس خداوندی راست که نه محسوس و نه مجسوس و نه همسوس و نه بحواس پنج گانه مدرك و نه پيك و هم را در حضرت کبریایش گذری و نه زبان گویندگان را و نه بگذارش اوصاف کمالش قدرت و استطاعتی است چه هر چه را که بتواند حواسش محسوس یا دست هایش ملموس دارد البته مخلوق و آفریده شده است و پروردگار سبحان همان بلند و علی و رفیعی است که بهر کجایش جویند و سزاوار باشد او را در یابند و حمد و سپاس بخداوندی مخصوص است که بود از آن پیش که سخن از بود بود و برای وصفش لفظ کان موجود نیست چه کان مشعر بر حدوث است.

بلکه بود گاهی که کان کائن نبود هیچ مکّونی او را تکوین ننمود جلّ ثناؤه بلکه تمام اشیاء را پیش از بودن آن ها تکوین فرمود و چنان که تکوین فرمود همان طور شد بر آن چه بود و خواهد بود دانا بود و بود گاهی که هیچ حیز نبود و هیچ ناطقی دروی تنطق ننمود پس بود گاهی که از هیچ چیز خبر نبود و از مکان و زمان و حدوث حادث اثر نبود.

و دیگر در کتاب مزبور از مفصّل از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مذکور است که فرمود ﴿ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی لاَ یُقْدَرُ قُدْرَتُهُ وَ لاَ یَقْدِرُ اَلْعِبَادُ عَلَی صِفَتِهِ وَ لاَ یَبْلُغُونَ کُنْهَ عِلْمِهِ وَ لاَ مَبْلَغَ عَظَمَتِهِ وَ لَیْسَ شَیْءٌ غَیْرَهُ وَ هُوَ نُورٌ لَیْسَ فِیهِ ظُلْمَهٌ وَ صِدْقٌ لَیْسَ فِیهِ کَذِبٌ وَ عَدْلٌ لَیْسَ فِیهِ جَوْرٌ وَ حَقٌّ لَیْسَ فِیهِ بَاطِلٌ ﴾ .

﴿ کَذَلِکَ کَانَ إِذْ لَمْ تَکُنْ أَرْضٌ وَ لاَ سَمَاءٌ وَ لاَ لَیْلٌ وَ لاَ نَهَارٌ وَ لاَ شَمْسٌ وَ لاَ قَمَرٌ وَ لاَ نُجُومٌ وَ لاَ سَحَابٌ وَ لاَ مَطَرٌ وَ لاَ رِیَاحٌ ثُمَّ

ص: 329

إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی أَحَبَّ أَنْ یَخْلُقَ خَلْقاً یُعَظِّمُونَ عَظَمَتَهُ وَ یُکَبِّرُونَ کِبْرِیَاءَهُ وَ یُجِلُّونَ جَلاَلَهُ فَقَالَ کُونَا ظِلَّیْنِ فَکَانَا قَالَ اللَّهُ تَعَالَى ﴾ .

یعنی برای قدرت و توانائی خدای حدی و مقداری نباشد و هیچ بندۀ باوصاف او نیرو نیابد و بکنه علم و میزان و مبلغ عظمت او راه نیابد و هیچ چیز جز او نبود و او نوری است که غبار ظلمت نبیند و صدقی است که آلایش کذب نیابد و عدلی است که دست خوش جور نشود و حقی است که هیچ باطلی در وی پدید نیاید با این احوال و اوصاف همیشه بوده و همیشه خواهد بود.

و بر این گونه بود گاهی که زمین و آسمان و شب و روز و آفتاب و ماه و ستارگان و ابر و باران و باد نبود پس از آن خدای عزّ و جل دوست همی داشت که خلقی را بیافریند تا بتعظيم و تكبير و تجليل عظمت و كبر يا و جلال او پردازند لاجرم فرمود باشید دو ظل پس چنان شدند که خدای تعالی بفرمود.

معلوم باد صدوق عليه الرحمه می فرماید معنی قول امام علیه السلام هو نور این است که خدای جل ذکره منیر و فروزنده و هدایت کننده است و معنی ﴿ كُونَا ظِلَّيْنِ ﴾ روح مقدس و ملك مقرب است و مراد به آن این است که خدای بود و حال این که هیچ چیز با او نبود پس ارادت بر آن نهاد که پیغمبران و حجج و شهدای خود را بیافریند پس پیش از ایشان روح مقدس را بیافرید.

و این همان روح است که خدای تعالی پیغمبران و شهداء و حجج خود صلوات اللّه عليهم را باین روح تایید کند و ایشان را بواسطه همین روح از کید شیطان و وسواس آن محفوظ و محروس می گرداند و با خواطر صادقه مسدد و موفق می دارد و امداد می فرماید پس از آن روح الامین را که وحی خدای عزّ و جلّ را به پیغمبران خدای فرود می آورد بیافرید و با ایشان فرمود باشید ﴿ و ظِلٍّ ظلیلٍ ﴾ از بهر انبیای من و فرستادگان و حجج و شهدای من و ایشان چنان شدند که خدای فرمود و خدای انبیا و حجج و شهدای خود را بروح المقدس و روح الامین اعانت کرد و

ص: 330

بدست ایشان نصرت بخشید و بواسطه ایشان از شر اعداء و وسوسه شیطان محروس بداشت.

و نظر بهمین معنی است که پادشاه عادل را می گویند ﴿ ظِلُّ اَللَّهِ فِی اَلْأَرْضِ ﴾ است چه هر مظلومی بدو پناه برد و هر ترسانی بد و ایمن گردد طرق و شوارع بعدل او منظم شود و ضعیف از قوی به نیروی او داد خویش در یابد و چنین کسی سلطان اللّه و حجت اوست که تا قیامت زمین از وی خالی نماند، کلام صدوق باین جا منتهی شود و معنى كلام امام علیه السلام لَيْسَ شَيْ ءُ غَيْرِهِ اين است ﴿ كَذَلِكَ يَا كَانَ كَذَلِكَ حِينَ لَا شَيْ ءَ غيره ﴾ و محتمل است که اتصالش بما بعدش باشد ﴿ وَ هُوَ متصف بِتِلْكَ الارصاف الْمَذْكُورَةِ ذَلِكَ لَا شَيْ ءَ غَيْرِهِ ﴾ .

مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید احتمال دارد که کونا ظلّین اشارت بخلق ارواح ثقلین باشد چه ظلال چنان که از پاره اخبار مستفاد می شود بر عالم ارواح اطلاق می گردد و می شود که اشارت بسوی ملائکه و ارواح بشر یا بسوی نور عمد و علي صلوات اللّه عليهما يا نور محمّد و نور اهل بيت او صلوات اللّه عليهم باشد چنان که در اخباری که در بدو ارواح ائمه در این کتاب مسطور شد مشهود است و انشاء اللّه تعالى ازین پس نیز بر حسب اقتضای مقام مذکور خواهد شد و ممکن است که بماده زمین و آسمان اشارت باشد.

و نیز در آن کتاب از ابو بصیر از حضرت ابی عبد اللّه صادق علیه السلام مروی است ﴿ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی لاَ یُوصَفُ بِزَمَانٍ وَ لاَ مَکَانٍ وَ لاَ حَرَکَهٍ وَ لاَ اِنْتِقَالٍ وَ لاَ سُکُونٍ بَلْ هُوَ خَالِقُ اَلزَّمَانِ وَ اَلْمَکَانِ وَ اَلْحَرَکَهِ وَ السُّکُونِ تَعَالَی عَمَّا یَقُولُ اَلظَّالِمُونَ عُلُوّاً کَبِیراً ﴾ .

یعنی خدای تعالی را با نتساب بزمان و مکان و حركت و انتقال و سكون موصوف نتوان داشت چه این جمله از صفات مخلوق و اجسام است و خدای خالق این جمله است و از آن چه ظلم کنندگان بر نفوس خویش می گویند و توصیف می نمایند بسی برتر و بلند تر است.

ص: 331

و نیز در جلد دوم بحار از حریز مسطور است که حضرت ابی عبد اللّه فرمود ﴿ انَّ الرَّبَّ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى يُنْزِلُ كُلَّ لَيْلَةِ جُمُعَةِ الَىَّ السَّمَاءِ الدُّنْيَا مِنْ أَوَّلِ اللَّيْلِ وَ فِي كُلِّ لَيْلَةٍ فِي الثُّلُثِ الْأَخِيرِ وَ أَمَامَهُ مَلَكُ يُنَادَى هَلْ مِنْ تَائِبٍ يُتَابُ عَلَيْهِ هَلْ مِنْ مُسْتَغْفِرٍ فَيُغْفَرَ لَهُ هَلْ مِنْ سَائِلٍ فَيُعْطَى سُؤْلَهُ اللَّهُمَّ أَعْطِ كُلَّ مُنْفِقٍ خَلَفاً وَ كُلَّ مُمْسِكٍ تَلَفاً فاذا طَلَعَ الْفَجْرُ عَادَ الرَّبِّ الَىَّ عَرْشِهِ فَيُقَسَّمُ الارزاق بَيْنَ الْعِبَادِ ﴾ .

ازین حدیث شریف پاره مذکور شده است می فرماید پروردگار تبارك و تعالى در هر شب جمعه در اول آن شب بسوی آسمان دنیا و در هر شبی در ثلث اخیر آن شب نزول می فرماید و این کنایت از تنزل از عرش عظمت و جلال است و این که خدای با نهایت بی نیازی که از ایشان دارد محض کمال تلطف و تكرم در حق مخلوق خطاب می فرماید ایشان را چون خطاب نیازمندان بدیگران.

بالجمله می فرماید در حضرت یزدان ملکی است که همی ندا کند آیا توبه کننده هست تا توبه اش پذیرفته آید و آمرزش خواهنده هست تا آمرزیده گردد و خواهنده هست تا آن چه خواهان است عطا شود با رخدایا هر انفاق کننده را خلفی عطا کن و هر امساك نماینده را تلفی برسان و چون فجر طالع شود پروردگار عزّ و جل بعرش خود عود و ارزاق را در میان بندگان قسمت فرماید و مقصود از عود بعرش از توجه اوست بشئونات دیگر چنان که پادشاهان چون بر تخت خود بر آیند چنان کنند.

پس از آن امام علیه السلام با فضیل بن یسار فرمود ﴿ يَا فُضَيْلُ نَصِيبَكَ مِنْ قَوْلِ اللَّهِ وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ الَىَّ قَوْلِهِ اکثر هُمْ بِهِمْ مُؤْمِنُونَ ﴾ و مقصود از کلام امام علیه السلام از نصيبك این است که بگیر و دریاب بهرۀ خود را ازین خبر و از آن غفلت مجوى و قول خداى ﴿ وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ ﴾ الى آخره متضمن همین معنی است.

و نیز در کتاب مسطور از مفضل بن عمر مرقوم است که حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه عليه فرمود ﴿ مَنْ زَعَمَ انَّ اللَّهِ فِي شَيْ ءٍ أَوْ مِنْ شَيْ ءٍ أَوْ عَلَى شَيْ ءٍ فَقَدْ أَشْرَكَ

ص: 332

لَوْ كانَ عِزُّ وَجَلٍ عَلَى شَيْ ءٍ لَكَانَ مَحْمُولًا وَ لَوْ كَانَ فِي شَيْ ءٍ لَكَانَ مَحْصُوراً وَ لَوْ كَانَ مِنْ شَيْ ءٍ لَكَانَ مُحْدِثاً ﴾ .

هر کس گمان کند که خدای در چیزی یا از چیزی یا بر چیزی است البته مشرك است اگر خدای عزّ و جل بر چیزی باشد ناچار حمل کرده شده و برداشته شده خواهد بود و محتاج باین باشد که او را حمل نمایند و اگر در چیزی باشد ناچار محصور خواهد بود یعنی عاجز و ممنوع از بیرون آمدن از مکان یا محصور باین چیز و محویّ به آن خواهد بود و از بهر او انقطاع و انتهائی بخواهد بود و محدود و دارای اجزاء خواهد بود و اگر از چیزی باشد حادث خواهد بود و حال این که قدیم و واجب الوجود و خالق هر حادثی است.

و هم در آن کتاب از حماد بن عمر و مروی است که حضرت صادق سلام اللّه عليه فرمود ﴿ كَذَبَ مَنْ زَعَمَ انَّ اللَّهِ عَزَّ وَجَلٍ فِي شَيْ ءٍ أُومِنُ شَيْ ءٍ أَوْ عَلَى شَيْ ءٍ ﴾ دروغ گفته است هر کس گمان برده است که خدای عزّ و جل در چیزی یا از چیزی یا بر چیزی است.

صدوق عليه الرحمة می فرماید دلیل بر این که خدای عزّ و جل در مکانی نیست این است که اماکن بجمله حادث است و حال این که از روی تحقیق دلایل و براهین قاطعه اقامه شده است بر این که خدای تعالی قدیم و سابق مراماکن راست و هیچ جایز نتواند بود که غنی قدیم بآن چه می توان از آن بی نیاز بود نیازمند باشد یا کسی که همیشه موجود است به آن چه تغییر پذیرد حاجت یابد پس امروز صحیح می گردد که خدای در مکانی نیست چنان که هیچ وقت جز این نبود.

و مؤید این مطلب حدیثی است که از سلیمان بن مهران مروی است که گفت در خدمت جعفر بن محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم عرض کردم جایز هست که گویند خدای عزّ و جل را مکانی است فرمود ﴿ سُبْحَانَ اللَّهِ وَ تَعَالَى عَنْ ذَلِكَ انْهَ لَوْ كَانَ فِي مَكَانٍ لَكَانَ مُحْدِثاً لَانَ الْكَائِنِ فِي مَكَانٍ مُحْتَاجُ الَىَّ الْمَكَانِ وَ الِاحْتِيَاجِ مِنْ صِفَاتِ الْمُحْدِثُ لَا مِنْ صِفَاتِ الْقَدِيمُ ﴾ .

ص: 333

منزه و بزرگ و برتر است خدای تعالی ازین اوصاف بدرستی که اگر خدای در مکانی باشد هر آینه احداث شده خواهد بود چه کائن در مکانی محتاج است به آن مکان و احتیاج از اوصاف حادث است نه از صفات قدیم و اگر قدیم نباشد معنی خالق بودن و مخلوقیت ثابت نمی شود چه خالق لابد باید بر مخلوق مقدم باشد و صانع بر مصنوع پیشی داشته باشد.

و نیز در آن کتاب از ابو بصیر از حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه علیه مروی است ﴿ مَنْ زَعَمَ انَّ اللَّهِ عَزَّ وَجَلٍ مِنْ شَيْ ءٍ أَوْ فِي شَيْ ءٍ أَوْ عَلَى شَيْ ءٍ فَقَدْ کفر ﴾ عرض کردم از بهر من تفسیر کن ﴿ قَالَ أُعْنَى بِالْحَوَايَةِ مِنَ الشَّيْ ءِ لَهُ أَوْ بِإِمْسَاکٍ لَهُ أَوْ مِنْ شَيْ ءٍ سَبَقَهُ ﴾ معلوم باد كلام آن حضرت ﴿ بِالْحَوَايَةِ مِنَ الشَّيْ ءِ لَهُ ﴾ تفسير قول آن حضرت ﴿ فِي شَيْ ءِ اسْتِ وَ أَوْ بِإِمْسَاکٍ لَهُ ﴾ تفسير قول آن حضرت ﴿ عَلَى شَيْ ءٍ ﴾ است و او ﴿ مِنْ شَيْ ءٍ سَبَقَهُ ﴾ تفسير قول آن حضرت ﴿ مِنْ شَيْ ءٍ ﴾ است .

و نیز در آن کتاب از ابراهیم کرخی مأثور است که بحضرت صادق جعفر بن محمّد سلا اللّه عليهما عرض کردم مردی که پروردگار خود را در خواب دیده باشد چگونه است فرمود ﴿ ذَلِكَ رَجُلُ لَا دِينَ لَهُ انَّ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى لَا يَرَى فِي الْيَقَظَةِ وَ لَا فِي الْمَنَامِ وَ لَا فِي الدُّنْيَا وَ لَا فِي الْآخِرَةِ ﴾ چنین مرد را دینی نیست بدرستی که خدای

تعالی نه در بیداری و نه در خواب و نه در دنیا و نه در آخرت دیده خواهد شد معلوم باد ممکن است مراد این باشد که آن مرد در این خواب دروغزن باشد و چون مجسم است این گونه خیال می نماید یا این که این گونه خواب از شیطان است و یاد نمودن آن دلالت بر آن کند که چنین کس بر تجسم اعتقاد دارد و نیز ممکن است که مقصود آن است که چنین مردی که باین مقدار بیرون از ادراك و شعور باشد و صفات ممکن را بواجب نسبت بدهد او را دین و رویتی و قانون و طریقتی نیست.

و دیگر در آن کتاب از یونس بن ظبیان مروی مروی است که بحضرت ابی عبد اللّه عرض کردم آیا خدای را گاهی که او را عبادت کنی بنگری فرمود ﴿ ما كنت اعبد

ص: 334

شيئاً لم اره چیزی را که نه بینم عبادت نکنم عرض کرد چگونه او را دیدی فرمود ﴿ لَمْ تَرَهُ الابصار بِمُشَاهَدَةِ الْعِيَانِ وَ لَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ اَلْإِیمَانِ لَا يُدْرَكُ بِالْحَوَاسِّ وَ لَا يُقَاسُ بِالنَّاسِ مَعْرُوفٍ بِغَيْرِ تَشْبِيهَ ﴾ .

آن ذات متعال را ابصار و دیدار از روی معاینه مشاهدت نكند لكن ديده حق بين اهل يقين بدست یاری حقایق ایمان نگران تواند شد نه بحواس ادراك و نه بناس قياس می شود معروف و شناخته است بیرون از تشبیه یعنی بدون این که در شناسائی او حاجت به آن رود که بچیزی همانندش گردانند بدلایل عقلیه و براهين حسيه و مصنوعات و مخلوقاتش شناخته می گردد چنان که لفظ حقایق ایمان بر این مطلب شاهد است.

و نیز حدیث دیگر که از مرازم از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام منقول است ﴿ رَأَى رَسُولُ اللَّهِ لی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ رَبِّهِ عَزَّ وَ جِلَ ﴾ و خبر حضرت رضا علیه السلام که در جواب محمّد بن فضیل که سؤال کرد آیا رسول خدای پروردگار خویش عزّ و جل را بدید فرمود آری بقلب خود خدای را بدید چنان که فرموده است ﴿ مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَارَ ﴾ اى خدای را بچشم ندیده است لکن بدیده دل دیده مؤید این مسئله است.

و نیز حدیث دیگر که محمّد حلبی از حضرت صادق علیه السلام پرسش نمود که رسول خدای صلى اللّه علیه و آله آیا پروردگار خویش را بدید فرمود ﴿ عَمْ رَآهُ بِقَلْبِهِ فَأَمَّا رَبُّنَا جَلَّ جَلاَلُهُ فَلاَ تُدْرِکُهُ أَبْصَارُ حَدَقِ اَلنَّاظِرِینَ ﴾ آری پروردگار خود را بقلب خویش بدید و حس انظار و أسماع از دریافت او عاجز است گواه این معنی است.

و هم چنین مقوی و مکمل و برهان ساطع و تبيان لامع این عقیده و مطلب است این حدیث شریف که در بحار الانوار از هشام مروی است که در حضرت صادق جعفر بن محمّد صلوات اللّه عليهما شرف حضور داشتم که معاوية بن وهب و عبد الملك بن اعين در حضرتش تشرف جستند و معاوية بن وهب عرض كرد یا بن رسول اللّه چه می فرمائی در این خبر که روایت کرده اند که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم پروردگار خویش را بدید

ص: 335

بر چه صورتی دیده است و از آن حدیث روایت کرده اند مؤمنان در باغ جنان پروردگار خود را می بینند برچه صورتی می بینند.

حضرت صادق تبسم کرد پس از آن فرمود اى معاوية ﴿ مَا أَقْبَحَ بِالرَّجُلِ لَا ياتي عَلَيْهِ سَبْعُونَ سَنَةً اوثمانون سَنَةً يَعِيشُ فِي مُلْكِ اللَّهِ وَ يَا كُلُّ مِنْ نِعَمِهِ ثُمَّ لَا يَعْرِفُ اللَّهِ حَقَّ مَعْرِفَتِهِ ثُمَّ قَالَ يَا مُعَاوِيَةُ انَّ مُحَمَّدِ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ لَمْ يَرَ الرَّبُّ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى بِمُشَاهَدَةِ الْعِيَانِ وَ انِ الرُّؤْيَةِ عَلَى وَجْهَيْنِ رُؤْيَةَ الْقَلْبِ وَ رُؤْيَةَ الْبَصَرِ فَمَنْ عَنَى بِرُؤْيَةِ الْقَلْبِ فَهُوَ مُصِيبُ وَ مَنْ عَنَى بِرُؤْيَةِ الْبَصَرِ فَقَدْ كَفَرَ بِاللَّهِ وَ بِآيَاتِهِ لِقَوْلِ رَسُولِ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ مَنْ شَبَّهَ اللَّهَ بِخَلْقِهِ فَقَدْ كَفَرَ ﴾ .

سخت قبیح و نکوهیده است که مردی هفتاد سال یا هشتاد سال در مملکت ایزد ذو الجمال روزگار سپارد و از نعمت های او روزی برد و چنان که شایسته معرفت ایزد بی همال است عرفان نیابد؟ پس از آن فرمود.

ای معاویه بدرستی که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم پروردگار تبارك و تعالى را از روی مشاهده بعیان ندید دیدن بر دو قسم است یکی دیدن بدیده دل است و دیگر دیدن بدیدار سر هر کس در ادعای دیدار پروردگار مقصودش بدیده قلب باشد بصواب رفته و هر کس مدعی گردد که بادیده سر می توان دیدار نمود چنین کس بخدای و به آیات خدای کافر است چه رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم می فرماید هر کس خدای را به مخلوق خدای همانند گرداند البته کافر است.

﴿ وَ لَقَدْ حَدَّثَنِي أَبِي عَنْ أَبِيهِ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىٍّ قَالَ سُئِلَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ علیه السَّلَامُ فَقِيلَ يَا أَخَا رَسُولِ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ فَقَالَ وَ كَيْفَ اعْبُدْ مَنْ لَمْ أَرَهُ لَمْ تَرَهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْعِيَانِ وَ لَكِنْ رأنه الْقُلُوبِ بحقايق الايمان فاذا كَانَ الْمُؤْمِنَ يُرَى رَبِّهِ بِمُشَاهَدَةِ الْبَصَرِ فَانٍ كُلُّ مَنْ جَازَ عَلَيْهِ الْبَصَرَ وَ الرُّؤْيَةِ فَهُوَ مَخْلُوقُ وَ لَا بُدَّ لِلْمَخْلُوقِ مِنِ الْخَالِقِ فَقَدْ جعلنه اذا مُحْدِثاً مَخْلُوقاً وَ مَنْ شَبَّهَهُ بِخَلْقِهِ فَقَدِ اتَّخَذَ مَعَ اللَّهِ شَرِيكاً ﴾ .

﴿ وَ يْلَهُمْ أَوْلَمَ يَسْمَعُوا يَقُولُ اللَّهُ تَعَالَى لَا ندركه الابصار وَ هُوَ يُدْرِكُ الابصار وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ وَ قَوْلُهُ لَنْ تَرانِي وَ لكِنِ انْظُرِ الَىَّ الْجَبَلِ فَانِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ ترانی

ص: 336

فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ اِنَّمَا طَلَعَ مِنْ نُورُهُ عَلَى الْجَبَلِ كَضَوْءِ يَخْرُجُ مِنْ سَمِّ الْخِياطِ فدكت الارض وَ صَعِقَتْ الْجِبَالِ فَخَرَّ مُوسى صَعِقاً أَيُّ مِينَا ﴾

﴿ فَلَمَّا أَفَاقَ وَرَدَ عَلَيْهِ رُوحِهِ قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ اليك مِنْ قَوْلِ مَنْ زَعَمَ أَنَّكَ تَرَى وَ رَجَعَتِ الَىَّ معرفتى بِكَ انَّ الابصار لاتدركك وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ وَ أَوَّلُ الْمُقِرِّينَ بِاَنَكَ تَرَى وَ لَا تُرَى وَ اَنتَ بِالْمَنْظَرِ الاعلى ﴾ .

حدیث فرمود مرا پدرم از پدرش از علي بن الحسین علیهم السلام که از حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه علیه پرسیدند آیا پروردگار خود را دیده باشی فرمود چگونه پرستش می کنم پروردگاری را که ندیده باشم، آن ذات والا صفات را بچشم سر و مشاهدت عيان نتوان ديد لكن بادیده دل به نیروی حقایق ایمان دیدار می توان نمود و اگر شخص مؤمن بتواند پروردگار خویش را باین چشم ظاهر بنگرد ناچار هر چه بچشم اندر و مرئی آید مخلوق است و هر مخلوقی را خالفی بیایست و چون خدای را مرئی بدانی لابد محدث و مخلوقش خوانده باشی و هر کس خدای را بآفریدگانش همانند گرداند لا بد شريك از بهرش قایل شده است.

وای بر ایشان آیا قول خدای را نشنیده اند که می فرماید پروردگار را ابصار در نیابد و او ابصار را در یابد و لطیف و خبیر است.

و نیز بحضرت موسی کلیم اللّه می فرماید تو هرگز نتوانی مرا بدید لکن برای امتحان باین کوه بنگر تاچون يك ذره از انوار بیکران حضرت یزدان بروی بتابد اگر کوه به آن گرانی و کلانی توانست در مقام خود استقرار جوید تو نیز توانی مرا بدید.

چون از انوار عظمت و کبریای حضرت احدیت بر کوه بنافت چنانش ریزه ریزه و تباه ساخت که نشانی از آن نگذاشت با این که از انوار جلال ایزد ذو الجمال به آن مقدار که از سوفار سوزنی در گذرد بیشتر بر آن کوه تایید و زمین در هم کوبیده و هموار و کوه ها ریزه ریزه و خاک سار و حضرت موسی مدهوش و مرده بیفتاد.

ص: 337

و چون افاقت یافت و جان به تنش بازگشت خدای را ببزرگی و تنزیه بستود و از سخن آنان که گمان همی برند که می توان تو را بدید بحضرت تو بازگشت همی کنم و به آن معرفت که بحضرت تو دارم رجوع می گیرم و یقین دارم که هیچ چشمی ادراك انوار تو را نمی تواند کرد و من اول مؤمن و مقر هستم که تو همه چیز را می بینی و هیچ دیده نمی شوی و در منظر اعلی هستی.

پس از آن فرمود ﴿ انَّ أَفْضَلُ الفرايض وَ أَوْجَبُهَا عَلَى الْإِنْسانَ مَعْرِفَةُ الرَّبِّ الاقرار لَهُ بِالْعُبُودِيَّةِ وَحَّدَ الْمَعْرِفَةِ انَّ تَعْرِفُ انْهَ لَا اله غَيْرُهُ وَ لَا شَبِيهَ لَهُ وَ لَا نَظِيرَ وَ أَنْ يَعْرِفُ انْهَ قَدِيمُ مُثْبَتُ مَوْجُودُ غَيْرُ فَقِيدٍ مَوْصُوفٍ مِنْ غَيْرِ شَبِيهُ وَ لَا مُبْطِلُ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءُ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ ﴾ .

﴿ وَ بَعْدَهُ مَعْرِفَةُ الرَّسُولِ وَ الشَّهَادَةِ بِالنُّبُوَّةِ وَ اِدْنَى مَعْرِفَةُ الرَّسُولِ الاقرار بِنُبُوَّتِهِ وَ انَّ مَا أَتَى بِهِ مِنْ کتاب اوامر أَوْ نَهَى فَذَلِكَ مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جِلَ ﴾ .

﴿ وَ بَعْدَهُ مَعْرِفَةِ الامام الَّذِي بِهِ تَأْتَمُّ بنعته وَصَفْتُهُ وَ اسْمُهُ فِي حَالِ الْعُسْرِ وَ الْيُسْرِ وَ أَدْنَى مَعْرِفَةِ الامام انْهَ عَدْلِ النَّبِىِّ الَّا دَرَجَةِ النُّبُوَّةِ وَ وَارِثُهُ وَ انَّ طَاعَتَهُ طَاعَةُ اللَّهِ وَ طَاعَةُ رَسُولِ اللَّهِ وَ التَّسْلِيمُ لَهُ فِي كُلِّ أَمْرٍ وَ الرَّدِّ اليه وَ اَلاِخْذُ بِقَوْلِهِ ﴾ .

بدرستی که برترین فرایض و واجبات بر انسان معرفت پروردگار و اقرار به بندگی حضرت دادار است وحد معرفت این است که بداند که بجز آن ذات مقدس متعال خدائی نیست و او را شبیه و نظیری نیست و این که مثبت و قدیم و موجودی است که هرگز مفقود نگردد و موصوفی که او را همانند و مبطلی نیست و هیچ چیز چون او نباشد و اوست شنوای بینا.

و بعد از معرفت خدای برترین فرایض و واجبات معرفت رسول و شهادت به نبوت و ادنی معرفت رسول اقرار به نبوت او و اقرار نمودن باین که هر چه آورده است و اظهار فرموده است از کتاب آسمانی و اوامر و نواهی بجمله از جانب خداوند عزّ و جل است.

و بعد از معرفت رسول و شهادت بنبوت و ما جاء به النبی برترین فرایض و

ص: 338

واجبات معرفت آن امام و پیشوا است که باید در حال عسر و پسر و سختی و آسانی بنعت و صفت و اسم او عارف و آشنا باشی و ادنی معرفت امام این است که بداند در مراتب عاليه و اوصاف ساميه جز مرتبت ثبوت معادل و هم سنك وهم آهنگ پيغمبر است و وارث اوست و طاعت او طاعت خدای وطاعت رسول خدای است و واجب است که در تمامت حدود و احکام و اوامر و نواهی و مسائل غامضه و مشکلات امور باید بفرمان او تسليم و بخدمت او رجوع نمود و بآن چه فرماید پیروی کرد.

و بداند که امام بعد از رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم على مرتضی و بعد از او حسن مجتبی از او حسین سید الشهداء و بعد از او علي بن الحسين و پس از وی محمّد بن علي و پس از او من می باشم و بعد از من پسرم موسی و بعد از موسی پسرش على الرضا و بعد از او پسرش محمّد تقی و بعد از وی پسرش علی نقی و بعد از وی پسرش حسن عسکری و بعد از حسن پسرش حضرت حُجَّةُ اللَّهُ تَعَالَى عَلَى خَلْقِهِ صَلَوَاتُ اللَّهِ وَ سَلَامُهُ عَلَيْهِمْ امام انام و پیشوای خاص و عام و حجت عصر و زمان و ولی هر دو جهان هستند.

پس از آن فرمود ای معاويه ﴿ جَعَلْتُ لَكَ أَصْلًا فِي هَذَا فَاعْمَلْ عَلَيْهِ فَلَوْ كُنْتُ تَمُوتُ عَلَى مَا كُنْتَ عَلَيْهِ لَكَانَ حَالَكَ أَسُوءَ الاحوال فَلَا يَغُرَّنَّكَ قَوْلُ مَنْ زَعَمَ أَنَّ اللَّهَ تَعَالَى يَرَى بِالْبَصَرِ قَالَ وَ قَدْ قَالُوا أَعْجَبُ مِنْ هَذَا أَوْلَمَ يَنْسِبُوا آدَمَ الَىَّ الْمَكْرُوهِ أَوْلَمَ يَنْسِبُوا ابراهيم الَىَّ مَا نسبوه أَوْ لَمْ بنسبوا دَاوُدَ الَىَّ مَا نسبوه مِنْ حَدِيثِ الطَّيْرِ أَوْلَمَ يَنْسِبُوا يُوسُفُ الصِّدِّيقُ الَىَّ مَا نسبوه مِنْ زليخا ﴾ .

﴿ أَوْلَمَ يَنْسِبُوا مُوسَى علیه السَّلَامُ الَىَّ مَا نَسَبُوهُ مِنَ الْقَتْلُ أَوْ لَمْ يَنْسِبُوا رَسُولُ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ الَىَّ مَا نسبوه مِنْ حَدِيثُ زَيْدِ أَوْلَمَ يَنْسِبُوا عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبِ الَىَّ مَا نسبوه مِنْ حَدِيثِ الْقَطِيفَةِ الْهَمَّ أَرَادُوا بِذَلِكَ تَوْبِيخُ الاسلام لَبَرْجَعُوا عَلَى أَعْقَابِهِمْ أَعْمَى اللَّهُ أَبْصارَهُمْ كَمَا أَعْمَى قُلُوبُهُمْ تَعَالَى اللَّهُ عَنْ ذَلِكَ عُلُوّاً كَبِيراً ﴾ .

این کلمات و عنوان را در مراتب توحید خداوند مجید اصل و مبنایی از بهر تو نهادم تا بر آن نهج کار کنی و اگر بر آن عقیدت که بر آن بودی می مردی بر حالی

ص: 339

سخت نکوهیده و با خجسته می گذشتی پس بقول آن کسان که چنان گمان همی برند که خدای تعالی را با چشم سر می توان دید فریفته مشو چه این مردم همانند که

حضرت آدم تا حضرت خاتم صلی اللّه علیه و آله و سلم و علت ایجاد زهد و تقوی علی مرتضی علیه السلام را بآن چه نه شایسته ایشان بود منسوب همی داشتند و ازین کردار نکوهش اسلام را همی خواستند تا بکفر و شقاق و ضلالت و نفاق خود باز شوند خدای چشم دل ایشان را مانند چشم ظاهر ایشان کور بگرداند همانا خدای تعالی ازین گونه نسبت ها برتر است.

و دیگر در بحار الانوار از ابن مسکان مروی است که گفت از ابو بصیر شنیدم که حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مي فرمود ﴿ لَمْ يَزَلِ اللَّهِ جَلَّ اسْمُهُ عَالِماً بِذَاتِهِ وَ لَا مَعْلُومَ وَ لَمْ يَزَلْ قَادِراً بِذَاتِهِ وَ لَا مَقْدُورَ ﴾ .

خدای جل اسمه همیشه بحسب ذات خویش عالم بود و حال این که هیچ چیز معلوم نبود و همیشه بحسب ذات خود قادر بود و هیچ مقدوری نبود یعنی علم و قدرت خدای ذاتی است مقید بمعلوم و مقدور خارجی نباشد عرض کردم فدایت گردم پس خدای همیشه متکلم بود فرمود کلام محدث است و خدای عزّ و جل بود و متکلم نبود پس از آن احداث کلام فرمود.

و دیگر در کتاب مسطور از هشام بن حکم مذکور است که مردی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام پرسید آیا برای خدای تعالی خوشنودی و خشم و رضا و سخط باشد ﴿ قالَ نَعَمْ وَ لَيْسَ ذَلِكَ عَلَى مَا يُوجَدُ مِنَ الْمَخْلُوقِينَ وَ ذَلِكَ لَانَ الرِّضَا وَ الْغَضَبِ دخال يَدْخُلُ عَلَيْهِ فَيَنْقُلُهُ مِنْ حَالِ الَىَّ حَالٍ مُعْتَمِلُ مُرَكَّبُ للاشياء فِيهِ مَدْخَلُ وَ خَالِقُنَا لَا مَدْخَلَ للاشياء فِيهِ وَاحِدُ واحدى الذَّاتِ وَ احدى الْمَعْنَى فَرِضَاهُ ثَوَابُهُ وَ سَخَطُهُ عِقَابُهُ مِنْ غَيْرِ شَيْ ءٍ يَتَدَاخَلُهُ فَيُهَيِّجُهُ وَ يَنْقُلُهُ مِنْ حَالِ الَىَّ حَالٍ فَانٍ ذَلِكَ صِفَةُ المخلوقيق الْعَاجِزِينَ الْمُحْتَاجِينَ وَ هُوَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى الْقُوَى الْعَزِيزِ لَا حَاجَةَ بِهِ الَىَّ شَيْ ءُ مِمَّا خَلَقَ وَ خَلْقَهُ جَمِيعاً مُحْتَاجُونَ اليه أَنَّما خَلَقَ الاشياء لَا مِنْ حَاجَةٍ وَ لَا سَبَبٍ اختراعا وَ ابْتِدَاعاً ﴾ .

ص: 340

در کافی مسطور است ﴿ فَيَنْقُلُهُ مِنْ حَالِ الَىَّ حَالٍ لَانَ الْمَخْلُوقَ أَجْوَفُ مُعْتَمِلُ ﴾ و ظاهر این است که چنین باشد بالجمله می فرماید برای خدای خشم و خوشنودی تواند بود لکن نه به آن صفت و حالت که در زمرۀ آفریدگان موجود می شود چه رضا و غضب طاری و عارض شونده است یعنی عروض این احوال و تغییرات برای مخلوفی اجوف و میان تهی سزاوار است که پذیرای آن چه در وی حاصل کرده باشد و در اواندر شود معتملی که در وی به اعمال صفات او و آلات عمل نماید که مرکب از امور مختلفه و جهات مختلفه برای اشیاء از صفات وجهات و آلات را در وی مدخلی باشد لکن آفریننده ما را در وی مدخلی برای اشیاء نباشد، واحد واحدی الذات واحدى المعنى است.

پس رضای او ثواب بخشیدن او و سخط او عقاب فرمودن اوست بدون این که علت این ثواب و عقاب و رضا و سخط بواسطۀ تداخل چیزی باشد که مهیج مهیج این امر گردد یا او را از حالی بحالی نقل دهد چه انتقال از حالی بحالی و تداخل چیزی در چیزی تا مهیج رضا و خشم گردد صفت مخلوق عاجز محتاج است و خدای تبارك و تعالى قوى عزیز است و آن ذات اقدس را بهیچ چیزی از آن چه آفریده حاجت نیست و آفریدگانش بجمله بدو نیازمند هستند و تمامت مخلوق را بدون حاجتی خلق فرمود و این خلقت از روی اختراع و ابتداع بود.

مقصود این است که خداوند تبارك و تعالی که خالق اشیاء است هیچ چیز را در او مدخلی نیست چه در ذات اقدسش محال است ترکیب باشد چه واحدی الذات واحدى المعنى است و با این حال هیچ کثرتی در وی و نه در ذات او و نه در صفات حقیقیّه او تواند بود و هر اختلافی مشهود در فعل است ﴿ فَیُثِیبُ عِنْدَ الرِّضَا وَ يُعَاقَبُ عِنْدَ السَّخَطِ ﴾ .

مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید سید داماد رحمه اللّه تعالی می نویسد ﴿ الْمَخْلُوقُ اجون لَمَّاقد بِرَهْنِ وَ اسْتَبَانَ فِي حِكْمَةِ مَا فَوْقَ الطَّبِيعَةِ انَّ كُلِّ مُمْكِنُ زَوْجُ تركيبى وَ كَّلَ مَرْكَبٍ مزوج الْحَقِيقَةِ فانه أَجْوَفَ الذَّاتِ لَا مَحَالَةَ فَمَا لَا جَوْفَ لِذَاتِهِ عَلَى

ص: 341

الْحَقِيقَةُ هُوَ الاحد الْحَقِّ سُبْحَانَهُ لَا غَيْرُ فاذن الْحَمْدُ الْحَقِّ لَيْسَ هُوَ إِلَّا الذَّاتِ الأحدية الْحِقَّةُ مِنْ كُلِّ جِهَةٍ ﴾ .

آفریدگان عموماً اجوف و میان تهی هستند یعنی هر چند بنظر صلب و سخت و بی خلل و فرج اندر آیند مثل فلزات با عناصر يا غير ها لكن چون بحقیقت بنگرند اجوف و میان تهی هستند و از ذرات خاك و كرات افلاك و هر چه در آن ها و بر آن هاست بجمله باین صفت و حالت باشند چه در حکمت مَا فَوْقَ الطَّبِيعَةِ مُبَرَّهُنَّ وَ مُسْتَبَانٌ است که هر ممکنی زوج ترکیبی و هر مركب مُزَوِّجَ الْحَقِيقَةِ لَا مَحَالَةَ أَجْوَفَ الذَّاتِ می باشد و آن چه را حقيقة تجویفی در ذات نیست همان ذات اقدس خداوندی است لا غير.

پس با این بیان معلوم شد که صمد حقیقی جز ذات احدیت حقه از هر جهت نمی باشد و ازین حدیث شریف روشن و مصحح گشت که صمد بآن چه برایش جوفی نیست و برای هیچ مفهومی از مفهومات و شیئی از اشیاء اصلا در ذاتش مدخلی نمی باشد. ماول است یعنی ازین حدیث مبارک معلوم شد که تاویل صمد باين معنی مذکور مبیّن و مصحح می گردد.

و نیز در بحار الانوار از هشام بن سالم مروی است که گفت بر حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در آمدم فرمود ﴿ اِتَّنَعَتِ اَللَّهَ ﴾ یعنی آیا خدای را صفت می کنی عرض کردم بلی فرمود (هات) بسیار تا چه آری عرض کردم خداوند سمیع و بصیر است فرمود ﴿ هَذِهِ صِفَةُ يَشْتَرِكُ فِيهَا الْمَخْلُوقُونَ ﴾ این صفت شنوائی و بینائی را دیگر آفریدگان اشتراك دارند عرض کردم پس خدای را با چه صفت موصوف داریم.

فرمود ﴿ هُوَ نُورٍ لَا ظُلْمَةَ فِيهِ وَ حَيَاةٍ لَا مَوْتٍ فِيهِ وَ عَلِمَ اَلْأَجْهَلُ فِيهِ وَ حَقُّ لَا بَاطِلٍ فیهِ ﴾ ایزد تعالی اور است که پیشگاه فروغش را هیچ ظلمتی ادراك نكند و زندگانی ابدی است که شاطر مرك را در آن راه نیست و علمی است که دست خوش جهل نشود و حقی است که باطل را پذیرا نگردد هشام می گوید از حضور مبارکش بیرون شدم

ص: 342

گاهی که از تمامت مردمان بمراتب توحید اعلم بودم.

صدوق عليه الرحمة می فرمايد چون یزدان تعالی را بصفات ذات موصوف همانا بواسطه توصیف بصفات ذاتیه نفی نموده باشیم از خدای صفتی را که ضد آن صفت باشد پس هر وقت بگوئیم خدای حیّ و زنده است آن چه ضد و مخالف حیات است که عبارت از موت باشد از آن ذات مقدس منفی نموده ایم و چون گوئیم علیم است ضد علم را که جهل است نمی کرده باشیم و چون گوئیم سمیع است ضد سمع و شنیدن را که صمم و گنگی است از وی نفی نموده باشیم و چون گوئیم بصیر است ضد آن را که عمی و کوری است نفی نموده ایم.

و چون گوئیم عزیز است ضدّ عزّت را که ذلت باشد از حضرت ربّ العزة نفی کرده ایم و چون بگوئیم حکیم است ضد حکمت را که خطاء است از حکیم على الاطلاق منفی داشته ایم و چون گوئیم غنی است ضد غنی را که فقر می باشد از حضرت بی نیاز بی انباز نفی کرده ایم و چون گوئیم عدل است ضدّ عدل را که جور یعنی ظلم است از خداوند عادل نفی نموده ایم و چون گوئیم حلیم است ضد حلم را که عجله است از نفی نموده ایم.

و چون گوئیم قادر است عجز را از وی نفی کرده باشیم و اگر چنین نکنیم اشیائی را که همیشه با اوست باوی ثابت می کنیم و هر وقت بگوئیم ﴿ لَمْ يَزَلْ حَيّاً سَمِيعاً بَصِيراً عَزِيزاً حَكِيماً غَنِيّاً مَلَكاً ﴾ پس چون با هر صفتی ازین صفاتی که صفات ذاتيّه الهيه اند ضدش را مقرر داشتیم ثابت نموده ایم که خدای همیشه واحد بود و چیزی با او نبود و مشیت و غضب و رضا و آن چه شبیه باشد باین گونه صفات از صفات افعال بمثابه صفات ذات نیست چه جایز نیست که بگويند ﴿ لم يزل اللّه مريداً شائياً ﴾ چنان که جایز است بگویند ﴿ لَمْ يَزَلِ اللَّهُ عَالِماً قَادِراً ﴾ .

مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید حاصل کلام صدوق این است که هر که اتصاف ذات خدای تعالی به آن بنفی ضد آن از خدای تعالی مطلقا باشد این گونه صفت از صفات ذات است و ممکن است که عین ذات ایزد تعالی باشد و از

ص: 343

قدم آن تعدد در ذات و صفات باری تعالی لازم نمی آید و اما آن صفاتی که گاهی متصف می شوند به آن بالنسبه بسوی چیزی و گاهی انصاف می جویند بنقيض آن بالنسبه بسوی چیزی دیگر ممکن نمی شود که نقيضان عین ذات يزدان باشند لاجرم زیادت آن ناچار می شود پس از صفات ذات نخواهد بود.

و نیز لازم می گردد از بودن آن از صفات ذات قدمت آن مَعَ زِيَادَتِهَا پس تعدد قدماء لازم می شود و نیز اگر از صفات ذات باشد در هنگام طروء و در آمدن نقیض آن زوالش لازم می گردد و با این حال تغیّر در صفات ذاتیه لازم خواهد شد.

و نیز صدوق در موقعی دیگر از توحید می فرماید دلیل بر این که خداوند عزّ و جل عالم و قادر بنفس خود است نه بعلم و قدرت و حیوتی که غیر از ذات خدای تعالی باشد این است که اگر بواسطه علم عالم باشد علم خدای از دو امر خالی نیست یا آن علم قدیم است یا حادث است اگر حادث باشد پس بیایست که خدای تعالی پیش از حدوث علم عالم نباشد و عالم نبودن از صفات نقص است و هر چه منقوص است بدلایل معینه محدث است و اگر قدیم باشد لازم می آید که بغیر از ذات باری تعالی نیز چیزی قدیم باشد و این عقیدت بالاجماع كفر محض است.

و بر این نهج است سخن در قادر و قدرت خدای وحی و حیات خدای و دلیل بر این که خدای عزّ و جل همیشه عالم و قادر وحیّ بوده و هست این است که از تمامت جهات ثابت شد که خداى تعالى عالم قادر حَىٍّ لِنَفْسِهِ و بدلایل و براهین صحیح گردیده است که خداوند عزّ و جل قدیم است و چون چنین باشد همیشه عالم خواهد بود ﴿ انَّ نَفْسَهُ الَّتِي لَهَا عَلَمُ لمنزل وَ نَفْسُ هَذَا يَدُلُّ عَلَى انْهَ قَادِرُ حَىٍّ لَمْ يَزُلْ ﴾ .

و نیز در آن کتاب از ابو بصیر از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است ﴿ لَمْ يَزَلِ اللَّهِ جَلَّ وَ عَزَّ رَبَّنَا وَ الْعِلْمُ ذَاتُهُ وَ لَا مَعْلُومَ وَ السَّمْعُ ذَاتُهُ وَ لَا مَسْمُوعَ وَ الْبَصَرُ ذَاتُهُ وَ لَا مُبْصَرَ وَ الْقُدْرَةُ ذَاتُهُ وَ لَا مَقْدُورَ فَلَمَّا أَحْدَثَ الاشياء وَ كَانَ الْمَعْلُومُ وَقَعَ الْعِلْمُ مِنْهُ عَلَى الْمَعْلُومِ وَ السَّمْعُ عَلَى الْمَسْمُوعِ وَ الْبَصَرُ عَلَى الْمُبْصَرِ وَ الْقُدْرَةُ عَلَى الْمَقْدُورِ قَالَ قُلْتُ فَلَمْ يَزَلِ اللَّهُ مُتَكَلِّماً قَالَ انَّ الْكَلَامَ صِفَةُ مُحْدَثَةُ لَيْسَتْ بازلية كَانَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ

ص: 344

وَ لَا مُتَكَلِّمَ ﴾ .

یعنی همیشه علم و سمع و بصر و قدرت ذاتی خدای عزّ و جلّ بود و حال این که معلوم و مسموع و مبصر و مقدوری در خارج نبود و مخلوق و محدث نشده بود و چون اشیاء را احداث و ایجاد فرمود و معلوم پدید آمد علم از حضرت حق بر معلوم و سمع بر مسموع و بصر بر مبصر و قدرت بر مقدور وقوع یافت.

راوی می گوید عرض کردم خدای تعالی همیشه متکلم بود فرمود كلام صفتی است محدثه و ازلی نیست، بود خداوند عزّ و جل و حال این که متکلمی نبود مجلسی اعلی اللّه درجاته می فرماید کلام امام علیه السلام وَقَعَ الْعِلْمُ مِنْهُ عَلَى الْمَعْلُومِ يُعْنَى وَقَعَ عَلَى مَا كَانَ مَعْلُوماً فِي وَ انْطَبَقَ عَلَيْهِ وَ تَحَقُّقِ مصداقه.

و مقصود ازین تعلق به آن تعلقی است که قبل از ایجاد باشد و مراد بوقوع علم بر معلوم همان علم به آن است بر این که حاضر موجود است و می باشد تعلق علم به آن پیش از آن بر وجه غیبت و این که زود باشد که موجود گردد و تغیر به معلوم راجع است نه بسوی علم و تحقیق در این مقام این است که علم خدای تعالی باین که چیزی موجود است همان عین علمی است که برای خدای تعالی بود که آن شیء بزودی موجود خواهد شد.

همانا علم بقضیه به تغیر قضیه متغیر می گردد و این حال یا بتغير موضوع قضیه یا محمول آن است و معلوم در این جا همان قضیه قایله به آن است که زید در فلان وقت موجود است و مخفی نیست که معنای زید بواسطه حضور او و غیبت او متغیر نمی شود بلی همین قدر هست که در حال وجود زید اشارت می شود بوی او باشارتی خاص لکن این گونه اشارت در غیر آن حال ممکن نیست و تفاوت اشارت بسوی موضوع در تفاوت علم مؤثر نیست و نفس تفاوت اشاره بسوی تغیّر علم راجع گشت نه بسوی علم.

و اما جماعت حكما و محققین ایشان بر آن عقيدت هستند که زمان و زمانیات بتمامت در حضرت احدیت حاضرند بسبب خروج او از زمان مثل خيط ممتد بدون

ص: 345

این که او را از بعضی دون بعضی غیبت باشد و بنا بر این تاویل اشکالی بعقیدت ایشان باقی نماند لكن اشكالاتی پدید آید که ایراد آن در این مقام گنجایش ندارد.

در شرح اصول كافي بعد از وَ الْقُدْرَةُ عَلَى الْمَقْدُورِ مسطور است که راوی گفت ﴿ قُلْتُ فَلَمْ يَزَلِ اللَّهُ مُتَحَرِّكاً ﴾ آیا خداوند همیشه متحرك بود فرمود ﴿ تَعَالَى اللَّهُ عَنْ ذَلِكَ انَّ الْحَرَكَةَ صِفَةُ مُحْدَثَةُ بِالْفِعْلِ ﴾ .

و صدر الحكماء العظام در شرح آن می فرماید این حدیث مبارك بر سه مقصد مشتمل است اول آن این است که صفات حقيقية خداوند عين ذات اوست دوم این است که آن صفات در ازل موجود بوده قبل از آن که متعلقاتش موجود گردد سیم این است که کلام اللّه مخلوق است.

اما در مقصد اول می گوئیم صفات برسه قسم باشد از آن جمله سلبیۀ محضه است مثل قدوسیه و فردیه و دیگر اضافیه محضه است مثل مبدأية و رازقية و از آن جمله حقیقیه است خواه ذات اضافه باشد مثل عالمية و قادرية يا نباشد مثل حيوة و موت و هیچ شکی نیست که سلوب و اضافات زائد بر ذات هستند و این زیادت نه موجب انفعال و نه تکثر است چه اعتبار آن ها بعد از اعتبار مسلوب عنها و مضاف اليها است لكن واجب است که بدانند سلوب از خدای تعالی بجمله راجع بسوی امکان است و اما صفات حقيقيه بجمله غير زائد بر ذات خدای هستند.

و این که امیر المؤمنين علیه السلام می فرمايد ﴿ كَمَالُ التَّوْحِيدِ نَفْىُ الصِّفَاتِ عَنْهُ ﴾ مقصود نفی بودن آن هاست صفات عارضیه موجود بوجود زائد مثل عالم و قادر در مخلوقات چه علم در وجود ما صفتی است زائد بر ذات ما و هم چنین قدرت در ما کیفیتی است نفسانیه و هم چنین دیگر صفات و مراد این است که این مفهومات برای خدای صفات نیست بلکه صفات او ذات او و ذات او صفات اوست نه این که در مقام حضرت احدیت چیزی است که همان ذات باشد و چیزی دیگر است که صفت باشد تا ترکیب لازم آید ﴿ تَعَالَى اللَّهُ عَنْ ذَلِكَ عُلُوّاً كَبِيراً ﴾ .

پس ذات او وجود و علم و قدرت و حيوة و اراده و سمع و بصر است ﴿ وَ هُوَ أَيْضاً

ص: 346

مَوْجُودُ عَالِمُ قَادِرُ مَرِيدٌ سَمِيعٌ بَصِيرُ ﴾ .

بالجمله صدر الحكماء در این مقام و مقصود ثانی و ثالث بیاناتی می فرماید که نگارش آن در این مقام نه چندان محل حاجت است.

و دیگر در همان جلد دوم بحار الانوار از حماد بن عیسی مروی است که گفت در حضرت ابی عبد اللّه عرض کردم همیشه خداوند تعالی می دانست فرمود ﴿ أَنِّي يَكُونَ يَعْلَمُ وَ لَا مَعْلُومٍ ﴾ یعنی نسبت علم بمعلوم مربوط است عرض کردم پس خدای همیشه می شنید فرمود ﴿ أَنَّى يَكُونُ ذَلِكَ وَ لَا مَسْمُوعَ ﴾ عرض کردم همیشه می دید فرمود ﴿ أَنِّي يَكُونُ ذَلِكَ وَ لَا مُبْصَرَ ﴾ .

پس از آن فرمود ﴿ لَمْ يَزَلِ اللَّهُ عَلِيماً سَمِيعاً بَصِيراً ذَاتَ عَلَامَةُ سَمِيعَةٍ بَصِيرَةُ ﴾ مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید شاید سؤال سائل از علم بروجه حضور باین بوده است که معلوم حاضر و موجود باشد و امام این معنی و عقیدت را نفی فرمود و از آن ثابت فرموده است که خدای تعالی ازلی متصف بعلم است لکن نه این که وجود معلوم و حضور آن لازم باشد و هم چنین است حكم سمع و بصر.

معلوم باد که گاهی گمان می رود که سمع و بصر دو نوع از ادراک می باشند و جز بموجود عينی تعلق نگیرند و اگر باین معنی باشند از توابع خواهند بود و حادثين بعد الوجود باشند و با قطع نظر از مفاسدی که بر این تعبیر می شود با اخبار کثیره که صریحا بر قدمت آن ها دلالت می نماید و هر دو را از صفات ذات می شمارد توافق ندارد.

پس این دو یا راجع بسوى علم بمسموع و مبصر می شوند و امتیاز از سایر علوم بمتعلق است یا امتیاز آن ها از غیر خود شان از سایر علوم نه بمجرد متعلق معلوم است بلکه بنفس خود آن هاست لكن هر دو قدیم هستند و ممکن است تعلق آن ها بمعلوم و مثل سایر علوم هستند و بعد از وجود مسموع و مبصر متعلق به آن ها از حیثیت وجود و حضور اند و هیچ تفاوتی در میان حضور این دو به اعتبار وجود و عدم آن در آن چه راجع می شود باین دو صفت نیست چنان که در علم بحوادث مذکور است.

ص: 347

بلی چون این دو نوع از ادراک در انسان بشرایطی مشروط است که در معدوم متصور نمی شود مثل مقابله و توسط شقاف در بصر تعلقش بمعدوم ممکن نمی شود و هیچ چیز ازین در ابصار خدای تعالی مشروط نیست پس باین معنى تعلقش بمعدوم محال نمی باشد و بر این معنی است حکم سمع.

و گفته اند احتمال دارد که مراد ببودن سمع و بصر قدیم این است که امکان ابصار مبصرات موجوده و سماع مسموعات موجوده و آن چه در سیاق این معنی است قدیم و چون مبصر تحقق پذیرفت مبصر بالفعل می گردد بخلاف علم که بجميع معلومات تعلقش قدیم است و بر این مطلب وارد می آید که فرق میان علم و سمع و بصر بر این وجه از اخبار کثیره که در این مقصود وارد است بعید است وَ الْعِلْمُ عِنْدَ اللَّهِ تَعَالَى وَ حُجَجُهُ عَلَيْهِمُ السَّلَامُ وَ اَلصَّلَوةِ اِنْشَاءَ اَللَّهُ تَعَالَي در باب احتجاجات اخباری که مناسب باین باب است مذکور می شود.

و دیگر در آن کتاب از عبد الرحیم قصیر مسطور است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه علیه از چیزی از صفت پرسش کردم آن حضرت هر دو دست مبارك به آسمان بر افراخت پس از آن فرمود ﴿ تَعَالَى اللَّهُ الْجَبَّارُ انْهَ مَنْ تَعَاطَى مَأْثَمٍ هَلَكَ ﴾ و این کلام را دو مرة بفرمود.

مجلسى عليه الرحمة می فرمايد يعنى تعالى اللّه الجبار بزرك است خداوند جبار از این که او را جسمی یا صورتی یا صفتی زاید بر ذات اقدس او باشد ﴿ وَ انٍ يَكُونُ لِصِفَاتِهِ اَلْحَقِيقِيَّةِ بَيَانِ حقيقى فَمَنْ تَعَاطَى انَّ يَتَنَاوَلَ بَيَانِ مائم مِنْ صِفَاتِهِ الحقيقيه هَلَكَ وَ ضَلَّ ضَلالاً بَعِيداً ﴾ وَ اِنْشَا اَللَّهَ تَعَالَى ازین پس در مقامات آنیه ازین گونه اخبار که در این گونه مطالب رسیده مذکور می شود.

ص: 348

بیان سلطنت و خلافت وليد بن يزيد بن عبد الملك بن مروان

ابن اثیر می گوید بعضی گفته اند چون شش روز از شهر ربیع الاخر سال یک صد و بیست و پنجم هجری بیای رفت مردمان با ولید بن یزید بن عبد الملك بن مروان بخلافت بیعت کردند و او را بر سریر امارت و سلطنت بنشاندند و این روزی بود که هشام وفات نمود ولید خلیفه ششم است و او را خلع کردند چنان که مذکور شود.

و ازین پیش مذکور شد که پدرش یزید بن عبد الملك قرار بر آن داد که بعد از برادرش هشام بن عبد الملك ولایت عهد او را باشد و در این وقت که ولید ولی عهد شد یازده ساله بود و همچنان در زمان پدرش یزید بزیست تا پانزده ساله شد لاجرم هر وقت پدرش یزید را برولید نظر می افتاد و بیاد آن می آمد که پاره کسان در خدمت او اصرار و الحاح کردند تا ولایت عهد را با برادر خود هشام گذارد و بعد از هشام با پسرش ولید بن یزید باشد سخت آشفته حال و رنجیده خاطر می گشت و می گفت خدای در میان من و آن کس که هشام را در میان من و تو فاصله گردانید یعنی مرا بفریفت تا او را ولایت عهد دهم حکم فرماید.

بالجمله چون هشام بر سریر مملکت بنشست با برادر زادۀ خود ولید بن یزید بسی اکرام و احسان ورزید و او را محترم و گرامی بداشت تا گاهی که فسق و فجور و مجون و تبه کاری و شراب خواری ولید بشیوع و ظهور پیوست و عبد الصمد بن عبد الاعلی که مؤدب ولید بود او را بر این کردار نا بهنجار باز می داشت و ندمای نار است کار از بهرش فراهم می ساخت لاجرم هشام برای حفظ ناموس و نام بر آن اندیشه شد که رشته این مواصلت را قطع نماید و در میان ولید و آن ندیمان جدائی افکند.

پس در سال یک صد و شانزدهم هجری امارت قافله حاجّ را با ولید گذاشت

ص: 349

ولید در ازای آن ندیمان و اصحاب سگان شکاری و کلاب صید افکن در صندوق ها كرده و قبۀ بزرك ترتيب داد که باندازه کعبه بود و بر آن اندیشه بود که آن خیمه را بر بام کعبه نصب نماید و در آن جا از باره ای خمر و شراب که با خود در آن سفر حمل کرده بود بیاشامد و با کنیزان مغنیه کار بکام آورد.

اصحابش چون این اندیشه و این کردار را بدانستند او را بيم ناك ساختند و گفتند اگر چنین کنی بی گمان تو را و ما را مردمان بهلاك و دمار در افکنند لاجرم ولید از آن اندیشه فرو نشست لكن تهاون و استخفاف او در دین و مذهب با بزرك و كوچك معلوم افتاد هشام چون این حال را بدانست در بیعت گرفتن از بهر پسرش مسلمة و خلع نمودن ولید طمع بر بست لکن ولید از در ابا و امتناع در آمد.

هشام گفت ولایت عهد را بعد از تو با مسلمه می گذارم همچنان ولید انکار ورزید انکار او بر هشام ناگوار افتاد و پوشیده از بهر پسرش مسلمه بیعت همی گرفت جماعتی فرمانش را اجابت کردند از جمله دو خالوی اومد و ابراهیم پسر های هشام بن اسمعیل و دیگر بنوا القعقاع بن خلید العبسی و جز از ایشان که از خواص پیش گاه هشام بودند.

و از آن سوی ولید بن یزید در شرب خمر و طلب لذات جسمانی و استماع نوای خسروانی چندان با فراط می رفت که هشام با او گفت ای ولید سوگند با خدای هیچ نمی دانم تو مسلمان هستی یا نیستی چه منکری نباشد که بدون تحاشى مرتکب نباشی، ولید در پاسخ او این شعر را بدو بر نگاشت:

يا ايّها السائل عن ديننا *** نحن على دين ابي شاكر

نشربها صرفا و ممزوجة *** بالسخن احيانا و بالفائر

می گوید ای کسی که از دین و آئین ما می پرسی، همانا در گساریدن باده ارغوانی و شنیدن نوای خسروانی بردین و آئین پسرت ابو شاکر یعنی مسلمه هستیم چون هشام این شعر و کنایت بدید بر پسرش مسلمة خشم ناك شد و گفت بنگر که ولید مرا در افعال او سرزنش کند با این که من همی خواهم ترا مستعد ادراك

ص: 350

خلافت نمایم پس او را بملازمت مجلس علم و ادب و نماز و جماعت بازداشت.

و در سال یک صد و نوزدهم متولی موسم گردانید و او اظهار نسك و دين و نرمی ولین نمود پس از آن چنان افتاد که در مکه و مدینه اموالی را قسمت کرد یکی از موالی مردم مدینه این شعر را بگفت:

يا ايها السائل عن ديننا *** نحن علی دین ابی شاکر

الراهب الجرد بارسالها *** لیس بزندیق و لا كافر

و در این شعر بولید تعرض نمود بالجمله هشام چندان بنکوهش ولید زبان بر کشید و او را کاستن گرفت و خوار و ناهموار شمرد که ولید بناچار با جماعتی از خواص و موالی خود از دمشق بار بر بست و در ارزق بر کنار آبگاهی که در اردن بدو اختصاص داشت فرود شد و عیاض بن مسلم كاتب خود را در دمشق بگذاشت تا از مجاری احوال بدو بر نگارد.

رنجش هشام روز تا روز فزونی گرفت چندان که آن وجیبه و وظیفه که بولید می داد مقطوع ساخت ولید در این باب بهشام مکاتبه همی نمود تا مگر آن مبلغ را مقرر دارد هشام پذیرفتار نشد و او را فرمان کرد تا عبد الصمد بن عبد الأعلى را که اسباب این مفاسد بود از خود دور بدارد ولید آن حکم را اطاعت کرده خواستار شد که دستوری دهد تا این سهیل از دمشق بدو شود هشام فرمان کرد تا او را بزدند و روان ساختند و نیز عیاض بن مسلم كاتب ولید را بگرفت و مضروب و محبوس داشت.

چون ولید این روزگار را بدید گفت چگونه می توان بمردمان وثوق یافت و باحسان و نیکوئی پرداخت همانا این کار چشم مشئوم یعنی هشام را پدرم بر اهل بیت خود برگزید و بولایت عهد بر كشيد، اينك در ازای آن گونه احسان این کار و کردار با من بیای می برد که همه نگران هستند و هر کس را بنگرد که مرا با او میل و الفتی می باشد با وی بظلم و ناهمواری رود پس بهشام در این باب بنوشت و عتاب ورزید و خواستار شد که عیاض كاتب او را بدو فرستد نفرستاد پس ولید این

ص: 351

شعر بدو بنوشت:

رأيتك تبنى دائماً في قطيعتى *** و لو كنت ذاحزم لهدمت ماتبنى

تثير على الباقين مجنى ضفينة *** فويل لهم ان مت من شر ما تجنى

کانّی بهم و الليت افضل قولهم *** الألينا و الليت اذ ذاك لا نعنى

كفرت بدا من منعم أوشكرتها *** جزاك بها الرحمن ذو الفضل و المن

بالجمله این جمله در هشام اثر نکرد و ولید در آن بیابان متحیّر و پریشان همی بزیست و بقول دمیری هشام آهنك قتل او را نمود و ولید از بیم او بهر جانب انتقال همی داد و بيم ناك بهر سوی روی می نهاد ناگاهی که کوکب هشام بشام پیوست و بناکامی بدیگر جهان راه گرفت و با مداد آن روز رسید که نیّر اقبال ولید از مرکز اجلال طالع گردید.

با ابو الزبير منذر بن ابی عمر و گفت از آن هنگام که خرد در مغز جای دادم و بعقل و ادراك برخوردار شده ام هیچ شبی را بدرازی و ناهمواری این شب که با مداد نمودم نیافتم چه یک سره در وادی هموم و غموم سیر داشتم و از گزند این مرد و کار های او یعنی هشام بدریای تفکر غوطه ور بودم هم اکنون با ما بر نشین تا مگر نفسی به آسایش بر آوریم و این آشوب را از پهنه اندیشه بدر کنیم.

پس هر دو تن سوار شده و بمقدار دو میل راه سپردند و بر فراز ریگزاری بایستادند و ولید از مراسلات هشام و تهدید او همی سخن می راند و بيم ناك و سرگردان بود بناگاه غباری برخاست و صدائی بلند شد ولید سخت بهراسید و از آنان که در طلب می آمدند سخن همی کرد و گفت اينك فرستادگان هشام هستند تا بچه اندیشه اندر رسند بار خدایا ما را بخیر ایشان نایل گردان.

چون نزديك شدند و ولید را بدیدند و بشناختند پیاده شدند و ایشان دو تن بودند که با اسب چاپاری شتابان بودند یکی مولای ابی محمّد سفیانی بود پس بخدمت وليد بشتافتند و چون نيك نزديك آمدند بروی بخلافت سلام راندند ولید از کردار ایشان مبهوت گشت آن گاه گفت مگر هشام بمرد عرض كردند آرى اينك مكتوب

ص: 352

سالم بن عبد الرحمن صاحب دیوان رسائل بعرض می رسد.

ولید آن مکتوب را که حاوی یک جهان بشارت بود بخواند و از غلام ابو محمّد سفیانی پرسش نمود که عیاض کاتب او در چه حال است گفت یک سره جای در زندان داشت تا گاهی که هشام را آثار مرك نمودار شد و بخازنان و گنجوران پیام فرستاد که آن چه بدست شما اندر است نيك محفوظ بدارید و از آن پس هشام را آسایشی حاصل شد و چیزی از ایشان بخواست آن جماعت منع کردند و فرمانش را اجابت ننمودند.

چون هشام این حال و این انقلاب روزگار را بدید از کمال شگفتی گفت ﴿ أَنَا اللَّهِ وَ أَنَا اِليْه راجِعُونَ ﴾ همانا ما خازن ولید بوده ایم پس در همان ساعت بمرد و عياض از زندان بیرون آمد و در های گنج ها را مهر بر نهاد.

و چون بدن هشام را از سریر خلافت بزیر آوردند بدان گونه اشیاء و اسباب دار خلافت و مقر سلطنت را ضبط و حفظ کرده بودند که ابریقی و قمقمه موجود نبود تا آب گرم کرده او را غسل دهند و ناچار از دیگران بعاریت گرفتند و هم چنین از خزاین و دفاین کثیره او ممکن نشد تا کفن از بهرش بیاورند و جسدش را بپوشند ناچار غلامش غالب مولای خود را کفن کرد پس ولید این شعر بخواند:

هلك الأحول المشوم *** و قد ارسل المطر

و ملكنا من بعد ذا *** ك فقد اورق الشجر

فاشكر اللّه انّه *** زائد كلّ من شكر

و بعضی گفته اند این شعر از ولید نیست و چون ولید از مرك هشام باخبر شد مكتوبى بعباس بن عبد الملك بن مروان بر نگاشت تا برصافه اندر شود و اموال هشام و فرزندان و عیال او را جز مسلمة بن هشام مأخوذ و محفوظ دارد چه مسلمه در زمان زندگی هشام در کار ولید و رفق و ملایمت و رزیدن با او در خدمت پدر معروض همی داشت.

پس عباس بموجب فرمان ولید جانب رصافه گرفت و هر چه ولید فرمان

ص: 353

کرده بود بپایان آورد و آن جمله را بخدمت ولید بنوشت ولید این شعر بخواند:

ليت هشاماً كان حيّا يرى *** محلبه الاوفر قد انزعا

لیت هشاماً عاش حتى يرى *** مكياله الأوفر قد طبعا

كلناه بالصاع الذي كالنا *** و ما و ما ظلمناه به اصبعا

و ما الفنا ذاك عن بدعة *** احلّه الفرقان لى اجمعا

و بر مردم شام و اصحاب هشام سخت گرفت این وقت خادمی از هشام بیامد و بر فراز گورش بایستاد و همی بگریست و گفت یا امیر المؤمنین آیا نگران هستی که وليد باما چه می کند بعضی از آن کسان که در آن جا حضور داشتند بدو گفتند اگر بدانی در این گور پرمار و مور با هشام چگونه کار می سپارند نيك می دانی که تو در نعمتی اندری که بادای شکرش نتوانی بر آمد همانا هشام را آن چند گرفتاری و مشغله است که بدرد شما نتواند پیوست.

بالجمله چون خلافت برولید استوار گشت عمال خود را در بلاد و امصار برقرار ساخت و بتمامت آفاق به اخذ بیعت مکتوب نمود و مکاتیب بیعت ایشان بیامد و مروان بن محمّد نیز به بیعتش مکتوب فرستاد و خواستار شد تا بخدمتش روی کند و به آستانش وفود نماید و چون ولید استقلال گرفت برای مردم زمین گیر و کور و بینوای شام وظیفه و مستمری مقرر نمود و برای هر يك از ایشان خادمی معین ساخت و عیال و اطفال مردمان را جامه و طبیب بداد و عشر ها بر عطایای مردمان بر افزود و بعد از این افزایش مردمان شام را عشر ها اضافه ساخت و وافدین را بر عطایا بر افزود و هیچ کس از وی سؤال نکرد جز این که گفت:

ضمنت لكم ان لم يعقنى عائق *** بانّ سماء الضر عنكم ستقلع

سيوشك الحاق معاً و زيادة *** و اعطية منّى عليكم تبرع

فيجه محكم ديوانكم و عطاؤكم *** به نكت الكتاب شهرا و تطبع

و ازین اشعار باز نمود که اگر روزگارش مهلت نهد چنان مردم شام را بکام رساند که سختی ایام هشام را فراموش نمایند حکم الوادی که از مشاهیر مفیّان

ص: 354

است و شرح حالش مسطور شد می گوید گاهی که خبر مرك هشام را بخدمت وليد بیاوردند و او را بخلافت تهنیت گفتند و عصا و مهر خلافت را بدو تقدیم کردند در خدمتش جای داشتیم پس ساعتی خاموش شدیم و بنظر خلافت بدو نگران آمدیم.

فرمود این شعر را تغنی کنید:

طاب يومى و لذ شرب السلافة *** و اتانا نعىّ من بالرصافة

اتانا البريد ينعى هشاماً *** و اتانا بخاتم للخلافة

فاصطبحنا من خمر عانة صرفا *** لهونا بقينة و عزافه

و سوگند خورد که از مکان خویش بهای نشود تا در این اشعار از بهرش تغنی نمایند و بر این تغنی خمر بنوشد پس ما بدان گونه کار کردیم و تا شام گاه به تغنی اشتغال داشتیم و از آن پس ولید در همان سال برای دو پسرش حکم و عثمان پس از خود بیعت گرفت و هر دو را ولایت عهد داد تا یکی بعد از دیگری ولی عهد باشد و پسر خود حکم را بر عثمان مقدم بداشت و در این امر بشهر های شام و عراق و خراسان مكتوب فرمود.

در پاره نسخ ابن خلکان در ترجمه احوال نضر بن شميل نحوی مسطور است که ولید بن یزید را بر محمّد بن هشام بواسطة اطوار و اموالی که در زمان پدرش هشام حاصل کرده بود خشم و كينى بزرك بود لاجرم چون بود لاجرم چون بر مسند سلطنت بر آمد محمّد و برادرش ابراهیم بن هشام را بگرفت و هر دو را بشام حاضر ساخته و بفرمود تا ایشان را بتازیانه فرو گیرند محمّد او را بخویشاوندی و قرابت سوگند همی داد ولید گفت در میان من و تو چه قرابتی است آیا توجز از قبیله اشجع هستی گفت بشرف دامادی عبد الملك ترا سوگند می دهم ولید گفت تو این مقام را محفوظ نداشتی.

چون محمّد این جواب را بشنید گفت ای امیر المؤمنين همانا رسول خداى صلى اللّه علیه و آله نهی فرموده است که قرشی را بتازیانه بزنند مگر در حدود شرعيه ولید گفت تراحد می زنم و بزاجیر می کشم چه تو خود اول شخص باشی که در باره عرجی که پسر عم من و پسر عم امير المؤمنين عثمان بود این سنت را بر نهادی

ص: 355

و حق او را نسبت بهشام مرعی نداشتی و این خبر را در آن حال در نظر نیاوردی و اکنون ولی خون او منم.

آن گاه گفت ای غلام بزن پس ایشان را سخت بزدند و بند آهن بر نهادند و هر دو تن را بسوی یوسف بن عمر بكوفه فرستاد و او را فرمان داد که آن چه دارند مأخوذ نماید و چندان عذاب کند که هلاک شوند و بیوسف بنوشت که ایشان را با پسر نصرانیه یعنی خالد قسری محبوس بگردان و بر جان خود بترس که یک تن ازین دو تن زنده بمانند یوسف بن عمر ایشان را بشکنجه و عذاب بداشت و اموالی بی پایان مأخوذ ساخت و چندان ایشان را شکنجه نمود که در تمام بدن ایشان موضعی برای ضرب و عذاب باقی نماند.

و چنان بود که محمّد بن هشام از کثرت عذاب مطروح بیفتاده بود و هر وقت خواستند او را بپای دارند ریش او را می گرفتند و او را کشان کشان می بردند و چون روزگار بر ایشان سخت شد و توانائی از ایشان برفت ابراهیم خواست نظری با برادرش ابراهیم کند پس بر وی فرو افتاد و هر دو تن در همان حال بمردند و خالد فسری نیز با ایشان در یک روز بمرد، اسحق موصلی می گوید روزی در خدمت رشید بتغنى و سرود مشغول بودم در اثنای سرود این شعر را که از عرجی است بخواندم:

اضاعونی و ایّ فتی اضاعوا *** ليوم كريهة و سداد ثغر

تا آخر آن، هارون گفت چه علت بود که عرجی این شعر بگفت من داستان او را از ابتدای حال تا هنگامی که بمرد در خدمت رشید بعرض رسانیدم و نگران شدم که چهره هارون دیگر گون همی شد لاجرم داستان قتل پسر هشام را نیز معروض همی داشتم از شنیدن آن حکایت آتش خشمش همی فرو کشیدن گرفت و رخساره اش بحالت طبیعی باز آمد و چون آن داستان بپایان رسید گفت ای اسحق بخداوند سوگند همی خورم اگر از کردار ولید بن یزید با من حدیث نگذاشتی تمامت بنی مخزوم را در عوض عرجی بقتل می رسانیدم.

ص: 356

معلوم باد عرجي بفتح عين و سكون راء مهملتین و در آخر آن جیم نسبت بعرج است که مکانی است در مکه و بقولی مابین مكه و مدينه و عبد اللّه بن عمرو بن عثمان بن عفان اموی شاعر مشهور به آن جا منسوب است و چنان افتاد که محمّد بن هشام بن اسماعيل مخزومی خال هشام بن عبد الملک در آن زمان که والی مکه بود عرجی مذکور را بزندان افکند چه عرجی مادر محمّد بن هشام را که جيداء نام داشت و از بني الحارث بن كعب بود در اشعار خود نام می برد و این کردار نه بعلت محبت با او بود بلکه خواست پسرش محمّد را مفتضح گرداند.

نه سال در زندان بماند تا گاهی که از شدت ضرب تازیانه و گردانیدن عرجی او را در بازار ها در محبس بمرد و عرجی شعر مذکور را در زندان بگفت و ازین حکایت چنان می نماید که این داستان با محمّد بن هشام بن اسمعیل مخزومی روی داد چنان که از مکالمه تحمل و ولید و نیز از کلام رشید و غضب با بنی مخزوم باز نموده آید که این نسبت باین محمّد اصح است چه اگر جز این بودی ولید نمی گفت ترا با من چه قرابتی است تو از قبیله اشجع باشی و محمّد دیگر باره نمی گفت بدامادی عبد الملك بنگر، وَ اللَّهُ اعْلَمْ.

بیان ولایت نصر بن سیار از جانب ولید بن یزید در خراسان

در این سال ولید بن یزید نصر بن سیّار را بر تمامت بلاد خراسان منفرداً امارت داد پس از آن یوسف بن عمر بدرگاه وليد وفود نمود و نصر و عمال او را از ولید خریدار و خواستار شد ولید مسئول او را اجابت کرده ولایت خراسان را بدو بازگرداند و یوسف مکتوبی بنصر کرد فرمان داد تا بخدمت او آید و آن چند تواند از اموال و هدایا با خود حمل کند و عیالش را بتمامت با خویشتن بکوچاند.

ص: 357

و از آن سوی ولید فرمانی بنصر نوشته بود تا از بهر ولید بر بط ها و طنبور ها و ابریق های طلا و نقره مرتب داشته و نیز سنج های خراسان را فراهم ساخته با آن چه باز و بر ذون فاره ممکن گردد آماده ساخته آن گاه آن جمله را با اعیان خراسان در مصاحبت خود بدرگاه ولید بیاورد و چنان افتاد که جماعت منجمین و اختر شماران نصر را خبر داده بود که فتنه روی خواهد داد و از طرف دیگر یوسف بدو می نگاشت و قدوم او را اصرار داشت و رسولی نیز بدو بفرستاد که یا او را بر انگیزد و یا در میان مردمان بعزل نصر ندا بو کشد.

نصر بن سيار رسول يوسف را ببذل و عطا خوشنود ساخت و اندکی بر نگذشت که آتش فتنه برخاست و نصر بقصر خود که در ماجان بود تحویل داد و از جانب خود عصمة بن عبد اللّه اسدی را در خراسان و موسی بن ورقاء را در شاش و حسان را که از مردم صفانیان بود در سمرقند و مقاتل بن على السعدی را در آمل بنشاند و جملگی را فرمان داد که چون خبر خروج او را از مرو بدانستند مردم ترك را راه سپار دارند تا ما وراء النهر عبور نمایند و نصر بسوی ایشان مراجعت کند و بجانب عراق سفر نسازد.

پس در آن اوقات که نصر بجانب عراق رهسپار بود یکی از موالی بنی لیث شب هنگام بدو رسید و از قتل ولید بن یزید بیاگاهانید.

لاجرم چون با مداد روی گشود مردمان را رخصت بداد و با فرستادگان ولید گفت همانا حاضر و ناظر هستید و اطاعت مرا در امر و فرمان ولید می نگرید که با هدايا و تحف بي شمار بخدمتش ره سپار هستم و در این وقت هدایا را که از پیش روی خود روان داشته بود به بیهق رسیده بود لكن فلان شخص در شب گذشته بیامد و مرا گفت که ولید بقتل رسید و فتنه عظیم در شام برخاست و منصور بن جمهور بعراق آمد و یوسف بن عمر فرار کرد و اینک ما در بلادی هستیم که شما از حال آن و كثرت دشمنان ما آگاه باشید.

از میانه سالم بن احوز گفت ايّها الامير اين خبر از مکاید قریش است که

ص: 358

همی خواهند حالت اطاعت تو را باز دانند جانب راه بسیار و ما را برحمت و بلیت دچار ممکن نصر گفت ای سالم تو مردی باشی که بکار حرب و طاعت بنی امیه علم داری اما در ظهور چنین امور رأی تو چون امینه باشد پس با مردمان باز شد.

بیان قتل يحيى بن زيد بن على بن حسين ابن علی بن ابی طالب عليهم السلام

در این سال يحيى بن زيد بن علي بن الحسين بن عليّ بن ابي طالب صلوات اللّه عليهم در خراسان بقتل رسید و سبب قتل او این بود که بعد از شهادت پدرش زید عليهما الرحمة چنان که سبقت نگارش یافت بخراسان رفت و در شهر بلخ نزد خویش بن عمرو بن داود اقامت ورزید تا هشام بهلاکت رسید و ولید بن یزید بر مسند سلطنت جالس گردید و یوسف بن عمر از حال او بولید بنوشت.

ولید در جواب بنوشت تا او را ایمن گردانیده با اصحابش رها گرداند نصر بن سیار که از طرف یوسف والی آن سامان بود آن جناب را رها ساخت و دو هزار در هم در خدمتش تقدیم کرد و گفت با ولید ملحق شو يحيى بطرف سرخس راه گرفت و در آن جا رحل اقامت بیفکند.

نصر چون این داستان را بدانست بعبد اللّه بن قيس بن عباد يضم عين مهمله و فتح باء موحده مخففه بنوشت تا او را از سرخس راه سیار نماید جناب یحیی راه بنوشت تا به بیهق پیوست و در آن جا بيم ناك شد تا مبادا يوسف بن عمر بروی بتازد ناچار به نیشابو ر باز شد و این وقت عمرو بن زراره در نیشابو ر امارت داشت و هفتاد مرد در خدمت یحیی مصاحب بودند.

عمرو بن زراره بفرمان نصر بمحاربت آن جناب باده هزار تن ره سپار شد و با این که در خدمت یحیی افزون از هفتاد تن نبودند آن ده هزار تن را در هم شکستند

ص: 359

و عمرو را بکشتند و دواب ایشان را بغنیمت بردند و آخر الامر سالم بن احوز از جانب نصر بن سيار بحرب آن جناب بشتافت و قتالی شدید در میانه برفت و از قضایای آسمان تیری بر جبین مبارك يحيى بنشست و شهید گشت و در جوزجان مصلوب شد.

و نیز بفرمان ولید جسد مبارک زید شهید را از دار بزیر آورده بسوختند و خاکسترش را در فرات ریختند و چون شرح این جمله در کتاب احوال حضرت امام زين العابدین در ضمن حالات اولاد امجادش مسطور است در این جا بهمین مقدار کفایت رفت.

بیان ولایت یافتن حنظله در افریقیه و ابو الخطار حسام بن ضرار در اندلس

در این سال در شهر رجب المرجب ابو الخطار حسام بن ضرار کلبی در اندلس بامارت بیامد و چنان بود که ابو الخطار مذکور گاهی که ولاة اندلس از مردم قيس بایالت می نشستند شعری می گفت و در آن اشعار بوقعه يوم مرج راهط و آن رنج و بلا ها که مردم کلب را در آن ایام با مروان بن حکم روی داد و قیام جماعت قيسيين با ضحاك بن قيس فهرى بجنك و مطاردت مروان باز همی نمود و از آن جمله است:

افادت بنو مروان قيساً دماءنا *** و في اللّه ان لم يعدلوا حكم عدل

كانّكم لم تشهدوا مرج راهط *** و لم تعلموا من كان ثمّ له الفضل

و فقيناكم حرّ القنا بنحورنا *** و ليس لكم خيل تعدّ و لارجل

چون هشام این شعر بشنید و از خدمات بنی کلب و مخالفت جماعت قیس بخاطر گذرانید گفت گوینده این شعر کیست عرض کردند مردی است از طایفه کلب و چنان بود که هشام در سال یک صد و بیست و چهارم هجری مردی از بنی کلب

ص: 360

را كه حنظلة بن صفوان کلبی نام داشت امیری افریقیه داده بود این وقت بدو مکتوب نمود که ابو الخطار را در اندلس ولایت دهد حنظله بموجب امر هشام او را ولایت آن سامان داده بانجانب روان داشت.

ابو الخطار روز جمعه داخل قرطبه شد و نگران گشت که ثعلبة بن سلامه که امیر قرطبه بود هزار تن از اسرای بر بر را که ازین پیش باسیری ایشان اشارت شد حاضر ساخته تا بقتل رساند چون ابو الخطار بآن جا در آمد اسیران را بدو تسلیم کردند و امارت او اسباب حیات ایشان گشت.

و نیز آن جماعت شامیان که در اندلس جای داشتند بآن اندیشه بودند که با ثعلبة بن سلامه بجانب شام روی کنند لکن ابو الخطار چندان در استمالت و احسان با آن جماعت بکوشید که دل ایشان را بسوی خود کرایان کرد و عزم رحیل آن ها بدل با قامت شد و ابو الخطار حسن کفایت ظاهر کرد و هر قومی را بمنازلی که با منازل ایشان که بشام اندر بود شباهت داشت فرود آورد و چون ایشان شهری را نگران شدند که با شهر های ایشان همانند بود یک باره دل بر اقامت بستند و بعضی گفته اند که ابو الخطار ازین روی ایشان را در دیگر بلاد پراکنده ساخت که جای بر مردم قرطبه تنك افتاده بود.

بیان سوانح سال یک صد و بیست و پنجم هجری نبوی صلی اللّه علیه و آله

بعضی گفته اند در این سال ولید بن يزيد خال خود يوسف بن محمّد بن يوسف ثقفی را بولایت و امارت مدينه و مكه وظايف بفرستاد و عمل و ابراهیم دو پسر هشام بن اسمعیل مخزومی را در بند آهن و دو عبا بر آن بدو سپرد یوسف هر دو تن را در شهر شعبان بمدینه اندر آورد و هر دو را در حضور مردمان بیای داشت پس از آن

ص: 361

ایشان را بشام حمل کرده نزد ولید حاضر کردند ولید چنان که مذکور شد ایشان را بتازیانه برد آن گاه بفرمود تا هر دو را بسوی یوسف بن عمر والی عراق بردند و در شکنجه و عذاب او بمردند.

وازین خبر ابن اثیر می رسد که این محمّد و ابراهیم پسر های هشام بن عبد الملك خلیفه روزگار نیستند بلکه پسر های هشام بن اسمعیل باشند و بر پاره نویسندگان مشتبه شده است چنان که پیش ازین مکشوف افتاد.

و در این سال ولید بن یزید سعد بن ابراهیم را از قضاوت مدینه طیبه بر گرفت و يحيى بن سعيد انصاری بجایش بر نشست.

و در این سال مردم بسوی زبطره که قلعه قدیمی است بیرون شدند و این قلعه را حبيب بن مسلمة الفهری برگشوده بود و مردم روم ویرانش کردند و بعد از آن دیگر باره بنیان نمودند لکن بنایش استوار نبود و مردم روم دیگر باره اعادت کرده در زمان مروان بن محمّد حمار خراب کردند و بر این حال ببود تا نوبت خلافت برشید رسید بفرمود تا دیگر باره اش بساختند و با بطال رجال آکنده داشتند و در زمان خلافت مأمون مردم روم شب هنگام بتاختند و با خاك يك سانش ساختند مامون بمرمت و تحصین آن فرمان کرد و در زمان معتصم دیگر باره رومیان به آهنگ ویرانیش بر آمدند تا بخواست یزدان نوشته شود.

حموی گوید زبطره بِكَ سِرْ زَاءٍ مُعْجَمَةٍ وَ فَتَحَ بَاءَ موحده وَ سُكُونٍ طاء مهمله وَ رَاءٍ مهمله شهری است ما بین ملطیه و شمشاط و جندب که در طریق بلد روم واقع است.

و در این سال ولید برادرش عمر بن یزید را کار بغزو راند و اسود بن بلال المحاذي را بر لشکر بحر امارت داد و او را بطرف قبرس بفرستاد تا مردم آن جا را در سفر کردن بطرف شام یا بجانب روم مختار نماید طایفه مجاورت مسلمانان اختیار نمودند آسوده آنان را بشام روانه کرد و گروهی مرز و بوم دوم را خواستار شدند و بدان سوی راه سپار گردیدند.

ص: 362

و نیز در این سال موافق روایت پاره مورخین سليمان بن كثير و مالك بن الهيثم و لاهز بن قريظ و قحطبة بن شبيب بمكه معظمه بیامدند و محمّد بن علی بن عبد اللّه بن عباس را بروایتی ملاقات نمودند و او را از داستان ابو مسلم و آن حالات که در وی مشاهدت کرده بودند باز گفتند محمّد گفت آیا ابو مسلم آزاد است یا بنده گفتند عیسی چنان می داند که بنده است لکن خودش خود را آزاد می داند گفت

او را بخرید و آزاد کنید و آن جماعت دویست هزار درهم و چندی جامه که سی هزار درهم بها داشت به محمّد بن علی تقدیم کردند محمّد با ایشان گفت گمان نمی کنم بعد از این سال مرا باز نگرید اگر حادثه بر من فرود آید صاحب شما پسرم ابراهیم است چه من بدو وثوق دارم و در خیر و خوبی با او شما را وصیت می نمایم پس آن مردم از خدمتش مراجعت کردند و پاره از ایشان گفته اند.

در این سال محمّد بن علی بن عبد اللّه بن عباس در شهر ذی القعده در سن هفتاد و سه سالگی وفات کرد و فوت او هفت سال بعد از وفات پدرش علي بن عبد اللّه بن عباس روی داد.

در تاریخ ابن خلکان و یافعی و طبری و جز آن مسطور است که ابو عبد اللّه محمّد بن علي بن عبد اللّه بن عباس بن عبد المطلب هاشمی پدر سفاح و منصور می باشد که هر دو تن از خلفای بنی عباس هستند.

ابن قتيبه گويد محمّد بن علي از تمامت معاصرین خود بجمال و عظمت قدر برتر و از پدرش چهار ده سال کوچک تر بود پدرش علی موی خویش را بسواد سیاه می کرد و خودش بهمره سرخ می داشت ازین روی هر کس ایشان را نمی شناخت عمد را علي می پنداشت از حجاج بن یوسف داستان کرده اند که گفت:

یکی روز در دومة الجندل در نزهت گاهی در خدمت عبد الملك بن مروان بودیم مردی قائف یعنی عارف به آثار با وی بمحادثه مشغول بود ناگاه علی بن عبد اللّه بن عباس با پسرش محمّد نمودار شدند چون عبد الملك نگران شد که روی کرده می آیند هر دو لب خود را حرکت داد آهسته در حق ایشان سخنی براند و گونه اش دیگر گون

ص: 363

و حدیثش بریده گشت چون این حال را بدیدم بجانب علی برجستم تا او را باز گردانم عبد الملك اشارت كرد تا از وی دست باز دارم.

چون علي بیامد عبد الملك او را در کنار خود جای داد و همی بر جامه او دست می سود و پسرش عید را امر به نشستن کرد و همی با علی از هر در سخن براند و سر گذشت بگذاشت در این حال طعام حاضر کردند و آب دستان بیاوردند عبد الملك دست خود بشست و گفت طشت را به ابو عد نزديك كنيد گفت روزه هستم و از جای برخاست و برفت عبد الملك چشم بدو بر گماشت چندان که نزديك بود نا پدید گردد.

آن گاه بقائف التفات نمود و گفت وی را می شناسی گفت نمی شناسم لكن يك چیز از حال و امر او را می دانم گفت تا چه باشد گفت اگر این جوان که باوی روان است پسرش باشد البته فرعون ها از صلب او پدید آیند که مالك روی زمین شوند و هر کس با ایشان از راه مخالفت و ستیز در آید خونش بر يزند عبد الملك را از شنیدن این سخن رنگ از روی برفت و از آن پس گفت راهب ایلیا یکی روز وی را نزد من بدید چنان می داند که سیزده تن پادشاه از نسل وی پدید گردند و صفت ایشان را بر شمرد.

ابن خلکان و دیگران نوشته اند سبب انتقال امر خلافت بخلفای بنی عباس این بود که چون محمّد بن حنفیه علیه الرحمه را زمان سفر کردن بدیگر جهان پیش آمد و جماعتی او را بعد از برادرش امام حسین امام می خواندند آن امر را با پسرش ابو هاشم که سیدی جلیل القدر بود باز گذاشت و چون ابو هاشم را در سال نود و هشتم هجری در زمین شام وفات رسید و بلا عقب بود محمّد بن علي مذکور را وصیت نهاد و فرمود توئی صاحب این امر و خلافت در فرزندان تو بخواهد گشت و کتب خویش را بدو داد و شیعیان بدو پیوستند.

و چون عمد را زمان مرك فرا رسید پسرش ابراهیم معروف بامام را وصیّ گردانید و چون ابراهیم در محبس مروان بن حمد آخرین خلفای بنی امیه بقتل آمد برادرش سفاح را که اول خلیفه عباسی است و می گردانید و خلاصه مطلب این

ص: 364

است تا انشاء اللّه تعالی در مقام خود بتفصیل مذکور گردد.

بالجمله محمّد مذكور مردی جسیم و وسیم و جمیل و نبیل و مهیب بود مردم شیعه او را امام می پنداشتند و در مکاتیب خود امام می نوشتند ، طبری وفات او را در نيمه ذى القعدة سال يك صد و بیست و ششم هجری در سن شصت و سه سالگی می داند.

راقم حروف عباس قلی سپهر در ذیل مجلدات مشكوة الادب بشرح حال او اشارت نموده است، لاجرم در این مقام بحسب اقتضای مقام نگاشته آمد و نیز در این سال يوسف بن محمّد بن يوسف مردمان را حج اسلام بگذاشت و هم در این سال نعمان بن يزيد بن عبد الملك با مردم صايفه غزو نهاد.

و هم در این سال ابو حازم اعرج که در این کتاب ها كراراً بنام او اشارت شده وفات کرد و بعضی وفاتش را در سال یک صد و چهلم و برخی یک صد و چهل و چهارم دانسته اند، و نیز در پایان زمان هشام بن عبد الملك سماك بن حرب روی بدیگر سرای نهاد.

و هم در این سال قاسم بن ابی بره و اسم ابی بره بسار است بجهان پایدار راه سپار شد و او از مشاهیر قاریان است، و نیز در این سال اشعث بن ابي الشعثاء سليم بن اسود محاربی رخت بدیگر سرای کشید.

و هم در این سال سید بن ابي انيسة الجزرى مولى بنى كلاب و بقولي مولى يزيد بن الخطاب و بسخنى مولی غنی وفات نمود چهل و شش سال روزگار شمرد و مردی فقیه و عابد بود و برادری داشت که او را یحیی می نامیدند در حدیث ضعیف بود.

یافعی می گوید زید بن ابي انيسة جزری رهاوی بضم راء مهمله در این سال و بقولی بیست و چهارم وفات کرد مردی حافظ و یکی از علمای جزیره بود چهل سال زندگانی نمود و از جماعتی از تابعین روایت می نمود.

و نیز در این سال بروایت یافعی و بقولی در سال یک صد و بیست و ششم هجری زیاد بن علاثه ثعلبي كوفى بدرود زندگانی نمود روزگاری فراوان دریافت و این

ص: 365

مسعود را ملاقات فرمود و از جریر بن عبد اللّه و صالح که مولی یکی از اهل مدینه بود سماع داشت.

و نیز در زمان هشام عبد اللّه بن عمرو بن عثمان بن عفان اموی عربی شاعر که ازین پیش بمختصری از احوال او اشارت شد در حبس محمّد بن هشام مخزومی که از جانب هشام بن عبد الملك عامل مدينه و مكه بود بمرد، ابن اثیر گوید سبب حبسش این بود که به عمد بن هشام مخزومی پیوست که عرجی او را هجو نموده او را دنبال کرد تا معلوم شد که عرجی غلام خود را مضروب و مقتول داشته و نیز فرمان داده است تا دیگر غلامانش زن آن غلام مقتول را سپوزیدن گیرند.

پس محمّد بن هشام را بهانه بدست افتاد او را بگرفت و مضروب ساخت و در میان مردمانش بازداشت و نه سالش بزندان بداشت تا از تنگنای زندان این سرای بدیگر جهان روی آورد و وليد بن يزيد تلافی این کار را با محمّد بگذاشت.

بیان وقایع سال یک صد و بیست و ششم هجری و قتل خالد بن عبد اللّه القسرى

ابو یزید و ابو الهيثم خالد بن عبد اللّه بن يزيد بن أسد بن كرز البجلي ثمّ القسرى الدمشقى امير عراقین از خطبای نام دار فصاحت و بلاغت آثار و اسخیای بزرگوار و امرای شهامت شعار است از جانب هشام بن عبد الملك اموى امارت عراقين داشت و از آن پیش والی مکه بود مادرش نصرانيه و جدش یزید را در حضرت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم صحبتی بود روزی برای عرض اشعار شعراء بنشسته بود مردی او را بدو شعر مدح نمود چون آن کثرت اشعار شعراء را بدید دو شعر خود را لایق عرض ندید و خاموش بنشست تا بجمله برفتند.

خالد با او گفت حاجت تو چیست عرض کرد امیر را مدح کرده ام لکن چون

ص: 366

این جمله مدایح و قصاید شعر را بشنیدم شعر خود را حقیر بشمردم و شایسته عرض نشمردم خالد گفت باز گوی پس بخوان:

تبرعت لى بالجود حتّى نعشتنی *** و اعطيتني حتّى حسبتك تلعب

فانت الندى و ابن الندى و ابو الندى *** حليف الندى ماللندى عنك مذهب

چندان در جود وجودت و بذل و سخاوت با من به بخشش و براعت پرداختی که مرا از حضیض فقر وفاقت باوج توان گری و استطاعت بر کشیدی و چندانم بعطا و عطیت نوازش دادی که یقین کردم کار بملاعبت می فرمائی پس توئی جود و پسر جود و پدر جود و حلیف جود و نیست برای جود بیرون از تو راهی و از تو بدیگر کس پناهی.

خالد فرمود حاجت تو چیست عرض کرد دینی برگردن دارم، خالد بفرمود تا وام او را بگذاشتند و بهمان مقدار بدو عطا کردند، بالجمله بروایتی پانزده سال در عراق و خراسان امارت داشت و چون هشام او را معزول و يوسف بن عمر را منصوب ساخت یوسف در واسط بروی قدوم داد و خالد را در آن جا محبوس نمود.

بعد از آن یوسف بحیره آمد و خالد را بگرفت و در آن جا بزندان افکند و هیجده ماه تمام با برادرش اسمعیل و پسرش یزید بن خالد و برادر زاده اش منذر بن اسد در زندان بپائیدند.

یوسف در رنج و شکنج خالد از هشام اجازت طلبید، هشام رخصت داد که یک دفعه او را عذاب دهند و سوگند خورد اگر خالد در آن عذاب هلاك شود البته یوسف را بقتل می رساند یوسف او را بعذاب در آورده و دیگر باره اش بزندان فرستاد و پاره گفته اند او را بعذابی سخت مبتلا ساخت و هشام در شهر شوال سال یک صد و بیست و يكم بيوسف بنوشت تا او را رها کرد و خالد بقریه که در برابر رصافه بود بیامد و تا شهر صفر سال یک صد و بیست و دوم بماند.

و چون زید شهید علیه الرحمه خروج كرد يوسف بن عمر بهشام نوشت: گروه بنی هاشم را چنان پریشانی در سپرده بود که از گرسنگی هلاک می شدند و افزون از

ص: 367

از قوت و روزی عیال خود را در مرتع خیال نمی طلبیدند.

اما چون خالد در عراق ولایت یافت چندان به آن جماعت بذل اموال نمود که طالب خلافت شدند و دل ایشان باین مقام ارتسام همی جست و خروج زید جز به رأی و رویت خالد نبود.

هشام چون این نامه را بخواند بر آشفت و گفت یوسف این جمله را بدروغ نوشته و فرستاده او را مضروب ساخت و گفت هرگز خالد را در اطاعت فرمان خود متهم نمی شماریم و چون خالد این خبر بشنید راه بنوشت تا بدمشق رسید و بصائفه منزل گزید.

و در این وقت کلثوم بن عیاض قشیری در شهر دمشق والی بود و با خالد بغض و کین داشت چنان افتاد که در آن اوقات آتشی در خانه های دمشق بیفتاد و این کار را یکی از مردم عراق که او را ابن العمر نام بود بهر شب مرتکب می گشت و چون فروز آن آتش بلندی می گرفت و کوی و برزن روشن می شد، به دزدی می پرداختند.

و در این هنگام اولاد خالد و برادران او بسبب حادثه که از مردم روم روی داده بود در ساحل روزگار می بردند کلثوم بن عياض مکتوبی بهشام کرد که موالی خالد همی خواهند بر بیت المال دمشق دست برد نمایند و برای انجام این مقصود همه شب آتش بشهر در افکنند.

هشام خشم ناك شد و بدو نوشت که آل خالد را از صغیر و کبیر و برنا و پیر را با موالی ایشان بزندان جای دهد کلثوم که منتظر چنین حال بود بفرستاد و فرزندان و برادران خالد و غلامان ایشان را بجمله از ساحل با زنجیر گران بیاوردند حتی دختران و زنان و کودکان خالد را بزندان منزل داد تا چنان افتاد که ابن العمرس و یاران او که سرمایه این فتنه و فساد بودند بدست آمدند.

ولید بن عبد الرحمن که عامل خراج بود از گرفتاری او و یاران او و آشوب او بهشام بنوشت و از موالی خالد نام نبرد و از این که ایشان مرتکب فتنه شده باشند.

ص: 368

بهیچ وجه اظهار نمود چون هشام این خبر بشنید سخت بر آشفت و نامه پرستیز و دشنام بكلثوم بنوشت و به رهایی اهل بیت خالد حکم نمود كلثوم اهل و عیال خالد را رها نمود لكن غلامان او را نگاه بداشت و همی خواست چون خالد از صائفه باز آید لب بشفاعت ایشان بر گشاید.

بالجمله خالد بیامد و در منزل خود در دمشق نزول نمود و مردمان را بار داد تا بخدمت او اندر آیند چون بیگانگان وارد شدند دختر های خالد بپای شدند تا در پرده حجاب اندر شوند خالد گفت در پرده شدن شما از چیست زیرا که هشام همه روزه شما را به زندان می راند پسر های خالد برخاستند و زنان را در سر عصمت جای دادند.

خالد گفت در حالتی که گوش بر حکم و چشم بر فرمان داشتم بجنك مخالفان بیرون شدم این گونه بلا ها و رسوائی ها بر من فرود آوردند و زنان و پردگیان مرا با مردمان نابکار نا بهنجار محبوس داشتند چنان که این گونه معاملت با مردمان مشرك بپای گذارند از چه روی گروهی از شما را غیرت نجنبید و هیچ نگفتید که حرم این مرد مطیع را که همواره کوشش بر اوامر و نواهی دارد به زندان افکندید آیا بیم همی داشتید که اگر چنین گوئید بجمله مقتول گردید خداوند دل شما را از خوف و بیم آکنده فرماید.

بعد از این سخنان گفت مرا با هشام چه کار است یا باید از من دست بدارد و این چند آزرده ندارد یا جهانیان را بمردی عراقی الهوى شامي الدار حجازي الاصل دعوت می کنم و مقصودش محمّد بن علي بن عبد اللّه بن عباس بود آن گاه گفت شمارا اجازت دادم که این کلمات مرا بهشام برسانید.

چون هشام بشنید گفت همانا ابو الهيثم یعنی خالد خرف شده است و از آن طرف مراسلات يوسف بن عمر بخدمت هشام متواتر همی گشت که یزید بن خالد بن عبد اللّه را بدو فرستد هشام بکلثوم پیام فرستاد که یزید را نزد یوسف بفرستد چون کلتوم در طلب یزید بر آمد یزید فرار کرد لاجرم کلثوم خالد را بخواند و نزد

ص: 369

خود محبوس بداشت.

چون هشام این خبر بشنید نامه بنکوهش کلثوم بنوشت و فرمان داد تا او را رها نماید و چنان بود که هشام هر وقت آهنگ امرى کردی ابرش کلبی را بفرمودی تا خویشتن بخالد بنوشتی در این هنگام ابرش بخالد نوشت که با امیر المؤمنین پیوست که مردی با تو گفت ای خالد من تو را بسبب ده خصلت دوست می دارم بدرستی که خداوند کریم است و تو کریمی و خداوند جواد است و تو جوادی و خداوند رحیم است و تو رحیمی چندان که خصال ده گانه را بر شمرد و امیر المؤمنین یعنی هشام سوگند بخداوند خورده است که اگر این مطلب محقق گردد ترا به قتل رساند.

خالد در جواب نوشت که این مجلس که ما بدان اندر و بدین گونه سخن بیای می رفت مردمانش بیشتر از آن بود که اهل بغی و فجور و فتنه و فساد بتوانند در آن چه گذشته تحریف نمایند یعنی در آن مجلس جمعی کثیر حضور داشتند و آن چه بر زبان این مرد آمد بشنیدند و گواه حال باشند و با این صورت مردم مفسد را راه فساد مسدود است.

همانا آن مرد با من گفت ای خالد من تو را بواسطه ده خصال دوست می دارم بدرستی که خداوند کریم است و کریم را دوست می دارد و خدای تو را دوست دار است من نیز تو را دوست می دارم و همی بگفت تاده خصلت باز نمود لکن بزرگ تر و عظیم تر ازین قیام پسر شقی حمیری است در خدمت امیر المؤمنين و تكلم او با امیر المؤمنين که آیا خلیفۀ تو در میان اهل تو در خدمت تو گرامی تر است یا کسی را که به رسالت در حاجتی بفرستی و امیر المؤمنین در جواب گوید بلكه خليفه من در اهل من از رسول من گرامی تر است.

این وقت ابن شقی گوید پس تو خلیفۀ خدائی و محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم رسول خداست کنایت از این که با آن ترتیب مقدمه بیاید تو از رسول خدای صلوات اللّه عليه و آله گرامی تر باشی و گمراهی مردی از بجیله و ازین کلام خالد خویشتن اشارت کند

ص: 370

بر تمام خلق جهان از گمراهی امیر المؤمنين سهل تر است.

چون هشام این جواب را بدید کار بروی دشوار شد و گفت ابو الهیثم خرف شده است و خالد همچنان در دمشق بماند تا هشام بدیگر جهان راه نوشت و خلافت با وليد بن يزيد افتاد و بخالد نوشت که حال آن پنجاه هزار بار هزار درهم که تو خود می دانی چیست هم اکنون بحضرت ما راه بسپار.

چون خالد به پیشگاه وليد نزديك شد مردی بدو شد و گفت امیر المؤمنین می فرماید پسرت یزید در کجاست خالد گفت از بیم هشام فرار کرده بود و ما را گمان می رفت که در خدمت امیر المؤمنین پناه برده تا وی بخلافت بر آید و اکنون که در خدمت او نیست گمان می بریم که در بلاد قوم و عشیرت خویش در سراة مانده باشد دیگر باره آن رسول بیامد و گفت خلیفه می فرماید چنین نیست که می گوئی بلکه او را برای احداث فتنه در غیبت خود بگذاشتی .

خالد گفت امیر المؤمنين نيك می داند که ما اهل بیت انقیاد و اطاعت هستیم رسول برفت و باز گشت و گفت امیر المؤمنین می فرماید یزید را باید بیاوری و گرنه از جان خود بگذری چون خالد این کلمات را بشنید صدا بر کشید و گفت با امیر بگوی مقصود من همین است سوگند با خدای اگر یزید در زیر پای من باشد پای از وی بر نمی دارم ولید خشمگین شد و بفرمود تا او را مضروب داشتند و خالد در زیر ضرب هیچ تکلّم نکرد، آن گاه او را بحبس افکندند تا یوسف بن عمر از عراق با اموال بسیار بیامد و خالد را به پنجاه هزار بار هزار در هم خریدار شد.

ولید بخالد پیام نمود که یوسف ترا باین مبلغ خریدار است اگر این مبلغ را ضمانت می کنی خوب و گرنه تو را بدو می سپارم خالد گفت در هیچ عهدی عرب را نفروخته اند قسم بخدای اگر از من خواستار شوی که ضامن پاره چوبی شوم نمی شوم ولید او را بیوسف سپرد.

یوسف جامه از تنش بر آورد و کهنه عبائی بد و در پوشید و او را بر شتری بدون پوشش بر نشاند و بسیاری شكنجه نمود معذلك بيك كلمه سخن نمود پس از

ص: 371

آن او را بکوفه حمل کرد و بعذاب و شکنجه بداشت پس از آن مدرسه بر سینه اش بگذاشت و شب هنگام مقتول شد و در همان حال او را در خیره در همان عبائی که بر تن داشت بخاک سپردند و این قضیه در شهر محرم سال یک صد و بیست و ششم روی داد.

و بعضی گفته اند یوسف فرمان کرد چوبی بر دو ساقش بگذاشتند و تنی بر آن بایستادند تا هر دو پایش در هم شکست معذلك خالد سخن نکرد و چین بر جبین نيفكند و مادر خالد نصرانيۀ رومية بود و پدر خالد در یکی از اعیاد خود با وی در آمیخت و خالد و اسد از وی متولد گردید و آن زن اسلام نیاورد و خالد برای او بیعه بساخت ازین روی مردمان و شعرای زمان به ذم او زبان برگشایند و فرزدق این شعر گوید:

الا قطع الرحمن ظهر مطيّة *** انتنا تهادى من دمشق بخالد

فكيف يؤمّ الناس من كانت امه *** تدين بانّ اللّه ليس بواحد

بنى بيعة فيها النصارى لامّه *** و يهدم من كفر منار المساجد

و این اشارت به آن است که خالد فرمان کرده بود تا منار مساجد را ویران چه شنیده بود که شاعری گفته است:

ليتنى في المؤذنين حياتى *** انهم يبصرون من في السطوح

فيشيرون او تشير اليهم *** بالهوى كلّ ذات دلّ مليح

می گوید کاش در شمار اذان گویان روزگار می نهادم چه ایشان بر فراز مناره ها نگران چهره های لیکو و دیدار های نمکین می شوند و باشارت و غمز و لمز می پردازند چون خالد این شعر را بشنید بهدم مناره ها امر کرد و چون از مردمان بشنید که او را برای آن بنیان بیمه یعنی معبد نصاری که از بهر مادرش ساخته بود نکوهش می نمایند بمعذرت برخاست و گفت خدای دین نصارى را لعنت کند اگر از دین شما بدتر باشد.

و نیز می گفت خلیفه مرد در اهل او افضل است از فرستاده او در حاجت او و

ص: 372

ازین سخن همی خواست باز نماید که هشام که خلیفه است از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم افضل است ﴿ وَ نَعُوذُ بِاللَّهِ تَعَالَى مِنْ أَمْثَالِ هَذَا الْمَقَالِ ﴾ .

معلوم باد که ابن اثیر در ذیل آن مکالمه که ابرش کلبی از جانب هشام با نمود می گوید ابن شقی حمیری و ابن خلکان می نویسد ابن نفی بجلی و صحیح این است چه خالد بجلی است و در این جا بخودش اشارت کرده است و مقصودش از ابن شقی خودش می باشد بالجمله چون راقم حروف در ذیل مجلدات مشكوة الأدب بشرح حال خالد اشارت نموده است در این مقام بهمین مقدار کافی است.

بیان قتل وليد بن يزيد ابن عبد الملك بن مروان

در این سال در شهر جمادى الاخره وليد بن يزيد بن عبد الملك كه او را وليد فاسق می خواندند بقتل رسانیدند و در قتل او چندین سبب باعث شد همانا از آن پیش که بر مسند خلافت جلوس نماید در امر دین چنان که اشارت شد سهل انگار و بی غایت و نا بهنجار بود و چون خلافت یافت در لهو و لعب و عيش و طرب و صيد و شكار و شرب و خمار و منادمت با فساق روز تا روز فزونی همی گرفت و این گونه افعال ذميمه و اعمال قبيحه و كفر و شقاق و فسق و نفاق او بر جماعت رعیت و مردم سیاهی گران گردید و اطوار او را ناپسند شمردند و سخت بکراهت اندر شدند

و بیشتر چیزی که بر تباهی او بدست خودش اتفاق افتاد رفتار او با فرزندان دو هم خود هشام و ولید بود چه سلیمان بن هشام را بگرفت و صد تازیانه اش برد و موی سر و ریشش را بسترد و بطرف عمان از اراضی شام بفرستاد و در آن جا محبوس ساخت و سلیمان در حبس بود تا ولید رخت بدیگر سرای کشید.

دیگر این که کنیز کی را که از آل ولید بود بگرفت، عثمان بن ولید در رد آن با وی سخن کرد ولید گفت او را باز پس ندهم گفت اگر رد نکنی در اطراف

ص: 373

لشكر تو بانك مراكب بسیار شود یعنی همه بكين تو بر آیند دیگر این که افقم يزيد بن هشام را بحبس در انداخت و نیز در میان روح بن ولید و زوجه اش که روح روانش بود جدائی افکند.

و هم چنین جمعی از فرزندان ولید را بجبس در آورد لاجرم بنی هاشم و بني ولید او را بکفر و سپوختن با زنان پدرش که دارای اولاد بودند نسبت همی دادند و گفتند صد غل جامعه برای بنی امیّه معین داشته و یزید بن ولید از تمامت آن جماعت در دشمنی و عداوت او سخت تر بود و مردمان نیز بقول او مایل بودند چه اظهار نسك و عبادت می نمود و متواضع و متخاشع بود.

و نیز چنان بود که سعید بن بیهس بن صهیب ولید را از بیعت گرفتن برای دو پسر خودش حکم و عثمان بواسطه خورد سالی آن ها نهی نمود لاجرم ولید او را به زندان انداخت و سعید در زندان بزیست تا بمرد و هم قبول این امر را از خالد عبد اللّه قسری بخواست وی امتناع ورزید ولید بروی خشمگین شد باخالد گفتند با امیر المؤمنين مخالفت مجوی گفت چگونه با کسی بیعت کنم که در خلف او نماز نکرده و شهادتش را پذیرفتار نمی شوم یعنی کودک هستند و این مقام و منزلت ندارند.

گفتند تو شهادت ولید را با آن گونه فسق او مقبول می داری گفت امیر المؤمنین از من غائب است و این سخنان که در فسق و فجور او گویند خبر های مردمان است يعنی محتمل صدق و کذب است.

بالجمله جماعت يمانيه و قضاعه بروی آشفته شدند و بیشتر اشکر شام از قضاعه و یمن بودند و حریث و شبیب بن ابي مالك غسانى و منصور بن جمهور کلبی و پسر عمش جمال بن عمرو و يعقوب بن عبد الرحمن و حميد بن منصور لخمی و اصبغ بن نؤاله و طفيل بن حارثه و سری نزد خالد بن عبد اللّه قسری آمدند و او را بکفالت امر خود بخواندند خالد اجابت نکرد.

ص: 374

و در این وقت ولید با قامت حج اندیشه نهاد خالد چون بشنید بیندیشید تا مبادا او را در عرض راه بقتل رسانند لاجرم او را از نهادن حج نهی نمود ولید پرسید این نهی از چیست خالد این خبر باز نمود ولید او را محبوس ساخت و فرمان کرد تا اموال عراق را مطالبه نمایند و از آن پس یوسف بن عمر را از عراق بخواست و گفت باید اموال را با خودش حاضر کند و همی خواست او را معزول و عبد الملك بن محمّد بن حجاج بن یوسف را بجایش منصوب دارد.

یوسف بن عمر چون این معنی را بدانست آن چند مال و منال با خویش بیاورد که هیچ وقت آن مقدار اموال از عراق دیده نشده بود لكن حسان نبطی او را ملاقات کرد و بدو باز نمود که وليد می خواهد عبد الملک بن محمّد را والی عراق گرداند و بدو اشارت کرد که وزرای ولید را برشوه مستمال دارد.

پس یوسف پانصد هزار در هم به آن جماعت پراکنده داشت و نیز حسان بدو گفت از زبان خلیفه خودت که در عراق بجای نهادی مکتوبی بخود بر نگار که من این نامه بتو می نگارم در آن حال که جز مالك قصر نیستم آن گاه برولید در آی و آن مكتوب مختوماً با تو باشد و خالد را از ولید خریدار شو يوسف بدستور العمل حسان برفت ولید او را امر کرد که دیگر باره بعراق باز شود.

و یوسف چنان که مسطور شد خالد قسری را به پنجاه هزار بار هزار درهم از وی بخرید ولید خالد را بدو گذاشت و او را در محملی بدون پوشش بجانب عراق حمل داد و از آن پس بعضی از مردم یمن شعری بر زبان ولید بگفت و یمانیه را بروی تحریض داد و بعضی گویند آن اشعار از ولید است که مردم یمن را بر ترك نصرت خالد توبیخ کرده است.

الم تهتج فتذّكر الوصالا *** و حبلا كان متصلا غزالا

بلى فالدمع منك الى انسجام *** كماء المزن ينسجل انسجالا

فدع عنك ادكارك آل سعدى *** فنحن الاكثرون حصى و مالا

و نحن المالكون الناس قسرا *** نومهم المذلة و النكالا

ص: 375

و طئنا الاشعري بعز فيس *** فيالك و طأة ان تستقالا

و هذا خالد فينا اسير *** الا منعوه ان كانوا رجالا

چون این ابیات گوش زد آن جماعت شد سخت بر ایشان گران افتاد و در قتل ولید بکوشش و جوشش در آمدند و بر بغض و کین بر افزودند و حمزة بن بيض اين شعر در حق ولید گفت:

وصلت سماء الضرّ بالضرّ بعد ما *** زعمت سماء الضر عنّا ستقلع

قليت هشاماً كان حيّاً يسوفنا *** و كنا كما كنّا نرجى و نطمع

و نیز این شعر بگفت:

يا وليد الخنى تركت الطريقا *** واضحاً و ارتكبت فجّاً عميقا

و تمادیت و اعتدیت و اسرفت *** و اغويت و انبعثت فسوقا

ابداهات ثمّ هات و هاتی *** ثمّ هاتى حتى تخر صعيقا

أنت سكران ما تفيق فما *** ترنق فتقا و قد فتقت فتوفا

پس جماعت یمانیّه نزد يزيد بن وليد بن عبد الملك انجمن شدند و همی خواستند با وی بیعت نمایند یزید در این امر خطیر با عمر بن یزید حکمی مشورت نمود عمر گفت جمله مردمان بهمین بیعت مردم یمن با تو بیعت نخواهند کرد نیک تر آن است که با برادرت عباس شور کنی اگر او با تو بیعت نماید هیچ کس با تو مخالفت نمی کند و اگر امتناع ورزد مردمان او را مطیع تر باشند و اگر خواهی البته به رأی خود رفتار کنی باری چنان بنمای که برادرت عباس با تو بیعت نموده است.

و چنان بود که در آن اوقات اراضی شام را مرض عام در سپرده و مردمان از بیم و با پراکنده بودند و سر به بیابان ها نهادند و در این وقت عباس در قسطل و يزيد نيز در بادیه جای داشت و میلی چند در میانه ایشان فاصله راه بود پس یزید نزد برادرش عباس آمد و در آن کار استشارت ورزید. عباس این کار او را نهی کرد لکن یزید را چنان سودای خلافت در سویدای

ص: 376

دل جای کرده بود که با زبان حال همی گفت من گوش استماع ندارم ﴿ لِمَنْ تَقُولُ ﴾ پس باز گشت و پوشیده و پنهان با مردمان بیعت کرد و داعیان خود را برای اخذ بیعت بهرسوی بفرستاد و دیگر باره نزد برادرش عباس شد و با وی استشارت ورزید و به بیعت خویشتن بخواند عباس از در زجر و منع بر آمد و گفت اگر دیگر باره گرد چنین گفتار بیهوده بر آئی پندت را به بند دهم و با زنجیر آهنین بدرگاه امير المؤمنين روانه دارم.

یزید چون نومید شد بیرون شد و عباس از روی تفکّر و تعقل گفت کمان همی برم که این جوان نور سیده در جماعت بنی مروان مولودی می شوم باشد و چون این خبر به مروان بن محمّد که در این وقت در ارمینیّه امارت داشت پیوست نامه به سعيد بن عبد الملك بن مروان بنوشت و بدو امر کرد تا مردمان را از آلایش باین گونه امور باز دارد و ایشان را از انگیزش فتنه بر حذر دارد و از بیرون شدن امر خلافت از آن دودمان بترساند.

سعید چون این مکتوب بدید سخت عظیم شمرد و آن مکتوب را به عباس بن الوليد بفرستاد عباس یزید را بخواند و او را بسی تهدید نمود یزید آن امر را کتمان کرد و عباس او را تصدیق نمود و با برادرش بشر بن الولید گفت از اوضاع روزگار چنان استنباط همی کنم که خدای سبحان در هلاک شما جماعت بنى مروان اجازت داد و باین شعر تمثل ورزید:

انّي اعيذكم باللّه من فتن *** مثل الجبال تسامى ثم تندفع

انّ البريّة قد ملت سياستكم *** فاستمسكوا بعمود الدين و ارتدعوا

لا تلحمنّ ذثاب الناس انفسكم *** انّ الذثاب اذا ما الحمت و تموا

لا تبقرن بايديكم بطونكم *** فثمّ لا حسرة تغنى و لا جزع

و چون کار یزید چندی بسامان شد روی بدمشق نهاد و در این وقت از مکان او تا دمشق يك منزل راه بود و با هفت نفر که برخی سوار بودند متنكّراً راه نوشت تا به جرود که از مراحل دمشق است نازل و از آن جا راه برگرفت و بدمشق اندر آمد

ص: 377

و در این وقت بیشتر مردم دمشق در پنهان با او بیعت کرده بودند و نیز اهل مزّه با او بیعت کردند مزه بكسر اول و تشدید زاء معجمه قريه بس بزرگ در اعلای غوطه در دامنه کوه از طرف اعلی دمشق است.

بالجمله در این وقت عبد الملك بن محمّد بن الحجاج والی دمشق بود و از بیم و با از آن جا بیرون شده و در قطن منزل کرده و پسرش را از جانب خود در دمشق به نیابت نشانده و ابو العاج كثير بن عبد اللّه سلمی را ریاست شرطه داده بوده و یزید آماده ظهور شد و با عامل دمشق از خروج یزید باز نمودند لکن تصدیق او نکرد.

و از آن سوی یزید یاران خود را در شبان گاه شب جمعه بفرستاد تا در باب الفراديس کمین کردند و چون بانك اذان نماز عشاء بلند شد بمسجد در آمدند و نماز بگذاشتند و چنان بود که در مسجد جمعی پاسبان بودند که هر وقت مردمان از نماز فراغت یا بند کسی را در مسجد نگذارند که بماند یا بیتوته نماید و چون در آن شب از نماز فراغت رفت مردمان را از مسجد بیرون نمودند و اصحاب یزید همی درنك ورزیدند تا مسجد از تمامت مردمان خالی شد و جز پاسبانان هیچ کس نماند این وقت پاسبانان را بگرفتند و یزید بن عنبسه بخدمت یزید بشتافت و او را خبر داد و گفت یا امیر المؤمنین بپای شو و بنصرت و اعانت حضرت احدیت بشارت ياب.

یزید برخاست و با دوازده تن جانب راه گرفت و چون بسوق الحمر رسیدند چهل تن از یاران خود را ملاقات کردند و این هنگام نزديك بدویست تن بر که ایشان را ملاقات کردند و بسوی مسجد روی آوردند و بمسجد اندر شدند و همی درب مقصوره را بکوفتند و گفتند اينك فرستادگان ولید هستیم.

پس خادمی در را برگشود و ایشان خادم را بگرفتند و داخل شدند و ابو العاج را که در این هنگام مست و بیهوش بود بگرفتند و خزاین بیت المال را متصرف شدند و نیز هر کس را که دروی بیم فسادى می رفت مأخوذ و تجد بن عبيده را که حافظ بعلبك بود مقبوض ساختند و هم چنین مردم بنی عذره جمعی را بفرستادند و عید بن عبد الملك بن محمّد بن حجاج را مأخوذ داشتند.

ص: 378

و نیز اسلحه بسیار که در مسجد بود بجمله را بدست آوردند و چون بامداد کردند مردم مزه بیامدند و مردمان گروه گروه متابعت ورزيدند و جماعت سكاسك بیامدند سكاسك نام پدر قبیله ایست از یمن و سکسکی منسوب بدوست و نیز مردم داریا ملحق شدند و يعقوب بن محمّد بنهانی عبسی و نیز عیسی بن شبیب تغلبی با مردم دومة و حرستا و حميد بن حبیب نخعی با مردم دیر مرّان و سطرا و ارزه و دیگر مردم جرش و اهل حديثه (1) و دير ز کا حاضر شدند و ربعی بن هاشم الحرثی با جماعتی از بنی عزّه و سلامان بیامدند و مردم جهینه و موالیان ایشان نمایان شدند.

معلوم باد حموی در کتاب مراصد الاطلاع می گوید دیر زكّا بفتح زاء معجمة و تشديد كاف مقصوراً قریه ایست در غوطه دمشق و در بعضی نسخ زکی با یا نوشته شده است.

بالجمله چون این جماعت انجمن شدند یزید بن ولید بن عبد الملك عبد الرحمن بن مصادف را با دویست سوار مأمور نمود تا عبد الملك بن محمّد بن حجاج بن يوسف را از قصرش گرفتار نمایند.

ایشان برفتند و او را امان داده ماخوذ نمودند این وقت دو خرجین که در هر يك سی هزار دینار بود بدست عبد الرحمن افتاد بعضی با او گفتند یکی از این دو خرجین را از بهر خویش بدار عبد الرحمن گفت هیچ نمی شاید که مردم عرب از من داستان کنند که اول کسی که در این امر خیانت ورزید من بودم.

ص: 379


1- دومة بضم دال مهمله از قرای غوطه دمشق است و این غیر از دومة الجندل می باشد حرستا با حاه حطی و راء مهمله و سکون سین مهمله و تاء فوقانی قریه بزرگ و آباد در وسط بساتين دمشق و تا دمشق افزون از پنج فرسنك است - دير مران بضم ميم تثنيه مر نزديك بدمشق است - سطرا از قراء دمشق است - جرش بضم جيم و فتح راء مهمله و شين معجمة از مخاليف يمن است از جهت مکه - حديثه بفتح اول و كسر دال و ثاء مثلثه ضد عتيقة است و در چند موضع است از جمله قریه در دمشق است که آن را حدیثه جرش گویند.

و چون این کار ها بپای رفت یزید لشکری بساخت و بسوی ولید بن یزید مامور ساخت و عبد العزيز بن حجاج بن عبد الملك را بر آن جماعت امارت داد و چنان بود که در آن هنگام که یزید در دمشق ظهور نمود یکی از موالی ولید بخدمت او شد و آن داستان بعرض رسانید.

ولید بر آشفت و آن غلام را مضروب و محبوس گردانید و ابو محمّد عبد اللّه بن يزيد بن معاویه را بجانب دمشق مأمور گردانید.

ابو محمّد چندی راه در نوشت و اقامت گزید، یزید بن ولید چون این خبر بشنید عبد الرحمن بن مصادف را بدو فرستاد ابو محمّد از وی پرسش ها کرد و با یزید بن ولید بیعت ورزید و این خبر در خدمت ولید مکشوف گردید.

يزيد بن خالد بن يزيد بن معوية با ولید گفت راه در سپار تا بحمّص که قلعه استوار است اندر آئی و از آن جا مال و مرکب بدفع يزيد بفرست البته يا او را بقتل می رسانند یا اسیر می گردانند عبد اللّه بن عنبسة بن سعيد بن العاص گفت برای خلیفه روی زمین شایسته نیست که از آن پیش که دست بقتال برد لشکریان و زنان خود را بجای بگذارد همانا خداى تعالى امير المؤمنين را مؤيد و منصور می گرداند.

يزيد بن خالد گفت ما را بر حرم او بیمی نیست چه عبد العزیز که پسر عم ایشان است اگر چه بمحاربت آمده لكن حراست ایشان را می نماید ولید سخن ابن عنيسه را پذیرفتار شد و راه بسپرد تا بقصر نعمان بن بشیر نزديك شد و چهل تن از فرزندان ضحاك بن قيس معروف باوی رهنورد بودند و بدو گفتند ما را اسلحه جنك نيست چه بودی اگر فرمان می کردی اسلحه کار زار بما می دادند ولید هیچ چیز به آن ها نداد و عبد العزیز بن حجاج بمنازات او در آمد.

عباس بن وليد بن عبد الملك بوليد بن يزيد نوشت من بجانب تو آمدم ولید بفرمود تا تختی بیاوردند و بر آن بر نشست و منتظر عباس ببود و عبد العزيز بمقاتلت ایشان پرداخت و منصور بن جمهور با او بود و زیاد بن حصین کلبی را به آن جماعت بفرستاد

ص: 380

و ایشان را به کتاب خدای و سنت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم خواندن گرفت اصحاب ولید او را بکشتند و جنگی سخت بپای بردند و چنان بود که ولید در این هنگام رایت مروان بن الحکم را که در وقعه جابیه بر بسته بود بیرون آورده بود.

و از آن طرف خبر مسیر عباس بن وليد بعبد العزیز پیوست و او منصور بن جمهور را بفرستاد تا او را در عرض راه بگرفت و نزد عبد العزیز آورد عبد العزيز گفت بیایست با برادرت بزید بن ولید بیعت کنی عباس بیعت کرد و در آن جا توقف نمود این وقت رایتی برپای کردند و گفتند اينك رأيت عباس است که با امیر المؤمنین یزید بیعت نمود عباس چون این حال بدید از کمال شگفتی گفت ﴿ أَنَا اللَّهُ ﴾ همانا این خدعه و فریبی از مکاید شیطان بود همانا خاندان مروان بهلاکت افتادند.

مردمان چون این حال را نگران شدند از اطراف ولید پراکنده شدند و نزد عباس و عبد العزیز آمدند، ولید را روزگار دیگر گون گشت و کسی را بعبد العزیز پیام کرد و گفت پنجاه هزار دینار بتو بذل می کنم و ولایت و امارت حمص را مادام العمر با تو می گذارم و از هرگز ندی ایمن می گردانم بدان پیمان که از مقاتلت با من کناری گیری عبد العزیز فرمانش را اجابت ننمود.

چون ولید این حال را بدید از جنك چاره ندید و دو جوشن بر تن کرد و اسب و رأیت او را بیاوردند و با آن گروه نبردی سخت بگذاشت در علوای کارزار مردی صدا بر کشید که دشمن خدای یعنی ولید را بکشید چنان که قوم لوط را کشتند و او را بسنك باران در سپارید، چون ولید این صدا بشنید بدانست روزگارش تباه است پس بقصر خویش در آمد و در بر بست و این شعر بخواند:

دعوا لي سلمى و الطلاء و قينة *** و كأساً الاحسبى بذلك مالا

اذا ما صفا عيشى برملة عالج *** و عانقت سلمى ما اريد بدالا

خذوا ملككم لا ثبت اللّه ملككم *** ثباتا يساوى ما حبيت عقالا

ص: 381

و خلوا عناني قبل عيرى و ماجرى *** و لا تسدونى ان اموت هز الا

(یعنی دوست ما را و همه دولت ایام شمارا) این هنگام عبد العزیز بر دور قصر احاطه کرد ولید از پس در بایستاد و گفت آیا در میان شما مردی شریف که او را حسب و حیاء باشد نباشد تا با وی سخنی گویم.

يزيد بن عنبسۀ سکسکی گفت با من بفرمای گفت ای برادر سكاسك آيا عطا های شما نیفزودم و بار و بال از شما بر نداشتم و رفع مشقت از شما ننمودم و فقرای شما را ببذل و احسان ننواختم و مردمان زمین گیر و عاجز شما را آسوده نساختم و برای هر يك خدمت کاری مقرر نداشتم.

يزيد بن عنبسة گفت ما در کار خویشتن بر تو خشم ناك و دشمن نیستیم بلکه این خشم و ستیز ما در کار دین است چه تو احکام خدای را سست و پست گرفتی و محرمات الهی را مرتکب شدی و یک سره از باده ناب سر مست و خراب بودی و با زنان پدرت که دارای فرزندان بودند در آمیختی و فرمان یزدان را سبك گرفتی.

وليد گفت يا اخا السكاك آن چه گفتی کافی است قسم بجان خودم در این جمله بفزونی و اغراق پرداختی همانا در آن چه خدای حلال فرموده از آن چه مذکور داشتی سعتی است پس بسرای باز شد و مصحفی بیاورد و بر گشود و بقرائت آن مشغول شد و گفت این روز مانند روز عثمان است کنایت از این که همان طور که عثمان را بکشتند مرا نیز بخواهند کشت.

و آن جماعت بر دیوار قصر بر آمدند و نخستین کسی که بر دیوار شد یزید بن عنبسة بود پس از دیوار بزیر آمد و دست ولید را بگرفت و همی خواست او را به زندان برد و در کار او به مشورت کار کند اما ده نفر دیگر از دیوار بزیر آمدند.

و از جمله ایشان منصور بن جمهور و عبد السلام اللخمی بودند و عبد السلام ضربتی بر سر ولید و سندی بن زیاد بن ابی کبشه ضربتی بر چهره او فرود آورده سرش را از ان دور ساخته بجانب بزید آوردند.

يزيد بكار تغدى مشغول بود چون آن سر را بدید سجده شکر بگذاشت

ص: 382

و يزيد بن عنبسة سخنان خود را که با ولید بگذاشته بود با وی باز می گفت و نیز گفت آخر سخن ولید این بود ﴿ اللَّهِ لا يَرْتَقُ فَتَفَكَّم وَ لا يَلُمْ شِعَتُكُمْ وَ لاَ كَلِمَتُكُمْ ﴾ خدای اصلاح امور شما را نکند و پراکندگی شما را فراهم نگرداند و شما را متفق القول نفرماید یزید فرمان داد تا سر او را بر نیزه برافرازند.

يزيد بن فروه مولای بنى مرّة گفت همانا سر های خوارج را بر نیزه نصب می نمایند اينك وليد پسر عم تو و خلیفه روزگار بود هیچ ایمن نیستم اگر مردمان سر او را بنگرند بروی رفت نمایند و اهل بیت او در این کار بخشم و ستیز اندر شوند یزید بن ولید در امر ولید بن یزید بسخنان یزید بن فروه ننگرید و سرش را بر سر نیزه بر کشید و در کوی و برزن دمشق بگردانید آن گاه بفرمود تا آن سر را نزد برادرش سلیمان بن یزید بردند.

چون سلیمان به آن سر نگران شد گفت دور بادا گواهی می دهم که مردی شارب الخمر و فاسق و ماجن بود چندان که این فاسق همی خواست با من در سپوزد و کار بنا بکاری گذارد همانا سلیمان ازین کین و عدوان یک سره در قتل ولید کوشش می ورزید و چنان بود که مالك بن أبى السمح مغنى و عمرو الوادی معنی در صحبت ولید بودند.

چون یارانش متفرق و خودش محصور شد مالک با عمر و گفت ما را ازین محل خطرناك بيرون بر عمر و گفت دور از وفا و حمیت است چه ما را متعرض نمی شوند و آسیبی نمی رسانند زیرا که اهل جنك و قتال نیستیم مالك گفت سوگند با خدای اگر بر من و تو دست یابند اول کسی را که بقتل رسانند من و تو باشیم و سر وليد را در میان سر من و سر تو گذارند و با مردمان گويند نيك بنگريد كه در چنین حال و این روزگار نا بهنجار ولید راچه مردمی مصاحب بودند و مردمان این نکوهش را بر تمامت معایب او برتر شمارند پس هر دو تن فرار کردند.

ابو الفرج اصفهانی در جلد ششم اغانی ماین قضیه مفصلا اشارت کرده است و از جمله گوید چون کار يزيد استقامت گرفت و آهنگ دمشق فرمود و بیشتر مردم

ص: 383

آن شهر نیز بمبایعت او مبادرت گرفتند غلامی از عباد بن زیاد گوید من در جرود بودم و از آن جا تا دمشق يك منزل مسافت است.

بناگاه هفت تن که عمامه بر سر و سوار بر خر بودند پدیدار شدند و در میان ایشان مردی در از بالا و جسیم بود و او خویشتن را بیفکند و بخواب سر نهاد پس جامه بروی بینداختند و با من گفتند آیا طعامی داری تا از تو خریدار شویم گفتم اگر بعنوان فروشی باشد نداریم لکن برای میهمانی شما آماده ام گفتند هر چه زود تر حاضر كن.

پس مرغی چند خانگی بکشتم و با جوجه چند و عسل و روغن و ما حضر بیاوردم و گفتم رفیق خود را بیدار کنید تا طعام بخورد گفتند وی تب دارد و طعام نمی خورد پس چهره بر گشود و آن که خواب بود نیز چهره بر گشود و معلوم شد يزيد بن الوليد است امّا با من تكلم ننمود.

آن گاه شب هنگام پیاده روی بدمشق نهاد و نزد معاوية بن معاذ که در مزّه جای داشت و تا دمشق يك ميل راه است برفتند و بارانی سخت ایشان را دریافت و بمنزل معاویه رسیدند و دق الباب کردند و گفتند اينك يزيد بن الوليد است.

معاویه گفت اندر آی اصلحك اللّه گفت پایم بگل اندوده شده مکروه می شمارم که با این حال بر بساط تو پای گذارم و فرش تو را فاسد نمایم معاویه گفت آن اراده که با من داری فسادش ازین بیشتر است.

پس یزید بساط را در نوشت و بر فرش بنشست و با معاویه سخن در افکند و معاویه با او بیعت نمود آن گاه به دمشق برفت و در سرای ثابت بن سليمان حسنی پوشیده نزول نمود و چنان که مسطور شد آن روز هنوز به نیمه نرسیده بود که مردمان باری بیعت کردند و یزید باین شعر نابغه تمثل ورزید:

اذا استنزلوا عنهن للطعن ارقلوا *** الى الموت ارقال الجمال المصاعب

اصحاب یزید چون این حال بدیدند در عجب شدند و گفتند باین مرد نگران باشید که ساعتی قبل و مدام العمر مشغول تسبيح بود و اينك انشاد شعر می نماید

ص: 384

یزید مردمان را بمال و عطا نوید و بحرب وليد انگیزش همی داد و از آن سوی ولید دو زره بر تن بیاراسته آماده جنك شد و بانک در انداخت كه هر كس سوی از مخالفین بیاورد پانصد در هم عطا یابد جماعتی چند سر بیاوردند ولید گفت اسامی ایشان را بنویسید.

مردی از موالی او گفت یا امیر المؤمنین این آن روز نیست که عمل به نسیه شود و چون ولید بتفصیلی که مذکور شد ابو محجن مولی خالد قسری شمشیر خود را در سوراخ اسفل او همی کرد و اصبغ بن ذوالة الكلبي در باب قتل وليد و گرفتاری دو پسر او این شعر بگفت:

من مبلغ قيسا و خذف كلّها *** و ساداتهم من عبد شمس و هاشم

قتلنا امير المؤمنين بخالد *** و بعنا وليّ عهده بالدراهم

و ابو محجن مولى خالد این شعر را بگفت:

لو شهد واحد سيفى حين *** في است الوليد لماتوا عنده كمدا

عمر الوادی گوید در این شعر برای ولید مشغول تغنّی بودم.

كذبتك نفسك ام رأيت بواسط *** غلس الظلام من الرباب خيالا

و هنوز این تغنّی بهای نرفته بود که سرش را از بدن جدا و تنش را در خون آغشته دیدم.

راقم حروف گوید تغنی ابو زکار اعمی برای جعفر برمکی و رسیدن مسرور خادم و قتل جعفر و هم چنین وداع کردن عبد الملك مروان با قرآن که هذا آخر العهد منى معك در هنگام خلیفه شدن این دو حکایت ولید بن يزيد و يزيد بن ولید نيك همانند است.

و قتل ولید دو شب از شهر جمادى الاخرة سال یک صد و بیست و ششم هجری بجای مانده روی داد مدت خلافتش يك سال و سه ماه و بقولی یک سال و دوماه و بیست و دو روز و ایام عمرش چهل و دو سال بود و بعضی گفته اند در سن سی و هشت سالگی بقتل رسید و بروایتی چهل و یک سال و بقولی چهل و شش سال در این سرای پر ملال

ص: 385

بگذرانید و با هزاران و بال بدیگر سرای رخت کشانید.

ابن اثیر می گوید چون ولید به نجراء قصر نعمان بن بشیر رسید فرود گردید و بشرحی که مسطور است مقتول شد، اما در تاریخ جزری مذکور است که ولید بن یزید در جمادی الاخره سال مذکور در حسن بحرا نزديك تدمر بسبب فسق و فجور مقتول شد و یک سال و سه ماه خلافت راند.

و طبری در تاریخ خود گوید چون یحیی بن زید عليهما الرحمه را بکشتند مردم شام مخالفت ورزیدند و ولید را بقتل رسانیدند ولايتش يك سال و دوماه و قتلش در جمادی الاول سالی یک صد و بیست و هفتم بود و از عمرش چهل و سه سال بگذشت.

و دمیری در حیوة الحيوان گوید چون یزید بفسق و فجور و کفر و زندقه مشهور گشت و علما بطعن و لعن او زبان بر گشادند و اهل دمشق با پسر عمش یزید ابن ولید بیعت کردند یزید گفت هر کسی سرولید را برای من بیاورد صد هزار درهم جايزه يابد و اين وقت ولید در بحره جای داشت و پس از قتل او در تمامت بلاد و امصار آشوب برخاست و دشمنان بنی امیه بر ایشان نصرت یافتند و دیگر سلطانی مقتدر از آن جماعت برنخاست ﴿ وَ قَطَعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴾ .

و مدت خلافتش يك سال و بقولى يك سال و دو ماه و در ناحیه تدمر بصید و شکار مشغول بود پس در حصن الجره از زمین تدمر او را سر بریدند در تاریخ گزیده مسطور است که محمّد بن خالد قسری برولید خروج کرد و او را خلع نمود و در روز چهارشنبه بیست و یکم جمادی الاولی سال مذکور او را بکشت و هیچ کس بر وی نماز نگذاشت و چهل سال از عمرش بیای رفته بود.

مسعودی در مروج الذهب گوید قتل ولید دو شب از جمادی الاخره سال مذکور باقی مانده بروز پنجشنبه روی داد و در نجرا که قریه ای است در دمشق بقتل رسید و در همان مکان مدفون شد و در آخر کتاب مدت خلافتش را یک سال و دو ماه و بیست روز رقم کرده است لکن در بدایت شرح حال او یک سال و دو ماه و بیست و دو روز مذکور نموده است.

ص: 386

بیان نسب ولید بن یزید و پاره از اوصاف و سیره او

وليد بن يزيد بن عبد الملك بن مروان بن حکم بن ابی العاص بن أمية بن عبد شمس بن عبد مناف اموى كنيتش ابو العباس و لقبش المكتفى باللّه و نیز چنان که در تاریخ الخلفا و پاره تواریخ دیگر مسطور است او را فاسق و خاسر لقب کرده بودند چه مراتب فسق و فجورش بدرجه شیاع رسیده بود.

مادرش امّ الحجاج بنت محمّد بن یوسف ثقفى برادر زاده حجاج بن یوسف و مادر پدرش عاتکه دختر يزيد بن معاوية بن ابي سفيان و مادر عاتكه امّ كلثوم دختر عبد اللّه بن عامر بن كريز و مادر عامر بن كريز ام حكيم البيضاء دختر جناب عبد المطلب رضی اللّه عنه است و ازین روی ولید این شعر گوید:

نبىّ الهدى خالى و من يك خاله *** نبیّ الهدى يقهر به من يفاخره

در کامل مبرد مسطور است اروی دختر کریز بن حبيب بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف که مادر ولید بن عقبة بن ابی معیط بن أبي عمرو بن امية و عثمان بن عفان بود مادرش بيضاء دختر عبد المطلب بن هاشم است و ازین روی است که ولید در حضرت امیر المؤمنين علي بن ابی طالب علیه السلام المعروض داشت ﴿ أَنَا أُلْقِيَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ بامى مَنْ مِنْ حَيْثُ تَلْقَاهُ بِاَبيكَ ﴾ يعنى من نيز بحضرت رسول خدای از طرف مادر اتصال می جویم.

و بيضاء را قبة الديباج می خواندند و نامش امّ حکیم بود و بدین سبب به عثمان یا ولید می گفتند یا بن اروى و يا بن ام حکیم و ازین روی گاهی که عثمان بقتل رسید ولید با بنی هاشم گفت:

بني هاشم ردّ و اسلاح ابن اختكم *** و لا تنهبوه لا تحلّ مناهبه

إِلَى آخِرِ الْحِكَايَةَ.

ص: 387

و هم در آن کتاب مسطور است که چون وليد بن يزيد بن عبد الملك را خالد بن عبد اللّه بکشتند ابو الاسد مولای خالد این شعر بگفت:

فان تقتلوا منّا كريما فانّنا *** قتلنا امير المؤمنين بخالد

و ان تشغلونا عن ندانا فاننا *** شغلنا وليداً عن غناء الولائد

تركنا امير المؤمنين بخالد *** مكباً على خيشومه غير ساجد

و بعد از وی خزاعی این شعر بگفت:

قتلنا بالفتى القسرى منهم *** وليدهم امير المؤمنينا

و مرواناً قتلنا عن يزيد *** كذاك قضاؤنا في المعتدينا

و بابن السمط منّا قد قتلنا *** محمّداً ابن هرون الامينا

فمن يك قتله شوقاً فانّا *** جعلنا مقتل الخلفاء دينا

ابو الفرج اصفهانی در جلد دوم اغانی گوید چون وليد بن يزيد بقتل رسید رمّاح بن ابرد معروف به ابن میاده این شعر در مرثیه او بگفت:

الا يا لهفتي على وليد *** غداة اصابه القدر المتاح

الا ابكى الوليد فتى قريش *** و اسمحها اذا عدّ السّماح

و اجبرها لذي عظم مهيض *** اذا ضنّت بدرتها اللقاح

لقد فعلت بنو مروان فعلا *** و امراً ما يسوغ به القراح

و چنان که از کتاب اغانی معلوم می شود مؤمن و عثمان و حكم از جمله پسران ولید هستند.

و بقول صاحب حبيب السير و دستور الوزراء سعيد بن عبد الملك در اوقات وليد بن يزيد بمنصب وزارت او اشتغال داشت بالجمله چنان که عموم مورخین نوشته اند ولید بن یزید در شمار جوان مردان و ظرفاء و شجاعان و بخشندگان بنی امیه بود و به کمال شدت و سطوت امتیاز داشت و در لهو و لعب و عیش و طرب و نوشیدن شراب ارغوانی و شنیدن اوای خسروانی و راندن شهوات نفسانی و ارتکاب محارم یزدانی انهماك و اهتمامی بسیار داشت هیچ شبی جز بعیش و نوش و استماع ساز و خروش

ص: 388

بیای نیاوردی و هیچ روزی جز بگساریدن مین اب و بوئیدن زلف پر پیچ و تاب بشام نبردی.

از زنان پدر که دارای دختر و پسر بودند چشم نپوشیدی و آن متاع را از متروکات انگاشتی و ارث خویش پنداشتی و در احکام و او امر آسمانی و محرمات و نواهی یزدانی استخفاف و رزیدی و حوض ها از آب انگور بیاراستی و مخمور و سر مست غوطه ور شدی چندان که مردمان ازین گونه انهماك و بی باکی او ملول شدند و او را بخاك هلاك در آوردند، و از جمله اشعار جيده و نام دار او این شعر است که در آن هنگام که بشنید در اراده خلع اوست انشاء نمود:

كفرت بدا من منعم لو شكرتها *** جزاك بها الرحمن ذوالفضل و المنّ

و ازین پیش بقیه این اشعار در باب بیعت او و نکوهش هشام با و مسطور شد و او را در غزل و عتاب و توصيف شراب و غير آن اشعار نیکوست چندان که دیگران شاعران از مضامین او که در وصف خمر گفته اخذ و سرقت کرده در اشعار خود مندرج نموده اند خصوصاً ابو نواس که از دیگران بیشتر اخذ کرده است.

بالجمله چنان که در تاریخ ابن اثیر و گزیده و الفی و غیر آن مسطور است کفر و زندقه ولید به آن مقام رسید که یکی روز برسم تقال قرآن مجید را برگشود اتفاق در اول صفحه جانب ر است این آیت کرامت آیت را مشهود یافت ﴿ وَ اسْتَفْتَحُوا وَ خابَ كُلُّ جَبَّارٍ عَنيدٍ ﴾ چون آیه شریفه و این معجزه و لفظ عنید را که با ولید بيك ميزان بود بدید چندان خشم ناک شد که قرآن آسمانی را بر زمین افکنده و قیر ها بر آن بیفکند و این شعر بخواند:

تهدّدني بجبّار عنيد *** فها انا ذاك جبّار عنيد

اذا ما جئت ربّك يوم حشر *** فقل يا ربّ مزقني الوليد

و در بعضی نسخ نوشته اند ﴿ اتوعد كُلُّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ ﴾ کنایت از این که جبار عنید را تهدید می نمائی اينك منم آن جبار عنيد چون روز محشر نمایش گر شود به

ص: 389

حضرت خدای شکایت برو بگو مرا ولید در هم درید ازین مقدمه روزی چند بر نیامد که علما بكفر و زندقۀ او اتفاق کرده رشته عمر و سلطنتش را پاره کرده معجزه کلام یزدانی آشکار شد.

امّا جماعتی این سخنان و نسبت ها را در حق ولید منکر هستند و گویند دشمنان او بدو نسبت کرده اند و بصحت مقرون نیست.

مدائنی گوید یکی از فرزندان عمر بن یزید برادر ولید بخدمت هارون الرشید در آمد رشید گفت از کدام مرد می گفت از جماعت قریش ؟ گفت از کدام طایفه قریش آن جوان خاموش شد رشید گفت نسب خویش باز نمای چه تو در امانی اگر چه خود مروانی گفت من پسر عمر بن یزید هستم.

رشید گفت خدای عمّ تو ولید را رحمت و یزید ناقص را لعنت کند چه یزید مردم را بر آشوفت و ولید را که خلیفۀ روزگار بود بکشت هم اکنون هر چه حاجت داری بعرض رسان و تمامت حاجات او را بر آورده داشت.

شبیب بن شبّه گوید در خدمت مهدی عباسی نشسته بودیم در این وقت از ولید سخن بمیان آمد مهدی گفت مردی زندیق بود ابو علائه فقیه که حاضر بود گفت یا امير المؤمنين خداى عزّ و جل عادل تر از آن است که زندیقی را بخلافت نبوت و ولایت امر امّت بر کشیده دارد.

همانا آنان که در ملاعب و شرب ولید حضور داشته اند از طهارت و نماز او با من خبر داده اند و گفته اند هر وقت زمان نماز در رسیدی آن لباس های رنگین خوش بوی که بر تن داشتی فرو گذاشتی و وضوئی خوش و خوب بساختی و جامه پاك و سفید بر تن کردی و در آن لباس نماز بگذاشتی و چون از کار نماز بپرداختی لباس های عیش و عشرت بپوشیدی و بشرب و لهو خود مشغول آمدی آیا این گونه افعال از کسی نمایش گیرد که بخداوند تعالی ایمان نداشته باشد مهدی چون این سخنان بشنید گفت بَارَكَ اللَّهُ عَلَيْكَ يَا أَبَا علائة.

لکن در تاریخ الخلفاء مسطور است که در خدمت مهدی از زندقه ولید سخن

ص: 390

رفت مهدی به آن مرد که این سخن کرد گفت خاموش باش خلافت خدای در حضرت خدای اجلّ از آن است که با مردی زندیق گذارد.

و هم در آن کتاب از معافی جریری مسطور است که گفت پاره از اخبار ولید و اشعار او را که متضمن فسق و فجور و سخافت و بی باکی و تصریح در الحاد او نسبت بقرآن و كفر او بحضرت یزدان بود فراهم کردم.

لكن ذهبی گوید کفر و زندقه ولید صحیح نباشد بلکه به آشامیدن باده ارغوانی و تلوط نام دار شد لاجرم بروی بشوریدند و خونش را بریختند مروان بن ابی حفصه گوید ولید از تمامت مردمان اجمل و اشد و اشعر بود، و زهری همیشه در خدمت هشام از معایب او باز می گفت و باز می نمود که خلع او از ولایت عهد برتو واجب است اما هشام را این قدرت و استطاعت بدست نیامد و اگر زهری در زمان سلطنت ولید در جهان بودی بهلاك و دمار رسیدی.

و نیز در تاریخ الخلفا و جز آن این حدیث از مسند ابی احمد منقول است ﴿ لَيَكُونُنَّ فِي هَذِهِ الُامَّةِ رَجُلُ يُقَالُ لَهُ الْوَلِيدُ لَهُوَ أَشَدَّ عَلَى هَذِهِ الُامَّةِ مِنْ فِرْعَوْنَ لِقَوْمِهِ ﴾ مردی در این امت بسلطنت بر آید که ولیدش نام باشد و زحمت او بر این امت از فرعون در قوم خودش بیشتر است و ازین پیش به این مضمون حدیثی در ذیل حال يزيد بن عبد الملك مذکور شد.

و ابن فضل اللّه در کتاب المسالک گوید «الْوَلِيدِ بْنِ يَزِيدَ الْجَبَّارِ الْعَنِيدِ لُقْيَا مَا عَدَاهُ وَ لقما سَلَكَهُ فَمَا هَدَاهُ فِرْعَوْنَ ذَلِكَ الْعَصْرِ الذَّاهِبِ وَ الدَّهْرُ المملو بالمعائب ياتى يَوْمَ الْقِيمَةِ يَقْدُمُ قَوْمَهُ فيوردهم النَّارِ وَ يؤديهم الْعَارِ وَ بِئْسَ الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ وَ الْمُرْدَ الْمُرْدِى فِي ذَلِكَ الْمَوْقِفِ الْمَشْهُودُ ، رشق الْمُصْحَفِ بِالسِّهَامِ وَ فِسْقُ وَ لَمْ يَخَفْ الآثَامِ».

کنایت از این که ولید بن يزيد جبّاري عنيد و غدّاری شدید بود در مراتب معاصی ارتقاء جستی و از محرمات روی بر نگاشتی فرعون روزگار خویش و دست خوش برن معایب و مثالب بود، چون روز قیامت در آید پیروان خویش را دچار نار و عار

ص: 391

گرداند، مصحف یزدانی را با سهام بدوخت و جز متاع فسق و آثام نیندوخت از سعید سلیم نقل کرده اند که این میاده قصیده خود را که در حق ولید گفته بود و این شعر از آن جمله است بدو قرائت می کرد:

فضلتم قريش غير آل محمّد *** و غير بني مروان اهل الفضايل

ولید گفت تو را می بینم که آل محمّد را بر ما مقدم می داری ابن میاده گفت هیچ کس را نگرم که جز این را تجویز نماید، مسعودی در مروج الذهب و نیز بعضی مورخین دیگر نوشته اند که ولید در پاره اشعار خود که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را یاد کرده الحاد ورزید و از آن جمله این شعر است.

نلعب بالخلافة هاشميّ *** بلا وحي اناه و لا كتاب

فقل اللّه يمنعني طعامى *** و قل اللّه يمنعنى شرابی

و بعد ازین سخن پیش از روزی چند مهلت نیافت و بدوزخ شتافت حروف گوید در این مضمون با همانند خود یزید بن معاويه عليه اللعنه تاچند به شراکت و رفاقت رفته است چه یزید نیز گوید ﴿ لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْکِ فَلا ﴾ چنان كه ازین پیش در کتاب احوال حضرت سجاد و زینب کبری سلام اللّه عليهما اشارت شد.

بالجمله متون تواريخ و كتب ادبیّه از مقامات فسق و فجور و الحادوى انباشته است چندان که نوشته اند وقتی با یکی از جواری خود در آویخت آن گاهش بحالت جنابت با مامت جماعت امر کرد و بیشتر غلیان قلوب ازین کردار نکوهیده گشت و او را بکشتند.

حمد اللّه مستوفی در تاریخ گزیده و دمیری در حیوة الحيوان نوشته اند ولید بن یزید روز آدینه با کنیز کی شراب خورد آن گاه با وی مجامعت ورزیده چون بانك برخاست آن كنيزك مست جنب را الزام نمود تا دستاری بسر بر بست و تحت الحنك فرو هشت و چون خطیبان بر فراز منبر برنشست و اهل اسلام را خطبه راند ازین روی پس از هفته محمّد بن خالد قسرى بر وليد خروج نموده او را خلع کرد و از آن پس مقتول شد و هیچ کس بر وی نماز نگذاشت.

ص: 392

مسعودی گوید ولید را خلیج بنی مروان می خواندند و اول کسی است که جماعت نوازندگان و مغنیتان را از امصار و بلدان بخدمت آورد و با اهل لهو و لعب مجالست نمود و آشکارا بشرب خمر و افعال نا شایست و ملاهی و استماع اغانی مشغول شد و ابن سریج و معبد و غریض و ابن عایشه و ابن محرز و طویس و دحمان که بجمله از نوازندگان و سرود گران مشهور جهان هستند در زمان او بودند و نیز در ایام او خاص و عام را بغناء و ملاهی رغبت افتاد و زنان مغنیّه کار غنا بساختند و نیز اول کسی که در صله هر بیتی هزار درهم عنایت کرد ولید بن یزید بود.

دمیری در حیوة الحيوان گوید ولید بن یزید از تمامت بنی امیّه در مراتب علم و ادب و فصاحت و ظرافت و نحو و لغت و حديث وجود و فضل و بخشش برتر بود معذلک در تمامت بنی امیه در ادمان بشراب و سماع و مجون و استخفاف در امر امت مانند او نبود آب گیری از خمر بیار است و چون طرب بر وی غلبه کردی خویشتن را در آن بر که بیفکندی و چندان بیاشامیدی که نقصان شراب در اطراف آب گیر نمودار شدی و با عود می نواخت و طبل می زد و دف زنان پای کوبان می شد و به انواع ملاهی می پرداخت.

پایان جلد دوم

ص: 393

فهرست جلد دوم ناسخ التواريخ دوران حضرت صادق

وقایع سال صدو نوزدهم هجری نبوی و قتل خاقان ترك...2

حوادث ماوراء النهر و قتل خاقان...5

داستان خروج مغيرة بن سعيد و قتل بيان...12

شورش خوارج و ظهور بهلول موصلی و قتل او...15

خروج صحاری بن شبیب در اطراف بصره و قتل او...20

محاربات اسد بن عبد اللّه با اهل ختل و قتل بدر طرخان...21

سوانح و حوادث سال صد و نوزدهم هجری...22

وقایع سال یک صد و بیستم هجری و فوت اسد بن عبد اللّه...24

دعوت شيعه بنی العباس در خراسان...27

شرح معزول شدن خالد بن عبد اللّه قسری و علل آن...28

اخلاق و اطوار و صفات مختلفه يوسف بن عمر ثقفی والی عراق و خراسان...36

سوانح و حوادث سال یک صد و بیستم هجری نبوی...41

وقایع سال یک صد و بیست و یكم هجرى و خروج زيد بن علي بن الحسين علیه السلام...42

ص: 394

علل قيام زيد بن علي و شهادت آن سرور...45

غزوات و محاربات نصر بن سیّار والی خراسان در ماوراء النهر...47

غزوة مروان بن محمّد بن مروان در بلاد ارمینیه...51

سوانح و حوادث سال یک صد و بیست و یکم هجرى...52

وقایع سال 122 هجرت و شهادت زيد بن علي بن الحسين...53

قتل ابو الحسین عبد اللّه انطاکی معروف به بطال در روم...54

سوانح و حوادث سال 122 هجرت و وفات جمعی از اعیان...56

وقایع سال 123 هجرت و صلح کردن نصر بن سيار با مردم صغد...57

وفات عقبة بن حجاج سلولی امیر اندلس و آمدن بلج به اندلس...58

سوانح و حوادث سال یک صد و بیست و سوم هجری...60

وقایع سال 124 هجرت و اعتلای کار ابو مسلم خراسانی...63

نسب ابو مسلم خراسانی و انتساب به سلیط بن عبد اللّه بن عباس...65

وقایع اندلس و حرب ما بين بلج و پسران عبد الملك بن قطن...68

حوادث و سوانح سال 124 هجرت و وفات جمعی از اعیان...69

وقایع سال 125 هجری نبوی و فوت هشام بن عبد الملك...71

صفات و اخلاق و سیرۀ عملی هشام بن عبد الملک بن مروان...74

سخنان هشام و محاورات و مفاوضات او با اعیان روزگار...82

مفاوضات هشام با خالد بن عبد اللّه قسری برادر رضاعی خود...96

داستان هشام بن عبد الملک در شکار گاه با پیری روشن ضمیر...100

داستان دیگری از هشام و معارضۀ او با شبان جوان...107

مكالمۀ هشام بن عبد الملك با غلامی از بادیه نشینان...110

داستان خالد بن صفوان با هشام بن عبد الملک و سخنان فيما بين...113

داستان هشام با طاووس یمانی و سخنان آن در...115

ص: 395

مجالس هشام بن عبد الملك بن مروان با ادبا و شعرای زمان...117

هشام بن عبد الملك و نصيب بن رياح...117

خالد بن صفوان بن الاهتم در خدمت هشام...119

ابن عائشۀ مغنّی و سرود و غنای او در موسم منی...121

اسماعيل بن يسار شاعر و هشام بن عبد الملك....122

گسیل شدن حماد راویه از کوفه بشام به خدمت هشام...124

سیره و سیرت هشام بن عبد الملک با شاعران...131

ابو نخيله شاعر در خدمت هشام....137

حکایت هشام بن عبد الملك با کمیت بن زید شاعر مشهور...133

گفت گوی کمیت با حماد راویه در باب شعر و شاعری...144

سعایت خالد بن عبد اللّه قسری از کمیت شاعر نزد هشام...145

فرار کردن کمیت شاعر از زندان بسوی شام...147

حضور کمیت نزد هشام و قرائت اشعار و قصايد...149

داستان هشام و کمیت بروایت ابو الفرج در اغانی...151

حکایت هشام بن عبد الملك با امّ حكيم زوجۀ خود...161

حکایت دلال مخنث در زمان هشام بن عبد الملك...169

قسمتی دیگر از مجالسات هشام با شعرای روزگار...173

سعید بن عبد الرحمن از فرزندان حسان بن ثابت...174

ورود ابو النجم شاعر به خدمت هشام....176

شرح حال ابن رحيمة شاعر و هدر شدن خون او...182

شرح حال ذو الرمة غيلان بن عقبة بن مسعود و شرح القاب...183

اخبار و احادیثی که از امام صادق در رشته توحید وارد شده است...186

ص: 396

ثواب شهادت به توحید و یگانگی حق...188

روایت حماد بن عمرو نصیبی در معنی توحید...191

روایت حسن بن یزید خزاز از امام صادق...193

حديث هشام بن الحكم در مسئلۀ جسم و نفی جسمیت...196

حديث عاصم بن حمید در نفی رؤیت...200

حديث عبد اللّه بن سنان در نفی کیفیت...201

بیانات ملا صدرای حکیم در شرح این حدیث...202

در معنى ﴿ فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَمَلُهُ دَكًّا وَ خَرَّ موسي صَعِقًا ﴾ ...206

روایت وهب بن منبه از اساطیر یهود در مسئله رؤیت...210

توضیحات و بیانات شیخ صدوق در معنی آیۀ تجلی...212

روایت ابو بصیر از امام باقر در مسئله توحید و صفات الهی...215

معنی آیۀ کریمه ﴿ أَنَّ إِلی رَبِّکَ اَلْمُنْتَهی ﴾ ...218

معنى آيۀ كريمة ﴿ لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ ﴾ ...221

شرحی در موضوع صفات ذات و صفات افعال...225

شرح حدیث ابراهیم بن عمر یمانی در خلق حروف و اركان اربعه اسماء...227

توضیح حدیث مزبور، نقل از علامه مجلسی اول...233

شرح ملا صدرای حکیم درباره حدیث مزبور بتفصيل...235

شرح آیۀ کریمه ﴿ وَ لِلَّهِ الأَسْمَآءُ الْحُسْنَی ﴾ ...239

تفسير بسم اللّه الرحمن الرحيم ...253

شرح اسماء جلاله بروایت هشام بن الحكم از امام صادق علیه السلام...255

در معنی کلمۀ ﴿ اللّه ﴾ و شرح کامل اشتقاق آن...257

تعداد اسماء حسنی الهی و 99 اسم باری تعالی...264

معنى ﴿ هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ ﴾ بروایت ابن ابی یعفور از امام صادق...267

ص: 397

معنی تکبیر و گفتن ﴿ اللّهُ أکبَرُ ﴾ بروایت ابن محبوب...269

نفى مكان و شبهۀ معيت ذات باری با اشياء...271

شرح حديث ﴿ مَنْ عَبَدَ اَللَّهَ بِالتَّوَهُّمِ فَقَدْ کَفَرَ ﴾ ...273

شرح معنى ﴿ اللَّهُ الصَّمَدُ ﴾ از امام صادق...278

شرح حديث ﴿ مَنْ نَظَرَ فِی اَللَّهِ کَیْفَ هُوَ هَلَکَ ﴾ از امام صادق...287

محال بودن معرفت ذات و حقیقت صفات...289

شرح عوالم ملك و ملكوت ، بابيان مؤلف...295

معرفت روح انسانی و اطوار آن...297

تفسير آيۀ ﴿ كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ ﴾ از امام صادق...300

شرح معنى ﴿ بَقَاءَ وَجْهُ اللَّهِ ﴾ ..305

تفسير آية ﴿ یَوْمَ یُکْشَفُ عَنْ ساقٍ وَ یُدْعَوْنَ إِلَی اَلسُّجُودِ ﴾ ...313

ردّ کلام هشام بن الحکم که خداوند جسمی است صمدانی...314

بيانات صدر المتألهین شیرازی پیرامون حديث...315

معنی آیۀ شریفه ﴿ ألَمْ تَرَ إِلَی رَبِّکَ کَیْفَ مَدَّ الظِّلَّ ﴾ ...317

معنی تسبیح و تنزیه ذات باری تعالي...319

ردّ کلام هشام بن حکم در موضوع جسم و فعل جسم...321

نفي صورت و جسمیت از ذات باری تعالی...325

تفسیر آیه ﴿ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ اَللّهُ الصَّمَدُ ﴾ ...327

نفي زمان و مکان و حرکت و انتقال...331

شرح آیات معراج و رؤیت آیات پروردگار...335

بیانات میر داماد در معنی توحید...341

بیانی در شرح صفات ذات و صفات افعال...344

ص: 398

سلطنت و خلافت ولید بن يزيد بن عبد الملك...349

ماجرای ولید بن یزید با هشام بن عبد الملك و نزاع آنان...351

مرك هشام بن عبد الملك و خلافت وليد...353

سیره و روش ولید بن یزید در خلافت...355

بیان ولایت نصر بن سیار از جانب ولید در خراسان...357

بيان قتل يحيى بن زيد بن علي بن الحسين...359

ولایت و امارت حنظله در افریقیه...360

سوانح سال 125 هجری نبوی...361

وقایع سال 126 هجری و قتل خالد بن عبد اللّه قسری...366

ماجرای هشام بن عبد الملك با خالد بن عبد اللّه قسرى والى عراق...369

جریان قتل وليد بن يزيد بن عبد الملك بن مروان...373

اسباب و علل قتل وليد بن يزيد...375

بیعت گرفتن يزيد بن وليد بن عبد الملك در پنهانی علیه وليد...377

قيام و شورش يزيد بن وليد و تصرف دار الامارۀ دمشق...379

مغلوب شدن وليد بن يزيد و مقتول شدن در حمص...381

بیان نسب وليد بن يزيد...387

ص: 399

قابل توجه دوره ناسخ التواريخ تالیف مورخ الدوله سپهر

که مجلدات زندگانی حضرت صادق و حضرت رضا و حضرت جواد و امام هادی علیهم السلام آن تا بحال به چاپ نرسیده بود از روی نسخه منحصر بفرد بخطّ مؤلف که در کتاب خانه مجلس شورای ملی نگهداری می شود با چاپ حروفی ممتاز و به سبك جديد در قطع زیبای وزیری چاپ و منتشر شده است.

1- دوران زندگانی حضرت رضا علیه السلام در 12 جلد منتشر گردیده.

2 - دوران زندگانی حضرت جواد علیه السلام در 3 جلد منتشر گردیده.

3 - دوران زندگانی حضرت صادق علیه السلام 4 جلد آن منتشر شده و بقیه زیر چاپ است.

4 - دوران زندگی حضرت هادی علیه السلام 3 جلد آن منتشر شده و بقیه زیر چاپ است.

ضمناً تا کنون از دوره کامل ناسخ التواريخ حدود 83 جلد آن چاپ و منتشر شده و بقیه آن هم بخواست خدا تا پایان مجلدات چاپ خواهد گردید.

ارزش هر جلد زرکوب 400 ريال

ص: 400

جلد 3

مشخصات کتاب

جلد سوم

ناسخ التّواریخ

زندگانی حضرت امام جعفر صادق علیه السلام

تأليف

مورخ شهیر دانشمند محترم عباس قلی خان سپهر

به تصحیح: رضا ستوده (نوری)

خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب: خانم نرگس ذکری

ص: 1

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

بیان پاره ای کلمات و اشارات لطیفه و عبارات بديعة وليد بن يزيد

در تاریخ گزیده مسطور است که ولید بن یزید می گفت:﴿لاَ تُؤَاخَرْ لَذَّةَ يَوْمٍ الى غَدٍ فَاِنَّهُ غَيْرُ مَأْمُونٍ﴾ هرگز لذت عيش و سرور امروز را بفردا میفکن زیرا چه دانی که فردا چه پیش آیدت.

کلمات وليد در شراب و غناء

ابن اثیر و دیگران نوشته اند: ولید می گفت :﴿المَحَبَّةَ لِلغِناءِ تَزيدُ فى الشَّهوَةِ وَ تَهْدِمُ المُرْوَأَةَ وَ تَنُوبُ عَنِ الْخَمْرِ وَ تَفْعَلُ ما يَفْعَلُ السُّكَّرُ فَانْ كُنْتُمْ لابُدَّ فَاعِلِينَ فَجَنَّبُوهُ النِّسَاءَ فانّ الغناء رُقيَّةُ الزِّنَا وَ اِنَّى لاَقَوْلُ ذَلِكَ عَلى وَ انَّه اَحِبُّ الى مِن كُلِّ لَذَّةٍ وَاشِهَى الى نَفْسِى مِنَ الْمَاءِ الى ذِى الْفِلَّةِ ولَكِنَّ الْحَقَّ اَحَقُّ اَنْ يَتَّبِعَ﴾ يعنى محبّت غناء و سرود در شهوت فزایش و از مروّت کاهش کند و استماع سرود در امزجه مردمان همان اثر بخشد که بادۀ تاب می بخشد و همان کیفیت بیاورد که شراب ارغوانی آورد و اگر شما را از شنیدن نوای خسروانی گزیری نباشد باری زنان خوب چهر را از شنیدن آن باز دارید چه غناء کلید زنا و سرود مفتاح ورود است اما با این همه عیوب که من از سرود می سرایم از امامت لذّات جهان نزد من محبوب تر

ص: 2

و از آبی که به تشنه بی آب رسد نفس من بدان مایل تر است لکن از راه حق و سخن حق تجاوز نمی شاید و متابعت حق از همه چیز سزاوار تر است.

كلمات وليد بر فراز قبر مسلمه

و از کلمات پسندیده عرب این سخن ولید است که در آن هنگام که مسلمة ابن عبد الملک جهان را بدرود کرد و هشام بعزاش بنشست و ولید با کمال وقار دامن کشان و سر خوش بیامد و مطرفي از خز بر تن داشت و بر فراز سر هشام بایستاد و گفت:﴿يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ إِنَّ عُقْبَى مَنْ بَقِيَ لُحُوقَ مَنْ مَضَى وَ قَد أقفَرَ بَعْدَ مُسْلِمَة اَلصَّيْدُ لِمَنْ رَمَى وَ اِخْتَلَّ اَلثَّغْرُ فَهَوَى وَ عَلَى أَثَرٍ مِن سَلَفٍ يَمضِي مِن خَلفٍ وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيرَ الزَّادِ التَّقوى﴾، کنایت از این که این سرائی است که البته خلل خواهد یافت، بازماندگان با گذشتگان پیوسته می شوند و مسلمه بگذشتگان خود پیوست و پس ازوی هیچ کس را از غنایم و فواید بهره نباشد و حدود و ثغور را نظام برود و نیز پس آیندگان با پیشینیان ملحق گردند و با این حال و صورت بهتر آن است که از تقوی و پرهیز کاری که بهتر توشه و زاد است ذخیره بر گیرید.

هشام چون این سخنان بشنید روی بر کاشت و پاسخی نیار است حاضران نیز ساکت شدند و هیچ سخن نکردند. (1)

ص: 3


1- ابو الفرج اصفهانی در جلد ششم اغانی باین حکایت اشارت کند و گوید ولید چون آن سکوت بدید برفت و این شعر بخواند : اهينمة حَدِيثَ اَلْقَوْمِ ام هُمْ *** سُكُوتٌ بَعْدَ مَا صَنَعَ اَلنَّهَارِ عَزِيزُ كَانَ لَهُ بَيْنَهُمْ نَبِيُّنَا *** فَقَوْلُ الْقَوْمِ وَحَى لابِحَارٍ كانَا بَعْدَ مُسْلِمَةٍ اَلْمُرَجَّى *** شَرُوبٌ طَوَّحَتْ بِهِمْ عَمَّارٌ او الاف هجان فِي قُيُودٍ *** تلفت كُلَّمَا حَنَّتْ ظَوَارُ فَلَيْتَكَ لَمْ تَمُتْ وَ فِدَاكَ قَوْمٌ *** تُرِيحُ غَيْبهم عَنْهَا اَلدِّيَارَ سَقِيمَ اَلصَّدْرِ او شَكسَ نَكيدَت *** وَ اخَرٍ لا يَزورُ وَ لا يُزَارُ و مقصود وليد از سقيم الصدر يزيد بن ولید و ازشکس هشام و از آن کس که نه زیارت می کند و نه زیارت می شود مروان بن محمد است.

حکایت ولید با منجم

در تاریخ الخلفاء از حمّاد راويه مروی است که روزی نزد ولید بودیم در این هنگام دو تن منجم بروی در آمدند و گفتند در آن چه امر فرمودی نظر کردیم و از ستاره تو معلوم نمودیم که هفت سال بسلطنت روزگار بری ، حمّاد می گوید چون این سخن بشنیدم بآن آهنگ شدم که ولید را به سخن دلفریب فریب دهم و گفتم این دو تن دروغ گفتند و ما بآثار و ضروب علم اعلم باشیم و در طالع تو بدیدیم و معلوم نمودیم که چهل سال مالك ملك و مال و باج و منال باشی ولید چندی سر بزیر افکنده گفت :﴿لا مَا قَالا يَكْسِرُ لِى وَ لَا مَا قُلْتُ يَغُرُّنِي وَ اللَّهِ لَأُجبَيَنَّ الْمَالَ مِن حِلِّهِ جِبايَةَ مَن يَعيشُ الأبَدُ وَ لا صَرَفَنَهُ في حَقِّهِ صَرفَ مَن يَموتُ الغَدَ﴾، نه آن چه ایشان گفتند مرا منكسر و منزجر ساخت و نه آن چه تو گفتی مغرور و مسرور نمود ، سوگند با خدای مال و منال بیت المال را از ممر حلالش بدان گونه اخذ کنم که گوئی همیشه در جهان زنده ام و در آن جا که سزاوار است آن گونه صرف نمایم که گوئی فردا بمیرم یعنی از آن که آن دو نفر منجم مدت سلطنت مرا هفت سال خواندند بهیچ وجه در اركان ثبات و استقرار من ضعفی حاصل نگردد بلکه در کمال سختی و سطوت باج و خراج را فراهم آورم چنان که گوئی ابدالدهر بر وساده سلطنت جای دارم و از آن که شما گفتید چهل سال سلطنت می نمایم و بعقیدت خود بمدتی طویل نوید داده اید مغرور نگردم و بگرد آوردن مال و ملاحظه مآل نپردازم بلکه اگر مصرفي بحق و سزا پیدا شود بدان گونه مصروف دارم که گوئی بيش از يک روز در جهان نخواهم بود.

بعضی از کلمات ولید

پدر مروج مسطور است که از ولید پرسیدند چه لذّتی از بهرت باقی است

ص: 4

﴿قَالَ مُحَادَثَةُ اَلاِخْوَانِ فِي اَللَّيَالَى اَلْقَمَرُ عَلَى اَلْكُثْبَانِ اَلْعُفْرُ﴾ گفت افسانه راندن با دوستان در شب هائی که بنور ماه فروزان باشد بر فراز تل های ریگزار خاک آلود.

بیان بعضی مکالمات و لید با پاره ای ادبار و ظرفا و حالات او در وجد و طرب

در مروج الذهب و عقد الفريد از علي بن عياش مروى است که در خدمت ولید ابن یزید از حسن معاشرت و حلاوت مجالست شراعة بن زید و بقولی ابن شراعه سخن رفت و باحضار او مثال داد.

علي بن عياش می گوید در زمان خلافت ولید در خدمتش حضور داشتم که این شراعه را از کوفه در آوردند سوگند با خدای هنوز از حال او و طی منازل او سخن نکرده گفت:

كلمات ولید با ابن شراعه

یا ابن شراعه تو را برای آن حاضر نساخته ام که از کتاب خدای و سنّت رسول او پرسش کنم گفت من نیز اهل آن نیستم قسم بخدای اگر از این منهج از من پرسش کنی مرا چون خری بیش نیابی ولید گفت از این روی ترا احضار کردم که از قهوه از تو بپرسم گفت:﴿دِهقانُها الخَبيرُ وَ لُقمانُها الْحَكيمُ وَ طَبيبُها العَلِيمُ﴾ ولید گفت از شراب خبر گوی، گفت از اقسام آن بپرس ولید گفت در باب آب چگوئی گفت :﴿لا بُدَّ لي مِنهُ وَ الحِمارُ شَرِيكِي فِيهِ﴾ زندگی من بآن است و خر و قاطر و سایر حیوانات هم در این کار با من شريك باشند «قال ما تقول في اللّبن»، درباره شیر چگوئی «قال ما رأيته قط الا استحييت من امی لطول ما ارضعتنی به» گفت هرگز صفتی ممدوح از شیر نیافته و هیچ وقت نمی آشامم جز آن که از مادرم شرمنده ام که مدت ها با زحمت ها مرا شير بداد گفت «ما تقول فى السّويق»، در باب سويق یعنی آب جو و نیز آب گندم

ص: 5

و بمعنی شراب هم آمده چگوئی؟ گفت شراب مردم اندوهناك و متعجل و مريض است گفت : نبیذ خرما چگونه است؟ گفت: سریع الامتلاء و سريع الانفشاش است یعنی زود شکم را پر کند و زود خالی شود گفت نبیذ زبیب چگونه است ؟ قَالَ : ﴿قَامُوا بِهِ عَلَى اَلشَّرَابِ﴾ کنایت از این که نمونه ای از شراب است . ﴿قَالَ مَا تَقُولُ فِي اَلْخَمْرِ﴾ در شراب ارغوانی و باده گلگون چگوئی گفت: صدیق روح و رفیق روان من است. ولید گفت سوگند با خدای تو نیز صدیق جان منی آن گاه گفت: كدام يک از مجالس نیکو تر می باشد ؟ گفت ﴿مَا شَرِبَ اَلْكَأْسَ قَطُّ عَلَى وَجْهٌ اِحْسِنْ مِنَ اَلسَّمَاءِ﴾ کنایت از این که در شن سبزه و زیر آسمان یا در مکانی بلند و مقامی ارجمند از همه جا نیکو تر است.

معلوم باد مسعودی در مروج الذهب در بیان این داستان شرحی مبسوط مسطور داشته که با آن چه مرقوم افتاد بینونت دارد لاجرم از نگارش آن نا گزیریم.

بالجمله بعد از بیان حالت آب می گوید ولید گفت در نبیذ چگوئی؟ گفت ﴿خِمَارُ وَاذِيٍ﴾ اسباب حصور خمّار و اذیّت و آزار است گفت : در نبیذ تمر چگوئی؟ ﴿قَالَ ضِرَاطٌ كُلُّهُ﴾ جز اسباب ضرطه چیزی نیست گفت : در باده ناب چگوئی گفت: ﴿شَقِيقُهُ رَوْحٌ وَ اَلْيَفَهُ﴾ جان من است. ولید گفت در سماع اغانی چگوئی ؟ گفت: ﴿يُبْعَثُ مَعَ اَلتَّأَنِّي عَلَى ذِكْرِ اَلْأَشْجَانِ وَ يُجَدِّدُ اَللَّهْوَ عَلَى مَوَاقِعِ اَلاِحْزَانِ وَ يُؤْنِسُ الْخَلَّ الْوَحِيدَ و يَسَّر الْعاشِقَ الْفَرِيدَ وَ يُبَرِّدُ غَلِيلَ الْقُلُوبِ وَ يُثِيرُ مِنْ خَواطِرِ اَلضَّمَائِرِ خَطَرَةٌ لَيْسَتْ مِنَ الْمُلاهَى لِغَيْرِهِ يُسْرِعُ فِي اجْزَاءِ اَلْجَسَدِ فَتَهِيجُ اَلنَّفْسُ وَ تَقْوَى اَلْحَسَن﴾ یعنی چون در سماع آهنگ بدرنگ روند از نخست بار اندوه بار و از آن پس کار شاد خواری بکار آورد و مردم تنها و وحید را مونس و عاشق فرید و دل داده دور از دل دار را مسرور کند و آتش قلب عشاق را سرد نماید و آن گونه خاطر را آسوده و ساکن گرداند و زنگ غم و اندوه را بزداید که از دیگر ملاهی و ملاعب این کردار نشاید اثرش در تمامت اعضاء و احشاء سرعت کند و جان را بهیجان و روان را بطيران آورد و حواس را نیرومند فرماید ولید گفت : کدام مجلس ترا

ص: 6

خوش تر باشد؟ گفت: ﴿مَا رَأَيْتُ فِيهِ اَلسَّمَاءَ مِنْ غَيْرِ اَنْ يَنَالَنِي فِيهِ اذى﴾ در زیر آسمان اگر از حوادث زمان آسیبی نرسد از همه جا بهتر است ولید گفت: در طعام چگوئی؟ گفت: برای صاحب طعام اختیاری نیست هر چه بیابد می خورد. چون این کلمات به پای رفت ولید بن یزید او را از بهر ندیمی و مجالست خود منتخب نمود و از اشعار مليحه ولید است که در شراب گوید :

وَ صَفْرَاءُ فِي اَلْكَأْسِ كَالزَّعْفَرَانِ *** سَبَاهَا لَنَا اَلتَّجْرُ مِنْ عَسْقَلاَنَ

تَرَاكُ اَلْقَذَاةِ وَ عَرْضُ اَلاَنَاءِ *** ستر لَهَا دُونَ مس البنان

لَهَا حُبِّبٌ كُلَّمَا صَفَقَتْ *** تَرَاهَا كَلُمْعَةِ بَرْقٍ يَمَانِي

و نیز از اشعار ولید است که از روی کمال عجول و بی باکی و بی مبالاتی از زبان ساقیه خود گوید:

اسْقِنِي يا يَزِيدُ بِالْقِرْقارِهِ *** قَدْ طَرَبْنا وَحْنَتِ الزِّمَّارُهُ

اِسْقِنِي اسْقِنى فَاِنَّ ذُنُوبِي *** قَدْ اَحاطَتْ فِعالُها كُفَّارُه

و در بعضی نسخ مروج الذهب بجاي كلمه بالفرقاره نوشته اند بالطر جهاره.

حکایت و ولید با ابن عایشه

و نیز مسعودی از یکی از مشایخ حدیث کند که گفت : پدرم از مصاحبان ولید بود گفت وقتی ابن عایشه قرشی مغنی را نزد او بدیدم ولید با او فرمان سرود نمودن داد و این شعر را تغنی نمود:

اِنى رَأَيْتُ صَبِيحَةَ النَّحْرِ *** حُورَ اَلْعِينِ عَزِيمَةُ الصَّبْرِ

مِثْلُ الْكَواكِبِ فِي مَطَالِعِهَا *** عِنْدَ اَلْعِشَاءِ اُطْفُفَنَّ بِالْبِدْرِ

وَ خَرَجْتُ ابْغَى الاجرُ مُحتَسِباً *** فَرَجَعتُ مَوفوراً مِنَ الوِزَر

ولید از کمال طرب گفت سوگند با خدای ای امیر المؤمنین سخت نيكو نواختی ترا بحق عبد شمس قسم می دهم دیگر باره اعادت جوی ابن عایشه دیگر باره تغنی نمود ولید گفت سوگند با خدای بحق امیه نیکو تغنی کردی دیگر باره

ص: 7

تغنى كن ابن عايشه اعادت همی کرد و ولید از پدری بپدری دیگر تخطّی همی نمود و با عادت فرمان همی داد تا بخودش پیوست و گفت بزندگانی من قسمت می دهم اعادت جوى و ابن عایشه تغنی همی کرد.

ولید را چندان وجد و طرب فرو گرفت که بر خاست و بی اختیار بجانب ابن عايشه بتاخت و خود را بروی بیفکند و هیچ عضوی از اعضای او را بجای نگذاشت جز آن که ببوسید و از پی تکميل لذّت و تشكيل امر خیر ببوسیدن ایرش آهنگ نمود. ابن عایشه از کمال شرم و آزرم حمدان خود را چون تیر قپان در میان دوران پنهان همی ساخت اما این حجب و حجاب بیشتر بر اضطراب ولید بیفزود و گفت: سوگند با خداوند تا به تقبیل این آلت جليل نائل نشوم باور مکن که دست ز دامن بدارمت نا چار ستر از مستور بر گرفت تا ولید بدید و ببوسید و همي گفت: و اطرباه و اطرباه و همی جامه از تن بر گرفت و باندام ابن عایشه در آورد چندان که خویشتن مجرد و برهنه ماند و جامه دیگر از بهرش بیاوردند و بر تنش بیاراستند از آن پس برای ابن عایشه جامه دیگر با هزار دینار بیاوردند و در صله او بگذاشتند بعد از آن فرمان داد تا استر سواری او را بیاوردند و ابن عایشه را بر آن بر نشاند و گفت بر فراز همین بساط من سوار و رهسپار شو ﴿فَقَدْ تَرَكَتَنِى عَلَى اِحرٍ مِنْ جَمْرِ اَلْغَضِيِّ﴾ از این سرود چنان آتش بر جان بر افروختی که گوئی بر آتش طاقم از تاب و طاق بیفکندی.

الحادو کفر ولید در حال طرب

مسعودی می گوید ابن عایشه در این شعر برای یزید بن عبد الملک پدر همين وليد تغنی نمود و او را بطرب آورد چندان که در آن حالت وجد و طرب به الحاد و كفر رفت و از جمله کلماتی که با ساقی خود می گفت این بود ﴿اِسْقِنَا بِالسَّمَاءِ اَلرَّابِعَةِ﴾ در آسمان چهارم سقایت کن پس ولید بن یزید این طرب را که در این شعر بنمود از پدرش بميراث برد و این شعر از مردی از قریش و این غناء از ابن سریج و بقولي از مالک است چنان که این خلاف در کتب اغانی وارد است و اسحاق بن ابراهیم

ص: 8

موصلی در کتاب خود که در فن اغانی نوشته و ابراهیم بن مهدی معروف به ابن شکله در کتاب خود که نیز در فن اغانی بیایان برده است مذکور داشته اند.

راقم حروف گوید : چنان می نماید که این شعر از عمر بن ابی ربیعه مخزومی قرشی است.

کثرت شرب ولید

و نیز مسعودی گوید : قدحی بزرگ از بلور برای ولید بیاورده بودند و بقولی آن قدح از سنگی بود که به یشب مشهور است و جماعتی از حکمای باستان بآن عقیدت رفته اند که هر کسی در ظرف یشب باده بنوشد سکران نمی شود و هر کسی پاره ای از این سنگ را در زیر سر خود گذارد یا نگین انگشتری خویش گرداند جز خواب های نیکو ننگرد.

ولید فرمان کرده بود تا آن قدح عظیم را از شراب ناب پر کردند و در این هنگام ماه طالع شده و اصحابش بر گردش انجمن بودند ولید همچنان شراب .می نوشید با ندماء خود گفت : امشب ماه کجاست یکی از حاضران گفت در فلان برج است دیگری گفت ماه در این قدح است چه ماه در شعاع آن جوهر آشکار و صورتش در آن شراب لعل فام نمودار بود ولید چون این سخن بشنید گفت : سوگند با خدای از آن چه در نفس من بود تعدی نکردی یعنی عقیدت من نیز همین بود و بس طربناک شد و گفت: «لاَ صَطْبَحَنَّ هفت هفته» یعنی در هفت هفته کاری جز بصبوحي و شراب بامدادی نگذارم و این کلام فارسی است که بر زبان ولید بگذشت و و در عربی سَبْعَةٌ اَسَابِيعَ است.

در این وقت یکی از حاجبان در آمد و گفت: با امير المؤمنين همانا جماعتى از وافدین عرب از قریش و جز ایشان بر در پیشگاه حاضرند و مقام خلافت از حال و منزلت برتر و از مشاهدت این گونه احوال بعید تر است ولید گفت حاجب را بیاشامانید حاجب امتناع نمود پس سبوئی مملو از شراب بیاوردند و سرش

ص: 9

بر دهنش بگذاشتند و چندانش به پیمودند که مست و طافح بر زمین بیفتاد.

حکایت وليد با سعدی

در عقد الفريد مسطور است در حبّ ملاهی و ملاعب و نوازندگان و سرود گران و معاشقه نسوان بی اختیار بود و با سعدی دختر سعيد بن عمرو بن عثمان ابن عفّان عشق همی ورزید و از آن پس عشقش با خواهر سعدی سلمی افتاد و آن مهر را از سعدی بسلمی افکند و در هوای سلمی سعدی را طلاق گفت و سلمی را تزویج نمود.

سعدی چون این حال بدید بمدینه مراجعت کرد و در تحت نکاح بشر بن وليد بن عبد الملک در آمد و چون چندی بر گذشت ولید بر مفارقت سعدی پشیمانی گرفت و در محبت او عنان اختیار از دست بگذاشت و سخت افسرده و پژمرده و ملول گردید تا یکی روز اشعب مضحک مشهور بر وی در آمد ولید گفت هیچ توانی از جانب من در خدمت سعدی تبلیغ رسالتی کنی و در ازای آن بیست هزار درهم عطا یابی؟ اشعب گفت : بمن تسلیم فرمای ولید آن دراهم را بدو بداد اشعب چون بتمامت مقبوض داشت عرض کرد رسالت چیست ولید فرمود: چون بمدینه شدی رخصت جوی تا بخدمت سعدی اندر شوی و چون او را دریافتی بگو ولید با تو می گوید:

اسْعَدِى مَا اِلَيْكَ لَنَا سَبِيلٌ *** وَ لا حَتَّى الْقِيَامَةِ مِن تَلاقٍ

بَلى وَ لَعَلَّ دَهْراً اَنْ يُؤَاتى *** بِمَوْتٍ مِن خَلِيلِكَ اَوْ فِراقِ

کنایت از این که مرا با تو ملاقاتی نتواند بود مگر این که شوی تو بمیرد یا از وی طلاق گیری اشعب بمدینه شد و بر در سرای بیامد و رخصت بار خواست آن نگار ساده روی او را احضار کرد و فرمود چه باعث شد که بزیارت ما مشتاق شدی و زنان مدینه از اشعب در پرده نمی شدند اشعب گفت ای خاتون من همانا ولید برای تبلیغ رسالتی مرا بخدمت تو فرستاده است گفت: باز گوی پس آن دو

ص: 10

شعر را بخواند سعدی بر آشفت و با کنیزگان خود گفت: این خبیث را بگیرید آن گاه با اشعب گفت چه چیز ترا بر این گونه رسالت جرأت داد گفت: بیستهزار درهم که همان ساعت حاضر کردند و بمن تسلیم نمودند اکنون این دراهم را با تو می گذارم تا در راه خدای مرا آزاد نمائی فرمود : سوگند با خدای از تو در نمی گذرم و بتازیانه ات مضروب می دارم مگر این که آن چه ترا گویم بدو باز رسانی چنان که آن چه او با تو گفت بمن تبلیغ نمودی.

اشعب گفت: یا سیدتی پس در ازای این خدمت اجرتی برای من مقرر دار :گفت همین که بر آن نشسته ام از آن تو باشد اشعب گفت : از فراز آن بپای شو سعدی بر خاست و اشعب آن بساط را در هم پیچیده بر دوش افکند و گفت : رسالت خود را بفرمای.

سعدی گفت: با ولید بگو

اِتَّيَكَى عَلِيٌ سَعْدَى وَ اَنْتَ تَرَكْتَهَا *** فَقَدْ ذَهَبَتْ سَعْدَى فَمَا اَنْتَ صَانِعٌ

کنایت از این که تو خود این بلیّت بر خویشتن فرود آوردی و از حضرت معشوقه مفارقت گرفتی و چنان ماه فروزان و مهر تابان را ندانسته از دست بگذاشتی و اکنون برفراق او نالانی همانا آن اختر تابنده و گوهر رخشنده از دست برفت و ترا چاره بر جای نماند. اشعب بخدمت ولید برفت و آن رسالت بگذاشت ولید را از آن داستان جان گداز ستاره در چشم تار و روزگار برسر ناهموار گشت و بر اشعب غضب آلود گردید و گفت از سه چیز یکی را اختیار کن یا ترا سر از تن بر گیرم یا در چنگال درندگانت در افکنم تا پاره ات گردانند یا از فراز این قصرت سرنگون گردانم .

اشعب از شنیدن این کلمات متحیّر و پریشان شد و چندی سر بزیر افکنده آن گاه گفت: ای سیّد من هرگز آن دو چشمی را که پدیدار سعدی بر خوردار شده برنج و شکنج نمی افکنی ولید از این جواب بخندید و او را براه خود گذاشت و سلمی در سرای ولید بزیست تا ولید بقتل رسید.

ص: 11

اشعار ولید درباره سلمی :

اشعار ولید درباره سلمی

و ولید را در بارۀ سلمی اشعار آبدار است از آن جمله این شعر است:

شَاعَ شَعْرِي فِي سَلِيمِي وَ ظَهَرَ *** وَ رَوَاهُ كُلُّ بدوٍ وَ حَضَرٍ

و تَهَادَتْهُ اَلْغَوَانِي بَيْنَهَا *** وَ تُغْنِينَنَّ بِهِ حَتَّى اِنْتَشَرَ

لَوْ رَأَيْنَا مِنْ سُلَيْمِيٍ اثراً *** لَسَجَدْنَا اَلفَ الفَ لِلاَثْرِ

وَ اتَّخَذْنَاهَا اما با مُرْتَضِي *** وَ لَكَانَتْ حَجُّنَا وَ الْمُعْتَمِرُ

انَّمَا بِنْتُ سَعِيدٍ قَمَرٌ *** هَلْ حَرَجْنَا ان سَجَدْنا لِلقَمَرِ

راقم حروف گوید: اگر بجای الف الف للاثر الف شهر گفته بود لطیف تر بود چه شهر بمعنی ماه باشد و نیز ولید این شعر را از آن پیش که سلمی را تزویج کند در حق او گفت :

حَدَّثُوا انَّ سُلَيمي خَرَجتَ يَوْمَ اَلْمُصَلَّى *** فَاِذَا طَيْرٌ مَلِيحٌ فَوْقَ غُصْنٍ يَتَفَلَّى

قُلْتُ يَا طيرادنُ منى فَدَنَا ثُمَّ تَدَلَّى *** قُلْتُ هَلْ تَعْرِفُ سَلْمَى قَالَ لاَثْمَ تَوَلَّي

فَتَظَامِي اَلْقَلْبِ كُلاً بَاطِناً ثُمَّ تَجَلَّى

و نیز قبل از تزویج سلمی در حق سلمی گفته است:

لَعَلَّ اَللَّهَ يَجْمَعُنِي بِسُلْمِي *** اليس اَللَّهُ يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ

وَ يَأْتِي بِي وَ يَطْرَحَنِى عَلَيْهَا *** فَيُوقِظُنِي وَ قَدْ قَضَى اَلْقَضَاءَ

وَ يُرْسِلُ دِيمَةً مِنْ بَعْدَ هَذَا *** فَتَغْسِلُنَا وَ لَيْسَ بِنَا غَنَاءٌ

و بعد از آن که سلمی را تزویج کرد و از کنارش کام کار شد این شعر را بگفت :

اَنَا فِي يُمْنِي يَدَيْهَا *** وَ هِى فِى يسْرى بديه *** اَن هَذا الْقَضاءَ *** غَيْرُ عَدْلٍ يا اخِيهْ لَيْتَ مَنْ لامَ مُبْحَثاً *** فِى الْهَوَى لافِي مَنِيهِ *** فَاسْتَرَاحَ النَّاسُ مِنْهُ *** مِيتَةً غَيْرَ سَوِيَّة

ص: 12

احضار ولید اهل طرب را

بالجمله وليد يک باره دل بهوای زنان ماه روی و نوازندگان سرود گوی و صید و شکار و باده گلنار بسپرد و از سلطنت و خلافت بهره دیگر نبرد و در طلب سرود گویان بمدینه بفرستاد شبی جماعت خوانندگان و نوازندگان را به آستانش روان داشتند و چون بمدينه نزديک شدند ولید فرمان کرد شامگاهان بلشگرگاه اندر شوند چه مکروه داشت که ایشان را مردمان نگران گردند لاجرم آن جماعت درنگ نمودند تا روز به پایان رود لكن محمّد بن ابی عائشه مغنِی در همان روز روشن وارد شد وليد خشمناک شد و او را بزندان در افکند و او همچنان در زندان بزیست یکی روز ولید از باده ناب سر مست و خراب گرديد و نيک شادان شد اين وقت معبد بشفاعت اولب بر گشود ولید فرمان کرد تا او را از زندان بیرون آوردند و حاضر ساختند و ابن ابی عائشه در این شعر تغنی نمود :

اَنْتَ اِبْنُ مُسْتَبْطِحٍ اَلْبِطَاحُ وَ لَم *** يَطرُق عَلَيكَ اَلنَّجَى وَ اَلْوَلَجُ

حکایت احوص

ولید از وی خوشنود گردید و چنان افتاد که سعید احوص و معبّد بدرگاه ولید ورود نمودند و در عرض راه در کنار آبگاهی فرود شدند ، در این هنگام جاریه ای مشغول آب کشیدن بود ناگاه لغزش بروی روی کرد و کوزه بیفتاد و بشکست جاریه از سوز دل بنشست و باین شعر تغنی نمود :

يَا بَيْتُ عَائِكِهِ اَلَّتِي اَتَغَزَّلُ *** حَذَرُ اَلْعَدَاءِ وَ بِهِ اَلْفُؤَادُ مُوَكَّلٌ

چون این شعر را بخواند گفتند: ای جاریه از کدام کس هستی گفت : از آل ولید در مدینه ام و مولای من مرا بخرید و او از بنی عامرم بن صوصعه تنی از بنی وحید از بنی کلاب است و او را دختر عمّی است که در سرایش جای دارد

ص: 13

مولایم مرا بدختر عمّش هبه کرده و خانون مرا به آب کشی فرمان داده است .

گفتند: این شعر از کیست؟ گفت : در مدینه مذکور بود که از احوص است و این غناء از معبد است. معبد با احوص گفت : شعری بسرای تا بر آن سرود گویم احوص این شعر بگفت :

اِن زَيْنَ الغَدِيرِ مِن كَسْرِ اَلْجِرِّيِّ *** وَ غَنِي غَنَاءِ فَحْلٍ مَجِيدٍ

قُلْتُ مَنِ اَنْتِ يَا مَلِيحَةُ قَالَتْ *** فِيمَا مَضَى لَالِ الْوَلِيدُ

ثُمَّ قَدْ صِرْتُ بَعْدُ عَنْ قُرَيْشٍ *** فِي بَنِي عَامِرٍ لَالَ اَلْوَحِيدُ

فَغَنَائِي وَ اَلْمَعْبَدِيُّ وَ نُشِيدِي *** لِفَتَى اَلنَّاسِ اَلاحُوصَ اَلصِّنْدِيدَ

فتضا حُكَّتْ ثُمَّ قُلْتُ اَنّا اَلاّ *** حَوْصَ وَ اَلشَّيْخُ مُعَبَّدٌ فاعيدى

فَاعَادَتْ وَ احْسَنَتْ ثُمَّ وَلَّتْ *** نَتَهَادَى فَقُلْتُ ام سَعِيدٌ

يَقْصُرُ المَالَ عَن شِراكٍ ولكِنِ *** انْتَ فِي ذِمَّةِ الامامِ الوَلِيدِ

و ازین پیش به آن شعر اول و بار ها این اشعار در کتاب حضرت سجاد علیه السلام و مجلدات مشكوة الادب و كتاب حضرت صادق علیه السلام اشارت شده است . بالجمله ام سعید زنی بود که در مدینه به احوص اختصاص داشت و در این اشعار معبد تغنی نمود و احوص بکنایت باز رسانيد که اين كنيزک بولید بن یزید خلیفه روزگار اختصاص خواهد یافت مع القصه چون ولید آن حکایت را بدانست آن كنيزک را باز خرید .

در عقد الفرید از ابن ابی الزناد مروی است که گفت : در خدمت هشام بودم زهری نیز نزد او بود این وقت از ولید نام بردند و هشام و زهری از معایب و مثالب او تذکر همی کردند و هر چه شاید در حقش گفتند لكن من خاموش بودم .

در این هنگام بیامدند و برای ولید رخصت دخول طلبیدند هشام اجازت داد و ولید در آمد و در چهره اش آثار خشم و ستیز نگران شدم پس مدتی اندک بنشست و بپای خاست و چون هشام بمرد فرمان کرد تا مرا به آستانش روان داشتند چون مرا بدید ترحيب و نوازش نمود و فرمود: ای پسر ذکوان در چه حالی و بسی اظهار

ص: 14

الطاف کرد آن گاه گفت: آیا مجلس هشام احول را بخاطر داری که زهری فاسق نزد او بود و هر دو تن مرا نکوهش همی کردند گفتم یاد دارم لکن در آن چه ایشان می گفتند من مساعد نبودم گفت براستی گفتی بر فراز سر هشام ایستاده بود بدیدی گفتم آری گفت اخبار مجلس هشام را او بمن می رسانید سوگند با خدای اگر زهری فاسق زنده بودی بقتلش می رسانیدم گفتم آثار خشم و غضب را آن روز گاهی که بمجلس هشام در آمدی از دیدارت مشاهدت کردم گفت ای ذكوان همانا احول يعني هشام رخت به آن سرای کشید گفتم خدای تعالی عمرت را دراز گرداند و امّت را ببقاء و دوام او برخوردار فرماید .

این وقت وليد بفرمود تا طعام شامگاهی بیاوردند و با وی تعشّی نمودیم آن گاه هنگام مغرب در رسید و با هم نماز بگذاشتیم پس از آن ولید جلوس نمود و گفت مرا سقایت کنید پس ظرفی که به سر پوشی پوشیده بودند بیاوردند و سه كنيزک حاضر شدند و در میان من و او كف بر کف همی زدند ولید چندان بیاشامید که مدهوش گشت این وقت بحدیث پرداختیم و یزید دیگر بار ها شراب خواست پس همان گونه او را به پیمودند و همچنان بیاشامید و حدیث راند و آن کنیزگان دست بر دست زدند تا روشنی فجر نمایان شد و من پیمانه های او را بشماره آوردم و معلوم داشتم که در آن شب هفتاد قدح بیاشامید و از این پیش در ذیل احوال هشام و وفات او داستانی از معاوية بن عمرو بن عتبه به این تقریب مسطور شد.

حكايت معاوية با وليد

و نیز در عقد الفرید مسطور است که معاوية بن عمرو بن عتبة در آن هنگام که حالت مردمان بر ولید بن یزید بکشت و زبان بطعن او بر گشودند با ولید گفت: ﴿اَنَّه يُنْطِقُنِى الاِمْنُ بِكَ وَ تَسْبِقُنِي اِلَيْكَ الْهَيْبَةُ لَكَ وَ اَرَاكَ تَأْمَنُ اِشْيَاءَ اَخَافُهَا عَلَيْكَ فَاسْكُتْ مُطِيعاً اَمْ اَقُولِ مُشْفِقا﴾ همانا بسبب ایمنی که بعدل و رأفت تو دارم زبانم

ص: 15

گویا می شود لكن هیبت تو مرا در می سپارد و هم اکنون نگران هستم که بر پاره ای امور که از آن بر تو بیمناکم ایمن هستی آیا در نهایت اطاعت خاموش باشم یا از روی شفقت بر زبان آورم یعنی مردمان بر تو آشفته شده اند و از شر ایشان بر تو بیمناکم و تو از حال ایشان غافلی اکنون کیفیت حال را مکشوف دارم یا زبان بر بندم.

ولید گفت : همه از تو پذیرفته است و خدای را در حق علمی است پوشیده و غيب و ما بحضرت او روان باشیم راوی گوید: بعد از چند روز ولید بقتل رسید و این شعر را در آن هنگام که مردمان فراوان در حقش سخن می کردند بگفت :

خُذُوا مُلْكَكُمْ لاَ ثَبَّتَ اَللَّهُ مُلْكَكُمْ *** اِثْبَاتاً يُسَاوَى مَا حَيِيتُ عِقَالاً

دَعْوَ الى سَلِيمٍ مَعَ طِلاَءٍ وَ قَيْنَةٍ *** بِالْعَرَبِيَّةِ وَ كاسَ الاحبى بِذَلِكَ سَالاَ

ابا لَمَك ارجوان اُخْلُدْ فِيكُمُ *** الاَرْبُ مَلَكٌ قَدْ أُزِيلَ فَزالا

الاَربُ دَارٌ قَدْ تَحَمَّلَ اَهْلُهَا *** فَاضَحْتَ قِفَاراً وَ الدِّيَارَ خِلالا

حکایت اسحاق بن محمد

اسحاق بن محمّد ازرق گوید: بعد از قتل ولید بن یزید بر منصور بن جمهور ازدی در آمدم و دو كنيزک از جواری ولید نزدش بدیدم اسحق گفت: از این دو جاریه بشنو تا چه می گویند با اسحاق گفتند ما حدیث خویش با تو براندیم گفت آن چه مرا گفتید با وی نیز حدیث کنید یک تن از ایشان گفت ما در خدمت ولید از تمامت جواری او گرامی تر بودیم یکی روز ولید با این كنيزک مجامعت ورزید.

در این حال بانگ مؤذنان بنماز بلند شد ولید با این كنيزک فرمان کرد تا در همان حالت مستی و جنابت لئامی بیاویخت و مردمان را بامامت نماز گذاشت.

مسعودی گوید : چون دو شب از ملک و سلطنت وليد بر گذشت بطرف بنشست و رقتی بر وی چیره گشت و بانشاء این اشعار پرداخت :

ص: 16

طَالَ لَيْلَى و بت اِسْقَى اَلسَّلاَفَهُ *** وَ اثانِي نَعَى مَنْ بِالرُّصَافَةِ

وَ اَنَانِي ببردة بِبُرْدَةٍ وَ قَضِيبٍ *** وَ انانَى بِخَاتَمٍ لِلْخِلاَفَةِ

و نیز از حالات مجون و بی مبالاتی اوست که چون هشام بمرد و بشیر بشارت بدو آورد و بر وی بخلافت سلام فرستاد این اشعار بگفت :

اِنِّي سَمِعْتُ خَلِيلِي *** نَحْوَ الرُّصافَةِ رَنَّةً

اقْبَلت اِسْحَبْ ذَيْلِي *** اَقُولُ مَا حَا لَهنَّهُ

اِذ اَنبَأَت هِشَامٍ *** يَنْدُبْنَ وَ اَلدُّهْنَهُ

يَدْعُونَ وَيْلاً وَ عَوْلاً *** وَ الْوَيْلُ حَلَّ بِهِنَّهُ

اَنَا الْمُخَنَّثُ حَقّاً *** اِنْ لَمْ اَيَنكَهنَّه

حکایت ولید با ابن شراعه

در حلبة الكميت مسطور است که ولید بن یزید با این شراعه گفت كدام يک از مجالس مرا دوست تر داری تا امروز در آن جا بشرب شراب پردازیم گفت :

﴿هَلْ تَشْرَبُ الاوْجِهُ اَلسَّمَاءُ فَوَ اَللَّهِ مَا نَادَمَ اَلنَّاسَ اِصْبَحْ مِنْ وَجْهِهَا﴾ جز با دیدار آسمان شراب می نوشی سوگند با خدای هرگز مردمان با هیچ چیز منادمت نورزیده اند که از چهره آسمان صبیح تر باشد و از این پیش باين عبارت باندک اختلافی اشارت شد.

صاحب کتاب مزبور می گوید: جارية علي بن الجهم عبارتي بس لطيف گفته است چه علی بن جهم بدو گفت: ﴿نَجْعَلُ اَللَّيْلَةَ مَجْلِسَنَا فِي اَلْقَمَرِ﴾ در ماهتاب جلوس کنیم و از دیدار یار و بادۀ خوش گوار شاد خوار شویم.

جاریه گفت : ﴿مَا اَوْلَعَكَ بِالْجَمْعِ بَيْنَ اَلضَّرَائِرِ﴾ چه چیزت در فراهم داشتن هبو ها و وسن ها با یک دیگر بحرص افکنده است ؟ کنایت از این که من نیز ماه فروزانم از چه ماه را با ماه فراهم آوری ؟ !.

علي بن جهم گفت: کدام نوع از شراب را دوست تر داری؟ ﴿قَالَتْ مَا نَاسَبَ رُوحِي فِي اَلْخِفَّةِ وَ نِكْهَتِي فِي الطَّيِّبِ وَ رِيْقِى فِى اللَّذَّةِ وَ وَجهى في الحَسَنِ وَ خَلُقِي فِي السَّلاسَةِ﴾

ص: 17

آن شرابی که با روان من در خفّت و سبکی و ظرافت و با بوی من در خوشی و خوش بوئی و با آب دهانم در لذّت و با چهره ام در حسن و لطافت و با خلقم در سلاعب مناسبت داشته باشد.

و نیز در آن کتاب مسطور است که چون ولید بن یزید یک باره در کار ملاهی و ملاعب و لذات نفسانی دچار وساوس شیطانی گشت و در عواقب امر خویش غافل ماند وجوه بنی امیه بروی انجمن کردند و بملامتش زبان بر گشودند این شعر را بگفت :

اُشْهِدُ اللَّهَ وَ الْمَلائِكَةَ الابْرَارِ *** وَ الْعابِدِينَ مِن اهلِ الصَّلاحِ

انَّنِي اشْتَهَى السَّمَاعَ وَ شَرِبَ ال *** رَّاحِ وَ العَضُّ (1) في خُدُودِ المَلاَّحِ

وَ اَلنَّدِيمِ الْكَرِيمُ وَ الخادِمُ *** الْفَارِّهُ (2) يَسْعَى عَلَيَّ بِالاقِداحِ

تَطريفُ الحَديثِ وَ الْكَاعِبُ *** الطِّفلَةَ تَختالُ في سَموطِ الوَشَاحِ

یعنی دوست ما را و همه جنت فردوس شما را چون این جواب بشنیدند از وی مأیوس شدند و باز گشتند و در فساد مملکتش متفکر گردیدند و نیز از اشعار کفر آمیز او در خمر این شعر است :

قَدْ جَعَلْنَا طَوَافَنَا بِالدِّنَانِ *** حِينَ طَافَ اَلْوَرَى بركْنِ اَلْيَمَانِيِّ

سَجَدَ اَلسَّاجِدُونَ اَللَّهُ حَقّاً *** وَ جَعَلَنَا سُجُودَ لِلدَّنَانِ

و ابو العباس مبرّد در کتاب کامل خود این شعر را از ولید بن یزید مسطور داشته است :

اَنَا الوَلِيدُ الامام مُفتَخِراً *** اَنعَمْ بالِي وَ اتَّبِعِ الْغَزْلا

انفُلْ رِجْلِي اِلى مَجَالِسِهَا *** وَ لاَ اُبالِي مَقَالَ مَنْ عَذَلاَ

غرّاء فَرْعَاءَ يُسْتَضَاءُ بِهَا *** تَمْشِي اَلْهُوَيْنَا اذا مَشَتْ فَضْلا

ص: 18


1- عن وفاره نام دو طایفه اند که با پیغمبر عداوت بسیار داشتند
2- عن وفاره نام دو طایفه اند که با پیغمبر عداوت بسیار داشتند

حكايت وليد با عروة

در کتاب متطرف و تاریخ ابن خلکان و پاره ای کتب تواریخ مسطور است که عروة بن زبیر در وصول بليّت و وفود منیّت و ورود مصیبت نيک صابر بود هنگامی بخدمت ولید روی نهاد و استخوان پایش را آسیبی رسید و چون بدمشق رسیدر اجش افزون شد و درد و الم بر وی چیره گشت ولید بفرمود تا اطباء بمعالجه اش انجمن شدند آخر الامر اتفاق ورزیدند که بیاید آن با نام بیاید آن پای صدمت یافته را از بدن جدا کرد، و با عروة گفتند بایست چیزی بیاشامی که ترا از خود بی خبر گرداند تا ادراک شدت الم را نیابی ، گفت دوست نمی دارم که از یاد خدا غافل بمانم پس ارّه را بتافتند و پایش را از بدن بریدند.

عروة گفت: این پای را در حضور من بجای گذارید و هیچ اظهار جزع و ننمود آن گاه پای بریده را خطاب کرد و گفت اگر در عضوی دچار بلیت شدم در سایر اعضای خویش قرین عافیت هستم و در خلال این احوال بدو خبر آوردند که پسرش از فراز بام نگران اسب های ولید شد و فرود افتاد و بمرد گفت در همه حال حمد و ثنای مخصوص خداوند ذو الجمال است اگر خدای یکی را مأخوذ داشت باری جماعتی را بجای گذاشت .

حکایت مرد عبسی

و در آن ایام که عروه را آن گونه بلیّت باز رسید و او بصبوری و شکیبائی و سپاس حضرت کبریا افتخار داشت جماعتی از قبیله عبس به پیشگاه ولید وفود نمودند در میان ایشان پیری نا بینا بود ولید از احوال او و علت تباهی دیدگانش پرسیدن گرفت گفت با جماعتی از دوستان و رفقای خود بسفر رهسپر شدیم اموال و عیال من با من بود و چندان بضاعت داشتم که یقین دارم هيچ يک از مردم عبس را افزون از من مال و دولت نبود اتفاقاً در میان رودخانه ای فرود شدیم شب هنگام سیلی فرود آمد

ص: 19

و مال و عیال و فرزندان من از آن سیل بنیان کن تباه شدند و از تمامت ما يملک و متعلقان من جز کودکی خرد سال و شتری بر جای نماند در این حال شتر نیز زمام بر کشید و جانب بیابان گرفت آن طفل را بر زمین نهادم و بدنبال شتر بتاختم ناله آن صغیر بلند گشت و باز گردیدم که گرگی را بدیدم که شکم طفل را پاره کرده احشای او را می خورد نا چار بترک فرزند دلبند دل نهادم و بگرفتن شتر باز گشتم شتر با هر دو پایش به چهره ام بکوفت چنان که از صدمت آن ضربت هر دو چشمم تباه گشت و در حالی بامداد کردم که از مال و اولاد و زن و پیوند و هر دو چشم آرزومند مأیوس و بي نصيب و اندوهگین و درد مند شدم.

ولید چون این داستان عبرت آمیز بشنید گفت : این شیخ را نزديک عروه برید تا بداند که در دنیا کسی هست که بیشتر از وی دچار مصائب و بلایای روز کار شده است و از این پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب در حرف عين مهمله در ضمن شرح حال عروة بن زبير بن العوام باين داستان اشارت شد و در این جا بمناسبت مذکور شد.

حكايت وليد بن يزيد با مردی از دانشمندان و داستان نمودن او برای ولید

در کتاب ثمرات الاوراق مسطور است که در آن هنگام که در خدمت ولید بن يزيد مکشوف گردید که پسر عمش يزيد بن ولید بن عبد الملک روى قلوب را از وی بتافت و مردم یمن را بروی جوش و خروشی افتاد و در کار ملک و سلطنت با وی بمنازعت آمد روزی چند از معاشرت اصحاب و مسامرت احباب احتجاب و اجتناب گرفت و شبی خادمی را بخواند و بدو فرمود نا شناس و پوشیده جانب راه سپار تا بپاره ای طرق بازرسی آن گاه بتأمل بنگر و مردمان را نيک نگران باش هر وقت فرتوتی را با جامه فرسوده و دیدار کهن نگران شدی که آرام و هموار و خوار رهسپار است و سر بزیر دارد بروی سلام فرست و در گوشش بگوی امیر المؤمنين

ص: 20

ترا می خواند اگر در اجابت سرعت کرد او را بمن آور و اگر بدرنگ و تأنی باشد دست بدار و بانتظار دیگری بباش تا مردی را همین نام و نشان و اوصاف و احوال حاضر گردانی.

پس خادم برفت و مردی که جامع آن شرایط و صفات بود بیاورد و آن مرد ولید را بسلام و تحیتی که مخصوص بمقام خلافت بود باز گفت ولید فرمان کرد تا نزديک بدو بنشست و چندی درنگ نمود تا بیم و هیبتش فرو نشست و قلبش آرام گرفت آن گاه روی با او نمود و گفت : آیا به آداب مجالست و مصاحبت و مسامرت خلفاء نيک دانائی؟ گفت آری یا امیر المؤمنین ولید گفت: اگر خوب می دانی بگوی این آداب چیست و ﴿فَقَالَ يَا اَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ اَلْمُسَامَرَةُ اخبار لِمُنْصِتٍ وَ اِنْصَاتٌ لِمُخْبِرٍ وَ مُفَاوَضَةٌ فِيمَا يُعْجَبُ وَ يَلِيقُ﴾ یعنی شأن و تكليف افسانه گوي و مصاحب این است که برای ندیم و مصاحب خود هر وقت خاموش باشد و برای شنیدن افسانه و اخبار گوش دهد از تذکره حکایات و روایات او را مشغول دارد و چون خواهد زبان بداستانی و خبری بر گشاید ندیم او بشنیدن اخبار او یک باره گوش و هوش بسپارد و نیز هر وقت بداستانی اشارت کند حکایاتی را تذکره نماید که موجب شگفتي و عبرت باشد و برای استماع لیاقت داشته باشد.

ولید چون این کلمات بشنید او را تحسین نمود و گفت امتحان تو باین مقدار کافي است اکنون از افسانه و حکایات بر شمار تا بسخن تو گوش سپارم.

گفت : یا امیر المؤمنین مسامرت بر دو گونه است سومی ندارد یکی افسانه سرائی به آن چیزی است که با خبری مسموع موافق باشد دوم اخبار به آن چیزی است که با غرضی از اغراض صاحب مجلس توافق جوید و من در این مدت در مجلس امیر المؤمنین چیزی نشنیده ام که طریقت آن را بدانم تا آن سبک را پیشنهاد کنم و به آن گونه گویم.

ولید گفت بصداقت سخن کردی هم اکنون از مقصود خود چندی مکشوف داریم تا به آن اسلوب سخن کنی همانا در خدمت ما معروض افتاده است که مردی

ص: 21

از رعایای ما بزيان و خسران ملک ما بر آمده و آثار فسادش جانب ظهور و بروز گرفته و این حال بر ما دشوار گردیده است آیا ازین حال هیچ شنیده باشی آن پیر کهنسال گفت : آری شنیده ام.

ولید گفت : بطوری که شنيده اي باز گوی و تدبیری که بخاطرت می رسد باز نمای .

پیر صافی گفت: ای امیر المؤمنین همانا چنان مرا رسیده است که امیر المؤمنين عبد الملک بن مروان چون مردمان را بقتال ابن زبیر تحریص همی نمود و آن گروه را بجانب مکه معظمه ﴿حَرَسَهَا اَللَّهُ تَعَالَى﴾ بیرون آورد عمرو بن سعيد بن العاص را با خود کوچ داد چه عمر و داعیه سلطنت داشت و در طمع خلافت در مرتع اندیشه تخم خلاف می کاشت و عبد الملک این معنی را بفطانت دریافته لكن برعایت حرمت او ظاهر نمی ساخت و چون امیر المؤمنين عبد الملک چندی از دمشق دور شد عمرو بن سعيد تمارض نمود و از عبد الملک اجازت طلبید تا بدمشق باز گردد عبد الملک نیز رخصت بداد و چون عمرو بدمشق اندر شد بر منبر صعود داد و مردمان را خطبه براند و از عبد الملک بد شمرد و بر دمشق مستولی گشت و مردمان را بخلع عبد الملک بخواند مردمان او را اجابت و با وی بیعت کردند چون عمر و این کار بپای برد شهر دمشق را استوار و حوالی و حواشی و اطرافش را مضبوط گردانید.

این داستان به عبد الملک بن مروان که در این وقت بجانب ابن زبیر رهسپار بود رسید و بعلاوه معروض داشتند که والی حمص نیز سر از ربقه طاعت بیرون و اهالی سر حدات و ثغور بمخالفت روی نموده اند عبد الملک وزراء در گاه و کار آگهان پیشگاه را انجمن و از آن اخبار دهشت آثار سخن کرد و فرمود: همانا دمشق ملک ماست و اينک عمرو بن سعيد بر ملک و خانه و مسكن و لانه ما استيلا يافته و اينک عبد الله بن زبیر است که بر حجاز و عراق و مصر و یمن و خراسان چنگ و ناخن دراز کرده و این نعمان بن بشیر امیر حمص و آن يک زفر بن حارث امیر فلسطین است که بمخالفت و عصیان آغاز نموده اند.

ص: 22

و مردمان با پسر زبیر بیعت کرده اند و اينک مردم مضر هستند که در ازای کشتگان مرج واهط در طلب قصاص بر آمده اند و از ما خون خواهی خواهند و شمشیر ها بكين توزی بر آمیخته اند بگوئید تا چاره کار چیست.

چون وزیران این سخنان بشنیدند بجمله متحیر و پریشان شدند و در تدبیر کار فرو ماندند و زبان از بیان بر بستند عبد الملک گفت چیست که خاموش شده اید چه مرا در چنین ایام یار و معین نباید و بدانش و بینش شما نیازمندم از میانه ایشان یک تن که بر دیگران فضل و فزونی داشت گفت دوست همی دارم که مرغی بر چوبی از چوب های تهامه باشم تا این فتنه های بیدار سر بخواب آورد و این مفسدین نا هموار بدست هلاک و دمار نا چیز گردند.

چون عبد الملک این گونه جواب بشنید بپای خاست و آن جماعت را بفرمود تا از جای خود جنبش نکنند و خودش به تنهائی بر نشست و گروهی از دلیران سپاه را بفرمود از عقب او سوار شوند و دورا دور رهنورد گردند. آن جماعت بفرمان او بر نشستند و عبد الملک راه بنوشت تا بفرتوتی نا توان و ضعيف البدن و سيء الحال رسید که سماق جمع همي کرد.

عبد الملک بروی سلام راند و با وی از هر در حدیث راند و انیس و جلیس شد بعد از آن گفت ایها الشيخ آیا تو را بنزول این لشکر خبری است شیخ گفت سبب این پرسش چیست ؟ عبد الملک گفت در اندیشه آنم که در زمره ایشان اندر شوم آن شیخ گفت همانا در پیشانی تو نشان ریاست می نگرم سزاوار این است که از اندیشه این گونه کردار منصرف باشی چه این امیر که تو به آهنگ او هستی مملکتش مضطرب است و سلطان در حال اضطراب امورش چون در پا است در حال هیجان آن، عبد الملک گفت ای شیخ مصاحبت این امیر در نفس قوت گرفته آیا توانی مرا برأی و رویتی ارشاد فرمائی که با اخلاق او توافق جوید شاید باین وسیله در خدمتش تقرب جویم.

ص: 23

شیخ گفت همانا این نازله و حادثه که باین امیر یعنی عبد الملک فرود شده از نوازل و حوادثی است که عقول را در آن راهی نیست و من مکروه می شمارم که مسئلت تو را بخسارت و خيبت و نومیدی باز گردانم عبد الملک گفت خدایت پاداش خیر دهاد آن چه می دانی بفرمای.

شیخ گفت همانا این خليفه يعنى عبد الملک بقتل دشمن خود بیرون شده لکن این اراده با حصول مقصودش برابری نجوید چه خدای تعالی اراده نفرموده است که او بمحاربت ابن زبیر بتازد با این که عمرو بن سعید بر منبر او تاخته و بر خزانه اموال و سریر خلافتش استیلا یافته باشد هم اکنون چون بخدمت این امیر شدی و خواستی در سلک چاکرانش منتظم شوی از نخست در کار او بنگر اگر دیدی در محاربه ابن زبیر یک دل و یک جهت است دانسته باش که نا چار مخذول و دست خوش هوان و بوار است و البته از وی بر کنار باش و اگر دیدی از همان جا یعنی از دمشق که بیرون شده بار دیگر مراجعت گرفت و بدار الملک خود روی نهاد و اندیشه نخست را فرو گذاشت از بهرش امیدوار نصرت و سلامت باش .

عبد الملک گفت: ای شیخ آیا رجوع او بسوی دمشق جز مانند رفتن او بسوی ابن زبیر است؟ شیخ گفت این مطلب که بر تو مشکل و مبهم مانده است نيک واضح و روشن است هم اکنون این اشتباه را از خاطرت بر افکنم و آن این است که چون عبد الملک بآهنگ ابن زبیر بتازد در صورت و هیئت مردی ظالم و ستمكار نسبت بابن زبیر است چه ابن زبیر هیچ وقت دست بطاعت او در نیاورده و بر مملكت وي نتاخته است و اگر بآهنگ عمرو بن سعید بتازد در صورت مظلوم است چه پسر سعید بیعت وی را در هم شکست و در امانت او خیانت ورزید و بردار الملک او بتاخت با این که نه از وی و نه پیش از وی از آن پدرش سعید بود و عمرو بر اين ملک و امارت تعدّي ورزيده است و در امثال وارد است ﴿سَمِينُ اَلْغَصْبِ مَهْزُولٌ وَ وَالَى اَلْقَدَرِ مَعْزُولٌ﴾ و نیز از بهر او مثلی بیاورم که نفس را شافي و زوال لبس را وافي باشد.

ص: 24

همانا گمان چنان برده اند که روباه را ظالم نامیدند و او را حجر و مأوائی که در آن جا بر آسودی و دیگران بالمكان رشک می بردند روزی برای تحصیل روزی بیرون آمد و چون باز گشت ماری را در آن مکان نگران شد مدّتی بانتظار بیرون شدن مار بنشست مار بیرون نیامد روباه بدانست که مار در آن جا توطّن گزیده چه مار را قانون نیست که از بهر خود سوراخی اختیار کند مگر وقتی که آن مکان و سوراخ در نظرش خوب و خوش و معجب افتد پس آن حجر را بغصب مالک شود و آن حیوان را که در آن جا جای دارد بیرون دواند و ازین است که می گویند ﴿فُلاَنٌ اِظْلِمْ مِنْ حَيَّةٍ﴾ و ظلم مار اين است.

و چون ظالم یعنی روباه نگران گردید که مار در مکانش ماوی جست و او را آن قدرت نیست که با مار همجوار شود در طالب مأوای دیگر ره سپر شود تا گاهی که بسوراخی می رسد که ظاهری خوب و استوار و در زمینی منیع و با اشجار و آب خوش گوار است روباه را آن سوراخ در شگفتی آورد و از حال آن باز پرسد گویند مالک اين حجر روباهی است که نامش مفوض است و این مکان را از پدرش بمیراث دارد ظالم او را بخواند و مفوّض بیرون آید و ظالم را ترحیب گوید و آن میهمان نو رسیده را بسوراخ خویش اندر آورد و از حال او پرسش کند و او داستان خود را با آن مار باز نماید مفوّض بر حال ظالم رقت گیرد و گوید مردن در طلب ثار بهتر از زندگی در حال ننگ و عار است هم اکنون تدبیر کار این است که با من بسوی مأوای خودت که از تو غصب کرده اند راه بر گیری تا بچگونگی آن بنگرم و در اطراف آن کار تأمل نمایم شاید بمکیدتی دلالت یابم که بدستیاری آن تو را آسوده گردانم و مکان تو را از چنگ غاصب بیرون آورم پس هر دو بجا اب آن سوراخ برفتند و مفوّض نيک بديد و خوش بينديشيد و با ظالم گفت با من باز شو و یکی شب در منزل من خوش بزی تا در دامنه این شب خوب تفكر كنم و بسزا تعقّل نمایم تا در اصلاح کار تو مکیدتی بکار آورم پس ظالم و مفوض در منزلگاه مفوض بیامدند و در آن شب یک سره مفوّض در ترتیب

ص: 25

کار ظالم همی اندیشه و تدبیر نمود تا چگونه منزلگاه ظالم را از چنگ غاصب بیرون آورد و او را آسوده نماید .

اما ظالم در مسکن با وسعت و استوار و خوش هوای مفوض تأمل همی نمود و بحرص و طمع در آمد و همی حیلت و مکیدت ورزید تا چه تدبیر سازد و آن منزل را غصب و مفوض را از آن جا آواره کند و چون هر دو روباه هر يک بر خلاف دیگری در اندیشه خود آن شب را بپایان آوردند آن گاه مفوّض با ظالم گفت: من نيک بينديشيدم و در اطراف کار و آسایش حال و آرامش خیال تو از هر سوی تصور کردم و مکشوف افتاد که منزل و مکان تو را از آب و گیاه بعید يافتم و چنان بصواب شمردم که تو خویشتن را از طمع در این مکان منصرف داری و من نیز با تو در حفر این سوراخ اعانت نمایم تا در این مکان خوش آب و هوا و پر درخت و با صفا منزل یابی ظالم چون در دیگر خیال دنبال داشت ، گفت: این کار از بهر من امکان ندارد چه اگر چنین کنم و از وطن مألوف و مسكن مأنوس مأيوس شوم بي گمان محزون و ملهوف تباه کردم چون مفوض این كلمات را بشنید و رغبت او را بوطن خود بدانست تدبیری بساخت و گفت نیک تر چنان است که امروز زحمت بر خویشتن نهیم و هیزمی چند فراهم کنیم و دو پشته فراهم سازیم و چون شب در آید باین خیام برویم و آتشی بر گرفته و با آن هیزم بمسکن تو روی آوریم و آن حطب را بر در سوراخ تو بر افروزیم اگر مار از تابش نار بیرون آید البته در آن آتش بسوزد و تباه شود و اگر از گزند آتش نیروی بیرون آمدن نیابد باری از صعود دود و طغيان دخان هلاک شود و تو از مهمّ او آسوده شوی.

ظالم گفت اندیشه نیکو و رأبي بصواب است پس هر دو برفتند و هیزم گرد آوردند و شب هنگام مفوض برفت در اطراف آن خیام آتشی تحصیل نمود و ظالم زود تر برفت و یکی از دو بسته هیزم را بر گرفته در موضعی پنهان داشته آن گاه آن بسته دیگر را بر در مسکن مفوض آورده آن در را سخت مسدود داشته و با خود

ص: 26

همی گفت که چون مفوض بدر سوراخ آید بواسطه این حصانت و استواری نتواند بسوراخ اندر شود و چون مأیوس گردد لابد باز شود و سوراخی دیگر از بهر خود ترتیب دهد و ظالم در مأوای مفوّض طعامی خوب و خوش آماده و ذخیره یافت و از سوی کار معیشت را بکام و بر وفق مرام دید و با خود بیندیشید که اگر مفوّض مرا در این سوراخ بحصار افکند از بابت رزق و طعام آسوده ام و بواسطه حرص و شره خیال خود را قوت همی داد و با چنان دوست صادق و یار موافق مخالف همی شد .

و از آن طرف چون مفوّض برفت و آتش حاضر ساخت نه ظالم و نه هیزم را دریافت و با خود همی گفت البته ظالم آن هر دو بسته هیزم خود حمل کرده است تا کار بر من آسان شود و بآن سوراخ که ما را جای کرده شتابان شده است تا مفوّض را رنج و تعب نباشد و این کار بر مفوّض دشوار افتاد و بر آن اندیشه شد که هر چه زود بتازد بلکه ظالم را در یابد و آن بار را قسمت نماید تا زحمت ظالم اندک شود و چون شبی بس تار بود هیچ شاعر نگشت مگر وقتی که روشنی آتش و شدّت دخان را نگران و در را مسدود بدید پس باز شد و تأمل نمود و بدید که همان هیزم افروخته شده است و کید و خدعه ظالم را بدانست و معلوم نمود که ظالم در درون سوراخ بسوخته و بمكر خود گرفتار گشته و گفت بدست کید و مکیدت خود دچار مرگ و تباهی شد پس چندي تأمل نمود تا آن آتش بنشست و بسوراخ اندر شد و جثه ظالم را بیرون آورده در بیابان افکند و در حجر خود آسوده و ایمن مسکن ساخت.

همانا این مثل از بهر تو از آن بر آوردم که با کردار عمرو بن سعید و خدیعت او با عبد الملک و استيلاى بردار الملک او همانند است و خداي بحقايق احوال اعلم است.

چون عبد الملک كلمات شیخ و آن دانشمندی او را در آوردن مثل بدید سخت مسرور شد و گفت از من پاداشی نيک يابی اکنون در آن اندیشه ام که با تو ميعادي گذارم و تو منزل خویش را با من معلوم داری تا از پس این روز بملاقات تو آیم

شیخ گفت از این کردار مقصود چیست؟ گفت تا پاداش کار و کردار تو را

ص: 27

بگذارم شیخ گفت با خدای عهد کرده ام که هرگز پذیرفتار منت مردم بخیل نشوم عبد الملک گفت از کجا بدانستی بخیل هستم گفت از آن که با این که قدرت داری صله مرا بتأخیری افکندی از چه روی از آن چه با خود داری مرا چیزی ندادی عبد الملک گفت سوگند با خدای فراموش کردم پس شمشیر خود را از کمر بر گشود و با شیخ گفت این تیغ از من بپذیر و نيک بدار چه بیست هزار درهم قیمت آن است.

شيخ گفت صله فراموش کار را پذیرفتار شوم مرا با پروردگار خودم بگذار که هرگز فراموشی در حضرتش راه نکند و بخل نورزد و مرا در کار کافی باشد چون عبد الملک این کلمات را از آن شیخ دانا بشنید سخت در نظرش بزرگ آمد و فضل و فزونی او را در مراتب دین و آئین خود بدانست و گفت همانا من عبد الملک هستم هر چه حاجت داری بنمای .

شیخ گفت من نیز عبد الملک هستم بیا تا به آن آستان شتابان شویم و حاجات خود را در حضرت آن کس بعرض رسانیم که من و تو بنده او هستیم عبد الملک باز گشت و به آن رأی و رویت شیخ کار کرد و خدای مقاصد او را بر آورده ساخت و بر دشمنانش پیروز فرمود و چون ولید بن یزید این حکایت را بشنید بر عقل و دانش و فرهنگ و بینش و حسن محاضرت و یمن مجالست او تحسین کرد و نامش را بپرسید و حسب و نسبش را بشنيد لكن وليد او را نشناخت و از وی شرمسار گشت و گفت هر کسی مانند تو دانشمندی را در ملک خود نشناسد البته ضایع و بیهوده ماند آن پیر دانشمند گفت ای امیر المؤمنین پادشاهان جز آنان را که در حضرت ایشان بشناسانند و در پیشگاه ایشان ملازمت یا بند نمی شناسند ولید گفت بصداقت گفتی و از آن پس او را صله ای عطا کرد و بملازمت خود مأمور داشت ، و از حکمت و ادبش برخوردار همی شد تا بنوائب روزگار دچار گشت.

ص: 28

زیان بی خبری پادشاه از احوال دانشمندان درگاه

راقم حروف گوید : بزرگ ترین علامت اضطراب مملکت و انقلاب امر سلطنت و ضعف دولت همین است که سلطان زمان از احوال دانشمندان و فضلای عهد خود بی خبر و از تدابیر حسنه و علوم مفیدۀ ایشان بی بهره بماند زیرا که از آب و خاک و کوه و معدن و ذخایر و جنگل وقتی حاصل توان برد که دست تدبیر جهان را در آن تصرفی باشد و گرنه بسا دریا ها و کوه ها و جنگل ها و اراضی پهناور رودخانه ها در اطراف جهان هست که محل هیچ فایده نیست لکن چون منظور نظر عاقلان دوربین و علمای نکته یاب گردید انواع تصرف را آماده گردد و از تصرفات گوناگون ایشان اقسام فواید عدیده را مستعد شود و انواع صنایع بدیعه را نماینده آید و باین واسطه شرایط ترقی حاصل گردد و این جمله از نتایج علم پدید می شود .

و چون دانشمندان مملکت از حوزه سلطنت دور و از پیشگاه امارت مهجور کردند پادشاه از فواید علمیه ایشان محروم و ایشان از تربیت دیگران و اشاعه علومی که در صدور خود گنجورند مأیوس شوند نه دولت از ایشان مستفید و نه ایشان بدیگران مفید شوند و چون متاع علم کاسد گشت البته امور مملکت فاسد می شود و صنایع مفیده بروز نمی کند و مملکت را بوی ترقی بمشام نمی رسد و چون مملکتی دیگر هر چند از این مملکت صغیر تر باشد این رعایت را منظور می دارد این مملکت جانب تنزل می گیرد تا بجائی که دست خوش زوال گردد و سبب مهجوری دانشمندان و مردم خبیر و بصیر مملکت از سده سنيه سلطنت غالباً برای آنست که اغلب کار گذاران دولت بهره کامل از علم ندارند از این روی بقدر امکان حضور این جماعت را مخالف حال خود می دانند و اگر اندک بهره ای

ص: 29

داشته باشند می خواهند در حضرت پادشاه چنان جلوه گر نماید که جز خادم پیشگاه و چاکر دولت خواه احدى بعلوم امارت و وزارت آگاهی ندارد و اگر یک ساعت این فدوی آستان دوری جوید شیرازه مملکت از هم بپاشد تا باین وسیله تقرب آستان سلطان را بنفس خود مخصوص گردانند و چون بمنظور خود نایل شدند جمعی از مردم بی خبر بی پدر بی هنر را در شمار اصحاب و اعضای خود نمایند تا خودشان در میان ایشان نمایشی مخصوص یابند و آن جماعت از روی طبیعت باطاعت ایشان باشند لکن می دانند این تمکین و اطاعت از مردمان عالم بصیر صورت پذیر نیست و از اینست که روز تا روز بر ضعف مملکت و اقسام حرفت و صناعت و زراعت و علامات و بال و زوال دولت افزوده می شود و پادشاه بیشتر باین شخص و اصحاب او حاجتمند می شود و حال این که هر چه این حاجتمندی بیشتر شود علامات تنزل و خرابی موجود تر است و برترین خیانت پیشکاران دولت نسبت بپادشاه مملکت همین حالت است.

پس بر پادشاه لازم و واجب است که در پنهان مستفسر و مستحضر گردد و دانایان و خبیران را بدست آورد و وجود افاضت نمود ایشان را از هر گوهری رخشنده با بها تر شمارد و هیچ ذخیره برای خود و آبادی و ترقی و تفوق مملکت خود از وجود چنین مردم گرامی تر نداند و بهر تدبیری که می تواند از اخذ فواید وجود ایشان کناره نجوید و همیشه ساعی باشد که دیگران نیز در خدمت ایشان استفاضه و استفاده نمایند تا نوع ایشان بسیار گردد و هیچ وقت خزینه دولت از چنین متاع پر بها که موجب آبادی دنیا و عقبی است خالی نماند و کار گذاران دولت را مجبور فرماید که هیچ گاه از کسب علوم واخذ فواید مهجور ننشینند چه اگر وزیر یا امیر یا حکمران و رئیسی از تمام تجارب روزگار بهره برده باشد و بعلم و دانشي فيض ياب نباشد ناقص است چنان که خدای تعالی عالم را با نور و جاهل را بظلمت برابر می فرماید و دلیل عقل نیز شاهد بر این است زیرا که علما بسبب شعاع نور علم بهر کجا پای گذارند از ورطه هلاکت و خسارت آسوده اند لکن مردم جاهل که در

ص: 30

دياجير ظلمات جهل گرفتارند بهر راهی دچار خطر ها و زیان های عظیم کردند . و الله تعالى اعلم .

بیان بعضی مجالس و محافل ولید بن یزید با شعرای زمان و فصحای روزگار و طرب و عيش او

حکایت ولید با معبد معنی

در جلد اول اغانی از عمرو بن القارى بن عدى مسطور است که روزی وليد بن یزید با من گفت سخت بدیدار معبد مغنّى مشتاقم و او را بتوسط برید از مدينه حاضر کردند ولید بفرمود تا برکه ای را مهیا و از شراب و آب پر ساختند. و معبد را بخواندند و او را فرمان کرد تا بنشست و آن برکه در میان ایشان حایل و نز پرده در میان ایشان آویخته بودند ولید فرمود ای معبد این شعر را بخوان:

لهفي عَلِيٍ فِتْيَةُ ذُلِّ اَلزَّمَانِ لَهُمْ *** فَمَا اصَابَهُمْ الا بِمَا سَاؤُوا

مَا زَالَ يَعْدُو عَلَيْهِمْ رَيْبَ دَهْرِهِمْ *** حَتَّى تَفَانَوْ اَوْ رَيْبَ الدَّهْرِ اَعْدَءْ

ابْكَى فِراقَهُمْ عَيْنَى وَ اِرْقَهَا *** اَنِ اَلتَّفَرُّقَ لِلاِحْبَابِ نِكَاءٌ

افکندن ولید خود را در برکه خمر

معبد این اشعار را چنان بسرود که ولید را دیگر گون ساخت و از خویشتن چنان بی خویشتن شد که پرده را بر افکند و جامه های خود بیفکند و خود را در آن برکه در افکند و همی غوطه ور گشت. آن گاه جامه های خوش بوی و مجمر حاضر کرده بر اندامش بیاراستند و آن چه تر شده بیرون کردند پس از آن ولید دیگر بار ها با معبد می فرمود این شعر را بخوان:

يَا رُبُعَ مَالِكَ لاَ تُجِيبُ مَتِيّماً *** قَدْ عَاجَ نَحْوَكَ زَائِراً وَ مُسْلِّمانِ

جادَتْكَ كُلُّ سَحَابَةٍ هَطَّالَةٍ *** حَتَّى تَرَى عَنْ زَهْرِهِ مُتَبَسِّما

معبد این شعر را نیز بسرود ولید بفرمود پانزده هزار دینار حاضر نمودند و

ص: 31

در پیش روی معبد بر روی هم بریختند آن گاه با معبد گفت بسوی اهل و عیال خویش باز شو و آن چه دیدی مکتوم دار.

و بروایتی دیگر چون خبر ورود معبد را در خدمت ولید معروض داشتند بفرمود تا حوض را که در پیش روی او بر آورده بودند از گلابی که با مشک و زعفران مخلوط بود بپا کندند و در داخل خانه در کنار حوض فرش برای ولید بگستراندند و نیز در طرف برابر ولید فرشی در کنار آبگیر از بهر معبد بیفکندند و ثالثی برای ایشان نبود و معبد را حاضر کردند معبد چون نگران شد پرده آویزان و مجلسی در خور یک تن مهیا دید این وقت دربانان گفتند ای معبد امیر المؤمنین را سلام فرست و در این موضع جلوس کن معبد سلام فرستاد و پاسخی از پس پرده بشنید آن گاه ولید گفت ای معبد حياک الله هیچ می دانی از بهر چه ترا احضار کردم ؟ :گفت : خدای و امیر دانا ترند گفت ترا بخاطر اندر آورم و همی دوست دار شدم که از سرود تو بشنوم .

معبد گفت : از آن اشعار که خود می دانم سرود نمایم یا آن چه امیر المؤمنین را در ضمیر افتاده ولید گفت این شعر را بخوان:

مَازَالٌ يَعْدُو عَلَيْهِمْ رَيْبٌ دَهْرِهِمْ *** حَتَّى تَفَانَوْا وَ رَيْبُ اَلدَّهْرِ اِعْدَاءٌ

معبد شروع بسرود نمود و هنوز از تغنی فراغت نیافته که جوارش پرده ها بر کشیدند و ولید بی خویشتن بیرون دوید و خود را در آن برکه در افکند و در آن آب غوطه ور شد پس از آن از برکه بیرون آمد و جواری فرخاری جامه های تازه غیر از جامه اول بیاوردند ولید شراب بنوشید و معبد را نیز بنوشانید.

از آن فرمود: ای معبد این شعر را نغنی نمای :﴿يَا رُبُعَ مَالِكٍ لاَ تُجِيبُ مُتَيَّماً الى آخِرِهِ﴾ معبد تغنی نمود و جواری بیامدند و پرده را بر کشیدند و ولید از پس پرده بیرون دوید و خود را در آن حوض در افکنده همی در آب فرود شد و بیرون آمد و جامه جز آن که بر تن داشت بپوشید و بنوشیدن شراب ناب پرداخته معبد را نیز سقایت نمود.

ص: 32

آن گاه گفت : تغنی نمای گفت: بکدام شعر؟ گفت: در این شعر سرود نمای:

عَجِبْتُ لِمَا رَأَتْنِي *** اُنْدُبِ اَلرُّبُعَ اَلْمُحِيلاَ

وَاقِفاً فِي الدَّارِ ابْكِي *** لَا اَرى الاّ اَلطَّاوِلاَ

كَيْفَ تِيكِي لاِنَاسَ *** لاَ يَمَلُّونَ الذَّميلا

كُلَّمَا قُلْت اطْمَأَنَّتْ *** دَارُ همْ قالُوا الرَّحيلا

چون معبد این تغنی بکار بست و آن آهنگ ببازار آورد ولید از خویش برید و در آن بر که همی بغلطید و چون بیرون آمد ثیات او را بدو بیاوردند آن گاه دیگر باره بشراب ارغوانی کامرانی گرفت و معبد را بیاشامانید و از پس این کار ها بدو روی کرد و گفت: هر کسی بخواهد در حضرت سلاطین باز دیاد عزت و تمكين برخوردار شود بیایست اسرار ایشان را پوشیده دارد و از راز ایشان باز نگوید.

معبد گفت: یا امیر المؤمنین حفظ اسرار شما از جمله مسائلی است که امير المؤمنين را حاجتی بسفارش و وصیت فرمودن با من نیست. این وقت ولید گفت: ای غلام ده هزار دینار برای مصارف وطن و دو هزار دینار برای مخارج عرض راه تا معبد حاضر کن پس آن دنانیر را بدو تحویل کردند و در همان حال او را بتوسط بريد بجانب مدینه روانه ساختند.

و نیز در آن کتاب از ابو یعقوب ثقفی نگاشته اند که ولید بن يزيد بن عبد الملک شبی با یاران و مصاحبان خود گفت کدام شعر عرب در غزل سرائی از دیگر اشعار برتر است بعضی گفتند : این شعر جمیل است :

يُمُوتُ اَلْهَوَى مِنّى اذا مَالَقَيتَهَا *** وَ يَحْيَا اِذا فَارَقْتُهَا فَيَعُودُ

پاره ای گفتند این شعر عمر بن ابی ربیمه اغزل است :

حِينَ اِمْسِي لاَ تُكَلِّمْنِى *** ذُو بُغْيَةٍ يُبْتَغَى مَالِيسُ مَوْجُوداً

ولید گفت: سوگند با خدای این شعر ترا کافی است.

ص: 33

حکایت ولید با حماد راویه

و هم آن کتاب از حماد راويه مسطور است که گفت : ولید بن یزید بقرائت اشعار فرمان داد و نزديک هزار قصیده در خدمتش معروض داشتم و از این جملة جز این قصیده عمر بن ابی ربیعه را خواستار اعادت نشد .

طَالَ لَيْلَى وَ تَعَنَّانِى اَلطَّرِبُ *** وَ اعْتَرَانِي طُولُ هَمٍ وَ وَصَبَ

ارسَلْتُ اسْمَاءَ في مُعْتَبَةِ *** عَتَبَتِهَا و هِى احْلَى مِنْ عِنَبٍ

و چون این قصیده را بخواندم تا باین شعر رسیدم:

فَانْتَهَا طُبَّةٌ عَالِمَةٌ *** تَخْلِطُ اَلْجِدَّ مِرَاراً بِاللَّعِبِ

اَن كَفَى لَكِ رَهْنٌ بِالرِّضَا *** فَاقْبَلِي يَاهَنْدَ قَالَتْ قَدْ وَجَبَ

وليد گفت : ويحك يا حماد مانند این اشعار را از بهر من بجوی تا بسوی سلمى بفرستم مقصودش از سلمی زوجه وليد دختر سعید بن خالد بن عمرو بن عثمان بود که ولید در هوای خواهر او سعدی بطلاق سلمی مبادرت کرد و از آن پس دل در هوای سلمی بیاخت چنان که ازین پیش باین داستان اشارت شد.

ايضاً حكايت وليد با حماد راوية

در جلد دوم اغانی از حماد راوية مذکور است که ولید بن یزید بیوسف ابن عمر نوشت اما بعد چون نامه مرا بخوابی حماد راویه را بردابة خوش راه از دواب برید بر نشان و ده هزار درهم برای تهیه راه بدو بده و او را بجانب من بفرست. من در خدمت يوسف حضور داشتم که این نامه بدو آوردند یوسف بخواند و بمن بنمود گفتم فرمان امیر را از جان و دل مطیع باشم یوسف روی باد كين آورد و گفت شجره را بگوی ده هزار درهم به حمّاد بدهد دراهم را بگرفتم و چون آن روز که اراده بیرون شدن داشتم فرا رسید نزد یوسف بن عمر شدم.

يوسف گفت: اى حماد مقام و منزلت مرا در خدمت امیر المؤمنین می دانی معذالک از مدح و ثنای تو بی نیاز نیستم گفتم : ﴿اَصْلَحَ اَللَّهُ اَلْأَمِيرَانَ اَلْمَوَانُ لاَ تُعْرَفُ اَلْخَمْرَةُ﴾ زن شوى ديده كامكار را با پرده و خمار چکار است؟ و این مثل را در

ص: 34

مقامی گویند که خواهند اظهار استغفاه و در نمازی را برسانند و حماد از این کلمه خواست باز نماید که یوسف را مقام و مرتبت از آن افزون است که در خدمت وليد بمدح و ثناى امثال حماد حاجتمند باشد بالجمله گفت زود است که اقوال من و ثنا جوئي و مدح گذاری با تو باز رسد.

حمّاد می گوید : راه برسپردم تا بخدمت ولید که در این وقت در اجراء جای داشت فرا رسیدم و اجازت طلبیدم مرا احضار کرد و در این وقت بر تختی بازینت نشسته و ازار و ردائی زرد رنگ که بر زعفران طعنه زنان بود بر تن داشت و معبد و مالک بن ابى السّمح مغنی و ابو کامل مولایش در خدمتش حضور داشتند پس درنگ نمود تا خاطرم بر آسود آن گاه فرمود این شعر را انشاد کن ﴿اَمْنُ اَلْمَنُونِ وَرِيبُهَا تَتَوَجَّعُ﴾ آن قصیده را از بدایت تا نهایت قرائت کردم این وقت با ساقی خود فرمود ای سبرة حماد را سقایت کن ساقی سه جام بمن باز پیمود چنان که از مغز سر تا کف پایم را جزو بجزو در سپرد.

پس از آن فرمود: اى مالک این شعر را بسرای :﴿الاَهْلَ هَاجَكَ اَلاظْعَانُ اَذ جَاوَزْنَ مُطْلِحاً مَاَلك بفرمان او بخواند بعد از آن گفت این بیت را تغنی کن:

جَلاّ امية عَنَى كُلُّ مَظْلِمَةٍ *** سَهْلُ اَلْحِجَابُ وَ اَوْفَى بِالَّذِي وَعَدَا

مالک این شعر را نیز بسرود ولید فرمود این شعر را بخوان:

اننسَى اِذْتُودَ عَنَّا سَلَيْمِي *** بِفَرْعٍ بِشَامَةٍ سَقَى اَلْبِشَامَ

مالك بسرود آن گاه فرمود اى سبرة و بقولى اى ابو سرة مرا بزّب فرعون سقایت کن پس قدحی معوج بیاورد و بیست دفعه آن قدح را مملو از شراب کرده بدو بیاشامید و پس از این جمله دربان بیامد و گفت آن مردی را که می خواستي اينک بر در حاضر است فرمود او را اندر آر جوانی خوش روی که هیچ وقت بدان خوش رویی ندیده بودم و در پایش اندکی کژی بود ولید با سبرة بفرمود تا جامی او را باز پیمود آن گاه گفت این شعر بخوان :

وَ هى اذ ذَاكَ عَلَيْهَا مِئْزَرٌ *** وَ لَهَا بَيْتٌ جَوَادٌ مَنْ لَعِبَ

ص: 35

آن جوان آن شعر را بسرود ولید آن ازار ورداء را بدو افکنده و گفت این شعر را بخوان :

طَافَ اَلْخَيَالَ فَمَرْحَباً *** الفا بِرُؤْيَةٍ زَيْنَبَا

این هنگام معبد معنی خشمناک شد و گفت همانا بر حسب مقدار و منزلت و سال خوردگی خود بخدمت تو می آئیم و تو ما را در هوای مزجر کلبی فرو می گذاری و بر کودکی روی می آوری؟ ولید گفت ای ابو عبّاد سوگند با خداوند قدر و منزلت تو در خدمت من پوشیده نیست و سن و مقدار تو مجهول نباشد لکن این جوان از آتش سرودش که در جان من جای می دهد مرا مثل طناجیر می افکند حماد می گوید از آن پسر پرسیدم پسر گفتند ابن عایشه است.

کثرت فسق و طرب وليد

و نیز در آن کتاب از اسحق بن ایوب قرشی مذکور است که هشام بن عبد الملک وليد بن يزيد را نيک مكرّم و معظم داشتی و عبد الصمد بن عبد الاعلى مؤدب ولید بودی و بعضی او را زندیق می دانستند لاجرم ولید را بشرب شراب و استخفاف در دین و آئین باز داشتی ولید بتعليم آن معلم غير رشید ندماء و رفقا از بهر خویش فراهم کرده به شراب و ملاهی و ملاعب پرداخت هشام خواست تا رشته اتصال آن جماعت را قطع نماید.

پس در سال یک صد و شانزدهم هجری او را متولی موسم گردانید چون مردمان را امیر حج گشت آن افعال و کردار از وی مشاهدت کردند که شایسته وی نبود و او غلام خود عیسی را فرمان داد تا مردمان را نماز بگذاشت و خود بعیش و طرب بنشست و جماعت سرود گران را بخواند و ایشان از بهرش تغنی کردند و ابن عایشه از جمله ایشان بود و این شعر از بهرش تغنتی نمود :

سَلِيمِيٌ از مَعَتَ بَيِّناً *** فَاينُ بِقَوْلهَا اَينَا

چون ابن عایشه این اشعار عروة بن اذينه را برای ولید تغنی کرد ولید چنان نمره بر کشید که مردم مکه از شنیدن آن نمره اب باذان بر گشودند و بفرمود

ص: 36

هزار دينار بابن عایشه بدادند و چندین خلعت بر تنش بیاراستند و بر مرکبش بر نشاندند و ابن عایشه در حالی از خدمت ولید بیرون شد که تمامت مردمان منکر شمردند ولید بسایر اهل تغنی و سرود عطاها کرد.

لاجرم اهل حجاز بطعن و لمن ولید زبان بر کشیدند و گفتند آیا چنین کسی ولی عهد مسلمانان است و این داستان بهشام پیوست و در خلع وليد طمع بست و هر چه خواست او را از آن کار باز دارد بجائی نپیوست و هشام این کار را نا شایسته همی شمرد و ولید در نوشیدن شراب و ادراک لذات نفسانی کوشش ورزید و بافراط کوشید چندان که هشام او را و یاران و موالی او را بازیچه و لغو و بیهوده همی شمرد و در میان مردمان خوار و خفیف نمود از این روی ولید بار بر بست و در ازرق که ما بین زمین بلقین و فزاده است بر آب گاهی که اغدق نام داشت فرود شد و بعیش و کامرانی و ادراک لذات نفسانی اشتغال ورزید تا هشام بمرد .

حکایت ولید با ابن میاده

و هم در آن کتاب از ابو علی کلبی مذکور است که این میاده و شقران مولای بنی سلامان در خدمت ولید بن یزید حاضر شدند ابن مياده گفت یا امیر المؤمنين آیا مرا با این عبد بیک جای حاضر فرمائی با این که هیچ کس در نسب و حسب و لسان و منصب همانند من نیست شقران گفت :

لِعُمْرَى لَئِنْ كُنْتَ اِبْنَ شَيْخي عَشِيرَتِي *** هِرَّ قُلْ وَ كَسْري ما ارَائِي مُقَصِّراً

وَ مَا اتَّمَئِى انَّ اَكُونَ بْنَ ثروة ثَرْوَةَ *** تَرَاهَا ابن ارض لَمْ تَجِدْ مُتَمَهِّراً

خَلا حَائِلٍ تَلْوَى اَلصِّرَارُ بِكَفِّهَا *** فَجَاءَتْ بخوار اِذا عَضَّ جَرْجَرا

و بقول ابي ايوب بن عبد العزيز ابن ميادة اجازت خواست تا بخدمت ولید بن یزید اندر شود و این وقت شقران مولای قضاعه در خدمت ولید بود ولید او را در صندوقی جای داده این میاده را رخصت دخول داد و چون این میاده حاضر شد او را

ص: 37

بر فراز آن صندوق بنشاند و از اشعاری که در هجای شهران گفته بود خواستار انشاد شد و این میاده بی خبر همی بر خواند آن گاه ولید بفرمود تا در صندوق را بر گشودند و شقران چون شتر مست بیرون شد و مانند باره کشن بانگ و نفیر همی بر آورد و این شعر را بخواند :

سَاكْعِمَ عَنْ قُضَاعَةِ كَلْبٍ قَيسَ *** عَلَيَّ حَجَرٌ فَيُنْصِتُ لِلْكِعَامِ

اسير امام قَيْسٍ كُلَّ *** يَوْمٍ وَ مَا قَيْسٌ بِسَائِرَةِ امامي

و نیز این شعر را بخواند و این میاده می شنید:

اِنِّي اذا الشُّعَرَاءِ لاقى بَعْضُهُم *** الاّ اللَّهُ بَعْضاً بِبَلْقَعَةٍ تُرِيدُ نِضَّالَهَا

وَ قِفُوا لَمُرٌ تَجُزُّ اَلْهَدِيرَ اِذَادَنَتْ *** مِنْهُ اَلْبِكَارَ وَ قَطَعَتُ ابوالهَا

فَتَرَكَتْهُمْ زُمَراً تَرْمِزُ بِاللِّحَى *** مِنْهَا عَنَافِقٌ قَدْ حَلَقْتُ سِبَالَهَا

ابن میاده چون این شعر بشنید آشفته گشت و با ولید گفت زبان این مرد را که ﴿لَيْسَ لَهُ اِصْلٌ فاحفِر وَ لَا فَرْعَ فَاهْصُرْهُ﴾ نه دارای ریشه و شاخ و نه پدر و مادر است که بتوان او را بر شمرد و سزایش را باز نهاد از من باز دار ولید گفت گواهی می دهم که تو جرجر همی کنی و چون اشتران بانگ بر آوری چنان که شقران می گوید :﴿فَجَاءَتْ بِخوَّارٍ اِذا عَضَّ جَرْجَراً﴾

وقتی ابن مياده و جماعتی از شعراء بر در پیشگاه ولید بن یزید حاضر شدند و این وقت ولید بر مسند خلافت جای داشت و از جمله ایشان مردی شقران نام که از موالی خرشه بود بنکوهش ابن میاده سخن می کرد و بر آن مکانت و منزلت او در خدمت ولید حسد همی ورزید چون شعراء در حضور ولید حاضر شدند با شقران فرمود علم او در حق ابن مباده چیست گفت علم من این است که او :

لَئِيمٌ ببَارَى فِيهِ اُبْرُدَا نَهْبَلاً *** لَئِيمُ انَاءِ اَللَّوْمُ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ

کنایت از این که امامت و دنائت این میاده از اطراف و جوانب و اجداد و اقارب او بر وی احاطه کرده است ولید با این میاده گفت باز کوی علم تو دربارۀ شقران

ص: 38

چیست گفت ای امیر المؤمنین علم من این است که شقران بنده ایست از پیر زالی از جماعت خرشه که با وی قرار داده بود که چهل درهم بدهد و آزاد گردد و من خواستار شدم بیست در هم بگیرد و او را رها کند اکنون تو او را از من باز دارد ﴿فَلَيْسَ بَاصِلٌ احتَفَرَهُ وَ لا فَرِحَ﴾ ولید چون این گونه زبان آوری و نکوهش را بشنید با شقران گفت ای شقران از گزند زبان ابن میاده دوری کن چه درشتم و فحش تو کار را بپایان رسانيد لاجرم شقران با کمال ذلت و خواری زبان فرو کشید .

آن گاه ابن میاده بعرض قصیده خود بپرداخت و جز او تمامت شعرا بر پای ایستاده بودند این میاده می گوید چون از عرض اشعار خویش فراغت یافتم وليد فرمان داد تا یک صد شتر آبستن بعلاوه فحل و کشن آن و چراننده آن با کنیزکی دوشیزه و اسبی عتیق و خوب نژاد بمن عطا کردند و من در آن روز نيک بباليدم و این شعر را بخواندم :

اِعْطَيْتَنِي مِائَةً صِفْراً مَدَامِعُهَا *** كَالنَّخْلِ زَيْنٌ اِعْلَى نَبْتِهِ اَلشُّرْبُ

و این شعر از قصیده رماح است که در مدح ولید بن یزید گفته است و از قصاید نامدار شاهوار فصاحت آثار است.

وقتی ابن مياده و عقال بن هاشم در پیشگاه ولید بن یزید فراهم شدند و چنان بود که عقال را در باره شعرای یمن عقیدتی داد بود لاجرم این میاده را غمز و لمز نمود و بر وی بلندی و برتری جست و این میاده این شعر را بگفت:

فَجَرْنَا يَنَابِيعَ اَلْكَلَاَمِ وَ بَحْرٌ *** فَاصْبَحْ فِيهِ ذُو اَلرِّوَايَةِ يَسْبَحُ

وَ مَا الشعر اَلاِشْعَرُ قَيْسٌ وَ خِنْدِفُ *** وَ قَوْلٌ سِوَاهُمْ كُلْفَةٌ وَ تَمْلُّحٌ

کنایت از این که در بحار كلام و بلاغت و ینابیع سخن و ذلاقت ما راه و رخنه کردیم و فیض یاب و بهره مند شدیم و در بحر فصاحت و طلاقت ما دیگر شعرا شنا گر باشند و هر شعری که بیرون از اشعار شعرای خندف و قيس باشد سنگین و نمکین نباشد و عقال بن هاشم این اشعار را در جواب گفت :

ص: 39

الاّ ابْلُغِ الرِّمَاحَ نَقْضَ مَقَالَةٍ *** بِهَا خَطَلَ الرِّمَاحِ اوْ كَانَ يَمْزَحُ

لِئِنْ كَانَ فِي قَيْسٍ وَ خِنْدِفِ السِّنِّ *** طِوَالٌ وَ شَعْرُ سَائِرٍ لَيْسَ يَقْدَحُ

لَقَدْ خَرَقَ الحَى اَلْيَمَانُونَ قَبْلَهُمْ *** بُحُورِ اَلْكَلاَمِ تُسْتَقَى وَ هِيَ تَطْفَحُ

وَ هُمْ عَلِمُوا مِنْ بَعْدِ هُمْ فَتَعَلَّمُوا *** وَ هُمْ أَعْرِبُوا هَذَا اَلْكَلاَمَ وَ اوْضَحُوا

فَلِلاَبِقِينَ الْفَضْلُ لا يَجْحَدُونَهُ *** وَ لَيْسَ لِمَخْلُوقٍ عَلَيْهِم تَبَحْبَحُ

ازین اشعار باز نمود که شعرای یمن افضل هستند چه خارق بحور كلام و تصحیح و تقويم الفاظ و عبارات ایشان باشند و اگر مردم خندف و قیس شعری گفته اند و فصاحتی بنموده اند از چشمه سار عذوبت و بلاغت ایشان است چه اهل يمن تقدم دارند و الفضل للمتقدم.

و جلال بن عبد العزیز از پدرش حکایت کند که گفت این میاده با من حدیث نمود که در آن زمان که ولید بن یزید در اباین که نام موضعی است که در فصل بهار ولید در آن جا فرود آمدی بود این شعر را بخواندم و در این وقت در خدمت ولید بودم.

الْعُمْرِكِ اِنِّي نازِلٌ بَا بِاَينِ *** لِصَوَّارٍ مُشتاقٍ وَ اِنْ كُنْتُ مُكْرِماً

اَبَيْتَ كَأَنِّي ارمدالعَينِ سَاهِرٍ *** اِذَا بَاتَ اصحابَى مِنَ اَللَّيْلِ نو مَا

ابن میاده می گوید : چون ولید این شعر بشنید گفت : ای پسر میاده چنان می نماید که از تقرب بما اعراض داری گفتم یا امیر المؤمنین مانند تو کسی از تقربش اعراض نمی شود کردن .

الا لَيْتَ شِعرى هَلْ اِبْيَتَنَّ لَيْلَةً *** بِحُرَّةِ لَيْلى حَيْثُ ربتْنِى اَهْلِي

وَ هَلِ اِسْمَعَنَّ اَلدَّهْرُ اَصْوَاتٍ هَجْمَةً *** تَطَالِعُ مِنْ هَجْلٍ خصيب الى هَجْلٍ

بِلاَدٍ بِهَا نِيطَتْ عَلَيَّ تَمائِمي *** وَ قَطَعْنَ عَنَى حِينَ ادْرَكْنِى عَقْلِي

فَاِنْ كُنْتَ عَنْ تِلْكَ الْمَواطِنِ حَابِسى *** فايْسِرْ عَلَى الرِّزْقِ وَ اجْمَعْ اِذا شِعْلَي :

جوهري می گوید: هجمه گلّه شتر را گویند از چهل یا بیشتر و هنيده

ص: 40

صد شتر است و هجل بمعنی زمین پست میان کوه است. بالجمله چون لبد این تقاضا هجمه چند شتر باشد گفتم یک صد دانه را گویند ولید گفت صد شتر آبستن که ده ماه از زمان حملش گذشته باشد و دارای نام و نشان است با تو عطا می شود. ابن میاده می گوید: در این وقت بیاد فرزندان خود که در نجد بودند بیامدم که هر وقت از خدای عزوجل طعام خواستند خدای ایشان و مرا اطعام فرمودی و چون آب خواستند ایشان و مرا سیراب فرمودی و اگر جامه جستند ایشان و مرا بپوشانیدی و من بكفالت ایشان روز می نهادم و در خدمت ولید تذکره نمودم .

ولید گفت : ای پسر میاده همانا خدای تعالی و امیر المؤمنين ايشان را اطعام کرده و بیاشامانیدند و بپوشانیدند اما برای زنان چهار حلی رنگا رنگ و برای مردان سه حلی گوناگون است و اما برای سقایت ایشان همانا گمان نمی برم که صد شتر با بچه شیر دهنده ایشان را سیراب نگرداند و اگر نکند دو چشمه از چشمه های حجاز بر این جمله اضافت کنم تا ایشان را سفایت نماید گفتم یا امیر المؤمنين ما اصحاب عيون نيستيم که در ازای آن پشگان ما را بخورند و بسبب آب چشمه گرفتار تب شویم گفت : خدای تعالی در ازای آن در هر سال یک صد شتر آبستن چنان که در این سال از بهر تو مقرر داشتم با شتر های کشن و کنیز کی دوشیزه و اسبی آزاده مخلف نمود .

از ابو علي كلبي مسطور است که ولید بن یزید یک صد شتر از صدقات بنی كلب در حق این میاده فرمان کرد و چون آن سال در آمد آن جماعت خواستند که در ازای آن شتر ها از طرائد یمنی غرایب شتر از بهرش خریداری کنند و از شتران خانه زاد محروم سازند این میاده این شعر بگفت :

الْمَ يَبْلُغُكَ اَنَّ اَلْحَيَّ كَلْباً *** اِرادُوا فِي عَطِيَّتِكَ اِرْتِدَاداً

وَ قالُوا اِنَّهَا صَهْبٌ وَ وَرِقٌ *** وَ قَدْ اَعْطَيْتَهَا دَهْماً جَمَاداً

چون این اشعار گوش زد آن جماعت شد بدانستند بزودی بولید می رسد و او را

ص: 41

بخشم می آورد لا جرم بدو گفتند راه بر گیر و آن شتران را بجمله جوان و آبستن پر پشم باز گیر .

حكايت سلامة القس

در جلد اوّل اغانی در ذیل احوال معبد بن وهب مغنى مشهور مذکور است که کردم بن معبد مغنى مولي ابن قطن حکایت کرده است که چون معبد پدرم در لشکر گاه ولید بن يزيد وفات کرد و من در این هنگام با او بودم در آن حال که نعش او را بیرون آوردند نگران شدم که سلامة القس جارية يزيد بن عبد الملك بيرون تاخت و مردمان چون او را مانند ماه و آفتاب بدیدند یک باره عنان ابصار به چهره نازنین و دیدار نمکینش منعطف داشتند و از جنازه منصرف شدند و سلامة دست بعمود سریر بیفکنده و بر پدرم همی می گریست و این شعر را می خواند:

قَدْ لعمرَى بِتُّ لَيْلِي *** كَافِي الدَّاءِ الْوَجِيعِ

وَ بَخَى الْهَمِّ مِنِّي *** باتَ اَدْنى مِنْ ضَجِيعِي

كُلَّمَا اِبْصَرْتُ رُبُعاً *** خَالِياً فَاضَتْ دُمُوعِي

قَدْ خلاَمن سَيِّدُكَا *** ن لَنَا غَيْرُ مُضيع

لاَ تَلُمْنا اَنْ خَشَعْنا *** اَوْ هَمَمْنَا بِخُشُوع

کردم می گوید : چنان بود که یزید با پدرم معبد فرمان کرده بود که این صوت را بسلامه بیاموزد و پدرم بدو بیاموخت و آخر الامر در این روز همان آهنگ را در مرثیه پدرم بخواند و ولید بن یزید و برادرش غمر بن یزید را نگران شدم که هر دو تن با تنی عریان که افزون از قمیص و ردائی پوشش نداشتند در پیش روی جنازه و سریر پدرم پیاده راه سپار بودند چندان که او را از سرای ولید بیرون بردند چه ولید متولی امر کفن و غسل او بود و او را از خانه خود بموضع قبرش بیرون آورد وَ الله اَعلَم.

ص: 42

شدت عشق وليد بسلمی

ابو الفرج اصفهانی در جلد سوم اغانی در ذیل احوال بشار بن برد شاعر مشهور از محّمد بن عمران ضبّی روایت کند که وقتی این شعر بشار را برای ولید بن یزید انشاد کردیم :

اِيَّتِهَا اَلسَّاقِيَانِ صُبَّا شَرَابِي *** وَ اسْقِيانِي مِنْ رِيقٍ بَيْضاءَ رُودٍ

اِنَّ دائِيَ الْعِلْما وَ اَنَّ دَوائِي *** شَرْبَةٌ مِنْ رِضابِ ثَغْرِ بُرُود

اما چون ولید بشنید سخت در وجد و طرب شد و گفت کدام کسی باشد که این جام شراب را با آب دهان سلمی ممزوج گرداند و عطش مرا بنشاند و درد مرا چاره کند پس از آن چندان بگریست تا جام شراب با آب چشمش ممزوج شد و گفت اگر آب دهان سلمی از ما فوت شد اشک چشم ما موجود است و از این پیش حکایت سلمى زوجه وليد و طلاق او در هوای خواهرش سعدی و پشیمانی ولید و داستان اشعب مذکور شد.

حکایت ولید با عطرد

و نیز در آن کتاب در ذیل احوال ابی هارون عطرد مغنی از ایوب بن اسمعیل مذکور است که چون ولید بن يزيد بر مسند خلافت جالس گردید فرمانی بعامل به مدینه کرد تا عطرد را به پیشگاه او روانه نماید عطرد می گوید: عامل مرا بخواست و آن نامه بمن بر خواند و زاد و توشه سفر بداد و بخدمت ولید فرستاد چون بر وی در آمدم در قصر خود که در کنار برکه ای مرصّص و آکنده از باده ارغوانی بود جای داشت و آن آبگیر چندان بزرگ نبود لکن چندان بزرگی داشت که مردی توانستی در دورش شنا گری کردی سوگند با خدای چون مرا بدید مجال نداد که سلام بر وی فرستم و گفت: آیا عطرد او باشی :گفتم آری یا امیر المؤمنین گفت :

ص: 43

یا ابا هارون سخت بدیدارت مشتاق بودم هم اکنون این شعر را از بهر من تغنی کن و مرا قرائت کرد :

حَى اَلْحَمُولِ بِجَانِبِ اَلْعَزْلِ *** اَذْ لاَ يُلاَئِمُ شَكْلُهَا شَكْلَى

انّى بِحَبْلِكَ وَ اصِلٌ حبْلى *** وَ بِرِيشُ نَبْلِكَ رَائِشٌ نَبْلِي

وَ شَمَائِلَى مَا قَدْ عَلِمْتَ وَ مَا *** نَبَحَتْ كِلاَبُكَ طَارِقاً مِثْلَى

عطرد می گوید : این شعر را در خدمتش برودم و سوگند با خدای هنوز بپایان نبرده بودم که چنان آشفته و شوریده گشت که حلی وشی که بر تن داشت و ندانستم بهای آن تا چه مقدار است بر تن چاک زد و چنان که از مادر بزاده بود برهنه شد و آن جامه را دو پاره بدور افکند و خویشتن را در آن بر که شراب انداخت و چندان بخورد که نقصان آب در آبگیر مشهود شد و از آن برکه مانند مردگان از کمال مستی بیرون آوردندش و او بخفت و بدنش را بپوشیدند .

پس از آن حله را بگرفتم و بپای خاستم ، سوگند با خدای هیچ کس با من نگفت این حله بجای بگذار و در نهایت عجب و شگفتی از آن گونه ظرافت و کردار ولید و طرب او بمنزل خود باز گردیدم و چون بامداد شد در همان وقت که روز گذشته مرا احضار کرده بود فرستاده اش بیامد و مرا بخدمت ولید در آورد با من گفت یا عطرد گفتم لبيک يا امير المؤمنين گفت : این شعر را بخوان:

ايذهَبَ عمرى هَكَذَا لَمْ اَنِلْ بِهَا *** مَجَالِسَ تُشْفَى فَرِحَ قَلْبِي مِنَ الْوَجْدِ

وَ قالُوا تَداوَى اَنْ فِي الطِّبِّ رَاحَةً *** فَعَلَّلْتُ نَفْسِى بِالدَّواءِ فَلَمْ يَجِد

پس این شعر را از برایش سرودن گرفتم ولید را روزگار دگرگون شد و حله وشی زرتار که بر آن داشت و از شدت تذهیب در لمعان بود بر تن بدرید سوگند با خدای چون این جامه را بدیدم جامه روز پیش را چیزی نشمردم آن گاه خویش را در آن در که شراب ناب انداخته همی بیاشامید تا نقصان شراب واضح گردید آن گاه او را از کمال سکر و مستی چون مردگان بیرون آوردند و بیفکندند و بپوشیدند پس خواب بروی چیره شد و من آن جامه گران بها را مأخوذ داشتم

ص: 44

سوگند با خدای در آن میانه هیچ کس نه مرا گفت بگذار نه مرا گفت بر گیر و به آن حال بمنزل خود برفتم .

و چون روز سوم فرا رسید در همان هنگام رسولش بیامد و مرا بخدمت او حاضر ساخت و این وقت ولید در خانه ای در پیش سرای او جای داشت و پرده ها بیاویخته بودند ولید از پس پرده با من سخن همی کرد و گفت یا عطرد گفتم : لبيک گفت گویا هم اکنون با تو در مدینه هستم که در مجالس و محافل مدینه می نشینی و بپای می شوی و همی گوئی امیر المؤمنين مرا بخواند و بخدمتش در آمدم و از من خواستار شد تا از بهرش تغنی کنم و او را بطرب آوردم چنان که جامه بر تن چاک نمود و من جامه او را بر گرفتم و او چنین و چنان کرد، سوگند با خدای ای پسر زانیه اگر به آن چه گذشته است لب بحرکت آوری و با من برسد گردنت را می زنم ای غلام هزار دینار بدو بده و با من گفت این دنانير را بگیر و بمدینه باز گرد.

گفتم اگر امیر المؤمنین اجازت دهد که دست او را ببوسم و از دیدارش توشه ای بر گیرم و يک آوازی برایش بخوانم چه باشد گفت مرا و تو را حاجتی باین کار نیست هم اکنون باز شو عطرد می گوید از خدمتش بیرون شدم، سوگند با خدای از هیبت او تا مدتی از روزگار دولت بنی هاشم بر نگذشت از آن چه بگذشت سر گذشت نیاوردم .

راقم حروف گوید: در نقصان یافتن بر که ای که مردی بتواند در گردش شناوری نماید از آشامیدن ولید چندان که محسوس و آشکار شود بی تأمل نشاید بود.

حکایت ولید با ابجر

و نیز در آن کتاب در ذیل احوال عبید الله بن القاسم ملقب به ابجر معنی از حماد از پدرش مسطور است که در شب هفتم از ایام حج ابجر مغنى نزديک به تنعيم ابجر جلوس کرد بنا گاه لشکری جرار در پایان شب پدیدار شد که چار پایان به

ص: 45

جنیبت می کشیدند و در جمله آن ها اسبی ادهم بود که زینی با پوشش زرنگار بر آن بر نهاده بودند و ابجر به تغنی مشغول گشت.

عَرَفْتَ دِيَارَ اَلْحَى خَالِيَةً قَفْراً *** كَأَنَّ بِهَا لِمَا تَوَهَّمْتَهَا سَطْراً

چون مردمی که در قبه ها و محمل ها جای داشتند آن صوت دلاویز و نوای بهجت انگیز را بشنیدند بتمامت خاموش شدند و یک تن صیحه بر کشید و گفت: ويحک اين صوت را اعادت کن . ابجر گفت سوگند با خدای تا این اسب ادهم را با من نگذارند و با زین و لگام و چهار صد دینار عطا نفرمایند اعادت نجویم نا گاه معلوم شد ولید بن یزید صاحب ابل است و ندا بر کشیدند منزل تو کجاست و تو کیستی گفتم: ابجر مغنی هستم و منزل من بر در زقاق خرازین است چون بامداد شد رسول ولید نزد ابجر شد و آن اسب را با چهار صد دينار و يک تخت لباس از جامه وش و جز آن بدو آورد و از آن پس ابجر را بخدمت ولید آوردند و ابجر در خدمت او بماند و شبانگاه ترویه با اصحاب او راه بر گرفت در حالتی که از تمامت ایشان هیئتش نیکو تر بود و با ولید یا بعد از آن بشام بیرون شد.

عورك لهبی گوید : خروج ابجر با ولید بود و این داستان در زمان والی گری محمّد بن هشام بن اسمعیل در مکه است و در این سال ولید مردمان را حج نهاد و هشام این امر را بدو نگذاشت جز این که پرده حشمت او را نزد اهل حرم چاک زند خلع او از ولایت عهد راهی بدست آورد پس از ولید آن چند افعال نکوهیده و اعمال ناشایسته و اشتغال بجماعت مغنیان و سرود گران و لهو و لعب نمایش گرفت که از آن چه هشام می خواست افزون گشت و ابجر با او بشام روی نهاد تا گاهی که وليد بقتل رسید آن گاه ابجر بمصر بیرون شد و در آن جا بمرد .

ص: 46

حکایت ولید با اشعب

و نیز در آن کتاب از اشعب مذکور است که یکی روز جماعت سرود گران را بخدمت ولید بن يزيد دعوت کردند و من نیز با ایشان نازل بودم و با رسول ولید گفتم مرا نیز با ایشان بخدمت ولید بر گفت با من فرمان کرده اند که سرود گران را به آستان خلافت بنیان حاضر گردانم و تو مردی بطال باشی چگونه در سلک ايشان منسلک مي شوى . گفتم سوگند با خدای من از تمامت ایشان نیک تر غناء کنم و شروع بسرود کردم و او را خوش افتاد و گفت: غنائی نیکو می شنوم لكن بيمناک هستم که ترا با این گروه همراه برم.

گفتم : هیچ بیمی بر تو نیست و بعلاوه این جمله با تو شرط همی کنم که هر چه بمن رسد بهره ای با تو گذارم رسول با جماعت نوازندگان گفت بر این گواه باشید پس برفتیم و بخدمت ولید در آمدیم و او را گرفته خاطر دیدیم پس مغنیان در هر فنی از حفیف و ثقیل از بهرش بنواختند و بخواندند و او را جنبش و نشاطی پدید نگشت این وقت ابجر بپاي شد و بخلوت برفت و این ابجر مردی خبیث و زيرک و از دواهی روزگار شمرده می شد پس از دربان و خادم خلیفه پرسید که این گرفتگی ولید از چیست؟ گفت: در میان او و زوجه او شری روی داده چه ولید عاشق خواهر وی گشته و زوجه اش بر وی خشمگین گردیده و وليد بخواهر او میلش بیشتر است و بر طلاق زوجه اش عزیمت نهاده و سوگند یاد کرده است که هرگز او را بمراسله و مخاطبه یاد نکند و بر این حال از وی جدا شده است.

چون ابجر از این کیفیت با خبر شد بمجلس باز گشت و بسرود و نوازش پرداخته این شعر فرو خواند:

فَبَيْنَى فانى لاَ ابالى وَ ايقنى *** اِصْوَدَ بَاقِى حُبِّكُمْ اَمْ تَصُوِّبَا

الم تعْلمي انِّي عَزُوفٌ عَنِ اَلْهَوى *** اِذا صَاحِبِي مِنْ غَيْرِ شَيٍ تَغْضَبا

ص: 47

چون ولید این آهنگ بشنيد طربناک شد و خاطرش بر شگفت و گفت: ای عبید الله بآن چه مرا در خاطر بود دست یافتی و از اندوه من بر گرفتی و بفرمود ده هزار درهم بدو عطا کردند ، آن گاه چندان شراب بخورد تا مست گشت و در آن روز بجز ابجر بهيچ يک از نوازندگان بهره نرسید و چون یقین کردم که مجلس منقضی می شود از جای بر جستم و گفتم چه بودی بفرمودی مرا در پیشگاه تو صد تازیانه می زدند ولید بخندید و گفت قبحك الله سبب این کار چیست؟ گفتم با رسول تو شرط کردم که هر چه بمن رسد او را بهره ور گردانم و امروز جز مکروه بمن نرسید لا جرم خواستم مرا صد تازیانه بزنند تا او را نیز بصد تازیانه مضروب دارند .

ولید گفت همانا بظرافت و لطافت سخن کردی آن گاه گفت یک صد دینار با شعب بدهید و نیز پنجاه دينار از مال ما در عوض پنجاه دیناری که رسول می خواست از اشعب مأخوذ دارد برسول بدهید . پس آن دنانیر را بر گرفتم و جز من و رسول ولید دیگری بهره ور نگشت و این شعر مذکور که ابجر در آن تغنی نمود از عبد الرحمن بن حکم برادر مروان بن الحكم است.

حکایت ولید بن یزید با طریح

در جلد چهارم اغانی در ذیل احوال طريح بن اسماعیل ثقفی شاعر که بولید انقطاع یافته و اغلب اشعارش در مدح ولید بود از سهم بن عبد الحميد مسطور است که گفت : طريح بن اسماعیل با من گفت چنان در خدمت ولید اختصاص یافتم که خلوت با وی بودم و یکی روز که در مجلس شرب او با او بودم گفتم با امیر المؤمنين خالوی تو دوست می دارد که پاره ای از اخلاق و اطوارش را بدانی گفت باز گوی تا چیست گفتم هرگز شرابی ممزوج نیاشامیده ام مگر این که از شیر یا عسل امتزاج یافته باشد گفت این حال را بدانسته ام و از این کردار از دل من دور نشده باشی می گوید چندی بر این امر بگذشت روزی بخدمت ولید شدم و در این حال جماعتی از بنی امیه نزدش حاضر بودند چون مرا بدید گفت ای خالوی من بمن نزديک شو و مرا از يک جانب خود بنشاند پس از آن شراب بیاوردند و بنوشید و قدح را بمن

ص: 48

بداد گفتم یا امیر المؤمنین همانا رأی و سلیقت خود را در کار شراب با تو بیاموختم.

ولید گفت این قدح را از آن روی بانو ندادم یعنی نه برای آن دادم که اظهار رأی خود و این گونه فضول در سخن آوری بلکه بتو افکندم تا بغلام دهی این بگفت و خشم دروی اثر کرد چنان که حاضران را قدرت و قوت برفت و دست از خوان بر گرفتند گوئی صاعقه از آسمان بر آن بساط و سماط فرودشد. من خواستم بپای شوم گفت بنشین چون سرای از دیگران خلوت شد خشمگین با من روی کرد و بزشتی بر شمرد و گفت همی خواستی مرا در میان این جماعت فضیحت کنی اگر نه بودی که خال من بودی هزار تازیانه ات می زدم پس از آن حاجب را فرمان کرد تا مرا بحضرت او راه نگذارد و آن چه مرا از رزق و روزی و انعام و اکرام مقرر بود قطع نمود پس مدتی درنگ ورزیدم و یکی روز متنكراً و نا شناس بروی در آمدم و وليد هیچ مشعر نگشت مگر گاهی که من در حضورش حاضر و این اشعار می خواندم :

يَا بْنَ اَلْخَلاَئِفِ مَالَى بَعْدُ تَقْرِبَةٌ *** اِلَيْكَ اقْصى وَ فِي حَالَيْكَ لِي عَجَبٌ

الى آخر الاشعار چون ولید بشنید بخندید و بفرمود تا بنشستم و بلطف و عنایت با من باز گشت و گفت پرهیزدار که بآن گونه کردار و گفتار اعادت جوئی ، اما مداینی در روایت خود گوید ولید بن يزيد با طريح عنایتی خاص و توجهی با اختصاص داشت و طریح را در خدمت او منزلت و مکانتی مخصوص بود و در مجلس ولید از همه كس بدو نزديک تر نشستی و از همه کس زود تر حاضر خدمت شدی و دیر تر بیرون شدی و ولید برأی و رویت او کار کردی و اشعار و قصائد طریح بجمله در مدح و ثنای ولید بودی، از این روی جماعتی از اهل بیت ولید بروی حسد بردند تا گاهی که حماد راویه با گروهی از مردم شام بدر گاه ولید شدند و آن جماعت از طریح بحماد شکایت بردند و گفتند سوگند با خداي طريح امير المؤمنين را از دست ما بیرون برده و ما را در روز و شب از خدمت او بهره ای نمانده است .

حماد گفت کسی را حاضر کنید تا دو بیت از اشعار مرا در خدمت ولید بعرض رساند و او را از آن مقام فرود آورد ایشان یک تن خصی را که بر فراز سر ولید

ص: 49

می ایستاد بیاوردند و ده هزار درهم بدو وعده نهادند تا آن دو شعر را در خلوت گاهی معروض دارد و چون ولید گوید این شعر از آن کیست گوید از سخنان طریح است خصی مسئول ایشان را قبول کرد و آن دو بیت را بیاموخت تا روزی در مقامی خلوت که طریح در خدمت ولید شد و در بر گشودند و مردمان بیامدند و مدتی دراز بنشستند و بر خاستند و طریح در خدمت ولید که در این وقت ولایت عهد داشت بماند و با ولید طعام بخورد و برفت و ولید در مجلس خود تنها بنشست و از آن پس مستلقياً بر فراش خویش بیفتاد خصی وقت را غنیمت شمرد و بخواندن این دو بیت پرداخت:

سِيرِي رِكابِي اِلَيَّ مَنْ تَسْعَدِينَ بِهِ *** فَقَدْ اَقَمْتِ بِدَارِ اَلْهُونِ مَا صلحَا

سيرَى الى سيد سَمْحِ خَلاَئِقِهِ *** ضَخْمَ اَلدَّسِيعَةِ قَوْمٌ يَحْمِلُ اَلمدْحا

از این شعر که خطاب بناقه خود کند باز می نماید که ولید خریدار مدح و مدیحت نيست و در این مدت از خدمت او جز ذلت و هوان بهره نیافتم ببایست بدرگاه هشام روی نهاد که سیدی جواد و دارای اخلاق ستوده و خواستار اشعار حمیده است.

وليد نيک بشنیدن این شعر گوش بر گشود و خصی مکرر اعادت کرد پس از آن ولید گفت و يحک يا غلام این شعر از اشعار کیست؟ گفت از ابیات طریح است ولید را خشم و غضب فرو گرفت و همی دریغ و افسوس خورد و گفت طریح را بمکارم خاصه خود بر خوردار ساختم و مقرر داشتم که اول کسی که بر من در آید و آخر کسی که از مجلس من بیرون شود وی باشد معذلک گمان می برد که هشام خریدار اشعار و خواستار مدح است نه من آن گاه گفت دربان را حاضر گردان چون حاضر شد گفت از این پس طریح را نبایست بمجلس ما راه دهی و نباید او را بر روی زمین بنگرم اگر با تو روی با روی شد با شمشیر تیزش مکافات کن و از آن سوی چون نماز عصر را بگذاشتند و شبانگاه رسید و طریح بساعت مقرر که اجازت خدمت داشت بیامد تا داخل مجلس شود حاجب گفت نگران خویش باش و باز شو طریح

ص: 50

شگفتی گرفت و گفت ترا چیست آیا بعد از آن که من از مجلس ولی عهد بیرون آمدم کسی بروی در آمد گفت نیامد لکن در همان ساعت که تو بیرون آمدی تو بیرون آمدی مرا بخواند و گفت ترا اجازت دخول ندهم و اگر چون و چرا نمائی سزایت را با شمشیر در کنار نهم.

طریح چون گردش روزگار را بر این حال بدید با حاجب گفت ده هزار درهم بتو می دهم تا رخصت دهی بخدمت ولید شوم حاجب گفت سوگند با خدای اگر خراج عراق را با من گذاری ترا این اجازت ندهم و از این جمله بر افزون برای تو سودی و خیری در این امر نیست بجای خود باز شو طریح گفت: هیچ دانستی کدام کس مرا در خدمت ولید مقصر و مبغوض گردانیده است حاجب گفت : قسم بخدای تعالی هیچ ندانسته ام و چون بخدمت او شدم هیچ کس حاضر نبود لکن خدای تعالی هر چه می خواهد در شبان و روزان حادث می فرماید. طریح چون این کلمات بشنید مأیوس گردید و باز شد و یک سال بر در سرای ولید بزیست و در تمامت این مدت هیچ نتوانست بدو راه جوید یا او را ملاقات نماید و همی خواست بشهر و دیار و قوم و عشيرت خود باز گردد لکن همی بیندیشید که اگر ولی عهد را ملاقات نکنم جز بر عجز و بیچارگی و سستی من حمل نشود و نیز جماعتی را که از دشمنان و اعادی او بودند بدید که در طرد و منع او نيک شادان هستند و همه وقت بخدمت ولید اندر می شوند و بمصاحبت و منادمت می پردازند و چنان خاطر ولید را شیفته خود ساخته اند که ولید بیرون از رأی و رویت ایشان بکار نمی پردازد.

لاجرم ابواب ملاطفت و اتحاد را با حاجب بر گشود و او را نوید ها همی داد چندان که حاجب با وی دوست و دولت خواه شد و یکی روز با وی گفت اکنون که مدتی بر گذشته و در این جا مقام گرفته ای سخت مکروه می شمارم که بر این حال ذلت و هون باز شوی دانسته باش که امیر فلان روز بگرمابه می شود و از آن پس فرمان می دهد تا سریر او را بیرون می آورند و جلوس می نماید و هیچ حاجب و دربانی

ص: 51

در آن روز ندارد چون آن روز فرا رسد من بتو اعلام می کنم تا بخدمتش اندر شوی و بمقصود خود باز رسی و من نیز معذور باشم.

بالجمله چون آن روز موعود فرا رسید ولید بحمام رفت و تختش را بیاوردند و بر نهادند ولید از حمام بیرون آمد و بر آن بر نشست و مردمان را اجازت دخول دادند و ولید بآنان که پدید می شدند روی همی آورد و از آن طرف حاجب طریح را پیام کرد تا بیامد و بخدمت ولید روی آورد و چون ولید او را از دنبال مردمان نگران شد روی از وی برتافت و شرمگین آمد که او را از میان جماعت باز گرداند طريح نزديک شد و سلام براند ولید پاسخ نداد چون طریح این حال را بدید بقرائت این اشعار پرداخت و همی اظهار ضراعت و مسکنت نمود و دل او را بدست آورد.

نَامَ الحُلى مِنَ اَلْهُمُومِ وَ بَانَ لِي *** لَيْلَى اكابده وَ هُمْ مُضْلَّعٌ

وَ سَهِرْتُ لاَ اَسْرَى وَ لا فِي لَذَّةٍ *** ارْقى وَاغْفِلْ مالِقِيتَ الهَجْع

الى آخر الابيات چون ولید آن اشعار را استماع فرمود او را بخواند و با خویشتن نزديک ساخت و بر رویش بخندید و بر آن مقام و منزلت که او را بود باز گردانید.

حکایت ولید با یونس كاتب

و نیز در کتاب مذکور در ذیل یونس بن سليمان كاتب شاعر مغنی مشهور از احمد بن الهيثم مسطور است که یونس باجماعتی از سودا گران از مدینه بشام بیامد و خبر ورود او بولید بن یزید پیوست ، یونس هنوز بار خویش فرو نهاده بود که فرستادگان ولید بیامدند و او را از کاروان سرا بخدمت ولید آوردند و این وقت ولید ولایت عهد داشت.

یونس می گوید : مرا بر وی در آوردند و نمی دانستم وی کیست جز آن که او را از تمامت مردمان وجیه تر و نبیل تر دیدم پس بروی سلام فرستادم ، مرا اجازت جلوس داد آن گاه فرمان داد تا شراب و كنيزكان آفتاب نقاب حاضر شدند و روز

ص: 52

و شبی بس غريب و عجيب بپایان آوردیم و من در خدمت او بتغنی و سرود پرداختم ولید از سرود من در عجب همی بود تا به این شعر تغنی کردم:

اَنْ يَعِشْ مُصْعَبُ فَنَحْنُ بِخَيْرٍ *** قَدْ اَتَّانَا مَنْ عَشِينَا مَا نُرْجِي

و در جلد هفدهم اغانی این داستان را به اندک اختلافی و بجای این بیت بیتی دیگر مذکور داشته است و بالجمله می گوید: چون این شعر بخواندم و نام مصعب بر زبان آوردم متنبه شدم و آواز را قطع کردم ولید گفت ترا چیست که خاموش شدی زبان باعتذار گشودم تا چرا در آن شعر که در حق مصعب گفته اند سرود گری نمودم ولید بخندید و فرمود: همانا مصعب از جهان برفت و اثری از وی نماند و هیچ عداوتی مرا با او نیست و من خواستار سرود و غناء هستم هم اکنون همان صوت را اعادت کن پس دیگر باره بخواندم و ولید همچنان در اعادت آن شعر و غنا فرمان داد تا با مداد شد و بدان گونه شراب بخورد و همان صوت را مکرر ساختم چندان که بر این حال سه روز بر گذشت.

این وقت گفتم خداي مرا فدای امیر گرداند من مردی تاجرم و با جماعتی از تجار مصاحب هستم هم اکنون بیمناک می باشم که این جماعت کوچ نمایند و آن چه دارم بیهوده شود ولید گفت چون بامداد شود باز می شوی و بقیه آن شب را بشراب بنشست و بفرمود سه هزار دینار بمن آوردند و صبحگاهان نزد یاران خود روی نهادم چون از خدمتش بیرون شدم پرسیدم این امیر کیست گفتند ولید بن یزید ولی عهد امیر المؤمنين هشام است، چون روزگار بگشت و هشام بدیگر جهان باد بر بست و ولید بخلافت بنشست مرا به آستان خود بخواند پس بخدمتش پیوستم و يک سره با وي بودم تا بقتل رسید.

ص: 53

حکایت ولید با ابن بسار

و دیگر در همان جلد اغانی در ذیل احوال اسمعیل بن يسار شاعر از ابو عاصم اسلمی مذکور است که در آن حال که ابن یسار نسائی با ولید بن یزید در کنار که نشسته بودند نا گاه ولید بغلامی از غلامانش که اور اعبد الصمد می نامیدند اشارتی بنمود تا ابن یسار را با همان جامه که بر آن داشت در برکه انداخت . آن گاه بفرمود تا این یسار را از بر که بیرون آوردند و ابن یسار این شعر را بخواند :

قُلْ لِوَالى الْعَهْدُ اَن لاَقَيْتَهُ *** وَ وَلَّى الْعَهْدَ اَولى بِالرُّشْدِ

اِنَّهَ وَ اللَّهِ اولاً اَنْتَ لَوْلا اَنْتَ لَمْ *** يَنْجُ مِنّى سَالِماً عَبْدُ الصَّمَدِ

انه قَدْ رَامَ مِنًى خُطَّةً *** لَمْ يَرُمْهَا قَبْلَهُ مِنى احَدٌ

فَهُوَ مُمَارَامُ مِنًى كَالَّذِي *** يَقْنِّصُ اَلدُّرَّاجَ مِنْ خَيْسِ اَلاِسْدَ

ولید خلعتی فاخر وصلتی کامل بدو بفرستاد و او را خوشنود ساخت و بعضی این حکایت را از سعید بن عبد الرحمن بن حسان بن ثابت در داستانی دیگر روایت کرده اند و این شعر را از وی در وی دانسته اند از اسحق موصلی مذکور است که این شعر اسمعیل بن یسار را در خدمت ولید تغنی نموده :

حَتي اِذَا اَلصُّبْحَ بدا ضَوْئُهُ *** وَ غَارَتِ اَلْجَوْزَاءُ وَ الْمِرْزَمُ

خَرَجَتْ وَ الْوَطْءُ خُفى كَمَا *** يُنَابُ مِن مُكْمِنِهِ الارقم

ولید گفت: گوینده این شعر کیست؟ گفتند مردی از اهل عراق است که او را اسمعیل بن یسار نسائی گویند بفرمود در احضار او بنوشتند چون در خدمت ولید حاضر شد آن قصیده را که این دو شعر از آن جمله است فرمان کرد تا انشاد نماید و اسمعيل قرائت نمود :

كُلْثُمُ اَنْتَ اَلْهَمُّ يَا كَلْثُمُ *** وَ اِنْتُمْ دَائِى اَلَّذِى اُكْتُمْ

و چون آن قصیده را تا بپایان بخواند و حالت خویش را در آن شب با

ص: 54

معشوقه بنمود و از کامروائی خود را از بگشود ولید را وجد و طرب چنان فرو گرفت که از فرش و سریر خود بزیر آمد و با جماعت نوازندگان فرمان داد تا آن اشعار را بخواندند و ولید بر آن شعر و تغنی همی باده نوشید و چندین قدح بر کشید و بفرمود تا اسمعیل را جامه و جایزه سنیّه بدادند و بجانب مدینه اش باز گردانید.

ايضاً حکایت ولید با ابن یسار

و نیز در آن کتاب مسطور است که اسمعیل بن یسار در زمانی که پیر و ناتوان شده بود بدر گاه ولید بن یزید بیامد و با برادرش عمر بن یزید متوسل شد و این شعر را در مدح ولید گفته بود:

نَاتِكَ سَلِيمَى فَالْهَوَى مُتَشَاجِرٌ *** وَ فِي نَأْيِهَا لِلْقَلْبِ دَاءٌ مُخَامِرٌ

و در جمله این قصیده غمر را نیز مدح نماید و گوید :

اِذا عَدَدَ اَلنَّاسِ اَلْمَكَارِمُ وَ العَلا *** فَلا يَفْخَرَنَّ يَوماً عَلَى اَلْغَمْرِ فَاخِرْ

غمر سه هزار در هم بدو بداد و نیز از برادرش ولید سه هزار درهم از بهرش صله بگرفت . ابن الكلبي گويد : ولید از معبد و ابن عايشه مغنی نیکو بخواست گفتند مالک بن ابى السمح طائی چنان است که خواهی ولید بفرمود تا او را با سایر نوازندگان عراق بدرگاه او حاضر کنند چون مالک با دیگر سرود گران به آستان ولید حضور یافتند مالک بسرای غمر در آمد و غمر او را نزد برادرش ولید آورد و مالک در خدمت ولید بتغنی پرداخت و از هر در بنواخت در خاطر ولید چنگ در نینداخت و چون غمر از پیشگاه ولید باز شد با مالک گفت امیر المؤمنين را از سرود تو شگفتی فرو نگرفت مالک گفت خدای مرا فدای تو سازد اجازت بجوي تا يک مره دیگر بخدمت ولید در آیم و او را يک آواز بشنوانم اگر از تغنی من مسرور شد و در شگفتی رفت خوب و گرنه بوطن خویش باز شوم .

ص: 55

چون ولید در مجلس لهو و لعب خویش بنشست غمر از مالک سخن کرد و خواستار شد تا او را اجازت دخول دهد و گفت در مجلس نخست از هیبت و حشمت تو قدرت و استطاعت از وي برفت و چنان که شایسته بود از عهده کار خویش بر نیامد ولید اجازت داد تا او را در آورند غمر در طلب او بفرستاد و مالک با غلام گفت تا سه صراحی شراب ناب بخورانید آن گاه مالک دامن کشان بمجلس وليد در آمد و بقولی چون مالک به سرای ولید در آمد با فراش ولید گفت قدحی از باده ناب بمن بياشام و يک دينار مأخوذ دار آن فراش او را قدحی سرشار بیاشامانید و یک دینار بگرفت آن گاه گفت مرا بیفزای تا من نیز ترا بیفزایم فراش هم چنان بدو باز پیمود تا به سه جام پیوست و مالک مست بخدمت ولید آمد و خرامان راه می نوشت چون بدر مجلس رسید بایستاد و بدون این که سلام فرستد خلقه در را بگرفت و جنبش بداد آن گاه صدای خویش را بتغني بر کشید:

لاَ عَيْشَ إِلاَّ بِمَالِكِ بنٍ أَبَى اَلسَّمَ *** حْ فَلاَ تَلْحَنِي وَ لا تَلُمْ

ولید سخت در طرب شد و چندان شادمان گشت که هر دو دستش را چنان بسوى مالک بر كشيد كه زیر دو بغلش نمایان شد و بپای بر خاست و ايستاد با مالک معانقه کرد و همی گفت ای برادر زاده با من نزديک شو تا با تو معانقه کنم بعد از آن مالک بتغنى پرداخت و تا چند روز بدین گونه روز و شب بپای بردند و ولید در هنگام مراجعت مالک عطا هاي بزرگ بدو بنمود و چون مالک در تغنی آن ابیات باین شعر رسید:

اِبْيَضَّ كَالسَّيْفِ اَو كَمَا يَلْمَعُ *** اَلْبَارِقُ فى حَالِكَ مِنَ اَلظُّلْمِ

ولید گفت بلکه تو :

اِحْوَلْ كَالْقِرْدَا وَ كَمَا يَرْقُبُ *** اَلشَّارِقُ فِي حَالِكَ مِنَ اَلظُّلْمِ

معلوم باد که این اشعار از حسین بن عبد الله بن عبيد الله بن العباس بن عبد المطلب است كه در حق مالک بن أبى السمح گفته بود و چون مالک دراز بالا

ص: 56

و احول بود ولید در معارضه او باین طور که مذکور شد گفت .

حکایت ولید با دحمان

در جلد پنجم اغانی در ذيل احوال عبد الرحمن بن عمر و معروف و ملقب به دحمان مغني مسطور است که دحمان مردی شتربان بود و شتر های خویش را بکرایه دادی و خود نیز تجارت کردی و با این که سرود گر بودی بصلاح و مروت امتیاز داشتی یکی روز که شتر های خود را کرایه داده مال الاجاره خویش را می گرفت نا گاه ناله ای بشنید بر خاست و بر اثر ناله برفت نا گاه کنیز کی گریان بدید بیرون آمده و می گریست گفت آیا مالک داری گفت آری گفت کیست گفت زنی است از قریش و نامش باز نمود .

دحمان گفت ترا می فروشد گفت آری پس نزد آن زن شد و بدویست دینار او را بخرید و با خود بیاورد و مدتی آن کنیز نزد دحمان بزیست و از معبد و ابجر و مشاهیر نوازندگان سرود گری و دلبری آموخت و بعد از آن كه نيک اوستاد گردید او را با خود بجانب شام بکوچانید و در طی راه با وی در يک محل می زیست و از قافله بر یک سو راه می سپرد و کوزه شراب با خود حمل کرده با وی می آشامیدند و در هر منزلی در سایه درختی فرود شده بعیش و تغنی مشغول می شدند و بر این گونه راه در نوشتند تا بشام نزديک شدند دحمان می گوید یکی روز در منزلی فرود شده بودیم و من این لحن را در این شعر كثير بدو می آموختم :

لَوَرْدٍ ذُو شَفَقٍ حمَامٍ منيةٍ *** اِرْدَدْتُ عَنْ عَبْدِ اَلْعَزِيزِ حَماماً

صَلَّى عَلَيْكَ اَللَّهُ مِنْ مُسْتَوْدَعٍ *** جَاوَرْتَ رَمْساً فِى اَلْقُبُورِ هُمَّاماً

و این شعر را کثیر غره در مرثیه عبد العزیز بن مروان گفته است و پاره ای بر آن عقیدت هستند که این شعر از عبد الصمد بن علي هاشمی است که در مرثیه پسر خود انشاء کرده است و غناء از دحمان است بالجمله دحمان می گوید این لحن را بكنيزک مي آموختم و مکرر می ساختم چندان که بیاموخت و بسرودن

ص: 57

پرداخت. ناگاه سواری را نگران شدم که پدیدار شد و ما را سلام براند و پاسخ بدادیم آن گاه گفت هیچ مرا اجازت می دهید که ساعتی در این سایه شما فرود آیم گفتیم آری پس فرود شد و ما طعام و شراب خود را در خدمتش معروض داشتیم اجابت کرد پس سماط طعام پیش نهادیم و او با ما بخورد و بیاشامید و آن صوت را در طلب اعادت بر آمد و مکرر بشنید.

آن گاه با كنيزک گفت باز گوی از سرود دحمان چیزی بیاموخته باشی و می سرائی گفت آری گفت مرا از سرود های او سرور کن جاریه چندین صوت از صنعت من بخواند و من با جاريه بغمز و لمز باز نمودم که با وی نگوید من دحمان هستم آن مرد نيک در طرب شد و روانش از سرور و شادی آکنده گشت و چند قدح بر کشید و جاریه از بهرش همی سرود نمود چندان که زمان رحيل نزديک شد .

آن گاه روی با من کرد و گفت: آیا این كنيزک را بمن می فروشی؟ گفتم آری گفت بچه مبلغ؟ من مانند کسی که ببازیچه سخن کند گفتم ده هزار دینار فوراً گفت: باین مبلغ او را گرفتم دواة و قرطاس بیاور پس هر دو را حاضر کردم و او نوشت که بحامل این مکتوب من ده هزار دینار بده و با وی بنکوئی وصیت گذار و از مکان وی بمن باز نمود و نامه را مهر بر نهاد و بمن باز داد.

آن گاه گفت آیا جاریه را بمن می گذاری یا با خویشتن کوچ می دهی تا مال خود را اخذ کنی گفتم با تو می گذارم پس كنيزک را با خود حمل کرد و با من گفت چون در نجراء شدی از فلان کس پرسش گیر و این مکتوب را بدو سپار و مال خود را بگیر این بگفت و با جاریه برفت و من راه سپردم تا بنجراء رسیدم و از نام آن مرد بپرسیدم و مرا بدو راه نمایی کردند چون نزد او شدم او را در دار الملک دیدم و آن نامه را بدو دادم ببوسید و بر هر دو چشم بر نهاد و ده هزار دینار حاضر کرده بمن سپرد و گفت این نامه امیر المؤمنین است هم اکنون بنشين تا او را بنام و نشان تو خبر گویم گفتم در هر کجا باشم بنده تو هستم و ولید بدو فرمان کرده که از من میزبانی نماید و چون این مرد بخیل و لئیم بود این سخن

ص: 58

مرا غنیمت شمرد پس کوچ دادم و دو شتر از من تباه شده بود و از نخست پانزده شتر داشتم و این وقت سیزده شتر بود و از آن سوی ولید از نام و نشان من از وي بپرسید و آن شخص ندانست تا چه پاسخ گوید ولید گفت یا از ده شتر داشت و چون در قافله تفحص کرد مرا نیافت چه هیچ کس پانزده شتر نداشت و نیز اسم مرا نمی دانست که از من پرسش کند.

و از آن سوی جاریه یک ماه در خدمت ولید بزیست و هیچ از وی پرسیدن ننمود و چون پاک و بی آگ شد با وی معاشرت ورزید و در پایان روز گفت : مرا تغنی کن و از اصوات دحمان بخوان و آن كنيزک تغنی کرد ولید گفت بر تغنی بیفزای و او بیفزود آن گاه روی با ولید کرد و گفت یا امیر المؤمنین آیا غناء دحمان را از وی شنیده باشی گفت شنیده ام كنيزک گفت سوگند با خدای شنیده باشی ولید گفت من با تو می گویم نشنیده ام و تو گوئی سوگند با خدای شنیده ای كنيزک گفت آری و الله شنیده باشی گفت و يحک كدام است گفت همان مرد که مرا از وی خریدار شدی دحمان است گفت آیا او همان است گفت آری همان دحمان است گفت : از چه روي در آن وقت با من نگفتی گفت مرا غمز نمود باین که با تو باز ننمایم .

این وقت ولید بفرمود تا بعامل مدینه نوشتند تا دحمان را بخدمت او بفرستد و دحمان همیشه در خدمت او اسیر بود.

حکایت ولید با سعید

و دیگر در جلد هفتم اغانی در ذیل اخبار سعيد بن عبد الرحمن که نسب بحسان بن ثابت می رساند و در شمار شعرای دولت امویه است مذکور است که چنان بود که هر وقت سعید بن عبد الرحمن بسوی شام می شد بخدمت ولید بن یزید نزول می نمود ولید در پذیرائی و اکرام او ليک مي كوشید و بدو عطا می فرمود و جامه می داد و شفاعتش را در حق کسان می پذیرفت.

ص: 59

چون ولید چنان که مسطور شد حج نهاد سعید بن عبد الرحمن از همه کس زود تر بملاقاتش برفت و اسلام بگفت ولید او را پاسخ داد و ترحيب و ترجيب نمود و با خود نزديک ساخت و بفرمود تا او را با وی منزل دهند و با هیچ کس چنان که با وی انس گرفت مأنوس نشد و سعید این شعر خود را که در مدح ولید گفته بود قرائت نمود :

يَا اَلْقُوْمَى لِلْهَجْرِ بَعْدَ اَلتَّصَافِي *** وَ تُنَائِي اَلْجَمِيعُ بَعْدَ اِئْتِلاَفٍ

الى آخرها .

حکایت ولید با حكم الوادى

در جلد دوازدهم اغانی در ذیل احوال مطیع بن ایاس کنانی شاعر که بولید ابن یزید انقطاع و در دولت بنی عباس جعفر بن أبي جعفر منصور اتصال داشت از ابراهيم بن مهدی مذکور است که حکم الوادی گفت که شبی برای ولید بن یزید این شعر را تغنی نمودم و در این وقت حکم الوادی جوانی نو رسیده بود :

اكْلِيلُهَا اَلْوَانُ *** وَ وَجْهُهَا فَتَّانٌ

وَ خَالُهَا فَرِيدٌ *** لَيْسَ لَهَا جيران

اذا مشت تَثَنَّت *** كَأَنَّهَا ثُعْبَانٌ

قَدْ جُدِّلَتْ فَجائَتْ *** كَأَنَّهَا عَنَان

ولید را چنان وجد و طرب فرو گرفت که از آن جا که نشسته بود بسوی وی خود را بکشید و گفت فدای تو شوم تو را بزندگانی خودم قسم می دهم که دیگر باره این شعر را تغنی کن و او چندان اعادت داد که آوازش را حالت بگشت ولید گفت و يحك گوینده این کلام کیست گفت یکی از بندگان تو است که شایسته خدمت تو است گفت فدای تو شوم کدام کسی باشد گفت مطیع بن ایاس کنانی گفت محل او در کجاست گفت کوفه است ولید فرمان داد تا او را بدستیاری مرکب بخدمتش بیاورند.

ص: 60

حکم الوادی می گوید : به این حال شاعر نبودم جز این که یکی روز رسول ولید بیامد و مرا نزد او برد و مطیع بن ایاس پیش رویش ایستاده و در دست ولید طاسی از طلا بود که به آن شراب می خورد پس روی با من کرد و گفت ای وادی آن صوت را تغنی کن و من بخواندم و ولید بر آن صوت شراب نوشید آن گاه با مطیع گفت: گوینده این شعر کیست گفت یا امیر المؤمنين بنده تو من گفته ام ولید گفت بمن نزديک شو و مطيع بدو نزديک شد ولید او را در بغل کشید و دهان و پیشانی او را ببوسید و مطیع پای ولید را ببوسید و نیز زمین را در پیش روی او بوسه نهاد آن گاه ولید او را نزدیک همی ساخت تا بر همه کس مقدم بنشاند و آن روز بدان گونه بپای آورد و يک هفته متوالی بر اين صوت و لحن بعیش و نوش بگذرانید.

حکایت ولید با حكم الوادى

و نیز در آن کتاب از حکم الوادى مسطور است که با جماعتی از مغنیان بخدمت وليد بن يزيد روي كردیم ولید یکی روز بسوی ما بیرون شد و این وقت بر حماری سوار و دراعه وشی بر آن و رشته ای از گوهر در دست داشت و در پیش رویش بر کیسه ای بود که هزار دینار در آن جای داشت آن گاه فرمود کدام کس باشد که از بهر من چنان تغنی نماید که مرا بطرب اندر آورد تا آن چه بر تن من و با من است از آن او باشد جماعت سرود گران از بهرش هر گونه تغنی کردند و او را طربناک نساختند پس من شروع به تغنی کردم و در این وقت از دیگران سالم اندک تر بود.

اِكْلِيلِهَا اَلْوَانَ *** وَ وَجْهُهَا فَتَّانٌ

تا آخر اشعار مسطوره ولید چون این تغنی را بشنید آن چه از مال و گوهر با او بود بدو فرستاد آن گاه داخل سرای شد و چیزی بر نگذشت که رسولش بیامد و جامه های ولید را که بر آن داشت با آن دراز گوش که بر آن سوار بود بجمله را از بهر حكم الوادي بياورد.

ص: 61

حکایت ولید با حماد راويه

در جلد نوزدهم اغانی در ذيل احوال ربيعة بن مقروم شاعر از حماد راوية مسطور است که گفت بخدمت ولید بن یزید در آمدم و این وقت باده با مدادی بنوشید و معبد و مالک و ابن عايشه و ابو كامل و حكم الوادى و عمر الوادی که از سر و دگران نامدار روزگار بودند و در مقام سرود چرخ کبود را بزمین میر بودند در حضورش بنوازش مشغول بودند و بر فراز سرش کنیز کی ماهروی بسقایت اشتغال داشت که بدر تمام و مهر کمال و ماه جمال را آن گونه اکمال نبود .

ولید با من روی نمود و گفت ای حماد باین جماعت مغنیان که حاضرند بفرمودم تا صوتی دلارا که با این صورت ماه سیما موافق باشد بر آورند و شرط نهادم که هر کس صوتی مطابق این صورت بر کشد این حور جنان و هور آسمان از آن او باشد و این جماعت هر يک هر چه بسرودند با آن چه می خواستم برابر نگشت اکنون تو شعری از بهر من انشاد کن که با صفات این ماهروی توافق گیرد و این هور چهر بتو اختصاص یابد من از این قصیده ربيعة بن مقروم بخواندم :

شِمَاءٍ وَاضِحَةً الْعَوَارِضُ طِفْلَةٌ *** كَالْبَدْرِ مِنْ خَلَلِ اَلسَّحَابِ المنحلى

وَ كَأَنَّمَا رِيحُ اَلْقَرَنْفُلِ نَشَرَها *** او حَنُوةً خَلَطَتْ خُزَامِيَّ حَوْمَلٍ

وَ كَأَنَّ فاهَا بَعْدَ مَا طُرَقَ الْكُوَى *** كَأْسَ تَصْفِقُ بِالرَّحِيقِ السِّلْسِل

الى آخر الابيات وليد چون این اشعار را بشنید گفت : در صفت او بصواب رفتی اکنون با این كنيزکك را احضار کن یا هزار دينار من هزار دینار را اختیار نمودم ولید بفرمود تا آن و صیفه بحرم سرای او برفت و هزار دینار بمن عطا کردند.

ص: 62

ايضاً حکایت ولید با حماد راويه

و دیگر در جلد هشتم اغانی در ذیل احوال عمار بن عمرو بن عبد الاكبر ملقب بدی کنار همدانی شاعر از حماد راویه مسطور است که هشام بن عبد الملک در زمان خلافت خویش مرا به آستان خویش بخواند و فرمان داد تا جایزه نیکو و اشیاء دیگر بدادند و چون بخدمتش در آمدم قصیده افوه آودی را که در آن جمله این شعر است :

لَنَا مَعَاشِرَ لَمْ يُنْبَوْا لِقَوْمِهِمْ *** وَ اَنْ بَنَى قَوْمَهُمْ مَا أَفْسَدُوا عَادُوا

از من بخواست تا معروض داشتم آن گاه این قصیده ابی ذویب هذلی را که در آن می گوید : ﴿اِمْنُ اَلْمَنُونِ وَ رِيَبُهَا مُتَوَجِّعٌ﴾ استنشاد نمود و من در خدمتش انشاد کردم پس از آن قصیده عدی بن ارواح مودعام بكور را بخواست و بعرض رسانیدم آن گاه بفرمود تا از بهر من منزلی مقرر و مبلغی در مصارف من مشخص داشتند و من یک ماه در خدمت او بماندم و هشام از اشعار و ایام عرب و مآثرو محاسن اخلاق عرب از من می پرسید و من بدو خبر می دادم و در خدمتش انشاد می کردم و از آن پس جایزه و خلعت و انعام بسیار با من بفرمود و بکوفه باز گردانید و من بدانستم که از این پس نیز در طلب من بر آیند.

و چون هشام بدیگر جهان برفت ولید بن یزید مرا بخواند و در تمام مدتی که در خدمتش بودم و از اشعار عرب پرسش می کرد جز یک دفعه از اشعاری که بیرون از هزل بود سؤال نکرد و از آن پس من از آن اشعار که در مقام جدّ گفته شده بود در خدمتش انشاد می کردم لكن وليد التفاتی به آن ها نمی کرد و در وی اثر نمی نمود تا گاهی از عمار ذی کناز سخن رفت ولید او را بشناخت و از وی بپرسید و من هیچ گمان نمی کردم که اشعار عمار مقام و رتبتی داشته و مطابق مراد و مقصود او گردد بعد از آن ولید گفت از اشعار عمار چیزی محفوظ داری؟ گفتم:

ص: 63

آرى يک قصيده از وی حفظ کرده ام چه از بس بازیچه شمرده ام از بر کرده ام پس این قصیده را که از آن جمله این شعر است معروض نمودم :

حَبَّذَا اَنْتَ يَا سَلاَمَةُ اَلْقَيْسِ حَبَّذَا *** اِشْتَهَى مِنْكَ مِنْكَ مِنْكَ مَكَاناً مُجَنْبِذاً

مُفْعَّماً فِي قَبَالَةٍ بَيْنَ رُكْنَيْنِ رَبَّذَا *** مُدْغَماً ذَامَّنا كب حَسَنَ اَلْقَدِّ مُحْتَذى

رَابِياً ذَا مجسَّةٍ افناقد تَقَنْفُذاً *** لَم تَرمِ الْعَيْنُ مِثْلَهُ فِي مَقَامٍ ولا كَذا

تَامَّكاً كَالسَّنَامِ اذ بِذَعْنِهِ مقد ذَا *** مِلْءٍ كَفَى ضَجِيعَهَا نَالَ سَنَّهَا تَفَخَّذا

لَوْتاً مِلَّتُهُ دَهِشتُ وَ عَايَنْتُ جَهَذاً *** طَيِّبَ الْعُرْفِ وَ المَجَسَّةِ وَ اللَّمْسُ هِرَّ بِذَا

فَاُجَافِيهِ فِيهِ فِيهِ بَايِرٌ كَمَثْلِ ذَا *** لَيْتَ اِبْرَى وُلِّيتَ حُرَّكَ جَمِيعاً تَاخِذاً

فَاخُذْ ذَا بِشِعْرِذَا واخِذ ذَا بِقَعْرِهَا ذَا

می گوید چون این اشعار را ولید بشنید چندان بخندید که بر پشت بیفتاد و همی هر دو دست و هر دو پایش را بر زمین برزد آن گاه بفرمود تا شراب حاضر کردند و مرا نیز با نشاد فرمان کرد و من این اشعار را همی مکررانشاد کردم و او شراب می خورد و دست و پای بر زمین می کوفت تا مست گشت و بفرمود تاسی هزار در هم و دو حله بمن بدادند پس از آن گفت عمار در چه کار است گفتم زنده است لكن چشمش از بینش عاجز و جسمش نزار شده و نيروي حرکت ندارد ولید بفرمود تا ده هزار درهم از بهر او بیاوردند .

گفتم آیا با امیر المؤمنين معروض ندارم چیزی را که بجای آورد و در آن کار برای او ضرری نباشد و این کار ازد عمار از تمامت دنیا و هر چه در آن است اگر بدو آورند محبوب تر باشد ولید گفت کدام است؟ گفتم قانون وی چنان است که از دکان شراب فروشان عبور می کند در حالتی که مست و سکران است و جماعت شرطه او را می گیرند و حد بروی جاری می سازند و این کار چندان تکرار یافته که گوشت و پوست او را از تازیانه فرو ریخته اند و با این حال نه روانش از گوارش با دهاب تاب صبوری به بدنش از گزارش تازیانه و ضراب طاقت شکیبائی دارد نیک تر چنان استکه حکمی مرقوم داری تاکسی بدو متعرض نشود

ص: 64

پس ولید بعامل خودش که در عراق بود مکتوب نمود که بیایست عمار مطلق العنان باشد و جماعت پاسبانان و حارسان در هر حالت که او را بنگرند خواه هست باشد یا غیر مست با وی تعرض نجويند و هر کس بدو دچار شود او را بگیرند و بر وی دو حد جاری کنند و عمار را رها نمایند.

پس آن ده هزار در هم و مکتوب را بر گرفتم و بعراق آمده نزد عمار شدم و گفتم هیچ گمان ندارم که خدای تعالی هیچ کس را در شعر تو بهره رسانیده باشد یا هیچ عاقلی از اشعار تو سؤال کند تا بهره جزئی پاداش یا بد لكن من در انشاد اشعار تو سی هزار درهم بهره بردم عمار گفت این سخن بر من گران افتاد و این که گفتی از قلت شکر و سپاس تو است ای پسر زانیه اکنون بهره مرا از آن جمله باز ده گفتم بهمان مقداری که بدان اختصاص یافتی از این کار مستغنی هستی پس آن ده هزار درهم را بدو بدادم آن گاه با من گفت: ﴿وَ صَلَكَ اَللَّهُ يَا اِخِي وَ جْزَاكَ﴾ اما بدان که این صله اسباب قتل من است زیرا که تا یک درهم از آن مبلغ با من باشد شراب می خورم و در ازای آن همیشه بتازیانه پوست از تنم بر می دارند تا بميرم گفتم دانسته باش که از این حال نیز آسوده شدى اينك عهد و پیمان امیر المؤمنین است که ترا مضروب ندارند بلکه هر کسی ترا بگیرد و در مقام حد آورد دو حدش بزنند چون آن حکم را بدید گفت سوگند با خدای فرح و شادی من در این نوشته از آن دراهم بیشتر است خدایت در این اخوت که از روی صداقت است جزای خیر دهاد و آن دراهم را بگرفت و آسوده بشرب خمر بزیست تا بمرد و هنوز مبلغی از آن دراهم نزدش بجای مانده بود.

اما در جلد ششم اغانی مسطور است که حماد راویه گفت: روزی بخدمت ولید در آمدم و از آن پس دیگر او را ملاقات نکردم و از من بخواست تا در خدمتش قرائت اشعار نمایم و من از تمامت اشعار جاهلیت و اسلام بعرض رسانیدم در هيچ يک جنبشی در وی مشهود نگشت تا از اشعار عمار بن ذی کناز برای جذب خاطرش بخواندم و آن احوال که دروی مسطور شد ظاهر گشت و بدانستم که

ص: 65

روزگارش دچار ادبار است و از آن پس بر ابی مسلم در آمدم از من خواستار انشاد اشعار شد و من این شعر افوه را : ﴿لَنَا مَعَاشِرَ لَمْ يُنْبَوْا﴾ الى آخره بخواندم و چون باین شعر رسیدم:

تُهْدَى اَلْأُمُورُ بَاهِلُ اَلرُّشْدِ مَا صَلَحَتْ *** وَ اِنْ تَوَلَّتْ فَبَالاَ شِرَارَ تَنْقَادُ

گفت منم آن کسی که مردمان منقاد او می شوند در این وقت بدانستم که ستاره بختش جانب اقبال می سپارد.

راقم حروف گوید : چون در این گونه حکایات بنگرند مقام اقتدار خلفا را می توانند بدانند که اگر خواستند محض هوای نفس و اظهار سلطنت و قدرت خویش محرمات الهی را مجاز گردانند باین وضوح اجازت می دادند و مقام دنیا طلبی و سستی عقاید معاصرین ایشان نیز مشهود می شود که می دیدند و خاموش بودند.

بیان پاره ای حالات و معاشرات و معاشقات و اشعار و اطوار وليد بن يزيد بن عبد الملک

ابو الفرج اصفهانی در جلد ششم اغانی در ذیل اخبار وليد بن يزيد بن عبد الملک ابن مروان بن الحكم بن ابی العاص بن أمية بن عبد شمس بن عبد مناف از پاره ای اوصاف و اخلاق و اطوار او سخن می کند و از بدایت حال او چنان که مسطور شد داستان می راند.

حکایت ولید در مجلس هشام

و از جمله می گوید: مداینی روایت کرده است وقتی ولید بن یزید در مجلس هشام بن عبد الملک در آمد و این هنگام سعید بن هشام بن عبد الملک و ابو الزبير مولی مروان در آن مجلس بودند لكن هشام حضور نیافته بود ، ولید در مکان هشام

ص: 66

بنشست و روی با سعید بن هشام آورد و با این که می دانست وی کیست گفت کیستی گفت سعید پسر امیر المؤمنین هستم ولید گفت: مرحبا بر تو پس از آن نظر با ابو الزبير افکند و گفت تو کیستی ؟ گفت ابو الزبیر مولای توام ای امیر گفت مرحبا بر تو آیا یا تونسطاس باشی؟ آن گاه با ابراهیم بن هشام گفت تو کیستی گفت ابراهیم پسر هشام هستم و با این که او را می شناخت گفت ابراهیم پسر هشام کیست گفت ابراهيم بن هشام بن اسمعیل باشم گفت اسمعیل کیست با این که اسمعیل را می شناخت گفت اسمعيل بن هشام بن الوليد بن المغيرة گفت وليد بن المغيرة كيست گفت آن كس است که جد تو خود را بچیزی نمی شمرد تا گاهی که با وی وصلت کرد .

ولید بر آشفت و گفت یا بن اللخناء آیا بدین گونه سخن کنی پس هر دو به سخن افتاده و در این وقت هشام نمایان شد و با ایشان گفتند همانا امير المؤمنين فرا می سد ایشان هر دو تن همچنان بنشسته بودند و اعتنائی نمی ورزیدند و هشام در آمد و تا نزديک نشد ولید از آن جای که نشسته بود کناره نگرفت پس هشام جلوس کرد و گفت چگونه هستی ای ولید گفت صالح باشم گفت برای و رویت خود چه کردی گفت معملة او مستعملة گفت ندمای تو چه کردند گفت همه صالح باشند و خدای لعنت کند ایشان را اگر از این جماعت که نزد تو حاضرند شریر تر باشند آن گاه بر خاست.

هشام بر آشفت و او را دشنام داد و گفت گردنش را در هم شکنید لکن حاضران آن کار نکردند و او را چندی دور ساختند و ولید این شعر بگفت :

أَنَا ابْنُ ابی الْعَاصِي وَ عُثْمَانَ والدى *** وَ مَرْوَانُ جدى ذُو الْفِعَالُ وَ عَامِرَ

أَنَا ابْنُ عَظِيمُ الْقَرْيَتَيْنِ وَ عَزَّ هَا *** ثَقِيفٍ وَ قُهِرَ وَ الْعُصَاةِ الاَكابِر

نَبِىِّ الْهُدَى خالى وَ مَنْ يَكُ خَالِهِ *** نَبِيِّ الْهُدَى يَقْهَرُ بِهِ مِنْ يفاخر

و این شعر اخیر از این پیش مسطور شد.

ص: 67

از مداینی مسطور است که هشام بن عبد الملک همواره در نقص و نکوهش ولید سخن می کرد و مسلمة هشام را عتاب می نمود و از نکوهش ولید باز می داشت اتفاقاً مسلمة بمرد و ولید غمگین شد و این شعر را در مرثیه او بگفت :

أَتَانَا بَرِيدَانِ مِنْ وَاسِطٍ *** يخبان بِالْكُتُبِ الْمُعْجَمَةِ

أَقُولُ وَ مَا الْبُعْدِ الَّا الرَّدَى *** اَمسَلَم لَا تبعدن مُسْلِمَةٍ

فَقَدْ كُنْتَ نُوراً لَنَا فِي الْبِلَادِ *** تَضی فَقَدْ أَصْبَحْتَ مَظْلِمَةُ

کَتَمنَا لَعَنیَکَ نَخشَیَ الیَقین *** فجلى الْيَقِينِ عَنِ الْجُمْجُمَةَ

وَ كَمْ مِنْ يَتِيمٍ تلافيته بِاَرضَ *** الْعَدُوِّ وَ كَمْ أَيِّمَةٍ

وَ كُنْتُ اذا الْحَرْبِ دُرَّةٍ دَماً *** نُصِبَتْ لَهَا رَايَةُ مُعْلَمَةً

و از این خبر معلوم شد که مسلمة بن عبد الملک در كار وليد حامی بوده است نه مسلمة بن هشام و ممکن است هر دو تن بحمایت او مبادرت می ورزیده اند .

حکایت ولید با ابو وهب

و نیز در آن کتاب از مداینی مسطور است که چون هشام بن عبد الملک وليد و خواص او را رنجیده خاطر داشت چنان که مذکور گشت ولید با اصحاب خود بیرون شد و در کنار آب گاهی که اغدف و بقولی اغرق نام دارد فرود آمد و کاتب خویش عیاض ابن مسلم مولي عبد الملک را در رصافه بجای گذاشت تا از وقایع آن جا بدو مکتوب نماید و عبد الصمد بن عبد الاعلی را با خویشتن ببرد پس یکی روز شراب بنوشیدند آن گاه ولید روی بدو کرد و گفت: ای ابو وهب شعری چند بگوی که در آن تغنی نمایند پس عبد الصمد این اشعار را بگفت و عمر الوادی را بفرمود تا تغنی نمود :

اَلَم تَرَ للنجم اذ سَبْعاً *** یُبادِرُ فی بَرَجَهُ المَرجَعَا

تَحَيَّرَ عَنْ قَصْدِ مَجَراتِه *** أَتَى الْفَوْرِ وَ الئَمسَ المَطلَعَا

ص: 68

فَقُلْتُ وَ أَعْجَبَنِي شَأْنَهُ *** وَ قَدْ لَاحَ اذ لَاحَ لِى مَطمَعاً

لَعَلَّ الْوَلِيدِ دَنَا مِلْكِهِ *** فَاَمسى اِلَيه قَدْ اِستَجمَعاً

وَ كُنَّا نؤمَلُ فِي مِلْكِهِ *** كَتَأميلَ ذِي الْجَدْبُ انَّ يَمرَعاً

عَقَدْنَا لَهُ مُحْكَماتُ الاَمُو *** رطوعاً وَ كَانَ لَهَا مَوْضِعاً

پس این اشعار در میان مردمان سایر گشت و بهشام پیوست و هشام آن چه در حق ولید و یاران و حرم ایشان مقرر بود مقطوع ساخت و بولید بر نگاشت که بمن پیوست که عبد الصمد را دوست و ندیم و محدث خویش ساخته ای و این مطلب در خدمت من تحقق یافت از این روی ترا از کردار ناشایست بری نمی دانم البته او را مذموماً بیرون کن ولید ناچار او را بیرون کرد و گفت :

لَقَدْ قَذَفُوا أَبَا وَهْبٍ بِاَمر *** كَبِيرُ بَلْ يَزِيدَ عَلِيِّ الْكَبِيرِ

وَ اشْهَدْ أَنَّهُمْ كَذَبُوا عَلَيْهِ *** شَهَادَةُ عَالِمُ بِهِمْ خَبِيرُ

آن گاه بهشام نوشت که عبد الصمد را اخراج نموده و از منادمت او اظهار ندامت و معذرت نمود و خواستار شد که اجازت دهد تا ابن سهیل نزد ولید آید چه از خواص ولید بود هشام چون این مسئلت را بدید ابن سهیل را مضروب و منفی گردانید و این ابن سهیل مردی با کیاست و نباهت بود و در ولایات ولایت یافت و مکرر والی دمشق شد .

و نیز چنان که اشارت رفت عياض بن مسلم كاتب ولید را سخت مضروب داشت و بر تنش پلاس پوشیده مقید و محبوس ساخت ولید از استماع این اخبار اندوهناك شد و گفت کیست که بتواند بمردمان وثوق يابد يا کار نیکو کند و با کسان نيکوئي ورزد اينک اين احول مشؤوم یعنی هشام است که پدرم او را بر فرزندان و اهل بیت خویش مقدم داشت و خلافت بدو گذاشت اکنون نگران هستید که با من چه می سازد و در حق هر کسی بداند مرا میل و محبتی است او را مضروب می دارد بمن نوشت که عبد الصمد را بیرون کن اطاعت کردم و بدو نوشتم که رخصت دهد ابن سهیل بمن آید او را بزد و مطرود ساخت و حال این که میل مرا بدو

ص: 69

می دانست و مکان و منزلت عیاض را در خدمت من می داند او را نیز مضروب و محبوس گردانید تا مرا زیان و گزند و رساند خداوند مرا از وی نگاهدار پس از آن گفت:

أَنَا النَّذِيرُ لَمَسدى نِعْمَةٍ أَبَداً *** الَىَّ المَقاريفَ لِمَا يُخْبِرُ الدَخلاً

انَّ أَنْتَ اكرمتهم الفيتهم بَطَرُوا *** انَّ اَهنَتَهُم اَلفَيتَهُم ذُلُلًا

اَتشَمخونَ وَ مِنَّا رَأْسِ نَعَمتَكُم *** سَتَعْلَمُونَ اذا أَبْصَرْتُمْ الدَولا

انْظُرْ فَانٍ أَنْتَ لَمْ تَقْدِرْ عَلَيَّ مِثْلُ *** لَهُمْ سِوَى الْكَلْبِ فَاضْرِبْهُ لَهُمْ مَثَلاً

بَيَّنَّا يَسّمَنهُ لِلصَّيْدِ صَاحِبِهِ *** حَتَّى اذا مَا اسْتَوَى مِنْ بَعْدِ مَا هَزَلاً

عَدَا عَلَيْهِ فَلَمْ تَضْرُرْهُ عَدْوَتُهُ *** وَ لَوْ أَطَاقَ لَهُ أَكْلًا لَقَدْ أَكْلًا

نیز این اشعار را ولید در افتخار بر هشام انشاد کرده است :

أَنَا الْوَلِيدِ أَبُو الْعَبَّاسِ قَدْ عَلِمْتُ عَلَيْنَا مَعْدٍ مدی کری وَ اَقدَامی

أَنِّي لَفِي الذِّرْوَةُ الْعُلْيَا اذا انتسبوا *** مُقَابِلَ بَيْنَ اَخوَالی وَ اَعمَامی

بَنَى لِى الْمَجْدِ بَانَ لَمْ يَكُنْ وَ كَلًّا *** عَلَى مَنَارَ مضيئات وَ أَعْلَامُ

حَلَلْتَ مِنْ جَوْهَرٍ الاَعيَاصَ قَدْ عَلِمُوا *** فی بَاذَخَ مَشخرَّ الْعِزِّ قَمقَام

صَعُبَ الْمَرَامِ يَسامى النَّجْمِ مَطْلَعَهُ *** يَسْمُو الَىَّ فَرْعٍ طَوْدٍ شَامِخُ سَام

نوشته اند چون ولید این اشعار را بگفت راوية خود را بسوى هشام بن عبد الملک بفرستاد و او این شعر را انا الوليد ابو العباس را بدو بر خواند هشام گفت: سوگند با خدای هیچ وقت معد از وی کری و اقدامی باز ندانسته است مگر این که وليد يک دفعه با عمش بكار بن عبد الملک شراب خورد و عربده بر وی و بر جواری خود نمود اگر مقصودش از کرار و اقدام او همین است شاید چنین باشد.

وقتی در خدمت ولید معروض افتاد که عباس بن الوليد و جز او از بنی مروان او را بخوردن شراب نکوهش همی نمایند ولید بر آن جماعت لعنت فرستاد و گفت این مردم در چیزی بر من عیب گیرند که اگر برای ایشان در آن لذتی بود هرگز فرو نمی گذاشتند این اشعار را بگفت و بفرمود تا عمر الوادی در آن تغنی

ص: 70

نمود و این شعر از اشعار جيّده او است :

وَ لَقَدْ قَضَيْتَ وَ انَّ تَجَلَّلُ لَمَتّى *** شِيبَ عَلَيَّ رَغِمَ الْمَدَى لَذَاتي

مِنْ كاعيات كالدمى وَ مَنَاصِف *** وَ مَرَاكِبِ لِلصَّيْدِ وَ النَشَوَات

فِي فِتْيَةُ تابي الْهَوَانِ وُجُوهِهِمْ *** شَمِّ الانوف حَجَّاجٍ سَادَاتِ

انَّ يَطْلُبُوا بِتَراتِهِم يَعطوابِها *** أَوْ يَطْلُبُوا لَا يُدْرِكُوا بِتَرات

مکاتبه وليد و هشام

از منهال بن عبد الملک مذكور است که ولید بهشام نوشت: ﴿بَلِّغْنِي مَا أَحْدَثَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ مِنْ قَطَعَ مَا قُطِعَ عَنَى وَ محوما محامن اصحابی وَ انْهَ حرمنی وَ اهلی وَ لَمْ أَكُنْ أَخَافُ انَّ يَبْتَلِي اللَّهُ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ بِذَلِكَ وَ لَا ينالني مِثْلَهُ مِنْهُ وَ لَمْ يَبْلُغْ استصحابي لِابْنِ سُهَيْلُ وَ مسئلتى فِى أَمْرِهِ انَّ يُجْرَى عَلَى ماجرى وَ انَّ كَانَ ابْنُ سُهَيْلٍ عَلَى مَا ذَكَرَهُ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ فَيَحْسَبُ العيران يُقَرِّبُ مِنَ الذِّئْبُ وَ عَلَيَّ ذَلِكَ فَقَدْ عَقَدَ اللَّهُ لِى مِنَ الْعَهْدِ وَ كَتَبَ لِى مِنَ الْعُمُرِ وَ سَبَبُ لِى مِنَ الرِّزْقِ مَالًا يَقْدِرُ أَحَدُ دُونَهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى عَلَى قَطَعَهُ عَنَى دُونَ مُدَّتُهُ وَ لَا صَرْفِهِ عَنْ مواقعه المحتومة فَقَدَرَ اللَّهِ يُجْرَى عَلَيَّ مَا قَدْرُهُ فِيمَا أَحَبُّ النَّاسُ وَ كَرِهُوا لَا تَعْجِيلِ لاجله وَ لَا تَأْخِيرَ لعاجله وَ النَّاسُ بَعْدَ ذَلِكَ يَحْتَسِبُونَ الاوزار وَ يَقْتَرِفُونَ الاثام عَلِيِّ أَنْفُسَهُمْ مِنَ اللَّهِ بِمَا يَسْتَوْجِبُونَ الْعُقُوبَةِ عَلَيْهِ وَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ أَحَقُّ بِالنَّظَرِ فِي ذَلِكَ وَ الْحِفْظُ لَهُ وَ اللَّهِ يُوَفَّقُ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ لِطَاعَتِهِ وَ يُحَسِّنُ الْقَضَاءَ لَهُ فِي الامور بِقُدْرَتِهِ﴾ و این شعر را ولید در پایان مکتوب خود نوشت :

أَلَيْسَ عَظِيماً انَّ أَرَى كُلِّ وَارِدٍ *** حَياضَكَ يَوْماً صادراً بِالنَّوَافِلِ

فَارْجِعْ مَحْمُودِ الرَّجَاءِ مَصرَدَا *** بِتَحْلِيَةِ عَنْ وَرَدَ تِلْكَ الْمَنَاهِلِ

ص: 71

فَاصبَحَت مِمَّا كُنْتَ آمِلُ مِنْكُمْ *** وَ لَيْسَ بلاق مَا رَجَا كُلِّ آمِلُ

كمقتبص يَوْماً عَلَى عَرْضِ هَبَوة *** یَشَدُ عَلَيْهَا كَفَّهُ بِالاَنَامِل

یعنی با من رسید که امیر المؤمنین آن چه در حق من و اصحاب من مقرر بود قطع فرمود و اصحاب مرا از نام و نشان بیفکند و مرا و اهل و عیال مرا از بهره خود محروم ساخت معذالك هيچ خواستار نیستم که خدای تعالی بواسطه این ظلم و ستم که بر من می رود امیر المؤمنین را بتلافی آن مبتلا گرداند و آن چه مرا از وی رسید او را از من برسد و مصاحبت ورزیدن من با این سهیل چندان معصیت و جریرت نداشت که تا این چند این همه زحمت و گزند بر من فرود گردد و اگر چنان باشد ابن سهیل که امیر المؤمنين مذکور داشته و او از روي غفلت در معرض سخط امیر المؤمنین خود را در افکنده است برای هلاک و دمار او کافی است چه برای غیر یعنی گورخر با شتر یا امثال آن کافی است که با گرگ درنده نزدیکی جوید.

و علاوه بر این جمله همانا خدای تعالی عهدی از بهر من معقود و عمرى مقدر و رزقی مقرر ساخته که هیچ کسی جز خدای بر قطع آن نیرومند نیست و تا آن مدت بکران نرود هیچ کس نتواند از مواقع محتومۀ آن منصرف گردانید چه آن چه خدای تعالی مقدر ساخته خواه مردمانش محبوب یا مکروه شمارند جاری می گردد نه برای آن چه بدرنگ و مدت بیاید روی نماید تعجیلی جایز است و در آن چه زود خواسته است تأخیری می رود و با این صورت و این حالت مردمانی که خواهند بهوای نفس خویش روند و با قضا و قدر مخالفت ورزند جز آن نیست که بر نفوس خود بسبب آن عقوبتی که از جانب خدای مستوجب شده اند احتساب او زار و اقتراف آنام نمایند و امیر المؤمنین از دیگر مردمان سزاوار تر است که در این مطلب بنگرد و حدودش را محفوظ و مضبوط دارد و خدای تعالی موفق می دارد

ص: 72

امير المؤمنین را برای طاعت خود و نیکو می گرداند حکم و قضای او را در امور بقدرت خودش آیا هیچ شایسته است که همه کس از خوان نعمت و بحر جود و عنایت امیر المؤمنین بهره یاب گردد اما من مأيوس و محروم بمانم.

چون هشام این مکتوب را بخواند در پاسخ او نوشت :﴿قَدْ فَهِمَ امیر المؤمنین مَا کتبت بِهِ مَنْ قَطَعَ مَا قُطِعَ عنک وَ غیر ذلک ، وَ امیر المؤمنین یستغفر اللَّهُ مِنْ اجرائه مَا کان یجری علیک ، وَ لَا یتخوف علی نَفْسِهِ اقْتِرَافِ الماثم فی الذی أَحْدَثُ مَنْ قَطَعَ مَا قُطِعَ ، وَ مَحْوِ مَنْ مَحَا مِنْ صحابتک ، لأمرین : أَمَّا أَحَدُهُمَا فایثار امیر المؤمنین إیاک بِمَا کان یَجری عَلَیکَ وَ هُوَ یعلم وضعک لَهُ وَ انفاقکه فی غیر سبیله ، وَ أَمَّا الْآخَرُ فاثبات صحابتک ، وَ ادرار أَرْزَاقَهُمْ علیهم ، لا ینالهم مَا ینال المسلمین فی کل عَامٍ مِنْ مکروه عِنْدَ قَطْعِ الْبُعُوثِ وَ هُمْ معک تَجُولُ بِهِمْ فی سفهک ، وَ لأمیر المؤمنین احری فی نَفْسِهِ للتقصیر فی القتر علیک مِنْهُ للاعتداء علیک فیها ، مَعَ انَّ اللَّهَ قَدْ نَصَرَ امیر المؤمنین فی قَطَعَ مَا قُطِعَ عنک مِنْ ذلک مَا یرجو بِهِ تکفیر مَا یتخوف مِمَّا سَلَفَ فیه مِنْهُ وَ أَمَّا ابْنُ سهیل فلعمری لَئِنْ کان نَزَلَ منک بِمَا نَزَلَ ، وَ کان أَهْلًا انَّ تَسُرُّ فیه أَوْ تساء ، ما جَعَلَهُ اللَّهُ کذلک ، وَ هَلْ زَادَ ابْنُ سهیل - لِلَّهِ ابوک - علی انَّ کان مغنیا زفانا ، قَدْ بَلَغَ فی السَّفَهِ غایته وَ لیس ابْنِ سهیل مَعَ ذلک بَشَرُ مِمَّنْ تستصحبه فی الْأُمُورِ التی یکرم امیر المؤمنین نَفْسَهُ عَنِ ذکرها ، مِمَّا کنت لَعَمْرُ اللَّهِ أَهْلًا للتوبیخ بِهِ ، وَ لَئِنْ کان امیر المؤمنین علی ظنک بِهِ فی الْحِرْصُ علی فسادک ، انک إِذَا لغیر آلِ عَنْ هوی امیر المؤمنین مِنْ ذلک . وَ أَمَّا مَا ذکرت مِمَّا سَبَّبَ اللَّهُ لک ، فَانِ اللَّهَ قَدْ ابْتَدَأَ امیر المؤمنین بذلک ، وَ اصْطَفَاهُ لَهُ ، وَ اللَّهُ بالِغُ أَمْرِهِ لَقَدْ أَصْبَحَ امیر المؤمنین وَ هُوَ علی الیقین مِنْ رَبِّهِ ، انْهَ لَا یملک لِنَفْسِهِ فیما أَعْطَاهُ مِنْ کرامته ضَرّاً وَ لَا نَفْعاً ، وَ انَّ اللَّهِ ولی ذلک مِنْهُ ، وَ انْهَ لَا بُدَّ لَهُ مِنْ مزایلته ، وَ اللَّهُ اراف بِعِبَادِهِ وَ ارْحَمْ مِنْ انَّ یولی أَمَرَهُمْ غیر الرضی لَهُ مِنْهُمْ وَ انَّ امیر المؤمنین مَنْ حَسُنَ ظَنِّهِ بِرَبِّهِ لعلی أَحْسَنَ الرَّجَاءِ انَّ یولیه تسبیب ذلک لِمَنْ هُوَ أَهْلُهُ فی الرِّضَا لَهُ بِهِ وَ لَهُمْ ، فَانٍ بَلَاءِ اللَّهِ عِنْدَ امیر المؤمنین أَعْظَمُ مِنْ انَّ یبلغه ذکره ، أَوْ یؤدیه شکره ، الَّا بِعَوْنِ مِنْهُ ، وَ لَئِنْ کان قَدْرِ لأمیر المؤمنین تعجیل وَ فَّاهُ ، انَّ فی الذی هُوَ مفض الیه انَّ شَاءَ اللَّهُ مِنَ کرامة اللَّهِ لخلفا مِنْ الدنیا وَ لعمری انَّ کتابک الی امیر المؤمنین بِمَا کتبت بِهِ لغیر مستنکر مِنْ سفهک وَ حمقک ، فَارْبَعْ علی نفسک مِنْ غلوائها ، وَ أَرِقاً علی ظلعک ، فَانٍ لِلَّهِ سَطَوَاتِ وَ عینا ، یصیب بذلک مِنْ یشاء ، وَ یأذن فیه لِمَنْ یشاء مِمَّنْ شَاءَ اللَّهُ ، وَ امیر المؤمنین یسال اللَّهِ الْعِصْمَةِ وَ التوفیق

ص: 73

لَا حُبُّ الْأُمُورِ الیه وَ أَرْضَاهَا لَهُ﴾.

و در پایان نامه این شعر را بنوشت :

اِذَا أَنْتَ سامحت الْهَوَى قَادَكَ الهَوَا *** الَىَّ بَعْضِ مَا فيهِ عَلَيْكَ مَقَالٍ وَ السَّلَامُ

یعنی آن چه نوشتی از قطع مرسوم و وجینه خود و مصاحبان خود و آن چه با ایشان بپای رفته یاد کرده بودی بجمله در خدمت امیر المؤمنين مكشوف شد و امیر المؤمنین از خدای آمرزش و طلب عفو می نماید از آن چه در این مدت در حق تو مجری گردانیده و بعلت دو امر بهیچ وجه بر نفس خویش از آن چه با تو و اصحاب تو معمول داشته از آلایش به تهمت گناهان بیمناک نیست یکی این که امیر المؤمنین می داند که آن چه در حق تو مجری و مبذول بود در چگونه مصارفی بکار می رفت یعنی آن چه بتو می رسید در مصارف غیر مشروعه بکار می بستی و اما در باب اصحاب تو و ارزاق ایشان و اثبات ایشان بر آن حال که بودند این نیز شایسته نیست چه استحقاق آن را ندارند که آن چه بمسلمانان برسد بایشان برسد چه این جماعت در مقامات سفاهت آیات تو با تو جولان می دهند و از آن تکالیف که بر مسلمانان در حفظ حدود و ثغور اسلام و دفع دشمنان دین مبین و امثال آن وارد است مهجور مانده اند و با این حال امیر المؤمنین از خداوند و فضل او امیدوار است که از آن چه در این مدت درباره تو و اصحاب تو مبذول داشته مسئول و معاقب نباشد و اما ابن سهیل همانا بجان من اگر در مصاحبت تو زیانی و خسرانی و نقصانی بر تو وارد نمی کرد دچار این مکافات نمی شد.

آیا از ابن سهیل جز تغنی و سرود کری و نوازندگی و بلوغ در نهایت سفاهت چیزی مشهود شده است و با این جمله و این اوصاف که در این سهیل است چنان آدمی نیست که در خور مصاحبت تو باشد و در آن امور که امیر المؤمنین خود را از آن منزه می دارد و بآن اشتغال داری با تو یار و مصاحب گردد و تو بواسطه آن امور سزاوار توبیخ و نکوهش باشی و اما این که از آن اسبابی که خدای تعالی برای تو مقرر داشته مذکور نموده بودی همانا خدای تعالی در این فضل و موهبت در بارۀ امیر المؤمنين

ص: 74

بدایت گرفته و او را از بهر خود بر گزیده داشته و خدای در امر خود بالغ است و امير المؤمنین بر این جمله بمرتبه یقین پیوسته جز آن که در آن چه خدایش از کرامت خود عنایت کرده برای نفس خویش مالک سود و زیان نیست یعنی سود و زیان نیز بخواست یزدان است و خدای تعالی ولی این امر است و البته روزی امير المؤمنين را از این نعمت ها مفارقت افتد و از جهان در گذرد و خدای تعالی با بندگان خود از آن رؤف تر است که امر ایشان را با کسی گذارد که از دیگران شایسته تر نباشد.

و امیر المؤمنین با حسن ظنی که به پروردگار خود دارد امیدوار است که امر خلافت را بعد از وی با کسی مقرر دارد که اهل آن باشد و رضای خدای را در بندگان او بجوید همانا بلا و امتحان و آزمایش خدای و امارت مسلمانان در خدمت امیر المؤمنین از آن عظیم تر است که بتواند یاد نماید و در ازای آن شکر سپارد مگر این که بمون خدای فایز گردد و اگر خداوند تعالی بزودی امیر المؤمنين را به آن سرای خواهد برد همانا برای امیر المؤمنین که بحضرت خدای می رود کرامتی موجود است که در عوض دنیا و ما فیها است سوگند بجان من که این مکتوبی که تو بامیر المؤمنین در قلم آوردی و آن مطالب که در آن مندرج ساختی از مراتب سفاهت و حمق تو بعید مستنكر نيست اما بر جان خود ابقاء كن و این شر و شور از سر دور بدار و مراقب خویشتن و هلاکت خویشتن باش و بر تن خویش برفق و مدارات بگذران چه خدای راسطوت ها و عقوبت ها است و برای هر کسی گردش ها و تغییر ها و انقلابات کماکان پدیدار آورد و هر کسی از بندگان خدای که سزاوار آن باشند به آن دچار می گرداند.

و امیر المؤمنین از خداوند در طلب عصمت و دور بودن از امور ناشایسته و توفیق یافتن باموری است که خدای را محبوب تر و پسندیده تر است همانا چون تو در کار هوای نفس مسامحت ورزیدی و خویشتن را اسیر آن گردانیدی

ص: 75

سر انجامت باموری می کشاند و بارتكاب افعالی نا ستوده دعوت می نماید که زبان مردمان بر تو دراز آید و سخن ها که نا خوش باشد درباره تو گفته آید و السلام .

حکایت مروان از ولید

در کتاب مذکور از مروان بن ابی حفصه مسطور است که نزد هارون الرشید از حالات ولید بن یزید پرسیدن گرفت، من از بیان حالش کناره و طفره گرفتم گفت امیر المؤمنین را آن چه گوئی منکر نیاید گفتم ولید از تمامت مردمان روزگار خود اصبح و اظرف و اشعر بود گفت از اشعارش چیزی روایت می کنی گفتم آری یک روز با بنی اعمام خویش بروی در آمدم و او را قضیبی در دست بود من نیز قدحی چوبین داشتم ولید آن قضیب را در آن قدح در آوردی و گفتی ای غلام، همانا سکر تو را زائیده است و سکر کنیزکی بود که به مروان بن حکم اختصاص داشت و ابو حفصه پدر مروان بن ابي حفصه مذکور او را تزویج نمود و مروان از وی متولد شد بالجمله مروان گفت از ولید بشنیدم که این شعر را در آن روز انشاد می نمود :

لَيْتَ هِشَاماً عَاشَ حَتَّى يَرَى *** مَكيَالَه الْأَوْفَرَ قَدْ اَترَعَا

كُلُّنَا لَهُ الصَّاعُ الَّذِى كَالَهَا *** بَلِّهِ فَمَا ظَلَمْنَاهُ فِي بِهَا اَصُوعَا

لَمْ نَأْتِ مأنَاتَيهُ عَنْ بِدْعَةٍ *** أَحَلَّهُ الْقُرْآنِ لِى أَجْمَعَا

رشید را این اشعار پسندیده افتاد و بفرمود تا از بهرش بر نگاشتم ابو الفرج می گوید ولید را اشعار جیّده نیکو است که بر این اشعاری که مروان اختیار کرده است فزونی و برتری دارد از آن جمله این اشعار است که در صفت خمر گفته است و سخت پسندیده و با مضامین عالیه انشاء کرده و مردمان بتمامت بمتابعت او برفته اند و بر این معنی و قیمت شعر گفته و ابو غسان چون قرائت می کرد همی خواست برقص اندر شود:

ص: 76

اصْدَعِ نَجَّى الْهُمُومِ بالطَرَب *** وَ أَنْعَمَ عَلَيَّ الدَّهْرِ بِابْنَةِ الْعِنَبِ

وَ اسْتَقْبَلَ الْعَيْشُ فِي غَضارَتَه *** لَا تَقِفْ مِنْهُ اثار مُعتَقَب

مِنْ قَهْوَةِ زانها تَقادَمَها *** فَهِىَ عَجُوزُ تَعْلُو عَلِيِّ الحَقَب

أَشْهَى الَىَّ الشُّرْبِ يَوْمَ جَلَوتَها *** مِنْ الفَتاة الْكَرِيمَةِ النَّسَبِ

فَقَدْ تَجَلَّتِ وَرَقِ جَوْهَرُهَا *** حَتَّى تبدت فِي مَنْظَرٍ عَجَبٍ

فَهِىَ بِغَيْرِ الْمِزَاجِ مِنْ شَرَرَ *** وَ هِىَ لَدَى المَزَج سَائِلٍ الذَهَب

كَأَنَّهَا فِي زجاجها قَبَسَ *** تَذَكو ضِيَاءُ فِي عَيْنِ مُرْتَقِبُ

فِي فِتْيَةً مِنْ بَنِي أُمَيَّةَ أَهْلَ الْمَجْ *** دِ وَ المائرات وَ الْحَسَبِ

مَا فِي الْوَرَى مِثْلُهُمْ وَ لَا بِهِمْ *** مِثْلِى وَ لَا منتم لِمِثْلِ أَبِي

مداینی در ضمن خبر خویش گوید: از مرگ هشام بن عبد الملك بوليد بشارت رسید این شعر بگفت:

طَالَ لَيْلَى فَبِتْ أُسْقَى المَدامَا *** اِذ أَتَانِي الْبَرِيدِ يَنْعَى هِشَاماً

وَ أَتَانِي بِحِلَّةِ وَ قَضِيبُ *** وَ اَتَانی بِخَاتَمِ ثُمَّ قَامَا

فَجَعَلْتُ الْوَلِىُّ مِنْ بَعْدِ فَقَدى *** يَفْضُلُ النَّاسِ نَاشِئاً وَ غُلَاماً

ذَلِكَ ابْنَىْ وَ ذَاكَ قَوْمٍ قُرَيْشٍ *** خَیرَ قَوْمٍ وَ خَيْرَهُمْ أَعْمَاماً

حکایت ولید با عمر الوادي

از عمر الوادى مسطور است که گفت : یک روز در خدمت ولید بتغنی مشغول بودم بنا گاه از هشام نامی بر میان گفت مرا در این ابیات تغنی کن گفتم : یا امیر المؤمنين آن اشعار کدام است پس بخواندن این شعر پرداخت :

هَلَكَ الاَحولُ الْمَشْئُومُ فَقَدْ أَرْسَلَ الْمَطَرِ *** ثَمَّةَ اسْتَخْلَفَ الْوَلِيدِ فَقَدْ أَوْرَقَ الشَّجَرِ

و نیز از اشعار جيدة وليد است :

ص: 77

اِذَا لَمْ يَكُنْ خَيْرُ مَعَ الشرام تَجِدُ *** نَصيحَا وَ لَا ذَا حَاجَةٍ حِينَ تَفْزَعْ

وَ كَانُوا اذا هَمُّوا باجِدى هَناتِهِم *** حَسْرَةً لَهُمْ رَأْسِى فَلَا أَتَقَنَّعُ

و نیز از نوادر اشعار او است که در خطاب بهشام گوید :

فَإِنْ تَكُ قَدْ مَلِلْتُ الْقُرْبِ مِنًى *** فَسَوْفَ تَرَى مجانبتی وَ بعدی

وَ سَوْفَ تَلُومُ نَفْسِكَ انَّ بَقِينَا *** وَ تَبْلُو النَّاسِ وَ الاحوال بَعْدِى

فَتَنْدَمَ فِي الَّذِي فَرَّطْتَ فِيهِ *** اِذَا قَايَسَت فِي ذَمى وَ حَمدى

محمّد بن عائذ از هیثم بن عمران گوید چون با ولید بیعت کردند شنیدم بر منبر دمشق می گفت:

ضَمِنْتُ لَكُمْ انَّ لَمْ تَرَعنى مَنيَّتى *** بَانَ سَمَاءِ الضُّرِّ عَنْكُمْ سَتَقلَع

کنایت از آن که اگر روزگارم دوامی گیرد آن رنج و شکنج که در زمان هشام می دیدید بعیش و طرب مبدل می شود.

شر وليد باهل مدینه

و هم در آن کتاب از عيسى بن عبد الله بن محمّد بن عمر بن علي بن ابيطالب علیه السلام مسطور است که چون ولید بن یزید بخلافت بنشست این شعر را که از خود او است باهل مدینه بنوشت:

مَحزَكُم ديوانَكُم وَ عَطاؤَكُم *** بِهِ يَكْتُبُ الْكِتَابِ وَ الْكُتُبِ تُطْبَعُ

ضَمِنْتُ لَكُمْ انَّ لَمْ تُصابوا بِمَهجَتى *** بَانَ سَمَاءِ الضُّرِّ عَنْكُمْ سَتَقلَعَ

راقم حروف گوید: در این کلمه انَّ لَمْ تُصابوا بِمَهجَتى ولید را حدسی صائب است چه آخر الامر خواش را بریختند و او را در خاک و خون نگران شدند و اول این اشعار این است :

الَّا أَيُّهَا الرَّكْبُ الخبون ابْلُغُوا *** سَلامى سُكَّانِ الْبِلَادِ فَاسْمَعُوا

وَ قُولُوا أَتَاكُمْ أَشْبَهَ النَّاسِ سَنَةَ *** بِوَالِدِهِ فَاسْتَبْشِرُوا وَ تَوَقَعوا

سیو شَكَّ الحاق بِكُمْ وَ زِيادَةُ *** وَ أَعْطَيْتُهُ تَأْتِي تِبَاعاً فَتَشَفَّعَ

ص: 78

و سبب ابن مکاتبه ولید با اهل حرمین یعنی مدینه و مکه این بود که در آن هنگام که زید بن علی بن الحسين عليهما السلام بر هشام خروج نمود هشام از آن خشم و ستیز که بدو راه یافته بود عطایای اهل مکه معظمه و مدینه طیبه را يک سال قطع کرد و چون ولید خلافت یافت و اهالی حرمین را آن گونه نوید بداد لمكنبر خلاف آن چه گفت بجای آورد حمزة بن ... این اشعار را در رد بر قول ولید انشاء نمود :

وَصَلْتُ سَمَاءَ الضُّرِّ بِالضُّرِّ بَعْدَ مَا *** زَعَمَتْ سَمَاءَ اَلضَّرْعِنَا سَتَقْلَعُ

فَلَيْتَ هِشَاماً كَانَ حَيّاً يَسُوسُنَا *** وَ كُنَّا كَمَا كُنَّا نُرْجَى وَ نَطْمَعُ

کنایت از این که آن چه وعده نهادی بر خلاف آن ظهور گرفت و رنج بر رنج و شكنج بر شكنج ما بیفزود و ابواب نومیدی برگشود و زمان هشام برای ما بهتر بود چه همیشه امیدوار و در طلب گشایش و طمع بخشایش بودیم اما حالا بالمرّة مقطوع الطمع و مرفوع الامل هستیم.

از عمر بن شبّه از اسحق مسطور است که وقتی جاریه ای زرد چهر کوفه متولد شده و او را سعاد می نامیدند بر ولید عرضه دادند ولید با او گفت چه صنعت را نیکو توانی گفت من كنيزکي سرود گرم وليد بدو گفت تغنی کن و آن كنيزک اين شعر را سرودن نمود :

لَوْلاَ اَلَّذِي حَمَلْتُ مِنْ حُبِّكُمْ *** لكان فى اظهاره مَخْرَجٌ

اَوْ مَذْهَبٌ فِي الْأَرْضِ ذُو فُسحَةٍ *** اَجَلٌ وَ مَنْ حَجَّتْ لَهُ مَذْحِجٌ

لَكِنْ سَبَانِي مِنْكُمْ شَادِنٌ *** مُرَبَّبٌ ذَوْغِنَةً اِدعج

اَعَزَّ ممكورٌ هضيم اَلْحَشَى *** قَدْ ضَاقَ عَنْهُ اَلْحَجَلُ وَ اَلدُّمْلُج

این اشعار از حارث بن خالد است ولید را طربی سخت فرو گرفت و گفت ای غلام مرا بیاشام و ساقی ماهروی بیست قدح شراب ناب بدو به پیمائید و خالد همچنان می طلبید آن گاه با جاریه گفت گوینده این شعر کیست ؟ گفت این صوت را از کدام کس فرا گرفتی گفت از حنین گفت در کجا او را ملاقات کردی عرض

ص: 79

کرد در عراق تربیت شده ام و کسان من او را نزد من می آوردند تا مرا آموزگاری كردى وليد صاحب كنيزک را بخواند و گفت بهای این كنيزک را هر چه باز گیر و در قیمت با من بمکالمت باز مگرد پس قیمتش را بگرفت و آن كنيزک از خاصگان ولید شد و همواره در خدمتش بزیست .

حکایت راهب از ولید

و نیز در اغانی مسطور است که روزی عبد الوهاب بن ابراهیم امام که در آن هنگام والی رمله بود بدیری فرود آمد و با صاحب دیر گفت باز گوی از جماعت بنی امیه کسی بر تو فرود گشته گفت آری ولید بن يزيد و محمّد بن سليمان ابن عبد الملک بر من نزول داده اند، عبد الوهاب گفت چه کار بپای بردند این موضع بشرب بنشستند و من همین گران بودم که در جام خود شراب می نوشیدند از آن یکی از ایشان در آن عالم باده نوشی گفت بیا تا در این جرن یعنی سنگ آب وضوء شراب بنوشیم و راهب به آن جرن بزرگ که از سنگ سخت تراشیده بودند اشارت کرد و بنمود که این همان است رفیقش گفت چنان می کنم پس یک سره آن ظرف بزرگ سنگین را مانند جامی و قدحی دست بدست می دادند و به آن باده می نوشیدند تا مست شدند.

چون عبد الوهاب این داستان شگفت بشنید با غلامی سیاه که او را بود و آوری و شدت اشتهار داشت گفت این سنگ را بمن آر ضمره که گوینده این داستان است می گوید آن غلام تازان برفت و هر چه نیرو کرد نتوانست آن سنگ را جنبش دهد راهب گفت بخداوند سوگند همی خورم که با دو چشم خویش بر ایشان می دیدم که وليد و محمد بن سلیمان این ظرف باین عظمت و ثقالت را دست بدست همی دادند و هر یکی برای آن يک پر از باده کردی و از جای بر آوردی و بسیار خود دادی و او بدون این که چین بر جبین آورد با خمی برابر و افکند بگرفتی و بیاشامیدی .

ص: 80

حکایت وليد با سعد بن مرة

و دیگر ابوغسان محمّد بن یحیی حکایت کرده است که وقتی سعد بن مرة بن يحيى جبير مولى آل كثير بن صلت که مردی شاعر بود بر ولید بن یزید وفود داد و این وقت ولید به نزهت گاهی در هنگام بهار رهسپار بود پس سعد در طی راه بدو باز خورد و صیحه بدو برزد ای امیر المؤمنين اينک وافد تو و زایر تو و آرزومند بتو است پاسبانان و شاطران بدو بتاختند تا دورش کنند ولید گفت او را بحال خود بگذارید آن گاه فرمود نزد من بيا سعد بدو نزديک شد وليد گفت كيستي؟ گفت مردی از اهل حجازم و شاعر گفت چه آرزو داری عرض کرد می خواهم چهار شعر از من بشنوی گفت باز گوی پس این شعر بخواند:

شَمْنُ اَلْمَخَايِلِ نَحْوَ اِرْضِكَ بِالْحَيَاةِ *** وَ لَقَيْنِ رُكْبَاناً بِعَرْفِكَ قُفْلاً

ولید گفت: دیگر بگو و او قرائت کرد :

فَعَمَدْتَ نَحْوَكَ لَمْ يُجَنُّ بِحَاجَةٍ *** اِلاّ وُقُوعٌ اَلطَّيْرُ حَتَّى تَرْحَلاَ

ولید گفت: همانا این سیری حثيث و با انگیزش است دیگر چیست؟ سعد این شعر بخواند:

يَعْمِدْنَّ نَحْوَ مَوْطِىءٍ حُجُراتِهِ *** كَرَماً وَ لَم تَعدِلْ بِذَلِكَ مَعْدِلاً

ولید گفت به آن چه مطلوب و مقصود است باز رسیدی دیگر بگوی تا چه گوئی و او این شعر بگفت :

لاَحَتْ لَهَا نِيرَانٌ حَى قَسْطَلاً *** فَاخْتَرْنَ نَارَكَ فِي اَلْمَنَازِلِ مَنْزِلاً

ولید گفت: جز این چیزی هست ؟ گفت: نیست ولید فرمود : ﴿اَنجَعَت وِفادَتُكَ وَ حَبَبتَ ضِيافَتَكَ﴾ قدوم و وفود خود را بخوشی بپای آوردی و میهمانی خود را واجب ساختی آن گاه گفت: چهار هزار دینار باو بدهید سعد آن دنانير را بگرفت و در همان ساعت بکوچید.

ص: 81

حكایت ولید با مسلمة

ابو الفرج گوید : چون عباس بن الوليد بفرمان ولید بن یزید بگرد آوردن گنجینه های هشام و فرزندان او سوای مسلمة بن هشام که یک سره در خدمت پدرش هشام بحمایت ولید سخن می کرد بیامد و ولید بدو امر کرده بود که متعرض مسلمة نشود و بمنزلش اندر نرود و چنان بود که ام مسلمة دختر یعقوب مخزونیه در سرای مسلمة بن هشام بود و مسلمة بشرب نبيذ اشتغال می ورزید.

چون عباس بن الولید برای انجام فرمان وارد شد و بجمع خزاین هشام و فرزندان او دست بر آورد ، ام مسلمه بعباس نوشت که مسلمه را از شراب افاقتی و به آن چه بدست برادران او است عنایتی و بمرگ پدرش اندوه و محنتی نیست و از این کلمات خواست باز نماید که مسلمه را بکار خلافت رغبتی و باموال و ذخایر توجهی نیست بلکه سست و بیهوش در گوشه خمول می گذراند و شما از مهم او آسوده اید و نبایست در صدد تعرض و آزار او باشید.

از آن طرف چون شامگاه مسلمة نزد عباس بن الوليد آمد گفت : ای مسلمه همانا پدرت تو را برای خلافت تربیت و مستعد می ساخت و ما این امید با تو داشتیم این شراب خوردن و مست افتادن چیست مسلمة منکر شد و گفت کدام کس این خبر با تو بگذاشت گفت ام مسلمة بمن نوشت مسلمة بن هشام را آتش غيرت فرو گرفت و در همان مجلس ام مسلمه را طلاق گفت و از این کردار خواست جلالت قدر خود را بنماید و معلوم دارد که شایسته مسند خلافت است و اگر آن زن بحسب سلیقه و تدبیر خویش چیزی نگاشته و او را از آن مقام دور شمرده است بخطا و غلط رفته است .

ص: 82

پس ام مسلمة بجانب فلسطین برفت چه از آن پیش در آن جا نزول دادی و ابو العباس سفاح در فلسطین او را در حباله نکاح در آورد ، ابو الفرج می گوید : آن سلمی را که ولید بن یزید در آن جا قصد نموده همان سلمى بنت سعيد بن خالد بن عمرو بن عثمان بن عفان است و مادرش ام عمر و بنت مروان بن الحكم و مادر او دختر عمر بن ابي ربيعة مخزومی است.

حکایت ولید با سعد و سالمی

از جويرية بن اسماء مسطور است که وقتی یزید بن عبد الملک بجانب قرين که بعمارتش بدایت گرفته برفت و در آن جا قصری از سعيد بن خالد بن عمرو بن عثمان بود و ام عبد الملک مسماة بسعدة دختر سعيد بن خالد در تحت نکاح ولید ابن یزید اندراج داشت سعید در آن حال رنجور شد و ولید بعيادتش بیامد و بدرون سرای رفت نا گاه سلمی دختر سعيد خواهر سعدة زوجه ولید چون ماه و خورشید بی پرده و نقاب پدید گردید دایگان و خواهرش در ساعت پوششی بروی بر آوردند و او چون سرو روان و ماه آسمان بپای خاست و ببالا بلندی و چهره زیبا بر تمامت آن زن های ماه سیما برتری گرفت و مهرش در دل ولید جای آورد.

و چون پدر ولید بمرد ولید زوجۀ خود ام عبد الملک را در هوای خواهرش سلمى طلاق گفت و او را از پدرش خواستار شد و نیز سلمی را خواهری بود که ام عثمانش می خواندند و در حباله نکاح هشام جای داشت.

چون ام عثمان این حکایت بشنید بسوی پدرش پیام فرستاد و بقولی هشام بدو پیام کرد که آیا به آن اندیشه هستی که ولید را برای دختر های خودت نرینه گردانی تا یکی روز آن يک را طلاق گوید و دیگری را بنكاح اندر کشد، لاجرم

ص: 83

سعید از قبول این امر سر باز کشید و ولید را بطور ناخوش و نكوهيده مأيوس گردانید و ولید در هوای آن ماه پاره بیچاره ماند و صبر و سکون از وی برفت و همی گفت مرا از سعید شگفت همی آید که دخترش را خواستار شدم و دست رد بسينه من نهاد و اگر هشام بمیرد و من بخلافت بنشينم البته با من تزويج می کند لکن در آن هنگام اگر بخواهم او را تزویج نمایم سه طلاقه باشد هر چند در هوای او از خود بیگانه باشم.

و بعضی گفته اند چون ولید بن يزيد سعده را طلاق گفت پشیمان گشت و بقیه داستان او و اشعب چنان است که از این پیش مسطور شد، این سلام و مداینی حکایت کرده اند که چون ولید را از دیدار سلمی مفارقت افتاد و در هوایش بیطاقت گشت بجانب فرتن راه گرفت شاید دیدارش بر دیدار معشوقه افتد.

در عرض راه با مردی زیّات برابر گشت که حماری با خود داشت و مقداری زیت بر آن بر نهاده بود ولید بدو گفت هیچ توانی این اسب مرا بگیری و دراز گوش خود را با من گذاری با آن چه بر آن است و جامه مرا بگیری و جامه خود را بمن عطا کنی زیات بپذیرفت ولید جامه او را بپوشید و حمار را با بار روان کرد نشناخته همی براند تا بقصر سعید در آمد و همی آواز بر کشید که خریدار زیت کیست.

کنیزکان سلمی بصدای او بیرون شدند و او را بدیدند و بخدمت خاتون خود سلمی شدند و گفتند بر در سرای روغن زیت فروشی است که از تمامت مردم جهان بولید شبیه تر است بیرون بیا و بنگر سلمی بیرون آمد و او را در برابر خود نگران شد و قهقری باز گشت و گفت سوگند با خدای این مرد همان وليد فاسق است و نيک مرا بدید این وقت كنيز كان بانگ بر آوردند و گفتند باز شو ما را بزيت تو حاجتی نیست و ولید این شعر بگفت :

اِنَّنِي اَبْصِرْتُ شَيْخاً *** حَسَنَ اَلْوَجْهِ مَلِيحٌ

وَ لِبَاسِي ثَوْبُ شَيْخٍ *** مِنْ عَبَاءٍ وَ مُسُوحٍ

وَ اَبِيعِ الزَّيْتَ وَ بَيْعاً *** خَاسِراً غَيْرَ رَبِيح

ص: 84

و نیز این شعر را بگفت:

فَمَا مِسْك يُعْلُ بِزَنْجَبِيلٍ *** وَ لاَ عَسَلٍ بِالْبَانِ اَللِّقَاحِ

بَاشَهَى مِنْ حجَاجَةِ رِيقِ سَلْمى *** وَ لا ما فِي الزُّقاقِ مِنَ الصِّرَاحِ

وَ لاَ وَ اللَّهِ انْسَنَى حَيَاتِى *** وَ ثَاقَ الْبَابُ دُونِي وَ اطِّرَاحِي

و چون زمانه بگشت و ولید بروساده خلافت بنشست بفرمود جماعت سرود گران را از اطراف و اکناف حاضر ساختند .

و معبد ابن عایشه و امثال این اساتید با ایشان بود ولید با ابن عایشه گفت: ای محمّد اگر در آواز از بهر من آن چه بخاطر و نفس من اندر است توافق جوئی صد هزار درهم بتو عنایت کنم و ابن عایشه در این شعر ولید ﴿اِنَّنِي اَبْصَرْتُ شَيْخاً﴾ و همچنین در این شعر او ﴿فَمَا مِسْك يُعْلُ بِزَنْجَبِيلٍ﴾ از بهر او تغنی کرد ولید را خوش افتاد و گفت از آن چه می خواستم تجاوز نکردي و بفرمود تا صد هزار درهم بدو بدادند و بالطاف دیگر و خلاع فاخره اش بنواختند و نیز سایر نوازندگان و سرود گران را بعطا و بخشش کامروا ساختند و نیز ابن سلیم و مداینی گویند : چون عشق و ميل وليد بطول انجامید و از دیدار یار مدتی مهجور بزیست و راه خلاص نیافت این شعر را بوی پدرش مکتوب کرد:

اِبَا عُثْمَانَ هَلْ لَكَ فِي صَنِيعٍ *** تُصِيبُ اَلرُّشْدَ فى صَلَتَى هُدِيَّتَا

فَاشْكُرْ مِنْكَ مَا تَسَدَّى وَ تُحْيَى *** اِبَا عُثْمَانَ مَيْتَةً وَ مِيتَا

سعيد مسئول ولید را باجابت مقبول نداشت و بدان گونه بگذرانید تا هشام بمرد و ولید خلیفه گردید این وقت سعید دختر خود را با ولید تزویج نمود و آن ماه روی در سرای ولید اندک مدتى بزيت و بدیگر جهان بار بر بست و چون شب زفاف او پیش آمد ولید این شعر بگفت:

مَنْشا خُفَّ مِنْ دَارُ جِيرَتِي *** يَا اِبْنَ دَاوُدُ اُنْسُهَا

و این قصیده طویلی است و از جمله اشعاری که از این قصیده به آن تغنی

ص: 85

کرده اند این ابیات است :

اَولاً تَخْرُجُ اَلْعَرُوسُ *** فَقَدْ طَالَ حَبْسُهَا

قَدْ دَنَا اَلصُّبْحُ او بدا *** وَ هَى لَمْ نقض لَبِسَهَا

بَرَزَتْ كَالْهِلاَلِ فِي *** لَيْلَةٍ غَابَ نَحْسُهَا

بَيْنَ خَمْسِ كَوَاعِبَ *** اِكْرَمِ اَلْخُمُسَ جِنْسَهَا

مداینی گوید : سلمی چهل روز نزد ولید بیائید و بدیگر سرای رخت کشید و ولید این شعر بگفت :

اَلَما تَعَلَما سَلْمَى امّامتْ *** مُضَّمَنَةً مِنَ اَلصَّحْرَاءِ لحداً

لَعَمْرُكَ يَا وَلِيدُ لَقَدِ اِجْنَوْا *** بِهَا حَسَباً وَ مَكْرُمَةً وَ مَجْداً

وَ جَهاً كَانَ يَقْصُرُ عَنْ مدَاءِ *** شُعاعِ الشَّمْسِ اَهْلِ اَنْ يُفْدى

فَلَمْ اِرْمِيَتَا اِبْكَى لِعَيْنٍ *** وَ اكْثُرْ جَازِعاً وَ اجْلُ فَقْداً

وَ اِجْدَرَانِ تَكُونُ لَدَيْهِ مَلَكاً *** يُرِيكَ جَلاَدَةً وَ يُسِرُّ وَجْدا

اشعار ولید در حق سلمی:

ولید را در اوصاف سلمی اشعار کثیره است که مغنیان در آن جمله تغنی کرده اند و این شعر از جمله آن ابیات است :

عَرَفْتَ اَلْمَنْزِلَ اَلْخَالِي *** عَفَا مِنْ بَعْدِ احوال

عَفَاهُ كُلُّ حَنَّانٍ *** عَسُوفُ الوَيْل هَطَّال

لِسَلْمَى قُرَّةَ اَلْعَيْنِ *** وَ بِنْتَ اَلْعَمِّ وَ اَلْخَالِ

بَذَلْتُ اَلْيَوْمَ فِي سَلْمَى *** خطاراً اِتْلَفَتْ مَالِي

كَأَنَّ اَلْمِسْكَ فِي فِيهَا *** سَحِيقٌ بَيْنَ جَرْيَالَ

و پاره ای گویند ولید را در این اشعار تغنی و سرودی مخصوص است و نیز از جمله آن اشعار است :

مَنَازِلُ قَدْ تَحِلُّ بِهَا سليمي *** دَوَارِسُ قَدِ اِضْرِبْهَا اَلسِّنُونَ

اَمَيت اَلسِّرَّ حِفْظاً يَا سَلِيمِي *** اِذا مَا اَلسرْباحُ بِهِ اَلْحَزُونُ

ص: 86

و چون ابو کامل در این شعر در خدمت ولید تغنی کرد ولید کلاه از سر بر گرفت و بدو بخشید و هم از جمله آن ابیات است:

ارانِي قَدْ تصابَيْتُ *** وَ قَدْ كُنْتُ تَنَاهَيْتُ

وَ لَوْ يَترَ كُنَّى الْحَبِّ *** لَقَدْ صُمْتُ وَ صَلَّيْتَ

اَذا شِئْتَ تَصَبَّرْتَ *** وَ لاَ اِصْبِرْ اَنْ شِئْتَ

وَ لاَ وَ اَللَّهِ لاَ يَصْبِرُ *** فِي اَلدَّيْمُومَةِ اَلْحُوتُ

سَلِيمى لَيْسَ لِي صَبْرٌ *** وَ اَنْ رَخَّصْتَ لِي جِئْتُ

فَقَبِلْتُ اَلْفَيْنَ *** وَ فْدِيتُ وَ حَيِيتُ

اِلاّ اِحْبَبْ بِزُورٍ زَارَ *** مِنْ سَلَمِي ببيروت

غَزَالٌ اِدْعَجَ اَلْعَيْنَيْنِ *** نَقَّى اَلْجَيِّدَ وَ اللَّيْت

و اغلب سرود گران نامدار را در این اشعار ملاحت آثار اقسام تغنَّيها است و از آن جمله است :

عَتَبتْ سلْمى عَلَيْنا سِفاهاً *** اِنْ سَبَبْتَ اَلْيَوْمَ فِيهَا اَبَا هَا

كَانَ حَقَّ اَلْعَبِّ يَا قَوْمِ مِنِّي *** لَيْسَ مِنْهَا كَانَ قُلْبَى فدا

فَلَئِنْ كُنْتُ اَرَدْتُ بِقَلْبِي *** لاَبِي سَلْمَى خِلاَفَ هَوَا هَا

فَثَكِلْتِ اَلْيَوْمَ سَلْمَى فَسَلَّمِي *** مُلاَءَتِ اِرْضَي مَعاً وَ سَمَا هَا

غَيْرَ اِنِّي لاَ اُظْنَّ عَدُوّاً *** قَدْ اَتَّاهَا كَاشِحاً فَاِذَا هَا

فَلَهَا اَلْعُتْبَى لَدَيْنَا وَ قُلْتُ *** ابداً حَتَّى انالَ رِضَا هَا

نوشته اند سعید بن خالد پدر سلمی را ولید بن یزید بدید و آن وقت ولید مست طافح بود پس با سعید گفت ای ابو عثمان آیا سلمی را با من نمی گذاری و مسئول مرا در حق او مقبول نمی شماری گویا با تو نگران هستم که من بر مسند خلافت بنشسته ام و توهمی خواهی او را با من خطبه کنی و من پذیرفتار نمی شوم و اگر در آن زمان او را تزویج نمایم سه طلاقه است سعید چون این کلمات بشنید آشفته گردید و گفت مردی که کریمه یعنی دوشیزه خود را نزدمانند توئی بخواهد

ص: 87

بسپارد شایسته است که پیش از آن که تو باز گفتی بشنود ولید برآشفت و او را براند و بد گفت و با قهر و ستیز از یک دیگر جدا شدند و با ولید پیوست که سلمی چون این ماجری بشنید بجزع و فزع اندر آمد و بگریست و ولید را ناسزا گفت و از وی بد شمرد لاجرم ولید اشعار مذکوره را ﴿عَتَبَتْ سَلْمَى عَلَيْنَا سَفَاهاً﴾ بگفت و نیز این ابیات را در این باب گوید :

عَلَى اَلدُّورِ اَلَّتِي بُلِيَتْ سفاها *** قَفَايَا صَاحِبِى فَسَائِلاً هَا

دَعَتْكَ صَبَابَةٌ وَ دَعاكَ شَوْقٌ *** وَ اخْضَلَّ دَمْعُ عَيْنِكَ مَاتَيَاهَا

وقالَتْ عِنْدَ هِجْرتنا اباهَا *** اَرَدْتَ اَلصَّرْمَ فانتده انْتداهَا

اَرَدْتَ بِعَادِنَا بِهِجَاءِ شَيْخِي *** وَ عِنْدَكَ خَلَّةٌ تَبْغى هوَا هَا

فَانْ رَضِيَتْ فَذَاكَ وَ انْ تَمَادَتْ *** فَهَبْهَا خَطَّةٌ بَلَغَتْ مدَاهَا

و از این کلام بهجاء شیخی سعید بن خالد را هجو کرده و هم این شعر هجو اوست :

وَ مَنْ يَكُ مِفْتَاحاً لِخَيْرٍ يُرِيدُهُ *** فَاِنَّكَ قُفْلٌ يَا سَعِيدُ بْنُ خَالِدٍ

مداینی گوید: چون سلمی از هجو کردن ولید پدرش سعید را خشمناک گردید ولید این شعر بگفت و از سعید معذرت بجست :

الاّ ابْلُغْ ابا عُثْمانَ *** عُذِرَةَ مُعَتِّبٍ اسْفاً

فَلَسْتَ كَمَنْ يُؤَدِّكَ *** بِاللِّسانِ وَ يُكْثِرُ الْحِلْفا

عَتَبَتْ عَلَيَّ فِي اشيَاءَ *** كَانَتْ بَيْنَنَا مُسْرِفاً

فَلا تُشْمِتْ بِيَ الاعِ *** داءَ وَ اَلْجِيرَانَ مُلْتَهِفاً

تَوَدُّ لِوَانِئِي لِحَسْمٍ *** رَأَتْهُ اَلسَّيْرُ فَاخْتَطَفَا

وَ لاَ تَرْفَعْ بِهِ رَأْساً *** عَقَا اَلرَّحْمَنِ مَا سَلَفَا

و نیز از جمله آن ابیات است:

اسقِنى يا بنَ سالِمٍ قَدا نَاراً *** كَوْكَبَ الصُّبْحِ وَ الْجُلَى وَاسْتَنَارَاً

اسْقِنِى مِن سِلافِ رِيقٍ سليمي *** واسِقٍ هَذَا اَلنَّدِيمِ كَأْساً عَقَارا

محمّد بن العباس الزیدی از عمش عبید الله حکایت کند که گفت پدرم مرا

ص: 88

داستان نمود که روزی مأمون بن هارون الرشید با مجالسین خویش گفت شعری از ملکی برای من بخوانید که آن شعر دلالت نماید که از نتایج طبع پادشاهی است هر چند گوینده آن را ندانند یکی از ایشان این بیت امرء القیس را قرائت کرد :

امنُ اجل اعْرَابِيَّةٍ حَلَّ اَهْلُهَا *** جَنُوبُ اَ لَمُلاَعِينَاكَ تَبْتَدِرَانِ

مأمون گفت : در این شعر دلالت نامی نیست که گوینده آن پادشاهی است چه ممکن است که یکی از بازاریان حضر گفته و گويا خويشتن را بر تعلق باعرابية سرزنش و نکوهش کرده است آن گاه مأمون گفت شعری که دلالت بر آن می نماید که گوینده آن پادشاه است این شعر ولید است:

اِسْقِنَى مِنْ سِلاَفٍ رِيقَ سَلِيمِيٍ *** وَ اِسْقِ هَذَا اَلنَّدِيمُ كَأْساً عَقَاراً

نگران نیستی از اشارت نمودن در این کلام كه مخصوص باشاره پادشاهان است و مثل این قول ولید است :

لَى اَلْمَحْضِ مِنْ وُدُّهُمْ *** وَ يَغْمُرُهُمْ نَائِلِي

چه این کلام کسی است که قادر است بر طويات رجال تا ایشان را ببذل جود و احسان بر خوردار کند و نیز او را ممکن باشد که برای خویشتن خاص و خلاصه آن را مقرر بدارد و نیز این شعر از جمله اشعار ملاحت آثار ولید است :

اَرَانِيَ اَللَّهُ يَا سَلْمَى حَيَاتِي *** وَ فِى يَوْمِ الْحِسابِ كَمَا اَرَّاكَ

الاّ تُجْزِينَ مِنْ تيمت عَصْراً *** وَ مَنْ لَوْ تَطْلُبِينَ لَقَدْ قَصَاكِ

وَ مَن لَوَّمْتَ مَاتَ وَ لا تَموتى *** وَ لَو اُنسِي لَهُ اجَل بُكاكَ

وَ مِنْ حَقّاً لَو اعْطَى مَا تَمَنَّى *** مِنَ اَلدُّنْيَا اَلْعَرِيضَةِ مَا عَدَاكَ

وَ مَنْ لَوْ قُلْتَ مِتُّ فَاطَاقَ مَوْتاً *** اِذاً ذَاقَ اَلْمَمَاتَ وَ مَا عَصَاكَ

اثيبِي عَاشِقا كَلِّفاً *** مَعْنِي اذا خَدَرْتَ لَهُ رَجُلٌ دَعَاك

و این شعر را از آن روی ولید گفته است که عرب می گوید هر وقت قدم انسان مخدر گردد اگر نام آن کس را برند که نزد او از همه کس محبوب تر باشد ساکن

ص: 89

می گردد لاجرم ولید باز می نماند که چون پای مرا خدری فرو گیرد و نام تو را که از تمامت جهانیان نزد من محبوب تری بر زبان آورند ساکن می شود. در خبر است که وقتی پای عبد الله بن عمر را خدر فرو گرفت با او گفتند باسم آن کس که از تمامت مردم جهانش دوست تر داری بخوان گفت یا رسول الله صلى الله على رسول الله و على آله و سلم و نیز از جمله آن ابیات است:

وَيْحَ سِلْمِي لَوْ تَرَانِي *** لَعَنَّاهَا مَا عَنَانِي

مُتَّلِقاً فِي اَللَّهْوِ مالِي *** عاشِقاً حُورَ الْعِيانِ

اِنَما اِحْزَنْ قَلْبِي *** قَوْلَ سَلْمَى اِذْ أَتَانِي

وَ لَقَدْ كُنْتُ زَمَاناً *** خَالِى اَلذَّرْعِ لشاني

شَاقَّ قَلْبِي وَ عَنَانِي *** حُبُّ سَلْمَى وَ بَرَّانِيٍ

وَ لَكُمْ لاَمٌ نَصِيحٌ *** فِي سُلَيمَى وَ نَهَانِي

و نیز از آن جمله است :

بَلَغَا عَنَى سَلِيمِي *** وَ سَلاهَا لِي عَمَّا

فَعَلْتَ فِي شَانٍ صُبَّ *** دنف اشعر هما

وَ لَقَدْ قُلْتَ لِسَلْمَى *** اِذْ قَتَلْتَ الْبَيِّنَ عَلْماً

اَنْتَ هَمِّي يَا سَلِيمِي *** قَدْ قَضَاهُ الرَّبُّ حَتْماً

نَزَلَتْ فِي اَلْقَلْبِ قَسْراً *** مَنْزِلاً قَدْ كَانَ يُحْمَى

و هم از آن نمره ابیات است:

يَا سَلَيمِي يَا سَلَيْمِيٍ *** كُنْتَ لِلَقُبْتِ غُذَاباً

يَا سَلَيْمِي اِبْنَةُ عَمِّى *** بَرْدَ اَللَّيْلِ وَ طابَا

اَيمَا وَاشٍ وَ شَيَّ بِي *** مامَلىء فَاءَ تُرَاباً

رِيقُهَا فِى اَلصُّبْحِ مِسْكٌ *** بَاشِرٌ الْعَذْبِ الرِّضَابَا

و هم از آن جمله است :

اِسْلَمَى تَمْلِكُ حُبِيتُ *** قَفَاً نُخْبِرُكَ اَنْ شِئْتَ

ص: 90

وَ قِيلِي ساعَةَ نَشُكُّ *** اِلَيْكَ الْحَبَّ اَوْ بَيْتِي

فَما صَهْبَاءُ لَمْ تَكْس *** قَذًى مِنْ خَمْرِ بَيروتَ

ثَوْتٍ فِي الدن اَعْوَاماً *** خَتِيماً عِنْدَ مَانُوت

و نیز از جمله آن اشعار است :

يَا مَنْ لِقَلْبٍ فِي اَلْهَوَى مُتَشَعِّبٌ *** بَلْ مِنْ لِقَلْبٍ بِالْحَبِيبِ عُمَيْدِ

سَلْمَى هَوَاهُ لَيْسَ يَعْرِفُ غَيْرَها *** دُونَ الطَّريفِ وَ دُّونَ كُلِّ تَلِيدٍ

انَّ الْقَرَابَةَ وَ السَّعَادَةَ الْفَا *** بَيْنَ الْوَلِيدِ وَ بَيْنَ بِنْتِ سَعِيدٍ

يا قَلْبُ كَمْ كُلَّفَ الْفُؤَادُ بِغَادَةٍ *** مَمْكُورَةٍ رِبَا الْعِظَامِ خَرِيدٍ

و هم از آن جمله است :

قَدْ تَمَنَّى مَعْشَرٌ اِذْ طُرِبُوا *** مِنْ عَقَارٍ وَ سَوَامٍ وَ ذَهَبٍ

ثُمَّ قَالُوا لِي تَمَنَّى واسْتَمِع *** كَيْفَ نَنْحُو فِي الامانِي وَ اَلطَّلَبِ

فَتَمَنَّيْتُ سُلَيْمِي اِنَّهَا *** بِنْتُ عَمِّى مَنْ لَهَا مِيمُ اَلْعَرَبِ

و هم از آن اشعار است :

هَلْ اِلى اَم سَعِيدٍ *** مِنْ رَسُولٍ أَوْ سَبِيلٍ

ناصِحٍ يُخبِرُ اِنّى *** حافِظٌ وُدٍ خَلِيلٌ

يَبْذُلُ الْوُدَّ لغيرِى *** وَ اكافِي بِالْجَمِيلِ

لَسْتُ اِرْضِي لِخَلِيلِي *** مِنْ وَصَالَى بِالْقَلِيلِ

و هم از آن ابیات است :

طَافَ مِنْ سِلْمِي خَيَالٌ *** بَعْدَ مَا نِمْتَ فَهَاجَا

قُلْتُ عَجَّ نَحْوِي اُسَائِلْ *** كَ عَنِ اَلْحُبِّ فَعَّاجاً

يَا خَلِيلِي يَا نَدِيمِيُّ *** قُمْ فَانْفَتِ لَى سِرَاجَاً

بِفَلاَةٍ لَيْسَ تَرْعَى *** اِنْبَتَتْ شَيْحاً رَحَّاجا

و نیز از زمره آن اشعار است:

اَمْ سَلاَم اُثِيبِي عَاشِقاً *** يُعَلِّمُ اَللَّهِ يَقِيناً رَبَّهُ

ص: 91

اَنَّكُمْ مِنْ عِيشَةٍ فِي نَفْسِهِ *** يَا سَلِيمِي فَاعْلَمِيهِ حَسَبَهُ

فَارْحَمِيهِ اِنْهَ يَهْذِي بِكُمْ *** هَائِمٌ صَبَّ قداودي قَلْبُهُ

اَنْتَ لَوْ كُنْتُ لَهُ رَاحِمَةً *** لِمَ بكدر يَا سَلِيمِي شُرْبُه

و نیز از آن ابیات است :

رُبَّ بَيْتٍ كَانَهُ مَتْنُ سَهْمٍ *** سَوْفَ تَأْتِيهِ مِنْ قُرَى بيروت

مِنْ بِلاَدٍ لَيْسَتْ لَنَا بِيلاَدٍ *** كُلَّمَا جِئْتُ نحوَها حَيِيت

ام سَلاَمٍ لاَ بَرِحْتُ بِخَيْرٍ *** ثُمَّ لاَزَلْتُ جَنَّتِى مَا حُبِيتُ

طَرَبَانِحُوكُمْ وُثُوقاً وَ شَوْقاً *** لادِّكارَ بِكُمْ وَ طَيِّبَ الْمَبِيتِ

حَيْثُمَا كُنْتَ مِنْ بِلادٍ وَ سِرْتُمْ *** فَوَقاكَ الاّلهُ ما قَدْ خَشِيت

و نیز از از جمله آن اشعار است :

طَرَقَتْنِي وَ صحابِي هُجُوعُ *** ظَبْيَةِ ادمَاء مِثْلُ اَلْهِلاَلِ

مِثْلُ قَرْنِ اَلشَّمْسِ لَمّا تَبدَت *** وَ اسْتَقَلَّتْ فِي رُؤس اَلْجِبَالِ

تُقْطَعُ اَلْأَهْوَالَ نَحْوِي وَ كَانَتْ *** عِنْدَنَا سَلْمَى الوف اَلْحِجَالُ

كَمْ اجَازَتْ نحونا مِنْ بِلاَدِ *** وَحْشَةِ قِتَالِهِ لِلرِّجَال

و دیگر حماد از پدرش روایت کرده است که ولید بن یزید این شعر را بزبان سلمی گفته است :

اَقَر مِنًى عَلَى الْوَلِيدِ السَّلاما *** عَدَدَ اَلنَّجْمِ قُلْ ذَا لِلْوَلِيدِ

حَسَداً مَا حَسَدَتْ اُخْتِي عَلَيْهِ *** رَبَّنَا بَيْنَنَا وَ بَيْنَ سَعِيدٍ

حکایت ولید با صدوف

از عتبی حکایت کرده اند که ولید بن یزید را جاریه ای بود که او را صدوف می نامیدند چنان افتاد که نوبتی در میان ایشان خشم و خشونتی حادث شد و چون چندی بر گذشت ولید را در هوای یار اختیار نماند و همی اسباب فراهم

ص: 92

ساختی تا چگونه خاشاک خصومت و خشم بزلال مهر و عطوفت بر خیزد تا یکی روز مردي فرشی از اهل مدینه بخدمت ولید در آمد و در حاجت خود سخن راند و خبر آن خشم و ستیز را دانسته بود و نیز می دانست که ولید سخت طالب است که عذر بهانه بدست کند و باب صلح را بر گشاید پس این شعر بخواند :

اِعْتَبْتَ إِنْ عَتَبْتُ عَلَيْكَ صُدُوفٌ *** وَ عِتَابٌ مَثَلُكَ مِثْلُهَا تَشْرِيفٌ

لاَ نَقْعُدَنَّ تَلُومُ نَفْسَكَ دائِماً *** فِيها وَ اَنْتَ بِحُبِّها مَشْغُوفٌ

اَنَّ الْقَطِيعَةَ لا يَقومُ لِمِثلِها *** الاّ الْقَوِيُّ وَ مَن يُحِبُّ ضَعِيفَ

الحَبِّ امْلِكْ بِالْفَتَى مِن نَفْسِهِ *** قَوْلَ ماتَ وَ الذُّلُّ فِيهِ مَسْلَكٌ مَألُوفٌ

چون ولید این اشعار را بشنید و این دست آویز را بدید بسیار بخندید و همین كلمات را وسیلۀ صلح و وصال صدوف گردانید و بقضاء حوائج قرشی فرمان داد. راویه گوید : ولید بن یزید مرا احضار کرد و امر نمود که دو هزار درهم برای نفقه من و دو هزار درهم از بهر نفقه عیالم بدادند پس بدرگاهش روی نهادم و چون بسرای خلافت در رفتم خدّامش گفتند اينک امير المؤمنین در پس پرده سرخ است پس بخلافت سلام فرستادم ولید گفت اي حمّاد گفتم لبيک يا امير المؤمنين گفت ﴿ثُمَّ ثَارُوا﴾ هیچ ندانستم از این لفظ چه می خواهد گفت و يَحَکَ يَا حمّاد ثُمَّ ثَارُوا این وقت با خویشتن همی گفتم هیچ نه گفتم هیچ نمی شاید که راویه اهل عراق از آن چه بپرسند نداند آن گاه متنبّه شدم و گفتم:

ثُمَّ ثَارُوا الى اَلصَّبُوحِ فَقَامَتْ *** قينَة فِي يَمِينِهَا اِبْرِيقٌ

قَدَّمَتْهُ عَلَيَّ عَقَارٌ كَمِينِ اَلدِّيكِ *** صَفَى سُلاَفُهَا اَلرَّاوِقَ

ثُمَّ فَضَى الْخِتَامُ عَنْ صَاحِبِ اَلدَّنِّ *** وَ قَامَتْ لَدَى اَلْيَهُودِيِّ سُوقٌ

فَسَبَاهَا مِنْهُ اشم عَزِيزٌ *** اِريحَى غِذَاءَ عَيْشٍ رَقِيقِ

و این اشعار از عدیّ بن یزید است. بالجمله می گوید در این هنگام جاریه از پشت پرده کفی ارم و لطیف و خوش و شریف بیرون آورد و قدحی در دست داشت

ص: 93

سوگند با خدای ندانستم آن کف شریف خوب تر بود یا آن قدح طریف ولید گفت باز گردان چه ما با حّاد انصاف نورزیدیم که تغدّی نمودیم و او ننمود این وقت برای من غذای بامدادی بیاوردند و ابو کامل مولای ولید حاضر شد و در این شعر به تغنی پرداخت :

ادِرَا لِكَأْسٍ يَمِيناً *** لاَتَدْرِ هَالِيَسَارُ *** اِسْقِ هَذَا ثُمَّ هَذَا *** صَاحِبُ اَلْعُودِ اَلنِّضَّارِ *** مِنْ كُمَيْتٍ عَتَقُوهَا *** مُنْذُ دَهْرٍ فِي جِرَارٍ *** خَتَمُوهَا بالاِفَاوِيه *** وَ كَافُورٍ وَقارٍ *** فَلَقَدْ اَيْقَنْتَ اِنِّي *** غَيْرَ مَبْعُوثٍ لِنَارٍ *** سَأَرُوِضُ اَلنَّاسَ حَتَّى *** يَرْكَبوا ايرَ اَلْحِمَارِ *** وَ ذَرُوا مَنْ يَطْلُبُ اَلْجَنَّةَ يَسْعَى لِتَبَار

ولید را طرب فرو گرفت و بسوی ما بیرون شد و غلاله گلگون معطّر برتن داشت و چندان بیاشامید تا مست گردید و من مدتی در خدمتش اقامت ورزیدم پس از آن رخصت انصراف داد و بعامل عراق بنوشت تا ده هزار درهم بمن بداد.

حکایت ولید با اشعب طماع : از مداینی مذکور است که چون ولید بن بزید بر مسند خلافت بنشست بكار غناء و شراب و صید و شکار شیفته و بی اختیار گشت و در طلب نوازندگان مدینه و دیگر بلدان فرمان داد و هم بفرمود اشعب را که در طمع نامدار و مضحك و خوش صحبت بود حاضر ساختند و سراویلی از پوست بوزینه بروی بپوشیدند چنان که دنب آن آویزان بود ولید بدو گفت بیایست رقص کنی و شعری تغنی نمایی که مرا بعجب آورد و اگر این کار بپای آوردی هزار درهم بتو می دهم. اشعب بتغنی پرداخت و چنان بنواخت که ولید را بعجب و طرب انداخت و هزار درهم بعطیت دریافت.

و یکی روز بخدمت وليد اندر آمد چون ولید او را بدید حمدان خویش را که مانند تیر قپان بر خاسته بود منعظاً بدو بنعود اشعب می گوید آلت ولید را چون مزمار و نائی آبنوس روغن خورده مدهون بدیدم. ولید گفت هرگز مانند این را دیده باشی گفتم ای سیّد من هیچ وقت ندیده ام گفت پس بدو سجده بر من سه دفعه بدو

ص: 94

سجده بردم ولید گفت این کار از چیست ؟ گفت يک سجده برای ایر تو و دو سجده برای دو خصیه تو است؟ ولید از این سخن بخندید و بفرمود تا جایزه ای بمن دادند.

اشعب می گوید : در این هنگام یکی از جالسين مجلس ولید سخنی بر زبان براند و این هنگامی بود که جاریه مغنیه به تغنی مشغول بود. ولید از این کردار انزجار یافت و خاطرش کوفته شد تا چرا در میان تغنی سخن کرد و حشمت غناو سرود گر را از کف بنهاد و خواست او را تنبیهی بسزا کند که هرگز فراموش نکند و اثرش مشهود باشد پس روی با یکی از جالسين کرده گفت بیای شو و این مرد بی خیر را از زحمت ایر در نفیر آر آن مرد بر حسب فرمان واجب الاذعان خليفه زمان بپاي خاست و در حضور حاضران او را بیفکند و با وی در سپوخت ولید نگران بود و می خندید.

روزی ولید در کنار آب گیری فرود شد و آن مکان را سخت نیکو شمرد و چون مست گشت سوگند خورد که از آن جا نکوچد تا آن آب را بجمله بنوشد این بگفت و بخفت علاء بن البندار که با وی حضور داشته تدبیری بساخت و بفرمود مشک ها و راوی ها بیاوردند و آن آب را بدستیاری آن ها بر گرفته بر زمین و ریگ زارها که در اطراف ایشان بود همی بریختند تا هیچ بجای نماند چون با مداد شد و ولید نگران آبگیر گردید که هیچ در آن نمانده شادان گشت و گفت منم ابو العباس هم اکنون بکوچید پس بجمله بکوچیدند.

از عمر بن جبله مسطور است که ولید بن یزید نزد زنی که با وی میعاد نهاده بود شب بپایان برد و چون انصراف می جست این شعر بگفت:

قَامَتْ الى بِتَقْبِيلٍ تعانقنى *** رِيَّا اَلْعِظَامِ كَأَنَّ الْمِسْكَ فِي فِيهَا

اُدْخُلْ فَدَيْتُكَ لاَ يَشْعُرُ بِنَا اَحَدٌ *** نَفْسَى لِنَفْسِكَ مِنْ دَاءٍ تفديها

تِبْنَا كَذَلِكَ لاَ نَوْمَ عَلَى سُرُرٍ *** مِنْ شِدَّةِ اَلْوَجْدِ تُدْنِينِى وَ اِدْنيهَا

ص: 95

حَتَّى اِذَا مَا بَدَا اَلْخَيْطَانُ قُلْتُ لَهَا *** حَالُ الْفِرَاقِ فَكَادَ الْحُزْنُ يُشْجِيهَا

ثُمَّ اِنْصَرَفَتْ وَ لَمْ يَشْعُرْ بِنَا احِدٌ *** وَ اللَّهُ عَنَى بِحُسْنِ اَلْفِعْلِ يُجْزِيهَا

حکایت ولید در شکار

و دیگر حکایت کرده اند که روزی ولید بن یزید بشکار سوار شد غزالی بچنگ سگ های شکاری او دچار و گرفتار گشت و آن غزال را نزد ولید حاضر کردند چون ولید را بر چشم آن آهو نظر افتاد گفت هر چه زودتر رهایش کنید چه هیچ غزالی را ندیده ام که کردن و دو چشمش بسلمی ازین غزال شبیه تر باشد پس شروع بخواندن این شعر نمود :

وَ لَقَدْ صَدَّ نَا غَزَالاً سَانِحاً *** قَدْ ارَدْنَا ذَبْحَهُ لَمَّا سَنَحَ

فَاِذا مُشبهك مَا تُنْكِرُهُ *** حِينَ از جي طَرْفِهِ ثُمَّ مَلَحَ

فَتَرَكْنَاهُ وَ لَوْلاَ حُبُّكُمْ *** فَاعْلَمِي ذَاكِ لَقَدْ كَانَ اِنْذَبَحَ

اَنْتَ يا ظَبْيُ طَلِيقَ اَمن *** فَاغِدٍ فِي اَلْغِزْلاَنِ مَسْرُوراً وَرَحْ

حکایت ولید با جاریه

و دیگر حکایت کرده اند که وقتی مردی چندتن از جواری ماه روی مشکین موی بدرگاه ولید حمل داد و چون به مجلس ولید در آورد عبد الجبار برادر ولید که روئی چون نو گل بهاری و موئی چون مشک تتاری داشت حاضر بود ولید با یکی از آن جواری فرمان کرد تا این شعر را بخواند :

لَوْ كُنْتَ مُرْهَاشَمَ او مِنْ بَنِي اسدٍ *** اَوْ او اصْحَاب اَللَّوَا اَلْكَيْدُ

آن گاه عبد الجبار برادر ولید به آن جاریه گفت این شعر را تغنی نماید :

اِتَّعَجَبَ اَنْ طَرِبَتْ لَصَوْتٌ حَادٌ *** حَدَابِزٌ لاَ يُسِرْنَ بِبَطْنِ وَادٍ

جاریه این شعر را نيك تغنی کرد ولید را از این کار چنان خشم فرو گرفت که چهره اش سرخ گشت و بدان گمان اندر شد که جاریه محض میل با

ص: 96

برادرش این شعر را تغني نمود و آیات خشم و ستیز از دیدارش مشهود شد و در ساعت این شعر تغنی نمود

اَيَّها اَلْعَاتِبُ اَلَّذِي خَافَ هَجْرَى *** وَ بِعادِي وَ ما عَهِدنَ لِذا كانَ

اُتْرِي اِنَّنِي بِغَيْرِكَ صَبَّ *** جَعَلَ اللَّهُ مَنْ قَظَنٍ فِداكَا

اَنْتَ كُنْتَ اَلْمَلُولَ فِي غَيْرِ شَيْءٍ *** بِئْسَمَا قُلْتَ لَيْسَ ذَاكَ كَذَا كَا

وَ لِوَانُ اَلَّذِى عَتَبْتَ عَلَيْهِ *** خَيْرُ اَلنَّاسِ وَ اَحِدُنا عِداكَا

فَارْضَ عَنّى جَمَّلْتَ نَعْلَيْكَ اِنِّي *** وَ الْعَظِيمُ الْجَلِيلُ اَهْوَى رِضاكَا

چون ولید این اشعار را استماع فرمود خرم و شادان گشت و گفت ازچه روی در آن شعر لو كنت من هاشم که بتغنی با تو امر کردم اطاعت ننمودی گفت این تغني را نيکو نمی توانستم و در این آواز که از ابن عایشه فرا گرفته ام توانا بودم و چون آثار خشم در چهره تو نمایان شد این صوت را تغني کردم و این شعر را که از در اعتذار بخواندم آهنگش را از معبد بیاموختم.

معلوم باد که آن شعر مسطور لو كنت من هاشم با این چند شعر :

اَوْ مِنْ بَنِي نَوْفَلٍ اَوْ آلِ مَطَّلَبٍ *** او مِنْ بَنِي جَمْعٍ الْخَضِرِ الْجَلاَعِيدِ

اوْ مِنْ بَنِي زهرَة اَلاِبْطَالِ قَدْ عَرَفُوا *** اَللَّهَ دَرُّكَ لَمْ تَهْمِمْ بِتَهْدِيدِ

از حسان بن ثابت است که با مسافع بن عیاض که تنی از بنی تیم بن مرة است می گوید و این داستان چنان است که عبد الله بن معمر و عبد الله بن عامر بن كريز از عمر بن الخطاب رقیقی از آنان که به بردگی و بندگی اسیر شده بودند بخریدند رقيق بر وزن امير بمعنی بنده است بالجمله می گوید هشتاد درهم بر ایشان وارد شد و عمر بفرمود هر دو را نگاه بداشتند چون زمانی بر گذشت طلعة بن عبيد الله که همی خواست در مسجد رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم نماز بگذارد بر ایشان بر گذشت و گفت :چیست ابن معمر را که در این مکانش باز داشته اند حکایت او را معروض داشتند.

ص: 97

طلحة گفت آن چهل هزار در هم را که بر او وارد است بدادند و خود برفت چون آن دراهم آماده شد ابن معمر با ابن عامر گفت همانا اگر این دراهم را در ازای آن چه از من طلب می کنند بدهم تو در این جا بخواهی ماند لکن اگر من این مبلغ را در کار تو بدهم و تو را رها نمایم و خودم بر این حال در این جا بمانم نا چار طلحة بقيه وجه را می دهد و مرا در این جا باین حال نمی گذارد آن گاه آن چهل هزار دو هم را با ابن عامر گذاشت و او بداد و خویشتن را آسوده ساخت و برفت .

و از آن طرف چون طلحه از نماز خود بپرداخت و از مسجد باز گشت و ابن را همچنان در آن جا باز داشته دید با او گفت مگر نه آن بود که امر کردم قضای دین تو را بنمایند ابن معمر داستان خود را بگذاشت طلحة گفت : همانا ابن معمر می دانست که او را پسر عمی است که وی را بدست ایشان تسلیم نمی کند و بفرمود تا چهل هزار در هم دیگر بدادند و ابن معمر بگماشتگان عمر بن الخطاب بداد و براه خویش اندر شد و حسان بن ثابت این شعر را با مسافع بن عياض بن صخر ابن عامر بن كعب بن سعد بن تیم بن مره خطاب کند و گوید :

يَا آلَ تَيْمٍ اَلاَّتُنْهَوْنَ جاهلْكُمْ *** قَبْلَ اَلْقَذَافِ بِصُمٍ كَالْجَلاَمِيدِ

و در جمله این اشعار گوید :

لَكِنْ سَاصْرِفْهَا عَنكُم واعدِلْها *** لِطَلحَةَ بْنُ عُبَيْدِ اَللَّهِ ذَى اَلْجَوِّد

حکایت ولید با ابن افرع

ابن عیاش حکایت کند که وقتی ابن الاقرع بر ولید بن یزید در آمد ولید بدو گفت شعر خود را که در باب خمر انشاء نموده ای از بهر من انشاد كن ابن الاقرع این شعر را بخواند:

كَميت اِذا شَجَت وَ فَى اَلْكَأْسَ وَرْدَةً *** لَهَا فِي عِظَامِ اَلشَّارِبِينَ دَبِيبٌ

تُرِيكَ اَلْقَذِيَّ مِنْ دُونِها وَ هِيَ دُونَهُ *** لِوَجْهِ اِخْيِّها فِي الاِناءِ قُطُوبُ

ص: 98

ولید گفت: سوگند با پروردگار کعبه که تو نبیذ را خورده باشی اي پسر اقرع گفت یا امیر المؤمنین اگر از حیثیت توصیف نمودن من نبیذ را تو را در کار من و خوردن من نبيذ را بشک و ريب افکنده باشد همانا معرفت تو به نبیذ نیز مرا در حق تو بشک و ريب در آورده است .

مداینی حکایت کند که شبی ام حبیب دختر عبد الرحمن بن مصعب بن عبد الرحمن بن عوف چون ماه و آفتاب در کوچه ای عبور می داد و در پیش روی آن شمع دل فروز شمع ها در فروز بود چون ولید را چشم بر آن جمال دلارا و دیدار مجلس آرا بیفتاد بشگفتی اندر شد و از آن حسن و جمال هیبت گرفت و پرسید این نو گل بوستان حسن و جمال و تازه نهال گلشن غنج و دلال بکدام کس اتصال دارد نام و نشانش را باز نمودند و گفتند این ماهروی را شوی است پس ولید این شعر بگفت :

اِنَمّا هاج لِقَلْبِي *** شَجْوَةٌ بَعْدَ الْمَشِيبِ

نَظْرَةً قَدْ و قَرَتْ فِي *** اَلْقَلْبِ مِنْ اَمِّ حَبِيبٍ

لَنَا فاذاما ذُقْتُ فَاما *** ذُقْتُ عَذْباً ذَا غُرُوبٍ

خَالَطَ اَلرَّاحَ بِمِسْكٍ *** خَالِصٍ غَيْرِ مَشُوبٍ

حکایت ولید با نصر

از عتبی مسطور است که چون جماعت مسودة و ياران دولت بنی عباس در خراسان نمایان شدند نصر بن سیار از آن حادثه بولید بر نگاشت و نصرت خواست چون آفتاب دولت بنی امیه روي بحضیض و بال داشت همچنان بعيش و عشرت خويش مشغول بماند و او را پاسخی فراند نصر دیگر باره در طلب نصر بدو بنوشت و این اشعار را در پایان نامه مسطور نمود :

ص: 99

أَرَى خَلَلِ الرَّمَادِ وَ ميض جَمْرٍ *** وَ احربان يَكُونُ لَهُ ضرام

فَانِ النَّارِ بالعودين تُذَكَّى *** وَ انَّ الْحَرْبِ مبدؤها الْكَلَامِ

فَقُلْتُ مِنَ التَّعَجُّبِ لَيْتَ شعرى *** اأيقاظ أَمِينَةُ أَمْ نِيَامُ

ولید چون این مکتوب و اشعار و این کنایات ابلغ از تصریح و اشارات افصح از تلویح را بدید بچیزی نشمرد و از بادۀ غفلت فرود نیامد و در جواب نوشت: ﴿قَدْ اقطعتك خُرَاسَانَ فَاعْمَلْ لِنَفْسِكَ أَوْدَعَ فانى مَشْغُولُ عَنْكَ بِابْنِ سُرَيْجِ وَ مَعْبَدٍ وَ الْغَرِيضِ﴾ همانا مملکت خراسان را در اقطاع تو نهادم هم اکنون می خواهی برای خویشتن منظم و مضبوط بدار و خواهی فرو بگذار چه از همهمه گردان و آهنگ میدان بسرود ابن سريج و معبد و غريض مشغول و مشعوف هستم .

و نیز از عبيد الله بن سعید زهری مذکور است که روزی ولید بن یزید با جماعتی از یارانش بیاده گساری و عشرت سپاری بیرون شد با وی گفتند امروز جمعه است گفت سوگند با خدای امروز خطبه منظومه قرائت می کنم پس بر منبر بر آمد و مردمان را در این اشعار خطبه براند:

قرائت ولید خطبه منظومه را

الْحَمْدُ لِلَّهِ وَلَّى الْحَمْدُ *** احْمَدْهُ فِي يَسَّرْنَا وَ الْجَهْدَ

وَ هُوَ الَّذِى فِي الْكَرْبِ اسْتُعِينَ *** وَ هُوَ الَّذِي لَيْسَ لَهُ قَرِينُ

اشْهَدْ فِي الدُّنْيا وَ ما سِوَاهَا *** انَّ لَا اله غَیرَهُ الهَا

مَا انَّ لَهُ فِي خَلْقِهِ شَرِيكَ *** قَدْ خَضَعَتْ لِمُلْكِهِ الْمُلُوكِ

اشْهَدْ انَّ الدِّينِ دَيْنُ احْمَدِ *** فَلَيْسَ مَنْ خَالَقَهُ بمهند

وَ انْهَ رَسُولِ رَبِّ الْعَرْشِ *** الْقَادِرُ الْفَرْدِ الشَّدِيدُ الْبَطْشِ

أُرْسِلُهُ فِي خَلْقِهِ نَذِيراً *** وَ بِالْكِتَابِ وَاعِظاً بَشِيراً

ص: 100

لِيَظْهَرَ اللَّهِ بِذَاكَ الدينا *** وَ قَدْ جَعَلْنَا قَبْلَ مشركينا

مَنْ يُطِعِ اللَّهَ فَقَدْ أَصَابَا *** أَوْ يَمَصُّهُ أَوِ الرَّسُولِ خابا

ثُمَّ الْقُرْآنِ وَ الْهُدَى السَّبِيلِ *** قَدْ بقیا لِمَا مَضَى الرَّسُولُ

كَأَنَّهُ لِمَا بَقِىَ لَدَيْكُمْ *** حَيُّ صَحِيحُ لَا يَزَالُ فیکم

أَنَّكُمْ مِنْ بعدان تَزِلُّوا *** عَنْ قَصْدِهِ أَوْ نَهْجَهُ تَضِلُّوا

لَا تَتْرُكُنَّ نصحى فانى نَاصِحٍ *** انَّ الطَّرِيقِ فاعلمن وَاضِحُ

مَنْ يَتَّقِىَ اللَّهَ يجدغب الْتَقَى *** یوم الْحِسَابِ صَائِراً الى الهدى

انَّ الْتَقَى أَفْضَلَ شَيْ ءُ فِي الْعَمَلِ *** أَرَى جِمَاعٍ البرفيه قَدْ دَخَلَ

خَافُوا الْجَحِيمِ اخوتى لَعَلَّكُمْ *** يَوْمَ اللِّقَاءِ تَعْرِفُوا مَا سَرَّكُمْ

قَدْ قِيلَ فِي الامثال لَوْ عَلِمْتُمْ *** وَ فَانْتَفِعُوا بِذَاكَ انَّ عقلتم

مَا يَزْرَعُ الزَّارِعُ يَوْماً يحصده *** وَ مَا تَقَدَّمَ مِنْ صَلَاحِ يُحَمِّدَهُ

فَاسْتَغْفَرُوا رَبِّكُمْ وَ تُوبُوا *** فَالْمَوْتُ عَنْكُمْ فَاعْلَمُوا قَرِيبُ

و چون از قرائت این اشعار فارغ شد از منبر بزیر آمد .

حکایت ولید با ولید بندار

از وليد البندار حکایت کرده اند که گفت: با ولید بن يزيد حج نهادم و چون خواست مردمان را خطبه براند گفتم ایها الامير همانا مردم از تمام آفاق امروز در این مکان انجمن کرده اند و نگران این جمع هستند همی خواهم امیر مرا بچیزی شرافت بخشد گفت آن چیست گفتم چون بر فراز منبر بر شدي از ميان جماعت مرا بخوان تا مردمان ازین پس بهر انجمن باز گویند و چنان بنمای که با من چیزی پوشیده باز گفتی ولید گفت چنان می کنم .

چون ولید بر منبر نشست و مردمان کران تا کران بر گفتار و کردار او نگران آمدند تا گاه گفت وليد البندار و مرا بخواند من بدو بر خاستم گفت بمن

ص: 101

نزديک شو پس بدو نزديک شدم آن گاه گوش مرا بگرفت و آهسته گفت : بندار فرزند زنا است و و ولید بن یزید هر کس را که در اطراف ما نگرانی فرزندان زنا باشند آیا فهمیدی گفتم آری گفت اکنون از منبر فرود شود من فرود شدم.

حکایت اشعب از ولید

و دیگر از اشعب مروی است که بر ولید بن یزید خاسر در آمدم و این وقت چندی نبیذ بیاشامیده بود با من گفت هر چه آرزو داری بخواه گفتم: از نخست امیر المؤمنین تمنی نماید از آن پس من متمنی می شوم ولید گفت همی خواهی بر من غلبه کنی همانا من هر چه تو تمنی می کنی دو برابر آن را متمنی هستم هر چه خواهی گو باش گفتم من متمنی کفلین از عذاب هستم یعنی تو در این حال باید دو برابر آن را خواهان باشی ولید از این عبارت بخندید پس از آن گفت در این صورت بر تو هر دو را موفر می گردانیم پس از آن گفت این چیزها که از تو بمن باز می رسانند چیست گفتم بر من دروغ می بندند ولید گفت چند گاه می باشد که از اسم بی خبری گفتم مرا عهدی با او نیست پس ولید آلت رجولیت خود را بیرون آورد گوئی نئی روغن مالیده بود من چون نگران شدم سه دفعه بر آن سجده بردم بر تو مردمان افزون از يک سجده نگذارند گفتم يک سجده برای اصم و دو سجده برای خصیتین تو است .

پاره ای حالات ولید

عبد الصمد بن موسى الهاشمی گوید بنی امیه جوهر را گران کردند و بر قیمت و بهایش بر افزودند چه در استعمال آن مایل بودند و ولید بن یزید رشته های مروارید بر بر تن بر کشیدی و بهر روزی چند دفعه لباس های گوهرین را چون دیگر البسه بر اندام خود تغییر دادی و از کثرت میل و شوقی که بدان داشتی از اطراف و اکناف طلب کردی و باین علت بهایش بالا گرفتى .

عبد الصمد گوید : یکی روز ولید بن یزید در سرای خویش بر اسب خود سوار و کنیزکی در پیش او خرامان و طبل می نواخت ولید آن طبل را بگرفت و بر گردن

ص: 102

خود بر نهاد اسب از آواز طبل رمیدن گرفت و ولید را از سرای بیرون برد بهمان هیئت و صورت بیارانش نمایان شد چه ولید مردی خلیج و شوخ و بی پروا بود.

جويرة بن اسماء مي گويد وليد بمدينه طيبه اندر شد من با اسمعیل بن یسار گفتم بیایست از آن چه خدایت از ولید عنایت کرده بهره ور شوم گفت بشتاب تا اگر پذیرفتار شوی با تو قسمت کنم ولید راویه ای از خمر بمن فرستاده است.

حکایت وليد با عمر الوادى

از زبیر بکّار مذکور است که قانون ولید چنان بود که بهر روز دوشنبه چون با مداد شدی غذای بامدادان بشکستی و دو رطل شراب باندرون فرستادی آن گاه برای حضور مردمان جلوس فرمودی.

عمر الوادی گوید: بخدمت ولید در آمدم و این هنگام اصحابش حاضر بودند ولید طعام بامدادی بخورده و بنوشیدن شراب مشغول بود با من گفت بیاشام من نیز بیاشامیدم پس وليد طربناک شد و يک آواز بخواند و دفی بر گرفت و بنواخت ما نیز هر کدام دفّافه بر گرفته بنواختیم و ولید بر خاست و ما بر خاستیم و همی گام برگام زدیم تا بدربان رسیدیم چون در بان خلیفه زمان را نگران شد مردمان را صیحه زنان گشت و همی برای حشمت و عظمت ولید گفت دوری گیرید کناری جویید بیرون شوید آن گاه حاجب بدرون بیت آمد و گفت خدای مرا فدای تو گرداند این روزی است که تمامت مردمان حاضر شده اند کنایت از این که تو را با این حالت و هیبت نشاید بنگرند ولید با حاجب گفت بنشین و شراب بخور گفت من مردی دربانم مرا بخوردن شراب فرمان ممکن چه هرگز نخورده ام ولید گفت بنشین و بنوش حاجب امتناع ورزید و ما بفرمان ولید او را بخوابانیدیم و کوزه هاي نبيذ بحلقش فرو ریختیم چندان که مست بر خاست.

ص: 103

در آمیختن ولید با دوشیزه خود

و هم در اغانی مسطور است که زمانی ولید بن یزید از مقصوره خود بمقصورة دیگر روی نهاد نا گاه با یکی از دختران خود باز خورد و دایه آن دوشیزه نو رسیده با او بود ولید را از دیدار آن ماه روی شکیب از دست برفت و بدو بر جست و مهر دوشیزگی از وی بر داشت ، دایه چون این حال عجیب را بدید گفت: این کردار مردم مجوس می باشد ولید گفت خاموش باش و این شعر بخواند :

مِنْ رَاغِبِ النَّاسِ مَاتَ غَمّاً *** وَ فَازَ بِاللَّذَّةِ الْجُسُورِ

ابو الفرج می گوید چنان می دانم که این خبر باطل است چه این شعر از سلم الخاسر است و او زمان ولید را در نیافت یعنی بعد از زمان ولید پدید شد.

کلمات ولید در باب خمر و زن

اسحق موصلی گويد مسلمة بن سلم كاتب گفت : ولید بن یزید می گفت : ﴿وَدِدْتُ انَّ كُلِّ كَأْسٍ يَشْرَبُ مِنْ خَمْرٍ بِدِينَارٍ وَ انٍ كُلِّ حُرٍّ فِي جَبْهَةِ أَسَدٍ فَلَا يَشْرَبِ الَّا سَخِىٍّ وَ لَا يُنْكِحُ الَّا شُجَاعٍ﴾ دوست می دارم که هر جامی از شراب سرخ را يک دینار زرد بها باشد و جنس بدیع میان دو پای زنان در جبین شیران غران نمایان و گروگان باشد تا جز مردي با سخاوت شراب نخورد و جز دلیری با نفیر بسپوختن و گائیدن کاویدن نگیرد.

حکایت خالد با ولید

و ديگر خالد صامة المغنی حکایت کند که ولید باحضار من فرمان داد و این خالد از تمامت مردمان عود را بهتر نواختی چون بخدمتش رسیدم معبد و

ص: 104

مالك و هذلي و عمر الوادى و ابو كامل را در حضورش حاضر دیدم و این جماعت به تغنی پر داختند و ما در مجلسی که مانندش در مرتع آرزو نمی گنجد فراهم بودیم و غلامی پس از ولید که او را سبرة می نامیدند ما را سقایت می کرد و چون نوبت نوازندگی با من افتاد در این اشعار عروة بن اذينه که در مرثیه برادرش بکر گفته است به تغنی پرداختم :

سَری هَمى وَ هُمْ الْمَرْءِ يَسْرِى *** وَ غَارَ النَّجْمُ الاقيد فَتَرَ

اَراقِب فِى المجرة كُلِّ نَجْمٍ *** تُعْرَّضُ فِي المجرة كَيْفَ يَجْرِى

بِحُزْنٍ مَا أَزَالَ لَهُ مديحاً *** كَأَنَّ الْقَلْبِ اسعر حُرُّ جَمْرٍ

عَلِيِّ بكراخى وَلَّى حَمِيداً *** وَ ايَ الْعَيْشِ يُحْسِنُ بَعْدَ بَكْرٍ

خالد می گوید : ولید گفت ای اصّم دیگر باره اعادت کن پس اعادت کردم گفت ويحك كدام كس اين شعر را گفته است گفتم از اشعار ابن اذینه است گفت : سوگند با خدای همین عیشی است که ما بر رغم انف او در آن اندریم یعنی این که عروة بن اذینه می گوید بعد از مردن بکر کدام عیش و زندگی نیکو است همین که ما در آن هستیم، از آن جمله است. عبد الله بن ابي فروة چون عروة بن اذینه این اشعار را برای ابن ابی عتیق انشاد کرد بخندید و گفت هر عیشی نیکوست حتی نان و زيت ابن اذينه سخت خشمگین شد و سوگند یاد کرد که از آن پس هرگز با ابن ابی عتیق سخن نراند و ابن ابی عتیق بمرد و این اذینه همچنان ما وی در حالت مهاجرت بود و از این پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب در ضمن احوال حضرت سکینه خاتون سلام الله عليها باين شعر و کلمات آن حضرت اشارت رفت.

در خبر است که وقتی سليمان بن عبد الملک بمدینه آمد و جماعت نوازندگان را فراهم ساخت و بدره نیز حاضر کرد و گفت هر يک از شما از دیگران بهتر تغني کند این بدره بدو اختصاص یابد و این خبر با بن سریج پیوست و شتابان بیامد

ص: 105

و چون فرا رسید در را بسته دید با دربان گفت از بهر من دستوری بجوی گفت چون در را بسته اند دیگر این کار امکان ندارد و اگر پیش از آن که در را بر بندند بیامدی از برایت اجازت می خواستم گفت اگر این کار نمی کنی پس بگذار تا از شکاف در تغنی کنم گفت این کار ممکن است پس ابن سریج چندان خاموش بنشست تا تمامت سرود گران از تغنی خود فارغ شدند آن گاه در این شعر مذکور سری همی سرودن نمود مغنیان چون آن صوت دلاویز بشنیدند از کمال حیرت پاره ای به پاره ای نظر همی کردند و او را بشناختند و چون ابن سریج فارغ شد سلیمان گفت سوگند با خدای این سرودگر نيک بنواخت قسم با خدای از تمامت شما ها در فن تغنی نیک تر است ای غلام آن بدره را بدو بیرون بر و غلام بابن سریج رسانید.

حکایت ولید با هشام

از این جعدیه مسطور است که وقتی مردی اسبی چند تقدیم حضور هشام بن عبد الملک نمود و در جمله آن ها مربوع قريب الركاب بود ولید در جوهر و اوصاف آن اسب بعضی چیز ها بشناخت که هشام نشناخت و تدبیری بساخت و آن مرد را بانگ بر زد و بزشتی بر شمر دو گفت آیا چنین اسبی بد گوهر را بآستان امیر المؤمنين می آوری و با حاضران گفت این اسب را بدو باز گردانید و آن جماعت بصاحبش رد کردند و چون ولید بیرون آمد سی هزار درهم برای صاحب اسب بفرستاد و آن اسب را بخرید و آن اسب نامداری شد و ولید آن اسب را سندی نامید .

ابو الحسین عقیلی حکایت کند که ولید چون بر مسند خلافت بنشست آن سلمی را که بدو منسوب است خطبه کرد و چون مقداری از زمان خلافتش در نوشت او را تزویج کرد و چون هفت روز بر گذشت سلمی در گذشت و ولید این شعر در مرثية او بگفت :

ص: 106

يَا سَلْمَ كُنْتُ كَجَنَّةٍ قَدِ اِطْعَمَتِ *** اِفْنَانُهَا دَانَ جَنَاهَا مَوْضِعُ

اِرْبَابِهَا شَفَقاً عَلَيْهَا نَوْمُهُمْ *** تَحْلِيلُ مَوْضِعِهَا وَ لَمَّا يَهْجَعُوا

حَتَّى اذا فَتَحَ اَلرَّبِيعُ ظُنُونَهُمْ *** نَثْرَ اَلْخَرِيفُ ثِمَارَهَا فَتَصَدَّعُوا

حکایت ولید با ابن طویل

زبیر بن بکتار از عمّ خویش حدیث کند که چون ولید بن یزید دنیا را بر آخرت بر گزید و یکسره در کسب لذات و اتباع شهوات بکوشید و روز و شب خویش را با سرود مغنیان و تغنی گران و شراب ارغوانی و نوای خسرواني و معاشرت سیمین بران بیجاده لب و ماهرویان گوهری و مقامات عیش و طرب و لهو و لعب بگذرانید و معبدی جز معبد و مالكى جز مالك نشناخت و عیش خویش را با ابن عایشه مربوط شمرد و قاسم بن طویل عبادی که مردی ادیب و ظريف و شاعر و لبيب بود با وی ندیم گشت و ولید را چندان با وی مؤانست بود که هیچ ساعتی از وی صبوری نداشت یکی روز معبد در این شعر عدی در خدمتش به تغنی پرداخت :

بَكْرُ العاذلون فِي وَضَحَ الصُّبْحُ *** يَقُولُونَ لِى الاتستفيق

لَسْتُ أَدْرِى وَ قَدْ جفانی خلیلی *** أَعْدُو يلومني أَوْ صِدِّيقُ

ثُمَّ قَالُوا الَّا اصبحو نا فَقَامَتْ *** قنية فِي يَمِينِهَا ابريق

قَدْ مته عَلِيِّ عَقَارِ كَعَيْ *** نِ الدَّيکّ صَيفى سَلافِها الرَاوق

ولید را سخت نیکو افتاد و تحسین فرمود و بر این گونه تغنی شگفتی گرفت و بسیاری طرب نمود و همی شراب بنوشید تا مستی بروی چیره گشت و در همان مکان که جای داشت بخفت و ابن طویل برفت و چون ولید افاقت یافت از وی پرسش گرفت و معلوم نمود که چه وقت انصراف جسته لاجرم سکران غضبان گشت و به آن حالت سکر و غضب با غلامی که بر فراز سرش ایستاده و نامش سبرة بود گفت سرش را از بهر من بیاور غلام برفت و سر ابن طویل را از بدن جدا کرده در طشتی

ص: 107

بگذاشت و در حضور ولید نهاد چون ولید آن سر بریده را بدید سخت ناخوشی گرفت و از چگونگی آن حال بپرسید غلام داستان را باز نمود وليد استرجاع نمود و بر آن تفریط ندامت همی فزود و با دست خویش آن سر را همی گردش داده آن گاه در مرثیه او این شعر بگفت :

عَيْنَى لِلْحَدَثِ اَلْجَلِيلِ *** جُوداً بَارْبَعَةِ هَمُولٍ

جُودا بد معى انّه *** يُشْفَى اَلْفُؤَادُ مِنَ اَلْغَلِيلِ

لِلَّهِ قَبْرٌ ضَمِنّتُ *** فِيهِ عِظَامَ اِبْنِ اَلطَّوِيلِ

مَاذَا تَضَمَّنَ اذْنَوَى *** فِيهِ مِنَ اَللُّبِّ الاصِيلِ

قَدْ كُنتُ اَوى مِن هَوَا *** كَ الى ذُرَّى كَهفِ ظَليلٍ

اصحَبْتُ بَعدَكَ واحِداً *** فَرداً بِمَدرَجَةِ السُّيُول

بعد از آن وليد نزديک كنيز كان خود شد و گفت: سوگند با خدای هیچ باک ندارم که مرا پس از خلیل من ابن طویل مرگ در سپارد گفته اند پس از قضیه ابن طويل مدتى اندک بر گذشت و ولید مقتول گشت.

حکایت ولید با حماد

از ابن عیّاش از حمّاد راویه مذکور است که یکی روز هنگام سحر گاهان که ماه تابان و فروزان بود ولید مرا بخواند و این وقت جماعتی از ندیمان وی با وی بودند و سر مست بادۀ صبوحی بود چون مرا بدید گفت از اشعاری که در نسیب گفته اند از بهر من بر خوان من شعری فراوان قرائت کردم و او را از شنیدن آن حالت وجد و طربی محسوس نشد تا این شعر عدّی بن یزید را ابیات هیچ بخواندم :

اِصْبَحَ اَلْقَوْمَ قَهْوَةً *** فِي الابَارِيقِ تُحْتَذَى

مِنْ كُمَيْتُ مُدَامَةً *** حَبْداً تِلْكَ حَبَّذَا

ص: 108

ولید از استماع این ابیات در طرب شد آن گاه روی بسوی خادمی که مانند آفتاب تابان بر فراز سرش ایستاده بود آورد و اشارتی بنمود خادم پرده ای را که از پس پشت ولید آویخته بود بر کشید بنا گاه چهل كنيزک ماهر وی و پسران مشک موی نمودار شدند که گفتی مروارید رخشنده پراکنده اند و ابريق ها و منديل ها بدست ها اندر داشتند ولید گفت این جماعت را سقایت کنید هیچ کس در آن مجلس بجای نماند جز این که از دست آن رشک های ماه و آفتاب شراب ناب بنوشید و من در خلال این حال در خدمتش بقرائت اشعار مشغول بودم ولید همچنان بیاشامید تا طلوع فجر نمایش گرفت و ما همچنان از حضرتش بیرون نشدیم تا گاهی که جماعت فراش ها ما را در بساط ها حمل کرده بدار الضیافه افکندند تا گاهی که آفتاب سر بر کشید ما از آن مستی بهوشیاری نیامدیم . حمّاد می گوید بعد از آن ولید مرا احضار کرده خلعت هایی از تیاب فاخره خود بر من بیاراست و هم بفرمود تا ده هزار درهم بمن عطا کردند و بر اسبی بر نشاندند .

ابوبکر هذلی گوید: چنان افتاد که در میان حکم بن زبیر برادر ابی بکر بن كلاب و بکر بن نوفل که تنی از بنی جعفر بن کلاب است از حیثیت وکالتی که از جانب وليد بن یزید داشت خصومتی روی داد و با جعفری در باب رحبه از ارض دمشق مرافع های اتفاق افتاد زیرا که جعفری بر آن زمین مستولی گردیده قطعه ای از طرف اعلی را باز ربوده و حکم بن زبیر این داوری بخدمت هشام برد و هشام بعدالت حکومت نکرد و ولید این شعر را بگفت:

اَيّا حُكْمَ الْمَبْتُولِ لَوْ كُنْتَ تَعْتَزِى *** الى اسْرَة لَيْسوا بِسُودِ زَعَائِفَ

لاَ يَقْنُتُ قَدِ اِدْرَكَتْ وَ تَرَكَ عَنْوَةً *** بِلاَ حُكْمٍ قَاضٍ بَلْ بِضَرْبِ اَلسَّوَالِفِ

و این حال بر این منوال بر گذشت تا ولید بر تخت سلطنت بر نشست و بکر بن الجعدی را بخواند و گفت : حق حکم بن زبیر را نمی گذاری گفت : نی ولید بفرمود تا او را مضروب و معذب داشتند چندان که چشمش فاسد و اشتر گشت پس از آن

ص: 109

ولید این شعر را بگفت:

يَا رَبِّ اَمْرُ ذَى شُئُونٍ جَحْفَلٌ *** قَاسَيْتُ فِيهِ حَلَبَاتُ اَلاَحْوَلِ (1)

حکایت ولید در مرگ پسرش

از مدائنی مذکور است که ولید بن یزید یکی روز بشکار گاهی که او را بود بیرون شد و در آن جا اقامت نمود و او را پسری بود که مؤمن بن الولیدش می نامیدند و بمرد و هیچ کس را آن قدرت نبود که از مرگش بولید داستان کند تا هنگامی که ولید از شراب ناب مست و خراب شد این وقت سنان کاتب که مغنی هم بود این قضیه را بدو بنمود ولید این شعر را که از اصوات مائة مختاره است در مرگ او بگفت :

اتَّانِي سِنَانٌ بِالْوَدَاعِ لِمُؤْمِنٍ *** فَقُلْتُ لَهُ اَنَّى الى اللَّهِ راجِعٌ

اِلاّ ايها الحائى عَلَيْهِ تُرابُهُ *** هَبِلَتْ وَ شَلَّتْ مِنْ يَدَيْك الاصَابِعُ

يَقُولُونَ لا تَجْزَعْ وَاظْهَرْ جَلاّدَةً *** فَكَيفَ بِما تُحَنّى علَيهِ الأضالِعُ

عقيل بن عمرو حکایت کرده است که یزید بن ابى مساحق السلمى مؤدّب ولید شعری چند بگفت و برای نوار جاریه ولید بفرستاد و نوار این شعر را از بهر ولید تغنی نمود :

مَضَى الْخُلَفَاءُ بِالْأَمْرِ الْحَمِيدِ *** وَ اصْبَحَتِ المَذمَّة لِلْوَلِيدِ

تَشَاغَلَ عَنْ رَعِيَّتِهِ بِلَهْوٍ *** وَ خَالَفَ فِعْلَ ذى اَلرَّأَى اَلرَّشِيدِ

ولید چون بشنید این شعر را بدو نوشت:

لَيْتَ حَظًى اَلْيَوْمَ مَنْ كَانَ مَعَاشٌ لِى وِزَادِ *** قَهْوَةٍ اُبْذُلْ فِيهَا طارقي طارِقِي ثُمَّ تلاَدَى

فَيُظِلُّ اَلْقَلْبُ مِنْهَا هَائِماً فِي كُلِّ وَادٍ *** اَنْ فِي ذَاكَ صَلاَحِي وَ فلاَحى وَ رُشَادَى

حکایت ولید در بیعت پسرانش

از مدائنی مسطور است که پاره ای از موالی ولید مرا حکایت کرد و گفت : بخدمت ولید در آمدم و در این وقت از بهر دو پسرش بولایت عهد عقد بسته بود و

ص: 110


1- مقصود از احول هشام بن عبد الملک است.

عثمان را بر آن يک مقدم ساخته عرض کردم یا امیر المؤمنین آیا به نصیحتی آن و ثوق باشد چیزی بعرض رسانم یا مهر خاموشی بر زبان زنم گفت سخنی که بدان اعتماد می شاید بگوی گفتم همانا مردمان این کار تو را منکر هستند و همی گویند. چگونه با کسی که زمان بلوغ را در نیافته بیعت کنیم و پاره ای سخنان از مردمان در بارۀ تو شنیدم که سخت مکروه شمردم.

ولید ایشان را بزشتی و ناسزا و دشنام بر شمرد و گفت: آیا هیچ شایسته است که در میان خودم و فرزندم مردمی غیر را واسطه کنم تا فرزندم از وی همان بیند که من بعد از مرگ پدرم از احول یعنی از هشام دیدم.

پس از آن این شعر را بخواند:

سري طِيف ذَا اَلظَّبْيِ بِالْعَاقِدَانِ *** لَيْلاً فَهَيَّجَ قَلْباً عَمِيداً

وَارِقَ عَيْنَى عَلَى غِرَّةٍ *** فَبَاتَتْ بِحُزْنٍ تُقَاسَى اَلسُّهُودَا

تُؤَمِّلُ عُثْمانَ بَعْدَ لِلْمُعَهَ *** دِفِينَا وَ نَرْجُو سَعِيداً

كَمَا كانَ اذ كانَ فِي دَهْرِ *** يَزِيدَ يُرحي لِتِلكَ اَلْوَلِيدَا

عَلَيَّ انَّها شَسَعَتْ شُبْعَةَ *** فَنَحْنُ نُرْجَى لَهَا اَنْ تَعُودا

فَاِنْ هِيَ عادَتْ فَعاصَ الْقَرِي *** بُ مِنْها لِتُونُسَ مِنْهَا الْبَعِيدا

و از این اشعار معلوم باشد که این دو پسر ولید که بولایت بر می گزید یکی را عثمان و آن دیگر را سعید نام بود .

اما از عمر بن شبه از اسحق مسطور است که ولید برای دو فرزندش حکم و عثمان بولایت عهد بيعت گرفت و ولید اول کسی است که از خلفای بنی امیه برای پسری که مادرش بريّة بود بیعت ستانید چه پیشینیان فرزند خود را كه از كنيزک خاصه داشتند ولی عهد نمی ساختند و چون یزید بن ولید ناقص خلافت یافت این دو پسر را بگرفت و بزندان در افکند و از آن پس هر دو را بکشت و ابن ابی عقب این شعر در حق شان گويد :

ص: 111

اِذا قَتَلَ الْخَلْفَ الْمُدِيمَ لِسُكَّرِهِ *** بِقَفْرٍ مِنَ الْبَحْرَاءِ اسْسَ فِى اَلرَّمْلِ

وَ سِيقَ بِلاَجِرمَ إِلَى اَلْمَحْتَفِ وَ اَلرَّدَى *** بنيَاهُ حَتَّى يَذْبَحَا مَذْبَحَ اَلنَّحْلِ

فَوَيْلُ بَنِي مَرْوَانَ مَاذَا اصابَهُمْ *** بَايدِي بَنَى اَلْعَبَّاسُ بِالاِسْرِ وَ اَلْقَتْلِ

حکایت علاء از ولید

و دیگر از علاء البندار حکایت کند و گوید که ولید مردی زندیق بود و مردی از بنی کلب که مذهب ثنویّه داشت و با ولید می زیست ولید نیز با او هم کیش و هم آئین بود. روزی من بخدمت ولید در آمدم و آن مرد کلبی نیز ازد ولید حضور داشت و در آن حال در میان ایشان سقط و جامه دانی بود که سرش را بر داشته و حریری سبز در میان آن نمایان بود ولید با من گفت: اى علاء نزديک شو چون نزديک شدم آن حریر را بر گرفت ناگاه در میان سفط صورت انسانی را نگران شدم که زیبق و نوشادر در پلک چشمش جای کرده و چنان می نمود که در حرکت است .

ولید گفت : ای علاء همانا این که می نگری مانی است خداوند پیش از وی از وی و پس پیغمبری مبعوث نداشته است! گفتم ای امیر المؤمنین از خدای بترس و باین چیزها که می نگری در دین خود فریفته مشو . این وقت کلبی بدو :گفت یا امیر المؤمنین نه آن بود که با تو گفتم علاء نمی تواند احتمال چنین حدیث کند.

علاء می گوید: روزی چند درنگ کردم پس از آن روزی با ولید برفراز عمارتی که ولید در لشکر گاه خود مشرف بر لشکر گاه بنا کرده جلوس نمودم و کلبی نیز نزد او بود و بنا گاه از خدمت ولید فرود گردید چه ولید او را بر ستوری راه وار سرخ رنگ نیز هوش بر نشانده بود و کلبی بر آن و کلبی بر آن بر ذون مذکور سواره بیرون آمد و آن مرکب او را در بیابان ببرد تا از لشکریان نا پدید گشت و هیچ کس از هیچ راه خبر نداشت که نا گاه مردم اعراب او را بیاوردند و بدنش را حمل کرده گرداش منفسخ و خودش مرده بود و بر ذونش را می کشیدند و می آوردند تا به آنان که ببایست تسلیم نمودند.

ص: 112

و این حکایت بمن رسید متعمداً بیرون آمدم تا به آن عرب های بیابانی رسیدم و آن جماعت را نزديک بزمين بحراء که صاف و هموار و نه ریگ و نه سنگ داشت بیوتات بود پس با آن گروه گفتم داستان این مرد چگونه است؟ گفتند: این مرد بدستوری که بر آن سوار بود بما روی آورد سوگند با خداي مانند روغن گداخته می نمود که بر روی سنگریزه بریزند و ما از این حال در عجب بودیم یانگ مهیبی از مردی که جامه های سفید بر تن داشت از آسمان بر خاست پس او را نگران شدیم که فرود آمد و هر دو بازوی او را بگرفت و بلند کرد آن گاهش سر نگون ساخت و سرش بر زمین بزد و گردنش در هم شکست و از دیدار ما ناپدید شد ما چون این حال را بدیدیم او را بر گرفتیم و بیاوردیم.

کدورت قلوب از ولید

از مدائنی مسطور است که چون ولید بن یزید در کار عیش و نوش و شرب خمر و ادراک لذات و شهوات نفسانی و عذاب و آزاد فرزندان هشام و وليد بن عبد الملک و مراتب فسق و فجور و گمراهی بحد افراط رفت مردمان از آن گونه روزگار تا بهنجار از جار یافتند و چنان بود که چنان که مسطور شد ولید بن یزید از بهر دو پسرش که هنوز بسن بلوغ نایل نشده بودند از مردمان بولایت عهد ایشان بیعت گرفته و این نیز بر رنجش قلوب بر افزوده بود لاجرم مردمان گروهی نزد گروهی و جماعتی نزد جماعتی شدند و در خلع او سخن همی کردند و در میان ایشان یزید بن وليد بن عبدالملک معروف به يزيد الناقص بیشتر کوشش می کرد و نزد برادرش عباس بن ولید شد و این یزید مردی صادق بود و در تمامت بنی امیه هیچ کس مانند او نبود و بعمر بن عبد العزیز همانند بود.

پس از افعال و اطوار ولید بن یزید نسبت بمردمان با برادرش شکایت کرد عباس گفت: ای برادر همانا مردمان از سلطنت بنی مروان رنجیده خاطر و کسلان

ص: 113

شده اند اگر بنا بر آن باشد که شما در خلع و قمع خودتان پاره ای نزد جماعتی دیگر شوید همه را می خورند و نشانی از ما بجای نمی گذارند و خدای برای هر امری مدتی قرار داده است که بیایست البته آن مدت را در یابد تو منتظر نهایت آن مدت باش .

چون وليد بن يزيد بن عبد الملک از برادرش عباس بن الوليد مأيوس كرديد از خدمتش بیرون شد و نزد دیگران برفت و جماعتی از بزرگان یمن با وی بیعت کردند پس دیگر باره نزد برادرش عباس باز گشت و غلامی از غلامانش با وی بود پس آن سخن را دیگره باره گفت و بنمود که خود مدعی امر خلافت است. عباس بدو گفت سوگند با خدای اگر نه بود که برجان تو از ولید ایمن نیستم هم اکنون تورا بند بر مي نهادم و بدو می بردم ترا بخدای سوگند می دهم که در این کار گامی بر مدار .

یزید از خدمت برادر باز گشت و مردمان را بخویشتن خواندن گرفت و این خير بعرض وليد رسید ولید این اشعار را در مخالفت قوم خود و آهنگ خلع نمودن او را از خلافت بگفت :

بعضی از اشعار ولید

سَلّ هُمَّ اَلنَّفْسُ عَنْهَا *** بِعِلْبَذَاتِ عَلاَّتٍ

تُتَّقَى الارضُ وَ تَهْوَى *** بِخِفَافٍ مَدَّ حَجَّاتِ

ذَاكَ اَمْ مَا بَالُ قَوْمِى *** كَسَرُوا سِنَّ قَنَاتِي

وَ اِسْتَخْفُّوَابِي وَ صَارُوا *** كَفُرُودٍ خَاسِئَاتٍ

و هم از اشعاری است که ولید در این قصیده گوید :

اِصْبَحِ اَلْيَوْمَ وَلِيدَ *** هَمَائِماً بِالْفَتِيَاتِ

عِنْدَهُ رَاحٍ وَ اِبْرِيقٌ *** وَ كَأْسٌ بِالْفَلاَةِ

اِبْعَثُوا خَيْلاً لِخَيْلٍ *** وَ رُمَاةِ اَلرُّمَاةِ

ص: 114

و این شعر نیز که داخل اصوات مأة مختاره است از ولید بن یزید است. ابو الفرج می گوید پاره ای از مردمان این شعر را بعبد الرحمن بن ابی عمار الجشمی نسبت داده اند و می گوید در حق سلامة الفس گفته است لکن صحیح این است که از ولید بن یزید است چه ولید بسیار شدی که سلمی معشوقه خود را در اشعار خود بامّ سلام و همچنین به سلمی مذکور داشتی و به آن چه خود خواستی و گفتی باک نداشتی .

ام سَلاَمَ مَا ذَكرْتُكَ الاّ *** شَرِقَتْ بِالدُّمُوعِ مِنًى اَلْمَآقِي

امّ سَلاَمٌ ذِكْرُكُمْ حَيْثُ كُنْتُمْ *** اَنْتَ دائِي وَ فِي لِسَانِكَ رَاقٍ

مَا لِقَلْبِي يَجُولُ بَينَ التَّراقي *** مُسْتَخِفّاً يَتَوقُ كُلَّ مَتاقٍ

حَذِراً اَنْ تُبَينَ دارَ سَلِيمي *** اَوْ يَصِيحَ الدّاعِي لَهُ بِفِراق

و هم از این جمله است این شعر ولید که در باره سلمی گفته است :

امّ سَلامٍ لَوْ لَقِيتُ مِنَ اَلْوَجْدِ *** عَشِيرَ اَلَّذِي لَقِيتَ كَفَاكَ

فَائِيبِي بِالْوَصْلِ صَبّاً عَمِيداً *** وَ شَفِيقاً شِجَاهُ مَا قَدْ شَجَاك

بالجمله اشعار ولید بن یزید در خمریّات و اوصاف سلمی و جز آن بسیار و اغلب آن در جمله اصوات ماه مختاره مندرج و مضامین بدیعه اش مأخوذ شعرای نامدار است.

بیان پاره ای اخبار و اشعار ولید بن یزید با سلامة القس و ام حکیم و دیگران

در جلد سیم اغانی این شعر را از ولید بن یزید مذکور داشته است و ابو الفرج می گوید : بعضی از عمر بن ابی ربیعه و پاره ای از عرجّی نوشته اند لکن صحیح این است که از ولید بن یزید است.

ص: 115

بعضی از اشعار ولید

عِوَجاً خَلِيلِي عَلَى اَلْمَحْضَرِ *** وَ اَلرُّبُعِ مِنْ سَلاَمَةِ المَقفَر

عِوْجَابَهُ فَاسْتَنْطَقَاهُ فَقَدْ *** ذَكَرَنِي مَا كُنْتُ لَمْ اُذْكُرْ

ذَكَرَنِي سَلْمَى وَ اَيامها *** اذ جاوَرتنَا بَلَوِيٍ عُسْجَرٍ

بِالرُّبُعِ مِن ودان مُبْدى لَنَا *** وَ مُحَوَّراً نَاهِيكَ مِنْ مُحَوَّرٍ

فِي مَحْضَرِ كِتَابِهِ تَلْتَقى *** يَا حَبَّذَا ذَلِكَ مِن مَحْضَرٍ

اَذْ نَحنُ وَ الحَيُّ بهِ جيرَةٌ *** فيما مَضى مِن سالِفِ الاعصِر

و این اشعار از اصوات مأة مختار است .

از مدائنی مذکور است که زید بن عمرو بن عثمان حضرت سکینه دختر جناب عرش نصاب امام حسین روح من سواه فداه را تزویج کرده روزی کدورتی در میانه روی داد و زید بن عمرو بمکانی که بدو اختصاص داشت روی نهاد .

اشعب می گوید: آن حضرت عصمت آیت مرا احضار کرد و فرمود همانا پسر عثمان در حالی که با من عتاب داشت بیرون شد از حال او مرا بیاگاهان عرض کردم در این ساعت استطاعت رفتن بسوی او را ندارم فرمود سی دینار بتو می دهم و عطا فرمود و من شب هنگام بسوی زید برفتم و بسرای اندر شدم زید گفت بنگرید تا در میان سرای چه کسی باشد عرض كردند اينک اشعب است زید فوراً از فراز فرش آمد و فرمود آیا تو اشعبک باشی گفتم آری گفت چه چیزت باین جای آورد گفتم حضرت سکینه برای استعلام حال او مرا بفرستاد آیا همان طور که او تو را بخاطر مبارک آورد او نیز بیاد او هستی و من دانستم که آن هنگام که از فرش خویش بزیر آمدی و بزمین جای کردی این حال در تو نیز پدید شده است.

گفت این سخن و این حکایت بگذار و این شعر راه عوجا به تغنی کن پس از بهرش تغنی کردم و او را حالت وجد و طرب پدید شد و گفت شعری دیگر

ص: 116

بخوان اگر به آن چه مرا در خاطر است اصابة کردی این حلّه که بر تن دارم و در این نزدیکی سی صد دینار ابتیاع نموده ام بتو می دهم پس این شعر را که از عمر بن ابی ربیعه است از بهرش بسرودم :

عَلَّقَ اَلْقَلْبُ بَعْضَ مَا قَدْ شَجَاهُ *** مِنْ حَبِيبٍ اِمْسَى هَوَاناً هَوَاهُ

مَا ضَرَارَى نَفْسَى بِهِجْرَانِ مَنْ لَيْ *** سَ مُسِيئاً ولا بَعِيداً نَواهُ

وَ اجْتِنَابِي بَيْتَ اَلْحَبِيبِ وَ مَا اَلْخَلِ *** يدُ با شهى الىّ مِنْ أَنْ أَرَاهُ

گفت : از آن چه در نفس من بود تجاوز نکردی بگیر این حله را پس حلّه را بگرفتم و بحضرت سکینه باز شدم و آن حکایت را معروض داشتم فرمود : آن حله کجاست عرض کردم با من است فرمود تو اکنون به آن اراده باشی که حله ابن عثمان را بر تن بپوشی لا وَ الله و لا كرامة عرض کردم این حله را او مرا عطا کرده است تو از من چه می خواهی فرمود از تو خریداری می کنم پس سی صد دینار از من بخرید.

حکایت سلامة الفس با وليد

در جلد ششم اغانی مسطور است که جمحی گوید از آن کس که در محضر ولید ابن یزید حضور داشت شنیدم می گفت ولید از سلامة القس معشوقه پدرش یزید که شرح حال او در ذیل کتاب احوال حضرت باقر علیه السلام مسطور شد خواستار همی شد که شعر خود را که در حق یزید همی گفته بود برای ولید تغنی نماید و سلامه ازین کردار اظهار کوفتگی و انزجار می نمود و هر دو چشم نرگس گونش آبدار و اشکبار می گشت ولید او را سوگند بداد سلامه ناچار از بهرش بسرود و من هرگز آوازی به آن خوشی نشنیده بودم .

ولید سخت در طرب شد و گفت خداوند پدرم را بیامرزد و روز مرا دیر باز گرداند و از حسن غناء تو اى سلامة بهره یاب فرماید بچه سبب پدرم حبابه را بر تو مقدم می داشت گفت سوگند با خدای نمی دانم ولید گفت لكن من سوگند با خدای علت آن را می دانم همانا سبب آن همان قسمتی بود که خدای از بهر حبابه بر نهاده بو سلامه گفت : آری یا سیّدی.

ص: 117

حکایت ولید با ابن عایشه

و نیز در همان کتاب از ابو مسکین مسطور است که روزی ولید بن یزید برای جماعت مغنیان که جمعی کثیر حاضر بودند جلوس فرمود و معبد و ابن عایشه نیز حضور داشتند ولید با ابن عایشه گفت : يا محمّد گفت : لبيك يا امير المؤمنين گفت من شعری گفته ام تو ببایست سرودن گیری ابن عایشه عرض کرد کدام شعر است ولید از بهرش انشاد و محمد ترنم نمود پس سرودن گرفت و نيک تغنی کرد و آن شعر این است:

عَلِّلاَنِي وَ اِسْقِيَانِي *** مِنْ شَرَابٍ اِصْبهَانِي

مِنْ شَرَابِ اَلشَّيْخِ كَسرى *** او شَرَاب اَلْقيروانِيُّ

إِنَّ فِي الْكَأْسِ لَمِسْكاً *** اَوْ يَكْفِي مَنْ سَقانِي

اَوْ لَقَدْ غُودِرَ فِيهَا *** حِينَ صَبَبْتُ فِي اَلدِّنَانِ

كلّاني تُوجَّانِي *** وَ بِشِعْرِي عُنْيَّانِي

اُطْلُقَانِي بِوَثَاقِي *** وَ اُشْدُ دَانِي بِعِنَانِي

اِنَّمَا اَلْكَأْسُ رَبِيعٌ *** يَتَعَاطَى اِلاّ بالبنان

و حَمِيّا اَلْكَاسُ دَبَّتْ *** بَيْنَ رِجْلَيَّ وَ لِسَانِي

ابن عایشه چنان سرودن نمود که تمام حاضران تحسین و تمجید کردند آن گاه روی با معبد کرد و گفت: یا ابا عباد این صوت را چگونه دیدی گفت آواز خود را در این لافزدن دست خوش نکوهش و عيب کردی ابن عایشه بر آشفت و گفت ای احول سوگند با خدای اگر نه ملاحظه پیری و شیخوخت تو بودی و در مجلس امير المؤمنین حضور داری با تو می نمودم که سزاوار سرزنش کیست و غناء کدام کسی در خود عیب و عوار است آیا من بواسطة لاف زدن من با تو بسبب قبح روی تو .

ص: 118

ولید از کردار ایشان بفطانت آگاه شد و گفت: این حال و کردار چیست ؟ ابن عايشه گفت یا امیر المؤمنین خیر و خوبی است همانا معبد از لحن و صوتی مرا آگاه ساخته و من فراموش کرده بودم و از وی پرسش نمودم تا در خدمت امیر المؤمنين تغنی نمایم گفت کدام است گفت این شعر است :

اِمْنُ آلِ لَيْلَى بِالْمَلاَ مُتَرَبِّعٌ *** كَمَا لاَحَ وَ شَمَّ فِي اَلذِّرَاعِ مَرْجِعٌ

ولید گفت : ای معبد به آن صوت که می دانی بخوان معبد برای ولید تغنی نمود ولید او را بس تحسین کرد و گفت سوگند ،با خدای بزرگ مغنیان توئی .

معلوم باد که چون احمد بن ابى العلاء مغنی شعر مذكور وليده ﴿كَمَلاَنِي تَوِّجَّانِي﴾ را برای معتضد عباسی قرائت و تغنی کرد او را نيک پسندیده آمد و کلماتی باز گفت که انشاء الله تعالی در مقام خود مذکور خواهد شد.

احوال ام حكيم

در جلد پانزدهم اغانی در ذیل احوال ام حکیم زوجه هشام که از این پیش بشرح حال او اشارت رفت مسطور است که یزید بن هشام که مادرش ام حکیم است در شمار رجال بنی امیه است و از جمله آن کسان است که ولید بن یزید را مورد طعن و دق می داشت و مردمان را بر وی شوریدن و آشوفتن می داد و این ام حکیم چنان که مسطور است در خوردن شراب ناب بی طاقت و تاب بود و هیچ گاه از نوشیدن آن نمی آسود و جامی که در آن می آشامید نزد مردمان تا مدت ها مشهور و در خزاین خلفاء مخزون بود و ولید بن یزید در آن باب گوید :

عَلاَّنِي بِعَاتِقَاتِ اَلْكُرُومِ *** وَ اِسْقِيَالَى بِكَأْسِ اَمِّ حَكِيمٍ

اِنَّهَا تَشْرَبُ الْمَلاَمَةَ صَرْفاً *** فِي اَنَاءٍ مِنَ اَلزُّجَاجِ عَظِيمٍ

جنّبونِى اذَاةُ كُلِّ لَئِيمٍ *** اِنَّه ما عَلِمْتَ شَرَّ نَدِيمٍ

ثُمَّ انْ كَانَ فِي اَلنَّداى كَرِيمٌ *** فَاذيقُومُ بَعْضَ مَسِّ اَلنَّعِيم

ص: 119

لَيْتَ حَظّى مِنَ اَلنِّسَاءِ سَلِيمي *** اِنَّ سُلْمِي جَنِينَتِي وَ نَعِيمِي

فَدَعَوْنِى مِنَ الْمَلامَةِ فِيها *** اَنَّ مَن لامِنًى لِغَيْرِ رَحِيمٍ

گویند این خبر بهشام پیوست هشام با ام حکیم گفت: آیا آن چه را ولید گفته است تو بجای آورده باشی؟ ام حکیم گفت آیا در هیچ چیز تصدیق این فاسق را نموده باشی که در این امر بنمائی گفت ننموده ام گفت این نیز مثل پاره ای دروغ های اوست .

عمر بن شبة گويد : زيد بن هشام این شعر را در مورد هجو ولید بن یزید بگفت :

فَحَسْبُ أَبِي اَلْعَبَّاسِ كَأْسٌ وَ قَنِيَّةٌ *** وزَقَ اذا دَارَتْ بِهِ فِي الذَّوَائِبِ

وَ مِن جُلَسَاءِ النَّاسِ مِثْلُ ابنِ مالِكٍ *** وَ مَثَلُ ابنِ جَزءٍ وَ الغُلامِ بنِ غَالِبٍ

ولید چون بشنید این شعر را در هجای او و نکوهش مادر او ام حکیم در شرب شراب بگفت:

ان كَأْسَ اَلْعَجُوزِ كَأْسٌ رِوَاءٌ *** لَيْسَ كأسٌ كَكَأْسِ اَمِّ حَكِيمٍ

انَّها تَشْرَبُ الرَّساطُونَ صَرْفاً *** فِي انَاءٍ مِنَ الزُّجَاجِ عَظِيمٍ

لَوْبُهُ يَشْرَبُ الْبَعِيرَ او الْفِي *** لَ لِظِلاً فِي مُسْكِرَةٍ وَ غُمُومٍ

وَلَدَتْهُ سُكَّرى فَلَمْ تُحْسِنِ اَلطَّلْ *** قَ فَوَا فِي لِدَاكَ وَ غَيْرُ حَكِيمٍ

و از این پیش شعر ولید در حق ابی شاکر بن هشام که از ام حکیم داشت مذکور شد .

حکایت وليد با عمر الوادى

در جلد ششم اغانی در ذیل احوال عمر الوادی که از مشاهیر نوازندگان است و در زمان سلطنت وليد بن يزيد بخدمت او اتصال داشت مسطور است که ولید ابن یزید او را جامع لذاتی و محیی طربی نام نهاده بود و چندان ملازمت خدمت ولید را داشت که در آن هنگام که ولید بقتل رسید در آن نفس آخر نیز از بهرش

ص: 120

تغنی می نمود و هیچ کس جز او در خدمت ولید حاضر نبود و ولید این شعر را در

حق او گفت :

اِنَني فَكَّرتُ في عُمَرَ *** حينَ قَالَ اَلْقَوْلَ فَاختَلجا

اِنه لِلْمُسْتَنِيرِ بِهِ *** قَمَرٌ قَد طُمِسَ السَّرْجَا

وَ يُغْنَى اَلشَّعْرُ يَنْظُمُهُ *** سَيِّدُ اَلْقَوْمِ الَّذِى فلجا

اكْمُلِ اَلْوَادِي صَنِيعَتَهُ *** فِي لُبَابِ اَلشَّعْرِ فَانْدَمَجَا

و هر وقت اساتید نوازندگان مثل معبد و مالک و امثال ایشان در خدمت ولید حاضر شدند همچنان عمر الوادى تقدم داشتی و ولید گوش بدو بگذاشتی.

عبد السلام بن الربیع می گوید که روزی ولید بن یزید جلوس کرده عمر الوادی و ابو رقية در خدمتش حضور داشتند و این ابو رقية مردى ضعيف العقل و سبک روح بود و مصحف را برای مادر ولید نگاه می داشت . روزی عمر الوادی از بهر وليد تغنى نمود و نيک بخواند و بسرود ، ولید گفت احسنت همانا سوگند با خدای توئی جامع لذت من و ابو رقیه بیفتاده بود و ایشان گمان می بردند که بخواب اندر است چون این سخن بشنید سر بجانب ولید بر کشید و گفت منهم جامع لذات مادرت هستم ولید از این گونه سخن خشمناک شد و باندیشه گزند او بر آمد عمر الوادی چون ابو رقية را در معرض هلاکت نگریست گفت خداوند مرا فدای تو گرداند ابو رقية در حالت صحت چیزی را تعقّل نمی نماید و سخنی را بمیزان خرد نمی سنجد پس چگونه از روی دانش و عقل سخن می کند گاهی مست طافح نیز باشد ولید را از این کلمات سکوتی حاصل شد و از گزند او چشم بر گرفت.

از ایوب بن عبایه مسطور است که عمر الوادی گفت: روزی ولید بن یزید بنزديک من بیرون آمد و انگشتری در انگشت داشت و نگین آن از یاقوتی سرخ بود که همی خواست آن سرای را از فروغ و لمعانش فروزان گرداند، آن گاه با من گفت ای جامع لذت من آیا دوست می داری که این خانم را بتو بخشم گفتم ای مولای من سوگند با خدای دوست می دارم گفت در این اشعار که تو را انشاد

ص: 121

می نمایم تغنی کن و آن چند که توانی بر جدّ و جهد بیفزای اگر آن چه را اراده کرده ام اصابت نمودی بتو موهوب می دارم گفتم آن چند که توانم کوشش می نمایم و آرزومند توفیق هستم :

الاّ يُسَلّيكَ عَن سَلمى *** تَيَسَّرَ الشَّيْبُ وَ الْحَلَمُ

و انَّ الشَّكَّ مُلتَبِسٌ *** فَلا وَصَلَ وَ لاَصَرَمَ

فَلا وَ اللَّهِ رَبَّ اَلنَّا *** سِ مَالِكٌ عِنْدَنَا ظُلْمٌ

وَ كَيْفَ بِظُلْمِ جَارِيَةٍ *** وَ مِنْهَا اَلْبَيْنُ وَ اَلرَّحْم

عمر الوادی می گوید : در پاره ای مجالس خلوتی بر گزیدم و این صوت را همچنان مکرر ساختم تا مستقیم گشت آن گاه بخدمت ولید بیرون آمدم و این وقت و صیفه بر فراز سرش ایستاده و جامی شراب در دست داشت و ولید می خواست بیاشامد لکن از شدت خمار قدرت نداشت در آن حالت با من گفت چه صنعت بکار بستی گفتم از آن چه امر کردی فراغت یافتم پس از بهرش بسرودم ولید فریاد بر آورد و گفت سوگند با خدای نیکو خواندی و از جای بر خاست و بر دو پای بایستاد و آن جام را بگرفت و مرا نزديک طلبید و دست چپ خود را بر متکائی بگذاشت و جام را بدست راست بگرفت آن گاه با من گفت : پدر و مادرم فدای تو باد دیگر باره آن صوت را اعادت کن پس اعادت نمودم و او نبیذ نوشید و جام دوم و سیم و چهارم را نیز بهمان حال که بود طلب کرد و ایستاده بیاشامید چندان که از زحمت و تعب همى خواست بیفتد پس از آن بنشست و انگشتری را از انگشت در آورد و آن حله را که بر تن داشت نیز بیرون کرد و گفت و الله العظيم باید همچنان در این جا بیائی تا من سر مست و خراب بادۀ ناب گردم و من همچنان سرود نمودم و مکرر ساختم و ادهمی بیاشامید تا این که مست طافح بر يک پهلوی بیفتاده بخفت .

ص: 122

حکایت ولید با ابو كامل

و نیز در همان کتاب در ذیل احوال ابی کامل مولای ولید بن یزید مسطور است که مداینی حدیث کرده است که روزی ابو کامل این شعر را برای ولید بن يزيد بن عبد الملک تغنى نمود :

نَامَ مَنْ كَانَ خَلِيّاً مِنَ اَلْمَ *** وَ بِدائِي بِتُّ لَيْلى لَمْ اَنَم

اُرْقُبِ الصُّبْحَ كانِي مُسْنِدٌ *** فِي اكْفِ القَوْمِ تَغْشَانِي اَلظُّلَمُ

ان سَلْمَى وَ لِنَا مِنْ حُبِّهَا *** دِيدَنٌ فِي اَلْقَلْبِ مَا اِخْضَرَّ اَلسَّلَمُ

قَدْ سَبَتْنِى بشتيت بِنْتِهِ *** وَ ثَنَايَا لَمْ يَعِبْهُنَّ قَضَمَ

ولید بسی شاد و خرم گشت و آن چه بر تن داشت حتی کلاه وش مذهب که او را بر سر بود بدو داد و ابو كامل آن كلاه را نيک عزيز می داشت و جز در اعیاد بر سر نمی گذاشت و با آستین خود مسح می کرد و بر می افراخت و می گفت و می گریست که این قلنسیه را از آن روی بر می افرازم که بوی سیّد خویش یعنی ولید را از آن می شنوم !

از صفوان بن الوليد المعيطى مسطور است که یکی روز ابو کامل در این شعر برای ولید در لحن ابن عايشه تغنى نمود :

جُنْبَانِى اَذَاةٌ كُلُّ لَئِيمٍ *** انه ما عَلِمْتَ شَرَّ نَدِيمٍ

ولید تمام البسه خود را حتی فلنسیه خویش را بدو بخشید و ابو کامل وصیت کرد آن البسه یا این که آن قلنسیه را در اکفانش نهند و ولید را در حق ابی کامل اشعار کثیره است و از آن جمله این شعر است :

سَقَيْتُ اِبّاً كَامِلَ *** مِنَ اَلاِصْفَرِ البابِلِيُّ

وَ سَقَيْتُها مَعبداً *** وَ كُلُّ فَتًى فَاضِلٍ

و نیز در حق او گوید :

ص: 123

وَزَقَ وَافِرِ اَلْجَنْبَيْنِ *** مِثْلُ اَلْجَمَلِ اَلْبَازِلِ

بِهِ رحت الى صُحْبَى *** وَ نَدَمَانِي اَبِي كَامِلٌ

شَرِبْنَاهُ وَ قَدْ تُبنَا *** باعِلِي اَلدَّيْرَ بِالسَّاحِلِ

وَ لَمْ تَقْبَلْ مِنَ اَلْوَاشَى *** اَلْقَبُولُ اَلْجَاهِلُ اَلْخَاطِلِ

و از آن جمله است:

لِيَ الْمَحْضُ مِنْ و دَّهْمٍ *** وَ يَغْمُرُهُمْ نَائِلِي

وَ مَالاً مُنَّى فِيهِمْ *** سَوِيٌ حَاسِدٍ جَاهِلٌ

و باین ابیات اخیره اشارت شد.

حکایت وليد با يزيد بن ضبة

و هم در آن کتاب در ذیل احوال يزيد بن ضبة كه بوليد بن يزيد اختصاص داشت مسطور است که عبد العظیم می گفت جدّم یزید بن ضبة بوليد بن يريد در زمان پدرش یزید انقطاع و اتصال داشت و هیچ ساعتی از وی مفارقت نمی جست چون خلافت به هشام پیوست جدم يزيد بن ضبة به مجلس او شد و او را به خلافت تهنیت گفت و چون مجلس به جلوس هشام استقرار گرفت و واقدین انجمن شدند و خطبا و شعراء بمدح و ثنا بر خاستند جدم در میان دو صف بایستاد و برای عرض شعر اجازت خواست ، هشام رخصت نداد و گفت بر تو باد که از ولید کناری نجوئی و بمدح او انشاد اشعار نمائی آن گاه بفرمود تا جدم را بیرون کردند و این داستان بولید پیوست پانصد دینار برای جدم بفرستاد و بدو گفت اگر از گزند هشام بر تو ایمن بودم هرگز از من جدا نمی شدی لکن چون از وی بر تو بیمناکم نیک تر چنان است که بسوی طایف بیرون شوی و من آن چه غله در طایف دارم با تو وا گذار می کنم و اگر بعلاوه این جمله تو را حاجتی افتد از من بخواه يزيد بن ضبة بطايف روی کرد و از کردار هشام در این اشعار تذکره نمود :

ص: 124

اَرَى سَلْمَى تَصْدُرُ مَا صَدَدْنَا *** وَ غَيْرَ صُدُودِهَا كُنَّا ارَدْنَا

لَقَدْ بَخِلَتُ بِنَائِلِهَا عَلَيْنَا *** وَ لَوْ جَادَتْ بِنَائِلِهَا حَمِدْنَا

الى آخر الابيات و یزید همچنان در طایف اقامت ورزید تا گاهی که هشام رخت بدیگر جهان بربست و ولید بن یزید بر چار بالش خلافت بنشست این هنگام يزيد بن ضبة بدرگاه وليد روی نهاد و چون به مجلس او در آمد و این هنگام از تمامت طبقات مردمان حاضر و بعضی بر حسب درجات خود نشسته و برخی ایستاده بودند ولید را بخلافت تهنیت گفت ولید او را نزديک خواست و به خویشتن مضموم ساخت و يزيد بن ضبة هر دو پای ولید را ببوسید و هم در حضورش برزمین بوسه نهاد ولید روی با اصحاب خویش کرد و گفت وی مطرود هشام احول می باشد تا چرا با من مصاحبت و از دیگران بمن انقطاع داشت آن گاه اجازت طلبید تا اشعار خویش را بخواند و گفت یا امیر المؤمنین این همان روزی است که هم تو هشام مرا از انشاد اشعار و مدایح و تهنیت در چنین روز باز داشتن می خواست خدای را بر این حال سپاس می گذارم آن گاه ولید اجازت داد و او این شعر بخواند :

سَلِيمِي تُلَفُّ فِي الْعِيرِ *** قَفى اَسْأَلُكَ اَوْ سَيَرى

اذا مَا ثَبَتَ لَم تَأْوى *** لِصَبِّ الْقَلْبِ مَغْمُورَةٌ

وَ قَدْ بَانَتْ وَ لَمْ تَعْهَدْ *** مَهَاةً فِي مَهَى حُور

الى آخرها ، وليد را سخت پسندیده آمد و فرمان داد تا اشعار را به شمار آوردند و چنان که ازین پیش بدان اشارت شد در ازای هر بینی هزار درهم بدو دهند پس اشعار آن قصیده را بشمار آورده پنجاه بیت بر آمد و پنجاه هزار درهم به یزید بن ضبة صله دادند و اول خلیفه که ابیات شعر را به شمار آورده و بعدد هر شعری هزار درهم جایزه بداد ولید بن یزید است و پس از وی هیچ کس از خلفا این کار را نکرد مگر هارون الرشید که خبر جدم يزيد بن ضبة با وليد بدو رسید و او مروان بن ابي حفصه و منصور نمری را در ازای مدح او و قدح آل ابی طالب در ازای هر شعری هزار در هم عطا کرد

ص: 125

حکایت نابغه با ولید

و دیگر در آن کتاب در ذیل احوال عبد الله بن مخارق معروف به نابغه بنی شیبان که از شعرای دولت بنی امیه است مسطور است که چون یزید بن عبد الملك بن مروان از فتحی نمایان باز گشت نابغه شیبانی در تهنیت او این شعر بگفت :

اِلاّ طَالَ اَلتَّنَظُّرُ وَ اَلثَّوَاءُ *** وَ جَاءَ اَلصَّيْفُ وَ اِنْكَشَفَ اَلْغِطَاءُ

تا باین شعر رسید :

هِشَامُ وَ اَلْوَلِيدُ وَ كُلُّ نَفْسٍ *** تُرِيدُ لَكَ اَلْفَنَاءُ لَكَ اَلْفِدَاءُ

یعنی هشام و وليد و هر کسی که فنای تو را طلبد فدای تو باد و یک صد ناقه که از گندم و زبیب گران بار بود با جامه و دیگر اشیاء صله یافت این حکایت را هشام بدانست و چون خلافت بهرۀ هشام گشت نابغه به خدمت او شد چون هشام او را بدید بزشتی و نکوهیدگی بر شمرد و دشنام و نا سزا براند و گفت چه چیز برای ما باقی گذاشته ای مگر نه تو گوینده این شعر ﴿هِشَامُ وَ اَلْوَلِيدُ وَ كُلُّ نَفْسٍ﴾ آن گاه گفت او را از حضور من بیرون برید سوگند با خدای هرگز بهره ای از من نمی بری و نابغه در تمامت ایام هشام مطرود و محروم بزیست تا ولید بن یزید به خلافت رسید این وقت نابغه بدرگاه او روی نهاد و مدایح کثیره در خدمتش معروض داشت و بصلات وافره بهره یاب گشت

حکایت ابی کامل با ولید

ابن ابی الازهر که محمّد بن سلام باشد روایت کند که روزي ابو کامل مولی ولید بن یزید در خدمت ولید این شعر را به تغنی و سرود گرفت:

اِمْدَحِ اَلْكَأْسَ وَ مَنِ اِعْمَلْهَا *** وَاهِجٌ قَوْماً قَتَلُونَا بِالْعَطَشِ

ولید از گوینده این شعر بپرسید عرض کردند نابغة بني شيبان است ولید

ص: 126

با حضارش فرمان کرد نابغه به خدمت ولید در آمد ولید بفرمود تا آن قصیده را بعرض رساند نابغه معروض داشت و ولید گمان همی داشت که در این قصیده بمدح وليد اشارتی است لکن تمامت آن اشعار در افتخار بقوم و عشيرت خود نابغه و مدح ایشان انشاء شده بود ولید گفت اگر بخت و طالع تو بیدار بودی این اشعار در مدیحه ما معروض شدی نه در بنى شيبان معذالک ما تو را از احسان و انعام بی بهره نمی گذاریم پس او را صله بداد و نابغه انصراف جست و برفت .

بیان غناء وليد بن يزيد بن عبد الملک بن مروان و اصوات او

در جلد هشتم اغانی در ضمن احوال آنان که از میان خلفای بنی امیه و اولاد و نبایر ایشان در فن غناء و نوازندگی و صنعت سرود و اختراع اصوات قوی دست بوده اند مسطور است که ولید بن یزید را انواع اصوات و آواز های مشهور است و او بعود می نواخت و به طبل می کوبید و به دف بر طریقت اهل حجاز مشى می نمود.

از خالد صامّه مذکور است که گفت : روزی نزد ولید بن یزید بودم و از بهرش تغنی می نمودم و این شعر می سرودم: ﴿اَرَانِيَ اَللَّهُ يَا سُلْمِي حَيَاتِي﴾ چنان که از این پیش به آن اشارت شد و ولید خمر همی آشامید تا مست کردید؟ آن گاه با من گفت عود را بیاور پس بدو دادم و او در کمال نیکوئی تغنی کرد و من بر این احسان او شاد خاطر شدم و طبل را حاضر کرده همی طبل بزدم و او نیز عود می نواخت تا عود را بگذاشت و طبل را بگرفت و در نهایت خوبی بنواخت و از آن دفی را بفرمود بیاوردند بگرفت و به آن گام زدن گرفت و بر طريق اهراج طويس مغنی دف زنان بود چندان که من با خود گفتم همانا طويس زنده است پس از آن در کمال اقتدار بنشست و آثار حذاقت و قاهریّت

ص: 127

را بنمود.

گفتم یا سیدی چگونه است که از ما در طلب سرود و غناء هستی با این که ما اکنون در اخذ غناء بتو نیازمندیم گفت و يلک خاموش باش سوگند با خدای اگر از این کار و کردار با احدی تا من زنده ام راز گشائی البته تو را بقتل می رسانم.

خالد می گوید : به خداوند قسم است که تا ولید بقتل نرسید از آن داستان با هیچ کس در میان نیاوردم .

از ابو الحسن مداینی مذکور است که یحیی مولی عبلات معروف به فیل که معنی این صوت است ﴿اِزْرِي بِنَا اِنْنَا شَالَتْ نَعَامَتُنَا﴾ در مکه اقامت داشت چون وليد بن يزيد بمکه معظمه آمد پرسید که بهترین سرود گران که از سرود این سریج حکایت کند کیست؟ گفتند فیل است ولید او را بخواند و گفت با نوازش دف برای من مشی کن پس از آن ولید فرمود دف را برای من بیاور تا به آن مشی کنم و اگر خطا کردم مستقیم بدار و ولید در نهایت خوبی و خوشی بنواخت چنان که از نوارش فیل نیک تر شد یحیی که معروف بفیل است چون آن مهارت بدید گفت فدای تو گردم آیا رخصت می دهی که بخدمت تو آمدن و شدن گیرم تا از تو بیاموزم. و از اصوات مشهوره مصنوعه ولید در اشعار خویش این شعر است :

وَ صَفْرَاءُ فِي اَلْكَأْسِ كَالزَّعْفَرَانِ *** سَبَاهَا اَلْجَنِيْبِيُّ مِنْ عسقلان

تَرَاكُ اَلْقَذَاةِ وَ عُرْضُ اَلاِنَا *** ءِ سَتَرِلُهَا دُونَ لَمْسِ اَلْبَنَانِ

و از این پیش در ضمن مجلس مكالمات و محاورات ولید با ادبا و ظرفا باین دو شعر اشارت شد.

و در مجلدات اغانی در اغلب مقامات که باصوات مأة مختاره اشارت می شود از اشعار ولید مذکور است .

ص: 128

بیان احوال ولید بن يزيد بن عبد الملک در محبت با اسب وخيل و مسابقه

مسعودی در مروج الذهب نوشته است که ولید بن یزید در کار خيل و مركوب و فراهم کردن و محبت ورزیدن به آن بسیار حریص و در اقامت جلبه یعنی پیش تاختن اسب سخت مایل بود و اسب نامدار او که بسندی معروف بود چنان که ازین پیش مذکور شد که ولید چگونه بدست آورد در آن زمان بر تمامت اسب ها پیشی می جست و برتری داشت و در زمان خلافت هشام در میدان مسابقت می آوردند و با اسب مشهور هشام که زائد نام داشت می تاختند و اسب ولید در تاختن از آن اسب قصور می جست و گاهی نزدیک و گاهی از پی آن در می رسید.

بالجمله مسعودی می گوید: مراتب سوابق از خیل یعنی اسامی اسب های پیش تاز ده گانه عرب باین نوع است که هنگام دویدن هر يک را نامی است: اسب اول را سابق می گویند پس از آن مصلی است و ازین روی مصلی گویند که در حالت دویدن سر این اسب بدنباله اسب سابق می رسد پس از آن ثالث و بعد از آن رابع تا اسب است و اسب دهم را سکیت گویند و نیز سکیت با تشدید کاف گفته می شود و هر که از این ده اسب بیاید محل اعتنا نیست و فسکل آن اسب را گویند که در حال اسب تازی واپسین همه باشد.

و ولید در رصافه خیل خود را می آورد و اسباب مسابقت آماده میکرد و در این وقت هزار مرکوب حاضر می ساختند و در آن جا بانتظار زائد که اسب هشام بود مي نشست و سعيد بن عمرو بن سعید بن العاص با وی بود و در جمله آن خیل ها اسبی بود بس جواد و اصیل که مصباح نام داشت و چون اسب ها نمایان می شدند ولید این شعر را می خواند :

خَيْلَى وَ رَبِّ اَلْكَعْبَةِ اَلْمُحَرَّمَةِ *** سَبَقْنَ اِفْرَاسَ اَلرِّجَالِ اَللُّؤْمَةُ

ص: 129

كَمَا سَبَقَنَا هَمٌ وَ خَرَّنَا اَلْمَكْرُمَةَ

پس در این حال اسب پسر ولید که و ضاحش نام بود در پیش روی اسب ها پدیدار آمد و چون نزديک رسيد سوارش از فرازش بزیر افتاد و مصباح اسب سعید نمایان شد چنان که با آن اسب گوش بگوش می آمد و سوارش بر پشتش جای داشت و این اسب را سعید چنان می پنداشت که سابق است و بر همه سبقت گرفته و این شعر بگفت :

نَحْنُ سَبَقْنَا اَلْيَوْمَ خَيْلُ اَللُّؤْمَةِ *** وَ صَرَفَ اَللَّهُ الينا اَلْمُكَرَّمَةَ

كَذَاكَ كُنَّا فِي الدُّهُورِ الْمُقَدَّمَةِ *** اهْلِ الْعُلَى وَ الرُّتبِ اَلْمُعَظَّمَةِ

ولید چون این شعر را می شنید می خندید و بیمناک بود تا مبادا اسب سعید پیشی گیرد لاجرم اسب خویش را بر می انگیخت چندان که با وضاح برابر می شد و خویشتن را بر او می زد لاجرم بحالت سبقت داخل می شد ولید اول کسی بود بگذاشت و در جلبه سنت نهاد و از آن پس مهدی در ایام منصور و هادی در ایام مهدی این کار را معمول کردند.

بالجمله در جلبه ثانیه خیل را برولید عرض می دادند و اسبی از سعید بر وی می گذشت ولید می گفت : ای ابو عنبسه با تو بمسابقت نمی پردازم چه تو می گوئی: ﴿نَحْنُ سَبَقْنَا اَلْيَوْمَ خَيْلُ اَللُّؤْمَةِ﴾ سعيد مي گفت : یا امیر المؤمنين من من چنین نگفتم بلکه گفتم ﴿نَحْنُ سَبَقْنَا اَلْيَوْمَ خَيْلُ اَللُّؤْمَةِ﴾ يعني نسبت پستی و فرودی را بخیل دادم نه بصاحب خیل ولید بخندید و او را در بغل کشید و گفت : هرگز قریش را از مانند تو برادری از بهر من معدوم مباد بالجمله ولید را در این امر میل و رغبتی بسیار بود و زائد و سندی و اشقر مروان از اسب های نامدار روزگارند و در زمان خود بر همه اسب ها پیشی و بیشی می جستند.

و ولید در میدان اسب تازی و جلبه هزار مرکب تيز تم فراهم می ساخت و عيش ها و عشرت ها می نمود و مردمان را عطا ها و احسان ها می فرمود و لذت ها می برد.

ص: 130

اسامی اسب های ده گانه عرب

معلوم باد که نام اسب های ده گانه عرب در این شعر صاحب نصاب است.

ده اسبند در تاختن هر یکی را *** بترتيب نامی است آسان نه مشکل

مجلّی مصلّی مسلّی و تالی *** چه مرتاح و عاطف و حظي مؤمل

لطيم و سكيت ارب حاجت عرق خوی *** فؤاد است و قلب و جنان و حشادل

همانا عرب از آن ده اسب که در میدان مسابقت می دوانند بترتیب نامی نهاده اند چنان که در این قطعه مسطوره مذکور شد نخست مجلى بضمّ ميم و فتح الله جيم و تشديد لام اسم اسبی است از تمامت اسب هائی که در دویدن گروگان بر آن بسته اند پیش تر برسد و این لفظ بصيغة فاعل از باب تفعيل است و این اسب باید جميع صفات و حدود سبقت باشد.

اسب دوم که برای مسابقت بمعرض امتحان و گروگان در آورند مصلّی باصاد مهمله است اسم فاعل از تصلية یعنی نماز کردن و درود فرستادن و سوختن و راست کردن چوب بآتش و مصلی آمدن اسب و گرم شدن بآتش است.

و اسم سیم را مسلّی بضم میم و فتح سین مهمله از تسلیة یعنی بخورسندی فرمودن و خرسندی دادن و مسلّی بمعنی آمدن اسب است.

اسب چهارم را تالی با تاء فوقانیه گویند اسم فاعل از تلواز باب نصر یعنی از پی فرا شدن و فرو گذاشتن.

اسب پنجم را مرتاح با راء و حاء مهملتين گویند ، اسم فاعل از ارتياح است یعنی شاد شدن .

اسم اسب ششم عاطف باعين و طاء مهملتين و فاء است اسم فاعل از عطف از باب ضرب یعنی میل کردن و کج شدن و مهربانی کردن و بدرود آوردن و عطف سخن کردن و حمله بردن گفته می شود ﴿تَعْرُجُ اَلْفَرَسُ فِي عِطْفِهِ﴾ يعنى ميل مي كند

ص: 131

است براست و چپ.

و اسب هشتم را حظّی گویند بفتح حاء مهمله و ظاء معجمة مكسوره و ياء مشدّده و کسی را که دوستی و منزلتی باشد نیز حظّی خوانند فعیل از حظو و حظّ از باب علم یعنی دوستدار شدن زن از شوهر و به معنی ظفر یافتن به چیزی.

و اسم هفتم را مؤمل گویند با میم مشدّد از امل و این لفظ اسم فاعل است و باید پیش از حظی که نام اسم اسب هشتم است مذکور شود تواند بود صاحب نصاب بملاحظه رعایت قافیه و شعر این لفظ را مؤخر داشته است و حظّی را مقدّم. اسم فاعل از تأمیل است یعنی پیوستن،

اسب نهم را لطیم گویند بفتح لام و كسر طاء مهمله بر وزن امیر و آن اسبی است که جای طپانچه زدن بر آن سفید است و جمع آن لطم بر وزن كتب می آید و نیز معانی متعدده دارد و نیز آن اسب را گویند كه يک نيمه رویش سفید باشد و سفیدی به چشمش نرسیده است و آن که نه پدر و نه مادر دارد و لطایم جمع آن است.

و اسب دهم را سكيت بضم سين مهمله و فتح كاف و سكون ياء تحتانی و تاء فوقانی گویند و صاحب قاموس می گوید سکیت بتشدید کاف باز پسین از اسب های سباق و رهان است .

و در منهاج الادب نام اسب پیشی را سابق و دوم را مصلّی و سوّم را مسلّی و چهارم را تالی و پنجم و ششم مرتاح و عاطف و هفتم حظي و هشتم مؤمل و لطيم نهم و دهم سکیت نگاشته است و دو اسب دیگر را که بعد از آنده اسب می دوانند و در شعر بعد آورده یکی قاشور باقاف و ضم شين معجمه وراء مهمله است و این اسب یازدهم است و اسب دوازدهم رافسكل بكسر فاء و سكون سين مهمله و كسر كاف گویند.

معلوم باد که چنان که مرحوم ملا محمد حسین طالقانی عليه الرحمة در شرح نصاب اشارت کرده و جوهری در صحاح اللغه و فیروز آبادی در قاموس اشارت کرده اند

ص: 132

قاشور و فسكل اسم همان اسب دهمی می باشد که سکیت نام دارد و این اسب را سه نام است و معنی بدین ده دو دیگر الحاق میکن یکی هست قاشور و دیگر چه ،فسکل این است که بنام این اسب دهم که سکیت است دو نام دیگر ملحق بدار نه باین اسب دهم دو اسب ديگر الحاق كن و جهت اشتباه پاره ای شراح ازین است که ملتفت معنی و ارتباط لفظ شعر نبوده اند و اگر غیر از این ده اسب را نیز نامی بود اهل لغت متعرض می شدند چنان که آن اسب را قاشر بر وزن کامل نیز می گویند و با این صورت اسب دهم دارای چهار نام می شود .

در جلد ششم اغاني مسطور است که یکی روز ولید به تنهائی بعزم شکار سوار شد یکی از موالی هشام چون این حال را بدانست آهنگ او نمود تا مگر آسیبی بدو باز رساند و به معرض هلاک و دمارش در آورد چون ولید او را از دور بدید اندیشه او را بدانست و با وی روی در روی شد و به نیروی اسب سندی خویش که بزیر پای اندر داشت بر وی بتاخت و او را بقتل رسانیده این شعر در این باب بگفت:

الم تَرَانَى بَيْنَ مَا انَا آمن *** يَخِبُّ بِيَ اَلسَّنْدَى قَفْراً فَيَافِياً

تَطَلَّعْتُ مِنْ غورفا بَصَّرْتُ فَارِساً *** فَاوْجَسْتُ مِنْهُ خِيفَةً انْ يَرانِيا

وَ لَمَّا ابْدالِي انما هُوَ فَارِسٌ *** وَقَفْتُ لَهُ حَتَّى اتى فرمانيا

رَمَانِي ثَلاَثاً ثُمَّ اِنِّي طَعَنْتُهُ *** فَرَوَيْتُ مِنْهُ صَعَدتى وَ سَتانيا

و نيز ولید بن یزید این شعر را در صفت سندی اسب خود گوید :

قَدِ اغتدَى بِذِى سَبِيبٍ هَيكل *** مُشْرَبٌ مِثْلُ الْغُرَابِ ارْجُلُ

اعْدَدْتُهُ لِحَلَبَاتِ الاحْوَلِ *** وَ كُلُّ نَفْعٍ ثاثِرٍ لِجَحْفَلٍ

وَ كُلُّ خُطْبٍ ذى شُئُونٍ مُعْضِلٍ .

هشام چون این کنایت و اشارت بشنيد كفت ﴿لَكِنَّا اِعْدَدْنَا لَهُ مَا يَسُوءُ نَخْلَعْهُ وَ نَقْصِيهِ فَيَكُونَ مُهَاناً مَدْحُوراً مُطَرَّحاً﴾ يعنى اما ما از بهر او اعداد اسباب گزند و زیان او را می نمائیم او را از ولایت خلع معزول و از شهر و دیار خود مهجور می داریم

ص: 133

تا همچنان رانده و دور و محروم و محسور بگذراند.

و نیز در همان مجلد اغانی در ذیل احوال يزيد بن ضبة که بیاره ای حالات او اشارت رفت نوشته اند که روزی ولید بن یزید با جماعتی از یاران خود بصید افکندن و شکار کردن بیرون شد عبد العظیم راوی این حکایت می گوید جدم يزيد بن ضبة نيز با او بود و وليد بر اسب خود که سندی نام داشت سوار بود و در آن روز شكارى نيک و مطبوع بنمود و در آن حال حماری بدو ملحق گشت و سندی آن حمار را نگون سار ساخت ولید خرم شد و با جدّم گفت در صفت این اسب و این شكار من شعری بگوی و او این شعر بگفت :

وَ اَحوَى سَلْسَ اَلْمُرْسَنِ مِثْلُ اَلصَّدْعِ اَلشِّعْبِ

سَمّاً فَوْقَ مُنِيفَاتٍ *** طوال كَالْقَنَا سَلِبٌ

طَوِيلُ اَلسَّاقِ عُنْجُوجٌ *** مِنِ اِشْق اِصْمَعِ اَلْكَعْبَ

الى آخر الابيات. ولید گفت ای یزید در این صفت که بنمودی نیکو رفتی وجودت بکار بردی نیک تر چنان است که برای این قصیده تشبیبی نیز بکار بندی و بغزيل و عمر الوادى بدهی تا در آن تغنی نمایند لا جرم یزید این تشبیب را بگفت:

الى هِنْدٍ صَبَا قَلْبِي *** وَ هِنْدٌ مِثْلُهَا يُصْبَى

وَ هِنْدَةٌ غَادَةٌ غَيَدَاءَ *** مِنْ جُرْثُومَةٍ غَلَبَ

الى آخرها ولید چون این اشعار را بشنید به جماعت نوازندگان بداد تا در آن سرود نمایند.

بیان احوال شعراء و مغنيان عصر ولید بن یزید و شرح حال ابی کامل موای ولید

ازین پیش بیاره ای حالات ابی کامل مغنی در ذیل احوال وليد بن يزيد اشارت شد.

در جلد ششم اغانی مسطور است که اسم ابی کامل غزیل است و او مولای ولید

ص: 134

ابن يزيد و بقولي مولی پدرش یزید و بروایتی پدر او مولی عبد الملک بود مردی خوش نواز و خوش مشرب و مضحك بود و بعد از ایام بنی امیه خبری از وی باز ننموده اند شاید در ایام ایشان وفات نموده یا با ایشان بقتل رسیده است و نیز سوای آن چه در احوال ولید مسطور شد در حال او چيزي مذکور نیست.

بيان حال يزيد بن ضبة که از شعرای زمان ولید بن یزید است

در ضمن حالات ولید بن یزید بیاره ای احوال وی اشارت شد. در جلد ششم اغانی مسطور است که عبد العظیم بن عبد الله بن يزيد بن ضبة ثقفی حکایت کرده است که که جدم يزيد بن ضبه از موالی ثقیف بود و اسم پدرش مقسم وضبه نام مادر اوست که بر نام پدر غلبه کرده چه پدرش مقسم بمود و یزید پسرش صغیر بود و مادرش فرزندان مغيرة بن شعبه را و از آن پس اولاد پسرش عروة بن مغيره را حضانت و دایگی می نمود و شهرتی تمام حاصل نمود لاجرم پسرش يزيد بن مقسم بنام مادر منسوب و به یزید بن ضبة مشهور شد و ولای او از نخست برای بني مالک بن حطيط و از آن پس برای عامر بن یسار بود.

از اصمعی مسطور است که يزيد بن ضبة مولاى ثقیف بود اما بفصاحت بیان امتیاز داشت و من او را در طایف ادراک نمودم و او همیشه در طلب قوافی سخت دشوار و دور از ذهن و ناهموار بود. ابو حاتم و غسان بن عبد الله بن عبد الوهاب ثقفى از جماعتی از مشایخ طائفیین و علمای ایشان روایت کرده اند که يزيد بن ضبة هزار قصيده بگفت و شعراي عرب آن قصاید را قسمت کرده، از معانی و الفاظ آن سرقت نموده در اشعار خود در آوردند.

ص: 135

بیان احوال مالک بن أبي السمح با وليد بن يزيد بن عبد الملک

مالك بن ابی السمح و اسم أبي السمح جابر بن ثعلبة الطائي احد بني ثعل ثم احد بنی عمرو بن در ماه است كنيتش ابو الوليد و مادرش زنی قرشیه از بنی مخزوم و بقولى بل ام ابيه منهم و هو الصحيح و ابن الكلبي گويد هو مالک بن أبي السمح بن سليمان بن اوس بن سماک بن سعد بن بن عمرو بن در ماء احد بني ثعل و ام ابیه بنت مدرک بن عوف بن عبید بن عمرو بن مخزوم پدرش بخدمت عبد الله بن جعفر بن ابی طالب علیه السلام نقطاع و در آستان مکرمت بنیانش اتصال داشت. پدرش در حق او به جعفر وصیت نهاده بود ازین روی آن جناب بكفالت او اقدام فرمود و او را و سایر برادرانش را در دعوت بنی هاشم در آورد و باین سبب این جماعت روزگار ها با آن جماعت بگذرانیدند و بایشان خوانده شدند .

بالجمله مالک مردى طویل و احول بود چندان که ولید بن یزید در معارضه این شعر حسین بن عبد الله بن عبيد الله بن العباس بن عبد المطلب : ﴿اِبْيَضَّ كَالْبَدْرِ اَوْ كَمَا يَلْمَعُ اَلْبَارِقُ فِي حَالِكَ مِنَ اَلظُّلْمِ﴾ كه درباره مالك بن أبي السمح و اوصاف او گفته است این شعر را انشاء نمود :

﴿اَحول كَالْفَرْدِ اَو كَما يَرْقُبُ اَلسَّارِقُ فِي حَالِكَ مِنَ اَلظُّلْمِ﴾

حسين بن يحيى گوید سبب انقطاع ابى السمح بخدمت عبد الله جعفر این شد که سختی روزگار و قحطی سال بر جماعت طی چنگ در افكند و تعليه جد مالک يک تن از آن مردم بود و ابو السمح ازین روی در مدینه متولد شد .

بكار بن النبال كويد : وقتى وليد بن يزيد با مالك گفت ﴿هَلْ تَصْنَعُ اَلْغِنَاءُ﴾ آیا صوتی و غنائی و سرودی صنعت کرده باشی گفت: چنین نکرده ام لكن بحسب سلیقه از مقامی کاسته و بر مقامی دیگر افزوده ام. یزید گفت اگر این گونه باشد

ص: 136

تو اسباب زیب و زینت غنائی یعنی مقنن نیستی.

ابن عایشه گوید در آن روز که ولید بقتل می رسید در خدمتش حاضر بودم و مالک بن أبي السمح که از تمامت مردمان گول تر بود با ما بود چون وليد مقتول گشت گفت ما را بجائی بگریزان گفتم مگر از ما چه می خواهند گفت از چه روی ایمن هستی از این که سر از تن ما دو تن بر گیرند و سر ولید را در میان سر های ما گذارند تا کردار خود را نیکو گردانند یعنی با مردمان باز نهند که معاشرت ولید با چون ما مردمی بوده است. ابن عایشه می گوید تا آن روز هرگز کار و کردار و قول و گفتاری که بر عقل شهادت دهد از وی مشهود نساخته بودم و باین حکایت ازین پیش اشارت شد و نیز در ذيل احوال وليد بن يزید بیاره ای حالات او با مالک اشارت رفت و انشاء الله تعالی ازین پس در مقام خود پاره ای حالات و اشعار و حكايات مالک گزارش می رود .

بیان احوال عمر بن داود معروف بعمر الوادی که بولید اتصال داشت

هو عمر بن داود بن زاذان جدش زاذان مولى عمرو بن عثمان بن عفان است و عمر مردی مهندس بود و حکم و ذووه که از اهل وادی القری بودند از وی اخذ غناء نمودند و عمر بجانب حرم بیامد و از سرود و غناء سرود گران آن جا بیاموخت و نيک حاذق و ماهر گشت و صنعت غناء نمود وجودت و اتقان بکار و آوازى نيک داشت و مردم را بطرب افکندی و اول کسی است که از اهل وادی القرى تغنى نمود و در ایام امارت وليد بن يزيد بخدمت او اتصال جست و در آستانش تقدم گرفت چنان که ازین پیش بپاره ای حالات او و کلمات ولید در حق او در ذیل احوال ولید گزارش رفت .

در جلد ششم اغانی از عمر الوادی مسطور است که گفت یکی شب در آن هنگام که در میان عرج و سقيا راه می سپردم بنا گاه از انسانی شنیدم که در این شعر

ص: 137

تغنّى همي کرد و هرگز بآن نیکوئی نشنیده بودم .

وَ كَنْتُ اذا ماجئت سعْدَى بِارضِهَا *** ارى اَلْأَرْضَ تُطْوَى لِى ويَدْنُو بَعِيدَهَا

مِنَ الْخَفَرَاتِ الْبِيضِ ودَّ جَلِيسَهَا *** اِذّاً مَا اِنْقَضَتْ أُحْدُوثَةٌ لَوْ تُعِيدُهَا

چون این صوت و آوای دلربا بشنیدم همی خواستم از نهایت وجد و سرور از راحله خود فرود افتم و با خود گفتم سوگند با خدای بباید بصاحب این صوت وصول جویم هر چند در طی این راه یکی از اعضای من ناچیز گردد پس برفتم تا از فراز بلندی ها فرود آمدم ناگاه مردی شبان را نگران شدم که دسته اي از گوسفند را می چرانید و این صوت روح پرور از حنجر او بیرون می آمد پس بدو باز نمودم که بآهنگ آن آهنگ سخت و هموار و سهل و دشوار ها پیموده ام و خواستار تا دیگر باره بآن ساز و سوز اعادت جوید گفت سوگند با خدای اگر با من طعام و شرابی بود که ترا بدان میزبانی می نمودم اعادت همی کردم لکن ترا به این آواز دلنواز میهمانی می نمایم همانا بسیار افتادی که باین صوت ترنم نمودم اگر گرسنه بودم سیر شدم و اگر کسلان بودم بنشاط آمدم و اگر بوحشت اندر بودم مأنوس شدم پس چند دفعه آن آواز را بر خواند تا مأخوذ داشتم سوگند با خدای چندان شیفته و فریفته آن صوت شدم که تا گاهی که بمدینه رسیدم جز آن به هیچ آوازی و کلامی لب بر نگشودم و همان خاصیت که از وی شنیدم دریافتم و این شعر مذکور از کثیر و آن غناء از ابن محرز است.

از ابو الحكم عبد الملک بن عبد الله بن يزيد بن عبد الملک مسطور است كه گفت سوگند با خدای که در عقیق در قصر قاسم بن عبد الله بن عمر و بن عثمان بن عفان جای داشتم و در این وقت اشعب و عمر الوادى و ابو رقيه نزد من حضور داشتند نا گاه دیناری بخواستم و در حضور خود بگذاشتم و در قرائت رجزی بر ایشان پیشی گرفتم پس اول کسی که پیشی جست و سخن بر جای بگذاشت عمر الوادی بود و گفت :

اَنَا اِبْنُ دَاوُدَ اَنَا اِبْنُ زَاذَانَ *** اَنَا اِبْنُ مَوْلًى عَمْرُو بْنُ عُثْمَانَ

پس از آن ابو رقيه تير سخن بر هدف نشاند و گفت :

ص: 138

اَنَا اِبْنُ عَامِرٍ اَلْقَارَى *** اَنَا ابْنُ اَوَّلِ اِعْجَمِيٍ هَا

تَقَدَمَ في مسجد رسول الله صلی الله علیه و آله و سلّم.

پس از آن اشعب زبان به سخن بر گشود و گفت : ﴿اَنَا اِبْنُ اَمِّ اَلْخَلَنْدَاجِ اَنَا اَلْمُحَرَّشَةُ بَيْنَ اِزْوَاجِ اَلنَّبِيِّ صلی الله علیه و آله و سلّم﴾ منم پسر أم الخلنداج منم پسر آن زنی که در میان زن های رسول خدای آشوب می افکند و ایشان را بر هم بر آغالید.

ابو الحکم می گوید با اشعب گفتم خدایت رسوا کند هرگز شنیده باشی که کسی باین صفت افتخار جوید گفت آیا هیچ کس می تواند بدین گونه مفاخرت جوید چه اگر مادر من در خدمت ازواج رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم محل اعتنا و وثوق نبودی چگونه سخنان او در خدمت ایشان محل قبول یافتی تا آن چه گوید بپذیرند بعضی بر بعضی خشمگین گردند و ازین سخن عظمت مادر خود را می نمود .

بیان احوال نابغه بنی شیبان که بولید بن یزید اتصال داشت

در جلد ششم اغانی مسطور است که اسم نابغه عبد الله بن المخارق بن سليم بن حضيرة بن قيس بن سنان بن حماد بن جارية بن عمر بن ابي ربيعة بن ذهل بن شيبان بن ثعلبة بن عطاية بن صعب بن علي بن بكر بن وائل بن قاسط بن هنب بن اقصى بن دعمي بن جديلة بن اسد بن ربيعة بن نزار شاعری است بدوی از شعرای دولت بنی امیه و از بادیه بشام بدرگاه خلفای بني اميه وفود می داد و ایشان را مدح و ثنا می راند و بعطيات وافره ايشان کامروا می گشت و از و جنات حال او چنان معلوم می شد که بدین نصاری بوده است چه در اشعار خویش بانجیل و برهبان و آن گونه سوگند ها که مردم نصرانی می خورند سوگند خورده است و در حق عبد الملک بن مروان و فرزندان اومدحها نمود و ولید را مدایح کثیره بیادگار نهاد.

و چون عبد الملک اراده خلع عبد العزیز برادر خود را از ولایت عهد و نصب پسرش ولید را فرمود و این هنگام نابغه بنی شیبان بعبد الملک انقطاع و به مدح

ص: 139

او استدامت داشت روزی که عبد الملک جلوس كرد مردمان از هر طبقه در خدمتش انجمن داشتند و فرزندانش در حضور حاضر بودند نابغه به مجلس در آمد و در حضورش بایستاد و این شعر بخواند:

اشتَقتَ وانهَل دَمعَ عَينِكَ انَّ *** اِضْحَى قَفَاً رَامَنَ اَهْلَهُ طَلْحَ

و هم چنان بخواند تا باین شعر رسید :

ازحتَ عَنّا آلَ الزُّبَيْرِ *** وَ لَو كَانُوا هُمُ الْمَالِكِينَ مَا صَلَحُوا

لاِبْنِكَ اَوْلَى بِمُلْكِ وَالِدِهِ *** وَ نَجْمُ مَنْ قَدْ عَصَاكَ مَطْرَحٌ

الى آخرها ، عبد الملک تبسم کرد و سخنی از لا و نعم نیاورد و مردمان بدانستند که او میل بخلع عبد العزیز دارد و این داستان بعبد العزیز پیوست و اشعار نابغه را بشنید و گفت همانا پسر نصرانیه خود را در مدخلي تنگ در آورد و به مقامی خطر ناک در افکنده قسم بخدای اگر بروی دست یابم قدمش را به دمش رنگین می دارم .

ابو عمرو شیبانی گوید چون یزید بن مهلب بقتل رسید نابغه شیبانی بر يزيد بن عبد الملک بن مروان در آمد و این اشعار خود را که در تهنیت فتح او گفته معروض داشت :

الاطال التَّنَظُّرَ وَ الثَّوَاءَ *** وَ جَاءَ الصَّيْفِ وَ انْكَشَفَ الغِطاءُ

وَ لَيسَ يُقِيمُ ذو شَجَنٍ مُقِيمٍ *** وَ لا يُمْضِى اِذاً ابْتَغَى المَضاءُ

طِوَالَ الدَّهْرِ اِلاّ فى كِتَابٍ *** وَ مِقْدَارٍ يُوَافِقُهُ اَلْقَضَاءُ

فَمَا يُعْطِي الْحَرِيصَ غِنًى لِحِرْصٍ *** وَ قَدْ يُنْمِي لِذَى اَلْجُودِ اَلثَّرَاءِ

وَ كُلُّ شَدِيدَةٍ نَزَلَتْ مَحَى *** سَيَتْبَعُهَا اِذّا اِنْتَهَتِ اَلرَّخَاءُ

الى آخر ها . يزيد بفرمود یک صد شتر از چار پایان کلب که از گندم و زبیب گران بار بود بد و بدادند و هم او را به جامه و صله شاد خوار نمود و ازین پیش حکایت او با هشام و ولید بن یزید مذکور شد.

از هيثم بن عدى مذكور است که حماد را و به این شهر را از نابغه بدو بر خواند:

ص: 140

اَيُّهَا السَّاقِي سَفَتُكَ مُزْنَةٌ *** مِن رَبِيعٍ ذِى اهاضيبِ وَطِشَ

امدَحِ الكَأسَ وَ مَنِ اِعْمَلْهَا *** وَاهَجَ قَوْماً قَتَلُونَا بِالْعَطَشِ

اِنمَا اَلْكَأْسُ رَبِيعٌ باكِرٌ *** فَاِذا ماغابَ فَاِذا مَاغَابَ عَنَّا لَمْ تَعْشْ

الى آخر الابيات . و نیز از اشعار نابغه بنی شیبان است که سرود گران در آن تغنی نموده اند :

ذَرَفَتْ عَيْنِي دُمُوعاً *** مِنْ رُسُومٍ بِحَفِيرٍ

مُوحِشَاتٍ طامِساتٍ *** مِثْلِ اَيَّامِ اَلزَّبُورِ

وَ زُقَاقٍ مُتْرَعَاتٍ *** مِنْ سُلاَفَاتِ اَلْعَصِيرِ

مُلْحَداتٌ وَ مِلاَءُ *** طينُوهن بقير

فَاِذا صَارَتْ اِلَيْهِمْ *** صَيَّرْتَ خَيْرَ مَصِيرٍ

مِنْ شَبَابٍ وَ كهُول *** حَكَمُوا كَأْسَ اَلْمُدِيرِ

كَمْ تُرِي فِيهِمْ نَدِيماً *** مِنْ رَئِيسٍ وَ اَمِيرَ

بیان حال محمد بن عایشه که از مغنیان نامدار روزگار و معاصر ولید بن یزید است

در جلد دوم اغانی مسطور است که محمد بن عايشه مکنّی بابی جعفر است و او را پدری معروف نیست ازین روی بمادر منسوب است و آنان که با وی خصومت و عداوتی دارند یا خواهند او را سب و شتمی نمایند ابن عامة الّدارش لقب دهند و ابن عایشه چنان می دانست که نام پدرش جعفر است لکن باین نام شناخته نیست و عايشه مادر او مولاة كثير بن صلت كندى حليف قريش و بقولى مولاة آل مطلب بن ابي وداعة السهمى و بعضی گفته اند که ابن عايشه مولی مطلب بن ابی وداعة السهمی است و از نخست خدمت اساتید قوم و اساتید نوازندگان را ادراک ننموده بود تا گاهی که مشایخ جماعت را دریافت و آن قوم هر وقت آوازی نیکو

ص: 141

از وی می شنیدند می گفتند ابن المرأة نيکو خواند و بعضی او را از موالی کثیر بن صلت دانسته اند .

عبيد الله بن محمّد بن عایشه گوید ولید بن یزید با ابن عایشه گفت ای محمّد مگر تو را از جائی بدست کرده اند یا مادرت پدری شناخته از بهرت ننمود گفت مادرم ماشطه و من پسری خورد سال بودم و چون مادرم بجائی شدی می گفتند فلان چیز را برای این عایشه بر گیرید از این روی این نام بر نسب من غلبه یافت .

اسحق می گوید ابن عایشه را آن صوت دلربا و آوای جان فزا بود که هر کس آهنگ او بشنیدی از وی درنگ نتوانستی و گروهی از جوانان مدینه به محادثت و مجالست او به فتنه و فساد در افتادند و با این که ابن عايشه از معبد و مالک بیاموخت ایشان نمردند تا تقدیم او را بر خویش اعتراف ورزیدند و او به فضل ایشان اقرار کرد.

و بعضی گفته اند: ابن عایشه دست ضرب نیز داشت لیکن نیکو نمی نواخت و بعضی گفته اند : مرتجل بود و هرگز بدست نمی زد و مضروب المثل گردید چنان که کسی در قرائت قرآن و انشاد شعر یا غنائی خوش بخواندی و بسرودی می گفتند كأنه ابتداء ابن عايشه.

اسحاق می گوید : از علمای قدیم و جدید خویش شنیدم می گفتند ابن عایشه از تمامت مردمان بدايتش نیک تر بود و من می گویم که ابن عایشه بعد از ابو عباد معبد از جمله مردمان ابتدائاً و توسطاً و قطعاً خوب تر بود و از پاره ای اساتید شنیده ام که می گفت: ابن عايشه مثل معبد بود لكن من بر چنین سخن جسارت نمی کنم اما در کار ضرب چندان نيک نبود و از همه مردمان آوازش خوش تر بود. بعضی گفته اند : سه تن از مغنیان از حیثیت صوت و حنجر از جمله جهانیان خوش ترند : ابن عایشه و ابن بیزون و ابن ابی الكنات .

مصعب زبیری حکایت کند که ابن ابی عتیق در گلوی ابن عایشه خدشه و جراحتی بدید گفت: کدام کس این کار با تو به جاي آورد ؟ گفت فلان شخص

ص: 142

ابن ابی عتیق سخت آشفته شد و جامه از آن بر آورد و آماده ستیز و آویز گردیده بر در سرای آن مرد به کمین بنشست چون آن مرد از سرای بیرون آمد ابن ابی عتیق اطراف جامه او را به چنگ آورده و هر چه سخت تر او را همی بزد، و آن مرد می گفت ترا چیست که مرا می زنی ؟ مگر من چه کار کرده ام؟ و ابن ابی عتیق پاسخ نمی داد تا آن چند که آبی بر آتش خشمش بیفشاند و دست از وی باز داشت. آن گاه روی با حاضران آورد و گفت این مرد همی خواست مزامیر داود را در هم بشکند و بر ابن عایشه در آویخت و نایش را بفشر دو گلویش را مجروح نمود.

یونس کاتب گوید: هیچ کس را از ابن عایشه در مدینه در حال غناء نیکو بدایت تر ندیده ام و اگر آخر غناء او مثل آغاز آواز او بود او را بر ابن سریج مقدم می شمرم.

مداینی گوید: ابن عایشه مردی خود بین و متکبر و زشت خوی بود ، وقتی شخصی بدو گفت : تغنی کن ، گفت آیا با چون منی چنین سخنی آورند ؟ و نیز وقتی تغنی نمود یکی از حاضران گفت احسنت گفت با چون منی احسنت گویند ؟! و از آن پس لب از خواندن فرو بست و از این روی و این کبروتیه مردمان از وی کمتر بهایاب و سودمند می شدند.

هنگامی در عقیق سیل افتاد و آب در عرصه سعید بن العاص جريان نمود چندان که آن عرصه را مملو ساخت و مردمان بدان سوی بیرون شدند ابن عایشه نیز با ایشان برفت و بر قرن چاه بنشست و در این حال که آن مردمان بر آن حال بودند ، نا گاه حسن بن الحسن بن علي بن ابي طالب علیهم السلام بر استری سوار پدیدار آمد و دو غلام سیاه از دنبال او نمایان بودند که گفتی از جماعت شیاطین هستند، حسن با آن دو غلام فرمود نيک بشتابید نادر اصل آن قرن که ابن عایشه بر آن نشسته بایستاده باشید پس بر حسب فرمان برفتند و در آن جا بایستادند ، آن گاه حسن او را آواز داد و فرمود یا ابن عایشه چگونه بامداد کردی ؟ عرض کرد پدرم و مادرم فدای تو باد بخیر و خوبی صبح نمودم فرمود: بنگر در پهلوی تو کیست نا گاه آن دو

ص: 143

غلام را بدید ، حسن گفت آیا ایشان را بشناسی ؟ عرض کرد آری: فرمود هر دو تن از قید بندگی آزاد شوند اگر تو یک راه صوت تغنی نکنی البته با ایشان امر می کنم تا تو را بچاه در اندازند و ایشان آزاد باشند اگر چنین نکنند البته دست های ایشان را از تن جدا می کنم. ابن عایشه چون این سخن را بشنید راه چاره را مسدود دید و چاره جز اطاعت ندید و اول صوتي که بدان بدایت نمود این بود:

الاّ لِلَّهِ دَرُّكَ مِنْ *** فَتَى قَوْمٌ اِذَا رَهِبُوا

و از آن پس خاموش ننشست و همی بسرود تا یک راه نوا تغنی کرد و مردمان را هیچ وقت بیشتر از آن اصوات که در آن روز از ابن عایشه مسموع شد هرگز شنیده نشده بود و آخر صوتی که تغنی نمود این صوت بود:

وَ قُلْ لِلْمُنَازِلِ بِالظَّهْرَانِ قَدْ حَانَا *** ن تَنْطَقِى فَتَبِينَى اَلْقَوْلُ تِبْيَاناً

جریر گوید: هیچ روزی نیک تر از آن روز دیده نشده و مردمان آوازی بشنیدند که مانندش نشنیده بودند و هرگز به من نرسیده است که چون ابن عایشه آواز بر کشیدی هیچ کس به کاری دیگر اشتغال ورزیده و یا به قضاء حوائج لازمه خویش یا بکاری دیگر انصراف جستی بلکه دل و جان و تن و روان به آن صوت جان پرور گروگان ماندی و چون مردمان بشنیدند که به مدینه نزديک آمده بجملگی بدیدارش برفتند چنان که هرگز آن گونه جمعیت در آن مکان نمایان نشده بود و همی بانگ احسنت و الله احسنت و الله او ایشان بر می خاست .آن گاه در اطراف او فراهم شده با حشمتی کامل به سوی مدینه اش رهسپار می داشتند .

على بن الجهم گوید: مردی با من گفت : ابن عایشه در موسم واقف و متحیر بود در این حال یکی از یارانش بدو گرایان شد و گفت چه چیزت در این جای باز داشته؟ گفت: همانا مردی را شناسا هستم که اگر لب برگشاید تمامت مردمان را در این جا باز می دارد چنان که نه کسی می رود و به کسی می آید یعنی جملگی را از رفتار باز می دارد آن مرد گفت این مرد کیست گفت منم و به تغنی پرداخت :

ص: 144

جَرَتْ سَخّاً فَقُلْتُ لَهَا اِجِيزِي *** نَوِيٌ مَشْمُولَةٌ فَمَتَى اَللِّقَاءُ

می گوید: از آن آواز با سوز و ساز مردمان از کار بماندند و محمل ها را اضطراب فرو گرفت و شتر ها گردن ها بر کشیدند و نزديک شد که فتنه بر خیزد و او را بخدمت هشام بن عبد الملک آوردند هشام گفت ای دشمن خدای همی خواهی مردمان را مفتون سازی و فتنه بر انگیزی آن گاه دست از او باز داشت و چون ابن عايشه سخت با کبروتيه بود هشام گفت: به این تیه و خود بینی مدارا کن ، گفت: سزاوار است برای آن کس که این گونه بر قلوب قدرت و غلبه دارد تبّاه باشد. هشام بخندید و او را براه خود گذاشت.

از جریر حکایت کرده اند که وقتی یکی از ولاة و حكام مدينه طيبه فرمان کرد تا جماعت سرود گران و مخنثين و سفهاء قوم در مسجد رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم به عبادت و اطاعت ملازمت جویند و در آن مسجد مردی ناسک و زاهد بود كه ابو جعفر کنیت داشت و از موالی ابن عیاش مخزومی بود و مردمان را قرائت قرآن می آموخت روزی ابن عایشه را با ابو جعفر خلوتی روی داد و ابن عایشه قرائتی بنمود و او را بطرب افکنده مراجعت کرد و آن شیخ چنان آوازی روح نواز بشنید که هرگز از هیچ کس نشنیده بود و با ابن عایشه گفت ای برادر زاده نفس خویش را فاسد و ضایع ساختی اگر در این مسجد ملازمت جوئی و قرآن کریم را بیاموزی همانا در مسجد رسول یزدان پیشوای مردمان می شوی و در این شهر رمضان امامت کسان یابی و به این سبب از ولاة و حکام شاد کام گردی سوگند با خدای هرگز بخوشی آواز تو صوتی بگوش نسپرده ام.

ابن عایشه گفت : پس چگونه خواهد بود اگر صوت مرا در آن چه برای آن وضع شده گوش کنی ؟ گفت چگونه است گفت: با من بیا تا بتو بشنوانم آن گاه با وی بیرون شد و در بقیع غرقد پهلوی سرای مغيرة بن شعبه در مکانی که ابو جعفر همه روزه در آن جا شدی و کار وضوء بساختی در آمد و ابن عایشه این شعر را تغنی نمود:

اَلاَّنِّ اِبْصَرْتُ اَلْهُدَى *** وَ عَلاَ اَلْمَشِيبُ مُفَارِقَى

ص: 145

شیخ را از استماع این صوت دلفریب شکیب برفت و حالت بگشت و گفت يا ابن اخی این صوت احسن است و من بسی مایلم که بشنوم لکن در طلب آن بر نمی آیم و گام نمی زنم ابن عایشه گفت بر من است که ترا بشنوانم و از آن پس در کمین او بود و هر وقت ابو جعفر برای وضوء بیرون می آمد ابن عایشه در اثر او بیرون می شد تا پشت دیوار مکان وضوء توقف می کرد و بچند گونه آواز تغنی می کرد و او را محظوظ و کامروا می ساخت تا گاهی که از کار وضوء فراغت می جست و بر همین حال ببود تا جماعت سرود گران از ملازمت مسجد معفو شدند و این شعر مذکور از جمله این اشعار ولید بن یزید است :

طُرُقُ اَلْخَيَالِ اَلْمُعْتَرَى *** وَ هُنَا فُؤَادُ اَلْعَاشِقِ

طِيفُ اَلَم فَهَا جَنَى *** لِلْبَيِّنِ اَمْ مَسَاحِقُ

اِلاِنْ اَبْصَرْتُ اَلْهُدَى *** وَ عَلاَ اَلْمَشِيبُ مُفَارِقَى

وَ تَرَكْتُ اَمْرَ غِوَايَتِي *** وَ سَلَكْتُ قَصْدَ طَرَائِقَى

وَ لَقَدْ رَضِيتُ بِعَيْشِنَا *** اذ نَحْنُ بَيْنَ حَدَايِقَ

وَ رَكَائِبَ تَهْوَى بِنَا *** بَيْنَ اَلدُّرُوبِ فَدَائِقٌ

و بعضی این اشعار را از این رهیمه دانسته اند.

از محمّد بن سلام مسطور است که حسن بن الحسن علیه السلام ابن عایشه را باحسان و اکرام می نواخت و ابن عایشه بآن جناب انقطاع داشت و چنان که مذکور است کبرویت و خود بینی بسیار او را بود و هر چه گفتی همان خواستی روزی حسن از وی خواستار شد تا در خدمت حسن به بغيبغة بیرون شود، ابن عایشه امتناع ورزید حسن او را سوگند داد همچنان پذیرفتار نشد حسن آشفته شد و غلامان حبشی خود را بخواند و فرمود از پدر خویشتن نباشم که اگر با من از روی طوع و رغبت سفر نكنى البته كار ها سير خواهی نمود و از پدر خود منفی باشم که اگر این غلام ها فرمان مرا در کار تو جاری نسازند دست های ایشان را مقطوع نمایم چون ابن عایشه این حالت را نگران شد بدانست که از رفتن در خدمت حسن چاره نیست و عرض کرد فدای تو باد پدرم

ص: 146

و مادرم من در کمال میل و طوع بدون کره و عنف در خدمت تو رهسپار می شوم حسن بفرمود تا آن چه محتاج اليه بود فراهم کرده سوار شد و هم بفرمود استری برای ابن عایشه حاضر ساختند او نیز بر نشست و راه در سپردند تا در بغیبغه رسیدند و در شعبی فرود شدند و طعام بخوردند آن گاه حسن گفت یا محمّد گفت لبيک یا سیدی گفت این شعر را بخوان:

يَدْعُو اَلنَّبِيَّ بِعَمِّهِ فَيُجِيبُهُ *** يَا خَيْرَ مَنْ يَدْعُو اَلنَّبِيُّ جَلاَلاً

ذَهَبَ اَلرِّجَالُ فَلاَ اِحْسُ رِجَالاً *** وَارَى الاقامَةُ بِالْعِرَاقِ ضَلاَلاً

الى آخرها.

معلوم باد این اشعار از ابن المولی از جمله قصیده طویله است و ابن المولی از پی پاره ای مهام خویش بعراق آمد و توقف او در آن جا بطول انجامید و از طول اقامت ملول گردید و بشهر و دیار و اصحاب و یار خویش مشتاق همی شد لاجرم این قصیده را انشاد نمود.

بالجمله چون ابن عایشه در این ابیات سرودن گرفت حسن گفت سوگند با خدای ای پسر عایشه نیکو خواندی. ابن عایشه از این گونه تمجید رنجیده خاطر شد و گفت سوگند با خدای در این روز از بهر تو سرود نکنم حسن گفت سوگند با خدای تا سه روز دیگر از بغیبغه حرکت ننمایم. ابن عایشه بر آن گونه کند سخت اندوه گرفت و بر کردار خود ندامت آورد و بدانست که جز مقام نمودن در آن جا چاره از بهر او نیست پس در آن جا اقامت جستند و چون روز دوم فرار سید حسن فرمود آن چه داری بیار چه از سوگند خود برستی یعنی سوگند خوردی که در روز گذشته تغنی نکنی و چنان کردی که گفتی و این وقت بر فراز چیزی بلند بنشسته بودند ناگاه ناقه ای را بدیدند که بر دیگر شتر ها تقدم جسته ابن عایشه ابن شعر را تغنی نمود :

تَمْرٌ (1) كَحَبْذَلَةِ اَلْمَنْجَنِيقِ *** يُرْمَى بِهَا اَلسُّوريَومَ اَلْقَتَّالُ

ص: 147


1- شاعر پسر با یاه حطی گفته چه در صفت حمار وحشی گوید. قَوْلُهُ تَخْطَرِفُ یعنی انَّه يَمُرُّ بِالْمَوْضِعِ المُرْتَفِعِ فَيُظْفِرُهُ وَ الْعُنُقُ الْمُسَيطِرُ المُسْتَرْسِلُ السَّهلِ وَ الْعَجْرَفِيَّةِ اَلتَّعَسُّفَ وَ اَلاِسراع و اين اشعار از امية بْنَ عَائِذٍ هَذَلِي است.

فَمَاذَا تَخْطَرِفُ مِنْ قِلَّةٍ *** وَ مِنْ حَدَبٍ وَ اكامُ تَوَالَى

وَ مَنْ سَيَّرَهَا اَلْعُنُقُ اَلْمُسَيْطِرُ *** وَ اَلْعُجْرُ فِيَّةٌ بَعْدَ اَلْكَلاَلِ

گفت وای بر تو ای ابن عایشه همانا این صفت را نیکو آوردي ابن عایشه خاموش شد پس از آن حسن گفت مرا تغنی نمای و او در این شعر تغنی نمود:

اِذَا مَا اِنْتَشَيْتَ طَرَحْتِ اَللِّجَامَ فِي شِدْقٍ مُنْجَرِدٍ سَلْهَبٍ

يَبُذُّ اَلْجِيَادَ بِتَقْرِيبِهِ *** وَ يَأْوى الى حَضَرَ مَلْهَبُ

كُمَيْتٍ كَأَنَّ عَلَى مَتْنِهِ *** سَبَائِكُ مَنْ قَطَعَ اَلْمَذْهَبَ

كَأَنَّ القَرَنقلَ وَ الزَّنجَبيلَ *** يَقِلْ عَلَى رِيقِهَا اَلْأَطْيَبُ

حسن فرمود احسنت يا محمّد ابن عایشه از کمال کبر و خشم گفت لكن تو بفدای تو باد پدرم و مادرم مرا بحجری لگام کردی که طاقت كلام ندارم بالجمله بقیه روز را همچنان بحدیث و حکایت اقامت کردند و چون روز حسن سیم در رسید فرمود اي محمد همانا این آخر سه روز تو است ابن عايشه گفت عليه و عليه یعنی بر ابن عایشه لعنت باد اگر جز یک صوت از بهر تو تغنی نماید تا گاهی که انصراف جوئى و عليه و علیه که اگر تو قسم بخوری سوگند ترا بجای نیاورد، اگر چند جان بر سر آن گذارد حسن چون این آشفتگی و آشوب را در وی بدید فرمود ترا محض محبت تو امان دادم پس این عایشه این شعر را تغنی نمود:

اِنْعَمَ اَللَّهُ لى بَدَا اَلْوَجْهِ عَيْناً *** وَ بِهِ مَرْحَباً وَ اَهْلاً وَ سَهْلاَ

حِينَ قَالَتْ لَاتَذْكُرَنَّ حَدِيثَى *** يَا اِبْنُ عَمَّى اِقْسَمْتَ قُلْتُ اَجَلٌ لاَ

لاَ اخْونُ اَلصَّدِيقُ فِي اَلسِّرِّ حَتَّى *** يُنْقُلَ اَلْجَرُّ بِالْغَرَابِيلِ تَقُلاً

راوی می گوید پس آن جماعت منصرف شدند و حسن بن حسن از آن ببعد ابن عایشه را ندید.

از یکی از مشایخ تنوخ مسطور است که گفت من پرده دار ولید بن یزید بودم

ص: 148

ابن عایشه را نزد او بدیدم که این شعر از بهرش تغنی نمود :

انى رَايَتْ صَبِيحَةَ اَلنُّقَرِ *** حُورٌ اِنْفِينَ عَزِيمَةَ اَلصَّبْرِ

مَثَلُ اَلْكَوَاكِبِ فِي مَطَالِعِهَا *** بَعْدَ اَلْعِشَاءِ اِطْفَنْ بِالْبَدْرِ

وَ خَرَجْتُ اِبْغِي اَلاِجْرَ مُحْتَسِباً *** فَرَجَعْتُ مَوْفُوراً مِنَ اَلْوِزْرِ

و این اشعار از مردی از جماعت قریش است ولید از شنیدن این سرود چندان طرب فزود که بكفر و الحاد پیوست و گفت ﴿يَا غُلاَمُ اِسْقِنَا بِالسَّمَاءِ اَلرَّابِعَةِ﴾ و آن سرود و غناء آن گونه در مزاج او اثری نمود که بگمراهی می افتاد پس از آن گفت احسنت و الله یا امیری ترا بحق عبد شمس سوگند می دهم اعادت کن ابن عایشه اعادت نمود پس از آن گفت احسنت و الله يا امیری ترا بحق اميّه سوگند می دهم اعادت نمای پس دیگر باره در آن آواز آغاز نمود و از آن پس گفت بحقّ فلان اعادت جوى و بحق فلان اعادت کن و همی نام سلاطین و خلفاء را بر شمرد تا بخودش رسید و گفت بجان من اعادت جوی و ابن عایشه اعادت نمود و چون این جمله بپای رفت ولید بسوی او بپای شد و خویشتن را بر ابن عایشه بیفکند و هیچ عضوی از اعضای او بجاي نماند جز این که بوسه بر نهاد و از کمال میل و شعف آهنگ بوسیدن حشفه ابن عایشه را بنمود و ابن عایشه از نهایت خجلت حمدان خویش را در میان ران خود مضموم نمود و چنان که از این پیش اشارت رفت ولید گفت و الله العظیم از این مکان جنبش نجویم تا سرش را نبوسم ابن عایشه چاره نیافت و از اطاعت فرمان خلیفه زمان که واجب الادغان می دانستند سر بر تافتن نمی توانست ناچار ران برگشود و سر حمدان بنمود تا ولید از دل و جان ببوسید پس از آن از نهایت وجد و طرب و عيش و شغب هر جامه که بر تن داشت از بدن بگذاشت و چنان که از مادر متولد گردید مجرد و برهنه شد و آن البسه را همی بر ابن عایشه افکند تا برفتند و یک دست لباس دیگر آورده خلیفه روزگار و فرمان فرمای امت رسول مختار صلی الله علیه و آله و سلّم را بپوشانیدند آن گاه هزار دینار نیز به ابن عایشه عطا کرد و او را بر استری سوار ساخت و گفت پدرم فدای تو باد بر نشین

ص: 149

و باز شو چه از گرمی غناء و حرارت آوای خودت مرا مانند کسی که در دیگی جوشان بگذارند بگذاشتی ابن عایشه بر آن حال سوار شد و بر بساط خلافت بگذشت و برفت.

محمد بن حارث بن كلب بن زيد الربعي حکایت کرده است که ابن عایشه از درگاه یزید مراجعت نمود و این شعر از بهرش تغنی کرده بود :

اُبْعُدْكَ مَعْقِلاً اُرْجُو وَ حَصِّنَّا *** قَدْ اَعْيَتْنِى اَلْمَعَاقِلُ وَ اَلْحُصُونُ

ولید سخت در طرب شد و سی هزار درهم بدو عطا کرد و هم چندان جامه و کوه بدو داد که مانند پشتواره گازری می نمود و در آن حال که ابن عایشه می گذشت مردی از اهل وادی القری که بسی بسرود و غناء مایل و شرب نبیذ را راغب بود او را بدید و بغلام او نزديک شد و گفت این سوار کیست گفت ابن عایشه مغنی است آن مرد بابن عايشه نزديک شد و گفت فدای تو شوم توئی ابن عايشه ام المؤمنين يعنى پسر عایشه دختر ابوبکر بن ابی قحافه هستی گفت من پسر ام المؤمنين نيستم بلکه از موالی قریش هستم و عایشه نام مادر من است و همین قدر که گفتم ترا کافی است و هیچ نشاید که پیش ازین پرسش نمائی گفت این چند مال و جامه که در حضور تو می نگرم چیست گفت از بهر امیر المؤمنین آوازی را تغنی نمودم و او را چنان بطرب آوردم که کافر شد و نماز را بگذاشت و بفرمود تا این مال و این کسوه را بمن دادند گفت فدای تو گردم هیچ تواند بود که بر من منت گذاری و همان صوت که او را بشنوانیدی مرا بشنوانی ابن عایشه با آن کبر و خود ستائی که داشت قیامت را بر پا انگاشت و گفت وای بر تو آیا مانند من کسی را در طی راه بدین گونه بر تو تکلم می نماید آن بینوا گفت پس چسازم گفت در باب سرای با من ملحق شو آن گاه ابن عایشه استر شقراء خود را که در زیر پای داشت بجنبش آورد تا از آن مرد جدائی گیرد لکن آن مرد که تشنه و طالب بود پای از طلب بر نداشت و با وی بدوید تا مانند دو اسبی که در میدان رهان شتابان گردند بدرب سرای رسیدند ابن عایشه بدرون سرای شد و مدتی مکث نمود بطمع آن که آن مرد کوفته خاطر شود و باز

ص: 150

گردد لکن آن مرد چون خواهان بود از جای نرفت و چون ابن عایشه بیچاره ماند با غلام خود گفت این مرد را اندر آر چون نزد ابن عایشه آمد گفت خدای از کدام سوی ترا بر من فرو بارید گفت من مردی از مردم وادی القری هستم و باین صوت جان پرور مایلم ابن عایشه گفت هیچ می خواهی بچیزی نایل شوی که ازین صوت بیشترت سود رساند گفت آن چیست؟ گفت دویست دینار و ده جامه بستانی و باهل و عیال خویش باز شوی آن مرد گفت فدای تو شوم سوگند با خدای مرا دختری است که خدای می داند از عدم بضاعت در گوش او حلقه از نقره نیست تاچه رسد بطلا وزنی است که خدای گواه می باشد که پیراهن بر تن ندارد و با این عدم بضاعت و استطاعت و فقر و فاقت اگر تمامت آن چه امیر المؤمنين بتو عنایت کرده بمن دهی بلکه مضاعف گردانی آن آواز بیشتر مرا بعجب و سرور در افکند و چون ابن عایشه سخت متکبّر بود جز از بهر خلیفه تغنّی نمی نمود و گاهی از روی نا چاری برای مردمان جلیل القدر از برادران خلیفه می سرود از سخن آن مرد شگفتی گرفت و بروی ترحم نمود و دواة را بخواست و قانون او آن بود که مرتجلا تغنی می نمود پس آن صوت را برای آن مرد بسر و دو آن مرد سخت در طرب شد و چندان سر خویش را جنبش داد که گمان همی رفت که گردنش در هم شکند از آن از خدمت ابن عایشه بیرون شد و هیچ چیز خواستار نشد و این خبر بولید بن یزید پیوست و از ابن عایشه بپرسید و ابن عایشه همی خواست آن حکایت را پوشیده دارد لكن وليد بر جد و جهد بکوشید تا ابن عایشه از حقیقت داستان بنمود ولید در طلب آن مرد چندان بکوشید تا حاضر شد و او را بسیاری صله و جایزه بداد و در جمله ندیمان خویش منسلک و به سقایت مأمور ساخت و آن مرد با وی ببود تا بمرد .

عمر بن ابى خليفه حکایت کند که وقتی شعبی با پدرم در مرکبه فوقانی سرای جای داشتند نا گاه از طبقه زیرین آوازی خوش بشنیدیم پدرم گفت آیا چیزی را می بینی گفتم نمی بینم پس خوب نظر کردیم و پسری نیکو روی و خورد سال

ص: 151

بدیدیم که این شعر را تغنی می نمود:

قَالَتْ عُبَيْدٌ تَجَرُّمَا *** فِى اَلْقَوْلِ فِعْلُ اَلْمَازِحِ

در تمامت عمر خویش آوازی از آن خوش تر نشنیده بودم و چون معلوم ساختیم وی ابن عایشه بود و شعبی از آن گونه آواز دلنواز در عجب می رفت و می گفت ﴿یُؤتِی الْحِکْمَهَ مَن یَشَاء﴾

مردی از اهل مدینه حدیث کرده است که مردی که ابن عایشه را در حالت حج بدیده و جماعتی از جوانان بنی هاشم او را دعوت کرده و ابن عایشه ایشان را اجابت نموده با من حکایت کرد و گفت من در میان ایشان بودم و چون بآن سرای اندر شدیم صدر مجلس را بجلوس ابن عايشه مخصوص داشتند پس بیامد و بنشست و از هر در حدیث براندند تا بساط طعام بگستردند و چون از طعام فراغت یافتند شراب خواستند و بنوشیدند و چنان بود که اگر با ابن عایشه از در خواهش بیرون می شدند و به تغنی مستدعی می آمدند ابا و امتناع می نمود و در غضب می رفت لكن اگر جماعت حاضران بحدیثی و حکایتی راز می گشودند و در آن حکایت از شعری که در آن تغنی شده آغاز می فرمودند ابن عایشه بميل و رغبت خویشتن به تغنی بدایت می نمود و هر کسی این حال را بقطانت دریافته بود ازین در بیرون می آمد و بمقصود خویش نایل می شد پس یک تن از حاضران که بر این روش دانش داشت گفت امروز مردی از اعراب مرا حدیث بگذاشت و آن مرد از یاران و مصاحبان جمیل شاعر بود و به این حدیث غریب لب گشود حاضران گفتند آن حکایت چه بود گفت با من گفت که روزی جمیل چنان که او را قانون بود و حدیث می نمود در آن حال که باین حال مشغول بود ناگاه حالتی منکر در وی محسوس گشت و حالتي غير معهود مشهود آمد پس از جای بر جست و متنفر گشت چنان که موی بر اندامش بر خاست و رنگ از رویش بگشت و بسوی ناقۀ کوتاه بالا و خوش خوی بیامد و بارش را بر فرازش استوار بر بست پس از آن مطلبی را که در آن شیر بود بیاورد و آن ناقه را سیراب ساخته بعد از آن با من گفت اسباب رحل خود را

ص: 152

استوار کن و خود را مشروب و شترت را سیراب نمای چه من ترا بپاره ای مقامات که خود می دانم می برم من بموجب فرمان اطاعت نمودم و جمیل بر پشت ناقه خود نشست من نیز بر شتر خود بنشستم و تمام آن روز و آن شب را راه سپردیم و جز برای ادای نماز توقف نکردیم و بامداد دیگر همچنان ره سپر بودیم و چون روز سیّم در رسید جماعتی از نسوان را دریافتیم و جمیل که آن گونه در هوای معشوقه بآن احوال اندر شده بسوي ايشان روی نهاد و در این وقت مردان را در کناری دور از ایشان نگران آمدیم و هم در این حال دیگی را بر بار دیدیم و چنان بزحمت جوع و عطش دچار بودم خویشتن را از شتر بزیر انداخته و ایشان را از یک سوی باز گذاشته سر بدیگ اندر بردم و هیچ از گرمی دیگ خبر نمی شدم چندان که سیر شدم و خواستم سر از ديگ در آورم چون تنگ بود بر سرم بماند و مانند قلنسوه گردید زن ها از آن حال خندان شدند و سر و رویم را بشستند و از بهر جمیل طعام و شراب بیاوردند و میزبانی کردند سوگند با خدای بآن جمله روی نیاوردم و در آن حال که جمیل از بهر ایشان حکایت می راند نا گاه شتر چرانان نمایان شدند و چنان که سلطان خون او را از بهر ایشان حلال کرده بود و فرمان داده بود که هر وقت او را در بلاد خود بنگرند و دریابند خونش را بریزند پس مردمان از هر سوی بیامدند و گفتند ويحك خويشتن را نجات ده و جان خود را بسلامت بر و پیشی جوی لکن سوگند با خدای ازین گونه سخنان هیچ اثری مشهود نگشت و چون این حال را بدیدند و این گونه نصایح خود را بی قیمت نگریستند از هر سوی او را سنگ باران نمودند و مطرود ساختند و چون بروی احاطه می کردند با ایشان مقاتلت می ورزید و بآن ها تیر و سنگ می افکند شتر من که بر آن نشسته بودم از آن گونه انقلاب اضطراب گرفت و مرا از جای بر آورد جمیل گفت برای خود در خلف من مکانی آراسته کن پس مرا با خود ردیف ساخت سوگند با خدای با این گونه وحشت و دهشت و انقلاب بهیچ وجه منکسر نشد و فرصت خویش از دست نداد و با کمال وقار باهل خویش رهسپار شد و شش روز و شش شب راه بسپرد و در تمام این مدت

ص: 153

بطعامی التفات ننمود و این شعر در این باب بگفت :

انَّ اَلْمَنَازِلَ هَيَّجْتِ اَلطَّرَابِيَّ *** وَ اِسْتَعْجَمَتْ آيَاتُهَا بِجَوَابِي

و این قصیده طویله است و نیز این شعر در این حکایت انشاء نمود :

وَ اَحْسِنْ اَيامى وَ ابْهَجْ عِيشَتِي *** اِذا هَيَّجَ بِي يَوْماً وَ مِنْ قُعُودٍ

چون ابن عایشه این داستان لطیف و حکایت ظریف بشنید گفت آیا از بهر شما در این شعر تغنی نکنم حاضران که همه خواهان این حالت بودند گفتند آری و الله تغنى فرمای ابن عایشه باميل طبع و توجه قلب آواز بر کشید چنان که در وحش و طير اثر بخشید و چنان بخواند که هرگز شنوندگان را چنان آهنگی روان پرور بگوش اندر نرسیده بود و یاران ما از آن حدیث و حسن صوت و خوشی غناء در عجب شدند و با ابن عایشه گفتند یا ابا جعفر ما در کمال ضراعت و مسکنت در حضرت تو مسئلتی می نمائیم هم اکنون از تو اجازت می طلبیم اگر دستوری می دهی پرسش می نمائیم و اگر مکروه می دانی ساکت می شویم گفت سؤال کنید گفتند همی دوست داریم که در این مجلسی که بدان اندریم همین آواز را بشنویم و بر شادی روح و روان بیفزائیم ابن عایشه گفت نعم و نعمة عين و كرامة و ما در آن روز تا انقضای مجلس در نهایت و جد و سرور بپایان بردیم.

يونس كاتب حکایت کند که روزی با جماعتی از مردم قریش در عقیق به تنزه و تفرج مشغول بودیم در اثنای آن حال نا گاه ابن عایشه روی بنمود که تکیه بر دست غلامی از بنی لیث کرده می آمد و چون جماعت حضار از حالت سوء خلق او با خبر بودند و می دانستند که چون از وی خواستار تغنی شوند خشمگین می شود الا جرم روی با یک دیگر آورده حکایات بسیار در میان نهادند و جميل و سایر شعراء رشته داستان را می کشیدند شاید ابن عايشه طربناک شود و تغنی نماید لکن در وی اثری مشهود نشد من چون این حال و عدم تأثیر آن جمله مقال را بدیدم با ایشان گفتم همانا امروز پاره ای از اعراب حکایتی با من بگذاشت که این حکایات را نا چیز می گرداند اگر خواهید با شما بگذارم گفتند باز گوی گفتم مرد اعرابی

ص: 154

چنین داستان آورد که بناحية ربذه مرور نموده بنا گاه کودکانی را نگران شد که در آب گیری سر بآب همی بردند و نیز جوانی خوب روی با حالت نزار و کوفته خاطر و شکسته بال که در وی اثر رنجوری پدید بود نشسته بر ایشان نگران بود من بروی سلام فرستادم پاسخ بداد و گفت این سوار از کدام سوی پدیدار آمد گفتم از حمّی گفت چه وقت از حمّی بیامدی گفتم دیشب گفت خوابگاه تو در کدام جای بود گفتم در بنی فلان چون این سخن بشنید گفت اوه و خویشتن را بر پشت خود بیفکند و نفسی سرد بر آورد و چنان آهی دلسوز بر کشید که من همی گفتم پرده قلبش پاره شد آن گاه بخواندن این شعر پرداخت:

سَقَى بَلَداً اِمْسَتْ سَلِيمِي تَحِلُّهُ *** مِنَ اَلْمُزْنِ مَايَرُوِيٌ بِهِ وَيَسِيمُ

وَ اَنْ لَمْ اَكُنْ مِنْ قَاطِنِيهِ فَاِنَّهُ *** يَحُلُّ بِهِ شَخْصٌ عَلَى كَرِيمٍ

اِلاّ حَبَّذَا مَنْ لَيْسَ يَعْدِلُ قُرْبُهُ *** لَدَى وَانٍ شَطُّ اَلْمَزَارِ نَعِيمٌ

وَ مَنْ لاَمَنَى فِيهِ حَمِيمٌ وَ صَاحِبُ *** فَرْدٍ بِغَيْظٍ صَاحِبٌ وَ حَمِيمٌ

چون این ابیات را بخواند مانند کسی که او را غش در رباید آرام گرفت من آن کودکان را بانگ زدم تا برفتند و مقداری آب بیاورده بر چهره اش بیفشاندند و او بخویش آمد و این شعر بخواند :

اِذَا اَلصَّبَّ اَلْغَرِيبَ رَأَى خُشُوعَى *** وَ اِنْفَاسِيٌ تَزَيَّنَ بِالْخُشُوعِ

وَلَّى عَيْنٌ اِضْرِبْهَا التفاتِي الى *** اَلاِجْرَاعُ مُطْلَقَةُ اَلدُّمُوعِ

الى اَلْخَلَوَاتِ يَأْنَسُ فِيكَ قَلْبِي *** كَمَا انْسَى اَلْغَرِيبَ الى اَلْجَمِيعِ

چون این حال و مقال را بدیدم بروی بر حمت شدم و گفتم آیا فرود نیائی تا ترا مساعدت کنم یا برای حاجت تو اگر حاجتی داشته باشی دیگر باره به حمی اعادت جویم گفت خدایت پاداش نيک كند و همیشه بسلامت و عافیت بهره ور گرداند بسلامتي براه خویش شو چه اگر من بدانستمی که در رنج تو راحتی است از بهر من میسر البته از تو برای عرض حاجت بهتری نبود لکن تو گاهی مرا دریافتی که اندکی از زندگانیم بیشتر بجای نمانده است چون این سخن

ص: 155

بشنیدم ملول و افسرده باز شدم و یقین دارم در این شب بمرده است.

حاضران ازین حدیث انگشت بدندان گزیدند و گفتند سخت حکایتی پر شگفت است و ابن عایشه بی اختیار آهنگ بر کشید و در هر دو فقره اشعار تغنى نمود و بطرب اندر شد و بقیه آن روز شراب نوشید و یک سره از بهر ما تغنی کرد تا گاهی که منصرف شدیم.

وفات ابن عایشه در ایام ولید بن یزید بود و بعضی در زمان هشام دانسته اند لكن ابو الفرج در اغانی گوید صحیح این است که در روزگار ولید بدیگر سرای رهسپار گردید چه ولید او را بخدمت خود حاضر ساخت و آنان که وفات او را در عهد هشام دانند می گویند در زمان ولایت عهد ولید بخدمت او وفود می نمود.

عمران بن هند حکایت کند که عمر بن یزید بسوی شام بیرون شد چون بقصر ذی خشب رسید بر فراز بام قصر بشرب نبیذ کام همی گرفت و ابن عایشه آوازی طرب انگیز بخواند و غمر را بوجد و سرور در آورد و گفت دیگر باره این صوت دل فریب را بخوان و از آن جا که ابن عایشه بد خوی و درشت خصال بود هر صوتی را می خواند دیگر باره باز گشت نمی کرد از این روی غمر بن یزید که از خوردن نبیذ خوی نمر داشت خشمگین گردید و بفرمود تا ابن عایشه را از فراز بام بزیر افکندند تن بزمین رسیدن همان و جان از آن بیرون شدن همان.

و بعضی گفته اند شبی در حالت مستی بیرون آمد تا کمیز راند از بام بزیر افتاد و بمرد و از پاره ای مردم مدینه حکایت کرده اند که ابن عایشه را از خدمت وليد بن يزيد آمد و و چندان از جوایز سنیّه و عطایای بهیه ولید بیاورده بود که هرگز هیچ کس از خدمت ولید با آن بضاعت مراجعت ننموده بود چون بمدينه نزديک شد درذی خشب كه در چهار فرسنگی مدینه است فرود آمد و در این وقت ابراهيم بن هشام بن اسماعيل مخزومی خالوی هشام بن عبد الملک در آن جا از جانب هشام ولایت داشت و این وقت درذی خشب در قصری منزل ساخته بود با وی گفتند اصلح الله الامير اينك ابن عايشه است که از خدمت ولید بن یزید باز می رسد

ص: 156

چه باشد که او را بخوانی تا این روز و شب تغنی نماید و ما را طربناک سازد و بامداد براه خویش اندر شود ابراهیم او را احضار کرد و خواستار شد که نزد او اقامت جوید ابن عایشه پذیرفتار شد و چون بشراب بنشستند ابراهیم مخزومی كنيزكان خویش را که چون ماه و آفتاب بودند بیرون آورد ناگاه ابن عایشه را نگران شد که یکی از آن کنیزکان را غمز نمود سخت در خشم شد و با یکی از خدام گفت چون ابن عایشه بآهنگ حاجتی بیرون گردید او را از فراز قصر بزیر افکن و این هنگام در فراز قصر که هیچ حاجز و حایلی در اطراف بامش نبود بخوردن شراب اشتغال داشتند و آن قصر بر بوستانی نگران بود و چون ابن عایشه بیرون شد تابول افکند خادم او را از فراز بام قصر بزیر انداخت و ابن عایشه بمرد و قبرش در آن جا معروف است.

و بقول پاره ای مشایخ مدینه ابن عایشه از شام بیامد نادر ذی خشب قرود شد و مال و طيب و جامه بسیار با خود داشت و در قصر ذی خشب بنوشیدن شراب پرداخت آن گاه نگران بام قصر شدند و بآن جا صعود دادند و بهر سوی نظر کردند جماعتی زنان ماهر وی را در گوشه بیابان خرامان دیدند ابن عایشه گفت شما را راهی بایشان باشد گفتند چگونه دست ما بدامان ایشان می رسد ابن عایشه از جای بر جست و چادری خوش رنگ و روی بر تن بر آورد آن گاه بر یکی از شرف قصر بایستاد و در این شعر ابن اذينه تغنی نمود :

وَ قَدْ قَالَتْ لَاتُرَابَ *** لَهَا زُهْرٌ تُلاَقِينَا

تَعَالَيْنَ فَقَدْ طَابَ *** لَنَا اَلْعَيْشُ تَعَالَيْنَا

چون آن زنان آواز بیابیای او را بشنیدند چون آهن بجانب مغناطیس شتابان شدند ابن عایشه از آن گونه حالت و اطاعت بوجد و طرب اندر شد و از خرمی و نشاط همی بگردید و بچرخید و از فراز بام بیفتاد و بمرد .

و برخی گفته اند بمدینه آمد و بمرد و چون وفات نمود اشعب با نهایت افسوس و دریغ روی به حاضران کرد و گفت همانا مکرر با شما گفتم لکن چه سود

ص: 157

که حذر از قدر سودمند نیست ربیحه شماسیه را با این عایشه تزویج نمائید نامز امیر داود را در تناسل و توالد ایشان در یابید و شما چنین نکردید و اشعب این کلمات همی گفت و چون زن فرزند مرده می گریست و مردمان از کار و کردار او خندان بودند و از جمله ابیاتی که ابن عایشه در آن تغنی نمود این شعر عروة بن اذينه است :

سَلیمی أَزُّ مَعَت بَیِنا *** فَاَينَ بِقُولِها أَيُّنَا

و از جمله این ابیات است:

تَمَنَّينَ مَناهِنَّ *** فَكُنّا مَا تَمَنّينَا

کنایت از آن که آن زنان آرزو های خود را در مباشرت تمنی می کردند و ما بمناعت طبع می رفتیم ابن عایشه ازین شعر می خندید و با ابن آذینه می گفت ﴿یا أَبَا عَامِرٍ تمنينك لِمَا اقْبَلْ نجرك وَ أَدْبَرَ ذفرك وَ ذُبُلَ ذَكَرِكَ﴾ کنایت از این که وقتی که لمعان نور جوانی تو برفت و رنگ و بوی شباب بشکستگی و زشتی و پلشتی پیری مبدل شد و آلت رجولیت و حمدان کار زار از کار بایستاد ایشان تمنای معاشرت و مباشرت از تو می کردند ابن اذینه ازین سخنان آشفته می شد و او را ناسزا می گفت:

از حماد خشبی حکایت کرده اند که گفت وقتی در خدمت عمر بن عبد العزیز نیز از ابن اذينه مذکور همی شد گفت نیکو مردی است آن ابو عامر یعنی ابن اذینه که این شعر می گفت:

وَ قَدْ قَالَتْ لَا تُرَابٍ *** لَهَا زُهْرٍ تَلاقينَا

و از این پیش باز نموده شد که در ذیل حالات ولید بن یزید و پاره ای مقامات این مجلدات همایون بیاره ای احوال ابن عایشه و مجاری اوقات بعضی از خلفا با او اشارت شد ﴿وَ اللَّهُ تَعَالَى اعْلَمْ بِحَقايِقِ الاُمور﴾ .

ص: 158

بیان مناظرات حضرت صادق صلوات الله عليه با ابو حنيفه و سفيان و غير همادر مسائل مذهبیه (مکالمه آن حضرت با ابو حنیفه)

در بحار الانوار وكتاب احتجاج طبرسى عليه الرحمه و دیگر کتب اخبار از حسین بن محبوب از سماعه مسطور است که در حضرت ابی عبد الله علیه السلام ابو حنيفه عرض كرد ﴿كَمْ بَيْنَ اَلْمَشْرِقِ وَ اَلْمَغْرِبِ﴾ فاصله میان مشرق و مغرب چیست؟ فرمود و مَسِيرَةَ يَومَ أَو أَقَلّ مِنْ ذَلِكَ مقدار يک روز راه یا کمتر ازین ابو حنیفه این کلام را سخت عظیم گرفت ﴿قَالَ علیه السلام يَا عَاجِزُ لِمَ تُنْكِرُ هَذَا إِنَّ اَلشَّمْسَ تَطْلُعُ مِنَ اَلْمَشْرِقِ وَ تَغْرُبُ فِي اَلْمَغْرِبِ فِي أَقَلَّ مِنْ يَوْمٍ﴾ آن حضرت فرمود ای عاجز بیچاره از چه روی این جواب را منکر شمردی بدرستی که آفتاب از مشرق طالع و از مغرب غارب می شود در مدت کمتر از يک روز و تمام خبر در محل خود مسطور است.

راقم حروف گوید چون تعيين مقدار ما بين مشرق و مغرب چیزی محسوس و اندازه ای مشهود نیست که مدعی بتواند قانع گردد و آن حضرت حالت احتجاج سائل را می دانست و اگر فرمایشی می فرمود و میزان و مقداری معین می گردانید که مطابق واقع هم بود برای شخص سائل راه انکار بجای می ماند از این روی آن حضرت بدین گونه پاسخ اقناعی آورد و فرمایشی فرمود که مقام انکار باقی نماند.

ايضا مكالمه ابو حنیفه با آن حضرت

و هم در بحار الانوار مسطور است که ابو حنیفه ازین آیه شریفه ﴿رَبِّنَا مَا كُنَّا مُشْرِكِينَ﴾ پروردگارا نبودیم ما شرک آورندگان پرسش نمود فرمود ای ابو حنیفه تو در این آیه چه گوئی عرض کرد می گویم نبودند ایشان مشركان ابو عبد الله علیه السلام فرمود خدای می فرماید ﴿انْظُرْ كَيْفَ كَذَبُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ﴾ بنگر چگونه بر نفوس خود

ص: 159

دروغ می بندند یعنی مشرک هستند و گويند مشرک نيستيم ابو حنیفه عرض کرد يا ابن رسول الله تو چه فرمائی :﴿فَقَالَ هَؤُلاَءِ قَوْمٌ مِنْ أَهْلِ اَلْقِبْلَةِ أَشْرَكُوا مِنْ حَيْثُ لاَ يَعْلَمُونَ﴾ این جماعت مردمی از اهل قبله و نماز بودند که از آن حیثیت که خود ندانستند شرک آوردند .

أيضاً مكالمة ابو حنيفه

و دیگر در بحار الانوار و کافی از حسین بن یزید مروی است که گفت ابوحنیفه بحضرت ابی عبد الله عرض كرد ﴿عَجِبَ اَلنَّاسُ مِنْكَ أَمْسِ وَ أَنْتَ بِعَرَفَةَ تُمَاكِسُ بِبُدْنِكَ أَشَدَّ مِكَاسٍ يَكون﴾ یعنی مردمان در حال تو بشگفتی اندرند و تو در عرفه بر خویشتن و معامله و خریداری فرمودن نهایت تشویش و سختی را می فرمائی و من از آن حضرت شنیدم در پاسخ ابو حنیفه فرمود ﴿وَ مَا لِلَّهِ مِنَ اَلرِّضَا أَنْ أُغْبَنَ فِي مَالِي﴾ چه خوشنودی است برای خدای تعالی اگر من در مال خود مغبون شوم و نقصان یابم ابو حنیفه گفت ﴿لاَ وَ اَللَّهِ مَا لِلَّهِ فِي هَذَا مِنَ اَلرِّضَا قَلِيلٌ وَ لاَ كَثِيرٌ وَ مَا نَجِيئُكَ بِشَيْءٍ إِلاَّ جِئْتَنَا بِمَا لاَ مَخْرَجَ لَنَا مِنْهُ﴾ هیچ در این امر خواه اندک يا بسیار رضا و خوشنودی برای خالق نیست و ما هرگز چیزی از تو نپرسیدیم و در حضرت تو عرض ندادیم مگر این که جوابی از بهر ما بیاراستی که گریز گاهی از برای ما از آن نماند.

و دیگر در کافي و بحار الانوار از محمّد بن مسلم مسطور است که بحضرت ابی عبد الله در آمدم و ابو حنیفه را در حضور مبارکش حاضر دیدم عرض کردم فدایت گردم خوابی عجیب دیده ام فرمود ای پسر مسلم باز نمای ﴿فَإِنَّ اَلْعَالِمَ بِهَا جَالِسٌ﴾ همانا دانای آن حاضر است و با دست مبارک بابی حنیفه اشارت فرمود عید بن مسلم می گوید عرض کردم چنان در خواب دیدم گویا بسرای خویش اندر شدم و اهل من بر من بیرون تاخت و گرد کاری بسیار بشکست و بر من اثار کرد و ازین خواب سخت بشگفتی اندرم ابو حنیفه گفت تو مردی هستی که در مواریث اهل خودت مخاصمت

ص: 160

و مجادلت می نمائی و بعد از مقاسات سختی و رنج بی شمار بخواست خداوند تعالی بحاجت خود می رسی .

حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود : ﴿أَجَّلْتَ وَ اللَّهِ يَا أَبَا حنیفه﴾ سوگند با خدای بصواب رفتی ، بعد از آن ابو حنیفه از خدمت آن حضرت بیرون شد پس عرض کردم فدای تو شوم از تعبیری که این ناصب نمود بکراهت اندرم فرمود ای پسر مسلم ﴿لاَ يَسُؤْكَ اَللَّهُ فَمَا يُوَاطِئُ تَعْبِيرُهُمْ تَعْبِيرَنَا وَ لاَ تَعْبِيرُنَا تَعْبِيرَهُمْ وَ لَيْسَ اَلتَّعْبِيرُ كَمَا عَبَّرَهُ﴾ خدایت بد ندهد همانا تعبیر ایشان با تعبير ما و تعبير ما با تعبیر ایشان برابر نیست و تعبیر ابن خواب چنان نیست که ابو حنیفه نمود عرض کردم فدایت شوم این که با او فرمودی بصواب رفتی ؟ و سوگند خوردی با این که بخطا رفته است چگونه است ﴿قَالَ نَعَمْ حَلَفْتُ عَلَيْهِ أَنَّهُ أَصَابَ اَلْخَطَاءَ﴾ فرمود آری سوگند خوردم که ابو حنیفه اصابة خطا نمود ، عرض کردم تأویل خواب چیست ؟ ﴿قَالَ يَا اِبْنَ مُسْلِمٍ إِنَّكَ تَتَمَتَّعُ بِامْرَأَةٍ فَتَعْلَمُ بِهَا أَهْلُكَ فَتَخْرِقُ عَلَيْكَ ثِيَاباً جُدُداً فَإِنَّ اَلْقِشْرَ كِسْوَةُ اَللُّبِّ﴾ فرمود ای پسر مسلم تعبیر خواب تو این است که تو بزنی کامیاب می شوی و زوجه تو بر این حال با خبر می شود و با تو بجنگ و جوش می تازد و آن جامه های نو که بر تن داری پاره می کند چه پوست جامه مغز است

ابن مسلم می گوید سوگند بخداوند در میان تأويل و تصحیح فرمود آن حضرت آن خواب را جز بامداد جمعه مدت نبود و چون صبحگاه آدینه در آمد بر در سرای نشسته بودم نا گاه جاریه ای خوش روی بر گذشت که مرا از جمال دل فریبش شکیب برفت با غلام خود فرمان کردم تا او را باز گردانید آن گاه او را بسرای خویش در آوردم و از وی متمتع شدم زوجه ام از حال من و او احساسی نمود و در آن خانه بر ما بتاخت و جاريه بجانب باب سرای مبادرت گرفت و شتابان بشتافت و من تنها و بی یار بماندم و آن زن از کمال خشم و ستیز بر من بیاویخت و آن جامه های نو که در عید ها می پوشیدم بجمله بر درید.

ص: 161

أيضا مکالمه در باب قیاس

و دیگر در بحار الانوار و احتجاج و کافی از عیسی بن عبد الله قرشی مسطور است که ابو حنيفة بحضرت ابی عبد الله علیه السلام در آمد فرمود ای ابو حنیفه ﴿قَدْ بَلَغَنِي أَنَّكَ تَقِيسُ﴾ بمن رسيد که تو کار بقیاس می رانی عرض کرد آری فرمود ﴿لاَ تَقِسْ فَإِنَّ أَوَّلَ مَنْ قَاسَ إِبْلِيسُ لَعَنَهُ اَللَّهُ حِينَ قَالَ: خَلَقْتَنِي مِنْ نٰارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ فَقَاسَ مَا بَيْنَ اَلنَّارِ وَ اَلطِّينِ وَ لَوْ قَاسَ نُورِيَّةَ آدَمَ بِنُورِيَّةِ اَلنَّارِ عَرَفَ مَا بَيْنَ اَلنُّورَيْنِ وَ ضِيَاءَ أَحَدِهِمَا عَلَى اَلْآخَرِ﴾ كار بقیاس مگذار چه اول کسی که قیاس کرد ابلیس ملعون بود گاهی که در حضرت یزدان در سجده آدم طريق عصيان ورزید و برهان بروز عصیان را در آن نمود که تو مرا از آتش و آدم را از گل بیافریدی و در میان نار و طین قیاس نمود یعنی چنان که نار برطین فضیلت دارد من نیز که از نارم بر آدم که از طین است افضل باشم لکن اگر قیاس می کرد نوریة آدم را بنورية نار فضل ما بين دو نور و صفاء آن يک را بر دیگری می شناخت.

معلوم باد که ازین حدیث مبارک معلوم شد که مطلق قیاس را نهی نفرموده اند بلکه اگر عالمی از روی علم قیاس نماید تمجید دارد لکن اگر از روی جهل قیاس نماید باطل است پس اگر ابلیس از روی علم قياس مي نمود نورية آدم را بنورية نار و باين قياس فضل و فزونی نور آدم را بر اور نار معلوم می کرد فرمان یزدان را اطاعت می نمود و طوعاً سجده می برد صحیح بود اما چون قیاسش از روی حقیقت و علم نبود باطل شد پس آنان که بیرون ائمة هدى و راسخون در علم علیهم السلام در امور دین و احکام شریعت از روی جهل و سلیقه خویش قیاس کنند و حکومت نمایند چون بر اذمه علوم قادر نیستند و از حقایق مسائل و احکام بی خبرند همان نتیجه یابند که ابلیس یافت .

ص: 162

ایضا در نهی از قیاس

و دیگر در مناقب ابن شهر آشوب و احتجاج و امالی طوسی از محمّد صيرفي و عبد الرحمن بن سالم مروي است که روزی ابن شبرمه و ابو حنیفه بر حضرت صادق علیه السلام در آمدند امام علیه السلام ابو حنيفه فرمود ﴿اِتَّقِ اَللَّهَ وَ لاَ تَقِسِ اَلدِّينَ بِرَأْيِكَ فَإِنَّ أَوَّلَ مَنْ قَاسَ إِبْلِيسُ إِذْ أَمَرَهُ اَللَّهُ بِالسُّجُودِ فَقَالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نٰارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ﴾ بترس از خدای و در امر دین برای و سلیقه خود قياس مكن بدرستي كه اول کسی که قیاس ورزید شیطان بود گاهی که خداوندش فرمان داد تا بآدم سجده برد و او برای خود قیاس نمود و در حضرت ودود عرض کرد من از آدم بهترم مرا از آتش بیافریدی و او را از گل و از نوریت آدم علیه السلام و فضیلت او بی خبر بود و ندانسته که خداوندی که او را بیافریده از حقیقت وجود او آگاه است و اگر آدم را بر وی فضیلت نبود این امر نمی فرمود و ترجیح مرجوح بر راجح و مفضول بر فاضل خلاف حکمت و عدل می باشد.

پاره ای سوالات آن حضرت

پس از آن با ابو حنیفه فرمود ﴿هَلْ تُحْسِنُ أَنْ تَقِيسَ رَأْسَكَ مِنْ جَسَدِكَ﴾ آيا نيكو می شماری و نيك مي توانى که سر خود را باندام خود قیاس نمائی ؟ عرض کرد نی ﴿فَأَخْبِرْنِي عَنْ اَلْمُلُوحَةِ فِي اَلْعَيْنَيْنِ وَ اَلْمَرَارَةِ فِي اَلْأُذُنَيْنِ وَ اَلْبُرُودَةِ فِي اَلْمَنْخِرَيْنِ وَ اَلْعُذُوبَةِ فِي اَلشَّفَتَيْنِ لِأَيِّ شَيْءٍ جُعِلَ ذَلِكَ﴾ فرمود مرا خبر گوی از نمکین گردیدن دیدگان و تلخی در هر دو گوش و برودت در هر دو سوراخ بینی و عذوبت در هر دو لب را از چه قرار داده اند؟ ابو حنيفه عرض کرد ندانم.

فرمود ﴿إِنَّ اَللَّهَ تَعَالَى خَلَقَ اَلْعَيْنَيْنِ فَجَعَلَهُمَا شَحْمَتْيِن وَ جَعَلَ اَلْمُلُوحَةَ فِيهِمَا مِنَّا عَلَى بَنِي آدَمَ وَ لَوْ لاَ ذَلِكَ لَذَابَتَا وَ جَعَلَ اَلْمَرَارَةَ فِي اَلْأُذُنَيْنِ مَنّاً مِنْهُ عَلَى بَنِي آدَمَ

ص: 163

وَ لَوْ لاَ ذَلِكَ لَقَحَمَتِ اَلدَّوَابُّ فَأَكَلَتْ دِمَاغَهُ وَ جَعَلَ اَلْمَاءَ فِي اَلْمَنْخِرَيْنِ لِيَصْعَدَ اَلنَّفَسُ وَ يَنْزِلَ وَ يَجِدَ مِنْهُ اَلرِّيحَ اَلطَّيِّبَةَ وَ اَلرَّدِيَّةَ وَ جَعَلَ اَلْعُذُوبَةَ فِي اَلشَّفَتَيْنِ لِيَجِدَ اِبْنُ آدَمَ لَذَّةَ مَطْعَمِهِ وَ مَشْرَبِهِ﴾ بدرستی که یزدان تعالی هر دو دیده را بیافرید و از پیه مقرر ساخت و از آتش شور گردانید که بر بنی آدم منت نهد چه اگر این پیه را شور نمی ساخت از حرارت هوا و ادراك گرمی ها آب می گشت و این که در هر دو گوش تلخی افکند از آن است که منتی بر بنی آدم گذارد چه اگر این مرارت منفذ گوش را حجابت نمی داشت حشرات الارض بگوش اندر می شدند و مغز آدمی را می خوردند و او را آشفته و تباه می ساختند و این که هر دو سوراخ بینی را برودت و رطوبت داد برای آن است که نفس بخوشی و آسانی بر آید و فرود آيد و استشمام روایح طیبه و ردیه را بتواند و این که در هر دولب عذوبت نهاد برای آن است که بنی آدم بدستیاری و معاونت این عذوبت لذت خوردنی و آشامیدنی را ادراک نماید.

پس از آن با ابو حنیفه فرمود مرا خبر گوی از کلمتی که اولش شرک و آخرش ایمان است عرض کرد ندانم فرمود كلمة ﴿لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ﴾ است که در کلمه اول نفی کل است و در ثانی استثناء و اختصاص بخداوند تعالی است پس از آن فرمود ﴿قَالَ أَيُّمَا أَعْظَمُ عِنْدَ اَللَّهِ تَعَالَى اَلْقَتْلُ أَوِ اَلزِّنَاءُ﴾ در حضرت یزدان ازین دو معصیت کدام يک بزرگ تر است قتل است یا زنا نمودن ابو حنيفه عرض کرد بلکه قتل عظیم تر است فرمود: ﴿فَإِنَّ اَللَّهَ تَعَالَى قَدْ رَضِيَ فِي اَلْقَتْلِ شَاهِدَيْنِ وَ لَمْ يَرْضَ فِي اَلزِّنَاءِ إِلاَّ أَرْبَعَةً﴾ خدای تعالی در قتل نفس بدو شاهد راضی است لکن در زنا جز بشهادت چهار شاهد راضی نیست پس از آن فرمود ﴿إِنَّ اَلشَّاهِدَ عَلَى اَلزِّنَاءِ شَهِدَ عَلَى اِثْنَيْنِ وَ فِي اَلْقَتْلِ عَلَى وَاحِدٍ لِأَنَّ اَلْقَتْلَ فِعْلٌ وَاحِدٌ وَ اَلزِّنَاءُ فِعْلَيْنِ﴾ آن کس شاهد بر زنا می شود شاهد بر معصیت دو تن می باشد و در قتل شاهد بر عصیان یک تن است زیرا که قتل را يک تن مرتکب می شود و زنا از دو آن باشد یعنی در قتل همان قاتل عاصی و مقصر است و بر مقتول عصیانی نیست لکن زنا بمیل و رضای طرفین است و هر دو تن عاصی و در آن فعل شنیع شريک هستند پس هر يک دو شاهد لازم دارد.

ص: 164

آن گاه فرمود ﴿أَيُّمَا أَعْظَمُ عِنْدَ اَللَّهِ اَلصَّوْمُ أَوِ اَلصَّلاَةُ﴾ ازین دو عبادت کدام يک در حضرت احدیت بیشتر عظمت دارد روزه داشتن یا نماز گذاشتن؟ ابو حنیفه عرض کرد نماز اعظم است ﴿قَالَ فَمَا بَالُ اَلْمَرْأَةِ إِذَا حَاضَتْ تَقْضِي اَلصَّوْمَ وَ لاَ تَقْضِي اَلصَّلاَةَ﴾ اگر چنین است از چه روی چون زن خون حیض بیند و در ایام حیض روزه و نماز را فرو گذارد بعد از ظهر روزه را بجای می گذارد اما قضای نماز نمی کند ﴿ثُمَّ قَالَ لِأَنَّهَا تَخْرُجُ إِلَى صَلاَةٍ فَتُدَاوِمُهَا وَ لاَ تَخْرُجُ إِلَى صَوْمٍ﴾ پس از آن در علت این کار فرمود هر وقت زن از آن مانع فراغت یافت بنماز اندر شود و آغاز کند لكن بروزه اندر نشود یعنی نماز در تمامت سال واجب است لكن روزه منحصر به شهر رمضان است باین سبب قضای روزه را بباید نمود اما بنماز از دست رفته نیازی نیست چه بمحض رفع مانع در تمامت اوقات خمس ادای نماز را می نماید پس از آن فرمود ﴿اَلْمَرْأَةُ أَضْعَفُ أَمِ اَلرَّجُلُ﴾ زن ضعيف الحال تر است یا مرد فرمود ﴿فَمَا بَالُ اَلْمَرْأَةِ وَ هِيَ ضَعِيفَةٌ لَهَا سَهْمٌ وَاحِدٌ وَ اَلرَّجُلُ قَوِيٌّ لَهُ سَهْمَانِ﴾ از چه روی زن با این که ضعیف و مست حال است برای او در میراث يک سهم است لکن مرد که قوی است و در کسب رزق و روزی نیرومند تر است دو سهم مي برد ﴿ثُمَّ قَالَ لِأَنَّ اَلرَّجُلَ يُجْبَرُ عَلَى اَلْإِنْفَاقِ عَلَى اَلْمَرْأَةِ وَ لاَ تُجْبَرُ اَلْمَرْأَةُ عَلَى اَلْإِنْفَاقِ عَلَى اَلرَّجُلِ﴾ فرمود براي آن است که زن واجب النفقه مرد است لكن نفقه مرد برزن واجب نیست .

پس از آن فرمود ﴿اَلْبَوْلُ أَقْذَرُ أَمِ اَلْمَنِيُّ﴾ بول پلید تر است یا منی ؟ ابو حنیفه عرض كرد بول قال ﴿قَالَ يَجِبُ عَلَى قِيَاسِكَ أَنْ يَجِبَ اَلْغُسْلُ مِنَ اَلْبَوْلِ دُونَ اَلْمَنِيِّ﴾ فرمود چون کار تو بقیاس است و می گوئی بول پلید تر است از منی واجب می شود که در پیش آب راندن غسل فرمایند نه در منی جهاندن ﴿وَ قَدْ أَوْجَبَ اَللَّهُ اَلْغُسْلَ مِنَ اَلْمَنِيِّ دُونَ اَلْبَوْلِ﴾ و حال آن که خداوند در منی غسل واجب کرد نه در بول آن گاه فرمود ﴿لِأَنَّ اَلْمَنِيَّ اِخْتِيَارٌ وَ يَخْرُجُ مِنْ جَمِيعِ اَلْجَسَدِ وَ يَكُونُ فِي اَلْأَيَّامِ وَ اَلْبَوْلُ ضَرُورَةٌ وَ يَكُونُ فِي اَلْيَوْمِ مَرَّاتٍ وَ هُوَ مُخْتَارٌ وَ اَلْآخَرُ مُتَوَلِّجٌ﴾ زیرا که منی باختیار

ص: 165

شخص بیرون می آید یعنی جز در حال احتلام که باختیار نیست در سایر اوقات خواه در مباشرت يا استمناء باختيار شخص از بدن خارج می شود و از تمامت جسد بیرون می آید و این حال بهر چند روزی واقع شود یعنی غالباً این صورت را دارد لكن كميز راندن ضروری باشد و باختیار نیست و در هر روزی چند دفعه واقع می شود و آمدن منی باختیار و بول بدون اختیار است و بنا گاه و لوج و خروج می گیرد یعنی با این حال اگر بخواهند در بول غسل نمایند بهر روزی چند دفعه بیاید غسل کرد و این تکلیفی شاق است پس غسل کردن در منی و تطهیر در بول را دلیل بر پلید تر بودن منی از بول نمی توان شمرد و بقیاس کار کرد.

ابو حنیفه عرض کرد چگونه منی از تمام جسد بیرون می آید با این که خداوند تعالی می فرماید ﴿يَخْرُجُ مِنْ بَيْنِ الصُّلْبِ وَ التَّرَائِبِ﴾ یعنی بیرون می آید از میان صلب و استخوان های سینه حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿فَهَلْ قَالَ لاَ يَخْرُجُ مِنْ غَيْرِ هَذَيْنِ اَلْمَوْضِعَيْنِ﴾ خداوند آیا فرمود که منی جز از این دو موضع بیرون نمی آید یعنی اثبات شیء نفی ما عداه را نمی کند پس از آن فرمود ﴿لِمَ لاَ تَحِيضُ اَلْمَرْأَةُ إِذَا حَبِلَتْ﴾ از چه روی زن چون آبستن گردد حیض نمی بیند؟ ابو حنیفه عرض کرد نمی دانم حضرت صادق صلوات الله عليه فرمود ﴿حَبَسَ اَللَّهُ اَلدَّمَ فَجَعَلَهُ غِذَاءً لِلْوَلَدِ﴾ یعنی خدای تعالی آن خون باز داشت و غذای فرزند گردانید.

آن گاه فرمود ﴿أَيْنَ مَقْعَدُ اَلْكَاتِبَيْنِ﴾ محل قعود و نشستنگاه ملکين كاتبين یعنی رقيب و عتيد كه دو ملک موكل بر ثبت اعمال حسنه و سینه بندگان یزدان هستند در کجاست ؟ ابو حنیفه عرض کرد نمی دانم فرمود ﴿مَقْعَدُهُمَا عَلَى اَلنَّاجِذَيْنِ وَ اَلْفَمُ اَلدَّوَاةُ وَ اَللِّسَانُ اَلْقَلَمُ وَ اَلرِّيقُ اَلْمِدَادُ﴾ نشستنگاه ایشان بر ناجدین است و دهان بمنزله دوات و زبان قلم است و آب دهان مداد است.

آن گاه فرموده ﴿لِمَ يَضَعُ اَلرَّجُلُ يَدَهُ عَلَى مُقَدَّمِ رَأْسِهِ عِنْدَ اَلْمُصِيبَةِ وَ اَلْمَرْأَةُ تَضَعُهَا عَلَى خَدِّهَا﴾ از چه روی چون مصیبتی بر مردی فرود آید دست بر پیش سر می گذارد لکن زن بر گونه خود می نهد ابو حنیفه گفت نمی دانم فرمود ﴿اِقْتِدَاءً بِآدَمَ

ص: 166

وَ حَوَّاءَ حَيْثُ أُهْبِطَا مِنَ اَلْجَنَّةِ أَ مَا تَرَى أَنَّ مِنْ شَأْنِ اَلرَّجُلِ اَلاِكْتِبَابُ عِنْدَ اَلْمُصِيبَةِ وَ مِنْ شَأْنِ اَلْمَرْأَةِ رَفْعُهَا رَأْسَهَا إِلَى اَلسَّمَاءِ إِذَا بَكَتْ﴾ یعنی این کار بحضرت آدم و حوا علیهما السلام است که در آن هنگام که از بهشت فرود آمدند و در هجرت بهشت دچار مصیبت شدند بدین گونه سوگواری داشتند آیا نگران نیستی که شأن مرد در حال مصیبت اظهار حزن و اندوه است لکن شأن زن در حال گریستن این است که سر بجانب آسمان کند.

آن گاه فرمود: ﴿مَا تَرَى فِي رَجُلٍ كَانَ لَهُ عَبْدٌ فَتَزَوَّجَ وَ زَوَّجَ عَبْدَهُ فِي لَيْلَةٍ وَاحِدَةٍ ثُمَّ سَافَرَا وَ جَعَلاَ اِمْرَأَتَيْهِمَا فِي بَيْتٍ وَاحِدٍ فَسَقَطَ اَلْبَيْتُ عَلَيْهِمْ فَقَتَلَ اَلْمَرْأَتَيْنِ وَ بَقَّى اَلْغُلاَمَيْنِ أَيُّهُمَا فِي رَأْيِكَ اَلْمَالِكُ وَ أَيُّهُمَا اَلْمَمْلُوكُ وَ أَيُّهُمَا اَلْوَارِثُ وَ أَيُّهُمَا اَلْمَوْرُوثُ﴾ چه می بینی و چه حکم می کنی در حق مردی که او را بنده ای بود و آن مرد زنی را تزویج کرد غلام او نیز در همان شب زنی را تزویج نمود پس از آن آقا و بنده بسفری برفتند و زن های خود را در يک خانه بگذاشتند پس سقف اطاق بر ایشان فرود آمد و هر دو زن کشته شدند و دو پسر از آن دو زن بماند اکنون رأی تو چیست از این دو پسر كدام مالک و كدام مملوک و كدام وارث و كدام موروث هستند.

پس از آن فرمود ﴿فَمَا تَرَى فِي رَجُلٍ أَعْمَى فَقَأَ عَيْنَ صَحِيحٍ وَ أَقْطَعَ قَطَعَ يَدَ رَجُلٍ كَيْفَ يُقَامُ عَلَيْهِمَا اَلْحَدُّ﴾ چگوئی در حق مردی نا بینا که چشمی بینا را کور کند و مردی شل که دست مردی را قطع نماید چگونه حد بر ایشان بباید اقامت داد؟ آن گاه فرمود ﴿فَأَخْبِرْنِي عَنْ قَوْلِ اَللَّهِ تَعَالَى لِمُوسَى وَ هَارُونَ حِينَ بَعَثَهُمَا إِلَى فِرْعَوْنَ لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشىٰ﴾ خبر گوی مرا از قول خدای تعالی که با موسی و هارون می فرماید گاهی که ایشان را بسوی فرعون مبعوث می دارد شاید فرعون متذکر شود او بيمناک گردد ﴿لَعَلَّ مِنْكَ شَكٌّ﴾، يعني چون لعل از جانب تو که ابو حنیفه ای و امثال تو گفته شود افاده شک نمايد عرض كرد آرى ﴿قَالَ وَ كَذَلِكَ مِنَ اَللَّهِ شَكٌّ إِذْ قَالَ لَعَلَّهُ﴾ فرمود و هم چنین از جانب خدای هم افادۀ شک می نماید

ص: 167

گاهی که فرمود لعله کنایت از اینکه اگر بقیاس کار کنی و قیاس بنفس نمائی بیاید همان طور که چون تو در مقامی لعل گوئی و افاده شک نمايد خدای هم که لعل فرمايد مفيد شک باشد و حال این كه شک برای کسی است که علم بحقیقت امر نداشته باشد و خدای ازین گونه صفت منزه است و هر کس این گونه نسبت بخدای دهد کافر است.

پس از آن فرمود ﴿أَخْبِرْنِی عَنْ قَوْلِ اَللَّهِ وَ قَدَّرْنا فِیهَا اَلسَّیْرَ سِیرُوا فِیها لَیالِیَ وَ أَیّاماً آمِنِینَ﴾ خبر ده مرا از معنی این قول خدای تعالی که می فرماید و مقدر فرمودیم در آن سیر کردن را سیر کنید در آن شب ها و روز ها در حالی که ایمن باشید ﴿أَیُّ مَوْضِعٍ هُوَ﴾ کدام موضع است این مکان عرض کرد ما بین مکه و مدینه است حضرت صادق صلوات الله علیه روی با حاضران کرد و فرمود شما را بخدای سوگند می دهم که آیا در میان مکه و مدینه سیر ننموده اید و حال این که بر خون خویش از کشته شدن و بر اموال خود از راه زنان ایمن نبوده اید.

پس از آن فرمود خبرده مرا از قول خدای تعالی ﴿وَ مَنْ دَخَلَهُ كانَ آمِناً﴾ هر کسی درون آن شد ایمن است کدام موضع است ؟ ابو حنیفه گفت این مکان بیت الله الحرام است آن حضرت با حاضران فرمود سوگند می دهم شما را بخداوند آیا می دانید که عبد الله بن زبير و سعيد بن جبير داخل بیت الله شدند و از کشته شدن ایمن نشدند و ازین پیش بمعنی این آیه و تأویل آن در مجلدات سابقه حضرت سجاد و باقر سلام الله عليهما اشارت شد .

این وقت ابو حنیفه چنان بیچاره و از پاسخ عاجز ماند که عرض کرد یا ابن رسول الله مرا معفو بدار فرمود ﴿فَأَنْتَ الَّذِى نَقُولُ سَأُنْزِلُ مِثْلَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ﴾ پس تو آن کسی هستی که می گوئی زود باشد که نازل نمایم مثل آن چه خدای نازل فرموده عرض کرد پناه می برم بخداوند از این سخن فرمود اگر از تو سؤالی کنند پس چه می کنی عرض کرد جواب می دهم بقانون كتاب يا سنت یا اجتهاد فرمود چون برأى خودت اجتهاد کنی قبول آن بر مسلمانان واجب است عرض کرد آری فرمود

ص: 168

و هم چنین قبول ما انزل الله واجب است پس آیا تومی گوئی زود است که نازل کنم مثل آن چه خدای نازل نموده است.

حکایت آن حضرت با ابو حنیفه

اما در مناقب ابن شهر آشوب باین صورت مسطور است که از بشیر بن يحيى عامری از ابن ابی لیلی مروی است که گفت من و نعمان مکنی بابی حنیفه بحضرت جعفر بن محمّد صلوات الله عليهما تشرف جستیم و آن حضرت ما را ترحيب و فرمود این مرد کیست عرض کردم فدای تو شوم از اهل کوفه و دارای رأی و بصیرت و نفاذ است فرمود شاید وي همان کسی باشد که ﴿یَقِیسُ اَلْأَشْیَاءَ بِرَأْیِهِ﴾ قياس می نماید اشیاء را برای و سلیقه خود بعد از آن بقیه خبر را باندک اختلافی مذکور می دارد و در آخر خبر می نویسد ﴿یَا نُعْمَانُ إِیَّاکَ وَ اَلْقِیَاسَ فَإِنَّ أَبِی حَدَّثَنِی عَنْ آبَائِهِ علیهم السلام أَنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ قَالَ مَنْ قَاسَ شَیْئاً فِی اَلدِّینِ بِرَأْیِهِ قَرَنَهُ اَللَّهُ مَعَ إِبْلِیسَ فِی اَلنَّارِ، فَإِنَّهُ أَوَّلُ مَنْ قَاسَ حِینَ قَالَ خَلَقْتَنِی مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ فَدَعُوا الرَّأْيَ وَ الْقِيَاسَ؛ فَإِنَّ دِينَ اللهِ لَمْ يُوضَعْ عَلَى الْقِيَاسِ﴾ چنان که مذکور شداول کسی که قیاس کرد ابلیس بود و هر کس قیاس نماید با شیطان اقتران جوید پس کار دين مرا برأى و قياس خود جاری نکنید چه دین خدای برقیاس موضوع نیست.

و در کشف الغمه مرقوم است که از عبد الله بن شبرمه مسطور است که گفت من و ابو حنيفه بحضرت جعفر بن محمّد علیهما السلامدر آمدیم با ابن ابی لیلی فرمود این مرد کیست که با توست عرض کرد مردی است که او را در امر دین بصیرت و نفاذی است فرمود شاید همان کسی باشد که قیاس می کند دین را برای خود عرض کرد آری الی آخرها

صاحب كشف الغمه می گوید این که این خبر را مذکور نداشتم برای آن است که حضرت علیه السلام ﴿أَعْلَى شَأْناً وَ اشْرَفَ مَكَاناً و اعظم بَيَاناً وَ أَقْوَى دَلِيلًا وَ بُرْهَاناً﴾

ص: 169

بود از این که سؤال بفرماید از مثل ابی حنیفه کسی با آن دقت نظر و فرط ذكاء و قوت عارضه و شدت استخراجی که او را بود از این گونه مسائل واضحه بعلاوه مسائل اولی از آن جمله مسائلی است که علم بآن و تحلیل در آن مناسب طبیب است و از فقها نیست ﴿وَ الْعُهْدَةُ عَلَى النَّاقِلَ وَ انا اسْتَغْفَرَ اللَّهَ﴾.

و دیگر در مناقب ابن شهر آشوب مذکور است که در حدیث محمّد بن مسلم است که حضرت صادق علیه السلام با ابو حنیفه فرمود ﴿أَخْبِرْنِی عَنْ هَاتَیْنِ اَلرُّکْبَتَیْنِ اَللَّتَیْنِ فِی یَدَیِ حِمَارِکَ لَیْسَ یَنْبُتُ عَلَیْهَا شَعْرٌ﴾ مرا ازین دور کبه و زانو که در دو دست حمار توست خبر گوی که موئی بر آن نمی روید ابو حنیفه گفت ﴿خَلْقٌ کَخَلْقِ أُذُنَیْکَ فِی جَسَدِکَ وَ عَیْنَیْکَ﴾ مانند دو گوش و دو چشم است که موی ندارد ﴿فَقَالَ لَهُ تَرَی هَذَا قِیَاساً﴾ دو گوش و دو چشم آدمی را بدو زانوی حمار قیاس می کنی ﴿إِنَّ اَللَّهَ تَعَالَی خَلَقَ أُذُنَیَّ لِأَسْمَعَ بِهِمَا وَ خَلَقَ عَیْنَیَّ لِأَبْصُرَ بِهِمَا﴾ همانا خدای تعالی گوش مرا خلق فرمود تا بدستیاری آن بشنوم و چشم مرا بیافرید تا به نیروی آن بنگرم ﴿فَهَذَا لِمَا خَلَقَهُ فِی جَمِیعِ اَلدَّوَابِّ وَ مَا یُنْتَفَعُ بِهِ﴾ اين گوش و چشم را در تمامت جنبندگان خلق کرد و چیزی است که بدان سودمند شوند. ابوحنيفه معتباً و منكسراً بیرون شد.

آن گاه من عرض کردم بفرمای چیست این قال ﴿إِنَّ اَللَّهَ تَعَالَی یَقُولُ فِی کِتَابِهِ لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسانَ فِی کَبَدٍ یَعْنِی مُنْتَصِباً فِی بَطْنِ أُمِّهِ غِذَاؤُهُ مِنْ غِذَائِهَا مِمَّا تَأْکُلُ وَ تَشْرَبُ - اِسْمُهُ سِیَّمَا مِیثَاقٌ بَیْنَ عَیْنَیْهِ فَإِذَا أَذِنَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فِی وِلاَدَتِهِ أَتَاهُ مَلَکٌ یُقَالُ لَهُ حَیَوَانٌ فَزَجَرَهُ زَجْرَهً اِنْقَلَبَ وَ نَسِیَ اَلْمِیثَاقَ وَ خَلَقَ جَمِیعَ اَلْبَهَائِمِ فِی بُطُونِ أُمَّهَاتِهِنَّ مَنْکُوسَهً مُؤَخَّرُهُ إِلَی مُقَدَّمِ أُمِّهِ کَمَا یَأْخُذُ اَلْإِنْسَانُ فِی بَطْنِ أُمِّهِ فَهَاتَانِ اَلنُّکْتَتَانِ اَلسَّوْدَاوَتَانِ اَللَّتَانِ تَرَی مَا بَیْنَ اَلدَّوَابِّ هُوَ مَوْضِعُ عُیُونِهِا فِی بَطْنِ أُمَّهَاتِهَا فَلَیْسَ یُنْبِتُ عَلَیْهَا اَلشَّعْرُ وَ هُوَ لِجَمِیعِ اَلْبَهَائِمِ مَا خَلاَ اَلْبَعِیرَ فَإِنْ عُنُقَ اَلْبَعِیرِ طَالَ فَتَقَدَّمَ رَأْسُهُ بَیْنَ یَدَیْهِ وَ رِجْلَیْهِ﴾ فرمود خدای تعالی در کتاب کریم خویش می فرماید بتحقیق که خلق فرمودیم انسان را در کبد یعنی در سختی یعنی در شکم مادرش منتصب خلق نمودیم غذای

ص: 170

آن کودک مادامی که در بطن مادرش می باشد از غذای مادر است می خورد و می آشامد و چون خدای تعالی اذن و اجازت در ولادت او داد فرشته ای که او راحیوان نامند می آید و او را نهیب و زجره ای می دهد که منقلب می شود و عهد و میثاق را از هیبت آن زجره فراموش می نماید و دیگر حیوانات را منکوس و باز گونه بیافرید چنان که در شکم مادر های خود که هستند بمقدم و پیش روی مادرش مؤخر باشد.

پس این دو نقطه سیاه که ما بین دواب می نگری موضع چشم های آن دواب است در شکم های مادر آن ها، پس موی بر آن ها نمی روید و این حال برای تمامت بهایم حاصل است مگر شتر چه گردن شتر دراز است لاجرم سر او ما بین دو دست و دو پای او تقدم جوید.

کلمات ابی حنیفه در فضل وفقه آن حضرت

و نیز در آن کتاب مسطور است که ابو القاسم البغار در مسند ابی حنیفه گوید از حسن بن زیاد مذکور است که گاهی که از ابو حنیفه پرسیدند فقیه ترین مردمان که در جهان دیدی کیست شنیدم گفت جعفر بن محمد علیهما السلام است که چون منصور آن حضرت را نزد خود طلبید بمن پیام فرستاد ای ابو حنیفه هما نا مردمان بجعفر بن محمد مفتون شده اند باید از آن مسائل سخت مشکل و معضل خود برای پرسش از او آماده داری و من چهل مسئله حاضر کردم پس از آن ابو جعفر منصور که در این هنگام در حیره جای داشت مرا احضار نمود پس بدو راه سپردم و بروی در آمدم و در این وقت حضرت جعفر علیه السلام از جانب راستش نشسته بود چون چشم من بر جمال آن حضرت افتاد آن چند هیبت و حشمت مرا فرا گرفت که از ابو جعفر نیافته بودم سپس سلام فرستادم و پاسخ یافتم و بنشستم.

ص: 171

آن گاه ابو جعفر روی آن حضرت کرد و گفت یا ابا عبد الله این مرد ابو حنیفه است فرمود آری می شناسم او را آن گاه ابو جعفر منصور روی با من کرد و گفت یا ابا حنیفه از مسائلی که داری حضرت ابی عبد الله عرضه دار پس شروع بآن کار نمودم و همی از مسائل خود باز نمود و آن حضرت پاسخ می داد و می فرمود شما در این مسئله چنین گوئید و اهل مسئله چنان گویند و ما چنین گوئیم و بسا باشد که در پاره ای مسائل با شما همراهی و بسا شود که با ایشان متابعت کنیم و بسا باشد که در بعضی با همه مخالفت جوئیم و همچنان فرمایش می فرمود تا تمامت چهل مسئله را بعرض رسانیدم و هیچ چیز را فرو گذاشت ننمودم بعد از آن ابو حنیفه گفت آیا دانا ترین مردمان آن عالم نیست که باختلاف ناس اعلم باشد.

سؤال از لا شیء

در بحار الانوار مسطور است که مردی از ابو حنیفه از لا شیء و از آن چه خدای تعالی غیر از آن را قبول نمی فرماید سؤال کرد و ابو حنیفه از لا شیء عاجز ماند و گفت این استر را برای امام و پیشوای جماعت رافضه یعنی حضرت صادق علیه السلام برده و بآن حضرت بلا شیء بفروش و بهایش را بستان پس افسار قاطر را بگرفت و بحضرت ابی عبد الله علیه السلام آورد آن حضرت فرمود در بیع این دابه از ابو حنیفه امری حاصل باید کرد عرض کرد مرا بفروش آن امر کرده است فرمود بچه قیمت عرض کرد بلا شیء یعنی هیچ فرمود چه می گوئی عرض کرد براستی می گویم فرمود ﴿قَدِ اِشْتَرَیْتُهَا مِنْکَ بِلاَ شَیْءَ﴾ خریدم این قاطر را از تو بهیچ چیز آن گاه با غلام خود فرمود آن استر را در مربط برد می گوید ساعتی محمّد بن حسن بانتظارش بزیست و چون در ادای بها طول کشید عرض کرد فدای تو شوم بهای استرچه شد فرمود میعاد بامداد فردا است پس بخدمت ابي حنيفه باز گشت و آن خبر بنمود و

ص: 172

ابو حنیفه شادمان شد.

ابو حنيفه بحضرت ابی عبد الله علیه السلام آمد آن حضرت فرمود برای قبض ثمن آمدی که لا شیء باشد عرض کرد آری فرمود بهایش لا شیء است عرض کرد آری این وقت ابو عبد الله علیه السلام سوار آن استر شد و ابو حنیفه نیز بر مرکبی برآمد و بجمله روی به بیابان نهادند و از هر سوی برفتند چون روز بلندی گرفت ابو عبد الله علیه السلام را نظر بسرایی افتاد که بر خاسته گویا آبی در جریان است ابو عبد الله با ابو حنیفه فرمود در این یک میلی چیست که گویا جاری است عرض کرد یا ابن رسول الله آب است چون بآن میل راه سپردند آن درخش را همچنان در پیش روی خود نگران شدند که همی دوری گرفت آن حضرت فرمود بهای قاطر را بگیر خدای تعالی مي فرمايد ﴿كَسَرَابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ مَاءً حَتَّى إِذَا جَاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئًا وَ وَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ﴾ یعنی مانند سرابی است در بیابانی که چون شخص تشنه از دور می نگرد گمان می کند آب است و بهوای آن می رود و چون بآن مکان می رسد آن چه را می دید نمی یابد آن را چیزی و خدای را نزد آن می بیند یعنی لا شیء را که ندانستی چیست سراب است که هیچ نیست و از دور چیزی بنظر می آید و اکنون که قاطر خود را بلاشی فروختی سراب لا شیء است و کلام الله ناطق بر آن است .

می گوید ابو حنیفه در کمال اندوه و دریغ باز گشت چون اصحابش او را بر آن حال نگران شدند گفتند یا ابا حنیفه ترا چه می شود گفت استر بهدر رفت و ده هزار درهم در بهای آن داده بود.

و هم در آن کتاب مذکور است که وقتی ابو حنیفه در خدمت حضرت صادق عليه السلام طعامی صرف نمود و چون خوان طعام را بر گرفتند و امام عليه السلام دست از تناول بر گرفت فرمود حمد و سپاس بپروردگار عالمیان اختصاص دارد بار خدایا بدرستی که این اعمت از او و از رسول تو صلی الله علیه و آله و سلّم است.

ابو حنیفه چون این کلام بشنید عرض کرد یا ابا عبد الله همانا با خدای تعالی

ص: 173

شریکی قرار دادی فرمود وای بر تو همانا خدای تعالی در کتاب خود می فرماید: ﴿وَ مَا نَقَمُوا إِلَّا أَنْ أَغْنَاهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ﴾ و در موضع دیگر می فرماید:﴿وَ لَو أَنَّهُمْ رَضُوا ما آتیهُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ﴾ و می فرماید ﴿حَسْبُنَا اللَّهُ سَيُؤْتِينَا اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ رَسُولُهُ﴾ یعنی در این آیات شریفه همه جا خدای تعالی رسول خود را با خود مذکور داشته .

ابو حنیفه از کمال حیرت و ضجرت گفت سوگند با خدای گویا من هیچ وقت این آیات را از کتاب خدای قرائت نکرده ام و جز در این هنگام نشنیده ام حضرت ابا عبد الله علیه السلام فرمود هم خوانده ای و هم شنیده ای لکن خدای تعالی در حق تو و دربارۀ اشتباه تو نازل فرموده است ﴿أَمْ عَلَی قُلوُبٍ أَقْفَالُهَا﴾ و فرموده است ﴿کَلاّ بَلْ رانَ عَلی قُلُوبِهِمْ ما کانُوا یَکْسِبُونَ﴾ کنایت از این که آن حالت شقاق و نفاق که در دل تو و امثال تو است دیده قلب را تاريک ساخته است و آن اعمال و افعال شما آئینه دل شما را زنگ دار نموده است

مکالمات آن حضرت با ابو حنیفه

در کتاب احتجاج مروی است که چون ابو حنیفه بحضرت صادق علیه السلام در آمد فرمود کیستی عرض کرد ابو حنیفه هستم فرمود مفتی اهل عراق عرض کرد آری فرمود بچه چیز ایشان را فتوی می رانی عرض کرد بكتاب خداي ﴿قَالَ وَ إِنَّكَ لَعَالِمٌ بِكِتَابِ اللهِ، نَاسِخِهِ وَ مَنْسُوخِهِ، وَ مُحْكَمِهِ وَ مُتَشَابِهِهِ﴾ تو عالمی بناسخ و منسوخ و محکم و متشابه کتاب خدای عرض کرد آری فرمود پس خبر ده مرا از قول خدای عز وجل :﴿وَ قَدَّرْنَا فِیهَا السَّیْرَ سِیرُوا فِیهَا لَیَالِی وَ أیَّاماً آمِنِینَ﴾ و بقيه خبر را چنان که منظور شد با اندک تفاوتی مذکور می دارد و در هر سؤالی که حضرت از ابو حنيفه مي فرمايد ابو حنیفه براه دیگر متوسل می شود و در بعضی مسائل می گوید

ص: 174

مرا علمی نیست آن گاه امام صلوات الله علیه می فرمایده ﴿تَزْعُمُ أَنَّكَ تُفْتِی بِكِتَابِ اللَّهِ وَ لَسْتَ مِمَّنْ وَرِثَهُ وَ تَزْعُمُ أَنَّكَ صَاحِبُ قِیَاسٍ وَ أَوَّلُ مَنْ قَاسَ إِبْلِیسُ وَ لَمْ یُبْنَ دَیْنُ الْإِسْلَامِ عَلَی الْقِیَاسِ وَ تَزْعُمُ أَنَّكَ صَاحِبُ رَأْیٍ وَ كَانَ الرَّأْیُ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صلی اللّٰه علیه و آله صَوَاباً وَ مِنْ دُونِهِ خَطَأً لِأَنَّ اللَّهَ تَعَالَی قَالَ احْكُمْ بَیْنَهُمْ بِما أَراكَ اللَّهُ وَ لَمْ یَقُلْ ذَلِكَ لِغَیْرِهِ وَ تَزْعُمُ أَنَّكَ صَاحِبُ حُدُودٍ وَ مَنْ أُنْزِلَتْ عَلَیْهِ أَوْلَی بِعِلْمِهَا مِنْكَ وَ تَزْعُمُ أَنَّكَ عَالِمٌ بِمَبَاعِثِ الْأَنْبِیَاءِ وَ لَخَاتَمُ الْأَنْبِیَاءِ أَعْلَمُ بِمَبَاعِثِهِمْ مِنْكَ لَوْ لَا أَنْ یُقَالَ دَخَلَ عَلَی ابْنِ رَسُولِ اللَّهِ فَلَمْ یَسْأَلْهُ عَنْ شَیْ ءٍ مَا سَأَلْتُكَ عَنْ شَیْ ءٍ فَقِسْ إِنْ كُنْتَ مُقِیساً﴾ یعنی گمان می بری که تو بکتاب خدای فتوی می دهی یعنی موافق آیات و احکام خدای حکم می رانی و حال این که از آن کسان که وارث آن هستند نیستی و گمان می بری که تو صاحب قیاس می باشی و حال این که اول کسی که قیاس کرد ابلیس بود و بنای دین اسلام بر قیاس نیست و گمان می بری که تو صاحب رأی هستی و حال این که رأی اگر از جانب رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم تراوش جويد بصواب مقرون است و اگر دیگری بخواهد برای خود کار کند خطاست چه خدای تعالی بآن حضرت می فرماید در میان ایشان حکم بفرمای بآن چه خدای تو را می نماید و خدای این کلام را با دیگری جز آن حضرت نفرموده و گمان می کنی که تو صاحب حدودی یعنی حدود الهی را می دانی و بآن حکم می رانی و حال آن که آن کس که حدود بروی نزول یافته از تو بدانش آن سزاوار تر است و گمان می بری که بمباعث انبیای عظام صلی الله علیه و آله و سلّم عالم دانائی و البته خاتم انبیاء صلى الله علیه و آله و علیهم از تو بمباعث ایشان اعلم است اگر نه آن بود که مردمان می گفتند بر فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم در آمد و از وی از چیزی پرسش نکرد از چیزی از تو پرسش نمی کردم پس قیاس کن اگر تو قیاس کننده هستی یعنی بعد ازین مکالمات و این که بدانستی هیچ ندانستی و هیچ نشاید امثال تو در احکام دین برأی و قیاس کار کند باز بر حالت جهالت و غوايت خود پاینده می باشى و قياس مي كنى بكن.

ص: 175

ابو حنيفه عرض کرد: بعد ازین مجلس در دین خدای برای و قیاس سخن نمي كنم فرمود ﴿كَلاَّ إِنَّ حُبَّ الرِّيَاسَةِ غَيْرِ تَارِكُ كَمَا لَمْ يَتْرُكْ مَنْ كَانَ قَبْلَكَ الَىَّ آخِرِ الْخَبَرِ﴾ هرگز نخواهد شد که تو برأى و قياس کار نکنی بدرستی که حب ریاست و دوستی جاه و حشمت دنیا از تو دست بر نمی دارد چنان که آن کس را که پیش از تو بود متروک ننمود.

معلوم باد که این کلام معجز نظام ﴿كَلاَّ اَن حُبَّ اَلرِّئَاسَةِ﴾ معجزه بزرگی است و خبر از غیب می دهد و آن حضرت صلوات الله عليه بدين گونه تأكيد می فرماید که تو هرگز از این کار بر کنار نمی شوی چنان که ابو حنيفة نیز در این امر با کمال استبداد و ثبات بزیست تا از جهان بگذشت

بیانات علامه حلی در باب قیاس

و اکنون از آیت الله تعالى علامه حلى اعلى الله مقامه در این امر بر حسب مناسبت مقام شرحی مسطور می داریم تا شاهد بر مطلب معهود باشد همانا علامه حلی نور ضریحه در کتاب کشف الحق و نهج الصدق در مبحث هشتم از فصل ادله می فرماید بحث هشتم در قیاس است جماعت امامیه و گروهی که در این مسئله با ایشان متابعت ورزیده اند بر آن رفته اند که عمل کردن بقياس بدلیل عقل و سمع ممتنع است.

اما دلیل عقل این است که ارتکاب طریقی که از خطاه ایمن نباشد قبیح است و نیز مبنای شریعت ما بر فرق نهادن بين متماثلات است مثل ایجاب غسل بینی بیرون از پول و کلاهما خارج من احد السبيلين و غسل بول صبيّه و نفح بول صبّی و قطع کردن دست دزد اگر چه مالی اندک سرقت کرده باشد لکن اگر کسی مالی بسیار غصب نموده باشد این حکم بروی جاري نيست و حد جاری نمودن

ص: 176

بآن كس که قاذف بزنا باشد بیرون از کفر و تحریم روزه اول ماه شوال و ایجاب رمضان و همچنین بر جمع بين مختلفات مثل ایجاب وضوء از احداث مختلفة و ایجاب کفّاره در ظهار و افطار و تساوى العمد و الخطاء في وجوبها و وجوب قتل در زنا و ردّه و چون حال بر این منوال باشد ممتنع است عمل نمودن بر قیاس که ﴿يَنْبَئِى عَلَى اِشْتِرَاكِ اَلشَّيْئَيْنِ فِى اَلْحُكْمِ لاِشْتِرَاكِهِمَا فِي اَلْوَصْفِ﴾ و هم بواسطه این که مودی بسوی اختلاف آراء می شود چه هر یکی از مجتهدین استنباط می نماید علمش غیر از علم آن دیگر و اگر امر بقیاس بگذرد احکام خدای تعالی مختلف و مضطرب می شود و ضابطی برای آن باقی نمی ماند و حال آن که خدای تعالی می فرماید « ﴿وَ لَوْ كَانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلَافًا كَثِيرًا﴾

و اما دلیل سمع و شنیده شده این است که خدای عز وجل می فرماید ﴿إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ إِنَّ الظَّنَّ لَا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئًا وَ ذَلِكُمْ ظَنُّكُمُ الَّذِي ظَنَنْتُمْ بِرَبِّكُمْ أَرْدَاكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ مِنَ الْخَاسِرِينَ وَ لَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلم وَ لَا تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ﴾ و حضرات اهل بيت سلام الله عليهم اجماع فرموده اند که نبایست بقياس عمل کرد و عامل آن را مذمت فرموده اند و جماعتی از صحابه نیز موافق فرمایش ایشان رفته اند امیر المؤمنين علیه السلام مي فرمايد ﴿لَوْ كَانَ الدِّينُ بِالْقِيَاسِ لَكَانَ الْمَسْحُ عَلَى بَاطِنِ الْخُفِّ أَوْلَى مِنْ ظَاهِرِهِ﴾ اگر کار دین و مذهب بقياس و رأى ديگران بود هر آینه مسح بر باطن موزه اولی بود از ظاهر آن.

و ابو بکر می گوید ﴿أَیُّ سَمَاءٍ تُظِلُّنِی وَ أَیُّ أَرْضٍ تُقِلُّنِی إِذَا قُلْتُ فِی کِتَابِ اَللَّهِ بِرَأْیِی﴾ کدام آسمان بر من سایه می افکند و کدام زمین مرا بر خود بر می گیرد گاهی که در کتاب خدای برای خود سخن کنم .

و عمر بن خطاب مي فرمايد ﴿إِیَّاکُمْ وَ أَصْحَابَ اَلرَّأْیِ فَإِنَّهُمْ أَعْدَاءُ اَلسُّنَنِ أَعْیَتْهُمُ اَلْأَحَادِیثُ أَنْ یَحْفَظُوهَا فَقَالُوا بِالرَّأْیِ فَضَلُّوا وَ أَضَلُّوا﴾ پرهیز کار باشید از آنان که صاحب رأى و قائل بقياس هستند چه این جماعت دشمنان دین مبین می باشند و احادیث و اخبار كثيره ایشان را کند و زبون ساخته است که محفوظ و معمول دارند

ص: 177

لاجرم محض این که کار را برخود سهل و هموار و بر مسلمانان سخت و دشوار گردانند قائل برأي می شوند و خود گمراه می گردند و خلق را گمراه می سازند.

و ابن عباس عليه التحيه می فرماید خدای تعالی با پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلّم خود و می فرماید ﴿أَنِ احْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ﴾ بآن طور و آن چه خدای نازل کرده حکومت بفرمای و نمی فرماید ﴿بِمَا رَأَیْتَ﴾ بآن چه خود بینی و دانی حکم کن و اگر برای یکی از شما قرار داده بود که برای خود حکم نماید این منصب را برای رسول خود صلی الله علیه و آله و سلّم مقرر می داشت و فرماید ﴿اِيَّاكُمْ وَ اَلْمَقَائِيسَ فَانَّمَا عَبَدْتَ الشَّمسُ وَ القَمَرُ بِالمَقائيسِ﴾ پرهیز کنید از عمل کردن بقیاس چه مردمان بحسب قياس پرستش آفتاب و ماه را می نمایند

در خبر است که رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم فرمود ﴿سَتَفْرِقُ اُمَّتِی عَلَی بِضْعٍ وَ سَبْعِینَ فِرْقَهً، أَعْظَمُهَا فِتْنَهً عَلَی اُمَّتِی قَوْمٌ یقِیسُونَ الْاُمُورَ بِرَأیهِمْ، فَیحَرِّمُونَ الْحَلَالَ وَ یحَلَّلُونَ الْحَراَمَ﴾ زود باشد که امت هفتاد و چند فرقه گردند و بزرگ ترین این اقوام مختلفه از یثیت فتنه افکندن در میان امت من آن قوم باشند که امور دينيه و احکام شرعيه را بآراء ضعیفه خود قیاس نمایند و بدین واسطه بسی حلال ها را حرام و بسی محرمات را حلال گردانند.

عمر بن الخطاب بشريح قاضی که نایب عمر بود نوشت ﴿قْضِ بِمَا فِی کِتَابِ اَللَّهِ فَإِنْ جَاءَکَ مَا لَیْسَ فِی کِتَابِ اَللَّهِ فَاقْضِ بِمَا فِی سُنَّهِ رَسُولِ اَللَّهِ فَإِنْ جَاءَکَ مَا لَیْسَ فِی سُنَّهِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَاقْضِ بِمَا أَجْمَعَ عَلَیْهِ أَهْلُ اَلْعِلْمِ فَإِنْ لَمْ تَجِدْ فَلاَ عَلَیْکَ أَنْ لاَ تَقْضِیَ﴾ بآن چه در کتاب خدای است یعنی حکمش در کتاب خداى بالصراحة وارد است حکومت کن و اگر امری پیش آید که نتوانی از کتاب خدای استنباط و ادراک نمائی رجوع بسنت رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم که مبین احکام خدای است بنمای و اگر مسئله پیش که حکمش را در سنّت نیابی بآن چه اهل علم بر آن اجماع کرده اند قضاوت بران و اگر در آن جا نیز نیابی بر تو ایرادی وارد نیست که چرا حکم نکردی .

ص: 178

و عبد الله بن مسعود و عبد الله بن عمرو مسروق بن سيرين و ابو سلمة بن عبد الرحمن جملگی از عمل نمودن بقیاس نهی کرده اند و اگر عمل کردن بقیاس امری مشروع بود بر چنین مردم عالم فقيه بصیر خبیر مخفی نمی ماند چه از اصول عظیمه ﴿مِمّا يَعمُّ بِهِ البَلوى﴾ می باشد.

بنده نگارنده گوید پذیرفتن عمل کردن برأی و قیاس همان حالت دارد که بگویند عصمت شرط امامت و خلافت نیست و آن معایبی که در عدم معصوم بودن امام وارد است اغلبش در عمل کردن بقياس حاصل است و قائلش بخطرات و مفاسد عظيمه و اصل و معاصی کبیره و صغيره را حامل.

اختلاف اماميه و أبو حنیفه در بعضی مسائل

چنان که در باب استحسان نیز در کتاب مزبور مذکور است که جماعت امامیه و گروهی دیگر که بمتابعت ایشان رفته اند عمل باستحسان را منع نموده اند لكن ابو حنیفه با ایشان مخالفت کرده و صحیح دانسته و بخطا رفته است چه احکام بر عقلاء و دانایان مخفی است و نیز مصالحی که در آن مترتب است پوشیده است و بسیار باشد كه یک چیزی را خدای مصلحت می داند لكن وجه مصلحت بر ما مستور است مثل عدد رکعات نماز و مقادير حدود ﴿وَ غَيْرِ ذَلِكَ مَعَ اِنَ القَول بِذالِك بَیْنَ یَدَیِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ﴾ و خدای تعالی می فرماید ﴿لَا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ﴾ و حكم بغير ما انزل الله تعالى است و حال این که خدای عز وجل می فرماید : ﴿مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ﴾ و در اين آيه شريفه ﴿وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ﴾ بيشتر تأكید شده و تمامت این جمله برای آن است که خدای تعالی عالم است که اگر به جز این عمل شود بندگانش از جاده اطاعتش بیرون می شوند و اوامرش را امتثال نمی نمایند و هم چنین جماعت امامیه گویند وضوء ساختن به نبیذ تمر جایز نیست و ابو حنيفه گويد اگر مطبوخ باشد جایز است و این سخن با آیه شریفه ﴿وَ أَنْزَلْنَا مِنَ السَّمَاءِ ماءً لِيُطَهِّرَكُمْ بِهِ وَ

ص: 179

وَ أَنْزَلْنَا مِنَ السَّمَاءِ مَاءً طَهُورًا﴾ مخالف است.

و نیز جماعت امامیه گویند در تمامت طهارات از حدث نیّت کردن واجب است و ابو حنیفه گوید در مائیت واجب نیست و اوزاعی گوید مطلقاً واجب نیست و هر دو تن با قرآن مخالفت کرده اند چنان که خدای می فرماید ﴿إِذَا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلَاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ﴾ یعنی برای نماز بپای شدید وجوه خود را بشوئید یعنی برای نماز و نیز با سنت متواتره مخالفت کرده اند چنان که رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم می فرماید ﴿اِنَّما الأَعمالُ بِالنِّیّاتِ و اِنَّما لِکُلِّ اِمرِیءٍ مانَوی﴾ پس تابع نیت است و بر ایشان وارد می شود که اگر کسی جنب و در خواب باشد یا مغمى عليه و غافل باشد یا محدث نائم باشد و ایشان را در آب بیندازند طاهر و پاک باشند و بهمان حال بنماز بایستند و نماز ایشان صحت داشته باشد و این امر غیر معقول می باشد بلکه نیست که تابع سلامت ذهنی و حضور قلب است شرط است .

و نيز جماعت امامیه استنجاء از بول و غایط را واجب می دانند و ابو حنیفه می گوید واجب نیست و با اخبار متواتره که دلالت بر آن دارد که پیغمبر معمول می داشته و بر آن کار دوام داشته و هرگز متروک نداشته و همچنین قبل از این که آن حضرت یا تمامت اصحاب آن حضرت مخرج حدث بول و غایط را غسل می دادند نماز نمی گذاشتند مخالفت ورزیده است و هم چنین جماعت امامیه گویند اگر مرد بعد از غسل کردن انزال نمود هم چنان غسل بر وی واجب است خواه قبل از بول یا بعد از بول باشد لکن مالک گويد برزی عسلی نیست و ابو حنیفه گوید اگر قبل از بول باشد غسل بر وی واجب است و اگر بعد از بول باشد غسل بر وی واجب نیست و این هر دو با نصّ قرآن مجید مخالفت کرده اند در آن جا که می فرماید ﴿وَ إِنْ كُنْتُمْ جُنُبًا فَاطَّهَّرُوا﴾ و نيز با این خبر متواتر ﴿إِنَّمَا اَلْمَاءُ مِنَ اَلْمَاءِ﴾ مخالف شده اند

و هم چنین جماعت امامیّه بر آن رفته اند که اگر بدون شهوت هم انزال منی شود غسل بروی واجب است و ابو حنيفه واجب نمی داند و در این باب با عموم

ص: 180

كتاب و سنت بمخالفت رفته است و نیز جماعت امامیه گویند بوضوء و غسل کافر در حالت کفرش اعتباری نیست و ابو حنیفه گوید هر دو معتبر است و در این مسئله با نص کتاب و سنت مخالفت جسته چه خدای تعالی می فرماید ﴿وَ مَا أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ﴾ اين حال در حقّ کافر متحقق نیست و رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم می فرماید ﴿إِنَّمَا الْأَعْمَالُ بِالنِّيَّةِ﴾ و این مطلب نیز درباره کافر تحقق نمی گیرد.

و نیز جماعت امامیه گویند تیمم بخاک صحيح است و بمعادن و کحل و به قولی به برف و نمک و درخت جايز نيست و ابو حنيفه تیمم ورزیدن بتمام این جمله را جایز می شمارد و مالک نیز با او موافق است و هر دو تن در این مسئله با قرآن کریم مخالف هستند ﴿فَتَيَمَّمُوا صَعِيدًا طَيِّبًا﴾ و صعيد خاکی است که بر روی زمین مساعد و بلند شده باشد.

و نیز جماعت امامیه بر آن رفته اند که آب کثیر جز به تغییر نجس نمی شود و مقصود ایشان بکثیر آن آبی است که مقدارش بیک هزار و دویست من عراقی برسد و ابو حنیفه گوید حد کثیر آن است که اگر در ظرفی باشد و يک طرفش را جنبش دهند طرف دیگر حرکت نکند و در این مسئله با مقتضی شرع مخالفت ورزیده است زیرا که احکام شرع متین منوط است بامور مضبوطه معروفه متعاهده و حركت نسبت بحركت سخت و سست تفاوت می کند و با این حالت و عدم انضباط جایز نیست احکام در طهارت و نجاست را بسوی این رأی مستند داشت و ازين كار تكليف مالا يطاق لازم می آید چه شناختن آن چه نجس باشد از آن چه نجس نباشد بحسب نظر بسوی حرکت مختلفه غير ممكن است و با این صورت لازم می آید که ماء واحد نجس باشد و قبول تنجیس را ننماید بحسب اختلاف وضعش و این معلوم البطلان است.

و هم چنین امامیّه گویند چون بر زمینی بولی رسد و بحرارت آفتاب خشک گردد پاک می شود و تیمم بر آن خاک و نماز کردن بر آن زمین جایز است و ابو حنیفه

ص: 181

گوید آن زمین بتابش آفتاب پاک می گردد و نماز بر آن جایز است لکن تیمم از آن خاک جایز نیست و در این عنوان با قرآن یزدان مخالف است که می فرمایده ﴿فَتَيَمَّمُوا صَعِيدًا طَيِّبًا﴾ صعيد بمعنى خاک و طيب بمعنی پاک است و حال این که ابو حنیفه در طهارت آن زمین موافقت کرده است.

و نیز جماعت امامیّه بر آن رفته اند که مباشرت با حایض از ناف تا زانوی او سوای فرج او مباح است و شافعی و ابو حنیفه حرام دانسته اند و هر دو در این امر با کتاب خداي مخالفت ورزیده اند چه خدای می فرماید : «﴿نِسَاؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّى شِئْتُمْ﴾ زنان شما زراعت گاه شما هستند بس از هر کجا خواهید بزراعت خود اندر شوید و تحریم مباشرت را در حال حیض بفرج اختصاص داده چنان که می فرمايد : ﴿وَ يَسْأَلُونَكَ عَنِ الْمَحِيضِ﴾ یعی در حال حیض از موضع حیض که فرج باشد از زنان عزلت گیرید.

و هم جماعت امامیّه را مذهب چنان است که در حال نماز واجب است پاک بودن بدن و جامه تن مگر از خونی که بیرون از این سه خون باشد خون حیض و نفاس و استحاضه چه جایز است که اگر غیر از این سه خون باندازه درهم بغلی کمتر باشد و بر بدن یا جامه باشد نماز گذارند اما اگر نجاستی غیر از خون بر تن یا لباس باشد جایز نیست نماز بسپارند و ابو حنیفه گفته است تمامت نجاسات در اعتبار در هم مساوی است یعنی تخصیص بخون ندارد بلکه هر نوع نجاستی بر بدن یا جامه باشد و از درهم بغلی کمتر باشد می توان با آن حال نماز نماید و در این قول با عموم این قول خداى تعالى ﴿وَ ثِيَابَكَ فَطَهِّرْ﴾ خلاف ورزیده است.

و نیز عقیدت امامیه آن است که ﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ﴾ در هر سوره يک آيتي است و ابو حنيفه و مالک در این امر خلاف کرده اند حتی مالک قرائت آن را در نماز مکروه می داند و هر دو آن در این سخن با علم ضروری حاصل بتواتر که بِسْمِ اللَّه يک آيه است مخالفت کرده اند و نیز رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم بِسْمِ اللَّه را تا كلمة نَسْتَعِينُ (5)» پنج آیه شمرده است.

ص: 182

مع الجمله اگر بخواهیم مخالفات ابی حنیفه را در مسائل و احکام شرعیه و فقهیه با گروه امامیه باز نمائیم کتابی مبسوط و مشروح آید و بیشتر این مخالفت ها که راجع بمخالفت با قرآن و سنت حضرت خاتم پیغمبران است بجهة عمل برأى و قیاس است و عیب بزرگ این است که چون این امر شایع گردد هر کسی که خود را در شمار علما در آورد می خواهد برأی و سلیقه خویش در امر دین کار کند بناچار احکام دین یک باره ضایع ماند چه بیشتر مردم از برای دکان داری و کسب مال و منال و جاه و اقبال می خواهند خود را حاکم شرع مبین خوانند و تحصیل علم فقه و اخذ مآخذ صحیحه چون بیرون از اشکال نیست و اغلب این کسان را این استعداد و قبول زحمت تحصیل علم در نهاد نباشد ازین طرق فاسده بیرون آیند و مردمان دنیا طلب نیز در پیرامون این گونه مردم بیشتر انجمن کنند و چون چنین باشد مقصود خود را حاصل و امر دین و آخرت خود و دیگران را فاسد گردانند.

مناظره آن حضرت با ابو حنیفه

ابن خلکان در وفیات الاعیان و دمیری در حيوة الحيوان و یافعی در مرآة الجنان و جز ایشان بعضی دیگر در کتب مسطور داشته اند که در کتاب المصائد و المطارد مسطور است که حضرت امام جعفر صادق سلام الله علیه از ابو حنیفه پرسش کرد و فرمود ﴿مَا تَقُولُ فِی مُحْرِمٍ کَسَرَ رَبَاعِیَهَ ظَبْیٍ اَ یَکُونُ لَهُ رَبَاعِیَهٌ وَ هُوَ ثَنِیٌّ أَبَداً﴾ چگوئی درباره کسی که در حالت احرام دندان رباعیه آهوئی را بشکند؟ عرض کرد یا ابن رسول نمی دانم در این باب چه حکم است فرمود : ﴿انتَ تَتَداهى وَ لا تَعلَمُ اُنَّ اَلظَّبْيُ لاَ يَكُونُ لَهُ رَبَاعِيَةٌ وَ هُوَ ثَنًى أَبَداً﴾ تو اظهار فهم و دها و هوش و ذکا می نمائی و هنوز ندانسته ای که برای آهو دندان رباعیه نیست بلکه همیشه تنی است رباعيه بفتح اوّل آند ندانی است که در میان ثنیّه و ناب از هر طرف واقع است و جمع آن رباعیات به تخفیف یاء تحتانی است و آدمی را چهار رباعیه است. در حیات الحیوان مسطور

ص: 183

است که شاعر در وصف اهل این شعر گوید:

فَجَائَتْ كَسِنَ اَلظَّبْيِ لَمْ اِرْمَثَلْهَا *** شِفَاءٌ عَلِيلٌ اَوْ حَلُوبَةٌ جَائِعٌ

ای هی ثنّیات چه ثنی آن است که ثنیه خود را افکنده باشد و برای آهو هرگز رباعيه ثابت نیست و همیشه ثنی است.

آن گاه بحديث ابن شبرمه اشارت کند و گوید ابن شبرمه گفت من و ابو حنیفه بخدمت جعفر بن محمّد صادق سلام الله عليهما در آمدیم و عرض کردم وی مردی فقیه از مردم عراق می باشد فرمود شاید وی همان کسی باشد که دین را برای خویش قیاس می کند آیا همان نعمان بن ثابت است؟ عرض کردم جز امروز باسم او آگاه نبودم . آن گاه به بقیه حدیث باندک تفاوتی اشاره می نماید و در پایان آن می گوید آن حضرت را بسبب صدقی که در مقال داشت صادق لقب دادند و آن امام والامقام علیه السلام را در صنعت کیمیاء و زجر و فال مقالی است.

و ابن قتیبه در کتاب خود مسمی به ادب الكاتب می گوید: کتاب الجفر جلد جفره ایست که امام جعفر صادق در این جلد برای اهل بیت هر چه بعلم آن حاجت دارند و هر چه تا روز قیامت بخواهد بود مرقوم فرموده است و ابن خلکان نیز باین روایت اشارت نموده است و راقم حروف نیز در ضمن مجلدات مشكوة الادب که در ترجمه و شرح تاریخ ابن خلكان مرقوم نموده مذکور داشته است و هم ابن قتيبه گويد ولد ظبية را در سال اوّل طلا بفتح طاء و خشف بكسر خاء معجمه و در سال دوم جذع نامند و در سال سوم ثنی گویند و از آن پس همیشه ثنی گویند تا بمیرد .

مناظره ابي حنيفه و مؤمن الطاق

در جلد سيم رياض الشهادة درذيل احوال حضرت صادق سلام الله عليه مسطور است که روزی ابو حنیفه با مؤمن الطاق محمّد بن نعمان احول گفت شما جماعت شیعیان به رجعت آخر الزمان قائل هستید گفت آری ابو حنیفه گفت اگر چنین

ص: 184

است ده هزار درهم بمن بازده و در زمان رجعت باز گیر گفت تو بمن ضامنی بسیار که در آن روز بصورت انسان باشی نه گراز.

و نیز روزی با ابو حنیفه در یکی از کوچه های مدینه می گذشت منادی ندا کرد کیست سراغ دهد از طفلی ضال یعنی گم شده فوراً مؤمن الطاق دست ابو حنیفه را بگرفت و گفت ای مرد همانا از طفل ضال خبر ندارم لكن پير ضال يعني گمراه و گم شده را می خواهی اینک بگير و بعد از وفات حضرت صادق علیه السلام ابو حنيفه مؤمن الطاق را شماتت کرد و گفت امام تو بمرد در پاسخ گفت ﴿لَکِنَّ إِمَامَکَ مِنَ اَلْمُنْظَرِینَ﴾ و این اشاره بايه شريفه ﴿إِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ﴾ است که خطاب بابلیس است گاهی که از خدای تعالی مسئلت کرد تا او را مهلت دهد و تا قیامت نمی راند و مؤمن الطاق می خواهد بگوید پیشوا و امام تو شیطان است که تا زمان باز پسین بنوایت و گمراهی جهانیان زنده است.

مناظره فضل بن حسن با ابو حنیفه

و نيز فضل بن حسن بن فضال روزى بحلقة عظيمى و مجمع کثیری باز خورد معلوم شد ابو حنیفه مردمی بسیار را در گردا گرد خود انجمن کرده فتوی می راند . فضال چون این حال بدید با رفیق خود گفت تا او را ملزم نگردانم از این جا نمی روم رفیقش گفت این سخن چیست که تو می گوئی همانا امام اعظم با این همه طمطراق که پرتو او را علمش عالمی را فرو گرفته چگونه توانی از عهده اش بر آئی و او را ملزم و شرمسار گردانی گفت ساکت باش که خدای تعالی حجت گمراه را بر حجت مؤمن فایق نگرداند پس سلام براند و بنشست و گفت یا شیخ مرا برادری است که می گوید بعد از پیغمبر علی علیه السلام از همه مردمان بهتر است و من گفتم اول ابو بکر و بعد از او عمر و بعد از عثمان و پس از عثمان علي است اکنون تو چه فرمائی ؟

ص: 185

ابو حنيفه ساعتى نيک تأمل کرد آن گاه گفت این فخر از بهر ایشان کافی است که در قبر با رسول خدای هم خوابه هستند چه هیچ حجتی ازین واضح تر نمی شود فضال گفت من این سخن با برادرم بگذاشتم در جواب گفت اگر مکان قبر از پیغمبر بود پس ایشان را از روی چه حق در این جا دفن کردند و با این حال ایشان ظالم و غاصب هستند و در غصب حقّ پیغمبر فخری نیست بلکه ننگی ثابت است و اگر آن مکان از خود ایشان بود پس بعد از بخشیدن به پیغمبر دیگر باره مغالطه کردند و مخالطه ورزیدند و ستیز و جسارت ورزیدند و فراموش ساختند و در حضرت پیغمبر وقاحت کردند ابو حنیفه چون این کلمات بشنید ساعتی بیندیشید آن گاه گفت آن مکان نه به تنها از پیغمبر و نه به تنها از ایشان بود لکن در حقوق عایشه و حفصه نظر کردند و بواسطه حق ایشان در ارث صاحب حق شدند فضال گفت این را هم با برادر باز گفتم و او پاسخ داد که تو نيک می دانی پیغمبر نه زن داشت و هر زنی ازین نه تن را از يک هشت يک قسمت می رسد و چون این مکان را در میان این زنان قسمت نمایند و هر يک را هشت يک بدهند افزون از یک وجب در یک وجب نمی رسد چگونه این دو زن مستحق زیاده شدند دیگر این که اگر پیغمبر وارث داشت پس از چه روی فاطمه را از میراث منع نمودند و اگر نداشت ﴿نَحْنُ مَعَاشِرَ اَلْأَنْبِیَاءِ لاَ نُوَرِّثُ﴾ را سند قرار دادند چگونه ایشان حق بهم رسانیدند ابو حنیفه چون این سخنان را بشنید بانگ بر کشید و گفت ای یاران او را بیرون کنید که رافضی است بسی خبیث

مکالمه ابي حنيفه و مؤمن الطاق

و نيز ابو حنيفه بامؤمن الطاق گفت چگوئی در متعه گفت حلال است گفت کدام چیز مانع تو گشت از این که دختران خود را بمتعه روی باز داري تا از

ص: 186

بهر تو کسب حلال کنند در پاسخ گفت هر حلالی را نباید متعرض شد وانگهی مراتب و قدر و منازل مردمان مختلف است، آن گاه با ابو حنیفه گفت در نبیذ که شراب خرما باشد چگوئی گفت حلال است گفت چرا زنان خویش را بیازار نمی فرستی تا شراب فروشی نمایند و از بهر تو کسب حلال فرمایند ابو حنیفه گفت این تیر برابر آن تیر است لكن تیر تو بیشتر فرو رفت بعد از آن ابو حنیفه گفت که در سوره مبارکه سأل سائل در تحریم متعه تصریح شده و از پیغمبر نیز حدیثی در فسخ آن آیه وارد گردیده در جواب گفت سأل سائل سورۀ مکیه است و آیت حليت متعه مدنی است و روایت تو شاذ و سخیف است ابو حنیفه گفت آیه میراث بتحريم متعه ناطق است جواب داد مگر نکاح بی میراث نشده گفت کجاست گفت هر گاه مردی مسلمان زنی از اهل کتاب را بگیرد و بمیرد آن زن کتابی از مرد مسلم ارث می برد گفت نی گفت پس نکاح می میراث نیز پدیدار شده است ابو حنیفه بشنید ساکت شد و برفت .

مكالمه آن حضرت با سفیان

و دیگر در فصول المهمه و كشف الغمه و مطالب السئول و غير ها از مالک انس مذکور است که روزی حضرت امام جعفر صادق علیه السلام با سفیان ثوری فرمود : يا سفيان ﴿إِذَا أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَیْکَ بِنِعْمَهٍ فَأَحْبَبْتُ بَقَاءَهَا وَ دَوَامَهَا فَأَکْثِرْ مِنَ اَلْحَمْدِ وَ اَلشُّکْرِ عَلَیْهَا فَإِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ قَالَ فِی کِتَابِهِ اَلْعَزِیزِ لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ وَ إِذَا اِسْتَبْطَأْتَ اَلرِّزْقَ فَأَکْثِرْ مِنَ اَلاِسْتِغْفَارِ فَإِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ یَقُولُ فِی کِتَابِهِ اِسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ إِنَّهُ کانَ غَفّاراً یُرْسِلِ اَلسَّماءَ عَلَیْکُمْ مِدْراراً وَ یُمْدِدْکُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِینَ یَعْنِی فِی اَلدُّنْیَا وَ یَجْعَلْ لَکُمْ جَنّاتٍ فِی اَلْآخِرَهِ﴾ اى سفيان چون خدایت بنعمتی انعام فرمود که بقای آن را خواستار باشی حمد و شکر خدای را بر آن نعمت بسیار گردان چه خدای

ص: 187

عز وجل در کتاب عزیز خود می فرماید اگر پاس نعمت گذارید بر شما فزون گردانیم و اگر رزق و روزی شما تنگی و کندی گرفت باستغفار بکوشید چه خداوند عز وجل در کتاب خود می فرماید استغفار نمائید در حضرت پروردگار چه پروردگار سبحان می آمرزد و شما را لباس غفران می پوشاند و برکات آسمان را بر شما بسیار می گرداند و شما را بمال و فرزند امداد می فرماید یعنی در دار دنیا و مقرر می فرماید از بهر شما باغ ها و بوستان ها یعنی در آخرت .

در مجمع البحرين مسطور است ﴿يُرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَيْكمُ مِّدْرَارًا بعنى دَارَةٌ عِنْدَ اَلْحَاجَةِ لِأَنَّ اَلْمَطَرَ يَدرِ لَيْلاً وَ نَهاراً﴾ و مدرار بمعنى كثير الدرور است و صیغه مفعال می باشد و مذکر و مؤنث دروی مساوی است و در دعاء است ﴿وَاجْعَلْ رِزْقِی دَارّاً﴾ یعنی ﴿يُجَدِّدْ شَيْئاً فَشَيْئاً﴾ از ﴿دَرُّ اَللَّبَنِ إِذَا زَادَ وَ كَثُرَ جَرَيَانُهُ فِي اَلضَّرْعِ﴾ ودر خبر است که از ذبح ذوات الدر یعنی حیوانات شیر دار نهی فرموده اند و در مقام ذم گفته می شود ﴿لَاذَرْدَ رَهْ﴾ یعنی ﴿لَاكَثَرَ خَيْرُهُ﴾ و در مدح گفته می شود ﴿لله دَرُّهُ أي عَمَلُه﴾.

بالجمله فرمود یا سفیان ﴿إذا احْزَنَّكَ أَمْرٌ مِن سُلْطَانٍ أو غَيرِهِ فَأَكْثِرْ مِن قَوْلِ لَا حَولَ وَ لَا قُوَّهِ إِلاَّ بِاللَّهِ فَإِنَّهَا مِفْتَاحُ الْفَرَجِ وَ كَنْزٌ مِن كُنُوزِ الجَنْه﴾ اى سفيان چون بسبب مهمی از طرف سلطان یا غیر از سلطان دست خوش غم و اندهان شوی کلمه طيبه ﴿لَا حَولَ وَ لَا قُوَّهِ إِلاَّ بِاللَّهِ﴾ را بسیار بر زبان بسپار چه این کلمه مبارکه کلید در های فیروزی و بهروزی و گنجی از گنج های بهشت است.

مکالمه آن حضرت با سفیان ثوری

ابن حازم گوید در خدمت حضرت صادق علیه السلام مشرف بودم بنا گاه از بهر سفیان ثوری که بر در سرای بود اجازت خواستند فرمود او را اذن دهید پس بخدمت آن حضرت تشرف جست امام علیه السلام بدو فرموده ﴿یَا سُفْیَانُ إِنَّکَ رَجُلٌ یَطْلُبُکَ

ص: 188

اَلسُّلْطَانُ فِي بَعْضِ اَلْأَوْقَاتِ وَ نَحْضَرُ عِندَه وَ أَنَا أَتَّقِی اَلسُّلْطَانَ قُمْ فَاخْرُجْ غَیْرَ مَطْرُودٍ﴾.

ای سفیان تو مردی هستی که سلطان و فرمان گذار زمان در بعضی اوقات تو را طلب می کند و نزد او حاضر می شوی کنایت از این که با سلطان عهد و ظلمه زمان مخالطت و مجالست می ورزی و من از سلطان پرهیز می کنم یعنی با مصاحبت این گونه امرا و حکام مایل نیستم اکنون از آن پیش که ترا مطرود دارند از حضرت ما بیرون شو . سفیان چون این حال و مقال را نگران شد و چاره ای اطاعت نیافته عرض کرد پس حدیثی بفرمای تا از تو بشنوم و بپای شوم فرمود حدیث کرد مرا پدرم از جدم از پدرش صلوات الله عليهم که رسول خداى صلی الله علیه و آله و سلّم فرمود ﴿مَنْ أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَیْهِ نِعْمَهً فَلْیَحْمَدِ اَللَّهَ تَعَالَی، وَ مَنِ اِسْتَبْطَأَ اَلرِّزْقَ فَلْیَسْتَغْفِرِ اَللَّهَ وَ مَنْ حَزَنَهُ أَمْرٌ فَلْیَقُلْ لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّهَ إِلاَّ بِاللَّهِ﴾ و چون سفیان بپای شد آن حضرت فرمود ﴿خُذْهَا یَا سُفْیَانُ ثَلَاثاً وَ أَیُّ ثَلَاثٍ﴾ بگیر ای سفیان این سه کلمه را و چگونه سه کلمه ایست یعنی اگر باین کلمات از روی قلب و صدق نیست و باطن کار کنند هر چه خواهند در آن یابند یا این که این سه کلمه میزان امتیاز موافق و منافق يا غير ذالك است ﴿وَ اَللَّهُ أَعْلَمُ بِحَقِيقَةِ﴾

ايضاً مکالمه آن حضرت با سفیان

و نیز در کشف الغمه مسطور است که نصر بن كثیر گفت من و سفيان بخدمت جعفر بن محمّد علیهما السلام در آمدیم من عرض کردم آهنگ اقامت حج دارم همی خواهم چیزی با من بیاموزی که آن دعا کنم فرمود چون بحرم رسی دست خود را بر حابط بگذار و بگو ﴿یَا سَابِقَ اَلْفَوْتِ وَ یَا سَامِعَ اَلصَّوْتِ وَ یَا کَاسِیَ اَلْعِظَامِ لَحْماً بَعْدَ اَلْمَوْتِ﴾ پس بهر چه خواهی دعا کن آن گاه سفیان چیزی با آن حضرت بگفت که من نفهمیدم فرمود: اى سفيان : ﴿إِذَا جَاءَکَ مَا تُحِبُّ فَأَکْثِرْ مِنَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ وَ إِذَا

ص: 189

جَاءَکَ مَا تَکْرَهُ فَأَکْثِرْ مِنْ لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّهَ إِلاَّ بِاللَّهِ وَ إِذَا اِسْتَبْطَأْتَ اَلرِّزْقَ فَأَکْثِرْ مِنَ اَلاِسْتِغْفَارِ﴾ جون چیزی بتو رسد که محبوب شماری حمد خدای را بسیار گذار و چون چیزی مکروه یابی کلمه ﴿لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّهَ إِلاَّ بِاللَّهِ﴾ را بسیار گذار و چون روزی تو درنگ کرد استغفار در حضرت پروردگار را فراوان بیار .

در مناقب ابن شهر آشوب مسطور است که وقتي سفيان ثورى بحضرت صادق علیه السلام در آمد آن حضرت فرمود ﴿أَنْتَ رَجُلٌ مَطْلُوبٌ وَ لِلسُّلْطَانِ عَلَیْنَا عُیُونٌ فَاخْرُجْ عَنَّا غَیْرَ مَطْرُودٍ﴾ تو مردی هستی که تو را می طلبند و از جانب سلطان و حکمران زمان جواسيس و عيون بر ما موکّل اند پس بدون این که تو را از آستان خود بیرون کنیم و مطرود و رانده گردانیم بیرون شو و ازین پیش باین کلام و بقیه آن باندم اختلافی گذارش نمود.

بیان مناظره حضرت صادق صلوات الله و سلامه عليه با عمرو بن عبید و اشباه او

در کتاب احتجاج و بحار الانوار از عبد الکریم بن عتبة الهاشمي مسطور است که گفت در خدمت حضرت صادق علیه السلام بمکه بودم در این حال جماعتی از معتزله بحضرتش تشرف جستند و از جمله ایشان عمر و بن عبیدو و اصل بن عطا و حفص ابن سالم و گروهی از رؤسای آن گره بودند و این حکایت در آن وقت بود که ولید را بقتل رسانیده بودند و در میان اهل شام اختلاف بسیار روی داده و سخنان بر زبان بگذرانیده و خطبه ها رانده و بطول افکنده بودند بودند.

در کتاب احتاج و بحار الانوار از عبد الکریم بن عتبة الهاشمی مسطور است که گفت در خدمت حضرت صادق علیه السلام بمکه بودم در این حال جماعتی از معتزله به حضرتش تشرف جستند و از جمله ایشان عمرو بن عبیدو واصل بن عطا و حفص ابن سالم و گروهی از روسا آن گره بودند و این حکایت در آن وقت بود که ولید را بقتل رسانیده بودند و در میان اهل شام اختلاف بسیاری روی داده و سخنان بر زبان بگذرانیده و خطبه ها رانده و بطول افکنده بودند.

حضرت ابی عبد الله جعفر بن محمّد علیهما السلام با ایشان فرموده ﴿قَدْ أَكْثَرْتُمْ عَلَیَّ وَ أَطَلْتُمْ فَأَسْنِدُوا أَمْرَكُمْ إِلَی رَجُلٍ مِنْكُمْ فَلْیَتَكَلَّمْ بِحُجَّتِكُمْ وَ لْیُوجِزْ فَأَسْنَدُوا أَمْرَهُمْ إِلَی عَمْرِو بْنِ عُبَیْدٍ فَأَبْلَغَ وَ أَطَالَ﴾ شما ها در حضرت من بسیار سخن کردید و سخن را بدر از آوردید بهتر آن است که یک تن از میان خود بر گزیده دارید

ص: 190

تا بحجت شما سخن کند و مختصر و موجز گوید پس آن جماعت عمرو بن عبید را انتخاب و اختیار کرده و عمر و بن عبید ببلاغت سخن نمود و مطول گردانید. و از جمله کلماتی که بیان کرد این بود که گفت ﴿قَتَلَ أَهْلُ الشَّامِ خَلِيفَتَهُمْ وَ ضَرَبَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ وَ شَتَّتَ اللَّهُ أَمْرَهُمْ فَنَظَرْنَا فَوَجَدْنَا رَجُلًا لَهُ دِينٌ وَ عَقْلٌ وَ مُرُوَّةٌ وَ مَوْضِعٌ وَ مَعْدِنٌ لِلْخِلَافَةِ وَ هُوَ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْحَسَنِ فَأَرَدْنَا أَنْ نَجْتَمِعَ عَلَيْهِ فَنُبَايِعَهُ ثُمَّ نَظْهَرَم أَمْرَنَا مَعَهُ وَ نَدْعُوَ النَّاسَ إِلَیْهِ فَمَنْ بَایَعَهُ كُنَّا مَعَهُ وَ كَانَ مَعَنَا وَ مَنِ اعْتَزَلَنَا كَفَفْنَا عَنْهُ وَ مَنْ نَصَبَ لَنَا جَاهَدْنَاهُ وَ نَصَبْنَا لَهُ عَلَی بَغْیِهِ وَ رَدِّهِ إِلَی الْحَقِّ وَ أَهْلِهِ وَ قَدْ أَحْبَبْنَا أَنْ نَعْرِضَ ذَلِكَ عَلَیْكَ فَإِنَّهُ لَا غِنَی بِنَا مِثْلِكَ لِفَضْلِكَ وَ كَثْرَةِ شِیعَتِكَ﴾ مردم شام خلیفه خود ولید بن یزید را بکشتند و خدای تعالی ایشان را در هم افکنده امر ایشان را پراکنده و پریشان داشت و ما در زیر و روی این کار نگران شدیم و بنظر دانش و بینش بسنجیدیم و چون معلوم ساختیم تا کدام کس شایسته این محل منیع و مقام رفیع تواند بود مردی را دریافتیم که دارای دین و عقل و مروت و معدن خلافت و ریاست است و او محمد بن عبد الله بن حسن علیه السلام می باشد لاجرم بر آن اراده و آهنگ هستیم که بخلافت او اجتماع ورزیم و پوشیده بیعت کنیم و از آن پس بیعت او را آشکار داریم و مردمان را بخلافت او دعوت نمائیم هر کس با وی بیعت کرد ما با او باشیم و او از ماست و هر کس جانب مخالفت و مباعدت گرفت از وی روی بر تابیم و هر کس با ما بخصومت بر خاست با وي جهاد ورزیم و برای بر تافتن او را از راه بغی و فساد و باز داشتن بجاده حق و اهل حق با وی بکوشیم و از آن اندیشه و کردار چشم نپوشیم و همی دوست داشتیم که این امر را در حضرت تو عرضه داریم زیرا که ما را در چنین مهمی خطیر از مانند تو بی مانندی بی نیازی نباشد چه فضل و فضیلت و کثرت شیعیان و پیروان توما را در این امر داعی و هادی است.

چون عمرو بن عبید از کلمات خویش بپرداخت حضرت صادق علیه السلام با آن جماعت فرمود آیا جملگی شما بر این گونه اید که عمرو بن عبید است یعنی با سخنان او و عقیدت او یک دل و يک زبان هستید عرض کردند آری این وقت حضرت صادق خدای را حمد و ثنا و مصطفی را درود و تحیت بگذاشت پس از آن فرمود :

ص: 191

مکالمات با عمر و بن عبید

﴿نَسْخَطُ إِذَا عُصِیَ اللَّهُ فَإِذَا أُطِیعَ رَضِینَا أَخْبِرْنِی یَا عَمْرُو لَوْ أَنَّ الْأُمَّةَ قَلَّدَتْكَ أَمْرَهَا فَمَلَكْتَهُ بِغَیْرِ قِتَالٍ وَ لَا مَئُونَةٍ فَقِیلَ لَكَ وَ لِّهَا مَنْ شِئْتَ مَنْ كُنْتَ تُوَلِّی قَالَ كُنْتُ أَجْعَلُهَا شُورَی بَیْنَ الْمُسْلِمِینَ قَالَ بَیْنَ كُلِّهِمْ قَالَ نَعَمْ قَالَ بَیْنَ فُقَهَائِهِمْ وَ خِیَارِهِمْ قَالَ نَعَمْ قَالَ قُرَیْشٍ وَ غَیْرِهِمْ قَالَ الْعَرَبِ وَ الْعَجَمِ قَالَ أَخْبِرْنِی یَا عَمْرُو أَ تَتَوَلَّی أَبَا بَكْرٍ وَ عُمَرَ أَوْ تَتَبَرَّأُ مِنْهُمَا قَالَ أَتَوَلَّاهُمَا قَالَ یَا عَمْرُو إِنْ كُنْتَ رَجُلًا تَتَبَرَّأُ مِنْهُمَا فَإِنَّهُ یَجُوزُ لَكَ الْخِلَافُ عَلَیْهِمَا وَ إِنْ كُنْتَ تَتَوَلَّاهُمَا فَقَدْ خَالَفْتَهُمَا قَدْ عَهِدَ عُمَرُ إِلَی أَبِی بَكْرٍ فَبَایَعَهُ وَ لَمْ یُشَاوِرْ أَحَداً ثُمَّ رَدَّهَا أَبُو بَكْرٍ عَلَیْهِ وَ لَمْ یُشَاوِرْ أَحَداً ثُمَّ جَعَلَهَا عُمَرُ شُورَی بَیْنَ سِتَّةٍ فَأَخْرَجَ مِنْهَا الْأَنْصَارَ غَیْرَ أُولَئِكَ السِّتَّةِ مِنْ قُرَیْشٍ ثُمَّ أَوْصَی فِیهِمُ النَّاسَ بِشَیْ ءٍ مَا أَرَاكَ تَرْضَی بِهِ أَنْتَ وَ لَا أَصْحَابُكَ قَالَ وَ مَا صَنَعَ قَالَ أَمَرَ صُهَیْباً أَنْ یُصَلِّیَ بِالنَّاسِ ثَلَاثَةَ أَیَّامٍ وَ أَنْ یتشاوروا أُولَئِكَ السِّتَّةَ لَیْسَ فِیهِمْ أَحَدٌ سِوَاهُمْ إِلَّا ابْنُ عُمَرَ وَ یُشَاوِرُونَهُ وَ لَیْسَ لَهُ مِنَ الْأَمْرِ شَیْ ءٌ وَ أَوْصَی مَنْ بِحَضْرَتِهِ مِنَ الْمُهَاجِرِینَ وَ الْأَنْصَارِ إِنْ مَضَتْ ثَلَاثَةُ أَیَّامٍ قَبْلَ أَنْ یَفْرُغُوا وَ یُبَایِعُوا أَنْ یُضْرَبَ أَعْنَاقُ السِّتَّةِ جَمِیعاً وَ إِنِ اجْتَمَعَ أَرْبَعَةٌ قَبْلَ أَنْ تَمْضِیَ ثَلَاثَةُ أَیَّامٍ وَ خَالَفَ اثْنَانِ أَنْ یُضْرَبَ أَعْنَاقُ الِاثْنَیْنِ أَ فَتَرْضَوْنَ بِذَا فِیمَا تَجْعَلُونَ مِنَ الشُّورَی فِی الْمُسْلِمِینَ قَالُوا لَا قَالَ یَا عَمْرُو دَعْ ذَا أَ رَأَیْتَ لَوْ بَایَعْتُ صَاحِبَكَ هَذَا الَّذِی تَدْعُو إِلَیْهِ ثُمَّ اجْتَمَعَتْ لَكُمُ الْأُمَّةُ وَ لَمْ یَخْتَلِفْ عَلَیْكُمْ فِیهَا رَجُلَانِ فَأَفْضَیْتُمْ إِلَی الْمُشْرِكِینَ الَّذِینَ لَمْ یُسْلِمُوا وَ لَمْ یُؤَدُّوا الْجِزْیَةَ أَ كَانَ عِنْدَكُمْ وَ عِنْدَ صَاحِبِكُمْ مِنَ الْعِلْمِ مَا تَسِیرُونَ فِیهِمْ بِسِیرَةِ رَسُولِ اللَّهِ صلی اللّٰه علیه و آله فِی الْمُشْرِكِینَ فِی حَرْبِهِ قَالُوا نَعَمْ قَالَ فَتَصْنَعُونَ مَاذَا قَالُوا نَدْعُوهُمْ إِلَی الْإِسْلَامِ فَإِنْ أَبَوْا دَعَوْنَاهُمْ إِلَی الْجِزْیَةِ قَالَ وَ إِنْ كَانُوا مَجُوساً وَ أَهْلَ الْكِتَابِ قَالُوا وَ إِنْ كَانُوا مَجُوساً وَ أَهْلَ الْكِتَابِ قَالَ وَ إِنْ كَانُوا أَهْلَ الْأَوْثَانِ وَ عَبْدَةَ النِّیرَانِ وَ الْبَهَائِمِ وَ لَیْسُوا بِأَهْلِ الْكِتَابِ قَالُوا سَوَاءٌ قَالَ فَأَخْبِرْنِی عَنِ الْقُرْآنِ أَ تَقْرَؤُهُ قَالَ نَعَمْ قَالَ اقْرَأْ قاتِلُوا الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْیَوْمِ الْآخِرِ

ص: 192

وَ لَا یُحَرِّمُونَ مَا حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ لَا یَدِینُونَ دِینَ الْحَقِّ مِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ حَتَّی یُعْطُوا الْجِزْیَهَ عَنْ یَدٍ وَ هُمْ صَاغِرُونَ قَالَ فَاسْتَثْنَی اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ اشْتَرَطَ مِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْكِتَابَ فَهُمْ وَ الَّذِینَ لَمْ یُؤْتَوُا الْكِتَابَ سَوَاءٌ قَالَ نَعَمْ قَالَ علیه السلام عَمَّنْ أَخَذْتَ هَذَا قَالَ سَمِعْتُ النَّاسَ یَقُولُونَهُ قَالَ فَدَعْ ذَا فَإِنَّهُمْ إِنْ أَبَوُا الْجِزْیَةَ فَقَاتَلْتَهُمْ وَ ظَهَرْتَ عَلَیْهِمْ كَیْفَ تَصْنَعُ بِالْغَنِیمَةِ قَالَ أُخْرِجُ الْخُمُسَ وَ أُخْرِجُ أَرْبَعَةَ أَخْمَاسٍ بَیْنَ مَنْ قَاتَلَ عَلَیْهَا قَالَ تَقْسِمُهُ بَیْنَ جَمِیعِ مَنْ قَاتَلَ عَلَیْهَا قَالَ نَعَمْ قَالَ قَدْ خَالَفْتَ رَسُولَ اللَّهِ صلی اللّٰه علیه و آله فِی فِعْلِهِ وَ فِی سِیرَتِهِ وَ بَیْنِی وَ بَیْنَكَ فُقَهَاءُ أَهْلِ الْمَدِینَةِ وَ مَشِیخَتُهُمْ فَسَلْهُمْ فَإِنَّهُمْ لَا یَخْتَلِفُونَ وَ لَا یَتَنَازَعُونَ فِی أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلی اللّٰه علیه و آله إِنَّمَا صَالَحَ الْأَعْرَابَ عَلَی أَنْ یَدَعَهُمْ فِی دِیَارِهِمْ وَ أَنْ لَا یُهَاجِرُوا عَلَی أَنَّهُ إِنْ دَهِمَهُ مِنْ عَدُوِّهِ دَهْمٌ فَیَسْتَفِزَّهُمْ فَیُقَاتِلَ بِهِمْ وَ لَیْسَ لَهُمْ مِنَ الْغَنِیمَةِ نَصِیبٌ وَ أَنْتَ تَقُولُ بَیْنَ جَمِیعِهِمْ فَقَدْ خَالَفْتَ رَسُولَ اللَّهِ صلی اللّٰه علیه و آله فِی سِیرَتِهِ فِی الْمُشْرِكِینَ دَعْ ذَا مَا تَقُولُ فِی الصَّدَقَةِ قَالَ فَقَرَأَ عَلَیْهِ هَذِهِ الْآیَةَ- إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ وَ الْمَساكِینِ وَ الْعامِلِینَ عَلَیْها إِلَی آخِرِهَا قَالَ نَعَمْ فَكَیْفَ تَقْسِمُ بَیْنَهُمْ قَالَ أَقْسِمُهَا عَلَی ثَمَانِیَةِ أَجْزَاءٍ فَأُعْطِی كُلَّ جُزْءٍ مِنَ الثَّمَانِیَةِ جُزْءاً قَالَ علیه السلام إِنْ كَانَ صِنْفٌ مِنْهُمْ عَشَرَةَ آلَافٍ وَ صِنْفٌ رَجُلًا وَاحِداً وَ رَجُلَیْنِ وَ ثَلَاثَةً جَعَلْتَ لِهَذَا الْوَاحِدِ مِثْلَ مَا جَعَلْتَ لِلْعَشَرَةِ آلَافٍ قَالَ نَعَمْ قَالَ وَ كَذَا تَصْنَعُ بَیْنَ صَدَقَاتِ أَهْلِ الْحَضَرِ وَ أَهْلِ الْبَوَادِی فَتَجْعَلُهُمْ فِیهَا سَوَاءً قَالَ نَعَمْ قَالَ فَخَالَفْتَ رَسُولَ اللَّهِ صلی اللّٰه علیه و آله فِی كُلِّ مَا بِهِ أَتَی فِی سِیرَتِهِ كَانَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلّم یَقْسِمُ صَدَقَةَ الْبَوَادِی فِی أَهْلِ الْبَوَادِی وَ صَدَقَةَ الْحَضَرِ فِی أَهْلِ الْحَضَرِ لَا یَقْسِمُهُ بَیْنَهُمْ بِالسَّوِیَّةِ إِنَّمَا یَقْسِمُ عَلَی قَدْرِ مَا یَحْضُرُهُ مِنْهُمْ وَ عَلَی مَا یَرَی فَإِنْ كَانَ فِی نَفْسِكَ شَیْ ءٌ مِمَّا قُلْتُ فَإِنَّ فُقَهَاءَ أَهْلِ الْمَدِینَةِ وَ مَشِیخَتَهُمْ كُلَّهُمْ- لَا یَخْتَلِفُونَ فِی أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلی اللّٰه علیه و آله كَذَا كَانَ یَصْنَعُ ثُمَّ أَقْبَلَ عَلَی عَمْرٍو وَ قَالَ اتَّقِ اللَّهَ یَا عَمْرُو وَ أَنْتُمْ أَیُّهَا الرَّهْطُ فَاتَّقُوا اللَّهَ فَإِنَّ أَبِی حَدَّثَنِی وَ كَانَ خَیْرَ أَهْلِ الْأَرْضِ وَ أَعْلَمَهُمْ بِكِتَابِ اللَّهِ وَ سُنَّةِ رَسُولِهِ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلّم قَالَ مَنْ ضَرَبَ النَّاسَ بِسَیْفِهِ وَ دَعَاهُمْ إِلَی نَفْسِهِ وَ فِی الْمُسْلِمِینَ مَنْ هُوَ أَعْلَمُ مِنْهُ فَهُوَ ضَالٌّ مُتَكَلِّفٌ﴾:

بدرستی که ما خشمناک می شویم چون یزدان را عصیان ورزند و هر وقت حضرت

ص: 193

احدیت را اطاعت نمایند خشنود می شویم ای عمر و با من خبر گوی اگر این امت قلاده امر خویش را بر گردن تو گذارند و امارت این کار را با تو سپارند و تو بدون جنگ و نزاع و زحمت و دفاع مالک آن شوی پس با تو گویند هر کسی را خواهی ولایت ده و در کار امت متولی گردان کدام کس را تولیت می دهی؟ عمرو بن عبید گفت این کار را بعهده شورای مسلمانان گذارم فرمود این شوری را در میان همه مسلمانان مقرر می داری عرض کرد آری فرمود در میان فقیهان و دانایان و نیکویان ایشان می گذاری عرض کرد آری در میان جماعت قریش و جز ایشان تقریر می دهم فرمود عرب و عجم را شریک می داری در این جا عجم مقابل عرب مسلمانان خواه از مردم عرب یا غیر از عرب بعد از آن فرمود ای عمر و با من خبر ده آیا دوستدار ابو بكر و عمر هستی؟ یا از هر دو تن بیزاری می جوئی عرض کرد بتولای ایشان هستم فرمود ای عمر و اگر تو مردی باشی که از ایشان تبری جوئی از بهر تو این خلاف ورزیدن بر ایشان جایز است و اگر تو بتولای ایشان باشی همانا با ایشان مخالفت نموده باشی چه عمر عهد و میثاقی در کار خلافت با ابو بکر بر نهاد و چون زمانش در رسید بدون این که با هیچ کس مشاورت نموده باشد با ابو بکر بیعت کرد و چون زمان مرگ ابو بکر در آمد کار خلافت بدو گذاشت و آن بیعت بدو برتافت بدون این که با هيچ يک از مسلمانان بشور و صلاح دید سخن کند یعنی این که تو مي گوئى من با ابو بکر و عمر تولی دارم و می گوئی این امر را بشورای مسلمانان حوالت می نمایم با ایشان مخالفت نموده باشی چه ایشان بدون این که احدی را در این کار و این رأی و اندیشه مشارکت دهند يا بمشاورت آورند بميل و رأی خویشتن کار خلافت و ریاست است را بیک دیگر حوالت کردند.

لیکن عمر چون زمان مرگش اندر رسید این کار را دیگر گون ساخت و طرحی از نو بینداخت نه علي علیه السلام را بوصیت و خلیفتی باز گذاشت به چنان که او با ابو بکر وا بو بكر با وى معاملت کرد جاری گردانید به این مشورت را بعموم مسلمانان

ص: 194

حوالت کرد و نه آن اشخاصی را که منتخب و معیّن گردانید مطلق العنان نمود تا بصلاح دید خود رفتار نمایند و غیر ازین شش آن را که از مردم قریش بودند از مردم انصار کسی را در آن شورا در نیاورد پس از آن مردمان را درباره ایشان بچیزی وصیت کرد که نمی بینم تور او اصحاب تراکه بدان راضی و خوشنود باشید.

در باب وصیت عمر بن خطاب

عمرو بن عبید عرض کرد آن وصیت که عمر بن الخطاب نمود چه بود؟ فرمود صهیب را فرمان کرد که بعد از مرگ عمر تا سه روز مردمان را بامامت نماز گذارد و این شش تن بمشورت سخن کنند و هیچ کس جز عبد الله بن عمر با ایشان نباشد و ایشان با وی مشورت نمایند لکن او را در خلافت بهره نباشد آن گاه با آنان که از مردم مهاجر و انصار در حضرتش حضور داشتند وصیّت نمود که اگر آن سه روز بانجام رسید و ایشان بر کسی بخلافت اتفاق نورزند از آن پیش که متفرق شوند کردن آن شش تن را بزنند و اگر پیش از انجام آن ایام چهار تن بر یکی اتفاق کردند و دو تن اختلاف ورزید سر از تن آن دو تن بر گیرند.

چون حضرت صادق علیه السلام این سخن را بگذاشت با عمرو بن عبید و حاضران فرمود آیا در آن کار که می خواهید بمشورت مسلمانان حوالت کنید بدین ترتیب و قانون که عمر بر نهاد رضا می دهید گفتند رضا نمی دهیم فرمود ای عمر و این حکایت و سخن را بگذار آیا می بینی که اگر با این صاحب خودت يعني محمّد بن عبد الله ابن الحسن که مردمان را بدو می خوانی بیعت نمائی پس از آن تمامت امت با شما موافقت کنند و در این امر دو تن هم با شما مخالفت نورزند و کار شما بآن جماعت شركان افتد که نه اسلام آورده اند و به ادای جزیه نموده اند آیا شما و صاحب شما را آن علم و دانش و بصیرت و خبرت هست که در میان ایشان بهمان سیره و رفتار کار کنید که رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم در میان جماعت مشرکان در حرب خود

ص: 195

می فرمود عرض کردند آری فرمود چه می کنید عرض کردند ایشان را بمسلمانی می خوانیم اگر امتناع ورزیدند بادای جزیه دعوت می نمائیم فرمود اگر چند آن جماعت از مردم مجوس و اهل کتاب باشند عرض کردند اگر چه بر دین مجوس و اهل کتاب باشند فرمود اگر چه بت پرست و آتش پرست و بهایم پرست باشند مثلا مثل گاو و گوساله و غير هما و اهل کتاب نباشند عرض کردند یکسان می باشند فرمود از قرآن مرا باز گوی آیا قراءت کرده باشی عرض کرد فرمود بخوان این آیه مبارکه را که خدای تعالی می فرماید کار زار کنید ای مؤمنان و بکشید آنان را که ایمان ندارند بخدا یعنی جماعت یهود که به تشبیه قائلند و مردم نصاری که بتثليث اله معتقدند و نمی گروند بروز قیامت یعنی باحوال آن کما ینبغی چه یهود می گویند در بهشت اکل و شرب نمی باشد و نصاری بمعاد جسمانی اعتقاد ندارند و معتقد هر يک این است که بهشت بایشان اختصاص دارد و آتش دوزخ ایشان را مسّ نمی کند و حرام نمی دارند آن چه را خدای حرام فرموده از خمر و خنزیر و و آن چه را رسول خدای حرام کرده است یعنی حرام نمی دارند آن چه را که حرمتش بکتاب و سنّت ثابت شده و نمی پذیرند دین حق را که اسلام باشد از آنان که داده شده اند كتاب ثورية و انجیل این بیان ﴿الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ﴾ است یعنی با کفار اهل كتاب مقاتله کنید تا وقتی که بدهند جزیه را از دست خود یعنی هر يک مال جزیه را بدست خود بدهند نه آن که وکیلی در این کار بر قرار دارند تا موجب خواری و ذلت ایشان باشد و حال این که ایشان خوار شدگان باشند چه حکم شرع آن است که جزیه بدست خود بدهند و ننشینند تا وقتی که آن جزیه را تسلیم نمایند و حکمت این کار خواری ایشان و عزت و شوکت مسلمانان و قوت اسلام و میل نمودن ایشان بدین اسلام است.

بالجمله حضرت صادق صلوات الله و سلامه عليه فرمود پس خدای تعالی مستثنی گردانید و اشتراط فرمود از آنان که کتاب دارند پس ایشان که اهل کتاب هستند با آنان که بی کتاب می باشند مساوی باشند عرض کرد آری آن حضرت

ص: 196

فرمود از کدام کس این مطلب را اخذ نمودی عرض کرد از مردم شنیدم که چنان می گفتند فرمود این را بگذار پس اگر این جماعت از ادای جزية امتناع ورزیدند و تو با ایشان قتال ورزيدي و بر ایشان نیرومند شدی بآن غنیمت که بدست آوردی چه می کنی عرض کرد خمس آن را بیرون می کنم و بقیه را بچهار قسم منقسم ساخته بآنان که قتال داده اند می دهم فرمود آن غنیمت را در میان تمامت آنان که بر آن قتال داده اند قسمت می کنی ؟ عرض کرد آری فرمود همانا با رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم در کار و کردار و سیره و رفتار آن حضرت مخالفت می نمائی و در میان من و تو فقهاء اهل مدینه و مشيخة ايشان حاضرند از ایشان پرسش کن همانا ایشان نه اختلاف می ورزند و نه منازعت دارند در این که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم با جماعت اعراب مصالحت ورزید بر آن قرار و پیمان که ایشان را در دیار و منازل خود باز گذارد و این که ایشان از جای خود هجرت نجویند بعلاوه این که اگر جمعی کثیر بدشمنی آن حضرت مبادرت نمایند از ایشان آن چند که خواهد بیرون آیند و آن حضرت بدستیاری ایشان با دشمن خود قتال دهد و از آن چه بغنیمت بدست آید ایشان را بهره و نصیبه ای نباشد و تو می گوئی من آن غنیمت را در میان جمیع ایشان پخش کنم لهذا با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم در آن سیره و رفتار که با مشرکان داشت مخالفت جسته باشی این را نیز بگذار .

چه می گوئی در باب صدقه؟ عمرو بن عبید این آیه مبارکه را قرائت کرد ﴿إِنَّمَا الصَّدَقَاتُ لِلْفُقَرَاءِ وَ الْمَسَاكِينِ وَ الْعَامِلِينَ عَلَيْهَا وَ الْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَ فِي الرِّقَابِ وَ الْغَارِمِينَ وَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ فَرِيضَةً مِنَ اللَّهِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ﴾بدرستی که صدقات یعنی زکوة مفروضه برای درویشان و بیچارگان است و هر دو شريک هستند در این که قدرت نداشته باشند بر مؤنة ساليانه خود و عيال واجب النفقه خود و اگر چه فقیر پریشان حال تر است نزد بعضی باین معنی که اصلا مال و کسب نداشته باشد و مسکین نیکو حال تر که او را کسبی باشد لکن کافی نباشد در مؤنه سال از حضرت صادق علیه السلام منقول است که مسکین از فقیر بد حال تر است و قول آن

ص: 197

حضرت نصّ است در این باب و قاعده آن خلاف ظاهر نمی شود در باب زکوة بجهت اجرای عطا بهر يک از ایشان بلکه ظهور قاعده آن در افضلیت عطا است.

و دیگر صدقات برای عمل کنندگان بر آن است یعنی جمعی که سعی کنند در تحصیل و جمع آن و قومی که الفت داده شده است قلوب ایشان و آن ها جمعی از اشراف و مطاع كفار بودند که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم سهمي از زکوة را بدیشان می داد بر دین اسلام الفت گیرند و دیگر زکوة برای صرف کردن است یعنی برای گشادن گردن های بندگان از بندگی و دیگر وام دادن بمفلس که قرض گرفته و در غیر معصیت صرف کرده باشند خواه در نفقه واجب یا مندوب یا در معاش مباح و دیگر صرف زکوة است در راه خدا بر این وجه که بر غازیان نفقه کنند تا اسلحه و اسب بخرند و در راه خدای جهاد ورزند خواه غنی باشند خواه فقیر یا در صرف عمارت و پل و رباط و امثال آن ساختن در راه قرب و دیگر برای صرف آن در رهگذری که از مال خود دور مانده و چیزی نداشته باشد که بشهر خود معاودت نماید هر چند در شهر خود غنی باشد. حاصل آن که زکوة فرض کرده شده است برای این جماعت مذکوره از جانب خدای و خدای دانا و حکیم است .

بالجمله چون عمرو بن عبید آیه را قرائت کرد امام علیه السلام فرمود آری و باز گوی چگونه در میان ایشان قسمت می نمائی ؟ عرض کرد بر هشت جزء قسمت می کنم و هر جزئی ازین هشت جزء را جزئی عطا می کنم فرمود اگر يک صنف از ایشان ده هزار و صنفی دیگر يک مرد یا دو مرد یا سه مرد باشد عطای اين يک مرد را بآن طور مقرر می اری که برای ده هزار تقریر می دهی عرض کرد آری فرمود در صدقات اهل حضر و اهل بادیه نیز بر این شیمت می روی و ایشان را در کار تقسیم غنایم بر یکسان می داری عرض کرد آری فرمود پس با رسول خدای صلى الله علیه و آله و سیره آن حضرت مخالفت کرده باشی زیرا که قانون رسول

ص: 198

خداي آن بود که صدقه اهل بادیه را در میان مردم بادیه و صدقه حضر را در میان مردم حضر پخش می نمود و بالسویه در میان ایشان نمی پرداخت بلکه بقدر آن کس که از ایشان در خدمتش حاضر شدند و خود نگران بود قسمت می نمود هم اکنون اگر در آن چه با تو گفتم در نفس تو چیزی خطور می نماید همانا فقهای اهل مدینه و مشيخه ایشان بتمامت اختلاف ندارند در این که رسول خدای باین نهج که باز نمودم رفتار می فرمود

خطاب بعمر و بن عبيد

آن گاه روی با عمر و بن عبید آورد و فرمود ای عمر و از خدای بترس و ای گروه شما نیز از خدای بترسید چه پدرم از بهر من حدیث راند و او بهترین مردم روی زمین بود و بکتاب خدای و سنت رسول خدای از ایشان اعلم بود که رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم فرمود و هر کسی مردمان را بشمشیر خود بزند و براند و ایشان را بخویشتن بخواند با این که در میان مسلمانان کسی باشد که از وی دانا تر باشد چنین کسی گمراه و متکلف است.

راقم حروف گوید: در این مناظره و بیان صورت مجلس شورى و ترتيبي که عمر بن خطاب مقرر داشت و جواب عمرو بن عبید بیرون از تأمل نباید بود همانا مسئله شوری و شکوای حضرت امیر المؤمنين علي علیه السلام ﴿مَالِي وَ لِلشُّورَى﴾ بسى مبسوط و مفصل و مطرح گفت گوی تمام امت تا قیامت است. همانا چون عمر بن الخطاب از زندگانی خود مأیوس گردید سخت بگوئید و پسرش عبد الله را گفت مردمان را بخوان تا در آیند و با ایشان در امر خلافت مشورت کرد آن گاه گفت چون رسول خدای از این جهان بیرون می شد شش تن از جماعت قریش را دوست می داشت و از ایشان خوشنود بود اول علی بن ابیطالب علیه السلام و ديگر عثمان بن عفان و دیگر

ص: 199

طلحة بن عبد الله و ديگر زبير بن العوام و دیگر سعد بن وقاص و دیگر عبد الرحمن ابن عوف من این کار با ایشان حوالت کنم تا بحكم مشورت یک تن را بر خویشتن اختيار نمايند بن عوف من این کار با ایشان حوالت كنم تا بحكم مشورت يک تن را بر خویشتن اختیار نمایند و کار بر او گذارند و بفرمود تا ایشان را اخبار و حاضر ساختند و این وقت عمر بر پشت افتاده در حالت سکرات موت و غمرات مرگ بود پس بدیشان بنگریست و گفت ﴿اِكْلُكُمْ يَطْمَعُ فِي اَلْخِلاَفَةِ بِعْدَى؟﴾ آیا بعد از من تمامت شما ها در طمع خلافت هستید ایشان را از این سخن ناپسند آمد و جواب ندادند و عمر دیگر باره همان کلمات را بگذاشت این وقت زبیر بن العوام بسخن آمد و گفت چه چیز ما را از کار خلافت دور می گرداند و حال این که تو متولی امر خلیفتی شدی و نسب و حسب ما در جماعت قریش از تو فرود تر و در سابقه اسلام و قرابت با رسول خدای تو بر ما برتر نبودی چه افتاد که ما شایسته این امر نباشیم.

عمر گفت اکنون اگر خواهید آن چه در باطن دارید ظاهر سازم و اخلاق هر يک را باز نمایم گفتند چنین کن و عمر از نخست اوصاف زبیر و مثالب او را يک بيک بر شمرد آن گاه با طلحة بن عبد الله گفت آن چه با توست بگویم یا لب فرو بندم گفت بگو و حال آن که سخن خیر بر دهان نداری گفت رسول خدای چون از جهان برفت بر تو غضبنک بود و در هنگام نزول حجاب آن گونه بجسارت سخن کردی .

و شيخ ابو عثمان جاحظ گوید کاش در آن مجلسی که عمر این سخن باز نمود کسی می گفت تو خود گفتی رسول خدای چون از جهان می رفت ازین شش تن راضی بود و نیز درین مجلس می گوئی که رسول خدای از جهان برفت و بر طلحه غضبناك بود لكن كسی را آن قدرت نبود که در روی عمر چنین گوید.

بعد از آن عمر روی با سعد وقاص آورد و اشتغال باعمال تخجير و شكار او را مانع از التزام بامر خلافت شمرد. آن گاه بجانب عبد الرحمن بن عوف نظر کرد و او را به کمال دین و ایمان بستود لکن به سستی ولین عریکه بر وی عیب گرفت و گفت در خود این کار نیستی پس از آن روی با علی علیه السلام آورد و گفت اگر در تو مزاحی

ص: 200

نبود سوگند اگر این کار را با تو تفویض کردم هر آینه مردم را براه روشن و طریق حق می بردی بعد از آن روی بعثمان آورد و گفت بدان ای عثمان گویا من با تو هستم و می بینم که جماعت قريش بسبب آن مهر که با تو دارند قلاده خلافت را بر گردن تو می افکنند و تو بني امية و آل ابی معیط را که از خویشاوندان تو می باشند بر گردن مردمان سوار کنی و اندوخته بیت المال را بر ایشان نثار گردانی این وقت جماعتی از گرگان عرب بر تو بتازند و تو را عرصه تیغ سازند سوگند با خدای اگر قریش ترا گزیده کنند تو اقوام خود را بر گزینی و اگر تو اقارب خود را اختیار نمائی گرگان عربت دمار از روزگار بر آورند پس دست فرا برد و موی پیشانی او را بگرفت و گفت چون این روز پیش آید سخن مرا بیاد دار زیرا که این کار با تو می افتد !

بعد از این سخنان ابو طلحه انصاری را بخواند و گفت چون از دفن من فراغت یافتید پنجاه مرد از انصار را بر گزیده دار تا با تيغ هاي کشیده حاضر و ناظر باشند و این شش تن را در سرای عایشه باز دارو سه روز مهلت بگذار تا مشورت کنند و یک تن را خلاف بر دارند اگر پنج تن در امری متفق شدند و يک دو تن مخالفت نمود سر از تن آن یک تن بر گیر و اگر چهار تن اتفاق کردند و دو تن بر خلاف رفتند آن دو تن را سر از بدن دور کن و اگر سه نفر براهی و سه دیگر براهی دیگر برفت بنگر تا عبد الرحمن بن عوف بهر طرف باشد رأى صواب بآن طرف است آن سه تن را که براه خلاف رفته اند بقتل رسان و گر سه روز بپایان رفت و این شش تن در امری متفق الرأى نشدند هر شش تن را گردن بزن و مسلمانان را بگذار تا خلیفتی از بهر خود اختیار نمایند و پسر من عبد الله در مجلس شوری حاضر باشد لکن او را ازین کار بهره نیست.

بالجمله چون اهل شوری از نزد عمر بیرون شد بمنزل خود روی نهاد، عباس ابن عبد المطلب با علي علیه السلام راه می نوشت و آن حضرت با عباس فرمود سوگند با خدای این کار از ما بیرون شد عباس عرض کرد از کجا فرمائی ؟ فرمود مگر سخن عمر

ص: 201

ندانستی که گفت از آن سوی روید که عبد الرحمن مي رود و عبد الرحمن بن عوف پسر عم عثمان است و با او سمت مصاهرت دارد چه ام كلثوم دختر عقبة بن ابي محیط که بطریق زناشوئی در سرای عبد الرحمن است با عثمان از جانب مادر خواهر است و اروی دختر کریز مادر عثمان و مادر ام کلثوم است و افزون بر این جمله این است که رسول خدای در میان عثمان و عبد الرحمن عقد مواخاة بست لاجرم هرگز عبد الرحمن چشم از عثمان نپوشد و در کار او بکوشد گرفتم ازین جماعت دو تن جانب ما را گرفتند همچنان سودی نرساند و حال آن که گمان نمی کنم مگر يک تن که دل با ما دارد و نیز عمر خواست تا بنماید عبد الرحمن را نزد او بر ما فضیلتی است سوگند با خداي که از بهر او این اندیشه راست نیاید چنان که متقدمین ایشان را بر پیشینیان ما فضلی نبود خداوند ایشان را بر ما فضیلت ندهد اگر عمر بسلامت می جست او را از سوء رأی او خبر می دادم از آن چه ازین پیش از بهر ما خواست و آن چه اکنون می خواهد همانا این قوم بتمامت بر آن هستند که این امر را از ما بگردانند سوگند با خدای مرا رغبتی در خلافت نیست مگر این که همی خواهم عدل را آشکار کنم و مردم را در خذلان ضلالت نگذارم.

تحقیق در مطلب

همانا چون بنظر دقت و چشم بینش در این خبر بنگرند بیاره ای مسائل راه یابند چه ازین داستان بعضی مطالب استدراک می شود که اسباب تحير عقول دانایان است اولا این که اگر در تمامت اهل اسلام این شش آن منتخب و مرضي خاطر رسول خدای صلى الله علیه و آله بودند پس این معایب و نواقص چه بود که در حق هر يک باز نمود آیا در تمامت مسلمانان بیرون از ایشان کسانی دیگر نبودند که محل تمجید رسول خدای واقع شده باشند و دامنۀ اسلام این چند تنگ و نارسا بود که

ص: 202

ببایست از شش تن رسول خدای خوشنود باشد و ایشان هر يک بعيب و نقصی موصوف باشند اگر چنین بود چه ضعفی از بهر اسلام ازین بیشتر تواند بود اگر نبود چرا باین شش تن انحصار یافت با این که اصحاب کبار از قبیل سلمان و مقداد و ابوذر و از عشایر پیغمبر مثل عباس و دیگران حضور داشتند و اگر دارای این گونه معایب بودند چگونه می شاید در امر مشوت و امر خلافت دخیل باشند مگر ممکن نبود که جماعتی که بر زبیر یا طلحه اتفاق نمایند قوی تر از طرف مخالف باشند و یکی از ایشان را بمنصب خلافت نایل گردانند و با آن معایب که عمر از بهر ایشان بر شمرد قرعه این فال بنام یکی از ایشان بر آید و اگر سزاوار نبودند پس از چه راه در عداد این امر و این جمع اندر شدند.

دیگر این که ازین شش دو آن را عمر بن خطاب تمجید کرد و بصفات حمیده باز شمرد یکی علی علیه السلام بود و دیگر عبد الرحمن بن عوف و از بهر علی جز اندک دعابه و برای عبد الرحمن جز اشتغال بعمل نخجیر را مانع نشمرد و حال این که رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم نیز گاه بگاه مزاح می فرمود و معین که غلظت خوی و خشونت طبع صفتی ممدوح و مطبوع نیست این نیز مخالف با این حکایت است که ابو بکر انباري در کتاب امالی می نگارد که یکی روز علی علیه السلام در مسجد رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم نزد عمر بن الخطاب جای داشت چون بر خاست و بیرون شد یکی از مردم مجلس آن حضرت را بكبر و عجب نسبت کرد عمر گفت کبر و کبریا سزاوار مثل او کسی است سوگند با خدای اگر شمشیر او نبود عمود اسلام بر پای نمی شد و او است اقضای امت و صاحب سابقه و شرف اسلام آن مرد گفت اگر چنین است چه مانع داری که امر خلافت را با او تفویض نمی کنی گفت بعلت حداثت سن و دوستی با بنی عبد المطلب این کار را مکروه می دارم .

و در این خبر چون بنگرند معلوم دارند که بر خلافت آن حضرت از جانب رسول خدای تنصیص و تصریح است که اگر نبود آن مرد آن اعتراض نمی کرد و عمر اقامه این گونه برهان نمی فرمود اولا علی علیه السلام را چگونه می باید در زمان عمر اندک سال ها

ص: 203

و حدیث السن خواند زیرا که البته در عرض ایام خلافت عمر آن حضرت را از چهل سال کمتر روزگار نبوده است و رسول خدای در چنین سال و مدت روزگار گردید. دیگر این که هر کاری دشوار پیش آمد عمر جز بمشورت آن حضرت اقدامی نمی فرمود چگونه چنین کس را کم سال و کم تجر به توان شمرد دیگر این که آن حضرت در زمان رسول خدای بوزارت آن حضرت اختصاص داشت و بخطاب دانت وزیری ممتاز بود و چگونه در حق چنین کس را بدین گونه سخن مبادرت توانند نمود . دیگر این که اگر کسی را با بنی عبد المطلب محبتی باشد اسباب مزید جلالت اوست نه مانع خلافت . دیگر این که کسی را که بکبر و عجب نستایند و آن جواب از عمر بشنوند چگونه می توان اگر دعا به در وی باشد او را شایسته خلافت نشمرد. دیگر این که کسی را که گویند اگر تو را خلیفه نمایم سوگند با خدای مردمان را بر راه روشن و طریق می بری چگونه بعنوان مزاح و دعا به می توان از وی صرف نظر نمود با این که دیگران را که برای این امر خوانده بود معایب كثيره موجود بود و خود باز نمود با این که خود مکرر می گفت ﴿لَوْلا عَلِیٌّ لَهَلَکَ عُمَرُ﴾ و همچنين امثال این عبارات را که سنی و شیعی بر آن متفق هستند بر زبان می راند. دیگر این که کسی را که پیغمبر آن گونه بزرگ می داشت و برادر و وزیر و مشیر می خواند و دارای آن گونه فضائل و مناقب بود که دوست و دشمن اقرار داشتند بعد از آن که اهل مجلس شوری را هر يک بمنقصتى بزرگ بر شمرد و از وی افزون از دعابه و مزاحی یاد نکرد چه زیان داشت که بخلافت بر می کشید و این مسئولیت را برسول خدای حوالت می فرمود و خود را مسئول نمی داشت. چه با آن ترتیب که فراهم ساخت و آن کلمات که با عثمان بگذاشت و بنمود که تو بر مسند خلافت جای می کنی و این گونه فساد در امت می افکنی و بدست گرگان عرب تباه می شوی متضمن چند مفسده است: یکی این که موجب آشوب در امت خواهد بود دیگر این که عثمان کار خلافت را بقانون سلطنت جبابره پیش می آورد و در ارکان اسلام و قوانین اسلام ثلمه می اندازد تا خود بقتل می رسد دیگر این که اگر عثمان مردی شایسته

ص: 204

بود موجبات قتل او فراهم می شود و در اجرای این مقصود قتل نفس لازم می افتد و البته این جمله در حضرت یزدان مقام مؤاخذة و مسئولیت خواهد یافت لکن در كار على علیه السلام ازین مخاطر و مهالک آسوده بود فرضاً اگر در کار خلافت آن حضرت فسادی بزرگ تر ازین می دانست از چه روی تذکره ننمود و امت را آگاه نداشت و خود را از مسئولیت نجات نداد چه مبرهن بود بعد از عثمان آن حضرت بخلافت خواهد نشست . از چه روی معایب آن امر را مکتوم نمود تا امت بی خبر مانند و یقین است که هیچ نقصانی در این باب نمی دانست و جز غرض شخصی در میان نبود چنان که در زمان خلافت ظاهری آن حضرت مشهود گردید .

دیگر این که انعقاد مجلس شوری را سابقه چه بود رسول خدای که تقریر این امر را نفرمود بعقیده شیعه و اغلب علمای سنت بر وصایت و خلافت آن حضرت تصریح فرمود مناقب و مفاخر و علوم و فضائل و زهد و قدس و تقوای آن حضرت بر این امر حجت است فرضاً اگر پیغمبر این امر را تخصیص نفرمود و امت اجماع کردند و ابو بکر را بر کشیدند گذشته از این که به بینیم حالت این اجماع چگونه است اگر این اجماع شرط بود چگونه ابو بکر در کار عمر بدان گونه نرفت اگر شرط نبود عمر از چه روی بمجلس شوری حوالت کرد و چگونه در خلافت ابی بکر اجماع امت را شرط دانند و اگر اجماع مشروط است چگونه به شش تن انحصار یافت و اگر در شش تن جایز بود آن ترتیبات چه بود.

عجب تر این است که عمر چون برای هر يک از اهل شوری مناقب و مثالبی بر شمرد چون نوبت بعثمان رسید از این جمله هیچ مذکور نشد و جز مفاسد حال و مآل او بر زبان نگذشت جز این که در تقویت کار او و ترتیب آن امر را بطوری که بهره او شود سعی نمود. عجیب تر این که آن چه عمر در مفاسد امر عثمان و زیان خلافت در کار است و ضعف اسلام باز نمود همه چنان بود که او گفت هیچ کس نداند با این بصیرت نامه تقریر این امر از چه بود و قبول این گونه مسئولیت بزرگ با آن فرط زکاوت و خبرت و اطلاع که عمر بن خطاب را در کار

ص: 205

او و علی علیه السلام و دیگران بود از چه بابت روی نمود في الحقيقة چون کسی بر این جمله بنگرد بر آن گونه زحمات و صدمات و ریاضات و مشقات عمر بن الخطاب که در زمان حیات خویش متحمل گردید و در کار اسلام معاونت و مساعدت فرمود و سر انجام بدین گونه از اجر خود بکاست و خود را در چنین مسئله بزرگ بمسئوليتي عظيم انداخت افسوس می خورد و این نیست مگر از لطمات وساوس شیطانی و صادرات نفس اماره انسانی یزدان تعالی تمام مخلوق را از زلات اقدام و هفوات لسان و وخامت فرجام محفوظ بدارد هیچ ندانیم این چه شوری بود که چون عمرو بن عبید و امثال و اشباه او می شنوند بدان رضا نمی دهند.

معلوم باد که هر کسی باین فقره احتجاج و مناظره منظوره نظر کند از مراتب بی خبری علمای آن روزگار مستحضر و بر زحمات و صدمات حال حضرات ائمه هدى صلوات الله عليهم آگاه می گردد عجب آن است که این گونه مردم که همواره در مسائل دینیه سخن داشته اند و در امثال آن علوم و فنون رنج می کشیده اند بدین گونه از آیات قرآنی و احکام سبحانی و سنن رسول خدای و قوانین شرع بی اطلاع میز بسته اند و از حلال و حرام و آداب و سیره حضرت خير الانام استحضار کامل نداشته اند بلکه بهمان قدر که بتوانند مسئله ای چند در هم آورند و اظهار رأى و و سلیقه و مخالفت با پیشوایان شرع را دست آویز رعوام را فریب و خود را از بضاعت دنیا و ریاست اهل دنیا با نصیب گردانند کافی می شمرده اند.

مناظره با شاهی

دیگر در کتاب احتجاج از يونس بن يعقوب مسطور است که گفت در حضرت امى عبد الله عليه السلام مشرف بودم در این حال مردی از اهل شام بخدمت آن حضرت بیامد و عرض کرد همانا من مردی هستم که بکلام و فقه و فرايض آگاهم و اكنون

ص: 206

برای مناظره و احتجاج با اصحاب تو بیامده ام حضرت صادق علیه السلام فرمود این كلام تو از کلام رسول خدای است یا از خود توست عرض کرد بعضی از کلام رسول خدای و بعضی از خودم باشد حضرت ابی عبد الله فرمود ﴿فَأَنْتَ إِذاً شَرِيكُ رَسُولِ اللَّهِ﴾ پس تو در این صورت با رسول خداى صلی الله علیه و آله و سلّم شريک خواهی بود عرض كرد شريك نیستم فرمود ﴿فَسَمِعْتَ الْوَحْیَ عَنِ اللَّهِ تَعَالَی﴾ پس از جانب خدای وحی شنیده باشی عرض کرد نشنیده ام فرمود ﴿فَتَجِبُ طاعَتُکَ کَما تَجِبُ طاعَةُ رَسولِ اللّهِ﴾ پس اگر نه شريک با رسول خدای هستی و نه وحی بتو می شود و معذلک مي گوئی این کلمات که می گذارم بعضی از کلام رسول خدای و برخی از جانب خود توست پس بیایست واجب باشد طاعت تو چنان که واجب است طاعة رسول خدای (1) عرض کرد چنین نیست .

يونس بن يعقوب که راوی خبر است می گوید پس حضرت ابی عبد الله علیه السلام بجانب من التفات ورزید و فرمود ای یونس ﴿هذا خَصَمَ نَفْسَهُ قَبْلَ أَنْ یَتَکَلَّمَ﴾ این مرد پیش از آن که به تکلم پردازد با خویشتن خصومت ورزید یعنی در آن مکالمات که بنمود و خود را مورد بحث و ایراد در آورد پیش از آن که با دیگری بمناظرت و مخاصمت مکالمت نماید با خودش خصومت نمود پس از آن فرمود یا یونس ! ﴿لَو کُنتَ تُحسِنُ الکَلامَ کَلَّمتَهُ ، قالَ یونُسُ : فَیالَها مِن حَسرَهٍ﴾ اي يونس اگر بعلم کلام عالم بودی و نیکو گفتی با وی تکلم می ورزیدی آن گاه فرمود ای یونس بزرگی حسرتی است که علم کلام را نورزیدی می گوید عرض کردم فدای تو شوم از تو می شنیدم که از طلب کلام نهی می فرمودید ﴿تَقُولُ وَیْلٌ لِأَصْحَابِ اَلْکَلاَمِ یَقُولُونَ هَذَا یَنْقَادُ وَ هَذَا لاَ یَنْقَادُ وَ هَذَا یَنْسَاقُ وَ هَذَا لاَ یَنْسَاقُ وَ هَذَا نَعْقِلُهُ وَ هَذَا لاَ نَعْقِلُهُ﴾ و می فرمائی وای بر اصحاب کلام باد چه ایشان همی گویند ار مسئله ای که اختلاف بی مکابره در آن و در دلیل آن می رود و در محکمات نیست بر این مسئله می توان

ص: 207


1- یعنی دارای برهانی و معجزی هستی که بر اولی الامری و امامت تو دلالت کند.

بآسانی استدلال نمود و بر نقیض آن نمی توان نمود و بر این مسئله بدشواری استدلال می توان کرد و بر نقیض آن نمی توان نمود و این مسئله را تصور می توانیم کرد که چون واقع باشد و نقیض آن را تصور نمی توانیم کرد یعنی بمحض ظنی که حاصل شود بیکی ازین سه شق در آن مسئله حکم می کنند و در این جا الف لام در مثل عند الكلام برای عهد خارجی است اشارت است بكلام مشهور میان اكثر متکلمین چه اگر برای جنس باشد با کلام بعد که ﴿تَعَلَّمَ الْكَلَامَ مِنْ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ صَلَواتُ اللّه عَلیه﴾ منافات خواهد داشت .

حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود : ﴿اِنَّما قُلْتُ: وَيْلٌ لِقَوْمٍ تَرَكُوا قَوْلي بِالْكَلامِ، وَ ذَهَبُوا اِلٰى ما يُريدُونَ﴾ بِه من گفتم وای بر آن قومی که قول مرا بسبب آراء خود ترک نمودند و بسوی آن چه که خود خواستند و آن طریقت که خود می جستند برفتند .

پس از آن فرمود: بدر سرای شود هر کسی از جماعت متکلمین را بنگری اندر آر یونس می گوید بیرون شده و حمران بن اعین را که در فن کلام نیکو بود و محمّد بن نعمان احول را که مردى متكلم و هشام بن سالم و قيس ماصر که هر دو تن متکلم بودند لكن من قيس را در این فن از تمامیت ایشان در فن کلام نیکو تر می دانستم دریافتم و قیس ماصر در خدمت على بن الحسين علیهما السلام بتعليم این علم پرداخت و از آن حضرت بیاموخت پس ایشان را بخدمت آن حضرت در آوردم چون مجلس بما استقرار گرفت و این وقت در خیمه که از حضرت ابی عبد الله در دامنه کوه در طریق حرم افراشته بودند حضور داشتیم و این کیفیت چند روز قبل از حج بود.

حضرت ابی عبد الله علیه السلام سر مبارک را از خیمه بیرون آورد و نا گاه شتری شتابنده نمایان شد ﴿قَالَ هِشَامٌ وَ رَبِّ اَلْكَعْبَةِ﴾ فرمود قسم بپروردگار کعبه هشام است یونس می گوید ما گمان که این هشامی است که از فرزندان می بردیم عقیل بود و با او حضرت ابی عبد الله صلوات الله عليه محبتی بکمال داشت بنا گاه

ص: 208

نگران شدیم که هشام بن الحكم وارد شد و او در میان ما اول کسی بود که تبازه عذارش بر دمیده بود. لکن در میان ما بعضی بودند که بسن از وی مهین تر بودند پس آن حضرت از بهر او جای را گشاده ساخت ﴿وَ قَال ناصِرُنا بِقَلْبِهِ وَ لِسانِهِ وَیَدِهِ﴾ فرمود هشام بدل و زبان و دست خود یاور ماست .

آن گاه با حمران فرمود ﴿كَلِّمِ اَلرَّجُلِ﴾ با این مرد یعنی مرد شامی تکلم کن پس حمران با وی به سخن در آمد و بروی چیره شد پس از آن فرمود ﴿يَا طَاقِيُّ كَلِّمْهُ﴾ ای مرد طاقی با وی تکلم کن پس با او بسخن آمد و محمّد بروی چیرگی گرفت پس از آن با هشام بن سالم فرمود با وی تکلم نمای و ایشان یک دیگر گفتند و شنیدند و زود از هم جدائی گرفتند و هيچ يک برهم غالب نشدند پس از آن با قیس ماصر فرمود با وی سخن کن و ایشان بسخن در آمدند و ابو عبد الله عليه السلام از مکالمه ایشان تبسم می فرمود و این وقت مرد شامی در چنگ قیس ماصر ذلیل شده بود آن گاه با شامی فرمود با این پسر یعنى هشام بن الحكم تكلم كن عرض کرد آری تکلم می کنم و با هشام روی نمود و گفت ای غلام در امامت این مرد یعنی حضرت ابی عبد الله با من سخن کن هشام از شنیدن این سخن چنان آشفته شد که بر عده و لرزه اندر آمد آن گاه با شامی گفت ای مرد با من باز گوی آیا پروردگار تو در کار مخلوق خودش بینا تر است یا بندگان او در نفوس خودشان شامی گفت البته پروردگار من در امر مخلوق خود بینا تر است گفت چون چنین است در امور دینیه ایشان با ایشان برجه نظر رفت شامی گفت ایشان را مکلف ساخت و حجتی از بهر ایشان بر پای داشت تا بر آن چه ایشان را بآن مکلف نموده دلیل باشد و باین عنایت آن جماعت را از علت غوایت و جهالت آسایش بخشد.

هشام گفت پس آن دلیل که خدای از بهر ایشان منصوب داشت کدام است؟ شامی گفت آن دلیل و راهنمای ایشان رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم باشد هشام گفت چون رسول خدای از جهان برفت بعد از او کیست ؟ گفت کتاب خداي و سنت است هشام گفت آیا امروز این کتاب و سنت در آن جا که ما را اختلافی افتد سودمند

ص: 209

می شود تا آن اختلاف را از ما بر گیرد و ما را باتفاق مسائل و احکام ممکن دارد شامی گفت آری هشام گفت پس ما را اختلافی نیست و معذالك تو از شام تا باین مقام راه می نوردی و با ما مخالفت می ورزی و کمان می بری که رأی طریق دین است و حال این که تو اقرار داری به ﴿أَنَّ اَلرَّأْيَ لاَ يَجْمَعُ عَلَى اَلْقَوْلِ اَلْوَاحِدِ اَلْمُخْتَلِفَيْنِ﴾ باین که رأی جمع نمی شود بر گفتار واحد مختلفين .

شامی چون این سخن بشنید مانند کسی که در بحر تفکر فرو رفته باشد خاموش شد حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود ترا چیست که تکلم نمی کنی گفت اگر گویم ما اختلافی نمی ورزیم مکابره نموده باشم یعنی مکابره دلالت بر عدم انصاف و جواب بصواب دارد و اگر گویم کتاب و سنت این اختلاف را از میان ما مرتفع می دارند ابطال مطلب خود را کرده ام چه کتاب و سنت محتمل وجوه متعدده اند لكن مرا بر هشام بر همین گونه ایراد وارد است (1)

حضرت صادق علیه السلام فرمود: ﴿سَلْهُ تَجِدْهُ مَلِيّاً﴾ از هشام پرسش کن چه او را از علم و دانش آکنده یا بی شامی با هشام گفت آیا مخلوق در امر خود بینا ترند یا پروردگار ایشان؟ هشام گفت البته پروردگار ایشان بکار ایشان بینا تر است شامی گفت آیا این پروردگار کسی را برای ایشان بر پای داشت که جامع کلمه ایشان و رافع اختلاف ایشان باشد و حق را از باطل از بهر ایشان آشکار دارد؟ هشام گفت آری شامی گفت آن کس کیست؟ هشام گفت اما در ابتدای شریعت رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم بود و اما بعد از پیغمبر دیگری غیر از او از پیغمبر دیگری غیر از او می باشد شامی گفت آن کسی که در خدمت پیغمبر قائم مقام اوست کیست؟ هشام گفت در این وقت را که ما بدان اندریم گوئی یا قبل از آن؟ شامی گفت بلکه در همین وقت که ما در آنیم هشام گفت این شخصی است که در این جا نشسته يعني حضرت ابي عبد الله عليه السلام که از اطراف و جوانب بحضرتش روی آورند و برای کسب مسائل

ص: 210


1- یعنی همین دلیل را بروی بر می گردانم و بهمین دلیل مذهب او را باطل می کنم .

و احكام واخذ علوم طی مراحل وحث او اجل نمایند و ما را از اخبار آسمانی بحسب وراثت از جدش رسول خداي صلی الله علیه و آله و سلّم اخبار می نماید. شامی گفت از کجا بر من معلوم شود؟ هشام گفت بهر چه خواهی و ترا بخاطر افتد از حضرتش سؤال کن. شامی گفت راه عذر را بر من مقطوع کردی هم اکنون پرسیدن بر من است .

حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود: ﴿أَنَا أَكْفِيكَ اَلْمَسْأَلَةَ يَا شَامِيُّ أُخْبِرُكَ عَنْ مَسِيرِكَ وَ سَفَرِكَ خَرَجْتَ يَوْمَ كَذَا وَ كَانَ طَرِيقُكَ كَذَا وَ مَرَرْتَ عَلَى كَذَا وَ مَرَّ بِكَ كَذَا﴾ اين کار را بر تو سهل و هموار می گردانیم و تو را کفایت می نمائیم ای شامی خبر گویم ترا از مسیرت و سفرت همانا فلان روز بیرون آمدی و طریق و راه تو چنان بود و مرور تو بر فلان بود و فلان بر تو بگذشت و مرد شامی هر چه آن حضرت از اموری که از بهرش روی داده بود توصیف می فرمود عرض می کرد سوگند با خدای به راستی فرمودی آن گاه گفت در این ساعت اسلام آوردم.

حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿بَلْ آمَنْتَ بِاللَّهِ اَلسَّاعَهَ إِنَّ اَلْإِسْلاَمَ قَبْلَ اَلْإِیمَانِ وَ عَلَیْهِ یَتَوَارَثُونَ وَ یَتَنَاکَحُونَ وَ اَلْإِیمَانُ عَلَیْهِ یُثَابُونَ﴾ يعني بلکه تو در این ساعت بخدای ایمان آوردی چه اسلام پیش از ایمان است و چون شخص اسلام بیاورد مستحق میراث می گردد و نکاح می تواند نمود و چون مؤمن گردید ثواب اخروی دارد کنایت از این که ازین پیش نیز تو را مسلمان می خواندند هر چند بائمه اثنی عشر قائل نباشی و فایده اسلام که عبارت از شهادت بوحدت خدا و رسالت مصطفى باشد همان است که خون و مال شخص سالم است و می تواند از پدرش و آنان که می بایست میراث برد و با مسلمان وصلت کند لکن ایمان که باقرار بجنان و اعتقاد قلب راجع است و قبول امامت ائمه هدی صلوات الله عليهم را متضمن موجب رسیدن بمثوبات معنويه اخروية است پس اسلام غیر از ایمان است چنان که خدای تعالی می فرماید :﴿قَالَتِ الْأَعْرَابُ ءَامَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ وَ إِن تُطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ، لَا يَلِيكُم مِّنْ أَعْمَلِكُمْ شَيْئًا إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ ءَامَنُواْ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا وَجَهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَ أَنفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أُوْلَبِكَ هُمُ

ص: 211

الصَّدِقُونَ قُلْ أَتُعَلِّمُونَ اللَّهَ بِدِينِكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ مَا فِي السَّمَوَاتِ وَ مَا فِي الْأَرْضِ وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ يَمُنُونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا قُل لَّا تَمُنُّوا عَلَى إِسْلَامَكُم بَلِ اللَّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَدَنَكُمْ لِلْإِيمَنِ إِن كُنتُمْ صَدِقِينَ﴾ یعنی گفتند مردم اعراب یعنی اهل بادیه و اعراب بیابانی از جماعت بنی اسد که ایمان آوردیم و بخدای و رسول خدای گرویده ایم بگو ای عمل باین جماعت ایمان نیاورده اید زیرا که ایمان عبارت است از اقرار زبان و تصديق بجنان و شما اقرار داريد لكن تصديق نداريد لكن بگوئید اسلام آورده ایم که عبارت از در آمدن در اسلام و اظهار شهادت و انقیاد حکم چه غرض شما ازین دعوی ایمان همان انقیاد و اطاعت است از ترس کشته شدن و اسیر گردیدن و هنوز نیامده است ایمان در دل های شما همانا ایمان از اسلام اخص است زیرا که ایمان تصدیق بجنان است با اقرار بزبان و اسلام اعم است که بآن تصدیق جنانی باشد یا نباشد پس هر مؤمن مسلمان است لکن هر مسلمانی مؤمن نباشد و مراد از قول خدای تعالی ﴿إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلَامُ﴾ اسلامی است که مقارن تصديق باشد و بعبارة اخرى همان ایمان است که اسلام کامل است. و در حدیث رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم وارد است ﴿الإِسلامُ عَلانِیَهٌ وَ الإِیمانُ فِی القَلبِ﴾ و چون اظهار شهادت بوحدت و رسالت و اطاعت حکم برای حفظ حدود ظاهری و انتساب بدین حنیف کافی است این است که بقبول این امر در منوبات ظاهريه شريک مي شوند لكن بمئويات اخرويه نايل نیستند و چون ثواب متفرع بر ایمان است و بمجرد دعوی اسلام بدون تصدیق آن مثمر ثمر و ثواب نیست از این است که با بنی اسد خطاب می کند و می فرماید و اگر فرمان برید خدای جل جلاله را و فرستاده او را ظاهراً و باطناً يعنى از نفاق تائب و با خلوص نیت معتقد و مؤمن و بمقتضای آن عمل بیاورید کم نگرداند خدای از پاداش کردار های شما چیزی بلکه اجر و مزد عمل را کاملا بشما برساند چه خدای آمرزنده مهربان است آن گاه در تحقیق ایمان می فرماید جز آن نیست که آنان که از روی حقیقت ایمان آورده اند آنان هستند که ایمان آورند بخدای و رسول خدای و با خلوص جنان و دل تصدیق نمودند و از آن پس بدل اندر شک نیاوردند و جهاد ورزیدند بمال های خود یعنی اموال خود را بر اهل جنگ اتفاق

ص: 212

کردند یا برای خودشان و ایشان اسلحه خریدند و مرتكب قتل اهل حرب گردیدند و نفوس خود را در راه دین تقدیم کردند و رضای خدای خواستند آن گروه مؤمنان مجاهد در ادعای ایمان راست گوی هستند نه آن جماعت اعراب مذکوره که بعلت بیم شمشیر یا طمع در صدقه دعوی ایمان کردند.

در خبر است که چون ایمان نازل شد اعراب سوگند خوردند که در این قول دل ما مطابق زبان است یعنی مؤمنان صادق العقيده ایم خداوند تعالی برای رد قول و توبیخ ایشان آیه فرستاد که بگو ای محمد با جماعت اعراب که دعوی بیرون از واقع می نمایند آیا می آموزید خدای را یعنی خبری می دهید با خدای بکیش خود و چنان گمان می کنید که سر شما در حضرتش پوشیده است و حال این که یزدان تعالی بر آن چه از مکونات علوية است و بر آن چه در زمین است از حادثات سفلية دانا است و بهمه چیز عالم است و هیچ در حضرتش مخفی نیست پس باعلام و اخبار شما حاجت ندارد و چنان بود که پاره ای از اعراب منتی بزرگ بر پیغمبر می نهادند که بیشتر عرب با تو قتال ورزیدند و ما بدون جنگ بتو ایمان آوردیم این است که خدای تعالی می فرماید منت می نهند بر تو به این که اسلام آوردند بگو منت بر من نگذارید با سلام خودتان بلکه خدای تعالی منت می گذارد بر شما بر این که راه راست نموده است شما را برای ایمان و ادله واضحه از بهر شما بر کشیده و رفع علت نموده و شما را آسایش و سعادت بخشیده اگر در دعوی ایمان براستی سخن می کنید .

بالجمله شامی گفت بصداقت فرمودی و من در این ساعت شهادت می دهم که نیست خدائی مگر خدای تعالی و محمد است فرستاده او و توئی وصی پیغمبران.

می گوید در این وقت حضرت صادق علیه السلام روی بجانب حمران آورد و فرمود ای حمران ﴿تُجْرِي اَلْكَلاَمَ عَلَى اَلْأَثَرِ فَتُصِيبُ﴾ جاری می گردانی کلام خود را بنا بر اثر و اصابه می نمائی بعد از آن بسوی هشام بن سالم توجه نمود و فرمود ﴿تُرِيدُ اَلْأَثَرَ وَ لاَ تَعْرِفُ﴾ آهنگ اثر می نمائی لکن نمی شناسی یعنی آن را که سند خود

ص: 213

می گردانی سند تو می شود لکن از محکمات نیست چنان که از حمران از محکمات بود. بعد از آن بمحمد بن نعمان احول روی نمود فرمود ﴿قَيَّاسٌ تَكْسِرُ بَاطِلاً بِبَاطِلٍ إِلاَّ أَنَّ بَاطِلَكَ أَظْهَرُ﴾ یعنی تو بسیار سخت گیر و مضطرب کننده هستی و باطلی را بباطلی در هم می شکنی جز آن که باطل تو ظاهر تر است و تفاوتی نیست میان باطل تو و باطل خصم تو مگر این که باطل تو بر باطل خصم بیشتر غلبه دارد باین معنی که باطل موجب غلبه او بر خصم تو است و در این جا قیاس بفتح قاف و ياء حطی مشدده است که بمعنی سختی و شدت است و در این جا مقصود از آن جدل است و آن استدلال بدلیل الزامی است. و از آن پس بقیس ماصر نظر فرمود ﴿فَقَالَ تَتَکَلَّمُ وَ أقْرَبُ مَا تَکُونُ مِنَ الْخَبَرِ عَنْ رَسُولِ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أبْعَدُ مَا تَکُونُ مِنْهُ، تَمْزُجُ الْحَقَّ مَعَ الْبَاطِلِ، وَ قَلِیلُ الْحَقِّ یَکْفِی عَنْ کَثِیرِ الْبَاطِلِ، أنْتَ وَ الْأحْوَلُ قَفَّازَانِ حَاذِقَانِ﴾ یعنی تکلم می ورزی و از آن چه با خبر رسول خدای توافق جوید دور می شوی و حق را با باطل ممزوج می گردانی یعنی برای قوت کار خویش چنین می کنی و حال این که حق اگر چند اندک باشد بر باطل فزونی دارد و بی نیازی می بخشد هر چند باطل بسیار باشد تو و احول هر دو تن در بر جستن استادید.

در مجمع البحرين مسطور است ﴿قَفْزُ اَلشَّيْءِ يَقْفِزُ از باب ضرب﴾ یعنی برجست و قفاز صیغه مبالغه آن است و از این است حدیث فیس ماصر ﴿أَنْتَ وَ الْأَحْوَلُ قَفَّازَانِ﴾.

بالجمله يونس بن يعقوب می گوید سوگند با خدای گمان همی بردم که آن حضرت با هشام بن حکم نیز بهمان تقریب که با احول و فيس ماصر سخن فرمود می فرماید لكن با وی فرموده ﴿لا اَ تَكَادُ تَقَعُ تَلْوِي رِجْلَيْكَ إِذَا هَمَمْتَ بِالْأَرْضِ طِرْتَ مِثْلُكَ فَلْيُكَلِّمِ اَلنَّاسَ اِتَّقِ اَلزَّلَّةَ وَ اَلشَّفَاعَةُ مِنْ وَرَائِكَ﴾ يعنى نزديک نيست كه تو فروافتی همانا هر دو پای تو بر هم پیچیده می شود و بناگاه که خواهی بزمین افتاد پرواز می کنی یعنی در میدان سخن و تکلم با خصم چون مرغ بلند پروازی و اگر گاهی هر دو پایت بهم در پیچد و بخواهی بزمین آئی به نیروی هوش و ذکاء پرواز می گیری

ص: 214

و از آن لغزش آسایش می جوئی مانند تو کسی باید در این مسائل و مقامات با مردمان تكلم نماید بترس از لغزش و شفاعت ما از دنبال توست.

معلوم باد می تواند معنی این کلام این باشد که چون از لغزش استوار ماندی و هرگز در عقاید خود خللی راه ندادي بشفاعت بر خوردار می شوی و می تواند بود که شفاعت در پیش روی داری یعنی با تو همراهی می کنم تا از وساوس شیاطین انس و جن در یاوری با اهل بیت ایمن کردی (1) و الله اعلم .

مناظره هشام و عمر بن عبيد

و دیگر در کتاب احتجاج از يوسف بن يعقوب مروی است که جماعتی از اصحاب حضرت ابی عبد الله علیه السلام در خدمتش حضور داشتند و از جمله ایشان حمران بن اعین و مؤمن الطاق و هشام بن سالم و طیار بودند و هشام بن حکم نیز حضور داشت و در این وقت بروزگار جوانی و شباب بود و آن حضرت فرمود ای هشام عرض كرد لبيک يا ابن رسول الله فرمود آیا با من خبر نمی دهی که با عمرو بن عبید چه کردی و چگونه از وی پرسش نمودي ؟ هشام عرض کرد فدای تو کردم یا بن رسول الله تو را بزرگ تر و جلیل تر از آن دانم و در حضرت تو شرم می دارم و زبان من در حضور مبارکت نیروی تکلم ندارد آن حضرت فرمود ﴿إِذَا أَمَرْتُکُمْ بِشَیْ ءٍ فَافْعَلُوهُ﴾ هر وقت شما را بچیزی فرمان کردیم همان را بجای بیاورید. هشام عرض کرد از آن چه عمرو بن عبید در آن بود و از نشستن او در مسجد بصره خبر

1 - و در بعضی نسخ بجای حاذقان نوشته اند عارفان با حای حطی و رای مهمله که بمعنی کناره او است

ص: 215


1- و در بعضی نسخ بلوی مسطور است که باء حرف جر باشد یعنی خصم نمی تواند ترا به پیچاند زیرا که در طی کلمات خود بقیه را از دست نمی دهی و دچار آفت و بلیت نمی شوی.

یافتم و بر من این حال سخت عظیم گردید پس بجانب او راه گرفتم و در روز جمعه وارد بصره گردیدم و جانب مسجد بصره رفتم و حلقه بزرگ بدیدم و عمرو بن عبید را نگران شدم و کلیمی سیاه کوچک از پشم بدیدم که ازار کرده و نیز گلیمی دیگر را ردا نموده بود و مردمان از وی سؤال همی کردند پس از مردمان خواستم تا مرا راه دهند و ایشان راه بدادند و برفتم و در پایان جماعت بر هر دو زانوی خود بنشستم .

آن گاه گفتم ايها العالم من مردی غریب هستم آیا مرا رخصت می دهی تا از مسئله از تو پرسش کنم گفت بپرس گفتم آیا ترا چشمی می باشد گفت ای پسرک من این چه پرسش و با این حال چگونه سئوال می کنی و از چشم چه می پرسی گفتم سؤال من همین است گفت ای پسرک من سؤال كن اگر چند مسئله تو از روی حمق است گفتم مرا در همین مسئله جواب گوی گفت بپرس گفتم آیا برای تو چشم هست گفت آری گفتم چه می بینی بآن گفت رنگ ها و اشخاص را گفتم آیا تو را بینی می باشد گفت آری گفتم چه می کنی بآن گفت بوی ها را بآن می بویم گفتم آیا ترا زبان هست گفت آری گفتم با زبان چه می کنی گفت سخن می کنم بآن گفتم آیا ترا گوش می باشد گفت آری گفتم با گوش چه می سازی گفت صدا ها را بآنان می شنوم گفتم آیا ترا دو دست هست گفت آری گفتم با آن ها چه می کنی گفت به نیروی آن ها می گیرم و نرم را از درشت باز می شناسم گفتم آیا ترا دوپای می باشد گفت آری گفتم با آن ها چه می کنی گفت بپای مردی آن ها را از مکانی بمکانی انتقال می جویم گفتم آیا ترا دهان باشد گفت آری گفتم با دهان چه کنی گفت مطاعم مختلفه را بآن تمیز می دهم گفتم آیا ترا دل هست گفت آری گفتم با دل چه کنی گفت آن چه بر این جوارح مشروحه وارد می شود بقوت آن در میانه آن ها تمیز می دهم گفتم آیا در این جوارح استغنائی از قلب نیست گفت نیست گفتم این حال چگونه است و حال این که این جوارح صحیح و سالم است گفت ای پسرک من همانا چون وقتی تشکیکی در یکی از مشمومات و مرثیات و مذوقات پدید گردد

ص: 216

بقلب باز می گردانند و آن چه را یقین باشد حاصل می نمایند و شک را باطل می گردانند گفتم پس خداى تعالى قلب را بواسطه شک جوارح بپای داشت گفت آری گفتم از قلب لابد و ناچار باشیم و اگر قلب نباشد جوارح را اسباب یقین موجود نمی شود گفت آری .

گفتم ای ابو مروان خداوند تبارک و تعالى جوارح شما را از تقدیر امامي برای آن ها فرو گذاشت نفرمود و قلب را پیشوای آن جمله ساخت تا صحیح را برای آن ها صحیح نماید و آن چه مشكوک فيه باشد منفی گرداند لکن تمامیت این مخلوق را در حیرت و شک و اختلاف خودشان بجای گذاشت و امامی از بهر ایشان مقرر نداشت تا در آن چه در آن شک دارند و بحيرت اندرند بدو عرض دهند اما برای تو از بهر جوارح تو پیشوائی قرار داد تا در آن چه متحير و مشكوک باشی بدو باز گردانی.

چون عمر و بن عبید این سخنان بشنید خاموش شد و هیچ پاسخ نراند بعد از آن بجانب من روی کرد و گفت تو هشامی گفتم نی گفت با وی مجالست نموده باشی گفتم مجالست نکرده ام گفت پس تو از کدام مرد می گفتم از مردم کوفه هستم گفت پس تو همان هشام هستی آن گاه مرا در بغل کشید و پهلوی خود بنشاند و زبان بسخن بر نگشود تا گاهی که بر پای شدم.

حضرت صادق علیه السلام بخندید پس از آن فرمود ای هشام ﴿مَنْ عَلَّمَكَ هَذَا﴾ این مسائل را کدام کس بتو آموخت عرض کرد یا ابن رسول بر زبان من جاری شد ﴿قَالَ يَا هِشَامُ هَذَا وَ اللَّهِ مَكْتُوبٌ فى صُحُفٍ اِبْرَاهِيمُ وَ مُوسِي﴾ سوگند با خداي اين مطلب در صحف ابراهیم و موسی علیهما السلام مکتوب است و در کافی مسطور است که هشام عرض کرد این چیزی است که از تو اخذ کردم و تألیف نمودم.

ص: 217

مناظره با مرد دیگر

و هم در کتاب احتجاج سند به یوسف بن یعقوب می رسد که حضرت ابی عبد الله در تأویل و معنی این آیه شريفه ﴿اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ ﴾، ما را براه راست راهنمائی کن می فرمود ﴿أَرْشِدْنَا لِلُزُومِ اَلطَّرِیقِ اَلْمُؤَدِّی إِلَی مَحَبَّتِکَ وَ اَلْمُبَلِّغِ دِینَکَ وَ اَلْمَانِعِ مِنْ أَنْ نَتَّبِعَ أَهْوَاءَنَا فَنَتَعَطَّبَ (1) أَوْ نَأْخُذَ بِآرَائِنَا فَنَهْلِکَ فَإِنَّ مَنِ اتَّبَعَ هَوَاهُ وَ أُعْجِبَ بِرَأْیِهِ کَانَ کَرَجُلٍ سَمِعْتُ غُثَاءَ الناس تُعَظِّمُهُ وَ تَصِفُهُ فَأَحْبَبْتُ لِقَاءَهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَعْرِفُنِی لِأَنْظُرَ مِقْدَارَهُ وَ مَحَلَّهُ فَرَأَیْتُهُ قَدْ أَحْدَقَوا بِهِ جَماعَة مِنْ غُثَاءِ الْعَامَّهِ فَوَقَفْتُ مُنْتَبِذاً عَنْهُمْ مُتَغَشِّیاً بِلِثَامٍ أَنْظُرُ إِلَیْهِ وَ إِلَیْهِمْ فَمَا زَالَ یُرَاوِغُهُمْ حَتَّی خَالَفَ طَرِیقَهُمْ وَ فَارَقَهُمُ وَ لَمْ یَقِرَّ فَتَفَرَّقَتِ الْعَوَامُ عَنْهُ لِحَوَائِجِهِمْ وَ تَبِعْتُهُ أَقْتَفِی أَثَرَهُ﴾ يعني ارشاد فرمای ما را بملازمت آن راه که به محبت تو باز رساند و ببهشت تو تبلیغ نماید و ما را از متابعت هوای نفس خویش که موجب هلاک ما می باشد یا کار کردن ما را برای خودمان که اسباب تباهی ما می گردد آسوده دارد چه هر کسی که تابع هوای نفس تا پروا یا دچار باعجاب برای خود گردید مانند آن مردي است که من همی شنیدم مردمان رند و فرو مایه او را عظیم می شمردند و توصیف می کردند پس ملاقات او را در آن جا که مرا شناسان گردد دوستدار شدم تا مقدار و محل او را بنگرم پس او را در موضعی بدیدم که جماعتی از اراذل عامه بر گردش احاطه کرده بودند من دور از ایشان در حالی که چهره خود را بلئامی پوشانیده بودم بایستادم و همی بدو و آن مردم نظاره می نمودم و آن مرد یک سره ایشان را فریب می داد و از یمین و

ص: 218


1- عَطَبَ اَلْهُدَى عَطِباً مِنْ بَابِ تَعَبٍ هَلَكَ غثاء بِضَمٍ غَيْنٍ مُعجمه وَثَاءٍ مِثْلَثِهِ وَ الف مَمْدُوده در این جا اراذل ناسی را خوانند. انتبذ از باب افتعال يعنى اعتزال و دوری جست قَوْلِهِ تَعَالَى فَرَاغُ الى آلِهَتِهِمْ اى مَالِ اَلْيَهِمِ فى خَفَاءٍ وَرَاغُ اَلثَّعْلَبِ از باب فأل پروغ او غَاوِرُوا غَاناً يعني ذَهَبَ يَمْنَةً وَ يَسَّرَهُ فِي مُسْرِعَةِ خَدِيقَةٍ فَهُوَ لاَ يَسْتَقِرُّ فِى وِجْهَةِ حمْد قوابه واحد قَوابُه یعنى احاطوا وَ الطَّافُوا.

يسار حرکت می کرد و مخفی ازین سوی بدان سوی می شد تا گاهی که از طریق ایشان بگشت و از آن ها جدا شد و مردم عوام از وی متفرق شدند و برای حوایج خویش راه بر گرفتند و من از پی او بر اثر او روان شدم ﴿فَلَم یَلبَث أَن مَرَّ بِخَبَّازٍ، فَتَغَفَّلَهُ فَأَخَذَ مِن دُکَّانِهِ رَغِیفَینِ مُسَارَقَهً، فَتَعَجَّبتُ مِنهُ، ثُمَّ قُلتُ فِی نَفسِی لَعَلَّهُ مُعَامَلَهٌ. ثُمَّ مَرَّ بَعدَهُ بِصَاحِبِ رُمَّانٍ فَمَا زَالَ بِهِ حَتَّی تَغَفَّلَهُ وَ أَخَذَ مِن عِندِهِ رُمَّانَتَینِ مُسَارَقَهً. فَتَعَجَّبتُ مِنهُ ثُمَّ قُلتُ فِی نَفسِی: لَعَلَّهُ مُعَامَلَهٌ، ثُمَّ أَقُولُ: وَ مَا حَاجَتُهُ إِذاً إِلَی المُسَارَقَهِ ثُمَّ لَم أَزَل أَتبَعُهُ حَتَّی مَرَّ بِمَرِیضٍ فَوَضَعَ الرَّغِیفَینِ وَ الرُّمَّانَتَینِ بَینَ یَدَیهِ وَ مَضَی وَ تَبِعْتُهُ حَتَّی اسْتَقَرَّ فِی بُقْعَةٍ مِنْ صَحْرَاءَ﴾ و آن مرد درنگی نورزید تا بنا نوائی بگذشت و در دکان آن میده گر همی او را بتغافل افکند تا دو کرده نان بسرقت بر گرفت و من از کار او در عجب شدم و با خویش گفتم شاید از راه معامله بوده است بعد از آن به شخص انار فروشی بگذشت و همچنان او را بغفلت اندر آورد و دو دانه انار از وی بدزدید از کردارش بشگفتی رفتم و همچنان با خویش گفتم تواند بود از راه معامله من بوده باشد و از آن پس با خود گفتم حاجت او باین سرقت از چیست و بعد از آن همچنان بر اثر او روان بودم تا در بقعه در بیابانی استقرار گرفت.

﴿فَقُلْتُ لَهُ یَا عَبْدَ اللَّهِ لَقَدْ سَمِعْتُ بِكَ وَ أَحْبَبْتُ لِقَاءَكَ فَلَقِیتُكَ لَكِنِّی رَأَیْتُ مِنْكَ مَا شَغَلَ قَلْبِی وَ إِنِّی سَائِلُكَ عَنْهُ لِیَزُولَ بِهِ شُغُلُ قَلْبِی قَالَ مَا هُوَ قُلْتُ رَأَیْتُكَ مَرَرْتَ بِخَبَّازٍ وَ سَرَقْتَ مِنْهُ رَغِیفَیْنِ ثُمَّ بِصَاحِبِ الرُّمَّانِ فَسَرَقْتَ مِنْهُ رُمَّانَتَیْنِ فَقَالَ لِی قَبْلَ كُلِّ شَیْ ءٍ حَدِّثْنِی مَنْ أَنْتَ قُلْتُ رَجُلٌ مِنْ وُلْدِ آدَمَ مِنْ أُمَّةِ مُحَمَّدٍ صلی اللّٰه علیه و آله قَالَ حَدِّثْنِی مِمَّنْ أَنْتَ قُلْتُ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ بَیْتِ رَسُولِ اللَّهِ صلی اللّٰه علیه و آله قَالَ أَیْنَ بَلَدُكَ قُلْتُ الْمَدِینَةُ قَالَ لَعَلَّكَ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ علیهم السلام قُلْتُ بَلَی﴾.

پس با او گفتم ای بنده خدای همانا آوازه ترا بشنیدم و ملاقات ترا دوستدار شدم و ترا بدیدم لکن چیزی از تو مشاهدت نمودم که دل مرا مشغول ساخت و اكنون از آن امر از تو پرسش می کنم تا بآن واسطه اشتغال قلبم زایل گردد گفت آن چیست گفتم نگران شدم که به مردی نان پز بگذشتی و دو گرده نان از وی بسرقت

ص: 219

بردی بعد از آن بدارای اناری مرور دادی و دو دانه انار از وی بدزدی ربودی آن مرد پیش از آن که چیزی گوید با من گفت با من بگوی از کدام مردمی گفتم مردی از فرزندان آدم هستم از امت محمّد صلی الله علیه و آله و سلّم گفت باز گوی از کدام جماعتی گفتم مردی از اهل بیت رسول خدا هستم گفت از کدام شهری گفتم مدینه گفت شاید جعفر ابن محمّد بن على بن حسين بن على بن ابيطالب سلام الله عليهم هستی گفتم آری.

﴿فَقَالَ لِی فَمَا یَنفَعُکَ شَرَفُ أَصلِکَ مَعَ جَهلِکَ فَقُلتُ: وَ مَا الَّذِی جَهِلتُ مِنهُ قَالَ: قَولُ اللَّهِ عَزَّ وَجَلَّ مَن جاءَ بِالحَسَنَهِ فَلَهُ عَشرُ أَمثالِها وَ مَن جاءَ بِالسَّیِّئَهِ فَلا یُجزی إلاّ مِثلَها وَ إِنِّی لَمَّا سَرَقتُ الرَّغِیفَینِ کَانَت سَیِّئَتَینِ وَ لَمَّا سَرَقتُ الرُّمَّانَتَینِ کَانَت سَیِّئَتَینِ، فَهَذِهِ أَربَعُ سَیِّئَاتٍ. فَلَمَّا تَصَدَّقتُ بِکُلِّ وَاحِدَهٍ مِنهَا کَانَ لِی أَربَعُونَ حَسَنَهً فَانتَقَصَ مِن أَربَعِینَ حَسَنَهً أَربَعُ سَیِّئَاتٍ وَ بَقِیَ لِی سِتٌّ وَ ثَلاثُونَ فَقُلتُ لَهُ ثَکِلَتکَ أُمُّکَ، أَنتَ الجَاهِلُ بِکِتَابِ اللَّهِ أَمَا سَمِعتَ اللَّهَ عَزَّ وَجَلَّ یَقُولُ إِنَّما یَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ المُتَّقِینَ إِنَّکَ لَمَّا سَرَقتَ رَغِیفَینِ کَانَت سَیِّئَتَینِ وَ لَمَّا سَرَقتَ رُمَّانَتَینِ کَانَت أَیضاً سَیِّئَتَینِ وَل مَّا دَفَعتَهُمَا إِلَی غَیرِ صَاحِبِهِمَا بِغَیرِ أَمرِ صَاحِبِهِمَا کُنتَ إِنَّمَا أَنتَ أَضَفتَ أَربَعَ سَیِّئَاتٍ إِلَی أَربَعِ سَیِّئَاتٍ وَ لَم تُضِف أَربَعِینَ حَسَنَهً إِلَی أَربَعِ سَیِّئَاتٍ. فَجَعَلَ یُلاحِظُنِی، فَانصَرَفتُ وَ تَرَکتُهُ.﴾

پس با من گفت این شرف اصلی که تراست چون بآن چه شرافت یافته بآن آگاه نیستی و علم جد و پدر خود را که بآن وسیله آن چه را که موجب حصول و مدح است از بهر فاعل متروک نداری از دست بگذاشتی سودمندت نگرداند گفتم آن چیست گفت قرآن امت است که نامه یزدان است گفتم آن چیست که مجهول داشتم گفت قول خدای تعالی است هر کسی حسنه بجای گذارد از بهر اوست ده حسنه و هر كسى مرتكب يک سيئه گردد جزا داده نشود مگر يک سيئه و من چون دو گرده نان بسرقت بردم دوسیئه بود و چون دو انار بدزدیدم دو سیئه دیگر بود و این جمله چهار سینه می باشد و چون این چهار گرده نان و انار را بتصدق دادم در ازای هر يک حسنه ده حسنه يابم و دارای چهل حسنه می شوم و از این چهل حسنه چهار

ص: 220

حسنه آن را در عوض آن چهار سیئه کم کن سی و شش حسنه باقی می ماند گفتم مادرت بعزایت بنشنید همانا توئی که بکتاب خدای تعالی جاهلی آیا نشنیده باشی قول خدای عزوجل را که می فرماید جز این که نیست که خدای تعالی قبول می کند از پرهیز کاران یعنی از غیر از پرهیز کاران قبول نمی شود همانا چون تو دو گرده نان را بدزدی مرتکب دو سیئه شدی و چون دو دانه انار بدزدیدی دو سیئه دیگر آن بر افزودی و چون این نان و انار را بدون اجازت و امر صاحب آن بدیگری گذاشتی چهار سیئه را آن چهار سیئه اضافه کردی نه این که چهل حسنه را بچهار سيئه مضاف داشته باشی چون این کلمات بپای رفت آن مرد از در لجاج و خصومت بیرون آمد چه جوابی بصواب نداشت پس من برفتم و او را بخویش گذاشتم .

تحقیق در مطلب

معلوم باد که این حکایت نیز برأى و قياس و فساد آن اشارت می نماید چه آن مرد در قیاس خود بخطا رفت و از آن جا که در ازای هر حسنه ده حسنه می بخشند و برای هر سيئه يک سیئه می باشد قیاس کار را بر آن چه مذکور شد بر نهاد و بدون این که ملتفت این باشد که این ثواب برای مردم پرهیزگار است بسرقت پرداخت و خود را دارای چندین حسنه پنداشت و اگر از روی علم کار می کرد و بقیاس نمی رفت این ایراد بروی وارد نمی شد و می دانست این بهره برای مردم متقی است نه غیر متقی که سرقت نماید و مال دیگری را بدون اذن صاحبش بدیگری برساند.

مناظره با مخالف

و نیز در کتاب احتجاج از یوسف بن يعقوب مطور است که از حضرت ابی محمد حسن بن علي عسكرى علیهما السلام مروی است که فرمود یک تن از مخالفان در حضرت

ص: 221

صادق صلوات الله علیه با مردی از شیعیان گفت در حق عشره از اصحاب چگوئی گفت در حق ایشان می گویم آن خیر جمیلی که خداى تعالي بواسطه آن سيئات مرا انحطاط دهد و درجات مرا مالی گرداند آن مرد سائل گفت حمد مخصوص خداوندی است که مرا از بغض و کینه تو بیرون آورد چه من گمان می بردم که تو مردی رافضی هستی و صحابه را دشمن می داری آن مرد شیعی گفت آگاه باشید هر کس یکی از صحابه را دشمن بدارد لعنت خدای بر وی باد آن مخالف گفت شاید تو تأویلی در قول خود می نمائی درباره آن کس که دشمن بدارد عشره از صحابه را مرد شیعی گفت هر کس آن ده تن را دشمن داشته باشد پس بر او باد لعنت خدای و تمامت فرشتگان و آدمیان چون آن مرد مخالف این سخن بشنید از جای برجست و سر آن مرد شیعی را ببوسید و گفت از تو همی خواهم از آن چه تو را تا امروز برفض نسبت می دادم مرا معفو بداری گفت تو را بحل کردم و تو برادر منی .

آن گاه آن مرد مخالف برفت و حضرت صادق علیه السلام بآن شیعه فرمود :

﴿جَوَّدْتَ لِلَّهِ دَرُّكَ لَقَدْ عَجِبَتِ الْمَلَائِكَةُ فِي السَّمَاوَاتِ مِنْ حُسْنِ تَوْرِيَتِكَ وَ تَلَطُّفِكَ بِمَا خَلَّصَكَ ثُمَّ لَمْ تَثْلَمْ دِينَكَ وَ زَادَ اللَّهُ فِي مُخَالِفِينَا غَمّاً إِلَى غَمٍّ وَ حَجَبَ عَنْهُمْ مُرَادَ مُنْتَجِلِي مَوَدَّتِنَا فِي تَقِيَّتِهِمْ.﴾

یعنی سخنی بحودت و کرداری تازه آوردی خیر و خوبی تو با خدای باد همانا فرشتگان آسمان از حسن توریه تو و تلفظ بآن چه تو را از گزند مخالف رستگار کرد و ثلمه در دین خود نیفکندی در عجب شدند خدای تعالی در آن جماعت که بمخالفت ما می روند غم برغم آن ها بیفزاید و مراد و مقصود باطنی آن کان را که بعودت ما منسوب هستند در حالت تقية که می ورزند از ایشان محجوب و مستور بدارد یعنی آن گونه مقامات سخن آوری بدوستان ما عطا فرماید که اگر بخواهند بتقيته کار کنند و مراد خود را نیز از دست ندهند مخالفان ما نتوانند از مکنون ضمیر ایشان با خبر شوند.

ص: 222

در این وقت پاره ای از اصحاب حضرت صادق علیه السلام عرض کردند یا ابن رسول الله ما از کلام این مردی که شیعه شما است چیزی تعقل ننمودیم مگر این که موافقت او را با این مرد متعنت ناصبی بفهمیدیم یعنی از کلمات او چنان مشهود می گشت که با آن مرد مخالف موافق است .

آن حضرت فرمود ﴿لَیسَ كُنْتُمْ لَمْ تَفْقَهُوا مَا عَنَى فَقَدْ فَهِمْنَاهُ نَحْنُ وَ قَدْ شَكَرَ اللَّهُ لَهُ إِنَّ وَلِيَّنَا الْمُوَالِيَ لِأَوْلِيَائِنَا الْمُعَادِيَ لِأَعْدَائِنَا إِذَا ابْتَلَاهُ اللَّهُ بِمَنْ يَمْتَحِنُهُ مِنْ مُخَالِفِيهِ وَ فَّقَهُ لِجَوَابٍ يَسْلَمُ مَعَهُ دِينُهُ وَ عِرْضُهُ وَ يُعْظِمُ اللَّهُ بِالتَّقِيَّةِ ثَوَابَهُ إِنَّ صَاحِبَكُمْ هَذَا قَالَ مَنْ عَابَ وَاحِداً مِنْهُمْ فَعَلَيْهِ لَعْنَةُ اللَّهِ أَيْ مَنْ عَابَ وَاحِداً مِنْهُمْ وَ هُوَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ علیه السلام وَ قَالَ فِي الثَّانِيَةِ مَنْ عَابَهُمْ أَوْ شَتَمَهُمْ فَعَلَيْهِ لَعْنَةُ اللَّهِ وَ قَدْ صَدَقَ لِأَنَّ مَنْ عَابَهُمْ فَقَدْ عَابَ عَلِيّاً لِأَنَّهُ أَحَدُهُمْ فَإِذَا لَمْ يَعِبْ عَلِيّاً علیه السلام وَ لَمْ يَذُمَّهُمْ فَلَمْ يَعِبْهُمْ وَ إِذَا عَابَ عَابَ بَعْضَهُمْ﴾ اگر مقصود او را نفهمیدید همانا ما بفهمیدیم و خدای او را مشکور داشت بدرستی که دوست ما کسی است که با دوستان ما دوست و با دشمنان ما دشمن باشد و چون خداوند او را مبتلا گرداند که طرف امتحان و آزمایش مخالفین او گردد او را بجوابی موفق فرماید که دین و عرض او در آن جواب سالم بماند و خداوند اجر او را بسبب تقیه عظیم بدارد همانا این صاحب شما گفت هر کسی عیب و نکوهش نماید یکی از آن عشره از صحابه را پس بر او باد لعنت خدای و مقصودش از آن نفر علی بن ابیطالب سلام الله عليه است و در دفعه دوم گفت هر کس عیب نماید ایشان را و دشنام بگوید بایشان پس بر وی باد لعنت خدای و این سخن را بصدق آورد زیرا که هر کس آن ده تن را بجمله عيب كند على علیها السلام را نیز عیب کرده است زیرا که آن حضرت یکی از آن ده نفر است پس اگر عیب نکند علی سلام الله علیه را و ذم آن حضرت را ننماید تمامت ایشان را عیب نکرده است بلکه بعضی را عیب نموده است .

﴿وَ لَقَدْ كَانَ لِخِزْقِيلَ الْمُؤْمِنِ مَعَ قَوْمِ فِرْعَوْنَ الَّذِينَ وَ شَوْا بِهِ إِلَى فِرْعَوْنَ مِثْلُ

ص: 223

هَذِهِ اَلنُّورَيْهِ كَانَ خِرْقِيلُ يَدْعُوهُمْ إِلَی تَوْحِیدِ اللَّهِ وَ نُبُوَّهِ مُوسَی وَ تَفْضِیلِ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله عَلَی جَمِیعِ رُسُلِ اللَّهِ وَ خَلْقِهِ وَ تَفْضِیلِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ عَلَیْهِ السَّلَامُ وَ الْخِیَارِ مِنَ الْأَئِمَّهِ عَلَی سَائِرِ أَوْصِیَاءِ النَّبِیِّینَ وَ إِلَی الْبَرَاءَهِ مِنْ رُبُوبِیَّهِ فِرْعَوْنَ فَوَشَی بِهِ الْوَاشُونَ إِلَی فِرْعَوْنَ وَ قَالُوا إِنَّ خِرْقِيلَ یَدْعُو إِلَی مُخَالَفَتِکَ وَ یُعِینُ أَعْدَاءَکَ عَلَی مُضَادَّتِکَ فَقَالَ لَهُمْ فِرْعَوْنُ ابْنُ عَمِّی وَ خَلِیفَتِی عَلَی مُلْکِی وَ وَلِیُّ عَهْدِی إِنْ فَعَلَ مَا قُلْتُمْ فَقَدِ اسْتَحَقَّ أَشَدَّ الْعَذَابِ عَلَی کُفْرِهِ نِعْمَتِی فَإِنْ کُنْتُمْ عَلَیْهِ کَاذِبِینَ فَقَدِ اسْتَحْقَقْتُمْ أَشَدَّ الْعَذَابِ لِإِیثَارِکُمُ الدُّخُولَ فِی مَسَائَتُهُ﴾.

همانا برای خرقيل مؤمن با آن قوم فرعون که از وی نزد فرعون سعایت و دروغ چینی کردند مانند همین تورية روی داد چه خرقيل علیه السلام آن جماعت را بتوحید خدای و نبوت موسی و تفضیل محمد رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم بر تمام فرشتگان خدای و آفریدگان خدای و تفضیل علی بن ابیطالب و بر گزیدگان پیشوائی را بر سایر اوصیای پیغمبران و به بیزاری از پروردگار فرعون می خواند پس این اخبار را بفرعون بردند و سعایت کردند و گفتند خرقیل مردمان را بمخالفت تو دعوت می کنند دشمنان ترا بر ضدیت تو اعانت می نماید فرعون با ایشان گفت خرقیل که پسر عم من و خلیفه من در مملکت من و ولى عهد من است اگر آن چه شما گوئید کرده باشد بسبب کفران او بر نعمت من مستحق عذاب می گردد و اگر شما آن چه می گوئید بروی دروغ می بندید و بدی و گزند او را فراهم آورده استحقاق عذابی شدید دارید.

﴿فَجَاءَ بِحِزْقِيلَ وَ جَاءَ بِهِمْ وَ كَاشَفوُهُ وَ قَالُوا أَنْتَ تَجْحَدُ رُبُوبِيَّةَ فِرْعَوْنَ الْمَلِكِ وَ تَكْفُرُ نَعْمَاءَهُ فَقَالَ حِزْقِيلُ أَيُّهَا الْمَلِكُ هَلْ جَرَّبْتَ عَلَيَّ كَذِباً قَطُّ قَالَ لَا قَالَ فَسَلْهُمْ مَنْ رَبُّهُمْ قَالُوا فِرْعَوْنُ هَذَا قَالَ لَهُمْ وَ مَنْ خَالِقُكُمْ قَالُوا فِرْعَوْنُ هَذَا قَالَ وَ مَنْ رَازِقُكُمُ الْكَافِلُ لِمَعَايِشِكُمْ وَ الدَّافِعُ عَنْكُمْ مَكَارِهَكُمْ قَالُوا فِرْعَوْنُ هَذَا قَالَ حِزْقِيلُ أَيُّهَا...الْمَلِكُ فَأُشْهِدُكَ وَ مَنْ حَضَرَكَ أَنَّ رَبَّهُمْ هُوَ رَبِّي وَ أَنَّ خَالِقَهُمْ هُوَ خَالِقِي وَ رَازِقَهُمْ هُوَ رَازِقِي وَ مُصْلِحَ مَعَايِشِهِمْ هُوَ مُصْلِحُ مَعَايِشِي لَا رَبَّ لِي وَ لَا خَالِقَ وَ لَا رَازِقَ غَيْرُ رَبِّهِمْ وَ خَالِقِهِمْ وَ رَازِقِهِمْ وَ

ص: 224

أُشْهِدُكَ وَ مَنْ حَضَرَكَ أَنَّ كُلَّ رَبٍّ وَ خَالِقٍ وَ رَازِقٍ سِوَى رَبِّهِمْ وَ خَالِقِهِمْ وَ رَازِقِهِمْ فَأَنَا بَرِي ءٌ مِنْهُ وَ مِنْ رُبُوبِيَّتِهِ وَ كَافِرٌ بِإِلَهِيَّتِهِ﴾

حزقیل را با آن جماعت از پیشگاه فرعون حاضر ساختند و در مقام کشف مطلب بر آمدند و گفتند آیا منکر ربوبیت فرعون پادشاه زمان هستی و نعمت های او را کفران می ورزی حزقیل الله فرمود ای پادشاه آیا هیچ وقت از من سخن بدروغ شنیده باشی گفت نشنیده ام فرمود ازین جماعت بپرس پروردگار ایشان کیست گفتند پروردگار ما فرعون است گفت خالق شما کیست گفتند همین فرعون است گفت رازق شما کیست که معیشت شما را کافل و مکاره را از شما دافع است گفتند اينک فرعون است حزقیل فرمود ايها الملك تو را و آنان را که نزد تو حضور دارند بگواهی می گیرم که پروردگار ایشان پروردگار من است و روزی دهنده ایشان همان روزی دهنده من است و اصلاح نماینده معایش ایشان همان اصلاح کننده امر معیشت من است برای من پروردگاری و آفریننده روزی دهنده ای جز پروردگار ایشان و خالق ایشان و رازق ایشان نیست و هم بگواهی می گیرم تو را و آنان که در خدمت تو حاضرند که هر پروردگاری و آفریننده و روزی دهنده ای سوای پروردگار ایشان و خالق و رازق ایشان باشد من از وی و از پروردگاری او بیزار و بالهيّت او کافرم.

﴿یَقُولُ حِزْقِیلُ هَذَا وَ هُوَ یَعْنِی أَنَّ رَبَّهُمْ هُوَ اللَّهُ رَبِّی وَ لَمْ یَقُلْ إِنَّ الَّذِی قَالُوا إِنَّ رَبَّهُمْ هُوَ رَبِّی وَ خَفِیَ هَذَا الْمَعْنَی عَلَی فِرْعَوْنَ وَ مَنْ حَضَرَهُ وَ تَوَهَّمُوا أَنَّهُ یَقُولُ فِرْعَوْنُ رَبِّی وَ خَالِقِی وَ رَازِقِی فَقَالَ لَهُمْ فِرْعَوْنُ یَا رِجَالَ الشَّرِّ وَ یَا طُلَّابَ الْفَسَادِ فِی مُلْكِی وَ مُرِیدِی الْفِتْنَةِ بَیْنِی وَ بَیْنَ ابْنِ عَمِّی وَ هُوَ عَضُدِی أَنْتُمُ الْمُسْتَحِقُّونَ لِعَذَابِی لِإِرَادَتِكُمْ فَسَادَ أَمْرِی وَ هَلَاكَ ابْنِ عَمِّی وَ الْفَتَّ فِی عَضُدِی ثُمَّ أَمَرَ بِالْأَوْتَادِ فَجُعِلَ فِی سَاقِ كُلِّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ وَتِدٌ وَ فِی صَدْرِهِ وَتِدٌ وَ أَمَرَ أَصْحَابَ أَمْشَاطِ الْحَدِیدِ فَشَقُّوا بِهَا لُحُومَهُمْ مِنْ أَبْدَانِهِمْ فَذَلِكَ مَا قَالَ اللَّهُ تَعَالَی فَوَقاهُ اللَّهُ سَیِّئاتِ ما مَكَرُوا لَمَّا وَ شَوْا بِهِ إِلَی فِرْعَوْنَ لِیُهْلِكُوهُ وَ حاقَ بِآلِ فِرْعَوْنَ سُوءُ الْعَذابِ وَ هُمُ الَّذِینَ وَ شَوْا

ص: 225

بِحِزْقِیلَ إِلَیْهِ لَمَّا أَوْتَدَ فِیهِمُ الْأَوْتَادَ وَ مَشَّطَ عَنْ أَبْدَانِهِمْ لُحُومَهَا بِالْأَمْشَاطِ﴾.

حزقیل این سخن می کرد و این پاسخ می راند و مقصود او این بود که پروردگار ایشان همان خداوند معبودی است که پروردگار من است و نفرمود آن کسی را که آن جماعت پروردگار خود می خواندند پروردگار اوست و این بیان و این معنی به فرعون و آنان که در خدمتش حضور داشتند پوشیده ماند و چنان پنداشتند که حزقیل علیه السلام می فرماید فرعون پروردگار و خالق و رازق من است این وقت فرعون با جماعتی که از حزقیل سعایت می نمودند گفت ای مردمان نکوهیده بنیاد ای طالبان فتنه و فساد که همی خواهید در ملک من و ميان من و پسرعم من که بازوي من است فتنه افکنید اکنون شما ها که همی خواستید در کار من فساد اندازید و پسر عم مرا بهلاکت و دمار دچار سازید و بازوی مرا از کار بیفکنید سزاوار عذاب من هستید آن گاه فرمان داد تا میخ های آهنین بیاوردند و در ساق هر یکی میخی و در بازوی هر یکی سیخی و در سینه هر یکی میخی بکوفتند و ایشان را بچهار میخ عذاب با زمین بدوختند آن گاه فرمان داد تا آنان که شانه ای آهنین داشتند بیامدند و آن جماعت را در آن حال که قدرت حرکت نداشتند گوشت های بدن ایشان را با آن شان هها فرو ریختند و این است که خدای تعالی می فرماید پس نگاه داشت خدای تعالی او را یعنی حزقیل را از بدی های آن چه مکر نمودند و اندیشیدند در قتل او و از وی نزد فرعون سعایت کردند برای هلاکت او و فرو گرفت پیرامون کسان فرعون را که در حقّ حزقیل سعایت می کردند و اسباب هلاک او را فراهم می آوردند بدی عذاب که قتل است در آن هنگام که ایشان را با میخ ها بر زمین دوختند و گوشت ابدان ایشان را با شانه ای آهنین فرو بیختند.

مناظره با زیدیه

و در کتاب احتجاج مروی است که مانند این توریه برای حضرت ابی عبد الله

ص: 226

علیه السلام در مواضع كثيره روی داده است از آن جمله آن حدیثی است که معاوية ابن وهب از سعيد بن السّمان روایت کرده و گفته است در خدمت ابی عبد الله علیه السلام بودم ناگاه دو تن از جماعت زیدیه بخدمت آن حضرت در آمدند و عرض کردند آیا در میان شما امامی هست که مفترض الطّاعه باشد آن حضرت فرمود نیست عرض کردند جماعتی از ثفات باین نام و نشان که همه اهل ورع و تشمیر و از کسانی هستند که ایشان را بكذب منسوب نمی توان داشت از تو بما خبر داده اند که تو کوئی چنین امامی می باشد حضرت ابی عبد الله علیه السلام در غضب شد و فرمود من ایشان را باین امر نکرده ام چون آن دو تن نشان خشم را در چهره مبارکش بدیدند بیرون شدند با من فرمود آیا این دو شخص را می شناسی عرض کردم از مردم بازاری ما هستند و از گروه زیدیه می باشند و گمان می برند که شمشیر رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم نزد عبد الله بن الحسن حاضر است .

﴿فَقَالَ كَذَبَا لَعَنَهُمَا اللَّهُ، وَ الله مَا رَآهُ عَبْدُ الله بْنُ الْحَسَنِ بِعَيْنَيْهِ وَلَا بِوَاحِدَةٍ مِنْ عَيْنَيْهِ وَلَا رَاهُ أَبُوهُ، اللَّهُمَّ إِلَّا أَنْ يَكُونَ رَآهُ عِنْدَ عَلِي بن الحَسَيْنِ علیهما السلام، صَادِقَيْنِ فَمَا عَلَامَةٌ فِي مَقْبِضِهِ وَ مَا أَثَرٌ فِي مَوْضِع مَضْرَبِهِ ؟ وَ إِنَّ عِنْدِي لَسَيْفَ رَسُولِ الله صلی الله علیه و آله و سلم وَ إِنَّ عِنْدِي لَرَايَةَ رَسُولِ الله صلی الله علیه و آله و سلم وَ دِرْعَهُ وَ لَأُمَتَهُ وَ مِغْفَرَهُ، فَإِنْ كَانَا صَادِقَيْنِ فَمَا عَلَامَةٌ فِي دِرْعِ رَسُولِ اللهِ صلی الله علیه و آله و سلم وَ إِنَّ عِنْدِي لَرَايَةَ رَسُولِ الله صلی الله علیه و آله و سلم المِغْلَبَةَ، وَ إِنَّ عِنْدِي أَلْوَاحَ مُوسَى وَ عَصَاهُ ، وَ إِنَّ عِنْدِي خَاتَمَ سُلَيْمانَ بْنِ دَاوَدَ علیه السلام ، وَ إِنَّ عِنْدِي الطَّسْتَ الَّذِي كَانَ مُوسَى يُقَرِّبُ بِهَا الْقُرْبَانَ، وَ إِنَّ عِنْدِيَ الإِسْمَ الَّذِي كَانَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم إِذَا وَضَعَهُ بَيْنَ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُشْرِكِينَ لَمْ يَصِلْ مِنَ المُشْرِكِينَ إِلَى الْمُسْلِمِينَ نُشَّابَةٌ، وَ إِنَّ عِنْدِي مِثْلَ التَّابُوتِ الَّذِي جَاءَتْ بِهِ الْمَلَائِكَةُ، وَ مَثَلُ اَلسَّلَاح فِينَا كَمَثَلِ اَلتَّابُوتِ فِي بَنِي إِسْرَائِيلَ كَانَتْ بَنُو إِسْرَائِيلَ فِي أَيِّ بَيْتٍ وُجِدَ التَّابُوتُ عَلَى أَبْوَابِهِمْ أُوتُوا النُّبُوَّةَ، وَ مَنْ سَارَ إِلَيْهِ السَّلَاحُ مِنَّا أُوتِيَ اَلْإِمَامَةَ. وَ لَقَدْ لَبِسَ أَبِي دِرْعَ رَسُولِ الله صلی الله علیه و آله و سلم فَخَطَّتْ عَلَى الْأَرْضِ خِطَطاً، وَ لَبِسْتُهَا أَنَا فَكَانَتْ وَ كَانَتْ، وَ قَائِمُنَا مَنَ إِذَا لَبِسَهَا مَلَأَهَا إِنْ شَاءَ اللَّهُ تَعالى﴾

ص: 227

فرمود دروغ گفتند این دو تن خدای لعنت کناد ایشان را سوگند با خدای عبد الله بن الحسن آن شمشیر را نه بهر دو چشم خود و نه بیکی از دو چشم خود دیده است و نه پسرش حسن بن حسن دیده است اللّهم مگر این که پدرش در خدمت علي بن الحسين علیهما السلام دیده باشد پس اگر این دو تن بصدق سخن می کنند و آن شمشیر را دیده اند باز گویند در مقبض آن چه علامت و در موضع مضر بش چه اثر است بدرستی که شمشیر رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم نزد من است و رایت آن حضرت نزد من الله است و زره آن حضرت نزد من است و لامة رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم نزد من است (لأمة بر وزن فعله بمعنی درع است) و مغفر آن حضرت نزد من است پس اگر این دو تن در دعوی خود صادق می باشند پس چه علامتی است در درع رسول خدای یعنی بگویند در درع آن حضرت چه علامت است و نزد من است رایت رسول خدای که مغلبه نام دارد و نزد من است الواح موسی و عصای موسی و نزد من است انگشتری سليمان بن داود علیهما السلام و نزد من می باشد آن طشتی که موسی در آن قربانی می فرمود و نزد من است آن اسمی که چون رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم و آن را در میان مسلمین و مشرکین می گذاشت هیچ تیری از جماعت مشرکان بمسلمانان نمی رسید و نزد من است مثل تابوت سكينه و ملائكه بیاوردند آن را و مثل سلاح رسول خدای در میان ما مثل تابوت است در بنی اسرائیل چه قانون آن بود که تابوت سکینه را جماعت بنی اسرائیل بر در هر خانواده ای یافتند پیغمبری در آن جا آمدی یعنی منصب نبوت بان خانواده اختصاص گرفتی و همچنین سلاح رسول خداي نزد هر يک از ما بیاید امامت بدو مخصوص شود همانا پدرم درع رسول خدای را بپوشید و بر زمین خطی چند بر کشید یعنی بلندی داشت و بر زمین می کشید و من پوشیدم چون درازی داشت زمین را خط نهاد چنان که بر اندام پدرم بر این گونه بود و قائم ما کسی است که چون آن درع را بپوشد پر نماید آن را بخواست خدای یعنی با اندام مبارکش باندازه باشد.

و هم در آن کتاب مسطور است که آن حضرت می فرمود:﴿لَیْسَ مِنَّا أَحَدٌ إِلَّا وَ لَهُ عَدُوٌّ مِنْ أَهْلِ بَیْتِهِ﴾ هیچ کس از ما نباشد جز او را دشمنی از اهل بیتش

ص: 228

باشد در خدمت آن حضرت عرض کردند بنو الحسن نمی دانند حق با کیست فرمود :﴿بَلى وَلَكِن يَمنَعُهُم وَ بِقَولى يَحْمِلُهُمُ اَلْحَسَدُ﴾ می دانند و می شناسند ذی حق والكن حسد مانع ایشان است یا حمل می کند ایشان را بر این که گویند ما نمی شناسیم آن کس را که حق او راست

(حدیث عمر بن حنظله)

و دیگر در کتاب مزبور از عمر بن حنظله مذکور است که گفت از حضرت ابی عبد الله علیه السلام پرسیدم که اگر دو تن از اصحاب ما را در امری که راجع بدین و ميراث باشد منازعتی افتد و این محاکمه را بسوی سلطانی یا حکمرانی معروض دارند آیا این کار حلال است آن حضرت فرمود :

﴿مَنْ تَحَاکَمَ إِلَیْهِمْ فِی حَقٍّ أَوْ بَاطِلٍ فَإِنَّمَا تَحَاکَمَ إِلَی طَاغُوتٍ وَ مَا یَحْکُمُ لَهُ فَإِنَّمَا یَأْخُذُ سُحْتاً وَ إِنْ کَانَ حَقُّهُ ثَابِتاً لِأَنَّهُ أَخَذَهُ بِحُکْمِ اَلطَّاغُوتِ وَ قَدْ أَمَرَ اَللَّهُ أَنْ یُکْفَرَ بِهِ قَالَ اَللَّهُ تَعَالَی یُرِیدُونَ أَنْ یَتَحاکَمُوا إِلَی اَلطّاغُوتِ وَ قَدْ أُمِرُوا أَنْ یَکْفُرُوا بِهِ﴾ هر کس حکومت و داوری باین جماعت برد خواه در کار حق باشد یا امر باطل همانا این محاکمه را بسوی جبت و طاغوت برده است که از آن است که از آن نهی شده است و آن چه در کار او حکم شود و از ایشان حکمی بدست آرد همانا چیزی را که حلال نیست مأخوذ داشته و کسب حرام و معصیتی نموده اگر چند حقش از بهرش ثابت شده باشد زیرا که آن حق را بحكم طاغوت مأخوذ نموده و بحکم آن کس گرفته است که خدای امر فرموده است بروی کافر شوند چنان که خدای عز وجّل می فرماید : می خواهند با وجود دعوی ایمان که مرافعه نمایند بسوی کسی که بغایت یاغی و طاغی است یعنی بسوی آن کسی که حکم بباطل کند می خواهند حکومت برند و بتحقیق که مأمور شده اند مدعیان ایمان و تمامت مکلفان بآن که بحكم طاغوت نگروند.

ص: 229

عرض کردم پس چسازند با این که در میان ایشان اختلاف افتاده باشد و ﴿قَالَ يَنْظُرَانِ مَنْ كَانَ مِنْکُمْ قَدْ رَوَی حَدِیثَنَا وَ نَظَرَ فِی حَلاَلِنَا وَ حَرَامِنَا وَ عَرَفَ أَحْکَامَنَا فَلْتَرْضَوْا بِهِ حَکَماً فَإِنِّی قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَیْکُمْ حَاکِماً فَإِذَا حَکَمَ بِحُکْمِنَا فَلَمْ یُقْبَلْ مِنْهُ فَإِنَّمَا بِحُکْمِ اَللَّهِ اُسْتُخِفَّ وَ عَلَیْنَا رُدَّ وَ اَلرَّادُّ عَلَیْنَا رَادٌّ عَلَی اَللَّهِ وَ هُوَ عَلَی حَدِّ اَلشِّرْکِ بِاللَّه﴾.

فرمود این دو تن که در امر دین یا میراث منازعت دارند و می خواهند نزد حاکمی مرافعه برند نظر نمایند و بدقت معلوم کنند هر کسی از شما ها روایت حدیث نماید از ما و عرفان بحلال و حرام ما داشته باشد و باحكام ما عارف باشد بحکومت او رضا دهند چه من او را بر شما حاکم گردانیدم پس چنین کسی چون بحکومتی حکم دهد و از وی پذیرفته نیاید همانا حکم خدای را خفیف نموده و بر ما رد کرده باشد و هر کس بر ما رد نماید کافر است و بر خدای رد نموده و در حد شرک بخداي است.

عرض كردم اگر هر يک از ایشان مردی از اصحاب ما را اختیار نمایند و رضا دهند که در حق ایشان ناظر باشند و این دو تن در آن حکم باختلاف روند چه می شود که حکمین در حدیث شما اختلاف نمایند تکلیف چیست ؟ فرمود : ﴿إنَ الحُکْمُ ما حَکَمَ به أعدَلُهما وَ أفقَهُهما و أصدَقُهُما فی الحدیثِ وَ أورَعُهما ، ولا یَلْتَفِتْ إلی ما یَحکُمُ به الآخر:﴾ بدرستی که حکم آن است كه هر يک ازين دو تن که عادل تر و فقیه تر و در حدیث صادق و با ورع تر است بنماید نباید بحكم آن ديگر التفات نمود.

عرض کردم این هر دو حاکم عادل و مرضی هستند و بعدل و مرضی بودن شناخته شده اند و هيچ يک بر آن يک فضیلتی ندارد فرمود : ﴿يُنْظَرُ الْآنَ إِلَى مَا كَانَ مِنْ رِوَايَتِهِمَا عَنَّا فِي ذَلِكَ الَّذِي حَكَمَا الْمُجْمَعِ عَلَيْهِ بَيْنَ أَصْحَابِكَ فَيُؤْخَذُ بِهِ مِنْ حُكْمِهِمَا وَ يُتْرَكُ الشَّاذُّ الَّذِي لَيْسَ بِمَشْهُورٍ عِنْدَ أَصْحَابِكَ فَإِنَّ الْمُجْمَعَ عَلَيْهِ لَا رَيْبَ فِيهِ إِنَّمَا اَلْأُمُورُ ثَلاَثَهٌ أَمْرٌ بَیِّنٌ رُشْدُهُ فَیُتَّبَعُ وَ أَمْرٌ بَیِّنٌ غَیُّهُ فَیُجْتَنَبُ وَ أَمْرٌ

ص: 230

مُشْکِلٌ یُرَدُّ حُکْمُهُ إِلَی اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ إِلَی رَسُولِهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ قَدْ قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ حَلاَلٌ بَیِّنٌ وَ حَرَامٌ بَیِّنٌ وَ شُبُهَاتٌ تَتَرَدَّدُ بَیْنَ ذَلِکَ فَمَنْ تَرَکَ اَلشُّبُهَاتِ نَجَا مِنَ اَلْمُحَرَّمَاتِ وَ مَنْ أَخَذَ بِالشُّبُهَاتِ اِرْتَکَبَ اَلْمُحَرَّمَاتِ وَ هَلَکَ مِنْ حَیْثُ لاَ یَعْلَمُ﴾

در این حال نظر می کند که این روایت که این دو حاکم عادل می نمایند از ماهر يک ازین دو روایت مجمع عليه اصحاب تو باشد و بقولی اصحاب ما باشد آن حکم را جاری کنند و آن را که شان است و نزد اصحاب تو مشهور نیست متروک دارند چه آن حکمی که همه اصحاب بر آن اتفاق كرده باشند محل شک و ریب نیست و امور برسه قسم است يک امری است که رشد آن آشکار است البته بباید متابعت نمود و امری است که گمراهی وغی آن آشکار است البته بباید از آن دوری نمود و امری است که حالت اشکال پیدا می کند یعنی نه رشدش آشکار و نه غیش نمودار است بلکه مقام تردید دارد این امر را ضل الله باید بخدای عز وجل و رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم حکمش را باز گردانید و رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم می فرماید : حلالی است آشکارا و حرامی است آشکارا و شبهاتی است که در این میانه متردد است پس هر کس شبهات را ترک نماید از محرمات نجات می یابد یعنی مرتکب حرام نمی شود و هر کس شبهات را مأخوذ دارد مرتکب محرمات می شود و در آن جا که خود نداند دچار هلاک و دمار می گردد .

عرض کردم اگر این هر دو خبر که از شما روایت می کنند مشهور باشد و ثقات رجال از شما راوی باشند تکلیف چه می شود فرمود :﴿فَمَا وَافَقَ حُكْمُهُ حُكْمَ الْكِتَابِ وَ السُّنَّةِ وَ خَالَفَ الْعَامَّةَ فَيُؤْخَذُ بِهِ و يُتْرَكُ مَا خَالَفَ حُكْمُهُ حُكْمَ الْكِتَابِ وَ السُّنَّةِ وَ وَافَقَ الْعَامَّةَ﴾ بايد ديد كدام يک از دو روایت و حكم با حكم كتاب و سنت موافق و باعامه مخالف است بآن کار کنند و آن چه حکمش با حكم كتاب و سنت مخالف و با عامه موافق است متروک دارند.

عرض کردم فدای تو گردم چه می فرمائی اگر این دو فقیه بشناسند حکمش

ص: 231

را از کتاب و سنت پس از آن ما یکی از دو خبر را موافق عامه و آن دیگر را مخالف عامه بنگريم بكدام يک ازین دو خبر عمل نمائیم ؟ ﴿قَالَ يُنْظَرُ إِلَى مَا هُمْ إِلَيْهِ يَمِيلُونَ فَإِنَّ مَا خَالَفَ الْعَامَّةَ فَفِيهِ الرَّشَادُ﴾ فرمود باید نظر کرد و دید که ایشان بچه میل می نمایند چه آن چه مخالف عامه باشد رشد و رشاد در آن است .

عرض کردم فدایت شوم اگر این دو خبر هر دو با ایشان موافق افتد چگونه باشد؟ ﴿قَالَ اُنْظُرُوا إِلَی مَا تَمِیلُ إِلَیْهِ حُکَّامُهُمْ وَ قُضَاتُهُمْ فَاتْرُکُوا جَانِباً وَ خُذُوا بِغَیْرِهِ﴾ نظر کنید بسوی آن يک كه حكام ايشان و قضاة ايشان بکدام طرف در حکومت مایل هستند پس آن چه را مایل باشند بجانبی افکنید و جز آن را مأخوذ و معمول دارید.

عرض کردم اگر حکام ایشان بجمله با هر دو خبر موافق شوند چگونه است ؟ ﴿قَالَ إِذَا کَانَ ذَلِکَ فَأَرْجِهْ حَتَّی تَلْقَی إِمَامَکَ فَإِنَّ الْوُقُوفَ عِنْدَ الشُّبُهَاتِ خَیْرٌ مِنَ الِاقْتِحَامِ فِی الْهَلَکَاتِ وَ اَللَّهُ اَلْمُرْشِدُ﴾ فرمود چون حال برین منوال باشد بر تو است که آن خبر را بجای گذاری و بر آن وقوف گیری تا گاهی که امام و پیشوای خود را ملاقات کنی زیرا که واقف شدن در امور شبهه بهتر است از اقتحام در مقامات هلاکت و خدای تعالی ارشاد می فرماید.

شيخ طبرسي عليه الرحمه می فرماید این خبر بر سبیل تقدیر و فرض وارد شده است زیرا که بسیار کم اتفاق افتد در آثار که در خبر مختلف در حکمی از احكام موافق با کتاب و سنت وارد شوند و این مثل حکمی است که در غسل وجه و هر دو دست در وضوء وارد است چه اخبار بغسل آن مرة مرة و نيز بغسل آن مرتين مرتين رسیده است و ظاهر قرآن مقتضی خلاف این نیست بلکه محتمل هر دو روایت است و مثل همین در احکام شرع مأخوذ می گردد.

و اما قول آن حضرت علیه السلام با سائل دارجه وقف عنده حتى تلقى امامک ، آن خبر را بيک سوى افكن و توقف کن تا امام خود را ملاقات کنی این فرمایش که

ص: 232

می فرماید در آن حال است که آن شخص را امکان وصول بامام باشد اما اگر امام غایب باشد و تمكن وصول بحضرتش را نداشته باشد و اصحاب و علماي وقت بتمامت بر هر دو خبر اجماع کرده باشند و در این مقام بحسب كثرت و عدالت رجحان يک طبقه روات را بر طبقه دیگر نتوان داد حکم نمودن با این دو خبر از باب تخییر است یعنی آن شخص مخیّر است باین كه بهر يک خواهد عمل كند .

و بر آن چه گفتیم دلالت می نماید آن چه روایت شده است از حسن بن جهم از حضرت رضا علیه السلام مروی است که گفت بحضرت رضا عليه الصلوة و السلام عرض کردم ﴿تَجِیئُنَا اَلْأَحَادِیثُ عَنْکُمْ مُخْتَلِفَهً﴾ یعنی احادیث مختلفه از شما بما می رسد که با یک دیگر تباین و اختلاف دارد فرمود : ما جاءك عنه فقسه على كتاب الله ﴿عَزَّ وَ جَلَّ وَ أَحَادِيثِنَا؛ فَإِنْ كَانَ يُشْبِهُهُمَا فَهُوَ مِنَّا وَ إِنْ لَمْ يُشْبِهْهُمَا فَلَيْسَ مِنَّا﴾ ازين احادیث هر چه بتو پیوندد آن را بر کتاب خدای عز وجل و احاديث ما قياس کن اگر با کتاب خدای احادیث همانند باشد آن حدیث از ماست و اگر بآن ها شباهت نداشته باشد از ما نیست.

عرض کردم دو مردمی آیند و هر دو ثقه و راست گوی هستند و دو حدیث مختلف بما مذکور می دارند و ما نمی دانیم كدام يک حق است ﴿فَقَالَ إِذَا لَمْ تَعْلَمْ فَمُوَسَّعٌ عَلَیْکَ بِأَیِّهِمَا أَخَذْتَ﴾ فرمود اگر این علم حاصل و حق و باطل مكشوف نگردد راه تو بر گشاده است بهر يک خواهی می توانی کار کرد.

و نیز آن روایتی است که حارث بن مغیره از ابی عبد الله نموده است که گفت آن حضرت فرمود ﴿إِذَا سَمِعْتَ مِنْ أَصْحَابِکَ اَلْحَدِیثَ وَ کُلُّهُمْ ثِقَهٌ فَمُوَسَّعٌ عَلَیْکَ حَتَّی تَرَی اَلْقَائِمَ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ فَتَرُدَّ إِلَیْهِ﴾ هر وقت از اصحاب خود حدیثی بشنیدی و بجملگی تقه باشند اختیار با توست که بهر يک خواهی عمل نمائی تا گاهی که حضرت قائم علیه السلام را ملاقات کنی و بآن حضرت عرضه داری.

و هم از ساعة بن مهران روایت شده است که گفت از حضرت ابی عبد الله علیه السلام پرسیدم و عرض کردم دو حدیث بما می رسد که یکی باخذ آن ما را امر می کند

ص: 233

و آن دیگر ما را از آن نهی می کند یعنی این دو حدیث بر این گونه حکم می نماید فرمود ﴿لاَ تَعْمَلْ بِوَاحِدٍ مِنْهُمَا حَتَّی تَلْقَی صَاحِبَکَ فَتَسْأَلَهُ عَنه﴾ يعنى بهيچ يک ازين دو عمل نکن تا گاهی که صاحب خود را ملاقات کنی و از وی پرسش نمائی می گوید عرض کردم ناچار باید بیکی ازین دو عمل نمائیم فرمود ﴿خُذْ بِمَا فِیهِ خِلاَفُ اَلْعَامَّهِ﴾ یعنی در آن چه با عامه مخالف باشد عمل كن. و حضرت صادق علیه السلام سائل را فرمان کرده است که در آن چه موافق با عامه باشد عمل نکند و متروک دارد چه ممکن است که آن حدیث که موافق عامه باشد در مورد تقیه وارد شده باشد لکن آن چه مخالف آن ها باشد این احتمال را نمی برد.

و هم از حضرات ائمه علیهم السلام روایت شده است که فرموده اند ﴿إِذَا اِخْتَلَفَ أَحَادِیثُنَا عَلَیْکُمْ فَخُذُوا بِمَا اِجْتَمَعَتْ عَلَیْهِ شِیعَتُنَا فَإِنَّهُ لاَ رَیْبَ فِیهِ﴾ هر وقت احاديث ما بر شما مختلف گردد شما بآن چه شیعیان ما بر آن اجتماع ورزیده باشند کار کنید چه شک و ريبي در آن نیست و امثال این اخبار بسیار است .

حکایت آن حضرت با عبد المؤمن

و هم در کتاب احتجاج از عبد المؤمن انصاری مروی است که بحضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کردم ﴿یَرْوُونَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلّم قَالَ اخْتِلافُ أُمَّتِی رَحْمَهٌ﴾ روايت کرده که رسول خداي صلی الله علیه و آله و سلّم فرمود اختلاف امت من رحمت است فرمود راست گفته اند عرض کردم اگر اختلاف ایشان رحمت است پس اجتماع ایشان عذاب خواهد بود فرمود نه چنان است که تو رفته ای و ایشان رفته اند بلکه اراده فرموده است باین قول خدای عز وجل ﴿فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ کُلِّ فِرْقَهٍ مِنْهُمْ طَائِفَهٌ لِیَتَفَقَّهُوا فِی الدِّینِ وَ لِیُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَیْهِمْ لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ﴾ یعنی پس چرا بیرون نروند از هر جمع کثیری از ایشان گروهی بجهاد و باقی توقف نمایند تا طلب دانش کنند در دین و فقه بیاموزند در خدمت حضرت رسالت آیت صلی الله علیه و آله و سلّم که بیم دهند

ص: 234

جماعت فقهاء گروه خود را چون باز گردند بسوی اهل خود در این دلیل است بر آن که نفقه در دین و تعلیم از فروض کفائی است و سزاوار آن است که غرض متعلمان در تفقه استقامت خودشان باشد و اقامت غیر نه قصد توقع بر مردمان و اشتهار در بلاد تا شاید که قبیله ایشان حذر کنند از آن چه ترسانیده و بیم داده می شوند بر آن یعنی از معاصی اجتناب کنند.

بالجمله حضرت صادق فرمود ﴿أَمَرَهُمْ أَنْ یَنْفِرُوا إِلَی رَسُولِ اَللَّهِ وَ یَخْتَلِفُوا إِلَیْهِ وَ یَتَعَلَّمُوا ثُمَّ یَرْجِعُوا إِلَی قَوْمِهِمْ فَیُعَلِّمُوهُمْ إِنَّمَا أَرَادَ اِخْتِلاَفَهُمْ فِی اَلْبُلْدَانِ لاَ اِخْتِلاَفاً فِی اَلدِّینِ إِنَّمَا اَلدِّینُ وَاحِدٌ﴾ يعنى خدای آن جماعت را فرمود که بحضرت رسول خدای راه سپارند و بخدمتش آمد و شد کنند و احکام دین خود را از آن حضرت بیاموزند و بقوم خود باز شوند و آن چه آموخته اند بایشان تعلیم نمایند و این که می فرماید اختلاف ایشان رحمت است یعنی آمد و شد ایشان در بلدان و امصار برای اخذ مسائل دینیه نه این که اختلاف در دین را اراده فرموده باشد چه دین بیرون از یکی نیست و در آن چه یکی است اختلافی نیست .

و هم در آن کتاب مذکور است که از آن حضرت روایت کرده اند فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم می فرماید ﴿ما وَجَدْتُمْ فی کِتابِ اللّٰهِ عَزَّ وَجَلَّ فَالْعَمَلُ لَکُمْ بِهِ لا عُذْرَ لَکُمْ فی تَرْکِهِ، وَ ما لَمْ یَکُنْ فی کِتابِ اللّٰهِ عَزَّ وَجَلَّ وَ کانَتْ فِیهِ سُنَّهٌ مِنِّی فَلا عُذْرَ لَکُمْ فی تَرْکِ سُنَّتِی، وَ ما لَمْ یَکُنْ فِیهِ سُنَّهٌ مِنِّی فَما قالَ أصْحابِی فَقُولُوا بِهِ؛ فَإنَّما مَثَلُ أصْحابِی فِیکُمْ کَمَثَلِ النُّجُومِ بِأَیِّها أخَذَ اهْتَدیٰ، وَ بِأَیِّ أقاوِیلِ أصْحابِی أخَذْتُمْ اهْتَدَیْتُمْ، وَاخْتِلافُ أصْحابی لَکُمْ رَحْمَهٌ. فَقِیلَ: یا رَسُولَ اللّٰهِ وَ مَنْ أصْحابُکَ قالَ أهْلُ بَیْتِی﴾ هرچه در کتاب خدای عزوجل در یابید عمل کردن آن از برای شما است و در ترك آن معذور نیستید یعنی آن احکامی که موضوعاً در قرآن وارد است و متشابه نیست و از محکمات است بر شما است که بآن عمل کنید و هیچ عذری در ترک آن از بهر شما نیست و آن چه در قرآن نباشد یعنی شما را بر استخراج آن احکام از قرآن كريم استطاعت و علم نباشد و در سنت من باشد یعنی حکم آن و تکلیف آن معلوم

ص: 235

باشد هیچ عذری از بهر شما در ترک آن نیست یعنی البته بباید بآن عمل کنید و در هر چه سنتی از من در آن نباشد پس هر چه اصحاب من گویند بگوئید یعنی بگفتار و کردار ایشان رفتار نمائید همانا مثل اصحاب من در میان شما مانند مثل ستارگان است که بهر يک بنگريد راه نما شوند و شما بهر يک از اقاويل من کار کنید هدایت یابید و اختلاف اصحاب من یا آمد و شد با اصحاب من برای شما رحمت است. عرض کردند ای رسول خدا کیست اصحاب تو فرمود اهل بيت من می باشند.

محمّد بن حسين بن بابویه قمی رضی الله عنه می فرماید که اهل بیت صلوات الله عليهم اختلاف نمي ورزند لكن شيعيان بتلخي سخن حق فتوی می رانند و بسا باشد که فتوی می دهند ایشان بتقیه پس آن چه اختلاف می یابد از اقوال ایشان محض رعایت تقیّه است و تقیّه از برای مردم شیعه رحمت است.

و این قول و تأویل صدوق علیه الرحمه را خبر های بسیار مؤید است، از آن جمله این خبری است که محمّد بن سنان از نصر خثعمی روایت می کند که گفت از حضرت ابی عبد الله شنیدم می فرمود ﴿مَنْ عَرَفَ مِنْ أَمْرِنَا أَنْ لاَ نَقُولَ إِلاَّ حَقّاً فَلْیَکْتَفِ بِمَا یَعْلَمُ مِنَّا فَإِنْ سَمِعَ مِنَّا خِلاَفَ مَا یَعْلَمُ فَلْیَعْلَمْ أَنَّ ذَلِکَ مِنَّا دِفَاعٌ وَ اِخْتِیَارٌ لَهُ﴾:

هر کس بامر و مقام و منزلت و احکام ما عارف باشد و بداند که ما جز بحق سخن نکنیم او بیاید کفایت جوید بآن چه از ما می داند پس اگر وقتی خلاف آن چه را که از ما می داند بشنود پس باید بداند که این حکم و آن فتوی مثلا از بهر او دفاعی است و برای او اختیاری است یعنی باید بداند که در مورد تقیّه است تا بتواند جواب مخالف را بدهد و از شر دشمن آسوده ماند و این يک را برای آسایش خود اختیار نماید و گرنه خود از کنه مطلب و حقیقت حکم و فتوای ما آگاه است.

راقم حروف گوید اگر اختلاف را بمعنی آمد و شد بیاوریم البته متضمن رحمت بلکه رحمت ها است چه باین کار رفع شبهات می شود و مسائل حلال و حرام

ص: 236

شریعت سید الانام روشن می گردد و مکلفین بدقايق شرع مبین آگاه می شوند و از چاه ضلالت و گمراهی نجات می یابند و اگر بمعنی دوم نیز بخوانیم نیز متضمن رحمت است چه در موارد تقیه است و شیعیان را از موارد هلاک و زحمات و صدمات براحت می رساند و این عین رحمت است .

مناظره با ابن جريح

و هم در آن کتاب از حسین بن یزید از حضرت جعفر صادق صلوات الله علیه مسطور است که آن حضرت فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم با حضرت فاطمه صلوات الله عليها فرمود ﴿یَا فَاطِمَةُ إِنَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ یَغْضَبُ لِغَضَبِکِ وَ یَرْضَی لِرِضَاکِ﴾ اى فاطمه خدای عز وجل خشمگین می شود بسبب خشمناکی تو و خوشنود می شود بواسطه خوشنودی تو . می گوید حدیث گذاران باین حدیث لب گشودند و در مجالس و و محافل باز گفتند پس ابن جریح بخدمت آن حضرت آمد و عرض کرد یا ابا عبد الله امروز حدیثی از بهر ما گفتند که مردمان می خواهند آشکارا نمایند فرمود آن حدیث کدام است عرض کرد این حدیث که رسول خدای با فاطمه فرمود خدای غضب می فرماید بغضب تو و راضی می شود برضاي تو آن حضرت فرمود ﴿إِنَّ اللَّهَ لَیَغْضَبُ فِیمَا تَرْوُونَ لِعَبْدِهِ الْمُؤْمِنِ وَ یَرْضَی لِرِضَاهُ﴾ خداوند غضب می فرماید موافق روایتی که شما می نمائید برای بنده مؤمن خودش و خوشنود می شود بعلّت خوشنودی او عرض کرد آری حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿فَمَا تُنْكِرُ أَنْ تَكُونَ اِبْنَةُ رَسُولِ اَللهِ صلی الله علیه و آله مُؤْمِنَةً، يَرْضَىٰ اَللهُ لَهَا، وَ يَغْضَبُ﴾ پس از چه روی منکر می شوی که دختر رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم مؤمنه باشد که خدای تعالی بواسطه رضای او راضی و بعلت غضب او غضبان گردد. ابن جریح گفت براستی فرمودى ﴿اللَّهُ أَعْلَمُ حَيثُ يجْعَلُ رِسَالَتَهُ﴾ خدای بهتر داند که رسالت های خود را در کجا قرار دهد.

ص: 237

مناظره با ابن ابی لیلی

و هم در آن کتاب از سعد بن ابی الخصيب مروی است که گفت من و ابن ابی لیلی بمدینه در آمدیم و در آن اثنا که در مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم بودیم نا گاه حضرت جعفر بن محمّد بن على علیه السلام اندر آمد و ما بتعظیم و تکریم قدومش بر پای شدیم آن حضرت از حال من پرسش فرمود آن گاه گفت این شخص که با توست کیست عرض کردم ابن ابی لیلی قاضی مسلمانان است فرمود آری پس از آن با این ابی لیلی فرمود ﴿تَأْخُذُ مَالَ هَذَا فَتُعْطِیهِ هَذَا وَ تُفَرِّقُ بَیْنَ اَلْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ وَ لاَ تَخَافُ فِی هَذَا أَحَداً﴾ مال این را می گیری و باين يک می دهی و در میان مرد و زن او جدائی می افکنی و در این کار از احدی نمی ترسی یعنی در اوقات قضاوت که بتدافع مشغول هستی بدعاوی مردم و مرافعه ایشان مال کسی را مأخوذ می داری و بدیگری می رسانی و زن مردی را مطلقه می کنی و در این احکام که می رانی از احدی بیمناک نیستی که آیا این احکام تو بخطا یا بصواب باشد عرض کرد آری فرمود ﴿فَبِأَیِّ شَیْءٍ تَقْضِی﴾ این قضاوت تو بچه چیز و بکدام طریق و سند است عرض کرد در آن چه مرا از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم و از ابو بكر و عمر بمن رسیده است یعنی با حکام ایشان کار می کنم فرمود ﴿فَبَلَغَکَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله قَالَ أَقْضَاکُمْ عَلِیٌّ بَعدى﴾ بتو رسیده است که رسول خداى صلی الله علیه و آله و سلّم فرمود اقضای شما علی است بعد از من ابن ابی لیلی عرض کرد آری فرمود ﴿فَکَیْفَ تَقْضِی بِغَیْرِ قَضَاءِ عَلِیٍّ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ وَ قَدْ بَلَغَکَ هَذَا﴾ پس چگونه بیرون از قضای علی علیه السلام قضاوت می کنی با این که این خبر را شنیده ای و خود می گوئی؟

سعد بن ابى الخصیب می گوید چون آن حضرت این کلام را بفرمود چهره ابن ابی لیلی زرد شد ﴿ثُمَّ قَالَ اِلْتَمِسْ مَثَلاً لِنَفْسِکَ فَوَ اَللَّهِ لاَ أُکَلِّمُکَ مِنْ رَأْسِی کَلِمَهً أَبَداً﴾ پس از آن گفت این را برای نفس خودت مثلی بجوی سوگند با خدای هرگز با این سرم يک كلمه با تو سخن نمی کنم .

ص: 238

تحقیق در امر قاضی

راقم حروف گوید برای قاضی و قضاوت آن شئونات و مقامات که باید مثل تدين و قدس و زهد و عدم طمع و غرض و نهایت علم و فقه و کیاست و فراست و اطلاع بدقایق معانی قرآن و متشابه و محکمات و ناسخ و منسوخ آن و حقایق احکام شریعت مطهره و نهایت درجه عصمت و عفت و طهارت ذیل و باطن و نور ایمان و ایقان و سكينه و طمأنينه و وقار و اعلی درجه اطلاع بر حدود الهی و اوامر و نواهی و غير ذلک چون در کسی جمع شود می تواند قاضی امور مسلمانان و نایب امام و خلیفه رسول خدای باشد و این که رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم علی علیه السلام را باین مقام بلند و منزلت ارجمند اختصاص می دهد و می فرماید بعد از من علی از همه شما ها بقضاوت عالم تر است برای اثبات مقام ولایت و وصایت و امامت و نیابت آن حضرت و خلافت او کافی است چه این لفظ جامع جميع مراتب مسطوره است.

در معنی آیه شریفه

و هم در آن کتاب مروی است که از حضرت صادق علیه السلام ازین قول خدای عز وجل در قصه حضرت ابراهیم علیه السلام پرسیدند ﴿قَالَ بَلْ فَعَلَهُ کَبیرُهُمْ هذا فَاسْئَلُوهُمْ إنْ کانُوا یَنْطِقُونَ﴾ يعنى گفت ابراهیم بلکه کرده است این عمل بزرگ ایشان که این بت است بجهت خشم بر ایشان که با وجود من چرا ایشان را می پرستند پس بپرسید از ایشان که چه کسی است که شما را شکسته است اگر سخن گویان هستید یعنی این عمل از افعال بت بزرگ است اگر ناطق شوند پس از ایشان سئوال کنید و چون تعلیق کلام بشرط محال است موجب کذب نباشد که منافی عصمت باشد و این مثل آن است که شخصی گوید فلان کس راست گوست در

ص: 239

آن چه می گوید اگر آسمان بر بالای سر ما نباشد پس خلاصه معنی این است که این بت ها را بت بزرگ شکسته است اگر چنان که بسخن در آیند و جواب شما را بدهند لکن جواب گفتن ایشان محال است پس این که بزرگ ایشان شکسته باشد ایشان را محال می باشد .

بالجمله حضرت صادق علیه السلام فرمود :﴿ما فَعَلَهُ کَبیرُهُم،و ما کَذَبَ إبراهیمُ علیه السلام﴾ بزرگ بت ها این کار را نکرد و بتان را در هم شکست و ابراهیم ﴾ نیز که فرمود بت بزرگ این کار را کرد دروغ نفرمود عرض کردند این حال چگونه می شود فرمود ﴿إِنَّمَا قَالَ إِبْرَاهِیمُ علیه السلام فَسْئَلُوهُمْ إِنْ کانُوا یَنْطِقُونَ أَیْ إِنْ نَطَقُوا فَکَبِیرُهُمْ فَعَلَ وَ إِنْ لَمْ یَنْطِقُوا فَلَمْ یَفْعَلْ کَبِیرُهُمْ شَیْئاً ، فَمَا نَطَقُوا وَ مَا کَذَبَ إِبْرَاهِیمُ﴾ همانا ابراهیم علیه السلام فرمود پس پرسید ازین بتان اگر ایشان سخن گویان باشند پس اگر سخن کنند پس این کار بزرگ ایشان است و اگر سخن نکردند و نگفتند کدام کس ما را در هم شکسته است پس بزرگ آن ها هیچ کاری نکرده است پس آن بتان سخن نکردند و ابراهیم علیه السلام دروغ نفرموده.

واصل داستان این است که حضرت ابراهیم علیه السلام در نهان از قوم فرمود سوگند با خدای هر آینه جد و جهد نمایم و تدبیر خفی کنم در شکستن بت های شما از آن پس که روی بگردانید و یکی از آن مردم این سخن را بشنید و با کسی نگفت تا هنگام باز آمدن ایشان از بیابان بجانب بت خانه و چون آن قوم برفتند حضرت خلیل الرحمن علیه السلام تبری بر گرفته به بت خانه آن قوم گمراه در آمد و آن بت ها را خورد خورد در هم شکست مگر بت بزرگ را که نشکست و تبر را در گردن او نهاد بیرون آمد شاید آن قوم مردود بسوی آن بت باز آیند و بپرسند که شکننده آن بتان کیست و غرض آن حضرت ازین کار الزام آن قوم بود چون نمرودیان در پایان روز به بت خانه در آمدند از وقوع آن واقعه متحیر و حیران مانده از روی تعجب گفتند کدام کس این عمل را با خدایان ما معمول داشته است یعنی باین طریق ایشان را در هم شکسته است همانا چنین کسی از ستمکاران

ص: 240

بر خدایان ما می باشد چه آن ها سزاوارند که تعظیم آن ها را بجای آورند و پرستش کنند آن ها را با این که برخود ستم کرده است و خویشتن را بهلاکت در افکنده است.

و چون نمرود این داستان را بشنید جمعی را برای تجسّس و تفحّص این شخص گماشت و چون کلمۀ ﴿لَأَكِيدَنَّ أَصْنَامَكُمْ﴾ را از حضرت ابراهیم سلام الله علیه شنیده بودند بگماشتگان نمرود رسانیدند گفتند از قومی شنیدیم بواسطه، از جوانی که بتان را ببدی یاد می کرد و نام او را ابراهیم می خواندند با ایشان گفتند او را چنان بیاورید که همه مردمان صورت او را بنگرند شاید که گواهی دهند که وی همان است که بتان را نکوهش می کرده یا حاضر شوند و عقوبت او را بنگرند و عبرت گیرند. پس ابراهیم را گرفته نزد نمرود حاضر نمودند با ابراهیم گفتند آیا تو این کار را بابتان ما کردی و آن حضرت جواب مذکور را بفرمود .

تحقیق در مطلب

راقم حروف گوید شاید یکی از معانی این باشد که حضرت ابراهیم علیه و على نبينا السلام می خواهد بفرماید که پرستش این بت ها را می کنید و این بتان را منشأ خیر و شر می دانید و هر يک را بزرگ تر بسازید در افعال و آثار عظیم تر می شمارید البته سایر بت ها را که آن جمله را نیز فاعل ما يشاء می شمارید کسی دیگر نتواند بشکست و اکنون که شکسته شده اند البته بت بزرگ را این کردار موافق پندار شما ممکن است و یکی از افعال و اوصاف که اشرف تمام صفات و دلیل بر کمالیت ذات هر ذی شعوری است نطق است اگر این اشیاء جامده را که پرستش می نمائید صفت نطق و گویائی که برترین امارات و آیات شرف و جلال است موجود است داستان شکستگی آن ها را از خود آن ها بپرسید پس تا بر شما معلوم شود شکننده آن ها کیست و سبب شکستن چیست و اکنون که

ص: 241

می دانید نطق نمودن ایشان محال است پس از چه روی ایشان را منشأ قضای حوائج و آمال خود می شمارید و بعبادت روز می گذارید و حال این که دارای دیگر صفات نیز که در حیوانات غير ناطقه بلکه در نباتات موجود است نیستند پس این فعل راجع به بت بزرگ است یعنی مفاسد که در کار شما و خیالات شما و مقاصد شما حاصل می شود بسبب ارتکاب این فعل قبیح است که عبارت از پرستش اوتام باشد و بت بزرگ که شما او را برتر و خدای بزرگ تر می شمارید بیشتر از بت های كوچم اسباب مفسده کار شما شده و بطور طعنه می فرماید از خود بت ها بپرسید تا اگر توانند سخن نمود شکننده خود را با شما باز نمایند و الله اعلم .

أيضا سؤال از آیه أَيَّتُهَا الْعِيرُ

و نیز در آن کتاب مسطور است که از حضرت صادق علیه السلام ازین قول خدای تعالی در سوره یوسف ﴿أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسَارِقُونَ﴾ پرسیدند و بقیه آیه شریفه بر این منوال است ﴿فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ جَعَلَ السِّقَايَةَ فِي رَحْلِ أَخِيهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسَارِقُونَ﴾ یعنی پس در آن هنگام که حضرت يوسف علیه السلام ساز راه برادران را سر انجام داد مشربه ای که از طلا یا نقره یا از زبرجد که پادشاه از آن آب آشامیدی و در هنگام عزت گندم و قحطی اطعمه آن را پیمانه ساخته بودند یوسف بفرمود تا دربار برادر خود یا بار های دیگر مقرر کردند و ایشان را اجازت رفتن داد و چون از شهر بیرون شده قدری راه سپردند جماعتی از ملازمان یوسف علیه السلام از دنبال کاروان رسیدند و از میان ملازمان کسی ندا بر کشید ای کاروانیان بدرستی که شما دزدانید باین معنی که یوسف را از پدر دزدیدید و گفته اند که منادی این سخن را بفرمان یوسف و یا اخفای مشربه پادشاه و ندا کردن برای آن برضای بنیامین بود و گفته اند که یوسف این را بفرمان خدای کرد نه برای خود چه خدای تعالی خواست محنت يعقوب علیه السلام

ص: 242

بنهایت رسد تا از آن گشایش یابد.

بالجمله حضرت صادق علیه السلام در معنی این آیه مبارکه فرمود ﴿أَنَّهُمْ سَرَقُوا یُوسُفَ مِنْ أَبِیهِ أَ لَا تَرَی أَنَّهُمْ حِینَ قَالُوا ما ذا تَفْقِدُونَ قالُوا نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِكِ وَ لَمْ یَقُولُوا سَرَقْتُمْ صَاعَ الْمَلِكِ انما سَرَقُوا مِنْ اَبيهِ﴾ بدرستی که ایشان یعنی برادران یوسف علیه السلام آن حضرت را از پدرش بدزدیدند مگر نمی بینی که چون بملازمان یوسف گفتند چه می جوئید گفتند مي جوئيم مشربه ملک را که پیمانه ملک بود در غله پیمودن و نگفتند که شما پیمانه ملک را دزدیدید .

و هم از حضرت صادق ازین قول حضرت ابراهیم صلوات الله عليهما پرسیدند در این آیه شریفه «فنظر نظرة في النجوم ﴿فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي النُّجُومِ فَقَالَ إِنِّي سَقِيمٌ﴾ ، پس در نگریست ابراهیم نگریستنی در ستارگان نه بطريق استخراج احكام نجوم از آن زیرا که منجمین اهل ضلال هستند چنان که در حدیث وارد است ﴿الْمُنَجِّمُ کَالْکَاهِنِ وَ الْکَاهِنُ کَالْکَافِرِ وَ الْکَافِرُ فِی النَّارِ﴾ بلکه منشأ نظاره آن حضرت بستارگان آن بود که تب لرز داشت و چون ستاره هایی که نشان کرده بود بموضع معین رسیدندی او را نوبت تب رسیدی و این هنگام که آن حضرت را بصحرا می خواندند بآن ستارگان نظر كرد نزديک بآن موضع معین رسیده بودند پس فرمود بدرستی که من بیمارم يعني بيمار خواهم شد و نوبة بت مرا خواهد گرفت و مقصود آن حضرت این بود كه من بعلت كفر و عناد شما تنگ دل و پریشان خاطرم و آن جماعت چنان توهم نمودند که آن حضرت در علم نجوم یافته است که بیمار می شود بالجمله حضرت صادق علیه السلام می فرمود ﴿ما کانَ إبراهیمُ سَقیماً و ما کَذَبَ ، إنّما عَنی سَقیماً فی دِینِهِ ، أی مُرتاداً﴾ يعنى ابراهيم سقیم و بیمار نبود و دروغ نیز نفرمود بلکه مقصود آن حضرت این بود که بیمار است در دین خود یعنی مرتاد است

ص: 243

مکالمه با ابن شبرمه

و دیگر در یازدهم بحار الانوار از عبد الله بن سنان مردی است که چون حضرت ابی عبد الله علیه السلام بر ابو العباس در آمد گاهی که ابو العباس در حیره بوده روزی آن حضرت بآهنگ عیسی بن موسی بیرون شد و عیسی بن موسی در میان حيره و کوفه آن حضرت را استقبال کرد و ابن شبرمه قاضی با او بود و با آن حضرت عرض كرد ﴿قَصَّرَ اللّهُ خَطْوَكَ﴾ خدای راه تو را نزديک ساخت و در خدمت آن حضرت رفت. ابن شبرمه عرض نمود یا ابا عبد الله چه می فرمائی در آن چه سؤال کرد از من امیر و مرا در جواب او چیزی در دست نبود فرمود چه بود؟ عرض کرد امیر از من از اول کتابی که در زمین اوشته شد بپرسید ﴿إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ عَرَضَ عَلَی آدَمَ علیه السلام ذُرِّیَّتَهُ عَرْضَ اَلْعَیْنِ فِی صُوَرِ اَلذَّرِّ، نَبِیّاً فَنَبِیّاً وَ مَلِکاً فَمَلِکاً وَ مُؤْمِناً فَمُؤْمِناً، وَ کَافِراً فَکَافِراً فَلَمَّا اِنْتَهَی إِلَی دَاوُدَ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ مَنْ هَذَا اَلَّذِی مَکَّنْتَهُ وَ کَرَّمْتَهُ وَ قَصَّرْتَ عُمُرَهُ قَالَ فَأَوْحَی اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَیْهِ هَذَا اِبْنُکَ دَاوُدُ عُمُرُهُ أَرْبَعُونَ سَنَهً، فَإِنِّی قَدْ کَتَبْتُ اَلْآجَالَ وَ قَسَّمْتُ اَلْأَرْزَاقَ وَ أَنَا أَمْحُو مَا أَشَاءُ وَ أُثْبِتُ وَ عِنْدِی أُمُّ اَلْکِتَابِ، فَإِنْ جَعَلْتَ لَهُ شَیْئاً مِنْ عُمُرِکَ أَثْبَتَّهُ لَهُ، قَالَ یَا رَبِّ قَدْ جَعَلْتُ لَهُ مِنْ عُمُرِی سِتِّینَ سَنَهً تَمَامَ اَلْمِأَهِ، قَالَ: فَقَالَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لِجَبْرَئِیلَ وَ مِیکَائِیلَ وَ مَلَکِ اَلْمَوْتِ: اُکْتُبُوا عَلَیْهِ کِتَاباً فَإِنَّهُ سَیَنْسَی، فَکَتَبُوا عَلَیْهِ کِتَاباً وَ خَتَمُوهُ بِأَجْنِحَتِهِمْ مِنْ طِینَهِ عِلِّیِّینَ قفَلَمَّا حَضَرَتْ آدَمَ الْوَفَاةُ أتَاهُ مَلَکُ الْمَوْتِ علیه السلام فَقَالَ آدَمُ علیه السلام یَا مَلَکَ الْمَوْتِ مَا جَاءَ بِکَ قَالَ جِئْتُ لِأقْبِضَ رُوحَکَ. قَالَ: قَدْ بَقِیَ مِنْ عُمُرِی سِتُّونَ سَنَةً.فَقَالَ إنَّکَ جَعَلْتَهَا لِابْنِکَ دَاوُدَ».قَالَ وَ نَزَلَ عَلَیْهِ جَبْرَئِیلُ وَ أخْرَجَ لَهُ الْکِتَابَ فَقَالَ أبُو عَبْدِ اللهِ عَلَیْهِ السَّلامُ فَمِنْ أجْلِ ذَلِکَ إذَا خَرَجَ الصَّکُّ عَلَی الْمَدْیُونِ ذَلَّ الْمَدْیُونُ فَقَبَضَ رُوحَهُ فرمود آری همانا خداى عزّ وجل ذرّية آدم علیه السلام را عيناً وَ ذاتاً بر صور مورچگان بآن حضرت عرض داد در مجمع البحرين مسطور است که ذرّه

ص: 244

بتشديد راء مورچه کوچکی است که از نهایت صغارت تواند شد که مرئی نگردد. و گفته اند که یک صد دانه آن بوزن یک دانه جو است و برخی گفته اند ذره عبارت است از يک جزء از اجزاء هباء یعنی آن چیز ها که چون آفتاب از روزنی بتابد با شعاع آفتاب نمودار می شود و بغبار شبیه است و ازین است قول خدای تعالی ﴿وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ يعنى يَرَهُ فِي كِتَابِهِ فَلْيْسُوهُ﴾ و ذرية اسمی است که جامع نسل انسان است از نر و ماده و اصلش همزه است و تخفیف داده اند و جمعش ذریات و ذراری است بتشدید و بعضی گفته اند اصلش از ذر است بمعنی تفرق و ﴿لأنّ اللّه ذرّهم في الأرض،أي فرّقهم﴾ يعنى متفرق ساخت خدای ایشان در زمین و ذراری مشرکین اولاد ایشان هستند که بالغ نشده باشند.

بالجمله حضرت صادق علیه السلام فرمود خدای تعالی ذریّه آدم علیه السلام را بر گونه صورت های در بدو عرض داد پیغمبری از پی پیغمبری و پادشاهی از پس پادشاهی و مؤمنی از پس مؤمنی و کافری از پس کافری یعنی اولاد او را بترتیب و مراتب ایشان با و بنمود چون حضرت آدم بحضرت داود رسید عرض کرد کیست این شخص که او را بتاج نبوت و کرامت شرافت دادی و عمرش را کوتاه داشتی خدای عز وجل بآدم وحی فرستاد وی پسر تو داود است چهل سال عمر اوست و من مدت ها را می نویسم و ارزاق را قسمت می فرمایم و آن چه را خواهم محو و آن چه را خواهم اثبات می نمایم و نزد من است ام الکتاب اکنون اگر از عمرت چیزی از بهر داود مقرر می داری بر مدت او ملحق می دارم عرض کرد ای پروردگار من شصت سال از عمر خودم را برای او قرار می دهم تا میزان روزگارش یک صد سال باشد خدای تعالی با جبرئیل و میکائیل و عزرائیل علیهم السلام فرمود در این امر چیزی از بهر آدم بنویسید چه زود است که فراموش خواهد کرد پس ایشان مکتوبی برای او بنوشتند و بدستیاری بال های خود از گل علیین خاتم بر نهادند چون زمان وفات آدم علیه السلام در رسيد ملک الموت بخدمت آن حضرت شد فرمود اى ملک الموت بچه کار بیامدی عرض کرد برای

ص: 245

قبض روح او بیامدم فرمود شصت سال از عمر من باقی است عرض کرد این مدت را برای پسرت داود مقرر داشتی پس جبرئیل فرود شد و آن مکتوب را برای آدم بیرون آورد حضرت صادق علیه السلام می فرماید باین علت می باشد که چون برات و سند مهر دار را بر مدیون بیرون آورند مدیون را ذلت فرو می گیرد یعنی راه انکار نمی ماند پس از آن روح آدم را قبض فرمود و از این پیش در کتاب احوال حضرت باقر علیه السلام حدیثی باین تقریب مذکور گشت .

مناظره با پاره ای از خوارج

و دیگر در بحار الانوار از کافی سند بداود رقی می رسد که گفت پاره ای از مردم خوارج ازین آیه شریفه پرسید ﴿مِّنَ الضَّأْنِ اثْنَیْنِ وَ مِنَ الْمَعْزِ اثْنَیْنِ وَ مِنَ الإِبِلِ اثْنَیْنِ وَ مِنَ الْبَقَرِ اثْنَیْنِ﴾ ازین ها را كدام يک را خدای حلال داشته و کدام را حرام فرموده است مرا بپاسخ او جوابی نبود پس بخدمت حضرت ابی عبد الله علیه السلام در آمدم و این وقت در حال اقامت حجّ بودم و بآن تفصیل خبر دادم ﴿فَقَالَ إِنَّ اَللَّهَ تَعَالَی أَحَلَّ فِی اَلْأُضْحِیَّهِ بِمِنًی اَلضَّأْنَ وَ اَلْمَعْزَ اَلْأَهْلِیَّهَ وَ حَرَّمَ أَنْ یُضَحَّی بِالْجَبَلِیَّهِ وَ أَمَّا قَوْلُهُ «وَ مِنَ اَلْإِبِلِ اِثْنَیْنِ وَ مِنَ اَلْبَقَرِ اِثْنَیْنِ» فَانَّ اَللَّهَ تَعَالَی أَحَلَّ فِی اَلْأُضْحِیَّهِ اَلْإِبِلَ اَلْعِرَابَ وَ حَرَّمَ فِیهَا اَلْبَخَاتِیَّ وَ أَحَلَّ اَلْبَقَرَ اَلْأَهْلِیَّهَ أَنْ یُضَحَّی بِهَا وَ حَرَّمَ اَلْجَبَلِیَّهَ﴾

و اصل آیه شریفه را برای توضیح مطلب در این جا مرقوم مي داريم ﴿ثَمَانِيَةَ أَزْوَاجٍ مِنَ الضَّأْنِ اثْنَيْنِ وَ مِنَ الْمَعْزِ اثْنَيْنِ قُلْ آلذَّكَرَيْنِ حَرَّمَ أَمِ الْأُنْثَيَيْنِ أَمَّا اشْتَمَلَتْ عَلَيْهِ أَرْحَامُ الْأُنْثَيَيْنِ نَبِّئُونِي بِعِلْمٍ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ وَ مِنَ الْإِبِلِ اثْنَيْنِ وَ مِنَ الْبَقَرِ اثْنَيْنِ قُلْ آلذَّكَرَيْنِ حَرَّمَ أَمِ الْأُنْثَيَيْنِ أَمَّا اشْتَمَلَتْ عَلَيْهِ أَرْحَامُ الْأُنْثَيَيْنِ أَمْ كُنْتُمْ شُهَدَاءَ إِذْ وَصَّاكُمُ اللَّهُ بِهَذَا فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ كَذِبًا لِيُضِلَّ النَّاسَ بِغَيْرِ عِلْمٍ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ﴾ یعنی آفرید خداوند از چهار پایان هشت زوج را و

ص: 246

زوج آن را گویند که با جنس خود مباشرت کند پس در زوج ماده و ماده زوج تر باشد آفرید از آن چه پشم دارند یعنی می شینه که زوج یکی را فوج و آن يک را جفت آن که میش است و از آن ها که موی دارند یعنی بزینه که زوج یکی نو و آن دیگر ماده بگو ای محمّد بر وجه انکار بکسانی که انعام و چهار پایان را بر خود حرام کرده اند آیا آن دو نر را حرام کرد خدای یا دو ماده آن را از بزینه و می شینه یا حرام کرد آن را که فرا گرفته و احاطه کرده است بآن رحمه ای دو ماده خواه آن چه در رحم ایشان است ماده باشد خواه او باشد خبر دهید مرا بامری معلوم که دلالت کند بر آن که خدای حرام کرده است بعضی از آن ها را اگر راست گوی هستید که تحریم از جانب خدای باری است و آفرید از شتران دو زوج را نر و ماده و از گاو نیز بهمین طریق نر و ماده بگو ای محمّد به ایشان که آیا حرام گردانید خدا هر دو نر را از شتر و گاو و یا هر دو ماده را از آن ها حرام ساخت یا آن را حرام فرمود که فرا گرفته است آن را رحم های هر دو .

خلاصه سخن انکار است از آن که خدای تعالی حرام گردانیده باشد اجناس چهار گانه را از ذکور و اناث یا آن چه اناث حامل آن باشد از بچه ها که در شکم اندرند آیا بودند حاضران و مشاهدت نمایندگان آن هنگام که وصیت کرد خدا شما را بآن یعنی واجب گردانید بر شما این تحریم را چه شما بهیچ پیغمبری نمی گروید پس طریق دیگر نیست شما را بشناختن این مگر بمشاهده پس کیست ستم کار تر بر خود از آن کس که افترا کند بر خدای دروغ را یعنی بدروغ نسبت تحليل و تحريم چیز ها را بخدا دهد تا گمراه گرداند مردمان را بدون علم و حجتی و دلیلی بدرستی که خدای تعالی راه نمی نماید با جبار گروه ظالم ها را که متدین بدین جاهلیت هستند و از دین حق باز مانده اند بالجمله حضرت صادق علیه السلام در جواب ایراد خارجی فرمود که خداوند تعالی در قربانی در منی میش و بز اهلی را حلال و میش و بز کوهی را حرام فرمود و اما قول یزدان تعالی از شتر دو زوج و از گاو دو زوج همانا خداوند تبارک و تعالی در قربانی حلال فرمود شتر

ص: 247

و حلال گردانید گاو اهلی را بآن قربانی نمایند و گاو کوهی را حرام گردانید داود می گوید بسوی آن مرد خارجی انصراف گرفتم و ازین جواب آورد خبر دادم ﴿فَقَالَ هَذَا شَيٌ حَمَلَهُ اَلاِبِلُ مِنَ اَلْحِجَازِ﴾ این جوابی است که شتر از حجاز حمل کرده است یعنی تو را این علم و دانش نبود که جواب این مسئله را باز دهی بلکه در خدمت حضرت صادق علیه السلام شدی و استفاضه نمودی و از حجاز بمن رسانيدی.

مناظره باجمد بن درهم

و دیگر در جلد چهارم بحار الانوار از کتاب الغرر سيد مرتضى رضى الله عنه مسطور است که جمد بن درهم وقتي قدري آب و خاک در شیشه جای داده بعد از مدتی مستحیل گردیده کرم و جانور پدید شد آن گاه با اصحاب خود گفت من این کرم و جانور را خلق کردم چه سبب بود او من شدم این خبر بحضرت جعفر بن محمد عليهما السلام رسيد ﴿فَقَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ لِيَقُلْ كَمْ هِيَ وَ كُم الذِّكْرُ انَّ مِنهُ وَ الاناثُ انْ كانَ خُلقُهُ وَ كَم وَزْنُ كُلِّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ وَلْيَأْمُرِ الَّذِى سَعَى الى هَذَا اَلْوَجْهِ اَنْ يَرْجِعَ الى غَيْرُهُ فَانْقَطَعَ وَ هَرَبَ﴾ فرمود اگر او خلق کرده است پس البته باید بگوید این جانوران چه مقدار است و نر آن چیست و ماده آن چه و وزن هر يک چه اندازه است و البته بیاید امر نماید آن کسی را که باین گونه امور و وجوه سعایت می کند این که باز گردد بسوی غیر آن چون جعد بن در هم این سخن بشنید زبان کوتاه کرده فرار نمود و برفت .

ص: 248

(بیان مناظرات حضرت صادق علیه السلام با ابن ابی العوجاء و ابوشاكر و ابو حنیفه)

مناظره با ابو حنیفه

در جلد چهارم بحار الانوار از محمّد بن مسلم مروي است که وقتی ابو حنیفه بحضرت ابی عبد الله علیه السلام در آمد و عرض کرد ﴿إِنِّی رَأَیْتُ ابْنَکَ مُوسَی یُصَلِّی وَ النَّاسُ یَمُرُّونَ بَیْنَ یَدَیْهِ فَلَا یَنْهَاهُمْ وَ فِیهِ مَا فِیهِ﴾ بدرستی که پسرت موسی را نگران شدم که نماز می نهاد و مردمان در حضورش مرور می کردند و او ایشان را ازین کردار نهی نمی فرماید و در این است آن چه در این است کنایت از این که عبور و مرور مردمان در پیش روی مصلی موجب فساد امر نماز و عدم حضور قلب بحضرت خداوند بی نیاز است آن حضرت فرمود او را یعنی موسی را بخوان چون حضرت کاظم علیه السلام بیامد فرمود ﴿یَا بُنَیَّ إِنَّ أَبَا حَنِیفَهَ یَذْکُرُ أَنَّکَ کُنْتَ صَلَّیْتَ ، وَ اَلنَّاسُ یَمُرُّونَ بَیْنَ یَدَیْکَ فَلَمْ تَنْهَهُمْ﴾ ای پسرک من همانا ابو حنيفه می گوید تو در حال نماز هستی و مردمان در حضور تو عبور و مرور می نمایند و تو ایشان را ازین کار و کردار باز نمی داری ﴿فَقالَ نَعَم يا أبَه،إنَّ الَّذي كُنتُ اصَلّي لَهُ كانَ أقرَبَ إلَيَّ مِنهُم،يَقولُ اللّهُ عز و جل: «وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ﴾ عرض کرد ای پدر بلند گوهر چنین است که ابو حنیفه عرض می کند بدرستی که آن کسی که من نماز از بهر او می گذارم از تمامت ما سوا بمن نزديک تر است چنان که خودش می فرماید و ما نزديک تر هستیم باو از رگ گردن یعنی رگ جان و این اقربیت نسبت بعلم است نه بمكان و ورید آن رگی است که بر هر دو طرف گردن احاطه کرده و از دل روئیده و قطع آن عین مرگ است چه حامل روح است و گویند حبل الورید اقرب اجزای نفس انسانی است پس در این کلام اشاره ایست باین که خدای تعالی از آن اقرب نیز نزدیک تر است بانسان.

محققان گویند هر گاه کیفیت قرب جان را که با تن پیوسته است نتوان دریافت قرب حق را که از جمیع کیفیات مقدس و منزه است چگونه ادراک توان کرد راوی می گوید حضرت صادق فرزندش موسی علیه السلام را در بغل کشید و فرمود

ص: 249

﴿بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی یَا مُودَعَ اَلْأَسْرَارِ﴾ بفدای تو پدر و مادرم ای کسی که مخزن اسرار الهی هستی پس از آن حضرت ابی عبد الله علیه السلام در مسائل قتل و زنا و نماز و روزه و غايط و مني از ابو حنیفه پرسش کرد و ابو حنیفه عرض کرد ندانم و امام علیه السلام فرمود چگونه این احکام را بقياس ادراک توان کرد چنان که ازین پیش در مناظره آن حضرت با ابو حنیفه سطور شد و در آخر آن حدیث می گوید ابو حنيفه عرض کرد فدای تو کردم حدیثی از بهر من بفرمای تا از تو روایت کنم فرمود پدرم محمّد بن علی از پدرش علی بن الحسین از جدش حسین بن علی از پدرش علی بن ابیطالب صلوات الله عليهم اجمعين حدیث فرمود که رسول خداى صلی الله علیه و آله و سلّم فرمود ﴿إِنَّ اللَّهَ أَخَذَ مِیثَاقَ أَهْلِ الْبَیْتِ مِنْ أَعْلَی عِلِّیِّینَ وَ أَخَذَ طِینَهَ شِیعَتِنَا مِنْهُ وَ لَوْ جَهَدَ أَهْلُ السَّمَاءِ وَ أَهْلُ الْأَرْضِ أَنْ یُغَیِّرُوا مِنْ ذَلِکَ شَیْئاً مَا اسْتَطَاعُوهُ﴾ و در بعضی نسخ بجای طینت أهل البيت ميثاق اهل البيت مسطور است یعنی بدرستی که خدای تعالی گرفت طینت اهل البیت را از برترین مراتب بلند بهشت واخذ فرمود: طینت شیعیان ما را از آن و اگر تمامت اهل آسمان و اهل زمین جد و جهد نمایند که چیزی ازین تغییر بدهند استطاعت نیابند

راوی می گوید ابو حنیفه سخت بگریست و اصحابش نیز بگریستند آن گاه با اصحابش بیرون شدند همانا چون در این حدیث بنگرند معلوم می شود که مراتب تفوق ائمه هدی بر دیگران بچه پایه و مایه است و حضرت کاظم علیه السلام خواست با ابو حنیفه باز نماید که امر ما را با خود قیاس ممکن و کار پاکان را قیاس از خود مگیر اگر نماز تو را آن مقام است که از مرور دیگران از حضور قلب برود با مراتب اتصال ما بحضرت باری تعالی یکسان مدان و حضرت صادق علیه السلام بعد از آن احتجاجی که با ابو حنیفه راند و ابو حنيفه باشاره باطنیه امام علیه السلام در طلب استماع حدیث برآمد این حدیث را بشنید و مراتب شیعیان را بدانست و بر حال اهل نفاق بگريست.

ص: 250

حكايت ابي حنيفه باحجام

علّامه مجلسی اعلی الله مقامه در جلد چهارم بحار الانوار می فرماید بخطّ پاره ای از افاضل که از خط شهید رفع الله درجته نقل کرده بود بدیدم که ابو حنیفه نعمان بن ثابت گفت نزد حجامی در منی آمدم تا سرم را بتراشد فقال ﴿فَقَالَ أَدْنِ مَيَامِنَكَ وَ اسْتَقْبِلِ الْقِبْلَةَ وَ سَمِّ اللَّهَ﴾ طرف راست خود را بمن نزديک آور و روى بقبله آور و نام خدای را بر زبان بگذران ابو حنیفه می گوید سه خصال از حجام بیاموختم که بآن دانا نبودم آن گاه با او گفتم آیا مملوک باشی یا آزاد گفت مملوک هستم گفتم مملوک كيستى گفت غلام جعفر بن محمّد علوی علیهما السلام می باشم گفتم آیا مولای تو حاضر است با غایب گفت حاضر است پس بدر سرای آن حضرت برفتم و اجازت خواستم و آن حضرت مرا رخصت نداد و محجوب شد و این وقت جماعتی از اهل کوفه بیامدند و اذن طلبیدند و آن حضرت ایشان را رخصت داد من نیز با ایشان بخدمت آن حضرت شدم چون در خدمتش رسیدم عرض کردم با بن رسول الله اگر باهل کوفه کسی را می فرستادی و ایشان را نهی می فرمودی از شتم نمودن و ناسزا راندن باصحاب محمّد صلی الله علیه و آله و سلّم چه بودی چه من بیشتر از ده هزار تن را در کوفه بگذاشتم یعنی بدیدم که اصحاب آن حضرت داشتم می نمودند فرمود از من پذیرفتار نمی شوند عرض کردم کیست که از تو مقبول ندارد با این که فرزند رسول خدائی ﴿فَقَالَ أَنْتَ مِمَّنْ لَمْ تَقْبَلْ مِنِّی دَخَلْتَ دَارِی بِغَیْرِ إِذْنِی وَ جَلَسْتَ بِغَیْرِ أَمْرِی وَ تَكَلَّمْتَ بِغَیْرِ رَأْیِی﴾

حضرت صادق علیه السلام فرمود تو از آن جمله هستی که از من نمی پذیری چنان که بدون اجازه من بسرای من در آمدی و بدون امر و حكم من بنشستی و بیرون از رأى من تكلم کردی و بمن رسید که تو قائل بقیاس هستی عرض کردم بقياس سخن می کنم آن گاه آن مسائل مذکوره را بفرمود و در پایان آن فرمود بمن رسید که

ص: 251

تو این آیه شریفه را از کتاب الله ﴿لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ﴾ تفسير بآن می نمائی که مراد از نعیم طعام خوب و آب سرد است در روز گرم تابستان عرض کردم آری فرمود بخواند و دعوت نماید ترا مردی و بخوراند ترا طعامي طيّب و خوب و سقایت نماید تو را بآب سرد پس از آن بر تو منت بگذارد در این طعام و آب او را بچه نسبت می دهی عرض کردم به بخل فرمود آیا خدای تعالی بخل می ورزد؟ عرض کردم پس معنی این آیه چیست؟ فرمود دوستی ما اهل بیت است و ازین پیش باین آیه نیز اشارت شد و چون باین حدیث بنگرند معجزه و نصّ امامت آن حضرت را معلوم نمایند چه معلوم می شود که اول ملاقات ابی حنیفه با آن حضرت در این مجلس بوده است و باراده باطنیه آن حضرت از نخست بملاقات غلام آن حضرت نایل شده است و با این که خود را فقیه می دانسته سه خصال را از وی بیاموخته است و آن گاه که بر در سرای آن حضرت آمد چون می خواست در بیان شتم اهل کوفه باصحاب رسول خداى صلی الله علیه و آله و سلّم توهینی وارد کند از نخست او را اجازت نداد تا چون بی رخصت در آید و بی اجازت بنشیند و بدون اذن سخن کند آن جواب را بشنود و بعد از آن نیز آن گونه مناظرات در میان بیاید و بآن طور مجاب گردد و ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب ناصری در ضمن حال عطاء بن ابی رباح و ملاقات او در منى باحجام داستانی بهمین تقریب مسطور شد.

مکالمات آن حضرت با ابو حنیفه

و هم در آن کتاب از کتاب دعائم الاسلام از حضرت جعفر بن محمّد صلوات الله عليهما مروی است که آن حضرت گاهی که ابو حنیفه بحضرتش در آمد فرمود ﴿یَا نُعْمَانُ مَا اَلَّذِی تَعْتَمِدُ عَلَیْهِ فِیمَا لَمْ تَجِدْ فِیهِ نَصّاً مِنْ کِتَابِ اَللَّهِ وَ لاَ خَبَراً عَنِ اَلرَّسُولِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ﴾ ای نعمان در آن احکام و مسائل که در کتاب خدای نصی و تصریح و تلویحی در آن و نه خبري از رسول خدای الله نیابی بر چه اعتماد می کنی یعنی بچه سند

ص: 252

و جهت حکومت می رانی عرض کرد ﴿أَقِيسُهُ عَلَى مَا وَجَدْتُ مِنْ ذَلِكَ﴾ بقياس آن چه دیده ام کار می کنم فرمود اول کسی که قیاس کرد ابلیس بود و بخطا رفت گاهی که خدای تعالی او را بسجده آدم امر فرمود و او عرض کرد من از او بهترم مرا از آتش بیافریدی و او را از گل و شیطان چنان دانست که آتش از حیثیت عنصر از گل اشرف است و این قیاس او را در عذاب مهین مخلُّد گردانید.

آن گاه از پاره ای مسائل مسطوره که آن حضرت از ابو حنیفه سئوال کرد مذکور داشته و بعد از آن مرقوم است که آن حضرت فرمود ﴿فَاتَّقِ اللَّهَ يَا نُعْمَانُ وَ لَا تَقِسْ فَإِنَّا نَقِفُ غَداً نَحْنُ وَ أَنْتَ وَ مَنْ خَالَفَنَا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ فَيَسْأَلُنَا عَنْ قَوْلِنَا وَ يَسْأَلُكُمْ عَنْ قَوْلِكُمْ فَنَقُولُ نَحْنُ قُلْنَا قَالَ اللَّهُ وَ قَالَ رَسُولُهُ وَ تَقُولُ أَنْتَ وَ أَصْحَابُكَ رَأَيْنَا وَ قِسْنَا فَيَفْعَلُ اللَّهُ بِنَا وَ بِكُمْ مَا يَشَاءُ﴾ بترس از خدای ای نعمان و در دین قياس مکن چه ما و تو با مداد قیامت و آنان که با ما مخالفت در افکنند در حضرت یزدان ایستاده شویم و خدای ما و ایشان را در آن چه گفته ایم پرسش فرماید و ما بود گوئیم خدای فرمود و رسول خداى فرمود یعنی مستند بقول خداي و رسول خدای شويم لكن تو و اصحاب تو گوئید چنین رأی زدیم و قیاس نمودیم و در دین خدای برأى و قياس خود کار کردیم این وقت خدای تعالی با ما و شما همان کند که خواهد کنایت از این که ما را که بقول اور رسول او کار کرده ایم پاداش فرمایید و شما را که بمیل و هوای نفس خود رفته اید مکافات نماید.

و چون در این حدیث شریف بنگرند مضمون ﴿أَنَا وَ عَلِیٌّ أَبَوَا هَذِهِ الْأُمَّةِ﴾ را در یابند که چگونه امام علیه السلام نسبت به ابو حنیفه و اصحاب او مهر و شفقت پدری آشکار می فرماید و ایشان را در عین مخالفت و خصومتی که با آن حضرت دارند و آن حضرت می داند آن حالت جبلی ایشان است و در این عادت تغییری نمی رود و بار ها چنان که مسطور شد بر زبان مبارک می گذراند هم چنان از مواعظ و نصایح و ايقاظ و تنبیه و تحذیر ایشان فرو گذاشت نمی فرماید و بجادَّه سلامت و هدایت دلالت می فرماید عجب این که این مردم غافل براي ریاست و امارت چند روزه این

ص: 253

سرای زائل این گونه جاهل و ذاهل مانند و برای حصول مقصود خود حقّ را تابع باطل خواهند با این که ﴿وَ قُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا﴾ و اگر بدیده دانش بنگرند این جهان را که بجمله اگر چه هزار سال یا یک سال باشد افزون از يک روز نتوان شمرد چنان که لفظ غداً که اشارت ببامداد قیامت است اشارت بآن دارد که تمامت ایام روزگار در حكم يک روز بیش نیست.

مناظره با ابو بصیر

در اصول کافی از ابو بصیر از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مسطور است که می گوید بآن حضرت عرض کردم بعضی چیز ها بر ما وارد می شود که در کتاب یعنی قرآن و سنت شناخته نمی داریم آیا می توانیم بسلیقه خود در آن کار کنیم و نظر نمائیم فرمود نمی شاید ﴿أَمَا إِنَّکَ إِنْ أَصَبْتَ لَمْ تُؤْجَرْ وَ إِنْ أَخْطَأْتَ کَذَبْتَ عَلَی اَللَّهِ عَزَّ وَجَل﴾ همانا اگر در آن چه خود اظهار رأی و رویت نمائی بصواب رفته باشی مأجور نیستی اما اگر بخطا رفته باشی بر خدای عزوجل دروغ بسته باشی.

کلمات آن حضرت در باب قیاس

و هم در این کتاب از ابو شیبه مروی است که گفت از حضرت ابی عبد الله علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ضَلَّ عِلْمُ ابْنِ شُبْرُمَةَ عِنْدَ الْجَامِعَةِ إِنَّ الْجَامِعَةَ لَمْ تَدَعْ لِأَحَدٍ كَلَاما فِیهَا عِلْمُ الْحَلَالِ وَ الْحَرَامِ إِنَّ أَصْحَابَ الْقِیَاسِ طَلَبُوا الْعِلْمَ بِالْقِیَاسِ فَلَمْ یَزِدْهُمْ مِنَ الْحَقِّ إِلَّا بُعْداً وَ إِنَّ دِینَ اللَّهِ لَا یُصَابُ بِالْقِیَاسِ﴾ يعني علم و دانش ابن شبرمه گمراه گردید نزد جامعه که به املاء رسول خداي صلی الله علیه و آله و سلّم و خط دست مبارک على علیه السلام است یعنی علم او و امثال او در مقامی که کار بجامعه باین اوصاف رسد و بخواهند بعلم خود کار کنند و قیاس نمایند گمراه و باطل است چه جامعیت جامعه برای هیچ کس کلامی نگذاشت

ص: 254

که در آن حلال و حرام باشد یعنی جامعه بدان گونه بر تمامت احکام شریعت شامل و محیط است و بر حلال و حرام حاوی است که جای سخن برای کسی برجای نگذاشته است همانا اصحاب قیاس علم را بقیاس طلب کردند ازین روی جز دوری ار حق را فزوده نساختند بدرستی که دین خدای را بقیاس نتوان دریافت.

ایضا در باب قیاس

و هم در آن کتاب از ابان بن تغلب از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که كه فرمود :﴿انَّ السُّنَّةَ لاتُقاسُ الاترى اَنَّ الْمَرْأَةَ تُقْضَى صَوْمَهَا وَ لا يُقْضَى صَلَوتُهَا يا ابانُ انَّ السُّنَّةَ اذا قَيَّسْتَ مُحِقَّ الدّينِ﴾ بدرستی که سنت را قیاس نتوان کرد آیا نمی بینی که زن روزه خورده باشد قضا می نماید لگن نماز خود را که در ایام حیض نگذاشته قضا نمی کند یعنی اگر کار بقیاس باشد یا باید همان طور که روزه برای حايض قضا دارد نماز داشته باشد یا همان گونه که نماز را قضا نیست برای روزه قضا نباشد و حال این که در سنت و کتاب برای هر يک حكمي علي حده است بدرستی که چون در امر سنت قیاس نمایند دین را نا بود و تباه سازند یعنی هر كس برای خود حکمی و حکومتی خواهد کرد و حدود و احکام شریعت را باطل خواهد نمود .

ايضاً در باب قیاس

و هم در آن کتاب از حسین بن مياح مروی است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود ﴿إِنَّ إِبْلِیسَ قَاسَ نَفْسَهُ بِآدَمَ فَقَالَ خَلَقْتَنِی مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ فَلَوْ قَاسَ اَلْجَوْهَرَ اَلَّذِی خَلَقَ اَللَّهُ مِنْهُ آدَمَ بِالنَّارِ کَانَ ذَلِکَ أَکْثَرَ نُوراً وَ ضِیَاءً مِنَ اَلنَّار﴾ بدرستي كه شیطان قیاس کرد نفس خود را بحضرت آدم علیه السلام و عرض کرد مرا از آتش بیافریدی و آدم را از گل پس اگر قیاس کرده بود آن جوهری را که خدای تعالی آدم را از آن بیافریده است بآتش نور و ضیاء آن جوهر را از آتش بیشتر می نگریست.

ص: 255

ایضا در آن باب

و نیز در آن کتاب از قتیبه مسطور است که مردی از حضرت ابی عبد الله مسئله پرسش کرد و آن حضرت جواب او را در آن مسئله بفرمود آن مرد عرض کرد چه می بینی اگر این مسئله چنین و چنان باشد حکم آن چیست ﴿فَقَالَ لَهُ مَهْ مَا أَجَبْتُکَ فِیهِ مِنْ شَیْءٍ فَهُوَ عَنْ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ لَسْنَا مِنْ أَ رَأَیْتَ فِی شَیْءٍ﴾ فرمود خاموش باش و این گونه سخن مکن هر چه من تو را در مسئله جواب گویم آن جواب از رسول خدای تعالی است و چنان که تو گمان می بری نیستم یعنی آن چه گوئیم بجمله سخن رسول خدای است و از جانب خود نمی گوئیم.

مناظره با ابو شاکر دیصانی

و نیز در کتاب احتجاج و بحار الانوار مسطور است که ابو شاکی دیصانی که در مذهب زنادقه بود بحضرت ابی عبد الله علیه السلام در آمد و عرض کرد ای جعفر بن محمد دلالت کن مرا بر معبود من حضرت صادق صلوات الله و سلامه علیه فرمود بنشین و در این اثنا غلامی صغیر بود که تخم مرغی در دست داشت و بآن بازی میکرد آن حضرت فرمود ای غلام این بیضه را بمن بده آن غلام تخم را بداد پس آن حضرت فرمود ﴿یَا دَیَصَانِیُّ، هذَا حِصْنٌ مَکْنُونٌ، لَهُ جِلْدٌ غَلِیظٌ، وَ تَحْتَ الْجِلْدِ الْغَلِیظِ جِلْدٌ رَقِیقٌ ، وَ تَحْتَ الْجِلْدِ الرَّقِیقِ ذَهَبَهٌ مَائِعَهٌ، وَ فِضَّهٌ ذَائِبَهٌ ؛ فَلَا الذَّهَبَهُ الْمَائِعَهُ تَخْتَلِطُ بِالْفِضَّهِ الذَّائِبَهِ، وَ لَا الفِضَّهُ الذَّائِبَهُ تَخْتَلِطُ بِالذَّهَبَهِ الْمَائِعَهِ، فَهِیَ عَلی حَالِهَا، لَمْ یَخْرُجْ مِنْهَا خَارِجٌ مُصْلِحٌ؛ فَیُخْبَرُ عَنْ صَلَاحِهَا، وَلَا یَدْخُلَ فِیهَا مُفْسِدٌ؛ فَیُخْبَرَ عَنْ فَسَادِهَا، لَا یُدْری لِلذَّکَرِ خُلِقَتْ أَمْ لِلْأُنْثی، تَنْفَلِقُ عَنْ مِثْلِ أَلْوَانِ الطَّوَاوِیسِ، أَتَری لَهَا مُدَبِّراً﴾

معلوم باد در اغلب کتب این حدیث بنهج مسطور مرقوم است لکن در اصول کافی در مقدمه این حدیث مبارک از محمد بن اسحق مروی است که عبد الله الدیصانی

ص: 256

از هشام بن الحکم پرسید آیا از بهر تو پروردگاری هست گفت آری هست گفت قدرت دارد که تمامت دنیا را در خایه ما کیانی جای دهد در حالی که به آن بیضه را بزرگ و نه دنیا را كوچک نمايد هشام گفت مهلتی باید دیصانی گفت یک سال تو را مهلت می دهم آن گاه هشام بیرون آمد و بحضرت ابی عبد الله روی براه نهاد و اجازت طلبید و رخصت یافت و عرض کرد یا بن رسول الله دیصالی مسئله ای از من پرسش کرد که در حل آن مسئله جزیر خدای و برتو تکیه نیست آن حضرت فرمود از چه از تو سئوال نمود عرض کرد چنین و چنان پرسید فرمود ای هشام حواس تو چند است یعنی حس ظاهری تو چند است عرض کرد پنج است فرمود ازين پنج حس كدام يک كوچك تر است عرض کرد حس بینائی فرمود اندازه ناظر یعنی بیننده چیست عرض کرد باندازه یک دانه عدس بلکه کمتر از آن فرمود ای هشام در پیش روی خودت و مافوق خودت را بنگر و خبرده مرا بآن چه می بینی هشام عرض کرد آسمان و زمین و خانه ها و قصر ها و بیابان ها و کوه ها و نهر ها می بینم.

حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود ﴿إِنَّ الَّذِی قَدَرَ أَنْ یُدْخِلَ الَّذِی تَرَاهُ الْعَدَسَهَ أَوْ أَقَلَّ مِنْهَا قَادِرٌ أَنْ یُدْخِلَ الدُّنْیَا کُلَّهَا الْبَیْضَهَ ، لَا یَصْغُرُ الدُّنْیَا وَلَا یَکْبُرُ الْبَیْضَهُ﴾ آن کسی که قادر است که این جمله اشیائی را که نگران شدی در يک عدسه و مردمک چشم جای دهد و نه آن جمله كوچک و نه عدسه بزرگ گردد بلکه در کوچک تر از عدسه جای دهد قادر است که تمام آن را در تخم مرغی جای دهد نه دنيا كوچک شود و نه بیضه بزرگ . هشام چون این کلام معجز نشان را بشنید خویشتن را بر آن حضرت بیفکند و هر دو دست و سر و پای مبارکش را ببوسید و عرض کرد یا ابن رسول الله مرا کفایت نمود و بمنزل خود باز گشت و بامدادان بکاه عبد الله دیصانی نزد هشام حاضر شد و گفت ای هشام من از بهر عرض تحیت و سلام بحضرت تو آمده ام نه برای تقاضای جواب هشام گفت اگر برای جواب آمده ای بگیر این جواب را چون دیصانی بشنید از منزل هشام بیرون شد و بدر سرای حضرت صادق علیه السلام بیامد و اجازت طلبید چون

ص: 257

اجازت یافت و حاضر حضرت شد و بنشست بآن حضرت عرض کرد ای جعفر بن محمد مرا بر معبود من دلالت فرمای حضرت صادق فرمود نامت چیست عبد الله از خدمت امام علیه السلام بیرون شد و نام خود را معروض نداشت اصحاب دیصانی با او گفتند از چه روی آن حضرت را از نام خود خبر ندادی گفت اگر عرض می کرد نامم عبد الله است می فرمود کیست این کس که تو عبد او هستی گفتند بخدمتش باز شو و عرض کن ترا بر معبودت دلالت نماید و از نام تو پرسش نفرماید دیصانی دیگر باره بآن حضرت باز گشت و عرض کرد ای جعفر بن محمد دلالت كن مرا بر معبود من و از نام من پرسش مكن حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود بنشین و چنان که مذکور شد تخم مرغ را از آن پسر بگرفت و فرمود ای دیصانی این قلعه ایست پوشیده و مکنون که از بهرش پوستی غلیظ و درشت و در زیر آن پوست غلیظ پوستی است نازک و زير پوست نازک طلائی روان نقره ایست آب شده یعنی سفید و زرده آن و نه این طلای روان مخلوط می شود بآن سیم مذاب و نه آن نقره مذاب بآن طلای روان اختلاط می جوید و این حصار بی رخنه بر این حال خود باقی است نه چیزی بیرون می شود از آن که مصلح آن باشد و از صلاح آن خبر دهد و نه داخل می شود در آن مفسدی تاخیر دهد از فساد آن و هیچ کس نمی داند که این بیضه براي نر آفریده شده یعنی مرغ نر از آن پدید شود یا از برای ماده و امثال طواویس با آن نقش و نگار از آن شکافته و نمودار می شود آیا از برای این مدبّری می بینی یعنی با این کیفیات غریبه سزاوار می دانی که مدیری داشته باشد یا گمان می بری این جمله بدون مدبّر می باشد.

راوی می گوید ابوشا کرد یصانی مدتی در از سر بزیر افکنده متفکر بود آن گاه گفت شهادت می دهم که خدائی جر خدای نیست و شريک و انبازی ندارد و عمال بنده او رسول او و تو امام و حجتی از جانب خدای بر آفریدگان او و من از آن عقیدت و مذهب که در آن بودم بتوبت و انابت گرائیدم .

ص: 258

تحقیق در مطلب

معلوم باد که این خبر مبارک با پاره اي اقوال که در وصول چنین خیالات می گویند مشیت یزدان متعال بر محال علاقه نجوید چنان که مثلا دنیا را بهمین عظمت دنیائی و بیضه را بهمین صغارت آن در میان آن گنجایش باشد که نه دنيا كوچک و نه بیضه بزرگ گردد در جواب همان را گویند که مشیت بر امر محال علاقه تجويد لكن در اين حديث مبارک نظر بفهم مخاطب بطوري كه مذکور شد جواب فرمود حالا به بینیم این جمله مرا یا که چشم بر آن نگران می شود چه حکم دارد و چه مقدار آن را در آن واحد می بیند مطلبی علی حده است همین قدر می دانیم ائمه هدی و پیغمبران خدا بر حسب تقاضای وقت و افهام مخاطب سخن می کنند از این مسئله سخت تر و عظیم تر می توان انشاء نمود مثلا گفت آیا ممکن است زمان گذشته موجود نشده باشد یا تحت و فوق متصور شود یا هيچ يک از نور و ظلمت خلق نشده باشند یا فلان شیء در همان آن که مثلا حالت برودت دارد دارای حرارت باشد یا فلان حیوان در همان حال که گربه است سگ باشد یا این آسمان که بر فراز سرما محسوب است در تحت قدم ما نیز شمرده یا این زمین زیر قدم ما لگد كوب است بر فراز سرما هم گردش دارد و همچنین از این قبیل مسائل که فهم ما و ادراک ما از ادراكش عاجز است و بواسطه عجزی که در خور ماست نعوذ بالله خدای را نیز در انشاء آن قادر نمی شماریم و محض رعایت ادب می گوئیم قدرت و مشیت بر محال تعلق نجويد لكن بهتر آن است که در چنین مسائل فهم و ادراک خود را عاجز بدانیم یعنی مقام مخلوقیت و مقدار حواس باطنیه و ظاهریه خود را آن چند ندانیم که بیایست افزون از حد خود را ادراک نمائيم عظمت دستگاه خالق و افعال خالق بسیار از آن بر تر است که مخلوق او را آن رتبت و مقام برسد که بخواهد بر نکات و حقایق هر چیزی واقف شود.

ص: 259

بلکه یکی از علامات وجود صانع و نهایت قدرت و عظمت او همین است که که همه افهام و عقول در مراتب كبريا و خلقت او عاجز باشند مثلا اگر طفل غیر بالغ را بخواهند ازء و الم بلوغ باز گویند جز این که از ادراکش عاجز ودر قبولش واقف گردد چه خواهد کرد ای بسا مسائل هست که در نظر ما کوتاه نظران از جمله محالات شمرده می آید لکن در نظر اهل نظر محال نمی آید عجب آن است که در صنایع مخلوق بسیار مصنوعات و مخترعات حادث می شود که اگر پیش از بروز و ظهور آن عنوان می کردند همه کس محال می شمرد چنان که در قوه تلگرافیه باقسام ها و از غرایب این که در همین حال که این کلمه نوشته شد تلگرافی برای راقم حروف از کاشان رسید و همچنین کالسکه بخار و صنعت ساعت و انواع صنایعی که از قوه عنصر ناری یا بادی یا مائی بروز می نماید بسیار چیز ها محسوس می گردد که قبل از دیدن آن اگر کسی عنوان می کرد از کیای جماعت حمل بر سفاهت او می کردند و عقلای قوم محال می شمردند و در معراج و معاد جسمانی استبعادات می نمایند و در وجود بهشت بآن عرض در آسمان و جهنم بان تفصیل در زمین تأملات دارند این جمله از قصور ادراک و افهام خودمان است گناهی نیز نداریم زیرا که از عالم بیرون است چگونه می توان تصور نمود که بدن در قبر فشار بیند با این که اگر آن بدن را نشان و علامتی گذارند تغییری در آن نیابند پس ممکن است که چون دارای عالمی دیگر و مقامي لطیف تر شویم آن چه را در این عالم محال می شماریم در آن جا سهل بینگاریم سهل است در هر عالمی که طی نمائیم تواند بود که بعضی محالات را در نظر آوریم که از آن عالم و برزخ چون به برزخ دیگر شویم ممکن شماریم چنان که اگر کسی حالات مدرکات خود را از ابتدای تولد تا سن کمال بنگرد می داند که در همین عالم بسا چیزها است که چون در بدایت روزگار بشنود محال می داند و چون سالی چند بگذراند ممکن شمرد و نظر بهمین قصور افهام و مقدار استعدادات ما می باشد که

ص: 260

معصوم مي فرمايد تعبداً قبول کنید یعنی چون افهام شما نمی تواند دريابد و عقول شما نمی تواند حکمتش را بداند بر شما نیست که چون و چرا کنید یا آن چه را خود نتوانید و قدرت نیایید از حیز قدرت قادر قدیر خارج شمارید و ما للتراب و رب الارباب » .

و حال این که آن چه را هم که ما محال نمی دانیم بحسب عادت است و گر نه من حيث الاصالة چون بنگریم هر چه هست نسبت بمقام عجز و بیچارگی مقام مخلوقیت ما محال است چنان که بر مردمان دقیقه یاب پوشیده نیست ﴿وَ اَللَّهُ تَعَالَى اِعْلَمْ بِالصَّوَابِ وَ اليهُ اَلْمَرْجِعُ وَ آلِمَابُ﴾

ايضاً مناظره با ديصاني

در کتاب اعلام الوری و ارشاد شیخ مفید و دیگر کتب اخبار مروی است که ابو شاکر دیصانی روزی در مجلس حضرت ابی عبد الله علیه السلام بايستاد و بآن حضرت عرض كرد ﴿إِنَّکَ لَأَحَدُ اَلنُّجُومِ اَلزَّوَاهِرِ وَ کَانَ آبَاؤُکَ بُدُوراً بَوَاهِرَ وَ أُمَّهَاتُکَ عَقِیلاَتٍ طَوَاهِرَ وَ عُنْصُرُکَ مِنْ أَکْرَمِ اَلْعَنَاصِرِ وَ إِذَا ذُکِرَ اَلْعُلَمَاءُ فَبِکَ تُثْنَی اَلْخَنَاصِرُ خَبِّرْنَا أَیُّهَا اَلْبَحْرُ اَلزَّاخِرُ مَا اَلدَّلِیلُ عَلَی حَدَثِ اَلْعَالَمِ﴾ توئی یکی از ستارگان درخشان و پدران تو بودند بدر های فروزان و مادر های تواند مخدرات گرامی و جامع تمامت اوصاف سامى و عنصر تو است در ترین عنصر های نامی چون از علمای نامدار جهان مذکور و محسوب بخواهند نمود بحضرت تو دوته و خم می شوند انگشتان كوچک كه در وقت شماره از نخست بآن ها گذارده می شود یعنی چون رسم است که ر هنگامی که بخواهند بدستیاری انگشتان چیزی را بشمار آورند از نخست بانگشت كوچک شروع می شود تا بکلان رسد لاجرم سر دفتر و سر حساب علم ای جهان توئی و اول حساب و آخر شمار توئی زیرا که منبع تمامت علوم و منهل جمله معارفی ای دریای جوشان و بحر خروشان علم و دانش خبر ده ما را که

ص: 261

بر حدوث عالم چه دلیلی است ؟

حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود : ﴿مِنْ أَقْرَبِ اَلدَّلِيلِ عَلَى ذَلِكَ مَا أَذْكُرُهُ لَكَ ثُمَّ دَعَا بِبَيْضَةٍ فَوَضَعَهَا فِي رَاحَتِهِ وَ قَالَ هَذَا حِصْنٌ مَلْمُومٌ دَاخِلُهُ غِرْقِئٌ رَقِيقٌ تُطِيفُ بِهِ كَالْفِضَّةِ اَلسَّائِلَةِ وَ اَلذَّهَبَةِ اَلْمَائِعَةِ أَ تَشُكُّ فِي ذَلِكَ قَالَ أَبُو شَاكِرٍ لاَ شَكَّ فِيهِ قَالَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ علیه السلام ثُمَّ إِنَّهُ يَنْفَلِقُ عَنْ صُورَةٍ كَالطَّاوُسِ أَ دَخَلَهُ شَيْءٌ غَيْرُ مَا عَرَفْتَ قَالَ لاَ قَالَ فَهَذَا اَلدَّلِيلُ عَلَى حَدَثِ اَلْعَالَمِ﴾ بزرگ ترین دلیل بر این مطلب آن است که از بهر تو مذکور می دارم پس تخم مرغی بخواست و در کف مبارک بگرفت و فرمود این حصاری مجموع است و هیچ و هیچ رخنه و ثقبه در آن نیست در باطنش پوستی لطیف نازک احاطه کرده است که در میان و نزديک بآن مانند نقره سایل و طلای مایع تعبیه شده که عبارت از سفیده و زرده باشد آیا شکی در این داری؟ ابو شاکر گفت هيچ شک در این نیست پس از آن بیرون می آید و شکافته می شود از آن صورتی مانند طاوس یعنی مانند طاوس حیوانی پر نقش و نگار از چنین بیضه ای بیرون آید آیا جز آن چه میدانی چیزی داخل آن شده است یعنی غیر از این که بر شمردم چیزی درون این بیضه بوده است ابو شاکر عرض کرد نیست فرمود پس این دلیل بر حدوث عالم است یعنی چنان که طاوس یا مرغی دیگر که در داخل بیضه نبوده و بعد از آن حادث عالم هم نبوده و بعد حادث شده است .

ابو شاکر از کمال انبساط خاطر و استعجاب از اقامه دليل فورى عرض کرد: ﴿دَلَلْتَ أَبَا عَبْدِ اَللَّهِ فَأَوْضَحْتَ وَ قُلْتَ فَأَحْسَنْتَ وَ ذَكَرْتَ فَأَوْجَزْتَ وَ قَدْ عَلِمْتَ أَنَّا لاَ نَقْبَلُ إِلاَّ مَا أَدْرَكْنَاهُ بِأَبْصَارِنَا أَوْ سَمِعْنَاهُ بِآذَانِنَا أَوْ ذُقْنَاهُ بِأَفْوَاهِنَا أَوْ شَمَمْنَاهُ بِأُنُوفِنَا أَوْ لَمَسْنَاهُ بِبَشَرَتِنَا﴾ یعنی دلیلی روشن و حجتی مبرهن اقامت نمودی و خوب و خوش و مفید سخن کردی و موجز و مختصر بیان نمودى همانا نيک می دانستی که ما قبول نمی کنیم مگر آن چه را که بچشم های خود دریابیم یا بگوش های خود بشنویم یا بدهان خود بچشیم یا بمنافذ بینی خود بوی کنیم یا به بشره و جلد خودمان لمس نمائیم یعنی خواستار ادله حية مي باشيم .

ص: 262

آن حضرت فرمود ﴿ذَکَرتَ الحَواسَّ الخَمسَ ، وَ هِیَ لا تَنفَعُ شَیئا بِغَیرِ دَلیلٍ ، کَما لا یُقطَعُ الظُّلمَهُ بِغَیرِ مِصباحٍ﴾ يعنى حواس پنج گانه را یاد کردی و این حواس خمسه سودی نمی رسانند در استنباط مگر با قامت دلیل و نمودن راه چنان که ظلمت و تاریکی را نمی توان قطع و طی نمود مگر بچراغ و مراد امام علیه السلام ازین کلام معجز ارتسام این است که آلات حواس خمسه ظاهرية جز به نيروى عقل نمی تواند بسوی علم بغایبات راه یابد و بمعرفت به پوشیده ها نمی رسد و آن چه از حدوث مرئی می گردد صورت معقولی است که بنای علم بآن بر محسوس است مقصود این است که بسا می شود که حواس در مدركات خود بغلط می روند آن چه را که حواس ادراک نموده در مقام استدلال به تنهائی و استقلال دلیل نمی توان شمرد بلکه بروشنایی چراغ عقل و رهنمائی دلیل معقول از محسوس استدلال بر غیر محسوس می توان نمود یعنی بهمان دلیل نظری که ممکن الخطا است اکتفا نمی توان نمود بلکه دلیل عقل نیز شرط است چنان که مثلا در اثبات وجود صانع دلیل عقل شرط است منت هاي امر این است که از دیدن صنایع بدلیل عقل بصانع راه می جویند و در حقیقت اثبات صانع بدلیل کامل همین است که در آن ها دلیل عقل شرط است زیرا که از ادراک ابصار و اوهام بیرون است و اگر بابصار و اوهام در آمدی مخلوق بودی نه خالق.

معلوم باد این حدیث نیز با حديث ما قبل نزديک بيک ديگرند و اگر در تقدم و تأخر سفیده بر زرده در حدیث سابق اعتنائی نرفته است برای این است که مقصود حضرت بیان مطلب بوده است نه ترتیب پوست و پرده و سفیده و زرده بیضه و در حدیث دوم این ترتیب نیز مذکور است و منتها درجه کرامت معجزه آن است که برای اسکات مدعی باندازه فهم او و قبول او اظهاری شود و او را قانع نمایند چنان که امام جعفر صادق علیه السلام در این مقام بقدری که مثلا بی شاکری را قانع و شاکر فرماید جواب فرموده است.

ص: 263

مناظره با ابن ابی العوجاء

و دیگر در کتاب اعلام الوری و ارشاد شیخ مفید و اصول کافی و بحار الانوار و بعضى كتب احادیث و اخبار مذکور است که عباس بن عمر و ثقفی و بقولی عمر فقهی گفت که عبد الکریم بن ابى الموجاء وابن طالوت و ابن الاعمى و ابن المقفع با جمعي از زنادقه در مسجد الحرام در موسم انجمن شده بودند و در این وقت حضرت ابی عبد الله جعفر بن محمد صادق علیه السلام نیز در مسجد شرف حضور ارزانی داده مردمان را فتوی می راند و تفسیر قرآن می فرمود و از مسائلی که بعرض می رسانیدند جواب می داد آن جماعت با ابن ابی العوجاء گفتند آیا ترا آن قدرت هست که این مرد را که در این جا جلوس کرده بغلط افکنی و پاره ای مسائل در میان آوری که او را مفتضح گردانی تا نزد این جماعت که بروی احاطه کرده اند او را رسوا کنی نگران هستی که مردمان چگونه با و مفتون شده اند و او یعنی حضرت صادق علامه زمانه است.

ابن ابی العوجاء گفت آری آن گاه پیش شد و مردمان متفرق شدند آن گاه بان حضرت عرض کرد مجالس بامانات است و ناچار هر کس را که سئوال و سرفه ایست بباید بسرفد و بقولی ناچار هر کسی سئوالی دارد باید سئوال کند و بپرسد آیا اجازت می فرمائید که سئوال نمایم آن حضرت فرمود سؤال کن اگر بخواهی این وقت ابن ابی العوجاء اشاره بخانه کعبه نمود و عرض کرد ﴿إِلَي كَمْ تَدُوسُونَ هَذَا الْبَيْدَرَ وَ تَلُوذُونَ بِهَذَا الْحَجَرِ وَ تَعْبُدُونَ هَذَا الْبَيْتَ الْمَرْفُوعَ بِالطُّوبِ وَ الْمَدَرِ وَ تُهَرْوِلُونَ حَوْلَهُ هَرْوَلَةَ الْبَعِيرِ إِذَا نَفَرَ مَنْ فَكَّرَ فِي هَذَا أَوْ قَدَّرَ عَلِمَ أَنَّ هَذَا فِعْلٌ أَسَّسَهُ غَيْرُ حَكِيمٍ وَ لاَ ذِي نَظَرٍ فَقُلْ فَإِنَّكَ رَأْسُ هَذَا الْأَمْرِ وَ سَنَامُهُ وَ أَبُوكَ أُسُّهُ وَ نِظَامُهُ﴾

در مجمع البحرين مسطور است که بیدر بمعنی مجمع طعام است و جوهری گوید بمعنی خرمن گاه است گاهی کوفته شود و صاحب مجمع گويد در حدیث

ص: 264

وارد است که ابن ابی العوجاء گفت ﴿إِلَی کَمْ تَدُوسُونَ هَذَا الْبَیْدَرَ﴾ و مقصودش باين کعبه مشرفه و آنان که طواف بآن می دهند از روی استهزاء و انکار پس تشبیه می نماید ایشان را بآن حیوانات غیر ذوات العقول که می گویند خر من طعام را .بالجمله عرض کرد تا چند می کوبید این خرمن را با پای و پناهنده می گردید باین سنگ دیر پای یعنی حجر الاسود و پرستش می کنید این خانه را که با آجر و کلوخ بالا رفته و هروله می نمائید بر پرامون آن مانند هروله و برجستن شتر رمنده هر کس در این کار بنظر تفکر و تدیر بنگرد می داند این کردار کسی است که حکیم و صاحب نظر نیست سبب این کار را بفرمای چه تو رأس این امر و بذروه و بر ترین معالم آن مشرفی و پدرت اصل آن و نظام آن بود .

حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿إِنَّ مَنْ أَضَلَّهُ اللَّهُ وَ أَعْمَی قَلْبَهُ اسْتَوْخَمَ الْحَقَّ وَ لَمْ یَسْتَعِذْ بِهِ وَ صَارَ الشَّیْطَانُ وَلِیَّهُ وَ رَبَّهُ وَ قَرِینَهُ یُورِدُهُ مَنَاهِلَ الْهَلَکَهِ ثُمَّ لَا یُصْدِرُهُ وَ هَذَا بَیْتٌ اسْتَعْبَدَ اللَّهُ بِهِ خَلْقَهُ لِیَخْتَبِرَ طَاعَتَهُمْ فِی إِتْیَانِهِ فَحَثَّهُمْ عَلَی تَعْظِیمِهِ وَ زِیَارَتِهِ وَ جَعَلَهُ مَحَلَّ أَنْبِیَائِهِ وَ قِبْلَهً لِلْمُصَلِّینَ إِلَیْهِ فَهُوَ شُعْبَهٌ مِنْ رِضْوَانِهِ وَ طَرِیقٌ یُؤَدِّی إِلَی غُفْرَانِهِ مَنْصُوبٌ عَلَی اسْتِوَاءِ الْکَمَالِ وَ مَجْمَعِ الْعَظَمَهِ وَ الْجَلَالِ خَلَقَهُ اللَّهُ قَبْلَ دَحْوِ الْأَرْضِ بِأَلْفَیْ عَامٍ فَأَحَقُّ مَنْ أُطِیعَ فِیمَا أَمَرَ وَ انْتُهِیَ عَمَّا نَهَی عَنْهُ وَ زَجَرَ اللَّهُ الْمُنْشِئُ لِلْأَرْوَاحِ وَ الصُّوَرِ﴾ يعنى بدرستی که آن کس را که خدای گمراه ساخته یعنی بسبب این که طالب کفر و عصیان و کاره هدایت و ایمان گردیده خدای ایشان را بحال خود گذاشته و چشم و دلش را بواسطه این که اختیار باطل را نموده کور ساخته حق را ناگوار دانسته شیرین نمی شمارد و چون از حق روی برتافت البته شيطان چنگ بروی در انداخت و با او دوست می گردد و پروردگارش او را در مناهل و موارد هلاک در می انداز دو این خانه ایست که خدای تعالی برای آزمایش بستگان خویش محل عبادت قرار داده تا خدای را در آن جا پرستش نمایند و اطاعت بندگان را در وصول بآن دانه امتحان كند يعني في الحقيقه دار امتحان و سرای آزمایش بندگان است لاجرم بندگان خود را بتعظیم و زیارت آن تحریص و ترغیب نموده و قبله نماز گزاران گردانید پس این خانه شعبه ایست

ص: 265

از رضوان یزدان و راهی راست است که می رساند بندگان را بادراک غفران بر استواء کمال و مجمع عظمت و جلال منصوب و دو هزار سال از آن پیش که بساط زمین گسترده گردد مخلوق شد و سزاوار تر کسی که باوامر او اطاعت و از نواهی او انزجار جویند خداوندی است که آفریننده ارواح و صور و پدید آرنده اشباح و پیکر است .

چون ابن ابی العوجاء زندیق این کلمات را بشنید عرض کرد یا ابا عبد الله مذکور داشتی لكن حوالت برغایب کردی کنایت از این که این جواب که مرا آوردی و دلیل که بنمودی دلیل حسی نبود حضرت صادق علیه السلام فرمود : ﴿کَیْفَ یَکُونُ غَائِباً مَنْ هُوَ مَعَ خَلْقِهِ شَاهِدٌ، وَ إلَیْهِمْ أقْرَبُ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ، یَسْمَعُ کَلَامَهُمْ وَ یَرَی أشْخَاصَهُمْ وَ یَعْلَمُ أسْرَارَهُمْ لَا یَخْلُو مِنْهُ مَكَانٌ وَ لَا یَشْغَلُ بِهِ مَكَانٌ وَ لَا یَكُونُ مِنْ مَكَانٍ أَقْرَبَ مِنْ مَكَانٍ یَشْهَدُ لَهُ بِذَلِكَ آثَارُهُ وَ یَدُلُّ عَلَیْهِ أَفْعَالُهُ وَ الَّذِی بَعَثَهُ بِالْآیَاتِ الْمُحْكَمَةِ وَ الْبَرَاهِینِ الْوَاضِحَةِ مُحَمَّدٌ صلی الله علیه و آله و سلّم جَاءَنَا بِهَذِهِ الْعِبَادَةِ فَإِنْ شَكَكْتَ فِی شَیْ ءٍ مِنْ أَمْرِهِ فَسَلْ عَنْهُ أُوضِحْهُ لَكَ﴾ چگونه امر خداوند متعال و وجود صانع بي همال را غایب توان شمرد وای بر تو چگونه غایب است کسی که با تمامت آفریدگان شاهد و حاضر و ناظر است و از رگ جان بایشان نزديک تر است می شنود کلام ایشان را و می بیند اشخاص ایشان را و می داند اسرار ایشان را هیچ مکانی از وی خالی نیست و هیچ مکانی بآن ذات لا مكان اشتغال نتواند جست بهمه مكان ها نزديک و از همه دور با همه شاهد و از همه مستور و هیچ مکانی از بهرش مشخص نیست تا باین مکان نزدیک تر باشد از مکانی دیگر آثار کبریا و خلقت حضرت احدیت بر وجودش شاهد و علامات افعال و قدرتش بر نمود دلیل است و آن کس را که با آيات محكمه و براهين واضحه یعنی محمد صلی الله علیه و آله و سلّم را بر سالت مبعوث و به نبوت و خاتمیت مخصوص داشته و بما بفرستاده است ما را باین گونه عبادت هدایت و به پرستش خدای تعالی در این بیت و ادای این آداب منصوصه دلالت فرموده است پس اگر

ص: 266

تو را در امر او شکی و ریبی است از وی بترس از بهر تو واضح خواهد کرد و این کلمه در مقام استعجاب و انکار است یعنی اگر بعد ازین شواهد و آثار بیّنه و دلایل و آیات واضحه که هر کس بشنود از بهرش جای تردید و تشكيک نمی ماند چراغ عقل تو و فروز دیده باطن و ظاهر از تأمل در امور معقوله و محسوسه باین مقدار تاريک داشته نباهت و درایت تو باین میزان باريک است پس بیایست دیگر باره مجهولات خود را در حضرتش معروض داری تا از این حالت شک و شبهت بیرون آنی و البته طرق رفع شک و شبهت مفتوح می باشد و ابواب علوم حضرت رسالت مرتبت و ائمه بریت بآن گونه بر گشاده و معادن علوم ربانی ایشان بآن مقدار بیرون از حد و حصر است که هیچ خواهنده ازین در نرود بی مقصود.

راوی می گوید چون پسر ابو العوجاء این کلمات را بشنید متحیر و مبهوت گردید و از آن که بتواند غلبه نماید مأیوس گشت و ندانست چه سخن کند و چه طرح مکالمت نماید و از حضور مبارکش باز گشت و باصحاب خود گفت ﴿سَأَلْتُکُمْ أَنْ تَلْتَمِسُوا لِی جَمْرَهً فَأَلْقَیْتُمُونِی عَلَی جَمْرَهٍ﴾ از شما خواستارم که مشتی ریگ از بهر من بیاورید تا ریگ بازی نمایم و آن جمله را بیفکنم آن گاه مرا بر آتشی افروخته در افکنید که امکان خلاص نیابم و ممکن است مقصود از هر دو جمره آتش باشد یعنی از شما خواستار هستم که آتشی بر افروزید و مرا در آن آتش سوزنده بسوزانید یارانش چون این سخن بشنیدند بر آشفتند و گفتند خاموش باش سوگند با خدای بسبب این حیرت زدگی و انقطاعی که در تو پدید گشت ما بجمله مفتضح و رسوا شدیم هیچ روز ترا در مجلس آن حضرت باین حقارت ندیدیم.

ابن ابو العوجاء از روی کمال مغلوبیت و مقهوریت خود و عظمت و استیلای آن حضرت و خنده و فسوس بر اقوال آن جماعت گفت :﴿الى مَنْ تَقُولُونَ هذا انه اين مَنْ حَلَقَ رُؤُسَ مَنْ تَرَوْنَ وَ اِشارَهُ بِيَدِهِ الى اَهل الْمَوْسِمِ﴾ هیچ می دانید مرا نزد کدام کسی فرستاده اید و مکالمه شما با چه گونه شخصی است این بحر علم و

ص: 267

منبع فضائل پسر آن کس می باشد که سر های این جماعت را که می بینید بتراشیده است و اشارت باهل موسم نمود یعنی جد او کسی است که بحكم او و شرع او چنان مردمان مطیع و منقاد شدید و آداب و احکامش را اطاعت نمودند که در آداب و مناسک حج موی از سر های خود بسترند و از چون و چرا سخن نکنند و بواسطه ظهور علوم و معجزات و تقوی و استیلای او باطناً و ظاهراً سراً و علانية در جزئیات و کلیات قوانین و احکام شریعتش حذو النعل بالنعل متابعت و مطاوعت ورزند .

معلوم باد در جلد دوم بحار الانوار باين حديث مبارک اشارت رفته و نوشته اند عيسى بن يونس گوید ابن ابی العوجاء از شاگرد های حسن بصری بود و چنان افتاد که مذهب زنادقه یافت و از توحید حضرت باری روی بتافت با وی گفتند همانا از مذهب صاحب خودت یعنی حسن بگردیدی و در مذهبی که دارای اصلی نیست و حقیقتی ندارد اندر شدی گفت صاحب من حسن را مذهبی مستقیم نبود و کار خود را مخلوط می نمود گاهی قدری مذهب و گاهی جبری می شد و هیچ ندانستم که او بر مذهبی بیاید و استقامت جوید و بر آن دین دوام گیرد پس جانب مکه گرفت و بحالت تمرد و عصیان در حضرت یزدان و انکار بر حج سپاران بآن مكان مقدس شد و چنان بود که بواسطه آن خیانت در لسان و فسادی که در ضمیر داشت علمای عصر از مجالست و محاورتش کراهت داشتند لاجرم بحضرت صادق علیه السلام تشرف جست و با جماعتی از نظراء و امثال خود جلوس نمود و آن مکالمات مذکوره در میان بگذشت و بعد از کلمه مذكور ﴿يَرَي أَشْخَاصَهُمْ وَ يَعْلَمُ أَسْرَارَهُمْ﴾ ابن ابی العوجاء عرض كرد ﴿إِذا کانَ فی السَّماءِ کَیفَ یَکونُ فِی الأَرضِ ، و إِذا کانَ فِی الأَرضِ کَیفَ یَکونُ فِی السَّماءِ﴾ مقصودش این است که شما را عقیدت و سخن بر این است که خدای تعالی در هر مکانی حاضر است آیا چنین نیست که اگر خدای در آسمان باشد چگونه در زمین خواهد بود و در آن حین که در زمین باشد چگونه در آسمان می باشد یعنی در آن واحد چگونه در آسمان

ص: 268

و زمین خواهد بود؟

حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود ﴿إِنَّمَا وَ صَفْتَ الْمَخْلُوقَ الَّذِي إِذَا انْتَقَلَ عَنْ مَكَانٍ اشْتَغَلَ بِه مَكَانٌ وَ خَلَا مِنْه مَكَانٌ، فَلَا يَدْرِي فِي الْمَكَانِ الَّذِي صَارَ إِلَيْه مَا يَحْدُثُ فِي الْمَكَانِ الَّذِي كَانَ فِيه، فَأَمَّا الله الْعَظِيمُ الشَّأْنِ الْمَلِكُ الدَّيَّانُ فَلَا يَخْلُو مِنْه مَكَانٌ وَ لَا يَشْتَغِلُ بِه مَكَانٌ ولَا يَكُونُ إِلَى مَكَانٍ أَقْرَبَ مِنْه إِلَى مَكَانٍ﴾ یعنی این که تو گفتی چگونه می شود که چون خدای در آسمان باشد در زمین نیز باشد و اگر در زمین باشد در آسمان نیز باشد و از این که در همه جا باشد عجب نمودی همانا این وصف و این استعجاب براي مخلوق است که صفتش این است که بحسب جسمیت و مرکب بودن بود هر وقت از مکانی انتقال داد لابد در مکانی دیگر باید در آید و آن مکان بدو مشغول گردد و آن مکان نخست که وی در آن جا بود چون منتقل شد از وی خالی بماند و آن وقت که در این مکان دوم اندر آمد نداند که در آن مکان اول که در آن بود بعد از بیرون آمدن از آن مکان در آن مکان چه حادثه روی داده است اما خداوند عظیم الشان پادشاه دیان که اوصافش از آن اعظم و ارفع است که با مخلوق مجالس و مشابه گردد هیچ مکانی از او خالی نیست و با این که در هر مکانی حاضر است هیچ مکانی نیز بدو اشتغال نجوید یعنی اشتغال مکان از آن حیثیت تواند بود که آن چه در او باشد از قبیل حلول اجسام باشد و خدای تعالی نه مرکب بود و نه جسم نه مرئی نه محل و باین واسطه هیچ مکانی را نتوان نسبت بذات كامل الصفاتش از مکانی دیگر نزدیک تر گرفت .

و هم در پاره ای کتب این حدیث شریف را بر همین صورت مسطور و این کلمات را در پایان آن باضافه نوشته اند ﴿الَّذی بَعَثَهُ بِالآیاتِ المُحکَمَهِ،وَ البَراهینِ الواضِحَهِ وَ أَیَّدَهُ بِنَصْرِهِ وَ اِخْتَارَهُ لِتَبْلِیغِ رِسَالَتِهِ صَدَّقْنَا قَوْلَهُ بِأَنَّ رَبَّهُ بَعَثَهُ وَ کَلَّمَهُ﴾ و آن کس را که خداوند تعالی او را بآیات و علامات استوار و براهین و ادّله آشکار بر انگیخته و بفيروزي و نصرت خود مؤید داشته و برای تبلیغ رسالت خود بر گزیده

ص: 269

قول او را تصدیق می کنیم باین که خداوندش بعثت داده و با وی تکلم فرموده است .

مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید حاصل کلام امام علیه السلام این است که یزدان تعالی بندگان خود را باین گونه عبادت دعوت فرمود تا ایشان را در مراتب طاعت اختبار و امتحان فرماید و اختبار در آن چه وجه حکمت در آن پوشیده بر اکثر عقول است بیشتر است از آن چه وجه حکمتش مخفی نیست با این که خصوصیت این مکان شریف یعنی مکه معظمه را مزایا و شرایف است چه این مکان مقدس از بدایت زمان محل انبیای عظام و قبله نماز گزاران بوده و از حیثیت خلقت بر تمامت زمین سبقت داشته است چنان که در همین حدیث مبارک نيز فضل و منقبت و عظمت و شرافت و کمال معنویه و اسرار خفیه که برای این زمین عرش قرین است مذکور است و باز نموده اند که خدای تعالی از انوار جبروت یزدانی بر آن افاضه فرموده و از اسرار ملکوت سبحانی در آن پوشیده ساخته.

و نیز مجلسی می فرماید ﴿خَمْرَةٌ بِضَمِّ خَاءٍ مُعْجَمِهِ﴾ که در عبارت اخیر ابن ابی العوجاء بود بمعنى حصيره كوچک است بری خرما ﴿اى طَلَبْتْ مِنْكُمْ اَنْ تَطْلُبُوا لِي خَصْماً اِلْعَبْ بِهِ، كَالْخَمْرَةِ فَالْقَيْتُمُونِي عَلَى جَمْرَةٍ مُلْتَهِبَةٍ﴾

جوهري مي گويد حصيرة جای نهادن خرما می باشد و خمره بضم اول بمعني سجاده که از برگ خرما بافته شده و نیز دعائی است مشهور که در آن خمر یا چیزی دیگر نهند و این معنی با معنی سابق بی منافات نیست.

معلوم باد که امثال ابن ابی العوجاء را که مانند حسن بصری عالمی نامدار را بیهوده و خوار شمارند آسان نمی توان شمرد چه مقامات علمیه امثال حسن مجهول نیست و ازینجا مقام علم و استیلای حضرت صادق علیه السلام را معلوم توان داشت که مثل چنین مردم زيرک لجوج عنود حسود حقود چگونه در حضور مبارکش در شمار موجودی نیایند و بآن درجه حقیر و ذلیل و بیچاره و فقیر نمایند که محل استهزاء و ملامت اصحاب خود شوند و آن گونه جواب بایشان باز دهند.

ص: 270

کلمات آن حضرت با ابن ابی العوجاء

و نیز در بحار الانوار و احتجاج مروی است که حضرت صادق علیه السلام با ابن ابي العوجاء فرمود :﴿إِنْ یَکُنِ اَلْأَمْرُ عَلَی مَا تَقُولُ وَ لَیْسَ کَمَا تَقُولُ نَجَوْنَا وَ نَجَوْتَ وَ إِنْ لَمْ یَکُنِ اَلْأَمْرُ عَلَی مَا تَقُولُ وَ هُوَ کَمَا نَقُولُ نَجَوْنَا وَ هَلَکْتَ﴾ اگر امر معاد و التناد چنان است که تو می گوئی یعنی حشر و نشر و معاد و حسابی نباشد و چنان نیست که ما می گوئیم یعنی ما قائل باین جمله هستیم ما و تو هر دو نجات یافته ایم یعنی بعد از مردن و معدوم شدن حسابی و عقابی و عذابی یا ثوابی نخواهد بود و ما رستگار خواهیم بود و اگر این امر چنان نیست که تو می گوئی یعنی موافق عقیده تو که منکر حشر و نشری نباشد بلکه مطابق قول ما باشد که این جمله خواهد بود ما نجات یابیم و تو هلاک گردی یعنی ما كه ترک شهوات نفسانی و اطاعت امر نفس اماره را نمودیم و از محرمات الهی و لذایذ این جهان فانی چشم پوشیدیم و بعبادت و اطاعت خدای کوشیدیم برستگاری و بر خورداری ابدی نائل می شویم و تو که بلذایذ این جهان تا پایدار پرداختی و بمعاصی ایزد دادار روز بشب بگذاشتی بهلاکت سرمدی و شقاوت جاوید باقی بخواهی ماند و در حقیقت این کلام معجز نظام را حکمتی بزرگ متضمن است بلکه از بحر هر حرفش انهار حکمت جاری است با کمال اختصار برهانی قاطع و دلیل و حجتی ساطع است و بهیچ وجه شائبه لجاج و عناد و مهاجه ندارد و جواب مدعی را بطوری حسی و مسکت می رساند و ازین عباوت نیز در چه فراست و زكاء و فهم مخاطب معلوم و مراتب لجاج و عناد او محسوس می گردد .

ص: 271

در باب حدوث عالم

و نیز در کتاب احتجاج مروی است که ابن ابی العوجاء از حضرت صادق علیه السلام پرسید بچه سبب عالم حادث است فرمود ﴿ما وَجَدتُ شَیئا صَغیراً و لا کَبیراً إِلاّ وَ إِذا ضُمَّ إِلَیهِ مِثلُهُ صارَ أَکبَرَ ، وَ فی ذلِکَ زَوالٌ وَانتِقالٌ عَنِ الحالَهِ الأُولی ، وَ لَو کانَ قَدیما ما زالَ ولا حالَ ؛ لِأَنَّ الَّذی یَزولُ و یَحولُ یَجوزُ أن یوجَدَ و یَبطُلَ ، فَیَکونُ بِوُجودِهِ بَعدَ عَدَمِهِ دُخولٌ فِی الحَدَثِ ، وَ فی کونِهِ فِی الأَزَلِ دُخولُهُ فِی العَدَمِ ، وَ لَن تَجتَمِعَ صِفَهُ الأَزَلِ وَ العَدَمِ وَ الحُدوثِ وَ القِدَمِ فی شَیءٍ واحِدٍ.﴾

یعنی هیچ چیز خواه كوچک يا بزرگ بدست نشود که چون مانند آن شیء را بآن شیء منضم گردانند بزرگ تر از آن چه از نخست بود نگردد و در این حیثیت نسبت بحالت نخستین زوالی و انتقالی است و اگر قدیم بود نه زایل می شد و نه دگرگون می گشت زیرا که زوال گیرد و تغییر پذیرد جایز است که آید و بطلان یا بد و چون بر این منوال باشد و بعد از عدم وجود جوید داخل در حدوث خواهد بود و بواسطه بودن در ازل داخل در قدم خواهد کشت و صفت حدوث و قدم در يک شيء واحد اجتماع نیابد .

ابن ابی العوجاء عرض کرد بعد از آن که بفرمایش خودت این امر را باین دو حالت و دو زمان جاری آوردی بر حدوث استدلال آن توانی کرد لکن اگر تمامت اشياء بر صغارت خود باقی باشد از چه راه بر حدوث استدلال بخواهی فرمود ؟

حضرت صادق فرمود : ﴿إِنَّا نَتَکَلَّمُ عَلَی هَذَا اَلْعَالَمِ اَلْمَوْضُوعِ فَلَوْ رَفَعْنَاهُ وَ وَضَعْنَا عَالَماً آخَرَ کَانَ لاَ شَیْءَ أَدَلَّ عَلَی اَلْحَدَثِ مِنْ رَفْعِنَا إِیَّاهُ وَ وَضْعِنَا غَیْرَهُ لَکِنَّ أُجِیبُکَ مِنْ حَیْثُ قَدَّرْتَ أَنْ تُلْزِمَنَا فَنَقُولُ إِنَّ اَلْأَشْیَاءَ لَوْ دَامَتْ عَلَی صِغَرِهَا لَکَانَ فِی اَلْوَهْمِ أَنَّهُ مَتَی ضُمَّ شَیْءٌ مِنْهُ إِلَی شَیْءٍ مِنْهُ کَانَ أَکْبَرَ وَ فِی جَوَازِ اَلتَّغَیُّرِ عَلَیْهِ خُرُوجُهُ مِنَ اَلْقِدَمِ

ص: 272

کَمَا أَنَّ فِی تَغَیُّرِهِ دُخُولَهُ فِی اَلْحَدَثِ وَ لَیْسَ لَکَ وَ رَاءَهُ شَیْءٌ یَا عَبْدَ اَلْکَرِیمِ﴾ يعنى تكلم ما بر این عالم موضوع است یعنی بر همین عالم که در آن اندریم پس اگر این عالم را بر کشانیم و عالمی دیگر وضع نمائیم البته در این وقت هیچ چیزی از بر افراختن این عالم و وضع کردن عالمی دیگر بر حدوث آن دلالتش بیشتر نخواهد بود لكن من جوابي باتو می دهم که بتوانی از عهده تقدیر و تصور و میزان آن بیرون آئی و از همان عالم که تو می خواهی ما را ملزم گردانی بتو پاسخ می دهم پس می گوئیم که اگر اشیاء عالم بر حسب فرض تو همیشه بر صغارت خود دوام گیرد ناچار در عرصه و هم خواهد بود که هر وقت چیزی از آن بچیزی از آن منضم شود بزرگ تر خواهد بود و چون بناچار خواه در حالت شهود خواه در عالم و هم دیگر گون شدن را تجویز نمائیم البته باید او را از رتبت قدم و قدمت خارج بدانیم چنان که در تغییر و دیگر سان گردیدن آن ناچاریم که دخولش را در حدوث ثابت بدانیم آن گاه از روی تصریح و تنصیص می فرماید ای عبد الکریم سوای این و ورای این چیزی دیگر نیست یعنی ازین عنوان و برین بیان که نمودیم بحکم عقل متین نه کاستن و نه فزودن توان نمود .

معلوم باد که این که ائمه هدى صلوات الله عليهم می فرمایند قدیم نتواند حدیث بود معنی آن این است که آن چه وجودش ازلی است محدث و معلوم نیست چون ازلی باشد و محدث و معلوم نباشد واجب الوجود بذاته خواهد بود و هرگز غبار تغییر و فنا در ساحت دوام و بقایش راه نخواهد یافت و پاره ای از حکما را در این مسئله سخنی است که انشاء الله تعالی ازین پس مذکور خواهد شد .

مجلسی اعلی الله مقامه در کتاب توحيد بحار الانوار می فرماید کلام آن حضرت ﴿وَ فی ذلِکَ زَوالٌ وَانتِقالٌ﴾ حاصل استدلالش این است که یا راجع است بسوی دلیل متکلمین از این که عدم انفكاک از حوادث مستلزم حدوث است یا بسوی این که این حال خالی از آن نیست که یا بعضی ازین احوال زایله متغيره قدیم است یا نیست بلکه کل آن حوادث است و هر يک ازین دو محال است اما اول از آن

ص: 273

روی که نزد حكما مقرر است که آن چه قدم آن ثابت است عدمش ممتنع است و اما محال بودن ثانی از آن روی می باشد که قبول آن موجب حصول تسلسل است على جريان ابطاله في الأمور المتعاقبة و ممکن است که بنای آن بر آن چه از کثیره ظاهر می شود از این که هر قدیمی بحسب ذات واجب است و معلول جز حادث نتواند بود و وجود منافی تغیر است و بحسب براهین قاطعه واجب محل حوادث نمی شود.

و چون کلام آن حضرت بأن مقام رسید ابن ابی العوجاء را طمعی در جواب افتاد و عرض کرد اگر بقای اشیاء را بر حال صغارت آن فرض کنیم برای تو ممکن نمی شود که بر حدوث آن ها بعلت تغیر استدلال نمائی یعنی تغیری در آن ها نخواهد بود که دلیل بر حدوث آن باشد پس آن حضرت اولا بر طریق جدل جواب می فرماید باین که کلام ما در این عالمی است که مشاهده تغییرات را در آن می کنی پس اگر فرض کنی رفع این عالم و وضع عالمی دیگر را در مکان آن تغییر بر آن دست نخواهد افکند پس زوال این عالم بر این که حادث است دلیل است و اگر حادث نبود زایل نمی شد و حدوث عالم دوم اظهر است پس ازین می فرماید ترا پاسخ می دهم از همان چیز که تو فرض نمودی که ما را بآن ملزم داری و آن این است که در اول فرض نمودی مکان این عالم را عالمی که در آن تغییری نیست پس ما می گوئیم بحکم عقل که اجسام را جایز است چیزی بآن مضموم و چیزی از آن مقطوع شود و این جواز تغییر در آن حکم بحدوث آن است .

مناظره با ابن ابی العوجاء

و دیگر در حاشیه احتجاج از هشام بن الحكم مسطور است که گفت ابن ابی العوجاء و ابو شاكر دیسانی زنديق و عبد الملک بصرى و ابن مقفع در كنار بيت الله الحرام فراهم شده حج گذاران را دست خوش استهزاء می داشتند و قرآن

ص: 274

یزدان را طمن می نمودند از میانه ایشان ابن ابی العوجاء گفت بیائید هر يک از ما يک ربع قرآن مورد نقض در آوریم و از امروز تا سال دیگر در این کار مشغول شده آن گاه در همین موضوع انجمن سازیم و تمامت قرآن را در مقام نقض و شکست آورده باشیم چه در نقض قرآن ابطال محمّد و در ابطال محمّد ابطال دین اسلام و اثبات ما نحن فيه موجود است پس جملگی این رأی را پسندیدند و بر آن امر اتفاق ورزیدند و پراکنده شدند و تا مدت یک سال زحمت ها و رنج ها بر خود نهاده و در میعاد معین در بیت الله الحرام جمع شدند آن گاه ابن ابی العوجاء آغاز سخن کرد و گفت اما من همانا از آن روز که از هم جدا شدیم تا اکنون در این آیه شريفه ﴿فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا﴾ يک سره بفكر اندر شدم و از هر راه در معانی و الفاظ آن بیندیشیدم و قدرت و توانائی نیافتم که در فصاحت آن چیزی منضم سازم و در معانی آن چیزی بیفزایم و تفکر و تعقل در همين يک آيه در تمامت این مدت مرا از تفکر در آیات دیگر مشغول داشت.

پس از وی عبد الملک لب بسخن بر گشود و گفت من نیز از آن هنگام که از شما مفارقت جستم تا بحال در این آیه مبارکه ﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُبَابًا وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَ إنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبَابُ شَيْئًا لَا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ﴾ در بحر تفکر اندرم وانیان بمثل آن را از حیز قدرت بیرون دیدم.

بعد از او ابو شاكر سخن بیار است و گفت من نیز از آن هنگام که از شما جدائی جستم تا این وقت که در آن اندر هستم در این آیه شریفه ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا فَسُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ﴾ بدریای اندیشه غرق شده ام و اتیان بمانند آن را بیرون از قدرت یافتم.

این هنگام ابن المقفع زبان در دهان بگردانید و با کمال تحیّر و استعجاب گفت ای قوم همانا این قرآن از جنس کلام بشر نیست و من از آن ساعت که از شما مفارقت گرفتم تا کنون در این آیه مبارکه ﴿وَ قیلَ یا اَرْضُ ابْلَعی ماءَکِ

ص: 275

وَ یا سَماءُ اَقْلِعی وَ غیضَ الْماءُ وَ قُضِیَ الْاَمْرُ وَ اسْتَوَتْ عَلَی الْجُودِیِّ وَ قیلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمینَ﴾ در هزاران جودى تفكر و بحار اندیشه و تحير فرو رفتم و بنهايت معرفت مراتب فصاحت و بلاغت آن نرسیدم و به اتیان مانند آن نیرومند نشدم.

هشام بن الحکم می گوید در آن حال که آن جماعت باین حال اندر بودند حضرت جعفر بن محمد صادق سلام الله عليهما بر ایشان بگذشت و زبان معجز نشان بقرائت این کرامت بنیان بر گشود ﴿قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلَى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ لَا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ-الايَة﴾ آن جماعت از روی نهایت تعجب به یک دیگر نگران شدند و گفتند ﴿لَئِن كانَ لِلإِسلامِ حَقيقَةٌ لَمَا انتَهَت أمرُ وَصِيَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله إلّاإلى جَعفَرِ بنِ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله و سلّم وَ اللّهِ ما رَأَيناهُ قَطُّ إلّا هِبناهُ وَ اقشَعَرَّت جُلودُنا لِهَيبَتِهِ، ثُمَّ تَفَرَّقوا مُقِرّينَ بِالعَجزِ﴾ اگر برای اسلام حقیقتی بودی وصیت محمد صلی الله علیه و آله و سلّم جز بجعفر بن محمد صلی الله علیه و آله و سلّم منتهی نمی گردید یعنی دیگران بر مسند فرستاده یزدان نمی نشستند و دعوی وصایت و خلافت نمی کردند سوگند با خدای هیچ وقت ما این حضرت را ندیدیم جز این که در هیبت و بیم اندر شدیم و پوست های ما از هیبتش بلرزه در آمد.

معلوم باد که این سخن ایشان نیز از روی نهایت استجاب است نه محض نفی حقیقت اسلام بلکه برای انزجار از مسلمانان است که چگونه باید چنین وجودی عالم و فیاض و بصیر و خبیر را بگذارند و چنان مردم نادان گمراه بد کیش بد اندیش را بخلافت بردارند پس با این حال و این منوال برای این دین حقیقی و برای آنان که خود را متدین بآن می دانند طریقی شمرد و از روی طبیعت و میل خاطر با ایشان منسلک گردید و هم چنین تعجب ایشان از قرائت فرمودن حضرت صادق علیه السلام آن آية وافى دلالة را که معجز بزرگ است می باشد.

اکنون برای توضیح پاره ای مسائل بترجمه و بیان این چند آیه مبارکه مذکوره اقدام می رود اما آیه شریفه که ابن ابی العوجاء عنوان کرده در سوره مبارکه یوسف است و تمام آن چنین است ﴿فَلَمَّا اسْتَیْئَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِیّاً قَالَ

ص: 276

کَبِیرُهُمْ ألَمْ تَعْلَمُوا أنَّ أبَاکُمْ قَدْ أخَذَ عَلَیْکُمْ مَوْثِقاً مِنَ اللّهِ وَ مِنْ قَبْلُ مَا فَرَّطتُمْ فِی یُوسُفَ فَلَنْ أبْرَحَ الأرْضَ حَتَّی یَأذَنَ لِی أبِی أوْ یَحْکُمَ اللّهُ لِی وَ هُوَ خَیْرُ الحَاکِمِینَ﴾ یعنی پس آن وقت که نومید شدند از یوسف و دانستند که برادر ایشان بنیامین را بایشان نمی دهد بيک كناره شدند در حالتی که راز گویان بودند و بهر گونه تدبیر می ساختند و از جمله اسرار ایشان در خلوت این بود که بزرگ ترین ایشان در سن یعنی روبیل یا از حیثیت عقل و دانش يعنى يهودا و بقولى لاوى گفت آیا نمی دانید شما این مطلب را که پدر شما عهد و پیمانی محکم از شما گرفته یعنی سوگند بخدای خورده اید و عهد استوار نموده اید که در حفظ و حراست بنيامين بکوشید و بمحمد صلی الله علیه و آله و سلّم که پیغمبر آخر الزمان است قسم یاد کرده اید که در حمدالله که کار او غدری نسازید و عذری نیاورید و اکنون این گونه صورت واقع شده و پیش ازین در کار یوسف نیز تقصیر کردید و چون صورت حال بر این منوال است هرگز جدا نمی شوم و بیرون نمی روم از مصر یعنی ازین شهر به دیگر جای نمی شوم تا گاهی که پدرم رخصت نماید بآمدن من با خدا حکم کند برای من یعنی پدرم را وحی فرستد بباز گشتن من به کنعان و ترک نمودن برادر را یا برادر را از دست پادشاه مصر خلاصی دهد یا مرا بمیراند یا اجازه دهد تا با مصریان جنگ نمایم و برادر را از دست ایشان بگیرم یا کشته شوم و خدای بهترین حکم کنندگان است چه براستی حکم می فرماید و میل و مداهنه در حکمش نیست .

و معنی آن آیه شریفه که عبد الملک عنوان کرد این است: ای مردمان زده شده است مثلی برای پرستش نمودن شما بت ها را پس بشنوید و گوش بدارید مر آن مثل را بگوش هوش و بتأمل و تفکر بیندیشید و مراد بمثل زدن در این جا بیان قصه شگفت است و آن این است که بدرستی که آنان را که شما خدا می خوانید که عبارت از سیصد و شصت بت بودند در اطراف خانه کعبه و جمله را می پرستید بجز خدای تعالی را هرگز نیافرینند یعنی قادر نباشند خلق کنند مگسی را با وجود خوردی آن اگر چند بر آفریدن آن مگس اجتماع و اتفاق نمایند بلکه اگر برباید

ص: 277

مگس چیزی را از ایشان از طیب و عسل و جز آن که بدان ها آلوده باشند نتوانند برهانند آن را یعنی آن چیز را نتوانند بستانند از مگس همانا رسم و قانون مشركان آن بود که بتان را بعسل و بوی خوش می اندودند و در های بت خانه را بروي بت ها می بستند مگس ها از روزن در آمده آن جمله را می خوردند و بعد از چند روزی که نشان طیب و عسل بر آن بتها نمی ماند شادی می کردند که خدایان ما آن ها را خورده اند خداي جل جلاله و عم نواله در این آیه شریفه از عجز وضعف بتان خبر داد که آن ها بر آفرینش مگسی و نه بر دفع مگسی از خود و کسی قادرند و بر افعال آن جماعت و جهالت ایشان که با خدائی بر تمامت مخلوقات قادر و در ایجاد همه موجودات متفرد است صورت هائی را که عاجز ترین جمله اشياء شريک نمایند حکم فرمود و باز نمود که از نهایت عجز بر خلق نمودن کم ترین آفریدگان و خوار ترین ایشان قادر نیستند اگر چه برای این کار اجتماع نمایند بلکه قدرت بر دفع آن ها از خود ندارند و خویشتن را از آسیب مگس نتوانند رهانید سست و عاجز است جوینده یعنی مگس که ربایندۀ طیب و عسل است از بت ها و ضعيف است طلب کرده شده یعنی بت در کمال عجز و یأس است و عاجز است پرستنده و پرستیده شده که مشرک و بت پرست و بت بی حقيقة معبود و مشرک بمراتب اضعف از او و مگس است چه چه بتان از قسم جماد هستند و مشرک و مگس از جنس حيوان .

و آیه شریفه که ابو شاکر باز نمود چنین است ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا فَسُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ﴾ یعنی اگر بودی در آسمان و زمین خدایانی که تدبیر امور را نمایند مگر خدای بحق که مستحق عبادت است نه غیر او هر آینه آسمان و زمین تباه شدی و نظام کار های آن در هم شکستی لکن چون فاسد و باطل نگردیده پس عبادت کرده شده از روی حق و راستی و سزاواری خدای تعالی است نه غیر او و این برهان تمانع است که بنای برهان توحید بر آن است و بیان آن اینست که اگر دو خدا باشند البته می باید که قدیم باشند زیرا که ایجاد کننده اشياء باید واجب الوجود بالذات باشد و قدم از اشرف و اخص

ص: 278

صفات است پس اشتراک در این موجب تمایل خواهد بود و با این حال واجب می گردد که هر دو قادر و عالم وحی باشند و حق هر يک ازین دو قادر این است که صحیح باشد و هر يک از این دو در می راندن و زنده کردن و حرکت دادن و تسکین و امثال آن اراده نماید آن چه را که ضد آن باشد که آن يک اراده کرده است و این حال ازین بیرون نتواند بود که مراد هر دو حاصل می شود و این محال است زیرا که اجتماع نقیضین لازم می آید مثلا حیوانی هم مرده و هم در همان مردن زنده یا در حال ارکت ساکن باشد و یا این است که مراد یکی ازین دو حاصل گردد و مراد آن دیگر حاصل نشود و این موجب عجز دیگری است که بآنچه ما فرض کرده ایم مستلزم خلاف آن است چه با قادر بودن و عالم و زنده بودن مخالف است و اگر مراد هیچ کدام حاصل نشود ارتفاع نقیضین لازم می آید و این نیز محال است و نشاید مثلا نه شب باشد و نه روز و نه زنده و نه مرده پس باین برهان استوار خدای بحق یکی باشد پس تنزیه کن تنزیه کردنی مر خدای را که او آفریدگار عرش است که محیط است بر تمامت اجسام و محل تدابیر و منشأ تقادیر است از آن چه وصف می کنند او را از شريک و زن و فرزند فرا گرفتن.

و اما معنی آن آیه شریفه که ابن المقفع در آن متحیر و مبهوت بود این است که گفته شد یعنی خدای تعالی فرمود با فرشتگان خدای بامر خدای ای زمین فرو بر آب خود را که در واقعه طوفان نوح علیه السلام بیرون داده ای وای آسمان باز گیر آبی را که فرو می باری و کم کرده شد آب بر روی زمین و گذارده شد کاری که حکم خدای تعالی بدان متعلق بود از هلاک كفار و نجات ابرار و قرار گرفت کشتی بر کوه جودی از موصل پاشام در روز عاشورا دهم محرم و گفته شد دوری و هلاکت باد مرگروه ستمکاران یعنی کافران را.

و اما آن آیه شریفه که حضرت صادق صلوات الله عليه قرائت فرمود تمامش این است ﴿قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلَى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ

ص: 279

لَا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيرًا﴾ این آیه شریفه در سوره مبارکه بنی اسرائیل است می فرماید بگو ای محمد اگر تمامت آدمیان و پریان که تو بر ایشان مبعوث هستی فراهم شوند و بجمله اتفاق نمایند بر آن که بیارند مانند این قرآن را در فصاحت و بلاغت و حسن نظم و کمال معنی و اخبار از غیب مانند آن را با این صفت ها نیاورند با این که در میان آن ها فصحا و بلغا می باشند.

این آیه در به در جواب نصر بن حارث فرود آمده که می گفت ما اگر خواهیم مثل آن را می گوئیم خدای تعالی رد قول او را کرده فرمود جن و انس مثل این قرآن را نتوانند گفت.

در تفسیر نیشابوری مسطور است ﴿فَلَمَّا اِسْتَيْأَسُوا مِنْهُ حَيْثُ لَمْ يَقْبَلُ اَلشَّفَاعَةَ يعْنى يَئِسُوا﴾ و این زیادت برای مبالغت است ﴿خَلَّصُوا یعنی اِعْتَزَلُوا عَنِ اَلنَّاسِ خَالِصِينَ لاَ يُخَالِطُهُمْ غَيْرُهُمْ﴾ یعنی ذوی نجوى مصدر است و بخلاف مضاف مذکور است یا صفت است برای موصوف محذوف اى فوجاً نجياً بمعنى ﴿نَجِيّا مُنَاجِياً بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ مَثْلٌ عَشِيرٌ بِمَعْنَى مَعَاشِرَ﴾

در تفسير منهج الصادقین در ذیل معنی آیه شریفه ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا﴾ و دنباله بیان مذکور که راجع به برهان نمانع بود می فرماید اگر اراده یکی ازین دو یعنی دو خداوند در امري باشد که متضمن حکمت باشد و اراده دیگری نیز مطابق آن باشد پس تمانع نخواهد بود یعنی ممکن است خدا را دیگرى شريك باشد. در پاسخ گوئیم کلام ما در امکان تمانع است نه در وقوع آن و صحت تمانع در اقامت دلیل و برهان کافی است زیرا که دلالت می نماید بر این که ازین دو يكى متناهى المقدور باشد و رتبه الوهیت نداشته باشد ، و بوجهی دیگر اگر مراد هر دو موافق یک دیگر باشد تطارد قدرتین بر مقدور واحد لازم گردد و اگر با هم دیگر مخالفت بورزند در تعویق افتاده نا ساخته بماند چنان که امر رعیت اگر بتدبیر دو پادشاه افتد فاسد گردد چه تغالب و تناکرو اختلافی که ما بین آن ها حاصل هست نمی گذارد اصلاح پذیرد و بر این قیاس می باشد حالت رئیس

ص: 280

بلده و متولی قریه و والی محله و صاحب خانه زیرا که مطلقا شرکت در حکومت مقتضی اختلاف و فساد می شود و هر گاه غیرت صاحب محله و دارای خانه در تعدد شريک موجب اختلاف و فتنه و فساد گردد یزدان تعالی که از همه غیور تر است بطریق اولی باشد پس مدیر عالم یکی است و او جز حضرت باری تعالی نشاید و لفظ الّا در آیه شریفه بمعنی غیر است چرا که اگر جز این باشد مقصود را نمی رساند چنان که شرح این جمله در مقامات خود مشروح است

تحقیق در مراتب توحید

معلوم باد که گذشته از دلایل مذکوره که بر رد مشرکین وارد است می توانیم بگوئیم که بعد از آن که بر اثبات صانع قائل شدیم اگر این صانع قادر و عالم وحى و بصير و خبير و مريد و فعال ما يشاء و ما يريد نباشد چگونه می تواند مصنوعات خود را بعرصه وجود و ظهور در آورد.

و اگر دارای این صفات باشد و متعدد باشد اگر این صاحبان صنعت در مراتب قدرت و سایر صفات خلاقیت با هم دیگر تساوی داشته باشند چگونه از هر يک بروز و ظهوری علی حده نمی باشد و فرستادگانی دیگر مبعوث نمی گردد و تمامت انبیای عظام علیهم السلام که اظهار نبوت و رسالت فرموده اند خود را از حضرت خداوند یگانه قادر بی انباز قدیم علیم مبعوث شمردند و از ابتدای عالم تا زمانی که نوبت بخاتم انبیاء رسيد هيچ يک نگفتند ما از جانب خدای دیگر آمده ایم و هر کتابی آسمانی و صحف یزدانی که عنوان کردند از حضرت خداوند بی شريک باز نمودند و در تمامت این کتاب های آسمانی بتوحید حضرت باری و نفی آلهه اشارت رفته است و تمامت فرستادگانی که خبر از آسمان دادند و خود را پیغمبر یزدان شمردند از بدایت حال تا خاتمت احوال مردمان را بتوحيد دعوت کردند و اولیا و اوصیای ایشان نیز بهمان نهج که ایشان بودند کار کردند و از شرک

ص: 281

با خدای بآن درجه امتناع و اجتناب جستند و تمامت براهين عقليه و نقليه ايشان بر اثبات توحید و نفی تعدد آلهه بود و حکمای بزرگ جهان بر شیمت ایشان رفتند چگونه از خدای دیگر و رسولی دیگر نمایشگر نشد و البته اگر متعدد بودند پاره ای با پاره ای اتحاد می ورزند تا پاره ای دیگر را ضعیف و خود را قوی دارند و بر اقتدار و اختيار و عظمت و حشمت خود بیفزایند تا گاهی که باین طریقت و روش حلقه را ننگ و عدد را اندک نمایند و منحصر بیکی گردد.

و اگر این جماعت در عوالم قدرت و خلاقیت مساوی نبودند بلکه بعضی بر بعضی فزونی داشتند البته آن جمع قوی بر جماعت ضعیف مستولی شده ایشان را از میان بر می گرفتند و از آن پس در تحکیم امر خود می کوشیدند یا یکی بدون شريک مي ماند.

دیگر این که اگر او خدای بود و هر دو در صفات الوهیت مساوی بودند چگونه این ظهورات و بروزات و ارسال رسل و ايفاد كتب منسوب بیکی می شد و آن يک سکوت می نمود و اگر سکوت می نمود بر خلاقیت و قدرت و وجود او دليل چه بود و عظمت و صفات کمالیه او بچه اسباب مشهود می گشت و اگر در امر خلقت دخالت داشت ناچار بینونت حاصل و موجبات فساد و خلل در کارگاه آفرینش محسوس می گشت و اگر ضعیف تر بود البته خداوند قوی چگونه در ملک خود شريک و انباز می طلبید و این حال با صفت غیرت که از اوصاف شریفه عظیم الوهيت است چگونه سازش تواند.

و ازین گذشته این حال با حالت ازلیت و ازل الازال و ابدیت و ابد الاباد و عليم و قدیر وحی و مرید و بصیر و لطیف و خبیر و سمیع و دیگر اوصاف کمالیه منافات دارد زیرا که اگر هر دو دارای صفت ازّلیت هستند و هيچ يک بر هيچ يک از حیثیت وجود تقدم ندارند لابد و ناچار يک خالقی دیگر می خواهند و آن وقت نه ازلیت دارند و نه قدیم هستند و نه ابدیت دارند نه از فنا سالم می باشند و نه به بقای جاوید موصوف و نه در اوصاف مذکوره دیگر بحد کمال خواهند بود بلکه

ص: 282

این اوصاف مخصوص به آن خالق است که این دو را بیافریده و اگر خالق این دو نیز یکی نباشد و متعدد باشد در حکم ایشان خواهد بود تا بجائی که منتهی بیکی گردد و اگر یکی را بر دیگری تقدم باشد و خالق ایشان دیگری است هيچ يک خدای به آن اوصاف مذکوره نخواهد بود بلکه خالقی دیگر خواهد و هر يک بر دیگری مقدم باشد آن دیگر را مضمحل گرداند و اگر نتواند قادر نخواهد بود و صفت بزرگ خداوند تعالی قدرت است چه اگر قدرت نباشد به آفریدن مخلوق نیرو نیابد و چنین کسی خدا نیست بلکه از خدا جداست و همچنین عليم و بصير و سميع و مريد وحى و بصیر و لطیف مطلق نباشد چه دیگری که با وی انباز باشد او نیز دارای این اوصاف خواهد بود و چون موصوف متعدد باشد در اوصاف او رتبت كمال حاصل نشود چه کمال آن وقت حاصل است که دیگری دارای آن گونه صفات نباشد و چون این رتبت نيابد مقام الوهيت نيابد و با مخلوق مساوی گردد و چون مساوی باشد چگونه دارای رتبت خلاقیت گردد و آن وقت خالق و دارای صفات کمالیه دیگری خواهد بود که خداوند یگانه جل جلاله است و چون آن ذات پاک منزه از صفات مخلوقیت و جسم و ترکیب و برتر از آن است که ابصارش ادراک و اوهامش استفهام نماید و بنظر عقل می توان او را شناخت و عبادت کرد و اگر مرئی بودی با منزه بودن از صفت جسم ترکیب مخالف بودی بعد از آن که همه انبیاء و اوصیاء و اولیاء عظام او را یکی می شمارند و در حضرتش بكمال خشوع و اعلي درجه خضوع و نهایت وحشت و خشيت به آن طور بعبادت و اطاعت می پردازند و ما را بیگانگی او دعوت و از شرک دور می کنند این فضولی و بو الهوسی از چیست و این مناقشت و مخالفت کور کورانه با کیست از این که خدای ما یکی باشد و سر و کارما با یکی زبان چه دارد و از این که معبود متعدد فرض نمائیم چه سود آرد :

عَلَى قَضْبِ اَلزَّبَرْجَدِ شَاهِدَاتٌ *** بَانَ اَللَّهُ لَيْسَ لَهُ شَرِيكٌ

کمال بی نیازی دلیل بر بی انبازی و نهایت والائی علامت بی همتائی است و اتصاف بصفات کمالیه دلیل بر تفرد و عدم ضدّ و ندّ است چه اگر دیگری نیز دارای صفات کمال بودی موصوف بكمال نمی شدى تَعَالَى اَللَّهُ تَعَالَى عَمَّا يَصِفُهُ اَلظَّالِمُونَ .

ص: 283

در مراتب بلاغت آیه شریفه

در تفسیر نیشابوری در ضمن معنی آیه شریفه : ﴿یا أَرْضُ اِبْلَعِی ماءَکِ إِلَی آخِرِهَا﴾ که در سوره مبارکه هود واقع است می گوید این آیه مبارکه از آن آیات است که بمزید بلاغت اختصاص دارد حتی این که در میان علمای معانی متداول است و در این آیه شریفه و وجوه محاسن آن تكلّم می نمایند و ما اکنون بعضی از استفادات خود را که از ایشان نموده ایم مذکور می داریم.

و می گوئیم در این آیه شریفه از چهار جهت نظر می رود : یکی از جهت علم بیان و دیگر از جهت علم معانی و دیگر از دو جهت دو فصاحت معنوية و لفظيه . اما آن جهت که بعلم بیان اختصاص دارد که عبارت از نظر در چیزی که مشتمل است بر مجاز و استعاره و کنایه و آن چه متصل است باین فصل . پس می گوئیم که خدای عزّ سلطانه اراده فرمود که در این آیه شریفه مبین و روشن گرداند این معنی را که ما اراده کردیم که آن چه از آب از زمین بسبب انفجار زمین بیرون شده بشکم زمین باز گردد پس باز گشت و این که طوفان آسمان را منقطع گردانیم پس منقطع شد و این که آبی که از آسمان بآن شدت فرو می بارید کم گردانیم پس اندک شد و این که امر نوح را که عبارت از نجات او و غرق شدن قوم بود چنان که بدو وعده فرموده بودیم بجای گذاریم پس جاری شد و این که کشتی نوح بر کوه جودی که نزديک بموصل است باز ایستد پس بایستاد و گروه ظالمان را هم چنان در حالت غرق باقی بداریم و خداوند تعالی تمامت این معانی را در این آیه مبارکه در اعلی درجه نهایت فصاحت و بلاغت مذكور فرمود و در این کلام معجز نظام زمین و آسمان را بمأموری که از کمال هیبت آمر نیروی عصیان ندارد تشبیه نمود .

و نيز اين كلام مبارک متضمن تشبيه تكوين مراد است بسبب امر جزم نافذ در تكون مقصود بعلت نهایت اقتدار ایزد دادار تصویراً یعنی از کمال اقتدار خداوند تعالی آن چه را اراده فرموده است در مقام تصویر می آید و این که آسمان و زمین با

ص: 284

آن عظمت جرم که دارند ايجاداً واعداماً و تغييراً و تصريفاً متابع اراده الهی هستند گویا این دو جرم عظیم ثقیل دارای عقل و تمیز می باشند و بر علم و دانش که موجب امتثال و اذعان فرمان پروردگار ایشان است احاطه دارند .

و در آیه شریفه قيل بدل اريد استعمال شده است مجازاً إطلاقاً للمسبب على السبّب چه صدور قول بعد از اراده خدای تعالی است و قرار داده است قرينه مجازاً و خطابی که با جماد شده است باین که می فرماید : ﴿يَا أَرْضُ ابْلَعِي مَاءَكِ وَ يَا سَمَاءُ أَقْلِعِي﴾ و این دو خطاب مستطاب نیز بر سبيل استعاره است از برای شبه مذکور و این عبارت است از بودن آسمان و زمین در حکم دو مأمور منقاد و نیز استعاره شده است برای غور و فرو رفتن آب در زمین بلعی گه عبارت از قوه جاذبه در طعوم است بسبب بشر بين غور و بلع که عبارت از رفتن بمقری است خفی و نسبت فعل بسوی مفعول را قرینه استعاره گردانید و در قرار دادن آب را بمنزله غذا یعنی در آن جا که فرمود بلع کن آب خود را و بلع نمودن در اغذیه استعمال می شود و این نیز استعاره است چه تشبیه فرموده است آب را بغذا زیرا که تقوی زمین به آب در رویانیدن برای زراعت و اشجار حکم تقوی اکل را دارد بطعام و لفظ ابلعی را که موضوع می باشد برای استعمال نمودن در غذاء بیرون از آب قرینه استعاره گردانیده است و از آن پس جماد را امر کرده است برسبیل استعاره بسبب شباهتی که تقدم ذکر یافت چه امر بذوى العقول و الشعور اختصاص دارد .

و این که خطاب را بصیغه امر آورده و ابلعی فرموده و نفرموده ليبلع ترشحاً لاستعادة النداء است زیرا که مخاطب واقع شدن از صفات زنده است چنان که منادی واقع شدن نیز از صفات زنده است بعد از آن فرمود مالک باضافه لفظ ماء بسوى ارض بر سبیل مجاز بعلت تشبیه اتصال ماء را بسوی ارض باتصال ملک بمالک و اختيار فرمود ضمیر خطاب را و نفرمود ﴿لِيَبْلَعْ مَاؤُهَا﴾ بسبب ترشیح مذکور پس از آن اختیار فرمود از حیثیت استعاره اقبالی مطر را بسوی اقلاع که عبارت از ترک نمودن فاعل است فعل را بسبب مشابهتی که ما بین مشابهتی که ما بین آن ها است در عدم ما کان پس از آن امر فرمود بر سبيل استعاره و مخاطب داشت در امر فرمودن بسبب همان تشبیه که در

ص: 285

لفظ ابلعی از ترشیح استعاره نداء مذکور گشت.

پس از آن فرمود: ﴿وَ غِیضَ الْماءُ﴾ یعنی کم شده ﴿وَ قُضِیَ الاْمْرُوَاسْتَوَتْ عَلَی الْجُودِیِّ وَ قیلَ بُعْدا﴾، و در این جا بلفظ مجهول فرمود و تصريح بفاعل نشد برای سلوک در سبيل كناية است چه امثال این امور عظام جز از قدیری قهار که مدبر لیل و نهار است نمودار نتواند گشت و هیچ مجال و گریز گاهی برای ذهاب وهم بسوی غیر نیست یعنی هرگز پيک و هم و پندار نتواند جز بقدرت قادری قهار حمل نماید تا استدلال بشود از ذکر فعل که لازم است بر فاعل که ملزم است و این شأن کنایه است پس از آن ختم می فرماید کلام را بتعریض چه این تعریض خبر می دهد از ظلم مطلق و از علت قیام طوفان و این جمله که بیان شد از حیثیت نظر از جهت علم بیان بود.

و اما نظر در آن از جهت علم معانی که عبارت از نظر نمودن در فایده هر کلمتی از کلمات آن و جهت هر تقدیم و تأخیری که در ما بین آن واقع است چنان که در این آیه شریفه خدای تعالی اختیار فرموده است لفظ یاء را برای ندا نه حروف دیگر را برای این که استعمال آن بیشتر است و نیز دلالت می نماید بر تبعید منادائي که با مقام عزت و هيبت مناسب تر است و بهمین واسطه نفرمود یا ارضی باضافه باء متکلم برای تهاون آن منادی که ارض باشد و نفرمود ﴿يَا ايتهَا اَلاَرْضُ﴾ بسبب اختصار با احتراز از تکلف تنبیه برای آن کسی که تنبیه از شؤونات او نیست و اختیار فرمود لفظ ارض و سماء را بعلت کثرت استعمال آن ها و دوران آن ها است با رعایت مطابقه و اختیار فرمود ابلعی را بر ابتلعی برای این که لفظ ابلعی مختصر تر است و نیز بهره تجانس در میان لفظ ابلعی و اقلعی بیشتر است.

و اين كه مالک بلفظ مفرد مذكور است نه مياهک بصيغة جمع زیرا که در جمع يک نوع استكثاری است که مقام عزت و اقتدار از آن ابا دارد مثل این که پادشاه از کمال عظمت و اقتدار معنوی که دارد بسا می شود که مهمی خطیر را بشخصی حقیر راجع می فرماید و انجامش را از وی می خواهد و هم چنین است افراد ارض و سماء که نفرمود ارضین و سموات و این که مفعول ابلمی محذوف نیامد برای

ص: 286

آن است که اگر مذکور می شد چنان می نمود که بیایست زمین هر چه بر روی دارد فرو برد و چون اختصاص فعل در همان فرو بردن آب معلوم شد و بر آن اقتصاد رفت مفعول اقلعی محذوف گشت تا موجب تطویل نباشد و این که نفرمود ﴿اِبْلَعِي مَانَكِ فَبَلَعَتْ وَ لَفَظَ فَبَلِعَتْ﴾ مذكور نشد زیرا که عدم تخلف مأمور از امر مطاع لازم الاتباع الهی معلوم و معین است و حاجت به بیان آن نیست و این که غیض را بر غیض مشدّد اختیار فرمود بلحاظ اختصار است و بهمین جهت کلمه ماء و امر را در آیه شریفه با حرف تعريف مذكور فرمود و ماء الطوفان و امر نوح نفرمود بسبب استغناء از اضافه بحرف تعریف که الف و لام عهدی است و نفرمود سویت در عوض استوت بجهت تناسب اول قصه که تجری بهم باشد و بنای فعل بر فاعل بود و نیز برای این که استوت مختصر تر است زیرا که همزه وصل در تلفظ ساقط می شود پس از آن می فرماید قیل بعداً همانا گفته می شود بعداً له و این از مصادری است که فعلش ظاهر نمی شود پس از آن ظلم را مطلق ذکر فرمود تا متناول ظلم بنفوس خودشان و ظلم بر غیر ایشان باشد.

و اما ترتیب جمل پس مقدم شده است در این آیه شریفه نداء بر امر تا متمکن گردد امر وارد را بعد از نداء چنان که در نداء حی بر این منوال است و مقدم شد نداء ارض بر سماء زیرا که ابتداء طوفان از زمین روی داد بدلیل قول خدای تعالى ﴿وَ فَارَ التَّنُّورُ﴾ پس از آن مبین گردانید حال استقرار سفینه را بکلمه ﴿اِسْتَوَتْ عَلَی اَلْجُودِیِّ﴾ و این کوهی منخفض بود و ایستادن سفینه بر این کوه پست پایه بر انقطاع مادۀ آب دلالت کند چه باز نماید که بمحض این که از جانب خداوند قادر قهار امر شد که زمین و آسمان آب خود را فرو گیرند در همان حال طغیان طوفان چنان فرو کشیدن گرفت که با این که از کوه های سر کش بلند پانزده ذرع بالا تر رفته بود این کشتی بر روی فرود ترین آن کوه ها بایستاد.

و پس ازین جمله قصه را بآن چه در خور اختتام تعریض است ختم فرمود جماعتی از مفسران گفته اند که چهل سال پیش از واقعه طوفان ارحام زن ها خشک و نازا شد پس جز آنان که چهل ساله شده بودند غرق نشدند یعنی کمتر از

ص: 287

مردم چهل ساله غرق شدند)

اما نظر در آیه مبارکه از جهت فصاحت معنویه هما نا محسوس و مرئی است که چگونه معانی لطیفه را حاوی است و مرا در بابلغ وجهی می رساند و وجهی اتم را باز می نماید.

و اما از جهت فصاحت لفظیه همانا این آیه مبارکه در مذاق اهل عربیت و ادب مانند عمل است در حلاوت و مانند قسیم است در رفت و لطافت در نهایت عذوبت الفاظ و تسلسل کلمات و البته آن چه از لطایف این آیه و دیگر آیات را ما ترک نمودیم بیشتر از آن است که باز نمودیم و الله تعالى اعلم بمراده.

در منهج الصادقين مسطور است که این آیه مبارکه در نهایت بلاغت و فصاحت است و در مفتاح و كشاف و دلائل الاعجاز و اسرار البلاغة و جز آن در وجوه فصاحت و بلاغت آن سخن ها بر زبان ها آورده اند و در بیان نظم غريب و اسلوب عجيب آن نکت ها در ایراد هر کلمه و حسن موقع آن بسلک تحرير در آورده اند و از آن جمله امر بارض و سماء است که از جمادات می باشد تا بر کمال اقتدار خداوند دادار دلالت کند و حسن تقابل و ایتلاف الفاظ و حسن بیان در تصور حال و ایجاز بدون اخلال و ایراد اخبار بر بنای مفعول بجهت تعظیم فاعل و تعیین اوفی نفسه که مستلزم استغناء از ذکر او و عدم توهم غیر اوست و سایر دقایق و نکات آن در کتب معانی بیان مشروح است.

حکایت کرده اند که فصحاء و بلغاء قریش بر معارضه قرآن اجتماع ورزیدند و چهل روز خویشتن را از دیدار زنان و خوردن گندم و گوشت و انواع اطعمه لذيذه باز داشتند و بقوت لایموت قناعت کرده تا اذهان ایشان تصفیه و مشعل ذکای آن ها فروزنده گردد پس از مدت چهل روز چون خواستند در آن کار شروع نمایند این آیه شریفه را بشنیدند از بسکه بحور فصاحت را در بحار بلاغت و معالی بلاغت را در مراتب فصاحتش مستغرق و مندرج دیدند چنان متحیر و سر گردان و مبهوت و پریشان ماندند که از آن چه دل بدان داشتند دل بر گرفتند و

ص: 288

بدان چه خاطر بآن می گماشتند خاطر بر داشتند و گفتند : ﴿هَذَا كَلاَمٌ لاَ يُشْبِهُهُ شَيْءٌ مِنَ الكَلامِ وَ لا يُشبِهُ بِكَلاَمِ اَلْمَخْلُوقِينَ﴾ این کلام را با هیچ کلامی نمی توان همانند گردانید و با کلام مخلوق تشبيه نمود پس ترک معارضه کردند و متفرق شدند .

اکنون گوئیم کار کلام خدای نه کاری سهل و آسان است کتابی که ﴿لَا رَطْبٍ وَ لَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ﴾ كتاب مبین در صفت آن وارد است و خدای تعالی معجزه باقیۀ خاتم پیغمبران را در آن مقرر داشته و آن حضرت خود می فرماید : ﴿إِنِّی تَارِکٌ فِیکُمُ اَلثَّقَلَیْنِ کِتَابَ اَللَّهِ وَ عِتْرَتِی﴾ معلوم است دارای چه گونه رتبت است که معجزه باقية حضرت ختمی مرتبت است و در این مختصر کتاب مستطاب چه حکایات و قصص و امثال و مواعظ و اخبار و نصایح و احکام و بیان حدود و احادیث از غیب با این بلاغت و فصاحت مندرج است که فصحای بزرگ روزگار و بلغای طلیق اللسان نامدار در مراتب فصاحت و بلاغتش این گونه متحیر و مبهوت ماندند و معلقات را در استماع سبع المثانيش متروك ساختند و اگر مسئلت کردند که این کلام سبع مبارک نيز تاج تارک معلقات فصاحت سمات گردد جواب شنیدند که قرآن یزدان نه از جنس کلام آدمیان است که ردیف یک دیگر توان داشت بشنیدند و جز سکوت و تصدیق چاره نیافتند و از این است که این کتاب مختصر متضمن محکم و متشابه و مجمل و مبين و منسوخ و ناسخ و مطلق و مقید و امر و نهى و ظاهر و مأول و حقيقة و مجاز و تمثيل و تشبیه و کنایه و تصریح و کلی و جزئی و خبر و طلب با قسامه او احکام باصناف ها می باشد.

و می فرمایند برای قرآن هفتاد باطن است و مقام این کتاب مستطاب بآن جا رسیده است که بعضی مردمانش قدیم دانسته اند و مکالمات بسیار نموده اند و علمای شرع در بطلان این قول زحمت ها کشیده اند لذا غزالی در احياء العلوم بعد از ردّ اقوال آنان که قرآن را قدیم دانند در ابتدای باب ثالث در باب فهم کردن عظمت و علو قرآن و فضل خدای سبحان در باره بندگان خود در نزول این کتاب مستطاب از عرش

ص: 289

عظمت و جلال حضرت كبريا بدرجه افهام مخلوقات خود که بنظر تعقل و بینائی فكران شوند که چگونه خداوند لطیف در ایضاح معانی کلام خود که صفت قدیمه قائمه بذات مقدس اوست بسوي افهام مخلوق خود لطف ورزید و چگونه این صفت را در طی حروف و اصوات که صفات بشر است تجلی داد چه عنصر بشریت از وصول بفهمیدن صفات خدای عز وجل بی چاره است مگر بوسیله صفات نفس خودش و اگر نه بودی که خدای تعالی کنه جلالت کلام خود را بکسوت حروف مستور نمی داشت برای شنیدن کلام سبحانی نه عرش اعلی و نه ثری ثابت می ماند بلکه از سطوت عظمت سلطنت یزدانی و سبحات نور سبحانی هر چه ما بین عرش و فرش بود متلاشی می گردید و اگر نه نگاهداری خدای تعالی عزوجل موسى علیه السلام را ثابت می ساخت طاقت شنیدن كلام ملک علام را نمی آورد چنان که کوه طور مبادی تجلی حق را طاقت نیاورد و از هم بریخت و تباه گشت

تحقیق در عظمت قرآن

و تفهیم عظمت این کلام جز با مثله که با ندازه فهم خلق باشد ممکن نیست و ازین است که پاره ای عرفا ازین معنی تعبیر کرده اند و گفته اند که هر حرفی از کلام خدای عز وجل در لوح محفوظ از کوه قاف عظیم تر است و اگر تمامت ملائکه یزدانی فراهم شوند تا يک حرف به تنهائی را از جای حمل کنند طاقت نیاورند تا گاهی که اسرافیل علیه السلام گه ملک لوح است بیاید و باذن خدای و رحمت خدای نه بقوت و طاقت خودش بلند کند و حمل نماید و خدای عزوجل این طاقت با سرافیل عنایت فرماید پاره ای از حکماء در تعبیر وجه ظهور لطف یزدانی در ایصال معانی کلمات فرقانی بخلوه گاه فهم انسانی با آن علو درجه آن و قصور فهم انسان تأنقی کرده و مثلی زده و در آن مثل بقصور گرفته و آن این است که گفته است:

ص: 290

یکی از ملوک را حکیمی بشریعت انبیاء عظام بخواند پادشاه از اموری چند از وی پرسیدن گرفت و آن حکیم جوابی باز گفت كه فهم ملک را استعداد حمل آن نبود و با آن حکیم فرمود تو همی گوئی آن چه می آورند کلام بشر نیست بلکه کلام خدای عز وجل است اگر چنین است چگونه مردمان طاقت حمل کلام ایزد سبحان را توانند نمود حکیم در جواب گفت ما نگران مردمانیم که چون خواهند پاره ای از دواب و پرندگان را برای رفتن و ماندن و پیش تاختن و واپس شدن و تقدیم و تأخیر آن ها چیزی بفهمانند و نگران هستند که قوه ممیزه دواب از فهم کلامی که از انوار عقول ایشان با آن حسن ترتیب و نظم بدیعی که در آن است قاصر است لاجرم آن عبارات با نظم و ترتیب و خوشی اسلوب مطلوب را بدرجه ای که بهایم بتوانند تمیز دهند نازل گردانیده و لباس دیگر بر آن بپوشانند و بدستیاری اصواتی که لایق بآن باشد از نقر و صفیر و اصواتي كه نزديک بآوای دواب باشد و طاقت حملش را داشته باشند مقاصد خود را در بواطن حیوانات بگنجانند حکم مردمان نیز در حمل کلام خدای عز وجل چنین است چه نمی توانند بکنه آن و کمال صفات آن برسند لاجرم آن حکمت را در نمره آن اصواتی که شنیده اند و عادت کرده اند از کار گذاران ملاء اعلی و انبیاء خدا بشنوند چنان که دواب از مردمان در آن لباس می شنوند و این کار هیچ بمعانی حکمت که پوشیده در این صفات و الاسمات نقصان نمی رساند و مانع نمی گردد که بهر صوتی مشرف گردد کلام را شرافت بخشد بجهت کمال شرف و شرافتی که در آن است یا عظیم گرداند بواسطه عظمتی که در آن است پس صوت برای حکمت در حکم جسد و مسکن است و حکمت برای صوت بمنزله نفس و روح است پس همچنان که اجساد بشر بواسطه مكانت و منزلت روح انسانی مکرم و معزز می گردد همچنان اصوات کلام بسبب حکمتی که در کلام است شرافت یابد و کلام بر منزله رفيع الدرجه جای دارد و سلطنتی قاهر و غالب و در حق و باطل حکمی نافذ دارد و اوامر و نواهی

ص: 291

را قاضی عادل و شاهدی مرتضی است و باطل را آن طاقت نیست که در پیش روی کلام حکمت بایستد چنان که سایه را آن استطاعت نیست که با شعاع آفتاب روی در روی شود و بشر را آن تاب و طاقت نباشد که در بحار عمیق حکمت غور نماید چنان که برای ایشان آن طاقت نیست که در انوار عین شمس نگران کردند لکن از ضوء شمس بآن مقدار که دیدار ایشان برخوردار و ادراک بر محسوسات کام کار گردند و بحاجات خود هدایت و دلالت یابند فقط بهره ور می شوند.

پس گلام در حکم پادشاهی محجوبی است که دیدارش غایب و امرش مشهود و مانند شمس است که غریزه اش ظاهر و عنصرش مکنون و چون ستاره های درخشان است که بسا می شود که آن کس که بر سرش واقف نیست بنورش هدایت می شود پس کلام ملک عالم مفتاح خزاين نفیسه و آب حیاتی است که هر کس از آن بنوشد بوی مرگ نشنود و داروی اسقام و امراض است که هر کس از آن بیاشامد هیچ وقت آسیب رنجوری نیابد بالجمله آن چه این حکیم دانشمند در این مقام مذکور نموده پاره ای از مراتب تفهیم معنى کلام است.

تحقیق در مطلب

راقم گوید چون درست بنگرند انسان نیز که خازن باین گوهر رخشان است و بدستیاری این گوهر نفیس آن چه به نیروی قوت عاقله در مخزن مغز و دل مرتب کرده و منزل داده در سلسله بیان نمایان و فواید عظیمه و عواید کریمه را که مدار گردش جهان بدان است ظاهر نماید با همان ابنای جنس خود نیز چون بخواهد مکالمت فرماید بحسب درجات و مراتب فهم مخاطب بر این گوهر بدیع لباس های گوناگون بپوشاند تا آن چه را که می خواهد بدو بفهماند چنان که انبیای عظام عليهم السلام را با اصحاب خاص نخی در لباس مخصوص می گذشت و با دیگران همان

ص: 292

مطلب را در جامه دیگر پوشانیده باندازه افهام ایشان نمایان می کردند.

چنان که در خبر هست که شخصی در خدمت یکی از ائمه هدی سلام الله عليهم خواستار صوت و تكلم اهل بهشت شد آن حضرت فرمود ترا این طاقت نیست چون ابرام کرد امام با وي کلامی آغاز فرمود و در حال عروق او را بر گشود و حالت مرگ در خود بدید و ائمه هدی صلوات الله عليهم اگر چه در صورت ظاهر با نوع بشر یکسان هستند لکن دارای عالمی دیگر و روح دیگر و کلامی دیگر و بیانی دیگرند اگر بخواهند صورت اصلی و صوت و سیرت اصلی را بنمایند ( تا ابد مدهوش ماند جبرئيل) حالت این طبقات مردمان نیز مختلف است اگر بخواهند بهمان میزان و مقام که با مردمان دانشمند دانا بلطايف كلام و كنايات سخن می کنند و مقاصد خود را در بواطن ایشان می رسانند و همچنین در مکاتیب و مراسلاتی که بمردمان هوشیار و دانشمند بر نگارند هر چه توانند باختصار بکوشند و مطالب عالیه دقیقه را در کلمات رقیقه و کنایات لطیفه پوشش نمایند بلکه غالباً باندک اشارتي شفاهاً و كتباً قناعت جویند.

لکن با دیگر کسان که دارای ادراک نام و شعور کامل جودت قریحه نیستند این گونه کار نکنند بلکه الفاظی که مصطلح کوچه و بازار است و فصیح و صحیح لیست استعمال نمایند تا مخاطب بتواند ادراک نماید و در اغلب مطالب کلمات خشن را با صوت غیر حسن بکار بندند تا مقصود خویش را با انجام رسانند و اگر بخواهند با هر کسی بشمایلی ظریف و مخایلی لطیف و صوتی خفیف و لفظي نحيف مواجهت جویند ابداً مقصود خود را در نیابند مثلا با فلان لر بیابانی شتر چران اگر بخواهند مقاصد خود را بهمان طور که بحکیمی دانشمند بفهمانند در مقام تفهیم در آیند ابداً نخواهد فهمید و از این جا معجزه کلام یزدان و قرآن سبحان معلوم می شود که دارای انواع و اقسام مراتب است هم انبیای عظام و اولیای فخام و اوصیای کرام و علمای اعلام و ادبای فهام را على قدر مراتبهم افادت می رساند هم اوساط جهانیان را على قدر شعور هم فیض یاب می گرداند و هم تمامت احکام دینیه و مسائل حلال

ص: 293

و حرام را تا قیامت باز می نماید و هم جامع حکایات و قصص و مواعظ و نصایح و معالم غريبةً بديعةً فصيحةً بليغة مفيده وهم شامل اخبار غیب و حدود الهی و احکام نا متناهی و عوالم غیبیه و شهود است.

از عكرمة بن ابی جهل مروی است که هر وقت قرآن یزدان را می گشود و مصحف سبحان را منتشر می ساخت بی هوش می گشت و همی گفت این کلام پروردگار من است این سخن پروردگار من است . و چون در حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم تقریب عرض کردند این آیه یا این سوره را پهلوی معلقات سبع بیاویز فرمود مگر کلام بشر است که با آن ها علاقه شود و قصاید سبعه را که تمام فصحای عرب بر تفوق و انتخاب آن ها اتفاق داشتند بعد از زیارت این کلام مبارک بر گرفتند و نا دیده انگاشتند و شعرای فصیح و بلیغ نامدار عرب لب از شعر و شاعری بر بستند و بقرائت این کتاب مبارک بنشستند و بر تمامت اشتغالات روزگار برتر شمردند چه آن جماعت لطافت و مزه کلام را می فهمند و دیگران که نه اهل زبان هستند هر چند فصیح و بلیغ باشند آن لطف و ملاحت را در نیابند و مانند خطب حضرت امیر المؤمنين علیه السلام و كلمات رسول خدا و ائمه هدى صلوات الله عليهم را که میزان فصاحت و بحر بلاغت است و جمله فصحای روزگار ورد زبان خود سازند و در مقامات فصاحت و بلاغت آن ها متحیر و سر گردان مانند چون خواهند تمجیدی بسزا نمایند گویند فوق كلام مخلوق و تحت کلام خالق است و خود پیغمبر و ائمه صلى الله عليهم با آن مراتب بلاغت که خود می فرمایند مائیم امرای کلام بهره عمده روزگار خود را در تلاوت کلام الله تعالی می شمردند و از دیگر مردمان بیشتر قرائت می فرمودند و در قرائت این کلام مبارک آن آداب و اطوار و تعظیم و تفخیم بجای می آوردند تا مصداق ﴿لَا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ﴾ را در ظاهر و معنی و صورت و باطن باسر ها ظاهر فرمایند.

رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم می فرماید : ﴿مَنْ أَعْطَاهُ اَللَّهُ اَلْقُرْآنَ فَرَأَی أَنَّ أَحَداً أُعْطِیَ

ص: 294

شَیْئاً أَفْضَلَ مِمَّا أُعْطِیَ فَقَدْ صَغَّرَ عَظِیماً وَ عَظَّمَ صَغِیراً﴾ یعنی هر کس را که خدای تعالی قرآن عطا فرماید و چنان بداند که از آن برتر و فزون ترى بديگري عطا شده است همانا بزرگی را کوچک و کوچکی را بزرگ نموده است. و از این خبر مبارک مي رسد که تمامت اشیاء عالم نسبت بقرآن کوچک تر است و از این است رسول خدای می فرماید : ﴿إِنِّی تَارِکٌ فِیکُمُ الثَّقَلَیْنِ کِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِی﴾ و معلوم می شود چون از این دو گوهر نفیس و نور همایون که بگذرند سایر اشیاء را شأن و رتبت و نقل عظیمی نیست و از این است که خدای تعالی می فرماید : ﴿وَ لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خَاشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ﴾ اگر فرو فرستیم این قرآن را بر کوهی هر آینه می دیدی آن کوه را ترسنده از هم ریخته شده از خدا . و بعد از آن می فرماید : ﴿وَ تِلْكَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ﴾ و این امثال را برای مردم می زنیم شاید که باندیشه اندر شوند و ازین می رسد که عظمت قرآن را خداوند دیان می داند چه تعظیم کلام راجع بتعظيم متكلم است.

بالجمله اگر بخواهیم اخبار و احادیثی که در مراتب و مقامات قرآن و اعجاز قرآن وارد است و تحقیقات حكماء و علماء و عرفاى حقه متشرعه را که در این باب تابت است در مقام ایراد بر آئیم ﴿لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَن تَنفَدَ كَلِمَاتُ رَبِّي﴾ همین قدر باز می نمائیم که این چهار تن که عبارت از ابن ابی العوجاء و ابوشا كرد يصاني الملک و ابن المقفع هستند و در عصر خویش در تمامت مراتب علميه و مقامات فصاحت و بلاغت بآن درجه ارتقاء یافته بودند که مانند حسن بصری و امثال او را که از علمای نامدار آن عصر بوده اند بچیزی نمی شمرده اند و در پیشگاه مبارک امام مغارب و مشارق بحر حقایق و دقایق حضرت صادق صلوات الله علیه که ارکان علمای روزگار كودک دبستانش محسوب نمی شدند غالباً حضور یافتند و آن رتبت مرا دارا شدند که لیاقت مجالست با آن حضرت و احتجاج با آن حضرت و مخاطب شدن در آستان مبارکش را ادراک نموده چون خواستند بعقیده خویش مهمی عظیم پیش گیرند و کرداری برومند بنمایند و مقصود خویش را حاصل نمایند و وهنی در

ص: 295

اسلام پدید آرند چنان که مسطور و مشروح كرديد هر يک از ایشان متعهد شد که در يک ربع قرآن مجيد يک سال با دقت نظر وحدت خیال وجودت خاطر بنگرد بلکه بتواند نقضی بر آن فرود آرد و کار خود خویش را بکام خود بیاورد پس برفتند و هر يک در مسكن و منزل خود در بر روي صادر و وارد فراز کرده در کمال دقت وسعی و کوشش بسیار که افزون از مقدار طاقت ایشان بود رنج ها بردند و خیال ها کردند و آن چه در خور تأئید خیال و دریافت مقصود خودشان بود فراهم آوردند و با نظر دقیق و خیال لطیف در چنین مدت متمادی هر يک در يک ربع كلام حضرت باری با نهایت تفکر و تعقل و تدبر تصور کردند و آخر الامر چون از منازل خود بمنزل موعود فراهم شدند و دلی خوشی داشتند که اگر یکی بر مطلب خود فایز نگشتند آن دیگر نایل شده است حاصل زحمت این مدت همان بود که مذکور شد بلکه این آیات مبارکه از بعد هر يک شامل مراتب توحید و سلطنت نامه باری تعالی جل شأنه است که چون بتأمل بنگرند آمدن این آیات شریفه با این مناسبات تامه در بادی نظر عین اعجاز است و این حال از دو حال بیرون نیست یا این است که هر يک از ايشان شروع در ملاحظه آیات کریمه نمودند آیتی که افصح آیات می باشد در نظر ایشان جلوه گر شد و چنان ایشان را در بحور فصاحت و بلاغت مستغرق گردانید که مجال مطالعه آیات دیگر را نیافتند و این خود معجزه بزرگی است و البته کتابی که شامل این اعجاز باشد چون در مقام امتحان بهريک از آیاتش بنگرند همین گونه بعجز خود در انیان مانند آن اعتراف نمایند و کتابی که دارای چنین اعجازی باشد البته تمامت آیاتش در همین حکم است و یا این است که ایشان هر يک در يكربع كلام الله با نهایت غور و دور اندیشی نگران شدند و در هر آیتی آن چند که بیایست تأمل و تدفق و تعمق بكار بردند و در هيچ يک نتوانستند نقض فرود آورند و چون نزديک هم رسیدند هر يک براى استشهاد آیتی قرائت کردند و چون خودشان اهل زبان بودند و مزه و ملاحت کلام را بفهم مي آوردند آن سخنان مذکور را بگذاشتند و بر عدم قدرت خودشان اعتراف نمودند و این حال

ص: 296

نزدیک تر بحال ایشان است چه ایشان در این اقدام و اهتمام که نمودند و همی خواستند نقضي بر فصاحت قرآن فرود آورند البته آیتی را که افصح و ابلغ و املح و اشرف آیات باشد شاهد مدعای خود نمی آوردند بلکه مناسب مقصود ایشان آن بود که هر آیتی که در رتبت فصاحت و بلاغت از دیگر آیات فرود تر باشد انتخاب کنند تا مگر نقضی بر آن فرود آورند و جلب مقصود نمایند فرضاً اگر در تمام قرآن مجید ده آیه یا بیست آیه یا سی آیه در نهایت فصاحت و بلاغت باشد و بقیه آیات شریفه که قریب به ده هزار آیه است آن مقام و منزلت را نداشته باشد رتبتی نمی آید و در برابر آن جمله آیات متوسطه مضمحل می شود چنان است که شخص ده هزار بیت شعر متوسط الحال گفته باشد و در این میانه ده بیت شعرش در کمال امتیاز باشد لكن گويند؛ این دیوان را از شعرای نامدار نخوانند بلکه متوسط می شمارند چه این چند شعر نسبت بآن اشعار کم پایه مایه ای نخواهد یافت و جزو تابع کل است مثلا کسی مدعی شود که فلان دکه بزاز دارای بار های قماش بس نفیس است و دیگری مدعی خلاف آن باشد و آن وقت که برای اثبات مدعی بان دکه بروند و آن مدعی که بر نفاست اجناس آن دکه و جواهر های بدیعه جواهر فروشی بوده و بار های قماش و رشته های گوهر بنمایند که همه غیر مرغوب باشد و در ضمن چند پاره قماش یا چند دانه گوهر نفیس بنماید آیا آن مدعی ساکت می شود.

فرضاً اگر فصحای نامی در این کتاب گرامی بسیاری آیات می دیدند که باعلي درجه فصاحت و بلاغت نبودی و در ضمن آیتی چند فصیح و بلیغ بودی بر ایشان واجب نیفتاده است که آن آیات کثیره را بگذارند و از محل استشهاد و مقصود خود بگذرند و آن چه فصیح است و مخالف خیال ایشان است اختیار نمایند و یک سال در مقامات آن بنگرند و آخر الامر متحیر و بیچاره کردند و آن وقت از حضرت صادق از روی اعجاز آن آیه شریفه را بشنوند که اگر تمامت جن و

ص: 297

انس انجمن نمایند تا مانند این قرآن بیاورند نتوانند مانند آن را بیاورند هر چند بعضی پشتیبان بعضی باشند و آن حضرت این آیه شریفه را که قرائت فرمود مقصود این بود که همه آیات این قرآن در مقامات فصاحت و بلاغت بدرجه ایست که از انیان بمثل آن نمامت مخلوق عاجز هستند و نیز باز می نماید که این کلام الله مجيد بر سایر کتب آسمانی نیز تفوق دارد و از این است که آیتی دیگر را مثل ﴿وَ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنَا عَلَى عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ﴾ و جز آن را قرائت نفرمود تا افادۀ جامعیت نماید و بر دیده ایشان بکوبد که شما ها که خواستید در این کلام معجز نظام نقضی وارد کنید خیالی فاسد و بیهوده است و يک آيه آن را نیز نتوانید نقض کنید و در هر آیتی یا هر سوره ای چون تعقل کنید بر همین منوال است چنان که خدای تعالی نیز بر این حال در بعضی آیات اشارت فرموده است.

و البته این چهار تن در آن مدت در تمامت آیات مبارکه دقت های خود را کرده اند و در هيچ يک راه نقض نیافته اند و جملگی را در اعلی درجۀ فصاحت و بلاغت شناخته اند و هيچ يک را بر هيچ يک ترجيح نتوانسته اند داد چه اگر می توانستند این خود نقض و نقصانی بود و این که بعضی گمان برده اند که مثلا فلان آیه از فلان آیه افصح است از بابت عدم ادراک خودشان است و گر نه اهل زبان می داند که تمامت آیات مبارکه قرآن كريم هر يک در مقام خود و محل نزول خود بر کلام مخلوق تفوق تام و تمام دارد و این تفاوت ها و ترقیات و تنزلات در کلمات مخلوق است که دارای استطاعت نامه نیستند و خدای تعالی را که بحار علوم نا متناهی و قدرت کامل است از اتصاف باوصاف ناقصه تنزّه کامل است.

ص: 298

مناظره با بن ابی العوجاء

و نیز در بحار الانوار و کتاب احتجاج مروی است که حفص بن غیاث گفت : در مسجد الحرام حاضر شدم و در این اثناء ابن ابی العوجاء از حضرت ابی عبد الله سلام الله علیه از معنی این قول خدای تعالی پرسش می نمود ﴿کُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْنَاهُمْ جُلُودًا غَیْرَهَا لِیَذُوقُواْ الْعَذَابَ﴾ هر گاه که پخته شود یا بسوزد پوست های ایشان در آتش بدل کنیم ایشان را بپوست های غیر آن چه در آتش پخته و سوخته گردیده به این وجه که پوست هاي سوخته را بر صورت دیگر عود کنیم تا بچشند عذاب را یعنی تا چشیدن عذاب ایشان همیشگی باشد. چنان که در روایت رسیده است که در یک ساعت صد بار پوست ایشان را بدل کنند و هم در روایت است که آتش هزار بار ایشان را بخورد.

بالجمله ابن ابی العوجاء گفت گناه غیر چیست یعنی این که خدای می فرماید هر وقت پوست ایشان بسوزد یعنی از آن که سوخته تبدیل می نمائیم آن پوست را چه گناهی است که باید معذب شود؟ آن حضرت فرمود ﴿وَیْحَکَ هِیَ هِیَ وَ هِیَ غَیْرُهَا﴾ این پوست همان پوست است که بود و حال آن که غیر از آن است یعنی آن صورت سوخته شده نیست عرض کرد برای این مطلب چیزی که از امور دنیائی باشد برای تمثل فرمان یعنی مثلی بیاور که من بتوانم بفهم بیاورم فرمود : ﴿نَعَمْ رَجُلاً أَخَذَ لَبِنَهً فَکَسَرَهَا ثُمَّ رَدَّهَا فِی مَلْبَنِهَا فَهِیَ هِیَ وَ هِیَ غَیْرُهَا﴾ اگر مردی خشتی را بر گیرد و در هم شکند و دیگر باره در قالب خشت زنی باز گرداند این خشت همان خشت است و حال آن که غیر از آن صورت اول است مقصود این است که آن جلد تبدیل بجلدی از خارج نمی شود بلکه همان جلدی که معذب و سوخته و پخته شده دیگر باره از خودش تجدید می شود نه این که آن جلد آتش دوزخ معدوم گردد و از خارج جلدی را بیاورند و محبس روح گردانند و روج

ص: 299

را در آن محبس معذب و متالم گردانند یا عین آن باز گردد و اعاده معدوم لازم آید چنان که در این جهان نیز بسا افتد که آفتی بر این جلد باز رسد و بجراحت و دمامیل نقصانی یابد و هم از خودش روئیده گردد و بهمان صورت نخست باز آید و حاصل مقصود این است که در اصل ذات که عبارت از روح باشد و قابل تألم و تأثر است تغییر و تبدیلی روی نمی دهد منتهاي امر این است که در ظاهر جلد تبدیلی روی می دهد و تجدید صورت از خود آن می شود و از این است که خدای فرمود ﴿نَضَّجَتْ﴾ و نفرمود ﴿عُدِمَتِ﴾ و الله اعلم.

ايضاً مناظره با ابن ابی العوجاء

و نیز در بحار الانوار مروی است که چون ابن ابی العوجاء بحضرت ابی عبد الله علیه السلام مشرف شد فرمود نام تو چیست هیچ جواب نداد و آن حضرت روی به اصحاب خود آورد و ابن ابی العوجاء مغلوب و محجوج و مجاب و ذلیل نزد اصحاب خود شد با او گفتند چه با خود داری گفت دچار شری شدم چه آن حضرت از نخست از نام سؤال فرمود اگر می گفتم نامم عبد الکریم است می فرمود کیست این کریم که تو بنده او هستی و این وقت یا باید بخداوندى كه مالک و مليک است اقرار نمایم یا آن چه مکتوم می داشتم ظاهر گردد یعنی حالت زندقه من آشکار می شد و حجت بر من وارد می گشت اصحابش گفتند از آن حضرت انصراف جوی.

و از آن طرف چون ابن ابی العوجاء از خدمت صادق علیه السلام منصرف گشت آن حضرت علیه السلام فرمود ﴿أَقْبَلَ اِبْنُ أَبِی اَلْعَوْجَاءِ إِلَی أَصْحَابِهِ مَحْجُوجاً قَدْ ظَهَرَ عَلَیْهِ ذِلَّهُ اَلْغَلَبَهِ﴾ يعنى ابن ابی العوجاء با حالت مغلوبیت و فرود آمدن حجت بروی نمایان گشت یعنی این که فوراً باز گشت و پاسخی نیاراست برای همان پرسش من از وی بود چه اگر نام خود را باز می نمود حجت بر وی وارد می گشت پس از آن یکی از آن جماعت گفت این حجتی است

ص: 300

که مغز را در هم می کوبد و آشفته می گرداند و خصم را از روی صدق و راستی بیچاره می گرداند اگر بنا باشد که نه خیری باشد که بآن امیدوار باشند یا که از آن پرهیزگار شوند یعنی ثواب و عقاب و بهشت و دوزخی در کار نباشد مردمان یکسان هستند یعنی نه کسی را نعمتی و نه کسی را زحمتی خواهد بود اما اگر آخرتی و پرستي و ثوابی و عذابی باشد ما در ورطه هلاکت و دمار دچار می شویم یعنی ماها که منکر معاد و عقاب و ثواب هستیم و بهواجس نفسانی بمعاصی یزدانی روزگار می سپاریم بعذاب و نکال ابدی گرفتار خواهیم بود و از افاضات رحمت محروم بخواهیم ماند .

ابن ابی العوجاء گفت آیا حضرت صادق پسر آن کس نیست که مردمان را در لگام انکسار و عجز در آورد و بر ایشان حکمران گشت و عورات ایشان را رسوا گردانید و اموال ایشان را پراکنده و زنان ایشان را بر ایشان حرام ساخت یعنی اگر من از این حضرت با کمال ذلت و مغلوبیت باز شدم شگفتی ندارد چه این حضرت عالی رتبت پسر آن کسی است که از روی علم و دانش و بینش و مدد الهی بر مردمان باین درجه استيلا و حکومت یافت.

ايضاً مناظره با ابن ابی العوجاء

و نیز در بحار الانوار از نوح بن شعيب و محمد بن الحسن مروی است که ابن ابی العوجاء از هشام ابن الحکم پرسید آیا خدای حکیم نیست ؟ هشام گفت آری حكيم است و احكم الحاکمین است گفت مرا ازین قول خدای تعالی خبر گوی ﴿فَانْكِحُوا مَا طَابَ لَكُمْ مِنَ النِّسَاءِ مَثْنَى وَ ثُلَاثَ وَ رُبَاعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تَعْدِلُوا فَوَاحِدَةً﴾ و اصل آیه شریفه چنین است ﴿وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تُقْسِطُوا فِي الْيَتَامَى فَانْكِحُوا مَا طَابَ لَكُمْ مِنَ النِّسَاءِ مَثْنَى وَ ثُلَاثَ وَ رُبَاعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تَعْدِلُوا فَوَاحِدَةً أَوْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ ذَلِكَ أَدْنَى أَلَّا تَعُولُوا وَ آتُوا النِّسَاءَ صَدُقَاتِهِنَّ نِحْلَةً فَإِنْ طِبْنَ لَكُمْ عَنْ شَيْءٍ مِنْهُ نَفْسًا فَكُلُوهُ هَنِيئًا مَرِيئًا﴾ يعنی و اگر می ترسید ای اولیاء آن که عدل نکنید و راستی

ص: 301

نورزید در اموال یتیمان یعنی اگر می دانید که بعد از تزوج بایشان رعایت حال ایشان را نخواهید کرد بر آن وجه که طریق عدالت است پس نکاح کنید آن چه شمارا خوش آید و با طبع شما موافقت نماید از زنان دیگر غیر یتامی را که حلال باشد مر شما را غير او یعنی آن محرم ها نباشند که در آیه شریفه ﴿حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهَاتُكُمْ﴾ مذکور هستند در حالتی که زن ها دو دو و سه سه و چهار چهار باشند یعنی مختار هستید که ازین اعداد هر کدام را که بخواهید نه زیاده ازین شما را كه بعقد دوام يا سرية گيريد آن چیزی را که مالک آن است دست های شما یعنی زنانی که بملکیت تصرف کرده اید در ایشان چه حقوق كنيز كان كمتر است نسبت بزنان آزاد و بدهید اولیای زنانی را که بنکاح غیر در آورده اید کابین های ایشان را که از شوهران ایشان گرفته اید چه آن حق ایشان است و شما را در آن بهره نیست.

و اکثر مفسرین بر آن رفته اند که خطاب با شوهران است یعنی ای شوهران مهر های زنان خود را که ایشان را بآن عقد کرده اید بدون اهمال و دریغ برسانید در حالتی که آن مهر ها هدیه و عطیه ایست از شما بایشان از روی طیب نفس و میل خاطر.

از رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم مروی است که هر کسی قرض نماید بقصد آن که بصاحبش رد نکند دزد است و هر کسی زنی بخواهد و مهری مقرر دارد و قصد ندادن کند زانی است.

بالجمله می فرماید پس اگر خوش دل باشند آن زمان یعنی بخشی ببخشند مر شمارا و بگذرند از چیزی از کابین خود از روی طیب نفس پس بخورید آن چیز را خوردنی سازگار و خوش گوار یعنی بر وجه حلال نه این که عقوبتی و رنجی بر ایشان فرود آورید تا ناچار شوند و از مهر خود با شما گذارند.

مع الحديث ابن ابی العوجاء با هشام گفت آیا این حکم که در این آیه شريفه است فرض و واجب نیست ؟ گفت آری هست گفت پس مرا خبر گوی ازین

ص: 302

قول خدای عز وجل ﴿وَ لَنْ تَسْتَطِيعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَيْنَ النِّسَاءِ وَ لَوْ حَرَصْتُمْ فَلَا تَمِيلُوا كُلَّ الْمَيْلِ﴾ و بقیه آیه این شريفه است ﴿فَتَذَرُوهَا كَالْمُعَلَّقَةِ وَ إِنْ تُصْلِحُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ اللَّهَ كَانَ غَفُورًا رَحِيمًا﴾ يعنی و هرگز نتوانید ای کسانی که زیاده بر يک زن دارید این که عدل ورزید و در میانه ایشان بالسویه رفتار نمائید زیرا که عدل حقیقی آن است که میل قلبی بزنان متساوی باشد و اصلا میل طبیعت بیکی بیشتر و بدیگری کمتر نباشد و این کاری متعذر است و اگر چه حریص باشید بر ارتکاب عدل و آن چه نهایت جد و جهد شما است در آن بجای بیاورید که بر آن قدرت نخواهید یافت و چون این حال ممكن نيست و عدل حقيقي امكان ندارد پس مکنید تمام میل بترک آن چه بر آن قدرت دارید یعنی میل اختیاری را با غیر اختیاری مضموم نکنید پس بگذارید آن زن را و ازوى بالكلية ميل و رغبت را بگردانید و مانند زنی که معلق باشد میان آن که بیوه باشد یا شوهر دار یعنی نه او را شوهر دار توان گفت بجهت عدم رعایت شوهر او حقوق زوجیت را و نه مطلقه اش توان شمرد بجهت علاقه زوجیت و اگر بصلاح آورید آن چه را فاسد ساخته اید از حقوق زنان در زمان گذشته و بپرهیزید از امثال این اعمال در زمان آینده پس بدرستی که خدای تعالی آمرزنده گناهان است در زمان گذشته و مهربان است بر توفیق طاعت در زمان مستقبل این آیه دلالت می کند بر وجوب قسمت میان زنان و تسویه انفاق و صحبت و جز آن. از حضرت صادق علیه السلام مروی است که در آن هنگام که پیغمبر بیمار بود آن حضرت را در حجره نه زن می گردانیدند بنوبت تا خوش دل سازد ایشان را.

بالجمله ابن ابی العوجاء گفت كدام حكيم باين گونه حکم می کند یعنی مخالف یک دیگر هشام هر چند بیندیشید جوابی نیافت ناچار بجانب مدينه و حضرت ابی عبد الله رهسپار شد آن حضرت فرمود ای هشام ﴿في غَيرِ وَقتِ حَجٍّ ولا عُمرَةٍ﴾ در زمانی که نه هنگام حج و نه عمره است این راه بسپردی ؟ عرض کردم آری فدایت کردم امری پیش

ص: 303

آمد که مرا باین کار باز داشت همانا ابن ابی العوجاء از مسئله ای از من پرسش گرفت که پاسخی در آن نداشتم فرمود آن مسئله چه بود هشام آن حکایت را معروض داشت حضرت صادق علیه السلام فرمود : اما قول خدای عزوجل ﴿فَانْكِحُوا مَا طَابَ لَكُمْ مِنَ النِّسَاءِ اِلى آخِرِها﴾ مقصود در نفقه است و اما قول خدای تعالی ﴿وَ لَنْ تَسْتَطِيعُو اِلى آخِرِها﴾ ، مقصود در مودت است چون هشام با این جواب باز گشت و با ابن ابی العوجاء باز گفت او گفت سوگند با خدای این جواب از جانب تو نیست یعنی ترا این عمل و دانش نبود که چنین جواب باز دهی .

و در جلد چهارم بحار الانوار باين حديث با اندک اختلافی اشارت رفته و نوشته است مردی از زنادقه از این دو آیه شریفه مذکوره از ابو جعفر احول بپرسید و او ندانست تا چه جواب دهد و بحضرت صادق روی نهاد و آن پاسخ بشنید و باز شد و با زندیق باز گفت آن مرد زندیق گفت: این جواب را از حجاز حمل کردی و بیاوردی .

مناظره با ابو عوانه

در جلد یازدهم بحار الانوار از حماد بن عثمان مروی است که در مدینه طیبه که او را ابو عوانه می گفتند و از موالی بنی امیه بود و عبائی بر دوش مردی بود داشت و هر وقت حضرت ابی عبد الله علیه السلام یا یکی از اشیاخ آل محمد صلی الله علیه و آله و سلّم داخل مکه می شدند با وی بمزاح و بازی می رفت و این مرد خبيث يک روز حضرت ابی عبد الله سلام الله علیه را در حالی که آن حضرت مشغول طواف بود دریافت و عرض کرد یا ابا عبد الله در استلام حجر الاسود چه می فرمائی و استلام بمعنی بوسیدن است یا دست سودن ؟ فرمود: رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم استلام می نمود عرض کرد هیچ نمی نگرم که تو استلام بفرمائي فرمود : ﴿أَکْرَهُ أَنْ أُوذِیَ ضَعِیفاً أَوْ أَتَأَذَّی﴾ مکروه می شمارم که

ص: 304

ضعیف را آزار دهم یا خود آزار بینم یعنی چون ازدحام مردم در این امر بسیار است ناچار هر کس در صدد استلام بر آید باید یا خود آزار بیند یا دیگری از وی آزار بیند عرض کرد چنان می پنداری که رسول خدای استلام می نمود یعنی چگونه از آن کار که رسول خدای ارتکاب می فرمود اجتناب می جوئی فرمود آری ﴿ولکِن کانَ رَسولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله إذا رَأَوهُ عَرَفوا لَهُ حَقَّهُ،وَ أنَا فَلا یَعرِفونَ لی حَقّی﴾ چون رسول خدای را می دیدند حق او را مي شناختند و حشمت او را منظور می داشتند و راه را گشاد می ساختند تا آسوده استلام می فرمود لكن حق و حشمت مرا نمی شناسند و بجای نمی آورند کنایت از این که حشمت و مکانت در حضرت احدیت بسی از حجر الاسود برتر است و چون این مردمان بواسطه عمای قلب و شقاوت فطرت بپاس این مقام و منزلت نمی پردازند و البته در پیشگاه خالق مهر و ماه گناه کار گردند ما خود این رعایت را منظور می کنیم و نیز ایشان را در حضرت یزدان مقصر و معاقب نمی خواهیم و نیز در این کردار خود را و ایشان را دچار آزار نمی داریم و از این خبر می رسد که این استلام نه در زمان حج واجب است بلکه در اوقات دیگر می باشد چه فعل واجب را جز در مقام ضرورت و تقیه متروک نمی دارند.

مناظره با حسن بن حسن

در کتاب احتجاج از ابو یعقوب مسطور است که گفت من و معلی بن خنيس حسن بن الحسن بن علي بن ابيطالب عليهما السلام را ملاقات کردیم حسن بامعلی گفت ای یهودی خبر گوی ما را بآن چه جعفر بن محمد عليهما السلام فرمود : ﴿فَقَالَ هُوَ وَ اَللَّهِ أَوْلَی بِالْیَهُودِیَّهِ مِنْکُمَا إِنَّ اَلْیَهُودِیَّ مَنْ شَرِبَ اَلْخَمْرَ﴾ از این عبارت چنان می رسد که این لفظ با یهودی بعرض امام علیه السلام رسیده است و آن حضرت فرموده حسن بن الحسن از شما به یهودیت سزاوار تر است بدرستی که یهودی آن کسی است

ص: 305

که شرب خمر نماید و نیز ازین خبر می رسد که حسن ثالث باشد زیرا که حسن ابن حسن علیه السلام معلوم نیست که با حضرت صادق علیه السلام معاشر باشد و الله تعالى اعلم چنان که این خبر نیز که بهمین اسناد در کتاب احتجاج مسطور است مؤید این مطلب است .

راوی می گوید از حضرت ابی عبد الله علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿لَوْ تُوُفِّیَ اَلْحَسَنُ بْنُ اَلْحَسَنِ بِالزِّنَا وَ اَلرِّبَا وَ شُرْبِ اَلْخَمْرِ کَانَ خَیْراً مِمَّا تُوُفِّیَ عَلَیْهِ﴾ اگر حسن بن الحسن در حالی که مرتکب معاصی زنا و ربا و شرب خمر باشد بهتر است برای او از آن حالت که بر آن وفات نمود ممکن است مقصود از این کلام بغض و مخالفت او در آن حضرت باشد.

در معنی آیه شریفه

و دیگر در کتاب احتجاج از ابوبصیر مذکور است که گفت از حضرت ابی عبد الله علیه السلام از این آیه شریفه سؤال کردم و ﴿ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْکِتابَ الَّذِینَ اصْطَفَیْنا مِنْ عِبادِنا﴾ یعنی پس میراث دادیم کتاب را بآنان که بر گزیدیم از بندگان خود آن حضرت فرمود : ﴿اَى شَيْءٍ تَقُولُ﴾ تو در این آیه چه گوئی و چه معنی نمائی و مقصود از بر گزیدگان بندگان را چه دانی؟ عرض کردم من می گویم این آیه مخصوص بفرزندان فاطمه عليها السلام است. حضرت صادق علیه السلام فرمود : ﴿أَمَّا مَنْ سَلَّ سَیْفَهُ، وَ دَعَا اَلنَّاسَ إِلَی نَفْسِهِ إِلَی اَلضَّلاَلِ، مِنْ وُلْدِ فَاطِمَهَ وَ غَیْرِهِمْ فَلَیْسَ بِدَاخِلٍ فِی هَذِهِ اَلْآیَهِ﴾ يعنی هر کس شمشیر خود را بر کشد و مردمان را بسوی خویشتن برام ضلالت بخواند خواه از فرزندان فاطمه باشد یا از دیگر طبقات مردمان باشد داخل در این آیه نیست عرض کردم پس داخل این آیه کیست ؟ فرمود : ﴿اَلظَّالِمُ لِنَفْسِهِ اَلَّذِی لاَ یَدْعُو اَلنَّاسَ إِلَی ضَلاَلٍ وَ لاَ هُدًی، وَ اَلْمُقْتَصِدُ مِنَّا أَهْلَ اَلْبَیْتِ : هُوَ اَلْعَارِفُ حَقَّ اَلْإِمَامِ، وَ اَلسَّابِقُ بِالْخَیْرَاتِ هُوَ اَلْإِمَامُ﴾ این کلام معجز نظام اشارت به بقیه آیه شریفه است

ص: 306

﴿فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَیْراتِ بِإِذْنِ اللّهِ ذلِکَ هُوَ الْفَضْلُ الْکَبِیرُ﴾ یعنی بعد از آن که ما کتاب های متقدمه را بر امم سابقه فرستادیم بميراث دادیم قرآن را بآنان که بر گزیدیم از بندگان خود یعنی بعد از آن که وحی کردیم بتو قرآن را بمیراث دادیم آن را بکسانی که بعد از تو باشند از بندگان صالح که بر گزیدگان ما هستند پس بعضی از بندگان بر گزیده ستم کردند بر نفس خود به تقصیر در عمل کردن بقرآن و برخی از ایشان میانه رو هستند که عمل کنند در آن در اغلب اوقات و جمعی دیگر از ایشان پیشی گیرنده اند به نیکوئی ها که پیوسته به احکام قرآن عمل کنند بتوفيق و فرمان خدای این وراثت یافتن و بر گزیده شدن بخشایشی است بزرگ.

بالجمله حضرت صادق صلوات الله علیه می فرماید ستم کننده بنفس خود آن کس است که مردمان را نه بضلالت و نه بهدایت دعوت نماید یعنی وجودی بی حاصل و مهمل باشد و فیضی از او مشهود نیاید نه این که دعوت بضلالت هم داخل در مقصود باشد و میانه رو از ما اهل بیت آن کس است که بحق امام عارف باشد و سبقت گیرنده به خیرات امام علیه السلام است و ازین پیش در کتاب حضرت امام زین العابدين و حضرت باقر علیهما السلام بمعنی این آیه شریفه اشارت رفت.

در تفسير خلاصة المنهج مسطور است که از حضرت صادق و باقر علیهما السلام مروي است که این آیه مخصوص بما می باشد و خدای تعالی باین ما را خواسته نه از غیر از ما را و شبهتی نیست که ائمه هدی صلوات الله عليهم از تمامت مردمان بوصف اصطفا و اجتبا و ايراث علم انبیاء سزاوار تر هستند زیرا که ایشان متعبد بحفظ قرآن و بیان حقایق فرقان و عارف بحلال و حرام آن و وقایع آن می باشند.

سفیان ثوری نیز سند بحضرت امیر المؤمنين صلوات الله علیه می رساند که فرمود: از رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم در تفسیر این آیه چنین شنیدم که فرمود : مراد به ﴿اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا﴾ ذریه تو هستند و چون روز قیامت در آید ذریه تو سر از تو سر قبور در آرند و ایشان سه طایفه باشند یکی آن که بی تو به از دنیا بیرون رفته باشد دوم آنانی که سیئات و حسنات ایشان متساوی باشد ، سیم آنان هستند که حسنات

ص: 307

ایشان بر سیئات ایشان فزونی داشته باشد و هم در معنی این آیه از حضرت صادق علیه السلام مردی است که این آیه در حق اولاد علی بن ابی طالب سلام الله عليهم وارد شده سابق ائمه عليهم السلام هستند و مقتصد صلحای ایشان که رتبت امامت ندارند و ظالم ، گناه کار ایشان.

و اسامه روایت کرده است که از رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلّم را از این آیه پرسیدند فرمود: ﴿سَابِقُنَا سَابِقٌ وَ مُقْتَصِدُنَا نَاجٍ وَ ظَالِمُنَا مَغْفُورٌ﴾ و علمای شیعی بعد از تخصیص این آیه موافق روایات مذکوره باهل بيت عليهم السلام از چند وجه بر امامت ائمه هدى سلام الله عليهم استدلال کرده اند یکی این که خدای تعالی فرموده ﴿ثُمَّ أَوْرَثْنَا﴾ و ميراث بسبب است یا به نسب و امیر المؤمنين و سایر ائمه عليهم السلام هم بسبب بودند هم به نسب و آن حضرت از حیثیت نسب بپدر و جد اتصال داشته و از جهت سبب بحضرت فاطمه زهراء سلام الله عليها متصل بود و چون خدای تعالی کتاب را بحضرت رسالت کرامت فرمود بعد از آن حضرت جز باهل استحقاق که امیر المؤمنین و سایر اولاد اطهارش باشند نمی رسد و حدیثی را که ابوبکر :گفته ﴿نَحْنُ مَعاشِرَ الأَنْبِیاء لا نَرِثُ و لا نُورَثُ﴾ مقبول نشمارند حيث قال ﴿وَ وَرِثَ سُلَيْمَانُ دَارِدٌ وَ يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ﴾ .

و این که رسول خدای اهل بیت را با قرآن مقرون بهم داشته و فرموده ﴿إِنِّی مُخَلِّفٌ فِیکُمُ اَلثَّقَلَیْنِ اَلثَّقَلُ اَلْأَکْبَرُ اَلْقُرْآنُ وَ اَلثَّقَلُ اَلْأَصْغَرُ عِتْرَتِی وَ أَهْلُ بَیْتِی هُمَا حَبْلُ اَللَّهِ مَمْدُودٌ بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مَا إِنْ تَمَسَّکْتُمْ بِهِ لَمْ تَضِلُّوا سَبَبٌ مِنْهُ بِیَدِ اَللَّهِ وَ سَبَبٌ بِأَیْدِیکُمْ وَ فِی رِوَایَهٍ أُخْرَی طَرَفٌ بِیَدِ اَللَّهِ وَ طَرَفٌ بِأَیْدِیکُمْ إِنَّ اَللَّطِیفَ اَلْخَبِیرَ قَدْ نَبَّأَنِی أَنَّهُمَا لَنْ یَفْتَرِقَا حَتَّی یَرِدَا عَلَیَّ اَلْحَوْضَ﴾ يعنى بدرستي كه می گذارم در میان شما دو چیز بزرگ را که مادامی که بآن هر دو تمسک جوئید هر گز گمراه نشوید و این هر دو کتاب خدای و عترت من است که اهل بیت من باشند همانا خداوند لطیف خبیر خبر داد مرا که این هر دو از هم جدا نشوند تا گاهی که در کنار حوض کوثر بر من وارد شوند مصدق آن مطلب است .

دوم آن که خدای تعالی فرمود: ﴿اِصْطَفَيْنَا﴾ و هر کسی را خدا بر مسند اصطفينا

ص: 308

بر نشاند البته بر گزیده باشد و این شایسته انبیاست و ائمه هدى سلام الله عليهم غیر از ایشان چه آنان که بر گزیده خدای باشند البته از معصیت میری باشند زیرا که شایسته پیشگاه الهی نیست که اهل عصیان را بر گزیند و باسم اصطفا ایشان را نوازش فرماید پس اهل اصطفا اهل عصمت باشند و هر گاه یکی از کسی را که ظاهراً متصف بصلاحيت باشد نه باطناً مقرب خود سازد و انواع نوازش نماید نظر بظاهر حال او دارد و اگر به خبث باطن او علم دارد البته او را از خدمت خود می راند پس کسی که بظاهر عالم است چگونه کسی را برگزیند که مرتکب معاصی شود و از دایره ایمان قدم بیرون نهد.

سیم این که خدای تعالی در این آیه شریفه ایشان را به بهشت بشارت داده و اگر اهل عصیان را بشارت دهند موجب اغراي به قبیح است و خدای تعالی از قبح مّبراست . اگر گویند ظلم مستلزم معصیت است پس منافی قول شما می باشد، جواب گوئیم که مراد باین ظلمی است که پیغمبران بخود نسبت داده اند همچنان که آدم علیه السلام گفت: ﴿رَبَّنَا ظَلَمْنَا اُنْفُسَنَا﴾ و يونس علیه السلام گفت : ﴿سُبْحانَكَ اِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ﴾ كه مراد ترک ندب است که مستلزم نقص ثواب است و ظلم در اصل لغت بمعنی نقصان است چنان که در آیه کریمه ﴿وَ لَمْ تَظْلِمْ مِنْهُ شَيْئاً﴾ که بمعنی لم ينقص است و مفسران را در مرجع ضمير منهم اختلاف است و از ابن عباس و قتاده مروي است که راجع بعباد است و تقدیر کلام این است ﴿فَمَنِ اَلْعِبَادُ ظَالِمٌ لِنَفْسِهِ﴾ و علم الهدی قدس سره این توجیه را اختیار فرموده و تأویلش را بر این وجه نموده که خدای تعالی چون کتاب تورية را بکسانی که ایشان را از میان بندگان خود بر گزیده معلق ساخته است در عقب آن بیان فرموده که تعلیق وراثت بیاره ای از عباد نه بجمله ایشان برای آن است که در میان ایشان بعضی هستند که بكسب معصيت ظالم بنفس خویش باشند و بعضی دیگر معتقدند که هم معصیت می نمایند و هم طاعت و بعضی دیگر سابق بخیرات باشند که اصلا از ایشان معصیت

ص: 309

صادر نمی شود و باین سبب وراثت بسابق بخيرات معلق کشته نه بتمامت عباد و سایر مفسرین ضمیر را به ﴿اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنَا﴾ راجع دانسته اند و بنا بر این در احوال فرق ثلاثه اختلاف کرده اند بالجمله در معنی این کلمات و سبب تقديم ظالم بر مقتصد و مقتصد بر سابق با این که در ظاهر می باید بعکس آن باشد بیانات مفصله است که در تفاسیر مذکور است و در این مقام حاجت بنگارش آن نمی رود.

مناظره در تقدم امیرالمؤمنین بر انبیای اولوالعزم

و دیگر در کتاب احتجاج از محمد بن ابی عمیر کوفی از عبد الله بن ولید سمّان مسطور است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود :﴿مَا یَقُولُ اَلنَّاسُ فِی أُولِی اَلْعَزْمِ وَ صَاحِبِکُمْ أَمِیرِ اَلْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ﴾ چه سخن است یعنی مقام ایشان را با آن حضرت چگونه می دانند ؟ عرض کردم هیچ کس را بر پیغمبران اولو العزم مقدم نمی دانند آن حضرت فرمود بدرستی که خدای تعالی در حق حضرت موسی علیه السلام مي فرمايد :﴿وَ كَتَبْنَا لَهُ فِي الْأَلْوَاحِ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ مَوْعِظَةً﴾ يعنی و نوشتیم از برای او در الواح از هر چیزی موعظتی و نفرمود :﴿كُلِّ شَيْءٍ مَوْعِظَةً﴾ يعنى افاده عموم نداد و من تبعیضی در کلام آورد و برای عیسی فرمود :﴿وَ

لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ ﴾، هر آینه آشکار می کند از برای شما بعضی از آن چه اختلاف در آن می ورزید و نفرمود همه چیز را و برای صاحب شما امیر المؤمنين علیه السلام فرمود : ﴿قُلْ کَفَی بِاللَّهِ شَهِیدَا بَیْنیِ وَ بَیْنَکُمْ وَ مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْکِتَاب﴾ بگو کافی است خداوند از حیثیت گواهی در میان من و شما و کسی که نزد اوست علم کتاب یعنی گواهی او نیز کافی است و خدای عز وجل می فرماید:﴿وَ لَا رَطْبٍ وَ لَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ﴾ هیچ تری و هیچ خشکی نیست جز این که در کتابی مبین است ﴿وَ عِلْمُ هَذَا اَلْكِتَابِ عِنْدَهُ﴾ و علم این کتاب یعنی قرآن که جامع همه چیز و شامل تمامت علوم است

ص: 310

نزد امیر المؤمنین علیه السلام است پس با ترتیب این مقدمات معلوم شد که امیر المؤمنين صلوات الله علیه بر پیغمبران اولو العزم تقدم دارد و ازین پیش در کتاب حضرت سجاد علیه السلام و احوال حجاج بن یوسف در تقدم آن حضرت بر تمامیت انبیای عظام عليهم السلام شرحی مسطور شد .

در حکمت غیبت قائم علیه السلام

و نیز در کتاب احتجاج از عبد الله بن فضل هاشمی مسطور است که گفت از حضرت صادق علیه السلام شنیدم فرمود: ﴿اَنَّ لِصَاحِبِ هَذَا اَلْأَمْرِ غَيْبَةً لَابُدَّ مِنْهَا يَرْتَابُ فِيهَا كُلُّ مُبْطِلٍ﴾ یعنی برای حضرت صاحب الامر عجل الله فرجه غیبتی است که از آن غیبت کردن ناچار است و هر مبطلی در امر آن غیبت بشك و ریب دچار می شود یعنی آنان که ایمان کامل و ثابت ندارند در وجود آن حضرت دست خوش شک و شبهت می گردند عرض کردم فدایت کردم این غیبت از چه روی خواهد بود ﴿قَالَ لاَمْرٍ لاَ يُؤْذَنُ لِى فِي كَشْفِهِ لَكُمْ﴾ فرمود بسبب امری که در کشف آن برای شما مأذون نیستم عرض کردم و جه حکمت در غیبت آن حضرت چیست ﴿قَالَ وَجْهُ اَلْحِکْمَهِ فِی غَیْبَتِهِ وَجْهُ اَلْحِکْمَهِ فِی غَیْبَاتِ مَنْ تَقَدَّمَهُ مِنْ حُجَجِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ إِنَّ وَجْهَ اَلْحِکْمَهِ فِی ذَلِکَ لاَ یَنْکَشِفُ إِلاَّ بَعْدَ ظُهُورِهِ کَمَا لَمْ یَنْکَشِفْ وَجْهُ اَلْحِکْمَهِ فِیمَا أَتَاهُ اَلْخَضِرُ عَلَیْهِ السَّلاَمُ مِنْ خَرْقِ اَلسَّفِینَهِ وَ قَتْلِ اَلْغُلاَمِ وَ إِقَامَهِ اَلْجِدَارِ لِمُوسَی عَلَیْهِ السَّلاَمُ إِلَی وَقْتِ اِفْتِرَاقِهِمَا یَا اِبْنَ اَلْفَضْلِ إِنَّ هَذَا اَلْأَمْرَ أَمْرٌ مِنَ اَللَّهِ وَ سِرٌّ مِنْ أَسْرَارِ اَللَّهِ وَ غَیْبٌ مِنْ غَیْبِ اَللَّهِ وَ مَتَی عَلِمْنَا أَنَّهُ جَلَّ وَ عَزَّ حَکِیمٌ صَدَّقْنَا أَنَّ أَفْعَالَهُ کُلَّهَا حِکْمَهٌ وَ إِنْ کَانَ وَجْهُهَا غَیْرَ مُنْکَشِفٍ﴾

فرمود وجه حکمت در غیبت حضرت حجت علیه السلام وجه حکمت در غیبت های آن کسان است که از حجت های خدای تعالی بودند و بر آن حضرت سبقت زمان غیبت داشتند همانا وجه حکمت غیبت آن حضرت جز بعد از ظهور معدلت دستورش آشکار نمی شود چنان که وجه حکمت شکستن حضرت خضر علیه السلام کشتی را و کشتن آن پسر را و بپای داشتن دیواری را که مشرف بفر و افتادن بود بعد از آن که حضرت

ص: 311

خضر از حضرت موسى عليهما السلام خواست مفارقت جوید آشکار شد. ای پسر فضل بدرستی که این امر یعنی امر غیبت امری است از پروردگار و سرّی است از اسرار حضرت کردگار و غیبی است از خداوند آموزگار و چون ما بدانستیم که خدای عزوجل حکیم است تصدیق می نمائیم باین که افعال یزدان متعال بتمامت مقرون بحکمت است و اگر چند سبب آن آشکار نباشد.

از آستان امام المغارب و المشارق حضرت جعفر صادق سلام الله عليه ما غرب غارب و شرق شارق با نهایت امیدواری و خضوع گذاری متمنی و مستدعی است که این کمتر سگ آن آستان مبارک را آن عمر و توفیق بخواهد که رشته این کتاب میامن ابواب را بنگارش احوال شرافت منوال حضرت فرزندار حمند و نهال برومندش صاحب الامر و الزمان عجل الله تعالى فرجه متصل و باين سعادت هر دو سرای مباهی و مرزوق گرداند .

بیان پاره ای مناظرات امام صادق صلوات الله عليه با زنادقه و امثال ایشان در اثبات وجود صانع کل

در کتاب احتجاج و جلد چهارم بحار الانوار مسطور است که از جمله سؤالات زندیقی که از حضرت ابی عبد الله علیه السلام از مسائل کثیره پرسش نمود این بود که عرض کرد چگونه مردمان خدای را با این که ندیده اند پرستش می نمایند ؟ فقال عليه السلام ﴿رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِنُورِ الْإِیمَانِ وَ أَثْبَتَتْهُ الْعُقُولُ بِیَقَظَتِهَا إِثْبَاتَ الْعِیَانِ وَ أَبْصَرَتْهُ الْأَبْصَارُ بِمَا رَأَتْهُ مِنْ حُسْنِ التَّرْكِیبِ وَ إِحْكَامِ التَّأْلِیفِ ثُمَّ الرُّسُلِ وَ آیَاتِهَا وَ الْكُتُبِ وَ مُحْكَمَاتِهَا وَ اقْتَصَرَتِ الْعُلَمَاءُ عَلَی مَا رَأَتْ مِنْ عَظَمَتِهِ دُونَ رُؤْیَتِهِ﴾ فرمود حضرت محبوب را دیدار قلوب بقوت نور ایمان و قدرت فروغ ایقان می نگرند و گوهر عقول بواسطه بیداری و هشیاری خود وجود واجبش را چنان اثبات می نمایند که

ص: 312

عیان را ثابت کنند و بصایر حقیقت بین از حسن تركيب و احكام تأليف و صنايع و بدایع و فرستادگان راهنمای و آیات و کتب و محکمات آن بعظمت و جلال حضرت کبریایش دیده دانش و نظر بینش بر گشایند و علمای دانشمند بدیدار آثارش از نظاره بجمال بي همالش اقتصار ورزیده اند ممکن است این کلام معجز نظام اشارت بان باشد که آنان که عالم حقیقی باشند از روی علم و نور دانش می دانند صانع كل و خلاق متعال را بدلایل عقلیه و براهین ساطعه نمی توان دیدار نمود بلکه آیات او بر وجوب وجود و خالق بودن او با عدم مجانست با مخلوقش دلالت دارد.

بالجمله زندیق عرض کرد آیا خداوند قادر نیست که برای مخلوق خود آشکار شود تا او را بنگرند و بشناسند و از روی یقین بعبادت بپردازند فرمود : ﴿لَيْسَ لِلْمُحَالِ جَوَابٌ﴾ یعنی پرش از چیزی که محال است جواب ندارد این کلام معجز ارتسام نیز با این اختصار شامل صد هزاران شرح و بیان است که بر علم و دانش و مردم حکیم با بینش روشن و هویداست و چون در ذیل این کتاب مطالب كثيره و مسائل جلیله که راجع باین فصل است مکر و مسطور شده حاجت با عادت نمی رود.

در اثبات وجود انبیاء علیهم السلام

زندیق گفت: اگر حال بر این منوال است چگونه اثبات پیغمبران و و فرستادگان می شود حضرت صادق علیه السلام فرمود : ﴿إِنَّا لَمَّا أَثْبَتْنَا أَنَّ لَنَا خَالِقاً صَانِعاً مُتَعَالِیاً عَنَّا وَ عَنْ جَمِیعِ مَا خَلَقَ وَ كَانَ ذَلِكَ الصَّانِعُ حَكِیماً لَمْ یَجُزْ أَنْ یُشَاهِدَهُ خَلْقُهُ وَ لَا أَنْ یُلَامِسُوهُ وَ لَا أَنْ یُبَاشِرَهُمْ وَ یُبَاشِرُوهُ وَ یُحَاجَّهُمْ وَ یُحَاجُّوهُ ثَبَتَ أَنَّ لَهُ سُفَرَاءَ فِی خَلْقِهِ وَ عِبَادِهِ یَدُلُّونَهُمْ عَلَی مَصَالِحِهِمْ وَ مَنَافِعِهِمْ وَ مَا بِهِ بَقَاؤُهُمْ وَ فِی تَرْكِهِ فَنَاؤُهُمْ فَثَبَتَ الْآمِرُونَ وَ النَّاهُونَ عَنِ الْحَكِیمِ الْعَلِیمِ فِی خَلْقِهِ وَ ثَبَتَ عِنْدَ ذَلِكَ أَنَّ لَهُ

ص: 313

مُعَبِّرِینَ وَ هُمُ الْأَنْبِیَاءُ وَ صَفْوَتُهُ مِنْ خَلْقِهِ حُكَمَاءَ مُؤَدَّبِینَ بِالْحِكْمَةِ مَبْعُوثِینَ عَنْهُ مُشَارِكِینَ لِلنَّاسِ فِی أَحْوَالِهِمْ عَلَی مُشَارَكَتِهِمْ لَهُمْ فِی الْخَلْقِ وَ التَّرْكِیبِ مُؤَدِّینَ مِنْ عِنْدِ الْحَكِیمِ الْعَلِیمِ بِالْحِكْمَةِ وَ الدَّلَائِلِ وَ الْبَرَاهِینِ وَ الشَّوَاهِدِ مِنْ إِحْیَاءِ الْمَوْتَی وَ إِبْرَاءِ الْأَكْمَهِ وَ الْأَبْرَصِ فَلَا تَخْلُو الْأَرْضُ مِنْ حُجَّةٍ یَكُونُ مَعَهُ عِلْمٌ یَدُلُّ عَلَی صِدْقِ مَقَالِ الرَّسُولِ وَ وُجُوبِ عَدَالَتِهِ﴾ یعنی بعد از آن که ما بادله قاطعه و براهین عقلیه و شواهد ساطعه ثابت و لازم نمودیم که ما را خالقی است صانع که از ما سوای خود متعالی است و این صانع حکیم است جایز نخواهد بود که آفریدگانش او را مشاهدت و ملامست نمایند و آن حکیم صانع با مخلوق مباشرت جوید یا ایشان با او مباشر شوند یا او با ایشان احتجاج نماید یا ایشان در حضرت او احتجاج ورزند ثابت می شود که چنین خالق صانع حکیمی که از جمله مخلوقش در عین ظهور مستور و جمله آفریدگان از دیدارش مهجورند در میان بندگان و مخلوقات خود سفیران و فرستادگان دارد تا این سفراء عظام بندگان او را بر مصالح و منافع آن ها و آن چه بقای ایشان به آن و فنای ایشان در ترک آن است راه نمایی فرمایند و با این حال و اضطرار مخلوق باین جماعت و مستوری از حضرت احدیت ثابت گردید که از جانب حکیم علیم وجود جمعی که بحضرت کبریا تقرب یافته و از جانب خدای تعالی در میان آفریدگانش امر و نهی نمایند ثابت می شود و این هنگام ثابت می شود که برای خدای تعالی گروهی معبرین هستند که آن خصایص و خصال که خدای متعال در ایشان نهاده مظهر جلال و جمال یزدان لايزال باشند و ایشان انبیای خدا و بر گزیدگان او از تمامت آفریدگانش باشند که همه حکیم و مؤدب بحکمت و بر انگیخته از پیشگاه خالق مهر و ماه و در احوال مردمان با ایشان شريک هستند چنان که در خلق و ترکیب با ایشان انبازند و تمامت این جماعت از حضرت خداوند حکیم عليم بحکمت و دلایل و شواهد و آیات و معجزات ارزنده نمودن مردگان و صحت و عافیت بخشیدن کوران مادر زاد و پیشی یافتگان ناخوش نهاد مؤید هستند پس

ص: 314

زمین خالی نمی ماند از حجتی که با او علمی باشد که بر صدق رسول و وجوب عدالت او دلالت نماید.

در لزوم وجود حجت خدای در زمین

﴿ثُمَّ قَالَ علیه السلام بَعْدَ ذَلِكَ نَحْنُ نَزْعُمُ أَنَّ الْأَرْضَ لَا تَخْلُو مِنْ حُجَّةٍ وَ لَا تَكُونُ الْحُجَّةُ إِلَّا مِنْ عَقِبِ الْأَنْبِیَاءِ مَا بَعَثَ اللَّهُ نَبِیّاً قَطُّ مِنْ غَیْرِ نَسْلِ الْأَنْبِیَاءِ وَ ذَلِكَ أَنَّ اللَّهَ تَعَالَی شَرَعَ لِبَنِی آدَمَ طَرِیقاً مُنِیراً وَ أَخْرَجَ مِنْ آدَمَ نَسْلًا طَاهِراً طَیِّباً أَخْرَجَ مِنْهُ الْأَنْبِیَاءَ وَ الرُّسُلَ هُمْ صَفْوَةُ اللَّهِ وَ خُلَّصُ الْجَوْهَرِ طُهِّرُوا فِی الْأَصْلَابِ وَ حُفِظُوا فِی الْأَرْحَامِ لَمْ یُصِبْهُمْ سِفَاحُ الْجَاهِلِیَّةِ وَ لَا شَابَ أَنْسَابَهُمْ لِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ جَعَلَهُمْ فِی مَوْضِعٍ لَا یَكُونُ أَعْلَی دَرَجَةً وَ شَرَفاً مِنْهُ فَمَنْ كَانَ خَازِنَ عِلْمِ اللَّهِ وَ أَمِینَ غَیْبِهِ وَ مُسْتَوْدَعَ سِرِّهِ وَ حُجَّتَهُ عَلَی خَلْقِهِ وَ تَرْجُمَانَهُ وَ لِسَانَهُ لَا یَكُونُ إِلَّا بِهَذِهِ الصِّفَةِ فَالْحُجَّةُ لَا یَكُونُ إِلَّا مِنْ نَسْلِهِمْ یَقُومُ مَقَامَ النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله و سلّم فِی الْخَلْقِ بِالْعِلْمِ الَّذِی عِنْدَهُ وَ وَرِثَهُ عَنِ الرَّسُولِ إِنْ جَحَدَهُ النَّاسُ سَكَتَ وَ كَانَ بَقَاءُ مَا عَلَیْهِ النَّاسُ قَلِیلًا مِمَّا فِی أَیْدِیهِمْ مِنْ عِلْمِ الرَّسُولِ عَلَی اخْتِلَافٍ مِنْهُمْ فِیهِ قَدْ أَقَامُوا بَیْنَهُمُ الرَّأْیَ وَ الْقِیَاسَ إِنْ هُمْ أَقَرُّوا بِهِ وَ أَطَاعُوهُ وَ أَخَذُوا عَنْهُ ظَهَرَ الْعَدْلُ وَ ذَهَبَ الِاخْتِلَافُ وَ التَّشَاجُرُ وَ اسْتَوَی الْأَمْرُ وَ أَبَانَ الدِّینَ وَ غَلَبَ عَلَی الشَّكِّ الْیَقِینُ وَ لَا یَكَادُ أَنْ یُقِرَّ النَّاسُ بِهِ أَوْ یَحِقُّوا لَهُ بَعْدَ فَقْدِ الرَّسُولِ وَ مَا مَضَی رَسُولٌ وَ لَا نَبِیٌّ قَطُّ لَمْ یَخْتَلِفْ أُمَّتُهُ مِنْ بَعْدِهِ وَ إِنَّمَا كَانَ عِلَّةُ اخْتِلَافِهِمْ خِلَافَهُمْ عَلَی الْحُجَّةِ وَ تَرْكَهُمْ إِیَّاهُ﴾:

حضرت صادق علیه السلام بعد از بیان مطلب مسطور فرمود ما چنان می دانیم که زمین هرگز نتواند از حجتی که مؤید از جانب یزدان است و دارای او صاف مذکور می باشد خالی بماند و این حجت جز از عقب پیغمبران نمی باشد هرگز خدای تعالی پیغمبری غیر از نسل انبیاء صلی الله علیه و آله و سلّم مبعوث نفرموده و این حال چنان است که یزدان حکیم راهی روشن برای فرزندان آدم باز نموده و از حضرت آدم علیه السلام تسلمى طاهر و نيکو بیرون آورد و انبیای عظام و فرستادگان کرام را از آن نسل طيب طاهر خارج فرمود

ص: 315

و ایشان صفوة الله و خالص و ویژه گوهر انسانیت هستند و بجمله در اصلاب پدران و ارحام مادران مطهر و از سفاح و زنای ازمنه جاهلیت محفوظ بوده و در انساب شريفه طاهره ایشان شائبه شک و ريب نبوده چه خدای تعالی این جواهر مخازن علم و صفوت و حلم و طهارت را در موضع و مقامی مقرر داشته که در شرف و شرافت هیچ مقام و رتبتی از آن برتر نتواند باشد پس هر کس گنجور یزدان شکور و امین غیب سبحانی و مستودع سر سبحانی و حجت او بر آفریدگان حضرت دیانی و ترجمان او و لسان او باشد جز این صفت نتواند داشت پس حجّت جزاز نسل چنین جماعت نمی باشد و این حجّت با این صفت به نیروی آن علم و دانشی که در سینه اوست و از پیغمبر بوراثت و از خدای بودیعت دارد در میان خلق در مقام پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلّم قیام جوید و چون مردمان بحسب وساوس شیطان و تقاضای سجیت ناستوده خودشان او را منکر شوند خاموش گردد و ایشان را از افاضه و افاده محروم دارد لكن بقا و دوام مردمان و آن چه قلیلی از علم رسول در دست ایشان است اندکی باشد بسبب آن اختلافی که ایشان را در آن حجت برود و این اختلاف موجب آن گردد که در میان خودشان بحکم رأی و قیاس کار کنند و احکام دین را بآراء ناقصه و قیاس نا تندرست خویش مقرر دارند اما اگر باطاعت و انقیاد آن حجت بروند و احکام دین و شریعت را از وی اخذ کنند عدل آشکار شود و اختلاف و تشاجر از میان برود و امر دین و آئین راستی پذیرد و هویدا گردد ويقين بر شک غالب شود لكن نزديک نيست كه بعد از فقدان رسول صلی الله علیه و آله و سلّم مردمان بآن حجت اقرار نمایند و او را اطاعت کنند و هرگز رسول و پیغمبری نگذشته و از جهان بیرون نشده که امت او بعد از او اختلاف نورزند و علت اختلاف ایشان همان خلاف ایشان است بر حجت و فرو گذاشت ایشان است مرحجت را.

ص: 316

فايده وجود حجت

چون کلمات امام جعفر صادق علیه السلام باین مقام رسید شخص زندیق عرض کرد چون حجت بر این حالت باشد با وی چه کنند یعنی فایده او چیست ؟ ﴿قالَ قَد یُقتَدی بِهِ ویَخرُجُ عَنهُ الشَّیءُ بَعدَ الشَّیءِ مَکانَهُ مَنفَعَهَ الخَلقِ وَ صَلاحَهُم ، فَإِن أحدَثوا فی دینِ اللّهِ شَیئا أعلَمَهُم وَ إن زادوا فیهِ أخبَرَهُم ، وإن نَقَصوا مِنهُ شَیئا أفادَهُم﴾ فرمود بسا می شود که آنان که درد دین دارند و مسائل و احکام آئین را استوار و صحیح می طلبند بانارت عقل متین و امارت رأى دوربین به حجت خدای روی و باوامر و نواهی او اقتدا نمایند و مسائل و احکام دینیه از حضرتش استدراك شود و آن چه سود و صلاح مردمان است از علوم شریفه او استنباط گردد و اگر آرای متشتته وعقول ناقصه و وساوس شیطانی و هواجس نفسانی در دین خدای حادثه و بدعتی پدیدار گردانند ایشان را بمخاطر و مفاسد آن و حقیقت احکام دین یزدان بیا گاهاند و اگر در مسائل دینیه چیزی بیفزایند ایشان را اخبار فرماید و اگر از آن جمله چیزی بکاهند ایشان را افادت و افاضت نماید.

كيفيت خلقت اشياء

این وقت زندیق عرض کرد از چه چیز اشیاء را خلق فرمود؟ ﴿فَقَالَ مَنْ لَاشَيْءَ﴾ و بروایتی ﴿لاَ مِنْ شَيْءٍ﴾ فرمود از آن چه هیچ نیست آفرید یا این که از چیزی نیافرید یعنی خلقت اشیاء بقدرت الهی است نه این که خلقت هر چیزی از چیز دیگر بوده است تا به تسلسل راجع شود. زندیق عرض کرد چه گونه چیزی از لاشیء می آید؟ ﴿قالَ علیه السلام إِنَّ الأَشیاءَ لا تَخلو أَن تَکون خُلِقَت مِن شَیءٍ أَو مِن غَیرِ شَیءٍ ، فَإن کانَت خُلِقَت مِن شَیءٍ کانَ مَعَهُ ؛ فَإِنَّ ذلِکَ الشَّیءَ قَدیمٌ ، وَ القَدیمُ لا یَکونُ حَدیثا ولا یَفنی ولا یَتَغَیَّرُ ولا یَخلو ذلِکَ الشَّیءُ مِن أَن یَکونَ جَوهَرا واحِدا وَ لَونا واحِدا فَمِن أَینَ جاءَت هذِهِ الأَلوانُ المُختَلِفَهُ ، وَ الجَواهِرُ الکَثیرَهُ الموَجودَهُ فی هذَا العالَمِ مِن ضُروبٍ شَتّی وَ مِن أَینَ جاءَ المَوتُ إِن کانَ الشَّیءُ الَّذی أُنشِئَت مِنهُ الأَشیاءُ حَیّا وَ مِن أَینَ جاءَت

ص: 317

الحَیاهُ إِن کانَ ذلِکَ الشَّیءُ مَیِّتا ولا یَجوزُ أَن یکَونَ مِن حَیٍّ وَ مَیِّتٍ قَدیمَینِ لَم یَزالا ؛ لِأَنَّ الحَیَّ لا یَجیءُ مِنهُ مَیِّتٌ وَ هُوَ لَم یَزَل حَیّا ، ولا یجَوزُ أَیضا أن یَکونَ المَیِّتُ قَدیما لَم یَزَل بِما هُوَ بِهِ مِنَ المَوتِ ؛ لِأَنَّ المَیِّتَ لا قُدرَهَ لَهُ ولا بقَاءَ﴾

حضرت صادق علیه السلام فرمود اشیاء از دو حال بیرون نتوانند بود یا از چیزی مخلوق شده یا از غیر شی؛ آفریده هستند پس اگر از چیزی آفریده شده باشند که با او بوده ناچار این شیء قدیم است و قدیم حدیث نمی باشد و فنا و تغیری در وی راه نجوید یعنی چیزی که وجودش ازلی است محدث معلول نتواند بود و بحسب ذات خود واجب الوجود خواهد بود و در انیال بقاء و دوام و كبريا و قوامش غبار تغیر وقنا نتواند راه کرد و این چنین شی که دارای این صفت باشد بیرون از این نیست که باید جوهر واحد و لون واحد باشد و چون يک جوهر و يک رنگ بيش نباشد پس از کجا این الوان مختلفه و جواهر کثیره موجوده در این عالم بانواع پدید خواهد بود و اگر این شیء که اشیاء از آن انشاء و ایجاد یافته زنده و حتی با شد مرگ از کجا او را در خواهد یافت و اگر میت باشد حیوة از کجا می آید و هیچ نشاید و جایز نباشد که از حی و میتی که هر دو قدیم و لايزال باشند پدید آیند زیرا که از حی میّت نمی آید و حال این که او همیشه حی باشد و نیز جایز نیست که میت قديم لا يزال باشد زیرا صفت موت در آن باشد چه میت را قدرت و بقائی نیست.

معلوم باد نوشته اند که بعضی از حکما گفته اند که بدع اول همان مبدع صور است فقط بدون هیولی چه هیولی همیشه با بدع بوده است لکن سایر حكما بر این حکم و این عقیدت او انکار ورزیده اند و گفته اند اگر هیولی ازلية قديمه باشد قبول صورت نمی کرد و از حالی بحالی تغییر نمی گرفت و فعل غیر خود را قبول نمی نمود زیرا که ازلی را تغیر نباشد و قول امام علیه السلام که می فرماید و ﴿فَمِن أَینَ جاءَت هذِهِ الأَلوانُ المُختَلِفَهُ﴾ ممکن است که این کلام مبنی باشد بر آن چه که ایشان گمان برده اند و دانسته اند که برای هر حادثى منشأ و مبدئى که مشاكل

ص: 318

آن و مناسب آن در ذات و صفات باشد بناچار خواهد بود لاجرم امام علیه السلام او را بر آن چه معتقد اوست ملزم فرموده باشد یا مراد این باشد که احتیاج بسوی ماده اگر بسبب عجز صانع تعالی از احداث چیزی که نمی باشد و نبوده است باشد پس چاره از آن نیست که اشیاء بصفت ها در ماده وجود داشته باشند تا آن اشیاء را از ماده بیرون آورد و این محال است زیرا که در این صورت لازم می آید که ماده دارای حقایق متباینه و متصف بصفات متضاده باشد و اگر بگوئید که آن ها مشتمل بر بعضی از آن ها هستند لا بد حکم می نمائید که بعضی دیگر از غیر ماده احداث شده اند پس بجمله چنین خواهد بود و اگر گوئید جوهر ماده بجوهری دیگر و اعراض آن باعراض دیگر تبدیل می جوید در این وقت بفنای آن چه ازلی است حکم کرده باشید و این محال است لکن بحدوث چیزی دیگر از غیر چیزی حکم می نمائید و این مستلزم مطلوب است.

و اما آن چه امام علیه السلام در حیات و موت مذکور فرموده بآن چه یاد کردیم راجع می شود و ملخص آن این است که این حال از آن بیرون نیست که ماده کل بذات خود می باشد یا بذات خود میت یا این که اشیاء از دو اصل موجود شده باشند یکی حی بذاته و آن دیگر میت بذاته و این نیز محتمل دو وجه است یکی این است که باید هر چيزي مأخوذ از هر يک از حى و ميت باشد و دوم این است که حی مأخوذ از حی و میت مأخوذ از میت باشد امام علیه السلام وجه اول را باطل فرمود باین که اگر میت بذاته از حی بذاته حاصل گردد زوال حيوة ازليه بعلت این جزء از ماده لازم می گردد و امتناع آن معین و معلوم و مبرهن است یا تبدل حقیقتی که عقل بديهة به امتناع آن حکم می کند لازم می شود و اگر به اعدام حی و انشاء ميت قایل شوند مفسده اولی با اقرار بمدعی که حدوث الشيء من لاشيء است لازم می آید و باین وجه ثانی باطل می شود و هم چنین ثالث زیرا که جزء حتی از ماده گاهی که میت از آن حاصل شود آن چه سبقت گزارش گرفت در آن جاری می شود و

ص: 319

امام علیه السلام اشارت باین مسئله فرمود به این کلام خود و لأن الحي لا يحيى منه ميت و بوجه رابع اشارت فرمود در این کلام خود ﴿وَ لا يَجوزانِ يَكونُ المَيِّتُ قَديماً﴾ و باین کلام وجه دوم و نیز سوم باطل می شود و تقریرش این است که آن چه ازلی است نا چار باید واجب الوجود بذات خود و کامل بذات خود باشد زیرا که تمامت عقول شهادت می دهند که احتیاج و نقص از شواهد امکان محوج بسوی مؤثر و موجد است و با این حال و صورت نمی تواند چیزی که ازلی است میت باشد.

در ازلیت اشیاء

بالجمله زنديق عرض کرد پس از چه راه می گویند اشیاء بتمامیت ازلیه هستند فرمود : ﴿هذِهِ مَقالَهُ قوَمٍ جَحَدوا مُدَبِّرَ الأَشیاءِ ، فَکَذَّبُوا الرُّسُلَ وَ مَقالَتَهُم ، وَ الأَنبِیاءَ و ما أَنبَؤوا عَنهُ وَ سَمَّوا کُتُبَهُم أَساطیرَ ، وَ وَضَعُوا لِأَنفُسِهِم دینا بِآرائِهِم وَ استِحسانِهِم انَّ الاشياءَ تَدُلُّ عَلَى حُدُوثِهِا مِنْ دَوَرَانِ اَلْمَلِكِ بِمَا فِيهِ وَ هِى سَبْعَةً افْلاك وَ تَحَرَّكَ الاَرضُ وَ مَن عَلَيها وَانْقِلابِ الازْمِنَةِ واخْتِلافِ الْوَقْتِ وَ الحَوَادِثِ الَّتي تَحْدُثُ فِي الْعَالَمِ مِنْ زِيَادَةٍ وَ نُقْصَانٍ وَ مَوْتٍ وَ بَلى وَ اِضْطِرَارِ اَلنَّفْسِ الى الاِقْرارِ بَانَ لَهَا صانِعاً وَ مُديرٌ وَ مُدِيراً الاترى الحُلوُ يَصِيرُ حَامِضاً وَ المُذِبُّ مَرّاً وَ الجَديدَ بالِياً وَ كُلَّ الى تَغَيُّرَ وَ فَناءَ﴾

این سخن آن مردی است که آن کس را که مد بر و خالق تمامت موجودات را منکر اند و فرستادگان یزدانی و اقوال رسل و انبیاء را تکذیب نمودند و کتب آسمانی را که بر ایشان نازل شده افسانه پیشینیان و بیهوده دروغ گویان شمردند و بآراء ناصواب و سلق نا خجسته بیرون از اجر و ثواب خود برای خویشتن دینی و آئینی وضع کردند و باستحسانات بیرون از بینه و آیات خود بعقاید نا ستوده و حدود نا پیموده خود قیام ورزیدند همانا تمامت اشیاء موجود از دوران و گردش آورد افلاک هفت گانه بآن چه در آن ها است و جنبش زمین و هر چه بر آن است و انقلاب ازمنه و اختلاف وقت و حوادث گوناگون که در عالم کون و فساد از زیادت و

ص: 320

و نقصان و فزایش و کاهش و مردن و موت و بلا های رنگارنگ و اضطرار عموم نفوس دلالت بر آن دارد که البته بیاید اقرار نمود که برای این جمله صانعی و و مدبری هست آیا نمی گری بسا می شود که شیرین ترش می گردد و خوش گوار تلخ می گردد و نو کهنه و فرسوده می شود و جمله موجودات دست خوش تغیر و فنا گردند؟ شخص زندیق عرض کرد پس همیشه صانع عالم باحداثی که حادث فرمود پیش از آن که احداث بفرمايد عالم بود حضرت صادق صلوات الله عليه فرمود: ﴿فَلَمْ يَزَلْ يَعْلَمُ فَخُلِقَ مَا عَلِمَ﴾ همیشه ذات مقدس کبریا پیش از خلق موجودات بهر چه خواهد کرد عالم بود پس از آن آن چه را می دانست و مشیت او بر آن قرار گرفت خلق فرمود .

در علم خداوندی

زندیق عرض کرد آیا این صانع عالم مختلف است يا مؤتلف فرمود: ﴿اَ یَلِیقُ بِهِ اَلاِخْتِلاَفُ وَ لاَ الاِیتِلاَفُ إِنَّمَا یَخْتَلِفُ اَلْمُتَجَزِّی وَ یَأْتَلِفُ اَلْمُتَبَعِّضُ فَلاَ یُقَالُ لَهُ مُؤْتَلِفٌ وَ لاَ مُخْتَلِفٌ﴾ در حضرت بی چون و خالق كن فيكون شایسته نسبت اختلاف و ایتلاف نیست بلکه آن چه سزاوار تجزیه و تبعض باشد قابل اختلاف و ایتلاف است و خداوند احد صمد را که ذات اقدس او ازین اوصاف منزه است نمی توان مؤتلف و مختلف خواند.

همانا مقصود سائل از این کلام که آیا صانع عالم مختلف است یا مؤتلف این بود که آیا حضرت خالق موجودات از اجزای مختلف الحقيقه مرکب است یا از اجزای مؤتلف الحقيقه و امام علیه السلام در آن کلام معجز نظام بنفی هر دو سخن کرد و باز نمود که اختلاف و ایتلاف برای چیزی است که قبول تجزيه و تبعیض نماید و ذات باری از هر دو حالت منزه است ﴿قَالَ فَكَيْفَ هُوَ اَللَّهُ اَلْوَاحِدُ؟﴾ زندیق عرض کرد پس چگونه خداوند تعالی واحد است :﴿ قَالَ وَاحِدٌ فِی ذَاتِهِ فَلاَ وَاحِدَ کَوَاحِدٍ لِأَنَّ مَا سِوَاهُ مِنَ اَلْوَاحِدِ مُتَجَزِّئٌ وَ هُوَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی وَاحِدٌ لاَ مُتَجَزِّئٌ وَ لاَ یَقَعُ عَلَیْهِ اَلْعَدُّ﴾

ص: 321

فرمود واحد در ذات خود است و واحد مثل واحد نیست یعنی واحد که نسبت بآن ذات مقدس واجب نسبت شود نه از قبیل دیگران است که درجه حساب و شمار وحد وعد پذیرد بلکه واحد در ذات خود است زیرا که آن چه بیرون از آن ذات كامل الصفات و منسوب بواحد گردد متجزی است و مقام حساب و شمار گیرد لکن خدای تعالی واحدی است که تجزیه نیابد و حد و شمار و حدود و مقدار بر وی واقع نشود .

زندیق عرض کرد بچه علت آفریدگان را بیافرید و حال این که یزدان تعالی بآفریدن آفریدگان نیازمند و مضطر و محتاج نبود و نیز شایسته عظمت و کبریائی او نبود که با ما بعبث و بازی کار کند؟ فرمود :﴿خَلَقَهُمْ لِإِظْهَارِ حِکْمَتِهِ وَ إِنْفَاذِ عِلْمِهِ وَ إِمْضَاءِ تَدْبِیرِهِ﴾ یعنی ایشان را برای اظهار حکمت خود و انفاذ علم خود و امضاء تدبیر خود بیافرید ما با و محتاج بودیم او بما مشتاق بود. زندیق عرض کرد چگونه است که خدای تعالی بهمین دار دنیا اقتصار نفرمود و همین سرای را سرای ثواب و محتبس و مركز عقاب نگردانید؟ فرمود:﴿إنَّ هذِهِ الدّارَ دارُ ابتِلاءٍ وَ مَتجَرُ الثَّوابِ ، وَ مُکتَسَبُ الرَّحمَهِ ، مُلِئَت آفاتٍ وَ طُبِّقَت شَهَواتٍ ، لِیَختَبِرَ فیها عَبیدَهُ بِالطّاعَهِ ، فَلا یَکونُ دارُ عَمَلٍ دارَ جَزاءٍ﴾ یعنی این دارد نیا سرای ابتلاء و بلیات و تجارت گاه ثواب و محل اكتساب رحمة و مملو بآفات و مطبق بشهوات و مقام آزمایش و امتحانات است تا بندگان خود را در این سرای بطاعت و فرمان بری اختبار و امتحان فرماید پس داری که مخصوص بعمل و کردار است نمی تواند سرای جزاء و پاداش باشد

و می تواند معنی این باشد که دار عمل صلاحیت ندارد که دار جزاء باشد چه مقتضی اختیار و تکلیف این است که دار عمل براحت و آلام و صحت و اسقام مشوب باشد و دارای نعمت خالص نباشد تا صلاحیت آن را داشته باشد که محل جزاء مطيعان باشد و عقوبانش نیز خالص نباشد و اگر جز این باشد موجب الجاء می شود و منافی تکلیف خواهد بود پس صلاحیت آن را نخواهد یافت که محل عقاب عاصیان و کافران باشد و نیز می تواند که معنی آن باشد که خدای تعالی اگر بحسب

ص: 322

عظمت و کبریای خود بخواهد این جهان را آن عظمت و وسعت و مقام و رتبت بخشد که هم که هم دار عمل باشد و هم دار مکافات و هم دارای عوالم ملکوت و ناسوت و جبروت باشد و هم دارای بهشت و دوزخ و عقاب و حساب و بندگان او مکافات راعيناً بنگرند معلوم است برای بندگان مؤمن که بکتب آسمانی و پیغمبران یزدانی و احکام فرقانی گرویده و از مشتهيات نفسانی چشم پوشیده بمثوبات و درجات آن جهانی دل بر نهاده و ترک لذات گفته و متحمل زحمت عبادات شده اند و در حقیقت ایمان بغیب آورده اند آن مقامات و رتبت که اکنون دارای آن توانند شد نخواهند گردید و مكنون خاطر مؤمن و کافر چنان که مقتضی سجیت ایشان است بروز نخواهد کرد و معيار اطاعت مطیع و عصیان عاصی مشهود نمی شود و علاوه بر این این سرای را خدای تعالی کشت زار و آزمایشگاه سرای جاوید و محل حوادث و بلیات و نقمات ساخته و وجود انسانی را تا گاهی که بسرای آخرت فایز و واصل گردد طی درجات كثيره می باید تا لایق و مستعد ادراک سرای جاوید را تواند گردد و چه برزخها و درجات را بیاید طی نماید تا در خور سرای پاداش و مکافات آید اهل بهشت شدن آسان نیست و مرد دوزخ گردیدن سهل نباشد و الله تعالى اعلم.

زندیق عرض کرد آیا از حکمت های الهی است که از بهر خویش دشمنی خلق فرماید و حال این که خدای بود و او را دشمنی نبود و چنان که زعم توست ابلیس را بیافرید و او را بر بندگان خود مسلط فرمود تا ایشان را بمخالفت فرمانش دعوت نماید و بمعصیت او امر کند و چنان که زعم شماست او را آن قوت و استطاعت بخشد که بدستیاری آن قوت بلطایف الحيل بقلوب بندگان راه جوید و ایشان را بوسوسه در افکند و ایشان را درباره پروردگارشان به تشكيک و در امور دینشان به تلبیس اندازد و چنان از مراتب معرفت کرد کارشان زایل گرداند که جماعتی بسبب وسوسه شیطان منکر ربوبیت یزدان شوند و جز او را عبادت نمایند پس از چه روی دشمن ایشان را بر ایشان تسلط داد و برای این دشمن قوی چنگال در اغوای ایشان راه نهاد ؟

ص: 323

کیفیت ابلیس

﴿قالَ علیه السلام إنَّ هذَا العَدُوَّ الَّذی ذَکَرتَ لا تَضُرُّهُ عَداوَتُهُ ، ولا تَنفَعُهُ وَلایَتُهُ . و عَداوَتُهُ لا تَنقُصُ مِن مُلکِهِ شَیئاً ، وَ وَلایَتُهُ لا تَزیدُ فیهِ شَیئاً ، وإنَّما یُتَّقَی العَدُوُّ إذا کانَ فی قُوَّهٍ یَضُرُّ و یَنفَعُ ، إن هَمَّ بِمُلکٍ أخَذَهُ ، أو بِسُلطانٍ قَهَرَهُ ، فَأَمّا إبلیسُ فَعَبدٌ ، خَلَقَهُ لِیَعبُدَهُ و یُوَحِّدَهُ ، وَ قَد عَلِمَ حینَ خَلَقَهُ ما هُوَ و إلی ما یَصیرُ إلَیهِ ، فَلَم یَزَل یَعبُدُهُ مَعَ مَلائِکَتِهِ حَتَّی امتَحَنَهُ بِسُجودِ آدَمَ ، فَامتَنَعَ مِن ذلِکَ حَسَداً وَ شَقاوَهً غَلَبَت عَلَیهِ ، فَلَعَنَهُ عِندَ ذلِکَ ، وَ أخرَجَهُ عَن صُفوفِ المَلائِکَهِ ، وَ أنزَلَهُ إلَی الأَرضِ مَلعوناً مَدحوراً ، فَصارَ عَدُوَّ آدَمَ وَ وُلدِهِ بِذلِکَ السَّبَبِ ، و ما لَهُ مِنَ السَّلطَنَهِ عَلی وُلدِهِ إلَا الوَسوَسَهُ ، وَ الدُّعاءُ إلی غَیرِ السَّبیلِ ، وَ قَد أقَرَّ مَعَ مَعصِیَتِهِ لِرَبِّهِ بِرُبوبِیَّتِهِ﴾

این دشمنی که یاد کردی نه از دشمنی او بدستگاه خالق مهر و ماه زیانی و نه از دوستی او سودی می رسد و عداوت او در ملک مالک الملک مطلق نقصانى و ولايتش فزونی نیاورد و هنگامی از دشمن پرهیز می رود که او را آن قوت و قدرت باشد که سود و زیانی را متضمن گردد اگر آهنگ ملکی نماید مأخوذ دارد یا قصد صاحب ملکی و سلطانی کند مقهورش تواند اما شیطان بنده ای بیش نیست بیافرید تا بعبادت و توحید حضرت احدیت پردازد و در آن هنگام که او را خلق فرمود پایان حال و گذشت روزگارش را می دانست و شیطان با دیگر فرشتگان یزدانی همواره بعبادت حضرت سبحانی می گذرانید تا گاهی که خداوند حکیم حاکم او را بسجود بردن بحضرت آدم علیه السلام آزمایش فرمود و شیطان بعلت غليان و غلبه حسد و شقاوتی که بروی دست داده از اطاعت فرمان یزدان امتناع ورزيد لاجرم ملعون و از پیشگاه جلال و کبریا مطرود و از صفوف فرشتگان بیرون گردید و خداوندش ملعوناً و مدحواً از مراكز افلاک بمركز خاک نازل گردانید و چون شیطان دچار

ص: 324

چنین بلیت و لعنت ابدی گردید بهمین سبب با آدم و فرزندان او دشمن گشت و او را جز وسوسه بر اولاد آدم و خواندن ایشان را براه غیر مستقیم سلطنتی بر ایشان نیست و با این عصیانی که در حضرت ورزید بربوبیت ایزد پروردگار اقرار دارد.

جهت سجود بآدم

زندیق عرض کرد آیا جز در یزدان تعالی سجود جایز است؟ فرمود : جایز نیست عرض کرد پس چگونه خدای تعالی ملائکه را فرمان کرد تا به آدم سجود برند ؟ ﴿فَقَالَ إِنَّ مَنْ سَجَدَ بِأَمْرِ اَللَّهِ فَقَدْ سَجَدَ لِلَّهِ فَکَانَ سُجُودُهُ لِلَّهِ إِذْ کَانَ عَنْ أَمْرِ اَللَّهِ﴾ فرمود آن کس بفرمان خدای سجده نماید خدای را سجده نهاده است و او چون بامر و فرمان خدای باشد مخصوص بخدای خواهد بود.

زندیق عرض کرد: اصل کهانت از چیست و از کجا مردم کهنه مردمان را به آن چه حادث می شود خبر می دهند ؟ ﴿قَالَ إِنَ الْکِهَانَهَ کَانَتْ فِی الْجَاهِلِیَّهِ فِی کُلِّ حِینِ فَتْرَهٍ مِنَ الرُّسُلِ کَانَ الْکَاهِنُ بِمَنْزِلَهِ الْحَاکِمِ یَحْتَکِمُونَ إِلَیْهِ فِیمَا یَشْتَبِهُ عَلَیْهِمْ مِنَ الْأُمُورِ بَیْنَهُمْ فَیُخْبِرُهُم عَنْ أَشْیَاءَ تَحْدُثُ وَ ذَلِکَ مِنْ وُجُوهٍ شَتَّی فِرَاسَهِ الْعَیْنِ وَ ذَکَاءِ الْقَلْبِ وَ وَسْوَسَهِ النَّفْسِ وَ فِتْنَهِ الرُّوحِ مَعَ قَذْفٍ فِی قَلْبِهِ لِأَنَّ مَا یَحْدُثُ فِی الْأَرْضِ مِنَ الْحَوَادِثِ الظَّاهِرَهِ فَذَلِکَ یَعْلَمُ الشَّیْطَانُ وَ یُؤَدِّیهِ إِلَی الْکَاهِنِ وَ یُخْبِرُهُ بِمَا یَحْدُثُ فِی الْمَنَازِلِ وَ الْأَطْرَافِ وَ أَمَّا أَخْبَارُ السَّمَاءِ فَإِنَّ الشَّیَاطِینَ کَانَتْ تَقْعُدُ مَقَاعِدَ اسْتِرَاقِ السَّمْعِ إِذْ ذَاکَ وَ هِیَ لَا تَحْجُبُ وَ لَا تُرْجَمُ بِالنُّجُومِ وَ إِنَّمَا مُنِعَتْ مِنِ اسْتِرَاقِ السَّمْعِ لِئَلَّا یَقَعَ فِی الْأَرْضِ سَبَبٌ تُشَاکِلُ الْوَحْیَ مِنْ خَبَرِ السَّمَاءِ فَیَلْبَسُ عَلَی أَهْلِ الْأَرْضِ مَا جَاءَهُمْ عَنِ اللَّهِ لِإِثْبَاتِ الْحُجَّهِ وَ نَفْیِ الشُّبْهَهِ وَ کَانَ الشَّیْطَانُ یَسْتَرِقُ الْکَلِمَهَ الْوَاحِدَهَ مِنْ خَبَرِ السَّمَاءِ بِمَا یَحْدُثُ مِنَ اللَّهِ فِی خَلْقِهِ فَیَخْتَطِفُهَا ثُمَّ یَهْبِطُ بِهَا إِلَی الْأَرْضِ فَیَقْذِفُهَا إِلَی الْکَاهِنِ فَإِذَا

ص: 325

قَدْ زَادَ كَلِمَاتٍ مِنْ عِنْدِهِ فَيَخْلِطُ الْحَقَّ بِالْبَاطِلِ فَمَا اصابَ الْكَاهِنُ مِنْ خَبَرٍ مِمَّا كَانَ يُخْبِرُ بِهِ فَهُوَ مَا ادَّاهُ اليه شَيْطَانُهُ مِمَّا سَمِعَهُ وَ مَا اخطَأ فيهِ مِن بَاطِلِ مَا زَادَ فِيهِ فَمُنْذُ مُنِعَتِ الشَّياطِينُ عَنِ اسْتِرَاقِ السَّمْعِ انْقَطَعَتِ الْكِهَانَةُ وَ الْيَوْمَ انَّما تُؤَدَّى الشَّيَاطِينُ الى كُهَّانِهَا اخبارا لِلنَّاسِ بِمَا يَتَحَدَّثُونَ بِهِ وَ مَا يُحَدِّثُونَهُ وَ الشَّيَاطِينُ تُؤَدَّى الى الشَّيَاطِينِ مَا يَحْدُثُ فِي الْبُعْدِ مِنَ الْحَوَادِثِ مِنْ سَارِقٍ سَرَقَ وَ مِنْ قاتِلٍ قُتِلَ وَ مَن غايَبَ غابَ وَ هُم بِمَنزِلَةِ النَّاسِ ايضا صَدوقٌ وَ كَذِب﴾

کیفیت کهانت

فرمود كهانت و فال راندن و کاهن شدن در زمان جاهلیت در هنگام فترت و اوقات فاصله بین پیغمبران و فرستادگان بود و کاهن بمنزله حاکم بوده است که در اموری که بر ایشان مشتبه می گشت بد و حکومت می بردند و کاهن ایشان را بیاره ای چیز ها که حادث می شود خبر داد و این حال بوجوه مختلفه است فراست عين و ذكاء قلب و وسوسه نفس و فتنه روح با قذف و افکنده شدن در دل او چه آن چه از حوادث ظاهره در زمین حادث می شود شیطان دانا می گردد و بکاهن می رساند و او را بآن چه در منازل و اطراف حدوث می گیرد خبر می دهد و اما دریافت خبر های آسمانی همانا چنان بوده است که شیاطین در مقاعد استراق سمع می نشسته اند و مخفياً سرقت و اخذ خبر می کرده اند و محجوب نمی شده اند و از ستارگان رجم نمی یافته اند و ممنوع شدن ایشان از استراق سمع برای این است که در زمین از خبر آسمانی چیزی واقع نشود که با وحی مشاکل گردد و با آن اخبار که از جانب خدای برای اثبات حجت و نفی بهشت برای اهل زمین می آید مشتبه شود و چنان بوده است که شیطان يک كلمه از اخبار سماء بآن چه حادث می شود از جانب در خلقش

ص: 326

استراق کرده میر بود و آن کلمه را بزمین آورده بکاهن می افکند و از جانب خودش نیز بعضي كلمات بر آن می افزود و حق را با باطل می آمیخت و آن مرد کاهن در اخباری که بمردمان می رسانید هر يک مقرون بصدق و صواب می گشت آن خبری بود که شیطان از آسمان دریافته و هر چه بخطا بود آن خبری بود که شیطان از جانب خود افزوده بود و از آن هنگام که شیاطین را از استراق سمع منع می کردند کهانت انقطاع یافت و امروز شياطين بكهنه خود اخبار مردمان را به آن چه حدیث می رانند بآن حدیث می کنند و شیاطین از آن چه در اماکن بعیده از حوادث گوناگون از قبیل سرقت سارق و قتل قاتل و غيبت غايب بشیاطین خبر می دهند و این گروه نیز بمنزله مردمان باشند که دروغ گوی و راست گوی دارند .

زندیق عرض کرد اگر زمرۀ شیاطین مانند مردمان هستند از حیثیت خلقت و کثافت چگونه بآسمان صعود می جویند و حال این که جماعت شیاطین برای سلیمان ابن داود بنائی بر کشیدند که آدمیزاد از آن گونه بنیان عاجز و نا توان می باشند. ﴿قَالَ غَلَّظُوا لِسُلَیْمَانَ کَمَا سَخِرُوا وَ هُمْ خَلْقٌ رَقِیقٌ غِذَاؤُهُمْ اَلنَّسِیمُ وَ اَلدَّلِیلُ عَلَی ذَلِکَ صُعُودُهُمْ إِلَی اَلسَّمَاءِ لاِسْتِرَاقِ اَلسَّمْعِ وَ لاَ یَقْدِرُ اَلْجِسْمُ اَلْکَثِیفُ عَلَی اَلاِرْتِقَاءِ إِلَیْهَا لاَ بِسُلَّمٍ وَ لاَ بِسَبَبٍ﴾ فرمود گروه شیاطین در امر سلیمان و بنای آن بنیان غلظت و درشتی یافتند چنان که فرمانش را مسخر گردیدند و ایشان مخلوقی لطیف و رقیق هستند و غذای آن ها نسیم است و دلیل بر این مطالب و رقت ایشان همان بلند شدن ایشان است بسوی آسمان برای استراق سمع و جسم كثيف ثقيل را قدرت بلند شدن به آسمان جز بدستیاری نردبان و اسباب دیگر نباشد

کیفیت سحر

زندیق عرض کرد از چگونگی سحر و اصل آن خبری کوی که چگونه ساحر قادر بر توصیف عجایب آن می شود و آن کار های غریب از وی نمودار می گردد؟

ص: 327

حضرت صادق علیه السلام فرمود :﴿إنَّ السِّحرَ علی وُجُوهٍ شَتّی: وَجهٌ مِنها بمَنزِلَهِ الطِّبِّ، کما أنَّ الأطِبّاءَ وَضَعُوا لِکُلِّ داءٍ دَواءً فکذلکَ عِلمُ السِّحرِ احْتالُوا لِکُلِّ صِحَّهٍ آفَهً، و لِکُلِّ عافِیَهٍ عاهَهً، و لکُلِّ مَعنًی حیلَهً.و نوعٌ مِنهُ آخَرُ خَطفَهٌ و سُرعهٌ و مَخاریقُ و خِفَّهٌ.و نوعٌ مِنهُ ما یَأخُذُ أولیاءُ الشَّیاطینِ عَنهُم﴾ بدرستي كه سحر بر چند وجه است يک وجه از آن بمنزله طب است همان طور که جماعت اطباء برای هر دردی دوائی قرار داده اند علمای سحر نیز برای هر صحتی آفتی و برای هر عافیتی عاهتی و برای هر معنی چاره ای و حیلتی را احتیال نموده اند و نوع دیگر سحر ربودن و شتاب و سرعت و تصرف نمودن در امور و خفت است و نوع دیگر از سور آن چیزی است که اولیاء شیاطین از شیاطین اخذ می نمایند.

مجلسی اعلی الله مقامه در جلد چهارم بحار در ذیل نگارش این حدیث می فرماید: ﴿قَولُ امام علیه السلام بِمَنْزِلَةِ اَلطِّبِّ﴾ یعنی چنان که خدای تعالی برای پاره ای ادویه مضره تأثيري در بدن قرار می دهد آن گاه در بعضی ادویه دیگر خاصیتی مقرر می فرماید که زبان آن ادویه را می گرداند همچنین برای بعضی اعمال تأثیری در ابدان و عقول کسان قرار می دهد و این همان سحر است و آیات و ادعیه و اسماء و اعمالی بر زبان انبیاء و اوصیاء جاری می فرماید که ضرر سحر را از مخلوق دفع می نماید پس مراد باین کلام حضرت این است که ﴿فَجَاءَ اَلطَّبِيبُ﴾ یعنی دانای به آن چه دافع سحر است آیات و ادعیه بیاورد و احتمال نیز دارد که پاره ای انواع سحر بعمل طب نیز دفع شود

بالجمله زنديق عرض کرد شيطان ها از کجا بسحر علم يافتند ؟ ﴿قَالَ مِنْ حَیْثُ عَرَفَ اَلْأَطِبَّاءُ اَلطِّبَّ بَعْضَهُ تَجْرِبَهٌ وَ بَعْضُهُ عِلاَجٌ﴾ فرمود از همان راه که جماعت پزشکان بر فن طب آگاه شده اند بر پاره ای مطالب آن از راه تجربه و بر پاره ای از حيثيت معالجه است. زندیق عرض کرد درباره دو فرشته هاروت و ماروت و آن چه مردمان گویند که ایشان مردمان را سحر بیاموختند چه فرمائی؟ فرمود ﴿إِنَّهُمَا مَوْضِعُ ابْتِلَاءٍ وَ مَوْقِفُ فِتْنَةٍ تَسْبِیحُهُمَا الْیَوْمَ لَوْ فَعَلَ الْإِنْسَانُ كَذَا وَ كَذَا لَكَانَ كَذَا وَ لَوْ

ص: 328

یُعَالِجُ بِكَذَا وَ كَذَا لَصَارَ كَذَا أَصْنَافُ السِّحْرِ فَیَتَعَلَّمُونَ مِنْهُمَا مَا یَخْرُجُ مِنْهُمَا فَیَقُولَانِ لَهُمْ إِنَّمَا نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلَا تَأْخُذُوا عَنَّا مَا یَضُرُّكُمْ وَ لَا یَنْفَعُكُمْ﴾ اين دو ملك يعنى هاروت و ماروت بواسطه حالات خودشان موضع ابتلاء و موقع فتنه آمدند و تسبیح ایشان امروز این است که اگر انسان چنین و چنان کند چنان و چنین شود و اگر بفلان و فلان کند چنان خواهد بود اصناف سحر این است و مردمان آن چه از ایشان بیرون تراود بیاموزند و آن دو ملک با ایشان گویند همانا ما فتنه و آزمایش هستیم پس از ما جیزی را که مایه زبان شما باشد و بشما سود نرساند اخذ نکنید.

زندیق عرض کرد آیا ساحر قادر است که انسان را به نیروی سحر خود بصورت سگ و خر یا جز آن در آورد فرمود ﴿هُوَ أَعْجَزُ مِنْ ذَلِکَ وَ أَضْعَفُ مِنْ اَنْ یُغَیِّرَ خَلْقَ اَللَّهِ إِنَّ مَنْ أَبْطَلَ مَا رَکَّبَهُ اَللَّهُ وَ صَوَّرَهُ وَ غَیَّرَهُ فَهُوَ شَرِیکُ اَللَّهِ فِی خَلْقِهِ تَعَالَی عَنْ ذَلِکَ عُلُوّاً کَبِیراً لَوْ قَدَرَ السَّاحِرُ عَلَي مَا وَ صَفْتَ لَدَفَعَ عَنْ نَفْسِهِ الْهَرَمَ وَ الْآفَةَ وَ الْأَمْرَاضَ وَ لَنَفَي الْبَيَاضَ عَنْ رَأْسِهِ وَ الْفَقْرَ عَنْ سَاحَتِهِ وَ إِنَّ مِنْ أَكْبَرِ السِّحْرِ النَّمِيمَةَ يُفَرَّقُ بِهَا بَيْنَ الْمُتَحَابَّيْنِ وَ يُجْلَبُ الْعَدَاوَةُ عَلَي الْمُتَصَافِيَيْنِ وَ يُسْفَكُ بِهَا الدِّمَاءُ وَ يُهْدَمُ بِهَا الدُّورُ وَ يُكْشَفُ بِهَا السُّتُورُ وَ النَّمَّامُ أَشَرُّ مَنْ وَطِئَ الْأَرْضَ بِقَدَمه فَأَقْرَبُ أَقَاوِيلِ السِّحْرِ مِنَ الصَّوَابِ أَنَّهُ بِمَنْزِلَةِ الطِّبِّ إِنَّ السَّاحِرَ عَالَجَ الرَّجُلَ فَامْتَنَعَ مِنْ مُجَامَعَةِ النِّسَاءِ فَجَاءَ الطَّبِيبُ فَعَالَجَهُ بِغَيْرِ ذَلِكَ الْعِلَاجِ فَأُبْرِئَ﴾

یعنی ساحر از آن بیچاره تر و ضعیف تر است که آن چه را که خدای بصورتی و هیئتی بیافریده است دیگر گون تواند نمود همانا هر کسی که بتواند آن ترکیب و صورتی را که خدای تعالی خلق و مقدر فرموده باطل و دیگر سان کند چنین کسی بباید شريك كارخانه خلقت ﴿تَعَالَی عَنْ ذَلِکَ عُلُوّاً کَبِیراً﴾ باشد اگر ساحر را آن قدرت و استطاعت بودی که آن چه را که باز گفتی و صفت کردی چنان نمودی البته رنج پيري را از خود دور داشتی و بریمان جوانی همچنان شدی و آفت و امراض و بلیت را از خود بگردانيدي و موی سفید خویش را بر ذلت و زبونی

ص: 329

ضعف قوی و پیری دلالت دارد سیاه گردانیدی و زحمت فقر و فاقت را که مصیبتی دشوار است از ساحت راحت و آرامش خویش دور نمودی همانا بزرگ ترین انواع سحر و ساحری سخن چینی است که در میانه دو دوست جانی دشمنی های نا گهانی اندازد و زلال مصادقت و مصافات را بخاشاک كدورت مکدر گرداند و خون ها بریختن و خانه ها بویران شدن افکند و پرده های نام و ناموس را چاک زند و مردم سخن چین شریر ترین مردم زمین باشند و نزديک ترين اقاويل سحر بصواب این است که سحر بمنزله طب است چه ساحر مردی را به نیروی سحر از قدرت مجامعت با زنان زبون می گرداند پس طبيب یعنی آن کسی که بدستیاری آیات و ادعیه سحر را پس دفع می کند می آید و بعلاجی دیگر او را معالجه می کند.

زندیق عرض کرد از چیست که در میان اولاد آدم علیه السلام وضيع و شريف پدید می شوند ؟ فرمود ﴿الشَّرِیفُ الْمُطِیعُ وَ الْوَضِیعُ الْعَاصِی﴾ یعنی شریف و بلند کسی است که اطاعت امر پروردگار را نماید و پست و وضیع آن کس باشد که نا فرمانی کند و این کلام معجز نظام شاید اشارت بآن باشد که چون تمامت مخلوق بتكاليف ترقى و تربیت خود آگاه نیستند و بآن چه مایه رستگاری و فیض و فوز هر دو سرای و مایه آرامش و آسایش ایشان و رفاه حال و فراغ بال و امنیت خیال و ادراک رضوان خداي است عالم نمی باشند لهذا یزدان پاک بدستیاری پیغمبران و فرستادگان خود که حکم معلم و مربی و هادی دارند احکامی که برای ترتیب امور معاشية و معادية ايشان مفید و مشخص است بایشان می فرستد پس هر يک بآن اوامر اطاعت کردند و بآن فرستاده پیروی نمودند البته شریف و بزرگ و رفیع گردند و هر کس مخالفت و عصیان ورزید البته دچار ذلت و پستی و هوان گردد فرضاً اگر دارای بضاعت و ثروت ظاهریه هم باشد بزودی دست خوش خواری و زبونی گردد زیرا که در باطن امر بر وفق نظام و قوام و قاعده و ترتیب عقلا نیست و الله اعلم

ص: 330

سبب تفاضل در بنی آدم

زندیق عرض کرد در بنی آدم فاضل و مفضول نیست؟ فرمود: ﴿إِنَّمَا یَتَفَاضَلُونَ بِالتَّقْوَی﴾ فزونی و تفاضل می جویند به نقوی و پرهیزکاری این نیز دنباله کلام سابق است که زندیق خواست عرض کند مثلا در میان مردمان کافر و عاصی بسیاری با بضاعت و در غیر عاصی بسیاری اندک بضاعت باشند و این جواب بشنید یا این که خواست عرض کرده باشد آیا مطلقاً بنی آدم را بر یک دیگر فضل و فزونی نباشد و آن پاسخ بشنید چنان که بعد از آن عرض می کند که پس تو می فرمایی که فرزندان آدم در اصل وجود و خلقت بجمله یکسان هستند و جز بعلت تقوى تفاضل نیابند ﴿قَالَ نَعَمْ إِنِّی وَجَدْتُ أَصْلَ الْخَلْقِ التُّرَابَ وَ الْأَبَ آدَمَ وَ الْأُمَّ حَوَّاءَ خَلَقَهُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ وَ هُمْ عَبِیدُهُ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ اخْتَارَ مِنْ وُلْدِ آدَمَ أُنَاساً طُهْرٌ مِیلَادُهُمْ وَ طَیِّبٌ أَبْدَانُهُمْ وَ حَفِظَهُمْ فِی أَصْلَابِ الرِّجَالِ وَ أَرْحَامِ النِّسَاءِ أَخْرَجَ مِنْهُمُ الْأَنْبِیَاءَ وَ الرُّسُلَ فَهُمْ أَزْکَی فُرُوعِ آدَمَ فَعَلَ ذَلِکَ لَا لِأَمْرٍ اسْتَحَقُّوهُ مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لَکِنْ عَلِمَ اللَّهُ مِنْهُمْ حِینَ ذَرَأَهُمْ أَنَّهُمْ یُطِیعُونَهُ وَ یَعْبُدُونَهُ وَ لَا یُشْرِکُونَ بِهِ شَیْئاً فَهَؤُلَاءِ بِالطَّاعَهِ نَالُوا مِنَ اللَّهِ الْکَرَامَهَ وَ الْمَنْزِلَهَ الرَّفِیعَهَ عِنْدَهُ وَ هَؤُلَاءِ الَّذِینَ لَهُمُ الشَّرَفُ وَ الْفَضْلُ وَ الْحَسَبُ وَ سَائِرُ النَّاسِ سَوَاءٌ إِلَّا مَنِ اتَّقَی اللَّهَ أَکْرَمَهُ وَ مَنْ أَطَاعَهُ أَحَبَّهُ وَ مَنْ أَحَبَّهُ لَمْ یُعَذِّبْهُ بِالنَّارِ﴾ فرمود آری تفاضل ایشان بتقوا است چه من دانسته ام که اصل مردمان و آفریدگان از خاک است و پدر ایشان آدم و مادرشان حوا می باشد خدای یگانه ایشان را بیافریده و ایشان بتمامت بندگان او هستند بدرستی که خدای عزوجل از میان فرزندان آدم گروهی از آدمیان را بر گزید که میلاد ایشان را مطهر و ابدان ایشان را پاکیزه و طیب گردانیده گوهر و وجود ایشان را در اصلاب رجال و ارحام نساء محفوظ داشته پیغمبران و فرستادگان خود را از میان ایشان بیرون آورد پس این جماعت از تمامت فروع آدم زکی تر و پاک تر هستند و خداوند این

ص: 331

عنایت که در حق این جماعت فرمود که برای امری بود که بآن جهت از خدای عز وجل استحقاق یافته بودند لکن خدای عزوجل در آن هنگام که ایشان را آفرید از این جماعت بدانست که ایشان او را عبادت و اطاعت می نمایند پس این جماعت بعلت طاعت این کرامت و منزلت رفیع را در حضرت خدای بیافتند و این گروه را شرافت و فضل و حسب است و سایر جهانیان مساوی هستند مگر مگر آن کس که بزیور تقوی آراسته و خدایش مکرم دارد و هر کس اطاعت نماید او را خدایش دوست می دارد و هر کس را خداي دوست بدارد بآتش دوزخش عذاب نمی فرماید .

عرض کرد مرا از خدای عزوجل باز گوی چگونه است که تمامت بندگان را مطیع و موحد نیافرید با این که بر این امر قادر هست؟ حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿لَو خَلَقَهُم مُطیعینَ لَم یَکُن لَهُم ثَوابٌ ، لِأَنَّ الطّاعَهَ إذا ما کانَت فِعلَهُم لَم تَکُن جَنَّهٌ ولا نارٌ ، ولکِن خَلَقَ خَلقَهُ فَأَمَرَهُم بِطاعَتِهِ وَ نَهاهُم عَن مَعصِیَتِهِ ، وَاحتَجَّ عَلَیهِم بِرُسُلِهِ ، وَ قَطَعَ عُذرَهُم بِکُتُبِهِ ، لِیَکونوا هُمُ الَّذینَ یُطیعونَ و یَعصونَ ، و یَستَوجِبونَ بِطاعَتِهِم لَهُ الثَّوابَ وَ بِمَعصِیَتِهِم إیّاهُ العِقابَ﴾ اگر ایشان را مطیع و منقاد خلق می فرمود برای ایشان ثواب و مزد و مقام و منزلتی نبودی چه اگر اطاعت ورزیدن جبلی و فطری ایشان بود و فعل خودشان نمی بود بهشتی و دوزخی خلق نمی شد لکن یزدان علیم مخلوق خود را بیافرید و ایشان را بطاعت خود امر و از معصیت خود نهی فرمود و بارسال رسل و انفاذ كتب حجت بر ایشان اقامت و عذر ایشان را قطع نمود تا این مخلوق بحسب نفوس خود اطاعت نمایند یا معصیت ورزند و بسبب طاعت نمودن مستوجب ثواب و بعلت عصیان مستحق عقاب گردند یعنی بالمره مسلوب الاختيار نيستند و نه مختار صرف باشند بل امر بين الأمرين. زندیق عرض کرد پس کردار نیکو که از بندگان نمایان می شود بجمله فعل اوست و کردار بد بجمله فعل او است فرمود ﴿العَمَلُ الصّالِحُ مِنَ العَبدِ بِفِعلِهِ وَ اللّهُ بِهِ أمَرَهُ ، وَ العَمَلُ الشَّرُّ مِنَ العَبدِ بِفِعلِهِ وَ اللّهُ عَنهُ﴾ كردار نيك و صالح که از بنده نمایش می گیرد فعل خود اوست و خدای تعالی

ص: 332

نیز او را بآن کار امر فرموده و کردار بد از بنده است و خدای تعالی او را از آن کار نهی کرده است.

فعل عبد بقوت کیست؟

زندیق عرض کرد: آیا فعل عبد به نیروی آن آلت نیست که خدای تعالی در وی ترکیب فرموده ﴿قَالَ نَعَم ، ولکِن بِالآلَهِ الَّتی عَمِلَ بِهَا الخَیرَ قَدَرَ عَلَی الشَّرِّ الَّذی نَهاهُ عَنهُ﴾ فرمود آری لکن بندگان به نیروی همان آلتی که کردار نيك را بآن باید نمایند بر آن کردار شری که خدایشان از آن نهی فرموده قدرت یابند.

زندیق عرض کرد پس بسوی عبد ازین امر چیزی است ؟ یعنی می توان بدو نسبت داد فرمود ﴿ما نَهاهُ اللّهُ عَن شَیءٍ إلّا وَ قَد عَلِمَ أنَّهُ یُطیقُ تَرکَهُ ، ولا أمَرَهُ بِشَیءٍ إلّا وَ قَد عَلِمَ أنَّهُ یَستَطیعُ فِعلَهُ ؛ لِأَنَّهُ لَیسَ مِن صِفَتِهِ الجَورُ وَ العَبَثُ وَ الظُّلمُ وَ تَکلیفُ العِبادِ ما لا یُطیقونَ﴾ خداى تعالی بنده خود را از هیچ چیز نهی نفرمود جز آن که دانست كه بترک آن طاقت دارد و بهیچ چیز او را امر نفرمود جز آن که می دانست که بفعل آن استطاعت دارد زیرا که خدای تعالی را صفت جور و عبث و ظلم و مكلف داشتن بندگان را به آن چه بیرون از طاقت ایشان است نیست زندیق عرض کرد پس آن کس را که خدای تعالی کافر بیافریده استطاعت ایمان را خواهد داشت و خدای را بروی بسبب ترک نمودن او ایمان را حجتی است ؟ حضرت صادق علیه السلام فرمود :﴿إنَّ اللّهَ خَلَقَ خَلقَهُ جَمیعا مُسلِمینَ ، أمَرَهُم وَ نَهاهُم ، وَ الکُفرُ اسمٌ یَلحَقُ الفِعلَ حینَ یَفعَلُهُ العَبدُ ، وَ لَم یَخلُقِ اللّهُ العَبدَ حینَ خَلَقَهُ کافِرا ، إنَّه إنَّما کَفَرَ مِن بَعدِ أن بَلَغَ وَقتا لَزِمَتهُ الحُجَّهُ مِنَ اللّهِ ، فَعَرَضَ عَلَیهِ الحَقَّ فَجَحَدَهُ ، فَبِإِنکارِهِ الحَقَّ صارَ کافِرا﴾ خدای تعالی تمام مخلوق را مسلمان بیافرید و ایشان را به آن چه بیاید مأمور و از آن چه نشاید مهجور خواست و لفظ کفر اسمی است که ملحق به بنده می شود

ص: 333

گاهی که آن کار را بکند و خدای تعالی بنده خود را در آن هنگام که بیافرید کافر نیافرید و بنده چون بآن وقت بالغ گردد که حجتی از جانب خدای او را لازم افتد و حق را بروی عرض دهند و منکر حق شود بسبب انکار حق كافر گردد .

سبب معذب شدن آدمی بعمل خود

زندیق عرض کرد آیا جایز است که خدای بنده را بر کردار بد که خود تقدیر فرموده و او را بکار نيک فرمان داده و حال این که بنده را استطاعت عمل خیر نباشد آن وقت خدای تعالی او را بر آن کار معذب گرداند فرمود﴿لا يَلِيقُ بعدلِ الله و رأفَتِه أن يُقَدِرَ عَلى العبد الشَّرَّ و يُريدُه منه ، ثُمَّ يأمره بما يَعلَمُ أنَّه لا يَستَطِيعُ أخْذَه وَ الإنزاع عَمَّا لا يَقدِرُ عَلى تركه ثُمَّ يُعَذِّبَه عَلى تركِهِ أَمْرَه الَّذى عَلِمَ أنَّه لا يَستَطِيعُ أخذَه﴾ یعنی سزاوار نیست باعدل و رأفت خدای که بر بنده خود تقدیر شر فرموده و همان را از وی اراده کرده باشد آن گاه او را بآن چه می داند استطاعت اخذ آن را ندارد و به انزاع آن چه می داند قادر بر ترکش نیست امر فرماید و از آن پس او را بترک امری که می داند بنده اش استطاعت ندارد که مأخوذ نماید معذب فرماید .

نگارنده حروف عرضه می دارد چون بدقایق این فصل از کلمات اجوبه امام بنگرند معلوم می شود که چگونه بیانات معجز سمات را متضمن می باشد همانا خداوند حلیم علیم قادر قاهر که محض تفضل بايجاد موجودات مشیت نهاد هر چه ایجاد فرمود بجمله خير محض است و شر بالنسبه است و خیر مقدم بر شر است و آن چه را شر می شماریم بنظر ما شر است خدای چون بندگان را بیافرید و دارای حواس باطنیه و ظاهريته و مستعد ترقی و کسب معارف گردانید اگر از آن آلت که امر خیر بروز می نماید و بآن مأمور است ضدش را قادر نبود نقصان

ص: 334

می داشت منت های امر این است که بدستیاری پیغمبران و نیروی عقل بایشان باز نمود که هر چیزی باید در ما وضع له خود استعمال شود مثلا آلت تناسل برای دوام رشته بنی آدم لازم بود آن وقت برای انتظام امر عالم و قوام امر اهم و ترتيب و تنظیم امور میراث فرمان کرد تا بقانون شرع و دین امر مزاوجت را استوار دارند و در کار تزویج کس فرزند خود را بشناسد و وارث قانونی بر نهاد که. خود را بداند تا موجب مفاسد عظیمه نباشد و این را حلال شمرد و فرمود اگر بر خلاف این امر روند حرام است زیرا که بمفاسد مهلکه دچار خواهند شد که اسباب ویرانی جهان در آن خواهد بود درخت مو را بیافرید و برای ثمر آن انواع خواص بر نهاد و اثر ها بر آن مترتب ساخت و از جمله آن انواع آن نوع را که مزيل عقل و مبطل شعور است نهی فرمود تا مورث مفاسد عظیمه نباشد و بسیار افتد که همان نبيذ نیز در يک مقام حلال می گردد و وجود مثمر ثمر های بزرگ است لکن مقامش را نباید از دست بداد. پس اگر کسی بدون سبب بیاشامد و مست لا يعقل گردد و از وی کار های ناشایست نمایان شود می باید بر دست و دهان و ذائقه و شکم خود ایراد نماید چه این جمله باید در عمل خود قادر باشند و اگر نباشند زندگی آدمی تباهی گیرد و از این که خدای از زنا و شرب نبیذ نهی فرمود بهیچ وجه تکلیف شافی نیست که انسان از قبول آن عاجز بماند بلکه عوضی بهتر و نیکو تر و سالم و بی زیان برایش بر نهاد.

مثلا زهر را بیافرید تا در مقام خود استعمال شود و بسا باشد که در معالجات علاجی از سموم نمایند که از غیر سموم ممکن نشود اگر کسی بیرون از مقام بخورد و هلاک شود گناهی بر زهر خواهد بود آهن را بیافرید تا از آن هزاران آلات و ادوات برای ما یحتاج آدمی مرتب دارند که از آن جمله یکی شمشیر است اگر کسی شمشیر را که در بسی مواقع محل حاجت است بخون مؤمنی بیالاید گناهی بر دست و شمشیر می باشد اگر نیروی دست و برش شمشیر نبود آن وقت اغلب حاجات بر آورده نمی گشت و بر حکیم و قادر مطلق ایراد وارد می گشت آتش را خدای تعالی بیافرید تا بسی حاجات اهل جهان را مفید گردد پس اگر کسی

ص: 335

به دستیاری آتش بعضی چیز ها ترتیب دهد که از استعمال آن ها در غیر ما وضع له مفسده بر خیزد بر آتش بیاید ایراد نماید بلکه اگر آتش موافق طبیعت خود کار نکند بروی نقصان خواهد بود و نقصان آن موجب ایراد بر فعل حكيم مطلق است عناصر اربعه را خدای تعالی بیافرید تا اسباب نمایش مواليد ثلاثه و بروز قدرت صانع كل گردد اگر از مولّدات آن بحسب عدم استعمال در مقامات مشخصه فسادی بنیاد شود بر خالق عباد ایراد بخواهند کرد بلکه اگر آن چه بباید از امتزاج آن ها بروز نماید ظهور تجوید محل ایراد است و كذلک امثال آن چه مسطور گشت چون تفکر نمایند معلوم می شود که معنی خیر و شر چیست و تکلیف ما لا يطاق چگونه است.

سبب قلت توانگری و نیازمندی

بالجمله زنديق عرض کرد بچه چیز آن کسان که خدای ایشان را غنی گردانیده و وسعت رزق عنایت کرده مستحق این موهبت شدند و بچه علت مردمان فقیر مستحق این ضيق معیشت و تقتیر گشتند ؟ فرمود:﴿اِختَبَرَ الأَغنِیاءَ بِما أعطاهُم لِیَنظُرَ کَیفَ شُکرُهُم ، وَ الفُقَراءَ بِما مَنَعَهُم لِیَنظُرَ کَیفَ صَبرُهُم . وَ وَجهٌ آخَرُ أنَّهُ عَجَّلَ لِقَومٍ فی حَیاتِهِم ، وَ لِقَومٍ آخَرَ لِیَومِ حاجَتِهِم إلَیهِ . وَ وَجهٌ آخَرُ : فَإِنَّهُ عَلِمَ احتِمالَ کُلِّ قَومٍ فَأَعطاهُم عَلی قَدرِ احتِمالِهِم ، وَ لَو کانَ الخَلقُ کُلُّهُم أغنِیاءَ لَخَرِبَتِ الدُّنیا ، وَ فَسَدَ التَّدبیرُ ، وَ صارَ أهلُها إلَی الفَناءِ ، ولکِن جَعَلَ بَعضَهُم لِبَعضٍ عَونا ، وجَعَلَ أسبابَ أرزاقِهِم فی ضُروبِ الأَعمالِ وَ أنواعِ الصِّناعاتِ ؛ وَ ذلِکَ أدوَمُ فِی البَقاءِ و أصَحُّ فِی التَّدبیرِ . ثُمَّ اختَبَرَ الأَغنِیاءَ بِالاِستِعطافِ عَلَی الفُقَراءِ . کُلُّ ذلِکَ لُطفٌ وَ رَحمَهٌ مِنَ الحَکیمِ الَّذی لا یُعابُ تَدبیرُهُ﴾ یعنی خداوند تعالی این سرای را دار آزمایش و امتحان فرمود اغنیاء را توانگری بخشید تا ایشان را اختبار فرماید و بنگرد شکر و سپاس ایشان بر نعمت های بی قیاس الهی چگونه است و نیازمندان را از رتبت توانگری و اموال دنیوی ممنوع داشت تا صبر و شکیبائی ایشان را بر زحمت فقر و فاقت باز بیند و وجه دیگر این است که خدای تعالی در اعطای نعمت های این جهانی برای گروهی

ص: 336

زودتر عنایت ورزید تا در زمان زندگانی خود کامرانی جویند و در حق جماعتی دیگر برای روزی که بحضرتش حاجتمند هستند یعنی روز قیامت مقدّر و و مقرّر فرمود ..

و وجه دیگر این است که خدای تعالی بر نیروی احتمال و ظرفیت و استطاعت هر قومی عالم است لاجرم هر کسی را باندازه توانائي حمل او عطا فرمود و اگر تمامت مردمان بجمله غنی و توانگر و بی نیاز بودندی جهان ویران و تدبیر فاسد و بیهوده شدی و تمامت مردمان جهان جانب فناء و تباهی شدند لکن خدای تعالى بحكمت بالغه و رحمت سابقه خود بعضی را عون دیگری گردانید و اسباب و موجبات ارزاق ایشان را در اقسام کردار ها و انواع صناعات مقرر فرمود و این کار برای بقا بیشتر دوام جوید و در تدبیر اصح است و چون اغنیاء را بفضل و رحمت خود بدولت و اموال دنیوی نعمت توانگری عنایت کرد ایشان را در عطوفت و عنايت با فقراء اختبار و امتحان فرمود و تمامت این افعال و احوال بجمله لطف و رحمتی است از جانب آن حکیمی که بر تدبیرش عیب و نقص و نکوهشی نبوده و نیست و نخواهد بود.

علت مرض اطفال

زندیق عرض کرد پس بچه سبب باشد که طفل صغیر بدون این که گناهی از وی سر زده یا مسبوق بمعصیتی باشد مستحق پاره ای درد ها و رنج ها می گردد ؟ حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿أنَّ الْمَرَضَ عَلَی وُجُوهٍ شَتَّی: مَرَضُ بَلْوَی، وَ مَرَضُ الْعُقُوبَةِ، وَ مَرَضٌ جُعِلَ عَلَیْهِ الْفَنَاءُ، وَ أَنْتَ تَزْعُمُ أَنَّ ذٌلِکَ مِنْ أَغْذِیَةٍ رَدِیئَةٍ وَ أَشْرِبَةٍ وَ بِیئَةٍ أَوْ مِنْ عِلَّةٍ کَانَتْ بِأُمِّهِ، وَ تَزْعُمُ أَنَّ مَنْ أَحْسَنَ السِّیَاسَةَ لِبَدَنِهِ وَ أَجْمَلَ النَّظَرَ فِی أَحْوَالِ نَفْسِهِ وَ عَرَفَ الضَّارَّ مِمَّا یَأْکُلُ مِنَ النَّافِعِ لَمْ یَمْرَضْ، وَ تَمِیلُ فِی قَوْلِکَ إِلی مَنْ یَزْعُمُ أَنَّهُ لاَ یَکُونُ الْمَرَضُ وَ الْمَوْتُ إِلاَّ مِنَ الْمَطْعَمِ وَ الْمَشْرَبِ، قَدْ مَاتَ أَرَسْطَا طَالِیسُ مُعَلِّمُ الأَطِبَّاءِ، وَ أَفْلاَطوُنُ رَئِیسُ الْحُکَمَاءِ، وَ جَالِینُوسُ شَاخَ وَدَقَّ بَصَرُهُ وَ مَا دَفَعَ الْمَوْتَ حِینَ نَزَلَ

ص: 337

بِساحَتِهِ ، ولَم یَألوا حِفظَ أنفُسِهِم ، وَ النَّظَرَ لِما یُوافِقُها ، کَم مِن مَریضٍ قَد زادَهُ المُعالِجُ سُقماً وَ کَم مِن طَبیبٍ عالِمٍ وَ بَصیرٍ بِالأَدواءِ وَ الأَدوِیَهِ ماهِرٍ ماتَ ، و عاشَ الجاهِلُ بِالطِّبِّ بَعدَهُ زَماناً فَلا ذاکَ نَفَعَهُ عِلمُهُ بِطِبِّهِ عِندَ انقِطاعِ مُدَّتِهِ وَ حُضورِ أجَلِهِ ، ولا هذا ضَرَّهُ الجَهلُ بِالطِّبِّ مَعَ بَقاءِ المُدَّهِ وَ تَأَخُّرِ الأَجَلِ﴾ .

معلوم باد ممکن است قول آن حضرت که می فرماید : مرض بر چند قسم است مرض اطفال را از قسم اول ابتلاء و اختبار ابوین که بدان اشارت شد قرار داده باشد تا معیار صبر و شکر پدر و مادر را چنان که در فقر و فاقت امتحان می رود آزمایش شود و حاصل این است که امام علیه السلام توهم سائل را که درباره مرض اطفال کرده بود باطل می نماید و کلام خود را بر آن بنا می کند که مرض جز بسبب عقوبت گناه نیست بالجمله می فرماید مرض بر چند وجه است یکی مرض بلوی و بلیت و دیگر مرض کیفر و عقوبت است و مرض دیگر است که موجب مرگ و فناء است و تو كيفر گمان همی بری که این مرض و رنجوری ها بعلت غذا های ردّی و نا خوش واشربه وبيّة طاعون خيز است يا بواسطه علتی است که در مادر او بوده است و گمان می کنی که هر کس در حفظ بدن و ترتیب خوردن و خفتن و حرکات و سکون و تن آسائی خویش نیکو بگذراند و در احوال و امور نفس خویش بدانش و بینش کار کند و در مأكول و مشروب خویش ضار را از نافع بشناسد دچار مرض و گرفتار رنجوری و بیماری نخواهد گردید .

و از کلام تو چنان بر می آید که رنجور شدن یا مردن جز از خوردنی ها و آشامیدنی ها نمی باشد همانا ارسطوی حکیم که معلم و استاد تمامت اطبای روزگار و افلاطون که رئیس جمله حکمای حکمت شمار بودند با همۀ دانش و بینش و بضاعت علم و ثروت حكمت و اطلاع از خواص ادوية و كيفيت امراض چون مدت اقامت در این سرای بیایان و بيک اجل نمایان شد با دیده باز و دانش سر افراز و هزاران اندوه و حسرت بمردند و از معلومات خویش چاره کار خود را نتوانستند

ص: 338

و جالینوس که دبدبه طبابت و علمش بفلک آبنوس مي رسيد و بسا مریض های روزگار را که از زندگی ایشان مأیوس بودند معالجه نمود چون زمان گذشتن از این سرای نزديک شد و ریمان جوانی و بهار کامرانی جانب خزانی گرفت آن قامت رعنا خمیده و آن چشم های شهلا ضعیف و پژمرده گشت و هیچ علاج نتوانست نمود و بانگ ناقوس مرگ را از ساحت زندگانی و راحتگاه کامرانی خود خاموش نتوانست فرمود این حکمای دانشمند و اطبای ارجمند که در شناسائی درد ها و دوا ها در تمامت روزگار نامدار بودند چاره کار خویش و حفظ نفوس خود را نتوانستند و به آن چه برای دوام و بقای ایشان مفید باشد دست نیافتند چه بسیار مردمان مریض که اطبای حاذق و دوا های مفید برای ایشان آماده بود و از علاج کردن جز بر آن مرض افزودن چیزی افزوده نگشت و چه بسیار طبیب های توانا و معالجین دانا که بدرد ها و دوا ها بصیرت و علم داشتند و در فن طب به نهایت مهارت بهره ور بودند و چون روز زندگانی ایشان سیاهی و طومار بقای ایشان تباهی گرفت بحسرت بمردند و از علم و تجربه و دوا ها و قياس ها و معالجات خود چاره نبردند و با مردمی که رشته حیات ایشان گسیخته نگردیده و پیمانه زندگی ایشان مملو نیامده و بهیچ وجه بعلم طب و شناخت ادواء و ادویه برخوردار نبوده اند زمانی در از بعد از آن طبیب های سر افراز بمانده اند و با هزاران امراض گوناگون بدون دوا و غذای مطبوع و پرستار و تیمار روزگار بر نهاده اند نه آن طبیب را چون مدتش بیایان و حضور اجلش نمایان گردیده از علم طب سودی رسیده است و نه این يک را تا گاهی که مدتش باقی و اجلش مؤخر بوده است از ندانستن طب زیانی افتاده است و پيک مرگ و گرگ اجل شاه را از گدا و غنی را از بینوا و ضعیف را از توانا و جوان را از پیر و صغیر را از کبیر و بی نیرو را از دلیر و روباه را از شیر و مور را از مار و عصفور را از شنقار و عزیز را از ذلیل و زشت را از جمیل نشناخته است و در نطع بالا مهره فنا بباخته است و شهسواران پیل افکن را با رخ های لاله گون

ص: 339

از اسب عزت و تخت سعادت پیاده و بزیر و بفرزین بند مانی و شش در حوادث گرفتار و در نهيبة تباهی دچار ساخته است.

از اسب پیاده شو، برنطع زمین رخ نه *** زیر پی پیلش بین، شهمات شده نعمان

﴿ثُمَّ قَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ إِنَّ أَكْثَرَ الْأَطِبَّاءِ قَالُوا إِنَّ عِلْمَ الطِّبِّ لَمْ يَعْرِفْهُ اَلأَنْبِيَاءُ فَمَا نَصْنَعُ عَلَى قِيَاسِ قَوْلِهِمْ بِعِلْمٍ زَعَمُوا لَيْسَ تَعْرِفُهُ الْأَنْبِيَاءُ الَّذِينَ كَانُوا حُجَجَ اللَّهِ وَ أُمَناءَهُ في أرضِهِ وَ خُزَّانَ عِلمِهِ وَ وَرَثَةَ حِكْمَتِهِ وَ الأدِلاَّءَ عَلَيْهِ وَ الدُّعاةُ إلى طاعَتِهِ ثُمَّ إِنِّي وَجَدْتُ أكثَرَهُم يَتَنَكَّبُ فِي مَذْهَبِهِ سُبُلَ الأنبياءِ وَ يُكَذِّبُ الكُتُبَ المُنزَلَةَ عَلَيهِم مِن اَللَّهِ تَعالى فَهَذَا اَلَّذِي أَزْهَدَنِي في طَلَبِهِ وَ حَامِلِيهِ﴾ بعد از بيانات مسطوره فرمود بیشتر اطباء بر آن عقیدت هستند که پیغمبران یزدان برد قایق علم طب شناسا نیستند پس بحسب قیاس بقول این مردم بی بصیرت چه می سازند بعلمی که ایشان چنان می دانند که جماعت پیغمبران که حجت های یزدان هستند بر آفریدگان او و امنای در گاه او هستند در زمین او و گنجوران علم او و وارثان حکمت او و راهنمایندگان بحضرت او و خوانندگان بطاعت او می باشند نمی دانند و ازین غریب تر آن است که من اکثر این جماعت را چنان یافته ام که بمذهب و سلیقه خویش روند و از راه و روش پیغمبران عدول ورزند و آن کتاب های آسمانی را که بر پیغمبران یزدانی فرود گشته و از جانب خدای بایشان نازل گردیده تکذیب نمایند و من چون این حال در ایشان دیدم در طلب طب و حاملان این علم رغبت نیافتم.

زندیق عرض کرد چگونه در آن قومی که تو مؤدب و بزرگ ایشان باشی می توان زهادت ورزید و رغبت نجست ؟ حضرت صادق علیه السلام فرمود: ﴿إِنِّی رَأَیْتُ اَلرَّجُلَ مِنْهُمُ اَلْمَاهِرَ فِی طِبِّهِ إِذَا سَأَلْتُهُ لَمْ یَقِفْ عَلَی حُدُودِ نَفْسِهِ وَ تَأْلِیفِ بَدَنِهِ وَ تَرْکِیبِ أَعْضَائِهِ وَ مَجْرَی اَلْأَغْذِیَهِ فِی جَوَارِحِهِ وَ مَخْرَجِ نَفْسِهِ وَ حَرَکَهِ لِسَانِهِ وَ مُسْتَقَرِّ کَلاَمِهِ وَ نُورِ بَصَرِهِ وَ اِنْتِشَارِ ذَکَرِهِ وَ اِخْتِلاَفِ شَهَوَاتِهِ وَ اِنْسِکَابِ عَبَرَاتِهِ وَ مَجْمَعِ سَمِعِهِ وَ

ص: 340

مَوْضِعِ عَقْلِهِ وَ مَسْكَنِ رُوحِهِ وَ مَخْرَجِ عَطْسَتِهِ وَ هَیْجِ غُمُومِهِ وَ أَسْبَابِ سُرُورِهِ وَ عِلَّةِ مَا حَدَثَ فِیهِ مِنْ بُكْمٍ وَ صَمَمٍ وَ غَیْرِ ذَلِكَ لَمْ یَكُنْ عِنْدَهُمْ فِی ذَلِكَ أَكْثَرُ مِنْ أَقَاوِیلَ اسْتَحْسَنُوهَا وَ عِلَلٍ فِیمَا بَیْنَهُمْ جَوَّزُوهَا﴾ یعنی دیده ام از این جماعت مردی را که در فن طب خود مهارت داشته چون پرسشی از آن علم از وی کرده ام و او را آزمایش فرموده ام بر حدود نفس خویش و تألیف بدن خود و تركيب اعضاي خويش و محل جریان اغذیه در جوارح خویش و محل خروج نفس خویش و حرکت لسان خویش و مستقر کلام خویش و نور چشم خویش و انتشار ذکر خویش و اختلاف شهوات خویش و انسكاب عبرات و ریزش قطرات چشم خویش و مجمع سمع و موضع عقل و مسكن روح و مخرج عطسه خويش و محل هيجان غموم و اندوه و سرور و شادي خويش و علت حدوث گنگی و کرى خويش وغير ذلک وقوفى نداشت و در این امور جز با قاویلی که نزد ایشان مقام استحسان یافته و عللی که تجویز نموده علمي اطلاعی نیست .

معلوم باد از این کلام معجز نظام و بیانات حکمت ارتسام درجه علوم باطنیه حقيقية اصليه ائمه هدى صلوات الله عليهم مشهود می آید که آن چه را که حکم ای نامدار باستان و اطبای حکمت شعار یونان با آن همه مراتب علم و فضل دریافته اند چون نسبت باین مخازن علوم ربانی نسبت دهند در حکم حقیقت و مجاز و اصل و فرع است هیچ کس نداند و نفهمد که در این زمره مخلوق از حضرت خالق چه ودایع جليله و علوم جميله و امانات شريفه و انوار لطیفه است ﴿ذَلِكَ فَضْلُ اَللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ﴾

در سبب خلق حيوانات ضاره

زندیق عرض کرد با من بفرمای آیا خدای عز وجل را شریکی در ملک يا

ص: 341

ضدی در تدبیر او هست؟ فرمود: نیست. عرض کرد: پس این فسادی که در عالم موجود است از وجود سباع درنده و هوام بیم دهنده و بسی مخلوق های بدهشت و فزع در آورنده و کرم ها و پشه ها و مار ها و عقرب ها از چیست و تو چنان می دانی خدای تعالی هیچ چیزی را جز بواسطه علمی نیافریده است چه خدای تعالی افعالش از روی بازی و عبث نیست؟ حضرت صادق علیه السلام فرمود :﴿أَلَستَ تَزعُمُ أَنَّ العَقارِبَ تَنفَعُ مِن وَجَعِ المَثانَهِ وَ الحَصاهِ ، وَ لِمَن یَبولُ فِی الفِراشِ ، وَ أَنَّ أَفضَلَ التِّریاقِ ما عولِجَ مِن لُحومِ الأَفاعی ؛ فَإِنَّ لُحومَها إِذا أَکَلَهَا المَجذومُ بِشَبٍّ نَفَعَهُ ، وَ تَزعُمُ أَنَّ الدُّودَ الأَحمَرَ الَّذی یُصابُ تَحتَ الأَرضِ نافِعٌ لِلأکِلَهِ﴾ مگر چنان نمی دانی که عقرب ها براي وجع مثانه و سنگ مثانه سود می بخشد و هر کس که در فراش و خوابگاه خویش چون بخسبد کمیز براند فایدت می رساند و بهترین تریاق ها آن تریاقی است که از گوشت های مار های افعی ترتیب و ترکیب نمایند چه گوشت افعی را چون با شب بمردم مجذوم خورانند نفع می رساند شب با تشدید باء موحده چیزی که براج شبیه است و از هری گفته است شب جوهری است که خدای تعالی آن را در زمين خشک نموده و بآن دباغت می شود و مانند زاج است بالجمله فرمود و تو چنان می دانی که آن کرم های سرخ که در زمین بدست می آید برای آکله و خارش سودمند است ؟ عرض کرد آری فرمود: ﴿فَأَمَّا البَعوضُ وَ البَقُّ فَبَعضُ سَبَبِهِ أَنَّهُ جُعِلَ أَرزاقَ بَعضِ الطَّیرِ ، وَ أَهانَ بِها جَبّارا تَمَرَّدَ عَلَی اللّهِ وَ تَجَبَّرَ ، وَ أَنکَرَ رُبوبِیَّتَهُ ، فَسَلَّطَ اللّهُ عَلَیهِ أَضعَفَ خَلقِهِ لِیُرِیَهُ قُدرَتَهُ وَ عَظَمَتَهُ ، وَ هِیَ البَعوضَهُ ، فَدَخَلَت فی مِنخَرِهِ حَتّی وَصَلَت إِلی دِمِاغِهِ فَقَتَلَتهُ . وَ اعلَم أَنّا لَو وَقَفنا عَلی کُلِّ شَیءٍ خَلَقَهُ اللّهُ تَعالی لِمَ خَلَقَهُ لِأَیِّ شَیءٍ أَنشَأَهُ لَکُنّا قدَ ساوَیناهُ فی عِلمِهِ ، وَ عَلِمنا کُلَّ ما یَعلَمُ ، وَاستَغنَینا عَنهُ ، وَ کُنّا وهُوَ فِی العِلمِ سَواءً ﴾ اما خلقت پشه پاره ای از جهات خلقت و حکمت آفرینش آن این است که خداوند این نوع مخلوق را روزی پرندگان ساخته و هم بوجود چنین پشه ضعیف جباری متمرد و نمرودی عنيف را که در حضرت یزدان اظهار تجبر و تکبر نمود و منکر ربوبیت یزدان گشت خوار و

ص: 342

دچار دمار گردانید و زبون ترین مخلوق خود را که همین پشه باشد بروی قدرت و سلطنت داد تا آن متمرد عاصی را از قدرت و عظمت خود مستحضر فرماید پس این پشه با این زبونی بسوراخ بینی او در شد و او با آن سلطنت و قدرت نتوانست این حیوان را بیرون آورد و این حیوان از بینی او و آن منفذ بس تاريک پيچ در پيچ مهلک برفت و هلاک نشد تا بمغزش برسید و او را بکشت و تو نيک بدان که اگر ما بر هر چه یزدان قدیر بیافریده وقوف یا بیم که از چه روی آن را خلق کرده و برای چه امر بیافریده و سبب و حکمت و فایده و علت و خاصیت و آیت و علامت هر يک را بدانیم ما و خدای توانا از حیثیت علم مساوی خواهیم بود و هر چه را خدای هر چه عالم می داند بخواهیم دانست و از خدای تعالی بی نیاز خواهیم بود و ما و خدای در رتبت علم یکسان خواهیم بود.

علت ختنه

زندیق عرض کرد آیا در مخلوق و تدبیری که خدای فرموده در هیچ چیز آن می توان عیب گرفت؟ فرمود نمی توان عرض کرد خدای تعالی مخلوق خود را غیر مختون آفریده آیا این حال از روی حکمتی است یا بیهوده و عبث است فرمود : حکمتی است از خدای عرض کرد : شما خلق خدای را تغییر می دهید و این کردار خود را که درختان و بریدن غلاف سر آلت و نره بجای می آورد از آن چه خدای برای آن آفریده نزديک تر بصواب می شمارید و اقلف را که مختون نشده نکوهش نمائید و حال این که خدایش به آن حال آفریده و ختنه کردن را که فعل خود شما ها می باشد ممدوح می خوانید آیا می گوئید که این گونه که خدایش اقلف آفریده بیرون از حکمت و مقرون بخطا است

امام علیه السلام فرمود :﴿ذلِکَ مِنَ اللّهِ حِکمَهٌ وَ صَوابٌ ، غَیرَ أَنَّهُ سَنَّ ذلِکَ وَ أَوجَبَهُ

ص: 343

عَلی خَلقِهِ ، کما أَنَّ المَولودَ إِذا خَرَجَ مِن بَطنِ أُمِّهِ وَجَدنا سُرَّتَهُ مُتَّصِلَهً بِسُرَّهِ أُمِّهِ کذلِکَ خَلَقَهَا الحَکیمُ فَأَمَرَ العِبادَ بِقَطعِها ، وَ فی تَرکِها فَسادٌ بَیِّنٌ لِلمَولودِ وَ الأُمِّ ، وَ کَذلِکَ أَظفارُ الإِنسانِ أَمَرَ إِذا طالَت أَن تُقَلَّمَ ، وَ کانَ قادِرا یَومَ دَبَّرَ خَلقَ الإِنسانِ أَن یَخلُقَها خِلقَهً لا تَطولُ ، وَ کذلِکَ الشَّعرُ مِنَ الشَّارِبِ وَ الرَّأَسِ ، یَطولُ فَیُجَزُّ ، وَ کَذلِکَ الثِّیرانُ خَلَقَهَا اللّهُ فُحولَهً ، وَ إِخصاؤُها أَوفَقُ ، وَ لَیسَ فی ذلِکَ عَیبٌ فی تَقدیرِ اللّهِ عز و جل﴾ این کار از جانب پروردگار مقرون بحکمت و صواب است جز آن که ختان را در میان بندگان سنت نهاد و بر مخلوق خویش واجب ساخت چنان که هر مولودی چون از شکم مادرش بیرون آید ناف و سره او را بناف مادرش متصل بینند و خداوند حکیم بهمین وضع او را بیافرید و بندگان را بقطعش فرمان کرد و اگر قطع نکنند فسادی بین و آشکار برای مولود و مادرش نمودار گردد و همین حال را دارد ناخن انسانی که فرمان کرده است چون دراز شود ببرند و حال این که خدای تعالی روزی که خلقت انسان را می فرمود قادر بود که او را چنان خلق فرماید که دراز نگردد و بر این منوال موی شارب و سر که چون دراز گردد کوتاه کنند و مانند شیران که مخوله خلق شده و اخصاء آن اوفق است. و در این حیثیت عیبی و نکوهشی در تقدیر خدای عزوجل نیست .

تحقیق در مطلب

معلوم باد امام علیه السلام در این مسائل بقدر فهم و اسکات سائل جواب می فرماید و گرده آن چند در مخلوقات خداى تعالى خواص و منافع موجود است که جز خالق آن ها و آن کسان که بعلوم ربانی نایل شده اند هیچ کس آگاه نتواند بود. اگر در كتب طبیه و خواص ادویه و حیوانات و حکمای طبیعی و غیر ها رجوع نمایند با این که تمامت ایشان از علوم باطنیه و فواید معنویه آگاه نیستند معلوم خواهند

ص: 344

نمود که در هر چیزی چه بسیار منافع و فواید مندرج است و ازین بر افزون شأن و مقام خلقت خالق حكيم علیم قادر متعال این است که در عوالم مخلوقاتش همه نوع مخلوق موجود باشد و آن چه استعداد وجود داشته باشد آفریده گردد تا در کارگاه آفرینش نقصانی نباشد ما چه دانیم حقیقت نفع و ضرر چیست اگر برابن تصور باشیم ضرر جنس آدمی زاده که نمرۀ افضل و اشرف موالید و مخلوق است بر سایر اشیاء از همه جنس و نوعی بیشتر است اما نمی دانیم آن چه را ما ضرر می شماریم بحسب حقيقة بچه منوال است و آن چه را نفع می انگاریم بحسب نفس الامر دارای چه عاقبت وَ مَآلٌ وَ عِلْمُهُ عِنْدَ مَنْ لَمْ يَزَلْ وَ لاَ يَزَالُ.

و مكرر استماع شده است که گفته اند بسی حالت سمیت از هوا بر اثمار و اوراق اشجار موجود می شود که بدستیاری اکل و جذب همین پرنده ضعيف الجنه که پشه باشد مرتفع می گردد ﴿وَ اَلْقُدْرَةُ وَ اَلْعَظَمَةُ اَللَّهِ تَعَالَى﴾

علت عدم استجابت دعا

بالجمله زنديق عرض کرد مگر نه آن است که تو می فرمایی که خدای تعالی فرموده است ﴿ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ﴾ مرا بخوانید تا باستجابت دعوت برخوردار شوید و حال این که ما می بینیم که بسا باشد که مردم مضطر خدای را می خوانند و دعای ایشان مقرون باجابت نمی شود و بندگان مطیع برای دفع دشمن خود از حضرت خدای در طلب نصرت می شوند و خدای ایشان را یاری نمی فرمايد ﴿قَالَ وَیْحَکَ مَا یَدْعُوهُ أَحَدٌ إِلاَّ اِسْتَجَابَ لَهُ، أَمَّا اَلظَّالِمُ فَدُعَاؤُهُ مَرْدُودٌ إِلَی أَنْ یَتُوبَ إِلَیْهِ، وَ أَمَّا اَلْمُحِقُّ فَإِنَّهُ إِذَا دَعَاهُ اِسْتَجَابَ لَهُ وَ صَرَفَ عَنْهُ اَلْبَلاَءَ مِنْ حَیْثُ لاَ یَعْلَمُ، أَوِ اِدَّخَرَ لَهُ ثَوَاباً جَزِیلاً لِیَوْمِ حَاجَتِهِ إِلَیْهِ، وَ إِنْ لَمْ یَکُنِ اَلْأَمْرُ اَلَّذِی سَأَلَ اَلْعَبْدُ خَیْراً لَهُ إِنْ أَعْطَاهُ أَمْسَکَ عَنْهُ، وَ اَلْمُؤْمِنُ اَلْعَارِفُ بِاللَّهِ رُبَّمَا عَزَّ عَلَیْهِ أَنْ یَدْعُوَهُ فِیمَا لاَ یَدْرِی أَ صَوَابُ ذَلِکَ أَمْ خَطَاءٌ وَ قَد یَسأَلُ العَبدُ رَبَّهُ إهلاکَ مَن لَم تَنقَطِع مُدَّتُهُ ، ویَسأَلُ المَطَرَ وَقتا وَ لَعَلَّهُ أوانُ لا یَصلُحُ فِیهِ المَطَرُ

ص: 345

لِأَنَّهُ أعرَفُ بِتَدبیرِ ما خَلَقَ مِن خَلقِهِ ، وأشباهُ ذلِکَ کَثیرَهٌ ، فَافهَم هذا﴾ فرمود و يحك هیچ کس نباشد که خدای را بخواند جز این که آن دعوت را خدای تعالی مستجاب فرماید اما ظالم همانا دعایش مردود می گردد تا گاهی که از ظلم خویش بحضرت احدیت توبت نماید و اما ذی حق هر وقت خدای را بخواند خداوند دعایش را مستجاب گرداند و بلاء را از آن جا که او خود نداند از وی منصرف سازد یا این که برای او از بهر روز حاجت او بخدای یعنی روز قیامت ثوابی جزیل ذخیره فرماید و اگر آن امری را که بنده از خدای خواسته تا بد و عطا فرماید خیری برای او نداشته باشد از وی باز می دارد و ازین است که بنده ای که مؤمن و عارف بخدای باشد بسی می شود که بروی دشوار می شود که خدای را در آن چه نمی داند بصواب مقرون است یا بخطاء بخواند و بسیار می افتد که بنده ای هلاکت کسی را که رشته مدتش قطع نشده در حضرت پروردگار خواستار می شود و بسیار می شود که هنگامی از حضرت یزدان در طلب باران می شود که در آن وقت آمدن باران مصلحت نیست چه خدای عالم خبیر بتدبیر آن چه خلقت فرموده از مخلوقات خود اعرف است و امثال و اشباه این فقرات بسیار است پس با نظر بینش و دانش بفهم.

علت نیامدن از آسمان کسی بزمین و از زمین بآسمان

این وقت زندیق عرض كرد ايها الحكيم با من باز فرمای چگونه است که هرگز از آسمان هیچ کس بزمین نمی آید و از زمین هیچ کس بجانب آسمان صعود نمی کند و هیچ طریقی و مسلکی بسوی آن نیست پس اگر بندگان یزدان در هر مدنی و دهر و روزگاری نگران شوند کسی را که بسوی آسمان صعود می نماید یا از آسمان فرود می شود برای ربوبیت پروردگار اثبت و شک و ريب را انفى و براى حصول یقین اقوى است و سزاوار تر است که بندگان بدانند که در آن جا خداوندی مدبر است که مردمان بحضرتش صاعد و از حضرتش هابط می شوند.

ص: 346

حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿إِنَّ كُلَّ مَا تَرَی فِی الْأَرْضِ مِنَ التَّدْبِیرِ إِنَّمَا هُوَ یَنْزِلُ مِنَ السَّمَاءِ وَ مِنْهَا مَا یَظْهَرُ أَ مَا تَرَی الشَّمْسُ مِنْهَا تَطْلُعُ وَ هِیَ نُورُ النَّهَارِ وَ فِیهَا قِوَامُ الدُّنْیَا وَ لَوْ حُبِسَتْ حَارَ مَنْ عَلَیْهَا وَ هَلَكَ وَ الْقَمَرُ مِنْهَا یَطْلُعُ وَ هُوَ نُورُ اللَّیْلِ وَ بِهِ یُعْلَمُ عَدَدُ السِّنِینَ وَ الْحِسَابِ وَ الشُّهُورِ وَ الْأَیَّامِ وَ لَوْ حُبِسَ لَحَارَ مَنْ عَلَیْهَا وَ فَسَدَ التَّدْبِیرُ وَ فِی السَّمَاءِ النُّجُومُ الَّتِی یُهْتَدَی بِهَا فِی ظُلُمَاتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ مِنَ السَّمَاءِ یَنْزِلُ الْغَیْثُ الَّذِی فِیهِ حَیَاةُ كُلِّ شَیْ ءٍ مِنَ الزَّرْعِ وَ النَّبَاتِ وَ الْأَنْعَامِ وَ كُلِّ الْخَلْقِ لَوْ حُبِسَ عَنْهُمْ لَمَا عَاشُوا وَ الرِّیحُ لَوْ حُبِسَتْ أَیَّاماً لَفَسَدَتِ الْأَشْیَاءُ جَمِیعاً وَ تَغَیَّرَتْ ثُمَّ الْغَیْمُ وَ الرَّعْدُ وَ الْبَرْقُ وَ الصَّوَاعِقُ كُلُّ ذَلِكَ إِنَّمَا هُوَ دَلِیلٌ عَلَی أَنَّ هُنَاكَ مُدَبِّراً یُدَبِّرُ كُلَّ شَیْ ءٍ وَ مِنْ عِنْدِهِ یَنْزِلُ وَ قَدْ كَلَّمَ اللَّهُ مُوسَی علیه السلام وَ نَاجَاهُ وَ رَفَعَ اللَّهُ عِیسَی ابْنَ مَرْیَمَ وَ الْمَلَائِكَةُ تَنْزِلُ مِنْ عِنْدِهِ غَیْرَ أَنَّكَ لَا تُؤْمِنُ بِمَا لَمْ تَرَهُ بِعَیْنِكَ وَ فِیمَا تَرَاهُ بِعَیْنِكَ كِفَایَةٌ أَنْ تَفْهَمَ وَ تَعْقِلَ﴾ هر تدبيرى در زمین نگران شوی همه از تربیت و تدبیر های آسمان است که بزمین نازل و از آسمان ظاهر می شود مگر نگران نیستی که آفتاب از آسمان طالع می شود و اسباب فروز و روشنائی زمین و قوام دنیا در آن است و اگر این آفتاب جهان تاب از نور افشانی باهل دنیا باز داشته شود و مردمان از فیضش محروم بمانند تمام مردم جهان سر گردان و پریشان و بهلاک و دمار دچار گردند و ماه گردون نورد از آسمان لاجورد طالع می شود و شب های تاریک را فروغ می بخشد و بعدد سال ها و حساب و شهور و ايام بوجود ماه علم حاصل می گردد و اگر ماه را از این فروز افشانی باز دارند مردم زمین را حیرت فرو گیرد و تدابیر و کار ها فاسد شود و نیز در آسمان است اختر های فروزان که بواسطه فروغ آن ها در تاریکی های بیابان های پهناور و دریا های پر خطر رهسپر می شوند و از آسمان نازل می شود بارانی که حیات هر چیزی از زراعت و گیاه و چهار پایان و هر مخلوقی بآن است اگر باران را حبس و بزمین فرود نگردد اهل زمین را زندگانی ممکن نباشد و اگر باد را از وزیدن باز دارند و روزی چند نوزد تمامت اشیاء فساد گیرد و دیگر گون آید و هم چنین است حکم سحاب و رعد و برق و صاعقه که تمامت آن ها دلیل بر آن

ص: 347

است که در آسمان مدیری است که تدبیر هر چیز را می فرماید و از حضرت او نازل می شود و خدای تعالی با حضرت موسى تكلم و مناجات فرمود و عيسى بن مريم را بآسمان صعود داد و فرشتگان از حضرت یزدان بزمین نازل شوند لکن تو بآن چه بچشم خود ندیده باشی ایمان نیاوری و در آن جمله که بچشم خود دیدی اگر بنظر فهم و عقل بنگری برای قبول صانع کل کافی است. همانا امام علیه السلام بر طبق فهم مخاطب جواب فرموده اند و گرنه تمامت اشیاء موجودات بر اثبات صانع و خالق بی نظیر دلیل وافی است و آن ذات مقدس در همه جا هست و همه جا از او خالی است آسمان نسبت بمردم زمین آسمان است و خدای از آن برتر است که بمکانی مخصوص منسوب گردد و اگر چنان که گاهی يک نفر بآسمان شود یا یکی فرود آید مگر چه می دید منتهای امر این است که در آسمان نيز يک زمره مخلوق و فضا های بی منتهی بخواهند دید و همه را در پی پدید آرنده در طلب بخواهند نگریست و ازین برتر این است که این مردم درباره پاره ای انبیای عظام که سخن از معراج آورده و برای صدق قول خود اقامت ادله و معجزات فرمودند ایشان را تکذیب کردند و رفع عیسی و الیاس را منکر شدند با این که بسی معجزات مشاهدت کردند فرضاً اگر هزار سال یک دفعه کسی بآسمان صعود نماید با یکی فرود آید چه تفاوتی در حال منکرین پیدا خواهد کرد بلکه بر مراتب شقاق و کفر و نفاق ایشان افزوده خواهد شد.

علت زنده نشدن هیچ مرده ای

بالجمله زنديق عرض کرد اگر خدای تعالی در هر صد سال يک دفعه يک مرده از مردگان را بسوی ما باز می گردانید تا از وی از احوال گذشتگان خویش و چگونگی روزگار ایشان و آن چه بعد از مردن دیده اند و آن چه با ایشان بجای آورده اند پرسش می کردیم مردمان در کار های خود از روى يقين مي رفتند و شک و شبهت مضمحل می گشت و غل و غش از دل ها بر می خاست. فرمود :﴿إِنَّ هَذِهِ مَقَالَهُ مَنْ أَنْکَرَ اَلرُّسُلَ وَ کَذَّبَهُمْ وَ لَمْ یُصَدِّقْ بِمَا جَاءُوا بِهِ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ إِذْ أَخْبَرُوا وَ قَالُوا إِنَّ اَللَّهَ

ص: 348

أَخْبَرَ فِی کِتَابِهِ عَلَی لِسَانِ اَلْأَنْبِیَاءِ (عَلَیْهِمُ اَلسَّلاَمُ) حَالَ مَنْ مَاتَ مِنَّا، أَ فَیَکُونُ أَحَدٌ أَصْدَقَ مِنَ اَللَّهِ قَوْلاً وَ مِنْ رُسُلِهِ، وَ قَدْ رَجَعَ إِلَی اَلدُّنْیَا مِمَّنْ مَاتَ خَلْقٌ کَثِیرٌ، مِنْهُمْ: أَصْحَابُ اَلْکَهْفِ، أَمَاتَهُمُ اَللَّهُ ثَلاَثَ مِائَهِ عَامٍ وَ تِسْعَهٍ، ثُمَّ بَعَثَهُمْ فِی زَمَانِ قَوْمٍ أَنْکَرُوا اَلْبَعْثَ، لِیَقْطَعَ حُجَّتَهُمْ، وَ لِیُرِیَهُمْ قُدْرَتَهُ، وَ لِیَعْلَمُوا أَنَّ اَلْبَعْثَ حَقٌّ وَ أَمَاتَ اَللَّهُ إِرْمِیَا اَلنَّبِیَّ (عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ) اَلَّذِی نَظَرَ إِلَی خَرَابِ بَیْتِ اَلْمَقْدِسِ وَ مَا حَوْلَهُ حِینَ غَزَاهُمْ بُخْتُ نَصَّرَ، فَقَالَ: أَنّی یُحْیِی هذِهِ اَللّهُ بَعْدَ مَوْتِها فَأَماتَهُ اَللّهُ مِائَهَ عامٍ ثُمَّ أَحْیَاهُ وَ نَظَرَ إِلَی أَعْضَائِهِ کَیْفَ تَلْتَئِمُ، وَ کَیْفَ تُلْبَسُ اَللَّحْمَ، وَ إِلَی مَفَاصِلِهِ وَ عُرُوقِهِ کَیْفَ تُوصَلُ، فَلَمَّا اِسْتَوَی قَائِماً ، قَالَ: أَعْلَمُ أَنَّ اَللّهَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ وَ أَحْیَا اَللَّهُ قَوْماً خَرَجُوا عَنْ أَوْطَانِهِمْ هَارِبِینَ مِنَ اَلطَّاعُونِ لاَ یُحْصَی عَدَدُهُمْ وَ أَمَاتَهُمُ اَللَّهُ دَهْراً طَوِیلاً حَتَّی بَلِیَتْ عِظَامُهُمْ وَ تَقَطَّعَتْ أَوْصَالُهُمْ وَ صَارُوا تُرَاباً بَعَثَ اَللَّهُ فِی وَقْتٍ أَحَبَّ أَنْ یَرَی خَلْقُهُ قُدْرَتَهُ نَبِیّاً یُقَالُ لَهُ حِزْقِیلُ فَدَعَاهُمْ فَاجْتَمَعَتْ أَبْدَانُهُمْ وَ رَجَعَتْ فِیهَا أَرْوَاحُهُمْ وَ قَامُوا کَهَیْئَهِ یَوْمٍ مَاتُوا لاَ یَفْقِدُونَ مِنْ أَعْدَادِهِمْ رَجُلاً فَعَاشُوا بَعْدَ ذَلِکَ دَهْراً طَوِیلاً وَ إِنَّ اَللَّهَ أَمَاتَ قَوْماً خَرَجُوا مَعَ مُوسَی عَلَیْهِ السَّلاَمُ حِینَ تَوَجَّهَ إِلَی اَللَّهِ- فَقٰالُوا أَرِنَا اَللّٰهَ جَهْرَهً فَأَمَاتَهُمُ اَللَّهُ ثُمَّ أَحْیَاهُمْ ﴾.

یعنی این گونه مسائل سخن کسی است که منکر فرستادگان يزدان باشد و کلام ایشان را تکذیب نماید و بآن چه از جانب خدای آورده اند و بآن خبر داده اند و گفته اند که خدای تعالی در کتاب خود بر زبان پیغمبران خود از احوال آنان که از ما وفات کرده اند خبر کرده تصدیق ننمایند آیا هیچ کس از خدای و فرستادگان خدای راست گوی تر باشد و حال این که جماعتی بسیار از مردگان بدنیا باز گشته اند و از جمله ایشان اصحاب کهف بود که خدای سی صد و نه سال ایشان را بمیرانید و دیگر باره در زمانی که قومی منکر بعث و بر انگیزش بودند آن ها را زنده ساخت تا حجت ایشان را قطع فرماید و قدرت خود را بایشان نمایان کند و برای این که ایشان بدانند که انگیزش روز قیامت حق و راست است و نیز ارمیای پیغمبر را که نظر بخرابی بیت المقدس و اطراف آن گاهی که بخت نصر با اهالی آن جا جنگ نمود افکند و از روی کمال شگفتی گفت کدام وقت خدای این مکان را

ص: 349

بعد از ویرانی زنده خواهد کرد پس خدای تعالی او را در مدت یک سال مرده بداشت و بعد از صد سال زنده ساخت و ارمیا علیه السلام از کمال عجب باعضاي خويش نظر کرد که چگونه التیام و اتصال گرفت و چگونه گوشت بر آن ها روئید و مفاصل و عروقش چگونه بهم وصل گردید و چون با کمال صحت و پیوستگی اندام بنشست گفت می دانم که خدای بر همه چیز تواناست و همچنین خدای تعالی قومی را که از بیم طاعون از اوطان خویش بیرون تاختند و آن گروه بی شمار بهر سوی فرار کردند ایشان را روزگاری دراز بمیرانید چندان که استخوان های ایشان پوسیده و اوصال ایشان از هم جدا گردیده و همه خاک شدند و زمانی که خداي دوست می داشت بندگان خود را از مراتب قدرت خود آگاهی دهد پیغمبری را که او را حزقیل نام بود برانگیخت حزقیل علیه السلام آن مردگان فرسوده را بخواند در ساعت بامر خدای قادر اجزای ابدان ایشان فراهم گردیده و ارواح ایشان در ابدان ایشان باز گشت و بهمان هیئتی که روز مردن بودند بر خاستند در حالتی که از تمامت آحاد و افراد خود یک مرد را مفقود ندیدند و پس از زنده شدن مدت های دراز در این جهان بزیستند.

و همچنین خداوند قادر جماعتی را که با حضرت موسی علیه السلام در آن حال که بحضرت می رفت و ایشان از موسی خواستند که ما باید خدای را آشکارا بنگریم بمیراند و از آن پس ایشان را زنده ساخت.

در باب تناسخ

زندیق عرض کرد با من باز فرمای که این جماعتی که به تناسخ ارواح قائل شده اند از چه راه این سخن کرده اند و بکدام حجت بر عقیدت خویش باقی مانده اند؟ ﴿قَالَ إِنَّ أَصْحَابَ التَّنَاسُخِ قَدْ خَلَّفُوا وَ رَاءَهُمْ مِنْهَاجَ الدِّینِ وَ زَیَّنُوا لِأَنْفُسِهِمُ الضَّلَالاتِ وَ أَمْرَجُوا أَنْفُسَهُمْ فِی الشَّهَوَاتِ وَ زَعَمُوا أَنَّ السَّمَاءَ خَاوِیَةٌ مَا فِیهَا شَیْ ءٌ مِمَّا یُوصَفُ وَ أَنَّ مُدَبِّرَ هَذَا الْعَالَمِ فِی صُورَةِ الْمَخْلُوقِینَ بِحُجَّةِ مَنْ رَوَی أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ

ص: 350

خَلَقَ آدَمَ عَلَی صُورَتِهِ وَ أَنَّهُ لَا جَنَّةَ وَ لَا نَارَ وَ لَا بَعْثَ وَ لَا نُشُورَ وَ الْقِیَامَهُ عِنْدَهُمْ خُرُوجُ الرُّوحِ مِنْ قَالَبِهِ وَ وُلُوجُهُ فِی قَالَبٍ آخَرَ ، فَإِنْ کَانَ مُحْسِنا فِی الْقَالَبِ الأَوَّلِ اُعِیدَ فِی قَالَبٍ أَفْضَلَ مِنْهُ حَسَنا فِی أَعْلَی دَرَجَهٍ مِنَ الدُّنْیَا ، وَ إِنْ کَانَ مُسِیئا أَوْ غَیْرَ عَارِفٍ صَارَ فِی بَعْضِ الدَّوَابِّ الْمُتْعَبَهِ فِی الدُّنْیَا أَوْ هَوَامَّ مُشَوَّهَهِ الْخِلْقَهِ ، وَ لَیْسَ عَلَیْهِمْ صَوْمٌ وَ لا صَلاهٌ وَ لا شَیْءٌ مِنَ الْعِبَادَهِ أَکْثَرَ مِنْ مَعْرِفَهِ مَنْ تَجِبُ عَلَیْهِمْ مَعْرِفَتُهُ ، وَ کُلُّ شَیْءٍ مِنْ شَهَوَاتِ الدُّنْیَا مُبَاحٌ لَهُمْ مِنْ فُرُوجِ النِّسَاءِ وَ غَیْرِ ذَلِكَ مِنَ الْأَخَوَاتِ وَ الْبَنَاتِ وَ الْخَالاتِ وَ ذَوَاتِ الْبُعُولَةِ وَ كَذَلِكَ الْمَیْتَةُ وَ الْخَمْرُ وَ الدَّمُ فَاسْتَقْبَحَ مَقَالَتَهُمْ كُلُّ الْفِرَقِ وَ لَعَنَهُمْ كُلُّ الْأُمَمِ فَلَمَّا سُئِلُوا الْحُجَّةَ زَاغُوا وَ حَادُوا فَكَذَّبَ مَقَالَتَهُمُ التَّوْرَاةُ وَ لَعَنَهُمُ الْفُرْقَانُ وَ زَعَمُوا مَعَ ذَلِكَ أَنَّ إِلَهَهُمْ یَنْتَقِلُ مِنْ قَالَبٍ إِلَی قَالَبٍ وَ أَنَّ الْأَرْوَاحَ الْأَزَلِیَّةَ هِیَ الَّتِی كَانَتْ فِی آدَمَ ثُمَّ هَلُمَّ جَرّاً إِلَی یَوْمِنَا هَذَا فِی وَاحِدٍ بَعْدَ آخَرَ فَإِذَا كَانَ الْخَالِقُ فِی صُورَةِ الْمَخْلُوقِ فَبِمَا یُسْتَدَلُّ عَلَی أَنَّ أَحَدَهُمَا خَالِقُ صَاحِبِهِ وَ قَالُوا إِنَّ الْمَلَائِكَةَ مِنْ وُلْدِ آدَمَ كُلُّ مَنْ صَارَ فِی أَعْلَی دَرَجَةِ دِینِهِمْ خَرَجَ مِنْ مَنْزِلَةِ الِامْتِحَانِ وَ التَّصْفِیَةِ فَهُوَ مَلَكٌ فَطَوْراً تَخَالُهُمْ نَصَارَی فِی أَشْیَاءَ وَ طَوْراً دَهْرِیَّةً یَقُولُونَ إِنَّ الْأَشْیَاءَ عَلَی غَیْرِ الْحَقِیقَةِ فَقَدْ كَانَ یَجِبُ عَلَیْهِمْ أَنْ لَا یَأْكُلُوا شَیْئاً مِنَ اللُّحْمَانِ لِأَنَّ الدَّوَابَّ عِنْدَهُمْ كُلَّهَا مِنْ وُلْدِ آدَمَ حُوِّلُوا فِی صُوَرِهِمْ فَلَا یَجُوزُ أَكْلُ لُحُومِ الْقُرُبَاتِ.﴾

می فرماید اصحاب تناسخ روی از منهاج دین و طریق آئین بر تافته و نفوس خویش را بکسوه ضلالت و غشاوه جهالت زینت داده و در چرا گاه شهوات این جهان كثير الافات دچار گمراهی و بلیات ساخته و کمان چنان برده اند که این آسمان با این عظمت و نشان خاوی و از آن چه خبرگذاران آسمانی صفت کرده و از اصناف ملائکه و انواع مخلوق آکنده شمرده اند خالی است و این که آن کسی که این عالم را خالق و مدبر است بصورت و هیئت آفریدگان و دیگر مخلوقات است و باین روایت ﴿أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ خَلَقَ آدَمَ عَلَی صُورَتِهِ﴾ و ضمير صورته را بسلیقه خود راجع بحضرت خالق دانسته اند و حال این که چنین نیست چنان که را قم حروف در مقامات

ص: 351

متعدده بمعنی آن اشارت کرده و چنان دانند که نه بهشتی و به دوزخی و نه انگیزشی و نه شوری و نه قیامتی است و ایشان چنان می دانند که قیامت عبارت از خروج روح است از آن قالب که در آن اندر بود و ولوج و دخول آن است در قالب دیگر و اگر این روح در قالب اول خود محسن و نیکو کار بوده است چون از آن قالب بیرون شود دیگر باره در قالبی دیگر که از پیکر نخستین فزون تر و افضل باشد در اعلی درجۀ دنیا اعادت یابد و اگر روح بدکار و نکوهیده کردار بوده یا عارف نبوده چون از قالب اول بیرون شود در قالب چار پایان که دچار رنج و تعب دنیا هستند باز شود و برنج و زحمت در افتد یا در قالب هوام و حشرات الارض بدروی مهیب اندر شود و این جماعت بصوم و صلوة و هيچ يک از اقسام عبادات قائل نیستند و برترین عبادت را همان شناسائی آن کس را که معرفتش را واجب دانند می دانند یعنی معرفت طبیعت که این جماعت همان طبیعت را صانع می دانند یا معرفت دهر را و ممکن است که این عبارت بیان مذاهب جماعتی ازین مردم باشد که قائل بصانع هستند و می گویند صانع در تمامت اجسام حلول کرده است و اقسام و انواع شهوات دنيوية را مباح می دانند و مباشرت با هر طبقه از نسوان از خواهر و دختر و خاله و زن های شوهر دار را جایز می شمارند و همچنین خوردن گوشت مرده و شرب خمر و خون را روا خوانند لاجرم هر قومی بهر مذهبی مقالت ایشان را قبیح و نکوهیده شمردند و تمامت اهم بر ایشان لعنت فرستادند و چون از این گونه مقالات و مذاهب ایشان برهان و حجت طلب کردند روی از حق بر تافتند و از میدان احتجاج جز طفره و لجاج نبردند لاجرم کتاب تورية مقاله ایشان را تکذیب نمود و فرقان يزدان بلعن ایشان ناطق گردید.

و این جماعت نکوهیده کیش نکوهیده اطوار با این عقاید نا تندرست و مقالات سست گمان همی کردند که اله ایشان از قالبی بقالبی اندر شود و این که ارواح از لیه همان است که در حضرت آدم علیه السلام بود و از آن پس همچنان هلم جرّا

ص: 352

در هر هر یکی بعد از دیگری جاری است پس اگر بعقیدت این جماعت خداوند خالق در صورت مخلوق باشد پس بچه چیز استدلال خواهد شد که یکی از این دو خالق آن دیگر است.

و این جماعت گویند ملائکه از فرزندان آدم هستند که چون آدمی در زمین در کار دین و آئین خویش باعلی درجه یقین رسید و از منزلت امتحان و تصفیه بیرون شد فرشته می شود و با عالم بالا پیوسته می گردد . و این جماعتی که بتناسخ می روند گاهی درباره عقاید خویش و بعضی مسائل با مردم نصاری شباهت یابند و گاهی چون دهریه می شوند و می گویند اشیاء بر غیر حقیقت هستند و بر ایشان واجب می گردد که دو لحم یعنی لحمی که در قالب اول و دوم و صورت اول و دوم است نخورند چه این جماعت تمامت دواب را از فرزندان آدم دانند که در این صورت ها تحویل یافته اند و خوردن گوشت اقارب و خویشاوندان چگونه جایز خواهد بود .

معلوم باد كلام امام علیه السلام على غير الحقيقة يعنى بغیر صانع و مدبر و آن چه را که صانع قرار ندهند پس بحقیقت صانع نیست و اما شباهت ایشان بنصاری از آن راه است که ایشان قائل به حلول هستند و این که گویند ارواح بعد از آن که تکمیل یافت متصل به اجرام فلکیه می شوند

در اقوال دیصانية

زندیق عرض کرد: بعضی گمان می برند که خدای تعالی همیشه بوده و با او طینتی موذیه بوده است و خدای را آن استطاعت نبود که از آن طینت تفصی و کناری جوید مگر این که بآن طینت امتزاج گیرد و بآن طینت اندر شود و خدای تعالی از این طینت اشیاء را بیافرید ﴿قَالَ سُبْحَانَ اللَّهِ وَ تَعَالَی مَا أَعْجَزَ إِلَهاً یُوصَفُ بِالْقُدْرَهِ

ص: 353

لاَ یَسْتَطِیعُ التَّفَصِّیَ مِنَ الطِّینَهِ إِنْ کَانَتِ الطِّینَهُ،حَیَّهً أَزَلِیّهً فَکَانَا إِلَهَیْنِ قَدِیمَیْنِ فَامْتَزَجَا وَ دَبَّرَا الْعَالَمَ مِنْ أَنْفُسِهِمَا،فَإِنْ کَانَ ذَلِکَ کَذَلِکَ،فَمِنْ أَیْنَ جَاءَ الْمَوْتُ وَ الْفَنَا؟وَ إِنْ کَانَتْ الطِّینَهُ،مَیِّتَهً،فَلاَ بَقَاءَ لِلْمَیِّتِ مَعَ الْأَزَلِیِّ الْقَدِیمِ وَ الْمَیِّتُ لاَ یَجِیءُ مِنْهُ حَیٌّ، هَذِهِ مَقَالَهُ الدَّیْصَانِیَّهِ أَشَدِّ الزَّنَادِقَهِ قَوْلاً وَ أَهْمَلِهِمْ مَثَلاً،نَظَرُوا فِی کُتُبٍ صَنَّفَتْهَا أَوَایِلُهُمْ وَ حَبَّرُوهَا بِأَلْفَاظٍ مُزَخْرَفَهٍ مِنْ غَیْرِ أَصْلٍ ثَابِتٍ وَ لاَ حُجَّهٍ تُوجِبُ إِثْبَاتَ مَا ادَّعَوْا،کُلُّ ذَلِکَ خِلاَفاً عَلَی اللَّهِ وَ رُسُلِهِ،وَ تَکْذِیباً بِمَا جَاءُوا بِهِ عَنِ اللَّهِ ، فَأَمَّا مَنْ زَعَمَ:أَنَّ الْأَبْدَانَ ظُلْمَهٌ وَ أَنَّ الْأَرْوَاحَ نُورٌ وَ أَنَّ النُّورَ لاَ یَعْمَلُ الشَّرَّ وَ الظُّلْمَهَ لاَ تَعْمَلُ الْخَیْرَ،فَلاَ یَجِبُ عَلَیْهِمْ أَنْ یَلُومُوا أَحَداً عَلَی مَعْصِیَتِهِ وَ لاَ رُکُوبِ حُرْمَهٍ وَ لاَ إِتْیَانِ فَاحِشَهٍ،وَ أَنَّ ذَلِکَ عَلَی الظُّلْمَهِ غَیْرُ مُسْتَنْکَرٍ لِأَنَّ ذَلِکَ فِعْلُهَا،وَ لاَ لَهُ أَنْ یَدْعُوَ رَبّاً وَ لاَ یَتَضَرَّعَ إِلَیْهِ لِأَنَّ النُّورَ رَبٌّ وَ الرَّبُّ لاَ یَتَضَرَّعُ إِلَی نَفْسِهِ وَ لاَ یَسْتَعِیذُ بِغَیْرِهِ وَ لاَ لِأَحَدٍ مِنْ أَهْلِ هَذِهِ الْمَقَالَهِ أَنْ یَقُولَ أَحْسَنْتُ وَ أَسَأْتُ،لِأَنَّ الْإِسَاءَهَ مِنْ فِعْلِ الظُّلْمَهِ وَ ذَلِکَ فِعْلُهَا وَ الْإِحْسَانَ مِنْ فِعْلِ النُّورِ وَ لاَ یَقُولُ النُّورُ لِنَفْسِهِ،أَحْسَنْتَ یَا مُحْسِنُ وَ لَیْسَ هُنَاکَ ثَالِثٌ فَکَانَتِ الظُّلْمَهُ عَلَی قَوْلِهِمْ أَحْکَمَ فِعْلاً وَ أَتْقَنَ تَدْبِیراً وَ أَعَزَّ أَرْکَاناً مِنَ النُّورِ،لِأَنَّ الْأَبْدَانَ مُحْکَمَهٌ،فَمَنْ صَوَّرَ هَذَا الْخَلْقَ صُورَهً وَاحِدَهً عَلَی نُعُوتٍ مُخْتَلِفَهٍ وَ کُلَّ شَیْءٍ یُرَی ظَاهِراً مِنَ الزَّهْرِ وَ الْأَشْجَارِ وَ الثِّمَارِ وَ الدَّوَابِّ وَ الطَّیْرِ،یَجِبُ أَنْ یَکُونَ إِلَهاً ثُمَّ حَبَسَتِ النُّورَ فِی حَبْسِهَا وَ الدَّوْلَهُ لَهَا وَ مَا ادَّعَوْا بَأَنَّ الْعَاقِبَهَ سَوْفَ تَکُونُ لِلنُّورِ فَدَعْوَی وَ یَنْبَغِی عَلَی قِیَاسِ قَوْلِهِمْ أَنْ لاَ یَکُونَ لِلنُّورِ فِعْلٌ،لِأَنَّهُ أَسِیرٌ وَ لَیْسَ لَهُ سُلْطَانٌ فَلاَ فِعْلَ لَهُ وَ لاَ تَدْبِیرَ،وَ إِنَّ لَهُ مَعَ الظُّلْمَهِ تَدْبِیراً فَمَا هُوَ بِأَسِیرٍ بَلْ هُوَ مُطْلَقٌ عَزِیزٌ،فَإِنْ لَمْ یَکُنْ کَذَلِکَ وَ کَانَ أَسِیرَ الظُّلْمَهِ فَإِنَّهُ یَظْهَرُ فِی هَذَا الْعَالَمِ إِحْسَانٌ وَ خَیْرٌ مَعَ فَسَادٍ وَ شَرٍّ،فَهَذَا یَدُلُّ عَلَی أَنَّ الظُّلْمَهَ تُحْسِنُ الْخَیْرَ وَ تَفْعَلُهُ کَمَا تُحْسِنُ الشَّرَّ وَ تَفْعَلُهُ.فَإِنْ قَالُوا مُحَالٌ ذَلِکَ فَلاَ نُورَ یَثْبُتُ وَ لاَ ظُلْمَهَ،بَطَلَتْ دَعْوَاهُمْ وَ رَجَعَ الْأَمْرُ إِلَی أَنَّ اللَّهَ وَاحِدٌ وَ مَا سِوَاهُ بَاطِلٌ فَهَذِهِ مَقَالَهُ مَانِی الزِّنْدِیقِ وَ أَصْحَابِهِ . وَ أَمَّا مَنْ قَالَ:اَلنُّورُ وَ الظُّلْمَهُ بَیْنَهُمَا حَکَمٌ فَلاَ بُدَّ أَنْ یَکُونَ أَکْبَرَ الثَّلاَثَهِ،الْحَکَمُ لِأَنَّهُ لاَ یَحْتَاجُ إِلَی الْحَاکِمِ إِلاَّ مَغْلُوبٌ أَوْ جَاهِلٌ أَوْ مَظْلُومٌ وَ هَذِهِ مَقَالَهُ الْمَدْقُونِیَّهِ وَ الْحِکَایَهُ عَنْهُمْ تَطُولُ﴾

ص: 354

فرمود : یزدان تعالی منزه و مبری است از این گونه اوصاف همانا تا چند عاجز خواهد و بیچاره خواهد بود الهی که موصوف بقدرت و توانائی باشد و آن استطاعت نداشته باشد که از آن طینت تفصی جوید اگر این طینت زنده و همیشگی باید قائل بدو خدای قدیم گردید که با هم امتزاج یافته و از نفس خودشان که قدیم و زنده است تدبیر عالم را بنمایند و اگر موافق این عقیدت باشیم و تدبير عالم را ازین دو بدانیم پس مرگ و فناء از کجا خواهد بود بلکه بیاید جمله موجودات زنده جاوید باشند و هرگز نمیرند و فنا نپذیرند و اگر این طینت را مرگ و مردن است و طینتی میته است پس میت را با آن چه ازلی قدیم است بقاء و دوامي نتواند بود و ازميت زنده کجا پدید آید و این عقیدت مذکوره از جماعت دیسانیه می باشد که از تمامت طبقات زنادقه سخت تر و شدید تر هستند قولا و مهمل ترند مثلا در کتبی که پیشینیان ایشان تصنیف کرده اند و بالفاظ مزخرفه سیاه کرده اند و باصلی ثابت و حجتی روشن که اثبات ادعای ایشان را تواند نمود اتکال ندارد نظر کرده اند و تمامت این دعوي ها خلافی است بر خدا و فرستادگان خدا و تکذیبی است به آن چه رسولان یزدان از جانب خدا آورده اند

و امّا آن جماعت که چنان گمان برده اند که ابدان موجودات بجمله تاریکی و ظلمت و ارواح ایشان نور و روشنائی است و این که نور عمل شر نمی کند و ظلمت عمل خير نمی نماید، پس با این عقیدت و مذهب که این جماعت دارند بر ایشان واجب نمی گردد که هیچ کس را بر معصیتی در کوب حرمتی و انیان فاحشه ای که از وی نمودار گردد ملامت نمایند و این حال را بر ظلمت نمی توان مستنکر شمرد زیرا که این گونه افعال و اعمال نا ستوده فعل ظلمت است و نیز این چنین مردم را که بر این مذهب می روند نمی پاید پروردگاری را بخوانند یا در پیش گاهش تضرع برند چه نور رب است یعنی اور خود پروردگار است و پروردگار بنفس خودش تضرع نمی برد و بغیر خودش در طلب عبادت و بندگی نمی آید و نیز برای هیچ کس

ص: 355

ازین مردم که بر این گونه سخن می آورند نمی شاید که بگوید ای نیکو کار نیکو کردی یا بد کردی چه اسائت فعل ظلمت است و شأن ظلمت اسائت است و احسان از نور خیزد و نور بنفس خود نمی گوید احسنت یا محسن و در این جا شق ثالثی نیست و جز نور و ظلمت فاعل فعلی نباشد و بر قیاس اقوال این جماعت ظلمت در فعل و تدبیر و ارکان از نور احكم و اتقن و اعزّ است زیرا که ابدان محکم هستند پس هر کسی این عالم را بيك صورت تصویر نمود و نعوت و اوصاف مختلفه بر آن مقرر داشت و هر چیزی که دیده می شود و ظاهر و آشکار پدیدار می آید از قبیل شکوفه ها و درخت ها و میوه ها و پرنده ها و چرنده ها واجب و لازم است که اله باشد پس از آن نور را حبس کردند در حبس خودش و دولت مخصوص اوست و آن چه ادعا می نمایند که عاقبت نيک بزودی از بهر نور خواهد بود از روی دعوی است.

و همچنین سزاوار است بر حسب قیاس بقول ایشان که برای نور فعلی نباشد زیرا که موافق عقیدت ایشان نور اسیر و محبوس است و برای اسیر قدرت و سلطنتی نیست پس فعلی هم از وی ناشی نشود و تدبیری از وی نمودار نیاید و اگر او را با ظلمت تدبيري است یعنی بعقیدت ایشان پس اسیر نخواهد بود بلکه مطلق العنان و عزیز است و اگر چنین نباشد و اسیر ظلمت باشد پس بیایست در این عالم احسان و خیر با فساد و شی ظاهر شود و با این سخن لازم می شود که از ظلمت کردار نيک و خير را نيكو تواند و بجای گذارد چنان که در کار شر چنین است و اگر گویند این حال محال است پس نه نوری ثابت و نه ظلمتی ثابت است و دعوای این دو باطل می شود و امر بخداوند راجع و ما سوای او باطل است و این عقیدت که مذکور شد مقاله مانی زندیق و اصحاب اوست و اما آن کس که گفته است نور و ظلمت را مکمل وغاية است پس لابد که حکم بزرگ تر ثلاثه باشد یعنی از نور و ظلمت اکبر باشد زیرا که جز مغلوبی با جاهلی با مظلومی محتاج بسوی حاکم نباشد و این مقاله مدقونیه است و حکایت از اقوال و عقیدت این جماعت بطول

ص: 356

می انجامد.

معلوم باد چنان که مجلسی اعلی الله مقامه در جلد چهارم بحار الانوار در این عبارت معجز آیت ﴿لَمْ یَزَلْ وَ مَعَهُ طِینَةٌ مُؤْذِیَةٌ﴾ از کتاب ملل و نحل مسطور داشته این است که دیصالیه که اصحاب دیسان هستند دو اصل را ثابت دانند یکی نور و آن دیگر ظلام است نور قصداً و اختياراً فاعل خير است و ظلام طبعاً و اضطراراً فاعل شر است پس هر چه از خیر و نفع و طيب و حسن روی نماید از خیر ظهور یابد و آن چه از امورات شریه و ضرر و زیان و فتن و قبايح بروز نماید از ظلام ارتسام پذیرد و در باب امتزاج نور و ظلمت و تخلص نور از ظلمت اختلاف و رزیده اند بعضی بر آن عقیدت رفته اند که نور دوست می دارد مداخله با ظلمت را و ظلمت نور را بخشونت و غلظت ملاقات کند و احسان دوست می دارد که با ظلمت برفق و لینت کار کند و با این تدبیر از ملاقات و امتزاج با ظلمت تخلص جوید و این حال نه بعلت آن است که در میان این دو جنس اختلافی باشد لکن چنان که ارّه جنسش آهن و صفحه اش نرم و دندان هاش خشن است این دو را نیز حالت چنین است ولین و نرمی در نور و خشونت وزیری، در ظلمت می باشد و هر دو يک جنس هستند و نور بدستیارى لينت كار بلطافت کند تا در میان خلل و فرج این دندانه اندر شود و جز بواسطه این خشونت او را ممکن نیاید و با این بیان وصول بكمال جز بلینت و خشونت تصور نشود.

و بعضی دیگر گفته اند بلکه ظلام حیلت همی کند تا از اسفل صفحه خود بنور چسبید و نور کوشش همی کند تا از وی خلاص شود و او را از نفس خود دفع فرماید و بخویشتن اعتماد نماید و برای رستن خود دروی ولوج گیرد چندان که بسبب این ولوج در چنگال آن ملتحج و استوار و گرفتار گردد چنان که مثلا انسان که چون خواهد از گل بیرون آید بر هر دو پای خود اعتماد وزرد تا از آن وحل بیرون آید و هر چه بیشتر ولوج گیرد بر احوج و استواری افزوده آید لاجرم نور نیز

ص: 357

چون بسبب آن ولوج در ظلمت حالت لحوج یابد و در آن تنگنا گرفتار و نجاتش دشوار شود محتاج بوقت و زمانی می شود تا تدبیری نماید و علاجی فرماید تا از آن محبس خلاصی و بعالم خود تفرد گیرد.

و برخی دیگر گفته اند که دخول نور در ظلمت از روی اختیار است تا ظلمت را اصلاح کرده و اجزائی که برای عالم خودش صلاحیت دارد از آن بیرون آورد و چون داخل ظلام گردید زمانی دیر باز دهان تشبث به آن باز و چنگال وصال دراز دارد و در این مدت از حیثیت مجاورت و مداخلت با ظلمت فاعل جور و قبيح گردد و این فعل که از نور ظهور گیرد از روی اضطرار است نه اختیار و اگر نور در عالم خود باشد جز خیر محض از وی نمایان نگردد و البته در میان فعل ضروری و بین فعل اختیاری فرق است.

تحقیق در مطلب

راقم حروف گوید: این مطلب چنان است که فرضاً شخص نیکو کار که جز نیکی از وی نمایش نگیرد خواهد مردی زشت کردار را که جز نکوهیدگی ازوی فزایشی نجوید بافعال حسنه دعوت کند و بداند که آن مرد از قبول افعال ستوده کمال اجتناب دارد بلکه طبعش با این حال موافق نیست ناچار این مرد صالح باید از راهی اندر آید که با طريق او و مسلک او بیگانه نباشد تا بتواند بدو راه یابد و چون یافت اگر بخواهد بمحض ورود او را از کردار او ممنوع و با فعال خود دعوت فرماید البته پذیرفته نگردد لابد بیاید با عالم او آشنائی گیرد و با او مخالطت و مصاحبت یابد و بعلاوه اضطراراً در پاره ای افعال با وى شريک شود و ضمناً بلسانی خاص و بیانی مخصوص و ادله مناسبه قبایح پاره ای افعال را

ص: 358

بکنایه باز نماید و از محاسن اعمال اشارت کند تا مگر او را از آن حال باین حال انتقال دهد و البته بیایست مدتی بر زحمت و مرارت این مخالطت و مصاحبت مصابرت گیرد و اگر گاهی در آن افعال سیئته مشارکت نماید از روی اضطرار و حکمت است تا بتدابير كافيه متدرجاً بمقصود خویش نایل شود . مع الحكاية اغلب اهل مذاهب باستان نیز بر این نمط سخن کنند چنان که پاره ای افعال شر را نسبت به شیطان و آن چه خیر است نسبت بر حمان و بعضی سخن از دیو و اهر من نمایند چنان که بر اهل خبر پوشیده نیست .

در کتاب تبصرة العوام مسطور است که جمله فلاسفه و مجوس و نصاری و صابیان قائل به تناسخ هستند و در فرق اسلام نیز بیشتر با این عقیدت رفته اند و تناسخی باشند اما فلاسفه گویند نسخ بر چهار نوع است: نسخ و فسخ و رسخ و مسخ اما نسخ در اجسام آدمیان باشد و مسخ در بهایم و سباع و طيور و انواع حیوانات و فسخ در انواع دواب و حشرات زمین و آب مثل مار و کژدم و جز آن و رسخ در انواع درخت ها و گیاه ها و گویند ایشان را در اصناف چهار گانه مسخ کنند بر حسب قدر و مراتب آن ها و همیشه در اجساد از جسدی بجسدی دیگر می گردند و گویند رؤسای این قوم انبیاء و رسل باشند و گویند عالم دوار است و غیر از این جهان جهانی دیگر نیست و حشر و نشر و قیامت و صراط و میزان و حساب و بهشت و دوزخ بجمله از محالات است و گویند قیامت عبارت از آن است که روح از بدنی بیرون و بدیگر بدن اندرون شود اگر فاعل خیر بوده است ببدن شخص با خیر و اگر شر کرده باشد بیدن شخص شریر اندر شود و ایشان را در اجساد راحت و لذت و عذاب و مشقت باشد هر روحی که در جسد ایشان باشد آسایش و آرامش بر دو هر روح که در کالبد بد باشد مثل سگ و خوک و امثال آن معذب باشد و آخر مسخ ایشان در کرمکی بسی خورد است که از نهایت خوردی بسوراخ سوزنی اندر شود و معنی آیه شریفه

ص: 359

﴿وَ لا يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ حَتَّى يَلِجَ الْجَمَلُ فِي سَمِّ الْخِياطِ﴾ درون بهشت نمی شوند تا گاهی که شتر بسوراخ سوزنی اندر شود گویند این است چون باین حد و اندازه رسد ازين كرمک كوچک كه در طبرستان ركنايش خوانند مفارقت کرد یکی نقل بجسد آدمی کند و گویند این معنی عبارت است از بهشت و دوزخ و معاد و گویند جسد بمنزله جام ها باشد چون کهنه و فرسوده گردد بیفکنند و گویند آیه شریفه ﴿كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْنَاهُمْ جُلُودًا غَيْرَهَا﴾ ، این معنی دارد و قول خدای تعالی د في اى صورة ما شاء ركبک ، باين معنی است که در هر صورتی که خواهد تو را بنشاند اگر بخواهد به آدمی نقل می کند و اگر خواهد بحیوانات دیگر و آیه شریفه : ﴿وَ مَا مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا طَائِرٍ يَطِيرُ بِجَنَاحَيْهِ إِلَّا أُمَمٌ أَمْثَالُكُمْ﴾ اراده بدن را کرده و هر چه بر روی زمین در حرکت و سکون است در دوره اول مانند شما ها آدم بوده اند و گویند این که خدای تعالی می فرماید: ﴿وَ نُنْشِئَكُمْ فِي مَا لَا تَعْلَمُونَ﴾ آن را خواسته که شما در دور خود ندانید که چون روح شما از کالبد خود مفارقت کند بکدام کالبد نقل کند بکالبد آدمی یا دیگر حیوانات .

و پاره ای از جماعت تناسخیه بر آن عقیدت هستند که هر رنج و بلایی که باطفال و بهایم باز رسد از آن است که در دور اول گناه کرده باشند و در این دور جزای آن را در یابند و گویند هر چه ذبح آن مباح است از آن است که در دور اول قتال و خون ریز بوده است و هر چه گوشت او حرام باشد از بهر آن است که در دور اول خون ریخته باشد و گویند شهوت استر از بهر آن قطع شد که در دور اول زانیه بوده و اگر شهوتش قطع نشده باشد حلقه بر وی در اندازند تا بمقصود نرسد و گویند بز از بهر آن با مادر و خواهر و دختر و عمه و خاله خود جفت شود که در دور اول زنا نکرده است و بر این جماعت که برین عقیدت هستند لازم است که بر آن کس که بر ایشان ستم رانده ملامت نکنند چه این جزای آن است که

ص: 360

در دور اول کرده است و اگر کسی ایشان را بکشد دلیل بر این است که ایشان در دور اول بنا حق خون ریخته پس قصاص لازم نباشد و اگر با زن و فرزند ایشان فساد کنند بر فساد راننده چیزی لازم نباید و گویند هر که در دور اول زن بوده در دور دوم مرد باشد و بالعکس تامنا کحتی که در دور اول با ایشان رفته باشد در دور دوم بقدر آن کند استيفاء کند تا اگر و طی او بحلال بوده باشد در این دور هم بحلال رفته و اگر بحرام بوده در این دور نیز بحرام باشد و این قوم را در مدت ادوار خلاف است و بعضی ده هزار سال و برخی هزار سال دانند و گروهی گویند ارواح چندان در اجساد بگردد تا پاک و در خور افلاک شود آن گاه بآسمان برود با ملائکه مصاحب شود و این قوم را طیاریه خوانند.

و قومی از ایشان گویند که خدای تعالی هفت آدم بیافرید یکی بعد از یکی و آدم اول پنجاه هزار سال در زمین مقام کرد بانسل خود احياء و امواتاً پس قیامت بر خاست اهل خیر بآسمان شدند و اهل شر بطبقه دوم زمین فرو رفتند و معنی بهشت و دوزخ این است و شش آدم دیگر بر این منوال و اهل خیر که باسمان روند ملائکه شوند و عبادت خدای کنند و اهل شر از زمینی به زمینی فرو روند تا بزمین هفتم رسند در آن جا مور و جغد و خنافس و امثال آن شوند مع القصه اهل تناسخ را خرافات بسیار و در کتب حکمت و اخبار ادله قاطعه بطلان این مذهب بی شمار و استوار است .

ص: 361

کیفیت حال مانی

بالجمله زنديق عرض کرد داستان مانی چیست ؟ ﴿قَالَ فَمَا قِصَّةُ مَانِی قَالَ مُتَفَحِّصٌ أَخَذَ بَعْضَ الْمَجُوسِیَّةِ فَشَابَهَا بِبَعْضِ النَّصْرَانِیَّةِ فَأَخْطَأَ الْمِلَّتَیْنِ وَ لَمْ یُصِبْ مَذْهَباً وَاحِداً مِنْهُمَا وَ زَعَمَ أَنَّ الْعَالَمَ دُبِّرَ مِنْ إِلَهَیْنِ نُورٍ وَ ظُلْمَةٍ وَ أَنَّ النُّورَ فِی حِصَارٍ مِنَ الظُّلْمَةِ عَلَی مَا حَكَیْنَا مِنْهُ فَكَذَّبَتْهُ النَّصَارَی وَ قَبِلَتْهُ الْمَجُوسُ﴾ فرمود ماني بتفحص و تجسس برفت و پاره ای احکام و قواعد مردم مجوس را با برخی از قواعد و عقائد جماعت نصاری ممزوج نمود و در هر دو ملت کار بخطا کرد و هيچ يک ازین دو مذهب را اصابة ننمود و عقيدت بر آن نهاد که مدبر عالم دواله است یکی نور و آن دیگر ظلمت و نور در حصاری است از ظلمت چنان که ازین مسئله حکایت راندیم پس مردم نصاری او را تکذیب نمودند و مردم مجوس او را قبول کردند .

أحوال مجوس

زندیق عرض کرد مرا از جماعت مجوس خبر گوی آیا خدای تعالی پیغمبری بدیشان مبعوث فرموده است چه من از برای ایشان کتب محکمه و مواعظ بلیغه و امثال شافیه یافته ام و این جماعت بثواب و عقاب اقرار کنند و ایشان را شرایعی است که بدان عمل نمایند ﴿قَالَ وَ إِنْ مِنْ أُمَّهٍ إِلاّ خَلا فِیها نَذِیرٌ وَ قَدْ بُعِثَ إِلَیْهِمْ نَبِیٌّ بِکِتَابٍ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ فَأَنْکَرُوهُ وَ جَحَدُوا کِتَابَهُ﴾ فرمود هیچ امتی در جهان نبوده است جز این که پیغمبری که ایشان را از عقاب یزدان و كيفر اعمال نا خجسته بیم دهد با ایشان بوده و بجماعت مجوس پیغمبری با کتابی از حضرت احدیت مبعوث گشت و آن قوم نابکار او را انکار کردند و نامه آسمانی او را پذیرفتار نشدند.

چزندیق عرض کرد آن پیغمبر کدام کس بوده است چه مردمان چنان دانند که وی خالد بن سنان علیه السلام است حضرت صادق صلوات الله عليه فرموده ﴿إِنَّ

ص: 362

خَالِداً کَانَ عَرَبِیّاً بَدَوِیّاً وَ مَا کَانَ نَبِیّاً وَ إِنَّمَا ذَلِکَ شَیْءٌ یَقُولُهُ اَلنَّاسُ﴾ همانا خالد يكى از اعراب بادیه بود و پیغمبر نبود و این عقیدت و سخنی است که مردمان بر آن رفته اند.

معلوم باد چنان که در کتب تواریخ و اخبار عربيه و غیر عربیه مسطور است خالد بن سنان علیه السلام دارای رتبت نبوت بوده است و از وی معجزه نیز مذکور داشته اند و با این خبر منافی است مگر این که بنحوی دیگر محمول شود.

زندیق عرض کرد آیا زردشت را چه حال و مقام بوده است ﴿ قَالَ علیه السلام اِنَّ زَرْدَشْتَ أَتَاهُمْ بِزَمْزَمَه وَ ادَّعَی النُّبُوَّهَ ، فَآمَنَ مِنْهُمْ قَوْمٌ وَ جَحَدَهُ قَوْمٌ ، فَأَخْرَجُوهُ فَأَکَلَتْهُ السِّبَاعُ فی بَریه مِنَ الاَرْضِ﴾ فرمود زردشت برای مردم مجوس زمزمه بیاورد و زمزمه بفتح هر دو زاء معجمه و سکون میم بمعنی آواز رعد و کلام مجوس است هنگام خوردن طعام و هم بمعنى صوت بعید است که برای آن دو می باشد و در این جا مراد این است که ایشان را کلامی آورد که غیر مفهوم و دور از اذهان و مباین و مخالف حق بود و زردشت مدعی نبوت گردید و گروهی از آن مردم بدو ایمان آوردند و جماعتی او را انکار نمودند و زردشت را بیرون کردند و درندگانش در بیابانی بخوردند.

زندیق عرض کرد مرا از حالت مردم مجوس بفرمای که در روزگار خودشان بصواب نزدیک تر بوده اند یا مردم عرب ﴿قَالَ علیه السلام الْعَرَبُ فِی الْجَاهِلِیَّةِ کَانَتْ أَقْرَبَ إِلَی الدِّینِ الْحَنِیفِیِّ مِنَ الْمَجُوسِ وَ ذَلِکَ أَنَّ الْمَجُوسَ کَفَرَتْ بِکُلِّ الْأَنْبِیَاءِ إِلَی أَنْ قَالَ وَ کَانَتِ الْمَجُوسُ لَا تَغْتَسِلُ مِنَ الْجَنَابَةِ وَ الْعَرَبُ کَانَتْ تَغْتَسِلُ وَ الِاغْتِسَالُ مِنْ خَالِصِ شَرَائِعِ الْحَنِیفِیَّةِ وَ کَانَتِ الْمَجُوسُ لَا تَخْتَتِنُ وَ الْعَرَبُ تَخْتَتِنُ وَ هُوَ مِنْ سُنَنِ الْأَنْبِیَاءِ وَ إِنَّ أَوَّلَ مَنْ فَعَلَ ذَلِکَ إِبْرَاهِیمُ الْخَلِیلُ وَ کَانَتِ الْمَجُوسُ لَا تُغَسِّلُ مَوْتَاهَا وَ لَا تُکَفِّنُهَا وَ کَانَتِ الْعَرَبُ تَفْعَلُ ذَلِکَ وَ کَانَتِ الْمَجُوسُ تَرْمِی بِالْمَوْتَی فِی الصَّحَارِی وَ النَّوَاوِیسِ وَ الْعَرَبُ تُوَارِیهَا فِی قُبُورِهَا وَ تُلْحِدُهَا وَ کَذَلِکَ السُّنَّةُ عَلَی الرُّسُلِ إِنَّ أَوَّلَ مَنْ حُفِرَ لَهُ قَبْرٌ آدَمُ أَبُو الْبَشَرِ وَ أُلْحِدَ لَهُ لَحْدٌ وَ کَانَتِ الْمَجُوسُ

ص: 363

تَأْتِی اَلْأُمَّهَاتِ وَ تَنْکِحُ اَلْأَخَوَاتِ وَ اَلْبَنَاتِ وَ حَرَّمَتْ ذَلِکَ اَلْعَرَبُ وَ أَنْکَرَتِ اَلْمَجُوسُ بَیْتَ اللّه الحَرام وَ سَمَّوْهُ بَیْتَ اَلشَّیْطَانِ وَ اَلْعَرَبُ کَانَتْ تَحُجُّهُ وَ تُعَظِّمُهُ وَ تَقُولُ بَیْتُ رَبِّنَا وَ تُقِرُّ بِالتَّوْرِيةِ وَ النَّجِيلِ وَ تَسْئَلُ اَهْلَ الْكِتابِ وَ تاخِذُ وَ کَانَتِ اَلْعَرَبُ فِی کُلِّ اَلْأَشْیَاءِ أَقْرَبَ إِلَی اَلدِّینِ اَلْحَنِیفِیِّة مِنَ اَلْمَجُوسِ﴾ فرمود حمايت عرب در زمان جاهلیت بدین و قوانین آئین حنیفی از طائفه مجوس نزدیک تر بوده اند زیرا که مردم مجوس بتمامت پیغمبران و کتب ایشان و بر آئین ایشان کافر و جاحد و منکر بوده اند و از سنت و آثار ایشان اخذ نمی کردند و کیخسرو پادشاه مجوس در دوره اول سی صد پیغمبر را بکشت و مردم مجوس از جنابت غسل نمی کرده اند لکن عرب غسل کرده اند و اغتسال از قواعد خالصه شرایع حنيفية است و نیز مجوس ختنه نکردندی با این که از سنت پیغمبران است و اول کسی که ختنه فرمود حضرت ابراهیم خلیل الله علیه السلام بود و مجوس مردگان خود را غسل و کفن نمی فرمودند لكن مردم عرب می نمودند و مردم مجوس مردگان خود را در صحراء و نواویس که بمعنی مقبره نصاری و نیز نام موضعی است در جهنم می افکندند و عرب اموات خود را در قبور ایشان پنهان می کردند و لحد از بهرش مقرر می داشتند و هم چنین این سنت بر پیغمبران بوده است و اول کسی که قبر از بهرش بکندند و لحد بر آوردند حضرت آدم ابى البشر علیه السلام بود و مردم مجوس با مادران خود در زندگی آمیزش گیرند و دختران و خواهران خود را نکاح بندند لكن عرب این کار راحرام شمرد و مردم مجوس بيت الله را منکر شدند و بيت الشيطان نامیدند اما عرب بآن مکان مقدس حج می نهادند و بزرگ می داشتند و می گفتند خانه پروردگار ماست و بتورية و انجیل اقرار نمودند و از اهل کتب آسمانی و پیامبران یزدانی بپرسیدند و اخذ کردند و جماعت عرب در تمامت اسباب بدین حنيفية از مجوس نزدیک تر بودند.

زندیق عرض کرد جماعت مجوس آمیختن با خواهران را سنت آدم شمرده اند و بدان حجت ورزیده اند ﴿وَ قَالَ فَمَا حُجَّتُهُمْ فِی إِتْیَانِ الْبَنَاتِ وَ الْأُمَّهَاتِ وَ قَدْ حَرَّمَ ذَلِكَ آدَمُ وَ نُوحٌ وَ إِبْرَاهِیمُ وَ مُوسَی وَ عِیسَی وَ سَائِرُ الْأَنْبِیَاءِ علیهم السلام وَ كُلُّ مَا جَاءَ عَنِ

ص: 364

اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ﴾ فرمود مجوس در مباشرت با دختران و مادران چه حجتی است با این که آدم و همچنین نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و سایر پیغامبران صلوات الله عليهم و هر کتاب و صحفی که از جانب یزدان رسیده این فعل شنیع را حرام داشته است .

در مجمع البحرين و صراح اللغة مسطور است مجوس بروزن صبور امتی است از مردمان مثل یهود و ایشان را مغ گویند چنان که حافظ می فرماید :(مغبچه ای می گذشت راهزن دین و دل) و تمجس یعنی مجوس گردید چنان که گویند: تهوَّد یعنی یهودی شد و در دین مجوس و یهود در آمد و اصل در یهود و مجوس این است که بدون لام تعريف استعمال شوند زیرا که علم خاص هستند برای دو قبیله و در حدیث وارد است ﴿کُلُّ مَوْلُودٍ یُولَدُ عَلَی اَلْفِطْرَهِ حَتَّی یَکُونَ أَبَوَاهُ یُهَوِّدَانِهِ وَ یُنَصِّرَانِهِ وَ یُمَجِّسَانِهِ﴾ و فطرة بكسر اول بمعنی خلقت است ، و از حضرت صادق علیه السلام پرسیدند مجوس را از چه روی مجوس نامیدند فرمود :﴿لأنَّهُمْ تَمَجَّسُوا فِي السُّرْيَانِيَّةِ وَ ادَّعَوْا عَلَى آدَمَ وَ عَلَى شَيْثٍ وَ هُوَ هِبَةُ اللهِ أنَّهُمَا أطْلَقَا لَهُمْ نِكَاحَ الاُمَّهَاتِ وَ الأخَوَاتِ وَ الْبَنَاتِ وَ الْخَالاَتِ وَ الْعَمَّاتِ وَ الْمُحَرَّمَاتِ مِنَ النّسَاءِ وَ لَمْ يَجْعَلاَ لِصَلاَتِهِمْ وَقْتاً، وَ إِنَّمَا هُوَ افْتِرَاءٌ عَلَى اللهِ الْكَذِبَ وَ عَلَى آدَمَ وَ شَيْثٍ﴾ و هم در خبر است که مجوس را پیغمبری بود که او را بکشتند و کتابی داشت که بسوختند و کتابی که پیغمبر ایشان از بهر ایشان آورد در دوازده هزار پوست گاو بود.

و در این حدیث است که جماعت قدرية مجوس این امت هستند و شاید سبب این کلام این باشد که جماعت قدرية مذهبی را در اسلام احداث کردند که از يک وجهى بمذهب مجوس همانند است اگر چند از تمامت وجوه یکسان نیست و این از آن است که مردم مجوس برای تمامت کواین قائل بدو اله می باشند یکی را یزدان نامند و آن دیگر را اهر من و گمان همی کنند که خیر و سرور از یزدان است و فتنه و غم و شرور از اهرمن است و گویند این جمله در احداث و

ص: 365

اعیان است و مذهب قدرية در این قول باطل خود که خیر را بسوی خدا و شر را بسوی غیر از خدای نسبت دهند با ایشان شباهت جویند جز این که قدرية گویند این حال در احداث است نه در اعیان پس هر دو امر معاً به خداي تعالى مصاف باشند از حیثیت خلق و ایجاد و بسوی بندگان اضافه شوند از حيثيت فعل و اكتساب.

عقاید مجوس

در کتاب تبصرة العوام مسطور است که عقیدۀ مردم مجوس آن است که عالم را دو صانع است یزدان و اهر من یعنی رحمن و شيطان و گویند چون یزدان جهان را بیافرید اندیشه بد فرمود و گفت مبادا مرا ضدی باشد که دشمن من آید و شیطان از این اندیشه پدید آمد و بعضی گویند یزدان تنها بود او را وحشتی پدید گشت فکر بد نمود و از آن فکر بد اهرمن پدید آمد و اهرمن در بیرون عالم بود از سوراخی بنگرید و یزدان را بدید و بر آن بزرگی و بلندی و برتری او رشک برد و بدی و تباهی در وی پیدا شد و یزدان فرشتگان بیافرید تا لشکر او باشند و با این سپاه با اهرمن رو سیاه جنگ نمود و جنگ در میانه ایشان بدور و دراز انجامید و چون یزدان دفع اهر من را نتوانست فرمود با یک دیگر بصلاح و آشتی گرائیدند و شمشیر ها پیش ماه نهادند و برخی گویند نزد ملائکه بنهادند و شرط بر آن رفت که اهر من مدتی معین در عالم باشد و بعد از بپای شدن مدت هر کدام پیمان را بشکستند او را بشمشیر او بکشند و چون مدت به آخر رسد اهرمن از عالم برود و چون اهر من از جهان بیرون شود عالم خیر محض گردد و شر و فساد باقی نماند پاره ای از این جماعت گویند اهرمن و یزدان هر دو جسمند و جمعی گویند اهرمن جسم نیست لیکن یزدان جسم است و گویند یزدان مطبوع است بخیر و شر

ص: 366

نتواند کرد و اهرمن مطبوع بشر است و خیر نتواند نمود و هرچه خیر است از یزدان و آن چه شر است از اهر من حاصل گردد و گویند بیماری ها آفریدن و موذیات مانند مار و کژدم و جز آن پدید کردن قبیح است و این از اهرمن خیزد و این باطل است زیرا که فکر و شک نزد ایشان قبیح است و بزعم ایشان از یزدان حاصل گشت.

و زردشت پیغمبر مردم مجوس از اهل آذربایجان بود و در مملکت فارس اقامت داشت و بر علوم و طلسمات و مخاريق نيک بصيرت داشت و مخراق کسی را گویند که در تصرف در امور دانا باشد در زیر زمین خانه بساخت و نفقه چند ساله خویش را در آن جا فراهم کرد و از آن پس آن برنجوری داد و با پسر خویش گفت چون من تن بمردن در دهم گوری از بهر من در پهلوی همان زمین بکن و چنان کن که من آن سردابه را توانم بدید پس زردشت تن بمرگ نهاد پسرش او را چنان که فرمان کرده بود در پهلوی آن سردابه بدخمه نهاد چون کسان از گرد گورش باز شدند از دخمه بیرون آمده روزگاری در سردابه بزیست سپس بیرون آمده کتابی که آن را زند خوانند در دست داشت و گفت یزدان توانا مرا زنده کرد و به پیامبری به شما بفرستاد مجوس وی را پذیرفتار شدند و گویند وی فرستاده ایزد است و گشتاسب پسر لهراسب پادشاه عجم او را به زندان افکند و زردشت معجز ها بنمود تا او را رها ساخت.

زردشت گوید خالق آن را بیافرید که مشتری ذات او بود و چون در عالم خیر و شر هست لازم باشد که دو خالق بود. گوید خالق خیر و نور خدائی است که از هیچ چیز عاجز نشود و خالق شر و ظلمت که با تمام بود اهرمن بود و عاجز باشد و قومی از ایشان گویند جسم را دو خالق است و بعضی گویند جسم را هیچ خالق نیست الا آن که دو خالق او را یافتند خالق خیر با وی خیر نمود و خالق شر با وی شر کرد و قومی گویند جسم را خالق خیر آفرید و قومی گویند خالق شر

ص: 367

آفرید و قومی گویند هر جسم که از او خیر در وجود آید خالق وی خالق خیر باشد و آن که از ویش در وجود آید خالق وی خالق شر باشد.

و در کیفیت احوال زردشت و عقاید عجم در حق او و رونق دین او در زمان گشتاسب و اسفندیار در کتب تواریخ و ادیان و مذاهب و ناسخ التواريخ شرح و بسط بسیار داده اند در این جا بیش از این محتاج باشارت نبود.

مجوس در ابتداء آفرینش کیومرث را پدر خلق می دانند نه آدم علیه السلام را و گویند از اصطخر بود و چهل سال در زمین بماند آن گاه درخت ریباس پدید آمد و آن درخت شکافته گشت و بشیش و مثانه یعنی آدم و حوا از آن پدید آمد و قومی گویند درخت ریباس از جنس نبات استحاله گردیده انسان شد و گویند فرزندان آدم و حوا در گمراهی بودند تا روز کار هوشنگ و او ایشان را بعبادت خواند و گویند طوفان نوح در زمین فرس نبود و طوفان عام پیش از آدم و حوا بود همانا هیچ مذهبی از مذهب مجوس بفلاسفه نزدیک تر نیست و ایشان وطی با مادر و خواهر و عمه و خاله و آن چه از ایشان بزاید جمله را حلال دانند الا این که فلاسفه تمامت قبایح و محرمات شرعیه را حلال دانند و مجوس گویند در شرع مباح کرده است لکن هر فرزند که از ایشان بزاید او را در شرف تفاوت است بر آن که نه از ایشان زاید و همچنین فرزندی که از مادر بوجود آید اشرف است از فرزندی که از دختر آورده باشد و آن فرزندی که از بهر کسی از دخترش پدید آید اشرف است از فرزندی که از خواهرش بیاورد و اگر کسی با جد خود در سپوزد و فرزندی از وی بیاید از همه شریف تر باشد.

یکی از وزرای مجوس گوید که چون مادر فرزند جده پدر باشد این فرزند را کیاست و فراستی باشد و فصیح و نیکو طلعت و داهی و محتال بود و در این باب مبالغه نموده تا بدان جا که گفته است عطارد مردی بود از جده پدر خود بوجود آمده و ارزنی پیر و نکوهیده روی بود پدر عطارد را بروی رحم افتاد چه مردی بدو

ص: 368

التفات نمی نمود و در روزی بواسطه این که مجوس آن را عزیز دانند او را وطی کرد و این کار در هنگام طلوع آفتاب بود و عیوق با وی بود و آن عجوزه حمل گرفت و در مدت حمل سیب و به اصفهان در خمر می جوشانید و مغز فندق با شکر و روغن گاو می سرشت و او را می خورانید و چون زمان وضع حمل رسيد حكما و رؤسای مجوس نزد او حاضر شدند و در برابرش بایستادند پیر زن گفت از من دور شوید ایشان چنان کردند و صدقات بدادند و چون حضرت معبود خضوع ایشان را بدید آن فرزند را از وی بیرون آورد گویند به محض تولد سخن نمود و ایشان را امر و نهی و پند و موعظت فرمود و زجر نمود و بخورد و بیاشامید و وطی کرد و در ساعت برفت و ایشان بدو نگران بودند.

چون به آسمان پیوست از تابش آفتاب بسوخت و چون پاره ذغالی نزد ایشان بزمین آمد و ایشان روز هفتم از ولادت او در پرستش خانه فراهم شدند و به عبادت و خضوع و خشوع تمام بپرداختند ناگاه نوری روشن بگرد ایشان در آمد و ایشان را بپوشانید پس آن نور شخص جسمانی شد و بایستاد و خدای را ثنا و ستایش کرد و گفت سپاس پدر قدیم را می کنم آن قدیمی که پیش از وی چیزی نبود و او را آسیبی نیست و عقل ها مانند او نباشد و هیچ کس او را در نیابد و فاضل تر و کامل تر و تمام تر همه چیز ها باشد اوست سزاوار حمد بجلال خود و سزای شکر باشد بافضال و رحمت بر خلق و یاری دهنده بعلم و حکمت خداوندی است که زوال نگیرد وجودش را نه اول است و نه آخر و من شما را اعلام می کنم ای برادران و دوستان که من که فلان بن فلان هستم به آفتاب پیوستم و مرا قبول کرد و روحانی گردانید و عطارد نام کرد و مرا مدد داد و بقوت فعال لطيف و گویا گردانید و دستوری خواستم تا شما را زیارت کنم مرا اجازت داد اكنون ازد شما آمدم تا از آن چه از بزرگی لاهوت و وسعت ملکوت خدای و آن چه به آن رسیدم و مرا حاصل گردید شما را خبر گویم تا شما نيک بدانید که معبود شما تا

ص: 369

چند بزرگوار و کریم و رحیم است و من از بهر شما تذکره نمایم که برای هدایت شما نزديک باشد پس بعصای چوپان در آویخت و از طرف او نوری درخشنده چون چراغ ظاهر گردید و آن نور درخشان بماند و این اول آتشی است که مجوس آن را پرستیدند و پس از آن چراغ ها و شمع ها بيفروختند و به آتشکده ها فرستادند و سبب آتش پرستی مجوس و به هیزم محتاج نبود تا زمان نونیل که او هست شد و عورت خود را برابر آفتاب بداشت و پاره ای آتش دروي افتاده او را بسوزانید و خلق آن را بدیدند و آن آتش نماند از این روی گریه و زاری و فریاد و جزع و فزع ایشان بسیار شد و این معنی بر ایشان سخت افتاد و در مواضع عبادت و مساجد مانند آن آتش ها بر افروختند و این حکایت از قاضی ابو طاهر بن محمّد بن الحسن الفراری شیرازی رسیده است.

و مزدک نيز كه در عهد نو شیروان بود و بقتل رسید و اصلش از تبریز است از مجوس می باشد، در بدایت امر در عهد قباد پدر نو شیروان ظهور کرد و مردی مشعبد و افسونگر بود و همه چیز را مباح دانست و آن چه در دین مجوس حرام بود حلال کرد و اعتقاد فلاسفه و بعضی از عرفای زمان چنان است که در عالم هیچ چیز حرام نیست و مزدک از انوشیروان بسيار بيمناک بود روزی قباد به آتشکده بزرگ که در دست مزدک بود برفت و نوشیروان بعادت ملوك و سلاطين سلاح بر تن کرده پوشیده از دنبال پدر می رفت این وقت مزدک با قباد گفت می خواهی زیارت کنی گفت آری پس مزدک با آتش گفت ای آتش سخن کن و پادشاه را از کار های بزرگ و بلا های عظیم خبر ده و آن چه در عالم ظاهر خواهد شد آگاه ساز و غرض مزدک از این تلبيس هلاکت انوشیروان بود بالجمله چون مزدک از این سخن بپرداخت از میان آتش آوازي بر خاست ای قباد من تشنه ام و خون نو شيروان می خواهم چه او قصد تو دارد و همی خواهد خود پادشاه شود تو از وی غافلی و در باره اش گمان نيك مي برى .

ص: 370

چون قباد این سخن بشنید متحير بماند و نو شيروان غافل بود مزدک گفت ای آتش دیگر باره سخن كن تا شاه را نيك هويدا گردد و قباد و پسرش انوشیروان دیگر باره از میان آتش این سخن بشنیدند ، او شیروان در تفحص بر آمد و راست و چپ را بسی پژوهش فرمود و در زیر آن موضع که آتش می افروختند سوراخی بدید باندازه در همی با پیکان تیر آن را فراخ ساخت سردابه ای پدید شد و مردی را در آن جا نشسته دید پدر را از آن با خبر کرد و قباد چون آن را نگران گردید گفت مزدک را بتو بخشیدم و نو شیروان او را و اتباعش را بقبيح تر حالي بهلاک و دمار رسانیدند و در کیفیت احوال مزدک و هلاك او و اتباعش در زمان سلطنت انوشیروان در کتب تواریخ بنوعی دیگر مسطور داشته اند چنان که بر اهل خبر مکتوم نیست.

و قومی دیگر از مجوس هستند که ایشان را مانّویه گویند و ایشان گویند عالم را دو صانع است نور و ظلمت و هر دو زنده اند و این جماعت گویند پیغمبر بود لكن موسى و هارون را منکرند و بادله قاطعه ثابت است که نور و ظلمت هر دو جسم هستند و جسم نتواند صانع شد زیرا که محدث است و اقوال جماعت ثنویان نیز به مجوس شباهت دارد و تمامت این طبقات را خرافات بسیار است که یاد کردن آن جمله مناسب این مقام نباشد و انشاء الله تعالی در دامنه این کتاب مستطاب در هر جا اقتضاء نماید اشارت می رود و به آداب و اقوال و عقاید ایشان گزارش خواهد رفت.

در باب حرمت خمر

بالجمله زنديق عرض کرد از چه روی خداوند تعالی خمر را حرام کرد با این که چیزی از آن لذیذ تر نیست ؟ ﴿قَالَ حَرَّمَهَا لِأَنَّهَا أُمُّ اَلْخَبَائِثِ وَ رَأْسُ کُلِّ شَرٍّ یَأْتِی عَلَی شَارِبِهَا سَاعَهٌ یَسْلُبُ لُبَّهُ فَلاَ یَعْرِفُ رَبَّهُ وَ لاَ یَتْرُکُ مَعْصِیَهً إِلاَّ رَکِبَهَا وَ لاَ یَتْرُکُ حُرْمَهً إِلاَّ اِنْتَهَکَهَا وَ لاَ رَحِماً مَاسَّهً إِلاَّ قَطَعَهَا وَ لاَ فَاحِشَهً إِلاَّ أَتَاهَا وَ اَلسَّکْرَانُ زِمَامُهُ

ص: 371

بِیَدِ اَلشَّیْطَانِ إِنْ أَمَرَهُ أَنْ یَسْجُدَ لِلْأَوْثَانِ سَجَدَ وَ یَنْقَادُ حَیْثُمَا قَادَهُ﴾ فرمود خدای تعالی خمر را برای آن حرام ساخت که ام الخبائث و پایه هر شر و بدی است چون از آن بیاشامند هنوز ساعتی بر آن نگذشته باشد که عقلش مسلوب گردد و از پروردگارش بی خبر شود و هیچ معصیتی را بجای نگذارد جز آن که مرتکب گردد و پرده هر محرمی را چاک زند و قطع رشته خویشاوندی نماید و بهر فاحشه اقدام کند همانا مردم مست را زمام اختیار بدست شیطان افتد اگر شیطان بدو امر نماید که بت را سجده گذارد چنان کند و بهر کجا و بهر راه که شیطان او را بکشد کشیده شود .

در باب خون مسفوح

زندیق عرض کرد از چه روی خون مسفوح و ریخته شده حرام شد فرمود ﴿لِأَنَّهُ یُورِثُ اَلْقَسَاوَهَ وَ یَسْلُبُ اَلْفُؤَادَ اَلرَّحْمَهَ وَ یُعَفِّنُ اَلْبَدَنَ وَ یُغَیِّرُ اَللَّوْنَ وَ أَکْثَرُ مَا یُصِیبُ اَلْإِنْسَانَ اَلْجُذَامُ یَکُونُ مِنْ أَکْلِ اَلدَّمِ﴾ خوردن خون مسفوح مورث قساوت و سختی دل است و صفت رحم را از دل می برد بدن را متعفن سازد و رنگ را دیگر گون نماید و بیشتر حصول جذام در انسان به سبب خوردن خون است.

در باب میته

زندیق عرض کرد حالت خوردن غدد یعنی گره های گوشت چگونه است؟ فرمود مورث جذام است عرض کرد گوشت میته از چه حرام است ؟ ﴿قالَ فَرقا بَینَها وَ بَینَ ما یُذَکّی ویُذکَرُ عَلَیهِ اسمُ اللّهِ ، وَ المیتَهُ قَد جَمَدَ فیهَا الدَّمُ وَ تَراجَعَ إلی بَدَنِها ، فَلَحمُها ثَقیلٌ غَیرُ مَریءٍ ؛ لِأَ نَّها یُؤکَلُ لَحمُها بِدَمِها﴾ . معلوم باد چون میته بر دو قسم است یکی این که در آن میته باصل ذبح وا گذار شده باشد و دوم آن که بشرایط ذبح در آن رفته باشند و حضرت صادق علیه السلام بنوع دوم باين كلام مبارك ﴿فَرقا بَینَها﴾، اشارت فرموده است و حاصل این است که حکمت در این کار غرضی است که متعلق بادیان مردمان است نه با بدان ایشان و اشارت به نوع اول باين كلام مبارك وَ ﴿المیتَهُ قَد جَمَدَ فیهَا الدَّمُ﴾ فرموده است و معنی عبارت این است که

ص: 372

این که گوشت مرده حرام شد برای فرق میانه میته است و آن گوشت که مذکی باشد و نام خدای را در ذیح آن خوانده باشند و حیوانی که بمیرد خون در عروقش انجماد گیرد و گوشت چنین حیوانی سنگین است و گوارا نیست چه گوشت او خونش را خورده است.

در باب ماهی

زندیق عرض کرد ماهی نیز مرده است یعنی ماهی را نیز ذبح نمی کنند و بر روی خاك می میرد و گوشتش حلال است فرمود﴿إِنَّ اَلسَّمَکَ ذَکَاتُهُ إِخْرَاجُهُ حَیّاً مِنَ اَلْمَاءِ ثُمَّ یُتْرَکُ حَتَّی یَمُوتَ مِنْ ذَاتِ نَفْسِهِ وَ ذَلِکَ أَنَّهُ لَیْسَ لَهُ دَمٌ وَ کَذَلِکَ اَلْجَرَادُ﴾ تذکیه ماهی همان بیرون آوردن آن است در آن حالت که زنده است از آب پس از آن هم چنان در خاکش بگذارند تا بحسب ذات خویش بمیرد و این حال برای آن است که ماهی را خونی نباشد و هم چنین ملخ خون ندارد.

در باب زنا

زندیق عرض کرد از چه روی زنا کاری را حرام فرمودند ؟ ﴿قَالَ لِمَا فِیهِ مِنَ اَلْفَسَادِ وَ ذَهَابِ اَلْمَوَارِیثِ وَ اِنْقِطَاعِ اَلْأَنْسَابِ لاَ تَعْلَمُ اَلْمَرْأَهُ فِی اَلزِّنَی مَنْ أَحْبَلَهَا وَ لاَ اَلْمَوْلُودُ یَعْلَمُ مَنْ أَبُوهُ وَ لاَ أَرْحَامَ مَوْصُولَهٌ وَ لاَ قَرَابَهَ مَعْرُوفَهٌ﴾ فرمود حرمت زنا برای آن است که در این فعل قبیح بسی فساد ها مترتب است و احکام مواريث را فاسد نماید و وارث و موروث باطل و رشته نسب منقطع گردد و زن زنا کار نداند کدام مرد او را آبستن ساخته و كودک نداند پدرش كیست و یک باره سلسله ارحام از میان بر خیزد و قرابتی شناخته بجای نماند.

در باب لواط

زندیق عرض کرد : لواط از چه روی حرام شد ؟ ﴿قَالَ مِنْ أَجْلِ أَنَّهُ لَوْ کَانَ إِتْیَانُ اَلْغُلاَمِ حَلاَلاً لاَسْتَغْنَی اَلرِّجَالُ عَنِ اَلنِّسَاءِ فَکَانَ فِیهِ قَطْعُ اَلنَّسْلِ وَ تَعْطِیلُ اَلْفُرُوجِ وَ کَانَ فِی إِجَازَهِ ذَلِکَ فَسَادٌ کَثِیرٌ﴾ فرمود بعلت این که اگر مباشرت با پسران حلال

ص: 373

باشد مردمان از جماعت نسوان بی نیاز باشند و چون با غلام در آمیزند و از زنان کناری گیرند نسل منقطع و تمتع از زنان معطل و در اجازه این فعل شنیع و گناه کبیر فسادی کثیر است .

در مباشرت با بهایم

زندیق عرض کرد از چه روی در آمیختن با چهار پایان و بهایم حرام است و ﴿قَالَ کَرِهَ أَنْ یُضَیِّعَ اَلرَّجُلُ مَاءَهُ وَ یَأْتِیَ غَیْرَ شَکْلِهِ وَ لَوْ أَبَاحَ اَللَّهُ ذَلِکَ لَرَبَطَ کُلُّ رَجُلٍ أَتَاناً یَرْکَبُ ظَهْرَهَا وَ یَغْشَی فَرْجَهَا وَ کَانَ یَکُونُ فِی ذَلِکَ فَسَادٌ کَثِیرٌ فَأَبَاحَ اَللَّهُ ظُهُورَهَا وَ حَرَّمَ عَلَیْهِمْ فُرُوجَهَا وَ خَلَقَ لِلرِّجَالِ اَلنِّسَاءَ لِیَأْنِسُوا وَ یَسْکُنُوا إِلَیْهِنَّ وَ یَکُنَّ مَوْضِعَ شَهَوَاتِهِمْ وَ أُمَّهَاتِ أَوْلاَدِهِمْ﴾ فرمود آمیختن با بهایم از آن روا نیست که مکروه شمردند که مرد نطفه خویش را بیهوده و با حیوانی که هم شکل او نیست مباشرت و مجامعت جوید و اگر این کردار مباح می گشت هر مردى يک ماده خری را در آخور می بست هم بر پشتش سوار می شد و هم با آن حیوان در می سپوخت و در این کردار فساد های بی شمار نمایش می گرفت لاجرم نشستن بر پشت بهایم حلال شد لکن فروج آن ها حرام گشت و خدای تعالی زنان را از بهر مردان بیافرید تا با ایشان مؤانست جویند و با ایشان آرامش گیرند و زنان مواضع شهوات مردان و مادر های فرزندان ایشان باشند .

در باب غسل جنابت

عرض کرد علت غسل از جنابت چیست و آن مجامعت و مباشرتی که در میان دو حلال باشد تدنیسی در آن کار و در آن شخص نیست ؟ حضرت صادق عليه السلام فرمود:﴿إِنَّ اَلْجَنَابَهَ بِمَنْزِلَهِ اَلْحَیْضِ، وَ ذَلِکَ أَنَّ اَلنُّطْفَهَ لَمْ یُسْتَحْکَمْ وَ لاَ یَکُونُ اَلْجِمَاعُ إِلاَّ بِحَرَکَهٍ شَدِیدَهٍ وَ شَهْوَهٍ غَالِبَهٍ، وَ إِذَا فَرَغَ اَلرَّجُلُ تَنَفَّسَ اَلْبَدَنُ وَ وَجَدَ اَلرَّجُلُ مِنْ نَفْسِهِ رَائِحَهً کَرِیهَهً، فَوَجَبَ اَلْغُسْلُ لِذَلِکَ، وَ غُسْلُ اَلْجَنَابَهِ مَعَ ذَلِکَ أَمَانَهٌ اِئْتَمَنَ اَللَّهُ عَلَیْهَا عَبِیدَهُ لِیَخْتَبِرَهُمْ بِهَا﴾ (1) بدرستی که جنابت در حکم حیض است

ص: 374


1- این حدیث در باب علوم مسطور است

زیرا که نطقه خونی است که مستحکم و استوار نشده و مجامعت جز با جنبش سخت و شهوت غالب روی ندهد و چون شخص از این کار فارغ شد بدن تنفس نماید یعنی عرق کند و مرد از نفس خود بوئی نا خوش استشمام نماید و باین جهت غسل واجب گردد و بعلاوه این جمله غسل جنابت امانتی است که خدای تعالی بندگان خود را بر این امانت مؤتمن گرداند تا ایشان را باین امر اختبار و امتحان نماید و ازین پیش باین حدیث شریف اشارت شد.

درباره نجوم سبعه

زنديق عرض كرد ايها الحکیم چه می فرمائی در حق آن کسانی که آن تدبیری که در این عالم ظاهر می شود تدبیر کواکب سبعه شمارند فرمود:﴿یَحْتَاجُونَ إِلَی دَلِیلِ أَنَّ هَذَا اَلْعَالَمَ اَلْأَکْبَرَ وَ اَلْعَالَمَ اَلْأَصْغَرَ مِنْ تَدْبِیرِ اَلنُّجُومِ اَلَّتِی تُسَبِّحُ فِی اَلْفَلَکِ وَ تَدُورُ حَیْثُ دَارَتْ مُتْعِبَهً لاَ تَفْتُرُ وَ سَائِرَهً لاَ تَقِفُ ثُمَّ قَالَ وَ إِنَّ کُلَّ نَجْمٍ مِنْهَا مُوَکَّلٌ مُدَبَّرٌ فَهِیَ بِمَنْزِلَهِ اَلْعَبِیدِ اَلْمَأْمُورِینَ اَلْمَنْهِیِینَ فَلَوْ کَانَتْ قَدِیمَهً أَزَلِیَّهً لَمْ تَتَغَیَّرْ مِنْ حَالٍ إِلَی حَالٍ﴾ یعنی این جماعت که بر این گونه عقیدت هستند بدرستی که این عالم اکبر و عالم اصغر از تدبیر ستارگانی است که در فلك تسبیح نمایند و بهر طور دور می زنند بدون این که آنی سکون گیرند بگردند و همیشه در حالت سیر هستند و هیچ دقیقه وقوف نیابند پس از آن فرمود و برای هر ستاره ای ازین ستارگان موکلی است مدّ بر پس این نجوم بمنزله بندگانی هستند که بحكم الهى مأمور و منهی شوند و اگر قدیمی ازلی بودند از حالی بحالی دیگر متغیر نمی شدند.

در باب قدرية

زندیق عرض کرد کدام طایفه هستند که بطبائع قائل هستند؛ و مدار عالم را به طبیعت دانند؟﴿قالَ القَدَرِیَّهُ ، فَذلِکَ قَولُ مَن لَم یَملِکِ البَقاءَ ، ولا صَرفَ الحَوادِثِ ؛ وَ غَیَّرَتهُ الأَیّامُ وَ اللَّیالی ، لا یَرُدُّ الهَرَمَ ، ولا یَدفَعُ الأَجَلَ ، ما یَدری ما یُصنَعُ بِهِ﴾ فرمود این عقیدت جماعت قدرية است و قول آن کسی هست كه مالك بقاء و صرف حوادث نباشد و ایام

ص: 375

و لیالی او را دیگرگون کنند و پیری را نتواند باز گردانید و اجل را نتواند دفع داد که با وی چه می سازد.

در باب دهریه

عرض کرد مرا خبر فرمای از آن جماعت که گمان می کنند که این مخلوق همیشه تناسل و توالد داشته اند و قرنی از بی قرنی همی بگذرد و امراض و اعراض و اصناف آفات ایشان را فانی می گرداند و ازین حال آخر از اول و سلف از خلف خبر می دهد و قرن ها از قرن ها باز می نمایند که ایشان این خلق را بر این وصف بمنزله درخت و گیاه یافته اند که در هر دهری و زمانی مردی حکیم و عالم بمصلحت مردمان و بصیر به تألیف کتاب در جهان بیرون آید و کتابی را که بفطانت و حکمت خویش پرداخته و نیکو ساخته تصنیف نماید و حاجزی در میان مردمان بگرداند امر فرماید ایشان را بکار های نیک و ایشان را بر آن امر حریص گرداند و از کردار بد و فساد نهی کند و ایشان را از آن گونه کردار منزجر دارد تا چون سگان بر هم آغالیدن نگیرند و پاره ای از ایشان پارۀ دیگر را نکشند.

حضرت صادق علیه السلام فرمود:﴿وَیْحَكَ إِنَّ مَنْ خَرَجَ مِنْ بَطْنِ أُمِّهِ أَمْسِ وَ یَرْحَلُ عَنِ الدُّنْیَا غَداً لَا عِلْمَ لَهُ بِمَا كَانَ قَبْلَهُ وَ لَا مَا یَكُونُ بَعْدَهُ ثُمَّ إِنَّهُ لَا یَخْلُو الْإِنْسَانُ مِنْ أَنْ یَكُونَ خَلَقَ نَفْسَهُ أَوْ خَلَقَهُ غَیْرُهُ أَوْ لَمْ یَزَلْ مَوْجُوداً فَمَا لَیْسَ بِشَیْ ءٍ لَا یَقْدِرُ عَلَی أَنْ یَخْلُقَ شَیْئاً وَ هُوَ لَیْسَ بِشَیْ ءٍ وَ كَذَلِكَ مَا لَمْ یَكُنْ فَیَكُونُ شَیْئاً یُسْأَلُ فَلَا یَعْلَمُ كَیْفَ كَانَ ابْتِدَاؤُهُ وَ لَوْ كَانَ الْإِنْسَانُ أَزَلِیّاً لَمْ تَحْدُثْ فِیهِ الْحَوَادِثُ لِأَنَّ الْأَزَلِیَّ لَا تُغَیِّرُهُ الْأَیَّامُ وَ لَا یَأْتِی عَلَیْهِ الْفَنَاءُ مَعَ أَنَّا لَمْ نَجِدْ بِنَاءً مِنْ غَیْرِ بَانٍ وَ لَا أَثَراً مِنْ غَیْرِ مُؤَثِّرٍ وَ لَا تَأْلِیفاً مِنْ غَیْرِ مُؤَلِّفٍ فَمَنْ زَعَمَ أَنَّ أَبَاهُ خَلَقَهُ قِیلَ فَمَنْ خَلَقَ أَبَاهُ وَ لَوْ أَنَّ الْأَبَ هُوَ الَّذِی خَلَقَ ابْنَهُ لَخَلَقَهُ عَلَی شَهْوَتِهِ وَ صَوَّرَهُ عَلَی مَحَبَّتِهِ وَ لَمَلَكَ حَیَاتَهُ وَ لَجَارَ فِیهِ حُكْمُهُ وَ لکنهُ اَن مَرِضَ فَلَمْ یَنْفَعْهُ وَ مَاتَ فَعَجَزَ عَنْ رَدِّهِ إِنَّ مَنِ اسْتَطَاعَ أَنْ یَخْلُقَ خَلْقاً وَ یَنْفُخَ فِیهِ رُوحاً حَتَّی یَمْشِیَ عَلَی رِجْلَیْهِ سَوِیّاً یَقْدِرُ أَنْ یَدْفَعَ عَنْهُ الْفَسَادَ.﴾

بدرستی که آن کس که دیروز از شکم مادر به جهان اندر شده و بامداد

ص: 376

از دنیا کوچ بخواهد نمود به آن چه پیش از وی بوده و بآن چه بعداز وي خواهد بود عالم نیست و حاصلش این است که انبیای عظام عليهم السلام مردمان را بما كان و ما يكون خبر داده اند و اگر موافق سؤال زندیق باشد که مردمان همیشه بر حسب توالد و تناسل در جهان آمده اند و رفته اند و مانند درخت و گياه بروئيده و خشک شده و همه بحسب طبیعت است پس این همه علوم و اخباری که پیغمبران بزرگوار از ازمنه گذشته و آینده داده اند از چیست و از جانب کیست و ازین مطلب که بگذریم انسان ازین بیرون نیست که یا خودش خالق نفس خودش می باشد یا دیگری او را آفریده یا این که همیشه موجود بوده است پس آن چه چیزی نبوده چگونه تواند چیزی آفرید و حال این که خودش چیزی نباشد.

و اين كلام مبني است بر آن چه عقل آن حکم می نماید از تقدم علت معلول بحسب وجود و همچنین آن چه نبوده است و بعد از آن چیزی گردیده و اگر از وی بپرسند نمی داند ابتدای او چگونه است و این کلام راجع بآن است که چون شق دوم که متضمن عین مطلوب است و آن بودن صانع است سوای این ممکنات حادثه و نیز متضمن غير مطلوب است که بودن صانع او مثل او در حدوث است امام علیه السلام كه فرموده ﴿وَ کَذَلِکَ مَا لَمْ یَکُنْ فَیَکُونُ﴾ ابطال اين معنى غير مطلوب را فرمود یعنی ممکن نیست که صانع آن چیزی باشد که نبوده است و بعد از آن موجود شده باشد و او در آن حال و آن مقام و مکان باشد که چون از وی سؤال کنند نداند ابتداء نفس او چگونه است زیرا که ممکنی که اکتساب نموده است وجود را از غیر خودش و در حالت زوال باشد ایجاد دیگری از وی ساخته نباشد و احتمال دارد که ضمیر ابتداء راجع بمعلول باشد ﴿اى كَيْفَ يَكُونُ اِنْسَانِ مُوجِداً لاِنْسَانَ اُخِرْ﴾ با این که چون ازین انسان که ایجاد نماینده انسانی دیگر است از کیفیت ابتدای خلقت این انسان دیگر بپرسند نداند و هم می تواند که معنی این باشد که انسانی که خود را موجد نفس خود می داند باید بر ابتدای خلق خود عالم باشد و اگر انسان ازلی می بود هیچ حادثه در وی

ص: 377

حدوث نمی جست زیرا که آن چه ازلی باشد از گزارش روزگار دیگر گون نشود و غبار فنا بر دامن بقايش ننشیند با این که ما هیچ بنائی را بدون بانی و اثری را بدون مؤثر و تأليفى را بغیر از مؤلف نیافته ایم و این کلام شریف دلیلی دیگر است بر ابطال آن چه سبقت یافت و مبنی است بر آن چه عقل حاکم آن است که ترکیب و تأليف احتياج بمؤثر را واجب می گرداند.

بالجمله می فرماید: هر کس گمان کند که آفریننده او پدر اوست بدو خواهند گفت خالق پدرش کیست و اگر پدر همانست که پسرش را خلق کرده است البته او را بموجب شهوت خود خلق کرده و به محبت خود او را نقش بسته و البته مالک حیات و زندگانی پسر خویش می باشد و حکمش در وی جایز و جاری است لکن این پدر چون پسرش رنجور شود سودی بدو نرساند و چاره مرضش را نتواند و اگر فرزندش بمیرد نتواند او را زنده سازد و باز گرداند همانا کسی که بتواند چیزی را بیافریند و روح در وی بر دمد تا با اندام و اندازه درست برزمین گام سپارد البته قدرت آن را داشته باشد که دفع فساد از وی نماید یعنی اگر پدر با آن همه مهر و عطوفت و شوق و شفقت که نسبت با پسر دارد خودش پسرش را آفریده از چه روی چون فرزند جگر بندش علیل و رنجور گردد نتواند او را عافیت بخشد بلکه در اوقات بیماریش چندان مغموم و مهموم و متحیر و بیچاره شود که همی خواهد آن مرض از جان فرزندش بر جان او پیوندد و جز اظهار فزغ و جزع از وجودش فایده برای بیمار پدیدار نیاید و بسیار افتد که از شدت غم و اندوه بمیرد و بیمار بعد از مرگ او بهبودی گیرد و بر مرگ پدر مهربان بموید و بنالد و بگوید کاش بمردمی و مرگ پدر مهربان ندیدمی و اگر پسر بمیرد پدر در مصیبت او خاك غم بر سر و جامه سوگ بر تن و از تمامت اقارب بیشتر ناله و فریاد کند و روان پسر را باعطای نذورات شادمان خواهد.

و این کلام معجز نظام که پدری را با پدری دیگر همی انتقال همی دهد

ص: 378

تا بصانعی منتهی آید که نه مؤلف و نه مرکب باشد و محتاج بصانعی دیگر نیاید و این که پسر را با پدر اختصاص داد برای این است که از تمامت ممکنات به پسر نزدیک تر است پس از آن ابطال خالقیت پدر را بوجهی دیگر می فرماید که اگر پدر خالق پسر باشد او را موافق اراده و میل خویش خلق مي كند و مالك حيات او می شود و رشته بقایش را بدست خود می دارد تا هیچ وقت بدون میل و اراده خودش فرزندش نمیرد الى آخر ما ذكره علیه السلام.

معلوم باد چنان که گاه بگاه در دامنه این کتاب ها نگارش یافته است تمامت اوامر و نواهی و احکام و شرایع الهی برای حفظ نوع بنی آدم و صلاح معاش و معاد اهل عالم است در هر چه برای این مقصود مفید است بارتکاب آن امر می فرماید و از آن چه مضر است نهی می نماید و اگر نه تمامت اشیاء را او بيافريده و هيچ يک در حضرتش مبغوض نیست و هر يک اگر در مقامی زبان رساند در دیگر مقام سود می رساند خوردن گوشت بره و گوسفند و پاره ای طیور و حیوانات آبی را حلال فرمود با این که این حیوانات حلال گوشت زیانی با چیزی نرسانند از بره و گوسفند و ماهی و مرغ خانگی و كبک و تیهو و امثال آن زیانی با کسی نمی رسد معذلک گوشت آن ها را به طریق ذبیحه حلال مي فرمايد لكن حيوانات موذی درنده را خواه از آبی یا خاکی یا چرنده یا پرنده را حرام می گرداند و حال این که در خوردن حلال گوشت حکمت ها نبود کشتن و خوردن پلنگ و نهنگ و کرکس و باز و گرگ و خوک و كژم و مار واقعی و امثال این ها سزاوار تر بودی و حرام و مکروه نگردیدی و آوای طنبور و خوردن شراب انگور و ارتکاب اقسام ملاهی در حضرت الهی با صدای عصفور و زنبوز و سرکه و آب غوره یکسان است و خوردن گوشت میته که زحمت ذبح ندارد و تعفن آن را از زمین بر می دارد و آسیب زنده ها کمتر می شود سزاوار تر می نمود پس این جمله همه از روی حکمت بالغه و نعمت شامله الهی است هیچ مقام چون و چرا و سؤال و جواب ندارد و اگر به تعقل و دانش و انصاف

ص: 379

بنگرند ابداً در پی اقامت برهان و دلیل و علت بر نیایند ﴿فَلَهُمْ اَعْيَنٌ لاَ يُبْصِرُونَ بِهَا وَ آذَانٌ لاَ يَسْمَعُونَ بِهَا وَ قُلُوبٌ لاَ يَفْقَهُونَ بِهَا اُولَئِكَ كَالاَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلاً﴾ خداوند چشم بینا و گوش شنوا و دل دانا عطا فرماید و قلوب جمله را بنور معرفت روشن و خرم فرماید.

در باب علم نجوم

زندیق عرض کرد: ﴿فَمَا تَقُولُ فِي عِلْمِ اَلنَّجْوِم ﴾ در علوم نجوم و ستاره شماری چه فرمائی؟ فرمود : ﴿هُوَ عِلمٌ قَلَّت مَنافِعُهُ وَ کَثُرَت مَضَرّاتُهُ ، لِأَنَّهُ لا یُدفَعُ بِهِ المَقدورُ ولا یُتَّقی بِهِ المَحذورُ ، إن أخبَرَ المُنَجِّمُ بِالبَلاءِ لَم یُنجِهِ التَّحَرُّزُ مِنَ القَضاءِ ، و إن أخبَرَ هُوَ بِخَیرٍ لَم یَستَطِع تَعجیلَهُ ، و إن حَدَثَ بِهِ سوءٌ لَم یُمکِنهُ صَرفُهُ ، وَ المُنَجِّمُ یُضادُّ اللّهَ فی عِلمِهِ بِزَعمِهِ أنَّهُ یَرُدُّ قَضاءَ اللّهِ عَن خَلقِهِ﴾ علم نجوم علمی است که سودش اندک و زيانش بسیار است زیرا که بواسطه این علم و دستیاری این فن آن چه که تقدیر بر آن رفته دفع کردن نتوان و از آن چه محذور است حذر کردن نمی شاید همانا اخبار ستاره شناسان از فلان بلاء آدمی را تحرز از قضای آسمانی ممکن نمی شود و اگر بچیزی نیکو و خیر خبر دهد هیچ کس نتواند از وقت معلوم زود تر بدست کند و اگر بدي و گزندی بدو حادث شود نتواند از خود بر تابد و اهل نجوم بزعم خویش با خدای در علم او مضاد باشند چه هم چو گمان می برد که می تواند قضای یزدان را از آفریدگانش باز گرداند.

و از این کلام مبارک چنان بر می آید که بر چنین علمی رنج بردن و روز نهادن و عمر صرف کردن بیرون از قدر عمر شناسی است چه علمی که زیانش بر سودش غلبه دارد هیچ نشاید عمر عزیز را در آن ناچیز كرد بلكه بيك مقدارى براى اكتساب دیگر علوم شرعية مفید باشد کافی است و بایست وقت را غنیمت و عزیز شمرد و در علومی که افاده تامه دارد مصروف داشت و مغبون نگشت.

ص: 380

در فضل رسول بر ملک

زندیق عرض کرد: رسول افضل است یا آن فرشته که از جانب خدای بآن پیغمبر فرستاده می شود حضرت صادق علیه السلام فرمود : بلکه رسول افضل می باشد.

در باب ملکین موکلین

زندیق عرض کرد: علت چیست که فرشتگانی که بر بندگان یزدان موکلند اعمال ایشان را از خیر و شر می نویسند و حال آن که خداى تعالى عالم السر و الخفيات است و خفی ترین اشیاء در حضرتش پوشیده نیست ﴿اسْتَعْبَدَهُمْ بِذلِكَ، وَ جَعَلَهُمْ شُهوداً علي خَلْقِهِ لِيَكونَ الْعِبادُ لِمُلازَمَتِهِمْ إيّاهُمْ اَشَدَّ عَلي طاعَةِ اللهِ مُواظَبَةً، وَ عَنْ مَعْصِيَتِهِ أشدَّ انْقِباضاً، وَ كَمْ مِنْ عَبْدٍ يَهِمُّ بِمَعْصِيَتِهِ، فَذَكَرَ مَكانَهُمْ فَارْعَوي وَ كَفَّ، فَيَقُولُ رَبّي يَراني وَ حَفَظَتي عَلَيَّ بِذلِكَ تَشْهَدُ وَ إِنَّ اَللَّهَ بِرَأْفَتِهِ وَ لُطْفِهِ أَیْضاً وَ کَّلَهُمْ بِعِبَادِهِ یَذُبُّونَ عَنْهُمْ مَرَدَهَ اَلشَّیَاطِینِ وَ هَوَامَّ اَلْأَرْضِ وَ آفَاتٍ کَثِیرَهً مِنْ حَیْثُ لاَ یَرَوْنَ بِإِذْنِ اَللَّهِ إِلَی أَنْ یَجِیءَ أَمْرُ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ﴾ فرمود: خداوند تعالی این کار را برای این فرشتگان عبادتی بر نهاد و ایشان را بر اعمال بندگان خویش گواه گردانید تا بندگان او بملاحظه این گونه ملازمت و مراقبت و مصاحبت و مواجهت این فریشتگان بر ایشان در مواظبت طاعت حضرت احدیت سخت تر و از معصیت خدای تعالی بیشتر خود داری کنند و چه بسیار از بندگان یزدان هستند که به معصیت خدای اندیشه نهند چون بیاد این دو ملك موكل در افتند از افعال سیسته کناری گیرند و خود داری کنند و با خود گویند پروردگار من بر کردار و اطوار و گفتار و رفتار و ظاهر و باطن و پوشیده و آشکار من نگران است و فرشتگانی که بر من دیدبان و حافظ و راقم اعمال هستند بامداد قیامت بکردار من گواهی دهند همانا خدای تعالی من محض رأفت و لطفی که با بندگان خود دارد این فرشتگان را موکل بندگان

ص: 381

خود ساخته و این ملائکه ايزدي شر دیو های سر کش و جانوران زمین و بسی آفات را که بندگان خدای نمی بینند باذن خدای از ایشان باز گردانند تا گاهی که امر خدای و قضای حتم و اجل موعود فرا رسد .

زندیق عرض کرد آیا خدای این مخلوق را برای شمول رحمت بیافرید يا وصول نقمت؟ فرمود : ﴿خَلَقَهُم لِلرَّحمَهِ ، وَ کانَ فی عِلمِهِ قَبلَ خَلقِهِ إیّاهُم ، أنَّ قَوما مِنهُم یَصیرونَ إلی عَذابِهِ بِأَعمالِهِمُ الرَّدِیَّهِ وَ جَحدِهِم بِهِ ﴾، خدای تعالی بندگان خود را محض این که مشمول رحمت ابدی و عنایت سرمدی او باشند بیافرید لکن در علم ازلی خداوند لم يزل از آن پیش که ایشان را خلق فرماید موجود بود که قومی از ایشان بواسطه اعمال ناشایسته که از ایشان نمایان گردد و در مقام جعد و انکار بر آیند بعذاب و نکال پروردگار قدیر مصیر یابند

زندیق عرض کرد آنان که منکرند عذاب می شوند به سبب این که انکار ورزیده اند و مستوجب عذاب و نکال خداوند بی همتا گردیده اند اما از چه روی کسی که خدای را توحید کند و بدو عارف باشد عذاب بیند ﴿قَالَ یُعَذِّبُ الْمُنْكِرَ لِإِلَهِیَّتِهِ عَذَابَ الْأَبَدِ وَ یُعَذِّبُ الْمُقِرَّ بِهِ عَذَاباً عُقُوبَةً لِمَعْصِیَتِهِ إِیَّاهُ فِیمَا فَرَضَ عَلَیْهِ ثُمَّ یَخْرُجُ وَ لا یَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً﴾ ، فرمود: آن کس که منکر خداوندی خدای باشد بعذاب ابد مؤبد است لکن آن کس که به خدای تعالی اقرار دارد و به معصیت خدای پردازد برای این که در حضرت یزدان گناه ورزیده است عذاب عقوبت یابد تا چرا در آن چه بروی فرض شده عصیان نموده است و از آن پس که سزای خویش را دریافت از عذاب بیرون آید و پروردگار تو به هیچ کس ستم نکند.

فرن درمیان ایمان و کفر

زندیق عرض کرد در میان کفر و ایمان منزلتی هست فرمود نیست زندیق عرض کرد ایمان چیست و کفر چیست فرمود﴿الإِیمانُ أن یُصَدِّقَ اللّهَ فیما غابَ عَنهُ مِن عَظَمَهِ اللّهِ کَتَصدیقِهِ بِما شاهَدَ مِن ذلِکَ وعایَنَ ، وَ الکُفرُ الجُحودُ﴾ یعنی ایمان این است که شخص مؤمن تصدیق نماید عظمت و بزرگی خدای را در

ص: 382

آن چه مشاهدت نکرده مثل تصدیق نمودن او به آن چه بعیان دیده است و کفر این است که این را انکار نماید.

معنى شرک و شک

زندیق عرض كرد شرک چيست و شک كدام است؟ فرمود : ﴿أَنْ یَضُمَّ إِلَی الْوَاحِدِ الَّذِی لَیْسَ كَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ آخَرَ وَ الشَّكُّ مَا لَمْ یَعْتَقِدْ قَلْبُهُ شَیْئاً﴾ يعنى شرك آوردن این است که شخص مضموم نماید بسوی آن واحدی که هیچ کس و هیچ مانند او نیست دیگری را لكن شک آن است که در دل خود به هیچ چیز عقیدت نداشته باشد.

در باب عالم و جاهل

زندیق عرض کرد آیا عالم جاهل می گردد؟ حضرت صادق علیه السلام فرمود :﴿عَالِمٌ بِمَا یَعْلَمُ وَ جَاهِلٌ بِمَا یَجْهَلُ﴾ دانا است بآن چه می داند و نادان است به آن چه نمی داند یعنی می توان شخص عالم را از حیثیت معلومات او عالم و مجهولات او جاهل خواند.

در سعادت و شقاوت

زندیق عرض کرد سعادت و شقاوت چیست؟ حضرت صادق علیه السلام فرمود :﴿السَّعادَهُ سَبَبُ خَیرٍ تَمَسَّکَ بِهِ السَّعیدُ فَیَجُرُّهُ إلَی النَّجاهِ ، وَ الشَّقاوَهُ سَبَبُ خُذلانٍ تَمَسَّکَ بِهِ الشَّقِیُّ فَیَجُرُّهُ إلَی الهَلَکَهِ ، وَ کُلٌّ بِعِلمِ اللّه ﴾ يعنى نيک بختي سبب خيرى است که شخص سعيد بدو تمسک جوید و او را به نجات و رستگاری باز رساند و شقاوت و بد بختی اسباب خذلان و خواری است که شخص شقى بدو تمسک جويد و او را بهلاکت کشاند و کل این مطالب بعلم خداوند عالم است.

در نور چراغ

زندیق عرض کرد مرا از چراغ باز گوی که چون خاموش و منطفی می شود. فروغ آن بکجا می رود فرمود : ﴿يُذْهَبُ اَوْرَهُ﴾ فروزش می رود. زندیق عرض

ص: 383

کرد نورش می رود و باز نمی گردد پس از چه روی منکر هستی که حالت انسان چنین باشد که چون بمرد و روح از بدنش مفارقت نماید هرگز با بدنش بر نگردد چنان که نور چراغ چون از سراج جدائی گرفت دیگر باره معاودت نمی کند حضرت صادق علیه السلام فرمود :﴿لَم تُصِبِ القِیاسَ ، إنَّ النّارَ فِی الأَجسامِ کامِنَهٌ ، وَ الأَجسامُ قائِمَهٌ بِأَعیانِها کَالحَجَرِ وَ الحَدیدِ ، فَإِذا ضُرِبَ أحَدُهُما بِالآخَرِ ، سَطَعَت مِن بَینِهِما نارٌ ، یُقتَبَسُ مِنها سِراجٌ لَهُ ضَوءٌ ، فَالنّارُ ثابِتَهٌ فی أجسامِها ، وَ الضَّوءُ ذاهِبٌ ، وَ الرّوحُ : جِسمٌ رَقیقٌ ، قَد اُلبِسَ قالِبا کَثیفا ، وَ لَیسَ بِمَنزِلَهِ السِّراجِ الَّذی ذَکَرتَ ، إنَّ الَّذی خَلَقَ فِی الرَّحِمِ جَنینا مِن ماءٍ صافٍ ، وَ رَکَّبَ فیهِ ضُروبا مُختَلِفَهً : مِن عُروقٍ ، وَ عَصَبٍ و أسنانٍ ، وَ شَعرٍ ، وَ عِظامٍ ، وَ غَیرِ ذلِکَ ، هُوَ یُحییهِ بَعدَ مَوتِهِ و یُعیدُهُ بَعدَ فَنائِهِ﴾ این قیاس که راندی مقرون بصواب نبود چه آتش در تمامت اجسام کامن و پنهان است و اجسام باعيان خود قائم است مثل سنگ و حدید که چون یکی را به آن دیگر بزنند آتشی از آن ها فرو افتد که چراغ فروزان از آن افروخته شود پس آتش در اجسام خود ثابت و آن فروز و فروغ رونده است پس آتش در اجسام خود ثابت وضوء ذاهب و روح جسمی است رقیق که قالبی کثیف را برخود لباس ساخته و بمنزله چراغی که تو باز گوئی نیست همانا آن کسی که از آبی صاف کودکی در رحم بیافریده و رگ و پی ها و دندان ها و موی و استخوان های مختلف بانواع و اقسام گوناگون و جز آن در آن ترکیب کرده همان کس زنده می سازد او را بعد از موت آن و اعادت می دهد او را بعد از فنای آن .

در مکان روح

زندیق عرض کرد پس روح در کجاست ؟ فرمود :﴿فِی بَطْنِ اَلْأَرْضِ حَیْثُ مَصْرَعُ اَلْبَدَنِ إِلَی وَقْتِ اَلْبَعْثِ﴾ در شکم زمین است در همان جا که بدن در خاك می افتد تا زمانی که بر انگیخته گردد.

زندیق عرض کرد: آن کس را که بردار کشند و بر فراز دار بمیرد روح

ص: 384

او در کجا می باشد؟ فرمود:﴿فِی کَفِّ اَلْمَلِکِ اَلَّذِی قَبَضَهَا حَتَّی یُودِعَهَا اَلْأَرْضَ﴾ این روح در کف فرشته ایست که قبض نموده است آن روح را تا گاهی که در زمین بودیمت گذارد.

در کیفیت روح

زندیق عرض کرد: مرا از روح باز فرمای آیا غیر از خون است ؟ ﴿قَالَ نَعَمْ اَلرُّوحُ عَلَی مَا وَ صَفْتُ لَکَ مَادَّتُهُ مِنَ اَلدَّمِ، وَ مِنَ اَلدَّمِ رُطُوبَهُ اَلْجِسْمِ وَ صَفَاءُ اَللَّوْنِ وَ حُسْنُ اَلصَّوْتِ وَ کَثْرَهُ اَلضَّحِکِ، فَإِذَا جَمَدَ اَلدَّمُ فَارَقَ اَلرُّوحُ اَلْبَدَنَ﴾ فرمود: آرى روح بر آن چه از بهر تو وصف می کنم ماده اش از خون است و رطوبت و تازگی جسم و صفای رنگ و حسن و حسن آواز و بسیاری خنده از خون است پس هر وقت خون منجمد و بسته گردد جان از بدن جدائی گیرد.

مجلسی اعلی الله مقامه در بحار الانوار در ذیل بیان پاره ای از این فقرات مناظرة می فرماید : (قول امام علیه السلام آتش در اجسام کامن است ظاهرش دلالت می نماید بر مذهب کمون و بروز و ممکن است که مراد این باشد که آتش جزء مرکبات است یا از آن جا که چون در ملاقات اجسام مثلا سنگ و آهن و جز آن آتش حاصل می شود حکم فرموده است که آتش در اجسام کامن است و این بطریق مجاز است یا این که حاصل کلام آن حضرت در این تفریق این باشد که آن چه در حال خاموشی چراغ معدوم می شود همان ضوء است و امام جسم آتش مستحیل بهواء می شود و معدوم نمی گردد و روح مثل ضوء عرض نیست تا بسبب تغییر مسحلش انعدام گیرد وعود نکند بلکه روح جسمی است که بعد از انفصال آن از بدن باقی می ماند تا عود بکند و امام علیه السلام برای رفع استبعاد زندیق از اعاده بدن و اعاده روح بسوی بدن باين كلام مبارك ﴿انَّ الَّذِى خَلَقَ فى اَلرَّحِمُ الى آخِرِهِ﴾ تنطق فرمود.

زندیق عرض کرد آیا روان را بسبکی و سنگینی و وزن می توان توصیف کرد؟ حضرت صادق علیه السلام فرمود :﴿اَلرُّوحُ بِمَنْزِلَةِ اَلرِّيحِ فِي اَلزِّقِّ اِذا اِنْفَخْتُ فِيهِ

ص: 385

وَ لاَ يَنْقُصُهَا خُرُوجُهَا اِمْتِلاَءُ اَلزِّقِّ مِنْهَا فَلاَ يَزِيدُ فِي وَزْنِ اَلزِّقِّ وَ لَوْجها فِيهِ وَ لاَ يَنْقُصُهَا خُرُوجُهَا مِنْهُ كَذَلِكَ اَلرُّوحُ لَيْسَ لَهَا ثِقْلٌ وَ لاَ وَزْنٌ﴾ یعنی روح بمنزله ريح و بادی است که در مشک باشد گاهی که در مشک بدهند و چون از مشک بيرون شود امتلاء هشک از آن باد چیزی از باد نمی کاهد پس از ولوج باد در مشک چيزي در وزن مشک نمی افزاید و از خروج آن از مشک چيزى از وزن مشک نمی کاهد حالت روح نیز چنین است ثقل و وزنی برای آن نیست.

در باب باد

زندیق عرض کرد مرا خبر فرمای که جوهر باد چیست فرموده﴿الرّیحُ هَواءٌ إذا تَحَرَّکَ یُسمّی ریحاً،فَإِذا سَکَنَ یُسَمّی هَواءً،وَ بِهِ قِوامُ الدُّنیا، وَ لَو کُفَّتِ الرّیحُ ثَلاثَهَ أیّامٍ لَفَسَدَ کُلُّ شَیءٍ عَلی وَجهِ الأَرضِ و نَتِنَ،و ذلِکَ أنَّ الرّیحَ بِمَنزِلَهِ المِروَحَهِ تَذُبُّ وَ تَدفَعُ الفَسادَ عَن کُلِّ شَیءٍ وَ طَیِّبُهُ،فَهِیَ بِمَنزِلَهِ الرّوحِ إذا خَرَجَ عَنِ البَدَنِ نَتِنَ البَدَنُ وَ تَغَیَّرَ،تَبارَکَ اللّهُ أحسَنُ الخالِقینَ﴾ يعنى هواى متحرك را باد گويند و چون ساکن گردد هوایش خوانند، قوام دنیا به باد است و اگر سه روز نوزد هر چه بر روی زمین است تباه و متعفن گردد زیرا که باد در حکم باد بیزنست که دور و دور و دفع می نماید فساد و تباهی را از هر چیزی و او را پاک و پاکیزه و خوب و خوش می نماید و ريح بمنزله روح است که چون از بدن بیرون شود بدن گندیده شود و دیگرگون آید د و تبارك الله احسن الخالقین ، که قوام جهان را با باد وزان نهاده و با درامایه دفع فساد گردانیده و روان را که در هیچ دیده نمایان نیست بسبب صفا و خوشي رنگ و بوی و بقا و دوام مشتی گوشت و استخوان ساخته است.

در باب بقای روح

زندیق عرض کرد آیا روح بعد از آن که از بدن بیرون شد متلاشی می گردد یا بعد از مفارقت از قالب باقی می ماند فرمود:﴿بَلْ هُوَ بَاقٍ إِلَی وَقْتٍ یُنْفَخُ فِی اَلصُّورِ، فَعِنْدَ ذَلِکَ تَبْطُلُ اَلْأَشْیَاءُ وَ تَفْنَی فَلاَ حِسَّ وَ لاَ مَحْسُوسَ. ثُمَّ أُعِیدَتِ اَلْأَشْیَاءُ کَمَا بَدَأَهَا

ص: 386

مُدَبِّرُهَا، وَ ذَلِکَ أَرْبَعُمِائَهِ سَنَهٍ تَسْبُتُ فِیهَا اَلْخَلْقُ وَ ذَلِکَ بَیْنَ اَلنَّفْخَتَیْنِ ﴾ روح باقی و پاینده می ماند نا گاهی که در صور بر دمند و چون صور را بر دمند تمامت اشیاء موجودات باطل و فانی شود و نشان از حس و محسوس نماند آن گاه جمله اشیاء اعادت یا بند چنان که مدّبر آن بآن بدایت گرفته بود یعنی همان طور که خدای تعالی قبل از آن که اشیاء را بیافریند بر حسب قدرت خویش از عدم بوجود آورد در این هنگام اعادت دهد و البته اعادت دادن سهل تر از آنست که از عدم بوجود آید و در این حال که نفخه اول بر دمند چهار صد سال طول می کشد تا نفخه دوم که نفخه بعث است دمیده شود و جهانیان را نشر و حشر رسد و در این مدت چهار صد سال تمامت مخلوق آفریدگار مرده و مغمی علیهم باشند.

در اعاده اشیاء

زندیق عرض کرد این بعث و انگیزش چگونه خواهد بود و حال آن که بدن پوشیده و فرسوده و اعضاء متفرق و پراکنده گردند مثلا يک عضو در شهری افتاده و درندگانش بخورده اند و عضو دیگر در شهر دیگر افتاده و جانوران زمینش در هم دریده اند و عضوی دیگر خاک گردیده و با آن خاك گل ممزوج گشته و دیواری از آن بر کشیده اند؟

﴿قَالَ إِنَّ اَلَّذِی أَنْشَأَهُ مِنْ غَیْرِ شَیْءٍ وَ صَوَّرَهُ عَلَی غَیْرِ مِثَالٍ کَانَ سَبَقَ إِلَیْهِ قَادِرٌ أَنْ یُعِیدَهُ کَمَا بَدَأَهُ﴾ آن کسی که آن مخلوق را از هیچ بیافرید و در خلقت آن بدایت گرفت و بدون آن که آن چیز بمثالی مسبوق باشد مصور گردانید قادر است که آن را بعد از آن که متلاشی و متفرق و فانی گردد اعادت دهد چنان که آن را بدایت داد .

زندیق عرض کرد این مسئله را روشن فرمای ﴿قَالَ إِنَّ اَلرُّوحَ مُقِیمَهٌ فِی مَکَانِهَا رُوحُ اَلْمُحْسِنِینَ فِی ضِیَاءٍ وَ فُسْحَهٍ وَ رُوحُ اَلْمُسِیءِ فِی ضِیقٍ وَ ظُلْمَهٍ وَ اَلْبَدَنُ يَصِيرُ تُرَاباً كَمَا مِنْهُ خُلِقَ، وَ مَا تَقْذِفُ بِهِ اَلسِّبَاعُ وَ اَلْهَوَامُّ مِنْ أَجْوَافِهَا، فَمَا أَكَلَتْهُ وَ مَزَّقَتْهُ

ص: 387

كُلُّ ذَلِكَ فِي اَلتُّرَابِ مَحْفُوظٌ عِنْدَ مَنْ لاَ يَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقَالُ ذَرَّةٍ فِي ظُلُمَاتِ اَلْأَرْضِ وَ يَعْلَمُ عَدَدَ اَلْأَشْيَاءِ وَ وَزْنَهَا، وَ إِنَّ تُرَابَ اَلرُّوحَانِيِّينَ بِمَنْزِلَةِ اَلذَّهَبِ فِي اَلتُّرَابِ، فَإِذَا كَانَ حِينُ اَلْبَعْثِ مَطَرَتِ اَلْأَرْضُ مَطَرَ اَلنُّشُورِ، فَتَرْبُو اَلْأَرْضُ ثُمَّ يُمْخَضُ مَخْضَ اَلسِّقَاءِ فَيَصِيرُ تُرَابُ اَلْبَشَرِ كَمَصِيرِ اَلذَّهَبِ مِنَ اَلتُّرَابِ إِذَا غُسِلَ بِالْمَاءِ، وَ اَلزُّبْدِ مِنَ اَللَّبَنِ إِذَا مُخِضَ، فَيَجْتَمِعُ تُرَابُ كُلِّ قَالَبٍ إِلَى قَالَبِهِ فَيَنْتَقِلُ بِإِذْنِ اَللَّهِ تَعَالَى اَلْقَادِرِ إِلَى حَيْثُ اَلرُّوحِ، فَتَعُودُ اَلصُّورُ بِإِذْنِ اَللَّهِ اَلْمُصَوِّرِ كَهَيْئَتِهَا وَ تَلِجُ اَلرُّوحُ فِيهَا فَإِذَا قَدِ اِسْتَوَى لاَ يُنْكِرُ مِنْ نَفْسِهِ شَيْئاً﴾، یعنی روان هر آفریده در مکان مقرر خود مقیم و پاینده است روان نیکو کاران در مکانی روشن و برگشاده و روح بدکار در جائی تنگ و تاريک است و کالبد چون از روان تهی ماند خاک می شود چنان که از نخست از خاک آفریده شد و از آن بدن هر چه را که سباع و جانوران زمین خورده اند و بر هم دریده اند از شکم آن ها بتمامت در خاك محفوظ است نزد آن کس که بقدر خردلی و ذره ای در تاریکی های زمین در خدمتش پوشیده نیست و شمار اشیاء و وزن آن ها را بجمله می داند و خاک روحانیان بمنزله ذهب است در زمین و چون هنگام انگیزش خلایق فرا رسد باران نشور را به زمین ببارد و زمین ارتفاع گیرد پس از آن چون سقایان که مشک دوغ را می زنند زمین خود را جنبان کند و خاک آدمیان مانند طلائی که از خاک بیرون آید و با آب شسته شود و کره ای که از شیر گرفته شود گاهی که شیر را بزنند می گردد و خاك هر کالبدی بکالبد خودش فراهم آید و باذن خداوند قاهر قادر بمکانی که روحش می باشد انتقال یا بدو هر صورتی باذن خداوند صورتگر مثل هیئت نخست خود عود نماید و روح به آن قالب اندر شود و چون حالت تساوی گرفت تمامت اعضاء و اجزای نفس خویش را بشناسد.

در حالت نشور

زندیق عرض کرد مرا از مردمان بفرمای که روز قیامت برهنه و عريان محشور خواهند شد فرمود:﴿بَلْ يُحْشَرُونَ فِي أَكْفَانِهِمْ﴾ در پوشش کفن های خود

ص: 388

انگیخته می گردند. عرض کرد ایشان را کفن از کجا خواهد بودچه اکفان ایشان به جمله پوسیده و نا چیز گردیده است؟ حضرت صادق علیه السلام فرمود : ﴿إِنَّ اَلَّذِی أَحْیَا أَبْدَانَهُمْ جَدَّدَ أَکْفَانَهُمْ﴾ آن خداوندی که بقدرت کامله خود بدن های ایشان را كه خاك و پوسیده شده زنده گردانید اکفان ایشان را تجدید می فرماید.

زندیق عرض کرد آنان که بدون کفن مرده اند چگونه باشند ؟ فرمود : ﴿یَسْتُرُ اَللَّهُ عَوْرَتَهُ بِمَا یَشَاءُ﴾، خدای تعالی عورت او را بهر چه مشیت نهاده باشد می پوشاند.

در صفوف محشر

زندیق عرض کرد آیا اهل محشر صف بصف عرض داده می شوند ؟ حضرت صادق صلوات الله علیه فرمود :﴿نَعَمْ هُمْ یَوْمَئِذٍ عِشْرُونَ وَ مِائَهُ صَفٍّ فِی عَرْضِ اَلْأَرْضِ﴾ آری اهل محشر در روز قیامت یک صد و بیست هزار صف هستند که در پهنای زمین عرضه شوند.

در باب میزان

زندیق عرض کرد: آیا نه آن است که اعمال را در میزان می سنجند؟ فرمود : ﴿لاَ، إِنَّ اَلْأَعْمَالَ لَیْسَتْ بِأَجْسَامٍ، وَ إِنَّمَا هِیَ صِفَهُ مَا عَمِلُوا، وَ إِنَّمَا یَحْتَاجُ إِلَی وَزْنِ اَلشَّیْءِ مَنْ جَهِلَ عَدَدَ اَلْأَشْیَاءِ، وَ لاَ یَعْرِفُ ثِقْلَهَا أَوْ خِفَّتَهَا، وَ إِنَّ اَللّهَ لا یَخْفی عَلَیْهِ شَیْءٌ﴾ یعنی اعمال را به میزان در نیاورند چه اعمال در زمره اجسام نیست که به میزان اندر شود بلکه صفت آن چیزی است که نموده اند و به سنجیدن و به وزن در آوردن چیز ها برای آن کس محل حاجت می شود که بعدد و ثقل و خفت اشياء عالم و عارف نباشد اما در حضرت خداوند عالم بصیر هیچ چیز پوشیده نیست.

زندیق عرض کرد: پس معنی میزان چیست؟ فرمود: عدل است .عرض کرد پس معنی در قرآن خدای که می فرماید:﴿فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوَازِينُهُ﴾ چیست ؟ فرمود:﴿فَمَنْ رَجَحَ عَمَلُهُ﴾ یعنی معنی آیه شریفه این است که هر کس عملش ترجيح يابد .

ص: 389

در عذاب دوزخ

زندیق عرض کرد: مرا خبر فرمای که آیا همان عذاب آتش و سوختن در نار مقنع از آن نیست که خدای تعالی بندگانش را به نیش و آسیب مار ها و عقرب ها عذاب فرماید؟ ﴿قَالَ إِنَّمَا یُعَذِّبُ بِهَا قَوْماً زَعَمُوا أَنَّهَا لَیْسَتْ مِنْ خَلْقِهِ إِنَّمَا شَرِیکُهُ اَلَّذِی یَخْلُقُهُ فَیُسَلِّطُ اَللَّهُ عَلَیْهِمُ اَلْعَقَارِبَ وَ اَلْحَیَّاتِ فِی اَلنَّارِ لِیُذِیقَهُمْ بِهَا وَ بَالَ مَا کَانُوا عَلَیْهِ فَجَحَدُوا أَنْ یَکُونَ صَنَعَهُ﴾ ، فرمود: آن جماعت به مار و عقرب معذب می شوند که گمان می کردند که مار و کردم را خدای نیافریده و شريك خدای بیافریده یعنی موافق عقیدت آنان که فاعل خير را خدای و خالق شر را اهرمن می دانند لاجرم خدای ایشان را برای مکافات این قول باین جانور ها عذاب می فرماید و در آتش دوزخ کژدم ها و مار ها را بر ایشان مسلط می فرماید تا عقوبت عقیدت آن ها را بایشان بچشاند و وبال تکذیب ایشان را بایشان روشن گرداند که منکر صنایع حضرت خالق کل بودند همانا این کردار نیز بر قدرت خدای دلالتی دیگر دارد که این حیوانات در عین جای داشتن در دوزخ بتعذيب اهل جهنم نیز اشتغال ورزند .

در اثمار بهشتی

زندیق عرض کرد: پس از چه روی می گویند که اهل بهشت مردی دست به میوه می برد و تناول می کند و چون آن میوه را بخورد بهیئت خود بر درخت باز می شود ﴿نَعَمْ، ذَلِکَ عَلَی قِیَاسِ اَلسِّرَاجِ، یَأْتِی اَلْقَابِسُ فَیَقْتَبِسُ مِنْهُ، فَلاَ یَنْقُصُ مِنْ ضَوْئِهِ شَیْءٌ وَ قَدِ اِمْتَلَأَتِ اَلدُّنْیَا مِنْهُ سِرَاجاً﴾ فرمود آری این حال بقیاس چراغ است که شخص دیگر خواهد چراغی بیفروزد و چراغ ها از آن چراغ می افروزند و جهان را از چراغ ها آکنده می گردانند و با این که این جمله از این چراغ افروخته شده از نور و ضیاء آن چیزی کاسته نمی شود .

ص: 390

در اکل و شرب اهل بهشت

زندیق عرض کرد : آیا نه آن است که اهل بهشت می خورند و می آشامند و برای ایشان حاجتی یعنی مدفوعی نیست؟ فرمود : ﴿بَلِيٌ لاَنٌ غَذَّاهُمْ رَقِيقٌ لاَنَقَلَ لَهُ بَلْ يَخْرُجُ مِنْ اَجْسَادٍ هُمْ بِالْعَرَقِ﴾ آری می خورند و می آشامند و حاجتی بدفع آن ندارند زیرا که غذای ایشان رقیق است یعنی مثل اغذیه این جهانی کثیف و و غلیظ نیست و ثقلی ندارد یعنی چيزي كه به تك بنشيند و جرم ثقیل باشد ندارد و بطور عرق از اجساد اهل بهشت بیرون آید.

در باب حوریان جنت

زندیق عرض کرد: چگونه است که حوریان بهشت را هر چند با شوهران خود مباشرت افتد همچنان باکره هستند ﴿قَالَ لانَّها خُلِقَتْ مِنَ الطَّيبِ لا تَعْتَرِيهَا عَاهَةٌ وَ لاَ يُخَالِطُ جِسْمَهَا آفَةٌ وَ لاَ يُجْرَى فِى ثَقْبِهَا شَيْءٌ ولا يُدَنِّسُهَا حَيْضٌ فَالرَّحِمُ ملْتَزِقة مُلْدم اِذْلِيسُ فِيهِ لِسِوَى اَلاِحْلِيلِ مَجْرى﴾ فرمود: بعلت آنست که خلقت حوریان بهشتی از طیب است و ایشان را آسیبی در نمی سپارد و جسم لطیف ایشان را آفتی آمیزش نمی تواند و در ثقب های ایشان چیزی جاری نمی شود و به سبب حیض ريمناک نگردند و رحم ایشان حالت التزاق دارد و آکنده گوشت غلیظ نیست و جز ملاقات آلت مجرای دیگر ندارند.

زندیق عرض کرد حوری هفتاد حله برفراز یک دیگر می پوشد معذالك شوهر او مغز ساق او را از زیر هفتاد حله و بدن او می بیند ﴿قَالَ نَعَمْ كَمَا يَرَى اُحَدُكُمُ اَلدَّرَاهِمَ اِذا اَلْقَيْتِ فِي مَاءٍ صَافٍ قَدْرُهُ قِيدَ رُمْح﴾ فرمود: آری می بیند چنان که یک تن شما در مها را چون در آبی صاف و زلال در افتد باندازه يک نيزه اگر عمق آبگیر باشد آن دراهم را می بیند ( قید بکسر اول به معنی قدر است )

ص: 391

در تنعم اهل بهشت

زندیق عرض کرد: چگونه اهل بهشت به نعمت های بهشتی متنعم می شوند و حال آن كه هيچ يک از مردم جنت نیستند مگر این که پسر خود یا پدر یا خویشاوند یا مادرش را مفقود کرده و چون ایشان را در بهشت نیابند هيچ شك و شبهت ندارند که ایشان در جهنم جای دارند پس آن کس که بداند حمیم و خویشاوند او در آتش دوزخ برنج و عذاب دچار است با نعیم بهشت چه خواهد کرد؟ حضرت صادق علیه السلام فرمود :﴿إِنَّ أَهْلَ اَلْعِلْمِ قَالُوا إِنَّهُمْ یُنْسَوْنَ ذِکْرَهُمْ وَ قَالَ بَعْضُهُمُ اِنْتَظَرُوا قُدُومَهُمْ وَ رَجَوْا أَنْ یَکُونُوا بَیْنَ اَلْجَنَّهِ وَ اَلنَّارِ فِی أَصْحَابِ اَلْأَعْرَافِ ﴾ اهل دانش گفته اند که اهل بهشت فراموش می کنند که ایشان را بخاطر گذرانند و بعضی گفته اند که منتظر قدوم ایشان می باشند و به آن امیدند که ایشان در میان بهشت و دوزخ در زمرۀ اصحاب اعراف می گذرانند.

مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید: شاید در این تبهیم یعنی این که امام علیه السلام حالت اهل بهشت را در مفارقت اقربای خودشان بطریق ابهام بیان کرده مصلحتی باشد و یکی از این دو مسئله قول معصوم علیه السلام باشد و آن يک قول دیگرى و احتمال دارد که بعضی از اهل بهشت فراموش نمایند و بعضی منتظر قدوم کسان و خویشاوندان خود باشند و هر معصومی بیان حال بعضی از مردم جنت را نموده باشد

در مکان غیبت آفتاب

زندیق عرض کرد مرا از آفتاب بفرمای که در کجا غایب می شود ﴿أَنَّهَا تَغِیبُ فِی عَیْنٍ حَامِیَهٍ، ثُمَّ تَخْرِقُ اَلْأَرْضَ رَاجِعَهً إِلَی مَوْضِعِ مَطْلَعِهَا، فَتَخِرُّ تَحْتَ اَلْعَرْشِ حَتَّی یُؤْذَنَ لَهَا بِالطُّلُوعِ، وَ یُسْلَبُ نُورُهَا کُلَّ یَوْمٍ، وَ تُجَلَّلُ نُوراً آخَرَ﴾ فرمود : آفتاب در چشمه گرم فرو می رود پس از آن در زیر زمین می رود در حالتی که بموضع طلوع خود رجعت می نماید و در زیر عرش در عالم تحیر می ماند تا

ص: 392

اجازت طلوع یابد و هر روزی نورش را سلب کرده بنور دیگرش مزیّن و متجلّل می گردانند.

در بحار الانوار مسطور است که زندیق عرض کرد از محل غیبت شمس مرا خبر فرمای﴿قَالَ اَنْ بَعْضَ اَلْعُلَمَاءِ قَالُوا اِذَا اِنْحَدَرَتْ اِسْفَل الْقُبَّةَ دارَ بِها الْفَلَكُ اِلى بَطْنِ السَّماءِ صَاعِدَةً ابَداً الى اَن تَنْحَطَّ الى مَوْضِعِ مَطْلَعِهَا يُعْنِى انَّها تَغيبُ في عَيْنٍ حَامِيَةٍ ثُمَّ تَخرِقُ الارضَ راجِعة الى آخر الخبر﴾ در مجمع در ضمن آیه شریفه:﴿وَجَدَهَا تَغْرُبُ فِي عَيْنٍ حَمِئَةٍ﴾ یعنی ذو القرنین چون به مغرب شمس رسید آفتاب را دید که در که در چشمه گرم فرو شد گفته معنی این نیست که آفتاب در این چشمه فرو افتاد بلکه اخبار است از نهایت بلوغ ذو القرنین با قاصی مغرب زمین و آفتاب را نگران شد که در حالت غروب بالای این چشمه یا از يک جانب آن ميل نمود و هر کس در آن دریا باشد نیز آفتاب را در زمان غروب باین حال بیند.

در عظمت عرش و کرسی

زندیق عرض کرد کرسی بزرگ تر است یا عرش ﴿قَالَ كُلشَيْءٌ خَلَقَ اَللَّهُ فِي جَوْفِ اَلْكُرْسِيِّ﴾ فرمود: هر چیزی را که خدای تعالی بیافریده در شکم کرسی است ﴿خَلاَ عَرْشَهُ فَاِنَّهُ اَعْظَمُ مِنْ اَنْ يُحِيطَ بِهِ الكُرْسى﴾ یعنی سوای عرش خداوند که عرش بزرگ تر از آنست که کرسی محیط به آن شود.

زندیق عرض کرد خلقت روز قبل از آفریدن شب بود ؟﴿قَالَ نَعَمْ، خَلَقَ اَلنَّهَارَ قَبْلَ اَللَّیْلِ، وَ اَلشَّمْسَ قَبْلَ اَلْقَمَرِ، وَ اَلْأَرْضَ قَبْلَ اَلسَّمَاءِ، وَ وَضَعَ اَلْأَرْضَ عَلَی اَلْحُوتِ وَ اَلْحُوتُ فِی اَلْمَاءِ، وَ اَلْمَاءُ فِی صَخْرَهٍ مُخَرَّمَهٍ ، وَ اَلصَّخْرَهُ عَلَی عَاتِقِ مَلَکٍ، وَ اَلْمَلَکُ عَلَی اَلثَّرَی، وَ اَلثَّرَی عَلَی اَلرِّیحِ اَلْعَقِیمِ، وَ اَلرِّیحُ عَلَی اَلْهَوَاءِ، وَ اَلْهَوَاءُ تُمْسِکُهُ اَلْقُدْرَهُ، وَ لَیْسَ تَحْتَ اَلرِّیحِ اَلْعَقِیمِ إِلاَّ اَلْهَوَاءُ وَ اَلظُّلُمَاتُ، وَ لاَ وَرَاءَ ذَلِکَ سَعَهٌ وَ لاَ ضِیقٌ، وَ لاَ شَیْءٌ یُتَوَهَّمُ، ثُمَّ خَلَقَ اَلْکُرْسِیَّ فَحَشَاهُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ، وَ اَلْکُرْسِیُّ أَکْبَرُ مِنْ کُلِّ شَیْءٍ خَلَقَ ، ثُمَّ خَلَقَ اَلْعَرْشَ فَجَعَلَهُ أَکْبَرَ مِنَ اَلْکُرْسِیِّ﴾ فرمود: آری خداوند روز را پیش از شب و آفتاب را پیش از ماه و زمین را پیش از

ص: 393

آسمان بیافرید و زمین را بر فراز ماهی نهاد و ماهی را در آب و آب را در صخره و سنگی میان تهی و آن صخره را بر شانه ملکی و آن فرشته را برتری و آن گل سیاه را بر ریحی عقیم و ریح را بر هوا بگذاشت و آن هوا را قدرت یزدان نگاهبان است و در زیر ریح عقیم جز هوا و ظلمات چیزی نیست و ورای آن سعتی و ضیقی و نه چیزی است که بوهم اندر آید پس از آن خدای تعالی کرسی را بیافرید و آسمان ها و زمین او را فرو گرفت و کرسی از هر چه آفریده شده است بزرگ تر است پس از آن عرش را بیافرید و عرش را از کرسی بزرگ تر گردانید.

مجلسی اعلی الله درجاته می فرماید کلام آن حضرت ﴿وَ لاَ وَرَاءَ ذَلِكَ سَعَةٌ وَ لاَ ضِيقَ﴾ یعنی سوای آسمان ها باین معنی که نیست در میان این فضای تاریك و میان آسمان چیزی و الله اعلم و نیز در پایان این حدیث می فرماید این حدیث اگر چه مرسل است لکن کلینی و صدوق عليهما الرحمة اجزای این حدیث شريف را متفرقه در مواضعی که مناسب آن بوده است مذکور داشته اند و سیاق این حديث مبارك بر حقیقت آن گواهی صادق است.

راقم حروف معروض می دارد در مجمع البحرين مسطور است زندیق بر وزن قندیل است و مشهور نزد مردمان چنان است که زندیق آن کس را گویند که بهیچ شریعتی متمسك نگردد و بدوام دهر قائل شود و عرب این گونه مردم را ملحد خوانند و جمع آن زنادقه است و در حدیث وارد است که زنادقه آن مردم هستند که دهریه می باشند و می گویند نه پروردگاری است و نه بهشتی و نه دوزخی و ما را جز دهر هلاك نمى نماید و بعضی گویند زنادقه جمعی از مجوس باشند که ایشان را ثنویه خوانند و گویند نور مبدء خیرات و ظلمت مبده شرور است و بعضی گفته مأخوذ از زند است که نام کتاب زردشت است و از آن پس در حق هر کسی که ملحد در دین باشد استعمال نمودند و بعضی گفته اند زنادقه قومی از سبائیه می باشند که اصحاب عبد الله بن سبأ هستند که برای طلب فتنه اظهار اسلام نمود تا مردمان مسلمان را بضلالت در افکند چندان که علی علیه السلام را معبود خود خواندند و آن حضرت

ص: 394

ایشان را بتوبت و انابت خواند و ایشان توبه نکردند و بهلاکت و دمار در آمدند و بعضی گفته زنادقه همان مردم مانویه هستند و جماعت مزدکیه نیز باین نام نامیده شده و گفته اند زندیق معرّب زند است و زنادقه جمع آن است و هاء عوض از یاء محذوفه است و اصلش زنادیق و اسم آن زندقه معرب از زند است و صاحب قاموس می گوید زندیق معرب زن دین است یعنی دین زن و هم گویند زندیق معرب زنده کیش است. بالجمله چون در این حدیث مبارك بنگرند و غرایب آن را بفهم بگذرانند مقام استیلاء و احاطه تامه و نهایت علم و معرفت امام علیه السلام را باز دانند.

تحقیق در مسئله

همانا اکثر از حکمای نامدار روزگار که متفق عليه ابناء عهد بودند پنج مسئله پرسش کرده اند بعد از تأمل و تفکر و مهلت چون جوابی باز داده اند موجب اسکات و اقناع و تمكين و تسكين مخاطب نبوده است و این شخص زندیق با این بصیرت و اطلاع و با کمال مخالفت و مناقشت و لجاج و عناد این چند مسائل غامضه از توحید و نبوت و امامت و حشر و نشر و عقل و روح و بهشت و دوزخ و میزان و غیرها از امام علیه السلام سؤال می کند و از ادیان مختلفه و اصل آن می پرسد و جمله را پاسخ می شنود و در هيچ يک راه مناقشت و مکابرت نمی یابد و این خود معجزه بزرگی است که حضرت صادق صلوات الله عليه بقدر فهم ادراك او پاسخ رانده و او را قانع و ساکت گردانیده است و اگر مخاطبی دیگر بودی و فهم و ادراکش بیشتر بودی جوابش را لطیف تر فرمودی بلکه اگر جبرئیل امین و ملائکه مقربین را در حضرتش عرض حاجتی می رفت و سؤالی می نمود جواب اقناعی می شنید و در همین حدیث مبارك در اثبات نبوت انبیاء و فرستادگان خالق ارض و سماء بیانی با نهایت و اجازت می فرماید که بر خاصه و خلاصه افکار و انظار حکمای حکمت شعار و علمای دانش آثار چه سابقین و چه لاحقين مشتمل است

ص: 395

و اگر فلاسفه عهود ماضیه و قرون سالفه را این کلام معجز ارتسام بگوش می رسید باعجاز آن اعتراف می نمودند.

و این کلام مبارك به حقایق و دقایق شریفه اشارت دارد که برترین درجات فکر و نظر بیشتر متکلمین و دانایان ظاهربین از دریافت آن قاصر است از آن جمله اشارت به تنزيه و تقدیس خداوند مقدس متعال است از جسم و جسمانیات و مشابهت مخلوقات بلکه از جمله ماهیات مطلقاً و دلالت دارد بعالمیت و قادریت حضرت احدیت که آن چه کرده است و می کند از روی لیاقت و راه صواب است و باین که فرستادگان او بتأییدات ربانیه مؤید و از خطا های بشرية معصوم هستند و دلالت نماید بر این که ائمه هدی صلوات الله عليهم مانند پیغمبران گذشته علیهم السلام من حيث الوجوب معصوم مي باشند و با سایر مخلوق یعنی بنی آدم جز در ترکیب و خلقت مناسبت ندارند چنان که ازین پیش در کتاب هاي سابق اشارت شد که انبیاء و رسل پنج روح و در مؤمنان چهار روح و در کفار سه روح است و نیز صدر حكماء محققین در اسرار الاياتش باین معنی اشارت کرده و مولوی معنوی در مثنوی فرماید :

اگر بصورت آدمی انسان بدی *** احمد و بوجهل خود یکسان بدی

و نیز این کلام مبارك دلالت بر آن دارد که وجود پیغمبری یا امامی در هر زمانی واجب است تا بر خلق او حجت باشد و دلیلی و علمی با وی بوده باشد تا بر صدق مقالش دلالت نماید و این جمله نزد آنان که صاحب عقل سلیم هستند محل شك و تردید نیست این جمله زحمت ها و مناقشت ها از ضعف دماغ و زنگ آئینه عقل خیزد و گر نه هر عاقلی می داند این جهان اگر بدون مدبری آسمانی بماند در اندک زمانی فاسد و تباه گردد چه این مردم بحسب عقول خودشان نتوانند اصلاح امر معاش خود را بنمایند. این است که علمای شیعه گویند اگر در تمام جهان افزون از دو تن نباشند ناچار یکی از آند و باید نبی یا ولی باشد و همچنین انکار پاره ای مراتب و مسائل غیر محسوسه که انبیاء و اولیای عظام عليهم السلام خبر

ص: 396

داده اند و در انظار مردم بی خبر بعید و عجیب می نماید جز از شقاوت فطرت و غشاوه ظلمت که بر خرد و روان چیره و دیده دانش را خیره داشته نیست چه آن کس که گاه را بیافریده کوه را نیز بیافریند بلکه در نظر مردم خردمند خلقت کاه که چند درجه طی نموده تا کاه گردیده از کوه که جمادی ساکن و ثابت است بیشتر بر کمال قدرت دلالت کند و خلقت مور که با آن صغارت و حقارت و نزاری آن هوش وقوة شامة و نیروی بدنی دارد که چیزی را که صد برابر اوست می کشد و در سوراخ می برد و تدارك زمان بعد و سختی خود را می نماید و آن چه مأكول او تواند بود از مکانی دور در می یابد و خود را بآن می رساند از ماری تن او بار که دارای این مشاعر نیست بیشتر عجب دارد و خلقت موش و آن کثرت هوش و آن کار ها که ازین حیوان صغير الجثه و دندان او بر می آید از گربه عجیب تر و گربه از پلنگ غریب تر و پشه که بآن نزاری و کوچکی دارای تمام اجزاء و اعضای کامله وجوديه فيل عظيم الجثه است که با آن صوت و آواز و اثر نیش از خود فیل بدیع تر است و همچنین است اجزاى عالم هر يک صغير و ضعیف تر هستند از آنان که اعظم و اقوی می باشند خواه در جمادات یا نباتات یا حیوانات غالباً غریب تر اند منتهای امر این است که آدمی هر چه را دائماً می بیند و می نگرد اگر چند چون تفکر نماید دارای هزار گونه غرابت است در نظرش عجیب نیست لکن آن چه را کم بیند ندیده باشد چون بنگرد و بشنود غریب می شمارد و منکر می شود مگر نمی توان توحید را از درخت مو و انواع درجات ترقی و اقسام مأكولات و مشروبات آن یا مکس عسل که دارای نیش و نوش است دریافت مگر همین هوایی که در آن هستیم و کره ای بس عظیم است و حاجب ماوراء نیست محل عجب نیست که اگر چشم بتواند دریابد برگ سبزی را از هزار فرسنگ طول مسافت می توان دریافت و بشناخت مگر این روشنائی ستارگان نیست که از چندین هزاران هزار ها کرور فرسخ ادراك می نمائیم و این هوا و كرات دیگر حجاب نمی شوند چه شده است که اگر

ص: 397

حدیثی در لطافت حوری بشنوند که مثلا مغز قلم او را از زیر هفتاد حله شوهرش می بیند می خندند و استهزاء می کنند و منکر می شوند با این که عالم بهشت و لطافت آن عالم هیچ مشابهتی باین عالم ندارد مگر نه آنست که چون خربزه بس لطیف یا پاره ای مأكولات لطیفه دیگر تناول نمایند قدری جزو بدن و قدری بعرق از بدن بیرون می شود لکن اگر بگویند اهل بهشت مدفوعی ندارند و کثیف نیستند و آن چه بخورند بعرق از تن بیرون آید استعجاب می نمایند مگر ایزد وهاب قادر نیست که اغذیه اهل بهشت را از خربزه گرگاب اصفهان و تخم قند کاشان لطیف تر گرداند عجب است که آن چه از آن سرای مذکور می دارند نمونه اش در این جهان هست لکن چون بشنوند منکر شوند مگر نه آنست که چون شخص بخوابد بدنش در ولایتی و روحش در آسمان و زمین سیر ها و گردش ها می کند و در بدن او هیچ حسی و حرکتی که بیداران راست محسوس نیست و چون بیدار می شود خواب ها نقل می کند و در آن خواب ها شادي ها والم ها ادراك می نماید و بسیار چیز ها می نگرد که چون بیدار شد در همان روز نگران می آید لکن چون از مفارقت روح و برازخ و حشر و نشر می شنود استهزاء می کند و اخبار پیغمبران خدای را باطل می شمارد مگر نمی بیند که اثر آتش در این جهان چیست از چه روی چون از آتش جهنم و انواع عذاب و نقمت آن جهانی خبر می دهند منکر می گردد کدام خبر است که داده اند و در این جهان نمونه نگذاشته اند از چه شخصی انسان بر خلقت خویش که بحسب ظاهر و پوشیده از تمامت اصناف مخلوقات اعجب است متفکر نمی شود و این قوای باطنیه و ظاهریه خود را كه هر يک از خلقت فلك الافلاك عظيم تر است نمی بیند تا برای توحید او و اقرار به نبوت انبیاء و ولایت اولیاء و وصایت اوصیاء عليهم السلام از تمامت ادله قاطعه اطعه قاطعتی و ساطع تر باشد.

مگر در بدن خویش نمی نگرد که جامع عناصر اربعه مي باشد كه هر يک ضد دیگری است و آن وقت از ترکیب این اعضاء که ازین عناصر شده است از مقداری پیه زمین و آسمان را می بیند و از مقداری استخوان اصوات مختلفه

ص: 398

را می شنود و با مغز خود استشمام رياحين و مشمومات را می کند و با مقداری گوشت سخن ها می کند و تعبیر از عما فی الضمیر می نماید و از قلب صنوبری صفحه هر دو جهان را نگران می شود و در نباتات و جمادات و حیوانات غیر ناطقه آن گونه اقتدار و تصرفات حاصل می نماید و چنین مصنوعات بدیعه ظاهر می سازد از سنگ آتش می رباید از پنبه و پيه و كرچك و زيتان و نفط و جز آن چراغ می افروزد و شب ظلمانی را نورانی می گرداند از پشم و پنبه و پوست این چند البسه و غيرها پديد مي آورد و از کرم پیله و برگ توت ابریشم می گیرد و این همه امتعه و اقمشه نفیسه از آن حاصل می کند، از عین سم تریاق می گیرد و از عین تریاق زهر می کشد از حیوانات بحريه و بريه و مخزونات معادن و بحار و از تخم و برگ و شاخه و ریشه اقسام روئیدنی ها آن قدر اشیاء بديعه عجیبه بدست می آورد و صنعت ها در آن آشکار می کند و فواید و نتایج حاصل می کند که اگر صد هزار کتاب بنویسند شامل نخواهد شد و از پوست و گوشت و پیه و استخوان و عروق و اعصاب و اجواف حيوانات صحرائی و دریائی آن چند منافع می رباید که عقل متحیر می شود و این همه قدرت و استطاعت و تصرف را در خود می بیند و از قوة ناری ، مائی و هوائی و خاکی این همه فواید عجیبه می برد و آثار غریبه اخذ می نماید تلگراف و راه آهن و عکس و ساعت و توپ و تفنگ و باروت و فشنگ و بولان و آهنگ و کشتی و انواع چراغها و اصناف مصنوعات بدیعه ظاهر می کند آن وقت منکر صانع کل و آفریدگار این قوی و اشیاء و قدرت کامله خالق ارض وسماء می شود با این که از خودش که مخلوقی بیش نیست و از این اشیاء که نباتی و حیوانی بیش نیستند این همه قدرت و صنعت و اثر می بینند.

از نیش عقربی فیلی را تباه و از ذره زهر اندامی قوی هیکل را فاسد می نگرند آن وقت مؤثر کل را انکار می نمایند خود را از معدوم موجود می نگرند لکن معاد را قبول نمی کنند خداوند لم يزل قلوب ما را که به غشاوه جهل و غفلت دچار تاریکی و ظلمت است با نوار ایزدی و فروغ سرمدی روشن گرداند و مقامات عالیه علم و عرفان بر کشاند و بسعادت هر دو جهان نایل و بهره یاب فرماید ﴿بِالنَّبِيِّ وَ آلِهِ اَلاِمْجَادُ﴾.

ص: 399

فهرست مطالب جلد سوم ناسخ التواریخ (زندگانی حضرت امام صادق علیه السلام)

بیان پاره ای کلمات و حالات و اشارات لطيفه و عبارات بديعة وليد بن یزید از صفحه 2 تا 158

کلمات ولید در شراب و غناء - كلمات ولید بر فراز قبر مسلمه - حکایت ولید با منجم - بعضی از کلمات ولید - بیان بعضی مکالمات ولید با پاره ای ادبا و ظرفا و حالات او در وجد و طرب - كلمات ولید با این شراعه - حکایت ولید با ابن عايشه - الحاد و كفر وليد در حال طرب - كثرت شرب وليد - حکایت ولید با سعدی - اشعار ولید درباره سلمی - احضار اهل طرب را - حکایت احوص - حکایت معاویه با ولید - حکایت اسحاق بن محمد - حکایت ولید با ابن شراعه - با عروة - حكايت مرد عبسى - حکایت ولید با مردی از دانشمندان - زیان بی خبری پادشاه از احوال دانشمندان درگاه - حکایت ولید با معبد مغنی - افکندن ولید خود را در برکه خمر - حکایت ولید با حماد راويه - حکایت ولید با این میاده - حکایت سلامة القيس - حكایت ولید با عطرد - با ابجر با اشعب با طریح با یونس كاتب - با حماد راويه - بیان پاره ای از حالات و معاشرات و معاشقات و اشعار و اطوار ولید بن یزید. مکاتبه ولید و هشام - حکایت ولید با عمر الوادى با سعد بن مره - با مسلمه - با سعد و سلمى - با صدوف - در شکار - باجاریه -با ابن اقرع - بانصر - حکایت اشعب از وليد - ايضاً حكايت وليد باعمر الوادى - در آمیختن ولید با دوشیزه خود - حکایت ولید با هشام - با ابن طويل - با حماد - در مرگ پسرش - در بیعت پسرانش - کدورت قلوب از ولید - حکایت ولید با ابن عايشه - احوال ام حکیم - حکایت ولید با ابو کامل - بایزید بن ضبة - حكايت ابي كامل -محبت ولید با اسب - اسامی اسب های ده گانه عرب - بیان اقوال شعراء و مغنيان عصر وليد.

مناظرات امام صادق (علیه السلام) با ابو حنیفه و سفيان وغيرهما از صفحه 159 تا 311

مکالمه با ابوحنیفه - در باب قیاس - پاره ای سؤالات آن حضرت - كلمات ابوحنیفه در فضل و فقه آن حضرت - اختلاف امامیه و ابو حنیفه در بعضی مسائل - مناظره ابو حنيفه و مؤمن الطاق - مناظرة فضل بن حسن - مکالمه آن حضرت با سفیان - مناظره باشامی - مناظره هشام و عمر و بن عبید - مناظره با زیدیه - حکایت آن حضرت با عبد المؤمن مکالمه با ابن شبرمه - مناظره با پاره ای از خوارج - مناظره باجمد بن درهم - حکایت ابی حنيفه باحجام - كلمات آن حضرت در باره قیاس - مناظره با ابو شاکر دیصانی - مناظره با ابن ابی العوجاء - با ابو عوانه - با حسن بن حسن - تحقیق در مراتب توحيد - تحقيق در عظمت قرآن - مناظره در تقدم علی (علیه السلام) بر انبیای اولو العزم - در حکمت امام قائم (علیه السلام).

بیان مناظرات حضرت صادق (علیه السلام) باز نادقه و امثال ایشان از صفحه 312 تا 399

در اثبات وجود انبياء - كيفيت خلقت اشیاء - درعام خداوندی در کیفیت ابلیس - سحر و كهانت - سبب تفاضل در بنی آدم - سبب توانگری و نیازمندی - علت ختنه - علت عدم استجابت دعا - درباب تناسخ - در عقاید مجوس - حرمت خمر - لواط - در باب نجوم در ایمان و کفر - در سعادت و شقاوت در مکارم روح - در عظمت عرش و کرسی -و مطالب دیگر -

ص: 400

جلد 4

مشخصات کتاب

جلد چهارم

ناسخ التّواريخ زندگانی حضرت امام جعفر صادق علیه السلام

تأليف مورخ شهیر دانشمند محترم عباس قلی خان سپهر

به تصحیح : رضا ستوده ( نوری )

خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب: خانم زهرا سوسنی

ص: 1

مكالمۀ ابو حنيفه با زنادقه

بسم اللّه الرحمن الرحیم

در زینت المجالس مسطور است که روزی ابوحنیفه در مسجد نشسته بود جماعتی از زنادقه بیرون آمدند و آهنگ تباهی او را داشتند گفت : از من يك مسئله بشنوید بعد از آن اختیار شما راست گفتند : بگوی گفت : کشتی پر از بار بدیدم بدون این که کشتی بان محافظت آن را نماید بر روی دریا می رفت تا بمقصد پیوست آن جماعت گفتند: محال است کشتی بدون کشتی بان بر يك نسق تواند بود ، ابوحنیفه گفت : سبحان اللّه چون روا نباشد که سفینۀ بی مدبّر و بی نگاهبان بنظام حرکت نماید چگونه روا می دارید که سیر افلاك و كواكب و نظام عالم بالا و پستی بی وجود هستی مدبر دانا و مقتدر توانا صورت پذیرد و چون ملاحده این سخن بشنیدند بیش تر ایشان مسلمانی گرفتند.

مکالمه شافعی با زندیقی

و هم در آن کتاب مسطور است که شافعی را با زندیقی مباحثه افتاد ، زندیق گفت: هر چه در عالم خاک موجود می شود از طبیعت ارکان است شافعی گفت : با آن که جمله برگ توت را يك طعم و يك طبع است اگر کرم پیله می خورد ابریشم

ص: 2

از وی پدید می گردد و اگر زنبور از آن تغذی نماید عسل می دهد و اگر آهوی نتار می خورد در نهادش مشك اذفر می گردد و اگر گوسفند از آن غذا می سازد سرگین می افکند و کیفیت آن برگ یکی است و خاصیت نيز يك چيز است لکن در هر شکمی چیز دیگر نمایش گر می کند پس معلوم می شود که این جمله بتقدیر حكيم عليم و مدبر قدیم است.

مكالمه طبیبی مسلمان با ملحدی

و نیز نوشته است: طبیبی مسلمان را با ملحدی مناظره روی نمود زندیق با او گفت : تو باری می دانی که مدار کار بر طبایع است طبیب گفت : مرا دو چیز راه راست بنمود یکی آن که نیش و نوش و لطف و مهر در زنبور عسل فراهم است و طبیعت عمل متضاد نتواند نمود دوم آن که هلیله سرد و خشك است معذلك اسهال می آورد کتیرا گرم و تر است و احداث یبوست و قبض می نماید.

مکالمه آن حضرت با ملحدی

و نیز در آن کتاب مسطور است که یکی از ملاحده از حضرت صادق علیه السلام سؤال کرد که بر وجود صانع چه دلیل داری؟ فرمود : هرگز در کشتی نشسته باشی عرض کرد: بلی ، نوبتی در کشتی نشسته بودم که بادهای گوناگون دریا را بشورانید و زورق از امواج دریا در هم شکسته من بر روی تخته پاره بماندم ناگاه موجی سخت رسیده مرا بساحل افکند فرمود در آن هنگام که در کشتی بودی اعتماد تو بر کشتی بود و آن ساعت که بر تخته بودی اعتماد تو بر کدام چیز بود ؟ زندیق خاموش گشت آن حضرت فرمود : آفریدگار موجود است که توکل تو در آن ساعت بر وی بوده است.

سؤال از دلیل بر وجود صانع

در جلد چهارم بحار الانوار از هشام مروی است که از جمله سؤال زندیق از حضرت صادق علیه السلام این بود که دلیل بر او یعنی دلیل بر وجود صانع چیست ؟

ص: 3

فرمود : «وجود الافاعيل التی دلت على ان صانعاً صنعها الاثرى انك اذا نظرت الى بناه مشید مبنی علمت ان له بانياً و ان كنت لم ترالبانى و لم تشاهده» یعنی دلیل بر وجود واجب الوجود همان وجود افاعیل است که دلالت می کند بر آن که برای آن ها صانعی است که آن جمله را بساخته آیا نگران نیستی که تو چون نظر به بنیانی استوار نمائی که بنا شده است می دانی برای آن بنا بانی البته هست اگر چند تو آن بنا کننده را ندیده و مشاهدت ننموده باشی. زندیق عرض كرد«فما هو» يعنى این صانع چیست ؟ فرمود : ﴿هُوَ شَيْ ءٌ بِخِلَافِ الْأَشْيَاءِ ارْجِعْ بِقَوْلِي شَيْ ءٌ إِلَي إِثْبَاتِ مَعْنًي وَ أَنَّهُ شَيْ ءٌ بِحَقِيقَةِ الشَّيْئِيَّةِ غَيْرَ أَنَّهُ لَا جِسْمَ وَ لَا صُورَةَ وَ لَا يُحَسُّ وَ لَا يُجَسُّ وَ لَا يُدْرَكُ بِالْحَوَاسِّ الْخَمْسِ لَا تُدْرِكُهُ الْأَوْهَامُ وَ لَا تَنْقُصُهُ الدُّهُورُ وَ لَا يُغَيِّرُهُ الزَّمَانُ﴾ ذات باری تعالی چیزی است بر خلاف همه چیزها یعنی هم شیء است و هم با هیچ شیئی همانند نیست می فرماید این که گفتم شیء است باین قول با ثبات معنی باز می شوم و خدای تعالى بحقیقت شیئیت شیء است جز آن که نه جسم است و نه صورت نه محسوس می شود نه مجسوس و نه بحواس پنج گانه مدرك و نه به اوهام ادراك می شود و نه گذر روزگارانش نقصانی رساند و نه تصاریف زمانش دیگر گون گرداند.

معنی سمیع و بصیر

زندیق عرض کرد : پس تو می فرمائی خدای شنوا و بیناست ﴿ قَالَ هُوَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ سَمِيعٌ بِغَيْرِ جَارِحَةٍ وَ بَصِيرٌ بِغَيْرِ آلَةٍ بَلْ يَسْمَعُ بِنَفْسِهِ وَ يُبْصِرُ بِنَفْسِهِ لَيْسَ قَوْلِي إِنَّهُ يَسْمَعُ بِنَفْسِهِ وَ يُبْصِرُ بِنَفْسِهِ أَنَّهُ شَيْءٌ وَ اَلنَّفْسُ شَيْءٌ آخَرُ وَ لَكِنْ أَرَدْتُ عِبَارَةً عَنْ نَفْسِي إِذْ كُنْتُ مَسْئُولاً وَ إِفْهَاماً لَكَ إِذْ كُنْتَ سَائِلاً وَ أَقُولُ يَسْمَعُ بِكُلِّهِ لاَ أَنَّ اَلْكُلَّ مِنْهُ لَهُ بَعْضٌ وَ لَكِنِّي أَرَدْتُ إِفْهَامَكَ وَ اَلتَّعْبِيرُ عَنْ نَفْسِي وَ لَيْسَ مَرْجِعِي فِي ذَلِكَ إِلاَّ إِلَى أَنَّهُ اَلسَّمِيعُ اَلْبَصِيرُ اَلْعَالِمُ اَلْخَبِيرُ بِلاَ اِخْتِلاَفِ اَلذَّاتِ وَ لاَ اِخْتِلاَفِ اَلْمَعْنَى ﴾ فرمود : خداوند تعالی سمیع و بصیر است اما قوت شنوائی او بدستیاری جارحه نیست و بینا است و بینائی او بتوسط آلتی نیست چنان که ما سوای او اگر شنوا باشند یا بینا بتوسط جارحه و آلت است بلکه خدای بنفس نفیس خود می شنود و بنفس مقدس خود می بیند و این که گفتم خدای بنفس خود می شنود و بنفس خود می نگرد نه

ص: 4

آن ست که خدای تعالی شیء است و نفس شیء دیگر است بلکه این سخن را برای فهمانیدن تو نهادم و این تعبیر از نفس خودم باشد و مرجع من در این سخن و بیان جز بآن نیست که خدای شنوای بینای عالم خبير است بدون اختلاف ذات و بدون اختلاف معنی.

خداوند چه چیز است؟

زندیق عرض کرد : ( فَمَا هُوَ ) پس با این بیان و تعبیر که فرمودی خدای چه چیز است ؟ حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود :﴿ هُوَ اَلرَّبُّ وَ هُوَ اَلْمَعْبُودُ وَ هُوَ اَللَّهُ وَ لَيْسَ قَوْلِي اَللَّهُ إِثْبَاتَ هَذِهِ اَلْحُرُوفِ أَلِفْ لاَمْ لاَهْ وَ لَكِنِّي أَرْجِعُ إِلَى مَعْنًى هُوَ شَيْءٌ خَالِقُ اَلْأَشْيَاءِ وَ صَانِعُهَا وَقَعَتْ عَلَيْهِ هَذِهِ اَلْحُرُوفُ وَ هُوَ اَلْمَعْنَى اَلَّذِي يُسَمَّى بِهِ اَللَّهُ وَ اَلرَّحْمَنُ وَ اَلرَّحِيمُ وَ اَلْعَزِيزُ وَ أَشْبَاهُ ذَلِكَ مِنْ أَسْمَائِهِ وَ هُوَ اَلْمَعْبُودُ جَلَّ وَ عَزَّ ) اوست پروردگار عالمیان و اوست پرستیده شدۀ جهانیان و اوست اللّه و از این قول من که گفتم اللّه است اثبات حروف که الف و لام و لاه است نخواهم لكن بمعنی باز می شوم او چیزی است که آفرینندۀ تمامت اشیاء موجودات و صانع آن هاست و این حروف بر وی واقع شده و خدای تعالی همان معنی است که اللّه و رحمن و رحیم و امثال آن ها از اسماء جلاله بآن موسوم است و اوست معبود جل و عز.

زندیق عرض کرد: پس ما هیچ موهومی را جز موجود نخواهیم دانست یعنی با این اوصاف که از ذات باری تعالی فرمودی در حکم موهوم است و اگر او را موجود بدانیم باید تمام موهومات را نیز موجود شماریم. حضرت صادق علیه السلام فرمود : ﴿ لَوْ كَانَ ذَلِكَ كَمَا تَقُولُ لَكَانَ التَّوْحِيدُ عَنَّا مُرْتَفِعاً لِأَنَّا لَمْ نُكَلَّفْ أَنْ نَعْتَقِدَ غَيْرَ مَوْهُومٍ، وَ لَكِنَّا نَقُولُ كُلُّ مَوْهُومٍ بِالْحَوَاسِّ مُدْرَكٌ فَمَا تَجِدُهُ الْحَوَاسُّ وَ تُمَثِّلُهُ فَهُوَ مَخْلُوقٌ وَ لَا بُدَّ مِنْ إِثْبَاتِ صَانِعِ الْأَشْيَاءِ خَارِجٍ مِنَ الْجِهَتَيْنِ الْمَذْمُومَتَيْنِ إِحْدَاهُمَا النَّفْيُ إِذْ كَانَ النَّفْيُ هُوَ الْإِبْطَالَ وَ الْعَدَمَ وَ الْجِهَةُ الثَّانِيَةُ التَّشْبِيهُ إِذْ كَانَ التَّشْبِيهُ مِنْ صِفَةِ الْمَخْلُوقِ الظَّاهِرِ التَّرْكِيبِ وَ التَّأْلِيفِ فَلَمْ يَكُنْ بُدٌّ مِنْ إِثْبَاتِ الصَّانِعِ لِوُجُودِ الْمَصْنُوعِينَ وَ الِاضْطِرَارُ مِنْهُمْ إِلَيْهِ أَثْبَتَ أَنَّهُمْ مَصْنُوعُونَ وَ أَنَّ صَانِعَهُمْ غَيْرُهُمْ وَ لَيْسَ مِثْلَهُمْ إِذْ كَانَ مِثْلُهُمْ شَبِيهاً

ص: 5

بِهِمْ فِي ظَاهِرِ التَّرْكِيبِ وَ التَّأْلِيفِ وَ فِيمَا يَجْرِي عَلَيْهِمْ مِنْ حُدُوثِهِمْ بَعْدَ أَنْ لَمْ يَكُونُوا وَ تَنَقُّلِهِمْ مِنْ صِغَرٍ إِلَي كِبَرٍ وَ سَوَادٍ إِلَي بَيَاضٍ وَ قُوَّةٍ إِلَي ضَعْفٍ وَ أَحْوَالٍ مَوْجُودَةٍ لَا حَاجَةَ لَنَا إِلَي تَفْسِيرِهَا لِثَبَاتِهَا وَ وُجُودِهَا﴾

اگر چنین است که تو می گوئی توحید از ما مرتفع خواهد شد زیرا که ما مکلف بآن نیستیم که معتقد غير موهوم باشيم لكن ما می گوئیم هرچه بحواس ادراك شود از آن چیزی است که حواس آن را تحدید و تمثیل نماید و آن چه محدود و ممثل حواس گردد ناچار مخلوق خواهد بود و در اثبات صانع اشیاء باید از دو جهت مذموم بیرون بود یعنی ناچار و لابد باید آن کس که صانع و خالق تمام موجودات می باشد از دو جهت ناپسند بیرون باشد یکی از آن دو نفی است بدلیل این که نفی همان ابطال و عدم است و جهت دوم تشبیه بمخلوق است که دارای صفت ترکیب و تألیف است و در وجودش ظاهر است پس چاره نیست از اثبات صانع برای وجود و پدیداری مصنوعان و آفریدگان و اضطرار ایشان بصانع كل باز می نماید که ایشان مصنوع هستند و صانع ایشان غیر از ایشان است و مانند ایشان نیست زیرا که اگر مثل ایشان باشد و در ظاهر ترکیب و تألیف و در آن چه جاری می شود بر ایشان از حادث شدن بعد از آن که موجود نبودند و انتقال ایشان از کوچکی به بزرگی و سیاهی به سفیدی و قوت بضعف و احوال موجوده که حاجتی ما را به تفسیر آن نیست چه ثبات و وجود آن مستغنی از تفسیر است.

زندیق عرض کرد : با این بیان که فرمودی و وجودش را ثابت شمردی او را تحدید نموده باشی حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود: ﴿لَمْ أَحْدُدْهُ وَ لَكِنْ أَثْبَتُّهُ إِذْ لَمْ یَكُنْ بَیْنَ الْإِثْبَاتِ وَ النَّفْیِ مَنْزِلَةٌ ﴾ آن ذات كامل الصفات را محدود قرار نمی دهم لكن ثابت می گردانم زیرا که میانه نفی و اثبات منزلتی نیست.

زندیق عرض کرد : آیا براى خداى تعالى انية و مائيتی هست؟ فرمود آری ﴿ لَا یَثْبُتُ الشَّیْ ءُ إِلَّا بِإِنِّیَّةٍ وَ مَائِیَّةٍ ﴾ زیرا که هیچ چیز جز بانيت و مائیت آن ثابت

ص: 6

نمی شود.

زندیق عرض کرد : برای صانع کل کیفیتی هست؟ فرمود نیست ﴿ لَا لِأَنَّ الْكَيْفِيَّةَ جِهَةُ الصِّفَةِ وَ الْإِحَاطَةِ وَ لَكِنْ لَا بُد مِنَ الْخُرُوجِ مِنْ جِهَةِ التَّعْطِيلِ وَ التَّشْبِيهِ؛ لِأَنَّ مَنْ نَفَاهُ، فَقَدْ أَنْكَرَهُ وَ دَفَعَ رُبُوبِيَّتَهُ وَ أَبْطَلَهُ، وَ مَنْ شَبَّهَهُ بِغَيْرِهِ، فَقَدْ أَثْبَتَهُ بِصِفَةِ الْمَخْلُوقِينَ الْمَصْنُوعِينَ الَّذِينَ لَايَسْتَحِقُّونَ الرُّبُوبِيَّةَ، وَ لكِنْ لَابُدَّ مِن إِثْبَاتِ أَنَّ لَهُ كَيْفِيَّةً لَايَسْتَحِقُّهَا غَيْرُهُ، وَ لَا يُشَارَكُ فِيهَا، وَ لَا يُحَاطُ بِهَا، وَ لَا يَعْلَمُهَا غيره﴾ بعلت آن که کیفیت جهت صفت و احاطت است و لكن لابد است از بیرون شدن از جهت تعطیل و تشبیه زیرا که هر کسی نفی کند او را همانا منكر وجود خدای تعالی است و ربوبیت او را دفع و باطل کرده و هر کسی او را بجز از او تشبیه نماید همانا آن ذات بی همال را بصفت آفریدگان و مصنوعان که مستحق ربوبیت نیستند نموده باشد لکن لابد است که ذاتی بلا کیفیتی را اثبات نماید که غیر او استحقاق آن مقام را نداشته و شريك در آن و محيط بآن نباشد و جز او نداند آن را.

زندیق عرض کرد : آیا خداوند تعالی اشیاءِ عالم را بنفس خود معاینه می کند حضرت صادق علیه السلام فرمود : ﴿ هُوَ أجَلُّ مِنْ أنْ یُعَانِیَ الْأشْیَاءَ بِمُبَاشَرَةٍ وَ مُعَالَجَةٍ، لِأنَّ ذَلِکَ صِفَةُ الَْمخْلُوقِ الَّذِی لَا تَجِیءُ الْأشْیَاءُ لَهُ إلَّا بِالْمُبَاشَرَةِ وَ الْمُعَالَجَةِ وَ هُوَ مُتَعَالٍ نَافِذُ الْإرَادَةِ وَ الْمَشِیئَةِ فَعَّالٌ لِمَا یَشَاءُ ﴾ خدای عالم از این اجل است که اشیاء را بالمباشرة و المعالجه معاینه فرماید چه معاینتی که از روی مباشرت و معالجت باشد صفت مخلوقی است که اشیاء جز بحسب مباشرت و معالجت روى بحضرتش نیاورند لكن ایزد متعال هر چه اراده کند و مشیت بر آن بر نهد نافذ است و هر کاری را که بخواهد می کند.

زندیق عرض کرد : آیا خدای را خوشنودی و خشمناکی پدید می آید؟ فرمود: آرى ﴿ وَ لَیْسَ ذَلِکَ عَلَی مَا یُوجَدُ فِی اَلْمَخْلُوقِینَ، وَ ذَلِکَ أَنَّ اَلرِّضَا وَ اَلسَّخَطَ دِخَالٌ یَدْخُلُ عَلَیْهِ فَیَنْقُلُهُ مِنْ حَالٍ إِلَی حَالٍ، و ذَلِکَ صِفَهُ اَلْمَخْلُوقِینَ اَلْعَاجِزِینَ اَلْمُحْتَاجِینَ، وَ هُوَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی اَلْعَزِیزُ اَلرَّحِیمُ لاَ حَاجَهَ بِهِ إِلَی شَیْءٍ مِمَّا خَلَقَ، وَ خَلْقُهُ جَمِیعاً یَحْتَاجُونَ إِلَیْهِ ، و إِنَّمَا خَلَقَ اَلْأَشْیَاءَ مِنْ غَیْرِ حَاجَهٍ وَ لاَ سَبَبٍ اِخْتِرَاعاً وَ اِبْتِدَاعاً ﴾ این حال رضا

ص: 7

و سخط نه بآن حالتی است که در آفریدگان یزدان موجود می شود چه در مخلوق يك حالتی اندر می شود که او را از حالی بحالی انتقال می دهد و این صفت مخلوق عاجز محتاج است لکن خداوند تبارك و تعالى که عزیز و رحیم است حاجتی بهیچ چیز از مخلوق خود ندارد و تمامت مخلوق او بدو نیازمند هستند و جملۀ اشیاء را بدون حاجت و سببی فقط بمحض اختراع و ابتداع بیافرید و از این پیش این لخت خبر در باب توحید مسطور شد و در این جا نیز بجهت رعایت انتظام و ترتیب مذکور گردید.

زندیق عرض کرد :پس قول خدای تعالی ﴿ اَلرَّحْمٰنُ عَلَى اَلْعَرْشِ اِسْتَوىٰ ﴾ یعنی خدا می فرماید که بر عرش ایستاده یعنی از این آیه شریفه معلوم می شود که خدای را جسم و مکان است. حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود : باين حال نفس خود را وصف كرده ﴿ وَ کَذَلِکَ هُوَ مُسْتَوْلٍ عَلَی اَلْعَرْشِ بَائِنٌ مِنْ خَلْقِهِ مِنْ غَیْرِ أَنْ یَکُونَ اَلْعَرْشُ حَامِلاً لَهُ وَ لاَ أَنْ یَکُونَ اَلْعَرْشُ حَاوِیاً لَهُ وَ لاَ أَنَّ اَلْعَرْشَ مِحْتَازٌ لَهُ وَ لَکِنَّا نَقُولُ هُوَ حَامِلُ اَلْعَرْشِ وَ مُمْسِکُ اَلْعَرْشِ، وَ نَقُولُ مِنْ ذَلِکَ مَا قَالَ: وَسِعَ کُرْسِیُّهُ اَلسَّمَوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ فَثَبَّتْنَا مِنَ اَلْعَرْشِ وَ اَلْکُرْسِیِّ مَا ثَبَّتَهُ، وَ نَفَیْنَا أَنْ یَکُونَ اَلْعَرْشُ وَ اَلْکُرْسِیُّ حَاوِیاً لَهُ، وَ أَنْ یَکُونَ عَزَّ وَ جَلَّ مُحْتَاجاً إِلَی مَکَانٍ أَوْ إِلَی شَیْءٍ مِمَّا خَلَقَ، بَلْ خَلْقُهُ مُحْتَاجُونَ إِلَیْهِ﴾ و هم چنین خداوند مستولی است بر عرش وجد است از خلق خود بدون این که عرش حامل و حاوی او باشد یا حیازت او را نماید لكن ما می گوئیم خدای تعالی حامل و نگاهبان عرش است و ازین اوصاف و احوال و اقوال همان را گوئیم که او خود فرموده است که کرسی او گنجایش آسمان ها و زمین را دارد پس برای عرش و کرسی همان را ثابت کنیم که خدای کرده و نفی می نمائیم که عرش و کرسی حاوی آن ذات كامل الصفات باشد و این که خدای عز و جل بسوی مکانی یا بسوی چیزی از آن چه بیافریده حاجتمند باشد بلکه آفریدگان او بدو محتاج می باشند و بقیۀ این خبر در باب توحید این کتاب و مناظرات اشارت رفته است با عادت حاجت نیست.

ص: 8

سؤال زندیق از معنی « المص »

در جلد چهارم بحار الانوار از ابو جمعه رحمة بن صدقه مروی است که مردی از بنی امیة که زندیق بود بخدمت جعفر بن محمّد عليهما السلام تشرف جسته و عرض کرد این کلام خدای عز و جل « المص » چه اراده در آن شده و از مسائلی که بحلال و حرام راجع است در آن چیست و از آن چه مردمان را سودی رساند چه چیز را حاوی است؟ چون حضرت صادق صلوات اللّه علیه این سخن را بشنید سخت در غضب شد ( فقال امسك ويحك الألف واحد و اللاّم ثلاثون و الميم أربعون و الصاد تسعون كم مَعَك فقال الرجل مائة ) آن حضرت فرمود : و يحك خاموش باش الف بحساب ابجد یکی است و لام سی و میم چهل و صاد نود است و این جمله چند عدد است عرض کرد یک صد و سی و يك می شود آن حضرت فرمود : ﴿ إِذَا اِنْقَضَتْ سَنَهُ إِحْدَی وَ سِتِّینَ وَ مِائَهٍ یَنْقَضِی مُلْکُ أَصْحَابِکَ ﴾ چون سال یک صد و سی و یکم بپایان آید مملکت و سلطنت اصحاب و یاران تو بپایان می رسد آن شخص می گوید نگران آن وقت و زمان همی بودیم و چون سال یک صد و سی و یکم منقضی گردید روز عاشوراء جماعت مسوره داخل كوفه شدند و روزگار سلطنت بنی امیه منقضی گردید.

معلوم باد مجلسی اعلی اللّه مقامه در پایان این خبر می فرماید که چون این خبر را بر مدت ملك بنی امیه حمل کنیم راست نمی آید زیرا كه مدت ملك بنی اميه هزار ماه بود که هشتاد و چند سال می شود و نه بر تاریخ هجرت درست می گردد با این که ابتناء بر آن نیز بعید است بعلت تأخر حدوث اين تاريخ بر زمان رسول خدای صلى اللّه علیه و آله و سلم نیز بر تاريخ عام الفيل حمل می توان نمود زیرا که از زمان عام الفيل تا انقضای ملك بن امية افزون از يك صد و شصت و یک سال می شود که عدد این حروف مذکوره الف و لام و ميم و صاد باشد و حال این که در اکثر

ص: 9

نسخه های این کتاب یک صد و سی و يك مسطور است و با عدد حروف موافق نیست چه عدد این حروف بحساب تهجی معمول یک صد و شصت و یکی است.

حساب و ترتیب حروف ابجد نزد مغاربة

و می فرماید مدتی این خبر و حل آن بر من دشوار شده بود تا گاهی که در کتاب عيون الحساب بر ترتيب ابجدها و اختلافی که در هر طبقه در آن شده اطلاع یافتم و معلوم کردم که نزد اهل مغرب زمین باین ترتیب است ابجد ، هوز حطى ، كلمن ، صعفض ، قرست ، ثخذ ، ظغش ، و با این ترتیب صاد مهمله شصت و ضاد معجمه نود و سین مهمله سیصد و ظاء معجمة هشت صد و غین معجمه نه صد و شین معجمه هزار می شود و با این ترتیب و حساب با آن چه در اکثر نسخ این کتاب از عدد مجموع المص مسطور است مطابق می شود و شاید اشتباهی که در این لفظ و اصاد تسعون افتاده از نویسندگان باشد که بقانون مشهور نوشته اند یعنی باید موافق حساب اهل مغرب در ذیل این خبر مسطور بنویسند و الصاد ستون لكن چون بحساب معمول و مشهور نزد دیگران صاد را نود می دانند کاتبان حروف نیز در عوض ستون تسعون نوشته اند و چون صاد را باین ترتیب حساب کنیم و عددش را شصت بدانیم همان یک صد و سی و يك می شود و بعد از آن که بنای آن را بر بعثت یا زمان نزول آیه بگذاریم مستقیم خواهد شد چنان که بر متأمل مخفی نیست و اللّه اعلم.

راقم حروف گوید : تواند بود که معنی این خبر بحساب و ترتيب حروف ابجد نزد مردم مغرب زمین همان تاریخ هجرت باشد چه انقضای سلطنت بنی امیه در پایان سال یک صد و سی و یکم است و زمان بعثت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم دوازده سال پیش از هجرت است.

ص: 10

مناظره عبد الملك با آن حضرت

در اصول کافی از علی بن منصور مسطور است که هشام بن حکم با من گفت در مصر زندیقی بود که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام بعضی چیزها بدو پیوسته بود پس بجانب مدینه راه گرفت تا با آن حضرت مناظره نماید لکن آن حضرت را در مدینه نیافت و گفتند بطرف مکه بیرون شده است آن زندیق از مدینه بمکه روی نهاد و ما در خدمت ابی عبد اللّه علیه السلام بودیم زندیق در آن جا که ما در خدمت آن حضرت مشغول بودیم با ما بازخورد و اسم او عبد الملك و كنيتش ابوعبد اللّه بود پس شانۀ خود را بکتف آن حضرت بزد حضرت صادق علیه السلام فرمود نام تو چیست عرض کرد : عبد الملك فرمود : كنيت تو چیست ؟ عرض کرد : ابو عبد اللّه فرمود : ﴿ فَمَنْ هَذَا اَلْمَلِكُ اَلَّذِي أَنْتَ عَبْدُهُ أَمِنْ مُلُوكِ اَلْأَرْضِ أَمْ مِنْ مُلُوكِ اَلسَّمَاءِ - وَ أَخْبِرْنِي عَنِ اِبْنِكَ عَبْدُ إِلَهِ اَلسَّمَاءِ أَمْ عَبْدُ إِلَهِ اَلْأَرْضِ قُلْ مَا شِئْتَ تُخْصَمْ ﴾ پس این پادشاهی که تو بندۀ او هستی کیست از پادشاهان زمین است یا از ملوك آسمان و خبرده مرا از پسرت عبد اللّه بندۀ خدای آسمان است یا بندۀ خدای زمین بگو هر چه می خواهی مخاصمه کن.

هشام بن الحكم می گوید : با زندیق گفتم آیا بر نمی گردانی و ایراد نمی کنی باین حضرت زندیق این سخن را تقبیح کرد حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه عليه فرمود چون از طواف فارغ شدم نزد ما بیا و چون آن حضرت فراغت یافت زندیق بیامد و در حضور مبارکش بنشست و ما در حضرتش فراهم بودیم پس با زندیق فرمود ﴿ أَ تَعْلَمُ أَنَّ لِلْأَرْضِ تَحْتاً وَ فَوْقاً ﴾ آیا می دانی که زمین را زیری و روئی است ؟ عرض کرد : آری فرمود : پس درون زیر آن شده باشی عرض کردنی ، فرمود: ﴿ فَمَا يُدْرِيكَ مَا تَحْتَهَا ﴾ از کجا دانستی که زیر آن چیست ؟ عرض کرد : نمی دانم گمان می کنم که در زیر زمین چیزی نیست فرمود : ﴿ فَقَالَ فَالظَّنُّ عَجْزٌ لِمَا لاَ يُسْتَيْقَنُ ﴾ گمان بردن عجز و بی چارگی است مر چیزی را که بآن یقین ندارند.

ص: 11

آن گاه فرمود آیا بآسمان صعود داده باشی عرض کرد صعود ننموده ام فرمود می دانی در آسمان چیست عرض کرد نه ندانم فرمود ﴿ عَجَباً لَكَ لَمْ تَبْلُغِ اَلْمَشْرِقِ وَ لَمْ تَبْلُغِ الْمَغْرِبَ وَ لَمْ تَنْزِلِ اَلْأَرْضَ وَ لَمْ تَصْعَدِ السَّمَاءَ وَ لَمْ تَجُزْ هُنَاكَ فَتَعْرِفَ مَا خَلْفَهُنَّ وَ أَنْتَ جَاحِدٌ بِمَا فِيهِنَّ وَ هَلْ يَجْحَدُ الْعَاقِلُ مَا لَا يَعْرِفُ ﴾ شگفتی از تو که نه بمشرق عالم و نه بمغرب جهان رسیدی و نه بزیر زمین نازل و نه بآسمان صاعد شدی و نگذشتی در آن جا تا باز شناسی که در خلف آن ها چیست و با این حال منکر آن چه در آن هاست می شوی آیا مرد خردمند چیزی را که شناخته نداشته انکار نماید ! زندیق عرض کرد هیچ کس جز تو با من باین گونه بیانات تکلم نکرده است فرمود ﴿ فَأَنْتَ مِنْ ذٰلِكَ فِي شَكٍّ فَلَعَلَّهُ هُوَ وَ لَعَلَّهُ لَيْسَ هُوَ ﴾ پس تو در این امر در شك و ریب هستی که شاید چنین باشد و شاید چنین نباشد زندیق عرض کرد شاید این باشد یعنی دچار شک و شبهت باشم.

حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه عليه فرمود ﴿ لَيْسَ لِمَنْ لَا يَعْلَمُ حَجَّةٌ عَلَى مَنْ يَعْلَمُ وَ لاَ حُجَّةَ لِلْجَاهِلِ﴾ برای آدمی که عالم نیست اقامت حجتی بر عالم نتواند بود و برای جاهل حجت نیست ( يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ تَفَهَّمْ عَنِّي فَإِنَّا لاَ نَشُكُّ فِي اَللَّهِ أَبَداً - أَ مَا تَرَى اَلشَّمْسَ وَ اَلْقَمَرَ وَ اَللَّيْلَ وَ اَلنَّهَارَ يَلِجَانِ فَلاَ يَشْتَبِهَانِ وَ يَرْجِعَانِ قَدِ اُضْطُرَّا - لَيْسَ لَهُمَا مَكَانٌ إِلاَّ مَكَانُهُمَا فَإِنْ كَانَا يَقْدِرَانِ عَلَى أَنْ يَذْهَبَا فَلِمَ يَرْجِعَانِ وَ إِنْ كَانَا غَيْرَ مُضْطَرَّيْنِ فَلِمَ لاَ يُصَيِّرُ اَللَّيْلُ نَهَاراً وَ اَلنَّهَارُ لَيْلاً - اضْطُرَّا وَ اَللَّهِ يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ إِلَى دَوَامِهِمَا وَ اَلَّذِي اِضْطَرَّهُمَا أَحْكَمُ مِنْهُمَا وَ أَكْبَرُ ﴾ ای برادر اهل مصر از من بفهم گير چه ما هرگز دربارۀ خداى شك نكرده ایم آیا نگران آفتاب ماه و شب و روز نیستی که در هم اندر شوند و باز گردند از روی اضطرار است یعنی این حالت که در آن ها پدید می گردد از حیثیت محکومیت آن هاست آیا مکانی از بهر شمس و قمر جز مکان آن ها نیست پس اگر قادر می باشند که بروند از چه باز می شوند و اگر مضطر و محکوم نیستند پس از چه روی شب روز نمی شود و روز شب نمی گردد ای برادر اهل مصر سوگند با خدای بدوام خودشان مضطر می باشند و آن که این ها

ص: 12

را مضطر گردانیده احکم و اکبر از آن هاست.

زندیق عرض کرد براستی فرمودی پس از آن فرمود : ﴿ يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ إِنَّ الَّذِي يَذْهَبُونَ إِلَيْهِ وَ يَظُنُّونَ أَنَّهُ اَلدَّهْرُ إِنْ كَانَ اَلدَّهْرُ يَذْهَبُ بِهِمْ لِمَ لاَ يَرُدُّهُمْ وَ إِنْ كَانَ يَرُدُّهُمْ لِمَ لاَ يَذْهَبُ بِهِمْ اَلْقَوْمُ مُضْطَرُّونَ يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ لِمَ اَلسَّمَاءُ مَرْفُوعَةٌ وَ اَلْأَرْضُ مَوْضُوعَةٌ لِمَ لاَ تَنْحَدِرُ السَّمَاءُ عَلَى الْأَرْضِ - لِمَ لاَ تَنْحَدِرُ اَلْأَرْضُ فَوْقَ طَاقَتِهَا وَ لاَ يَتَمَاسَكَانِ وَ لاَ يَتَمَاسَكُ مَنْ عَلَيْهَا ﴾ ای برادر مردم مصر آن مذهب که شما بآن رفته و آن عقیدت که بر آن شده اید و گمان برده اید که اقتضای دهر این جمله را می نماید اگر دهر این افعال را بروز می دهد و آسمان و زمین و خورشید و ماه را می برد و این موجودات را در هم می سپارد از چه روی باز نمی گرداند و اگر باز می گرداند از چه روی آن ها را نمی برد این جماعت همه مضطر هستند ای برادر اهل مصر از چه روی آسمان مرتفع گردیده و زمین پست شده از چه روی آسمان بر زمین نمی افتد و زمین بر بالای طبقات خود انحدار نمی جوید و حال آن که چیزی آن ها را و آن چه بر آن ها است نگاهبان نیست.

زنديق عرض كرد ﴿ أَمْسَكَهُمَا اَللَّهُ رَبُّهُمَا وَ سَيِّدُهُمَا ﴾ چون آن کلمات را بشنید جز ایمان و اقرار بصانع كل راهی ندید و گفت آسمان و زمین را پروردگار آن ها و سید و بزرگ آن ها نگاه می دارد.

هشام می گوید زندیق بدست آن حضرت ایمان آورد و حمران بآن حضرت عرض کرد فدای تو گردم اگر زنادقه بدست تو ایمان آوردند همانا کافران بدست پدرت ایمان آوردند یعنی این حال در خاندان رسالت غریب و بعید نیست آن گاه آن شخص که ایمان آورده بود عرض کرد آیا مرا در زمرۀ شاگردان خود مقرر و مفتخر می فرمائی ﴿ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ يَا هِشَامَ بْنَ اَلْحَكَمِ خُذْهُ إِلَيْكَ فَعَلَّمَهُ ﴾ فرمود ای هشام او را با خود بدار و تعلیم کن هشام او را آموزگاری کرد و عبد الملك در علوم ايمانيه و قواعد دينيه معلم اهل شام و مردم مصر شد و دارای طهارتی نيك آمد چندان که حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه علیه از وی خوشنود گشت.

ص: 13

مناظره با ابن ابی العوجاء

و نیز در آن کتاب از احمد بن محسن میثمی مسطور است که گفت نزد ابو منصور طبیب بودم ابو منصور گفت مردی از اصحاب من با من گفت که من و عبد الكريم بن ابی العوجاء و عبد اللّه بن المقفع در مسجد الحرام بودیم ابن مقفع با من گفت این مردم را نگران هستید و اشارت بموضع طواف كرد هيچ يك از ایشان مستوجب و مستحق اسم انسانیت نیستند مگر این شیخ که نشسته یعنی حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام اما دیگران : ( فرعاع و بهایم ) همگی عوام و سفله و مانند چهار پایان باشند.

ابن ابی العوجاء به ابن مقفع گفت چگونه نام انسانیت را از میانۀ این جماعت بر این شخص مسلم دانستی و دیگران را این منزلت نگذاشتی گفت از این که آن علم و فضل و جلالت در وی نگران شدم که در هيچ يك از آن ها نیافتم. ابن ابی العوجاء گفت ناچار بباید آن چه دربارۀ او گوئی از وی اختبار نمود. ابن مقفع گفت گرد این کار مگرد چه من بيمناك هستم که چون با وی محاورت جوئی آن چه بدست تو اندر است فاسد گردد یعنی ازین مذهب که بدان اندری بیرون آئی و این طریقت که بدست داری از دست بگذاری. ابن ابی العوجاء گفت مقصود تو این نیست لکن از آن به بیم اندری که چون بنگرم او را و مقام او را باز دانم رأی تو را در این مبالغه که در مرتبت و منزلت او داری سست و زبون شمارم ابن المقفع گفت اکنون که این اندیشه دربارۀ من می نمائی بدو شو و آن چند که توانی اگر لغزشی بینی بخاطر سپار و بیدار باش که زمام اختیار از دست نگذاری که چنانت عقال نهد که سود و زیان خویش را ندانی و نشناسی.

راوی گوید ابن ابی العوجاء بپای و من و ابن مقفع بر جای خویش بنشستیم و چون باز گشت گفت ای پسر مقفع وای بر تو ﴿مَا هَذَا بِبَشَرٍ وَ إِنْ كَانَ فِي الدُّنْيَا

ص: 14

رُوحَانِيٌّ يَتَجَسَّدُ إِذَا شَاءَ ظَاهِراً وَ يَتَرَوَّحُ إِذَا شَاءَ بَاطِناً فَهُوَ هَذَا﴾ این شخص را نمی توان بشر خواند و اگر در دنیا روحانی باشد که در پیکر بشر اندر شده باشد هر وقت خواهد بصورت بشر ظاهر گردد و هر وقت بخواهد باطناً روح غیر مجسم گردد همین شخص است. ابن مقفع گفت این حال چگونه است گفت برفتم و در خدمتش بنشستم و چون غیر از من هیچ کس در حضرتش بر جای نماند ابتدا به سخن کرد و فرمود ﴿إِنْ يَكُنِ الْأَمْرُ عَلَى مَا يَقُولُ هَؤُلَاءِ - وَ هُوَ عَلَى مَا يَقُولُونَ- يَعْنِي أَهْلَ الطَّوَافِ- فَقَدْ سَلِمُوا وَ عَطِبْتُمْ وَ إِنْ يَكُنِ الْأَمْرُ عَلَى مَا تَقُولُونَ - وَ لَيْسَ كَمَا تَقُولُونَ - فَقَدِ اسْتَوَيْتُمْ وَهُمْ ﴾ اگر وجود صانع و امر توحید چنان که این جماعت یعنی این مردم که بدین خدای و طواف خانه خدای اندرند گویند و البته بر همان منوال باشد یعنی خدائی و پرسش روز جزائی باشد ایشان بسلامت و سعادت خواهند بود و شما که منکرید ابدا لا بدین براه شقاوت و چاه هلاکت اندرید و اگر موافق قول شما باشد و بر طبق عقیدت ایشان نباشد شما و ایشان یکسان هستید یعنی اگر صانعی نباشد و عذابی و نکالی و ثوابی و حشری و نشری در کار نیاید آن وقت نیز ایشان را زیانی نمی رسد و با شما بيك حل خواهند بود بآن حضرت گفتم يرحمك اللّه چيست که ما می گوئیم و چیست که ایشان می گویند قول من و ایشان جز یکی نباشد ﴿ فقال عليه السّلام: وَ کَیْفَ یَکُونُ قَوْلُکَ وَ قَوْلُهُمْ وَاحِداً؟ وَ هُمْ یَقُولُونَ: إنَّ لَهُمْ مَعَاداً وَ ثَوَاباً وَ عِقَاباً وَ یَدِینُونَ بِأنَّ فِی السَّمَاءِ إلَهاً وَ أنَّهَا عُمْرَانٌ؛ وَ أنْتُمْ تَزْعُمُونَ أنَّ السَّمَاءَ خَرَابٌ لَیْسَ فِیهَا أحَدٌ﴾ فرمود چگونه قول تو و قول ایشان یکی است و حال این که ایشان قائل بمعاد و ثواب و عقاب هستند و معتقد بآن می باشند که در آسمان الهی است و آسمان باصناف ملائکه مقربین و موجودات دیگر معمور است و شما گمان می کنید که آسمان ویران است و هیچ کس در آن نیست. ابن ابی العوجاء می گوید: چون این سخن بشنیدم مغتنم شمردم و گفتم: اگر چنین است که ایشان می گویند و در آسمان خداوندی است چه چیز او را ممنوع داشته که به آفریدگان خود آشکار

ص: 15

شود و ایشان را بعبادت خود دعوت فرماید تا این که از تمامت مخلوق او دو نفر را اختلاف نماند یعنی همه به الهیت او اقرار نمایند و از چه روی از مخلوق خود محجوب است و پیغمبران بایشان می فرستد و حال این که اگر بنفس خود با ایشان مباشر گردد برای ایمان آوردن آفریدگان باو نزدیك تر است ﴿ فقال لي عليه السّلام: وَیْلَکَ وَ کَیْفَ احْتَجَبَ عَنْکَ مَنْ أرَاکَ قُدْرَتَهُ فِی نَفْسِکَ نُشُوءَکَ وَ لَمْ تَکُنْ، وَ کِبَرَکَ بَعْدَ صِغَرِکَ، وَ قُوَّتَکَ بَعْدَ ضَعْفِکَ وَ ضَعْفَکَ بَعْدَ قُوَّتِکَ، وَ سُقْمَکَ بَعْدَ صِحَّتِکَ وَ صِحَّتَکَ بَعْدَ سُقْمِکَ، وَ رِضَاکَ بَعْدَ غَضَبِکَ وَ غَضَبَکَ بَعْدَ رِضَاکَ، وَ حُزْنَکَ بَعْدَ فَرَحِکَ وَ فَرَحَکَ بَعْدَ حُزْنِکَ، وَ حُبَّکَ بَعْدَ بُغْضِکَ وَ بُغْضَکَ بَعْدَ حُبِّکَ، وَ عَزْمَکَ بَعْدَ أنَاتِکَ وَ أنَاتَکَ بَعْدَ عَزْمِکَ، وَ شَهْوَتَکَ بَعْدَ کَرَاهَتِکَ وَ کَرَاهَتَکَ بَعْدَ شَهْوَتِکَ، وَ رَغْبَتَکَ بَعْدَ رَهْبَتِکَ وَ رَهْبَتَکَ بَعْدَ رَغْبَتِکَ، وَ رَجَاءَکَ بَعْدَ یَأْسِکَ وَ یَأْسَکَ بَعْدَ رَجَائِکَ، وَ خَاطِرَکَ بِمَا لَمْ یَکُنْ فِی وَهْمِکَ وَ عُزُوبَ مَا أنْتَ مُعْتَقِدُهُ عَنْ ذِهْنِکَ ﴾ فرمود : وای بر تو از چه و چگونه محجوب است از تو آن کس که قدرت و نیروی خود را در نفس خودت بخودت باز نموده است یعنی چون در وجود خویشتن و حالات و انقلابات نفس خویش نگران شوی بر وجود صانع كل و واجب الوجود اقرار نمائی همانا بالیدن گرفتی و حال آن که موجود نبودی و پیر شدی بعد از آن که صغیر بودی و نیرومند شدی بعد از آن که سست بودی و سست گشتی بعد از آن که قوت داشتی و رنجوری تو بعد از صحت تو و صحت تو بعد از رنجوری تو و خوشنودی تو بعد از خشم تو و خشم تو بعد از رضای تو و اندوه تو بعد از شادی تو و شادی تو بعد از حزن تو و دوستی تو بعد از کینه وری تو و کین تو بعد از حب تو و عزیمت تو بعد از تأنی تو و تأنی تو بعد از عزم تو و میل تو بعد از کراهت تو و بیزاری تو بعد از خواستن تو و رغبت تو بعد از عدم میل و رغبت تو و عدم خواهش تو بعد از خواهش تو و امید تو بعد از نومیدی تو و نومیدی تو بعد از امیدواری تو و تخاطر تو آن چه را که در خزینه و هم و پندار تو نبود و پوشیده و پنهان شدن آن چه را که در خاطر خود معتقد و بهم بسته و ثابت داشته بودی از ذهن تو و حضرت صادق علیه السلام هم چنان از قدرت های الهی

ص: 16

که در نفس من موجود بود و هيچ يك را نمی توانستم دفع نمایم چندان بر من بر شمرد که گمان کردم خدای تعالی زود است که میان من و آن حضرت آشکار خواهد شد.

تحقیق در مطلب

راقم حروف گوید : برای اثبات صانع هیچ دلیلی از همین دلیل و رجوع آدمی بنفس خویش برتر نیست زیرا که ( و فِیکَ انْطَوی العَالَمُ الأَکْبَرُ ) آن غرایب و عجایب که خدای تعالی در نوع انسان نهاده در هیچ صنف از مخلوقات ننهاده و قدرت خود را چنان که در این هیکل باز نموده در هیچ پیکری آشکار نساخته است و حضرت امیر المؤمنين صلوات اللّه علیه می فرماید : ( عَرَفْتَ رَبَّكَ قَالَ بِفَسْخِ اَلْعَزْمِ وَ نَقْضِ اَلْهَمِّ ) زیرا که چون ما در وجود خویشتن مختار نباشیم لابد صانع مختاری خواهد بود که بهر طور مصلحت حال ما را بداند چنان کند و باز نموده می شود که عقول ما ناقص است و اگر بعقل و رأى خويشتن کار کنیم مفاسد بزرگ پدید خواهد شد پس خلاق حکیم مهربان بنحوی که خود می داند پرورش ما را می دهد و محض لطف و رحمت بآن مقامات و مراتب عالیه می رساند و این که حضرت صادق علیه السلام در این مناظره باین بیانات اشارت فرمود برای اقامت برهان قاطع است که شماها که مخلوق را بی خالق و گله را بی راعی و مصنوع را بی صانع

می دانید و بتدبیر خود قائلید پس از چه روی بر يك حال و يك صورت و طبیعت و صفت باقی نمی مانید و میل و هوای نفوس خود را نمی توانید بجای گذارید و هر ساعتی بصفتی و خلقی وروشی و مزاجی می گذرانید که غالباً بر خلاف میل و اندیشۀ شما است پس زمام اختیار وجود شما با دیگری است.

ص: 17

علت یگانگی خداوند یگانه

و دیگر در اصول کافی و احتجاج و بحار الانوار از هشام بن الحكم مسطور است که از جمله پرسش های زندیق از حضرت صادق علیه السلام این بود که از چه روی جایز نیست که صانع عالم بیش تر از یکی باشد فرمود : ﴿ لاَ یَخْلُو قَوْلُکَ أَنَّهُمَا اِثْنَانِ مِنْ أَنْ یَکُونَا قَدِیمَیْنِ قَوِیَّیْنِ أَوْ یَکُونَا ضَعِیفَیْنِ، أَوْ یَکُونَ أَحَدُهُمَا قَوِیّاً وَ اَلْآخَرُ ضَعِیفاً، فَإِنْ کَانَا قَوِیَّیْنِ، فَلِمَ لاَ یَدْفَعُ کُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا صَاحِبَهُ وَ یَتَفَرَّدُ بِالرُّبُوبِیَّهِ؟ وَ إِنْ زَعَمْتَ أَنَّ أَحَدَهُمَا قَوِیٌّ وَ اَلْآخَرَ ضَعِیفٌ ثَبَتَ أَنَّهُ وَاحِدٌ کَمَا تَقُولُ لِلْعَجْزِ اَلظَّاهِرِ فِی اَلثَّانِی؛ وَ إِنْ قُلْتَ: إِنَّهُمَا اِثْنَانِ؛ لَمْ یَخْلُ مِنْ أَنْ یَکُونَا مُتَّفِقَیْنِ مِنْ کُلِّ جِهَهٍ أَوْ مُفْتَرِقَیْنِ مِنْ کُلِّ جِهَهٍ، فَلَمَّا رَأَیْنَا اَلْخَلْقَ مُنْتَظِماً، وَ اَلْفَلَکَ جَارِیاً، وَ اِخْتِلاَفَ اَللَّیْلِ وَ اَلنَّهَارِ وَ اَلشَّمْسِ وَ اَلْقَمَرِ، دَلَّ ذَلِکَ عَلَی صِحَّهِ اَلْأَمْرِ وَ اَلتَّدْبِیرِ وَ اِئْتِلاَفِ اَلْأُمُورِ، وَ أَنَّ اَلْمُدَبِّرَ وَاحِدٌ؛ ثُمَّ یَلْزَمُکَ إِنِ ادَّعَیْتَ اثْنَیْنِ فَلَا بُدَّ مِنْ فُرْجَهٍ بَیْنَهُمَا حَتَّی یَکُونَا اثْنَیْنِ فَصَارَتِ الْفُرْجَهُ ثَالِثاً بَیْنَهُمَا قَدِیماً مَعَهُمَا فَیَلْزَمُکَ ثَلَاثَهٌ وَ إِنِ ادَّعَیْتَ ثَلَاثَهً لَزِمَکَ مَا قُلْنَا فِی الِاثْنَیْنِ حَتَّی یَکُونَ بَیْنَهُمَا فُرْجَتَانِ فَیَکُونَ خَمْسَهً ثُمَّ یَتَنَاهَی فِی الْعَدَدِ إِلَی مَا لَا نِهَایَهَ فِی الْکَثْرَهِ﴾ يعنى این سخن تو که می گوئی چه ضرر دارد که عالم را بیش از يك صانع نیست از آن بیرون نخواهد بود که اگر دو صانع باشند یا هر دو قدیم و قوی می باشند یا هر دو ضعیف یا یکی از آن دو قوی و آن دیگر ضعیف می باشند اگر هر دو قوی هستند از چه روی یکی از این دو آن دیگر را دفع نمی نماید تا خودش در تدبیر امور منفرد و بی - انباز باشد و اگر گمان می بری که یکی قوی و آن دیگر ضعیف است ثابت می گردد که صانع یکی است چنان که از حکم نمودن بعجز ثانی این مطلب مقرر می گردد یعنی همان عجز و ضعف در دیگری ثابت می نماید که آن که قادر و قوی است منفرد بکار خود است و نگاهبان و پدیدار آورنده ضعیف نیز اوست و هم اگر گوئی صانع دو تا

ص: 18

است از آن بیرون نخواهد بود که هر دو از هر جهتی و حیثیتی اتفاق دارند یا از همه جهت افتراق دارند و چون ما نگران هستیم که خلق منتظم و فلك جارى و تدبير يکی و اختلاف در لیل و نهار و شمس و قمر پدید است این صحت امر و تدبیر و ائتلاف امر دلالت بر آن می کند که مدبر یکی است و پس از این جمله نیز اگر ادعا نمائی که صانع دو تاست لازم می آید که فرجه ای در میان این دو باشد حتی دو تا توانند بود و این فرجه نیز ثالثی در میان این دو می شود که از قدیم با آن ها بوده است و این وقت لازم می شود که بسه تا قائل باشی و اگر قائل بسه تا شوی همان چیز که در اثنین لازم می شود و دو فرجه در میان آن سه خواهد افتاد و این وقت پنج تا می شوند و بر این منوال هر چه بیش تر شود فرجه بیش تر می خواهد تا گاهی که عدد آن غیر متناهی شود و در کثرت بجائی رسد که تناهی برای شمارش ممکن نشود.

راقم حروف گوید: چون بر این کلام معجز انتظام بنگرند و وجود و لزوم کثرت صانع را از حیثیت حصول فرجه باز دانند مقام حکمت و عرفان و اقتدار آن حضرت را در اقامت دلیل و برهان معلوم و مشخص گردانند.

ايضا مكالمه با ابن ابی العوجاء

و دیگر در جلد توحید بحار الانوار از کلینی مسطور است که در آن اوقات که ابن ابی العوجاءِ در خدمت ابی عبد اللّه علیه السلام بمكالمه مشغول بود و آن حضرت با وی تکلم فرمود روز دیگر بخدمت آن حضرت بازگشت و ساکت بنشست و هیچ سخن ننمود آن حضرت فرمود : گویا بیامدی تا پاره ای از آن چه را که در آن بودیم اعادت کنی عرض کرد یا ابن رسول اللّه بهمین اراده هستم آن حضرت فرمود: ( ما أعجب هذا! تنكر اللّه ، و تشهد أنّي ابن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم ) بسیار شگفتی است که خدای را منکر می شوی و گواهی می دهی که من پسر رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم باشم گفت:

ص: 19

عادت بر این سخن باز می دارد آن حضرت فرمود پس چه چیز تو را از کلام باز می دارد عرض کرد اجلال و مهابت تو چندان است که زبان من در حضور تو به سخن نمی گردد چه من با علمای علام و متکلمین فهام روزگار مشاهدات و مناظرات کرده ام و هیچ وقت این گونه هیبت که از حضرت تو مرا بدل افتاده نیفتاده ﴿ قال عليه السّلام: یَکُونُ ذَلِکَ وَ لَکِنْ أَفْتَحُ عَلَیْکَ بِسُؤَالٍ﴾ فرمود این حال چنین باشد یعنی تمامت علمای روزگار و حکمای فضایل آثار در حضرت ما که بتمامت علوم ظاهريه و معنویه محیط و بصیر و خبیر هستیم و بحار عالم امکان از سحاب علوم ما قطره ایست جز بحالت سکوت نتوانند بود و جز از لا و نعم بسته زبان نتوانند نشست لكن من خود افتتاح این کار کنم و زبان ترا بسخن نیرو بخشم آن گاه بدو روی آورد و فرمود : ( أ مصنوع أنت أو غير مصنوع ) آیا این هیکل و قالب ترا دیگری ساخته و بعرصۀ وجود و پهنۀ نمود روان ساخته یا ساخته و پرداختۀ دیگری نیستی ؟

عبد الكريم بن ابی العوجاء عرض کرد: مرا نساخته اند و مصنوع نیستم آن عالم علوم ربانی فرمود : ﴿فَصِفْ لِی لَوْ کُنْتَ مَصْنُوعاً کَیْفَ کُنْتَ تَکُونُ﴾ با من صفت کن که اگر مصنوع بودی چگونه می بودی یعنی علت این که خود را مصنوع نمی دانی و با این که از نخست هیچ نبودی و این نمایش نه به نیروی خود یافتی و اکنون مصداق ﴿ فَتَبارَکَ اَللّهُ أَحْسَنُ اَلْخالِقِینَ﴾ آمدی و معذلك

می گوئی مصنوع نیستم چیست و اگر مصنوع بودی چه می بودی و این قالب و هیکل که داری چه منافاتی با مصنوعیت تو دارد.

عبد المك چون این کلام معجز نظام را که دریا را می توفاند و کوه را درهم می پاشد بشنید چندی باندیشه سر فرو افکنده و متحیر و مبهوت نیروی سخن از وی برفت و با چوبی که در حضورش بود دست برده و همی گفت دراز و پهنا و رو عميق و كوتاه و متحرك و ساکن است و جملۀ این اوصاف صفت مخلوقیت آنست آن حضرت فرمود : ﴿ فَإِن کُنتَ لَم تَعلَم صِفَهَ الصَّنعَهِ غَیرَها فَاجعَل نَفسَکَ مَصنوعاً لِما

ص: 20

تَجِدُ فی نَفسِکَ مِمّا یَحدُثُ مِن هذِهِ الأُمورِ﴾ اگر جز این جمله که بر شمردی صفتی از برای صنعت و مصنوعیت نمی دانی یعنی آن اوصاف را که برای این چوب طول و عرض و عمق و جز آن بر شمردی اوصاف صنعت می دانی و این خشبه را باین واسطه مخلوق و مصنوع می شماری پس نفس خودت را نیز مصنوع بشمار زیرا که این اموری که دلیل مصنوع بودن می دانی در نفس خودت و قالب خودت نیز حادث می بینی ابن ابی العوجاءِ عرض کرد از مسئله ای از من پرسش فرمودی که نه هیچ کس پیش از تو و نه هیچ کس بعد از تو خواهد نمود ﴿ فقال أبو عبد اللّه عليه السّلام: هَبْکَ (1) عَلِمْتَ أنَّکَ لَمْ تُسْألْ فِیَما فيما مَضَی، فَمَا عَلَّمَکَ أنَّکَ لَا تُسْألُ فِیَما بَعْدُ!؟ عَلَی أنَّکَ یَا عَبْدَ الْکَرِیمِ نَقَضْتَ قَوْلَکَ لِأنَّکَ تَزْعُمُ أنَّ الْأشْیَاءَ مِنَ الْأوَّلِ سَوَاءٌ، فَکَیْفَ قَدَّمْتَ وَ أخَّرْتَ؟ ثُمَّ قَالَ: یَا عَبْدَ الْکَرِیمِ! أزِیدُکَ وُضُوحاً، أرَأیْتَ لَوْ کَانَ مَعَکَ کِیسٌ فِیهِ جَوَاهِرُ فَقَالَ لَکَ قَائِلٌ: هَلْ فِی الْکِیسِ دِینَارٌ؟ فَنَفَیْتَ کَوْنَ الدِّینَارِ فِی الْکِیسِ، فَقَالَ لَکَ: صِفْ لِیَ الدِّینَارَ؟ وَ کُنْتَ غَیْرَ عَالِمٍ بِصِفَتِهِ، هَلْ کَانَ لَکَ أنْ تَنْفِیَ کَوْنَ الدِّینَارِ عَنِ الْکِیسِ؟ وَ أنْتَ لَا تَعْلَمُ ﴾ حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام با ابن ابی العوجاء فرمود: چنین فرض کن و با خویش بینگار که بر گذشته علم داری و ما نیز این حال را در بارۀ تو مسلم شماریم یعنی هیچ کس در این مدت که در سپرده ای چنان فرض کن که از تو این گونه پرسش نکرده است با این استطاعت نیافته است پس از کجا بر تو معلوم گشت که ازین پس نیز کسی از تو نخواهد پرسید علاوه بر این که تو ای عبد الکریم قول خودت را در هم می شکنی و منقض می داری زیرا که چنان گمان می کنی که تمامت اشیاء از اول حال مساوی هستند و با این عقیدت و سخن که می سپاری چگونه مقدم و مؤخر می گردانی.

پس از آن فرمود : ای عبد الکریم وضوح این مطلب را از بهر تو فزون تر گردانم آیا می بینی که اگر یا تو کیسی باشد که در آن جواهر باشد این وقت گوینده ای با تو گوید آیا در این کیس دیناری باشد و تو بودن دینار را در کیسه

ص: 21


1- هبك نفسك اى افرض نفسك كلمة لامر فقط

نفی کنی و گوینده ای با تو گوید این دینار را از برای من صفت کن و حال این که بتوصیف آن عالم نباشی هیچ می شاید که بگوئی در این کیس دیناری نیست در حالتی که ندانی هست یا نیست؟ ابن ابی العوجاءِ عرض کرد جایز ندانم . حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود : ﴿ فَالْعَالَمُ أَکْبَرُ وَ أَطْوَلُ وَ أَعْرَضُ مِنَ الْکِیسِ فَلَعَلَّ فِی الْعَالَمِ صَنْعَهً مِنْ حَیْثُ لَا تَعْلَمُ صِفَهَ الصَّنْعَهِ مِنْ غَیْرِ الصَّنْعَهِ ﴾ پس عالم از کیس بزرگ تر و درازتر و پهن تر است چه زیان دارد که در عالم صنعتی باشد که صفت آن صنعت را از صنعت دیگر ندانی.

عبد الکریم چون این کلام مبارك را بشنید دیگر نیروی جواب نیافت و قطع سخن کرد و بعضی از اصحاب او اسلام آوردند و بعضی دیگر به عقیدت او بر جای ماندند و روز سیم بیامد و عرض کرد : سؤال را دیگرگون می نمایم . حضرت صادق علیه السلام فرمود : از هر چه خواهی بپرس ابن ابی العوجاء عرض کرد: چه دلیل است که اجسام حادث است ؟ ﴿فقال عليه السّلام: إِنِّی مَا وَجَدْتُ شَیْئاً صَغِیراً - الى آخر الخير﴾ چنان که از این پیش در مناظرۀ آن حضرت و ابن ابی العوجاء به روایت صاحب احتجاج مذکور شد.

بالجمله در بحار مروی است که چون ابن ابی العوجاء آن جواب ها را بشنید رشتۀ کلام اش قطع گردید و خوار و رسوا گشت و چون سال دیگر در همان موسم فرا رسید با آن حضرت در حرم ملاقات کرد ، پاره ای شيعيان عرض کرد: ابن ابی العوجاءِ مسلمان شده ! آن عالم اسرار فرمود: ﴿ هُوَ أعْمَی مِنْ ذَلِکَ لَا یُسْلِمُ ﴾ چشم سعادتش از ادراك شرف اسلام کور است و اسلام نمی آورد . و چون ابن ابی العوجاء آن حضرت را بدید عرض کرد : یا سیدی و مولای ! آن حضرت فرمود : ﴿ مَا جَاءَ بِکَ إلَی هَذَا الْمَوْضِعِ؟﴾: چه چیزت به این مکان آورده است ؟ یعنی تو که مسلمان نیستی و بصانع معتقد نباشی چگونه به خانه او راه می سپاری ؟ عرض کرد : عادت جسد و بیرون شدن از بلد و یاری کردن و همراهی نمودن مردمان را در دیوانگی و سر تراشی و سنگ افکندن ﴿ قال له العالم عليه السّلام: اَنْتَ بَعْدُ عَلَی عُتُوِّکَ وَ ضَلَالِکَ يا

ص: 22

عَبْدَ الْکَرِیمِ !) آن حضرت فرمود: ای عبد الکریم ! بعد از آن مناظرات که افتاد و تو را جز سکوت و اقرار چاره نماند بر سر کشی و گمراهی خود هستی؟! ابن ابی الموجاءِ برخاست تا بنای سخن گذارد و آن حضرت فرمود : ﴿ لَا جِدَالَ فِي الْحَجِّ ﴾؛ در حال حج نهادن مجادلت نمی شاید . و دامن ردایش را از دست او بی فشاند . ﴿ وَ قَالَ: إنْ یَکُنِ الْأمْرُ کَمَا تَقُولُ - وَ لَیْسَ کَمَا تَقُولُ - نَجَوْنَا وَ نَجَوْتَ وَ إنْ یَکُنِ الْأمْرُ کَمَا نَقُولُ - وَ هُوَ کَمَا نَقُولُ - نَجَوْنَا وَ هَلَکْتَ ﴾؛ اگر امر چنان است که تو می گوئی یعنی قائل به صانع و حشر و معاد نمی باشی و حال این که چنان نیست که تو گوئی و خدای و پرسش روز جزای هست ما و تو هر دو نجات یافته ایم یعنی بزعم تو بعد از آن که مردیم معدوم خواهیم بود و نجات یافته ایم لکن اگر چنان باشد که ما می گوئیم و عقیدت داریم ما رستگار شويم و تو بهلاك و بوار رسی . این وقت عبد الکریم رو با صحابش کرده گفت : سوزشی در دل خود می نگرم هم اکنون مرا باز گردانید پس او را باز گردانیدند و بمرد و برحمت خدای بر خوردار نگشت.

بیانات مجلسی اعلی اللّه مقامه

مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید: کلام آن حضرت « صفة خلقه » یعنی « خلق الخالق و الصانع » و ممكن است بتاء قرائت شود « اى صفة المخلوقية » و حاصل اين است که آن حضرت علیه السلام چون از او سؤال فرمود که اگر تو مصنوع بودی آیا بر غیر این احوال و صفاتی که اکنون بر آن هستی می بودی یا نه بودی . ابن ابی العوجاء در این کسلام بتفکر اندر شد و متنبه گردید که صفات او بجمله صفات آفریدگان است پس از چه بصانع اذعان نمی کنی ؟ و او از جواب عاجز شد و عرض کرد از مسئله ای از من بپرسیدی که پیش از تو هیچ کس از من نپرسید و بعد از تو از هیچ کس نخواهد پرسید و جواب آن حضرت « هبك » حاصل آن این است که

ص: 23

تو بنای امور خود را بجمله بر ظن و گمان می گذاری زیرا که تو قطع می نمائی که بعد از این هیچ کس بمانند این جواب با تو نخواهد گذاشت با این که برای تو هیچ راهی نیست که این مطلب را بر سبیل قطع بگوئی یعنی از کجا می دانی که بعد از این باینگونه کلام مسئول نشوى. و اما قول آن حضرت ﴿عَلَي أَنَّكَ يَا عَبْدَ الْكَرِيمِ نَقَضْتَ قَوْلَكَ ﴾ محتمل چند وجه است :

یکی این که نفی کردن تو صانع را مبنی بر آن است که تو گمان نمائی که علیتی در میان اشیاء نیست و نسبت وجود و عدم بسوی اشیاءِ مساوی است و حال این که استدلال باشياء غير محسوسه بعلت عليت و معلولیت است پس چگونه حکم می نمائی به عدم حصول شیء در زمان آینده پس بوده باشد مراد به تقدم و تأخری که در کلام آن حضرت است علیت و معلولیت یا آن چه در سیاق این هاست باشد.

دوم این است که مبناس کلام بر آن است که شاید ایشان قائل به آن باشند و بشا باشد که ممکن باشد الزام ایشان باین کلام بنا بر نفی صانع از این که تمامت اشياء متساوی هستند و تفاوتی در نقص و کمال ندارند پس مراد این است که مقصود این باشد که می فرماید که تو چگونه به تفضیل من بر دیگران حکم کنی با این که با مقدمۀ مذکوره منافی است و با این بیان مقصود از تقدم و تأخر بحسب شرف خواهد بود.

سیم آن است که بنای این کلام بر آن قول باشد که به اکثر ملاحده منسوب است که به کمون و بروز قائل هستند یعنی با قول و عقیدت تو که می گوئی هر حقیقتی در هر چیزی حاصل است چگونه ترا ممکن می شود که در تقدم پاره ای اشیاء بر پارۀ دیگر در فضل و شرف حکم نمائی ؟

ص: 24

مناظره با ابو شاکر دیصانی

و نیز در توحید بحار از هشام بن الحكم مسطور است که ابو شاکر دیصانی با من گفت مرا مسئله ای است از صاحب خودت یعنی حضرت ابی عبداللّه علیه السلام رخصت بجوی تا به حضرتش اندر آیم چه من از جماعتی از علماء ازین مسئله سؤال کرده ام و جوابی کافی نشنیده ام ،گفتم : هیچ تواند بود که مرا از آن مسئله خبر گوئی ؟ شاید جوابی باز دهم که تو را پسندیده آید . گفت دوست همی دارم که این مسئله را در خدمت ابی عبد اللّه سلام اللّه عليه بعرض رسانم . پس از آن حضرت اجازه خواستم و ابو شاکر را در آوردم . ابو شاکر عرض کرد : آیا مرا رخصت به سؤال می فرمائی؟ فرمود: ﴿ سَلْ عَمَّا لاَ بُدَّ لَكَ ﴾ ؛ بپرس از هر چه در مرتع اندیشۀ تو در آید. ابو شاکر عرض کرد چه دلیل هست بر آن که تو را صانعی است؟ فرمود : ﴿ وَجَدْتُ نَفْسِی لَا تَخْلُو مِنْ إِحْدَی جِهَتَیْنِ: إِمَّا أَنْ أَکُونَ ( اكون ) صَنَعْتُهَا أنا ( أو صنعها فيري، فان كنت صنعتها أنا ) فَلاَ أَخْلُو مِنْ أَحَدِ مَعْنَیَیْنِ إِمَّا أَنْ أَکُونَ صَنَعْتُهَا وَ کَانَتْ مَوْجُودَهً، أَوْ صَنَعْتُهَا وَ کَانَتْ مَعْدُومَهً فَإِنْ کُنْتُ صَنَعْتُهَا وَ کَانَتْ مَوْجُودَهً فَقَدِ اِسْتَغْنَیْتُ ( استغنت ) بِوُجُودِهَا عَنْ صَنْعَتِهَا وَ إِنْ کَانَتْ مَعْدُومَهً فَإِنَّکَ تَعْلَمُ أَنَّ اَلْمَعْدُومَ لاَ یُحْدِثُ شَیْئاً فَقَدْ ثَبَتَ اَلْمَعْنَی اَلثَّالِثُ أَنَّ لِی صَانِعاً وَ هُوَ اَللَّهُ رَبُّ اَلْعَالَمِینَ ﴾ : یعنی نفس خود را چنان یافتم که بیرون از آن نیست که من آن را صنعت کرده و بساخته ام این حال از دو معنی بیرون نتواند بود یا من بساخته ام و موجود بوده است یا ساخته ام و معدوم بوده است پس اگر بساخته ام و موجود بوده است همانا بوجودش از صنعت آن مستغنی هستم و اگر معدوم بوده بدرستی که تو می دانی که معدوم چیزی را حادث نتواند نمود و با این دو صورت معنی سوم ثابت می شود که مرا صانعی البته بباید باشد و او پروردگار عالمیان است. چون ابو شاکر این جواب را بشنید بیای شد و جوابی باز نراند. مجلسی می فرماید این برهانی است متین مبنی بر توقف تأثير و ایجاد بر وجود موجد و مؤثر و ضرورت

ص: 25

وجدانيه بحقیقت آن حاکم است و برای عقل در انکار آن مجالی نمی باشد.

مناظره با ابن ابی العوجاء

و هم در آن کتاب از مروان بن اسلم مروی است که ابن ابی العوجاء به حضرت ابی عبد اللّه در آمد و عرض کرد آیا نه آن است که گمان می بری که خدای تعالی خالق همه اشیاء است فرمود چنین است ، عرض کرد من هم خلق می نمایم . فرمود : ( كَيْفَ تَخْلُقُ ) چگونه خلق می کنی ؟ عرض کرد در فلان موضع پلیدی می کنم پس از آن چندی درنگ می نمایم و آن حدث جانوران جنبنده می شود و با این حال من کسی هستم که آن ها را بیافریدم. حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود : ﴿ أَ لَيْسَ خَالِقُ اَلشَّيْءِ يَعْرِفُ كَمْ خَلْقُهُ؟﴾ آيا آفرینندۀ چیزی مخلوق خود را نمی شناسد؟ عرض کرد : آری می شناسد فرمود : ﴿ تَعْرِفُ اَلذَّكَرَ مِنْهَا مِنَ اَلْأُنْثَى وَ تَعْرِفُ كَمْ عُمُرُهَا ﴾ پس تو که خود را خالق آن دواب می دانی آیا نر را از ماده باز می شناسی و به اندازۀ عمر آن عارف هستی؟ ابن ابی العوجاء ساکت گردید و جواب نتوانست.

کلمات آن حضرت بر وجود مؤثر

در كتاب زينة المجالس مسطور است که از حضرت صادق علیه السلام پرسیدند بر وجود مؤثر عالم چه دلیل است ؟ فرمود بزرگ ترین دلایل وجود من است زیرا که وجود من از دو حال بیرون نیست یا آن گاه که خود را موجود ساختم وجود داشتم و این تحصیل حاصل است یا آن گاه خود را موجود ساختم که موجود نبودم و این نیز محال است زیرا که معدوم نتواند چیزی را موجود نمود پس معلوم می شود که ما هست کردۀ موجودی هستیم که هرگز نیستی بروی راه نیابد.

ص: 26

دلیل شناختن خالق

و دیگر در کتاب دوم بحار الانوار از هشام بن سالم مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام پرسیدند به چه دلیل و علامت پروردگار خود را بشناختی ، فرمود: ﴿ بِفَسْخِ اَلْعَزْمِ وَ نَقْضِ اَلْهَمِّ، عَزَمْتُ فَفُسِخَ عَزْمِي؛ وَ هَمَمْتُ فَنُقِضَ هَمِّي ﴾: یعنی پروردگار خویش را به فسخ عزيمت ها و نقض و شکست همت ها بشناختم در کاری عزیمت نهادم عزم مرا فسخ افتاد و همت بر بستم همتم را در هم شکست یعنی بعد از آن که وجود انسانی که دارای قوای ظاهریه و باطنیه و صاحب جوهر عقل و ادراک و از دیگر اصناف مخلوق اشرف است چون در کاری عزیمت نماید و همت بندد بر خلاف مقصود او گردد و غالباً در مأمولات و آرزوهای خود مأیوس گردد دلیلی صریح است که مدير و مؤثر و صانع عالم دیگری است.

بیان پاره ای از مناظرات اصحاب حضرت صادق علیه السلام باهم دیگر و با آن حضرت (مکالمه آن حضرت با صفوان )

در جلد دوم بحار الانوار از صفوان بن يحيى مروی است که منصور بن حازم گفت بحضرت ابی عبد اللّه عرض کردم من با جماعتی مناظره کردم و با ایشان گفتم خدای تعالی اکرم و اجلّ از آن است که بمخلوقش شناخته گردد بلکه بندگان خدای بخدای شناخته شوند فرمود رحمت کند ترا خدای.

کلمات آن حضرت با هشام

و هم در آن کتاب از حضرت صادق علیه السلام مردی است که با هشام فرمود ﴿ إِنَّ اَللَّهَ تَعَالَى لاَ يُشْبِهُ شَيْئاً وَ لاَ يُشْبِهُهُ شَيْءٌ وَ كُلَّمَا وَقَعَ فِي اَلْوَهْمِ فَهُوَ بِخِلاَفِهِ ﴾ بدرستی که خدای تعالی بهیچ چیز شبیه نیست و هیچ چیز بدو همانند نباشد و هر چه در وهم در آید یعنی هر چه در باب معرفت ذات خالق در وهم در آید خدای تعالی برخلاف آن است.

ص: 27

خدا را جز خدا نمی شناسد

آن کتاب از آن حضرت مروی است که فرمود: ﴿ سُبْحَانَ مَنْ لاَ يَعْلَمُ أَحَدٌ كَيْفَ هُوَ إِلاَّ هُوَ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ وَ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْبَصِيرُ لاَ يُحَدُّ وَ لاَ يُحَسُّ وَ لاٰ تُدْرِكُهُ اَلْأَبْصٰارُ وَ لاَ يُحِيطُ بِهِ شَيْءٌ وَ لاَ هُوَ جِسْمٌ وَ لاَ صُورَةٌ وَ لاَ بِذِي تَخْطِيطٍ وَ لاَ تَحْدِيدٍ ﴾ و از این پیش حدیثی باین تقریب با ترجمه اش مسطور شد.

در باب وحدت خدای

و نیز در آن کتاب از هشام بن حکم مروی است که گفت : در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم چه دلیل است بر وحدت خدای ؟ فرمود : ﴿ اِتِّصَالُ اَلتَّدْبِيرِ، وَ تَمَامُ اَلصُّنْعِ، كَمَا قَالَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ: لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا ﴾ دلیل بر یگانگی صانع عالم اتصال تدبیر و تمامیت و کمالیت صنع و صنعت است یعنی اگر شریکی در کار بود در تدبیر انقطاع و در صنعت نقصان می رفت چه صانع متعدد بسلق و آراء خود کار کنند لا جرم در مصنوعات ایشان و تدبیر ایشان اختلاف افتد چنان که خدای عز و جل می فرماید اگر در آسمان و زمین چندین خدای بودی فاسد شدی و ازین پیش بمعنی این آیه شریفه و دقایق آن اشارت شد.

كلمات هشام در عرفان

و نیز در آن کتاب از علی بن حکم از هشام بن سالم مروی است که گفت : نزد محمّد نعمان احول حاضر شدم پس مردی نزد او بایستاد و گفت : پروردگار خود را بچه چیز بشناختی؟ گفت بتوفيق او و ارشاد او و تعریف او و هدایت و راهنمائی او پس من از منزل او بیرون شدم و هشام بن الحکم را ملاقات کردم و گفتم در جواب کسی که از من بپرسد بچه چیز پروردگار خود را بشناختی چگویم؟

ص: 28

گفت اگر کسی این پرسش نماید و بگوید بچه چیز پروردگارت را بشناختی بگوی پروردگار خود جل جلاله را بنفس خویش بشناختم زیرا که نفس من از همه چیز بمن نزدیک تر است چه من هیکل خود را ابعاضی مجتمعه و اجزائی مؤتلفه ظاهرة التركيب مبنية الصنعة يافتم كه بر انواع تخطيط و تصویر یافتم که احوال دیگر گون یافتی بعد از نقصان زیادت گرفتی و بعد از زیادت نقصان پذیرفتی و برای آن حواس مختلفه و جوارح متباینه از چشم و گوش و شام و ذایق و لامس انشاءِ و ایجاد گردیده و بر ضعف و نقص و مهانت مجبول افتاده و مدرك صاحب و رفیق آن ادراك هيچ يك از آن را نتواند نمود یعنی این حواس و قوى هيچ يك نتواند ادراک دیگری را نمود مثلا گوش ادراك بصر و چشم ادراك سمع و كذلك غير ذلك نتواند نمود و قوتی بر آن نتواند افزود و از جلب منفعت بسوی آن و دفع مضرت از آن عاجز است و در تمامت عقول وجود تألیف بدون مؤلف و ثبات صورت بدون مصور محال است پس بدانستم که برای این جمله آفریننده ایست که آن ها را بیافریده و مصوری است که نفس و صورت آن ها را برآورده و در تمامت جهاتش مخالف آن است چنان که خدای تعالى مي فرمايد : ﴿ وَ فِي أَنفُسِكُمْ أَ فَلَا تُبْصِرُونَ ﴾ در نفوس حود و غرائب و عجایب وجود خودتان از چه روی با نظر بصیرت نگران نمی شوید تا بر وحدت و قدرت و عظمت و خلاقیت خدای بدلیلی روشن و حجتی مبرهن راه یابید.

حکایت شعیب با ابو حنیفه

و دیگر در جلد اول کتاب بحار از شعیب بن انس از پاره ای اصحاب حضرت صادق علیه السلام مسطور است که گفت : در خدمت حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام ناگاه پسری از جماعت کنده درآمد و دو مسئله ای استفتاء نمود و آن حضرت در آن مسئله فتوی راند بعد از آن بکوفه رفتم و نزد ابو حنیفه شدم و همان غلام را در آن جا دیدم که از همان مسئله پرسش کرد و ابو حنیفه بر خلاف آن چه حضرت صادق علیه السلام فتوی

ص: 29

داده بود حکم نمود چون این حال را بدیدم بپای شدم و گفتم ای ابو حنیفه وای بر تو در همین سال که حج نهادم در خدمت ابی عبد اللّه علیه السلام شدم تا سلامی باز دهم و این پسر را نگران شدم که در همین مسئله بعينها استفتاء نمود و آن حضرت بخلاف فتوای تو حکم فرمود. ابو حنیفه گفت : جعفر بن محمّد چه می داند ؟ من از وى اعلم هستم چه رجال را در یافته ام و از افواه ایشان بشنیده ام و جعفر بن محمّد صحفى است کنایت از این که من مشایخ و اساتید دیده ام و دقایق و علوم ایشان را بشنیده ام و همان طور که گفته اند ( خُذُوا اَلْعِلْمَ مِنْ أَفْوَاهِ اَلرِّجَالِ ) کار کرده ام اما جعفر بن محمّد عليهما السلام بهمان قرائت کتاب قناعت ورزیده و مشایخ و اساتید را در نیافته است.

راوی می گوید : با خود گفتم : سوگند با خدای اگر چه با پای برهنه و خویشتن بر زمین کشیدن باشد حج بخواهم گذاشت و در طلب حجه بودم تا بدست آمد و حج نهادم و بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام تشرف جستم و آن کلام را بعرض رسانیدم آن حضرت بخندید آن گاه فرمود بر وی باد لعنت خدای اما این که گفته است من مردی صحفی هستم براستی سخن کرده باشد صحف ابراهیم و موسی را بخوانده ام عرض کردم کدام کس را بمانند این صحف بهره افتد و درنگی ننمودم که در سرای آن حضرت را بکوفتند و در این حال جماعتی از اصحابش در خدمتش حضور داشتند با غلام فرمود: بنگر کوبندۀ در کیست غلام برفت و باز گشت و عرض کرد ابو حنیفه است. فرمود او را اندر آور ابو حنیفه بیامد و به آن حضرت سلام کرد و پاسخ یافت.

آن گاه ابو حنیفه عرض كرد : « اصلحك اللّه » آیا اجازت می دهی تا بنشینم آن حضرت روی باصحاب خویش آورده ایشان را حدیث همی راند و بجانب ابی حنيفه التفات نفرمود ابو حنیفه در مرتبۀ دوم و سوم نیز همان طور عرض و استدعا نمود و آن حضرت بدو التفات ننمود پس بدون اذن بنشست و چون آن حضرت بدانست

ص: 30

که بنشست بدو ملتفت گشت و فرمود ابو حنیفه کجاست؟ عرض كرد « اصلحك اللّه » در این جا هستم فرمود: توئی فقیه اهل عراق ؟ عرض کرد آری. فرمود بچه چیز ایشان را فتوی می رانی؟ عرض کرد بکتاب خدای و سنت رسول خدای . فرمود : ای ابو حنیفه آیا کتاب خدای را چنان که شایسته و سزاوار آن است می شناسی و ناسخ و منسوخ را عارفی عرض کرد آری فرمود یا ابا حنیفه (و لقد ادّعيت علما، ويلك ما جعل اللّه ذلك إلاّ عند أهل الكتاب الّذين أنزل عليهم، و يلك و لا هو إلاّ عند الخاصّ من ذرية نبينا صلى اللّه عليه و آله ، و ما ورثك اللّه من كتابه حرفا ) اى ابو حنیفه همانا مدعی علمی شدی يعنی مدعی شدی که بر علوم و اسرار قرآن دانائی وای بر تو این علم را خدای تعالی مقرر نداشته است که نزد کسی باشد مگر نزد اهل کتاب که نازل شده است بر ایشان کتاب یعنی آنان که این قرآن بر ایشان نازل گردیده و این علم نیست مگر نزد آن کس که از ذریت پیغمبر ما صلی اللّه علیه و آله و سلم مقام و رتبت خاص داشته باشد و خدای تعالی تو را بیک حرف از کتاب خود وارث نگردانیده است ( فان كنت كما تقول ولست كما تقول ) پس اگر چنان هستی که می گوئی و حال این که در خدمت من معین و روشن است که نیستی چنان که خود ادعا می کنی مرا خبر گوی از قول خداى تعالى ﴿سِيرُوا فِيهٰا لَيٰالِيَ وَ أَيّٰاماً آمِنِينَ ﴾ این زمین از کدام جای ارض است و ابو حنیفه جوابی باز داد و آن حضرت باز گردانید و بعضی سؤال های دیگر فرمود و ابو حنیفه در هر يك بی چاره ماند و بعلمی دیگر وقتی دیگر متمسك و هم چنان مغلوب و منفعل شد چنان که ازین پیش مذکور شد.

و از جملۀ سؤالات آن حضرت که در مناظرات سابق مسطور نشد این است که فرمود: ﴿ يَا أَبَا حَنِيفَةَ أَخْبِرْنِي عَنْ رَجُلٍ كَانَتْ لَهُ أُمُّ وَلَدٍ وَ لَهُ مِنْهَا اِبْنَةٌ وَ كَانَتْ لَهُ حُرَّةٌ لاَ تَلِدُ فَزَارَتِ اَلصَّبِيَّةُ بِنْتُ أُمِّ اَلْوَلَدِ أَبَاهَا فَقَامَ اَلرَّجُلُ بَعْدَ فَرَاغِهِ مِنْ صَلاَةِ اَلْفَجْرِ فَوَاقَعَ أَهْلَهُ اَلَّتِي لاَ تَلِدُ وَ خَرَجَ إِلَى اَلْحَمَّامِ فَأَرَادَتِ اَلْحُرَّةُ أَنْ تَكِيدَ أُمَّ اَلْوَلَدِ وَ اِبْنَتَهَا عِنْدَ اَلرَّجُلِ فَقَامَتْ إِلَيْهَا بِحَرَارَةِ ذَلِكَ اَلْمَاءِ فَوَقَعَتْ عَلَيْهَا وَ هِيَ نَائِمَةٌ فَعَالَجَتْهَا

ص: 31

كَمَا يُعَالِجُ اَلرَّجُلُ اَلْمَرْأَةَ فَعَلِقَتْ أَيُّ شَيْءٍ عِنْدَكَ فِيهَا﴾: اى ابو حنيفه خبر گوى یعنی باز گوی کیفیت و حکم مردی را که او را ام ولدی یعنی کنیزی بود که فرزند داشت و این مرد را از این کنیز دختری است و هم آن مرد را زنی آزاد بود که نمی زائید زمانی آن دختر که از ام ولد بود بزیارت پدرش بیامد و آن مرد چون از نماز صبح فراغت یافت بر خاست و با آن زن آزاده که فرزند نمی زاد مقاربت نمود آن گاه بگرمابه برفت و این زن آزاد بآن اراده شد که ام ولد و دخترش را در خدمت آن مرد دچار کیدی نماید پس در همان حال که گرم آن کار بود و منی در خویش داشت بجانب ام ولد که در این هنگام خوابیده بود برفت و بان استیلا و غلبه که مردان را با زنان است با وی مواقعه کرد و آن آب در رحم او افکند و ام ولد حمل یافت در این کار نزد تو چیست یعنی حکم این عمل و این مساحقه چه باشد ؟

ابو حنیفه عرض کرد: سوگند با خدای مرا علمی در این امر نیست آن گاه آن حضرت از مسئلۀ دیگر و خراب شدن سقف بر هر دو جاریه چنان که ازین پیش مسطور گشت سؤال فرمود : که وارث كيست و ابو حنيفه عرض کرد قسم بخدای مرا علمی در این امر نیست و بعد از آن بآن حضرت عرض كرد : « اصلحك اللّه » همانا در کوفه جماعتی نزد ما هستند که گمان همی برند که نو ایشان را فرمان کرده ای که از فلان و فلان و فلان برائت جويند ﴿ فَقَالَ وَيْلَكَ يَا أَبَا حَنِيفَةَ لَمْ يَكُنْ هَذَا مَعَاذَ اَللَّهِ﴾ فرمود : وای بر تو اى ابو حنيفه معاذ اللّه چنین چیزی نبوده است.عرض کرد « اصلحك اللّه » آن جماعت این کار را دربارۀ ایشان بزرگ می دانند فرمود : « فما تأمرنی » پس بچه چیز مرا امر می کنی عرض کرد بایشان چیزی بر نگاری فرمود بچه چیز عرض کرد از ایشان بخواهی که از ایشان زبان بر بندند فرمود اطاعت مرا نمی کنند عرض کرد :« اصلحك اللّه »چون تو نویسنده و من رسول باشم اطاعت می نمایند ﴿ قَالَ يَا أَبَا حَنِيفَةَ أَبَيْتَ إِلاَّ جَهْلاً كَمْ بَيْنِي وَ بَيْنَ اَلْكُوفَةِ مِنَ اَلْفَرَاسِخِ﴾

ص: 32

فرمود ای ابو حنیفه جز سپردن بوادی جهل و جهالت اندیشه نداری در میان من و کوفه چند فرسنگی مسافت است؟ عرض کرد: اصلحك اللّه از اندازۀ شمار بیرون است.

فرمود در میان من و تو چه مقدار است؟ عرض کرد چیزی نیست . فرمود : ﴿أَنْتَ دَخَلْتَ عَلَيَّ فِي مَنْزِلِي فَاسْتَأْذَنْتَ فِي اَلْجُلُوسِ ثَلاَثَ مَرَّاتٍ فَلَمْ آذَنْ لَكَ فَجَلَسْتَ بِغَيْرِ إِذْنِي خِلاَفاً عَلَيَّ كَيْفَ يُطِيعُونِّي أُولَئِكَ وَ هُمْ هُنَاكَ وَ أَنَا هَاهُنَا﴾ تو در منزل من بخدمت من می آئی و سه دفعه از من اجازت جلوس می جوئی و من ترا رخصت نمی دهم معذلك بدون اذن من بر خلاف میل و اذن من می نشینی اهل کوفه چگونه اطاعت امر مرا خواهند نمود با این که ایشان در کوفه و من در این جا هستم . چون ابو حنیفه این سخن بشنید سر بمقنعه در آورده بیرون شد و همی گفت ( أَعْلَمُ اَلنَّاسِ وَ لَمْ نَرَهُ عِنْدَ عَالِمٍ ) حضرت صادق از تمامیت مردم جهان داناتر است با این که هیچ وقت او را نزد عالم و دانائی ندیده ام یعنی نهایت شگفتی است که با این که این حضرت هیچ وقت نزد عالمی به تعلم نگذرانیده از جمله علمای روزگار اعلم است. و چون ابو حنیفه برفت ابو بکر حضرمی که مشرف بود عرض کرد فدایت گردم جواب دو مسئله اوّل تا چه باشد فرمود ای ابو بکر ﴿ سِیرُوا فِیها لَیالِیَ وَ أَیّاماً آمِنِینَ﴾ با قائم ما اهل بیت است و اما قول خدای ﴿ مَنْ دَخَلَهُ کانَ آمِناً فَمَنْ بَایَعَهُ وَ دَخَلَ مَعَهُ وَ مَسَحَ عَلَی یَدِهِ وَ دَخَلَ فِی عَقْدِ أَصْحَابِهِ کَانَ آمِناً ﴾ هر کس با حضرت قائم عجل اللّه فرجه بیعت نماید و با وی بحرم اندر شود و دست مبارکش را مسح نماید و در زمره اصحابش مندرج گردد ایمن خواهد بود.

معلوم باد قول خداى تعالى ﴿سِيرُوا فِيها لَيالِيَ وَ أَيَّاماً آمِنِينَ ﴾ در ضمن آیاتی که در قصۀ اهل سبا وارد است مذکور است و بنابر این تأویلی که آن حضرت فرموده این جمله معترضه در میان این قصه است برای بیان این که این امنی که ایشان را در این قری حاصل است و بسبب کفران ایشان از ایشان زایل گردید زود است که در لیالی و ايام زمان شرافت توأمان حضرت قائم عجل اللّه فرجه

ص: 33

باز گردد و ازین است که خدای تعالی می فرماید ﴿وَ قَدَّرْنا فِيهَا ﴾ و اما قول خداى تعالى ﴿و مَنْ دَخَلَهُ ﴾ بنابر تأویلی که امام علیه السلام می فرماید تواند بود که مراد دخول در این زمان با بیعت کردن با حضرت قائم صلوات اللّه علیه در حرم باشد یا این که معنی این است که چون حرمت بیت اللّه مقرون بحرمت ائمه هدى صلوات اللّه و سلامه عليهم و راجع بآن است پس دخول در آن کنایه از آمدن بحصن حصین بیعت و متابعت ایشان است و این معنی یکی از بطون آیۀ شریفه است.

و اما در مسئله سحق یعنی در آمیختن زنان با زنان اگر چه حضرت صادق عليه السلام در این جا جوابی مذکور نفرموده است لكن مجلسى اعلى اللّه مقامه می فرماید شیخ در نهایة فرموده است که بر زن رجم لازم است و فرزند را باید با پدرش ملحق کرد زیرا که آب او را که در خویش داشته برحم کنیز افکنده و مهر بر آن زن وارد است و بعضی نیست بلکه حد به تازیانه کافی است و بیان این مطلب در کتب فقها مندرج است و ازین پیش نیز در مناظره آن حضرت و ابو حنیفه باین آیه شریفه و بعضی از فقرات این خبر اشارت شد.

سؤال ابو حنیفه از معروف

در جلد چهارم بحار الانوار سند بمحمد بن سائب کلبی می رسد که حضرت صادق علیه السلام چون بعراق راه می سپرد در حیره نزول فرمود ابو حنیفه بخدمت آن حضرت مشرف شد و از مسائل عدیده پرسش نمود و از جمله مسائلش این بود که عرض کرد فدایت شوم امر بمعروف چیست؟ فقال علیه السلام ﴿ اَلْمَعْرُوفُ یَا أَبَا حَنِیفَهَ اَلْمَعْرُوفُ فِی أَهْلِ اَلسَّمَاءِ، اَلْمَعْرُوفُ فِی أَهْلِ اَلْأَرْضِ، وَ ذَاکَ أَمِیرُ اَلْمُؤْمِنِینَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ عليه السّلام ﴾ فرمود ای ابو حنیفه معروف در اهل آسمان همان معروف در اهل زمین است و معروف در آسمان و زمین امیر المؤمنین علی بن ابی طالب صلوات اللّه علیه است.

ابو حنیفه عرض کرد فدایت شوم پس منکر چیست ؟ ( قال: اَللَّذَانِ ظَلَمَاهُ حَقَّهُ، وَ اِبْتَزَّاهُ أَمْرَهُ، وَ حَمَلاَ اَلنَّاسَ عَلَی کَتِفِهِ ) فرمود آن دو تن که در حق او ستم ورزیدند

ص: 34

و از امرش کناری دادند و مردمان را بروی به چیرگی برتافتند.

ابو حنيفه عرض کرد آیا امر بمعروف و نهی از منکر آن نیست که چون مردی را به معاصی خدای و فعل منکر بنگری او را از آن کار نهی بفرمائی فرمودند ﴿ ليس ذلك أمرا بمعروف، و لا نهيا عن منكر، إنّما ذاك خير قدّم ﴾ این کار نه امر بمعروف و نه نهی از منکر است بلکه ... ابو حنیفه عرض کرد قربانت گردم خبر گوی مرا از این آیۀ شريفه ﴿ ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ اَلنَّعِيمِ﴾ فرمود ﴿ مما هو عندك يا ابا حنيفه﴾ اى ابو حنیفه تو در این آیه چگوئی یعنی معنی نعیم را چه می گوئی عرض کرد امنیت در جان و صحت بدن و قوت و روزی حاضر : ﴿ فَقَالَ یَا أَبَا حَنِیفَةَ لَئِنْ وَقَّفَكَ اللَّهُ أَوْ أَوْقَفَكَ یَوْمَ الْقِیَامَةِ حَتَّی یَسْأَلَکَ عَنْ کُلِّ أَکْلَهٍ أَکَلْتَهَا أَوْ شَرْبَهٍ شَرِبْتَهَا لَیَطُولَنَّ وُقُوفُکَ﴾ فرمود ای ابو حنیفه اگر خداوند تعالی ترا در روز قیامت چندان در موقف حساب بدارد تا ترا از هر لقمه که بخوردی و هر شربت آبی بنوشیدی پرسد هر آینه مدت ایستادگی تو بطول می انجامد ابو حنيفه عرض کرد پس نعیم چیست ؟ (قَالَ اَلنَّعِیمُ نَحْنُ اَلَّذِینَ أَنْقَذَ اَللَّهُ اَلنَّاسَ بِنَا مِنَ اَلضَّلاَلَهِ وَ بَصَّرَهُمْ بِنَا مِنَ الضَّلاَلَهِ وَ بَصَّرَهُمْ بِنَا مِنَ اَلْعَمَی وَ عَلَّمَهُمْ بِنَا مِنَ اَلْجَهْلِ﴾ فرمود نعیم مائیم که خدای تعالی از برکت وجود ما مردمان را از چاه سار گمراهی بیرون آورد و بسبب ما از کوری جهل می رهاند و بنور هدایت بصیرت می دهد عرض کرد فدای تو شوم از چه روی قرآن همیشه تازه و جدید است فرمود ﴿لِأَنَّهُ لَمْ یَجْعَلْ لِزَمَانٍ دُونَ زَمَانٍ فَتُخْلِقَهُ اَلْأَیَّامُ وَ لَوْ کَانَ کَذَلِکَ لَفَنِیَ اَلْقُرْآنُ قَبْلَ فَنَاءِ اَلْعَالَمِ ﴾ زیرا که احکام قرآن را بزمانی بیرون از زمان دیگر اختصاص نداده اند تا در يك زمانی نسخ نشود و زمانی دیگر از آن مخلف بماند و اگر چنین بودی بیایست قرآن پیش از فنای عالم فانی شود و ازین پیش در ذیل مناظرات آن حضرت بمعنی آیه شریفه مذکوره که بدوستی اهلبیت سلام اللّه عليهم راجع بود اشارت شد.

ص: 35

مناظره آن حضرت با طاوس

و هم در آن کتاب مروی است که طاوس بحضرت صادق علیه السلام در آمد ﴿ فَقَالَ لَهُ يَا طَاوُسُ نَاشَدْتُكَ اَللَّهَ هَلْ عَلِمْتَ أَحَداً أَقْبَلَ لِلْعُذْرِ مِنَ اَللَّهِ تَعَالَى قَالَ اَللَّهُمَّ لاَ قَالَ هَلْ عَلِمْتَ أَحَداً أَصْدَقَ مِمَّنْ قَالَ لاَ أَقْدِرُ وَ هُوَ لاَ يَقْدِرُ قَالَ اَللَّهُمَّ لاَ قَالَ فَلِمَ لاَ يَقْبَلُ مَنْ لاَ أَقْبَلَ لِلْعُذْرِ مِنْهُ مِمَّنْ لاَ أَصْدَقَ فِي اَلْقَوْلِ مِنْهُ ﴾ فرمود قسم می دهم ترا بخدای هیچ دانسته ای که هیچ کس در پذیرفتن عذر اقبل از خدای باشد و بهتر از خدای بپذیرد عرض کرد بار خدایا نیست فرمود آیا هیچ کس را یافته باشی که راستگوتر از کسی باشد که بگويد من قادر نیستم و ایشان قادرند عرض کرد بار خدایا نیافته ام فرمود پس از چه روی قبول نمی شود از کسی که هیچ کس پذیرنده تر از او در عذر نیست از آن کسی که راستگوی ترازوی در سخن نیست چون طاوس این سخن بشنید دامان خود را بی فشاند و گفت در میان من و حق دشمنی نیست.

مناظره مؤمن الطاق با پسر ابو حذره

در کتاب احتجاج از اعمش مروی است که جماعت شیعه و محکمه در کوفه نزد ابی نعیم نخعی انجمن شدند و ابو جعفر محمّد بن نعمان مؤمن الطاق حضور داشت ابن ابی حذره گفت ای جماعت شیعه چهار خصلت از ابو بکر بشمار می آورم که هیچ کس از مردم جهان دفع آن را نتوانند کرد و می گویم بسبب این خصال اربعه ابو بكر بر علی علیه السلام و تمام اصحاب پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم فضل و فزونی دارد یکی این که ابو بکر در خانۀ رسول خدای که آن حضرت مدفون است دوم آن حضرت است یعنی بعد از پیغمبر ابو بکر را نیز در آن بیت دفن کرده اند و نیز ثانی اثنين آن حضرت است گاهی که آن حضرت در غار رفت و هم چنین ثانی اثنین آن حضرت در نماز گذاشتن مردمان را در آن نمازی که بعد از آن نماز آن حضرت وفات فرمود و نیز اوست ثانی اثنین صدیق این امت چون ابو حذره این کلمات را از دهان بگذرانید

ص: 36

ابو جعفر مؤمن الطاق رحمه اللّه تعالی گفت ( يا ابن أبي حذرة و أنا أقرر معك أن عليا أفضل من أبي بكر و جميع أصحاب النّبي صلّى اللّه عليه و آله من ثلاث جهات من القرآن وصفا و من خبر الرسول نصا و من حجة العقل اعتبارا ) ای پسر ابی حذره من نیز ثابت و برقرار می دارم از بهر تو که علی علیه السلام از ابو بکر و جميع اصحاب پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم بهمین خصالی که وصف نمودی افضل است و آن خصال که تو از بهر صاحب خویش می شماری عیبی است از بهر او و نیز از سه جهت از قرآن و صفاً و از خبر فرستادۀ یزدان نصاً و از حجت عقلی اعتباراً اطاعت علی را بر تو لازم و واجب می گردانم و ابراهیم نخعی و اسحاق سبیعی و سلیمان بن مهران اعمش را بر این امر اتفاق افتاده پس از آن ابو جعفر مؤمن الطاق گفت ای پسر ابو حذره مرا از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم خبرگوی که بیوت خود را که خدای تعالی بآن حضرت مضاف و منسوب داشته و مردمان را نهی فرموده است که بدون اذن آن حضرت داخل سرای آن حضرت شوند چگونه به ترکه گذاشت آیا میراث اهل خود و فرزندان خود ساخت یا برای تمامت مسلمانان بصدقه بر نهاد هر چه می خواهی و می دانی بگوی یعنی از این دو صورت هر يك را صلاح می دانی و بسلیقۀ خویش مقرون می شماری باز نمای تا جواب خویش را بشنوی ابو حذره چون این ایراد صحیح را دریافت از جواب زبان بر بست چه خطای این مطلب را که عنوان کرده و فضیلتی بزرگ شمرده بود بدانست.

ابو جعفر مؤمن الطاق گفت : (إن تركها ميراثا لولده و أزواجه فإنه قبض عن تسع نسوة و إنما لعائشة بنت أبي بكر تسع ثمن هذا البيت الذي دفن فيه صاحبك و لا يصيبها من البيت ذراع في ذراع و إن كان صدقة فالبلية أطم و أعظم فإنه لم يصب من البيت إلا ما لأدنى رجل من المسلمين فدخول بيت النّبي صلّى اللّه عليه و آله بغير إذنه في حياته و بعد وفاته معصية إلا لعلي بن أبي طالب عليه السّلام و ولده فإن الله أحل لهم ما أحل للنبي صلّى اللّه عليه و آله و سلم ) اگر رسول خدای آن بيوت خاصه خود را میراث از بهر فرزندان و ازواج خویش مقرر داشته همانا آن حضرت چون وفات کرد

ص: 37

نه زن داشت و هر زنی افزون از هشت يك خانه بارث نمی برد و با این تقریر عایشه را نه يك از هشت يك بهره می افتد و این همان بیتی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم در آن مدفونست هفتاد و دو قسمت می شود و ازین جمله يك قسمت بعايشه دختر ابو بکر می رسد و ازین بیتی که صاحب تو ابو بکر در آن خفته افزون از يك ذراع در يك ذراع بهره عایشه نمی شود و اگر این خانه صدقه تمام مسلمانان است پس این بلية يعنى تقرير گو را و در این مکان خیلی سخت تر و اطم و اعظم است چه بهرۀ او نیز ازین خانه افزون از بهرۀ ادنی مسلمانی نخواهد بود پس در آمدن در سرای پیغمبر خواه در زمان زندگانی خواه بعد از وفات آن حضرت گناه و معصیت است مگر برای علی بن ابی طالب و فرزندان آن حضرت علیه السلام چه خدای حلال گردانیده است برای ایشان آن چه حلال نموده است برای پیغمبر.

بعد از آن مؤمن الطاق با ایشان گفت هیچ می دانید که رسول خدای فرمان کرد تا ابواب جميع مردمان را که بمسجد راه داشت مسدود داشتند مگر باب علی ابن ابی طالب علیه السلام را که هم چنان بمسجد آن حضرت گشاده بود و ابو بکر در کمال مسکنت از آن حضرت مسئلت نمود كه يك روزنه از بهر او بجای بماند تا از سرای خویش بحضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم نگران باشد آن حضرت امتناع فرمود و هم آن حضرت عباس از این حال غضبناك شد و رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم چون این حال را بدید مردمان را خطبه راند و فرمود ﴿ انَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى أَمَرَ لِمُوسَى وَ هَارُونَ أَنْ تَبَوَّءٰا لِقَوْمِكُمٰا بِمِصْرَ بُيُوتاً وَ أَمَرَهُمَا أَنْ لاَ يَبِيتَ فِي مَسْجِدِهِمَا جُنُبٌ وَ لاَ يَقْرَبَ فِيهِ اَلنِّسَاءَ إِلاَّ مُوسَى وَ هَارُونَ وَ ذُرِّيَّتُهُمَا وَ إِنَّ عَلِيّاً هُوَ بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى وَ ذُرِّيَّتُهُ كَذُرِّيَّةِ هَارُونَ وَ لاَ يَحِلُّ لِأَحَدٍ أَنْ يَقْرَبَ اَلنِّسَاءَ فِي مَسْجِدِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ لاَ يَبِيتَ فِيهِ جُنُبٌ إِلاَّ عَلِيٌّ وَ ذُرِّيَّتُهُ عَلَيْهِمُ اَلسَّلاَمُ ﴾ بدرستی که یزدان تعالی موسی و هارون علیهما السلام را فرمان کرد تا در مصر خانه ها از بهر قوم خودتان مرتب دارید و ایشان را امر نمود که در مسجد ایشان جنبی بیتوته ننماید و با زنان در آن مکان نزدیکی نجویند مگر

ص: 38

موسی و هارون و ذرية ايشان و بدرستي كه على علیه السلام بمنزله هارون است از موسی یعنی علی در خدمت من همان منزلت برادری و اخوت دارد که هارون در خدمت موسی داشت و ذريۀ على نيز حکم ذریۀ هارون را دارد و روا نیست که هیچ کس در مسجد رسول خدای با زن نزدیکی جوید یا جنب بيتوته نماید مگر علی و ذرية او سلام اللّه عليهم حاضران همه گفتند چنین است . این وقت ابو جعفر مؤمن الطاق گفت ای پسر ابو حذره ربع دین تو رفت و این منقبتی است برای صاحب من علی صلوات اللّه علیه که برای احدی مانند آن نیست و عیبی است برای صاحب تو .

و اما قول تو که گفتی یکی از چهار خصلت وی این است که ﴿ ثَانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُمَا فِي الْغَارِ ﴾ است خبر ده مرا آیا خدای تعالی سکینۀ خود را بر رسول خود و بر جماعت مؤمنین در غیر غار فرو فرستاده است ابو حذره عرض کرد آری ابو جعفر گفت با این تقدیر پس صاحب تو را در غار از صفت سکینه و وقار بیرون کرده و او را بحزن اختصاص داده است لكن بيتوته و اقامت حضرت علی بن ابی طالب در همان شب در فراش رسول خدای و فدا کردن جان خود را در راه آن حضرت از آمدن صاحب تو در غار افضل است مردمان یک زبان گفتند براستی گفتی و ابو جعفر گفت ای پسر ابو حذره نصف دین تو برفت.

و اما قول تو که گفتی ابو بکر ثانی اثنین صدیق از امت است همانا خدای تعالى واجب گردانید بر صاحب تو که برای امیر المؤمنين على علیه السلام استغفار نماید در این آیه شریفه ﴿ وَ الَّذِينَ جاؤُ مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا وَ لِإِخْوانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونا بِالْإِيمانِ﴾ إلى آخر الآية چه علی علیه السلام از همه کس زودتر ایمان آورده است لكن آن چه را تو ادعا می کنی یعنی صدیق می خوانی چیزی است که مردمان بنامیده اند لکن آن کسی را که در قرآن نامیده شده و بصدق و تصدیق از بهر او شهادت داده سزاوار تر است بصدیق بودن از آن کس که مردمان او را این نام نهند و بتحقيق که علی علیه السلام در منبر بصره فرمود ﴿ أَنَا اَلصِّدِّيقُ اَلْأَكْبَرُ آمَنْتُ قَبْلَ أَنْ آمَنَ أَبُو بَكْرٍ وَ صَدَّقْتُ قَبْلَهُ ﴾ منم صدیق اکبر ایمان آوردم پیش از آن که ابو بکر

ص: 39

ایمان بیاورد و تصدیق رسول خدای را نمودم قبل از آن که او تصدیق کند مردمان گفتند براستی سخن بیا راستی آن گاه ابو جعفر مؤمن الطاق گفت يا ابن ابی حذره سه قسمت از چهار قسمت دین تو برفت.

و اما قول تو در نماز کردن بمردمان که برای صاحب خود فضيلتی مقرر داشتی و حال این که از بهر او تمام نگشت بلکه این کردار به تهمت نزدیک تر است تا بفضیلت چه اگر این کار بفرمان رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم بود او را ازین نماز عزل نمی کردند ندانستی که چون ابو بکر برای نماز مردمان نقدم گرفت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم با آن حالت سختی مرض بیرون شد و مردمان را نماز نهاد و او را از آن کار بر کنار ساخت و این نماز از یکی از دو وجه بیرون نیست یا این است که حیلتی در این کار بکار برده و چون پیغمبر احساس آن را فرمود با آن حالت شدت علت بیرون شد و او را از آن کار عزلت داد تا بعد از آن حضرت این نماز نهادن حجتی از بهر او در امر خلافت نباشد و مردمان در قبول دعوی او معذور نباشند و یا این است که رسول خدای او را باین نماز امر کرد و بدو تفویض فرمود چنان که در حکایت تبلیغ سورۀ مبارکه برائت و مأمور شدن ابو بکر از جانب رسول خدای همین صورت یافت پس از آن جبرئیل علیه السلام نازل شد و عرض کرد این سوره را جز تو یا مردی که از تو باشد نباید برساند پس رسول خدای بفرمان خداوند در طلب ابو بکر برفت و آن سوره را از وی بگرفت و او را از نگاهداری آن سوره و از رسانیدن احکام آن معزول داشت قصه این نماز نهادن نیز بر این منوال است یعنی اگر از جانب رسول خدای هم بوده است فرمان خدای بدیگرگون رسید و در هر دو حالت وی مذموم است چه آن چه از وی مستور بود مکشوف گشت و در این امر و ظهور این قضیه دلیلی واضح و روشن بدست می آید که ابو بکر بعد از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم صلاحیت خلافت آن حضرت را ندارد و نیز بر هیچ چیز از امور دينيه مأمون نتواند بود مردمان چون این سخنان بشنیدند جملگی گفتند بصداقت سخن کردی و ابو جعفر مؤمن الطاق گفت یا ابن ابی حذره دین تو تمامت برفت. و در آن جا که

ص: 40

می خواستی ممدوح گردی رسوا شدی.

این هنگام مردمان با مؤمن الطاق گفتند برهانی که ادعا نمودی که در اطاعت نمودن بعلی علیه السلام داری بیاور ابو جعفر گفت اما برهان قرآنی من حيث الوصف اين قول خدای عز و جل است ﴿ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ ﴾ ای بندگان گرونده از خدای بپرهیزید و با راست گویان باشید و ما علی علیه السلام را در قرآن باین صفت یافتیم در این قول خدای عزّ و جل ﴿ وَ الصَّابِرُ فِی الْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ حِینَ الْبَأْس ﴾ آن کسانی که در جهاد فی سبيل اللّه بمشقت و زحمت و صدمت جنگ و زیان جانی و مالی و در هنگام حضور پیکار شکیبائی کنند و پای ثبات را نلغزانند این چنین کسان پرهیزکاران باشند و در این باب اجماع امت بر آن واقع شد که علی علیه السلام باین امر از دیگران اولی است چه آن حضرت هیچ وقت از جنگ فرار نکرد چنان که دیگران در مواقع عدیده فرار نموده اند.

مردمان عرض کردند بصداقت سخن کردی.

و اما خبر از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم که بر طریق نص و تصریح در حق آن حضرت وارد شده است این است که فرمود ﴿ إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ اَلثَّقَلَيْنِ مَا إِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِمَا لَنْ تَضِلُّوا بَعْدِي كِتَابَ اَللَّهِ وَ عِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي فَإِنَّهُمَا لَنْ يَفْتَرِقَا حَتَّى يَرِدَا عَلَيَّ اَلْحَوْضَ ) بدرستی که من در میان شما دو چیز سنگین می گذارم مادامی که بایشان متمسك باشید گمراه نمی شوید بعد از من و آن دو چیز کتاب خدای یعنی قرآن و عترت من است که اهل بیت من هستند و این دو چیز از هم جدائی نگیرند تا در کنار حوض کوثر بخدمت من ورود نمایند.

و قول رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم ﴿ إِنَّمَا مَثَلُ أَهْلِ بَيْتِي كَمَثَلِ سَفِينَةِ نُوحٍ مَنْ رَكِبَهَا نَجَا وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْهَا غَرِقَ وَ مَنْ تَقَدَّمَهَا مَرَقَ وَ مَنْ لَزِمَهَا لَحِقَ فَالْمُتَمَسِّکُ بِأَهْلِ بَیْتِ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله هَادٍ مُهْتَدٍ بِشَهَادَهٍ مِنَ الرَّسُولِ - و المتمسك بغيرها ضال مضل ﴾ همانا مثل اهل بیت در میان شما مانند مثل کشتی نوح است که هر کسی در آن

ص: 41

سوار شد از دریای هلاکت نجات یافت و هر كسی تخلف جست در طوفان بلیت غرقه گردید و هر کس از آن پیشی گرفت از دین و آئین تجاوز نمود و هر کسی بایشان ملازمت ورزید بدین و آئین حق ملحق گشت پس آنان که باهل بیت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم تمسك بورزند بشهادت و گواهی که رسول خدای در این جا داده هدایت یافته و مردمان را هدایت کنند و هر کسی بغیر ایشان تمسك جويد گمراه است و گمراه نمایندۀ مردمان.

گفتند ای ابو جعفر براستی سخن کردی و اما حجة عقل این است که جمله مردمان من حيث الطبيعة بباید طاعت عالم را نمایند و جبلی و سرشت ایشان این است و اجماع جهانیان را بر آن یافته ایم علی علیه السلام اعلم اصحاب رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم است و تمامت مردمان در تمامت مسائل از آن حضرت سؤال می کردند و بحضرتش حاجتمند بودند و امیر المؤمنین که بحر علوم اولین و آخرین است از جمله دانایان و علمای روزگار بی نیاز بود و این نیز از روی شاهد و دلیل است که از قرآن در این آیۀ شریفه بر آن حضرت رسیده است ﴿ أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى اَلْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لاٰ يَهِدِّي إِلاّٰ أَنْ يُهْدىٰ فَمٰا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ﴾ یعنی آیا پس آن که راه می نماید بحق باسباب توفيق و الطاف سزاوارتر است که متابعت کرده شود یا آن کس که راه نیابد بخودی خود مگر این که راه نمایند او را پس چیست و چه بوده شما را چگونه حکم می کنید و تسویه میان این دو تن را می نمائید؟! راوی می گوید هیچ روزی نیکوتر از این روز دیده نشد و در آن روز جمعی کثیر از علما و مردمان باین عقیدت باز شدند و ابو جعفر مؤمن الطاق را با ابو حنيفه مناظرات عدیده روی داده چنان که ازین پیش نیز بآن اشارت شد.

بيانات ابن ابی الحدید

ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه در ذیل شرح خطبۀ مبارکه حضرت

ص: 42

امير المؤمنين علیه السلام ﴿ وَ آخَرُ قَدْ تُسَمَّى عَالِماً وَ لَيْسَ بِهِ ﴾ چنان که در کتاب طراز المذهب متعلق بحضرت زینب سلام اللّه عليها نيز بعضى بيانات و تحقیقات ابن ابی الحدید که در باب روح در ذیل این خطبه مذکور داشته مرقوم است در باب ثقلین و عترت که در این خطبۀ مبارکه بهر دو اشارت شده می نویسد و می گوید عترت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم اهل نزديك و نسل آن حضرت هستند و آن کس که گوید عترت قوم و عشيرت و رهط و طایفۀ آن حضرت می باشند و این که ابو بکر در روز سقیفه یا بعد از آن گوید: ﴿ نَحْنُ عِتْرَةُ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ بَيْضَتُهُ اَلَّتِي تَفَقَّأَتْ عَنْهُ ﴾ مائيم عترت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم و بیضۀ مبارکه او که شکافته و بیرون شده ایم از آن بر طریق مجاز است زیرا که ابو بکر و امثال او بالنسبة بجماعت انصار عترت آن حضرت توانند بود نه این كه فی الحقيقه عترت پیغمبر باشند چنان که طایفۀ عدنان با مردم قحطان تفاخر کنند و گویند مائیم پسر عم رسول اللّه نه این است که مقصودشان این باشد که حقيقة پسر عم آن حضرت هستند بلکه عدنانی بر حسب اضافه بسوی قحطانی و نسبت بآن طایفه پسر عم آن حضرت می شود و این استعمال و این تنطق بر سبیل مجاز است و اگر این کلام را بر طریق حذف چندین مضاف بشماریم باین معنی که مثلا عدنانی پسر عم پدر اندر پدر است تا چندین تن پسران و پدران شمرده شوند تا بآنجا که با آن حضرت بيك پشت متصل شوند ابو بکر نیز می تواند عترت اجداد آن حضرت باشد لکن بر طریق حذف چندین مضاف . اما این عترت نه آن عترت است که در این جا رسول اللّه فرموده چه آن حضرت مبین و مشخص داشته است که مقصود ازین عترت کیست چه فرموده است : ﴿ إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ اَلثَّقَلَيْنِ ﴾ من درميان شما دو چیز گرامی می گذارم بعد از آن توضیح می فرماید که « عترتی اهل بیتی » و در مقام دیگر اهل بیت خود را معین می فرماید که کدام جماعت هستند در آن جا که عبای مبارک بر ایشان می گستراند در آن هنگام که آيۀ : ﴿ إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ ﴾ نازل می شود می فرماید: ﴿اَللَّهُمَّ هَؤُلاَءِ أَهْلُ بَيْتِي فَأَذْهِبْ عَنْهُمُ اَلرِّجْسَ ﴾ و باین ترتیب و تقریر معلوم شد که مقصود از عترت اهل بیت آن حضرت

ص: 43

هستند و اهل بیت نیز بآل عبا اختصاص دارند و جز ایشان هیچ کس باین معنی که مراد و مقصود است عترت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم نمی تواند بود.

ابن ابی الحدید می گوید: اگر بگوئی این عترت که امیر المؤمنين علیه السلام در این خطبه فرموده کدام کس را قصد کرده می گویم خودش و دو پسر سعادت سیرش را خواسته و اصل در حقيقة نفس مبارك خود آن حضرت است چه دو پسرش تابع آن حضرت و نسبت ایشان بآن حضرت مانند نسبت ستارگان درخشنده بطلوع آفتاب درخشنده می باشد چنان که رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم بر این معنی تنبیه فرموده چنان که می فرماید :( وَ أَبُوكُمَا خَيْرٌ مِنْكُمَا ) و امير المؤمنین علیه السلام در صفت عترت در این خطبۀ مبارکه می فرماید :﴿وَ هُمْ أَزِمَّةُ اَلْحَقِّ وَ أَلْسِنَةُ اَلصِّدْقِ، فَأَنْزِلُوهُمْ بِأَحْسَنِ مَنَازِلِ اَلْقُرْآنِ ﴾.

ابن ابی الحدید در شرح این کلمۀ بلیغه می گوید : ازمة جمع زمام است و امیر المؤمنین در این کلمه حق را با عترت دایر می گرداند یعنی بهر کجا دایر شوند حق با ایشان دایر است و هر کجا بروند حق با ایشان می رود چنان که نافۀ مطیع زمام خود می باشد و رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم بر صدق این قضیه تنبیه فرموده و می فرماید: وادر الحق معه حيث دار ( بهر کجا بگردد حق با او می گردد ( وَ أَلْسِنَةُ اَلصِّدْقِ ) از الفاظ شریفۀ قرآنیه است چنان که خدای تعالی می فرماید: ﴿ وَ اِجْعَلْ لِي لِسٰانَ صِدْقٍ فِي اَلْآخِرِينَ﴾ چه از عترت هیچ حکمی و قولی صادر نمی شود جز آن که موافق حق و صواب است و چون مقام ایشان چنین است پس ایشان را در بهترین منازل قرآن نازل گردانید و در این کلمۀ طیبه سری بزرگ است و آن این است که حضرت امیر المؤمنين صلوات اللّه عليه و على آله اجمعين تمامت مكلفين را مؤكداً امر می فرماید که حضرات عترت را در مراتب اجلال و اعظام و انقیاد و اطاعت او امر و نواهی و زواجر و احکام ایشان جاری مجری و نازل منزلۀ قرآن بدانید و همان طور که اوامر و نواهی قرآن و احکام آن را واجب و حرمت و عظمت و اطاعت آن را لازم می شمارید و خلاف آن را مخالف دین و مذهب و موجب عذاب و

ص: 44

فکال مؤید می دانید در مراتب عترت نیز بر این عقیدت و روش می باشید.

ابن ابی الحدید می گوید : اگر گوئی این سخن مشعر بآن است که عترت باید معصوم باشند و معصوم هستند پس اصحاب شما یعنی پاره ای از اهل جماعت و سنت چه می گویند می گویم ابو محمّد بن منویه رضی اللّه تعالى عنه در كتاب الكفاية تصريح تنصيص و تصریح نموده است بر اين كه علی علیه السلام معصوم است و اگر چند واجب العصمة نیست و هم چنین عصمت شرط در کار امامت نیست لكن ادله نصوص دلالت بر عصمت آن حضرت من حيث الباطن و المعنى دارد و تصریح بر آن می نماید که این أمر يعنی عصمت مخصوص بامير المؤمنين على علیه السلام است نه سایر صحابه و چون اهل سنت و جماعت شرط امامت را عصمت نمی دانند این است که خلاف دیگران را صحیح می دانند.

اما مذهب امامية كه عصمت را شرط امامت دانند می گویند تمامت ائمه هدی صلوات اللّه عليهم اجمعین معصوم هستند و هر کسی معصوم نباشد نتواند امام باشد نه این که غیر از امام نیز نتواند معصوم بود و فرق در میان مذهب سنّی و شیعی در همین عنوان است و این مطلبی عالی است و حکما و علمای شیعی در اثبات این امر بدلایل عقلیه و نقلیه رنج ها کشیده اند و بمقام اثبات رسانیده اند چنان که گاهی در طی این کتب مذکور و ازین بعد نیز انشاء اللّه تعالى در مواقع عديده مسطور می شود.

و در این خطبۀ مبارکه بمراتب جلالت و عظمت اهل بيت عصمت و طهارت صلوات اللّه عليهم اشارت ها رفته چنان که برخی در اوایل کتاب احوال حضرت زينب سلام اللّه علیها مرقوم شد و هم در این خطبه مي فرمايد : ﴿ لَمْ أَعْمَلْ فِيكُمْ بِالثَّقَلِ اَلْأَكْبَرِ ﴾ يعنى كتاب خدای ﴿ وَ أَتْرُكْ فِيكُمُ اَلثَّقَلَ اَلْأَصْغَرَ ﴾ یعنی دو پسرش حسنين عليهما السلام و این که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم کتاب و عترت را ثقلین نام کرد برای آنست که ثقل در لغت بمعنی متاع مسافر و حشمت او است پس گویا رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم گاهی که سفر کردن آن حضرت بآن جهان و انتقال بجوار پروردگارش فرا رسید

ص: 45

نفس مبارك خود را مانند مسافر شمرد که از منزلی بمنزلی می رود و کتاب و عترت را مانند متاع و حشم خویش خواند چه این دو از همه چیز بآن حضرت بیش تر اختصاص دارند.

در معنی تقلین و عترت

صاحب مجمع البحرین می گوید: در حدیث حضرت صادق علیه السلام و آباء عظامش از حسن بن علی صلوات اللّه عليهم مروی است که از امیر المؤمنين صلوات اللّه عليه از معنی قول رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم ﴿ إِنِّي مُخَلِّفٌ فِيكُمُ اَلثَّقَلَيْنِ كِتَابَ اَللَّهِ وَ عِتْرَتِي ﴾ پرسیدند عترت کیست فرمود : ﴿ أَنَا وَ اَلْحَسَنُ وَ اَلْحُسَيْنُ وَ اَلْأَئِمَّةُ اَلتِّسْعَةُ مِنْ وُلْدِ اَلْحُسَيْنِ تَاسِعُهُمْ مَهْدِيُّهُمْ وَ قَائِمُهُمْ، لاَ يُفَارِقُونَ كِتَابَ اَللَّهِ وَ لاَ يُفَارِقُهُمْ حَتَّى يَرِدُوا عَلَى رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ حَوْضَهُ ﴾ و هم در حدیث دیگر وارد است که از آن حضرت پرسیدند عترت پیغمبر کیستند فرمود :« اصحاب العباء » و تغلب از ابن الاعرابی حکایت کرده است که عترت فرزند مرد و ذریۀ اوست که از صلب او باشد و ازین است که ذریۀ محمّد اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم را که از علی و فاطمه علیهما السلام پدید شده اند عترت گویند. تغلب می گوید با ابن الاعرابی گفتم پس معنی قول ابی بکر در سقیفه ﴿ نَحْنُ عِتْرَةُ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ﴾ چیست گفت مقصود ابى بكر بلدة و بيضة آن حضرت است و عترت محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم لا محاله فرزندان فاطمه عليهم السلام باشند و هم تغلب از ابن الاعرابی حکایت کرده است که گفت عترت بمعنى بلدة و بيضة می باشد و حضرات ائمه عليهم السلام بلدۀ اسلام و بیضه و اصول اسلام هستند و عترت بمعنی سنگی بزرگ است که سوسمار سوراخش را نزديك بآن بیاراید تا گم نکند و ائمه عليهم السلام هادیان و راهنمایان بحق هستند و عترت بمعنی بیخ درخت است که قطع شده باشد و ائمه هدی صلوات اللّه عليهم اصل و بیخ درخت بریده شده اند چه خون ایشان را بریختند و اصل ایشان را بریدند و با ایشان ستم راندند و نیز عترة پاره های بزرگ مشك است که در قوطی و نافجه باشد و ائمه هدی سلام اللّه عليهم در میان بنی هاشم و بنی ابو طالب حكم پاره های مشك بزرگ دارند که در نافجه باشد و عترت بمعنی چشمۀ

ص: 46

خوشگوار رائق می باشد و نزد اهل حکمت هیچ چیز از علوم ایشان گواراتر نیست و عترت بمعنی فرزندان ذکور است و ایشان نیز همه ذکورند به اناث و عترت بمعنی باد است و ایشان جند خدای و حزب او هستند چنان که ریح جند خدای است و عترت بمعنی گیاه پراکنده است مثل مرز نجوش و ایشان اهل مشاهد متفرقه می باشند و برکات ایشان در مشرق و مغرب جهان پراکنده و نمایان است. و عترت بمعنی قلاده ایست که با مشك عجين شود و ایشان قلاید علم و حکمت می باشند. و عترت مرد اولیا و دوستان اوست و ایشان هستند اولیاء الله المتقون و عباده المخلصون . و عترت بمعنى رهط و گروه است و ایشانند رهط رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم و رهط رجل بمعنی قوم و قبیلۀ اوست.

و نيز صاحب مجمع البحرین کوید در حدیث رسول خداى ﴿ إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ اَلثَّقَلَيْنِ كِتَابَ اَللَّهِ وَ عِتْرَتِي ﴾ بعضی گفته اند کتاب و عترت را ثقلین نامیدند برای این که عمل کردن بآن ها و احکام آن ها و رعایت عظمت و طاعت آن ها ثقیل است و برخی گفته اند از ثقل بتحريك است که بمعنی متاع مسافر است و در حدیث رسول خدای صلی اللّه عليه و آله و سلم وارد است ( إِنَّ لِكُلِّ نَبِيٍّ أَهْلاً وَ ثَقَلاً، وَ هَؤُلاَءِ يعنى علياً و فاطمة و الحسن و الحسين اهل بيتی و تقلى ﴾.

بالجمله كلام ابو بکر که می فرماید ﴿ وَ بَيْضَتُهُ اَلَّتِي تَفَقَّأَتْ عَنْهُ ﴾ معلوم است که خود باز می نماید که مقصود او نه حقیقت بلکه مجاز است و در صورتی که آن کس که خود را مجازاً عترت بخواند و باین افتخار مجازی مختار و خليفه گردد البته آن کس که حقيقة عترت و بعلاوه بتصديق اهل سنت و جماعت دارای مرتبۀ رفيعۀ منيعۀ عصمت باشد بادراک این مقام اولی و احق است و در صورتی که این جماعت عصمت را شرط امامت ندانند و حال این که شرط اهم است در عدالت جای سخن نخواهد بود.

بیانات ابن ابی الحدید در مراتب امیر المؤمنین علیه السلام

و ما از خود ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه در ذیل خطبۀ مبارکه

ص: 47

﴿ عِبَادَ اَللَّهِ إِنَّ مِنْ أَحَبِّ عِبَادِ اَللَّهِ إِلَيْهِ عَبْداً أَعَانَهُ اَللَّهُ عَلَى نَفْسِهِ فَاسْتَشْعَرَ اَلْحُزْنَ وَ تَجَلْبَبَ اَلْخَوْفَ الى آخرها ﴾ که قبل از همین خطبه ایست که بپاره ای فقرات آن اشارت شد و بیاناتی که در مراتب عرفان و جز آن می نماید و شانزده مقام مذکور می دارد و مراتب عاليه نفسانیه را بحد کمال منسوب بآن حضرت می دارد می گوید سیزدهم این است که شخص عارف کامل بوده باشد مصباح ظلمات ضلال و كشاف عشوات شبه و مفتاح مهمات شكوك مستغلقه و دفاع معضلات احتجاجات عقليۀ دقيقه غامضه و دلیل بر فلوات انظار صعبه مشتبهه و در اصحاب محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم جز امير المؤمنين صلوات اللّه علیه احدی باین صفت نبوده است. شانزدهم این است که نفس خود را بعدل ملازم گرداند و عدالت ملکه ای است که به سبب آن از نفس انسانی افعال فاضلۀ خلقا لا تخلقا صادر گردد و اقسام عدالت بر سه وجه است که اصول آن هستند و اقسام دیگر از فضائلی می باشد که فروع آن است : اول - شجاعت است و سخاوت در شجاعت داخل

می شود چه سخاوت نیز شجاعت و خوار کردن مال است چنان که شجاعت اصلية خوار کردن نفس است چنان که آن کس که در جنگ شجاع باشد جان خود را می بخشد و کسی که در مال جواد باشد شجاع است در انفاق آن چنان که شاعر گوید :

ايقنت ان من السماح شجاعة *** تدعی و ان من الشجاعة جوداً

دوم - آن است که دارای عفت باشد و در عفت قناعت و زهد و عزلت داخل می شود. سیم - حکمت است و این وجه اشرف است و عدالت کامله برای احدی از نوع بشر بعد از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم جز برای امیر المؤمنين علیه السلام حاصل نگشت و ابن ابی الحدید می گوید هر کسی در علم صحت این مسائل انصاف دهد می داند شجاعت و جود و عفت و قناعت و زهد آن حضرت را مثل زنند و در میان بزرگان جهان ضرب المثل است و اما حکمت و بحث در امور الهیه از هیچ کس از مردم عرب دیده و شنیده نشده و در مجاهدات اکابر و اصاغر ایشان کلمتی از حکمت نبوده است و این فنی است که بحکمای اوایل یونان و اساطین حکمت اختصاص داشته و اول کسی که از مردم عرب در این کار و در این عنوان خوض فرموده على علیه السلام

ص: 48

است و ازین است که مباحث دقیقه در توحید و عدل در کلمات و خطب مبارکۀ آن حضرت صفحۀ جهان را فرو گرفته و در کلام هیچ کس از تابعین و صحابه يك کلمه ازین عنوان نیست و تصور آن را نمی کرده اند و عرب را کجا این رتبت و مقام حاصل تواند بود و ازین است که جماعت متکلمین را که در سایر معقولات فرو رفته اند بآن حضرت منسوب دارند نه غیر او و آن حضرت را استاد و رئیس خود شمرده اند و طبقات متكلمين از افضلية و شعب اماميه و زيديه و كيسانيه و جماعت اشعریه و کرامیه مشایخ خود را بآن حضرت منتهی می دارند یعنی هیچ کس از خودش چيزی در دست ندارد و همه کس خوشه چین آن خرمن مبارك است ، و ابن ابی الحدید گوید که تمامت نعوت و صفات و شرایطی که امیر المؤمنین علیه السلام در این خطبه مبارکه مذکور داشته و غالب آن ها مقاماتی بس صعب است که عقول در تصور واکتناه آن نتواند پای ثباتش را استوار دارد در خود آن حضرت جمع است.

تحقیق در مطلب

اکنون گوئیم: ابن ابی الحدید که یکی از علمای اعلام بلکه حکمای بزرگ اهل سنت و جماعت است و در مراتب ادبیات عدیم النظیر می باشد و آن جامعیت و احاطت و اطلاع که او راست کم تر کسی راست در اغلب کتاب شرح نهج البلاغه خود باغلب اوصاف و اخلاق و فضایل و حكم امير المؤمنين صلواللّه عليه و اولاد طاهرین او اشارت های لطیف دارد چنان که در این مقام نیز در فقرۀ عدل اشارت شد و چون بقول خودشان عدل کامل که اول شرط بلکه بنای امارت شامل است در وجود آن حضرت انحصار دارد و عدل صفتی است که مسئله اول اصول است و برترین صفات خداوندی است و تمامت صفات حسنه در آن اندراج دارد و شرط ریاست و امارت خواه ریاست جزئيه يا کلیه مربوط بعدل است و خداى تعالى نظام عالم و قوام امم و حفظ سلسلۀ بنی آدم بلكه ادراك مراتب عاليۀ معنویه و ظاهریه هر دو جهان را در عدل نهاده است این است که گفته اند عالم بظلم

ص: 49

خراب می شود و با این تفصیل و آن مراتب عالیه و فضایل و درجات زهد و قدس و عبادت و اطاعت و علم و فقه و حکمت و عدالت امیر المؤمنين علیه السلام که رسول خدای بواسطه جهت عدلی آن حضرت می فرماید ( إِنَّ عَلِيّاً عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ أَقْضَاكُمْ ) معلوم و مبرهن است که دارای مقام امامت و ریاست و امارت كليه و قضاوت مطلقه و خلافت تامه خود آن حضرت است و اگر جز این بود پیغمبر او را برادر و وصی و ولی و بمنزلۀ هارون از موسی و شخص اول آل عبا نمی خواند و در مراتب جلالت و رفعت و طهارت و عصمت و تمامت اوصاف حمیده اش در هر مقامی بیانی نمی فرمود زیرا که آن حضرت را از امير المؤمنين علیه السلام نزدیک تر نیز بود مثل عم خود و سایر اقارب آن حضرت که غالباً دارای فضایل و دین و تقوای تقوای کامل و عظمت و حشمت شامل بودند و در راه آن حضرت از جان و مال دریغ نفرمودند و بعلاوه جناب ابى بكر و عمر بن الخطاب چگونه تصدیقات و گواهی و اذعان در فضل و فزونی و جلالت و تفوق و تمام اوصاف حمیدۀ آن حضرت دارند که برترین درجۀ صدق و حقیقت درجات عاليه فائقۀ آن حضرت صلوات اللّه علیه است لکن حب ریاست و امارت دنیا مطلبی بزرگ است خیلی صعب و سخت می نماید که انسان را بخود مشغول و از سایر مقاصد عالیه منصرف نگرداند.

معلوم باد که جماعت امامیۀ اثنا عشریه امامت را از اصول دین دانند چه بقای دین و شریعت سید المرسلين صلوات اللّه عليه و آله را موقوف بوجود امام دانند چنان که ابتدای شریعت مقدسه را بوجود نبی موقوف شمارند پس حاجت به امام بعينه مثل حاجت دین است به نبی و انشاءاللّه تعالی این مطلب در مقام خود توضیح و تشریح می جوید و نیز جماعت امامیه واجب می دانند که امام معصوم باشد بنا بر آن که وجود امام را از مقدمات دین می دانند و اگر معصوم نباشد از تغییر و تبدیل ایمن نتواند بود و این مطلب نیز بخواست خدا در مواقع خود مذکور خواهد شد.

ص: 50

حکایت ابی الهذيل علاف

در کتاب احتجاج از ابو الهذيل علاف مسطور است که گفت: در رقه در آمدم و با من گفتند در دیرزکی مردی است دیوانه لكن سخنان خوب می گوید بدو شدم و شیخ خوب هیئتی را بدیدم که برو ساده بنشسته و موی سر و ریش را بشانه گرفته بدو سلام راندم و پاسخ یافتم گفت ای مرد از چه جائی گفتم از مردم عراقم گفت آری اهل ظرافت و ادب هستی آن گاه گفت از کدام ولایت عراقی گفتم از اهل بصره باشم گفت اهل تجارب و علمی گفت از کدام مردم بصره باشی گفتم ابو الهذيل علافم گفت: همان ابو الهذيل متکلمی؟ گفتم : آری آن دیوانه فرزانه از جای بر جست و مرا برو سادۀ خویش بر نشست (1) و از آن پس که در میانه ما کلامی بگذشت گفت در امامت چگوئید گفتم کدام امامت را خواهی گفت بعد از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم کدام کس را مقدم می دارید گفتم آن کس را که رسول خدایش مقدم داشته گفت: آن کس کیست گفتم ابو بکر است گفت: ای ابو الهذيل بچه جهت ابو بکر را مقدم داشتید گفتم پیغمبر فرموده است ( قَدِّمُوا خَيْرَكُمْ وَ وَ لُّوا أَفْضَلَكُمْ ) یعنی بهترین خود را مقدم و فاضل ترین خود را ولایت دهید و مردمان جملگی بامارت او راضی شدند گفت: ای ابو الهذيل در این جا فرو افتادی اما قول تو که پیغمبر فرمود بهترین خود را مقدم و افضل خود را متولی بدارید همانا من اوجدك ( أن أبا بكر صعد المنبر قال وليتكم و لست بخيركم ) این مطلب را نيك دریافته و تو نیز می دانی که ابو بکر بر منبر صعود داد و گفت والی شما شدم و از شما بهتر نيستم ( فَإِنْ کَانُوا کَذَبُوا عَلَیْهِ فَقَدْ خَالَفُوا أَمْرَ النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله وَ إِنْ کَانَ هُوَ الْکَاذِبَ عَلَی نَفْسِهِ رسول الله لَا یَصْعَدُهُ الْکَاذِبُونَ) پس اگر مردمان این دروغ را بر وی بستند و او بهترین و افضل امت نبود و او را

ص: 51


1- بر نشست یعنی بر نشاند

متولی امر خلافت کردند پس با فرمان رسول خدای مخالفت کردند و اگر ابو بکر که این سخن را گفت که من والی شما شدم و از شما بهتر نیستم بر خود دروغ بست منبر رسول خدای از آن برتر است که دروغ زنان بر وی بر شوند و اما این که گفتی مردمان جملگی بدو رضا دادند همانا بیش تر مردم انصار گفتند ( منا أمير و منكم أمير ) یعنی امیری از ما باید و امیری از شما و اما جماعت مهاجران همانا زبير بن العوام گفت ( لا أبايع إلا عليا ) بیعت نمی کنم مگر با علی علیه السلام پس امر کردند تا شمشیرش را در هم شکست و ابو سفیان بن حرب عرض کرد ( يا أبا الحسن لو شئت لأملأنها خيلا و رجالا ) اگر خواسته باشی مدينه را از مرد و مرکب پر گردانم و جناب سلمان بیرون شد و فرمود بزبان فاوسی کردید و نکردید و ندانید که چکردید و هم چنین بودند مقداد و ابو ذر عليهما الرّحمة و این است حال مردم مهاجر و انصار اکنون ای ابو الهذيل خبر ده مرا از قیام ابی بکر بر منبر و سخن او ( إن لي شيطانا يعتريني فإذا رأيتموني مغضبا فاحذروني لا أقع في أشعاركم ) بدرستی که شیطانی با من است که مرا فرو می گیرد پس هر وقت مرا خشمناك بنگرید از من حذر کنید تا در مویها و رویهای شما در نیفتم. و ابو بکر در این کلام خود که می سپارد شما را خبر از جنون خود می دهد و چگونه از بهر شما حلال است که مجنونی را متولی امور خود گردانید؟

ای ابو الهذيل مرا خبر ده از قیام عمر بر منبر و قول او ( وددت أني شعرة في صدر أبي بكر ) دوست می دارم که موئی در سینۀ ابو بکر بودم پس از آن در جمعة بعد از آن بایستاد و گفت ( إن بيعة أبي بكر كانت فلتة وقى الله شرها فمن دعاكم إلى مثلها فاقتلوه ) یعنی بیعت ابی بکر امری بلا رويه و تدبر و تعقل بود خداوند مردمان را از شر این کار نگاه بدارد پس هر کسی شما را بمانند این کار و کردار بخواند او را بکشید و عمر يك دفعه می گوید کاش من موئی درسینۀ ابو بکر بودم و گاهی می گوید هر کسی با او بیعت نماید او را بکشید.

و خبر ده مرا ای ابو الهذیل از آن کس که گمان می کند که پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم

ص: 52

کسی را بخلیفتی نگذاشت و این که ابو بکر عمر را خلافت داد و این که عمر نیز کسی را خلافت نداد و من امر شما را در میان شما متناقض هم دیگر می دانم و نیز ای ابو الهذيل مرا خبر ده از عمر گاهی که امر خلافت را بمجلس شوری در میان شش نفر حوالت کرد و چنان دانست که ایشان از اهل بهشت هستند یعنی از عشرۀ مبشره بجنّت می باشند آن گاه گفت اگر چهار تن بر يك رأى شدند و دو تن مخالف آمدند آن دوتن را بکشید و اگر سه کس مخالف سه تن شد آن سه تن را که عبد الرحمن بن عوف در میان ایشان نیست از شمشیر بگذرانید آیا این موافق دیانت و دین است که بقتل اهل بهشت فرمان کند.

و نیز ابو الهذيل خبر ده مرا از عمر گاهی که او را طعن زدند و عبد اللّه بن عباس بعیادت او بیامد و عبد اللّه گفت عمر را در حالت جزع دیدم و گفتم ای امیر المؤمنين این جزع چیست؟ گفت ای پسر عباس جزع من بواسطۀ مردن من نيست لكن جزع من برای امر خلافت است که کدام کس بعد از من والی امر امت خواهد شد ؟ ابن عباس گفت گفتم این کار را بطلحة بن عبد اللّه بگذار گفت طلحة مردی تند و نیز است و پیغمبر او را باین صفت می شناخت و من امر مسلمانان را بمردی حدید ندهم. ابن عباس می گوید گفتم بزبیر بن العوام بسپار گفت مردی بخیل است و نگران شدم که با زن خود در مقداری پنبۀ رشته مشاجرت و مماکست می نماید و امر خلافت را بمردی بخیل نگذارم می گوید گفتم بسعد بن ابی وقاص حوالت کن گفت مردی است که خواهد سوار شود و کمان از دوش بیاویزد و شایستۀ امر خلافت نیست گفتم بعبد الرحمن بن عوف تفويض کن گفت عبد الرحمن از عهدۀ كفايت اهل و عیال خود نتواند بر آمد می گوید گفتم با عبد اللّه بن عمر بگذار اين وقت عمر راست بنشست و گفت هرگز خدای این کار را نخواهد که مردی را در کار مسلمانان دخالت دهم که نتواند طلاق زن خود را نیکو بگذارد.

عبد اللّه می گوید گفتم عثمان را والی امر مسلمانان کن گفت سوگند با خدای اگر عثمان بن عفان را ولایت دهم فرزندان ابو معیط را بر گردن مسلمانان سوار

ص: 53

کند و تواند بود که اگر او را بولایت بر کشم او را بکشند و این سخن را سه دفعه بگذاشت.

مجاب شدن ابو الهذيل

ابن عباس می گوید : چون سخن باین مقام پیوست خاموش شدم چه حالت مغایرت او را در خدمت حضرت امير المؤمنين علی بن ابی طالب صلوات اللّه و سلامه علیه می دانستم با من گفت يا ابن عباس (اُذْكُرْ صَاحِبَكَ ) اى پسر عباس صاحب خودت علی را مذکور دار گفتم امر خلافت را بعلی باز گذار عمر گفت ( وَ اَللَّهِ مَا جَزَعِي إِلاَّ لِمَا أَخَذْنَا اَلْحَقَّ مِنْ أَرْبَابِهِ، وَ اَللَّهِ لَئِنْ وَلَّيْتُهُ لَيَحْمِلَنَّهُمْ عَلَى اَلْمَحَجَّةِ العظماء، اَلْعُظْمَى وَ إِنْ يُطِيعُوهُ يُدْخِلْهُمُ اَلْجَنَّةَ ) سوگند با خدای این جزع و نا شکیبائی من جز از آن روی نیست که حق را از اربابش مأخوذ داشتیم سوگند با خداوند اگر کار امت با او گذارم و خلافت بدو سپارم ایشان را بشاه راه هدایت و رشادت در آورد و اگر مردمان او را اطاعت کنند و او امر و نواهی و احکامش را منقاد باشند ایشان را به بهشت در آورد یعنی اطاعت اوامر او موجب در آمدن بر بهشت است و عمر این سخن می گفت و آخر الامر بشورى حوالت کرد ( فَوَيْلٌ لَهُ مِنْ رَبِّهِ ) ابو الهذیل می گوید در میان همان حال که با من تکلم می نمود اختلاط در حالش افتاد و عقلش برفت و من این خبر را با مأمون بگذاشتم و داستان او این بود که مال و ملك و ضياعش را بحيلت و مكيدت برده بودند مأمون بفرستاد و او را حاضر ساخت و معالجه کرد چه عقل او بواسطه بردن اموالش اختلال یافته بود پس مأمون ملك و مالش را بدو مسترد ساخت و او را خویش گردانید و سبب تشیع مأمون همین مطلب بود ( وَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى كُلِّ حَالٍ ).

تمجید آن حضرت از علمای شیعه

صاحب احتجاج گويد اخبار و آثار ائمه اطهار در فضل و فضیلت آن کس که

ص: 54

از علمای شیعیان ایشان خویشتن را نصب کرده است برای منع اهل بدعت و ضلالت از مسلط شدن بر ضعفا و مساكين شيعه و قلع و قمع نمودن این جماعت را بقدر تمكن و طاقت خودشان رسیده است چنان که از حضرت ابی محمّد حسن عسکری از حضرت جعفر بن محمّد علیهم السلام مروی است که فرمود ﴿عُلَمَاءُ شِيعَتِنَا ، مُرَابِطُونَ فِي اَلثَّغْرِ اَلَّذِي يَلِي إِبْلِيسُ وَ عَفَارِيتُهُ، يَمْنَعُونَهُمْ عَنِ اَلْخُرُوجِ عَلَى ضُعَفَاءِ شِيعَتِنَا وَ عَنْ أَنْ يَتَسَلَّطَ عَلَيْهِمْ إِبْلِيسُ وَ شِيعَتُهُ اَلنَّوَاصِبُ ، أَلاَ فَمَنِ اِنْتَصَبَ لِذَلِكَ مِنْ شِيعَتِنَا ، كَانَ أَفْضَلَ مِمَّنْ جَاهَدَ اَلرُّومَ وَ اَلتُّرْكَ وَ اَلْخَزَرَ أَلْفَ أَلْفِ مَرَّةً لِأَنَّهُ يَدْفَعُ عَنْ أَدْيَانِ مُحِبِّينَا وَ ذَاكَ يَدْفَعُ عَنْ أَبْدَانِهِمْ﴾ يعنى علمای شیعیان ما در آن سر حد و ثغر که شیطان و اعوانش جای کرده و برای رخنه در حصن ایمان کمین نهاده بجهاد و جدال منزل گزیده اند تا این که بتواند بر ضعفای شیعیان ما یعنی آنان که عوام هستند و در ایمان قوتی چندان ندارند بیرون تازد و خودش و پیروان نواصبش بر ایشان مسلط گردد بدانید هر کسی برای حفظ شیعیان ما به پای شود و بعلم و عمل خود ایشان را از گزند و ساوس ابلیس برهاند از آن کس که با جماعت كفار فرنگ و ترك و تاتار هزار بار هزار دفعه پیکار نماید افضل است چه علمای شیعی دین دوستان ما را از حوادث و ساوس محفوظ بدارند لکن آنان که در ثغور مسلمانان بجهاد بگذرانند ابدان ایشان را حفظ نموده اند و انشاءِ اللّه تعالى بقيۀ مناظرات اصحاب آن حضرت با مخالفین و معاصرين آن حضرت در مقامات مناسبه مذکور خواهد شد.

مناظره آن حضرت بانصاری

در کتاب مناقب ابن شهر آشوب عليه الرحمه مسطور است که ابو حنیش کوفی گفت در مجلس حضرت صادق علیه السلام حاضر شدم و جماعتی از مردم نصاری را در خدمتش انجمن دیدم گفتند فضل موسى و عيسى و محمّد یکسان است زیرا که هر سه اصحاب شرايع و كتب می باشند حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿إِنَّ مُحَمَّداً أَفْضَلُ مِنْهُمَا

ص: 55

وَ أَعْلَمُ وَ لَقَدْ أَعْطَاهُ اَللَّهُ تَعَالَى مِنَ اَلْعِلْمِ مَا لَمْ يُعْطِ غَيْرَهُ﴾ بدرستی که محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم از موسی و عيسى افضل است و اعلم و محققاً خداى تعالى آن علم و دانش بآن حضرت عطا فرموده که بغیر از او عنایت نفرموده عرض کردند در آن چه می گوئی آیتی از کلام خدای نازل شده است فرمود آرى قوله تعالى ﴿ وَ كَتَبْنٰا لَهُ فِي اَلْأَلْوٰاحِ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ ) و در حق عيسی فرموده ﴿ وَ لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ اَلَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ ﴾ لکن در حق سید مصطفی می فرماید ﴿ وَ جِئْنٰا بِكَ شَهِيداً عَلىٰ هٰؤُلاٰءِ وَ نَزَّلْنٰا عَلَيْكَ اَلْكِتٰابَ تِبْيٰاناً لِكُلِّ شَيْءٍ﴾ و قول خداى تعالى ﴿ لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسٰالاٰتِ رَبِّهِمْ وَ أَحٰاطَ بِمٰا لَدَيْهِمْ وَ أَحْصىٰ كُلَّ شَيْءٍ عَدَداً ﴾ سوگند با خدای محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم از موسی و عیسی علیهما السلام اعلم است ﴿ وَ لَوْ حَضَرَ مُوسَى وَ عِيسَى بِحَضْرَتِي وَ سَأَلاَنِي لَأَجَبْتُهُمَا وَ سَأَلْتُهُمَا مَا أَجَابَا﴾ و اگر موسی و عیسی در حضرت من حاضر شوند و از من سؤال نمایند ایشان را اجابت کنم و از ایشان پرسش نمایم چیزی را که اجابت فرمایند و ازین پیش بهمین تقریب حدیثی از آن حضرت دربارۀ حضرت رسول و امير المؤمنين مذكور و باین آیات شریفه اشارت شد.

در ثواب اهل توحید

در جلد دوم بحار الانوار از ابو بصیر از حضرت صادق مروی است ﴿ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى حَرَّمَ أَجْسَادَ اَلْمُوَحِّدِينَ عَلَى اَلنَّارِ ﴾ خدای تبارك و تعالى اجساد موحدین را بر آتش دوزخ حرام گردانیده است. و هم در آن کتاب از محمّد بن سماعه مروی است که گفت پاره ای از اصحاب ما از حضرت صادق علیه السلام پرسيد و عرض کرد با من بفرماى كدام يك از اعمال افضل است؟ فرمود

﴿تَوْحِيدُكَ لِرَبِّكَ ﴾ يعنى يگانه خواندن تو پروردگارت را از تمامت اعمال افضل می باشد عرض کرد بزرگ ترین گناهان کدام است فرمود ﴿ تَشْبِيهُكَ لِخَالِقِكَ ﴾ ديگری را بخالفت شبیه گردانی.

معلوم باد که در این کلام مبارك لطیفۀ عالی است چه در برابر توحید ذکر تشبیه باز می رساند که هر کسی بخواهد شریکی برای خالق بیاورد لابد باید در

ص: 56

تمامت صفات با حضرت احدیت شباهت داشته باشد و گرنه شريك نتواند بود و چون از دلایل و براهین قاطعه معينه خداوند را بهیچ چیز تشبیه نتوانند نمود پس نفی شبیه کردن متضمن نفى شريك نيز می باشد.

و هم در آن کتاب از ابان بن تغلب از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که فرمود: ای ابان چون بکوفه اندر شدی این حدیث را روایت کن:« هر کس از روی اخلاص شهادت بدهد که خدائی جز خدای نیست جنت از بهرش واجب است » ابان می گوید عرض کردم از هر صنفی از اصناف بدیدار من می آیند این حدیث را از برای ایشان روایت کنم ﴿ فقَالَ: «نَعَمْ - يَا أَبَانُ - إِنَّهُ إِذَا كَانَ يَوْمُ اَلْقِيَامَةِ ، وَ جَمَعَ اَللَّهُ اَلْأَوَّلِينَ وَ اَلْآخِرِينَ، فَتُسْلَبُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ مِنْهُمْ إِلاَّ مَنْ كَانَ عَلَى هَذَا اَلْأَمْرِ ﴾ فرمود : آری ای ابان چون روز قیامت در آید خدای تعالی خلق اولین و آخرین را فراهم کند و لا اله الا اللّه را از ایشان مسلوب فرماید مگر آن کس که بر این امر باشد یعنی گواهی و شهادتش از روی اخلاص باشد.

و نیز در آن کتاب از ابان بن تغلب از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که فرمود چون روز قیامت در آید منادی ندا کند هر کس شهادت بدهد که نیست خدائی جز خدای داخل بهشت می شود می گوید عرض کردم اگر کسی که شهادت بان لا اله الا اللّه بدهد مردمان باو خصومتی داشته باشند داخل جنت خواهد شد فرمود: ﴿ إِذَا كَانَ يَوْمُ اَلْقِيَامَةِ نَسُوهَا ﴾ چون روز قیامت در آید فراموش می نمایند آن را.

توحید بهای بهشت است

و نیز در آن کتاب از معتب غلام حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که مردی اعرابی بحضرت رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم آمد و عرض کرد یا رسول اللّه آیا برای بهشت بهائی و قیمتی باشد یعنی می توان قیمتی از بهرش بر نهاد فرمود آری عرض کرد ثمن آن چیست فرمود : ﴿ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ يَقُولُهَا اَلْعَبْدُ مُخْلِصاً بِهَا﴾ شهادت بوحدت

ص: 57

خدای بهای آن است که بنده از روی اخلاص بگوید عرض کرد اخلاص آن چیست ﴿قَالَ اَلْعَمَلُ بِمَا بُعِثْتُ بِهِ فِي حَقِّهِ وَ حُبُّ أَهْلِ بَيْتِي ﴾ فرمود عمل کردن بآن چه من در حق او مبعوث شده ام یعنی عمل کردن باوامر و نواهی و احکام شریعت من و دوست داشتن اهل بیت مرا عرض کرد فدای تو باد پدرم و مادرم ﴿ إِنَّ حُبَّهُمْ لَأَعْظَمُ حَقِّهَا ﴾ دوست داری اهل از حقوق ادراك بهشت است !؟ فرمود : ﴿ إِنَّ حُبَّهُمْ لَأَعْظَمُ حَقِّهَا ﴾ دوست داشتن اهل بیت بزرگ ترین حق دریافت جنت است ﴿ وَ صَلَّى اَللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ اَلطَّاهِرِينَ ﴾

حمد خدای احد واحد و خداوند صمد لم يلد و لم یولد را که این کم تر بنده قليل البضاعة عباس قلی سپهر مستوفی اول دیوان اعلی وزیر تألیفات خاصه و تواریخ دولتيه و وزیر دارالشوری کبری در عصر دوشنبه ششم شهر رمضان المبارك تنگوزئيل سعادت تحويل سال يك هزار و سی صد و هفدهم هجری نبوی صلی اللّه علیه و آله و سلم در دار الخلافۀ طهران صانها اللّه عن طوارق الحدثاق از تحریر و تأليف جلد اول از کتاب احوال حضرت مبين الحقايق امام المغارب و المشارق و ارث علوم الانبياء و المرسلين منبع فضایل آل طه و یسین جعفر بن محمّد الصادق صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعین بپرداخت اگر چه مقدار زمان تألیف این کتاب مستطاب چندی بطول انجاميد لكن بنده نگارنده را تسامح و تغافلی نمی رفت بلکه اشتغال به پاره ای کتب دیگر و طبع کتاب جلد ثانی احوال حضرت امام زین العابدین و جلد اول کتاب احوال سعادت اشتمال حضرت باقر علوم الاولين و الاخرين سلام اللّه عليهم الى يوم الدين و انجام پاره ای کتب و اوامر مطاعه علیه همایون شاهنشاه جمجاه اسلام پناه السلطان مظفر الدین پادشاه خلد اللّه ملکه و سلطانه چنان که در خاتمه جلد ثانی احوال حضرت سید الساجدين علیه السلام بآن اشارت رفته است شريك و سهیم اوقات فرخنده آیات بود ، معذلك اگر اهل بصيرت بدیدۀ انصاف و مروت بنگرند تحرير همين يك جلد از چون این بندۀ حقیر که در نگارش هیچ صفحه بلکه سطری یار و معین ندار و جملۀ این کتب را بنظر خود می نگرد و استخراج و انتقاد می نماید و بانداز

ص: 58

وسع فهم خویش فراهم می گرداند و در اغلب مسائل غامضه تحقیقات و توضیحات می کند کاری سهل و آسان نمی شمارند و جز بتأييد خدا و ائمه هدی و اقبال سایۀ خدا حمل نمی فرمایند و با این شرح و بیان از دانایان خورده گیر متمنی است که اگر در طی مطالعۀ این کتاب یا کتب دیگر که از بنان و بیان این حقیر نمایشگر شده است بنظر عفو و اغماض در گذرند تا آن که بر همه چیز بصیر و علیم است برخطا های ایشان بخشش آورد گاهی که ائمۀ اطهار علیهم السلام که همه در جلباب عصمت الهی اندر هستند باستغفار کوشند از ما تهی دستان چه طمع و طلب باید داشت

﴿ اَللَّهُمَّ اِغْفِرْ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنَاتِ وَ اَلْمُسْلِمِينَ وَ اَلْمُسْلِمَاتِ بِحَقِّ آلِهِ أَهْلِ بَيْتِهِ اَلطَّيِّبِينَ اَلطَّاهِرِينَ اَلطَّاهِرَاتِ ﴾ - حرره مؤلفه الحقير غفر ذنوبه و ستر عيوبه - مهر مؤلف

ص: 59

اللهم وفقنى بالا تمام

بسم اللّه الرحمن الرحیم

همی گوید بندۀ حقیر عباس قلی سپهر وزیر تأليفات و تواريخ دولت علیه که چون بعون خدا و یاری ائمه هدى سلام اللّه تعالى عليهم از نگارش جلد اول کتاب احوال سعادت اشتمال حضرت صادق آل محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم فراغت يافتم اكنون بتوفيق خداوند سبحان و تأیید ائمه هر عصر و زمان صلوات اللّه عليهم بتحرير جلد ثانی شروع و اتمامش را از خداوند مسئلت می نماید.

بیان اخباری که از حضرت امام المغارب و المشارق ابی عبد اللّه جعفر صادق علیه السلام در اول ما خلق اللّه رسیده است ( بروایت داود رقی )

در کتاب سماء و عالم بحار و کتاب کافی از داود رقی مأثور است که در خدمت حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه عليه از قول خداى تعالى ( وَ كٰانَ عَرْشُهُ عَلَى اَلْمٰاءِ ﴾ پرسش کردم فرمود : ﴿ مَا يَقُولُونَ ﴾ دیگران در معنی این آیۀ شریفه چگویند ؟ عرض کردم می گویند عرش بر فراز آب و پروردگار بالای عرش بود ﴿ فَقَالَ: كَذَبُوا، مَنْ زَعَمَ هَذَا فَقَدْ صَيَّرَ اَللَّهَ مَحْمُولاً وَ وَصَفَهُ بِصِفَةِ اَلْمَخْلُوقِينَ وَ لَزِمَهُ أَنَّ اَلشَّيْءَ اَلَّذِي يَحْمِلُهُ أَقْوَى مِنْهُ ﴾ فرمود: این جماعت که گویند عرش بر روی آب و پروردگار عالم بالای عرش است دروغ گفته اند چه آن کس که چنین گمان می نماید خدای را بر چیزی دیگر حمل شده گردانیده و خالق را به صفتی که در خور مخلوق است

ص: 60

یعنی محمولیت موصوف داشته و نیز لازمۀ این توصیف و تصور آن است که حامل از محمول اقوی باشد یعنی موافق توصیف او باید عرش از خالق عرش اقوی باشد چه حامل هر چیزی تا از محمول نیرومندتر نباشد نتواند او را حمل نماید.

داود می گوید : عرض کردم فدای تو شوم این مطلب را از بهر من مبین و روشن گردان ﴿ فَقَالَ إِنَّ اَللَّهَ حَمَّلَ دِينَهُ وَ عِلْمَهُ اَلْمَاءَ قَبْلَ أَنْ تَكُونَ أَرْضٌ أَوْ سَمَاءٌ أَوْ جِنٌّ أَوْ إِنْسٌ أَوْ شَمْسٌ أَوْ قَمَرٌ فَلَمَّا أَرَادَ أَنْ يَخْلُقَ اَلْخَلْقَ نَثَرَهُمْ بَيْنَ يَدَيْهِ فَقَالَ لَهُمْ مَنْ رَبُّكُمْ فَكَانَ أَوَّلُ مَنْ نَطَقَ رَسُولَ اَللَّهِ وَ أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْأَئِمَّةَ صَلَوَاتُ اَللَّهِ عَلَيْهِمْ فَقَالُوا أَنْتَ رَبُّنَا فَحَمَّلَهُمُ اَلْعِلْمَ وَ اَلدِّينَ ثُمَّ قَالَ لِلْمَلاَئِكَةِ هَؤُلاَءِ حَمَلَةُ عِلْمِي وَ دِينِي وَ أُمَنَائِي فِي خَلْقِي وَ هُمُ اَلْمَسْئُولُونَ ثُمَّ قِيلَ لِبَنِي آدَمَ أَقِرُّوا لِلَّهِ بِالرُّبُوبِيَّةِ وَ لِهَؤُلاَءِ اَلنَّفَرِ بِالطَّاعَةِ فَقَالُوا رَبَّنَا أَقْرَرْنَا فَقَالَ لِلْمَلاَئِكَةِ اِشْهَدُوا فَقَالَتِ اَلْمَلاَئِكَةُ شَهِدْنَا عَلَى أَنْ لاَ يَقُولُوا إِنّٰا كُنّٰا عَنْ هٰذٰا غٰافِلِينَ أَوْ يَقُولُوا إِنَّمٰا أَشْرَكَ آبٰاؤُنٰا مِنْ قَبْلُ وَ كُنّٰا ذُرِّيَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ أَ فَتُهْلِكُنٰا بِمٰا فَعَلَ اَلْمُبْطِلُونَ ﴾ يا داود ﴿ وَلاَيَتُنَا مُؤَكَّدَةٌ عَلَيْهِمْ فِي اَلْمِيثَاقِ ﴾ يعنى خداى تعالی علم خود و دین خود را بر آب حمل کرد پیش از آن که زمینی یا آسمانی یا جنی یا انسی یا آفتابی یا ماهی باشد پس از آن چون اراده آفریدن مخلوقات را فرمود ایشان را یعنی ارواح ایشان را در پیشگاه کبریای خود پراکنده ساخت آن گاه با ایشان فرمود کیست آفریدگار شما پس اول کسی که نطق نمود رسول خدای و امیر المؤمنین و ائمه علیهم السلام بودند پس عرض کردند توئی پروردگار ما پس خداوند تعالی حمل کرد ایشان را علم و دین خود را آن گاه با فرشتگان فرمود: ایشان هستند حاملان دین من و علم من و امینان من در مخلوق من و مسئول ایشان هستند بعد از آن با فرزندان آدم فرمود : خدای را به پروردگاری و این جماعت را بولایت و طاعت اقرار نمائید عرض کردند آری ای پروردگار بر این جمله اقرار کردیم پس از آن خداوند با ملائکه فرمود گواه باشید ملائکه عرض کردند شهادت دادیم مشروط بر این که فردا نگویند ما از این جمله غافل بودیم

ص: 61

یا این که بگویند پدران ازین پیش شرك آوردند و ما ذریۀ ایشان هستیم که بعد از ایشان آمدیم آیا ما را بکردار آنان که کار بباطل گذاشته اند هلاک می فرمائی ؟ ای داود ولایت ما در زمان میثاق بر تمامت مخلوق عهدی مؤکد و مؤبد است.

مجلسی اعلى اللّه مقامه می فرماید: ظاهر این کلام چنان می نماید که خدای تعالى آب را حالتی عطا فرمود که قابل حمل دین و علم او گشت و احتمال می رود که معنی این باشد که چون آب اول مخلوقات است و خداوندش آن قابلیت داد که خلق کثیر از آن بیرون آیند که قابل دین و علم خداوندی باشند و اسباب بیرون آمدن ایشان را از آب آماده فرموده بود لاجرم چنان باشد که آب حامل دین و علم اوست و آنان که در ملک حکمای قدیم رفته اند آب را بعقل تأویل کرده اند و بعضی به هیولی تأویل نموده اند و ما بفضل خدا از این گونه تأویلات بر کنار هستیم.

تحقیق در مطلب

راقم حروف گوید: از این پیش در کتاب احوال حضرت صادق علیه السلام در ذیل حدیث ﴿أَوَّلِ مَا خَلَقَ اَللَّهُ ﴾ مذکور شد که اول چیزی که خدای بیافریده و تمامت اشیاء را از آن خلق کرد آب بود اما کلمات ائمۀ هدى صلوات اللّه عليهم اجمعين در حکم آیات قرآن است بطون و ظواهر و تأويل و تفسیر دارد و چنان که فرموده اند صعب و مستصعب است ( لا يحمله الاملك مقرب او نبی مرسل او عبدامتحن اللّه قلبه للايمان ) چنان که در این حدیث شریف نیز اگر بخواهند بظاهر عبارت بروند بعضی اشکالات پدید می شود یکی این که چنان می نماید که وقتی که رسول خدای و على و ائمه عليهم السلام بنطق آمدند و خداوند ملائکه را بشهادت خواند باید ملائکه آفریده شده باشند و حال آن که موافق اخبار صريحه بلكه بحكم عقل تمامت آفریدگان يزدان بطفيل وجود عقل كل و صادر اول و نور الانوار است که نور مبارك محمّد و آل محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم باشد.

ص: 62

اما چون حرف فاء که در این کلمات وارد است دلالت بر تراخی نماید می تواند معلوم نمود که این انوار طیبه در هر زمانی نمایشی و بتوحید گزارشی داشته اند از آن جمله یکی در زمان خلقت صنف بنی آدم است و این وقت تقدم ملائکه بر این صنف مخالفتی با ما نحن فيه ندارد.

دیگر این که چنان می نماید که ملائکه بیایست مسبوق بمخلوقی دیگر باشند که بر این گونه اقرار بربوبیت کرده و بعد از آن مشرك شده باشند که اکنون در این گواهی عرض کنند اگر ایشان خود را چنین و چنان نگویند و اگر ایشان می گویند پدران ما مشرك شدند به بینیم در ابتدای خلقت و اقرار بربوبیت و وحدانیت این شرك از کجا روی داد جز آن که مسبوق بصنف سابق باشند.

دیگر این که در اخبار دیگر وارد است که آب را خداوند از هوا بیافرید،چنان که در تفسیر علی بن ابراهیم در ذیل آیۀ شریفه ﴿ وَ هُوَ اَلَّذِي خَلَقَ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيّٰامٍ وَ كٰانَ عَرْشُهُ عَلَى اَلْمٰاءِ ) مسطور است كه ( ذَلِكَ فِى مبتدء الْخَلْقِ انَّ الرَّبُّ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى خَلَقَ الْهَوَاءِ ثُمَّ خَلَقَ الْقَلَمُ فامره انَّ يُجْرَى فَقَالَ يَا رَبِّ بِمَا أَجْرَى فَقَالَ بِمَا هُوَ كَائِنُ ثُمَّ خَلَقَ الظُّلْمَةَ مِنَ الْهَوَاءِ وَ خَلَقَ النُّورَ مِنَ الْهَوَاءِ وَ خُلِقَ الْمَاءِ مِنَ الْهَوَاءِ وَ خَلَقَ الْعَرْشِ مِنَ الْهَوَاءِ وَ خَلَقَ الْعَقِيمَ مِنَ الْهَوَاءِ وَ هُوَ الرِّيحُ الشَّدِيدُ وَ خَلَقَ النَّارَ مِنَ الْهَوَاءِ وَ خَلَقَ الْخَلْقَ كُلَّهُمْ مِنَ هَذِهِ السِّتَّةَ الَّتِى خُلِقَتْ مِنَ الْهَوَاءِ فَسَلَّطَ الْعَقِيمَ عَلَى الْمَاءِ فَضَرَبْتَهُ فاكثرت الْمَوْجُ وَ الزُّبْدِ وَ جَعَلَ يَثُورَ دخانه فِى الْهَوَاءِ فَلَمَّا بَلَغَ الْوَقْتُ الَّذِى أَرَادَ قَالَ للزّبد اجمد فجمد فَقَالَ للموج اجمد فجمد فَجَعَلَ الزَّبَدِ أَرْضاً وَ جَعَلَ الْمَوْجُ جِبِالًا رَوَاسِىَ للارض فَلَمَّا اجمدهما قَالَ لِلرُّوحِ وَ الْقُدْرَةِ سَوِيّاً عرشى عَلَى الْمَاءِ فسويّا عَرْشُهُ عَلَى الْمَاءِ وَ قَالَ للدخان اجمد فجمد ثُمَّ قَالَ لَهُ ازفر فزفر فَناداها وَ الارض جَمِيعاً ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَمَوَاتٍ فِى يَوْمَيْنِ وَ مَنْ الارض مِثْلَهُنَّ فَلَمَّا أَخَذَ فِي رِزْقِ خَلْقِهِ خَلْقُ السَّمَاءِ وَ جناتها - وَ الْمَلَائِكَةُ يَوْمَ الْخَمِيسِ وَ خَلَقَ الْأَرْضَ يَوْمَ الْأَحَدِ وَ خَلَقَ دَوَابِّ الْبَحْرِ وَ الْبِرِّ يَوْمَ الْإِثْنَيْنِ وَ هُمَا الْيَوْمَانِ اللَّذَانِ يَقُولُ اللَّهِ إِنَّكُمْ لَتَكْفُرُونَ بِالَّذِي خَلَقَ

ص: 63

الْأَرْضَ فِي يَوْمَيْنِ وَ خَلَقَ الشَّجَرِ وَ نَبَاتَ الْأَرْضِ - وَ أَنْهَارَهَا وَ مَا فِيهَا وَ الْهَوَامِّ فِي يَوْمِ الثَّلَاثَاءِ وَ خَلَقَ الْجَانَّ وَ هُوَ أَبُو الْجِنِّ فِي يَوْمِ السَّبْتِ وَ خَلَقَ الطَّيْرِ يَوْمَ الْأَرْبِعَاءِ وَ خَلَقَ آدَمَ فِي سِتٍّ سَاعَاتٍ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَهَذِهِ السِّتَّةِ الْأَيَّامِ - خَلَقَ اللَّهُ السمٰاوٰات وَ الْأَرْضِ وَ مٰا بَيْنَهُمٰا ﴾

یعنی این حال در بدایت خلقت بود بدرستی که پروردگار تبارك و تعالى هوا را بیافرید و بعد از آن قلم را خلق فرمود پس از آن قلم را فرمان داد که جاری گردد عرض کرد بچه چیز جاری شود فرمود بآنچه کائن است پس از آن ظلمت را از هواء بیافرید و نور را از هواء خلق کرد و آب را از هوا بیافرید و عرش را از هواء خلق فرمود و عقیم را یعنی باد سخت شدید را از هوا بیافرید و آتش را از هوا بیافرید و تمامت مخلوق را از این شش چیز یعنی از ظلمت و نور و آب و عرش و عقیم و آتش بیافرید که از هوا خلق شده بودند پس از آن باد شدید را بر آب مسلط کرد و عقیم خود را بر آب بزد و آب را منجمد گردانید با روح و قدرت فرمود: عرش مرا بر آسمان و بقولی بر آب راست بدارید پس روح و قدرت بفرمان حضرت احدیت عرش را بر آسمان مستوی داشتند آن گاه با دخان فرمود جامد شو پس دخان منجمد گردید آن گاه فرمود بانگ و زفیر بر آور پس دخان زفیر بر آورد آن گاه دخان و زمین را هر دو را فرمود طوعاً یا کرهاً بیائید دخان و زمین عرض کردند طوعاً فرمان پذیریم این وقت یزدان تعالی در دو روز هفت آسمان را پدید آورد و بر این گونه طبقات زمین را بیافرید و چون خواست روزی آفریدگان را مقرر دارد آسمان و بوستان های آن و فرشتگان را در روز پنج شنبه بیافرید و زمین را روز یک شنبه ایجاد نمود و جنبندگان بیابانی و دریائی را در روز دوشنبه خلق فرمود و این روز یک شنبه و دوشنبه همان دو روزی است که خدای تعالی در قرآن می فرماید آیا شما کافر می شوید بآن کسی که بیافریده است در دو روز و گیاه زمین و نهرهای زمین را و آن چه را که در آن است و هوام را در روز سه شنبه خلق کرد و جان را که پدر جن است و پرندگان را در روز چهارشنبه خلق نمود و حضرت آدم را در شش ساعت از روز جمعه بیافرید پس خدای تعالی در این شش

ص: 64

روز آسمان ها و زمین و آن چه را در مابین آن هاست بیافرید.

مجلسى اعلى اللّه مقامه می فرمايد : يوم السبت یعنی روز شنبه در بعضی نسخه ها در این حدیث شریف مذکور نیست و اظهر همان است و بر تقدیر بودنش و اگر چه خلاف مشهور است ممکن است که روز جمعه در این شش روز محسوب نباشد بجهت تأخر آن از خلق عالم یا این که خلق جان را از خلق عالم محسوب ندارند باین معنی که مراد بعالم آن چیزها باشد که مشهود و مرئی باشد و اگر چه ملائکه نیز مشهود اهل جهان نیستند لکن در این حدیث مبارك بواسطۀ شرافت آن ها استطراداً مذکور شده باشند یا این که بنای این حساب بر سبیل تلفیق باشد باین معنی که ابتدای خلقت از ظهر بروز شنبه و انتهای آن هنگام ظهور روز جمعه باشد و با این ترتیب جمله این ایام به حساب اهل نجوم شش روز باشد چنان که قول آن حضرت فی ستة ساعات مؤید این مطلب تواند بود و با همۀ این تقدیرات که نمودیم بیرون از غرابت نخواهد بود.

در خلق مشیت

و نیز در همان کتاب از حضرت صادق علیه السلام مروی است که فرمود : ﴿ خَلَقَ اَللَّهُ اَلْمَشِيَّةَ بِنَفْسِهَا ثُمَّ خَلَقَ اَلْأَشْيَاءَ بِالْمَشِيَّةِ ﴾ يعنى خدای تعالی مشیت را بنفس مشیت خلق نمود پس از آن اشیاء را به مشیت آفرید.

در خلق پیغمبر و علی و ائمه

و هم در آن کتاب از حضرت ابی عبد اللّه مروی است که خدای تبارك و تعالی فرمود : ﴿ يَا مُحَمَّدُ إِنِّي خَلَقْتُكَ وَ عَلِيّاً نُوراً يَعْنِي رُوحاً بِلاَ بَدَنٍ قَبْلَ أَنْ أَخْلُقَ سَمَاوَاتِي وَ أَرْضِي وَ عَرْشِي وَ بَحْرِي فَلَمْ تَزَلْ تُهَلِّلُنِي وَ تُمَجِّدُنِي ثُمَّ جَمَعْتُ رُوحَيْكُمَا فَجَعَلْتُهُمَا وَاحِدَةً فَكَانَتْ تُمَجِّدُنِي وَ تُقَدِّسُنِي وَ تُهَلِّلُنِي ثُمَّ قَسَمْتُهَا ثِنْتَيْنِ وَ قَسَمْتُ اَلثِّنْتَيْنِ ثِنْتَيْنِ فَصَارَتْ أَرْبَعَةً مُحَمَّدٌ وَاحِدٌ وَ عَلِيٌّ وَاحِدٌ وَ اَلْحَسَنُ وَ اَلْحُسَيْنُ ثِنْتَانِ ثُمَّ خَلَقَ اَللَّهُ فَاطِمَةَ

ص: 65

مِنْ نُورٍ اِبْتَدَأَهَا رُوحاً بِلاَ بَدَنٍ ثُمَّ مَسَحَنَا بِيَمِينِهِ فَأَفْضَى نُورَهُ فِينَا﴾ (1) ای محمّد بدرستی که من تو را و علی را نورى يعنى روحی بدون بدن بیافریدم از آن پیش که آسمان های خود را و زمین خود را و عرش خود را و دریای خود را بیافرینم و این روح هم چنان مرا تمجید و تهلیل می نمود پس از آن روح شما را فراهم کرده هر دو را یکی گردانیدم و هم چنان به تمجید و تقدیس و تهلیل من می گذرانید پس از آن این روح را دو قسمت و هر قسمتی را نیز دو قسمت نمودم و این جمله چهار قسمت گشت محمّد یكی و علی یکی و حسن و حسین دو تا پس از آن خدای تعالی فاطمه صلوات اللّه علیها را از نوری که در آن بدایت گرفت روحی بدون بدن بیافرید آن گاه ما را بجانب راست آن نور مسح فرمود پس نور مبارکش در ما جاری گشت.

در خلقت انوار چهار ده گانه

و نیز در جلد ششم بحار الانوار از مفضل مروی است که حضرت صادق علیه السلام فرمود : ﴿ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى خَلَقَ أَرْبَعَةَ عَشَرَ نُوراً قَبْلَ خَلْقِ اَلْخَلْقِ بِأَرْبَعَةَ عَشَرَ أَلْفَ عَامٍ فَهِيَ أَرْوَاحُنَا ﴾ بدرستی که خداوند تبارك و تعالی چهارده نور بیافرید چهارده هزار سال پیش از آفریدن آفریدگان و آن نور ارواح ماست . عرض کردند یا ابن رسول اللّه این چهارده نور کیان هستند؟ فرمود : محمّد و علی و فاطمه و حسن و حسین و ائمه از فرزندان حسين ﴿ آخِرُهُمُ اَلْقَائِمُ اَلَّذِي يَقُومُ بَعْدَ غَيْبَتِهِ فَيَقْتُلُ اَلدَّجَّالَ وَ يُطَهِّرُ اَلْأَرْضَ مِنْ كُلِّ جَوْرٍ وَ ظُلْمٍ ﴾ یعنی واپسین این ائمه هدى صلوات اللّه عليهم قائم ایشان است که بعد از آن که مدتی غیبت فرمود قیام می کند و دجال را می کشد و زمین را از غبار هر جور و ظلمی پاک می گرداند.

در خلقت پیغمبر

و نیز در آن کتاب از سفیان ثوری از حضرت جعفر بن محمّد صادق از آبای

ص: 66


1- مجلسی می فرماید ممکن است که مقصود از روح بلا بدن همان روح بنفس ها باشد خواه مجرد یا مادی باشد زیرا که روح چون متعلق بیدن نباشد بنفس ها مستقل و از جهتی روح و از جهتی جسد است

عظامش از امیر المؤمنين عليهم السلام که فرمود : ﴿ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى خَلَقَ نُورَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قَبْلَ أَنْ خَلَقَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ وَ اَلْعَرْشَ وَ اَلْكُرْسِيَّ وَ اَللَّوْحَ وَ اَلْقَلَمَ وَ اَلْجَنَّةَ وَ اَلنَّارَ وَ قَبْلَ أَنْ خَلَقَ آدَمَ وَ نُوحاً وَ إِبْرَاهِيمَ وَ إِسْمَاعِيلَ وَ إِسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ مُوسَى وَ عِيسَى وَ دَاوُدَ وَ سُلَيْمَانَ وَ كُلَّ مَنْ قَالَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فِي قَوْلِهِ وَ وَهَبْنٰا لَهُ إِسْحٰاقَ وَ يَعْقُوبَ إِلَى قَوْلِهِ وَ هَدَيْنٰاهُمْ إِلىٰ صِرٰاطٍ مُسْتَقِيمٍ وَ قَبْلَ أَنْ خَلَقَ اَلْأَنْبِيَاءَ كُلَّهُمْ بِأَرْبَعِمِائَةِ أَلْفٍ وَ أَرْبَعٍ وَ عِشْرِينَ أَلْفَ سَنَةٍ وَ خَلَقَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مَعَهُ اِثْنَيْ عَشَرَ حِجَاباً حِجَابَ اَلْقُدْرَةِ وَ حِجَابَ اَلْعَظَمَةِ وَ حِجَابَ اَلْمِنَّةِ وَ حِجَابَ اَلرَّحْمَةِ وَ حِجَابَ اَلسَّعَادَةِ وَ حِجَابَ اَلْكَرَامَةِ وَ حِجَابَ اَلْمَنْزِلَةِ وَ حِجَابَ اَلْهِدَايَةِ وَ حِجَابَ اَلنُّبُوَّةِ وَ حِجَابَ اَلرِّفْعَةِ وَ حِجَابَ اَلْهَيْبَةِ وَ حِجَابَ اَلشَّفَاعَةِ. ﴾

بدرستی که یزدان تعالی بیافرید نور محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم را از آن پیش که بیافریند آسمان ها و زمین و عرش و کرسی و لوح و قلم و بهشت و دوزخ و از آن پیش که خلق فرماید آدم و نوح و ابراهیم و اسمعیل و اسحق و يعقوب و موسی و عیسی و داود و سلیمان و تمامت آن پیغمبران و آنان را که خدای تعالی در این آیۀ شریفه مذکوره یاد فرموده و پیش از آن که تمامت پیامبران را بیافریند چهارصد و بیست و چهار هزار سال پیش از خلقت تمام موجودات نور محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم را خلق فرمود و خلق فرمود با او دوازده حجاب و پرده را.

در حجب دوازده گانه

و این جمله : اول حجاب قدرت دوم حجاب عظمت سيم حجاب منت چهارم حجاب رحمت پنجم حجاب سعادت ششم حجاب کرامت هفتم حجاب منزلت هشتم حجاب هدايت نهم حجاب نبوت دهم حجاب رفعت یازدهم حجاب هیبت دوازدهم حجاب شفاعت است.

﴿ ثُمَّ حَبَسَ نُورَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فِي حِجَابِ اَلْقُدْرَةِ اِثْنَيْ عَشَرَ أَلْفَ سَنَةٍ وَ هُوَ يَقُولُ سُبْحَانَ رَبِّيَ اَلْأَعْلَى ﴾ این فروغ و این نور مبارك دوازده هزار سال در حجاب قدرت

ص: 67

باین کلمه طیبه متکلم بود آن گاه یازده هزار سال در حجاب عظمت بکلمه ﴿ سُبْحَانَ عَالِمِ اَلسِّرِّ ﴾ گويا بود . و ده هزار سال در حجاب منت بگفتن ( سُبْحَانَ مَنْ هُوَ قَائِمٌ لاَ يَلْهُو ) پرداخت و نه هزار سال در حجاب رحمت ﴿ سُبْحَانَ اَلرَّفِيعِ اَلْأَعْلَى ﴾ می فرمود و هشت هزار سال در حجاب سعادت ﴿ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ قَائِمٌ لاَ يَسْهُو﴾ را متنطق گشت و هفت هزار سال در حجاب کرامت ﴿ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ غَنِيٌّ لاَ يَفْتَقِرُ ﴾ را گویا شد و شش هزار سال در حجاب منزلت ﴿ سُبْحَانَ رَبِّيَ اَلْعَلِيِّ اَلْكَرِيمِ ﴾ را بر زبان داشت و پنج هزار سال در حجاب هدايت بكلمه ﴿ سُبْحَانَ رَبِّ اَلْعَرْشِ اَلْعَظِيمِ﴾ عترتم بود و چهار هزار سال در حجاب نبوة بكلمۀ طيبه ﴿ سُبْحَانَ رَبِّ اَلْعِزَّةِ عَمّٰا يَصِفُونَ ﴾ رطب اللسان بود و سه هزار سال در حجاب رفعت به ﴿ سُبْحَانَ ذِي اَلْمُلْكِ وَ اَلْمَلَكُوتِ ﴾ عذب البيان و دو هزار سال در حجاب هیبت به ﴿ سُبْحَانَ اَللَّهِ وَ بِحَمْدِهِ ﴾ ناطق بود و هزار سال در حجاب شفاعت بكلمه طيبه ﴿ سُبْحَانَ رَبِّيَ اَلْعَظِيمِ وَ بِحَمْدِهِ ﴾ سخن می کرد ﴿ ثُمَّ أَظْهَرَ عَزَّ وَ جَلَّ اِسْمَهُ عَلَى اَللَّوْحِ وَ كَانَ عَلَى اَللَّوْحِ مُنَوَّراً أَرْبَعَةَ آلاَفِ سَنَةٍ ثُمَّ أَظْهَرَهُ عَلَى اَلْعَرْشِ فَكَانَ عَلَى سَاقِ اَلْعَرْشِ مُثْبَتاً سَبْعَةَ آلاَفِ سَنَةٍ إِلَى أَنْ وَضَعَهُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فِي صُلْبِ آدَمَ ثُمَّ نَقَلَهُ مِنْ صُلْبِ آدَمَ إِلَى صُلْبِ نُوحٍ ثُمَّ جَعَلَ يُخْرِجُهُ مِنْ صُلْبٍ إِلَى صُلْبٍ حَتَّى أَخْرَجَهُ مِنْ صُلْبِ عَبْدِ اَللَّهِ بْنِ عَبْدِ اَلْمُطَّلِبِ فَأَكْرَمَهُ بِسِتِّ كَرَامَاتٍ أَلْبَسَهُ قَمِيصَ اَلرِّضَا وَ رَدَّاهُ رِدَاءَ اَلْهَيْبَةِ وَ تَوَّجَهُ تَاجَ اَلْهِدَايَةِ وَ أَلْبَسَهُ سَرَاوِيلَ اَلْمَعْرِفَةِ وَ جَعَلَ تِكَّتَهُ تِكَّةَ اَلْمَحَبَّةِ يَشُدُّ بِهَا سَرَاوِيلَهُ وَ جَعَلَ نَعْلَهُ اَلْخَوْفَ وَ نَاوَلَهُ عَصَا اَلْمَنْزِلَةِ ثُمَّ قَالَ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُ يَا مُحَمَّدُ اِذْهَبْ إِلَى اَلنَّاسِ فَقُلْ لَهُمْ قُولُوا لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللَّهِ وَ كَانَ أَصْلُ ذَلِكَ اَلْقَمِيصِ فِي سِتَّةِ أَشْيَاءَ قَامَتُهُ مِنَ اَلْيَاقُوتِ وَ كُمَّاهُ مِنَ اَللُّؤْلُؤِ وَ دِخْرِيصُهُ مِنَ اَلْبِلَّوْرِ اَلْأَصْفَرِ وَ إِبْطَاهُ مِنَ اَلزَّبَرْجَدِ وَ جُرُبَّانُهُ مِنَ اَلْمَرْجَانِ اَلْأَحْمَرِ وَ جَيْبُهُ مِنْ نُورِ اَلرَّبِّ جَلَّ جَلاَلُهُ فَقَبِلَ اَللَّهُ تَوْبَةَ آدَمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ بِذَلِكَ اَلْقَمِيصِ وَ رَدَّ خَاتَمَ سُلَيْمَانَ بِهِ وَ رَدَّ يُوسُفَ إِلَى يَعْقُوبَ بِهِ وَ نَجَّى يُونُسَ مِنْ بَطْنِ اَلْحُوتِ بِهِ وَ كَذَلِكَ سَائِرُ اَلْأَنْبِيَاءِ عَلَيْهِمُ السَّلاَمُ نَجَّاهُمْ مِنَ اَلْمِحَنِ بِهِ وَ لَمْ يَكُنْ ذَلِكَ اَلْقَمِيصُ إِلاَّ قَمِيصَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ﴾

پس از آن نام مبارکش صفحه لوح را زینت بخشید و چهار هزار سال در

ص: 68

کمال فروز و درخشش بپائید و از آن پس خدای تعالی عرش خود را به آن نور مبارك و اسم سامی نامی ساخت و آن نام هفت هزار سال بر ساق عرش نور بخش آفاق بود تا گاهی که خداوند صلب شریف آدم علیه السلام را مقر این نور مبارك فرمود و از آن پس از صلب آدم به صلب نوح عليهما السلام منتقل گردید و هم چنین از صلبی پاک به صلبی تابناک بگشت تا زمان سعادت توأمان تكميل خلق جهان و نيك بختی جمله مردم کیهان از صلب مبارك جناب عبد اللّه بن عبد المطلب علیهما السلام نور بخش زمین و آسمان گردید.

پس خدای تعالی این وجود مسعود را با عطای شش چیز مکرم ساخت : پیراهن رضا بر بدن مبارکش در آورد و ردای هیبت از پیکر با شرافتش بیاویخت و تاج هدایت بر فرق فرقدان سایش بر نهاد و سراویل معرفت در اندام مبارکش در آورد و تکه و ازار بند این سراویل را تکه محبت ساخت تا سراویل معرفت را بتکه محبت استوار فرماید و نعل شريفش را نعل خوف گردانید و عصای منزلت را بدو داد آن گاه فرمود: ای محمّد با این ابهت و عظمت و اجلال و موهبت جانب خلق را بسپار و توجهی بمردمان بفرمای و ایشان را بگوی تا کلمۀ طیبه شهادتین را بر زبان بگذرانند و اصل این پیراهن از شش چیز بود قامتش از یاقوت و هر دو آستینش از لؤلؤ و تريز آن از بلور زرد و هر دو بغل گاه آن از زبر جد و گریبانش از مرجان سرخ و جیب آن از نور پروردگار جل جلاله است و خدای عز و جل بشرافت و جلالت و برکت این قمیص مبارك و كرته همایون توبۀ آدم علیه السلام بپذیرفت و انگشتری سلیمان را بدو بازگردانید و یوسف علیه السلام را به یعقوب باز گردانید و یونس علیه السلام را از زندان شکم ماهی نجات داد و هم چنین سایر انبیاء عظام علیهم السلام را از آن محنت ها که به آن اندر شدند رستگار فرمود و این قمیص جز قميص محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم نبود.

معلوم باد که قول آن حضرت ثم حبس نور محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم نه آن است که تمام احوال رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را در عالم ذر خواسته باشد بیان فرماید چه آن عدد

ص: 69

یعنی چهار صد و بیست و چهار هزار سال با این شمارها موافقت نمی کند بلکه غرض این است که بر نور مبارك آن حضرت احوالی پیش از این حالات یا بعد از آن یا ما بین آن جاری شده است که در حدیث مذکور اشاره نشده است و کلام آن حضرت اشباح نور ممکن است اضافه بیانیه باشد « ای اشباحاً نورانیة » و می شود که مورد به آن اجساد مثالية باشد.

ايضاً در اشباح ائمه ( علیهم السلام )

و هم در آن کتاب از قبيصة بن يزيد جعفر مسطور است که گفت : بحضرت صادق علیه السلام در آمدم و این هنگام ابن ظبیان و قاسم صیرفی در حضرتش حضور داشتند پس سلام کردم و بنشستم و عرض کردم یا ابن رسول اللّه از آن پیش که سمائی مبنية و ارضى مدحية يا ظلمت یا نوری آفریده شود شما ها کجا بودید ﴿ قَالَ كُنَّا أَشْبَاحَ نُورٍ حَوْلَ اَلْعَرْشِ نُسَبِّحُ اَللَّهَ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَ آدَمَ بِخَمْسَةَ عَشَرَ أَلْفَ عَامٍ فَلَمَّا خَلَقَ اَللَّهُ آدَمَ فَرَّغَنَا فِي صُلْبِهِ فَلَمْ يَزَلْ يَنْقُلُنَا مِنْ صُلْبٍ طَاهِرٍ إِلَى رَحِمٍ مُطَهَّرٍ حَتَّى بَعَثَ اَللَّهُ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ﴾ فرمود : در آن هنگام کالبدهای نور بودیم که در اطراف عرش پانزده هزار سال پیش از آن که خدای تعالی آدم را بیافریند خداوند را تسبیح می نمودیم چون خدای تعالی آدم را بیافرید در صلب او فرو ریختیم و هم چنان از صلبی طاهر برحمی مطهر منتقل شدیم تا خدای تعالى محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم را مبعوث فرمود.

تحقیق در این مطلب

معلوم باد چنان که در بعضی مواقع اشارت نمودم اختلاف این اخبار غالباً بواسطۀ مراعات وقت و مقدار ادراك سائل است مثلا گاهی چنان می رسد که چندین هزار سال پیش از خلق عرش و کرسی و تمامت موجودات در حجب مخصوصه بمحامد منصوصه اشتغال ورزیده اند گاهی چنان می آید که عرش و جملۀ موجودات از نور آفریده شده اند و گاهی چنان می رسد که پیش از خلق نور و ظلمت اشباحی از

ص: 70

نور بوده اند و در حول عرش خدای را تسبیح می فرمودند و گاهی چنان می رسد که با ملائکه فرمودند ما را می شناسید و ایشان عرض کردند : ای پیغمبر خدای چگونه شما را نمی شناسیم و حال این که شما اول ما خلق اللّه هستید ﴿ وَ أَشْبَاحَ نُورٍ مِنْ نُورِهِ فِي نُورٍ مِنْ سَنَاءِ عِزِّهِ وَ مِنْ سَنَاءِ مُلْكِهِ وَ مِنْ نُورِ وَجْهِهِ اَلْكَرِيمِ﴾ و گاهی چنان می رسد که آب بر سایر موجودات مقدم بوده است ﴿ وَ عَرْشُهُ عَلَى اَلْمَاءِ﴾ لكن از جمله این اخبار همین قدر معلوم و مشخص و بدلیل عقلی و نقلی مفهوم و مبين است که از آن جا که ﴿ اللَّهُ نُورُ السَّمَوَاتِ وَ الارض ﴾ و هم چنین ﴿ مَثَلُ نُورِهِ کمشکوة ﴾ و امثال این ها واسطه در میان خالق و نور محمّدی صلی اللّه علیه و آله و سلم که عقل کل و واسطه فیض است نیست و ما سوی اللّه تعالى بسبب این وجود مبارك بحليه وجود و كسوت نمود اندر است.

و این وجود مبارك و ولى اللّه الاعظم از نور خاص انشقاق یافته و سایر انوار از پرتو این انوار مقدسه اند و ائمه اطهار ازین نور منیر هستند و تمامت مخلوق خدای همه از این انوارند و برای نور مراتب و انواع است و هم چنین ملائکه را مراتب و مقامات است و هم چنین در عقل و سایر مجردات همین حکم می رود و نیز در مراتب و درجات خلق و اوقات اختلافات است و تقدمات و تأخرات را معانی و مراتب است در هر زمانی و وقتی ظهوری و نمایشی برای این انوار مبارکه است و این سنوات و ازمنه که مذکور می شود در هر يك معانی و تأويلات است که جز خدای تعالی و ائمۀ هدى سلام اللّه عليهم بآن عالم نیستند.

سبب سبقت پیغمبر

چنان که در همان کتاب از صالح بن سهل از حضرت ابی عبد اللّه مروی است ﴿ قَالَ: سُئِلَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِأَیِّ شَیْءٍ سَبَقْتَ وُلْدَ آدَمَ ؟ قَالَ: إِنَّنِی أَوَّلُ مَنْ أَقَرَّ بِرَبِّی إِنَّ اَللَّهَ أَخَذَ مِیثَاقَ اَلنَّبِیِّینَ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلی أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلی فَکُنْتُ أَنَا أَوَّلَ مَنْ أَجَابَ﴾ فرمود: از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم پرسیدند از چه روی بر فرزندان

ص: 71

آدم علیه السلام پیشی گرفتی فرمود من اول کسی هستم که بکلمه اقرار آورد بدرستی که خدای تعالی عهد و میثاق پیغمبران را مأخوذ داشت و ایشان را بر نفوس ایشان گواه گردانید که آیا نیستم پروردگار شما گفتند آری هستی پروردگار ما پس من اول کسی بودم که این جواب را بدادم و دعوت حضرت احدیت را بر بوبیتش اجابت کردم.

و از این خبر مشهود می شود که این وجود مبارك بر تمامت ما سوى اللّه تقدم دارد زیرا که خداوند می فرماید : ﴿ وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاّٰ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ ﴾ هیچ چیز نیست که بحمد و شکر خدای تسبیح می کند خدای را و تسبیح منوط به معرفت است و هر کسی که خدای را بعظمت و کبریائی بشناخت بر بوبیتش اقرار می نماید پس رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم اول عارف است و دیگران نیز بطفیل آن حضرت مرتبت معرفت یافتند و ازین است که می فرمایند: ﴿ بِنَا عُرِفَ اَللَّهَ ﴾ پس معلوم گردید که اول مخلوق و اول صادر همین انوار مبارکه اند و خلقت ما سوى اللّه بطفیل وجود ایشان است چه علت خلقت معرفت است و اول کسی پیغمبر بود که به کلمه بلی تکلم فرمود پس اول مخلوق نیز اوست.

چنان که در آن کتاب نیز از زرارة مسطور است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از قول خدای تعالی ﴿ وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ إِلَى قٰالُوا بَلىٰ ﴾ پرسیدم فرمود : محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم اول کسی بود که بلی فرمود.

و هم در آن کتاب مسطور است که ابن سنان گفت که حضرت ابی عبد اللّه فرمود: ﴿ أَوَّلُ مَنْ سَبَقَ مِنَ اَلرُّسُلِ إِلَی بَلی رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ ، وَ ذَلِکَ أَنَّهُ کَانَ أَقْرَبَ الْخَلْقِ إِلَی اللَّهِ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی الْخَبَرَ﴾ اول کسی که از تمامت پیغمبران بگفتن کلمۀ بلی اقرار نمود رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم است و این برای آن است که آن حضرت از تمامت مخلوق بخدای تعالی نزدیک تر است الی آخر الخبر - و از این جا معلوم شد که آن حضرت اول صادر است و واسطه در میان او و خالق نیست و آن چه بعد از آن حضرت متمشی گردد از طفیل وجود مسعود صادر اول است.

ص: 72

رسالت پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) بر جمله انبیاء

و نیز در آن کتاب از مفضل مروی است که حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه علیه با من فرمود اى مفضل ﴿ أَمَا عَلِمْتَ أَنَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى بَعَثَ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ هُوَ رُوحٌ إِلَى اَلْأَنْبِيَاءِ عَلَيْهِمُ السَّلاَمُ وَ هُمْ أَرْوَاحٌ قَبْلَ خَلْقِ اَلْخَلْقِ بِأَلْفَيْ عَامٍ ﴾ آیا نمی دانی که خدای تعالی رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را گاهی که روح بود بسوی تمامت پیغمبران علیهم السلام گاهی که همه روح بودند مبعوث فرمود دو هزار سال از آن پیش که سایر خلق را بیافریند و از این حدیث مبارك معلوم می شود که مرتبت رسالت آن حضرت نیز پیش از خلقت جمله مخلوق است تا چه رسد بخلقت نور مبارکش بالجمله مفضل عرض کرد می دانم ﴿ قَالَ أَ مَا عَلِمْتَ أَنَّهُ دَعَاهُمْ إِلَى تَوْحِيدِ اَللَّهِ وَ طَاعَتِهِ وَ اِتِّبَاعِ أَمْرِهِ وَ وَعَدَهُمُ اَلْجَنَّةَ عَلَى ذَلِكَ وَ أَوْعَدَ مَنْ خَالَفَ مَا أَجَابُوا إِلَيْهِ وَ أَنْكَرَهُ اَلنَّارَ قُلْتُ بَلَى ... الخبر﴾ فرمود آیا ندانستی که آن حضرت ایشان را بتوحید خدای و طاعت و متابعت امرش و بر قبول این کار بهشت را بایشان وعده نهاد و آنان را که مخالفت این امر را که ایشان اجابت کردند بنمایند و منکر شوند به آتش دوزخ بیم و تهدید داد.

حالت ائمه در اظلة

و هم در آن کتاب از مفضل مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم ( كَيْفَ كُنْتُمْ حَيْثُ كُنْتُمْ فِي اَلْأَظِلَّةِ﴾ چگونه بودید در آن هنگام که جای در اظلمه داشتید فرمود اى مفضل ﴿ كُنَّا عِنْدَ رَبِّنَا لَيْسَ عِنْدَهُ أَحَدٌ غَيْرُنَا فِي ظُلَّةٍ خَضْرَاءَ نُسَبِّحُهُ وَ نُقَدِّسُهُ وَ نُهَلِّلُهُ وَ نُمَجِّدُهُ وَ مَا مِنْ مَلَكٍ مُقَرَّبٍ وَ لاَ ذِي رُوحٍ غَيْرِنَا حَتَّى بَدَا لَهُ فِي خَلْقِ اَلْأَشْيَاءِ فَخَلَقَ مَا شَاءَ كَيْفَ شَاءَ مِنَ اَلْمَلاَئِكَةِ وَ غَيْرِهِمْ ثُمَّ أَنْهىٰ عِلْمَ ذٰلِكَ إِلَيْنَا﴾ بوديم ما نزد پروردگار خود نبود ترا و هیچ کس غیر از ما و ما در ظله و سایه بانی سبز تسبیح و تقدیس و تهلیل و تمجید می کردیم خدای را و جز ما هیچ ملکی مقرب و هیچ جانداری نبود تا گاهی که خدای را در آفرینش اشیاء اراده افتاد پس هر چه را

ص: 73

خواست و آن طور که خواست از ملائکه و غیر از ملائکه بیافرید و از آن پس علم آن را بسوی ما انهی فرمود.

ایضاً در اول ما خلق اللّه تعالى

و دیگر در آن کتاب از احمد بن علی بن محمّد بن عبد اللّه بن عبد اللّه بن عمر بن علی بن ابی طالب علیه السلام از حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه عليه مرویست که فرمود: ﴿ إِنَّ اَللَّهَ كَانَ إِذْ لاَ كَانَ فَخَلَقَ اَلْكَانَ وَ اَلْمَكَانَ وَ خَلَقَ نُورَ اَلْأَنْوَارِ اَلَّذِي نُوِّرَتْ مِنْهُ اَلْأَنْوَارُ وَ أَجْرَى فِيهِ مِنْ نُورِهِ اَلَّذِي نُوِّرَتْ مِنْهُ اَلْأَنْوَارُ وَ هُوَ اَلنُّورُ اَلَّذِي خَلَقَ مِنْهُ مُحَمَّداً وَ عَلِيّاً فَلَمْ يَزَالاَ نُورَيْنِ أَوَّلَيْنِ إِذْ لاَ شَيْءَ كُوِّنَ قَبْلَهُمَا فَلَمْ يَزَالاَ يَجْرِيَانِ طَاهِرَيْنِ مُطَهَّرَيْنِ فِي اَلْأَصْلاَبِ اَلطَّاهِرَةِ حَتَّى اِفْتَرَقَا فِي أَطْهَرِ طَاهِرِينَ فِي عَبْدِ اَللَّهِ وَ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ ﴾ بدرستی که خدای تعالی بود گاهی که نشان از بود و بودن نبود پس کون و مکان را بیافرید و نور الانواری که تمامت نورها از آن نور گرفت خلق فرمود و از آن فروغ ایزدی که نورها از آن فروزان گشت در آن جاری ساخت و این همان نور است که محمّد و علی صلى اللّه عليهما و علی آلهما را از آن بیافرید پس هم چنان این دو نور مبارك بر همۀ انوار و اشیاء مقدم بودند و هیچ چیز پیش از این ها نبود و هر دو طاهر و مطهر در اصلاب طاهره جریان داشتند تا در صلب مبارك جناب عبد اللّه و ابی طالب علهما السلام که طاهر ترین همه مطهرها هستند افتراق گرفتند یعنی نور مبارك رسول خدای در صلب شریف جناب عبد اللّه و نور مبارك حضرت ولی اللّه اعظم در صلب شریف جناب ابی طالب علیهم السلام در آمدند.

مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید قول آن حضرت اذلا كان ممكن است كان مصدر بمعنى كون باشد مثل قال و قول و مراد بآن حدوث است ﴿ أَیْ لَمْ لاَ يَحْدُثُ شَيْءٌ ﴾ بعد یا این که کان بمعنی کائن است و ممکن است که مراد بنور الانوار اولا نور پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم باشد چه آن حضرت منور ارواح خلایق است بعلوم و هدایات معارف بلکه سبب است برای وجود موجودات یا علت غائی است برای موجودات و کلام آن حضرت ﴿أَجْرَى فِيهِ يُعْنَى فِى نُورٍ الانوار مِنْ نُورِهِ ای مِنْ نُورٍ ذَاتِهِ مِنْ افاضاته

ص: 74

وَ هداياته التی نَوَّرَتْ مِنْهَا جَمِيعَ الانوار حَتَّى نُورٍ الانوار الْمَذْكُورِ أَوَّلًا وَ قَوْلُ آنَ حَضَرَتْ وَ هُوَ النُّورُ الَّذِى أَىُّ نُورٍ الانوار الْمَذْكُورِ ﴾ و خداوند باسرار اهل بیت پیغمبرش صلوات اللّه عليهم عالم است.

کلمات امیر المؤمنین ( علیه السلام ) در اول ما خلق اللّه تعالی

و هم در آن کتاب از حضرت علی بن ابی طالب امير المؤمنين صلوات اللّه عليه مروی است که فرمود : ﴿كَانَ اَللَّهُ وَ لاَ شَيْءَ مَعَهُ فَأَوَّلُ مَا خَلَقَ نُورُ حَبِيبِهِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قَبْلَ خَلْقِ اَلْمَاءِ وَ اَلْعَرْشِ وَ اَلْكُرْسِيِّ وَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اَللَّوْحِ وَ اَلْقَلَمِ وَ اَلْجَنَّةِ وَ اَلنَّارِ وَ اَلْمَلاَئِكَةِ وَ آدَمَ وَ حَوَّاءَ بِأَرْبَعَةٍ وَ عِشْرِينَ وَ أَرْبَعِمِائَةِ أَلْفِ عَامٍ فَلَمَّا خَلَقَ اَللَّهُ تَعَالَى نُورَ نَبِيِّنَا مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ بَقِيَ أَلْفَ عَامٍ بَيْنَ يَدَيِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَاقِفاً يُسَبِّحُهُ وَ يَحْمَدُهُ وَ اَلْحَقُّ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى يَنْظُرُ إِلَيْهِ وَ يَقُولُ يَا عَبْدِي أَنْتَ اَلْمُرَادُ وَ اَلْمُرِيدُ وَ أَنْتَ خِيَرَتِي مِنْ خَلْقِي وَ عِزَّتِي وَ جَلاَلِي لَوْلاَكَ مَا خَلَقْتُ اَلْأَفْلاَكَ مَنْ أَحَبَّكَ أَحْبَبْتُهُ وَ مَنْ أَبْغَضَكَ أَبْغَضْتُهُ فَتَلَأْلَأَ نُورُهُ وَ اِرْتَفَعَ شُعَاعُهُ فَخَلَقَ اَللَّهُ مِنْهُ اِثْنَيْ عَشَرَ حِجَاباً ﴾

خداوند بود و هیچ چیز با او نبود پس اول چیزی را که بیافرید نور حبیب او پیغمبر ما صلی اللّه علیه و آله و سلم بود و این نور مبارک دو هزار سال در حضرت خدای عز و جل ایستاده تسبیح و تقدیس خدای را می نمود و خدای تبارك و تعالى نظر عنایت بدو داشت و می فرمود : ای بنده توئی مراد و مرید و توئی بر گزیده من از آفریدگان من قسم بعزت و جلال خودم اگر تو نبودی افلاک را نمی آفریدم هر کسی تو را دوست بدارد دوست می دارم او را و هر کسی دشمن بدارد تو را دشمن می دارم او را پس نور مبارك حضرت رسالت پناهی لمعان گرفت و شعاعش بلندی و ارتفاع جست پس از آن خدای تعالی از آن نور مبارک دوازده حجاب بیافرید و چون از میان حجاب دوازده -گانه و مدت مکث آن و تسبیح آن نور مبارک در آن دوازده حجاب چنان که در حدیث سابق باندك تفاوتى مذكور شد می پردازد می فرماید :

﴿ ثُمَّ إِنَّ اَللَّهَ تَعَالَى خَلَقَ مِنْ نُورِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ عِشْرِينَ بَحْراً مِنْ نُورٍ فِي كُلِّ بَحْرٍ عُلُومٌ لاَ يَعْلَمُهَا إِلاَّ اَللَّهُ تَعَالَى ثُمَّ قَالَ لِنُورِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ اِنْزِلْ فِي بَحْرِ اَلْعِزِّ فَنَزَلَ ثُمَّ فِي بَحْرِ

ص: 75

اَلصَّبْرِ ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلْخُشُوعِ ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلتَّوَاضُعِ ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلرِّضَا ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلْوَفَاءِ ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلْحِلْمِ ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلتُّقَى ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلْخَشْيَةِ ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلْإِنَابَةِ ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلْعَمَلِ ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلْمَزِيدِ ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلْهُدَى ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلصِّيَانَةِ ثُمَّ فِي بَحْرِ اَلْحَيَاءِ حَتَّى تَقَلَّبَ فِي عِشْرِينَ بَحْراً فَلَمَّا خَرَجَ مِنْ آخِرِ اَلْأَبْحُرِ قَالَ اَللَّهُ تَعَالَى يَا حَبِيبِي وَ يَا سَيِّدَ رُسُلِي وَ يَا أَوَّلَ مَخْلُوقَاتِي وَ يَا آخِرَ رُسُلِي أَنْتَ اَلشَّفِيعُ يَوْمَ اَلْمَحْشَرِ ﴾ بدرستي كه خدای تعالی بیافرید از نور مبارك محمّدی صلی اللّه علیه و آله و سلم بیست دریا از نور که در هر دریائی علمهائی است که جز خدای تعالى بآن علوم عالم نیست پس از آن با نور محمّ صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود در بحر عز فرود آی پس بفرمان رب العزة در بحر عز در آمد و هم چنان از بحری به بحری اندر آمد تا جملۀ بحار بیست گانه را در سپرد و چون از دریای بیستم بیرون شد خدای تعالی فرمود: ای حبیب من وای آقای رسولان من و ای نخستین آفریدگان من و ای واپسین فرستادگان من توئی شفیع روز محشر.

﴿فَخَرَّ اَلنُّورُ سَاجِداً ثُمَّ قَامَ فَقَطَرَتْ مِنْهُ قَطَرَاتٌ كَانَ عَدَدُهَا مِائَةَ أَلْفٍ وَ أَرْبَعَةً وَ عِشْرِينَ أَلْفَ قَطْرَةٍ فَخَلَقَ اَللَّهُ تَعَالَى مِنْ كُلِّ قَطْرَةٍ مِنْ نُورِهِ نَبِيّاً مِنَ اَلْأَنْبِيَاءِ فَلَمَّا تَكَامَلَتِ اَلْأَنْوَارُ صَارَتْ تَطُوفُ حَوْلَ نُورِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ كَمَا تَطُوفُ اَلْحُجَّاجُ حَوْلَ بَيْتِ اَللَّهِ اَلْحَرَامِ وَ هُمْ يُسَبِّحُونَ اَللَّهَ وَ يَحْمَدُونَهُ وَ يَقُولُونَ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ عَالِمٌ لاَ يَجْهَلُ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ حَلِيمٌ لاَ يَعْجَلُ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ غَنِيٌّ لاَ يَفْتَقِرُ ﴾ چون آن نور مبارك آن خطاب پروردگار را بشنید بسجده بیافتاد پس از آن بایستاد و از آن نور مبارك قطره های چند بچکید و شمار آن قطرات یک صد و بیست و چهار هزار عدد گردید پس خداوند تعالی از هر قطره ای از آن نور مبارک پیغمبری از پیغمبران را خلق فرمود و چون انوار انبیاء بحد کمال پیوست در پیرامون نور محمّدی صلی اللّه علیه و آله و سلم بطواف در آمدند چنان که مردمان حاج در اطراف بيت اللّه الحرام طواف می دهند و ایشان خدای را تسبیح و تحمید می نمودند و می -گفتند بزرگ و منزه است آن کسی که دانائی است که هرگز جاهل نباشد بزرگ است کسی که بردباری است که بعجله و شتاب نباشد بزرگ است کسی که بی نیازی است که هرگز نیازمند شود پس خدای تعالی ایشان را ندا کرد می شناسید

ص: 76

من كيستم.

﴿ فَسَبَقَ نُورُ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قَبْلَ اَلْأَنْوَارِ وَ نَادَى أَنْتَ اَللَّهُ اَلَّذِي لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ وَحْدَكَ لاَ شَرِيكَ لَكَ رَبُّ اَلْأَرْبَابِ وَ مَلِكُ اَلْمُلُوكِ ﴾ چون نور محمّدی در جواب خطاب مستطاب الهی بر تمامت پیغمبران پیشی گرفته خدای را چنان که شاید ستایش و نیایش نمود ﴿ فَإِذَا بِالنِّدَاءِ مِنْ قِبَلِ اَلْحَقِّ أَنْتَ صَفِيِّي وَ أَنْتَ حَبِيبِي وَ خَيْرُ خَلْقِي أُمَّتُكَ خَيْرُ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ ﴾ این هنگام از جانب پروردگار ندائی برخاست که توئی برگزیدۀ من توئى حبيب من و بهترین آفریدگان من و امت تو بهترین امت های روزگارند ﴿ ثُمَّ خَلَقَ مِنْ نُورِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ جَوْهَرَةً وَ قَسَمَهَا قِسْمَيْنِ فَنَظَرَ إِلَى اَلْقِسْمِ اَلْأَوَّلِ بِعَيْنِ اَلْهَيْبَةِ فَصَارَ مَاءً عَذْباً وَ نَظَرَ إِلَى اَلْقِسْمِ اَلثَّانِي بِعَيْنِ اَلشَّفَقَةِ فَخَلَقَ مِنْهَا اَلْعَرْشَ فَاسْتَوَى عَلَى وَجْهِ اَلْمَاءِ فَخَلَقَ اَلْكُرْسِيَّ مِنْ نُورِ اَلْعَرْشِ وَ خَلَقَ مِنْ نُورِ اَلْكُرْسِيِّ اَللَّوْحَ وَ خَلَقَ مِنْ نُورِ اَللَّوْحِ اَلْقَلَمَ وَ قَالَ لَهُ اُكْتُبْ تَوْحِيدِي فَبَقِيَ اَلْقَلَمُ أَلْفَ عَامٍ سَكْرَانَ مِنْ كَلاَمِ اَللَّهِ تَعَالَى فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ اُكْتُبْ قَالَ يَا رَبِّ وَ مَا أَكْتُبُ قَالَ اُكْتُبْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللَّهِ ﴾

پس از آن خداوند تعالى يك جوهری از نور مبارك محمدی صلی اللّه علیه و آله و سلم بیافرید و آن گوهر را بر دو بخش فرمود آن گاه به قسم اول با نظر هیبت بدید آن گوهر آبی شیرین و گوارا گردید و بقسم دوم بنظر شفقت بنگرید و از آن قسمت عرش را بیافرید و عرش را بر روی آن آب بر پای داشت و کرسی را از نور عرش و لوح را از نور کرسی و قلم را از نور لوح خلق نمود آن گاه با قلم فرمود توحید مرا را بنویس قلم از این کلام خدای تعالی هزار سال مست و سکران بماند و چون افاقت یافت فرمود بنویس عرض کرد چه چیز بنویسم ای پروردگار من فرمود : بنویس نیست خدائی مگر خدای ، محمّد است فرستادۀ خدای.

﴿ فَلَمَّا سَمِعَ اَلْقَلَمُ اِسْمَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ خَرَّ سَاجِداً وَ قَالَ سُبْحَانَ اَلْوَاحِدِ اَلْقَهَّارِ سُبْحَانَ اَلْعَظِيمِ اَلْأَعْظَمِ ثُمَّ رَفَعَ رَأْسَهُ مِنَ اَلسُّجُودِ وَ كَتَبَ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللَّهِ ثُمَّ قَالَ يَا رَبِّ وَ مَنْ مُحَمَّدٌ اَلَّذِي قَرَنْتَ اِسْمَهُ بِاسْمِكَ وَ ذِكْرَهُ بِذِكْرِكَ قَالَ اَللَّهُ تَعَالَى لَهُ يَا قَلَمُ فَلَوْلاَهُ مَا خَلَقْتُكَ وَ لاَ خَلَقْتُ خَلْقِي إِلاَّ لِأَجْلِهِ فَهُوَ بَشِيرٌ وَ نَذِيرٌ وَ سِرَاجٌ مُنِيرٌ وَ شَفِيعٌ ﴾

ص: 77

وَ حَبِيبٌ فَعِنْدَ ذَلِكَ اِنْشَقَّ اَلْقَلَمُ مِنْ حَلاَوَةِ ذِكْرِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ثُمَّ قَالَ اَلْقَلَمُ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ فَقَالَ اَللَّهُ تَعَالَى وَ عَلَيْكَ اَلسَّلاَمُ مِنِّي وَ رَحْمَةُ اَللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ فَلِأَجْلِ هَذَا صَارَ اَلسَّلاَمُ سُنَّةً وَ اَلرَّدُّ فَرِيضَةً ثُمَّ قَالَ اَللَّهُ تَعَالَى اُكْتُبْ قَضَائِي وَ قَدَرِي وَ مَا أَنَا خَالِقُهُ إِلَى يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ ثُمَّ خَلَقَ اَللَّهُ مَلاَئِكَةً يُصَلُّونَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِأُمَّتِهِ إِلَى يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ ﴾ چون بنام محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم قلم شنوا گشت به سجده خداوند در افتاد و عرض کرد منزه است خداوند یکتای قهار منزه و بزرگ است خداوندی بزرگ و از هر بزرگی بزرگ تر است پس از آن سر از سجده بر داشت و کلمۀ شهادتین را بر صفحات آفرینش بر نگاشت پس از آن عرض کرد ای پروردگار من کیست این محمّد که نام گرامیش را با نام نامی خود مقرون و یاد شریفش را به یاد مبارك خود متصل داشته ای؟ خدای تعالی فرمود ای قلم اگر محمّد نبودی تو را نیافریدم و آفریدگان خود را جز بعلت وجود مسعودش خلق نفرمودم پس اوست که مخلوق را باجر و ثواب بشیر و از نکال و عقاب نذیر و دستگاه آفرینش را چراغی فروزان و معاصی امت را شفيع و مرا حبیب است چون سخن بدین جا پیوست از شیرینی نام و یاد محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم خود قلم بر هم شکافت پس از آن قلم به آن حضرت سلام فرستاد و از آن حضرت جوانی نیکو بشنید و از این روی سلام سنت و جواب آن فرض و واجب شد آن گاه خدای تعالی با قلم فرمود قصا و قدر و آن چه را که تا زمان قیامت آفریننده ام بنویس بعد از آن خداوند تعالی فرشتگان بیافرید که بر محمّد و آل محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم درود فرستند و از بهر امتش طلب آمرزش نمایند تا روزگار قیامت و از این كلام معجز نظام معلوم می شود که خلقت این صنف ملائکه بر سایر فرشتگان و آفریدگان نیز تقدم دارد.

﴿ ثُمَّ خَلَقَ اَللَّهُ تَعَالَى مِنْ نُورِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ اَلْجَنَّةَ وَ زَيَّنَهَا بِأَرْبَعَةِ أَشْيَاءَ اَلتَّعْظِيمِ وَ اَلْجَلاَلَةِ وَ اَلسَّخَاءِ وَ اَلْأَمَانَةِ وَ جَعَلَهَا لِأَوْلِيَائِهِ وَ أَهْلِ طَاعَتِهِ ثُمَّ نَظَرَ إِلَى بَاقِي اَلْجَوْهَرَةِ بِعَيْنِ اَلْهَيْبَةِ فَذَابَتْ فَخَلَقَ مِنْ دُخَانِهَا اَلسَّمَاوَاتِ وَ مِنْ زَبَدِهَا اَلْأَرَضِينَ فَلَمَّا خَلَقَ اَللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى اَلْأَرْضَ صَارَتْ تَمُوجُ بِأَهْلِهَا كَالسَّفِينَةِ فَخَلَقَ اَللَّهُ اَلْجِبَالَ فَأَرْسَاهَا بِهَا ثُمَّ خَلَقَ

ص: 78

مَلَكاً مِنْ أَعْظَمِ مَا يَكُونُ فِي اَلْقُوَّةِ فَدَخَلَ تَحْتَ اَلْأَرْضِ ثُمَّ لَمْ يَكُنْ لِقَدَمَيِ اَلْمَلَكِ قَرَارٌ فَخَلَقَ اَللَّهُ صَخْرَةً عَظِيمَةً وَ جَعَلَهَا تَحْتَ قَدَمَيِ اَلْمَلَكِ ثُمَّ لَمْ يَكُنْ لِلصَّخْرَةِ قَرَارٌ فَخَلَقَ لَهَا ثَوْراً عَظِيماً لَمْ يَقْدِرْ أَحَدٌ يَنْظُرُ إِلَيْهِ لِعِظَمِ خِلْقَتِهِ وَ بَرِيقِ عُيُونِهِ حَتَّى لَوْ وُضِعَتِ اَلْبِحَارُ كُلُّهَا فِي إِحْدَى مَنْخِرَيْهِ مَا كَانَتْ إِلاَّ كَخَرْدَلَةٍ مُلْقَاةٍ فِي أَرْضِ فَلاَةٍ فَدَخَلَ اَلثَّوْرُ تَحْتَ اَلصَّخْرَةِ وَ حَمَلَهَا عَلَى ظَهْرِهِ وَ قُرُونِهِ وَ اِسْمُ ذَلِكَ اَلثَّوْرِ لهوتا ثُمَّ لَمْ يَكُنْ لِذَلِكَ اَلثَّوْرِ قَرَارٌ فَخَلَقَ اَللَّهُ لَهُ حُوتاً عَظِيماً وَ اِسْمُ ذَلِكَ اَلْحُوتِ بهموت فَدَخَلَ اَلْحُوتُ تَحْتَ قَدَمَيِ اَلثَّوْرِ فَاسْتَقَرَّ اَلثَّوْرُ عَلَى ظَهْرِ اَلْحُوتِ فَالْأَرْضُ كُلُّهَا عَلَى كَاهِلِ اَلْمَلَكِ وَ اَلْمَلَكُ عَلَى اَلصَّخْرَةِ وَ اَلصَّخْرَةُ عَلَى اَلثَّوْرِ وَ اَلثَّوْرُ عَلَى اَلْحُوتِ وَ اَلْحُوتُ عَلَى اَلْمَاءِ وَ اَلْمَاءُ عَلَى اَلْهَوَاءِ وَ اَلْهَوَاءُ عَلَى اَلظُّلْمَةِ ثُمَّ اِنْقَطَعَ عِلْمُ اَلْخَلاَئِقِ عَمَّا تَحْتَ اَلظُّلْمَةِ ﴾.

پس از آن خدای تعالی از نور محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم بهشت را بیافرید و به چهار چیزش مزین داشت تعظیم و جلالت و سخاءِ و امانت و این بهشت با این زینت را مخصوص به اولیاء و دوستان خود و مطیعان خود گردانید پس از آن با نظر هیبت بباقی آن گوهر نظر فرمود و آن جوهر آب شد و خدای تعالی از دخان آن آسمان ها را و از کف آن زمین ها را بیافرید و چون خدای تعالی زمین را بیافرید آرام و قرار نداشت و اهل خود را چنان که در کشتی باشند متزلزل می ساخت خدای تعالی کوه های جهان را بیافرید تا کمند زمین گردید و زمین را ثابت و مستقر بداشت.

بعد از آن فرشته ای در نهایت قوت خلق فرمود و این فرشته بزیر زمین برفت لكن دو قدمش بر چیزی قرار نداشت پس خدای سنگی بس عظیم بیافرید و در زیر پای فرشته نهاد و صخره را قرار و آرام نبود برای نگاهداری آن سنگ گاوی بآن عظمت بیافرید که هیچ کس را بجهت عظمت خلقت و درخش چشم های او قدرت نظاره بآن نبود و از لفظ عیون معلوم می شود که آن گاو دارای بسی چشم ها است می فرماید چندان بزرگ است که اگر تمامت در پاها را در يك سوراخ بينی او نهند چنان است که دانه خردلی را در بیابانی پهناور بیندازند . پس این گاو

ص: 79

در زیر آن صخره برفت و آن سنگ را بر پشت خود و شاخ های متعدد خود حمل نمود و اسم این گاو به وقاست و برای این حیوان قوی ارکان محلی و مقری نبود پس خداوند قادر ماهی بس بزرگ از بهرش بیافرید و نام این ماهی بهموت است و این ماهی در زیر دو قدم گاو در آمد و گاو بر پشت این ماهی قرار گرفت پس زمین بجمله بر روی دوش آن فرشته و فرشته بر روی سنگ و سنگ بر پشت گاو و بر پشت ماهی و ماهی بر روی آب و آب بر هوا و هوا بر ظلمت است و علم تمام مخلوق از آن چه در زیر ظلمت است انقطاع دارد.

﴿ ثُمَّ خَلَقَ اَللَّهُ تَعَالَى اَلْعَرْشَ مِنْ ضِيَاءَيْنِ أَحَدُهُمَا اَلْفَضْلُ وَ اَلثَّانِي اَلْعَدْلُ ثُمَّ أَمَرَ اَلضِّيَاءَيْنِ فَانْتَفَسَا بِنَفَسَيْنِ فَخَلَقَ مِنْهُمَا أَرْبَعَةَ أَشْيَاءَ اَلْعَقْلَ وَ اَلْحِلْمَ وَ اَلْعِلْمَ وَ اَلسَّخَاءَ ثُمَّ خَلَقَ مِنَ اَلْعَقْلِ اَلْخَوْفَ وَ خَلَقَ مِنَ اَلْعِلْمِ اَلرِّضَا وَ مِنَ اَلْحِلْمِ اَلْمَوَدَّةَ وَ مِنَ اَلسَّخَاءِ اَلْمَحَبَّةَ ثُمَّ عَجَنَ هَذِهِ اَلْأَشْيَاءَ فِي طِينَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ثُمَّ خَلَقَ مِنْ بَعْدِهِمْ أَرْوَاحَ اَلْمُؤْمِنِينَ مِنْ أُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ثُمَّ خَلَقَ اَلشَّمْسَ وَ اَلْقَمَرَ وَ اَلنُّجُومَ وَ اَللَّيْلَ وَ اَلنَّهَارَ وَ اَلضِّيَاءَ وَ اَلظَّلاَمَ وَ سَائِرَ اَلْمَلاَئِكَةِ مِنْ نُورِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَلَمَّا تَكَامَلَتِ اَلْأَنْوَارُ سَكَنَ نُورُ مُحَمَّدٍ تَحْتَ اَلْعَرْشِ ثَلاَثَةً وَ سَبْعِينَ أَلْفَ عَامٍ ثُمَّ اِنْتَقَلَ نُورُهُ إِلَى اَلْجَنَّةِ فَبَقِيَ سَبْعِينَ أَلْفَ عَامٍ ثُمَّ اِنْتَقَلَ إِلَى سِدْرَةِ اَلْمُنْتَهَى فَبَقِيَ سَبْعِينَ أَلْفَ عَامٍ ثُمَّ اِنْتَقَلَ نُورُهُ إِلَى اَلسَّمَاءِ اَلسَّابِعَةِ ثُمَّ إِلَى اَلسَّمَاءِ اَلسَّادِسَةِ ثُمَّ إِلَى اَلسَّمَاءِ اَلْخَامِسَةِ ثُمَّ إِلَى اَلسَّمَاءِ اَلرَّابِعَةِ ثُمَّ إِلَى اَلسَّمَاءِ اَلثَّالِثَةِ ثُمَّ إِلَى اَلسَّمَاءِ اَلثَّانِيَةِ ثُمَّ إِلَى اَلسَّمَاءِ اَلدُّنْيَا فَبَقِيَ نُورُهُ فِي اَلسَّمَاءِ اَلدُّنْيَا إِلَى أَنْ أَرَادَ اَللَّهُ تَعَالَى أَنْ يَخْلُقَ آدَمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ أَمَرَ جَبْرَئِيلَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ أَنْ يَنْزِلَ إِلَى اَلْأَرْضِ وَ يَقْبِضَ مِنْهَا قَبْضَةً ﴾.

پس از آن خدای تعالی عرش را از دو نور یکی نور فضل و دوم نور عدل بیافرید آن گاه این دو نور را بفرمود تا دو نفس شدند و از آن دو چهار چیز بیافرید : یکی عقل و دیگر حلم و دیگر علم و دیگر سخاوت از عقل خوف را و از علم رضا را و از حلم محبت را و از سخاءِ محبت را بیافرید پس از آن این اشیاء شریفه جلیله را در طینت محمّدی صلی اللّه علیه و آله و سلم عجین فرمود پس بعد از این ها ارواح مؤمنان را که

ص: 80

از امت محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم باشند خلق فرمود پس از آن آفتاب و ماه و ستارگان و شب و روز و روشنائی و ظلمت و سایر ملائکه را از نور محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم خلق کرد و چون این انوار مقام تکمیل گرفتند نور محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم را هفتاد و سه هزار سال در زیر عرش سكون داد بعد از آن مدت آن نور مبارك را بجنت انتقال داد و هفتاد هزار سال در بهشت بماند و از آن پس بسدرة المنتهى منتقل گردانید و هفتاد هزار سال در آن جا بماند و از آن پس بسوی آسمان هفتم پس از آن بآسمان ششم بعد از آن بآسمان پنجم پس از آن بآسمان چهارم پس از آن در آسمان سیم و از آن پس بآسمان دوم و از آن پس در آسمان دنیا هم چنان توقف داشت و در آسمان دنیا چندان بماند تا آن گاه که ارادۀ خداوند متعال بخلقت آدم علیه السلام تعلق گرفت و جبرئيل را فرمان کرد تا به زمین فرود شود و یک مشت از خاک بر گیرد جبرئيل بزمين فرود شد لكن شيطان ملعون بر وی پیشی گرفت و با زمین گفت خدای تعالی اراده فرموده است که از تو مخلوقی بیافریند و او را بآتش عذاب فرماید چون فرشتگان خدای نزد تو آمدند بگو بخدا پناه می برم از شما از این که از من چیزی بر گیرید که آتش را در آن نصیبی باشد پس جبرئیل بزمین آمد و زمین گفت من پناه می برم بآن کس که تو را بمن فرستاده است این که از من اخذ نمائی چیزی را پس جبرئیل بحضرت خدای تعالی باز گشت و از زمین چیزی بر نگرفت و عرض کرد پروردگارا زمین بتو پناهنده شد از من و من بر وی رحم آوردم خدای میکائیل را بآن کار مأمور داشت میکائیل نیز مثل جبرائیل معاودت کرد پس از آن اسرافیل بانجام فرمان کرد گار جلیل مأمور شد او نیز مانند آن دو باز گردید این وقت عزرائیل از پیشگاه قهار جمیل مبعوث شد و چون زمین آن سخن را بنمود عزرائيل فرمود من نيز بعزت خدای پناه می برم که در هیچ امری عصیان بورزم پس قبضه ای از بالا و پست و سفید و سیاه و سرخ و درشت و نرم زمین بر گرفت و از آن است که اخلاق و الوان مردمان مختلف می باشد پاره ای سفید و بعضی سیاه و زرد هستند پس خداوند جلیل با عزرائیل فرمود آیا زمین بمن از تو پناهنده نشد

ص: 81

عرض كرد آرى لكن من بدو التفات نکردم و طاعت فرمان تو ای مولای من از رحمت من بزمین سزاوارتر است خدای تعالی فرمود از چه روی چنان که اصحاب تو بزمین رحمت آوردند تو رحم ننمودی عرض کرد طاعت تو اولی است خدای فرمود دانسته باش که من می خواهم از زمین پیغمبران و صالحان و جز ایشان را خلق نمایم و تو را قابض ارواح ایشان می گردانم عزرائیل بگریست حق تعالی فرمود این گریستن از چیست ؟ عرض کرد : چون من چنین باشم و ارواح خلایق را از اجساد ایشان قبض نمایم تمامیت مخلوق مرا مکروه دارند فرمود بیم مکن چه علت ها برای ایشان خلق

می کنم که مرگ را بسوی آن مرض ها و علت ها منسوب دارند.

﴿ ثُمَّ بَعْدَ ذَلِكَ أَمَرَ اَللَّهُ تَعَالَى جَبْرَئِيلَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ أَنْ يَأْتِيَهُ بِالْقَبْضَةِ اَلْبَيْضَاءِ اَلَّتِي كَانَتْ أَصْلاً فَأَقْبَلَ جَبْرَئِيلُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ مَعَهُ اَلْمَلاَئِكَةُ اَلْكَرُوبِيُّونَ وَ اَلصَّافُّونَ وَ اَلْمُسَبِّحُونَ فَقَبَضُوهَا مِنْ مَوْضِعِ ضَرِيحِهِ وَ هِيَ اَلْبُقْعَةُ اَلْمُضِيئَةُ اَلْمُخْتَارَةُ مِنْ بِقَاعِ اَلْأَرْضِ فَأَخَذَهَا جَبْرَئِيلُ مِنْ ذَلِكَ اَلْمَكَانِ فَعَجَنَهَا بِمَاءِ اَلتَّسْنِيمِ وَ مَاءِ اَلتَّعْظِيمِ وَ مَاءِ اَلتَّكْرِيمِ وَ مَاءِ اَلتَّكْوِينِ وَ مَاءِ اَلرَّحْمَةِ وَ مَاءِ اَلرِّضَا وَ مَاءِ اَلْعَفْوِ فَخَلَقَ مِنَ اَلْهِدَايَةِ رَأْسَهُ وَ مِنَ اَلشَّفَقَةِ صَدْرَهُ وَ مِنَ اَلسَّخَاءِ كَفَّيْهِ وَ مِنَ اَلصَّبْرِ فُؤَادَهُ وَ مِنَ اَلْعِفَّةِ فَرْجَهُ وَ مِنَ اَلشَّرَفِ قَدَمَيْهِ وَ مِنَ اَلْيَقِينِ قَلْبَهُ وَ مِنَ اَلطِّيبِ أَنْفَاسَهُ ثُمَّ خَلَطَهَا بِطِيْنَةِ آدَمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ ﴾.

پس از آن خدای تعالی با جبرئیل علیه السلام فرمان کرد تا آن قبضه خاک سفید را که اصل بود بیاورد پس جبرئیل علیه السلام روی بزمین نهاد و ملائکه کروبیون و صافون و مسبحون علیهم السلام با او بودند پس آن مشت خاک را از موضع ضریح محمّدی صلی اللّه علیه و آله و سلم كه بقعۀ مضيئۀ مختاره از بقاع زمین است قبضی گرفتند و جبرئیل از آن مکان بگرفت و با آب تسنیم و آب تعظیم و آب تکریم و آب تکوین و آب رحمت و آب رضا و آب عفو عجين و خمیر ساخت پس سر مبارکش را از راستی و هدایت و سینۀ شریفش را از شفقت و هر دو کف میمونش را از سخاوت و دل همایونش را از صبر و شکیبائی و اندامش را از عفت و هر دو قدم میمنت رقمش را از شرف و قلب

ص: 82

مبارکش را از نور یقین و انفاس طیبه اش را از طیب بیافرید پس از آنش با طینت آدم علیه السلام مخلوط گردانید.

﴿فَلَمَّا خَلَقَ اَللَّهُ تَعَالَى آدَمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ أَوْحَى إِلَى اَلْمَلاَئِكَةِ إِنِّي خٰالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ فَإِذٰا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سٰاجِدِينَ فَحَمَلَتِ اَلْمَلاَئِكَةُ جَسَدَ آدَمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ وَضَعُوهُ عَلَى بَابِ اَلْجَنَّةِ وَ هُوَ جَسَدٌ لاَ رُوحَ فِيهِ وَ اَلْمَلاَئِكَةُ يَنْتَظِرُونَ مَتَى يُؤْمَرُونَ بِالسُّجُودِ وَ كَانَ ذَلِكَ يَوْمَ اَلْجُمُعَةِ بَعْدَ اَلظُّهْرِ ثُمَّ إِنَّ اَللَّهَ تَعَالَى أَمَرَ اَلْمَلاَئِكَةَ بِالسُّجُودِ لآِدَمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَسَجَدُوا إِلاّٰ إِبْلِيسَ لَعَنَهُ اَللَّهُ ثُمَّ خَلَقَ اَللَّهُ بَعْدَ ذَلِكَ اَلرُّوحَ وَ قَالَ لَهَا اُدْخُلِي فِي هَذَا اَلْجِسْمِ فَرَأَتِ اَلرُّوحُ مَدْخَلاً ضَيِّقاً فَوَقَفَتْ فَقَالَ لَهَا اُدْخُلِي كَرْهاً وَ اُخْرُجِي كَرْهاً ﴾.

چون یزدان تعالی آدم علیه السلام را بیافرید بفرشتگان وحی فرستاد که من بشری را از گل آفریننده ام چون خلقتش را بانجام آوردم و از روح خاصۀ خود در آن دمیدم همه به سجده او اندر شوید پس ملائکه جسد آدم علیه السلام را حمل کرده بر در جنت بگذاشتند و این وقت پیکری بی جان و کالبدی بی روان بود و فرشتگان همی چشم داشتند تا چه هنگام بسجود فرمان رسید و این حکایت بعد از ظهر روز جمعه بود پس از آن خدای تعالی ملائکه را به سجدۀ آدم امر کرد و فرشتگان یزدانی جملگی به پیکر انسانی سجود بردند مگر شیطان ملعون پس از آن خدای تعالی روح را بیافرید و فرمود باین جسم اندر شو روح مدخلی تنگ بدید و بایستاد خداى فرمود بكراهت اندر شو و هم در هنگام مرگ بکراهت بیرون آی یعنی از نخست که روان را از جولانگاه قدس به پیکر ضعیف و نحیف آدمی که چون زندانی می نمود فرمان کردند تقاعد داشت لاجرم كرهاً داخل شد و چون اندر شد و زمانی دیر باز با این قالب عنصری دم ساز گشت چونش خواهند بآشیان قدس که جولانگاه قدیم اوست پرواز دهند بسبب آن ایام مصاحبت بكراهت بیرون می آید می فرماید:

﴿ فَدَخَلَتِ اَلرُّوحُ فِي اَلْيَافُوخِ إِلَى اَلْعَيْنَيْنِ فَجَعَلَ يَنْظُرُ إِلَى نَفْسِهِ فَسَمِعَ تَسْبِيحَ اَلْمَلاَئِكَةِ فَلَمَّا وَصَلَتْ إِلَى اَلْخَيَاشِيمِ عَطَسَ آدَمُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَأَنْطَقَهُ اَللَّهُ تَعَالَى بِالْحَمْدِ فَقَالَ

ص: 83

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ وَ هِيَ أَوَّلُ كَلِمَةٍ قَالَهَا آدَمُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَقَالَ اَلْحَقُّ تَعَالَى رَحِمَكَ اَللَّهُ يَا آدَمُ لِهَذَا خَلَقْتُكَ وَ هَذَا لَكَ وَ لِوُلْدِكَ أَنْ قَالُوا مِثْلَ مَا قُلْتَ فَلِذَلِكَ صَارَ تَسْمِيتُ اَلْعَاطِسِ سُنَّةً وَ لَمْ يَكُنْ عَلَى إِبْلِيسَ أَشَدُّ مِنْ تَسْمِيتِ اَلْعَاطِسِ ثُمَّ إِنَّ آدَمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَتَحَ عَيْنَيْهِ فَرَأَى مَكْتُوباً عَلَى اَلْعَرْشِ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللَّهِ فَلَمَّا وَصَلَتِ اَلرُّوحُ إِلَى سَاقِهِ قَامَ قَبْلَ أَنْ تَصِلَ إِلَى قَدَمَيْهِ فَلَمْ يُطِقْ فَلِذَلِكَ قَالَ تَعَالَى خُلِقَ اَلْإِنْسٰانُ مِنْ عَجَلٍ ﴾ پس روح داخل شد دریا فوخ بسوی دو چشم آدم - در مجمع البحرين مسطور است يا فوخ با ياء حطى و بعد از الف فاء و بعد از و اوخاء معجمة موضعی است از سر بچه که تازه عهد باشد بولادت که حرکت می کند آن موضع و در پاره ای کتب اهل لغت است که یا فیخ و یا فوخ اعلای دماغ است و جمعش يآفيخ ابروزن مصابیح است چنان که در حدیث علی علیه السلام رسیده

﴿أَنْتُمْ لَهَامِيمُ اَلْعَرَبِ وَ يَآفِيخُ اَلشَّرَفِ﴾ و آن حضرت باين كلام مبارك اراده فرموده است که ﴿أَنْتُمُ اَلْأَعْلَوْنَ الاشراف﴾ راقم حروف گوید یا فوخ همان موضع طفل نورسیده است که گویند تا چهار ماه و ده روز از سنش نگذرد و باصطلاح عجايز عجم لفظ سنگ را نگوید استوار نمی شود. بالجمله می فرماید چون روح از یافوخ متوجه بهر دو چشم آدم علیه السلام شد آن حضرت بخویشتن نگران آمد و تسبیح فرشتگان را بشنید و چون روح در بن های بینی او اندر شد حضرت آدم عطسه ای بزد و باری تعالی او را بحمد خود گویا گردانید و آدم گفت : الحمد للّه و این اول کلمه ایست که آدم بگفت و خدای تعالی فرمود رحمت کند ترا خدای ای آدم برای همین تو را بیافریدم و این کلمه برای تو و فرزندان توست که بر این گونه بگویند و از این روی تسميت عاطس سنت شد و از تسمیت عاطس هیچ چیز بر شیطان سخت تر نباشد پس از آن حضرت آدم علیه السلام هر دو چشم خود را بر گشود و کلمۀ لا اله الا اللّه را بر عرش نوشته دید و چون جان به ساق آدم رسید پیش از آن که بقدمش برسد بر خاست و طاقت نیاورد لاجرم خدای تعالی فرمود که انسان از عجل و شتاب زدگی مخلوق است حضرت صادق علیه السلام می فرماید: روح صد سال در سر آدم و صد سال در سینۀ او و صد سال در پشت او و صد سال در دوران و صد سال در دو ساق و دو قدم آن

ص: 84

حضرت ببود.

﴿ فَلَمَّا اِسْتَوَى آدَمُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَائِماً أَمَرَ اَللَّهُ اَلْمَلاَئِكَةَ بِالسُّجُودِ وَ كَانَ ذَلِكَ بَعْدَ اَلظُّهْرِ يَوْمَ اَلْجُمُعَةِ فَلَمْ تَزَلْ فِي سُجُودِهَا إِلَى اَلْعَصْرِ فَسَمِعَ آدَمُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ مِنْ ظَهْرِهِ نَشِيشاً كَنَشِيشِ اَلطَّيْرِ وَ تَسْبِيحاً وَ تَقْدِيساً فَقَالَ آدَمُ يَا رَبِّ وَ مَا هَذَا قَالَ يَا آدَمُ هَذَا تَسْبِيحُ مُحَمَّدٍ اَلْعَرَبِيِّ سَيِّدِ اَلْأَوَّلِينَ وَ اَلْآخِرِينَ ثُمَّ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى خَلَقَ مِنْ ضِلْعِهِ اَلْأَعْوَجِ حَوَّاءَ وَ قَدْ أَنَامَهُ اَللَّهُ تَعَالَى فَلَمَّا اِنْتَبَهَ رَآهَا عِنْدَ رَأْسِهِ فَقَالَ مَنْ أَنْتِ قَالَتْ أَنَا حَوَّاءُ خَلَقَنِيَ اَللَّهُ لَكَ قَالَ مَا أَحْسَنَ خِلْقَتَكِ فَأَوْحَى اَللَّهُ إِلَيْهِ هَذِهِ أَمَتِي حَوَّاءُ وَ أَنْتَ عَبْدِي آدَمُ خَلَقْتُكُمَا لِدَارٍ اِسْمُهَا جَنَّتِي فَسَبِّحَانِي وَ اِحْمَدَانِي يَا آدَمُ اُخْطُبْ حَوَّاءَ مِنِّي وَ اِدْفَعْ مَهْرَهَا إِلَيَّ فَقَالَ آدَمُ وَ مَا مَهْرُهَا يَا رَبِّ قَالَ تُصَلِّي عَلَى حَبِيبِي مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ عَشْرَ مَرَّاتٍ فَقَالَ آدَمُ جَزَاؤُكَ يَا رَبِّ عَلَى ذَلِكَ اَلْحَمْدُ وَ اَلشُّكْرُ مَا بَقِيتُ فَتَزَوَّجَهَا عَلَى ذَلِكَ وَ كَانَ اَلْقَاضِي اَلْحَقَّ وَ اَلْعَاقِدُ جَبْرَئِيلَ وَ اَلزَّوْجَةُ حَوَّاءَ وَ اَلشُّهُودُ اَلْمَلاَئِكَةَ ﴾

چون حضرت آدم علیه السلام راست بایستاد خدای تعالی ملائکه را بسجود فرمان کرد و این داستان بعد از ظهر روز جمعه بود و ملائکه تا عصر در حالت سجود باقی بودند این وقت آدم علیه السلام آوازی و صدایی در پشت خویشتن مانند صدای مرغ بشنید و تسبیحی و تقدیسی دریافت عرض کرد ای پروردگار من چه آوازی است این و چه تسبیح و تقدیسی است فرمود تسبیح محمّد عربی بزرگ و آقای مخلوق اولین و آخرین است و پس از این جمله خدای تعالی حوا را از استخوان پهلوی آدم بیافرید و آدم را در خواب کرده بود چون بیدار شد حوا را پهلوی سر خود بدید فرمود : کیستی عرض کردم من حوا هستم خداوند تعالی مرا از بهر او بیافرید آدم عرض کرد پروردگارا تا چند نیکو است خلقت تو خدای تعالی بدو وحی فرستاد این کنیز من حواء است و توئی بندۀ من آدم شما را برای داری که نامش را جنت خود نهاده ام بیافریدم پس شما هر دو تن مرا تسبیح کنید و حمد نمائید ای آدم حوا را از من خطبه کن و مهرش را به من بازده آدم عرض کرد ای پروردگار من مهر او چیست فرمود ده دفعه بر محمّد که حبیب من است

ص: 85

درود فرست آدم عرض کرد پاداش این عنایات تو این است که تا باقی باشم ترا حمد و شکر فرستم پس خداى تعالی حواءِ را بآن حضرت تزویج فرمود و در این امر تزویج خداوند تعالی قاضی و جبرئیل عاقد و تمامت فرشتگان یزدانی شاهد بودند.

﴿فَوَاصَلَهَا وَ كَانَتِ اَلْمَلاَئِكَةُ يَقِفُونَ مِنْ وَرَاءِ آدَمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ آدَمُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ لِأَيِّ شَيْءٍ يَا رَبِّ تَقِفُ اَلْمَلاَئِكَةُ مِنْ وَرَائِي فَقَالَ لِيَنْظُرُوا إِلَى نُورِ وَلَدِكَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قَالَ يَا رَبِّ اِجْعَلْهُ أَمَامِي حَتَّى تَسْتَقْبِلَنِيَ اَلْمَلاَئِكَةُ فَجَعَلَهُ فِي جَبْهَتِهِ فَكَانَتِ اَلْمَلاَئِكَةُ تَقِفُ قُدَّامَهُ صُفُوفاً ثُمَّ سَأَلَ آدَمُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ رَبَّهُ أَنْ يَجْعَلَهُ فِي مَكَانٍ يَرَاهُ آدَمُ فَجَعَلَهُ فِي اَلْإِصْبَعِ اَلسَّبَّابَةِ فَكَانَ نُورُ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فِيهَا وَ نُورُ عَلِيٍّ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فِي اَلْإِصْبَعِ اَلْوُسْطَى وَ فَاطِمَةَ عَلَيْهَا السَّلاَمُ فِي اَلَّتِي تَلِيهَا وَ اَلْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فِي اَلْخِنْصِرِ وَ اَلْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فِي اَلْإِبْهَامِ وَ كَانَتْ أَنْوَارُهُمْ كَغُرَّةِ اَلشَّمْسِ فِي قُبَّةِ اَلْفَلَكِ أَوْ كَالْقَمَرِ فِي لَيْلَةِ اَلْبَدْرِ ﴾ پس حضرت آدم علیه السلام با جناب حواءِ مواصلت فرمود و فرشتگان از پس پشت آدم می ایستادند آن حضرت عرض کرد ای پروردگار من از چه روی ملائکه از پس سر من می ایستند فرمود برای این که نگران نور فرزندت محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم باشند عرض کرد پروردگارا این نور را در پیش روی من قرار بده تا ملائکه در پیش روی من بایستند پس خدای تعالی آن نور مبارك را در جبين او قرار داد و ملائکه در پیش روی آدم علیه السلام صف در صف بایستادند بعد از آن حضرت آدم از پروردگار خود مسئلت نمود که آن نور مبارك را در مکانی مقرر دارد که حضرت آدم بتواند دید پس خدای تعالی آن نور را در انگشت سبابه آدم مقرر ساخت پس نور محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم در آن انگشت و نور علی علیه السلام در انگشت وسطی و نور فاطمه علیها السلام در انگشت پهلوی وسطی و نور حسن علیه السلام در انگشت خنصر و نور مبارك حسین سلام اللّه علیه در انگشت ابهام حضرت آدم علیه السلام جای گرفت و انوار ایشان مانند قرص فروزان آفتاب تابان در صفحۀ آسمان یا مانند ماه شب چهار ده فروزان بود.

ص: 86

اسامی اجداد پیغمبر ( صلی اللّه علیه و آله و سلم )

﴿وَ كَانَ آدَمُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ إِذَا أَرَادَ أَنْ يَغْشَى حَوَّاءَ يَأْمُرُهَا أَنْ تَتَطَيَّبَ وَ تَتَطَهَّرَ وَ يَقُولُ لَهَا يَا حَوَّاءُ اَللَّهُ يَرْزُقُكِ هَذَا اَلنُّورَ وَ يَخُصُّكِ بِهِ فَهُوَ وَدِيعَةُ اَللَّهِ وَ مِيثَاقُهُ فَلَمْ يَزَلْ نُورُ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فِي غُرَّةِ آدَمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ حَتَّى حَمَلَتْ حَوَّاءُ بِشِيثٍ وَ كَانَتِ اَلْمَلاَئِكَةُ يَأْتُونَ حَوَّاءَ وَ يُهَنِّئُونَهَا فَلَمَّا وَضَعَتْهُ نَظَرَتْ بَيْنَ عَيْنَيْهِ إِلَى نُورِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ يَشْتَعِلُ اِشْتِعَالاً فَفَرِحَتْ بِذَلِكَ وَ ضَرَبَ جَبْرَئِيلُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ بَيْنَهَا وَ بَيْنَهُ حِجَاباً مِنْ نُورٍ غِلَظُهُ مِقْدَارُ خَمْسِمِائَةِ عَامٍ فَلَمْ يَزَلْ مَحْجُوباً مَحْبُوساً حَتَّى بَلَغَ شِيثٌ عَلَيْهِ السَّلاَمُ مَبَالِغَ اَلرِّجَالِ وَ اَلنُّورُ يُشْرِقُ فِي غُرَّتِهِ فَلَمَّا عَلِمَ آدَمُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ أَنَّ وَلَدَهُ شِيثَ بَلَغَ مَبَالِغَ اَلرِّجَالِ قَالَ لَهُ يَا بُنَيَّ إِنِّي مُفَارِقُكَ عَنْ قَرِيبٍ فَادْنُ مِنِّي حَتَّى آخُذَ عَلَيْكَ اَلْعَهْدَ وَ اَلْمِيثَاقَ كَمَا أَخَذَهُ اَللَّهُ تَعَالَى عَلَى مَنْ قَبْلَكَ ثُمَّ رَفَعَ آدَمُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ رَأْسَهُ نَحْوَ اَلسَّمَاءِ وَ قَدْ عَلِمَ اَللَّهُ مَا أَرَادَ فَأَمَرَ اَللَّهُ اَلْمَلاَئِكَةَ أَنْ يُمْسِكُوا عَنِ اَلتَّسْبِيحِ وَ لَفَّتْ أَجْنِحَتَهَا وَ أَشْرَفَتْ سُكَّانَ اَلْجِنَانِ مِنْ غُرُفَاتِهَا وَ سَكَنَ صَرِيرُ أَبْوَابِهَا وَ جَرَيَانُ أَنْهَارِهَا وَ تَصْفِيقُ أَوْرَاقِ أَشْجَارِهَا وَ تَطَاوَلَتْ لاِسْتِمَاعِ مَا يَقُولُ آدَمُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ نُودِيَ يَا آدَمُ قُلْ مَا أَنْتَ قَائِلٌ فَقَالَ آدَمُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ اَللَّهُمَّ رَبَّ اَلْقِدَمِ قَبْلَ اَلنَّفْسِ وَ مُنِيرَ اَلْقَمَرِ وَ اَلشَّمْسِ خَلَقْتَنِي كَيْفَ شِئْتَ وَ قَدْ أَوْدَعْتَنِي هَذَا اَلنُّورَ اَلَّذِي أَرَى مِنْهُ اَلتَّشْرِيفَ وَ اَلْكَرَامَةَ وَ قَدْ صَارَ لِوَلَدِي شِيثٍ وَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ آخُذَ عَلَيْهِ اَلْعَهْدَ وَ اَلْمِيثَاقَ كَمَا أَخَذْتَهُ عَلَيَّ اَللَّهُمَّ وَ أَنْتَ اَلشَّاهِدُ عَلَيْهِ وَ إِذَا بِالنِّدَاءِ مِنْ قِبَلِ اَللَّهِ تَعَالَى يَا آدَمُ خُذْ عَلَى وَلَدِكَ شِيثٍ اَلْعَهْدَ وَ أَشْهِدْ عَلَيْهِ جَبْرَئِيلَ وَ مِيكَائِيلَ وَ اَلْمَلاَئِكَةَ أَجْمَعِينَ﴾.

و چنان بود که حضرت آدم هر وقت خواستی با حضرت حوا عليهما السلام صحبت و مزاوجت نماید او را فرمان می کرد تا خویشتن را بطيب خوشبوی کند و به آب شست و شوی دهد و با او

می فرمود ای حواء خدای تعالی این نور مبارك را بتو روزی ساخته و تو را بآن اختصاص داده و این نور ودیعۀ خدای و میثاق خدای است پس نور رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم در برترین و گرامی ترین پیکر همایون آدم علیه السلام درخشان بود تا گاهی که حوا بحضرت شيث عليه السلام بارور گشت و چنان بود که فرشتگان بخدمت حواء می آمدند و او را تهنیت می گفتند و چون حضرت حوا حمل

ص: 87

خویش را بگذاشت در پیش روی خود بنور رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم نگران شد که همی بر افروخت و درخشان گشت حواء از این حال خرسند شد و جبرئیل علیه السلام در میان حوا و آن نور مبارك حجابی از نور بر زد که غلظت و ضخامت آن باندازۀ پانصد سال بود و آن نور انور هم چنان از پس پرده حجاب نور محجوب بود تا گاهی که حضرت شیث بسن مردی و بلوغ پیوست و آن نور مبارك در غرّۀ شيث درخشیدن گرفت و چون حضرت آدم بدانست که فرزندش شيت علیه السلام بسن رجال رسیده است با او فرمود ای پسرك من همانا بزودی از تو مفارقت خواهم کرد با من نزديك شو تا از تو عهد و پیمان بگیرم چنان که خدای تعالی پیش از تو از من گرفت پس از آن حضرت آدم علیه السلام سر مبارکش را بجانب آسمان برافراشت و خدای بر مکنون خاطرش آگاه بود پس بفرمود تا فرشتگان از بانگ تسبیح و بال افشاندن فرو کشیدن گرفتند و ساکنان بهشت از غرفهای خود نگران آمدند و آوای ابواب بهشت ساکن گشت و صدای جریان انهار و برگ های درخت ها بنشست و بجمله سر بر کشیدند تا آن چه حضرت آدم می گوید بشنوند این وقت ندا آمد که ای آدم آن چه را گوینده ای بگوی پس حضرت آدم خدای را بعظمت و قدمت و قدرت بستود و عرض کرد چنان که خود خواستی خلعت وجود بر من بیاراستی و این نور مبارك را که لمعان تشریف و کرامت را از آن می نگرم در من بود یعت بگذاشتی و اکنون هنگام مفارقت من است و این نور در پیکر فرزندم شیث بخواهد شد و من همی خواهم عهد و میثاق خود را با وی استوار دارم چنان که تو از من عهد و پیمان بگرفتی بار خدایا تو بروی شاهدی این وقت از جانب خدای تعالی ندا بر خاست ای آدم بر فرزندت شيث عهد و پیمان استوار کن و جبرئیل و میکائیل و تمامت فرشتگان را بروی گواه بگیر.

﴿ قَالَ فَأَمَرَ اَللَّهُ تَعَالَى جَبْرَئِيلَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ أَنْ يَهْبِطَ إِلَى اَلْأَرْضِ فِي سَبْعِينَ أَلْفاً مِنَ اَلْمَلاَئِكَةِ بِأَيْدِيهِمْ أَلْوِيَةُ اَلْحَمْدِ وَ بِيَدِهِ حَرِيرَةٌ بَيْضَاءُ وَ قَلَمٌ مُكَوَّنٌ مِنْ مَشِيَّةِ اَللَّهِ رَبِّ اَلْعَالَمِينَ فَأَقْبَلَ جَبْرَئِيلُ عَلَى آدَمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ قَالَ لَهُ يَا آدَمُ رَبُّكَ يُقْرِئُكَ اَلسَّلاَمَ وَ يَقُولُ لَكَ اُكْتُبْ عَلَى

ص: 88

وَلَدِكَ شِيثٍ كِتَاباً وَ أَشْهِدْ عَلَيْهِ جَبْرَئِيلَ وَ مِيكَائِيلَ وَ اَلْمَلاَئِكَةَ أَجْمَعِينَ فَكَتَبَ اَلْكِتَابَ وَ أَشْهَدَ عَلَيْهِ وَ خَتَمَهُ جَبْرَئِيلُ بِخَاتَمِهِ وَ دَفَعَهُ إِلَى شِيثٍ وَ كَسَا قَبْلَ اِنْصِرَافِهِ حُلَّتَيْنِ حَمْرَاوَيْنِ أَضْوَأَ مِنْ نُورِ اَلشَّمْسِ وَ أَرْوَقَ مِنَ اَلسَّمَاءِ لَمْ يُقْطَعَا وَ لَمْ يُفْصَلاَ بَلْ قَالَ لَهُمَا اَلْجَلِيلُ كُونِيَا فَكَانَتَا ثُمَّ تَفَرَّقَا وَ قَبِلَ شِيثٌ اَلْعَهْدَ وَ أَلْزَمَهُ نَفْسَهُ وَ لَمْ يَزَلْ ذَلِكَ اَلنُّورُ بَيْنَ عَيْنَيْهِ حَتَّى تَزَوَّجَ اَلْمُحَاوَلَةَ اَلْبَيْضَاءَ وَ كَانَتْ بِطُولِ حَوَّاءَ وَ اِقْتَرَنَ إِلَيْهَا بِخُطْبَةِ جَبْرَئِيلَ فَلَمَّا وَطِئَهَا حَمَلَتْ بِأَنُوشَ فَلَمَّا حَمَلَتْ بِهِ سَمِعَتْ مُنَادِياً يُنَادِي هَنِيئاً لَكِ يَا بَيْضَاءُ لَقَدِ اِسْتَوْدَعَكِ اَللَّهُ نُورَ سَيِّدِ اَلْمُرْسَلِينَ سَيِّدِ اَلْأَوَّلِينَ وَ اَلْآخِرِينَ فَلَمَّا وَلَدَتْهُ أَخَذَ عَلَيْهِ شِيثٌ اَلْعَهْدَ كَمَا أَخَذَ عَلَيْهِ وَ اِنْتَقَلَ إِلَى وَلَدِهِ قينان ﴾

می فرماید : پس از آن خداوند سبحان با جبرئیل فرمان کرد تا با هفتاد هزار فرشته که لواهای حمد در دست داشته باشند روی بزمین آورد و پارچه ای از حریر سفید و قلمی که بمشیت پروردگار عالمیان موجود شده بود بدست جبرئیل علیه السلام بود پس جبرئیل روی به آدم آورد و گفت ای آدم پروردگارت بتو سلام می رساند و می فرماید برای پسرت شیث عهد نامه بنویس و جبرئیل و میکائیل و جمله فرشتگان را بر وی گواه بگیر پس آن عهد نامه را بنوشت و جبرئیل با خاتم خود بر آن خاتم نهاد و به شیث سپردند و پیش از آن که آن حضرت منصرف شود دوحله سرخ روشن تر

و فروزنده تر از خورشید و باصفاتر از آسمان پوشیده که بدست خیاط قدرت بر اندامش بدون برش و زحمت خیاطه و مخیط اندر بود پس از آن آن دو حضرت متفرق شدند و جناب شیث آن عهد و پیمان را بر جان و روان خویش بپذیرفت و یک سره آن نور مبارك در میان دو چشم داشت تا محاوله بيضاء را که بیالای حواء علیها السلام بود تزویج نمود و بدستیاری خطبۀ جبرئيل با وى اقتران یافت و چون با وی در آمیخت بفرزندش انوش بارور شد و در آن حال که بدو حمل داشت از منادی بشنید که بدو گفت ای بیضاء گوارا باد تو را که خداوندت نو رسید فرستادگان و سید مخلوق اولین و آخرین را در تو ودیعت نهاد و چون انوش متولد و نمایان شد حضرت شیث

ص: 89

آن عهد و پیمان را از وی بگرفت چنان که پیش از وی از وی بگرفتند آن گاه آن نور مبارك از انوش بفرزندش قینان و از قینان بسوی مهلائیل و از وی بسوی ادد و از ادد بحضرت اخنوخ که حضرت ادریس علیه السلام است و از ادریس بفرزندش متوشلخ انتقال و ودیعت یافت و ادریس همان عهد را از متوشلخ مأخوذ فرمود پس از متوشلخ بسوى لمك پس از آن بسوی نوح علیه السلام و از نوح بسام و از سام بپسرش ارفخشد و از ارفخشد بفرزندش عابر و از عابر بقالع و از قالع بفرزندش ارغو و از وی بشارع و از شارع بسوی تاخور و از وی بسوی تارخ انتقال یافت و از تارخ بحضرت ابراهیم و از حضرت ابراهیم بسوی حضرت اسمعیل و از اسمعیل بسوی قیدار و از قیدار بسوی همیسع و از همیسع بسوی بنت و از بنت بسوى يشحب و از يشحب بسوى ادد و از ادد بسوی عدنان و از عدنان به معد و از معد به نزار و از نزار بسوی مضر و از مضر بسوی الیاس و از الیاس علیه السلام بسوی مدرکه و از مدرکه بسوی خزیمة و از خزيمة بسوی کنانه و از کنانه بسوی قصی و از قصی بسوی لوی و از لوی بسوی غالب و از وی به فهر و از فهر به جناب عبد مناف و از وی به جناب هاشم منتقل گردید و هاشم را ازین روی هاشم گفتند که ترید از بهر قومش می ساخت و اسمش عمر و العلا بود و نور رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم و در صورت شریفش جای داشت و چون بکعبه روی می نمود از آن نور مبارك كعبه روشن می شد و از آن نور فروزان نوری مشعشع بر کعبه پوشیده می شد و از روی هاشم نور به آسمان بر می شد.

﴿ وَ خَرَجَ مِنْ بَطْنِ أُمِّهِ عَاتِكَةُ بِنْتُ مُرَّةَ بِنْتِ فَالَجِ بْنِ ذَكْوَانَ وَ لَهُ ضَفِيرَتَانِ كَضَفِيرَتَيِ إِسْمَاعِيلَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ يَتَوَقَّدُ نُورُهُمَا إِلَى اَلسَّمَاءِ فَعَجِبَ أَهْلُ مَكَّةَ مِنْ ذَلِكَ وَ سَارَتْ إِلَيْهِ قَبَائِلُ اَلْعَرَبِ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ وَ مَاجَتْ مِنْهُ اَلْكُهَّانُ وَ نَطَقَتِ اَلْأَصْنَامُ بِفَضْلِ اَلنَّبِيِّ اَلْمُخْتَارِ وَ كَانَ هَاشِمٌ لاَ يَمُرُّ بِحَجَرٍ وَ لاَ مَدَرٍ إِلاَّ وَ يُنَادِيهِ أَبْشِرْ يَا هَاشِمُ فَإِنَّهُ سَيَظْهَرُ مِنْ ذُرِّيَّتِكَ أَكْرَمُ اَلْخَلْقِ عَلَى اَللَّهِ تَعَالَى وَ أَشْرَفُ اَلْعَالَمِينَ مُحَمَّدٌ خَاتَمُ اَلنَّبِيِّينَ وَ كَانَ هَاشِمٌ إِذَا مَشَى فِي اَلظَّلاَمِ أَنَارَتْ مِنْهُ اَلْحَنَادِسُ وَ يُرَى مَنْ حَوْلَهُ كَمَا يُرَى مِنْ ضَوْءِ اَلْمِصْبَاحِ﴾

و جناب هاشم چون از بطن مادرش عاتکه فرود آمد دو گیسوی بافته چون

ص: 90

گیسوان حضرت اسمعیل علیه السلام داشت که نور آن بآسمان بر افروختی و مردم مکه از ینحال در عجب بودند و قبایل عرب از هر سو بحضرتش راه می نوشتند و جماعت کهنه از وی مضطرب شدند و بتها از فروز و لمعانش بفضل رسول یزدان گویا گردیدند و چنان بود که هاشم به هیچ سنگ و کلوخی نگذشتی مگر این که آن جناب را ندا می کردند و بظهور حضرت خاتم النبيين صلی اللّه علیه و آله و سلم بشارت می دادند و آن جناب چون در تاریکی راه بسپردی مکان های بس تاريك از نورش چنان که از نور چراغی فروزان روشنی می گرفت و بدیدار می آمد.

﴿فَلَمَّا حَضَرَتْ عَبْدَ مَنَافٍ اَلْوَفَاةُ أَخَذَ اَلْعَهْدَ عَلَى هَاشِمٍ أَنْ يُودِعَ نُورَ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فِي اَلْأَرْحَامِ اَلزَّكِيَّةِ مِنَ اَلنِّسَاءِ فَقَبِلَ هَاشِمٌ اَلْعَهْدَ وَ أَلْزَمَهُ نَفْسَهُ وَ جُعِلَتِ اَلْمُلُوكُ تَتَطَاوَلُ إِلَى هَاشِمٍ لِيَتَزَوَّجَ مِنْهُمْ وَ يَبْذُلُونَ إِلَيْهِ اَلْأَمْوَالَ اَلْجَزِيلَةَ وَ هُوَ يَأْبَى عَلَيْهِمْ وَ كَانَ كُلَّ يَوْمٍ يَأْتِي اَلْكَعْبَةَ وَ يَطُوفُ بِهَا سَبْعاً وَ يَتَعَلَّقُ بِأَسْتَارِهَا وَ كَانَ هَاشِمٌ إِذَا قَصَدَهُ قَاصِدٌ أَكْرَمَهُ وَ كَانَ يَكْسُو اَلْعُرْيَانَ وَ يُطْعِمُ اَلْجَائِعَ وَ يُفَرِّجُ عَنِ اَلْمُعْسِرِ وَ يُوفِي عَنِ اَلْمَدْيُونِ وَ مَنْ أُصِيبَ بِدَمٍ دَفَعَ عَنْهُ وَ كَانَ بَابُهُ لاَ يُغْلَقُ عَنْ صَادِرٍ وَ لاَ وَارِدٍ وَ إِذَا أَوْلَمَ وَلِيمَةً أَوِ اِصْطَنَعَ طَعَاماً لِأَحَدٍ وَ فَضَلَ مِنْهُ شَيْءٌ يَأْمُرُ بِهِ أَنْ يُلْقَى إِلَى اَلْوَحْشِ وَ اَلطُّيُورِ حَتَّى تَحَدَّثُوا بِهِ وَ بِجُودِهِ فِي اَلْآفَاقِ وَ سَوَّدَهُ أَهْلُ مَكَّةَ بِأَجْمَعِهِمْ وَ شَرَّفُوهُ وَ عَظَّمُوهُ وَ سَلَّمُوا إِلَيْهِ مَفَاتِيحَ اَلْكَعْبَةِ وَ اَلسِّقَايَةَ وَ اَلْحِجَابَةَ وَ اَلرِّفَادَةَ وَ مَصَادِرَ أُمُورِ اَلنَّاسِ وَ مَوَارِدَهَا وَ سَلَّمُوا إِلَيْهِ لِوَاءَ نِزَارٍ وَ قَوْسَ إِسْمَاعِيلَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ قَمِيصَ إِبْرَاهِيمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ نَعْلَ شِيثٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ خَاتَمَ نُوحٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَلَمَّا اِحْتَوَى عَلَى ذَلِكَ كُلِّهِ ظَهَرَ فَخْرُهُ وَ مَجْدُهُ وَ كَانَ يَقُومُ بِالْحَاجِّ وَ يَرْعَاهُمْ وَ يَتَوَلَّى أُمُورَهُمْ وَ يُكْرِمُهُمْ وَ لاَ يَنْصَرِفُونَ إِلاَّ شَاكِرِينَ ﴾

و چون جناب عبد مناف را زمان وفات فرا رسید با فرزندش هاشم عهد نهاد که نور رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را در ارحام زکیّه جای دهد هاشم این عهد را قبول کرد و خویشتن را بر وفای آن عهد باز داشت و چون ملوك و سلاطین اطراف این شرف و مقام و منزلت هاشم را بدانستند همه به آن طمع بر آمدند که دختران خویش را بدو دهند و حامل آن شرف و سعادت کردند و اموال جزیله بخدمتش

ص: 91

تقدیم می کردند و آن جناب از قبول هدایای ایشان اظهار امتناع می فرمود و همه روز بكعبۀ معظمه تشرف می جست و هفت طواف می داد و باستار کعبه آویزان می شد و آن جناب را قانون چنان بود که هر کس بحضرتش می امدی او را اکرام کردی و برهنگان را بپوشیدی و گرسنگان را سیر ساختی و مردمان تنگ دست درویش را توانگر ساختی و قرض مردم قرض دار را ادا کردی و هر کس خونی کردی و خون بهائی بر وی فرودگدتی جناب هاشم عطا کردی و او را آسایش دادی هرگز در عنایت و مکرمتش بر صادر و وارد بسته نبود و هر کس حاجتی داشت در حضرتش روا می گشت و هر کس گروهی را به میهمانی بیاوردی و طعامی بساختی و مردمان را اطعام فرمودی هر چه از اطعمه فزون آمدی بو حوش و طیور گذاشتی و این اعمال و افعال چندان از آن جناب جانب ظهور و بروز گرفت که بزرگان روزگار در هر گوشه و کنار از مراتب جود و عطایای او داستان همی کردند در هر انجمن حدیث همی راندند و تمامت مردم مکه او را به آقایی و بزرگی و سیادت و شرافت و عظمت بر گرفتند و مفاتیح کعبۀ معظمه و منصب سقایت و حجابت و رفادت و مصادر و موارد امور مردمان را بحضرت او تقدیم کردند و علم نزار و کمان اسمعیل و پیراهان ابراهیم و نعل شيث و انگشتری حضرت نوح علیهم السلام را که همه از آبای عظامش بود بدو تسلیم نمودند و چون آن جناب حاوی تمامت این جمله اشیاء و این مراتب و مناصب عالیه گشت فخر و مجدش ظاهر شد و بمراعات و تکریم مردم حاج قيام ورزید و امور ایشان را متولی گردید چندان که جز با زبان شکر و سپاس از آستان مکارم اساسش باز نمی شدند.

راقم حروف گوید: اجداد امجاد رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را در کتاب حضرت زینب خاتون سلام اللّه علیها و هم چنین مفصلا در کتاب ارشاد الخلايق مسطور داشته ام و در ارشاد الخلايق لوازم تفحص بجای رفته و اگر در این حدیث شریف در ترتیب و مقدار و شمار اسامی آباء عظام رسول خدای اختلافی باشد ممکن است بیش تر آن از قصور و تقصیر قلم کتاب است بالجمله در این حدیث شریف و امثال آن و بحكم

ص: 92

عقل و نقل معلوم است که خلفت نور مبارك محمّد و آل محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم بر ما سوى اللّه مقدم بلکه علت ایجاد تمامت مخلوق است و اگر در بعضی اخبار و احادیث بر عبارتی بگذرند که مخالف این باشد چنان که در آن حدیثی که در کتاب الانوار شیخ ابو الحسن بكرى استاد شهید ثانی قدس اللّه روحهما از كعب الاحبار و وهب بن منبه و ابن عباس روایت کرده اند که چون خدای خواست محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم را بیافریند با ملائکۀ خود فرمود الى آخر الخبر نه آن است که دلیل بر سبقت خلقت ملائکه بر آن حضرت باشد چه از احادیث و اخبار دیگر مستفاد است که خلقت شیعیان ایشان نیز بر ملائكه سبقت دارد و ملائکه تسبیح شیعیان ایشان تسبیح کردند بلکه اولا خلق معانی متعدده دارد از آن جمله بمعنی اندازه و تقدیر می باشد چنان که از این پیش در باب ملکین خلاقین اشارت شد پس می شود که در امثال این احادیث و اخبار در هر مقامی بيك معنی باشد و نیز این وجودات شریفه را در هر دوره نمایش و ظهوری خاص باشد که آن گونه نمایش در آن دوره جدید و تازه نماید چنان که در هر دوره ای با هر طبقه از انبیاء بنهجی بودند تا زمان شرافت توامان دورۀ محمّدی صلی اللّه علیه و آله و سلم که نوبت تکمیل خلق جهان و این نمایش مخصوص بود.

ايضاً در خلق محمد و على صلوات اللّه عليهما

در جلد ششم بحار الانوار از محمّد بن حرب هلالی امیر مدینه از حضرت صادق علیه السلام مروى است ﴿ إِنَّ مُحَمَّداً وَ عَلِيّاً صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمَا كَانَا نُوراً بَيْنَ يَدَيِ اَللَّهِ جَلَّ جَلاَلُهُ قَبْلَ خَلْقِ اَلْخَلْقِ بِأَلْفَيْ عَامٍ وَ إِنَّ اَلْمَلاَئِكَةَ لَمَّا رَأَتْ ذَلِكَ اَلنُّورَ رَأَتْ لَهُ أَصْلاً وَ قَدِ اِنْشَعَبَ مِنْهُ شُعَاعٌ لاَمِعٌ فَقَالَتْ إِلَهَنَا وَ سَيِّدَنَا مَا هَذَا اَلنُّورُ فَأَوْحَى اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَيْهِمْ هَذَا نُورٌ مِنْ نُورِي أَصْلُهُ نُبُوَّةٌ وَ فَرْعُهُ إِمَامَةٌ فَأَمَّا اَلنُّبُوَّةُ فَلِمُحَمَّدٍ عَبْدِي وَ رَسُولِي وَ أَمَّا اَلْإِمَامَةُ فَلِعَلِيٍّ حُجَّتِي وَ وَلِيِّي وَ لَوْلاَهُمَا مَا خَلَقْتُ خَلْقِي اَلْخَبَرَ ) بدرستی كه محمّد و على صلوات اللّه عليهما دو هزار سال از آن پیش که خدای تعالی خلق را بیافریند نوری بودند در حضور خدای جل جلاله و فرشتگان آن نور را چون نگران شدند اصلی از

ص: 93

بهرش بدیدند که شعاعی لامع از آن نور منشعب شده بود عرض کردند پروردگارا این نور چیست خدای عز و جل بایشان خطاب فرمود که این نوری است از نور من اصلش نبوت و پیغمبری و فرعش امامت و رهبری است اما نبوت مخصوص به محمّد بنده من و رسول من است و اما امامت مخصوص به علی حجت من و ولی من است و اگر این دو تن نبودند آفریدگان خود را نمی آفریدم الى آخر الخبر . معلوم باد ازین خبر معلوم می شود که نور محمّد و علی صلوات اللّه عليهم که در نظر ملائکه اندر شد يك نوری و فروغی بوده است که از قبیل سایر انوار نبوده است و باین جهت ملائکه در مقام پرسش بر آمدند و از کمال شرافت و عظمت و جلالت و ابهت آن در عجب شدند و نیز نموده می آید که نبوت و وصایت سایر انبياء و اوصیاء عظام علیهم السلام از فروعات این نبوت و امامت است.

و دیگر در آن کتاب از صالح بن سهل از حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه عليه مروی است ﴿قَالَ: إِنَّ بَعْضَ قُرَیْشٍ قَالَ لِرَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِأَیِّ شَیْءٍ سَبَقْتَ اَلْأَنْبِیَاءَ وَ فُضِّلْتَ عَلَیْهِمْ وَ أَنْتَ بُعِثْتَ آخِرَهُمْ وَ خَاتَمَهُمْ قَالَ إِنِّی کُنْتُ أَوَّلَ مَنْ أَقَرَّ بِرَبِّی -جَلَّ جَلاَلُهُ وَ أَوَّلَ مَنْ أَجَابَ حَیْثُ أَخَذَ اَللّٰهُ مِیثٰاقَ اَلنَّبِیِّینَ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلیٰ أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قٰالُوا بَلیٰ فَکُنْتُ أَوَّلَ نَبِیٍّ قَالَ بَلَی فَسَبَقْتُهُمْ إِلَی اَلْإِقْرَارِ بِاللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ﴾

فرمود : بعضی از جماعت قریش در حضرت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم عرض کردند بچه چیز بر تمامت پیغمبران پیشی و بر جملۀ ایشان بیشی گرفتی با این که تو در آخر ایشان و خاتم ایشان بعثت یافتی فرمود من اول پیغمبری بودم که به پروردگار خود جل جلاله اقرار کردم و اول کسی هستم که چون خدای تعالی عهد و میثاق پیغمبران را بگرفت و ایشان را بر نفوس خودشان گواه ساخت و فرمود آیا نیستم پروردگار شما عرض کردند آری توئی پروردگار ، من اول پیغمبری بودم که عرض کردم توئی پروردگار ما و در اقرار بخدای عز و جل بر تمامت ایشان سبقت جستم کنایت از این که افراد بر بوبیت خداوند و معرفت الهی که علت غائی خلقت خلیقت است

ص: 94

در من بود و دیگران همه بطفيل وجود و تعليم من بمقام معرفت و نبوت و ولایت و سایر درجات و نعمات و مقامات نایل و بهره یاب شدند.

در باب حجر الاسود

و دیگر در آن کتاب از بکیر مروی است که گفت: حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام به من فرمود : ﴿ هَلْ تَدْرِي مَا كَانَ اَلْحَجَرُ ﴾ هیچ می دانی حجر الاسود چه بود عرض کردم ندانم فرمود: ﴿كَانَ مُلْكاً عَظِيماً مِنْ عُظَمَاءِ الْمَلَائِكَةِ عِنْدَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَلَمَّا اخُذَ اللَّهِ الْمِيثَاقَ مِنَ الْمَلَائِكَةُ لَهُ بِالرُّبُوبِيَّةِ وَ لِمُحَمَّدٍ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ بِالنُّبُوَّةِ وَ لَعَلِّى علیه السَّلَامُ بِالْوَصِيَّةِ اصْطَكَّتْ فَرَائِصُ اَلْمَلاَئِکَهِ وَ أَوَّلُ مَنْ أَسْرَعَ إِلَی اَلْإِقْرَارِ ذَلِکَ اَلْمَلَکُ وَ لَمْ يَكُنْ فیهم أَشَدُّ حُبّاً لِمُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ مِنْهُ فَلِذَلِکَ اِخْتَارَهُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْ بَیْنِهِمْ وَ أَلْقَمَهُ اَلْمِیثَاقَ فَهُوَ یَجِیءُ يَوْمَ الْقِيمَةِ وَ لَهُ لِسَانُ نَاطِقُ وَ عَيْنُ نَاظِرَةُ لِيَشْهَدَ لِكُلِّ مَنْ وَافَاهُ الَىَّ ذَلِكَ الْمَكَانِ وَ حَفِظَ الْمِيثَاقَ ﴾ فرمود: حجر الاسود فرشته ای بزرگ بود از فرشتگانی که در حضرت یزدانی بزرگوار و عظیم بودند چون کردگار تعالی از ملائکه از بهر خود بر بوبیت و برای محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم به نبوت و برای على صلوات اللّه عليه بوصايت عهد گرفت شانه های فرشتگان در هم کوفته گشت و اول کسی که باین اقرار مسارعت جست این ملک بود و در تمام فرشتگان خداى هيچ يك بمقدار اين ملك دوستدار و محب محمّد و آل محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم نبود ازین روی خدای تعالی این ملک را از میان ملائکه بر گزید و میثاق جمله را بدو فرو خورانید پس این ملك بروزگار قیامت می آید گاهی که او را زبانی گوینده و دیداری بیننده است تا در هر حق هر کسی که او را در آن مکان دریافته و میثاق را محفوظ داشته گواهی دهد.

تحقیق در مطلب

و از این خبر مبارك معلوم گشت که اخذ مهود و مواثيق فرشتگان در ربوبیت و نبوت و ولایت توامان است و نیز از این جا مشهود می گردد که از همان هنگام که ایزد منان برای معرفت خود بخلقت مخلوق مشیت نهاده است و از مبدأ

ص: 95

فيض كل اراده افاضه و فيض بكل شد نخست صادر و اول مخلوق خالق كل و صانع قدير جل جلاله و عم نواله نور مبارك رسول خداى و ائمه هر دو سرای سلام اللّه عليهم باشد حالا دیگر آن وقت و آن زمان چه و چگونه و کی و چه وقت بوده است جز علام الغيوب و حكيم مطلق و خالق قدیر بی شبه و نذیر هیچ کس آگاه نتواند بود بهمین قدر می دانیم آن ذات كامل الصفات واجب الوجود فی جميع الاوقات و الساعات و الدقايق و الانات همیشه بوده و هست و خواهد بود و هیچ نشاید که نباشد و در مبدأ فيض بخل را راه نیست و موصوفیت بخالقیت و صانعيت و رازقيت و عالميت و امثال آن بدون مخلوق و مصنوع و مرزوق و معلومات مصداق صحیح نگیرد و چون آن ذات و الاصفات منزه از آن است که مخلوق بآن راه یابند و از آن طرف محض افاضه فیض مخلوقی را بیافرید تا او را بشناسند و بستایند و بمنافع هر دو جهان بر خوردار گردند لاجرم اشباحی را از انوار طیبۀ قدسیه خود ظاهر فرمود و بوجودات طاهره ایشان عرفان و سعادت هر دو جهان را مقرر فرمود و هیچ مصنوع و مخلوقی ازین انوار طیبه برتر و شریف تر نیست و ایشان در میان مخلوق و خالق منان واسطه هستند و اگر نبودند هیچ نبود چه در بود دیگران اثری مشهود نبود و دیگر مخلوق را بالفطره راهی بمعرفت و عبادت معلوم نمی توانست شد حالات و درجات ائمه یزدانی را جز حضرت سبحانی نمی تواند بداند چنان که می فرمایند: ﴿( لَنَا مَعَ اللَّهِ حَالَاتِ ﴾ خدای داند این حالات چیست و ایشان را در عوالم مخلوقیت و معالم مصنوعیت چه ادوار كثيره و حالات عدیده و طی جواهر از منه است که ادوار زمان را هر چه باشد دایر مدار و از منه ادوار را هر چه باشد نماینده آثار است و جز خالق کل که در کل حاضر و ناظر است هیچ کس نداند تا بدان جا که می فرمایند: ﴿ نَحْنُ هُوَ وَ هُوَ نَحْنُ ﴾ و از این است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود: ﴿ أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللهُ نُورِی ﴾ نخست چیزی که خدای تعالی بیافرید نور من بود و از این کلام شرافت و جلالت و تقدم و اولیت و ابدیت این وجود مبارك ختمی مآنی و آل او صلوات اللّه عليهم معین می گردد چه درباره خلقت سایر مخلوق نمی فرمایند نور ایشان را بیافرید

ص: 96

زیرا که خدای را نیز نور خوانند چنان که یزدان تعالی خود را در کتب آسمانی نور خوانده است و ﴿ اللَّهُ نُورُ السَّمَوَاتِ وَ الارض﴾ فرموده است و هیچ چیز شریف تر و برتر و لطیف تر از نور نیست حتی گوهر عقل را هم که انفس جواهر است چون خواهند بستایند گویند نور عقل چنین و چنان حکم نمود پس معلوم می شود مطلقاً خلقت نور بر تمامت اشیاء و جواهر علوية تقدم و تفوق دارد و چون حضرت خاتم أنبياء صلی اللّه علیه و آله و سلم بر همه ممكنات و موجودات اشرف و اقدم است وجود مبارك خود نور می خواند و خدای تعالی را نور مطلق و گاهی بر حسب مصداق و مفهومی دیگر نور الانوار و شیدان شید مطلق و فروز نخست و فروغ جاوید و فروغان فروغ و امثال آن می سرایند و از آن جا که حضرت امیر المؤمنين علی و اولاد امجادش صلوات اللّه عليهم بر تمامت موجودات سبقت نمود و شرافت وجود دارند می فرماید من و علی از يك نور هستیم.

و بهمین کلام معلوم می شود که همان طور که حضرت رسالت مرتبت ختم همۀ انبیاء است ایشان نیز ختم جمله اوصیاء می باشند و چنان که نبوت بآن وجود مبارك ختم شد امامت نیز بایشان ختم می شود چه همان طریق که چون وجود مبارکش اكمل و اشرف و ارفع همه مخلوق است و بعد از حد کمال نمی شاید دیگری دارای آن مقام شود اوصیای او را نیز همان مقام است چه ولی و وصی کامل ترین موجودات را جز كامل ترین اوصیاء و اولیا نتواند بود و چون خود می فرماید اگر ما نبودیم خدای شناخته نمی شد و اگر خدای نبود ما شناخته نمی شدیم علت سبقت و شرف و رتبت و تقدم ایشان بر ما سوی مشخص و معلوم و از لخت ثانی این خبر بهجت اثر چه بسیار معانی لطیفه طریقه شریفه در مذاق اهل خرد و عرفان نمایش می گیرد که وجدانی است و در حیّز تقریر و تحریر نمی گنجد انشاء اللّه تعالی در موارد و مقامات مناسبه این کتاب که راجع بخلقت انوار طیبه و فضایل و مآثر و مفاخر ائمه اطهار و مناظرات توحيديه و غيرها است پاره ای بيانات می شود و نیز در فقرۀ سنگ حجر الاسود و چگونگی آن و کلماتی که در آن مذکورند نبایست دست خوش

ص: 97

شك و ريب بود زیرا که احادیث ایشان صعب و مستصعب است.

بیان کلمات حضرت صادق علیه السلام در قدمت ذات باری تعالیو خلق خیر و عالم و قرآن و امثال آن ( در ازلیت خدای تعالی )

در جلد چهار دهم بحار الانوار سند بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می رسد که می فرمود ﴿الْحَمْدُ لِلَّهِ الذی كَانَ اذلم يَكُنْ شَيْئاً غَيْرِهِ وَ كَوْنِ الاشياء فَكَانَتْ كَمَا كوّ نها وَ عَلِمَ هَا كَانَ وَ مَا هُوَ كَائِنُ ﴾ سپاس خداوندی را که بود از آن پیش که چیزی غیر از او باشد و تکوین تمامیت اشیاء را بفرمود و اشیاء چنان شد که خداوند تعالی کونیّت داد و می داند هر چه بود و هرچه خواهد بود.

در مخلوقیت قرآن مجید

و هم در آن کتاب از حماد بن عثمان از عبد الرحیم مسطور است که گفت: که بدست عبد الملك بن اعین عريضه بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام معروض داشتم فدای تو گردم مردمان در قرآن اختلاف دارند بعضی بر آن عقیدت هستند که قرآن کلام خدای غیر مخلوق است و برخی گفته اند کلام خدای مخلوق است آن حضرت در جواب مرقوم فرمود : ﴿ الْقُرْآنُ كَلَامَ اللَّهِ مُحَدِّثُ غَيْرِ مَخْلُوقُ وَ غیر ازلی مَعَ اللَّهِ تَعَالَى ذِكْرُهُ وَ تَعَالَى عَنْ ذَلِكَ عُلُوّاً كَبِيراً كَانَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لا شیء غَيْرَ اللَّهِ مَعْرُوفٍ وَ لَا مَجْهُولُ وَ كَانَ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لَا مُتَكَلِّمَ وَ لَا مَرِيدُ وَ لَا مُتَحَرِّكُ وَ لَا فاعِلُ جَلَّ وَ عَزَّ رَبُّنَا فَجَمِيعُ هَذِهِ الصِّفَاتِ مُحْدَثَةُ عِنْدَهُ غَيْرُ حُدُوثِ الْفِعْلِ مِنْهُ عَزَّ وَ جَلَّ رَبَّنَا وَ الْقُرْآنُ كَلَامَ اللَّهُ غَيْرَ مَخْلُوقٍ فِيهِ خَبَرُ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ وَ خَبَرُ مَا يَكُونُ بَعْدَ كَمْ انْزِلْ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ﴾ صدوق عليه الرحمة در معنى قول امام علیه السلام غير مخلوق می فرماید یعنی غیر مكذوب و از این کلام مقصود این نیست که قرآن غیر محدث می باشد زیرا که می فرماید:

ص: 98

﴿مُحْدَثٍ غَيْرِ مَخْلُوقُ وَ غَيْرِ ازلی مَعَ اللَّهِ تَعَالَى ذِكْرُهُ ﴾ و این که مخلوق بر قرآن اطلاق نمی کنیم برای این است که مخلوق در لغت گاهی بمعنی مکذوب می آید و گفته می شود کلام مخلوق یعنی مکذوب چنان که خدای تعالی می فرماید: ﴿ أَنَّما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْ ثاناً وَ تَخْلُقُونَ افكا يُعْنَى كَذِباً ﴾ مجلسی می فرماید : ظاهر این است که در این معنی نوعی از تقیه باشد یا اتقاء ، چه مخالفین از اطلاق این لفظ یعنی مخلوق بر قرآن در نهایت شدت امتناع بودند.

راقم حروف گوید: چنان که ارباب لغت متعرض هستند خلق بتحريك بمعنى کهنه است مذکر و مؤنث در وی یکسان و جمعش خلقان بر وزن عثمان است شاید امام علیه السلام نیز از استعمال لفظ غير مخلوق همین معنی را اراده فرموده باشد یعنی قرآن قدیم و کهن نیست چنان که لفظ غیر ازلی بر این دلالت نماید و برای تقیه به لفظ غير مخلوق مذكور فرموده که دارای معانی عدیده است. ابن خلکان در ذیل احوال ابی عبد اللّه احمد بن حنبل که از ائمۀ اربعۀ اهل سنت و جماعت است نوشته است : ﴿وَ دُعِىَ الْقَوْلِ بِخَلْقِ الْقُرْآنَ فَلَمْ يَجِبْ وَ ضَرَبَ وَ حَبْسُ وَ هُوَ مِصْرَ علی الِامْتِنَاعِ ﴾ یعنی او را گفتند که بقدمت قرآن قایل نشود و بخلقت قرآن قائل شود اجابت نکرد او را بزدند و بزندان افکندند هم چنان بر امتناع این قول اصرار داشت و این معنی معلوم است که مقصود آن جماعت نه این بود که او قائل به آن گردد که قرآن را آفریده شده و مخلوق بداند و او امتناع نمود، زیرا که در آن زمان استیلای مخالفان که اغلب بقدمت قرآن عقیدت داشتند و قرآن را قدیم می خواندند نه حادث در نهایت قوت و قدرت بود و مردم شیعی را که بر خلاف آن معتقدند آن استیلا نبود که مانند ابن حنبل را مضروب و محبوس دارند بلکه در نهایت تقیّه میز بستند و اللّه تعالى اعلم.

اما مأمون الرشيد اصرار بر مخلوقیت و حدوث قرآن داشت و هر کس بر خلاف

ص: 99

آن اظهار عقیدت می نمود آزار می دید و داستان این مطلب مفصل و طویل است و انشاء اللّه تعالى اگر خداوند موفق فرماید و بتحرير کتاب احوال حضرت امام محمّد جواد علیه السلام فایز گردد مشروح و مبسوط رقم می نماید و پرده از روی این محجوب بر گرفته مطلوب را روشن می سازد. حمد خداوند بی مانند را که چندانم عمر و مجال و توفیق عنایت فرمود تا احوال ائمۀ هدى علیهم السلام را بطور مفصل و مبسوط در مجلدات عدیده باکثریت تحریر و نهايت جامعیت و تحقيق نگاشته اينك كيفيت امتحان علما را در زمان مأمون الرشید در ذیل احوال شرافت اتصال حضرت پیشوای عباد امام محمّد جواد در باب قرآن کریم عقلا و نقلا و برهاناً بطورى بس مبسوط و مفصل که خود يك كتابی مخصوص است ختام اختتام بر نهادم و کرم وجود حضرت جواد را در حضرت واجب الوجود و خداوند معبود و دود شفیع می گردانم که عمر و توفیق عطا فرماید تا بهمین ترتیب و تبويب احوال سایر ائمۀ هدى و حضرت خاتم الاوصياءِ صلوات اللّه عليهم را بانجام برسانم « بالنبی و اولاده العظام » حررها الجانى عباس قلی سپهر ثانی مشیر افخم وزیر تألیفات فى شنبه 28 شهر رمضان المبارك سنۀ 1334 در خلوت سر پوشیده تحریر شد از آن زمان تا بحال شانزده سال می گذرد

﴿فَحَمِدَ اللَّهَ ثُمَّ حُمِدَ اللَّهُ﴾.

بالجمله امام علیه السلام می فرماید کلام اللّه محدث و موجود می باشد غیر مخلوق نیست و در رتبت از لیت با حضرت احدیت انباز نباشد و خدای تعالی از این نسبت یعنی از این که قرآن را در مقام از لیت با او یکسان شمارند بسیار برتری و علوّ دارد خدای عز و جل بود و هیچ معروف و مجهولی جز خدای نبود و خدای عز و جل بود و حال آن که هیچ مرید و متحرك و فاعلی نبود جليل و عزیز است پروردگار ما پس جمیع این صفات در حضرت خدای و نسبت بوجود واجب الوجود و ازليت خدای محدث هستند بدون حدوث فعل از او عزیز بود و جلیل بود پروردگار ما و قرآن کلام خدای و غیر مخلوق است در قرآن است خبر پیشینیان شما و خبر

ص: 100

آنان که پس از شما بیایند قرآن از جانب یزدان بر محمّد رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم نازل شد.

ایضاً در مراتب ازلیت

و نیز در کتاب مذکور از علی بن احمد الدقايق سند بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می رسد که فرمود : ﴿ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِي كَانَ قَبْلَ أَنْ يَكُونَ كَانَ، لَمْ يُوجَدْ لِوَصْفِهِ كَانَ بَلْ كَانَ أَوَّلاً كَائِناً لَمْ يُكَوِّنْهُ مُكَوِّنٌ جَلَّ ثَنَاؤُهُ؛ بَلْ كَوَّنَ اَلْأَشْيَاءَ قَبْلَ كَوْنِهَا، وَ كَانَتْ كَمَا كَوَّنَهَا عَلِمَ مَا كَانَ وَ مَا هُوَ كَائِنٌ، كَانَ إِذْ لَمْ يَكُنْ شَيْءٌ وَ لَمْ يَنْطِقْ فِيهِ نَاطِقٌ فَكَانَ إِذْ لاَ كَانَ ﴾ سپاس اختصاص بخداوندی دارد که بود پیش از آن که بودی بود در توصیف ذات مقدسش از کان سخن نمی توان کرد ممکن است این کلام مبارك اشارت باین باشد که ذات و صفاتش را بهر صفتی متصف نمی توان داشت و لفظ کان و بودی که تعیین مدت و بدایتی برایش جایز باشد در اطلاق به آن ذات مقدس متعال نشاید بلکه از نخست کائن بود و آن ذات كامل الصفات را جل ثناؤه هیچ مکوّنی اسباب تکوین نشده است بلکه بقدرت الهيّت رخلاقیت تمامت اشیاء را رتبت تکوین عنایت فرمود و موجود گردانید پیش از آن که به حلیۀ وجود و تكوين نايل شوند و همان طور که ایجاد فرمود و تكوين داد در مقام وجود و کونیت در آمدند بهر چه بوده و رتبت بود خواهد گرفت عالم است بود گاهی که هیچ نبود و هیچ ناطقی در آن تنطق ننمود پس بود در آن هنگام که نشان از بود و خبر از موجود نبود.

ایضاً به روایت عبد اللّه بن سنان

و نیز در آن کتاب از عبد اللّه بن سنان مروی است که حضرت ابی عبد اللّه در مقام ربوبیت عظمی و الهیت كبرى مي فرمود: ﴿ لاَ يُكَوِّنُ اَلشَّيْءَ لاَ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ اَللَّهُ وَ لاَ يَنْقُلُ اَلشَّيْءَ مِنْ جَوْهَرِيَّتِهِ إِلَى جَوْهَرٍ آخَرَ إِلاَّ اَللَّهُ وَ لاَ يَنْقُلُ اَلشَّيْءَ مِنَ اَلْوُجُودِ إِلَى اَلْعَدَمِ إِلاَّ اَللَّهُ ﴾ جز خداوند قادر قاهر علیم حکیم قدیم چیزی را از نا چیز موجود و چیز نگرداند و جز خداوند قدیر هیچ چیز را از جوهریت خودش بجوهر دیگر نقل

ص: 101

نتواند داد و جز یزدان و دود هیچ چیز را از وجود به عدم نمی تواند برگرداند.

در معنی و اقسام جوهر

معلوم باد گوهر هر چیزی همان جبلی آن است که بر آن آفریده شده چنان که گویند جوهر ثوب یعنی خوب یا پست آن و از همین باب است که از متكلمين جزء لا يتجزى را جوهر نامند و تعریف آن نزد ایشان آن است که متحيز واقع شود و صحیح به آن که عند الوجود اعراض بر آن حلول نماید و جوهر بر حسب عقیدت ایشان یا جوهر فرد یا خط یا سطح یا جسم است و جمله این اقسام مفتقر بخير است لكن حكما جوهر را منحصر به پنج قسم دانند فی الهيولى و الصورة و الجسم و النفس و العقل باین معنی که اگر جوهر محل جوهر دیگر باشد هیولی است و اگر در جوهر دیگر حلول جوید صورت است و اگر مرکب از حال و محل باشد جسم است و اگر نه حال و نه محل و نه مرکب از حال و محل باشد جوهر مفارق است و اگر تعلق او بجسم بنوع تعلق تدبیر باشد جوهر نفس است و اگر تعلقش تعلق تدبیر نباشد جوهر عقل است و در حدیث وارد است ﴿ فِي تَقَلُّبِ اَلْأَحْوَالِ تَعْرِفُ جَوَاهِرِ اَلرِّجَالِ ﴾ یعنی در هنگام گردش احوال و انقلابات و مخاطر و مخاوف روزگار جواهر و حقایق رجال که جبلّی ایشان است بر آن معلوم و شناخته آید و این که فرموده اند ﴿ لِكُلِّ شَيْءٍ جَوْهَرٌ ﴾ یعنی برای هر چیزی حقیقتی است و گاهی جوهر را بنور تفسیر کرده اند و در اقسام جوهر و اثبات و نفی جوهر فرد اختلاف بسیار است و در این مقام حاجت بشرح و بیان آن نیست . و از این کلام مبارك معلوم شد که جز حضرت خالق هیچ کس بر نقل و تبدیل حقایق اشیاء قدرت ندارد و عینیت و آنیّت هیچ چیز را دیگرگون نتواند کرد و هیچ وجودی را بحقیقت نیست نتواند کرد و اگر نقل و تغییری دهند در اعراض است نه در حقیقت مثلا فلان شخص را می کشند لکن

ص: 102

حقیقت و جوهر او را نتوانند فانی کرد و فلان چیز را می سوزانند اما حقیقت و ماده آن را دیگرگون نتوانند کرد و جوهر و عضو وی را تباه نتوانند کرد منتهای امر ترکیب صوری او را می گردانند آب به آب و آتش به آتش و خاك بخاك و هوا به هوا باز می گردد و تصرفی در آن ها نتوانند نمود و اعدام آن ها بمشيت و اراده و قدرت ایزد علام راجع است.

در علم خدا به اشیاءِ قبل از خلق آن ها

و نیز در همان کتاب مسطور است که منصور بن حازم گفت: از حضرب ابی عبد اللّه علیه السلام پرسیدم آیا امروز چیزی واقع می شود که در علم خدای عز و جل نباشد فرمود : ﴿ لاَ بَلْ کَانَ فِی عِلْمِهِ قَبْلَ أَنْ یُنْشِئَ اَلسَّمَوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ ﴾ یعنی هیچ چیز نیست که در علم خداوند علیم نباشد بلکه پیش از ایجاد آسمان ها و زمین در علم او بود.

ايضاً به روایت ابن مسکان

و نیز در کتاب مزبور از ابن مسکان مسطور است که از حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه علیه پرسش کردم که خداوند تبارك و تعالی آیا پیش از آن که مکان را بیافریند به مکان عالم بود یا این که در آن حال که بیافرید مکان را و بعد از آفریدن مکان عالم به آن بود. ﴿فَقَالَ تَعَالَى اَللَّهُ بَلْ لَمْ يَزَلْ عَالِماً بِالْمَكَانِ قَبْلَ تَكْوِينِهِ كَعِلْمِهِ بِهِ بَعْدَ مَا كَوَّنَهُ وَ كَذَلِكَ عِلْمُهُ بِجَمِيعِ اَلْأَشْيَاءِ كَعِلْمِهِ بِالْمَكَانِ ﴾: فرمود خداوند از این برتر است که قبل از خلق مكان عالم بمكان نباشد بلكه همیشه از آن پیش که مکان را خلق بفرماید عالم بمكان بود چنان که بعد از تکوینش بآن عالم است و هم چنین است علم او بجميع اشياء مثل علم او بمكان يعنى بتمامت اشیاء قبل از آفریدن آن ها عالم بود.

تحقیق در این امر

راقم حروف گويد : ذوى العقول که مخلوق خالق و مصنوع صانع كل است قبل از آن که ترتیب مقدماتی در ظاهر نماید بهمان تصوری که در ذهن او حاصل

ص: 103

و انتقاش که از صور اشیاء در وی موجود می شود اخد نتایج می نماید و پیش از ظهور و وجود آن در خارج بر کیفیات و کمیات آن حکم می کند مثلا در عرصه اندیشۀ خود بنیان عمارتی و باغ و بوستان و گلشن و گلخن و بيوتات متعدده و سطوح و لوازم آن سرای را می نماید و مقدار عرض و طول هر يك را می کند و عمارات قبلی و جنوبی و شمالی آن را بيك میزانی که بر وفق سلیقه اوست طرح نمائی می نماید آن وقت زینت عمارات را از گچ و آئینه و نقش و نگار می کند آن وقت فرش و اسباب تجمل آن را بهرطور که منظور اوست در مخزن خاطر می سپارد آن وقت تمام آن عمارات و اثاث الدار در نظرش مجسم می گردد بعد از آن مجلس های میزبانی و عروسی و عیش ها و سرورها و مزاوجت ها و پدید آمدن فرزندها و تربیت آن ها را و بحدّ بلوغ رسانیدن و برای ایشان مجلس عیش و دامادی فراهم کردن و با دوشیزه فلان شخص وصلت نمودن و دختر او را برای پسر خود در آوردن و با هم تزویج نمودن و فرزند آوردن ایشان را در نظر می گذراند و مجسم می شود بلکه تصور نبیره و نتیجه را می نماید و بسیار اتفاق می افتد که تمام این تصورات و ترتیبات ذهنیه او با صورت خارجی موافق می شود و حال این که مخلوقی ضعیف و جاهل بیش نیست یا فلان شخص فرض اقامت حج می نماید و در بادی نظر در ورود هر منزلی تصوری می کند و اغلب تصورات او ذهاباً و اياباً مطابق با واقع می شود.

قبول داریم که این جمله بر حسب عادت و تجربه و قیاس است اما خداوند قاهر قادری که در جنس بدیع یكنوع مخلوق ضعيف عاجز جاهل خود بواسطۀ گوهر پر فروز عقل و ادراك اين گونه استعداد نهاده است که بتواند تصور این گونه امور موهومه غير موجودة بالفعل را بنماید چگونه باید مستبعد شمرد که قبل از خلقت اشیاء بر اشیاء عالم باشد و حال این که ترتیب و تقسیم و اعتبارات موجوده در آن ها بجمله تا مع علم است عجیب این است که خداوند تعالی در بنی نوع انسان قوت تصور اشیاء و اخذ فواید و نتایج

ص: 104

بر نهاده سهل است آن قوه و ادراک را باو عطا فرموده که از تصور مأكولات و مشروبات در قوۀ ذائقه اوائری مشهود و کیفیتی محسوس می گردد مثلا از تصور سر که یا مذوقات حامضه حالت حموضت در ذائقه پدید می آید و کام و دهان را رطوبتی غیر عادی فرو می گیرد و از تصور برف و یخ در فصل زمستان و سختی سرما حالت قشعريره حادث می گردد و از تصور آتش در سختی گرما حالت التهابی دست می دهد و در شدت سرما مقداری از حرارت را بوجدان حاصل نمایند و با این حال و ادراکات که از مشیت و اراده خداوند قدیر در خود موجود نبیند در بعضی نسبت ها که بواجب الوجود می شنوند و از اندازه بشر خارج می بینند در مقام تأمل و چون و چرا توقف می جویند و حال این که اگر با نظر بصیرت بنگرند و بعقل سلیم تفکر کنند جاى شك و شبهت نخواهد بود ﴿ إِنَّ هٰذٰا لَشَيْءٌ عُجٰابٌ وَ لَيْسَ مِنَ اَلْجٰاهِلِينَ وَ القاصرين بعجيب ﴾ اكنون بپاره ای احادیث و اخبار و بیانات که راجع بعلم و درجات علم و علم حضرت عالم السرّ و الخفيات است اشارت می رود و عقايد حكما و متكلمين را پاره ای بر می نگارد تا موجب مزید بصیرت شود.

بیان مسنی علم و عقاید پاره ای از حکما و علما در علم حضرت علام الغيوب ( معنی صفات سلبیه و ثبوتيه )

معلوم باد یزدان واجب الوجود را دو گونه صفات است صفات سلبیه یعنی صفتی چند که سلب در مفهوم آن ها معتبر است نسبت باموری که اتصاف واجب تعالى بآن ها ممتنع است و نفی و سلب آن ها از حضرت واجب الوجود واجب است « نه مرکب بود و جسم ، نه مرئی نه محل » و امثال این اوصاف که با وجوب وجود مخالف است و در کتب حکمت و جز آن به آن اشارت رفته و لسان احادیث و اخبار و كلام ایزد دادار بر آن ناطق است و نیز ادله ساطعه آن مشروحاً مذکور است و صفات ثبوتیه یعنی صفتی چند که انصاف واجب تعالی به آن ها واجب است یعنی برای ذاتی

ص: 105

که واجب الوجود است اتصاف به این صفات عقلاً و نقلاً و برهاناً و حساً واجب است و اگر از آن اوصاف سلبیه منزه و باین صفات ثبوتیه متصف نباشد واجب الوجود آن ذاتی خواهد بود که منزه از چنان صفات و متصف باین صفات باشد و صفات سلبیه که آن ها را صفات جلال نیز گویند راجع می شود بتجرد و تنزه واجب تعالی از هر چه شایسته جلال او نیست مانند اوصاف مذكوره و جوهريت و مادية و شريك و کفو و ضد و امثال آن و دلیل بر تنزه واجب الوجود از آن گونه اوصاف اتصاف اوست بوجوب وجود که عین حقیقت اوست چه خواص وجوب وجود مستلزم نفى آن ها است.

بیان معنی جوهر

و این که از واجب تعالى نفى و سلب جوهریت کنند باین معنی می باشد که وجود واجب تعالى عين ذات اوست و آن را ماهیتی بغیر از وجود نیست و حکمای عظام جوهر را ماهیتی دانند که چون موجود شود در موضوع نباشد و جوهر را جنس ما تحت آن دانند پس جوهر باین معنی را بر واجب تعالی بدو جهت اطلاق نتوان کرد اما متکلمین چون در تعریف جوهر ماهیت اعتبار نکنند بلکه جوهر را خواه صاحب ماهیت باشد یا نباشد موجود لا فی الموضوع دانند پس باین حیثیت و این معنى اطلاق جوهر بر واجب تعالی نزد این جماعت عقلا ممتنع نیست.

در باب اسماء اللّه و صفات اللّه

اما چون اسماء اللّه توقیفی است یعنی موقوف باذن شارع و در شرع اطلاق جوهر بر واجب تعالی وارد نشده است پس شرعاً ممتنع باشد بعد از این بیان گوئیم در موجودات خارجی هر چه جوهر و بنفس خود قائم است دانش گویند و هر چه عرض و بنفس غیر قائم است آن را صفت گویند و هر لفظی که بدون اعتبار صفتی از صفات دلالت بر ذات کند اسمش خوانند مانند رجل وزید و هر لفظی که با اعتبار اتصاف آن بصفتی از صفات بر ذات دلالت نماید چون قائم و ضارب و احمر و ابیض آن را صفت خوانند پس ذات و صفت در معانی و مفهومات مقابل یک دیگرند

ص: 106

و اسم و صفت در الفاظ و عبارات با هم مقابل باشند و درباره واجب تعالى لفظی که بدون ملاحظه ذات دلالت بر صفت تنها نماید چون علم و قدرت و اراده و مانند آن این لفظ را صفت گویند و این گونه الفاظ را در غیر واجب تعالی صفت نگویند بلکه معانی آن ها را صفت مقابل ذات خوانند و لفظی که دلالت نماید بر ذات باعتبار صفت یعنی لفظی را که باعتبار سابق در باره دیگران صفت مقابل اسم می گفتند در بارۀ واجب تعالی چنین لفظی را اسم نامند چون عالم و قادر و مرید و امثال آن پس الفاظ علم و قدرت و اراده و مشیت و حیات و امثال آن صفات اللّه باشند و الفاظ عالم و قادر و مرید و شائی وحی و مانند آن ها را اسماء اللّه گویند پس آن چه اسماء است نسبت بواجب تعالی چون بغیر واجب نسبت دهند صفات باشد لکن میان اسم در واجب و صفت در غیر واجب فرقی است و آن این که ذات در مفهوم غیر واجب بطریق ابهام و اجمال معتبر است نه بر سبيل يقين و تفصيل مثلا مفهوم قائم ذات مّاست که مأخوذ باشد با صفت قيام و بقرينۀ خارجی مفهوم شود که آن ذات مثلا ذات زید است و در مفهوم اسم در واجب ذات معين معتبر است مثلا معتبر در مفهوم عالم که اسماء اللّه باشد ذات معین معتبر است که عبارت از ذات واجب الوجود است مأخوذ با صفت علم و هم چنین قادر وحی و امثال آن و دور نیست که وجود این فرق باعث مغایرت در تسمیه شده باشد.

در باب لفظ اللّه و شئونات آن

و در میان اسماء اللّه اسمی است که بجای علم است در غیر واجب و آن لفظ اللّه است که برای ذات واجب الوجود مستجمع جميع صفات کمال موضوع است و این که گفتیم این اسم بجای علم است و نگفتیم علم است برای آنست که معتبر در مفهوم علم اسمى ذات معین بی اعتبار صفتی از صفات است و در اسم اللّه تعالى معتبر ذات معین است باعتبار جميع صفات فرق میان اسم اللّه و سایر اعلام اعتبار صفت است و عدم اعتبار صفت و فرق میان اسم اللّه و سایر اسامی خدائی اعتبار جمیع صفات است و اعتبار برخی از صفات پس در حقیقت سایر اسماء اللّه نیست مگر

ص: 107

تفصيل اسم اللّه پس باین ترتیب و بیان اسم اللّه از جملۀ اسامی خدا اعظم است و چون این مسئله مکشوف گشت می گوئیم مذهب حكماء و معتزلۀ از متکلمین و امامیه بدون استثناء و در کلمات و احادیث حضرت امیر المؤمنين و ائمه طاهرین معصومین صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين ثابت و محقق است که در واجب تعالی صفت مقابل ذات یعنی صفتی و معنى كه بذات واجب الوجود قائم و ذات واجب تعالى موضوع و محل آن باشد متحقق نیست بلکه صفات واجب تعالى عين ذات اقدس اوست چنان که وجود مقدس متعالش عين ذات ذى الجلال است باین معنی که فعلی که در غیر واجب تعالی از ذات غیر باعتبار قیام صفت به آن ذات ناشی و نمود آید در واجب تعالی از ذات مجرد بدون این که صفتی باو قیام جوید ناشی گردد مثلا انکشاف و تمیر اشیاء از ذات زید باعتبار قائم بودن صفت علم بزید حاصل گردد و تا صفت علم به ذات زید قائم نیاید انکشاف و تمیز اشیاءِ از زید ظهور نگیرد بخلاف واجب تعالی که انکشاف و تمیز اشیاء از ذات بذات ها آید و انکشاف و تمیز اشیاء را محتاج نیست که صفت علم بذات مقدسش قائم باشد و هم چنین در سایر صفات لفظ علم نسبت بواجب عبارت است از ذات واجب به اعتبار ترتب اثر صفت علم بر او و لفظ عالم در لغت عبارت است از ذاتی که ثابت باشد مفهوم علم برای او و ثبوت مفهوم علم برای شیء اعم است از این که صفت علم قائم باشد بذات او يا ذات اوعين علم باشد یعنی ذات او ذاتی باشد که اثر علم بر وی مترتب باشد زیرا که حقیقت علم آنست که اثر علم بر او مترتب گردد خواه صفتی قائم بذات شیء باشد و خواه نفس ذات شیء باشد.

در استعمال لفظ مشتق

صاحب گوهر مراد که گوهر بحر علم و حکمت است بعد از بیان این مطلب می فرماید اگر کسی گوید لفظ مشتق در لغت برای ذاتی موضوع است که مبداء اشتقاق بآن قائم باشد جواب گوئیم مسلم نمی داریم که لفظ مشتق برای معنی مذکور وضع شده باشد بلکه برای ذاتی که مفهوم مبداء اشتقاق برای آن ثابت

ص: 108

باشد موضوع است اعم از این که ثبوت مفهوم مبداء باعتبار قیام مبداء باشد یا باعتبار ترتب اثر مبداءِ و بر تقدير تسلیم گوئیم وضع لغت برای تفاهم اهل عرف است و علوم الهیه و هم چنین سایر علوم عقلیه از موضوعات لغوى و تفاهم اهل عرف نیست بلکه از براهین عقلیه مستفاد گردد و چون حکم عقلی از جهت برهان ثابت شد در اطلاق لفظ مناسبتی و تجوزی کافی تواند بود چنان که در اطلاق لفظ موجود بر واجب تعالی چه قیام وجود که مبداء اشتقاق اوست بر ذات واجب ممتنع است چنان که معلوم افتاد و بر عینیت صفات در واجب الوجود چند برهان اقامه کرده اند و دلیل آورده اند که اگر صفات واجب الوجود زاید بر ذات و قائم به ذات واجب باشد بعضی چیزها آید که با وجود واجب تعالی صحت نجوید و این براهین در کتب حکمت مسطور است. بعد از این جمله گوئیم صفات ثبوتیه بر سه نوع باشند یکی حقیقت محضه مثل حيوة ديگر اضافيۀ محضه خالفيه و رازقیه و حقیقت ذات بالاضافه مثل عالميت و قادریت حقیقت محضه آنست که اضافه در مفهومش معتبر نباشد و عارض او نیز نشود و بالجمله تحقق صفت و ترتب اثر هیچ کدام به تحقق چیزی دیگر که مضایف صفت باشد موقوف نباشد و حقیقت ذات الاضافه آن است که اضافه در مفهومش معتبر نباشد اما عارض او شود و بالجمله تحققش موقوف نباشد و ترتب اثر موقوف باشد مثلا عالمیت عبارت است از بودن چیزی بحیثیتی که اگر دانستنی بشیء باشد بداند پس تواند بود که عالم موجود باشد و معلوم موجود نباشد پس بودن باین حیثیت مستلزم وجود چیزی که مضایف او باشد نیست، و چون معلوم موجود شود اضافه لا محاله در میان عالم و معلوم متحقق گردد.

و این که بیان نمودیم بر خلاف رازقیت است مثلا چه تا مرزوق نباشد رازقیت تحقق نیابد اگر گویند رازقیت نیز بودن شیء است بآن حیثیت که اگر روزی برنده ای متحقق شود روزیش دهد پس در میان رازقیت و عالمیت چه فرق است گوئیم این مفهومات را بغیر از عرف مرجعی نیست و متعارف نمی باشد که رازق را جز بر آن کس که روزی دهند کی از وی تحقق یافته باشد اطلاق نمایند چنان که متعارف

ص: 109

نیست که سخی وجواد را اطلاق نمایند مگر بر آن که سخا وجود از وی معمول شده باشد بخلاف صفت عالمیت چه هر که شأن و مقام دانستن و علم داشتن را داشته باشد باین معنی که قعلیت گرفتن علم او موقوف بهیچ چیز نباشد مگر بتحقق معلوم چنین کسی را در لسان عرف عالم گویند مثلا اگر مسئله مفصلی در فن نحو پدید آید عالم بحل این اشکال فلان شخص نیست اگر چه صورت آن اشکال در ذهن آن نحوی در نیامده باشد تا چه رسد بحل آن مشکل و گواه بر این سخن این است که مثلا هر کسی را بصفت بینائی ممتاز باشد اگر چند هیچ مبصری پیش او حاضر نباشد البته او را بینا گویند و سرّ این فرق که ما بیان کردیم آن است که مثل رازقیت و سخا وجود صفات فعل باشد و صفت فعل آن است که اغلب از مباشرت و خوی کردن کار بهمرسد و بر سبیل ندرت اگر بعضی پیش از مباشرت بحسب فطرت موجود باشد نیز وجودش ظاهر و معلوم نشود مگر بمباشرت افعال بخلاف صفات حقیقیه که صفات ذات باشند.

و نوعی دیگر از صفات فعل است که از مبادی فعل یا از توابع و لوازم فعل است مانند اراده و کرامت و شوق و نفرت و حدوث این قسم نیز در وقت حدوث فعل است چون این مطلب مکشوف افتاد بباید دانست که هر صفتی که در واجب تعالی رتبت عینیت یابد از جمله صفات حقیقیه است على الوجهين نه اضافه محضه چه مفهوم اضافی نمی تواند عین ذات گردد بعلاوه کمال نیز در نفس اضافه نیست که خلوّ از آن مستلزم نقص باشد بلکه اضافات بعد از کمال و تمامیت ذات عارض می شود و محققین از جماعت حكما بر آن رفته اند که صفات اضافيه واجب باكثرت مفهومات جز عین اضافه واحده نیست و آن اضافه مبدأیت است نظر بتمامت اشیاء چنان که ذات واحده علم است باعتباری و قدرت است باعتباری و اراده است باعتباری و هم چنین اضافه واحده که آن مبدأیت اشیاء است خالقیت است باعتباری رازقیت است باعتباری رحیمیت است باعتباری رحمانیت است باعتبارى الى ساير الاضافات و اختلافی نیست مگر بحسب اعتبار و آن اضافه واحده بحسب اوقات و ازمنه مختلفه

ص: 110

من الازل الى الابد نيز واحد است و تجدّ داوقات و ازمان موجب اختلاف و تجدّد آن اضافه واحده نمی شود چه نسبت جميع از منه و اوقات و امکنه و ابعاد نظر بذات مقدس حضرت واجب الوجود جز نسبت واحده نيست و فهم این معنی اگر چه سخت دشوار خصوصاً برای آن گروه که در زندان زمان و حصار مكان متحصّن هستند و از گریبان تعلّق سر تجرّد بیرون نیاورده و مشاهدۀ فضای با وسعت لا زمان و لا مکان را با چشم بصیرت ننموده اند و بزبان حال گویند :

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس *** که در سراچۀ تركيب تخته بند تنم

تو ای طاووس عليّين فرو بگشای بال و بین *** که شهباز روانت را بجن اندر شجن داری

بتاز از پیشگاه قدس و بنگر روضه رضوان *** که از هر سوی روی آری سمن اندر سمن داری

اما از احادیث و قرآن مطابق واقع و مؤدای برهان است پس معلوم شد که آن چه در واجب تعالی عین است صفات ذات است نه صفات افعال بلکه صفات افعال بحدوث افعال حادث می باشد.

معنی علم

و بعد ازین بیان گوئیم در معنی لفظ و نفس علم هر طبقه ای بیانی کرده اند: صاحب گوهر مراد گوید شناختن و دانستن و در یافتن که بزبان فارسی و معرفت و علم و ادراك بزبان عربی گاهی بجمله بيك معنى اطلاق شود و گاهی هر يك بمعنی جداگانه لكن چون جداگانه هم باشند نزديك بهم باشند و هر گاه بيك معنی اطلاق شوند آن معنی نزد علما صورت چیزها باشد که آن صورت در ذهن آدمی در آید و مراد از ذهن قوّتی و آلنی باشد که صور اشیاء بتواند در آن حاصل گردد و مراد از صورت چیزی از شیء باشد که بمینه آن شیء نباشد امّا موافق آن باشد چون صورت شخص در آینه و صورت اسب بر دیوار و نزد

ص: 111

محّققین از علما مطلق توافق کافی نیست بلکه موافق بودن در حقیقت و ذات و معنی معتبر است و نزد ایشان تمثیل بصورت در آینه و صورت بر دیوار بر سبیل توضيح است نه بر طریق تحقیق چه صورت اسب بر دیوار در حقیقت فرسیّت با فرس موافق نباشد بلکه در ظاهر شکل موافق بود و صورت اشیاءِ که آن را علم خوانند در حقیقت با اشیاء موافق بود نه تنها در ظاهر و دلیل این که صورت اشیاء در ذهن حاصل می شود این است که چیزهائی که از ما غایب و دور باشد آن ها را در نفس خویش مشاهده می کنیم با این که عین آن ها در نفس ما داخل نشوند پس چیزی از آن ها که موافق آن ها باشد در ما حاصل باشد.

و دلیل بر این که صورت اشياء بحقیقت در ذهن ما حاصل می شود نه تنها بحسب ظاهر این است که اگر حقیقت اشیاء در ذهن حاصل نشدی معلوم کردن کنه و حقیقت هر چیز بیایست ممکن نشود و حال آن که کنه حقیقت بعضی اشیاء از روی یقین بر ما معلوم می شود مثلا بر ما یقین می گردد که حقیقت گرمی و سردی و روشنی و تاریکی و امثال آن ها همین است که معلوم ما می باشد و احتمال غیر آن را ندارد و هر کس در چنین امور واضحه شك نمايد قابل آن نیست که مخاطب واقع شود و بیان مفهوم مشترك از الفاظ مذکوره این بود.

امّا معنى مختص بهر يك آن است که گاه باشد که شناخت و معرفت گویند و دانستن چیزی بسیط را خواهند که اصلا مرکب نباشد و دانستن و علم گویند و دانستن مرکّبات خواهند و باین اطلاق خدا شناسی را شناخت و معرفت گویند و اطلاق دانستن و علم نکنند و گاه باشد که چون چیزی معلوم شده و فراموش گردیده و دیگر باره معلوم افتاده باشد این معلوم شدن بار دوّم را معرفت خوانند و علم را اعّم ازین اطلاق نمایند و باین معنی است که خدای را عالم گویند و عارف نخوانند اما معنی مختص بادراك این است که گاه باشد که ادراك گویند و دانستن جزئیات و محسوسات را خواهند و در مقابل این دانستن کلیّات و مجردّات را علم و نطق و عقل خوانند و باین اطلاق است که حیوانات غیر انسان

ص: 112

را مدرک خوانند و ادراک را در آن ها استعمال نمایند امّا عالم و عاقل و ناطق نخوانند و فرق میان علم و عقل و نطق آن است که علم را بمعنی اعّم اطلاق نمایند و امّا عقل و نطق را بر غیر معنی مذکور اطلاق نکنند و بهمین معنی ناطو فصل مميز انسان است از دیگر حیوانات.

تعریف علم

بالجمله علمای منطق در بیان معنی و تعریف علم گويند﴿ الْعِلْمُ هُوَ الصُّورَةِ الحاصلة مِنْ الشیء عِنْدَ الْعَقْلِ ﴾ یعنی علم عبارت است از صورتی که حاصل شود از چیزی نزد عقل و بعضی متعرض تعریف علم نشده اند زیرا که موافق بعضی علم بدیهى التصّور است و برای بدیهّیات تعریفی نشاید. ملا جلال دوانی و دیگری گوید : این که در تعریف علم نگفتند ﴿حصول صورة الشّيء فى العقل ﴾ يعنی علم عبارت از حصول صورت چیزی است مثلا مثل زید در عقل و گفتند ﴿ هُوَ الصُّورَةِ الحاصلة ﴾ مسامحه در آن رفته است چنان که در بعضی کتب تعریف علم را بنوع ثانی مذكور داشته اند از حیثیت این که علم عبارت از نفس صورت و عین آن است چه علم از مقوله كيف است بقول اصِّح نه آن حصول صورتی که بمعنی نسبت میان صورت و فعل باشد و برای این که متبادر از صورت شیء همان صورت مطابقه باشیء است پس شامل حملیات مرکبه نخواهد بود بخلاف آن تعریف مذكور ﴿ هُوَ الصُّورَةِ الحاصلة مِنْ الشیء﴾ چه صورتی که ناشی از شیء باشد گاهی می شود که مطابق با آن نیست و این که گفتند « عند العقل » و نگفتند « فى العقل » برعایت مسامحه است تا علم بجزئیات مادّیه بعقیدت آنان که قائل بارتسام صور آن ها هستند در قوّه و آلات دون نفس النفس خارج ازین تعریف نباشد و چون تعریف آن را بعند العقل نمایند متناول ادراك جزئیات نیز باشد « سواءِ قيل بارتسام صورها فی النفس الناطقة اوفى آلاتها » پس شامل هر دو مذهب

می شود و اگر گویند عقل اطلاق برباری تعالی می شود و با این حال علم باری ازین تعریف خارج می شود و منافی عموم قواعد این فنّ است در جواب گوئیم مبحوث عنه همان علم مطالب و مكتسب است و علم خدای تعالی

ص: 113

منزّه ازین معنی است و در این صورت از خروج علم باری ازین تعریف با کسی نیست و تعمیم قواعد همانا بحسب حاجت است و بعد ازین جمله مراد بصورة اعّم از آن است که غیر از صورت خارجیه باشد چنان که در علم حصولی است یا عین آن باشد چنان که در علم حضوری است خواه در ذات مدرك باشد چنان که در علم نفس است بکاتت یا در آلات آن باشد چنان که در علم آن است بمحسوسات و خواه غير مدرك باشد چنان که در علم باری تعالی است بذات خودش یا در غیر آن مثل علم خداى تعالى بسلسله ممکنات و گاهی در این مقام بعلم حصولی تخصیص می گیرد معلل باین که انقسام بسوی بداهت و کسبیت جاری در آن می شود ﴿ وَ لَا حَاجَةَ اليه فَانٍ الانقسام يُجْرَى الَىَّ الْمُطَلِّقِ وَ انَّ لَمْ يجرفى كُلُّ نَوْعٍ علی انْهَ تَخْصِيصُ لَفْظَ عَنْ غَيْرِ ضَرُورَةٍ دَاعِيَةُ اليه مَعَ انَّ التعميم انْسِبْ لَقُوا عَدَا لفنّ ﴾.

علاّمه حلّی در کتاب کشف الفواید در شرح کتاب قواعد العقاید خواجه نصیر طوسی اعلی اللّه مقامهما در بحث از علم خدای تعالی و شرح این عبارت ﴿ وَ مِنْهَا انْهَ تَعَالَى عَالِمُ وَ الْعَالِمُ لَا يَحْتَاجُ الَىَّ تفسیر ﴾ یعنی از جمله صفات خدای این است که عالم و داناست و عالم محتاج بتفسیر نیست می فرماید عالم محتاج بسوی تفسیر نیست برای این است که معنی آن شیء له العلم است و شیء ضروری التصّور است و كذا قولناله.

و امّا در علم اختلاف نموده اند جماعت محقّقین بر آن رفته اند که تصّورش ضروری است بالضرورة و دیگر دانایان استدلال بر آن نموده اند که غیر از علم جز بعلم دانسته نمی شود پس اگر علم بغیر از علم تعریف شود دور لازم می آید زیرا که من بحرارت و برودت عالم هستم و این علمی است خاصّ پس تصورش مسبوق بتصّور علم مضاف خواهد بود و این هر دو معنى ضعيف امّا اوّل بواسطه این که جهت توّقف مختلف است و چون مختلف باشد دور لازم نیاید چه غیر از علم که دانسته می شود بعلم باین معنی است که علم آلتی است مر آن را و حکایتی از آن و صورتی متساویه است مثل صورت در آینه ای که ادراک می شود بآن « ماهی

ص: 114

صورة له » و علم توقف می جوید بر غیر بر عنوان توّقف مكتسب بر کاسب آن یعنی ذهناً معلول بر علت ذهنّیه است و امّا ضعف معنی و قول دوّم همان دلیل است که در مبحث وجود مذکور است و جماعتی دیگر بر آن رفته اند که تصور آن مكتسب است و در تعریف و حدّ علم اختلاف نموده اند بعضی گفته اند که علم صورتی متساویه است هر معلوم را در عالم و این ضعیف است و بعضی دیگر گفته اند که علم عبارت از نسبت و اضافه بین عالم و معلوم است و پاره ای دیگر گفته اند که علم عبارت از اعتقادی است که مقتضی سکون نفس است و این معنی منتقض بتقليد است و برخی دیگر گویند که علم اعتقاد بر این است که شیء چنین است با اعتقاد بر این که آن شی جز چنین نمی باشد و مذهب و تعریف حق همان قول اوَّل است یعنی حقّ این است که تصوّر علم ضروری است و محتاج بتعریف نیست و بعد ازین جمله معلوم شد که مراد از علم ادراك تمامت اشياء است خواه کلّی و خواه جزئی و خواه مجرّد و خواه مادّی و خواه ذات خود و خواه غير ذات خود و نسبت بخدا خواه قبل از ایجاد معلومات خواه در حین ایجاد یا بعد از ایجاد معلومات.

کیفیت علم خدا

و اکنون در کیفیت علم خداوند علیم قادر حکیم گوئیم خدای عزّ و جلّ عالم است و دلیل ثبوت علم برای خداوند تعالی بر چند وجه است یکی این است که علم صفت كمال است و اتصاف واجب الوجود بهر صفتی که دلیل کمال موجود بماهو موجود باشد واجب است.

دوّم اشتمال موجود است بر حکمت ها و مصالح و منفعت های بیرون از حدّ شمار بآن درجه و میزانی که جزم حاصل شود بوجوب اتّصاف صانع آن ها بكمال علم و حصول علم از ملاحظه اتقان و احکام مصنوع بر علم صانع نزديك بضرورى زیرا که هر کسی در مصنوعات دارایان صنایع و حرف مختلفه بنی نوع انسان خوب تأمّل نماید در هر يك جهات و اسباب حصول منافع و مصالح را بیش تر بنگرد.

ص: 115

جزم و قطع نماید بآن که صانع آن علم اعلم است از صانع مصنوعی دیگر که آن جهات در آن کم تر باشد پس اگر نه اصل اشتمال بر وجوه منافع دليل علم بودی کثرت وجوه دلیل کثرت علم

نمی توانست باشد.

دلیل سیّم آن است که حقیقت علم جز منکشف بودن شیء بر شیء نیست و سبب انکشاف جز حضورش نزد شیء نباشد یعنی غایب نبودن شیء از شیء و حایل نبودن شیء سیّم در میانه و حضورش نزد شیء وقتی تحقق تواند یافت که شیء بالفعل موجود باشد و قائم بذات خود باشد نه بغیر تا شیء دیگر نزد آن حاضر تواند شد چه اگر شیء موجود بالّقوء نه بالفعل باشد پس در حقیقت هنوز آن شیء موجود نخواهد بود و چون شیء خود هنوز موجود نباشد چگونه شیء دیگر برای آن موجود و نزد آن حاضر باشد و اگر شیء بالفعل موجود باشد لكن بذات خود قائم نباشد بلکه قائم بمحلّی باشد پس هر چه موجود باشد برای آن و حاضر باشد نزد آن در حقیقت برای او موجود و نزد او حاضر نخواهد بود بلکه موجود برای محلّ وی و حاضر نزد محّل آن خواهد بود و با این بیان معلوم گشت که حضور شیء دیگر برای موجود بالفعل قائم بذات نمی تواند بود و هر موجودی که مجرّد از مادّه باشد این حکم را دارد یعنی موجود بالفعل قائم بذات است و موجود بالقوّه نیست مگر ماده و ماديّات و ذات مجرّد جز قائم بذات نمی باشد و با این ترتیب هر مجردی قابل علم است یعنی در وی چیزی که مانع از علم بشود نیست و چون حضور شیء نزد وی ثابت گشت عالم بودن وی نیز بآن شیء ثابت می گردد پس می گوئیم هر مجرَّدی بذات خود عالم است زیرا که ذات او نزد او حاضر است یعنی ذات وی از خود غایب نیست چه در این مقام حضور بمعنى عدم غیبت است نه بآن معنی که مستلزم اثنینّیت واقعی باشد بلكه اثنينیّت اعتباری کافی است و حضور شیء نزد ذات خود در معنی عدم غیبت از ذات خود گاهی که ذات او قایم بغیر نباشد بدیهی است لکن اگر قایم است لکن اگر قایم بغیر باشد حضور مذکور بدیهی نیست بلکه ظاهر عدم حضور است نزد خود چه حضور او نزد محّل متحقق است نه نزد

ص: 116

ذات خود و با این بیانات و ترتيبات عالم بودن هر مجردی بذات خود ثابت گشت.

در ثبوت علم واجب الوجود بجميع موجودات

و چون این مقدمّه ثابت گشت می گوئیم واجب الوجود لا محاله و ناچار چنان که مذکور گردید مجرّد است و هر مجرّدی هم بذات خود عالم است پس واجب الوجود بذات خود عالم است و چون واجب الوجود بذات خود عالم باشد لازم می شود که بجمیع موجودات عالم باشد چه جمیع موجودات معلول وی هستند و علم بعلّت مستلزم علم بمعلول است امّا این که جميع موجودات معلول واجب الوجود هستند ظاهر است چه هر چیزی یا علّت است یا معلول و چون بدلائل واضحه و براهین ساطعه و حجج لايحه معلوم و معّین است که ذات واجب الوجود علّت و علة العلل معلول بودن ماسوای او علّت و دلیل و برهانش روشن است امّا مستلزم شدن علم بعلّت علم بمعلول را بیانش این است که مراد از علم بعلّت بوجهی است که علت بآن وجه علّت باشد و این وجه عبارت از مناسبت خاصی است که علّت یا معلول را موجود باشد که بآن مناسبت خاص معلول از وی صادر شود و علم بمناسبت لامحاله مستلزم علم بطرفین است پس علم بعلّت از وجهی که علت است مستلزم علم بمعلول باشد پس گوئیم وجهی که واجب الوجود بآن وجه علّت معلوم خود است عین ذات واجب الوجود است چه در واجب الوجود جهتی که بر ذات زاید باشد نیست پس هر گاه واجب الوجود عالم باشد بذات خود و ذات او بذات ها معلول را علّت باشد صادق آید که واجب الوجود عالم است بعلت معلول بآن وجهی که علت معلول است و علم بعلّت از وجهی که علّت آنست علم داشتن بمعلوم است پس واجب الوجود بمعلول خود عالم است و با این بیان علم واجب بمعلول اوّل ثابت می شود و هم چنین می گوئیم معلول اوّل علّت معلول دوم باشد و واجب الوجود بعلت معلول دوّم که عبارت از معلول اوّل باشد عالم است پس لازم می آید که واجب الوجود بمعلول دوّم نیز عالم باشد و بر این حال است تا آخر موجودات و با این بیان مدلّل شد که واجب الوجود بتمامت موجودات خواه

ص: 117

کلّی و خواه جزئی عالم است و این بود بیان ثبوت علم برای حضرت خداوند تبارك و تعالى.

تحقیق در علم خدا بموجودات

امّا در کیفّیت علم خداى تعالى بموجودات همانا در این مطلب و این کیفّیت در میان علما اختلاف است و سبب اختلاف این باشد که علم بر دو گونه تواند بود یکی این که صورت شیء بذات عالم قائم باشد چنان که در علم نفس ناطقه بموجودات خارجی باین حال و کیفّیت است مثل آسمان و زمین چه مثلا صورتی از سماء در نفس قائم شود و دانستن نفس مر آسمان را عبارت باشد از حضور صورت سماءِ نزد وی پس معلوم بالذات و حاضر بالّذات نزد نفس صورت سما باشد و ذات سما نمی باشد مگر معلوم بالعرض و تبعیّت صورت و این نوع علم را علم حصولی گویند و نوع دیگر از علم آن است که ذات شیء بذات ها نزد عالم حاضر و بروی منکشف باشد خواه سبب این حال حضور اتّحاد عالم و معلوم بالّذات باشد چنان که در علم نفس ناطقه بذات خود و علم واجب الوجود بذات خود و هم چنین علوم سایر مجرّدات بذوات خود و خواه سبب حضور قيام معلوم باشد بعالم چنان که در علم نفس بصورت علمیّه خود چه علم نفس بآسمان مثلا بوسیله صورتی است که از سماء در ذات نفس حاصل می شود و علم نفس بصورت سمائی که در نفس حاصل است بمجرّد حضور آن صورت است بذات ها در نفس نه بوسیله صورتی دیگر زیرا که اگر علم به هر صورتی به وسیلۀ صورتی دیگر بودی هر آینه در صورت علم نفس بشیء واحد اجتماع صور غير متناهیه در نفس لازم آمدی و بطلان این امر از بدیهیات است پس علم نفس به صورت علمیه حاصله در نفس بوسیلۀ قیام آن است به نفس که موجب حضور و انکشاف آن نزد نفس گردیده است و خواه سبب حضور معلوم نزد عالم رابطه ای حاصل باشد ورای اتّحاد و ورای قیام چون رابطه که معلول را با علت خود حاصل گردد چنان که در علم نفس مثلا بقوای مدر که خود حاصل است چه نفس عالم است به این که بینا و شنوا می باشد.

ص: 118

معنی علم حضوری

و این علم نفس به نیروی بینائی خود مثلا جز به وجدان نیروی بینائی که نزد نفس بذات ها حاضر است نیست نه بتصور معنی قوت بینائی و حصول صورت وی در نفس و تصدیق این معنی از قبیل وجدانیات است و این حضور قوت بینائی نزد نفس نه بسبب قائم بودن نیروی بینائی است بنفس چه قوت بینائی قائم به عضو مخصوص است نه بنفس بلکه این حضور بواسطۀ معلولیّت این قوت است مر نفس را زیرا که قوت بینائی و سایر قوی بناچار از نفس بر محال خود فیضان گیرند. و به این علت معلولات نفس هستند.

و بالجمله در این صور مذکوره علم نفس بمحض حضور معلومات نزد نفس باشد بذات ها نه بحصول صورتی از آن معلومات در نفس و این نوع علم را علم حضوری گویند.

در این که علم خداوند تعالی حضوری است

چون حصول علم بر دو نوع می باشد علما خلاف ورزیده اند که حصول علم برای خداوند تعالی به کدام ازین دو نوع علم باشد و خلاف نیست در این که علم خداوند واجب الوجود بذات خود علم حضوری است چه در این صورت علم حصولی متصور نیست زیرا که حصول شیء در شیء فرع مغایرت بالذات و بالوجود است میان هر دو شیء و در صورت علم شیء به ذات خود علم و عالم و معلوم هر سه متحد بالذات هستند و مغایرت آن ها جز بحسب اعتبار نباشد بلکه در علم خدای تعالی بما سوى اختلاف است و حكما و مشائيين مثل ارسطو و ابو نصر فارابی و ابو علی و اتباع ایشان و بعضی از حکمائی که تقدم زمانی بر ارسطاطالیس دارند نیز به علم حصولی قائل هستند اما شیخ شهاب الدین که به شیخ اشراق مشهور است و ترجمان جماعت حکمای اشراقیین است بعلم حضوری قائل است و می گوید :طریقۀ اشراق جز علم حضوری نیست و این قول از شیخ اشراق ظهور یافت و بعد از آن بیش تر از حکمای متکلمین این طریقه را اختیار نمودند و خواجه نصیر الدین

ص: 119

طوسی علیه الرحمه نیز این طریقه را بر گزیده است.

در كتاب بحر الجواهر سبزواری اعلی اللّه درجاته و گوهر مراد مسطور است که شیخ شهاب الدین اشراق در کتاب تلویحات گفته است مدتی در مسئله علم واجب تعالی فکر کردم و آن چه در کتب مذکور است بر من منقح نمی شد تا شبی در حله حالتی چون خواب بر من چیره شد و در عالم آن حالت پيشوای مشائيين ارسطو را بدیدم و از صعوبت این مسئله بپرسید و گفتم حقیقت علم چیست ؟ گفت : ﴿ التعقّل حضور الشی ء للذّات المجرّده عن المادّه ﴾ و مرا از تنبیه بر حال نفس و علم او بقوى و صور مدرکۀ خود دلالت به کیفیت علم واجب تعالی نمود و این تحقیق در علم بمعدومات مشکل است و بعضی در رفع این اشکال گفته اند معلومات در عقول مجرده مرتسم هستند و عقول مجرده در حضرت خداوند بی چون ظاهر اما در علم واجب تعالى بذات خود خلافی نیست که حضوری است چنان که تفصیلش مسطور شد.

در کیفیت این علم

اگر گویند علم بچیزی بحضور صورت تا حقیقت آن متصور نشود و پیش از وجود عالم حضور حقیقتش معقول نگردد زیرا که حضور معدوم صرف علی الاطلاق جایز نباشد و صورتش نیز حاضر نتواند بود زیرا که قائم بذات خود نتواند بود والا حقیقت موجود خارجی نه غیر موجود خارجی باشد و این باطل است و قائم بذات مبدأ نیز نتواند بود چه حلول چیزی در مبدأ جایز نیست چنان که در محل خود مذکور و معلوم است پس علم مبدأ قدیم بعالم پیش از وجود خارجی معلوم بنفسه با وجود خارجی آن چه محل است صورت معلوم بر آن روا باشد صحیح نیست.

در جواب گوئیم که صورت معلوم که عبارت از شیءِ و منکشف بما هو منکشف است حضورش چنان که بملاحظه ماهیت معلوم در حقیقت خارجيه معلوم نتواند بود چون علم نفس بخودش و بملاحظۀ صورت ذهنیّه در محلش چون علم بعلم و بملاحظۀ مناط انتزاع که بمنزلۀ مبدء است وجود ذهنی صورت معلوم را تواند

ص: 120

بود و بملاحظۀ علّت تام الاقتضاءِ معلول را نیز تواند بود پس به علم تام علت بذاتش انکشاف معلول بعلت تواند بود چه وجود علمی هر چیر ظهوری است تابع وجود عالم به چیزی آن چیز را و ارتباط منکشف به عالم به ارتباط حلولی است زیرا که فاقد اختصاص ناعتی است بين المنكشف و المنكشف عليه و آن چه مختص است به عالم باختصاص ناعتى حقيقة آن مباين حقیقت معلوم منکشف و این ارتباط انکشافی مستدعی زیاده بر وجود عینی مناط انكشاف و مبدء انتزاع نیست و قیام صورت حاضر انكشافی بحسب وجود علمی بعالم از باب قيام معلول به علت است نه از باب قیام صفت به موصوف چه جای این که از باب قیام اعراض به موضوعات باشد و چنان که صدور معلول از علت مستدعى تقدم تحقق غير ذات علت نیست ترتب انکشاف معلول بر علت بر وجود علت مستدعى تقدم و تحقق غير ذات علت نیست.

فاضل لاهیجی در گوهر مراد می گوید : خواجه نصیر طوسی قدس سره در شرح اشارات بعد از نقض مذهب شيخ ابی علی طريقۀ اشراق را چنان که مسطور شد اختیار فرموده می گوید : علم تو به صوری که در ذهن تو حاصل می شوند بنفس آن صورت است نه به صوری دیگر والاتزايد صور الی غير النهاية لازم آمدى پس هر گاه علم تو به صور با آن که علت مستقّله صور نیستی بحضور نفس آن صور باشد نزد تو نه به حصول صورتی از آن صور در تو پس چه گوئی در علم واجب تعالی به اشياء كه بذاته علت مستقله اشیاء می باشد و بالجمله تقریر این مذهب از آن چه در بیان علم حضوری تقریر شد کمال وضوح را دارد.

در باب علم فعلی و انفعالی و حصولی

و اما تقرير مذهب مشائیین که از کلام شیخ در شفا و غیر آن مستفاد است این است که : علم بر دو نوع است : يكی علم فعلی و دیگر علم انفعالی ، اما علم انفعالی آن است که چنان که ما آسمان را به حسّ یا به رصد مشاهده کنیم و صورتی از آسمان در نفس ما حاصل شود و آسمان را تعقل کنیم پس سماء را به این

ص: 121

صورت و کیفیت که تعقل کرده ایم سبب آن است که آسمان به این صورت و این کیفیت در خارج موجود است پس چون در خارج به این کیفیت موجود بود ما به این کیفیت تعقل کردیم.

و اما علم فعلی چنان که دیوار گر صورت خانه را در ذهن اختراع کند و از آن پس بر طبق آن صورت مخترعه که در ذهنش حاصل شده خانه در خارج بسازد پس نمی توان گفت که بناء صورت این خانه را به این هیئت ساخت که صورت این خانه را در ذهن به این هیئت اختراع کرده بود پس او در طبق صورت مخترعۀ خود در خارج بنای خانه نهاد. و گوید که علم واجب تعالی از این مقوله است چه خدای تعالی اشیاءِ را به وجه خير و مصلحت تمام تعقل نموده پس بر طبق تعقل خود در خارج موجود ساخت پس اشیاء را بنا بر آن چنین که هست موجود ساخت که اشیاءِ را چنین تعقل کرده که مشتمل براتم وجوه مصالح و اکمل جهات خیر باشد و چون چنین تعقل کرده چنین موجود ساخت و غرض شیخ از این سخن آن باشد که مرجح شدن اشتمال عالم براتم وجوه مصالح مر وجود عالم را بر عدمش بلکه مراین نحو وجود را بر سایر انحاء و اقسام متصوره وجود و صادر شدن عالم از واجب تعالی از روی اراده که عبارت از تعلق علم ذاتی او است چنان که در مقام خود مسطور شود بمرجح موقوف است بر تعقل کردن واجب مر عالم را بوجه اشتمال مذکور تا آن تعقل مبدأ صدور عالم تواند شد چه ترا معلوم گشت که در اختیاری بودن فعل محض مقارنت شعور و تعقل کافی نیست بلکه لابد است از مبدأیت تعقل و مرجح شدن آن مرفعل را و تعقل کردن واجب مرعالم را سابق بر وجود عالم نتواند بود که تعقل حضوری بود و بحضور نفس ذات عالم باشد بلکه باید که بتعقل صور باشد و بس چنان که در فعلی.

و اگر علم و تعقل واجب عالم را بحضور نفس عالم بودی از مقولۀ انفعالی می شدی زیرا که فرق نباشد در میان علم حصولی انفعالی و میان علم حضوری در این معنی که چون چنین بود چنین تعقل کرد نه این که چون چنین تعقل کرد

ص: 122

چنین شد و هر گاه چنین باشد تعقل عالم مرجح وجود و مبدأ صورت عالم نتواند بود چه علم انفعالی بنابر این یا تابع وجود است و متأخر از آن اگر حصولی باشد و یا عین وجود اگر حضوری باشد پس مبدأ و مقدم نتواند شد پس اگر علم واجب تعالی علم حضوری باشد صدور علم از وی بطریق اراده و اختیار نتواند بود پس واجب است که علم واجب حصولی فعلی باشد.

وجوه رد کلام شیخ ابی علی

وجوهی که خواجه در شرح اشارات در نقض كلام شيخ الرئيس کرده است چهار وجه است : یکی آن که اگر علم واجب تعالی علم به حصول صور باشد در ذات واجب لازم آید که ذات واجب محل کثرت باشد. دوم آن که لازم آید که ذات واحده فاعل و قابل هر دو باشد و این مستلزم ترکیب است چنان که در جای خود گذشت. سوم آن که ذات واجب متصف باشد بصفات زايده غير اضافيه و غير سلبيه و بطلان زیادتی صفات حقیقیه بر ذات واجب ثابت شد. چهارم آن که لازم آید که معلول اول واجب مباین ذات او نباشد بلکه قایم بذات او باشد چه معلول اول بر این تقریر صور علمیه بود نه عین خارجی و عدم مباينت معلول اول با ذات واجب خلاف مقرر حکماست.

و این وجوه بتمامت رفع و رد شده است : اما اول به آن چه شیخ در تعلیقات گفته است که حصول صور در ذات واجب بحسب ترتب است یعنی هم چنان که صدور کثرت از واجب اگر در یک مرتبه باشد محال است و اگر به ترتیب باشد جایز است هم چنین محلیت صور كثيره را در يك مرتبه محال و بترتیب جایز است. و اما دوم باز به آن چه شیخ گفته است که محلیت ذات بسیط مر لوازم خود را از بابت مطلق موصوفیت است نه از حیثیت قابلیت و شرح این کلام این است که محالیت اجتماع فاعلیت و قابلیت در ذات واحده بسبب آن است بسبب آن است که هر گاه ذات قابل شیء باشد درحدّ ذات خود فاقد آن شیء و بالقوة نظرى خواهد بود و این مستلزم ترکیب است از دو جهت فعل و قوة پس هر ذات که فرض کنی قابلیت او مر شیءِ را ترکیب در ذات او لازم آید. اما در مفهوم مطلق محليت و موصوفیت فاقد بودن

ص: 123

معتبر نیست چه هر گاه فرض کنیم که شیءِ محل معلول خود باشد موصوف به آن معلول خواهد بود و فاقد معلول در حدّ ذات خود نخواهد بود چه وجود معلول از وجود علت فایض شود پس در مرتبۀ وجود علت اگر چه معلول بما هو معلول نیست اما نتوان هم گفت که در آن مرتبه فاقد وجود معلول است چه هرگاه چیزی از چیزی فایض شود چون تواند بود که آن چیز فاقد این چیز باشد و چون تواند بود که که چیزی از چیزی مفقود است فایض شود و صادر گردد از و این معنی در نهایت ظهور است با کمال دقتی که دارد و اگر علت شیءِ مطلقاً موصوف بآن شیء نتواند شد لازم آید که هیچ ماهيت بسيط متصف بلازم خود نتواند شد چه لوازم ماهیت معلول ماهیت است و حال آن که جمیع ماهيات بلوازم خود متصف باشند و باید قایل شد که هیچ ماهیت بسیط لازم ندارد بلکه هر ماهیت که لازم دارد مرکب است و چگونه قابل باین تواند شد.

و اما وجه سیّم بسبب آن است که محالیت اتصاف ذات واجب بصفات حقيقيه زایده بنا بر آن است که لازم می آید فاقد بودن ذات واجب در مرتبۀ ذات از صفت كمال و كمال واجب بصور علمیه نیست بلکه کمال واجب بودن اوست بحیثیتی که صور علمیه از او فایض شود چنان که شیخ الرئیس در کتاب شفا بآن اشارت و تصریح کرده است و علمی که صفت کمال است باید باین حقیقت که مذکور شد باشد و آن عین ذات است نه نفس صور علمیه که زاید بر ذات است و دلیل بر این مطلب این است که صفتی ذات می باشد صفت حقیقیه است و صفت حقیقیه آنست که اضافه در آن معتبر نباشد چنان که مسطور شد و در صورت علمية ازين حيثيت که صورت علمیة است اضافه در آن معتبر است و از این بیان که کردیم آن دفاع وجه سیم بوجهی دیگر نیز ظاهر شد و آن وجه این است که مسلم نمی داریم که صور علمیة صفات غیر اضافی باشد پس انصاف واجب بصفات غير اضافيه لازم نیاید.

و اما وجه چهارم بعلت آنست که مراد حکما از معلول اول محلول اول است بحسب وجود عینی خارجی و آن مباین ذات است نه بحسب وجود ظلّی علمی و از

ص: 124

جمله اشکالات علم حصولی علم بجزئیات مادّیه است چه ارتسام صورت جزئی مادی در ذات مجرد ممتنع است چنان که در احوال نفس ناطقه مسطور است و در تقصّی و تخلص ازین اشکال عظیم و مطلب دشوار حکمای حکمت شعار بر این سخن و عقیدت رفته اند که علم واجب تعالى بجزئيات مادیه بر وجه کلی است و ازین کلام جمعی توهم کرده اند که مراد این جماعت حکما این است که واجب تعالی بکلیات و طبایع اشیاء عالم است نه بجزئيات اشیاء و اشخاص و هر کس اندک زبان فهمی داشته باشد می داند که این کلام دلالت بر این متوهم بیکی این دلالات ثلثه ندارد پس نسبت این نفی را با این جماعت دادن محض افترا می باشد و توجیهات دیگر نیز کرده اند.

و آن چه در توجیه قول حكما از كلام شيخ الرئيس و جمعی از محققین مفهوم می شود این است که هیچ چیز جزئی و کلّی از علم خداوند واجب الوجود بیرون نیست بلکه علم آن ذات مقدس که در اعلی درجۀ شمول و احاطۀ تامۀ کامله است بجميع اشیاء موجودات خواه کلی خواه جزئی شامل و محیط است و منت های مطلب این است که علم بر جزئی بدو نوع است یکی از راه احساس و ادراك بجارحه و این امر بناچار مستلزم آن است که صورت حاصله ازین طریق جز بماده قیام نتواند گرفت.

و نوع دیگر از راه اسباب و علل از بابت علم منجم است بوقوع خسوف در وقتی معین از اوقات مثلا هر وقت فرض نمائیم که شخصی بعلم نجوم عالم نباشد و از منجمی هم نشنیده باشد که در خلال زمان معین خسوفی اتفاق خواهد افتاد و چون آن وقت معین در آید ناگاه چشم بر گشاید و خسوف را مشاهدت نماید و نیز فرض نمائیم ستاره شمری به اسباب و علل آسمانی نظر کرده و معلوم داشته است که در همان وقت معین مذکور خسوفی روی خواهد داد و در وقت خسوف چشم نگشاید و احساس وقوع خسوف را ننماید اما به علم و نظر خود بداند که این همان وقت است که بر حسب علم او بباید خسوف اتفاق افتد پس این شخص منجم

ص: 125

و آن مرد غیر منجم هر دو تن در این وقت عالم باشند و بوقوع خسوف مذکور آگاهی دارند لکن فرق در میان این دو نفر این است که معلوم غیر منجم از همان حیثیت که معلوم اوست احتمال شرکت بین کثیرین را ندارد اما معلوم منجم از آن حیثیت که معلوم اوست احتمال شرکت بین کثیرین را دارد اما در واقع نفس الامر شرکت نیست و منحصر در همین فرد معین باشد و این به سبب این است که جز از راه احساس که مستلزم وضع است ارتفاع احتمال شرکت نتواند شد و مراتب تخصیات تا گاهی که بوضع و قبول اشارۀ حسی منتهی نشود بمرتبۀ جزئیت و عدم احتمال شرکت نرسد پس مراد حکما این است که علم حضرت علاّم الغيوب بجزئي از نوع دوم است که آن راه علم باسباب و علل است نه از طریق اوّل که از راه ادراك حسی است پس جز احساس و تخیّل از حضرت باری تعالی منتفی نباشد و این کمال تنزیه است نه موجب تشنیع.

در باب علم حضوری و اشکالات آن

و در علم حضوری نیز اشکالات عظیمه است : اول در کیفیت علم بموجودات حادثه در زمان عدم چه حضور معدوم در حین عدم متصوّر نیست و مشهور چنان است و کلام خواجه در شرح اشارات و شرح رسالۀ علم نظر باین دارد که علم واجب تعالى بذوات مجردۀ عقلية و نفوس فلكيّة و بالجمله هر چه بعدم زمانی مسبوق باشد بحضور ذوات این معلومات است در جمیع از منه نزد واجب تعالی و علم او بحادثات يومى و بالجمله هر چه مسبوق است بعدم زمانی با ارتسام صور علمية این موجودات در زمان عدم در ذوات مجرده و نفوس فلكیة که در حضرت واجب تعالی بذوانها حاضرند و در وقت وجود علم حضوری تعلق باین موجودات گیرد و بر حسب این قول تجدد و تفّسیر در صفت بلکه در ذات واجب الوجود لازم می شود چه علم از صفات حقیقیه است که جز عین ذات نیست و جواب این مسئله این است که علم صفت حقيقيه ذات الاضافه است و جز در اضافه صفت تجدد لازم نیست و در نفس صفت تجدّ دی نمی یابد چه نفس صفت علم این است که ذات بحیثّیتی باشد

ص: 126

که هر گاه شیءِ موجود شود بروی منکشف باشد و این معنی است که عین ذات است اما منکشف شدن بالفعل نيست مگر اضافۀ عارضه بعد از وجود ذات معلوم و تغّیر در اضافه لا محاله جایز باشد.

تحقیق در مطلب

و تحقیق مطلب این است که تجدد حضور و انکشاف اگر چه مستلزم تجدد صفت حقيقة علم كه عين ذات است نیست اما مستلزم تجدد نسبت اوقات و اجزای زمان است قیاس بواجب تعالی و حال آن که واجب تعالی مجرد است و نسبت مجرد بتمامت اوقات و زمان مساوی است چنان که نسبتش بجميع امکنه و احیاز مساوی می باشد پس در تحقیق علم واجب الوجود بحوادث بر حسب حق این است که گوئیم نسبت واجب تعالى بزمان عدم حادث عين نسبت اوست بزمان وجود حادث و این تقدّم و تأخری که در اجزای زمان است و اختلاف و تفاوتی که در میان حادثات است بر حسب قیاس و نسبت با جزای زمان همان مخصوص بظرف زمان است چه نظر بامر خارج از ظرف زمان اصلا اختلاف و تجددی نیست پس هر چه در وقتی از اوقات موجود باشد ازلاً و أبداً در حضرت واجب الوجود حاضر خواهد بود و عدم آن موجود خواه عدم سابق و خواه عدم لاحق ثابت و محقق نیست مگر نسبت بموجود دیگر که مانند آن باشد در زمانی بودن و مخصوص بودن بجزء دیگر از اجزای زمان که بقبلیّت یا بعدیّت زمانی موصوف باشد.

فاضل لاهیجی می گوید : این تحقیقی است که از حکمای سلف منقول است و خواجه طوسى عليه الرحمة در شرح رساله بوجوه عديدۀ تامّه تقرير آن را نموده و سایر علمای محّققین نیز در کتب و رسائل خود این تحقیق را ایراد کرده اند و تصحیح این علم حضوری در واجب تعالی جز بر این طریق روا نباشد و فاضل مذکور در حواشی الهیّات تجرید بیانی کامل در این باب کرده است.

دوم در کیفیّت حضور مادیات می باشد با وجود رتبت مادیت و مخلوط بودن بغواشی مادیّه و متخصص بودن بوضع معيّن و حّيز معین در حضرت مجرد مقدس

ص: 127

متبّسری از عوارض مذکوره و شیخ الرئیس این معنی را انکار بلیغ نموده است یا از جهت استبعاد حضور مادّی نزد مجرد یا بنا بر این که علم چنان که مشهور است حضور مجردی است نزد مجرد قائم بذات و اوّل مستبعد نیست چه هر گاه مادی معلول مجرّد تواند بود حاضر نیز مجرد تواند بود چه لازم نیست که حضور بسبب اجتماع در ظرف مکان و وضع بوده باشد مگر وقتی که هر دو مکانی باشند بلکه مجرّد اجتماع در ظرف وجود کافی است و ظرف وجود چنان که معلوم گردیده منحصر در زمان و مکان نباشد و حال آن که مادّیت مادّی و مکانی بودن و وضعی بودن او نظر بمادی دیگر است نه نظر بمجرد پس هر مادی نظر بمجرد مجرّد باشد.

و اشکال دیگر لزوم تناهی عدد موجودات می باشد چه اوضاع و حرکات و اجزای زمان مترّتب هستند و مجتمع در وجود نظر بواجب الوجود اگر چه مجتمع نیستند نظر بیک دیگر چنان که گذشت پس اجرای براهین ابطال تلسل در او توان کرد و تناهی لازم آید و حال آن که غیر متناهی است اما در جانب ازل نزد حکیم و اما در جانب ابد نزد همه بنابر خلود جنت و دوزخ.

و جواب این کلام این است که ترّتب حدوث مخصوص بظرف زمان است چه ترتب بسبب اعداد است و اعداد جز در زمان نتواند بود اما نظر بمجرد که زمان و زمانیّت قیاس بآن مرتفع است اعدادی تصور نیاید پس ترتّب نیز نظر بمجرد حاصل نتواند بود پس حوادث غیر متناهیه در ظرفی که مترتب از مجتمع نیستند و در ظرفی که مجتمع می باشند مترتب نمی باشند پس تناهی لازم نیاید و بباید دانست که چون صفات حقیقیه واجب که صفات کمالند عین ذات واجب می باشند و علم نیز از جمله صفات کمال است پس علم نیز عین ذات واجب است لکن علمی که عين ذات واجب است بمعنی عالمیّت است و این بودن ذات می باشد بآن حیثیّت که هرگاه معلوم متحقق گردد بوجود عینی با وجود ظلّی هر آینه بر وی منکشف باشد و این معنی در ذات واجب متحقق باشد خواه معلوم در حال تحقق باشد یا

ص: 128

نباشد پس حضرت واجب الوجود در ازل بلکه در مرتبۀ ذات نیز عالم است باین معنی با آن که تحقق معلوم در آن مرتبه ممتنع است و عدم تحقّق معلوم منافی عالمیِّت و مستلزم عدم علم واجب نيست لكن تحقق اضافۀ عالمیّت که عبارت از تعلق علم است بمعلوم موقوف بر تحقق معلوم است زیرا که تحقق اضافه فرع تحقق طرفين است لامحالة مثلا بصيرى كه صحيح البصر باشد در حقیقت بصیر است هر چند مبصری نزد وی حاضر نباشد لكن تحقق اضافۀ ابصار بالفعل که عبارت از تعلّق ابصار بمبصر است موقوف بر حضور داشتن مبصر است و علمی که مقسم علم حصولی و علم حضوری است باین معنی که سمت نگارش یافت نیست بلکه بمعنی معلوم بالذات است یعنی متعلق علم بمعنی مذکور و یا بمعنی اضافه متحقّقه میان علم بمعنی مذکور و معلوم چه گاهی باشد که علم را بر نفس اضافه نیز اطلاق نمایند پس هر چه را که علم باین معنی مذکور بآن علاقه یابد اگر ذات شیء باشد آن متعلق را یا آن تعلّق را علم حضوری گویند و اگر صورت شیء باشد علم حصولی خوانند و نمی تواند بود که این علم عین ذات باشد مگر در صورت علم شیءِ بذات خود و باین معنی اضافه متحقّقه میان علم بمعنی مذکور و معلوم باشد چه گاهی می شود که علم را بر نفس اضافه چنان که مذکور شد اطلاق کنند.

معنی علم اجمالی و تفصیلی

و گاهی باشد که علم بمعنی اوّل را که عین ذات است علم اجمالی گویند و در مقابلش علم بمعنی دوّم را علم تفصیلی و این اجمال و تفصیل غیر از آن اجمال و تفصیلی است که مشهور است چه آن علم اجمالی مشهور عبارت از صورت واحده است که از معلوم مرکّب حاصل شود و علم تفصیلی مجموع صور متعدده را گویند که به ازای اجزای معلوم مرکب حاصل آید مثلا دانستن حیوان ناطق را بصورت انسان علم اجمالی حیوان ناطق گویند و مجموع صورت حیوان و صورت ناطق را علم تفصیلی خوانند و نیز گاهی باشد که علم واجب الوجود را بذات خود که سبب و علت علم واجب است بما سوای خود علم اجمالی بما سوى

ص: 129

گویند و علم بما سوی را علم تفصیلی نامند و بر هر تقدير علم اجمالی عین ذات واجب است نه علم تفصیلی چه علم تفصیلی بشیءِ عین حقیقت شیء باشد یا صورت مطابق حقيقة شیءِ و هیچ کدام نفس ذات واجب نتواند بود و چون حقیقت علم اجمالی و علم تفصیلی و حضوری و حصولی معلوم گشت بباید دانست که واجب تعالی را هر سه نوع علم حاصل است. اما اجمالی بسبب این که صفت حقیقیه كمالية در علم نيست مگر علم اجمالی که عین ذات واجب است. و اما علم حضوری بعلت آن که مناط علم حضوری که حضور اشیاء است در حضرت باری تعالی متحقق است مر او را. و اما علم حصولی بواسطۀ این که واجب تعالى فاعل باختیار است و فعل اختیاری مسبوق است بتصور اشياء تصور سابق بر وجود اشیاء جز بصور اشياءِ نتواند بود و مسبوقیت صور بصور دیگر لازم نیاید چه لازم نیست که صدور صور علمية از واجب بر سبیل اختیار باشد چه فاعل مختار آن است که فعل او اختیاری باشد نه علم او بلكه علم واجب تعالى بصور علمية جز حضورى نيست يعنى بحضور نفس صور در حضرت واجب الوجود و آن صور معلومه اگرچه صادر باشد لكن سابقيّت علم بر آن صور لازم نیست.

و فاضل لاهیجی در جای دیگر گوید هرگاه که شیء معلوم بذات باشد نه بعنوان حالی از احوال گویند آن شیء معلوم بکنه است و چون معلوم بعنوان حالی باشد گویند معلوم بوجه است و علم بوجه علم بکنه وجه باشد و علم بوجه ذات و چون صورت شیء در ذهن حاصل شود آن صورت را باین اعتبار که مطابق آن شیء است علم گویند و آن شیءِ و را باین اعتبار که صورت آن در ذهن در آمده است موجود ذهنی خوانند و آن اعتبار که در اکثر لفظ دلالت بر آن صورت کند مدلول گویند و باین اعتبار که مقصود از لفظ اوست معنی خوانند و باین اعتبار که از لفظ فهمیده شده مفهوم نامند.

صدر الحكماء المتألهين آخوند ملا صدرا در شرح نهاية اثيرّية در بیان ﴿ انَّ الْوَاجِبِ لِذَاتِهِ عَالِمُ بِذَاتِهِ ﴾ می فرماید که علّت این علم عالی این است که

ص: 130

واجب تعالی از ماده و علایق ماده مجرد است زیرا که اگر از ماده مجرد نباشد یا منقسم خواهد بود یا حالّ در محلى يا نفس مادۀ قابلۀ للصور و الاعراض الجسمانيّة زیرا که مادّی ازین امور مذکور خالی نتواند بود ﴿ وَ التوالى باسرها بَاطِلَةُ فَكَذَا الْمُقَدَّمُ ﴾ اما بطلان اول و دوم یعنی انقسام و حالّ بودن در محل برای آن است که این هر دو را کیفیّت ترکیب و احتیاج بغیر در وجود مستلزم است و این هر دو دربارۀ حق باری تعالی ممتنع است و اما سیّم که نفس مادۀ قابلة للصور و الاعراض الجسمانيّة باشد بطلانش در حق واجب الوجود از آن است که ماده ضعيفة الوجود است و قائم بنفس خود نتواند بود بلکه قائم بچیزی باشد که در آن حلول نموده است چه ماده محض قوة وفّاقه است و واجب تعالى محض فعلیّت و تحصیل است واجب نمی تواند ماده باشد ﴿ كَمَا لاَ يَكُونُ ذومَادَةٌ ﴾ پس مجرد خواهد بود ﴿ کیف وَ هُوَ تَعَالَى مُجَرَّدِ بِذَاتِهِ عَنْ كُلِّ مَعْنَى غَيْرِ الْوُجُودِ ﴾ تا چه رسد بماده و غواشی ماده و هر چه مجرد از مادة و قائم بنفس خود نه قائم بغیر خود باشد مثل صور ذهنيه كّلية چنین مجردی عالم بذات خود خواهد بود زیرا که ذاتش نزد خودش حاصل است یعنی ذات مجرّد قائم بنفس او حاصل است او را بخلاف آن چه قائم بغیر خود باشد خود مجرد باشد مثل صور عقلیه قائمه بنفس یا مادی مثل صور نوعيۀ قائمه بمواد ﴿ وَ كُلُّ مَا حَصَلَ لَهُ شیء مُجَرَّدِ فَهُوَ عَالِمُ بِهِ ﴾ پس هر مجردی عالم بذات خود می باشد ﴿ لَانَ الْعِلْمِ هُوَ حُصُولِ حَقِيقَةِ الشیء مُجَرَّدَةً عَنِ الْمَادَّةِ وَ لواحقها عِنْدَ الذَّاتِ المستقلة الْوُجُودِ لِئَلَّا يَلْزَمُ كَوْنِ الهيولى شاعرة بذاتها ﴾ و می فرماید اگر مراد بعلم همان تعقل باشد تجرّد تام از ماده و لواحق ماده واجب است و اگر مراد مطلق ادراك باشد تجرد تام در آن واجب نیست بلکه نحومّای از تجرد کافی است و هر ذاتی که در نهایت تجرد و تبری از ماده و ملا بس ماده باشد وجودش در نهایت استقلال و بی نیازی از ما سوای خودش می باشد پس بذات خود عالم است بعلم تامّ و با این بیان حضرت باری تعالى عالم بذات كامل الصفات خود است پس وجود واجب الوجود که عین ذات اوست عالم و علم و معلوم است ﴿ وَ كَذَا كُلُّ مُفَارِقٍ فی الْوُجُودِ عَنِ الْمَادَّةِ ﴾.

و فرق میان باری تعالی و میان عقول مفارقه این است که علوم عقول مفارقه

ص: 131

هر چند عین وجودات ایشان باشد لكن عين ماهيات آن ها نیست زیرا که در عقول مفارقه و آن مقامات وجود بر ماهیت زیادتی دارد بخلاف واجب تعالی چه علم باری عین ذات اوست چنان که واجب عین وجود خود می باشد زیرا که در واجب تعالی مغایرت و تفاوتی در میان ذات و وجود نیست و امام فخر رازی در مباحث مشرقيّة بر این مذهب حکما که گفته اند ﴿ المجرد بذاته لا يزيد بذاته ﴾ اعتراض نموده و بعضی او را جواب داده اند و در این جا حاجت بنگارش نیست.

ایضاً در معنی علم

و نیز در معنی علم نوشته است (الْعِلْمُ حُضُورِ حَقِيقَةِ الشیء مُجَرَّدَةً عَنِ الْمَادَّةِ وَ لواحقها عِنْدَ الملاك ) و در باب این که خداوند واجب بالذات عالم است بكلّيات يعنى بجميع ماهيّات معقوله می فرماید برای این است که واجب تعالی از مادة و لواحق مادّه مجرد است و هر چه از مادّه و لواحقش مجرد باشد واجب است که عالم بکلیات باشد و با این مقدمه واجب است که آن که واجب لذاته است عالم بکلیات یعنی بسایر معقولات باشد و صغری و کبری و شرح و بسط آن در کتب حکمت مسطور است و طریقۀ شیخ اشراق را که در باب علم بیان کردند و ازین پیش مذکور شد اختیار نموده اند و فاضل سبزواری در شرح منظومه نیز در جنس علم که ﴿ هَلْ هُوَ كَيْفَ كَمَا هُوَ الْمَشْهُورُ أَوْ اضافة كَمَالِ قَالَ الْفَخْرِ الرازی أَوْ انفعال كَمَا قَالَ بَعْضُ آخَرَ ﴾ تا پایان این مباحث و مسائل شرحى مبسوط و منقّح بیان کرده است.

در رد شیخ ابی علی

در بحر الجواهر مسطور است که تعجب در این است که با این که شیخ تصریح کرده است که واجب الوجود مبداء كل است ﴿ وَ لَا يَعْزُبُ عَنْهُ شیءِ ﴾ و مع هذا حكم می نماید که محسوس موجود در خارج باعتبار وجود خارجی در حضرت باری حاضر نیست و این کفر است و غزالی باین سبب بتكفير شيخ کرده است و ابو البرکات بغدادی بر خلاف اقوال و مذاهب حکما رفته و گوید خداوند تعالى بجزئيات بر

ص: 132

وجه جزئی عالم است چنان که مذهب حق همین است و قطب الدین رازی در کتاب محاكمات توجيه كلمات حكما را نموده گفته است که مراد ایشان این باشد که علم حق زمانی نیست و در حق او حاضر و حال و استقبال تصور نمی توان کرد بلکه امتداد زمان با حوادث که مقارن اجزای آن است بیک دفعه در حضرتش حاضرند و همه نزد او یکسان باشند و چون خواهی این معنی را نیک در یابی زمان را ریسمانی فرض کن که هر جزو آن برنگی باشد اگر موری که در حرکت باشد آن ریسمان را بنگرد بهردم رنگی بروی ظاهر شود و رنگی دیگر ناپدید ماند لکن تو اگر بنكرى جمله را بيك نظر بتوانی بديد و صدر الحكما علم راعين ذات حق دانسته و عالم بهمه اشیاء چه بسيط الحقيقة را كل اشياء دانسته و علم واجب تعالی را حقيقت علم می داند مثل وجود پس علم خودش بذاتش که عین دانش می باشد عین علم اوست بجملۀ اشياء بر وجه تفصیل و این از جمله غرایب است و قدماء فلاسفه را در باب علم مذاهب غریبه است که بجمله کفر صریح و باطل و مخالف با ضرورت عقل و دین است چنان که انشاء اللّه تعالی در مقام خود مسطور آید.

اکنون بباید دانست که مرتبۀ اول از مراتب علم واجب الوجود تعالى شأنه العزيز انكشاف ذات احدیت است بر ذات او و این علم تفصيلی بذات است و علم اجمالی بجميع ماهيّات ممکنیّه و موجودات معلوليّة و بعد ازین مرتبه که علم اجمالی بکل موجودات است مراتب علم تفصیلی است و این علم تفصیلی را مراتب است مرتبۀ اولى علم علمه بجمله است بارتباط فاعلیت و مرتبه دوم علم بهمه است باعتبار حضور صور مناسبۀ اشياء با اعیان مناسبه و مرتبۀ سيّم باعتبار حضور اشیاء است با نفسها و در جميع مراتب علم الهی هیچ گونه خفائی نیست و حقایق اشیاء در حضرت باری تعالی با نکشافی که اکمل واتم از آن در تصور هیچ آفریده نگنجد منکشف باشد و بالجمله از ضروریات مذهب اثنی عشریه این است که خدای تعالی بجميع اشیاء كليةّ و جزئيةّ ازلاّ و ابداً عالم است بدون تغيّری در علم اوجل جلاله و علم او تعالی عزه پیش از ایجاد اشیاء مثل علم اوست بعد از ایجاد اشياءِ بلا تفاوت

ص: 133

اصلاً چنان که لسان احادیث و اخبار رسول خدا و ائمۀ هدى صلوات اللّه عليهم بر این گویاست.

و بعد از این جمله گوئیم شرافت علم بر تمامت مراتب مثل شرافت آفتاب درخشان بر سایر کواکب است حتی صفات دیگر نیز تابع آن است و مثل حيوة که عبارت از زنده بودن است چون نسبت بواجب الوجود دهند و گویند خدای تعالی حیّ است در تفسیر آن گویند حیوة صفتی باشد که مصحح انصاف شیء باشد بعلم و قدرت و شك نيست که این صفت در باری تعالی عین ذات اوست و عبارت از بودن ذات اوست بآن حیثیت که بعلم و قدرت متصف تواند شد و از جمله آن صفات سمع و بصر است و در واجب تعالى بعلم حضوری او بمسموعات و مبصرات بلکه جميع محسوسات راجع شود و از جمله آن اوصاف تکلم است و در باره باری تعالی عبارت است از علم بمدلولات و معانی الفاظ و عبارات و او نیست مگر عین صفت علم.

امام فخر رازی در اسرار التنزیل گوید بباید دانست که معرفت حقایق اشیاءِ بر دو نوع است یکی آن که معرفت حاصل نشود مگر بتعريف معرفی چنان که اگر تعریف او بذکر اجزای ماهیت آن باشد آن را حد گویند و اگر معرفتش بآثار و لوازم باشد رسمش نامند و قسم دوّم آن است که در عقل عقلا بی تعریف معرفی و بدون ذکر حدی و رسمی معرفت حاصل باشد و باید دانست که معرفت جمله حقایق ممکن نیست که محتاج معرفی یا موقوف بر بیان حدی و رسمی باشد و الا دور لازم شود یا تسلسل و این هر دو محال است و اختیار ما آن است که معرفت حقیقت علم از تعریف بحد و رسم مستغنی است بلکه معرفت حقیقت علم معرفت است بدیهی در عقول عقلا و ما را بر این دعوی دو برهان است اول آن که جمله عاقلان را به بدیهه عقل معلوم هست که یکی نیمه دو تا و دو تا دو برابر يك است و همه کس به بدیهه عقل دریابد از خود که این علم ها در عقل او حاضر و در خاطرش حاصل است و چون علم بحصول این علم ها در عقل ها بدیهی است لازم آید که علم بحقیقت

ص: 134

علم بدیهی و اوّلی باشد.

برهان دوم این است که همه معلومات بعلم منکشف گردد پس انکشاف حقيقة علم بچیزی دیگر محال است و از این جا لازم آید که انکشاف ماهیت علم متعلق وجود باشد و چون چنین باشد علم بحقیقت از تعریف بحدّ و رسم مستغی باشد معذالك عقلا برای مبالغت در کشف و بیان علم گفته اند که هر گاه اعتقادی در خاطر پدید آید این اعتقاد یا جازم باشد یا متردد اگر جازم باشد یا بر وفق معتقد است یا بر خلاف آن اگر موافق باشد یا بالموجب می باشد یا لا بالموجب اگر آن اعتقاد جازم و موافق و بالموجب باشد علم است و اگر جازم و موافق لا لموجب باشد اعتقاد مقلد است و اگر جازم غیر موافق باشد جهل است و اگر اعتقاد جازم نباشد یا تردد میان هر دو جانب نفی و اثبات برابر باشد یا برابر نباشد اگر برابر باشد شك است و اگر برابر نباشد آن طرف که راجح باشد ظن است و آن طرف که مرجوح است وهم باشد.

و گفته اند روح مردم را بر گونه آئینه ببایست فرض کرد صفای روی آئینه عقل است و آن صورت و چیزها که در آینه پدید آید مانند علم ها باشد که اندر روح بقوت صفای عقل پدید شود و آن گاه در آینه جز صورت چیزی ظاهر نشود که آن چیز را با آینه مناسبت مخصوص باشد بر مثال آن است که در جوهر روح جز علم ها پدید نیاید که روح را با آن مناسبت مخصوص است و آن که چون وضع آئینه از جائی بجای دیگر بگردانند آن صورت های پیشین زائل گردد و صورت های دیگر آشکار آید بر مثال آن است که نسبت نظر و تفکر و اندیشه و خاطرها مختلف می شود و بعضی زایل و دیگری طاری می گردد این است حاصل جمله سخن ها که در کشف حقیقت و ماهیت علم و معرفت گفته اند و بهر صورت حکم علم برای گوهر روح حکم روح است برای جسد چنان که جسد را روح کمال می بخشد روح را علم کمال می دهد و برای شأن علم کافی است.

ص: 135

تحقیق در این امر

راقم حروف گوید و ازین است که گفته اند ﴿ اَلْعِلْمُ نُورٌ ﴾ و نیز در اخبار وارد است ﴿ اَلْعِلْمُ نُورٌ يَقْذِفُهُ اَللَّهُ فِي قَلْبِ مَنْ يَشَاءُ ﴾ خداى تعالی هر موجودی را روحی در خور آن عطا فرموده است لکن وجودات خاصه را بنور علم امتیاز داده است و ازین علم بعلم خاص اشارت باشد و اگر نه مطلق علم که ( هُوَ الصُّورَةِ الحاصلة مِنْ الشیء عِنْدَ الْعَقْلِ ) باشد در هر كس بيك مقداری موجود است و اگر بالمرة از گوهر دانش محروم باشند موجبات بّلیت و هلاكت فوراً موجود می شود و بعد ازین بیان گوئيم صفات كمالية عينية بايد بحد کمال در واجب ذى الجمال موجود باشد و برترین این صفات علم است و بروز سایر صفات باید بعلم باشد مثلا قدرت که از جمله صفات ثبوتيۀ حضرت واجب الوجود است اگر بدون مسبوقیت علم بروز نماید ممکن است که باعث ظهور فعل قبیح گردد و این منافی حکمت حکیم مطلق است و اگر علم نباشد ضدّش جهل موجود می شود و اگر اراده و مشیت بدون عالمیت ظاهر شود آن نتایجی که باید موافق حکمت بروز نماید نخواهد نمود و حال این که جمیع افعال ایزد ذوالجمال و مشایا واردات او بر وفق اعلی درجه حکمت و اتقان است پس معلوم می شود که بجمله از روی علم است و این صفت گرامی را بهرچه و هر مقام که از آن برتر تصّور نشود باید برای ذات ذی الجمال قابل شد و مفروضات و معقولات ماسوی را میزان علم پروردگار بدانست بلکه تابع كلمات ائمه هدى سلام اللّه علیهم باید بود که دارای نظری دیگر و علمی دیگر هستند و ببعضی اصطلاحات و ادلۀ ظاهریه و براهین ناقصه دیگران اقتفا ننمود چه آن چه گویند و برهان آورند باندازۀ مدرکات و معقولات خودشان است و آن چه را محال و ممتنع شمارند بمقدار عرصۀ فهم و ادراك خودشان است از مرتبه عقول ناقصه و افهام قاصره و افکار ضعیفه و اوهام نحیفه خود بیرون تر پرواز نتوانند کرد و با آنان که از ایشان برتر هستند انباز نتوانند شد سهل است خودش نسبت بخودشان از ادراك مراتب يك ديگر عاجزند پس چگونه توانند مراتب اوصاف و صفات کمالیه حضرت واجب الوجود

ص: 136

را کماهی ادراک نمود آن چه را محال شمارند یا ممتنع خوانند نظر بپهنۀ اندیشه و افهام خود ایشان است علوم ایشان باندازه بضاعت و استطاعت بشری است و از مراتب واجب تعالی در عین بی خبری همان طور که هیچ کس را خبری از کنه آن ذات كامل الصفات نیست از صفات كمالية و ادراك كنه و مراتب حقيقيۀ آن عاجزند و مفهومات ایشان باندازۀ معلومات ایشان و معلومات ایشان بمقدار مبصرات و محسوسات ایشان و مبصرات و محسوسات و معقولات ایشان با ندازۀ مدرکات ایشان و مدرکات ایشان بمقدار قوای درّاکۀ ایشان باندازۀ استعدادات طبیعیه ایشان و استعدادات طبیعیه ایشان بآن مقدار است که از افاضات حضرت فیّاض بایشان عنایت شده و افاضات خالق ایشان بایشان بآن مقداری است که حکمت او تقاضا کرده است.

و ازین است که حضرت موسی بن جعفر صلوات اللّه عليهما در مراتب علم احدیت می فرماید ﴿عِلْمُ اَللَّهُ لاَ یُوصَفُ اَللَّهُ مِنْهُ بِأَیْنٍ، وَ لاَ یُوصَفُ اَلْعِلْمُ مِنَ اَللَّهِ بِکَیْفٍ، وَ لاَ یُفْرَدُ اَلْعِلْمُ مِنَ اَللَّهِ، وَ لاَ یُبَانُ اَللَّهُ مِنْهُ، وَ لَیْسَ بَیْنَ اَللَّهِ وَ بَیْنَ عِلْمِهِ حَدٌّ﴾ یعنی علم خدای تعالی چیزی نیست که مباین باشد از خدای بحسب مکان باینکه خدای تعالی در مکانی و علم او در مکانی دیگر باشد و توصیف نمی شود خدای تعالى بسبب علم بمکانی باین معنی که گفته شود علم این شیء در این مکان است یعنی ذات اقدس الهی محتاج نیست در علم باشياء به نزديك بودن بآن ها و احاطۀ جسمّية بآن ها و محتمل است که مراد این باشد که خدای تعالی مکان از برای معلوم نیست باینکه صورتش در وی حلول گیرد لکن ازین حال و مقال بعید است و این که می فرماید علم خداى بكيف توصیف نمی شود یعنی علم خدای تعالی آن کیفیت ندارد که در آفریدگان دارد یا این که کنه علم خدای تعالی و کیفیت تعلقش بملومات دانسته نمی شود و این که می فرماید در میان خدای و علم اوحدی نیست یا اشاره است بسوی عدم مغایرت علم مر ذات را یا بسوی عدم حدوث علم خدای یعنی علم خدای از خدای انفكاك ندارد تا در میان وجود خدای تعالی و علمش حدی و امدی باشد تا این که گفته شود

ص: 137

خدای بود و از آن پس علمش در وقتی معین وحدی معلوم حادث شده باشد و چون در این کلام مبارك موجز مفید بنظر وقت بنگرند می دانند که تمامت حکما و علما و عرفای اولین و آخرین اگر بخواهند بیانی در این عنوان نمایند نتوانند باین طور تشریح کنند و لطایف مطلب را باز نمایند بلکه بدقایق حقایق همین چند کلمه واصل نشوند و گاهی که معیار علوم و بیانات حکمت سمات ائمه هدى سلام اللّه عليهم باین درجه باشد و افهام و اوهام تمامت دانایان از فهم كلمات و درك پاره ای علوم ایشان قاصر باشد و در مراتب علوم خالق ایشان که علاّم العيوب ﴿ وَ لاٰ يَعْزُبُ عَنْهُ فِي اَلْأَرْضِ وَ لاٰ فِي اَلسَّمٰاءِ ﴾ است چگونه توانند راه یابند؟

آیۀ یعلم السر

در جلد دوم بحار الانوار از محمّد بن مسلم مسطور مسطور است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از قول خداى عز و جل ﴿ يَعْلَمُ اَلسِّرَّ وَ أَخْفىٰ ﴾ یعنی می داند خداوند پوشیده را و آن چه پوشیده تر است از آن پوشیده پرسیدم فرمود: ﴿ اَلسِّرُّ مَا کَتَمْتَهُ فِی نَفْسِکَ وَ أَخْفَی مَا خَطَرَ بِبَالِکَ ثُمَّ أُنْسِیتَهُ ﴾ یعنی سر آن چیزی است که در نفس خود پوشیده بداری و اخفی آن چیزی است که خطور در بال و قلب تو نموده و فراموش کرده باشی یعنی آن چه را که می دانی و در نفس خود پوشیده می داری و آن چه را که می دانستی و فراموش کردی و اکنون نمی دانی خداوند عالم السر و الخفيات می داند. طبرسی گوید سر آن چیزی است که بنده ای با دیگری پوشیده حدیث می نماید و پوشیده تر از سر چیزی است که بنده در نفس خود پوشیده داشته و با هیچ کس حدیث ننموده باشد. از ابن عباس مروی است که بعضی گفته اند معنی سر آن چیزی است که بنده در نفس خود پوشیده داشته باشد و پوشیده تر از سر چیزی است که نباشد و هیچ کس در ضمیر خود نیاورده باشد و بعضی گفته اند معنی سر آن چیزی باشد که تو نفس خود را بآن حدیث می رانی و اخفی از آن چیزی است که تو بآن اراده که در ثانی حال نفس خود را بآن حدیث نمائی و برخی گفته اند سرّ آن عملی است که از مردمانش پوشیده بداری و پوشیده تر از آن وسوسه است و بعضی گفته اند معنی این است که خدای تعالی اسرار خلق را می داند و اخفی یعنی سر نفسش را هم

ص: 138

می داند و هم گفته اند پوشیده تر از سر آن است که بنده نمی داند دیگر چه خواهد کرد و گروهی گفته اند سر در موجودات و اخفی در معدومات.

راقم حروف گوید: در جملۀ این معانی همان معنی که سر عبارت از چیزی است که بنده در خفیه با دیگری حدیث کند متداول تر است چنان که ائمۀ هدی سلام اللّه عليهم با اصحاب خود در کتمان اسرار خود وصیت می فرمایند و البته تا در خفیه چیزی را با دیگری نفرمایند بر کتمان آن امر و از افشای آن نهی نمی کنند و در عرف نیز کتمان اسرار دولت مصطلح است و با عبارت حدیث منافی نیست چه می فرماید سر آن است که در نفس خودت پوشیده داری و نفرموده است با هیچ کس اگر چه امین باشد در میان نیاوری بلکه می رساند که از مردمی که امین اسرار نیستند پوشیده بداری و نیز تواند بود که اسرار نیز مراتب دارد پاره ای را با اشخاص امین در میان می گذارند و پاره ای را تا آخر عمر از دل بزبان نمی گذرانند و این وقت اگر بگوئیم سرّ در موجودات است نظر باین معانی شامل خواهد بود.

آيۀ عالم الغيب

و دیگر در کتاب مذكور از ثعلبة بن ميمون بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام پیوسته می شود که در قول خدای عز و جل ﴿ عٰالِمِ اَلْغَيْبِ وَ اَلشَّهٰادَةِ ﴾ می فرمود ﴿ اَلْغَیْبِ مَا لَمْ یَکُنْ، وَ اَلشَّهَادَهِ مَا قَدْ کَانَ ﴾ يعنى معنى غیب چیزی است که نمی باشد و شهادت چیزی است که بوده است. طبرسی گوید : یعنی خدای تعالی به آن چه از حسّ بندگان غایب و بآن چه بندگان مشاهدت آن را می نمایند عالم است و بعضی گفته اند یعنی عالم بموجود و معدوم است و بعضی گفته اند عالم السر و العلانية است و اولی آن است که بر عموم معانی حمل شود و اهل تفسیر نوشته اند داننده است غیب را یعنی عالم ملکوت را و عالم بشهادت است یعنی عالم ملك را.

آيۀ خائنة الاعين

و دیگر در آن کتاب از عبد الرحمن بن سلمة الجزری مسطور است که از

ص: 139

حضرت ابی عبد اللّه علیه سلام اللّه از قول خدای عز و جل ﴿ يَعْلَمُ خٰائِنَةَ اَلْأَعْيُنِ ﴾ پرسيدم ﴿ قَالَ أَ لَمْ تَرَ إِلَی اَلرَّجُلِ یَنْظُرُ إِلَی اَلشَّیْءِ وَ کَأَنَّهُ لاَ یَنْظُرُ إِلَیْهِ فَذَلِکَ خَائِنَهُ اَلْأَعْیُنِ ﴾ فرمود آیا نگران نیستی که مرد بچیزی نگران می شود و گویا بآن نمی نگرد یعنی دزدیده و زیر چشم می نگرد و این است خیانت چشم ها و آیۀ شریفه چنین است ﴿ تَعْلَمُ خٰائِنَةَ اَلْأَعْيُنِ وَ مٰا تُخْفِي اَلصُّدُورُ ﴾ یعنی می داند چشمی را که خیانت کننده است و می داند آن چیزی را که پوشانیده گردانیده است سینه ها را . طبرسی گويد : ﴿ خٰائِنَةَ اَلْأَعْيُنِ ﴾ يعنی خیانت آن که به چیزی که حلال نیست دزدیده بنگرند. و بعضی گفته اند : تقدیرش چنین است : ﴿ يَعْلَمُ خٰائِنَةَ اَلْأَعْيُنِ ﴾ و بعضى گفته اند بمعنی رمز بچشم است. و بعضی گفته اند عبارت از قول انسان است که می گوید : ندیدم و حال آن که دیده است و دیدم با این که ندیده است. ابن عبّاس گوید: خیانت چشم آن است که مردی در میان جمعی نشسته باشد و زنی بر ایشان بگذرد و او پوشیده در وی نگرد. و بنا بر حدیث مشهور : ﴿ اَلنَّظْرَةَ اَلْأُولَى لَكَ وَ اَلثَّانِيَةَ عَلَيْكَ ﴾ خيانت بنظر ثانيه است نه به اولی . و قول اول اعم و اقوی است. و خدای این جمله را می داند و علم او بضمایر و سرایر مخلوقات محیط است.

آیۀ: ( و ما تسقط من ورقة )

و دیگر در کتاب مذکور از ابو الرّبیع شامی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در قول خدای عز و جل : ﴿ وَ مٰا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلاّٰ يَعْلَمُهٰا وَ لاٰ حَبَّةٍ فِي ظُلُمٰاتِ اَلْأَرْضِ وَ لاٰ رَطْبٍ وَ لاٰ يٰابِسٍ إِلاّٰ فِي كِتٰابٍ مُبِينٍ ﴾ بپرسيد ﴿ قَالَ اَلْوَرَقَةُ اَلسِّقْطُ وَ اَلْحَبَّةُ اَلْوَلَدُ وَ ظُلُمَاتُ اَلْأَرْضِ اَلْأَرْحَامُ وَ اَلرَّطْبُ مَا يَحْيَا ﴾. و بروايت علی بن ابراهیم در تفسیر قرآن کريم ﴿ وَ اَلرَّطْبُ مَا يَحْيَا وَ اَلْيَابِسُ مَا يَغِيضُ وَ كُلُّ ذَلِكَ فِي كِتَابٍ مُبِينٍ ﴾ آیۀ شریفه این است : ﴿ وَ عِنْدَهُ مَفٰاتِحُ اَلْغَيْبِ لاٰ يَعْلَمُهٰا إِلاّٰ هُوَ وَ يَعْلَمُ مٰا فِي اَلْبَرِّ وَ اَلْبَحْرِ ﴾ نزديك اوست خزانه های غیب یعنی آن چه از خلق پوشیده است نمی داند آن را هیچ کس مگر خداوند یعنی عالم است باوقات آن و می داند آن چه را که در

ص: 140

بیابان است از نباتات و ثمرات و حیوانات و جز آن و آن چه را که در دریاست از جواهر و جانوران آبی و نیفتد هیچ برگی از درختی مگر این که خدای تعالی می داند آن را و عالم است به آن که چند برگ از درخت بیفتاده و چند برگ در درخت باقی است و آن برگ تا بزمین رسیدن چند نوبت بر پشت و روی منقلب گشته و در هوا طواف نموده تا زمانی که بزمین رسیده است و نیفتد بدون امر او هیچ دانه در تاریکی های زمین مراد تخمی است که بر زمین افتد و نه تری و خشکی و نه برّی و نه بحری نیست در روی زمین و در زیر زمین مگر این که در کتاب روشن که عبارت از علم خدای سبحانه است یا مراد به آن لوح محفوظ است که علم ماکان و ما يكون در آن ثابت است.

در تفسیر صافی در روایت این حدیث مسطور است : ﴿ الرَّطْبُ مَا يَحْيَی النَّاسِ ﴾ بالجمله می فرماید : ورقه در آیۀ شریفه بمعنى سقط است یعنی آن چه سقط شده است و حبّه بمعنی ولد است و ظلمات ارض كتابة از ارحام است و رطب بمعنی زنده و باقی است و یا بس یعنی شکسته ، در اکثر نسخ بغيض بغين معجمة و ياء مثنّاة تحتانی از غیض است که بمعنی نقض است ، چنان که خدای تعالی می فرماید ﴿ وَ مٰا تَغِيضُ اَلْأَرْحٰامُ ﴾ فيروز آبادی گوید: غیض آن سقطی است که تامّ الخلقة نباشد و با این معنی احتمال دارد که مراد به سقط آن چیزی باشد که قبل از در آمدن روح در آن یا قبل از تمام خلق بدن از شکم بیفتد و مراد به حبّة چیزی باشد که در علم خدای است که روح در آن اندر آید. و این حال منقسم به دو قسم باشد یا آن است که در وقت و هنگام معیّن از شکم فرود آید و در بیرون رحم تعیّش نماید و این رطب است و یا این است که قبل از کمال یافتن فرود آید و بمیرد در رحم یا در بیرون رحم و آن یا بس است. و در بعضی نسخ يقيض باقاف است و با این صورت احتمال دارد که تفصیل احوال سقط نباشد بلکه مراد این باشد که خدای تعالی به آنان که از مردمان زنده اند و به آنان که مرده اند عالم است. و در تفسیر وارد است که معنی کتاب مبین امام مبین است و چون علم امام علیه السلام تا به این مقام

ص: 141

ارتسام گیرد چگونه است علم ملك علاّم و آفرینندۀ پیغمبر و امام. و در کلمۀ ﴿ وَ لاٰ رَطْبٍ وَ لاٰ یٰابِسٍ ﴾ تمامت اشیاء را فراهم فرموده چه جملۀ اجسام از این دو حال بیرون نتواند بود.

آيه :﴿ عِندَهُۥ عِلۡمُ ٱلسَّاعَةِ ... ﴾

و نیز در آن کتاب در این آیۀ شریفه نوشته است : ﴿ إِنَّ اَللّٰهَ عِنْدَهُ عِلْمُ اَلسّٰاعَةِ وَ يُنَزِّلُ اَلْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ مٰا فِي اَلْأَرْحٰامِ وَ مٰا تَدْرِي نَفْسٌ مٰا ذٰا تَكْسِبُ غَداً وَ مٰا تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ إِنَّ اَللّٰهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ ﴾ یعنی بدرستی که نزد خدای تعالی است دانستن قیام قیامت و فرو می فرستد باران را در زمانی و مکانی که مقدور و مقرر فرموده و نیز می داند آن چه در رحم هاست از زن و مرد و تمام خلقت و ناقص و نمی داند هیچ نفسی نیکو کار و بد کار که چه چیز کسب نماید فردا از خیر و شرّ و نمی داند هیچ نفس که در کدام زمین بمیرد و در کدام وقت مرگ تحقق پذیرد بدرستی که خدای تعالی داناست بهمۀ چیزها که از جمله علم اوست بمغیبات و هر گاه که اراده کند آشکار فرماید. آگاه است به باطن تمام اشیاء چنان که داناست به ظاهر آن.

حضرت صادق صلوات اللّه عليه فرمود : ﴿ هَذِهِ اَلْخَمْسَةُ أَشْيَاءَ لَمْ يَطَّلِعْ عَلَيْهَا مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لاَ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ وَ هِيَ مِنْ صِفَاتِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ﴾ این پنج چیز است که هیچ فرشتۀ مقرّب و نه پیغمبری مرسل بر آن مطلّع نیست و از صفات خداوند عزّ و جلّ است یعنی بدون تعلیم خدای تعالی و روحی او هیچ کس بر آن آگاه نباشد. در خلاصة المنهج از عمرو بن سعيد مروی است که از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم پرسیدم یا رسول اللّه هیچ علمی هست که ترا نداده اند؟ فرمود: مرا علم بسیار داده اند و بسیار علم هست که مرا اجازۀ اعلام آن نفرموده اند و بسیار علم هست که مرا به آن واقف نساخته اند ﴿ وَ عِنْدَهُ مَفٰاتِحُ اَلْغَيْبِ ﴾ تا آخر آیۀ مبارکه را تلاوت فرمود : ابن عباس گوید: هر کس دعوی یکی ازین پنج علم را نماید به خدای دروغگوی و کاذب است ، مراد آن است که علم به این اشیاء مخصوص به واجب الوجود است و هیچ کس

ص: 142

را بر آن علمی نیست مگر به اعلام ملك علاّم بواسطۀ بشر چون انبیاء یا بواسطۀ چون ائمۀ هدى سلام اللّه عليهم اجمعین. پس حقیقت معنی به این راجع است که آدمی به حیله و وسع طاقت خود نمی تواند به این امور عارف شود و این منافی آن نیست که به اعلام ایزد علاّم بعضی از آن حاصل بشود چنان که آیۀ شریفه ﴿ كُلٌّ فِي كِتٰابٍ مُبِينٍ ﴾ و تفسیر آن به امام مبین شامل این معنی است.

برای علم خدا انتهائی نیست

و نیز در آن کتاب از ابو علی قصّاب مروی است که گفت در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام بودم پس گفتم ﴿ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ مُنْتَهَى عِلْمِهِ ﴾ یعنی تا نهایت علم خدا سپاس و حمد مخصوص به اوست فرمود :﴿ لا تقل ذلك فإنّه ليس لعلمه منتهى ﴾: چنین مگو چه برای علم خدا پایانی و نهایتی نیست.

و نیز در آن کتاب از هشام بن الحکم از آن حضرت مروی است که ﴿ اَلْعِلْمُ هُوَ مِنْ كَمَالِهِ ﴾ علم و دانستن از کمال خداوند علاّم است یعنی اگر خدای عالم نباشد کامل نباشد.

آن چه بوده و خواهد بود در علم خدا بوده است

و هم در آن کتاب از ابن حازم مروی است که گفت به حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم آیا آن چه بوده و تا قیامت خواهد آمد در علم خدای تعالی نیست ﴿ قَالَ بَلَى قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ ﴾ فرمود تمام این جمله در علم خدای بود از آن پیش که آسمان ها و زمین را خلق بفرماید.

ایضاً به روایت ابن حازم

و هم در آن کتاب از ابن حازم مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام پرسيدم ﴿ هَلْ يَكُونُ اَلْيَوْمَ شَيْءٌ لَمْ يَكُنْ فِي عِلْمِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ﴾ فرمود : ﴿ لاَ بَلْ كَانَ فِي عِلْمِهِ قَبْلَ أَنْ يُنْشِئَ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضَ ﴾ و به این مضمون از این پیش مرقوم شد.

ص: 143

خدای علمی است که جهل ندارد

و نیز از هشام بن الحكم از حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه علیه مروی است ﴿ أَنَّ اَللَّهَ عِلْمٌ لاَ جَهْلَ فِیهِ حَیَاهٌ لاَ مَوْتَ فِیهِ نُورٌ لاَ ظُلْمَهَ ﴾ بدرستی که خداوند علمی است که جهل در حضرتش راه نجوید و زندگی است که آفت مرگ نیابد و نوری است که هیچ ظلمتی در آن نباشد.

معنی ﴿ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ . . ﴾

و نیز در کتاب مسطور از حفص مذکور است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از قول خدای عزّ و جلّ ﴿ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ ﴾ پرسیدم فرمود علم اوست و نیز از عبد اللّه بن سنان مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در این کلام خدای عزّ و جلّ ﴿ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ ﴾ پرسیدم فرمود ﴿ اَلسَّمَوَاتُ وَ اَلْأَرْضُ وَ مَا بَيْنَهُمَا فِي اَلْكُرْسِيِّ ، وَ اَلْعَرْشِ هُوَ اَلْعِلْمُ اَلَّذِي لاَ يَقْدِرُ أَحَدٌ قَدْرَهُ ﴾ آسمان ها و زمین و آن چه ما بین آن هاست در کرسی است و عرش همان علمی است که هیچ کس اندازه اش را نداند و نتواند.

ان اللّه علمين...

و از برقی از آن حضرت مروی است: ﴿ إِنَّ لِلَّهِ عِلْمَيْنِ عِلْمٌ تَعْلَمُهُ مَلاَئِكَتُهُ وَ رُسُلُهُ وَ عِلْمٌ لاَ يعلم يَعْلَمُهُ غَيْرُهُ فَمَا كَانَ مِمَّا يَعْلَمُهُ مَلاَئِكَتُهُ وَ رُسُلُهُ فَنَحْنُ نَعْلَمُهُ وَ مَا خَرَجَ مِنَ اَلْعِلْمِ اَلَّذِي لاَ يَعْلَمُ غَيْرُهُ فَإِلَيْنَا يَخْرُجُ ﴾ خدای را دو گونه علم است علمی است که با پیغمبران و فرشتگان و فرستادگان خود بیاموخته است و علمی است که نمی داند آن را غیر از خدای پس هر چه از علمی باشد که ملائکه و رسولان خود را بیاگاهانیده است ما آن را می دانیم و آن چه از علمی که غیر از خدای نمی داند خارج شود بسوی ما بیرون می آید. و دیگر از فضیل از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مسطور است : ﴿ إِنَّ لِلَّهِ عِلْماً يَعْلَمُهُ مَلاَئِكَتُهُ وَ أَنْبِيَاؤُهُ وَ رُسُلُهُ أَلاَ وَ نَحْنُ نَعْلَمُهُ وَ لِلَّهِ عِلْمٌ لاَ يَعْلَمُ مَلاَئِكَتُهُ وَ أَنْبِيَاؤُهُ وَ رُسُلُهُ ﴾ بدرستی که خدای تعالی را علمی است که فرشتگان و پیغمبران و فرستادگان خود را بیاگاهانیده است بدانید که ما این علم

ص: 144

را می دانیم و خدای را علمی است که ملائکه و انبیاء و فرستادگان خود را به آن دانا نساخته است.

آیۀ ﴿أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا ... ﴾

و نیز در جلد دوم بحار الانوار از داود رقّمی مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از قول خداى عزّ و جلّ ﴿ أَمۡ حَسِبۡتُمۡ أَن تَدۡخُلُواْ ٱلۡجَنَّةَ وَ لَمَّا يَعۡلَمِ ٱللَّهُ ٱلَّذِينَ جَٰهَدُواْ مِنكُمۡ ﴾ پرسیدم ، فرمود: ﴿ إِنَّ اَللَّهَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَا هُوَ مُكَوِّنُهُ قَبْلَ أَنْ يُكَوِّنَهُ وَ هُمْ ذَرٌّ وَ عَلِمَ مَنْ يُجَاهِدُ مِمَّنْ لاَ يُجَاهِدُ كَمَا عَلِمَ أَنَّهُ يُمِيتُ خَلْقَهُ قَبْلَ أَنْ يُمِيتَهُمْ وَ لَمْ يُرِهِمْ مَوْتَى وَ هُمْ أَحْيَاءٌ ﴾ یعنی نه چنان است که شما پنداشتید ای مؤمنان آن که در آئید در بهشت و حال آن که خدا ندانسته باشد یعنی علم او تعلق نگرفته باشد با آن که جهاد کرده باشند از شما و حال آن که هنوز جهاد شما به فعل نیامده تا علم حق تعالی بوجود آن تعلق گیرد که کدام از شما صبر کرده و ثبات قدم ورزیده چه شیء تا وجود نیابد و متحقق الوقوع نگردد علم به آن تعلق نخواهد گرفت امام جعفر علیه السلام می فرماید: خداوند به آن چه آن را تکوین می کند و می آفریند. پیش از آن که تکوینش نماید داناتر است یعنی از قبل خلقت آن به آن دانا است و در آن حالت که در عالم ذرّ بودند مجاهد را از غیر مجاهد می دانست چنان که از آن پیش که مخلوق خود را بمیراند می دانست که بخواهد می راند و ایشان را مرده ندیده بود و حال این که زنده بودند معلوم باد در این جا علم کنایت از وقوع است یا مراد علم بعد از وقوع است.

آیۀ: ﴿ مَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ ... ﴾

و دیگر در آن کتاب از حسین بن خالد مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه علیه از قول خداى عزّ و جلّ ﴿ مَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُهَا ﴾ تا آخر آیه که مسطور گشت پرسیدم ﴿ فَقَالَ اَلْوَرَقُ اَلسِّقْطُ يَسْقُطُ مِنْ بَطْنِ أُمِّهِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يُهِلَّ اَلْوَلَدُ ﴾ فرمود ورق بمعنی سقطی است که از شکم مادرش سقط می شود از آن پیش که درخش و رونق حیات گیرد. عرض کردم قول خداى ﴿ وَ لاٰ حَبَّةٍ قَالَ يَعْنِي اَلْوَلَدَ

ص: 145

فِي بَطْنِ أُمِّهِ إِذَا أَهَلَّ وَ يَسْقُطُ مِنْ قَبْلِ اَلْوِلاَدَةِ ﴾ يعنى مقصود فرزندی است که در شکم مادرش باشد گاهی که درخش حیات گیرد و پیش از زمان ولادت سقط شود. می گوید عرض کردم قوله ﴿ وَ لاٰ رَطْبٍ ﴾ یعنی معنی و لارطب چیست فرمود ﴿ يَعْنِي اَلْمُضْغَةَ إِذَا اِسْتَكَنَّتْ فِي اَلرَّحِمِ ﴾ مقصود از رطب مضغة است گاهی که در رحم سکون گیرد ﴿ قَبْلَ أَنْ يَتِمَّ خَلْقُهَا قَبْلَ أَنْ يَنْتَقِلَ ﴾ پیش از آن که خلق آن مضغة تمام شود و از آن پیش که انتقال گیرد. می گوید عرض کردم معنی قول خداى تعالى ﴿ وَ لاٰ يٰابِسٍ ﴾ چیست ﴿ قَالَ اَلْوَلَدُ اَلتَّامُّ ﴾ فرمود فرزند تام الخلفه است. می گوید عرض کردم

﴿ فِي كِتٰابٍ مُبِينٍ ﴾ به چه معنی است فرمود ﴿ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ ﴾.

آیه ﴿ مٰا تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثىٰ ... ﴾

و دیگر در کتاب مسطور از حریز و زرارة و محمّد بن مسلم و حمران در روایات متعدبده از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در قول خدای عزّ و جلّ ﴿ اَللَّهِ اَللّٰهُ يَعْلَمُ مٰا تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثىٰ وَ مٰا تَغِيضُ اَلْأَرْحٰامُ وَ مٰا تَزْدٰادُ ﴾ مروی است که می فرمود ﴿ اَلْغَيْضُ مَا كَانَ أَقَلَّ مِنَ اَلْحَمْلِ وَ مٰا تَزْدٰادُ مَا زَادَ عَلَى اَلْحَمْلِ، فَهُوَ مَكَانٌ مَّا رَأَتْ مِنَ اَلدَّمِ فِي حَمْلِهَا ﴾ و در روایتی دیگر فرمود ﴿ مَا لَمْ يَكُنْ حَمْلاً ﴾ و در ﴿ مٰا تَزْدٰادُ ﴾ فرمود :﴿ اَلذَّكَرُ وَ اَلْأُنْثَى جَمِيعاً ﴾ و در ﴿ مٰا تَغِيضُ اَلْأَرْحٰامُ ﴾ فرمود ﴿ مَا كَانَ دُونَ اَلتِّسْعَةِ وَ هُوَ غَيْضٌ ﴾ و در روایتی دیگر در ما تزداد فرمود ﴿ مَا رَأَتِ اَلدَّمَ فِي حَالِ حَمْلِهَا اِزْدَادَ بِهِ عَلَى اَلتِّسْعَةِ اَلْأَشْهُرِ ﴾ و معنى آیۀ شریفه این است که خدای تعالی می داند آن چه بر می دارد هر زنی را از فرزندان نر و ماده و سیاه و سفید و خوب و زشت و دراز و کوتاه و جز آن و می داند آن چه بکاهد از رحم ها یعنی خداوند قادر بکاهد از رحم که تمام خلقت بیرون بیاید و آن چه زیاده می سازد یعنی خدای افزون گرداند در جهت ولد از اعضای زیاده و گویند مراد به زیاد و کم عدد ولد است چه رحم مشتمل است بر يك ولد تا چهار و نزد بعضی نهایت اولاد رحم چهار است واصح آن است که زیاده بر آن ممکن است چنان که حکایت کرده اند که در یمن زنی پنج شکم فرو نهاد و در هر بطن پنج دختر و نیز گفته اند که در جزایر زنى از يك شكم ده پسر

ص: 146

آورد و آن خانه را که این پسران را بزاده بود بیت العشره نامیدند و در این عهود نیز در پاره ای ولایات خارجه به این نحو شنیده شده است. و در کتاب مستطرف از این بر افزون نوشته.

و در تفسیر صافی در معنی آیۀ شریفه می گوید خدا می داند آن چه را که حمل می نماید هر زنی از ذکور و اناث و تام الخلقة و ناقص الخلقة و حسن و قبيح سعید و شقی و آن چه را ناقص می گرداند و آن چه را که زیاد می گرداند در مدت حمل و عدد و خلقت. و نیز چنان که عبارت حدیث دلالت کند غیض هر حملی است که به نه ماه مدت نرسیده باشد و ماتز داد آن است که از مدت نه ماه بیش تر باشد و هر وقت زن در ایام حملش خونی از حیض بیند بعدد همان ایام که خون دیده افزوده بر مدت معین می شود. و چنان که مسطور شد معنی ﴿ مَا رَأَتِ اَلدَّمَ فِي حَالِ حَمْلِهَا اِزْدَادَ بِهِ عَلَى اَلتِّسْعَةِ اَلْأَشْهُرِ ﴾ آن است که حمل نباشد ﴿ وَ مٰا تَزْدٰادُ ﴾ بمعنی نر و ماده است جميعاً. و علی بن ابراهیم قمی در تفسیر خود گوید ﴿ مٰا تَغِيضُ أَيْ مَا تَسْقُطُ قَبْلَ اَلتَّمَامِ وَ مٰا تَزْدٰادُ يَعْنِي عَلَى تِسْعَةِ أَشْهُرٍ ﴾ است چنان که بیانش مسطور گشت و بهمین تقریب طبرسی و ضحّاك بيانات كرده اند و ما تغیض را بفرزندی که شش ماه کم تر در شکم باشد معنی کرده اند.

در شرف علم

در کتاب صدوق عليه الرحمة مسطور است که هشام بن الحكم از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام روایت کند که فرمود : ﴿ وَ اَلْعِلْمُ مِنْ كَمَالِهِ كَيَدِكَ مِنْكَ ﴾ يعنى علم از كمال خدای است چنان که دست تو کمال توست یعنی اگر دست نداشته باشی در مرتبۀ نوعیّت و جنسیّت و آدمیّت خود کامل نیستی پس علم نيز از صفات كمال الوهيّت است ،صدوق عليه الرحمة مى فرماید: یعنی علم غیر از خداوند عالم نیست و از جمله صفات ذاتیّه خداوند است زیرا که خداوند عزّ و جلّ ذاتی علامه و شنوا و بینا و این که خدای را بعلم توصیف می کنیم مراد ما نفی جهل است از خدای تعالی و مگوی که علم غیر از خداوند است چه ما هر گاه چنین گوئیم و از آن پس گوئیم خدای تعالی همیشه عالم بود چیزی قدیم با او ثابت کرده ایم ﴿ لَمْ يَزَلِ اَللَّهُ تَعَالَى عَنْ

ص: 147

ذَلِكَ عُلُوّاً كَبِيراً ﴾.

ان اللّه علماً خاصاً و علماً عاماً

و نیز در توحید مسطور است که ابن سنان از حضرت صادق از پدر والا گوهرش علیها السلام روایت کند : ﴿إِنَّ لِلَّهِ عِلْماً خَاصّاً وَ عِلْماً عَامّاً فَأَمَّا اَلْعِلْمُ اَلْخَاصُّ فَالْعِلْمُ اَلَّذِی لَمْ یُطْلِعْ عَلَیْهِ مَلاَئِکَتَهُ اَلْمُقَرَّبِینَ وَ أَنْبِیَاءَهُ اَلْمُرْسَلِینَ وَ أَمَّا عِلْمُهُ اَلْعَامُّ فَإِنَّهُ عِلْمُهُ اَلَّذِی أَطْلَعَ عَلَیْهِ مَلاَئِکَتَهُ اَلْمُقَرَّبِینَ وَ أَنْبِیَاءَهُ اَلْمُرْسَلِینَ وَ قَدْ وَقَعَ إِلَیْنَا مِنْ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ﴾ یعنی خداوند را دو گونه علم است : علمی است خاص و علمی است عام اما علم خاص آن علمی است که فرشتگان مقرب و پیغمبران را بر آن آگاهی نداده و این علم از رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم بسوی ما وقوع یافته است. و از این کلام مبارک معلوم می شود که ائمۀ خدائی چنان که می فرمایند ما خازنان علم خدا هستیم گنج بان علم خاص خداوند علاّم هستند که دیگران این امتیاز و اختصاص نیافته اند.

لَمْ يَزَلِ اَللَّهُ يَعْلَمُ

و دیگر در کتاب مسطور از حمّاد بن عیسی مذکور است که بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم ﴿ لَمْ يَزَلِ اَللَّهُ يَعْلَمُ ﴾ همیشه خداوند می دانست فرمود ﴿ أَنَّى يَكُونُ يَعْلَمُ وَ لاَ مَعْلُومَ ﴾ همه وقت و همه حال خداوند تعالی عالم بود و می دانست و هیچ معلومی نبود. عرض کردم همیشه خدا می شنید؟ فرمود : ﴿ أَنَّى يَكُونُ ذَلِكَ وَ لاَ مَسْمُوعَ ﴾ همیشه این چنین بود یعنی خدای می شنید و هیچ مسموعی نبود عرض کردم همیشه خدای می دید؟ فرمود: ﴿ أَنَّى يَكُونُ ذَلِكَ وَ لاَ مُبْصَرَ ﴾ همیشه خداى می دید و هیچ مبصری نبود یعنی پیش از آن که معلومی و مسموعی و مبصری باشد خدای عالم و سمیع و بصیر بود پس از آن فرمود ﴿ لَمْ يَزَلِ اَللَّهُ عَلِيماً سَمِيعاً بَصِيراً ذَاتٌ عَلاَّمَةٌ سَمِيعَةٌ بَصِيرَةٌ ﴾ همیشه یزدان تعالی دانا و شنوا و بینا بوده و هست و بعد از این کلام برای تعیین مطلب و رفع پاره ای شبهات فرمود خداوند تعالى من حيث الذات علاّمة و شنوا و بينا است.

ص: 148

ان اللّه ذات علامة

و دیگر در توحید صدوق عليه الرحمة از ابان بن عثمان الاحمر مروی است که بحضرت صادق جعفر بن محمّد علیهما السلام عرض کردم که مرا از باری تعالی خبر بفرمای که همیشه سمیع و بصیر و علیم و قادر بوده است. فرمود آری عرض کردم مردی که دوستی و موالات شما اهل بیت را بخود نسبت می دهد می گوید خدای تعالی همیشه شنوای بگوش و بینای بچشم و دانای بذاتش و قادر بقدرت است. آن حضرت ازین سخن بخشم اندر شد و آن گاه فرمود:﴿ قَالَ ذَلِكَ وَ دَانَ بِهِ فَهُوَ مُشْرِكٌ وَ لَيْسَ مِنْ وَلاَيَتِنَا عَلَى شَيْءٍ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى ذَاتٌ عَلاَّمَةٌ سَمِيعَةٌ بَصِيرَةٌ قَادِرَةٌ ﴾ هر كس چنین گوید و به این عقیدت رود مشرك است و در طریق ولایت ما گامزن نیست بدرستی که خداوند تبارك و تعالى بحسب ذات اقدس خودش بسیار داننده و شنونده و بیننده و با توانائی و نیرو است.

در باب علم و مشیت

و دیگر در آن کتاب از بکر بن اعین مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه عليه صلوات اللّه عرض کردم علم و مشیت خدا هر دو متفق است یا مختلف ؟ فرمود:﴿ اَلْعِلْمُ لَيْسَ هُوَ اَلْمَشِيئَة أَ لاَ تَرَى أَنَّكَ تَقُولُ سَأَفْعَلُ كَذَا إِنْ شَاءَ اَللَّهُ وَ لاَ تَقُولُ سَأَفْعَلُ كَذَا إِنْ عَلِمَ اَللَّهُ فَقَوْلُكَ إِنْ شَاءَ اَللَّهُ دَلِيلٌ عَلَى أَنَّهُ لَمْ يَشَأْ فَإِذَا شَاءَ كَانَ اَلَّذِي شَاءَ كَمَا شَاءَ وَ عِلْمُ اَللَّهِ اَلسَّابِقُ لِلْمَشِيئَةِ ﴾ علم غیر از مشیت است مگر نه بینی که تو گوئی زود است این کار را چنین کنم اگر بخواهد خدا و نمی گوئی زود باشد که چنین کنم اگر بداند خدا پس سخن تو اگر بخواهد خدا دلیل بر آن است که هنوز نخواسته و چون اراده کرد و بخواست آن چیزی که خواسته چنان که خواسته است خواهد شد و علم بر مشیّت خدای تقدّم دارد. اکنون بر حسب تقاضای این فصل و مقام به احادیث و اخباری که از آن حضرت در مراتب علم وارد است مرتباً اشارت می رود.

ص: 149

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در فرض علم و وجوب طلب علم و انگیزش بر آن و ثواب آن مأثور است ( در ثواب کسب علم و شأن عالم )

در جلد اول بحار الانوار از حضرت صادق علیه السلام از آباء عظامش از حضرت خير الانام صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است که فرمود : ﴿ مَنْ سَلَكَ طَرِيقاً يَطْلُبُ فِيهِ عِلْماً سَلَكَ اَللَّهُ بِهِ طَرِيقاً إِلَى اَلْجَنَّةِ وَ إِنَّ اَلْمَلاَئِكَةَ لَتَضَعُ أَجْنِحَتَهَا لِطَالِبِ اَلْعِلْمِ رِضاً بِهِ وَ إِنَّهُ يَسْتَغْفِرُ لِطَالِبِ اَلْعِلْمِ مَنْ فِي اَلسَّمَاءِ وَ مَنْ فِي اَلْأَرْضِ حَتَّى اَلْحُوتِ فِي اَلْبَحْرِ وَ فَضْلُ اَلْعَالِمِ عَلَى اَلْعَابِدِ كَفَضْلِ اَلْقَمَرِ عَلَى سَائِرِ اَلنُّجُومِ لَيْلَةَ اَلْبَدْرِ وَ إِنَّ اَلْعُلَمَاءَ وَرَثَةُ اَلْأَنْبِيَاءِ إِنَّ اَلْأَنْبِيَاءَ لَمْ يُوَرِّثُوا وَ لاَ دِرْهَماً وَ لَكِنْ وَرَّثُوا اَلْعِلْمَ فَمَنْ أَخَذَ مِنْهُ أَخَذَ بِحَظٍّ وَافِرٍ ﴾ هر کس در راه طلب علم سلوك نمايد خداوندش براهی سالک گرداند که بجنّت در آید همانا فرشتگان بال های خود را در زیر قدم طالب علم بگذارند و از کردار طلب کنندۀ علم خوشنود باشند و آنان که در آسمان و زمین هستند حتّی ماهیان دریا برای خواهان دانش خواستار آمرزش گردند و فضیلت و فزونی عالم بر عابد مثل فزونی ماه شب چهار ده باشد بر دیگر ستارگان و دانایان وارثان پیغمبر هستند همانا پیغمبران عظام در طلب دینار و درهم نباشند و بميراث نگذارند لکن متاع گرانب های با بقای بی فنای پر منفعت بی خسارت علم را دارا باشند و از ایشان به میراث بماند پس هر کس از گوهر درخشندۀ پر فروز علم نصیبه ای بر گرفت حظّی وافر و بهره ای بسیار در ربوده است.

علم افضل از عبادت است

و دیگر در کتاب مسطور از ابن میمون از حضرت امام جعفر از امير المؤمنين علی عليهم سلام اللّه تعالى مروی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود :﴿ فَضْلُ اَلْعِلْمِ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ فَضْلِ اَلْعِبَادَةِ وَ أَفْضَلُ دِينِكُمُ اَلْوَرَع ﴾ فزونی و زیادتی علم در حضرت خدای

ص: 150

از فضل و بسیاری عبادت محبوب تر است و افضل اعمال دينيّه شما ورع است. وهم در آن کتاب مسطور است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود از حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه علیه پرسیدند داناترین مردمان کیست ؟ فرمود :﴿ مَنْ جَمَعَ عِلْمَ اَلنَّاسِ إِلَى عِلْمِهِ ﴾ هر کس علم مردمان را با علم و دانش و تجربۀ خود مجتمع گرداند.

عَالِمٍ مُطَاعٍ أَوْ مُسْتَمِعٍ وَاعٍ

و نیز در آن کتاب از سکّونی از حضرت جعفر صادق علیه السلام از رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است که فرمود:﴿ لاَ خَيْرَ فِي اَلْعَيْشِ إِلاَّ لِرَجُلَيْنِ عَالِمٍ مُطَاعٍ أَوْ مُسْتَمِعٍ وَاعٍ ﴾ نیست خیر و خوبی در زندگانی مگر برای دو مرد یکی مرد دانا که بدانش او کار کنند و بعلم و اشارت او اطاعت ورزند یا آن کس که استماع علم نماید و در گوش هوش بسپارد.

حريص علم را سیرائی نیست

و دیگر از برقی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که فرمود :﴿ مَنْهُومَانِ لاَ يَشْبَعَانِ مَنْهُومُ عِلْمٍ وَ مَنْهُومُ مَالٍ ﴾ جوهری گوید: نهمة بمعنى بلوغ همت است در چیزی ﴿ و قد نهم بكذا فهو منهوم أي مولع به ﴾ می فرماید دو کس هستند که هرگز سیرائی ندارند یکی مولع و حریص در علم و دیگری حریص در مال.

تضييع هیچ چیز مثل علم نیست

و هم در آن کتاب از حمّاد بن عیسی مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود از جمله وصایای لقمان با پسرش این بود که اى پسرك من ﴿ اِجْعَلْ فِي أَيَّامِكَ وَ لَيَالِيكَ وَ سَاعَاتِكَ لِنَفْسِكَ نَصِيباً فِي طَلَبِ اَلْعِلْمِ فَإِنْ فَاتَكَ لَمْ تَجِدْ لَهُ تَضْيِيعاً أَشَدَّ مِنْ تَرْكِهِ ﴾ در روزها و شب ها و ساعات عمر خود برای طلب علم بهره ای از بهر خود مقرر گردان چه هیچ تضییعی و بطالتی مثل ترك علم نيابى. و ازين كلام انگیزش بر مداومت و ممارست و مدارست علم و طلب علم را خواهد چه ترك آن موجب آن است که

ص: 151

آن چه تحصیل نموده فوت شود و فراموش گردد.

باید عالم یا متعلم بود

و دیگر در آن کتاب از حضرت ابی عبد اللّه علیه سلام اللّه مروی است که فرمود ﴿ لَسْتُ أُحِبُّ أَنْ أَرَى اَلشَّابَّ مِنْكُمْ إِلاَّ غَادِياً فِي حَالَيْنِ إِمَّا عَالِماً أَوْ مُتَعَلِّماً فَإِنْ لَمْ يَفْعَلْ فَرَّطَ فَإِنْ فَرَّطَ ضَيَّعَ فَإِنْ ضَيَّعَ أَثِمَ وَ إِنْ أَثِمَ سَكَنَ اَلنَّارَ وَ اَلَّذِي بَعَثَ مُحَمَّداً بِالْحَقِّ ﴾ هیچ دوست نمی دارم که نگران جوانی از شما باشم مگر این که او را صبح نماینده در دو حال یابم یا عالم و دانا باشد یا در پی علم بامداد کند و اگر چنین نکند تقصیر کرده است و چون تقصیر نماید عمر خود را ضایع و باطل بپای گذاشته و اگر وقت گرامی را تضییع نماید گناه ورزیده و اگر گناه کار باشد سوگند به آن کس که محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم را بحق و راستی مبعوث فرموده است در آتش دوزخ مسکن جوید.

عالم زنده و جاهل مرده است

و نیز در کتاب مسطور از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مذکور است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود : ﴿ اَلْعَالِمُ بَيْنَ اَلْجُهَّالِ كَالْحَيِّ بَيْنَ اَلْأَمْوَاتِ وَ إِنَّ طَالِبَ اَلْعِلْمِ يَسْتَغْفِرُ لَهُ كُلُّ شَيْءٍ فَاطْلُبُوا اَلْعِلْمَ فَإِنَّهُ اَلسَّبَبُ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ إِنَّ طَلَبَ اَلْعِلْمِ فَرِيضَةٌ عَلَى كُلِّ مُسْلِمٍ ﴾ يعنى حالت مرد دانا در میان مردم نادان چون شخص زنده است نسبت بمردگان و برای کسانی که طالب علم و خواهان دانش هستند همه اشیاء طلب آمرزش نمایند حتى ماهیان و جنبندگان دریا و درندگان و چار پایان صحرا پس در طلب علم خودداری نکنید چه علم در میان شما و میان خداوند عز و جل سبب واقع می شود و طلب علم بر هر مسلمی فرض و واجب است.

طلب علم بر هر مؤمنی واجب است

و هم از آن حضرت از رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است : ﴿ طَلَبُ اَلْعِلْمِ فَرِيضَةٌ عَلَى كُلِّ مُسْلِمٍ أَلاَ وَ إِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ بُغَاةَ اَلْعِلْمِ ﴾ يعنى طلب علم بر هر مسلمی فرض است

ص: 152

دانسته باشید که خدای تعالی طالبان علم را دوست می دارد. و نیز از آن حضرت مروی است : ﴿ طَلَبُ اَلْعِلْمِ فَرِيضَةٌ مِنْ فَرَائِضِ اَللَّهِ ﴾ طلب کردن علم فریضه ای است از فرایض خداوند عز و جل. معلوم باد که این اخبار بر وجوب طلب علم دلالت کند و هیچ شکی در وجوب طلب بقدر ضروری از معرفة اللّه و صفات خدا و ساير اصول دین و معرفت عبادات و شرایط آن و مناهی اگر چه اخذ نمودن از عالمی عيناً باشد نیست و اشهر ما بین اصحاب این است که تحصیل نمودن بیش تر از این علم یا از واجبات کفائیة یا از جملۀ مستحبات است.

اجر طالب علم

و هم در آن کتاب از ابن حجاج از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است که فرمود : ﴿ طَالِبُ اَلْعِلْمِ يَسْتَغْفِرُ لَهُ كُلُّ شَيْءٍ حَتَّى اَلْحِيتَانُ فِي اَلْبِحَارِ وَ اَلطَّيْرُ فِي جَوِّ اَلسَّمَاءِ ﴾.

اجر عالم و متعلم

و نیز سلیمان جعفری از حضرت امام جعفرعلیه السلام روایت کند که فرمود: ﴿ اَلْعَالِمُ وَ اَلْمُتَعَلِّمُ فِی اَلْأَجْرِ سَوَاءٌ ﴾ یعنی عالم و متعلم در اجر یعنی در اصل اجر مساوی هستند نه در قدر اجر چه اگر بجز این معنی باشد با اخبار دیگر منافی خواهد بود.

فايدۀ علم وفقه

و هم از ابو جعفر احول از حضرت صادق علیه السلام مروی است که فرمود: ﴿ لاَ يَسَعُ اَلنَّاسَ حَتَّى يَسْأَلُوا وَ يَتَفَقَّهُوا ﴾ يعنى مدار عالم بعلم است و تا مردم در طلب علم وفقه نباشند توسعه نیابند چه تحصیل امر معاش که سرمایه مدار عالم و انتظام امر بنی آدم است بعلم است پس باید یا عالم بود یا در طلب علم برآمد تا جهان از عالم و متعلم که او نیز روزی عالم و وارث علم می شود خالی نباشد.

ص: 153

كمال مؤمن در سه چیز است

و از ابن ابی یعقور از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروى است ﴿ كَمَالُ اَلْمُؤْمِنِ فِي ثَلاَثِ خِصَالٍ تَفَقُّهٍ فِي دِينِهِ وَ اَلصَّبْرِ عَلَى اَلنَّائِبَةِ وَ اَلتَّقْدِيرِ فِي اَلْمَعِيشَةِ ﴾ يعنی كمال بندۀ مؤمن در سه خصلت است : یکی نفقه و دانشمندی در مسائل دینیۀ خود و دیگر شکیبائی بر نوائب و بلیات و دیگر این که در کار معیشت و زندگانی خود باندازه رود.

يَا مُبْتَغِيَ اَلْعِلْمِ لاَ تَشْغَلْكَ اَلدُّنْيَا

و دیگر در کتاب مسطور از مسعدة بن زیاد از حضرت صادق از پدر بزرگوارش حضرت باقر علیه السلام مروی است که ابو ذر عليه الرحمة در خطبۀ خود گفت : ﴿ يَا مُبْتَغِيَ اَلْعِلْمِ لاَ تَشْغَلْكَ اَلدُّنْيَا وَ لاَ أَهْلٌ وَ لاَ مَالٌ عَنْ نَفْسِكَ أَنْتَ يَوْمَ تُفَارِقُهُمْ كَضَيْفٍ بِتَّ فِيهِمْ ثُمَّ غَدَوْتَ عَنْهُمْ إِلَى غَيْرِهِمْ اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةُ كَمَنْزِلٍ تَحَوَّلْتَ مِنْهُ إِلَى غَيْرِهِ وَ مَا بَيْنَ اَلْبَعْثِ وَ اَلْمَوْتِ إِلاَّ كَنَوْمَةٍ نِمْتَهَا ثُمَّ اِسْتَيْقَظْتَ مِنْهَا يَا جَاهِلُ تَعَلَّمِ اَلْعِلْمَ فَإِنَّ قَلْباً لَيْسَ فِيهِ عِلْمٌ كَالْبَيْتِ اَلْخَرَابِ اَلَّذِي لاَ عَامِرَ لَهُ ﴾ ای طالب علم نباید دنیا و هیچ اهلی و مالی تورا از اندیشه حال و مآل خویشتن مشغول دارد چه آن روز که از ایشان جدائی جوئی مانند میهمانی باشی که شبی در میان ایشان بپایان برده و بامداد آن شب از مصاحبت ایشان بجز ایشان پیوسته باشی دنیا و آخرت چون فرودگاهی باشند که از آن منزل بدیگر منزل راه بر سپاری و در میان انگیزش روز قیامت و مردن جز مانند خوابی که بر نهاده باشی نیست یعنی از زمان مردن تا انگیخته شدن اگر چند صد هزار سال فاصله باشد بیش از خوابی نمی نماید که بخوابی و از آن پس بیدار شوی. ای نادان علم را بیاموز چه هر دلی که بفروزی از علم روشن و بهره یاب نباشد مثل خانه ای است ویران که نشانی از بنیان نداشته باشد.

تأکید در کسب علم

و از جابر جعفی مسطور است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم

ص: 154

می فرمود که علی صلوات اللّه عليه می فرمود ﴿ اِقْتَرِبُوا اِقْتَرِبُوا وَ اِسْأَلُوا فَإِنَّ اَلْعِلْمَ يُقْبَضُ قَبْضاً وَ يَضْرِبُ بِيَدِهِ عَلَى بَطْنِهِ وَ يَقُولُ أَمَا وَ اَللَّهِ مَا هُوَ مَمْلُوٌّ شَحْماً وَ لَكِنَّهُ مَمْلُوٌّ عِلْماً وَ اَللَّهِ مَا مِنْ آيَةٍ نَزَلَتْ فِي رَجُلٍ مِنْ قُرَيْشٍ وَ لاَ فِي اَلْأَرْضِ فِي بَرٍّ وَ لاَ بَحْرٍ وَ لاَ سَهْلٍ وَ لاَ جَبَلٍ إِلاَّ أَنَا أَعْلَمُ فِيمَنْ نَزَلَتْ وَ فِي أَيِّ يَوْمٍ وَ فِي أَيِّ سَاعَةٍ نَزَلَتْ ﴾ نزدیکی جوئید و پیشی گیرید و بپرسید چه علم را باید مقبوض داشت قبض نمودنی و امیر المؤمنين علیه السلام بر شكم مبارك می زد و می فرمود بدانید سوگند با خدا این شکم نه از پیه پر است یعنی خود را بخوردن مأكولات و مشروبات آن چند مشغول نداشته ام و شکم نینباشته ام که چندان فربه شوم تا شکمم پیه برآورد لکن از علم و دانش آکنده است سوگند با خدای هیچ آیتی نیست که در حق مردی از قریش و نه در زمین در دریائی یا صحرائی و زمینی هموار و نه کوهی وارد و نازل شده باشد جز آن که من می دانم در حق کدام کس و در چه روز و چه ساعت فرود گردیده است یعنی من بر تمام علوم قرآن عالم هستم و بر هر نشان و علامتی و حادثه و بلیتی آگاهم و از این پیش در باب قرآن مسطور شد که تمام علوم و جملۀ اشیاء و تکالیف در قرآن است و امام علیه السلام بر تمام معانی باطنیه و ظاهریۀ قرآن عالم است و از این بیان معلوم می شود که میزان علم ائمۀ هدی علیهم السلام از آن برتر است که در مقام حد و حصر و تعریف آید.

بیان این که اصناف ناس در علم چند قسم است و اخباری که در این باب و فضل دوستی علماء از حضرت صادق علیه السلام رسیده است ( مردمان بر سه صنف هستند )

در جلد اول بحار و اغلب کتب احادیث و اخبار از ابو خدیجه مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود :﴿ اَلنَّاسُ يَغْدُونَ عَلَى ثَلاَثَةٍ عَالِمٍ وَ مُتَعَلِّمٍ وَ غُثَاءٍ ﴾ مردمان بر سه گونه و سه صفت با مداد کنند: عالم و علم جوی و غثاء و اراذل ناس هستند. ﴿ فَنَحْنُ اَلْعُلَمَاءُ وَ شِيعَتُنَا اَلْمُتَعَلِّمُونَ وَ سَائِرُ اَلنَّاسِ غُثَاءٌ ﴾: پس مائيم دانایان

ص: 155

و شیعیان هستند علم جویان و دیگران غثاء باشند.

جوهری در صحاح اللغة گويد : غثاء بضم غين معجمه و مّد آن چیزی است که سیل حمل نماید آن را از قماش و هم چنین است غثاء با تشديد ثاء مثلثه.

در مجمع البحرين مسطور است قول خداى تعالى ﴿ فَجَعَلْنٰاهُمْ غُثٰاءً ﴾ یعنی هلاک نمودیم ایشان را و بردیم آن ها را چنان که می برد سیل غثاءِ را که عبارت است از آن چیزی که بر روی گذر آب سیل از کف و وسخ و جز آن حمل می شود. و در این حديث مبارك مراد از غثاء مردم پست و اراذل و اسقاط است و امام علیه السلام این جماعت اراذل را به غثاء تشبیه فرموده است بواسطۀ پستی قدر و خفت عقل ایشان و در حقیقت معنی این عبارت این است که آنان که از زمرۀ ما و شیعیان ما نباشند داخل موجودی محسوب نباشند چه ﴿ النَّاسُ مَوْتَى وَ أَهْلُ اَلْعِلْمِ أَحْيَاءٌ ﴾ « تن مرده و جان نادان یکی است ». و هم از این کلام معجز نشان نمودار می آید که سایر علما نیز که بر طريقه علوم اهل بیت و شیعیان ایشان نمی روند حکم صنف سیم را دارند و غثاءِ باشند.

از سه حال بیرون مباش

و هم از محمّد بن مسلم و دیگران از حضرت صادق صلوات اللّه علیه مروی است که رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود :﴿ اُغْدُ عَالِماً أَوْ مُتَعَلِّماً أَوْ أَحِبَّ اَلْعُلَمَاءَ وَ لاَ تَكُنْ رَابِعاً فَتَهْلِكَ بِبُغْضِهِمْ ﴾ جز ازین سه حال بامداد نباید کرد : یا عالم باش یا متعلم يا دوست دار علماء باش و صنف چهارم نباش یعنی دشمن علما مباش تا بواسطۀ بغض و دشمنی ایشان به هلاکت رسی.

الناس اثنان : عالم او متعلم

و دیگر از ابن ابی عمیر از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که فرمود: ﴿ اَلنَّاسُ اِثْنَانِ عَالِمٌ وَ مُتَعَلِّمٌ وَ سَائِرُ اَلنَّاسِ هَمَجٌ وَ اَلْهَمَجُ فِي اَلنَّارِ ﴾ مردمان بر دو گونه اند دانشمند و دانشجوی و دیگران هیچ باشند و همج را جای در آتش است. همج بتحریک جمع همجه است که بمعنی مگسی ریزه مثل پشه کوره است که بر صورت

ص: 156

گوسفند و خر و چشم های ایشان فرود افتد و همج بمعنی مردم فرومایه و پست رتبه و مردم اسقاط و جهله باشد و نیز رعاع از مردم را همج گویند و رعاع با راءِ و دو عين مهملات وفتح اول بمعنى عوام و سفله است. و در حدیث وارد است : ﴿ نَحْنُ اَلْعَرَبُ وَ شِيعَتُنَا مِنَّا سَائِرُ اَلنَّاسِ هَمَجٌ أَوْ هَبَجٌ ﴾ راوی گوید : عرض کردم « هَمَجٌ » چیست؟ فرمود مگس است. عرض کردم : « هَبَجٌ » چیست ؟ فرمود: پشه است.

إِنَّ اَلنَّاسَ رَجُلاَنِ

و دیگر در آن کتاب از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است: ﴿ إِنَّ اَلنَّاسَ رَجُلاَنِ عَالِمٌ وَ مُتَعَلِّمٌ وَ سَائِرُ اَلنَّاسِ غُثَاءٌ فَنَحْنُ اَلْعُلَمَاءُ وَ شِيعَتُنَا اَلْمُتَعَلِّمُونَ وَ سَائِرُ اَلنَّاسِ غُثَاءٌ ﴾.

أَنَّ اَلنَّاسَ أَرْبَعَةٌ

و نیز در آن کتاب از حضرت صادق یا دیگری از ائمه علیهم السلام مروی است : ﴿ أَنَّ اَلنَّاسَ أَرْبَعَةٌ رَجُلٌ يَعْلَمُ وَ يَعْلَمُ أَنَّهُ يَعْلَمُ فَذَاكَ مُرْشِدٌ عَالِمٌ فَاتَّبِعُوهُ وَ رَجُلٌ يَعْلَمُ وَ لاَ يَعْلَمُ أَنَّهُ يَعْلَمُ فَذَاكَ غَافِلٌ فَأَيْقِظُوهُ وَ رَجُلٌ لاَ يَعْلَمُ وَ يَعْلَمُ أَنَّهُ لاَ يَعْلَمُ فَذَاكَ جَاهِلٌ فَعَلِّمُوهُ وَ رَجُلٌ لاَ يَعْلَمُ وَ يَعْلَمُ أَنَّهُ يَعْلَمُ فَذَاكَ ضَالٌّ فَأَرْشِدُوهُ ﴾ : بدرستی که مردمان به چهار صنف باشند : مردی است که می داند و می داند که

می داند چنین مرد مرشدی داناست او را متابعت کنید و مردی است که می داند و نمی داند که می داند این شخصی است غافل او را از خواب غفلت بیدار نمائید و مردی است که نمی داند و می داند که نمی داند این کسی است که جاهل و نادان است او را تعلیم نمائید و مردی است که نمی داند آن چنان می داند که می داند این مردی گمراه است او را ارشاد کنید.

لَوْ كَانَ اَلْعِلْمُ مَنُوطاً بِالثُّرَيَّا ...

و دیگر از حضرت صادق مروی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود : ﴿ لَوْ كَانَ اَلْعِلْمُ مَنُوطاً بِالثُّرَيَّا لَتَنَاوَلَتْهُ رِجَالٌ مِنْ فَارِسَ ﴾ اگر علم در ثریا جای داشته باشد مردمی از اهل فارس به آن نائل شوند. و هم از جابر جعفی از حضرت ابی عبد اللّه از پدر

ص: 157

بزرگوارش مروی است :﴿ اُغْدُ عَالِماً خَيْراً، أَوْ مُتَعَلِّماً خَيْراً ﴾ : بامداد کن در حالتی که یا دانشمندی نیکو یا دانش پژوهی نیکو باشی. ممکن است مراد از عالم خیر دانائی باشد که علم و عملش مطابق و افاضه اش بغیرش بسیار باشد و مراد از متعلم خیر آن طالب علمی باشد که بدون رياء و سمعه با اذن واعيه و قصد و نیت خالص لوجه اللّه در طلب علم باشد.

شعر امیر در تحصیل علم

و نیز در آن کتاب از حضرت امام جعفر صادق از آباء عظامش مروی است که علی علیه السلام فرموده است :

صَبَرْتُ عَلَى مُرِّ اَلْأُمُورِ كَرَاهَةً *** وَ أُبْقِيتُ فِي ذَاكَ اَلصُّبَابِ مِنَ اَلْأَمْرِ

إِذَا كُنْتَ لاَ تَدْرِي وَ لَمْ تَكُ سَائِلاً *** عَنِ اَلْعِلْمِ مَنْ يَدْرِي جَهِلْتَ وَ لاَ تَدْرِي

کنایت از این که در طلب علم بباید بکوشید و از هر کسی که عالم است خواه پست یا بلند اخذ نمود و گرنه جاهل و نادان بباید زیست.

عدم پرسش موجب هلاکت است

و دیگر در آن کتاب از زرارة و محمّد بن مسلم و برید عجلی مروی است که حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه عليه فرمود: ﴿ إِنَّمَا يَهْلِكُ اَلنَّاسُ لِأَنَّهُمْ لاَ يَسْأَلُونَ ﴾ به درستی که هلاکت مردمان از این است که از آن چه دانا نیستند از عالم سؤال نمی کنند. و هم از آن حضرت مروى است :﴿ إِنَّ هَذَا اَلْعِلْمَ عَلَيْهِ قُفْلٌ وَ مِفْتَاحُهُ اَلْمَسْأَلَةُ ﴾: بر باب این علم قفل است و کلید این قفل پرسیدن است.

فواید مجالس اهل دین

و دیگر در امالی و بحار الانوار و دیگر کتب از ابن حازم از حضرت صادق علیه السلام مروی است که رسول خدای صلى اللّه عليه و آله و سلم فرمود : ﴿ مُجَالَسَةُ أَهْلِ اَلدِّينِ شَرَفُ اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ ﴾: نشستن با اهل دین شرف و بزرگی هر دو جهان است. و این معلوم است که اهل دین کسی است که به علوم دینیه عالم باشد.

ص: 158

در باب علم و حلم و وقار

در امالی صدوق عليه الرحمة مسطور است که معاوية بن وهب گفت از حضرت ابی عبد اللّه الصادق علیه السلام شنیدم می فرمود :﴿ اُطْلُبُوا اَلْعِلْمَ وَ تَزَيَّنُوا مَعَهُ بِالْحِلْمِ وَ اَلْوَقَارِ وَ تَوَاضَعُوا لِمَنْ تُعَلِّمُونَهُ اَلْعِلْمَ وَ تَوَاضَعُوا لِمَنْ طَلَبْتُمْ مِنْهُ اَلْعِلْمَ وَ لاَ تَكُونُوا عُلَمَاءَ جَبَّارِينَ فَذَهَبَ بَاطِلُكُمْ بِحَقِّكُمْ ﴾ : در طلب علم بکوشید و این گوهر نفیس را به فروز علم و وقار زینت بخشید و با آنان که آموزگاری

می نمائید تواضع کنید و از آنان که خواستار علم می شوید به تواضع و فروتنی کار کنید و دانایانی جبّار نباشید تا این کردار باطل حق شما را زایل گرداند.

در فضل علم و حلم

و هم در آن از مسعدة بن صدقة از حضرت صادق علیه السلام مروی است که حضرت امیر المؤمنین فرمود: ﴿ مَا جُمِعَ شَيْءٌ إِلَى شَيْءٍ أَفْضَلُ مِنْ حِلْمٍ إِلَى عِلْمٍ ﴾ و از این پیش در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السلام به معنی این حدیث شریف اشارت شد.

در باب قرآن و مجالست علماء

دیگر در بحار و امالی از حمّاد بن عیسی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که امیر المؤمنين صلوات اللّه عليه در وصیتی که با فرزندش محمّد بن الحنفیه می گذاشت فرمود: ﴿ وَ اِعْلَمْ أَنَّ مُرُوءَةَ اَلْمَرْءِ اَلْمُسْلِمِ مُرُوءَتَانِ مُرُوءَةٌ فِي حَضَرٍ وَ مُرُوءَةٌ فِي سَفَرٍ فَأَمَّا مُرُوءَةُ اَلْحَضَرِ فَقِرَاءَةُ اَلْقُرْآنِ وَ مُجَالَسَةُ اَلْعُلَمَاءِ وَ اَلنَّظَرُ فِي اَلْفِقْهِ وَ اَلْمُحَافَظَةُ عَلَى اَلصَّلاَةِ فِي اَلْجَمَاعَاتِ وَ أَمَّا مُرُوءَةُ اَلسَّفَرِ فَبَذْلُ اَلزَّادِ وَ قِلَّةُ اَلْخِلاَفِ عَلَى مَنْ صَحِبَكَ وَ كَثْرَةُ ذِكْرِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فِي كُلِّ مَصْعَدٍ وَ مَهْبَطٍ وَ نُزُولٍ وَ قِيَامٍ وَ قُعُودٍ ﴾ دانسته باش که مروت و اندیشه و حاجت مردم مسلم دو گونه است : يك مروت در اوقات حضر است و یکی در زمان سفر ، اما آن مروت که در حضر منظور است قرائت قرآن و مجالست با دانایان و نظاره در علوم فقهیه و نگاهبانی نماز بجماعت است و اما آن مروت و اندیشه و پیشه که در ایام سفر در خور است

ص: 159

بذل زاد و توشه و قلت خلاف با آن کس که مصاحب تو است و دیگر یاد کردن خداوند عز و جل است در بلندی ها و پستی ها و فرود شدن ها و در حال ایستادن و نشستن.

و دیگر در امالی و بحار از جملۀ کلمات پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم و بروایت حضرت صادق علیه السلام مروی است ﴿ أَحْكَمُ اَلنَّاسِ مَنْ فَرَّ مِنْ جُهَّالِ اَلنَّاسِ وَ أَسْعَدُ اَلنَّاسِ مَنْ خَالَطَ كِرَامَ اَلنَّاسِ ﴾: حکیم ترین مردمان کسی است که از مردم نادان و معاشرت ایشان فرار نماید و سعید ترین مردمان آن کس باشد که با مردم گرام مخالطت جوید الى آخر الخبر.

در باب محادثۀ بعلم

و دیگر از آن حضرت مروی است : ﴿ تَلاَقَوْا وَ تَحَادَثُوا اَلْعِلْمَ فَإِنَّ بِالْحَدِيثِ تُجْلَى اَلْقُلُوبُ اَلرَّائِنَةُ وَ بِالْحَدِيثِ إِحْيَاءُ أَمْرِنَا فَرَحِمَ اَللَّهُ مَنْ أَحْيَا أَمْرَنَا ﴾ در صحاح اللغة مسطور است : ﴿ الرَّيْنُ: الطَبَعُ و الدنس. يقال رَانَ على قلبه ذَنْبُهُ يَرِينُ رَيْناً و رُيُوناً، أى غَلَب ﴾ : می فرماید با یک دیگر دیدار نمائید و به علم گفتار گیرید چه به نور و فروز علم دل های چرکین زنگدار پاک گردند.

در مراتب مجالس ذکر و علم

و نیز به طریقی صحیح از حضرت صادق علیه السلام مروی است که فرمود : ﴿ إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ لِمَلاَئِكَتِهِ عِنْدَ اِنْصِرَافِ أَهْلِ مَجَالِسِ اَلذِّكْرِ وَ اَلْعِلْمِ إِلَى مَنَازِلِهِمْ اُكْتُبُوا ثَوَابَ مَا شَاهَدْتُمُوهُ مِنْ أَعْمَالِهِمْ فَيَكْتُبُونَ لِكُلِّ وَاحِدٍ ثَوَابَ عَمَلِهِ وَ يَتْرُكُونَ بَعْضَ مَنْ حَضَرَ مَعَهُمْ فَلاَ يَكْتُبُونَهُ فَيَقُولُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مَا لَكُمْ لَمْ تَكْتُبُوا فُلاَناً أَ لَيْسَ كَانَ مَعَهُمْ وَ قَدْ شَهِدَهُمْ فَيَقُولُونَ يَا رَبِّ إِنَّهُ لَمْ يَشْرَكْ مَعَهُمْ بِحَرْفٍ وَ لاَ تَكَلَّمَ مَعَهُمْ بِكَلِمَةٍ فَيَقُولُ اَلْجَلِيلُ جَلَّ جَلاَلُهُ أَ لَيْسَ كَانَ جَلِيسَهُمْ فَيَقُولُونَ بَلَى يَا رَبِّ فَيَقُولُ اُكْتُبُوهُ مَعَهُمْ إِنَّهُمْ قَوْمٌ لاَ يَشْقَى بِهِمْ جَلِيسُهُمْ فَيَكْتُبُوهُ مَعَهُمْ فَيَقُولُ تَعَالَى اُكْتُبُوا لَهُ ثَوَاباً مِثْلَ ثَوَابِ أَحَدِهِمْ ﴾ : به درستی که خداوند عز و جل با فرشتگان خود در آن هنگام که اهل مجلس های مذاکره و علم به منازل خود باز می گردند می فرماید : اجر و مزد

ص: 160

آن چه را که از اعمال ایشان مشاهدت کردید بر نگارید ملائکه برای هر يك از آن جماعت ثواب عمل او را می نویسند و پاره ای از آن کسان را که با ایشان حاضر شده اند متروک می گذارند و نام او را نمی نویسند خداوند عز و جل می فرماید چیست شما را که نام فلان را ننوشتید آیا با ایشان همراه و در مجلس ایشان حاضر نبود ؟ عرض می کنند ای پروردگار ما این شخص در هیچ حرفی با ایشان شريك و در هیچ کلمه ای با ایشان متکلم نبود. خداوند جلیل جل جلاله می فرماید آیا با ایشان همنشین نبود ؟ عرض می کنند همنشین بود می فرماید او را با ایشان بنویسید چه این مردم قومی هستند که جلیس ایشان بواسطه برکت وجود ایشان بدبخت نمی شود و مصاحبت ایشان در حق جلیس ایشان اثر دارد. فرشتگان او را با ایشان می نویسند آن گاه خداوند تعالی می فرماید: برای او مثل یکی از ایشان اجر و مزد بنویسید.

در شأن مذاكره و محادثة

و نیز در بحار الانوار از کتاب منية المريد از حضرت ابی عبد اللّه از رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است : ﴿ تَذَاكَرُوا وَ تَلَاقَوْا وَ تَحَدَّثُوا فَإِنَّ اَلْحَدِيثَ جِلاَءٌ لِلْقُلُوبِ إِنَّ اَلْقُلُوبَ لَتَرِينُ كَمَا يَرِينُ اَلسَّيْفُ جِلاَؤُهُ اْلَحِديثُ ﴾. و قال صلی اللّه علیه و آله و سلم : ﴿ إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ تَذَاكُرُ اَلْعِلْمِ بَيْنَ عِبَادِي مِمَّا تَحْيَا عَلَيْهِ اَلْقُلُوبُ اَلْمَيْتَةُ إِذَا هُمْ اِنْتَهَوْا فِيهِ إِلَى أَمْرِي ﴾ : مذاکره و ملاقات و محادثه نمائید زیرا که حدیث جلاء و روشنائی است و این دل ها چرکنی و زنگ می گیرد چنان که شمشیر می گیرد و روشنی و صفا و جلای آن به حدیث می باشد.

و هم رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم می فرماید که خداوند عز و جل می فرماید : مذاكرۀ علم در میان بندگان من از جملۀ چیزهائی است که دل های مرده را زنده گرداند ،گاهی که در آن مذاکره به امر من پایان گیرد یعنی به مسائل دینیه و معارف يقينيه و مراتب توحید و قواعد شرع خداوند مجيد و غيرها پایان جوید.

ص: 161

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در عمل بدون علم و علومی که مردمان بتحصیل آن مأمورند وارد است ( در عمل بغیر بصیرت )

در امالی و اول بحار الانوار از طلحة بن زید مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم فرمود : ﴿ اَلْعَامِلُ عَلَى غَيْرِ بَصِيرَةٍ كَالسَّائِرِ عَلَى غَيْرِ طَرِيقٍ فَلاَ يَزِيدُهُ سُرْعَةُ اَلسَّيْرِ إِلاَّ بُعْداً ﴾ هر كسى بدون علم بصیرت و هادی و هدایت کرداری نمودار کند مانند آن کس باشد که بیرون از جاده راه بسپارد و از تند شتافتن و بسرعت و شتاب راه نوشتن جز دوری از راه و مقصود حاصلی نبرد.

عمل بسته بمعرفت است

و نیز در آن کتاب از زیاد الصیقل مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود : ﴿ لاَ يَقْبَلُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَمَلاً إِلاَّ بِمَعْرِفَةٍ وَ لاَ مَعْرِفَةَ إِلاَّ بِعَمَلٍ فَمَنْ عَرَفَ دَلَّتْهُ اَلْمَعْرِفَةُ عَلَى اَلْعَمَلِ وَ مَنْ لَمْ يَعْمَلْ فَلاَ مَعْرِفَةَ لَهُ إِنَّ اَلْإِيمَانَ بَعْضُهُ مِنْ بَعْضٍ ﴾ خداوند عز و جل هیچ عملی را جز بمعرفت و شناسائی و هیچ معرفتی را جز بعمل پذیرفتار نمی شود یعنی معرفت و عمل لازم و ملزوم یک دیگرند پس هر کسی بجامۀ معرفت تن بیاراست همان معرفت او را بر عمل دلالت کند و هر کسی عمل نداشته باشد برای او معرفتی نیست چه ایمان بعضی از آن از بعض دیگر است يعنی بيك - دیگر پیوسته است.

در باب متعبدين جاهل و علماء فاجر

و نیز در آن کتاب از ابن صدقه از حضرت امام جعفر صادق از علی علیهما السلام مروی است که فرمود ﴿ إِيَّاكُمْ وَ اَلْجُهَّالَ مِنَ اَلْمُتَعَبِّدِينَ، وَ اَلْفُجَّارَ مِنَ اَلْعُلَمَاءِ، فَإِنَّهُمْ فِتْنَةٌ كُلِّ مَفْتُونٍ ﴾ از متعبدین نادان و دانایان فاجر پرهیز کنید چه این جماعت اسباب فتنه هر مفتونی باشند.

ص: 162

عمل به نیت و نیت بسنت است

و دیگر در کتاب مذکور از ابو عثمان عبدی از حضرت امام جعفر از علی علیهما السلام مروی است که رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ لاَ قَوْلَ إِلاَّ بِعَمَلٍ وَ لاَ عَمَلَ إِلاَّ بِنِيَّةٍ وَ لاَ عَمَلَ وَ لاَ نِيَّةَ إِلاَّ بِإِصَابَةِ اَلسُّنَّةِ ﴾ هیچ گفتاری جز بکردار و هیچ کرداری جز بقصد و نیت و هیچ عملی و نيتى جز باصابت سنة سنيۀ خدا و رسول خدا نباشد.

و هم در آن کتاب از حضرت صادق علیه السلام از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است ﴿ مَنْ عَمِلَ عَلَى غَيْرِ عِلْمٍ كَانَ مَا يُفْسِدُ أَكْثَرَ مِمَّا يُصْلِحُ ﴾ هر كسی عملی بدون علم نماید آن چه را که فاسد کرده از آن چه اصلاح نموده بیش تر است.

عالم متهتك و جاهل متنسك

و نیز در آن کتاب از حضرت صادق علیه السلام مروی است که فرمود : ﴿ قَطَعَ ظَهْرِي اِثْنَانِ عَالِمٌ مُتَهَتِّكٌ وَ جَاهِلٌ مُتَنَسِّكٌ هَذَا يَصُدُّ اَلنَّاسَ عَنْ عِلْمِهِ بِتَهَتُّكِهِ وَ هَذَا يَصُدُّ اَلنَّاسَ عَنْ نُسُكِهِ بِجَهْلِهِ ﴾ یعنی دو تن پشت مرا مقطوع می دارد یکی مردی دانا که در علم خود مبالات و در هتك سرّ خويش باك نداشته باشد و دیگر نادانی متنسك چه این يك مردمان را از علم خود بواسطه تهتك خود و آن يك مردمان را از نسك خويش بعلت جهل خود باز می دارد همانا متنسك آن كس را که گویند که متعبد و مجتهد و کوشش نماینده در عبادت باشد و این که می فرماید جاهل مردمان را از نسك خود باز می دارد یا برای آن است که مردمان چون نگران جهل او بشوند بر نسك و عبادت او بدو متابعت ننمایند یا بعلت آن است که مرد جاهل بواسطه جهلش در مراتب نسکش بدعت ها گذارد که چون مردمان در این بدعت با وی متابعت نمایند از حقیقت این نسك باز مانند.

در عمل بدون بصیرت

و دیگر در آن کتاب از موسی بن بکر از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است ﴿ اَلْعَامِلُ عَلَى غَيْرِ بَصِيرَةٍ كَالسَّائِرِ عَلَى غَيْرِ طَرِيقٍ وَ لاَ تَزِيدُهُ سُرْعَةُ اَلسَّيْرِ إِلاَّ بُعْداً ﴾ كار کنی که بر بینش و بصیرت نباشد مثل کسی است که در بیابانی آب را از سراب

ص: 163

جوید و هر چه در طلب آب سرعت نماید بیش تر از آن دور ماند. قيمة بمعنی قاع است که زمین هموار باشد. و این حدیث مبارك اشاره باین آیه شریفه است که خداوند تعالی در اعمال کفار و عدم سود یافتن ایشان به آن یاد می فرماید ﴿ وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمٰالُهُمْ كَسَرٰابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ اَلظَّمْآنُ مٰاءً حَتّٰى إِذٰا جٰاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً وَ وَجَدَ اَللّٰهَ عِنْدَهُ فَوَفّٰاهُ حِسٰابَهُ وَ اَللّٰهُ سَرِيعُ اَلْحِسٰابِ ﴾

و دیگر در آن کتاب از حضرت صادق علیه السلام مروی است ﴿ أَحْسِنُوا اَلنَّظَرَ فِيمَا لاَ يَسَعُكُمْ جَهْلُهُ وَ اِنْصَحُوا لِأَنْفُسِكُمْ وَ جَاهِدُوهَا فِي طَلَبِ مَعْرِفَةِ مَا لاَ عُذْرَ لَكُمْ فِي جَهْلِهِ فَإِنَّ لِدِينِ اَللَّهِ أَرْكَاناً لاَ يَنْفَعُ مَنْ جَهِلَهَا شِدَّةُ اِجْتِهَادِهِ فِي طَلَبِ ظَاهِرِ عِبَادَتِهِ وَ لاَ يَضُرُّ مَنْ عَرَفَهَا فَدَانَ بِهَا حُسْنُ اِقْتِصَادِهِ وَ لاَ سَبِيلَ لِأَحَدٍ إِلَى ذَلِكَ إِلاَّ بِعَوْنٍ مِنَ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ﴾ در آن چه برای شما جهلش شایسته نیست نیکو بنگرید و نفوس خود را پند و موعظت نمائید و در طلب آن معرفت بکوشش افکنید که برای شما در ندانستن آن عذری نیست چه دین خدای را ارکانی می باشد که هر کس بآن ارکان نادان بماند هر چند در طلب عبادت ظاهری خود بکوشد سودمند نگردد و هر کس بشناسد آن رازیان نیابد و حسن اقتصاد و میانه روی او از بهرش آئینی صحیح گردد و برای هیچ کس راهی باین امر نیست مگر بعون و یاری خداوند عزّ و جلّ.

عالم را سه علامت است

و هم در آن کتاب از حمّاد بن عیسی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که لقمان با پسرش گفت ﴿ لِلْعَالِمِ ثَلاَثُ عَلاَمَاتٍ اَلْعِلْمُ بِاللَّهِ وَ بِمَا يُحِبُّ وَ مَا يَكْرَهُ ﴾ برای مرد عالم سه علامت است یکی علم بخدا و بآن چه خدا دوست می دارد آن را و علم بآن چه خداوند مکروه می شمارد آن را.

معلوم باد علم بخدا شامل علم بوجود خداى تعالى و صفات خدا و مسئله معاد بلکه جمیع عقاید ضروریه می باشد.

ذوق ایمان بسه خصلت است

و نیز در آن کتاب از حضرت امام جعفر صادق بروایت ابن علوان مروی

ص: 164

است که علی علیه السلام فرمود ﴿ لاَ يَذُوقُ اَلْمَرْءُ مِنْ حَقِيقَةِ اَلْإِيمَانِ حَتَّى يَكُونَ فِيهِ ثَلاَثُ خِصَالٍ: اَلْفِقْهُ فِي اَلدِّينِ، وَ اَلصَّبْرُ عَلَى اَلْمَصَائِبِ، وَ حُسْنُ اَلتَّقْدِيرِ فِي اَلْمَعَاشِ ﴾ نمی چشد مرد از حقیقة ایمان تا گاهی که سه خصلت در وی باشد یکی فقاهت در دین و دیگر صبوری بر مصایب و دیگر ترك اسراف و تفتیر در امر معیشت یعنی باید در امر معاش حدّ وسط را ملاحظه کند نه اسراف نماید نه تنگی گیرد بلکه باندازه و قدر معلومی که موافق شرع و عقل باشد مقرّر دارد.

علم مردمان در چهار چیز است

و دیگر در آن کتاب از سفیان بن عینیه مروی است که از حضرت صادق علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ وَجَدْتُ عِلْمَ اَلنَّاسِ كُلِّهِمْ فِي أَرْبَعٍ أَوَّلُهَا أَنْ تَعْرِفَ رَبَّكَ وَ اَلثَّانِيَةُ أَنْ تَعْرِفَ مَا صَنَعَ بِكَ وَ اَلثَّالِثَةُ أَنْ تَعْرِفَ مَا أَرَادَ مِنْكَ وَ اَلرَّابِعَةُ أَنْ تَعْرِفَ مَا يُخْرِجُكَ مِنْ دِينِكَ ﴾ يعنى علم مردمان را تماماً و کلاّ در چهار نوع دیدم یعنی علمی که اسباب رستگاری و فیروزی و بهره مندی و شرف و سعادت در دنیا و آخرت است در این اقسام چهار گانه است اولش این است که بشناسی پروردگار خود را دوّم این است که بشناسی آن چه را از روی رحمت و عنایت سبحانی با تو بپای برده سیّم این است که بشناسی و بدانی که از وجود تو و خلقت تو چه اراده فرموده است چهارم این است که بدانی آن اعمال و افعالی که تو را از دین خودت بیرون می آورد چیست.

در شرف علم عربیت

و دیگر در امالی و بحار الانوار مسطور است که حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه عليه فرمود ﴿ تَعَلَّمُوا اَلْعَرَبِيَّةَ فَإِنَّهَا كَلاَمُ اَللَّهِ اَلَّذِي يُكَلِّمُ بِهِ خَلْقَهُ وَ نَظِّفُوا اَلْمَاضِغَيْنِ وَ بَلِّغُوا بِالْخَوَاتِيمِ ﴾.

جوهری گوید « ماضغان » بمعنی هر دوزنخ است و دندان بر آن روید و تنظيف آن بسواك و خلال است. صدوق عليه الرحمه بعد از نگارش این خبر می فرماید: ابو سعید ادمی این خبر را روایت کرده است و در آخرش گفته است ﴿ بلغوا بالخواتيم أي اجعلوا الخواتيم في آخر الاصابع ، ولا تجعلوها في أطرافها فانه يروى أنه

ص: 165

من عمل قوم لوط ﴾ علاّمه مجلسی علیه الرحمه می فرماید ممکن است که بعین مهمله باشد ( أي بلّعوا أصابعكم في الخواتيم ) که از بلع باشد و در بیش تر نسخ بغین معجمه است ﴿ أي أبلغوها آخر الأصابع ﴾ باينكه باء را زائده بگیریم و ظاهر چنان می نماید که صدوق اول را باغین معجمه و دوم را بمهمله قرائت کرده باشد.

بالجمله می فرماید علم عربیّت را بیاموزید چه خدای تعالی بزبان عرب با مخلوق خود تکلم فرموده است یعنی حضرت خاتم الانبياء صلی اللّه علیه و آله و سلم در عرب ظاهر شده و قرآن و احکام شرع متین باین زبان نزول و صدور گرفته است و علوم دینیّه شما که شما را ضروری است باین زبان و این علم است.

و دیگر در آن کتاب از زراره و محمّد بن مسلم مروی است که مردی در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کرد مرا پسری است که دوست می دارد که از مسائل حلال و حرام از تو بپرسد و از آن چه بآن حاجت ندارد سؤال نكند فرمود ﴿ وَ هَلْ يَسْأَلُ اَلنَّاسُ عَنْ شَيْءٍ أَفْضَلَ مِنَ اَلْحَلاَلِ وَ اَلْحَرَامِ ﴾ آیا هیچ چیزی و علمی پرسیده می شود که از مسائل دینیّه و احکام راجعه بحلال و حرام افضل باشد.

تکمیل حقیقت ایمان به سه خصلت است

و نیز در آن کتاب از سلیمان بن عمر از حضرت ابی عبد اللّه از پدر بزرگوارش علیهما السلام مروی است ﴿ لاَ يَسْتَكْمِلُ عَبْدٌ حَقِيقَةَ اَلْإِيمَانِ حَتَّى يَكُونَ فِيهِ خِصَالٌ ثَلاَثٌ اَلتَّفَقُّهُ فِي اَلدِّينِ وَ حُسْنُ اَلتَّقْدِيرِ فِي اَلْمَعِيشَةِ وَ اَلصَّبْرُ عَلَى اَلرَّزَايَا ﴾ هیچ بنده حقیقت ایمان را تکمیل نکند مگر وقتی که سه خصلت در وی باشد یکی تفقه در دین و دیگر رعایت حدّ وسط در امر معیشت و دیگر صبوری بر مصیبت ورزّیت - رزايا جمع رزيئة با همزه است که بمعنی مصیبت است.

در ثواب مذاکره حلال و حرام

و از عبد السلام بن سالم از حضرت صادق علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ حَدِيثٌ فِي حَلاَلٍ وَ حَرَامٍ تَأْخُذُهُ مِنْ صَادِقٍ خَيْرٌ مِنَ اَلدُّنْيَا وَ مَا فِيهَا مِنْ ذَهَبٍ وَ فِضَّةٍ ﴾ يك حديث که در حلال و حرام وارد شده و از راوی صادقی اخذ کنی از تمام گنج های طلا و

ص: 166

نقره دنیا و تمام دنیا بهتر است.

در ثواب طلب دین

و نیز از علی بن حماد مسطور است که حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مي فرمود ﴿ لاَ يَشْغَلُكَ طَلَبُ دُنْيَاكَ عَنْ طَلَبِ دِينِكَ فَإِنَّ طَالِبَ اَلدُّنْيَا رُبَّمَا أَدْرَكَ وَ رُبَّمَا فَاتَتْهُ فَهَلَكَ بِمَا فَاتَهُ مِنْهَا ﴾ یعنی مشغول نگرداند ترا طلب کردن تو دنیا را از طلب کردن تو دین خودت را چه طلب دنیا بسیار می شود که ادراک می شود و بسیار می شود که هر چه در طلبش سعی کنند حاصلی نیاورد و فوت شود لاجرم بواسطه ترك طلب دین که بسبب طلب امور دنیائی حاصل شده بهلاکت رسد یعنی از طلب دنیا و آخرت هر دو باز مانده باشد و ﴿ خَسِرَ اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةَ ﴾ گردد.

تفقهوا فی دين اللّه

و دیگر در جمله وصيت مفضل بن عمر مي فرمايد ﴿ تَفَقَّهُوا فِي دِينِ اَللَّهِ وَ لاَ تَكُونُوا أَعْرَاباً فَإِنَّ مَنْ لَمْ يَتَفَقَّهْ فِي دِينِ اَللَّهِ لَمْ يَنْظُرِ اَللَّهُ إِلَيْهِ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ وَ لَمْ يُزَكِّ لَهُ عَمَلاً ﴾ در دین و آئین خدای تفقه و آموختن و دانش گیرید و چون اعراب نباشید یعنی مانند آن اعراب که در دین خدای جاهل و در بادیه ضلالت ساکن و غافلند و خدای در حق ایشان می فرماید :﴿ اَلْأَعْرٰابُ أَشَدُّ كُفْراً وَ نِفٰاقاً ﴾ نباشید چه هر کسی در دین خداوند تفقه نجست خداوند او را از نظر رحمت محروم و بسخط و غضب معذّب دارد و هیچ عملی را از وی مقبول ندارد و پسندیده نشمارد اعراب ساکنان بادیه هستند واحدی برای آن نیست و بر اعاریب جمع بسته می شود.

تفقهوا فی الدين

و دیگر در بحار از علی بن ابی حمزه مسطور است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ تَفَقَّهُوا فِي اَلدِّينِ فَإِنَّهُ مَنْ لَمْ يَتَفَقَّهْ مِنْكُمْ فَهُوَ أَعْرَابِيٌّ إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ فِي كِتَابِهِ « لِيَتَفَقَّهُوا فِي اَلدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذٰا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ ﴾.

و دیگر از داود بن فرقد از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است ﴿ ثَلاَثٌ مِنْ عَلاَمَاتِ اَلْمُؤْمِنِ عِلْمُهُ بِاللَّهِ وَ مَنْ يُحِبُّ وَ مَنْ يُبْغِضُ ﴾ سه چیز است که از علامات مؤمن

ص: 167

است یکی علم او بخداوند تعالی و دیگر آن کس را که دوست بباید داشت یا مبغوض شمرد. ممکن است معنی آن باشد که آن کس را که خدایش دوست یا مبغوض می دارد تا معنی چنین است که مؤمن از نور معرفت و فراست ایمان آن کس را که بباید دوست داشت و ایمان را بد و فوّت داد یا آن کس را که منافق و مخرب دین است می شناسد.

علم بخدا افضل عبادات است

و نیز از آن حضرت مروی است که فرمود﴿ أَفْضَلُ اَلْعِبَادَةِ اَلْعِلْمُ بِاللَّهِ ﴾ برترین عبادات شناختن و علم یافتن بوجود و مصنوعات و قدرت و وحدانیت ایزد تعالی است.

شرف حکمت و فقه

و دیگر از سلیمان بن خالد مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام پرسیدم از این آیه شریفه ﴿ وَ مَنْ يُؤْتَ اَلْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً ﴾ هر کسی را حکمت دادند همانا خیری بسیار باو داده شده است. فرمود : ﴿ إِنَّ اَلْحِكْمَةَ اَلْمَعْرِفَةُ وَ اَلتَّفَقُّهُ فِي اَلدِّينِ فَمَنْ فَقُهَ مِنْكُمْ فَهُوَ حَكِيمٌ وَ مَا أَحَدٌ يَمُوتُ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَحَبَّ إِلَى إِبْلِيسَ مِنْ فَقِيهٍ ﴾ بدرستی که حکمت عبارت از معرفت و تفقه در دین است هر کس از شما فقیه گردد حکیم باشد و هيچ يك از مؤمنان نمی میرد که مرگش را شیطان از مرگ فقیه دوست تر داشته باشد.

معنی حکمت و شرافت آن

معلوم باد پاره ای گفته اند حکمت بمعنی تحقیق علم و اتقان و استواری عمل است و گفته اند حکمت چیزی است که انسان را از جهل و نادانی منع می نماید و بعضی گویند بمعنی اصابت در قول است و بعضی گفته اند بمعنى طاعة اللّه است و نیز گفته اند فقه در دین است و هم در خبر است که حکمت طاعت خدا و معرفت امام و پیشوا باشد.و ابن درید گوید هر چه آدمی را بمکرمت برساند یا از اعمال قبیحه ممنوع دارد حکمت باشد و بعضی بر آن عقیدت رفته اند که حکمت چیزی است که متضمن صلاح دنیا و آخرت باشد و ظاهر از اخبار این است که حکمت عبارت از علومی است که بحق و نافع باشد با عمل بمقتضای آن و گاهی حکمت اطلاق می شود بر علومی که از حضرت باری تعالی بر بندۀ خود بعد از عمل

ص: 168

کردن به آن چه می داند فایض گردد و انشاءِ اللّه تعالی معنی حکمت در مقام خود مذکور می شود.

فوائد حکمت

و هم در آن کتاب مسطور است که از حضرت صادق علیه السلام فرمود : ﴿ اَلْحِكْمَةُ ضِيَاءُ اَلْمَعْرِفَةِ وَ مِيرَاثُ اَلتَّقْوَى وَ ثَمَرَةُ اَلصِّدْقِ وَ مَا أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَى عَبْدٍ بِنِعْمَةٍ أَعْظَمَ وَ أَنْعَمَ وَ أَجْزَلَ وَ أَرْفَعَ وَ أَبْهَى مِنَ اَلْحِكْمَةِ لِلْقَلْبِ قَالَ اَللَّهُ تَعَالَى يُؤْتِي اَلْحِكْمَةَ مَنْ يَشٰاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ اَلْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً وَ مٰا يَذَّكَّرُ إِلاّٰ أُولُوا اَلْأَلْبٰابِ أَيْ لاَ يَعْلَمُ مَا أَوْدَعْتُ وَ هَيَّأْتُ فِي اَلْحِكْمَةِ إِلاَّ مَنِ اِسْتَخْلَصْتُهُ لِنَفْسِي وَ خَصَصْتُهُ بِهَا وَ اَلْحِكْمَةُ هِيَ اَلنَّجَاةُ وَ صِفَةُ اَلْحَكِيمِ اَلثَّبَاتُ عِنْدَ أَوَائِلِ اَلْأُمُورِ وَ اَلْوُقُوفُ عِنْدَ عَوَاقِبِهَا وَ هُوَ هَادِي خَلْقِ اَللَّهِ إِلَى اَللَّهِ تَعَالَى قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ لِعَلِيٍّ عَلَيْهِ السَّلاَمُ لَأَنْ يَهْدِيَ اَللَّهُ عَلَى يَدَيْكَ عَبْداً مِنْ عِبَادِهِ خَيْرٌ لَكَ مِمَّا طَلَعَتْ عَلَيْهِ اَلشَّمْسُ مِنْ مَشَارِقِهَا إِلَى مَغَارِبِهَا ﴾ يعنى حكمت ضیاء معرفت و فروغ شناسائی و میراث تقوی و میوۀ راستی است و خداوند منعم حقیقی هیچ بنده ای از بندگانش را نعمتی عطا نفرموده است که با نعمت تر و بزرگ تر و بلندتر و جزیل تر و با فروز تر از حکمت باشد خدای عز و جل می فرماید « می دهد حکمت را بهر کسی که می خواهد و هر کسی را که حکمت داده شد پس بتحقیق که داده شده نیکی بسیار و پند نمی گیرند جز خداوندان دانش » یعنی نمی داند آن چه را که ودیعه نهاده ام و مهیا کرده ام در حکمت مگر کسی که مستخلص داشته ام او را برای نفس خودم و او را بنفس خود اختصاص داده ام ، و حکمت عبارت از ثبات است و صفت مردم حکیم این است که در اوایل امور ثابت و در عواقب امور متوقف باشند و حکیم مردمان را بحضرت یزدان هدایت کند. رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم با علی علیه السلام می فرماید اگر خدای تعالی بنده ای از بندگان خدای را بدو دست تو هدایت فرماید نیک تر است از بهر تو از تمام عالم.

مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید ﴿ ضِيَاءُ اَلْمَعْرِفَةِ ﴾ این اضافه يا بيانيه است يالاميه است و بتقدير اخير مراد نوری است که بسبب معرفت یا علومی که بعد

ص: 169

از معرفت حاصل می شود در دل حاصل می گردد و معنی ﴿ َلثَّبَاتُ عِنْدَ أَوَائِلِ اَلْأُمُورِ ﴾ این است که در فتن حادثه نزد شروع در عملی از اعمال خیر تزلزلی روی ننماید و هم چنین است معنی ﴿ وُقُوفِ عِنْدَ عَوَاقِبِهَا وَ أَوَاخِرُهَا وَ مَا يَتَرَتَّبُ عَلَيْهَا مِنَ الْمَفَاسِدِ الدُّنْيَوِيَّةِ ﴾ در تفسير خلاصة المنهج مسطور است حکمت آن علمی است که بسبب آن در میان القاء رحمانی و وسوسه شیطانی تمیز توان کرد یا این که مراد بحکمت تحقیق علم است و اتقان عمل تا به آن واسطه بدانند چه می باید کرد و بکدام کس می باید داد.

و از حضرت صادق علیه السلام مروی است که مراد بحکمت در این آیه شریفه علم قرآن وفقه است و این قول شامل هر دو قول است. و در حدیث نبوی صلی اللّه علیه و آله و سلم وارد است که خدای تعالی عطا فرمود بمن از حکمت قرآن را و هیچ خانه ای نباشد که چیزی از حکمت در آن نباشد مگر این که خراب و ویران باشد پس فقیه شوید در دین و تعلیم گیرید و جاهل ممیرید پس حکمت جامع خیر دنیا و عقبی است و چون خدای تعالی متاع دنیا را اندك خوانده که ﴿ قُلْ مَتٰاعُ اَلدُّنْيٰا قَلِيلٌ ﴾ و علم و دانش را به بسیاری خیر صفت کرده که ﴿ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً ﴾ پس بر مرد عالم واجب است که بملازمت اهل دنیا نپردازد و داغ خدمت و فروتنی ایشان را بر جبین نکشد که اهل دنیا را متاع قلیل و اهل علم را خیر کثیر داده اند.

و در لفظ متاع قليل نسبت بدنيا و خير كثير نسبت بعالم لطیفه ای دیگر است و در تفسیر صافی و کافی از حضرت صادق علیه السلام مروی است که حکمت طاعت خدا و معرفت امام است و هم از حضرت صادق علیه السلام مروی است که معرفت امام دوری گرفتن از معاصی کبیره ایست که خدای تعالی برای مرتکب آن آتش دوزخ را واجب ساخته است ، و علی بن ابراهیم قمی گوید خير كثير معرفت امیر المؤمنين و ائمه معصومین علیهم السلام است و نیز از رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم وارد است ﴿ رَأْسُ اَلْحِكْمَةِ مَخَافَةُ اَللَّهِ ﴾ ترس از خدا رأس همه حکمت ها است چه خوف از خداوند تعالی آدمی را از آن چه موجب فساد امر دین و دنیای اوست دور و به آن چه موجب صلاح امر

ص: 170

دنيا و عقبی است نزديك می گرداند.

ابو البقاء در کلیات خود می گوید حکمت بمعنى عدل و علم و حكم و ثبوت و قرآن و انجیل است و بمعنی وضع هر چیزی در موضع خودش و بصواب و سداد آوردن امر است و افعال خدای تعالی چنین است چه بر حسب تقاضاى ملك تصرف می کند و آن چه را خواهد می کند خواه موافق غرض بندگان باشد یا نباشد و حکمت در عرف علماء و حکماء عبارت از استعمال نفس انسانیت می باشد باقتباس علوم نظریه و اكتساب ملکه تامه بر افعال فاضله بقدر طاقت نفس. و بعضی گفته اند حکمت معرفت حقایق است ﴿ على ماهى عليه بقدر الاستطاعة و نفى العلم النافع المعبر عنه بمعرفة مالها و ما عليها المشار اليه بقوله تعالى و من يؤتى الحكمة فقد اوتى خيراً كثيراً ﴾ و حد افراطش جربزه است که عبارت از استعمال فکر است در آن چه شایسته نیست مثل مشابهات و بر وجهی که سزاوار نباشد مثل مخالفت شرائع و حد تفريطش غباوت است که بمعنی تعطیل قوه فكريه و وقوف از اکتساب علم است و این حکمت غیر از حکمتی است که عبارت از علم با موری است که وجود آن از افعال ما می باشد بلکه عبارت از ملکه ایست که افعال متوسطه ما بین افعال جربزه و بلاهت از آن صادر می شود و حکمت بمعنی سنت است.

قتاده گوید وجه این مناسبت این است که حکمت علم و عمل را بهم منتظم می گرداند چنان که سنت قول و فعل را انتظام می بخشد و بمعنی فهم و علم است.

در فواید فقه در دین

و از ابو بصیر از حضرت صادق از پدر بزرگوارش از علی علیهم السلام مروی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود :﴿ نِعْمَ اَلرَّجُلُ اَلْفَقِيهُ فِي اَلدِّينِ إِنِ اُحْتِيجَ إِلَيْهِ نَفَعَ وَ إِنْ لَمْ يُحْتَجْ إِلَيْهِ نَفَعَ نَفْسَهُ ﴾ نيکو مردی است آن کس که در دین خود فقیه گردد اگر دیگران بدو حاجت برند سودمند می شود و اگر حاجتی بدو عرض ندهند خویشتن را سود می رساند.

و هم از حمّاد بن عثمان از آن حضرت از رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است ﴿ إِذَا

ص: 171

أَرَادَ اَللَّهُ بِعَبْدٍ خَيْراً فَقَّهَهُ فِي اَلدِّينِ ﴾ چون خداوند در حق بنده ای اراده خیر بفرماید او را در دین مبین فقیه گرداند.

در زیان مرگ فقیه

و حضرت صادق علیه السلام مي فرمايد ﴿ إِذَا مَاتَ اَلْمُؤْمِنُ اَلْفَقِيهُ ثُلِمَ فِي اَلْإِسْلاَمِ ثُلْمَةٌ لاَ يَسُدُّهَا شَيْءٌ ﴾ چون مؤمنی فقیه ازین جهان بیرون شود ثلمه و رخنه ای در اسلام پدید گردد که هیچ چیز آن را مسدود نگرداند و در تورية است ﴿ عَظِّمِ اَلْحِكْمَةَ فَإِنِّي لاَ أَجْعَلُ اَلْحِكْمَةَ فِي قَلْبِ أَحَدٍ إِلاَّ وَ أَرَدْتُ أَنْ أَغْفِرَ لَهُ فَتَعَلَّمْهَا ثُمَّ اِعْمَلْ بِهَا ثُمَّ اُبْذُلْهَا كَيْ تَنَالَ بِذَلِكَ كَرَامَتِي فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ ﴾ حكمت را بزرگ شمار چه من نور و فروغ حکمت را در دل هیچ کس مقرّر نداشته ام مگر این که آمرزش او را اراده فرموده ام پس حکمت را بیاموز و بحكمت عمل کن و بهر کسی شایسته است بیاموز و بکاربند تا در دنیا و آخرت بكرامت من نائل شوى.

لاَ خَيْرَ فِيمَنْ لاَ يَتَفَقَّهُ

و از بشیر دهان مروی است که حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿ لاَ خَيْرَ فِيمَنْ لاَ يَتَفَقَّهُ مِنْ أَصْحَابِنَا يَا بَشِيرُ إِنَّ اَلرَّجُلَ مِنْكُمْ إِذَا لَمْ يَسْتَغْنِ بِفِقْهِهِ اِحْتَاجَ إِلَيْهِمْ فَإِذَا اِحْتَاجَ إِلَيْهِمْ أَدْخَلُوهُ فِي بَابِ ضَلاَلَتِهِمْ وَ هُوَ لاَ يَعْلَمُ ﴾ هیچ خیر و خوبی نیست در آن مردی که از اصحاب ما فقیه نباشد و بمسائل دینیه خود عالم نباشد ای بشیر چون مردی از شما بفقه و علم دین خود از دیگران مستغنی نباشد ناچار بمخالفان و ارباب ضلالت حاجت یابد و چون بآن جماعت حاجت یافت ایشان او را در باب ضلالت و گمراهی خودشان اندر آورند و حال این که ازین حال و این گمراهی و ضلال بی خبر است.

و هم روایت کرده اند که مردی در خدمت آن حضرت عرض کرد فدای تو گردم مردی است که باین امر یعنی امر امامت و شریعت حقه عارف است و ملازمت سرای خویش نماید و با هيچ يك از برادران دینی خود طریق مخالطت و آشنائی نجويد فرمود ﴿ كَيْفَ يَتَفَقَّهُ هَذَا فِي دِينِهِ ﴾ چنین مردی که با این حال باشد چگونه

ص: 172

از مسائل دینیه خود آگاه تواند شد.

لاَ يَسَعُ اَلنَّاسَ حَتَّى يَسْأَلُوا

و هم از آن حضرت مروى است ﴿ لاَ يَسَعُ اَلنَّاسَ حَتَّى يَسْأَلُوا وَ يَتَفَقَّهُوا وَ يَعْرِفُوا إِمَامَهُمْ وَ يَسَعُهُمْ أَنْ يَأْخُذُوا بِمَا يَقُولُ وَ إِنْ كَانَ تَقِيَّةً ﴾ مردمان را آن وسعت اندیشه و گشادگی قلب نیست که از مسائل حلال و حرام و احکام شریعت بپرسند و تفقّه جویند و امام خود را بشناسند لکن آن وسمت خیال و گنجایش قلب و خاطر دارند که آن چه را که می فرماید مأخوذ دارند و اگر چند از روی تقیّه باشد یعنی با این که سؤال کردن و یاد گرفتن و فقه آموختن و امام شناختن مقدّم و اوجب است این جمله را فرو می گذارند لکن هر چه از امام شنیدند یا بایشان رسید اگر چه امام از روی تقیه فرموده باشد فوراً مأخوذ و سند می دارند و حال این که مقصود در آن وقت ملاحظه تقیه بوده است اما اگر فقیه شوند و امام را بشناسند و از حضرتش بپرسند و بازدانند بآن چه نباید گروید نمی گروند و آن چه را شنیدند بهريك بايد عمل کرد از روی علم و فقه عمل می کنند و در هر يك نشاید متروك می گردانند.

أَرْبَعَةٌ لاَ يَشْبَعْنَ مِنْ أَرْبَعَةٍ

و دیگر در اوّل بحار و امالی از قداح از حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه علیه مروی است ﴿ أَرْبَعَةٌ لاَ يَشْبَعْنَ مِنْ أَرْبَعَةٍ: اَلْأَرْضُ مِنَ اَلْمَطَرِ، وَ اَلْعَيْنُ مِنَ اَلنَّظَرِ، وَ اَلْأُنْثَى مِنَ الذَّكَرِ، وَ اَلْعَالِمُ مِنَ اَلْعِلْمِ ﴾ چهار چیز است که از چهار چیز سیر نمی گردد زمین از باران و دیده از دیدار و زن از مرد و دانا از علم.

لاَ سَهَرَ إِلاَّ فِي ثَلاَثٍ

و نیز در هر دو کتاب از سکونی از حضرت صادق از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است ﴿ لاَ سَهَرَ إِلاَّ فِي ثَلاَثٍ: مُتَهَجِّدٍ بِالْقُرْآنِ ، أَوْ فِي طَلَبِ اَلْعِلْمِ، أَوْ عَرُوسٍ تُهْدَى إِلَى زَوْجِهَا ﴾ شب بیداری جز در سه حال و کار نشاید یکی بیدار ماندن در قرآن خواندن و دیگر در مطالعه و طلب علم از بستر راحت بر کنار ماندن یا در شب زفاف که عروس را بشوهرش کوچ دهند و بانتظار قدوم او چشم از خواب باز داشتن.

ص: 173

و نیز از حضرت صادق علیه السلام مروی است ﴿ لاَ بَأْسَ بِالسَّهَرِ فِي طَلَبِ اَلْعِلْمِ ﴾ اگر در طلب علم چشم از خواب راحت و بستر استراحت بر گیرند باکی نیست.

لاَ تُكْثِرُوا اَلسُّؤَالَ

و دیگر از جابر جعفی مسطور است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ اِتَّقُوا اَللَّهَ وَ لاَ تُكْثِرُوا اَلسُّؤَالَ إِنَّمَا هَلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ بِكَثْرَةِ سُؤَالِهِمْ أَنْبِيَاءَهُمْ ﴾ اى مردمان از خدای بترسید و فراوان مپرسید چه گروهی از پیشینیان شما بواسطه کثرت پرسش از پیغمبران خودشان بورطه هلاکت در افتادند ﴿ وَ قَدْ قَالَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاٰ تَسْئَلُوا عَنْ أَشْيٰاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ ﴾ ای کسانی که ایمان آوردید سؤال مکنید از چیزهائی که اگر آشکار گردد شمارا بد آید شما را ﴿ وَ اِسْأَلُوا عَمَّا اِفْتَرَضَ اَللَّهُ عَلَيْكُمْ وَ اَللَّهِ إِنَّ اَلرَّجُلَ يَأْتِينِي وَ يَسْأَلُنِي فَأُخْبِرُهُ فَيَكْفُرُ وَ لَوْ لَمْ يَسْأَلْنِي مَا ضَرَّهُ ﴾ از مسائل دینیّه ضرورية خود که خدای تعالی بر شما فرض گردانیده و در علم آن مأجور و مثاب و از جهل در آن مسئول و معاقب می شوید سؤال کنید تا بر حلال و حرام و قوانین و احکام دین جاوید ارتسام با خبر گردید سوگند باخدای مردی می آید و از من پرسش می کند و بدو خبر می دهم پس کافر می شود و اگر از من نپرسد هیچ زیانی در امر دین و دنیای او نخواهد داشت يعنی مطالب دقیقه و مسائل لطیفه است که ادراکش از اندازه فهم این مردم بیرون است چون پرسش کنند و جوابی بشنوند عقل و فهم ایشان از دریافت آن قاصر گردد و آخر الامر چنان در اوديۀ تفکر و تحیّر اندر شوند که منجر بكفر شود و حال این که اگر نپرسند و ندانند مسئول و مؤاخذ نیستند و از ندانستن آن زیان نیابند و خدای تعالی می فرماید ﴿ وَ إِنْ تَسْئَلُوا عَنْهٰا حِينَ يُنَزَّلُ اَلْقُرْآنُ تُبْدَ لَكُمْ إِلَى قَوْلِهِ قَدْ سَأَلَهٰا قَوْمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ ثُمَّ أَصْبَحُوا بِهٰا كٰافِرِينَ ﴾ و مپرسید از چیزهایی که اگر بپرسند از آن در وقتی که فرود آید قرآن آشکارا کرده شود برای شما و شما اندوهگین شوید تا آن جا که خدای تعالی می فرماید بدرستی که پرسیدند از چیزها گروهی پیش از شما چون ثمود که طلب ناقه کردند و قوم موسی که طلب رؤیت

ص: 174

نمودند و حواریان که خواستار مائده شدند پس گردیدند بآن از کافران یعنی بعد از دیدن معجزه که خواستند و آن نگرویدند و بآن جهت عقوبت بر ایشان نازل گشت بباید شما از حال ایشان عبرت گیرید و بقول فضول اشتغال منمائید تا بمانند این بلیت دچار شوید.

در تفسیر صافی و مجمع البحرین مسطور است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم روزی خطبه براند و فرمود خدای تعالی اقامت حجّ را بر شما فرض کرد عكاشة بن محسن و بقولى سراقة بن مالك عرض كرد يا رسول اللّه آیا در هر سالی فرض باشد رسول خدای روی از وی بگردانید چندان که دومرّة یا سه دفعه بپرسید رسول خدای فرمود ﴿ وَيْحَكَ وَ مَا يُؤْمِنُكَ أَنْ أَقُولَ نَعَمْ وَ اَللَّهِ وَ لَوْ قُلْتُ نَعَمْ لَوَجَبَتْ وَ لَوْ وَجَبَتْ مَا اِسْتَطَعْتُمْ وَ لَوْ تَرَكْتُمْ كَفَرْتُمْ فَاتْرُكُونِي مَا تَرَكْتُكُمْ فَإِنَّمَا هَلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ بِكَثْرَةِ سُؤَالِهِمْ وَ اِخْتِلاَفِهِمْ عَلَى أَنْبِيَائِهِمْ فَإِذَا أَمَرْتُكُمْ بِشَيْءٍ فَأْتُوا مِنْهُ مَا اِسْتَطَعْتُمْ وَ إِذَا نَهَيْتُكُمْ عَنْ شَيْءٍ فَاجْتَنِبُوهُ ﴾ رحمت بر تو باد چه چیز تو را ایمن می دارد اگر بگویم آری سوگند با خدای اگر بگویم همه ساله باید حج نهاد البته واجب خواهد شد و چون همه ساله واجب گردد شما را استطاعت آن نخواهد بود که همه سال اقامت حج نمائید و اگر فرو گذارید کافر می شوید پس تا گاهی که من شما را فرو می گذارم مرا فرو گذار کنید چه آنان که پیش از شما بودند بواسطۀ کثرت پرسیدن و مراودت در خدمت انبیاء خود هلاکت گرفتند پس هر وقت شما را بچیزی امر فرمودم آن چه که استطاعت دارید بآن چه امر یافته اید کار کنید و چون از چیزی نهی فرمودم از آن دوری گزینید.

اِخْتِلاَفُ أُمَّتِي رَحْمَةٌ

و دیگر در بحار الانوار و احتجاج و غير هما از عبد المؤمن انصاری مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم جماعتی روایت کنند که رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود﴿ اِخْتِلاَفُ أُمَّتِي رَحْمَةٌ ﴾ يعنى اختلاف امت من رحمت است وسائل ندانست که در این جا معنی اختلاف چیست؟ حضرت صادق علیه السلام فرمود راست

ص: 175

گفته اند عبد المؤمن عرض کرد اگر اختلاف ایشان رحمت باشد پس اجتماع ایشان عذاب خواهد بود فرمود ﴿ لَيْسَ حَيْثُ تَذْهَبُ وَ ذَهَبُوا ﴾ نه چنان است که تو بر آن رفته ای و ایشان رفته اند بلکه اراده فرموده است قول خدای عز و جل را ﴿ فَلَوْ لاٰ نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طٰائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي اَلدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذٰا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ ﴾ پس چرا بیرون نروند از هر جمعی کثیری از ایشان گروهی بجهاد و دیگران توقف نمایند تا طلب دانش کنند در دین و فقه بیاموزند در خدمت حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله و سلم و باید که فقیهان بيمناك نمايند قوم خود را چون باز گردند بسوی اهل خود و در این عبارت دلیل است بر آن که تفقّه در دین و تعلیم از فروض کفائی است تا شاید که اهل قبیلۀ ایشان حذر کنند از آن چه ترسانیده و بیم داده می شوند بر آن یعنی از معاصی دوری نمایند ﴿ فَأَمَرَهُمْ أَنْ يَنْفِرُوا إِلَى رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَيَتَعَلَّمُوا، ثُمَّ يَرْجِعُوا إِلَى قَوْمِهِمْ فَيُعَلِّمُوهُمْ، إِنَّمَا أَرَادَ اِخْتِلاَفَهُمْ مِنَ اَلْبُلْدَانِ لاَ اِخْتِلاَفاً فِي دِينِ اَللَّهِ، إِنَّمَا اَلدِّينُ وَاحِدٌ ﴾ می فرماید پس امر فرمود ایشان را که بیرون شوند بحضرت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم و در آستان مبارکش آمد و شد بگیرند و بیاموزند آن گاه بقوم خود باز شوند و ایشان را بیاموزند و ازین اختلاف مقصود گردش در شهرهاست نه اختلاف در دین خدا زیرا که دین خدا یکی است و اختلافی در آن نیست.

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در ثوات هدایت و تعلیم و فضیلت آن وارد است ( ترجیح مداد علماء بر دماء شهداء )

در جلد اوّل بحار الانوار از حضرت ابی عبد اللّه جعفر بن محمّد صادق سلام اللّه عليه مروی است که فرمود :﴿ إِذَا كَانَ يَوْمُ اَلْقِيمَةِ جَمَعَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ اَلنَّاسَ فِي صَعِيدٍ وَاحِدٍ، وَ وُضِعَتِ اَلْمَوَازِينُ دِمَاءُ اَلشُّهَدَاءِ مَعَ مِدَادِ اَلْعُلَمَاءِ، فَيَرْجَحُ مِدَادُ اَلْعُلَمَاءِ عَلَى دِمَاءِ اَلشُّهَدَاءِ ﴾ چون روز قیامت قیام گیرد یزدان تعالی مردمان را در يك قطعه زمین مرتفع انجمن کند و ترازوها برای سنجیدن بگذارند و خون های شهیدان را با مداد

ص: 176

علماء بسنجند مداد علما بر خون شهیدان فزونی و گرانی گیرد.

معنی آیۀ قُل لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ يَغۡفِرُواْ

و از داود بن کثیر از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در این قول خدای تعالی ﴿ قُل لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ يَغۡفِرُواْ لِلَّذِينَ لَا يَرۡجُونَ أَيَّامَ ٱللَّهِ ﴾ می فرمود ﴿ قُلْ لِلَّذِينَ مَنَنَّا عَلَيْهِمْ بِمَعْرِفَتِهِمْ أَنْ يَعْرِفُوا اَلَّذِينَ لاَ يَعْلَمُونَ فَإِذَا عَرَفُوهُمْ فَقَدْ غَفَرُوا لَهُمْ ﴾ یعنی بگو با آن کسان که بر ایشان بمعرفت و شناسائی خودمان منّت نهاده ایم یعنی علم و معرفت بایشان عنایت کرده ایم این که آنان را که عالم نیستند بشناسانند و عارف گردانند و چون ایشان را بمعرفت هدایت کردند آمرزیده می شوند.

ثَلاَثَةٌ يَشْفَعُونَ إِلَى اَللَّهِ

دیگر در آن کتاب از هارون بن صدقه از حضرت صادق صلوات اللّه علیه از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است ﴿ ثَلاَثَةٌ يَشْفَعُونَ إِلَى اَللَّهِ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ فَيُشَفِّعُهُمُ اَلْأَنْبِيَاءُ ثُمَّ اَلْعُلَمَاءُ ثُمَّ اَلشُّهَدَاءُ ﴾ سه طبقه مردم هستند که در روز قیامت در حضرت خداوند لب بشفاعت بر گشایند و شفاعت ایشان مقبول افتد اوّل جماعت انبیای عظام علیهم السلام بعد از ایشان طبقۀ علما و بعد از علما زمرۀ شهداء باشند. در این حدیث مبارك لفظ « فيشفعون » بر صیغه تفعیل است « اى يقبل شفاعتهم ».

ثَلاَثَةٌ مِنْ حَقَائِقِ اَلْإِيمَانِ

و نیز از یونس سند بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام منتهی می شود که در جمله وصایای رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم باعلى صلوات اللّه علیه این بود ﴿ يَا عَلِيُّ ثَلاَثَةٌ مِنْ حَقَائِقِ اَلْإِيمَانِ اَلْإِنْفَاقُ مِنَ اَلْإِقْتَارِ وَ إِنْصَافُكَ اَلنَّاسَ مِنْ نَفْسِكَ وَ بَذْلُ اَلْعِلْمِ لِلْمُتَعَلِّمِ ﴾ سه چيز است که از حقیقت ایمان است یکی انفاق ورزیدن در حالت تنگ دستی و ضیق معیشت و دیگر انصاف دادن مردم است از نفس خودت دیگر بذل علم است برای کسی که در طلب علم است.

لاَ يَجْمَعُ اَللَّهُ لِمُنَافِقٍ وَ لاَ فَاسِقٍ

و دیگر در امالی و بحار از ابن صهیب مروی است که از حضرت ابی -

ص: 177

عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ لاَ يَجْمَعُ اَللَّهُ لِمُنَافِقٍ وَ لاَ فَاسِقٍ حُسْنَ اَلسَّمْتِ وَ اَلْفِقْهَ وَ حُسْنَ اَلْخُلُقِ أَبَداً ﴾ خداوند فراهم نمی گرداند برای مردم منافق یا مردم فاسق حسن سمت و طریقت نیکو و فقه و حسن خلق را هرگز.

آيۀ مَن قَتَلَ نَفسًا

و نیز در آن کتاب از سماعه مروی است که گفت در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم خداوند عزّ و جلّ این آیۀ شریفه را نازل کرده است ﴿ مَن قَتَلَ نَفسًا بِغَيرِ نَفسٍ أَو فَسادٍ فِي الأَرضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النّاسَ جَميعًا وَمَن أَحياها فَكَأَنَّما أَحيَا النّاسَ جَميعًا ﴾ هر كس كسی را بکشد چنان باشد که تمام مردم را کشته باشد و هر کس زنده بگرداند پس گویا چنان است که همه مردم را زنده نموده است فرمود ﴿ مَنْ أَخْرَجَهَا مِنْ ضَلاَلٍ إِلَى هُدًى فَقَدْ أَحْيَاهَا وَ مَنْ أَخْرَجَهَا مِنْ هُدًى إِلَى ضَلاَلٍ فَقَدْ وَ اَللَّهِ أَمَاتَهَا ﴾ هر كس نفسی را از ورطۀ ضلالت بشاه راه هدایت در آورد او را زنده کرده است و هر کس از جاده مستقیم هدایت بچاه سار ضلالت بکشاند سوگند با خدای او را بکشته است.

فضل عالم بر عابد

و دیگر از یونس سند بحضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه عليه مي رسد ﴿ قَالَ إِذَا كَانَ يَوْمُ اَلْقِيَامَةِ بَعَثَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ اَلْعَالِمَ وَ اَلْعَابِدَ فَإِذَا وَقَفَا بَيْنَ يَدَيِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ قِيلَ لِلْعَابِدِ اِنْطَلِقْ إِلَى اَلْجَنَّةِ وَ قِيلَ لِلْعَالِمِ قِفْ تَشْفَعْ لِلنَّاسِ بِحُسْنِ تَأْدِيبِكَ لَهُمْ ﴾ فرمود چون زمان رستاخیز در آید خدای عز و جلّ عالم و عابد را بر انگیزد چون در پیشگاه خالق مهر و ماه ایستاده گردند با آن کس که بعبادت روزگار

می سپرده است گویند در بهشت شو و با آن کس که عمر خود را در صرف بعلم بکار برده و عالم شده گویند بایست و بسبب حسن تأديب تو ایشان را زبان بشفاعت مردمان بر گشای.

معنى لفظ الم ذلك الكتاب

و دیگر در آن کتاب از ابو بصیر از حضرت ابی عبد اللّه علیه سلام اللّه مروی

ص: 178

است که در این سورۀ مبارکه فرمود : ﴿ الم هُوَ حَرْفٌ مِنْ حُرُوفِ اِسْمِ اَللَّهِ اَلْأَعْظَمِ اَلْمُقَطَّعِ فِي اَلْقُرْآنِ اَلَّذِي يُؤَلِّفُهُ اَلنَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَوِ اَلْإِمَامُ فَإِذَا دَعَا بِهِ أُجِيبَ ﴾ يعنى لفظ الم حرفی است از حروف اسم اللّه اعظم مقطع در قرآن مجیدی که پیغمبر یا امام آن را تألیف کرده و چون خدای را بآن بخوانند اجابت می شود ﴿ ذٰلِكَ اَلْكِتٰابُ لاٰ رَيْبَ فِيهِ هُدىً لِلْمُتَّقِينَ ﴾ فرمود بیانی است برای شیعیان ما ﴿ اَلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاٰةَ وَ مِمّٰا رَزَقْنٰاهُمْ يُنْفِقُونَ ﴾ فرمود : ﴿ مِمَّا عَلَّمْنَاهُمْ يَبُثُّونَ وَ مِمَّا عَلَّمْنَاهُمْ مِنَ اَلْقُرْآنِ يَتْلُونَ ﴾ حضرت صادق می فرماید معنی ﴿ مِمّٰا رَزَقْنٰاهُمْ ﴾ این است که از آن چه ایشان را تعلیم کرده ایم انفاق و پراکنده و مردمان را مستفیض می کنند و از آن چه از علوم قرآن بایشان تعلیم فرموده ایم تلاوت می نمایند و افادت می فرمایند و معنی ظاهر آیۀ شریفه این است که منم خدائی که داناتر از همه ام آن کتابی که ازین پیش بوعدۀ آن اشاره شده بود این کتاب کامل است. و بعضی گویند معنی این است که خدای تعالی کتابی که در کتب مقدم چون تورات و انجیل و غیر آن بنازل ساختن آن وعده فرموده بود این کتاب است که هیچ شکی و شبهتی در آن نیست یعنی از نهایت ظهور حجت و وضوح دلالت به آن مرتبه است که هر کسی در آن اندك تأملی نماید هیچ شکی در وی نیاورد و بداند که وحی الهی است و از روی تحقیق دانا گردد باین که این کتاب مستطاب نيك دلالت کننده و راه راست نمایندۀ بحق است مرجماعتی را که پرهیزکاران هستند یعنی ثابت دارندۀ ایشان را براه راست و این پرهیزکاران کسانی هستند که بدلیل روشن می گروند و تصدیق می کنند به آن چه از ایشان غایب است و مشهود نظر ایشان نیست که حق تعالی است و فرشتگان و تمامت پیمبران و امامان و احوال قیامت و بهشت و دوزخ و معاد جسمانی و جز آن. و با جماع جماعت امامیه ایمان عبارت است از تصدیق باصول خمسه که توحید و عدل و نبوت و امامت و معاد است و اقرار به زبان و در تفسير ائمه عليهم السلام مذکور است که مراد از غیب حضرت صاحب الزمان صلوات اللّه علیه است و پرهیزکاران کسانی هستند که بآن چه پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم بیاورد

ص: 179

بگروند و بپا می دارند نماز را که فرض است با جمیع شرایط و ارکان و از آن چه روزی داده ایم ایشان را نفقه می کنند.

مقصود از کتاب علی علیه السلام است

در تفسير علی بن ابراهيم قمى عليه الرحمة مسطور است که ابو بصیر از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام روایت کند که فرمود:﴿ اَلْكِتٰابُ عَلِيٌّ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ لاَ شَكَّ فِيهِ ﴾ یعنی کتاب که خدای

می فرمايد:﴿ ذَلِكَ اَلْكِتَابِ ﴾ حضرت علی بن ابی طالب علیه السلام است و شکی در آن نیست چنان که از ائمۀ هدی مسطور است که کتاب مبین امیر المؤمنين صلوات اللّه عليهم است.

ثواب معلم خیر

و دیگر در بحار الانوار از جابر از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مسطور است که فرمود ﴿ مُعَلِّمُ اَلْخَيْرِ يَسْتَغْفِرُ لَهُ دَوَابُّ اَلْأَرْضِ وَ حِيتَانُ اَلْبُحُورِ وَ كُلُّ صَغِيرَةٍ وَ كَبِيرَةٍ فِي أَرْضِ اَللَّهِ وَ سَمَائِهِ ﴾ يعنی كسی كه معلم نيك و خير باشد و مردمان را بخوبی و نیکوئی و علوم صحيحه شرعيه تعلیم نماید. جنبندگان زمین و ماهیان دریا و هر کوچکی و بزرگی که در زمین خدا و آسمان خدا هستند طلب آمرزش نمایند.

فضل مؤمن عالم بر صائم قائم

و نیز از این اسباط سند بحضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه علیه می رسد که حضرت امیر المؤمنين سلام اللّه عليه فرمود :﴿ اَلْمُؤْمِنُ اَلْعَالِمُ أَعْظَمُ أَجْراً مِنَ اَلصَّائِمِ اَلْقَائِمِ اَلْغَازِي فِي سَبِيلِ اَللَّهِ وَ إِذَا مَاتَ ثُلِمَ فِي اَلْإِسْلاَمِ ثُلْمَةٌ لاَ يَسُدُّهَا شَيْءٌ إِلَى يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ ﴾ يعنی مؤمنی که عالم باشد از کسی که روز بروزه گذارد و شب بعبادت بسپارد و در راه خدا جهاد نماید اجرش عظیم تر و مزدش بزرگ تر است و چون مؤمن عالم بمیرد ثلمه و شکستی در ارکان اسلام رخنه بیفکند که هیچ چیزش تا قیامت مسدود نگرداند. ثلمه بضم اول فرجه ایست که از بنیان شکسته و ویران شده نمودار آید.

ص: 180

اجر معلم خیر

و هم از ابو بصیر مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود: ﴿ مَنْ عَلَّمَ خَيْراً فَلَهُ مِثْلُ أَجْرِ مَنْ عَمِلَ بِهِ ﴾ یعنی هر کس چیزی را بیاموزد او را مزد همان کسی باشد که بآن عمل کند عرض کردم اگر دیگری را تعلیم نماید همین اجر برای او جاری است فرمود :﴿ إِنْ عَلَّمَهُ اَلنَّاسَ كُلَّهُمْ جَرَى لَهُ ﴾ یعنی اگر بتمامت مردمان بیاموزد اجر عمل ایشان را دریابد عرض کردم اگر بمیرد همین اجر او راست فرمود ﴿ وَ إِنْ مَاتَ ﴾ اگرچه بمیرد همین حکم را دارد و این اجر و مزد را روحش دریابد.

و دیگر از حماد حارثی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ يَجِيءُ اَلرَّجُلُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ وَ لَهُ مِنَ اَلْحَسَنَاتِ كَالسَّحَابِ اَلرُّكَامِ أَوْ كَالْجِبَالِ اَلرَّوَاسِي فَيَقُولُ يَا رَبِّ أَنَّى لِي هَذَا وَ لَمْ أَعْمَلْهَا فَيَقُولُ هَذَا عِلْمُكَ اَلَّذِي عَلَّمْتَهُ اَلنَّاسَ يُعْمَلُ بِهِ مِنْ بَعْدِكَ ﴾ یعنی می آید مردی در روز قیامت و چون ابرهای متراکم بر روی هم نشسته یا کوه های بلند کلان از بهرش حسنات باشد آن شخص عرض می کند این جمله حسنات از کجا از بهر من حاصل شد و حال این که این عمل را من ننموده ام می گویند این عمل تو است که مردمان را بیاموختی و ایشان بعداز تو بآن عمل نمودند.

ايضاً فضل عالم بر عابد

و دیگر از قداح از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ فَضْلُ اَلْعَالِمِ عَلَى اَلْعَابِدِ كَفَضْلِ اَلْقَمَرِ عَلَى سَائِرِ اَلنُّجُومِ لَيْلَةَ اَلْبَدْرِ ﴾ فضیلت و برتری مردم دانا بر عابد مثل فضل و فزونی ماه شب چهار ده است بر دیگر ستارگان.

تقدم عالم بر عابد

و نیز در آن کتاب از جعفر بن محمّد صادق عليهما السلام مروی است که فرمود:﴿ يَأْتِي صَاحِبُ اَلْعِلْمِ قُدَّامَ اَلْعَابِدِ بِرَبْوَةٍ مَسِيرَةَ خَمْسِ مِائَةِ عَامٍ ﴾ یعنی در روزگار قیامت

ص: 181

کسی که صاحب علم و دانش است پانصد سال برتر و پیش تر از عابد می آید. ربوة مثلثة آن چه مرتفع باشد از زمین می باشد و شاید مراد این باشد که عالم در مکانی مرتفع که محل استقرار و موضع شرف ایشان است پانصد سال پیش از عابد می آید یا این که بلندی آن زمین از دیگر اراضی بمساحت پانصد سال است یا این که عالم و عابد در محشر رهسپر می شوند و عالم در جلو عابد بقدر پانصد سال راه برتری دارد.

ايضاً در فضیلت عالم بر عابد و عابد بر غير عابد

و هم از آن حضرت از پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است ﴿ إِنَّ فَضْلَ اَلْعَالِمِ عَلَى اَلْعَابِدِ كَفَضْلِ اَلشَّمْسِ عَلَى اَلْكَوَاكِبِ وَ فَضْلَ اَلْعَابِدِ عَلَى غَيْرِ اَلْعَابِدِ كَفَضْلِ اَلْقَمَرِ عَلَى اَلْكَوَاكِبِ ﴾ فزونی عالم بر عابد چون فزونی آفتاب است بر دیگر ستارگان و فزونی عابد بر غير عابد مثل فضل ماه است بر دیگر ستاره ها . معلوم باد چون ماه و جمله کواکب کسب نور از هور می نمایند معلوم می شود که مقام عالم چیست.

فضل عالم بر عابد و زاهد

و نیز از محمّد برقی سند بحضرت ابی عبد اللّه می رسد که فرمود : ﴿ عَالِمٌ أَفْضَلُ مِنْ أَلْفِ عَابِدٍ وَ أَلْفِ زَاهِدٍ ﴾ يك شخص عالم از هزار تن عابد و هزار نفر زاهد افضل است و فرمود ﴿ عَالِمٌ يُنْتَفَعُ بِعِلْمِهِ أَفْضَلُ مِنْ عِبَادَةِ سَبْعِينَ أَلْفَ عَابِدٍ ﴾ شخص عالم که از علمش سودمند گردند افضل است از عبادت هفتاد هزار عابد.

فضل نماز عالم بر نماز عابد

و در آن کتاب از بزنطی سند بآن حضرت می رسد ﴿ رَكْعَةٌ يُصَلِّيهَا اَلْفَقِيهُ أَفْضَلُ مِنْ سَبْعِينَ أَلْفَ رَكْعَةٍ يُصَلِّيهَا اَلْعَابِدُ ﴾ يك ركعت نمازی را که شخص فقیه بگذارد از هفتاد هزار رکعت نمازی که عابد بسپارد افضل است و جهت این آن است که آن نمازی را که شخص عالم می گذارد از روی علم و عرفان و حضور قلب و ملاحظه دقایق و حقایق آن است اما تواند بود که شخص عابد از آن دقایق و معارف بی خبر و جاهل باشد و در حقیقت عبادتی بحسب عادت است.

ثواب کلمه حق راندن

و دیگر از عبد الرحمن بن ابی عبد اللّه از حضرت ابی عبد اللّه عليه صلوات اللّه

ص: 182

مروى است ﴿ لاَ يَتَكَلَّمُ اَلرَّجُلُ بِكَلِمَةِ حَقٍّ يُؤْخَذُ بِهَا إِلاَّ كَانَ لَهُ مِثْلُ أَجْرِ مَنْ أَخَذَ بِهَا وَ لاَ يَتَكَلَّمُ بِكَلِمَةِ ضَلاَلٍ يُؤْخَذُ بِهَا إِلاَّ كَانَ عَلَيْهِ مِثْلُ وِزْرِ مَنْ أَخَذَ بِهَا ﴾ هیچ مردی بكلمتی حق سخن نکند که آن کلمه حق را مأخوذ دارند مگر این که برای آن شخص گوینده همان اجر باشد که آن کس که اخذ کرده است دارد و تکلم ننماید بكلمۀ ضلالی که مأخوذ دارند آن را مگر این که وزرو و بال کسی که آن را اخذ نموده است بروی باشد.

معنی آیۀ قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً

و نیز در آن کتاب از سلیمان بن خالد مروی است که بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم مرا اهل بیتی هستند که بسخن من گوش می دهند آیا ایشان را باین امر یعنی بامر امامت و تشیع دعوت کنم فرمود آری خدای تعالی می فرماید در کتاب خود : ﴿ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً وَقُودُهَا النّاسُ وَ الْحِجارَةُ ﴾ ای کسانی که ایمان آوردید نگهدارید نفس های خود را و اهالی خود را از آتشی که هیزم آن مردمان هستند و سنگ کبریت و می شود مراد بحجاره اصنام و بت ها باشد.

جهت تغيير احوال

و دیگر از حمران مردی است که بحضرت ابی عبد اللّه عرض كردم ﴿ اصلحك اللّه ﴾ از تو پرسش بکنم فرمود آری عرض کردم من بر حال و حالتی بودم و امروز بر حالی دیگر هستم چه ازین پیش بر آن حال بودم که بزمینی اندر می شدم و يك مرد و دو مرد و زن را دعوت می کردم و خدای هر کسی را می خواست می رهانید و نجات می داد و امروز احدی را نمی خوانم فرمود : ﴿ وَ مَا عَلَيْكَ أَنْ تُخَلِّيَ بَيْنَ اَلنَّاسِ وَ بَيْنَ رَبِّهِمْ فَمَنْ أَرَادَ اَللَّهُ أَنْ يُخْرِجَهُ مِنْ ظُلْمَةٍ إِلَى نُورٍ أَخْرَجَهُ ﴾ يعنى بحثی بر تو نمی رود که مردمان را با خدای خودشان بگذاری پس هر کسی را که خود بخواهد از ظلمت غوايت و ضلالت بنور و فروز هدایت و دلالت در آورد خواهد آورد پس از آن فرمود : ﴿ وَ لاَ عَلَيْكَ إِنْ آنَسْتَ مِنْ أَحَدٍ خَيْراً أَنْ تَنْبِذَ إِلَيْهِ اَلشَّيْءَ نَبْذاً ﴾ و هیچ بحثی بر تو نیست

ص: 183

که اگر در کسی خیری را نگران شوی و مأنوس شوی و گزیده نمائی این که چیزی را بدو بیفکنی شاید معنی این باشد که اگر در شخصی خیری و سعادتی بینی و او را افادت و هدایتی نمائی مورد بحث نباشی.

معنی آیۀ وَ مَنْ أَحْيٰاهٰا

عرض کردم از این قول خدای مرا خبر فرمای ﴿ وَ مَنْ أَحْيٰاهٰا فَكَأَنَّمٰا أَحْيَا اَلنّٰاسَ جَمِيعاً ﴾ هر کسی نفسی را زنده دارد گویا تمام مردم را زنده داشته است ؟ فرمود : ﴿ مِنْ حَرَقٍ أَوْ غَرَقٍ أَوْ غَدَرٍ ﴾ یعنی زنده دارد از سوختن یا غرق شدنی یا از غدر و مکیدتی پس از آن سکوت نمود و از آن پس فرمود ﴿ تَأْوِيلُهَا اَلْأَعْظَمُ أَنْ دَعَاهَا فَاسْتَجَابَتْ لَهُ ﴾ تأويل بزرگ تر این آیه و زنده داشتن او این است که وی را براه راست بخواند و نفس او اجابت نماید.

در حفظ مراتب علما

و دیگر در کتاب بحار از حرث بن المغيرة مروى است که گفت حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه علیه در بعضی از طرق مدینه شب هنگام مرا بدید و فرمود ای حارث عرض کردم نعم فرمود ﴿ قُلْتَ لَتُحْمَلَنَّ ذُنُوبُ سُفَهَائِكُمْ عَلَى عُلَمَائِكُمْ ﴾ همانا حمل می کنیم گناهان سفهاء و خوار مایگان شما را بر علمای شما پس از آن آن حضرت بگذشت و من بخدمتش روی نهادم و رخصت بجستم و بحضرتش تشرّف جسته عرض کردم فدایت شوم از چه فرمودی ذنوب سفهای شما را بر علمای شما حمل می کنیم همانا ازین فرمایش امری بزرگ مرا در سپرد فرمود ﴿ نَعَمْ مَا يَمْنَعُكُمْ إِذَا بَلَغَكُمْ عَنِ اَلرَّجُلِ مِنْكُمْ مَا تَكْرَهُونَهُ مِمَّا يَدْخُلُ عَلَيْنَا بِهِ اَلْأَذَى وَ اَلْعَيْبُ عِنْدَ اَلنَّاسِ أَنْ تَأْتُوهُ فَتُؤَنِّبُوهُ وَ تَعِظُوهُ وَ تَقُولُوا لَهُ قَوْلاً بَلِيغاً ﴾ آری چه چیز باز می دارد شما را چون برسد شما را از مردی از شما آن چه را که مکروه می شمارید از آن چیزها که موجب اذّیت ما و نکوهش ما نزد مردمان می شود تا بدو شوید و او را از کار و کردار بازگشت دهید و موعظتش نمائید و با قولی بلیغ بدو سخن کنید یعنی از چه روی آن کسان را که در حق ما سخنان نکوهش آمیز می گویند به پند

ص: 184

و موعظت سخن نمی کنید و حجت بر ایشان اقامت نمی نمائید تا از افعال و اقوال خویش بازگشت جویند عرض کردم چون چنین کنیم از ما نمی پذیرند و ما را اطاعت نمی کنند فرمود ﴿ فَإِذَنْ فَاهْجُرُوهُ عِنْدَ ذَلِكَ وَ اِجْتَنِبُوا مُجَالَسَتَهُ ﴾ چون او را باین حال و مقال دیدید و پند شما را نشنید از وی دوری گیرید و از مجالست او اجتناب کنید.

عذاب راهنمای بضلال

و دیگر از حضرت صادق علیه السلام از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است که فرمود ﴿ مَنْ دَعَا إِلَى ضَلاَلٍ لَمْ يَزَلْ فِي سَخَطِ اَللَّهِ حَتَّى يَرْجِعَ مِنْهُ ﴾ هر کسی دعوت بضلالت نماید همیشه در خشم و سخط خداوند تعالی است تا گاهی که از آن کردار باز گردد.

زكوة علم تعليم باهل است

و نیز از حضرت صادق علیه السلام مروی است ﴿ لِكُلِّ شَيْءٍ زَكَاةٌ وَ زَكَاةُ اَلْعِلْمِ أَنْ يُعَلِّمَهُ أَهْلَهُ ﴾ برای هر چیزی زکوتی است و زکوة علم این است که اهل خود را آموزگاری کنید.

لزوم حدیث راندن برای اهل خود

و هم از آن حضرت مروی است که مردی در خدمت حضرت ابی جعفر علیه السلام در آمد و عرض کرد ﴿ رَحِمَكَ اَللَّهُ ﴾ اهل خود را حدیث برانم فرمود آری بدرستی که خدای تعالی می فرماید

﴿ يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ نٰاراً وَ قُودُهَا اَلنّٰاسُ وَ اَلْحِجٰارَةُ ﴾ و مي فرمايد ﴿ وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاٰةِ وَ اِصْطَبِرْ عَلَيْهٰا ﴾.

توافق قول و فعل موجب نجات است

و دیگر در بحار از مفضل مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه صادق صلوات اللّه عليه عرض کردم بچه چیز شخصی که رستگار می شود و ناجی است می توان شناخت ؟ فرمود ﴿ مَنْ كَانَ فِعْلُهُ لِقَوْلِهِ مُوَافِقاً فَأَثْبَتَ لَهُ اَلشَّهَادَةَ وَ مَنْ لَمْ يَكُنْ فِعْلُهُ لِقَوْلِهِ مُوَافِقاً فَإِنَّمَا ذَلِكَ مُسْتَوْدَعٌ ﴾ هر کسی کردارش با گفتارش موافق باشد رستگار

ص: 185

می گردد و هر کسی فعلش با قولش یکسان نباشد این علم و ایمان را بودیعت داشته باشد و از آن بعد باندك انقلاب و فتنه از وی مسلوب و متروك شود.

علم و عمل و تعلیم با یدللّه باشد

و دیگر از حفص مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ يَا حَفْصُ مَا مَنْزِلَةُ اَلدُّنْيَا مِنْ نَفْسِي إِلاَّ بِمَنْزِلَةِ اَلْمَيْتَةِ، إِذَا اُضْطُرِرْتُ إِلَيْهَا أَكَلْتُ مِنْهَا يَا حَفْصُ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى عَلِمَ مَا اَلْعِبَادُ عَامِلُونَ ﴾ و این حدیث مبارك در ضمن مواعظ حضرت صادق علیه السلام مشروحاً مبسوط است و در ضمن این حدیث می فرماید ﴿ وَ مَنْ تَعَلَّمَ وَ عَمِلَ وَ عَلَّمَ لِلَّهِ دُعِيَ فِي مَلَكُوتِ اَلسَّمَاوَاتِ عَظِيماً فَقِيلَ لَهُ تَعَلَّمَ لِلَّهِ وَ عَمِلَ لِلَّهِ وَ عَلَّمَ لِلَّهِ ﴾ علاّمه مجلسى اعلى اللّه مقامه می فرماید لفظ « من » در ﴿ مَا مَنْزِلَةُ اَلدُّنْيَا مِنْ نَفْسِي ﴾ یا بمعنی فی می باشد یا از برای تبعیض است « ای منازل نفسی » چه برای نفس برای نزول اشیاء بحسب درجات و منازل آن ها نزد شخص مواطن و منازلی است در نفس و مقصود از نگارش این حدیث بیان فضیلت علم و عمل است.

بیان اخباری که از حضرت صادق سلام اللّه عليه در استعمال علم و اخلاص در طلب علم وارد است

در اصول کافی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروى است ﴿ طَلَبُ اَلْعِلْمِ فَرِيضَةٌ ﴾ آموختن علم فرض و واجب است. و هم پسر ابو حمزه از آن حضرت روایت کند که فرمود ﴿ تَفَقَّهُوا فِي اَلدِّينِ فَإِنَّهُ مَنْ لَمْ يَتَفَقَّهْ مِنْكُمْ فَهُوَ أَعْرَابِيٌّ إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ فِي كِتَابِهِ « لِيَتَفَقَّهُوا فِي اَلدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذٰا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ ﴾ و باين تقریب مسطور شد.

تأکید در فقه آموختن

و نیز در آن کتاب از ابان بن تغلب از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مسطور است که فرمود ﴿ لَوَدِدْتُ أَنَّ أَصْحَابِي ضُرِبَتْ رُؤُسُهُمْ بِالسِّيَاطِ حَتَّى يَتَفَقَّهُوا ﴾ دوست می دارم که با تازیانه بر سر اصحابم بزنند تا تفقه جویند

ص: 186

عمل باید از روی ورع باشد

در جلد اوّل بحار الانوار از ازدی مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ أَبْلِغْ مَوَالِيَنَا عَنَّا اَلسَّلاَمَ، وَ أَخْبِرْهُمْ أَنَّا لَنْ نُغْنِيَ عَنْهُمْ مِنَ اَللَّهِ شَيْئاً إِلاَّ بِعَمَلٍ، وَ أَنَّهُمْ لَنْ يَنَالُوا وَلاَيَتَنَا إِلاَّ بِعَمَلٍ أَوْ وَرَعٍ، وَ أَنَّ أَشَدَّ اَلنَّاسِ حَسْرَةً يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ مَنْ وَصَفَ عَدْلاً ثُمَّ خَالَفَهُ إِلَى غَيْرِهِ ﴾ بدوستان و موالی ما از ما سلام برسان و ایشان را خبر گوی که ما از ایشان منصرف نمی شویم و باز نمی گردانیم از ایشان از خدای چیزی را مگر بعمل و ایشان بولایت ما قائل نمی گردند مگر بعمل یا ورع و در روز قیامت شدید ترین مردمان از حیثیت حسرت کسی است که عدل را وصف کند و عملش را با دیگری گذارد.

تكاليف تعليم

و هم در آن کتاب از حضرت جعفر بن محمّد از پدر بزرگوارش علیها السلام مروی است که مردی بحضرت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم مشرف شد و عرض کرد ای رسول خدای ﴿ مَا حَقُّ اَلْعِلْمِ قَالَ اَلْإِنْصَاتُ لَهُ قَالَ ثُمَّ مَهْ قَالَ اَلاِسْتِمَاعُ لَهُ قَالَ ثُمَّ مَهْ قَالَ اَلْحِفْظُ لَهُ قَالَ ثُمَّ مَهْ قَالَ ثُمَّ اَلْعَمَلُ بِهِ قَالَ ثُمَّ مَهْ قَالَ ثُمَّ نَشْرُهُ ﴾ چیست حق علم فرمود گوش سپردن بآن عرض کرد پس از آن چیست فرمود بگوش آوردن آن عرض کرد بعد از آن فرمود بخاطر سپردن آن عرض کرد بعد از آن فرمود از آن پس عمل کردن بآن عرض کرد پس از آن فرمود بعد از آن انتشار دادن علم است.

فواید عمل بعلم

و نیز در آن کتاب از حفص مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ مَنْ عَمِلَ بِمَا عَلِمَ كُفِيَ مَا لَمْ يَعْلَمْ ﴾ هر کسی بآن چه می داند عمل نماید آن چه را که نداند کفایت کرده

می شود یعنی خداوند بدون رنج و تعب بدو می آموزد.

معنى آيۀ فَكُبْكِبُوا فِيهَا

و هم از آن حضرت در قول خدای عزّ و جلّ ﴿ فَكُبْكِبُوا فِيهَا هُمْ وَالْغَاوُونَ ﴾ می فرمود ﴿ مَنْ وَصَفَ عَدْلاً ثُمَّ خَالَفَهُ إِلَى غَيْرِهِ ﴾ يعنی ایشان آنان باشند که برای

ص: 187

دیگران توصیف عدل را نمایند لکن خود بعدل نروند و با دیگری گذارند. و نیز در آن کتاب در معنی این آیه شریفه رسیده است که ایشان بنی امیّه و غاوون بنی فلان هستند. و در روایت هشام بن سعید است که فرمود غاوون همان کسان هستند که حق را شناختند و بر خلاف حق کار کردند .

حسرت سود نیافتن بعلم

و هم در آن کتاب از مفضّل از آن حضرت مروی است ﴿ إِنَّ اَلْحَسْرَةَ وَ اَلنَّدَامَةَ وَ اَلْوَيْلَ كُلَّهُ لِمَنْ لَمْ يَنْتَفِعْ بِمَا أَبْصَرَ وَ مَنْ لَمْ يَدْرِ اَلْأَمْرَ اَلَّذِي هُوَ عَلَيْهِ مُقِيمٌ أَ نَفْعٌ هُوَ لَهُ أَمْ ضَرَرٌ ﴾ بدرستی که حسرت و پشیمانی و رنج و عذاب بتمامت برای آن کس باشد که بآن چه بیناست سودمند نشود و برای آن کس باشد که بر آن امری که بآن مقیم است دانا نباشد که آیا این امر او را سود می رساند یا زیان و لخت اخیر این حدیث شریف ازین پیش مسطور شد.

العلم اصل كل حال

و نیز در آن کتاب مسطور است که حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿ اَلْعِلْمُ أَصْلُ كُلِّ حَالٍ سَنِيٍّ وَ مُنْتَهَى كُلِّ مَنْزِلَةٍ رَفِيعَةٍ وَ لِذَلِكَ قَالَ اَلنَّبِيُّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ طَلَبُ اَلْعِلْمِ فَرِيضَةٌ عَلَى كُلِّ مُسْلِمٍ وَ مُسْلِمَةٍ أَيْ عِلْمِ اَلتَّقْوَى وَ اَلْيَقِينِ ﴾ یعنی علم و دانش اصل و بیخ و ریشه هر حالی روشن و پایان هر درجه رفیعه ایست برای این مقام و شأن و رتبت است که رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم می فرماید طلب علم بر هر مردی مسلم و زنی مسلمه واجب است یعنی علم تقوى و دين.

ثواب و فایده زهد

و نیز در آن کتاب از هیثم بن واقد از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است ﴿ مَنْ زَهِدَ فِي اَلدُّنْيَا أَثْبَتَ اَللَّهُ اَلحِكْمَةَ فِي قَلْبِهِ وَ أَنْطَقَ بِهَا لِسَانَهُ وَ بَصَّرَهُ عُيُوبَ اَلدُّنْيَا دَاءَهَا وَ دَوَاءَهَا وَ أَخْرَجَهُ مِنَ اَلدُّنْيَا سَالِماً إِلَى دَارِ اَلسَّلاَمِ ﴾ هر کس در دنیا و اموال این جهان فانی زاهد گرد خداوند حکمت را در دلش ثابت کند و زبانش را بحکمت ناطق گرداند و عیوب دنیا و درد و درمانش را بدو بنماید و بچشم بصیرتش

ص: 188

اندر آورد و خداوند او را از دنیا سالم بدار السلام بیرون آورد یعنی بدون آلایش معاصی و فریب بزیور و زیب این سرای اریب بدیگر سرایش در بهشت در آورد.

حسرت عدل نورزیدن

و نیز در آن کتاب از ابن یعفور مسطور است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ مَنْ وَصَفَ عَدْلاً وَ خَالَفَهُ إِلَى غَيْرِهِ كَانَ عَلَيْهِ حَسْرَةً يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ ﴾ و ترجمۀ این حديث باندك اختلافی مسطور شد.

در افعال خود طالب اشتهار نیاید بود

و نیز در آن کتاب از حفص بن البختری مروی است که حضرت ابی عبد اللّه روایت کرد که امیر المؤمنين علیه السلام با كميل بن زیاد نخمی فرمود ﴿ تَبَذَّلْ وَ لاَ تَشَهَّرْ وَ وَارِ شَخْصَكَ لاَ تَذَكَّرْ وَ تَعَلَّمْ فَاعْمَلْ وَ اُسْكُتْ تَسْلَمْ تَسُرُّ اَلْأَبْرَارَ وَ تَغِيظُ اَلْفُجَّارَ وَ لاَ عَلَيْكَ إِذَا عَرَّفَكَ اَللَّهُ دِينَهُ أَنْ لاَ تَعْرِفَ اَلنَّاسَ وَ لاَ يَعْرِفُونَكَ ﴾ بذل و بخشش كن وجود و کرم خود را آشکار مدار و تا توانی خویشتن را پوشیده بدار و مذکور مدار و بیاموز و بعلم خود عمل کن و خاموشی گزین تا سالم بمانی نیکوان را مسرور و فاجران را خشمناك بدار و چون خداوندت بنور دین خود و فروز ایمان بر خوردار فرمود هیچ بحثی و فرقی برای تو نیست که تو مردمان را نشناسی و مردمان در تو شناسا نباشند.

عالمی که بعلم خود سودمند نشود معذب است

و نیز آن حضرت يعنی حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿ أَشَدُّ اَلنَّاسِ عَذَاباً عَالِمٌ لاَ يُنْتَفَعُ مِنْ عِلْمِهِ بِشَيْءٍ ﴾ سخت ترین مردمان از حیثیت معذب گردیدن آن عالمی است که مردمان بعلم او سودمند نشوند.

علم بدون عمل نفع نمی رساند

و دیگر فرمود ﴿ تَعَلَّمُوا مَا شِئْتُمْ أَنْ تَعَلَّمُوا فَلَنْ يَنْفَعَكُمُ اَللَّهُ بِالْعِلْمِ حَتَّى تَعْمَلُوا بِهِ لِأَنَّ اَلْعُلَمَاءَ هِمَّتُهُمُ اَلرِّعَايَةُ وَ اَلسُّفَهَاءُ هِمَّتُهُمُ اَلرِّوَايَةُ ﴾ بیاموزید چندان که

ص: 189

خواهید که بیاموزید چه خداوند تعالی هرگز شما را بعلم سودمند نگرداند مگر این که بعلم خود عمل نمائید چه همت علماء رعایت است يعنی تربیت و تعلیم و عمل نیکوست و همت سفهاءِ روایت است يعنی روایت علم و عمل نمودن بعلم است.

علمی که خواهند اسباب تباهی باشد زیان آتش دارد

و در ضمن حدیثی که در عیون اخبار از هروی از حضرت رضا سلام اللّه علیه ما را روایت رسیده است که فرمود: ﴿ مَنْ تَعَلَّمَ عِلْماً لِيُمَارِيَ بِهِ اَلسُّفَهَاءَ أَوْ يُبَاهِيَ بِهِ اَلْعُلَمَاءَ أَوْ لِيُقْبِلَ بِوُجُوهِ اَلنَّاسِ إِلَيْهِ فَهُوَ فِي اَلنَّارِ ﴾ هر کسی علمی را بیاموزد و قصدش آن باشد که به نیروی آن با سفهاء قوم مجادلت نماید یا با علمای قوم مباهات جوید یا روی مردمان را بخود آورد جایش در آتش است. حضرت رضا علیه السلام فرمود جدم علیه السلام راست گفته است آیا می دانی سفهاء کدام مردم باشند عرض کردم یا ابن رسول اللّه نمی دانم فرمود ﴿ هُمْ قُصَّاصٌ مِنْ مُخَالِفِينَا ﴾ ایشان قصاص مخالفان ما هستند

می دانی علماء کدام کس باشند عرض کردم یا ابن رسول اللّه نمی دانم فرمود علمای آل محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم می باشند که خدای تعالی طاعت ایشان را فرض و مودت ایشان را واجب گردانیده آن گاه فرمود معنی قول آن حضرت ﴿ أَوْ لِيُقْبِلَ بِوُجُوهِ اَلنَّاسِ إِلَيْهِ ﴾ چیست عرض کردم نمی دانم فرمود قصد کرده است آن حضرت سوگند بخدای باین کلمه ادعا کردن امامت را بدون حق آن و هر کسی چنین ادعائی نماید در آتش منزل کند.

اثری در کار عالم غیر عامل نیست

و نیز در اول بحار الانوار از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروى است ﴿ إِنَّ اَلْعَالِمَ إِذَا لَمْ يَعْمَلْ بِعِلْمِهِ زَلَّتْ مَوْعِظَتُهُ عَنِ اَلْقُلُوبِ كَمَا يَزِلُّ اَلْمَطَرُ عَنِ اَلصَّفَا ﴾ جوهری گويد صفاة بمعنی سنگ روشن و صفا با الف مقصوره جمع آن است و نیز صفا نام موضعی است در مکه معظمه بالجمله می فرماید چون عالم بعلم خود عمل نکند نشان پند او از دل ها می لغزد چنان که قطره باران از روی سنگ صاف و روشن لغزان گردد یعنی در دل ها اثر نمی کند و نشانش زایل می شود.

ص: 190

حکایت موسی علیه السلام با عالمی

و نیز در آن کتاب از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است ﴿ قَالَ كَانَ لِمُوسَى بْنِ عِمْرَانَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ جَلِيسٌ مِنْ أَصْحَابِهِ قَدْ وَعَى عِلْماً كَثِيراً فَاسْتَأْذَنَ مُوسَى فِي زِيَارَةِ أَقَارِبَ لَهُ فَقَالَ لَهُ مُوسَى إِنَّ لِصِلَةِ اَلْقَرَابَةِ لَحَقّاً وَ لَكِنْ إِيَّاكَ أَنْ تَرْكَنَ إِلَى اَلدُّنْيَا فَإِنَّ اَللَّهَ قَدْ حَمَّلَكَ عِلْماً فَلاَ تُضَيِّعْهُ وَ تَرْكَنْ إِلَى غَيْرِهِ فَقَالَ اَلرَّجُلُ لاَ يَكُونُ إِلاَّ خَيْراً وَ مَضَى نَحْوَ أَقَارِبِهِ فَطَالَتْ غَيْبَتُهُ فَسَأَلَ مُوسَى عَلَيْهِ السَّلاَمُ عَنْهُ فَلَمْ يُخْبِرْهُ أَحَدٌ بِحَالِهِ فَسَأَلَ جَبْرَئِيلَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ عَنْهُ فَقَالَ لَهُ أَخْبِرْنِي عَنْ جَلِيسِي فُلاَنٍ أَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ قَالَ نَعَمْ هُوَ ذَا عَلَى اَلْبَابِ قَدْ مُسِخَ قِرْداً فِي عُنُقِهِ سِلْسِلَةٌ فَفَزِعَ مُوسَى عَلَيْهِ السَّلاَمُ إِلَى رَبِّهِ وَ قَامَ إِلَى مُصَلاَّهُ يَدْعُو اَللَّهَ وَ يَقُولُ يَا رَبِّ صَاحِبِي وَ جَلِيسِي فَأَوْحَى اَللَّهُ إِلَيْهِ يَا مُوسَى لَوْ دَعَوْتَنِي حَتَّى يَنْقَطِعَ تَرْقُوَتَاكَ مَا اِسْتَجَبْتُ لَكَ فِيهِ إِنِّي كُنْتُ حَمَّلْتُهُ عِلْماً فَضَيَّعَهُ وَ رَكِنَ إِلَى غَيْرِهِ ﴾ می فرمايد موسى ابن عمران علیه السلام را هم نشینی از یارانش بود که به علمی بسیار برخور دار بود وقتی از حضرت موسی رخصت خواست تا بدیدار اقوام خود کامکار گردد موسی فرمود صله خویشاوندان حق است لکن بپرهیز که بدنیا میل ور کون گیری چه خداوند تعالی ترا بدولت علم کامیاب و ترا حامل این گوهر نفیس فرموده این گوهر متاع گرامی ضایع مکن و بجز آن مایل مگرد آن مرد عرض کرد در این اندیشه من جز خير و خوبی متضمن نیست و نزد قوم خود رفت و مدت غیبتش به اطالت پیوست موسی علیه السلام از هر کس از حال او پرسید فرمود هیچ کس خبر نگذاشت و آن حضرت از جبرئیل علیه السلام از وی پرسنده گشت که مرا از فلان جليس من باز گوی آیا بحال او علمی داری گفت آری اینک بر در سرای بصورت میمونی مسخ شده و رشته ای بر گردن دارد موسی فزعناک شد و بخدای پیوست و بنمازگاه خود در آمد و همی خدای را بخواند و همی گفت پروردگارا اينك صاحب من و جليس من است خدای بدو وحی فرستاده ای موسی اگر چندان مرا بخوانی که هر دو چنبر گردنت بریده گردد دعای ترا در حق وی اجابت نفرمایم همانا او را حامل علمی ساختم و او آن علم را ضایع کرد و بغیر آن بپرداخت و از این حدیث شأن و

ص: 191

مقام رفیع علم معلوم می شود که خدای تعالی در تضییع آن این طور می فرماید:

فضایل علم

در اصول کافی از ابو بصیر از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که امیر- المؤمنين صلوات عليه می فرمود: ﴿ يَا طَالِبَ اَلْعِلْمِ إِنَّ اَلْعِلْمَ ذُو فَضَائِلَ كَثِيرَةٍ فَرَأْسُهُ اَلتَّوَاضُعُ وَ عَيْنُهُ اَلْبَرَاءَةُ مِنَ اَلْحَسَدِ وَ أُذُنُهُ اَلْفَهْمُ وَ لِسَانُهُ اَلصِّدْقُ وَ حِفْظُهُ اَلْفَحْصُ وَ قَلْبُهُ حُسْنُ اَلنِّيَّةِ وَ عَقْلُهُ مَعْرِفَةُ اَلْأَسْبَابِ وَ اَلْأُمُورِ وَ يَدُهُ اَلرَّحْمَةُ وَ رِجْلُهُ زِيَارَةُ اَلْعُلَمَاءِ وَ هِمَّتُهُ اَلسَّلاَمَةُ وَ حِكْمَتُهُ اَلْوَرَعُ وَ مُسْتَقَرُّهُ اَلنَّجَاةُ وَ قَائِدُهُ اَلْعَافِيَةُ وَ مَرْكَبُهُ اَلْوَفَاءُ وَ سِلاَحُهُ لِينُ اَلْكَلِمَةِ وَ سَيْفُهُ اَلرِّضَا وَ قَوْسُهُ اَلْمُدَارَاةُ وَ جَيْشُهُ مُحَاوَرَةُ اَلْعُلَمَاءِ وَ مَالُهُ اَلْأَدَبُ وَ ذَخِيرَتُهُ اِجْتِنَابُ اَلذُّنُوبِ وَ رِدَاؤُهُ اَلْمَعْرُوفُ وَ مَأْوَاهُ اَلْمُوَادَعَةُ وَ دَلِيلُهُ اَلْهُدَى وَ رَفِيقُهُ مَحَبَّةُ اَلْأَخْيَارِ ﴾ ای خواهان دانش بدرستی که علم را فضایل بسیار است سر آن فروتنی و تواضع و چشمش بیزاری و برائت از حسد و گوشش فهم و زبانش صدق و راستی و حفظش پژوهش و فحص و دلش نیکوئی نیت و عقل و خردش شناختن اشیاء و امور و دستش رحمت و پایش زیارت دانایان و همتش سلامت و حکمتش ورع و مستقرش نجات و قایدش عافیت و مرکبش وفاء و سلاحش نرم گوئی و شمشیرش رضا و کمانش مداراة و لشکرش مکالمت و محاورت علماء و مالش ادب و ذخیره اش اجتناب ورزیدن از گناهان و زاد و توشه اش کردار نيك و مأوايش موادعة و دلیلش هدى و راستى و رفيقش دوستی نیکویان است.

علم وزیر ایمان است

و هم در اصول کافی از حماد بن عثمان از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مرویست که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود : ﴿ نِعْمَ وَزِيرُ اَلْإِيمَانِ اَلْعِلْمُ وَ نِعْمَ وَزِيرُ اَلْعِلْمِ اَلْحِلْمُ وَ نِعْمَ وَزِيرُ اَلْحِلْمِ اَلرِّفْقُ وَ نِعْمَ وَزِيرُ اَلرِّفْقِ اَللِّينُ ﴾ نيكو وزیر ایمان علم است و خوب وزیری مر علم را حلم است و خوب وزیری است مرحلم را رفق و مدارا و نیکو وزیری است مر رفق را عبرت ﴾.

ص: 192

طلبة العلم ثلاثة

و نیز در اصول کافی سند بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می رسد که فرمود : ﴿ طَلَبَةُ اَلْعِلْمِ ثَلاَثَةٌ فَاعْرِفُوهُمْ بِأَعْيَانِهِمْ وَ صِفَاتِهِمْ صِنْفٌ يَطْلُبُهُ لِلْجَهْلِ وَ اَلْمِرَاءِ وَ صِنْفٌ يَطْلُبُهُ لِلاِسْتِطَالَةِ وَ اَلْخَتْلِ وَ صِنْفٌ يَطْلُبُهُ لِلتَّفَقُّهِ وَ اَلْعَمَلِ فَصَاحِبُ اَلْجَهْلِ وَ اَلْمِرَاءِ مُؤْذٍ مُمَارٍ مُتَعَرِّضٌ لِلْمَقَالِ فِي أَنْدِيَةِ اَلرِّجَالِ بِتَذَاكُرِ اَلْعِلْمِ وَ صِفَةِ اَلْحِلْمِ قَدْ تَسَرْبَلَ بِالْخُشُوعِ وَ تَخَلَّى مِنَ اَلْوَرَعِ فَدَقَّ اَللَّهُ مِنْ هَذَا خَيْشُومَهُ وَ قَطَعَ مِنْهُ حَيْزُومَهُ وَ صَاحِبُ اَلاِسْتِطَالَةِ وَ اَلْخَتْلِ ذُو خِبٍّ وَ مَلَقٍ يَسْتَطِيلُ عَلَى مِثْلِهِ مِنْ أَشْبَاهِهِ وَ يَتَوَاضَعُ لِلْأَغْنِيَاءِ مِنْ دُونِهِ فَهُوَ لِحُلْوَانِهِمْ هَاضِمٌ وَ لِدِينِهِ حَاطِمٌ فَأَعْمَى اَللَّهُ عَلَى هَذَا خَبَرَهُ وَ قَطَعَ مِنْ آثَارِ اَلْعُلَمَاءِ أَثَرَهُ وَ صَاحِبُ اَلْفِقْهِ [اَلتَّفَقُّهِ] وَ اَلْعَمَلِ ذُو كَآبَةٍ وَ حَزَنٍ وَ سَهَرٍ قَدْ تَحَنَّكَ فِي بُرْنُسِهِ وَ قَامَ اَللَّيْلَ فِي حِنْدِسِهِ يَعْمَلُ وَ يَخْشَى وَجِلاً دَاعِياً مُشْفِقاً مُقْبِلاً عَلَى شَأْنِهِ عَارِفاً بِأَهْلِ زَمَانِهِ مُسْتَوْحِشاً مِنْ أَوْثَقِ إِخْوَانِهِ فَشَدَّ اَللَّهُ مِنْ هَذَا أَرْكَانَهُ وَ أَعْطَاهُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ أَمَانَهُ ﴾:

طالبان علم بر سه صنف هستند پس بشناس ایشان را با عیان و صفات ایشان يك صنف در طلب بر آیند که محض جهل و مراء است و صنفی دیگر برای استطالت و بلندی جوئی و تطاول و مردم فریبی طالب علم باشند و صنفی دیگر که برای فقه دانشمندی و عقل در طلب علم برآیند اما صاحب جهل و مراء مردی موذی و اهل شك و جدال و متعرض آن است که در مجمع مردمان در مذاکره علم و صفت علم سخن کند و سربال خشوع بر آن بنماید لکن از ورع تهی باشد یعنی ظاهرش با باطنش یکسان نباشد لاجرم خدای تعالی بسبب این حال بينيش را برخاك مذلت بکوبد و سینه اش را در هم شکند و اما صاحب استطاله و ختل يعنی آن کس که علم را برای برتری خواستن و تطاول نمودن و مردم فریفتن خواهد مردی با خدعه و نیرنگ و تملق و چرب زبان باشد که همی خواهد بر مثل خود از اشباه خود برتری و استطالت گیرد و با مردم توانگر و غنی تواضع جوید و چنین کسی هضم کننده اطعمه و حلویات ایشان و در هم شکنندۀ دین ایشان است و خدای تعالی علم او را تباه و نشانش را از میان علما نا چیز و سیاه می گرداند و آن کس که صاحب فقه و عقل

ص: 193

است همیشه اندوهناك و محزون و شب زنده دار است تحت الحنك عبادت بياويزد و در دل شب و تاریکی لیل بعبادت بایستد و همیشه با دل ترسان و قلب خوفناك و لرزان کار کند و خدای را یکسره بخواند و بر عمل خود مشفق و بر شأن خود مقبل و با مردم زمان خود عارف و از برادران خود اگر چند نهایت وثوق به آن ها داشته باشد متوحش و گریزان گردد از این روی خدای تعالی ارکان عقاید و دین و آئینش را سخت گرداند و از عذاب و عقاب و احوال و اهوال قیامتش امان بخشد.

ان رواة الكتاب كثيرة

و نیز در اصول کافی از طلحة بن زید مسطور است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود : ﴿ إِنَّ رُوَاةَ اَلْكِتَابِ كَثِيرٌ وَ إِنَّ رُعَاتَهُ قَلِيلٌ وَ كَمْ مِنْ مُسْتَنْصِحٍ لِلْحَدِيثِ مُسْتَغِشُّ لِلْكِتَابِ فَالْعُلَمَاءُ يَحْزُنُهُمْ تَرْكُ اَلرِّعَايَةِ وَ اَلْجُهَّالُ يَحْزُنُهُمْ حِفْظُ اَلرِّوَايَةِ فَرَاعٍ يَرْعَى حَيَاتَهُ وَ رَاعٍ يَرْعَى هَلَكَتَهُ فَعِنْدَ ذَلِكَ اِخْتَلَفَ اَلرَّاعِيَانِ وَ تَغَايَرَ اَلْفَرِيقَانِ ﴾ بدرستی که راویان کتاب بسیارند یعنی آنان که قرآن می خوانند و از فرایض و سنن سخن می رانند فراوان هستند لکن آنان که رعایت آن را نمایند و بعمل خود عمل کنند اندک هستند و چه بسیار مردمی هستند که خویشتن را بحدیث ناصح و خود را از جملۀ پندگویان می شمارند و مردمان را بنصیحت و روایت حدیث فرو می گیرند لکن در کار کتاب خیانت می ورزند پس علماء را ترك رعایت محزون می کند یعنی عمل نکردن غمگین می نماید و جهال را حفظ روایت و بقولی حفظ رعایت اندوهگین می گرداند پس رعایت کننده دو حالت دارد يك رعایت کننده حیات ابدی و زندگی سرمدی که عالم عامل باشد و دیگری رعایت نماینده هلاکت جاوید و غوايت و ضلالت همیشگی است و در این حال راعیان را اختلاف و فریقان را تغایر آشکار می شود.

حقوق خدا بر بندگان

و در آن کتاب از هشام بن سالم مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم چیست حق خداوند بر مخلوقش فرمود ﴿ أَنْ يَقُولُوا مَا يَعْلَمُونَ وَ يَكُفُّوا

ص: 194

عَمَّا لاَ يَعْلَمُونَ فَإِذَا فَعَلُوا ذَلِكَ فَقَدْ أَدَّوْا إِلَى اَللَّهِ حَقَّهُ ﴾ یعنی حق خدا بر خلقش این است که بگویند آن چه را می دانند و لب فرو بندند از آن چه نمی دانند و چون چنین کردند حق خدای را بخدا ادا کرده باشند.

معنی آیۀ فَلْيَنْظُرِ اَلْإِنْسٰانُ

و نیز در آن کتاب از زید شحام از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در قول خدای تبارك و تعالی در این آیه شريفه ﴿ فَلْيَنْظُرِ اَلْإِنْسٰانُ إِلىٰ طَعٰامِهِ ﴾ پرسیدم طعام انسان چیست فرمود ﴿ عِلْمُهُ اَلَّذِي يَأْخُذُهُ مِمَّنْ يَأْخُذُهُ ﴾ يعنی علم اوست که اخذ کرده است از آن کس که مأخوذ نموده است.

چون جان بحلق رسد برای عالم مجال توبه نیست

و نیز در اصول کافی از جميل بن دراج مسطور است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ إِذَا بَلَغَتِ اَلنَّفْسُ هَاهُنَا وَ أَشَارَ بِيَدِهِ إِلَى حَلْقِهِ لَمْ يَكُنْ لِلْعَالِمِ تَوْبَةٌ ثُمَّ قَرَأَ إِنَّمَا اَلتَّوْبَةُ عَلَى اَللّٰهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ اَلسُّوءَ بِجَهٰالَةٍ ﴾ چون جان باین جا رسد و با دست مبارك بحلق شریف اشارت فرمود یعنی چون جان بحلق رسد و امید زندگی قطع شود برای شخص عالم مجال توبت نمی ماند پس از آن این آیه مبارکه را قرائت فرمود که خداوند توبه آن کسان را که از روی جهالت کردار نا خوب می نمایند پذیرفتار می شود.

آن چه را ندانند باید بعرض پیشوا رسانند

و دیگر در همان کتاب از حمزة بن طيّار مردی است که پاره ای خطب پدرش را در خدمت آن حضرت بعرض می رساند تا بموضعی از آن رسید آن حضرت فرمود ﴿ كُفَّ وَ اُسْكُتْ ﴾ در این جا ساکت باش آن گاه فرمود ﴿ لاَ يَسَعُكُمْ فِيمَا يَنْزِلُ بِكُمْ مِمَّا لاَ تَعْلَمُونَ إِلاَّ اَلْكَفُّ عَنْهُ وَ اَلتَّثَبُّتُ وَ اَلرَّدُّ إِلَى أَئِمَّةِ اَلْهُدَى ، حَتَّى يَحْمِلُوكُمْ فِيهِ عَلَى اَلْقَصْدِ وَ يَجْلُوَ عَنْكُمْ فِيهِ اَلْعَمَى وَ يُعَرِّفُوكُمْ فِيهِ اَلْحَقَّ قَالَ اَللَّهُ تَعَالَى فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لاٰ تَعْلَمُونَ ﴾ از چه روی در پاره ای چیزها که بر شما وارد می شود و بآن عالم نیستید از آن کناری نمی جوئید و با ذيال علوم ائمه اطهار عليهم السلام متشبث

ص: 195

و متمسک نمی گردید و بایشان باز نمی گردانید تا مقصد و مقصود را با شما باز نمایند و رنج کوری نادانی را از شما چاره بفرمایند و آن چه حق است با شما باز نمایند خدای تعالی می فرماید از اهل ذکر و علم و دانایان رموز علوم قرآنی و معادن و دایع سبحانی بپرسید اگر خود نمی دانید.

سه طبقه را باید رحم کرد

و دیگر در بحار الانوار و امالی از ابان و غیر از وی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ إِنِّي لَأَرْحَمُ ثَلاَثَةً وَ حَقٌّ لَهُمْ أَنْ يُرْحَمُوا عَزِيزٌ أَصَابَتْهُ مَذَلَّةٌ بَعْدَ اَلْعِزِّ وَ غَنِيٌّ أَصَابَتْهُ حَاجَةٌ بَعْدَ اَلْغِنَى وَ عَالِمٌ يَسْتَخِفُّ بِهِ أَهْلُهُ وَ اَلْجَهَلَةُ ﴾ يعنى بر سه طبقه مردم رحم می نمایم و حقّ است که بر ایشان رحم آورند نخست شخص عزیز و گرامی که بعد از لباس عزّت بجامه ذلت اندر شده باشد و دیگر کسی که غنی و توانگر بوده و بعد از بی نیازی بآسیب نیازمندی دچار شده باشد و دیگر مردی عالم که اهل او و جهال قوم او را خفیف شمارند و بنظر خفت در وی بنگرند و این معنی است که مولوی در مثنوی اشارت کند و گوید:

گفت پیغمبر رحم آرید بر *** حال من كان غنياً فافتقر - الى آخرها

سه چیز بخدا شکایت برند

و هم از آن حضرت از رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است ﴿ اِرْحَمُوا عَزِيزاً ذَلَّ وَ غَنِيّاً اِفْتَقَرَ وَ عَالِماً ضَاعَ فِي زَمَانِ جُهَّالٍ ﴾ و دیگر از آن حضرت بروایت ابنّ فضّال مروی است ﴿ ثَلاَثَةٌ يَشْكُونَ إِلَى اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مَسْجِدٌ خَرَابٌ لاَ يُصَلِّي فِيهِ أَهْلُهُ وَ عَالِمٌ بَيْنَ جُهَّالٍ وَ مُصْحَفٌ مُعَلَّقٌ قَدْ وَقَعَ عَلَيْهِ اَلْغُبَارُ لاَ يُقْرَأُ فِيهِ ﴾ سه چیز است که بحضرت خداوند عزّ و جلّ شکایت برند یکی مسجدی که خراب باشد و نماز در آن نگذارند اهلش دیگر عالمی است که در میان جماعت جهّال دچار گردد دیگر مصحفی است که بیاویزند و قرائت نمایند چندان که بغبار تعطیل آلوده گردد.

غریبتان فاحتملوها

و دیگر از سکونی از حضرت امام جعفر از رسول خدای مروی است :

ص: 196

﴿ غَرِيبَتَانِ فَاحْتَمِلُوهُمَا كَلِمَةُ حِكْمَةٍ مِنْ سَفِيهٍ فَاقْبَلُوهَا وَ كَلِمَةُ سَفَهٍ مِنْ حَكِيمٍ فَاغْفِرُوهَا ﴾

دو چیز غریب است که چونش در یابید حمل کنید یکی کلامی حکمت آمیز است که بر حسب اتفاق از شخص سفیه ظهور یابد بپذیرید و گوینده را ننگرید و دیگر کلمۀ سفاهت آمیز است که بر حسب ندرت از شخص حکمت آیت استماع شود از وی در گذرید و اسباب استهزاءِ و سخره و نکوهش وی نگردانید.

حقوق عالم

و دیگر از سلیمان جعفری سند بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می رسد که فرمود امیر المؤمنین علیه السلام می فرمود :﴿ إِنَّ مِنْ حَقِّ اَلْعَالِمِ أَنْ لاَ تُكْثِرَ عَلَيْهِ اَلسُّؤَالَ وَ لاَ تَأْخُذَ بِثَوْبِهِ وَ إِذَا دَخَلْتَ عَلَيْهِ وَ عِنْدَهُ قَوْمٌ فَسَلِّمْ عَلَيْهِمْ جَمِيعاً وَ خُصَّهُ بِالتَّحِيَّةِ وَ اِجْلِسْ بَيْنَ يَدَيْهِ وَ لاَ تَجْلِسْ خَلْفَهُ - وَ لاَ تَغْمِزْ بِعَيْنَيْكَ وَ لاَ تُشِرْ بِيَدَيْكَ وَ لاَ تُكْثِرْ مِنَ اَلْقَوْلِ قَالَ فُلاَنٌ وَ قَالَ فُلاَنٌ خِلاَفاً لِقَوْلِهِ وَ لاَ تَضْجَرْ بِطُولِ صُحْبَتِهِ فَإِنَّمَا مَثَلُ اَلْعَالِمِ مَثَلُ اَلنَّخْلَةِ - تَنْتَظِرُ مَتَى يَسْقُطُ عَلَيْكَ مِنْهَا شَيْءٌ وَ اَلْعَالِمُ أَعْظَمُ أَجْراً مِنَ اَلصَّائِمِ اَلْقَائِمِ - اَلْغَازِي فِي سَبِيلِ اَللَّهِ وَ إِذَا مَاتَ اَلْعَالِمُ ثُلِمَ فِي اَلْإَسْلاَمِ ثُلْمَةٌ لاَ يَسُدُّهَا شَيْءٌ إِلَى يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ ﴾ از جمله حقوق عالم این است که فراوان از وی نپرسند و ابرام نورزند و امرش را بتعطیل نیاورند و هر وقت بر وی در آمدی و قومی را در خدمتش حاضر دیدی بر جملگی حاضران سلام برانی لکن برای حفظ حشمت و پاس عظمتش در عرض تحیت او را مخصوص بداری و در پیش رویش بنشین و با گوشۀ چشم بغمز و اشارت مپرداز و بجسارت بدست خود اشارت مکن و بر خلاف قول او از قول عمرو وزید استشهاد مکن و از طول صحبتش ملال مگير یعنی تا توانی و استطاعت داری از حضور عالم غفلت مجوی و رنجور مشو چه شخص عالم حکم درخت خرما دارد که ببایست بامید میوه اش بنشست تا چه هنگام دانه بر تو فرود افتد هم چنین از خدمت عالم منتظر بهره ی ببایست بود تا کدام وقت افاضتی بتو شود و بقیه این حدیث مبارک از این پیش مسطور شد.

ص: 197

احترام و احتشام عالم

و دیگر از اسحق بن عمار مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم از حال آن کس که برای رعایت حشمت قدوم مردی از مجلس خویش بپای شود فرمود ﴿ مَكْرُوهٌ إِلاَّ لِرَجُلٍ فِي اَلدِّينِ ﴾ این کرداری مکروه است مگر برای مردی که اهل دین و رعایت کار دین باشد.

ثواب اکرام فقیه

و نیز از حضرت علیه السلام مروی است ﴿ مَنْ أَكْرَمَ فَقِيهاً مُسْلِماً لَقِيَ اَللَّهَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ وَ هُوَ عَنْهُ رَاضٍ وَ مَنْ أَهَانَ فَقِيهاً مُسْلِماً لَقِيَ اَللَّهَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ وَ هُوَ عَلَيْهِ غَضْبَانُ ﴾ هر كسى فقیهی مسلمان را اکرام نماید خداوند را در روز قیامت ملاقات کند در حالتی که خدای از وی خوشنود باشد و هر کس اهانت نماید فقیهی مسلمان را خداوند را در روز رستخیز ملاقات نماید گاهی که خداوند تعالی از وی خشمناك باشد.

فضل جمع علم بحلم

و نیز در بحار از حسین بن زید از حضرت صادق علیه السلام مروی است که رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ وَ اَلَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ مَا جُمِعَ شَيْءٌ إِلَى شَيْءٍ أَفْضَلَ مِنْ حِلْمٍ إِلَى عِلْمٍ ﴾ سوگند به آن کس که جان من بدست توانائی اوست که هیچ چیزی بسوی چیزی پیوسته نشده است که افضل باشد از فراهم شدن حلم بعلم.

اتفاق علما و امرا موجب صلاح امت است

و دیگر در آن کتاب از سکونی از حضرت امام جعفر علیه السلام مرویست که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ صِنْفَانِ مِنْ أُمَّتِي إِنْ صَلَحَا صَلَحَتْ أُمَّتِي وَ إِنْ فَسَدَا فَسَدَتْ أُمَّتِي ﴾ دو صنف از امت من هستند که چون صالح باشند امر امت من قرين صلاح گردد و اگر فساد گیرند کار امت من فاسد گردد عرض کردند یا رسول اللّه این دو صنف کدام مردم باشند فرمود : ﴿ اَلْفُقَهَاءُ وَ اَلْأُمَرَاءُ ﴾ نخست گروه فقیهان و دوم جماعت امیران.

ص: 198

فقیه حقیقی کیست ؟

و هم در بحار الانوار مروی است که حلبی در صحیح می گوید حضرت ابی عبد اللّه روایت فرماید که امیر المؤمنین علیهما السلام فرمود : ﴿ أَ لاَ أُخْبِرُكُمْ بِالْفَقِيهِ حَقِّ اَلْفَقِيهِ مَنْ لَمْ يُقَنِّطِ اَلنَّاسَ إِلَى قَوْلِهِ أَلاَ لاَ خَيْرَ فِي عِبَادَةٍ لَيْسَ فِيهَا تَفَكُّرٌ ﴾ آيا خبر ندهم بفقیهی که بحقیقت فقیه باشد فقیه کسی است که مردمان را مأیوس نکند یعنی در میان خوف و رجا نگاهدارد تا آن جا که می فرماید در آن عبادت که از روی تفکر نباشد خیری نیست.

فقيه بعوالم ظاهریه مبادرت ندارد

و دیگر از موسی بن اکیل مروی است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنيدم فرمود :﴿ لاَ يَكُونُ اَلرَّجُلُ فَقِيهاً حَتَّى لاَ يُبَالِيَ أَيَّ ثَوْبَيْهِ اِبْتَذَلَ وَ بِمَا سَدَّ فَوْرَةَ اَلْجُوعِ ﴾ یعنی مرد فقیه و دانشمند نیست تا گاهی که باك نداشته باشد که کدام يك از دو جامه اش مبتذل و بچه چیز غلیان جوع و آتش گرسنگی را بباید مسدود و چاره نمود. ابتذال جامه خوار شمردن و عدم نگاهداشتن و صیانت آن است و بذلة آن جامه ایست که محل اعتنا نباشد و مراد این است که برای او هیچ فرقی نداشته باشد که این جامه که بتن می کند نیکوست یا پست رتبت است نو است یا کهنه است و این غذائی که برای سدّ جوع و بدل ما يتحلل می خورد از اطعمه گندیده است یا نیست یعنی بباید قصد مرد دانشمند در امور دنيا واكل و شرب و پوشش و استراحت باندازه حاجت و حفظ بنیه و رمق باشد نه کسب لذت.

اوصاف فقيه

و دیگر در آن کتاب از فضل بن عبد الملك از حضرت ابی عبد اللّه مرویست که فرمود از حضرت ابی جعفر علیهما السلام از مسئله ای پرسش کردند و آن حضرت جواب را بفرمود آن مرد عرض کرد فقها این گونه نگویند پدرم با او فرموده ﴿ وَيْحَكَ إِنَّ اَلْفَقِيهَ حَقَّ الْفَقِيهِ الزَّاهِدُ فِي اَلدُّنْيَا اَلرَّاغِبُ فِي الْآخِرَةِ الْمُتَمَسِّكُ بِسُنَّةِ اَلنَّبِيِّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ﴾ همانا فقيه كسى است که در دنیا زاهد و بی رغبت و در آخرت مایل و با رغبت و به سنت

ص: 199

پیغمبر متمسك باشد.

اختلاف جاهل

و دیگر در آن کتاب از حضرت صادق صلوات اللّه عليه مروی است ﴿ مِنْ أَخْلاَقِ اَلْجَاهِلِ اَلْإِجَابَةُ قَبْلَ أَنْ يَسْمَعَ، وَ اَلْمُعَارَضَةُ قَبْلَ أَنْ يَفْهَمَ وَ اَلْحُكْمُ بِمَا لاَ يَعْلَمُ ﴾ از اخلاق و اوصاف و آداب مردم جاهل این است که پیش از استماع جواب بیاراید و پیش از آن که فهم مسئله نماید معارضه جوید و به آن چه عالم نیست حکومت فرماید.

معنی آیۀ وَ لاٰ تُصَعِّرْ خَدَّكَ

و نیز در آن کتاب از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که در تفسیر این آيۀ شريفه ﴿ وَ لاٰ تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنّٰاسِ ﴾ می فرمود ﴿ لِيَكُنِ اَلنَّاسُ عِنْدَكَ فِي اَلْعِلْمِ سَوَاءً ﴾ یعنی در افاضت و افادت علم باید تمامت مردم نزد تو مساوی باشند و ملاحظه عظمت و حقارت در میان نیاوری.

بیان اخباری که از حضرت صادق صلوات اللّه عليه در طلب علم و فقه و نهی از کتمان و جواز کتمان از غیر اهل وارد است ( ثواب اعانت کنندگان ائمه هدی )

در جلد اول بحار الانوار از ابن تغلب از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است ﴿ نَفَسُ اَلْمَهْمُومِ لِظُلْمِنَا تَسْبِيحٌ وَ هَمُّهُ لَنَا عِبَادَةٌ وَ كِتْمَانُ سِرِّنَا جِهَادٌ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ ﴾ نفس کشیدن کسی که برای ستمی که بر ما رفته غمگین باشد تسبیح خداوند سبوح است و حزن او در حق ما عبادت است و پوشیدن اسرار ما جهاد در راه خداست یعنی همان ثواب و حکم را دارد.

زیان کتمان علم

و ديگر از طلحة بن زيد از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است ﴿ إِنَّ اَلْعَالِمَ اَلْكَاتِمَ عِلْمَهُ يُبْعَثُ أَنْتَنَ أَهْلِ اَلْقِيَامَةِ رِيحاً تَلْعَنُهُ كُلُّ دَابَّةٍ حَتَّى دَوَابُّ اَلْأَرْضِ اَلصِّغَارُ ﴾ بدرستی که عالمی که علم خود را مکتوم و مردم را محروم دارد در روز قیامت از تمامت

ص: 200

اهل محشر بد بوی تر مبعوث شود و هر جنبنده ای حتی جنبندگان كوچك زمين او را لعن نمایند.

زیان نپرسیدن از عالم

در اصول کافی از محمّد بن مسلم و برید عجلی مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام با حمران بن اعین در مسئله ای که از آن حضرت سؤال می کرد فرمود ﴿ إِنَّمَا يَهْلِكُ اَلنَّاسُ لِأَنَّهُمْ لاَ يَسْأَلُونَ ﴾ مردمان دچار هلاك و دمار از آن می شوند که مسائل دینیّه خود را از علمای دین پرسش نمی نمایند.

و نیز در آن کتاب از ابن ابی عمیر سند بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می رسد که از آن حضرت از کیفیت حكم شخص مجدور که جنابتی او را دست داده و چونش غسل دادند بمرد بپرسیدند فرمود ﴿ قَتَلُوهُ أَلاَّ سَأَلُوا فَإِنَّ دَوَاءَ اَلْعِيِّ اَلسُّؤَالُ ﴾ او را بکشتند از چه از کسی که باید بپرسند نپرسیدند چه داروی کندی پرسیدن است.

در هر جمعه باید از مسائل دینیه بپرسید

و دیگر در اصول کافی از حضرت ابی عبد اللّه روی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ أُفٍّ لِرَجُلٍ لاَ يُفَرِّغُ نَفْسَهُ فِي كُلِّ جُمُعَةٍ لِأَمْرِ دِينِهِ فَيَتَعَاهَدَهُ وَ يَسْأَلَ عَنْ دِينِهِ ﴾ یعنی اف باد بر مردی که در هر روز جمعه نفس خویشتن را برای امور دینیّه خود فارغ و آماده نگرداند و کار دین را پیشنهاد خود ننماید و از مسائل دینیۀ خویش پرسش نكند.

مذاکره علم دل را زنده کند

و دیگر در کتاب مذکور از عبد اللّه بن سنان از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ تَذَاكُرُ اَلْعِلْمِ بَيْنَ عِبَادِي مِمَّا تَحْيَا عَلَيْهِ اَلْقُلُوبُ اَلْمَيْتَةُ إِذَا هُمْ اِنْتَهَوْا فِيهِ إِلَى أَمْرِي ﴾ بدرستی که خداوند عز و جل می فرماید مذاکرۀ علم در میان بندگان من چون بدان جا کشد که بحضرت من و امر دین من رسد دل های مرده را زنده گرداند.

ص: 201

زكوة علم تعلیم آن است

و دیگر از جابر از حضرت صادق سلام اللّه علیه مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می فرمود ﴿ زَكَاةُ اَلْعِلْمِ أَنْ تُعَلِّمَهُ عِبَادَ اَللَّهِ ﴾ یعنی چنان که برای پاره ای اشیاءِ و ذخایر نفیسه زکوتی است زکوة علم و بر افروختن آتش دانش باین است که بندگان خدای را بیاموزند و همان تعلیم و آموزگاری چراغ علم را فروزان و سينۀ عالم را که گنجینۀ علم است از لآلی درخشان دانش درخشان گرداند.

نهی از حدیث حکمت بجهال

و نیز در اصول کافی از یونس بن عبد الرحمن سند بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می رسد که فرمود ﴿ قَامَ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فِي بَنِي إِسْرَائِيلَ فَقَالَ يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ لاَ تُحَدِّثُوا بِالْحِكْمَةِ اَلْجُهَّالَ فَتَظْلِمُوهَا وَ لاَ تَمْنَعُوهَا أَهْلَهَا فَتَظْلِمُوهُمْ ﴾ عيسى بن مریم علیهما السلام در میان بنی اسرائیل بپای شد و فرمود ای بنی اسرائیل با مردم نادان از حکمت مکالمت نورزید چه اگر چنین کنید و با غیر اهل در میان بیاورید دربارۀ حکمت ستم را نده اید و از اهلش باز ندارید چه اگر چنین کنید با آن مردم ستم کرده باشید.

العلم مقرون الى العمل

و دیگر از اسمعیل بن جابر از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ اَلْعِلْمُ مَقْرُونٌ بِالْعَمَلِ فَمَنْ عَلِمَ عَمِلَ وَ اَلْعِلْمُ يَهْتِفُ بِالْعَمَلِ فَإِنْ أَجَابَهُ وَ إِلاَّ اِرْتَحَلَ عَنْهُ ﴾ يعنى علم و عمل بیک دیگر مقرون و بسته اند پس هر کس عالم باشد عامل نیز هست و هر کس عامل باشد عالم خواهد بود و علم فریاد می زند عمل را اگر عمل بدو اجابت کرد و گرنه بار اقامت از پیش او بر بندد و کوچ نماید.

ص: 202

ذم عالمی که طالب دنیا باشد

و دیگر در همان کتاب از حفص بن غیاث از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است ﴿ إِذَا رَأَيْتُمُ اَلْعَالِمَ مُحِبّاً لِلدُّنْيَا فَاتَّهِمُوهُ عَلَى دِينِكُمْ فَإِنَّ كُلَّ مُحِبٍّ لِشَيْءٍ يَحُوطُ مَا أَحَبَّ ﴾ چون نگران مردی از زمرۀ علما شدید که دنیا پرست می باشد بر دین خود از وی اطمینان نداشته باشید هر کسی که دوست دار چیزی است محبوب خود را بچنگ همی در آورد یعنی چون شخص عالم خواهان جهان گشت از درد دین به غم و اندهان نباشد.

حذر از عالمی که بدنیا مفتون باشد

و نیز حضرت صادق علیه السلام فرمود که خداوند و دود بداود علیه السلام وحی فرستاد ﴿ لاَ تَجْعَلْ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ عَالِماً مَفْتُوناً بِالدُّنْيَا فَيَصُدَّكَ عَنْ طَرِيقِ مَحَبَّتِي فَإِنَّ أُولَئِكَ قُطَّاعُ طَرِيقِ عِبَادِيَ اَلْمُرِيدِينَ إِنَّ أَدْنَى مَا أَنَا صَانِعٌ بِهِمْ أَنْ أَنْزِعَ حَلاَوَةَ مُنَاجَاتِي مِنْ قُلُوبِهِمْ ﴾ در میان من و خود عالمی را که بحطام جهان فریب یافته و مفتون شده مقرّر مدار تا تو را از ادراك راه محبت من باز دارد چه این گونه علما طریق بندگان مرید مرا قطع می نمایند و کم تر کاری که من با ایشان بپای می آورم این است که شیرینی مناجات خود را از دل های ایشان بر می کنم.

اَلْفُقَهَاءُ أُمَنَاءُ اَلرُّسُلِ

و دیگر در آن کتاب از سکونی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ اَلْفُقَهَاءُ أُمَنَاءُ اَلرُّسُلِ مَا لَمْ يَدْخُلُوا فِي اَلدُّنْيَا ﴾ يعنى مردمان فقیه از جانب پیغمبران در میان مردمان امین هستند مادامی که در دنیا در نیامده اند عرض کردند چیست دخول ایشان در دنیا فرمود ﴿ اِتِّبَاعُ اَلسُّلْطَانِ فَإِذَا فَعَلُوا ذَلِكَ فَاحْذَرُوهُمْ عَلَى أَدْيَانِكُمْ ﴾ متابعت نمودن با سلطان عصر است و چون بمتابعت سلطان پرداختند از ایشان حذر کنید و بر دین خود از ایشان بترسید.

معنی آیۀ إِنَّمٰا يَخْشَى اَللّٰهَ

و دیگر از حارث بن مغيرة بصری از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در این قول

ص: 203

خداى عز و جلّ ﴿ إِنَّمٰا يَخْشَى اَللّٰهَ مِنْ عِبٰادِهِ اَلْعُلَمٰاءُ ﴾ بدرستی که بندگان دانای خدای از خدای می ترسند می فرمود ﴿ يَعْنِي بِالْعُلَمَاءِ مَنْ صَدَّقَ فِعْلُهُ قَوْلَهُ وَ مَنْ لَمْ يُصَدِّقْ فِعْلُهُ قَوْلَهُ فَلَيْسَ بِعَالِمٍ ﴾ مقصود از علماء آن کس باشد که فعلش تصدیق نماید قولش را و هر کسی فعلش مصدّق قولش نباشد عالم نیست یعنی باید گفتارش با کردارش یکسان باشد.

شأن فقیه حقیقی

و دیگر در آن کتاب از حلبی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که امير المؤمنين صلوات اللّه عليه فرمود ﴿ أَ لاَ أُخْبِرُكُمْ بِالْفَقِيهِ حَقِّ اَلْفَقِيهِ مَنْ لَمْ يُقَنِّطِ اَلنَّاسَ مِنْ رَحْمَةِ اَللَّهِ وَ لَمْ يُؤْمِنْهُمْ مِنْ عَذَابِ اَللَّهِ وَ لَمْ يُرَخِّصْ لَهُمْ فِي مَعَاصِي اَللَّهِ وَ لَمْ يَتْرُكِ اَلْقُرْآنَ رَغْبَةً عَنْهُ إِلَى غَيْرِهِ أَلاَ لاَ خَيْرَ فِي عِلْمٍ لَيْسَ فِيهِ تَفَهُّمٌ أَلاَ لاَ خَيْرَ فِي قِرَاءَةٍ لَيْسَ فِيهَا تَدَبُّرٌ أَلاَ لاَ خَيْرَ فِي عِبَادَةٍ لَيْسَ فِيهَا تَفَكُّرٌ ﴾ آيا شما را از آن فقیه که بحقیقت فقیه باشد خبرند هم فقیه آن کس باشد که مردمان را نه از رحمت یزدان نومید و نه از عذاب خداوند دیّان ایمن بدارد و مردمان را در ارتکاب معاصی ایزدی رخصت ندهد و قرآن مجید را برای عدم رغبت بقرائتش با دیگران نگذارد بدانید که در آن علم که در آن تفهمی و در آن قرائتی که در آن تدبری و در آن عبادتی که در آن تفکّری نباشد خیر و خوبی نیست. و در روایت دیگر است که فرمود ﴿ أَلاَ لاَ خَيْرَ فِي عِلْمٍ لَيْسَ فِيهِ تَفَهُّمٌ أَلاَ لاَ خَيْرَ فِي قِرَاءَةٍ لَيْسَ فِيهَا تَدَبُّرٌ أَلاَ لاَ خَيْرَ فِي عِبَادَةٍ لاَ فِقْهَ فِيهَا أَلاَ لاَ خَيْرَ فِي نُسُكٍ لاَ وَرَعَ فِيهِ ﴾ چنان که باین تقریب مسطور شد.

عالم را سه علامت است و متکلف را سه علامت

و هم در آن کتاب از معاوية بن وهب از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که حضرت امیر المؤمنين صلوات اللّه عليه مي فرمايد ﴿ يَا طَالِبَ اَلْعِلْمِ إِنَّ لِلْعَالِمِ ثَلاَثَ عَلاَمَاتٍ اَلْعِلْمَ وَ اَلْحِلْمَ وَ اَلصَّمْتَ وَ لِلْمُتَكَلِّفِ ثَلاَثَ عَلاَمَاتٍ يُنَازِعُ مَنْ فَوْقَهُ بِالْمَعْصِيَةِ وَ يَظْلِمُ مَنْ دُونَهُ بِالْغَلَبَةِ وَ يُظَاهِرُ اَلظَّلَمَةَ ﴾ می فرمايد ای پژوهش کنندۀ دانش همانا برای شخص عالم سه علامت است دانش و بردباری و خاموشی و برای اشخاص و

ص: 204

مردم فزونی طلب و بی اندازه جوی و خویشتن را بزحمت و کلفت در اندازنده سه علامت است و نشان یکی این که با آن کس که از وی برتر و بلندتر است معصیت و منازعت ورزد و با آن کس که از وی در هر امر پست تر و فرودتر است بغلبة جستن ستم بورزد و دیگر این که با ستم کاران هم پشت و هم داستان گردد.

جلالت علماء و اوصیاء

و نیز در اصول کافی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام بروایت جابر مروی است ﴿ اَلْعُلَمَاءُ أُمَنَاءُ وَ اَلْأَتْقِيَاءُ حُصُونٌ وَ اَلْأَوْصِيَاءُ سَادَةٌ ﴾ دانايان قوم امنای پیغمبران و پیشوایان یزدان هستند و مردم متّقی پرهیز کار حصون حضرت بی چون باشند و جماعت اوصیاء بزرگان و آقایان تمامت جهانیان هستند و در روایت دیگر است که فرمود ﴿ اَلْعُلَمَاءُ مَنَارٌ وَ اَلْأَتْقِيَاءُ حُصُونٌ وَ اَلْأَوْصِيَاءُ سَادَةٌ ﴾.

حکیم کسی است که از جاهل فرار کند

و دیگر در جلد اول بحار الانوار از حضرت صادق علیه السلام مروی است ﴿ أَحْكَمُ اَلنَّاسِ مَنْ فَرَّ مِنْ جُهَّالِ اَلنَّاسِ وَ أَسْعَدُ اَلنَّاسِ مَنْ خَالَطَ كِرَامَ اَلنَّاسِ ﴾ حکیم ترین مردمان کسی است که از مردم نادان فرار کند و سعید ترین مردمان کسی است که با مردم کرام مخالطت جويد الى آخر الخبر.

باید با اهل ذکر جلیس بود

و دیگر در اصول کافی از فضل بن ابی قرة از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ قَالَتِ اَلْحَوَارِيُّونَ لِعِيسَى يَا رُوحَ اَللَّهِ مَنْ نُجَالِسُ قَالَ مَنْ يُذَكِّرُكُمُ اَللَّهَ رُؤْيَتُهُ وَ يَزِيدُ فِي عِلْمِكُمْ مَنْطِقُهُ وَ يُرَغِّبُكُمْ فِي اَلْآخِرَةِ عَمَلُهُ ﴾ جماعت حواريون بعيسی بن مریم علیهما السلام عرض کردند یا روح اللّه با چگونه مردم مجالست کنیم؟ گفت هر کسی که از دیدار او بیاد پروردگار در آئید و از سخنش بر علم شما بیفزاید و کردارش شما را بسرای آخرت رغبت دهد.

زیان طلب اجرت کردن عالم

و دیگر در جلد اول بحار از حضرت صادق علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ مَنِ

ص: 205

اِحْتَاجَ اَلنَّاسُ إِلَيْهِ لِيُفَقِّهَهُمْ فِي دِينِهِمْ فَيَسْأَلَهُمُ اَلْأُجْرَةَ كَانَ حَقِيقاً عَلَى اَللَّهِ تَعَالَى أَنْ يُدْخِلَهُ نَارَ جَهَنَّمَ ﴾ هر کسی که مردمان بدو حاجتمند شوند که مسائل دینیّه ایشان را بآن ها بیاموزد و این عالم فقیه از ایشان طلب اجرت نماید بر خداوند شایسته و سزاوار باشد که او را در آتش جهنّم در آورد و یکی از نکات این حدیث این است که چون فقهای ملّت و علمای شریعت در تعلیم مسائل دینیّه در طلب اجرت بر آیند اغلب مردم بواسطۀ عدم بضاعت با عدم رغبت با عطای اجرت از خدمت علما و فقها اجتناب گیرند و از فهم مسائل دینیّه شرعیّه مهجور و جاهل گردند.

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در باب آنان که اخذ علم از ایشان جایز است یا نیست وارد است ( فقیه باید محدث باشد )

در جلد اوّل بحار الانوار از محمّد بن احمد بن حماد مروزی مروی است که حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿ اِعْرِفُوا مَنَازِلَ شِيعَتِنَا بِقَدْرِ مَا يُحْسِنُونَ مِنْ رِوَايَاتِهِمْ عَنَّا فَإِنَّا لاَ نَعُدُّ اَلْفَقِيهَ مِنْهُمْ فَقِيهاً حَتَّى يَكُونَ مُحَدَّثاً ﴾ يعنى مقام و منزلت شیعیان ما را بآن مقدار که در روایت نمودن اخبار ما به نیکی روند بشناسید چه ما آن کس را که از ایشان فقیه شمرده شود فقیه نشماریم مگر وقتی که محدّث باشد عرض کردند آیا مؤمن محدث است فرمود ﴿ يَكُونُ مُفْهَماً وَ اَلْمُفْهَمُ اَلْمُحَدَّثُ ﴾ يعنى مؤمن مفهم است و مفهم محدّث باشد.

سست رأی و هر جائی مباش

و هم در آن کتاب از برقی سند بحضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه عليه می رسد که با مردی از اصحاب خود فرمود ﴿ لاَ تَكُونُ إِمَّعَةً تَقُولُ أَنَا مَعَ اَلنَّاسِ وَ أَنَا كَوَاحِدٍ مِنَ اَلنَّاسِ ﴾ جوهری می گوید امعة بكسر همزه و تشدید میم بمعنی مرد هر جائی است و ازین است قول ابن مسعود ﴿ لَا يَكُونَنَّ أَحَدُكُمْ امعة ﴾ و در حق زنان گفته نمی شود امعّة و در مجمع البحرين مسطور است امعة بكسر همزه و تشديد ميم

ص: 206

آن کسی را گویند که از خویشتن دارای رأی و اندیشه نباشد بلکه تابع رأی دیگران باشد و هاء در این لفظ برای مبالغه است امع بدون هاء نيز گفته می شود و همزۀ آن اصلیه است و از این است خبری که می فرماید : ﴿ كُنْ عَالِماً أَوْ مُتَعَلِّماًتَكُنْ إِمَّعَةً ﴾ گفته می شود ﴿ رَجُلُ امع وَ امعه ﴾ یعنی مرد سست رأى بالجمله معنی حدیث شریف این است که می فرماید ست رأی نباش بلكه مستقيم الرأى باش و تابع آراء دیگران مشو می گوئی من با مردمان هستم و من چون یکتن از مردمان می باشم.

از ریاست و احتشام حذر لازم است

و نیز در آن کتاب از ثمالی مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ إِيَّاكَ وَ اَلرِّئَاسَةَ وَ إِيَّاكَ أَنْ تَطَأَ أَعْقَابَ اَلرِّجَالِ ﴾ از ریاست و از بزیر پی در سپردن اعقاب رجال پرهیز دار عرض کردم فدایت گردم معنی ریاست را فهمیدیم و اما در سپردن اعقاب رجال همانا دو ثلث از آن چه ما را بدست اندر است از همین کار است فرمود: ﴿ لَيْسَ حَيْثُ تَذْهَبُ إِيَّاكَ أَنْ تَنْصِبَ رَجُلاً دُونَ اَلْحُجَّةِ فَتُصَدِّقَهُ فِي كُلِّ مَا قَالَ ﴾ چنان نیست که تو می روی یعنی مقصود من آن نیست که تو فهمیدی بپرهیز از این که کسی را بغیر از حجت نصب کنی و در هر چه گوید او را تصدیق نمائی. معلوم باد از این خبر چنان می نماید که سائل گمان کرده است که مراد امام علیه السلام از وطی اعقاب الرجال مطلق اخذ علم از مردمان است لاجرم آن حضرت در جواب فرمود : که مراد این است که مردی غیر از حجت را نصب کنی و او را پیشوا و مقتدای خویش بداری و در هر چه گوید بدون این که بمعصوم علیه السلام مستند دارد تصدیق او را نمائی لکن آن کس که از معصوم روایت نماید یا کلام معصوم را به آن میزان که بفهم آورده تفسیر نماید برای آن کسان که ایشان را صلاحیت و قدرت فهم کلام معصوم بدون تلقين ممكن نيست اخذ کردن از آن شخص عالم در حکم اخذ از معصوم است يعنى مقلد مجتهد جامع الشرایط خواهد بود و بر آن کس که عالم نیست واجب است که به چنین عالمی رجوع کند تا بر احکام خدای تعالی عارف گردد

ص: 207

و دیگر در آن کتاب از سفیان بن خالد مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود :﴿ يَا سُفْيَانُ إِيَّاكَ وَ اَلرِّئَاسَةَ فَمَا طَلَبَهَا أَحَدٌ إِلاَّ هَلَكَ ﴾ ای سفيان از طلب ریاست بر حذر باش چه هیچ کس از پی ریاست نرفت مگر این که بهلاکت پیوست عرض کردم قربانت شوم در این صورت تمامت ما بهلاکت پیوستیم چه هيچ يك از ما نباشد جز این که دوست می دارد تا مدار و مرجع روزگار باشد و از وی مأخوذ دارند :﴿ فَقَالَ لَيْسَ حَيْثُ تَذْهَبُ إِلَيْهِ إِنَّمَا ذَلِكَ أَنْ تَنْصِبَ رَجُلاً دُونَ اَلْحُجَّةِ فَتُصَدِّقَهُ فِي كُلِّ مَا قَالَ وَ تَدْعُوَ اَلنَّاسَ إِلَى قَوْلِهِ ﴾ فرمود نه چنان است که بر آن عقیدت هستی و آن معنی را فرض نمودی بلکه مقصود این است که بیرون از کسی که حجت خداوند باشد کسی را به پیشوائی بر گشائی و هر چه گوید تصدیق نمائی و مردمان را بسخن او باز خوانی.

از نفاق پرهیز باید کرد

و دیگر از ابراهیم بن زیاد مروی است که حضرت صادق صلوات اللّه عليه فرمود :﴿ كَذَبَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ مِنْ شِيعَتِنَا وَ هُوَ مُتَمَسِّكٌ بِعُرْوَةِ غَيْرِنَا ﴾ دروغ می گويد آن کسی که چنان می پندارد ما را شناخته است و حال آن که بعروۀ دوستی و عقیدت و حبل محبت ديگرى تمسك جوید کنایت از این که هر کسی بحقیقت ما را بشناسد البته از مراتب و مقامات نیز مقداری آگاهی یابد و چون آگاه شد می داند تمامت ایشان نسبت بما چون ذره در برابر آفتاب و قطره در محاذی دریاهای بی ما یاب باشند در این صورت چگونه کسی خورشید را می گذارد و بذره می پردازد و بحر بی کران را دست باز می دارد و قطرۀ ناتوان را در می سپارد.

خدای برای هر چیزی سببی قرار داده

و دیگر از ربعی بن عبد اللّه از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است :﴿ أَبَى اَللَّهُ أَنْ يُجْرِيَ اَلْأَشْيَاءَ إِلاَّ بِالْأَسْبَابِ فَجَعَلَ لِكُلِّ شَيْءٍ سَبَباً وَ جَعَلَ لِكُلِّ سَبَبٍ شَرْحاً وَ جَعَلَ لِكُلِّ شَرْحٍ مِفْتَاحاً وَ جَعَلَ لِكُلِّ مِفْتَاحٍ عِلْماً وَ جَعَلَ لِكُلِّ عِلْمٍ بَاباً نَاطِقاً مَنْ عَرَفَهُ عَرَفَ اَللَّهَ وَ مَنْ أَنْكَرَهُ أَنْكَرَ اَللَّهَ ذَلِكَ رَسُولُ اَللَّهِ وَ نَحْنُ ﴾ و قاشانی از يقطينی بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام سند می رساند که فرمود ﴿ أَبَى اَللَّهُ أَنْ

ص: 208

أَبَى اَللَّهُ أَنْ يُجْرِيَ اَلْأَشْيَاءَ إِلاَّ بِالْأَسْبَابِ فَجَعَلَ لِكُلِّ شَيْءٍ سَبَباً وَ جَعَلَ لِكُلِّ سَبَبٍ شَرْحاً وَ جَعَلَ لِكُلِّ شَرْحٍ مِفْتَاحاً وَ جَعَلَ لِكُلِّ مِفْتَاحٍ عِلْماً وَ جَعَلَ لِكُلِّ عِلْمٍ بَاباً نَاطِقاً مَنْ عَرَفَهُ عَرَفَ اَللَّهَ وَ مَنْ أَنْكَرَهُ أَنْكَرَ اَللَّهَ ذَلِكَ رَسُولُ اَللَّهِ وَ نَحْنُ ﴾ مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید : شاید مراد بشیء که در این حدیث مبارك مسطور است ذو السبب القرب و فوز و جنت و کرامت و سبب آن طاعت و آن چه موجب حصول این امور است باشد و شرح این سبب همان شریعت مقدسه و مفتاح عبارت از وحی نازل از برای همان شرع و علم این مفتاح بتحريك يعنی ما يعلم به همان ملك حامل وحی و آن بابی که به آن به این علم وصول جویند رسول خداى و ائمۀ طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعین هستند و خلاصه معنی این است که خدای تعالی پیغبر و آل او را اسباب فروز علم و رستگاری و کام کاری و برخورداری هر دو سرای گردانیده است هر کس باذيال عنایت ایشان متمسك گردید طريق علم و عرفان بر وی گشوده شد و خدای را بشناخت و هر دو جهان را آبادان ساخت و هر کس نشناخت و منکر شد خدای را انکار نمود و در هر دو جهان زیان کار گردید پس ببایست چشم دل بر گشود و ائمۀ دین را بشناخت و مخازن علوم ربانی و حکم سبحانی را دریافت و از اغیار روی بر تافت و کام خود را از هر دو جهان برداشت.

در ذم حکم بن عتيبه

و نیز در آن کتاب از ابو بصیر مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام با من فرمود حکم بن عتيبة از آن کسانی باشد که خدای تعالی فرمايد : ﴿ وَ مِنَ اَلنّٰاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنّٰا بِاللّٰهِ وَ بِالْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ مٰا هُمْ بِمُؤْمِنِينَ ﴾ و از مردمان کسی هست که می گوید بخدای و روز جزا ایمان آوردیم و حال این که ایمان نیاورده اند ﴿ فَلْيُشَرِّقِ اَلْحَكَمُ وَ لْيُغَرِّبْ، أَمَا وَ اَللَّهِ لاَ يُصِيبُ اَلْعِلْمَ إِلاَّ مِنْ أَهْلِ بَيْتٍ نَزَلَ عَلَيْهِمْ جَبْرَئِيلُ ﴾ يعنى حكم مشرق تا مغرب عالم را طی کند و در طلب علم و عالم راه بسپارد سوگند با خدای بعلم دست نیابد مگر از اهل بیتی که جبرئیل بر ایشان نازل شده است.

ص: 209

يَحْمِلُ هَذَا اَلدِّينَ فِي كُلِّ قَرْنٍ عُدُولٌ

و دیگر از اسمعیل بن جابر از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود :﴿ يَحْمِلُ هَذَا اَلدِّينَ فِي كُلِّ قَرْنٍ عُدُولٌ يَنْفُونَ عَنْهُ تَأْوِيلَ اَلْمُبْطِلِينَ وَ تَحْرِيفَ اَلْغَالِينَ وَ اِنْتِحَالَ اَلْجَاهِلِينَ كَمَا يَنْفِي اَلْكِيرُ خَبَثَ اَلْحَدِيدِ ﴾ در هر قرنی مردمی عدول حامل و مفسر این دین مبین گردند که تأویل مبطلان و تحريف غاليان و انتحال جاهلان را از آن دور و آن مرآت شریعت سبحانی را از زنگ حوادث جهل و ضلالت پاک نمایند چنان که دمۀ آهنگرى چرك وريم آهن را پاک می نماید.

إِنَّ اَلْعُلَمَاءَ وَرَثَةُ اَلْأَنْبِيَاءِ

و دیگر از ابو البختری در بحار الانوار و اصول كافى و غير هما مسطور است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود :﴿ إِنَّ اَلْعُلَمَاءَ وَرَثَةُ اَلْأَنْبِيَاءِ وَ ذَلِكَ أَنَّ اَلْأَنْبِيَاءَ لَمْ يُوَرِّثُوا دِينَاراً وَ لاَ دِرْهَماً وَ إِنَّمَا وَرَّثُوا أَحَادِيثَ مِنْ أَحَادِيثِهِمْ فَمَنْ أَخَذَ بِشَيْءٍ مِنْهَا فَقَدْ أَخَذَ حَظّاً وَافِراً فَانْظُرُوا عِلْمَكُمْ هَذَا عَمَّنْ تَأْخُذُونَهُ فَإِنَّ فِينَا فِي كُلِّ خَلَفٍ عُدُولاً يَنْفُونَ عَنْهُ تَحْرِيفَ اَلْغَالِينَ وَ اِنْتِحَالَ اَلْمُبْطِلِينَ وَ تَأْوِيلَ اَلْجَاهِلِينَ ﴾ از این پیش لختی بهمین تقریب ازین حدیث شریف مسطور و در حدیث سابق نیز بقیۀ آن مذکور شد.

حکمت در قلب منافق متلجلج است

و دیگر از جابر جعفی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که فرمود :﴿ إِنَّ اَلْحِكْمَةَ لَتَكُونُ فِي قَلْبِ اَلْمُنَافِقِ فَتَجَلْجَلُ فِي صَدْرِهِ حَتَّى يُخْرِجَهَا فَيُوعِيَهَا اَلْمُؤْمِنُ وَ تَكُونُ كَلِمَةُ اَلْمُنَافِقِ فِي صَدْرِ اَلْمُؤْمِنِ فَتَجَلْجَلُ فِي صَدْرِهِ حَتَّى يُخْرِجَهَا فَيَعِيَهَا اَلْمُنَافِقُ ﴾ یعنی نور و كلمه حکمت گاهی که در قلب مردم منافق اندر شود در سينۀ او همی جنبش جوید و آرام نجوید و محفوظ نگردد تا سینۀ او آن گوهر گرانب ها را بیرون افکند و مرد مؤمن در یابد و در گنجینۀ سینه در نهایت عظمت و حشمت و عزت منزل و مأوى بخشد و گاهی چنان افتد که سخن و کلمۀ منافق در

ص: 210

سينۀ مؤمن اندر آید و چون آن گنجینه از نگاهبانی آن ذخیره زبون مغبون بود پذیرفتار نمی گشت یکسره در سینه اش در حالت اضطراب بماند تا بیرونش افکند و منافق بگیرد و چون سینه اش استعداد قبول آن را دارد ذخیره گرداند.

لَمْ نُدْخِلْ أَحَداً فِي ضَلاَلَةٍ

و هم از آن حضرت مروی است که فرمود مردی در خدمت پدرم در آمد و عرض کرد شما اهل بیت رحمت باشید خداوند شما را باین مرتبت اختصاص داده است فرمود ﴿ نَحْنُ كَذَلِكَ، وَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ لَمْ نُدْخِلْ أَحَداً فِي ضَلاَلَةٍ، وَ لَمْ نُخْرِجْ أَحَداً مِنْ بَابِ هُدًى، نَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ نُضِلَّ أَحَداً ﴾ آری ما اهل بیت رحمت هستیم و خدای راست حمد و سپاس هرگز کسی را در گمراهی و ضلالت نیفکنده ایم و هرگز کسی را از در هدایت و راستی بیرون نساخته ایم بخدای پناه می بریم كه يك تن را به ضلالت در افکنیم.

أَدَّبَ نَبِيَّهُ عَلَى مَحَبَّتِهِ

و دیگر از ابو اسحق نحوی مسطور است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلاام شنيدم مي فرمود : ﴿ إِنَّ اَللَّهَ أَدَّبَ نَبِيَّهُ عَلَى مَحَبَّتِهِ فَقَالَ وَ إِنَّكَ لَعَلىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ وَ قَالَ مٰا آتٰاكُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مٰا نَهٰاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا وَ قَالَ ومَنْ يُطِعِ اَلرَّسُولَ فَقَدْ أَطٰاعَ اَللّٰهَ ﴾ مجلسى اعلی اللّه مقامه در توضیح این حدیث می فرماید ﴿ أَدَّبَ نَبِيَّهُ عَلَى مَحَبَّتِهِ ﴾ یعنی تأديب کرد پیغمبر خود را بر آن نحو که دوست می داشت و اراده فرموده بود پس ظرف صفت خواهد بود برای موصوفی محذوف و احتمال دارد كلمۀ علی تعليلية باشد و معنی این خواهد بود که خداوند او را تعلیم و تفهیم نمود بآن چیزها که موجب تأدب آن حضرت بآداب الهی و تخلق به اخلاق خدائی است بواسطه این که دوست می داشت آن حضرت را و ممکن است که حال باشد از فاعل ادب و معنی آن است که تأدیب فرمود او را در آن حال که محب او و کائن بر محبت

ص: 211

او است یا حال از مفعول ادّب باشد یعنی در آن حال که آن حضرت محب خدا و كائن بر محبت خداست یا مراد این باشد که خداوند تعالی تعلیم فرمود بآن حضرت چیزی را که موجب محبت آن حضرت بخدای و محبت خدای به آن حضرت گردد بالجمله می فرماید خداوند تعالی پیغمبر او را بر محبت خود تأدیب و تعلیم فرمود و گفت تو دارای خلقی بزرگ هستی و فرمود هر چه بیاورد و امر نماید شما را رسول اخذ کنید و از آن چه نهی فرماید نهی پذیر شوید و فرمود هر کس اطاعت کند رسول را اطاعت کرده است خدای را ﴿ وَ إِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَوَّضَ إِلَى عَلِيٍّ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ فَائْتَمَنَهُ فَسَلَّمْتُمْ وَ جَحَدَ اَلنَّاسُ فَوَ اَللَّهِ لَنُحِبُّكُمْ أَنْ تَقُولُوا إِذَا قُلْنَا وَ تَصْمُتُوا إِذَا صَمَتْنَا وَ نَحْنُ فِيمَا بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ اَللَّهِ ﴾ و بدرستی که رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم به على علیه السلام تفويض کرد و او را امین آن ودیعه گردانید و شما بقبول و تسلیم در آمدید و دیگران منکر شدند سوگند با خدای دوست می داریم شما را این که بگوئید گاهی که ما بگوئیم و خاموش باشید چون ما خاموش باشیم و مائیم در میان شما و میان خدا یعنی مائیم وسایط در علم و سایر کمالات در میان شما و خدا پس از غیر ما مپرسید یا این که معنی این است که مائیم شفيعان شما بحضرت خدا.

معنی آیۀ اِتَّخَذُوا أَحْبٰارَهُمْ

و دیگر از ابو بصیر مروی است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از این قول خدای تعالی پرسیدیم ﴿ اِتَّخَذُوا أَحْبٰارَهُمْ وَ رُهْبٰانَهُمْ أَرْبٰاباً مِنْ دُونِ اَللّٰهِ ﴾ يعنى دانایان و راهبان خود را بیرون از خدای ارباب خود خواندند فرمود ﴿ وَ اَللَّهِ مَا صَامُوا لَهُمْ وَ لاَ صَلَّوْا لَهُمْ وَ لَكِنْ أَحَلُّوا لَهُمْ حَرَاماً وَ حَرَّمُوا عَلَيْهِمْ حَلاَلاً ﴾ و بروایت دیگر فرمود ﴿ أَمَا وَ اَللَّهِ مَا دَعَوْهُمْ إِلَى عِبَادَةِ أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ دَعَوْهُمْ مَا أَجَابُوهُمْ وَ لَكِنْ أَحَلُّوا لَهُمْ حَرَاماً وَ حَرَّمُوا عَلَيْهِمْ حَلاَلاً فَعَبَدُوهُمْ مِنْ حَيْثُ لاَ يَشْعُرُونَ ﴾ يعنى سوگند خدای آن جماعت برای آن علما و رهبان نه نماز کردند و نه روزه گرفتند لکن آن علما و پیشوایان ایشان حرام را برای ایشان حلال و حلال را بر ایشان حرام کردند.

ص: 212

و بروایت دیگر در معنی آیه شریفه فرمود سوگند با خدای علما و پیشوایان آن جماعت ایشان را بعبادت و پرستش خودشان دعوت نکردند و اگر به پرستش خودشان می خواندند اجابت نمی کردند لکن حرامی را برای ایشان حلال و حلالی را بر ایشان حرام ساختند پس آن جماعت علما و پیشوایان خود را در آن حال که شعور نداشتند عبادت کردند یعنی این که در آیه شریفه ظاهراً چنان

می نماید که آن جماعت علما و احبار و رهبان خود را ارباب و پروردگار خود گرفتند نه آن است که مفهوم ظاهر آن است بلکه از عدم علم و دانش یا غوایت و ضلالت مردمان را بآن چه

نمی شایست دعوت کردند و از آن چه می شایست نهی نمودند و در میان محرّمات و محلّلات الهی فرق نگذاشتند و چون آن مردم از ایشان پذیرفتار شدند و بر خلاف حکم خدای برفتند و اطاعت اوامر و نواهی ایشان را کردند چنان بود که ایشان را عبادت و اطاعت نموده باشند نه خدای را.

متمسك به کتاب و سنت زوال ندارد

و دیگر در آن کتاب از آن حضرت مروی است ﴿ مَنْ دَخَلَ فِي هَذَا اَلدِّينِ بِالرِّجَالِ أَخْرَجَهُ مِنْهُ اَلرِّجَالُ كَمَا أَدْخَلُوهُ فِيهِ، وَ مَنْ دَخَلَ فِيهِ بِالْكِتَابِ وَ اَلسُّنَّةِ زَالَتِ اَلْجِبَالُ قَبْلَ أَنْ يَزُولَ ﴾ هر کس به نیروی مردان جنگ جوی و گردان فتنه خوی خواهد در این دین مبین ریاست یابد آخر الامر مردی دیگر و گروهی با نیرو تر آن رئیس و اتباعش را بیرون کنند لکن هر کس به نیروی احکام قرآنی و سنّت رسول یزدانی داخل شود چندان دوام و قوام گیرد که از کوه گران برتر و ثابت تر باشد.

تدین بدون سماع از عالم مفید نیست

و دیگر از مفضل بن عمر در آن کتاب مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ مَنْ دَانَ اَللَّهَ بِغَيْرِ سَمَاعٍ مِنْ عَالِمٍ صَادِقٍ أَلْزَمَهُ اَللَّهُ اَلتِّيهَ إِلَى اَلغنا وَ مَنِ اِدَّعَى سَمَاعاً مِنْ غَيْرِ اَلْبَابِ اَلَّذِي فَتَحَهُ اَللَّهُ لِخَلْقِهِ فَهُوَ مُشْرِكٌ بِهِ وَ ذَلِكَ اَلْبَابُ هُوَ اَلْأَمِينُ اَلْمَأْمُونُ

ص: 213

عَلَى سِرِّ اَللَّهِ اَلْمَكْنُونِ ﴾ يعنی هر کس اطاعت و پرستش و عبادت و دیانت جوید در حضرت خدای بدون این که از دانائی راستگوی استماع علم و احکام و قوانین شریعت مطهّر را نموده باشد خداوندش بفناء و هلاك دچار گرداند و هر کس مدعی سماعی گردد که بیرون از آن در و راهی باشد که خداوندش از بهر مخلوقش مفتوح و معلوم داشته چنین کسی مشرك است و آن باب که خدای بر گشوده و باز نموده همان امین مأمون بر سر مکنون الهی است يعنی ائمة دين صلوات اللّه علیهم اجمعین می باشند که حامل علوم ربانی و اسرار مكنونه حضرت سبحانی هستند.

بیان اخباری که از حضرت صادق سلام اللّه علیه در ذم علماء سوء و دوری از ایشان و نهی از قول بغیر علم وارد است

ازین پیش در ابو اب علم پاره ای احادیث که بر این معانی اشعار داشت بتفاريق مسطور افتاد.

ذم عالم فاجر و قاری فاسق و غیرهما

در جلد اوّل بحار الانوار و امالی از ابن زیاد از جعفر بن محمّد از پدرش از آباء عظامش از علی عليهم السلام و الصلوة مروى است ﴿ إِنَّ فِي جَهَنَّمَ طَوَاحِنَ يُطْحَنُ بِهَا أَ فَلاَ تَسْأَلُونِّي مَا طَحْنُهَا فَقِيلَ لَهُ وَ مَا طَحْنُهَا يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ قَالَ اَلْعُلَمَاءُ اَلْفَجَرَةُ وَ اَلْقُرَّاءُ اَلْفَسَقَةُ وَ اَلْجَبَابِرَةُ اَلظَّلَمَةُ وَ اَلْوُزَرَاءُ اَلْخَوَنَةُ وَ اَلْعُرَفَاءُ اَلْكَذَبَةُ وَ إِنَّ فِي اَلنَّارِ لَمَدِينَةً يُقَالُ لَهَا اَلْحَصِينَةُ أَ فَلاَ تَسْأَلُونِّي مَا فِيهَا فَقِيلَ لَهُ وَ مَا فِيهَا يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ قَالَ فِيهَا أَيْدِي اَلنَّاكِثِينَ ﴾ بدرستی که در جهنم آسیائی است که طحن و نرم می گرداند آیا از من نمی پرسید چه چیز را طحن و نرم می کند عرض کردند این طحن کردن و نرم کردن آن آسیا چیست فرمود دانایان فاجر و قاریان فاسق و جباران ظالم و وزیران خاین و عارفان دروغگوی باشند بدرستی که در دوزخ شهری است که حصینه نام دارد آیا از من نمی پرسید که در این شهر چیست عرض کردند چیست در آن ای امیر مؤمنان فرمود دست های آنان که نکث بیعت و پیمان کردند.

ص: 214

عالم كتمان کننده در آتش است

و دیگر در آن دو کتاب از این مهران و ابن اسباط سند بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام انتهی می گیرد ﴿ إِنَّ مِنَ اَلْعُلَمَاءِ مَنْ يُحِبُّ أَنْ يَخْزُنَ عِلْمَهُ وَ لاَ يُؤْخَذَ عَنْهُ فَذَاكَ فِي اَلدَّرْكِ اَلْأَوَّلِ مِنَ اَلنَّارِ وَ مِنَ اَلْعُلَمَاءِ مَنْ إِذَا وُعِظَ أَنِفَ وَ إِذَا وَعَظَ عَنَّفَ فَذَاكَ فِي اَلدَّرْكِ اَلثَّانِي مِنَ اَلنَّارِ وَ مِنَ اَلْعُلَمَاءِ مَنْ يَرَى أَنْ يَضَعَ عِلْمَهُ عِنْدَ ذَوِي اَلثَّرْوَةِ وَ اَلشَّرَفِ وَ لاَ يَرَى لَهُ فِي اَلْمَسَاكِينِ وَضْعاً فَذَاكَ فِي اَلدَّرْكِ اَلثَّالِثِ مِنَ اَلنَّارِ وَ مِنَ اَلْعُلَمَاءِ مَنْ يَذْهَبُ فِي عِلْمِهِ مَذْهَبَ اَلْجَبَابِرَةِ وَ اَلسَّلاَطِينِ فَإِنْ رُدَّ عَلَيْهِ شَيْءٌ مِنْ قَوْلِهِ أَوْ قُصِّرَ فِي شَيْءٍ مِنْ أَمْرِهِ غَضِبَ فَذَاكَ فِي اَلدَّرْكِ اَلرَّابِعِ مِنَ اَلنَّارِ وَ مِنَ اَلْعُلَمَاءِ مَنْ يَطْلُبُ أَحَادِيثَ اَلْيَهُودِ وَ اَلنَّصَارَى لِيُعِزَّ بِهِ دِينَهُ وَ يُكْثِرَ بِهِ حَدِيثَهُ فَذَاكَ فِي اَلدَّرْكِ اَلْخَامِسِ مِنَ اَلنَّارِ وَ مِنَ اَلْعُلَمَاءِ مَنْ يَضَعُ نَفْسَهُ لِلْفُتْيَا وَ يَقُولُ سَلُونِي وَ لَعَلَّهُ لاَ يُصِيبُ حَرْفاً وَاحِداً وَ اَللَّهُ لاَ يُحِبُّ اَلْمُتَكَلِّفِينَ فَذَاكَ فِي اَلدَّرْكِ اَلسَّادِسِ مِنَ اَلنَّارِ وَ مِنَ اَلْعُلَمَاءِ مَنْ يَتَّخِذُ عِلْمَهُ مُرُوءَةً وَ عَقْلاً فَذَاكَ فِي اَلدَّرْكِ اَلسَّابِعِ مِنَ اَلنَّارِ ﴾

بدرستی که بعضی از علماء هستند که دوست می دارد که علم خود را مکتوم و مخزون گرداند و کسی را از گنجینۀ علم و لئالی دانش خویش بهره ور نگرداند چنین عالمی که باین عالم باشد جایش در نخستین درك و منزل دوزخ است و پاره ای از علما هستند که چون دیگران زبان به پند ایشان بر گشایند از قبول پند استکبار ورزند و کوفته خاطر گردند و چون خودشان به پند دیگران زبان بر کشند از حد بگذرند یعنی واعظ غیر متّعظ هستند و این جماعت از علما را در دوّم درك آتش منزل است و از جماعت علما کسی است که علم خویش را برای مردمی که دارای ثروت و شرف هستند ظاهر می کند و نزد او می سپارد لکن از مردم مسکین مضایقه می نماید چنین عالمی را در سیّم درك دوزخ منزل است و از اصناف علما کسی است که در مقام عالمیّت خود مذهب و روش جبابرة و سلاطین را پیشنهاد خاطر می گرداند و بهمان غرور و کبر حرکت می نماید ازین روی اگر قولش را ایرادی نمایند یا در اطاعت امری از اوامرش قصور ورزند غضب کند و جای چنین عالم در

ص: 215

چهارم درك آتش است و از علما کسی است که در طلب احادیث یهود نصاری بر آید تا علم خود را بدستیاری آن اخبار بسیار نماید و حدیثش را فراوان بسپارد چنین کسی را در پنجم درك آتش منزل است و از جماعت علماء کسی است که خویشتن را آماده حکومت و فتاوی گرداند و همی گوید از من بپرسید و شاید يك حرف واحد را بصواب نگوید و خدای تعالى متکلفان را دوست

نمی دارد و چنین عالمی را در ششم درک دوزخ منزل است و از علما کسی است که علم خویش را برای آن اخذ نماید و بمردمان بذل کند تا گویند وی مردی باعقل و مرّوت است این چنین عالم را جای در هفتم درک جهنّم است.

زیان علم بدون عمل و اختلاف دل و زبان

و دیگر در بحار از سکونی از حضرت صادق علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ إِذَا ظَهَرَ اَلْعِلْمُ وَ اُحْتُرِزَ اَلْعَمَلُ وَ اِئْتَلَفَتِ اَلْأَلْسُنُ وَ اِخْتَلَفَتِ اَلْقُلُوبُ وَ تَقَاطَعَتِ اَلْأَرْحَامُ هُنَالِكَ لَعَنَهُمُ اَللّٰهُ فَأَصَمَّهُمْ وَ أَعْمىٰ أَبْصٰارَهُمْ ﴾ جون علم آشکار شود لكن عمل در کار نباشد و زبان ها با هم مؤتلف و دل ها با هم مختلف و رشته خویشاوندی گسیخته گردد در این حال خدای این چنین مردم را لعن کند و کر و کور گرداند یعنی گوش حقیقت نیوش و چشم حقیقت نگر ایشان از کار بیفتد . و نیز در بحار الانوار از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ قَرَأْتُ فِي كِتَابِ عَلِيٍّ عَلَيْهِ السَّلاَمُ أَنَّ اَللَّهَ لَمْ يَأْخُذْ عَلَى اَلْجُهَّالِ عَهْداً بِطَلَبِ اَلْعِلْمِ حَتَّى أَخَذَ عَلَى اَلْعُلَمَاءِ عَهْداً بِبَذْلِ اَلْعِلْمِ لِلْجُهَّالِ لِأَنَّ اَلْعِلْمَ كَانَ قَبْلَ اَلْجَهْلِ ﴾

زمانی بیاید که از اسلام و قرآن جز نامی نماند

و بهمین اسناد از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم مروی است ﴿ سَيَأْتِي زَمَانٌ عَلَى أُمَّتِي لاَ يَبْقَى مِنَ اَلْقُرْآنِ إِلاَّ رَسْمُهُ وَ لاَ مِنَ اَلْإِسْلاَمِ إِلاَّ اِسْمُهُ يُسَمَّوْنَ بِهِ وَ هُمْ أَبْعَدُ اَلنَّاسِ مِنْهُ مَسَاجِدُهُمْ عَامِرَةٌ وَ هِيَ خَرَابٌ مِنَ اَلْهُدَى فُقَهَاءُ ذَلِكَ اَلزَّمَانِ شَرُّ فُقَهَاءَ تَحْتَ ظِلِّ اَلسَّمَاءِ مِنْهُمْ خَرَجَتِ اَلْفِتْنَةُ وَ إِلَيْهِمْ تَعُودُ ﴾ زود است که بر امت من زمانی بر گذرد که از قرآن جز اسمش و از اسلام جز اسمش که به آن نامیده شوند باقی نماند و حال

ص: 216

این که ایشان از تمامت مردمان از رسوم مسلمانی و احکام قرآنی دورترند مساجد ایشان بحضور ایشان عامر است لکن از بی بضاعتی از هدی و هدایت ویران است فقیهان این زمان از تمامت مردمی که در زیر آسمان هستند شریر ترند فتنه از ایشان روی می نماید و بسوی ایشان روی می کند یعنی ضرر فتنه ایشان در دنیا و آخرت بایشان راجع است یا این که محل و مرجع فتنه ایشان هستند چه فتنه

مأوى و نهالش را مربی هستند.

عیر عباده بآیتین

و دیگر از امالی صدوق و بحار الانوار از ابو یعقوب بن اسحق مروی است که از حضرت صادق علیه السلام شنیده شده که فرمود : ﴿ إِنَّ اَللَّهَ خَصَّ عِبَادَهُ بِآيَتَيْنِ مِنْ كِتَابِهِ أَنْ لاَ يَقُولُوا حَتَّى يَعْلَمُوا وَ لاَ يَرُدُّوا مَا لَمْ يَعْلَمُوا ﴾ يعنی خداوند به دو آیه از قرآن مجید بندگان و عبید خود را تعییر و تأدیب فرموده است که نگویند تا بدانند و ردّ ننمایند آن چه را ندانند یعنی چون چيزی را بشنوند و ندانند یا فهم ایشان از ادراکشان قاصر باشد نگویند این خبر صحیح نیست یا وارد نشده است ﴿ قَالَ عَزَّ وَ جَلَّ أَ لَمْ يُؤْخَذْ عَلَيْهِمْ مِيثٰاقُ اَلْكِتٰابِ أَنْ لاٰ يَقُولُوا عَلَى اَللّٰهِ إِلاَّ اَلْحَقَّ وَ قَالَ بَلْ كَذَّبُوا بِمٰا لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمّٰا يَأْتِهِمْ تَأْوِيلُهُ ﴾ تفسیر این آیه شریفه از این پیش مسطور شده است ﴿ أَنْ لاَ يَقُولُوا اى لِئَلاَّ يَقُولُوا ﴾

خذ منی خمساً

و دیگر از حضرت صادق مروی است که حضرت امیر المؤمنین با مردی که او را نصیحت می فرمود ﴿ خُذْ مِنِّي خَمْساً لاَ يَرْجُوَنَّ أَحَدُكُمْ إِلاَّ رَبَّهُ وَ لاَ يَخَافُ إِلاَّ ذَنْبَهُ وَ لاَ يَسْتَحِي أَنْ يَتَعَلَّمَ مَا لاَ يَعْلَمُ وَ لاَ يَسْتَحِي إِذَا سُئِلَ عَمَّا لاَ يَعْلَمُ أَنْ يَقُولَ لاَ أَعْلَمُ وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَلصَّبْرَ مِنَ اَلْإِيمَانِ بِمَنْزِلَةِ اَلرَّأْسِ مِنَ اَلْجَسَدِ ﴾ و در روایت دیگر است ﴿ وَ لاَ خَيْرَ فِي جَسَدٍ لاَ رَأْسَ لَهُ ﴾ پنج چیز از من مأخوذ دار : یکی این که هيچ يك از شما جز بپروردگارش امیدوار نباشد و ترسد مگر از کاهش و شرم و آزرم نیابد از این که چیزی را که نمی داند بیاموزد و شرم نگیرد که چون از وی از آن چه نمی داند پرسش کنند بگوید نمی دانم و

ص: 217

بدانید که صبر و شکیبائی در مقام ایمان بمنزلۀ سر است از جسد و هیچ خیری نیست در جسدی که سر نداشته باشد.

دو چیز اسباب هلاکت کسان است

و نیز در امالی و بحار از حضرت صادق علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ أَنْهَاكَ عَنْ خَصْلَتَيْنِ فِيهِمَا هَلْكُ اَلرِّجَالِ أَنْهَاكَ أَنْ تَدِينَ اَللَّهَ بِالْبَاطِلِ وَ تُفْتِيَ اَلنَّاسَ بِمَا لاَ تَعْلَمُ ﴾ ترا نهی می کنم از دو خصلت که هلاکت مردمان در آن دو می باشد یکی این که خدای را بدینی باطل عبادت کنی دیگر این که مردمان را به آن چه نمی دانی فتوی برانی.

حقیقت ایمان بر گزیدن حق است

و نیز از زرارة مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ إِنَّ مِنْ حَقِيقَةِ اَلْإِيمَانِ أَنْ تُؤْثِرَ اَلْحَقَّ وَ إِنْ ضَرَّكَ عَلَى اَلْبَاطِلِ وَ إِنْ نَفَعَكَ وَ أَنْ لاَ يَجُوزَ مَنْطِقُكَ عِلْمَكَ ﴾ بدرستی که از حقیقت ایمان این است که حق را اگر چند موجب زحمت و زیان تو باشد بر باطل اگر چه تو را سود رساند بر گزینی و این که سخن تو بر علم تو تجاوز نکند یعنی اگر چه کلمۀ حق و کار حق در ظاهر ضرر رساند بآن ضرر بالفعل منگر و سودهای کامل بالمآل را نگران شو بر باطل بر گزین اگر چه در آن باطل سود بالفعل باشد چه آن سود که از باطل خیزد و زیان که از حق گمان رود هر دو زوال گیرد لکن ضرر انجام آن و سود فرجام این جاودان بپاید و نیز با خبر باش که آن چه بر زبان آوری افزون از معلومات تو نباشد چه زبان را لنگر سکون و آرام نگذاشته اند هر چه اندیشه نمائی خواه عالماً یا جاهلا بر آن گردش گیرد و استعداد و عقل و دانش و عدم دانش تو را به نمایش آورد پس بسنج و زبان گهر سنج را بی رویّت مرنج.

آن چه را ندانند باید بگویند ندانیم

و دیگر در آن کتاب از محمّد بن مسلم از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است ﴿ إِذَا سُئِلَ اَلرَّجُلُ مِنْكُمْ عَمَّا لاَ يَعْلَمُ فَلْيَقُلْ لاَ أَدْرِي وَ لاَ يَقُلْ اَللَّهُ أَعْلَمُ فَيُوقِعَ فِي قَلْبِ صَاحِبِهِ شَكّاً وَ إِذَا قَالَ اَلْمَسْئُولُ لاَ أَدْرِي فَلاَ يَتَّهِمُهُ اَلسَّائِلُ ﴾ چون از مردی از شما از آن چه نمی دانید سؤالی نمایند باید بگوید نمی دانم و نگوید خدای بهتر می داند تا در قلب صاحبش شکی پدید آید و چون آن کس که از وی سؤال کرده اند بگوید

ص: 218

نمی دانم نزد پرسش کننده متهم نمی گرد.

زبان سخن کردن برأی خود

و دیگر از حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه علیه مروی است که فرمود ﴿ إِذَا سُئِلْتَ عَمَّا لاَ تَعْلَمُ فَقُلْ لاَ أَدْرِي فَإِنَّ لاَ أَدْرِي خَيْرٌ مِنَ اَلْفُتْيَا ﴾ چون از تو پرسش کنند از آن چه نمی دانی بگو نمی دانم زیرا که گفتن نمی دانم بهتر است از این که نادانسته حکم نمایند.

و نیز در آن کتاب از زرارة از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که از آن حضرت از حال دو مرد که در چیزی بخصومت مداومت می کردند و یکی از آن دو تن می گفت گواهی

می دهم که این مطلب چنین و چنین است و رأی او موافق حق گردید و آن دیگر زبان بر بست و گفت سخن سخن علماء است یعنی آن چه عالم گوید صحیح است فرمود این مرد افضل الرجلين یعنی از آن يك نفر که برأی خود سخن نمود اگر چه با حق موافق گشت افضل است و بقولی فرمود اورع است.

در آن چه ندانید سخن نکنید

و دیگر در آن کتاب مسطور است که حمزة بن طیار پاره ای خطب پدرش را در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام معروض می داشت تا بموضعی از آن باز رسید فرمود ساکت باش و آن گاه فرمود: بنویس و بروی املاء كرد ﴿ أَنَّهُ لاَ يَنْفَعُكُمْ فِيمَا يَنْزِلُ بِكُمْ مِمَّا لاَ تَعْلَمُونَ إِلاَّ اَلْكَفُّ عَنْهُ وَ اَلتَّثَبُّتُ فِيهِ وَ رَدُّهُ إِلَى أَئِمَّةِ اَلْهُدَى حَتَّى يَحْمِلُوكُمْ فِيهِ عَلَى اَلْقَصْدِ ﴾ در آن چه بشما وارد می شود از آن چه نمی دانید هیچ سود نمی رساند شما را مگر این که در آن جا بایستید و تثبت جوئید و به ائمه هدى سلام اللّه عليهم باز گردانید تا شما را به آن چه مقصد و مقصود است حمل کنند و بر مرکب مراد بر نشاتند. مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید امر فرمودن بکف و سکوت در آن موقع خطبه یا برای آن است که آن کس که عرض خطبه می نموده است آن موضع را تفسیر برأی و خطا کرده است یا برای آن است که در آن موضع غموضی و اشکالی بوده است و عارض در آن جا درنگ ننموده و تفسیرش را نجسته است یا برای آن

ص: 219

است که آن حضرت اراده انشاء این امر را فرموده و آن شخص عارض بواسطۀ شدت اهتمام عجله در قرائت می کرده است.

برای هر کسی فتوی راندن سزاوار نیست

و دیگر در آن کتاب مروی است ﴿ قَالَ اَلصَّادِقُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ لاَ تَحِلُّ اَلْفُتْيَا لِمَنْ لاَ يَسْتَفْتِي مِنَ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ بِصَفَاءِ سِرِّهِ وَ إِخْلاَصِ عَمَلِهِ وَ عَلاَنِيَتِهِ وَ بُرْهَانٍ مِنْ رَبِّهِ فِي كُلِّ حَالٍ لِأَنَّ مَنْ أَفْتَى فَقَدْ حَكَمَ وَ اَلْحُكْمُ لاَ يَصِحُّ إِلاَّ بِإِذْنٍ مِنَ اَللَّهِ وَ بُرْهَانِهِ وَ مَنْ حَكَمَ بِالْخَبَرِ بِلاَ مُعَايَنَةٍ فَهُوَ جَاهِلٌ مَأْخُوذٌ بِجَهْلِهِ مَأْثُومٌ بِحُكْمِهِ ﴾ حضرت صادق علیه السلام فرمود فتيا جايز نيست فتيا بضم اول بمعنی فتوی است یعنی فتوی جایز نیست از کسی که از جانب خدای عز و جل بصفای باطن و اخلاص عمل و علانیۀ خود و برهانی از جانب پروردگار خود بهر حال برخوردار نباشد فتوی براند زیرا که هر کسی فتوی می راند حکم رانده است و حکومت جز باذن و اجازت از حضرت احدیت و برهان خالق بریّت شایسته و صحیح نتواند بود و هر کس بخبری حکم نماید بدون این که آن را معاینه نماید یعنی بدون این که به آن خبر عالم باشد و بوجه صدور آن و کیفیت جمع در میان آن و غیر آن علم داشته باشد این شخص جاهل است و بجهل خود گرفتار و بگناه حکومتی که رانده است دچار است رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم می فرماید : ﴿ أَجْرَؤُكُمْ بِالْفُتْيَا أَجْرَؤُكُمْ عَلَى اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَ وَ لاَ يَعْلَمُ اَلْمُفْتِي أَنَّهُ هُوَ اَلَّذِي يَدْخُلُ بَيْنَ اَللَّهِ تَعَالَى وَ بَيْنَ عِبَادِهِ وَ هُوَ اَلْحَاجِزُ بَيْنَ اَلْجَنَّةِ وَ اَلنَّارِ ﴾ يعنى هر کس از شما در حضرت خدای جرى تر و جسورتر و جرأتش در حضرت احدیت بیش تر باشد در فتوی راندن جری تر است مگر مفتی نمی داند که وی همان کسی باشد که در میان خدای عز و جل و بندگانش اندر می شود مگر مفتی نمی داند که او همان شخص باشد که در میان دوزخ و بهشت حاجز و حایل است امير المؤمنين صلوات اللّه علیه با مردی قاضی فرمود آیا ناسخ را از منسوخ می شناسی عرض کرد نمی شناسم فرمود آیا بر آن چه خدای عز و جل در امثال قرآن اراده فرموده مشرف هستی عرض کرد مشرف نیستم فرمود در این حال خود را هلاک ساختی و دیگران را بهلاکت افکندی و مفتی

ص: 220

بمعرفت معانی قرآن و حقایق سنن و بواطن اشارات و آداب و اجماع و اختلاف و اطلاع بر اصول آن چه بر آن اجماع کرده اند و آن چه در آن اختلاف ورزیده اند حاجت مند است پس از آن باید دارای حسن اختیار و عمل صالح و از آن پس حکمت و بعد از آن تقوی باشد و بعد از این جمله اگر قادر باشد حکم نماید.

کلمات آن حضرت با معاذ نحوی در باب فتوی

و دیگر در بحار الانوار از معاذ بن مسلم نحوی مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام با من فرمود ﴿ بَلَغَنِي أَنَّكَ تَقْعُدُ فِي اَلْجَامِعِ فَتُفْتِي اَلنَّاسَ ﴾ مرا رسيد که در مسجد جامع می نشینی و مردمان را فتوی می رانی عرض کردم آری و همی خواستم از آن پیش که بیرون شوم از تو پرسش کنم همانا من در جامع می نشینم پس مردی به من می آید و از مسئله ای پرسش می کند و چون من دانستم که او با شما مخالف است به آن چه علمای مخالفین گفته اند او را خبر می دهم و مردی دیگر می آید که او را به محبت و مودت شما شناسا هستم پس به آن چه از شما در آن مسئله رسیده است بدو خبر می دهم و مردی دیگر می آید که او را نمی شناسم و نمی دانم چه کسی می باشد یعنی از محبان است یا مخالفان چون از مسئله پرسش می کند این وقت می گویم درین مسئله از فلان بدین گونه و از فلان بدان گونه حکم رسیده است و قول شما را در این مطلب داخل می کنم حضرت صادق علیه السلام فرمود با من ﴿ اِصْنَعْ كَذَا فَإِنِّي كَذَا أَصْنَعُ ﴾ چنین کن چه من نیز چنین می کنم.

مَا حَجَبَ اَللَّهُ عِلْمَهُ عَنِ اَلْعِبَادِ فَهُوَ

ر کتاب توحید صدوق از ابو الحسن زكريا بن يحيى مسطور است که حضرت ابی عبد اللّه عليه سلام اللّه فرمود ﴿ مَا حَجَبَ اَللَّهُ عِلْمَهُ عَنِ اَلْعِبَادِ فَهُوَ مَوْضُوعٌ عَنْهُمْ ﴾ يعنى آن چه را که خدای تعالی از علم خود از بندگان محجوب داشته از ایشان موضوع است شاید معنی چنین است که ایشان بآن مکلف نیستند.

آن چه را عالم نداند باید بگوید خدا بهتر داند

در اصول کافی از محمّد بن مسلم مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ لِلْعَالِمِ إِذَا سُئِلَ عَنْ شَيْءٍ وَ هُوَ لاَ يَعْلَمُهُ أَنْ يَقُولَ اَللَّهُ أَعْلَمُ وَ لَيْسَ لِغَيْرِ اَلْعَالِمِ أَنْ يَقُولَ

ص: 221

ذَلِكَ ﴾ برای عالم است که اگر از مسئله از وی بپرسند و نداند بگوید خدای بهتر می داند لکن برای غیر عالم این سخن جایز نیست و این کلام مبارك بدو معنی می تواند حامل باشد یکی این که لفظ اعلم که افعل تفضیل است و بمعنی داناتر است اطلاقش برای کسی جایز است که خود نیز علمی داشته باشد و آن وقت بگوید خدای داناتر است لکن اگر عالم نباشد اعلم نمی تواند بگوید و عین جسارت است چه جاهل را علمی نیست که بگوید دیگری از من اعلم است. و می تواند معنی این باشد که بر غير عالم نیز لازم است که در آن چه عالم نیست بتعلم آن اقدام کند و در حالت جهل و غوایت باقی نماند.

عمل به قیاس موجب هلاکت است

و دیگر در اصول کافی از ابن شبرمه مروی است که گفت هرگز بیاد نمی آورم حدیثی را که از جعفر بن محمّد صلوات اللّه علیهما شنیده ام مگر این که از دیک می شود که دلم بر هم شکافد فرمود حدیث کرد مرا پدرم از جدّم از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم ابن شبرمه می گوید بخداوند قسم می خورم که نه پدرش بر جدش و نه جدّش بر رسول اللّه دروغ بسته باشد فرمود رسول خدای صلى اللّه عليه و آله و سلم فرمود ﴿ مَنْ عَمِلَ بِالْمَقَايِيسِ فَقَدْ هَلَكَ وَ أَهْلَكَ وَ مَنْ أَفْتَى اَلنَّاسَ وَ هُوَ لاَ يَعْلَمُ اَلنَّاسِخَ مِنَ اَلْمَنْسُوخِ وَ اَلْمُحْكَمَ مِنَ اَلْمُتَشَابِهِ فَقَدْ هَلَكَ وَ أَهْلَكَ ﴾ هر كس برأى و قياس كار كند هلاک شده باشد و دیگران را بهلاك افكند و هر کس مردمان را بدون علم فتوی دهد و او ناسخ را از منسوخ و محکم را از متشابه نداند خود و دیگران را به ورطۀ هلاك و تباهی در افکند چه از جاده مستقیم دور شده باشند.

خدای همه چیز را بر پیغمبرش مکشوف داشت

در جلد یازدهم بحار الانوار از اسمعیل بن جابر از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ أَنَّ اَللَّهَ بَعَثَ مُحَمَّداً نَبِيّاً فَلاَ نَبِيَّ بَعْدَهُ أَنْزَلَ عَلَيْهِ اَلْكِتَابَ فَخَتَمَ بِهِ اَلْكُتُبَ فَلاَ كِتَابَ بَعْدَهُ أَحَلَّ فِيهِ حَلاَلَهُ وَ حَرَّمَ فِيهِ حَرَامَهُ فَحَلاَلُهُ حَلاَلٌ إِلَى يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ وَ حَرَامُهُ حَرَامٌ إِلَى يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ فِيهِ نَبَأُ مَا قَبْلَكُمْ وَ خَبَرُ مَا بَعْدَكُمْ وَ فَصْلُ مَا بَيْنَكُمْ ثُمَّ

ص: 222

أَوْمَأَ بِيَدِهِ إِلَى صَدْرِهِ وَ قَالَ نَحْنُ نَعْلَمُهُ ﴾ خدای تعالی محمّد را به نبوّت بر کشید و بعد از او پیغمبری نیست قرآن مجید را بر او بفرستاد و سایر کتب آسمانی را بقرآن ختم فرمود و بعد از قرآن کتابی از آسمان فرود نمی آید آن چه حلال است در آن بنمود و هر چه حرام است حکمش را در قرآن بفرمود پس آن چه را که محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم حلال بفرماید تا قیامت حلال است و هر چه را حرام کرده تا قیامت حرام است یعنی در احکام و شریعت آن حضرت نسخی نیست که تا قیامت تغییر پذیر نگردد اخبار پیشینیان و خبر سپس آیندگان شما بجمله در قرآن و فضل ما بین شما در قرآن است پس از آن امام جعفر صادق علیه السلام بسينه مبارك اشارت كرد و فرمود ما می دانیم آن را یعنی ما بر تفسیر و تأویل و اسرار و باطن و آشکار و ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه قرآن دانا هستیم و ازین پس انشاء اللّه تعالی در ضمن مراتب و مقامات ائمه علیهم السلام اخباری که راجع بعلم است مسطور خواهد شد.

بیان اخباری که از حضرت صادق صلوات اللّه عليه در باب حدیث و اهل حدیث وارد است ( راویان حدیث بسیار و راعیانش اندك است )

در اصول کافی از طلحة بن زید مروی است که از جناب ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ إِنَّ رُوَاةَ اَلْكِتَابِ كَثِيرٌ وَ إِنَّ رُعَاتَهُ قَلِيلٌ وَ كَمْ مِنْ مُسْتَنْصِحٍ لِلْحَدِيثِ مُسْتَغِشُّ لِلْكِتَابِ فَالْعُلَمَاءُ يَحْزُنُهُمْ تَرْكُ اَلرِّعَايَةِ وَ اَلْجُهَّالُ يَحْزُنُهُمْ حِفْظُ اَلرِّوَايَةِ فَرَاعٍ يَرْعَى حَيَاتَهُ وَ رَاعٍ يَرْعَى هَلَكَتَهُ فَعِنْدَ ذَلِكَ اِخْتَلَفَ اَلرَّاعِيَانِ وَ تَغَايَرَ اَلْفَرِيقَانِ ﴾ بدرستی که راویان کتاب بسیار و رعایت کنندگان روایت و عمل کنندگان باحکام شریعت اندک هستند چه بسیار کسان هستند که حدیث را مستنصح و کتاب را مستغش هستند پس آنان که عالم هستند از ترك رعایت محزون شوند و آنان که جاهل هستند از حفظ روایت و بقولی رعایت اندوهگین کردند پس کسی باشد که زندگی خود را رعایت نماید و دیگری است که هلاکت خود را رعایت کند و در این جا و در

ص: 223

این حال راعيان مختلف و فريقان دیگر سان شوند و دیگر در آن کتاب از عبد الرحمن بن ابی نجران سند بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می رسد که فرمود ﴿ مَنْ حَفِظَ مِنْ شِيعَتِنَا أَرْبَعِينَ حَدِيثاً بَعَثَهُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ عَالِماً فَقِيهاً ﴾ هر کسی چهل حدیث از احادیث ما را از بر کند خداوندش در روز قیامت عالمی فقیه مبعوث دارد.

و هم در آن کتاب از علی بن حنظله مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم فرمود ﴿ اِعْرِفُوا مَنَازِلَ اَلرِّجَالِ مِنَّا عَلَى قَدْرِ رِوَايَاتِهِمْ ﴾ يعنی مراتب و منازل مردمان را باندازۀ روایات ایشان بشناسید.

و دیگر در همان کتاب از معوية بن عمار مروی است که بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم مردی است که راویۀ حدیث شما است در میان مردمان پراکنده و در قلوب ایشان و شیعیان شما مسدد می گرداند و شاید عابدی از شیعیان شما باشد که دارای این روایت نیست كدام يك ازین دو تن یعنی راوی یا عابد افضل هستند ؟ فرمود ﴿ اَلرَّاوِيَةُ لِحَدِيثِنَا يَشُدُّ بِهِ قُلُوبَ شِيعَتِنَا أَفْضَلُ مِنْ أَلْفِ عَابِدٍ ﴾ آن کس که راویۀ حدیث ما می باشد و قلوب شيعيان ما را باحاديث ما استوار می گرداند از هزار تن عابد افضل و فزون تر است.

و دیگر در آن کتاب از ابو خدیجه از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است ﴿ مَنْ أَرَادَ اَلْحَدِيثَ لِمَنْفَعَةِ اَلدُّنْيَا لَمْ يَكُنْ لَهُ فِي اَلْآخِرَةِ مِنْ نَصِيبٍ وَ مَنْ أَرَادَ بِهِ خَيْرَ اَلْآخِرَةِ - أَعْطَاهُ اَللَّهُ خَيْرَ اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ ﴾ هر کس در اخذ و نشر حدیث در اراده منفعت دنیوی باشد در آخرت برای او نصیبی نخواهد بود و هر کس ارادۀ خیر آخرت نماید خداوندش خبر دنیا و آخرت عطا فرماید.

معنى آيۀ الذين يستمعون القول

و دیگر در اصول کافی از ابو بصیر مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام این آیه مبارکه را معروض داشتم ﴿ اَلَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ اَلْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ ﴾ فرمود

ص: 224

﴿ هُوَ اَلرَّجُلُ يَسْمَعُ اَلْحَدِيثَ فَيُحَدِّثُ بِهِ كَمَا سَمِعَهُ لاَ يَزِيدُ فِيهِ وَ لاَ يَنْقُصُ مِنْهُ ﴾ آن مردى است که حدیث را بشنود و چنان که شنیده است بدون کم و زیاد با دیگران حدیث بگذارد.

و دیگر از محمّد بن مسلم مروی است که بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم از تو حدیثی می شنوم و زیاد و کم می گردانم فرمود اگر اراده معانی آن را کرده باشی باکی نیست یعنی اگر مقصود تو نه بیان اصل روایت و مسموع خودت باشد و معنی و مقصودش را خواسته باشی زیانی ندارد.

و نیز از داود بن فرقد مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم بدرستی که از تو کلامی می شنوم و ارادۀ روایت آن را می نمایم چنان که از تو شنیده ام لکن چنان که شنیده ام بمن نمی رسد فرمود ﴿ فَتَعَمَّدُ ذَلِكَ ﴾ قصد نموده ای آن را عرض کردم چنین قصد نکرده ام فرمود ﴿ تُرِيدُ اَلْمَعَانِيَ ﴾ ارادۀ معانی را کرده باشی عرض کردم آری فرمود ﴿ فَلاَ بَأْسَ ﴾ باکی نیست.

و هم در اصول کافی از حضرت ابی عبد اللّه مروی است که ابو بصیر چون در حضرتش عرض کرد حدیثی را از تو شنیده ام از پدرت روایت بکنم یا از پدرت شنیده از تو روایت بکنم یعنی این کار جایز است ﴿ قَالَ سَوَاءٌ إِلاَّ أَنَّكَ تَرْوِيهِ عَنْ أَبِي أَحَبُّ إِلَيَّ ﴾ فرمود نسبت بهريك دهى مساوی است جز این که از پدرم روایت کنی نزد من محبوب تر است.

راقم حروف گوید : ازین کلام معجز نظام دو چیز استنباط می شود : یکی این که کلام ایشان بجمله یکی است و همه از معدن نبوت و مخزن رسالت و مصدر الوهیت است دیگر این که حضرت باقر صلوات اللّه علیه که بحسب زمان این جهان بر پسرش صادق صلوات اللّه عليهما سبقت نمود دارد پسر ارجمندش را آن شأن است که آن چه آن حضرت فرموده است اگر چند قبل از تولد حضرت صادق هم باشد بر آن آگاه و هر چه بر زبان مبارک باقر گذشته چنان است که بر زبان فرزندش صادق علیهما السلام گذشته است و نیز هر چه بر زبان صادق بگذرد اگر چند بعد از آن حضرت هم

ص: 225

باشد چنان است که حضرت باقر فرموده است و السنۀ صدق و منبع علم همه یکی است و ازین است که می فرماید اگر آن چه از من می شنوی از پدرم روایت کنی نزد من خوش تر است و شاید حضرت باقر با زبان ظاهر بآن حدیث متکلم نشده باشد اما پسرش اجازت می دهد که نسبت آن را بآن حضرت دهند.

چنان که در همان کتاب مسطور است که حضرت صادق علیه السلام با جمیل فرمود ﴿ مَا سَمِعْتَهُ مِنِّي فَارْوِهِ عَنْ أَبِي ﴾ هر حدیثی که از من شنیدی از پدرم روایت کن.

و دیگر از عبد اللّه بن سنان مروی است که گفت در خدمت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم قومی نزد من می آیند و از من حدیث شما را شنوا می گردند من بضجر می شوم و نیرو ندارم فرمود ﴿ فَاقْرَأْ عَلَيْهِمْ مِنْ أَوَّلِهِ حَدِيثاً وَ مِنْ وَسَطِهِ حَدِيثاً وَ مِنْ آخِرِهِ حَدِيثاً ﴾ اگر حدیثی مفصل و مطول باشد و تو قدرت ادای آن جمله را نداشته باشی حدیثی از اول آن و حدیثی از وسط آن و حدیثی از آخر آن بر ایشان بر خوان.

و نیز در آن کتاب از سکونی از حضرت ابی عبد اللّه مروی است که حضرت امير المؤمنين علیهما السلام فرمود﴿ إِذَا حَدَّثْتُمْ بِحَدِيثٍ فَأَسْنِدُوهُ إِلَى اَلَّذِي حَدَّثَكُمْ فَإِنْ كَانَ حَقّاً فَلَكُمْ وَ إِنْ كَانَ كَذِباً فَعَلَيْهِ ﴾ چون کسی را حدیثی بگذارید سندش را بهمان کس که از وی شنیده اید باز دهید اگر آن حدیث مطابق واقع و راست باشد سودش از بهر شما است و اگر دروغ باشد زیانش بر آن کس وارد است که شما را حدیث رانده است.

و نیز از حسین احمسی مروی است که حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه عليه فرمود ﴿ اَلْقَلْبُ يَتَّكِلُ عَلَى اَلْكِتَابَةِ ﴾ دل بنوشته اتکال دارد گویا مراد این است که هر حدیثی می شنوید بنویسید که اسباب اطمینان و اتکال قلب است. چنان که در همان کتاب از ابو بصیر مروی است که حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه علیه می فرمود ﴿ اُكْتُبُوا فَإِنَّكُمْ لاَ تَحْفَظُونَ حَتَّى تَكْتُبُوا ﴾ آن چه می دانید و می شنوید بنویسید چه تا گزارش را بنگارش در نیاورید محفوظ نتوانید نمود.

ص: 226

حدیث را فصیح و روشن ادا کنید

و از عبید بن زرارة مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود : ﴿ اِحْتَفِظُوا بِكُتُبِكُمْ فَإِنَّكُمْ سَوْفَ تَحْتَاجُونَ إِلَيْهَا ﴾ بدستیاری نگارش در صدد حفظ معلومات و مسموعات خود بر آئید چه زود باشد که به آن محتاج شوید یعنی چون مدتی بر گذرد و حضور امام علیه السلام و قراءِ و علمای آن عهد ممکن نشود جز بنگارش گزارش نتوان گرفت.

و از مفضل بن عمر مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام با من فرمود: ﴿ اُكْتُبْ وَ بُثَّ عِلْمَكَ فِي إِخْوَانِكَ فَإِنْ مُتَّ فَوَرِّثْ كُتُبَكَ بَنِيكَ فَإِنَّهُ يَأْتِي عَلَى اَلنَّاسِ زَمَانُ هَرَجٍ مَا يَأْنِسُونَ فِيهِ إِلاَّ بِكُتُبِهِمْ ﴾ بنويس احادیث و اخبار را و در میان برادران خود اشاعه بده پس اگر بمردی مرقومات و مکتوبات خود را بفرزندانت بميراث گذار چه مردمان را زمانی پدیدار آید که هرج باشد و در آن زمان جز بمکاتیب و كتب خودشان مأنوس نشوند.

و از محمّد بن علی بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام سند می رسد که فرمود :﴿ إِيَّاكُمْ وَ اَلْكَذِبَ اَلْمُفْتَرَعَ ﴾ بپرهیزید از دروغ مفترع عرض کردند کذب مفترع چیست فرمود :﴿ أَنْ يُحَدِّثَكَ اَلرَّجُلُ بِالْحَدِيثِ فَتَتْرُكَهُ وَ تَرْوِيَهُ عَنِ اَلَّذِي حَدَّثَكَ عَنْهُ ﴾ اين است که مردی تو را از کسی حدیثی بگذارد و چون تو خواهی آن حدیث را با دیگری بگذاری نام آن مرد را از زبان بیفکنی و از خود آن کسی که این حدیث را از وی با تو گذاشته اند روایت نمائی یعنی نام واسطه را مذکور ندارد و محدث عنه را نام بری گویا تو خود بلا واسطه از وی استماع کرده باشی.

حدیث را فصیح و روشن ادا کنید

و از جميل بن دراج مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود : ﴿ أَعْرِبُوا حَدِيثَنَا فَإِنَّا قَوْمٌ فُصَحَاءُ ﴾ چون احادیث ما را تذکره نمائید معرب و فصیح و روشن قرائت کنید چه ما قومی فصیح باشیم.

از هشام بن سالم و حماد بن عثمان و دیگران مروی است که گفتند از حضرت ابی عبد اللّه عليه سلام اللّه شنیدیم می فرمود:

ص: 227

﴿ حَدِيثِي حَدِيثُ أَبِي وَ حَدِيثُ أَبِي حَدِيثُ جَدِّي ، وَ حَدِيثُ جَدِّي حَدِيثُ اَلْحُسَيْنِ ، وَ حَدِيثُ اَلْحُسَيْنِ حَدِيثُ اَلْحَسَنِ ، وَ حَدِيثُ اَلْحَسَنِ حَدِيثُ أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ ، وَ حَدِيثُ أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ حَدِيثُ رَسُولِ اَللَّهِ ، وَ حَدِيثُ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قَوْلُ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ﴾ مقصود آن حضرت این است که آن چه من حدیث می سپارم بتوسط ائمه کرام که آباء عظام من علیهم السلام هستند برسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم صريحاً صحيحاً حسناً مثقناً موثقاً معتبراً مسنداً معنوناً معنعناً مسلسلا پیوسته است و آن چه رسول خدای فرماید کلام خدای عز و جل است و چون حدیث را این اعتبار و اسناد صحيحۀ صريحه باشد معلوم است چه میزان و رتبت دارد و ازین پیش در جلد اول این کتاب باین حدیث شریف اشارت و اکنون در این مقام بر حسب تقاضای کلام اعادت رفت.

در جلد اول بحار الانوار از مدرك بن هزهاز مروی است که حضرت ابی عبد اللّه جعفر بن محمّد علیهما السلام فرمود ﴿ يَا مُدْرِكُ إِنَّ أَمْرَنَا لَيْسَ بِقَبُولِهِ فَقَطْ وَ لَكِنْ بِصِيَانَتِهِ وَ كِتْمَانِهِ عَنْ غَيْرِ أَهْلِهِ أَقْرِئْ أَصْحَابَنَا اَلسَّلاَمَ وَ رَحْمَةَ اَللَّهِ وَ بَرَكَاتِهِ وَ قُلْ لَهُمْ رَحِمَ اَللَّهُ اِمْرَأً اِجْتَرَّ مَوَدَّةَ اَلنَّاسِ إِلَيْنَا فَحَدَّثَهُمْ بِمَا يَعْرِفُونَ وَ تَرَكَ مَا يُنْكِرُونَ ﴾ اى مدرك امر ما بهمان قبول کردن فقط نیست بلکه بحفظ و صیانت و پوشیدن از غیر اهلش می باشد. و رحمت و برکات حضرت احدیت را با صحاب ما برسان و بگو خدای رحمت کند کسی را که مردمان را بحضرت ما دوست گرداند و به آن چه عارف هستند از بهر ایشان حدیث نماید و از آن چه منکر و ناشناس می باشند لب فرو بندد.

و دیگر در کتاب مسطور از ذریح محاربی مذکور است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از جابر جعفی و آن چه روایت می کرد پرسیدم جوابی با من نفرمود راوی می گوید گمان می کنم که ذریح گفت در میان جمعی از آن حضرت بپرسیدم و پاسخی نفرمود و در دفعه سوم بپرسیدم فرمود ﴿ يَا ذَرِيحُ دَعْ ذِكْرَ جَابِرٍ فَإِنَّ اَلسَّفِلَةَ إِذَا سَمِعُوا بِأَحَادِيثِهِ شَنَّعُوا ﴾ ای ذریح نام جابر را بگذار چه مردم سفله و او باش چون احادیث او را بشنوند زبان به سرزنش و شنعت بر گشایند یا این که فرمود : ﴿ أَذَاعُوا ﴾ یعنی پراکنده می گردانند.

ص: 228

و دیگر در آن کتاب از مفضل مروی است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از تفسیر جابر پرسش کردم فرمود : ﴿ لاَ تُحَدِّثْ بِهِ اَلسَّفِلَةَ فَيُذِيعُونَهُ ﴾ جماعت سفله را به آن حدیث مگذار چه ایشان پراکنده می گردند یعنی اسرار را با همه کس در ميان مگذار ﴿ أَ مَا تَقْرَأُ فِي كِتَابِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَإِذٰا نُقِرَ فِي اَلنّٰاقُورِ إِنَّ مِنَّا إِمَاماً مُسْتَتِراً فَإِذَا أَرَادَ اَللَّهُ إِظْهَارَ أَمْرِهِ نَكَتَ فِي قَلْبِهِ فَقَامَ بِأَمْرِ اَللَّهِ ﴾ آیا در قرآن نخوانده ای چون بردمند در صور بدرستی که از جمله ما ائمة امامی مستور و پوشیده است هر وقت خدای بخواهد امرش را آشکار بگرداند در قلب او نشانی و نکته و اثری بگذارد یعنی در قلبش الهام شود و بامر خدای قیام بورزد. مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید شاید مراد این باشد که این اسرار در روزگار قیام قائم علیه السلام و رفع تقيه آشکار می شود و احتمال دارد که استشهاد به آیۀ شریفه برای بیان عسر و دشواری فهم پاره ای مطالب و علومی است که حضرت قائم عجل اللّه فرجه ظاهر می فرماید و بر جماعت کفار نهایت شدت و دشواری را خواهد داشت چنان که تمام آیه و ما بعدش دلالت بر این می کند.

و دیگر از ابو بصیر و محمّد بن مسلم از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است : ﴿ خَالِطُوا اَلنَّاسَ بِمَا يَعْرِفُونَ وَ دَعُوهُمْ مِمَّا يُنْكِرُونَ وَ لاَ تَحْمِلُوهُمْ عَلَى أَنْفُسِكُمْ وَ عَلَيْنَا إِنَّ أَمْرَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لاَ يَحْتَمِلُهُ إِلاَّ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أَوْ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ أَوْ عَبْدٌ قَدِ اِمْتَحَنَ اَللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ ﴾ و بمعنی این حدیث مکرر مختلفاً اشارت شده است.

و دیگر از جابر از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ إِنَّ أَمْرَنَا سِرٌّ فِي سِرٍّ، وَ سِرٌّ مُسْتَسِرٌّ، وَ سِرٌّ لاَ يُفِيدُهُ إِلاَّ سِرٌّ، وَ سِرٌّ عَلَى سِرٍّ، وَ سِرٌّ مُقَنَّعٌ بِسِرٍّ ﴾ یعنی امر ما سری است مستخفی و سری است که جز سری مفید آن نیست و سری است بر سری و سری است که پوشیده و مقنع بسری است.

و نیز از ابان بن عثمان مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود : ﴿ إِنَّ أَمْرَنَا هَذَا مَسْتُورٌ مُقَنَّعٌ بِالمِيثَاقِ، مَنْ هَتَكَهُ أَذَلَّهُ اَللَّهُ ﴾ بدرستی که این امر ما مستور است و در مقنعه و پوشش عهد و میثاق است هر کسی این پرده را پاره کند

ص: 229

خداوندش ذلیل گرداند.

و نیز در بحار از مرازم مروی است که حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه عليه فرمود ﴿ إِنَّ أَمْرَنَا هُوَ اَلْحَقُّ وَ حَقُّ اَلْحَقِّ وَ هُوَ اَلظَّاهِرُ وَ بَاطِنُ اَلْبَاطِنِ وَ هُوَ اَلسِّرُّ وَ سِرُّ اَلسِّرِّ وَ سِرُّ اَلْمُسْتَسِرِّ وَ سِرٌّ مُقَنَّعٌ بِالسِّرِّ ﴾ ترجمه این عبارات معجز آیات با اهل ذوق و کاشفین اسرار است.

حکایت معلی بن خنیس

و دیگر در آن کتاب از حفص تمار مروی است که بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در آمدم و این در ایامی بود که معلی بن خنیس را بر دار زده بودند با من فرمود ﴿ يَا حَفْصُ ، إِنِّي أَمَرْتُ اَلْمُعَلَّى بِأَمْرٍ فَخَالَفَنِي فَابْتُلِيَ بِالْحَدِيدِ؛ إِنِّي نَظَرْتُ إِلَيْهِ يَوْماً فَرَأَيْتُهُ كَئِيباً حَزِيناً فَقُلْتُ لَهُ: مَا لِي أَرَاكَ كَئِيباً حَزِيناً ؟فَقَالَ لِي: ذَكَرْتُ أَهْلِي وَ وُلْدِي. فَقُلْتُ لَهُ: اُدْنُ مِنِّي. فَدَنَا مِنِّي فَمَسَحْتُ وَجْهَهُ بِيَدِي وَ قُلْتُ لَهُ: أَيْنَ أَنْتَ؟ قَالَ: يَا سَيِّدِي، أَنَا فِي مَنْزِلِي، هَذِهِ وَ اَللَّهِ زَوْجَتِي وَ وُلْدِي. فَتَرَكْتُهُ حَتَّى أَخَذَ وَطَرَهُ مِنْهُمْ وَ اِسْتَتَرْتُ مِنْهُ حَتَّى نَالَ حَاجَتَهُ مِنْ أَهْلِهِ وَ وُلْدِهِ، حَتَّى كَانَ مِنْهُ إِلَى أَهْلِهِ مَا يَكُونُ مِنَ اَلزَّوْجِ إِلَى اَلْمَرْأَةِ. ثُمَّ قُلْتُ لَهُ: اُدْنُ مِنِّي. فَدَنَا، فَمَسَحْتُ وَجْهَهُ، فَقُلْتُ لَهُ: أَيْنَ أَنْتَ؟ فَقَالَ: أَنَا مَعَكَ فِي اَلْمَدِينَةِ ، وَ هَذَا بَيْتُكَ.فَقُلْتُ لَهُ: يَا مُعَلَّى ، إِنَّ لَنَا حَدِيثاً مَنْ حَفِظَهُ عَلَيْنَا حَفِظَهُ اَللَّهُ وَ حَفِظَ عَلَيْهِ دِينَهُ وَ دُنْيَاهُ. يَا مُعَلَّى ، لاَ تَكُونُوا أُسَرَاءَ فِي أَيْدِي اَلنَّاسِ بِحَدِيثِنَا، إِنْ شَاءُوا مَنُّوا عَلَيْكُمْ، وَ إِنْ شَاءُوا قَتَلُوكُمْ.يَا مُعَلَّى ، إِنَّهُ مَنْ كَتَمَ اَلصَّعْبَ مِنْ حَدِيثِنَا جَعَلَهُ اَللَّهُ نُوراً بَيْنَ عَيْنَيْهِ، وَ أَعَزَّهُ فِي اَلنَّاسِ مِنْ غَيْرِ عَشِيرَةٍ؛ وَ مَنْ أَذَاعَهُ لَمْ يَمُتْ حَتَّى يَذُوقَ عَضَّةَ اَلْحَدِيدِ، وَ أَلَحَّ عَلَيْهِ اَلْفَقْرُ وَ اَلْفَاقَةُ فِي اَلدُّنْيَا حَتَّى يَخْرُجَ مِنْهَا، وَ لاَ يَنَالُ مِنْهَا شَيْئاً، وَ عَلَيْهِ فِي اَلْآخِرَةِ غَضَبٌ، وَ لَهُ عَذَابٌ أَلِيمٌ.ثُمَّ قُلْتُ لَهُ: يَا مُعَلَّى ، أَنْتَ مَقْتُولٌ فَاسْتَعِدَّ ﴾ یعنی ای حفص معلی بن خنیس را به امری مأمور کردم با من مخالفت ورزيد لاجرم بمحنت حديد و زحمت آهن مبتلا گردید همانا روزی بدو نگران شدم اندوهگین و افسرده خاطر بود گفتم ای معلی ترا چه می شود گویا بیاد اهل و مال و فرزندان و عیال خود در افتادی گفت آری گفتم بمن نزديك شو چون نزديك من آمد دستی بر رویش بسودم و گفتم خود را بکجا می نگری و دیده می شوی گفت خود را در خانۀ خود می بینم و اينك زوجۀ من و این فرزندان من است من او را بخویش گذاشتم

ص: 230

را بدید آن گاه خوالو از ایشان پنهان ساختم چندان که از کنار زوجهاش بر خوردار شد پس از آن بدو گفتم نزديك بيا و دستی بر رویش بماليدم و گفتم خود را بکجا می نگری گفت خود را با تو در مدينه می بينم اينك خانۀ توست می فرماید بدو فرمودم ای معلی همانا برای ما حدیثی است یعنی اسرار و معجزاتی است پس هر کس بر ما محفوظ بدارد یعنی پیش نا محرم فاش نگرداند خدای تعالی دین و دنیای او را بر وی نگاهداری فرماید ای معلی چنان نشود که بواسطۀ حدیث ما در چنگ مردمان اسیر گردید اگر بخواهند بر شما منت گذارند یعنی از خون شما در گذرند و شما را رهین منت خود سازند و اگر خواهند شما را بکشند ای معلی هر کس حدیث صعب ما را پوشیده و مکتوم دارد خداوند همان را نور و روشنائی در پیش روی بگرداند و در میان مردمانش عزیز دارد و هر کس حدیث صعب ما را شایع و پراکنده کند نمیرد تا بزحمت تیغ نیز دچار شود یا بسته به بند بدیگر جهان رهسپار گردد ای معلی بن خنیس تو کشته می شوی مستعد و آماده باش. همانا امام علیه السلام در این جا چند معجزه فرموده است یکی این که معلی را بدیدار اهل و عیال و خانه و مال بر خورداشته و دیگر چنان که فرماید خود را مستور و معلی و زوجه اش را بوصال یک دیگر مسرور داشته و از مواصلت ایشان اخبار داده دیگر این که دیگر باره بمدینه معاودت داده دیگر این که از افشای سر خود خبر داده دیگر این که از قتل او بدو باز نموده است.

و هم در آن کتاب از معلی بن خنیس مروی است که گفت حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام با من فرمود ﴿ يَا مُعَلَّى اُكْتُمْ أَمْرَنَا وَ لاَ تُذِعْهُ فَإِنَّ مَنْ كَتَمَ أَمْرَنَا وَ لَمْ يُذِعْهُ أَعَزَّهُ اَللَّهُ فِي اَلدُّنْيَا - وَ جَعَلَهُ نُوراً بَيْنَ عَيْنَيْهِ فِي اَلْآخِرَةِ يَقُودُهُ إِلَى اَلْجَنَّةِ يَا مُعَلَّى مَنْ أَذَاعَ أَمْرَنَا وَ لَمْ يَكْتُمْهُ أَذَلَّهُ اَللَّهُ فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ وَ نَزَعَ اَلنُّورَ مِنْ بَيْنِ عَيْنَيْهِ فِي اَلْآخِرَةِ وَ جَعَلَهُ ظُلْمَةً تَقُودُهُ إِلَى اَلنَّارِ يَا مُعَلَّى إِنَّ اَلتَّقِيَّةَ دِينِي وَ دِينُ آبَائِي وَ لاَ دِينَ لِمَنْ لاَ تَقِيَّةَ لَهُ إِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ أَنْ يُعْبَدَ فِي اَلسِّرِّ كَمَا يُحِبُّ أَنْ يُعْبَدَ فِي اَلْعَلاَنِيَةِ يَا مُعَلَّى إِنَّ اَلْمُذِيعَ لِأَمْرِنَا كَالْجَاحِدِ لَهُ ﴾ یعنی ای معلی امر ما و اسرار ما را پوشیده بدار و شایع مدار همانا هر کسی امر ما را بپوشد و پراکنده نگرداند خداوندش

ص: 231

در این جهان عزیز بدارد و در سرای جاوید نوری فروزان در پیش چشمش بگرداند تا همان نور و فروغ در بهشتش کشاند ای معلی هر کس امر ما را آشکار گرداند و حدیث ما را با مردم نا محرم در میان گذارد و پوشیده ندارد خداوند در این جهانش خوار و ذلیل نماید و آن نور را از پیش چشمش بر گیرد و آن کار و کردار را از بهرش ظلمتی گرداند که او را به آتش جهنم کشاند ای معلی تقیه دین من و دین پدران من است هر کسی را تقیه نباشد دین نباشد ای معلی بدرستی که خدای تعالی دوست می دارد که او را پوشیده عبادت کنند چنان که دوست می دارد آشکارایش پرستش نمایند. ای معلی بدرستی که هر کسی امر ما را آشکار و شایع نماید مثل آن کس باشد که منکر امر ما باشد.

و نیز از مفضل مروی است که گفت در آن روز که معلی را بر دار زدند به حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام تشرف جستم و عرض کردم یا ابن رسول اللّه آیا این خطب جلیل که امروز بر جماعت شیعه نازل شد نگران نیستی فرمود آن چیست؟ عرض کردم معلی بن خنیس را بقتل رسانیدند فرمود ﴿ رَحِمَ اَللَّهُ اَلْمُعَلَّى قَدْ كُنْتُ أَتَوَقَّعُ ذَلِكَ إِنَّهُ أَذَاعَ سِرَّنَا وَ لَيْسَ اَلنَّاصِبُ لَنَا حَرْباً بِأَعْظَمَ مَئُونَةً عَلَيْنَا مِنَ اَلْمُذِيعِ عَلَيْنَا سِرَّنَا فَمَنْ أَذَاعَ سِرَّنَا إِلَى غَيْرِ أَهْلِهِ لَمْ يُفَارِقِ اَلدُّنْيَا حَتَّى يَعَضَّهُ اَلسِّلاَحُ أَوْ يَمُوتَ بِحَبْلٍ ﴾ خدای رحمت کند معلی را همانا متوقع این حال بودم چه او سرّ ما را پوشیده ندارد و آن کس که با ما ناصب محارب باشد ثقیل از آن کسی نیست که سرما را فاش گرداند و هر کسی اسرار ما را به کسانی که اهلش نیستند پراکنده دارد از دنیا بیرون نشود تا بصدمت و زحمت حدید یعنی تیغ برّ آن دچار یا به بند جنون و رنج دیوانگی بمیرد.

حدیث را جز با اهلش نگذارید

و دیگر از داود رقی و مفضل و فضیل مروی است که گفتند جماعتی در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در منزل آن حضرت حضور داشتیم که در پاره ای اشیاء سخن

ص: 232

می کرد و ما را حدیث می راند چون از حضرتش انصراف یافتیم آن حضرت بر باب منزل خود از آن پیش که داخل شود بایستند پس از آن روی با ما کرد و فرمود:﴿ رَحِمَكُمُ اَللَّهُ لاَ تُذِيعُوا أَمْرَنَا وَ لاَ تُحَدِّثُوا بِهِ إِلاَّ أَهْلَهُ فَإِنَّ اَلْمُذِيعَ عَلَيْنَا سِرَّنَا أَشَدُّ عَلَيْنَا مَئُونَةً مِنْ عَدُوِّنَا اِنْصَرِفُوا رَحِمَكُمُ اَللَّهُ وَ لاَ تُذِيعُوا سِرَّنَا ﴾ در این کلمات نیز در کتمان اسرار از اغیار تأکید و فاش کردن اسرار را از دشمنی با اهل بیت اطهار سخت تر شمرد.

و دیگر در بحار از اسحق بن عمار مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام این آیه شریفه را تلاوت كرد ﴿ ذٰلِكَ بِأَنَّهُمْ كٰانُوا يَكْفُرُونَ بِآيٰاتِ اَللّٰهِ وَ يَقْتُلُونَ اَلنَّبِيِّينَ بِغَيْرِ اَلْحَقِّ ذٰلِكَ بِمٰا عَصَوْا وَ كٰانُوا يَعْتَدُونَ ﴾ این حال بسبب این است که ایشان به آیات خداوندی کافر شدند و پیغمبران را بغیر از راه و جهت حق بکشتند و این حال بواسطۀ عصیان ورزیدن ایشان و گذشتن ایشان از حد بود کنایت ازین است که آن گونه کردار موجب ارتکاب این کار نابهنجار گردید ﴿ قَالَ وَ اَللَّهِ مَا قَتَلُوهُمْ بِأَيْدِيهِمْ وَ لاَ ضَرَبُوهُمْ بِأَسْيَافِهِمْ وَ لَكِنَّهُمْ سَمِعُوا أَحَادِيثَهُمْ فَأَذَاعُوهَا فَأُخِذُوا عَلَيْهَا فَقُتِلُوا فَصَارَ قَتْلاً وَ اِعْتِدَاءً وَ مَعْصِيَةً ﴾ فرمود سوگند با خدای این پیغمبران را آن مردمان با دست خود نزدند و با شمشیرهای خود نکشتند لكن احادیث و اخبار پیغمبرها را بشنیدند و در میان مردم غیر اهل و مخالفین پراکنده ساختند و دشمنان چون بشنیدند پیغمبران عظام را بسبب آن احادیث بگرفتند و بکشتند پس این اشاعۀ اخبار ایشان در حکم کشتن و از حد بیرون تاختن و معصیت ورزیدن است.

و دیگر از ابو بصیر مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم چیست ما را که تو از ما يكون بما خبر نمی دهی چنان كه على علیه السلام اصحاب خود را خبر می داد ﴿ فَقَالَ بَلَى وَ اَللَّهِ وَ لَكِنْ هَاتِ حَدِيثاً وَاحِداً حَدَّثْتُكَ بِهِ فَكَتَمْتَهُ ﴾ فرمود آری و اللّه و لكن یك حديث تنها بیاور که من تو را حدیث نهاده ام و تو مکتوم نموده باشی یعنی اگر امیر المؤمنین علیه السلام اصحاب خود را از اخبار آینده حدیث می راند

ص: 233

آن جماعت لیاقت داشتند و مکتوم می نمودند اما شماها چنین نیستید واحادیث ما را پوشیده نمی ساختید ابو بصیر می گوید سوگند با خدایى يك حديث نيافتم كه پوشيده داشته باشم.

و دیگر از ابو بصیر مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از حدیثی کثیر پرسش کردم با من فرمود ﴿ هَلْ كَتَمْتَ عَلَيَّ شَيْئاً قَطُّ ﴾ آیا از آن چه از من شنیده ای هرگز چیزی را پوشیده بداشتی من بتفکر و تذکر فرو ماندم چون این حال را در من مشاهدت نمود فرمود ﴿ أَمَّا مَا حَدَّثْتَ بِهِ أَصْحَابَكَ فَلاَ بَأْسَ إِنَّمَا اَلْإِذَاعَةُ أَنْ تُحَدِّثَ بِهِ غَيْرَ أَصْحَابِكَ ﴾ اما آن احادیثی را که با صحاب خود حدیث راندی باکی بر تو نیست همانا اذاعه و پراکنده داشتن حدیث این است که با آن کسان که غیر از اصحاب تو هستند باز گوئی.

و دیگر از ذریح محاربی مروی است که گفت در مدینه طیبه در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم در احادیث جابر چه فرمائی فرمود ﴿ تَلْقَانِي بِمَكَّةَ ﴾ مرا در مکه ملاقات کن پس در منی خدمتش را دریافتم فرمود ﴿ مَا تَصْنَعُ بِأَحَادِيثِ جَابِرٍ اُلْهُ عَنْ أَحَادِيثِ جَابِرٍ فَإِنَّهَا إِذَا وَقَعَتْ إِلَى اَلسَّفِلَةِ أَذَاعُوهَا ﴾ یعنی با احادیث جابر چه کار داری احادیث او را دست بدار چه اگر در میان سفله مذکور شود پراکنده سازند.

و دیگر از یونس بن يعقوب سند بحضرت ابی عبد اللّه می رسد ﴿ مَا قَتَلَنَا مَنْ أَذَاعَ حَدِيثَنَا خَطَاءً وَ لَكِنْ قَتَلَنَا قَتْلَ عَمْدٍ ﴾ می فرماید آن که احادیث ما را شایع و پراکنده گرداند ما را بخطاء و سهو نکشته است بلکه عمداً ما را کشته است کنایت از این که هر کس اسرار ما را با اغیار و اخبار ما را با اعدای نا بکار در میان گذارد و نهال فتنه و فساد را بر نشاند مدت ها این فتنه در دین بپاید و اسباب زحمت و شهادت اهل بیت گردد و این طور مردمان که در کشف اسرار بکوشند عمداً ما را بقتل رسانیده اند.

و نیز در همان کتاب از داود بن کثیر مروی است که آن حضرت با من فرمود

ص: 234

﴿ يَا دَاوُدُ إِذَا حَدَّثْتَ عَنَّا بِالْحَدِيثِ فَاشْتَهَرْتَ بِهِ فَأَنْكِرْهُ ﴾ ای داود چون حدیث و خبری از ما بازرانی و بآن اشتهار یافتی انکار بجوی گویا معنی این کلام حکمت نظام این باشد که چون حدیثی سپاری و در آن غرابتی باشد که مردمان تذکره همی نمایند و در میان ایشان بنام تو شهرت یابد و موجب فسادی گردد انکار کن و بگو من این حدیث را روایت نکرده ام.

و دیگر در همان کتاب بحار از ابن ابی عمیر سند بحضرت ابی عبد اللّه می رسد که این آیه شریفه را باینگونه قرائت فرمود ﴿ إِنَّ اَلَّذِينَ يَكْتُمُونَ مٰا أَنْزَلْنٰا مِنَ اَلْبَيِّنٰاتِ وَ اَلْهُدىٰ مِنْ بَعْدِ ﴾.

باید در حدیث امین بود

و دیگر از زید شحام مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از عذاب قبر پرسش کردند فرمود حضرت ابی جعفر علیه السلام ما را حدیث فرمود که مردی نزد سلمان فارسی آمد و گفت مرا حديث كن سلمان سکوت نمود دیگر باره گفت هم چنان خاموش بماند آن مرد روی بر تافت و این آیۀ مبارکه را تلاوت کرد ﴿ إِنَّ اَلَّذِينَ يَكْتُمُونَ مٰا أَنْزَلْنٰا مِنَ اَلْبَيِّنٰاتِ وَ اَلْهُدىٰ مِنْ بَعْدِ مٰا بَيَّنّٰاهُ لِلنّٰاسِ فِي اَلْكِتٰابِ ﴾ کنایت از این که علم و آثار و اخبار و آیات که خداوند برای مردمان روشن داشته کتمان نشاید نمود.

سلمان بآن مرد فرمود بيا ﴿ إِنَّا لَوْ وَجَدْنَا أَمِيناً لَحَدَّثْنَاهُ وَ لَكِنْ أَعِدَّ لِمُنْكَرٍ وَ نَكِيرٍ إِذَا أَتَيَاكَ فِي اَلْقَبْرِ فَسَأَلاَكَ عَنْ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَإِنْ شَكَكْتَ أَوِ اِلْتَوَيْتَ ضَرَبَاكَ عَلَى رَأْسِكَ بِمِطْرَقَةٍ مَعَهُمَا تَصِيرُ مِنْهُ رَمَاداً ﴾ بدرستی که اگر برای عرض احادیث خودمان امینی را بیابیم با وی حدیث مي رانيم لكن تو مستعد نکیر و منکر باش که تو را در قبر بیایند و از رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم بپرسند اگر شك بياورى یا اعراض كنی در هم پیچی سرت را چنان با سندان بکوبند که از صدمت آن ضربت خاکستر شوى. عرض کردم بعد از نکیر و منکر چیست فرمود ( تعود و تعذب ) بعد از خاکستر شدن دیگر باره زنده و معذب شوی. عرض کردم منکر و نکیر چیست ؟

ص: 235

فرمود: ﴿ هُمَا قَعِيدَا اَلْقَبْرِ ﴾ یعنى ایشان هم نشین در قبر هستند عرض کردم آیا دو ملك باشند که مردمان را در گورهای ایشان عذاب نمایند فرمود آری فعید آن کسی است که شخص را در حال قعودش مصاحبت کند فعيل بمعنى مفاعل است.

و دیگر در بحار مروی است که شخصی بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کرد خبر گوی مرا از قول خدای ﴿ إِنَّ اَلَّذِينَ يَكْتُمُونَ مَا أَنْزَلْنَاهُ إِلَى آخِرِهَا ﴾ فرمود:﴿ نَحْنُ يَعْنِي بِهَا، وَ اَللَّهُ اَلْمُسْتَعَانُ، إِنَّ اَلرَّجُلَ مِنَّا إِذَا صَارَتْ إِلَيْهِ، لَمْ يَكُنْ لَهُ أَوْ لَمْ يَسَعْهُ إِلاَّ أَنْ يُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَنْ يَكُونُ بَعْدَهُ ﴾ و معنی آیه شریفه این است بدرستی که آنان که می پوشانند آن چه فرو فرستادیم از نشان های روشن بوجوب اتباع آن حضرت و ایمان باو از دلیلهای عقلیه از پس آن که بیان کرده ایم آن را برای مردمان ﴿ أُولَئِكَ يَلْعَنُهُمْ اَللَّهُ وَ يَلْعَنُهُمْ اَللاَّعِنُونَ ﴾ این گروه را لعن می کند خدای و لعنت می کنند بر ایشان لعنت کنندگان بالجمله می فرماید مقصود به آن مائیم.

و بروایت محمّد بن مسلم فرمود: ﴿ هُمْ أَهْلُ اَلْكِتَابِ ﴾ این جماعت اهل کتاب باشند و هم از آن حضرت در قول خدای ﴿ أُولَئِكَ يَلْعَنُهُمْ اَللَّهُ وَ يَلْعَنُهُمْ اَللاَّعِنُونَ ﴾. مروی است که می فرمود مائیم ایشان یعنی لعنت کنندگان مائیم و بعضی گفته اند ﴿ هَوَامَّ اَلْأَرْضِ ﴾ باشد.

مجلسی می فرماید ضمیر هم در قول آن حضرت نحن هم راجع بلاعنين است و لفظ ﴿ و قد قالوا هوام الأرض﴾ یا کلام امام علیه السلام است و این وقت ضمیر جمع راجع بسوی عامه است با کلام مؤلف است یا روات خبر در این صورت ارجاع آن به اهل بیت علیهم السلام نیز احتمال دارد.

و دیگر از عبد الاعلی مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام با من فرمود ﴿ يَا عَبْدَ اَلْأَعْلَى إِنَّ اِحْتِمَالَ أَمْرِنَا لَيْسَ مَعْرِفَتَهُ وَ قَبُولَهُ إِنَّ اِحْتِمَالَ أَمْرِنَا هُوَ صَوْنُهُ وَ سترته سَتْرُهُ عَمَّنْ لَيْسَ مِنْ أَهْلِهِ فَأَقْرِئْهُمُ اَلسَّلاَمَ وَ رَحْمَةَ اَللَّهِ يَعْنِي اَلشِّيعَةَ وَ قُلْ قَالَ لَكُمْ رَحِمَ اَللَّهُ عَبْداً اِسْتَجَرَّ مَوَدَّةَ اَلنَّاسِ إِلَى نَفْسِهِ وَ إِلَيْنَا بِأَنْ يُظْهِرَ لَهُمْ مَا يَعْرِفُونَ وَ يَكُفَّ عَنْهُمْ مَا يُنْكِرُونَ ﴾ و باین تقریب چند روایت مروی است.

ص: 236

و دیگر از ابو سعید مداینی مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ أَقْرِئْ مَوَالِيَنَا اَلسَّلاَمَ وَ أَعْلِمْهُمْ أَنْ يَجْعَلُوا حَدِيثَنَا فِي حُصُونٍ حَصِينَةٍ وَ صُدُورٍ فَقِيهَةٍ وَ أَحْلاَمٍ رَزِينَةٍ وَ اَلَّذِي فَلَقَ اَلْحَبَّةَ وَ بَرَأَ اَلنَّسَمَةَ مَا اَلشَّاتِمُ لَنَا عِرْضاً وَ اَلنَّاصِبُ لَنَا حَرْباً أَشَدَّ مَئُونَةً مِنَ اَلْمُذِيعِ عَلَيْنَا حَدِيثَنَا عِنْدَ مَنْ لاَ يَحْتَمِلُهُ ﴾ دوستان و شیعیان ما را سلام برسان و ایشان را بیا گاهان که حدیث ما یعنی احادیث و اخبار و اسرار مخفیه را در حصن های حصین و سینه های دانشمند و عقل های استوار مقرر دارند سوگند بآن کس که دانه را بر شکافت و آفریدگان را بیافرید آنان که ما را دشنام دهند و بجنگ ما آهنگ جویند از آن کسان که اسرار و احادیث ما را بآنان که قدرت حفظ وحملش را نداشته باشند فاش نمایند بر ما گران تر نیستند.

هر کس حدیث ما را فاش کند از ما نیست

و نیز آن حضرت می فرماید ﴿ لَيْسَ مِنَّا مَنْ أَذَاعَ حَدِيثَنَا فَإِنَّهُ قَتَلَنَا قَتْلَ عَمْدٍ لاَ قَتْلَ خَطَإٍ ﴾.

و دیگر از حسن بن سری مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود : ﴿ إِنِّي لَأُحَدِّثُ اَلرَّجُلَ اَلْحَدِيثَ فَيَنْطَلِقُ فَيُحَدِّثُ بِهِ عَنِّي كَمَا سَمِعَهُ فَاسْتَحَقَّ بِهِ لَعَنَةَ اَللَّهِ وَ اَلْبَرَاءَةَ مِنْهُ ﴾ بدرستی كه من مردی را حدیثی می گذارم و او می رود و همان طور که از من شنیده است با دیگری در میان می گذارد و باین کردار مستحق لعن و براءت جستن از وی می شود مراد آن حضرت ازین عبارت این است که این مرد می رود و با مردمی که قدرت حمل این گونه حدیث ندارند و صلاح نیست که بشنود می گوید و آن شنونده چون خبری می شنود که از حد ادراکش خارج است آن گوینده را لعن و طمن می نماید و از وی بیزاری می جوید.

و دیگر از ابن مسکان مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود : ﴿ قَوْمٌ يَزْعُمُونَ أَنِّي إِمَامُهُمْ وَ اَللَّهِ مَا أَنَا لَهُمْ بِإِمَامٍ لَعَنَهُمُ اَللَّهُ كُلَّمَا سَتَرْتُ سِتْراً هَتَكُوهُ أَقُولُ كَذَا وَ كَذَا فَيَقُولُونَ إِنَّمَا يَعْنِي كَذَا وَ كَذَا إِنَّمَا أَنَا إِمَامُ مَنْ أَطَاعَنِي ﴾ یعنی جماعتى هستند که مرا امام خود می شمارند سوگند با خدای من امام ایشان نیستم خدای

ص: 237

لعنت کند ایشان را که هر وقت پرده بر کشیدم یعنی سری را مستور داشتم آن پرده را چاک زدند من می گویم چنین و چنین است ایشان می گویند مقصودش چنین و چنین است و بمیل خود تعبیر و تفسیر می نمایند همانا من امام کسی هستم که اطاعت کند مرا.

و دیگر از ادریس بن زیاد کوفی مروی است که تنی از مشایخ ما با ما حدیث نهاد و گفت دست تو را می گیرم چنان که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام به دست مرا بگرفت و فرمود ای مفضل

﴿ إِنَّ هَذَا اَلْأَمْرَ لَيْسَ بِالْقَوْلِ فَقَطْ لاَ وَ اَللَّهِ حَتَّى يَصُونَهُ كَمَا صَانَهُ اَللَّهُ وَ يُشَرِّفَهُ كَمَا شَرَّفَهُ اَللَّهُ وَ يُؤَدِّيَ حَقَّهُ كَمَا أَمَرَ اَللَّهُ ﴾ بدرستی که این امر بهمان گفتن تنها و محض قول نیست لا و اللّه مگر مصون داری آن را چنان که خدایش مصون داشته و شریف داری آن را چنان که خدایش مشرف فرموده و حقش را ادا نمائی چنان که خدا امر فرموده است.

ايضاً حکایت معلی

و دیگر از حفص مروی است که گفت بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در آمدم با من فرمود ﴿ يَا حَفْصُ حَدَّثْتُ اَلْمُعَلَّى بِأَشْيَاءَ فَأَذَاعَهَا فَابْتُلِيَ بِالْحَدِيدِ إِنِّي قُلْتُ لَهُ إِنَّ لَنَا حَدِيثاً مَنْ حَفِظَهُ عَلَيْنَا حَفِظَهُ اَللَّهُ وَ حَفِظَ عَلَيْهِ دِينَهُ وَ دُنْيَاهُ وَ مَنْ أَذَاعَهُ عَلَيْنَا سَلَبَهُ اَللَّهُ دِينَهُ وَ دُنْيَاهُ يَا مُعَلَّى إِنَّهُ مَنْ كَتَمَ اَلصَّعْبَ مِنْ حَدِيثِنَا جَعَلَهُ اَللَّهُ نُوراً بَيْنَ عَيْنَيْهِ وَ رَفَعَهُ وَ رَزَقَهُ اَلْعِزَّ فِي اَلنَّاسِ وَ مَنْ أَذَاعَ اَلصَّعْبَ مِنْ حَدِيثِنَا لَمْ يَمُتْ حَتَّى يَعَضَّهُ اَلسِّلاَحُ أَوْ يَمُوتَ مُتَحَيِّراً ﴾ يعنى اى حفص معلی بن خنیس را بچیزی چند حدیث راندم و او آن اسرار را با اغیار در میان آورد ازین روی بزحمت حدید مبتلا شد یعنی او را با تیغ در گذرانیدند من بدو گفتم همانا ما را حدیثی است هر کس بر ما محفوظ و نگاهداری نماید خداوند دین و دنیایش را حفظ کند و هر کس فاش گرداند خداوندش از دین و دنیا بی بهره دارد ای معلی هر کس حدیث صعب ما را مکتوم دارد خداوند آن را نوری فروزان در پیش دو چشمش نماید و در میان مردمانش بلباس عزت معزز گرداند و هر کس حدیث کوچکی و صغیری را که از ما می باشد و آشکار کند نمیرد تا بزحمت تیغ

ص: 238

و تیر دچار شود یا متحیّر و سر گردان و پریشیده عقل بمیرد.

و نیز در آن کتاب از ابان بن تغلب مروی است که بحضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه عليه عرض کردم من در مسجد جلوس می کنم و مردمان بمن می آیند و پرسش مسائل می کنند اگر جوابی بایشان ندهم از من نمی پذیرند و من مكروه می شمارم که ایشان را بر طبق قول شما جواب گویم و از آن چه از شما وارد شده پاسخ دهم با من فرمود ﴿ اُنْظُرْ مَا عَلِمْتَ أَنَّهُ مِنْ قَوْلِهِمْ فَأَخْبِرْهُمْ بِذَلِكَ ﴾ نگران شو آن چه را که معلوم نمودی از قول ایشان است ایشان را بآن خبر ده.

و دیگر در بحار الانوار از بكر بن محمّد مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه جعفر بن محمّد صلوات اللّه عليهما شنیدم با خثیمه فرمود ﴿ يَا خَيْثَمَةُ أَقْرِئْ مَوَالِيَنَا مِنِّي اَلسَّلاَمَ وَ أَوْصِهِمْ بِتَقْوَى اَللَّهِ اَلْعَظِيمِ وَ أَنْ يَشْهَدَ أَحْيَاؤُهُمْ جَنَائِزَ مَوْتَاهُمْ وَ أَنْ يَتَلاَقَوْا فِي بُيُوتِهِمْ فَإِنَّ لُقْيَاهُمْ حَيَاةُ أَمْرِنَا قَالَ ثُمَّ رَفَعَ يَدَهُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَقَالَ رَحِمَ اَللَّهُ مَنْ أَحْيَا أَمْرَنَا ﴾ اى خثيمة دوستان و موالی ما را سلام برسان و ایشان را بتقوی و پرهیز کاری خداوند عظیم عز و جل وصیت کن و این که زندگان ایشان در جنازۀ مردگان خود حاضر شوند و هم دیگر را در خانه های خود ملاقات و معاشرت نمایند چه دیدار ایشان با یک دیگر امر ما را زنده دارد پس از آن دست مبارك بر افراخت و فرمود ﴿ رَحِمَ اللَّهُ امْرَءًا أَحْيَا أَمْرَنَا ﴾ خدای رحمت کند کسی را که احیای امر ما را نماید.

ثواب مذاکره احادیث ائمه

و دیگر از معتب مولی ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که گفت از آن حضرت شنیدم با داود بن سرحان می فرمود ﴿ يَا دَاوُدُ ! أَبْلِغْ مَوَالِيَّ عَنِّي اَلسَّلاَمَ وَ أَنِّي أَقُولُ: رَحِمَ اَللَّهُ عَبْداً اِجْتَمَعَ مَعَ إِخْوَانِهِ فَتَذَاكَرَ أَمْرَنَا فَإِنَّ ثَالِثَهُمَا مَلَكٌ يَسْتَغْفِرُ لَهُمَا؛ فَمَا اِجْتَمَعَ اِثْنَانِ عَلَى ذِكْرِنَا إِلاَّ بَاهَى اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِهِمَا اَلْمَلاَئِكَةَ، فَإِذَا اِجْتَمَعْتُمْ فَاشْتَغِلُوا بِالذِّكْرِ، فَإِنَّ بِاجْتِمَاعِكُمْ وَ تَذَاكُرِكُمْ إِحْيَاءَنَا، وَ خَيْرُ اَلنَّاسِ مِنْ بَعْدِنَا مَنْ ذَاكَرَ بِأَمْرِنَا وَ دَعَا إِلَى ذِكْرِنَا ﴾ ای داود موالی مرا از جانب من سلام برسان و ایشان را بیاگاهان که من می گویم خدای رحمت کند مردی را که با دیگری فراهم شود و مذاکرۀ امر ما

ص: 239

را نمایند چه سیم ایشان فرشته ای باشد که از بهر ایشان طلب آمرزش کند و هرگز دو تن بر مذاکرۀ کار ما فراهم نشوند مگر این که خدای تعالی بواسطۀ این کردار ایشان با فرشتگان مباهات جوید پس هر وقت انجمنی کردید مشغول ذکر باشید چه در اجتماع شما و مذاکرۀ شما احیای ما است و بهترین مردمان بعد از ما کسی باشد که امر ما را مذکور نماید و دیگر را بیاد ما دعوت کند.

در اصول کافی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام بروایت محمّد بن مسلم مروی است که گفت به آن حضرت عرض کردم چه باکی است آن اقوام را که از فلان و فلان از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم روایت می کنند و بدروغ متهم می شوند و از آن پس از شما بر خلاف آن روایتی می رسد فرمود :﴿ إِنَّ اَلْحَدِيثَ يُنْسَخُ كَمَا يُنْسَخُ اَلْقُرْآنُ ﴾ یعنی چنان که در قرآن ناسخ و منسوخ پدید می شود حدیث نیز این حال را دارد.

و دیگر در آن کتاب از منصور بن حازم مروی است که بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم چیست مرا که از تو از مسئله ای پرسش می کنم و تو در آن جوابی می فرمائی پس از آن دیگری جز من بخدمت تو می آید و همان مسئله را می پرسد و جوابی دیگر با او می فرمائی فرمود ﴿ إِنَّا نُجِيبُ اَلنَّاسَ عَلَى اَلزِّيَادَةِ وَ اَلنُّقْصَانِ ﴾ یعنی ما مردمان را بحسب ادراك و عقول و افهام و اعتقادات و استعدادات ایشان جواب می گوئیم عرض کردم مرا از اصحاب محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم خبر گوی آیا در خدمت آن حضرت صدق می ورزیدند یا دروغ می بستند فرمود ﴿ بَلْ صَدَقُوا ﴾ صادق بودند عرض کردم پس جهت اختلاف ایشان چه بود فرمود ﴿ أَ مَا تَعْلَمُ أَنَّ اَلرَّجُلَ كَانَ يَأْتِي رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَيَسْأَلُهُ عَنِ اَلْمَسْأَلَةِ فَيُجِيبُهُ فِيهَا بِالْجَوَابِ ثُمَّ يُجِيبُهُ بَعْدَ ذَلِكَ مَا يَنْسَخُ ذَلِكَ اَلْجَوَابَ فَنَسَخَتِ اَلْأَحَادِيثُ بَعْضُهَا بَعْضاً ﴾ آیا ندانسته باشی که مردی بحضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم می آمد و از آن حضرت از مسئله ای پرسش می کرد و آن حضرت بجوابی او را پاسخ می داد و از آن پس جوابی می رسید که ناسخ آن جواب بود پس احادیث پاره ای ناسخ پارۀ دیگر شد.

و دیگر از معلی بن خنیس در اصول کافی مروی است که بحضرت ابی

ص: 240

عبد اللّه علیه السلام عرض کردم اگر حدیثی از اول شما و حدیثی از آخر شما بیاید بکدام يك رفتار نمائيم ﴿ فَقَالَ خُذُوا بِهِ حَتَّى يَبْلُغَكُمْ عَنِ اَلْحَيِّ فَإِنْ بَلَغَكُمْ عَنِ اَلْحَيِّ فَخُذُوا بِقَوْلِهِ ﴾ فرمود بهر يك از آن دو کار کنید تا حدیثی از امام حیّ بشما برسد و چون از امام و پیشوای زنده حديث رسيد بقول او رفتار کنید. پس از آن حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ إِنَّا وَ اَللَّهِ لاَ نُدْخِلُكُمْ إِلاَّ فِيمَا يَسَعُكُمْ ﴾ کنایت از این که ما باندازۀ وسع و استطاعت شما با شما در آئیم و تکلیف نمائیم و حدیث گذاریم و د روایتی دیگر فرمود ﴿ خُذُوا بِالْأَحْدَثِ ﴾ یعنی بآن حدیثی که بتازه رسیده کار کنید.

و هم در آن کتاب از سکونی مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ إِنَّ عَلَى كُلِّ حَقٍّ حَقِيقَةً وَ عَلَى كُلِّ صَوَابٍ نُوراً فَمَا وَافَقَ كِتَابَ اَللَّهِ فَخُذُوا بِهِ وَ مَا خَالَفَ كِتَابَ اَللَّهِ فَدَعُوهُ ﴾ بدرستی که بر هر حقی حقيقتی و بر هر صوابی نوری است پس هر چه با کتاب خدای موافق باشد مأخوذش دارید و هر چه مخالف کتاب خدای باشد متروکش بدارید.

و دیگر در آن کتاب از ابن ابی یعفور مسطور است که گفت در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام اللّه از اختلاف حدیث سؤال کردم که گاهی اشخاصی که بایشان وثوق داریم روایت کنند و وقتی اشخاصی که بایشان وثوق نداریم حدیث نمایند فرمود ﴿ إِذَا وَرَدَ عَلَيْكُمْ حَدِيثٌ فَوَجَدْتُمْ لَهُ شَاهِداً مِنْ كِتَابِ اَللَّهِ أَوْ مِنْ قَوْلِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ إِلاَّ فَالَّذِي جَاءَكُمْ بِهِ أَوْلَى بِهِ ﴾ چون از قومی حدیثی شما را باز برسد و از کتاب خدای یا کلام پیغمبر خدای شاهدی بر آن باشد خوب و گرنه بآن چه خود دارید عمل کنید سزاوارتر است.

هر حدیثی بکتاب و سنت باز می شود

و نیز در آن کتاب از ایوب بن الحر مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم فرمود ﴿ كُلُّ شَيْءٍ مَرْدُودٌ إِلَى كِتَابِ اَللَّهِ وَ اَلسُّنَّةِ وَ كُلُّ حَدِيثٍ لاَ يُوَافِقُ كِتَابَ اَللَّهِ فَهُوَ زُخْرُفٌ ﴾ هر چیزی بسوی کتاب و سنت باز می گردد و هر حدیثی که موافق کتاب خدای و سنت نباشد زخرف است یعنی دروغ و مموّه است.

ص: 241

و دیگر در آن کتاب از ایوب بن راشد مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ مَا لَمْ يُوَافِقْ مِنَ اَلْحَدِيثِ اَلْقُرْآنَ فَهُوَ زُخْرُفٌ ﴾ هر چه موافق نباشد از حدیث با قرآن پس دروغ و مموّه است.

و نیز در اصول کافی از هشام و جز او مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم در منی خطبه براند و فرمود ﴿ أَيُّهَا اَلنَّاسُ مَا جَاءَكُمْ عَنِّي يُوَافِقُ كِتَابَ اَللَّهِ فَأَنَا قُلْتُهُ وَ مَا جَاءَكُمْ يُخَالِفُ كِتَابَ اَللَّهِ فَلَمْ أَقُلْهُ ﴾ ای مردمان هر خبر و حدیثی که شما را از من باز رسد اگر با کتاب خدای موافق باشد من گفته ام و آن چه با شما رسد که با کتاب خدای مخالف باشد من نگفته ام.

و نیز از ابن عمیر از پاره ای اصحابش مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ مَنْ خَالَفَ كِتَابَ اَللَّهِ وَ سُنَّةَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَقَدْ كَفَرَ ﴾ هر کسی با کتاب خدا و سنت محمّد مصطفى مخالفت جوید کافر است.

و هم در اصول کافی از حضرت امام جعفر از پدران بزرگوارش از امیر المؤمنين علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ لاَ قَوْلَ إِلاَّ بِالْعَمَلِ وَ لاَ قَوْلَ وَ لاَ عَمَلَ إِلاَّ بِنِيَّةٍ وَ لاَ قَوْلَ وَ لاَ عَمَلَ وَ لاَ نِيَّةَ إِلاَّ بِإِصَابَةِ اَلسُّنَّةِ ﴾ هيچ قول و گفتاری جز بعمل و کردار و هیچ قول و عملی جز به نیت پذیرفته و صحیح نیست و هیچ قولی و عملی و نيتى جز باصابت سنت نتواند بود.

و نیز از سکّونی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از پدران گرامش از امیر المؤمنین صلوات اللّه عليهم اجمعين مروی است ﴿ اَلسُّنَّةُ سُنَّتَانِ سُنَّةٌ فِي فَرِيضَةٍ اَلْأَخْذُ بِهَا هُدًى وَ تَرْكُهَا ضَلاَلَةٌ وَ سُنَّةٌ فِي غَيْرِ فَرِيضَةٍ اَلْأَخْذُ بِهَا فَضِيلَةٌ وَ تَرْكُهَا غَيْرُ خَطِيئَةٍ ﴾ می فرماید سنت دو سنت است یکی سنتی است که در فریضه است بجای آوردن آن هدایت و ترکش ضلالت باشد و سنتی است که در غیر فریضه است و این سنت را هر کسی بجای آورد از بهرش فضیلتی است و هر کسی بغیرش بگذارد اسباب خطيثة است:

و دیگر از ابو بصیر در بحار مردی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود

ص: 242

﴿ اُكْتُبُوا فَإِنَّكُمْ لاَ تَحْفَظُونَ إِلاَّ بِالْكِتَابِ ﴾.

و نیز از ابو بصیر مروی است که گفت بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در آمدم فرمود ﴿ دَخَلَ عَلَيَّ أُنَاسٌ مِنْ أَهْلِ اَلْبَصْرَةِ فَسَأَلُونِي عَنْ أَحَادِيثَ فَكَتَبُوهَا ، فَمَا يَمْنَعُكُمْ مِنَ اَلْكِتَابِ؟ أَمَا إِنَّكُمْ لَنْ تَحْفَظُوا حَتَّى تَكْتُبُوا - الخبر ﴾ جماعتی از مردم بصره بر من در آمدند و از حدیثی چند سؤال کردند و آن جمله را بنوشتند چه منع می نماید شما را از نوشتن همانا شما حفظ احادیث نمی کنید تا گاهی که بنویسید.

ثواب حفظ چهل حدیث

و دیگر از محمّد بن مسلم در همان کتاب بحار مروی است که حضرت صادق صلوات اللّه عليه فرمود ﴿ مَنْ حَفِظَ مِنْ شِيعَتِنَا أَرْبَعِينَ حَدِيثاً بَعَثَهُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ عَالِماً فَقِيهاً وَ لَمْ يُعَذِّبْهُ ﴾ و بروایت حنان فرمود ﴿ مَنْ حَفِظَ عَنَّا أَرْبَعِينَ حَدِيثاً مِنْ أَحَادِيثِنَا فِي اَلْحَلاَلِ وَ اَلْحَرَامِ بَعَثَهُ اَللَّهُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ فَقِيهاً عَالِماً وَ لَمْ يُعَذِّبْهُ ﴾ هر کسی حفظ نماید از من چهل حدیث از احادیث ما را که در مسائل حلال و حرام وارد است خداوند تعالی او را در روز قیامت عالم و فقیه بر انگیزد و معذبش نفرماید.

و نیز مروی است که شخصی بآن حضرت عرض کرد حدیثی می شنوم نمی دانم از تو روایت کنم یا از پدر بزرگوارت فرمود ﴿ مَا سَمِعْتَهُ مِنِّي فَارْوِهِ عَنْ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ﴾ هر چه از من شنیدی از رسول خدای روایت کن مراد این است که هر چه من می گویم رسول خدا فرموده است.

و نیز مروی است که بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردند که از تو حدیثی بشنوم تواند بود که بهمان طور که از تو شنیده ام روایت نکنم یعنی مطابق کلمات تو بیان نکنم فرمود ﴿ إِنْ أَصَبْتَ فِيهِ فَلاَ بَأْسَ إِنَّمَا هُوَ بِمَنْزِلَةِ تَعَالَ وَ هَلُمَّ وَ اُقْعُدْ وَ اِجْلِسْ ﴾ اگر در آن بصواب روی یعنی معنی آن را از دست ندهی و خللی در معنی نیاید باکی نیست چه این بمنزلۀ تعال و هلم و اقعد و اجلس است یعنی تعال و هلم بيك معنى واقعد و اجلس بيك معنى است اگر مثلا لفظ اقعد باجلس يا تعال بهلم

ص: 243

تبدیل شود در ارکان معنی تزلزلی نمی رسد.

و نیز در آن کتاب از حسین بن عثمان سند بحضرت صادق علیه السلام می رسد که فرمود ﴿إِذَا أَصَبْتَ اَلْحَدِيثَ فَأَعْرِبْ عَنْهُ بِمَا شِئْتَ ﴾ اعراب بمعنی روشن ساختن و واضح نمودن است ممکن است معنی چنین باشد که چون حدیثی را بشنیدی و بمعنی آن نيك برخوردی و بصحت در یافتی بهر طور خواهی روشن و فصیح ادا کن یعنی اگر معنی را بصحت و مطابق مقصود ادا نمودی و در الفاظ بعينها متابعت ننمودی و درست در خاطر نسپرده باشی زیانی ندارد چه از الفاظ مفهومش مراد است.

چنان که در روایت دیگر رسیده است که حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿ إِذَا أَصَبْتَ مَعْنَى حَدِيثِنَا فَأَعْرِبْ عَنْهُ بِمَا شِئْتَ ﴾ و بعضی گفته اند ﴿ لاَ بَأْسَ إِذَا نَقَصْتَ أَوْ زِدْتَ أَوْ قَدَّمْتَ أَوْ أَخَّرْتَ ﴾ چون در معنی تشویشی پدید نیاید اگر کم و زیاد و تقدم و تأخری در الفاظ روی نهد باکی نیست و عرض کردند ﴿ هَؤُلاَءِ يَأْتُونَ اَلْحَدِيثَ مُسْتَوِياً كَمَا يَسْمَعُونَهُ وَ إِنَّا رُبَّمَا قَدَّمْنَا وَ أَخَّرْنَا وَ زِدْنَا وَ نَقَصْنَا ﴾ این مردم یعنی مردم عامه حدیث را چنان که شنیده اند مستوی باز می نمایند لکن ما بسیار می شود که مقدم و مؤخر و کم و زیاد می گردانیم امام علیه السلام فرمود ﴿ ذَلِكَ زُخْرُفُ اَلْقَوْلِ غُرُوراً إِذَا أَصَبْتَ اَلْمَعْنَى فَلاَ بَأْسَ ﴾ یعنی این را که عامه روایت می کنند قول مزخرف است یعنی اباطیل مموّه است و صورت الفاظ را مزین می دارند تا مردمان را بغرور و فریب در افکنند یا داخل در این قول خدای تعالی است که در شأن مبطلین می فرماید ﴿ وَ كَذٰلِكَ جَعَلْنٰا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَيٰاطِينَ اَلْإِنْسِ وَ اَلْجِنِّ يُوحِي بَعْضُهُمْ إِلىٰ بَعْضٍ زُخْرُفَ اَلْقَوْلِ غُرُوراً ﴾ و هم چنین گردانیدیم برای هر پیغمبری دشمنی که شیاطین انس و جن هستند که پاره ای بپاره ای قول مزخرف را می رسانند تا بغرور در آورند.

و حاصل این است که اخبار رواة عامه موضوع و مصنوع است و برای این که مردمان را بآن فریب دهند آن الفاظ را مزین می گردانند.

ص: 244

علامه مجلسی اعلی اللّه درجاته بعد از نقل این حدیث شریف و بیان این معنی می فرماید این خبر از جمله آن اخباری است که دلالت بر آن می نماید که نقل حدیث بالمعنی جایز است و تفصیل قول در این مسئله این است که اگر شخص محدث بحقايق الفاظ و مجازات و منطوق و مفهوم و مقاصدش عالم نباشد او را جایز نیست که روايت بحسب معنی نماید بلکه باید بهمان لفظی که شنیده است اگر او را محقق شده باشد روایت کند و گرنه جایز نیست که روایت نماید اما اگر عالم بآن باشد پاره ای از علماء گفته اند جایز نیست از بهر او مگر این که روایت بلفظ نیز بکند و جمعی جایز دانسته اند روایت او را در غیر حدیث پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم فقط چه رسول خدای « افصح من نطق بالضاد » است و در تراکیب حدیث نبوی اسرار و دقایقی است که جز بمراعات آن تراکیب نمی توان کماهی بر معانی و اسرارش وقوف یافت زیرا که برای هر ترکیبی بحسب وصل و فصل و تقديم و تأخير و غير ذلك معنى می باشد که اگر مراعات آن نشود مقاصدش از میان می رود بلکه برای هر کلمه با کلمۀ دیگر که صاحبۀ آن است خاصیت مستقله ایست مثل تخصیص و اهتمام و جز آن و بر این حال است الفاظ مشترکه و مترادفه و اگر تغییری در وضع کلمات بشود معنی مقصود فوت می شود و ازین حیثیت است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم می فرماید ﴿ نَصَرَ اَللَّهُ اِمْرَأً سَمِعَ مَقَالَتِي فَوَعَاهَا وَ بَلَّغَهَا مَنْ لَمْ يَسْمَعْهَا فَرُبَّ حَامِلِ فِقْهٍ غَيْرُ فَقِيهٍ وَ رُبَّ حَامِلِ فِقْهٍ إِلَى مَنْ هُوَ أَفْقَهُ مِنْهُ ﴾ و اين حديث مبارك برای صدق این مطلب کافی است.

و جمعی کثیر این گونه روایت نمودن را با حصول شرایط مذکوره تجویز کرده اند مطلقاو می گویند آن چه شما بر رد این مطلب مذکور می دارید از موضوع بحث خارج است چه ما این تجویز را در حق آن کس می نمائیم که الفاظ را می فهمد و خواص و مقاصدش را عارف و بعدم اختلال مراد بآن چون ادا نماید عالم است و جمهور سلف و خلف از علمای هر طایفه بر آن عقیدت رفته اند که روایت نمودن بالمعنی چون باداء معنى بعينه قطع نمایند جایز است یعنی اگر صریح و بالقطع

ص: 245

بدانند که در کم و زياد و تقدم و تأخر الفاط من جميع الجهات خللی در عين معنى حاصل نخواهد کرد آن روایت صحیح است و جایز اگر چه الفاظ بعينها مطابق فرمایش محدّث اول نباشد زیرا که معلوم و معین است که صحابۀ رسول خدای و اصحاب ائمۀ هدی صلوات اللّه عليهم چون استماع احادیث می نمودند نمی نگاشتند و این مطلب بعيد بلكه عادةّ محال است که ایشان تمامت الفاظ را بهمان طور که فرمایش شده حفظ نمایند و حال این که افزون از یک دفعه نشنیده باشند خصوصاً در احادیث طویله و علاوه بر آن با تطاول از منه و بهمین علت است که از ایشان معنی واحد بالفاظ مختلفه روایت می شود و در این کار انکاری بر ایشان نیست و برای آنان که در اخبار تتبع دارند در این بیان شبهتی نیست چنان که این حدیث شریف که ازین پیش مسطور شد و کلینى عليه الرحمه از محمّد بن مسلم روایت می کند که در جواب او فرمود اگر اراده معنی کرده باشی پس باکی و بأسى نيست. معذالك البته روايت حدیث بهمان لفظ که وارد شده است در هر حال اولی است بخصوص در این زمان که بعد عهد و فوت قراین و تغییر مصطلحات حاصل است.

آيه الذين يستمعون القول

و کلینى و علی ابن ابراهيم عليهما الرحمه از منصور بن يونس از ابو بصیر روایت کنند که گفت بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم در این قول خدای جل ثناؤه ﴿ اَلَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ اَلْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ ﴾ بشارت بده آن بندگان مرا که استماع قول می کنند و متابعت احسن آن را می نمایند فرمود ﴿ هُوَ اَلرَّجُلُ يَسْمَعُ اَلْحَدِيثَ فَيُحَدِّثُ بِهِ كَمَا سَمِعَهُ لاَ يَزِيدُ فِيهِ وَ لاَ يَنْقُصُ مِنْهُ ﴾ وى مردى است که حدیث را می شنود و بهمان طور که شنیده است بدون کم و زیاد حدیث می راند و بعضی در ضبط و حفظ این امر بدرجه ای رفته و مبالغت ورزیده است که می گوید جایز نیست كلمۀ قال النبی را در روایت حديث بقال رسول اللّه تغيير بدهند يا بعكس تكلم كنند اما این بیان را جز تمنتی بدون ثمر نیست بعضی از فضلاء گفته اند که نقل معنی در غیر مصنفات تجویز شده است لکن در مصنّفات نقل و حکایتش را اکثر اصحاب تجویز ننموده اند

ص: 246

یعنی بمعنی جایز ندانسته اند و تغییر هیچ چیز از روایت را چنان که متعارف همین است صحیح نمی دانند.

از سکونی از حضرت صادق از امام محمّد باقر از امیر المؤمنین علی علیهم السلام مروی است ﴿ اَلْوُقُوفُ عِنْدَ اَلشُّبْهَةِ خَيْرٌ مِنَ اَلاِقْتِحَامِ فِي اَلْهَلَكَةِ وَ تَرْكُكَ حَدِيثاً لَمْ تُرْوَهُ خَيْرٌ مِنْ رِوَايَتِكَ حَدِيثاً لَمْ تُحْصِهِ وَ إِنَّ عَلَى كُلِّ حَقٍّ حَقِيقَةً وَ عَلَى كُلِّ صَوَابٍ نُوراً فَمَا وَافَقَ كِتَابَ اَللَّهِ فَخُذُوا بِهِ وَ مَا خَالَفَ كِتَابَ اَللَّهِ فَدَعُوهُ ﴾ و ازین پیش باین حدیث شريف متفرقاً اشارت شد.

معلوم باد لفظ تروه در لم تروه در این حدیث شریف یا صیغۀ مجرد معلوم است چنان که گفته می شود روی الحدیث روایة ای حمله یا مزید معلوم است از باب تفعیل یا باب افعال گفته می شود

« رويته الحديث تروية و اروية اى حملته على روايته » يا مزید مجهول است از باب تفعیل و افعال و ازین است که گفته شود « روّ ینا فی الاخبار ».

اکنون موافق تحقيقات علامۀ مجلسی آن چه بآن تحقق تحمل روايت حاصل و طرقی که بآن حیثیت روایت اخبار جایز می شود مذکور می گردد همانا برای اخذ حدیث طرقی می باشد که برترین آن شنیدن راوی لفظ شیخ را یا شنوانیدن راوی است لفظ شیخ و استاد را باستاد از حیثیت قرائت کردن حدیث را در خدمت استاد یعنی از همان شیخی که این حدیث بدو رسیده است آن حدیث و الفاظ را بدو معروض داشته صحتش را معلوم دارد و در این حیثیت سماع خود او با قرائت غیر از وی بر شیخ داخل خواهد بود و مقام اول را املاء و دوم را عرض نامند گاهی املاء را بآن چه راوی مکتوب نماید چنان که از شیخ خود شنیده مقید دارند.

و اما در ترجیح یکی ازین دو قسم بر آن يك و تسویه در میان هر دو قسم چند وجه است و از جمله اخباری که بر ترجیح شنیدن از شیخ بر شنواییدن آن چه را که از شیخ بایشان رسیده در خدمت شیخ یعنی ترجیح حضور در خدمت شیخ و

ص: 247

استاد حدیث بر این که از دیگری روایات شیخ را بشنوند و بعد از آن مسموعات را برای تصحیح و اطمینان در خدمتش معروض دارند دلالت دارد این روایتی است که کلینی بسند صحیح از عبد اللّه بن سنان روایت می کند و از این پیش این حدیث مسطور شد که در جواب عبد اللّه که در خدمت حضرت ابی عبد اللّه عرض کرد که این قوم نزد من می شوند و حدیث شما را از من می شنوند و من بی تاب و بی قرار می گردم و نیرو نمی یابم یعنی از بیان حدیث مطوله عاجز می گردم فرمود از اول آن حدیثی و از وسط آن حدیثی و از آخرش حدیثی بنویس و اگر نه آن بودی که قرائت شیخ بر قرائت راوى ترجيح می داشت البته امام علیه السلام او را بترك قرائت کردن در حال تضجّر و قرائت راوی با شنیدن وی آن را امر می فرمود و هیچ در این نیست که برای سامع جایز است که در صورت اول بگوید « حدثنا و انبأنا و سمعته يقول و قال لنا و ذكر لنا » و این حال در صدر اول مقرر است پس از آن تخصیص « اخبرنا بالقرائة على الشيخ و انبأنا و نبّأنا » شایع شد بحسب اجازه و در صورت ثانی مشهور این است که قول « اخبرنی و حدثنی » که هر دو مقید بقرائت بر شیخ باشد جایز است و آن چه از سید نقل کرده اند که مقیداً را نیز منع کرده است بعید است.

و در اطلاق اختلاف شده است بعضی جایز دانسته و دیگران منع کرده اند و فصل ثالثی است که لفظ اخبرنی را تجویز کرده اند و حدثنی را ممنوع دانسته اند و استناد بآن جسته اند که شایع در استعمال کلمۀ اخبرنی همان قرائت بر شیخ است و در استعمال حدثنی همان شنیدن راوی است از شیخ و در بودن شیاع دلیل بر منع من غير الشايع نظر است و بعد از این صور مذکوره گوئيم صيغۀ حدثنی و امثال آن در جائی که شخص راوی در مجلس متفرّد باشد و حدثنا و اخبر نادر مقامی که باغیر از خودش اجتماع داشته باشد و این دو قسم از اقسام آن است و بعد از آن دو مقام اجازه است خواه معین از برای معینی باشد مثل اجازه کافی برای شخص معینی یا معین از برای غیر معینی باشد مثل اجازه کافی برای هر کسی

ص: 248

یا غیر معین از برای معینی مثل این که می گوئی « اجرتك مسموعاتى » يعنى ترا اجازه دادم که مسموعات مرا روایت کنی یا غیر معین از برای غیر معین مثل « اجزت كل احد مسموعاتى » یعنی همه کس را مجاز نمودم که مسموعات مرا روایت نمایند چنان که از پاره ای کسان و اصحاب ما حکایت کرده اند که بر این وجه مذکور اجازه داده است و در اجازه معدوم نظر است مگر وقتی که بر موجود معطوف دارند و اما غير مميز مثل اطفال صغيره مشهور جواز است یعنی جایز است که روایت نمایند و در جواز از اجازه مجاز دو وجه است برای اصحاب واصح جواز است یعنی کسی که اجازه از شیخ و استاد و محدث دارد می تواند دیگری را اجازۀ روایت بدهد و افضل اقسام مذکوره همان است که بر وفق روایت و مطابق صحيحۀ ابن سنان باشد که مذکور شد باین که قرائت نمایند بر راوی حدیثی از اول خبر و حدیثی از وسط خبر و حدیثی از آخر خبر آن گاه او را اجازۀ روایت بدهند بلکه اولی این است که بر همین مقدار اقتصار رود و احتمال دارد که مراد باوّل و وسط و آخر حقیقی از آن ها یا اعم از آن باشد و من اضافی باشد و ثانی اظهر است اگر چه رعایت اول احوط است و اولی و بعد از آن مناوله است که مقرون باجازه و غير مقرون تواند بود و اولی این است که استاد و مجیز کتابی بدست مجاز بدهد و بگوید این روایت من است از جانب من روایت كن يا مثل این کلمه را بگوید. دوم این است که او را کتابی بدهد که این سماع من است و بهمین سخن اقتصار نماید و در جواز روایت بنوع دوم دو قول است و اظهر جواز است چه کلینی عليه الرحمه از احمد بن عمر حلال روایت نماید که گفت در حضرت امام رضا سلام اللّه عليه عرض کردم مردی از اصحاب ما کتابی بمن دهد و نمی گوید از من روايت كن برای من جایز هست که از وی روایت کنم فرمود چون بدانی این کتاب یعنی این روایت که در این کتاب می باشد از اوست پس روایت کن از وی یعنی بهمان قدر که تو را آن کتاب را بداد برای روایت کردن تو کافي است اگرچه نگوید از من روایت نمای.

ص: 249

و در این که آیا جایز است اطلاق حدثنا و اخبرنا در اجازه و مناوله دو قول است و اما با تقييد بمثل قول ما اجازةّ و مناولة اصح جواز آن است و پاره ای بر این كلام ما انبأنا و بعد از آن مكاتبه را اصلاح کرده اند و این مسئله آن است که مسموع خود را برای غایبی بخط خود بنویسد و باجازه مقرون یا از اجازه معری دارد و سخن در این باب مثل سخن در باب مناوله است و ظاهر عدم فرق میان کتابت تفصیلیه و اجمالیه ایست که استاد و شیخ بنویسید در آن حال که مشیر بمجموع محدودی باشد و آن اشاره از لبس و اشتباه بیرون باشد و بگوید مسموع و مروی من این است شما از من روایت کنید و حق این است که با علم داشتن بخط و مقصود بحسب قراین فرقی معتد به در میان آن و سایر اقسام نیست مثل کتابت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم بپادشاه عجم و قیصر روم با این که آن کتابت بر ایشان حجت است و کتابت ائمة ما صلوات اللّه عليهم احکام را بسوی اصحاب خودشان در اعصار متطاوله.

و ظاهر این است که ظن غالب نیز در این باب كافی است و بعد از آن اعلام و اعلام عبارت از این است که شیخ بیاگاهاند طالب حدیث را که این حدیث یا کتاب سماع اوست و در جواز روایت کردن باین صورت دو قول است و اظهر جواز است چنان که در خبر احمد بن عمر مسطور شد و هم چنین کلینی از محمّد بن الحسن بن ابی خالد شینوله روایت کند که در حضرت ابی جعفر ثانی صلوات اللّه عليه عرض کردم فدایت شوم همانا مشایخ ما از حضرت ابی جعفر و ابی عبد اللّه علیهما السلام روایت دارند و چون تقية سخت بود کتب خود را پوشیده ساختند و از ایشان روایت نکردند و چون وفات کردند کتب ایشان بما رسید فرمود بآن كتب حديث كنيد « فانها حق » آن كتب و روايات راست است و باین عنوان وصیت نزديك است و وصیت عبارت از آن است که شیخ و محدث گاهی که بسفری روی می کند یا بسفر آخرت رهسپار می شود وصیت نماید که فلان کس بعد از موت او بکتابی که از آن روایت می نمود و روایات خود را در آن جمع کرده است روایت نماید و بعضی از پیشینیان تجویز کرده اند که آن کس که بدو وصیت شده روایت نماید چنان که

ص: 250

خبری که ازین پیش مسطور شد بر این مسئله دلالت می نماید و قسم هشتم از اقسام مذکوره وجاده است و وجاده عبارت از این است که انسان بر احادیثی بخط راوی آن یا در کتاب او که از آن روایت می شود خواه در يك عصر باشند یا نباشند توقف نماید برای او جایز است که بگوید « وجدت یا قرأت بخط فلان » يا در كتاب او که نوشته است «حدثنا فلان و يسوق الاسناد و المتن » و این عنوان همان است که عمل بر آن حديثاً و قديماً استمرار دارد « و هو من باب المنقطع » و شايبۀ اتصال در آن هست و عمل بآن جایز است « و روايته عند كثير من المحققين عند حصول الثقة بأنه خط المذكور أو روايته و إلا قال بلغني عنه أو وجدت في كتاب أخبرني » که نوشته است خبر داد مرا فلان که این روایت و حدیث خط فلان است یا روایت اوست یا بگوید گمان می برم که آن حدیث خط او یا روایت او می باشد « لوجود آثار روايته له بالبلاغ و نحوه » و خبر حضرت ابی جعفر علیه السلام که مذکور شد دلالت بر جواز عمل نمودن بآن می نماید و بسیار افتد که بهمین قسم مذکور ملحق می گردد روایاتی را که ما در کتابی که بتصحيح شیخ و ضبط او بیابیم و اظهر این است که بكتب مشهورۀ معروفه که انتساب آن بمؤلفین باشد مثل كتب اربعه و سایر کتب مشهوره جایز است عمل نمایند اگر چه احوط این است که اجازه و اسناد در جميع آن تصحیح شود مجلسی اعلی اللّه مقامه در جلد بیست و پنجم بحار الانوار در تمام این انواع و فروع آن بیانی مفصل فرموده است.

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام وارد است که برای هر چیزی حدی است و هیچ چیز نیست جز این که کتاب و سنت در آن وارد شده

ازین پیش از یقطینی از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مسطور شد ﴿ أَبَى اَللَّهُ أَنْ يُجْرِيَ اَلْأَشْيَاءَ إِلاَّ بِالْأَسْبَابِ تا آخر آن ﴾

ص: 251

در مقدار علم ائمه عليهم السلام

و دیگر در جلد اول بحار الانوار از محمّد بن مسلم مروی است که از آن حضرت از میراث علم پرسیدم که بچه مبلغ بالغ است « اجوامع من العلم » يعنى میراث علم شما بچه اندازه است و تا چه مقدار بشما رسیده است آیا جوامع از علم است یعنی ضوابط کلیه است که خصوصیات احکام را می توان از آن استنباط نمود یا در هر یکی ازین خصوصیات نص مخصوصی وارد و منصوص است و در این اموری که بآن تكلم می نمایند از طلاق و فرایض تفسیر همه چیز هست ؟

فرمود ﴿ إِنَّ عَلِيّاً كَتَبَ اَلْعِلْمَ كُلَّهُ وَ اَلْفَرَائِضَ فَلَوْ ظَهَرَ أَمْرُنَا لَمْ يَكُنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ وَ فِيهِ سُنَّةٌ يُمْضِيهَا ﴾ يعنى على علیه السلام علوم را تمامت بنوشت و فرایض را باز نمود و هر وقت امر ما آشکار گردد هیچ چیز نباشد مگر این که در آن سنتی باشد که آن را ممضی می گرداند و قول آن حضرت ﴿ يُمْضِيهَا ﴾ می شود بنا بر غیبت باشد یعنی صاحب الامر یعنی چون صاحب الامر ظاهر شود آن سنت را ممضی می فرماید و می تواند بود که بنا بر تکلم باشد.

و نیز در آن کتاب از ابو اسامه مروی است که گفت در خدمت حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام بودم و مردی از جماعت مغیریه در حضرتش حضور داشت و چیزی از سنن را از آن برگزیدۀ دوالمنن بپرسید فرمود ﴿ مَا مِنْ شَيْءٍ يَحْتَاجُ إِلَيْهِ وُلْدُ آدَمَ إِلاَّ وَ قَدْ خَرَجَتْ فِيهِ اَلسُّنَّةُ مِنَ اَللَّهِ وَ مِنْ رَسُولِهِ وَ لَوْ لاَ ذَلِكَ مَا اِحْتَجَّ عَلَيْنَا بِمَا اِحْتَجَّ ﴾ هیچ چیز نیست که بنی آدم به آن نیازمند باشند و بحکم و قانون آن محتاج شوند مگر این که سنّتی در آن از خدا و از رسول خدا بیرون آمده و اگر جز این بود بر ما حجت اقامت نشدی و حجّت جهانیان نمی شدیم مغیری عرض کرد خدای تعالی در کجا اقامت حجّت می فرماید؟ حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود: در این قول خداى تعالى ﴿ اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي ﴾ تا آن آیۀ شریفه را بتمامت قرائت کرد ﴿ فَلَوْ لَمْ يُكْمِلْ سُنَّتَهُ وَ فَرَائِضَهُ وَ مَا يَحْتَاجُ إِلَيْهِ اَلنَّاسُ مَا اِحْتَجَّ بِهِ ﴾ اگر خدای تعالی تکمیل فرایض و سنت خود و آن چه را که مردمان بآن حاجتمند

ص: 252

هستند نفرموده بود اقامت حجّت به آن نمی نمود.

و از معانی این حدیث شریف می تواند یکی این باشد که خداوند تعالی بعد از آن که بموجب مشیّت شامله و حکمت بالغه جهانیان را به عرصۀ وجود در آورد تقاضای حکمت حكيم على الاطلاق این است که آن جماعت را که بحليۀ وجود در آورده و بدون این که به ایجاد ایشان محتاج باشد محض تفضّل خلق فرمود و گوهر معرفت را در نهاد ایشان بر نهاد و بدون آن که ایشان مسبوق به موجودیّت باشند تا مستدعی وجود خود گردند ایشان را در پهنۀ شهود جلوه داد و چون محض رحمت کامله این تفضّل بفرمود واجب می شود که آن چه محلّ حاجات دنيويه و اخرويه و ترقّی و تکمیل ایشان است بطور اکمل معیّن شود و بر ایشان اتمام حجت گردد لا جرم در کتاب و سنّت آن چه در خور تکالیف و قوانین و احکام و آداب حفظ نوع و هدایت و بقای ایشان است مقرّر و بتوسط نبی یا ولی ابلاغ فرمود ایشان را بر ایشان حجّت گردانید تا معذور نباشند و شرایط تکلیف ناقص نماند و اگر جز این بودی از عدل بیرون بودی و امام بر جهانیان حجّت نبودی و از این جاست که اگر امام بر ما کان و ما یکون آگاه و عالم بجميع علوم نباشد حجیّت او کامل نیست و دیگری باید حجّت باشد و تسلسل لازم شود و ازین بیان معلوم گردد که اطلاق كلمۀ حجّت بر کسی

می شود که وجود او و علم و آداب و اخلاق و اقوال و افعال او بدرجه ای بالغ شده باشد که بتوانند او را بر مخالفان و منکران حجت نمایند و بوجود او به معارف يقينيه و حقایق توحیدیه و احكام و سنن الهيّه اقامت برهان فرمایند و نیز معلوم می شود که آنان که بعد از ائمۀ هدى سلام اللّه عليهم خود را حجّت نامند و مشار اليه در این کلام مبارك ﴿ نَحْنُ حُجَّةُ اَللَّهِ عَلَيْكُمْ و هُمْ حُجَّةُ مِنَّا عَلَيْكُمْ ﴾ مي شمارند باید دارای چگونه مراتب باشند که سزاوار این لفظ باشند و گرنه مرتکب امری حرام هستند و در حضرت خداوند قاهر غيور بسپار جری و جسور می باشند.

ص: 253

و دیگر در کتاب مسطور از فضیل مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ إِنَّ لِلدِّينِ حَدّاً كَحُدُودِ بَيْتِي هَذَا ﴾ بدرستی که برای دین و آئین حدّی و اندازه ای است مثل حدود خانه من و با دست مبارك بدیواری که در خانه بود اشارت نمود.

و دیگر از حفص بن بختری از حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه علیه مروی است که فرمود ﴿ مَا مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ وَ لَهُ حَدٌّ كَحُدُودِ دَارِي هَذِهِ مَا كَانَ مِنْهَا مِنَ اَلطَّرِيقِ فَهُوَ مِنَ اَلطَّرِيقِ وَ مَا كَانَ مِنَ اَلدَّارِ فَهُوَ مِنَ اَلدَّارِ ﴾ هیچ چیز نیست جز این که برای آن حدّی است مثل حدود این سرای من پس هر چه در طریق و راه باشد از آن راه است و هر چه در سرای است از سرای است کنایت از این که هر چه از بیرون است بیرونی است و هر چه از درون است درونی است.

و دیگر از حفص بن قرط مذکور است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ كَانَ عَلِيٌّ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ يَعْلَمُ اَلْحَلاَلَ وَ اَلْحَرَامَ وَ يَعْلَمُ اَلْقُرْآنَ وَ لِكُلِّ شَيْءٍ مِنْهُمَا حَدٌّ ﴾ معلوم باد در پاره ای نسخ در ذکر این حدیث شریف لفظ خیر را باخاء معجمة و ياء مثنّاة تحتانی نوشته اند ﴿ إِى جَمِيعِ اَلْخَيْرَاتِ مِن اَلْحَلاَلَ وَ اَلْحَرَامَ ﴾ و در بعضی با باءِ موحده مرقوم است و مقصود اخبار رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم است بالجمله می فرماید : علی علیه السلام بجميع خيرات از حلال و حرام دانا و بعلوم قرآن آگاه بود و برای هر يك ازین دو یعنی فرایض و سنن حدّی است.

و دیگر از سلیم بن ابی حسان عجلی مسطور است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه شنیدم می فرمود: ﴿ مَا خَلَقَ اَللَّهُ حَلاَلاً وَ لاَ حَرَاماً إِلاَّ وَ لَهُ حُدُودٌ كَحُدُودِ دَارِي هَذِهِ مَا كَانَ مِنَ اَلطَّرِيقِ فَهُوَ مِنَ اَلطَّرِيقِ وَ مَا كَانَ مِنَ اَلدَّارِ فَهُوَ مِنَ اَلدَّارِ حَتَّى أَرْشُ اَلْخَدْشِ فَمَا سِوَاهُ وَ اَلْجَلْدَةِ وَ نِصْفِ اَلْجَلْدَةِ ﴾ مقصود این است که این شریعت مطهره که اتم و اکمل تمامت شرایع سابقه است در هر چه خدای از حلال و حرام بیافرید و ارتکاب و اجتنابش برای بقای نوع شریف انسان و آسایش و سعادت هر دو جهان شرط است شامل است و هیچ دلیلی برای این که صاحب این شریعت خاتم انبیاء است و این شریعت ناسخ جمله شرایع است برتر نمی باشد چه اگر

ص: 254

چنین نبود و حاوی تمامت احكام جزئيه و كليۀ دنيويه و اخرویه نمی گشت ما يحتاج بنی آدم را دارا نمی شد و ناقص بود و شریعتی دیگر ناسخ آن می بود چه بنیان شریعت برای اشتمال بر ما يحتاج خليقت و تکمیل و ترقی نفوس بشریّه است.

و دیگر در آن کتاب از ابو اسامه مروی است که گفت در حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه عليه حاضر بودم مردی از جماعت مغیریّة از آن حضرت از مسئله ای از سنن سؤال کرد : فرمود ﴿ مَا شَيْءٌ يَحْتَاجُ إِلَيْهِ أَحَدٌ مِنْ وُلْدِ آدَمَ إِلاَّ وَ قَدْ جَرَتْ فِيهِ مِنَ اَللَّهِ وَ مِنْ رَسُولِهِ سُنَّةٌ عَرَفَهَا مَنْ عَرَفَهَا وَ أَنْكَرَهَا مَنْ أَنْكَرَهَا ﴾ هیچ جیز نیست که یکتن از بنی آدم به آن حاجت داشته باشد جز این که از خدای و از رسول خدای سنتی در آن جاری و حکمی در آن وارد است و ائمه هدى سلام اللّه عليهم و خلفا و اوصیای ایشان و علمای امت که تابع ایشان اند بر آن آگاه و دیگران از حقایق آن بی خبرند و به افهام نارسا و علوم نافصه خود چیزی می گویند و می شنوند.

آن مرد عرض کرد سنّت در دخول بیت الخلاء چیست ؟ فرمود: ﴿ تَذْكُرُ اَللَّهَ وَ تَتَعَوَّذُ بِاللَّهِ مِنَ اَلشَّيْطَانِ وَ إِذَا فَرَغْتَ قُلْتَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى مَا أَخْرَجَ مِنِّي مِنَ اَلْأَذَى فِي يُسْرٍ مِنْهُ وَ عَافِيَةٍ ﴾ آن مرد عرض کرد انسان در این حال صبوری ندارد تا بنگرد از وی چه بیرون آید فرمود ﴿ إِنَّهُ لَيْسَ فِي اَلْأَرْضِ آدَمِيٌّ إِلاَّ وَ مَعَهُ مَلَكَانِ مُوَكَّلاَنِ بِهِ فَإِذَا كَانَ عَلَى تِلْكَ اَلْحَالِ ثَنَيَا رَقَبَتَهُ ثُمَّ قَالاَ يَا اِبْنَ آدَمَ اُنْظُرْ إِلَى مَا كُنْتَ تَكْدَحُ لَهُ فِي اَلدُّنْيَا إِلَى مَا هُوَ صَائِرٌ ﴾ در جمله روی زمین هیچ آدمی نباشد مگر این که با وی دو فرشته اند که موکّل او هستند و چون آدمی در حال تخلیه اندر شود و گردش در آن بیت سرا زیر آید آن دو فرشته گویند ای فرزند آدم از روی تفکر و تأمل و تعقل نظر بر گشای و بنگر به آن چه در دنیا از بهر تحصیلش رنج می بردی و زحمت و مشقت برای خوردنش بر خویش می نهادی و کوشش ها

می نمودی تا از دهان به شکم اندر بری آخر کار به چه صورت و حالت منقلب گردید.

و دیگر از حسن بن ظریف مروی است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام

ص: 255

شنیدم می فرمود :﴿ مَا رَأَيْتُ عَلِيّاً عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَضَى قَضَاءً إِلاَّ وَجَدْتُ لَهُ أَصْلاً فِي اَلسُّنَّةِ قَالَ وَ كَانَ عَلِيٌّ عَلَيْهِ السَّلاَمُ يَقُولُ لَوِ اِخْتَصَمَ إِلَيَّ رَجُلاَنِ فَقَضَيْتُ بَيْنَهُمَا ثُمَّ مَكَثَا أَحْوَالاً كَثِيرَةً ثُمَّ أَتَيَانِي فِي ذَلِكَ اَلْأَمْرِ لَقَضَيْتُ بَيْنَهُمَا قَضَاءً وَاحِداً لِأَنَّ اَلْقَضَاءَ لاَ يَحُولُ وَ لاَ يَزُولُ أَبَداً ﴾ یعنی هیچ وقت ندیده ام که علی علیه السلام حکمی و قضائی رانده باشد مگر این که اصلی در سنت برایش یافته ام فرمود على صلوات اللّه علیه می فرمود اگر دو مرد نزد من مخاصمه بیاورند و در میان ایشان حکمی بفرمایم و چندین سال درنگ نمایند و از آن پس در همان امر نزد من داوری بیاورند همان حکم را می نمایم زیرا که در حکم الهی و قضایای شریعت هرگز تغییری و زوالی نیست.

و یکی از نکات این فرمایش این است که احکام فرايض و سنن الهی و حضرت رسالت پناهی جمله از منشأ علم بما كان و ما يكون صادر شده است و چون احکام دیگران نیست که دارای علوم و اطلاعات ظاهریه اند و از حقايق و بواطن امور آگاهی ندارند لا جرم چون در امری حکمی برانند خلاف آن ظاهر و تغییر این حکم لازم آید اما احکامی که از سول خدا و ائمۀ هدى سلام اللّه عليهم شرف صدور یابد و هر قضیه که در امری نمایش پذیرد بجمله از روی علم کامل و بظاهر و باطن شامل است و هیچ تغییری در آن لازم نمی گردد و ازین است که می فرمایند حلال محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم تا قیامت حلال است و حرم او تا قیامت حرام است چه در تمام احکامی که فرموده اند و اوامر و نواهی که ظاهر داشته اند همه از روی بصیرت تامه و علم بمجاری امور است تا قیامت ﴿ فَمَنْ بَدَّلَهُ بَعْدَ مٰا سَمِعَهُ فَإِنَّمٰا إِثْمُهُ عَلَى اَلَّذِينَ يُبَدِّلُونَهُ ﴾ و ازین است که قضاوت ظلمه و حکام جور که از دقایق احکام شریعت کما هی آگاهی ندارند گناهی عظیم است و در حضرت الهی و جناب رسالت پناهی مورد مسئولیت و مؤاخذه تامه است بلکه آن کس که داوری بدرگاه این جماعت برد معصیت کرده و عقوبت از بهر خود بذخیره بر نهاده است.

چنان که در اصول کافی از عمرو بن حنظله مروی است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام سؤال کردم از حالت دو مرد از اصحاب خودمان که در میان ایشان از

ص: 256

بابت وام یا میراثی منازعتی روی نماید و این داوری بدرگاه سلطان و حکومت عصر برند آیا این کارو کردار روا می باشد ؟ فرمود : ﴿ مَنْ تَحَاكَمَ إِلَيْهِمْ فِي حَقٍّ أَوْ بَاطِلٍ فَإِنَّمَا تَحَاكَمَ إِلَى اَلطَّاغُوتِ اَلْمَنْهِيِّ عَنْهُ وَ مَا حَكَمَ لَهُ بِهِ فَإِنَّمَا يَأْخُذُ سُحْتاً وَ إِنْ كَانَ حَقُّهُ ثَابِتاً لَهُ لِأَنَّهُ أَخَذَهُ بِحُكْمِ اَلطَّاغُوتِ وَ مَنْ أَمَرَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ يَكْفُرَ بِهِ ﴾ هر کسی محاکمه بسلاطين و حكام و قاضیان جور برد که از دقایق و نكات احکام شریعت و طریقت حقه بی خبر و علم هستند خواه در حق یا باطل همانا محاکمۀ خود را نزد طاغوت برده است یعنی بسوی شیطان یا بسوی آن کس که شیطان او را برای ایشان مزین داشته تا عبادت او را نمایند از آلهه و اصنام لفظ طاغوت واحد و جمع استعمال می شود و تسميۀ سلطان جور و قضات و قضای او بشیطان از باب حقيقة است نزد اهل عرفان زیرا که ایشان اخوان شیاطین هستند چه مردم را مانند شیطان بضلالت دعوت کنند و از فرمان یزدان و اطاعت خداوند سبحان تمرد گیرند. بالجمله می فرماید و آن چه بدان حکم راند همانا اخذ کرده است سحت را. سحت بضم اول در اصل بمعنی استیصال و اهلاك است و مراد به آن در این جا آن حرامی است که اکتساب آن حلال نباشد ﴿ لأنّه يسحت البركة ﴾ یعنی اکتساب مال حرام برکت را می برد و اگر چه برای او ثابت باشد یعنی حکومت آن حاکم جور از بهر مظلوم و عارض ثابت باشد که بحق است زیرا که آن چیز را بحكم طاغوت اخذ کرده است و حال این که خدای تعالی امر فرموده است که از طاغوت تبرّی و بی زاری جویند چنان که خدای می فرماید اراده می کنند که بسوی طاغوت داوری برند و بتحقیق که امر شده است بدو کافر شوند یعنی تبرّی جویند. بعضی در تفسیر این آیۀ مبارکه گفتند که در حق مردی منافق نازل شد که با مردی يهود مخاصمه داشت یهودی او را بحضرت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم می خواند تا داوری فرماید و منافق یهودی را بسوی کعب بن اشرف دعوت می نمود و این حکم تا روز قیامت جاری گردید در حق هر کسی که بخواند کسی را بسوی آن کس که اهل و شایستۀ قضاوت و حکومت نباشد و شرایط حکومت را نیافته باشد اگر چند بر مذهب

ص: 257

و طريقۀ حق رود.

عمر بن حنظله گوید عرض کردم پس این دو تن که مخاصمه دارند چه سازند فرمود :﴿ يَنْظُرَانِ إِلَى مَنْ كَانَ مِنْكُمْ مِمَّنْ قَدْ رَوَى حَدِيثَنَا وَ نَظَرَ فِي حَلاَلِنَا وَ حَرَامِنَا وَ عَرَفَ أَحْكَامَنَا فَلْيَرْضَوْا بِهِ حَكَماً فَإِنِّي قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَيْكُمْ حَاكِماً فَإِذَا حَكَمَ بِحُكْمٍ وَ لَمْ يُقْبَلْ مِنْهُ فَإِنَّمَا بِحُكْمِ اَللَّهِ اِسْتَخَفَّ وَ عَلَيْنَا رَدَّ وَ اَلرَّادُّ عَلَيْنَا كَافِرٌ رَادٌّ عَلَى اَللَّهِ وَ هُوَ عَلَى حَدِّ اَلشِّرْكِ بِاللَّهِ اَلْخَبَرَ ﴾. در بعضی حواشی مسطور است که در آن جا که می فرماید: ﴿ مِمَّنْ قَدْ رَوَى حَدِيثَنَا ﴾ بتمامت بنا بر ظاهر یا بعضی از آن است چنان که خبر دیگر که می فرماید ﴿ عَرَفَ شَيْئاً مِنْ أَحْكَامِنَا ﴾ بر آن دلالت می کند.

بالجمله می فرماید این دو تن که مخاصمه و محاكمه دارند نيك بنگرند و تفحص کنند تا از میان شما آن کس که راوی حدیث ما می باشد و در آن چه ما حلال و حرام داریم نظاره و بینش دارد و با حكام ما عارف است بحکومت او رضا دهند و او را حکم سازند چه من چنین کسی را بر شما حاکم فرموده ام و چون چنین حاکمی بر طريق حكم ما حکم نماید و از وی پذیرفته نشود حكم خداى را خفيف و سبك شمرده باشند و بر ما رد کرده باشند و هر کسی بر ما رد نماید بر خدا رد کرده است و حكم شرك با خدای را دارد.

عرض کردم اگر چنان شود كه هر يك از این دو تن مردی از اصحاب ما را اختیار نمایند و راضی شوند که آن دو تن در احقاق حق این دو تن ناظر و حاکم باشند و آن دو تن در آن چه حکم نموده اند اختلاف ورزند و هر دو در حدیث شما به اختلاف باشند چگونه خواهد بود فرمود ﴿ اَلْحُكْمَ مَا حَكَمَ بِهِ أَعْدَلُهُمَا وَ أَفْقَهُهُمَا فِي اَلْحَدِيثِ وَ أَوْرَعُهُمَا وَ لاَ يُلْتَفَتُ إِلَى مَا يَحْكُمُ بِهِ اَلْآخَرُ ﴾ يعنى حكم آن يك را كه از آن يك عادل تر و نیز فقیه تر است در حدیث و ورعش بیش تر است باید مطاع دانست و بحکم آن دیگر توجه ننمود. عرض کردم این دو تن را که حکم قرار داده اند هر دو تن نزد اصحاب ما عادل و مرضی هستند چنان كه هيچ يك را بر دیگری فضیلت نیست فرمود ﴿ يُنْظَرُ اَلْآنَ إِلَى مَا كَانَ مِنْ رِوَايَتِهِمَا عَنَّا فِي ذَلِكَ اَلَّذِي حَكَمَا اَلْمُجْمَعَ عَلَيْهِ بَيْنَ

ص: 258

أَصْحَابِكَ فَيُؤْخَذُ بِهِ مِنْ حُكْمِهِمَا وَ يُتْرَكُ اَلشَّاذُّ اَلَّذِي لَيْسَ بِمَشْهُورٍ عِنْدَ أَصْحَابِكَ فَإِنَّ اَلْمُجْمَعَ عَلَيْهِ لاَ رَيْبَ فِيهِ وَ إِنَّمَا اَلْأُمُورُ ثَلاَثٌ أَمْرٌ بَيِّنٌ رُشْدُهُ فَيُتَّبَعُ وَ أَمْرٌ بَيِّنٌ غَيُّهُ فَيُجْتَنَبُ وَ أَمْرٌ مُشْكِلٌ يُرَدُّ حُكْمُهُ إِلَى اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ إِلَى رَسُولِهِ حَلاَلٌ بَيِّنٌ وَ حَرَامٌ بَيِّنٌ وَ شُبُهَاتٌ تَتَرَدَّدُ بَيْنَ ذَلِكَ فَمَنْ تَرَكَ اَلشُّبُهَاتِ نَجَا مِنَ اَلْمُحَرَّمَاتِ وَ مَنْ أَخَذَ بِالشُّبُهَاتِ اِرْتَكَبَ اَلْمُحَرَّمَاتِ وَ هَلَكَ مِنْ حَيْثُ لاَ يَعْلَمُ ﴾

نظر می شود به آن چه روایت ایشان از ما در این حکمی که این دو تن کرده اند آن چه را که اصحاب تو بر آن اجماع کرده اند آن گاه آن چه حکم ما می باشد اخذ می کنند و به آن عمل می نمایند و آن چه شاذ است و نزد اصحاب مشهور نیست متروك می گذارند چه آن چه را که علما بر آن اجماع نموده اند شکی در آن نمی رود و امور بر سه قسم است : امری است که رشدش آشکار است متابعت آن را باید نمود و امری است که غیّ و گمراهیش ظاهر و هویدا باشد ببایست از آن دوری کرد و امری است که محل اشکال واقع شده ببایست عملش را بخدای و رسول خدای باز گردانید رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم می فرماید حلالی است آشکار و حرامی است آشکار و در میان این دو شبهاتی است پس هر کس امور مشتبهه را ترک نماید نجات یابد از محرمات و هر کس به امور مشتبهه کار کند مرتکب محرمات گردد و در آن جا که خود نداند هلاکت یابد.

عرض کردم اگر هر دو خبر از شما مشهور و بتوسط راویان ثقه از شما روایت باشد چگونه باید کرد فرمود ﴿ يُنْظَرُ فَمَا وَافَقَ حُكْمُهُ حُكْمَ اَلْكِتَابِ وَ اَلسُّنَّةِ وَ خَالَفَ اَلْعَامَّةَ فَيُؤْخَذُ بِهِ وَ يُتْرَكُ مَا خَالَفَ حُكْمُهُ حُكْمَ اَلْكِتَابِ وَ اَلسُّنَّةِ وَ وَافَقَ اَلْعَامَّةَ ﴾ باید دید هر چه حکمش با حکم کتاب و سنت موافق و با عامه مخالف باشد معمول و آن چه حکمش با حکم کتاب و سنت مخالف و با حکم عامه موافق باشد متروك داشت. عرض کردم فدایت شوم اگر این دو فقیه و حکمش را از کتاب و سنت بشناسند و ما یکی از آن دو خبر را موافق قول عامه و آن دیگر را مخالف ایشان یابیم چگونه است و بكدام يك از آن دو خبر باید عمل کرد فرمود ﴿ مَا خَالَفَ اَلْعَامَّةَ فَفِيهِ اَلرَّشَادُ ﴾

ص: 259

آن چه مخالف قول عامه است رشاد در آن است. عرض کردم فدای تو شوم اگر هر دو خبر با آن موافقت نماید تکلیف چیست ؟ فرمود ﴿ يُنْظَرُ إِلَى مَا هُمْ إِلَيْهِ أَمْيَلُ حُكَّامُهُمْ وَ قُضَاتُهُمْ فَيُتْرَكُ وَ يُؤْخَذُ بِالْآخَرِ ﴾ یعنی باید دید که حکام و قضاة عامه بكدام يك ازين دو خبر مايل ترند بهريك توجه ایشان بیش تر باشد باید متروك نمود و به آن دیگر عمل کرد. عرض کردم اگر حکام عامه با هر دو خبر جميعاً موافق باشند تكليف چگونه است؟ فرمود :﴿ إِذَا كَانَ ذَلِكَ فَأَرْجِهِ حَتَّى تَلْقَى إِمَامَكَ فَإِنَّ اَلْوُقُوفَ عِنْدَ اَلشُّبُهَاتِ خَيْرٌ مِنَ اَلاِقْتِحَامِ فِي اَلْهَلَكَاتِ ﴾ چون حال بر این منوال باشد درنگ جوی تا امام خود را ملاقات کنی بدرستی که توقف نمودن در امور مشتبهه بهتر است از اقتحام در مهالك.

در کتاب اول بحار از ابو شعیب بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام سند می رسد که فرمود ﴿ أَوْرَعُ اَلنَّاسِ مَنْ وَقَفَ عِنْدَ اَلشُّبْهَةِ ﴾ ترسنده ترین مردمان از خداوند دیان کسی است که در مقامی که امر مشتبه باشد توقف جوید و به رأی و اندیشۀ نارسای خود و دیگران کار نکند الخبر. و دیگر در آن کتاب از محمّد بن مروان مروی است که حضرت ابی عبد اللّه فرمود ﴿ مَنْ بَلَغَهُ عَنِ اَلنَّبِيِّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ شَيْءٌ فِيهِ اَلثَّوَابُ فَفَعَلَ ذَلِكَ طَلَبَ قَوْلِ اَلنَّبِيِّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ كَانَ لَهُ ذَلِكَ اَلثَّوَابُ وَ إِنْ كَانَ اَلنَّبِيُّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ لَمْ يَقُلْهُ ﴾.

و دیگر از هشام بن سالم مسطور است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود:﴿ مَنْ بَلَغَهُ عَنِ اَلنَّبِيِّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ شَيْءٌ مِنَ اَلثَّوَابِ فَعَمِلَهُ كَانَ أَجْرُ ذَلِكَ لَهُ وَ إِنْ كَانَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ لَمْ يَقُلْهُ ﴾ هر كسی را از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم چیزی از ثواب برسد یعنی عملی که ارتکاب آن موجب اجر و مزد است و به آن عمل نماید اجر آن عمل از بهر اوست اگر چند رسول خدای نفرموده باشد. مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید : این خبر از اخبار مشهوره است خاصه و عامه باسانید خود مذکور داشته اند و سید بن طاوس بعد از ایراد روایت هشام بن سالم از کافی می گوید: این حدیث را در اصل هشام بن سالم رحمه اللّه از حضرت صادق علیه السلام یافتیم مجلسی گوید : بسبب ورود این اخبار می بینی اصحاب را که بسیار افتد که باخبار ضعيفه و مجهوله استدلال

ص: 260

نمایند « علی السنن و الاداب و اثبات الكراهة و الاستحباب » و شرحی در این باب بیان کرده است که در این مقام حاجت بنگارش آن نیست.

در امر دین احتیاط لازم است

و دیگر در آن کتاب از حضرت صادق صلوات اللّه عليه مروى است : ﴿ لَكَ أَنْ تَنْظُرَ اَلْحَزْمَ وَ تَأْخُذَ اَلْحَائِطَةَ لِدِينِكَ ﴾ در مجمع البحرین مرقوم است که در حدیث وارد است ﴿ خذ بالحايط لدينك اى بالاحتياط فى امر الدین ﴾ گفته می شود :﴿ احتاط بالامر لنفسه ﴾ یعنی بدست کرد آن چه را که احوط است برای او یعنی نگاهبان تر است از آن چه از آن بباید ترسید. بالجمله می فرماید بر تو است که در کار دین و امر آئین احتیاط را از دست نگذاری و از روی حزم در حفظ دین ناظر باشی و محکم و استوار داری.

بیان اخباری که از حضرت ابی عبد اللّه عليه السلام و الصلوة در نهی از قول بدون علم و افتاء برأی و شرایط آن وارد است ( هر کس بدون علم فتوی دهد ملعون است )

در جلد اول بحار الانوار از اسمعیل بن زیاد مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم روایت کند ﴿ مَنْ أَفْتَى اَلنَّاسَ بِغَيْرِ عِلْمٍ لَعَنَتْهُ مَلاَئِكَةُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ ﴾ هر کسی در میان مردمان بدون علم حكم رانی کند فرشتگان آسمان ها و زمینش لعنت نمایند و از این پیش به این تقریب حدیثی مذکور شد.

و نیز در آن کتاب از مفضل بن یزید مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ أَنْهَاكَ عَنْ خَصْلَتَيْنِ فِيهِمَا هُلْكُ اَلرِّجَالِ أَنْ تَدِينَ اَللَّهَ بِالْبَاطِلِ وَ تُفْتِيَ اَلنَّاسَ بِمَا لاَ تَعْلَمُ ﴾ ترا از دو خصلت که هلاکت مردمان در آن است آن است نهی می کنم یکی این که خدای را بدینی باطل عبادت کنی و مردمان را به آن چه ندانی فتوی برانی یا عمل ببدعت گذاری و باین تقریب حدیثی مذکور گشت.

ص: 261

و دیگر از حمزة بن حمران مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم فرمود ﴿ مَنِ اِسْتَأْكَلَ بِعِلْمِهِ اِفْتَقَرَ ﴾ هر کسی علم خود را اسباب اخذ روزی خود گرداند و از بهر خود کسب و کاسبی قرار دهد فقیر گردد عرض کردم فدای تو گردم در شیعیان و موالی تو جماعتی هستند که علوم شما را حمل کرده در میان شیعیان شما پراکنده می گردانند و باین واسطه همواره از مردمان نیکی و احسان و صله و اکرام یابند فرمود ﴿ لَيْسَ أُولَئِكَ بِمُسْتَأْكِلِينَ إِنَّمَا اَلْمُسْتَأْكِلُ بِعِلْمِهِ اَلَّذِي يُفْتِي بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لاَ هُدًى مِنَ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ لِيُبْطِلَ بِهِ اَلْحُقُوقَ طَمَعاً فِي حُطَامِ اَلدُّنْيَا ﴾ یعنی این جماعت از آن مردم نیستند که علم خویش را اسباب طلب روزی کنند بلکه مشاکل و موافق هستند بعلم خود بآن کس که بدون علم و هدایت و هدی از جانب خداوند عز و علا فتوی می راند تا حقوق را بواسطه طمع در حطام دنیا باطل گرداند.

و نیز در همان کتاب از حمزة بن حمران مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ إِنَّ مَنْ أَجَابَ فِي كُلِّ مَا يُسْأَلُ عَنْهُ لَمَجْنُونٌ ﴾ یعنی مردم دیوانه در هرچه از ایشان بپرسند جواب می دهند یعنی شخص عاقل چون از وی سؤال از مسئله ای نمایند تا علم نداشته باشد جواب نگوید بلکه گوید نمی دانم لكن مردم مجنون کم خرد بدون علم و دانش در هر سؤالی خواه بدانند یا ندانند فوراً جوابی نا صواب باز رانند.

و دیگر در همان کتاب اول بحار از ابو خدیجه از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ اَلْكَذِبُ عَلَى اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ عَلَى رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْأَوْصِيَاءِ عَلَيْهِمُ اَلصَّلاَةُ وَ اَلسَّلاَمُ مِنَ اَلْكَبَائِرِ ﴾ دروغ بستن بر خدای عز و جل و بر پیغمبرش و بر اوصیاء عظام از معاصی کبیره است.

﴿ وَ قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : مَنْ قَالَ عَلَيَّ مَا لَمْ أَقُلْ فَلْيَتَبَوَّأْ مَقْعَدَهُ مِنَ اَلنَّارِ ﴾ رسول خدا صلوات اللّه عليه و آله فرمود : آن کس که از زبان من چیزی بگوید که من نگفته باشم مسکن او از آتش دوزخ انباشته خواهد شد.

ص: 262

و دیگر از ابن حجاج مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از مجالست اصحاب رأی بپرسیدم فرمود ﴿ جَالِسْهُمْ وَ إِيَّاكَ وَ خَصْلَتَيْنِ تَهْلِكُ فِيهِمَا اَلرِّجَالُ أَنْ تَدِينَ بِشَيْءٍ مِنْ رَأْيِكَ وَ تُفْتِيَ اَلنَّاسَ بِغَيْرِ عِلْمٍ ﴾ با ايشان مجالست کن لکن از دو خصلت پرهیز دار که هلاکت مردمان در آن است یکی این که برأی خود معتقد گردی یا خدای را برأی خود عبادت کنی دیگر این که مردمان را بدون علم فتوی برانی و ازین پیش پاره ای احادیث مسطور شد که با این احادیث قريب اللفظ و المعنى و الفحوی می باشند.

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در تجویز مجادله و مخاصمه در امر دین و نهی از مراء رسیده است

در جلد اول بحار الانوار از حضرت ابی محمّد عسکری مروی است که فرمود در خدمت صادق سلام اللّه علیها از جدال در دین و این که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم و ائمه معصومين صلوات اللّه عليهم اجمعین از آن نهی فرموده اند سخن رفت حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿ لَمْ يُنْهَ عَنْهُ مُطْلَقاً وَ لَكِنَّهُ نُهِيَ عَنِ اَلْجِدَالِ بِغَيْرِ اَلَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ﴾ يعنى مطلقا از مجادله دو امور دینیه نهی نکرده اند لکن از جدالی و سخن کردن بمجادله که احسن مجادلات نباشد نهی نموده اند آیا نشنیده اید که خدای می فرماید ﴿ وَ لاٰ تُجٰادِلُوا أَهْلَ اَلْكِتٰابِ إِلاّٰ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ﴾ يعنی جدال و منازعه مكنيد با اهل کتاب که یهود و نصاری هستند مگر بخصلتی که احسن و نیکوتر باشد یعنی از روی رفق و لطف و خشونت آن ها را بخوش خوئی مقابله کنید و غضب ایشان را بحلم و مشايمة ايشان را بنصح و اگر این جمله فایده ندهد بجهاد میل کنید که آخر الامر مقاتله جایز است و قوله تعالی ﴿ اُدْعُ إِلىٰ سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ اَلْمَوْعِظَةِ اَلْحَسَنَةِ وَ جٰادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ﴾ یعنی بخوان ای محمّد مردمان را براه پروردگار خود که اسلام است بدلیلی که حق را ثابت و شبهه را زایل گرداند به پند نیکو و سخنان نافع و مباحثه نمای بطریقه ای که نیکوترین طرق مجادله است چه

ص: 263

برای تسکین آتش عناد سودمند است.

﴿ فَالْجِدَالُ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ قَدْ قَرَنَهُ اَلْعُلَمَاءُ بِالدِّينِ، وَ اَلْجِدَالُ بِغَيْرِ اَلَّتِي هِيَ أَحْسَنُ مُحَرَّمٌ، حَرَّمَهُ اَللَّهُ تَعَالَى عَلَى شِيعَتِنَا ، وَ كَيْفَ يُحَرِّمُ اَللَّهُ اَلْجِدَالَ جُمْلَةً وَ هُوَ يَقُولُ: وَ قٰالُوا لَنْ يَدْخُلَ اَلْجَنَّةَ إِلاّٰ مَنْ كٰانَ هُوداً أَوْ نَصٰارىٰ ﴾ پس مجادله را بطوری که نيكوتر باشد علما بدین مقرون داشته اند و مجادله نمودن بطوری که احسن نباشد حرام است و خدای آن گونه مجادله را بر شیعیان ما حرام فرموده است و چگونه جدال کردن جملةّ حرام می شود و حال این که خدای می فرماید : و گفتند یهودان و ترسایان هرگز داخل نشوند در بهشت مگر کسی که یهودی یا نصرانی باشد. خدای تعالى مي فرمايد

﴿ تِلْكَ أَمٰانِيُّهُمْ قُلْ هٰاتُوا بُرْهٰانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صٰادِقِينَ ﴾ بگو در جواب ایشان بیاورید حجت خود را بر این دعوی که می نمائید اگر هستید راست گویان. در این گفتار ﴿ فَجَعَلَ اَللَّهُ عِلْمَ اَلصِّدْقِ وَ اَلْإِيمَانَ بِالْبُرْهَانِ، وَ هَلْ يُؤْتَى بِالْبُرْهَانِ إِلاَّ فِي اَلْجِدَالِ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ﴾ پس علم صدق و ایمان را به برهان مقرر گردانید و آیا جز در جدال بطور احسن اقامت برهان می شود؟ یکی از حاضران عرض کرد یا ابن رسول اللّه جدالی که احسن است و جدالی که غیر احسن است چیست ؟ فرمود ﴿ أَمَّا اَلْجِدَالُ بِغَيْرِ اَلَّتِي هِيَ أَحْسَنُ، بِأَنْ تُجَادِلُ مُبْطِلاً فيُورِدَ عَلَيْكَ بَاطِلاً فَلاَ تَرُدَّهُ بِحُجَّةٍ قَدْ نَصَبَهَا اَللَّهُ، وَ لَكِنْ تَجْحَدُ قَوْلَهُ، أَوْ تَجْحَدُ حَقّاً يُرِيدُ ذَلِكَ اَلْمُبْطِلُ أَنْ يُعِينَ بِهِ بَاطِلَهُ، فَتَجْحَدُ ذَلِكَ اَلْحَقَّ مَخَافَةَ أَنْ يَكُونَ لَهُ عَلَيْكَ فِيهِ حُجَّةٌ، لِأَنَّكَ لاَ تَدْرِي كَيْفَ اَلْمَخْلَصُ مِنْهُ، فَذَلِكَ حَرَامٌ عَلَى شِيعَتِنَا أَنْ يَصِيرُوا فِتْنَةً عَلَى ضُعَفَاءِ إِخْوَانِهِمْ وَ عَلَى اَلْمُبْطِلِينَ، أَمَّا اَلْمُبْطِلُونَ فَيَجْعَلُونَ ضَعْفَ اَلضَّعِيفِ مِنْكُمْ إِذَا تَعَاطَى مُجَادَلَتَهُ وَ ضَعْفَ مَا فِي يَدِهِ حُجَّةً لَهُ عَلَى بَاطِلِهِ، وَ أَمَّا اَلضُّعَفَاءُ فَتَغُمُّ قُلُوبُهُمْ لِمَا يَرَوْنَ مِنْ ضَعْفِ اَلْمُحِقِّ فِي يَدِ اَلْمُبْطِلِ. وَ أَمَّا اَلْجِدَالُ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ، فَهُوَ مَا أَمَرَ اَللَّهُ تَعَالَى بِهِ نَبِيَّهُ (صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ) أَنْ يُجَادِلَ بِهِ مَنْ جَحَدَ اَلْبَعْثَ بَعْدَ اَلْمَوْتِ وَ إِحْيَاءَهُ لَهُ، فَقَالَ اَللَّهُ تَعَالَى حَاكِياً عَنْهُ ﴾ اما مجادله بغير طریقۀ احسن این است که با مبطلی مجادله کنی و او باطلی را بر تو وارد کند و حجت نماید و تو آن را بحجتی که خدای تعالی منصوبش داشته مردود نگردانی

ص: 264

لكن قول او را منکر شوی یا حقی را که این شخص مبطل برای این که باطلش را بآن اعانت نماید باز گوید انکار کنی و این حق را از بیم آن که از بهر او در آن حجتی باشد منکر گردی چه تو

نمی دانی چگونه از آن مخلص توانی یافت و این کار بر شیعیان ما حرام است که بر ضعفای اخوان خود و بر مبطلین فتنه گردند اما مبطلان برای این که همان ضعف ضعیف را چون با ضعفا مجادله کنند و در دست مبطلان ضعیف شوند حجتی از بهر خود برای قوت باطل خود قرار می دهد و اما ضعيفان از شما قلوب ایشان را از ضعیف کردن ذی حق در دست مبطل اندوه در سپارد.

و اما آن جدالی که بطريقۀ احسن باشد بر همان وجهی است که خدای تعالی پیغمبر خود را امر فرموده که با آنان که انگیزش بعد از مرگ را منکر هستند و زنده شدن بعد از مردن را پذیرفتار

نمی شوند مجادله کنند و در این آیة شریفه از این حال حکایت کند ﴿ وَ ضَرَبَ لَنٰا مَثَلاً وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قٰالَ مَنْ يُحْيِ اَلْعِظٰامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ ﴾ یعنی وزد برای ما مثلی که آن خورد کردن استخوان پوسیده و بر باد دادن و بآن نفی قدرت ما را بر احیای اموات نمودن است و فراموش کرد یعنی نظر کردن در آفریدن ما او را از روی عناد و ستیزگی گفت کیست که زنده گرداند استخوان را یعنی بحالت نخستینش در آورد و حال آن که پوسیده است و از هم ریخته و پوست و گوشت و عروق و اعصاب از آن رفته است پس خدای تعالی در رد بر این شخص منكر فرمود ﴿ قُلْ يَا مُحَمَّدُ يُحْيِيهَا اَلَّذِي أَنْشَأَهٰا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ ﴾ بگو ای محمّد باین شخص که منکر اعاده و متعجب در آن است زنده می گرداند استخوان ها را آن کسی که بقدرت کامله بیافرید آن را اول بار و از عدم بوجود آورد و او بآفریدن همه چیز دانا است یعنی بعلم شامل تفاصيل مخلوقات و کیفیت آفریدن آن را پس عالم خواهد بود به اجزای اشخاص معینه و باصول و فصول آن قادر برضم بعضی از آن به بعضی بر اعادۀ آن بر نهجی که قبل از این بوده باشد ﴿اَلَّذِي جَعَلَ لَكُمْ مِنَ اَلشَّجَرِ اَلْأَخْضَرِ نٰاراً فَإِذٰا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ ﴾ و بعد از آن دلیل برای

ص: 265

زیادتی بیان قدرت خود می فرماید آن خدائی است که بقدرت عجیبه آفرید و پیدا کرد برای شما از درخت سبز آتشی را پس شما از آن درخت می افروزید آتش را.

نوشته اند در اکثر مواضع بادیۀ عرب دو درخت می باشد که یکی را مرخ و آن دیگر را عقار گویند چون شاخی از این دو درخت را بر هم بمالند آتشی از آن بیرون می آید با وجود آن که تر و تازه باشند. کلبی گوید تمامت درخت ها آتش دارد مگر درخت عنّاب پس آن کس که قدرت دارد به بیرون آوردن آتش از درختی که در نهایت رطوبت و سبزی باشد پس قدرت او بیش تر خواهد بود با عادۀ اعضا و طراوت در چیزی که در اصل تر و تازه باشد و خشک گردیده ﴿ فَأَرَادَ اَللَّهُ مِنْ نَبِيِّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَنْ يُجَادِلَ اَلْمُبْطِلَ اَلَّذِي قَالَ: كَيْفَ يَجُوزُ أَنْ يَبْعَثَ اَللَّهُ هَذِهِ اَلْعِظَامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ؟ فَقَالَ اَللَّهُ تَعَالَى: قُلْ يُحْيِيهَا اَلَّذِي أَنْشَأَهٰا أَوَّلَ مَرَّةٍ أَ فَيَعْجِزُ مَنِ اِبْتَدَأَهُ لاَ مِنْ شَيْءٍ أَنْ يُعِيدَهُ بَعْدَ أَنْ يَبْلَى؟! بَلِ اِبْتِدَاؤُهُ أَصْعَبُ عِنْدَكُمْ مِنْ إِعَادَتِهِ، ثُمَّ قَالَ: اَلَّذِي جَعَلَ لَكُمْ مِنَ اَلشَّجَرِ اَلْأَخْضَرِ نٰاراً أَيْ: إِذَا كَانَ قَدْ أَكْمَنَ اَلنَّارَ اَلْحَارَّةَ فِي اَلشَّجَرِ اَلْأَخْضَرِ اَلرَّطْبِ يَسْتَخْرِجُهَا، فَعَرَّفَكُمْ أَنَّهُ عَلَى إِعَادَةِ مَا يَبْلَى أَقْدَرُ ﴾ خدای تعالی خواست پیغمبرش مجادله فرماید با آن شخص مبطل منکری که گفت چگونه این استخوان ها اعاده می شود و حال این که پوسیده است لا جرم خداوند تعالی با پیغمبر خود فرمود بگو زنده می گرداند آن آن کسی که انشاء فرمود آن را اول بار آیا عاجز می باشد کسی که ابتدا بخلق و ایجاد آن از عدم فرمود از این که بعد از آن که آن چیز کهنه و فرسوده گشت اعادت دهد بلکه بدایت در ایجاد آن و از کتم عدم بعرصۀ وجود آوردن نزد شما و بعقيده و افهام نارسای شما دشوارتر است از اعاده آن چه موجود شده است و آن کس که بقدرت کامله آتش سوزان را در درخت سبز و تر و تازه کامن و از آن خارج گرداند بر اعادۀ آن چه کهنه شده قادرتر است پس از آن فرمود :

﴿ أَ وَ لَيْسَ اَلَّذِي خَلَقَ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ بِقٰادِرٍ عَلىٰ أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ بَلىٰ وَ هُوَ اَلْخَلاّٰقُ اَلْعَلِيمُ ﴾ برای سرزنش مردم منکر می فرماید آیا آن کس که بیافرید آسمان ها

ص: 266

و زمین ها را توانا نیست بر آن که بیافریند ماننده ایشان را آری قادر است بر اعاده آدمیان و اوست بسیار آفریننده مخلوقات دانای بكيفيت احوال موجودات ﴿ أَيْ إِذَا كَانَ خَلْقُ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ أَعْظَمَ وَ أَبْعَدَ فِي أَوْهَامِكُمْ وَ قَدَرِكُمْ أَنْ تَقْدِرُوا عَلَيْهِ مِنْ إِعَادَةِ اَلْبَالِي، فَكَيْفَ جَوَّزْتُمْ مِنَ اَللَّهِ خَلْقَ هَذَا اَلْأَعْجَبِ عِنْدَكُمْ، وَ اَلْأَصْعَبِ لَدَيْكُمْ، وَ لَمْ تُجَوِّزُوا مَا هُوَ أَسْهَلُ عِنْدَكُمْ مِنْ إِعَادَةِ اَلْبَالِي ﴾ در این حدیث شریف لفظ قدر بتحريك بمعنى طاقت است و می شود بسکون دال باشد که بمعنی قوت است می فرماید یعنی چون آفریدن آسمان ها و زمین ها که نسبت باوهام و طاقت و قوت شما عظیم تر و دورتر از اعادۀ کهنه و فرسوده است در خلقت و قدرت خدای جایز می شمارند چگونه اعادۀ چیزی کهنه را که از ایجاد این مخلوقات عظیمه سهل تر می باشد روا نمی شمارید.

حضرت صادق علیه السلام بعد از بیان این مسطورات می فرمايد :﴿ فَهَذَا اَلْجِدَالُ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ، لِأَنَّ فِيهَا اِنْقِطَاعَ عُرَى اَلْكَافِرِينَ، وَ إِزَالَةَ شُبْهَتِهِمْ؛ وَ أَمَّا اَلْجِدَالُ بِغَيْرِ اَلَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَأَنْ تَجْحَدَ حَقّاً لاَ يُمْكِنُكَ أَنْ تُفَرِّقَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ بَاطِلِ مَنْ تُجَادِلُهُ، وَ إِنَّمَا تَدْفَعُهُ عَنْ بَاطِلِهِ بِأَنْ تَجْحَدَ اَلْحَقَّ، فَهَذَا هُوَ اَلْمُحَرَّمُ لِأَنَّكَ مِثْلُهُ، جَحَدَ هُوَ حَقّاً، وَ جَحَدْتَ أَنْتَ حَقّاً آخَرَ ﴾ این است جدال به طریقۀ احسن چه باین گونه جدال عذر كفار و شبهات ايشان مقطوع و ناچیز گردد و اما مجادلة كه بطريق غير احسن باشد این است که حقی را منکر شوی که برای تو بآن کس که با وی مجادله می کنی ممکن نشود که فرق در میان حق و باطل نمائی و دفع باطل او را بانکار کردن حق کنی و این کار حرام است چه تو نیز مانند آن شخص مبطل باشی او منکر حقی شده و تو نیز انکار حقی را کرده باشی.

و در تفسیر امام علیه السلام وارد است که مردی بر خاست و عرض کرد یا ابن رسول اللّه آیا رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم مجادله می فرمود حضرت صادق صلوات اللّه عليه فرمود

﴿ مَهْمَا ظَنَنْتَ بِرَسُولِ اَللَّهِ (صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ) مِنْ شَيْءٍ فَلاَ تَظُنَّ بِهِ مُخَالَفَةَ اَللَّهِ، أَ وَ لَيْسَ اَللَّهُ تَعَالَى قَالَ: وَ جٰادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ، وَ قَالَ: قُلْ يُحْيِيهَا اَلَّذِي أَنْشَأَهٰا أَوَّلَ مَرَّةٍ لِمَنْ ضَرَبَ اَللَّهُ مَثَلاً،

أَ فَتَظُنُّ أَنَّ

ص: 267

رَسُولَ اَللَّهِ (صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ) خَالَفَ مَا أَمَرَهُ اَللَّهُ، فَلَمْ يُجَادِلْ بِمَا أَمَرَهُ اَللَّهُ بِهِ، وَ لَمْ يُخْبِرْ عَنِ اَللَّهِ بِمَا أَمَرَهُ أَنْ يُخْبِرَ بِهِ ﴾ هرگز در حق رسول خدای گمان مبر که در فرمان یزدان بقدر خردلی مخالفت فرماید آیا نه آن است که حضرت سبحان می فرماید مجادله کنید بطریقه احسن و نیز خدای تعالی بآن حضرت در مجادله با آن کس که استخوان پوسیده بیاورد که چگونه خدای این استخوان پوسیده را اعاده می دهد فرمود بگو ای محمّد زنده می گرداند این استخوان را همان کسی که بیافرید آن را اول بار آیا گمان می کنی که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم به آن چه خدایش امر فرموده مخالفت کند و بطریقی که خداوندش فرمان کرده مجادله نفرماید و از خدای خبر ندهد به آن چه خدای او را امر کرده است که از آن خبر بدهد.

و هم در آن کتاب از ابن مسکان از ثابت مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿يَا ثَابِتُ مَا لَكُمْ وَ لِلنَّاسِ ﴾ شما را با مردمان چه کار است.

مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید ظاهر این است که غرض ازین گونه اخبار ترك مجادله با آن کس می باشد که حق در وی اثر نکند و تقیه از وی واجب است و چون در آن اوقات جماعت شیعیان بسی حریص بودند که مردمان را بشهر بند ایمان در آورند خویشتن را در عرصۀ مهالك عرضه می دادند لا جرم امام علیه السلام بیان می فرمود که چنان نیست که هر کسی را که شما راه خیر بد و بنمائید و بکوچۀ هدایت دعوت کنید پذیرفتار شود بلکه در این امر ناچار باید شرایطی را منظور داشت که بیش تر مردمانش فاقد آن هستند اگر چند فقد آن بسبب سوء اختیار ایشان است.

و دیگر از حسین بن یزید مروی است که جعفر بن محمّد از پدر بزرگوارش حضرت باقر علیهما السلام روایت فرمود ﴿ مَنْ أَعَانَنَا بِلِسَانِهِ عَلَى عَدُوِّنَا أَنْطَقَهُ اَللَّهُ بِحُجَّتِهِ يَوْمَ مَوْقِفِهِ بَيْنَ يَدَيْهِ عَزَّ وَ جَلَّ ﴾ هر کسی اعانت کند ما را بزبان خودش بر دشمنان ما خدای تعالی در روز قیامت که در پیشگاه خالق مهر و ماه بایستد حجت او را بر زبانش جاری نماید.

ص: 268

در باب مناظره با کسان

و دیگر در کتاب اول بحار از طیار مروی است که بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم مرا رسید که از مناظره با مردمان کراهت داری فرمود ﴿ أَمَّا كَلاَمُ مِثْلِكَ فَلاَ يُكْرَهُ مَنْ إِذَا طَارَ يُحْسِنُ أَنْ يَقَعَ وَ إِنْ وَقَعَ يُحْسِنُ أَنْ يَطِيرَ فَمَنْ كَانَ هَكَذَا لاَ نَكْرَهُهُ ﴾ یعنی اما كلام مانند تو که چون بلند شود نیکو فرود آید و چون فرود آید نیکو بلند گردد مکروه نیست و ما مکروه نمی داریم کنایت از آن که مناظره مانند تو کسی با مخالفان که در هر حال در مواقع مناظرة مغلوب نشوی و از عهدۀ آن بطوری نیکو بر آئی و خصم بر تو غالب نشود و عروق كلام و اعصاب سخن را بدانی و بحسب مناسبت مقام عنوان کلام نمائی نیکو است اما آن کسان که عالم بفنون بیان و کلام و اظهار حجت و برهان صحيح نيستند و باندك مناظرة مغلوب خصم شوند و باین سبب موجب ضعف او و قوت خصم و مغلوبیت وی و سستی عقیده گردد از مناظرتش کراهت داریم چنان که در همان کتاب از عبد الاعلی مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام بعرض رسانیدم که مردمان مرا بكلام عیب کنند و من با مردمان تکلم می نمایم یعنی مناظرة مي كنم فرمود ﴿ أَمَّا مِثْلُكَ مَنْ يَقَعُ ثُمَّ يَطِيرُ فَنَعَمْ وَ أَمَّا مَنْ يَقَعُ ثُمَّ لاَ يَطِيرُ فَلاَ ﴾ کنایت از این که اگر آن کسی که مناظره و مکالمه می نماید طوری احاطه و علم و قدرت داشته باشد که هرگز در جنگ خصم مقهور نشود و اگر خصم در يك مقامی بخواهد او را مغلوب نماید و از پرواز فرود آورد از راهی دیگر سخن در افکند و خصم را مغلوب نماید سزاوار است که مکالمه و مخاصمه جوید و اگر دارای این مقام و قدرت و علم و استطاعت نباشد نیک تر آن است که لب فرو بندد و خصم را دلیر نگر داند.

و دیگر از ابو جعفر احول از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که فرمود ابن طیار چه کرد عرض کردم وفات نمود فرمود:﴿ رَحِمَهُ اَللَّهُ أَدْخَلَ اَللَّهُ عَلَيْهِ اَلرَّحْمَةَ وَ نَضَّرَهُ، فَإِنَّهُ كَانَ يُخَاصِمُ عَنَّا أَهْلَ اَلْبَيْتِ ﴾ خدای او را در بحار رحمت و نضرت بهره یاب فرماید چه با مخالفان و معاندان ما اهل بیت مخاصمت می ورزید.

ص: 269

و دیگر از نضر بن الصباح مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام باعبد الرحمن ابن حجاج فرمود : ای عبد الرحمن ﴿ كَلِّمْ أَهْلَ اَلْمَدِينَةِ فَإِنِّي أُحِبُّ أَنْ يُرَى فِي رِجَالِ اَلشِّيعَةِ مِثْلُكَ ﴾ با مردم مدينه مكالمه و مناظرة جوی چه من دوست می دارم در مردان شیعه مانند تو دیده شود.

حکایت مؤمن الطاق

و دیگر در آن کتاب از عبد اللّه بن سنان مروی است خواستم در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام تشرف جويم مؤمن الطاق با من گفت از حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه عليه رخصت بجوی تا من نیز مشرف شوم چون بآن حضرت عرض کردم و مکان او را باز نمودم فرمود :﴿ لاَ نَأْذَنَ لَهُ عَلَيَ ﴾ او را بحضرت من اجازت مده عرض كردم فدایت گردم وی باین آستان انقطاع و موالات دارد و در کار شما مجادلت می ورزد و هيچ يك از مخلوق را آن قدرت نیست که با وی مناظرت و مخاصمت نماید . فرمود ﴿ بَلْ يَخْصِمُهُ صَبِيٌّ مِنْ صِبْيَانِ اَلْكُتَّابِ ﴾ چنین نیست بلکه کودکی از کودکان دبستان را با وی نیروی مخاصمه و مناظرة است عرض کردم فدایت شوم از این مقام مجادله اش برتر است با تمامت اهل ادیان مختلفه مجادله کرده و بر ایشان غلبه یافته چگونه غلامی از غلمان و کودکی از صبیان می تواند با وی خصومت نماید فرمود :﴿ يَقُولُ لَهُ اَلصَّبِيُّ: أَخْبِرْنِي عَنْ إِمَامِكَ أَمَرَكَ أَنْ تُخَاصِمَ اَلنَّاسَ؟ فَلاَ يَقْدِرُ أَنْ يَكْذِبَ عَلَيَّ، فَيَقُولُ: لاَ، فَيَقُولُ لَهُ: فَأَنْتَ تُخَاصِمُ اَلنَّاسَ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَأْمُرَكَ إِمَامُكَ، فَأَنْتَ عَاصٍ لَهُ، فَيَخْصِمُهُ ﴾ آن كودك با وی خواهد گفت مرا خبر گوی که امام تو بتو فرمان کرده است که با مردمان مخاصمت و مناظرت کن و او را قدرت آن نیست که بر من دروغ بندد یعنی نمی تواند بگوید آری امام بمن امر کرده است با این که امر نفرموده باشم لابد می گوید امر نفرموده است و چون چنین گفت آن کودک می گوید پس تو بدون امر امامت با مردمان مخاصمت و مکالمت نمائی و در خدمت امامت معصیت ورزیده باشی پس این کودک در این مناظرت و مکالمت بر وی غلبه خواهد جست ﴿ يَا اِبْنَ

ص: 270

سِنَانٍ لاَ تَأْذَنْ لَهُ عَلَيَّ فَإِنَّ اَلْكَلاَمَ وَ اَلْخُصُومَاتِ تُفْسِدُ اَلنِّيَّةَ وَ تَمْحَقُ اَلدِّينَ ﴾ ای پسر سنان او را بحضرت من رخصت مده زیرا که مکالمه و مناظرة و خصومات ورزیدن نیت را فاسد و دین را باطل می گرداند.

و دیگر در آن کتاب از کشف المحجة سيد بن طاوس رضی اللّه عنه مروی است که جمیل گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می فرمود :﴿ مُتَكَلِّمُو هَذِهِ اَلْعِصَابَةِ مِنْ شَرِّ مَنْ هُمْ مِنْهُمْ ﴾ يعنى آن جماعت که ازین امت در زمره متکلمین می باشند از جمله شریر ترین ایشان می باشند. سید می فرماید احتمال دارد که مقصود از این حدیث آن طبقه متکلمین باشند که بکلام و علم خود در طلب چیزی باشند که خداوند جل جلاله به آن خوشنود نباشد یا از جمله آن جماعت بشوند که بسبب اشتغال بعلم کلام از تحصیل فرائض خدای عز و جل که بجای آوردن آن برایشان واجب است باز مانند.

و دیگر از ابو بصیر مروی است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم فرمود ﴿ لاَ يُخَاصِمُ إِلاَّ شَاكٌّ فِي دِينِهِ، أَوْ مَنْ لاَ وَرَعَ لَهُ ﴾ يعنى مخاصمه و مناظرة نمی کند مگر آن کسی که در دین خود شک داشته باشد یا او را ورع و خوفی از خدای نباشد محتمل است اشارت باین باشد که سوای راسخون در علم که از باطن و ظاهر همۀ امور آگاهند دیگران را نشاید که در مطالب دقیقه و مسائل غامضه که بیرون از افهام ایشان است سخن نمایند و هر کسی در دین خود و عقیدت خویش استوار باشد او را بپاره ای مذاکرات و مناظرات و مکالمات چکار است اگر کسی گوهری گران مایه و بی عیب و نقص در چنگ داشته باشد در تقویم آن هرگز محتاج بمذاکره و تردید نیست مگر آن کس که بر وی مجهول مانده باشد پس هر قلبی هم که مخزن گوهر گران مایه ایمان باشد هرگز خردلی از شبه شبهه در وی راه نكند و دست خوش شك و ریب نگردد و هر کس از خدای بیم داشته باشد شیطان رجیم در وی وسوسه ننماید تا به پاره ای مکالمات که موجب سستی عقیدت است دلیر گردد.

ص: 271

بیان اخباری که از حضرت صادق صلوات اللّه عليه در باب ﴿ حديثنا صعب مستصعب ﴾ وارد است

ازین پیش در کتاب حضرت باقر صلوات اللّه علیه باين حديث مبارك و شرح و بیان و تحقیق آن پاره ای اشارات شد. در جلد اول بحار الانوار از شعیب حداد مروی است که گفت از حضرت صادق صلوات اللّه علیه شنیدم فرمود ﴿ إِنَّ حَدِيثَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لاَ يَحْتَمِلُهُ إِلاَّ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أَوْ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ أَوْ عَبْدٌ اِمْتَحَنَ اَللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ أَوْ مَدِينَةٌ حَصِينَةٌ ﴾ صعب نقيض ذلول ورام است و گفته شده

« استصعب الامر عليه يعنى صعب » بالجمله عمرو بن الیسع می گوید با شعیب گفتم ای ابو الحسن مقصود از مدینۀ حصینه و شهر استوار در این کلام مبارك چیست ؟ گفت ازین کلمه از حضرت صادق سلام اللّه عليه پرسش کردم ﴿ فَقَالَ لِيَ اَلْقَلْبُ اَلْمُجْتَمِعُ ﴾ با من فرمود مدينۀ حصينه بمعنى قلب و دل فراهم است یعنی آن قلبی که بواسطۀ متابعت شكوك و اهواء مختلفه متفرق نباشد و اوهام باطله و شبهات مضله در وی راه نکند.

از داود بن فرقد مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم فرمود :﴿ أَنْتُمْ أَفْقَهُ اَلنَّاسَ إِذَا عَرَفْتُمْ مَعَانِيَ كَلاَمِنَا إِنَّ اَلْكَلِمَةَ لَتَنْصَرِفُ عَلَى وُجُوهٍ فَلَوْ شَاءَ إِنْسَانٌ لَصَرَفَ كَلاَمَهُ كَيْفَ شَاءَ وَ لاَ يَكْذِبُ ﴾ شما از مردمان فقیه تر باشید اگر معانی کلام ما را شناسا باشید بدرستی که کلمه بر چند وجه منصرف می شود پس اگر انسانی بخواهد کلام خود را بهر طور بخواهد می گرداند و دروغ

نمی گوید.

و دیگر از ابراهیم کرخی مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود ﴿ حَدِيثٌ تَدْرِيهِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ حَدِيثٍ تَرْوِيهِ وَ لاَ يَكُونُ اَلرَّجُلُ مِنْكُمْ فَقِيهاً حَتَّى يَعْرِفَ مَعَارِيضَ كَلاَمِنَا وَ إِنَّ اَلْكَلِمَةَ مِنْ كَلاَمِنَا لَتَنْصَرِفُ عَلَى سَبْعِينَ وَجْهاً لَنَا مِنْ جَمِيعِهَا اَلْمَخْرَجُ ﴾ يك حديث را که بفهمی و بدانی نیک تر است از هزار حدیث نفهمیده که روایت کنی و هیچ مردی از شما فقیه باشد مگر وقتی که معاريض كلام ما را بشناسد و بدرستی که

ص: 272

کلمه از کلام با هفتاد وجه منصرف می شود و برای از تمامت این وجوه هفتاد گانه مخرج است است.

معلوم باد شاید مراد از معاريض و بقیۀ این حدیث مبارك آن کلماتی است که بطریق توریه و تقیه و آن احکامی است که صادر شده است از ائمه اطهار سلام اللّه عليهم بواسطۀ خصوصیت مخصوص در خصوص شخص و در غیر او جاری نیست و باین جهت برای پاره ای گمان می رود که در اخبار ایشان منافات است و چون جهت را بدانند و سبب را بشناسند معلوم می شود که منافات ندارد.

و دیگر از سدیر مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام سؤال کردم ازین قول امير المؤمنين صلوات اللّه عليه ﴿ إِنَّ أَمْرَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لاَ يَعْرِفُهُ إِلاَّ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أَوْ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ أَوْ عَبْدٌ اِمْتَحَنَ اَللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ فَقَالَ نَعَمْ إِنَّ مِنَ اَلْمَلاَئِكَةِ مُقَرَّبِينَ وَ غَيْرَ مُقَرَّبِينَ وَ مِنَ اَلْأَنْبِيَاءِ مُرْسَلِينَ وَ غَيْرَ مُرْسَلِينَ وَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ مُمْتَحَنِينَ وَ غَيْرَ مُمْتَحَنِينَ وَ إِنَّ أَمْرَكُمْ هَذَا عُرِضَ عَلَى اَلْمَلاَئِكَةِ فَلَمْ يُقِرَّ بِهِ إِلاَّ اَلْمُقَرَّبُونَ وَ عُرِضَ عَلَى اَلْأَنْبِيَاءِ فَلَمْ يُقِرَّ بِهِ إِلاَّ اَلْمُرْسَلُونَ وَ عُرِضَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ فَلَمْ يُقِرَّ بِهِ إِلاَّ اَلْمُمْتَحَنُونَ ﴾ بعضی از فرشتگان بر تبت تقرب خاص اختصاص دارند و بعضی باین منزلت نازل نشده اند و از جماعت بعضی رتبت رسالت یافته اند و بعضی مرسل نیستند و از گروه مؤمنان بعضی ممتحن و بعضى غير ممتحن می باشند پس این راه یعنی اقرار تام بمراتب و مقامات تامۀ كاملۀ ائمه علیهم السلام بر فرشتگان عرض شد جز فریشتگان مقرب به آن اقرار نیاوردند و بر جماعت پیغمبر عرض دادند جز پیغمبران مرسل اقرار نیاوردند و بر زمرۀ مؤمنان عرض دادند جز آن بندگان که از جملهٔ مؤمنان ممتحن بودند اقرار نیاوردند راوی می گوید بعد از آن با من فرمود: « مرفى حديثك »

معلوم باد شاید مراد این باشد که آن اقرار تامی است که از معرفت تامه بعلو قدر و غرابت شأن حضرت ائمه هدى صلوات اللّه عليهم حاصل می شود نه مطلق اقرار و با این بیان عدم اقرار پاره ای ملائکه و پیغمبران باین نوع اقرار تام منافی

ص: 273

عصمت و طهارت ملائکه و انبیاء علیهم السلام نخواهد بود و نیز ممکن است که اشارت باین باشد که مراتب شئونات عالیه و مقامات سامیه و درحات غريبۀ ائمۀ هدى صلوات اللّه عليهم که علت غائی ایجاد ممکنات و ﴿ لَهُمُ مَعَ اَللَّهِ حَالاَتٌ ﴾ می باشند آن چند رفیع و از حدود ادراك و افکار و تصورات جمله مخلوقات بیرون و دارای عوالم و معالم مختلفه متعالیه است که هر طبقه از مخلوق را بحسب مراتب و مقامات مدركۀ ایشان ادراك يك نوع از مراتب و اقرار يك درجه از درجات ایشان ممکن است مثلا بعضی از مقامات ایشان را عموم مخلوق از آدمی و غیر آدمی می توانند مدرك و مقر باشند و فهم ايشان را استعداد و بضاعت اقرار و ادراک بیش از آن نیست و پاره ای از مقامات ایشان را صنف انسان می تواند ادراك و اقرار نماید و صنف برتر از آن را عموم فرشتگان و پیغمبران و اوصیاء و اولیاء می توانند تصور و تصدیق نماید و نوع برتر از آن را جز فرشتگان مقرب و انبیاء مرسل و مؤمن ممتحن نتواند ادراک نماید و در این مراتب بحثی بر آن صنف که نتواند ادراك آن مقامات عاليه ائمه هدى سلام اللّه عليهم را که صنف بر ترازوی کرده بنماید نیست چه هر کسی باندازۀ بضاعت فهم و ادراك خود می تواند چیزی را بفهمد چنان که فرموده اند :﴿ أَنْ نُكَلِّمَ اَلنَّاسَ بِقَدْرِ عُقُولِهِمْ ﴾ پس اگر فرشتگان مقرب و انبیاء مرسل یا بنده ای که خداوند قلبش را برای ایمان امتحان فرموده ادراك مراتبی عالیه از این انوار مقدسه طاهره می نمایند که طبقۀ مادون ایشان ننمایند منافی عصمت و طهارت طبقۀ مادون نخواهد بود بلکه مراتب عصمت و طهارت نیز تفاوت دارد البته عصمت و طهارت انبیاء مرسل با غیر مرسل تفاوت دارد چنان که مقامات عبادت و معرفت ایشان نیز با طبقۀ مادون خودشان متفاوت است و نیز بر حسب مفاد حدیث دیگر که می فرماید :﴿ لاَ يَحْتَمِلُهُ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لاَ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ وَ لاَ مُؤْمِنٌ اِمْتَحَنَ اَللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ ﴾ که بدون کلمه استثناء و لفظ الا وارد است و معنی این است که این جماعت مقربان و مؤمن ممتحن نيز احتمال حدیث ما را نتوانند نمود اشارت باین تواند بود که ما را مراتب و شئونات و اموری است که جز خداوند تعالی هیچ مخلوقی

ص: 274

بر آن واقف نتواند بود و استطاعت حمل و نقل و فهمش را نتواند داشت و ازین جا معلوم می شود که مقام صادر اول و نور اول و عقل اول دارای چه رفعتی است که بیرون از حد تصور و اقرار و ادراك و فهم و عقل تمامت اصناف آفریدگان است و ﴿ عَجَزَ اَلْوَاصِفُونَ عَنْ كُنْهِ صِفَتِهِ ﴾

و نیز معلوم می شود که شأن و مقام و منزلت تمامت انواع مخلوقات از پیغمبران و فرشتگان و جز ایشان منوط باندازۀ ادراك مقامات ائمۀ هدی و انوار طاهرۀ مقدسۀ حضرات معصومين محمّد و آل محمّد صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين است و ﴿ ذٰلِكَ فَضْلُ اَللّٰهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشٰاءُ ﴾ چنان که از اخبار و قصص انبیاء عظام و احادیثی که در تأويل ترك اولی ایشان و توسلات ایشان در از منه ممتحن گردیدن بپاره ای بلیات وارده بایشان بائمۀ هدی علیهم السلام حتی در سایر اصناف مخلوقات از وحوش و طيور و جبال و بحار و اشجار و نباتات از حیثیت قبول ولایت و عدم قبول ولایت چون بنگرند بر آن چه مرقوم گردید تصدیق می نمایند.

بدون علم نباید تکذیب حدیث کرد

و دیگر در بحار الانوار از ابو بصیر مروی است که حضرت ابی جعفر یا جناب ابی عبد اللّه علیهما السلام فرمودند: ﴿ لاَ تُكَذِّبُوا بِحَدِيثٍ آتَاكُمْ أَحَدٌ فَإِنَّكُمْ لاَ تَدْرُونَ لَعَلَّهُ مِنَ اَلْحَقِّ فَتُكَذِّبُوا اَللَّهَ فَوْقَ عَرْشِهِ ﴾ هرگز حدیثی را که از کسی بشنوید بدروغ منسوب ندارید چه شما نمی دانید شاید آن حدیث از جانب حق باشد و چون تکذیب نمائید خداوند را بالای عرش عظمت و رفعتش تکذیب کرده باشید.

و نیز در کتاب مسطور از ابن السمط مروی است که در خدمت حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم فدایت شوم بدرستی که مردی از جانب شما می آید و بامری عظیم از تو بما خبر

می دهد و باین علت چنان سینۀ ما تنگ می شود که او را تکذیب می کنیم فرمود : ﴿ أَ لَيْسَ عَنِّي يُحَدِّثُكُمْ ﴾ آیا از من شما را حدیث نمی راند عرض کردم آری حدیث از تو می گذارد فرمود

﴿ فَيَقُولُ: اَللَّيْلُ أَنَّهُ نَهَارٌ، وَ اَلنَّهَارُ أَنَّهُ لَيْلٌ ﴾ عرض کردم می فرمود ﴿ فَرُدَّهُ إِلَيْنَا، فَإِنَّكَ إِنْ كَذَّبْتَهُ فَإِنَّمَا تُكَذِّبُنَا ﴾ مجلسى اعلى اللّه مقامه

ص: 275

می فرماید در بعضی نسخ ﴿ فَتَقُولُ ﴾ بتاء خطاب است و ممکن است مراد امام علیه السلام این باشد که بعد از آن که تو دانستی این حدیث منسوب بما می باشد چون انکار نمائی چنان است که منکر شوی شب را که شب است یا روز را که روز است یعنی ترك تکذیب این امر و قبح آن ظاهر است و احتمال دارد که بیاء و صیغه غایب باشد و معنی این است که آیا این مرد چیزی را که مخالف بدیهۀ عقل باشد روایت می - کند عرض کردم نمی کند امام علیه السلام فرمود چون این خبر محتمل صدق است او را تکذیب مکن و عملش را بما باز گردان و محتمل است که با نفی باشد بصيغۀ متكلم مع الغير و معنی این باشد که آیا بما گمان می بری که ما چیزی گوئیم که مخالف عقل باشد پس هر وقت خبری از ما بتو رسد که مثل این خبر است دانسته باشی که ما به آن خبر امری ديگر را اراده کرده ایم که غیر از آن است که تو فهمیده ای یا از جانب ما برای غرضی صادر شده است و تو تکذیب آن را منمای.

و نیز از حضرت باقر يا صادق سلام اللّه عليهما مروی است از ابو بصیر ﴿ لاَ تُكَذِّبُوا بِحَدِيثٍ آتَاكُمْ مُرْجِئِيٌّ وَ لاَ قَدَرِيٌّ وَ لاَ خَارِجِيٌّ نَسَبَهُ إِلَيْنَا فَإِنَّكُمْ لاَ تَدْرُونَ لَعَلَّهُ شَيْءٌ مِنَ اَلْحَقِّ فَتُكَذِّبُوا اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ فَوْقَ عَرْشِهِ ﴾ حدیثی را که بما نسبت دهند اگر چه راوی آن خارج از مذهب باشد تکذیب نکنید شاید چیزی از حق باشد و چون تکذیب نمائید خدای را بر فراز عرش رفعتش تکذیب نموده باشید.

و نیز در آن کتاب از عبد الغفار جازی مروی است که گفت با من حدیث کرد آن کس که از آن حضرت یعنی امام جعفر صادق علیه السلام پرسیده بود ﴿ هَلْ يَكُونُ كُفْرٌ لاَ يَبْلُغُ اَلشِّرْكَ ﴾ آیا کفری هست که بدرجۀ شرك ترسد فرمود ﴿ إِنَّ اَلْكُفْرَ هُوَ اَلشِّرْكُ ﴾ بدرستی كه كفر همان شرک است، پس از آن بر خاست و به مسجد در آمد و با من التفات نمود و فرمود ﴿ نَعَمْ اَلرَّجُلُ يَحْمِلُ اَلْحَدِيثَ إِلَى صَاحِبِهِ فَلاَ يَعْرِفُهُ فَيَرُدُّهُ عَلَيْهِ فَهِيَ نِعْمَةٌ كَفَرَهَا وَ لَمْ يَبْلُغِ اَلشِّرْكَ ﴾ خوب مردی است آن کسی که حدیث را بصاحبش حمل نماید و نشناسد و بر او باز گرداند و این نعمتی است که کفرانش

ص: 276

را نموده لكن بحد شرك نرسیده است مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید جواب اول مبنی است بر آن چه متبادر از لفظ کفر است و جواب ثانی بر معنی دیگر کفر است پس منافاتی در میان این دو نیست و این که آن حضرت ثانیاً افاده فرمود برای این است که شخص سائل توهّم نکند که کفر در جملۀ معانی که دارد مرادف شرك است.

و دیگر در کتاب مسطور از ابن سنان از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است ﴿ إِنَّ حَدِيثَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ، لاَ يَحْتَمِلُهُ إِلاَّ صُدُورٌ مُنِيرَةٌ، وَ قُلُوبٌ سَلِيمَةٌ، وَ أَخْلاَقٌ حَسَنَةٌ. إِنَّ اَللَّهَ تَعَالَى أَخَذَ مِنْ شِيعَتِنَا اَلْمِيثَاقَ، كَمَا أَخَذَ عَلَى بَنِي آدَمَ، حَيْثُ يَقُولُ عَزَّ وَ جَلَّ: وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلىٰ أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قٰالُوا بَلىٰ فَمَنْ وَفَى لَنَا وَفَى اَللَّهُ لَهُ بِالْجَنَّةِ، وَ مَنْ أَبْغَضَنَا وَ لَمْ يُؤَدِّ حَقَّنَا فَفِي اَلنَّارِ خَالِداً مُخَلَّداً ﴾ بدرستی که حديث ما صعب مستصعب است جز سینه های نورانی یا دل های سليم و اخلاق حسنه حملش را نتواند کرد همانا خداوند از شیعیان ما اخذ میثاق نمود چنان که در این آیۀ شریفه که اشارت فرموده از بنی آدم اخذ میثاق نمود پس هر کس با ما بعهد خود وفا کرد خداوند در اعطای بهشت باو وفا نماید و هر کسی ما را دشمن داشت و حق ما را بما باز نگردانید همیشه جای در آتش کند.

و دیگر از اسمعیل بن عبد العزيز مروی است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ حَدِيثَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ ﴾ عرض کردم فدایت گردم تفسیر فرمای برای من فرمود

﴿ ذَكْوَانُ ذَكِيٌّ أَبَداً ﴾ عرض کردم ﴿ أَجْرَدُ ﴾ فرمود ﴿ طَرِيٌّ أَبَداً ﴾ عرض کردم ﴿ مُقَنَّعٌ ﴾ فرمود ﴿ مَسْتُورٌ ﴾.

معلوم باد در حدیثی که از حضرت باقر صلوات اللّه علیه در کتاب آن حضرت مذکور شد شرح و بیان این کلمات مذکور است « ذكا » بمعنى توقد و التهاب و فرو زندگی می باشد یعنی همیشه خلق را روشن و منور دارد و « أَجْرَدُ » آن کس باشد که موی بر بدنش نباشد و مثل همین است « طرياً حسنا » و این لفظ برای طراوت و حسن استعاره شده است. راقم حروف گوید شاید این حدیث مبارك بائمه هدى

ص: 277

سلام اللّه علیهم که همیشه باقی و طری و تازه و نورانی هستند اشارت باشد و از این که لفظ ﴿ مَسْتُورٌ ﴾ را به کلمۀ ﴿ أَبَداً ﴾ مسطور نفرمود ممکن است بحضرت قائم عجل اللّه فرجه راجع باشد.

و دیگر از ابو الصامت مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ إِنَّ مِنْ حَدِيثِنَا مَا لاَ يَحْتَمِلُهُ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لاَ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ وَ لاَ عَبْدٌ مُؤْمِنٌ ﴾ بدرستی که از حدیث ما چیزی است که احتمال نمی کند آن را فرشتۀ مقرب و نه پیغمبری مرسل و نه بندۀ مؤمن عرض کردم پس کدام کس حمل آن را می کند فرمود ﴿ نَحْنُ نَحْتَمِلُهُ ﴾ ما حمل می کنیم آن را.

و دیگر در کتاب مسطور از يحی بن سالم الفراء مذکور است که مردی از اهل شام در آستان مبارک حضرت ابی عبد اللّه عليه سلام اللّه مشغول جان نثاری و خدمت گذاری بود بعد از مدتی نزد اهل و عیال خود مراجعت کرد با وی گفتند چگونه بخدمت گذاری اهل این بیت روز می سپردی آیا از علوم ایشان بهره یافتی آن مرد بحالت ندامت اندر شد و عریضه بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام معروض و از علمی که بآن سودمند شود مسئلت نمود آن حضرت در جواب او مرقوم فرمود ﴿ أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ حَدِيثَنَا حَدِيثٌ هَيُوبٌ ذَعُورٌ فَإِنْ كُنْتَ تَرَى أَنَّكَ تَحْتَمِلُهُ فَاكْتُبْ إِلَيْنَا وَ اَلسَّلاَمُ ﴾ بدرستی كه حدیث ما اهلش را بترس و هیبت در افکند اگر چنان می دانی که می توانی احتمالش را نمود بما بنويس و السلام.

و دیگر از فضیل از حضرت ابی عبد اللّه مسطور است : ﴿ إِنَّ أَمْرَكُمْ هَذَا لاَ يَعْرِفُهُ وَ لاَ يُقِرَّ بِهِ إِلاَّ ثَلاَثَةٌ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أَوْ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ أَوْ عَبْدٌ مُؤْمِنٌ اِمْتَحَنَ اَللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ ﴾ و نیز از فضیل از حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه علیه مروی است ﴿ إِنَّ أَمْرَنَا هَذَا لاَ يَعْرِفُهُ وَ لاَ يُقِرَّ بِهِ إِلاَّ ثَلاَثَةٌ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أَوْ نَبِيٌّ مُصْطَفًى أَوْ عَبْدٌ اِمْتَحَنَ اَللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ ﴾.

کلمات آن حضرت با على بن حنظلة

و نیز در همان جلد اول بحار الانوار از ابن اعین مسطور است که گفت من

ص: 278

و علی بن حنظله بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در آمدیم ابن حنظله از مسئله ای از آن حضرت بپرسید و جوابی بشنید علی عرض کرد اگر چنین و چنان باشد و آن حضرت بوجهی دیگر جواب فرمود عرض کرد اگر چنان و چنین باشد و بوجهی دیگر پاسخ شنید چندان که بچهار وجه جواب فرمود این وقت علی بن حنظله روی با من آورد و گفت ﴿ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ قَدْ أَحْكَمْنَاهُ ﴾ این مسئله را محکم کردیم و بتمام وجوهی که در آن مظنه داشتیم استوار نمودیم حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام سخن او را بشنید و فرمود ﴿ لاَ تَقُلْ هَكَذَا يَا أَبَا اَلْحَسَنِ فَإِنَّكَ رَجُلٌ وَرِعٌ إِنَّ مِنَ اَلْأَشْيَاءِ أَشْيَاءَ ضَيِّقَةً وَ لَيْسَ تَجْرِي إِلاَّ عَلَى وَجْهٍ وَاحِدٍ مِنْهَا وَقْتُ اَلْجُمُعَةِ لَيْسَ لِوَقْتِهَا إِلاَّ وَاحِدٌ حِينَ تَزُولُ اَلشَّمْسُ وَ مِنَ اَلْأَشْيَاءِ أَشْيَاءَ مُوَسَّعَةً تَجْرِي عَلَى وُجُوهٍ كَثِيرَةٍ وَ هَذَا مِنْهَا وَ اَللَّهِ إِنَّ لَهُ عِنْدِي سَبْعِينَ وَجْهاً ﴾ چنین مگو ای ابو الحسن چه تو مردی با ورع باشی بدرستی که از اشیاء چیزهای ضیقه و تنگ میدان و بیرون از تأویل و شرح و تفسیر است از جمله آن ها وقت جمعه است که جز وقت واحد در هنگام زوال شمس ندارد و از اشیاء چیزهائی است که برای تأویل و بیان آن می دانی وسیعی است و وجوه كثيره در آن امکان دارد و این مسئله مذکور از جمله آن مسائل و مطالب است سوگند با خدای برای این مسئله نزد من هفتاد وجه است یعنی هفتاد معنی و توجیه برای آن می نمایم. مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید شاید ذکر وقت جمعه در این حدیث مبارك بر سبیل تمثیل باشد و غرض بیان این باشد که مقایسۀ پاره ای امور به بعضی امور دیگر در حکم نشاید چه بسیار افتد که حکم در موارد خاصه مختلف گردد و گاهی تواند كه در يك چيز بحسب فروض مختلفه هفتاد حکم باشد.

و دیگر از علی بن ابی حمزه مروی است که گفت من و ابو بصیر بخدمت حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در آمدیم و در آن اثنا که در حضور مبارکش نشسته نا گاه آن حضرت بحرفى تكلم فرمود من در نفس خودم گفتم این کلمه از آن جمله است که باید بشیعه حمل کنم سوگند با خدای این حدیثی است که هرگز مانندش را نشنیده ایم. آن حضرت در چهرۀ من بدید پس از آن فرمود ﴿ إِنِّي لَأَتَكَلَّمُ بِالْحَرْفِ

ص: 279

اَلْوَاحِدِ لِي فِيهِ سَبْعُونَ وَجْهاً إِنْ شِئْتُ أَخَذْتُ كَذَا وَ إِنْ شِئْتُ أَخَذْتُ كَذَا ﴾ من بيك حرف و يك حديث تكلم می کنم و برای من در تفسیر آن هفتاد وجه است بهريك ازین وجوه خواهم عمل

می کنم. و دیگر از ابو الصباح از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مسطور است ﴿ إِنِّي لَأُحَدِّثُ اَلنَّاسَ عَلَى سَبْعِينَ وَجْهاً لِي فِي كُلِّ وَجْهٍ مِنْهَا اَلْمَخْرَجُ ﴾ و باین تقریب حدیث شریف بروايات مختلفه متعدده وارد است.

بیان اخباری که از حضرت صادق سلام اللّه عليه در علت کتمان بعضی از علوم وارد است ( علم را باید نزد اهلش ودیعه نهاد )

در جلد اول بحار الانوار از ذریح از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که گفت شنیدم آن حضرت فرمود :﴿ إِنَّ أَبِي نِعْمَ اَلْأَبُ رَحْمَةُ اَللَّهِ عَلَيْهِ كَانَ يَقُولُ لَوْ أَجِدُ ثَلاَثَةَ رَهْطٍ أَسْتَوْدِعُهُمُ اَلْعِلْمَ وَ هُمْ أَهْلٌ لِذَلِكَ لَحَدَّثْتُ بِمَا لاَ يُحْتَاجُ فِيهِ إِلَى نَظَرٍ فِي حَلاَلٍ وَ لاَ حَرَامٍ وَ مَا يَكُونُ إِلَى يَوْمِ اَلْقِيَامَةِ إِنَّ حَدِيثَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لاَ يُؤْمِنُ بِهِ إِلاَّ عَبْدٌ اِمْتَحَنَ اَللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ ﴾ پدر مرحوم علیه السلام نیکو پدری بود می فرمود اگر سه طایفه و گروه در یابم که علم نزد ایشان بودیعت گذارم و شایستۀ این کار بودند هر آینه حدیث بچیزی که با وجود آن و انتشار و اطلاع به آن هیچ حاجتی در تفکر و تأمل در هیچ حلال و حرامی و آن چه تا قیامت خواهد بود نباشد. و در این حدیث شريف كلمۀ فيه بمعنى معه و نظر بمعنى فكر و تأمل است.

و ديگر از عنبسة بن مصعب مسطور است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود:﴿ لَوْ لاَ أَنْ يَقَعَ عِنْدَ غَيْرِكُمْ كَمَا قَدْ وَقَعَ غَيْرُهُ لَأَعْطَيْتُكُمْ كِتَاباً لاَ تَحْتَاجُونَ إِلَى أَحَدٍ حَتَّى يَقُومَ اَلْقَائِمُ ﴾ اگر نه آن بود که نزد نامحرم فاش گردد چنان که چنین اتفاق افتاده است هر آینه کتابی به شما می دادم که شما تا قیام قائم علیه السلام بعلم و فتواى هیچ کس محتاج نباشید.

و دیگر از مرازم و موسی بن بکر مروی است که گفتند از حضرت ابی

ص: 280

عبد اللّه علیه السلام شنیدم فرمود :﴿ إِنَّ عِنْدَنَا مِنْ حَلاَلِ اَللَّهِ وَ حَرَامِهِ مَا يَسَعُنَا كِتْمَانُهُ مَا نَسْتَطِيعُ يَعْنِي أَنْ نُخْبِرَ بِهِ أَحَداً ﴾ بدرستی که علوم و احکام حلال و حرام خدا نزد ماست و آن چه کتمانش برای ما وسعت باشد استطاعت نداریم که هیچ کس را بآن خبر دهیم.

و ازين حديث مبارك معلوم می شود کثرت بحار علوم ائمۀ اطهار علیهم السلام بچه پایه است و تمام مخازن صدور ذوى العقول را از هر صنف از مخلوق را استطاعت و گنجایش پاره ای ازین جواهر علوم نیست.

و دیگر از منصور بن حازم مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود:﴿ مَا أَجِدُ مَنْ أُحَدِّثُهُ وَ لَوْ أَنِّي أُحَدِّثُ رَجُلاً مِنْكُمْ بِالْحَدِيثِ فَمَا يَخْرُجُ مِنَ اَلْمَدِينَةِ حَتَّى أُوتَى بِعَيْنِهِ فَأَقُولُ لَمْ أَقُلْهُ ﴾ کسی را نمی یابم که محرم و امین راز و حدیث باشد و اگر با مردی از شما حدیثی بگذارم از مدینه بیرون نشود تا آن حدیث را فاش گرداند و چون چنین شود من می گویم این حدیث را نگفته ام یعنی ملاحظۀ تقیه را نمی شاید از دست بگذاشت.

و دیگر از کرام خثعمی مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود: ﴿ أَمَا وَ اَللَّهِ لَوْ كَانَتْ عَلَى أَفْوَاهِكُمْ أَوْكِيَةٌ لَحَدَّثْتُ كُلَّ اِمْرِئٍ مِنْكُمْ بِمَا لَهُ وَ اَللَّهِ لَوْ وَجَدْتُ أَتْقِيَاءَ لَتَكَلَّمْتُ وَ اَللّٰهُ اَلْمُسْتَعٰانُ ﴾ دانسته باشید سوگند با خدای اگر بر دهان شما بند بودی یعنی دهان و زبان شما باختیار خودتان بود و هر چه در گوش سپردید و بر دل دارید بدون پروا نزد هر کس فاش نمی کردید هر تنی از شما را به آن چه او را شایسته و لازم و مفید بود حدیث می گذاشتم سوگند با خدای اگر مردمی پرهیز کار و با احتیاط و صاحب سر دریافتمی تکلم بفرمودمی و خداوند سبحان مستعان است.

و دیگر از ابو بصیر مروی است شنیدم حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می فرمود که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود : ﴿ يَا سَلْمَانُ لَوْ عُرِضَ عِلْمُكَ عَلَى مِقْدَادٍ لَكَفَرَ يَا مِقْدَادُ لَوْ عُرِضَ عِلْمُكَ عَلَى سَلْمَانَ لَكَفَرَ ﴾ یعنی ای سلمان اگر علم تو را بر مقداد عرض دهند کافر می شود ای مقداد اگر علم تو را بر سلمان عرض دهند سلمان کافر می شود تواند یکی از جهات این کلام معجز نظام این باشد که اعطای

ص: 281

علوم سبحانی بهر صدری بمقدار استطاعت و استعداد و قابلیت وی باشد هر عقلی علمی را تواند پذیرفت و هر مغزی دانشی را تواند محفوظ ساخت و هر ذوقی بابی از علم را تواند اختیار نمود و هر نفسی بحسب ایمان خود سری را تواند نگاهبان شد و رسول خدا و ائمۀ هدى صلوات اللّه عليهم هر يك از اصحاب خاص را بر حسب کفایت ایمانی او بر سری از اسرار واقف بفرمایند و اگر سری دیگر و رازی دیگر بر گشایند اگر چند در باطن با آن سر دیگر مخالف نباشد لكن بحسب ظاهر مباین باشد و عرض و طول و عمق فهم و ادراک وی قابل دریافت آن فیض نباشد لهذا در بحر تحیر و تفکر غرق شود و در میانه فرق نهد و منکر آن يك شود چنان که معدن ياقوت منشأ الماس نشود و كان زبرجد مربی زمرد نگردد و هر يك در ظاهر مخالف آن باشد لکن در باطن بجمله جواهر آب دار باشند.

بیان اخباری که از حضرت صادق صلوات اللّه علیه در آن چه عامه از اخبار رسول خدا روایت کرده وارد است ( حقیقت علوم نزد ائمه است )

در جلد اول بحار الانوار از هشام بن سالم مروی است که بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم فدای تو شوم نزد عامه از احادیث رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم چیزی صحیح می باشد فرمود آری ﴿ إِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ أَنَالَ وَ أَنَالَ وَ أَنَالَ وَ عِنْدَنَا مَعَاقِلُ اَلْعِلْمِ وَ فَصْلُ مَا بَيْنَ اَلنَّاسِ ﴾ بدرستی که رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم چند قسم نایل فرموده و مردمان را بعلم های بسیار برخوردار داشته لكن معیار این علوم و فصل میان آن چه موافق حق با مفتری است نزد ما می باشد و حصن و تفسیر علم خدا و رسول خدا مائيم و مردمان بما پناه جویند و بعلم صحیح راه یابند.

و دیگر از حسن بن یحیی مسطور است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود : ﴿ إِنَّا أَهْلَ اَلْبَيْتِ عِنْدَنَا مَعَاقِلُ اَلْعِلْمِ وَ آثَارُ اَلنُّبُوَّةِ وَ عِلْمُ اَلْكِتَابِ وَ فَصْلُ مَا بَيْنَ ذَلِكَ ﴾ نزد ما اهل بیت است معاقل علم و آثار نبوت و علم قرآن و فصل ما بين

ص: 282

علم صحيح و مفتری و جز به رجوع به حضرات اهل بیت علیهم السلام هیچ کس از علم خود سودمند نگردد.

و دیگر از محمّد بن مسلم مروی است که حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه علیه فرمود: ﴿ إِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قَدْ أَنَالَ فِي اَلنَّاسِ وَ أَنَالَ وَ أَنَالَ يُشِيرُ كَذَا وَ كَذَا وَ عِنْدَنَا أَهْلَ اَلْبَيْتِ أُصُولُ اَلْعِلْمِ وَ عُرَاهُ وَ ضِيَاؤُهُ وَ أَوَاخِيهِ ﴾ رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم مردمان را علوم بسیار عطا کرد و افادتها فرمود و بصلاح و صواب و سداد و رشاد آن ها اشارت نمود و اصول و مقاصد و ضياء علم و فروز دانش نزد ما اهل بیت است.

و دیگر در آن کتاب از محمّد بن مسلم مروی است که گفت بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم چیزی از احادیث خودمان را در دست مردمان در یابیم با من فرمود : ﴿ لَعَلَّكَ لاَ تَرَى أَنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَنَالَ وَ أَنَالَ ﴾ شاید تو نمی دانی که رسول خدای مردمان را باندازۀ لیاقت ایشان بعلوم كثيره بهره یاب کرد و افادت فرمود پس از آن به یمین و شمال و پیش روی و خلف خود بدست مبارك اشارت كرد یعنی رسول خدای علم را بهر جانب منتشر ساخت و هر کسی را بیاموخت چگونه علم او در میان مردمان نباشد ﴿ وَ إِنَّا أَهْلَ اَلْبَيْتِ عِنْدَنَا مَعَاقِلُ اَلْعِلْمِ وَ ضِيَاءُ اَلْأَمْرِ وَ فَصْلُ مَا بَيْنَ اَلنَّاسِ ﴾ لكن علوم حقيقيۀ رحمانيه و احکام حلال و حرام و طریق هدایت و درایت نزد ما اهل بیت است.

و دیگر از معلی بن عثمان مروی است که گفت : در حضرت ابی عبد اللّه علیه سلام اللّه مشرف بودم مردی حدیثی از آن حضرت را مذکور داشت و گفت این حدیث را از رجال روایت کنند آن حضرت را نگران شدم گویا خشمناك شد و تکیه فرموده بود پس بنشست و مرفقه در زیر هر دو بغل مبارك بگذاشت و فرمود : ﴿ أَمَا وَ اَللَّهِ إِنَّا نَسْأَلُهُمْ وَ لَنَحْنُ أَعْلَمُ بِهِ مِنْهُمْ وَ لَكِنْ إِنَّمَا نَسْأَلُهُمْ لِنُوَرِّكَهُ عَلَيْهِمْ ثُمَّ قَالَ أَمَا لَوْ رَأَيْتَ رَوَغَانَ أَبِي جَعْفَرٍ حَيْثُ يُرَاوِغُ يَعْنِي اَلرَّجُلَ لَعَجِبْتَ مِنْ رَوَغَانِهِ ﴾ بدانيد سوگند با خدای سؤال می کنیم از ایشان و ما به آن چه می پرسیم از خود آن ها داناتریم لكن برای اتمام حجت و حمل بر آن ها و واجب ساختن عمل کردن بآن مسئله را

ص: 283

برایشان این سؤال را از آن ها می نمائیم پس از آن فرمود اگر مناظره و غلبه حضرت ابی جعفر علیه السلام را بر خصم هر کسی خواهد باشد می دیدی بعجب اندر می شدی.

مجلسی می فرماید ﴿ ورّکه توريكاً اوجبه و الذئب عليه حمله ﴾ و نیز در لغت راغ نوشته اند ﴿ وراغ إلى كذا ، أي مال إليه سرا و حاد ﴾ و قول خدای تعالی ﴿ فراغ عليهم ضرباً باليمين اى اقبل ﴾ و فراء در تفسیر آن گوید « یعنی مال عليهم » و در نهايۀ ابن اثیر گوید :﴿ فلان یريغنى علی امر و عن امر یعنی یروادنی و يطلبه منی ﴾ و حاصل مطلب این است که سائل بزرگ شمرد آن چه را که در حضرتش روایت کرده و بدیگران منسوب داشت و آن حضرت خشمناك شد و فرمود ما را بسؤال حاجتی نیست و اگر بر حسب اتفاق چیزی بپرسیم جز برای احتجاج و ملزم ساختن خصم را بچیزی که استطاعت انکارش را نداشته باشد نیست پس از آن قدرت پدر بزرگوارش حضرت باقر صلوات اللّه عليهما را باز می نماید که در احتجاج و مغالبه تا چه درجه بود و در اقامۀ دلیل در نهایت قوت و قدرت بر غلبه کردن اقبال می - فرمود یا این که از خود خصم و كلمات او استخراج حجت می کرد و او را چنان بر اقرار کردن بحق حمل می نمود که اگر آن حال را می ديدی شگفتی می گرفتی و قول آن حضرت ﴿ یعنی الرجل ﴾ یعنی هر مردی از هر صنفی که بود با وی مخاصمه و مناظره می کرد و مغلوبش می فرمود.

و دیگر از هارون بن خارجه مروی است که بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم ما باین گروه مخالفان می شویم و حدیثی که برای ما حجت است بر ایشان از ایشان می شنويم فرمود ﴿ لاَ تَأْتِهِمْ وَ لاَ تَسْمَعْ مِنْهُمْ لَعَنَهُمُ اَللَّهُ وَ لَعَنَ مِلَلَهُمُ اَلْمُشْرِكَةَ ﴾ نزد ایشان مشو و از ایشان مشنو خداوند ایشان را و ملل مشرکه ایشان را لعنت کند.

و دیگر از جعفر بن محمّد بن عمارة مروی است که گفت از جعفر بن محمّد علیهما السلام شنيدم می فرمود ﴿ ثَلاَثَةٌ كَانُوا يَكْذِبُونَ عَلَى رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَبُو هُرَيْرَةَ وَ أَنَسُ بْنُ مَالِكٍ وَ اِمْرَأَةٌ ﴾ سه تن بر رسول خدای دروغ می بستند و جعل احادیث می کردند یکی

ص: 284

ابو هريرة و ديگر انس بن مالك و ديگر زنى يعنى عايشه.

همیشه بر ما اهل بیت دروغ می بندند

و دیگر از ابن سنان مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود:﴿ إِنَّا أَهْلُ بَيْتٍ صَادِقُونَ لاَ نَخْلُو مِنْ كَذَّابٍ يَكْذِبُ عَلَيْنَا فَيُسْقِطُ صِدْقَنَا بِكَذِبِهِ عَلَيْنَا عِنْدَ اَلنَّاسِ، كَانَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَصْدَقَ اَلْبَرِيَّةِ لَهْجَةً وَ كَانَ مُسَيْلِمَةُ يَكْذِبُ عَلَيْهِ، وَ كَانَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ أَصْدَقَ مَنْ بَرَأَ اَللَّهُ مِنْ بَعْدِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ، وَ كَانَ اَلَّذِي يَكْذِبُ عَلَيْهِ وَ يَعْمَلُ فِي تَكْذِيبِ صِدْقِهِ بِمَا يَفْتَرِي عَلَيْهِ مِنَ اَلْكَذِبِ عَبْدَ اَللَّهِ بْنَ سَبَإٍ لَعَنَهُ اَللَّهُ، وَ كَانَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ اَلْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيٍّ عَلَيْهِمَا السَّلاَمُ قَدِ اُبْتُلِىَ بِالْمُخْتَارِ ، ثُمَّ ذَكَرَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ : اَلْحَارِثَ اَلشَّامِيَّ وَ بَيَانَ ، فَقَالَ، كَانَا يَكْذِبَانِ عَلَى عَلِيِّ بْنِ اَلْحُسَيْنِ عَلَيْهِمَا السَّلاَمُ ثُمَّ ذَكَرَ اَلْمُغِيرَةَ بْنَ سَعِيدٍ وَ بَزِيعاً وَ اَلسَّرِيَّ وَ أَبَا اَلْخَطَّابِ وَ مَعْمَراً وَ بَشَّاراً اَلْأَشْعَرِيَّ وَ حَمْزَةَ اَلْبَرْبَرِيَّ وَ صَائِدَ اَلنَّهْدِيَّ ، فَقَالَ: لَعَنَهُمُ اَللَّهُ إِنَّا لاَ نَخْلُو مِنْ كَذَّابٍ أَوْ عَاجِزِ اَلرَّأْيِ، كَفَانَا اَللَّهُ مَئونَةَ كُلِّ كَذَّابٍ وَ أَذَاقَهُمُ اَللَّهُ حَرَّ اَلْحَدِيدِ ﴾ یعنی ما خانواده هستیم که بجمله راستگویان می باشیم لکن هیچ وقت نیست که مردمی بسیار دروغ زن بر ما دروغ بندند و نزد مردمانی که از حقیقت امر بی۔ خبرند صدق ما را بكذب خود ساقط نگردانند رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم از تمامت آفریدگان یزدان راست گوی تر بود و مسیلمۀ کذاب بدروغ دعوی نبوت نمود و آن حضرت را تکذیب کرد و بر آن حضرت دروغ بست و امیر المؤمنین بعد از رسول خدای صلوات اللّه عليهما از جملۀ آفریدگان یزدان در صدق لهجه برتری داشت و عبد اللّه بن سبأ لعنه اللّه تعالی بر آن حضرت دروغ می بست و در تکذیب صدق آن حضرت از کذب خود بر آن حضرت افترا می نمود و حضرت ابی عبد اللّه الحسين سلام اللّه عليه بمختار بن ابی عبید مبتلا بود و پس از این جمله حضرت صادق علیه السلام حرث شامی و بنان را یاد کرد و فرمود این دو تن بر علی بن الحسين صلوات اللّه علیهما دروغ می بستند پس از آن از مغيرة بن سعید و بزیعا و سری و ابو الخطاب و معمر و بشار اشعری و حمزۀ بریری و صاید نهدی نام برد و فرمود این جماعت لعنهم اللّه تعالى دروغ

ص: 285

می بستند و ما هیچ وقت از کذابی که دروغ بر ما بندد یا مردی عاجز الرأی بیرون نیستیم خداوند ما را از مؤنۀ هر دروغ زنی کفایت کند و حرارت حدید را به ایشان بچشاند.

و دیگر از مفضل بن زیاد عبدی از حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه عليه مروى است ﴿ هَمُّكُمْ مَعَالِمُ دِينِكُمْ وَ هَمُّ عَدُوِّكُمْ بِكُمْ وَ أُشْرِبَ قُلُوبُهُمْ لَكُمْ بُغْضاً يُحَرِّفُونَ مَا يَسْمَعُونَ مِنْكُمْ كُلَّهُ وَ يَجْعَلُونَ لَكُمْ أَنْدَاداً ثُمَّ يَرْمُونَكُمْ بِهِ بُهْتَاناً فَحَسْبُهُمْ بِذَلِكَ عِنْدَ اَللَّهِ مَعْصِيَة ﴾ يعنى قصد و آهنگ شما رعایت معالم دین خودتان است و قصد دشمنان شما گزند و آزار و تباهی شماست دل های خود را از آب بغض و کینۀ شما سیراب کرده اند و آن چه از شما از اخبار و احادیث و حکایات بشنوند تحریف و دیگرگون نمایند و برای شما انداد و اضداد بتراشند و اخباری چون اخبار شما و اخلاقی چون اخلاق شما که در باطن موافق نیست بسازند و شما را متهم به آن گردانند و همین کردار برای عصیان ایشان در حضرت پروردگار کافی است.

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در سبب اختلاف اخبار و کیفیت جمع ما بین آن و عمل به آن وارد است

ازین پیش پاره ای اخبار که باین باب مناسب بود مثل نهى از محاکمه حکام جور که مجلسی اعلی اللّه مقامه در این باب به آن خبر و شرح آن اشارت کرده است مذکور شد. در جلد اول بحار الانوار از سماعة بن مهران مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم گاهی چنان افتد که در مسئله ای دو حدیث بما وارد می شود یکی ما را باخذ کردن و عمل نمودن به آن امر می نماید و آن دیگر از اخذ به آن نهی می کند فرمود : ﴿ لاَ تَعْمَلْ بِوَاحِدٍ مِنْهُمَا حَتَّى تَلْقَى صَاحِبَكَ فَتَسْأَلَهُ ﴾ چون این اختلاف و تباین را دیدی به بهیچ يك از آن دو حديث عمل مکن تا صاحب و امام خود را ملاقات کنی و از وی پرسش نمائی. عرض کردم لابد و ناچار باید بیکی ازین دو عمل کنم یعنی اگر

ص: 286

نوعی باشد که البته ببایست بیکی از آن دو کار کرد چه باید کرد فرمود :﴿ خُذْ بِمَا فِيهِ خِلاَفُ اَلْعَامَّةِ ﴾ در این دو حدیث آن يك را اختیار و معمول دار که بر خلاف فتوای علمای عامه است. همانا امام علیه السلام امر فرموده است سائل را بترك آن چه موافق آن خبری که موافق با روایت عامه است باشد چه احتمال دارد که آن خبر در مورد و مقام تقیه وارد شده باشد لکن آن چه مخالف عامه و بر طریق شیعه باشد این احتمال را نخواهد داشت.

و دیگر از حارث بن مغیره از حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه عليه مرویست فرمود :﴿ إِذَا سَمِعْتَ مِنْ أَصْحَابِكَ اَلْحَدِيثَ وَ كُلُّهُمْ ثِقَةٌ فَمُوَسَّعٌ عَلَيْكَ حَتَّى تَرَى اَلْقَائِمَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ فَتَرُدَّ إِلَيْهِ ﴾ چون از اصحاب خود حدیثی بشنوی و جملۀ ایشان ثقه و راستگوی باشند می توانی بهريك بخواهی عمل کنی تا حضرت قائم علیه السلام را بنگری و بحضرتش عرضه داری یعنی در عمل به آن مسئول و معاقب نیستی تا آن حضرت را زیارت کنی و معروض داری و بهريك فرمان کرد رفتار نمائی.

و دیگر از ابن علوان مروی است که حضرت امام جعفر از پدر بزرگوارش باقر علیه السلام روایت کند که فرمود در کتاب علی علیه السلام قرائت نمودم که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود : ﴿ إِنَّهُ سَيُكْذَبُ عَلَيَّ كَمَا كُذِبَ عَلَى مَنْ كَانَ قَبْلِي فَمَا جَاءَكُمْ عَنِّي مِنْ حَدِيثٍ وَافَقَ كِتَابَ اَللَّهِ فَهُوَ حَدِيثِي وَ أَمَّا مَا خَالَفَ كِتَابَ اَللَّهِ فَلَيْسَ مِنْ حَدِيثِي ﴾ : زود باشد که بر من دروغ بندند چنان که بر پیغمبرانی که پیش از من بودند دروغ بستند پس هر حدیثی که از من با شما رسد و با کتاب خدای موافق باشد حدیث من است و آن چه مدلولش با قرآن مخالف باشد حديث من نیست.

و دیگر از محمّد بن بشر و حریز مروی است که بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم هیچ چیز بر من از اختلاف اصحاب ما سخت تر و شدید تر نیست یعنی از اختلاف ایشان در روایت احادیث و احکام فرمود : ﴿ ذَلِكَ مِنْ قِبَلِي ﴾ اين حال از طرف من است یعنی بسبب آن خبری است که ایشان را از علت و جهت تقيه خبر داده ام و بسبب مصلحت وقت عمل کردن به آن مأمور فرموده ام -

ص: 287

راقم حروف گوید: چنان گمان نرود که این فرمايش باصول احكام عموم دارد بلکه پاره ای امور است که در اصول زیانی ندارد.

و دیگر از ابو اسحق ارجائی سند بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می رسد که با من فرمود :﴿ أَ تَدْرِي لِمَ أُمِرْتُمْ بِالْأَخْذِ بِخِلاَفِ مَا تَقُولُ اَلْعَامَّةُ ؟ ﴾ آیا می دانی از چه روی مأمور شده اید که بر خلاف قول عامه کار کنید ؟ عرض کردم ندانم فرمود:﴿ إِنَّ عَلِيّاً عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ لَمْ يَكُنْ يَدِينُ اَللَّهَ بِدِينٍ إِلاَّ خَالَفَتْ عَلَيْهِ اَلْأُمَّةُ إِلَى غَيْرِهِ إِرَادَةً لِإِبْطَالِ أَمْرِهِ وَ كَانُوا يَسْأَلُونَ أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ ، عَنِ اَلشَّيْءِ اَلَّذِي لاَ يَعْلَمُونَهُ فَإِذَا أَفْتَاهُمْ جَعَلُوا لَهُ ضِدّاً مِنْ عِنْدِهِمْ لِيَلْبِسُوا عَلَى اَلنَّاسِ ﴾ امير المؤمنين علیه السلام بهرچه خدای را به آن اطاعت و عبادت می کرده است بدون هیچ اراده بلکه برای ابطال امر آن حضرت با وی مخالفت می - کردند و چنان بود که آن چه را نمی دانستند و بحکم آن علم نداشتند از حضرتش می پرسیدند و چون بایشان فتوی می داد از جانب خود ضدی بر آن حکم می تراشیدند تا مردمان را بشبهه و تدلیس در افکنند.

و دیگر از عمرو بن ابی المقدام سند بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام می رسد که فرمود : ﴿ إِذَا كُنْتُمْ فِي أَئِمَّةِ اَلْجَوْرِ فَامْضُوا فِي أَحْكَامِهِمْ وَ لاَ تَشْهَرُوا أَنْفُسَكُمْ فَتُقْتَلُوا وَ إِنْ تَعَامَلْتُمْ بِأَحْكَامِهِمْ كَانَ خَيْراً لَكُمْ ﴾ : چون در زمان پیشوای جور معاصر شدید بهرطور حکم برانند رفتار کنید و خود را بمخالفت با ایشان و اظهار علم به احکام واقعه مشهور نسازید تا کشته شوید و اگر احکام ایشان را معمول بدارید از بهر شما نیک تر است.

در احکام محکم و متشابه قرآن

و دیگر از جابر جعفی مروی است که حضرت صادق علیه السلام فرمود:﴿ إِنَّ اَلْقُرْآنَ فِيهِ مُحْكَمٌ وَ مُتَشَابِهٌ، فَأَمَّا اَلْمُحْكَمُ فَنُؤْمِنُ بِهِ وَ نَعْمَلُ بِهِ وَ نَدِينُ بِهِ، وَ أَمَّا اَلْمُتَشَابِهُ فَنُؤْمِنُ بِهِ وَ لاَ نَعْمَلُ بِهِ ﴾ در قرآن آیات و احکام محکمه و متشابهه است آن چه محکمات است بآن ایمان داریم و عمل و اطاعت کنیم و آن چه از جمله متشابهات است بصدور آن ایمان داريم لكن بآن عمل نكنيم ﴿ وَ هُوَ قَوْلُ اَللَّهِ فِي كِتَابِهِ : فَأَمَّا اَلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ

ص: 288

زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مٰا تَشٰابَهَ مِنْهُ اِبْتِغٰاءَ اَلْفِتْنَةِ وَ اِبْتِغٰاءَ تَأْوِيلِهِ وَ مٰا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اَللّٰهُ وَ اَلرّٰاسِخُونَ فِي اَلْعِلْمِ ﴾ و همین است قول خدای عز و جل در قرآن مجید و مقدم آیۀ شریفه این است ﴿ هُوَ اَلَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ اَلْكِتٰابَ مِنْهُ آيٰاتٌ مُحْكَمٰاتٌ هُنَّ أُمُّ اَلْكِتٰابِ ﴾ و معنی این است اوست آن خداوندی که فرو فرستاد بتو قرآن را بعضی از آن کتاب آیت های محکم است و مفصل و مبین که در لفظ و معنی آن هیچ اشکالی نیست آن آیات محکم اصل و معظم قرآن است که غیر آن آیات به آن رد کرده می شود و آیت های دیگر است که غیر محکمات است ماننده اند بیک دیگر و بجهة آن که مجمل است واضح المعنى نيست مگر بفکر و نظر تمام در آن تا باین واسطه فضل علما ظاهر گردد و حرص ایشان بر اجتهاد بسیار شود و موجب مزيت اجر و ثواب ایشان شود پس کسانی که از روی تقلید و تعصب نفسانی در دل های ایشان نا راستی و تباهی یا شک در کلام الهی است پس بیرون می نمایند آن چیزی را که لفظ آن متشابه و معنی آن مشکل است از این کتاب و بآن احتجاج می جویند یر امر باطل خود باین صورت که می گویند اگر این از نزد خدای بود ظاهر المعنی می بود نه مشتبه برای طلب کردن فتنه كه شرك است و یا تکذیب قرآن و یا تلبيس تشكيك بر جهال و بجهة طلب تأويل باطل خود را که بر وفق مدعای ایشان باشد و نمی دانند تأویل آن چه متشابهات است و حمل آن بر معنی مراد او مگر خدای که آن را فرو فرستاده و کسانی که ثابت قدمان هستند در دانش و متمکس در بینش که علمای اهل ایمان باشند.

مكالمۀ منصور بن حازم با آن حضرت

و دیگر از منصور بن حازم مرویست که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام از مسئله ای سؤال کردم پس از آن عرض کردم من از این مسئله از حضرت تو سؤال می کنم و از آن پس دیگری می پرسد و جوابی که بدو می فرمائی جز آنست که با من می - فرمائی فرمود:﴿ إِنَّ اَلرَّجُلَ يَسْأَلُنِي عَنِ اَلْمَسْأَلَةِ يَزِيدُ فِيهَا اَلْحَرْفَ فَأُعْطِيهِ عَلَى قَدْرِ مَا زَادَ وَ يَنْقُصُ اَلْحَرْفَ فَأُعْطِيهِ عَلَى قَدْرِ مَا يَنْقُصُ ﴾ مردى از مسئله ای از من پرسش

ص: 289

کند حرفی در آن زیاد نماید و من بهمانقدر که زیاد کرده بدو عطا کنم و حرفی بکاهد پس بهمان مقدار که کاسته است بدو عطا کنم.

و دیگر از موسی بن اشیم مروی است که گفت به حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مشرف شدم و از مسئله ای پرسیدم پاسخ مرا بفرمود و در آن حال که در آن آستان قدس بنيان تشرف و جلوس داشتم ناگاه مردی بیامد و از همان مسئله بعينها بپرسید و جوابی بر خلاف آن جواب که مرا داده بود بدو بفرمود و از آن پس مردی دیگر بیامد و از همان مسئله که ما بپرسیدیم سؤال کرد و آن حضرت بر جوابی که بر خلاف جواب من و جواب رفيق من بود تکلم فرمود من از این حال در فزع در شدم و سخت بزرگ شمردم چون آن مردم بیرون شدند آن حضرت روی با من آورد و فرمود ای پسر اشیم گویا در جزع شدی عرض کردم فدایت شوم از سه قول در يك مسئله جزع يافتم فرمود ای پسر اشیم ﴿ إِنَّ اَللَّهَ فَوَّضَ إِلَى سُلَيْمَانَ بْنِ دَاوُدَ أَمْرَ مُلْكِهِ فَقَالَ: هٰذٰا عَطٰاؤُنٰا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسٰابٍ وَ فَوَّضَ إِلَى مُحَمَّدٍ أَمْرَ دِينِهِ فَقَالَ مٰا آتٰاكُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مٰا نَهٰاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا فَإِنَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى فَوَّضَ أَمْرَهُ إِلَى اَلْأَئِمَّةِ مِنَّا وَ إِلَيْنَا مَا فَوَّضَ إِلَى مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَلاَ تَجْزَعْ ﴾ بدرستی که یزدان تعالى امر ملك و پادشاهی خود را بداوود عليه السلام تفویض نمود و فرمود پس عطا کن از آن بر هر کس که خواهی یا منع بخشش از هر که خواهی یعنی تصرف نمودن در آن بمیل و مشیت تو است در حالتی که اعطای بی حساب است و امساک یعنی در روز قیامت برای اعطاءِ و اعساك آن در مورد حساب نمی آئی.

معلوم باد در این حدیث شریف و این نسخه لفظ داوود مسطور است لکن آية شريفه بحضرت سلیمان عليه السلام اشارت کند ممکن است سلیمان بن داوود باشد و نگارندگان حدیث از قلم انداخته باشند بالجمله می فرماید خدای تعالی امر دین خود را به محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم تفویض کرد و فرمود به آن چه رسول شما را آورد و امر نمود اخذ کنید و معمول دارید و از آن چه باز ایستادن خواست و شما را نهی نمود فرو ایستید پس خدای تعالی امر دین خود را بسوی ائمه از ما تفویض کرد و آن چه

ص: 290

به محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم تفویض کرد بما راجع است پس جزع نكن. و از فحوای این کلام مبارك ممكن است معلوم شود که چون علم و اختیار با ما رجوع دارد آن چه بفرمائیم نظر باقتضای وقت و فهم مخاطب است اگر بملاحظۀ تقيه يا ملاحظات ديگر اختلافی در اجوبه و افعال ما بينيد جز عناك نشويد بلكه بر مصلحت و حکمت و علتى حمل نمائید چه افعال و اقوال و اعمال ما بجمله با رسول خدا موافق است ( آن چه استاد ازل گفت بگو می گوئیم ).

مکشوف باد این معنی که در این حدیث مبارك وارد است یکی از معانی تفویض است و آن این است که خدای تعالی بیان حکم واقعی را در موضعش و بیان حکم تقیه را در محلش و سکوت را در آن چه خودشان در بیان مسئله و روشن ساختن چیزی مصلحت نمی دانند با ایشان تفویض فرموده.

و دیگر از عمر بن یزید مروی است که بحضرت ابی عبد اللّه علیه السلام عرض کردم اختلاف می ورزند اصحاب ما در مسئله ای و من می گویم این سخن من قول جعفر بن محمّد علیهما السلام است فرمود :﴿ بِهَذَا نَزَلَ جَبْرَئِيلُ ﴾ یعنی بهمین که برای تو گفتم یا به تسلیمی که از تو صادر شده جبرئیل نازل گردیده است.

و دیگر از داوود از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروى است ﴿ مَنْ لَمْ يَعْرِفْ أَمْرَنَا مِنَ اَلْقُرْآنِ لَمْ يَتَنَكَّبِ اَلْفِتَنَ ﴾ هر کسی حق را از قرآن نشناسد از فتنه های زمان دوری نکرده است.

حدیثی که از ائمه بر خلاف کتاب روایت شود باطل است

و دیگر از کلیب بن معويه مروی است که حضرت ابی عبد اللّه سلام اللّه عليه فرمود : ﴿ مَا أَتَاكُمْ عَنَّا مِنْ حَدِيثٍ لاَ يُصَدِّقُهُ كِتَابُ اَللَّهِ فَهُوَ بَاطِلٌ ﴾ هر حديثى از ما بشما باز رسانند که قرآن کریم مصدق آن نباشد آن حدیث باطل است.

و دیگر از علی بن ایوب از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود :﴿ إِذَا حُدِّثْتُمْ عَنِّي بِالْحَدِيثِ فَانْحَلُونِي أَهْنَأَهُ وَ أَسْهَلَهُ وَ أَرْشَدَهُ فَإِنْ وَافَقَ كِتَابَ اَللَّهِ فَأَنَا قُلْتُهُ وَ إِنْ لَمْ يُوَافِقْ كِتَابَ اَللَّهِ فَلَمْ أَقُلْهُ ﴾ علامه مجلسى اعلى اللّه مقامه

ص: 291

می فرمايد :﴿ نِحْلَةً ﴾ بمعنى ﴿ عطية ﴾ است و شاید مراد این باشد که چون اخبار مختلفه بر شما وارد شود پس به آن چه اهنأ و اسهل و به رشد و بصواب از آن چه از ما آموختید و دانستید اقرب است اخذ نمائید و احتمال دارد که این صفات قائم مقام مصدر باشد « ای انحلونی اهنأ نحل و اسهله وار شده » و حاصل این است که هرچه از من بر شما وارد می شود با حسن قبول مقبول دارید چون باین قسم معنی شود ما بعد آن در قوه استثناء از آن است.

و دیگر در همان کتاب از محمّد بن سنان از پاره ای اصحابش از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام است ﴿ مَنْ عَلِمَ أَنَا لاَ نَقُولُ إِلاَّ حَقّاً فَلْيَكْتَفِ مِنَّا بِمَا نَقُولُ فَإِنْ سَمِعَ مِنَّا خِلاَفَ مَا يَعْلَمُ فَلْيَعْلَمْ أَنَّ ذَلِكَ دِفَاعٌ مِنَّا عَنْهُ ﴾ هر کسی دانسته باشد که ما جز بحق و راستی سخن نمی کنیم از ما به آن چه می گوئیم کفایت می جوید پس اگر از ما خلاف آن چه را که دانسته است بشنود البته خواهد دانست که این خلاف دفاعی است از ما از او.

هر روایتی موافق کتاب و سنت باشد باید عمل شود

و نیز از محمّد بن مسلم مروی است که حضرت ابی عبد اللّه عليه صلوات اللّه فرمود ﴿ يَا مُحَمَّدُ ، مَا جَاءَكَ فِي رِوَايَةٍ مِنْ بَرٍّ أَوْ فَاجِرٍ يُوَافِقُ اَلْقُرْآنَ فَخُذْ بِهِ، وَ مَا جَاءَكَ فِي رِوَايَةٍ مِنْ بَرٍّ أَوْ فَاجِرٍ يُخَالِفُ اَلْقُرْآنَ فَلاَ تَأْخُذْ بِهِ ﴾ آن چه در روایت از مردم نیکو یا فاجر با تو رسد و موافق قرآن باشد به آن اخذ کن و هر روایتی بتو رسد از نیکو کار یا نا بكار مأخوذ و معمول مدار.

و دیگر از هشام بن سالم از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است ﴿ إِنَّمَا عَلَيْنَا أَنْ نُلْقِيَ إِلَيْكُمُ اَلْأُصُولَ وَ عَلَيْكُمْ أَنْ تُفَرِّعُوا ﴾ بر ماست که اصول دین و احکام را بشما القاءِ نمائيم و بر شما است که تفریع فروع نمائید.

و دیگر در جلد اول بحار از مفضل مروی است که روزی شنیدم از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام گاهی كه فيض بن مختار در خدمتش حاضر شد و آیتی از کتاب خدای عز و جل را مذکور نمود و آن حضرت تأويل فرمود فيض عرض کرد خدای مرا فدای

ص: 292

تو گرداند چیست این اختلافی که در میان شیعیان شماست؟ فرمود کدام اختلاف است ای فیض عرض کرد من در حلقه های ایشان در کوفه می نشینم و نزديك می شود که در اختلافی که ایشان را در حدیث ایشان روی می دهد بشك و شبهت دچار گردم تا گاهی که بنزد مفضل بن عمر باز می شوم و مفضل مرا بر آن حال واقف می گرداند و نفس من آسوده و دلم مطمئن می گردد.

آن حضرت فرمود :﴿ أَجَلْ هُوَ كَمَا ذَكَرْتَ يَا فَيْضُ إِنَّ اَلنَّاسَ أَوْلَعُوا بِالْكَذِبِ عَلَيْنَا إِنَّ اَللَّهَ اِفْتَرَضَ عَلَيْهِمْ لاَ يُرِيدُ مِنْهُمْ غُرَّةً وَ إِنِّي أُحَدِّثُ أَحَدَهُمْ بِالْحَدِيثِ فَلاَ يَخْرُجُ مِنْ عِنْدِي حَتَّى يَتَأَوَّلَهُ عَلَى غَيْرِ تَأْوِيلِهِ ﴾ آری چنان است که گوئی ای فیض بدرستی که مردمان در دروغ بستن بر ما حریص هستند همانا خداوند تعالی فرض کرده است بر ایشان و غیر از آن را از ایشان نخواسته است و من یکی از ایشان را حدیثی می رانم و هنوز از خدمت بیرون نرفته آن حدیث را بتأویلی که بیرون از تأویل آن است مأول می دارد ﴿ وَ ذَلِكَ أَنَّهُمْ لاَ يَطْلُبُونَ بِحَدِيثِنَا وَ بِحُبِّنَا مَا عِنْدَ اَللَّهِ وَ إِنَّمَا يَطْلُبُونَ اَلدُّنْيَا، وَ كُلٌّ يُحِبُّ أَنْ يُدْعَى رَأْساً أَنَّهُ لَيْسَ مِنْ عَبْدٍ يَرْفَعُ نَفْسَهُ إِلاَّ وَضَعَهُ اَللَّهُ وَ مَا مِنْ عَبْدٍ وَضَعَ نَفْسَهُ إِلاَّ رَفَعَهُ اَللَّهُ وَ شَرَّفَهُ، فَإِذَا أَرَدْتَ بِحَدِيثِنَا فَعَلَيْكَ بِهَذَا اَلْجَالِسِ وَ أَوْمَى إِلَى رَجُلٍ مِنْ أَصْحَابِهِ فَسَأَلْتُ أَصْحَابَنَا عَنْهُ فَقَالُوا زُرَارَةُ بْنُ أَعْيَنَ ﴾ و این کار برای این است که این جماعت را نیت خالص و للحق نیست و از روایت حدیث ما و اظهار محبت با ما در طلب مرضات الهى و مثوبات اخروية نباشند بلکه قصد ایشان طلب دنیاست و هر يك دنيا را دوست می دارند و بجمله دوست دار آن هستند که رئیس و سر کرده و سرافراز خوانده شوند بدرستی که هیچ بنده نباشد که خویشتن را بلند گرداند مگر این که خداوندش پست کند و هیچ بنده نباشد که خویشتن را پست خواند مگر این که خداوندش بر کشد و شرافت بخشد پس هر وقت اراده حدیث ما را کنی بر تو باد باین مرد که در این جا جلوس کرده و با دست مبارك بمردی از اصحاب خود اشارت فرمود چون از یاران خودمان از آن شخص پرسش گرفتم گفتند زرارة بن اعین است.

ص: 293

کلمات آن حضرت با عبد اللّه بن زرارة

و دیگر در رجال کشی و جلد اول بحار الانوار از عبد اللّه بن زرارة مرويست که حضرت ابی عبد اللّه صلوات اللّه علیه با من فرمود :﴿ اِقْرَأْ مِنِّي عَلَى وَالِدِكَ اَلسَّلاَمَ وَ قُلْ لَهُ إِنِّي أَعِيبُكَ دِفَاعاً مِنِّي عَنْكَ فَإِنَّ اَلنَّاسَ وَ اَلْعَدُوَّ يُسَارِعُونَ إِلَى كُلِّ مَنْ قَرَّبْنَاهُ وَ حَمِدْنَا مَكَانَهُ لِإِدْخَالِ اَلْأَذَى فِيمَنْ نُحِبُّهُ وَ نُقَرِّبُهُ وَ يَذُمُّونَهُ لِمَحَبَّتِنَا لَهُ وَ قُرْبِهِ وَ دُنُوِّهِ مِنَّا وَ يَرَوْنَ إِدْخَالَ اَلْأَذَى عَلَيْهِ وَ قَتْلَهُ وَ يَحْمَدُونَ كُلَّ مَنْ عَيَّبْنَاهُ نَحْنُ وَ إِنْ يُحْمَدُ أَمْرُهُ فَإِنَّمَا أَعِيبُكَ لِأَنَّكَ رَجُلٌ اِشْتَهَرْتَ بِنَا وَ بِمَيْلِكَ إِلَيْنَا وَ أَنْتَ فِي ذَلِكَ مَذْمُومٌ عِنْدَ اَلنَّاسِ غَيْرُ مَحْمُودِ اَلْأَثَرِ بِمَوَدَّتِكَ لَنَا وَ لِمَيْلِكَ إِلَيْنَا فَأَحْبَبْتُ أَنْ أَعِيبَكَ لِيَحْمَدُوا أَمْرَكَ فِي اَلدِّينِ بِعَيْبِكَ وَ نَقْصِكَ وَ يَكُونَ بِذَلِكَ مِنَّا دَفْعُ شَرِّهِمْ عَنْكَ ﴾ پدرت را از من سلام برسان و با او بگو اگر من تو را بعیبی و نکوهشی سخن کردم همه از روی حکمت است تا امر تو پریشان نشود و مردمان تو را از من ندانند و بواسطه این که تو را از مقرب های آستان ما شمارند در مقام آزار تو بر نیایند و بجهت دوستی و محبت مامذمت نکنند و اذیت او را واجب ندانند و بقتل او کمر نبندند لکن هر کسی را که ما بعیب منسوب داریم او را ستایش و ثنا گویند و کار و کردارش را ستوده شمارند و من تو را ازین روی نا ستوده خواندم که بما و میل بسوی ما مشهور شده ای و نزد مردمان مذموم و نا خجسته اثر واقع شدی و بواسطۀ مودت و ميل تو با ما مذمومت می شمارند. ازین روی تو را نا ستوده خواندم تا تو را در کار دین محمود خوانند و باین وسیله شر ایشان از تو باز گردد. خداوند عز و جل می فرمايد : ﴿ أَمَّا اَلسَّفِينَةُ فَكٰانَتْ لِمَسٰاكِينَ يَعْمَلُونَ فِي اَلْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِيبَهٰا وَ كٰانَ وَرٰاءَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْباً ﴾ يعنی حضرت خضر با موسی علیهما السلام فرمود حکمت سوراخ کردن و کندن تختۀ کشتی این بود که آن کشتی از آن حاجتمندانی است که ده برادر بودند پنج تن بیمار و از کار وامانده و پنج نفر دیگر ملاحان که برای امر معیشت در بحر کار می کنند پس خواستم بحکم خداوند آن کشتی را سوراخ و عیب ناك

ص: 294

گردانم و در پیش ایشان پادشاهی است که او را جلندی ازدی گویند هر کشتی را که درست و بی عیب بنگرد بغصب می برد لاجرم من این کشتی را معیوب کردم تا غضب نكند.

حضرت صادق علیه السلام در آیۀ شریفه ﴿ صَالِحَةٍ غَصْباً ﴾ (1) می فرماید و فرمود: ﴿ هَذَا اَلتَّنْزِيلُ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ صَالِحَةٌ لاَ وَ اَللَّهِ مَا عَابَهَا إِلاَّ لِكَيْ تَسْلَمَ مِنَ اَلْمَلِكِ وَ لاَ تَعْطَبَ عَلَى يَدَيْهِ وَ لَقَدْ كَانَتْ صَالِحَةً لَيْسَ لِلْعَيْبِ فِيهَا مَسَاغٌ وَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ فَافْهَمِ اَلْمَثَلَ يَرْحَمُكَ اَللَّهُ فَإِنَّكَ وَ اَللَّهِ أَحَبُّ اَلنَّاسِ إِلَيَّ وَ أَحَبُّ أَصْحَابِ أَبِي عَلَيْهِ السَّلاَمُ حَيّاً وَ مَيِّتاً فَإِنَّكَ أَفْضَلُ سُفُنِ ذَلِكَ اَلْبَحْرِ اَلْقَمْقَامِ اَلزَّاخِرِ وَ إِنَّ مِنْ وَرَائِكَ مَلِكاً ظَلُوماً غَصُوباً يَرْقُبُ عُبُورَ كُلِّ سَفِينَةٍ صَالِحَةٍ تَرِدُ مِنْ بَحْرِ اَلْهُدَى لِيَأْخُذَهَا غَصْباً ثُمَّ يَغْصِبَهَا وَ أَهْلَهَا وَ رَحْمَةُ اَللَّهِ عَلَيْكَ حَيّاً وَ رَحْمَتُهُ وَ رِضْوَانُهُ عَلَيْكَ مَيِّتاً وَ لَقَدْ أَدَّى إِلَيَّ اِبْنَاكَ اَلْحَسَنُ وَ اَلْحُسَيْنُ رِسَالَتَكَ أَحَاطَهُمَا اَللَّهُ وَ كَلَأَهُمَا وَ رَعَاهُمَا وَ حَفِظَهُمَا بِصَلاَحِ أَبِيهِمَا كَمَا حَفِظَ اَلْغُلاَمَيْنِ فَلاَ يَضِيقَنَّ صَدْرُكَ مِنَ اَلَّذِي أَمَرَكَ أَبِي عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ أَمَرْتُكَ بِهِ وَ أَتَاكَ أَبُو بَصِيرٍ بِخِلاَفِ اَلَّذِي أَمَرْنَاكَ بِهِ فَلاَ وَ اَللَّهِ مَا أَمَرْنَاكَ وَ لاَ أَمَرْنَاهُ إِلاَّ بِأَمْرٍ وَسِعَنَا وَ وَسِعَكُمُ اَلْأَخْذُ بِهِ وَ لِكُلِّ ذَلِكَ عِنْدَنَا تَصَارِيفُ وَ مَعَانٍ تُوَافِقُ اَلْحَقَّ وَ لَوْ أُذِنَ لَنَا لَعَلِمْتُمْ أَنَّ اَلْحَقَّ فِي اَلَّذِي أَمَرْنَاكُمْ فَرُدُّوا إِلَيْنَا اَلْأَمْرَ وَ سَلِّمُوا لَنَا وَ اِصْبِرُوا لِأَحْكَامِنَا وَ اِرْضَوْا بِهَا وَ اَلَّذِي فَرَّقَ بَيْنَكُمْ فَهُوَ رَاعِيكُمُ اَلَّذِي اِسْتَرْعَاهُ اَللَّهُ خَلْقَهُ وَ هُوَ أَعْرَفُ بِمَصْلَحَةِ غَنَمِهِ فِي فَسَادِ أَمْرِهَا فَإِنْ شَاءَ فَرَّقَ بَيْنَهَا لِتَسْلَمَ ثُمَّ يَجْمَعُ بَيْنَهَا لِيَأْمَنَ مِنْ فَسَادِهَا وَ خَوْفِ عَدُوِّهَا فِي آثَارِ مَا يَأْذَنُ اَللَّهُ وَ يَأْتِيهَا بِالْأَمْنِ مِنْ مَأْمَنِهِ وَ اَلْفَرَجِ مِنْ عِنْدِهِ ﴾.

معلوم باد قول امام علیه السلام ﴿ وَ ان يُحْمَدُ أَمْرُهُ كله ﴾ ان وصلية است يعنى ﴿ و ان حمد امره ﴾ چنان که در بعضی نسخ باین صورت وارد است و در پارای نسخ دیگر ﴿ وَ ان لَمْ يَحْمَدْهُ ﴾ است چنان که ظاهر همین است و این که فرمود: ﴿ هَذَا اَلتَّنْزِيلُ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ ﴾ یعنی این آیه از جانب خدای ﴿ كُلِّ سَفِينَةٍ صَالِحَةٍ ﴾ رسيده است و

ص: 295


1- و در بعضی از نسخ بدون این لفظ است.

جماعت مفسران نوشته اند قرائت اهل بیت باينطور وارد است. بالجمله می فرماید: کشتی سالم بود و حضرت خضر آن سفینه را معیوب نفرمود مگر برای این که از غصب کردن پادشاهی و تباه شدن بدست او سالم بماند و هیچ عیبی در آن راه نداشت ﴿ وَ اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ ﴾ خدایت رحمت کند این مثل را فهم کن یعنی اگر ما تو را به عیب بر شمردیم نه آنست که تو را عیبی بود بلکه برای رعایت سلامت توست سوگند با خدای تو از تمامت مردمان و جملۀ اصحاب پدرم علیه السلام حياً و ميتاً نزد من گرامی تری ،چه تو برترین و فزون ترین کشتی های این بحر زاخر قمقام و دریای جوشنده بی كران علم و فضل و اقتدا و ولایت هستی و در پیش روی تو پادشاهی ستم کار غاصب است که مراقب عبور کردن هر کشتی صالحی است که از بحر هدایت وارد می شود تا مغصوب دارد و از آن پس با اهلش غصب نماید.

مقصود این است که اگر در آن وقت حضرت خضر آن کشتی را عیب دار فرمود تا بجای بماند و بچنگ پادشاه غاصب نماند اکنون شماها که سفینه دریای زاخر بی پایان علم و امامت هستید قدر شما صد هزار درجه از آن برتر و ذخیره شما که گوهر علم و ایمان است بسی از ذخیرۀ آن کشتی شریف تر است و اکنون خلفای جور و حکام فاجر این زمان که چون شیطان متر صد ربودن دین و عقاید اهل ایمان هستند از انجام مقصود خود غفلت ندارند و یک سره در اندیشه آن هستند که هر کسی از مؤمنان و شیعیان را بشناسند بهر تدبیر که توانند دام حیلت بگسترانند و در کمین بگذرانند تا ایشان را بلطایف تلبيس و ظرایف تدلیس شکار نمایند و روی محبت و تقرب ایشان را از آستان ما بگردانند و اگر نتوانند البته بقتل و هلاك و تبعید و تشکیل ایشان بکوشند لاجرم ما بنکوهش اصحاب خاص خود زبان بر گشائیم و ایشان را از خود دور و نامحرم شماریم تا از مصاید حیلت و خدیعت و کین و عداوت و بلیت ایشان آسوده شوند رحمت خدای بر تو باد چندان که زنده هستی و رحمت و رضوان یزدان بر او باد گاهی که بدیگر سرای راه بر سپاری همانا دو پسر تو حسن و حسین رسالت تو را بمن بگذاشتند خداوند هر دو را در

ص: 296

كنف رحمت و نگاهبانی و عنایت خود بدارد و هر دو را در عرصۀ حفظ و حراست خود برای صلاح پدرشان محفوظ بگرداند چنان که آن دو پسر را محفوظ بداشت.

این کلام معجز نظام نیز اشاره بآية شريفه ﴿ فَكٰانَ لِغُلاٰمَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي اَلْمَدِينَةِ وَ كٰانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُمٰا وَ كٰانَ أَبُوهُمٰا صٰالِحاً ﴾ و حکایت حضرت خضر است می فرماید پس سينۀ تو تنگ نشود از آن چه امر کرد پدرم علیه السلام ترا و امر بفرمودم من تو را و ابو بصیر بر خلاف آن چه ما تو را بآن امر کردیم بیاورد یعنی از این که آن چه من و پدرم بتو امر کردیم و بعد از آن ابو بصیر حکمی بر خلاف آن بتو آورد و این دو کار با هم منافات داشت سینه ات تنگ نگردد و سوگند با خدای ما تو را و او را امری نفرمودیم مگر بامری که اخذ نمودن و بکار بردن آن برای ما و تو وسعت داشت و برای هر يك ازین جمله در حضرت ما تصاريف و معانی است که بجمله موافق حق است یعنی آن چه از جانب ما تراوش نماید اگر چند بر حسب اصوات بينونتی مشاهدت شود اما چون بر حسب حکمت و تقاضای وقت است در معنی یکی و با حق موافق است و اگر ما را رخصت رود یعنی مجاز شویم که پرده از اسرار بر داریم خواهید دانست که حق در همان چیزی است که شما را بآن امر کردیم پس امر را به ما بازگردانید و در خدمت ما سر تسلیم فرود آرید و باحکام و اوامر ما صبوری گیرید و بآن خوشنود باشید و آن کس که در میان شما تفریق افکنده است همان کسی می باشد که شبان شما است و خداوندش بشبانی خلقش مقرر داشته و او در امری که مایه فساد گوسفندش باشد در مصلحت و اصلاح آن از شما عارف تر است . پس اگر بخواست و مصلحت دید در میان آن ها جدائی می اندازد تا سالم بمانند و از چنگال گرگ نا بکار رستگار گردند و از آن پس آن ها را فراهم نماید تا از فسادش ایمن گردد و باذن خدای از شر دشمنان آن ها آسوده شود و امن آن ها را از مأمنش و فرج از خدمتش باز رساند ﴿ عَلَيْكُمْ بِالتَّسْلِيمِ وَ

ص: 297

اَلرَّدِّ إِلَيْنَا وَ اِنْتِظَارِ أَمْرِنَا وَ أَمْرِكُمْ وَ فَرَجِنَا وَ فَرَجِكُمْ فَلَوْ قَدْ قَامَ قَائِمُنَا عَجَّلَ اَللَّهُ فَرَجَهُ وَ تَكَلَّمَ بِتَكَلُّمِنَا ثُمَّ اِسْتَأْنَفَ بِكُمْ تَعْلِيمَ اَلْقُرْآنِ وَ شَرَائِعِ اَلدِّينِ وَ اَلْأَحْكَامِ وَ اَلْفَرَائِضِ كَمَا أَنْزَلَهُ اَللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ لَأَنْكَرَ أَهْلُ اَلتَّصَابُرِ فِيكُمْ ذَلِكَ اَلْيَوْمَ إِنْكَاراً شَدِيداً ثُمَّ لَمْ تَسْتَقِيمُوا عَلَى دِينِ اَللَّهِ وَ طَرِيقَتِهِ إِلاَّ مِنْ تَحْتِ حَدِّ اَلسَّيْفِ فَوْقَ رِقَابِكُمْ إِنَّ اَلنَّاسَ بَعْدَ نَبِيِّ اَللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ رَكِبَ اَللَّهُ بِهِ سُنَّةَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ فَغَيَّرُوا وَ بَدَّلُوا وَ حَرَّفُوا وَ زَادُوا فِي دِينِ اَللَّهِ وَ نَقَصُوا مِنْهُ فَمَا مِنْ شَيْءٍ عَلَيْهِ اَلنَّاسُ اَلْيَوْمَ إِلاَّ وَ هُوَ مُحَرَّفٌ عَمَّا نَزَلَ بِهِ اَلْوَحْيُ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ فَأَجِبْ يَرْحَمُكَ اَللَّهُ مِنْ حَيْثُ تُدْعَى إِلَى حَيْثُ تَرْعَى حَتَّى يَأْتِيَ مَنْ يَسْتَأْنِفُ بِكُمْ دِينَ اَللَّهِ اِسْتِئْنَافاً وَ عَلَيْكَ بِالصَّلاَةِ اَلسِّتَّةِ وَ اَلْأَرْبَعِينَ وَ عَلَيْكَ بِالْحَجِّ أَنْ تُهِلَّ بِالْإِفْرَادِ وَ تَنْوِيَ اَلْفَسْخَ إِذَا قَدِمْتَ مَكَّةَ وَ طُفْتَ وَ سَعَيْتَ فَسَخْتَ مَا أَهْلَلْتَ بِهِ وَ قَلَّبْتَ اَلْحَجَّ عُمْرَةً أَحْلَلْتَ إِلَى يَوْمِ اَلتَّرْوِيَةِ ثُمَّ اِسْتَأْنِفِ اَلْإِهْلاَلَ بِالْحَجِّ مُفْرِداً إِلَى مِنًى وَ تَشْهَدُ اَلْمَنَافِعَ بِعَرَفَاتٍ وَ اَلْمُزْدَلِفَةِ فَكَذَلِكَ حَجَّ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ هَكَذَا أَمَرَ أَصْحَابَهُ أَنْ يَفْعَلُوا أَنْ يَفْسَخُوا مَا أَهَلُّوا بِهِ وَ يُقَلِّبُوا اَلْحَجَّ عُمْرَةً وَ إِنَّمَا أَقَامَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ عَلَى إِحْرَامِهِ لِيَسُوقَ اَلَّذِي سَاقَ مَعَهُ فَإِنَّ اَلسَّائِقَ قَارِنٌ وَ اَلْقَارِنُ لاَ يُحِلُّ حَتَّى يَبْلُغَ هَدْيُهُ مَحِلَّهُ وَ مَحِلُّهُ اَلْمَنْحَرُ بِمِنًى فَإِذَا بَلَغَ أَحَلَّ فَهَذَا اَلَّذِي أَمَرْنَاكَ بِهِ حَجُّ اَلتَّمَتُّعِ فَالْزَمْ ذَلِكَ وَ لاَ يَضِيقَنَّ صَدْرُكَ وَ اَلَّذِي أَتَاكَ بِهِ أَبُو بَصِيرٍ مِنْ صَلاَةِ إِحْدَى وَ خَمْسِينَ وَ اَلْإِهْلاَلِ بِالتَّمَتُّعِ بِالْعُمْرَةِ إِلَى اَلْحَجِّ وَ مَا أَمَرْنَا بِهِ مِنْ أَنْ يُهِلَّ بِالتَّمَتُّعِ فَلِذَلِكَ عِنْدَنَا مَعَانٍ وَ تَصَارِيفُ لِذَلِكَ مَا يَسَعُنَا وَ يَسَعُكُمْ وَ لاَ يُخَالِفُ شَيْءٌ مِنْهُ اَلْحَقَّ وَ لاَ يُضَادُّهُ وَ اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ اَلْعٰالَمِينَ ﴾.

مجلسی اعلی اللّه مقامه می فرماید : در بعض نسخ در عوض ﴿ لَأَنْكَرَ أَهْلُ اَلتَّصَابُرِ فِيكُمْ ﴾ مسطور است ﴿ لَأَنْكَرَ أَهْلُ اَلتَّصَابُرِ فِيكُمْ ذَلِكَ اَلْيَوْمَ إِنْكَاراً شَدِيداً ﴾ و ظاهر چنان می نماید که تصحیف شده باشد و ممکن است که تكلف بتقدير جزاء شرط شود ﴿ ای لرأيتم امراً عظيماً ثم علل ذلك بانكم تتكلفون الصبر فی هذا اليوم و فی ذلك اليوم تنكرون انكاراً شديداً ﴾ و سيد داماد قدس سره فرماید لام تعلیل که داخل شده بر آن باسم ها و خبرها چنان که در اکثر نسخ مسطور است متعلق باستيناف تعليم است فتكم بفتح بفتح فاء و تشديد تاء مثناة فوقانی جمله فعلية است و جواب او می باشد و ذلك اليوم منصوب بر ظرفیت است و لفظ انکار شدید مرفوع است بنا بر

ص: 298

فاعلیت و معنی آن ﴿ شق عصاكم و كسر قوة اعتقادكم و بدد جمعكم و فرق كلمتكم ﴾ است و در پاره ای نسخ انكاراً شديداً و منصوب است بنا بر این که تمیز باشد یا منصوب به نزع خافض است و ذلك اليوم مرفوع است بنا بر فاعلیت و در نسخ متعدده لا فكر بفتح لام براى تأکید و انکر یافت می شود که فعل از انکار باشد و ﴿ أَهْلُ اَلْبَصَائِرِ ﴾ برفع بنا بر فاعليت و ﴿ فِيكُمْ ﴾ بحرف جر متعلقه بمجرورش باهل البصاير بری ظرفیت یا بمعنى ﴿ منكم ﴾ است و ﴿ ذَلِكَ اَلْيَوْمَ ﴾ منصوباً بر ظرفيت و انكاراً شديداً مسطور است منصوباً بنا بر این که مفعول مطلق یا تمیز باشد و قول آن حضرت ﴿ ررَكَّبَ اَللَّهُ بِهِمْ ﴾ باء برای تعدیة و ظاهر این است که بهم باشد چنان که در بعضی نسخ وارد است و احتمال دارد که افراد ضمیر بمناسبت افراد لفظ ناس باشد و ارجاع بسوی پیغمبر بعید است و معنی این است که ﴿ ان اللّه تعالى خلاهم و انفسهم و فتنهم كما فتن الذين من قبلهم ﴾ و قول آن حضرت ﴿ لِذَلِكَ مَا يَسَعُنَا ﴾ موصول مبتداء و ظرف خبر مبتداء است.

بالجمله می فرماید بر شما باد که بهمه جهت در حضرت ما تسلیم نمائید و آن چه را ندانید بما باز گردانید و در انتظار امر ما و امر خودتان و گشایش کار ما و کار خودتان باشید همانا اگر قائم ما قيام نمايد و بكلام ما تكلم گیرد و تعلیم قرآن و شرایع دین و احکام و فرایض را بدان گونه که خدای بر محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم فرو فرستاده در حق شما آغاز کند آنان که اهل صبر و بصیرت هستند این افتراق و سستی و ضعف امر شما را در آن روز بسیار نا ستوده و منکر شمارند. ممکن است اهل تصابر اصحاب حضرت صاحب الامر علیه السلام باشند و از تفرقه این جماعت انکاری شدید نمایند و این است که می فرماید چون بر این حال باشید با شمشیر بران بر دین یزدان استقامت نخواهید گرفت پس نیکوتر این است که اکنون بفرمان ما کار کنید و اسباب شق عصای مسلمانان نشوید تا در آن روز به چنان حال مبتلا نشوید همانا مردمان بعد از پیغمبر احکام دین خدای را دیگرگون کردند و بهوای نفس خود تحریف و زیاد و کم نمودند و سنت را بگردانیدند و خدای ایشان را بخویشتن باز گذاشت چنان که با گروه

ص: 299

گذشتگان چنین کرد و امروز مردمان بهر سبك و قانون که هستند با آن چه خدای فرو فرستاده موافق نیست پس از هر کجا تو را می خوانند بهر کجا که راه می برند و باز می دارند اجابت کن خدایت رحمت کند تا حضرت قائم بیاید و پیشوائی که شما را بهدف دلالت می کند پدید شود و در امر شما آغاز جوید و بر تو باد که نماز چهل و شش گانه را بجای گذاری و بر تو باد ... (1) و سپاس مخصوص است بپروردگار عالمیان.

حدیث ما را جز با توافق بقرآن و سنت یا شاهد قبول نکنید

و دیگر از هشام بن الحكم مروی است که گفت از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم می فرمود : ﴿ لاَ تَقْبَلُوا عَلَيْنَا حَدِيثَنَا إِلاَّ مَا وَافَقَ اَلْقُرْآنَ وَ اَلسُّنَّةَ أَوْ تَجِدُونَ مَعَهُ شَاهِداً مِنْ أَحَادِيثِنَا اَلْمُتَقَدِّمَةِ فَإِنَّ اَلْمُغِيرَةَ بْنَ سَعِيدٍ لَعَنَهُ اَللَّهُ دَسَّ فِي كُتُبِ أَصْحَابِ أَبِي أَحَادِيثَ لَمْ يُحَدِّثْ بِهَا أَبِي فَاتَّقُوا اَللَّهَ وَ لاَ تَقْبَلُوا عَلَيْنَا مَا خَالَفَ قَوْلَ رَبِّنَا تَعَالَى وَ سُنَّةَ نَبِيِّنَا مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَإِنَّا إِذَا حَدَّثْنَا قُلْنَا قَالَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ﴾ : چون حدیثی را بشنوید که بما منسوب می دارند تا با قرآن و سنت یا شاهدی از احادیث متقدمه ما برای آن نیابید پذیرفتار نشوید چه مغيرة بن سعيد عليه اللعنه حیلت نمود و در کتب اصحاب پدرم علیه السلام احادیثی که پدرم نفرموده بیفزود پس از خدای پرهیز کنید و هر حدیثی و خبری که مخالف قرآن یزدان تعالی و سنت پیغمبر ما محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم باشد و بما نسبت دهند مقبول مدانید چه ما هر وقت حدیث کنیم می گوئیم خدای و رسول خدای فرموده است یعنی آن چه حدیث کنیم موافق قول خدای و سنت رسول رهنمای است. یونس می گوید بعراق آمدم و یک دسته از اصحاب حضرت ابی جعفر را در آن جا بدیدم و اصحاب حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام را متوافر یافتم پس از ایشان استماع حدیث کردم و کتب ایشان را بگرفتم و از آن پس در حضرت امام رضا صلوات اللّه عليهم بعرض رسانیدم آن حضرت بسیاری از آن احادیث را انکار فرمود که از احادیث حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام باشد و فرمود

ص: 300


1- در اصل نسخه قسمتی از متن حدیث که راجع باحکام حج و عمره است ترجمه نشده است.

همانا ابو الخطاب بر آن حضرت دروغ بسته خدای ابو الخطاب را لعن کند و هم چنین اصحاب ابی الخطاب در این احادیث تا امروز که ما بدان اندریم حیلت کردند و در كتب ابی عبد اللّه علیه السلام مکیدت ورزیدند پس شما ها قبول نکنید هر حدیثی را که بما منسوب دارند و با قرآن مخالف باشد چه ما اگر حدیث کنیم موافق قرآن و سنت می باشد ما از خدای و رسوی خدای حدیث

می رانیم و نمی گوئیم فلان و فلان چنین گفت تاكلام ما متناقض باشد بدرستی که سخن اول ما و آخر ما یکی است و کلام اول ما مصداق است برای کلام آخر ما و هر وقت کسی بشما بیاید و بر خلاف این شما را حدیث نماید بر وی برگردانید و با او بگوئید تو داناتری بآن چه آورده ای چه با هر قولی که از ما باشد حقیقتی است و بر آن نوری می باشد پس هر خبری که حقیقتی را دارا نباشد و نوری بر آن نیست قول شیطان است.

کلمات آن حضرت در کذب مغيرة بن سعيد

و نیز از هشام بن الحكم مروی است که از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام شنیدم فرمود ﴿ كَانَ اَلْمُغِيرَةُ بْنُ سَعِيدٍ يَتَعَمَّدُ اَلْكَذِبَ عَلَى أَبِي ، وَ يَأْخُذُ كُتُبَ أَصْحَابِهِ وَ كَانَ أَصْحَابُهُ اَلْمُسْتَتِرُونَ بِأَصْحَابِ أَبِي يَأْخُذُونَ اَلْكُتُبَ مِنْ أَصْحَابِ أَبِي فَيَدْفَعُونَهَا إِلَى اَلْمُغِيرَةِ فَكَانَ يَدُسُّ فِيهَا اَلْكُفْرَ وَ اَلزَّنْدَقَةَ وَ يُسْنِدُهَا إِلَى أَبِي ثُمَّ يَدْفَعُهَا إِلَى أَصْحَابِهِ فَيَأْمُرُهُمْ أَنْ يُثْبِتُوهَا فِي اَلشِّيعَةِ ، فَكُلَّمَا كَانَ فِي كُتُبِ أَصْحَابِ أَبِي مِنَ اَلْغُلُوِّ فَذَاكَ مَا دَسَّهُ اَلْمُغِيرَةُ بْنُ سَعِيدٍ فِي كُتُبِهِمْ ﴾ يعنى مغيرة بن سعيد متعمداً بر چدرم دروغ می بست و کتب اصحابش را اخذ می کرد و اصحاب او چون با اصحاب پدرم علیه السلام پوشیده و مخلوط بودند از اصحاب پدرم کتب احادیث را می گرفتند و بمغيرة می دادند و مغيرة در پنهانی کلماتی کفر آمیز و زندقه می افزود و با پدرم منسوب می ساخت بعد از آن با صحاب خود می داد و ایشان را امر می نمود که آن مکتوبات را در میان شیعه پراکنده سازند پس در کتب اصحاب پدرم علیه السلام هر حدیثی و کلامی بنگرند که غلوی در آن است از جمله آن احادیث و کلماتی می باشد که مغيرة بن سعيد در كتب ايشان بحیلت در افکنده است.

ص: 301

و نیز در همان جلد اول بحار الانوار از زرارة عروی است که حضرت ابی - عبد اللّه علیه السلام فرمود : ﴿ إِنَّ أَهْلَ اَلْكُوفَةِ قَدْ نَزَلَ فِيهِمْ كَذَّابٌ ، أَمَّا اَلْمُغِيرَةُ : فَإِنَّهُ يَكْذِبُ عَلَى أَبِي يَعْنِي أَبَا جَعْفَرٍ (عَلَيْهِ السَّلاَمُ) قَالَ حَدَّثَهُ أَنَّ نِسَاءَ آلِ مُحَمَّدٍ إِذَا حِضْنَ قَضَيْنَ اَلصَّلاَةَ، وَ كَذَبَ وَ اَللَّهِ، عَلَيْهِ لَعْنَةُ اَللَّهِ، مَا كَانَ مِنْ ذَلِكَ شَيْءٌ وَ لاَ حَدَّثَهُ، وَ أَمَّا أَبُو اَلْخَطَّابِ : فَكَذَبَ عَلَيَّ، وَ قَالَ إِنِّي أَمَرْتُهُ أَنْ لاَ يُصَلِّيَ هُوَ وَ أَصْحَابُهُ اَلْمَغْرِبَ حَتَّى يَرَوْا كَوْكَبَ كَذَا ﴾ بدرستی که دروغ زنی اهل کوفه را نازل شد اما مغيرة همانا بر پدرم ابو جعفر علیه السلام دروغ می بست و می گفت آن حضرت او را حدیث کرده است که زنان آل محمّد چون حیض بینند نماز را قضا نمایند بدرستی که قسم بخدای لعنت خدای بر اوست یعنی بسبب این دروغ که بسته است ملعون است و اما ابو الخطاب بر من دروغ می بست و

می گفت من او را بفرموده ام که او و یارانش تا گاهی که فلان ستاره را ننگرند نماز مغرب را نگذارند. خندانی گفت سوگند با خدای این ستاره ایست که آن را نشناخته ام یعنی دروغ وی مبرهن است.

کلمات آن حضرت باجميل

و دیگر از جمیل بن دراج مروی است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام با من فرمود ﴿ يَا جَمِيلُ لاَ تُحَدِّثْ أَصْحَابَنَا بِمَا لَمْ يُجْمِعُوا عَلَيْهِ فَيُكَذِّبُوكَ ﴾ اى جميل هرگز اصحاب ما را بآن چه مجمع علیه می باشد حدیث مکن چه تو را تکذیب می نمایند.

و دیگر از ابو خدیجه سالم مروی است که در حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام حاضر بودم شخصی عرض کرد بسیار می شود که به مسجد می روم و بعضی اصحاب خودمان را مشغول نماز عصر و پاره ای بنماز ظهر می بینم فرمود:﴿ أَنَا أَمَرْتُهُمْ بِهَذَا لَوْ صَلَّوْا عَلَى وَقْتٍ وَاحِدٍ لَعُرِفُوا فَأُخِذَ بِرِقَابِهِمْ ﴾ من ايشان را امر کردم که این گونه نماز بگذارند چه اگر جملگی در یک وقت نماز گذاراند شناخته و مقتول می شوند.

و نیز از عبید بن زرارة مروی است که حضرت ابی عبد اللّه فرمود ﴿ مَا سَمِعْتَ مِنِّي يُشْبِهُ قَوْلَ اَلنَّاسِ فِيهِ اَلتَّقِيَّةُ وَ مَا سَمِعْتَ مِنِّي لاَ يُشْبِهُ قَوْلَ اَلنَّاسِ فَلاَ تَقِيَّةَ فِيهِ ﴾ : هر سخنی و حدیثی از من بشنوی که با قول دیگر مردمان همانند باشد تقیه در آنست

ص: 302

و آن چه را بشنوی از من که شبیه قول مردمان نیست تقیه در آن نرفته است و در این کلام مبارك دقيقۀ لطیفی است و شاید مقصود این است که همان طور که ما ابدانی نورانی و انواری سبحانی و اشباحی صمدانی هستیم و برای حکمتی چند با این مخلوق عالم ناسوت در ظاهر همانند می نمائیم و در چشم صورت بین پاره ای کسان با دیگران یکسان هستیم و اگر بنمایش اصلی و فر ایزدی نمایش گیریم هیچ چشمی تاب گذارش ما را ندارد اقوال ما نیز قول خداوند سبحان و غیر از کلمات دیگران است آن چه را بزبان خود گوئیم با لسان دیگران شبیه نیست و چون فرقان از کلام دیگران ممتاز است مگر گاهی که برای مصلحتی و رعایت عدم استطاعت اسماع یا اشخاص کور دل و گوش کر که نتوانند هر کلامی را تاب بیاورند شبیه ایشان سخن کنیم و رعایت وقت نمائيم لاجرم بواسطه لحاظ تقية با اقوال دیگران همانند باشد و اللّه اعلم.

تحقیقات مجلسی در این موارد

مجلسى اعلى اللّه مقامه بعد از ذکر روایت حضرت امام حسن علیه السلام که در جواب سائل می فرماید ﴿ خُذُوا بِمَا رَوَوْا وَ ذَرُوا مَا رَأَوْا ﴾ می فرماید شیخ رضى اللّه عنه در عدة فرموده است اما عدالتی که در ترجیح یکی از دو خبر بر خبر دیگر مراعات می شود این است که راوی معتقد حق و در دین خود ثقه و از کذب متحرج و در هر چه روايت كند غير متهم باشد لکن اگر در اعتقاد اصل مذهب مخالف باشد و معذالك از ائمه هدى سلام اللّه عليهم روایت کند در آن چه روایت نماید باید نظر کرد پس اگر در آن جا بطریق موثوق به چیزی باشد که خلاف او را برساند باید خبرش را طرح کرد و اگر جهتی در آن جا برای طرح خودش نباشد و چيزی باشد که موافق آن باشد عمل کردن بآن واجب است و اگر از فرق محقه خبری موافق آن و نه مخالف آن و نه مر ایشان را قولی در آن معروف باشد هم چنان عمل نمودن به آن واجب باشد چه از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده اند که فرمود :﴿ إِذَا نَزَلَتْ بِكُمْ حَادِثَةٌ لاَ تَجِدُونَ حُكْمَهَا فِيمَا رَوَوْا عَنَّا فَانْظُرُوا إِلَى مَا رَوَوْهُ عَنْ عَلِيٍّ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَاعْمَلُوا بِهِ ﴾ :

ص: 303

چون حادثه شما را برسد که در روایاتی که از ما رسیده است حکمش را نیابید پس بنگرید در آن چه از حضرت امیر المؤمنین علی علیه السلام روایت کرده اند و به آن عمل نمائید و بعلت همین بیان که نمودیم این طایفه عمل کرده اند بآن چه حفص بن غیاث و غياث بن كلوب و نوح من دراج و سکونی و جز ایشان از عامه از ائمه ما علیهم السلام روایت کرده اند و انکار آن را ننموده اند و خلاف آن نزد ایشان نیست و اگر راوی از فرق شيعه باشد مثل فطحية و واقفيه و ناووسية و جز ايشان در مرویات ایشان باید نظر کرد اگر در آن مقام قرینه موجود باشد که معاضد آنست یا خبری دیگر باشد از جانب آنان که بروایت ایشان وثوق باشد عمل نمودن بآن واجب است و اگر در آن مورد خبری بدست باشد که از طرق آن جماعت که بروایات آنان وثوقی باشد و مخالف این روایت باشد واجب است که آن روایتی را که این گروه در روایت کردن اختصاص دارند کنار گذارند و بآن روایت ثقات رجال کار کنند و اگر آن روایتی که ایشان نموده اند خبری دیگر مخالف آن نباشد و از طایفه حقه مخالفی بر آن شناخته نیاید هم چنان عمل کردن به آن واجب است گاهی که متحرج در روایت خود و موثوقاً به در امانت خود باشد و اگر چه در اصل اعتقاد مخطی باشد و بسبب آن که ما بیان کردیم طایفه شیعه باخبار فطحيه مثل عبد اللّه بن بكير و غير او واخبار واقفه مثل سماعة بن مهران و علی بن ابی حمزه و عثمان بن عیسی و بعد از این جماعت به آن چه روایت کرده اند بنو فضال و بنوسماعة و طاطريون و جز ایشان در آن روایاتی که نزد ایشان خلافی برای آن موجود نیست عمل نموده اند.

و اما آن روایاتی که جماعت غلاة و متهمين و مضعفین و غیر از ایشان راوی آن هستند پس هر خبری را که مردم غلاة بروایت آن اختصاص دارند اگر این راویان از آن کسان باشند که حال استقامت و حال غلو ايشان را شناسا باشند به آن چه در حال استقامت روایت کرده اند عمل می شود و آن چه را که در حال خطاء خود روایت نموده اند متروک می گذارند و بهمین جهت طایفه حقه به آن چه ابو الخطاب در حال استقامت در مذهب خود روایت کرده است عمل می نمایند و آن چه را در اوقات تخلیط خود

ص: 304

راوی است دست باز می دهند و هم چنین است سخن در حق احمد بن هلال عبر تائی و ابن ابی عزافر پس آن چه را که این جماعت در حال تخلیط خود روایت کرده اند در هیچ حالی عمل نمودن به آن جایز نیست و بهمین صورت است سخن در مرویات جماعت متهمان و مضعفان اگر در آن روایتی که می نمایند روایتی معاضد روایت ایشان باشد و بر صحت آن روایت دلالت کند عمل کردن به آن واجب است و اگر شاهدی بر صحت آن روایت نباشد توقف در اخبار ایشان واجب است و ازین روی مشایخ گرام در بسیاری از اخبار که این صورت را داشته باشد توقف جویند و در مرویات خود اندراج ندهند و از فهرست مرویات خود از مصنفات خودشان مستثنی دارند.

و اما آن کسان که در بعضی اقوال مخطی یا در افعال جوارح فاسق باشند لكن در روایت خود ثقه و در آن متحرز باشند رد خبر این مردم واجب نیست و عمل بآن جایز است چه عدالت در روایت مطلوب و در آن حاصل است و فسق به اعمال جوارح مانع قبول شهادت چنین مردم می شود لكن مانع قبول خبر او نیست و بهمین جهت طایفه شیعه اثنی عشریه اخبار جماعتی را که بر این صفت هستند می پذیرند. و شیخ علیه الرحمة بعد از این بیان می فرماید: هرگاه یکی از دو راوی مسند و راوی دیگر مرسل باشد باید در حال مرسل نظر کرد پس اگر این راوی از جملۀ آن کسان باشد که معلوم باشد ارسال خبر را از ثقه که بدو وثوق باشد نمی کنند پس خبر دیگری را بر خبر او ترجیحی نخواهد بود و بهمین سبب طايفۀ محقه در میان اخباری که محمّد بن ابی عمير و صفوان بن يحيى و احمد بن محمبد بن ابی نصر و جز ایشان از جماعت ثقاتی که دانسته اند این جماعت جز از راویانی که محل وثوق هستند روایت و ارسال خبر نکنند با اخباری که جز ایشان نموده اند يكسان قائلند و هر دو را بيك میزان می شمارند و بهمین علت چون روایت این جماعت از روایت غیر از ایشان انفراد گیرد بمرسل ایشان عمل می نمایند لکن اگر باین مقام نباشد بلکه مرسل از ثقه و غیر از ثقه باشد در این حال خبر دیگری بر خبر وی مقدم می شود و چون خبر وی منفرد گردد توقف در خبر او تا گاهی که دلیلی بر

ص: 305

وجوب عمل کردن بآن موجود شود واجب گردد و اما اگر مراسيل بجمله منفرد باشد با شرط مذکور عمل نمودن بآن جایز است و دلیل بر این کار همان ادله ایست که بر جواز عمل کردن باخبار آحاد وارد است چه طایفه حقه چنان که بمسانید عمل می نمایند بمراسیل نیز عمل کنند پس هر طعنی در آن يك وارد شود در آن يك وارد است و هر چه آن يك را مجاز نماید آن دیگر را نیز مجاز نماید و در هیچ حالی فرق و امتیازی در میان این دو نباشد و شیخ گرامی بعد از این بیان می فرماید و آن چه من ازین مذهب اختیار کرده ام این است که خبر واحد اگر از طریق اصحاب ما که با مامت قائل هستند وارد باشد و آن خبر مروی از پیغمبر با یکی از ائمه داور علیهم السلام روایت شده و طعنی در روایت آن نباشد و در نقلش سخت و شدید باشد و در آن مورد قرینه که دلالت بر صحت ما تضمن الخبر نباشد چه اگر باشد اعتبار بقرینه خواهد بود و این ادوات موجب حصول علم است كما تقدمت القراین عمل کردن بآن جایز است و اجماع فرقه محقه دلالت بر این می نماید چه من ایشان را بر عمل کردن اخبار باین گونه اخباری که ایشان در تصانیف خود روایت و در اصول خود تدوین کرده اند مجتمع یافته ام و این کار را منکر نشمرده اند و دفع نداده اند حتی اگر یکی از ایشان اگر فتوی در چیزی براند که آن خبر را عارف نباشند از وی می پرسند این سخن را از کجا می کنی چون بر کتابی معروف و اصلی مشهور ایشان را باز نماید و راوی ثقه باشد حدیثش را انکار نکنند و ساکت شوند و امر را در این مقام تسلیم کنند و قبول نمایند و قولش را پذیرفتار شوند و عادت وسجیت ایشان از عهد پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم و بعد از آن حضرت از عهد ائمه علیهم السلام و از زمان صادق جعفر بن محمّد علیهما السلام که بحار علوم از آن حضرت انتشار یافت و روایت از جانب درایت جوانبش بسیار شد بر این نسق رفته است پس اگر عمل کردن باین گونه اخبار جایز نبود بر آن اجماع نمی کردند و این اجماع صورت نمی بست چه اجماع طایفه محقه در این امر معصوم است و غلط و سهو را نمی توان بآن نسبت داد و کاشف این مسئله

ص: 306

این است که چون عمل کردن بقیاس نزد ایشان در شریعت محظور است اصلا بآن عمل نمی کنند و اگر بر سبیل شاذ و نادر از یکتن از ایشان در بعضی مسائل کار بقياس شود و در مقام محاجه با خصم معمول گردد قول او را رد می نمایند و بر وی انکار و از قول او تبری ورزند و کار ایشان بآن درجه رسیده است که تصانیف و روایات این گونه اشخاص را كه بقياس عمل كنند متروک

می گذارند پس اگر عمل کردن بخبر واحد جاری مجرای اشاعه امر بودی هر آینه در آن نیز مثل آن چه در این معمول می دارند واجب می شد یعنی متروك می شد و حال آن که خلاف آن را معلوم داشته اند.

بالجمله مجلسى عليه الرحمه بعد از بیان این بيانات شيخ عليه الرضوان در عدة می فرماید چون کلام شیخ قدس سره در نهایت متانت و مشتمل بر فوائد كثيره بود مذکور داشتیم و ازین پس در مجلد آخر كتاب بحار الانوار انشاء اللّه تعالی در این مسئله بیانی مفصل و شرحی مبسوط می نگاریم و ازین پیش نیز در ذیل بیان این ابو اب شریفه اشارت بتحقیقات مجلسی اعلی اللّه درجاته در جلد آخر بحار الانوار نمودیم و ازین پس انشاء اللّه تعالی در مواقع مختلفه این کتاب باخباری که مناسب این ابو اب است گزارش می نمائیم.

بیان سلطنت یزید بن ولید ملقب به يزيد الناقص

ازین پیش در جلد اول این کتاب مسطور گشت که ولید بن يزيد بن عبد الملك ابن مروان که مشهور بولید فاسق و در مراتب فسق و فجور و کفر و زندقه بدرجۀ كمال ارتقاء یافت در شهر جمادى الاخره سال یک صد و بیست و ششم هجری نبوی صلی اللّه علیه و آله و سلم بدستیاری يزيد بن ولید بن عبد الملك ملقب به يزيد ناقص مقتول گشت و بروایت حمد اللّه مستوفی قتل ولید در روز چهار شنبه بیست و یکم جمادى الاولى سال مذكور روی داد و به روایت صاحب عقد الفريد ولايت یزید در اول شهر رجب سال یک صد و بیست و ششم بود.

ص: 307

مسعودی گوید بزید بن ولید شب جمعه هفت شب از شهر جمادى الاخرة بجای مانده بر دمشق بتاخت و مردمان با وی بیعت کردند لکن طبری گوید نهم جمادى الاولى سال یک صد و بیست و هفتم هجری ولید را بکشتند و سلطنت به یزید پیوست بالجمله این یزید را ناقص گفتند. مسعودی گوید وی را نه ازین روی ناقص لقب کردند که در جسم او یا عقل او نقصانی باشد بلکه چون از وظایف و ارزاق لشكريان بكاست يزيد الناقص لقب يافت. و بروایت صاحب گزیده چون وظایف و میراتی که در عهد حکام بنی امیه مقرر بود از آن بکاست باین لقب ملقب شد. اما ابن اثیر نوشته است آن زیادت و فزونی که ولید بن یزید چنان که اشارت شد در عطیات مردمان بیفزود و هى عشرة عشرة كم كرد و بهمان میزان که در زمان هشام بن عبد الملك مقرر بود باز داشت و بعضی گفته اند اول کسی که او را باین اسم نامید مروان بن محمّد بود و يزيد ناقص را « الشاكر لا نعم اللّه » لقب بود.

دمیری در حیوة الحيوان گويد بروايتی بسبب نقصانی که در انگشتان پای یزید بود او را یزید الناقص گفتند.

بالجمله چون یزید بن ولید از کار ولید بن یزید فراغت یافت در میان مردمان بپای خاست و چنان که در عقد الفرید و تاریح الکامل مسطور است خدای را سپاس و ستایش بگذاشت ﴿ ثم قال اما بعد ايها الناس انّى ما خرجت اشراً و لا بطراً و لا حرصاً على الدنيا و لا رغبة فی الملك و ما بی اطراء نفسى و لا تزكية عملی و انی لظلوم لنفسى ان لم يرحمنی ربی و لكنى خرجت غضباً للّه و دينه و داعياً الى كتابه و سنة نبيه حین درست معالم الهدی و طفیء نور اهل التقوى و ظهر الجبار العنيد المستحل الحرمة و الراكب البدعة و المغير السنة قلما رأيت ذلك اشفقت اذ غشيتكم ظلمة لا تقلع علی كثير من ذنوبكم و قسوة من قلوبكم و اشفقت ان يدعو كثيراً من الناس الى ما هو عليه فيجيبه من اجابه منكم فاستخرت اللّه فى امرى و سألته ان لا يكلنی الى نفسى و هو ابن عمى فى نسبى و كفئى فى حسبى فاراح اللّه منه العباد و طهر منه البلاد ولاية من اللّه و عزماً بلاحول منا و لا قوة و لكن بحول اللّه

ص: 308

و قوته و ولايته و عزته ايها الناس ان لكم علی ان وليت اموركم ان لا اضع لبنة علی لبنة و لا حجرا علی حجر و لا اتقل ما لا من بلد الى بلد حتى اسد ثغره و اقيم مصالحه مما تحتاجون اليه و تقوون به فان فضل شیء رددته الى البلد الذى يليه و هو من احوج البلدان اليه حتى تستقيم المعيشة بين المسلمين و تكونوا فيه سواء و لا احد يعوزكم فتفتتنوا و تفتتن اهاليكم فان اردتم بيعتى على الذی بذلت لكم فانالكم به و ان ملت فلا بيعة لی عليكم و ان رايتم احداً اقوى عليها منى فاردتم بيعته فانا اول من يبايعه و يدخل فی طاعته اقول قولى هذا و استغفر اللّه لى و لكم ﴾ یعنی ای مردمان این خروج و بیرون تاختن و آشوب انگیختن و ولید را بقتل انداختن من نه از آن بود که بواسطه مشتهيات نفسانی و تمويهات شیطانی و طمع در آمال و امانی و عیش و سرور و كبر و غرور و کسب اموال و جذب منال این سرای پر و بال و حرص بر جهان و رغبت در مالك كيهان باشد یا این که خود را شایسته و بایسته و اعمال خود را پاک و بی عیب دانسته باشم و حکومت مردمان را در خور خویش شمرده باشم بلکه خویشتن بر خویشتن ستم کاره ام و اگر رحمت پروردگارم شامل احوالم نگردد بر خود ظلم ها نموده ام لكن اين خروج من محض آن بود که در راه حق و دین حق بخشم و غضب اندرو بكتاب خدای و سنت رسول رهنمای گاهی که معالم هدی مندرس و نور اهل تقوى منطفى و جبار عنيد ولید بن یزید که محرمات الهی را حلال و هر بدعتی را مرتکب و هر سنتی را دیگرگون گردانید مردمان را دعوت گر هستم و چون این حال را در امر دین و شرع متین نگران و شما را در غشاوۀ ظلمتی که برخاستن نشدی نمایان دیدم و بعلاوه شما را در بوادی معاصی و شدت قسوت قلوب دچار نگریستم بر شما بترسیدم و نیز بیم گرفتم که ولید عنید بیش تر مردمان را بملاهی و معاصی و عقايد و مذاهب خويش بخواند و جمعی بدو متابعت کردند پس از خدای در امر خویش در طلب خیر بر آمدم و در حضرتش مسئلت کردم که مرا بخویشتن نگذارد همانا ولید با من در نسب و حسب و شأن و مقام انباز بود پس خداوند تعالی بندگان را از زیان او راحت بخشید و بلاد را

ص: 309

از لوث وجودش پاك گردانید و این جمله که با وی بپای رفت همه بحول و نیرو و ولایت و عزت خالق بریت بود.

ای مردمان حق شما بر من این است که اگر والی امر شما شدم خشتی بر فراز خشتی و سنگی بر فراز سنگی نگذارم و هیچ مالی و منالی از شهری بشهری نقل ندهم تا حدود و ثغور آن شهر را استوار و مصالح آن را که بآن حاجتمند و نیرومندید بر قرار دارم اگر بعد از اصلاح آن کارها چیزی بر زیادت ماند بآن شهر که بآن نیازمند است باز گردانم تا کار معیشت مسلمانان استقامت گیرد و در میان شماها نعمت مساوات آشکار شود و فقر وفاقت بر خیزد و از فتنه آسایش رود اکنون اگر بر این شرایط با من بیعت می کنید من حاضرم و اگر از آن چه گفتم انحراف گرفتم بهیچ وجه مرا بر شما بیعتی نیست و اگر شماها کسی را دریافتید در امارت و تولیت امور شما از من قوی تر باشد اول کسی که باوی بیعت می نماید من هستم این سخنان را می گذارم و از بهر خود و شما در حضرت خدای طلب مغفرت می نمایم ﴿ أَيُّهَا اَلنّٰاسُ لاَ طَاعَةَ لِمَخْلُوقٍ فِي مَعْصِيَةِ اَلْخَالِقِ ﴾ ای مردمان چون طاعت مخلوق با معصیت خالق انباز گردد رواو مجاز نیست.

بیان اضطراب امر بنی امیه و هیجان فتنه و وثوب سلیمان بعمان

در این سال امر بنی امیه دست خوش اضطراب و در ارکان سلطنت این دودمان آثار انقلاب نمایان گشت و چون خبر قتل ولید بن یزید باطراف و جوانب پراکنده گردید سلیمان بن هشام بن عبد الملك بن مروان كه بفرمان ولید در عمان بزندان بود فرصت بدست کرده از زندان بیرون تاخت و اموال بیت المال آن سامان را فرو گرفت و بجانب دمشق روی آورد و بلعن ولید زبان بر گشود و او را بکفر نکوهش کرد.

بیان مخالفت مردم حمص با ولید و شکستن ایشان از سپاه ولید

چون وليد بن يزيد بهلاك و دمار رسید مردم حمص درها و دروازه ها بر بستند و بر قتل ولید بزاریدند و بموئیدند و ناله و نفیر به گنبد اثیر بر آوردند و یکی با آن جماعت گفت عباس بن ولید بن عبد الملك عبد العزیز را بر قتل یزید امانت ورزید

ص: 310

مردم حمص چون این خبر بشنیدند شور و آشوب بر آوردند و خانه عباس را بکوبیدند و آن چه در سرای داشت غارت کردند و حرمش را مسلوب ساختند و در طلب او بر آمدند عباس روی بخدمت برادرش یزید نهاد مردم حمص چون بر این حال وقوف یافتند با لشکریان مکتوب نمودند و ایشان را بطلب خون ولید بخواندند سپاهیان نیز اجابت کردند و متفق شدند که با طاعت يزيد اندر نشوند و معاوية بن يزيد بن الحصين بن نمير را بر خود امیری دادند. مروان بن عبد اللّه بن عبد الملك نیز در این کار با ایشان موافقت نمود و از آن سوی یزید الناقص چون این اخبار را بشنید رسولی بایشان بفرستاد و باطاعت دعوت کرد آن جماعت گوش ندادند و فرستادگانش را مجروح و مأیوس گردانیدند.. چون یزید این داستان را بشنید برادرش مسرور را با سپاهی گران بدفع ایشان روان کرد و آن جماعت راه بر گرفتند و در حوارین فرود شدند. پس از آن سلیمان بن هشام بخدمت یزید آمد یزید اموال او را و دیگران را که ولید مأخوذ داشته بود باز داد و او را بسوی برادر خود مسرور روانه ساخت و جملگی را باطاعت او فرمان کرد و از آن طرف مردم حمص همی خواستند که بجانب دمشق رهسپار شوند مروان بن عبد الملك با ايشان گفت چنان بصواب می بینم که از نخست بجانب این لشکر که بآهنگ شما تاخته اند بتازید و مقاتلت نمائید اگر بر ایشان فیروز شدید کارهای دیگر آسان تر شود و هیچ نمی شاید که روی بدمشق گذارید و این لشکر را در پی خود بسپارید سمط بن ثابت چون این سخن بشنید با مردم حمص گفت مروان با شما نفاق می ورزد و راه خلاف شما را در می سپارد چه او به يزيد و جماعت قدرية مايل است لاجرم آن مردم بر وی بتاختند و او را با پسرش بکشتند و ابو محمّد سفیانی را بر خویشتن امارت دادند و لشكر سليمان بن هشام را در یسار خویش بگذاشتند و روی بدمشق نهادند سلیمان چون مسیر ایشان را بدانست با کمال سعی و کوشش از دنبال ایشان بتاخت و در سليمانية كه از مزارع سليمان بن عبد الملك در خلف عذراء واقع بود بایشان رسید و از آن طرف یزید بن الوليد فرمان کرد تا عبد العزيز بن حجاج با سه هزار نفر

ص: 311

بسوى ثنية العقاب راه سپار گشت. حموی گوید ثنية در اصل هر پشته و عقبه ایست که در کوهستان محل عبور باشد و ثنية العقاب بضم عين مهمله پشته ایست که بر غوطه دمشق سر افراز است و آنان که از حمص بدمشق راه سپارند ازین پشته می گذرند و نيز ثنية العقاب نام پشته ایست در ثغور شام كه نزديك بمصيصه است بالجمله هشام ابن مصاد نیز با پنج هزار تن بفرمان يزيد روى بعقبۀ سليمانية نمود و يزيد ايشان را بفرمود که هم دیگر را امداد نمایند پس ایشان برفتند و سلیمان بن هشام با آن لشکریان که با خود داشت با آن جماعت ملحق شد و با مردم حمص جنگی سخت بپای بردند میمنه و میسرۀ سپاه سلیمان در هم شکست لکن خودش در قلب سپاه ثابت بنشست آن گاه مردم او بر سپاه حمص حمله ور شدند چندان که ایشان را بموضع خودشان باز پس بردند و پاره ای از ایشان با پاره ای حمله های متواتر بردند و در خلال این حال ناگاه عبد العزیز بن الحجاج از ثنية العقاب پدید شد و از گرد راه بر سپاه حمص بتاخت چندان که بلشکرگاه ایشان اندر شد و هر کسی را دریافت بکشت و آن مردم را منهزم کرد این وقت یزید بن خالد بن عبد اللّه القسرى فریاد بر کشید اللّه اللّه از خون قوم خود بپرهیز پس مردمان دست از خون ریزی باز داشتند آن گاه سلیمان بن هشام ایشان را به بیعت یزید بن الوليد بخواند و ابو محمّد سفیانی و هم چنین یزید بن خالد بن يزيد بن معاوية اسیر شدند و ایشان را نزد سلیمان بن هشام آوردند سلیمان هر دو تن را بسوی یزید بفرستاد و یزید هر دو را بزندان افکند. این وقت کار یزید قوت کرد و امارت دمشق بر وی استوار شد و مردم حمص با او بیعت کردند یزید عطایای ایشان را بداد و اشراف آن جماعت را بفنون جايزه بنواخت و معاوية بن يزيد بن الحصين را عامل ایشان ساخت.

بیان مخالفت مردم فلسطین و شوریدن بر سعید بن عبد الملك ( سال 126 )

در این سال مردم فلسطین بر عامل خودشان سعید بن عبد الملك بر آشوفتند و او را مطرود و ممنوع ساختند و این سعید از جانب ولید بر ایشان ریاست داشت و يزيد بن سليمان بن عبد الملك را بیاوردند و بر خود امارت دادند و گفتند

ص: 312

امير المؤمنين بقتل رسيد اكنون تو بر ما والی باش و امور ما را در تحت انتظام بدار یزید بامارت ایشان بنشست و بمقاتله با يزيد بن وليد دعوت کرد و آن جماعت اجابت کردند و چنان بود که فرزندان سلیمان در فلسطین نزول می نمودند و چون خبر مردم فلسطین باهل اردن پیوست محمّد بن عبد الملك را بر خود والی گردانیده و با اهل فلسطين بقتل يزيد بن الوليد اتفاق نمودند و این وقت امارت اهل فلسطين با سعيد بن روح و ضبعان بن روح بود و خبر طغیان و عصیان ایشان بعرض یزید بن ولید رسید و بفرمان او سليمان بن هشام با مردم دمشق و آن مردم حمص که با سفیانی بودند بقتل ایشان راه گرفتند و چهار هزار و هشت صد تن بشمار آمدند و نیز یزید بن وليد بسعید وضبعان بن روح پیام فرستاد و ایشان را بمواعيد حسنه امیدوار و بولايت و بذل اموال مستمال ساخت و ایشان با مردم فلسطین بکوچیدند و مردم اردن بجای ماندند و سلیمان پنج هزار نفر بفرستاد و آن قری را بنهب و غارت در سپردند و بسوی طبرية راه گرفتند اهل طبرية غوغا بر آوردند و گفتند ما هرگز فرو

نمی نشینیم تا لشکریان بمنازل ما اندر شوند و در اهالی و اموال ما حکومت کنند پس دست بنهب اموال و اثقال يزيد بن سليمان و محمّد بن عبد الملك بر آوردند و چارپایان و اسلحه ایشان را بگرفتند و بمنازل خویش پیوستند و چون مردم فلسطین و اردن متفرق شدند سلیمان راه نوشت تا به صبره در آمد و اهل اردن بدو شدند و با یزید بن ولید بیعت کردند و سلیمان بطبریه برفت و نماز جماعت را با ایشان بگذاشت و هر کسی در آن جا بود بیعت نمود آن گاه بجانب رمله ره سپار شد و از ساکنان رمله بیعت بستد آن گاه ضبعان بن روح را در فلسطین بامارت بگذاشت و ابراهیم بن ولید بن عبد الملك را بر مردم اردن عامل ساخت.

بیان عزل يوسف بن عمر ثقفی از مملکت عراق و نصب منصور بن جمهور ( سال 126 )

چون وليد بن يزيد بقتل رسید منصور بن جمهور را یزید بن ولید بولایت عراق منصوب گردانید و چنان بود که یزید بن ولید از آن پیش که منصور را بامارت

ص: 313

عراق منصوب نمايد عبد العزيز بن هارون بن عبد اللّه بن دحية بن خليفة الكلبی را برای آن شغل نامزد کرده بود عبد العزیز گفت اگر لشکری با من باشد پذیرفتار می شوم لاجرم یزید او را بگذاشت و منصور را برداشت و منصور مردی دین دار و پرهیز کار نبود و چون بمذهب غيلانية می رفت و در قتل خالد بن عبد اللّه قسری حمیت می ورزید و بهمین علت در قتل ولید حاضر گردید در خدمت یزید اختصاص یافت بالجمله چون یزید او را بولایت عراق بر کشید بدو گفت از خدای بترس و نيك بدان كه من وليد را بواسطه فسق او بقتل آوردم پس تو این شیمت که او داشت فرو گذار و آن طریق که می سپرد مسپار و از آن سوی چون خبر قتل وليد بيوسف بن عمر رسید جماعت یمانیه را که در خدمتش حضور داشتند بزندان افکند آن گاه مردم مضرية را تن بتن بیاورد و در خلوت بدو گفت اگر در رشته سلطنت ولید و بنی امیه اضطرابی پدید شود تو را چگونه اقدام خواهد بود و آن مضری می گفت من یکی از مردم شام هستم با هر کسی اهل شام بیعت کنند من نیز بیعت

می نمایم و بهر کار اقدام جويند من نیز چنان کنم یوسف از مردم مضرية سخنی مطلوب نشنيد و مأیوس شد و جماعت يمانية را از زندان بیرون کرد و از آن سوی منصور روی بعراق نهاد و چون بعين التمر رسید بسرهنگان شام که در حیره بودند نامه ای بنوشت و از قتل ولید و حکومت خودش در عراق باز نمود و ایشان را بگرفتاری يوسف و عمال او فرمان داد و مکاتیب خود را بتمامت بسوى سليمان بن سليم بن کیسان بفرستاد تا هر مکتوبی را بسرهنگی برساند سلیمان آن مکاتیب نگاهداشته مکتوبی را که بخود او نگارش رفته بیاورد و با يوسف بنمود يوسف بن عمر چون بر این حال اطلاع یافت در کار خویشتن متحیر گشت و با سلیمان گفت بازگوی تا چه باید کرد سلیمان گفت از بهر تو امامی و پیشوائی نیست که با او قتال ورزی و اهل شام با تو قتال نمی دهند و از منصور برتو ایمن نیستم و رأی این است که بشام خودت ملحق شوی. یوسف گفت پس چاره و تدبیر چیست گفت طاعت یزید را آشکار کن و در خطبه خود نام او را مذکور دار و دوام دولتش را

ص: 314

دعا گوی باش و چون منصور نزديك شد نزد من پنهان کرد و او را بعمل خود بگذار و چون سلیمان ازین کلمات بپرداخت نزد عمرو بن محمّد بن سعيد بن العاص رفت و او را از کار استحضار داد و خواستار شد که یوسف بن عمر نزدش پوشیده بماند عمرو بن محمّد پذیرفتار شد و یوسف بسرای او انتقال داد نوشته اند هیچ مردی را ندیده اند که چون یوسف بن عمر در مقام آسایش و اطمینان آن گونه سرکش و متکبر باشد و آن وقت بآن شدت در بیم و هراس اندر آید بالجمله منصور بكوفه اندر آمد و اهل آن شهر را خطبه براند و ولید را نکوهش نمود و از یوسف مذمت کرد و دیگر خطیبان بر خاستند و با وی در مذمت ولید و یوسف هم سخن شدند و از آن سوی عمر و بن محمّد نزد یوسف شد و از آن حال خبر باز داد و هر کسی را که می گفت در حق یوسف سخنی نا ستوده رانده یوسف می گفت اگر او را چنین و چنان تازیانه نزنم در حضرت خدای فلان و فلان و فلان بر من است که ادا نمایم و عمرو این سخنان را می شنید و از عدم انقطاع او رشته طمع و ولایت و حکومت و تهدید او مردمان را در چنان حال شگفتی می گرفت مع الحكاية يوسف از کوفه پنهان و پوشیده روی بشام نهاد و در بلقاء که نام کوره ایست از اعمال دمشق در میان شام و وادى القرى و قصبۀ آن عمان و دارای قراء کثیره و مزارع واسعه است نزول نمود و چون خبر او در خدمت یزید بن ولید مکشوف گردید پنجاه سوار بگرفتاری او مأمور ساخت.

این هنگام مردی از بنی نمیر متعرض شد و با او گفت ای پسر عمر سوگند با خدای تو کشته می شوی اکنون باطاعت من باش تا محفوظ بمانی يوسف گفت این کار نکنم گفت پس مرا بگذار تا ترا بکشم تا این جماعت یمانیه ترا بقتل نرسانند و ما بسبب قتل تو دچار خشم و غیظ نشویم یوسف گفت مرا در آن چه تو می گوئی دل و نیرو نیست آن مرد گفت پس تو بهتر می دانی و از آن طرف مأمورین یزید در طلب او بر آمدند و او را نیافتند و پسر او را گرفته تهدید کردند گفت بفلان مزرعه خود رفته است آن جماعت در طلب او بشتافتند چون یوسف احساس ایشان

ص: 315

را نمود با پای برهنه فرار کرد هر دو نعل خود را بجای بگذاشت آن جماعت در تفتیش حالش بر آمدند و آخر الامر او را در میان گروهی از زن ها دریافتند که قطیفۀ خزی بر وی افکنده و خودشان با سرهای برهنه در اطراف و حواشی آن قطیفه بنشسته اند آن جماعت پای او را گرفته بکشیدند و او را بگرفتند و بجانب یزید روان شدند در این حال یکی از پاسبانان بروی بتاخت و ریشش را بگرفت و چندی از آن بر کند و این یوسف از تمامت مردمان بزرگ ترش ریش و کوتاه ترش قامت بود چون او را بآن حال بر یزید در آوردند با دست خود ریش خود را که از نافش بر گذشته بود بگرفت و همی گفت يا امير المؤمنين قسم بخدای ریش مرا چنان بر کنده اند كه يك موی از آن بر جای نیست و با این كه يك مقداری عظیم ریش خود را در دست خود داشت از کمال هول و دهشت چنان پندار می کرد که موئی از آن بر جای نیست بالجمله یزید فرمان کرد تا یوسف را ببردند و در خضراء محبوس نمودند این وقت تنی بدو آمد و گفت هیچ نمی ترسی که از آنان که با تو خونی هستند بیاید و سنگی گران بر سرت بیفکند و تو را تباه گرداند یوسف گفت بر این حال متفطن نشده بودم پس بخدمت یزید پیغام داد تا او را در زندانی دیگر محبوس دارد دیگر محبوس دارد اگر چند از محبس خضراء تنگ تر باشد یزید از حمق او در عجب رفت و او را از آن زندان بیرون آورده با دو پسر ولید در يك زندان دیگر بداشت و یوسف در مدت سلطنت یزید و دو ماه و ده روز در مدت امارت ابراهیم در حبس بزیست و چون مروان بدمشق نزديك شد یکی از موالی خالد قسری که او را ابو الاسد می خواندند با مر یزید بن خالد ایشان را بقتل رسانید مع الحديث منصور بن جمهور چند روز از شهر رجب بر گذشته بعراق در آمد و بیوت اموال را فرو گرفت و مردمان را بعطا و ارزاق بنواخت و جماعت عمال و باج گذاران را از زندان بیرون آورد و از مردم عراق بیعت یزید را بگرفت و بقية شهر رجب و شهر شعبان و رمضان المبارك را در کوفه بماند و در اواخر شهر رمضان باز گشت.

ص: 316

ابن خلکان در تاریخ خود در ذیل احوال يوسف بن عمر می گوید چون يوسف فرار کرد طريق سماوة را سپرد تا به بلقاء رسید و در آن جا اقامت گزید چه اهل و عیالش در آن جا اقامت داشتند پس جامه زنان بر تن بیاراست و در میان ایشان بنشست و يزيد بن ولید این خبر بدانست و جمعی را در طلب او بفرستاد آن جماعت برفتند و بعد از جستجوی بسیار او را بهمان هیئت در میان زنان و دخترانش در یافتند و بگرفتند و با بند و زنجیر بیاوردند یزید بفرمود تا او را نزد حکم و عثمان دو پسر ولید که محبوس بودند بزندان افکندند و پسران ولید در خضراء که سرائی است در دمشق و در جانب قبلی مسجد جامع دمشق واقع بود و از آن پس خراب شد لكن مكانش را اهل دمشق می دانند و می شناسند بزندان اندر بودند و این خبر با آن چه مذکور شد که او را از محبس خضراء انتقال دادند منافات دارد و ازین پیش بپاره ای حالات يوسف اشارت شد.

بیان امتناع نصر بن سیار از امارت منصور بن جمهور در خراسان

در این سال نصر بن سیار حکمران خراسان از تسلیم حکومت و عمل خود را بعاهل منصور بن جمهور والی عراق امتناع ورزید چه یزید بن ولید چون حکومت مالك عراق را بنصر بن جمهور تفویض نمود ولایت خراسان را نیز بدو گذاشت و ازین پیش بمكتوب يوسف بن عمر بنصر بن سيار و احضار او را بسوی خود و مسیر نصر و درنگ ورزیدن در رفتن و نگاهداشتن هدایائی را که با خود حمل کرده بود مذکور داشتیم و چون خبر قتل وليد بن يزيد بدو رسید نصر مراجعت کرد و آن هدایا را باز گردانید و آن بندگان و مماليك را که برای او حمل کرده بود آزاد و برگزیدگان جواری را در میان فرزندان خود قسمت فرمود و پاره ای اشیاءِ دیگر را در میان عوام الناس پخش کرد و عمال را ببلاد و امصار بفرستاد و ایشان را به حسن سیرت وصیت نهاد و چون منصور بن جمهور برادرش منصور را عامل ری و خراسان گردانید نصر تمکین نکرد و خویشتن و بلاد خویشتن را از منصور و نیز برادرش منصور محفوظ بداشت.

ص: 317

بیان محاربه در میان مردم یمامه و عامل ایشان ( سال126 )

گاهی که ولید بن يزيد مقتول گرديد علی بن مهاجر از جانب يوسف بن عمر ثقفی عامل يمامه بود مهير بن سلمی بن هلال که یکی از مردم بنى الدؤل بن حنیفه بود گفت بلاد ما را با ما بگذار على بن مهاجر پذیرفتار نشد لاجرم مهیر گروهی گرد ساخت و بدو روی نهاد علی بن مهاجر این هنگام در قصر خود که در قاع هجر واقع بود جای داشت پس هر دو گروه در قاع هجر روی در روی شدند و در پایان کار علی بن مهاجر چنان بگریخت که بقصر خویش اندر شد و از آن پس بسوی مدینه گریخت و مهیر جمعی از مردمان او را بکشت و چنان بود که یحیی ابن ابی حفص از نخست علی را از قتال نهی می کرد و او با وی عصیان ورزید پس این شعر بخواند :

بذلت نصيحتی لبنى كلاب *** فلم تقبل مشاورتی و نصحی

فدا لبنى حنيفة من سواهم *** فانهم فوارس كل فتح

و شقيق بن عمر و سدوی این شعر بگفت:

اذا انت سالمت المهير و رهطه *** امنت من الاعداء و الخوف و الذعر

فتى راح يوم القاع روحة ماجد *** اراد بها حسن السماع مع الاجر

و اين است يوم القاع یعنی یوم القاع که یکی از ایام عرب است همین روز است چنان که یاقوت حموی نیز بآن اشارت کرده است بالجمله پس ازین وقعه مهير بر مردم يمامة امارت یافت و از آن پس بمرد و عبد اللّه بن نعمان که یکی از مردم بنی قيس بن ثعلبة بن الدؤل بود بامارت آن جماعت بگذاشت و عبد اللّه بن نعمان مندلث بن ادريس حنفی را عامل فلج گردانید که قریه ای از قراءِ بنی عامر بن صعصعة و بقولی از بنی تمیم بود پس بنو كعب بن ربيعة بن عامر و نيز بنو عقيل و ابو الفلج المندلث انجمن كردند و با ایشان قتال دادند و مندلث و بیش تر یارانش بقتل رسیدند لکن از بنی عامر و یاران ایشان جمعى كثير بقتل نرسید و نیز در این روز و اين وقعه يزيد بن الطثرية كشته شد و طثرية نام مادر اوست که بسوی

ص: 318

طثر عمر بن وائل و هو يزيد بن المنتشر است نسبت می برد و چون یزید کشته شد برادرش ثور بن الطثريه این شعر را در مرثيه او بگفت :

ارى الاثل من نحو العقيق مجاورى *** مقيماً و قد غالت يزيد غوائله

و قد كان يحمى المحجرين بسيفه *** و يبلغ اقصى حجرة الحى نائله

و اين روز را يوم الفلج الاول خواندند. چون خبر قتل المندلث بعبد اللّه ابن النعمان پیوست هزار تن از مردم حنیفه و جز ایشان فراهم کرد و بافلج مصاف داد و چون از هر دو سوی صف بياراستند ابو لطيفة بن مسلم العقيلى انهزام گرفت وراجز این ارجوزه را بگفت :

فرابو لطيفة منافق *** و الجفونيان و فر طارق *** لما احاطت بهم البوارق

طارق بن عبد اللّه قشیری و جفونیان از بنی قشیر هستند و در این شعر مذکور شده اند و در این وقعه بنو جعده روی از جنگ بگردانیدند و بیش تر آنان بقتل رسیدند و دست زیاد بن حیان جعدی قطع گشت پس این شعر بگفت:

انشد كفاً ذهبت و ساعدا *** انشدها و لا ارانی واجدا

و از آن پس مقتول شد و یکی از ربعیین این شعر بخواند :

سمونا لكعب بالصفايح و القنا *** و بالخيل شعثاً تنحنی فی الشكائم

فما غاب قرن الشمس حتى رايتنا *** نسوق بنی كعب كسوق البهائم

بضرب يزيل الهام عن سكتانه *** و طعن كأفواه المزاد الثواجم

و این روز را یوم الفلج الثانی خواندند و از پس این وقعه جماعت بنی ۔ عقيل و قشير و جعده و نمير اجتماع ورزيدند و ابو سهلة النميرى بر ايشان ریاست یافت و هر کسی از بنی حنیفه را دریافتند بکشتند و زنان ایشان را برهنه ساختند لكن بنو نمیر از زنان دست باز داشتند و از پس این وقایع چون عمر بن الوازع کردار عبد اللّه بن نعمان را در یوم الفلج ثانی نگران شد گفت من از عبد اللّه و دیگران که این گونه غارت بردند و غنیمت یافتند فرودتر نیستم و در این افعال از سلطان عقوبتی نخواهد بود پس مردم خویش را فراهم ساخته و در موضع

ص: 319

شریف که نام آبگاهی است از بنو نمیر و بقولی نام وادی است در تجد بیامد و مردم خود را بهر سوی پراکنده ساخت و او و مردمش دست بغارت بسر آوردند و غنیمتی وافر بدست آوردند آن گاه با آنان که با او بودند جانب راه گرفتند تا به نشناس رسیدند و نشناش بفتح نون و سكون شین معجمه آبگاهی است از بنی نمیر بالجمله بنو عامر خویشتن را بیاراستند و آمادۀ کار زار شدند و از آن سوی عمر از هر راه بی خبر بود که بناگاه جمعی شتر چران را نگران شد پس زنان خود را در خیمه جمع کرد جماعتی را بر آن ها پاسبان ساخته و با آن جماعت روی در روی گردیده جنگی برفت و عمر و آنان که با وی بودند منهزم شدند و عمر بن الوازع فرار کرده بیمامه پیوست و از مردم بنی حنیفه جمعی کثیر از شدت عطش و سختی گرما تباه شدند و بنو عامر با اسیران و زنان مراجعت کردند و قحیف این شعر بگفت:

و بالنشناش يوم طارقيه *** لنا ذكر و عدّ لنا فعال

و نیز این شعر را بگفت :

فداء قالتى لبنى عقيل *** و كعب حين تزدحم الجلود

هم ترکوا على النشناش صرعى *** بضرب ثم اهونه شدید

و مردم قیس در یوم النشناش از سلب کردن و عریان داشتن دست بداشته بودند پس جماعت عکل بیامدند و آن جماعت را مسلوب ساختند و این روز را یوم النشناش گفتند و برای جماعت بنی حنیفه بعد ازین وقعه جمعیتی فراهم نشد مگر این که عبد اللّه بن مسلم حنفی مردمی انجمن کرده و بر آبگاهی که از قشیر بود و حلبان نام داشت غارت برد پس شاعری این شعر را در این حادثه انشاد کرد:

لقد لاقت قشير يوم لاقت *** عبيد اللّه احدى المنكرات

لقد لاقت على حلبان ليثاً *** هزبراً لا ينام عن الترات

آن گاه بر قبیله عکل غارت برده بیست هزار تن از ایشان بکشت و چون چندی بر گذشت مثنی بن يزيد بن عمر بن هبيرة الفزاری از جانب پدرش یزید بن عمر بن هبيرة كه در آن هنگام از جانب مروان حمار والی عراق شده بود حکمران

ص: 320

یمامه شد و بیمامه بیامد و این هنگام این دو جماعت با هم بصلح و سلامت می رفتند و جنگی در میانه نبود لکن بنو عامر بر خلاف بنی حنیفه شهادت دادند مثنی در کار ایشان تعصب ورزید چه او نیز قیسی بود پس جماعتی از بنی حنیفه را مضروب و بی معنی ساخت و یکی از مردم بنو حنیفه این شعر بگفت :

فان تضربونا بالسباط فاننا *** ضر بناكم بالمرهفات الصوارم

و ان تحلقوا منا الرؤس فاننا *** قطعنا رؤساً منكم بالغلاصم

و بعد از این کارها بلاد ساکن و عباد ساکت شدند و عبید اللّه بن مسلم حنفی هم چنان پوشیده و پنهان می زیست تا سری بن عبد اللّه هاشمی از جانب خلفای عباسی بحکومت یمامه بیامد و او را بر عبید اللّه راهنمایی کردند سری او را بکشت و نوح بن جریر خطفی این شعر بگفت :

فلو لا السرى الهاشمى و سیفه *** اعاد عبيد اللّه شراً علی عكل

بیان عزل منصور بن جمهور از عراق و نصب عبد اللّه بن عمر بن عبد العزيز ( ولایت عبد اللّه بن عمر در عراق - سال 126 )

در این سال یزید بن وليد بن عبد الملك منصور بن جمهور را از امارت مملکت عراق معزول ساخت و از آن پس عبد اللّه بن عمر بن عبد العزیز را به آن ایالت ولایت داد و با او گفت بعراق راه بر گیر چه مردم آن سامان با پدرت عمر بن عبد العزيز مایل هستند عبد اللّه بعراق در آمد و از سرهنگان شام هر کسی در عراق جای داشت بارسال رسل و مكاتيب خاطرش را بر آسود و عبد اللّه از نخست بيم ناك بود که منصور کار عراق را بدو نگذارد لکن چون مردم شام در خدمتش منقاد شدند منصور نیز ناچار ولایت عراق را بدو تسلیم کرده خود بسوی شام شد عبد اللّه با قدرت و استقلال عمال خود را در بلاد عراق مأمور ساخت و آن چه مردم عراق را رزق و عطيت مقرر بود بپرداخت سرهنگان شامی چون این کار بدیدند با وی بمنازعت در آمدند و

ص: 321

گفتند فییء و بهرۀ ما را بدشمن ما می دهی عبد اللّه با مردم عراق گفت من همی خواستم فییء شما را بشما باز گردانم چه دانسته ام که شما به آن سزاوار تر باشید اما این مردم با من منازعت

می ورزند چون این سخنان بگفت اهل کوفه در جبانه جمعیت ساختند اهل شام چون این حال را نگران شدند از پی معذرت بایشان پیام کردند و این وقت غوغای مردمان از دو سوی بر خاست و جمعی تباهی گرفتند که معروف و مشهور نبودند و عبد اللّه بن عمر بن عبد العزيز عمر بن غضبان را بر شرطه و نیز بر خراج سواد و محاسبات آن سامان امارت داد.

بیان اختلاف در میان اهل خراسان در میان مردم نزاريه و جماعت يمانية اختلاف اهالی خراسان ( سال 126 )

در این سال در خراسان در میان جماعت نزاریه و یمانیه اختلاف افتاد و جدیع کرمانی با نصر بن سیار مخالفت خود را آشکار ساخت و سبب این شد که نصر نگران شد که آتش فتنه و طوفان فساد روی بطغیان نهاد پس حاصل بیت المال را بر گرفت و پاره ای از عطیات مردمان را از آن اوانی طلا و نقره که از بهر ولید مأخوذ داشته و دیگر باره باز گردانیده بود بپرداخت پس مردمان گاهی که نصر مشغول قرائت خطبه بود عطای خویش از وی بخواستند نصر در پاسخ گفت از معصیت بپرهیزید و سر بفرمان در آورید و از تفرق و تشتت کناری گیرید پس اهل سوق به بازارهای خود بتاختند نصر ازین حال در غضب شد و گفت شما را نزد من عطائی نیست و بعد از آن فرمود گویا نگران شما هستم که شری و گزندی در زیر پای شما جوشیدن گیرد که طاقت و تاب آن را نیاورند و گویا در شما نگران می باشم که در میان بازارها مانند اشتران نحر شده بیفتاده اید همانا ولایت و امارت هیچ مردی بطول نمی رسد مگر این که از آن طول مدت ملالت افتد و شماها ای مردمان خراسان در چنگال دشمنان خود در می افتید سخت بپرهیزید که در میان شما دو شمشیر

ص: 322

کار فرما شود چه در اندیشه امری و نمایش کاری هستید که جز ارادۀ فتنه ندارید و خدای این کار را بر شما پایدار نمی گرداند همانا شما را منتشر نمودم و در هم نور دیدم اکنون از شما ده نفر نزد من نیست و حالت من و شما چنان است که شاعر گفته است :

استمسكوا اصحابنا بحذركم *** فقد عرفنا خيركم و شركم

پس از خدای بترسید سوگند با خدای اگر در میان شما دو شمشیر بگردش آید و دو فرمان نمایش جوید هر يك از شما متمنی خواهد بود که از مال و اهل و عیال خود بی بهره شود ای اهل خراسان از اتفاق و جماعت بر کنار شدید و بتفرقه مایل گشتید آن گاه باین شعر نابغۀ ذبيانی تمثل جست :

فان يغلب شقاؤكم عليكم *** فانی فی صلاحكم سعيت

پس اگر بدبختی و شقاوت شما بر شما چیره شده باشد من در اصلاح امر شما از کوشش فرو گذار نمی کنم. و چون عهد نامه حکومت خراسان از جانب عبد اللّه عمر بن عبد العزیز بیامد کرمانی با اصحاب خود گفت همانا مردم دچار فتنه اند مردی را برای اصلاح امور خود گزیده کنید و این کرمانی را ازین روی کرمانی گفتند که در کرمان متولد شده بود و نام او جديع بن علی الازدى المعنى (1) است. مردمان در جوابش گفتند تو از بهر ما باش و از آن سوی جماعت مضرية با نصر گفتند کرمانی امور را بر تو فاسد ساخته او را بیاور و بکش و گرنه محبوس بدار نصر گفت چنین نکنم لكن مرا فرزندان ذکور و اناث باشد پسران خود را با دوشیزگان او و دختران او را با پسران خود تزویج می نمایم گفتند این کار نشاید گفت صد هزار درهم بدو می فرستم و چون وی مردی بخیل است از آن دراهم چیزی باصحاب خود نمی دهد لاجرم از گردش پراکنده می شوند گفتند هیچ نمی شاید چه اسباب قوت و شوکت او می شود و هم چنان با وی سخن کردند تا بدان جا که گفتند کرمانی اگر جز بمعاونت مردم نصارى و يهود نتواند بملك و سلطنت دست یابد بدين

ص: 323


1- المعنى : بفتح ميم و سكون عين مهمله و بعد از آن نون نسبت به سوی قبیله ای است ازازد.

ایشان اندر می شود و چنان بود که نصر و کرمانی با هم بمصافات بودند و کرمانی در زمانی که اسد بن عبد اللّه ولایت داشت با نصر نیکوئی ورزید و چون نصر بن سیار والی شد کرمانی را از ریاست معزول کرده بدیگری گذاشت از این روی در میانه ایشان مباعدت افتاد.

بالجمله چون مضرية در خدمت نصر ابرام ورزیدند و سخن بسیار کردند بر حبس وی عزیمت نهاد و رئیس پاسبانان را به آوردن او فرمان داد چون رئیس پاسبانان نزد کرمانی شد جماعت از او خواستند او را از دست وی خلاصی دهند کرمانی ایشان را منع کرد و با او بخدمت نصر بیامد و خندان راهسپار بود چون بر نصر در آمد نصر گفت ای کرمانی آیا نامۀ یوسف بن عمر در قتل تو بمن نرسید و من آن نامه را باز گردانیدم و گفتم کرمانی شیخ خراسان و فارس ایشان است و خون تو را محفوظ داشتم گفت آری گفت آیا آن غرامت که بر تو وارد بود بر نگرفتم و در عطیّات مردم قسمت ننمودم گفت آری گفت تلافی این جمله را به انگیزش فتنه و فساد محول و مبدل داشتی کرمانی گفت هر چه امیر فرماید و از احسان های خود نسبت به من بر شمارد از آن چه فرماید افزون است و من شاکر احسان او هستم و در زمان امارت اسد نیز آن چه از من روی داد تو خود می دانی یعنی آن احسان ها که با نو ورزیدم تو خود آگاهی پس بباید امیر چندی تأنی نماید و نيك بیندیشد چه من اهل فتنه و آشوب نیستم.

در این حال سالم بن احوز گفت ايها الامير گردن کرمانی را بزن و عصمة ابن عبد اللّه اسدی با کرمانی گفت تو ارادۀ فتنه و ادراك آن چه را که بآن نمی رسی می کنی این هنگام مقدام و قدامه پسرهای عبد الرحمان بن نعیم عامری گفتند همانا جلسای فرعون از شما بهتر بودند گاهی که در حق موسی و هارون با فرعون گفتند ﴿ أَرْجِهْ وَ أَخٰاهُ ﴾ و بخون او و گزند او تصدیق نکردند سوگند با خدای کرمانی بسخن شما کشته نمی شود پس نصر بضرب و حبس کرمانی در قهندز فرمان داد و این وقت سه روز از شهر رمضان المبارك سال يك صد و بیست و ششم بجای مانده بود جماعت ازد در کار کرمانی بسخن آمدند نصر بن سیار گفت من سوگند خورده ام

ص: 324

که وی را حبس نمایم و از من بدو گزندی نخواهد رسید و اگر بر وی ترسی دارید مردی را اختیار نمائید تا با او باشد مردم ازد یزید نحوی را بر گزیدند و یزید با کرمانی بود و از آن پس مردی از اهل نسف بیامد و با آل و اهل کرمانی گفت از بهر من چه قرار می دهید اگر او را از محبس در آورم گفتند هر چه بخواهی می دهیم پس آن مرد برفت و مجرای آبی که بقهندز بود گشاده ساخت و با اولاد کرمانی گفت پدر خود را مکتوب کنید که امشب مستعد بیرون شدن شود و ایشان بدو بنوشتند و آن مکتوب را در ضمن طعام مکتوم ساختند پس کرمانی و یزید نحوی و خضر بن حكيم طعام شامگاه صرف کرده و آن دو تن از نزد کرمانی بیرون شدند و کرمانی بر خاست و براه گذراند رشد در آن حال ماری بر شکمش باز پیچید لکن زیانی بدو نرسانید و کرمانی از مجرای آب بیرون شد و بر اسب خود که بشیر نام داشت سوار شد و هر دو پایش در قید بود پس او را نزد عبد الملك بن حرمله آوردند و عبد الملك او را رها نمود و بعضی گفته اند غلام کرمانی شکافی در قهندز بدید و آن را گشاده ساخت و او را بیرون آورد و هنوز بامداد نکرده بود که نزديك بهزار تن در گردش فراهم شدند و هنوز روز بلند نشده که جمعیت او به سه هزار تن رسید و چنان بود که مردم ازد با عبد الملك بن حرمله بقانون کتاب خدای و سنت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم بیعت کرده بودند و چون کرمانی خروج کرد عبد الملك او را مقدم داشت و بدو شد و چون لشکر نصر کرمانی را در دروازه مر ورود فرار دادند و عبد الملك مردمان را خطبه راند کرمانی را بد شمرد و گفت در کرمان متولد شد و کرمانی گردید آن گاه بهراة افتاد و هراتی شد و آن کس که ساقط بین الفراشين باشد اصل و فرعی ثابت نباشد پس از آن مردم ازد را نام برد و گفت اگر دچار بند شوند ذلیل ترین قومی باشند و اگر باز شوند چنان هستند که اخطل شاعر گوید :

ضفادع فی ظلماء ليل تجادبت *** فدل عليها صوتها حية البحر

و چون ازین سخنان فراغت یافت بر آن چه بر زبانش بگذشته بود پشیمانی

ص: 325

گرفت و گفت خدای را یاد کنید که خیری است که هیچ شری در آن نیست و از پس این وقایع جمعی کثیر در خدمت نصر فراهم شدند و نصر فرمان کرد تا سالم بن احوز با جماعتی بجانب کرمانی راه بر گرفتند در این وقت جماعتی در میان نصر و کرمانی سفارت کردند و از نصر خواستار شدند که او را امان دهد و محبوس نگرداند و کرمانی بیامد و دست خود را در دست نصر نهاد نصر او را فرمان داد تا از سرای خود بیرون نشود و از آن پس چنان افتاد که با کرمانی از نصر چیزی گفتند و کرمانی بقریۀ خود بیرون شد نصر چون بشنید بیرون آمد و در باب مرو لشکر - گاه ساخت مردمان در بارۀ کرمانی با او سخن کردند نصر او را امان داد و اندیشۀ نصر بر آن بود که او را از خراسان بیرون کند. سالم بن احوز با او گفت اگر کرمانی را بیرون کنی و فتنه و بأس او را سست بشماری مردمان همی گویند که نصر چون از وی بيم ناك شد او را بیرون کرد نصر گفت آن چیزی که در بیرون شدن او مرا هراسناک می گرداند آسان تر است از آن چه مرا بیم ناک نماید گاهی که در این جا مقیم باشد و مرد چون از شهرش نمی شود امرش صغیر می گردد ایشان ابا و امتناع ورزیدند لاجرم نصر او را امان بداد و اصحابش را بشمول احسان بنواخت و کرمانی در خدمت نصر آمد و امان یافت.

و چون منصور بن جمهور از امارت عراق معزول گردید و عبد اللّه بن ابن عبد العزیز در شهر شوال سال یک صد و بیست و ششم والی عراق شد نصر خطبه براند و ابن جمهور را نام برد و گفت دانسته بودم که وی از عمال و حکام عراق نیست و خدای تعالی او را معزول و طیب بن طيب يعنى عبد اللّه بن عمر را منصوب گردانید ،کرمانی چون این سخنان را بشنید در کار ابن جمهور خشمناك شد و در جمع رجال و اسلحه عود کرد و در روزهای جمعه و جماعت با هزار و پانصد تن و از آن بیش تر یا کم تر حاضر شدی و در خارج مقصوره نماز بگذاشتی پس از آن داخل شدی و نصر را سلام راندی و ننشستی و از آن پس از آمدن بحضور نصر نیز تقاعد ورزید و خلاف و عناد را ظاهر گردانید پس نصر بدستیاری سالم بن احوز

ص: 326

بدو پیام کرد سوگند با خدای من در حبس کردن تو اندیشه گزندی نداشتم لکن از آن بیم داشتم که فسادی از مردمان نمایان گردد اکنون بخدمت من اندر آی کرمانی با سالم گفت اگر نه آنستی که در منزل من هستی ترا می کشتم به نزد ابن الاقطع باز شو و هر چه خواهی از خیر یا شر بدو باز رسان سالم بخدمت نصر باز آمد و داستان خود را بگذاشت نصر هم چنان مرة از پی مرتی بدو پیام همی کرد و آخر سخنی که از کرمانی بدو آوردند این بود که من ایمن از آن نیستم که پاره ای از کسان ترا بر خلاف آن چه اراده داری باز دارند و تو در باره من بکاری ارتکاب جوئی که بعد از آن چیزی بر جای نماند هم اکنون اگر می خواهی من از خدمت تو بیرون می شوم لکن نه از آن که از تو در بیم باشم بلکه نمی خواهم در این شهر خون ریزی شود و اهل این بلد دچار شآمت و دست خوش بلیت گردند آن گاه آماده گشت تا بجانب جرجان بیرون شود.

بیان خبر حارث بن سریج و امان او

در این سال حارث بن سریج را که در بلاد ترك و دوازده سال با جماعت اتراك بود ایمن ساختند و فرمان دادند تا بخراسان باز گردد و سبب این حال این بود که چون در میان نصر و کرمانی در مملکت خراسان فتنه افتاد نصر بن سیار از حارث و اصحاب او و جماعت اتراك خوفناک تر از كرمانی شد و بمشاورت و مناصحت او طمع بر نهاد پس مقاتل بن حیان نبطی و جز او را مأمور ساخت تا او را از بلاد ترك باز آورند و خالد بن زیاد ترمذی و خالد بن عمر و مولای بنی عامر بخدمت يزيد بن ولید برفتند و امان نامه از بهر حارث از او بگرفتند و نیز نصر بفرمود تا از اموال حارث هر چه را مأخوذ داشته بودند بدو مسترد ساختند و عبد اللّه ابن عمر بن عبد العزيز عامل كوفه نیز امان نامه او را بفرستاد لاجرم حارث با خاطر آسوده و دل خرم از بلاد کوفه راه بر گرفت و از نخست بکوفه بیامد و از آن پس روی بخراسان نهاد نصر رسولی بدو بفرستاد فرستادۀ نصر گاهی او را دریافت که با مقاتل بن حیان و اصحابش مراجعت کرده بود پس بنصر پیوست و در مرو رود اقامت گزید و نصر بن نصر بفرمود تا آن چه از اموال و بضاعت او مأخوذ

ص: 327

کرده بودند بدو باز دادند و معاودت حارث در سال یک صد و بیست و هفتم روی داد.

بیان حال شیعه و داعیان دولت خلفای بنی عباس ( سال 126 )

در این سال ابراهیم بن محمّد معروف بامام ابو هاشم بكير بن ماهان را بجانب خراسان مأمور و دستور العمل و وصیت و تکالیف شیعیان و داعیان خود را با او همراه کرد پس ابو هاشم بمرو بیامده نقباء و دعاة را فراهم کرده محمّد بن علی بن عبد اللّه بن عباس ایشان را به بیعت پسرش دعوت کرد و مکتوب او را بآن جماعت بداد آن مردم دعوتش را پذیرفتار شدند و آن چه از نفقات شیعه نزد ایشان فراهم شده بود تسلیم کردند و ابو هاشم بکیر آن اموال را به خدمت ابراهیم بیاورد.

بیعت گرفتن یزید بن ولید برای برادرش ابراهیم ( سال 126 )

و هم در این سال یک صد و بیست و ششم هجری نبوى صلی اللّه علیه و آله و سلم يزيد بن ولید ابن عبد الملك بن مروان فرمان داد تا از بهر برادرش ابراهیم بن ولید و پس از او از بهر عبد العزيز بن حجاج بن عبد الملك از مردمان بیعت بگرفتند و این کار از آن شد که یزید در این سال مذکور رنجور شد پاره ای با او گفتند نیکو این است که از بهر این دو تن بیعت بگیری و جماعت قدریة در این امر با ولید همی تنیدند و وسوسه فزودند تا گاهی که فرمان داد برای ایشان بیعت گرفتند.

بیان مخالفت مروان بن محمد با یزید بن ولید الناقص ( سال 126 )

و نیز در این سال مروان بن محمّد با يزيد بن وليد بنای مخالفت نهاد و علت این مخالفت این بود که چون ولید بقتل رسيد عبد الملك بن مروان بن محمّد با غمرو ابن یزید برادر ولید بعد از انصرافش از صائفه در حران روز می سپرد و عبدة بن ریاح غسانی از جانب وليد عامل بلاد جزیره بود و چون ولید مقتول گشت عبدة از جزیره بسوی شام راه گرفت و عبد الملك بن مروان بن محمّد فرصت غنیمت یافته بحران و جزیره تازان گشت و آن اراضی را در حیطه ضبط در آورد و این تفصیل را بجانب پدرش مروان که در ارمينية بود بنوشت و قدوم او را سریعاً خواستار شد

ص: 328

مروان مهیای آن سامان گردید و جمعی را بضبط آن حدود و ثغور مأمور کرد و چنان اظهار کرد که این کردار در طلب خون ولید است و با لشکریان جانب راه گرفت و ثابت بن نعیم جذامی که از اهل فلسطین بود ملتزم رکابش گردید و سبب مصاحبت او بامروان این شد که هشام وی را محبوس ساخته بود و سبب این حبس این بود که هشام در آن هنگام که مردم افریقیه عامل هشام كلثوم بن عياض را بکشتند ثابت بن نعیم را بدان سوی مأمور کرد و ثابت مردم سپاهی را بفساد افکند پس هشام او را بزندان انداخت و بر این حال ببود تا مروان در یکی از سفرهای خود که بخدمت هشام و فود می داد زبان بشفاعت بر گشود و هشام ثابت را رها ساخت و مروان او را با خویشتن مصاحبت داد.

لاجرم چون مروان عازم این سفر گردید ثابت بن نعیم مردمان شام را امر کرد که از مروان جدائی گیرند و بدو منضم گردند تا بجانب شام معاودت گیرند مردم شام دعوت او را اجابت کرده از مروان کناری گرفته با ثابت پیوستند و آن شب را تا صبحگاه بحراست مشغول شدند و چون بامداد شد برای مقاتلت صف کشیدند مروان چون بر این حال نگران شد دو تن را بفرمود تا در میان هر صف ندا بر آوردند مردم چه چیز شما را باین مخالفت و مباینت و مبارزت باز داشته آیا در میان شما بسیرتی نیکو رفتار نکردم آن جماعت در پاسخ گفتند ما تو را بطاعت خلیفه مطیع شدیم و اکنون ولید مقتول شده و اهل شام با یزید بن ولید بیعت کرده اند لاجرم ما بولایت و امارت ثابت رضا دادیم تا ما را بسوی اجناد خودمان راهسپار دارد مروان با ایشان ندا نمود که دروغ می گوئید و اراده آن چه را گوئید ندارید بلکه بآن اندیشه هستید که در عرض راه بهر کس از اهل ذمه باز خورید اموالشان را غصب نمائید و در میان من و شما جز شمشیر خون آشام حکمران نیست تا گاهی که در خدمت من منقاد و فروتن شوید و شما را بغز و دشمنان روان دارم و از آن پس بحال خود بگذارم تا باجناد خود ملحق شوید مردم شام چون این حال را بدیدند سر بفرمانش در آوردند و مروان بفرمود تا ثابت و

ص: 329

فرزندانش را گرفته بزندان انداختند و لشکریان را در تحت اطاعت و انضباط حرکت داد تا بحران پیوست آن گاه ایشان را بجانب شام روان داشت پس از آن مروان فرمان کرد تا اهل جزیره را عرض دهند و آن جماعت از بیست هزار تن افزون شدند این وقت مروان با آن لشکر آهنگ حرکت بسوی یزید را نمود چون یزید این خبر بدانست مکتوبی بدو نمود که مروان با وی بیعت نماید بدان شرط که آن ولایات را كه عبد الملك بن مروان با پدر وی محمّد بن مروان تفویض کرده بود از جزیره وارمینیه و موصل و آذربایجان یزید نیز با مروان بن محمّد گذارد پس مروان با یزید بیعت کرد و یزید آن ولایات را بدو گذاشت.

بیان وفات یزید بن ولید بن عبد الملك بن مروان

در این سال ده روز از شهر ذی الحجة سال یک صد و بیست و ششم هجری نبوی صلی اللّه علیه و آله و سلم بگذشته یزید بن ولید رخت بدیگر سرای کشید مسعودی گوید وفات او روز یک شنبه غره ذى الحجه سال مذکور در دمشق روی داد و بعضی سبب مرگش را از طاعون نوشته اند ابن اثیر گوید مادرش ام ولدی بود که او را شاه فرند دختر فیروز بن يزد جرد بن شهریار بن کسری می نامیدند و یزید گویندۀ این شعر است :

انا بن کسری و ابی مروان *** و قیصر جدی و جدی خاقان

و این که قیصر و خاقان را جد خود شمرده است برای این است که مادر فیروز بن یزد جرد دختر کسرى شيروية بن كسرى است و مادر آن دختر دوشیزۀ قیصر است و مادر شیرویه دختر خاقان ملك ترك است و آخر چیزی که یزید در حال مرگ بآن تکلم ورزید کلمه واحسرتاه وا اسفاه بود و برادرش ابراهیم بر وی نماز بگذاشت چنان که صاحب عقد الفرید نیز باین معنی اشارت کرده است.

بیان مدت عمر و سلطنت یزید بن ولید بن عبد الملك بن مروان

در مدت عمر و سلطنت یزید باختلاف سخن کرده اند ابن اثیر چنان که اشارت

ص: 330

شد نوشته است ده روز از ذی الحجه سال مذکور بجای مانده وفات کرد و شش ماه و دو شب و بقولی شش ماه و دوازده و بقولی پانزده ماه و دوازده روز سلطنت نمود و چهل و شش سال در بقولی سی و هفت سال زندگانی کرد - مسعودی گوید مدت ولایت او از مقتل یزید تا هنگام وفاتش پنج ماه و دو شب بود و در دمشق ما بين باب الجابیه و باب الصغير مدفون شد و در مدت عمرش بروایت مذکور اشارت کرده است. و در عقد الفرید گوید : در اول شهر رجب سال مذکور با وی بیعت کردند ده روز از ذی الحجۀ همان سال وفات نمود و با این تقریب و تقریر مدت ملکش پنج ماه و بیست روز می شود. و سیوطی در تاریخ الخلفا گوید وفات او در هفتم ذوالحجه و مدت ملکش کم تر از شش ماه و زمان عمرش سی و پنج سال و مرگش بقولى بمرض طاعون بود. دميرى در حيوة الحيوان نوشته است فوتش در هیجدهم جمادی الاخرۀ سال مذکور در سن چهل سالگی و مدت خلافتش پنج ماه و نیم و بقولی شش ماه بود. در تاریخ جزری فوت ولید را در جمادی الاخره و مرگ یزید را در بیستم شهر ذى الحجه سال مذكور و مدت عمرش را سی و شش سال مسطور داشته در عقد الفريد مسطور است که یزید در سی و نه سالگی حکومت یافت و هنوز چهل ساله نشده بود که وفات نمود. و در تاریخ حافظ ابرو مدت حکومتش را یک سال و دو ماه نوشته و بیرون از غرابت نیست. صاحب تاریخ گزیده مدت ملکش را شش ماه و بحسب تقریری که مسعودی در پایان کتاب مروج الذهب کرده می گوید بعد از قتل وليد بن يزيد دو ماه و بیست و پنج روز فتنه و آشوب بپای بود و از زمانی که یزید ابن ولید سلطنت یافت تا گاهی که جای بپرداخت دو ماه و نه روز بطول انجامید و ازین بیان سلطنت مستقله او را خواهد و اللّه تعالى اعلم.

بیان سیره و اوصاف و اخلاق و نسب یزید بن وليد الناقص

يزيد بن وليد بن عبد الملك بن مروان بن الحکم را چنان که اشارت رفت يزيد الناقص لقب داده اند و نیز « الشاكر لا نعم اللّه » لقب و ابوخالد کنیت بود . مادرش بقول صاحب تاريخ الخلفاء شاه فرند دختر فیروز بن یزدجرد بن شهریار

ص: 331

و مادر فیروز دختر شیرویه بن كسرى و مادر شیرویه دختر خاقان ملك تركستان وجدۀ فیروز دختر قیصر پادشاه روم بود و ازین است که یزید به آن شعر مسطور اظهار افتخار و مباهات نمود. ثعالبی گوید یزید از تمامت مردمان از هر دو جانب یعنی از طرف جلالت پدر و مادر بملك و خلافت اعرق و انجب بود. مسعودی گوید يزيد بن ولید اول کسی می باشد که متولی امر خلافت شد و مادرش ام ولید بود و سبا فرید دختر فیروز بن کسری است و مادر برادرش ابراهیم نیز ام ولدى بود که او را بویره می نامیدند. در عقد الفرید مسطور است که مادرش دختر یزدجرد بن کسری است. قتيبة بن مسلم او را در خراسان اسیر ساخته نزد حجاج بن يوسف فرستاد و حجاج او را بخدمت وليد بن عبد الملك روانه داشت ولید آن دوشیزه را از بهر خود برگزید و یزید الناقص از وی متولد گردید و از آن زن غیر از یزید فرزندی پدید نگردید. دمیری نوشته است یزید اول خلیفه ایست که مادرش کنیز بود و خلفای بنی امیه بجهت تعظیم جانب خلافت و رعایت حشمت سلطنت سخت احتراز داشتند که مادر خلیفه کنیز باشد و چون بایشان معلوم افتاد كه ملك و سلطنت ایشان بدست خلیفه ای که مادرش کنیز باشد زوال می جوید همواره بيم ناك بودند و از چنین روزگار بوحشت و دهشت می زیستند تا گاهی که یزید بن ولید متولد گردید این وقت بر زوال دولت و نعمت یقین کردند. و در تاریخ گزیده نوشته است مادرش شاه آفرید نبیرۀ یزد گرد بن شهریار بود و بروایتی مادرش ماه آفرید نام داشت. صاحب حبيب السير می گوید مادر یزید دختر فیروز بن شیرویه بن يزدجرد ابن پرویز بود و مادر این دختر با والد شيرويه بنت قيصر است و مادر هرمز بن نوشیروان که پدر پرویز است دختر خاقان بود واصح اقوال این است چه کیفیت دختر خواستن انوشیروان از خاقان چین و تولد هرمز از وی و عدم تصویب جمعی از عقلای آستان و نتایج و خیمه آن در کتب تواریخ معتبره مسطور است. و نیز به روایت صاحب حبيب السير بشير بن سليمان بوزارت ولید اشتغال داشت و بقول صاحب دستور الوزراء سليمان بن سعید در زمان حکومت یزید بن ولید منصب وزارت داشت.

ص: 332

صاحب تاریخ گزیده گوید یزید بن ولید معتزلی بود. مسعودی نوشته است که جماعت معتزله او را بر عمر بن عبد العزیز در کار دیانت تفضیل می دهند. دمیری گوید یزید بامر حکومت قیام ورزید لکن امور دولت در حالت اضطراب می گذشت و اظهار نسك و قرائت و اخلاق عمر بن عبد العزیز را می نمود و مردی با دین وورع بود جز آن که بهره از سلطنت نیافت و بناگاه بچنگ گرگ اجل دچار گردید.

شافعی گفته است یزید بن ولید ولایت یافت و مردمان را بمذهب قدر بخواند و ایشان را بر قبول آن مذهب باز می داشت و اصحاب غیلان را بخود تقرب می داد. در عقد الفريد مسطور است که عثمان بن ابی العاتکه گوید اول کسی که در عید ین فطر واضحی با اسلحه بیرون آمد یزید بن ولید بود که در این روز در میان دو صف از خیل که با اسلحه بودند از باب الحسن بسوی مصلی بیرون آمد. و ابو عثمان ليثی نوشته است که یزید الناقص گوید: ﴿ يَا بَنِي أُمَيَّةَ إِيَّاكُمْ وَالْغِنَاءَ فَإِنَّهُ يُنْقِصُ الْحَيَاءَ وَيَزِيدُ فِي الشَّهْوَةِ وَيَهْدِمُ الْمُرُوءَةَ، وَإِنَّهُ لَيَنُوبُ عَنِ الْخَمْرِ وَيَفْعَلَ مَا يَفْعَلُ الْمُسْكِرُ، فَإِنْ كُنْتُمْ لَا بُدَّ فاعلين فجنبوه النساء فإنه داعية الزنا ﴾ : از سرود گری و خواندن و نواختن بپرهیزید چه غناء از حیاء می کاهد و در شهوت می افزاید و بنیان مروت را ویران می گرداند و نایب مناب شراب تاب می گردد و آن چه مسکرات با آدمی می کند غناء نیز بجای می آورد و اگر شما بناچار ازین کار فروگذار نخواهید کرد باری زنان را از شنیدن و ارتکاب به آن باز دارید چه غناء خوانندۀ زنا است.

راقم حروف گوید: ازین پیش بهمین تقریب کلمات و عباراتی از ولید مسطور گردید. خطیئه شاعر نیز می گفت غناء کلید زناءِ است و چون بر بیانات این گونه مردم که در مراتب فسق و فجور انهماك دارند بنگرند و كلمات هشام بن عبد الملك را در نهی غناه و شنیدن زنان چنان که مسطور شد و دیگران بشنوند بر معجزه و نهایت حکمت و کمال معرفت صاحب شریعت غراء و ملت بيضاء عقل كل و هادى سبل صلی اللّه علیه و آله و سلم مواقف می شوند و علل اوامر و نواهی و محرمات و محلات او را بازدانند مثلا

ص: 333

فرموده اند ﴿ كُلُّ مُسْكِرٍ حَرَامٌ ﴾ هر چه مستی بیاورد و نور عقل و فروز خرد را غشاوۀ ظلمت گردد و چراغ بینش و مشعل دانش را تاريك بگرداند در طریق شریعت غرا روا نیست چه بقای آدمی و مدار جهان و ادراك مراتب و فوايد و كسب سعادت و حفظ رشتۀ نظام عالم و دوام بنی آدم بنیروی عقل است و چون در مرآت عقول کدورتی افتد جهان تاريك و سلسلۀ دوام و نظام باريك و مفاسد خطيرۀ مهلكه دینی و دنیوی و اخروی موجود و هرج و مرج و فساد نسل و اصل و تباهی موجبات تمکن و تمدن و پاره ای ترتیبات و قواعد امور معاشیه و معادیه آشکار گردد که شرح آن جمله خود کتابی مبسوط و مفصل خواهد و این جمله از آن است که آدمی بواسطه استعمال پاره ای اشیاء مسکره از حالت طبیعت بگردد و چون از حال طبیعی خود بگشت در حقیقت بحالات پاره ای حیوانات و بهایم ضاره اندر می شود و محاسن اخلاق و اوصاف او بمثالب و معايب مبدل گردد و آن وقت اعمال حسنه و سيئه و اوصاف سعيده و قبیحه در نظرش یکسان بلکه بجهت استیلای شهوت و نفس اماره جلوه قبایح در نظرش بیش تر است غناءِ اگر چه در جمله مسکرات نیست اما چون انسان را استماع آن از حالت طبیعی می گرداند و بحالات غیر طبیعیه باز می دارد و لابد باخلاق و آدابی که بیرون از شیمت آدمیت و صفات انسانیت است دعوت می نماید و چون چنین کرد پاره ای افعال غیر عادیۀ طبیعیه از وی ظاهر می شود این است که شارع مقدس صلی اللّه علیه و آله و سلم حرام فرموده است.

نامه یزید به مروان

در عقد الفريد مسطور است گاهی که در خدمت بزید بعرض رسید که مروان ابن محمّد والی جزیره در کار بیعت نمودن با او تعلل و تسامحی ورزد بدو نوشت : ﴿ اما بعد فانىأراك تقدم رجلا و تؤخر أخرى, فإذا أتاك كتابي هذا فاعتمد على أيهما شئت, والسلام ﴾ تو را می بینم که یک پای پیش و یکی پس می گذاری چون این نامه مرا بخوانی بر هر يك از آن دو که خود خواهی اعتماد جوی کنایت در کار بیعت با من بحالت تردید اندری گاهی می خواهی بیعت کنی و گاهی نکنی تردید رأی

ص: 334

کاری ناشایست می باشد اکنون یا بر موافقت یا بر مخالفت استقامت جوی آن گاه سخن باز گرفت و کسی را بدو نفرستاد لكن عطای ایشان را بپرداخت و چیزی نکاست تا وفات یافت و چون مروان بدانست که یزید از ارسال رسل چشم باز گرفت بیعت او را بنوشت و جماعتی را بامارت سلیمان بن علاثة العقيلی بدر گاهش روانه داشت سلیمان با آن جماعت راه بر گرفت و چون نهر فرات را بسپردند قاصدی از مرگ بایشان خبر داد آن جماعت از طی راه منصرف شدند و بخدمت مروان بن محمّد باز آمدند. صاحب عقد الفريد گويد: بكير بن عثمان الحصنى امير شرطۀ يزيد بود و ابن ابی سلیمان بن سعد در کار خراج و امور لشکر و خاتم صغير خلافت امارت داشت و نضر بن عمر که از مردم یمن بود ریاست پاسبانان و حارسان را می نمود و عبد الرحمن بن حميد کلبی متولی خاتم خلافت بود و بقولی قطن مولای یزید امین مهر خلافت و نگاهبان خاتم سلطنت بود و از این جا معلوم می شود که ابن ابی سلیمان وزیر وی بوده است و مسعودی در مروج الذهب نوشته است یزید بن ولید ابن عبد الملك احول بود.

بیان اصول معتزلۀ خمسه

مسعودی در مروج الذهب مي نويسد: يزيد الناقص بمذهب معتزله مي رفت و باصول خمسه که عبارت از توحید و عدل و وعد و وعيد و اسماء و احکام که عبارت از قائل بودن بمنزلۀ بين منزلتين و امر بمعروف و نهی از منکر قائل بود و تفسیر قول این جماعت در آن چه بر آن رفته اند از باب اول که باب توحید است و آن است که سایر معتزله از بصریین و بغدادیین به آن قائلند اگر چه در غیر ازین مسئله از فروع با هم تباین دارند این است که یزدان تعالی مانند این اشیاءِ مخلوقه نیست و او نه جسم است و نه عرض و نه جزء و نه جوهر بلکه خالق جسم و عرض است و جزء و جوهر و جز آن و هیچ چیز از حواس در دنیا و آخرت او را ادراك نتواند نمود و مكان او را حس نکند و اقطارش فرو نگیرد و همیشه بوده است و این که زمانی و مکانی و حدی و نهایتی را نام و نشان نبوده و اوست آفریننده تمامت

ص: 335

اشیاء و ایجاد نماینده جملۀ موجودات و از هیچ چیز پدید نگشته و همه چیز از او هویدا گردیده و آن ذات کامل الصفات قدیم است و هر چه جز اوست حادث و جدید است. بعد از این سخن در عدل است و عدل اصل دوم است همانا ایزد متعال فساد را نمی خواهد و افعال عباد بذات مقدسش منسوب و لاحق نیست بلکه بندگان یزدان به آن چه مأمور به آن و منهی از آن هستند بدستیاری آن قدرتی که خدای از بهر ایشان مقرر داشته و در ایشان ترکیب داده می کنند و خدای تعالی جز بدانچه اراده کرده و نهی نمی فرماید مگر از آن چه مکروه است و خدای تعالی ولی و صاحب هر حسنه ایست که به آن امر فرموده و بری و بیزار از هر سیئه ایست که از آن نهی کرده است بندگان خود را به آن چه بیرون از تاب و طاقت ایشان است مکلف نمی فرماید و جز بر آن چه به آن قادر باشند اراده نمی کند و هیچ کس در هیچ قبض و بسطی جز بواسطه آن قدرتی که یزدان تعالی بدو عطا فرموده نیرومند نیست و خداوند است مالك آن قدرت نه اصناف خلیقت هر وقت بخواهد آن قدرت رافاتی و هر وقت بخواهد باقی می دارد و اگر می خواست بندگان خود را بر طاعت خود مجبور و از معاصی خود مضطراً ممنوع می داشت و بر این امر قادر و تواناست لکن این کار را نمی فرماید زیرا که اگر چنین می فرمود امتحان و آزمایش از میان بر می خاست.

بعد از این دو اصل مذکور قائل بوعيد هستند و آن اصل سیم است و مقصود ایشان از این عقیدت این است که یزدان متعال آنان را که مرتکب معاصی کبیره باشند نمی آمرزد مگر این که توبه نمایند و خدای تعالی در وعد و وعید خود صادق است و هیچ چیز کلمات او را تغییر و تبدیل نتواند داد.

بعد ازین اصل سیم سخن در منزل بين المنزلتین است و آن اصل چهارم است و آن این است که فاسقی که مرتکب معاصی کبیره است نه مؤمن است نه کافر بلکه در تسميۀ او توقيف بباید کرد و اهل نماز بر تفسیق او اتفاق نموده اند مسعودی می گوید بسبب قائل بودن باین باب این طایفه را معتزله گفتند که بمعنی

ص: 336

اعتزال و جدا شدن و دور افتادن است و این باب موصوف است باسماء و احکام و آن همان است که از وعد و وعيد در حق فاسق و خلود در نار مذکور شد.

و بعد ازین اصل قول بوجوب امر بمعروف و نهی از منکر است که اصل پنجم است و این اصل آن است که بر مؤمنان بر حسب استطاعت ایشان در اجرای امر بمعروف و نهی از منکر واجب است که بنیروی شمشیر و کم تر از آن بکوشند و این امر مانند جهاد است و نیست فرقی میان جهاد با کافر یا فاسق و در این مسئله تمامت معتزله اتفاق دارند پس هر کسی باین اصول خمسه مذکوره معتقد باشد معتزلی است و اگر افزون بر آن یا کم تر از آن را معتقد باشد باعتقاد اهل این اصول لیاقت اسم اعتزال را ندارد و معتزله بر آن عقیدت هستند که شغل نبیل امامت باختیار است راجع است و خدای تعالی بر شخص معینی نص نفرموده و امت در اختیار امام مختارند تا مردی را بامامت بر گزینند تا احکامی که می باید در ایشان نفوذ دهد و این مرد خواه قرشی باشد یا دیگری از مسلمانان و اهل عدالت و ايمان و ملاحظه نسب و جز آن در این امر ملحوظ نمی شود و بر مردم هر عصری اختیار امامی نافذ الامر واجب است و گروه معتزله تماماً و جماعتی از زیدیه مثل حسن بن صالح بن حبه و آنان که بعقیدت او رفته اند و جماعت خوارج از اباضیه و غيرها بر این سخن رفته اند اما جماعت نجدات که یکی از طوایف خوارج هستند گویند چون امت عادل باشند و فاسقی در میان ایشان نباشد محتاج بنصب امامی نیستند و نصب امام بر چنین مردم واجب نباشد و جمعی از متقدمین و متأخرين معتزله با ایشان در این قول موافقت کرده اند و این جماعت را در این عقیدت بچند دلیل تمسك رفته است از آن جمله این کلام عمر بن الخطاب است ﴿ لو ان سالماً حى مادا خلتنی فيه الظنون ﴾ اگر سالم زنده بودی مرا در تعیین خلیفه زحمت ظنون و شكوك نمی رفت و این سخن را در آن حال گفت که تعیین خلیفه بشوری افکند و این سالم غلام زنی از انصار بود و ایشان گویند اگر عمر نمی دانست که امامت در سایر مسلمانان جایز است این سخن را از دهان روان نمی ساخت و بر مرگ سالم غلام ابو حذيفه تأسف

ص: 337

نمی خورد و گویند در تصحیح این سخن از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم وارد است ﴿ اِسْمَعُوا وَ أَطِيعُواو لو بعيد أَجْدَعَ ﴾ بشنوید و اطاعت کنید اگر چه برای بنده گوش بریده باشد و خدای تعالی عز من قائل فرموده است ﴿ إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللّٰهِ أَتْقٰاكُمْ ﴾ بهترین شما در حضرت خدا پرهیز کارترین شماست و ابو حنیفه و بیش تر مرجئه و اكثر زیدیه از طبقه جارودیه و جز ایشان و سایر فرق شیعه و زیدیه بر آن عقیدت هستند که امامت بواسطه قول رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم ﴿ إِنَّ اَلْإِمَامَةَ فِي قُرَيْشٍ ﴾ و قول آن حضرت ﴿ قَدِّمُوا قُرَيْشاً ﴾ جز در مردم قریش جایز نیست و آن چه جماعت مهاجر در روز سقیفۀ بنی ساعده به آن بر انصار حجت آوردند این بود که امامت باید در قریش باشد چون امام شوند و ولایت یابند بعدالت روند و جمعی کثیر از جماعت انصار باین عقیدت باز شدند و مردم امامی مذهب با نفراده اتفاق نموده اند که منصب والای امامت و تشريف محترم ولايت جز بر حسب نص خدای و رسول خدای بر بالای امامی معين موسوم مشهور راست نیاید در تمام ازمنه و اعصار هیچ وقت خلق جهان بیرون از حجتی از جانب یزدان نتوانند بود و آن حجت در میان ایشان یا ظاهر است و یا بسبب تقیه و بیم بر جان خویش پنهان و پوشیده است و این جماعت که گویند امامت جز بنص از جانب خدای و رسول خدای ممکن نتواند بادلۀ كثيره عقليه و بسیاری نصوص در وجوب آن و نصوص صريحه بر ائمۀ معينه و وجوب عصمت ایشان استدلال ورزیده اند از آن جمله این قول خدای و اخبار خدای از حضرت ابراهیم علیه السلام است ﴿ إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً ﴾ من تو را از بهر مردمان امام می گردانم ﴿ قٰالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي ﴾ ابراهیم عرض کرد و از ذریۀ من یعنی از فرزندان من نیز امام خواهند شد ؟ خدای تعالی جواب داد او را باین که ﴿ لاٰ يَنٰالُ عَهْدِي اَلظّٰالِمِينَ ﴾ یعنی عهد من به ظالمان نمی رسد و ازین جواب ثابت می شود که امامت باید منصوص از حضرت کردگار قدوس باشد و اگر باختیار مردمان بودی وجهی برای مسئلت حضرت ابراهیم از پروردگار احدیت نبود و خدای تعالی بدو می فرمود باختیار خلق است و این که خداى فرموده عهد من بظالمان نمی رسد دلالت صریح دارد که عهد خدای به آن

ص: 338

کس می رسد و امامت را کسی نائل می گردد که ظالم نباشد.

و این جماعت که گویند امامت باید از جانب خدای و رسول خدای نص شده باشد در توصیف امام گویند که صفت امام بنفسه این است که از تمامت ذنوب معصوم باشد چه اگر معصوم نباشد ایمن از داخل شدن در آن چه دیگران داخل می شوند در آن از معاصی نتواند بود و چون مرتکب معصیت گردد حد بر وی واجب شود چنان که خودش بر دیگران اقامت حد می فرماید پس این امام به امامی ديگر محتاج خواهد بود تا بآن جا که نهایتی از بهرش تصور نتوان کرد و نیز از امامی که مرتکب معصیت شود ایمن نتوان بود که در باطن فاسق و فاجر و کافر باشد.

و شرط دیگر آن است که از تمامت مردمان اعلم باشد و چون عالم نباشد ایمن نتوان بود که حاکم شرایع و ناشر احکام خدای باشد و آن کس که بر خودش قطع و حد واجب گردد چگونه دیگران را بحد و قطع حکم نماید. و شرط دیگر آن است که از همه مردمان شجاع تر باشد زیرا که بسیار افتد که شیعیان او را با دشمنان خود جنگی افتد و در کار محاربت بدو معاونت جویند پس اگر شخص امام لغزنده و بيم ناك و گریزان باشد بخشم خدای دچار گردد. و باید از تمامت جهانیان سخی تر باشد زیرا که او خازن مسلمانان و امین ایشان باشد و اگر طبعش سخی نباشد نفسش باموال ایشان راغب شود و بآن چه در دست ایشان است حریص گردد و این گونه کار و کردار بیم از آتش سوزان دهد و این طوایف امامیه خصال و اوصافی بسیار از بهر امام بر شمرده اند که بواسطۀ انصاف بآن باعلی درجات فضل نایل می شود و هیچ کس نتواند در آن جمله با وى شريك شود و تمامت این صفات ستوده و خصال سعیده و اخلاق حمیده در وجود مبارك علی بن ابی طالب و اولاد او علیهم السلام از سبقت در ایمان و هجرت و قرابت و حكم بعدل و جهاد فی سبيل اللّه و ورع و علم و زهد و امثال آن موجود است و خدای تعالی از بواطن ایشان و موافقت باطن با ظاهر ایشان در قرآن خبر داده است و توصیف فرموده است

ص: 339

ایشان را با طعام مساکین و ایتام و اسیر خالصاً لوجه اللّه و از امور ایشان و گردش حال و حسن مآل و محبت و محنت های ایشان و نیز از این که خدای ایشان را از ارجاس پاك داشته و مطهر ساخته خبر داده و جز آن از دلایلی که شمرده اند.

و این كه على علیه السلام بر پسرش حسن پس از آن با مامت حسین و حسین بر علی ابن الحسين و بهمین ترتیب تا بصاحب الوقت و الزمان صلوات اللّه عليهم نص فرموده اند. در كتاب تبصرة العوام مسطور است :

بعضی گفته اند جماعت معتزله بیست فرقه اند و بعضی هفده فرقه دانسته اند و اول ایشان واصل بن عطا بود و این گروه گویند وی شاگرد ابو هاشم بن محمّد حنفیه است و حسن بصری نیز از معتزله است و گویند اول معتزله او بود و بقولی اول معتزله غیلان دمشقی است و این غیلان هم معتزله و هم مرجی بود هشام بن عبد الملك چنان که اشارت کردیم او را بکشت و واصل بن عطا نخست کسی است که اظهار منزلة بين المنزلتين كرد و گفت صاحب کبیره از ایمان بیرون رود و کافر نشود پس او را نه مؤمن و نه کافر باید گفت بلکه فاسق است و عمرو بن عبید و پاره ای از ایشان سخنان سخیف بسیار گویند و ابو الهذيل گوید هر کس طاعتی نماید هر چند نه از بهر خدای باشد او مطیع است و گوید خدای تعالی بر هیچ چیز از نفع و ضر قادر نباشد با صحت عقول و خدا بعد از انتهای مقدورات نه بر منافع قادر بود نه بر مضار و نتواند که ساکن را متحرك و نه متحرك را ساكن سازد بالجمله مقالات سخيفه غير معقوله ابو الهذيل و سایر اصناف معتزله در کتب ادیان مسطور است و انشاءِ اللّه تعالی در مقامات عدیده مجلدات احوال ائمه هدى صلوات اللّه عليهم مسطور و مراتب و مقامات امامت در مواقع مناسبه مذکور می شود.

بیان خلافت و حکومت ابراهیم بن وليد بن عبد الملك

چون ابراهیم بن ولید بدیگر سرای کوس کوچ بکوبید برادرش ابراهیم ابن وليد بن عبد الملك بر جایش بر نشست لكن امر امارت از بهرش جانب اتمام و

ص: 340

اکمال نگرفت چنان که گاهی بر وی بخلافت و زمانی بامارت سلام می راندند و وقتی بهيچ يك ازین دو سلام نمی دادند. چهار ماه و بقولی هفتاد روز درنگ و رزیده آن گاه مروان بن محمّد بن مروان بآهنگش بتاخت و چنان که مذکور آید او را خلع نمود و ابراهیم هم چنان زنده ببود تا گاهی که در سال یک صد و سی و دوم بهلاکت پیوست و بدست مروان مقتول و مصلوب شد.

بیان استيلاء عبد الرحمن بن حبیب بر مملکت افریقیه و دیگر وقایع

عبد الرحمن بن حبيب بن ابی عبيدة بن عقبة بن نافع چون پدرش حبيب و كلثوم بن عیاض در سال یک صد و بیست و دوم مقتول شد خودش منهزم گشت و بسوی اندلس راه برگرفت چنان که بدان اشارت رفت و همی خواست بر آن زمین مستولی گردد و این کار از بهرش امکان نیافت و چون حنظلة بن صفوان چنان كه مسطور شد والی افریقیه گردید ابو الخطار را بامارت اندلس بفرستاد و عبد الرحمن از آن چه بآن امیدوار بود مأیوس گردید و بجانب افریقیه باز گشت و از ابو الخطار بیم ناک بود و در شهر جمادی الاولی سال یک صد و بیست و ششم از افریقیه بتونس راه گرفت و این وقت ولید بن يزيد بن عبد الملك در شام بر مسند خلافت جای کرده بود پس عبد الرحمن مردمان آن سامان را به بیعت خویشتن دعوت کرد و آن جماعت دعوتش را اجابت کردند و عبد الرحمن ایشان را بسوی قیروان حرکت داد آنان که در قیروان بودند بمقاتلتش اندیشه نهادند حنظلة بن صفوان ایشان را از آن کار باز داشت چه حنظله جز با کفار و خارجیان جنگ را روا نمی دانست و رسولی چند از اعیان قیروان و رؤسای قبایل بدو فرستاد تا دیگر باره بطاعت مراجعت نماید عبد الرحمن آن جماعت را بگرفت و ایشان را با خود بسوی قیروان بکوچانید و گفت اگر از مردم قیروان يك سنگ بسویم پران گردد شما را بتمامت بهلاکت در افکنم لا جرم اهل قیروان دست از جنگ و جدال باز داشتند و تخم جدال و قتال در مرتع خيال نکاشتند و حنظلة بن صفوان دل از خاک قیروان بر گرفت و راه شام در سپرد و عبد الرحمن در سال یک صد و بیست و هفتم بدون مانع و منازع

ص: 341

بر قیروان و سایر بلاد افریقیه مستولی شد و چون حنظله بجانب شام بیرون شد مردم افریقیه و عبد الرحمن را بنفرین در گرفت نفرینش در پیشگاه جهان آفرین باجابت پیوست هفت سال بلای و با و طاعون در آن جماعت مصاحبت جست و جز در بعضی اوقات متفرقه از آن تصاحب تجانب نیافت و جماعتی از عرب و بربر بعبد الرحمن بشوریدند و از آن پس مقتول شد و از جمله آنان که بر وی خروج کردند عروة بن الوليد الصدفى بود که بر تونس استیلا یافت و ابو عطاف عمران بن عطاف الازدى نيز بمخالفت بر خاست و در طیفاس نزول نمود و گروه بربر بکوه و کمر بتاختند و ثابت صنهاجی نیز در باجه بروی خروج نمود و باجه را بگرفت چون عبد الرحمن نگران این حال گردید برادر خود الیاس را حاضر و شش صد سوار کار زار با وی ملازم ساخت و فرمود راه بر سپار تا بلشکر گاه ابو عطاف ازدی بازرسی و چون لشکر او ترا بدیدند از ایشان مفارقت جوی و بگذر بدانسان که بآهنگ تونس می روی تا در آن جا با عروة بن الولید قتال دهی و چون برفتی تا بفلان موضع رسیدی در آن جا درنگ جوی و بهیچ سوی مپوی تا فلان شخص با نامۀ من بتو آید و آن چه بتو نوشته باشم بجای آور پس الیاس بدان سوی روی نهاد و عبد الرحمن همان مردی را که به الیاس نام بردار کرده بود بخواند و مکتوبی بدو داد و گفت بشتاب تا بسپاه گاه ابو عطاف اندر شوی و چون بینی که الیاس بر ایشان مشرف شد و آن جماعت از پی مدافعت او بر آمدند و ساز اسلحه و خیل

نمودند و الیاس از ایشان بگذشت و آن گروه از گزند او ایمن و آسوده شدند و جامه جنگ بگذاشتند و بکار خویش پرداختند بجانب الياس روی کن و این نامه را بدو بگذار پس آن مرد نامه را بر داشت و روی بیابان بسپرد و بلشکر گاه ابو عطاف در آمد در این حال الیاس نیز با سواران خود بآن جماعت نزديك شد آن مردم برای سواری و دفع دشمن جنبش گرفتند در این اثنا الیاس با مردم خود از آن مردم بگذشت و بطرف تونس برفت آن جماعت آسوده شدند و گفتند همانا الیاس در میان دو فك و كام دو شیر در آمد یکی ما در این جا و یکی مردم تونس در آن جا

ص: 342

پس مطمئن خاطر تصميم عزم دادند که از دنبال الیاس رهسپار گردند و چون نيك بر آسودند آن مرد بجانب الیاس برفت و آن نامه را بدو رسانید و عبد الرحمن در آن نامه نوشته بود که مردم ابو عطاف از شر تو ایمن شدند اکنون با غفلتی که ایشان راست بحرب آن ها بشتاب الیاس چون هرماس پر باس بآن جماعت معاودت گرفت و ایشان را بآن مکر و فریب دریافت و مجال نگذاشت که بجامه جنگ در آیند و آهنگ دفاع نمایند پس ایشان را با ابو عطاف از شمشیر خارا شکاف بگذرانید و این واقعه در سال یک صد و سی ام هجری روی داد و این بشارت را بعبد الرحمن پیام کرد عبد الرحمن چون از کار آن جماعت فراغت یافت بالياس نوشت که بجانب تونس راه بر گیر و اهل تونس چون ترا بنگرند ابو عطاف انگارند و ایمن گردند و تو بر ایشان پیروز شوی الیاس به تونس روی کرد و چنان که عبد الرحمن نگاشته بود او را ابو عطاف انگاشتند و صاحب تونس عروة بن الوليد در حمام بود و آن مجال نیافت که جامه خویش بپوشد و الیاس او را فرو گرفت عروه چنان بی چاره گشت و با همان منشفه که بدن خویش را از خوی می خشکانید بدون جامه سوار گشته فرار کرد الیاس بدو بانگ کشید ای فارس عرب به کجا می تازی عروة مانند پلنگ آشفته بدو باز گشت و الیاس ضربتی بدو بزد عروه آن ضربت را بگردانید و هر دو تن بزمین افتادند و هیچ نمانده بود که عروه الیاس را چون کرباس بر هم درد غلام الیاس بدو تاخت و عروه را بکشت و سرش را جدا کرده بسوى عبد الرحمن بفرستاد و الیاس در تونس اقامت جست و این وقت دو تن که یکی را عبد الجبار و آن دیگر را حارث می خواندند در طرابلس بر وی خروج کردند و جمعی کثیر از مردم طرابلس را بقتل رسانیدند لاجرم عبد الرحمن در سال یک صد و سی و یکم هجری بسوی ایشان راه بر گرفت و با ایشان قتال داد و هر دو را بکشت و آن دو تن بمذهب اباضیه از مذاهب خوارج بودند و در آن حال که سپاه عبد الرحمن با مردم بربر قتال می دادند عبد الرحمن در سال یک صد و سی و دوم با روی طرابلس را تعمیر همی کرد لشكرى بسوى صقليه بفرستاد و آن لشکر برفتند و مظفر و منصور گردیده و غنیمتی وافر بدست آوردند و هم سپاهی دیگر بجانب سر دانيه مأمور کرد آن جماعت

ص: 343

نیز غنیمت بردند و جمعی را در روم بکشتند و بر تمامت بلاد مغرب زمین استیلا یافت و اهل آن سامان را مسخر فرمان آورد و هرگز سپاهی از وی در هیچ مکان از هیچ لشکر هزیمت نشد و عبد الرحمن در افریقیه هم چنان بزیست تا مروان بن محمّد مقتول شد و دولت بنی امیه زوال گرفت و عبد الرحمن در افریقیه بنام خلفای عباسیه خطبه راند و به اطاعت سفاح در آمد و از آن پس گروهی از مردم بنی امیه نزد او آمدند و عبد الرحمن و برادران او از ایشان دختر بنکاح آوردند و از جمله آنان که بخدمت او قدوم نمود الياس و عبد الرحمن دو پسر ولید بن یزید بن عبد الملك بودند چه دختر عم ایشان زوجه الیاس برادر عبد الرحمن بود تا چنان افتاد که بعبد الرحمن گفتند این دو تن مملکت را بر وی بفساد می افکنند و در این کار کوشش دارند پس هر دو تن را بکشت دختر عم ایشان چون این حال را بدید با شوهرش الیاس گفت برادرت عبد الرحمن خویشاوندان و منسوبان ترا بکشت و حشمت و عزت ترا در قتل ایشان مراعات نکرد و ترا خوار گردانید با این که تو شمشیر او هستی که به نیروی او می زند و کار از پیش بر می دارد و هر وقت تو زحمتی بر خود بر نهادی و جائی را از بهرش بر گشادی بخلفای عصر می نویسد پسر من حبیب این کار بپای برد و این فتح نمایان بنمود و عهد امارت خود را بعد از خودش با حبیب نهاده و تو را از ولایت عهد معزول داشته بالجمله آن زن هم چنان ازین سخن براند و همواره خاطر الیاس را با برادرش عبد الرحمن بر آشفته ساخت چندان که آتش غیرت و عصبیت الیاس شعله ور گشت و در تباهی برادر خود عبد الرحمن از پی تدبیر و چاره آمد تا چنان افتاد که سفاح وفات کرد و پس از وی برادرش منصور بخلافت بنشست و عبد الرحمن را بامارت افریقیه مستقر گردانید و خلعتی سیاه که شعار عباسیان بود در بدایت خلافتش از بهرش بفرستاد و عبد الرحمن بر تن بیاراست و این خلعت سیاه اول سوادی بود که از جانب خليفه بمملکت افريقيه اندر شد عبد الرحمن هدیه برای منصور ترتیب داده نامه نیز بدر گاه خلافت دستگاه بنوشت و در آن نامه می نمود که امروز تمامت

ص: 344

بلاد افریقیه مسلمان هستند و مال و اسیر گرفته نمی شود تو نیز از من در طلب مال و منال مباش منصور ازین سخن خشم ناك شد و رسولی بتهدید و تهويل او بفرستاد عبد الرحمن منصور را در افریقیه خلع کرد و گاهی که بر روی منبر بود خلعت او را در هم درید و این خلع منصور و مخالفت عبد الرحمن بیش تر اسباب شوریدن الیاس بر وی گشت پس جماعتی از سران و اعیان قیروان با الیاس متفق شدند که عبد - الرحمن را بقتل رسانند و الیاس را والی گردانند و دعای بنام منصور را اعادت دهند و این حکایت به عبد الرحمن پیوست و او برادرش الیاس را فرمان کرد تا ساخته تونس شود الیاس سپاه خود را بیاراسته برای وداع بخدمت عبد الرحمن اندر آمد و برادرش عبد الوارث نیز با وی بود چون این دو برادر بر عبد الرحمن در آمدند او را بکشتند و این واقعه در شهر ذى الحجه سال يك صد و سی و هفتم روی داد مدت امارت عبد الرحمن در افریقیه ده سال و هفت ماه بود و چون مقتول شد الیاس درهای سرای را مضبوط نمود تا مگر پسرش حبیب را بدست آورد لیکن بر وی ظفر نیافت و حبيب بطرف تونس فرار کرد و با عمش عمران بن حبیب فراهم گردیده او را از قتل پدرش عبد الرحمن با خبر کرد و از آن سوی چون الیاس خبر حبیب را در تونس بدانست بسوی ایشان شتابان گشت و چون تلاقی دو فرقه افتاد مختصر جنگی در میانه برفت پس از آن کار به صلح کشید و قرار بر آن شد که قفصة و فسطيله و تفره مخصوص بحبيب و تونس و صطفوره و جزیره در امارت عمران و سایر شهرهای جزیره در حکومت الیاس باشد و این صلح و صفا در سال یک صد و سی و هشتم اتفاق افتاد و چون ایشان صلح کردند حبیب بن عبد الرحمن بمحل حکومت خود برفت و الیاس با برادر خود عمران بجانب تونس شد لکن با عمران حیلت ورزید و او را بکشت و تونس را تصرف کرد جماعتی از اشراف عرب را در تونس بقتل رسانید و بقیروان باز گشت و چون در آن جا استقرار یافت رسولی با جماعتی از اعیان که از جمله ایشان عبد الرحمن بن زياد بن انعم قاضی افریقیه بود به خدمت منصور روانه داشت و از آن پس حبیب بسوی تونس برفت و بشهر اندر شد و زندانیان

ص: 345

را بیرون و جمعی کثیر بر گردش فراهم گشت و الیاس نیز در طلبش بتاخت بیش تر یاران الیاس از اطرافش پراکنده و بخدمت حبیب پیوستند لشکر حبیب گران و بسوی الیاس گرایان و با یک دیگر برابر شدند و اصحاب الياس بغدرو کید در آمدند و حبیب در میان هر دو صف بیامد و با الیاس گفت از چه روی ببایست دست پروردگان و چاکران خویش را بکشتن در افکنیم و خون گروهی را هدر سازیم نیک تر آنست که من و تو با هم قتال دهیم هر يك ديگرى را کشت آن دیگر آسوده شود الیاس چندی درنگ کرده بجنگ او آهنگ نمود و آن دو سوار کار زار و دو مرد پهنه پیکار قتالی سخت بدادند چندان که نیزه های ایشان درهم شکست و از آن پس با شمشیر دست سودند در میانه حبیب بر الیاس تاختنی بیاورد و او را بکشت و بقیروان اندر شد و این قضیه در سال یک صد و سی و هشتم بود و برادران الیاس بسوی بطنی از بربر که ایشان را و رفجومة می خواندند فرار کرده به ایشان اعتصام جستند حبیب چون از مکان ایشان با خبر شد بدان سوی بتاخت و آن جماعت بدفع او بتاختند و حبیب را منهزم ساختند و او بطرف قابس برفت و رفجومه در این وقت نیرومند شدند و مردم بربر از هر طرف بسوی ایشان روی آور شدند و خوارج بایشان پیوستند و این هنگام مقدم و سردار جماعت و رفجومه مردی بود که عاصم بن جمیل نام داشت و مدعی نبوت و کهانت بود و در احکام دین مبین تبدیل و تغییر داد و در ركعات و وضع نماز بیفزود و نام مبارك رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم را از اذان بیفکند و از آن پس از مردم عربی که نزد وی بودند جماعتی را به آهنگ قیروان تجهیز کرد و از اهل قیروان تنی چند برسالت بدو شدند و او را بقیروان دعوت کردند و عهود و مواثيق از وی بگرفتند که در حمایت و صیانت ایشان و دعای منصور عباسی خودداری نکند پس عاصم با مردم بربر و عرب به آن جماعت روی کرد چون بقیروان نزديك شد آنان که در آن جا بودند بقتال او بیرون تاختند و جنگی بپای بردند و اهل قیروان انهزام یافتند و عاصم با مردم خود بقیروان اندر شد و جماعت و رفجومه محرمات را حلال و زنان و کودکان را اسیر و چارپایان خود را در مسجد جامع بستند و تباهی در آن

ص: 346

کردند و بعد از آن عاصم در طلب حبیب بر آمد و این وقت حبیب در قابس جای داشت و حبیب او را دریافت و با یک دیگر قتالی بدادند و حبیب بکوهستان اوراس فرار کرد و در آن جا پناهنده شد و آنان که در کوهستان اوراس سکون داشتند بیاری او بر خاستند و عاصم نیز بدو برابر شد و جنگ در گرفت و سرانجام عاصم انهزام یافته و با اکثر یارانش بقتل رسیدند و حبیب نیرومند گردیده به قیروان روی کرد و اين وقت عبد الملك بن ابی الجعد بعد از قتل عاصم بامارت و رفجومه بنشسته بود و بجنگ حبیب از قیروان بیرون شد و با حبیب قتال داد و در پایان کار حبيب منهزم و با جماعتی از یارانش مقتول گردید و این قضیه در محرم سال یک صد و چهلم هجری اتفاق افتاد و مدت امارت عبد الرحمن بن حبیب در افریقیه ده سال و چند ماه بود چنان که ازین پیش مسطور گشت و مدت امارت برادرش الياس يك سال و نیم و زمان امارت پسرش حبیب سه سال بود.

بیان طغیان فساد و فتنه مردم و رفجومه از قیروان

چون حبیب بن عبد الرحمن مقتول گشت عبد الملك بن ابی الجعد به قيروان معاودت نمود و افعال عاصم بن جميل در جور و فساد و فتنه و زشت کیشی و بد اندیشی و جز آن پیشنهاد ساخت مردم قیروان ازین ظلم و تباهی از شهر خود جدائی گرفتند و چنان اتفاق افتاد که مردی از اباضیه از پی حاجتی بقیروان آمد و جماعتی از و رفجومه را بدید که زنی را بزور و قهر گرفته اند و مردمان باو نگران هستند و آن زن را بمسجد جامع بردند آن مرد از حاجت خویش چشم بر گرفت و به آهنگ ابو الخطاب عبد الاعلى بن السمع المعافرى برفت و این حال را بدو باز نمود ابو الخطاب سخت بر آشفته شد و بیرون تاخت و همی گفت ﴿ بَيْتَكَ اللَّهُمَّ بَيْتَكَ ﴾ كنايت از اين كه این جماعت مردود در کار ظلم و فساد و تخریب ارکان دین و تبدیل احکام آئین این گونه جسور شده اند چندان که در مسجد که خانۀ توست تباهی افکنند و من از در حمیت و عصبیت بجهاد و دفاع مبادرت می جویم پس اصحابش از هر سوی بدوروی کردند و بطرابلس غربی آهنگ نمودند و جماعتی از اباضية و خوارج و غير هم

ص: 347

بر گردش چون عبد الملك بن ابی الجعد آن داستان را بشنید سپاهی از قیروان بایشان روان داشت و ابو الخطاب آن سپاه را در هم شکست و بقیروان راه نوشت. جماعت ورفجومه به آن جماعت راه سپردند و جنگی سخت در میانه برفت و آن مردم قیروان که با و رفجومه بودند انهزام یافته و رفجومه را تنها گذاشتند ناچار و رفجومه نیز در هزیمت متابعت کردند و جمعی کثیر از ایشان بقتل رسيد و عبد الملك نيز مقتول شد و ابو الخطاب از دنبال ایشان بتاخت و جوی ها از خون آن ها روان ساخت و مظفر و كام كار بطرابلس باز گشت و عبد الرحمان بن رستم فارسی را در قیروان خلیفتی داد و قتل و رفجومه در شهر صفر المظفر سال يك صد و چهل و یکم روی داد.

و از پس این وقایع مذکوره محمّد بن اشعث خزاعی که از جانب منصور عباسی امارت مصر داشت جمعی کثیر از مسوده و جز ایشان را بطرابلس برای مقاتله با ابو الخطاب بسر کردگی ابو الاحوص عمر بن الاحوص العجلى بفرستاد ابو الخطاب با مردم خود به آن جماعت بیرون تافت و جنگ در انداخت و در سال یک صد و چهل و دوم هجری ایشان را منهزم ساخت و انهزام یافتگان بمصر باز گشتند این هنگام کار ابو الخطاب قوت گرفت و بر سایر بلاد و امصار افریقیه استیلا یافت. چون این داستان به آستان منصور پیوست محمّد بن اشعث خزاعی را به امارت آن سامان مأمور گردانید محمّد که حکمران مصر بود در سال یک صد و چهل و سیم هجری بر حسب فرمان با پنجاه تن بقیروان روا نشد. اغلب بن سالم نیز بامر منصور با وی ملازمت داشت و این خبر را با ابو الخطاب بگذاشتند پس یاران و یاوران خویش را از هر طرف بخواند گروهی بی شمار با وی پیوستند و ابن اشعث از کثرت جمعیت او بيم ناك شد.

و چنان افتاد که طائفۀ زناته و قبیله هواره بسبب خونی که در زناته رویداده بود بمنازعت پرداختند و ابو الخطاب را بعلت میل بایشان متهم ساختند لاجرم جماعتی از ایشان از ابو الخطاب دوری گرفتند و ابن اشعث چون این حال را بدانست قوی دل و هموار راهسپار شد و از آن پس چنان شیوع داد که منصور

ص: 348

بمعادت امر کرده است و سه روز باز پس می رفت و با درنگ راه می نوشت و عیون و جواسیس ابی الخطاب بیامدند و او را از باز گشتن ابن اشعث خبر دادند لاجرم جمعی کثیر از یارانش آسوده از خدمتش پراکنده و دیگران فارغ البال و ایمن شدند ابن اشعث چون این تدبیر بساخت و دشمن را بخواب غفلت در انداخت با دلیران لشکر و گردان پر خاشگر چون برق و باد تازان و ابو الخطاب و یارانش را بی خبر دریافت و شمشیر خون ریز در خوارج بگذاشت و قتالی سخت بداد و ابو الخطاب و اغلب یارانش را در شهر صفر سال یک صد و چهل و چهارم بقتل رسانید و گمان همی برد که مادۀ فتنه و آشوب و ریشه فساد و آسیب مردم خوارج از بیخ و بن بر آمد لكن بر خلاف گمان او بود چه ابو هريرة زنانی شانزده هزار تن از آن جماعت را در تحت رایت ریاست داشت پس ابن اشعث با لشکریان کار زار با آن گروه مقابلت جسته جملگی ایشان را در سال یک صد و چهل و چهارم مقتول گردانیده ازین فتح نمایان بمنصور بر نگاشت و ولاة و حكام امصار افريقيه را مرتب کرد و در همان سال با روی قیروان را بنیان و در سال چهل و ششم بپایان آورد و افریقیه را در حیطۀ ضبط و نظم در آورده آن گاه در طلب هر کس از مردم بربر و جز ایشان که با او بمخالفت بودند در کمال دقت بر آمد و لشکری به زمین زویله بفرستاد و شهر وران را مفتوح نمود و از مردم اباضية هر کس در آن جا بود بکشت و زویله را بر گشود و عبد اللّه بن سنان اباضی را که مقدم ایشان بود از تیغ بگذرانید.

چون مردم بربر و دیگران که با امراءِ مخالفت می ورزیدند اين بأس و سطوت را بنگریدند سخت ترسیدند و باطاعت او سر در آوردند در این وقت مردی که او را هاشم بن الشاحج گفتند از سپاهیان او در قونیه بر وی بشورید و جماعتی از سپاهیان بمتابعتش اندر شدند. قمونیه بفتح قاف و میم مضمومه و بعد از واو نون و ياء مخففه شهری است در افریقیه که موضع قیروان بوده و بعضی گفته اند همان شهر است که معروف به سوس مغرب است پس ابن اشعث سرهنگی را با لشکری بدفع او بفرستاد و آن سرهنگ بدست هاشم مقتول و لشکر منهزم شدند و از آن طرف طایفۀ

ص: 349

مضربه از قواد سپاه ابن اشعث اصحاب خود را امر می نمودند با هاشم پیوسته شوند چه از ابن اشعث بسبب تعصبی که بر ایشان می ورزید کرامت داشتند ابن اشعث لشکری دیگر بقتال ایشان بر انگیخت و آن دو گروه جنگ کردند و هاشم انهزام یافته بمدینه تا هرت پیوسته شد و از سفله و فرومایگان برابر بیست هزار تن بر گردش فراهم ساخت و ایشان را بسوی تهوذه حرکت داد و ابن اشعث گروهی بمدافعت و مقاتلتش سرعت داد و هاشم انهزام گرفت و جمعی کثیر از یاران او از بربریان و دیگران کشته گشتند و هاشم به ناحیۀ طرابلس راه گرفت و در این هنگام رسول از جانب منصور به سوی هاشم باز رسید و او را در مفارقت از طاعت نکوهش کرد هاشم گفت من مخالفت ننمودم لکن بعد از امیر المؤمنین یعنی منصور مردمان را بولایت و اطاعت مهدی بخواندم ابن اشعث چون این حال را نگران شد بر من انکار ورزید و آهنگ قتلم را نمود رسول گفت اگر سر بطاعت داری گردن بکش پس او را به شمشیر بزد و بکشت و این داستان در سال یک صد و چهل و هفتم هجری در شهر صفر روی نمود آن گاه اصحاب هاشم را بتمامت امان داد و آن جماعت باز شدند و ابن اشعث بعد از آن از دنبال آن جماعت بر آمد و ایشان را بکشت مضریه از کردار او خشم گرفتند و به عداوت و مخالفتش اجتماع ورزیدند و آراء خود را بر اخراج او یکی ساختند.

چون ابن اشعث نگران این حال شد از میان ایشان راه بر گرفت و فرستادگان منصور او را با کمال برو اکرام ملاقات کردند ابن اشعث بدرگاه منصور شد و مردم مضريه بعد از وی عیسی بن موسی خراسانی را بر افریقیه امارت دادند و مدت سه ماه امارت خراسانی در افریقیه به طول انجامید و منصور عباسی اغلب تمیمی چنان که ازین پس انشاء اللّه تعالى مذکور شود در شهر ربیع الاول سال یک صد و چهل و هشتم عامل افريقيه ساخت و چون این حوادث بهم پیوسته بود در این جا مذکور شد.

ص: 350

بیان حوادث و سوانح سال یک صد و بیست و ششم هجری نبوی ( صلی اللّه علیه و آله و سلم )

در این سال یزید بن ولید ناقص يوسف بن محمّد بن یوسف را از امارت مدینه معزول ساخت و عبد العزيز بن عمر و بن عثمان را به جای او منصوب فرمود و عبد العزيز در ذی القعدۀ همان سال بمدینه در آمد.

و در این سال عبد العزيز بن عمر بن عبد العزیر مردمان را حج نهاد و بقولی عمر بن عبد اللّه بن عبد الملك امارت حج نمود. و در این سال عبد اللّه بن عمر بن عبد العزيز عامل عراق بود. و ابن ابی لیلی قضاوت کوفه و مسور بن عمر بن عباده عامل بصره و عامر بن عبيده قضاوت بصره را داشت. و نصر بن سيار كنانی حکمران خراسان بود. و در این سال مروان بن محمّد بن مروان بن الحكم باغمر بن يزيد بن عبد الملك امير جزيره مكتوب و او را در طلب خون برادرش یزید تحریص و بمساعدت و معاونت با وی ميعاد نهاد. و در این سال سعد بن ابراهيم بن عبد الرحمن ابن عوف روی بدیگر سرای نهاد و بقولی وفات او در سال یک صد و بیست و هفتم بود. و هم در این سال سعید بن ابی سعید المقبری در مقبره بخفت و نیز در این سال مالك بن دينار زاهد روی بدیگر جهان نهاد و بعضی وفات او را یک صد و بیست و هفتم و برخی در سال یک صد و سی ام دانسته اند. یافعی در تاریخ خود در سال یک صد و بیست هفتم بوفات مالك اشارت کرده و گفته است کنیتش ابو یحیی است. و از این پیش در ضمن سوانح سال یک صد و بیست و سیم بوفات او و سعد بن ابی سعید نیز اشارت رفت. و هم در این سال عبد الرحمن بن قاسم بن محمّد بن ابی بكر وفات نمود و بعضی وفاتش را در سال یک صد و سی و یکم دانسته اند. یافعی گوید: وی مردی مدنی فقیه و پیشوا و كثير العلم بود. و هم در اوقات امارت يوسف بن عمر در مملکت عراق ابو جمرۀ ضبعی صاحب ابن عباس وفات یافت. جمره باجيم وراء مهمله است و هم در این سال بروایت یافعی خالد بن عبد اللّه قسری دمشقی که نسب به شق کاهن مشهور می رساند و سال ها امارت عراق داشت در عذاب و شکنجه پوسف بن عمر بمرد چنان که به حال او اشارت رفت.

ص: 351

بیان حال و وفات کمیت بن زید شاعر اسدی شیعی مشهور

كميت بن زيد بن خنيس بن مخالد بن وهيب بن عمرو بن سبيع و قيل الكميت ابن زيد بن خنيس بن مخالد بن ذويبة بن قيس بن عمرو بن سبيع بن مالك بن سعد بن ثعلبة بن دودان بن اسد بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار شاعری نامدار و مقدم بر شعرای روزگار و عالم به لغات عرب و خبیر به ایام و وقایع ایشان و از شعرای مضر و زبان های تیز و السنۀ شرار انگیز ایشان و از متعصبین قحطانیه و مقاربین و مقارعین شعرای ایشان و از علمای بمثالب و ایام و افتخار جویندگان به آن ها است دولت خلفای بنی امیه را ادراك نمود لكن بزمان خلفای بنی عباس فایل نگشت و پیش از ایام دولت ایشان به دیگر جهان خرامید كنيتش ابو المستهل و از شیعیان بنی هاشم و مشهور به این افتخار و اعتبار بود و قصاید او که بقصاید هاشمیات نامدار است از اشعار جيده و مختار و بلند آثار او است همواره در بارۀ قبیله عدنانیه تعصب می ورزید و مهاجاة او و شعرای یمن اتصال داشت و مناقضه ما بین او و ایشان در حیات او و بعد از مماتش شایع بود تا آن جا که چون کمیت وفات کرد دعبل و ابن ابی عیینه با قصيده مذهبۀ او مناقضت ورزیدند و ابو الزلفاء بصری مولای بنی هاشم از تناقض ایشان پاسخ گفت اصمعی گوید کمیت در مسجد کوفه کودکان را معلم بود و ابن قتیبه گوید در میان کمیت و طرماح يكنوع مخالطت و مودت و صفائی بود که در میان هیچ دو تنی دیده نمی شد چنان که از محمّد بن سهل راویۀ کمیت مروی است که گفت این شعر طرماح را برای کمیت بخواندم :

اذا قبضت نفس الطرماح اخلقت *** عرى المجد و استرخى عنان القصايد

کنایت از این که هر وقت طرماح وفات نماید کار شعر و شاعری از میان می رود کمیت گفت آری و اللّه چنان است که گفته بلکه کار خطابت و روایت نیز کاسته و بی رواق می شود. می گوید غریب این است که در میان کمیت و طرماح این گونه عرصۀ مخالطت و مصادقت صاف و هموار بود با این که بر حسب مذاهب

ص: 352

و عصبیت و دیانت متفاوت بودند زیرا کمیت مردی شیعی عصبی عدنانی از شعرای مضر و متعصب در بارۀ اهل کوفه و طرماح مردی خارجی صفری قحطانی و متعصب قحطان و از شعرای یمن و متعصب در حق مردم شام بود وقتی با ایشان گفتند چگونه است که شما با این اختلافی که در آراء و اهواءِ دارید این طور متفق هستید گفتند ﴿ اِتَّفَقَنا على بَعْضُ اَلْعَامَّةِ ﴾.

حکایت کمیت با هشام

از محمّد بن سلمة بن ارتبیل مسطور است که چون کمیت بن زید بخدمت هشام بن عبد الملک در آمد سلام براند و گفت یا امیر المؤمنين ﴿ غائب آب، و مذنب تاب، محا بالإنابة ذنبه، و بالصّدق كذبه، و التوبة تذهب الحوبة، و مثلك حلم عن ذي الجريمة، و صفح عن ذي الرّيبة ﴾ اگر پوشیده و غائب بودم در آستان تو حاضر و اگر گناه کار هستم بر توبت و انابت پرداختم و اگر به کذب و دروغ منسوب شدم به لسان صدق و راستی فروغ می جویم و توبت می برم گناه را و مانند توئی از جریمه حلم می کند و از صاحب ریبت می گذرد. هشام گفت چه چیزی تو را از آسیب قسری یعنی خالد بن عبد اللّه نجات داد گفت صدق نیت در توبت. هشام گفت کدام کس سر کشی و نافرمانی را از بهر تو سنت نهاد و تو را در چنین مهلکه در افکند گفت: ﴿ الذي أغوى آدم فنسي و لم يجد له عزما ﴾ بعنى همان شیطان که آدم علیه السلام را غوایت کرد مرا نیز به غوایت افكند اکنون اى امير المؤمنین که جانم فدایت باد اگر اجازت می فرمائی که باطل را به حق محو کنی باین شعر من گوش بدار پس این شعر را بدو بر خواند :

ذكر القلب الفه المذكورا *** و تلافى من الشباب اخيرا

و از این پیش در ذیل داستان کمیت با هشام بن عبد الملك و كيفيت حال او با خالد به این مطلب اشارت رفت بالجمله ابو الفرج اصفهانی در جلد پانزدهم اغانی در ذیل ترجمۀ کمیت می گوید : محمّد بن سهل اسدی حکایت کرده است که مستهل بن کميت بر عبد الصمد بن علی در آمد عبد الصمد گفت کیستی مستهل خود

ص: 353

را در خدمتش باز نمود عبد الصمد گفت ﴿ لاحياك اللّه و لا حيا اياك ﴾ چه پدرت این شعر را گويد : فالان صرت الى امية و الامور الى المصاير.

مستهل شرمگین سر به زیر افکند و مورد شعر پدرش را بشناخت آن گاه عبد الصمد گفت ای پسرك من سر بر گیر چه اگر پدرت این شعر را بگفته است این شعر را نیز انشاد نموده است.

لخاتمكم كرهاً تجوز امورهم *** فلم ارغصباً مثله حين يغصب

این وقت مستهل از آن شرم و اضطراب چندی بر آسود و عبد الصمد ساعتی با وی حدیث راند آن گاه گفت: ای مستهل چه جنس از زن ها تو را به شگفتی و فریب می آورد؟ گفتم :

غراء تسحب من قيام فرعها *** جنلا يزينه سواد مسحم

فكأنها فيه نهار مشرق *** وكأنه ليل عليها مظلم

چون مستهل در توصیف روی و موی و قامت و خرام و قعود و قیام این شعر را بخواند عبد الصمد گفت: این گونه زن با این توصیف و تعریف جز در فردوس برین بدست نیاید آن گاه بفرمود تا جایزه بدو بدادند. از ابن قتیبه مروی است که وقتی فرزدق شاعر بر کمیت عبور داد و این وقت کمیت مشغول انشاد اشعار بود و در سنّ کودکان بود فرزدق گفت ای پسر آیا مسرور می شوی که من پدر تو باشم گفت این حال مرا مسرور نمی دارد لکن مرا خرسند می دارد که مادر من باشی فرزدق را آب در دهان بخشکید و روی باجلسای خویش کرده گفت: ﴿ ما مربی مِثْلَ هَذَا قَطُّ ﴾ هرگز به چنین تنبیه دچار نشده بودم.

و دیگر از محمّد بن سهل صاحب کمیت مسطور است که گفت با کمیت بحضور مبارك حضرت ابی عبد اللّه جعفر بن محمّد صادق علیه السلام تشرف جستم کمیت عرض کرد فدایت گردم آیا از اشعار خویش چیزی به عرض نرسانم ؟ ﴿ قال: إنها أيام عظام ﴾ همانا روزهائی عظیم است یعنی در این ایام متبر که چگونه استماع اشعار باید؟ کمیت عرض کرد ﴿ إنها فيكم ﴾ این اشعار که مستدعی هستم بعرض برسانم در مدح

ص: 354

و منقبت شماها ائمه هدی است فرمود: ﴿ هات ﴾ یعنی بعرض برسان و از این کلام مبارك معلوم می شود که استماع مناقب و مفاخر و مصائب و مآثر ائمه هدى صلوات اللّه عليهم در هر وقت و هر ساعت و هر مکان موجب ثواب و از جمله عبادات و طاعات است بالجمله می گوید بعد از آن حضرت ابی عبد اللّه بپاره ای اهل خود بفرستاد تا نزديك شد و چون به این شعر رسید گریه بسیار شد : يصيب به الرامون عن قوس غيرهم *** فيا آخر اسدى له الغّى اول

پس حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام هر دو دست مبارك بر افراشت و عرض کرد: ﴿ اللهم اغفر للكميت ما قدّم و ما أخّر، و ما أسرّ و ما أعلن، و أعطه حتى يرضى ﴾ ظاهر کلمات آن حضرت این است که خدای تعالی از گناهان گذشته و آینده و پوشیده و آشکارا بگذرد و چندانش بعطایای دنیویه و اخرویه بر خور دار دارد که خوشنود گردد.

و هم در آن کتاب اغانی از محمّد بن کناسه مسطور است که صاعد مولای کمیت با من حدیث راند که بر حضرت ابی جعفر محمّد بن علی علیهما السلام در آمدیم و کمیت قصیدۀ خود را که اولش این است : ﴿ مَنْ لِقَلْبٍ مُتَيَّمٍ مُسْتَهَامٍ ﴾ آن حضرت دو كرت عرض کرد ﴿ اللهم اغفر للكميت ﴾ بار خدایا کمیت را بیامرز و همین راوی گوید روزی به حضرت امام ابی جعفر محمّد بن علی باقر صلوات اللّه عليهم تشرف جستم آن حضرت هزار دینار و جامه ای به ما عطا فرمود کمیت عرض کرد سوگند با خدای بسبب طمع دنیوی دوست دار شما نیستم و اگر در طلب دنیا بودم نزد آن کسی می شدم که مال دنیا در دست او است من در طمع سرای جاوید دوست دار شما هستم اما آن جامه ها که به اجسام شريفۀ شما رسیده محض تبرك به آن خواهانم اما مال دنیا را نمی خواهم پس دنانیر را رد کرد و جامه ها را بپذیرفت.

راقم حروف گوید: چنان که عادت ائمۀ هدی و بحار بی پایان کرم خدای است اگر سائلی در قبول عطیات ایشان این گونه عرایض بعرض رسانیده مقبول نیفتاده است چنان که در حکایت فرزدق و سید سجاد و دیگران حتی در عطیات

ص: 355

نسوان خاندان رسالت در کتاب طراز المذاهب مذکور داشتیم البته کمیت نیز به آن دینارها بر خور دار شده است « اللهم ارزقنا من بحار كرمك و معادن سخائك ».

بالجمله همین راوی گوید: که به آستان حضرت فاطمه بنت الحسين علیهما السلام شدیم فرمود: ﴿ هذا شاعرنا اهل البیت ﴾ یعنی کمیت شاعر ما اهل بیت است آن گاه قدمی حاضر ساخت که در آن سویقی بود و آن قدح را با دست مبارك جنبش داد و کمیت را از آن بیاشامانید و بفرمود تا سی دینار و مرکبی بدو بدهند کمیت را هر دو چشم آبدار شد و گفت لا و اللّه این مال و مرکب را

نمی خواهم چه دوستی من نسبت باین خاندان برای طمع و طلب اموال این جهان نیست.

ابن کناسه گوید چون جماعت مسوده بیامدند مستهل بن کمیت را مسخر ساخته باری گران بر وی نهادند و او را بزدند و در این حال بر مردم بنی اسد بگذشت و گفت آیا رضا می دهید که با من بچنین کارها بجای آرند ؟ گفتند این مردم همان کسان هستند که پدرت در حق آن ها گوید :

و المصيبون باب ما اخطأ الناس و مرسى قواعد الاسلام.

کنایت از این که ایشان به آن چه مردمان راه نیابند و بخطا روند به صواب می روند بالجمله گفتند پدرت کردار ایشان را بصواب شمرده او را تکذیب نمی کنیم.

راوی گويد : مستهل بر ابو مسلم در آمد ابو مسلم گفت : پدرت همان کس می باشد که بعد از اسلام کافر شد مستهل گفت این سخن از چه راه می باشد و حال این که پدرم این شعر را می گوید: الخاتمكم كرهاً تجوز امورهم *** فلم ارغصباً مثله حين يغصب

ابو مسلم شرمگین سر بزیر افکند. و دیگر از حسن بن بشر سعدی مروی است که وقتی عسس مستهل بن کمیت را در زمان ابو جعفر بگرفت و در آن وقت این گونه امور دشوار بود و او را به حبس افکند. مستهل در شکایت از روزگار خویش به ابی جعفر بر نگاشت و این شعر را در آخر رقعه مسطور داشت :

ص: 356

لئن نحن خفنا فی زمان عدوكم *** وخفنا كم ان البلاد لراكد

کنایت از این که اگر در زمان دشمنان شما و عهد شما در بیم و هراس باشیم روزگاری نا بهنجار خواهیم داشت و تفاوتی از بهر ما نخواهد بود.

چون ابو جعفر این مکتوب را قرائت نمود فرمود مستهل براستی گوید و فرمان کرد تا او را رها نمایند.

و دیگر از دعبل بن علی خزاعی مروی است که گفت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را در خواب بدیدم با من فرمود ( مالك و للكميت بن زید ﴾ ترا با کمیت چکار است عرض کردم یا رسول اللّه در میان من و او جز همان چه در میان شعراء است چیزی نیست فرمود چنین ممکن آیا وی همان گوینده نیست :

فلا زلت فیهم حیث یتهموننی ***و لا زلت فی اشياعكم اتقلب

﴿ فان اللّه قد غفرله بهذا البيت ﴾ بدرستی که خدای بسبب همین بیت او را بیامرزید می گوید : بعد از این خواب زبان از کمیت بر بستم.

و دیگر از ابراهيم بن سعد اسدی مسطور است که گفت از پدرم شنیدم که گفت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را در عالم رؤیا زیارت کردم ﴿ فقال من اى الناس انت قلت من العرب قال اعلم فمن اى العرب قلت من بنى اسد قال من اسد بن خزيمة قلت نعم قال أهلالى انت قلت نعم قال اتعرف الكميت بن زيد قلت يا رسول اللّه عمى و من قبيلتی قال اتحفظ من شعره شيئاً قلت نعم ﴾ فرمود از کدام مردی عرض کردم از عرب فرمود می دانم از کدام طوایف و قبایل عرب هستی عرض کردم از بنی اسد فرمود از اسد بن خزیمه باشی عرض کردم آری فرمود آیا تو هلالی هستی عرض کردم بلی فرمود آیا کمیت بن زید را می شناسی عرض کردم آری ای رسول خدای كميت عم من و از قبيلۀ من است فرمود آیا از اشعار کمیت چیزی را محفوظ داری عرض کردم آری فرمود این شعر را بر من بخوان ( طربت و ما شوقاً الى البيض اطرب ﴾ می گوید آن اشعار را بعرض رسانیدم تا باین شعر او رسيدم :

فمالی الا آل احمد شيعة *** و مالى الا مشعب الحق مشعب

ص: 357

آن حضرت فرمود : چون بامداد کردی بر وی سلام بخوان و با او بگوی بتحقيق که خدای تعالی آمرزید تو را به واسطۀ این قصیده.

و نیز ابو الفرج در همان کتاب از نصر بن مزاحم منقری حکایت می کند که گفت پیغمبر خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را در خواب دیدم که در حضور مبارکش مردی این شعر را انشاد می نمود : ( مَنْ لِقَلْبٍ مُتَيَّمٍ مُسْتَهَامٍ ﴾ پرسیدم این مرد کیست؟ با من گفتند کمیت بن زید اسدی است می گوید پس رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم همی فرمود خدایت جزای نیکو دهد و او را ثنا می فرستاد و هم در آن کتاب از محمّد بن سهل راوية كميت مروی است که چون کمیت به کوفه آمد نزد فرزدق شد گفت من شعری بگفته ام اکنون ای ابو فراس از من بشنو گفت بیاور پس کمیت این شعر را بدو بر خواند :

طربت و ما شوقى الى البيض اطرب *** و لا لعباً منى و ذو الشوق يلعب

و لكن الى اهل الفضایل و النهى *** و خير بنی حواء و الخير يطلب

کنایت از این که شادی و طرب و عشرت و سرور من نه در مصاحبت سیمتنان گلعذار است بلکه اشتیاق من باهل فضايل و عقل و بهترین زادگان حواءِ است.

فرزدق گفت بچیزی در طرب هستی که هیچ کس پیش از توبه آن طرب نیافته لکن ما و آنان که پیش از ما بودند جز به آن چه تو طرب یافتن بسوی آن را فرو گذاشته ای طربناك نمی شويم.

از محمّد بن علی نوفلی مروی است که گفت از پدرم شنیدم می گفت که چون کمیت ابن زید زبان بشعر و شاعری بر گشود اول شعری که بگفت قصاید هاشمیات بود پس آن جمله را مستور داشته نزد فرزدق بن غالب شاعر مشهور آمد و گفت یا ابا فراس همانا تو شيخ و شاعر قبيلۀ مضری و من برادر زاده ات کمیت بن زید اسدی هستم فرزدق گفت براستی تو برادر زادۀ منی باز گوی چه حاجت داری داری گفت طبع من گویا گشت و شعری بگفتم و همی دوست می دارم بتو معروض دارم اگر نیکو باشد مرا بفرمائی تا منتشر گردانم و اگر قبیح باشد فرمان کنی تا از مردمان مستور

ص: 358

دارم و تو از همه کس سزاوارتری که بر من پوشیده داری فرزدق چون این سخنان بشنید گفت اما عقل تو نیکو است و من امیدوارم که شعر تو نيز بميزان عقل تو باشد اکنون آن چه گفته ای برای من بخوان کمیت در خدمتش بخواند : ﴿ طربت و ما شوقاً الى البيض اطرب ﴾ فرزدق گفت ای برادر زادۀ من در چه چیز طرب می گیری گفت ﴿ و لا لعبا منی و ذوالشوق يلعب ﴾ فرزدق گفت آری ای برادر زادۀ من پس تو لعب و بازی نمای چه تو در اوان لعب هستی کمیت این شعر بخواند :

و لم يلهنی دار و لا رسم منزل *** و لم يتطر بنی بنان مخضب

و از این شعر نیز باز نمود که مرادار دلدار و سر پنجۀ نگار نیز شکار نکند و بطرب نیاورد. فرزدق گفت : ای برادر زادۀ من پس چه چیزت طربناك كند ؟ گفت :

و لا السانحات البارحات عشية *** امر سليم القرن ام مر اعصب

کنایت از این که از صید و شکار و سوانح راست و چپ روزگار نیز بشوق و طرب نباشم. فرزدق گفت : زود بگوى و تطيّر مكن. کمیت این شعر را بخواند و مطلوب را بنمود :

و لكن الى اهل الفضایل و النهی *** و خير بنی حواء و الخير يطلب

فرزدق گفت و يحك اين جماعت کدام مردم باشند ؟ گفت :

الى النفر البيض الذين بحبهم *** الى اللّه فيما نا بنى اتقرّب

کنایت از این که اشتیاق و طرب من به آن جماعتی است که دارای دیدار نورانی و هیکل آسمانی هستند و بدستیاری محبت ایشان بحضرت احدیت تقرب توان یافت فرزدق گفت : « و يحك » مرا آسوده كن كيستند ایشان ؟ گفت :

بنی هاشم رهط النبی فاننی *** بهم و لهم ارضى مراراً و اغضب

خفصت لهم منى جناحی مودة *** الى كنف عطفاء اهل و مرحب

و كنت لهم من هؤلاء وهؤلاء *** محباً على انى اذم و اغضب

وارمی وارمی بالعداوة اهلها *** و انى لاوذى فيهم واؤنب

ص: 359

و در این اشعار باز نمود که عشق و سرور و طرب و توسل من به طائفۀ جليلۀ بنی هاشم است که طایفه و گروه پیغمبر خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم می باشند. فرزدق گفت : ای برادر زادۀ من البته این اشعار مشکبار را در صفحه روزگار انتشار بده چه مدایح ایشان چون عبير و مشك است كه هر چه برافشانند بویش بیش تر و برتر گردد. ﴿ فانت و اللّه اشعر من مضى و اشعر من بقی ﴾ سوگند با خدای تو از شاعران گذشته و باز مانده شاعر تری.

و نيز از محمّد بن سهل راویۀ کمیت از کمیت مسطور است که چون ذو الرمة بشهر ما قدوم نمود نزد او شدم و بدو گفتم همانا قصیده ای گفته ام و با قصیدۀ تو معارضه كرده ام ( ما بال عينك منها الماء ينسكب ﴾ با من گفت چه چیز گفته ای یعنی در چه شعر معارضه نموده ای ؟ گفتم :

هل انت عن طلب الايقاع منقلب *** ام كيف يحسن من ذى الشيبة اللعب

و این اشعار را بخواندم تا بیایان آوردم. ذو الرمة گفت و يحك همانا تو سخنی می کنی که هیچ کس را نشاید که با تو بگوید بصواب یا بخطا رفتی کنایت از این که اشعار تو را بلاغت و فصاحتی نیست و میزانی معین ندارد و این از آنست که آن چه را توصیف می کنی مضمونی عالی ندارد گفتم هیچ می دانی این کار از چه جهت است؟ گفت ندانم گفتم از آنست که تو چیزی را توصیف می نمائی که بچشم خود دیده ای و من چیزی را توصیف می کنم که برای من صفت کرده اند و معاینه چون وصف نباشد می گوید ذوالرمة خاموش شد.

حماد راویه گفته است کمیت را دوجده بود که ادراك زمان جاهلیت را کرده بودند و ایشان اوصاف بادیه و امور بادیه را از بهرش باز می نمودند و از اخبار مردمان ایام جاهلیت بدو می گفتند و کمیت هر وقت در شعری با داستانی دچار شک و شبهت می شد بایشان عرضه می داد و ایشان او را بحقیقت امر خبر می دادند و علم و اطلاع کمیت از این روی فزایش و نمایش می گرفت.

ص: 360

آمدن کمیت خدمت حضرت ابی جعفر علیه السلام

از ابو بکر حضرمی مسطور است که در ایام تشریق گاهی که در منی بودیم از حضرت ابی جعفر محمّد بن علی علیهما السلام برای کمیت اجازت خواستم و آن حضرت او را بار داد. کمیت عرض کرد فدای تو شوم در مدح و منقبت شما انشاد اشعاری کرده ام دوست دارم بعرض برسانم فرمود : ای کمیت خدای را یاد کن در این ایام معدودات کمیت دیگر باره آن عرض را اعادت کرد و

ابو جعفر علیه السلام بروی رقّت فرمود فقال ﴿ هات ﴾ بیاور کمیت قصیدۀ خود را در حضرتش بعرض همی رسانید تا باین شعر رسید :

يصيب به الرامون عن قوس غيرهم *** فيا اخر اسدى له الغى اول

پس امام علیه السلام هر دو دست مبارك را بآسمان بلند ساخت و عرض کرد بار خدایا بیامرز کمیت را.

در کتاب خرایج و جرایح مسطور است که در آن هنگام که گروهی از دشمنان خاندان رسالت خواستند کمیت را بسبب محبت با آن خاندان بکشند و کمیت پنهان شده بود جمعی را بر سر راه ها بنشاندند تا او را بدست آرند حضرت باقر علیه السلام با او اشارت فرمود که در شب بیرون رو آسیبی از این جماعت بتو نمی رسد چون کمیت از خانه بیرون آمد و خواست از یکی از طرق بیرون شود شیری پیش آمد و او را از نوشتن آن طریق باز داشت کمیت بجای دیگر پای نهاد آن شیر از آن راه نیز مانع شد و حرکتی چند بنمود و کمیت از آن حرکت اشارتی در یافته و بدانست ببایست از دنبال شیر راه نوشت و آخر چنان کرده شیر از پیش و کمیت از عقب برفت تا بمقامی که امن بود باز رسید.

ابو الفرج اصفهانی گوید کمیت بن زید روایت حدیث می نمود و دیگران از وی روایت می کردند.

محمّد بن سعيد بن عمیر صیداوی از پدرش کمیت حکایت کند که عکرمه با من حدیث راند که عبد اللّه بن عباس وی را در خدمت حسين بن علی علیهما السلام بمكه روان

ص: 361

داشت عکرمه گفت آن حضرت ( فجعل يهلّ حتى رمى جمرة العقبة، أو حين رمى جمرة العقبة ) يعنی تهلیل می نمود تا جمرۀ عقبه را بیفکند یا این که در هنگام رمی جمرة عقبه تهليل می نمود من از این کار از آن حضرت پرسش کردم با من خبر داد که پدرش على علیه السلام این کار می فرمود و این حکایت را با ابن عباس بگذاشتم ابن عباس گفت : مادر تو را مباد از من سؤال می کنی از چیزی که حضرت حسین بن علی از پدرش على صلوات اللّه عليهما خبر داده ﴿ و اللّه إنها لسنّة ﴾ سوگند با خدای این کار سنت است.

از حفص بن محمّد الاسدى مذکور است که گفت کمیت بن زید از مذکور غلام زينب ما را حدیث نمود که زینب گفت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم بر من در آمد ﴿ و أنا فضل ، قالت: فقلت بيدي هكذا و استترت قالت: فقال لي: إنّ اللّه عزّ و جلّ زوّجنيك ﴾.

و دیگر از حبیب بن ابی سلیمان اسدی مذکور است که گفت کمیت بن زید مرا حدیث نمود که وقتی از ابی جعفر از معنی این قول خدای عز و جل ﴿ إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعادٍ ﴾ پرسیدم گفت من و پدرم بر ابو سعيد خدری در آمدیم و پدرم از وی از این آیه بپرسید ﴿ فقال معاد آخرته الموت ﴾.

و دیگر ربعی بن عبد اللّه بن الجارود بن ابی سبرة از پدرش روایت کرده است که وقتی کمیت بن زید اسدی در خدمت حضرت ابى جعفر محمّد بن علی علیهما السلام در آمد آن حضرت با او فرمود ای کمیت توئی گویندۀ :

﴿ فالان صرت إلى أميّة و الأمور إلى مصايرها ﴾

عرض کرد آری این شعر را گفته ام لیکن سوگند با خدای در این شعر جز دنیا را اراده نکرده ام و بتحقیق که عارف بفضل شما می باشم ( قال: أما أن قلت ذلك فإنّ التقيّة لتحلّ ) فرمود چون این کردار تو از روی تقیه است رو است.

احمد بن انس سلامی اسدی گوید از معاذ هراءِ پرسیدند شاعر ترین مردمان کیست گفت آیا از شعرای جاهلیین می پرسید یا شعرای اسلامیین گفتند بلکه از

ص: 362

شعرای جاهلیین می پرسیم گفت امرء القیس و زهیر و عبید بن الابرص از همه اشعر هستند گفتند از شعرای اسلاميين كدام يك اشعر باشند گفت فرزدق و جریر و اخطل وراعی پرسیدند ای ابو محمّد هیچ نمی بینیم ترا که در جمله این شعراء از کمیت ياد كنى ﴿ قال: ذاك أشعر الأوّلين و الآخرين ﴾ کمیت از تمامت شعرای گذشته و آینده بهتر و اشعر است.

و دیگر ابو بکر هذلی حکایت کرده است که چون زید بن علی علیه السلام خروج نمود بكميت بن زید نوشت: ای اعیمش با ما خروج کن ، آیا تو گویندۀ این شعر نیستی ؟ :

ما ابالی اذا حفظت ابا القاسم فيكم ملامة اللوام

کمیت در جواب زید این شعر را بنوشت :

تجود لكم نفسى بما دون وثبة *** تظل لها الغربان حولى تحجل

و ازین شعر می نماید که خروج باید باجازت امام علیه السلام باشد وقتی کمیت بر خالد قسری در آمد و مدیحۀ خود را بخواند :

لوقيل للجود من حليفك ما *** ان كان الا اليك ينتسب

انت اخوه و انت صورته *** و الرأس منه و غيرك الذنب

خالد بن عبد اللّه فرمان کرد تا صد هزار درهم بدو عطا کردند عمر بن شبه حدیث کرده است که روزی کمیت بن زید بر مخلد بن یزید بن مهلب در آمد و این شعر را بخواند :

قاد الجيوش لخمس عشرة حجة *** ولداته عن ذاك فی اشغال

قعدت بهم هماتهم و سمت به *** همم الملوك و سورة الابطال

و در این هنگام در حضور مخلد مبلغی دراهم موجود بود که دراهم اویجه می نامیدند مخلد با کمیت گفت چنان که می توانی از دراهم گران بارش و کمیت گفت اينك قاطر بر در سرای است و او نیرومندتر است مخلد گفت بارش را گران بار کن کمیت آن چند بر گرفت که بیست و چهار هزار درهم بر آمد و پاره ای کسان

ص: 363

در این کردار مخلد در خدمت پدرش یزید سخنی کردند گفت مکرمتی را که پسرم بنموده باز نمی گردانم.

از ابن شبرمه مذکور است که گفت با کمیت گفتم تو درحق بنی هاشم شعر می گوئی و نیکو می سرائی و دربارۀ بنی امیه برتر از آن انشاد می کنی گفت من هر وقت شعر می گویم دوست

می دارم که نیکو بگویم.

ابن کناسه گوید کمیت مردی در از بالا و کر بود و آوازی پسندیده و انشادی ستوده نداشت از این روی هر وقت از وی در طلب استماع شعر بر آمدند پسرش مستهل را که فصیح و خوش انشاد بود بقرائت اشعارش امر می نمود.

از محمّد بن سلمة بن ارتبيل مروی است که علت هجو نمودن کمیت مردم یمن را این بود که شاعری از مردم شام که او را حکیم بن عیاش کلبی می گفتند در حضرت علی بن ابی طالب صلوات اللّه و سلامه عليه بجسارت می رفت و بنی هاشم را بتمامت هجو می راند و بجماعت بنی امیه انقطاع داشت کمیت ساخته او و تلافی گفتار او شد و او را هجو و سب نمود و در میان ایشان مهاجات سخت افتاد و کمیت بیم ناک بود که اگر هجو او معلوم گردد که بسبب جسارت کلبی در حضرت امیر المؤمنين علیه السلام است مفتضح گردد و هشام بر وی آشفته آید لاجرم چنان اظهار می کرد که این که در هجای کلبی می کوشد بواسطه عصبیتی است که بنی عدنان و قحطان راست و چون فرزندان اسمعيل بن الصباح بن الاشعث بن قيس و اولاد علقمة بن وائل الحضرمی اشعار کلبی را روایت می نمودند پس کمیت تمامت قبایل یمن را مگر این دو قبیله را هجوراند چه دربارۀ آل علقمه گفته است:

و لولا آل علقمة اجتدعنا *** بقا يا من انوف مصلمينا

و دربارۀ اسمعیل این شعر را گوید:

فان لاسمعيل حقا واننا *** له شاعبو الصدع المقارب للشعب

و این از آن بود که آل علقمه را بر وی حقی بود و در آن شب که بسوی شام بیرون شد او را منزل دادند و مادر اسمعیل نیز از طایفۀ بنی اسد است ازین روی

ص: 364

از هجو ایشان زبان بر بست. ابو سلمة از محمّد بن سهل روایت کرده است که حکیم کلبی در هجو بنی اسد گفته است :

ماسرنی ان امی من بنی اسد *** و ان ربی نجانی من النار

و انهم زوّ جونى من بناتهم *** و ان لی كل يوم الف دينار

می گوید اگر چند پروردگار من مرا از آتش دوزخ نجات بخشد نمی خواهم مادرم از طایفۀ بنی اسد باشد و اگر روزی هزار دینار فایدت برم نمی خواهم از دخترهای ایشان در کنارم آورم.

کمیت در پاسخ او این شعر را بگفت :

يا كلب مالك ام من بنی اسد *** معروفة فاحترق يا كلب بالنار

لكن امك من قوم شنئت بهم *** فقد قنعوك قناع الخزى و العار

ای کلب تو را مادری نامدار از جماعت بنی اسد و الاتبار نیست پس باین غم و اندوه در آتش بسوز بلکه مادر تو از آن قوم است که تو را در انتساب بایشان نکوهشه است و از لباس رسوائی و ننگ و عار پوشش ها. کلبی این شعر را در جواب بگفت :

من يبرح اللؤم هذا الحى من اسد *** حتى يفرق بين السبت والاحد

محمّد بن انس گفته است مستهل بن کمیت با من حدیث راند که با پدرم گفتم ای پدر من همانا تو در این شعر خود کلبی را هجو کنی و گوئی :

الا يا سلم من ترب ***اخى اسماء من ترب

و چون خواهی او را در هم شکنی و بر وی غمز نمائی بجماعت بنی امیه افتخار می جوئی با این که بکفر ایشان شهادت می دهی از چه روی بعلی علیه السلام و گروه بنی هاشم که بدوستی ایشان بر خورداری مفاخرت نکنی گفت ای پسرك من تو خودت می دانی که این شاعر کلبی بمردم بنی امیه انقطاع دارد و بنی امیه با علی دشمن می باشند اگر من بياد علی علیه السلام و نام مبارکش در این اشعار عنوان کنم این سگ نام مرا از هجای خود بگذارد و به جای آن حضرت پردازد و من در این کردار

ص: 365

خود آن حضرت را در معرض هجای او در آورده باشم و از مردم بنی امیه هیچ کس را بنصرت آن حضرت نیافته ام لاجرم بر این سگ با بنی امیه افتخار جویم چه اگر خواهد در این افتخار نقضی بیاورد آن جماعت آن سگ را می کشند و اگر بناچار از نام ایشان لب فرو بندد غم و اندوه او را می کشد و من بر وی غلبه کرده ام و چنان بود که وی گفت چه کلبی از جوابش امساک ورزيد و کمیت رضوان اللّه عليه بر وی غالب و کلبی لال و باندوه و كلال افتاد. محمّد بن سلمة گوید کمیت بن زید ابان ابن الولید بجلی را مدح می راند چه ابان او را بسی دوست می داشت و با وی احسان می ورزید وقتی کمیت بن زید حکم بن الصلت را که در این هنگام خلیفه یوسف ابن عمر بود بقصیده ای که اولش این است ﴿ طربت و هاجك الشوق الحثيث ﴾ مدح نمود و چون آن اشعار را انشاد کرد حکم بن صلت حارثه را بخواند تا او را جایزه بدهد و از آن پس ابان بن الولید را احضار نمود و ابان را با بند آهنین حاضر ساختند و حکم از وی مطالبه مال نمود چون کمیت او را در آن حال بدید دیدگانش را اشک فرو گرفت و روی با حکم آورد و گفت ﴿ أصلح اللّه الأمير ﴾ جایزه را برای ابان مقرر بدار و در کار او محسوب شمار حکم گفت چنین کردم او را بزندان باز گردانید ابان با کمیت گفت ای ابو المسهل ازین پس حکم را بر گردن من چیزی وارد نیست کنایت از این که این قبول را در حضور تو می نماید و بعد از آن نمی پذیرد کمیت گفت اصلح اللّه الامیر آیا مرا استهزاء می فرمائی حکم گفت ابان دروغ می گوید و مال بر وی وارد است و اگر وارد نباشد از آن چه بر وی وارد است محسوب دارد این وقت حوشب بن یزید شیبانی که خلیفه حکم بود گفت اصلح اللّه الامیر آیا شفاعت حمار بنی اسد را دربارۀ عبد بجیله می پذیری ؟ کمیت چون این سخن بشنید بر آشفت و با او گفت اگر این گونه سخن می کنی سوگند با خدای ما از پدران خود فرار ننمودیم تا گاهی که بقتل رسیدند و این عار بر خود بار نکردیم و آن زنان را که بر پدران ما حلال بودند نکاح ننمودیم گاهی که ایشان بمردند و کمیت این سخن را از آن بگذاشت که در پاره ای جنگ ها پدر خویش را بگذاشت و فرار کرد و پدرش مقتول

ص: 366

و خودش نجات یافت و پس از مرگ پدرش جاریه را که خاصه پدرش بود در نکاح آورد حوشب چون این کلام را بشنید زبانش در کامش بخشگید و سخت شرمسار گردید حکم با او گفت چه چیز ترا بر آن بداشت که خویشتن را بزبان گزند کمیت در افکنی و شاعری این شعر را در بارۀ حوشب گفته است:

نحی حشاشته و اسلم شیخه *** لما رأى وقع الاسنة حوشب

و ازین شعر باز نمود که حوشب حشاشه خویش را از میدان کارزار و شراره سنان آبدار بر کنار داشت و پدرش را بهلاکت و دمار دچار ساخت.

و در ذیل همین خبر از ابراهیم بن علی اسدی مروی است که وقتی ریّا دختر کمیت بن زید با فاطمه دختر ابان بن الوليد در مکۀ معظمه در حال حج یک دیگر را ملاقات کردند و در حضرت یزدان چندان بسؤال و نیاز پرداختند که هم دیگر را بشناختند دختر ابان دو خلخال طلا که بر خود داشت بدختر کمیت داد دختر کمیت گفت ای آل ابان خداوند دیان شما را جزای نيك دهد چه از نیکی و احسان خود از قدیم و حدیث دربارۀ ما چیزی فرو گذاشت نکرده اید دختر ابان در جواب او گفت بلکه شما را خدای تعالی جزای خیر دهد چه ما چیزی را با شما عطا کرده ایم که تباه و نابود می شود و شما ما را از مجد و شرف عطاها کرده اید که ابد الدهر می ماند و گردش روزگارش تباه نمی گرداند مردمان در هر زمان می خوانند و در محافل و مجالس از ما یاد می کنند و نام و یاد مردگان را زنده و آثار ما را پاینده می دارند.

سال شهادت حضرت امام حسین ( علیه السلام )

محمّد بن سلمة بن از تبیل گوید: کمیت در ایام شهادت حضرت امام حسین بن على علیهما السلام در سنه شصتم هجری متولد شد و در سال یک صد و بیست و ششم در زمان خلافت مروان بن محمّد وفات کرد و در حال موتش عدد اشعارش به پنج هزار و دویست و هشتاد و نه بیت رسیده بود.

راقم حروف گوید: از این کلام معلوم می شود که آنان که سال شهادت

ص: 367

حضرت سید الشهداء سلام اللّه علیه را چنان که در کتاب حضرت سجاد نیز اشارت نمودیم در سنة شصتم هجری دانسته اند و بپاره ای روایات صحیحه متکی هستند روایتی استوار در دست دارند.

از یعقوب بن اسرائيل مسطور است که مستهل بن کمیت گفت که در زمان وفات پدرم کمیت بر بالینش حاضر بودم که مشغول جان دادن بود پس افاقتی او را دست داد چشم ها بر گشود پس از آن گفت ﴿ اللهم آل محمّد اللهم آل محمّد ﴾ تا سه دفعه پس از آن با من گفت ای پسرك من دوست همی داشتم که زنان بنی کلب را باین شعر هجو نکرده باشم.

مع العضروط و العسفاءِ القوام *** براد عهن غير محصنينا

چه در این شعر عموم زنان بنی کلب را بفسق و فجور مشهور ساختم سوگند با خدای هیچ شبی بیرون نیامدم جز آن که بیم همی داشتم که بعلت این شعر ستارگان آسمان را بر من بر زنند آن گاه با من گفت ای پسرك من از روایات چنان یافته ام که در ظهر کوفه خندقی بر آورند و قبور مردگان در آن نمایان آید و ایشان را از قبرهای خود بقبوری دیگر حمل دهند تو مرا در ظهر کوفه بخاك مسپار لكن چون بمردم جسد مرا بفلان موضع که مکران نام دارد برده در آن جا دفن کن لاجرم کمیت را در مکران برحمت یزدان سپردند و کمیت اول کسی است که در آن مکان مدفون شد و مدت ها مقبره بنی اسد گردید مستهل گوید پدرم در ایام خلافت مروان بن محمّد در سال یک صد و بیست و ششم وفات کرد رحمة اللّه عليه.

در مجالس المؤمنين مسطور است کمیت بن زید اسدی از جمله اکابر شعرای شیعه اثنی عشریه است با حضرت امامین همامين محمّد بن علی الباقر و جعفر بن محمّد الصادق علیهما السلام معاصر و در مدایح ایشان و اهل بیت سلام اللّه عليهم قصايدغرّا بنظم آورده. علامۀ حلی قدس سره در کتاب خلاصة الاقوال او را از جمله مقبولان شمرده و در توصیف او لفظ مشکور آورده و حضرت باقر علیه السلام در حق او می فرماید ﴿ لا تزال

ص: 368

مؤيّدا بروح القدس مادمت تقول فينا ﴾ و این کلام معجز نظام از آن است که او را دربارۀ دیگران و گاهی از راه تقیه در حق مخالفان نیز پاره ای قصاید و اشعار است چنان که بآن اشارت شد. نوشته اند روزی کمیت در خدمت حضرت باقر سلام اللّه عليه تشرف جسته نگران شد که آن حضرت علیه السلام باین بیت مترنم است :

ذهب الذين يعاش فی اكنافهم *** لم يبق الاشامت او حاسد

كميت بديهةّ این شعر را بعرض رسانید :

و بقى علی ظهرا لبسيط واحد *** فهو المراد و انت ذاك الواحد

در تفسير رئيس المفسرين ابو الفتوح خزاعی رازی و کتاب مشفی این شعر از کمیت مسطور است :

و يوم الدوح دوح غدیر خم *** ابان له الولاية لواطيعا

و لكن الرّجال مبايعوها *** فلم ارمثلها خطباً منيعا

شیخ ابو الفتوح می گوید کمیت گفت چون این قصیده را بگفتم امیر المؤمنين علیه السلام را در خواب دیدم با من فرمود آن قصیده عینیه را بخوان من بعرض همی رسانیدم چون باین جا رسیدم فرمود راستی گفتی و آن که بعقب این شعر است :

و لم ارمثل ذاك اليوم يوماً *** و لم ارمثله حقاً اضيعا

و در کتاب شیخ ابی عمر کشی مسطور است که یکی از صلحا که معاصر کمیت بود اشعار هاشمیات او را که در مدح اهل البیت علیهم السلام بود از کمیت استماع می نمود و بخاطر می سپرد و مدتی تمام جدی بلیغ می ورزید و آخر الامر او را احتیاطی در ترك آن بخیال افتاد و بیست و پنج سال از قرائت آن قصاید متوقف گشت تا یکی شب در خواب بدید که قیامت قیام یافته و او در میان آن محشر است و صحیفۀ در دست او دادند چون آن صحیفه را بگشاد نگران شد که در آن نوشته اند ﴿ بسم اللّه الرحمن الرحيم إِنَّمَا من يدخل الجنّة من محبّى علىّ بن أبى طالب ﴾ و چون نظر بر سطر اول افکند اسامی گروهی را بدید که ایشان را نمی شناخت و در سطر دوم نظر کرد نام آشنائی را ندید و در سطر سیم یا چهارم اسم کمیت را نوشته دید و

ص: 369

از آن پس از آن احتیاط که توهّم کرده بود باز گردید و در روایت اشعار کمیت بیش از پیش بکوشید بالجمله ازین پیش در ذیل احوال یزید و هشام بپاره ای حالات کمیت اشارت شد و ازین پس نیز انشاء اللّه تعالی در ضمن این کتاب در مواقع مناسبه اشارت خواهد شد و در دامنه کتاب احوال حضرت باقر سلام اللّه علیه و معجزات آن حضرت و نجات کمیت و نسبت بشاعری آستان مبارك امام علیه السلام كه برترین مفاخر است بعضی فقرات مسطور افتاد و همین مفاخرت او را بس كه ادراك حضور مبارك سه امام والا مقام صلوات اللّه عليهم را بنموده است.

بیان وقایع سال یک صد و بیست و هفتم هجری مسیر مروان بسوی شام و خلع ابراهیم بن ولید

در این سال مروان بن محمّد ساز سپاه بدید و بمحاربت ابراهيم بن الوليد روى بشام نهاد و سبب این کار پاره ای ازین پیش مسطور شد که مروان بعد از قتل ولید جانب راه گرفت و قتل او را منکر شمرد و بر جزیره مستولی شد و از آن پس بشرائط مذکوره با یزید بن الولید بیعت کرد و یزید اعمال پدرش را با او گذاشت و چون یزید بدیگر سرای رخت کشید مروان با سپاه جزیره روی براه آورد و پسرش عبد الملک را با جمعیتی بزرگ در رقه بگذاشت و خود راه بنوشت تا بقنسرين پیوست و در آن جا بشر بن الولید را که از جانب برادرش یزید والی قنسرین بود بدید و این وقت برادر عبد الملك مسرور بن الوليد نيز با وی بود پس صف ها بیاراستند و مروان ایشان را به بیعت خویش دعوت کرد و یزید بن عمر بن هبيرة با جماعت قیسیه بدو مایل شدند و بشر بن الوليد و برادرش مسرور را تسلیم کردند مروان ایشان را بگرفت و بزندان افکنده و جانب راه گرفت و مردم قنسرین در خدمتش ملازمت داشتند و روی بحمص گذاشتند و چنان افتاده بود که مردم حمص از بیعت ابراهیم و عبد العزیز امتناع ورزیده بودند لاجرم ابراهیم فرمان کرد تا عبد العزیز بالشكر دمشق بآن سوی برفت و اهل حمص را در حمص بمحاصره انداخت و از آن

ص: 370

سوی چون مروان این داستان را بدانست بر عجلت و شتاب بیفزود و چون بحمص نزديك شد عبد العزيز طاقت مقاومت در خود ندید و از کنار آن شهر بکوچید و مردم حمص شادان بخدمت مروان شتابان شدند و با وی بیعت نهاده در خدمتش راه سپار گشتند و از آن طرف چون ابراهیم بن الولید این اخبار بشنید لشکری از مردم دمشق بسرداری سلیمان بن هشام روان داشت پس هشام با یک صد و بیست هزار تن مرد سپاهی در عین الجر نزول گرفت مروان نیز با هشتاد هزار مرد نبرد در آن جا فرود گشت و اهل دمشق را بترك مقاتلت و رها نمودن دو فرزند وليد حكم و عثمان را از زندان بخواند و از بهر ایشان ضمانت نمود که از کشندگان ولید هیچ کس را طلب نکند و در مقام تلافی بر نیاید سپاه دمشق مسئلتش را اجابت نکردند و در جنگ و قتال با او بکوشیدند و از هنگام ارتفاع روز تا عصر قتال دادند و جمعی کثیر از هر دو سوی کشته شد مروان مردی صاحب رأى و مكيدت و حیلت بود تدبیری بساخت و سه هزار سوار بر گزیده را روانه داشت تا از دنبال لشکریان او راه سپار شده رود خانه را که در آن اراضی بود بسپردند و آهنگ لشکر ابراهیم را نمودند تا انقلابی در ایشان در افکنند و از آن سوی سلیمان بن هشام و سپاهیان او گرم میدان قتال و جدال بودند و از همه راه بی خبر ناگاه تکاپوی سپاه و برق شمشیر و آوای تکبیر از پشت سر ایشان در لشکر ایشان در افتاد آن جماعت از مشاهدت آن حالت هزیمت گرفتند مردم حمص از آن کین و عدوان که با ایشان داشتند شمشیر خون آشام در اهل شام بکار بردند و هفده هزار تن از لشکر شام را روز بشام آوردند لکن مردم جزیره و قنسرین از قتل ایشان دست باز داشتند و افزون از آن چه از آن جماعت کشته بودند اسیر ساخته بخدمت مروان آوردند مروان بیعت دو فرزند ولید را از ایشان بستد و جمله را رها گردانید و جز دو تن از آن اسیران را که یکی یزید بن العقار و آن دیگر ولید مصاد بود و هر دو تن کلبی و از قتلۀ ولید بن یزید بودند هیچ کس را نکشت و این دو تن را در حبس بیفکند و چندان در زندانش بماندند تا روان از تن بسپردند و یزید بن

ص: 371

خالد بن عبد اللّه قسری در جمله آنان که فرار کردند با سلیمان بدمشق فرار نمود و با ابراهيم وعبد العزيز بن حجاج فراهم شدند. و پاره ای با پاره ای گفتند اگر فرزندان ولید باقی بمانند تا مروان ایشان را از زندان بیرون بیاورد و امر خلافت با ایشان تعلق گیرد از کشندگان پدرشان یک نفر را بر روی زمین باقی نگذارند صواب چنان است که هر دو را بقتل رسانند یزید بن خالد این رأی را استوار داشت و ابو الاسود مولای خالد را بقتل آن دو تن مأمور نمود ابو الاسود با گروهی به زندان شده آن دو پسر را با چوب و عمود سر و تن در هم شکستند و يوسف بن عمر ثقفی را که از این پیش بعزل و حبس او اشارت رفت از زندان بیرون کرده سر از تن بر گرفت و خواستند ابی محمّد سفیانی را بقتل رسانند ابو محمّد داخل یکی از بیوت زندان کرده و درش را بر بست هرچند خواستند آن در را بر گشایند نتوانستند و بآن اندیشه شدند که او را در همان مکان بسوزانند و آتشی موجود نگشت تا گاهی که گفتند ابو محمّد خود را در خیل مروان در مدینه در افکند پس آن جماعت که بزندان اندر بودند فرار کردند و ابراهیم نیز فرار کرده مخفی شد و سلیمان ابن هشام آن چه در بیت المال بود بغارت بر گرفت و در میان اصحابش پخش کرده آن گاه از مدینه بیرون رفت.

داستان پاره ای حالات يوسف بن عمر ثقفی و کیفیت قتل او

ابو عبد اللّه يوسف بن عمر بن محمّد بن الحكم بن ابی عقيل بن مسعود الثقفى پسر عم حجاج و رشته نسب ایشان در حکم بن ابی عقیل با هم پیوسته می شود و ازین پیش شرح بقیه نسبش در ترجمه حال حجاج مسطور و کیفیت امارت او در عراق و وعزل خالد و پاره ای اوصاف ذميمه و عزل و حبس او در طی این کتاب مذکور و بقتل او نیز اشارت رفت. ابن خلکان گوید سه روز از شهر رمضان سال یک صد و ششم هجری بجای مانده یوسف از جانب هشام برو سادۀ امارت یمن بنشست و هم چنان بولايت آن ملك بزيست تا در سال يك صد و بیستم بفرمان هشام والی عراق

ص: 372

گشت. بخاری گوید ولایت یوسف در عراق در سال یک صد و بیست و یکم روی داد و چون ولایت عراق یافت خالد بن عبد اللّه و طارق و جمعی کثیر از اصحاب خالد را در زحمت شکنجه بکشت و نود هزار بار هزار درهم از خالد و اسباب او مأخوذ نمود اشرس مولای بنی اسد که تاجر یوسف بن عمر بود گوید مکتوب هشام بما پیوست و يوسف قرائت کرد و از امارت خویش سخن ننمود و مکتوم ساخت و گفت آهنگ اقامت عمره دارم پس از یمن بیرون شد من نیز با وی بودم و پسرش صلت را از جانب خود در خلافت و حکومت یمن بگذاشت و در طی راه با هيچ يك از ما يك کلمه سخن نکرد تا گاهی که بعذیب رسید و آن جا فرود آمد و گفت : ای اشرس دلیل و راهنمای تو کجاست گفتم در این مکان حاضر است یوسف از آن راه از وی بپرسید گفت این راه مدینه است و این راه عراق من با خود گفتم سوگند با خدای این اوقات و ایام عمره نیست و یوسف هیچ سخن ننمود تا شب هنگامی در میان حيره و كوفه منزل افکند وستان بیفتاد و يك پای خود را بر پای دیگر انداخت و این شعر را بخواند:

فما لبثتنا العيس ان قذفت بنا *** نری غربة و العهد غير قديم

پس از آن گفت : ای اشرس مردی را بیاور تا از وی پرسش نمایم اشرس مردی را حاضر ساخت یوسف با اشرس گفت : از وی از پسر نصرانیه پرسیدن گیر و مقصودش خالد قسری بود من بدو گفتم خالد چکرد و در کجاست گفت در حمّه است یوسف بدان سوی روی آورد و گفت از وی از احوال طارق بپرس گفت : فرزندان خود را مختون نموده و مردمان را در کوفه اطعام می نماید یوسف گفت : این مرد را براه خویش بگذار و خود سوار شد و در رحبه فرود شد و بمسجد کوفه در آمد و نماز بگذاشت و بر پشت بیفتاد و در آن شب مدتی بگذرانیدیم. آن گاه مؤذن بیامد و در آن اوقات زیاد بن عبید اللّه حارثی از جانب خالد در کار نماز جماعت خلافت داشت پس اذان بگفتند و از آن پس سلام براندند و زیاد بیرون آمد و نماز بپای شد و زیاد بیامد تا امامت نماز کند یوسف گفت ای اشرس زیاد

ص: 373

را دور کن اشرس با زیاد گفت تأخیر جوی تا امیر تقدم گیرد زیاد عقب رفت و یوسف پیش بایستاد و مردی نیکو قرائت و با فصاحت بود و چنان که مذکور گردید ﴿ إِذٰا وَقَعَتِ اَلْوٰاقِعَةُ ﴾ و ﴿ سَأَلَ سٰائِلٌ بِعَذٰابٍ وٰاقِعٍ ﴾ را بخواند و نماز فجر را بپای برد آن گاه قاضی تقدم گرفت و خدای را حمد و ثنا براند و بنام خلیفه دعا کرد و گفت نام امیر شما چیست بدو باز نمودند پس در حق او بصلاح دعا نمود و هنوز نماز گذاران پراکنده نشده بودند که مردمان حاضر شدند و یوسف بن عمر از جای باز نگشت تا گاهی که جمعی را بسوی خالد و ابان بن الوليد بفارس و بلال بن ابی برده در بصرة و عبد اللّه بن ابی برده در سجستان بفرستاد و هشام فرمان کرده بود که یوسف تمامت عمال خالد را بجز حكم بن عوانه که والی سند بود معزول بگرداند و یوسف او را بر ولایت خود باقی بداشت تا گاهی که او و زید بن علی در یک روز کشته شدند و چون نزد خالد بیامدند با وی گفتند امیر یوسف چنان و چنین گوید گفت مرا از این سخنان فرو گذارید آیا امیر المؤمنین زنده است گفتند آری گفت با کی بر من نیست و چون خالد را نزد یوسف آوردند خالد را حبس کرد و هشام بیوسف نوشت خدای را عهد نهاده ام اگر خاری بر پای خالد خلد گردن تو را بزنم پس او را با اثقال و احمال و اهل و عیالش براه خود بگذاشتند تا بشام برفت و در آن جا بود تا هشام بمرد و این روایت با روایتی که بفرمان هشام خالد را بعذاب افکندند منافی است چنان که در ذیل احوال خالد و بعضی مقامات اشارت شد و ابن خلکان نیز از آن حکایت می نماید.

ابو الحسن مداینی گوید : یوسف بن عمر امر کرد تا بلال بن ابی بردة بن ابی موسی اشعری را که از جانب خالد عامل بصرة بود دچار رنج و شکنج نمایند پس او را در معرض عذاب و عقاب در آوردند بلال از گزند عذاب سی صد هزار درهم متقبل گشت و کفیلی از وی بر گرفتند و آن مبلغ را حاضر کرده بشام فرار کرد بعضی گفته اند غلام او خواست دراجی از بهرش خریداری نماید او را بشناختند و پاره ای گفتند غلامش دراجی از بهرش کباب کرده آن دراج را بسوزانید و بلال او را

ص: 374

مضروب نمود و آن غلام از وی سعایت کرد و او را نزد یوسف بن عمر بیاوردند و در آفتاب باز داشتند گفت مرا نزد امیر المؤمنين حاضر کنید تا هر چه از من بخواهد بر خویشتن واجب شمارم از وی نپذیرفتند و او را نزد یوسف باز گردانیدند و یوسف چندانش بعذاب معذب داشت تا مقتول ساخت و برادرش عبد اللّه بن ابی بردة با زندانبان گفت نام مرا در زمره مردگان در آور و زندانبان چنان کرد و مالی فراوان بگرفت یوسف این سخن بشنید گفت مردۀ او را بمن بنمای زندانبان از بیم جان خویش آن بی چاره را بی جان کرده بدو بنمود و بعضی گفته بلال این سخن با زندانیان بگذاشت و مالی بدو عطا کرده زندانبان او را در جرگۀ مردگان شمرد و برادرش عبد اللّه در زیر شکنجه و عذاب جان بسپرد چنان که یونس نحوی گوید بلال را جز دهاء و دانش او بهلاك نياورد چه از سجّان خواهان گشت که نامش را در جریدۀ آنان که در زندان بمرده اند اندراج دهد و مالی بدو عطا کرد و چون یوسف گفت آنان که در زندان بمرده اند بر من عرض ده ناچار گردیده او را چندان گلو بفشرد تا بمرد و مرده اش را بر یوسف بنمود.

و مداینی گفته است یوسف بن عمر صالح بن کریز را در ولایتی امارت داد و جریرت و جریمتی بر وی فرود آمد که هم در آن ولایت او را محبوس ساختند و بلال بن ابی برده نیز در آن اوقات محبوس بود و گفت کار شکنجه و عذاب بسالم محول است و رتبیل لقب اوست اما بپرهیز که در هیچ حال او را رتبیل بخوانی چه ازین لفظ کراهت دارد و بلال این سخن مکرر همی ساخت و چون سالم صالح را در مقام عذاب در آورد نام و کنیت سالم را فراموش کرد و همی گفت یا رتبیل اتق اللّه و از درد و زحمت عذاب این سخن را مکرر همی راند و او از کمال خشم که ازین کلام بر وی داشت مرا بکشتن می دهی و چون بعد از بسیاری رنج و شکنج سالم از عذاب صالح بگذشت و او را بخویش بگذاشت بلال او را بدید و گفت نه آن بود که تو را از تکلم بلفظ رتبیل نهی کردم صالح گفت آیا در این تکلم و این بلیت جز تو کسی مرا در افکند چه من این لفظ را شناسا نبودم و اگر تو بر زبان نمی راندی

ص: 375

من بیاد نمی آوردم و تو شر خودت را در پوشیده و آشکار فرو نگذاشتی و نیز مداینی گفته است عباس بن سعید مری ریاست شرطه يوسف بن عمر را داشت و سليمان بن ذكوان و زياد بن عبد الرحمن مولى ثقيف كاتب او بودند و جندب رئیس پاسبانان و حجابت او بود و این شعر را شاعری در حق یوسف گفته است :

اتانا امير شديد النكال *** لحاجب حاجبه حاجب

حافظ ابو القاسم بن عساکر در تاریخ دمشق گوید که چون یوسف بن عمر را با آل حجاج بن یوسف ثقفی دستگیر کردند تا دچار شکنجه و عذاب گردانیده از وی طلب اموال نمایند گفت مرا بیرون برید تا در مقام سؤال بر آیم پس یوسف را بحارث بن مالك جهنمی بسپردند و حارث او را بهر سوی طواف می داد و این حارث مردی گول و غافل بود پس او را بسرائی عبور داد که دارای دو در بود یوسف گفت مرا بگذار تا باین دار اندر شوم چه مرا در این جا عمه ایست همی خواهم از وی خواستار مال گردم حارث او را اجازت داد یوسف از آن در درون و از آن در دیگر بیرون شد و فرار کرد و این داستان در زمان خلافت سليمان بن عبد الملك بود و این یوسف بن عمر در مراتب صرامت و سختی در کارها و دچار داشتن مردم را بانواع زحمت و مشقت بر طریقۀ پسر عمش حجاج می رفت و تا گاهی که معزول گردید بر این صفت می زیست چنان که وقتی درهمی را بمیزان آورده باندازۀ حبه ای کم تر از مقدار مقرر دید بتمامت دارالضرب های عراق مکتوب کرد تا اهالی ضراب - خانه ها را بتازیانه فرو گیرند و چون بحيّز احصاء و شمار آوردند بر اين يك حبه صد هزار تازیانه باهالی ضراب خانه های ولایات عراق بزده بودند و ازین پیش در جلد دوم کتاب احوال میمنت استمال حضرت سید الساجدين صلوات اللّه عليه باین داستان اشارت و در این مقام نیز برای تبصره ناظمان ممالك جهان حكايت رفت و این یوسف چنان که ازین پیش نیز مذکور گشت مردی احمق و نکوهیده خوی و زشت روی و نا خجسته سیرت بود اما بجود و سخا امتیاز داشت چنان که پانصد خوان مائده در مجلسش می نهادند و مردمان را بر آن اطعام می کردند و آن

ص: 376

خوان که در صدر مجلس بود با آن که در پایان بود در انواع مأكولات و مشروبات بهیچ وجه تفاوت نداشت و مردم شام و عراق و وافدین اطراف و آفاق می خوردند و بر هر خوانی فرنی می نهادند که از شیر و برنج یا جز آن یا نانی که از شیر و روغن و شکر مرتب داشته می نهادند و چنان از شیر و شکر و روغن آکنده می ساختند که از نانی به نانی نفوذ می کرد وقتی آنان که می خوردند از قلت امتیازش بر زبان آوردند یوسف در همان حال که مردمان مشغول خوردن بودند نان پز را حاضر کرده سی صد تازیانه بزد لاجرم از آن پس خباز خریط های پر از شکر حاضر داشت تا چون از نانی شکر اندك شود بیفزاید.

حكم بن عوانة الکلبی از پدرش حکایت کند که گفت ( لم يؤيد الملك بمثل كلب، و لم تقل المنابر بمثل قريش، ولم تطلب الترات بمثل تميم، ولم ترع الرعاية بمثل ثقيف، ولم تسدّ ، ولم تهج الفتن بمثل ربيعة، ولم يجب الخراج بمثل اليمن ) هیچ طایفه ای چون بنی کلب تأیید امور ملك را نتواند و هیچ طایفه چون مردم قريش بفصاحت و بلاغت و علم بر روی منابر تكلم ننماید و هیچ گروهی چون بنی تمیم از عهدۀ کینه کشی و خون جوئی بر نیاید و هیچ قومی چون مردم شقی ثقیف رعایا را در بیم و هراس دچار نیاورد و هیچ جماعتی چون مردم دلیر و دانای قیس حدود و ثغور را از آسیب نزديك و دور محفوظ و مسدود نگرداند و هیچ گروهی چون مردم فتنه جوی ربیعه جهانیان را بفتنه و آشوب نیفکند و هیچ انبوهی چون مردم بصیر خبیر يمن جبایت خراج و دریافت باج ننماید وقتی یوسف بن عمر با مردی که او را عامل عملی ساخته بود گفت ای دشمن خدای مال خدای را بخوردی آن مرد گفت از آن روز که خلق شده تا این ساعت مال کدام کس را خورده ام سوگند با خدای اگر یک درهم از شیطان سؤال کنم بمن نمی دهد.

بالجمله یوسف بن عمر در حمق وتیه ضرب المثل است ﴿ و أَتِيهُ مِنْ أَحْمَقُ ثَقِيفٍ ﴾ بدو راجع است و در دولت اسلام هیچ عربی باین تیه و حمق صاحب امر و نهی نگردیده و از حکایات کبر و حمق او این است که روزی حجامی خواست

ص: 377

تا او را حجامت نماید و دست حجام را لرزیدن افتاد یوسف با صاحب خود گفت باین بی چاره بگو بيم ناك مشو و از كمال كبر و مناعت راضی نبود که خود این سخن را با حجامت گر گوید.سماك بن حرب می گوید یوسف بن عمر گاهی که عامل عراق بود با من گفت یکی از عمال من بمن نوشته است ﴿ إني زرعت لك كل خُق ولُق ﴾ برای تو هر خق و لقی را بکاشته ام معنی این دو کلمه چیست ؟ گفتم خق زمین صاف و هموار است و لق زمین بر افراخته و مرتفع است. اما جوهری در صحاح اللغة گوید خق آبگاه را گویند که خشك و بر کنده شده باشد و لق بمعنی شق مستطیل می باشد و بقولی خق گودالی غامض در زمین است خق بضم خاءِ معجمه و تشدید قاف و لق بضم لام و تشدید قاف است.

ابن خلکان گوید چون ولید بن یزید بر مقر خلافت استقرار یافت يوسف ابن عمر را بر ولایت عراق بر قرار بگذاشت و بر عزل او عزیمت کرده بود و همی خواست عبد الملك بن محمّد بن الحجاج بن یوسف ثقفی را بجای او والی عراق گرداند زیرا که حجاج چنان که در جلد اول این کتاب مسطور شد عم مادر ولید بود پس وليد بيوسف بن عمر نوشت تو همانی که بمن می نوشتی که خالد بن عبد اللّه القسرى مملکت عراق را ویران کرد و تو با این حال ازین ملک خراب آن چه می خواهی بشام حمل می نمائی و شایسته آن است که تو چنان در آبادی بلاد بکوشی تا بحالت آبادی نخست باز گردانی هم اکنون بجانب ما راه بسپار و گمان ما را در حق خودت در آن چه بما حمل می کنی و بلاد را نیز آباد نمودی مقرون بصدق گردان تا فضل تو را بر غیر از تو بدانیم چه تو خال مائی و در میان ما و تو قرابت است و از همه کس بر تو لازم تر است که ما را تو قیر کنی و بآن عطاها که در حق مردم شام برافرودیم آگاهی و آن صله رحم که بجای می آوریم و تدارک آن جفاها که هشام با ایشان نمود منظور می داریم چندان که در تقریر این مراعات در خزانه عامره نقصان افتاده علم داری چون این مکتوب بيوسف رسید خودش بآهنگ خدمت ولید بیرون شد

ص: 378

و آن چند از اموال و امتعه و ظروف و اوانی سیم و ذهب با خود حمل داد که هرگز بآن مقدار از عراق حمل نشده بود و این وقت خالد بن عبد اللّه قسرى محبوس بود حسان نبطی شب هنگام یوسف را ملاقات کرده و او را از مکنون خاطر ولید و عزیمت ولید بر نصب عبد الملك بن محمّد بن حجاج بياگاهانید و نیز بدو باز نمود که اصلاح کار یوسف مربوط بآن است که وزرای پیشگاه ولید را بتقدیم عطایا و رشوه خرسند دارد یوسف چون این سخن را بشنید و عزیمت ولید را بدانست گفت ولید را هیچ چیز نزد من نیست حسان گفت پانصد هزار درهم نزد من موجود است اگر خواهی آن جمله از آن تو باشد و اگر خواهی هر وقت وسعت یافتی بمن بازده یعنی این مبلغ را من خود در میان ایشان قسمت می کنم یوسف گفت باحوال و مراتب و مقامات ایشان در خدمت ولید تو از من داناتری بهر طور دانی در میان ایشان پراکنده ساز حسان چنان کرد و یوسف بشام بیامد و جماعت وزرای عظام در تعظیم و احترام او بکوشیدند و در این وقت یوسف بن عمر با ابان بن عبد الرحمن نمیری قرار داد که خالد بن عبد اللّه القسری را بچهل هزار بار هزار درهم خریدار گردد چنان که ازین پیش باین حکایت و بقية آن اشارت رفت بالجمله ابن خلکان گوید چون ابو الاسد غلام خالد بن عبد اللّه با جماعتی دیگر چنان که مذکور شد بزندان شدند و دو پسر ولید را تباه کردند و این وقت نزديك بهفتاد سال از عمرش بر گذشته بود ریسمانی بهر دو پایش بر بستند و آن جسد بی سر را

کودکان دمشق در کوچها و بازارهای دمشق می کشیدند زنی بر وی بگذشت و جسدى كوچك را بدید گفت از چه روی این کودک بی چاره را بکشتند چه آن جسد از بسکه خورد و كوچك بود مانند جسد اطفال می نمود بعضی گفته اند که یوسف بن عمر را بدیدیم که ریسمانی بر آلت او بسته و در کوی و بر زن دمشق می کشیدند و مرد و زن می نگریستند و از آن پس جسد یزید بن خالد را که او را بقتل آورده بود نگران شدیم که ریسمانی بر مذاکیرش بسته در همان موضع می کشیدند و برنا و پیر و مذکر و مؤنث بر آن چه نباید دید می دیدند ﴿ فَاعْتَبِرُوا يٰا أُولِي اَلْأَبْصٰارِ ﴾ عجب این

ص: 379

است که حالت روزگار را می دیدند و طمع بر نمی گرفتند و آلات ناهموار این جهان زشت کار را بر میان جان نگران می شدند و خویشتن را هدف نیزه حوادث می ساختند و همواره تشنۀ دشنه و مستهام سهام لیالی و ایام و متر صد صدور نصال دواهی و قبال مصائب و مستعد حملات متواتره و ضربات متکاثره هستند لکن از حمل آن اثقال اظهار انفعال نمی نمایند.

داستان بیعت مردمان با مروان بن محمد بن مروان در امر خلافت و سلطنت

در این سال مردم دمشق با مروان بن محمّد بخلافت بیعت کردند و سبب این کردار این بود که چون مروان داخل دمشق گردید و ابراهيم بن الوليد و سلیمان بن هشام فرار کردند آنان که در دمشق بودند و از موالی ولید شمرده می شدند بسرای عبد العزیز بن حجاج بن عبد الملك بتاختند و عبد العزیز را بکشتند و قبر یزید بن ولید را بشکافتند و جسدش را از گور در آوردند و در باب الجابیه

مصلوب ساختند و دو پسر کشته شدۀ ولید که حکم و عثمان نام داشتند و جسد یوسف را نزد مروان حاضر کردند و بخاک سپردند و ابو محمّد سفیانی را که در بند و زنجیر بود بیاوردند ابو محمّد مروان را بخلافت سلام داد و در آن وقت مردمان مروان را بامارت سلام می دادند لاجرم مروان با او گفت ساکت باش ابو محمّد گفت آن دو پسر گاهی که شهید می شدند خلافت را بعد از خودشان با تو مقرر داشتند و آن شعری را که حکم در حالت حبس گفته بود برای مروان بخواند و آن دو پسر هر دو بسن بلوغ رسیده و برای یکی از ایشان که حکم بود فرزندی پدید آمده بود و شعری که حکم گفته بود این است :

الامن مبلغ مروان عنى *** و عمی الغمر طال به حنينا

بانی قد ظلمت و صار قومی *** على قتل الوليد مشايعينا

ايذهب كلهم بدمی و مالی *** فلاغثا اصبت ولا سمينا

و مروان بارض بنی نزار *** كليث الغاب مفترس عرينا

ص: 380

اتنكث بيعتى من اجل امى *** فقد بايعتم قبلى هجينا

فان اهلك انا و ولى عهدى *** فمروان امير المؤمنينا

فادب لاعدمتك حرب قيس *** فتخرج منهم الداءِ الدفينا

فانی قد ظلمت و طال حبسی *** لدى الخضراء فی لهف مهينا

آن گاه گفت دست بگشای تا با تو بیعت کنم و آنان که با مروان بودند آن سخن بشنیدند و اول کسی که با مروان بیعت نمود معاوية بن يزيد بن حصين بن نمیر و رؤسای اهل حمص بودند و از آن پس دیگر مردمان با مروان بیعت نمودند و چون امر سلطنت بر وی استقرار گرفت بمنزل خود که در حران بود باز گشت و سلیمان و آنان که از برادرانش و اهل و عیالش و غلامانش از جماعت ذکوانیه با وی بودند در تدمر جای داشتند و با مروان بیعت کردند و مروان آخر خلفای بنی امیه است.

در كتاب عقد الفريد مسطور است که علاء بن یزید بن سنان گفت پدرم با من حدیث گذاشت که در آن هنگام که یزید بن الولید را زمان مرگ فرا رسید نزدش حاضر بودم در آن حال قطن بیامد و گفت از جانب این جماعت که از پشت در سرای تو هستند برسالت آمده ام و از تو بحق خدای خواستارند که برادرت ابراهيم بن الولید را ولایت عهد دهی یزید خشمناك شد و با دست خود بر پیشانی خود بزد و از روی کمال انکار گفت من ابراهیم را والی امر خلافت می کنم آن گاه با من گفت یا ابا العلاءِ تو را چه رأی و تصویب است و کدام کس را شایسته می بینی که عهد خلافت بدو گذارم گفتم در آن کار که از نخست نهی کردم ترا که بآن اندر شوی هرگز با تو بدر آمدن در آخر اشارت نمی کنم کنایت از این که ترا از قبول خلافت نهی می نمودم چگونه بتقرير ولى العهد تصدیق می کنم در این حالت اغمائی چنان بر یزید مستولی شد که گمان بردم بمرد لکن در این حال چند دفعه بر وی چیره گشت آن گاه از نزد او بیرون آمدم و قطن بجای بنشست و عهد نامه از زبان يزيد بن ولید برای ابراهیم بن ولید بساخت و جمعی را بخواند و بر آن گواه گرفت

ص: 381

اما سوگند با خدای یزید بن ولید نه با ابراهیم و نه احدی از مردمان بولایت عهد زبان نگشود و در هنگام مرضش می گفت اگر سعيد بن عبد الملك با من نزديك بود آن چه رأى من بود روی باز می نمودم یعنی او را ولایت عهد می دادم و چون چنان که مسطور شد یزید بمرد و ابراهیم بخلافت بنشسته مروان بن محمّد بدمشق بیامد یزید را از گورش بیرون کرده از دار بیاویخت.

و چنان بود که در کتب قدیمه قرائت شده بود ﴿ يا مبذر الكنوز، يا سجاد في الأسحار، كانت ولايتك لهم رحمة، و عليهم حجة، نبشوك فصلبوك ﴾ ای کسی که گنج های جهان را از روی اسراف پراکنده می کند ای کسی که در سحر گاهان سر بسجده می سپارد ولایت تو برای ایشان رحمت و بر ایشان حجت است تو را از گور بیرون آورند و بردار زنند. و چون خبر وفات يزيد بمروان بن محمّد رسید قبایل قیس و ربیعه را بخواند و بیست و شش هزار تن از مردم قیس و هفت هزار نفر از مردم ربیعه را انتخاب کرده عطیات ایشان را بگذاشت و اسحق بن مسلم عقیلی را بر سپاه قیس و مساور بن عقبه را بر لشكر ربيعة سردار گردانیده بآهنگ شام بیرون شد و برادرش عبد العزيز بن محمّد بن مروان را از جانب خود بحکومت جزیره بنشاند در طی راه وجوه قريش مثل وثيق بن زفر و يزيد بن عمرو بن هبيرة الفزاری و ابو الورد بن الهذيل بن زفر و عاصم بن عبد اللّه بن یزید هلالی با پنج هزار تن از مردم قیس با او ملاقات کرده در خدمتش راه سپردند تا بحلب در آمد و بشر و مسرور دو پسر ولید ابن عبد الملک در آن جا بودند چه در آن هنگام که ابراهیم بن ولید از مسیر مروان ابن محمّد استحضار یافت ایشان را بحلب فرستاد پس با هم روی در روی شده بشر و مسرور بدون جنگ و جدال از مروان انهزام یافتند مروان هر دو را بگرفت و نزد خود محبوس بداشت و همی برفت و داستان فتوحات او بعبد العزيز بن حجاج ابن عبد الملك بن مروان که در ناحیه ای لشکر گاه داشت پیوست او نیز بجانب دمشق روی نهاده و ابراهيم بن الوليد از دمشق بیرون آمد و در باب الجابیه برای قتال لشكر کشید و اموال و اثقال خود را بر گوساله حمل کرده بود و مردمان را بجنگ

ص: 382

و یاری بخواند لکن او را تنها گذاشتند.

بعد از وقایع مسطوره عبد العزيز بن حجاج بسرای خویش در آمد تا عیال خویش را بیرون برد مردم دمشق بر وی بتاختند و سرش را از تن برگرفتند و آن سر را نزد ابو محمّد بن عبد اللّه بن يزيد بن معاویة که در این اوقات با یوسف بن عمر و دیگران محبوس بودند بیاوردند و او را از زندان بیرون آورده با همان بند و زنجیر که بر پای داشت بر فراز منبرش بگذاشتند و سر عبد العزیز در پیش رویش بود و هم چنان که بر روی منبر جای داشت قیودش را بر گشودند پس ابو محمّد ایشان را خطبه براند و با مروان بیعت کرد و یزید و ابراهیم پسرهای ولید را بزشتی یاد کرد و فرمان داد تا جثۀ عبد العزیز را بر باب الجابیه سرنگون بیاویختند و سرش را برای مروان بن محمّد بفرستاد و ابو محمّد برای مردم دمشق در طلب امان شد مروان ایشان را امان داد و از ایشان خرسند گشت و چون ابراهیم این اخبار را بشنید هارباً بیرون شد تا بخدمت مروان آمد و با وی بیعت کرد و خویشتن را خلع کرد مروان از وی بپذیرفت و او را امان داد و ابراهیم برفت و در رقه در کنار فرات نازل گشت پس از آن مکتوب سلیمان بن هشام بمروان پیوست که از وی خواستار امان شده بود مروان او را نیز امان داد چون سلیمان امان یافت نزد مروان آمد و با مروان بیعت کرد و امر مروان استقامت یافت ابو الحسن گويد مدت ملك ابراهیم مخلوع دوماه و نیم بود.

داستان ظهور عبد اللّه بن معاوية بن عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب

در این سال عبد اللّه بن معاوية بن جعفر بن ابی طالب در کوفه ظهور نموده و مردمان را بامارت خویشتن بخواند و سبب این کار این بود که عبد اللّه بن معوية بر عبد اللّه بن عمر بن عبد العزیز والی کوفه در آمد عبد اللّه بن عمر قدومش را گرامی گرفت وصله و جایزه بداد و روزی سی صد درهم برای او و برادرش مقرر داشت و ایشان بر آن حال وسع و آسایش می زیستند تا گاهی که يزيد بن الوليد رخت بجهان جاوید کشید و مردمان با برادرش ابراهیم و بعد از وی عبد العزيز بن الحجاج بيعت

ص: 383

کردند و چون خبر بیعت ابراهيم و عبد العزیز در کوفه بعبد اللّه بن عمر پیوست از مردمان بنام ایشان بیعت گرفت و در عطیات کسان بیفزود و بهر طرف بنوشت و بیعت مردمان را از بهر ایشان بخواست و بیعت مردم از هر سوی بدو پیوست و چون این کارها را بانجام رسانید بدو خبر رسید که مروان بن محمّد از بیعت ایشان سر بر کشیده و بالشکری گران آهنگ شام نموده عبد اللّه بن عمر در اندیشه شد و عبد اللّه بن معاوية را که مردی با همت و شجاعت و کفایت بود نزد خود بداشت و در آن چه در حقش مستمر و برقرار بود بر افزود تا اگر مروان بر ابراهیم الولید ظفرمند گردد با ابراهیم بیعت کند و عبد اللّه بن معوية را در مقاتلت با مروان با خود یار و اسباب قوت خويش و عدّت کار زار نماید.

از آن طرف بحار قلوب مردمان را موج و ستارۀ اقبال مروان را اوج زدن گرفت و مروان بشام بیامد و بر ابراهیم ظفر یافت و اسمعيل بن عبد اللّه قسرى انهزام یافته شتابان بكوفه برفت و مکتوبی از زبان ابراهیم در امارت خویش بکوفه بساخت و مردم يمانية را فراهم ساخته فرمان حکومت خویش را در کوفه بنمود و آن جماعت اطاعت و اجابت کردند لكن عبد اللّه بن عمر انکار نمود و با وی بمقاتلت در آمد و چون اسمعیل این حال را بدید بترسید که امر او و کذب او آشکار و خودش مفتضح و مقتول گردد لاجرم با یاران خود گفت من از خون ریزی و فتنه انگیزی بکراهت اندرم شما دست از قتال و جدال بردارید لاجرم اصحابش دست باز گرفتند و این وقت حال ابراهیم و قرار او جانب ظهور گرفت و در میان مردمان عصبیت افتاد و سببش این بود که عبد اللّه بن عمر مردم ربيعة و مضر را بعطاياى كثيره بهره ور می فرمود لكن جعفر بن القعقاع بن شور الذهلی و عثمان بن خبير از تیم اللات بن ثعلبه را با این که از مردم ربیعه بودند چیزی عطا نمی کرد لاجرم ایشان خشمناك بودند و ثمامة بن حوشب بن رویم شیبانی نیز بواسطۀ ایشان در خشم بود و از خدمت عبد اللّه بن عمر که در این هنگام در کوفه بود بسوی حیره بیرون شدند و ندای با آل ربیعه را بر کشیدند و مردم ربيعة اجتماع ورزیده بحالت آشوب

ص: 384

در آمدند و این خبر بعبد اللّه بن عمر رسید برادرش عاصم را نزد ایشان فرستاد و عاصم ایشان را در دیر هند دریافت پس خویشتن را در میان آن مردم افکند و گفت اينك دست من از آن شماست بهر طور خواهید حکم کنید کنایت از این که اگر ازین دست قصوری رفته قطع نمائید ، آن جماعت شرمگین گردیده مراجعت نمودند و بتعظيم و تكريم عاصم بر آمدند و بر کردار و گفتارش سپاس آوردند و چون شب هنگام فرا رسید عبد اللّه بن عمر یک صد هزار درهم بعمر بن الغضبان بن القبعثرى بفرستاد تا در میان قوم خود بنی همام بن مرّة بن ذهل شیبانی تقسیم نمود و نیز يك صد هزار درهم براى ثمامة بن حوشب بفرستاد تا در میان قوم و عشیرت خویش پراکنده ساخت و هم چنان برای جعفر بن نافع و عثمان بن الخيبری بذل دينار و درهم فرمود و چون مردم شیعی بر حالت ضعف عبد اللّه بن عمر نگران شدند در وی طمع بستند و مردمان را بعبد اللّه بن معوية بخواندند و در مسجد انجمن ساختند و آن گاه بتاختند و عبد اللّه بن معوية را از سرایش بیرون آورده بقصر دار الاماره در آوردند و عاصم بن عمر را از دار الاماره و جلوس قصر منع کردند عاصم چون این حال را بدید بحیره برفت و با برادرش عبد اللّه بن عمر ملحق شد و از آن سوی عبد اللّه بن معويه بمردم کوفه شد و ایشان با وی بیعت کردند و عمر بن الغضبان و منصور بن جمهور و اسمعيل بن عبد اللّه القسری برادر خالد از جمله آنان بودند که بیعت نمودند و عبد اللّه بن معوية روزی چند برای بیعت مردمان در کوفه بماند و در مداين و فم النيل مكاتيب بيعت بدو رسید و مردمان بخدمتش انجمن شدند آن گاه بقتال و دفاع عبد اللّه بن عمر که در این هنگام در حیره بود بیرون شد با ابن عمر گفتند اينك پسر معوية است که با جمعی کثیر بدین سوی می تازد ابن عمر ساعتى بتفكر سر بزیر افکند و این وقت بدو خبر آوردند که طعام حاضر است گفت بیاورید پس خوان طعام در آوردند و ابن عمر با اصحاب خود بر سر خوان طعام مشغول خوردن شداد و او را هیچ باکی نبود با این که مردمان متوقّع بودند که بناگاه عبد اللّه بن معاوية با مردمان خویش بر ایشان هجوم خواهد کرد

ص: 385

و بناگاه ایشان را در خواهد یافت ، بالجمله ابن عمر در نهایت صبر و سکون از خوردن طعام فراغت یافته آن گاه سیم و زر بیرون آورده بسرهنگان سپاه و مردم کینه خواه پخش نموده غلام خود را که بدیدار او تبرك و بنامش تفاؤل داشت حاضر کرد علم بدو داد و گفت بفلان مکان شو و این رایت را نصب کرده اصحاب خود را بخوان و اقامت جوی تا من بتو آیم آن غلام فرمان بجای آورد و عبد اللّه بن عمر بیرون شد و زمین را از اصحاب عبد اللّه بن معوية سفيد ديد : ابن عمر فرمان کرد تا منادی ندا بر کشید كه هر كسى يك سر بیاورد پانصد درهم بهره یابد پس بسیاری سر بیاوردند و او بوعده خویش وفا کرده و مردی از شامیان بمبارزت بیرون تاخت و قاسم بن عبد الغفار عجلى بدو بتاخت ، شامی از نامش بپرسید و او را بشناخت و گفت گمان همی بردم که از بکر بن وائل هیچ مردی بمبارزت من بیرون نتازد سوگند با خدای آهنگ جنگ ترا ندارم لکن دوست همی دارم که داستانی با تو بگذارم همانا هیچ مردی از اهل یمین خواه اسمعیل یا منصور يا جز ایشان نباشد مگر این که با ابن عمر مکتوب کرده و جماعت مضر نیز با وی مراسلات نموده اند و برای شما ای جماعت ربیعة نه کتابی است و نه رسولی و من یکی از مردم قیس هستم اگر خواهید مکتوبی بدیشان نمائید می رسانم لكن بامداد بقتال شما حاضریم ، چه امروز ایشان با شما جنگ نمی کنند ، این خبر بابن معوية رسید و او عمر بن الغضبان را آگاه ساخت ابن غضبان گفت نیکو آن است که از اسمعیل و منصور و جز ایشان وثیقه بدست کند ابن معویه چنان ننمود و چون بامداد دیگر بر آمد مردمان آماده قتال شدند و عمر بن غضبان بر میمنه ابن عمر حمله بیفکند و آن جماعت متفرق شدند و اسمعیل و منصور از همان میدان بحیره راه سپردند چون اصحاب ابن معوبه این تخّلف را از ایشان بدیدند انهزام یافته با ابن معويه بقصر کوفه در آمدند و آن جماعت که از مردم ربيعة و مضر در میسره بودند و آن کسان که از اصحاب ابن عمر در برابر ایشان صف کشیده بودند بر جای بماندند پس با ابن الغضبان گفتند ما بر شما ایمن نیستیم که این مردم با شما چه خواهند کرد بهتر آن است که از میدان

ص: 386

قتال انصراف جوئيم ابن غضبان گفت ازین مکان حرکت نمی کنم تا کشته شوم اصحابش چون این سخن بشنیدند عنان مر کوبش را بگرفتند و او را بکوفه در آوردند چون شب در رسید ابن معوية با ايشان گفت اى معشر ربیعه دیدید مردمان با ما چکردند همانا خون های ما بر گردن های شما معلق است اگر قتال دهید ما با شما قتال می دهیم و اگر چنان می دانید که مردمان ما را و شما را تنها خواهند گذاشت از بهر ما و خودتان امانی بگیرید ، عمر بن الغضبان گفت مادر خدمت شما قتال نمی دهیم و از بهر شما چنان که از بهر خویشتن در طلب امان نمی شویم پس هم چنان در قصر بماندند و جماعت زیدیة بر دهن های کوچه ها چند روز با اصحاب ابن عمر قتال می دادند پس از آن جماعت ربیعه امانی برای ابن معویه و خودشان و جماعت زیدیه بگرفتند تا بهر کجا خواهند بروند و ابن معوية از کوفه راه بر گرفت و در مداین فرود گشت و گروهی از مردم کوفه نزدش فراهم شدند و ابن معوية بدستیاری ایشان خروج نمود و بر حلوان و جبال و همدان و اصفهان و ری غلبه کرد و غلامان و مماليك مردم كوفه بخدمتش روی نهادند و ابن عبد اللّه بن معوية شاعرى مجيد بود از جمله اشعار اوست :

و لا تركبنّ الصنيع الذی *** تلوم اخاك علی مثله

و لا يعجبنك قول امریء *** يخالف ما قال فی فعله

بیان سبب عصبیتی که در میان نزارية و يمانيه روى نمود

ازین پیش در ذیل احوال کمیت بن زید شاعر بقصايد هاشمیات او و مكالمات او و فرزدق و تمجید و تصدیق و تحریص فرزدق مذکور گردید و باز نموده شد که فرزدق در انتشار اشعارش وصیت نمود. مسعودی در مروج الذهب می گوید چون فرزدق آن ترغیب و تحریص را بنمود کمیت بمدینه آمد و بآستان مبارك حضرت ابى جعفر محمّد بن علی بن الحسين صلوات اللّه عليهم بیامد و آن حضرت شب هنگام اجازت فرمود تا کمیت مشرف گشته قصیدۀ خود را بعرض رسانید تا باین شعر رسید.

ص: 387

و قتيل بالطّف غودر منهم *** بين غوغاء امة و طغام

آن حضرت بگریست و فرمود ای کمیت اگر نزد ما مالی بود بتو عطا می کردیم و لکن برای توست آن چه رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم با حسان بن ثابت فرمود ﴿ لا زلت مؤیدا بروح القدس ما ذبیت عنّا اهل البیت ﴾ كمیت از خدمت آن حضرت بیرون شد و نزد عبد اللّه بن الحسن بن الحسن آمد و از اشعار خود معروض داشت فرمود یا ابا المتسهل مرا ضیعتی است که بچهار هزار دینار خریدار شده ام و اينك قبالۀ آن است و اکنون گواهان از بهر تو اقامت کنم و آن قباله را بکمیت بداد کمیت گفت پدرم و مادرم بفدای تو باد من چون شعری در مدح دیگران گویم در طلب مال دنیاست اما سوگند با خدای در حق شما هر گز شعری نگفته و نگویم مگر بخوشنودی خدای و در آن چه خدای از بهر و رضای او گفته ام هرگز مالی و بهائی نمی خواهم عبد اللّه بسیاری بروی الحاح و ابرام نمود تا کمیت قباله را بر گرفت و برفت و روزی چند درنگ نموده آن گاه بخدمت عبد اللّه مراجعت کرده گفت یا ابن رسول اللّه پدرم و مادرم فدای تو باد مرا حاجتی است فرمودند آن چیست هر حاجتی داشته باشی گذاشته می شود عرض کرد هر چه خواهی گوباش فرمود هرچه خواهی باشد عرض کرد این قباله همان ضیعت است خواستارم که پذیرفتار شوی و آن ضيعة را بخود باز گردانی و آن نوشته را در حضور عبد اللّه بگذشت و عبد اللّه قبول کرد و عبد اللّه بن معوية بن عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب بپای خاست و پارچه استوار بر داشت و بچهار تن غلامان خود بداد و شروع کرد باین که بخانه های بنی هاشم همی برفت و گفت ای بنی هاشم این کمیت است که در آن هنگام که تمامت مردمان از بیان فضایل شما دهان بر بسته بودند در مناقب شما انشاد اشعار می نمود و در کار شما خود را در چنگ بنی امیه می افکند و از خون خود می گذشت هر کدام هر چه توانید بمزد و اجر او تقدیم نمائید و آن بنی هاشمی هر چه ممکن بودش سیم و زر در آن پارچه می ریخت ، عبد اللّه بن معوية زنان بنی هاشم را نیز با خبر ساخت آن ها نیز هر چه توانستند بدو فرستادند چندان که حلی و زیورهای خود را از بدن بیرون

ص: 388

کرده بفرستادند چندان که آن چند دینار و درهم و غیر آن فراهم شد که بهایش بصد هزار درهم رسید و عبد اللّه آن جمله را برای کمیت بیاورد گفت ای ابو المستهل بکوشیدیم و چیزی اندک از بهر تو بیاوردیم چه ما با دولت دشمنان خود معاصریم و این مال را از بهر تو فراهم کردم و چنان که می بینی زیورهای زن ها در آن است اکنون باین مال در تمامت ایام خویش اعانت جوی کمیت گفت بفدای تو باد پدرم و مادرم همانا کار را بدر از افکندید و مالی بسیار گرد ساختید و من در مدايح شما جز خدا و رسول خدای را قصد نکرده ام و هرگز در ازای این کار بهای دنیوی طلب نکنم این اشیاء را بصاحبان آن باز گردان عبد اللّه بهر تدبیری کوشش فرمود کمیت امتناع نمود عبد اللّه گفت اکنون که از قبول آن سرباز می کشی اگر رأی تو تعلق می گیرد که شعری انشاد نمائی که مردمان را در تعصب در آوری شايد از این کار آن چه مطلوب است جانب ظهور گیرد کمیت در این امر بدایت گرفت و قصیده ای انشاد نمود که مشتمل بر اوصاف ایشان بود و این که ایشان از قحطان افضل هستند ازین روی در میان نزاريه و يمانية تعصب افتاد و اول آن قصده این است :

الاحبيت عنا يا مدينا *** و هل بأس يقول مسلمينا

تا گاهی که منتهی نمود بقول خود تصریحاً و تعريضاً بمردم یمن و حكايات حبشه و جز ایشان در آن مندرج بود و علی بن دعبل خزاعی قصیده گفته و باین قصیده کمیت و سایر قصاید او تعرض نموده و مناقب مردم یمن و فضایل ایشان را از ملوك ایشان و دیگران را مذکور و بدیگران متعرض گردیده چنان که کمیت نموده بود و از آن طرف اشعار و مضامين كميت بجماعت نزارية و يمانية رسيد و نزارية بر يمانية مفاخرت گرفت و هم چنين يمانية بر نزارية افتخار جست و هر طايفه بآن چه در آن ها بود مباهات ورزید و مردمان گروه اندر گروه شدند چنان که آن عصبیت در مردم بادیه و حضر تأثیر کرد و بواسطۀ این حال و این افتتاحی که روی داد و مروان بن محمّد جمدی در حق قوم خود نزاریه تعصب ورزید و مردم یمن

ص: 389

از وی منحرف شدند روی بابن عباس آوردند و دولت بنی امیه با بنی عباس انتقال گرفت و از نخست امر خلافت تغلغل یافته از بنی امیه به بنی هاشم و از آن پس قصه معن بن زایده در یمن و کشتن او مردم یمن را بجهت تعصب قوم خودش از ربیعه و جز ایشان از مردم نزار و شکستن او آن سوگند و پیمانی را که قدیم الایام در میان مردم یمن و ربیعه بود و کردار عقبة بن مسلم در عمان و بحرین و کشتن او عبد القیس و جز ایشان را از مردم ربیعه و سایر مردم نزار از آن کسان که در ارض بحرين و عمان سكون داشتند و این حال بواسطه خشم و قهر از کردار معن و تعصب كشيدن عقبة بن مسلم برای طایفه خود از مردم قحطان روی داد و در میان آن قبایل بماند و همه از اثر اشعار شرار انگیز و ابیات آشوب خیز کمیت بن زيد بود که همی خواست مقصود عبد اللّه بن معاوية را بجای آورد.

داستان رجوع حارث بن سريح از نزديك مشركان بزمين مرو

در این سال حارث بن سریج که مدتی نزد مشرکان می زیست بمرو باز شد و ازین پیش علت معاودت او مسطور گشت و قدوم او بمرو در شهر جمادی الاخره سال یک صد بیست و هفتم بود و مردمان در کشمیهن او را دریافتند کشميهن بضم اول و سكون شين معجمة و فتح ميم و ياء ساكنه و هاء مفتوحه و نون قریه ایست که بس بزرگ و از قرای مرو بود چون حارث ایشان را بدید گفت از آن روز که از این شهر بیرون شده ام تاکنون چشمم روشن نشده و ازین پس روشن نمی شود مگر این که خدای را اطاعت نمایند و نصر بن سیار او را دیدار نمود و در مکانی شایسته منزل داد و بهر روزی پنجاه درهم از بهرش مقرر ساخت اما حارث بر يك رنگ اقتصاد می ورزید و اهل و اولادش را رها نمود و نصر در خدمتش عرضه داشت که او را ایالتی بامارت گذارد و یک صد هزار دینار بدو عطا کند حارث پذیرفتار نشد و رسولی بنصر بفرستاد که من در کار دنیا و لذات دنیا رغبتی ندارم از تو خواستارم که بکتاب خدای کار کنی و بسنت رسول رفتار فرمائی و اهل خیر را در امورات عامل سازی اگر چنین کردی من با تو در دفع عدوی تو مساعدت می نمایم و نیز حارث بكرمانی

ص: 390

پیام فرستاد که اگر نصر بکتاب خدای و آن چه از وی خواسته ام عمل نماید بمعاضدت و نصرت او برآیم و امر خدای را بپای دارم و اگر چنان نکند باعانت تو برخیزم لکن در صورتی که با من عهد کنی که بعدل و سنت قیام نمائی آن گاه بنی تمیم را بخویشتن بخواند جماعتی از ایشان و جز ایشان اجابت کردند و گروهی بسیار انجمن شدند و سه هزار تن بر گردش فراهم آمدند و با نصر گفت که من سیزده سال است که برای انکار از جور و ظلم ازین شهر بیرون شده ام و تو همی خواهی بر آنم بداری.

در این سال مردم حمص عهد مروان را درهم شکستند و سبب این حال این بود که مروان چون بعد از فراغت از کار مردم شام بحرّان معاودت گرفت سه ماه در آن جا اقامت ورزید پس مردم حمّص با وی در مقام نقض عهد بر آمدند و آن کس که ایشان را باین کار بخواند و مراسله نمود ثابت بن نعیم بود و مردم حمص به آنان که از جماعت کلب در تدمر جای داشتند بفرستادند و اصبغ بن ذوالة الكلبی و فرزندانش و معاوية السكسكی فارسی اهل شام و جز این دو تن نزديك بهزار سوار از فرسان شجعان ایشان بآن جماعت روی نهاد و شب عید فطر اندر شدند چون مروان بن محمّد این خبر بشنید شتابان بدان سوی روی نهاد و ابراهیم که در این هنگام از خلافت خلع شده و سلیمان بن هشام که هر دو را مروان امان داده و مکرم می داشت با وی راه می سپردند و چون دو روز از عید فطر بگذشت به آن جا پیوست و این وقت ابواب حمص را مسدود ساخته بودند پس بفرمود دور شهر را فرو گرفتند و خویشتن در برابر یکی از دروازه ها بایستاد و منادی او به آنان که در آن جای داشتند ندا بر کشید که چه چیز موجب نکث عهد و نقض بیعت شما گشت گفتند ما بطاعت تو اندریم و عهد خویش را نشکسته ایم مروان گفت پس دروازه را بر گشائید و ایشان دروازه ها را برگشادند این وقت عمر بن الوضاح با جماعت وضاحیه که باندازه سه هزار تن بودند بدرون شهر شدند و مردم بمقاتلت ایشان در آمدند و خیل و سپاه مروان بر ایشان فزونی گرفتند لاجرم آنان که در شهر بودند از دروازه تدمر بیرون رفتند و از سپاهیان مروان

ص: 391

آنان که در برابر آن دروازه بودند با ایشان بجنگ در آمدند و بیش تر آنان که از شهر در آمده بودند بقتل رسیدند و اصبغ بن ذواله و پسرش قرافصه نجات یافتند قرافصه نام شیر است و بهمین جهت مردم دلیر را قرافصه خوانند و مروان جماعتی از اسرای شهر حمص را بکشت و پانصد تن از کشتگان را در اطراف شهر بردار زد و بقدر يك تير پرتاب از باروی شهر را ویران ساخت. و بعضی گفته اند فتح حمص و خرابی دیوارش در سال یک صد و بیست و هشتم روی داد.

در این سال اهل غوطه دمشق سر بمخالفت بر کشیدند و یزید بن خالد قسری را بر خویشتن امارت دادند و دمشق را محاصره کردند و زامل بن عمرو در این وقت امارت ایشان را داشت و چون این خبر گوشزد مروان شد ابو الورد بن الكوثر بن زفر بن الحارث و عمر بن الوضاح را با ده هزار تن مرد سپاهی از حمص بجنگ ایشان مأمور کرد و چون لشکر مروان نزديك بشهر حمص رسيدند بر آن جماعت حمله ور شدند و آنان که در شهر بودند بقتل و جدال بیرون تاختند و از سپاه مروان هزیمت شدند و مردم مروان لشکر ایشان را بنهب و غارت فرو گرفتند و مزّه و چند قریه از مردم یمن را بسوختند و یزید بن خالد را اسیر و مقتول و سرش را زامل بن عمرو بدرگاه مروان روان و در حمص از حضور مروان بگذرانیدند و از جمله آنان که در این فتنه و آشوب و حربگاه جهانكوب بقتل رسید عمر بن هانى العیسی بود که با یزید بن خالد مقتول شد و این ابن هانی مردی عابد و كثير المجاهدة بود.

داستان مخالفت اهل فلسطین و خروج ثابت بن نعيم

در این سال ثابت بن نعيم بعد از فتنۀ اهل حمص و غوطه خروج نمود و خروجش در میان اهل فلسطین بود و با مروان در هم شکست و عهدش را نا دیده انگاشت و بطبریه در آمد و آن شهر را بحصار افکند و اين وقت وليد بن معاوية بن مروان بن الحكم برادر زادۀ عبد الملك والى طبریه بود پس مردم طبریه با ثابت روزی چند قتال دادند و از آن سوی چون مروان بن محمّد این داستان را بشنید مکتوبی بسوی ابو الورد نمود و فرمان داد تا بدفع آن جماعت حرکت نماید و چون ابو الورد

ص: 392

به آن جا نزديك شد مردم طبریه نیرومند شدند و با دل قوی بر ثابت بیرون تاختند و او را هزیمت کرده لشکر گاهش را غارت نمودند و ثابت منهزماً تا بفلسطين انهزام گرفت و ابو الورد از دنبال او بتاخت و ایشان را دریافت و دیگر باره بقتال در آمدند و دفعه دوم نیز ابو الورد ثابت را هزیمت نمود و یارانش را پراکنده ساخت و سه تن از فرزندان او را اسیر کرد و هر سه را بدرگاه مروان روان داشت و ثابت و پسرش رفاعة غایب شدند و مروان بن محمّد دماجن بن عبد العزیز کنانی را بر فلسطین والی ساخت و دماجن بر ثابت ظفر یافته او را بگرفت و بعد از آن که دو ماه بر گذشته بود با بند و زنجیر به آستان مروان روان داشت. مروان بفرمود تا ثابت و آن سه پسرش را که اسیر شده بودند دست ها و پاهای آن ها را قطع کرده و بدمشق حمل و بر در مسجد جامع بیفکندند و از آن پس بر دروازه های دمشق بیاویختند ، و این هنگام مروان در دیر ایوب جای داشت و چون این کارها به پای رفت از بهر دو پسرش عبید اللّه و عبد اللّه بیعت بگرفت و دو دختر هشام بن عبد الملك را با ایشان تزویج نمود و با این کار و تدبیر مردم بنی امیه با وی اتحاد یافتند و مملکت شام سوای تدمر در امارتش بایستاد و مروان بتدمر راه گرفت و در قسطل فرود شد و در میان او و تدمر چند روز مسافت راه بود و آن جماعت چشمه سارها و میاه خود را بپوشیده و با دستیارى مشك و شتر و پاره ای اوانی بسختی آب می بردند ، در این وقت ابرش بن الوليد و سليمان بن هشام و جز ایشان در خدمت مروان زبان بشفاعت بر گشودند و خواستار شدند تا کسی را به آن مردم رسالت دهد مروان اجازت داد و ابرش روی به آن جماعت آورد و ایشان را تخویف و تحذير نمود و آن مردم بطاعت اجابت نمودند و تنی چند که بمروان وثوق نداشتند بجانب بیابان فرار کردند و ابرش با آنان که مطیع و منقاد شده بودند بعد از آن که دیوار شهر را فرود آوردند بخدمت مروان آمدند و چنان بود که مروان یزید بن عمر بن هبيرة را از حضور خود بطرف عراق بمقاتلت با ضحاك خارجی بفرستاد و هم از میان اهل شام گروهی را مشخص کرده فرمانداد به یزید ملحق شوند و مروان

ص: 393

خودش بسوی رصافه راه گرفت سلیمان بن هشام از وی رخصت طلبید تا روزی چند بجای خود بماند تا آنان که با وی بودند نیرو گیرند و قدری آسایش گیرد ، مروان او را اجازت بداد و بجانب قرقیسا حرکت کرد چه ابن هبیره در آن جا بود و مروان خواست او را بدفع ضحاك روانه دارد پس ده هزار تن از آن مردم که مروان از اهل شام بگرفته بود تا با ضحاك مقاتلت نمایند مراجعت نمودند و در رصافه اقامت کردند و سر از فرمان مروان بر تافتند و سلیمان بن هشام را به خلع نمودن مروان دعوت نمودند و او اجابت کرد.

بیان خلع کردن سلیمان بن هشام بن عبد الملك مروان ابن محمد را از خلافت

در این سال چنان که اشارت رفت سلیمان بن هشام بن عبد الملك بن مروان بن الحكم مروان بن محمّد را خلع و با وی محاربت کرد و سبب این کار این بود که چنان که سبقت گزارش گرفت آن ده هزار تن از آن مردم شام که مروان برای محاربت با ضحاك خارجی بخواسته بود و ایشان سر بر تافته در رصافه اقامت کردند و این هنگام سلیمان نیز در رصافه بود چون مروان حرکت کرد با سلیمان بوسوسه در آمدند و خلع مروان را در خدمتش متحسن شمردند و گفتند تو در پیش مردمان از مروان بخلافت شایسته تر و سزاوارتری سلیمان نیز مسئول ایشان را استوار و باجابت مقرون شمرد و با برادران و غلامان خود و آن جماعت راه بر گرفت و در قنسرین لشکرگاه بیاراست و با مردم شام آغاز مکاتیب فرمود مردم شام از هر سوی بخدمتش روی نهادند و این خبر بمروان رسید لاجرم از قرقیسیا بسوی او باز گشت و ابن هبيره را نیز با قامت مكتوب کرد و گاهی که مروان طی راه می نمود. بحصن الکامل بگذشت و در آن جا جماعتی از موالی سلیمان و فرزندان هشام بودند و از بیم مروان متحصن شدند مروان بایشان پیام کرد که من شما را پرهیز می دهم از این که متعرض یک نفر از آن لشکریان من که از دنبال من می آیند بشوید و آزار برسانید و اگر چنین کنید شما را نزد من امانی نیست ایشان بدو پیام کردند که ما را تعریضی

ص: 394

بایشان نمی رسد و مروان از آن جا بگذشت لکن ایشان بعهد خود نپائیدند و با آن مردم سپاهی که از دنبال مروان می رفتند کار بدیگرگون می آوردند و این حکایت بمروان رسید و بر ایشان خشمناک شد و از آن طرف نزديك هفتاد هزار تن از مردم شام و ذکوانیه و دیگران نزد سلیمان فراهم شدند و سلیمان در قریه خساف از اراضی قنسرین لشکرگاه بساخت مروان نیز چون شیر ژیان و پلنك غضبان با وی رسیده در همان حال ورود آتش حرب بر افروخت و جنگی سخت در میانه برفت و سلیمان با لشکریان خود هزیمت شدند و لشکر مروان از پی ایشان شتابان شدند و همی بکشتند و اسیر بگرفتند و لشکرگاه ایشان را بغارت بردند.

آن گاه مروان در يك موقف و دو پسرش در دو موقف و كوثر امیر شرطۀ او در موقفی دیگر بایستادند و فرمان مروان صادر شد که هر اسیری را نزد ایشان بیاورند بقتل رسانند مگر این که بندۀ زر خرید باشد پس بقتل اسیران پرداختند و چون بشمار آوردند در آن روز افزون از سی هزار تن را بکشته بودند و نیز ابراهیم بن سلیمان و بیش تر فرزندان او و خالد بن هشام مخزومی خال هشام بن عبد الملك بقتل رسیدند و كار بدان جا پیوست که جمعی کثیر از اسیران مدعی شدند که بندگان زر خریدند لاجرم از قتل آن ها دست باز داشتند و فرمان دادند تا آن ها را بفروش رسانند و آن جماعت که تن به بندگی دادند افزون از آنان بودند که بقتل رسیدند و سلیمان برفت تا به حمص پیوست و آنان که از شمشیر مروان نجات یافته بودند بدو منضم گشتند سلیمان در حمص لشکرگاه نمود و با روی شهر حمص را هر چه مروان ویران ساخته مرمت و عمارت فرمود و از آن طرف مروان از آن خشم و کین که با ساکنین حصن الكامل داشت بآن جانب بتاخت و آن قلعه را بمحاصره در انداخت و بر اطاعت و انقیاد خویش ناچار ساخت و جمله را مثله فرمود و مردم رقه ایشان را بیاوردند و زخم ها و جراحات ایشان را دوا بر نهادند پاره ای از آن از ایشان هلاك و برخی سالم شدند و شماره ایشان بسیصد تن می رسید روی بسلیمان آورد در این وقت پاره ای از آنان با پارۀ دیگر گفتند تا چندو تا کی

ص: 395

ببایست از مروان منهزم و بهر سوی شتابان باشیم پس هفت صد تن از سواران دلیر و خنجر گذاران شیر گیر بیعت بر مرگ نهادند و بتمامت روی براه آوردند تا اگر او را غافل و مغرور بینند بر وی شبیخون آورند لکن حکایت ایشان در خدمت مروان معروض شد و شرایط حزم و احتیاط را منظور نمود و در خندق ها و گودال ها با کمال حراست و آمادگی بکمین ایشان بنشست لاجرم آن جماعت را ممکن نگشت که بر وی شب تاخت نمایند پس در طی راه او در مکانی کمین کردند و در حالی که مروان مشغول تعبیه کار خود و سپاه خود بود بر وی بتاختند و شمشیر بر کشیدند و بآنان که با مروان بودند بجنگ در آمدند مروان ساختۀ کار ایشان شد و لشکریان خود را بخواند سپاه بخدمتش باز شدند و مروان بمقاتله سلیمان باز گردید و از هنگام ارتفاع نهار تا عصر آتش حرب شعله ور بود آخر الامر سپاه سلیمان منهزم شدند و نزديك شش هزار نفر از ایشان مقتول گردیدند و چون خبر هزیمت ایشان بسليمان پیوست برادرش سعید را در حمص خلیفه ساخته و خودش بتدمر برفت و در آن جا اقامت ورزید ، و از آن طرف مروان در کنار حمص فرود آمد و مردم آن شهر را ده ماه حصار داد و نزديك بود منجنیق بر آن شهر نصب کرد و روز و شب سنگ بر آن ها ببارید و مردم شهر همه روز بحرب او بیرون شدند و قتال می دادند و بسا افتادی که در حوالی لشکرش دست بردند می نمودند و با لشکر او دست بگریبان می شدند و چون رنج و زحمت و بلیت مردم شهر بسیار شد و روزگار بر آن ها ناهموار گشت امان طلبیدند بآن شرط که مروان را بر سعید بن هشام و دو پسرش عثمان و مروان و مردی که سکسکی نام داشت و همیشه بر لشکر مروان غارت می افکند و مردی حبشی که مردان را دشنام می راند و آلت حماری را بر آلت و جولیت خویش می بست و آن وقت می گفت ای بنی سلیم ای فرزندان چنین و چنان این است لوای شما و درفش شما متمکن و مختاو بدارند مروان مسئول ایشان را بپذیرفت و چون بر شهر حمص استیلا یافت از سعید و دو پسرش عهود و مواثيق استوار مأخوذ داشت و سکسکي را بکشت و حبشی را بمردم بنی سلیم سپرد بنی سلیم ذکر او را ببریدند

ص: 396

و هم چنین بینی او را قطع نمودند و او را مثله کردند و چون مروان از کار حمص فراغت یافت از آن جا روی بضحاك خارجی نهاد و بعضی گفته اند چون سلیمان بن هشام انهزام یافت و بجانب خساف گریزان گشت هارباً همی برفت تا بعبد اللّه بن عمر بن عبد العزيز بن الحجاج بعراق پیوست و با او بسوى ضحاك راه نوشت و يا ضحاك بيعت كرد و بمروانش تحریض نمود و یکی از شعرای ایشان این شعر را بگفت :

الم تران اللّه اظهر دينه *** وصلت قريش خلف بكر بن وائل

و چون نضر بن سعید حرشی که ولایت عراق یافته بود چنان که انشاء اللّه تعالى ازین پس مذکور شود این حال را نگران شد بدانست که او را نیروی مقاومت با عبد اللّه بن عمر نيست لاجرم بخدمت مروان راه نوشت و چون بقادسیه رسید ابن ملجان که خلیفه ضحاك بود در کوفه بدو بیرون تاخت و جنگ بساخت و نضر او را بکشت و ضحاك خارجی مثنى بن عمران عائذی را بجای ابن ملجان خلیفتی کوفه داد و خود ضحاك در شهر ذى القعده بموصل راه سپرد و از آن طرف ابن هبیره راه سپرد تا بعین التمر فرود آمد و مثنى بن عمران بحرب او بیرون آمد و در میانه حرب صعبی برفت و مثنی و تنی چند از سرهنگان ضحاك بقتل رسیدند و جماعت خوارج منهزم شدند و منصور بن جمهور نیز با ایشان بود و بکوفه اندر شدند و از مردم خوارج هر کسی در آن جا بود انجمن کردند و روی بابن هبیره آوردند و با وی روی در روی آمدند ابن هبیره روزی چند با ایشان قتال داده خوارج منهزم گشتند و این هبیره بسوی کوفه شد و بواسط راه سپرد و چون ضحاك از حال انهزام اصحاب خود خبر یافت عبيدة بن سوار تغلبی را بسوی ایشان مأمور ساخت عبيده در صراة نزول نمود ابن هبیره نیز در آن جا فرود شد حرش بفتح حاءِ مهمله وراءِ مهمله و شین معجمة است.

بيان خروج ضحاك بن قیس خارجی شیبانی و مقاتلات او

در این سال ضحاك بن قيس شيبانی محكماً خروج نمود و محكمة طایفه ای

ص: 397

از خوارج را گویند و محکماً در این جا از باب تفعیل بصيغة اسم فاعل يعنى حكم کننده به این که ﴿ لا حُكْمَ إِلّا لِلّه ﴾ چه تحکیم گروه حروریه که از خوارج هستند گفته ایشان است ﴿ لا حُكْمَ إِلّا لِلّه ﴾ و مذهب خوارج این بود که جز برای خداوند حکومت نیست چنان که چون شب نوزدهم رمضان المعظم که شبیب بن بجره و ابن ملجم عليهما اللعنة بآهنگ قتل حضرت امیر المؤمنين علیه السلام شمشیر برآوردند شبیب بانگ بر كشيد ﴿ لِلَّهِ اَلْحُكْمُ لاَ لَكَ يَا عَلِيُّ وَ لاَ لِأَصْحَابِكَ ﴾ يعنى حکم بخداوند اختصاص دارد و تو و اصحاب تو نتوانی از جانب خود حکم کنی و کار دین را بحکومت حکمین باز گذاری و بعد از آن ملعون ابن ملجم نیز آن کلمات را بگفت و آن حضرت را شهید ساخت ، بالجمله ضحاك نيز بهمین سخن و عقيدت بکوفه اندر شد و سبب این کار این بود که در آن هنگام که ولید بن يزيد بقتل رسید حروری خارجی که او را سعید بن بهدل شیبانی می خواندند با دویست تن از مردم جزیره که ضحاک نیز از جمله ایشان بود در جزیره خروج نمود و قتل ولید و اشتغال مروان را در اراضی شام مغتنم شمرد و در زمین کفر توثا خروج کرد و نیز بسطام خارجی بیهسی که با سعید بر يك رأی نبود با دویست تن از مردم ربیعه خروج نموده هر يك بسوى صاحب خويش راه سپر شدند و چون با هم روی در روی آمدند سعید بن بهدل یکی از سرهنگان خود را با یک صد و پنجاه تن سوار بدفع ایشان راه سپار ساخت و آن سرهنگ ایشان را در حالت غفلت دریافته شمشیر در ایشان گذاشته جمعی را بقتل رسانیده بسطام نيز بقتل آمد و از آن جماعت افزون از دویست تن نرست و از آن سوی چون خبر اختلاف در مردم عراق گوشزد سعید بن بهدل گردید بدان جانب سفر کرده در طی راه رخت برای اخروی کشید و ضحاك بن قیس را از جانب خود خلافت داد مردم شراة با وى بيعت كردند و ضحاك بزمين موصل و از آن جا بشهر زور درآمد و جماعت صفرية بر وی انجمن کردند چندان که جمعیت او بچهار هزار تن پیوست و در این اثنا يزيد بن ولید بهلاكت رسيد و عبد اللّه بن عمر بن عبد العزیز از جانب او در عراق و مروان در حیره حکومت می راندند مروان چون خبر جماعت خوارج را بدانست

ص: 398

بنضر بن سعید حوش که یکی از سرهنگان ابن عمر بود در باب ولایت عراق بنوشت لكن ابن عمر بدو تسليم ننمود لاجرم نضر بسوی کوفه برفت و ابن عمر در حیره بماند و مدت چهار ماه بجنگ مشغول بودند و مروان نضر بن سعيد بابن الغزيل امداد نمود و مردم مضریه محض عصبیت مروان که خون ولید را می طلبید و مادر وليد قيسية از مردم مضر بود با نضر بن سعید فراهم آمدند و اهل یمن با ابن عمر اتفاق داشتند و عصبیت او را می ورزیدند چه ایشان در هنگام قتل ولید با یزید یار و یاور بودند تا از چه روی ولید خالد قسری را بیوسف بن عمر بداد و یوسف او را در زحمت عذاب بکشت.

بالجمله چون ضحاك بن قیس این مخالفت و مباينت را در میان ایشان نگران گشت بسوی ایشان روی کرد و در سال یک صد و بیست و هفتم آهنگ عراق نمود ابن عمر چون این خبر بشنید بنضر بن سعید پیام فرستاد که ضحاك جز بآهنگ من و تو نیست آیا نباید با هم اتحاد جوئیم و در دفع خصم انفاق نمائیم ، پس عقد مصادقت در میانه ایشان استوار گشت و در کوفه با هم فراهم آمدند و هر يك جداگانه امامت اصحاب خود را می نمودند و از آن طرف ضحاك بن قیس همی راه نوشت تا به نخیله فرود آمد و در شهر رجب يك روز در آن جا بر آسود آن گاه روز دیگر پرخاشگر شد و جنگی سخت و حربی استوار بپای بردند و سپاه ابن عمر را پراکنده ساخته برادرش عاصم را با جعفر بن عباس کندی برادر عبید اللّه بقتل رسانیدند و ابن عمر بخندق خود در آمد و خوارج تا شامگاه بآهنگ ایشان بماندند آن گاه آرامگاه خویش شده روز جمعه دیگر باره کار جنگ را بیاراسته در این روز يك باره اصحاب عبد اللّه بن عمر انهزام گرفتند و مردم ضخاك بخندق های ایشان در آمدند و چون با مداد روز شنبه چهره بر گشود اصحابش ساختۀ واسط شدند و مردم خوارج را چنان قومی جنگ جوی و دلیر دیدند که هرگز جماعتی را بآن سختی و صلابت و شجاعت ندیده بودند و از جمله آنان که بواسط ملحق شدند نضر بن سعيد الحرشى و اسمعيل بن عبد اللّه القسرى برادر خالد و منصور بن جمهور و اصبغ بن

ص: 399

ذواله و جز ایشان از وجوه رجال بودند و ابن عمر و آنان که از اصحابش نزد او بمانده بودند از جای جنبش نکردند یارانش با او گفتند نگرانی که مردمان بجمله فرار کردند بچه اندیشه تو در این جا اقامت می کنی؟ ابن عمر دو روز دیگر بزیست و جز مردم فراری و در حال فرار ندید تا چار بجانب واسط بكوچيد و ضحاك بن قيس يك باره بر كوفه استيلا جست و درون کوفه شد و عبید اللّه بن عباس کندی از وی بر جان خود ایمن نبود ناچار بضحاك پیوست و با وی بیعت کرده در لشکرگاه مندرج گردید و ابو عطاءِ سندی این شعر را در حق او بگفت :

فقل لعبيد اللّه لو كان جعفر *** هو الحى لم يجنح و انت قتيل

و لم يتبع المراق و الثار منهم *** و فی كفه عضب الذباب صقيل

الى معشر ردوا اخاك و اكفروا *** اباك فماذا بعدذاك تقول

چون این شعر ابی عطاء بعبید اللّه رسید او را بدشنام بر شمرد و در پاسخ او این شعر را بگفت :

فلا وصلتك الرحم من ذى قرابة *** و طالب وتر و الذليل ذليل

تركت اخاشيبان يسلب بزه *** و نجاك خوار العنان مطول

و ابن عمر بواسط رفت و در سرای حجاج بن یوسف منزل گزید و در میان عبد اللّه و نضر دیگر باره جنگ افتاد و بهمان مناقشت که از قدوم ضحاك با هم داشتند بپرداختند و نضر بر حسب عهدی که مروان در ولایت عراق بدو مکتوب داده بود از ابن عمر در طلب تسلیم عراق بود و ابن عمر امتناع داشت و ضحاك از كوفه بجانب واسط روی کرد و ملجان شیبانی را از جانب خود در کوفه بنشاند و خود برفت تا در باب المضمار فرود گشت چون عبد اللّه بن عمر و نضر بن سعید از ورود آن آن دشمن دلیر و خون جوی شیر گیر مستحضر شدند دست از جنگ و جوش بر داشته و با یک دیگر متفق گردیده بمقاتلت ضحاك موافقت گرفتند و در سه ماهه شعبان المعظم و رمضان المبارك و شوال المکرم یکسره بازار پیکار گردش و آفتاب کار زار تابش داشت و از آن پس منصور بن جمهور با ابن عمر گفت: در جهان مانند

ص: 400

این مردم شجاع و دلیر ندیده ام از چه روی با ایشان حرب می سازی و ایشان را از محاربه با مروان مشغول می داری ایشان را از خود خوشنود گردان و در میان خودت و مروان حایل گردان چه اگر چنین کنی این جماعت از جنگ ما روی بر می تابید و مروان را دچار شری بزرگ و حربی استوار می دارند اگر بر مروان نصرت یافتند مقصود تو حاصل می شود و از گزند ایشان ایمن باشی و اگر مروان بر ایشان فیروزی گرفت و تو آهنگ مخالفت او را نمائی و قتال او را جوئی در حالت استراحت مقاتلت می دهی ابن عمر گفت شتاب مکن تا درست در این کار نگران شویم پس منصور از وی جدائی و بخوارج اتصال گرفت و ندا بر کشید که من همی خواهم اسلام آورم و کلام یزدان را بشنوم چه حجت خوارج همین بود پس بمیان آن ها شد و با ایشان بیعت کرد و از آن پس عبد اللّه بن عمر بن العزیز نیز در شهر شوال بسوی ایشان بیرون شد و با آن ها مصالحت نمود و با ضحاك بیعت کرد سلیمان بن هشام بن عبد الملك نيز با وی بود.

داستان خلع ابی الخطار امیر اندلسی و امارت ثوابة بن سلمه بجای او

در این سال مردم اندلس ابو الخطار حسام بن ضرار را که امیر ایشان بود از حکومت خلع کردند و سبب این بود که در آن اوقات که ابو الخطار بامارت اندلس بیامد چنان اظهار نمود که دربارۀ يمانية بر جماعت مضريه تعصب دارد و در وقتی از اوقات چنان اتفاق افتاد که مردی از قبیلۀ کنانه را با مردی از غسان خصومتی روی داد مرد کنانی بصميل بن حاتم بن ذى الجوشن الضبابی استعانت جست صمیل در کار او با ابو الخطار لب بسخن بر گشود و شفاعت نمود ابو الخطار بخشونت و غلظت پاسخ آورد صمیل از جای برفت و جواب درشت او را هموار نکرد و بغلظت تكلم نمود ابو الخطار بر آشفت و بفرمود او را از جای بپای کردند و مشتی چند بر پس گردنش بزدند چنان که عمامه اش بگشت و چون بیرون شد با وی گفتند عمامه ات را سرازیر می بینیم گفت اگر مرا قومی و عشیرت با حمیتی هست راستش می گردانند و این صمیل از اشراف مردم مصر بود و چون با بلج داخل اندلس شد خود را شریف همی داشت و مقدم شمرد و چون این ذلت و خفت بدید

ص: 401

قوم و عشایر خویش را بخواند و آن داستان براند گفتند ما همه تابع امر و فرمان توایم گفت همی خواهم ابو الخطار را از اندلس بیرون کنم پاره ای یارانش بدو گفتند هر چه خواهی بکن و بهر کس جز ابو العطاء قیسی خواهی استعانت بجوی و این ابو العطاء از اشراف قیس بود و همه گاه در امر ایالت و ریاست با صمیل بن حاتم مکابرت و مناظرت می ورزید و بر وی رشک می برد دیگری گفت بصواب این است که با ابو عطا همدست و هم داستان شوی و کار خود را بمعاونت او استوار داری چه او چون تو را در این حال بیند بحمیت اندر شود و بیاری تو کمر بندد لکن اگر او را فرو گذاری و بدو روی نیاوری و گرنه بمعاونت ابی الخطار مبادرت گیرد تا به آن طور که ابو الخطار اراده دارد تو بجای گذارد و نیز رأی صحیح این است که بعلاوه از مردم معد بمردم يمن نيز بروی يارى جوئی صمیل بصوابدید ایشان برفت و شب هنگام روی بابی عطاء نهاد و ابو عطا در شهر اسجّه منزل داشت چون صمیل را بدید سخت او را بزرگ شمرد و از سبب قدومش بپرسید صمیل داستان با او بگذاشت ابو عطاء هیچ سخن نکرد تا گاهی که صمیل بپای شد این وقت ابو عطاء چون شیر و پلنگ بر خاست و لباس جنگ بپوشید و با صمیل گفت اکنون بهر کجا خواهی بتاز که من با تو هستم و نیز کسان و اصحاب خود را فرمان کرد تا با وی همراه شوند پس هم چنان راه نوشتند تا بمرو رسیدند و ثوابة بن سلمة الحمدانی که در قوم و عشيرت خویش مطاعیتی کامل داشت در مرو بود و ابو الخطار او را در اشبيلية و جز آن عامل ساخته بود و از آن پس معزول نمود لاجرم بر وی آشفته بود پس صمیل او را بیاری خویش بخواند و او را وعده نهاد که چون ابو الخطار را از اندلس بیرون کنند او را بجایش امیر گردانند ثوابة نيز او را بنصرت وعده نهاد و قوم خویش را بخواند آن جماعت دعوتش را اجابت کردند و جملگی روی بشدونه آوردند ابو الخطار چون این خبر را معلوم کرد از قرطبه پایشان راه گرفت و مردی را در آن جا از جانب خود بنشاند و هر دو گروه یک دیگر را در یافته و در شهر رجب همان سال بقتال و جدال در آمدند و هر دو صف دل بر شداید کار زار بر نهادند و تا

ص: 402

امکان بود شکیبائی ورزیدند آخر الامر مردم ابو الخطار را هزیمت افتاد و یارانش بسیاری بقتل رسیدند و خودش اسیر گردید و در این اوقات امية بن عبد الملك من قطن در قرطبه بود چون خبر شکست ابو الخطار را بدانست خلیفۀ او را از قرطبه بیرون کرده و هر چه از اموال ابی الخطار و خلیفه اش دریافت منهوب ساخت و چون ابو الخطار هزیمت شد ثوابة بن سلمة و صمیل بسوی قرطبه شدند و آن شهر را مالك آمدند و ثوابة در مسند امارت استقرار گرفت و عبد الرحمن بن حسان کلبی چون این داستان بشنید بتاخت و ابو الخطار را از زندان بیرون آورد و یمانیه بجوش و خروش در آمدند و جمعی کثیر بر گردش انجمن شدند ابو الخطار با آن مردم روی بقرطبه نهاد و ثوابه با مردم خود از يمانيه و مضرية باصميل بيرون آمدند و چون هر دو طایفه دست بقتال در آوردند مردی از مضر ندا بر کشید ای معشر یمانیه چیست شما را که بیاری ابو الخطار قتال می دهید و حال این که ما از خود شما تقریر امیر داده ایم یعنی ثوابه را که از اهل یمن است بامارت بر کشیدیم اگر این امیر مردی از ما می بود شما در قتال دادن با ما معذور بودید و ما این سخن نکنیم مگر برای حفظ خون مسلمانان و طلب عافیت عامۀ مردمان چون مردمان سخنان وی را بشنیدند گفتند راست می گوید سوگند با خدای امیر از خود ماست پس چیست ما را که بباید با قوم خود مقاتلت جوئیم پس دست از جنگ بر کشیدند و مردمان متفرق شدند و ابو الخطار را نیروی درنگ برفت ناچار فرار بر قرار اختیار کرده بباجه گریخت و ثوابة باكمال نشاط و انبساط بقرطمه برفت و بعلت این کار آن لشکر را عسكر العافیه نامیدند.

بیان حال شیعه بنی عباس و ملاقات جمعی از ایشان با ابراهیم بن محمد امام

در این سال سلیمان بن كثير ولاهز بن فریظ و قحطبه بمکه معظمه روی آوردند و ابراهیم بن محمّد امام را ملاقات کرده و بیست هزار دینار زر سرخ و دویست هزار درهم و مقداری مشک و متاعی بسیار بغلام او تسلیم نمودند و ابو مسلم مروزی در این هنگام با ایشان بود و سلیمان بن كثير با ابراهيم گفت اينك ابو مسلم است که غلام توست و در این سال بکیر بن ماهان نامه بخدمت ابراهیم امام

ص: 403

بنوشت که وی در حال مرگ اندر است و ابو مسلم حفص بن سلیمان رضا را برای آن امر خلیفتی داده است پس ابراهیم مکتوبی بسوی ابو مسلم بنوشت و او را در قيام بكار اصحابش امر نمود و هم نامه بمردم خراسان بنوشت و ایشان را باز نمود که امر و نظام کار ایشان ازین پس بوجود او استوار می شود و ابو سلمة بسوی خراسان روان گشت و شیعه بنی عباس او را تصدیق کردند و امرش را پذیرفتار آمدند و از نفقات شیعه و خمس اموال خود هر چه فراهم شده بود بدو دادند.

بیان حوادث و سوانح سال یک صد و بیست و هفتم هجری نبوی ( صلی اللّه علیه و آله و سلم )

در این سال عبد اللّه بن عمر بن عبد العزیز که از جانب مروان در مکه معظمه و مدينۀ طيبة و طايف عامل بود مردمان را حج اسلام بگذاشت و در این سال نضر ابن الحرش که از این پیش شرح حال او با عبد اللّه بن عمر و ضحاك خارجی مسطور گشت امارت عراق می نمود.

و نصر بن سیار در خراسان حکمران بود و در آن جا کرمانی و حارث بن سریج با وی بمنازعت می رفتند. و در این سال چنان که سبقت گزارش گرفت حکم و عثمان پسران وليد بن يزيد بن عبد الملك راه هلاك در سپردند. و نیز در این سال ابو اسحق عمرو بن عبد اللّه سبیعی همدانی بفتح سین و کسر باء که شیخ و عالم کوفه و از عمرش یک صد سال بر گذشته بود بدیگر جهان راه پیمود و بعضی وفاتش را در سال یک صد و بیست و هشتم رقم کرده اند. و نیز در این سال ابو حصین عثمان بن اسدى كوفى مفسر مشهور روی باقامت گاه گور آورد. و نیز در این سال سوید بن غفلة وفات کرد. پاره ای وفات او را در سال یک صد و سی و یکم و بعضی سی و دوم دانسته اند و چون بمرد یک صد و بیست سال از مراحل زندگانی این جهان فانی را سپرده بود. و هم در این سال عبد الکریم بن مالك جز رى حافظ راه جانب آن سرای گرفت و بعضی در تاریخ وفاتش جز این گفته اند. و هم در این سال بروایت یافعى وهب بن کیسان روی بسرای خاموشان نهاد. و هم در این سال قاضی مدينه سعيد بن ابراهيم

ص: 404

ابن عبد الرحمن بن عوف زهری که ایام سال را روزه می داشتی و بهر روزی قرآنی را ختم نمودی بجهان جاویدان روان شد. و در این سال بروایت ابن اثیر عبد اللّه بن دینار بسرای پایدار رهسپار شد. اما یافعی گوید در این سال عبد الملك بن دينار مولای ابن عمر بسرای دیگر شد. و نیز در این سال بقول یافعی عمیر بن هانی عنسی با عین مهمله و نون و سین مهمله دارانی که از ابو هريره و معاوية راوی بود جامۀ زندگانی فرو گذاشت عبد الرحمن بن یزید بن جابر با او گفت ترا نگران هستم که هیچ وقت از ذکر نمودن فراغت نداری شمار این تسبیح تا بچند است گفت بصد هزار می رسد مگر این که انگشت ها را در شماره خطائی افتد و نیز در این سال محمّد بن واسع ازدی بصری مکنّی بابی بکر از جهان گذران بجهان جاویدان خرامید و هم در این سال ابو محمّد داود بن ابی هند و اسم ابی هند دینار مولای قیشر است بسرای جاوید برفت و نیز در این سال بقول ابن اثير ابو بحر عبد اللّه بن اسحق مولى الخضر که در شمار ائمۀ نحو و لغت بود و از یحیی بن نعمان بیاموخته بدرود جهان نمود و این ابو بحر فرزدق شاعر را در اشعارش نکوهش می نمود و بر وی عیب می گرفت و او را بلحن و غلط نسبت می داد. فرزدق این شعر در هجوش بگفت :

فلو كان عبد اللّه مولى هجوته *** و لكن عبد اللّه مولى مولی موالیا

عبد اللّه چون این شعر بشنید گفت در این شعر خودت نیز در لفظ موالیا بغلط رفته باشی و سزاوار این بود که مولی موال بگوئی اما صاحب طبقات می نویسد عبد اللّه بن زيد بن الحارث الحضرمى البصرى كنيتش ابو اسحق و مشهود بكنيت است پدرش در انواع قرا آت و فنون عربیت در شمار پیشوایان بود علم قرآن را از یحیی بن یعمر و نصر بن عاصم بیاموخت و از پدرش از جدش از علی علیه السلام روایت داشت و با ابو عمرو بن العلا مناظرت می نمود ﴿ و هو الّذى مدّ للقياس، و شرح العلل ﴾ سیرافی گوید وی در قیاس اشد تجريداً بود و ابو عمرو در کلام عرب و لغت عرب وسعت علمش بیش تر بود و از یونس نحوی از مراتب علم او بپرسیدند

ص: 405

گفت وی و نحو یکسان باشند ﴿ اى هُوَ غَايَةُ فِيهِ ﴾ و ابو اسحق مذکور بر عرب طعن می زد و فرزدق را چنان که مذکور گشت بلحن و غلط منسوب می داشت و مولای آل حضرمی که خلفای بنی عبد شمس هستند بود و هشتاد و هشت سال از عمرش بر گذشت.

پایان جلد چهارم ناسخ التواريخ حضرت صادق علیه السلام به تاریخ نیمه شعبان 1397 هجری قمری میلاد باسعادت حضرت حجة بن الحسن عجل اللّه تعالى فرجه الشريف

ص: 406

فهرست مطالب جلد چهارم ناسخ التواریخ (حضرت صادق علیه السلام )

مکالمه ابوحنیفه بازنادقه...2

سؤال از دلیل بر وجود صانع...3

معنى سمیع و بصیر...4

خداوند چه چیز است...5

سؤال زندیق از معنى ( المص )...9

حساب و ترتیب حروف ابجد...10

مناظره عبد الملك با آن حضرت...11

مناظره با ابن ابی العوجاء...14

علت یگانگی خداوند...18

مکالمه با ابن ابی العوجاء...19

بیانات مجلسی اعلی اللّه مقامه...23

مناظره با ابو شاکر دیصانی...25

کلمات آن حضرت بر وجود مؤثر...26

مکالمه آن حضرت با صفوان...27

کلمات هشام در عرفان...28

حکایت شعیب با ابو حنیفه...29

سؤال ابوحنیفه از معرف...34

مناظره مؤمن الطاق با پسر ابو حذره...36

بیانات ابن ابی الحدید...42

در معنی ثقلین و عترت...46

در مراتب امیر المؤمنین علیه السلام...47

حکایت ابی الهذیل علاف...51

تمجید آن حضرت از علمای شیعه...54

مناظره آن حضرت بانصاری...55

در ثواب اهل توحید...56

آغاز جلد دوم نسخه اصل ناسخ التواريخ...60

در بیان اول ما خلق اللّه...60

در خلق مشیت...65

در خلقت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم...66

در حجب دوازده گانه...67

در اشباح ائمه علیهم السلام...70

سبب سبقت پيغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم...71

حالت ائمه در اظله...73

كلمات امير المؤمنین در اول ما خلق اللّه...75

اسامی اجداد پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم...87

در باب حجر الاسود...95

در قدمت ذات باری تعالی...98

در مخلوقیت قرآن مجید...98

در معنی و اقسام جوهر...102

بیان معنی علم...105

در اسماء اللّه و صفات اللّه...106

در باب لفظ اللّه و شئونات آنّ...107

معنى علم...111

كيفيت علم خدا...115

معنی علم اجمالی و تفصیلی...129

تفسیر چند آیه از قرآن مجید...138

ص: 407

درشرف علم...147

بیان اخباری از امام صادق علیه السلام در فرض علم و وجوب طلب آن...150

بیان این که اصناف ناس در علم چند قسم است؟...155

بیان اخباری از امام صادق علیه السلام در استعمال علم و اخلاص در طلب آن...186

حکایت موسی علیه السلام با عالمی...191

بیان اخباری از امام علیه السلام در طلب علم...200

بیان اخباری از امام صادق علیه السلام در باب آنان که اخذ علم از ایشان جایز است...206

بیان اخباری از امام علیه السلام در باب حدیث و اهل حدیث...223

بیان اخباری از امام صادق علیه السلام در این که برای هر چیزی حدی است...251

بیان اخباری در نهی از قول بدون علم...261

اخبار در تجویز مجادله...263

در باب حدیثنا صعب مستصعب...272

در علت کتمان بعضی از علوم...280

در آن چه عامه از اخبار رسول خدا روایت کرده اند...282

در سبب اختلاف اخبار...286

کلمات آن حضرت با عبد اللّه بن زرارة...294

کلمات آن حضرت با جمیل...302

بیان سلطنت یزید بن ولید ( یزید ناقص )...307

بیان مخالفت مردم حمص...310

بیان عزل یوسف بن عمر ثقفی...313

بیان امتناع نصر بن سیار از امارات منصور بن جمهور در خراسان...317

بیان عزل منصور بن جمهور...321

بیان اختلاف در میان اهل خراسان...322

بیان خبر حارث بن سریج...327

بیان مخالفت مروان بن محمّد با یزید ناقص...328

بیان سیره و اوصاف یزید ناقص...331

بیان اصول معتزله خمسه...335

بیان استیلاءِ عبد الرحمن بن حبیب بر مملکت افریقیه...341

بیان طغیان مردم و رفجومه...347

بیان حوادث و سوانح سال 126 هجری...351

بیان حال کمیت بن یزید شاعر...352

بیان وقایع سال یک صد و بیست و هفتم هجری...370

بیان حوادث و سوانح سال 127 هجری...404

ص: 408

جلد 5

مشخصات کتاب

زندگانی حضرت امام جعفر صادق علیه السلام

تأليف

مورّخ شهیر دانشمند محترم عباس قلی خان سپهر

به تصحیح دانشمند محترم

آقای محمّد باقر بهبودی

خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب: خانم زهرا روؤفی

ص: 1

بیان وقایع سال یک صد و بیست و هشتم هجری: و قتل حارث بن سريح و غلبه جدیع کرمانی بر شهر مرو

بسم اللّه الرحمن الرحیم

ازین پیش امان دادن یزید بن ولید حارث بن سريح را و معاودت حارث از بلاد مشرکین با مصار مسلمانان و آن اختلافی که در میان او و نصر بن سيّار بود مسطور کردید چون ابن هبیره والی عراق گشت عهد نامه خراسان را برای نصر بفرستاد پس با مروان بن محمّد بیعت کرد حارث گفت همانا یزید مرا امان داد لكن مروان مرا امان نداده و امان یزید را تجویز ننموده است من چگونه از وی ایمن باشم لاجرم با نصر مخالفت ورزید.

و چون نصر بدانست بحارث پیام فرستاد که ببایست با گروه مردم موافقت ورزید و از تفرقه که موجب طمع و جسارت دشمنان است پرهیز نمود حارث اجابت دعوت نصر را ننمود و خروج نموده لشکری بیاراست و بنصر پیام فرستاد که امر را بشوری مقرر دار نصر ازین کار امتناع ورزید و جهم بن صفوان را فرمان کرد که سیره و اوصاف حارث و آن چه مردمان را به آن دعوت می کند بر خلق بخواند و باز نماید و این جهم رأس و رئيس جماعت جهميّه و مولای راسب بود.

ص: 2

بالجمله چون مردمان بر سیرۀ حارث واقف شدند جمعی کثیر بر وی فراهم گشتند و حارث بنصر پیغام کرد که باید سالم بن احوز را از ریاست شرطه خویش عزل نماید و سایر عمالش را تغییر دهد و در میانه نصر و حارث امر چنان تقریر یابد که جماعتی را که بکتاب خدای کار کنند بیاورند و به رأی و رویت ایشان فیصل امور دهند.

پس مقاتل بن سليمان و مقاتل بن حیّان را نصر اختیار کرد و مغيرة بن شعبۀ جهضمی و معاذ بن جبله را حارث انتخاب نمود و نصر با نویسنده خود فرمان کرد که هر چه این چهار تن از احکام و سنن را مختار شمردند بنوشت.

و نیز عمالی را که ایشان پسندیده دانستند در سمرقند و طخارستان امارت داد و چنان بود که حارث چنان اظهار می نمود که وی صاحب رایات سود است که اخبار بآن ناطق است .

پس نصر بدو پیغام نمود که اگر تو چنان می دانی که شمائید آنان که باروی دمشق را ویران می کنند و ملك و سلطنت بنی امیه را زایل می گردانند از من پانصد تن و دویست شتر بگیر و هر چه خواهی از آلات حرب بستان و روی براء گذار قسم بجان خودم اگر توئی صاحب آن چه مذکور می داری همانا من بدست تو اندرم و اگر صاحب این امر یعنی صاحب ملك بني اميه نيستى البته عشیرت خویش را به هلاك و دمار در آورده باشی.

حارث در جواب گفت من دانسته ام که صاحب این امر منم لكن ياران من بر این کار با من بیعت نمی کنند .

نصر در جواب گفت هم اکنون معلوم شد که ایشان با اندیشه تو یکسان نیستند پس خدای را در خون بیست هزار تن مردم ربیعه و یمن که محض اغراض شخصیه بهلاکت می روند بیاد آور و نیز نصر با او قرار داد که امارت ماوراء النهر را بدو گذارد و بعلاوه سیصد هزار درهم نیز بدو تسلیم نماید، حارث پذیرفتار نگشت.

ص: 3

نصر چون این حال را بدید گفت اگر این کار را نمی پذیری از نخست بحرب جدیع کرمانی مبادرت جوی اگر او را بقتل رسانیدی من باطاعت تو اندرم، حارث این امر را نیز قبول ننمود آن گاه رضا به آن دادند که جهم بن صفوان و مقاتل بن حیّان را در میانه حکم گردانند چون آن مطلب را با ایشان در میان نهادند حکم نمودند که نصر عزلت گیرد و امور مسلمانان در تحت شوری باشد.

نصر ازین کار سر بر تافت این وقت حارث یک باره بمخالفت نصر سر بر آورد نصر جماعتی از یاران خود را متهم ساخت که با حارث مکاتبه و مراسله می نمایند اصحابش در خدمتش بمعذرت در آمدند نصر عذر ایشان را پذیرفتار شد.

و از آن روی چون بزرگان و اهالی خراسان ازین مفاسد و فتن که نمایش گرفته بود خبر یافتند بدرگاه نصر روی آوردند و از جمله ایشان عاصم بن عمیر صریمی و ابو الذیال ناجی و مسلم بن عبد الرحمن و جز ایشان بودند و حارث نیز بفرمود تا سیره و آداب او را در بازار ها و مساجد و بر در سرای نصر قرائت کنند چون بخواندند جمعی کثیر بحارث پیوستند و نیز مردی که بر در سرای حارث قرائت نمود غلامان نصر آن مرد را بزدند حارث با ایشان بطرد و منع در آمد و بساختگی کار زار پرداختند و در این هنگام مردی از اهل مرو نزد حارث بیامد و او را بر نقبی که بدیوار شهر باید دلالت نمود حارث برفت و آن نقب را بپای برد و از ناحیه باب بالین بشهر در آمد جهم بن مسعود ناجی بمقاتلت در آمد و بدست ایشان کشته شد و نیز مردم حارث منزل سالم بن احوز را غارت کردند و از جماعت پاسبانان هر کس بر دروازۀ بالین جای داشت بقتل آوردند.

این قضیه روز دوشنبه دو شب از شهر جمادی الاخره بجای مانده روی داد و حارث از آن جا بسكة السعد عدول نمود و اعین مولای حیسّان را بدید و با وی بمقاتلت در آمد و او را بکشت و از آن طرف چون با مداد چهر گشود سالم بن احوز سوار شد و با منادی فرمان کرد تا ندا بر کشید که هر کس يك سر بیاورد سیصد درهم پاداش بیند لاجرم مردم شهر دست بقتل و قتال در آوردند و هنوز آفتاب طالع

ص: 4

نشده بود که حارث منهزم شد.

شب هنگام دیگر باره بقتال در آمد و سالم بلشکر حارث در آمد و کاتب حارث یزید بن داود و نیز آن مردی را که حارث را بر نقب زدن دلالت نموده بود بکشت و چون کار باین مقام پیوست نصر یکی را بجدیع کرمانی بفرستاد و با وی عهد و میثاق محکم کرد کرمانی نزد نصر بیامد و این وقت جماعتی در خدمت نصر حضور داشتند چنان اتفاق افتاد که در میان سالم بن احوز و مقدام بن نعیم سخنی در میان آمد و با یک دیگر بدرشتی و غلظت رفتند و هر يك ازین دو تن چند تن از اهالی مجلس را باعانت خویش بخواندند .

کرمانی بیمناک شد که مبادا این کردار مکر و کیدی از جانب نصر باشد و او را آسیبی رسد لاجرم بپای شد و پاره بوی در آویختند تا بجای بنشیند ننشست و اسب خویش بر نشست و مراجعت گرفت و همی گفت نصر همی خواست با من کید و غدر بورزد.

و در این روز جهم بن صفوان که بمعاونت کرمانی بود اسیر و مقتول شد و حارث چون این احوال را بدانست پسرش حاتم را نزد کرمانی بفرستاد محمّد بن المثنى با کرمانی گفت این پدر و پسر با تو دشمن هستند بگذار بحالت اضطراب خود باقی بمانند.

و چون با مداد شد کرمانی بجانب دروازه میدان یزید بر نشست و با اصحاب نصر قتال داد و از آن جا بباب حرب بن عامر بیامد و روز چهارشنبه اصحابش را بمحاربت نصر بفرستاد و ایشان چندی تیر بهم بباریدند آن گاه دست بداشتند و روز پنجشنبه را خاموش و آسوده بزیستند و بروز جمعه کار حرب بساختند و مردم ازد چنان انهزام گرفتند که بجدیع کرمانی پیوستند .

کرمانی چون بلای ناگهانى رأيت جنك بدست گرفت و مانند شیر و دیو خروش بر آورد و بجنك آهنگ بست و جنگی سخت و کار زاری پر آشوب بنمود چندان که اصحاب نصر را هزیمت داد و هشتاد سر اسب از ایشان مأخوذ و تميم بن نصر

ص: 5

از باده فرود افتاد و دو مرکوب از وی بگرفتند و سالم بن احوز بزیر افتاد .

پس کرمانی بلشکر نصر حمله ور شد و چون پارۀ از شب بر گذشت نصر تاب درنك نياورده و از مرو بیرون رفت.

و بقولى عصمة بن عبد اللّه اسدی بحمایت یاران نصر بر آمد و سه روز کار قتال را آراسته داشت و در پایان روز سیم اصحاب کرمانی از جماعت ازد و ربیعه منهزم شدند و خليل بن غزوان ندا بر کشید ای معشر ربیعه و یمن همانا حارث بن سريج ببازار ها اندر آمد و ابن الاقطع يعني نصر بن سيّار بخاك هلاك و دمار رسيد ازین گونه کلمات او در اعضاد مضرية که یاران نصر بودند سستی افتاد و بهزیمت شدند و تميم بن نصر پیاده کار زار می داد.

چون جماعت یمانیّه مضر منهزم شدند حارث بنصر پیام کرد که یمانیّه مرا بر انهزام شما سر زنش همی کنند و من از بهر انجام این کار و دفع خصم نابكار كافي هستم هم اکنون حماة و كفاة اصحاب خود را در برابر کرمانی باز دار.

نصر شرایط عهد و پیمان با وی استوار داشت و از آن طرف عبد الملك بن سعد العدوى و ابو جعفر عیسی بن جرز از مکّه بخدمت نصر قدوم نمودند و نصر بن سيار با عبد الحكم العودی که بطنی از ازد بود گفت آیا نگران نیستی که سفهای قوم تو چه می گویند .

عبد الحکم گفت بلکه سفهای قوم تو هستند که بیرون از مردم ربیعه و یمن امارت و ولایت ایشان بواسطه طول ولایت تو بطول انجامید و در ربيعه و يمن سفهاء و علما هستند و ایشان را بدانستند لکن سفها بر علما غلبه یافتند کنایت از این که سفهای این طوایف را بر گزیدید و بر علمای ایشان ترجیح دادید.

ابو جعفر عیسی با نصر گفت این ها الامير ترا در کار ولایت همین امور كافي است چه امرى بزرك و كارى خطير ترا در سپرده است چه زود باشد که مردی مجهول با شعار سیاه بپای ایستد و مردمان را بدولت دیگران بخواند یعنی دولت بنی عباس و بر مقصود خویش و دولت بنی امیّه غالب گردد و شما بر آن حال در

ص: 6

نظاره باشید .

نصر گفت این قلّت وفاء و كثرت شقاق و نفاق که در قلوب این مردم است سخت شبیه می نماید باین که چنان شود که تو می گوئی.

ابو جعفر گفت حارث را بخواهند کشت و بر دار بخواهند زد کرمانی نیز ازین بلای آسمانی دور نخواهد ماند.

بالجمله چون نصر از مرو بکوچید کرمانی بمر و غلبه کرد و مردمان را خطبه براند و ایشان را امان داد لکن خانه ها را ویران و اموال کسان را منهوب ساخت حارث این کردار را انکار ورزید و کرمانی به آهنك آسيب او بر آمد اما بعد از آن بحال خویشتن بگذاشت و از آن طرف بشر بن جرموز ضبّی با پنج هزار تن از معاونت و محاربت ایشان کناری گوفت و با حارث گفت من در خدمت تو در طلب عدل قتال می دادم لكن اکنون که با کرمانی اتفاق و اتحاد داری این قتال و جدال تو نه به نیت خالص است بلکه برای آن است که مردمان همی گویند حارث را غلبه بدست شد و این مردم نیز محض عصبیّت مقاتلت دهند و درد دین ندارند و من باعانت تو قتال نمی دهم چه ما گروهی عادلیم و جز با آنان که با ماقتال ورزند حرب نسازیم.

و از آن سوی حارث بمسجد عیاض بیامد و کرمانی را پیام کرد و بتقریر امر شوری دعوت نمود کرمانی پذیرفتار نشد لاجرم حارث نیز از وی باز گشت نمود و روزی چند بر این حال بگذرانید.

آن گاه حارث بکنار باره شهر بیامد و رخنه در آن بیفکند و بشهر در آمد و با کرمانی روی در روی شدند و بقتال و جدال در آمدند جنگ در میانه سخت و کار زار دشوار افتاد سر انجام حارث هزیمت یافت و در میان آن ثلمه که بدیوار افکنده و لشکر گاه ایشان مقاتلت ورزیدند و این هنگام حارث بر استری سوار بود پس از قاطر بزیر آمد و اسبی بر نشست و با صد نفر بیائید و محاربت ورزید تا در کنار درخت زیتون یا درختی دیگر با برادرش سواده و جز ایشان

ص: 7

مقتول شدند.

و بعضی گفته اند سبب قتل حارث این بود که جدیع کرمانی بسوی بشر بن جرموز که باعتزال او اشارت رفت بیرون شد و حارث بن سریج با وی بود و کرمانی روزی چند اقامت ورزید و در میان لشکر او و سپاه حارث دو فرسنك فاصله داشت پس از آن با وی نزدیکی گرفت تا مقاتلت دهد .

حارث بر متابعت کرمانی ندامت گرفت و با او گفت در مقاتله این جماعت شتاب مگیر چه من ايشان را بتو باز می گردانم پس باده سوار بیرون شد و بلشگر گاه بشر برفت و با ایشان اقامت جست چون جماعت مضریه که اصحاب حارث بودند این حال را بدیدند از لشگر گاه کرمانی بیرون آمدند و بحارث روی آوردند و از مردم مضر جز سلمة بن ابی عبد اللّه که گفت هیچ وقت حارث را جز بحالت غدر و مكيدت ندیده ام و مهلب بن ایاس که گفت هیچ زمانی حارث را جز در لشکری مطرود نیافته ام با کرمانی نماند .

پس کرمانی چندین مرد با ایشان قتال می داد و بخندق های خودشان باز می شدند و گاهی این سپاه و گاهی آن لشگر را نصرت می افتاد .

و چون مدتی بر گذشت حارث از آن جا بکوچید و در باروی شهر مرو ثلمۀ در افکند و بشهر اندر شد کرمانی چون بدانست او نیز بشهر در آمد جماعت مضریه با حارث گفتند همانا خندق ها را که مأمن ما بود بگذاشتیم و تو چندین دفعه فرار کردی هم اکنون از باره پیاده شو .

حارث گفت سوار بودن من از بهر شما نیک تر است از پیاده بودن من گفتند ما راضی و خوشنود نمی شویم مگر گاهی که تو پیاده کار زار دهی .

پس حارث و آن جماعت و کرمانی بجنك در آمدند و در میان جنك حارث و برادرش و بشر بن جرموز و جمعی از فرسان تميم با خاک و خون ندیم شدند و دیگران انهزام یافتند و شهر مرو برای مردم یمن صافي گشت و ایشان خانه های مردم مضرّ را خراب کردند و نصر بن سیّار با حارث در آن حال که مقتول شد این شعر

ص: 8

را بگفت.

یا مدخل الذّل على قومه *** بعداً و سحقا لك من هالك

شؤمک اردی مضرا کلهّا *** و حزّ من قومک بالحارک

ما کانت الازد و اشیاعها *** تطمع في عمرو و لا مالک

و لا بنو سعد إذا الحمو *** کلّ طمرّ لونه حالک

همانا عمر و مالك و سعد چند بطن از تمیم هستند و بعضی گفته اند بلکه این اشعار را نصر بن سيّار باعثمان بن صدقه گفت وامّ كثير ضبيّة اين شعر بخواند :

لا بارك اللّه في انثى و عن بها *** تزوّجت مضریا آخر الدهر

ابلغ رجال تميم قول موجعة *** احللتموها بدار الذلّ و القفر

ان انتم لم تکرّوا بعد حولتکم *** حتی تعیدوا رجال الازد في الظهر

انّی استحیت لکم من بعد طاعتکم *** هذا المزونی یجنیکم علی قهر

بیان حال شیعه بنی عباس و مأمور شدن

ابو مسلم خراسانی بخراسان

در این سال ابراهیم معروف به ابراهیم امام، ابو مسلم خراسانی را که عبد الرحمن بن مسلم نام داشت و در این وقت نوزده ساله بود بخراسان مأمور و به اصحابش مرقوم فرمود که ابو مسلم را بامر خود امارت دادم شما بسخنانش گوش و بامر و نهیش مطیع باشید چه من او را بر خراسان و هر شهر و دیار که ازین پس بر آن غلبه جوید حکومت دادم .

ابو مسلم بخراسان شد و فرمان ابراهیم را ابلاغ کرد مردم خراسان چون او را خرد سال و غیر معروف دیدند سخنش را پذیرفتار نیامدند و سالی دیگر در همان موسم بیرون شدند و ابو مسلم را در مکه معظمه در خدمت ابراهیم بدیدند

ص: 9

ابو مسلم با ابراهیم باز نمود که آن جماعت بمکتوب و فرمان ابراهیم نگرویدند و در موقع اجراء نگذاشتند.

ابراهیم فرمود همانا این امر را من بر دیگران نیز عرض دادم و ایشان امتناع ورزیدند و این سخن از آن جا گفت که با سلیمان بن كثير تفویض نمود و سلیمان گفت با من تنها نشاید بلکه همی شاید بعهده دو تن باشد آن گاه با ابراهیم بن سلمة موكول داشت او نیز پذیرفتار نشد.

لا جرم ابراهیم امام با مردم خراسان باز نمود که وی ابو مسلم را اختیار کرده و در کار او رأیش یکی است و آن جماعت را فرمان کرد تا اوامر و نواهی او را مطیع و منقاد شوند آن گاه روی با ابو مسلم کرد و گفت:

( انّك رجل منّا اهل بيت احفظ وصيّتي انظر هذا الحيّ من اليمن فالزمهم و اسكن بين اظهرهم فانّ اللّه لايتمّ هذا الأمر الأ بهم و اتهم ربيعة في أمرهم و امّا مضر فانّهم العدوّ القريب الدار و اقتل من شككت فيه و ان استطعت أن لا تدع بخراسان من يتكلّم بالعربية فافعل و ايّما غلام بلغ خمسة أشبار تتهمه فاقتله و لا تخالف هذا الشيخ يعنى سليمان بن كثير ولا تعص و إذا أشكل عليك امر فاكتف به منّي).

تو یکی از ما اهل بیت هستی وصیت مرا محفوظ بدار و بخاطر بسپار و همواره این طایفه از یمن را منظور نظر بشمار و از ملازمت ایشان کناری مگیر و در بر و دوش ایشان جای مگیر چه خدای تعالی سلطنت بنی عباس را جز بوجود این جماعت قرین اتمام و اکمال نمی دارد لكن جماعت ربیعه را امین مشمار و بغبار تهمت آلوده مشمار.

امّا مردم مضر همانا دشمنی نابکار هستند که قريب الدار و با شما در جوار هستند و هر کس را که در حق او و وفاق و اتحادش بشك و ريب باشی بخاك هلاك در انداز و خاطر از اندیشه اش بپرداز و اگر آن قدرت و استطاعت یافتی که هر کس در خراسان بزبان عرب سخن کند بقتل رسانی البته فرو گذار مکن و هر پسری را

ص: 10

بینی که به پنج شیر درازی قامتش بالغ شده و او را موافق نخوانی سر از تنش بر گیر و با این شیخ یعنی سلیمان بن کثیر در هیچ امر مخالفت مگیر و آن چه گوید بپذیر و هر وقت کاری دشوار ترا پدیدار گردد چاره اش را از من بجوی و ازین پس اخبار ابی مسلم مذکور می شود.

داستان قتل ضحاك بن قيس خارجی:و اصحاب او بدست لشکر مروان

از این پیش از محاصرۀ ضحاك بن قيس خارجى عبد اللّه بن عمر بن عبد العزيز را در واسط باز نمودیم و چون کار حصار بر عبد اللّه طولانی و استوار گشت پاره از دولت خواهانش بدو اشارت کردند که شر ضحاك را از خویش بگرداند و او را به مخالفت مروان و محاربت او راه بنماید.

لاجرم ابن عمر بضحاك پیغام فرستاد که مقام و منزلت تو بر من ناگوار نیست لكن اينك مروان است که حکمران زمان است بهتر این است که بدفع او روی کنید و حرب بیفکنید اگر او را کشتید من با تو هستم.

ضحاك چون این سخن بشنید با ابن عمر کار بمصالحه افکنده و در عقبش نماز بگذاشت و روی بکوفه نهاد و ابن عمر آسوده در واسط بماند و از آن سوی مردم موصل نامه بضحاك نوشته قدومش را خواستار شدند تا بر آن ها تمکینش دهند ضحاك با جماعتی از لشکریانش بعد از بیست ماه بدان سوی راه نوشت تا بموصل رسید و در این وقت مردی از بنی شیبان که او را قطران بن اکمه می خواندند از جانب مروان حکمران موصل بود.

مردم موصل موافق شرطی که نهاده بودند دروازه های شهر را بر گشودند و ضحاك بدون مانعی درون شهر آمد.

ص: 11

قطران چون این بلای ناگهان را بدید با معدودی قلیل از کسان خویش با آن جماعت چندان حرب نمود تا بجمله بقتل رسیدند و ضحاك بر موصل و متعلقات آن مستولی و مروان که در این هنگام بمحاصره حمّص و مقاتله مردمش اشتغال داشت مستحضر شد، به پسرش عبد اللّه که از جانب مروان خلافت جزیره داشت بنوشت که با آن جماعت که در ملازمت او هستند بجانب نصيبين روند و ضحاك را از توجه بحدود جزیره منع نمایند .

عبد اللّه بن مروان با هفت هزار تن و بقولی هشت هزار تن بنصیبین راه بر گرفت و از آن سوی ضحاک نیز بدان سوی روی کرد و عبد اللّه بن مروان را در آن شهر در بندان داد و این وقت افزون از صد هزار مرد لشکری در ملازمت ضحاك بود و تنی چند از سرهنگان خود را با چهار هزار و بقولی پنج هزار نفر بزمین رقّه مأمور کرد اهل رقّه با سپاه ضحاك بمحاربت در آمدند.

چون مروان ازین خبر مستحضر شد آن مردمی را که از آن جا بکوچیده بودند بدفع خارجیان بفرستاد و از آن پس خود او نیز بسوى ضحاك خاك سپرد و در نواحی كفر توثا از اعمال ماردین با هم دیگر بجنك در آمدند و تمامت آن روز را حرب دادند و چون هنگام شب رسید ضحاك و آن مردمی که در خون ریزی و جان بازی ثابت قدم و در جولان میدان قتال بصير و نزديك به شش هزار تن بودند چون شیر و پلنك و بير و نهنك از اسب هاى شبرنك و كرنك فرود و به آهنك جنك يك دل و يك رنك شدند و این وقت بیش تر یاران ضحاك ازين حال بی خبر بودند .

سپاه مروان چون حوادث آسمان ایشان را احاطه کرده و چون بلای مبرم در کار مقاتلت ابرام ورزیدند و با کمال سعی و کوشش بکشتن و کشش بگذرانیدند تا هنگام نماز واپسین دیدار آن جماعت را بروز باز پسین گردانیدند و از اصحاب ضحاك بن قيس هر کس جان بدر برده در همان وقت شب بلشگر گاه خویش باز شدند .

لكن ایشان و مروان و مردم لشکر گاهش از قتل ضحاك با خبر نبودند تا

ص: 12

مردی که کشته او را معاینت کرده بود بیامد و اصحاب او خبر داد و آن جماعت بر وی بگریستند و ناله و عویل بر آوردند و یکی از سرهنگانش نزد مروان شد و او را از قتل ضحاك بياگاهانید مروان شمع و آتش بفرستاد تا او را در میان کشتگان بدیدند که افزون از بیست ضربت بر صورت و سرش فرود گشته و بقتل رسیده این وقت صدا بتكبير بلند کردند و لشكر ضحاك بدانستند که لشکر مروان نیز بدانستند.

و مروان بفرمود تا سر ضحاك را بشهر های جزیره برده در آن اراضی بگردانیدند تا مردمان از آن فتح نمایان و دفع آن بلای جهان کوب آگاه شدند و بعضی گفته اند ضحاك و خيبری در سال یک صد و بیست و نهم بقتل رسیدند.

داستان بیعت خوارج با خیبری: و قتل خیبری و ولایت سیستان

چون ضحاك بن قيس ندیم خاك و قیس گشت سپاهیان او بامداد همان شب با خیبری بیعت کرده آن روز را دست از قتال بداشتند و دو روز بپای آورده آماده جنگ شدند لشكر مروان صف بیاراستند خوارج نیز صف ها بر کشیدند و چنان بود که سلیمان بن هشام بن عبد الملك با خیبری ملازمت می ورزید و پیش از وی با ضحاك بود و ازین پیش سبب قدوم او را مذکور داشتیم.

و بعضى گفته اند سلیمان گاهی که ضحاک در نصیبین جای داشت با افزون از سه هزار تن از اهل بیت و موالی خود بروی قدوم نمود و خواهر شیبان حروری را که بعد از قتل خیبری با وی بیعت کردند در حبالۀ نکاح در آورد .

بالجمله خیبری با چهار صد سوار از شراة بر مروان حمله برد و مروان که در قلب لشکر جای داشت منهزم شد و منهزماً از لشکر بیرون رفت خیبری دلیر گردید و با آن جماعت که بملازمتش بودند بلشکر گاه مروان در آمدند و بشعار خود

ص: 13

ندا بر کشیدند و هر کس را دریافتند بکشتند تا بخیمه مخصوص مروان در آمدند و طناب هایش را بریدند و خیبری بر همان فرش و مسند که مروان بر آن می نشست بر نشست و این هنگام عبد اللّه بن مروان در میمنه سپاه مروان و اسحق بن مسلم عقیلی در میسرۀ آن سپاه ثابت و بر قرار بودند.

و چون مردم لشکر گاه بر قلت جماعت خیبری نگران شدند غلامان ایشان عمود های خیام را بر گرفته بجانب وى بتاختند و خیبری و اصحابش را که در خیمه مروان و حوالی آن جای داشتند بتمامت بکشتند و این خبر بمروان پیوست که تا آن هنگام پنج میل یا شش میل از لشکر گاه خویش منهزماً دور شده بود.

مروان خرم و شادان بلشکر گاه خود باز شد و سپاه خود را از مقامات و مواقع خود بیک جای در آورد و آن شب را در میان لشکریان بپایان آورد.

و از آن طرف چون سپاهیان خیبری قتل او را بدانستند باز شدند و شیبان حروری را بر خود والی و امیر گردانیدند و با وی بیعت کردند و مروان پس از این قضیه چون چندی بر گذشت در کرادیس با ایشان بمقاتلت پیوست و از آن روز که خیبری مقتول گشت کار صف کشیدن و صفوف آراستن باطل گردید چه ازین کردار زیان کار شدند و اللّه اعلم .

داستان ابو حمزۀ خارجی و مخالفت او: با مروان و بیعت با طالب الحق

مختار بن عوف ازدی سلمی را که از مردم بصره و مکنی با بی حمزه بود در ابتدای امر خود از جمله خوارج اباضیه بود و بهر سال بمکه معظمه می آمد و مردمان را بمخالفت مروان بن محمّد می خواند و بر این گونه همی بگذرانید تا عبد اللّه بن يحيى معروف بطالب الحق را در پایان سال یک صد و بیست و هشتم دریافت و با

ص: 14

او گفت ای مرد کلامی احساس کرده ایم و تو را می نگریم که مردمان را بحق می خوانی هم اکنون با من راه بر گیر چه من در میان قوم و عشيرت خويش مطاع و مختارم.

پس بیرون شدند و راه بسپردند تا بحضر موت رسیدند و در حضر موت ابو حمزه با طالب الحق بر خلافت بیعت کرد و مردمان را بخلاف مروان و آل مروان دعوت نمود .

و چنان بود که ابو حمزه وقتی بمعدن بنی سلیم بگذشت و این وقت كثير بن عبد اللّه در آن جا عامل بود و از ابو حمزه کلامی بشنید و او را چهل تازیانه بزد و روزگار چندی بر گذشت و سپهر ماه و مهر و دی ماه و مهر در نوشت و ابو حمزه مدینه را بر گشود و مالك گرديد كثیر غایب شد تا امر ایشان بآن جا رسید که رسید .

بیان سوانح و حوادث سال یک صد و بیست و هشتم: هجری نبوی صلی اللّه علیه و آله

در این سال مروان بن محمّد، یزید بن هبیره را برای قتال با خوارج عراق بعراق بفرستاد و در این مطلب پاره از مورخین تصدیق دارند .

و در این سال عبد العزیز بن عمر بن عبد العزیز که عامل مکه و مدینه بود مردمان را حج اسلام بگذاشت و در بلاد عراق عمال ضحاك خارجي و عبد اللّه بن عمر بن عبد العزیز امارت و حکومت می راندند و ثمامة بن عبد اللّه بن انس در بصره قضاوت می نمود و نصر بن سیّار در مملکت خراسان فرمان گذار بود و فتنه و فساد در اراضی خراسان دامن بگسترده بود .

و در این سال عاصم بن ابی النجود که قرآن کریم را بچند وجه قرائت می کرد و صاحب مجالس المؤمنین او را در شمار شیعیان می نویسد وفات کرد.

راقم حروف شرح حال او را در ذیل مجلدات مشکوة الادب مسطور داشته و

ص: 15

و در این جا حاجت با عادت نمی رفت نجود بمعنی خر وحشی است .

و نیز در این سال یعقوب بن عتبة بن المغيرة بن الاخنس الثقفى المدنى وفات کرد و نیز در این سال عالم عاقل محمّد بن مسلم بن تدروس مکی مکنی با بی الزبير بدرود جهان کرد .

و هم در این سال جامع بن شداد رخت بسرای جاوید بنیاد نهاد و نیز در این سال ابو قبیل معافری مضری که یحیی بن هانی نام داشت روی ازین جهان بر کاشت قبيل بفتح قاف و کسر باء موحده است و هم در این سال سعید بن مسروق ثوری پدر سفیان بدیگر جهان رخت کشید و در حدیث راست گوی وثقه بود .

و هم در این سال جابر بن یزید جعفی که از اصحاب حضرت باقر و صادق عليهما السلام و غلاة شيعه بود وفات کرد در طی این مجلدات شريفه باغلب حالات و روایات او اشارت رفته و ازین پس انشاء اللّه تعالی نیز در مقامات مناسبه و ذیل احوال اصحاب آن حضرت سلام اللّه علیه مسطور می شود .

و هم در این سال بسطام در آذربایجان خروج کرده بقتل رسید ، و نیز در این سال موافق پارۀ اخبار که اقرب بصحت است حضرت ابی ابراهیم امام عليم حليم کریم ممدوح هر چه ناثر و ناظم موسى بن جعفر كاظم صلوات اللّه عليه عرصۀ جهان را از پرتو قدوم مبارك منوّر و پهنه زمین را بولادت با سعادتش بر عرش اعلی مصدّر فرمود .

و هم در این سال بروایت یافعی در مرآت الجنان ابو رجاء يزيد بن حبيب ازدی که فقیه و شیخ و مفتی مصر و مولای طایفه ازد بود رخت بدیگر جهان کشید لیث می گوید «هو سيّدنا و مولانا» .

و نیز در این سال ابو عمران الحولى البصري بروايت یافعی ازین جهان به آن جهان روان گشت و تخم اقامت در سرای جاوید بکشت .

ص: 16

بیان وقایع سال یک صد و بیست و نهم هجری: و مجاری احوال شیبان حروری و قتل او

شیبان بن عبد العزيز ابو الدلف يشكری که پاره حالات و ولایت او در گروه خوارج مسطور گشت در این سال مقتول شد و علت قتلش این بود که چون جماعت خوارج بعد از قتل خیبری با وی بیعت کردند بمقاتلت مروان قیام گرفت .

بیش تر یاران شیبان که ارباب طمع و اصحاب طلب بودند از وی پراکنده شدند و شیبان با قریب چهل هزار تن بجای ماند و سلیمان بن هشام با آن جماعت اشارت کرد که بجانب موصل انصراف کرده آن شهر را پشتیبان خود بگردانند.

لاجرم ایشان بکوچیدند و مروان از دنبال ایشان روان گشت تا بموصل رسیدند و در شرقی آن شهر لشکر گاه کردند و جسر ها و پل ها از لشکرگاه خود به شهر بر کشیدند و مأكولات و آن چه ایشان را لازم بود از شهر بیاوردند و از آن طرف مروان در برابر ایشان خندقی بیار است و با خوارج شش ماه و بقولی نه ماه مقاتلت ورزید و در این اوقات برادر زاده سلیمان بن هشام را که امية بن معاوية بن هشام نام داشت و با عم خود سلیمان در لشکر گاه خوارج روز می نهاد اسیر کرده نزد مروان بیاوردند مروان فرمان کرد تا هر دو دست او را قطع کرده کردنش را بزدند و عمش سلیمان بدو نگران بود.

و نیز مروان مکتوبی بجانب يزيد بن هبيره بنمود و فرمان کرد که از بلدۀ قرقيسیا با تمامت آن مردم که نزد او بودند بعراق روی کند و این وقت مثنی بن عمران العائذى عائذه قريش که خلیفه خوارج در عراق بود امارت کوفه داشت و در عين التمر ابن هبیره را دریافت و بجنك در آمدند و قتالی سخت در میانه برفت و خوارج انصراف جستند و از آن پس در کوفه در نخیله اجتماع ورزیدند و ابن هبيره ایشان را منهزم ساخت .

ص: 17

از آن بعد در بصره فراهم شدند و شیبان حروری عبيدة بن سوار را با گروهی کثیر از پیاده و سوار بیاری ایشان بفرستاد و در بصره با ابن هبيره جنك افكندند خوارج انهزام یافتند و عبيده بقتل رسید و ابن هبيره لشکر گاه ایشان را بغارت گرفت .

مردم خوارج را در اراضی عراق حشمتی و قدرتی نماند و ابن هبيره بر ممالك عراق استیلا یافت و چنان بود که منصور بن جمهور با مردم خوارج بود .

چون انهزام یافت بر ماهین و کوهستان آن سامان بتمامت مستولی شده و ابن هبيره بواسط راه گرفت و ابن عمر را مأخوذ و محبوس گردانيد و نباتة بن حنظله را بمحاربت سلیمان بن حبیب که عامل کوره اهواز بود مأمور ساخت .

و چون سلیمان این خبر را بشنید داود بن حاتم را بدفع نباته بفرستاد و ایشان در کنار رود خانه دجیل هم دیگر را در یافتند و مردمان بهر سوی هزیمت گرفتند و داود بن حاتم بقتل رسید .

چون ابن هبیره یک باره بر مملکت عراق استیلا یافت مروان بدو مكتوب کرد تا عامر بن ضبارة المرى را با جماعتی بخدمت او روان دارد پس ابن هبیره عامر را با هفت هزار و بقولی هشت هزار تن روان داشت و این خبر بشیبان پیوست و جون ابن کلاب خارجی را با جمعی كثير بحرب عامر مأمور نمود و ایشان عامر را در سن بکسر سین مهمله و تشدید نون که نام چند موضع است در یافتند و او را با آنان که با وی بودند منهزم ساختند.

عامر درون سنّ متحصن گردید و چون مروان این داستان را بشنید لشکر از طریق بر بمدد او روان همی کرد و مردم سپاهی از بیابان شتابان برفتند تا گاهی که بسن رسیدند و جمعیت عامر فراوان شد .

از آن طرف منصور بن جمهور شیبان حروری را از جبل بتقديم اموال امداد می نمود و چون اصحاب عامر بسیار شد بقتال جون بن كلاب و گروه خوارج شتابان شد و با ایشان قتال داد خوارج را منهزم و جون را مقتول گردانید.

ص: 18

و چون عامر بن ضباره بر این حال نگران شد به آهنگ موصل روان گشت و چون خبر قتل جون بن كلاب بشیبان حروری رسید و مسیر عامر را بسوی خود بدانست مکروه شمرد که در میان دو سپاه کینه خواه بیاید لاجرم با جماعت خوارج که در خدمتش ملازمت داشتند از آن جا بکوچید و عامر بن ضباره فارغ البال در موصل بخدمت مروان رفت.

مروان او را با جمعی کثیر بر اثر شیبان روان داشت و او را فرمان داد که اگر شیبان در مکانی اقامت کند وی نیز مقیم شود و اگر راهسپار باشد وی نیز رهسپار گردد و هیچ وقت با شیبان در مقاتلت بدایت نگیرد و اگر شیبان ابتدا به جنك نمود با وى حرب كند و اگر دست باز کشید وی نیز دست از جنگ بدارد و اگر بکوچید وی نیز از دنبالش برود .

لاجرم عامر بهمان دستور بگذرانید تا گاهی که شیبان کوه را در نوشت و در بیضای فارس که عبد اللّه بن معاوية بن حبيب بن جعفر با گروهی بسیار جای داشت بیرون آمد لکن در میانه ایشان از جنگ و صلح کاری بپای نرفت و شیبان هم چنان کوه و بیابان در سپرد تا در شهر جیرفت از بلاد کرمان نزول نمود و ابن ضباره نیز از پی او راه سپرد تا در برابر عبد اللّه بن معاویه روزی چند منزل گرفت پس از آن او را بجنك و جوش در آورد آخر الامر ابن معاویه منهزم گردیده بهرات پیوست.

و نیز عامر بن ضباره عرصۀ بیابان را باز پیمود تا شیبان حروری را در جیرفت دریافت و صفوف جنك بیا راسته نبردی سخت و خوبی پر آسیب در میانه نمایش گرفت و مردم خوارج منهزم شدند و لشکر گاه ایشان به نهب و غارت برفت و شیبان بسوی سجستان شتابان شد و در آن جا در سال یک صد و سی ام به هلاکت پیوست.

و بعضی گفته اند که قتال مروان و شیبان یک ماه در موصل بود و از آن پس

ص: 19

شیبان انهزام گرفت تا بفارس رسید و عامر بن ضباره چون پلنك خون خواره و نهنك جان باره از دنبالش می رفت و شیبان همی برفت تا بجزیره ابن کاوان رسید و از آن پس از آن جریره بیرون شد و بعمان روی نهاد.

جلندى بن مسعود بن جيفر بن جلندى الازدی در سال یک صد و سی و چهارم چنان که انشاء اللّه تعالی در طی گزارش وقایع آن سال مذکور شود او را بکشت و بعد از قتل او سلیمان بن هشام و آنان که از کسان و غلامانش با وی بودند بکشتی بر نشسته بزمین سند رفتند و چون نوبت خلافت بسفاح رسید سلیمان در خدمتش حاضر شد احمد سفّاح او را اکرام نمود و دست خویش بدو داد تا سلیمان ببوسید و چون سدیف مولای سفّاح این حال را نگران شد روی بدو کرد و این شعر بگفت :

لا يغرنك ما ترى من رجال *** انّ تحت الضلوع داء دويّا

فضع السيف و ارفع السوط حتّى *** لا نرى فوق ظهرها امويّا

پس سلیمان بر وی روی کرده گفت ای شیخ مرا بکشتن دادی و سفاح از جای برخاست و بسرای اندر شد و بفرمود تا سلیمان را گرفته بقتل رسانیدند.

بالجمله مروان بعد از آن که شیبان حروری از موصل راه بر گرفت و بمنزل خود که در جران داشت جای نمود انصراف یافته در موصل بماند تا بزاب برفت.

داستان دعوت ابی مسلم و نقبای: عباسیه در خراسان مردمان را

در این سال ابو مسلم خراسانی از خراسان بخدمت ابراهیم امام آمد و ابو مسلم از جانب ابراهیم بخراسان می رفت و از آن جا بخدمت وی باز می گشت و چون این سال پدیدار شد ابراهیم نامۀ بابی مسلم بنوشت و او را احضار کرد تا از اخبار مردم خراسان پرسش گیرد لاجرم ابو مسلم در نیمه جمادى الآخرة با هفتاد تن از

ص: 20

نقباء بخدمت ابراهیم روی آوردند و چون بزمین دانقان از اراضی خراسان رسیدند کامل با وی باز خورد.

ابو مسلم پرسید بكجا آهنك دارد كامل گفت اراده مکه و اقامت حج نموده ابو مسلم با وی خلوت کرد او را دعوت نمود و کامل اجابت کرد و ابو مسلم از آن جا بسوی نسا کوچ کرد و این وقت سلیمان بن قیس سلمی از جانب نصر بن سیّار در آن جا عامل بود.

چون ابو مسلم به آن زمين نزديك شد فضل بن سلیمان طوسی را بسوی اسید بن عبد اللّه خزاعی رسالت داد تا اسید را از قدوم وی آگاهی دهد فضل بیکی از قراء نساء در آمد و مردی از شیعه را بدید و از وی از اسید بپرسید آن مرد بروی بانك زد و گفت همانا شری در این قریه برخاست و از دو تن که ایشان را می گفتند داعی هستند بعامل قریه سعایت کردند و عامل آن دو نفر را بگرفت و نیز احجم بن عبد اللّه و غيلان بن فضاله و غالب بن سعيد و مهاجر بن عثمان را مأخوذ نمود.

فضل چون این خبر بدانست نزد ابو مسلم باز آمد و او را خبر داد ابو مسلم راه را بگردانید و طرخان حمال را در طلب اسید بفرستاد و نیز گفت هر کس از شیعه را در یابد نزد وی حاضر کند طر خان اسید را بخواند اسید بخدمت ابی مسلم آمد ابو مسلم از هر گونه خبر از وی بپرسید اسید گفت در این ایام از هر بن شعیب و عبد الملك بن سعد با مکاتیب امام که بتو نگارش یافته بیامدند و آن ارقام را نزد من بجای گذاشتند و بیرون رفته گرفتار شدند هیچ ندانستم کدام کس در کار ایشان سعایت نمود .

ابو مسلم گفت آن مکاتیب کجاست اسید بدو داد و ابو مسلم هم چنان راه بنوشت تا بقومس رسید و در این وقت بیهس بن بديل المجلى عامل بيهس بود و نزد ابو مسلم حاضر شد و گفت بکجا اراده دارید گفتند اقامت حج می کنیم و در همان اوقات که ابو مسلم در قومس بود مکاتیب ابراهیم امام بدو و سليمان بن کثیر رسید و با ابو مسلم فرمان کرده بود که رأیت نصر را بتو فرستادم هر کجا نامه من بتو

ص: 21

رسد، اموالی که نزد تو فراهم است بدستیاری قحطبه بمن فرست تا در موسم بمن باز رساند لاجرم ابو مسلم بخراسان مراجعت گرفت و قحطبه را با اموال و شرح مطالب بخدمت ابراهیم امام روان ساخت .

و بقول صاحب روضة الصفا ابراهيم امام بابی مسلم نوشت که رأیت ظل یعنی علم چهارده گزی را برای تو فرستادم هر کجا بتو رسد از آن جا باز شو و قحطبة بن شبیب را بما فرست ابو مسلم قحطبه را با اموال بسیار بمکه روانه کرده از قومس دامغان مراجعت نمود آن مکاتیب را به سلیمان بن کثیر بنمود.

و بعضی نوشته اند چون در بدایت امر سلیمان بن كثير بامارت ابو مسلم در خراسان اتفاق نموده وی رنجیده خاطر باز شد سایر داعیان سلیمان را در مخالفت امر ابراهیم امام ملامت کردند از دنبال ابو مسلم آمده او را باز گردانیدند و بر خروج قرار دادند.

ابن اثیر گوید چون به نیشابور رسیدند صاحب المسلحه با ایشان متعرض گردیده از حال ایشان بپرسید گفتند آهنگ حج داریم اما از عدم ایمنی طرق و شوارع بعضی اخبار شنیدیم که از طی راه بيمناك شديم .

چون این کلمات را براندند مفضل بن سرقی سلمی را فرمان کرد تا ایشان را از آن مکان بیرون کند ابو مسلم با وی خلوت کرد امر خویش و دعوت خود را بر وی عرض داد مفضل نیز اجابت نموده نزد ایشان بپائید تا از روی آسایش و مهلت حرکت نمودند و ابو مسلم بمرو آمده نامه ابراهیم را به سلیمان بن کثیر باز رسانید و ابراهیم در آن نامه به اظهار دعوت امر کرده بود.

پس ایشان ابو مسلم را به امارت منصوب داشتند و گفتند وی مردی از اهل بیت است و مردمان را بطاعت بنی عباس بخواندند و بدور و نزديك بفرستادند و به آنان که اجابت دعوت کرده بودند پیام دادند که جهانیان را بطاعت ایشان بخوانند پس ابو مسلم در یکی از قزاء مرو که فنین می نامیدند بسرای ابو الحکم عیسی بن اعین نقیب آمد و از آن جا ابو داود نقیب را با عمرو بن اعین بطخارستان و مادون بلخ

ص: 22

فرستاد و فرمان کرد تا در شهر رمضان باظهار دعوت پردازند و نزول ابی مسلم در این قریه مسطوره در شهر شعبان بود.

و نیز نصر بن صبیح تمیمی و شريك بن غضى التمیمی را در ماه رمضان برای اظهار دعوت بمرو الروذ روانه کرد و ابو عاصم عبد الرحمن بن سلیم را بطرف طالقان وجهم بن عطية را به نزد علاء بن حریث بزمین خوارزم باظهار دعوت مأمور داشت و این مأموریت پنج روز از شهر رمضان بجای مانده روی داد و با ایشان مقرر داشت که اگر دشمنان ایشان بیرون از وقت باذیت و مکروهی با ایشان بعجلت و شتاب روند از بهر ایشان روا خواهد بود که محض حفظ نفوس خود با شمشیر های برهنه با دشمنان خدای و آنان که رعایت وقت را نکنند جهاد نمایند و از آن پس باظهار دعوت پردازند.

و چون ابو مسلم این امور را در تحت نظام بداشت از منزل ابی الحکم جای بگردانید و در قریه سفیدنج آمده دو شب از شهر رمضان المبارك بر گذشته بسرای سلیمان بن کثیر خزاعی در آمد و این وقت نصر بن سیّار بمحاربت جدیع کرمانی و شیبان حروری دچار بود.

ابو مسلم فرصت از دست نگذاشت و داعیان و نقبای خود را بدعوت مردمان بفرستاد و یک باره امر خود را آشکار نمود داعیان او برفتند و اظهار دعوت بنمودند و چون دولت بنی امیه را نوبت زوال و دولت بنی عباس را شوکت اقبال نمودار بود در يك شب از شصت قریه مردمش بخدمت ابی مسلم آمدند.

و چون شب پنج شنبه پنج شب از شهر رمضان بجای مانده آن سال در آمد آن لوائی را که ابراهیم امام از بهرش بفرستاد ولواء الظل نام بودش بر نیزه که چهارده ذراع طول داشت بر بست و نیز آن رأیتی را که ابراهیم بدو فرستاد و رأیت سحاب نام داشت بر نیزه که سیزده ذراع درازی داشت بر بست و بر آن پرده نوشته بودند ( أذن للّذين يقاتلون بانّهم ظلموا و انّ اللَّه على نصرِهم لقدير).

آن گاه ابو مسلم و سلیمان بن کثیر و برادران و موالی سلیمان و آنانی که از

ص: 23

اهل سفید نج دعوت ابی مسلم را اجابت کرده بودند جامه ای سیاه بر تن بیاراستند و در همان شب آتش ها برای نشان و استحضار شیعیان خود از ساکنان ربع خرقان بر افروختند و علامت و نشان ایشان همان افروختن آتش بود.

در روضة الصفا مسطور است که ابو مسلم نزديك بظهور خود ملازمان خویش را فرمان کرد که جملگی لباس های خود را كه يك رنگ داشت پوشیده خود را بر وی عرض دهند چون ایشان البسه سیاه پوشیده بچشم او اندر آمدند ابو مسلم را از آن جامه ها و دستار های سیاه که بر سر داشتند هیبتی بدل اندر افتاد لاجرم آن لباس را اختیار کرده شعار بنی عباس گشت.

معلوم باد که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم چنان که در بعضی تواریخ مسطور است در پاره غزوات عمامه سیاه بر سر مبارک داشت و جامه سیاه مطلقا در حربگاه از دیگر الوان هیبت و صولتش بیش تر است.

بالجمله چون ابو مسلم در شب مذکور آتش بر افروخت و چشم شیعه عباسية که در آن حوالی متوطن بودند فروز آن آتش را بدید بامداد بسرای ابو مسلم و سلیمان روی آوردند و آماده کار کشتند و علم ظل و سحاب را تأویل بر آن نهادند که چنان که سحاب تمام روی زمین را فرو می گیرد این علم نیز در می سپارد و چنان که زمین از سایه خالی نمی ماند هم چنان تا پایان روزگار از خلیفه که از بنی عباس باشد خالی نخواهد ماند .

و چون این کار بپای رفت داعیان ابو مسلم که باطراف رفته بودند باز آمدند و خبر آنان که اجابت دعوت را کرده بودند باز آوردند و اول کسی که بر وی قدوم نمود اهل تقادم با ابو الوضاح با نهصد تن پیاده و چهار تن سواره و از اهل مر مزفرة بفتح فاء و تشدید راء مهمله که بعد از آن مسفره نام داشت جماعتی بیامدند و از مردم تقادم گروهی دیگر با ابو القاسم محرز بن ابراهیم جوبانی با هزار و سیصد پیاده و شانزده سوار بیامدند و ابو العباس مروزی که از جمله دعاة بود در میان

ص: 24

ایشان جای داشت و اهل تقادم از ناحیه خود صدا ها به تکبیر بلند همی کردند و آن دسته اهل تقادم ایشان را بتکبیر جواب راندند و با این شأن و شوکت دو روز بعد از ظهور ابی مسلم در لشکر گاه او که در سفیدنج بود داخل شدند.

ابو مسلم قلعه سفيدنج را استوار کرده مرمت نمود و در هایش را مسدود ساخت و چون روز عید فطر فرا رسید ابو مسلم با سلیمان بن کثیر فرمان کرد تا او را و شیعه بنی عباس را امامت نماز کند و منبری از بهر او در لشکر گاه نصب کرد و با وی گفت که قبل از خطبه بدون اذان و اقامه بنماز بدایت کند .

و نیز ابو مسلم با سلیمان فرمان داد که شش تکبیر از پی هم بگوید آن گاه بقرائت پرداخته در تکبیر هفتم برکوع رود و در رکعت دوم پنج تکبیر پیایی بگوید آن گاه قرائت سوره نموده و در تکبیر ششم برکوع رود و نیز خطبه را به تكبير افتتاح و بقرائت آیات قرآنی اختتام دهد .

و قانون خلفای بنی امیه این بود که در روز عید فطر در رکعت اولی چهار تکبیر و در رکعت دوم سه تکبیر می راندند .

بالجمله چون سلیمان بن کثیر نماز عید را باین ترتیب بگذاشت ابو مسلم و شیعه بنی عباس از نماز گاه باز شدند و بر سر خوان های طعام که به الوان اطعمه و اشر به آراسته بود بنشسته و با کمال بشارت و خرمی بخوردند و بیاشامیدند و چنان بود که از آن پیش گاهی که ابو مسلم در خندق می گذرانید چون مکتوبی بنصر بن سیار والی خراسان می نوشت در عنوان می نگاشت للامير نصر و نام او را مقدم می داشت لكن چون امرش قوی و اصحابش بسیار شدند خود را مقدم داشت و نوشت .

﴿ الَىَّ نَصْرٍ أَمَّا بَعْدُ فَانِ اللَّهَ تَبَارَكَتْ أَسْمَاؤُهُ عيسّر أَقْوَاماً فِي الْقُرْآنِ فَقَالَ وَ اقْسِمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ لِمَنْ جائهم نَذِيرُ لَيَكُونُنَّ أَهْدى مِنْ احدى الامم فَلَمَّا جائهم نَذِيرُ مازادهم الَّا نُفُوراً اسْتِكْباراً فِي الْأَرْضِ وَ مَكْرَ السيء وَ لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السيء الَّا باهله فَهَلْ يَنْظُرُونَ إِلاَّ سُنَّتَ الْأَوَّلِينَ فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِيلاً وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِيلاً﴾

ص: 25

چون این مکتوب که متضمن این کلمات قرآنی و کنایات و اشارات بود بنصر رسید نصر را در نظر عظیم افتاد و همی بیندیشید و گفت این نامه حادثه تازه است و جوابی از بهرش نتواند بود و ابو مسلم این وقت در سفیدنج بود و چون هیجده ماه از زمان ظهور ابی مسلم بر گذشت نصر بن سیار غلام خود یزید را بمحاربۀ ابی مسلم بفرستاد ابو مسلم مالك بن هيثم خزاعی را بدفع او مأمور نمود و هر دو گروه در قریه الین با هم دیگر باز خوردند مالك بن هيثم آن جماعت را بسوی رضا از آل رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم بخواند.

مردم یزید از قبول این امر استکبار و استنكار ورزيدند لاجرم مالك بن هيثم که با دویست تن بود آغاز حرب نمود و از اول روز تا عصر جنك آور شد نفير كوس از گنبد آبنوس بگذشت و چهره های گلگون سند روس گشت.

و از آن سوی صالح بن سليمان ضبي و ابراهيم بن زيد و زياد بن عیسی خدمت ابی مسلم بیامدند ابو مسلم ایشان را نیز بعدد مالك بفرستاد مالك بورود ايشان نیرومند گردید و قدوم ایشان همان وقت عصر بود و از آن طرف يزيد غلام نصر بن سیّار گفت اگر این جماعت را در این شب مهلت گذاریم بیاری ایشان می رسند بهتر آن است که بر این قوم حمله ور شوید و بیک باره بیخ و بن ایشان را از زمین بر افکنید .

پس لشکر یزید حمله بیفکندند و میدان قتال گرم و گرك اجل بی آزرم شد در این وقت عبد اللّه طائی بر غلام نصر حمله آورده او را اسیر ساخته اصحابش چون گرفتاریش را بدیدند منهزم گردیدند و عبد اللّه آن اسیر را نزد ابو مسلم بفرستاد و از سر های کشتگان نیز بسیاری با وی روانه کرد.

ابو مسلم سر ها را بر نیزه ها بر افراشت لکن با یزید غلام نصر احسان ورزید و بفرمود جراحاتش را معالجه کردند تا بهبودی گرفت و با وی گفت اگر می خواهی نزد ما اقامت جوی خدایت بر شد و رشاد مسرور و مستر شد بدارد و اگر از اقامت کراهت داری با تن سالم نزد مولای خود نصر مراجعت گیر لكن عهد و پیمان یزدان

ص: 26

را بما بازده که تو هرگز با ما محاربت نورزی و بر ما دروغ نبندی و جز آن چه در ما نگرانی از ما باز نگوئی و همان که دیدی بگوئی.

یزید نزد مولای خود مراجعت گرفت و ابو مسلم با حاضران گفت این کار از آن کردم که آن مردم ما را از مسلمانی بیرون شمرده اند و ما را بت پرست می دانند و چنان باز نموده اند که ما ریختن خون و بردن مال و آمیختن با زنان بیگانه را حلال می شماريم لكن اکنون این مجهول برای شان معلوم خواهد شد و چنان بود که ابو مسلم گفته بود ، چه گاهی که یزید نزد مولای خود نصر رسید ، نصر گفت : لا مرحباً همانا سوگند با خدای این جماعت ترا باقی نگذاشته اند مگر این که تو را بر ما حجتی گردانند.

یزید گفت سوگند با خدای گمان من نیز چنین است و ایشان مرا سوگند دادند که بر آن ها دروغ نیاورم و من همی گویم قسم بخدای این جماعت نماز را بوقت خود با اذان و اقامه بپای می گذارند و بتلاوت قرآن می گذرانند و یزدان را فراوان یاد می کنند و مردمان را بولایت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم می خوانند و یقین دارم که امر ایشان بزودی جانب بلندی گیرد و اگر نه آن بودی که تو آقای من هستی بخدمت تو باز نمی شدم و با ایشان اقامت می کردم .

بالجمله اول حربی که در میان بنی عباس و بنی امیه افتاد این جنگ بود و آثار اقبال دولت عباسی نمودار گشت.

داستان غلبه خازم بن خزیمه بر مرو الروذ: و قتل عامل نصر بن سیار

در این سال خازم بن خزیمه بر مرو الروذ غلبه یافت و عامل نصر بن سیّار را بقتل رسانید و سبب این بود که در آن وقت که خازم که از شیعه بنی عباس بود

ص: 27

آهنك خروج بسوى مرو الروز را نمود جماعت بنی تمیم او را مانع شدند، خازم گفت من مردی از شما باشم و همی خواهم بر مرو غلبه جویم اگر مظفر و منصور شدم و بمقصود خویش نایل گردیدم مرو از آن شماست و اگر بقتل رسیدم شما امر مرا كافي باشيد .

آن جماعت چون این سخن بشنیدند از وی دست بداشتند و خازم بن خزیمه در قریۀ که آن جا را کنج رستاق می نامیدند لشکر بساخت و نصر بن صبیح از جانب ابی مسلم بیاری او بیامد و چون خازم آن روز را بشب رسانید باهل مرو شبیخون زد و بشر بن جعفر سعدی را که از جانب نصر بن سيّار عامل مرو بود در اوّل ذى القعده بقتل رسانيد و فتح نامه را با پسرش خزيمة بن خازم برای ابو مسلم بفرستاد و او را مسرور گردانید.

بیان پارۀ حالات ابی مسلم مروزی: و بدایت امر او با ابراهیم امام

ابن اثیر در تاریخ کامل گوید بعضی از نویسندگان در امر ابی مسلم بیانی جز آن که مسطور شد مذکور داشته اند و آن این است که ابراهیم امام در آن هنگام که مسلم پدر ابو مسلم را بخراسان می فرستاد دختر ابو النجم را از بهرش تزویج کرده صداق او را از خود بگذاشت و بجماعت نقبای آن سامان حکم نوشت که فرمان او را اطاعت کنند و ابو مسلم از مردم خطرینه بود که از سواد کوفه است .

حموی گوید خطرينه بضم خاء معجمة و سكون طاء مهمله و بعد از راء مهمله ساکنه نون مكسوره و ياء حطی ناحیه از نواحی بابل عراق است .

و از نخست قهرمان ادریس بن معقل عجلی بود و از وی روی بر تافت و بولایت محمّد بن علي بن عبد اللّه بن عباس و بعد از او بتولای پسرش ابراهیم بن محمّد و از آن پس به

ص: 28

ولایت آنان که از فرزندان محمّد پیشوا بودند روز نهاد و از آن پس چنان که مسطور شد از جانب ابراهیم امام در سن جوانی بخراسان آمد و سلیمان بن کثیر امارت او را پذیرفتار نگشت و بيمناك شد که مبادا نتواند انتظام امور ایشان را از عهده بر آید و ابو مسلم را باز گردانید.

و در این وقت ابو داود بن خالد بن ابراهیم حاضر نبود و آن سوی نهر بلخ می گذرانید چون بمرو باز گشت و کتاب ابراهیم امام را بدو قرائت کردند از ابو مسلم پرسش گرفت با وی گفتند سلیمان بن کثیر او را باز گردانید ابو داود چون این داستان را بدانست نقباء را فراهم کرده با ایشان گفت همانا ابراهیم امام نامه بنوشت و ابو مسلم را بشما بفرستاد و او را پذیرفتار نشدید بر این نا فرمانی اقامت کدام حجت می کنید.

سلیمان گفت حداثت سن و بیم داشتن از عدم استطاعت او در انتظام امور ما و ترسیدن بر حال آنان که ایشان را دعوت کرده ایم و بر نفوس خودمان موجب باز گردانیدن وی گردید ابو داود با ایشان گفت آیا در میان شما هیچ کس باشد که منکر تواند شد که خدای تعالی محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم را بر انگیخت و بر گزید و آن حضرت را بتمامت خلقت رسالت داد گفتند منکر نیستیم .

گفت آیا شک دارید که خدای عزّ و جل کتابی بر این پیغمبر فرستاد که حلال و حرام و شرایع و اخبار خود را در آن مذکور فرمود و به آن چه قبل از آن حضرت بود و به آن چه بعد از وی خواهد شد خبر داد گفتند هيچ شك نداريم ابو داود گفت آیا شک دارید که خدای تعالی آن حضرت را بعد از آن که تبلیغ رسالات پروردگار خود را بنمود روح مبارکش را قبض کرده بجوار رحمت خویش برد گفتند هیچ شك نداريم.

گفت آیا چنان گمان می کنید که آن علمی که با وی فرود شد با آن حضرت به آسمان برگشت یا رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم آن علم را بجای بگذاشت گفتند بجای گذاشت گفت آیا چنان می پندارید که رسول خدا آن علم را نزد دیگری بجز

ص: 29

عترت خود بودیعت نهاده و در اهل بیت نیز ملاحظه الاقرب فالاقرب فرمود ؟ گفتند جز باعترت اقرب خود نگذاشته.

گفت آیا به تشكيك هستید که اهل بیت رسالت معدن علم و اصحاب ميراث علم رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم می باشند که خداوندش دانا گردانیده گفتند خدا را گواه می شماریم که جز این نیست گفت اگر بر این جمله تصديق داريد و معذلك فرستاده ابراهیم امام را باز می گردانید شما را چنان می دانم که در امر خودتان دست خوش شك و شبهت هستید و علم ایشان را برای شان باز گردانیدید چه اگر ایشان نمی دانستند که این مرد یعنی ابو مسلم را که در خور آن می باشد که بامر ایشان قیام جوید شایسته است او را بسوی شما نمی فرستادند و حال این که ابو مسلم در نصرت و موالات و قيام بحق ایشان متهم نیست، لاجرم سليمان بن كثير و نقبا را راه سخن نماند و از دنبال ابی مسلم بفرستادند و او را از قومس باز گردانیدند و زمام امور خویش را بكف كفایتش بگذاشتند و باطاعت او اندر شدند ازین روی همیشه ابو مسلم خاطرش از سلیمان بن کثیر رنجیده و از ابو داود مسرور بود.

و چون ابو مسلم در کار خود استقلال گرفت داعیان خود را در اقطار خراسان روان داشت و مردمان فوج از پس فوج بیامدند و جمعیتی کثیر فراهم شدند و دعاة او در تمامت اراضی خراسان پراکنده گشتند و ابراهیم امام بدو نوشت که در موسم سال یک صد و بیست و نهم بخدمت او آید تا به آن چه تکلیف اوست در اظهار دعوت فرمان دهد و اين كه قحطبة بن شبیب را با خود بیاورد و نیز اموالی که در نزد او فراهم است بخدمتش حاضر کند.

ابو مسلم هر چه فرمان شده بود بجای آورد و با جماعت نقباء و شيعه بنى عباس جانب راه گرفت در عرض راه مکتوبی از ابراهیم امام بدو رسید که بخراسان مراجعت نماید و باظهار دعوت پردازد و اموال را بدستیاری قحطبه بخدمت ابراهیم بفرستد و قحطبه با آن اموال راه نوشت و در نواحی جرجان فرود شد و خالد بن برمك و ابوعون را بخواند هر دو تن با اموال شیعه نزد او شدید قحطبه با اموال

ص: 30

نزد ابراهیم رفت .

داستان قتل جدیع کرمانی :بدستیاری مردم نصر بن سیار و طلوع ابی مسلم

ازین پیش بمقتل حارث بن سریج و کشته شدن او بدست جدیع کرمانی اشارت رفت و چون حارث مقتول گشت مرو از بهرش مسلم شد و نصر از آن حدود کناری گرفت آن گاه نصر بن سیّار سالم بن احوز را با سپاهیان و سواران خود بجنك او بفرستاد و چون برفت یحیی بن نعیم شیبانی را با هزار مرد از جماعت ربيعه و محمّد بن مثنی را با هفت صد سواران طایفه ازد و پسر حسن بن شیخ را با هزار تن از جوانان ایشان و جرمی سعدی را با هزار نفر از ابناء يمن واقف دید.

سالم بن احوز با محمّد بن مثنی گفت با این ملاح یعنی کرمانی بگو بسوی ما بیرون آید محمّد بر آشفت و گفت ای فرزند زانیه آیا در خدمت ابی علی این گونه جسارت می ورزی پس صفوف جنك بيار استند و قتالی سخت بدادند و سالم بن احوز انهزام یافت و افزون از صد نفر از اصحاب او و بیش تر از بیست تن از یاران کرمانی بقتل آمدند.

چون سپاهیان نصر بن سیار به آن حالت هزیمت بخدمتش مراجعت نمودند عصمة بن عبد اللّه اسدی گفت ای نصر همانا عرب را بشئامت در افکندی هم اکنون اگر در اندیشه چاره دشمن هستی دامان مردی و مردانگی بر کمر بر زن لاجرم نصر بن سيّار عصمة بن عبد اللّه را با گروهی جنگ جوی مامور ساخت عصمه در موقف سالم توقف گرفت و ندا بر كشید ای محمّد بن مثنّى نيك دانسته باش که ماهی نمی تواند لحم را بخورد و لحم یکی از دواب دریائی است که بدرندگان همانند است و ماهی را می خورد محمّد در جواب او گفت اگر چنین است بحرب ما توقف جوى.

ص: 31

آن گاه محمّد سعدی را فرمان کرد تا با مردم یمن بجنك او بیرون شد و جنگی سخت و پیکاری دشوار بپای بردند و عصمة بن عبد اللّه چنان انهزام گرفت که جز در خدمت نصر در هیچ کجا نیروی در نك نيافت و چهار صد تن از اصحابش بقتل رسیده بودند چون نصر بن سیار این روزگار دشوار را بدید مالك بن عمرو تمیمی را با اصحابش مأمور ساخت مالك برفت و ندا بر كشيد يا بن المثنى بسوى من بيرون آی و نبردی مردانه بیازمای.

محمّد بن مثنی مردانه بدو تاخت مالك شمشیری بر دوش او فرود آورد لكن کاری نساخت و محمّد عمودی بروی فرود آورده و سرش را مجروح ساخت و این وقت آتش جنگ شعله بر كشید و جنگی سخت نمودار گردید آخر الامر لشکر نصر انهزام یافتند و هفت صد تن از ایشان و سیصد نفر از مردم کرمانی مقتول گردیدند و هم چنان آتش شر و فساد در میان شعله ور بود تا هر دو گروه بسوی دو خندق بیرون آمدند و حربی سخت بکار بردند.

و از آن طرف چون ابو مسلم بدانست که هر گروه صاحب خود را بستوه در آورده و مددی از بهر ایشان نمی رسد نامه از پی نامه بسوی شیبان بنوشت و با فرستاده خود گفت راه خود را در میان مردم مضر مقرر دار چه ایشان زود باشد که ترا بگیرند و نامه های مرا بخوانند و چون مردم مضر آن نامه را بگرفتند معلوم شد که ابو مسلم نوشته است که مردم یمن را خیر و وفائی نیست بایشان دل مبند و بعهد ایشان یقین ممکن و بایشان قوت و نیرو مجوی چه من امیدوارم که خدای تعالی آن چه را که خواستاری و مطلوب می شماری در جماعت يمانيه بتو بنماید و اگر من باقی بمانم برای ایشان موئی و ناخنی بر جای نگذارم .

آن گاه رسولی دیگر و نامه دیگر بفرستاد و در آن نامه از مردم مضر همین گونه درج کرده و با رسول فرمان داد که راه خود را بر جماعت یمانیه بگرداند و این کار را از آن کرد که دل هر دو گروه با وی مایل گردد.

پس از آن بنصر بن سیار و کرمانی همی نامه کرد که ابراهیم امام مرا در کار

ص: 32

شما وصيت نهاد و من جز بفرمان او در کار شما اقدامی نکنم و هم چنین بسایر بلدان و امصار برای اظهار امر دعوت بنوشت .

و اول کسی که جامه سیاه بر تن بر آورد و بشعار عباسیان اندر شد، اسد بن عبد اللّه خزاعی در نسا و مقاتل بن حکیم و ابن غزوان بود و همی ندا بر کشیدند يا محمّد يا منصور ، و نیز مردم ابی ورد و اهل مرو و قرای مرد سیاه پوش شدند آن گاه ابو مسلم روی براه آورد تا در میان خندق کرمانی و خندق نصر در آمد و هر دو فرقه را هیبت و سطوتش در دل جای کرد.

ابو مسلم بکرمانی پیام فرستاد که من با تو هستم ، کرمانی این کار را پذیرفتار شد و ابو مسلم با وی منضم شد و این حال بر نصر بن سيّار دشوار شد و بكرمانی پیام فرستاد و يحك هيچ مغرور نباش سوگند با خدای بر تو و یاران تو از گزند ابو مسلم بيمناك هستم بمرو اندر آی و ما مکتوبی می نگاریم و با تو به صلح و صفا می رویم و نصر ازین کردار همی خواست که در میان کرمانی و ابو مسلم مفارقت افکند .

کرمانی بمنزل خود در آمد و ابو مسلم در لشکر گاه بماند و کرمانی راه بر گرفت چندان که با صد سوار در رحبه بایستاد و بنصر بن سیّار پیام کرد بیرون شو تا نامه صلح را مرقوم داریم نصر را معلوم افتاد که او را فریفته و مغرور داشته لاجرم حارث بن سریج را با سیصد سوار بفرستاد تا در رحبه هم دیگر را بدیدند و مدتی طولانی بودند بعد از آن مردی ضربتی بر تهی گاه کرمانی بزد و او را از مركب بیفکند اصحابش بحمایتش در آمدند مردم نصر آن جماعت را بزر و سیم فریفته و کرمانی را نزد نصر بیاوردند نصر او را بکشت و بردار بیاویخت و نیز سمکه را با وی بردار زد.

چون کرمانی کشته شد پسرش علی که جمعی کثیر انجمن ساخته بود بیامد و روی بخدمت ابی مسلم نهاد با وی مصاحبت جسته آن گاه با نصر بن سيّار جنك همی کردند چندان که او را از دار الاماره بیرون ساختند، نصر بن سیار بیکی از

ص: 33

خانه های مرو برفت و ابو مسلم نیز بیامد تا بمرو اندر شد.

و علي بن کرمانی نزد ابو مسلم شد و او را باز نمود که وی با اوست و ابو مسلم را به امارت سلام راند و گفت بهر چه خواهی با من فرمان کن چه من به آن چه اراده فرمائی مساعدت کنم.

ابو مسلم گفت به آن حال که بدان اندری قیام جوی تا به آن چه خواهم ترا مأمور دارم و چون ابو مسلم چنان که مسطور شد در میان حندق کرمانی و نصر فرود آمد و نصر بن سیّار آن قوت دل و شجاعت را از وی بدید بمروان بن محمّد نامه بنوشت و او را از حال ابی مسلم و نیروی دل و خروج او و جمعیت اصحاب او و دعوت او بنام ابراهیم بن محمّد آگاه کرده این شعر نیز بنوشت .

ارى بين اری الرماد و ميض نار *** و اخشى ان يكون له ضرام

فانّ النّار بالعودين تذكى *** و ان الحرب مبدؤها كلام

فقلت من التعجب ليت شعري *** أ ايقاظ اميّة ام نيام

کنایت : آتش جهان سوز از نخست در زیر خاکستر پنهان است و بناگاه ویران کن هزاران خانمان گردد بدو پاره چوب آتش ها افروخته و بدو کلمه درفش های بیکار افراخته آید کاش می دانستم زعمای بنی امیه بیدارند و بکار خود نگران یا مست طافح و از امورات دولت محو غافلند.

چون این نامه بمروان رسید در جواب نوشت که آن چه شخص حاضر می بیند غایب نمی بیند تو در کار خود نگران و آگاهی پس چاره کار را بکن و بیخ فتنه و فساد را از جانب خود بر کن نصر چون این نامه بدید با کمال افسوس و اندوه گفت اما صاحب شما یعنی مروان شما را بیا گاهانیده است که نمی تواند از جانب خودش شما را یاری کند و باز نموده است که نصری نزد او نیست و ازین پیش باین اشعار اشارت شد.

آن گاه نصر مکتوبی بسوی یزید بن هبیره نوشت و از وی در طلب یاری و مدد کاری بر آمد و این شعر نیز بدو بر نگاشت :

ص: 34

ابلغ یزید و خير القول اصدقه *** و قد تيقنت ان لاخير في الكذب

ان الخراسان ارض قدر أيت بها *** بيضا لو افرخ قد حدثت بالعجب

فراخ عامين إلاّ انها كبرت *** لما يطرن و قد سر بلن بالزغب

الاّ تدارك بخيل اللّه معلمة *** الهبن تيران حرب ايّما لهب

و در این اشعار باز نمود که در خراسان تخم های فساد پدید شده که اگر جوجه گذارند حوادث عجیبه نمایش گیرد و اگر پرواز جویند محنت ها انباز آورند و هم اکنون می بایست برای خمود این آتش تافته و فتنه برخاسته بکوشید و با لشكر ها و آلات حرب ها بجوشید یزید چون این نامه و هنگامه را بدید گفت سخن فراوان مکن که مرا مزد و مرکبی آماده نباشد.

ابن خلکان در تاریخ وفیات الاعیان گوید چون ابو مسلم در خراسان ظهور نمود ابتدای ظهورش در مرو در روز جمعه نه روز از شهر رمضان سال یکصد و بیست و نهم روی داد و در این وقت نصر بن سيّار لیثی از جانب مروان بن محمّد واپسین خلفای بنی امیّه والی بود و چون ظهور ابی مسلم را بدید این شعر را بمروان بنوشت :

ارى جذعا ان يثن لم يقوريّض *** عليه فبادر قبل ان يثنى الجذع

کنایت از این که تا کار دشوار و چشم فتنه بیدار نگشته در چاره آن بکوش و مروان در این هنگام با جماعت خوارج در جزیره فرایته اشتغال داشت و نامه نصر را پاسخی نداد و ابو مسلم در این وقت با پنجاه مرد افزون نبود لاجرم در مرة دوم از اشعار ابی مریم عبد اللّه بن اسمعيل بجلي كوني را : ارى خلل الرماد تا به آخر بدو بنوشت و این ابو مريم بنصر بن سيّار انقطاع داشت .

بالجمله نصر بانتظار جواب مروان بنشست مروان در جواب نوشت آن هنگام که ترا والی خراسان کردیم آسوده بخفتی و آن کلمات مذکوره را بر نگاشت نصر نیز آن سخن بگذاشت و در دفعه سوم بدو بنوشت مروان در نگارش جواب درنك ورزید و چون دولت ایشان جانب زوال می سپرد در چاره آن کار مسامحت ورزیدند.

ص: 35

و چنان که طبری نوشته است نصر بدانست که در کار بنی امیه ادبار افتاد ناچار از دست مروان و غفلت او نامه به یزید بن عمرو بن هبیره که در این وقت در واسط جای داشت بنوشت .

اما بعد بدان که دولت ما هر دو یکی است و تو دانی که من در حرب کرمانی بچه حال اندرم و اينك از سران سراجان مردی بیرون آمده است که او را دینی استوار و اصلی نام دار نیست و گروهی بروی انجمن کرده اند که در شمار فاسقان خراسان و شیعیان فرزندان عباس هستند ترا بخدای سوگند می دهم که خراسان را ضایع نگذاری که من همی بیمناک هستم که این کار از دست بشود بایست مرا مدد فرستی، پسر هبیره از نصر بیندیشید و با خود گفت مرا با خراسان چکار باشد.

بنی هاشم چون این حال را نگران شدند در خلافت طمع بستند و فضل بن عبد الرحمن بن عباس بیتی چند بگفت و بعبد اللّه بن الحسن بن الحسين بن علي علیهم السلام فرستاد و او را در طلب خلافت تحريص نمود.

ابو الحسن مداینی گوید من و عبد اللّه بن حسن و علي بن عبد اللّه بن عباس همی راه می سپردیم داود بن علي نزديك عبد اللّه بن الحسن شد و گفت اگر تو محمّد و ابراهیم پسران خود را فرمان کردی تا در آیند و جنگ نمایند ثمرى نيك داشت چه دولت بنی امیه آشفته و شوریده شد، نه بینی که خبر آشفتگی خراسان چگونه پی در بی می رسد و کار نصر بن سیّار چگونه تباهی گرفته است.

عبد اللّه بن الحسن گفت هنوز آن هنگام نرسیده است عبد اللّه بن علی گفت یا ابا محمّد شما را بر بنی امیه ظفر نباشد بلکه این ظفر مندی بهره ما باشد منم که ایشان را بکشم و بخواست خدای خلافت را از ایشان بستانم عبد اللّه بن حسن خاموش شد و چیزی نگفت.

و چون ابو مسلم گران شد که نصر را نصرتی نباشد در خروج طمع کرد و با دیگران اتفاق کرد هر دو سپاه نصر را فرو گرفتند و ابو مسلم یاران خود را

ص: 36

بفرمود تا سیاه پوشیدند و بسایر شهر های خراسان بنوشت که جامه سیاه بپوشید چه ما سیاه پوشیدیم و دولت بنی امیه را زوال نزديك است و بفرمان ابو مسلم جملگی سیاه پوش شدند.

مداینی گوید که جامه سیاه از آن پوشیدند که در سوك زيد بن علي علیه السلام و پسرش یحیی بن زید بودند و خبر درست اینست که بنی امیه جامۀ سبز می پوشیدند و رایت سبز می بستند ابو مسلم خواست شعار ایشان را از صفحه جهان بر اندازد و دیگرگون گرداند پس یکی روز تنها در سرای خویش بنشست و یکی از غلامان خود را بفرمود تا عمامه سپید بر سر پیچیده بدو در آمد ابو مسلم فرمان کرد تا عمامه سرخ و از آن پس عمامه زرد بر سر بست تا آخر الامر عمامه سیاه بر سر نهاده نزد وی شد.

چون ابو مسلم از آن رنك هول و هيبت گرفت و بدانست که هیچ جامه از جامه سیاه مهیب تر نباشد لاجرم آن جامه را بر گزید و مردمان خراسان را بنوشت تا بجمله بپوشیدند .

صاحب روضة الصفا گوید بعضی از مورخین نوشته اند نسب ابی مسلم بگودرز بن کشواد که سردار لشکر عجم بود منتهی می شود و از غرایب اتفاقات این است که گودرز در رزمگاه جامۀ سیاه بر تن بیاراستی و لب بخنده بر نگشادی .

بالجمله چون نامه نصر را مروان قرائت کرد وصول آن نامه با وصول فرستادۀ ابو مسلم بخدمت ابراهیم امام مصادف گشت و آن رسول ابی مسلم از خدمت ابراهیم با جواب او باز گشته بود و ابراهیم در آن نامه ابو مسلم را لعن و دشنام فرستاده بود تا چرا فرصت را از دست بداد و با این که او را بر نصر و کرمانی دست افتاد هر دو را از پای در نیاورد و ابو مسلم را فرمان داده بود که در تمامت خراسان هیچ کس را که بزبان عربی تکلم نماید بر جای نگذارد و از تیغ بگذراند .

چون مروان این مکتوب را قرائت نمود نامه بعامل خودش که در بلقاء بود

ص: 37

بنوشت و او را فرمان داد که بسوی حمیمه راه بسپارد و ابراهیم بن محمّد را گرفتار نموده بند محکم بر وی بگذارد و بمروان بفرستد پس او را نزد مروان بیاوردند و در حبس افکندند.

بیان تعاقد و تعاهد مردم خراسان: بر دفع و حرب ابی مسلم

در این سال عامّه قبایل عرب که بخراسان اندر بودند بر قتال ابی مسلم پیمان بر بستند و در این سال ابو مسلم از لشگر گاه اسفیدنج بسوی ماخوان تحویل داد و سبب این حال این بود که امر ابی مسلم جانب ظهور و بروز گرفت مردمان بخدمتش شتابان شدند و اهل مرو بدو همی آمدند و نصر بن سیار متعرض و مانع ایشان نمی گشت و نیز کرمانی و شیبان حروری امر ابی مسلم را مکروه نمی شمردند چه ابو مسلم مردمان را بخلع مروان می خواند و در خیمه که هیچش حاجب و حارس نبود جای داشت و کار و کردارش نزد مردمان بزرگ افتاد و همی گفتند مردی از بنی هاشم که دارای حلم و وقار و سکینه و طمانینه است ظاهر شده .

لهذا گروهی از جوانان مرو که مردمی ناسك بودند در طلب فقه بسوی ابو مسلم بیامدند و از وی از نسبش پرسش گرفتند گفت «خبری خير لكم من نسبی» از کار من بدانید نیک تر از آن است که نسب مرا معلوم دارید آن گاه از پاره مسائل فقهیه از وی بپرسیدند گفت امر شما بمعروف و نهی شما از منکر از بهر شما ازین بهتر است و ما بمعاونت شما محتاج تریم تا بمسئله شما ، ما را ازین گونه کار معفو بدارید .

آن جماعت چون آن گونه جواب ها بشنیدند آشفته خاطر شدند و گفتند نسب ترا که معلوم نمی داریم و گمان می بریم که اندکی بپای نیاوری تا کشته شوی و در

ص: 38

میان تو و کشته شدن او بیش از آن مدت نمی کشد که یکی ازین دو امیر یعنی نصر بن سیّار و مدعی او از کار یک دیگر فراغت یابند ابو مسلم گفت اگر خدای بخواهد هر دو را می کشم آن جماعت نزديك نصر شدند و آن خبر با وی بگذاشتند نصر گفت خداوند بشما جزای نيك دهاد همانا مانند شما کسی تفحص این حال را می نماید و او را می شناسد .

آن گاه نزد شیبان آمدند و او را نیز بیاگاهانید و نصر بشیبان پیام فرستاد که ما و تو خویشتن را بزحمت و اندوه در آورده ایم اکنون دست از من بدار تا با ابو مسلم قتال دهم و اگر خواهی تو نیز با من بحرب او همراه باش تا او را از میان بر گیریم یا او را از این زمین بیرون کنیم و از آن پس دیگر باره بکار خود باز شویم شیبان چون این خبر را بشنید خواست تا چنان کند که نصر گفته بود و این خبر به ابی مسلم رسید .

ابو مسلم از اتفاق ایشان بیندیشید و بعلی بن کرمانی پیام فرستاد که تو خواستار خون پدرت هستی پدرت را بکشته اند و ما می دانیم که تو برأی و رویّت شیبان نیستی و این قتال که می دهی خون پدر می جوئی و چون این سخنان در میان آمد شیبان از یاری نصر بن سيّار امتناع ورزيد و على بن کرمانی او را مانع گردید نصر کسی را بشیبان حروری فرستاد پیام داد که تو را فریب دادند سوگند با خدای چندان این امر بزرك و سخت شود که هر امر بزرگی در پهلوی آن كوچك گردد و این شعر ها را در خطاب بمردم ربیعه و یمن و انگیختن و تحریص ایشان را در محاربت ابی مسلم با خودش بگفت :

ابلغ ربيعة في مرو و في يمن *** ان اغضبوا قبل ان لا ينفع الغضب

ما بالكم تنشبون الحرب بينكم *** كان اهل الحجی عن رايكم غيب

و تتركون عدوّاً قد احاط بكم *** ممن تأشب لا دين و لا سب

لاعرب مثلكم في الناس تعرفهم *** ولا صريح موال ان هم نسبوا

من كان يسئلني عن اصل دينهم *** فانّ دينهم ان تهلك العرب

ص: 39

قوم يقولون قولا ما سمعت به *** عن النبّي ولا جائت به الكتب

و در این اثنا که ایشان بر این حال بودند ابو مسلم نصر بن نعيم ضبّي را به ضبط هرات بفرستاد و اين وقت عيسى بن عقيل بن معقل الليثي عامل هرات بود پسر نعیم او را از هرات بیرون کرد و عیسی انهزام گرفته بخدمت نصر بن سیّار پیوست و نصّر بن نعيم بر هرات غلبه یافت این هنگام يحيى بن هبیره شیبانی با علی بن جديع کرمانی و شیبان حروری گفت از دو حال یکی را اختیار کنید و ناچار بر خویش واجب شمارید یا این که شما پیش از مردم مضر بهلاکت تن دهید یا مضر قبل از شما جانب تباهی سپارد .

گفتند این سخن از چیست گفت از این که این مرد یعنی ابو مسلم افزون از یک ماه نمی باشد که امر خویش را ظاهر گردانیده معذلك در اين اندك مدت رونق او و سپاه او مانند شما می باشد.

گفتند باز گوی رأی و راه صواب چیست؟ گفتند با نصر بن سیّار صلح بورزید چه اگر شما با وی مصالحت نمائید ایشان با نصر مقاتلت می ورزند و شما را بخویشتن می گذارند چه این امر در جماعت مضر است و اگر شما با نصر صلح نکنید ایشان با وی بصلح در آیند و با شما مقاتلت جویند پس بر شماست که مضر را اگر چه بمقدار یک ساعت از روز باشد مقدّم بدارید تا چشم شما بقتل ایشان روشن گردد .

چون يحيى بن نعیم این سخنان را بگذاشت در خاطر ایشان اثر کرد شیبان حروری کسی را بسوی نصر بفرستاد و او را بموادعه دعوت کرد نصر مسئول او را اجابت نمود و سالم بن احوز صاحب شرطه خویش را با کتاب موادعه بفرستاد سالم نزد شیبان بیامد و این وقت ابن الكرماني و يحيى بن نعيم نزد شیبان حضور داشتند سالم با این الکرمانی گفت: ای اعور این چه شیمت و خوی است که همی خواهی همان امور باشی که هلاک جماعت مضر بدست او باشد .

بالجمله از پس این سخن با هم تا یک سال موادعه نهادند و مکتوبی که ببایست

ص: 40

بر نگاشتند و این خبر را ابو مسلم بدانست و بشیبان بنوشت که من چند ماه تو را بخويش بگذاشتم و از جنك و ستيز دست باز داشتم تو سه ماه ما را بخویش بگذار و روز بمقاتلت مگذار ، ابن الکرمانی چون این حال بدید گفت من با نصر مصالحت نورزیده ام بلکه شیبان با او صلح نمود و من این کار را مکروه می دانم و خون او را در ازای خون پدرم می جویم و از قتال با او دست بر نمی دارم.

پس دیگر باره با نصر آغاز قتال نمود لكن شيبان با وی اعانت ننمود و گفت غدر و مكيدت سزاوار نباشد این کرمانی چون سکوت شیبان را بدید ابو مسلم را در طلب نصرت پیغام کرد ابو مسلم پذیرفتار شد تا گاهی که بماخوان نزول نمود و مدت اقامت ابی مسلم در سفیدنج چهل و دو روز بود.

و چون در ماخوان بیامد خندقی در آن جا حفر کرده و دو در از بهر خندق مقرر نمود و در آن جا لشگر گاه ساخت آن گاه بترتیب امرا و عمّال پرداخت و ابو نصر مالك بن هيثم را امارت شرطه و ابو اسحق خالد بن عثمان را ریاست حارسان و ابو صالح كامل بن مظفر را نظارت دیوان لشکریان و اسلم بن صبیح را ریاست ديوان رسائل و قاسم بن مجاشع نقيب را منصب قضاوت بداد و این قاسم ابو مسلم را نماز می گذاشت و هنگام عصر حکایات و قصص از بهرش می برد و از فضایل بنی هاشم فضايح بنی امیه تذکره می نمود.

و چون ابو مسلم در ماخوان نزول نمود بکرمانی پیام فرستاد که من در محاربت تو با نصر بمعاونت تو هستم، این کرمانی با فرستاده ابو مسلم گفت دوست همی دارم که ابو مسلم مرا ملاقات نماید ابو مسلم نزد او رفت و دو روز با وی بماند و این حکایت پنج روز از شهر محرم الحرام سال یک صد و سی ام بر گذشته روی نمود و اول عاملی که ابو مسلم در عمل خود مقرر داشت داود بن کرار بود .

پس از آن ابو مسلم بندگان و غلامان را از اداره او باز گردانیده و در قریۀ شوال که از قراء مرو و تا شهر مرو سه فرسنك مسافت است خندقی از بهر ایشان بر کند و داود بن کرار را متولی خندق ساخت و چون غلامان را کثرت وعدتی پدید

ص: 41

شد ایشان را بسوی ابی ورد بفرستاد تا در خدمت موسی بن کعب باشند و نیز ابو مسلم كامل بن مظفر را که رئیس لشکریان بود بفرمود تا سپاه را عرض دهد و اسامی ایشان و اسامی پدران و نسبت ایشان را بهر قریه مسطور دارد و دفتری برای آن مقرر بگرداند.

چون ایشان را بشماره آوردند هفت هزار مرد بر آمدند و از آن پس چند قبیله از مضر و ربیعه و یمن با هم بمحاربت عهد بستند و متفق الكلمه شدند که با ابو مسلم جنك نمايند و این خبر را ابو مسلم بدانست و بر وی گران افتاد و بتفكّر و تعقل بیندیشید و معلوم نمود که زمین ماخوان در طرف اسفل آب رود خانه است و بيمناك كرديد تا مبادا نصر بن سیّار آب را از وی قطع نماید لاجرم از آن جا بآلین تحویل داد .

آلین با الف ممدوده و لام مكسوره و یاء حطی ساکنه و نون از قراء مرو بر اسفل نهر خارقان واقع است.

بالجمله مدت درنك ابو مسلم در ماخوان چهار ماه بود و چون در آلین آمد خندقی بکند و از آن طرف نصر بن سيار بر نهر عياض لشکر گاه نمود و عاصم بن عمر را در بلاش جرد و ابو الذیال را در طوسان مقرر ساخت و ابو الذيال لشکریان خود را در سرا های مردم طوسان فرود آورد و بیش تر مردم طوسان در این وقت با ابو مسلم در خندق جای داشتند مردم طوسان از لشکریان ابو الذیال به اذیت و آزار اندر شدند .

ابو مسلم چون این حال بدانست لشکری بدفع ایشان مامور کرد و ایشان با ابو الذيال جنك نموده او را منهزم و نزديك سی تن از اصحابش را اسیر ساختند ابو مسلم اسیران را جامه بپوشانید و زخم های ایشان را دارو بر نهاد و جملگی را رها گردانید.

و چون لشکر گاه ابو مسلم در آلین مستقر و استوار شد محرز بن ابراهیم را فرمان کرد تا با جماعتی راه بر گیرد و خندقی در چیرنج بر آورد و گروهی از شیعه

ص: 42

بنی عباس را نزد خود فراهم سازد تا ریشه نصر را از اراضی مرو و بلخ و طخارستان بر آورد محرز بفرمان او کار کرد و نزديك صد هزار مرد بر گردش انجمن شدند و قلع ماده نصر را بنمودند .

جيرنج بكسر جيم و یاء حطی و بعد از راء مهمله مفتوحه نون ساکنه و جيم دوم شهر کوچکی است و بر رود خانه اش پلی بزرگ و پاره بازار های آن شهر بر روی پل است و از آن جا تا مرو ده فرسنگ از راه هرات مسافت است و طوسان در دو فرسنگی مرو واقع است.

داستان استيلاى عبد اللّه بن معاوية بن عبد اللّه بن جعفر: بر فارس و حوالی آن و قتل او

در این سال عبد اللّه بن معاوية بن عبد اللّه بن جعفر بن ابي طالب بر مملکت فارس و عراق عجم و بعضى بلاد دیگر مستولی شد و ازین پیش بظهور او در کوفه و انهزام او و خروج از کوفه بطرف مداین اشارت رفت و چون بمداین آمد جماعتی از مردم کوفه و دیگر جای بدو گرد آمدند و عبد اللّه با آن جماعت بجبال روی آورد و بر آن کوهستان و حلوان و قومس و اصفهان و ری غلبه جست و عبيد اهل کوفه بدو بیرون شد شدند و عبد اللّه در اصفهان اقامت کرد.

محارب بن موسى مولی بنی یشکر در مملکت فارس مردی عظیم القدر بود پس بدار الاماره اصطخر بیامد و عامل ابن عمر را از آن جا براند و از مردمان برای عبد اللّه بیعت بستاند و بکرمان بیرون تاخت و آن شهر را بغارت بسپرد و جماعتی از سرهنگان و لشکر کشان مردم شام بمحارب پیوستند و محارب با آن مردم بسوی مسلم بن مسیّب که در شیراز از جانب ابن عمر عامل بود راه سپرد و او را در سال یکصد و بیست و هشتم بکشت .

و از آن پس محارب باصفهان بخدمت عبد اللّه بن معاویه بیامد و او را به

ص: 43

اصطخر تحویل داد ، پس در آن جا اقامت ورزید و از جماعت بنی هاشم و دیگران بعبد اللّه بیامدند و آن ولایانی را که مسخر کرده بود حاکم و عامل بنشاند و مال و منال بگرفت.

و در این وقت منصور بن جمهور و سلیمان بن هشام بن عبد الملک در خدمت وی بودند و شیبان بن عبد العزیز خارجی چنان که سبقت نگارش گرفت، نزد وی آمد و نیز ابو جعفر منصور و عبد اللّه و عيسى فرزندان علي بن عبد اللّه بن عباس در زمره اصحابش اندر شدند و کار او روز تا روز قوت و رفعت گرفت.

و چون ابن هبیره بامارت عراق بيامد نباتة بن حنظلة الكلابي را بسوى عبد اللّه مأمور ساخت و سليمان بن حبیب را خبر دادند که ابن هبيرة نباته را عامل اهواز ساخته لاجرم داود بن حاتم را ساختگی کرد تا در کرخ دینار اقامت نموده نباته را از مداخله در امور اهواز مانع شود و نباته با داود مقاتلت نموده داود بقتل رسید و سلیمان از اهواز بطرف سابور که مراکز اکراد بود و بر آن چه غلبه یافته بودند فرار کرده سلیمان با جماعت اكراد جنك نمود و ایشان را از سابور مطرود ساخت و در بیعت با عبد اللّه بن معاویه بر نگاشت.

و از پس این وقایع محارب بن موسى مولى بني يشكر از عبد اللّه نفرت و مفارقت گرفت و گروهی بر پیرامون خویش فراهم ساخت و با آن مردم بسا بود بیامد یزید بن معاویه برادر عبد اللّه بن معاویه با وی بجنك در آمد محارب فرار کرده بکرمان آمد و در آن جا اقامت ورزید تا محمّد بن الاشعث بیامد محارب با وی هم چنان شد و نیز از وی نفرت نمود.

ابن اشعث محارب را با بیست و چهار پسر او بکشت و نیز ابن هبیره از راهی دیگر معن بن زائده را با جمعی مأمور گردانید معن در کنار مرو شاذان با ایشان قتال داد و این شعر می خواند.

لیس امير القوم بالخب الخدع *** فرّ من الموت و في الموت وقع

عبد اللّه بن معاويه انهزام گرفت و معن چون این حال را بدید دست از ایشان

ص: 44

بداشت و در آن معر که مردی از آل ابی لهب بقتل رسید و همی گفتند مردی از بنی هاشم در مرو شاذان کشته شد و جمعی کثیر اسیر گردید و ابن ضباره گروهی از اسیران را بکشت و منصور بن جمهور بسند و عبد الرحمن بن يزيد بعمان و عمرو ابن سهل بن عبد العزيز بن مروان بمصر فرار کردند و بقیّه اسیران را بسوی ابن هبیره فرستادند.

ابن هبیره آن جمله را رها ساخت و عبد اللّه بن معاویه جانب خراسان گرفت و معن بن زائده در طلب منصور بن جمهور بر نشست لکن او را در نیافت و مراجعت کرد و در آن حرب گاه خلقی بسیار از مردم خوارج و دیگران در ملازمت ابن معاویه بودند، چهل هزار تن از ایشان اسیر شدند و عبد اللّه بن علی بن عبد اللّه بن عباس در میان ایشان بود.

ابن ضباره او را دشنام داد و گفت چه چیز تر آن داشت که با این معاویه ملحق شوی و حال این که مخالفت او را با امیر المؤمنین می دانی عبد اللّه گفت وامی بر گردن داشتم برای ادای آن دین بدو شدم حرب بن قطن هلالی درباره وی زبان بشفاعت بر گشود و گفت عبد اللّه بن علي پسر خواهر ماست پس ابن ضیاره او را بدو ببخشید و از آن پس عبد اللّه بن علي زبان بنكوهش عبد اللّه بن معاویه دراز کرد و اصحاب او را بلواط منسوب داشت و ابن ضباره او را نزد ابن هبیره فرستاد تا او را از اخبار ابن معاویه باز گوید و خود در طلب عبد اللّه بن معاویه روی بشیر از آورده آن شهر را محاصره کرد.

عبد اللّه بن معاویه از شیراز بیرون شد و با دو برادرش حسن و یزید پسران معاويه و جماعتی از اصحابش فرار کرده بیابان کرمان را مالك شد و بامید ابو مسلم آهنگ خراسان نمود چه ابو مسلم مردمان را برضای از آل محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم می خواند و این وقت بر خراسان مستولی شده بود و عبد اللّه راه بنوشت تا بنواحی هرات رسید.

و ابو نصر مالك بن هيثم خزاعی والی هرات بود چون خبر عبد اللّه بن معاویه را بدانست کسی را بدو فرستاد از سبب قدومش بپرسید عبد اللّه گفت از شما بمن خبر

ص: 45

داده اند که مردم را برضای از آل محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم دعوت همی کنید ازین روی من بسوی شما آمدم ، مالك بدو پیام کرد که نسب خویش را بنمای تا تو را بشناسیم عبد اللّه نسب خود را باز نمود.

مالك گفت اما عبد اللّه و جعفر از اسامی آل رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم است لکن معاویه را در اسامی ایشان ندانسته و نشناخته ایم عبد اللّه در جواب گفت جدم عبد اللّه بن جعفر در آن هنگام که پدرم متولد شد نزد معاوية بن ابي سفيان حاضر بود چون خبر مولود را بدو آوردند معاویه از وی خواستار شد که این پسر را هم نام معاویه گرداند عبد اللّه چنان کرد و او را معاویه نام گذاشت و معاویه صد هزار درهم برای عبد اللّه بن جعفر بفرستاد و این حکایت را راقم حروف در کتاب طراز المذهب مسطور نموده است .

بالجمله چون مالک این جواب را بشنید در پاسخ گفت اسم خبیثی را بمالی اندك خريدار شدید و ما در آن چه تو ادعا می کنی حقی برای تو ثابت نمی بینیم و از آن پس داستان عبد اللّه را بابی مسلم پیام کرد ابو مسلم فرمان داد تا او را و یارانش را بگرفت و بزندان افکند .

و از پس روزی چند نامه دیگر از ابو مسلم بمالك رسيد كه حسن و يزيد دو پسر معاویه را رها کرده و عبد اللّه بن معاویه را بقتل رساند لاجرم مالك بن هيثم يكى را بفرمود تا برفت و فرش بر چهره عبد اللّه بر نهاد تا نفسش قطع گردیده بمرد.

آن گاه او را بیرون آورده بر جسدش نماز بگذاشتند و در خاك بنهفتند و قبر او در هرات معروف و زیارت گاه نزديك و دور و بمزار سادات مشهور است رحمه اللّه تعالى.

معلوم باد که ابو الفرج اصفهانی در مقاتل الطالبیین شرحی مبسوط در حال عبد اللّه بن معاويه و سبب خروج او و قتل او مسطور داشته و چون راقم حروف در طراز المذهب مرقوم نموده حاجت با عادت نمی رود.

ص: 46

بيان حال ابی حمزۀ خارجی و طالب الحق: و کیفیت خروج ایشان

در این سال ابو حمزه بلج بن عقبة الازدى الخارجی از جانب عبد اللّه بن يحيى حضرمی معروف بطالب الحق از مکه بیامد و برای مخالفت با مروان بن محمّد گفت «لا حکم الاّ للّه» هیچ کس را جز خدای حکومتی نیست و بدون این که از حال ابی مسلم آگاه باشد دستار های سیاه بر سر بسته اعلام سیاه بر افراختند و خروج نمودند و طالب الحق در صنعا توقف کرده ابو حمزۀ خارجی روی بمکه آورده و در خلال آن حال که مردمان در عرفه بودند و از همه کار بی خبر نا گاه اعلام و عمائم سیاه که بر سر های نیزه ها بر کشیده و هفت صد تن بودند بر ایشان طلوع گرفت و مردمان را از مشاهدت آن حال فزع و هول فرود آمد و از حال ایشان بپرسیدند.

ایشان گفتند ما بر خلاف مروان و آل مروانیم چون عبد الواحد بن سلیمان بن عبد الملك امیر مکه و مدینه این خبر را بدانست نامه بایشان بنوشت و در طلب صلح بر آمد و گفت اينك نوبت اقامت حج است در جواب گفتند در کار حج ماضنین تر و حریص تر باشیم پس در میانه صلح نهادند و قرار بر آن دادند که مردمان بتمامت از شر یک دیگر ایمن باشند تا گاهی که یک نفر از حج گذاران از کار خود نپردازد.

پس ایشان در عرفه در جائی علیحده توقف جستند و عبد الواحد از مردمان بر یک سوی شد و در منی در منزل سلطان فرود گشت و ابو حمزه در قرن الثعالب نزول گرفت آن گاه عبد الواحد بن سليمان بفرمود تا عبد اللّه بن الحسن بن الحسن بن علي و محمّد بن عبد اللّه بن عمرو بن عثمان و عبد الرحمن بن قاسم بن محمّد بن ابي بكر و عبید اللّه بن عمر بن حفص بن عاصم بن عمر بن الخطاب و ربيعة بن أبي عبد الرحمن با جماعتی از امثال و اقران خودشان نزد ابو حمزه بروند چون بروی در آمدند او را در ازاری از پنبۀ درشت بدیدند و عبد اللّه بن حسن و محمّد بن عبد اللّه پیش از دیگران بدو آمدند.

ص: 47

ابو حمزه از نسب ایشان پرسان گشت پس نسب خود را بروی بنمودند چون ابو حمزه بشنید در چهره ایشان بطور عبوس نگران شد و اظهار کرامت نمود پس از آن از نسب عبد الرحمن بن قاسم و عبد اللّه بپرسید و ایشان نسب خود را بروی عرض دادند ابو حمزه بایشان رغبت گرفت و در چهرۀ ایشان تبسم کرد و گفت سوگند با خدای ما خروج ننمودیم مگر این که بسیرت پدران شما کار کنیم.

عبد اللّه بن الحسن در جواب او گفت سوگند با خدای ما از بهر آن نیامده ایم که تو در میان پدران ما فضل و فزونی آوری بلکه برای آن است که امیر ما را بفرستاده است که رسالتی از وی بتو بگذاريم و اينك ربيعه تو را خبر می دهد چون ربیعه نقض عهد را با او بگفت ابو حمزه گفت معاذ اللّه که ما نقض عهد کنیم یا سهل انگاریم لا و اللّه این کار نکنم اگر چند سر مرا از گردن دور کنند لکن عهد مصالحه که در میان شما و ما بود بپای رفت.

چون این سخنان بپای رفت آن جماعت باز گشتند و بعبد الواحد بگذاشتند و چون مردمان از مناسك حج فراغت یافتند عبد الواحد نیز بکوچید و مکه را خالی کرد و ابو حمزه بدون جنك بمکه در آمد و یکی از ایشان این شعر را در حق عبد الواحد بگفت :

زار الحجيج عصابة قد خالفوا *** دين الاله ففرّ عبد الواحد

ترك الحلائل و الأمارة هاربا *** و مضى يخبط كالبعير الشارد

آن گاه عبد الواحد راه بنوشت تا بمدینه طیبه در آمد و مردم مدینه را فرمان کرد تا برای دفع دشمن بیرون شوند و ده بده بر عطا های ایشان بیفزود و عبد العزیز بن عبد اللّه بن عمرو بن عثمان را عامل ایشان ساخت.

پس آن جماعت از مدینه بیرون شدند و راه بسپردند و چون در حرة رسیدند شتر هائی منصور بدیدند و بگذشتند تا انشاء اللّه در مقام خود مسطور آید.

ص: 48

بيان وفات ثوابة بن سلمه امیر اندلس: و ولایت یوسف بن عبد الرحمن فهری در جای او

در این سال ثوابة بن سلمه امیر اندلس جانب دیگر جهان گرفت مدت ولایتش دو سال و چند ماه بود و چون وی بمرد در میان مردمان اختلاف افتاد جماعت مضربه به آن اندیشه بودند که هر کس امیر می شود از آن طایفه باشد یمانیه نیز بر این عقیدت بودند که امیر از ایشان باشد پس مدتی بدون امیر بگذرانیدند صُمیل چون این حال بدید از فتنه بیندیشید و گفت والی را از مردم قریش مقرر دارید .

پس تمامت ایشان باین امر رضا دادند و یوسف بن عبد الرحمن فهری را که در این هنگام در پره جای داشت اختیار افتاد پس مکتوبی بدو کردند و از اتفاق نمودن مردمان بامارت او بنوشتند یوسف از قبول این امر امتناع ورزید با وی گفتند اگر پذیرفتار نشوی فتنۀ بزرك حادث می شود و گناه آن بر تو خواهد بود.

چون یوسف این سخنان بشنید بپذیرفت و بقرطبه روی نهاد و داخل آن گردید و مردمان باطاعت او در آمدند و از آن سوی چون داستان مرك ثوابه و ولايت يوسف بابی الخطار پیوست گفت صُمیل همی خواست که این امر را بجماعت مضر افکند و در میان مردمان سعایت همی کرد تا فتنه در میان مردم یمن و مضر در افکند.

و چون یوسف این حال را نگران شد از قصر الامارة قرطبه مفارقت گرفت و بمنزل خویش باز گشت و ابو الخطار روی بجانب شقنده آورد و مردم یمانیه بدو فراهم شدند و مضريه بصمیل پیوستند و آراسته قتال و جدال شدند و روزگاری بسیار چنان کار زاری بسپردند که هیچ وقت در اندلس بزرگ تر از آن هیچ کس ندیده و نشنیده بود آخر الامر جماعت يمانيّه منهزم شدند و جنك موقوف گشت و ابو الخطار منهزماً برفت و در آسیابی که از آن صمیل بود پوشیده گشت.

بعضی صمیل را بر وی راهنمائی کردند صیل او را بگرفت و بقتل رسانید و يوسف بن عبد الرحمن بقصر باز گشت و صمیل را شرف و جلالت بر افزود و اسم

ص: 49

امارت با يوسف و حكم و امر با صمیل بود پس از آن بر یوسف بن عبد الرحمن بن علقمة اللخمی در شهر اربونه خروج نمود و درنگی ننمود تا کشته شد و سرش را بسوی یوسف حمل کردند و عذرۀ معروف بذمی بروی خروج نمود و او را ازین روی ذمّی گفتند که باهل ذمّه استعانت ورزید.

و چون یوسف این خبر بشنید عامر بن عمرو را که مقبره عامر از ابواب قرطبه بدو منسوب است بحرب او مأمور ساخت، عامر نیز ظفر نیافت و مغلول و شکسته حال باز گشت .

پس یوسف بن عبد الرحمن بدو روی کرد و با وی مقاتلت ورزید و او را بکشت و لشکریانش را غارت نمود و در بیان این حادثه بنوعی دیگر سخن کرده اند و در آن روایت با آن چه مسطور شد اختلاف افتاد و بخواست خدا در وقایع یک صد و سی و نهم و دخول عبد الرحمن اموی باندلس مذکور می شود.

بیان سوانح و حوادث سال: یکصد و بیست و نهم هجری نبوی صلی اللّه علیه و آله

در این سال عبد الواحد بن سليمان والی مکه و مدینه و طایف مردمان را حج اسلام بگذاشت و در این سال یزید بن هبيره والى عراق و حجاج بن عاصم محار بی قاضی كوفه، و عبّاد بن منصور قاضی بصره و نصر بن سيّار حکمران خراسان بود و فتنه و فساد در خراسان فراوان بود.

و در این سال طایفه سلاو از ساحل دانوب تا حوالی مقدونیه آمده آن اراضی را یورت و منزل خود ساختند، و در این سال سالم مکنی بابی نصر وفات نمود .

و هم در این سال ابو الزياد عبد اللّه بن ذكوان روی بدیگر جهان آورد و در این سال وهب بن کیسان رخت بدیگر سرای کشید و هم در این سال ابو نصر یحیی بن ابی کثیر یمامی جان از کالبد بگذاشت.

ص: 50

و نیز در این سال سعید بن ابی صالح و ابو اسحق شیبانی و حارث بن عبد الرحمن و رقبة بن مصقلة كوفي و منصور بن زاذان مولای عبد الرحمن بن ابي عقيل ثقفى وفات کردند و در جنازه منصور مسلمان و یهود و نصاری و مجوس حاضر شدند چه جملگی ایشان بر صلاح و سداد او اتفاق داشتند و بعضی وفاتش را در سال یکصد و سی و یکم دانسته اند .

و هم در این سال بروایت یافعی خالد بن ابی عمران تونسی قاضی افریقیه و عالم و عابد مغرب زمین از پشت زمین بشکم زمین مکین گشت و هم در این سال بروايت صحيح يحيى بن ابی کثیر که در فن حدیث یکی از اعلام علماء بود جای مپرداخت.

و نیز در این سال یحیی بن یعمر عدواني و شقى بصری در خراسان روی بدیگر جهان آورد، ابن کثیر گوید یحیی علم نحو را از ابو الاسود دئلی بیاموخت و از جملۀ فصحای تابعین بود.

در ناسخ التواریخ و ابن خلکان و پارۀ کتب دیگر مسطور است که بعمر بفتح یای تحتانى و سكون عين مهمله و فتح میم و بعضی بضم میم خوانده اند و صاحب قاموس گويد يعمر بر وزن يعلم اسامی چند است و ابن خلکان گوید بفتح ميم اصح و اشهر است و مضارع قول عرب است عمر الرمل بفتح عين و کسر میم گاهی که زمانی دیر باز زندگانی کند و این نام را محض تفأل بطول عمر گذارند.

و عدوانی بفتح عين مهمله و سكون دال مهمله و واو و الف و نون نسبت بسوی عدوان است و عدوان لقب حارث بن عمرو بن قیس عیلان است و او را ازین روی عدوان گفتند که بخصومت برادر خود دامن بر کمر زد و قصد قتل او را نمود، و شقى بفتح و او و سكون شين معجمة و قاف نسبت بوشقة بن عوف بن بكر بن يشكر بن عدوان مذکور است .

بالجمله کنيت او ابو سلیمان و ابو سعید نیز گفته اند ابن عباس را ملاقات کرد و علم حدیث و قرآن را از وی اخذ نمود و عبد اللّه بن عمر بن خطاب را نیز

ص: 51

فراوان ملاقات می کرد و قدامة بن دعامة السدوسي و اسحق بن سويد العدوى از وی روایت می نمودند.

گویند چون ابو الاسود دئلی باب فاعل و مفعول را وضع نمود مردی از بنی لیث ابو ابی بر آن بیفزود و از آن پس بپارۀ جهات دست از آن کار برداشت و ممکن است این شخص همان يحيى بن يعمر مذكور شاگرد ابو الاسود باشد چه از آن جا که حليف بنى ليث بود در شمار ایشان می رفت. بالجمله يحيى يکتن از قراء بصره است و عبد اللّه بن ابی اسحق علم قرائت را از وی بیاموخت و یحیی بخراسان انتقال داد و در مرو متولی امر قضاوت گشت و مردی شیعی و از طبقه اول شیعه و اهل بیت را بر تمامت جهانیان تفضيل مي نهاد لکن از فضل دیگران نیز نمی کاست عاصم بن ابی النجود قاری حکایت کرده است که حجاج بن یوسف را خبر دادند که یحیی بن یعمر حسنین علیها السلام را از ذریه رسول خدای صلى اللّه علیه و آله می شمارد بقتيبة بن مسلم والی خراسان رقم کرد تا یحیی را بدو فرستاد .

حجاج گفت توئی که حسنین را از ذریه رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم می دانی ﴿ وَ اللَّهُ لالقين الاكثر مِنْكَ شَعْراً أَوْ لَنَخْرُجَنَّ مِنْ ذَلِكَ﴾ سوگند با خدای آن عضو ترا که از تمامت اعضایت بیش تر موی دارد یعنی سرت را از تن می افکنم یا بیایست حجتی اقامت کنی و ازین بلیت بیرون شوی گفت اگر اقامت حجّت نمایم امان یابم گفت آری.

گفت همانا خدای جلّ ثناؤه مي فرمايد ( و وهبنا له اسحقِ و يعقوب كلّا هدينا من قبل و من ذرِّيته داود و سليمان و ایوب و یوسف و موسى و هرون و كذلك نجزى المحسنين و زكرِيّا و يحيى و عيسى و الياس كلّ من الصّالحين) آيا فاصله در میان عیسی و ابراهیم بیش تر از فاصله در میانه حسنین و رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم است خداوند در این آیه مبارکه عیسی را از ذریه ابراهیم خواند چگونه حسنین را از ذریه پیغمبر ندانم.

ص: 52

حجاج گفت حجت خویش تمام کردی سوگند با خدای این آیت را کراراً قرائت کرده ام و هیچ وقت باین معنی دانا نشدم یافعی و ابن خلکان گویند این معنی از استنباطات بدیعه غريبۀ عجيبه است «فلله دره» که تا چند استخراجی مطبوع و صحیح و پسندیده نموده با این که حجاج با آن سطوت و هیبت و شدّت عقوبت او را تهدید بقتل نمود در حقیقت از الهامات یزدانی و برکات فرستاده سبحانی است .

بعد از آن حجاج با وی گفت در کجا متولد شدی گفت در بصره گفت در کجا نشو و نما یافتی گفت در خراسان، گفت پس این عربیت از کجا حاصل کردی گفت خداوندم روزی کرد گفت باز گوی در سخنان من لحنی و غلطی می رود یحیی پاسخی نیاورد حجاج او را سوگند داد یحیی گفت ای امیر اکنون که از من پرسش می کنی همانا در آن جا که باید مرفوع خواند مجرور می خوانی و آن جا که باید مجرور آورد مرفوع می آوری ، حجاج گفت سوگند با خدای این لحنی نا خجسته و نکوهیده است .

و ابن سلام از یونس حکایت کند که حجاج با یحیی گفت آیا هیچ لحنی در کلمات من شنیده باشی گفت در يك حرف گفت در چه حرف گفت در قرآن حجاج گفت نکوهیده تر لحنی است، آن گاه گفت آن لحن در کدام کلمه است گفت در این آیه شریفه ﴿ قُلْ انَّ كَانَ اباؤكم وَ أَبْنَاؤُكُمْ﴾ تا قول خداى ﴿ أَحَبَّ اليكم فَتَقْرَؤُهَا بِالرَّفْعِ﴾ بعد از آن حجاج بقتیبه نوشت چون این نامه من بتو رسد يحيى بن يعمر را بقضاوت بنشان و السلام و با یحیی گفت هرگز ازین بعد لحنی از من نمی شنوی.

ابن سلام گوید گويا بواسطه طول کلام بآن چه ابتدا کرده بود فراموشی افتاد ازین روی حجاج گفت لاجرم «ولا تسمع لي لحناء» .

و ابن جوزی در کتاب شذور العقود در ذیل وقایع سال هشتاد و چهارم هجری گوید که حجاج بن یوسف يحيى بن يعمر را نفى بلد کرد چه حجاج از وی پرسید آیا مرا لحنی در سخن می رود گفت لحنی خفی آوری حجاج بر نجید و گفت سه روزت مهلت نهادم اگر بعد ازین مدت ترا در زمین عراق بنگرم خونت بریزم یحیی

ص: 53

ناچار بار بر بست و بیرون رفت.

در طبقات النحاة مسطور است يحيى بن يعمر تابعی مردی فقیه ادیب مبرّز بود از ابو عمر و جابر و ابو هریره سماع داشت و نزد ابو الاسود علم او آموخت و چون حجاج بن یوسف شهر واسط را بنیان نمود از مردمان سؤال کرد عیب این شهر چیست گفتند عیبی در آن نگران نیستیم لکن ترا به یحیی بن یعمر که عارف بعیب آن است دلالت کنیم حجاج او را حاضر کرده پرسیدن گرفت گفت عیب این شهر این است که از اموال مخصوص خود نساختۀ و جز فرزندان تو در این جا ساکن خواهند شد یعنی در وطن خود و از مال حلال بنیان ننمودی.

حجاج ازین سخن آشفته شد و گفت چه چیز ترا بر این گونه جسارت دلالت کرد گفت آن عهدی که ایزد تعالی از علما در علم ایشان مأخوذ داشته که هیچ حدیثی را از مردمان مکتوم ندارند حجاج او را بخراسان نفی کرده قتيبة بن مسلم او را در اکثر بلاد خراسان مثل نيشابور و مرو و هرات قضاوت داد و آثار و علامات افعالش آشکار است.

ابو عمرو نصر از نوح بن قيس روایت کند که امیری در بصره خطبۀ براند و گفت (اتّقوا اللَّه فانه من يتقِ اللَّه فلا هوارة عليه) حاضران ندانستند معنی هواره چیست و از یحیی بن یعمر پرسش نمودند گفت هوّاره بمعنی ضیاع است می گوید ( من يتّقِ اللَّه فليس عليه ضياع).

اما قزاز در کتاب الجامع می گوید هورات بمعنى مهالك است واحد آن هوده است راوی می گوید این حدیث را با اصمعی بگذاشتم اصمعی گفت این چیزی است که هرگز نشنیده ام و آیا در این ساعت از تو بروز می نماید آن گاه گفت کلام عرب واسع است لکن این معنی را هرگز بگوش نسپرده ام .

اصمعی حدیث کرده است که پدرم گفت یزید بن مهلب بن ابی صفره گاهی که والی خراسان بود نامۀ بحجاج نوشته و در آن مسطور بود ( أَنا لقینا العدوِّ فاضطررناهم الىَّ عرعرة الجبلِ و نحن بالحضيض)

ص: 54

دشمنان را دریافتم و با این که در پائین کوه بودیم ایشان را بشوامخ جبال بتاختیم چون این مکتوب را حجاج بدید گفت پسر مهلب را با این گونه کلمات چکار است با او گفتند پسر معمر نزد اوست حجاج گفت حالا می شاید و یحیی بن یعمر گاهی شعر می گفت و این شعر از اوست:

ابی الأقوام الاّ بغض قومي *** قديماً ابغض الناس السمينا

خالد حذاء گفته است که ابن سیرین را مصحفی منقوط بود که نقاط آن را يحيى بن يعمر نهاده بود و ابن يعمر بزبان عربی خالص تکلم می کرد و بلغات فصحاء ناطق بود و این فصاحت بحسب طبیعت او بود و تکلفی نداشت معلوم باد هواره بر وزن سحابه بمعنی ملکه است چنان که در حديث فلا هوارة يعنى لاهلكة عليه وارد است اهتوار يعنى هلاك شدن عرعرة الجبل بضمتين جانب بلندی کوه است .

بیان وقایع سال صد و سی ام هجری نبوی صلى اللّه عليه و آله و سلم: و دخول ابی مسلم به مرو و بیعت مردمان

در این سال ابو مسلم در ماه ربیع الاخر و بقولى جمادی الاولى بشهر مروان در شد و سبب این کار اتفاق و اتحاد پسر کرمانی با وی بود همانا پسر کرمانی و آنان که با وی بودند و سایر قبایل خراسان چون با نصر بن سیّار در حرب و دفع ابی مسلم عهد بر بستند این حال بر وی گران افتاد و یاران خویش را بخواند و سلیمان بن کثیر در برابر این کرمانی جای گرفت و با وی گفت ابو مسلم با تو همی گوید آیا ازین مصالحت و معاهدت که با نصر نمودی کوفته خاطر نیستی این نصر نه آن است که دیروز پدرت را بکشت و او را بر چوبه دار بر کشید هرگز گمان نمی کردم که تو مادام العمر در يك مسجد با نصر نماز بر سپارید .

این کرمانی را این سخنان بر دل جای کرد و از رأی خویش باز گشت و صلح عرب را در هم شکست و چون نقص آن مصالحت را بنمود امر بن سیّار رسولی به

ص: 55

ابی مسلم فرستاد که با جماعت مضر پیوسته شود و نیز قبیلأ ربیعه و یمن که اصحاب پسر کرمانی بودند ابو مسلم را همین گونه پیام فرستادند و روزی چند از هر دو طرف با ابو مسلم مراسلات کردند ابو مسلم در پایان کار با ایشان گفت که از هر قبیله جماعتی نزد وی بیایند تا یکی از آن دو فرقه را اختیار نماید ایشان پذیرفتار شدند .

ابو مسلم پوشیده با شیعه بنی عباس گفت که بایست قبیله ربیعه و یمن را اختیار نمود چه جماعت مضر برادران شیطان و اصحاب مروان و عاملان او و کشندگان یحیی بن زید می باشند و چون فرستادگان فریقین نزد ابو مسلم حاضر شدند ابو مسلم بنشست و ایشان را بنشاند و هفتاد تن از شیعیان بنی عباس حضور یافتند.

ابو مسلم روی با شیعه کرد و گفت ازین دو فرقه یکی را اختیار نمائید سلیمان بن کثیر از جماعت شیعه که مردی خطیب و زبان دار و سخن سپار بود بپای خواست و آن چه بباید بگفت و ابن کرمانی و اصحابش را بر گزید و از آن پس ابو منصور طلحة بن رزیق نقیب برخاست و سخن بیاراست و ابن کرمانی و یارانش را اختیار کرد.

پس از وی مرثد بن شقیق سلمی بپای شد و گفت مردم مضر کشندگان آل پیغمبر و اعوان بنی امیه و شیعه مروان جعدی و عمّال وی هستند خون های ما بر گردن ایشان و اموال ما بدست ایشان است و نصر بن سيّار عامل مروان است امور مروان را منظم می دارد و او را بر فراز منبر امیر المؤمنین می نامد و دعا از بهرش می کند و ما بحضرت یزدان برائت می جوئیم که نصر را به راه راست بدانیم لاجرم علی بن کرمانی و یارانش را اختیار نمودیم.

آن هفتاد تن نقباء که حاضر بودند گفتند سخن همان است که مرثد بن شقیق بگذاشت چون این کلمات بپای رفت فرستادگان نصر از جای برخاستند و آثار ذلت و افسردگی در چهره ایشان نمایان بود و فرستادگان ابن کرمانی با حالت خوش و فتح و نصرت مراجعت گرفتند و ابو مسلم نیز از آلین بماخوان باز گشت و جماعت

ص: 56

شیعه را بفرمود که با قوت قلب و اطمینان خاطر مشغول بنيان مساكن و اماکن شوند چه خداي بواسطۀ این که مردم عرب با ایشان متفق القول شدند ایشان را مستغنی ساخت.

پس از آن علی بن کرمانی بدو پیام کرد که من از يك سوى بشهر مرو اندر می شوم و تو و عشیرت تو نیز از ناحیت دیگر اندر آئید ابو مسلم در جواب او گفت من هنوز ایمن نیستم که اگر بمرو اندر شوم تو و نصر متفق نشوید و با من محاربت نورزید لکن اگر تو در سخن خویش بصداقت هستی بمرو شو و با اصحاب نصر آتش حرب را بر افروز تا بر پایان کار نگران شوم علي بن کرمانی بشهر مرو برفت و آغاز حرب بنمود .

چون ابو مسلم بدانست شبل بن طهمان نقیب را با دستۀ از لشکر بفرستاد و بمرو اندر شدند و در قصری فرود آمدند و ابو مسلم را پیام کردند که آسوده خاطر اندر آی لاجرم ابو مسلم از ماخوان حرکت کرد اسید بن عبد اللّه خزاعی را در مقدمه سپاه و مالك بن هيثم خزاعی را در میمنه لشکر و قاسم بن مجاشع تمیمی را در میسره مردم پرخاشگر بداشت و باین ساز و پیمان بناگاه بشهر مرو اندر و به قصر الاماره در آمد و بهر دو فرقه پیام کرد که از جنگ دست بدارند و هر جماعتی بلشگر گاه خود باز شوند.

ایشان بفرمان ابی مسلم رفتار کردند و شهر مرو یک باره برای ابو مسلم صافی گشت و بفرمود تا از جماعت لشگریان بیعت بگیرند و ابو منصور طلحة بن زريق که یکی از نقباء و عالم بحجج هاشمیّه و معایب امویه بود و جماعت نقباء دوازده تن بودند و ایشان را محمّد بن علی از میان آن هفتاد آن که در آن هنگام که در سال یکصد و سیم یا چهارم رسول خویش را بخراسان فرستاد دعوتش را اجابت کردند اختیار نمود.

و از جمله ایشان از جماعت خزاعه سليمان بن كثير و مالك بن الهيثم و زياد بن صالح و طلحة بن رزيق و عمرو بن اعین و از قبيلۀ طى قحطبة بن شبيب بن خالد

ص: 57

بن معدان و از قبیله تمیم موسی بن کعب مکنی با بی عيينه و لاهز بن قريظ و قاسم بن مجاشع و اسلم بن سلام و از قبیله بکر بن وائل ابو داود بن ابراهیم شیبانی و ابو علي هروی و بعضی شبل بن طهمان را در جای عمر و بن اعین گفته اند و دیگر عیسی بن كعب و ابو النجم اسمعیل بن عمران را در جای ابو علي هروی دانسته اند و او داماد ابی مسلم بود.

در تمامت این نقباء هيچ يك را پدر زنده نبود مگر ابو منصور طلحة رزيق بن سعد که پدرش ابو زینب خزاعی حیات داشت و در جنك ابن اشعث حاضر بود و در خدمت مهلب مصاحبت داشت و در رکاب او رزم نمود و ابو مسلم در امور با وی مشاورت کردی و از رموز جنك بپرسیدی و از حکایات و مشاهدات او در حروب سؤال کردی .

بالجمله قانون بیعت گرفتن برای خلفای عباسی از مردمان این بود که می گفتند «ابا يعكم على كتاب اللّه و سنّة رسوله محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم و الطاعة للرضا من اهل رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم و عليكم بذلك عهد اللّه و ميثاقه و الطلاق و العتاق و المشي الى بيت اللّه الحرام و على أن لا تسئلوا رزقاً و لا طعماً حتّى يبتدئكم به ولاتكم».

شما را بقانون کتاب خدای و آداب سنت رسول خدای و طاعت نمودن با آن کس را که از اهل بیت رسول خدای مرضی و ستوده است بیعت کنیم و شما باید این عهد را با خدای استوار دارید و اگر بر خلاف آن باشید زنان خود را طلاق و بندگان خود را آزاد و پیاده تا خانه خدای راه سپار گردید و نیز عهد و شرط نمائید که تا والیان شما درباره شما بدایت نجویند در طلب خوردنی و هیچ مطعومی بر نیائید یعنی با والیان امور خود در مقام ستیزه و ابرام نشوید.

ص: 58

دعوت کردن ابو مسلم نصر بن سیار را: به بیعت و فرار او از مرو

چون ابو مسلم از آن کار ها فراغت یافت لاهز بن فریظ را با جماعتی بنصر بن سیار بفرستاد تا او را بکتاب خدا و رضای آل محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم بخواند چون نصر بن سیار مخالفت ربیعه و یمانیّه و عجم را با خود معلوم ساخت و بدانست که او را با ابو مسلم طاقت مقابلت نیست گفت آن چه گوئید پذیرفتار می شوم و نزد ابو مسلم می آیم و با او بیعت می کنم و در باطن به آهنگ فرار بود لاجرم ایشان را همی بفریفت تا شب در آمد پس یاران خود را فرمان کرد تا بمکانی اندر شوند که از گزند ابو مسلم ایمن گردند .

سالم بن احوز که امیر شرطه او بود گفت امشب نتوانیم مهیای این کار شویم لكن شب دیگر بیرون می شویم و از آن طرف چون بامداد گردید ابو مسلم یاران و لشکریان خود را برای بعد از ظهر تعبیه نمود و دیگر باره لاهز بن قريظ و جماعتی را بخدمت نصر اعادت داد ایشان بر نصر در آمدند.

نصر گفت در معاودت سرعت گرفتید لاهز بن قریظ با وی گفت ناچار ببایست بیعت کنی نصر فرمود اگر در این امر ناچاریم تجديد وضو مي نمائيم و بدو راه می سپاریم و هم رسولی با بی مسلم فرستاد که اگر رأی و اندیشه او چنین است نزد او می آیم و تا فرستاده من باز آید آن گاه بپای شد.

اين وقت لاهز بن قریظ این آیه مبارکه را قرائت نمود ﴿ انَّ الْمُلَاءَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ أَنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحِينَ﴾ و ازین آیت بکنایت باز نمود که ابو مسلم در اندیشۀ قتل توست ببایست ازین شهر بیرون شوی و ازین بلیت رستگار گردی، نصر بمنزل خویش روی کرد و با حاضران گفت منتظر هستم تا رسول من از نزد ابو مسلم باز گردد و چون شب فرا رسید از پشت حجره خویش بیرون رفت و پسرش تمیم و حكم بن فميلة النميرى و زنش مرزبانه با وی بودند و

ص: 59

فرار کنان برفتند.

و از آن طرف چون مدتی بر آمد ولاهز و اصحابش را انتظار بطول افتاد بمنزل او در آمدند و معلوم ساختند که فرار کرده است و چون این داستان را ابو مسلم بدانست بلشکر گاه نصر روی نهاد و ثقات اصحاب و بزرگان ایشان را بگرفت و در جائی باز داشت و سالم بن احوز صاحب شرطۀ نصر و بختری نویسنده او و دو پسر او و یونس بن عبدويه و محمّد بن فطن و مجاهد بن يحيى بن حضين (1) و جز ایشان با ایشان بودند پس جملگی را بند آهنین بگذاشت و نزد خود به زندان بداشت.

آن گاه ابو مسلم و ابن کرمانی در تمامت آن شب از پی نصر راه سپردند زن او را که بجای بگذاشته و خود برفته بود دریافتند لاجرم ابو مسلم و ابن کرمانی بمرو باز آمدند و نصر بن سيار بسرخس رفت و سه هزار مرد با وی فراهم شدند از آن طرف چون ابو مسلم باز گردید از آنان که از نزد نصر برسالت فرستاده بود پرسید چه چیز نصر را بشك و ريب در افکند تا فرار بر قرار اختیار نمود گفتند هیچ ندانیم گفت آیا از میان شما کسی تکلمی نمود گفتند لاهز این آیه شریفه را بخواند ﴿ انَّ الْمُلَاءَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ﴾.

ابو مسلم گفت همین آیه او را بفرار دعوت کرد آن گاه گفت ای لاهز همانا در دین و آئین دغل و خیانت نمودی پس از آن او را بکشت و با ابو طلحه در کار اصحاب نصر بن سيّار مشورت نمود گفت تازیانه خود را شمشیر و زندان خود را قبر بگردان.

پس ابو مسلم آن جماعت را که بیست و چهار مرد بودند بقتل رسانید و اما نصر از سرخس بطوس راه نوشت و پانزده روز در طوس اقامت نمود و از آن جا بسوی نیشابور برفت و اقامت گزید و ابن کرمانی با ابو مسلم بمرو شد و به رای و پیمان او متابعت ورزید.

ص: 60


1- حضين بضم حاء مهمله و فتح ضاد معجمة و در آخرش نون است

بیان قتل شیبان بن سلمه حروری: بفرمان ابو مسلم مروزی

در این سال شیبان بن سلمه حروری مقتول شد و سبب قتلش این بود که شیبان و علي بن خديع کرمانی بر قتال نصر اجتماع ورزیده بودند چه شیبان را با نصر مخالفت می رفت زیرا که نصر از عمّال مروان و شیبان بر رأی و طریقت خوارج می رفت و ابن کرمانی با نصر مخالفت می ورزید چه نصر پدرش کرمانی را بکشت و نصر مضری و ابن کرمانی یمانی بودند و عصبیّت این دو فرقه همان است که مشهور است.

و چون چنان که سبقت گزارش یافت این کرمانی با ابو مسلم مصالحه کرد و از شیبان مفارقت گرفت شیبان از مرو بگوشه اندر شد چه می دانست نیروی محاربت با ابن کرمانی و ابو مسلم را ندارد و از آن سوی نصر نیز بسرخس فرار کرده بود و چون امر خراسان برای ابو مسلم استقامت گرفت شیبان را پیام فرستاده او را به بیعت بخواند شیبان در جواب گفت من ترا با بیعت خویشتن می خوانم.

ابو مسلم بدو فرستاد که اگر در بیعت ما اندر نمی شوی از آن منزل که بدان اندری بکوچ، شیبان چون این حال را بدید با ابن کرمانی در طلب یاری پیام بفرستاد ابن کرمانی پذیرفتار نشد لاجرم شیبان روی بسرخس نهاد و در آن جا از قبيله بكر بن وائل جمعی کثیر بر وی گرد آمدند و ابو مسلم نه تن از مردم ازد بدو فرستاد تا او را دعوت نمایند و خواستار شوند که از محاربت و مخالفت مباينت گیرد شیبان فرستادگان را بگرفت و به زندان افکند.

چون ابو مسلم این داستان را بشنید نامه به بسّام بن ابراهيم مولى بنى ليث که در ابی ورد بود بنوشت و فرمان کرد تا به شیبان راه بر گیرد و با او قتال دهد بسام بمقاتلت او برفت و شیبان را منهزم کرده و از دنبالش بتاخت تا شیبان بشهر سرخس در شد و با جماعتی از بکر بن وائل بقتل رسید و از آن پس در خدمت

ص: 61

ابی مسلم معروض داشتند که بسّام دیگر باره مرتد شده است و مردمان را بتهمت می کشد و سقیم و غیر سالم می شمارد یعنی ایشان را آلوده تهمت و مرض باطن می گرداند.

ابو مسلم او را بدرگاه خود بخواند بسام بخدمت او روي نهاد و مردی را از جانب خود در لشکرگاه بگذاشت و چون شیبان بقتل رسید مردی از بکر بن وائل بفرستادۀ ابو مسلم بگذشت و ایشان را بکشت و بعضی گفته اند ابو مسلم سپاهی را از جانب خود بسالاری خزيمة بن خازم و بسّام بن ابراهیم به حرب شیبان روان داشت.

بیان قتل علی و عثمان :پسر های خدیع کرمانی بدست ابو مسلم

در این سال علی و عثمان دو پسر خدیع کرمانی را ابو مسلم از تیغ بگذرانید و سبب این بود که ابو مسلم موسی بن کعب را بابیورد بفرستاد و آن شهر را بر گشود و فتح نامه را برای ابو مسلم تقدیم کرد و نیز ابو داود را بجانب بلخ مأمور کرد و این وقت زیاد بن عبد الرحمن قشیری والی بلخ بود و چون از آهنگ ابو داود با خبر شد با مردم بلخ و ترمد و دیگران از شهر های طخارستان بسوی جوزجان روان گشت و چون ابو داود بایشان نزديك شد جمله آن ها انهزام یافته جانب ترمد گرفتند و ابو داود بی زحمت و ممانعت بشهر بلخ در آمد .

و چون این خبر در خدمت ابی مسلم سمر شد ابو داود را نامه کرد تا بخدمت وي راه سپارد و ابو الميلاء يحيى بن نعیم را در جای او والی بلخ نمود و چون يحيى بشهر بلخ اندر شد زیاد بن عبد الرحمن با وی آغاز مکاتبه نهاد و خواستار شد مراجعت نماید تا هم دست و هم داستان گردند یحیی اجابت نمود و زیاد و مسلم بن عبد الرحمن باهلى و عيسى بن زرعة السلمى و مردم بلخ و ترمد و ملوك طخارستان و ماوراء النهر و دیگر شهر ها باز گشتند و در دو فرسنگی بلخ نزول نمودند.

ص: 62

يحيى نیز با اصحاب خود بدی شان آمد و مردم مضر و ربیعه و یمن و سایر مردم عجم که با ایشان روز می نهادند متفق الكلمه گردیدند که با جماعت مسودة قتال دهند و مقاتل بن حيّان نبطی والی ایشان باشد چه مکروه می شمردند که یکی از آن سه فرقه بر ایشان امیر و حکمران باشد.

و از آن سوی چون این اخبار در خدمت ابی مسلم مشهود افتاد ابو داود را بمعاودت فرمان کرد لاجرم ابو داود با آنان که در رکابش بودند روی براه نهاد تا در کنار رود خانه سر جنان اجتماع ورزیدند و چنان بود که زیاد و اصحابش ابو سعید قرشی را به پشتیبانی فرستاده بودند تا مبادا اصحاب ابی داود از دنبال ایشان باز آیند و این وقت علم های ابو داود همه سیاه بود .

چون ابو داود و زیاد و اصحاب ایشان بمقاتلت مشغول شدند ابو سعید اصحاب خود را بفرمود تا بزیاد و اصحابش بتازند پس آن جماعت از پشت سر ایشان بسوی ایشان شتابان شدند و چون زیاد و یارانش اعلام ابی سعید را با رایانش سیاه نگریستند گمان بردند که ایشان کمینی از ابو داود باشند لاجرم منهزم شدند و ابو داود از دنبال ایشان بتاخت ازین روی بیش تر اصحاب زیاد در نهر سرجنان در افتادند و نیز از مردان ایشان جمعی کثیر که بجای مانده بودند بقتل رسیدند بودند.

ابو داود در لشکر گاه ایشان فرود شد و هر چه دریافت فرو گرفت و زیاد و یحیی و آنان که با ایشان بودند بجانب ترمذ بشتافتند و ابو داود اموال مقتولین و فراریان را مالك و شهر بلخ از بهرش مصفی گردید و چون ابو مسلم ازین فتح نام دار استحضار یافت او را بدرگاه خود احضار کرد .

نضر بن صبيح مرّی را با مارت بلخ بفرستاد و ابو داود نزد ابو مسلم شد و اتفاق بر آن کردند که در میان علی و عثمان دو پسر خدیع کرمانی جدایی افکنند لاجرم ابو مسلم عثمان بن خدیج را بعاملی بلخ فرستاد و چون عثمان بشهر بلخ آمد فرافصة بن ظهير عیسى نيابت بلخ داد و چون جماعت مضربه بشنیدند بریاست مسلم بن عبد الرحمن باهلی از ترمذ روی پایشان کردند و با یاران عثمان روی در روی آمدند

ص: 63

و جنگی سخت بگذاشتند و یاران عثمان انهزام گرفتند و مسلم بر بلخ غلبه کرد.

و این خبر بعثمان و نضر بن صبیح پیوست و ایشان در این وقت در مرو الروذ بودند پس به آن جماعت روی آوردند و اصحاب عبد الرحمن در همان شب فرار کردند. نضر بن صبیح در امید این که ایشان از دست بشوند در طلب ایشان کوشش ننمود و اصحاب عثمان ایشان را ملاقات کرده جنگی شدید بپای بردند و نضر بن صبیح با ایشان نبود و یاران عثمان منهزم شده جمعی کثیر از ایشان کشته شد و ابو داود از مرو بسوی بلخ مراجعت گرفت .

و از آن سوی ابو مسلم جانب راه سپرد و علی بن کرمانی تا نیشابور با وی بود این وقت ابو مسلم و ابو داود بمشورت سخن رانده ابو مسلم را اتفاق رای بر آن افتاد که او علی را و ابو داود عثمان را بقتل آورند.

لاجرم چون ابو داود بشهر بلخ رسید عثمان را با آنان که از مردم مرو با وی بودند بعاملی جبل بفرستاد و چون عثمان از بلخ بیرون شد ابو داود از دنبال او برفت و او را و اصحابش را بگرفت و محبوس نمود آن گاه جمله را دست بسته گردن بزد .

و نیز ابو مسلم در همان روز که عثمان را بکشتند علی بن خدیع کرمانی را بکشت و چنان بود که ابو مسلم تدبیری بنمود و با علي بن کرمانی فرمان کرد که خواص خویش را در خدمت ابی مسلم بنام و نشان باز نماید تا ایشان را بامارت و جایزه و خلعت برخور دار کند علی نام جمله را بر شمرد و ابو مسلم جمله را بکشت .

داستان قدوم قحطبة بن شبيب: از جانب ابراهیم امام نزد ابو مسلم

در این سال قحطبة بن شبيب از جانب ابراهيم امام بر ابو مسلم قدوم نمود و آن لوائی که ابراهیم از بهرش بر بسته بود همراه داشت ابو مسلم او را در مقدمه خود بفرستاد و لشکریان را با او منضم گردانید و او را در عزل و نصب امرا و عمّال

ص: 64

مختار نمود و لشکریان را باطاعتش بنوشت .

بیان مسير قحطبة بن شبيب: بفرمان ابو مسلم مروزی بسوی نیشابور

چون شیبان خارجی و علی و عثمان دو پسر جدیع کرمانی چنان که سبقت ترقیم یافت بقتل رسیدند و نصر بن سیّار از مرو فرار کرد و ابو مسلم بر مملکت خراسان فیروز شد عمال خود را باین ترتیب در شهر های خراسان امارت داد سباع بن نعمان ازدی را ولایت سمرقند و ابو داود خالد بن ابراهیم را حکومت طخارستان و محمد ابن الاشعث را عامل طبسين و مالك بن هيثم را امیر شرطه خود نمود و قحطبة بن شبیب را با جماعتی از سرهنگان که از جمله ایشان ابوعون عبد الملك بن يزيد و بن برمك و عثمان بن نهيك و خازم بن خزیمه و جز ایشان بودند به طوس بفرستاد.

قحطبه با مردم خویش برفت و با مردم طوس کوس نبرد بکوفت و آن جماعت را هزیمت کرد و جمعی را تباه ساخت و آنان که در زحمت هزیمت و صدمت ازدحام هلاک شدند افزون از مقتولین بودند و کشتگان که در پیرامونش بیفتاده بودند نزديك به بیست هزار تن می رسیدند و هم چنین ابو مسلم قاسم بن مجاشع را از طریق محجة که از قراء حوزان که از نواحی مرو الروذ و گفته اند در مسجد جامع آن هفتاد پیغمبر بخفته و بخاك اندر است به نیشابور بفرستاد و قحطبه را بنوشت تا با تميم بن نصر بن سیّار و نابئی بن سوید و آنان که از مردم خراسان بایشان پناهنده شده اند جنگ در افکند.

و چنان بود که یاران شیبان بن سلمه خارجی بنصر بن سیار پیوسته بودند و ابو مسلم بفرمود تا علي بن معقل با ده هزار مرد نبرد روی بتميم بن نصر نماید و در خدمت قحطبه روز سپارد قحطبه بجانب سوذقان که لشکر گاه تمیم بن نصر و نابئی بن سوید بود راه گرفت و در این وقت یاران خویش را ساخته حرب کرده بود .

ص: 65

پس مردم تمیم و نابئی را بکتاب خدای و سنت رسول خدای و رضای آل محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم بخواند و آن جماعت دعوتش را اجابت ننمودند پس با ایشان به جنك در آمد و قتال شدیدی بپای آورد و تمیم بن نصر در معرکه کار زار مقتول شد و از سپاهیان او گروهی عظیم کشته شدند و لشکر گاه ایشان را بغارت بسپردند و شماره آنان که با تمیم بودند سی هزار تن بر آمد و نابئی بن سوید فرار کرده در شهر متحصن شد و قحطبه او را محاصره کرد و با روی شهر را سوراخ کرده بشهر اندر شدند و نابئی و آنان را که با او بودند بکشتند .

و این خبر در نیشابور بنصر بن سیار پیوست و بمصیبت پسر بنشست و چون قحطبه بر لشکر گاه ایشان دست یافت آن چه از خالد بن برمك بغارت برده بودند بدو باز گردانید و خود به نیشابور روی آورد و این حکایت را نصربن سیّار بشنید و حالت درنگ نیافت و با آنان که با وی بودند از نیشابور بگریخت و در قومس فرود شد و یارانش از اطرافش پراکنده شدند.

نصر بن سیّار در آن جا نیز نماند و بسوى نباتة بن حنظله بجرجان برفت و قحطبة بن شبیب با خاطری خرسند و ستاره ظفرمند در نیشابور در آمد و لشکر خود را در آورده و شهر رمضان و شوال را در آن جا بگذرانید.

بيان قتل نباتة بن حنظله: که از جانب یزید بن هبيره والی جرجان بود

در این سال نباتة بن حنظله که از طرف یزید بن هبيره والی جرجان بود بقتل رسید و یزید او را بسوی نصر بر انگیخته بود پس نباتة بفارس و اصفهان و از آن پس بجانب ری و از ری بجرجان برفت.

و در این وقت چنان که مذکور شد نصر بن سیّار در قومس جای داشت با وی گفتند قومس را آن استعداد و کفایت نیست که ما را حمل نماید لاجرم نصر به جرجان رفت و با نبانه در آن جا بزیست و خندقی برگرد خویش بر آوردند و از آن

ص: 66

طرف قحطبه در ماه ذو القعده روی بجرجان نهاد و با مردم خویش روی کرد و گفت ای اهل خراسان هیچ می دانید بکدامین جماعت راه می سپارید و با کدام مردم قتال می دهید همانا با بقیه مردمی که خانه خدای را بسوختند قتال می ورزید.

در این هنگام حسن بن قحطبه در مقدمه لشکر پدر خود قحطبه جای داشت چون این سخنان بشنید جماعتی را بمسلحه و دید بانان نباته که ذویب نامی امارت ایشان را داشت بفرستاد سپاه حسن بر آن ها شبیخون برده ذویب و هفتاد تن از یارانش را بکشتند و بخدمت حسن باز شدند و قحطبه هم چنان راه بنوشت تا در برابر نباتة فرود شد و در این وقت لشکر شام را که با نباته بودند چندان کثرت و استعداد بود که مردمان مانندش را هرگز نیافته بودند ازین روی مردم خراسان را هول و هیبت فرو گرفت و هر کسی سخنی بر زبان آورد و دهشت و وحشت ایشان نمایان شد.

قحطبه از حال ایشان خبر یافت و در میان آن ها بپای خاست و گفت ای مردم خراسان همانا این بلاد و امصار پدران و اجداد شما را بود و ایشان بدستیاری عدل و داد و حسن سیرت و اقتصاد خود بر دشمنان عداوت بنیاد خویش نصرت همی گرفتند تا گاهی که سیرت ستوده عدل و انصاف را بگذاشتند و بجور و اعتساف پرداختند و خدای عزّ وجل را بر خویش بخشم آوردند.

لاجرم عزت سلطنت را از ایشان برداشت و تازیانه ذلت را برای شان بگذاشت و خوار ترین مردم زمین را بر آن ها مستولی داشت و این مردم خوار و زبون بر ایشان فیروز شدند و بلاد و امصار ایشان را فرو گرفتند و حکم بعدل راندند و به آن چه عهد و پیمان نهادند وفا کردند و داد مظلوم را از ظالم بجستند تا باد غرور و غفلت در دماغ ایشان راه کرد راه عدل و داد بهشتند و طریق ظلم و بیداد بنوشتند و در اوامر و احكام جور نمودند و اهل بیت رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلم را که مردم نیکوی پرهیز کار خوب کردار بودند از آسیب خود بيمناك ساختند .

لاجرم یزدان دادگر شما را برای شان مسلط ساخت تا بوجود شما این انتقام

ص: 67

را از ایشان بکشد و عقوبت ایشان بدست شما سخت تر است چه شما خون اهل بیت رسالت را از ایشان می جوئید و ابراهیم امام با من باز نموده و عهد فرموده است که شما با همین جماعت که با شما هستند با ایشان روی در روی هستید ، خدای عزّوجل شما را برای شان نصرت می دهد و ایشان را هزیمت می کنید و مقاتلت می ورزید.

چون این سخنان بگفت و دل ایشان را بجای آورد در روز جمعه غره ذى الحجة بسال یکصد و سی ام با هم برابر شدند و از آن پیش که دست بجنك آورند قحطبه ایشان را خطاب کرد و گفت امام یعنی ابراهیم ما را خبر داده است که شما در این روز ازین ماه بر دشمنان خویش نصرت یابید و این وقت پسرش حسن در میمنۀ لشکرش جای داشت.

پس بازار پیکار بگردید و آفتاب کار زار بتابید شمشیر های درخشان سرافشان آمد و نیزه های لرزان نمایان افتاد مرکب ها در مرکب ها در آمدند و جنگ جویان با جنگ جویان بپرخاشیدند ویلۀ گردان بایوان کیوان پیوست و غبار زمین بر سپهر برین بر نشست عرصه هامون لعل گون شد و چهره هوا قیر گون گردید .

آخر الامر نسیم ظفر بر پرچم سپاه خراسان وزان گردید نباتة بن حنظله مقتول شد و اسیاف اجلاف شام چون قوای ظاهریه و باطنیه ایشان مغلول آمد و جملگی ایشان منهزم و ده هزار تن از آن ها کشته و سر نباته را بدرگاه ابو مسلم روانه داشتند.

بیان وقعه ابی حمزه خارجی در قدید

در این سال هفت روز از شهر صفر بجای مانده وقعه قدید در میان اهل مدینه و ابو حمزۀ خارجی روی داد قدید تصغير قد نام موضعی است نزديك مكۀ معظمه شرف ها اللّه تعالى همانا ازین پیش مذکور داشتیم که عبد الواحد بن سلیمان مردم مدینه را

ص: 68

مقرر نمود که آماده قتال شوند و عبد العزیز بن عبد اللّه را بر ایشان عامل گردانید و آن جماعت بفرمان او بیرون شدند.

و چون در حرّه رسیدند شتر های منحور بدیدند و هم چنان برفتند و چون بعقيق رسیدند رايت بزرك ايشان بسمرۀ یعنی درخت طلح بیاویخت و نیزه آن بشکست لاجرم مردمان از نگریدن آن شتر های کشته و رایت در هم شکسته بیرون شدن خود را قرین میمنت ندانستند و تشأم ورزیدند و از آن طرف فرستادگان ابو حمزه بدیشان آمد و پیام آورده سوگند با خدای ما را حاجتی بقتال شما نیست ما را بخویش گذارید تا بدشمن خود راه سپاریم.

اهل مدینه امتناع ورزیدند و مسئول او را قرین اجابت نداشتند و همی راه سپردند تا بقدید رسیدند و ایشان مردمی تن پرور و مترف بودند و از کار حرب و رموز طعن و ضرب آگاهی نداشتند لاجرم از همه راه بی خبر و غافل ناگاه اصحاب ابی حمزه بر ایشان بتاختند و ایشان را بقتل آوردند و از مردم قریش که دارای شوکت و کثرت بودند بیش تر بقتل آمد و آنان که از قتل پرستند بمدینه پیوستند.

عظمت آن مقتله بجائی پیوسته بود كه يك زن می ایستاد و بر خویشان و اقربای خود نوحه و زاری می نمود و دیگر زن ها با وی بودند و آن زنان از جای نمی شدند تا از مردان خود و سلامتی ایشان به ایشان خبر می رسید آن گاه زن ها تن بتن بیرون می آمدند و از پی کشته خود می رفتند و هیچ زنی بعلت کثرت کشتگان نزد وی بجای نمی ماند و بعضی گفته اند که خزاعه ابو حمزه را بر آن مردم که در قدید بودند دلالت نمودند و برخی شماره کشتگان را هفت صد تن دانسته اند.

بیان دخول ابی حمزه خارجی:به مدینه طیبه

در این سال ابو حمزه خارجی در سیزدهم شهر صفر داخل مدينه شد و عبد الواحد از آن جا بشام رفت و چنان که اشارت شد ابو حمزه از نخست با ایشان گفت ما را به

ص: 69

مقاتلۀ شما حاجتی نیست ما را بگذارید بدشمن خود راه سپاریم و اهل مدینه نپذیرفتند لاجرم با ایشان برابر شد و جمعی کثیر از ایشان بکشت و بمدینه در آمد و بر منبر برشد و مردمان را خطبه براند .

گفت ای مردم مدینه زمان احول یعنی هشام بن عبد الملك را دریافتم و شما را قحط وعاهۀ اثمار در سپرده بود و شما از وضع روزگار خویش بهشام بنوشتید و خواستار شدید که خراج را از شما بر گیرد.

هشام چنان کرد لکن در این کردار آنان که غنی بودند توان گر تر شدند و آنان که فقیر بودند نیازمند تر گردیدند و این را بدیدید و با او گفتید جزاك اللّه خيرا لكن خدای نه شما را و نه او را جزای نيك دهاد ای مردم مدینه بدانید که ما از ملك و دیار خود برای شر انگیزی و فتنه و فساد یا بیاوه و بیهوده یا برای طمع ملکی و مالی که در آن فرو شویم یا برای طلب خون قدیم که از ما ریخته بیرون نیامده ایم.

﴿و لكنّا لما رأينا مصابيح الحق قد عطلت و عنّف القائل بالحق و قتل القائم بالقسط ضاقت علينا الأرض بمارحبت و سمعنا داعياً يدعوا الى طاعة الرحمن و حكم القرآن فاجبنا داعي اللّه و من لم يجب داعي اللّه فليس بمعجز في الارض فاقبلنا من قبائل شتّى و نحن قليلون مُسْتَضْعَفُونَ فِي الْأَرْضِ فآوانا و ايّدنا بنصره فاصبحنا بنعمته اخوانا﴾.

﴿ثُمَّ لَقِیَنَا رِجَالُکُمْ بِقُدَیْدٍ فَدَعَوْنَاهُمْ إِلَی طَاعَةِ الرَّحْمَنِ وَ حُکْمِ اَلْقُرْآنِ فَدَعَوْنَا إِلَی طَاعَةِ اَلشَّیْطَانِ وَ حُکْمِ مَرْوَانَ فَشَتَّانَ لَعَمْرُ اللَّهِ مَا بَیْنَ الْغَیِّ وَ الرُّشْدِ ثُمَّ أَقْبَلُوا یَزِفُّونَ وَ یُهْرَعُونَ قَدْ ضَرَبَ اَلشَّیْطَانُ فِیهِمْ بِجِرَانِهِ وَ صَدَّقَ عَلَیْهِمْ إِبْلِیسُ ظَنَّهُ وَ أَقْبَلَ أَنْصَارُ اللَّهِ عَصَائِبَ وَ کَتَائِبَ بِکُلِّ مُهَنَّدٍ ذِی رَوْنَقٍ فَدَارَتْ رَحَانَا وَ اسْتَدَارَتْ رَحَاهُمْ بِضَرْبٍ یَرْتَابُ مِنْهُ الْمُبْطِلُونَ﴾.

﴿وَ أَیْمُ اللَّهِ یَا أَهْلَ اَلْمَدِینَةِ إِنْ تُنْصَرُوا مَرْوَانَ وَ آلَ مَرْوَانَ فَیُسْحِتَکُمُ اللَّهُ بِعَذٰابٍ مِنْ عِنْدِهِ أَوْ بِأَیْدِینٰا وَ یَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِینَ يا اهل المدينة اوّ لكم خير اول و آخر كم شرّ آخر ، یَا أَهْلَ اَلْمَدِینَةِ أَخْبِرُونِی عَنْ ثَمَانِیَةِ أَسْهُمٍ فَرَضَهَا اللَّهُ عزّ و جلّ في

ص: 70

كتابه على القوىّ و الضعيف فجاء تاسع ليس له فيها سهم فاخذها لِنَفْسِهِ مُکَابِراً مُحَارِباً لِرَبِّهِ﴾.

﴿یَا أَهْلَ اَلْمَدِینَةِ بَلَغَنِی أَنَّکُمْ تَنْتَقِصُونَ أَصْحَابِی قُلْتُمْ هُمْ شَبَابٌ أَحْدَاثٌ وَ أَعْرَابٌ جُفَاةٌ وَیْحَکُمْ یَا أَهْلَ اَلْمَدِینَةِ وَ هَلْ کَانَ أَصْحَابُ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و اله إِلاَّ شَبَاباً أَحْدَاثاً نَعَمْ وَ اللَّهِ إِنَّ أَصْحَابِی لَشَبَابٌ مُکْتَهِلُونَ فِی شَبَابِهِمْ غَضِیضَةٌ عَنِ الشَّرِّ أَعْیُنُهُمْ ثَقِیلَةٌ عَنِ الْبَاطِلِ أَقْدَامُهُمْ﴾.

لکن چون ما نگران شدیم که مصابیح حق معطل کردید و هر کس که سخن بحق کردی و قائل بحق بودی دچار زحمت و عنف شدی و هر كس بعدل و راستی قیام نمودی بقتل و تباهی در افتادی زمین با این بر گشادگی بر ما تنگی و جهان با این روشنائی بر ما تاریکی گرفت و از یک سوی شنیدیم کسی قامت مردی و مردانگی و دین داری علم کرد جهانیان را بخداوند رحمن و حکم قرآن می خواند داعی یزدان را اجابت و فرمانش را اطاعت کردیم و هر کس داعی خدای را اجابت نکند بوی فیروزی و نیرو مندی و فلاح نشنود.

پس ما از قبایل پراکنده و طوایف متفرقه بداعی خدای روی آوردیم، مردمی قليل و ضعیف بودیم خداوند قادر توانا ما را در پناه صیانت در آورد و بنصرت خویش تأیید فرمود و بنعمت اخوت و موافقت برخور دار فرمود .

آن گاه رجال شما را ملاقات کردیم و ایشان را بطاعت یزدان و حکم قرآن دعوت نمودیم پس ما را بطاعت شيطان و حكم بني مروان بخواندند قسم ببقای یزدان تا چند در میان گمراهی و رشادت فرق است پس از آن ایشان چون دیو زادگان و حیرت یافتگان بهر سوی شتابان شدند و شیطان ایشان را در صدد خدیعت و فریب در سپرد و مراجل و دیگدان های خود را بخون ایشان که در غیر راه خدای ریخته بجوش آورد و در آن چه در غوایت و ضلالت ایشان گمان می برد بصداقت توامان یافت.

پس لشکر های خدای عزّ و جلّ آراسته و با شمشیر های هندی درخشان

ص: 71

بیرون شدند و آسیای جنگ را بگردش آوردند و در راه خدای جهاد کردند و مردمان باطل را از میان برداشتند و شما ای مردم مدینه اگر مروان و آل مروان را نصرت کنید بعذاب خدای در هر دو سرای دچار شوید و صدور مجروح مؤمنان شفا جوید .

ای مردم مدینه اول شما بهترین اول ها و آخرین شما بد ترین آخر ها است ای اهل مدینه مرا خبر دهید از آن هشت سهم که خدای عزّ وجلّ در کتاب خود بر قوی و ضعیف واجب کرده پس نهمی بیامد که برای او در آن قسمتی نیست و آن جمله را از روی مکابرت و مصاربت از بهر خویشتن ماخوذ داشت.

ای مردم مدینه مرا رسید که شما اصحاب مرا دست خوش نقصان و کاهش آورید و همی گوئید مردمی جوان و نو رسید و بی مایه و اعرابی برهنه پای و بی پایه اند مگر اصحاب رسول خدای جز این حال داشتند سوگند با خدای در همان حال جوانی و اوان کامرانی چشم های خود را با سرمه عصمت مکحول و عیون خود را از هر نا پسندی پوشیده و قدم های ایشان از ادراک هر باطلی سنگین و ثقیل است.

بالجمله ابو حمزه با مردم مدینه بسیرتی خوب و شیمتی پسندیده همی کرد و استمالت همی نمود چندان که از وی شنیدند می گفت هر کسی زنا نماید کافر است و هر کس سرقت کند کافر است و هر کس در کفر ایشان شك نمايد كافر است و بر این حال سه ماه در مدینه طیبه اقامت نمود.

بیان قتل عبد اللّه بن يحيى

چون ابن عطيّة يك ماه در مدینه اقامت نمود بجانب يمن برفت و وليد بن عروة بن محمّد بن عطیه را در مدینه و مردی از اهالی شام را در مکّه معظمه بخلیفتی بگذاشت و آهنك يمن برداشت و خبر مسیر او بعبد اللّه بن يحيى طالب الحق که در این وقت در صنعاء جای داشت رسید و عبد اللّه با آنان که با وی بودند بدو روی نهاد و

ص: 72

با يك ديگر دچار شدند و چنك در پیوستند آخر الامر عبد اللّه بن يحيى بقتل رسید و سرش را برای مروان بشام فرستادند و ابن عطيه بجانب صنعاء روان شد.

صاحب روضة الصفا نوشته است ابو حمزه سه ماه در مدینه اقامت کرده بساط عدل و احسان بگسترانید و چون عبد الواحد با مروان ملاقات نمود داستان ابو حمزه را بتفصیل باز گفت مروان چهار هزار تن از لشکر خود را گزیده ، عبد الملك بن محمّد بن عطیه سعدی را بر ایشان امیر ساخت و گفت در هر کجا از خوارج نشانی بینی از پای در آر و چون بر ابو حمزه نصرت یافتى بجانب یمن روی کرده طالب الحق را نیز از میان بر گیر.

و چون ابن عطیه در موضع وادی القری با ابو حمزه دچار شدند ابو حمزه با اصحاب خود گفت شما آغاز جنك مكنيد تا من ازین مردم چیزی بپرسم آن گاه یکی را بفرمود تا صدا بر کشید و از ابن عطیه و شامیان پرسید شما در کار قرآن و عمل به قرآن چه گوئید ابن عطیه گفت ما قرآن را در میان جوال ها بیفکنده ایم گفت در مال یتیم چه گوئید.

ابن عطیه گفت مال یتیم را می خوریم و مادر شان را می گائیم و آن شخص از هر چه بپرسید بدان گونه جواب ها بشنید ، کار بقتال انجامید تا ابو حمزه و بیش تر یارانش مقتول شدند و ابن عطیّه بعد از آن کار روی به یمن کرده و چنان که مسطور شد با طالب الحق جنك نموده او را نیز بکشت و سرش را نزد مروان بفرستاد و چون سال بیایان رفته بود مروان بدو نوشت که هر چه زود تر به مکه رفته کار آن سامان را بنظام آور و او روی بمکه آورده در عرض راه کشته شد .

بیان قتل عبد الملك بن محمد بن عطيه:در عرض راه مکه

چون ابن عطيه بجانب صنماء راه سپرد و بصنعاء در آمد و اقامت کرد مروان

ص: 73

بدو نامه فرستاد تا بسرعت سحاب و صبا بشتابد و مردمان را حجّ اسلام بگذارد این عطیه با دوازده تن از صنعاء بیرون شده با عهد نامه مروان برای اقامت حجّ و چهل هزار دینار رهسپار گشت و اشكر وخیل خود را در صنعاء بگذاشت و در جرف نازل شد در این حال دو پسر جهانه مرادی با جمعی کثیر بدو تاختند و با او و یارانش گفتند همانا شما مردمی دزد و راهزن هستید.

هر چند ابن عطیه گفت من بفرمان مروان بیرون شده ام و اينك عهد نامه اوست که با من است تا مردم را حج گذارم پذیرفتار نشدند و گفتند دزدانید و ابن عطیّه چندان با ایشان قتال داد تا بقتل رسید.

بیان قتل جماعتی از مردم جرجان: بدست قحطبة بن شبيب

در این سال افزون از سی هزار تن مردم جرجان بدست قحطبة بن شبيب به قتل رسیدند و علت این قضیه این بود که بعد از آن که نباتة بن حنظله را بکشت بدو خبر دادند که مردم جرجان همی خواهند بر وی خروج نمایند ، لاجرم در میان ایشان در آمد و بر ایشان چنگ و دندان در افکنده آن چند که مذکور شد از آن جماعت بقتل آورد.

و از آن سوی نصر بن سیّار که در این هنگام در قومس جای داشت راه سپار شد تا بخوار ری فرود شد و در طلب نصرت با بن هبیره مکتوب نمود و این وقت ابن هبيره با گروهی از وجوه اهل خراسان در واسط جای داشت و این حال بر وی گران افتاد و بدو گفت چندان با مردم خراسان سخن بدروغ بسپرده ام که هیچ کس مرا تصدیق نمی کند هم اکنون بده هزار تن مرا مدد کن پیش از آن که بصد هزار مدد نمائی و ندانی از چه کنی یعنی از آن پیش که کار به آن میزان سخت گردد که ببایست صد هزار تن بمدد بفرستي و ندانی این کار از چه کنی .

ص: 74

ابن هبير فرستادگان اصر را بزندان افکند پس نصر بمروان پیام فرستاد که من جماعتی از اهل خراسان را با بن هبیره رسول فرستادم تا او را از حال مردمان آگاهی دهند و از وی خواستار مدد شدم ابن هبیره فرستادگان مرا در زندان کرد و هیچ کس را بیاری من نفرستاد و اينك حالت من مانند آن کس باشد که او را از خانه اش به حجره اش و از آن پس از حجره اش بسرایش و بعد از آن از سرایش به پیشگاه سرایش بیرون کردند و در این حال اگر کسی او را اعانت نماید امید می رود که بسرای خودش باز گردانیده و آن سرای برایش باقی بماند لکن اگر او را بکوچه و بازار و راه گذر بیرون کنند نه از بهرش سرائی و نه پیش گاهی بماند .

چون مروان این سخن را بشنید نامه به ابن هبیره بنوشت و فرمان کرد تا نصر را نصرت کند و نیز مکتوبی بنصر بنوشت و او را ازین خبر مستحضر ساخت و ابن هبيره لشکری گران بیاراست و ابن غطیف را بر ایشان امیر ساخت و بسوی نصر روان داشت .

بیان حوادث و سوانح سال:یک صد و سی ام هجری نبوی صلی اللّه علیه و آله

در این سال ولید بن هشام در زمین صائفه از مرز و بوم روم جنك نمود و در عمق فرود شد و قلعۀ مرعش را بنا کرد و در این سال طاعونی در بصره در افتاد و در این سال محمّد بن عبد الملك بن مروان امیر مکه و مدینه و طایف مردمان را حجّ اسلام بگذاشت.

و در این سال یزید بن عمر بن هبیره در عراق والی بود و حجاج بن عاصم محاربی قاضی کوفه و عباد بن منصور قاضی بصره بود و امارت خراسان بدان حال می گذاشت که مسطور گشت لكن ابو جعفر طبری در این مقام گوید که محمّد بن عبد الملك مردمان را حجّ نهاد و امارت مکه و مدینه با وی بود و در بیان وقایع سال

ص: 75

گذشته گوید عروة بن الوليد عامل مدینه بود و در بیان حوادث آخر سال سی و یکم گوید که عروه نیز عامل مکه و مدینه و طایف بود و مردمان را در آن سال حجّ اسلام بگذاشت.

و در این سال ابو جعفر يزيد بن قعقاع قارى مولى عبد اللّه بن عباس مخزومی در مدینه وفات کرد و بعضی گفته اند او را مولی ابی بکر بن عبد الرحمن می گفتند و در قدید وفات کرد .

یافعی می گوید یزید بن قعقاع قاری مدینه و مردی زاهد و عابد بود و از ابو هريرة و ابن عباس اخذ حدیث نمود و نافع بروی قرائت می کرد و در سنن ابی داود از وی نام برده اند و در این سال ایوب بن ابی تمیمه سختیانی سفر آن جهانی کرد و بعضی وفات او را در سال یک صد و بیست و نهم دانسته اند و شصت و سه سال از عمرش بر گذشته بود .

و نیز در این سال اسحق بن عبد اللّه بن ابی طلحه انصاری وفات کرد و بقولی وفاتش در سال یک صد و سی و دوم و بروایتی یک صد و سی و چهارم روی داد و ابو نجیح کنیت داشت.

و هم در این سال محمّد بن مخرمة بن سليمان بدیگر جهان شتافت و هفتاد سال روزگار گذاشت و هم در این سال ابو وجرة يزيد بن عبيد السعدى آهنك ديگر سرای نمود و نیز در این سال ابو الحویرث رخت بدیگر جهان بربست و نیز در این سال يزيد بن ابي مالك همدانی عازم سرای جاودانی شد .

و هم در این سال یزید بن رومان مدنی که یکی از اساتید و شیوخ نافع فاری در فن قرائت بود رخت اقامت بسرای آخرت کشید و هم در این سال عكرمة بن عبد الرحمن بن حارث بن هشام روزگار عمرش بشام رسید.

و نیز در این سال عبد العزيز بن رفيع بضم راء مهمله و فتح فاء و ياء حطى و عين مهمله مکنی با بی عبد اللّه مکّی فقیه که نزديك يك صد سال عمر کرده و آن توانائی و قوت باء و نیروی مجامعت داشت که هیچ زنی نیرومند و شکیبا را طاقت احتمال

ص: 76

ضربات قوارع حوادث او نبود و پای ثباتش را کثرت حملاتش می لغزانید ازین سرا چه ایرمان و نهالستان آرمان بدخمه گور و تنگنای قبر نزول گرفت و روح ناکح و منكوح بر آسود.

و نیز در این سال اسمعيل بن ابي حكيم كاتب عمر بن عبد العزیز از تازیانه اجل مهمیز یافت و هم در این سال يزيد بن ابان معروف بيزيد الرشك را آب حیات از مشك زندگانی بریخت و او در بصره بشغل قسامی ارتسام داشت .

و هم در این سال حفص بن سليمان بن المغيرة جامه حیات بسرای دیگر برد میلادش در سال هشتادم هجری بود و قرائت عاصم را از عاصم روایت همی کرد و نیز در این سال بروایت یافعی در مرآة الجنان و بعضی دیگر محمّد بن المنكدر و بقولى محمّد بن اسكندر که مردی زاهد و عابد و حافظ وقانت بود و از عایشه و ابو هریره سماع داشت رخت بدیگر جهان بر داشت ، یافعی گوید سرای او مجمع زاهدین و عابدین بود و بعضی وفاتش را در سال دیگر نوشته اند .

بیان وقایع سال یک صد و سی و یکم هجری: نبوی صلى اللّه علیه و آله و مرك نصر بن سيار

در این سال نصر بن سیّار کنانی که سال ها در خراسان حکم رانی نمود در شهر ساوه نزديك شهر ری بدیگر جهان راه نوشت و علت رفتن نصر بساوه این شد که چون نصر بعد از قتل نباتة بن حنظله بشهر خوار ری برفت و در این هنگام ابو بکر عقیلی امارت خوار داشت و چون قحطبه مکان نصر را بدانست پسرش حسن را در ماه محرم سال یک صد و سی و یکم هجرى بحرب او بفرستاد و نیز ابو کامل و ابو القاسم محرز بن ابراهیم و ابو العباس مروزی را بمعاونت حسن مأمور ساخت.

و چون این بزرگان سپاه بحسن نزديك شدند ابو كامل احمال و اثقال خويش را فراهم کرده و لشکر خود را بگذاشت و بخدمت نصر پیوست و او را از مکان و

ص: 77

مقام آن لشکریان که وی از ایشان مفارقت کرده بود بیا گاهانید.

نصر لشکری بیاراست و بمدافعت ایشان شتابان ساخت ایشان بالشكر قحطبه جنك نموده سپاه قحطبه منهزم شدند و بعضی اشیاء و اسباب خود را بگذاشتند و اصحاب نصر آن جمله را بغنیمت بردند و نصر آن جمله را برای ابن هبیره ارسال نمود و ابن غطیف در شهر ری رسول و هدایای نصر را دریافت و مکتوب و متاع را از رسول نصر بگرفت و نزد ابن هبیره تقدیم کرد.

نصر چون این خبر بشنید خشمناك شد و گفت سوگند با خدای از ابن هبیره چشم بر می گیرم تا بداند که او و پسرش بچیزی شمرده نیستند و این ابن غطیف را با سه هزار تن مرد سپاهی ابن هبیره بیاری نصر فرستاده بود و او در ری بماند و بخدمت نصر نرفت و از آن طرف نصر راه بنوشت تا بشهر ری رسید و این وقت حبيب بن يزيد نهشلی حکمرانی ری داشت.

چون نصر به ری آمد ابن غطیف از ری بار بربست و بهمدان راه سپرد و مالك بن ادهم بن محرز باهلی در این وقت حکمران همدان بود لاجرم ابن غطيف از همدان عدول گرفت و باصفهان بخدمت عامر بن ضباره روی نهاد و چون نصر بن سیّار بشهر ری آمد دو روز در آن جا بزیست و رنجور گردید و او را از آن جا با احمال رهسپار همی داشتند چون بزمین ساوه رسید روز گارش به آخر کشید و در آن خاك خاک شد و اصحابش بعد از مرگش بهمدان رفتند.

دوازده شب از شهر ربیع الاول سال مذکور بر گذشته بمرد و در این جهان گذران هشتاد و پنج سال بگذرانید مردی عفیف و خردمند و هوشیار و بردبار بود چنان که در ذیل احوال هشام و استشاره او با عبد الکریم بن سلیط حنفی در اختیار حکمران خراسان بپاره اوصاف او اشارت شد و بعضی گفته اند چون نصر بن سیّار از خوار ری بشهر ری رهسپار گشت بشهر ری داخل نشد لکن آن بیابان که در میان ری و همدان است در سپرد و از آن بیابان به بیابان عدم راه نوشت .

ص: 78

بیان در آمدن قحطبه به شهر ری

چون نصر بن سیّار بدار القرار رهسپار گشت حسن بن قحطبه خزيمة بن خازم را بسمنان روان ساخت و قحطابه از جرجان راه گرفت و زیاد بن زرارة القشيرى را در مقدمه لشکر بداشت و چون زرارة از متابعت ابی مسلم پشیمانی داشت از قحطبه جدائی گرفت و راه اصفهان در نوشت تا بخدمت عامر بن ضباره پیوسته شود و چون قحطبه این حال را بدانست مسیّب بن زهیر ضبّی را از دنبالش بفرستاد .

مسیب چنان بشتافت که دیگر روز بعد از هنگام عصر او را دریافت و جنك در انداخت زیاد انهزام یافت و عامه يارانش رسیدند و مسيب بن زهیر با فتح و فیروزی بخدمت قحطبه باز گشت، آن گاه قحطبه روی به قومس نهاد پسرش حسن در قومس بود و خزيمة بن خازم به سمنان آمد و قحطبه پسر خود حسن را به ملك رى فرستاد.

و چون حبیب بن یزید نهشلی فرمان گزار ری و آنان که با وی بودند خبر وصول حسن را بدانستند از ری بار بر بستند و حسن بدون زحمت و کلفت در ماه صفر بشهر ری در آمد و در آن جا چندان بیائید که پدرش بیامد و چون قحطبه بری شد داستان خود را بخدمت ابی مسلم مکتوب کرد و چون امر بنی عباس استقرار گرفت و حکومت ایشان در ری قوت یافت بیش تر مردم ری از آن جا فرار کردند چه مردم ری سفیانی و خواستار بنی امیّه بودند ازین روی ابو مسلم به اخذ اموال و املاک ایشان فرمان کرد.

و چون از سفر مکه مراجعت نمود آن جماعت در سال یک صد و سی و دوم در كوفه اقامت ورزیدند و از ظلم ابی مسلم بخدمت سفاح بنالیدند سفاح ابو مسلم را فرمان کرد تا اموال ایشان را بصاحبانش باز گرداند ابو مسلم جواب مكتوب سفاح را بنوشت و حال ایشان را باز نمود و معلوم ساخت که مردم ری از تمامت دشمنان دولت بنی عباس سخت تر ندسفّاح باین سخنان گوش نگشاد و برد املاک ایشان حكم

ص: 79

صریح داد و ابو مسلم بموجب فرمان اطاعت کرد.

و چون قحطبه به ری اندر شد و اقامت ورزید امور خود را بحزم و احتیاط و حفظ و ضبط طرق و شوارع مقرون ساخت و چنان ضابطه اندر کار نهاد که هیچ کس بدون خط جواز او هیچ راهی را نتوانستند طی نمود و با این حال در ری می زیست و چون زمانی بر آمد در خدمتش بعرض رسید که در دشت پی گروهی از خوارج و صعاليك اجتماع نموده اند.

قحطبه ابوعون را با سپاهی گران بدفع ایشان روان داشت ابوعون در برابر ایشان فرود شد و آن جماعت را بكتاب خدا و سنت رسول خدا و رضای آل محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم دعوت نمود و چون آن گروه در مقام انکار و استکبار در آمدند جنگی سخت بورزید و مظفر و منصور گردید و جماعتی از ایشان متحصن بماندند تا از ابوعون امان یافته بدو آمدند و پاره با وی بزیستند و برخی پراکنده شدند.

و از آن طرف چون ابو مسلم نیرومند شد، اسپهبد طبرستان را نامه کرد و به طاعت و ادای خراج دعوت نمود اسپهبد اجابت کرد و ابو مسلم بر این گونه بسوی مصمغان صاحب دماوند بنوشت او در جواب ابی مسلم گفت تو مردی خارجی هستی و زود باشد که امرت منقضی شود ابو مسلم در غضب رفت و بموسی بن کعب که در این وقت در ری جای داشت بنوشت که بدو راه گیرد و قتال بورزد تا گاهی که سر به فرمان در آورد موسی بدو راه نوشت و پیام بفرستاد صاحب دماوند از اطاعت و ادای خراج امتناع ورزید موسی در آن جا بماند و چون راه های آن جا سخت و تنك و دشوار بود بر وی دست نمی یافت.

و از آن سوی مصمغان جمعی کثیر از مردم دیلم را بدو می فرستاد تا در لشکر گاهش جنك بياراستند و از هر طرف راه بروی مسدود می داشت و از آوردن آذوغه ممنوع می نمود و در لشکر گاه موسی کشته و مجروح فراوان و آثار ضعف و هوان نمایان گشت و بدانست بمقصود خویش دست نخواهد یافت و بار بربست و به ملك ری باز گشت و مصمغان هم چنان بزیست و کسی را بروی دست نیفتاد تا زمان

ص: 80

منصور عباسی لشکری به سرداری حمّاد بن عمرو بدفع او مامور شد و دماوند بدست او مفتوح گردید .

بالجمله چون نامه قحطبه بابی مسلم رسید و خبر نزول خود را در ری باز داد ابو مسلم بکوچید و از مرو به نیشابور آمد و قحطبه چون بشهر ری نازل شد بعد از سه شب پسرش حسن را بهمدان فرستاد و چون حسن روی بهمدان نهاد مالك بن ادهم و آنان که از مردم شام و خراسان در آن جا مسکن داشتند بنهاوند روی نهادند .

مالك در آن جا اقامت کرد و جمعی کثیر از خدمتش جدائی گرفتند و حسن ابن قحطبه بهمدان در آمد و از آن جا بنهاوند راه گرفت و در چهار فرسنگی آن شهر فرود شد و ابو الجهم بن عطیه مولی باهله با هفت صد تن بفرمان قحطبه بمدد حسن برفت و چندان بماندند تا آن شهر را بمحاصرت در افکندند.

داستان قتل عامر بن ضباره: و در آمدن قحطبه به شهر اصفهان

علت قتل عامر بن ضُباره این بود که چون ابن ضباره عبد اللّه بن معاوية بن عبد اللّه بن جعفر را هزیمت کرد و ابن معاویه هار با بطرف خراسان شتابان و از راه کرمان روان گشت و عامر از دنبال او بتاخت .

و از آن طرف چون ابن هبیره از بقتل رسیدن نباتة بن حنظله در جرجان خبر یافت مکتوبی بابن ضباره و پسر خودش داود بن يزيد بن عمر بن هبیره که این وقت در کرمان جای داشتند بنوشت تا هر دو آن با لشکریان خود نزد قحطبه شوند پس ایشان لشکری نام دار بیاراستند و با پنجاه هزار سپاه کینه خواه راه بر گرفتند و به اصفهان در آمدند و لشکر ابن ضباره را از کمال ساختگی و آراستگی عسکر العساکر می نامیدند.

قحطبه این جماعتی از سرهنگان لشکر را بایشان بفرستاد و مقاتل بن حكيم

ص: 81

عکّی را بر آن جمله امارت داد پس ایشان با آن ساز و دستگاه و عظمت و هیبت رهسپار شدند تا بقم در آمدند و از آن سوی ابن ضباره از نزول حسن بن قحطبه بنهاوند خبر یافت پس بدان سوی روی نهاد تا اصحاب مروان را که در آن جا بودند اعانت کند عکّی از قم بقحطبه پیام کرد و ازین حال خبر داد قحطبه از ری راه بر گرفت تا با مقاتل ملحق شد.

و از آن پس راهسپار آمدند تا ایشان و ابن ضباره و داود بن يزيد بن هبیره را ملاقات کردند و این وقت لشکر قحطبه بیست هزار تن و خالد بن برمك در ميان ایشان بود و لشکر ابن ضیاره یک صد هزار و بقولی یک صد و پنجاه هزار بشمار می آمدند.

قحطبه بفرمود تا مصحفی بیاوردند و بر نیزه نصب کردند و ندا بر کشید ای مردم شمارا به احکام و اوامر و نواهی که در این مصحف است می خوانیم اجلاف شام او را دشنام دادند و سخن در دهانش بشکستند چون قحطبه مشاهدت این گونه جسارت را بنمود به اصحاب خود بفرستاد تا به آن جماعت حمله ور شوند .

مقاتل بن عکّی چون شیر ژیان بر ایشان حمله ور شد مردمان در هیجان آمدند و شور و آشوب بر آوردند و اند كي جنك بيش تر نرفت که مردم شام را هزیمت افتاد و مردم قحطبه شمشیر خون آشام در مردم شام بگذاشتند و جمعی کثیر را از تیغ بگذرانیدند و خون ها در جوی ها روان داشتند.

ابن ضباره چنان انهزام یافت که تا لشکر گاه خود عنان فرار از کف نگذاشت قحطبه چون پلنك كور ديده از دنبالش بتاخت ابن ضباره با دلی خشمگین فرود آمد و همی گفت الى الى مردمان از وی منهزم شدند و داود بن هبيره انهزام یافت و از حال او ابن ضباره پرسش گرفت گفتند منهزم شد گفت خدای تعالی هر يك از ما را که از حیثیت انقلاب شرير تريم لعنت فرماید .

ابن ضباره هم چنان جنك بورزید تا مقتول شد ، لشکر قحطبه آن چه در لشکر گاه ایشان بود غارت کردند و چندان اسلحه و امتعه و رقیق و خیل یافتند که

ص: 82

هیچ کس اندازه اش را نمی دانست و هرگز هیچ کس نشنیده بود که در هیچ لشکر گاهی این مقدار از هر صنف متاعی فراهم شده باشد، چنان می نمود که یک شهر متاع و اسباب است و آن چند بربط و طنبور و مز مار و شراب ارغوانی بدست آوردند که از حد احصاء بیرون بود.

قحطبه ازین فتح نام دار و غنیمت بی شمار پسرش حسن را که در این وقت در نهاوند بود بشارات فرستاد و این وقعه در شهر رجب در نواحی اصفهان روی داد و بقول ابی جعفر طبری قحطبه سر عامر را برای ابو مسلم فرستاد و خود بشهر اصفهان در آمد و آن شهر را بنظم و نسق در آورد و خراج بگرفت و روی بنهاوند نهاد.

داستان جنك ورزيدن قحطبه: با اهل نهاوند و در آمدن بنهاوند

چون ابن ضباره بقتل رسید و قحطبه این خبر را بسوی پسرش حسن که در این وقت نهاوند را در حصار گرفته بود بنوشت حسن و لشکریان او آواز بتكبير بلند کردند و از قتل ابن ضباره باز گفتند عاصم بن عمیر سعدی گفت این آواز که بلند کرده اند و يقتل ابن ضباره ندا بر می کشند از روی صدق و راستی است اکنون بسوی حسن بن قحطبه بیرون آئید چه شما را آن نیرو نباشد که با وی مقاومت ورزید و بهر کجا که می خواهید از آن پیش که پدرش قحطبه بیاید یا او را مددی فرستد راه بر گیرید.

رجاله و جهال آن قوم از روی جهل و غرور گفتند آیا شما که سواران و نگاهبان ما هستید بیرون می شوید و ما را فرو می گذارید و مالك بن ادهم باهلی با عاصم گفت ازین مکان بیرون نشوم تا قحطبه بر من فرود آید.

و از آن سوی قحطبه بیست روز در اصفهان بماند و از آن پس راه بر گرفت و با پسرش حسن در کنار نهاوند بنشست و سه ماهه شعبان و رمضان و شوال آن شهر را

ص: 83

بحصار گرفت و منجنيق ها بر آن جا نصب فرمود و به آنان که از مردم خراسان در نهاوند جای داشتند پیام کرد و ایشان را بخود بخواند و امان داد آن جماعت پذیرفتار نشدند.

قحطبه بر این گونه بمردم شام پیام کرد مردم شام پذیرفتار شدند و امانش را قبول کردند و بدو فرستادند که با مردم شهر قتال دهد و ایشان را در قتال به اشتغال آورد تا مردم شام آن دروازه که پهلوی آن هاست از بهرش بر گشایند قحطبه چنان کرد و با مردم نهاوند قتال ورزید و اهل شام آن در را بر گشودند و بیرون آمدند.

چون مردم خراسان بر این حال نگران شدند از سبب بیرون آمدن ایشان پرسان شدند گفتند از بهر خود و شما امان بستدیم لاجرم رؤسای اهل خراسان فریب خورده بیرون آمدند قحطبه هر يك ازين رؤسا را بسرهنگی از سرهنگان خود بداد آن گاه بفرمود تا ندا بر کشیدند که هر کس را اسیری در دست باشد از آن مردم که بر ما بیرون تاخته اند گردنش را بیاید بزند و سرش را نزد ما بیاورد.

آن جماعت فرمانش را اطاعت کردند و یک تن از آن مردم که از ابو مسلم فرار کرده بودند بجای نگذاشتند لكن متعرض مردم شام نشدند و امان ایشان را وفا کردند و ایشان را براه خود بگذاشتند و از ایشان عهد بگرفتند که هرگز در جرگۀ دشمنان در نیایند و دست بخون احدی از ایشان نیالایند و در این قضیه از جمله آنان که از مردم خراسان بقتل رسیده بودند ابو کامل و حاتم بن حارث بن سريح و پسر نصر بن سيار و قاصم بن عمير و علي بن عقيل و بيهس بودند.

و چون قحطبه نهاوند را بحصار افکند پسرش حسن را بمرج القلعه که در میان آن و حلوان يك منزل مسافت است بفرستاد و حسن خازم بن خزيمة را در مقدمة الجيش خود بحلوان مامور کرد و این وقت عبد اللّه بن العلاء الکندی در آن جا حکمران بود چون خبر ایشان را بدانست از حلوان فرار کرده آن جا را خالی کرد.

ص: 84

طبری در تاریخ خود می گوید قحطبه بجولان برفت و عبد اللّه بن العلاء با سه هزار مرد از طرف ابن هبیره در آن جا بود و او بگریخت و نزد پسر هبیره شد و او را ازین قضیه با خبر گردانید و قحطبه بحلوان در آمد و خراج بگرفت و به اصحاب خویش قسمت کرده آن شهر را منظم و منسق گردانیده آهنگ عراق فرمود .

داستان فتح شهر زور

چون قحطبه از کار های خود آسایش گرفت ابوعون عبد الملك بن يزيد خراساني و مالك بن طرافه خراسانی را با چهار هزار مرد جنگی بشهر زور مأمور نمود و این وقت عثمان بن سفیان بر مقدمه عبد اللّه بن محمّد بن مروان بن محمّد در شهر زور جای داشت و این جماعت در روز بیستم شهر ذى الحجّه در دو فرسنگی شهر زور فرود آمدند .

و چون يك شب و روز توقف کردند آن گاه صف بیاراستند و با عثمان جنك ورزیدند و اصحاب عثمان منهزم شدند و عثمان بقتل رسید و ابوعون در بلاد موصل بماند و بعضی گفته اند عثمان مقتول نشد لكن بسوى عبد اللّه بن مروان فرار کرد و ابوعون لشکر گاهش را بغارت سپرد و جمعی کثیر از مردمش را بکشت و قحطبه پیاپی لشکر ها بمدد او بفرستاد چندان که سی هزار مرد بگردش فراهم شدند.

و چون خبر ابی عون بمروان بن محمّد که در این هنگام در حرّان بود پیوست از حران راه بر گرفت و لشکر شام و جزیره و موصل با وی بودند و بنی امیه نیز پسر های خود را با او همراه کردند و بجانب ابی عون راه بنوشت تا به زاب اکبر رسید و ابوعون بقيه ذى الحجة و محرم سال یک صد و سی و دوم را در شهر زور بماند و مقرر ساخت که پنج هزار تن آماده دارند.

ص: 85

داستان مسیر قحطبه بجانب: يزيد بن عمر بن هبيره بمملکت عراق

چون داود پسر ابن هبیره از حلوان انهزام گرفته نزد پدرش ابن هبیره امیر عراق آمد یزید بن هبيره با لشکری بیرون از شمار بجانب قحطبه رهسپار شد و حوثرة بن سهیل باهلی در مصاحبت وی بود چه مروان بن محمّد او را بیاری ابن هبیره فرستاده بود و ابن هبيرة هم چنان راه بسپرد تا بجلولاء رسید و آن خندقی را که مردم عجم در در زمان وقعة جلولاء کنده بود حفر نمود و ابن هبیره در آن جا اقامت ورزید.

و از آن طرف قحطبه همی برفت تا بقرماسین فرود آمد و از آن پس از آن جا راه سپرد تا بحلوان پیوست و از حلوان بخانقین بعكبر رفت و آب دجله را در نوشت و همی از آب و خشکی بگذشت تا بدمما رسید .

دمما بكسر دال مهمله و میم بعد از میم دوم الف قریه بزرگی بر دهنه نهر عیسی نزديك بفرات بوده است که خراب گردیده و قریب به انبار بود و ابن هبیره با آن کسان که با او بودند از جلولاء بکوچید تا در کوفه بقحطبه پیوندد و حوثرة بن سهیل با پانزده هزار تن بسوی کوفه روی کرد .

و بعضی گفته اند حوثرة از ابن هبيره مفارقت نجست و قحطبه گروهی از مردم خود را بسوی انبار و جز آن رهسپار ساخت و ایشان را فرمان کرد تا هر چه کشتی در انبار است بطرف دمما بیاورند تا بدستیاری آن از نهر فرات بگذرند پس هر چند سفینه که در آن جا بود به آن جا حمل کردند و قحطبه از دمما نهر فرات را در سپرد تا بغربی آن رسید آن گاه به آهنك كوفه برفت تا به آن مکان که ابن هبیره بود رسید و سال به آخر کشید.

ص: 86

بیان سوانح و حوادث سال: یک صد و سی و یکم هجری نبوی صلى اللّه علیه و آله

در این سال ولید بن عروة بن محمّد بن عطية السعدى برادر زاده عبد الملك بن محمّد كه ابو حمزة را بقتل رسانیده و حکمران حجاز بود مردمان را حجّ اسلام بگذاشت و چون خبر قتل عبد الملك عمّ وليد بوليد رسيد بقتلۀ او روی نهاد و جمعی کثیر از ایشان را از شمشیر بگذرانید و شکم های زنان ایشان را بر درانید و کودکان را بکشت و هر کس را که توانست و بدست آورد به آتش بسوخت .

و در این سال یزید بن عمر بن هبيره والی عراق بود و حجاج بن عاصم محاربی قضاوت کوفه داشت و عباد بن منصور ناجی در بصره قضاوت می راند.

و در این سال ابو عتاب منصور بن معمر سلمى كوفي بسرای آخرت رخت کشید، و در این سال ابو مروان جبله بن ابی داود عشکی مولای طایفه عنك برادر عبد العزیز بن ابی داود بامر ابی مسلم خراسانی کشته شد.

و در این سال بروایت یافعی ایوب بن ابی نمیمه سختیانی که یک تن از اعلام علما و بزرگان فقها بود وفات نمود ابو عيينه گوید مانند وی کسی را ندیده ام و حماد بن زید گوید از تمامت علمائی که ادراک نموده ام افضل و در متابعت سنّت شدید تر بود، ابن مداینی گوید راوی هشت صد حدیث بود و از این پیش در ذیل حوادث سال یک صد و سی ام هجری بوفات او اشارت شد .

و نیز در این سال بقول یافعی ابو الزناد فقیه که یک تن از علمای مدینه بود وفات نمود و هو ابو عبد الرحمن، ابن ذكوان عبد اللّه بن جعفر و انس بن مالك و املاقات کرد لیث گفته است که در حلقه تدریس و تعلیم ابي الزناد سیصد نفر طلبه علم فقه و شعر بدیدم و از آن پس درنگی ننمودم که آن جماعت روی به ربیعه آوردند و هم چنین از ربیعه روی بمالك آوردند و او را تنها گذاشتند، ابو حنیفه گوید ابو الزناد

ص: 87

از ربیعه افقه بود .

و نیز در این سال بروایت یافعی و دیگران ابو حذیفه و اصل بن عطاء معتزلی معروف بغزال مولى بنى ضبة و بقولى مولى بني مخزوم روان از تن بگذاشت ابن خلکان گوید در علم کلام و غیره یک تن از پیشوایان بلغاء متکلمین بود و لثغه در زبان داشت و بجای رای مهمله غین معجمة بر زبان می گذرانید.

ابو العباس مبرّد در کتاب الکامل در حق او گوید و اصل بن عطاء از جمله اعجوبه های روزگار بود چه با این که در مخرج راء عجز داشت و بغین تبدیل می نمود و سخت قبیح بود از کثرت احاطه و اقتداری که او را بر لغات و كلمات عرب و سهولت الفاظ داشت هیچ وقت حرف راء بر زبان نمی راند چنان که ابو الطروق جنّی معتزلی این شعر را در مدح او و خطب طویلۀ او و اجتناب از حرف راء مهمله با این که در کلام بسیار می گذرد چنان که گوئی هیچ حرف را در کلام نیامده گفته است.

عليم با بدال الحروف و قامع *** لكل خطيب يغلب الحق باطله

و دیگری گفته است :

و يجعل البر قمحاً في تصرّفه *** و خالف الراء حتى احتال للشعر

و لم يطق مطرا و القول يعجله *** فعاد بالغيث اشفاقاً من المطر

و از جمله حکایات او این است که وقتی از بشار بن برد در حضورش سخن می رفت ابو حذيفه و اصل بن عطا گفت اما لهذا الاعمى المكتنى بابي معاذ من يقتله امّا و اللّه لولا أن الغيلة من اخلاق الغالية لبعثت اليه من ينعج بطنه على مضجعه ثم لا يكون لا سدوسيّا ولا عقيلينّا» همانا و اصل از نهایت احاطه بالفاظ و لغات عرب و ملاحظه عدم تلفظ راء مهمله در طی کلمات و ذکر پاره الفاظ و تبدیل آن ها به الفاظی که راء نداشته باشد.

در ذکر اسم بشّار چون راء دارد گفت این اعمی و نگفت بشّار و چون نام پدرش برد نیز راء دارد نگفت این برد و اعمی گفت و نگفت ضریر و هم چنین گفت از اخلاق غالیه و نگفت از اخلاق مغیرینّه یا منصوریه و گفت «لبعثت» و نگفت

ص: 88

«لارسلت» و گفت «علی مضجعه» و نگفت «علی مرقده» یا «على فراشه» و گفت ينعج و نگفت «يبقر» و بنی عقیل را از آن روی بر زبان آورد که بشّار با ایشان دوستی و اتحاد می ورزید و نیز بنی سدوس را مذکور داشت زیرا که بشّار در آن طایفه نازل شده و این جمله برای اجتناب از تلفظ بحرف راء بود.

و این و اصل بن عطا با حسن بصری مجالست می نمود و چون در میانه اختلاف افتاد و خوارج بر آن عقیدت شدند که آنان که مرتکب معاصی کبیره می شوند کافرند و اهل جماعت گفتند ایشان مؤمن هستند اگر چه بسبب ارتکاب کباير فاسق شوند و اصل بن عطا از عقیدت هر دو صنف روی بر تافت و گفت هر کس از این امت فاسق باشد نه مؤمن است و نه كافر بلكه منزلة بين المنزلتين حسن بصری چون مذهب او را بدانست او را از مجلس خود براند و اصل بن عطا از وی اعتزال جسته و عمرو بن عبید با وی مجالست ورزید مردمان ایشان و اتباع ایشان را معتزلون خواندند.

و اصل این اسم از آن شد که ابو الخطاب قتادة سدوسی بصری که مردی کور بود در اخبار و انساب عرب علمی کامل داشت و با این که نور بصر نداشت همه روز تمامت شهر بصره را می گردید و هیچ کس او را عصا کش نبود .

روزی بمسجد بصره در آمد ناگاه عمرو بن عبید و تنی چند را بدید که از مجلس حسن بصری عزلت جسته حلقه بر آورده و صدا ها بلند کرده بودند قتاده به آهنگ ایشان برفت و گمان همی برد که حلقۀ حسن بصری است جون نزديك شد و معلوم ساخت که حلقۀ حسن نیست گفت « انّما هؤلاء المعتزله» و از پیش ایشان برخاست و از آن روز ایشان را معتزله نامیدند.

بالجمله واصل بن عطاء در اسقاط حرف راء از کلمات خود مضروب المثل بود و اغلب شعرا در اشعار خود یاد کرده اند و پاره از آن ابیات را ابن خلکان مذکور داشته است یکی از شعرا در این شعر خود هنری بکار برده و چند راء مهمله را با غین معجمه مبدل ساخته و گفته است:

ص: 89

تغفق فشغب الخمع من كغم عتيق *** يزيدك عند الشعب شكلغا على شكغ

و مقصودش :

ترفق فشرب الخمر من كرم عتيق *** يزيدك عند الشرب شكراً على شكر

است و اصل بن عطا گردنی بس دراز داشته و بشّار بن برد شاعر در صفت درازی گردنش شعر ها گفته و ما بین او و واصل منافست و کینه وری پدید گشت و دارای تصانیف و تؤاليف بود.

ابن خلکان گوید ولادت او در سال هشتادم هجری در مدینه طیبه وفاتش در سال یک صد و هشتاد و یکم روی داد و این سخن با ملاقات و مجالست با حسن بصری که در سال یک صد و دهم وفات کرده و بعضی معاصرین دیگر او مخالف است و یک صد و سی و یکم چنان که اشارت رفت صحیح است تواند بود کلمه احدی و ثلثین از قلم کتاب با حدى و ثمانین سهواً مبدل شده باشد .

و ازین پس انشاء اللّه تعالی در بیان پاره ادیان و رؤسای ایشان بپاره حالات او در مقام خود اشارت می شود .

بیان وقایع سال یک صد و دوم هجری: و هلاك قحطبه و هزیمت ابن هبیره

در این سال قحطبة بن شبیب را از تازیانه اجل شیب افتاد و علت این قضیه این بود که قحطبه چون رودخانه فرات را در سپرده در جانب غربی آن بیفتاد و این حکایت در هشتم شهر محرم همان سال بود.

و چنان بود که این وقت این هبیره بر دهنه نهر فرات از اراضی فلوجه علیا در بیست و سه فرسنگی کوفه لشکر گاه ساخته فل ابن ضباره نیز با وی بیک جای انجمن کرده و حوثره باهلی نیز از جانب مروان بیاری او بیامده بود و حوثره و

ص: 90

دیگران با ابن هبيرة گفتند قحطبه به آهنك كوفه برفت تو اکنون به آهنگ خراسان بر آی و او را با مروان بگذار چه تو او را در هم شکسته و سزاوار این است که او از دنبال تو بتازد.

گفت هرگز این نشود که او کوفه را بگذارد و از عقب من بر آید بلکه رای بصواب این است که من بسوی او بجانب کوفه پیشی گیرم لاجرم دجله را از طرف مداین به آهنك كوفه در هم نوشت و جوثره را بر مقدمه سپاه خویش روان کرد و بفرمود تا بکوفه راهسپار شود و این دو فرقه بر دو جانب فرات را می سپردند و قحطبه می گفت امام با من خبر داده است که در این مکان جنگی روی نخواهد نمود و نصرت نصیب ماست و در جباریه فرود آمد و او را بر مخاصمه دلالت کرده بودند.

پس قحطبه از آن بگذشت و با حوثره و محمّد بن نباته جنك در پيوست و اهل شام انهزام یافتند و قحطبه را مفقود دیدند اصحابش گفتند هر کس با قحطبه قريب العهد است از وى بما خبر گويد مقاتل بن مالك عقیلی گفت از قحطبه شنیدم می گفت اگر حادثۀ بر من فرود آید پسرم حسن را امارت مردمان بباید لاجرم حميد بن قحطبه برای پدرش حسن از مردم بیعت بگرفت چه این وقت حسن از جانب پدرش قحطبه در سريّة برفته بود. پس آن جماعت بفرستادند و حسن را حاضر ساختند و امارت بدو گذاشتند و در تفحص و تجسس قحطبه بر آمدند آخر الامر او را و حرب بن سالم بن احوز را در جدولی کشته دیدند و گمان همی بردند که هر يك از ايشان آن دیگر را بکشته است .

و بعضی را عقیدت بر آن بود که معن بن زائده در آن هنگام که قحطبه از فرات می گذشت ضربتی بر دوش او فرود آورده به آب در افتاد و او را در حال نزع بیرون آورده وصیت نهاد که چون من بمردم دست مرا بسته به آب افکنید تا مردمان از کشته شدنم آگاه نشوند و مردم خراسان هم چنان قتال دادند و محمّد بن نباته و اهل شام انهزام گرفتند و قحطبه بمرد و پیش از مردنش گفت چون بکوفه اندر شوید

ص: 91

ابو سلمة الخلال وزیر آل محمّد است این امارت بدو تسلیم کنید .

و جماعتی دیگر گفته اند قحطبه در آب غرق شد و چون ابن نباته و حوثره منهزم شدند بابن هبيرة ملحق گشتند و ابن هبيره بواسطه انهزام ایشان منهزم گردید و جملگی بواسط رفتند و لشکریان خود و آن چه در لشکر گاه بود بجای گذاشتند و از آن اسلحه و اموال چشم فرد پوشیدند .

و چون حسن بن قحطبه بامر امارت بایستاد فرمان داد تا آن چه در آن لشکر گاه بود بدست آوردند و بعضی گفته اند حوثره در کوفه جای داشت چون از هزیمت ابن هبیره و دیگران خبر یافت و آن روزگار ناهموار را بدید، با آنان که با وی بودند نزد وی رفت.

صاحب روضة الصفا گوید چون قحطبه نزديك بابن هبيره رسید ابن هبيره بجنك آهنك نكرد قحطبه با یاران خود گفت او را بگذارید تا براه خود رود چه مهم ما با مروان است و هنگام شام قحطبه خواست از رود بگذرد و این وقت پاره از لشکرش از رودخانه بگذشته بودند و جنگ همی کردند ناگاه اسب قحطبه به آب فرو رفت و قحطبه غرق شد و هیچ کس از حال او آگاه نشد و بعد از آن که دشمنان انهزام گرفتند ناگاه اسبش را با زین و لجام تر در یافتند و یقین کردند وی غرق شده است .

داستان خروج محمد بن خالد در کوفه

در این سال محمّد بن خالد بن عبد اللّه قسری در کوفه خروج کرد و از آن پیش که حسن بن قحطبه داخل کوفه شود سیاه بپوشید و مردم را بفرمود تا جامه سیاه را شمار کردند و عامل ابن هبیره را از کوفه بیرون کرد پس از آن حسن به کوفه اندر شد.

و این داستان چنان است که محمّد بن خالد در شب عاشورا با شعار سیاه خروج

ص: 92

کرد و این وقت از جانب ابن هبيره زياد بن صالح بن حارث عامل كوفه و عبد الرحمن بن كثير العجلی امیر شرطه بود و محمّد بطرف قصر برفت و زیاد و آن مردم که از اهل شام با وی بودند از قصر بار بر بستند و محمّد بن خالد بقصر در آمد و حوثرة این خبر بشنید و بطرف کوفه روی آورد .

چون خبر حرکت او بکوفه رسید بیش تر آنان که با محمّد بودند از وی پراکنده شدند و محمّد با معدودی از مردم شام و از جماعت یمانیین که از مروان گریزان شده بجای ماند و موالی او با وی بود و ابو سلمة الخلال بمحمد فرستاد تا از قصر بیرون شود چه از حوثره و آنان که با وی بودند بر محمّد بيمناك بود و تا این هنگام خبر هلاك قحطبه به هيچ يك از فریقین نرسیده بود .

محمّد اجابت امر ابی سلمة را ننمود و از قصر بیرون نشد و از آن طرف داستان پراکنده شدن اصحاب محمّد بحوثره پیوست و مهیای حرکت کردن بسوی او شد و در خلال آن حال که محمّد بقصر روز می گذاشت بعضی از دیدبانان او بیامدند و خبر دادند که لشکری از مردم شام می رسد محمد جمعی از موالی خود را به ایشان روان داشت.

شامیان بانگ بر کشیدند که ما جماعت بجیله ایم و ملیح بن خالد بجلی در میان ما هست برای آن بیامده ایم تا بطاعت امیر اندر شویم پس ایشان در آمدند و بعد از ایشان لشکری عظیم تر که جهم بن اصفح کنانی با ایشان بود در رسیدند و از آن پس سپاهی بزرگ تر با مردی از آل بجدل بیامدند.

چون حوثره این کردار را از صناعت یارانش بدید بطرف واسط بکوچید و محمّد بن خالد در همان شب نامه بقحطبه بنوشت و از هلاکت او خبر نداشت و در آن نامه باز نمود که بر شهر کوفه دست یافته و قاصد او نزد حسن بن قحطبه آمد و چون آن نامه را بحسن داد حسن بر مردمان فرو خواند و از آن پس بکوفه کوچ نمود و محمّد بن خالد روز جمعه و شنبه و یک شنبه در کوفه اقامت کرده صبح گاه روز دوشنبه حسن بکوفه در آمد.

ص: 93

و بعضی گفته اند حسن بن قحطبه بعد از هزیمت ابن هبيره بجانب كوفه روی کرد و عبد الرحمن بن بشیر عجلی عامل کوفه بود و از آن جا فرار کرده و محمّد بن خالد جامه سیاه شعار کرد و با بازده مرد خروج نمود و با مردمان بیعت نمود و حسن بن قحطبه بامداد دیگر بکوفه آمد چون حسن و اصحابش داخل کوفه شدند نزد ابو سلمة آمدند که این هنگام در بنی سلمة بود و او را بیرون آوردند و دو روز در نخيله لشکرگاه ساختند.

آن گاه بطرف حمام اعین کوچیدند و حسن بن قحطبة را ابو سلمة براى قتال ابن هبیره بواسط فرستاد و مردمان با ابو سلمة حفص بن سليمان مولى سبیع بیعت کردند و او را وزیر آل محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم می خواندند و محمّد بن خالد بن عبد اللّه را حکومت کوفه دادند و او را امیر خطاب کردند تا گاهی که ابو العباس سفّاح ظاهر شد .

و نیز ابو سلمه حمید بن قحطبه را با جماعتی از قواد سپاه بسوی مداین فرستاد و مسيّب بن زهير و خالد بن برمك را بسوى دیرقّن مامور ساخت و مهلی و شراحيل را بعين التمر و بسّام بن ابراهیم بن بسّام را بجانب اهواز روان کرد و در این وقت عبد الواحد بن عمر بن هبیره در اهواز بود چون بسّام باهواز آمد عبد الواحد از اهواز ببصره بیرون شد و این حال بعد از آن بود که با بسام مقاتلت ورزیده از وی هزیمت یافت.

و نيز ابو سلمة سفيان بن معاويه بن يزيد بن مهلب را عامل بصره کرد و به آنصوب بفرستاد سفيان ببصره آمد و این هنگام سلم بن قتيبة الباهلي از جانب ابن هبيره عامل بصره بود و عبد الواحد بن هبيره نیز چنان که مسطور شد با وی پیوسته بود سفیان بسلم پیام فرستاد که از دار الاماره بیرون شود و فرمان ابو سلمه را بدو باز گفت.

سلم امتناع ورزید و جماعت قیس و مضر و آنان که از بنی امیه در بصره بودند فراهم ساخت سفیان نیز یمانیه و حلفای ایشان را از طایفه ربيعه و جز ایشان جمع نمود و هم یکی از سرهنگان ابن هبیره با دو هزار مرد برسید و ابن هبیره او را

ص: 94

بیاری سلم فرستاده بود و آن دو هزار تن از طایفه كلب بودند.

سلم در بازار شتر فروشان بیامد و لشکر در کوچه های بصره بفرستاد و ندا بر کشید هر كس يك سر بیاورد پانصد درهم عطا یابد و هر کس امیری بگیرد هزار درهم عطای اوست.

معاويه بن سفيان بن معاویه در جماعت ربیعه و خواص خود بگذشت و خیل تمیم با وی دچار شد معاویه در میانه بقتل رسید و سرش را بسلم آوردند سلم ده هزار درهم بقاتل او بداد و سفیان بواسطه کشته شدن پسرش منکسر و منهزم گردید.

و از آن پس چهار هزار تن از جانب مروان بیاری سلم بیامد و به آن اندیشه شدند که اموال مردم ازد را که بجای مانده اند تاراج کنند لاجرم در میانه قتالی سخت برفت و از هر دو گروه جمعی کثیر مقتول شدند و جماعت ازد انهزام یافتند و خانه های ایشان بتاراج و زنان ایشان به اسیری رفت و تا سه روز آن سرا ها را خراب همی کردند .

و سلم در بصره همی بزیست تا خبر قتل ابن هبيره بدو رسید، سلم از آن جا راه بر گرفت و مردم بصره چون نگران این حال شدند و بی امیر و حکمران ماندند از فرزندان حارث بن عبد المطلب هر کس در بصره جای داشت بخدمت محمّد بن جعفر انجمن کردند و امارت و فرمان گذاری خود را بدو تفویض کردند .

محمّد بن جعفر چند روزی متولی امور ایشان گردید و بنظم و نسق کار آن ها بپرداخت تا ابو مالك عبد اللّه بن اسید خزاعی از جانب ابی مسلم ببصره آمد و چون ابو العباس سفاح بیامد ولایت بصره را با سفیان بن معاویه تفويض نمود و جنك سفيان ابن معاويه و سلم بن قتیبه باهلی در بصره در شهر صفر روی داد.

و در این سال مروان بن محمّد وليد بن عروة را از مدینه عزل و برادرش یوسف ابن عروه را در شهر ربيع الاول نصب کرد ( و انقضت الدّولة الأموية و الحمد للَّه أوّلا و آخرا) .

ص: 95

بیان بعضی احادیث و آثاری که: بخلافت جماعت بنی امیه انذار و بیم دارد

سیوطی در تاریخ الخلفا در این فصل می گوید ترمذی بیوسف بن سعد سند می رساند که مردی بعد از مبایعه حضرت امام حسن علیه السلام با معاویه در خدمت آن حضرت بايستاد و عرض كرد «سودت وجوه المؤمنین» در این مصالحت که با معاویه ورزیدی مؤمنان را شرمسار فرمودى فقال ﴿ لا تؤنبي رَحِمَكَ اللَّهُ فَانِ النَّبِيِّ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ رَأَى بَنِي أُمَيَّةَ عَلَى مِنْبَرِ فساءه ذَلَّ﴾.

امام حسن علیه السلام در جواب فرمود خدایت رحمت کند بر من ملامت مکن چه رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم جماعت بنی امیه را در حال نعاس بر فراز منبر بدید و این حال بر آن حضرت نا خوش و نا ستوده افتاد و خدای تعالی سورۀ ﴿ أَنَا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ﴾ را نازل فرمود و هم چنین سورۀ ﴿ أَنَا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ وَ ما أَدْراكَ ما لَيْلَةُ الْقَدْرِ لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرُ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ يَمْلِكُهَا بَعْدَكَ بَنُو أُمَيَّةَ يَا مُحَمَّدُ﴾ را نازل ساخت.

قاسم بن فضل مدنی گوید چون ایام و شهور خلافت خلفای بنی امیه را بمیزان آوردیم بدون کم و زیاد هزار ماه بر آمد ، ترمذی گوید این حدیثی است غریب و قاسم ثقة و راست گوست و حاکم در مستدرك خود و ابن جریر در تفسیر خود این حدیث را مذکور داشته اند .

معلوم باد چنان که در تفاسیر مسطور است عرب را عادت این بود که هر کس را پسری نبود او را ابتر گفتندی یعنی اقطع است و از وی عقب نخواهد ماند و صنبور کسی است که او را فرزند و برادری نباشد و در آن ایام عبد اللّه پسر رسول خدای صلى اللّه عليه و آله ملقب به طاهر در گذشته بود ازین روی عامر بن وائل سهمی آن حضرت را صنبور ابتر می خواند و رسول خدای خاطر مبارکش اندوهناك شد و خدای این سوره بر آن حضرت فرستاد و آن حضرت را بکثرت اولاد و اعقاب و ذريّه اطهار بيرون

ص: 96

از شمار از حضرت فاطمه سلام اللّه عليها نوید داد.

لهذا تواند بود که در این حدیث شریف که امام حسن علیه السلام فرمود خدای تعالى ﴿ أَنَا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ﴾ را بر آن حضرت فرستاد برای این است که بر آمدن بنی امیه بر منبر آن حضرت شاید مشعر بر آن است که نسل آن حضرت انقطاع جوید و بیگانگان بر منبر و مقام آن حضرت بر آیند لهذا خداوند تعالی در نزول این سوره مبارکه نمودار فرمود که نسل و ذریّه مبارکه تو بیرون از اندازه حدّ و شمار تا قیامت باقی و پایدار خواهند بود و اگر بنی امیّه را خلافت بهره شود مدتش اندك است چنان که در سورۀ شریفه قدر می فرماید هزار ماه مدت سلطنت ایشان است .

در تفسير منهج الصادقین از حضرت امام حسن علیه السلام مروی است که فرمود از رسول خدای صلی اللّه علیه وآله و سلم شنیدم می فرمود در خواب دیدم بوزینگان بر منبر من بر می شدند چون جبرئیل آمد صورت واقعه را اعلام کردم گفت این ها بنی امیه باشند که بعد از تو بنا حق بر منبر تو بر شوند .

گفتم مدت ملك ايشان چه مقدار است گفت هزار ماه من دلتنك شدم جبرئيل مرا تسلی داد و سورۀ کوثر و سورۀ قدر را بیاورد و در آن باز نمود که شب قدر بهتر است از هزار ماه ملك بنی امیه که پادشاهی کنند .

قتیبه گوید که از اول عمر بنی امیه بشمار نگاه می داشتم مدت ملك ايشان هزار ماه بود نه زیاد و نه کم سیوطی می گوید ابن جریر گوید مهیمن بن عباس بن سهل گفته است که پدرم از جدم روایت کند که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرزندان حکم ابن ابی العاص را در حالت خواب نگران شد که مانند بوزینگان بر منبر همایونش جستن کنند این حال چنان آن حضرت را نا خوش افتاد که از آن پس هیچ کس آن حضرت را خندان ندید تا وفات فرمود و خدای تعالی این آیه را در این باب نازل فرمود ﴿ وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلاَّ فِتْنَةً لِلنَّاسِ﴾

و از حدیث عبد اللّه بن عمرو يعلى بن مرة و حسين بن علي علیه السلام و جز ايشان

ص: 97

برای این حدیث شواهد عدیده است و در تفاسیر اهل سنت و کتاب مسند و کتاب اسباب النزول مذکور داشته اند و راقم حروف ازین پیش در کتاب احوال حضرت سجاد باین خواب رسول خدای و کیفیت سلطنت بنی امیّه و نیز اخبار بزوال ملك ایشان و آیه شریفه مسطوره اشارت کرده است .

و نیز پاره اخبار و احادیث که از رسول خدا و ائمه هدى صلوات اللّه عليهم مبنی بر ظهور بعضی از خلفای بنی امیه و ظلم و عناد و فسق و فساد و قتل ذريّه طاهره حضرت رسالت پناهی و تباهی ایشان در امور دین و احکام آئین و ارتداد ایشان دلالت دارد در طی این کتب مسطور نموده است .

و نیز باین کلام امیر المؤمنین علیه السلام که ابن ابی الحدید مسطور داشته و در حق مروان بن الحکم فرموده و ازین پیش در کتاب احوال حضرت سجاد سلام اللّه عليه مفصلا مذكور شد ﴿ أَمَا إِنَّ لَهُ إِمْرَةً كَلَعْقَةِ الْكَلْبِ انْفِهِ وَ هُوَ أَبُو الاكبش الاربعة وَ سَتَلْقَى الُامَّةِ مِنْهُ وَ مِنْ وُلْدِهِ يَوْماً أحمر﴾ مشهود می گردد که فساد ایشان در کار دین و آشوب ایشان در حق امّت سیّد المرسلين صلی اللّه علیه و آله و سلم تا بچه اندازه است .

بیان پاره اخبار و حکایات :که بر ظهور سلطنت و حکومت بنی امیه دلالت دارد

اغلب اخباری که بر قتل حضرت سید الشهداء علیه السلام و مصائب اهل بیت رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم و شیعیان ایشان و واردات احوال ایشان ماثور است بالصراحة و بالكنايه بر سلطنت سلاطین بنی امیه و حالات ایشان دلالت کند چنان که همین کلمات معجز آيات امیر المؤمنين صلوات اللّه علیه درباره مروان بن حکم بتصريح دلالت می نماید .

و ازین پیش باین کلام معجز نظام رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم ﴿ إِذَا بَلَغَ بَنُو أَبِي الْعَاصِ أَرْبَعِينَ رَجُلًا اتَّخَذُوا مَالَ اللَّهِ دُوَلًا وَ عِبَادُ اللَّهِ خَوَلًا﴾ که بر سلطنت مروان و آل مروان دلالت داشت اشارت شد و داستان يوسف و عبد الملك بن مروان و خبر دادن یوسف از

ص: 98

سلطنت او در ذیل احوال او مسطور گردید و اکنون باین حکایت بحسب مناسبت گزارش می رود.

ابو العباس مبرد در کتاب کامل می گوید وقتی مردی از اهل کتاب بر معاویه وفود داد و آن مرد بقرائت کتب آسمانی موصوف بود معاویه با او گفت آیا از کتب خداوندی نعتی و صفتی از من دریافته باشی گفت آری سوگند با خدای اگر تو در میان امّتی باشی از میان ایشان دست خود بر تو گذارم یعنی اوصاف تو را به آن گونه یافته و تو را شناخته و معلوم داشته ام که اگر در میان جمعی کثیر باشی تو را بشناسم و دست معرفت بر تو گذارم .

معاویه گفت باز گوی مرا بر چه صفت و حالت بشناختی گفت ( أجدك أوّل من يحول الخلافة ملكاً و الخشنة ليّناً ثمّ انّ ربّك من بعدها لغفور رحيم).

تو را اول کسی یافته ام که رسوم حمیدۀ خلافت را که تابع آداب و احکام شریعت و مؤيد سنت و طريقه حق و عدالت است بقوانين و اخلاق سلطنت که مقوّی مشتهيات نفس امّاره و مرتب امورات دنیویه و اسباب و زینت این جهان و غفلت از خداوند منّان و ضعف دین و آئین و مخرب بنيان عدل و انصاف و مشیّد ارکان جور و اعتساف و دوری از نهج قویم و طریقت مستقیم است تبدیل و تحویل نماید و خشونت و غلظتی را که در حفظ مراسم دین و اموال مساکین و رفع جور از ظالمین لازم است بنرمی و لینتی که در خور دنیا طلبان و مردمان سست قدم و سست باطن است باز گرداند و از پس این جمله و این افعال نا خجسته ، تا رحمت و غفران ایزد منّان چه کند؟.

معاویه گفت غفران ایزد سبحان مرا مسرور می دارد و این خبر که از سلطنت من دادی خرسند می گرداند آن گاه گفت این سخن از من بپذیر لکن از نفس خود و رفتار خود پذیرفتار شو و باین خبر اختبار جوی.

بعد از آن معاویه گفت پس از من چه خواهد شد گفت ( ثمّ يكون منك رجلٍ شرّاب للخمرِ سفاك للدماء يحتجن الاموال و يصطنع الرّجال و يجنب الخيول و

ص: 99

يبِيح حرمت الرّسول).

ازین کلمات از سلطنت یزید پلید خبر داد و گفت بعد از آن کسی از تو پدید آید و بر سریر سلطنت بنشیند که خمر بسیار نوشد و خون بسیار ریزد و اموال مردمان را بدست آرد و رجال را بریزش مال مستمال دارد و لشکر ها بیاراید و دستگاه سلطنت بیاراید و حرمت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را مباح گرداند.

معاویه گفت بعد از آن چه خواهد شد ﴿ قَالَ ثُمَّ تَكُونُ فِتْنَةُ تَتَشَعَّبُ باقوام حَتَّى يَقْضِيَ الْأَمْرِ بِهَا الَىَّ رَجُلِ اعْرِفْ نَعْتَهُ يَبِيعُ الْآخِرَةِ الدَّائِمَةِ بِحَظِّ مِنَ الدُّنْيَا مخسوس فَيَجْتَمِعَ عَلَيْهِ مِنْ آلِكَ وَ لَيْسَ مِنْكَ لَا يَزَالُ لِعَدُوِّهِ قَاهِراً وَ عَلَى مَنْ نَاوَاهُ ظَاهِراً وَ يَكُونُ لَهُ قَرِينُ مُبِينٍ لِعَيْنِ﴾.

گفت از آن پس فتنه برخیزد و گروهی چند را فرو گیرد و از هر طرف در کار سلطنت سخن ها برخیزد تا گاهی که امر سلطنت بمردی قرار گیرد که اوصاف او را من بدرستی می شناسم سرای آخرت را که سرای جاوید و نعمت آن سرای را بیرون از قیمت و دائما در مزید است بحطام دنیای فانی زبون می فروشد کسان تو بروی انجمن شوند و او از نسل تو نباشد همیشه بر دشمنان خود فیروز و بر آنان که بقصد او بر آیند ظفرمند باشد و او را قرینی آشکارا و لعین است یعنی شیطان .

معاویه گفت اگر او را بنگری بشناسی گفت خوب می شناسم و در شام بجماعت بنی امیه می نمایم معاویه گفت او را در آن جا ندیده ام پس معاویه جمعی از معتمدین پیش گاه خود را با وی بمدينه بفرستاد نا گاه عبد الملك بن مروان را نگران شدند که ازاری بر تن دارد و مرغی در دست و بهر سوی می شتابد آن مرد با فرستادگان معاویه گفت وی همان شخص است پس از آن صیحۀ بدو برزد که بهر کنیت هستی نزد من بشتاب عبد الملك گفت ابو الوليد كنيت دارم .

گفت ای ابو الولید اگر بشارتی با تو گذارم که سخت مسرور شوی در حق من چه مقرر دارى عبد الملك گفت مقدار آن سرور چه مقدار است باز گوی تا

ص: 100

بدانیم مقدار مژدگانی چیست گفت بشارت این است که سلطان زمین می شوی عبد الملك گفت مرا مالی نیست لکن باز گوی اگر از بهر تو چیزی مقرر دارم آیا این نعمت را پیش از وصول وقت دریابم گفت نی گفت اگر تو را محروم گردانم آیا آن وقت که مقدر شده است به آن برسم بتاخیر توانی افکند گفت نتوانم.

عبد الملك گفت آن چه شنیدی از بهر تو کافی است کنایت از این که هر چه خدای مقدّر کرده می شود و باختیار تو نیست در این صورت از چه باید بتو چیزی بدهم و همین کردار و گفتار بر میزان عقل و مایه و پایه و قوّت نفس عبد الملك دلیل است.

آن گاه ابو العباس مبرد بحديث يوسف و عبد الملك بن مروان که به آن اشارت شد گزارش می جوید و در پایان آن می گوید عبد الملک چون آن سخن بشنید جامه خود بر تکانید و گفت معاذ اللّه.

یوسف گفت آن چه گفتم از روی شك و ريب نبود و تو را با این اوصاف در كتب آسمانی بدیده ام عبد الملك گفت بعد از آن چه می شود گفت سلطنت در میان اهل و طایفه تو بخواهد گشت گفت تا چه وقت گفت تا گاهی که علم های سیاه از خراسان نمایان شود.

در جلد سماء و عالم بحار الانوار و كتاب كافي از حضرت باقر یا حضرت صادق صلوات اللّه عليهما مروی است که یکی روز رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم با حال نژند و خاطر افسرده و اندوهناك بامداد نمود علی علیه السلام عرض کرد چیست مرا که ترا كئيب و حزين می بینم فرمود چگونه بر این حال نباشم با این که در این شب بخواب دیدم که بنی تمیم و بنی عدی و بنی امیّه بر این منبر من بر می شوند و اسلام را بقهقری باز می گردانند یعنی بعالم جاهلیت و آداب آن زمان واپس می کنند.

پس عرض کردم پروردگارا آیا این حال در زمان حیات من روی می دهد یا بعد از موت من ؟ فرمود بعد از موت تو .

و هم در آن کتاب از حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم

ص: 101

در خواب نگران شد که بنی امیه بعد از آن حضرت بر منبرش صعود می دهند و مردمان را از راه راست واپس می گردانند افسرده و اندوهناک با مداد کرد جبرئيل علیه السلام بر آن حضرت فرود شد و عرض کرد یا رسول اللّه چیست مرا که ترا شکسته حال و اندوهناك مي نگرم.

فرمود ای جبرئیل بنی امیه را در این شب خود نگران شدم که بر منبر من بر می شوند بعد از من و مردمان را از صراط مستقیم واپس می نمایند جبرئیل عرض کرد سوگند به آن کس که ترا بحق و راستی پیغمبری داد این چیزی است که بر آن اطلاع نیافته ام پس به آسمان بر شد و درنگی نرفت که با چند آیه قرآن بر آن حضرت فرود گردید تا بآن انس گیرد.

﴿ افرأيت انَّ مَتَّعْناهُمْ سِنِينَ ثُمَّ جائهم مَا كَانُوا يُوعَدُونَ ، ما أَغْنى ما كانُوا يُمَتَّعُونَ﴾ و نیز سورۀ مبارکه قدر را بر آن حضرت نازل ساخت و خدای عزّ وجلّ ليلة القدر را برای پیغمبر خود بهتر از هزار ماه ملك بنی امیه گردانيد.

و دیگر در آن کتاب از عبد اللّه بن جعفر مروی است که گفت نزد معاویه حضور داشتم و حدیث را می رساند تا بآن جا که می گوید گفتم از رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم سؤال کردم گاهی از معنی این آیه شریفه ﴿ وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ الَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ﴾.

فرمود چنان دیدم که دوازده تن از پیشوایان ضلالت بر منبر بر می شوند و فرود می آیند و امّت مرا از دین مبین واپس می گردانند.

در میان ایشان دو مرد از دو طایفه قریش هستند که مختلف می باشند و سه مرد از بنی امیه و هفت مرد از فرزندان حکم بن ابی العاص هستند و ایشان چون بپانزده مرد رسند ﴿ جَعَلُوا كِتَابِ اللَّهِ دَخَلَا وَ عِبَادُ اللَّهِ خَوَلًا﴾.

و ازین پیش در کتاب حضرت سجاد بآیه شریفه مسطوره و در ذیل احوال مروان بن الحكم باين حديث مبارك اشارت شد.

ص: 102

بیان اخبار و احادیث و ادله که: بر زوال ملك بنی امیه ظاهر گشت

در جلد سیم از کتاب دوم ناسخ التواريخ مسطور است که امیر المؤمنین علیه السلام در حق بنی امیه می فرماید ﴿ يَظْهَرُ أَهْلِ بَاطِلِهَا عَلَى أَهْلِ حَقَّهَا حَتَّى يملاء الارض عُدْواناً وَ ظُلْماً وَ بِدْعاً الَىَّ انَّ يَضَعُ اللَّهِ عَزَّ وَجَلٍ جبروتها وَ يَكْسِرُ عمدها وَ يُنْزَعُ أَوْتَادِهَا أَلَا و انكم مَدَرٍ كوها فانصروا قَوْماً كَانُوا أَصْحَابَ رَايَاتُ بَدْرٍ وَ خَنِينَ تُوجَرُوا وَ لَا تَمَالَئُوا عَلَيْهِمْ عَدُوُّ هُمْ فَيَصِيرُ عَلَيْهِمْ الْبَلِيَّةُ وَ يَحِلُّ بِكُمْ النَّقِمَةَ﴾

یعنی بنی امیه نیرومند شوند و اهل باطل ایشان بر اهل حق ایشان غلبه جویند چندان که زمین را از خصومت و ظلم و بدعت آکنده دارند تا گاهی که خدای عزّ وجل ایشان را بقهر و غلبه و جبروت در سپارد و ارکان حشمت و اساتین عظمت ایشان را درهم شکند و اوتاد دولت ایشان را از بن بر آورد بدانید که شما ایشان را دریابید در آن حال که اهل حق را دشمن باشند پس نصرت کنید اصحاب رسول خدای را که در بدر و حنین آن حضرت را ملازمت می کردند تا از خداوند اجر یابید و با دشمنان اهل حق یاور نشوید تا ایشان را در این جهان مبتلا سازید و خود را در آن سرای دچار نقمت و عذاب گردانید.

و نیز از غلبه بنی امیه و عمّال ایشان و مکافات ایشان خبر می دهد و می فرماید: ﴿ الَّا مِثْلَ انْتِصَارُ الْعَبْدُ مِنْ مَوْلَاهُ إِذَا رَآهُ أَطَاعَهُ وَ إِنْ تَوَارَى عَنْهُ شَتَمَهُ وَ أَيْمُ اللَّهِ لَوْ فَرَّقُوكُمْ تَحْتَ كُلِّ حَجَرٍ لَجَمَعَكُمُ اللَّهُ لِشَرِّ يَوْمٍ لهم﴾

یعنی شما در تحت قدرت ایشان گرفتار خواهید بود و حکومت ایشان بر شما سنگین خواهد شد و شما مانند آن بندۀ باشید که چون مولایش را حاضر بیند اطاعت کند و چون غایب یابد ناسزا گوید سوگند با خدای اگر ایشان شما را چنان پراکنده دارند که هر يك در زیر سنگی و بیغولۀ جای کنید خداوند شما

ص: 103

را براي مکافات و انتقام از ایشان حاضر کند و ایشان را بدست شما مكافات دهد آن گاه از هلاك و دمار ایشان بدست قائم آل محمد صلی اللّه علیه و آله و سلم خبر می دهد چنان که انشاء اللّه تعالی در ذیل کتاب آن حضرت مسطور گردد بمنه و توفيقه و احسانه .

و نیز در ناسخ التواریخ مسطور است که وقتی در جنگ صفین در آن هنگام که مردم شام میمنه سپاه عراق را هزیمت کردند و اشتر نخعی هزیمت شدگان را بانك مي زد و بمراجعت می خواند امير المؤمنین علی علیه السلام سه دفعه فرمود « یا ابا مسلم خذهم» اى ابو مسلم بگير ايشان را مالك اشتر عرض کرد یا امیر المؤمنین ابو مسلم کیست که من او را نمی شناسم.

فرمود من ازین کلام مردی را خواستم از آخر زمان که از جانب مشرق بیرون می شود و خداوند مردم شام را بدست او بهلاکت در افکند و سلطنت بنی امیه را منقرض می سازد.

در کتاب معالم العبر مسطور است که حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام فرمود در حقّ بني اميه ﴿ أَنَّهُمْ يُؤْثِرُونَ الدُّنْيَا عَلَى الاخرة مُنْذُ ثَمَانِينَ سَنَةً وَ لَيْسَ يَرَوْنَ شَيْئاً يَكْرَهُونَهُ﴾ یعنی مردم بنی امیه هشتاد سال است که دنیا را بر آخرت اختیار کردند و چیزی که ایشان را مکروه باشد ندیدند.

و ازین کلام مبارک چنان مفهوم تواند شد که چون این جماعت دنیا را به آخرت بفروختند و رنج از پی دنیای فانی کشیدند و خدای تعالی هیچ زحمتی را بی اجر نمی گذارد دنیا را از بهر ایشان مسخر فرمود و در طیّ این مدت مخالف و منازعی در سلطنت ایشان پدید نگشت و چنان که می خواستند در ماکول و مشروب و حطام جهان شاد کام شدند و بر مردم حق مستولی گردیدند.

و نيز ازين كلام مبارك و ذكر مدت نيز زوال سلطنت ایشان مفهوم می شود.

و از جمله اخباری که بر ظهور و اعمال قبیحه و زوال بنی امیه دلالت دارد این خطبه حضرت امیر المؤمنین علیه السلام است.

﴿ و اللّه لا يزالون حتّى لا يدعوا اللّه محرمّاً الاّ استحلّوه ولا عقداً الاّ حلّوه

ص: 104

حتّى لا يبقى بيت مدر ولا و بر إلاّ دخله ظلمهم و نزل به غيثهم وناء به سوء رعيهم و حتّى يقوم الباكيان يبكيان باك يبكى لدينه و باك يبكي لديناه و حتّى يكون نصرة أحدكم من احدهم كنصرة العبد من سيّده إذا شهد اطاعه و إذا غاب اغتابه و حتّى يكون اعظمكم فيها عناء أحسنكم باللّه ظنّاً فان انا كم اللّه بعافية فاقبلوا و ان ابتليتم فاصبروا فانّ العاقبة للمتّقين﴾.

سوگند با خدای که بنی امیه بستم کاری و ظلم سپاری روزگار بگذارند تا تمام محرمات الهی را حلال و هر عقدی از عقود دینی را گشاده گردانند چندان که در هر چيز خواه از سنگ و کلوخ یا از پشم باشد ظلم و ستم ایشان در آن اندر آید و هیچ شهر و دیار از جور ایشان آسوده نماند و فساد ایشان در آن جای کند و سوء رفتار و بدی رعایت ایشان آن جمله را مضطرب و متزلزل گرداند و مردم عصر ایشان از فساد ایشان یا بر فنای دین خود بگریند یا بر تلف اموال و علاقه دنیویه خود بنالند.

و تا گاهی که نصرت و یاری دادن یکی از شما برای یکی از ایشان مانند نصرت نمودن بنده برای مولای خود باشد باین وجه که هر گاه که حاضر باشد نزد خواجه خود فرمانش را اطاعت نماید و چون از وی غایب باشد غیبت نماید او را و تا گاهی که بزرگ ترین شما در فتنه ایشان از روی کفائت و برائت نیکو ترین شما بخدا از روی گمان و خوش گمانی بخدا موجب دوری از ستم کار انست.

پس اگر بیاورد خدای تعالی عافیت و رستگاری را قبول کنید و اگر مبتلا شوید صبر و شکیبائی پیش گیرید پس بدرستی که عاقبت کار متقیان و پرهیزکاران راست در دنیا و آخرت.

و نیز در نهج البلاغه در ذمِّ و قدح بنی امیه می فرماید: ﴿ آثَرُوا عَاجِلاً وَ أَخَّرُوا آجِلاً وَ تَرَکُوا صَافِیاً وَ شَرِبُوا آجِناً کَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَی فَاسِقِهِمْ وَ قَدْ صَحِبَ الْمُنْکَرَ فَأَلِفَهُ وَ بَسِئَ بِهِ وَ وَافَقَهُ حَتَّی شَابَتْ عَلَیْهِ مَفَارِقُهُ وَ صُبِغَتْ بِهِ خَلاَئِقُهُ ثُمَّ أَقْبَلَ مُزْبِداً کَالتَّیَّارِ لاَ یُبَالِی مَا غَرَّقَ أَوْ کَوَقْعِ النَّارِ فِی الْهَشِیمِ لاَ یَحْفِلُ مَا حَرَّقَ أَیْنَ الْعُقُولُ الْمُسْتَصْبِحَةُ

ص: 105

بِمَصَابِیحِ الْهُدَی وَ الْأَبْصَارُ اللاَّمِحَةُ إِلَی مَنَازِلِ التَّقْوَی أَیْنَ الْقُلُوبُ الَّتِی وُهِبَتْ لِلَّهِ وَ عُوقِدَتْ عَلَی طَاعَةِ اللَّهِ ازْدَحَمُوا عَلَی الْحُطَامِ وَ تَشَاحُّوا عَلَی الْحَرَامِ وَ رُفِعَ لَهُمْ عَلَمُ اَلْجَنَّةِ وَ اَلنَّارِ فَصَرَفُوا عَنِ اَلْجَنَّةِ وُجُوهَهُمْ وَ أَقْبَلُوا إِلَی اَلنَّارِ بِأَعْمَالِهِمْ وَ دَعَاهُمْ رَبُّهُمْ فَنَفَرُوا وَ وَلَّوْا وَ دَعَاهُمُ اَلشَّیْطَانُ فَاسْتَجَابُوا وَ أَقْبَلُوا﴾.

می فرماید گروه بنی امیه بر گزیدند متاع سرای نا پایدار را و واپس افکندند کردار پسندیده و عمل شایسته را که مخصوص بدار القرار است.

و زلال صافی آن را ترک نموده و بیاشامیدند آب تیره متغیّر را یعنی حطام بی دوام دنیای نکوهیده فرجام را گویا من می نگرم بفاسق ايشان يعنى عبد الملك بن مروان در حالتی که که با شرب خمر و انواع معاصی مصاحب است.

پس الفت گرفت به آن و آرام گزید به آن ورنك گرفته طبيعت ها و سرشت های او برنك حرص و آمال دنیویه پس از آن روی آورده به امتعه فانیه در حالی که کف بر آورده چون دریای موّاج زخار هیچ باک ندارد از آن چه غرق کرده است.

امیر المؤمنین علیه السلام در این کلام مبارك تشبیه می فرماید میل و اقبال او را در حرکاتی که بیرون از دین است ببحر موّاج و استعاره فرموده است لفظ مزید را برای او، یا هم چو افتادن آتش است در گیاه خشك اندیشه نکند از آن چه سوخت از بلاد و عباد کجایند عقل هائی که بچراغ های هدایت بر افروزنده اند و بینش ها و بصر هائی که به نشانه های تقوی و طهارت نگرنده اند و این عبارت بائمه هدی که از نسل امام حسین علیهم السلام هستند اشارت است.

کجایند آن دل هایی که خدای تعالی را مطیع و منقاد هستند و بر طاعت خدای محصور شده انبوهی نموده اند بنی امیه و ایشان بر متاع بی اعتبار و نزاع نموده اند با هم دیگر در فعل حرام و برداشته و نمایان شده است برای ایشان نشان بهشت و دوزخ پس بگردانیدند از بهشت روی خود را و بآتش روی آوردند بواسطه اعمال خودشان و میل بحطام جهان، پروردگار ایشان بخواند ایشان را بطاعت و عبادت پس رمیده اند و بفرمان او پشت کردند و خواند ایشان را شیطان پس پذیرفتار دعوت

ص: 106

او شدند و روی باطاعت او بیاوردند.

در کتاب شفاء الصدور از صاحب کتاب الهاویه که از علمای اهل سنت است سند بابن مسعود می رسد ( لِکُلِ شَیء آفَةٌ و آفَةُ هَذا الدِین بَنُو امیَّة ) برای هر چیزی آفتی است و آفت این دین جماعت بنی امیه اند.

و در صحیح مسلم مروی است که پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ هَلَاكُ أُمَّتِي عَلَى يَدِ هَذَا الْحَيِّ ﴾

هلاکت و تباهی امت من بدست این قبیله است و این خبر را بعد از نگارش خبری مسطور می دارد که متضمن ذکر بنی امیه است و ابن حجر در رساله تطهیر اللسان می گوید که پیغمبر فرمود ﴿ شَرُّ قَبَائِلِ الْعَرَبِ بَنُو أُمَيَّةَ وَ بَنُو حنيفه وَ ثَقِيفُ﴾ شریر ترین قبایل عرب قبیله بنی امیه و بنی حنیفه و ثقیف می باشند و هم ابن حجر گوید مبغوض ترین طوایف یا مردمان در حضرت رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلم بنی امیه می باشند.

و ازین گونه اخبار و احادیث که بر ظهور و زوال ملك بني اميه دلالت دارد بسیار است در این مقام بهمین قدر کفایت رفت.

بیان اسباب و جهات ظاهریه: که موجب زوال سلطنت بنی امیه گردید

آفریننده آب و آتش گوهر علم و دانش را سرمایه بقای آفرینش ساخته و تمامت صفات حسنه و اطوار ستوده و مخائل حمیده و آداب سعیده را که موجب نظام عالم و قوام امم و دوام سلسله بنی نوع آدم و سعادت دارین و سلامت نشأتين و صلاح امر معاش و آرامش عباد و آسایش بلاد و اكتساب خیر و اجتناب از شر و اجتذاب مرضات یزدانی و احتساب تائیدات آسمانی و فیروزمندی هر دو جهانی است متفرع فروز این گوهر و فروغ این جوهر ساخت:

ص: 107

هر که در او گوهر دانائی است *** بر همه کاریش توانائی است

عدل و انصاف که میزان کلی و برهان حسی بقای عالم و دوام امم است از علم خیزد و تکمیل معارف که موجب آبادی هر دو سرای است از علم حاصل شود تحصیل صنایع بدیعه که اسباب ترقی دولت ها و دوام نعمت ها و قوام خليفت ها است از طفیل این گوهر بدیع است و گوهر او را فشان عقل که برتر ین جواهر است بر این امر عالم است و اگر پاره اسباب و اشیاء از مردم غیر عالم ظاهر گردد ناقص است.

ازین است که خدای علم را بنور و جهل را بظلمت همانند فرماید و ازین معنی بر می آید که همه کاری با فروغ نور حاصل و بهر راهی باین روشنائی و اصل توان شد لکن در دياجير ظلمات جز تحصیل شبهات که مورث غوایت و ضلالت تمامت جهات است ممکن نشود و تا این فروغ سرمدی و فروز ایزدی نباشد محال است که بمقصد و مقصود دست یابند.

پس بیاید مردم خردمند با چشم عقل و دیده فکر و بصیرت بنگرند و از روی فحص كامل و تجسس صحيح معدن این نور و منشاء این فروز و بحر این گوهر و چرخ این اختر را که تمام اختر های آسمانی و فروغ های زمینی بنور آن روشن است دریابند و همی از جز و بکلّ پی برند تا آن نور کلی و گوهر اصلی را که بر همه پیشی و بیشی دارد و سر چشمه و مخزن همه انوار و اسرار است ادراک نمایند.

آن گاه پایه مجد و علا را از اسفل خاك بر آن سو تر افلاك گذارند و در آن فضای بی انتها با چشم و دل روشن و روان پاک و گوهر تابناک گردش ها کنند و آرامش ها یابند و به آن چه بیرون از اندیشه و افزون از حدّ گمان و مکان است دست یابند.

اکنون می گوئیم: در هر زمانی علمائی هستند و در میان ایشان بر حسب معلومات ایشان تفاوت هاست و بدلیل الاعلم فالا علم هر کس اعلم است مقامش ارفع است و این امری است که عقل و حس بر آن حاکم است و هر ذی شعوری تصدیق می نماید.

ص: 108

مثلا علمای این عهد را چون در مقام امتحان در آورند و از میانه اعلم را معلوم دارند آن کس که در اعلمیت مسلم شد چون خودش را مصدق و منصف قرار دهند و از علمای گذشته سخن در میان آورند البته یکی را بر خود مقدم و اعلم شمارد و بهمین طریق تا صدر اسلام علمای هر زمان و حکمای هر عهدی را .

چون باین ترتیب در مقام امتحان در آورند و آن کس را که مسلم گردد چون از عالم و حکیم پیش از وی بپرسند تقدّم او را اذعان نماید و چون از صدر اسلام تا این وقت از اعلم علما و فقها و حكما نام بر زبان آورند رؤسای مسلّمه ایشان معدودی بیش نباشد.

مثلا از قبیل سیّد مرتضی و شیخ مفید و صدوق و کلینی و علامه حلی و فارابی و ابو علي و خواجه نصير و صدر الدین شیرازی و شیخ مرتضى الانصاری و میرزای قمی و امثال ایشان اعلی اللّه مقامهم و رفع اللّه درجاتهم باشند که در میان جمعی کثیر مسلم و مقدم و استاد هستند و مصنّفات و توالیف مفیده ایشان محل استفاده و استفاضه تمامت علما و طلاب جهان است، چون نسبت بپاره اصحاب خاص آستان ائمه هدی صلوات اللّه عليهم که از برکات ایشان راهی بباطن یافته اند و بعین الیقین پیوسته اند اقرار کنند (علم رسمی جملگی قیل است و قال).

آن اصحاب نیز هر يك بآن دیگر که دارای مقامی رفیع تر است همین حکم را یابند و جملگی در مقام اهل بیت رسالت حتی پاره نسوان مخدره این حکم را دارند جماعت نسوان نیز بالنسبه بهم دیگر تفاوت يابند تا بمقام حضرت صدیقه طاهره سلام اللّه علیها می رسد که عالم بماكان و ما يكون است و آن حضرت چون بمقام امام نسبت یابد همین حکم دارد .

ائمه هدى سلام اللّه عليهم نیز در مقام جناب امیر المؤمنين صلوات اللّه عليه آن گونه اذعان دارند و امیر المؤمنین در مقام رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم می فرماید ﴿ أَنَا عَبْدُ مِنْ عَبِيدِ مُحَمَّدٍ﴾ و مي فرمايد رسول خدای هزار باب از علم بمن تعلیم فرمود که از هر بابی هزار باب مفتوح شد و رسول خدای می فرماید ﴿ أَنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِيُّ بَابُهَا﴾

ص: 109

پس با این مقدمات معلوم شد که گوهر نفیس علم در خدمت این انوار شريفه واحده است و علم را باید از راسخون در علم طلب کرد تا به نتایج حسنۀ آن که موجب فواید شریفه دنیا و آخرت و ترقی نفس و روح انسانی است واصل گردند.

و ازین جمله معلوم شد که تمامت صفات حسنه از علم خیزد و نتایج مطبوعه از علم پدید گردد و تا علم و عالم باشد و کار بعلم بگذرد همه نوع نعمتی حاصل شود و از هر گونه خسارت و بطالت و ضلالت و بلیت آسوده شوند و به آن چه دلیل سعادت دارین و قوام نعمت و نظام دولت و آسایش بریت است دست یابند و از اعمال قبیحه رذیله که مورث وبال و زوال و ذلت و و خامت عاقبت است پرهیز نمایند و گرد معاصی و مناهی که مایه زوال نعمت است نگردند و اوامر خدای را که موجب آبادی هر دو سرای است مجری بدارند و ازین است که در هر ملت و دولتی تا گاهی که امورات دنیویّه و اخرویّه بفروغ علم بگذرد دلایل بقا و صلاح و دوامش مشهود شود.

و چون جز این باشد جز آن یابند چنان که دولت اسلام به نیروی علم و فروز تقوی بر تمامت دول و ملل قدیمه جهان تفوق یافت و تا گاهی که قانون پیغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم را از دست نگذاشتند سعادت دنیا و آخرت را در دست داشتند و بعد از آن حضرت نیز مدتی بسیرۀ شریعت مظهره کار کردند و درخت آمال را دربار دیدند.

و چون از آن بگشتند آثار سعادت و نيك بختی از ایشان بگشت و در زمان عثمان بن عفان و ظهور جماعت بنی امیه و تبدیل قواعد خلافت بقوانين سلطنت روز تا روز ضعف و فتور روی داد و چون عثمان بقتل رسيد و امير المؤمنين علیه السلام بر مسند خلافت بنشست و آداب شریعت را تجدید فرمود.

چون بنی امیه نیرومند و ابنای زمان خواهان دولت این جهان بودند با آن حضرت بخصومت بر آمدند تا آن حضرت شهادت یافت ائمه هدی را قدرت ترویج دین و آئین چنان که بباید نماند و دولت بنی امیه قوت گرفت و یزید بن معاویه در

ص: 110

انهماك بمعاصى از حد بگذرانید و فسق و فجور شایع شد و خدایش از میان برداشت و سلطنت از نسل معاویه بمروان افتاد و اولادش بحکومت و سلطنت بر آمدند تا گاهی بعدل و انصاف برفتند و گاهی جور و اعتساف ورزیدند.

گاهی قوی بودند و گاهی ضعیف گردیدند تا هنگامی که یک پاره در بحر معاصی غوطه ور شدند و بظلم و عدوان صفحه جهان را تاريك ساختند جهال بر علما پیشی گرفتند فساق بر اتقیا تفوق جستند ارذال قوم حکمران ابدال جماعت گشتند و معاصی خدای که بجمله مایه ویرانی هر دو سرای است رواج گرفت و اوامر یزدان که باعث آبادانی هر دو جهان است متروك ماند.

علما در گوشۀ اعتزال بزیستند و دانش مندان خوار و ذلیل گردیدند و مردم بی دانش دارای مناصب عالیه و طرف شور و صلاح دید دولت و ملت آمدند و با این حال چنان دچار هواجس نفسانی و وساوس شیطانی شدند که از خود نیز بی خبر ماندند امورات عاطل و افعال باطل شد.

دشمنان از گوشه و کنار وقت را غنیمت شمرده هر سری دارای سودائی و هر دلی صاحب اندیشۀ شد مردم مملکت نیز که دلی پر خون و خاطری آشفته داشتند و منتظر وقت می زیستند فرصت یافته بایشان پیوستند و کین کهن را ظاهر ساختند و ببازیچه چنان سلطنت قوی را از میان برداشتند و چنان مملکت پر نعمت و دولت با عدّت را نا چیز ساختند.

چون دیگران چشم بر گشایند و حال ایشان را بنگرند ببایست عبرت گیرند و از خواب غفلت بیدار شوند و از آن چه مایه زوال دولت و ذهاب سلطنت و ضعف ملت و اضطراب حال خلیفت است پرهیز نمایند چه کم تر دولتي باستطاعت و بضاعت و قوت و مطاعیّت دولت بنی امیه بود امروز فرزند پیغمبر را می کشتند و فردا بر مسند سلطنت با کمال قدرت جلوس می کردند و دنیا طلبان ایشان را تهنیت و بشارت می گفتند و بر يك نيمه ملك جهان حکمران بودند و خواسته جهان را فراهم کرده بهوای نفس بکار می بردند و با ارتکاب اقسام معاصی و انواع ملاهی و مخالفت احکام

ص: 111

شریعت و دين بامير المؤمنین نیز مخاطب بودند.

امّا چون این افعال نکوهیده و اعمال سیّئه از حدّ بگذشت چنان به غبار ذلت و هوان گرفتار شدند که چنان دولت بزرك و سلطنت بلند بدست مردمی پست مضمحل و با بنی عباس منتقل گشت و خدای قاهر غالب بیش تر اسباب زوال ایشان را بدست خودشان ظاهر گردانید چنان که پاره برادران و بنی اعمام بخون یک دیگر برخاستند و مایه زوال سلطنت شدند و این جمله همه از کمال غفلت و انغمار در بحار معصیت بود.

چنان که مسعودی در مروج الذهب می نویسد که از خلیل بن ابراهیم سبیعی مذکور است که معلّی ابن بنت ذى الكلاع که با سلیمان بن هشام بن عبد الملك بن مروان انیس و جلیس بود و هرگز از خدمتش کناری نداشت چون امر مسودّه یعنی آنان که لباس سیاه پوشیدند و شعار بنی عباس داشتند در مملکت خراسان و مشرق زمین آشکار و اراجیف مردمان بسیار و سخنان دشمنان در مثالب و معایب بنی امیه بی شمار گردید.

روزی در آن حال که سلیمان بن هشام در برابر رصافه پدرش در اواخر سلطنت يزيد الناقص مشغول شرب خمر بود و حكم الوادی این شعر برجمی را برایش تغنی می نمود:

انّ الحبيب تروحت اجماله *** اصلا فدمعك دائماً اسباله

افنى الحيوة فقد بكيت بعولة *** لو كان ينفع باكياً اعواله

يا حبّذا تلك الحمول و حبّذا *** شخص هناك و حبّذا امثاله

یعنی شتر های دل دار بار اقامت بر بستند و بدشت و کوهسار رهسپار شدند و آن شامگاه را بر ما تباه ساختند و اشک های حسرت روان گشت اما افسوس که این گریستن سود نیاورد و آن چه از دست بشد باز نگردد، خوشا بر آن بار ها و خوشا بر آن اشخاص که برفتند و بار هجران بر دل ناتوان بگذاشتند.

بالجمله می گوید، حكم الوادي آن اشعار را نيك بسرود و سليمان بر آن تغنى

ص: 112

رطل های گران باز پیمود و ما نیز با او شرب کردیم و چندان بنوشیدیم که مست طافح دست ها را بالش سر ها ساخته بخفتیم.

و من هم چنان در خواب بپائیدم تا گاهی که سلیمان مرا جنبش همی داد بنا گاه بیدار شدم و بسرعت برخاستم و گفتم حال و کار امیر چیست گفت بهر حال که بدان اندری می باش همانا بخواب چنان دیدم که گویا بمسجد دمشق اندرم و گویا مردی را بدست خنجری و بسر اندر تاجی و بر آن تاج نگین ها از گوهر است و آن مرد بقرائت این ابیات آواز خود را بر کشیده است.

ابنی امية قد دنى تشتيتكم *** و ذهاب ملككم و ان لا يرجع

و ينال صفوته عدوّ ظالم *** للمحسنين اليه ثمة يفجع

بعد الممات بكلّ ذكر صالح *** يا ويله من قبح ما قد يصنع

می گوید ای گروه بنی امیّه همانا نزديك شده است که اقبال از شما روی برتابد و جمعيت شما بتفرقه تبدیل یابد و سلطنت شما از میان برخیزد و دیگر بهره شما نشود و دشمنی ظالم که بر آنان که بدو احسان ورزیده اند ستمکار است بر آن مملکت صافی و دولت کامکار دست یابد و شما را قرین هزاران درد و محن گرداند و آشوب ها بر انگیزد و خون ها بریزد و بعد از مردن نامی نیکو و یادی محمود از وی بماند وای بر او و کار های نکوهیده و قبیح او.

می گوید گفتم هرگز این کار نشاید و چنین روزگار پیش نیاید و از حفظ کردن او آن اشعار را که در خواب دیده بود بسی شگفتی گرفتم با این که استعداد حفظ اشعار نداشت آن گاه سلیمان ساعتی بشگفتی و تفکر سر بزیر داشت.

بعد از آن گفت ای حمیری «بعید مایاتی به الزمان قریب» کنایت از این که اگر چند روزگار سال های دراز بر سر رود و زمان های دیر باز بگذرد لكن هر وقت روزگار جانب زوال سپارد و ستارۀ اقبال را و بال افتد چنان است که این مدت بر سر نگشته و در مرتع عيش و عشرت تخم سرور و بهجت نکشته باشند پس خوشا و خنکا بر آن کس که فریب این جهان پر آسیب را نخورد و بدار غرور مغرور نشود.

ص: 113

علاء می گوید بعد ازین خواب روزگار مجال نگذاشت که آن فرصت و استطاعت یابیم که مجلسی دیگر بشرب بنشینیم و بعشرت مبادرت گیریم هیمنۀ سال یکصد و سی و دوم دهان بگشود و کار ابو مسلم بالا گرفت و دولت بنی عباس را نیرو افتاد و سیاه پوشان خراسان روزگار مروان جعدی و بنی امیه را سیاه و دولت مروانیان را تباه ساختند و الملك للّه الواحد القهار.

مقری گوید بعد از آن که دولت بنی امیّه زوال و با بنی عباس انتقال گرفت از یکی از پیران مجرّب و دانایان مهذب بنی امیه پرسیدند سبب زوال ملك شما چه بود؟.

گفت ﴿إنّا شُغِلنا بِلَذّاتِنا عَن تَفَقُّدِ ما کانَ تَفَقُّدُهُ یَلزَمُنا ، فَظَلَمنا رَعِیَّتَنا ، فَیَئِسوا مِن إنصافِنا ، و تَمَنَّوُا الرّاحَهَ مِنّا . و تُحومِلَ عَلی أهلِ خَراجِنا ، فَتَخَلَّوا عَنّا . و خَرِبَت ضِیاعُنا فخَلَت بُیوتُ أموالِنا.

و وَثَقنا بِوُزَرائِنا ، فَآثَروا مَرافِقَهُم عَلی مَنافِعِنا ، و أمضَوا اُمورا دونَنا أخفَوا عِلمَها عَنّا . و تَأَخَّرَ عَطاءُ جُندِنا ، فَزالَت طاعَتُهُم لَنا ، وَ استَدعاهُم أعادینا فَتَظافَروا مَعَهُم عَلی حَربِنا . وطَلَبَنا أعداؤُنا ، فَعَجَزنا عَنهُم لِقِلَّهِ أنصارِنا . وکانَ استِتارُ الأَخبارِ عَنّا مِن أوکَدِ أسبابِ زَوالِ مُلکِنا﴾.

یعنی ما بلذات نفسانی و مشتهيات نفس امّاره مشغول و از تفقد امور ملك و مملکت داری و عدل و دادگستری و حفظ حدود مملکت و بریّت و ترتيب مهام امور دولت و تشکیل قوام سلطنت که برای مالك هر ملکی لازم و واجب است مهجور ماندیم و ازین روی که بخواب غفلت و غرور بودیم با رعيت بقانون عدالت رفتار نكرديم و ما و عمال و حكام ما با ایشان ستم راندیم.

چندان که از عدل و انصاف ما مايوس و بجور و اعتساف ما منكوب و منكوس شدند و باندیشه افعالی بر آمدند تا مگر از چنگ و دندان ظلم و جور ما آسایش گیرند و از ظلم عمال و وبال خراج و منال بهر سوی انتقال دادند و ملك را از رعیت خالی گذاشتند و از گرد ما بپاشیدند.

ص: 114

و چون زمین بی رعیت گشت جانب ویرانی گرفت و ضياع و عقار و ملك و دار ما پی سپر خرابی گشت و چون رعیت پراکنده و مزارع و مراتع و مرابع و قراء و دهات و بلدان و امصار را شکست رسید باج و خراج وصول نشد و خزان های ما از جلال مال و حمال اثقال خالی شد و از آن سوی از همه کار بی خبر بوزرای نادان خائن وثوق يافتيم و ايشان را در حل و عقد امور دست دادیم و هر چه خواستند کردند و مسئول و مؤاخذ نیامدند و راحت و بضاعت خویش را بر منافع ما ترجیح دادند و بدون اطلاع ما امور را فیصل آوردند و از ما پوشیده داشتند.

و وظايف و مواجب و مرسوم لشکریان ما را بعهده تعویق و تاخیر افکندند چون لشکر بی روزی و بی حافظ شد سر از اطاعت ما بر تافتند و آهنك مخالفت ما بورزیدند .

دشمنان اطراف که همیشه منتظر چنین روز بودند چون این حال را بدانستند و این بی خبری و غفلت را مشاهدت کردند ثمر امید را ببار و ستاره اقبال را فروزان یافته وقت را غنیمت شمرده ایشان را بلطايف الحيل بخویشتن دعوت کرده قلوب لشکریان را بجانب خود انعطاف دادند و با خود متفق ساخته بقوت ایشان بمحاربت ما دل نهادند و از هر کرانه در طلب ما بر آمدند.

و ما در مقام تلافی بر آمدیم لكن بواسطه قلت انصار از دفع شرّ ايشان عاجز شدیم و ایشان بزور ما و قوّت لشكر ما بر ما نصرت يافتند و پوشیده ماندن اخبار مملکت ما از ما استوار ترین اسباب زوال ملك و دولت و ذهاب امن و نعمت ما گردید.

در جلد هیجدهم اغانی از محمّد بن محمّد عمری مروی است که عائکه دختر عبد اللّه بن يزيد بن معاویه از آن پیش که دولت بنی عباس نیرومند گردد و بر بنی امیه چیره و ظفرمند شود در خواب چنان دید که گویا بدنش عریان و مویش پراکنده و این بیت را خواننده است .

اين الشباب و عيشنا اللذ الذي *** كنّا به زمنا نسرّ و نجذل

ص: 115

ذهبت بشاشته و اصبح ذكره *** حزنا يعل به الفؤاد و منهل

کجا شد بشاشت شباب و آن عیش و سرور و کامیابی که سال ها بآن حال روزگار نهادیم و اکنون آن جمله برفت چنان که گوئی هیچ نبود و جز حسرت و اندوهش که دل را پاره و زخمه در قلب بیچاره افکند بجای نماند.

راوی می گوید بعد از خواب آن ناز پرور و انتباه آن سیم بر، اندکی بیش تر نگذشت که سلطنت از دست بنی مروان برفت و شاهد دولت در کنار بنی عباس بنشست و مروان با آن سلطنت و حشمت بمعرض هلاك و دمار پیوست و سهام حوادث بر قلوب مروانیان تا پر بنشست .

اما ابن خلکان در ذیل احوال ابو مسلم می نویسد ابو عثمان تیمی قاضی مروان بن محمّد گوید عاتكه بنت عبد اللّه بن يزيد بن معاویه را در خواب بدیدم که موی خود را پراکنده کرد و بر دو پله از پله های منبر رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم ایستاد و این دو بیت را از قصیده احوص قرائت می کند که اولش این است:

یا بيت عائكة التّي اتغزل *** حذر العدى و به الفؤاد مو كل

اين الشباب و عيشنا اللذ الذي *** کنا به زمناً نسر و نجذل

ذهبت بشاشته و اصبح ذكره *** حزنا يعل به الفؤاد و ينهل

ابو عثمان تیمی می گوید در میان این خواب و انقلاب دولت بنی امیّه کم تر از یک ماه بر آمد.

در کتاب عقد الفرید نوشته که شبی از حکایات خلفای بنی امیّه و افعال و اخلاق و روش و قوانین ایشان برای منصور عباسی معروض و باز می نمودند که امور دولت و سلطنت ایشان همواره بر حال استقامت و قوت انتظام بود تا گاهی که مهام انام را بدست فرزندان تن پرور بی تجربۀ خویش که از سرد و گرم و شدت و ضعف و سختی و سهولت زمانه بی خبر بودند بدادند.

و همت ایشان با عظمت شأن ملك و جلالت قدر و مقام و سلطنت يك سره بشهوات و لذات نفسانی و در آمدن در معاصی و موارد خشم و غضب حضرت باری جلت عقوبته

ص: 116

مصروف و از نهایت جهل خودشان خدای را بی خبر و منتقم حقیقی را از سرای خودشان غافل می شمردند و از کمال ضلالت و غوایت خودشان از نکال ایزد متعال بخواب جهالت اندر بودند.

لاجرم خدای تعالی جامه عزت را از تنهای ناز پرور ایشان بر کند و نهال نعمت را از مرتع آرزو و آمال ایشان بر آورد و اختر اقبال ایشان را از اوج اجلال بحضیض ادبار در افکند.

در این وقت صالح بن علي که در خدمت منصور حضور داشت عرض کرد یا امير المؤمنين همانا عبد اللّه بن مروان در آن هنگام که با متابعان خود فرار کرده بزمین نوبة در آمد پادشاه نوبة از وصول آن جماعت بپرسید چون در خدمتش مکشوف ساختند سوار شد و نزد عبد اللّه بیامد و در این گونه مطالب کلامی بس عجیب با وی بگذاشت که مرا بخاطر نماند آن گاه عبد اللّه و یارانش را از مملکت خود بیرون کرد اگر رأی امیر المؤمنین علاقه یابد که در این شب او را از زندان باین محضر بخواند می شاید.

منصور بفرمود تا عبد اللّه را حاضر ساختند و از آن داستان بپرسید عبد اللّه گفت یا امیر المؤمنین ما بزمین نوبه اندر شدیم و پادشاه نوبه از ورود ما آگاه شد و مردى باريك و برجسته بینی و دراز بالا و نیکو روی بر ما در آمد و بر زمین بنشست و نزديك بفرش نیامد گفتم چه چیزت مانع شد که بر فرش ما بنشینی گفت از آن است که من مقام سلطنت دارم و بر هر سلطانی واجب است که چونش خدای تعالی بلند کرده و مقام رفیع سلطنت عطا فرموده بپاس عظمت یزدان تعالی متواضع و فروتن باشد .

آن گاه بمن گفت از چه روی بشرب خمر پرداختید با این که بر شما حرام است گفتم بندگان و غلامان و متابعان ما بر این معصیت جرات کردند زیرا که دولت از ما روی بر تافته و سلطنت ما زوال گرفته بود گفت از چه روی بر مرکب های غفلت و غرور بر نشستید و زراعت رعیت را بزیر پای در نوشتید و خسارت وارد کردید با

ص: 117

این که در قرآن مجید فساد و تباهی بر شما حرام است.

گفتم این اعمال نیز از بندگان و متابعان ما بواسطه جهل ایشان نمودار شد گفت از چه روی جامه دیبا و حریر بر تن بیاراستید و اوانی طلا و نقره را استعمال نمودید و این کار نیز بر شما حرام باشد .

گفتم چون شاهد ملك و شاهباز دولت از ما روی بر تافته و یاوران ما اندك گردیده بودند لاجرم بجماعتی از مردم عجم یاری خواستیم و ایشان در دین و آئین ما اندر شدند و با قدرت و استطاعت خودشان این لباس بپوشیدند و زر و سیم را استعمال کردند و ما این حال را مکروه می شمردیم و نیروی دفع نداشتیم.

چون این سخنان بپای رفت پادشاه نوبه مدتی سر بزیر افکنده و همی دست خودش را بگردانید و با زمین بازی کرد آن گاه گفت چنین نیست که گفتی.

«بل انتم قوم قد استحللتم ما حرّم اللّه ور كنتم مانها كم عنه و ظلمتم من ملكتم قلبكم اللّه العز و البسكم الذل بذنوبكم و اللّه فيكم نقمة لن تبلغ غايتها و اخاف أن يحلّ بكم العذاب و انتم ببلدى فيصيبني معكم و انّما الضيافة ثلاثة ايّام فتزودوا ما احتجتم و ارتحلوا عن بلدي».

گفت شما مردمی هستید که آن چه را که خدای حرام کرد حلال شمردید و از آن چه نهی فرموده مرتکب شدید و بر آنان که دست یافتید و رعیت خویش ساختید ستم را ندید لاجرم خدای تعالی لباس عزت را از شما بر کند و بواسطه کثرت ذنوب و معاصی شما جامۀ ذلت را بر شما بپوشانید و خدای تعالی را در حق شما نقمت ها و عقوبت هاست که هنوز بپایان نرفته و من همی بیم دارم که شما را در همین حال که در شهر و ديار من هستید عذاب یزدان در سپارد من نیز بواسطه شما دچار عذاب و عقاب گردم، همانا میهمانی افزون از سه روز نباشد هم اکنون هر چه حاجت دارید بر گیرید و از شهر من بیرون شوید.

و دیگر چنان که در تاریخ طبری مسطور است محمّد بن علي در بيان حال ابي مسلم چنان که انشاء اللّه تعالى مسطور می شود می گوید اکنون زمان سلطنت و خلافت ما

ص: 118

بنی عباس رسیده چه از پدر خود شنیده ام که چون سال حمار آید خدای عزّ و جل دولت ما را آشکار کند و دعا مستجاب شود و دولت بنی امیه بمیرد و علم های سیاه پدید آید و در مرو خراسان بگردش افتد و بنی امیّه را در زیر هر سنك و کلوخی بکشند .

گفتند ايها الامام سال حمار چیست گفت هرگز بر دولت هیچ قومی سال از صد بر نگذشت جز این که زیر و زبر شد و بهم بر شورید چنان که خدای عزّ وجل در این آيه شريفه ﴿ أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلى قَرْيَةٍ وَ هِىَ خاوِيَةُ عَلى عُرُوشِها قالَ أَنِّي يَحْيَى هذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِها فاماته اللَّهُ مِائَةَ عامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ الَىَّ آخِرِهِ﴾، اکنون این همان وعده است بدانید که شما اندر سال صدم ملك بني اميه ايد الى آخر الحكاية .

راقم حروف گوید این که می گویند هر دولتی چون صد سال بگذراند زیر و زبر و بهم شوریده گردد، از آن است که چون قومی در سلطنتی مدتی بپای برند حالت تن آسائی و عيش و بناز و نوش خفتن و از حال رعيت و مملکت بی خبر ماندن و غرور یافتن و معاصی حضرت یزدانی که مخرب رسوم ملك داری و مبانی تاج گذاری و ملك ستانی است برای شان غلبه کند.

و ازین روی با جوانان ساده روی ساده دل بعیش و شکار بگذرانند و بآن چه مخالف امر قوت دولت است بپردازند و بهوای نفس خود کار کنند و آن نا مجرّبان نا پخته کار جاهل چون از مردم مجرب سال خورده عالم عاقل رمیدن دارند پادشاه را بنمایش های غمزه آمیز شهوت انگیز بخویشتن مایل و از دیگران غافل نمایند و هر روز برنك و بوئى مخصوص اندر شوند و بآهنگی تازه شیرازه عقل پادشاه را از هم بگسلند.

و چون وقت یابند مردمان خردمند دانا را بمعایب و مثالب نام برند و روی خاطر سلطان را از آن ها بگردانند و در خدمت پادشاه بهزار گونه دغل و خیانت تدبیر ها کنند و سخن ها گویند که پادشاه را مقام و منزلت از آن رفیع تر است که هر کس بخدمتش راه جوید و آن چه داند بعرض رساند.

ص: 119

سلطان نيز بفریب ایشان دچار شود و چاکران مجرّب و عقلای مهذّب و مردمان خبیر و بصیر را بخود راه ندهد لاجرم کار بدست جمعی جاهل بی ناموس افتد و ایشان نیز محض این که جماعتی دارای مشاغل و مناصب شوند که دارای فضایل و نجابت و اصالت و ناموس نباشند بلکه از خود ایشان پست مایه تر و نازل تر و جاهل تر باشند تا ایشان را بر خود امیر و رئیس خوانند در خدمت پادشاه وسوسه نمایند و اراذال ناس را بر ابدال تفوق دهند و مردمان خائن را خادم شمارند و دولت خواهان را مخالف خوانند.

تا پس از اندک مدتی تمام عقلا و فضلا و علما و مجرّبين و اهل ناموس و صاحبان دودمان نجابت و خاندان اصالت و نیک خواه دین و دولت در بیغوله اعتزال در افتاده و ازین قبیل مردم که در همه اوصاف بعکس ایشان باشند دست در کار گردیده در قليل زمانی هزاران گرگ درنده بمال و خون مردم مملكت چيره و چنگ و دندان تیز ساخته آن جماعت نیز که در حالت عزلت و ذلت افتاده این معنی را غنیمت شمرده با مخالفان و مظلومان متحد شده دشمنان اطراف را با شارات لطیفه و کنایات ظریفه دعوت نمایند .

تقدیر نیز با تدبیر ایشان مطابق گردیده و بلیات آسمانی محرك نمایش مخاطر ناگهانی گردیده دوست ها دشمن و دشمن ها قوی گردن گردیده تدبیر مدبران مصروف پیشرفت اعدای دولت و سوء تدبیر آن جماعت جهال که در این مدت اطراف پادشاه را حلقه نموده او را از رعایت رعيت و مصاحبت اهل خبرت و بصیرت و دانش و فضیلت باز داشته و از امور ملك و حدود مملکت مطلع نساخته عاید پادشاه آمده در اندك زمانی دولتی قوی و قدیم چنان پست و ذلیل گردد که گوئی هرگز در جهان نبوده.

و از این است که خدای تعالی می فرماید که هر وقت بهلاك و دمار اهل قريۀ اراده فرمائیم تن پروران ایشان را فرمان کنیم تا بفسق و فجور روند آن گاه بتدبير یزدان قدیر دچار آیند و از آن طرف چون حالت فسق و فجور شایع شود دعا ها مستجاب نشود و بلیت نازل گردد.

ص: 120

لكن آن دولت که بتازه جانب اقبال گرفته این امورات همه بعکس آن است و همه روز نتایج نيكو بينند و مردمان نيك شريك امور دولت باشند رونق و ابهت فزونی گیرد و دعا ها در حضرت بیچونی اجابت شود وزرای دولت همه دانشمند و دولت خواه و پرهیز کار باشند.

و پادشاه جز با عقلا و علما و مجربين انيس نشود و ارذال و جهال را در حضرتش بار ندهد و روز تا روز بوستان ملك را نهال برومند نمایان شود و ثمر های پسندیده آشکار گردد.

و پادشاه هرگز از كار ملك غافل ننشیند و رفیع را بر وضیع ترجیح ندهد و مردمان نا مجرّب بی ناموس را در كار ملك رخنه ندهد و همیشه اخبار صحیحه مملکت بعرض او برسد و دائما در جذب منافع و دفع مفاسد بکوشد و بتدابیر دانایان و مشورت عقلای زمان بگذراند و هر کاری پریشان را باندك توجهی بسامان آورد و قلیل مدتی بر نیاید که آن مملکت اگر چه از اغلب ممالک پست تر بوده بر بیش تر ممالك عظيمه پیشی گیرد.

اکنون که از تفصلات ایزد بیچون و توجهات خاطر اقدس همایون خلد اللّه ملکه و سلطانه از احوال خلفای بنی امیه فراغت حاصل شد بنگارش پاره شعرا و مغنیان که در زمان سلاطین بنی امیه بوده اند لكن هنگام وفات ایشان و اختصاص ایشان بخلیفه ای مخصوص معلوم نیست اقدام می شود که نام ایشان نیز از قلم ساقط نشود .

بيان حال عبادل بن عطيه: که یکی از مغنیان زمان بنی امیه است

ابو الفرج اصفهانی در جلد پنجم اغانی می گوید عبادل بن عطيّه مغنى مولى قریش سرود گری نيك اواز و مغنی خوش طراز از طبقه ثانی این جماعت و مردی نیکو

ص: 121

روی و نیکو خوی و خوش جامه و ظریف بود هیچ وقت از حجاز بدیگر سوی انباز نجست و بدرگاه سلاطین بنی امیه عرض حاجت و نیاز نبرد.

بعضی گفته اند وی مردی مقبول الشهاده بود و نظافت را با ظرافت انباز و حسن معاشرت را بالطف مطایبت دم ساز داشت با مشايخ قريش و اجله جوانان ایشان هم راز شدی و هر وقت از وی خواستار سرود شدند بطرزی نیکو تغنّی کردی و بطرب آوردی و چندین لحن صنعت کردی .

و چون بدو گفتند چرا بر انواع صنعت نمی افزائی می گفت پدرم فدای شما باد همانا من این صنعت را از سنگ می تراشم یعنی هر صنعتی را چون انشاء کنم چنان است كه سنك خاره را بتراش گیرم و هر کس چیزی را بسیار آورد رذل و خوار گردد.

و ابو الفرج از پارۀ صنعت های او در بعضی اشعار شعراء و پاره حکایات دیگران را با او مذکور داشته که بنگارش آن حاجت نیست .

بیان احوال صمة بن عبد اللّه قشیری: که از شعرای روزگار سلاطین بنی امیه بود

در جلد پنجم اغانى مسطور است که صمّة بن عبد اللّه بن طفيل بن قرّة بن هبيرة بن عامر بن سلمة الخير بن قشير بن كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعة بن معاوية بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمة بن خصفة بن قيس بن عيلان بن مضر بن نزار شاعری اسلامی بدوی از شعرای دولت امویه و اندك شعر بود، جدّش قرة بن هبیره را در حضرت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم شرف صحبتی حاصل شد و یک تن از آن مردم عرب است که بآستان عرش بنيان مبارك نبوی صلی اللّه علیه و آله و سلم وفود دادند.

و چون قرة بن هبيرة بحضور رسالت ظهور همایونش تشرف جست عرض کرد

ص: 122

يا رسول اللّه همانا خدایانی را پرستش می نمودیم که سود و زیانی برای ما نداشت فرمود «نعم ذا عقلا» آری این قول و این فکر از روی عقل و دانش است .

ابن دأب حکایت کرده است که صمّة بن عبد اللّه دچار عشق و هوای روی و و موی دختر عمّ خود عامرية بنت غطيف بن حبيب بن قرة بن هبيره شد و از پدرش او را خواستار شد غطیف پذیرفتار نشد و عامر بن بشر بن ابي براء بن مالك بن ملاعب اللأسنّة بن جعفر بن كلاب آن ماه آفتاب احتساب را خواستار شد پدرش غطیف آن گوهر لطیف را با وی تزویج نمود و عامر مردی کوتاه و نکوهیده بود صمة بن عبد اللّه این شعر بگفت :

فان تنكحوها عامرا لاطلاعكم *** اليه يدهدهكم برجليه عامر

کنایت از این که اگر این گوهر نا بسوده را بعامر نکاح بستید عامر چون جعل که پشکل را بغلطاند او را بهر دو پای خود می غلطاند.

بالجمله چون آن دختر پری منظر را بسرای عامر بردند و عامر از آن حور بی نقاب کامیاب شد صمّة را درد عشق و رنج هوا بی تاب کرد و سخت محزون گشت.

چون کسان او این حال را بديدند جيرة دختر وحشى بن طفيل بن قرة بن هبیره را با وی تزویج کردند حمّة مدتى قليل با وى بزيست آن گاه خشمناك بر قوم و عشیرت خود بشام روی کرد آن زن را با ایشان بگذاشت و این شعر با او بگفت:

كلى التمر حتّى تهرم النخل و اضفري *** خطامك تدرين ما اليوم من امس

کنایت از این که چندان بحال خود بمان تا از کثرت سال خوردگی امروز را از دیروز فرق نگذاری و نیز اشعار دیگر در حق عامریه بگفت این دأب گوید وقتی صمة با جماعتى از مسلمانان بشهر دیلم برای غزو برفت و در طبرستان بمرد.

عبد العزیز بن ابی ثابت گوید مردی از اهالی طبرستان که روزگاری دراز بر سر نهاده بود مرا حدیث نهاد که در خلال آن حال که در ضیعت خود راه می شمردم

ص: 123

و در سایه اشجار می گذرانیدم، ناگاه انسانی را در بستانی افتاده با جامه فرسوده ديدم بدو نزديك شدم حرکت همی کرد لکن سخن نمی راند پس خوب بدو گوش دادم ناگاه دیدم با آوازی ضعیف این شعر می خواند :

تعز بصبر لا وجدتك لا ترى *** سنام الحمى اخرى الليالي الغوابر

كان فؤادي من تذكره الحمى *** و اهل الحمى تهفوبه ریش طائر

و این شعر را هم چنان مکرر کرد تا جان از تنش بیرون شد پرسیدم این مرد کیست گفتند صمة بن عبد اللّه قشیری است .

از مردی از بنی عقیل حکایت کرده اند که روزی بر صمة بن عبد اللّه قشیری بگذشتم تنها نشسته و می گریست و خود را مخاطب ساخته و همی گفت سوگند با خدای ترا در آن چه آن زن گفت تصدیق نمی کنم گفتم کدام کس را قصد کردۀ ويحك آیا دیوانه شده باشی ؟ گفت آن کس را که این شعر را در حقش قصد نموده ام :

اما و جلال اللّه لو تذكرينني *** كذكريك ما كفكفت للعين مدمعا

فقالت بلى و اللّه ذكرا لوانّه *** یصبّ على صمّ الصفا لتصدّعا

نفس خویش را در فراق او تسلیت می دهم و بدو خبر می گویم که اگر او نیز چنان که می گوید بیاد من اندر آید بروزگار من و حال فکار من خواهد بود موسی بن عبد اللّه تمیمی و دیگران حکایت کرده اند که صمّة قشیری دختر عمّ خویش را که سخت دوست می داشت خواستار شد عمّش صداقی گران بروی نهاد صمّة از پدر خود مسئلت نمود تا او را معاونت نماید و پدرش مردی توانگر ولئیم بود و در کار پسر همراهی نکرد.

چون صمّه از وی مأیوس شد از قوم و عشیرت خویش مسئلت نمود ایشان شتری چند بدو آوردند صمّه آن شتران را برای هم خود بیاورد گفت این شتران را در ازای مهر دختر خود پذیرفتار نمی شوم از پدرت بخواه تا این اشتران را تبدیل

ص: 124

نماید صمه از پدرش بخواست پدرش قبول ننمود.

چون صمّه این سختی و لئامت را بدید عقال آن شتران را قطع کرده براه خود گذاشت و شتر ها هر يك بمكان خود شدند و صمّه پیاده بماند و بار خود بر خویش نهاد چون دختر عمش او را باین حال بدید گفت سوگند با خدای مانند این روز ندیده ام که مردی را قوم و عشيرتش بچند شتر بفروشند صمه ازین حال نا هموار مقام زیست نیافت و در همان ساعت بسر حدی برفت و بزیست تا بمرد.

بیان احوال ابی دهبل وهب بن زمعه: از شعرای دولت بنی امیه

در جلد ششم اغانی مسطور است وهب بن زمعة بن أسيد بن احيحة بن خلف بن وهب بن حذافه ابن جمح بن عمرو بن مصيص بن كعب بن لوی بن غالب معروف و مکنی با بی دهبل جمحی است و این شعر را عبد اللّه بن زبعری و بقولی دیگری دربارهٔ خلف بن وهب انشاد کرده است:

خلف بن وهب كلّ آخر ليلة *** ابدا يكثر اهله بعيال

سقيا لوهب كهلها و وليدها *** مادام في ابياتها الذيالی

نعم الشباب شبابهم و كهولهم *** صبابة ليسوا من الجهال

و مادر ابو دهبل زنی از طایفه هذیل است و ابو دهبل در این شعر خود او را قصد کرده است :

انا ابن الفروع الكرام التي *** هذيل لابياتها سابلة

هم ولدوني و اشبهتهم *** كما تشبه الليلة القابلة

و نام آن زن هذیله دختر سلمی است مدائنی گوید ابو دهبل مردی جمیل و شاعر بود و گیسوانش بر هر دو شانه اش فرو می ریخت و بعفت امتیاز داشت در آخر خلافت حضرت امير المؤمنين عليه السلام لب بشعر بر گشود و معاویه و عبد اللّه بن زبیر

ص: 125

را مدح نمود و ابن زبیرش در پاره اعمال یمن عامل گردانید .

از ابو مسکین حکایت کرده اند که جماعتی براهبی بگذشتند و با او گفتند باز گو شاعر ترین مردمان کیست راهب گفت بجای خود باشید تا در آن کتاب که نزد من است بنگرم پس در پوست های کهنه که از قدیم داشت نظر کرد و گفت «وهب من و هبين من جمع اوجمحين» و ابو دهبل این شعر را در مفاخرت قوم خود گوید :

قومي بنو جمع قوم اذا انحدرت *** شهباء تبصر في حافاتها الزعفا

اهل الخلافة و الموفون ان وعدوا *** و الشاهد و الروع لاغر لا ولا كتفا

مدائنی گوید ابو دهبل بهوای زنی از قوم خود که او را عمرة نام بود دل از دست بگذاشت و آن زنی زبان آور و از اخبار و اشعار ناس با خبر بود لاجرم رجال ايام بمحادثه او حاضر و بر گردش فراهم می شدند.

و ابو دهبل با هر جماعتی که بمجلس عمرة در آمدند حضور یافتی عمرة نيز او را دوست می داشت و ابو دهبل از بزرگان اشراف بنی جمح بشمار می رفت و بار ها حمل می کرد و بفقرا عطا می نمود و میهمان را نيك می نواخت و بنوجمح را گمان چنان می رفت که ابو دهبل بعد از آن عوالم عشق بازی او را تزویج نمود و پاره گویند بوصالش کامیاب نشد و عمره با وی وصیت کرده بود که آن چه در میان ایشان می گذرد مکتوم دارد ابو دهبل نیز ضمانت کرد و در میان ایشان حالت اتصالی پدید گشت.

زوجۀ عمره بر این حال واقف شد و زنی زیرک از فرتوت های قبیله خود را پوشیده بر توضیح آن حال بفرستاد آن پیر زال نزد آن غزال بیهمال آمد و مدتی از هر جائی سخن بگذاشت نا گاه در بین حکایت با عمره گفت من از تو بسی عجب دارم که از چه روی در تحت نکاح ابی دهبل در نمی آئی با این که این گونه مواصلت و معاشرت و صحبت با هم دارید عمره گفت در میان من و ابو دهبل چه چیز است.

آن زن زيرك بخندید و گفت آیا چیزی را که اشراف قریش در مجالس خود و بازاریان اهل حجاز در بازار ها و سقّایان در آبگاه ها به آن داستان

ص: 126

می کنند و اکنون دو تن نیست که منکر عشق و عاشقی شما ها باشد از من می خواهی پوشیده بداری.

عمره چون این سخنان بشنید آشفته و پریشان از جای برجست و در بر روی مصاحبين و مجالسین خویش بربست و ابو دهبل بر حسب عادت بیامد و بار نیافت و عمره بدو پیام کرد که ازین پس ازین گونه مجالست و مصاحبت کرامت دارد و ابو دهبل این شعر بگفت :

تطاول هذا الليل ما يتبلج *** و اعیت غواشی عبرتي ما تفرّج

و بتّ كئيبا ما انام كانّما *** خلال ضلوعي جمرة تتوهج

الى آخر ها و ابو دهبل در آتش فراق بسوخت و اشعار عاشقانه بسی بگفت عمر بن شبّه گوید ابو السائب مخزومی وقتی از مردی شنید که این شعر ابو دهبل را که در حق عمره گفته می خواند :

أليس عجيباً ان نكون ببلدة *** كلانا بها ثاو و لا تتكلّم

ابو السائب را حال بگشت و گفت ای حبیب من بایست آن مرد بایستاد و ابو السائب کنیز کی را فریاد کرده بخواند و گفت ای سلامة بيرون آي آن كنيزك بیرون آمد ابو السائب با آن مرد گفت پدرم فدای تو باد این شعر را دیگر باره بخوان و آن مرد اعادت نمود .

ابو السائب گفت آری و اللّه این امری بس عجیب و عظیم است یعنی دو نفر دوست و عاشق مدنی در شهر باشند و هیچ با هم تکلم ننمایند بسیار عجیب است و اگر چنین امری عجیب نباشد سلامة در راه خدای آزاد است.

آن گاه با آن مرد گفت فدای تو و مصاحبت تو شوم اکنون بهر کجا می روی راه گیر و خودش و جاریه اش بدرون سرای شدند و جاریه از کمال تعجبي که از افعال و اقوال ابی السائب داشت همی گفت تا ترا دیده ام همیشه مرا از کار خود در آن چه نه ترا و نه مرا سودی می رساند باز می داری.

صالح بن حسان گوید وقتى عاتكه دختر معاوية بن ابي سفيان اقامت حج

ص: 127

نمود و در ذی طوی از منازل مکه معظمه منزل گزید و یکی روز که سخت گرم و زمین تافته و آن ماه نو خاسته از شدت حرارت پژمرده شده و راه عبور و مرور مقطوع گردیده بود ، کنیزکان خود را فرمان داد تا پرده را برداشتند و آن ماه خرگهی چون سر و سهی در مجلس خویش نشسته و پرده های بسی نازک آویخته بودند که از آن بجانب جاده نگران بود .

بناگاه ابو دهبل جمعی در آن هاجره روز و شدت گرما که هیچ کس را قدرت عبور نبود بقافله بگذشت و ابو دهبل نیز چهره دلاویز و موئى مشك بيز داشت چون آن حور بهشت را در آن مجلس فردوس آئین بدید بهره خویش را از عمر دریافت و مدتی دراز در آن چهره چینی طراز و دیدار بی انباز نگران و لذت جان و روان را موجود یافت.

عاتکه از آن دزد پنهان بی خبر بود ناگاه بدید که در وی نگران است بفرمود تا پرده بیاویختند و خویشتن را پوشیده ساخت و زبان بدشنام ابو دهیل بر گشود : ابو دهبل دشنام آن شکر خند را از انگبین و قند گوارا تر شمرده این شعر بگفت :

انّی دعانى الحين فاقتادني *** حتى رأيت الظبي بالباب

یا حسنه إذ سبّنى مدبراً *** مستترا عنّى بجلباب

سبحان من وقفها حسرة *** صبّت على القلب با وصاب

يذود عنها ان تطلّبتها *** اب لها ليس بوهاب

احلها قصرا منيع الذرا *** يحمي بابواب و حجاب

آن گاه ابو دهبل این اشعار را که از مجلس دل دار و گفتار یار شکر بار حکایت می کرد برای بعضی از دوستان خود بخواند و اندك اندك در مکّه شایع و مشهور شد و نوازندگان در آن اشعار سرودن گرفتند چندان که گوش زد عاتکه شد و آن آفتاب تابان خندان شد و بشگفتی اندر آمد و جامه چند برای ابو دهبل بفرستاد و ابواب ارسال رسل در میان ایشان مفتوح گردید.

ص: 128

و چون عاتکه از مکه راه بر گرفت ابو دهبل نیز با وی روی بشام نهاد و در ابو دهبل هر مکانی نزديك باو فرود می شد و عاتکه به ملاطفت و احسان با او می گذرانید تا بدمشق در آمد ابو دهبل نیز با او بدمشق آمد این وقت دیگر راه بملاقات عاتکه نیافت و از دیدار آن سرو ماه رخسار بر کنار ماند و مدتی در آن جا مریض شد و این شعر در این باب بگفت:

طال ليلى و بتُّ كالمحزون *** و مللت الثواء في جيرون

و اطلت المقام بالشام حتّى *** ظنّ اهلى مرجمات الظنون

و هي زهراء مثل لؤلؤة الغو *** اص ميزت من جوهر مكنون

ثمّ حاصرتها الى القبة الخ *** ضراء تمشى في مرمر مسنون

الى آخر ها ، این اشعار نیز چنان شایع گشت که گوش زد معاویه شد معاویه سکوت نمود تا روز جمعه پیش آمد و مردمان بخدمتش بیامدند و از جمله ایشان ابو دهبل بود .

معاویه با حاجب گفت چون ابو دهبل خواهد بیرون شود او را مانع شو و نزد من باز گردان مردمان همی سلام دادند و باز شدند و ابو دهبل نیز برخاست تا باز گردد معاويه بانگ بر كشيد بمن باز شو چون بخدمت معاويه نزديك شد او را بنشاند تا مجلس خلوت گشت معاویه بدو گفت هیچ گمان نمی برم در میان قریش هیچ کس از تو اشعر باشد گاهی که این شعر را می گوئی:

و لقد قلت اذ تطاول سقمى *** و تقلبت ليلتي في فنون

لیت شعری امن هوى طارنومی *** ام برانی البارى قصير الجفون

جز این که تو این شعر را می گوئی:

و هي زهراء مثل لؤلؤة الغوّا *** ص ميزت من جوهر مكنون

و اذا ما نسبتها لم تجدها *** في سناء من المكارم دون

سوگند با خدای دختری که پدرش معاویه و جدش ابو سفیان و جدۀ او هند دختر عتبه باشد چنان خواهد بود که تو یاد کردی و هیچ چیز در مراتب قدر و مقام

ص: 129

او نیفزودی لیکن در این شعر خود با سائت رفته باشی :

ثمّ حاصرتها الى القبة الخضر *** اء تمشى في مرمر مسنون

یعنی در این شعر خویش که چنان باز می نمائی که در قبة الخضراء با عاتکه مصاحبت جسته و از دیدارش کامیاب شدی خوب نگفتی چه تو در این دعوی کاذبی و او را تهمت زنی ،ابو دهبل گفت سوگند با خدای این شعر را من نگفته ام دیگران گفته اند و بمن نسبت داده اند.

معاويه گفت اما از طرف من آسوده باش که زیانی بر تو نمی رسد چه من از دختر خویش اطمینان دارم که خویشتن را در پردۀ صیانت حفظ می نماید و نیز می دانم که نوجوانان شعرا چون لب بشعر و نسیب کشانید در حق هر کسی که جایز باشد یا نباشد می سرایند و بیادش انشاد می کنند لکن مجاورت ترا با یزید مکروه می دانم و از خشم و ستيز او و تاختن او بر تو که شایسته جوانان و پادشاهان است بیمناکم و معاویه همی خواست که ابو دهبل بيمناك شود و فرار نماید و آن سخنان درباره عاتكه انقطاع گیرد.

ابو دهبل نیز اقامت در دمشق را با عقل جایز ندید و از آن جا بمکه معظمه فرار نمود لكن با عاتکه مکاتبت می ورزید تا یکی روز که معاویه در مجلس خود جای داشت یکی از خواجگان حرم سرای بیامد و گفت قسم بخدای امروز کاغذی بعاتکه رسید و چون بخواند بگریست و در زیر جای نماز خود بگذاشت و از آن پس با حالی دژم و خاطری اندوهگین می باشد.

معاویه گفت باز شو و بملاطفت و حیلت این نامه را بمن بیاور خصیّ باز گشت و در خدمت عاتکه از هر طریق سخن کرد و لطایف الحیل بکار برد تا او را مغرور و غافل ساخته آن مکتوب را بر گرفت و نزد معاویه آورد معاویه چون نگران شد این اشعار را مسطور یافت :

اعاتك هلا ان بخلت فلا ترى *** لذى صبوة زلفى لديك و لا رقی

رددت فؤاداً قد تولى به الهوى *** و سكنت عينا لا تمل و لا ترقى

ص: 130

ولكن خلعت القلب بالوعد و المنى *** و لم اريوماً منك جوداً ولا صدقا

أتنسين ايّامي بربعك مدنفا *** صريعاً بارض الشام ذا سقم يلقى

الى آخر الاشعار چون معاویه این اشعار را که بر معاشقت و مصاحبت دلالت داشت بخواند پسرش یزید پلید را احضار کرد.

یزید پدرش معاویه را متفکر و متحیر بدید گفت یا امیر المؤمنین چه امری پیش افتاده است که ترا باندوه در افکنده گفت کاری است که مرا رنجور داشته و دلم را از جای بر آورده و ندانم در این حادثه چه سازم و در چاره این کار چه اندیشه کنم، یزید گفت یا امیر المؤمنین بفرمای تا چیست گفت این ابو دهبل فاسق این اشعار را برای خواهرت عاتکه بنوشته و تمام این روز عاتکه بگریستن اندر است و ابو دهبل روزگار او را تباه ساخته باز گوی تا در اصلاح این کار چه بینی؟

یزید گفت سوگند با خدای تدبیری بس آسان دارد معاویه گفت چیست گفت یکی از بندگان تو در ازقه و گودال های مکه در کمین او بنشیند و ما را از شر او آسوده گرداند.

معاویه چون این سخن بشنید گفت اف بر تو باد سوگند با خدای آن امر را که اصلاحش را از تو خواهند نخواسته اند و آن کار را که بتو بلندی جوید نجسته اند و هر کسی برأى تو توسل جوید دارای هیچ رأی و رویت نباشد و حال این که تو را آن استطاعت و استعداد نیست که بتوانی يك سخن را برتابی و چنان از راه عقل و جاده خرد دور باشی که همی خواهی مردی از قریش را بقتل رسانی آیا نمی دانی که چون چنین کنی آن چه وی گفته و ادعا کرده است راست و درست گردد و ما را تا قیامت در زبان اهل جهان در اندازی .

یزید گفت ای امیر المؤمنين همانا ابو دهبل قصیده دیگر گفته است که مردم مکه در هر محفل و مجلس می خوانند و چندان شیوع یافته که بگوش من رسیده و مرا دردناک ساخته و بآن چه بآن اشارت کردم باز داشته معاویه گفت کدام است گفت :

ص: 131

الا لانقل مهلا فقد ذهب المهل *** و ماكلّ من يلحى محباً له عقل

لقد كان في حولين حالا و لم ازر *** هوای و ان خوفت عن حبها شغل

حمى الملك الجبّار عنّى لقاءها *** فمن دونها تخشى المتالف و القتل

الی آخر ها، چون این اشعار را معاویه بشنید و از فحوای آن معلوم شد که هنوز بوصال دخترش عاتکه دست نیافته گفت سوگند با خدای خاطرم آسوده شد چه از آن ایمن نبودم که ابو دهبل از وصال عاتکه کامیاب نشده باشد لکن از این اشعار که ابو دهبل شکایت از حرمان و عدم وصال می کند و باز می نماید که عاتکه او را از وصل و بذل مباشرت خویش بهره یاب نداشته چاره این کار آسان است بر خیز از پیش من یزید پلید رانده و اندوهمند برخاست و برفت .

و معاویه در همان سال آهنگ حج نمود و چون ایام حج منقضی گشت اسامی بزرگان و اشراف قریش را با شعرای ایشان را بنوشت و در جمله شعراء نام ابو دهبل را مذکور داشت آن گاه ایشان را بخواند و جملگی را بصلات گران مایه و جوایز سنيه كثيره بنواخت.

و چون ابو دهبل جایزه خود را بگرفت و برخاست تا بمكان خویش شود معاویه او را بخواند و گفت ای ابو دهبل چیست مرا که ابو خالد يزيد بن امير المؤمنين را بر تو خشمگین و بواسطه بعضی اشعار و مکاتبات تو که دائما به آن تنطق می کنی و نزد دشمنان و موالی ما می فرستی در کین و کمین می نگرم خویشتن را در معرض ابی خالد يعني يزيد عنيد مي فكن.

ابو دهبل چون این سخنان را بشنید شروع بمعذرت نهاد و سوگند همی خورد که آن جمله را بروی دروغ بسته اند معاویه گفت با کی بر تو نیست و از بهر تو در خدمت ما زیانی ندارد آیا تا بحال تاهل اختیار کرده باشی گفت نکرده ام گفت کدام از دختر های عم خودت را بیش تر دوست می داری گفت فلانة را گفت من آن دوشیزه را از بهر تو تزویج کردم و دو هزار دینار در صداق او بدادم و نیز هزار دینار در حق تو فرمان کردم.

ص: 132

چون ابو دهبل آن جمله را بگرفت گفت اگر امیر المؤمنین را رأى علاقه می گیرد که از آن چه بگذشته در گذرد ازین بعد بيك بيت ازین اشعار در چنین معانی که به آن مسبوق نیستم اگر تنطق نمایم خون من هدر و همین زن که از بهرم تزویج فرمودی مطلّقه باشد.

معاویه ازین سخن مسرور شد و نیز بر خویشتن نهاد که یزید را از وی خوشنود و این مبلغ را که بدو داده بود همه سال در حقش بر قرار و مستمر گرداند آن گاه بدمشق باز شد و این حج که معاویه در این سال بگذاشت جز برای اصلاح امر ابی دهبل نبود.

راقم حروف گوید چون بر این گونه افعال و نکرای معاویه و مراتب دنیا داري و حزم و احتیاط و دور اندیشی و صبوری وجود و عطوفت و عدم مبالات او در مراسم حفظ ناموس و عفت و رعایت بعضی مسائل بنگرند.

معلوم می شود که اگر او را مجالی و حالت تحمل زحمت و مشقت و اسفار و کار زار و قبول صدمت طی مراحل و دوری از اغلب مشارب و مآكل بودی بر اغلب ممالك روی زمین دست یافتی و تا دارای این اوصاف نبودی نتوانستی سرای پیغمبر را در بر بندد و بدون استحقاق بر مسند امارت و خلافت بنشیند چه از میان اهل دنیا کم تر کسی مانند او سلطنت یافته و باین اندازه مشتهيات نفسانی اهل جهان را بر طبق دل خواه ایشان بجای آورده است.

زبير بن بكار حکایت کند که وقتی ابو دهبل به آهنگ غزو بیرون شد و او مردی صالح و نیکو جمال بود چون در جیرون رسید زنی نزد وی آمد و مکتوبی بدو داد و گفت این مکتوب را از بهر من قرائت کن ابو دهبل بخواند آن گاه آن زن برفت و بقصری اندر شد و دیگر باره نزد وی آمد و گفت اگر باین قصر اندر آئی و این کتاب را از بهر زنی بخوانی انشاء اللّه تعالى ترا اجری جمیل است چه این نوشته از شخصی که غایب است و این زن در خیال اوست و اندیش مند می باشد رسیده .

ابو دهبل با آن زن بقصر در آمد چون درون قصر شد ناگاه کنیزکان بسیاری

ص: 133

حاضر دید بجمله برخاستند و در قصر را بروی بر بستند .

ابو دهبل چون نگران شد زنی ماه روی درخشنده دیدار مشک بوی درخشنده رخسار را آماده کار و مستعد بوس و کنار بدید و ابو دهبل را بمباشرت و آمیختن با خویش بطلبید ابو دهبل پذیرفتار نشد آن ماه رخسار چون آن افکار را بدید بفرمود تا وی را محبوس ساخته و طعام و شراب او را اندك اندك همي دادند چندان که ضعیف گشت و نزديك بمرك رسيد آن گاه او را بوصال خویشتن بخواند .

ابو دهبل گفت هرگز این کار نخواهد شد لکن ترا تزویج می نمایم گفت چنین کن پس او را بزنی گرفت و آن سرو بوستان غنج و دلال نگران شد که آن یار بیهمال را چنان بال و کوپال سست و ضعیف گردیده که بهیچ وجه آن نیرو ندارد که با وی بوصال آید و پیکان تير و نوك نيزه بر هدف مراد بنشاند.

پس از جان و دل در تقویت قوای آن آرام دل و جان بکوشید تا آن چه را که خواهشمند بود نیرومند شد و آن چه را که بپایش می نشست و از دل می خواست بهوایش برخاست و مدتی طویل با آن یار بی بدیل بزیست و هیچ ساعتی از وی مفارقت نجست و بیرون از سرایش راه نگذاشت چندان که اهل و عیالش از وجودش مأیوس شدند و پسران و دخترانش شوی و زن گرفتند و اموالش را قسمت کردند و زوجه اش وفاداری کرد و بر شوهرش چندان بگریست که قوت باصره اش ضعیف گردید و در اموال شوهرش قسمت نبرد.

و چون چندی بر گذشت ابو دهبل با زوجۀ خود گفت تو در کار من گناه ورزیدی و در کار اهل و اولاد من معصیت کردی مرا اجازت ده تا پدیدار ایشان بشوم و بتو باز گردم آن زن او را سوگند های سخت بداد که افزون از یک سال نماند و باز گردد ابو دهبل از کنار او راه بر گرفت و چشم بجهان بر گشود و همی برفت تا باهل و عیال خود پیوست و حالت زوجه و فرزندان خود را بدید و اولادش بخدمتش آمدند.

ابو دهبل بر آشفت و گفت سوگند با خدای هرگز در میان من و شما کاری و

ص: 134

الفتی نخواهد بود چه شما آن مردم هستید که در زندگی من اموال مرا خواستید بميراث برید و بردید بهره شما همان است که یافته اید سوگند بخداوند در آن چه آورده ام هیچ کس را با زنم شريك نكنم آن گاه با زوجه وفادارش گفت این جمله از آن تو است هر چه خواهی چنان کن و چون آن مدت که با آن زن قراری مقرر داشته بود خواست بر حسب میعاد معاودت جوید در این حال از مرك او خبر آوردند و ابو دهبل از زحمت سفر آسوده و با اهل و عیال خویش بفراغت بنشست.

وقتی ابو دهبل جمعی بر عبد اللّه بن عبد الرحمن بن وليد بن عبد شمس بن المغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم که او را ابن الازرق و هبرزی می خواندند وفود داد و این وقت این ازرق از جانب عبد اللّه بن زبیر عامل یمن بود و ابو دهبل از وی رنجیده خاطر گردیده بسوى عمارة بن عمرو بن حزم که از جانب ابن زبیر در حضر موت عامل بود برفت و شعری چند در مدح او و تعرض با بن ازرق بگفت و از آن پس از خدمت عمارة بازگشت.

حنين غلام ابن ازرق پوشیده و پنهان با ابو دهبل گفت چنان می دانم که تو در کار پسر عمت ابن ازرق شتاب ورزیدی چه او از تمامت مردمان جواد تر و كريم تر است بهتر این است بخدمت او معاودت جوئى البته او ترا بی بهره نمی گذارد و نیز دانسته باش که ما در آن بیم هستیم که وی معزول گردد ملازمت خدمتش را از دست مگذار تا هیچ وقت ترا مفقود نیابد و فراموش نکند.

ابو دهبل نصیحت غلام را بپذیرفت و بخدمت ابن ازرق برفت و مواظبت ورزید و ابن ازرق او را بعطا و احسان بنواخت و او شعری چند بگفت و از آن جمله است.

اعلم بانّي لمن عاديت مضطفن *** ضبّاً و انّى عليك اليوم محسود

و انّ شكرك عندى لا انقضاء له *** مادام بالهضب من لبنان جلمود

می گوید چون این قصیده را بگفتم و این نیمه شعر را «و انّ شكرك» را انشاء نمودم از انشاء مصراع ثانی عاجز ماندم و دو سال بر گذشت و بانجام نرسانیدم

ص: 135

تا وقتی در موسم از یکی از مردم حاج بشنیدم که لبنان را بر زبان می آورد گفتم لبنان چیست گفت کوهی است در شام این وقت مصراع ثانی را نیز بگفتم.

وقتی نصیب شاعر بر ابراهیم بن هشام که در آن زمان والی مدینه بود در آمد و قصیده که در مدح او گفته بود بعرض رسانید ابراهیم گفت این شعر را شأن و مقامی نباشد و چگونه با این شعر ابی دهبل که در حق صاحب ما ابن ازرق گفته بمیزان توان آورد.

ان تغد من منقلي نجران مرتحلا *** يرحل من اليمن المعروف و الجود

نصیب چون این سخن بشنید سخت در خشم شد و عمامه از سر برداشت و دور افکند و در زیر پای در نوشت آن گاه گفت اگر شما مانند این ازرق مردمی آوردید ما نیز مدیحی بهتر و نیکو تر از مدیح ابو دهیل برای شما می آوریم.

و در روايت اسمعيل بن يعقوب بن مجمع تمیمی است که ابراهیم بن هشام مردی جبار و قهار بود و در آن اوقات که والی مدینه بود بجز يك ماه مردمان را بار نمی داد و چون بار می داد اجازت می داد که شاعری با ایشان بیاید و يك قصیده در مدح هشام بن عبد الملك و يك قصيده در مدح ابراهيم بن هشام بعرض برساند.

پس یکی روز مردمان را بار داد و در آن روز شاعری را که اجازت دادند با ایشان بیاید نصیب شاعر بود و جبّه از دیبا بر تن داشت و از ابراهیم اجازت خواست تا قصیده خود را معروض دارد ابراهیم رخصت داد نصیب قصیده که در مدح هشام بن عبد الملك گفته قرائت کرده بعد از آن بانشاد قصیده که در مدح ابراهیم گفته بود پرداخت و قصیده که در مدیحه هشام بود برتر بود.

حاضران خواستند با نصیب بملاحت و مزاح سخن کنند و گفتند ای ابو محجن این قصیده سخت نیکوست دیگر باره قرائت کن ابراهیم گفت سخن بسیار کردید این مرد شاعر است و شاعر تر از وی آن کس است که در حق این ازرق گفته است و شعر مذکور را قرائت کرد نصیب آشفته مغز شد و گفت سوگند با خدای ما مدایح را نمی سازیم مگر باندازه و قدر رجال و هر مردی را بقدر مقام او مدح می کنیم

ص: 136

مردمان بجمله خندان شدند لکن ابراهیم حلم و بردباری نمود و متعرض وی نگشت و حاجب گفت براه خویش اندر شوید .

چون از مجلس بیرون آمدند و در دهلیز سرای آمدند سخت بخندیدند و گفتند آیا هیچ کس را دیده اید که مانند این سیاه با چنین جباری شجاعت ورزیده باشد و این جبار را با این که حلم و بردباری نیست در حق او حلم نموده باشد .

وقتی ابو دهبل بآهنك ابن ازرق بیرون شد تا او را از وی عطائی رسد اتفاقا ابن ازرق معزول شده بود و این حال بر ابو دهبل ثقیل گردید و همی استرجاع نمود ابن ازرق گفت کار را دشوار مدان چه از عزل من آن چه بهره توست فوت نشود آن گاه دویست دینار بدو عطا کرد و ابو دهبل این شعر را بگفت :

اعطی اميرا و منزوعاً و ما نزعت *** عنه المكارم تغشاه و ما نزعا

ابو عمر و شیبانی گويد عبد اللّه بن زبیر عبد اللّه بن عبد الرحمن یعنی ابن ازرق را در پاره اعمال یمن عامل ساخت عبد اللّه بن عبد الرحمن در مال و منال آن سامان دست دراز کرده مردمان را بعطایای گران مایه بنواخت و مخصوصاً جماعت قریش را بجوائز سنیه شاد کام گردانید لاجرم مردم قریش او را مدح و ثنا گفتند و بخدمتش وفود دادند و ابن ازرق باقسام اعطیه و انواع احسان با ایشان معاملت نمود و این خبر گوش زد ابن زبیر شد ابن زبیر بروی حسد برد و او را معزول و ابراهيم بن سعد بن ابی وقاص را بجایش منصوب کرد.

چون ابراهیم بدو آمد خواست تا حساب از وی بجوید عبد اللّه گفت ترا نزد من حسابی و در میان من و تو عملی نیست این بگفت و بمکه آمد مردم قریش از ابن زبیر بر وی بیمناک شدند تا مبادا در مقام تفتیش و کشف حال او بر آید، لابد اسلحه بر تن بیاراستند و بحفظ و حراست او بیرون شدند تا او را از آسیب ابن زبیر نگاهبان باشند.

چون عبد اللّه ایشان را نگران شد مردمان قریش بپاس حشمت او فرود شدند و بر وی سلام فرستادند و بساط ها از بهرش بر کشادند و کنیزان و کودکان ایشان

ص: 137

مجمر ها بیاوردند و عود مندلی در مجمر بسوختند و او را با این عظمت و حشمت بمسجد آوردند عبد اللّه در مسجد الحرام و بيت اللّه العظيم طواف داده آن گاه بخدمت ابن زبیر آمد و سلام بگذاشت و مردم قریش نیز در گرد او بودند و بهر کجا شدی با وی راه سپردند ابن زبیر چون این حال را بدید بدانست که او را بعبد اللّه راهی نیست لاجرم باو و حساب او متعرض نشد و عبد اللّه در کمال ابهت و جمال جلالت بمنزل خویش برفت و ابو دهبل این شعر بگفت:

فمن يك شان العزل او هدّ ركنه *** لاعدائه يوماً فما شانك العزل

و ما اصبحت نعمة مستفادة *** و لا رحم الاّ رحم الاّ عليها لك الفضل

من ابو جعفر الشويفعي که مردی از اهالی مکّه معظمه بود گوید سلیمان بن عبد الملك در زمانی که زمین از شدت حرارت چون کورۀ آتشین می نمود بمکّه بیامد و سریر او را در پیشگاه کعبه نقل همی دادند و مردمان را بشمول عطا کامروا همی داشت چون نوبت بطایفه بنی جمح رسید ابو دهبل را بخواندند.

سلیمان گفت ابو دهبل شاعر کجاست او را نزد من حاضر کنید چون حضور یافت سلیمان گفت ابو دهبل شاعر توئی گفت آری گفت گویندۀ این شعر توئی.

فتنة يشعلها ورّادها *** حطب النار فدعها تشتعل

فاذا ما كان امن فأتهم *** و اذا ما كان خوف فاعتزل

گفت آری من گفته ام سلیمان گفت تو نیز این شعر گوئی:

يدعون مروان كيما يستجيب لهم *** و عند مروان خار القوم اور قدوا

قد كان في قوم موسى قبلهم جسد *** عجل اذا خار فيهم خورة سجدوا

ابو دهبل گفت آری سلیمان گفت تو چنین شعر ها می گوئی آن گاه در طلب نوال و عطاى مائى لا و اللّه ولا كرامة ابو دهبل گفت یا امیر المؤمنین آن مردم که در مملكت شما افساد نمودند و فتنه بر انگیختند و شما را با شمشیر کشیده استقبال کردند و با خیل خود و پای خود بر شما بتاختند و از آن پس خدای تعالی شما را بر ایشان نصرت داد از آن ها در گذشتید اما از من که جز بزبان خود فتنه ننموده ام

ص: 138

از چه روی نباید در گذشت سلیمان گفت از تو در گذشتیم و قطيعه بس معتبر از یمن با قطاع او مقرر ساخت.

بعضی محارم و خواص سلیمان در خلوتی معروض داشتند چگونه چنین قطیعه را بدو گذاشتی گفت خواستم او را و نامش را در آن جا بمیرانم و این شعر را ابو دهبل در شهادت حضرت ابی عبد اللّه الحسین سلام اللّه عليه گوید:

تبيت سكارى من امية نوما *** و بالطف قتلى ماينام حميمها

و ما افسدا الاسلام الاّ عصابة *** تأمّر نوكاها و دام نعيمها

فصارت قناة الدين في كفّ ظالم *** اذا اعوج منها جانب لا يقيمها

ابو عمر و شیبانی گوید ابن الازرق چون بمرد ابو دهبل زنده بود و او را در عليب مدفون ساختند و چون ابو دهبل را حالت احتضار پیش آمد وصیت کرد که او را پهلوی ابن ازرق بخاک سپارند ابراهیم بن ابی عبد اللّه گوید ابو دهبل در طلب میرائی بمصر شد و از عرض راه بازگشت و قبرش را در علیب پهلوی ابن ازرق بدیدم :

بیان احوال عبيد اللّه بن عبد اللّه بن عتبة بن مسعود: که با بنی امیه معاصر بود

عبيد اللّه بن عبد اللّه بن عتبة بن مسعود بن وائل بن حبيب بن شيخ بن قار بن مخزوم بن صاهلة بن كامل بن الحارث بن تميم بن سعد بن هذيل بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار.

در جلد هشتم اغانی مسطور است که وی در جمله حلفای بنی زهره از مردم قریش وعداد او در ایشان است و عتبة بن مسعود و عبد اللّه بن مسعود بدرى صاحب رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم دو برادر باشند و عتبه را در حضرت رسول خدای شرف صحبت دست داد لکن از جمله اهالی بدر نبود.

و پسرش عبد اللّه پدر همین عبید اللّه مردی صالح بود عمر بن الخطاب او را عامل

ص: 139

جائی نمود و از کردارش خوشنود بود و عبید اللّه بن عبد اللّه را دو تن برادر بودند یکی عون و آن دیگر عبد الرحمن نام داشت عون مردی فقیه و ادیب بود لكن بمذهب مرجئه می رفت و از آن پس از آن مذهب باز شد و این شعر بگفت و مردی شاعر بود .

فاوّل ما أفارق غير شك *** افارق ما يقول المرجئونا

الى آخر ها و با ابن اشعث خروج نمود و چون ابن اشعث هزیمت شد وی فرار کرد حجاج در طلب او امر نمود عون بخدمت محمّد بن مروان بن حکم در نصیبین شتافت محمّد او را امان داد و دو فرزندش مروان بن محمّد و عبد الرحمن بن محمّد را بملازمت خدمت او و استفاده از علوم او فرمان داد.

و یکی روز با او گفت دو پسر برادرت را چگونه دیدی گفت اما عبد الرحمن كودك است و اما مروان «فائي ان انيته حجب و ان قعدت عنه عتب و ان عاتبته صحب و ان صاحبته غضب» اگر نزد او شوم در حجاب شود و اگر کناری کنم عتاب ورزد و اگر عتاب کنم بدرشتی و غلظت خطاب نماید و اگر با وی مصاحبت جویم در غضب و غضاب گردد.

و بعد از آن عون از محمّد بن مروان کناری گرفت و بملازمت عمر بن عبد العزيز روز نهاد و همیشه با وی بزیست و ازین پیش در ذیل احوال عمر بن عبد العزير و قرائت جریر این شعر را « يا ايها القارىء المرخی عمامته» که خطاب بهمین عون است و نیز در ذیل احوال جریر بپاره حالات او اشارت شد .

و اما عبد الرحمن بن عبد اللّه را نباهت و فضیلت دو برادر خود نبود ازین روی نامش را مذکور نیاوردند و اما عبيد اللّه بن عبد اللّه يك تن از وجوه فقهائی است که از ایشان روایت فقه و حدیث نمایند و از جمله فقهای سبعه مدینه است و ایشان قاسم بن محمّد بن أبی بكر بن ابی قحافه و دیگر عروة بن زبیر و دیگر ابو بكر بن عبد الرحمن بن حارث بن هشام و ديگر سعيد بن المسيب و ديگر عبيد اللّه بن عبد اللّه بن عتبة و دیگر خارجة بن زيد بن ثابت و دیگر سلیمان بن یسار است.

و این عبید اللّه مردی نا بینا بود و از جماعتی از وجوه صحابه مثل ابن عباس و

ص: 140

عبد اللّه بن مسعود که عم وی بود و ابو هریره راوی بود و زهری و ابن ابی الزناد و جز ایشان از نظرای آن ها از وی روایت می کردند و عبد اللّه بن عباس او را مقدّم و بر گزیده می داشت.

زهری گوید چهار بحر علم را ادراک نمودم و یکی از ایشان عبید اللّه است و من بسيارى علم بیاموختم و چون عبید اللّه را دیدم چنان بود که گوئی هیچ کلمتی از علم نشنیده ام و عمر بن عبد العزیز را در حق او اعتقادی راسخ بود چنان که ازین پیش مسطور شد .

هشام بن عروه گوید وقتی عبید اللّه بن عبد اللّه بدرگاه عمر بن عبد العزیز رفت و اجازت ملاقات خواست حاجب او را باز گردانید و این وقت عبد اللّه بن عمرو بن عثمان بن عفان در خدمت عمر بود عبید اللّه خشمناك باز گشت و با آن حالت صلاح گاهی شعر می گفت و این شعر در حق عمر بگفت:

ابن لى فكن مثلى او ابتغ صاحباً *** کمثلک انیّ تابع صاحباً مثلی

عزیز اخائی لا ینال مودّتی *** من الناس الاّ مسلم كامل العقل

و ما یلبث الفتیان ان یتفرقوّا *** اذا لم يؤلف روح شكل الى شكل

عمر از اشعار او خبر یافت و ابو بکر بن سلیمان بن ابی خثیمه را با عراك بن مالك در طلب معذرت بدو فرستاد و ایشان بدو شدند و گفتند عمر بخدای سوگند می خورد که از آمدن تو و باز گردانیدن حاجب من تو را آگاه نبودم عبد اللّه عذر او را پذیرفتار شد.

ابن ادریس گوید عراك بن مالك و ابو بكر بن حزم و عبيد اللّه بن عبد اللّه بن عتبة در مدینه طیبه زمانی دیر باز با هم دیگر مجالست و مصاحبت داشتند بعد از آن ابن حزم والی مدینه شد و عراك در آن جا قضاوت یافت و از آن پس بقانون اهل روزگار هر وقت بر وی عبور دادند سلام ندادند و توقف نکردند و اظهار مهر و حفاوت بجای می اوردند و عبید اللّه نا بینا بود و از کردار ایشان با خبر شد و این

ص: 141

شعر بگفت:

الا ابلغا عنّى عراك بن مالك *** ولا تدعا ان تثنيا بابي بكر للمتكما لوما أحر من الجمر

و لولا اتقائي ثمّ بقياى فيكما *** للمتكما لوما أحرّ من الجمر

و از جمله اشعار نام دار عبید اللّه بن عبد اللّه است که خطاب بابن شهاب زهری کرده و می گوید :

اذا قلت اما بعد لم يثن منطقى *** فحاذر اذا ما قلت كيف اقول

اذا شئت ان تلقى خليلا مصافيا *** لفيت و اخوان الثقات قليل

و نیز از جمله اشعار جيّده و ممتاز و سهل عبيد اللّه بن عبد اللّه است :

اعاذل عاجل ما اشتهى *** احب من الاجل الرائث

سانفق مالى على لذّتي *** و اوثر نفسى على الوارث

ابادر إهلاك ستهلك *** لمالي او عبث العابث

نوشته اند وقتی زنی سیم تن سیمین ذقن از نواحی مکه معظمه از قبیله هذيل بمدینه آمد و او را آن جمال دل فریب بود که عقول مردمان را میر بود عبید اللّه بن عبد اللّه این شعر در این باب گفت:

احبّك حبّا لو علمت ببعضه *** لجدت و لم يصعب عليك شديد

و حبّك يا امّ السيّ مدلّهى *** شهیدی ابو بکر و ایّ شهید

و يعلم وجدى القاسم بن محمد *** و عروة ما القى بكم و سعيد

و يعلم ما اخفى سلیمان علمه *** و خارجة يبدى لنا و یعید

متى تسألي عمّا اقول فتخبرى *** فللحب عندى طارف و تليد

و در این اشعار نام فقهای مدینه را مذکور داشته است و چون این اشعار را سعید بن مسیب بشنید گفت سوگند با خدای عبید اللّه ایمن بود از این که آن زن از ما بپرسد و می دانست که اگر آن زن ما را بشهادت بخواند ما در حق عبید اللّه در امر باطل نزد آن زن گواهی نمی دهیم و عبید اللّه را زوجۀ بود که او را عثمه نام بود وقتی امری پیش آمد که عبید اللّه بروی عتاب ورزید و او را طلاق داد و از آن پس پشیمان

ص: 142

شد و در حق او اشعار بسیار گفت از آن جمله است:

تغلغل حبّ عثمة في فؤادی *** فباديه مع الخافی يسير

تغلغل حيث لم يبلغ شراب *** ولا حزن و لم يبلغ سرور

صدعت القلب ثم ذررت فيه *** هواك فليم و التام الفطور

اكاد اذا ذكرت العهد منها *** اطرت لو انّ انسانا يطير

با وی گفتند آیا تو را با این صلاح و سداد که می باشد در چنین موارد شعر مي گوئی گفت ( في اللدود رَاحَةً المفؤد) يعقوب بن عبد الرحمن از پدرش حکایت کند که مردی بخدمت عبید اللّه بن عبد اللّه می آمد و با او محالست می کرد.

وقتی با عبید اللّه گفتند این مرد درباره اصحاب رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم بجسارت سخن می کند ، چون آن مرد بمجلس عبید اللّه آمد بدو التفات ننمود و آن مرد عقلی کامل داشت و با عبید اللّه گفت ای ابو محمّد همانا تو را شانی و حالی است یعنی تو را بر خویش دیگرگون بینم اگر راه عذری برای من می دانی از من بپذیر.

عبید اللّه گفت آیا خدای در علم خودش متهم می شماری گفت پناه بخدای می برم گفت آیا رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را در حدیث خود متهم می خوانی گفت بخدای پناه می برم عبید اللّه گفت خدای عزّ و جل می فرماید ﴿ لَقَدْ رَضِیَ اللّهُ عَنِ المُؤْمِنِینَ إذْ یُبَایِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَهِ﴾.

یعنی خدای تعالی خوشنود شد از مؤمنان گاهی که در تحت شجره با تو بیعت کردند و تو در حق فلان با این که از جمله این بیعت نمایندگان است جسارت می ورزی آیا بتو خبری رسیده است که خدای تعالی بعد از آن که از وی خوشنود گشته خشم ناک گردیده است.

آن مرد چون این سخن بشنید گفت سوگند با خدای هرگز در حق او بهیچ گونه جسارتی اعادت نجویم راوی می گوید این مرد عمر بن عبد العزیز است و ازین پیش در ذیل احوال عمر باین خبر اشارت رفت و باز نموده شد که بحضرت امير المؤمنين علي بن ابي طالب علیه السلام راجع است و یکی از جهات تو بت و انابت عمر و ارادت

ص: 143

به آن حضرت همین داستان است بعضی وفات عبید اللّه را در سال نود و هشتم هجری در مدینه دانسته اند.

بیان احوال جميل بن عبد اللّه: شاعر عاشق مشهور از شعرای زمان سلاطین بنی امیه

جميل بن عبد اللّه بن معمر بن حارث بن ظبيان و بقولی ابن معمر بن حبتر بن ظبيان بن قيس بن جزء بن ربيعة بن حزام بن ضبة بن عبد بن كثير بن عذرة بن سعد و هو هذیم و او را ازین روی هذیم گفتند که پدرش را غلامی هذیم نام بود ازین روی سعد را بدو اضافه کرده هذیم نامیدند و هو ابن زيد بن سود بن اسلم بن الحاف بن قضاعه و جماعت نسابه در قضاعه اختلاف ورزیده اند.

بعضی گفته اند قضاعه از قبیله معد که برادر پدری و مادری نزار بن معد است و مادرش معانة بنت جوسم بن جلهمة بن عامر بن عوف بن وف بن عدی بن دب بن جرهم است.

و بعضی گفته اند که ایشان از قبیله حمیر هستند و جمیل این مطلب را درین شعر خود یاد کرده و خود را از معدّ خوانده است :

انا جميل في السنام من معدّ *** في الاسرة الحصداء و العيص الاشد

و یکی از راجزین در این شعر که گوید قضاعه را از حمیر شمارد :

قضاعة الاثرون خير معشر *** قضاعه بن مالک بن حمیر

و ایشان را در این باب اراجیز بسیار است و از آن پس تمام مردم قضاعه به حمير منسوب شدند و نسب ایشان را باین گونه مذکور دارند قضاعة بن مالك بن مرة بن زيد بن مالك بن حمير بن سبا بن يشحب بن يعرب بن قحطان قحذمی گوید اسم سبا عامر است و او را ازین روی سبا گفتند که اول کسی بود که زنان را سبی و اسیر نمود و او را عبّ الشمس نیز گفتند یعنی عدیل الشمس و این نام را بواسطه حسن

ص: 144

و جمال یافت.

و آن جماعت نسّابه که قضاعه را فرزند معدّ نمی دانند می گویند مادرش عكبرة زنى از سبا و در تحت نكاح مالك بن عمر بود و عكبرة از وی حمل داشت که مالك بمرد و معد بن عدنان او را تزویج کرده قضاعه بر فراش معد متولد شد لکن مؤرج بن عمر گوید این سخن را بعد از مدتی احداث کرده اند و این شعر را برای تصحيح قول خودشان گفته اند.

یا ايّها الداعي ادعنا و ابشر *** و كن قضاعيّاً ولا تنزر

قضاعة الاثرون خير معشر *** قضاعة بن مالك بن حمير

النسب المعروف غير منكر

کلام شاعر «ولا تنزّر» یعنی خود را به نزار مبند مؤرّج گوید این سخنی است که در پایان دولت بنی امیه گفته اند و شعرای مردم قضاعة در زمان جاهلیت و اسلام بتمامت بسوى معدّ خود را خوانده اند و جمیل این شعر را گوید :

و ایّ معدّ كان في رماحهم *** كما قداتانا و المفاخر منصف

بالجمله جميل شاعری فصیح و مقدم و جامع شعر و روايت و راوية هدية بن خشرم و هدبه شاعر و راوية حطيئه و حطيئه مردى شاعر و راويۀ زهير و پسرش کعب بن زهیر بود.

ابو محلّم گوید آخر کسی که جامع شعر و روایت شد کثّیر عزّه بود و کثیر راویۀ جمیل بود و این جمیل در شمار عشّاق شعرای عرب است و معشوقه او بثينة دختر حباب بن ثعلبة بن لهوذ بن عمرو بن اللاحب بن حرّ بن ربيعة است و ازین روی بجميل بثينة اشتهار دارد چنان که کثیر را کثیر عزّة گفتند و ازین پیش بشرح حال كثّير عزه اشارت شد و كثّير جميل را بر خود مقدم می خواند و سایر اساتید نیز در فنون شعر او را بزرك و مقدم می شمارند.

راقم حروف شرح حال جمیل را در ذیل مجلدات مشكوة الادب مذكور و

ص: 145

طی این کتب نیز بر حسب اقتضای مقام مسطور داشته لهذا بهمین مقدار اشارت کفایت ورزید.

بیان احوال ابی کلده یشکری: از شعرای دولت بنی امیه

ابو كلدة بن عبيد بن منقذ بن حجر بن عبيد اللّه بن مسلمة بن حبيب بن عدىّ بن جشم بن غنم بن حبيب بن كعب بن يشكر بن بكر بن وائل.

در جلد دهم اغانی مسطور است که وی شاعری اسلامی و از شعرای دولت امویه و ساکنان کوفه و از آنان که با ابن اشعث خروج کردند و بدست حجاج بقتل رسیدند بود، ابن الاعرابی گوید که ابو کلدة را در خدمت حجاج آن مقام اختصاص بود که چون خواست با جناب عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب وصلت نماید او را لایق این مهم خطیر دانست و با عبد اللّه بن شداد بن هادی لیثی بخدمت عبد اللّه روانه کرد و ابو كلده ام کلثوم دوشیزه آن جناب را برای حجاج خطبه کرد.

لکن در پایان کار چنان افتاد که ابو کلده با ابن اشعث بر حجاج خروج نموده و از تمامت مردمان در تحريض ابن اشعث بر حجاج بیشتر می کوشید لاجرم چون بعد از ظفرمندی حجاج ابو کلده را بقتل رسانیدند و سرش را نزد حجاج بیاوردند و در حضورش بگذاشتند حجاج مدتی در آن سر نگران شد آن گاه گفت چه بسیار اسرار که در این سر بودیعت نهادم و هرگز کشف آن را ننمود تا گاهی که از بدنش جدا کرده بمن آوردند.

بالجمله در آن اوقات که لشکر حجاج با سپاه ابن اشعث حرب می نمودند یکی روز ابو کلده در میان هر دو گروه و هر دو صف بیرون شده و روی با مردم کوفه کرده قصیده خود را که در آن این شعر است بتحريك ايشان بخواند :

فقل للجويريات يبكين غيرنا *** و لا تبكنا الا الكلاب النوائح

ص: 146

بكين الينا خشية ان تبيحها *** رماح النصارى و السيوف الجوارح

اسلمتمونا للعدوّ على القنا *** اذا انتزعت منها القرون النواطح

چون این ابیات غیرت انگیز را قرائت کردند مردم کوفه چنان بتاختند و بر لشکر شام بنواختند که سپاه حجاج را از جای برآوردند لکن حجاج پای ثبات استوار کرد چنان که در ذیل احوال حجاج و خروج ابن اشعث اشارت یافت ابن اعرابی گوید یکی روز حجاج با اهل مجلس خود گفت هیچ کس مانند ابو کلده مردمان را بر من بر نشورانید چه او روزی در وسط لشکر ابن اشعث بیامد و بر مکانی بلند بر شد و تنبان از پای درآورد و بر زمین بگذاشت آن گاه بر فراز آن سراویل آن چند که توانست پلیدی کرد و مردمان از هر طرف بسویش نگران بودند.

چون این کردار نا پسندیده را از وی بدیدند در شگفت شدند و گفتند وای بر تو این چه نکوهیده کرداری است که نمودار کردی مگر دیوانه شدی ابو کلده گفت شما از بیم و هیبت عدوان تنبان خود را انبان پلیدی کرده و در پنهان پوشانیده اید لكن من آشکار کردم مردمان با کمال انزجار خاطر و حال ضجرت و نفرت او را دشنام داده بر من حملۀ سخت بیاوردند من هرگز آن روز را فراموش نکنم که ابو کلده برای شان پیشی گرفته و با رجوزه می خواند :

نحن جلبنا الخيل من زرنجا *** مالك يا حجّاج منّا منجا

لتبعجن بالسّيوف بعجا *** او لتفرقن بذاك أحجا

سوگند با خدای اگر نه آن بودی که اهل شام را خدای تعالی نصرت فرمود در آن روز از پای در آمدندی.

ابن حبیب حکایت کرده است که ابو کلده با قعقاع بن سوید منقری در سجستان بود وقتی معامله در میانه افتاد که ابو كلدة رنجیده خاطر شد و این شعر در حق قعقاع بگفت :

ستعلم انّ رأيك رأى سوء *** اذا ظلّ الامارة عنك زالا

ص: 147

و راح بنو ابيك و لست فيهم *** بذى ذكر يزيدهم جمالا

هناك تذكر الأسلاف فيهم *** اذا الليل القصير عليك طالا

قعقاع با او گفت این شب که دراز بر من نماید با این که کوتاه باشد کدام شب است وی گفت هر وقت آسمان را مربعه بنگری چنان خواهد بود قعقاع در این سخن متفکر بود تا گاهی که معزول و محبوس گردید و شبی سر بیرون کشید و چون نگران شد آسمان را جز باندازۀ تربیع و چهار دهنه زندان ندید این وقت گفت سوگند با خدای این همان حال و همان مکان است که ابو کلده مرا از آن بیم همی داد وقتی ابو کلدة از حصین بن منذر رقاشی خواستار احسان و انعامی شد حصین چیزی بدو عطا نکرد و گفت بدو چیزی نمی دهیم تا به آن خمر بیاشامد ابو کلده او را هجو کرده گفت:

يا يوم بؤس طلعت شمسه *** بالنحس لا فارقت رأس الحصين

انّ حصينا لم يزل باخلا *** مذكان بالمعروف كذّ اليمين

این شعر بحصین پیوست و بر آشفت و در جواب هجای ابی کلده این شعر بگفت

عضّ ابو كلدة من امّه *** معترضا ما جاوز الاسكتين

بظراً طويلا غاشياً رأسه *** اعقف كالمنجل ذا شعبتين

و چون هجو حسین را ابو کلده بدانست در جواب او شعری چند بگفت از آن جمله است.

فلو كنت حراً يا حصين بن منذر *** لقمت بحاجاتي و لم تتبلد

و با ابو کلده گفتند که بنی رقاش بواسطه هجوی که درباره حصین بن منذر کرده او را تهدید بقتل کرده اند پس گفت :

تهددنی جهلا رقاش و ليتني *** و كلّ رقاشى على الارض في الحبل

فیاست حصین واست امّ رمت به *** فبئس محل الضيف في الزمن المحل

و ان انا لم اترك رقاشا و جمعهم *** اذل على وطء الهوان من النمل

فشلت یدای و اتبعت سوى الهدى *** سبيلا ولا و فقت للخير و الفضل

ص: 148

عظام الخصيط تطاللحى معدن الخني *** مباخل بالازواد في الخصب و الازل

اسود شرى وسط الندى و ثعالب *** اذا خطرت حرب مراجلها تغلى

در خبر است که ابر کلده يشكرى بعشق روی و کمند موی دهقانه که در بّست جای داشت دچار شد و همواره با وی مراوده کردی و در کنارش جای داشتی و چندان که امکان داشتی از وی مفارقت نداشتی و این شعر در حقش گفت :

و كاس كانّ المسك فيها حسوتها *** و نازعنيها صاحب لي ملوّم

اغرّ كانّ البدر سنة وجهه *** له كفل واف و فرع و مبسم

يضيّ دجا الظلماء رونق خدّه *** و ینجاب عنه الليل و الليل مظلم

و ثدیان كالحقين و المتن مدمج *** و جيد عليه نسق درّ منظم

و بطن طواه اللّه طیّا و منطق *** رخیم و ردف نيط بالحقو مقأم

به تبلتني و استبتني و غادرت *** لظى في فؤادى تارها تتضرّم

ابیت بها اهدى انا الليل جنّتى *** و اصبح مبهوتا فما اتكلّم

فمن مبلغ قومی الدنى انّ مهجتي *** تبين لئن بانت الا تتلوم

و عهدى بها و اللّه يصلح بالها *** تجود على من يشتهيها و تتعم

فما بالها ضنت علىّ بودّها *** و قلبي لها يا قوم عان متيم

در این اشعار از اعضای نفیسه و اجناس بدیعه پوشیده و ظاهر و چهره روشن و كفل و ساق و لؤلؤ دندان و کیسو و پستان و شکم و سینه و تمامت اجزای بدن آن دهقانه دختر سیمتن بر شمرد و کام کاری و کامیابی خود را از آن مهر درخشان و ماه درفشان باز نمود و چون این اشعار بآن دلدار مهر عذار رسید از معنی آن پرسش گرفت و چون از بهرش تفسیر کردند و باین دو بیت اخیر رسیدند که در آن جا می نماید که هر کس ازین خرمن حسن و جمال خواستار صحبت و وصال شود او را کامیاب می گرداند و بجنس بدیع خویش نایل می فرماید.

دهقانه دختر بر آشفت و گفت اگر چنین است که ابو کلده در این اشاره خویش تذکره نموده و او را با من عهد مصاحبت و مباشرت بوده یا هر کسی هر چه

ص: 149

از من خواسته با او بذل کرده ام و نفس خود را بدو سپرده ام تا آن چه خواهد با من بجای آورد البته من زانیه باشم، ازین پس اگر با وی بيك كلمه سخن نمایم در جمله زنا کارانم .

لاجرم از ابو کلده رشته مصاحبت و مجالست را قطع کرده دیگر او را بخویش راه نگذاشت و ابو کلده بهر تدبیر دست بیفکند بروی دست نیافت و در مهاجرت او دچار رنج و عذاب شد و چون یک باره از وی مأیوس شد این شعر در حقش بگفت:

صحا قلبي و اقصر بعد غيّ *** طويل كان فيه من الغواني

و خاف الموت و اعتصم بن حجر *** من الحب المبرّح بالجنان

الى آخر ها محمّد بن حارث مداینی گوید وقتی مسمع بن مالك بابي كلده بگذشت ابو کلده بدو برخاست و این شعر بگفت :

یا مسمع بن مالك يا مسمع *** انت الجواد و الخطيب المصقع

فاصنع كما كان ابوك يصنع

مردی که در آن جا حضور داشت گفت سوگند با خدای ای ابو کلدة اگر این مرد بفرمان تو برود و همان کند که پدرش می کرد بباید مادرش را بگاید گفت ويحك از كجا ؟ گفت زیرا که تو بدو فرمان می کنی که چنین نماید که پدرش همان کار می کرد و مادرش را پدرش در می سپوخت وی نیز باید با وی در سپوزد.

بیان احوال نصيب بن رباح: از شعرای دولت بنی مروان

نصیب بن رباح مولای عبد العزیز بن مروان است در جلد اول اغانی مسطور است که وی غلام یکی از مردم عرب از طایفه بنی کنانه بود که در ودّان سکون داشت عبد العزیز او را از ایشان خریداری نمود ، مادر او سیاه بود آقایش با وی در آمیخت و آن کنیز بنصيب حامله شد نصیب شاعری فحل و فصیح و مقدم و عفیف

ص: 150

و كبير النفس و مكني بابي المحجن و بقولى ابو الحجناء بود .

در خدمت ملوك محترم می زیست و در مدایح و مرائی ایشان اشعار شاهوار می گفت و نصیب را در نسیب و مديح نصيبي وافر و بهره کافی است هرگز زبان بهجو مردمان بر نمی گشود و گفته اند جز بنام و یاد زوجۀ خود تشبیب نمی جست و گفته اند چون مادرش بدو حمل یافت پدرش بمرد عمّ نصیب او را از عبد العزیز بخرید و او را محض تفخيم و تكريم نصیب خواندند.

مردی از قبیله خزاعه از اهل کلیة که قریه ایست که نصیب و کثیر در آن جای داشتند حکایت کرده است که نصیب می گفت من در اوان جوانی زبان بشعر بر گشودم و از اشعار خویش بشگفتی اندر شدم و نزد مشايخ بني ضمرة بن بكر بن عبد مناة که موالى نصيب بود و مشایخ خزاعه برفتم و از اشعار خویش بایشان عرض دادم و گفتم این شعر از فلان شاعری است که در عهود سالفه بوده است و ایشان همی گفتند سوگند با خدای نیکو گفته و سخن چنین و شعر باید چنین باشد.

چون این گونه تحسین و تمجید از ایشان بشنیدم بدانستم که من نیکو می گویم پس ایشان بکوچیدند من نيز بآهنك عبد العزيز بن مروان که این وقت امیر مصر بود بیرون آمدم و با خواهرم امامه که زنی دانشمند و چابك و زرنك بود گفتم ای خواهرك من شعری گفته ام و همی خواهم بخدمت عبد العزيز بن مروان روی کنم و امید همی برم که خدای تعالی بواسطه این اشعار آبدار تو را و مادرت را و هر کس از خویشان من که در بند بندگی هستند آزاد شوند.

خواهرم چون این سخنان بشنید از روی حیرت و افسردگی گفت ﴿ إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ﴾ ای پسر مادر من آیا دو خصلت در تو فراهم می شود یکی سیاهی رخساره و آن دیگر مضحکه مردمان واقع شدن ؟ گفتم تو با شعار من گوش بسپار و از بهرش بخواندم گفت پدرم فدای تو باد قسم بخدای نیکو گفتی و سوگند بخداوند در این کار امیدى بزرك است، با برکت و امید بفضل حضرت احدیت بجانب مقصود بیرون شو .

ص: 151

پس راه بر گرفتم تا بمدینه طیبه شدم و در آن جا فرزدق شاعر را در مسجد رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم بدیدم و بخدمتش برفتم و با خود گفتم شعر خویش بروی بخوانم و از اشعار او بشنوم.

پس از ابیات خود بروی قرائت کردم با من گفت و يلك آيا اين شعری است که همی خواهی بآن وسیله ادراك خدمت ملوك را بنمائی گفتم آری گفت دارای هیچ رتبت و مقامی نیستی، اگر می توانی این حال را بر خویشتن مکتوم داری چنان کن چون این سخن بشنیدم در عرق خجلت فرو رفتم.

این وقت مردی از قریش كه نزديك بفرزدق بود و اشعار مرا و سخنان فرزدق را می شنید سنگ ریزه بمن افکند و با شارت مرا بخواند بدو شدم گفت این شعر که از بهر فرزدق انشاد کردی از منشأت طبع وقّاد تو می باشد گفتم آری گفت سوگند با خدای بسیار نیکو و بصواب گفتی قسم بخدای اگر این فرزدق مردی شاعر باشد بر تو حسد برده است چه ما بر محاسن شعر آگاهیم بهر کجا آهنك كرده ای بشتاب و ازین کلمات شکسته خاطر مباش.

ازین سخن مسرور شدم و بدانستم آن مرد قرشی در آن چه گفت صادق است و عزیمت استوار کردم و بمصر شدم و عبد العزيز بن مروان والی مصر بود پس با دیگر مردم بدرگاه او حاضر شدم و در آن جا از مکانی که بزرگان قوم جای داشتند کناری گرفتم و از عقب ایشان جای کردم و در آن جا مردی آزاده خوی و نیکو منظر و ستوده مخبر را بر استری بدیدم که بهر کجا شدی او را راه گذاشتند .

چون بمنزل خویش انصراف جست با وی راه گرفتم و پیاده با قاطر او برفتم چون مرا بدید گفت آیا حاجتی داری گفتم آری مردی شاعر از مردم حجازم و امیر را مدیحه گفته ام و بامید احسان او کوه و صحرا بسپرده ام لكن مرا راه نگذاشتند و از آستان او دور ساختند گفت از اشعار خویش انشاد کن .

چون قرائت کردم از اشعار من در عجب رفت و گفت ويحك آيا اين شعر از آن توست پرهیز کن که دروغ گوئی و شعر دیگران را از خود بر شماری چه

ص: 152

امیر عبد العزیز اشعار مردمان را راوی است و بشعر و شاعری عالم است و جماعتی از روات شعر در خدمتش حاضرند، بنگر تا مرا و خود را رسوا نکنی گفتم قسم بخدای این اشعار جز از خود من نیست گفت و يحك اگر تو خود گوینده این اشعاری در فضل مملکت مصر بر ساير ممالك بگوی و بامدادان بر من قرائت کن.

نصیب می گوید چنان که فرمود بجای آوردم و بامدادان بدو شدم و این شعر خود بدو برخواندم :

سرى الهمّ تنئينى اليك طلائعه *** بمصر و بالجوف اعترتني روائعه

و بات وسادي ساعد قل لحمه *** عن العظم حتّى كاد تبدو اشاجعه

و در تعریف باران و ابر و برق انشاد کردم چون بشنید گفت سوگند با خدای تو مردی شاعری بدرگاه امیر حاضر شو تا در خدمتش معروض دارم پس برفتم و بر در بار امارت توقف کردم و او درون سرای شد لکن هرگز گمان نمی بردم که او را آن امکان باشد که مرا در حضور عبد العزيز بن مروان نام بردار کند تا گاهی که مرا بحضرت امارت مرتبت بخواندند.

پس بر عبد العزیز در آمدم و سلام براندم عبد العزیز چشم بمن بر كشيد و نيك در من بنگرید آن گاه گفت ويلك آیا تو شعر می گوئی گفتم آری ایها الامیر گفت بخوان و من از بهرش بخواندم و او را بعجب در افکندم در این حال حاجب بیامد و گفت ايها الامير اينك ايمن بن خزیم اسدی است که بر در ایستاده است گفت اجازت بده اندر آید ایمن بن خزیم داخل شد عبد العزیز با او گفت بهای این بنده را تا چه مقدار می بینی می گوید ایمن بمن نظر کرده و گفت سوگند با خداى «لنعم الغادى في اثر المخاض» اى امير بهایش یک صد دینار است.

امیر گفت این غلام شاعری فصیح است، ایمن با من گفت آیا شعر می گوئی گفتم آری گفت بهایش سی دینار باشد عبد العزیز گفت ای ایمن آیا من او را بلند همی کنم و تو پست می داری گفت برای حمق اوست او را با شعر چکار است آیا مانند وی کسی شعر می گوید یا این که شعر نیکو تواند گفت.

ص: 153

عبد العزیز گفت ای نصیب از اشعار خود بدو بر خوان پس بروی فرد خواندم عبد العزیز با ایمن گفت ای ایمن اشعارش را چگونه دیدی گفت شعر اسودی است و از امثال خودش اشعر است عبد العزیز گفت سوگند با خدای وی از نو اشعر می باشد.

ایمن گفت ايها الامير آیا از من شاعر تر است ؟ گفت آری و اللّه از تو اشعر است ایمن گفت ايها الامير قسم بخدای تو ملول و عجول هستی گفت سوگند با خدای دروغ می گوئی و من چنین نیستم و اگر چنین بودم بر منازعت تو در سلام و تحیت و طعام خوردن با تو و تکیه کردن تو بروساید و فرش خود صبوری نمی کردم با این که در تو است آن چه در تو است یعنی پیسی چه ایمن را پیسی بود.

ایمن آشفته حال شد و گفت مرا اجازت فرمای تا بخدمت بشر بجانب عراق شوم و مرا بر مرکب چاپاری روانه دار گفت تو را اجازت دادم پس بفرمود تا ساز سفر او را مهیا کرده بجانب بشر رهسپارش داشتند و ایمن بن خزیم در این وقت این شعر بگفت :

ركبت من المقطم في جمادى *** الى بشر بن مروان البريدا

و لو اعطاك بشر الف الف *** راى حقّا عليه ان يزيدا

امير المؤمنين اقم ببشر *** عمود الحقّ انّ له عمودا

على ديباج خدى وجه بشر *** اذ الالوان خالفت الخدودا

ایوب می گوید ایمن بن خزیم در این کلام خود «اذ الالوان خالفت الخدودا» تعرض بکلفی است که در روی عبد العزیز بود چون بخدمت بشر شد و مدیحه او را بعرض رسانید یک صد هزار درهم از بشر جایزه یافت .

كليب بن اسمعیل مولی بنی امیّه که مردی حدث یعنی نیکو حدیث بود حکایت کند که نصیب غلامی حبشی بود و برای موالی خود شتر چرانی می نمود.

وقتی چنان افتاد که شتری را گم کرده از دنبالش راه بر گرفت و چندان زمین در نوشت تا بفسطاط مصر رسید و این وقت عبد العزیز بن مروان که ولی عهد عبد الملك بود در آن جا امارت داشت.

ص: 154

نصیب با خود گفت بعد از عبد العزیز هیچ کس نباشد که برای بر آوردن حاجت من بر وی اعتماد توان داشت پس از د حاجب رفت و گفت از امیر اجازت بخواه تا بخدمتش در آیم و قصیده که در مدحش آماده کرده ام بعرض رسانم حاجب برفت و عرض کرد اصلح اللّه الامیر مردی سیاه روی بر در است و رخصت می جوید تا حاضر حضرت شده مدیح خود را معروض دارد عبد العزیز چنان گمان کرد که این مرد شایسته استهزاء و مضحکه است و با حاجب گفت با او بگوی در آن روز که ما را بوجود چنین مردم حاجت است حاضر شود.

نصیب صبح گاه دیگر روز در پیشگاه عبد العزیز بیامد و مدت چهار ماه همه روز بامدادان حاضر استان شد تا از جانب عبد الملك يكى بعبد العزیز بیامد و بشارتی بیاورد که او را مسرور ساخت و عبد العزیز فرمان کرد تا تخت حکومت و امارت بر نهادند و مردمان را بار عام بداد و گفت این سیاه را نزد من حاضر کنید و همی خواست مردمان از کردار و گفتار او خندان شوند، نصیب در آمد و در مکانی که امیر کلامش را بشنیدی گفت:

لعبد العزيز على قومه *** و غيرهم نعم غامرة

فبابک الین ابوابهم *** و دارك ماهولة عامرة

و كلبك آنس بالمعتفين *** من الامّ بالابنة الزائره

و كفّك حين ترى السائلين *** اندى من الليلة الماطرة

فمنك العطاء و منى الثناء ***بكلّ محبّرة سائرة

عبد العزیر چون این اشعار آبدار که روان تر از آب و شیرین تر از شهد مذاب بود بشنید دومرة در اعطای او فرمان کرد نصیب گفت من مملوك هستم پس حاجب را بخواند و گفت بیرون شو و مقومین را حاضر کرده قیمت این غلام را معلوم دار.

حاجب برفت و بانك برداشت و گفت بهای غلامی را که در وی عیبی نباشد باز نمائید گفتند یک صد دینار است گفت این غلام در کار شتر چرانی بصیرت کامل دارد گفتند بهایش دویست دینار باشد گفت کمان را نیکو می سازد و تیر می تراشد

ص: 155

و پر بر آن می نشاند گفتند چنین غلام را چهار صد دینار قیمت است.

گفت در روایت شعر بصیرت دارد ، گفتند قیمتش ششصد دینار است گفت این غلام شاعری است که هیچ کس را آن حذاقت نباشد گفتند بهايش يك هزار دينار است .

چون عبد العزیز این سخن بشنید گفت هزار دینار با وی عطا کنید نصیب گفت ایها الامیر بهای شتری را که کم کرده ام چه سازم گفت قیمت آن چیست گفت بیست و پنج دینار است گفت بدو دهید گفت اصلح اللّه الامير جایزۀ خود من که تو را مدح کرده ام چه باشد عبد العزیز گفت نخست خویشتن را از مولای خود خریداری کن آن گاه بسوی ما معاودت جوی .

نصیب با حظی وافر و نصیبی کامل بکوفه رفت در این هنگام بشر بن مروان در کوفه حکمران بود نصیب اجازت خواست تا مگر بخدمتش در آید و این کار بروی صعوبت کشید و بملاقات بشر فایز نگردید تا یکی روز بشر بن مروان از پی تفرج و تنزه بیرون شد نصیب با او باز خورد و چون با وی شانه بشانه گردید بشر را ندا بر کشید و گفت :

يا بشر يابن الجعفرية ما *** خلق الاله يديك للبخل

جائت به عجز مقابلة *** ما هنّ من جرم و لا عكل

بشر بفرمود تا ده هزار درهم جعفریة که نصیب به آن سخن مادر بشر بن مروان را قصد کرده بود بدادند و مادر بشر را قطيّة می نامیدند و این قطيّة دختر بشر بن عامر ملاعب الاسنة بن مالك بن جعفر بن كلاب بود حکایت کرده اند که مروان بن الحكم ببادية بن جعفر بگذشت و قطية دختر بشو را نگران شد که دلوی آب برای شتر خود می کشد و می گوید :

ليس بنا فقر إلى التشكي *** جونية كحمر الابكّ

لا ضرع فيها ولا مذكّى

و نیز این شعر را می گوید :

ص: 156

عامان ترفيق و عام تمما *** لم يتّرك لحما و لم يترك دما

ولم يدع في رأس عظم ملدما *** الاّ ردايا و رجالا رزّما

مروان او را خطبه کرد و بشر بن مروان از وی متولد شد از عتبی حکایت کرده اند که چون روزگار با نصیب اقبال نمود و دارای اموال و بضاعت و نام و شهرت گشت آقایان او در طمع و طلب در آمدند و خواستند تا غلام زر خرید را در جمله خویشاوندان خود شمرده با خود ملحق دارند .

نصیب از قبول این امر امتناع ورزید و گفت سوگند با خدای اگر من بنده لایق باشم از آن بهتر است که دعیّ لاحق باشم یعنی اگر گویند من بندۀ با لیاقت و هنر هستم که بهنرمندی خود را آزاد کردم و در شمار آزادگان آمدم از آن خوش تر دارم که بگویند موالی او با مادرش در آمیخته اند و بدان جماعت منسوب و حرام زاده است و من می دانم که شما در این کردار مال و دولت مرا آهنگ نموده اید .

سوگند با خدای هیچ وقت چیزی کسب نکنم جز آن که من و شما در آن یکسان هستیم و با شما مساوات جویم و خود را مانند یکی از شما بشمارم و در آن چه بدست آورده ام بر شما فزونی نجویم و بالسویه قسمت نمایم و نصيب بقول خود وفا کرد و با ایشان بر آن گونه معاملت فرمود تا بمرد.

ایوب بن عبایه حکایت کند که وقتی نصیب را از عبد العزیز بن مروان احسانی وافر مبذول شد لکن نصیب پوشیده داشت و با جامۀ فرسوده بمدینه باز گشت مردمان همی گفتند نصیب را از مدیحه عبد العزيز بهره نرسید.

پس مدتی بر آن حال بزیست آن گاه مادرش را بخرید و آزاد ساخت و از آن پس امّ امامه را بدو برابر آن چه در بها و قیمت مادر خویش داده بود خریداری کرده آزادی بخشید و پسر خاله نصیب که نامش سحیم بود نزد وی شد و خواستار گشت تا او را نیز آزاد نماید ، نصیب گفت قسم بخدای چیزی با من بر جای نمانده لکن چون من ازین شهر بیرون می شوم با من بیرون آی شاید خدای تعالی آزادت فرماید و چون آهنك خروج نمود غلام خود را با مولی سحيم گذاشت تا شتر او را بچراند

ص: 157

و سحیم را با خود ببرد سحیم قیمت خود را از وی خواستار شد نصیب بدو برسانید و او را آزاد ساخت .

و یکی روز بر سحیم مرور داد و نگران شد که با دیگر سیاهان نای می نوازد و پای می کوبد نصیب این کار را پسندیده نداشت و او را نکوهش کرد، سحیم گفت اگر تو مرا آزاد نمودی تا چنان که تو می خواهی باشم این کاری است که سوگند با خدای هرگز نخواهد شد و اگر تو مرا آزاد نمودی که صلۀ رحم مرا بجای آری و حق مرا ادا فرمائی قسم با خدای همان است که من می خواستم پای کوبان و نای زنان باشم و هر چه خواهم چنان کنم نصیب چون بشنید باز شد و این شعر بخواند.

انّي ارانی لسحيم قاتلا *** انّ سحيما لم يثبنى طائلا

نسيت اعمالي لك الرواحلا *** و ضربى الابواب فيك سائلا

عند الملوك استثيب النائلا *** حتّى اذا آنست عنقا باتلا

ولّيتني منك القفا و الكاهلا *** اخلقا شكسا و لونا حائلا

حکایت کرده اند یکی از پسر های نصیب بعد از آن که آن آقای نصیب که او را آزاد کرده بود وفات نمود دختر آقا را از برادر آن مولی خطبه کرد آن شخص اجابت کرد و پدرش را یعنی نصیب را بشناخت و نصیب نیز او را باز شناخت و گفت باید تمامت بزرگان قبیله را برای این امر فراهم کنی.

چون بجمله انجمن شدند نصیب روی با برادر مولای خود که عمّ دختر بود آورد و گفت آیا دختر برادرت را با این پسر من تزویج نمودی گفت آری چون نصیب این سخن بشنید برعایت ادب و حشمت آقای خود که وفات کرده با جماعتی از غلامان سیاه خود گفت پای این پسر مرا بگیرید و او را بکشید و او را سخت بزنید، ایشان بر حسب فرمان نصیب پای فرزندش را بر بسته بضربی سخت مضروب ساختند آن گاه با برادر آقایش گفت اگر نه آن بود که من اذیت و آزار ترا مکروه و بیرون از طریقت ادب می دانم ترا نیز با پسرم ملحق می داشتم پس از آن جوانی از اشراف آن طایفه را نظاره کرد و با برادر آقایش گفت دختر برادرت را با این

ص: 158

جوان تزویج کن و آن چه شایسته این کار است و برای این ترویج لازم است من از اموال خود می رسانم.

راقم حروف گوید چون بر این گونه رعایت آداب و حفظ حشمت بنگرند بدانند که خداوند تعالی از چه روی غلامی سیاه را این گونه از فضل و علم و صنعت بهره ور می فرماید (از خدا خواهیم توفیق ادب) .

از مداینی حدیث کرده اند که گفت نصیب شاعر بخدمت عبد الملك در آمد و با وى در يك سفره طعام بخورد آن گاه عبد الملک با او گفت هیچ خواهی با ماندیم باشی و منادمت نمائیم نصیب گفت مرا امان بخش و امین گردان گفت چنین کردم.

نصیب گفت ( لونی حائل و شعری مفلفل و خلقتى مشوهة و لم ابلغ ما بلغت من اكرامك اياى بشرف أَب أوام او عشيرة و أَنّما بلغته بعقلي و لساني فانشدك اللَّه يا أَمير الْمؤْمنين انّ لا تحوّل بيني و بين ما بلغت بِه هذه الْمنزلة منك).

يعنى رنك من تاريك و مويم ژولیده و انبوه و پیکرم نا پسند است و این مقام و اکرام و اعظام که در خدمت تو حاصل نمودم بواسطه شرافت پدر و مادر و عشیرت من نيست بلكه بفروز عقل متین و نیروی زبان شیرین فصاحت آئین من است ترا بخدای سوگند می دهم که در میان من و این مقام و منزلت که از تو یافته ام حایل و حاجزى نيفكني.

یعنی چون با من معاشرت ورزی بعلت روی و موی و اندام ناستوده من ملول شوی و اوصاف و کمالات مرا بچیزی نشماری عبد الملك چون این سخنان بشنید او را از آن کار معفو داشت و ازین پیش در ذیل احوال عبد الملك باين حكايت به اندک اختلافی اشارت شد و اکنون برای اقامت حجت و شهادت بر آداب نصیب نگارش یافت.

ابو بکر بن مزید گوید روزی نصیب را در پیشگاه هشام بدیدم با او گفتم ای ابو محجن از چه روی نصیب نام یافتی آیا برای آن است که این لفظ را در شعر خویش بیاوردی گفت چنین نیست لكن من در خانوادۀ از ودّان متولد شدم آقایم

ص: 159

گفت این مولود ما را بیاورید تا بدو بنگریم چون مرا بدید گفت «انّه لنصيب الخلق» از آن روز نصیب نام یافتم پس از آن عبد العزیز مرا بخرید و آزاد ساخت .

محمّد بن عبد العزیز زهری گوید نصیب با من حدیث کرد و گفت بر عبد العزیز بن مروان در آمدم گفت این قصیده خود را « اذا لم يكن بين الخليلين ردّة» از بهر من انشاد کن گفتم این شعر از اشعار من نیست و از ابو صخر هذلى است لكن من آن کس هستم که این شعر گویم.

وقفت بذى و دان انشد ناقتی *** و ما ان بها لي من قلوص ولا بكر

عبد العزیز گفت ترا يك جايزه برای صدق حدیث تو و يك جايزه از بهر شعر توست پس هزار دینار براستی داستانم و هزار دینار در صلۀ شعرم بداد و این نصیب را دو گونه خفیف و حنجرۀ برجسته بود.

حکایت کرده اند که وقتی مردی سیاه روی را با زنی سفید اندام بدیدند و از سواد او و سپیدی آن زن در عجب شده بدو نزديك آمده گفتند باز گوی تا کیستی گفت من آن کس هستم که این شعر را می گویم.

الا ليت شعرى ما الذي تحدثين بی *** غدا غربة النأي المفرّق و البعد

ارى امّ بكر حين يقترب النوى *** لنائم يخلو الكاشحون بها بعدى

انصر منى عند الأولى هم لنا العدا *** فتشمتهم بى ام تدوم على العهد

و در این اشعار از آن زن که امّ بکر بود استفسار نمود که آیا عهد خود را با روی قطع می نماید یا بر همان پیمان خود می پاید، آن زن فریاد بر کشید بلکه سوگند با خدای بر آن عهد دوام می جوید و چون پرسش کردند گفتند ای مرد نصیب است و این زن امّ بکر است وقتی با نصیب گفتند در این جا جماعتی از زنان هستند که همی خواهند ترا بنگرند و شعرت را بشنوند گفت با من چه می کنند چه اگر بنگرند پوستی سیاه و موئی سفید بخواهند دید بهتر این است که از پس پرده اشعار مرا استماع نمایند .

وقتی مسلمه با نصیب گفت هجو را نیکو نتوانی گفت نصیب گفت سوگند با

ص: 160

خدای می توانم گفت آیا چنان می بینی که من نمی توانم در عوض عافاك اللّه بگویم اخزاك اللّه ؟ مسلمه گفت فلان مرد را که مدح راندی و او ترا صله و جایزه نداد هجوش کن نصیب گفت لا و اللّه شایسته نیست که او را هجو کنم بلکه سزاوار آن است که در آن هنگام که زبان بمدح او گشودم خویشتن را هجا گویم مسلمه گفت قسم بخدای این کلام از هجو سخت تر است.

ایوب بن عبایه گوید چنان بود که هر وقت نصیب از شام می آمد بر زنی فرتوت که در جحفه بود قدوم می داد و آن عجوزه را دختری زرد روی بود و از نصیب برای او زیور و حلیه می خواست و نصیب چون برای شان نزول می نمود بجامه و درهم شاد خوارش می داشت تا یکی از اوقاتی که بر ایشان ورود نمود و با ایشان بیتوته کرد ناگاه در دل شب جوانی را بدید که بیامد و پای بپای آن دختر بزد و او برخاست و با جوان برفت و مدتی درنك كرده باز گشت و در جای خود بخفت و چون ساعتی بر گذشت آن جوان دیگر باره باز شد و پائی بدو بزد و آن دختر برخاسته با او راهسپار شد و چندی درنك نموده بجای خویشتن باز شد.

چون بامداد گشت نصیب نشان محل خفتن و آمیختن و غسل کردن هر دو تن را بدید و چون آهنك كوچيدن نمود آن عجوز و دخترش گفتند پدرم فدای تو باد تو را عادتی است یعنی عطائی با ما می رود نصیب با او گفت :

اراك طموح العين ميالة الهوى *** لهذا و هذا منك ودّ ملاطف

فان تحملى ردفين لا اك منهما *** فحسبی فرد لست ممن يرادف

کنایت از این که در این مدت ترا صاحب يك يار و يك دل دار وفادار می دانستم اکنون معلوم شد بهر کسی نگرانی و مباشرت جمعی را خواهانی و من آن کس نیستم که در این کار دیگری را با خود شريك و یار گردانم پس چیزی بدو عطا نکرد و برفت.

وقتی عبد الملك بن مروان با نصیب گفت برای من انشاد شعر کن پس قصیده خود را که این شعر از آن است بخواند.

ص: 161

و مضمر الكشح يطويه الضجيع به *** طىّ الحمايل لا جاف و لا فقر

وذي روادف لا يلفى الازار بها *** يلوى و لو كان سبعاً حين يأتزر

چون عبد الملك اين گونه تعریف را بشنید گفت ای نصیب کیست این زن گفت دختر عمّی نوبية دارم که اگر او را بنگری يك شربت آب از دستش نیاشامی عبد الملك گفت اگر جز این می گفتی آن چه را که چشم تو در آن است می زدم یعنی سرت را که محل دیدگانت می باشد از تن جدا می ساختم وقتی شاعری از حجاز نصیب را باین شعر خود هجو کرد:

رأيت ابا الحجناء في الناس حائرا *** و لون ابى الحجناء لون البهائم

تراه على ما لاحه من سواده *** و ان كان مظلوما له وجه ظالم

و كنيت نصيب ابو الحجناء و بقولى ابو محجن بود بالجمله با نصیب گفتند آیا جواب این مرد را باز نمی دهی گفت نگويم و اگر يك تن را هجو گذار بودم او را هجو می نمودم همانا خدای تعالی مرا بسبب این شعر بخیر و خوبی مقرون داشته لاجرم بر خویش واجب ساختم که شعر خویش را در آن چه شرّ است نیاورم و این مرد مرا جز بسیاهی توصیف نکرده و براستی سخن کرده است آیا از بهر شما انشاد نکنم آن چه در وصف خود گفته ام گفتند انشاد فرمای پس این شعر خود را برای ایشان بخواند :

ليس السواد بناقصى مادام لي *** هذا اللسان الى فؤاد ثابت

من كان ترفعه منابت اصله *** فبيوت اشعاري جعلن منابتي

كم بين اسود ناطق ببيانه *** ماضى الجنان و بين ابيض صامت

انّي ليحسدني الرفيع بناؤه *** من فضل ذاك و ليس بي من شامت

از مسوّر بن عبد المك مذکور است که نصیب گفت بر عبد العزیز بن مروان در آمدم با من گفت تو از امثال خود شاعر تری عبد الرحمن با من گفت ای ابو محجن آیا از وی خوشنود هستی که گفت از جماعت سودان و سیاهان شاعر تر هستی گفتم ای برادر زاده من سوگند با خدای دوست می داشتم که مرا از این مقام برتر شمارد

ص: 162

لکن این کار نکرد و من با تو بدروغ سخن نكنم .

محمّد بن عبد ربّه گوید داخل مسجد کوفه شدم مردی را بدیدم که مانند او و سیاه تر از وی و پاکیزه تر جامه از جامۀ وی و خوش هیئت تر از وی ندیده بودم پرسیدم این مرد کیست گفتند نصیب است پس بدو نزديك شدم و با وی از هر در حدیث راندم آن گاه گفتم مرا از مقام شعر خودت و اصحاب خودت خبر گوی.

گفت اما جمیل همانا پیشوا و امام ماست و عمر بن أبي ربيعة دوشيزكان پرده حجاب و پرورش یافتگان آفتاب احتساب را از ما نيك تر توصیف نماید اما كثّير همانا در اشعار خویش و مضامین خود ما را بر اتلال و دمن و فراق یار گل پیرهن می گریاند و پادشاهان را از ما بهتر مدح می گذارد و امّا من همانم که آن چه گفته ام بشنیدی گفتم مردمان را گمان چنان است که تو نتوانی نیکو هجو رانی.

نصیب ازین سخن بخندید و گفت آیا مردمان را می نگری که در حق من بگویند مدیحه نیکو نمی تواند آورد گفتم نی، گفت آیا در حق من جایز نمی دانی که هجای نیکو آورم و در جای «عافاك اللّه» «اخزاك اللّه» بگویم گفتم آری می توانی .

نصیب گفت همانا من مردمان را از دو حال بیرون نیابم یا آن مردی است که از وی مسئلتی ننموده ام و با این حالت هیچ نمی شاید که او را هجو کنم و در حقّش ستم ورزم یا مردی است که از وی سئوال کرده ام و او مرا محروم و ممنوع داشته در این وقت نفس من سزاوار تر است که هجو شود چه به تسویلات نفسانی بر آن شده ام که از وی سؤال کنم و آن چه او راست از وی طلب نمایم.

اسمعیل بن مختار گوید ابو محجن اصيب با من حدیث نمود که روزی که باران از آسمان فرود همی آمد او و کثّیر و احوص بیرون آمدند نصیب گفت هیچ مشتاق باشید که بجمله سوار شده بعقیق رویم و چشم خود را از دیدار ماه رویان سیمین ذقن و سرو قدان گل پیرهن نصیبی بخشیم گفتند آری پس مرکوب های سخت نیکو را زین بر نهادند و البسه بس لطيف و شریف بر تن بیاراستند و خویشتن را

ص: 163

نا شناس گردانیده راهسپار آمدند.

چون بعقیق اندر شدند بهر سوی بگذشتند و در کنار هر گلبنی از دیدار گل رخی بهره ور شدند تا گاهی که سوادی عظیم را از دور نگران شدند و بجانبش گرایان گردیدند تا ب آن پیوستند و گروهی زنان خدمت کار و غلامان مه عذار و زنان خوب روی خوش رفتار که بجمله نقاب از دیدار برداشته چون ماه و آفتاب جهانی را کامیاب می داشتند بدیدند چون آن زنان ایشان را بدیدار آوردند خواستار شدند تا فرود آیند شعرای روزگار شرمسار بودند که در اول وهله اجابت نمایند و گفتند تا از پی آن حاجت که از پی آنیم نشویم نمی توانیم در این جا فرود آئیم.

جماعت نسوان ایشان را سوگند دادند تا به نزد ایشان باز گردند ایشان برفتند و باز آمدند ، زن ها خواستار شدند تا فرود آمدند آن گاه یکی از آن زن ها درون سرای رفت و برای ایشان اجازت حاصل کرده باز گشت و گفت اندر آئید می گوید ما بر زنی خوب چهر که فروغ دیدارش بر ماه و مهر پیشی گرفته و با کمال جمال و جلال برو سادۀ خویش بر نشسته در آمدیم چون ما را نگران شد تحیت و ترحيب نمود و بر آن کرسی ها که بر نهاده بودند اجازت جلوس داد و ما بجمله در يك صف بنشستيم .

آن گاه با ما گفت اگر دوست می دارید کودک خود را بخوانیم و گوشش را مالش دهیم چنین کنیم و اگر خواهید ابتدا بغذای بامدادی نمائیم گفتیم بلکه كودك را احضار فرمای چه غذای صبح گاهان فوت نمی شود پس ماه روی با دست نازنین به تنی از خدام اشارت کرده فوراً کنیز کی بس جمیل که مطرفی بروی آویخته حاضر شد و او را در برابر خاتون باز داشتند چندان که آرام گرفت.

آن گاه پرده را از چهره اش بر گرفتند چون نگران شدیم جمالی بکمال داشت و در حسن و خوب روئی بخواتون خود نزدیکی می گرفت پس باهل مجلس تحيت و ترحيب نمود این وقت خاتون او بدو روی کرده گفت و يحك در این شعر نصیب عافى اللّه ابا محجن تغنى جوى و ابو محجن کنیت نصیب است.

الأهل من البين المفرق من بدّ *** و هل مثل ايام بمنقطع السعد

ص: 164

تمنيت ايّامى اولئك و المنى *** على عهد عاد ما تعيد و لا تبدى

ماه روی برای آن پری چهرۀ مشکین موی با صوتی دلکش و لفظی شیرین و نوائی سوزناك تغنی کرد آن گاه با او گفت این شعر ابو محجن را نیز تغنی کن عافاك اللّه ابا محجن و آن دوشیزه در این شعر من

ارق المحب و عاده سهده *** لطوارق الهّم التي ترده

و ذكرت من رقت له کبدی *** و ابي فليس ترق لي كبده

لا قومه قومی و لا بلدی *** فنكون حينا جيرة بلده

و وجدت وجد اّلم يكن احد *** من اجله بصبابة يجده

الاّ ابن عجلان الذي تبلت *** هند ففات بنفسه كمده

چنان تغني نمود که همی خواستم مانند مرغ پرواز نمایم و از خرسندی بر آسمان بر شوم پس از آن فرمود در این شعر ابی محجن تغنّى كن « عافي اللّه ابا محجن».

فيالك من ليل تمتعت طوله *** و هل طائف من نائم متمتع

نعم انّ ذا شجو متى يلق شجوه *** ولو نائماً مستعتب اومودع

له حاجة قد طالما قد أسرّها *** من الناس في صدر بها يتصدع

تحملها طول الزمان لعلّها *** يكون لها يوما من الدهر منزع

و قد قرعت في ام عمرو لى العصا *** قديما كما كانت لذي الحلم تقرع

در این اشعار چنان تغنی نمود که مرا بحیرت افکند و از شدت فرح و سروری که در حسن غنا و اختیار او در شعر من بکار برده و حسن صنعتی که بنموده بود همی خواستم از خود بشوم و از آن گونه جودت و احکام آن مبهوت بماندم پس از آن با آن دختر ماه منظر گفت در این قول ابی محجن « عافی اللّه ابا محجن» نغنّی و سرود نمای .

يا ايّها الركب انّى غير تابعكم *** حتّى تلموا و انتم بي ملمّونا

فما ارى مثلكم ركبا كشكلكم *** يدعوهم ذو هوى ان لا يعوجونا

ص: 165

ام خبروني عن داء بعلمكم *** و اعلم الناس بالداء الأطبونا

چون این تغنی بنمود و این اشعار مرا بسرود و بجمله از ابیات من اختیار فرمود چنان خویشتن را بزرگ و بلند شمردم که همی در عرصه پندار خویش گمان بردم مردی از اشراف قریش هستم و منصب والاى خلافت و مقام عالی سلطنت مرا است.

پس ماه روی زهره جبین با آن دختر قمر آئین گفت ای دخترك من كفايت کرد ای غلام طعام بیاور این وقت احوص و كثير خشمناك و افسرده بپای جستند و گفتند نه چنین است سوگند با خدای هرگز از طعام تو نخوریم و با تو در يك مجلس جلوس نکنیم چه با ما بد معاشرت کردی و ما را خفیف شمردی و شعر نصیب را بر ما مقدّم داشتی و در اشعار او به تغنی حکم کردی و استماع نمودی با این که در اشعار ما بسی ابیات است که بر شعر او ترجیح دارد و چون در آن ها تغنّی کنند خوش تر از اشعار او باشد.

چون این سخنان بپای رفت آن ماه روی حور لقالب بجواب بر گشود و ستاره و ماه و آفتاب بنمود و گفت این اختیار که نمودم همه از روی کمال معرفت و اطلاع من بود ، باز گوئید کدام شعر شما از شعر نصیب افضل است آیا این شعر تو است ای احوص :

يقرّ بعيني ما يقرّ بعينها *** و احسن شيء ما به العين قرّت

یا این شعر توست ای کثیر که در حق عزّه گوئی.

و ما حسبت ضمرية جدويثة *** سوى التيس ذي القرنين انّ لها بعلا

یا این قول تو است که در حق وی گوئی:

اذا ضمريّة عطست فنكها *** فانّ عطاسها طرف السّفاد

احوص و کثیر ازین حال بیش تر خشمناک گردیده و منفعل بیرون شدند و آن سرو جوی بار ملاحت و ماه آسمان صباحت مرا با خود بداشت پس با وی طعام بخوردم آن گاه بفرمود تا سیصد دینار سرخ و دو جامه نفیس و مقداری طیب بمن عطا کردند

ص: 166

و از آن پس دویست دینار دیگر بمن بداد و گفت این مبلغ را بدو رفیق خود بازده اگر پذیرفتند خوب وگرنه از آن تو باشد.

پس من بمنزل های ایشان برفتم و آن داستان را بگذاشتم احوص پذیرفتار شد لكن كثير نپذیرفت و گفت خداى صاحبۀ ترا و جایزۀ او را لعنت کند و ترا با او لعنت نماید پس آن صد دینار را بگرفتم و باز شدم.

راوی می گوید از نصیب پرسیدم آن زن از کدام طایفه بود گفت از جماعت بنی امیه است و تا زنده ام نامش را برای هیچ کس باز نگویم.

مداینی گوید وقتی طاعونی در مصر افتاد عبد العزيز بن مروان که در این وقت والی مصر بود فرار کرده در یکی از قراء صعید که سکر نام داشت منزل ساخت و در آن هنگام که نزول می نمود رسول عبد الملك بدو وارد شد عبد العزیز گفت ترا چه نام است گفت طالب بن مدرك ، عبد العزیز این نام را شوم شمرد و اظهار اندوه و انزجار فرمود گفت در خود نمی بینم که ازین پس بفسطاط باز گردم و در آن قریه بمرد و نصیب این شعر در مرثیه او بگفت :

اصبت يوم الصعيد من سكر *** مصيبة ليس لى بها قبل

تاللّه انسی مصیبتی ابدا *** ما اسمعتنى حنينها الابل

الى آخر ها. وقتى با نصیب گفتند شعر تو پیر شده است گفت چنین نباشد سوگند با خدای شعر من پیر نشده است لکن عطا و بخشش پیر شده است و کیست که عطا کند با من مانند آن عطا که حکم بن عبد المطلب می نمود روزی بخدمت او بیرون شدم و او در پاره صدقات مدينه مشغول بود چون او را دیدم گفتم :

ابا مروان است بخارجی *** و ليس قديم مجدك بانتحال

می گوید چهار صد میش و صد میش آبستن بمن بداد و گفت فرش مرا بلند کن بلند کردم و دویست دینار از زیر آن بر گرفتم.

ابراهيم بن سعيد بن بشر بن عبد اللّه بن عقيل خارجی از پدرش سعید روایت کند که گفت سوگند با خدای من با ابو عبيدة بن عبد اللّه بن زمعة در خیمه او جای داشتم

ص: 167

ناگاه کثیر شاعر بیامد ابو عبيدة او را تحیّت گفت و با وی گرم بنشست و طعام بخواست و ما مشغول طعام شديم كثير نيز با ما بطعام شروع کرد و مردی بیامد و سلام براند و خود را بر ابو عبیده بیفکند ابو عبیده با وی معانقه کرد و از حالش بپرسید پس از آن او را بخوردن طعام دعوت کرد آن مرد با حاضران بخوردن طعام اشتغال یافت.

چون کثیر این حال بدید دست از طعام باز کشید، ابو عبیده و سایر حاضران بدو روی کردند و خواستار شدند تا طعام بخورد کثیر پذیرفتار نشد و روی با نصیب آورد و گفت ای ابو محجن سوگند با خدای اثر و نشان اهل شام بر تو خیلی جمیل افتاده همانا در این سفر با کبری آشكار و حيائي اندك باز آمدى.

نصیب در جواب گفت ای ابو صخر لكن اثر حجاز بر تو جمیل نیست و تو را نقصانی بسیار و حمقی کثیر فرو گرفته است کثیر گفت سوگند با خدای من اشعر عرب هستم در این شعر که در حق مولاة تو گویم.

اذا امسيت بطن صحاح دونی *** و عمق دون عزة فالبقيع

فليس بلائمي احد يصلي *** اذا اخذت مجاريها الدموع

نصیب گفت قسم بخدای من از تو اشعر هستم در این شعر که در حق دختر عمّ تو انشاد کرده ام .

خليلي ان حلّت كلية فالربا *** فذى امج فالشعب ذى الماء و الحمض

فاصبح من حوران رحلي بمنزل *** يبعده من دونها نازح الارض

و أيأستما ان يجمع الدهر بيننا *** فخوضا بي السمّ المضرج بالمحض

ففى ذاك من بعض الامور سلامة *** و للموت خير من حياة على غمض

می گوید کثیر سخت بر آشفت و بسوی نصیب بتاخت نصیب بجای خویش ثابت بماند و با کمال مناعت و قوت دل بنشست چون کثیر بدو نزديك شد و دو پای خود را بروی فرود آورد نصیب با ساق خود چنان بدو بزد که او را از خویشتن بدور افکند و خود آسوده بخفت تا گاهی که هنگام شام گاهانش برای رمی جمار از

ص: 168

خواب بیدار کردیم، وقتی نصیب بر ابراهيم بن هشام امیر مدینه در آمد و این شعر بخواند :

يا ابن الهشامى لا بيت كبيتكم *** اذا تسامت الى احسابها مضر

ابراهیم گفت ای ابو محجن بر خیز و این شتر را با آن چه دربار آن است بر گیر نصیب با کمال سنگینی و مناعت برخاست و آن را حله مرحوله را مالك شد و مردمان از گوشه و کنار همی گفتند هرگز عطیتی ازین گوارا تر و گرامی تر و زود تر و جزیل تر ندیده ایم .

نصیب کلمات ایشان را بشنید و روی به آن ها آورد و گفت سوگند با خدای شما را با مردم کریم و جواد چندان مصاحبتی نیفتاده و راحله و رحل ندیده اید ازین روی این جمله را افزون از مقدار خود بلند می کنید.

ایوب بن عبايه حکایت کند که نصیب بر عبد الواحد نضری امیر مدینه در آمد و از جانب خلیفه فرمانی آورده بود که برای قوم و عشيرت نصیب از بنی حمزه در حق هر يك مبلغى مقرر و مفروض دارد نصیب ایشان را بخدمت عبد الواحد حاضر کرد و در جمله آنان چهار تن بودند که هنوز بسن بلوغ نرسیده بودند لاجرم نضری آن چهار كودك را از زمره وجیبه بران محسوب نداشت.

نصیب چون این حال بدید محض اتكال بالطاف خلیفه آغاز خشونت نهاد و کلماتی درشت بر زبان بگذرانید ابراهیم بن عبد اللّه بن مطیع که حاضر بود نصیب را اشارت نمود که سکوت کن و ازین افزون مرو و بیرون شو تا من کار تو را به انجام رسانم، چون ابراهیم نیز از مجلس بیرون رفت نصیب او را ملاقات کرده گفت بمن اشارت كردى و من مکروه دانستم که بیرون نیایم و تو را بخشم افکنم لكن با التفات و تقويت امير المؤمنین از صلابت و روی بر تافتن امیر اندیشه ندارم.

ابراهيم گفت همانا عبد الواحد مردی عربی و تند خوی و غیور است بيمناك شدم که تو بعضی سخنان با وی گوئی که او را بخشم و کین در آوری و آن چه خواهی پذیرفتار نشود چه امروز مالك امر و دارای تسلط و اقتدار است ازین روی خواستم

ص: 169

از آن پیش که چیزی بر زبان آوری که خشم او را بجنبانی و کاری از وی روی کند که باز گشت از آن ممکن نشود بیرون شوی، هم اکنون منتظر باش تا حال خویش او را پدید گردد آن گاه با وی سخن کن ما نیز در کار تو همراهی کنیم تا آن چه مقصود داری بجای آورد نصیب این شعر بگفت .

يومان يوم لرزيق فسل *** و يومه الآخر سمح فضل

نصيب بعد از قرائت این شعر گفت فدای تو شوم چنان کنم که خواهی تو بنگر هر وقت مقام عرض سخن است اشارت فرمای تا بدو سخن کنم و از آن پس نصیب در هر شامگاهی بخدمت عبد الواحد حاضر می شد و ابن مطیع یکسره بدو اشارت می کرد که با وی تکلّم نکند تا شبی که عبد الواحد را نيك حال و خوش نفس دید این وقت نصیب را بمکالمت اشارت کرد.

نصیب در مقصود خویش آغاز سخن کرد و کلماتش در خدمت عبد الواحد مطبوع گشت آن گاه گفت ايها الامير من شعری بگفته ام اکنون استماع فرمای و جواب باز گوی پس از آن انشاد کرد :

اهاج البكا ربع باسفل ذي السدر *** عفاه اختلاف العصر بعدك و القطر

الى آخر ها، چون این اشعار را که در شکایت احوال خود و عسرت و فقر عشيرت خود و مدح عبد الواحد انشاد کرده بود معروض داشت عثمان بن حیّان مرّی که حاضر بود گفت ایها الامير اكنون آن جماعت نیز بالغ و محتلم گردیدند و مستوجب فریضه و وجیبه هستند ابن مطیع نیز شرایط همراهی بجای آورد و لوازم احسان را مرعی داشت لکن بر وی دشوار بود که ابن حیان در اصلاح کار نصیب با وی شريك و همراه باشد.

نصری با ابن مطیع و ابن حیان گفت شما هر دو تن بصداقت رفتید همانا ایشان بالغ شده اند و مستحق فریضه باشند آن گاه با یکی از کتاب خود فرمان کرد تا نام ایشان را در دفتر وظیفه خواران بر نگاشت و آن چه شایسته بود در حقّ ایشان

ص: 170

بر قرار فرمود.

عتبی حکایت کند که وقتی نصیب بر عبد العزيز بن مروان در آمد و مدتی در میانه ایشان افسانه و داستان بگذشت عبد العزیز در ضمن حدیث گفت ای نصیب هرگز عاشق شده باشی گفت آری بعشق کنیزی از بنی مدلج دچار شدم عبد العزیز گفت در حال عشق و عاشقی چه می ساختی گفت آن جماعت بحر است او می پرداختند و مرا از وصال او مانع بودند و من بهمان قانع بودم که در معابر بدو بچشم و ابرو اشارتی با او بنمایم و این شعر را در حق او گفتم :

وقفت لها كيما تمرّ العلّني *** اخالها التسليم ان لم تسلم

و لمّا رأتني و الوشاة تحدرت *** مدامعها خوفاً و لم تتكلّم

مساكين اهل العشق ما انت اشترى *** جميع حياة العاشقين بدرهم

عبد العزيز گفت ويحك آخر الامر كار آن كنيز بکجا پیوست گفت او را بفروختند و از آقای خود فرزندی بزاد عبد العزیز گفت آیا در نفس تو از وی چیزی مانده است گفت «نعم عقابیل احزان» آری تنجاله های اندوه .

ابو عبیده حکایت کرده است که وقتی نصیب بمکه آمد و شب هنگام داخل مسجد الحرام شد و در خلال آن حال ناگاه سه زن پدید شدند و نزديك به نصیب بنشستند و از هر طرف حدیث راندند و از شعر و شعراء مذاکره نمودند و در فصاحت و ادب بر تمامت زنان برتری داشتند یکی از ایشان گفت خدای بکشد جمیل را در آن جا که این شعر گوید :

و بين الصفا و المروتين ذكرتكم *** بمختلف ما بين ساع و موجف

و عند طوافي قد ذكرتك ذكرة *** هي الموت بل كادت عن الموت تضعف

آن زن دیگر گفت بلکه خدای بکشد كثير عزّة را در آن مقام که این شعر انشاد کرده است :

طلعن علينا بين مروة و الصفا *** يمرن على البطحاء مور السحائب

فكدن لعمر اللّه يحدثن فتنة *** المختشع من خشية اللّه تائب

ص: 171

زن سومین لب شکرین برگشود و گفت بلکه خدای تعالی بکشد فرزند زانیه نصیب را در آن جا که این شعر را گوید:

الام على ليلى و او استطيعها *** و حرمة ما بين البنيّة و الستر

لملت على ليلى بنفسي ميلة *** ولو كان في يوم التحالق و النحر

این وقت نصیب بجانب ایشان برخاست و سلام براند و پاسخ بشنید و گفت نگران شما شدم که در چیزی حدیث می رانید که مرا در آن علمی است گفتند باز گوی تو کیستی ؟ نصیب گفت آیا گوش بسخن من می سپارید یا نه گفتند بیار تا چه آری پس این قصیده خود را که اولش این شعر است برای ایشان بخواند :

و يوم ذي سلم شافتك نائحة *** و رقاء في فنن و الريح تضطرب

آن زنان گفتند ترا بحق خدا و حرمت این بنا قسم می دهیم باز گوی کیستی نصیب گفت منم پسر مظلومه که بغیر جرم و گناهی او را بزنا نسبت داديد من نصيب می باشم آن زنان بدو برخاستند و او را سلام فرستادند و ترحیب گفتند و آن زن که آن سخن کرده بود از وی معذرت همی جست و گفت سوگند با خدای در این سخن که نمودم ارادۀ بد نداشتم بلکه از بسکه خواستم شعر ترا تحسین نمایم به آن گونه گفتم که بشنیدی.

نصیب بخندید و با ایشان بنشست و آن زنان تا زمانی که انصراف همی جستند با وی بحدیث پرداخته و نصیب از بهر ایشان از همه راه سخن همی کرد و ازین پیش در ذیل حال پاره از خلفا و بعضی از شعرا برخی از حکایات نصیب بر حسب تقاضای مقام ارتسام گرفت.

بیان احوال عبد الرحمن بن ارطاة: از شعرا و معاصرین دولت بنی امیه

عبد الرحمن بن ارطاة و بقولى عبد الرحمن بن سيجان بن ارطاة بن سيحان بن

ص: 172

عمرو بن نجيد بن سعد بن لاحب بن ربيعة بن شكم بن عبد اللّه بن عوف بن زيد بن بكر ابن عمير بن علي بن جسر بن محارب بن خصفة بن قيس بن عيلان بن مضر بن نزار و مادر جسر بن محارب را کاس می نامیدند و او دختر لكيز بن افصى بن عبد القيس بود و مادر على بن جسر ماوية دختر علی بن بكر بن وائل است.

در جلد دوم اغانى مسطور است شکم بن عبد اللّه اول محاربی است که سیّد قوم و عشيرت خویش گشت و بحسب استعداد و قابلیت بر ایشان ریاست یافت و با آل عبد مناف خاصه و سایر بنی امیه عامه دارای مقام و منزلت شدند.

ابو غسان محمّد بن يحيى روایت کند که چون هشام بن الوليد ابو ازيهر را بقتل رسانید مردم قریش ارطاة بن سيحان را كه حليف حرب بن اميّة بود بجانب شراة بفرستادند تا هر کس از تجار قریش در آن جا باشد تحذیر و پرهیز دهد حاجز ازدی نیز بیرون شد تا قوم خود را اخبار نمايد لكن ارطاة بر وی سبقت گرفت و این شعر بگفت و آن جماعت را با خبر ساخت و نجات یافتند.

مثل الحليف يشدّ عروته *** يثنى العناج لها مع الكرب

زلم اذا يسروا به یسر *** و مناضل يحمى عن الحسب

هل تشكرن فهر و تاجرها *** دأب السرى بالليل و الخبب

حتّى حلوت لهم يقينهم *** ببيان لا ألس ولا كذب

و این عبد الرحمن در شمار مقلین شعرای اسلامیین بود و در زمره فحول مشهورین نبود و در توصیف شراب و غزل و فخر و مدح اخلاف خود از جماعت بنی امیه انشاد ابیات می کرد و او یکی از آن مردم است که دائم الخمر بودی و در این کردار حدّ خوردی و با مردم بنی امیه چون یک تن از ایشان شمرده شدی جز این که اختصاص او به آل ابی سفیان و آل عثمان خاصه بر افزون بودی و خصوصیت او با ولید بن عثمان و مؤانست او با ولید از خصوصیت او با سایرین بیش تر بود چه ایشان هر دو در شرب خمر مداومتی مفرط داشتند.

جماعتی از اهل حجاز گفته اند ابن سیحان با مردم قریش حلیف بود و در

ص: 173

مدینه منزل داشت و با عثمان بن ولید منادمت می ورزید یکی روز از شراب گلنار خماری در وی راه کرد زبانش را از کار بیفکند و اطرافش ساکن و چون لاشۀ بی جان بیفتاد اهلش او را مرده پنداشتند و بر وی ناله و نفیر بر آوردند.

وليد چون اين بانك و فرياد بشنید با نهایت فزع و جزع بدو تاخت و چون او را دریافت گفت «اخی مخمور و ربّ الكعبة» سوگند با پروردگار کعبه برادرم دچار لطمه خمار است و او را مرضی دیگر نباشد.

آن گاه با غلام خود گفت تا برفت و از سرای ولید مشکی شراب ناب بیاورد ولید بفرمود تا آن شراب لعل گون را در آتش گرم کردند و ابن سیحان را از آن بخورانیدند تا قی همی کرد و نیز دوائی از همان شراب از بهرش مرتب کرده و بر سرش نیز روغنی از آن بیاراستند و هر دو پایش را در میان آب گرم بگذاشتند و قلیلی بر نیامد که ابن سیحان برخاست و راه برگرفت و بسلامت برفت و بعد از آن ولید بمرد .

و یکی روز که ابن سیحان جلوس کرده و متروکات ولید را از خانه بخانه انتقال می دادند ناگاه خادم او آن مشکی را که ولید در آن اوقات برای مداوای ابن سیحان از شراب پر کرده بود و او را به آن علاج نمود از پیش روی ابن سیحان بگذرانید و این وقت آن مشك خشك گشته و منقبض گردیده بود .

چون ابن سیحان را نظر بر آن مشك افتاد اشك از دیده بیارید و از آن روزگاران و دیدار یاران یاد همی کرد و ناله بر کشید و گفت:

لا تبعدنّ اداوة مطروحة *** كانت حديثا للشراب العائق

الی آخر الابیات

و نیز از ابو عبیده مسطور است که چنان بود که ولید بن عثمان بن عفان با وليد بن عتبة بن ابي سفيان و ابن سيحان بشرب خمر روز و شب بپایان می بردند ولید را چنان قوت خمار می ربود که مانند مردگان می گشت و بر وی بيمناك می شدند و زن ها بر وی گریبان می دریدند یکی روز که او را این حال نمایان شد

ص: 174

ابن سیحان را بر بالین یار نازنین حاضر کردند چون ابن سیحان او را نگران شد بر ایشان بانك بر زد که از کنار من و برادرم دور شوید زن ها بیرون شدند آن گاه با ولید گفت یا ابا عبد الرحمن همانا نوبت شراب بامدادی است ولید چون صدای آشنا بشنید افاقت گرفته برخاست و ابن سيحان با این حال اشارت کند و گوید :

بابي الوليد و امّ نفسي كلمّا *** بدت النجوم و ذرّ قرن الشارق

كم عنده من نائل و سماحة *** و فضائل معدودة و خلائق

الى آخر ها از حماد بن اسحق مروی است که در آن اوقات که معاوية بن ابی سفیان در کار ولایت حرمین در میان مروان و سعید بن العاص حکومت راند باره حرکات از ابن سیحان پدیدار شد که مروان بن حکم را بخشم افکند و هم از مدیحۀ ابن سیحان در حق سعید و انقطاع او بسعید و خرسندی او بولایت و امارت سعید خشمناک گردید و در کمین او بنشست تا هنگامی که ابن سیحان از سرای ولید بن عثمان مست و سکران بیرون آمد مروان او را بگرفت و هشتاد تازیانه اش که حد شراب خواران است بزد .

و از آن طرف چون قاصد مردم مدینه بخدمت معاویه رفت معاویه از آن برید از حالات مردم مدینه بپرسید برید اخبار ایشان را همی بعرض رسانید تا بداستان ابن سیحان کشید و از تازیانه زدن مروان باز گفت.

معاویه را غضب فرو گرفت و گفت سوگند با خدای اگر ابن سیحان حلیف و دوست ابی العاص بود هرگز مروان او را حد نمی زد لیکن مروان چون می داند وی حلیف حرب است او را مضروب داشت آیا ابن سیحان این شعر نگوید :

و انّي امرؤ حلف الى افضل الورى *** عديدا اذا ارفضّت عصا المتحلف

قسم بخدای که مروان او را بواسطه نبیذ اهل مدینه و حمق ایشان مضروب نداشته است آن گاه با کاتب خود گفت بمروان بنویس که این حدّی را که بر ابن سیحان وارد کرده باطل شمارد و بر این امر بر فراز منبر خطبه براند و با مردمان بگوید من این ضربی که بر وی فرود آوردم از روی شبهت بود و از آن پس بر من

ص: 175

روشن گشت که ابن سیحان مسکری نیاشامیده و دو هزار درهم نیز بدو عطا نماید .

چون این مکتوب با این اسلوب بمروان رسید سخت بر وی عظیم گردید و پسرش عبد الملك را بخواند و آن نامه را بر وی باز راند و در آن کار با او مشورت نمود .

عبد الملك گفت این مکتوب را بر معاویه بر تاب و بکار مبند و خویش را تكذيب مكن و حكمت را باطل مساز مروان گفت من بحال معاویه دانا ترم گاهی که بر چیزی عزم یا اراده نماید. یعنی او را آن عزم و لجاج است که چون بر کاری امر و اندیشه فرماید نمی توان سهل و بیهوده انگاشت لا و اللّه با معاویه در مقام مخالفت بر نیایم و حکمش را باز نگردانم.

و چون روز جمعه در رسید و از خطبه فراغت یافت گفت همانا در کار این سیحان در مقام کشف بر آمدیم معلوم گردید که وی مسکری نیاشامیده و گرد منکری نگردیده است و ما در حق او و حدّ او عجلت ورزیدیم و اکنون حدّ او را باطل و از درجه اعتماد هابط گردانیدم آن گاه از منبر بزیر آمده دو هزار درهم بدو بفرستاد .

و این داستان از واقدی باین گونه مسطور است که عبد الرحمن بن سبحان محاربی مردی شاعر بود و احادیث و حکایات شیرین و غریب از اخبار و اشعار و ایام عرب می گذاشت و افزون بر این جمله شراب خواره و خمر باده بود و هر کس از ولاة و جوانان و منسوبان بنی امیّه که با مارت بیامدند و شراب خوار بودند او را می خواندند و ندیم خود می گردانیدند .

چون ولید بن عتبة بن ابی سفیان والی مدینه شد و مروان معزول گردید مروان بر این کار و کردار دشمن و کینه ور گشت و کین او در دل بسپرد چه ولید خمر می آشامید و ابن سیحان را می طلبید و با وی شرب می نمود اما ابن سیحان از كين و حقد مروان آسوده نبود و یقین داشت که آخر الامر همان کردار که با وی بپای آورده خواهد نمود و ابن سیحان مروان را مدح کرد و از وی صله یافته

ص: 176

بود لكن مروان همی خواست او را بزحمتی و کلفتی دچار گرداند تا اسباب رسوائی ولید گردد .

لاجرم يك شب در مسجد بكمين او بنشست و ابن سبحان بهر شب سحرگاهان از منزل ولید بیرون می آمد و هنوز اثر مستی و بوی شراب در سر و دهان داشت و از مسجد عبور داده بکوچه عاصم بیرون می شد و محمّد بن عمرو و عبد اللّه بن حنظله و جماعتی از قرّاء در مسجد بیتوته می کردند و تهجّد می ورزیدند.

چون در آن شب ابن سیحان با همان حال از سرای ولید بیرون آمد مروان و اعوانش او را بگرفتند آن گاه محمّد بن عمرو و عبد اللّه بن حنظله را حاضر کرده هر دو را بر مستی او گواه گرفت و با ابن سیحان گفت سوره فاتحه را قرائت نماید و او بواسطۀ مستی نتوانست ، لاجرم مروان او را بصاحب شرطۀ خود بسپرد تا محبوسش نمود.

و چون بامداد شد این خبر بولید رسید و در مردم مدینه شایع شد ولید بدانست که مروان این کار برای فضیحت وی کرده است و اگر ابن سیحان از سرای دیگری باین حال بیرون می شد مروان متعرض وی نمی گشت و اگر ابن سیحان را حدّ نزنم برائت من نزد مردم مدینه پذیرفته نشود پس بفرمرد تا امیر شرطه او ابن سیحان را حدّ بزد و رها گردانید و ابن سیحان در سرای خود برفت و بنشست و از شرمندگی خود نزد مردمان نمی شد.

عبد الرحمن بن حارث ابن هشام با فرزندان خود نزد وی شد چه با هم جلیس و انیس بودند و با ابن سیحان گفت چه چیز تو را بر آن داشته که در سرای خود بنشینی ؟ گفت شرمساری از مردمان .

عبد الرحمن جامه چند با خود بیاورده بود و گفت ای مرد از سرای بیرون آی و این جامه بر تن کن و با ما بمسجد اندر شو و این حال برای تو از آن سزاوار تر است که هر ساعتی دروغ گوئی سخنی بدروغ گوید و از آن پس بخدمت امیر المؤمنین یعنی معاویه بکوچ و او را از آن چه ولید با تو کرد باز گوی چه معاویه ترا صله بخشد

ص: 177

و این حدّ را از تو باطل گرداند.

ابن سيحان با عبد الرحمن و اولاد او راه برگرفت و در میان ایشان بگذشت تا بمسجد در آمد و دو رکعت نماز بگذاشت و با عبد الرحمن پشت بر ستونی و مردمان هر کس در حق او سخنی بر زبان داشت یکی می گفت او را مضروب نداشتند و دیگری می گفت من نگران ضرب وی بودم و آن دیگر می گفت بدنش از ضرب تازیانه مجروح شد پس ابن سیحان روزی چند در مدینه درنك نموده بدرگاه معاویه روی نهاد و نزد یزید بن معاويه عليه اللعنه برفت و با وی به آشامیدن باده ارغوانی پرداخت.

یزید در کار او با معاویه سخن کرد معاویه او را احضار کرده از آن چه از بغض و کین مروان بر وی بر گذشته بود خبر یافت ، معاویه گفت خدای ولید را نکوهیده فرماید که تا چند عقلش ضعیف و خردش سست است آیا از تو شرم نداشت که تو را در آن چه خود نیز می آشامد مضروب دارد.

و امّا مروان همانا می دانم که با آن حسن رأی که تو با او داری و آن مودت که با وی می ورزی نه محض تو و کین با تو چنین کرده باشد بلکه خواست مقام ولید را در خدمت من پست نمايد لكن بصواب نرفت بلكه مكانت و منزلت خود را در خدمت ما پست نمود و خود را چون مردی شرطی گردانید.

آن گاه با نویسنده خود گفت بنویس (بِسم اللَّه الرحمن الرّحيمِ من عبد اللَّه معاوِية أَمير الْمؤْمنين الىّ الْوليد بن عتبة أَما بعْد فالعجب لضربك ابْنِ سيحان فيما تشرب منه ما زِدت على انّ عرفة أهْل الْمدینة ما كنت تشربه ممّا حرم عليك فاذا جاءك كتابِي هذا فا بطل الحد عنِ ابنِ سيحان و طفْ بِه في حلقِ الْمسجد و أَخبرهم انّ صاحب شرطك تعدَّى عليه و ظلمه و انّ أَمير الْمؤمنِين قد أَبطَّال ذلك عنه).

از بنده خدا معاویه امیر مؤمنان بولید بن عتبة مرقوم می شود که شگفتی و عجب می رود از این که تو ابن سیحان را در آن فعل که خود مرتکب هستی و در مکافات آن چه تو می آشامی مضروب داری و در این کردار چیزی تو را نیفزود مگر

ص: 178

این که مردم مدینه را بیا گاهانیدی که تو از آن چه خدای بر تو حرام فرموده است بیاشامی.

هم اکنون چون این نامه مرا قرائت کردی حدّ را از ابن سیحان باطل گردان و او را در مسجد در میان مردمان مگردان و ایشان را باز گوی که صاحب شرطه بر وی تعدی ورزیده و بر وی ستم رانده و امیر المؤمنین این حدّ را از وی باطل ساخته یعنی كان لم یکن انگاشته است.

آن گاه معاویه نوشت آیا این نه آن کس باشد که این شعر گوید و به آن اشعار مذکوره بعلاوه چند شعر دیگر اشارت کرده و حکم فرمود که چهار صد گوسفند و سی میش آبستن که در سیّاله نگاه می دارند بابن سیحان عطا کنند و معاویه پانصد دینار و یزید دویست دینار بدو عطا کرد.

پس ابن سیحان با فرمان معاوية بن ابي سفيان راه بر گرفت و نزد ولید شد ولید او را در مسجد طواف داده آن حد را باطل گردانیده و آن چه معاویه فرمان کرده بود بدو عطا نمود.

و نیز معاویه نامه بمروان بنوشت و او را در آن چه با ابن سیحان معمول داشته و افتضاح ولید را خواسته بود نکوهش کرد و از آن پس ولید بن عتبة عبد الرحمن بن سیحان را بخواند تا با وى كما في السابق مشغول شرب نبيذ و عیش و عشرت باشد ابن سیحان گفت سوگند با خدای هرگز با تو شراب نخواهم خورد و موسی بن عبد العزیز این داستان را با اندك اختلافی مذکور داشته.

و عبد العزیز بن مروان گوید مروان بن الحكم عبد الرحمن بن سیحان را در شرب خمر هشتاد تازیانه بزد معاویه بمروان نوشت ( أَمّا بعد فانك ضربةً عبد الرّحمنِ في نبِيذ أهلِ الشام الَّذي يستعملونه و ليس بِحرام و أَنّما ضربته حيث كان حلّفه ابو سفيان بنِ حرب و ايم اللَّه لو كان حليفا للْحكم ما ضربته فابطل عنه الْحدّ قبل انّ اضرِب من اخذ معه أَخاك عبد الرّحمنِ بنِ الْحكم فا بطل مروان عنه الحدّ).

می گوید تو عبد الرحمن را مضروب داشتی تا چرا نبیذی را که مردم شام

ص: 179

می آشامند و حرام نیست بیاشامید امّا این کردار تو با او نه بعلت شرب خمر اوست بلکه از آن است که او را دوست و حلیف ابی سفیان و آل ابی سفیان می دانی سوگند با خدای اگر حلیف پدرت حکم بودی هرگز او را بتازیانه نمی نواختی هم اکنون این حدّ را از وی باطل گردان وگرنه بفرمایم تا برادرت عبد الرحمن بن حکم را که با وی شراب می خورد مضروب دارند.

مروان چون بر این حال نگران شد آن حدّ را از ابن سیحان باطل گردانید و ابن سيحان شعر مذکور را در آن باب بگفت و بقولی چون خبر ضرب ابن سیحان بمعاوية بن ابی سفیان پیوست بمروان نوشت سوگند با خدای باید این حدّ را از ابن سيحان باطل کنی وگرنه یکی را می فرستم تا در میان بازار و جماعت مردمان برادرت عبد الرحمن را بضرب تازیانه پوست از پشتش بر گیرد .

آیا ابن سیحان همان کسی نیست که این شعر را گفته است:

سموت بحلفي للطوال من الربي *** و لم تلقنى قنالدى مبرك الجرب

اذا ما حليف الذل أقماً شخصه *** و دب" كما دب" الحسير على نقب

و هصت الحصى لا اخنس الانف قابما *** اذا اناراخي لي خناقی بنو حرب

همانا اگر این اخبار مطابق واقع باشد معلوم می شود که در آن ازمنه در کار دین و احکام شرع متین تا چند بی اعتنا بوده اند و در ارتکاب محرمات الهی چگونه سست و سهل می رفته اند و حاكم و محكوم و امير و مامور جز بهوای نفس و اغراض شخصیه نمی رفته اند و این جرأت و جسارت بواسطۀ پاره اقوال و افعال سابقین بوده است که بمیل خود در قواعد و احکام شرع تصرفات بیرون از حق ورزیدند، ایزد علام جملۀ انام را در متابعت احکام سیّد الانام مستقيم و مستدام بدارد.

زبير بن بكّار حکایت کند که سعید بن عثمان بمدینه آمد و آن غلامان ترك نژاد که از مردم صغد بیاورده بود او را بکشتند و عبد الرحمن بن ارطاة بن سیحان که حلیف بنی حرب بن امیه بود در این حادثه با او بود چون آن حال را مشاهدت کرد و سعید را در حال قتل بدید او را بگذاشت و فرار کرد.

ص: 180

خالد بن عقبة بن ابی معیط که برادر مادری عثمان بود این شعر را در مرثیه سعید و بیوفائی و فرار ابن ارطاة بگفت :

يا عين جودى بدمع منك تهتانا *** و ابكى سعيد بن عثمان بن عفانا

انّ ابن زنية لم تصدق مودّته *** و فرّ عنه ابن ارطاة بن سيحانا

ابن سیحان این شعر را در اعتذار آن کار بگفت :

يقول رجال قد دعاك فلم تجب *** و ذلك من تلقاء مثلك رائع

فان كان نادى دعوة فسمعتها *** فشلت يدى و استك منى المسامع

و الاّ فكانت بالذي قال باطلا *** و دارت عليه الدائرات القوارع

يلوموننى ان كنت في الدار حاسرا *** و قد فرّ عنه خالد و هو دارع

و از این اشعار چنان باز نمود که در حال قتل سعید حضور نداشته بلکه دعوت او را بگوش نسپرده و اگر حاضر بود یا فریاد و استغاثه او را می شنید از وی کناری نمی جست و بیاری او می تاخت یکی از شعرا این شعر را در جواب وی گفت :

فانّك لم تسمع و لكن رأيته *** بعينيك اذ مجراك في الدار واسع

و اسلمته للصغد تدمى كلومه *** و فارقته و الصوت في الدار شايع

کنایت از این که تخم بیوفائی بکاشتی و نگران حال و روزگار او بودی و او را در چنك مردم صغد و غلامان ترك بگذاشتی و فرار بر قرار بر گزیدی و بیاری او سر بر نکشیدی .

عتبی گوید چون سعید بن عثمان بن عفّان کشته شد مادرش گفت سخت مایلم که شاعری در مرثیه او چنان که نفس من خواهان است انشاد شعر نماید و هر چه خواهد بدو عطا نمایم ابن سیحان این شعر را در مرثیه سعید بگفت :

ان كنت باكية فتى *** فابكي هبلت على سعيد

فارقت اهلك بغتة *** و جلبت حتفك من بعيد

اذدي دموعك و الدما *** على الشهيد بن الشهيد

آن زن گفت بر این گونه مرثیه را خواهان بودم پس ابن سیحان را صله بداد

ص: 181

و در این اشعار بر فرزند مقتول خود همواره ندبه و ناله می نمود.

عاصم بن الحدثان گوید ابن سیحان یکسره از شراب گلنار کامکار بود و پسر عمّی داشت که او را حارث بن سریع می خواندند یکی روز بر وی در آمد و نگراق گشت از نبیذ زبیب می آشامد پس شروع در وعظ و نصیحت او کرد و او را بشرب خمر امر نمود و گفت ای پسر سریع اگر نبیذ زبیب را از آن می آشامی که حلال می شماری مردی احمق باشی و اگر آن نیت بیاشامی که حرام می دانی و از خدای در طلب آمرزش هستی و آهنگ توبه داری پس آن شراب که اجود و نیکو تر است بیا شام چه گناه هر دو یکی است پس از آن این شعر بخواند:

دع ابن سريع شرب مامات مرة *** و خذها سلافا حية مزة الطعم

تدعك على ملك بن ساسان قادراً *** اذا حرمت قراؤنا حلب الكرم

فشتّان بين الحىّ و الميت فاعتزم *** على مزة صفراء راووقها يهمى

فان سريعا كان اوصى بحبّها *** بنيه و عمّى جاوز اللّه عن عمى

و يا ربّ يوم قد شهدت بنی ابی *** عليها الى ان غاب تالية النجم

حسوها صلاة العصر و الشمس حية *** تدار عليهم بالصغير و بالضخم

فماتوا و عاشوا و المدامة بينهم *** مشعشعة كالنجم توصف بالوهم

وقتی ابن سیحان یکی از خالو های خود را با شمشیر بزد و دستش را قطع کرد لکن بینه بر وی اقامت نگشت و آن قوم امر کردند تا او را قصاص کنند اما یکی از پسر های خال او ایشان را از وی بازداشت و ولید بن عقبه بیم که ابن سیحان از بیم آن جماعت بمدينه فرار کند و از وی مفارقت و انقطاع جوید پس آن جماعت را احضار کرده خوشنود ساخت و دیه صاحب ایشان را بایشان بداد و ابن سیحان در خدمت ولید ندیم و یار بود تا ولید معزول شد و این شعر در حق ولید گوید:

بات الوليد يعاطيني مشعشعة *** حتّى هویت صریحا بین اصحابی

لا استطيع نهوضا ان هممت به *** و ما انهنه من حسو و تشراب

ابو فهيرة حكايت كند که عبد الرحمن بن ارطاة بر سعيد بن العاص که در

ص: 182

آن وقت امارت مدینه طیّبه را داشت در آمد ، سعید گفت آیا تو گوینده این شعر نیستی:

انّا لنشر بها حتّى تميل بنا *** كما تمایل و سنان بوسنان

کنایت از این که اقرار بشرب شراب و سكر و مستی خود می نمائی عبد الرحمن گفت معاذ اللّه که من بیا شامم و در توصیف آن انشاد ابيات كنم لكن من همان کسی هستم که این شعر گویم.

سموت بحلفي للطوال من الذرا *** و لم تلقنى كالنسر في ملتقى جدب

اذا ما حليف القوم اقعى مكانه *** و دب كما يمشى الكسير الى النقب

و هصت الهصى لا أرهب الضيم قائما *** اذا أنا راخي لي خناقي بنو حرب

و این شعر ها ازین پیش با پاره اختلافات الفاظ مسطور شد چون ابن سیحان این شعر قرائت کرد با کمال مناعت و فخار برخاست و دامن کشان از میان هر دو صف بگذشت تا از مجلس بیرون شد عمرو بن سعید چون این حال را بدید روی با پدرش سعید آورد و گفت اگر فرمان می کردی دویست تازیانه باين سك بزنند از بهر او نیک تر بود.

سعید گفت ای پسرك من او را مضروب دارم با این که حليف حرب بن امیّه است و معاویه اکنون در شام بر مسند خلافت نشسته است و بر این کار راضی نباشد .

چون معاويه اقامت حجّ کرد سعید بن العاص را در منی بدید گفت هان ای سعید پسر احمق تو بتو امر نمود که حلیف مرا دویست تازیانه بزنی سوگند با خدای اگر یکی تازیانه بدو می زدی ترا دو تازیانه می زدم سعید گفت این حال از چه بود؟ مگر تو خود عمرو بن جبله را که حلیف تو بود تازیانه نزدی معاویه گفت وی گوشت من است او را می خورم لكن بخوردن دیگران نمی دهم بالجمله ابن سيحان را در کار شراب و شراب خواران اشعار بسیار است.

ص: 183

بیان احوال اعشى بني تغلب : از شعرای دولت بنی امیه

در جلد دهم اغانی مسطور است که اسم اعشی بنی تغلب ربیعه است و ابن حبیب گوید نامش نعمان بن يحيى بن معاويه احد بني معاويه بن جشم بن بكر بن حبيب بن عمرو بن تغلب بن وائل بن قاسط بن هنب بن افصى بن دعمي بن جديلة بن اسد بن ابي ربيعة بن نزار است.

وی از شعرای دولت امویه بود چون خواستی در شهر منزل نماید ساکن شام می شد و چون هوای بیابانش درس بیفتادی در بلاد قوم خودش در نواحی موصل و دیار ربیعه فرود می شد و در مذهب نصرانی بود و بهمان دین در گذشت.

ابو عمرو شیبانی گوید اعشی بنی تغلب با حرّ بن يوسف بن يحيى بن الحكم منادمت می ورزید و حرّ بن یوسف را در موصل بستانی بود روزی با اعشی در این بوستان شراب گلناری بخوردند و اعشی مست گشته بخفت حرّ چون او را مست و در خواب دید وقت را مناسب و مکان را مستعد دیده جواری خود را که رشك ماه ده چهاری بودند بخواند و ایشان را در قبّه خود در آورد.

در این حال اعشی از خواب سر بر گرفت و همی خواست درون قبّه شود خادمان حرم حرّ او را منع کردند و اعشی بمدافعت ایشان بر آمد چندان که نزديك بود، بر حرّ و کنیزکان او در آید.

چون نگران این حالت و این ابرام شدند یکی از خواجه سرایان لطمۀ بدو بزد اعشی با کمال خشم و ستیز برفت و نزد قوم و عشیرت خود شد و گفت حرّ بن يوسف لطمه بمن بزد مردی از بنی تغلب که او را شهاب بن همام بن ثعلبة بن ابي سعد می گفتند و معروف به ابن ادعج بود با وی بیامد و هر دو تن اقتحام ورزیده از دیوار

ص: 184

بر آمدند و بر حرّ هجوم کردند چندان که اعشی لطمه بر وی بزد آن گاه هر دو تن باز شدند و اعشی این شعر بگفت :

کانی و ابن ادعج ان دخلنا *** على قرشيّك الورع الجبان

هزبرا غابة و قصا حماراً *** فظلا حوله پتناهشان

انا الجشمى من جشم بن بكر *** عشيّة رعت طرفك بالبنان

« يعنى لطمتك . و قول او انا الجشمى يعنى مثلى يفعل ذلك بمثلك» .

ابن حبیب گويد شمعلة بن عامر بن عمرو بن بكر مردی نصرانی و ظریف بود وقتی بر یکی از خلفای بنی امیه در آمد خلیفه گفت ای شمعله اسلام بیاور گفت سوگند با خدای هرگز از روی کراهت اسلام نیاورم مگر این که هر وقت خود بخواهم از روی طوع و رغبت مسلمانی بخواهم گرفت.

خلیفه ازین سخن در خشم شد و فرمان کرد تا پاره از گوشت ران شمعله را ببریدند و در حضورش در آتش کباب کرده بخورد او دادند چون اعشی این داستان را بشنید این شعر را بگفت :

امن جذوة بالفخذ منك تباشرت *** عداك فلا عار عليك و لا وزر

و انّ امير المؤمنين و جرحه *** لكا الدهر لاعاد بما فعل الدهر

بیان احوال حسين بن عبد اللّه: از معاصرین خلفای بنی امیه

حسين بن عبد اللّه بن عبيد اللّه بن عباس بن عبد المطلب مکّنی بابی عبد اللّه از فتیان بنی هاشم و ظرفا و شعرای ایشان است در جلد دهم اغانی مسطور است که حسین بن عبد اللّه روایت حدیث می فرمود و دیگران از وی راوی بودند و دارای شعر صالح و ممتاز است و این شعر را در حق زوجۀ خود عابدة بنت شعيب بن محمّد بن عبد اللّه بن عمرو بن العاص گوید و این عابدة خواهر عمرو بن شعیب است که از وی روایت

ص: 185

حدیث نموده اند و حسین پیش از آن که او را تزویج نماید این شعر را گفته است :

اعابد انّ الحب لا شكّ قاتلى *** لئن لم تعارضنى هوى النفس عابده

اعابد خافى اللّه في قتل مسلم *** و جودى عليه مرّة قطّ واحده

فان لم تريدي فيّ هجرا ولاهوى *** فكم غير قتلی یا عبید فرا شده

فكم ليلة قد بتّ ارعى نجومها *** و عبدة لا تدرى بذلك راقده

ابو اویس از حسین بن عبد اللّه روایت نماید که عكرمة از ابن عباس حدیث کرده است که وقتی رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم برحسان بن ثابت بر گذشت حسان در سایه کوهی با اصحاب و یاران خود نشسته و جاریه او که سیرین نام داشت باعود خود از بهرش می نواخت .

هل عليّ ويلكما *** ان لهوت من حرج

پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم بخندید پس از آن فرمود ﴿ لا حرج إنشاء اللّه﴾ و مادر این عابده عمۀ حسين بن عبد اللّه بن عبید اللّه است و مادر او عمرة دختر عبيد اللّه بود شعیب بن محمّد او را تزویج نمود و محمّد و شعیب دو پسر شعیب از عمرة متولد شدند عابده نیز از وی تولد یافت و او را عابدة الحسنى و عابدة الحسناء مي گفتند محمّد بن يحيى گويد عابدة بنت شعیب را بکّار بن عبد الملك و حسين بن عبد اللّه خطبه کردند لکن عابدة از تزويج بكار سر بر تافت و در حبالۀ نکاح حسین بن عبد اللّه در آمد.

بکّار با حسین گفت با این که تو فقیر و بی چیزی چگونه عابدة تزویج تو را اختیار نمود؟ حسین گفت آیا تو ما را بفقر نکوهش کنی با این که خدای تعالی کوثر را بما عطا فرموده است.

زبیر بن بکار گوید مادر حسین بن عبد اللّه کنیزی امّ ولد بود و از عابده بنت شعیب فرزند یافت ازین روی در زمان دولت بنی عباس اموال فرزندان عمر بن العاص بایشان مسترد شد و عبد اللّه بن معاويه بن عبد اللّه بن جعفر با حسین بن عبد اللّه دوست و صدیق بود و از آن پس بینونتی در میان ایشان افتاد و ابن معاویه این شعر در حق وی بگفت :

ص: 186

انّ ابن عمّك و ابن أمّك *** معلم شاكي السلاح

يقص العدوّ و ليس يس *** ضى حين يبطش بالجراح

حسين بن عبد اللّه در حق او گفت :

ابرق لمن يخشی و ار *** عد غير قومك بالسلاح

لسنا نقرّ لقائل *** الاّ المقرط بالصلاح

محمّد بن سلام كويد مالك بن أبى السمح طائى مغنّی مشهور با حسین بن عبد اللّه بن عبيد اللّه بن العباس صدیق و ندیم بود و در اشعار حسین بن عبد اللّه تغنّی می نمود و حسین رحمه اللّه تعالی این شعر در حق او گفته است :

لا عيش الاّ بمالك بن ابی *** السمح فلا تلحنى ولا تلم

ابيض كالسيف او كما يلمع *** البارق في حندس من الظلم

من ليس يعصيك ان رشدت *** ولا يجهل مك الترخيص في اللمم

مالك چون این اشعار را بشنید گفت « وَ لَا انَّ غويت وَ اللَّهِ بابی أَنْتَ وَ امی لَنْ اعصيك» راوی می گوید وقتی مالک این اشعار را در خدمت ولید بن يزيد بن عبد الملك تغنّي نمود .

ولید گفت همانا حسین در صفت کردن تو خطا کرده است و سزاوار این بود كه بگويد « أَخُوكَ كالقرد أَوْ كَمَا يَخْرُجُ السَّارِقُ فِي حَالِكَ مِنَ الظُّلْمِ» و وليد در اين سخن خواست اظهار ظرافت و مزاحی نموده باشد چنان که ازین پیش مذکور شد.

بیان احوال طرماح بن حكيم: از شعرای روزگار خلفای بنی امیه

طرماح بن حكيم بن حكم بن نفر بن قيس بن حجر بن ثعلبة بن عبد رضا بن مالك بن ابان بن عمرو بن ربيعة بن جرول بن ثعل بن عمرو بن الغوث بن طى مكني با بی نفر و ابي ضبينة است.

ص: 187

در جلد دهم اغانی مذکور است که طرماح بمعنی طویل القامه است و بعضی گفته اند طرماح لقب اوست چنان که خود گوید :

الا ايّها الليل الطويل الا ارتح *** بصبح و ما الاصباح منك با روح

بلى انّ للعينين في الصبح راحة *** بطرحهما طرفيهما كل مطرح

طرماح از فحول شعرای اسلامیین و فصحای ایشان و منشأ او در شام بود و با جیوش اهل شام بکوفه آمد و بماند و بمذهب شراة از ارقه می رفت محمّد بن حبيب می گفت هیجده مسئله از غرایب اشعار طرماح از ابن اعرابی بپرسیدم و هيچ يك را ندانست و در جمله آن می گفت لا ادری لا ادری.

ابن قتیبه گوید کمیت بن زید و طرماح را چنان رشته مصادقت استوار بود که در هیچ حالی از احوال از یک دیگر مفارقت نداشتند.

وقتی با کمیت گفتند هیچ چیز ازین صفا و یک رنگی و اتحاد که در میان تو و طرماح پدیدار گشته با این که در نسب و مذهب و بلاد نهایت مباعدت دارید عجیب تر نیست زیرا که طرماح مردی شامی قحطانی خارجی و تو کوفی و نزاری شیعی و با شدت عصبیت هستی کمیت گفت این اتفاق و اتحاد ما محض بغض و کین عامّه است و این شعر طرماح را فرو خواند:

اذا قبضت نفس الطرماح اخلقت *** عرى المجد و استرخى عنان القصائد

طرماح گفت آری سوگند با خدای و عنان خطابت و روایت و فصاحت و شجاعت یعنی « وَ اسْتَرْخَى عَنَانِ الْخِطَابَةِ وَ الرِّوَايَةِ وَ الْفَصَاحَةَ وَ الشَّجَاعَةَ».

و هم ابن اعرابی حکایت کرده است که طرماح بن حكيم و کمیت بن زيد بخدمت مخلد بن یزید مهلبی بیامدند مخلد چون بشنید جلوس کرد و ایشان را بخواند و طرماح بیامد تا انشاد شعر نماید مخلد گفت هم چنان که بپای هستی باید انشاد اشعار نمائی.

طرماح گفت سوگند با خدای هرگز ایستاده شعر نخوانم چه قدر شعر از آن برتر است که من در انشاد آن بایستم و مقام من پست شود یا بسبب ضراعت من از

ص: 188

مقام شعر کاسته شود با این که شعر ستون فخر و مورد مآثر عرب است .

چون این سخنان بگفت با وی گفتند تو کناری جوی آن گاه کمیت را احضار کردند و او ایستاده انشاد کرد و مخلد پنجاه هزار درهم در صلۀ او بداد و چون کمیت بیرون آمد طرماح با وی مشاطره و مشاجره نمود کمیت گفت ای طرماح همانا همت تو أبعد و حيله من الطف است.

خالد بن كلثوم حکایت کرده است که در آن حال که در مسجد کوفه بودم بقصد طرماح و کمیت برفتم و ايشان نزديك باب الفيل بنشسته بودند نا گاه مردی اعرابی را بدیدم که همی بیامد و جامه های کهنه او بر زمین همی کشید چون در میان مسجد رسید به سجده در افتاد آن گاه چشم بهر سوی افکنده کمیت و طرماح را بدید و بجانب ایشان بیامد.

من گفتم این مرد کیست که چشم همی بدوخت و خود را در میان این دو شیر بیفکند و هم از سجده او در موضعی که محل سجود نبود و بیرون از هنگام نماز بود شگفتی گرفتم آن گاه برای شان سلام فرستادم و در پیش روی ایشان بنشستم.

اعرابی روی بکمیت آورد و گفت یا ابا المستهل از اشعار خود مرا بشنوان کمیت قصیده خود را « ابت هذه النفس الا ادّ كارا» تا به آخر از بهرش بخواند اعرابی گفت « احسنت یا ابا المستهل في ترقيص هذه القوافي و نظم عقدها» بعد از آن روی بطرماح کرده و گفت یا ابا ضبينه از اشعار خود از بهر من چیزی انشاد کن طرماح قصیده خود را که در آن این شعر گوید بخواند :

اساءك تقويض الخليط المبائن *** نعم و النوى قطاعة للقرائن

گفت « اللّه در هذا الكلام ما احسن اجابته لرؤيتك ان كنت لاطيل لك حسداء» پس از آن اعرابی گفت سوگند با خدای بعد از شما سه شعر گفته ام که از کیفیت و فصاحت یکی از آن ها خواستم از کمال فرح و شادی به آسمان پرواز کنم و از اثر شعر دوم مدعی مقام خلافت گردم و در شعر سیم از نهایت شادمانی حالت رقص همی

ص: 189

داشتم گفتند باز گوی پس اعرابی این شعر برای شان بخواند:

ءأن توهمت من خرقاء منزلة *** ماء الصبابة من عينيك مسجوم

تا باین شعر رسید :

تنجو اذا جعلت ندمى اخشتها *** و ابتل بالزبد الجعد الخراطيم

آن گاه گفت هیچ می دانید که من یک سال است در طلب این شعر هستم و در این اوقات بآن دست یافتم و گمان همی کنم و شما را چنان یافتم که شما واجب همی شمارید که باید بآن شعر سجده برد و این شعر دیگر را « ما بال عينك منها الماء ينسكب» برای شان بر خواند بعد از آن شعر دیگر خود را که این شعر در آن است برای شان بخواند :

اذا الليل عن نشز تجلّى رميته *** با مثال ابصار النساء الفوارك

می گوید کمیت چون این شعر بشنید دستی بر سینه طرماح بزد و گفت سوگند با خدای دیبا همین است نه این که مثل من و تو کرباس ببافیم طرماح گفت من این گونه سخن نکنم اگر چند بجودت این شعر هم اقرار نمایم ذو الرمه ازین سخن بر آشفت و گفت ای طرماح آیا تو نیکو می گوئی که بگوئی:

و كائن تخطى ناقتى من مفازة *** اليك و من احواض ماء مسدّم

با عقاره القردان هربي كانّها *** بواد رصيصاء الهبيد المحطم

طرماح بکمیت گوش نهاد و با او گفت بنگر تا ازین شعر چه اجر و ثواب برده است گفت این قصیده ایست که ذو الرمه در مدح عبد الملك گفته لكن در آن قصیده جز باین دو بیت در مدح عبد الملك چيزى اشارت نکرده است و باقی اشعار این قصیده در تعریف ناقه خود اوست و چون بدرگاه عبد الملك شد و این قصیده را بعرض رسانید عبد الملك گفت در این قصیده جز شتر خود را مدح نکرده باشی صلۀ خود را از شترت بگیر و چنان بود که ذو الرمه از مدیحه خود بهره یاب نگشت.

می گوید ذو الرمه سخن طرماح را که با کمیت بگفت فهم نکرد و کمیت با

ص: 190

طرماح گفت همانا این شاعر ذو الرمه است و او را فضل و فزونی است طرماح گفت بتو معذرت می جویم همانا زمام شعر در دست تو است و همان تصدیق که ابو المستهل در حق تو نمود می نمایم.

وقتی طرماح قصيدۀ در مدح خالد بن عبد اللّه قسری بگفت و نزد عریان بن هیثم شد و گفت امیر را مدیح کرده ام و دوست می دارم مرا بر وی در آوری عریان بخدمت خالد شد و گفت طرماح مديحه بس نيكو در حق تو انشاد کرده است خالد گفت مرا بشعر حاجتی نیست، عریان چون این حال بدید با او گفت از وی غفلت مجوی پس از آن عریان با خالد بیرون رفتند و چون از دار زیاد بگذشتند چیزی از دور نمودار یافتند.

خالد گفت ای عریان نيك بنگر این چیست که بنظر همی آید ؟ عریان خوب نظر کرده باز شد و گفت اصلح اللّه تعالى الامير اشیائی است که عبد اللّه بن ابی موسي از سجستان بآستان امارت بنیان تقدیم کرده است و چون بیاوردند دراز گوش ها و استر ها و مردان و كودكان و زنان اسیر بودند.

خالد گفت ای عریان طرماح تو کجاست؟ گفت در این جا حاضر است گفت آن چه آورده اند بدو بده طرماح هر چه می خواست بر گرفت و بکوفه باز گشت و هیچ شعر در خدمت خالد انشاد نکرد.

حجاجی حکایت کرده است که وقتی طرماح در حلقۀ که مردی از بنی عبس در آن حلقه جای داشت نشسته بود آن مرد عبسی این شعر کثیّر را که در حقّ عبد الملك بن مروان گفته است برای وی بخواند :

فكنت المعلّى إذا اجيات قداحهم *** و جال المنيح و سطها يتقلقل

طرماح گفت همانا کثیّر در این شعر نخواسته بگوید عبد الملك از دیگران برتر است بلکه بحسب ظاهر در کار او تمویهی نموده است و در باطن قصدش این است كه عبد الملك شخص هفتم آن خلفائی است که کثیّر بامامت ایشان معتقد نیست زیرا که وی علی علیه السلام را از این جماعت خارج کرده است و چون آن حضرت

ص: 191

خارج باشد ، عبد الملك هفتمین ایشان می شود چنان که معلّمی تیر هفتم از قداح و جوب های قمار است چنان که در جای دیگر گوید.

و كان الخلائف بعد الرسول *** للّه كلّهم تابعا

شهيدان من بعد صدّيقهم *** و كان ابن حرب لهم رابعا

و كان ابنه بعده خامساً *** مطيعا لمن قبله سامعا

و مروان سادس من قد مضى *** و كان ابنه بعده سابعا

حجاجی می گوید ما ازین گونه آگاهی طرماح در معنی قول کثیر در عجب شدیم با این که این شعر در خدمت عبد الملك معروض افتاده بود و عبد الملک با آن علم و بصیرت گمان برد که او را مدح کرده است ابو غسان دماذ گوید ابو عبیده و اصمعی طرماح را در این شعر فضیلت می دادند و در این دو بیت اشعر جمله مخلوق می شمردند.

مجتاب حلة بر جد لسراته *** قددا و اخلف ماسواه البرجد

يبدو و تضمره البلاد كانّه *** سيف على شرف يسل و يغمد

یونس گوید طرماح بخدمت خالد بن عبد اللّه قسری آمد و این شعر خود را بر وی بخواند :

و شیبنی مالا ازال مناهضا *** بغیر غنی اسمو به و ابوع

و ان رجال المال اضحوا و مالهم *** لهم عند ابواب الملوك شفيع

امختر می ریب المنون و لم ازل *** من المال ما اعصى به و اطيع

خالد بفرمود تا بیست هزار درهم بدو بدادند و گفت اکنون بشتاب و بدستیاری این اموال بعصیان و اطاعت بگذران فضل می گوید چون طرماح بر مرکب هجا بر آید چنان گوید که گویا بدو وحی می شود و این شعر او را بخواند :

لو جان ورد تميم ثمّ قال لها *** حوض الرسول عليه الازد لم ترد

او انزل اللّه وحيا ان يعذبها *** ان لم تعد لقتال الأزد لم تعد

لاعز قصر امري، اضحى له فرس *** على تميم يريد النصر من احد

ص: 192

لو كان يخفى على الرحمن خافية *** من خلقه خفيت عنه بنو اسد

ابن شبرمه گوید طرماح همیشه با ما مجالست داشت چنان افتاد که روزی چند از دیدارش مهجور شدیم و جمله یاران بسرای او راهسپار آمدیم تا از حال او و کار او با خبر گردیم چون نزديك بمنزل او رسیدیم نعشی را نگران شدیم که مطرفی سبز بر آن بر کشیده بودند، گفتیم این نعش کیست گفتند طرماح است گفتیم سوگند با خدای که دعای او را خدای تعالی در این شعر مستجاب فرموده است :

و انّي لمقتاد جوادی و قاذف *** به و بنفسي العام احدى المقاذف

لأكسب مالا أو اؤول الى غنى *** من اللّه يكفيني عداة الخلائف

فيارب أن حانت وفاتي فلا تكن *** على شرجع يعلى بخضر المطارف

و لكن قبرى بطن اسر مقيله *** بجوّ السماء في نسور عواكف

و امسی شهيدا ثاويا في عصابة *** يصابون في فج من الارض خائف

فوارس من شيبان الف بينهم *** تقى اللّه نزالون عند التراجف

اذا فارقوا دنياهم فارقوا الاذى *** و صاروا إلى ميعاد ما في المصاحف

بیان احوال ابي الاسود دئلى: از ادبا و شعرای زمان بنی امیه

ظالم بن عمرو بن سفيان بن جندل بن يعمر بن حليس بن نفاثة بن عدى بن الدئل بن بكر بن عبد مناة بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار و هم اخوة قريش ، کنیت وی الاسود است.

در جلد یازدهم اغانی مسطور است که ابو الاسود دئلی از وجوه تابعین و فقها و محدثین ایشان است از امیر المؤمنین علیه السلام و عمر بن الخطاب احاديث كثيره روایت می کرد و نیز از ابن عباس و جزاء راوی بود و عمر بن خطاب و عثمان بن عفان

ص: 193

و على بن ابي طالب صلوات اللّه عليه او را عامل عمان نمودند .

ابو الاسود از وجوه شیعه بود ابو عبیده گوید آغاز اسلام را ادراک نمود و با مسلمانان در جنگ بدر حاضر شد و از جانب علی علیه السلام بعد از ابن عباس عامل بصره شد و از يحيى بن يعمر ليثی مسطور است که ابو الاسود دئلی در بصره نزد دختر خود آمد آن دختر گفت « یا ابه ما اشدّ الحرّ برفع اشدّ» .

ابو الاسود گمان کرد که آن دختر استفهام و سؤال می نماید از پدر خود که کدام زمان حرارتش بیش تر است و حال این که مقصود دخترش این بود که گرما سخت و شدید است.

ابو الاسود گفت آن ماهی که از شدت گرما آب را بسنك تفتیده گرم نمایند و شتر از تشنگی بیتاب گردد دخترش گفت ای پدر همانا من ترا بشدت گرما خبر دادم نه این که از تو بپرسم.

ابو الاسود چون این حال بدید در خدمت حضرت امیر المؤمنين علي بن ابي طالب علیه السلام آمد و عرض کرد یا امیر المؤمنین از آن هنگام که مردم عرب و عجم آمیزش یافته اند لغت عرب یعنی زبان فصیح از میان برفت و اگر زمانی دیر باز بدین گونه بگذرد لغت عرب مضمحل می شود فرمود و ما ذلك اين سخن از چيست.

ابو الاسود حکایت دخترش را بعرض رسانید آن حضرت صحیفه چند به يك درهم بخرید و ابو الاسود را املاء فرمود ﴿ إن الكلامً كلَّهُ لا يخرج عن اسمٍ و فعلٍ و حرفٍ جاء لمعنى﴾ و این قول در اول کتاب سیبویه است پس از آن اصول نحو را بتمامت وضع نمود و جماعت تحویّین آن اصول را نقل کرده فروع بر آن مقرر داشتند.

جاحظ گوید ابو الاسود دئلی در طبقات مردم عالم معدود و در هر فنی بر تمامت ایشان مقدم و فضل و فزونی او در جمله علوم بر دیگران از وی مأثور و نمایان است « كان معدودا في التابعين و الفقهاء و الشعراء و المحدثين و الاشراف و الفرسان و الأمراء و الدهاة و النحويين و الحاضري الجواب و الشيعه و البخلاء و الصلع الاشراف

ص: 194

و البخر الاشراف».

از قتاده حکایت کرده اند که ابو الاسود گفت در روز جمعه عمر بن الخطاب مردمان را خطبه راند و گفت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم و فرمود ﴿ لا تَزالُ طائِفَةٌ مِنَ اُمَّتی عَلَی الْحَقِّ منصورة حتّى ياتي امر اللّه جل و عز ﴾.

از محمّد بن سلام مسطور است که ابو الاسود دئلی رسولی بسوى حسين بن ابي الحر عنبری جدّ عبید اللّه بن حسن قاضی و نعيم بن مسعود نهشلی که هر دو تن از جانب زیاد متولی پاره اعمال خراج بودند بفرستاد و نامۀ بایشان بنوشت تا در حقش احسانی نمایند نعیم بن مسعود با رسول ابي الاسود احسان ورزید و او را خرسند داشت لكن حصين بن ابي الحرّ مكتوب ابی الاسود را حرمتی نگذاشت و در پشت سرش دور افکند و فرستاده اش را خوار گردانید و آن مرد باز شد و با ابو الاسود باز گفت ابو الاسود این شعر در حق حصین بگفت :

حسبت كتابي اذ اتاك تعرّضا *** لسيبك لم يذهب رجائي هنالكا

و خبرني من كنت ارسلت انّما *** اخذت كتابي معرضا بشمالكا

نظرت الى عنوانه فنبذته *** كنيذك نعلا اخلقت نعالكا

نعيم بن مسعود احق بما اتى *** و انت بما تاتي حقيق بذالكا

يصيب و ما يدرى و يخطي و مادرى *** و كيف يكون النوك الاّ كذالكا

محمّد بن سلام گوید مردی بسوی عبید اللّه بن حسن بن حصين بن ابي الحرّ که قاضی بصره بود با خصم خویش حضور یافت و سخن خود را مخلوط ساخت عبید اللّه باین شعر ابی الاسود دئلي «يصيب و ما يدرى» تمثل جست ، آن مرد گفت اگر قاضی اجازت فرماید تا بدو نزديك شوم سخنى بعرض رسانم تا بجای آورم قاضی گفت نزديك بيا.

پس آن مرد از د قاضی شد و گفت سزاوار ترین مردمان بپوشانیدن و مکتوم داشتن این شعر توئی چه می دانی در حق کدام کسی گفته شده است یعنی در باره جدّ تو حصین گفته اند عبید اللّه تبسم کرد و گفت تو مردی هستی که باید در باره تو

ص: 195

نیکی ورزید، اکنون بمنزل خویش باز شود با خصم او گفت شامگاه نزد من بیا پس آن چه مطالبه می کرد از خویشتن غرامت کشید.

بالجمله اخبار ابي الاسود بسیار است و ابو الفرج اصفهانی در اغانی مسطور داشته و راقم حروف در طیّ مجلدات مشكوة الادب و جلد اول کتاب حضرت امام زين العابدین در ذیل سوانح سال شصت و نهم هجرى مرقوم نموده است در این مقام بهمین مقدار کفایت جست.

در اغانی گوید وفات ابي الاسود بروایت مداینی در طاعون سال شصت و نهم هجری روی داد و هشتاد و پنج سال از عمرش بر گذشته بود.

و بعضی وفات او را قبل از آن سال دانسته اند و این قول اشبه بصواب است زیرا که در فتنه مسعود و ظهور مختار نامی از وی مذکور نیست و اگر در آن زمان زنده بود البته خبری از وی ماثور می شد و نيز شك و شبهت است که ابو الاسود ادراك طاعون را نموده یا ننموده است.

بیان احوال ابی نفیس: از شعرای روزگار خلفای بنی امیه

ابو نفيس حيّ بن يحيى بن يعلى بن منيّة و قيل بل اسم نفيس يحيى بن ثعلبة بن منيّة و منية نام مادر اوست و بعضی گفته اند اسمش میمون بن یعلی است و مادرش منية دختر غزوان خواهر عتبة بن غزوان و پدرش امية بن عبدة بن همام بن جشم بن بكر بن زيد بن مالك بن حنظلة بن مالك بن زيد مناة بن تمیم است.

و يعلى بن منية حليف و عديل بنی امیه و در میان او و ایشان مصاهرت و مناسبت بود و بشرف حضور رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم نايل و حديثى بسیار از معدن نبوت و رسالت استماع نموده و از آن حضرت روایت کرده و بعد از رسول خدا در جهان بزیست و در

ص: 196

يوم الجمل با عایشه بمخالفت امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام بر آمد.

از ابو الاسود مروی است که علی بن ابی طالب صلوات اللّه علیه فرمود «منیت» و بقولي فرمود ﴿ بُلیتُ بِأَطوَعِ النّاسِ فی النّاسِ ؛ عائِشَهَ ، و بِأَدهَی النّاسِ ؛ طَلحَهَ ، و بِأَشجَعِ النّاسِ ؛ الزُّبَیرِ ، و بِأَکثَرِ النّاسِ مالاً ؛ یَعلَی بنِ مُنیَهَ ، و بِأَجوَدِ قُرَیشٍ ؛ عَبدِ اللّهِ بنِ عامِرٍ﴾ یعنی دچار و مبتلا گردیدم بمخالفين و منافقين كه هر يك در يك صفتی بر جمله مردمان عهد خود فزونی دارند نخست عایشه است که بواسطه انتساب بزوجیّت رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم و دختری ابو بکر در میان مردمان مطاعیتی کامل دارد و دیگر طلحه است که در امور دنيويه زيرك ترين مردمان جهان و داهیه زمان است و دیگر زبیر بن العوام است که اشجع ناس است و دیگر یعلی بن منية است که اموالش از دیگر کسان بیش تر است و دیگر عبد اللّه بن عامر است که جواد ترین مردم قریش است .

این وقت مردی از انصار در حضور مبارکش بایستاد و عرض کرد « و اللّه يا امير المؤمنين لانت اشجع من الزبير و ادهى من طلحة و اطوع فينا من عايشة و اجود من ابن عامر و لمال اللّه اكثر من مال يعلى بن منية و لتكونن كما قال اللّه عزّ و جل فسينفقونها ثمّ تكون عليهم حسرة ثم يغلبون» .

سوگند با خدای ای امیر المؤمنین تو از زبیر شجاع تر و از طلحه زيرك تر و از عایشه در میان ما مطاع تر و از ابن عامر جواد تری و مال و دولت خدای از اموال يعلى بن منية بيش تر است و تو بر آن صفت و شیمتی که خدای عزّ و جل می فرماید پس زود باشد که آن اموال را در راه خدای انفاق نمایند و از آن پس بر آنان که امساك ورزیده اند اسباب حسرت باشد و از آن پس مغلوب شوند امیر المؤمنين علیه السلام ازین کلمات مسرور شد بعد از آن مردی دیگر از جماعت انصار در حضرتش بپای شد و این اشعار معروض داشت:

امّا الزبير فاكفيكه *** و طلحة يكفيكه و حوحه

و يعلى بن منية عند القتال *** شليد التناوب و النحنحه

ص: 197

و عائش يكفيكها واعظ *** و عائش في الناس مستنصحه

فلا تجزعنّ فانّ الأمور *** اذا ما اتيناك مستنجحه

و ما يصلح الأمر الاّ بنا *** كما يصلح الجبن بالانفحه

و در این ابیات باز نمود که هر يك ازين اشخاص را چاره در کار ایشان می کنیم زبیر را من کفایت کنم و تو را از اندیشه او باز رهانم و طلحه را وحوحه برای تو کافی است و يعلى بن منية در كار قتال و جدال سست و زبون است و عایشه زن است و چونش پندی و نصیحتی آورند از محمل مخالفت فرود گردانند و ما در رکاب تو بکوشیم و خاطر انورت را آسوده سازیم امیر المؤمنین علیه السلام از این اشعار خرسند شد و آن مرد را دعای خیر بفرمود ﴿ وَ قَالَ بَارَکَ اَللَّهُ فِیکَ﴾.

راوی می گوید امّا زبیر همانا علي علیه السلام با وى منا شده کرد و او باز شد و بدست بني تميم بقتل رسید و امّا طلحه را و حوحه که دوست او و از جماعت قراء بود سوگند داد و او برفت تا انصراف جوید مردی از لشکریان ایشان تیری بدو بیفکند و او را بكشت عبد الحميد كويد يعلى بن منية را ابو نفيس كنيت بود.

و بعضی گفته اند اسمش يحيى و هو من بني العدويه من بني تميم من بنى حنظله است زنى از مالك بن كنانة را که زینب نام داشت تزویج کرد و این زینب از بنات طارقی است که این زنان گفته اند :

نحن بنات طارق *** نمشى على النمارق

عنان بن عبد الحمید گوید عایشه زوجۀ رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم دختران طارق را که این شعر را گفته اند بدید.

نحن بنات طارق *** نمشى على النمارق

الدرّ في المخانق *** و المسك في المفارق

ان تقبلوا تعانق *** او تدبروا تفارق

فراق غير وامق

عایشه گفت خطا کرده است آن کس که گفته است خیل از زنان بهتر است

ص: 198

و هند دختر عتبه در روز جنگ احد این اشعار مذکوره را برای مشرکان قریش بخواند بالجمله زینب مذکوره در تهامه بمرد و ابو نفیس در مرثیه او این شعر انشاد کرد:

يا ربّ ربّ الناس لما نجبوا *** و حين افضوا من منى و حصبّوا

او يسقين ملح و عليب *** و المستراد لا سقاه الكوكب

من اجل حماهن ماتت زينب

مصعب زبیری گوید این اشعار از ابو نفیس بن يعلى بن منية است و نامش میمون است و اللّه اعلم.

بیان احوال سويد بن كراع: از شعرای نامدار دولت بنی امیه

سويد بن كراع العكلي احد بني الحرث بن عوف بن وائل بن قيس بن عكل شاعری فارس و مقدم و از شعرای دولت امویه و در پایان زمان جریر و فرزدق بود.

در جلد یازدهم اغانی مسطور است که سوید بن كراع شاعری محکم و مرد بنی شکل و دارای رای و تقدّم بود و عكل و ضبّة و عدى و تيم بجمله همان رباب هستند.

ابو عمر و شیبانی گوید چنان افتاد که در میان بنو السّيد بن مالك از طايفه ضبة و ميان بني عدي بن عبد مناة بر خبراء که آب گاهی است در ناحیه صمان و صمان اسم چند موضع و اسم کوهی است در ارض تمیم منازعتی افتاد و آن جا را ذات - الزجاج خوانند پس تیری بعمرو بن حشفه برادر بنی شییم رسید و بمرد و نیز بنو السيد تیری بمردی از ایشان که او را مدلج بن صخر العدوى می نامیدند بیفکند و او روزی چند درنك نمود لكن نمرد تا یکی روز مردی از بنی عدی که او را معلل نام بود بر بنو السّید بگذشت و از آن قضیه بی خبر بود بنو السّید او را بگرفتند و

ص: 199

بند بر نهادند لکن معلل به تدبر و تعلل خود را از چنگ ایشان نجات داد.

و چون ماده مخاصمت در میانه استوار همی شد عصمة بن و ثير تمیمی در میانه سفارت کرد و با سالم بن فلان عدوی گفت اگر تو خویشتن را بایشان گروگان کنی این فتنه بخوابد اگر مدلج بآن زخم بمرد هر دو طرف آسوده اند چه مردی در ازای مردی کشته شده و اگر نمرد دیه صاحب ایشان را بایشان حمل می نمایم .

سالم این کار را پذیرفتار شد بدان شرط که نزد اخشم بن حمیری برادر بنی شییم از جماعت بنی السّید بماند پس نزد وی بماند و از آن سوی چون مرك مدلج بطول انجامید آن جماعت نزد اخثم آمدند تا سالم را بگیرند و بقتل رسانند اخشم خانه خود را بر وی ویران کرد و گفت سالم با مادر من در آمیخته و مادرش از طايفه بني عبد مناة بن بكر بود لاجرم بنو عبد مناة در حراست سالم بکوشیدند.

و از آن پس بنی السّید با اخشم گفتند تا چند در حمایت این مرد می کوشی سوگند با خدای هرگز دیه این خون را ما نمی پذیریم.

اخشم چون این حال بدید مدتی مشخص کرد که اگر در طی آن مدت مدلج نمیرد سالم را بایشان بسپارد بنی السّید از وی قبول کردند اتفاقا يك روز از آن پیش که مدلج وفات نماید آن مدت بسر رفت و آن جماعت سالم را بقتل رسانیدند خالد بن علقمه برادر بنی عبد اللّه بن دارم که ابن الطيفان است این شعر را در این باب بگفت:

اسالم مامنتك نفسك بعد ما *** اتيت بني السّيد الغواة الأشائما

و قد اسلمت تيم عديّا فاربعت *** و ذلّت لاسباب المنيّة سالما

سويد بن كراع در جواب اشعار او این شعر بگفت :

دعوتم الى امر النواكة دار ما *** فقد تركتكم و النواكة دارم

الی آخر ها و در این اشعار بنی عبد اللّه را هجو نموده و ایشان در خدمت سعید بن عثمان بن عفّان از سوید شکایت کرده داوری خواستند سعید در طلب سوید بر آمد تا او را مضروب دارد و بحبس در افکند سوید از وی فرار کرده و همواره

ص: 200

پوشیده بزیست تا درباره او شفاعت کردند و سعید بن عثمان او را امان داد بدان شرط که معاودت نجوید سوید بن کراع این شعر بگفت :

تقول ابنة العوفي ليلى الأترى *** الى ابن كراع لايزال مفزعا

مخافة هذين الأميرين سهدت *** رقادی و غشتني بياضا تفرعات

الى آخر الابيات ، حمّاد راویه گوید وقتی سوید بن کراع در اراضی بنی تمیم نزد قوم خود برفت تا بخوشی بگذراند و نیکی و احسان یابد پس با بنی قریع بن عوف بن كعب بن سعد بن زيد مناة بن تميم مجاورت گزید ، بغيض بن عامر بن شماس بن لأى بن انف الساقة بن قريع او را منزل و ماوی داد وصله و کسوه بخشید سوید بن کراع مدتی نزد ایشان اقامت کرد و از آن پس با آن ها وداع کرده نزد بغیض شد و بغیض در میان قوم خود بود و سوید او را باین اشعار مدح نمود.

حماد راویه گوید آنان که علم و بصیرتی در اشعار شعراء ندارند این ابیات را از حطیئه دانند چه حطيئه بغيض را فراوان مدح گفتی لکی این اشعار از سوید بن کراع است :

ارتعت للزور اذحيا و ارّقنى *** و لم يكن دانيا منّا ولا صددا

و دونه سبسب تنضى المطيّ به *** حتى ترى العنس تلقى رحلها الاجدا

اذا ذكرتك قاضت عبرتي در را *** و كاد مكتوم قلبي يصدح الكبدا

و این قصیده بس طویل است و مبلغی از اشعار این قصیده را ابو الفرج در اغانی مسطور داشته است .

بیان حال ابيرد بن المعذر :از شعرای زمان بنی امیه

أبيرد بن المعذّر بن عبد قيس بن عتاب بن هرمی بن ریاح بن يربوع بن مالك بن حنظله ابن مالك بن زيد مناة بن تميم شاعرى فصیح بدوی از شعرای اسلام

ص: 201

و آغاز دولت بنی امیه است .

در جلد یازدهم اغانی مسطور است که وی شعر فراوان نگفتی و بدربار خلفای بنی امیه نرفتی و ایشان را مدیحه نبردی ، ابو عبیده گوید ابیرد ریاحی زنی از قوم خود را دوست می داشت و پوشیده بدو می شد تا گاهی که احوال ایشان آشکار شد و آن زن از وی پوشیده گشت، ابیرد او را خطبه کرد کسان او از تزویج با او امتناع ورزیدند .

و از آن پس مردی از فرزندان حاجب بن زراره او را خطبه کرد و آن ماه دل فروز را در نکاح آورد ابیرد این شعر در این باب بگفت :

اذا ما اردت الحسن فانظر الى التي *** تبغى لقيط قومه و تخيرا

لها بشر لو يدرج الدرّ فوقه *** لباس مكان الدرّ فيه فأثرا

لعمرى لقد امكنت منا عدوّنا *** و اقررت للوادى فاخنا و اهجرا

محمّد بن سلام جمحی گوید ابيرد رياحي بر حارثة بن زید در آمد و گفت دو برد بر تن من بیارای تا بر امیر یعنی عبید اللّه بن زیاد در آیم حارثه دو جامه بدو بپوشانید ، ابیرد بآن راضی نشد و این شعر در هجو حارثه بگفت :

احارث امسك فضل برديك انّما *** اجاع و اعرى اللّه من كنت كاسيا

و كنت اذا استمطرت منه سحابة *** لتمطرني عادت عجاجا و سافيا

احارث عاود شربك الخمر انّني *** ارى ابن زياد عنك اصبح لاهيا

چون این اشعار گوش زد حارثه کشت گفت خدای او را نکوهیده دارد چه به آن چه عالم نیست در حق من گواهی داده است، یعنی مرا بشرب خمر منسوب داشته است و چون بیرون از علم سخن کرده است پاسخش را با خودش حوالت کرد و حارثه بهر سال دو برد بدو عطا می کرد در این سال از وی باز گرفت و بدو عطا نکرد و چون ابیرد آن شعر بگفت حارثة بن بدر بروایت ابن سلام در جواب او گفت :

فان كنت عن بردى مستغنيا لقد *** اراك باسمال الملابس كاسيا

وعشت زمانا ان اعينك كسوتي *** قنعت باخلاق و امسيت عاريا

ص: 202

و بر دين من حوك العراق كسوتها *** على حاجة منها لامّك باديا

و ابیرد این شعر در هجو حارثه بگفت :

زعمت غدانة ان فيها سيّدا *** ضخما يواريه جناح الجندب

یرویه ما يروى الذباب و ينتشي *** لؤما و يشبعه ذراع الارنب

و نیز این اشعار را در حق حارثه گوید:

الاليت حظى من غدانة انّها *** تكون كفافا لا علىّ ولاليا

ابى اللّه ان يهدى غدانة للهدى *** و ان لاتكون الدهر الاّ مواليا

و در جمله این ابیات می گوید:

و عمى الذي فكّ السميدع عنوة *** فلست بنعمی یا ابن عقرب جاریا

بنى الردف حمالين كلّ عظيمة *** اذا طلعت و المترعين الجوابيا

و از لفظ ردف که در این شعر آورده جدش عتاب بن هرمی بن ریاح را خواسته است چه هر وقت نعمان بن منذر سوار می گشت عتاب از دنبال او سوار می شد و چون جلوس می نمود از طرف یمین او می نشست و چون جنك می ورزید و غنیمت می برد اشتران جوان که ابتدای نتاج آن ها بود بدو اختصاص می گرفت و چون نعمان مجلس شراب بیار است از همان جام که نعمان می پیمود بعد از نعمان او می آشامید و بعد از وی پسرش قيس بن عتاب که جدّ ابیرد نیز بود با نعمان ردیف می گشت.

ابو عبیده حکایت کرده است که قبیله بنی عجل در آن سال که دچار قحطی و شدت روزگار شدند با بنی ریاح بن يربوع مجاورت می ورزیدند ابیرد با مردی که او را سعد می نامیدند معاشرت و مجالست می نمود و سعد را زوجۀ ماه روی گل عذار و سرو قد خورشید دیدار بود، ابیرد ازین معاشرت جز مواصلت آن ماه فروزان مقصودی نداشت وی را نیز جمالی دل فریب و منظری نیکو بود و جوانی را با ظرافت انباز داشت و باقسام دل ربائی ممتاز بود.

و از آن طرف سعد که شوهر آن سرو سیمتن بود فرتوتی خمیده پشت بود

ص: 203

و هیچش در مشت نبود ازین روی زوجه اش را دل بهوای ابیرد برفت و از جان و دل بدو خواهان آمد و چنان رشته محبت در میانه استوار گشت که از کنار یک دیگر کامکار همی شدند و آن راز پوشیده آشکار شد و افسانه کوچه و بازار گشت و ابیرد بمباشرت او نامدار گردید .

سعد چون این حال بدانست بقوم خود شکایت برد و چاره آن کار را بخواست آن جماعت با ابیرد گفتند ترا چیست که با زوجۀ این مرد معاشرت و مجالست جوئی گفت چه باکی بر این کار می رود کدام مرد عربی است که از معاشرت و محادثة ورزیدن کناری دارد گفتند درباره شما پاره سخن ها کنند که نتوان بر آن سکون گرفت از محادثة با این زن دوری گزین و بپرهیز که باین کار معاودت گیری .

ابیرد گفت همانا سعد را خیر و خوبی از بهره زوجه اش نباشد گفتند این سخن از چیست گفت از آن روی که من دیده ام که سعد با اسب خود که بلقاء نام دارد نزدیکی می نماید و با این حال از مباشرت با زوجۀ خود محروم است و این زن بسبب این کار و کردار سعد با وی دشمن است و سعد چون از آمیختن با زوجۀ خود و کامروائی او عاجز است او را آلوده تهمت می نماید.

حاضران ازین سخن بخندیدند و گفتند ترا با این کار چکار است این مرد را با زوجۀ خودش بحال خود بگذار و ازین پس بمعاشرت او معاودت مجوی و با وی منشین چون ابیرد این کلمات بشنید این شعر در این باب بگفت :

الم تر انّ ابن المعذر قد صحا *** و ودع ما يلحا عليه عواذله

غدا ذو خلاخيل عليّ يلومني *** و ما لوم عذال عليه خلاخله

تبرأت من سعد و خلة بيننا *** فلا هو معطينى و لا انا سائله

متى تنتج البلقاء يا سعد ام متى *** تلقح من ذات الرباط حوائله

يحدث سعد انّ زوجته زنت *** و يا سعد ان المرء تزنى حلائله

فان تسم عيناها إلىّ فقد رأت *** فتى كحسام اخلصته صياقله

چون این اشعار پراکنده گشت و سلمان عجلی بشنید او را و بنی ریاح را

ص: 204

هجو کرد و ابیرد نیز در جواب شعرها بگفت که حاجت بنگارش آن نیست .

عبد الرحمن برادر زاده اصمعی از عمّ خود اصمعی حکایت کرده است که مردی نزد ابیرد ریاحی و پسر عمّش احوص بیامد و مقداری قطران برای شتران خود بخواست با وی گفتند اگر این شعر را بسحیم بن وثیل ریاحی رسانیدی قطران بتو می دهیم گفت بگوئید گفتند بدو شو و بگو :

فانّ بداهتی و جراء حولى *** لذو شق على الحطم الحرون

آن مرد برفت و این شعر بدو بر خواند چون سحیم بشنید از کمال خشم عصای خود را بر گرفت و چون سیل دمان از رودخانه فرود شد و همی از چپ و راست برفت و بشعر و شاعری همهمه بر آورد آن گاه با آن مرد گفت باین دو تن باز شو و بگوی :

فانّ علالتي و جراء حولى *** لذو شق على الضرع الظنون

انا بن الغر من سلفى رياح *** كنصل السيف و ضّاح الجبين

انا بن جلا و طلاع الثنايا *** مكان الليث من وسط العرين

و انّ قبابنا مشط شظاها *** شدید مدّها عنق القرين

اصمعی گوید چون چیزی درشت و خشن را مسّ نمائی و بدست تو اندر آید گفته می شود « شظت یدی و الشظا ما تشظى منها» بالجمله چون این اشعار با بقیۀ آن بایشان رسید در مقام عذر خواهی بر آمدند سحیم گفت شما بر آن عقیدت و اندیشه هستید که خویشتن را با ما بيك ميزان بشمارید و شعر خود را بشعر ما و حسب خود را بحسب ما قیاس کنید و چون کره با نشاط در گرد ما طواف نمائید ایشان شرط و پیمان نهادند که از آن پس بیرون از ادب کار نکنند.

یزیدی می گوید این اشعار سحیم از جمله اختیارات اصمعی است و ابیرد در مرثیه برادرش برید قصیدۀ گفته است که از جمله اشعار آبدار و بر گزیده مراثی مختار است و از جمله آن ابیات مذکوره این شعر است :

ص: 205

تطاول ليلى لم أنمه تقلبا *** كان فراشي حال من دونه الجمر

اراقب من ليلى التمام نجومه *** لدن غاب قرن الشمس حتّى بدا الفجر

تذكرت قرما بان منّا بنصره *** و نائله يا حبّذا ذلك الذكر

و از آن جمله است :

هو الخلف المعروف و الدين و النقى *** و مسعر حرب لاكهام و لاغمر

عفيف عن السوآت ما التبست به *** صليب فما يلفى لعودته كسر

سلكت سبيل العالمين فما لهم *** وراء الذي لاقيت معدى ولا مضر

و كلّ امرىء يوماً سيلقى حمامه *** و ان ناءت الدعوى و طال به العمر

و ابليت خيراً في الحياة و انّما *** ثوابك عندى اليوم ان ينطق الشعر

بیان اخبار و نسب عبد اللّه بن الحجاج: از شعرای دولت بنی امیه

عبد اللّه بن الحجاج بن محصن بن جندب بن نصر بن عمرو بن عبد غنم بن جحاش بن بجالة بن مازن بن مازن بن ثعلبة بن سعد بن ذبيان بن بغيض بن الريث بن غطفان بن سعد بن قيس بن عيلان بن مضر مكنى بابي الافرع شاعرى فتاك و شجاعی بی باک و در شمار نامداران فرسان مضر و از جمله آنان است که در میان آن جماعت به بأس و نجادت ممتاز است و از جمله آن کسان بود که با عمرو بن سعيد بر عبد الملك ابن مروان خروج نمود.

و چون عبد الملك چنان که ازین پیش در کتاب حضرت امام زین العابدین علیه السلام بگزارش آن سبقت رفت، عمرو بن سعید را بکشت با نجدة بن عامر حنفی که بحال او نیز اشارت شد خروج ورزید پس از آن فرار کرده بعبد اللّه بن زبیر ملحق شد و با عبد اللّه ببود تا ابن زبیر نیز چنان که ازین پیش در آن کتاب مسطور گشت مقتول گردید آن گاه متنكراً بدرگاه عبد الملک پیوست و بهر گونه تدبیر و حیله که توانست

ص: 206

بمجلس عبد الملك در آمد و این وقت عبد الملك مردمان را اطعام همی نمود عبد اللّه در کناری بنشست.

عبد الملك گفت ای مرد از چیست که طعام نمی خوری گفت روا ندیدم که تا اجازت ندهی دست بمأكول و مشروبی در آورم، عبد الملك گفت جمله مردمان را رخصت داده ام گفت نمی دانستم اکنون بامر و اذن تو می خورم گفت بخور عبد اللّه شروع بخوردن نمود و عبد الملك بدو نگران همی بود و از کار و کردارش در عجب همی رفت.

و چون مردمان از طعام فراغت یافتند عبد الملک در مجلس مخصوص خویش جلوس کرده خواص در گاهش در حضورش بنشستند و دیگر مردمان متفرق شدند عبد اللّه بیامد و در حضورش بایستاد اجازت حاصل کرده این شعر بخواند:

ابلغ امیر المؤمنين فانني *** مما لقيت من الحوادث موجع

منع القرار فجئت نحوك هاربا *** جيش يجرّ و مقنب يتلمع

و در این شعر باز نمود که از حوادث روزگار نیروی آرام و قرار از من برفت و باین درگاه قرار گرفتم عبد الملك گفت مادر ترا مباد این بیم و خوف در تو از چیست البته مريب و متهم هستى عبد اللّه این شعر قرائت کرد :

انّ البلاد علىّ و هي عريضة *** و عرت مذاهب ها و سدّ المطلع

در این شعر چندی بطفره رفت و از دهشت و خوف و سدّ مطلع و ابواب فوز و نجاح باز نمود عبد الملك گفت « ذلِكَ بِما كَسَبَتْ يَدَاكَ وَ مَا اللَّهُ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ» بهر بلیّتی دچار شدی بسبب معصیت خودت می باشد وگرنه خدای عادل رحیم را نسبت به بندگان خود ظلم و ستمی نمی رود و هر گزندی و اسائتی هر کس بیند پاداش افعال خود اوست، عبد اللّه این شعر را بخواند :

كنّا تنحّلنا البصائر مرّة *** و اليك اذعمى البصائر ترجع

انّ الذي يعصيك منّا بعدها *** من دينه و حياته متودّع

آتى رضاك و لا اعود لمثلها *** و اطيع امرك ما امرت و اسمع

ص: 207

اعطى نصيحتى الخليفة ناجعا *** و خزامة الانف المقود فاتبع

و ازین ابیات باز نمود که با دشمن تو یار شدیم و اکنون دشمنان تو دین و دنیای خود را وداع گفتند و با چشم بصیرت باز گردیدیم و بدرگاه تو روی آوردیم و رضا و خوشنودی تو را می جوئیم و هرگز بکاری که بیرون از طاعت و رضای تو باشد اقدام نکنیم .

عبد الملك گفت این سخنان و عهود ترا از تو نمی پذیریم مگر وقتی که بحالت تو و گناه تو شناسا گردیم « فاذا عرفت الحوبة قبلنا التوبة» چون بر گناه آگاه شدیم آن گاه توبت و انابت را پذیرا گردیم عبد اللّه این شعر بخواند :

و لقد و طئت بني سعيد و طأة *** و ابن الزبير فعرشه متضعضع

در این شعر می نماید که تو دودمان عمرو بن سعید و فرزندان سعید را در زیر پای هلاك و دمار در نوشتی و تخت عبد اللّه بن زبیر را که با تو بمخالفت می رفتند سر نگون و روزگار دولت و تخت ایشان را دیگرگون ساختی و ریشه ایشان را بر کندی و آل زبیر را از جای بر آوردی عبد الملك گفت خدای را بر این فتح و فیروزی حمد و منت است عبد اللّه گفت:

ما زلت تضرب منكبا عن منكب *** تعلو و يسفل غيركم ما يرفع

و وطئتم في الحرب حتى اصبحوا *** حدثا يؤس و غابرا يتجمجع

فحوى خلافتهم و لم يظلم بها *** القرم قرم بنى قصّى الانزع

لا يستوى خاوى نجوم آفل *** و البدر منبلجا اذا ما يطلع

وضعت اميّة واسطين لقومهم *** و وضعت وسطهم فنعم الموضع

بيت ابو العاصى بناه بربوة *** عالى المشارف عزّه ما يدفع

و در این اشعار از غلبه عبد الملك بر دشمنان و فیروزی بر سلطنت و دولت اشارت نمود عبد الملك گفت این توریه که تو در نفس خود می کنی و خویشتن را پوشیده می داری مرا بشك و ریب می افکند باز گوی تو از کدام جماعت فساق هستی و بچه اراده باشی؟ عبد اللّه گفت :

ص: 208

حربت اصيبيتي يد ارسلتها *** و اليك بعد معادها لا يرجع

و ارى الذي يرجو تراث محمّد *** افلت نجومهم و نجمك يسطع

و ازین ابیات از وخامت عاقبت اعدای او باز نمود عبد الملك گفت جزای دشمنان خدای این است عبد اللّه گفت :

فانعش اصيبتى الألاء كانّهم *** حجل تدرّج بالشرّبة جوّع

و ازین کلمات باز می نماید که روزگار ما و ایشان دشوار و ناهموار و همواره ببلای جوع و فقر وفاقت دچاريم عبد الملك گفت « لا أنعشهم اللّه و اجاع اكبادهم ولا ابقى وليدا من نسلهم فانّهم نسل كافر فاجر لا يبالى ما صنع».

خدای ایشان را بشادی و نشاط و انتعاش و انبساط بهره یاب نگرداند و جگر های ایشان را سیر نگرداند و تفته و گرسنه بدارد و ریشه دودمان ایشان را برافکند و از نسل ایشان در جهان یادگار نگذارد چه هر فرزندی از ایشان بپاید نسل کافر فاجری است که از ارتکاب هیچ کاری باك ندارد عبد اللّه گفت:

مال لهم مما يضنّ جمعته *** يوم القليب فحيز عنهم أجمع

و ازین شعر باز نمود که آن چه در مدت زندگانی بدست کرده و بزحمت و مشقت فراهم ساخته بود تباه گردید، عبد الملك با او گفت « لعلّك اخذته من غير حلّه و انفقته في غير حقّه و ارصدت به لمشاقة اولياء اللّه و اعددته لمعاونة اعدائه فنزعه منك اذا استظهرت به على معصية اللّه».

شاید این اموال را از جائی بدست کرده باشی که غیر از محل و ممّر حلال بوده است و در کاری بخرج آورده و انفاق نموده باشی که از راه حق آن خارج شده و به نیروی این اموال زحمت دوستان خدا و معاونت دشمنان خدای را تهیه کرده باشی ازین روی خدای تعالی این مال و نیرو را که بسبب آن بر معصیت یزدان استظهار می جستی از تو انتزاع فرمود.

سخت عجیب می نماید که آن چه عبد الملک با وی گفته است بتمامت را خود مرتکب بوده است هیچ ندانیم آن اموال و دولت و سلطنت و بضاعت را از چه ممرّ

ص: 209

بدست کرد و در چه محل بخرج برد و عمال و حکام او که از امثال حجاج بن يوسف هستند چگونه باج و خراج گرفتند و چگونه بمصرف آوردند کرور های دینار و درهم با هزار ظلم و ستم بگرفتند و در مشتهيات نفسانی و معاصی یزدانی بکار بردند و عالی و دانی را دست خوش جور و هوان گردانیدند بالجمله عبد اللّه بن حجّاج این شعر بخواند :

ادنو لترحمني و تجبر فاقتي *** فاراك تدفعني فاين المدفع

در این بیت باز نمود که پس از ملاقات شدت روزگار و حوادث ليل و نهار و ادراك فقر وفاقت باین درگاه روی کرده ام تا بمن رحم کنی و چاره بی نوائی و جبران درویشی مرا باز نمائی و بلیت روزگار را از من بگردانی و تو می توانی دفع نمائی کجاست مدفعی بیرون از محتد تو ، عبد الملك بخندید و گفت «إلى النار» یعنی بجهنم راه بر گیر. باز گوی اکنون کیستی.

گفت منم عبد اللّه بن حجاج ثعلبی که سرای تو را در زیر پای بسپرده ام و طعام ترا بخورده ام و در خدمت تو انشاد اشعار کرده ام، هم اکنون اگر بعد از این جمله که اسباب امان است مرا می کشی تو دانی و آن چه می بینی و تو بر آن چه در این کردار بر تو و گزند تو بخواهد رسید عارف هستی.

چون این سخنان بگذاشت دیگر باره بانشاد شعر باز شد و قرائت کرد:

ضافت ثياب الملبسين و فضلهم *** عنّى فالبسنى فثوبك اوسع

کنایت از این که جامه همت و حشمت تو از هر جامه وسیع تر و بر بالای هر کسی رسا و کافی است عبد الملك ردای خود را که بر دوش داشت بدو افکند و گفت بپوش که هرگز نپوشی ، عبد اللّه آن رداء را بر خود پوشش ساخت آن گاه عبد الملك با وی گفت از بهر تو سزاوار است سوگند با خدای من با تو همى بدرنك رفتم و کار را بطول افکندم و طمع همی بردم که یک تن ازین جماعت برخیزد و ترا بقتل رساند خدای این کار را نخواست اکنون در این شهر من با من مجاورت مجوى و در امن و امان انصراف بجوی و بهر کجا که خواهی اقامت جوی.

ص: 210

عبد اللّه می گوید در آن حال که بقرائت آن اشعار مشغول بودم همواره مترصد بودم که از عبد الملك بهر گونه مکروهی دچار شوم تا آن شعر را بخواندم و عبای خود را بمن افکند و گفت بپوش و بپوشیدم این وقت آسوده شدم.

آن گاه عبد اللّه با عبد الملك گفت ای امیر المؤمنین ازین طعام بخورم یعنی اجازت می دهی بخورم و امان یابم گفت بخور و او بخورد تا سیر گشت و در روایتی چون بخورد گفت بپروردگار کعبه قسم که ایمن هستم گفت هر کسی خواهی گو باش مگر عبد اللّه بن حجاج گفت سوگند با خدای من همان عبد اللّه بن حجاجم و اکنون طعام ترا بخوردم و جامه ترا بر تن کردم و بعد از خوردن طعام و پوشش جامه تو چه خوف و بیمی دارم عبد الملك او را امان داد.

از ابو علقمه ثقفی مسطور است که مغيرة بن شعبه در آن هنگام که از جانب معاويه خليفه كوفه بود كثير بن شهاب را در حدود و ثغور ملك رى ولايت داد عبد اللّه ابن حجاج با وی بود وقتی چنان افتاد که مردمان بر دیلمیان غارت بردند عبد اللّه بن حجاج نیز یکی از آن جماعت را بچنگ آورده جامه اش را از تن بیرون کرد کثیر چون بدانست آن جامه را از وی بگرفت و بضرب او فرمان داد و عبد اللّه را صد تازیانه بزدند و بزندان در افکندند عبد اللّه در همان حال حبس این شعر در این باب بگفت :

تسائل سلمى عن ابيها صحابه *** و قد علقته من كثير حبائل

الى آخر ها و عبد اللّه مدتی هم چنان در زندان بزیست و از آن پس او را رها کردند و این وقت این شعر بگفت :

ساترك ملك الري ما كنت واليا *** عليه لامر غالني و شجانی

الى آخر الابيات و بر این حال ببود تا کثیر معزول شد و بکوفه آمد و عبد اللّه بن حجاج در بازار خرما فروشان بکمین او بنشست و این حال در زمان خلافت معاوية و امارت مغيرة بن شعبه در کوفه بود و کثیر را قانون آن بود که از منزل خويش بقصر الاماره کوفه می شد و از بهر مغيرة حدیث می راند و یکی روز از سرای

ص: 211

خود بمنزل مغيرة آمد و با او بصحبت بنشست و بطول انجامید چندان که چون از قصر بسرای خود باز شدن گرفت شامگاه فرا رسیده بود.

عبد اللّه بن حجاج که بکمین وی اندر بود بر وی بیرون جست و عمودی آهنین بر چهره اش فرود آورد چنان که دندان های پیش روی او فرو ریخت و عبد اللّه این شعر در این باب بگفت :

من مبلغ قيسا و خندف انني *** ضربت كثيراً مضرب الضربان

فاقسم لا ينفك ضربة وجهه *** يذل و يخزي الدهر كل يمان

چون این اشعار و این کردار انتشار یافت جماعتی از مردم یمانیه از اهل کوفه مکتوبی بمعاویه نوشتند و معروض داشتند که مردی پست رتبت از قبیله غطفان سيّد و بزرك ما را خوار و مضروب داشته است ، ملتمس این است که قصاص این کار را از اسماء بن خارجه که بزرك يمانيّه است بجوئی یعنی در ازای سیّدی می باید سيّدى مجازات یابد.

چون معاوية اين مكتوب را بخواند گفت تا امروز از هیچ قومی مکتوبی قرائت نکرده ام که چون این جماعت احمق باشند و بفرمود عبد اللّه بن الحجاج را بزندان افکندند و در جواب آن جماعت نوشت مجازات و قصاص خواستن از آن کس که او را جنایت و گناهی نرفته هرگز نشاید و اينك آن کس که جانی و مقصر است محبوس است باید آن کس که این جنایت و آزار بر وی رفته است تقاص نماید .

چون جواب معاویه بایشان رسید كثير بن شهاب گفت من این قصاص و مکافات را جز از سیّد مضر یعنی اسماء بن خارجه نجویم و این سخن کثیر بمعاویه پیوست معاویه سخت بر آشفت و گفت سیّد مضر منم اگر توانند از من این قصاص بجویند آن گاه عبد اللّه را امان داده رها ساخت و آن چه با ابن شهاب بپای برده بود باطل و نادیده انگاشت و از وی قصاص ننمود و دیۀ ماخوذ نداشت.

و بروایت دیگر چون عبد اللّه بن الحجاج آن عمود را بر چهرۀ کثیر فرود آورد گفت منم عبد اللّه بن حجاج که در ری با تو رفیق و مصاحب بودم و اکنون تلافي

ص: 212

کردار تو را در کنار تو نهادم و خویشتن را از تو پوشیده و مکتوم نداشتم سوگند با خدای اگر در این کار که با تو گذاشتیم مرا بمجازات و قصاص رسانند تو را بخواهم کشت.

کثیر گفت من کسی هستم که از مانند توئی قصاص نجویم قسم با خدای جز بقصاص جستن از اسماء بن خارجه راضی نخواهم شد و چون یمانیّه این قضیه را بدانستند آغاز سخن کردند و در کوفه در میان مردمان محاربت افتاد.

و چون این خبر بمعاویه پیوست مکتوبی بمغيرة نوشت تا عبد اللّه بن حجاج و کثیر را حاضر کرده و از آن مجلس بپای نشوند تا کثیر قصاص خود را از عبد اللّه بجوید و از وی در گذرد مغیره بر حسب فرمان معاویه هر دو را حاضر ساخته و در مقام داوری بر آمد .

کثیر گفت از جنایت عبد اللّه در گذشتم و این کار از آن نمود که بیمناک بود که اگر به عبد اللّه آسیبی رساند صدمتی دیگر از وی بیند و با عبد اللّه گفت ای ابو الاقیرع « و اللّه لا نلتقى انت و نحن جميعا اهتمان و قد عفوت عنك» سوگند با خدای هرگز من و تو با دندان شکسته هم دیگر را ملاقات نخواهیم کرد و از تو در گذشتم یعنی رضا نمی دهم که دندان های تو را در ازای دندان من بشکسته و من و تو یک دیگر را اهتم یعنی دندان شکسته بنگریم.

ابن اعرابی حکایت کرده است که عبد اللّه بن الحجاج را دو پسر بود که یکی را عوین و آن دیگر را جندب می نامیدند، جندب در زمان زندگانی پدرش عبد اللّه بمرد و عبد اللّه او را در ظهر كوفه بخاک سپرد، عوین روزی زارعی را از يك جانب قبر جندب نگران گردید که مشغول شخم کاری و تخم افشانی است عوین به آن برزگر گفت بپرهیز که باین قبر نزديك شوی و در کدیوری آسیبی به آن رسانی.

چون بامداد دیگر بیامد نگران شد که آن مرد کشاورز تا کنار آن قبر را بگاو آهن بکاویده و گور جندب را نبش کرده و دست خوش حرائت و پای کوب فلاحت ساخته است، این حال بر وی گران گشت و آلات کشاورزی و زراعت و گاو

ص: 213

او را تباه ساخته و آن مرد را با شمشیر بزد و این شعر را انشاد نمود :

اقول لحرائي حريمي جنبا *** فديتكما لا تحرثا قبر جندب

فانّكما ان تحرثاه نشردا *** و يذهب كلّ منكما كلّ مذهب

چون عوین این کار بکرد او را بگرفتند و بزندان در افکنده بضربی شدید مضروبش داشتند و از آن پس از زندان فرار کرد و پدرش عبد اللّه بن الحجاج بدرگاه عبد الملك بن مروان برفت و خواستار شد تا از جرم و جریرت عوین در گذرد.

عبد الملک از وی در گذشت و فرمان کرد تا از آن پس از وی دست بدارند و عوین نیز گرد فتنه نگردد و عبد اللّه این شعر را در وصف الحال پسرش عوین بگفت :

لمثلك يا عوين فدتك نفسى *** نجا من كربة ان كان ناجي

عرفتك من مصاص السنخ لما *** تركت ابن العكامس في العجاج

گفته اند چون عبد اللّه برای اصلاح امر پسرش عوين نزد عبد الملك شد بایستاد و این شعر بخواند :

يا بن ابی العاصى و يا خير فتى *** انت النجيب و الخيار المصطفى

ما زلت ان ناز على الامر انتزى *** قضيته انّ القضاء قد مضى

كما اذقت ابن سعيد اذ عصى *** و ابن الزبير اذ تسمّى و طغى

الى آخر الابيات ، عبد الملك بفرمود تا آن غرامت و دیه که بر پسرش عوین وارد شده بود ادا کردند و نیز ابن اعرابی حکایت کرده است که عبد اللّه بن حجاج بدرگاه عبد العزیز بن مروان وفود داد و او را مدح کرده عبد العزیز او را بسی احسان نمود و صله و جایزه نیکو عطا کرد و او را فرمان داد تا در خدمت عبد العزیز اقامت جوید.

عبد اللّه بر حسب امر عبد العزیز مدتی بماند و چون اقامتش بطول انجامید بكوفه و مردم كوفه و اهل و عیال خویش مشتاق شد و از عبد العزیز اجازت خواست تا بكوفه رود ، عبد العزیز رخصت نداد عبد اللّه چون این حال بدید بر خلاف امر او از

ص: 214

در گاهش برفت.

عبد العزیز چون این کار را بدید با برادرش بشر مکتوب کرد تا عطای عبد اللّه را قطع نماید ، بشر آن چه در حق وی مقرر بود باز گرفت و چون این زیان بر عبد اللّه فرود آمد بخدمت عبد العزیز باز شد و این اشعار را در مدح او و معذرت از کردار خود معروض داشت.

تركت ابن ليلى ضلّة و حريمه *** و عند ابن ليلى معقل و معوّل

الى آخر ها ، عبد العزیز گفت اکنون که خطای خود را بدانستی و اعتراف کردی از تو در گذشتم و فرمان کرد تا آن چه در حقّش مقرر بود مقرر دارند و نیز او را صله بداد و با وی گفت تا گاهی که خواهی نزد ما بمان و هر وقت خواهی ترا ماذون نمودیم که انصراف جوئی.

و دیگر ابن اعرابی روایت کرده است که حجاج بن يوسف بعبد الملك بن مروان مکتوبی بر نگاشت و از عصیان عبد اللّه بن حجاج و زحمت ها و بلیت ها که از محاربت عبد اللّه بر وی فرود گشته شرح داد و باز نمود که بحجاج پیوسته است که عبد الملك عبد اللّه را امان داده است و عبد الملك را تحریض نمود و خواستار شد که عبد اللّه را بسوی حجاج روانه دارد تا او را بقتل رساند و این داستان بعبد اللّه رسید و در خدمت عبد الملك بيامد و بايستاد و این شعر بخواند :

اعوذ بثوبيك اللّذين ارتداهما *** كريم الثنا من جيبه المسك ينفح

فان كنت ما كولا فكن انت آکلی *** و ان كنت مذبوحا فكن انت تذبح

و ازین شعر باز نمود که من در جامه زنهار و پوشش امان تو اندرم و اگر می خواهی مرا تباه گردانی تو خود بکن چه اگر مرا شیر بدرد از آن بهتر است که بچنگ و دندان سگی در افتم، عبد الملك گفت در حق تو اندیشه نکرده ام و عبد اللّه شعری چند بر حسب مناسبت بخواند و عبد الملك در جواب حجاج نوشت .

« انّي قد عرفت من خبث عبد اللّه و فسقه ما لا يزيدني علماً به الاّ انه اغتفلني

ص: 215

متنكرا فدخل داری و تحرم بطعامی و استکسانی فكسوته ثوبا من ثیابی و اعاذنی فاعذته و فى دون هذا ما حظر علىّ دمه».

« و عبد اللّه اقلّ و اذلّ من ان يوقع امرا أو ينكث عهدا في قتله خوفا من شرّه فان شكر النعمة و اقام على الطاعة فلا سبيل عليه و ان كفرما اوتی و شاق اللّه و رسوله و اولياء فاللّه قاتله بسيف البغى الذى قتل به نظراءه و من هو أشدّ بأسا و شكيمة منه من الملحدين فلا تعرض له و لا لاحد من أهله بسيئة الاّ بخير و السلام».

ازین مکتوب چنان می رسد که حجاج در آن مکتوبی که بعبد المك نگاشته است باز نموده است که اگر چند تو عبد اللّه را زنهار داده باشی و با وی عهد کرده باشی می توانی بمن فرستی تا او را بقتل رسانم چه قانون تو با عمرو بن سعيد اشدق و جز او نیز بر این منوال بگذشت و با این که با ایشان عهد و پیمان استوار داشتی و زنهار دادی بعهد خود وفا نکردی .

لاجرم عبد الملك بدو نوشت که من بجرم و جریرت و خبث فطرت و فسق عبد اللّه آن چند علم یافته ام که مزیدی بر آن نیست لكن او مرا غافل ساخت و نا شناخت بر من در آمد و طعام مرا بخورد و از من خواستار جامه گشت و جامه از البسه خود بدو بپوشانیدم و از من پناه خواست و او را پناه دادم و اگر دست آویز بکمتر ازین جمله نیز بودی خونش را بباید محفوظ و محظور شمارم و عبد اللّه ازین کمتر و ذلیل تر است که از خوف شرّ او عهدی را بشکنیم یا در کار او بتدارك و تهیه امری مشغول شویم، یعنی اگر در حق دیگران نقض شرط و نكث عهد کرديم بسبب خوف از شر و فساد ایشان بود.

هم اکنون اگر عبد اللّه سپاس این نعمت و سلامتی از قتل خود را بگذاشت و در اطاعت اقامت یافت راهی بر تباهی او نیست و اگر کفران این احسان را نمود و در حضرت یزدان و فرستاده یزدان و اولیای یزدان بشقاق و نفاق رفت خدای تعالی بهمان شمشیری که امثال او را و آنان را که از وی شدید البأس تر بودند از جماعت ملحدان بخواهد كشت اينك بواسطه سيئات سابقه او درباره او و تمامت کسان او

ص: 216

جز بخیر و خوبی متعرض مباش.

و ازین پیش در ذیل احوال وليد بن عبد الملك بحكايت عبد اللّه و دعكنه اشارت شد.

بیان اخبار عبد الرحمن بن الحكم: که معاصر بنی امیه و شاعر بود

عبد الرحمن بن الحكم بن ابی العاص بن أمية بن عبد شمس بن عبد مناف مادر او و برادرش مروان بن الحكم آمنة دختر صفوان بن امية بن محرث بن شق بن رقبة بن مخدج از طایفه بنی کنانه بود.

ابو الفرج اصفهانی در دوازدهم اغانی گوید کنیت وی ابو مطرف و شاعری اسلامی و در زمره شعرای عهد خود مقامی متوسط داشت و با عبد الرحمن بن حسان بن ثابت بمهاجات می پرداخت و با وی مقاومت می نمود و هر يك از عهده آن يك بر می آمد.

و ازین پیش در ذیل کتاب احوال حضرت سجاد سلام اللّه علیه در جلد اول و دوم بپاره اشعار او و در ضمن احوال برادرش مروان بن الحكم بحكايت او با معاوية ابن ابی سفیان اشارت شد و نیز بقرائت شعر او در حضور یزید ملعون گاهی که سر مبارك مطهر حضرت ابی عبد اللّه حسين بن علي بن ابي طالب علیهم السلام و گريستن او و بانك زدن یزید بروی « اسکت یا بن الحمقاءِ ما انت و هذا» گزارش رفت چنان که ابو الفرج در کتاب اغانی مذکور داشته است .

ابو ملیکه حکایت کرده است که در آن هنگام که عبد اللّه بن زبیر جماعت بنی امیه را از حجاز منفی و مطرود ساخت چنان که ازین پیش در ذیل احوال ابن زبیر سبقت نگارش یافت، آن جماعت از پی هم دیگر نزد ابن عباس می شدند و من در سنّ جوانی بودم و نگران شدیم که مردی از خدمت ابن عباس بيرون آمد و ما بخدمت

ص: 217

وی در آمدیم .

عبید بن عمیر با ابن عباس گفت از چه روی دیده ات را اشک بار نگرم گفت این مرد یعنی عبد الرحمن بن الحكم شعری قرائت کرد که مرا بگریه افکند و آن این است :

و ما كنت اخشى أن ترى الذل نسوتي *** و عبد مناف لم تغلها الغوائل

می گوید اگر بر زنان ما ذلتی فرود آمد چون غائله با بنی عبد مناف فرود نیامده بيمناك نيستم و ازین شعر قرابتی را که در میان ما و بنى عمّ ما بنی امیه است بياد من بیاورد همانا ما در زمان جاهلیت اهل يك خانواده بودیم تا گاهی که دولت اسلام نمايان شد « فدخل الشيطان بيننا ايّما دخل» اين وقت شیطان در میان ما از آن جا که بباید در آمد یعنی بعضی از این خانواده در امر دین نفاق ورزيدند و موجب سلب اتحاد و اتفاق گردیدند.

عباس برادر هيثم حکایت کرده است که عبد الرحمن بن الحكم بمهر چهر و محبت قد و قامت شنبا جاریه برادرش مروان دچار و در سلسله موی دلبندش گرفتار شد و این داستان بمروان رسید مروان او را دشنام داد و بگزند و آسیب خود بيمناك گردانید و در حفظ و حراست آن جاریه سخت بکوشید و مطلوب را از طالب در ستر حجاب بداشت و عبد الرحمن این شعر در حق جاریه بگفت :

لعمر ابي شنباء انّي لذكرها *** و ان شحطت دار بها لحقيق

و اني لها لا ينزع اللّه بالها *** علیّ و ان لم ترعه لصديق

و لما ذكرت الوصل قالت و اعرضت *** متى انت عن هذا الحديث مفيق

از هیثم بن عدی مذکور است که چون معاوية بن ابي سفيان زياد بن ابيه را بخود ملحق ساخت و گفت ما در زیاد از پدرم ابو سفیان حمل برداشت و زیاد را از پشت او برحم و از رحم بزمین گذاشت ، عبد الرحمن بن الحکم این اشعار را در این امر عجیب انشاد کرده و بعضی این شعر را از ابن مفرّغ دانسته اند چه ابن مفرغ چنان که مسطور شد زیاد را هجای زیاد گفتی لیکن غلط است و از عبد الرحمن است.

ص: 218

الا ابلغ معاوية بن حرب *** مغلغلة من الرجل الهجان

اتغضب ان يقال ابوك عفّ *** و ترضى ان يقال ابوك زان

فاشهد ان رحمك من زياد *** كرحم الفيل من ولد الانان

و اشهد انّها ولدت زيادا *** و صخر من سميّة غير دان

در این اشعار با معاویه می گوید این که زیاد را برادر خویش می خوانی و بخود ملحق می گردانی جز این نیست که خشمگین می شوی از این که بگویند پدرت مردی عفیف و پارسا بود و دوست می داری که بگویند پدرت زنا کار بود و با مادر زیاد در آمیخت و بحرام او را بزیاد بارور ساخت، لکن این قرابت که با زیاد می خواهی پیوند سازی چنان است که فیل خواهد با بچه گورخر خویشی بجوید.

اما سخت عجیب می نماید که عبد الرحمن با این که از حالت مادر معاویه هند با خبر بود و از آن نسبت های پاره رجال با وی آگاه و از انتخاب ابی سفیان مستحضر بود این گونه شعر می سراید وانگهی مادر برادرش مروان در فواحش روزگار دارای درفش و علم بود .

بالجمله این ابیات گوشزد معاوية بن حرب شد و سوگند خورد که از عبد الرحمن خوشنود نخواهد شد مگر وقتی که زیاد از وی راضی گردد عبد الرحمن ناچار بجانب زیاد راه بر گرفت چون بمجلس زیاد در آمد زیاد گفت هان ای عبد الرحمن توئی که این شعر گوئى « الا ابلغ معاوية بن حرب» گفت ايّها الامير چنین نگفته ام لكن گفته ام :

الا من مبلغ عنّى زياداً *** مغلغلة من الرجل الهجان

من ابن القرم قرم بنى قصّي *** ابی العاصي بن آمنة الحصان

حلفت بربّ مكّة و المصلّى *** و بالتورية احلف و القران

لانت زيادة في آل حرب *** احبّ الىّ من وسطى بنان

سررت بقربه و فرحت لمّا *** اتانى اللّه منه بالبيان

و قلت له اخو ثقة و عم *** بعون اللّه في هذا الزمان

ص: 219

كذاك اراك والأهواء شتّى *** فما ادري بغيب ما ترانی

زیاد چون این اشعار را بشنید گذشته را از یاد بسپرد و رضامندی خویش را مکتوبی بدستیاری عبد اللّه نزد معاویه فرستاد، چون عبد اللّه مکتوب زیاد را به معاویه و مضمون مکتوب در خدمت معاویه مکشوف شد گفت آن اشعار که برای زیاد گفتی انشاد کن .

عبد اللّه بعرض رسانید و معاویه تبسم کرده گفت خدای نکوهیده بدارد زیاد را که چند نادان است سوگند با خدای در این شعر که در دفعه دوم در حق او گفتی « لانت زيادة في آل حرب» برای او از قول اول بدتر است لکن تو او را خدعه و فریب دادی و او فریب ترا بخورد یعنی در این شعر خود که می گوئی تو در آل حرب فزوده و زیاده هستی باز می رسانی که از ایشان نبودی و ملحق شدی .

ابو عبیده حکایت کرده است که عبد الرحمن بن الحكم وقتی لطمۀ بیکی از غلامان اهل مدینه که او را حناط می نامیدند بزد و در این وقت برادرش مروان بن حکم والی مدینه بود حناط این داوری بخدمت مروان آورد مروان عبد الرحمن را در پیش روی خود بنشاند و با حناط گفت تو نیز لطمه بر وی بزن .

حناط گفت سوگند با خدای من باین اراده نبودم بلکه خواستم عبد الرحمن را بیاگاهانم که برتر از وی سلطان و حکمرانی هست که داد مرا از وی می جوید هم اکنون این نقاص را بتو بخشیدم، مروان گفت از تو قبول نمی کنم حق خود را از وی بجوی، حناط گفت قسم بخدای لطمه بدو نمی زنم و بتو بخشیدم .

مروان گفت اگر چنان می دانی که اگر لطمه بر وی بزنی من بتو خشمگین می شوم قسم بخدای در خشم و کین نمی شوم البته حق خود را ماخوذ دار دیگر باره حناط همان سخن بگفت و مروان گفت قسم بخداوند من قبول این بخشش نمی کنم و اگر همی خواهی ببخشی به آن کس که تو را لطمه زده است یا در راه خدای عزّ وجل ببخش، حناط گفت محض خوشنودی خدای تعالی بخشیدم چون عبد الرحمن این حال را نگران شد این شعر را در هجو برادرش مروان انشاد کرد :

ص: 220

كلّ ابن ام زائد غير ناقص *** و انت ابن امّ ناقص غير زائد

و هبت نصیبی منك يا مرو كلّه *** لعمرو و عثمان الطويل و خالد

در این شعر باز نمود که هر برادری بر مقام و منزلت برادر خودش می افزاید لكن تو می کاهی و کلمه مرو ، مرختم مروان است .

مدائنی حکایت کرده است که وقتی معاوية بن ابی سفیان اسب های خود را بر عبد الرحمن عرض می داد ، پس اسبی را بگذرانیدند معاویه با او گفت این اسب را چگونه بینی گفت «هذا سابح» این اسبی است که کوه و صحرا را چنان که در آب می نوردد و شنا گری می کند، آن گاه اسبی دیگر بگذرانیدند عبد الرحمن گفت « هذا ذو علالة» اسبی است که به آن بهانه جویند پس اسبی دیگر بگذرانیدند گفت « هذا اجشّ هزیم» اسبی است پر آشوب و با صدای درشت .

معاویه گفت مقصود ترا بدانستم همانا در این کلمات باین شعر نجاشی که در حق من گفته است تعرض جوئی :

و نجی ابن حرب سابح ذو علالة *** اجش هزيم و الرماح دوان

سليم الشظاعبل الشوى شنج النسا *** كسيد الغضى باق على النسلان

از خدمت بیرون شو و با من در يك شهر سكون مجوى عبد الرحمن برادرش مروان را بدید و از کردار معاویه شکایت برد و گفت تا چند باید این چند ذلیل و خوار باشیم مروان گفت این کاری است که خویشتن بر خویشتن فرود آوردی پس این شعر را قرائت کرد:

اتقطر آفاق السماء لنا دما *** اذا قلت هذا الطرف اجرد سابح

فحتى متى لا ترفع الطرف ذلّة *** و حتّى متى تعيا عليك المنادح

کنایت از این که اگر باسب معاویه یابو بگوئیم می باید آسمان بر ما خون ببارد این ذلت تا چند و این سختی روزگار و تنگی فراخنای جهان تا کی؟ و بعضی این دو شعر را در جمله مکالمات یزید و عبد الرحمن چنان که مسطور شد مذکور داشته اند بالجمله مروان بر معاویه در آمد و گفت تا چند با آل ابی العاص این گونه

ص: 221

استخفاف می ورزی سوگند با خدای تو از قول پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم درباره ما آگاهی و از این مدت افزون از مقداری قلیل باقی نیست.

یعنی از این که فرمود هر وقت عدد ایشان بچهل تن رسد سلطنت یابند معاویه بخندید و با مروان گفت یا ابا عبد الملك محض تو از تقصیر عبد الرحمن در گذشتم.

بیان اخبار مسعدة بن البخترى: از شعرای روزگار سلاطین بنی امیه

مسعدة بن البخترى بن المغيرة بن ابي صفرة بن اخي المهلب بن أبي صفرة مهلبی ابو الفرج در جلد دوازدهم اغانی گوید مسعدة در هوای نائله دختر عمر بن یزید اسیدی گرفتار بود و در اشعار خویش بنام او تشبیب می نمود و پدرش عمر مردی شریف و بزرك و از جانب حجاج رئيس شرطه عراق بود و مسعده این شعر را در حق نائله گفته است:

قولا لنائل ما تقضين في رجل *** يهوى هواك و ما جنبته اجتنبا

يمسى معى جسدى و القلب عندكم *** فما يعيش اذا ما قلبه ذهبا

و مادر نائله عاتکه دختر فرات بن معاوية بكائى و مادر عائكه ملاءة دختر زرارة بن اوفى الجرشية و پدرش مردی فقیه و محدث و از جمله تابعین بود و فرزدق شاعر در اشعار خود بنام ملاءة و عاتكه تشبيب مي نمود.

محمّد بن سلام گوید هیچ زنی را ندیده ام که بنام او و مادرش و جده اش تشبیب کرده باشند و بیاد ایشان اشعار عاشقانه بسرایند مگر نائله امّا نائله را مسعدة در حقش انشاد اشعار نموده و امّا عاتکه را يزيد بن مهلب تزويج کرده و یزید در يوم العقر کشته شد و فرزدق در حق عاتکه گوید :

اذا ما المزونيات اصبحن حسّرا *** و بكين اشلاء على غير نائل

فكم طالب بنت الملاءة انّها *** تذكر ريعان الشباب المزايل

و نیز فرزدق دربارۀ ملاءه گوید:

كم للملاءة من طيف يؤرّقني *** إذا تجرثم هادى الليل و اعتكرا

ص: 222

عبد الرحمن بن عبد اللّه گويد روزی عاتكه بنت الملاءة در بعضی بیابان های بصره روی نهاد عربی بیابانی را بدید که روغنی با خود حمل کرده بود با وی گفت آیا این روغن را می فروشی گفت آری گفت در مشک بر گشای و بما بنمای عرب بدوى سر يك مشك را بر گشود و عاتکه در آن روغن نظر نموده و آن مشك را هم چنان که درش گشوده بود بدست عرب بداد و گفت مشکی دیگر را بر گشای عرب آن مشك ديگر را بر گشود و عاتکه در روغنش نگران شد و این وقت هر مشکی با در بر گشوده در یک دست او بود.

و چون عاتکه هر دو دست او را به آن دو مشك مشغول یافت كنيز كان خويش را فرمان کرد تا همی لگد بر مقعد عرب زدند و عاتكه همي بانك بر كشيد كه بخون خواهي ذات النحيين یعنی آن زنی که صاحب دو مشك روغن بود بنگريد و این اشارت بحکایتی است که در زمان جاهلیت با ذات النحیین بپای بردند.

و این داستان چنان است که مردی که خوّات بن جبیر نام داشت نگران زنی گرديد كه دو مشك روغن با خود داشت بآن زن گفت این روغن را بمن بنمای و آن زن سر یکی از آن دو مشک را بر گشود و خوات بدید آن گاه گفت آن يك را بنمای آن زن سر يك مشك ديگر را بر گشود و خوّات نظر كرد و هر دو مشک در گشوده را به آن زن بداد.

و چون هر دو دست زن بدو مشك در گشوده گرفتار شد ، خوات آهنك مشك خود آن زن که از آغاز خلقت بر حسب طبیعت مفتوح بود بنمود و با وی در سپوخت و آن زن دید اگر خوّات را از مخالطه و مرامات با مشك خود دفع دهد و بدو دست ندهد روغن را از دست بدهد ناچار بر سنان حادثه تن بداد و روغن را نگاه داری کرد و در میان عرب « اشغل من ذات النحيين» مثل گشت و عاتکه در این حرب کاری خواست باز نماید که هیچ زنی این کار را جز او با هیچ مردی نکرده است و در این کار تلافی کردار آن مرد را با ذات النحيين بجای آورد .

و نیز محمّد بن سلام حکایت کرده است که ملاءة دختر زرارة وقتى عمر بن

ص: 223

ابی ربیعه شاعر مشهور را در مکّه معظمه بدید و این هنگام جمعی در گردش انجمن کرده از وی استماع ابیات می نمود.

جاریه ملاءة گفت این مرد کیست ؟ ملاءة گفت عمر بن ابی ربیعه است که هر روزی منزل خود را از وادی بدیگر وادی انتقال دهد نه بر مواصلتی مداومت جوید و نه سخنش را اصلی و فرعی است سوگند با خدای اگر من مانند پاره زنان بودم که با وی مواصلت می جویند هرگز از وی بآن چه ایشان راضی می شوند رضا نمی دادم هرگز از زن های اهل حجاز پست تر ندیده ام که باندکی قناعت کنند و بهر کار تن در دهند ، سوگند با خدای کنیزی از کنیز های ما از زنان حجاز طبعش منيع تر است ، و این کلمات بعمر رسید عمر با وی بمراسله او نیز با عمر بمراسله پرداخت و عمر شعری چند بگفت که از آن جمله است :

ان كنت حاولت العتاب لتعلمى *** ما عندنا فلقد اطلت عتابا

و اری بوجهك شرق نوربيّن *** و بوجه غيرك طخية و ضبابا

بیان احوال شمر دل بن شريك :از شعرای دولت بنی امیه

الشمر دل بن شريك بن عبد الملك بن رؤبة بن سلمة بن مكرم بن ضبارى بن عبيد بن ثعلبة بن يربوع، شاعری است اسلامی از شعرای دولت بنی امیّه و معاصر جریر و فرزدق .

در جلد دوازدهم اغانی از ابو عبیده مذکور است که شمر دل بن شريك شاعرى از شعرای بنی تمیم و معاصر جریر و فرزدق بود، با برادران خود حكم و وائل و قدامه با وکیع بن ابی سود بخراسان روان گشت و کیع برادر شمر دل وائل را بالشکری بحرب مردم ترك و برادر دیگرش قدامه را بالشکری بطرف فارس و برادر دیگرش حکم را با سپاهی بجانب سجستان مأمور ساخت.

ص: 224

شمر دل با وکیع گفت ایها الامیر چه بودی اگر ما برادران را متفقاً به يك سمت می فرستادی چه اگر با هم باشیم بیاری یک دیگر و معاونت هم دیگر باشیم و گزند دشمن را نيك تر بر تابیم و کیع از وی نپذیرفت و هر يك را بآن جانب كه خود خواست بفرستاد شمر دل این شعر را در هجو او بگفت و با مردی از بنی جشم بن ادّ بن طابخه برای برادرش حکم بنوشت :

انّي اليك اذا كتبت قصيدة *** لم ياتني لجوابها مرجوع

ايضيعها الجشمى فيما بيننا *** ام هل اذا وصلت اليك تضيع

و لقد علمت و انت عنّى نازح *** فيما اتى كبد الحمار وكيع

ابو عبیده گوید این قصیده را تمام نکرده بود که خبر مرگ برادرش قدامه را از فارس بیاوردند که در آن جا بدست سپاهی که با ایشان برخورده بودند کشته شد و نيز بعد از سه روز خبر مرك برادر دیگرش وائل را بدو آوردند و شمر دل این اشعار را در مرثیه ایشان بگفت :

اعاذل كم من روعة قد شهدتها *** و غصة حزن في فراق اخ جزل

ابو عبیده گوید شمر دل این شعر را در مرثیه برادرش و ائل گوید و این قصیده از جمله مختار مراثی وجید اشعار اوست :

لعمري لئن غالت اخى دار فرقة *** و آب الينا سيفه و رواحله

وحلت به اثقالها الارض و انتهى *** بمثواه منها و هو عفّ مآكله

الى آخر ابياته ، ابو عبیده گوید بعد از آن برادرش حکیم در همان جانب که مامور شده بود مقتول شد و پاره از عشیرت او بمیدان بیرون شد و قاتل او را بکشت و خبر مرگش بشمر دل رسید و شمر دل در مرثیه او بگفت :

يقولون احتسب حكما و راحوا *** بابيض لا يراه و لا يرانى

و قبل فراقه ايقنت انّي *** و كلّ بنی اب متفارقان

اخ لي لو دعوت اجاب صوتی *** و كنت مجيبه انّي دعاني

الى آخر ها ابو عبیده حکایت کند که وقتی فرزدق بر شمر دل وقوف یافت و

ص: 225

این وقت شمر دل قصیدۀ از قصاید خود را قرائت می کرد تا در جمله آن قصیده باین شعر رسید :

و ما بين من لم يعط سمعا و طاعة *** و بین تميم غير جز الحلاقم

فرزدق را این بیت چنان در دل و جان جای گیر شد که گفت سوگند با خدای ای شمر دل یا این شعر را با من گذار یا عرض و ناموس خود را با من سپار ، شمر دل گفت این شعر را برای خود مأخوذ دار خدایت در این شعر برکت ندهد پس فرزدق آن بیت را از آن خود شمرد و در آن قصیده خود که قتيبة بن مسلم را در آن مذکور داشته و اولش این است مندرج ساخت :

تحنّ بزوراء المدينة ناقتي *** حنين عجول تبتغى البوّ رائم

ابو عبیده گوید شمر دل شاعر در خواب چنان بدید که گویا سنان نیزه اش بیفتاده است و پاره از معبّرین تعبیری بنمود و چندی بر نیامد که از مرگ برادرش نائل بدو خبر آوردند و در آن قصیده خود باین شعر اشارت بآن کرده است .

و تحقيق رؤيا في المنام رأيتها *** فكان اخي رمحا ترفض عامله

و نیز ابو عبیده حکایت کرده است که شمر دل مردی شراب خواره بود و در شرب مدام مداومت می نمود و دو تن ندیم داشت که همواره با وی مصاحبت داشتند و در دكان خمر فروشان در خراسان با وی روز می بردند یکی از آن دو تن از قوم و عشیرت شمر دل بود و او را دیکل می نامیدند و آن دیگر با بنی شیبان نسبت می رسانید و او را قبیصه می خواندند .

روزی چنان افتاد که بر شتری که نحر کرده بودند انجمن شدند و شراب ارغوانی بخوردند تا مست گشتند و قبیصه با پای برهنه باز شد و نعل خود را نزد ایشان بگذاشت و از شدت مستی فراموش کرد بر پای کند شمر دل این شعر در این حال بگفت :

شربت و نادمت الملوك فلم اجد *** على الكأس ندمانا لها مثل ديكل

اقل مكأساً في جزور و ان غلت *** و اسرع انضاجا و انزال مرجل

ص: 226

عشية انسينا قبيصة نعله *** فراح الفتى البكرى غير منعّل

و دیگر ابو عبيده حکایت کند که شمر دل بن شريك ، هلال بن احوز مازنی را مدح کرده از وی خواستار احسان شد هلال نیز بدو وعده بذل و اکرام کرده مدت ها او را معطل بداشت تا ضجرت گرفت بعد از آن بوکیل خود بیست درهم در حق او امر نمود ، وکیلش مقداری غله بدو بداد شمر دل آن غله را ردّ کرد و این شعر را در هجول هلال بگفت :

يقول هلال كلّما جئت زائرا *** ولا خير عند المازني اعاوده

الا ليتني امسی و بینی و بینه *** بعيد مناط الماء غُبر فدافده

غدا نصف حول منه ان قال لي غدا *** و بعد غد منه كحول اراصده

و لو انّني خيرت بين غداته *** و بين برازی دیلمیّا اجالده

تعوّضت من ساقى عشرين درهما *** اتانی بها من غلّة السوق ناقده

و نیز ابو عبیده حکایت کرده است که شمر دل همیشه بشکار بر نشستی و با مرغان شکاری صید فرمودی و او را در بازی و سك شکاری و تازی ارجوزه ها باشد و این شعر را از خودش بما بر خواند:

قد اغتدى و الصبح في حجابه *** و الليل لم ياو الى مآبه

و قد بدى ابلق من منجابه *** بتوّجي صاد في شبابه

الى آخر ها ، و هم ابو عبیده حکایت کرده است که وقتی گرگی درنده در چرا گاه گوسفندان شمر دل چنك و ناخن بند کردی و گوسفندی از پی گوسفندی در ربودی و دیگر گوسفندان خیره در او در نگریدی ، شمر دل یکی شب در کمین آن گرك بشست تا بعادت بیامد پس تیرى بگرك بیفکند و بکشت و این شعر بگفت .

هل خبّر السرحان أذ يستخبر *** عنّى و قد نام الصحاب السمرّ

لما رأيت الضأن منه تنفر *** نهضت و سنان و طار المئزر

ثمت اهويت له لا ازجر *** سهما فولى عنه و هو يعثر

و بت ليلى امنا اكبّر

ص: 227

بیان احوال ابو يزيد حصين بن الحمام: از شعرا و شجعان روزگار دولت امویه

حصين بن الحمام بن ربيعة بن مساب بن حرام بن وائلة بن سهم بن مرّة بن عوف بن سعد بن ذبيان بن بغيض بن الريث بن غطفان بن سعد بن قيس بن عيلان بن مضر بن نزار.

در جلد دوازدهم اغانی از ابو عبیده مسطور است که حصين بن الحمام سيّد بنى سهم بن مرَّة است و چنان بود که حوقله دختر مغنم بن عوف بن بلى بن عمرو بن الحاف بن قضاعة ما در خصيلة بن مرة و صرمة بن مرة و سهم بن مرة بود و این برادران با هم دیگر هم داستان و هم دست بودند و حكم يك نفر داشتند و حصين مذكور صاحب رأى و قائد و رائد ایشان بود و او را مانع الضیم می گفتند یعنی کسی است که قبول ظلم و ستم و مقهوریت نمی نماید.

وقتی پسرش بدرگاه معاوية بن ابي سفيان حاضر شد و با امیر بار گفت برای من از امیر المؤمنين دستور بجوی و بگو پسر مانع الضيم است چون حاجب بمعاويه عرض کرد گفت ويحك اين شخص جزيس عروة بن الورد العبسی یا پسر حسین بن حمام مری نیست او را در آور چون بخدمت معاویه در آمد گفت پسر کیستی گفت من پسر مانع الضيم حصين بن حمامم .

معاویه گفت سخن براستی بیاراستی پس او را در مقامی عالی بنشاند و حاجاتش را بر آورده داشت از ابو عبیده مسطور است که مردمی از بطنی از قضاعة بودند که ایشان را بنو سلامان بن سعد بن زید بن الحاف بن قضاعة می گفتند و بنو سلامان بن سعد برادران عذرة بن سعد و ايشان حلفاي بني صرمة بن مرّة و در میان ایشان نازل بودند و جماعت حرقه و ایشان بنو حميس بن عامر جهنية حلفاء

ص: 228

بنى سهم بن مرة بودند.

و این جماعت را ازین روی بنی حرفه نامیدند که در میدان قتال در نهایت شدت تیر افکنی می کردند و قتالی شدید می دادند و این قوم در میان حلفای خودشان بنى سهم بن مرّة نازل بودند و چنان بود که در میان طایفه بنی صرمة مردى يهود بود که او را جهينة بن ابي حمل می نامیدند و از اهل تيماء بود و قبیله بنی جوشن که از خانواده عبد اللّه بن غطفان بودند با بنی صرمه مجاورت داشتند و بایشان تشاؤم می ورزیدند .

چنان افتاد که مردی از ایشان که او را حصین می نامیدند و به تنهایی راه زنی می کرد مفقود شد و خواهر او و برادران او در هر مجلس و موسمی از مردمان از وی پرسش می کردند و از او نام می بردند، یکی روز یکی از برادران این مرد مفقود جوشنی در خانه غصین بن حیّ همسایه بنی سهم بنشسته بود و خمر می خرید در آن حال که بآن حال اشتغال داشت ناگاه خواهر حصین مفقود بگذشت و از برادرش پرسیدن گرفت جهینه این شعر بخواند :

تسائل عن اخيها كل ركب *** و عند جهينة الخبر اليقين

یعنی این زن از هر طبقه از مردمان از برادر گمشده خود حسین جوشنی پرسش می کند و حال این که خبر مقرون بیقین نزد جهینه است و این کلمه در میان عرب مثل شد و جهینه در این شعر مقصودش خودش می باشد .

بالجمله آن مرد جوشنی که برادر حصین مفقود بود این شعر را حفظ نمود و بامداد دیگر بدو آمد و با غصین یهود گفت ترا بخدای و آن دین که بآن اندری سوگند می دهم آیا از برادر من علمی داری گفت بدین و آئین خودم قسم است که علمی از وی ندارم و چون برادر مفقود برفت باین شعر تمثل جست.

لعمرك ما ضلت خلال ابن جوشن *** حصاة بليل القيت وسط جندل

می گوید اگر چه این سنگ ریزه ها در شب های تاریك ممکن است پدید گردد لکن این مرد هرگز بدست نیامد چون جوشنی این شعر را بشنید آن یهود را بجای خود

ص: 229

بگذاشت تا شب شد آن گاه بیامد و او را بکشت و این شعر را بگفت:

طعنت و قد كاد الظلام يجننى *** غصين بن حىّ في جوار بنى سهم

و این خبر را بحصين بن الحمام گذاشتند و گفتند غصین یهودی را که در جوار تو بود این جوشن همسایه بنی صرمه بقتل رسانید حصین گفت شما آن یهودی را که در جوار بنی صرمه است مقتول دارید و آن جماعت برفتند و جهينة بن ابي حمل را بکشتند، چون جماعت بنی صرمه این حال بدیدند بر سه تن از حمیس بن عامر همسایگان بنی سهم بتاختند و هر سه تن را دست خوش هلاك و دمار ساختند.

حصین چون این خبر بشنید گفت از طایفه بنی سلامان که با ایشان همسایه اند سه تن را بکشید ایشان سه تن از آنان را بقتل آوردند ازین روی آتش بغض و کین و شرار شرّ در میان ایشان اشتعال یافت و جماعت بنی صرمه از مردم بنی سهم بیش تر بودند و آن جماعت طایفه حصین شمرده می شدند.

حصین گفت ای بنی صرمه شما همسایه ما را که یهود بود بکشتید ما در عوض او یک نفر یهودی را که همسایه شما بود مقتول ساختیم آن گاه شما سه تن از جماعت قضاعه را که همسایه ما بودند بقتل آوردید و ما نیز از قبیله بنی سلامان که همسایگان شما هستند سه نفر را مقتول داشتیم و در میان ما و شما رشته خویشاوندی و رحم نزديك و استوار است.

هم اکنون بهتر آن است که شما طایفه بنی سلامان را که مجاور شما هستند امر فرمائید از زمین شما بکوچند ما نیز فرمان کنیم تا همسایگان ما از مردم قضاعه از اطراف ما بکوچند پس از آن ایشان بحال خود دانا ترند ، بنی صرمه این سخن را پذیرفتار نشدند و گفتند شما جار ما ابو جوشن را بكشتيد و ما ازين جنك و جوش آسوده نشویم مگر وقتی که در عوض او یک مرد از همسایگان شما را بکشیم چه ما می دانیم شمار شما از ما کم تر و ذلیل تر است و شما بوجود ما عزّت و مناعت یافتید .

حصین بن حمام ایشان را بخداوند و حرمت رحم سوگند داد هم چنان در

ص: 230

مقام امتناع بایستادند این وقت مردم محارب که اهل حضر و در بني ثعلبة بن سعد بودند بیامدند و گفتند ما برای غارت بنی سهم چون ایشان را غارت کنند حاضر می شویم و از ایشان بهره ور می گردیم و از آن سوی جماعت غطفان جمیعاً از حصین کناری گرفتند و کردار او را از منع او همسایگان خود را از قضاعه مکروه شمردند.

و از آن طرف حصین بن حمام صف جنك بياراست و چون ضرغام خون آشام با آن جماعت مقاتلت ورزید و با همسایگان خود که با وی بودند گفت جز بدستیاری تير و سهام جنك نورزند و باين گونه آن گروه را منهزم ساخته و از آن پس که جمعی کثیر را بخاک و خون کشید ، دست از ایشان باز داشت و این بطن از قضاعه امتناع داشتند که تا خلق کثیر از آن قوم را بدمار برسانند دست باز دارند.

و چنان بود که سنان بن ابی جاریه چون با قضاعه دشمنی داشت مردمان از وی کناری گرفتند و سنان دوست همی داشت که طایفه حیان را که از جماعت قضاعه بودند بخویش گذارند و چنان بود که عيينة بن حصن و زبان بن سيار بن عمرو بن جابر از جمله آنان بود که نیز از وی کناری گرفته بودند و هر طایفه با طایفه اتصال يافتند و حصين بن حمام شعری چند در آن باب بگفت از آن جمله است :

ألا تقبلون النصف منّا و انتم *** بنو عمّنا لا بلَّ هامكم القطر

سنأبي كما تابون حتّى تلينكم *** صفائح بصرى و الاسنة و الاصر

ايؤكل مولانا و مولى ابن عمّنا *** نعيم و منصور كما نصرت جسر

فتلك الّتي لم يعلم الناس اننى *** خنعت لها حتّى يغيبني القبر

إجدىَّ لا القاكم الدهر مرّة *** على موطن الاّ خدود كم صعر

اذا ما دعوا للبغى قاموا و اشرقت *** وجوههم و الرشد ورد له نفر

فواعجبا حتّى خصيلة اصبحت *** موالى عزّ لا تحلّ لها الخمر

الما كشفنا لأمة الذل عنكم *** تجرّدت لابرّ جميل و لا شكر

فان يك ظني صادقا تجز منكم *** جوازى الاله و الخيانة و الغدر

ص: 231

و در این کلمه موالی عزّ مقصود بازی و استهزاء بایشان است و این که گوید «لا تحلّ لها الخمر» مراد این است که ایشان خمر را بر خود حرام ساختند چنان که عزیز این کار کرد و حال این که دارای این مقام و رتبت نیستند راوی می گوید ایشان بجنك و نزول بر حكم ايشان مقاومت ورزیدند و بنو ذبیان و محارب بن خصفه در کار ایشان بخشم و غیظ بودند و اين هنگام حميضة بن حرملة رئيس جماعت محارب بود و دو قبیله از بنی سهم که ایشان عدوان و عبد عمرو بودند از حصین بن حمام روی بر تافتند و با وی خیانت ورزیدند.

پس حسین راه بر گرفت و از جماعت بنی سهم جز بنو وائلة بن سهم و حلفاى ایشان که عبارت از حرقه بودند و جمعی کثیر می شدند با حصین نپائیدند پس آن جماعت در « دارة موضوع» هم دیگر را دریافته جنگ نمودند آخر الامر حصین بر ایشان نصرت یافت و آنان را هزیمت کرده گروهی انبوه از ایشان بکشت و این شعر بگفت :

جزى اللّه افناء العشيرة كلّها *** بدارة موضوع عقوفا و مأئما

بنى عمّنا الادنين منهم و رهطنا *** فزارة ان دارت بنا الحرب معظما

و لما رايت الودّ ليس بنافعی *** و ان كان يوماً ذا كواكب مظلما

صبرنا و كان الصبر منّا سجية *** باسيافنا يقطعن كفّا و معصما

تفلق هاما من رجال اعزّة *** علينا و هم كانوا اعق و اظلما

و این شعر اخیر چنان که ازین پیش در کتاب احوال حضرت سجاد مذکور شد بر زبان یزید پلید عليه اللعنه بگذشت :

نطاردهم نستنقذ الجرد بالقنا *** و يستنفذون السمهرى المقوّما

كلمه «نستنقذ الجرد» بمعنی این است یعنی سوار را می کشیم و اسبش را می بریم « و يستنقذون السمهری» که بمعنی نیزه سخت است یعنی «نطعنهم فتجرهم الرماح».

بالجمله حسین در این اشعار با حوال خود و آن جماعت اشارت می کند و از آنان که از وی کناری گرفتند یا بیائیدند باز می نماید و نیز باز می رساند که من

ص: 232

در طلب فتنه انگیزی و خون ریزی نبودم بلکه ایشان به هلاك و دمار خويش اصرار کردند.

ابو عبیده گوید در این وقعه دارة موضوع نعيم بن حارث بن عباد بن حبيب ابن وائلة بن سهم بدست بنو صرمه بقتل رسید و با حسين بن حمام دوست بود و حصین این شعر در مرثیه او بگفت :

انَّ امرء بعدى تبدّل نصركم *** بنصر بني ذبيان حقّا لخاسر

اولئك قوم لا يهان ثويهم *** اذا صرحت كحل و هبّ الصنابر

و نیز این شعر را در خطاب به آن جماعت گوید :

الا ابلغ لديك ابا حميس *** و عاقبة الملامة العليم

فهل لكم الى مولى نصور *** و خطبكم من اللّه العظيم

فانّ دياركم بجنوب بسّ *** الى ثقف الى ذات العظوم

لفظ بس با باء موحده و سین مهمله مشدده که در این شعر مذکور است نام بنائی است که طایفه غطفان بنیان کرده اند و بکعبه معظمه همانند داشته و بآن جاحجّ می نهادند و تعظیم می نمودند و حرمش می نامیدند تا گاهی که زهیر بن جناب کلبی با ایشان جنك بورزید و آن بنیان را ویران گردانید.

ابو عبیده گوید چنان گمان کرده اند که مثلم بن رباح مردی را که حباشه نام داشت و در جوار حارث بن ظالم مرّی بود بکشت پس مثلم به حصین بن حمام پیوسته شد و حصین او را پناه داد و این خبر بحارث بن ظالم رسید و خون حباشه را از حصین طلب کرد حصین از قوم خود و نیز در جماعت بنی حمیس خواستار گشت تا دیه او را باز رسانند آن جماعت با وی گفتند ما دیۀ این مقتول را بشتر نمی بندیم لکن اگر فرمائی گوسفند بتو می دهیم حصین این اشعار را در این باب و در کفران آن جماعت نعمت او را بگفت :

خليلي لا تستعجلا أن تزوّدا *** و ان تجمعا شملى و تنتظرا غدا

الى آخر ها.

ص: 233

از ابو عبیده حکایت کرده اند که برج بن الحلاس الطائی از جمله ندماء و احبّاء حصین بن حمام بود و همواره با حصین مصاحبت و در شرب باده ارغوانی منادمت می ورزید و شعر ها در این باب می گفت و این برج را خواهری بود که اختر برج صباحت و گوهر درج ملاحت بود، روزی برج با حسین بخوردن مدام جام می گرفت و چون مست گشت بخواهر خویش بشتافت و با وی در سپوخت و مهر دوشیزگی او را بر شکست .

و چون از مستی بخویش آمد و از آن کردار پشیمانی گرفت ، با قوم و طایفه خود گفت باز گوئید مقام و منزلت من در میان شما چیست گفتند تو فارس ما و افضل ما و سيّد مائى گفت نيك بدانید که اگر یک تن از مردم عرب ازین کار و کردار من آگاه شود یا شما از داستان من نسبت بخواهرم بکسی خبر دهید و سرّ مرا بیرون افکنید سر خویش گیرم و بجائی روم که هرگز مرا ننگرید.

لاجرم آن جماعت لب از داستان بر بستند و از آن پوشیده سخن نکردند تا چنان افتاد که کنیزکی از مردم طیّ بهره حصین بن حمام گشت روزی برج طائی را نزد حصین بدید که بشرب شراب مشغول هستند چون برج از مجلس حصین بیرون شد آن كنيزك با حصین گفت همانا این ندیم تو وقتی در مجلس تو مست طافح گشته آن گاه با خواهر خود مباشرت ورزیده بکارتش را ببرده هیچ بعید نباشد که هر وقت نزد تو می آید و مست می شوید با تو نیز چنین معاملت ورزیده باشد .

حصين بر آن كنيزك بانك زد و دشنام داد و آزرده اش فرمود و آن کنیز خاموش گشت تا چنان افتاد که هنگامی برج بر همسایگان حصین از جماعت حرقه غارت برد و اموال ایشان را ماخوذ داشت و ناله و فریاد آن جماعت بحصین پیوست حصین از دنبال ایشان برفت و ایشان را دریافت و با برج گفت ای برج از چه روی این معاملت با همسایگان من روا داشتی؟ برج گفت ترا با ایشان چه مناسبت است این مردم از اهل یمن و از ما می باشند و این شعر را خواندن گرفت :

انّى لك الحرقات فيما بيننا *** عنن بعيد منك يا ابن حمام

ص: 234

اقبلت تزجى ناقة متباطئا *** علطا تزجّيها بغير خطام

ابو الفرج می گوید «تزجى تسوق علطا لاخطام عليها و لا زمام» یعنی «انیت هكذا من العجلة» پس حصین بن حمام باین شعر او را جواب گفت :

برج يؤلمني و يكفر نعمتی *** صمی لما قال الكفيل حمام

مهلا ابازيد فانّك ان تشا *** اوردك عرض مناهل اسدام

آن گاه نایره حرب را با برج اشتعال داد و گروهی از اصحاب برج را بکشت و دیگران را هزیمت ساخت و آن چه در دست ایشان بود ماخوذ داشت و برج را اسیر کرد لکن فتّوت و مردانگی حصین از مصاحبت و معاشرت او بخاطر آورد لاجرم بر وی منت نهاده نشانی بر پیشانیش بگذاشت و او را رها ساخت .

و چون برج بقوم و قبیله خود باز شد سخت آشفته بود چه آن معاملت که با خواهرش ورزیده بود مکشوف گشته و حصین بملامت او سخن کرده و او را دشنام گفته و سب کرده بود پس قوم خود را ملامت کرد و گفت آن چه من با خواهرم کردم شایع ساختید و مرا رسوا نمودید آن گاه از میان ایشان بیرون شد و در بلاد روم برفت و از آن پس خبری از وی معلوم نگشت و ابن کلمی گوید برج همی شراب ناب و خمر خالص بیاشامید تا از کثرت شرب هلاك شد .

ابو حاتم روایت کرده است که حصین بن حمام جماعتی از بنی عدی را انجمن کرده آن گاه بر بنی عقیل و بنی کعب غارت برده آشوبی عظیم در میان ایشان در افکند و بسیاری چهار پا براند و زنان اسیر ساخت و اسماء دختر عمرو را بگرفت و این عمرو سید بنی کعب بود، پس از آن او را رها ساخته منت بر وی بر نهاد و این شعر بگفت :

فدى لبني عدّى ركض ساقی *** و ما جمعت من نعم مراح

تر كنا من نساء بني عقيل *** ایامى تبتغي عقد النكاح

فكنّ عليهم حتّى التقينا *** بمصقول عوارضها صباح

و اعتقنا ابنة العمري عمرو *** و قد خضنا عليها بالقداح

ص: 235

ابو عبیده گوید حصین بن حمام ادراك اسلام را نموده است و این شعر او بر این مطلب دلالت کند :

و قافية غير انسية *** قرضت من الشعر امثالها

و در این اشعار گوید :

اذا الموت كان شجى بالحلوق *** و بادرت النفس اشغالها

فلم يبق من ذاك الا التقى *** و نفس تعالج آجالها

امور من اللّه فوق السماء *** مقادير تنزل انزالها

اعوذ بربّي من المخزيات *** يوم ترى النفس اعمالها

و خفّ الموازين بالكافرين *** و زلزلت الارض زلزالها

و نادى مناد باهل القبور *** فهبوا لتبرز اثقالها

و سعّرت النار فيها العذاب *** و كان السلاسل اغلالها

ابو عبیده گوید حصین بن حمام در یکی از سفر های خود بمرد و شب هنگام صیحه از صیحه زننده در بلاد بني مرّة بشنیدند و شخص او را نشناختند و این شعر می خواند :

الا هلك الحلو الحلال الحلاحل *** و من عقده حزم و عزم و نائل

و من خطبه فصل اذا القوم افحموا *** يصيب مرادى قوله من يحاول

حلو بمعنی جمیل است و حلال آن کسی است که در مال او عیبی بر وی نیست و حلاحل بمعنى مهتر عاقل شریف و مرادی جمع مراده و آن سنگی است که «تردی به الصخور» چندان سخت است که سنگ های دیگر را به آن بشکنند .

بالجمله چون معية بن حمام برادر حصين بن حمام این شعر را بشنید گفت سوگند با خدای حصین بمرده است و این شعر را در مرثیه او بگفت :

اذا لاقيت جمعا او فئاما *** فانّی لا ارى کابی یزیدا

اشدّ مهابة و اعزّ ركنا *** و اصلب ساعة الضّراء عودا

صفيّي و ابن امي و المواسي *** اذا ما النفس شارفت الوريدا

ص: 236

كانّ مصدراً يحبو ورائى *** الى اشباله يبغى الاسودا

مصدر بمعنی آن کس باشد که سینه اش بزرگ باشد و در این شعر حصین را بشير تشبیه کرده است چه شیر نیز عظیم الصدر است چنان که يحبو و اشبال و اسود نیز بر این دلالت دارد و هم ازین شعر معلوم می شود که حصین ابو یزید کنیت دارد.

بیان احوال حريث بن عناب: از شعرای روزگار سلاطین امویه

حريث بن عنّاب با نون پسر مطر بن سلسلة بن كعب بن عون بن عنبر بن نائل بن اسودان و هو نبهان بن عمرو بن الغوث بن طىء ، شاعری اسلامی و از شعرای دولت امیه است و در شمار شعراء مذکور نیست چه عربی بدوی و قليل الشعر بود و در مدح يا هجا متعرض و متصدی ملاقات مردمان نبود و از اشعار اوست :

يدوم ودّى لمن دامت مودته *** و اصرف الناس احيانا فينصرفوا

يا ويح كلّ محبّ كيف ارحمه *** لانّنى عارف صدق الذي يصف

لا تأمنن بعد حبّى خلّة ابدا *** على الخيانة انّ الخائن الظرف

كانّها ريشة في ارش بلقعة *** من حيثما واجهتها الريح تنصرف

ينسى الخليلين طول الناى بينهما *** و تلتقى طرف شتّى فتاتلف

در جلد سیزدهم اغانی از ابو عمر و مروی است که حریث این شعر را درباره زنی گفته است که او را حبّی می نامیدند و حبّی دختر اسود بن بحتر بن عتود بوده و حریث او را دوست می داشته و با وی بمحادثه و محاورت می پرداخته پس از آن او را خطبه کرد، کسان دختر با وی وعده نهادند که آن دختر را با وی تزویج نمایند حبّی نیز با وی عهد و میعاد نهاد که به تزویج هیچ کس رضا ندهد جز وی ، بعد از آن چنان افتاد که مردی از بنی ثعل که دارای مکنت و بضاعت بود حبّی را تزویج

ص: 237

خواست نماید .

حبّى از حبّ مال بدو مایل شد و با این که کسان حبّی او را در میان حریث و آن مرد اختیار داده بودند ثعلی را بر گزید و خاطرش بدو بر دوید و آن مرد حبّی را در بند زناشوئی در کشید ، حریث چون این حال بدید زبان بهجو قوم حبّى و قوم آن مرد بر گشود و در هجو بنی ثعل گفت :

بني ثعل اهل الخنا ما حديثكم *** لكم منطق عار و للناس منطق

كانّكم معزى قواصع جرّة *** من العىّ اوطير بخفان ينعق

ديافية قلف كانَّ خطيبهم *** سراة الضحى في سلمة يتمطق

حريث يك سره بنى بحتر و بني ثعل را بعلت حبّى هجو می راند ، چنان شد که یکی روز در آن هنگام که حریث در خیبر بود و در سرای مردی از قریش منزل کرده و در جلو خان سرای او نشسته و از آن اشعار که در هجای بنی ثعل و بني بحتر بن عتود گفته بود می خواند و در آن روزگار مردی از بنی جشم بن ابی حارثة بن جدی بن تدول بن بحتر که او را اوفى بن حجر بن اسد بن حيّ بن ثرملة بن ثرغل ابن جشم بن ابی حارثه می گفتند نزد خواهر زادگان خود از جماعت قریش می گذرانید از اتفاق ، اوفی مذکور بحریث بن عناب که در این وقت مشغول قرائت اشعار هجویه بود بگذشت و اشعار او را در هجو بنی بحتر بشنید و حریث این شعر را قرائت می نمود:

و انّ احقّ الناس طرّا اهانة *** عتود يباريه فریر و ثعلب

عقود بمعنی بز پیر و فریر بچه آهو و یباریه یعنى يفعل فعله بالجمله اوفى بحريث نزديك شد و گفت من مردی که هستم و هیچ نمی شنوم با من نزديك شو تا شعر ترا بشنوم حریث گفت تو کیستی گفت مردی از مردم قیس هستم و این طایفه بني ثعل و بنی بحتر را هجو می نمایم و دوست دارم هر شعری که در هجو ایشان گفته اند روایت کنم.

حریث چون این سخن بشنید مغرور گشت و نزديك اوفی آمد و این وقت

ص: 238

چو بدستی ضخیم در دست اوفی بود که در زیر جامه پنهان ساخته چون حریث را دریافت آن چماق را با هر دو دست چنان بر چهره حریث فرود آورد که بینی او را در هم شکست ، حریث از شدت ضربت بر روی در افتاد.

آن مرد قرشی که حریث در سرای او فرود شده بود چون این حال را نگران گشت بر اوفی بر جست و او را بگرفت لكن خواهر زادگان اوفی که در گوشه و کنار حاضر بودند بتاختند و اوفی را از جنك مرد قرشی نجات دادند و نزديك بود شرّی بزرگ در میانه برخیزد، آخر الامر اوفی از آن حادثه بجست و حریث بن عناب را معالجه و دارو همی بکردند تا بینی او بحالت اول باز گشت و اوفی این شعر را در این قضیه بگفت :

لاقی ابن عناب بخيبر ماجدا *** يزع اللئام و ينصر الاحسابا

فضربته بهراوتی فتركته *** كالحلس منعفر الجبين مصابا

آن گاه اوفى بقوم و عشیرت خود باز شد و از آن طرف چون مدتی بر آن حادثه بگذشت حریث را یکی از مردم قریش قرین تهمت ساخت و گفت غلام او را بدزدیده و در خیبر بفروخته است و آن قرشی یکسره در طلب او می کوشید تا حریث را بگرفت و اقامت شهود و بینه نمود و حریث را در زندان مدینه بحبس افکندند و برای قرشی حقی مقرر داشتند.

حريث بن عناب بسوی عشیرت خویش بنی نبهان پیام کرد تا او را در این امر اعانت نمایند ایشان پذیرفتار نشدند و از آن طرف عرفاء بني بحتر بمدينه آمدند و همی خواستند صدقات قوم خود را ادا نمایند حصین و سلامة دو پسر معرض و سعد ابن عمرو بن لأم و و منصور بن الوليد بن حارثة و جبّار بن انیف در میان ایشان بودند.

پس مرد قرشی را که مدعی حریث بود بدیدند و خویش را بدو بشناختند و گفتند ما بتو عوض می دهیم و تو را خوشنود می گردانیم و ازین گونه سخنان براندند تا او را راضی ساختند و حریث را از زندان بیرون آوردند حریث این شعر را در

ص: 239

مدح ايشان و هجو قوم خود از بنی نبهان که با وی قرابتی نزديك داشتند بگفت :

لما رايت العبد نبهان تاركي *** بلماعة فيها الحوادث تخطر

نصرت بمنصور و با بني معرّض *** و سعد و جبّار بل اللّه ينصر

لكلّ بني عمرو بن غوث رباعة *** و خيرهم في الشر و الخير بحتر

ابو عمرو گوید حریث بن عناب بر قومی از بنی اسد غارت برده شتری از ایشان را براند سلطان او را طلب کرد حریث ناچار از نواحی مدینه و خیبر بسوی دو کوهستان که در بلاد بنی طی واقع و یکی را مری و آن دیگری را شموس می خواندند فرار کرده هم چنان بزیست تا گاهی که قوم او آن چه بر وی بغرامت مقرر شده بود بدادند ، حریث آسوده خاطر باز گشت و این شعر در این باب بگفت :

اذا الدين اودى بالفساد فقل له *** يدعنا و ركنا من معدّ نصادمه

ببيض خفاف مرهفات قواطع *** لداود فيها اثره و خواتمه

و زرق كستها ريشها مضرحية *** اثيث خوافی ریشها و فوادمه

اذا ما خرجنا خرَّت الاكم سجدا *** لعز علا حيزومه و علاجمه

و تفزع منا الانس و الجن كلها *** و يشرب مهجور المياه و عاتمه

سيمنع مرى و الشموس اخاهما *** اذا حكم السلطان حكما يضاجمه

و بعضی يصاحمه با مهملتین روایت کرده اند و ابو عمرو گويد يصاحمه یعنی يزاحمه و اصحم ماخوذ از آن است .

بیان اخبار جعفر بن زبير بن العوام :از شعرای دولت بنی امیه

جعفر بن الزبير بن العوام بن خویلد بن اسد بن عبد العزى بن قصي بن كلاب ابن مرة بن كعب بن لؤى بن غالب و مادر این جعفر بن زبیر زینب دختر بشر بن عبد

ص: 240

عمرو بن قيس بن ثعلبة بن عكابة بن صعب بن على بن بکر بن وائل است در جلد سیزدهم اغانی از ابو عثمان بن مصعب از شعیب بن جعفر بن زبیر داستانی از سلیمان ابن عبد الملك مسطور است که ازین پیش باندك تفاوتی مسطور شد .

و هم در آن کتاب مسطور است که جعفر بن زبیر با برادرش عبد اللّه در هنگام محاربۀ او حاضر شدی و عبد اللّه او را عامل مدینه ساخت و در آن روز که عبد اللّه کشته می شد، جعفر چندان قتال بداد که خون بر دستش جامد گشت و این شعر انشاد کرد :

لعمرك انى يوم اجلت ركائبي *** لاطيب نفسا بالجلاد لدى الركن

ضنين بمن خلفى شحيح بطاعتي *** طراد رجال لا مطاردة الحصن

حصن جمع حصان است می گوید این طراد قتال است نه طراد خیل است در میدان ، مداینی حکایت کرده است که وقتی با قومی در سفری مصاحبت ورزیدم و مردی سرودگر و شیخی سال خورده که اثر نسك و عبادت بر چهره داشت با ایشان بود و آن قوم دوست می داشتند که آن جوان از بهر ایشان تغنی نماید لکن از آن شیخ عابد ناسك شرم داشتند تا بصحيرات يمام رسیدند.

این وقت آن مرد سرود گر گفت ايها الشيخ همانا من سوگند خورده ام و پیمان بر نهاده ام که چون باین موضع اندر آیم انشاد شعری نمایم لکن از تو حیا می کنم و در هیبت اندرم یا مرا اجازت فرمای تا بخوانم یا چندی پیش تر راه سپار تا پیمان خود را بجای آورده آن گاه بتو پیوسته شویم شیخ گفت از انشاد تو مرا چه زیانی است هر چه خواهی بخوان پس آن جوان در این شعر جعفر تغنی نمود :

و قالوا صحيرات اليمام و قدموا *** اوايلهم من آخر الليل في الثقل

وردن على ماء العشيرة و الهوى *** على ملل يا لهف نفسى على ملل

شیخ را از شنیدن آن صوت چنان حال بگشت و اندوه در سپرد که ناله جان کاه و گریه سوزناك بر آورد مالك گفت ای عمّ گریه کنی گفت پاداش نيك نيابيد با این طول طريق بر من بخل می ورزیدید که باین تغنّی تفرج نمایم و راه بر من آسان

ص: 241

گردد و زودتر سپرده آید و بیاد ایام جوانی خود اندر شوم ، گفتند سوگند با خدای جز هیبت و حشمت تو چیزی مانع ما نبود شیخ گفت اگر چنین است شما معذور

پس از آن روی بانجوان کرد و گفت فدای تو شوم بآن چه مشغول بودی اعادت جوی و آن جوان در تمام طی آن راه از بهر ایشان تغنی همی کرد تا آن طریق را در نوشتند و از همدیگر پراکنده شدند و این دو شعر از جمله اشعاری است که جعفر بن زبیر در مرثیه پسر اسماء بنت مصعب بن ثابت گفته است . مصعب حکایت کند که جماعتی از مردم قریش از مدینه کناری گرفته در ناحیه فرود شده بودند وقتی عربی بدوی از مدینه بیرون آمده بود با وی گفتند آیا در مدینه خبری تازه روی داده است گفت آری پدر مردمان بمرده است گفتند این سخن از چه راه باشد گفت زیرا که تمامت مردمان مدینه در جنازه او حاضر و بروی گریان بودند و از هر خانه بانك ناله بر می خاست آن مردم گفتند بیگمان جعفر بن زبیر بمرده است و چیزی بر نیامد که ایشان را از مرك جعفر بن زبیر خبر آوردند

از عروة بن هشام بن عروة مسطور است که چون حجاج بن یوسف در آن هنگام که امیر مدینه بود دختر عبدالله بن جعفر را چنانکه ازین پیش مذکور شد تزویج نمود ، مردی این خبر را بسعید بن مسیب بگذاشت سعید گفت خداوند در میان ایشان پیوستگی ندهد چه پدرش برای در هم و دینار این کار را بکرد. و چون این داستان بعبد الملك بن مروان رسید پیکی سبك بي حجاج بفرستاد و با كمال غلظت و خشونت مکتوبی بدو بنوشت و از تقصیر او و تجاوز او از حد و مقدار او شرح داد و قسم خورد که اگر حجاج او را مس نماید عزیز ترین عضو او را قطع مینماید و هم بدو فرمان داد که مهریه او را با پدرش بسپارد و هر چه زودتر از آن دختر جدائی گیرد

حجاج ناچار اطاعت فرمان نمود و هر کس خیری در وجودش بود ازین خبر

مسرور شد و جعفر بن زبیر این داستان را در این شعر بگفت :

ص: 242

وجدت امیر المؤمنين ابن يوسف *** حميّا من الأمر الذي جئت تنكف

و نبئت ان قد قال لمّا نكحتها *** و جاءت به رسل تخب و توجف

ستعلم انّي قد انفت لما جرى *** و مثلك منه عمرك اللّه يونف

و لولا انتكاس الدهر ما نال مثلها *** رجاءك ان لم يرج ذلك يوسف

انيت المصفى ذى الجناحين تبتغى *** لقد رمت خطبا قدره ليس يوصف

بیان احوال زیاد بن سليمان انجم: از شعرای روزگار ملوك بني اميه

زیاد بن سليمان مولى عبد القيس احد بني عامر بن الحارث ثمّ احد بني مالك ابن عامر الخارجية .

در جلد چهاردهم اغانی مذکور است که زیاد اعجم در اصطخر فارس منزل می ساخت ازین روی عجمه بر زبانش غلبه یافت و اعجم لقب یافت و بعضی مولد و منشا او را در اصفهان دانسته اند و گفته اند از اصفهان بخراسان انتقال داد و در آن جا بزیست تا بمرد و مردی شاعر و اشعارش بجزالت امتیاز داشت و با آن لکنتی که او را در زبان بود و الفاظ اهل آن بلد بر لسان او جریان داشت چون شعر گفتی الفاظش فصیح بودی ، همانا عجم بر ابر عرب است و عرب هر زبانی را که جز لسان عرب باشد عجم خواند و از فصاحت بیرون شمارد.

مداینی گوید وقتی زیاد اعجم غلام خود را بخواند تا از پی حاجتی بفرستد غلام چندی کندی و درنك ورزید و چون نزد زیاد حاضر شد با غلام گفت « منذلدن دأوتك الى ان قلت لبي ما كنت تسنا» و زیاد مقصودش این بود که بگوید «منذلدن دعوتك الى ان قلت لبيّك ماذا كنت تصنع» از آن هنگام كه تو را بخواندم تا لبيك گفتی چه می ساختی؟ و زیاد را الفاظ بدین گونه در نهایت قبح و لكنت بود لکن در شعر و شاعری کمال فصاحت و جزالت بکار می برد چنان که این اشعار را در مرثیه

ص: 243

مهلب بن مغیره گوید :

قل للقوافل و القرى اذا قروا *** و الباكرين و للمجدّ الرائح

انّ المروّة و السماحة ضمنا *** قبرا بمرو على الطريق الواضح

فاذا مررت بقبره فاعقر به *** كوم الهجان و كلّ طرف سابح

و انضح جوانب قبره بدمائها *** فلقد يكون الخادم و ذبائح

يا من لبعد الشمس من حي الى *** ما بين مطلع قرنها المتنازح

مات المغيرة بعد طول تعرض *** للموت بين اسنة و صفائح

و القتل ليس الى القتال ولا ارى *** حيّا يؤخر للشفيق الناصح

ابو الفرج گوید این قصیده بس طویل و این معنی از نوا در کلام و نفی معایی و مختار قصاید و از جمله مرائی نامدار و مقدم روزگار زیاد و شعرای معاصرین اوست ، بالجمله يزيد بن مهلب با زیاد گفت ای ابو امامه آیا تو نیز در کنار قبر او عقر کردی و شتری بکشتی گفت «كنت على بيت الهمار» و مقصودش حمار بود و ازین پیش داستان زیاد و حبیب بن مهلب مسطور شد.

از ابن ابی الدنیا حکایت کرده اند که زیاد اعجم با عمر بن عبید اللّه بن معمر پیش از آن که عمر والی و حاکم شود صدیق و رفیق بود روزی عمر با او گفت ای ابو امامة اگر والی ولایتی شوم چندان احسان با تو نمایم که هیچ وقت بهیچ کس حاجت مند نشوی و این حال ببود تا عمر والی مملکت فارس شد زياد آهنك خدمت عمر كرد چون عمر را بدید این شعر را فرو خواند :

ابلغ ابا حفص رسالة ناصح *** انت من زياد مستبينا كلامها

فانك مثل الشمس لاستر دونها *** فكيف ابا حفص علىّ ظلامها

می گوید تو مانند آفتابی بی نقابی چگونه مرا در تاریکی و ظلمت در سپاری عمر گفت هرگز ترا بتاریکی و ظلام در نسپارد زیاد گفت :

لقد كنت ادعوا اللّه في السرّ ان ارى *** امور معد في يديك نظامها

می گوید سال ها خدای را می خواندم که ترا بنگرم که نظام مملکتی را والی

ص: 244

هستی عمر گفت چنان که خواستی دیدی زیاد گفت :

فلما اتاني ما اردت تباشرت *** بناتي و قلن العام لا شك عامها

چون مژده امارت و ولایت تو را دریافتم دختران من بیک دیگر بشارت دادند و گفتند این سال سال اوست ، یعنی سالی است که این دختران آرزو داشتند و سود ها می طلبیدند ، عمر گفت «فهو عامهن انشاء اللّه تعالی» زیاد گفت :

فانی و ارضا انت فيها ابن معمر *** كمكة لم يطرب الارض حمامها

کنایت از این که در هر زمین که تو اندری من نیز در آن جا اقامت جویم و بدیگر سوی نپویم و خرسندی روزگار خود را در آن زمین یابم و کبوتر این آستانم چنان که کبوتران مکه از هیچ زمینی دیگر طرب نجویند عمر گفت چنان است که گفتی ، زیاد گفت :

اذا اخترت ارضاً للمقام رضيتها *** لنفسي و لم يثقل على مقامها

و كنت أمنى النفس منك ابن معمر *** اماني ارجو ان يتم تمامها

هر زمینی را تو اختیار فرمائی و مقام خواهی من از بهر خویش خوشنودم و مقام در آن مکان بر من ثقيل و گران نیست و من در این مدت بتو امیدوار خیر و کرم بوده ام و امید اتمام آن را دارم عمر گفت «قد اتمها اللّه لك» خداى براى تو تمام و كمال ساخت ، زیاد گفت:

فلا اك كالمجرى الى رأس غاية *** يرجي سماء لم يصبه عمامها

کنایت از این که اکنون نمی شاید که من ازین بحر بیکران و ابر ریزان بی نصیب بمانم عمر گفت چنین نخواهی بود باز گوی حاجت تو چیست گفت «نجيبة و رحالتها و فرس رائع و سايسه و بدرة و حاملها و جارية و خادمها و تخت ثياب و وصيف يحمله» یعنی ناقه بر گزیده خواهم با جهاز آن و اسبی نیکو خواهم با سایس و مهتر آن و بدره از زر خواهم با حامل آن و جاریه ماه روی خواهم با خادم آن و يك تخت از جامه خواهم با خدمت گذاری که آن را حمل دهد.

عمر گفت تمام این اشیاء را در حق تو فرمان دادیم و نیز در هر سالی بهمین

ص: 245

میزان دربارۀ نو مقرر داشتیم زیاد از خدمت عمر کامروا بیرون شد و راه در نوشت تا گاهی که در سابور بر عبد اللّه بن حشرج قدوم نمود ، عبد اللّه قدوم او راگرامی داشت و منزل و ماوی داد و با وی ملاطفت ورزید و زیاد این شعر بگفت :

ان السماحة و المروة و الندى *** في قبة ضربت على ابن الحشرج

ملك اعز متوّج ذو نائل *** للمستفين يمينه لم تشنج

عبد اللّه فرمان داد تا ده هزار درهم بدو بدادند و این عمر بن عبید اللّه از مردمان جواد و شجاع روزگار بود، در آن هنگام که ابن اشعث چنان که سبقت نگارش گرفت خروج نمود عبد الملك بن مروان بعمر بن عبید اللّه پیام کرد تا بدرگاه عبد الملك راه سپارد ، چون عمر بضمیر که از اراضی و نواحی شام است باز رسید بمرض طاعون در گذشت عبد الملك افسرده خاطر شد و بر فراز قبرش بایستاد و گفت بدانید سوگند با خدای که مردم قریش بدانستند که امروزی نابی از انیاب و دندانی بران از دندان های ایشان مفقود.

جدّ خلاد بن ابی عمر و اعمی گفت آیا امروز که عمر بمرد ناب است لکن دیروز دندانی کند بود ، یعنی این سخن که عبد الملك گذارد از روی نفاق است وگرنه چرا پیش از مرگ او نمی گفت سوگند بخداوند دوست می دارم آسمان بر زمین فرود آید و در میان آسمان و زمین بعد از عمر بن عبید اللّه هیچ کس زندگانی نکند، عبد الملك این سخن بشنيد لكن تغافل ورزید و فرزدق این شعر در مرثیه عمر بگفت :

يا ايّها الناس لا تبكوا على احد *** بعد الذي بضمير وافق القدرا

كانت يداه لنا سيفا تصول به *** على العدوّ و غيثا ينبت الشجرا

اما قريش ابا حفص فقد رزئت *** بالشام ان فارقتك البأس و الظفرا

عمر بن شبّه گوید زیاد اعجم در فارس بخدمت عمر بن عبد اللّه بن معمر آمد و غزال بن محمّد فقيه نيز از مصر بدرگاه وی بیامد و یکسره از احادیث و اخبار فقهاء با عمر می گذاشت زیاد این شعر بگفت :

ص: 246

يحدثنا انّ القيامة قد انت *** و جاء غزال يبتغي المال من مصر

فكم بين باب الترك ان كنت صادقا *** و ایوان كسرى من فلاة و من قصر

کنایت از این که :

واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند *** چون بخلوت می روند آن کار دیگر می کنند

غزال از اهوال قیامت و اخبار قناعت و بلای ندامت و فنای جهان و طلب سرای جاویدان حدیث می کند لکن از زمین مصر تا باین زمین بیابان ها و جبال در طلب مال در می سپرد و از حدیث سرای عقبی بایوان کسری می پردازد .

سليمان بن عتبة حكايت کند که عمر بن عبید اللّه بن معمر هزار دینار بدست من برای ابن عمر و قاسم بن محمّد بفرستاد من به نزديك عبد اللّه بن عمر آمدم و او در این هنگام در گرما به مشغول خود شوئی بود پس دست خود در آورد و آن زر بدستش فرو ریختم گفت صله رحم بجای آوردی و هنگامی که حاجت مند بودیم باز رسانیدی آن گاه قسمت قاسم بن محمّد را ببردم قاسم پذیرفتار نشد زوجه اش با من گفت اگر قاسم پسر عمّ اوست من نیز دختر عمّ او باشم پس آن زر باو دادم می گوید عمر را قانون بود که از ثیاب عمرية مي فرستاد تا در میان اهل مدینه قسمت نمایند.

ابن عمر گفت «جزى اللّه من اقتنى هذه الثياب بالمدينة خيرا» مي گويد عمر با من گفت همانا از صاحب تو چیزی شنیده ام که مکروه می دارم گفتم چیست گفت جماعت مهاجر را هزار هزار و انصار را هفتصد هفتصد هزار می بخشد من این خبر بدو باز گفتم و از آن پس عطای همه را یکسان ساخت .

ابو زید گوید مردی جاریه داشت که سخت او را دوست می داشت گردش روزگار او را بفروش آن متاع نفیس ناچار گردانید و عمر بن عبید اللّه بن معمر از وی خریداری فرمود ، چون آن مرد بهای جاریه را بگرفت جاریه بقرائت این شعر پرداخت :

هنيئاً لك المال الذى قد قبضته *** و لم يبق في كفِّى غير التحسر

ص: 247

فانّي لحزن من فراقك موجع *** اناجی به قلبا طويل التفكر

و ازین شعر باز نمود که تو بهای من بگرفتی و برفتی لکن مرا در آتش فراق بگذاشتی و بگداختی ، آن مرد چون این شعر بشنید با جاریه گفت درنك جوى و اين شعر بخواند .

و لولا قعود الدهر بي عنك لم يكن *** يفرقنا شيء سوى الموت فاعذرى

عليك سلام لا زيارة بيننا *** ولا وصل الاّ ان يشاء ابن معمر

می گوید اگر روزگار در اصلاح کار و حال من سکون و قعود نمی گرفت و پریشان نمی گذاشت هیچ چیز جز مرك در میان من و تو جدائی نمی افکند اکنون عذر مرا بپذیر و ترا سلام باد و ازین پس در میان من و تو زیادتی و وصالی نخواهد بود مگر این که ابن معمر خواسته باشد ، چون عمر این کلمات و این داغ دل و حسرت مفارقت بدید گفت «قد شئت» یعنی زیارت و وصال شما را خواستار شدم جاریه و بهایش را باز گیر و آن مرد جاریه و قیمت او را بگرفت و برفت .

عاصم بن الحدثان حديث کرده است که وقتی یزید بن حبناء ضبّي بر زیاد اعجم مرور داد و در این هنگام زیاد بقرائت اشعاری که در هجو قتادة بن مغرب گفته و او را بسی ناسزا و بد گفته بود قرائت می نمود یزید گفت آیا وقت آن نرسیده است که زبان از عرض و ناموس خود باز گیری و از خدا و خلق خدا آزرم جوئی ويحك تا چند در عرصه خلال بادیه و جبال می سپاری مگر نه آن است که ترا مرك میر باید و بر تو صبح یا شام می نماید زیاد این شعر در حق یزید گفت :

يحذرني الموت ابن حبناء و الفتى *** الى الموت يغدو جاهدا و يروح

و كلّ امرء لابدّ للموت صائر *** و ان عاش دهرا في البلاد يسيح

فقل ليزيد يا بن حبناء لا تعظ *** اخاك وعظ نفسا فانت جنوح

تركت التقى و الدين دين محمّد *** لأهل التقى و المسلمين يلوح

و تابعت مراق العراقين سادرا *** و انت غليظ القصريين صحيح

چون يزيد بن عاصم لیثی این اشعار را بشنید گفت خدای ترا نکوهیده بدارد

ص: 248

آیا مردی را که ترا موعظت و نصیحت کند و امر بمعروف نماید باین گونه هجو هجا گوئی ؟ از چه روی چون نصایح او را نشنیدی از وی دست باز نداشتی سوگند با خدای نگران هستم که آن چه در حق او گفتی بر تو فرود آید و هیچ چاره نیابی و سر انگشت ندامت بخوائی.

هم اکنون نزد ابن حبناء شو و زبان بمعذرت بر گشای شاید عذر ترا پذیرا گردد، زیاد چون این کلمات بشنید با جماعتی از عبد الفيس نزد يزيد بن حبناء شد و آن جماعت در خدمت او در حق زیاد شفاعت کردند یزید گفت هیچ باکی نیست بعد ازین روز هرگز بر وی مشفق و بيمناك نخواهم بود .

از ابو الحسن از مردی جعفی مسطور است که گفت در خدمت مهلب نشسته بودم ناگاه مردی دراز بالا و مضطرب الخلقه پدید شد چون مهلب او را از دور بدید گفت خداوندا من از شرّ این مرد بتو پناه می برم ، پس آن مرد بیامد و گفت اصلح اللّه الامير همانا من ترا بشعري مدح کرده ام که صد هزار درهم عطای آن است ، مهلب خاموش شد و آن مرد دیگر باره اعادت کرد مهلب گفت بخوان و او بخواند :

فتی زاده السلطان في الخير رغبة *** اذا غير السلطان كلّ خليل

مهلب گفت ای ابو امامه سوگند بخداوند یکصد هزار درهم نزد ما موجود نیست لکن سی هزار درهم حاضر است و بفرمود آن مبلغ را بدو دادند و چون معلوم کردم وی زیاد اعجم بود.

ابو العيناء حکایت کرده است که وقتی فرزدق شاعر زیاد اعجم را ملاقات کرد و گفت در آن اندیشه ام که عبد القیس را هجو نمایم و از اوصاف نکوهیده این طایفه بر شمارم، زیاد گفت همین طور که بجای خود هستی ترا شعری می شنوانم پس از آن با فرزدق گفت اگر تو خود نیز خواهی بگوی وگر نه امساك جوى ، فرزدق گفت بیار زیاد گفت :

و ما ترك الهاجون لى ان هجوته *** مصحا اراه في اديم الفرزدق

ص: 249

فانّا و ما تهدى لنا ان هجوتنا *** لكا البحر مهما يلق في البحر يغرق

فرزدق گفت آن چه گفتی از بهر تو کافی است بیا تا با هم متارکت جوئیم زیاد گفت این حال به اختیار توست و با وی در مقام معاودت و محاورت بر نیامد .

از خراش که مردی عالم و راویه اشعار مورّج و جابر بن كلثوم و غير هما بود مسطور است که وقتی فرزدق بیامد و زیاد در مربد مردمان را انشاد اشعار همی کرد و گروهی بر گرد زیاد فراهم شده بودند فرزدق پرسید این مرد کیست گفتند زیاد اعجم است .

فرزدق بدو روی آورد زیاد را گفتند اينك فرزدق است که بتو روی آورده است زیاد برای پاس حشمت فرزدق بپای شد و او را ملاقات کرده و یک دیگر را تحیّت بگفتند، فرزدق گفت همیشه نفس من در هجای جماعت عبد القیس با من بمنازعت است.

زیاد گفت چه چیزت باین کار دعوت می نماید گفت از آن که نگران گردیدم كعب اشقرى شما را هجو کرد و کاری نساخت و من از وی اشعرم و آن چه را که اسباب هیجان ما بین تو و او شده است دانسته ام زیاد گفت آن چیست فرزدق گفت شما ها درقبّه عبد اللّه بن الحشرج در خراسان انجمن کردید و تو با او گفتی شعری گفته ام هر کس مانند آن را بگوید از من اشعر است و هر کس مانند آن نگوید و بسوی من گردن بر کشد من از وی اشعرم اشقری با تو گفت چه شعر گفتی پس گفتی گفته ام :

و قافية حذاء بتّ احوكها *** اذا ما سهيل في السماء تلالا

اشقری در جواب تو گفت :

و اقلف صلّى بعد ما ناك امّه *** يرى ذاك في دين المجوس حلالا

پس تو بحاضران روی کرده و گفت عجب است از مادر کعب خدای تعالی او را رسوا کرده چگونه خویشتن را رسوا نمود گاهی که پسر خود را از حشفه ختنه نا کرده من خبر داد ، مردمان ازین سخن بخندیدند و تو بر وی غلبه کردی و در آن

ص: 250

مجلس بر وی دست یافتی ، زیاد گفت اى ابو فراس يك ساعت خویشتن را با من گذار و شتاب مکن تا رسول من با هدیه من بخدمت تو آید آن وقت بهر چه صلاح دیدی چنان کن.

فرزدق گمان کرد زیاد همی خواهد چیزی بدو فرستد تا از گزند زبان او برهد پس زیاد این شعر بدو بنوشت «و ما ترك الهاجون» با دو شعر دیگر فرزدق چون آن شعر را بدید بدانست با وی جای ستیز نیست پس زیاد را پیام فرستاد که من هرگز آن قومی را که تو از جمله ایشان هستی هجو نمی کنم.

ابو المنذر گوید زیاد از کعب اشقری زبانش در هجو گرداننده تر است و در چند قصیده بر وی تفوق دارد از آن جمله است :

قبيّلة خير ها شرّ ها *** و اصدقها الكاذب الآثم

وضيفهم وسط ابياتهم *** و ان لم يكن صائما صائم

و در هجای کعب گوید :

اذا عذّب اللّه الرجال بشعرهم *** امنت لكعب أن يعذب بالشعر

و هم در حق او گوید :

اتتك الازد مصفرا لحاها *** تساقط من مباديها الجواف

ابن عیاش گوید ابو قلابة الجرمي در مسجد بصره در آمد و زیاد اعجم در آن جا حاضر بود و پرسید این کیست؟ گفتند ابو قلابة جرمی است زیاد بر فراز سرش بایستاد و گفت :

قم صاغرا ياكهل جرم فانّما *** يقال لكهل الصدق قم غير صاغر

فانّك شيخ ميّت و مورث *** قضاعة ميراث البسوس و قاشر

قضى اللّه خلق الناس ثمّ خلقتم *** بقية خلق اللّه آخر آخر

فلم تسمعوا الاّ بما كان قبلكم *** و لم تدركوا الاّ بدق الحوافر

فلو ردّ اهل الحق من مات منكم *** الى حقّه لم تدفنوا في المقابر

ص: 251

با وی گفتند اگر ایشان در مقبره خود دفن نمی شوند پس ای ابو امامه در کجا دفن شوند گفت در نواویس یعنی گورستان نصاری .

بیان احوال محمد بن بشير بن عبد اللّه: از شعرای دولت امویه

محمّد بن بشير بن عبد اللّه بن عقيل بن سعد بن حبيب بن سنان بن عدی بن عوف ابن بكر بن عدوان الخارجى من بنى خارجة بن عدوان بن عمرو بن عوف بن قيس عيلان بن مضر ، كنيت محمّد بن بشیر ابو سليمان و شاعری فصیح حجازی مطبوع از شعرای دولت اموية است .

ابو الفرج اصفهانی در کتاب چهاردهم اغانی می گوید محمّد بن بشیر بسوی ابو عبيدة بن عبد اللّه القرشی انقطاع یافته بود و این ابو عبیده یک نفر از بنی اسد بن عبد العزی است و پدر هند است که مادر فرزندان عبد اللّه بن الحسن بن الحسين است و محمّد و ابراهيم و موسى پسر های عبد اللّه بن الحسن از هند متولد شدند و محمّد بن بشير را در حق عبد اللّه مدایح و مراثی کثیره مختاره است که از عیون اشعار اوست و محمّد ابن بشیر بیش تر اوقات خود را در صحرا می گذرانید و در بوادی مدینه منزل می ساخت و با مردمان حضور نمی جست.

جماعتی از رواه گفته اند که خارجی نامش محمّد بن بشير بن عبد اللّه بن عقيل بن سعد بن حبيب بن سنان بن عدی بن عوف بن بكر است شاعری فصیح و مکنی به ابی سلیمان بود در طلب میراث خود ببصره آمد و عایشه دختر يحيى بن يعمر الخارجي را که از غزوان بود خطبه کرد عایشه گفت تا گاهی که محمّد بن بشير حجاز را ترك نکند و با وی در بصره اقامت نجوید در حباله نکاح او نمی شود محمّد نپذیرفت و گفت :

ارق الحزين و عاده سهده *** لطوارق الهمّ الذي يرده

ص: 252

و ذكرت من لانت له كبدى *** فابی فلیس تلين لى كبده

و ابي فليس بنازل بلدی *** ابدا و ليس بمصلحی بلده

آن گاه عایشه را از پدر او يحيى بن يعمر خطبه کرد یحیی گفت وی زنی با عقل و دانش و تفوّق است و مانند او را نمی شاید بر کاری ناچار ساخت و به آن باشد که ما بتو راغب و مایل نباشیم لكن عایشه زنی با غیرت و در خلقش شدت است و چنان که بمن پیوسته است تو را دو تن زن دیگر است و من می دانم که عایشه را آن صبر و شکیبائی نیست که بتواند سیّم ایشان باشد.

اکنون در کار خود بنگر و نيك بينديش و در این کار مشورت کن و آن وقت این کار از دو حال بیرون نیست یا با عایشه اتصال می جوئی و با او در بصره اقامت می ورزی و چون با آن دو زوجۀ تو مجاورت و معاشرتی نخواهد داشت بخوشی و خرسندی با تو می گذراند، یا این که آن دو زن را اگر خواهی طلاق می گوئی و با عایشه بوطن خویش راه می سپاری.

محمّد بن بشیر چون این سخنان را بشنید مهموم و مغموم بفرودگاه خود برفت و با پسر عمّ خود که وراد بن عمر نام داشت در این کار مشورت نمود وراد گفت در کار دختر يحيى البته بباید راغب و مایل بود چه دخترش دارای حسن و جمال و خودش صاحب مكنت و مال است و از آن طرف هیچ نمی شاید که ما بر مفارقت دو زوجۀ تو تصدیق کنیم زیرا که یکی از آن دو زن دختر عمّ محمّد بن بشیر و آن دیگر از طایفه اشجع بودند.

بهتر این است که عایشه را تزویج کرده یک سال در بصره با وی بپائی آن گاه بخیر و خوبی راه بر گیری اگر یک باره دل بعایشه در سپردی از وی مفارقت مجوی و در بصره بمان و اگر مراجعت بوطن را خواستار باشی مکتوبی بما بفرست تا نزد تو آمده با ما باز شوی محمّد بن بشیر در تمامت آن شب باندیشه بگذرانید و پیش و پس کار را می نگریست آخر الامر دل از عایشه بر گرفت و بمراجعت بجانب حجاز و

ص: 253

معاشرت آن دو یار دلنواز عزیمت بر نهاد و این شعر بگفت :

لئن اقمت بحيث الفيض في رجب *** حتّى اهلّ به من قابل رجبا

و راح في السفر وراد و هيجني *** انّ الغريب اذا هيجته طربا

الى آخر ها ، سلیمان بن عیاش سعدی گوید وقتی جماعتی از اعراب بنی سلیم که دچار سختی سال شده بودند بجانب روحاء بیامدند یکی از موالی مردم روحاء چون ایشان را دچار قحطی و شدت دیدند وقت را غنیمت شمرده دختری از یکی از ایشان خطبه کرد، پدر دختر با وی تزویج نمود .

محمّد بن بشیر خارجی چون بر این روزگار و کردار نا بهنجار وقوف یافت آتش غیرت از درونش مشتعل گشته بجانب مدینه رهسپار و بوالی مدینه که در این وقت ابراهيم بن هشام بن اسمعیل بن هشام بن المغیره بود از جسارت آن غلام شاکی گشت ابراهیم کسی را به آن جا و جماعتی از مسلمانان بفرستاد تا در میان غلام و زوجۀ او تفریق کرده و آن غلام را دویست تازیانه بزدند و موی از سر و صورت و ابرویش بتراشیدند و محمّد بن بشیر این شعر در این باب بگفت:

حمى حدبا لحوم بنات قوم *** و هم تحت التراب ابو الوليد

و في المأتين للمولى نكال *** و في سلب الحواجب و الخدود

اذا كافأنهم ببنات كسرى *** فهل يجد الموالى من مزيد

فاىّ الحق انصف للموالي *** من اصهار العبيد الى العبيد

و نيز سليمان بن عياش سعدی حکایت کرده است که محمّد بن بشیر خارجی دو زوجه در کنار داشت و در روحاء مسکن می نمود تا چنان افتاد که آب و گیاه در منزلش تنك ياب شد ، ناچار گوسفندان خود را بجبل رجفان که کوهی است مطلّ بر مضیق عقیق روانه کرد و با دو زوجۀ خود گفت چه باشد که شما نیز بهمان مکان که گوسفندان را فرستاده ام روانه شوید گفتند بلکه ما می رویم و آن گوسفندان را بموضعی که بمنزل تو نزديك باشد می آوریم تا بتوانیم ترا نیز دریابیم.

محمّد بن بشير بر حسب آن پیمان برفت و زاد و توشه ایشان را فراهم ساخته با

ص: 254

او گفتند شیر از بهر ما جمع کن و وعده نهادند که در ذو القشع که موضعی از رجفان بود نزد وی حاضر شوند ، محمّد بن بشیر برفت و گوسفندان خود را در مکان موعود جای ساخت و به انتظار آن دو زوجه بنشست و ایشان درنگ همی ورزیدند و آن دو زن بجای خود بودند و با خود همی گفتند محمّد گوسفندان خود را دریابد و از آن پس بما آید.

و از آن طرف محمّد بن بشیر همی بکوه بر شد و فرود گشت و بهر سوی نظر افکند و ایشان را ندید و در آن حال که نگران وصول ایشان بود ناگاه دو زن را نگران شد که فرود آمدند با خود گفت نزد ایشان فرود می شوم و بصحبت می پردازم چون فرود آمد ایشان را دریافت زنی سال خورده و دخترکی خورد سال که از آن زن بود بدید و از جمال دل آرا و چهرۀ مجلس آرای آن جوانه زن که فتنه مرد و زن بود در عجب شد و با آن زن گفت آیا این دختر خود را با من تزویج می نمائی گفت اگر تو همال و همسر او باشی چه زیان دارد.

محمّد بن بشير نسب و حسب خود را بد و باز نمود آن زن گفت نسب تو را بدانستم و از پشت و روی این امر آگاه نیستم لكن هم اکنون پدر دختر می آید چون پدرش بیامد محمّد بن بشیر را بشناخت و آن زن از خواستگاری محمّد بدو باز گفت پدرش قبول نمود و آن ماه رخسار را با وی تزویج نمود.

محمّد دستۀ از گوسفندان خود را با آن دختر بگذاشت و آن دختر را در کنار آورد و از وصلش برخوردار شد و بانتظار دو زوجۀ خود روز بشب همی آورد و از وصول ايشان مأیوس شد ناچار با زوجۀ تازه خود و بقیه گوسفندانش بجانب ایشان بکوچید و چون بجائی رسید که ایشان را بدید بایستاد و دست آن گل عذار را بگرفت و این شعر را بخواند :

كأني موفي الهلال عشیّة *** باسفل ذات القشع ننتظر القطر

و انتن تلبس الجديدة بعد ما *** طردت لوطء الوطب في الملق و الفقر

ص: 255

و كان الذي قلتن اعدد بضاعة *** لناهد بيضاء الترائب و النحر

كانَّ سموط الدرّ منها معلق *** بجيداه في ضال بوجرة او سدر

سليمان بن عياش گوید محمّد بن بشیر خارجی بسوى عبيدة بن عبد اللّه بن ربيعة انقطاع یافته و ابو عبيدة با وی نیکی و احسان می ورزید و آن چه ما يحتاج او و مؤنۀ او بود کفایت می کرد و در هر سال آن چند بدو عطا می فرمود که او را و قوم او را و عیال او را از گندم و تمر و جامه زمستانی و تابستانی مستغنی می داشت و دسته بدسته گوسفند و شتر در حقش مبذول می داشت.

و نیز محمّد بن بشیر به يزيد بن الحسين و پسرش حسن بن يزيد انقطاع مي جست و ایشان بجمله با وی نیکی می نمودند و ابو عبیده بمرد و محمّد در مرثیه او گفت :

الا ایّها الناعي ابن زينب غدوة *** نعيت الندى دارت عليك الدوائر

لعمرى لقد امسى قرى الضيف غائبا *** بذى العرش لمّا غيبتك المقابر

الى آخر ها ، هند دختر ابو عبیدۀ مذکور در تحت نکاح عبد اللّه بن حسن بود چون پدرش ابو عبیده بمرد در مصیبت او بسی جزع و فزع می نمود و مرك پدر در وی بسی اثر داشت.

عبد اللّه بن حسن چون این حال را در زوجۀ خود مشاهدت کرد با محمّد بن بشیر گفت نیکو چنان است که بر وی در آئی و او را تعزیت و تسلیت دهی شاید چندی صبر و سكون گيرد ، محمّد بن بشیر بر وی در آمد و چون هند را بدید فریادی بلند بر کشید و گفت:

فقومی ضربی عينيك يا هندلن ترى *** اباً مثله تسمو اليه المفاخر

و كنت اذا فاخرت انسيت والدا *** يزين كما زان اليدين الاساور

الی آخر ها، چون هند این اشعار را که بر مصیبت و سوگواری ترغیب می نمود بشنید بپای شد و بر صورت و هر دو چشمش همی لطمه زد و از سوز دل و شعله جگر بنالید و صیحه بر کشید ، محمّد بن بشیر خارجی نیز با وی می گریست چندان که بزحمت و مشقتی عظیم در افتادند عبد اللّه بن الحسن گفت آیا ترا باین کار دعوت نمودم ؟ محمّد

ص: 256

گفت آیا تو را گمان می رفت که من هند را در مرك ابو عبيده تعزیت و تسلیت توانم نمایم، سوگند با خدای هیچ کس نتواند مرا در مرك او تسليت گويد و من نتوانم در فقدان او صبر و شکیبائی پیشه سازم و با این چگونه کسی که خود نتواند تسلی و آرام یابد هند را تسلیت دهد و بشکیبائی امر نماید.

سليمان بن عياش گوید مردی شتری چند به محمّد بن بشير ميعاد نهاد و مدتى بمماطلت بگذرانيد لاجرم محمّد این شعر را در مذمت او و مدح زيد بن الحسن بن علي بن ابي طالب علیهم السلام انشاد نمود :

تعلل و الموعود حقّ و فاؤه *** بدالك في ذاك القلوص بداء

فانَّ الذي الفي اذا قال قائل *** من الناس هل للواعدين وفاء

اقول لمن تبدى الشمات و قولها *** علیّ به بین الانام عناء

دعوت و قد أخلفتني الوأى دعوة *** بزید فلم يضلل هناك دعاء

این اشعار در خدمت یزید بن الحسن معروض افتاد چندین شتر ممتاز بدو بفرستاد محمّد این شعر در مدح زید بگفت :

اذا حلّ آل المصطفى بطن تلعة *** نفى جدبها و اخضر بالغيث عودها

و زيد ربيع الناس في كلّ شتوة *** اذا خلعت انواؤها و رعودها

حمول لاسنان الدّيات كانّه *** سراج الدجا اذ قارنته سعودها

ضحاك بن عثمان حكايت کرده است که چون ابراهيم بن هشام والی مدینه گشت، محمّد بن بشیر خارجی بر وی در آمد و از آن پیش که حکمران گردد با محمّد بن بشیر رفیقی صدیق بودند ابراهیم از وی روی بر تافت و اظهار مؤانست و مخالطت ننمود محمّد بن بشیر رخصت انشاد اشعار طلبید هم چنان از وی اعراض نمود و حاجب ابراهیم، محمّد را از سرای بیرون کرد و ابراهيم بن هشام مردی خود ستای و متکبّر بود و بخویشتن مغرور می زیست محمّد بن بشیر توقف نمود تا در روز جمعه که ابراهیم بمسجد می شد در عرض راه با وی دچار شد و فریاد بر کشید و این شعر بخواند :

يا بن الهشامين طرّ احزت مجدهما *** و ما تخوّنه نقض و امرار

ص: 257

لا تشمتنّ بی الأعداء انّهم *** بيني و بينك سمّاع و نظّار

فاكرر بنائلك المحمود من سعة *** علىّ انك بالمعروف كرّار

ابراهيم با حاجب خود گفت با وی بگوی چون من بسرای خود باز شدم نزد من بیاید پس محمّد بدو شد ابراهیم دین او را ادا کرده جامه و کسوه بدو بداد و بصله و جایزه خوشنود ساخت و بهمان حال که از نخست بودند با وی عود نمود .

و هم سليمان بن عياش حکایت کند که محمّد بن بشیر خارجی در روی و موی زوجۀ خودش سعدی بسیار و اله و در شگفت بود و از آن جا که هر خوب روئی تند خو می باشد سعدی از تمامت مردمان بد خلق تر و بر محمّد غيرتش سخت تر بود و محمّد همیشه دچار رنج و عتاب آن آفتاب ماه رکاب و ماه آفتاب احتساب بود روزی سخنی بر زبان محمّد بگذشت که خاطر نازك يار جفا کار را رنجیده ساخت لاجرم سعدی بر وی خشمگین شد و از وی کناری گرفت.

محمّد نیز چون آزرده خاطر بود از کنار او جدائی ورزید و نزد زوجۀ دیگر خود سه روز اقامت کرد و از آن پس بدیدار سعدی مشتاق و بیاد او اندر آمد و همی خواست بدو مراجعت نماید پس بسرای او روی نهاد و این شعر بگفت :

اراني اذا غالبت بالصبر حبّها *** ابي الصبر ما القى بسعدى فأغلب

و قد علمت عند التعاتب انّنا *** اذا ما ظلمنا او ظلمنا سنعتب

و انّي و ان لم اجن ذنبا سابتغى *** رضا ها و اعفو ذنبها حين تذنب

و انّي اذا اذنبت فيها يزيدني *** بها عجبا من كان فيها يؤنب

سلیمان بن عیاش گوید چون زید بن حسن را در خاک کردند و مردمان از قبرش باز شدند محمّد بن بشیر روی بخدمت حسن بن زید نهاد و این وقت بزرگان بنی هاشم و وجوه قریش در خدمتش بتعزیت حضور داشتند پس محمّد بن بشیر بیامد و دو چوبه در را بگرفت و گفت :

اعينيّ جودا بالدموع و اسعدا *** بنى رحم ما كان زيد يهينها

و لا زيد الاّ ان يجود بعبرة *** على القبر شاكي نكبة يستكينها

ص: 258

سقى اللّه سقيا رحمة ترب حفرة *** مقيم على زيد ثراها و طينها

چون این شعر و بقیه آن را قرائت کرد اهل مجلس چندان بگریستند که روزی این گونه گریستن ندیده بودند.

لقبط حکایت کرده است که محمّد بن بشیر از مردم مدینه طیّبه بود و او را دختر عمّی دولت مند و صاحب جمال بود و از بزرگان قریش و دارایان ثروت ، جمعی آن دختر را خطبه کردند و بمقصود خویش دست نیافتند محمّد با پدرش گفت این دوشیزه را از بهر من تزویج نمای گفت چگونه او را با تو تزویج نمایم با این که عمّ تو دست ردّ بر سینۀ اشراف قريش بزد ، محمّد نزد عمّ خود شد و او را خطبه کرد عمّش بدو وعده داد و با وی بنرمی و نزدیکی سخن کرد.

محمد شادان نزد پدر خود شد و داستان بگذاشت پدرش گفت گمان نمی کنم این امر را پذیرفتار شود پس از آن دیگر باره با عمّ خود سخن در میان آورد و آن دختر را با وی تزویج نمود چون دختر این خبر بدانست خشمگین شد و گفت اشراف قريش مرا از تو بخواستند و تو جمله را مأیوس ساختی و با این غلام فقیر غير مأنوس تزویج نمودی گفت این جوان پسر عمّ تو و از تمامت مردمان بمزاوجت تو نزدیک تر و سزاوار تر است .

و چون محمّد بن بشیر آن دختر را در کنار آورده و بوصالش شاد خوار شد آن دختر با وی بتخفیف می رفت و او را خدمات می فرمود و گاهی با گوسفندان خود و گاهی بنخلستان خویش می فرستاد چون محمّد این حال را بدید شعری چند بگفت و در خلوتی ترنم همی نمود و آن دختر این شعر را بشنید :

تثاقلت ان كنت ابن عمّ نكحته *** فملت و قد يشفي ذوو الراى بالعدل

فانّك ان لاتتركى بعض ما ارى *** تنازعك اخرى بالقرينة كالحبل

فتترك ما استطاعت اذا فاز قسمها *** بقسمك حقاً في البلاد و في النقل

متى تحمليها منك يوما لحاجة *** فتتبعها يحملك منها على الثقل

ص: 259

چون آن زن این اشعار و این کنایات و وعد و وعید بشنید بصلح و آشتی در آمد و از آن پس بميل محمّد رفتار نمود.

بیان اخبار فضل بن عباس لهبی: از شعرای معاصر دولت بنی امیه

الفضل بن العباس بن عتبة بن ابي لهب و اسمه عبد العزّى بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف یکی از شعرای نامدار بنی هاشم و فصحای ایشان است .

ابو الفرج اصفهانی در جلد پانزدهم اغانی گوید وی مردی سیاه چرده بود و اوست که گوید « و أنا ابن الأَخْضَرُ مَنْ یَعْرِفُنی» پدر و مادرش هر دو هاشمی هستند مادرش دختر عباس بن عبد المطلب بود و این که سیاه روی بود از آن است که جده اش حبشيّه بود.

و چنان بود که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم یکی از بنات مكرّمات خود را باعتبة بن ابي لهب تزویج فرمود و چون خداوندش به نبوت مبعوث گردانید امّ جميل عتبه را سوگند داد که دختر رسول خدای را طلاق گوید پس بخدمت پیغمبر شد و بایستاد و عرض کرد ای محمّد حاضران را گواه می گیرم که من به پروردگارت کافرم و دختر ترا طلاق گفتم ، رسول خدای بنفرین او زبان بر گشود که خدای سگی از سگ های خود را بدو فرستد تا او را بکشد خدای تعالی شیری را بفرستاد و عتبه را در هم درید .

از ابو حمزه ثمالی از عکرمة مروی است که چون « وَ اَلنَّجْمِ إِذا هَوی» نازل شد عتبة بحضرت پیغمبر گفت من «بِرَبِّ النَّجمِ إذا هَوَی» كافرم رسول خدای صلى اللّه عليه و آله و سلم عرض کرد بار الها سگی از سگ های خود را بدو فرست.

ابن عباس گوید عتبه با جمعی که هبار بن الاسود در جمله ایشان بود بجانب

ص: 260

شام روی آورد ، چون بوادی القاصره که بیابان و وادی درندگان است شب هنگام فرود آمدند و بجملگي يك صف شده فراش خواب بیفکندند عتبه با ایشان گفت آیا می خواهید مرا حائل و سپر خویش گردانید سوگند با خدای چنین نخواهد شد جز در میان شما بیتوته نکنم و در وسط جماعت بخوابید .

هبار بن الاسود گويد مرا هیچ چیز جز حیوانی درنده از خواب بیدار نکرد و آن حیوان مرد بمرد را سر ها ببوئید تا بعتبه رسید آن گاه دندان های خود را بر دو شقیقه او بیفکند عتبه فریاد بر کشید ای قوم نفرین محمّد مرا بكشت فامسكوه و درنگی نکرد تا در میان آن جماعت بهلاك و دمار رسيد .

ابن النطاح گوید فضل لهبی روزی بر احوص شاعر بگذشت و این وقت احوص مشغول خواندن اشعار بود و مردمان بر وی انجمن داشتند ، فضل گفت ای احوص همانا تو مردى شاعرى لكن بلغات غریبه آگاه نیستی و لفظی تازه در شعر نیاوری گفت : آری بخدا من از تمامت مردمان بغریب و اعراب بصیر ترم آیا می شنوی گفت آری آن گاه احوص گفت :

ما ذات حبل يراها الناس كلّهم *** وسط الجحيم ولا تخفى على احد

كل الحبال جبال الناس من شعر *** و حبلها وسط اهل النار من مسد

فضل با او گفت :

ماذا اردت إلى شتمی و منقصتى *** ماذا اردت إلى حمالة الحطب

أذكرت بنت قروم سادة نجب *** كانت حليلة شيخ ثاقب النسب

آن گاه از احوص انصراف جست و نیز ابن نطاح حکایت کند که حزین دیلی روز جمعه بفضل بگذشت و جماعتی را نزد وی انجمن یافت که باشعار فضل گوش داشتند، حزین گفت آیا در چنین وقت که مردمان آهنگ نماز دارند انشاد شعر می کنی ؟ فضل گفت ويحك ای حزین چنان با من متعرض می شوی که گویا مرا نمی شناسی حزین گفت سوگند با خدای ترا می شناسم و نیز هر کس که سوره ﴿ تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ﴾ را قرائت کند ترا می شناسد و این شعر در هجو فضل بگفت :

ص: 261

اذا ما كنت مفتخرا بجدّ *** فعرج عن ابي لهب قليلا

فقد اخرى الاله اباك دهرا *** و قلد عرسه حيلا طويلا

فضل از وی روی بر تافت و از جوابش عاجز و بیچاره ماند و حزین در هجو او ابرام داشت ابو عكرمة عامر بن عمران كويد فرزدق شاعر بمدینه در آمد و نگران شد که فضل بن عباس بن عتبه این شعر را بمفاخرت گوید :

من يساجلني يساجل ما جدا *** يملأ الدلوا لى عقد الكرب

می گوید هر کس با من از در مفاخرت سخن کند با شخصی ماجد مفاخرت نموده است فرزدق چون بشنید گفت کیست که این شعر را می خواند گفتند فضل ابن عباس است فرزدق گفت با وی مفاخرت نمی کند جز کسی که فلان مادرش را گزیده باشد.

ابو الشکر مولای بنی هاشم گوید فضل بن عباس مردی بخیل بود و چنان افتاد كه علي بن عبد اللّه بن عباس از سفر حج مراجعت نمود فضل بدیدار او بمنزل او برفت و سلام و تحیت بگذاشت علی بن عبد اللّه از حال او بپرسید گفت بخیر و عافیت هستم گفت آیا حاجتی داری ؟ گفت لا و اللّه لكن من انگور را نيك دوست می دارم و این مردم گبر بهایش را گران کرده اند یکی از غلامان علی زود بشتافت و سبدى بزرك از انگور بیاورد و خوشه بخوشه بشست و بفضل بداد و هر خوشه بدو می داد در حق او دعای خیر می نمود.

زبیر بن بكّار از عمّ خود حکایت کرده است که فضل بن عباس مردی بخیل و جسیم بود و نیروی این که پیاده راه سپارد نداشت و هم بخل و پستی نظرش مانع بود که چهار پائی خریداری کند ازین روی چون حاجتی بدو دست یافتی مرکوبی از دوستان خود بعاریت گرفتی چندان که این کردار او بر اهل مدینه گران گشت یکی از مردم بنی هاشم با او گفت من از بهر تو حماری خریداری کنم تا در مقام حاجت سوار شوی و از عاریت نمودن آسوده کردی پس دراز گوشی بخرید و بدو فرستاد فضل هر وقت خواستی سوار شود از شدت امساک پالانش را عاریت می کرد.

ص: 262

مردمان چون نگران این حال شدند با یک دیگر عهد و پیمان استوار نمودند که هیچ کس زین بدو بعاریت ندهد چون این حال نیز بر فضل مدتی بگذشت ناچار زینی به پنج درهم بخرید و گفت :

و لما رايت المال مالف أهله *** وصان ذوى الاحساب ان يتبذلوا

رجعت الى مالي فكاتبت بعضه *** فانجيني انّي لذلك افعل

آن گاه با آن کس که آن حمار را از بهرش خریداری شده بود گفت من بضاعت و طاقت تعلیف این حمار را ندارم یا باید مخارج علف و آذوقه این دراز گوش را برای من بفرستی یا این حمار را بتو باز می فرستم آن مرد ناچار هرشب کاه و جو از بهر حمار تقدیم می کرد و فضل باين اكتفا نمی کرد و نزد هر يك از دوستان برای علف و جو حمار پیغام می کرد و برای او می فرستادند و او حمار را مشتی کاه می داد و جو را ذخیره می ساخت چندان که دراز گوش لاغر و زبون گردید.

حزین کنانی چون از روزگار حمار خبر دار شد ، رقعه بابن حزم و بقولی بعبد العزى بن عبد المطلب بنوشت و داستان نزاری حمار بنوشت و از آن ظلم که بر دراز گوش می گذشت و فضل همه روز بر آن حمار سوار می شد و از مردم مدینه کاه و جو می گرفت و حمار را کاه می داد و جو را می فروخت شکایت نمود و خواستار شد که داد حمار را از فضل لهبی بجوید از قرائت آن مکتوب بخندید و گفت اگر چه بمزاح این مکتوب نموده باشی امّا بصداقت سخن نمودی و بفرمود تا آن حمار را باصطبل خودش در آورند و علوفه دهند و پرستاری نمایند و هر وقت فضل آهنك سواری نماید بدو دهند.

علي بن محمّد نوفلی گوید روزی با پدرم نزد حسین بن عيسى بن علي والى بصره با جماعتی از وجوه اهل بصره حضور داشتم و جمعی مردمان نیکوی روزگار حاضر بودند و از هر در سخن می راندند تا از بنی هاشم و آن فضایلی که یزدان تعالی بسبب وجود مسعود رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم بهره ایشان ساخته حدیث می کردند پاره انشاد اشعار و برخی بیان احادیث و گروهی شرح فضیلتی از فضایل بنی هاشم را بر زبان می راندند

ص: 263

پدرم گفت این شعر فضل بن عباس لهبی جامع تمامت این مراتب است :

ما بات قوم كرام يدعون يدا *** الاّ لقومي عليهم منّة و يد

نحن السنام الذي طالت شظيته *** فما يخالطه الادواء و العمد

می گوید هر قومی کریم و گروهی کرام که بخواهند از خویشتن منّتی بر جماعتی بگذارند قوم ما را برای شان منّت ها و دست ها باشد و ما را آن مقام و منزلت و جلالت و رفعت است که دست خوش هیچ گونه ذلّت و هوان نیاید.

و در این شعر كلمه شظية بمعنى شظى و عمد علتی است که از یال نادم شتر را فرو گیرد و بهلاکت در افکند. بالجمله گفتند هر کس بنماز ما نماز گذارد و بذبحه ما ذبح نماید می داند که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را بر وی چگونه حقوق ثابته است که خدای تعالی بوجود مبارکش او را بدولت اسلام هدایت فرموده است و چون ما قوم و عشیرت آن حضرت هستیم بر مردمان منت داریم .

احمد بن هاشم بن عتبة بن ابی وقاص حکایت کند که فضل بن عباس لهبی وقتی نزد عبد الملك بن مروان بیامد و شعری چند بخواند یکی از فرزندان عبید اللّه بن زیاد در پیشگاه عبد الملك حضور داشت گفت سوگند با خدای شعری نشنیدم یعنی شعری مطبوع که بتوان بگوش سپرد از گوش نسپردم چون شب هنگام فرا رسید فضل خدمت عبد الملك بیامد و در حضورش بایستاد و گفت یا امیر المؤمنين :

انيتك خالا و ابن عمّ و عمّة *** و لم اك شعبا لا طريد مشعّب

فصل و اشجات بيننا من قرابة *** الاصلة الارحام اتقى و اقرب

ولا تجعلنّى كامرىء ليس بينه *** و بينكم قربى و لا متنسب

اتحدب من دوني العشيرة كلها *** و انت على مولاك احنى و احدب

زیادی مذکور حضور داشت چون این شعر ها بشنید گفت سوگند با خدای ای امیر المؤمنین شعر همین است عبد الملك ازین کردار زیادی و اسیر شدن او در چنك فضل و آن گونه تمجید او بعد از آن تکذیب سابق همی بخندید و فضل را

ص: 264

صلۀ نیکو بگذاشت و ازین پیش پاره اخبار فضل لهبی با خلفای عهد در مقامات خود مذکور شد.

بیان اخبار مهاجر بن خالد بن الوليد و پسرش خالد: از شعرای روزگار دولت بنی امیه

المهاجر بن خالد بن الوليد بن المغيرة بن عبد اللّه بن عمرو بن مخزوم بن يقظة بن مرّة بن كعب بن لویّ بن غالب.

ابو الفرج اصفهانی در جلد پانزدهم اغانی گوید ولید بن مغيرة یکی از بزرگان و بخشندگان جماعت قریش و ملقب بوحيد و مادرش صخرة دختر حارث بن عبد اللّه بن عبد شمس زنی از بجیله و از آن پس در شمار مردم قیس بود و او را آن مقام و مرتبت حاصل گشت که آن هنگام که بمرد مردم قریش زمان وفاتش را از حیثیت بزرك داشتن آن زمان را تاریخ کردند و هم چنان آن سال را تاریخ می نهادند تا سال عام الفیل رسید و این وقت آن حکایت غرابت آیت را تاریخ ساختند.

و بقولی چون هشام بن مغیره بمرد سال مرك او را تاریخ کردند و هفت سال بر این گونه بگذشت تا گاهی که کعبه معظمه را بنیان نهادند این وقت این قضیه در میان عرب تاریخ گردید.

بالجمله خالد بن الوليد سردار بزرك نامدار عرب و صاحب فتوحات بزرك دولت اسلام و از جانب رسول خداى صلی اللّه علیه و آله و سلم ملقب بسيف اللّه گردید و شرح حال او از بدایت تا نهایت در کتب تواريخ عموماً و ناسخ التواريخ خصوصاً بطورى مبسوط مذکور است.

از زید بن رافع مولی مهاجر بن خالد بن ولید مذکور است که چون معاویه خواست از بهر پسرش یزید بولایت عهدی بیعت گیرد، با مردم شام گفت همانا

ص: 265

امير المؤمنین روزگارش بسیار و استخوانش دقیق و نازك و مرگش نزديك شده و همی خواهد يك نفر را بجای خود بر شما خلیفه گرداند باز گوئید تا کدام کس را شایسته این مقام دانید، گفتند عبد الرحمن بن خالد بن ولید سزاوار این رتبت منیع است.

معاویه خاموش شد و دشمنی عبد الرحمن در دل بسپرد و ابن آثال طبیب را امر نمود تا با حربه پوشیده او را مسموم ساخت و عبد الرحمن بمرد .

و این داستان با برادر زاده اش خالد بن مهاجر بن خالد بن ولید که در این وقت در مکّه معظمه جای داشت پیوست و خالد با عمّ خود عبد الرحمن از تمامت مردمان بد خواه تر بود چه پدرش مهاجر در وقعه صفین از جمله ملتزمين ركاب مبارك امير المؤمنين عليه السلام بود و عبد الرحمن بن خالد در لشکر معاویه می زیست و خالد ابن مهاجر بكيش و آئین پدرش مهاجر و هاشمى المذهب بود و با بنی هاشم داخل شعب گردید و ابن زبیر ازین کردار بر وی کینه ور بود.

وقتی مشکی خمر بر وی بیفکند چنان که مقداری از خمر بر سرش بریخت و ابن زبیر باین بهانه گفت او را مست طافح در یافته و بر وی حدّ فرود آورد و چون عمّش عبد الرحمن مقتول شد عروة بن زبير بر خالد بگذشت و گفت ای خالد آیا این آثال را که استخوان های پسر عمّت عبد الرحمن را بزهر جفا در شام تباه ساخت بحال خود می گذاری و خودت در مکّه در کمال فراغت و تبختر راه می سپاری .

خالد بن مهاجر را این سخن بغیرت افکند و غلام خود نافع را که شهامت و شجاعتی بکمال داشت بخواند و گفت ناچار بیاید این آثال را بکشت پس هر دو تن از مکّه بیرون شدند و بدمشق وارد گردیدند و چنان بود که این آثال در شب نزد معاویه می زیست پس خالد در کمین او پشت بر ستون مسجد بنشست و غلامش پهلوی ستونی دیگر جای کرد و درنك نمودند تا ابن آثال بیرون شد.

خالد با غلام خود نافع گفت تو متعرض او مباش چه من او را از شمشیر می گذرانم لكن تو پشت بانی من کن تا کسی بر من آسیبی نرساند و چون با ابن آثال برابر

ص: 266

شدند خالد بر وی بتاخت و او را بکشت آنان که با ابن آثال بودند چون او را مقتول نگریستند بر خالد هجوم آوردند نافع چون شیر و ديو بانك بر كشيد و ايشان راه بر گشادند و خالد برفت نافع نیز از دنبال او راه گرفت.

و آنان که با ابن آثال بودند از دنبال ایشان بتاختند و چون ایشان را فرو گرفتند خالد و نافع بر آن ها حمله ور شدند و آن جماعت متفرق گردیدند و خالد و نافع هم چنان برفتند تا بمكاني تنك در آمدند و آن جماعت را بخود بگذاشتند و این خبر بمعاویه رسید معاویه گفت این مرد جز خالد بن مهاجر نیست و بفرمود جمعی برفتند و تفتیش کرده خالد را نزد معاویه حاضر ساختند.

معاویه گفت خدایت ازین گونه زیارت پاداش نيك ندهد طبيب مرا بكشتي خالد در کمال جرأت و جلادت گفت مأمور را یعنی ابن آثال را که بکشتن عمّ من امر یافته بکشتم و آمر یعنی تو باقی هستی ، معاویه گفت بر تو باد لعنت خدای سوگند با خدای اگر يك دفعه دیگر این گواهی باز دهی تو را می کشم آیا نافع با تو باشد گفت نیست .

معاویه گفت سوگند بخداوند نافع با تو است و تو جز بدستیاری او این جرأت نداشتی آن گاه بفرمود تا برفتند و نافع را حاضر ساختند معاویه امر کرد تا نافع را صد تازیانه بزدند لکن خالد را زحمتی نرسانید و او را محبوس نمود و فرمان کرد تا دوازده هزار درهم از جماعت بنی مخزوم برای دیه ابن آثال بگرفتند و شش هزار درهمش را در بیت المال نهاد و شش هزار درهم را خود بر گرفت .

و از آن پس این مبلغ در دیه معاهد مقرر شد تا گاهی که عمر بن عبد العزیز خلافت یافت و این قانون را باطل ساخت که سلطان از بهر خود می گرفت و آن مقدار را که وارد بیت المال می شد بر قرار نمود و خالد بن مهاجر همان کسی باشد که این شعر را می گوید:

يا صاح يا ذا الضامر العنس *** و الرحل ذى الاتساع و الحلس

سير النهار فلست تاركه *** و تجدّ سيرا كلما تمسى

ص: 267

و چون معاوية بن ابي سفيان خالد بن مهاجر را بزندان افکند مهاجر این شعر را در محبس بگفت :

اما خطای تقاربت *** مشى المقيد في الحصار

فيما امشّى في الاباطح *** يقتفى اثری ازاری

ما بال ليلك ليس ينقص *** طوله طول النهار

این اشعار بمعاویه رسید معاویه را دل بر وی نرم شد و او را رها گردانید و خالد بمکه باز شد و ابن زبیر یعنی عروة را بدید و با او گفت اما ابن آثال را من بكشتم لكن اينك ابن جرموز است که اوصال پدرت زبیر را در بصره تباه گردانید اگر مردی خون جوی هستی او را بکش عروة از خالد با بی بکر بن عبد الرحمن بن حارث بن هشام شکایت برد ، ابو بکر خالد را سوگند داد تا از وی دست بداشت .

محمّد بن حارث بن بسخنر گوید روزی در خدمت مأمون حاضر بودم و ابراهیم ابن مهدی در این شعر مذكور «يا صاح يا ذا الضامر العنس» برای مأمون تغنّى می نمود محمّد می گوید جایزه از بهر من مقرر بود که بیرون آورده بودند با مأمون گفتم یا امیر المؤمنین فرمان کن تا سید من ابراهیم این صوت را بمن بیاموزد چه این صوت از آن جایزه مرا خوش تر است.

مأمون با ابراهیم گفت ای عمّ من این آواز را به محمّد بیاموز ، ابراهیم چند دفعه بر من فرو خواند و نزديك بود نيك بياموزم ، این وقت با من گفت براه خود برو چه از تمامت مردمان باین آواز بیش تر حذاقت یافتی ، گفتم هنوز خوب نیافته ام گفت بامدادان نزد من حاضر شو.

چون خدمت او برفتم آن صوت را در هم پیچیده بر من اعادت کرد. گفتم : ايها الامير تو را در مقامات خلافت آن بهره است که هیچ کس را نیست چه تو پسر خليفه و برادر خليفه و عمّ خليفه باشی و اموال بسیار عطا کنی لکن در این صوت بر من بخل نمائي .

ابراهیم گفت تا چند مردی احمق هستی مأمون را با من محبتی و ملاحظۀ

ص: 268

صلۀ رحمی نباشد و احسانی بزرگ با من بجای نگذاشته لكن مأمون از رموز این صوت و دقایق و لطایف آن مقاماتی از من استماع نموده که از دیگری ننموده است.

محمّد می گوید این کلمات ابراهیم را بمأمون باز نمودم مأمون گفت ما ابو اسحق را بر این سخنان مکدر نمی سازیم از وی در گذشتیم او را بحال خود بگذار می گوید چون روزگار مامون بپای رفت و زمان معتصم بیامد یکی روز از بهر صبوح نشاط کرده و گفت عمّ مرا حاضر کنید پس ابراهیم با درّاعه بدون طیلسان بیامد و من داستان آن صوت را پوشیده با او بگفتم، معتصم گفت ای عمّ من در این شعر يا صاح از بهر من تغنّی کن .

چون ابراهیم تغنّی نمود گفت این صوت را به محمّد القاء نمای ، ابراهیم گفت ازین پیش این کار را کرده ام و سخنی باو گفته ام که بر وی اعادت نمی کنم و از آن پس هر کجا من حضور داشتم آن صوت را تغنی نمی کرد.

بیان اخبار حمزة بن بيض: از شعرای روزگار سلاطین بنی امیه

حمزة بن بيض الحنفى در جلد پانزدهم اغانی مسطور است که وی شاعری اسلامی کوفی از شعرای دولت بنی امیّه و در مراتب ظرافت و مزاح و شوخی از فحول آن طبقه بود و بمهلب بن ابي صفرة و فرزندانش انقطاع داشت و از آن پس با ابان ابن الوليد و بلال بن أبي بردة پیوست و از مدایح ایشان مالی وافر و بضاعتی وافی کسب نمود و ادراك دولت بني عباس را ننمود گفته اند حمزة بن بيض هزار بار هزار درهم سوای پاره احمال و اثقال و ثياب بدست آورد.

ابو توبه گوید وقتی حمزة بن بيض روى بخدمت بلال بن ابی برده آورد حاجب بلال بخدمت او شد و گفت اينك حمزة بن بيض بر در است و بلال با حمزه بسی

ص: 269

مزاح می نمود ، بلال گفت بدو شو و بگو حمزة بن بيض پسر كيست ؟

حاجب بدو شد و آن سخن بگفت ، حمزه گفت بدو باز گوی که برای کار حمام کاری آمدی و تو پسری بی موی و امرد بودی از وی خواستار مرغی شدی و او ترا اندر آورد و در سپوخت و مرغی بتو بخشید ، حاجب خشمگین شد و او را دشنام داد.

حمزه گفت ترا باین کار چکار پیامی آوردی و پاسخی دریافتی هر چه شنیدی بدو باز گوی ، حاجب با حالت خشم و غضب در خدمت بلال شد چون بلال او را خشمگین بدید بخندید و گفت خدای حمزه را نکوهیده بدارد با تو چه گفت خدایش قبیح گرداند گفت هرگز امیر را بسخن او خبر ندهم بلال گفت ای مرد تو رسولی آن چه گفت بگوی و او را سوگند بداد تا کلمات حمزه را بگذاشت.

بلال چندان بخندید که همی با هر دو پای خود زمین را بکند و با حاجب گفت بدو بگوی ما این علامت را می شناسیم اکنون اندر آی پس حمزه در آمد و بلال او را اکرام و اعظام نمود و مدایح او را بشنید و صله و جایزه نیکویش بخشید و مراد بلال از این که ابن بیض پسر کیست اشارت باین قول شاعر است :

انت ابن بيض لعمرى لست انكره *** و قد صدقت و لكن من ابو بيض

شعیب بن صفوان گوید حمزة بن بيض بر مخلد بن یزید بن مهلب در آمد و کمیت نیز حضور داشت پس این شعر خود را بخواند :

اتيناك في حاجة فاقضها *** و قل مرحبا يجب المرحب

و لا تتكلنا الى معشر *** متى یعدوا عدة يكذبوا

فانّك في الفرع من اسرة *** لهم خضع الشرق و المغرب

الى آخر الابيات ، مخلد فرمان کرد صد هزار درهم بدو عطا کردند حمزه آن دراهم را بگرفت آن گاه مخلد حاجات او را نیز بپرسید و جمله را بر آورده داشت و کمیت بر وی حسد برده گفت ای حمزه تو مانند آن کس باشی که خرما بهجر هدیه نماید چه هجر معدن خرمای خوب است حمزه گفت آری لكن تمر ما از تمر

ص: 270

هجر اطيب است .

حکایت کرده اند که وقتی عبد الرحمن بن عنبسة از مکانی می گذشت ناگاه پسری چون مهر و ماه بدید و عبد الرحمن را فرزندی نبود و از وی پرسش گرفت گفتند یتیمی از اهل شام است پدرش در جمله لشکریان بیامد و بقتل رسید و این پسر در این جا بماند عبد الرحمن او را پسر خود خواند و با خود ببرد و آن غلام در ناز و نعمت جهان اندر شد و بلذات روزگار کامیاب گشت.

یکی روز با جماعتی از خدام بر مرکبی سوار بر ابن بیض بگذشت و این وقت زنان و اطفال ابن بیض برهنه و ژولیده موی و گرد آلوده در اطرافش پراکنده بودند ابن بیض گفت این جوان کیست گفتند صدقه يتيم ابن عنبسه است ابن بیض در وجنات حال او بدید و این شعر بگفت :

يشعث صبياننا و ما يتموا *** و انت صافي الاديم و الحدقه

فليت صبياننا اذا يتموا *** يلقون ما قد لقيت يا صدقه

عوضك اللّه من ابيك و من *** امّك في الشام في العراق مقه

كفاك عبد الرحمن همهما *** فانت في كسوة و في نفقه

تظل في درمك و فاكهة *** و لحم طير ما شئت او مرقه

تاؤى تاؤى الى حاضن و حاضنة *** زادا على والديك في الشفقة

فكل هنيئا ما عاش ثمّ اذا *** مات فلغ في الدماء و السرقة

و خالف المسلمين قبلتهم *** و ضل عنهم و خادن الفسقة

و اسب بهذا التليل ذا خضل *** بصوته في الصهيل صهصلقه

فاقطع عليه الطريق تلق غدا *** رب دنانير جمة و رقه

و در این اشعار آغاز و انجام حال او را باز نمود که اکنون با چهرۀ زیبا و غنج و دلال دلربا در ناز و نعیم دنیا بالیدن گیری و تا عبد الرحمن در جهان است به انواع ناز و نعم پرورش گیری لکن چون وی از جهان بیرون شود و ترا این موی

ص: 271

قیر گون سفید و چهره چون برف و خون تاريك و بازارت کاسد گردد دست بخون ریزی و سرقت و قطع طريق و مخالفت با قوانین اسلام بر آوری و اقسام فساد بر انگیزی و راه هلاکت در سپاری، چون عبد الرحمن راه بدیگر جهان سپرد آن چه بر زبان ابن بیض بگذشته روی داد و دست بفساد و سرقت و مصاحبت دزدان و قطاع الطريق بر کشید و آخر الامر مأخوذ و مصلوب گرديد.

ابو سفیان حمیری حکایت کند که حمزة بن بیض به آهنگ سفری بیرون شد و شب هنگام ناچار در قریه که عامر و با کثرت جمعیت و گاو و گوسفند و زراعت بسیار بود در آمد و از مردم آن قریه بهیچ وجه اظهار مهر و احسانی با وی نشد چون با مداد شد این شعر بگفت :

لعن الاله قرية يمّمتها *** فاضافنى ليلا اليها المغرب

الزارعين و ليس لى زرع بها *** و الحالبين و ليس لي ما احلب

فلعلّ ذاك الزرع يوذي اهله *** و لعل ذاك الشاء يوماً یجرب

و لعلّ طاعونا يصيب علوجها *** و يصيب ساكنها الزمان فتخرب

راوی گوید افزون از یک سال نگذشت که آن قریه را طاعون فرو گرفت و مردمش را تباه و پراکنده گردانید و تا امروز بحال ویرانی خود باقی است .

و ابن بیض بر آن قریه خراب بگذشت و گفت چنان گمان می بردی که من به آرزوی خود نمی رسم یعنی آن نفرین که درباره تو کردم باجابت نمی رسد گفتند آری آن چه تو خواستی بتو عطا گردید و اگر تو بهشت برین را آرزو مند می شدی از بهر تو نیکو تر بود ابن بیض گفت من بنفس خویش آگاه ترم هرگز چیزی را که شایسته آن نباشم آرزو نمی کنم لكن برحمت پروردگار خود عزّ و جل امیدوارم .

مداینی حکایت کرده است که روزی فرزدق و حمزة بن بيض با هم بودند حمزه با او گفت كدام يك ترا محبوب تر است آیا خوش تر داری که تو بفرج زنت سبقت گیری یا او بر تو سبقت جوید ، گفت نه من بر وی سبقت خواهم و نه او لکن با هم باشیم آن گاه فرزدق با حمزه گفت كدام يك تو را محبوب تر باشد که چون بخانه

ص: 272

خود اندر شوی و مردی را نگران شوی که فرج زوجه ات را بگرفته یا زوجه ات ایر او را بدست فرو سپرده، حمزه ازین کلام مبهوت ماند و گفت هر سخنی جوابی دارد و آن کس که بدایت نموده اظلم است بلکه بهتر آن است که بنگرم آن زن ایر آن مرد را بگرفته و از خویشتن باز داشته .

ابن اعرابی گوید ابن بیض را صدیقی از عمال ابن هبيرة بود و این مرد سی هزار درهم نزد مردی ناسك و زاهد بودیمت نهاد و نیز سی هزار درهم نزد مردی شراب خواره و خمر باره بودیعت سپرد و اما آن مرد که اظهار زهد و ورع می کرد از آن مبلغ سرائی بساخت و زن ها در تحت نکاح در آورده و بهر راه که می خواست اتفاق نمود و چون آن عامل از وی مطالبه کرد انکار کرد و امّا آن مرد نبيذي تمامت آن مال را بداد و امانت را ادا فرمود و ابن بیض این شعر در حق ایشان بگفت :

الا لا يغرّنك ذو سجدة *** يضل بها دائبا يخدع

كانّ بجبهته جلبة *** يسبّح طورا و يسترجع

و ما للنقى لزمت وجهه *** و لكن ليغتر مستودع

فلا تنفرنّ من اهل النبيذ *** و ان قيل يشرب لا يقلع

فعندك علم بما قد خبر *** ت ان كان علم بها ينفع

ثلاثون الفا حواها السجود *** فليست الى اهلها ترجع

بنى الدّار من غير ما ماله *** يقاتون ارزاقهم جوّع

از محمّد بن عباد حکایت کرده اند که در آن هنگام که یزید بن مهلب جای در زندان داشت حمزة بدو شد و این شعر بخواند :

اغلق دون السمّاح و الجود *** و النجدة باب حدیده اشب

الى آخر ها ، یزید گفت اى حمزة سوگند با خدای با من اساءت ورزیدی که در زمانی که برای من مقدور نیست که صلۀ ترا بجای گذارم مرا مدح گفتی آن گاه فرشی که در زیر پای داشت بلند کرد و خرقه که مانند کیسه درهم پیچیده بود بحمزة افکند و گفت این دینار را بر گیر سوگند با خدای جز این مقدار از ذهب

ص: 273

موجود نداشتم و این وقت يك تن بر فراز سر يزيد حاضر بود که از افعال و اخبار او واقف باشد .

حمزه آن صرّه را بر گرفت و خواست بیزید رد نماید یزید پوشیده با او گفت این را بگیر و بیدار باش تا در قیمت آن فریب نخوری .

حمزه می گوید چون یزید گفت فریب نخوری با خود گفتم قسم بخدای این دینار نخواهد بود آن گاه صاحب خبر با من گفت یزید با تو چه عطا کرد گفتم بك دينار بمن بداد و خواستم بدو باز دهم لكن شايسته ندیدم .

حمزه می گوید چون بمنزل خویش باز شدم آن کیسه را بر گشودم و نگین یاقوتی سرخ مانند پاره آتش نگران شدم با خود گفتم اگر این یاقوت را بخواهم در عراق در معرض بیع در آورم معلوم خواهد شد که این جوهر شریف از یزید است و از من ماخوذ می دارند .

پس بخراسان شدم و آن یاقوت را بمردی یهودی به سی هزار درهم بفروختم و چون آن مال را بگرفتم و آن نگین بدست یهود آمد گفت سوگند با خداوند اگر از پنجاه هزار درهم کم تر نمی دادی می گرفتی ازین سخن آتشی در قلب من بیفتاد چون یهود نگران شد که رنگ من بگشت گفت من مردی سودا گرم و هیچ شکّ ندارم که ترا اندوهناك ساختم گفتم بلکه مرا بکشتی پس یک صد دینار سرخ بمن بداد و گفت این مبلغ را در مخارج راه خود بکار بند تا آن دراهم از بهر تو بجای بماند.

ابو یعقوب ثقفی حکایت کند که حمزة بن بیض با من گفت در آن هنگام که کمیت بن زيد بخدمت مخلد بن یزید بن مهلب که از جانب پدرش یزید در خراسان نیابت حکومت داشت و هجده سال از عمر مخلد بر گذشته بیامد و او را بقصيدۀ که اولش این است « هلا سألت معالم الاطلال» و نیز باشعار دیگر مدح نموده و مخلد یک صد هزار درهم سوای دیگر اشیاء بدو عطا کرده و کمیت را با هیئتی جلیل و مکنتی عظیم که هیچ وقت بدان گونه اش ندیده بودند بدیدم و با خود گفتم هرگز

ص: 274

نتواند بود که من با این نوع حفاوت و عصیبت که در خدمت مخلد دارم از وی باز پس بمانم.

پس قصیده بهمان وزن و رویّ و قافیه که کمیت گفته بود در مدح مخلّد بگفتم و بخدمتش روی نهادم و يك روز از آن پیش که بآستان او بیرون شوم جماعتی از مردم ربیعه که پنج خون بر گردن داشتند که بیاید آن دیات را بمردم مضر بپردازند نزد من آمدند و گفتند تو اينك بخدمت مخلد جوان مرد عرب می شوی و ما می دانیم که تو کار ما را بر خویشتن مقدم نمی شماری لکن همی خواهیم که چون از امر خود آسوده شدی و بمقصود خود نایل گردیدی او را از حال ما و آمدن ما بخدمت تو و آن چه از تو خواستار شده ایم خبر گوئی چه امیدواریم که از برکت وجود تو بجود او برخوردار گردیم .

چون بخراسان شدم و خدمت مخلد را دریافتم با من بانواع محبت مبادرت جست و منزل و مأوى مشخص کرد و با خویشتن مصاحبت بداد و جامه و فرش و آن چه در خور بود عطا فرمود و همه شب با وی جلیس و انیس بودم و از هر در حکایت می راندم، يك شب با من گفت آیا قرض بر گردن داری گفتم این سخن فرو گذار و از دين من مپرس همانا تو کمیت را عطائی بفرمودی که من بکم تر از آن قانع نیستم و اگر جز این بود بکوفه در نمی آمدم و بملامت مردم در این کردار تو نسبت بمن دچار نمی شدم.

مخلد ازین سخن بخندید و بعد از آن با من گفت از آن چه بکمیت دادم بتو بیش تر می دهم آن گاه فرمان کرد صد هزار درهم بمن بدادند و نیز بر آن بیفزود و آن چه سوای این مبلغ بكمیت عنایت کرده بود بمن ببخشید و چون از حاجت خود فراغت یافتم روزی از حاجت آن قوم در باب دیات بیاد آوردم و چون مخلد بنشست این شعر بدو بر خواندم :

اتيناك في حاجة فاقضها *** و قل مرحبا يجب المرحب

و باین شعر و بقیه اشعار اشارت شد مخلد گفت «مرحبا بك و بحاجتك»

ص: 275

باز گوی آن حاجت چیست پس رقعه آن قوم را در آوردم و از ادای آن دیات باز نمودم مخلد بخندید آن گاه بفرمود تا هزار درهم بمن دهند.

گفتم ايها الامير حاجتی دیگر دارم گفت چیست؟ گفتم همی خواهم مرا بقبر مهلب دلالت کنند تا از قطیعه فرزندانش بدو شکایت برم مخلد تبسم نمود و گفت ای غلام ده هزار در هم دیگر بر آن جمله بیفزای من ابا و امتناع ورزیدم و گفتم بلکه همی خواهم مرا بر قبر مهلب دلالت نمایند تا از قطع نمودن فرزندانش شکایت نمایم .

مخلد تبسم کرد و گفت ای غلام ده هزار درهم دیگر بر این مبلغ بیفزای پذیرفتار نشدم و گفتم بلکه بیاید مرا بر قبر مهلب دلالت نمایند گفت ده هزار درهم دیگر اضافه کن و من هم چنان آن سخن مکرر کردم و او ده هزار درهم و ده هزار درهم بیفزود تا به نود هزار درهم پیوست چندان که بیمناک شدم که این سخنان را از در بازی و شوخی می سپارد ، لاجرم گفتم: «و صلك اللّه ایّها الامير و آجرك و احسن جزاءك» .

خداوندت بعطیات سبحانی بهره ور و مأجور و بپاداش نيك برخوردار فرمايد مخلد گفت دانسته باش که بخداوند سوگند اگر بهمان سخن که می راندی دوام و اتصال می گرفتی چندان که من همی بر عطای تو بتمامت خراج خراسان امر می کردم فرو گذار نمی کردم.

حماد از پدرش حکایت کرده است که حمزة بن بيض حنفی با عبد الملك بن بشر بن مروان مصاحبت و مسامرت می ورزيد و عبد الملك با وی مزاح بسیار کردی و با وی بازی های سخت بپای آوردی شبی رسولی بدو فرستاده و با رسول گفت بهر حال که حمزه را دیدی او را از نزد من حاضر کن و نگذار تغییر وضع دهد و آن فرستاده را سوگند داد که بر خلاف فرمان نرود.

رسول شتابان برفت و بناگاه حمزه را دریافت که آهنك بيت الخلا دارد رسول گفت فرمان امیر را اجابت نمای حمزه گفت و يحك طعامی بسیار و بادۀ خوش گوار

ص: 276

بخورده ام و سر تا سر شکم را در سپرده ام و اکنون قضای حاجت مهلت نمی گذارد و بسر و ریش چنگ در افکنده آن مرد گفت قسم بخدای از تو جدائی نگیرم تا تو را بدو برم اگر چند جامه خود را از فضول کثیف چون کثیف گردانی .

حمزه هر چند خواست ریش خود را از چنگ او برهاند و در بیت الخلا شكم براند ممکن نشد و ناچار بخدمت عبد الملك بن بشر برفت و نگران شد که عبد الملك بر روی طارمی سرای بنشسته و جاریۀ بس جمیل که در خدمت او مقامی بس جلیل داشت چون آفتاب درخشنده در حضورش بنشسته و عود و عنبر در آتش نهاده و آن مکان را خوش بوی ساخته چون عبد الملك حمزه را بدید با وی بصحبت پرداخت و حمزه از آکندگی شکم در اندیشه علاج کار خود بود .

می گوید در این حال بادی در شکم او عارض شد با خود گفت ببایست رها کرد و راحت یافت شاید گند او را این بوی های خوش پوشیده گرداند ، پس در از شکم بر گشود و نفسی از منفذ اسفل بر کشید و با این که بوی بخور آن مکان را فرو گرفته بود این گند بر آن غلبه یافت چنان که دماغ عبد الملک را بر تافت و گفت یا حمزه این چه بوی نا خوش است؟ گفت عهد و پیمان خدای بر من استوار باد که اگر از من چنین حدثى حدوث یافته پیاده بمکّه شوم و گوسفند بكشم عبد الملك گفت بر من نیز چنین باد اگر چنین کرده باشم و این کار جز از این فاجره پدید نگشته و سخت در غضب شد و جاریه شرمگین گشت و قدرت بر سخن نیافت.

در این حال بادی دیگر در شکم نمایش گر شد، حمزه آن را نیز از دست بداد و گندن مجلس را بپا کند عبد الملك گفت این چه بود سوگند با خدای تو آفتی باشی حمزه گفت فلان زن من سه طلاقه باد اگر از من ناشی شده باشد.

عبد الملك گفت بر من نیز همین لازم باد اگر از من روی داده باشد و این کار جز ازین جاریه بروز نکرده است و با جاریه گفت وای بر تو داستان تو چیست اگر حسی داری جانب مستراح سپار، شرمساری آن جاریه بیش تر شد و سر فرو افکند و

ص: 277

حمزه در وی در وی طمع افکند و بادی دیگر از شکم بیرون کرد چنان که گندش دماغ را بر کند.

عبد الملک چنان خشمگین شد که همی خواست از پوست خود بیرون شود آن گاه گفت ای حمزه دست این زانیه را بگیر و ازین مجلس بیرون بر ، من او را بتو بخشیدم چه این شب را بر من بر شکست و عیش و سرور ما را بیهوده ساخت .

حمزه می گوید دست آن جاریه را بگرفتم و با خود بیرون بردم این وقت یکی از خدام عبد الملك مرا بدید و گفت در ارادۀ چه کاری گفتم این جاریه را با خود می برم گفت هرگز گرد این کار مگرد سوگند با خدای اگر چنین کنی عبد الملك چنان بغض تو را در دل بسپارد که هرگز ازین پس از وي سودى نبرى و اينك اين یک صد دینار است بگیر و این جاریه را بجای بگذار چه عبد الملك او را بسیار دوست می دارد و زود است که ازین بخشیدن پشیمان شود.

گفتم سوگند با خدای از پانصد دينار يك دينار كم تر نمی دهم و آن خادم مبلغ بیفزود تا بدویست دینار رسید و نخواستم آن مال را از دست باز دهم و گفتم بیاور پس دویست دینار بمن بداد و آن جاریه را بگرفت و چون سه روز بر گذشت عبد الملك مرا احضار کرد ، چون نزديك بسرایش رسیدم آن خادم مرا بدید و گفت هیچ می خواهی یک صد دینار مأخوذ داری و آن چه ترا زیانی نرساند بلکه سودت بخشد بر زبان آوری.

گفتم آن چیست گفت چون نزد عبد الملك اندر شدی داستان رياح ثلاثه را باز رانی و بخویشتن منسوب داری و این جاریه بیچاره را از آن اندوه که بر وی فرود آوردی آسایش بخشی ، گفتم بیاور پس دنانير را حاضر کرد ، و چون در خدمت عبدالملك شدم و در حضورش بایستادم گفتم مرا امان ده تا داستانی در خدمتت

باز گویم و خندان و مسرور شوی گفت ترا امان دادم. وصفة للعالم گفتم آیا آن چه در آن شب بگذشت دیدی؟ گفت آری ، گفتم بر من چنین و چنان باد اگر آن سه باد از شکم دیگری جز من بیرون شده باشد عبد الملک چندان

ص: 278

بخندید که بر روی افتاد بعد از آن گفت وای بر تو از چه روی با من باز نگفتی گفتم در این کار چند اراده داشتم، یکی از آن جمله این بود که بپای شوم و قضای حاجت نمایم چه رسول تو مرا از قضای حاجت باز داشت دیگر این که باین تدبیر جاريه تو را مأخوذ دارم دیگر این که تلافی آن اذیت که در آوردن من بمن بنمودی بهمان گونه با تو بنمایم.

عبد الملك گفت اکنون جاریه در کجاست؟ گفتم هنوز گاهی از سرای بر نداشته بودم که او را بفلان خادم تو بسپردم و دویست دینار بگرفتم عبد الملك ازين خبر مسرور شد و بفرمود دویست دینار دیگر بمن بدادند و گفت این دینار ها در ازای آن کردار نیکوی توست که جاریه را بر جای بگذاشتی.

عاصم ختلی می گوید حمزه بن بیض وقتی بر مخلد در آمد و مخلد وعده احسانی با او بگذاشت لكن از وی مشغول گشت و حمزه چند مرة بخدمتش برفت و هم چنان بوعده وفا نشد پس حمزة شعری چند انشاد کرده در کاغذی بنوشت و خاتم بر نهاد و بدستیاری مردی برای مخلد بفرستاد آن مرد آن مکتوب را بغلام او بداد و آن غلام بمخلد برسانید چون قرائت کرد از غلام از صاحب مکتوب بپرسید گفت او را نمی شناسم.

پس آن مرد را بحضور مخلد در آوردند فرمود کدام کس این کاغذ را بتو داد و کدام کس با تو فرستاد گفت نمی دانم لكن صفت و هیئت او چنین و چنان بود و معلوم شد ابن بيض است .

مخلد بفرمود تا بیست تازیانه بر سر و مغز آن مرد بزدند و هم بفرمود پنج هزار درهم و جامه او را عطا کردند و فرمود این ضربت برای ادب کردن تو بود چه نامۀ را که نمی دانستی شامل چه مضمون است از کسی که او را نمی شناسی بما آوردی سخت بپرهیز تا ازین پس گرد این گونه کار نگردی ، آن مرد گفت «اصلحك اللّه» سوگند با خدای ازین پس نامۀ خواه از آن کس که بشناسم یا نشناسم حمل نمی کنم .

مخلد گفت بر حذر باش چه دیگران چون من با تو معاملت نمی کنند آن گاه

ص: 279

مخلد فرمان کرد تا ابن بیض را حاضر کردند ، مخلد گفت هیچ دانستی رفیقت را چه رسید ؟ گفت ندانستم پس آن داستان را بدو بگذاشت ابن بیض گفت «اصلحك اللّه» سوگند با خدای همیشه آن مرد طالب این تازیانه و این اکرام است.

مخلد بخندید و فرمان کرد تا پنج هزار درهم و پنج جامه بدو بدادند و گفت تو نیز همیشه خواهان عتاب اصحاب خود باش ابن بيض گفت آری و اللّه لكن کیست مانند تو که مثل عتاب تو با من عتاب نماید و این گونه جود و کرم نماید و این شعر بخواند:

و ابيض بهلول إذا جئت دارء *** کفائی و اعطاني الذي جئت اسأل

و يعتبنى يوما اذا كنت عاتيا *** و ان قلت زدنى قال حقا سأفعل

چون ابن بيض قصیده خود را بعرض رسانید مخلد بفرمود تا ده هزار درهم و ده تخته جامه بدو بدادند و گفت هر چند بر مدح بر افزائی بر احسان تو بیفزائیم و مضاعف گردانیم پس ابن بيض این شعر بگفت :

امخلد لم تترك لنفسى بقية *** و زدت على ما كنت ارجود آمل

فكنت كما قد قال معن فانه *** یصیر كما قد قال اذ يتمثل

و موت الفتى خير له من حياته *** اذا كان ذا مال يضن و يبخل

مخلد گفت هر چه خواهی بگوی حمزه قبول نکرد مخلد دو هزار دینار با يك جاريه و يك غلام و مرکوبی بدو بداد .

حکایت کرده اند که ابن بیض شاعری ظریف بود وقتی با حماد بن زبرقان بمشاتمه پرداختند و حماد از ظرفاء اهل کوفه و هر دو تن شراب خوار بودند و حماد را زندیق می شمردند پس جماعتی در میانه ایشان آمد و شد کردند و سخن از در صلح و آشتی راندند چندان که با هم صلح نمودند و یکی روز بر یکی از والیان کوفه در آمدند آن والی یا ابن بیض گفت با حماد صلح نمودی گفت آری «اصلحك اللّه تعالى بر آن شرط صلح کردیم که من او را بنماز کردن امر نکنم و او مرا از ادای نماز

ص: 280

منع نماید کنایت از این که من بحالت اسلام خود و ادای فرایض باقی هستم لیکن حماد بحالت زندقه و ترك فرايض ثابت است .

بیان احوال ابی العباس اعمى: از شعرا و مادحین خلفای بنی امیه

هو السائب بن فروخ مولاى بنى ليث و قيل انه مولى بنى الديل و هذا القول هو الصحيح .

در جلد پانزدهم اغانی مسطور است که واقدی گوید ابو العباس اعمى همان کس باشد که حبیب بن ابی ثابت مولى جذيمة بن علىّ بن الدئل بن بكر بن عبد مناة از وی راوی بود و این ابو العباس از جمله آن شعرا بود که در مدح و دوستی و پیروی جماعت بني امية معدود و مقدم بودند و همان کسی باشد که در حق ابی الطفيل عامر بن واثله صاحب امير المؤمنين علي بن ابي طالب علیه السلام این شعر گوید:

لعمرك انّني و ابا طفيل *** لمختلفان و اللّه الشهيد

اری عثمان مهتدیا و یابی *** متابعتی و آبی ما یرید

و ابو العباس از صدور صحابة روایت حدیث داشت و عطاء و عمرو بن دينار و حبیب بن ابی ثابت از وی راوی بودند ، حارث بن عبد الرحمن بن ابی ذئب از ابو العباس از سعید بن مسیب حدیث نماید که امیر المؤمنين عليه السلام فرمود: ﴿ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ اسباغ الْوُضُوءِ عَلَى الْمَكَارِهِ وَ أَعْمَالُ الاقدام الَىَّ الْمَسَاجِدِ وَ انْتِظَارُ الصَّلَاةِ بَعْدَ الصَّلَاةِ يَغْسِلُ الْخَطَايَا غسلاء﴾.

یزید بن مزید حکایت کند که از هارون الرشید شنیدم می گفت از مهدی شنیدم که گفت از منصور شنیدم می گفت در ایام مروان بن محمّد به آهنك شام بیرون شدم در طی راه مردی نا بینا با من مصاحب گشت از وی پرسیدم بكجا آهنگ داری گفت قصد خدمت مروان دارم و مذحی از بهرش کرده ام ، خواستار انشاد شدم پس

ص: 281

این شعر بخواند :

ليت شعرى افاح رائحة المسك *** و ما ان اخال بالخيف انسى

حين غابت بنو اميّة عنه *** و البهاليل من بنى عبد شمس

خطباء على المنابر فرسان *** عليها و قالة غير خرس

لا يعابون صامتين و ان *** قالوا أصابوا و لم يقولوا بلبس

بحلوم اذا الحلوم تقضت *** و وجوه مثل الدنانير ملس

منصور می گوید سوگند با خدای از انشاد اشعار خود نپرداخته بود که مرا گمان همی رفت که رنج کوری مرا در ربود و از هم جدا شدیم و چون منصب خلافت بمن پيوست به آهنك اقامت حج بیرون شدم و در عرض راه از مرکب بزیر آمدم و در کوهستان زرود پیاده گام می زدم نا گاه همان کور را نگران شدم پس آنان را که در خدمت من حضور داشتند متفرق ساختم و بدو نزديك شدم و گفتم آیا مرا می شناسی؟ گفت نشناسم گفتم من همان رفیق سفر شام تو در ایام مروان هستم پس آهی بر کشید و گفت اوه:

امّت نساء بني اميّة منهم *** و بناتهم بمضيعة ايتام

نامت جدودهم و اسقط نجمهم *** و النجم يسقط و الجدود نيام

خلت المنابر و الاسرَّة منهم *** فعليهم حتّى الممات سلام

گفتم فدای تو باد پدرم و مادرم مروان با تو چه عطا می کرد گفت مرا بی نیاز کرد که بعد از وی از هیچ کس سئوال نمایم من ارادۀ قتل او را نمودم پس از آن از ايام مصاحبت و حق منادمت او بیاد آوردم و از آن اندیشه فرو نشستم و آن اعمی از نظرم نا پدید شد و دیگر باره بآهنك قتل او بر آمدم و در طلبش فرمان کردم بهر کجا برفتند اثری از وی نیافتند گویا آن صحرای بی مبتدا و منتها او را در ربود .

ابو عبیده حکایت کرده است که وقتی ابو العباس اعمی بزوجۀ مردی دوست و در هوای آن آفتاب بی تاب گشت و با وی بمراسله پرداخت آن زن این حکایت را با شوهرش در میان آورد شوهرش گفت او را بوصال خود در طمع افکن و یکی بدو

ص: 282

رسالت ده تا بسرای تو اندر شود .

پس ابو العباس را حاضر ساخت و از يك طرف آن زن شوهرش بنشست و ابو العباس با آن زن گفت از وصف جمال و حس روی و موی تو بسیار بشنیده ایم و چشمی که بدیدارت روشن کنیم نداریم، چه بودی که دست ما اندام نازنینت را بسودی آن زن دست او را بگرفت و بر ایر شوهرش که چون تیری می نمود بر نهاد ابو العباس را از مقاسات آن ابو العباس حالت نفرت و هراسی در سپرد و فریب زن را بدانست و برجست و گفت :

علىّ الية ما دمت حيّاً *** امسك طائعا ألا بعود

ولا اهدى لأرض انت فيها *** سلام اللّه الاّ من بعيد

رجوت غنيمة فوضعت كفى *** على اير اشدّ من الحديد

فخير منك من لا خير فيه *** و خير من زيارتكم قعودى

و بعضی این حکایت را با بشّار بن برد اعمی نسبت داده اند، اسحق اموی حکایت کرده است که چون عبد الملك بن مروان از اقامت حج فراغت یافت در مکّه جلوس کرد و مردمان را بار داد پس بزرگان مکّه بیامدند و در مراتب خود جای کردند و شعراء و خطباء بانشاد اشعار و عرض خطب بپرداختند و ابو العباس اعمی نیز اندر آمد چون عبد الملك او را بدید دو مرة او را ترحيب گفت و از آن پس فرمود مرا از داستان ملحد محل یعنی ابن زبیر مرا خبر گوی گاهی که تمامت پیروان خود را جامۀ و خلعت بپوشانید و ترا بجامۀ تن نیار است و آن شعر که در این باب بگفتی برای من بخوان.

ابو العباس حکایت ابن زبیر را که بنی اسد و احلاف خود را جامه بداد و او را نداد باز گفت و آن اشعار را معروض داشت عبد الملك گفت تمامت حاضران بنی امیّه و احلاف و موالی ایشان و آنان که از جمله دوستان و پیروان من حضور دارند همه را سوگند می دهم که هر یکی باندازه خود ابو العباس را جامه بر تن بیاراید.

ابو العباس می گوید سوگند با خدای از حلل و شیّ و خز وقوعی از هر طرف

ص: 283

بر من فرو باریدند چندان که چون مرا فرو می پوشانید آن جمله را بر فراز هم ریخته بالای آن می نشستم و این کار بتکرار همی شد تا بآن مقدار در آن سرای جامه و پارچه فراهم و بر روی هم آمد که عبد الملك و جلسای او از من نا پدید ماندند.

آن گاه عبد الملك بفرمود تا صد هزار درهم بدو عطا کردند ، محمّد بن سليمان نوفلی حکایت کرده است که در آن هنگام که عبد اللّه بن زبیر بر مملکت حجاز غلبه یافت پیروان بنی مروان را در هر کجا سراغ داشت از مدینه و مکه بیرون می ساخت چندان که يك نفر را بجای نگذاشت این وقت بدو خبر دادند که ابو العباس اعمی او را هجو می کند و بتوسط زن های خود با بنی مروان مکاتبه می نماید و عبد الملك را مدیحی می فرستد و از عبد الملك صله و جایزه بدو می آید.

ابن زبیر بر آشفت و او را حاضر ساخت و خواست او را بهلاك و دمار در آورد جمعی بشفاعت زبان بر گشودند و گفتند مردی نا بیناست ابن زبیر از وی در گذشت و او را بطائف اخراج کرد ابو العباس در آن جا در هجو او و آل زبیر گفت :

بنی اسد لا تذكروا الفخر انكم *** متى تذكروه تكذبوا و تحمقوا

إذا استبقت يوما قريش خرجتم *** بنی اسد سکتا و ذو المجد يسبق

مکیون حکایت کرده اند که چنان افتاد که وقتی عمر بن ابی ربیعه با جاریه ابي العباس بمزاح پرداخت و بندق های غالیه بدو افکند و این داستان را ابو العباس بدانست و با عصا کش خویش گفت مرا بر باب بنی مخزوم بازدار و هر وقت عمر بن ابی ربیعه بگذشت دست مرا بر وی رسان چون عمر عبور داد ابو العباس خبر یافت و بند ازارش را بگرفت و گفت :

الا من يشترى جارا نؤوماً *** بجار لا ينام و لا ينيم

و يلبس بالنهار ثياب ناس *** و شطر الليل شيطان رجيم

جماعت بنی مخزوم چون این حال بدیدند بدانستند بآتش هجای او جمله بخواهند سوخت پس بر وی انجمن شدند و دهان ابو العباس را بگرفتند و ضمانت کردند که دیگر عمر بگرد آن افعال بر نیاید.

ص: 284

بیان احوال نائله بنت فرافصه :زوجه عثمان بن عفان که با بنی امیه در یک عصر بود

هی نائله بنت الفرافصة بن الاحوص بن عمرو و بقولى ابن عفر بن ثعلبة و بروايتى عمر بن ثعلبة بن الحارث بن حسن بن ضمضم بن علي بن جناب الكلبية زوجه عثمان بن عفّان.

در جلد پانزدهم اغانی از خالد بن سعید از پدرش مسطور است که سعید بن العاص گاهی که والی کوفه بود هند بنت الفرافصة بن الاحوص بن عمر بن ثعلبه را در تحت نکاح در آورد و این خبر به عثمان بن عفان پیوست و بدو نوشت :

اما بعد بمن رسید که تو زنی از طایفه کلب را تزویج نمودی از نسب و جمال او بمن بنویس سعید در جواب نوشت اما بعد اما از نسب این زن همانا بنت الفرافصة ابن احوص است .

و اما جمال او همانا سپید روی و بلند بالاست عثمان دیگر باره بدو بنوشت اگر این زن را خواهری باشد برای من تزویج کن سعيد بفرافصة بفرستاد و يكي از دخترانش را برای عثمان خطبه کرد، فرافصة پسرش ضبّ را فرمان داد تا خواهرش را با عثمان تزویج نمود زیرا که ضبّ مسلمان و فرافصة نصرانی بود و چون خواستند نائله را برای عثمان حمل نماید پدرش فرافصة با او گفت ای دخترك من همانا ترا بر جماعتی از زنان قریش وارد می کنند که ایشان در کار طیب و خوش بوئی بر تو قادر تر باشند از من دو مطلب را محفوظ بدار.

یکی این که هرگز چشم خود را از سرمه خالی مگذار دیگر این که همیشه خود را بآب بشوی و پاکیزه دار تا این که بوی تو مانند بوی شنّی باشد که بر آن قطرات باران فرو رسند.

ص: 285

بالجمله چون نائله را بخدمت عثمان حمل کردند غربت را کراهت داشت و از فراق اهل خود اندوه گرفت و این شعر با برادرش بگفت :

الست ترى يا ضبّ باللّه اننی *** مصاحبة نحو المدينة اركبا

اذا قطعوا حزنا تخب ركابهم *** كما زعزعت ريح يراعا مثقبا

لقد كان في ابناء حصن بن ضمضم *** لك الويل ما يغني الخباء المطنبا

چون نائله را بر عثمان در آوردند عثمان بر تخت خود بنشست و سریری در برابر سریر او از بهر نائله بر نهادند و او را بر آن بر نشاندند ، عثمان در آن مجلس انس و خلوت و عيش و عشرت قلنسوه از سر بر گرفت و چون اصلع بود و موی پیش سر نداشت و سپیدی سرش نمودار شد از روی مزاح گفت ای دختر فرافصه این سپیدی سر من ترا هولناك نگرداند، چه از پس این آن چه ترا محبوب است بخواهد بود یعنی این سپیدی را بر پیری و ضعف قوت مباشرت حمل نکنی چه آن قوت که ترا بکار است در کار است نائله خاموش شد و سخنی نراند آن گاه عثمان گفت یا تو بسوى من بيا يا من بجانب تو بر خیزم .

این وقت نائله زبان شکر فشان بر کشود و گفت آن چه از صلح و سپیدی سر باز گفتی ، همانا من از آن جماعت زنان هستم که محبوب ترین شوهران ایشان نزد ایشان آن کس باشد که بزرگوار و اصلح است و اما این که فرمودی که یا من بسوی تو بپای شوم یا تو بجانب من خيزان گردی سوگند با خدای آن پست و بلندی های بیابان سماوه را که در سپرده ام بسیار دور تر از آن است که اکنون در میان من و تو فاصله است بلکه من بخدمت تو بپای می شوم.

پس چون سرو نوان برخاست و چون گل خندان در کنار عثمان بنشست عثمان دست بر سر و رویش بر کشید و دعای برکت در حقّش بخواند آن گاه با نائله گفت ردای خود را از خود فرو گذار نائله چنان کرد پس از آن گفت خمار خود را از دو چشم پر خمار فرو گذار نائله اطاعت کرد بعد از آن گفت درع و پوشش تن را از بدن بگذار نائله اندام نازنین را روشن ساخت دیگر باره گفت بند ازار بر گشای

ص: 286

و گلبرگ بی خار باز نمای.

نائله گفت گشودن بند ازار و نمودن گنجینۀ اسرار بدست توست عثمان بدست خود بندش بر گشود و آن چه بباید باز نمود و از وی هر چه بشاید باز ربود و آن زن از تمامت زن های عثمان در خدمتش نيك بخت تر و محبوب تر گشت .

ابو الجراج مولی امّ حبیبه حکایت کند که در یوم الدار که عثمان را بقتل رسانیدند با عثمان بودم و از همه جا بی خبر ناگاه محمّد بن ابی بکر را بدیدم و ما چنان پنداشتیم که ایشان بصلح و صلاح اقدام دارند لکن یک دفعه مردمان از روزن ها پدید شدند و بدستیاری ریسمان از فراز دیوار بسرای عثمان بتاختند و شمشیر های برّان بر آمیختند چون بر این حال نگران شدم خویشتن را بر عثمان بیفکندم و صیحه و آشوب مردمان را همی بشنیدم گویا نگران آن مصحف که در دست عثمان بود و سرخی پوست آن می باشم.

نائله بنت فرافصة چون این آشوب جهان کوب را بدید موی خویش را پریشان ساخت عثمان گفت خمار خویش بر گیر چه قسم بجان خودم در آمدن ایشان بر من عظیم تر است از رعایت حرمت موی تو ، یعنی چون این جماعت تاختن بسرای من و ریختن خون مرا سهل بشمارند بر حرمت موی و روی تو چه وقتی می گذارند .

این وقت مردی شمشیری بعثمان بیفکند نائله دست خویش را وقایه عثمان ساخت و دو انگشت از انگشتانش را با تیغ قطع کردند و از آن پس عثمان را بکشتند و تکبیر گویان بیرون رفتند و محمّد بن ابى بكر بر من بگذشت و گفت ای عبد امّ حبیبه ترا چیست و برفت . از پدر خالد بن سعید مذکور است که در آن روز که عثمان را بکشتند نائله بنت فرافصة اين شعر بگفت :

الا انّ خير الناس بعد ثلاثة *** قتيل التجيبى الذى جاء من مصر

و مالي لا ابكي و تبكي قرابتي *** و قد غيبت عنّا فضول ابي عمرو

و بعضی این دو شعر را از ولید بن عقبة دانسته اند و این نائله همان کس باشد که پیراهن خونین عثمان را با نعمان بن بشیر یا عبد الرحمن بن حاطب بن ابی بلتعه

ص: 287

برای معاویه بفرستاد و مکتوبی نیز در شرح قضیه و قتل عثمان و مباشرين خون عثمان بنوشت و از سوز دل و خون جگر و اندوه چندان بر نگاشت که چون مردم شام از آن مکتوب مستحضر شدند جمعی از رجال شام سوگند خوردند که از کنار زنان کام نگیرند تا کشندگان عثمان را بکشند یا خود کشته شوند و شرح آن مکتوب در اغانی مسطور است در این جا حاجت بنگارش نیست.

بیان احوال مالك بن اسماء :از شعرای روزگار خلفای بنی امیه

مالك بن اسماء بن خارجة بن حسن بن حذيفة بن بدر الفزاري ، ابو الفرج اصفهانی در جلد شانزدهم آغانی گوید حجاج بن یوسف چون هند خواهر مالك را در حباله نکاح در آورد ، مالک را بعد از آن که مدت ها بواسطۀ خیانتی که از وی آشکار شده بزندان در افکنده بود از حبس در آورد و در مملکت اصفهان ولایت داد و مدتی دراز والی اصفهان بود و چون خیانتی دیگر از وی نمایشگر شد ، حجاج او را بزندان افکند و دست خوش رنج و مکاره داشت تا گاهی که وقعه بنات قین روی داد و حجاج و زوجه اش هند دختر اسماء را سخنی در میان افتاد حجاج بفرمود تا مالك بن اسماء را از زندان بیرون آورند تا از آن خبر پرسش نماید و این وقت چون مالی از حجاج بر گردن مالك بود او را محبوس داشته بود .

چون مالك داستان وقعه بنات قین را باز گفت، حجاج با هند گفت بجانب برادرت بپای شو هند گفت چون تو بر وی خشمگین باشی بجانب او روی نکنم پس حجاج روى بمالك آورده و گفت سوگند با خدای مردم خائن را جز لئامت حسب و فرج زانی نیست مالك گفت اگر امیر اجازت فرماید زبان بسخن می گشایم حجاج گفت بگو.

ص: 288

گفت اما قول امير «الزانی فرجه» سوگند با خدای که من در حضرت خدای عزّ و جلّ از آن حقیر تر و در دیده امیر از آن صغیر ترم که از خدای تعالی حدی بر من واجب شود و اقامت حدّ نفرمایند.

و اما این که مرا بلئامت حسب نسبت فرمود سوگند با خداوند اگر امیر می دانست دیگری از من اشرف می باشد بمصاهرت من مبادرت نمی گرفت و اما این که مرا خائن خواند همانا امیر مرا در امر مال و منال امین گردانید و من از بهرش موفّر داشتم آن گاه از من مأخوذ نمود آن چه را که نمود و آن چه داشتم و مالك بودم بفروختم و بدادم و اگر تمامت دنیا و اموال دنیا را مالك بودم فدا می دادم تا بچنین کلامی مخاطب نشوم .

چون حجاج این کلمات پر مایه پر کنایه را بشنید از جای بر جست و با هند گفت بهر طور در کار برادرت صلاح بینی اختیار تر است ، مالك می گوید این وقت خواهرم هند بجانب من برجست و خود را بر من بیفکند و کنیز های خود را بخواند تا بند آهن از من بر گرفتند و بفرمود تا بگرمابه ام بردند و شست و شوی بدادند و جامه بر تنم بیاراستند آن گاه باز شدم و پس از روزی چند بخدمت حجاج در آمدم و در حضورش عهود امارت ولایات نهاده بودند و از جمله آن عهد نامه امارت اصفهان بنام من بود .

حجاج گفت این عهد را بر گير و بشغل و عمل خویش باز شو پس عهد نامه را بگرفتم و از جای برخاستم و این همان امارت و ایالت بود که حجاج او را معزول ساخت و دچار شرى بزرك شد.

ابو زید گوید چون در دفعه دوم مالك را بزندان افکندند کار را بر وی دشوار و نا هموار ساختند چندان که آبی را که مالک می آشاميد بخاكستر و نمك ممزوج می ساختند وقتی حجاج مشتاق حدیث و صحبت وی شد و بفرمود مالک را از زندان بیاوردند و در آن حال که برای حجاج صحبت می نمود و افسانه می گذاشت تشنه شد و آب بخواست پس آبی حاضر کردند حجاج چون آن آب را آلوده را دید گفت

ص: 289

این آب را باز گردانید و از همان آبِ که در زندان باو می دهند بیاورید پس برفتند و آبِ معهود را که با خاكستر و نمك مخلوط بود بیاوردند و بدو بیا شامیدند .

و بعضی گفته اند مالك از زندان فرار کرده و پوشیده بزیست تا حجاج هلاك شد و در آن اوقات یکی از اهل بیت او بدو نوشت که بجانب شام رهسپار شود و بپاره از بزرگان بنی امیه پناهده گردد تا امان یابد و دیگر باره بشهر و دیار خود باز آید و چنان بود که خالد بن عتاب ریاحی نیز بز قربن حارث کلامی از گزند عبد الملك پناه برد و پسر حارث او را امان داد و با عبد الملک در کار او سخن کرد و از بهر او امان گرفت .

مالک چون این پیام بشنید مکتوبی بپدرش اسماء بنوشت که بخدمت حجاج شود و از بهر مالك امان طلبد اسماء این شعر در این باب بگفت :

ابني فزارة لا تعنوا شيخكم *** مالی و ما لزيارة الحجاج

ياليت هنداً أصحبت مرموسة *** اوليتها جلست عن الازواج

و ازین شعر باز نمود که او را از دربار حجاج ننك و عار و در زیارت او سرزنش و ملامت باشد کاش دخترش هند که در تحت ازدواج حجاج است در خاك گور پوشیده بود یا بی شوهر می گشت و داستان خالد بن عتاب ریاحی چنین است که حجاج بن يوسف او را بحكومت مملکت ری نایل گردانید و مادر خالد کنیز بود .

حجاج وقتی بدو نامه کرد و مادرش را دشنام داد و نوشت ای پسر لخناء تو همانی که از محارست و معاونت پدرت فرار کردی و او را تنها گذاشتی تا بقتل رسید و چنان بود که خالد سوگند خورده بود هر کس هر که خواهی باش اگر مادرش را سبّ نماید بدو جواب دهد و مادر او را دشنام دهد چون این نامه حجاج را بدید در جواب او نوشت که مادر مرا دشنام دهی و چنان دانی که من از یاری پدرم فرار کردم تا کشته شد سوگند با جان خودم من گاهی از وی دوری گرفتم که او را بکشته بودند و هیچ کس یار و جنگ جوی نبود .

لكن «اخبرني عنك يا بن اللخناء المستفرمة بعجم زبيب الطائف» خبر گوی

ص: 290

مرا از خودت ای پسر لخناء که فرج خویش را باستخوان زبيب و خستوى مويز طايف

ننگ می نمود در آن هنگام که با پدرت در وقعۀ يوم الحرة بر يك شتر زبون فرار مي كرديد كدام يك پيش روى آن يك بودند .

چون حجاج آن نامه را بخواند گفت براستی سخن کرده است و این شعر را قرائت نمود :

انا الذي فررت يوم الحرة *** ثمّ ثنيت كرة بفرة

و الشيخ لا يفر الاّ مرّة

آن گاه در طلب خالد بر آمد خالد بطرف شام فرار کرده و بیت المال را تسلیم نمود و چیزی از آن بر نگرفت و حجاج از داستان او بعبد الملك بنوشت .

و از آن طرف خالد چون بشام رسید سئوال نمود تا کدام کس در خدمت عبد الملك محترم تر و مقرّب تر است گفتند روح بن زنباع است پس در هنگام طلوع آفتاب نزد روح آمد و گفت در پناه تو آمده ام، روح گفت اگر غیر از خالد باشی ترا پناه می دهم گفت من خود خالدم رنگ روح دیگرگون شد و گفت ترا بخدای سوگند می دهم که هم در این ساعت بیرون شوی چه از آسیب عبد الملك ایمن نیستم.

خالد چون این حال را بدید گفت مرا چندان مهلت ده تا روز بپایان رسد روح او را نگاهبان بود تا گاهی که برفت و نزد زفر بن حارث کلابی شد و گفت در پناه تو آمده ام زفر گفت ترا پناه دادم گفت اينك خالد بن عتاب هستم گفت اگر خالد هم باشی ترا پناه دادم .

و چون بامداد شد زفر دو پسر خود را بخواند و چون بسن کهولت رسیده بود بدستیاری پسرانش راه سپرد و بعبد الملك در آمد و این وقت عبد الملك مردمان را بار داده بود چون عبد الملك زفر را بدید بفرمود تا کرسی پهلوی فراش خودش بگذاشتند و زفر را مکرم و معزز بر فراز کرسی بنشاندند زفر گفت ای امیر المؤمنین مردی را پناه داده ام تو او را پناه بده گفت او را پناه دادم مگر این که خالد باشد

ص: 291

زفر گفت همان خالد است .

عبد الملك گفت «لا ولا كرامة» و او را پناه نداد ، زفر بر آشفت و با پسرانش گفت مرا بپای کنید و چون برفت گفت ای عبد الملك سوگند با خدای اگر می دانستی که دست من تاب حمل نیزه و سر اسب را می داشت آن کس را که من پناه دادم تو پناه می دادی.

عبد الملك ازین سخن بخندید و گفت یا ابا الهذيل همانا خالد را پناه دادیم لكن او ورا بمن منما و دو هزار درهم برای خالد بفرستاد خالد آن دراهم را بگرفت لکن چهار هزار درهم بفرستاده عبد الملك بداد.

عبد اللّه بن مسلم حكايت كند كه مالك بن اسماء بكنيزك خواهر خود هند عاشق شد و برادرش عيينة بن اسماء بن خارجه نیز بعشق آن ماه روی دچار گشت و در چاره عشق خود بمالك استعانت برد و نمی دانست که مالك نيز گرفتار عشق اوست پس مالك اين شعر بگفت :

اعيين هلا اذ كلفت بها *** كنت استغثت بفارغ العقل

ارسلت تبغى الغوث من قبلى *** و المستغاث اليه في شغل

کنایت از آن که تو به آن کس که در عشق وی چاره می جوئی او خود نیز مانند تو بعشق او گرفتار است.

حکایت کرده اند که وقتی عمر بن ابی ربیعه مالك بن اسماء را در حال طواف بدید و نگران شد که مردمان را نور جمال و کمال او فرو گرفته ، عمر از هیئت و حال و کمال و جمال او در تعجب شد و از نام و نشانش بپرسید و چون بدانست با وی معانقه کرد و سلام براند و گفت از روی حق و راستی با من برادرى مالك با او گفت من كيستم و تو كيستی عمر گفت اما من بزودی مرا می شناسی و اما تو همانی که این شعر گوئی :

انّ لي عند كل نفخة بستان *** من الورد او من اليا سمينا

ص: 292

نظرا و التفاتة او ترجي *** ان تكونى حللت فيما يلينا

از آن هنگام که این شعر را از تو بشنیده ام دوست دار تو شده ام مالك گفت تو عمر بن ابی ربیعه هستی گفت آری پس مالك چندی از اشعار خود را از بهرش بخواند عمر گفت اشعار تو سخت نیکو بود اگر اسامی قریه های چند که در آن یاد کرده مذکور نبود مالك گفت مثل چه عمر گفت مثل این قول تو :

انَّ في الرفقة التي شيّعتنا *** بجوير سما لزين الرفاق

و مانند این قول توست :

اشهدتنا ام كنت غائبة *** عن ليلتي بحديثة القسب

و مثل این شعر تو است :

حبذا ليلتي بتل بونّي *** حين نسقى شرابنا و نفنی

مالك گفت این قراء که من در این اشعار نام برده ام در آن جا بوده ام یعنی در این حدود و اماکن مسکن و وطن داشته ام و بر اسامی آن مطلع می باشم اگر تو آگاه نباشی نقصی بر آن اشعار نیست و این مانند همان اسامی می باشد که تو از اراضی بلاد خودت در اشعار خود نام می بری و بر آن وقوف داری چنان که در این شعر گوئی:

حىّ المنازل قد دثرن خرابا *** بين الجوين و بين ركن كسابا

و مانند این شعر تو است :

ماذا على الرسم بالبليين لو *** بين رجع السلام اولو اجابا

در معجم البلدان می گوید تل بونا بفتح باء موحده و واو و تشدید نون از قری کوفه است و كساب بضم کاف و بعد از سین مهمله الف و بعد از الف باء موحده اسم موضعی است که در شعر عمر بن ابی ربیعة مذکور است و بفتح کاف بر وزن قطام کوهی است در دیار هذیل.

احمد بن داود سدی گوید گاهی که عامل سواد کوفه بودم کتابی از متوکل خلیفه رسید که تل بونی را بهر کجا که حدود آن می رسد برای من خریداری کن پس آن مکان را که قربه كوچك و برتلى واقع بود و هر ضیاع که در حوالی آن بود

ص: 293

و خراب شده بده هزار درهم برای او بخریدم می گوید گمان من چنان است که سبب خریداری متوکل این است که شعر مذکور را «حبذا ليلتي بتل بونّی» از بهرش تغنّی کرده بودند و اسباب تحريك او بخریداری آن جا گردید و چون استفسار نمودم معلوم شد جاريه متوکل که مکتومه نام داشت این شعر را از بهرش سروده بود.

حماد می گوید مکتومه جاریه بود که چون متوکل خلیفه شد پدرم بدو هدیه کرد و این حکایت چنان است که متوکل از حال پدرم بپرسید گفتند نا بینا شده است پس بفرمود صد هزار بدو دهند و او را مکرم و معزز بخدمت متوکل آورند چون پدرم را بدو آوردند جاریۀ چند بدو تقدیم کرد از آن جمله همین مکتومه بود و مالك بن اسماء همان كس باشد که این شعر گوید :

و حدیث الذّه هو ممّا *** ينعت الناعون يوزن وزنا

منطق صائب و تلحن احيانا *** و احلى الحديث ما كان لحنا

و ازین شعر می رساند که اگر در منطق زنان گاهی لحنی و غلطی باشد شیرین تر است ، يحيى بن علي بن يحيى منجم گوید پدرم مرا حدیث راند که با جاحظ گفتم در یکی از فصول کتاب تو كه بكتاب البيان و التبيين موسوم است نظر کردم که لحن در کلام از جماعت نسوان مستحسن است و باین دو شعر مالك بن اسماء استشهاد ورزیده بودی گفت آری چنین است گفتم از حکایت هند دختر اسماء بن خارجه با حجاج آگاه نیستی گاهی که هند را لحنی در کلام برفت و حجاج بر وی نکوهیده شمرد و هند باین دو شعر برادرش مالك احتجاج ورزید که از زنان مستحسن است .

حجاج گفت برادرت در این شعر اراده کرده است که زن زیرک است و گاهی می خواهد طوری سخن کند که ظاهر آن معلوم نباشد و آن کس را که خود خواسته است بفهمد و زیانی بمعنی نرساند چنان که خدای عزّ وجل در صفت ایشان می فرماید «و لتعرفنهم في لحن القول» و در این جا بخطاء در کلام اراده نشده و خطاء از هیچ کس پسندیده نیست.

ص: 294

جاحظ چون این سخن بشنید مدتی در تفکّر بود آن گاه گفت اگر این داستان را از نخست شنیده بودم آن چه را که گذشت نمی گفتم و نمی نوشتم گفتم اکنون اصلاح کن گفت اکنون که این کتاب تمامت آفاق را فرو گرفته در صدد اصلاح این کار بر آیم؟

ابن عیاش حکایت کرده است که حجاج بن یوسف روزى مالك را بخواند و او را بسیاری عتاب کرده گفت سوگند با خدای تو چنانی که برادر بنی جمده در این شعر گوید :

اذا ما سوأة غرّاء ماتت *** اتيت بسوأة اخرى يهيم

و ما تنفك ترخص كل يوم *** عن السوآت كالطفل التهيم

اكلّ الدهر سعيك في تباب *** تناغى كل مؤمسة اثيم

کنایت از این که هر روزی گرد کاری نا شایست بر آئی و هنوز اصلاح آن را ننموده بعملی زشت و نکوهیدۀ دیگر پردازی گویا تمام عمر خود را جز باين طريق صرف نمي كنى مالك گفت چنان که جعدی گوید نیستم لکن چنانم که گفته ام :

لكلّ جواد عثرة يستقيلها *** و عثرة مثلى لاتقال مدى الدهر

فهبنی با حجاج اخطأت مرّة *** و جرت عن المثلى و غنيت بالشعر

فهل لي اذا ما تبت عندك توبة *** تدارك ما قدفات في سالف العمر

و در این شعر بنمود «انّ الجواد قد يكبو و ان الصارم قد ينبو» کم تر کسی است که از لغزش آسوده بماند و گرد معصیت نگردد و خطا از وی سر نزند اکنون اگر خطائی از من نمودار شده بر من ببخش و بر توبت و انابت من که بر خود عهد کرده ام در تمام عمر بتدارك مافات بپردازم از من در گذر.

حجاج گفت آری و اللّه اگر توبه کنی توبه ات را می پذیرم و از گناه تو در می گذرم باز گوی شاهد و ثالث در میان من و تو کیست گفت خداوند تعالی حجاج گفت حسبی اللّه و نعم الوكيل اكنون بآن چه می گوئى نيك بنگر گفت اصلحك اللّه حق بر هيچ كس پوشیده نمی ماند.

ص: 295

راوى گويد مالك از شراب خوردن کناری گرفت و بعهد خود وفا نمود و اظهار زهد و نسك نمود و چون مدتی بر این حال بر گذشت این شعر بگفت :

و ندمان صدق قال لي بعد هدأة *** من الليل قم نشرب فقلت له مهلا

فقال ابخلا يا ابن اسماء ها کها *** كمينا كريح المسك تزدهف العقلا

فتابعته فيما اراد و لم اكن *** بخيلا على الندمان او شكسا و غلا

و لكنني جلد القوى ابذل الندى *** و اشرب ما اعطى ولا اقبل العذلا

ضحوك اذا مادبّت الكأس في الفتى *** و غيره سكر و ان اكثر الجهلا

چون این اشعار که بر ندامت از توبت دلالت داشت و شوق او را بشرب شراب می رسانید بحجاج رسید گفت همانا مالك ديگر باره بشراب خوارکی باز گشت و گفت «لا يأتی مالك بخير سجيس الاوجس» جوهری گويد سجيس بتحريك آب رنك گردانیده و گردیدن رنگ آب «و يقال لا اتيك سجيس عجيس و سجيس الاوجس و سجيس الليالی».

یعنی نیایم هرگز کنایت از ابد الدهر ، از مالك بن اسماء بوی خیر و نشان خوبی ظاهر نشود «قاتل اللّه ایمن بن خريم حيث يقول» خدای بکشد ایمن بن خریم را در این شعر که مناسب این حال گفته است:

اذا المرء و فّى الاربعين و لم يكن *** له دون ما يأتی حجاب و لاستر

فدعه و ما يأتي ولا تعذلنه *** و ان مدّ اسباب الحياة له العمر

و این معنی از قول ابن عباس مأخوذ است «إذا بلغ المرء اربعين سنة و لم يتب اخذ ابليس بناصيته و قال حبذا من لا يفلح ابداً» چون چهل سال بر مرد بگذرد و از معاصی و فواحش توبه نکند شیطان با دست مسرت پیشانی او را بگیرد و گوید خوشا بر آن کس که هرگز روی رستگاری نیابد.

شرح نسب و پاره از احوال مالك بن اسماء در مجلدات اغانی در ذیل احوال عریف قوافی مسطور است.

ص: 296

بیان احوال ابی زید فند مولی عایشه: از معاصرین بنی امیه

فند ابو زید مولی عایشه بنت سعد بن ابی وقاص در جلد شانزدهم اغانی مسطور است که ابو زید فند مذکور در مدینه طیبه ببالید مردی خلیع و شوخ بود منزلش همیشه از مرد و زن آکنده بود و ازین روی ابن قیس الرقیات این شعر در حق وی گوید :

قل لهند يشيّع الأظعانا *** طالما سرّ عيشنا و كفانا

صادرات عشيّة من قديد *** واردت من الضحى عسفانا

زودتنا رقية الاحزانا *** يوم جازت حمولها السكرانا

و در اسم او اختلاف ورزیده اند بعضی قند با قاف گفته اند لكن فند با فاء اصح است و بهمین فند مذکور در توانی و کندی و درنك مثل زنند و گویند «تعست العجلة» تباه و نا چیز باد شتاب و عجلت و این حکایت چنان است که وقتی عایشه بنت سعد فند را فرمان کرد تا برود و آتشی بیاورد.

و چون فند برای آوردن آتش برفت قافله را بدید که بمصر بیرون می شوند با آن جماعت برفت و چون یک سال بر گذشت باز گشت و پاره آتش بر گرفت و بر عایشه خاتون خود بیامد و می دوید پس از شدت دویدن بیفتاد و اين وقت نزديك بعايشه بود، پس گفت «تعست المجلة» و یکی از شعراء در این شعر خود باین عبارت اشارت کند :

ما راينا لسعيد مثلا *** اذ بعثناه يجى بالمسلة

غیر فند بعثوه قابسا *** فثوى حولا و سبّ العجلة

حکایت کرده اند که فند مذکور مولى سعد بن ابی وقاص بود و سعد بن

ص: 297

ابراهیم او را بضربی سخت بنواخت چون عایشه بنت سعد این خبر ندانست سوگند یاد کرد تا گاهی که فند از ابراهیم راضی نگردد با سعد بن ابراهیم تکلم ننماید و عایشه خاله سعد بن ابراهیم بود.

چون سعد بن ابراهیم این حال را بدید محض ترضيه و اطاعت خاله خود نزد فند برفت و نگران شد که از صدمت آن ضرب دچار درد و الم است ، سعد بدو سلام کرد، فند روی از وی بدیوار آورد و با وی سخن نکرد سعد گفت ای ابو زید خاله ام سوگند خورده است که تا تو از من راضی نشوی با من تكلّم نکند و من ازین جا بدیگر جای حرکت نکنم تا تو را از خود خوشنود بگردانم.

فند گفت اما من پس تو گواه باش که تو مردی مقیت و سمج و مبغض هستی و با این حال که در تو موجود است از تو راضی می شوم که از پیش من بپای شوی و مرا از دیدار خودت و نظاره بخودت راحت بخشی ، سعد مجال درنك نيافت و نزد عایشه شد و آن داستان بگذاشت عایشه گفت براستی سخن کرد و تو چنانی که او گفت و از سعد خوشنود گشت و این سعد چنان بود که فند گفته بود چه مضطرب الخلق و سمج بود.

در خبر است که معاوية بن ابی سفیان را قانون چنان بود که حکومت مدینه طیبه را یک سال با مروان بن الحکم و سال دیگر با سعید بن العاص می گذاشت و چون مروان امارت یافتی کار بر مردم فاسق و فاجر دشوار شدی و از فسق و فجور خود دور شدند و چون سعید امیر شدی نرمی و نازکی پیش گرفتی لاجرم آنان که در آن مدت دچار مهاجرت بودند بکار و کردار خویش مراجعت می گرفتند .

بالجمله در اوقات امارت سعید یک روز در آن هنگام که مروان در مسجد جای داشت و عکازه یعنی عصای سنان دارش در دست ناگاه فند را بدید که در حضورش راه می سپرد، مروان با آن عصا بدو بزد و گفت «ويلك هيه قل لفند يشيع الاظعانا» آیا اسباب آن باشی که جماعت فواحش را بپاره کسان برسانی مادر تو را مباد زود است که آن چه باید از من دریابی فند بدو ملتفت شد و گفت آری من

ص: 298

همانم ، بزرگ است خدای که تو در زمان نصب و عزل تا چند سمج و بد خوی هستی .

مروان ازین سخن بخندید و گفت اکنون هر چه خواهی تمتع جوی و از روزگار برخوردار شو، چه این جمله روزی چند بیش نیست بعد از آن بر تو معلوم می شود که از من چه بینی .

بیان احوال ابی عطاء افلح بن بسار سندی: از معاصرین بنی امیه و بنی هاشم

ابو عطاء اسمه افلح بن يسار مولى بني اسد ثمّ مولى عمرو بن سماك بن حسين اسدی در جلد شانزدهم اغانی مسطور است که منشأ او در کوفه و از شعرای مخضرمین و مداحان دولت بنی امیه و بنی هاشم بود و پدرش یسار مردی سندی اعجمی بود و بفصاحت سخن نمی راند و لکنتی شدید و لثغه در زبان داشت و او را غلامی فصیح البیان بود که افلح او را عطا نامیده خود را بدو مکنی ساخته ابو عطاء نامید و بدو گفت من ترا فرزند خود گردانیدم و بکنیت خود نامیدم و از آن پس عطاء اشعار او را روایت می کرد.

و بقولی ابو عطاء نزد سليمان بن سليم شد و از لكنت لسان خود بنالید و شعری چند بگفت سلیمان بفرمود تا خادمی بربری فصیح اللسان بدو بدادند ابو عطاء نام او را عطاء نهاد و خود را بنام او مکنی ساخت و اشعارش را او روایت می کرد حماد بن اسحق حکایت کند چون مال و مكنت ابي عطاء بسیار شد موالی او با این که او را آزاد کرده بودند در وی طمع بستند و او را آزار می کردند و مدعی شدند که در بندگی ایشان باقی است.

ابو عطا این شکایت را با دوستان و اخوان خود در میان نهاد گفتند خود را از ایشان خریداری کن و آسوده باش آن جماعت قرار دادند چهار هزار درهم از وی

ص: 299

بگیرند و از وی دست بدارند ابو عطاء نزد حرّ بن عبد اللّه قرشی حلیف قریش آمد و شعری چند در مدح او بگفت ، حرّ بن عبد اللّه چهار هزار درهم بدو عطا کرد و او این مبلغ را برای خریداری خود بفرستاد و خویشتن را آزاد کرد.

و این ابو عطاء از شعرای دولت بنی امیه و مداحان و دولت خواهان و هواداران ایشان بود و دولت بنی عباس را ادراك نمود لكن در زمان ایشان دارای بهره و فایده نگشت لاجرم ایشان را هجو می راند و در پایان زمان منصور وفات کرد .

ابو عطاء در بدیهه گوئی و معارضه از همه همگنان نیکو تر و سخت تر بود و در هنگام محاربت بنی امیه و بنی عباس حاضر شد و جنك نمود و غلامش عطا با ابن هبيره بقتل رسید و خودش منهزم شد.

مداینی گوید ابو عطاء با سپاه عباس جنك می ورزید و در پیش او مردی از بنى مرّة بود که ابو یزید کنیت داشت و اسب ابو یزید را پی زده بودند و پیاده ماند و با ابو عطاء گفت اسب خود را با من گذار تا گزند دشمن را از خود و از تو بگردانم چه ما بهلاك خود یقین کرده ایم.

ابو عطا از راه ناچاری مرکب خود بدو گذاشت ابو یزید، بر نشست و برفت و ابو عطا را تنها گذاشت ابو عطاء چون این حال بدید این شعر بگفت:

لعمرك انّني و ابا يزيد *** لكالساعي الى وضح السراب

رايت مخيلة فطمعت فيها *** و في الطمع المذلّة للرقاب

فما اعياك من طلب و رزق *** كما اعياك في سرق الدواب

و اشهد ان مرّة حیّ صدق *** و لكن لست منهم في النصاب

مداینی حکایت کرده است که یحیی بن زیاد حارثی و حماد راویه را با معلى بن هبیره چنان که عادت و شیمت شعرای روزگار است نفاست و معارضتی بود و معلی دوست همی داشت که طرحی بیفکند و حماد را در زبان شاعری در اندازد تا بهجو آن شاعر دچار گردد.

حماد راویه می گوید یکی روز معلی در حضور یحیی بن زیاد با من گفت هیچ

ص: 300

توانی کاری بسازی که ابو عطاء سندى لفظ زجّ و جرادة و مسجد بنی شیطان را بر زبان بگذراند چه ابو عطاء چنان که اشارت شد بسبب لثغه و لکنتی که در زبان داشت این گونه حروف را نمی توانست بفصاحت تكلّم نماید.

حماد گفت اگر چنین کنم چه با من عطا کنی گفت این استر من بازین و لگام آن مخصوص تو خواهد شد، گفتم پس استر را بدست یحیی بن زیاد بسپار ، معلی استر را بدو داد و من از وی پیمان گرفتم که وعده خود را وفا نماید و چندی بر گذشت و ابو عطاء سندی نزد ما بیامد و بنشست و گفت «مرهبا مرهبا هياكم اللّه» و مقصودش «مرحباً حياكم اللّه» بود .

پس او را ترحيب نمودم و بغذای شامگاه دعوت کردم گفت «لا هاجة لی به» یعنی مرا حاجتی بآن نیست آیا شراب دارید پس حاضر کردیم و او بخورد چندان که چشم هایش سرخ و قویش سست شد آن گاه گفتم یا ابا عطاء شخصی شعری چند بر ما عرض داد و در آن اشعار لغز بکار برده و من آن چه کوشش کردم و از دیروز تا کنون خویشتن را رنجه ساختم نتوانستم پاسخی بیارایم تو این مشکل بر من بر گشای ابو عطاء گفت باز گوی پس این شعر بخواندم و او گوش فرا داشت :

ابن لى ان سئلت ابا عطاء *** يقينا كيف علمك بالمعانی

ابو عطاء گفت:

خبير عالم فاسأل تجدنی *** بها طبا و آيات المثانی

گفتم :

فما اسم حديدة في رأس رمح *** دوين الكعب ليست بالسنان

ابو عطاء گفت :

هو الزز الذي ان يات ضيفا *** لصدرك لم تزل لك عولتان

یعنی نام آهن که بر سر نیزه است بغیر سنان زجّ است و ابو عطاء چون نمی توانست زجّ بگوید گفت نام آن آهن ززّ است، گفتم خدای اندوه ترا بر گیرد همانا زج را اراده کرده باشی:

ص: 301

فما صفراء تدعى امّ عوف *** كانّ رجيلتيها منجلان

یعنی زردی که امّ عوفش گویند و پای های بسی معوج و باريك دارد چیست ابو عطاء گفت :

ارردت زرادة و ازنّ زنّا *** بانك ما اردت سوى لسانی

یعنی مقصود تو زرادة است یعنی جرادة که بمعنی ملخ است و گمان همی کنم که تو ازین کردار جز زبان من یعنی بیان کردن الفاظی را که من بفصاحت نمی توانم ادا نمایم اراده نداری ، حماد گفت خدای هموم و غموم را از تو بر گیرد و روزگارت را دیر باز گرداند و مقصود ابى عطاء «جرادة و اظنّ ظنا» بود ، پس از آن گفتم:

اتعرف مسجداً لبنى تميم *** فويق الميل دون بنى ابان

آیا مسجد بنی تمیم را که نزديك با بنی ابان است شناخته داری ابو عطاء گفت:

بنو سيطان دون بنی ابان *** كقرب ابيك من عبد المدان

در این شعر خشم خود را باز نمود و کنایتی بکار برد ، حماد می گوید نگران شدم که هر دو چشمش سرخ شد و آثار غضب در دیدارش نمودار گشت ، از گزند زبانش بيمناك شدم و گفتم ای ابو عطاء این مقامی است که ببایست بتو پناه آورم و آن چه گرفته ام با تو تنصیف نمایم.

گفت با من از روی صداقت حدیث کن پس آن داستان براندم گفت از بهر تو سزاوار تر است، چون براستی سخن بیاراستی بسلامت رستی و آن چه با تو قرار نهاده اند بر تو مبارك باد و مرا حاجتی در آن نیست. پس من آن استر و زين و لگام را مأخوذ داشتم و ابو عطاء زبان بهجو معلی بن هبیره باز گردانید.

و دیگر مداینی حکایت کند که ابو عطاء ابو جعفر را مدح نمود و صله و جایزه نیافت و چون ابو جعفر او را دوست دار بنی امیه می دانست از وی منحرف بود و ابو عطاء او را دیگر باره مدح کرد ابو جعفر او را دشنام داد و گفت آیا تو نه آنی

ص: 302

که این شعر را در مرثیه دشمن خدای نصر بن سیّار گوئی و قرائت کرد:

فاضت دموعى على نصر و ما ظلمت *** عين تفيض على نصر بن سيّار

الى آخر ها، سوگند با خدای بعد ازین هیچ چیز از من عطا نیابی ابو عطاء رنجیده خاطر از خدمت او برفت و قصاید عدیده در مذمت او بگفت و این شعر از آن جمله است :

فليت جود بنى مروان عادلنا *** وليت عدل بني العباس في النار

و نیز از مداینی داستان است که ابو عطاء با ابن هبیره بود و این هنگام ابن هبیره مدینۀ خود را بر کنار فرات بنا می نهاد و جمعی کثیر را بصلات وافر بهره ور نمود و ابو عطاء را چیزی نداد و او این شعر بگفت :

فيا عجبا لبحر بات يسقى *** جميع الخلق لم يبلل لهاتی

می گوید عجب است که دریائی بخروشید و جمعی را سیراب ساخت و کام و زبان مرا تر نکرد و حلق مرا تازه ننمود يزيد بن عمر بن هبيرة گفت اى ابو عطاء زبان كوچك ترا چه مقدار تر می کند گفت ده هزار درهم ، یزید بفرمود تا ده هزار درهم بدو بدادند و ابو عطاء بمدح وی شعری چند بگفت :

وقتی نصر بن سيّار جاریۀ ابو عطاء را عطا کرد چون بامداد بخدمت نصر حضور یافت پرسید با جاریه چگونه شب بپای آوردی گفت خواب بر من چیره شد و از آن تمتع ممنوع داشت ، نصر بن سیّار فرمود آیا در این امر شعری گفته باشی گفت آری و بخواند:

انّ النكاح و ان هربت لصالح *** خلف لعينك من لذيذ المرقد

نصر در جواب گفت :

ذاك الشقاء فلا تظنن غيره *** ليس المشاهد مثل من لم يشهد

این محرومی راجز از بدبختی و این عدم مشاهدت را جز از دور باش شقاوت مشمار ، ابو عطاء گفت «اصلحك اللّه» مدیحه در حق تو معروض داشته ام مرا رخصت فرمای تا بعرض رسانم، نصر گفت مرا مشغله ایست که مجال استماع نمی دهد

ص: 303

لكن نزد تمیم شو و بدو بر خوان ابو عطاء بعرض تمیم رسانید و بمر کوبی راهوار برخور دار شد.

و روز دیگر نصر گفت تمیم با تو چه معاملت نمود گفت :

لئن كان اغلق باب الندى *** فقد فتح الباب بالابلق

آن گاه این شعر خود را انشاد نمود:

و هيكل يقال في جلاله *** تقصر ايدى الناس عن قذاله

جعلت اوصالی علی اوصاله *** انّك حمال على امثاله

وقتی ابو عطاء در طریق مکه در کناری خیمه خود را بیفراشت و آن خیمه فرو افتاده بود ، نهيك بن معبد عطاردی بر آن خیمه بگذشت و گفت از آن کیست گفتند از ابو عطاء سندی است غلامان خود را فرمان کرد تا خیمه از بهرش بر افراختند و نیز او را بشمول الطاف و جامه فرمان داد ابو عطاء از آن گونه عطا و احسان پرسان شد گفتند نهيك بجای آورد ابو عطاء با صوتی بلند گفت:

اذا كنت مرتاد الرجال لنفعهم *** فناد بصوت يا نهيك بن معبد

نهيك چون این مدح بشنید بدو پیام فرستاد که عطای ما در حق تو بمقدار عطای توست با ما ، اگر بر عطای خود یعنی مدح سرائی خود بیفزائی ما نیز بر عطای تو بیفزائیم حماد راویه گوید وقتی در اثناء حدیثی این شعر را برای ابو عطاء بخواندم :

اذا كنت في حاجة مرسلا *** فارسل حكيما و لا توصه

چون در کاری رسولی خواهی بفرستی مردی دانشمند را بفرست که حاجت بوصیت و نصیحت تو نباشد ، ابو عطا گفت شعری نا خوب گفته است ، حماد گفت تو چگونه گفتی ابو عطاء گفت من گویم:

اذا ارسلت في أمر رسولا *** فافهمه و ارسله ادیبا

و ان ضيّعت ذاك فلا تلمه *** على ان لم يكن علم الغيوبا

وقتی ابو عطاء بر سليمان بن سليم بن کیسان در آمد و شعری چند قرائت نمود و این شعر از آن جمله است:

ص: 304

فاكفنى ما يضيق عنه ذراعی *** بفصيح من صالح الغلمان

سلیمان بفرمود خادمی فصیح حسن الانشاد بدو بدادند ابو عطاء اشعاری دیگر نیز بگفت که از آن جمله است :

وهب فدتك النفس لى طفلة *** يقمع حرها رأس شيطانی

فانّ ايرى قد عنا و اعتدى *** و صار يبغى بغية الزانی

سليمان بن سليم فرمان کرد تا کنیزکی قندهاری چون ماه ده چهاری بدو عطا کردند ابو عطاء او را بسرای آورده و شعری چند نیز بگفت.

از محمّد نوفلی حکایت است که نزد سلیمان بن مجالد نشسته بودم و ابو عطاء سندی در خدمتش حضور داشت نا گاه راویۀ ابی عطاء برخاست و از مدایح ابی عطاء بعرض همی رسانید و ابو عطاء ساکت بود تا راویه او این شعر را بخواند:

فما فضلت يمينك عن يمين *** و لا فضلت شمالك عن شمال

و بر این گونه مرفوع بخواند ابو عطاء در خشم شد و با راویه خود گفت وای بر تو «فما مدهته اذاً انّما هزوته» اگر چنین بخوانی این شعر در مدح او نباشد بلکه در هجو اوست و مقصود ابو عطاء این بود که بگوید «فما مدحته اذا انّما هجوته» پس از آن ابو عطاء انشاد کرد :

فما بذلت يمينك عن يمين *** و لا بذلت شمالك عن شمال

من نزديك بود بخندم لکن جسارت نکردم چه سایر حاضران را نگران شدم که همان حالت که در من پدیدار است دریافته اند و از خوف او نمی خندند بالجمله وقت شدی که چهل هزار درهم از نصر صله یافتی.

بیان احوال ابی سماك عمران بن حطان: از شعرای دولت بنی امیه

هو عمران بن حطان بن ظبيان بن لوذان بن عمرو بن الحارث بن سدوس بن شيبان

ص: 305

ابن ذهل بن ثعلبة بن عكابة بن صعب بن علي بن بكر بن وائل ، كنيتش ابو سماك و شاعری فصیح از شعرای شرای و دعاة آن جماعت و مقدّمین در مذهب ایشان است.

در جلد شانزدهم اغانی مسطور است و چون روزگاری بسیار بگذاشت و نیروی جنگ و جدال و ادراك معارك محاربت نداشت در شمار قاعدین اندر آمد و بهمان قدر که مردمان را بزبان تحریص کردی و بحرب بخواندی قناعت ورزیدی و از آن پیش که بمذهب شراة مفتون آيد بطلب علم و حدیث نامدار بود و از آن پس باین مذهب مبتلا و بلعنت ابدی دچار گشت و شراة طبقه از خوارج باشند .

و ابو سماك جماعتی از صدر صحابه را دریافت و از ایشان روایت حدیث نمود و گروهی از اهل حدیث و خبر از وی راوی بودند.

ابو الولید طیالسی باسناد خود حدیث نموده است که عمران بن حطان گفت نزد عایشه بودم در این حال از قاضیان سخن بمیان آمد عایشه گفت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود : ﴿ يُؤْتَى بِالْقَاضِي الْعَدْلِ فَلَا يَزَالُ بِهِ مَا يَرَى مِنَ شِدَّةِ الْحِسَابِ حَتَّى يَتَمَنَّى انْهَ لَمْ يَقْضِ بَيْنَ اثْنَيْنِ فِي تَمْرَةٍ﴾.

یعنی چون روز قیامت پدیدار آید و میزان عدل بر قرار گردد و ایزد دا دار بداد خواهی بر آید قاضی و حکمران عادل را که در دار دنيا بكمال عدل حکومت رانده باشد در پای میزان حساب در آورند و چنان مداقه نمایند که آن قاضی آرزو همی برد که در دار دنیا در میان دو تن در یک دانه خرما حکومت نفرموده بود و با اين حديث مبارك معلوم می شود که حال آن قاضیان که نه بعدل حکم رانده اند چگونه خواهد بود.

و اصل ابو سماك از اهل بصره بود و چون بآن مذهب اشتهار یافت حجاج او را طلب کرد ، ابو سماك بجانب شام بگريخت و عبد الملك در طلب او بر آمد در آن جا نیز مقام درنگ نیافت و بطرف عمان فرار نمود و هم چنان متواریاً از شهری بشهری فرار می کرد تا بار اقامت بسرای آخرت کشید.

ص: 306

نفيع بن احمد سدوسی حکایت کرده است که ابو سماك از نخست بمذهب اهل سنت و جماعت و در شمار علما بود زنی از جماعت شراة را که از عشیرت خود او بود تزویج نمود و گفت او را ازین مذهب باز می گردانم لکن آن زن او را از مذهبش باز آورده و بمذهب خود ببرد و در آن اوقات که از بیم حجاج در احیاء عرب منتقل می شد این شعر را بگفت :

حللنا في بنی كعب بن عمرو *** في رعل و عامر عوثبان

و في جرم و في عمرو بن مرّ *** و في زيد و حیّ بنى الغدان

و از آن پس بشام برفت و در سرای روح بن زنباع جذامی ندیم و وزیر عبد الملك فرود شد، روح پرسید از کدام جماعتی ؟ گفت از مردم ازد شراة ، روح یکی شب که با عبد الملك داستان می ساخت گفت یا امیر المؤمنین همانا در جمله میهمانان تو مردی است که در این مدت هیچ حدیثی از تو نشنیده ام جز که وی از بهرم باز گفته و بر آن چه می دانستم بر افزوده است عبد الملك گفت از کدام مردم است گفت از جماعت ازد است، گفت چنان می نماید که اوصاف عمران بن حطان را بر زبان می گذرانی چه از تو می شنوم که از لغت نزاریه و نماز و زهد و روایت و حفظ سخن می کنی و این جمله صفت اوست روح گفت مرا با عمران چکار است .

عبد الملك بفرمود تا مكتوب حجاج را بیاوردند و در آن مکتوب از نفاق و شقاق و افساد و اوصاف و اخلاق عمران بن حطان شرحی نگاشته بود که چون روح ابن زنباع نگران شد گفت سوگند با خدای این صفت همین مرد است که نزد من است و بر این حال روزی چند بر گذشت تا یکی روز عبد الملك بن مروان شعر عمران را که در مدح عبد الرحمن بن ملجم عليهما اللعنه گفته و او را در قتل امیر المؤمنين علي بن ابي طالب صلوات اللّه عليه تمجید نموده قرائت کرد :

يا ضربة من كريم ما اراد بها *** الاّ ليبلغ من ذى العرش رضوانا

انی لا فكر فيه ثمّ احسبه *** او فی البرية عند اللّه ميزانا

ص: 307

آن گاه عبد الملک گفت از میان شما كدام يك گوینده این شعر را بشناسد ، حاضران بجمله خاموش شدند عبد الملک با روح گفت از میهمان خود از قائل این بیت بپرس گفت آری از ایشان می پرسم و گمان نمی کنم که قائل این شعر بر میهمان من پوشیده باشد چه هرگز چیزی از وی نپرسیده ام مگر این که او را عالم به آن دیده ام و چون شامگاه روح نزد اضیاف خود شد گفت امیر المؤمنین از قائل این شعر از ما بپرسید و هیچ کس علمی بآن نداشت .

عمران گفت این شعر عمران بن حطان است که در حق ابن ملجم قاتل علیّ بن ابی طالب صلوات اللّه عليه گفته است روح گفت آیا غیر ازین دو شعر شعری دیگر در این باب گفته است ، گفت آری می گوید :

للّه درّ المرادي الذي سفكت *** كفاه مهجة شرّ الخلق انسانا

امسى عشية غشاء بضربته *** ممّا حباه من الاثام عريانا

صلوات اللّه على امير المؤمنين و لعنة اللّه على عمران بن حطّان و ابن ملجم روح بامدادان بآستان عبد الملک شد و او را بیاگاهانید عبد الملك گفت كدام كس ترا باین حال خبر داد گفت میهمان من، گفت گمان می برم عمران بن حطان باشد او را با خبر گردان که من تو را فرموده ام او را نزد من بیاوری چون شب هنگام روح بن زنباع نزد میهمانان خود شد روی بعمران آورد و گفت خبر تو را در خدمت عبد الملك مكشوف داشتم مرا بفرمود تا تو را بآستان او در آورم.

عمران گفت این امر را دوست همی داشتم که از تو نمودار شود لكن حياء مانع شد و من از دنبال تو بیایم چون عمران این سخن بگذاشت روح بخدمت عبد الملك برفت گفت رفیق تو چه شد گفت با من گفت از دنبال تو می آیم عبد الملك گفت سوگند با خدای چنان می بینم که هم اکنون باز شوی و او را نیابی .

چون روح بمنزل خود مراجعت گرفت عمران برفته بود و رقعه در سوراخی پهلوی فراش او نهاده و این شعر در آن بود :

يا روح كم من اخي مثوى نزلت به *** قد ظن ظنك من لخم و غسان

ص: 308

حتّى اذا خفته فارقت منزله *** من بعد ما قيل عمران بن حطان

قد كنت ضيفك حولا لا تروعنی *** فيه الطوارق من انس و لا جان

حتّى اردت بي العظمى فاو حشنى *** ما او حش الناس من خوف ابن مروان

فاعذر اخاك ابن زنباع فانّ له *** في الحادثات هنات ذات الوان

يوما يمان اذا لاقيت ذا يمن *** و ان لقيت معديا فعدنان

لو كنت مستغفراً يوماً لطاغية *** كنت المقدم في سرّى و اعلانی

لكن ابت ذات آيات مطهرة *** عند التلاوة في طه و عمران

ازین پیش در ذیل حالات عبد الملك بن مروان باین داستان مختصراً اشارت رفت و يك شعر نیز مذکور شد که در این جا درباره ابن ملجم عليه اللعنه مذکور نیست.

بالجمله عمران بعد از این قضیه بجزیره برفت و بدرگاه زفر بن حارث کلابی در قرقیسیا فرود شد جوانان بنی عامر از نماز او و طول نماز او بشگفتی اندر شدند.

در این اثنا مردی از اهل شام که عمران را در شام ملاقات کرده و او را در خدمت روح بن زنباع بدیده بود بدرگاه زفر آمد چون عمران را بدید با وی مصافحه کرد و او را سلام براند زفر با شامی گفت آیا او را بشناسی گفت آری این شخص و شیخ از مردم ازد است.

زفر با او گفت گاهی ازدی باشی گاهی اوزاعی شوی باز گوی اگر این اشتباه کاری است که بر خویشتن بیمناک هستی ترا امان بخشم و اگر بواسطه کثرت عیال مندی و بی نوائی است توان گرت سازیم عمران گفت خداوند تعالی مغنی است و بس و بیرون شد و همی گفت:

انّ التي اصبحت يعيى بها زفر *** اعيت عياء على روح بن زنباع

امسى يسائلنی حولا لا خبره *** و الناس من بين مخدوع و خداع

الى آخر ها، پس هم چنان برفت بعمان و بجماعتی که غالباً نام ابو بلال مرداس بن ادیّة که ازین پیش در کتاب حضرت سجاد علیه السلام بقتل او اشارت رفت

ص: 309

بر زبان می راندند و از فضایل او باز می گفتند و بر وی ثنا می فرستادند فرود شد و روزگار را با خود مساعد دید و در خدمت ایشان فضل و کمالش آشکار و روزگارش سهل و هموار گشت و چندی بر نیامد که منزل و مکان او را در خدمت حجاج باز نمودند .

حجاج در طلب او فرمان کرد عمران فرار کرده در رود میسان که طسوجی از طساسیج سواد کوفه است فرود شد و در آن جا بزیست تا بمرد . در خبر است که روزی جماعت شعرا در آستان عبد الملك بن مروان انجمن کردند با ایشان گفت آیا کسی باشد که از شما اشعر باشد گفتند هیچ کس دارای این مقام نیست اخطل شاعر گفت ای امیر المؤمنین دروغ گویند و اشعر از ایشان هست گفت کیست گفت عمران بن حطان .

عبد الملك گفت چگونه وی از این جماعت اشعر شده است ، اخطل گفت از آن جا که عمران بن حطّان براستی و صدق انشاد شعر می نماید و بر جمله ایشان تفوق می جوید پس چگونه است اگر او نیز شعر خود را بملاحت كذب نمکین می داشت چنان که ایشان چنان کنند. کش احسن اوست اكذب او .

فرزدق شاعر می گفت ابن حطان با این که از آن طریق که ما در گفتن شعر می رویم نمی رود نیکو تر از ما گوید و اگر براه می رفت ما را از مقام خود ساقط می ساخت یعنی آن جودت در شعر او حاصل می گشت که ما را از مرتبه شاعری فرود می آورد و اغلب شعرای نامدار روزگار چون انشاد شعری می کردند از نخست به عمران منسوب می داشتند چه هيچ يك را آن شهرت و قبول عامّه نبود.

روزی عمران بر فرزدق شاعر بگذشت فرزدق مشغول انشاد اشعار و مردمان بر گردش فراهم بودند عمران گفت :

ایّها المادح العباد ليعطى *** انّ للّه ما بايدی العباد

فاسئل اللّه ما طلبت اليهم *** و ارج فضل المقسّم العوّاد

لا تقل في الجواد ما ليس فيه *** و تسمّى البخيل باسم الجواد

ص: 310

یعنی هر بنده زبونی را باوصافی که نه در خور اوست مدح کنی تا از وی عطائی یابی همانا آن چه در دست بندگان است مخصوص ایزد سبحان است پس از خدای بخواه و بکرم او امیدوار باش و آن چه بیرون از حدّ بندگان است در حق ایشان مگوی هر بخیلی را جواد و هر زبونی را راد و هر جبانی را شجاع و هر زالی را رستم زال مخوان .

فرزدق گفت اگر نه این بود که خدای تعالی این مرد را بسبب آن مذهبی که اختیار کرده از ما مشغول داشته است شرّی بزرگ از وى بما می رسید .

عيسى بن يزيد بن بکیر مدنی گوید جماعت شعرا در خدمت مسلمة بن عبد الملك انجمن شدند و از هر در حدیث همي رفت و مصاحبان او صحبت همی داشتند و عبد اللّه بن عبد الاعلى شاعر در میان ایشان بود ، مسلمة گفت : کدام شعر از اشعار عرب در وعظ و حکمت برتر است؟ عبد اللّه این شعر خود را قرائت کرد.

صبا ماصبا حتّى علا الشيب رأسه *** فلمّا علاه قال للباطل ابعد

مسلمة گفت سوگند با خدای هرگز هیچ شعری مانند این شعر ابن حطّان مرا موعظت ننموده است :

فيوشك يوم ان يقارن ليلة *** يسوقان حتفا راح نحوك او غدا

یکی از حاضران گفت سوگند با خدای از وی شعری بشنیدم که مرك را حاضر و دور همی کند و جز او هیچ کس این کار را نکرده است مسلمه گفت چگونه است گفت می گوید :

لا يعجز الموت شيء دون خالقه *** و الموت فان اذا ما ناله الاجل

و كلّ كرب امام الموت متضع *** للموت و الموت فيما بعده جلل

مسلمة از استماع این اشعار چندان بگریست که ریش او تر گردید آن گاه بفرمود مکرر بخواندند تا بخاطر بسپرد، روزی زوجه عمران با او گفت آیا نه آن است که تو چنان می دانی که در اشعار خود دروغ نمی گوئی گفت آری ، گفت آیا در

ص: 311

این شعر خود نگران هستی:

و كذاك مجزأة بن ثور *** كان اشجع من اسامة

و در این شعر مجزاة را بر شیر دلیر تر خوانده ای آیا هیچ مردی شجاع تر از شیر تواند بود عمران گفت مجزاة بن ثور فلان شهر را بر گشود و شیر نمی تواند شهر را مفتوح نماید و ازین پیش در طی کتب سابقه گاهی بر حسب مناسبت بپاره حالات عمران اشارت شده است .

بيان احوال ربيعة بن عامر معروف بمسكين: دارمی از معاصرین دولت بنی امیه

مسکین لقبی است که بر نامش غلبه کرده است و اسمش ربيعة بن عامر بن انيف بن شريح بن عمرو بن زيد بن عبد اللّه بن عدى بن دارم بن مالك بن حنظلة بن مالك بن زيد مناة بن تمیم است و برای این شعر او مسكين لقب یافت :

انا مسكين لمن انكرنی *** و لمن يعرفنی جدّ نطق

لا ابيع الناس عرضى اننى *** لو ابيع الناس عرضى لنفق

ابو الفرج اصفهانی در جلد هیجدهم اغانی گوید مسکین دارمی شاعری شریف از سادات و بزرگان قوم و قبیله خود بود و فرزدق را هجو می راند و از آن پس از هجای او چشم و زبان بر بست و فرزدق آسودگی از گزند زبان او را از جمله شدایدی که از آن رسته بود می شمرد.

ابو عبیده گوید زیاد ملعون در قحط سالی که مردمان دچار سختی روزگار بودند مسکین دارمی را در نواحی عذیب رعایت کرد و از زحمت فقر و فاقت آسایش همی داد تا مردمان از آن بلیت برستند و بخصیب نعمت پیوستند آن گاه بعامل خود بنوشت تا گندم و خرما و جامه بدو بداد ازین روی چون زیاد بمرد مسکین در مرثیه او بگفت :

ص: 312

رأيت زيادة الاسلام ولت *** جهارا لحين و دّعنا زياد

فرزدق شاعر چون این شعر بشنید و چنان که در ذیل احوال او اشارت شد با زیاد کینه ور بود این شعر بگفت :

امسكين ابكى اللّه عينك انّما *** جرى في ضلال دمعها فتحدرا

بكيت على علج بميسان كافر *** ککسرى على عدّانه او كقيصرا

اقول له لمّا اتانی نعيّه *** به لا بظبی بالصريمة اعفرا

مسکین این شعر را در جواب فرزدق بگفت :

الا ايّها المرء الذي لست قاعدا *** ولا قائما في القوم الا انبرى ليا

فجئنى بعمّ مثل عمّى او اب *** كمثل ابی او خال صدق كخالیا

كعمر و بن عمرو او زرارة ذى الندى *** او البشر من كل فرعت الروابيا

فرزدق از پاسخ مسكين امساك ورزید و هر دو تن زبان از هم دیگر فرو بستند بعضی گفته اند بشر مذکور از طرف نمر بن قاسط خال مسکین بود و مسکین در اشعار خود بدو مفاخرت نموده است .

ابو عبیده گوید فرزدق می گفت از سه بلیّت بزرك نجات یافتم و بعد از آن از هیچ چیز بیمناک نیستم یکی این که از شرّ زیاد نجات یافتم گاهی که در طلب من کوشش داشت دیگر این که از گزند دو پسر رمیله رهائی یافتم و هر دو تن نذر بسته و پیمان نهاده بودند که خون مرا بریزند و حال این که هیچ وقت مطلوب ایشان از دست ایشان نمی رست.

دیگر این که از مهاجاة مسكین دارمی آسوده شدم چه اگر او مرا هجو می نمود مرا بهدم ارکان حسب و افتخار من ناچار می ساخت چه او از بحبوحه نسب من و اشراف قوم من است و اگر با من بمهاجات مي رفت جرير تلافی افعال و اقوال مرا می نمود، یعنی هر چه از من بجریر رسیده است و از زبان و بنان من دیده است تدارک می نمود.

ابو عبیده گوید برترین شعری که در باب غیرت گفته اند این شعر مسکین است

ص: 313

الا ايّها الغائر المستشيط *** فيم تغار اذا لم تغر

فما خير عرس اذا خفتها *** و ما خير عرس اذا لم تزر

تغار على الناس ان ينظروا *** و هل يفتن الصالحات النظر

و انّى ساخلى لها بيتها *** فتحفظ لي نفسها او تذر

اذا اللّه لم يعطنى حبّها *** فلن يعطى الحبّ سوط ممر

ایوب بن ابی ایوب سعدی گوید چون مسکین دارمی بدرگاه معاوية بن ابی سفیان آمد و خواستار شد که در حق او فریضه و وجیبۀ بر قرار دارد نپذیرفت. چه معاویه جز دربارۀ مردم یمن تقرير وجیبه و مرسوم نمی نمود لاجرم مسكين کوفته حال از آستان او برفت و این شعر بگفت :

اخاك اخاك ان من لا اخاً له *** كساع الى الهيجا بغير سلاح

و انّ ابن عمّ المرء فاعلم جناحه *** و هل ينهض البازی بغير جناح

و ما طالب الحاجات الاّ مغرّر *** و ما نال شيئا طالب كجناح

سعدی گوید معاویه هم چنان بر این حال ببود تا مردمان یمن غزو نهادند و کثرت یافتند و جماعت متضضع و متزلزل شدند و بمعاویه رسید که مردی از اهل یمن گفته است که بآن اندیشه شده ام که یک تن از طایفه مضر را در شام بر جای نگذارم بلکه قصد کرده ام که بند از کمر نگشایم تا هر چه از مردم نزار است از شام بیرون کنم معاویه در تدارک این کار در همان وقت برای چهار هزار تن از رجال قیس سوای قبیله خندف تقریر مرسوم و مواجب نمود و چون عطارد بن حاجب نزد معاویه آمد معاویه گفت آن جوان دارمی که با دیداری صبیح و گفتاری فصیح است یعنی مسکین چه کرد گفت سالم و صالح است گفت بدو باز گوی که من در حق او با این که در بلاد خودش اقامت دارد آن عطاء که در خور اشراف است مقرر داشتم هم اکنون اگر خواهد در آن جا بماند یا نزد ما بیاید باختیار اوست چه عطای او بزودی بدو می رسد و هم بدو بشارت بده که در حق چهار هزار تن از قوم و عشیرت او از قبیلۀ خندف تقرير مواجب و مرسوم نمودم و معاویه از آن پیش مردم یمن را در بحر بغزو

ص: 314

می فرستاد و جماعت قیس را در بیابان بغزا مأمور می داشت لاجرم شاعری یعنی این شعر بگفت :

انترك فيسّ آمنين بدارهم *** و نرکب ظهر البحر و البحر زاخر

الى آخر ها ، بعضی گفته اند نجاشی گویندۀ این اشعار است چون معاویه این اشعار را بشنید و تکدر و رنجش اهل یمن را بدانست نزد ایشان بفرستاد و معذرت بخواست و گفت من شما را جنك بحر نفرمودم مگر بواسطۀ این که بشما مطمئن هستم و در جماعت قیس اخلاقی ناستوده و احوالی نا خجسته است که ثغور و حدود حمل آن اخلاق و اوصاف را ننماید و من بطاعت و نصیحت شما عارف هستم لكن چون شما را گمان بطور دیگر است من محض رفع شبهه شما ازین پس مردم قیس را نیز با شما هم دست و هم داستان می نمایم تا جملگی در آن جا باشید و در هر کجا جنگ ورزیدید ایشان هم باشند مردم یمن راضی شدند و معاویه از آن پس همان دستور کار فرمود .

مصعب بن عبد اللّه حکایت کرده است که فرزندان كوچك مروان بن حكم در حجر تربیت فرزندش عبد العزیز بن مروان روزگار می بردند وقتی عبد العزیز نامه بسوی برادرش بشر که در این وقت والی عراق بود بنوشت و آن مکتوب در آن حال که بشر از باده ارغوانی مست طافح بود برسید و در آن مکتوب پاره عبارات بود که بر بشر ناگوار می نمود پس با کاتب خود بفرمود تا جواب نامه عبد العزیز را بطوری نا خوش و قبیح بر نگاشت.

چون عبد العزیز آن جواب را نگران شد بدانست در حالت مستی نوشته است پس مدتی ابواب مکاتبات را مسدود ساخت و بشر از رنجش خاطر او مطلع شد و بدو بنوشت :

« لولا الهفوة لم احتج الى العذر و لم يكن لك في قبوله منّى الفضل ولو احتمل الكتاب اكثر مما ضمنته لزدت فيه و بقية الاكابر على الاصاغر من شيم الاكابر» .

اگر هفوات لسان و زلات اقدام و خطا و تقصیر نبودی هیچ حاجت بمعذرت و

ص: 315

تمنی عفو از خطیئت نمی رفتی و تو را در قبول عذر و گذشت از تقصیر من فضیلتی مشهود نگشتی و اگر این مکتوب گنجایش آن را داشت که از آن چه در معذرت اندراج یافته بیش تر احتمال نماید افزون می نمودم و عفو و اغماض از خطا و ذلت اصاغر صفت اکابر است و مسکین دارمی این شعر را سخت نیکو گفته است اخاك اخاك الى آخر هما.

چون این مکتوب بعبد العزيز رسید دیده اش را اشك فرو گرفت و گفت همانا برادرم بشر در عالم مستی بوده است گاهی که جواب آن مکتوب را نوشته است اکنون معلوم بدارید که آنان که در آن وقت در مجلس او حاضر بوده اند کدام مردم هستند پس بپرسیدند و معلوم ساختند.

چون عبد العزیز بدانست عذر بشر را بپذیرفت و او را سوگند داد که با هیچ کس از آن مردم که در آن روز با وی ندیم و جلیس بوده اند معاشرت ننماید و آن کاتب را از کتابت خود معزول دارد بشر آن چه بفرموده بود بجای آورد .

عبد اللّه بن عياش گوید يزيد بن معاويه عليه اللعنه مسکین دارمی را بر دیگر شعرا برتر می شمرد و صله می داد و حوائج او را در خدمت پدرش معاویه بر آورده می داشت و چون معاویه بآن اندیشه شد که پسرش یزید را بولایت عهد بر کشد از اظهار آن امر خطیر در وحشت و هیبت بود چون بيمناك بود که مردمان با وی هم دست نشوند و بآنان که شایسته امر خلافت و سلطنت می باشند روی نمایند و از سعید بن العاص و مروان بن الحكم و عبد اللّه بن عامر بعضی کلمات شنیده بودند که در اظهار آن مقصود تامل داشت لاجرم با مسکین دارمی پوشیده گفت ابیاتی چند که بولایت عهد یزید و لیاقت او دلالت کند بگوید و چون مجلس معاویه بوجوه بنی امیه و اشراف عهد آراسته شد در خدمت معاویه بخواند.

و چون آن مجلس بر پای گشت ، مسکین بمجلس در آمد و این هنگام معاویه بر سریر خود جلوس کرده فرزند خبیثش یزید از طرف راست و بنو امیه

ص: 316

در اطراف او و اشراف ناس در محضر او حضور داشتند مسکین این شعر را بخواند :

اذا المنبر الغربی خلاه ربّه *** فانّ امير المؤمنين يزيد

الى آخر ها ، معاویه گفت ای مسکین در آن چه گوئی نگران می شویم و از خدای استخاره می نمائیم جماعت بنی امیه هر کس حاضر بود بجمله در امر یزید اقرار کردند و موافقت ورزیدند و مقصود یزید کشف این امر بود تا از عقیدت ایشان مستحضر گردد، پس شادمان شد و مسكين را صله نيکو بداد معاویه نیز او را جایزه بزرك عطا كرد.

ابو معاوية بن سعيد بن سالم حکایت کرده است که عقید با من گفت این بیت را « اذا المنبر الغربي خلاه ربّه» از بهر هارون الرشید تغنّی کرده بفطانت بدانستم که آن خطاب بیرون از صواب است و رنگ هارون دیگرگون گشت فورا تدارك کردم و گفتم فانّ امير المحسنين عقيد.

رشید ازین گونه کردار و گفتار طربناك و شاد خوار گشت و گفت سوگند با خدای و بزندگانی خودم نیکو گفتی و بگو « فانّ امير المؤمنین عقید» چه تو از يزيد بن معاویه بامارت مؤمنين شایسته تری من این کلام را سخت بزرك شمردم که چگونه بر چنین سخن جسارت بورزم رشید سوگند خورد جز بآن طور که فرمان داد از بهرش نباید تغنّی نمایم ناچار اطاعت کردم و بدان گونه تغنّی نمودم و او سه رطل شراب بآن تغنی بیاشامید و صلۀ و جايزه بزرك بمن بداد .

مسکین دارمی را زوجه تند خوى و جنك خواه از طایفه منقر بود روزی بر مسکین بگذشت و نگران شد که در جماعت عشیرت خود این شعر را می خواند :

ان ادع مسكينا فما قصرت *** قدرى بيوت الحىّ و الجدر

آن زن در آن جا بایستاد و بآن اشعار گوش بداد تا باین شعر رسید :

ناری و نار الجار واحدة *** و اليه قبلى تنزل القدر

می گوید آتش من و آتش همسایه من یکی است و قبل از من ديك بسوى او فرود می شود آن زن گفت براستی سخن کنی سوگند با خدای همسایه تو جلوس

ص: 317

می کند و دیگش را بطبخ می آورد و از آن پس فرود می آورد و می نشیند و می خورد و تو بآتش او گرم می شوی و مانند سك گرسنه در برابرش می نشینی و چون خوب بخورد و سیر شد پاره بتو می افکند و او را اطعام می نماید آرى و اللّه ديك پيش از تو بسوی او فرود می آید ، مسکین از گفتار آن زن اعراض ورزید و همی قصیده خود را بخواند تا باین بیت رسید :

ما ضرّ جاراً لى اجاوره *** ان لا يكون لبيته ستر

می گوید برای همسایه که من همسایه او باشم هیچ زیان ندارد که خانه او را پرده نباشد کنایت از این که امین و پاك نظر هستم زوجه اش گفت آری اگر پرده داشته باشد پرده اش را پاره می کنی مسکین سخت خشمگین شد و بجانب او برجست و همی او را بزد و قوم او از کردار ایشان خندان بودند.

بیان احوال بيهس بن صهيب: از شعرای نامدار و فرسان شجاع معاصر دولت بنی امیه

بيهس بن صهيب بن عامر بن عبد اللّه بن نائل بن مالك بن عبيد بن علقمة بن سعد بن كثير بن عدی بن شمس بن طرود بن قدامة بن جرم بن الديان بن حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعة كنيتش ابو المقدام و شاعری فارس و شجاع از شعرای دولت بنی امیه است.

ابو الفرج اصفهانی در جلد نوزدهم اغانی گوید بیهس در نواحی شام با قبایل جرم و کلب و عذره در بادیه و بیابان می گذرانید و از آن جا هر وقت ایشان بحضر می آمدند وی نیز همراهی می کرد و با سپاه شام انسلاک داشت و در آن هنگام که مهلّب بن ابی صفره با جماعت ازارقه محاربت می ورزید وی نیز در تمامت محاربتش حضور داشت و او را مواقف مشهوره روی داد و جنگ ها بکرد و زحمت ها بیافت.

ص: 318

بالجمله صفراء نامی که جمالی دل فریب داشت بر مزاجش غلبه یافت و دل از دستش باز ربود و نار چهرش بر جانش استیلا یافت و بیهس نام او را در اشعار خود تذکره همی کرد ابو بکر قحذمی گوید صفراء زوجۀ وی بود و پسری از وی بزاد و از آن پس مطلقه شد و در نکاح مردی از بنی اسد در آمد و در سرای او بمرد و بیهس در مرثيه او انشاد ابیات نمود.

و ابو عمرو شیبانی گوید صفراء دختر عمّ بيهس بود و بیهس او را دوست می داشت و با وی تزویج نکردند و مرد اسدی که صاحب مال و بضاعت بود او را در حباله نکاح در آورد و بعضی گفتند محبوبه وی صفراء دختر عبد اللّه بن عامر بن عبد اللّه ابن نائل بود و بیهس نزد او شدی و با وی حدیث راندی و عشق خود را با وی پوشیده داشتی و با هیچ کس در میان نیاوردی و از پدرش خواستار نشدی چه بیهس مردی صعلوك و بی بضاعت بود و در انتظار آن بود که مکنتی بدست کند و آن وقت در طلب مطلوب بر آید.

و این بیهس از تمامت جوانان عصر خود خوش روی تر و نيكو حديث تر و شاعر تر بود ازین روی زنان قبیله بحدیث او روی آوردند و با او بنشستند و از هر در صحبت نمودند ، روزی صفراء بر وی بر گذشت و نگران شد که جماعتی از زن های نوجوان طایفه با وی جلوس کرده اند ازین روی خشمگین شد و مدتی از وی مهاجرت کرد و هر وقت بیهس او را می خواند اجابت نمی کرد و هر زمان بیهس بزیارت او می رفت بملاقاتش بیرون نمی آمد.

در این حال بیهس را سفری پیش آمد و برفت و چون باز گشت صفراء را پدرش با مردی از بنی اسد تزویج کرده بود و آن مرد زوجه خود را از سرای او بیرون برده و انتقال داده بود لاجرم بیهس این شعر بگفت :

سقى دمنة صفراء كانت تحلّها *** بنوء الثريا طلّها و ذهابها

و صاب عليها كل اسم هاطل *** ولا زال مخضراً مريعا جنابها

الى آخر ها ، ابو عمرو كويد صفراء قبل الدخول بدیگر جهان وصول گرفت

ص: 319

و بیهس در مرثیه او گفت :

هل بالديار التي بالقاع من احد *** باق فيسمع صوت المدلج السارى

تلك المنازل من صفراء ليس بها *** نار تضيء و لا اصوات سمّار

الى آخر الابيات ، ابو عمر حکایت کند وقتی بیهس در بلاد بنی اسد عبور می داد در طی راه بر قبر صفراء بگذشت که در مکانی واقع بود که اخصّ نام داشت و جماعتی از قومش با وی بودند پس از مرکب خود بزیر آمد و بر روی قبر بنشست گفتند آیا نمی کوچی گفت سوگند با خدای تمامت این روز را در این جا بگذرانم آن جماعت با وی همراهی نکردند پس این شعر بگفت :

الما على قبر لصفراء فاقرا *** السلام و قولا حيّنا ايّها القبر

الى آخر ها ، وقتی غلامی از قیس در طوایف جرم و عذره و کلب که با هم مجاورت داشتند بگذشت و بهلاك پیوست قوم او در پیشگاه عبد الملك داوری نمودند عبد الملك بزرگان آن طوایف را بیاورد و بزندان افکند بیهس بترسید و بگریخت و به محمّد بن مروان پناه برده و در خدمتش بزیست تا محمّد او را و عشیرتش را آسوده ساخت و بیهس این شعر بگفت :

لقد كانت حوادث معضلات *** و ايّام اغصت بالشراب

و ما ذنب المعاشر في غلام *** تقطر بين احواض الجباب

الى آخر ها ، بالجمله بيهس شاعرى فصيح اللسان است و اشعار او در اغانی مسطور گردیده است.

بیان احوال کمیت بن معروف: ابن کمیت شاعر اسلامی

کمیت بن معروف بن كميت بن ثعلبة بن رباب بن الاشتر بن جحوان بن

ص: 320

فقعس بن طريف بن عمرو بن قعين بن الحارث بن ثعلبة بن دودان بن اسد بن خزيمة ابن مدركة بن الياس بن مضر.

در جلد نوزدهم اغانی مسطور است که وی شاعری از شعراء دولت اسلام و بدوی و مادرش سعدة دختر فريد بن خيثمة بن نوفل بن نضله و یکی از معرقین در شعر است چه پدرش معروف شاعر بود و مادرش سعده شعر می گفت و برادرش خیثمه اعشی بنی اسد در جمله شعراء بود و پسرش معروف بن کمیت شاعر بود اما پدرش معروف همان کس باشد که این شعر را در حق عبد اللّه بن مساور بن هند گوید:

ان مناخی امس يا ابن مساور *** اليك لمن شرب الفراح المصرد

و مادرش سعده همان زن است که با شوهر خود این شعر را گوید گاهی که شوهرش محض رغم انف و خشم او دختر ابو مهوش را تزویج نمود و سعده سخت خشمگین گشت و این شعر بگفت :

عليك با نقاض العراق فقد علت *** عليك بتخدين النساء الكرايم

لعمرى لقد راش ابن سعدة نفسه *** بريش الذنابی لا بريش القوادم

بنى لك معروف بناء هدمته *** و للشرف العادى بان و هادم

و نیز این زن را در مرثیه پسرش ابیات و اشعار است و اعشی بنی اسد که خيثمه نام دارد همان کسی باشد که این شعر را در مرثیه کمیت و غیر از وی از اهل بیتش گوید :

هوّن عليك فانّ الدهر منجدب *** كلّ امرىء عن اخيه سوف ينشعب

فلا يغرّنك من دهر تقلبه *** انّ الليالي بالفتيان تنقلب

تا آخر ابیات و معروف بن کمیت همان کسی باشد که این اشعار را گوید و از آن جمله است :

قد كنت أحسبني جلداً فهيّجنى *** بالشيب منزلة من امّ عمّار

ص: 321

بیان احوال يعلى الاحول: از شعرای دولت بنی امیه

يعلى الأحول بن مسلم بن ابی قيس احد بنی يشكر بن عمرو بن رالان و رالان هو يشكر و يشكر لقب لقب به ابن عمران بن عمرو بن عدّی بن حارثة بن لوذان بن كهف الظلام.

در جلد نوزدهم اغانی مسطور است که یعلی شاعری اسلامی و دزد از شعرای دولت امویه بود و این قصیده را که مذکور می شود در آن حال که نزد نافع بن علقمة الکنانی در مکّه معظمه در زمان خلافت مروان در زندان بود گفته است.

ابو عمرو می گوید یعلی احول مردی دزد راهزن فتاك بنيان كن و شوخ و خلیع بود دزدان و راهزنان طایفه ازد را بر گرد خود انجمن می کرد و بر قبایل عرب غارت می برد و قافله و کاروان را عریان می ساخت مردمان این شکایت را به نافع بن علقمة بن حارث کنانی خال مروان بن حکم که والی مکه بود بردند .

نافع بفرمود تا خویشاوندان او را بگرفتند بلکه باین کار دست از آن کردار باز کشد لكن سودمند نگشت، شیوخ قبیله در خدمت گفتند وی مردی خلیع و بی سامان و اهل کوه و بیابان است و از کردار او نزد مردم عرب برائت جسته اند و اگر تمامت مردم ازد را در حبس و بند در افکنی دست خود را در دست ایشان نمی گذارد.

نافع قبول ننمود و ایشان را در احضار او ملزم ساخت و جمعی از عوانان خویش را با ایشان بفرستاد و چندان بکوشیدند تا یعلی را بدست آوردند ، نافع بفرمود او را بند بر نهاده بزندان افکندند و او این شعر را در آن جا بگفت :

ارقت لبرق دونه شذوان *** یمان و اهوى البرق كلّ يمان

قبتّ لدى البيت الحرام اخيله *** و مطواى من شوق له ارقان

ص: 322

بقیه این اشعار در اغانی مسطور است در این جا بنگارش این دو بیت کفایت جست.

بیان احوال جواس بن قطنه: از معاصرین دولت بنی امیه

هو جواس بن قطنة المذرى احد بنی الاحب، در جلد نوزدهم اغانی مسطور است که وی از رهط و طایفه بثینه معشوقه جميل بن معمر است و این جواس و برادرش عبد اللّه جمیل را هجو می کردند و پسران عم بثينه و دنية هستند و ایشان دو پسر قطنة بن ثعلبة بن الهوذ بن عمرو بن الاحب بن حُسن بن ربيعة بن حزام بن عتبة ابن عبيد بن كثير بن عجره اند و جواس در میان قوم و عشیرت خود مردی شریف و شاعر بود.

ابو عمرو شیبانی گوید چون جميل بن معمر و جواس بهجای یک دیگر سخنور شدند بجماعت یهود تیماء تنافر گرفتند آن جماعت گفتند ای جمیل هر چه می خواهی در شرافت نفس خود بگو چه تو سوگند با خدای شاعری جمیل الوجه و شریف باشی.

آن گاه با جواس گفتند تو نیز در شرف خودت و پدرت هر چه خواهی بگوی اما تو ای جمیل در مراتب فخر و مباهات از پدرت سخن مکن چه پدرت در تیماءِ با ما گوسفند می چرانید و او را پوششی بر تن بود که صورتش را مستور نمی داشت و در این کردار و گفتار جواس را بر وی چیرگی دادند و ازین روی آتش فتنه و فساد در میان آن دو شاعر فصاحت بنیاد شعله ور شد و امّ الجسير خواهر بثينه معشوقه جمیل که در اشعار جمیل نام بردار است در تحت نکاح جواس بود و جمیل این شعر را در حق امّ جسیر گوید :

ص: 323

یا خلیلی ان امّ جسیر *** حين يداو الضجيع من علله

روضة ذات حنوة و خزامى *** جاء فيها الربيع من سبله

در جمله بعضی از خویشاوندان جميل بحمیّت او در غضب شدند و ایشان را بنو سفیان می گفتند شب هنگام بسرای جواس بتاختند و او را سخت بزدند و زوجه اش ام الجسير را برهنه ساختند پس جمیل این شعر بگفت :

ما عرّ جواس استها اذ يسبهم *** بصقری بنی سفیان قیس و عاصم

هما جردا ام الجسير و اوقعا *** امرّ و ادهى من وقيعة سالم

و ازین سالم که در این شعر مذکور است سالم بن دارة را قصد کرده است چون جوّاس این شعر را بشنید او نیز پاسخی بشعر بیار است ، ابو عمرو شیبانی گوید مروان بن الحكم وقتى حجّ نهاد و جميل بن عبد اللّه بن معبد و جوّاس بن قطنه و دیگر جواس بن القعطل الكلبى در پیش روی او عبور می دادند مروان با جمیل گفت فرود شو و بآوای حدی شتر ما را بران پس فرود شد و گفت :

يا بثن حيى اوعدينا او صلى *** و هوّ نی الامر فزورى و اعجلی

بثین ایّاما اردت فافعلی *** انّی لاتی ما أشأت معتلى

مروان گفت ازین مقوله بگذر پس این شعر بگفت :

انا جميل و الحجاز وطنى *** فيه هوی نفسی و فيه شجنی

هذا اذا كان الساق ديدنی

مروان با جوّاس بن قطنه گفت ای جواس فرود شو و بجواس رسیده بود که مروان او را بیم داده است که زبان بهجای جمیل باز نگشاید لاجرم جواس از مرکب فرود شد و این شعر بخواند :

لست بعبد للمطايا اسوقها *** و لكننى ارمى بهن الفيافيا

اتانى عن مروان بالغيب انّه *** مبيح دمى او قاطع من لسانيا

مروان با او گفت نيك بدان که این کار گاهی که بر تو حقی واجب گردد

ص: 324

ترا سودمند نیست ، پس سوار شو که هرگز سوار نشوی آن گاه با جواس بن قعطل گفت فرود شو و رجز بخوان فرود شد و خواند :

يقول اميرى هل تسوق ركابنا *** فقلت له حاد لهن سوائبا

الى آخر ها ، مروان گفت سوار شو که هرگز سوار نشوی ، ابو عمرو گوید عمر بن الخطاب در زمان خلافت خود علقمة بن محرز کنانی را بجانب حبشه بجنك بفرستاد و مردم حبشه حیلثی بکار برده در آن آب گاه که ایشان فرود می شدند زهر بریختند و چون لشکر اسلام تشنه و خسته بر سر آن آب بیامدند و بیاشامیدند بتمامت بهلاکت رسیدند و ایشان از نخست در آن جا خرمائی بخورده بودند و از خستوی آن درخت خرما بر رسته و آن را نخل ابن محرّز خواندند .

چون عمر این خبر بشنید اندیشه تجهيز لشکر نمود جمعی در خدمتش شهادت دادند که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود :﴿ اتْرُکُوا الحَبَشَةَ ما تَرَکُوکُم﴾ مادامی که اهل حبشه با شما بجنك و ستيز نشوند شما نيز قصد جنك ايشان را نكنيد و فرمود دوست همی دارم که در میان من و مردم حبش کوه آتشین حائل باشد پس جواس ابن قطبة العذرى این شعر در رثای علقمة بن محرز بگفت:

انّ السلام و حسن كلّ تحية *** تغدو على ابن محرّز و تروح

فاذا تجرد حافراك و اصبحت *** فی الفجر نائحة عليك تنوح

الى آخر ها ، و نیز این شعر را در حق آنان که با علقمة بن محرز بقتل رسیدند انشاد نمود:

الهفى لفتيان كانّ وجوههم *** دنانير بيع هلك ابن محرّز

بیان احوال مالك بن ريب: از شعرای معاصرین دولت بنی امیه

مالك بن الريب بن حوط بن قرط بن حسل بن ربيعة بن كابية بن حرقوص بن

ص: 325

ما زن بن مالك بن عمرو بن تمیم ، در جلد نوزدهم اغانی مسطور است که وی شاعری فتاك و دزدی بی باك و منشأش در بادیه بنی تمیم در اراضی بصره و از جمله شعرای اسلام در آغاز دولت بنی امیة است .

حماد راوية و ديگران حکایت کرده اند که معاوية بن ابی سفیان در اوقات خلافت خود سعید بن عثمان بن عفان را والی مملکت خراسان ساخت سعید بالشكر خود از طریق فارس راه بر گرفت مالك بن ریب که از تمامت مردمان عهد نیکو روی تر و خوش جامه تر بود او را ملاقات کرد.

چون سعید آن چهره زیبا و قامت رعنا و دیدار نمکین و جامه رنگین را بدید در عجب شد و با او گفت ويحك از چه روی خویشتن براه زنی و سرقت آلودۀ فساد و زیان می کنی و از چه روی با این فضل که در جمال داری باین کار و کردار روزگار می گذاری و خویشتن را بمهلکه می افکنی؟ گفت چون از ادراك معالی و مساوات ذوى المروات و مكافات اخوان عاجزم باین کار نا چارم .

سعید گفت اگر من ترا بی نیاز سازم و با خود مصاحبت دهم آیا ازین کار که بآن روزگار می گذاری می گذری گفت ايها الامير سوگند با خدای چنین ازین عمل بر کنار می شوم که هیچ کس بآن خوبی کناری نجسته باشد.

سعید او را بصحبت خود اختصاص داد و در هر ماه پانصد درهم از بهرش مقرر فرمود گفته اند سبب این که مالك بن ریب بناحیه فارس افتاد این بود که او و اصحاب او که از جمله ایشان شظاظ مولای بنی تمیم اخبث آن جماعت و ابو حردیه یکی از مردم بنی اثالة بن مازن و دیگر غویث یکی از بنی کعب بن مالك بن حنظله اند قطع طریق می کردند چنان که را جز گوید :

اللّه نجّاك من القصيم *** و بطن فلج و بنی تمیم

و من بني حردية الاثيم *** و مالك و سيفه المسموم

و من شظاظ الاحمر الزنيم *** و من غويث فاتح العكوم

مردمان از شرّ ایشان خسته و ملول شدند و مروان بن الحکم که این هنگام

ص: 326

عامل مدینه بود در طلب ایشان بر آمد و بجمله فرار کردند مروان بحارث بن حاطب جمحی که از جانب او در بنی عمرو بن حنظله عامل بود بگرفتن آن ها بنوشت چون ایشان این داستان را بدانستند از وی فرار کردند و مالك بن ريب بشنيد كه حارث ابن حاطب او را و عيد قتل داد پس این شعر بگفت :

تألى حلفة في غير جرم *** امیری حارث شبه الصرار

علىّ لاجلدن في غير جرم *** ولا ادنى فينفعنی اعتذاری

الى آخر ها ، حارث مردی از انصار را بدو مأمور داشت و او برفت و او را و ابو حردبه را بگرفت و چنان افتاد که این مرد انصاری با آن قوم که مالک در میان ایشان بود تخلف ورزید و غلامی را فرمان کرد تا رشته مالک را همی بکشید و آن غلام را نیز شمشیری حمایل بود مالك او را غافل کرده همان شمشیر را بکشید و غلام را بکشت و نیز با انصاری در آویخت و او را بکشت و نیز با آن کسان که با حارث بود از یمین و یسار قتال داد تا ابو حردبه را دریافت و از بند خلاص کرد.

هر دو تن بر شتر انصاری بر نشسته فرار کنان برفتند تا به بحرین پیوستند و اصحاب ایشان بایشان اتصال یافتند و از آن احدوثه که ظاهر ساختند بفارس در آمدند و مالك هم چنان در اراضی فارس راه زنی می کرد تا سعید بن عثمان چنان که مذکور شد او را مصاحب خویش ساخت و مالك بن ريب گاهی که آن غلام را که قاید او بود بکشت این شعر بگفت:

غلام يقول السيف يثقل عاتقى *** اذا قادنی وسط الرجال المجحدل

فلولا ذباب السيف ظلّ يقودنی *** بنسعته شن البنان حزنبل

در خبر است که شبى مالك بن ریب در بیابانی خفته و بقانون خویش شمشیر را حمایل ساخته نا گاه نگران شد چیزی بر وی بیفتاد ندانست چیست ، مالك آن را در هم شکست چنان که از فراز او بیفتاد آن گاه شمشیر بکشید و بر دو نیمه اش گردانید و از آن پس نگران شد مردی سیاه روی بود که در آن بقطع طريق و راه زنی مشغول بود مالک این شعر را در این باب بگفت :

ص: 327

ادلجت في مهمه ما ان ارى احدا *** حتى اذا حان تعريس لمن نزلا

وضعت جنبی و قلت اللّه يكلؤنی *** مهما تنم عنك من ليل فما غفلا

الى آخر ها ، بالجمله مالك بن ريب در خدمت سعید بخراسان برفت و در طی راه حاجت مند شیر شدند و از شتربان خود بخواستند و او را نیافتند مالك با يک تن از غلامان سعید گفت فلان ناقه سعید را که شیر بسیار دارد نزد من بیاور چون حاضر كرد مالك دست به پستان ناقه برد و چنان شیر بدوشید که هیچ کس به آن چند ندیده بود.

غلام آن خبر با سعید بگفت، سعید با مالك گفت هیچ توانی شتر های مرا بنظم و نسق بداری تا روزی ترا بسیار كنم و ترا از جنك معفو دارم مالك اين شعر در این باب بگفت :

انّى لاستحيى الفوارس ان أرى *** بارض العدا بوّ المخاض الروائم

و انی لاستحيى اذا الحرب شمرت *** ان ارفض دون الحرب ثوب المسالم

الى آخر ها ، و در این اشعار باز نمود که او مرد میدان و آهنگ دلیران است نه شتر چران سعید بدانست که او را بشتر چرانی نتوان باز داشت بلکه بحرب گردان و نبرد مردان باید روان داشت پس او را با خود ببرد و یكى شب كه مالك بن ريب در بیابانی بیتونه کرده بود ، گرگی درنده بر وی حمله کرد مالك آن حیوان را به زجر و دفع نتوانست دور دارد پس با شمشیر تیزش بکشت و این شعر گفت:

اذئب القضا قد سرت للناس ضحكة *** تغادى بك الركبان شرقا الى غرب

الى آخر ها ، ابو عبيده حکایت کرده است که سبب خروج مالك بن الريب بجانب خراسان و اتصال بخدمت سعید ظرطه بود که از وی روی نمود و من از کیفیت آن از وی پرسیدم گفت مالك وقتی نزد ليلى اخيلية بيامد و با او بحديث بنشست و مدتی انشاد اشعار نمود، لیلی بملاطفت بحديثش روی آورد و از انشادش اظهار شگفتی فرمود چندان که مالک در وصال آن آفتاب بی همال بطمع افتاد.

در این حال نگران شد که جوانی مانند شمشیر هندی بیامد و در کنار لیلی

ص: 328

بنشست لیلی از مالك روى بگردانید و چنان بچشم خواری در مالك نگران شد که گویا او را مانند عصفوری می شمارد و تمام اوقات خود را با صاحب خود بگذرانید.

مالك از كردار لیلی خشمگین شد و به آن مرد روی آورد و گفت کیستی گفت توبة بن الحميّر ، مالك گفت هیچ مایل بمصارعت و کشتی گیری باشی ، گفت تو میهمان ماهستی و با ما مجاور می باشی این چه اندیشه است که تو را پیش آمده گفت ناچار بباید با من مصارعت کنی و چنان دانست که آن سخن که توبة گفت از بیم او بود ازین روی بر لجاج و ابرام بیفزود .

توبة چون این حال بدید برخاست و با وی بکشتی در آمد و مالک را چنان بر زمین بر زد که صدائی هولناک از مالك بلند شد لیلی از آن ضرطه بخندید و مالك سخت شرمسار شد و بجانب خراسان روی نهاد و گفت ازین پس در بلاد عرب زیستن نجویم تا ازین گونه حدیث داستان نمایند و در خراسان بماند تا در آن جا بمرد و قبرش در خراسان مشهور بود.

مدائنی گوید یکی روز مالك بن ريب و ابو حردبه و شظاظ با هم بنشستند و گفتند بیائید تا از حکایات عجیبه خویش که در ایّام سرقت ظاهر کرده ایم داستان کنیم.

ابو حردبه لب بسخن بر گشاد و گفت از داستان ها و سرقت های غریب من این است که وقتی با جماعتی در سفری مصاحبت نمودم و با آن جماعت مردی بر وحلی بر نشسته و مرا آن رحل و بار اندر نظر جلوه گر آمد و با رفیق خود گفتم سوگند با خدای رحل این مرد را می دزدم و تا حق الجماله و مژدگانی بمن ندهد بدو باز ندهم.

پس چشم بدو بر دوختم گاهی که نگران شدم خواب بر وی چیره گشته و سرش را همی فرود آورد پس زمام شترش را بگرفتم و او را بیرون از جاده ببردم تا در مکانی بیرون از اغیار که هیچ کس بفریاد هیچ کس نرسیدی در آوردم این وقت شترش را بخوابانیدم و آن مرد را از فراز شتر بر زمین افکندم و هر دو دست

ص: 329

و هر دو پایش را بر بستم و شتر را حرکت داده از وی پنهان ساختم آن گاه نزد رفقای خویش باز شدم و ایشان آن مرد رفیق خود را گم کرده استرجاع همی نمودند و در بیدای حیرت و اندوه بودند .

گفتم شما را چیست گفتند فلان صاحب خود را مفقود نمودیم گفتم من از تمامت شما بنشان و اثر او عالم تر باشم حواله و مزدی از بهر من مقرر دارید ایشان چنان کردند و من با آن جماعت برفتیم و همی بر اثر او راه سپردیم تا او را دریافتند و بدو گفتند چگونه بر این حال افتادی .

گفت ندانم همی دانم پینکی مرا فرو گرفت و چون بیدار شدم پنجاه سوار برگرد خود بدیدم مرا بگرفتند با ایشان قتال دادم آخر الامر چیره شدند ابو حردبه می گفت من از دروغ او خندان بودم آن جماعت حق العمل مرا بدادند و او را با خود بردند.

و از دزدی های عجیب من این است که وقتی مردی بر من بر گذشت و ناقه و جملی با خود داشت و خود بر ناقه سوار بود با خود گفتم هر دو شتر را از وی می ستانم پس با وی راهسپار شدم تا این که سرش از خواب گران گردید پس بشتافتم و جمل را بگرفتم و براندم و در علف زار ها پنهان کردم و آن مرد در این حال بیدار شد و شتر خود را نیافت از ناقه بزیر آمد و زانویش بر بست و در طلب جمل روان گشت من بشتافتم و عقال از ناقه برداشتم و بيك سوى براندم .

چون داستان ابو حردبه باین جا رسید رفقا گفتند ويحك تا بكجا باين حال می باشی گفت ساکت باشید گویا شما نگران من هستید که توبه کرده ام و اسبی بخریده ام و بجهاد بیرون شده ام و در این حال که در میدان ایستاده ام ناگاه تیری بمن در رسید و در گلویم بنشست و شهید بمردم .

می گوید چنان بود که گفت چه از افعال خویش تائب شد و ببصره در آمد و اسبی بخرید و بغزو روم برفت و تیری بر نحرش بیامد و شهید شد.

ص: 330

بالجمله رفقا بشظاظ روی کردند و گفتند از غرایب ایام دزدی و راه زنی خود باز گوی گفت فلان مرد از مردم بصره را دختر عمّی با دولت بسیار و بضاعت کافی بود و ولایت آن زن باین مرد تعلق داشت و آن مرد دارای چند زن بود و هر کس دختر عمش را خواستار شدی پذیرفتار نشدی و مردی توان گر از مردم بصره خواستاری کرد هم چنان برخور داری نیافت.

تا چنان افتاد که این مرد با قامت حج برفت و در يك منزلى بصره نزديك به کوهی سنام نام در مکانی وفات کرد و مدفون شد و آن زن را همان مرد خواستار در حباله نکاح در آورد.

شظاظ می گوید گروهی برفاقت و صحابت هم دیگر با گندم و متاعی بسیار از بصره بیرون آمدند من نیز در هوای ایشان و اموال ایشان از دنبال ایشان روان شدم تا گاهی که فرود آمدند و بخفتند از امتعه ایشان بر گرفتم از آن پس آن قوم مرا بگرفتند و سخت بزدند و برهنه کردند و آن چه داشتم از قلیل و کثیر بر گرفتند و این حال در شبی بس سرد بود هم چنان مرا بیفکندند و بر فتند.

با خود گفتم در این تاریکی و سرما و این بیابان چه خواهم ساخت در این هنگام بیاد مقبره آن مرد بیفتادم و بدان جا شدم و لوح گور را بر کندم و گور را حفر کردم و بقبر اندر شدم و آن لوح را بر دهان گور استوار ساختم و با خود گفتم اکنون تواند بود که جانی بسلامت در برم و ازین پس از دنبال این جماعت بروم و تلافی آن چه با من بجای آورده اند بگذارم .

اتفاقا آن مرد که آن زن را تزویج نموده با رفقای خود به آن گور بر گذشت و من در آن قبر جای داشتم بر فراز گور توقف کرده با رفقای خود گفت سوگند با خدای باین قبر فرود می شوم تا بنگرم که هیچ می تواند در حمایت این زن بر آید و او را از شوی کردن باز دارد.

شظاظ می گوید : صدای آن مرد را بشنیدم و بشناختم و بناگاه سنك قبر را بر کنده و با شمشیر برهنه از قبر بیرون شدم و گفتم آری سوگند بپروردگار

ص: 331

کعبه او را حمایت می کنم .

چون آن مرد این حال عجیب را مشاهدت کرد چنان بیهوش بیفتاد که حرکت از وی برفت پس بر روی او بنشستم و آن چه جامه و اسباب و وجه نقد بود بر گرفتم و نزديك بطلوع آفتاب فرار کردم و آن اشیاء مسروقه را با خود ببردم و گاه بگاه در پاره مجالس آن مرد را نگران شدم که با مردمان داستان همی راند و گفت ای مردم بصره بخداوند سوگند که همان شخص مرده که آن زن را از شوی کردن مانع می شد از قبر خویش بیرون شد و با کفن با ما در آویخت و یک روز بآن حال بزیست و فرار کرد .

مردمان از داستان او در عجب می شدند و آنان که بعقل و شعور بر خور دار بودند تکذیب و آنان که بجامۀ حمق پوشش داشتند تصدیق می نمودند و من که بتمام آن داستان علم داشتم از کمال حیرت و تعجب خندان همی بودم چون حکایت باین مقام رسید رفقا گفتند داستانی دیگر باز گوی گفت داستانی ازین عجیب تر و بحماقت بعضی کسان گواه تر باز نمایم .

همانا وقتی از اوقات که برای سرقت در پاره راه ها عبور می دادم و سوگند بخدای هیچ چیز نیافتم و درختی با برك و شاخ در آن مکان بود که سواران در سایه اش استراحت می ورزیدند و در آن مکان جز آن هیچ درختی نبود در این اثنا مردی را بر حماری سوار بدیدم با او گفتم آیا بسخن من گوش می دهی گفت آری گفتم بآن زمین که روی کرده ای ، دو اب را در شکم خود فرو می برد از آن جا بپرهیز.

آن مرد بكلام من التفاتی نکرد و من چشم بدو دوختم تا برفت و در مکانی بخفت این وقت بجانب دراز گوشش برفتم و پاره از دنب و دو گوشش را بریده خر را ببردم و از دور نگران آن مرد بودم.

چون از خواب سر بر گرفت در طلب حمار بر آمد و بر اثرش روان بود در این حال دم و گوش خر را بدید و گمان کرد که همان بود که من بدو گفتم و همی گفت سوگند بجان خودم مرا از چنین حال بیم دادند لکن در من اثر نکرد و همی این

ص: 332

سخن را مکرر کرد و از بیم این که در زمین فرو نرود شتابان گریزان گشت پس آن چه در بار داشت بر گرفتم و بر حمار بر نهادم و کام کار نزد اهل و عیال خود شدم .

ابو الهیثم گوید از آن پس حجاج بن یوسف تنی از خوارج را در بصره بر دار بر زد و شب هنگام بدیدار مصلوب برفت ناگاه مردی را در برابر مصلوب بدید که روی با وی داشت حجاج نزديك شد و گوش باز داد و شنید آن مرد با آن مصلوب می گوید این سواری تو بطول انجامید حجاج گفت این شخص کیست گفتند شظاظ راه زن است، گفت سوگند با خدای ترا نیز از دنبال او می فرستم .

آن گاه در همان جا بایستاد و بفرمود آن شخص را از دار بزیر و شظاظ را بر دار بر آوردند.

ابن اعرابی گوید گاهی که سعید بن عثمان از خراسان باز می گشت مالك بن ریب در طی راه مریض شد و در آن منزل بمرد و قبرش در آن جا معروف است و در مرثیه خویشتن شعری چند بگفت.

بیان احوال قحيف بن حمير: از شعرای عصر خلفای بنی امیه

القحيف بن حمير احد بني قشير بن مالك بن خفاجة بن عقيل بن كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعه شاعرى مقلّ از شعرای دولت اسلام است ، در جلد بیستم اغانی مذکور است که قحیف در اشعار خود نام خرقاء معشوقه ذي الرمة شاعر مشهور را که در ابیات خود نام می برد یاد می نمود صبّاح بن حجاج از پدرش حکایت کند و گوید وقتی بر خرقاء بگذشتم و این وقت در فلجه بود.

با من گفت آیا حجّ خویش را بگذاشتی و باتمام رسانیدی ، گفتم آری گفت هیچ کار نکرده باشی گفتم از چه روی گفت زیرا که بقصد من نیامدی و بر من سلام

ص: 333

تراندی، آیا این شعر ذی الرمة را بگوش نسپردۀ :

تمام الحج ان تقف المطايا *** على خرقاء واضعة اللثام

یعنی اتمام و اکمال حج این است که شتران بر پیش گاه خرقاء وقوف گیرند و مردم حاج بعرض سلام و تحیت پردازند ، گفت ای خرقاء هیهات آن رخشندگی دیدار و طراوت رخسار و نعومت اندام و خرام رفتار از تو برفت ، خرقاء گفت چنین هرگز مگوی مگر شعر عم خود قحیف را نشنیده باشی :

و خرقاء لاتزداد الاّ ملاحة *** ولو عمرت تعمير نوح و جلت

یعنی اگر خرقاء باندازه عمر نوح علیه السلام در جهان بماند جز ملاحت بر ملاحت نیفزاید، عمرو بن ابی عمرو شیبانی داستان کرده است که قحیف با زنی از جماعت عبس حدیث می راند و با ایشان مجاورت گرفت و یک ماه نزد آن جماعت بماند و دل بهوای آن ماه روی بباخت و به آن زن از بضاعت و مکنت و استطاعت خود باز نمود و آن زن عبسیه که چهرۀ دل اویز و موئى مشك بيز داشت نیز او را دوست دار و طالب و بعلاوه نعمت جمال بدولت کمال نیز آرایش داشت.

چون روزگاری بر آن حال بر گذشت و قحیف کذبش روشن گشت و در آن چه میعاد می نهاد وفا نکرد شرمسار از آن جا برفت و گفت :

تقول لى اخت عبس ما أرى ابلا *** و انت تزعم من و الاك صنديد

الى آخر ها ، ابو عمرو شیبانی گوید چنان اتفاق افتاد که ولید بن يزيد بن عبد الملك وقتى علىّ بن مهاجر بن عبد اللّه کلابی را در یمامة ولايت داد و چون وليد بقتل رسید مهیر بن سلمی حنفی نزد پسر مهاجر آمد و گفت ولید را بکشتند و ترا بر من حقی است و پدر تو با من اکرام می نمود اکنون یکی از سه کار را اختیار کن اگر خواهی در میان ما بباش و مانند يک تن از ما شو و اگر خواهی از میان ما بسرای عمّ خودت انتقال بده و با آنان که با تو هستند در آن جا منزل کن تا گاهی که فرمان خلیفه باز آید و بآن دستور رفتار نمای و اگر خواهی ازین اموال که نزد تو فراهم است هر مقدار که طالبی بر گير و بسرای قوم و عشيرت خویش ملحق کرد.

ص: 334

على بن مهاجر ازین سخن سر بر کشید و پذیرفتار اشد و غضب آلود با مهیر گفت يا بن اللخناء تو مرا معزول می کنی، مهیر خشمگین بیرون شد و مردم یمامه با او متابعت کردند و در این هنگام ششصد نفر از مردم شام و ششصد تن از قوم او و آنان که بر وی ورود نموده بودند با علی بودند مهاجر ایشان را بخواند و آن داستان را براند ایشان امتناع نمودند و با وی مقاتلت ورزیدند و در این حال تیری بیامد و بر جگر مردی صنعت گر از اهل يمامه بنشست .

مهیر چون این حال بدید، گفت بر این جماعت حمله برید پس جمله را منهزم ساخته و جمعی از ایشان را بکشتند و بقصر حکومت در آمدند و آن قصر چوبین را بسوختند و اصحاب مهیر بقصر در آمدند و آن چه بود بر گرفتند و عبد اللّه بن نعمان بن قيسع با جماعتی در آن جا بماند و بیت المال را حفظ و حراست کردند .

مهیر لشکری بیاراست و همی خواست بدستیاری ایشان با بنی عقیل و بنى كلاب و ساير بطون بني عامر محاربت نماید چون این داستان به قحیف رسید این شعر بگفت :

امن اهل العراك عفت ربوع *** نعم سقياً لهم لو تستطيع

زيارتهم و لكن احضرتنا *** هموم ما يزال لها مشيع

الى آخر القصیده، این هنگام مهیر مردی از بنی حنیفه را که مندلف بن ادریس حنفی نام داشت بطرف فلج که نام منزلی از بنی جعده است مأمور کرد تا صدقات بنی كعب را بجمله مأخوذ دارد چون آن جماعت آن عزیمت را بدانستند در طلب یاری و فریاد رسی باطراف بفرستادند ابو لطيفة بن مسلمة العقيلی با جماعتی از مردم عقیل بیامدند و مندلف را بکشتند و قحیف این شعر را در این باب بگفت :

اتانا بالعقيق صريخ كعب *** فحن النبع و الاسل النهال

و حالفنا السيوف و مضمرات *** سواء هنّ فينا و العيال

ابو عمرو شینانی گوید وقتی یکی از فقهاء مکه نظر به قحیف افکند که تند

ص: 335

و نیز در چهره زنی بنظاره است فقیه او را نهی کرده و گفت آیا از خدا نمی ترسی که با زنی بیرون از محرمیت این گونه می نگری قحیف گفت :

تقول لى المفتى و هنّ عشية *** بمكة يرمحن المهذبة السحلا

تق اللّه لا تنظر اليهن يا فتى *** و ما خلتنی في الحج ملتمسا وصلا

بیان احوال راعی شاعر: از شعرای معاصرین خلفای بنی امیه

هو عبيد بن معاوية بن جندل بن قطن بن ربيعة بن عبد اللّه بن الحارث بن نمير ابن عامر بن صعصعة بن معاوية بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمة بن خصفة بن قيس بن عيلان بن مضر كنيتش ابو جندل و چون در توصیف شتر بسیار شعر می گفت و در نعت شتر جودت بکار می برد او را راعی لقب دادند و این لقب بر وی غلبه یافت.

در جلد بیستم اغانی مسطور است که راعی از فحول شعرای دولت اسلام و شاعری مقدم و مفضل بود و آن مقام داشت که با فرزدق و جریر اعتراض نمود و جرير خواستار شد که از هجو او زبان بر گیرد و راعی پذیرفتار نشد ، لاجرم از بلای هجای جریر رسوای روزگار گردید چنان که ازین پیش پاره حالات او در ذیل اخبار جرير مسطور شد .

محمّد بن سلام گوید راعی از رجال عرب و وجوه قوم خود بود و اشعار او با شعر هیچ شاعری معارضه و مشابهت نداشت گویا در بیابانی بی پایان بدون دلیلی شتابان است و معذلك مردى زشت زبان بود قوم خود را هجو می راند ازین روی جریر این شعر بگفت :

و قرضك في هوازن شرّ قرض *** تهجنها و تمتدح الوطايا

ص: 336

یونس حکایت کرده است که وقتی جندل پسر راعی بخدمت بلال بن ابی برده آمد و بلال را مدح کرده و از پدر خود راعی و اوصاف او نیز فراوان بر شمرده بود بلال گفت آیا پدرت همان کسی نباشد که در حق عمّه خود و مادر خود و زنی از اقوام خود می گوید:

فلما قضت من ذى الاراك لبانة *** ارادت الينا حاجة لا اريدها

و نیز چون جریر او را هجو نمود مغلوب و مقهور گشت ، جندل گفت اگر جریر بر وی غلبه کرد راعی نه از جهت عجز از هجوش زبان بر بست بلکه از نهایت خشم سوگند خورد که تا یک سال جواب او را نگوید مگر بی خبری ازین شعر او در حق عدی بن رقاع عائلی:

لو كنت من احدا يجى هجوتكم *** يا بن الرقاع ولكن لست من أحد

تابي قضاعة لم تعرف لكم نسبا *** و ابنا نزار و انتم بيضة البلد

چون بلال این جواب بشنید بخندید و گفت اما در این مسئله بصداقت سخن کردی .

عثمان بن نمیر از پدرش حکایت کرده است که گفت روزی نزد عباس بن محمد بودم موسی بن عبید اللّه بن حسن بر وی در آمد عباس گفت ای ابو الحسن از چیست که ترا متغیر الحال بینم گفت برای آنست که امیر المؤمنین برای من و عباس بن الحسن که پنجاه هزار درهم بیرون آورد و سی هزار درهمش را بعباس اختصاص داد .

سوگند با خدای برای خودم و شما ها مثلی و مانندی نیافتم مگر آن چه را که برادر بنی العنبر گفته است گاهی که او و راعی الابل در طایفه بنی زيد مناة مجاورت داشتند و آن جماعت را قانون آن بود که هر وقت راعی ایشان را مدح می نمود مال عنبری را می گرفتند و بصلۀ او می دادند، عنبری چون این حال را بدید این شعر را بگفت :

ايقطع موصول و يوصل جانب *** اسعد بن زيد عمرك اللّه اجمل

فانا بارض مهنا غير طائل *** متى تعلقوا بالرغم و الخسف ناكل

ص: 337

عباس در جواب موسی گفت همانا شما در شرف این قوم نزاع می ورزید و معذلك عباس همان کس باشد که در مرثیه بنت حيدة المحاربية مي گويد :

انت دون الفراش فابشرتنا *** مصيبتنا باخت بنی عداد

كان الموت لا يعنى سوانا *** عشية نحوها يحدوه حادى

فان خليفة اللّه المرجی *** و غيث الناس في الازم الشداد

وقتی مردی سواره بر راعی بگذشت و این شعر را همی تغنی و سرود نمود :

وعا و عوى من غير شيء رميته *** بقافية انفاذها تقطر الدما

خروج بافواه الرواة كانها *** قرا هندوانی اذا هز صمما

راعی این شعر و تغنی را بشنید و یکی را از دنبال سوار بفرستاد که گوینده این دو شعر کیست ؟ گفت جریر گفته است، راعی گفت هرگز نشود که وی بر من غلبه کند، سوگند با خدای اگر جنّ و انس نزد صاحب این دو شعر انجمن کنند در این شعر تغنی ننمایند.

ابو العزاف گوید راعی الابل با بنى سعد بن زيد مناة از قبیله تميم مجاورت گرفت و بنام زنی از ایشان از بنی عبد شمس که از آن در شمار بنی وابش بیامد این شعر را انشاد کرد :

بنى وابش انّا هوينا جواركم *** و ما جمعتنا نية قبلها معا

خليطين من حيين شتّى تجاورا *** جميعا و كانا بالتفرق اضيعا

ارى اهل ليلى لا يبالي اسيرهم *** على حالة المحزون ان يتصدعا

چون آن جماعت اشعار او را بشنیدند او را ازعاج کرده آزار نمودند چون راعی این روزگار ناهموار را بدید از میان ایشان بیرون شد و این شعر بگفت :

اری ابلى تكالاً راعياها *** مخافة جارها الدنس الذميم

و قد جاورتهم فرايت سعدا *** شعاع الامر عازية الحلوم

فامّی ارض قومك انّ سعدا *** تحملت المخازى عن تميم

و جندل پسر راعی نیز شاعر بود و این شعر از اشعار اوست :

ص: 338

طلبت هوى الغورى حتى بلغته *** و صيرت في نجدية ما كفانيا

و قلت لحلمى لا تزعنى عن الصبا *** و للّيث لا تذعر على الغوانيا

ابو عبیده گوید جندل پسر راعی را زنی از بنی عقیل بود و این جندل را بخل و امساك فراوان بود روزی بآن زن نظر کرد و نگران شد که از زحمت سختی معاش لاغر شده و گوشتش بر پوستش چسبیده پس این شعر بگفت :

عقيلته اما ملاث ازارها *** فضخم و اما لحمها فقليل

آن زن چون بشنید در جواب شوهر گفت:

عقيلته حسناء ازرى بلحمها *** طعام لديك ابن الرعاء قليل

کنایت از این که اگر تو مرا نزار می نگری نه از حیثیت طبیعت و سرشت من است بلکه چون طعام و شراب تو باندازه کفایت نیست این گونه گوشت از تنم برخاسته و لاغر و نزار شده ام جندل ازین جواب که موافق صدق و صواب بود بر آشفت و چون جلمود و جندل بجنك و جدل برخاست و آن زن را دشنام همی داد و بضرب مشت و چوب رنجور همی ساخت.

آن زن زبان بر گشود و گفت گفتی و جواب بشنیدی و بدروغ سخن کردی و براستی جواب دادم، خشم و ستیز و بغض و کین تو از چیست و این آشفتگی و آشوب و غضب و دشمنی تو با کیست.

بالجمله شرح پاره حالات و افعال و تفصيل بعضی از اشعار راعی در ذیل احوال عبد الملك و جرير مذكور شد.

بیان احوال ابن محرز: از مغنیان روزگار دولت بنی امیه

در جلد اول اغانی مسطور است مسلم بن محرز مکنی بابی الخطاب مولی

ص: 339

بنی عبد الدار از جماعت قصی و بقول ابن الكلبى اسمش سلم و بقولى عبد اللّه است و پدرش از جمله خدمه و سدنه کعبۀ معظمه و اصلش از مردم فرس با چهرۀ زرد و قامتی بلند و مسکنش گاهی در مدینه طیبه و وقتی در مکه بود.

چون بمدینه طیّبه در آمدی سه ماه در آن جا اقامت کردی و از عزَّة الميلاء علم كوفتن و نواختن بیاموختی و از آن پس بمکه شدی و سه ماه بزیستی و بعد از چندی بفارس برفت و الحان فرس و غنای ایشان را بیاموخت و از آن جا بشام برفت و الحان و اصوات روم و غنای ایشان را فرا گرفت .

آن گاه بسلیقۀ مستقیم و طبع خوش پسند از این آواز ها انتخاب کرده غثّ و ثمين نمود بعضی را موضوع و برخی را متروك داشته و پاره را با پاره ممزوج و از آن جمله آن اغانی را که در اشعار عرب صنعت نمود تالیف کرد و آن گونه اصوات اختراع نمود که هرگز مانندش شنیده نشد و در کار و کردار خود آن گونه دانشمند و زبر دست شد که صنّاج العرب نام یافت.

و اول کسی که غنای رمل نمود وی بود و پیش از وی هیچ کس این صوت را بفارسی ننواخته و نخوانده بود و سلمك مغنّی در ایام هارون الرشید یکی از الحان ابن محرز را بفارسی نقل کرده در آن تغنّی نمود. ابن محرز با مردمان آمیزشی نداشت ازین روی خامل الذكر بماند و جز غنایش را یاد نمی کردند و بیش تر اصوات او را کنیزکی از یکی از دوستان وی که با وی مؤالفت داشت اخذ نمود و مردمان از آن جاریه اخذ کردند.

و ابن محرز اول کسی است که بدو بیتی تغنّی نمود یعنی در دو شعر سرود نمود و بعد از وی دیگر سرود گران بدو اقتدا کردند و می گفت در يك شعر الحان را تمام نمی توان کرد.

و گویند از بدایت کار از ابن مسجح علم سرود بیاموخت و مدت ها بعلت جذام دچار و ازین روی از معاشرت خلفای زمان و مخالطت با دیگر کسان مهجور می زیست و هم بآن رنج سرای سپنج را سنج رحیل بکوفت .

ص: 340

در خبر است وقتی ابن محرز به آهنك عراق راه بر گرفت چون بقادسیّه رسید حنین سرودگر او را بدید گفت در این سفر بر چه مبلغ آرزو مندی گفت هزار دینار حنین پانصد دینار بدو بداد و گفت این وجه بگیر و ازین جا باز شو و قسم یاد کن که دیگر باز نشوی و حنین این مبلغ از آن بداد که نگران شد اگر این محرز بدان صفحات ت روی کند کار او را از رنك و روى بيفكند .

اسحق گوید با یونس گفتم از تمامت جهانیان سرودگر تر کیست ؟ گفت اگر خواهی تفسیر کنم و اگر نه با جمال پردازم گفتم مختصر گوی گفت ابن محرز است چه گویا گلش را از هر دلی بسرشته اند و ازین روی برای هر کسی بدل خواه او تغنی می کند و این حکایت درباره ابن سریج مغنی نیز مذکور شده است.

اسحق فحول مغنیان را باین ترتیب می دانست نخست ابن سریج و بعد از وی ابن محرز پس از او معبد چهارم غریض و بعد از وى مالك بن سمح .

عبد الملك بن الماجشون گوید این محرز از جمله مردمان نيك تر می سرود وقتی بر هند دختر كنانة بن عبد الرحمن بن فضلة بن صفوان بن امية بن محرز كناني حليف قريش بگذشت هند خواستار شد که برای او و دیگر زن ها که با وی مصاحبت داشتند غنا نماید.

ابن محرز گفت همان صوت را که حارث بن خالد بن عاص بن هشام مرا فرمان داد تا برای عایشه دختر طلحة بن عبيد اللّه - در آن شعر که حارث از بهر عایشه بگفته بود - تغنّی نمایم برای شما می سرایم و حارث در آن اوقات امیر مکّه بود گفتند تغنّی کن پس بخواند:

فوددت اذ شحطوا و شطت دارهم *** وعدتهم عنّا عواد تشغل

انّا نطاع و ان تنقل ارضنا *** او انّ ارضهم الينا تنقل

لترد من كتب اليك رسائلي *** لجوابها و يعود ذاك الدخلل

و ازین پیش باین اشعار اشارت رفت ابو ایوب مدینی گوید چون ابن محرز را حنین در طیّ راه عراق بدید گفت از بهر من آوازی را تغنّی کن ابن محرز این

ص: 341

شعر را بسرود :

و حسن الزبرجد في نظمه *** على واضح الليت زان العقودا

يفصل ياقوته درّه *** و كالجمر ابصرت فيه الفريدا

حنین چون آن گونه سرودن را بدید گفت در این سفر عراق بچه مبلغ اراده داشتی گفت هزار دینار گفت این پانصد دینار را بستان و این راه دراز را فرو گذار و بمكان خود راه بسیار چون این کردار حنین گوش زد دوستان او شد زبان بملامتش بر گشودند.

گفت سوگند بخداوند اگر ابن محرز قدم در عراق می نهاد و سرود او را می دیدند لقمه نانی از آن پس بمن نمی رسید و چنان بازارم کاسد و بازارش رایج می شد که ابد الدهر در زاویه اعتزال انتقال می دادم.

بیان احوال ابی و جزه يزيد بن عبيد: از معاصرین ابن زبیر و بنی امیه

در جلد یازدهم اغانی مسطور است که نام ابو وجزه يزيد بن عبید و بقولی یزید بن ابی عبید و نام برادرش عبيد است، با بنی سعد بن بكر بن هوازن من حيث الولاء نسبت می برد لكن اصلش از سلیم از جماعت بنی ضبیس بن هلال بن قدم بن ظفر بن حارث بن بهثة بن سليم است اما در کودکی با پدر خود پیوسته و در زمان جاهلیت اسیر و در بازار ذو المجاز در معرض بیع در آمد مردی از بنی سعد او را بخرید و در رشته عبودیت کشید .

چون کبیر گشت داوری بعمر بن الخطاب برد و داستان خود را معروض داشت عمر فرمود مردم عرب را اسیری نشاید و این مرد بر تو منت دارد اگر خواهی با وی بپاى والاّ بقوم و عشيرت خويش ملحق شو.

ص: 342

ابو وجزه در میان بنی سعد اقامت کرد و پای شان منسوب شد و جناب حلیمه خاتون که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم را شیر بداد ازین جماعت بود و آن جماعت باین شرافت مفاخرت داشتند و باین ادنی وسیله بر سایر هوازن بلکه بر سایر طبقات ناس مباهات می ورزیدند.

و در روایتی دیگر پدر ابو وجزه اسیر شد و مولایش وقتی ضربتی بدو بزد و ازد عمر داوری برد مولایش او را آزاد ساخت، بالجمله ابو وجزه از جمله تابعین است و از جماعتی از اصحاب رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم روایت می کرد و عمر را بدید و از وی روایتی نداشت لكن از عبد اللّه بن عمر روایت می نمود و جمعی از وی راوی بودند.

موسى بن شبة كويد از ابو وجزة السعدى شنيدم می گفت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم می فرمود ﴿ لَيْسَ شَعْرِ حَسَّانَ بْنِ ثَابِتٍ وَ لَا كَعْبِ بْنِ مَالِكٍ وَ لَا عَبْدِ اللَّهِ بْنَ رَوَاحَةَ شَعْراً وَ لَكِنَّهُ حکمة﴾ ابن قتیبه گويد ابو وجزة در سال يكصد و سی ام هجری وفات نمود و او همان کس باشد که در این شعر خود بعجوزی تشبیب نماید و گوید:

يا ايّها الرجل الموكل بالصبا *** فيم ابن سبعين المعمّر من دد

حتام انت موكل بقديمة *** امست تجدد كاليماني الجيّد

زان الجلال كمالها و رسابها *** عقل و فاضلة و شيمة سيّد

ضنّت بنائلها عليك و انتما *** غرّان في طلب الشباب الاغيد

فالان ترجو ان تثيبك نائلا *** هيهات نائلها مكان الفرقد

و نيز خبر استقساء عمر بن الخطاب و آمدن باران بنحو استغفار از وی روایت شده چنان که در اغانی مسطور است و هیچ از شأن و رتبت خلافت اسلام و نسبت به نیابت حضرت سیّد الانام صلی اللّه علیه و آله و سلم بعید نیست که خداوند تعالی اجابت فرماید.

وقتی ابو وجزه سعدی و ابو زید اسلمى بآهنگ مدینه بیرون شدند و ابو وجزه در مدح آل زبیر و ابو زید در مدح ابراهيم بن هشام مخزومی شعری انشاد کرده ، ابو وجزه با ابو زید گفت هیچ می خواهی تا من بهر چه از آل زبیر صله یافتم با تو

ص: 343

مشارکت کنم و تو نیز در آن چه از ابراهیم یافتی با من شرکت کنی ابو زید گفت کند با خدای هرگز این کار نکنم چه امید من از امیر بزرگ تر از امیدواری تو می باشد به آل زبیر .

پس هر دو تن بمدینه بیامدند و ابو زید بخدمت ابراهیم در آمد و شعر خویش را بخواند و همی صیحه بر کشید و دهان طمع بر کشود ابراهیم را خشم در ربود و بفرمود این اعرابی جلف را بزنید و بیرون کنید و از آن طرف ابو وجزه آل زبیر را قرائت مدایح کرد و ایشان فرمان کردند تا مقداری کثیر خرما بدو بدهند .

حکایت کرده اند که ابو وجزه سعدی زینب دختر عرفطة بن سهل بن مكدم مزنيّة را تزویج و عبید از وی متولد گشت و آن زن فرتوت شد و ابو وجزه او را دشمن می داشت لكن بواسطه شرف و جلالتی که در وی بود با وی می زیست و روزی با او گفت:

اعطى عبيداً و عبيد مقنع *** من عرمس محزمها جلنفع

ذات عساس ما تكاد تشبع *** تجتلد الصخر و ما ان تبضع

تمّر في الدار و لا تورّع *** كانّها فيهم شجاع اقرع

زينب مادر وجزه این شعر در جوابش بگفت :

اعطى عبيدا من شييخ ذى عجر *** لاحسن الوجه و لا سمح يسر

يشرب عسّ المذق في اليوم الخصر *** كانّما يقذف في ذات السعر

تقاذف السيل من الشعب المضر

و هم ابو وجزه این شعر را با پسرش عبید گوید :

يا راكب العيس كمرداة العلم *** اصلحك اللّه و ادنی و رحم

انّ انت ابلغت و اديت الكلم *** عنى عبيد بن يزيد لو علمٍ

قد علم الاقوام ان سينقم *** منك و من امّ تلقتّك و عمٍ

ربّ يجازى السيئات من ظلم *** انذرتك الشدة من ليث أضمّ

عاد ابی شبلین فرفار لحم *** فارجع الى امثك تفرشك و نم

ص: 344

الى عجوز راسها مثل الارم *** فاطعم فانّ اللّه رزاق الطعم

عبید در پاسخ پدرش این شعر را بگفت :

دعها البا وجزة واقعد في الغنم *** فسوف يكفيك غلام كالزلم

مشمّر يرفل في نعل خذم *** و في قفاه لقمة من اللقم

قد ولهت الافها غير لمم *** حتّى تناهت في قفا جعداحم

مسعود بن مفضل مولى آل حسن بن حسن حکایت کند که ابو وجزه و قومش را قحط سالی در سپرد و روی بخدمت عبد اللّه بن الحسن و برادرانش آورده چون خدمتش را دریافت مدیحه خود را بعرض رسانید :

أثنى على ابنى رسول اللّه افضل ما *** اثنی به احد يوما على احد

السّيدين الكريمي كلّ منصرف *** من والدين و من صهر و من ولد

ذرّية بعضها من بعضها غمرت *** في اصل مجد رفيع السمك و العمد

ماذا بنى لهم من صالح حسن *** و حسن و عليّ و ابتنوا لغد

فكرّم اللّه ذاك البيت تكرمة *** تبقى و تخلد فيه آخر الابد

هم السدى و الندى ما في قتالهم *** إذا تعوجت العيدان من اود

مهذبون هجان امّهاتهم *** اذا نسبن زلال البارق البرد

بين الفواطم ما ذا تمّ من كرم *** الى العواتك مجد غير منتقد

ما ينتهى المجد الاّ في بنى حسن *** و بالهم دونه من دار ملتحد

عبد اللّه بن الحسن و حسن و ابراهیم بفرمودند تا یک صد و پنجاه دينار زر سرخ بدو عطا کردند و شتران او را از گندم و خرما گران بار ساختند و البسه بسیارش بپوشانیدند .

حکایت کرده اند که چون ابو حمزه ازدی شاری بر مدينه غلبه یافت عبد الملك ابن يزيد بن محمّد بن عطية السعدى بقتال او مأمور و آماده شد و مروان بن محمّد مبلغی زر و سیم بدو بفرستاد تا بهر کس لازم داند پراکنده سازد و از جمله آنان که از آن مال بهره و فریضه یافت ابو وجزه و دو پسر وی بودند پس ابو وجزه سوار بر اسبی

ص: 345

بیرون شد و همی این شعر را با رجوزه قرائت کرد:

قل لأبي حمزة هيد هيد *** اتاك بالعادية الصنديد

بالبطل القرم ابى الوليد *** فارس قیس نجد ها المعدود

في خيل قيس و الكماة الصيد *** كالسيف قد سلّ من الغمود

محض هجان ماجد الجدود *** في الفرع من قيس و في العمود

فدى لعبد الملك الحميد *** مالي من الطارف و التليد

يوم تنادى الخيل بالصعيد *** كانِّه في جنن الحديد

سيد مذلِّ عزَّ كلّ سيد

و عبد الملك هم چنان با مردم خود راه نوشت و از لشکر شام جمعی بدو پیوست و با دوازده هزار تن مرد سپاهی با ابو حمزه دچار شد و تا شامگاه قتال داد چندان که جماعتی از صنادید سپاه را بلا ها و رنج ها فرو گرفت این وقت با وی ندا کردند يا بن عطية خداوند عزّ وجلّ شب را برای آسودن و آرمیدن مقرر داشته پس سکون بگیرید تا ما نیز ساکن شویم .

عبد الملك باين سخنان التفات ننمود و قتال بنمود تا جملگی را بعرصۀ هلاك و دمار بسپرد و ابو وجزه بعبد الملك بن عطية انقطاع داشت و عبد الملك او را عطا ها می کرد و خوردنی و پوشیدنی عیالش را متحمل می گشت و ابو وجزه مداح وی بود و در مدح او گوید:

حنّ الفؤاد الى سعدى و لم تثب *** فيم الكثير من التحنان و الطرب

قالت سعاد ارى من شيبه عجبا *** مهلا سعاد فما في الشيب من عجب

الى آخر ها ، و او را در حق عبد الملك و بنی عطية جميعاً و داستان ابو حمزه خارجی اشعار آب دار است، هیثم بن عدی گوید ابو وجزء سعدی به آل زبیر انقطاع داشت و عبد اللّه بن عروة بن الزبير خاصه در حق او اکرامی مخصوص می ورزید و بامر معیشت وی توجه داشت تا گاهی که بدو گفتند ابو وجزه در خدمت عبد اللّه بن الحسن ابن الحسن بن علي بن ابي طالب علیه السلام شده و آن جناب را مدح کرده و بصله و جایزه

ص: 346

برخور دار گشته است.

پسر عروه آشفته شد و ابو وجزه را مطروح و متروك ساخت و از رعایت حالش نظر بپرداخت ابو وجزه ازین خشم و غضب استفسار نمود اصمّ بن ارطاة خبر داد ابو وجزه زبان بمدح آل زبیر بر گشود و عبد اللّه بن عروة بعنایت و رعایتی که با وی می ورزید باز نگشت و خوشنود نشد تا گاهی که ابو وجزه این شعر بگفت :

آل الزبير بنو حرّة *** مروا بالسيوف صدور اخناقا

الى آخر الابيات ، چون این شعر را برای عبد اللّه انشاد کرد ، خوشنود شد و بعالم اول با وی باز گشت.

بیان احوال عویف بن معاويه: از شعرای زمان دولت بنی امیه

در جلد هفدهم اغانى مسطور است هو عويف بن معاوية بن عقبة بن حصن و قيل ابن عقبة ابن عيينة بن حصن بن حذيفة بن بدر بن عمرو بن جوية بن لوذان بن ثعلبة بن عدى بن فزارة بن ذبيان بن بغيض بن ريث بن غطفان بن سعد بن قيس بن عيلان بن مضر بن نزار و عويف را عویف قوافی گویند از شعرای دولت امویه و ساکنین کوفه و خاندان قديم مفتخر عرب است .

ابو عمرو بن العلا گوید که مردم عرب بعد از خاندان هاشم بن عبد مناف در جماعت قریش سه خاندان و بقولی چهار خاندان را در میان قبایل بشرف و بزرگی می شمارند اول از خاندان آل حذيفة بن بدر فزارى : بيت قيس و از بيت آل زرارة بن عدس دار میین : بیت تمیم و از بیت آل ذى الجدين بن عبد اللّه بن همام : بیت شیبان و از بيت بنی الدیان از بني حارث بن كعب بيت يمن است و اما قبیله کنده را از اهل بيوتات نشمارند بلکه ملوك و سلاطین هستند.

ص: 347

ابن کلبی گوید کسری پادشاه ایران با نعمان فرمود آیا در عرب قبیله هست که بر قبیله دیگر شرف جوید؟ گفت آری گفت بچه چیز گفت هر کس سه پشت او ریاست نماید و پشت چهارم در ریاست بکمال رسد و خانوادگی قبیله او در خانه او منتقل شده باشد .

کسری فرمود این شأن و رتبت را برای من طلب كن نعمان جز در آل حذيفة ابن زید در بیت قیس بن عيلان و در آل حاجب بن زرارة در بیت تمیم و در آل ذی الجدین در بیت شیبان و در آل اشعث بن قیس در بیت کنده نیافت.

می گوید پس این قبایل و عشایر ایشان فراهم شدند و بفرمان کسری حکامی عادل برای تصدیق ایشان مشخص کردند و از هر قومی شاعر هر قبیله حاضر گردید آن گاه با ایشان فرمود ببایست هر مردی از شما از مآثر قوم خود تکلم نماید و افعال ایشان را یاد کند و شاعر ایشان در تصدیق آن شعر بخواند و براستی بگوید .

پس حذيفة بن بدر که از تمامت قوم خود کهن سال تر و در بلاغت و زبان آوری مقدم بود بپای خواست و گفت «لقد علمت معدّ انّ منا الشرف الاقدم و العزّ الاعظم و مأثرة الصنيع الأكرم» مردم معدّ یعنی اصل عرب که بمعدّ بن عدنان تشرف جویند می دانند که شرف اقدم و عزّ أعظم و مآثر عالی و آثار گرامی از ماست .

آنان که در اطراف او بودند گفتند یا اخا فزاره این سخن از چیست گفت « السنا الدعائم التي لاترام و العزّ الذي لايضام» کنایت از این که نه ما آن مردمی هستیم که هیچ کس مقام و منزلت ما را آرزو نتواند کرد و بنای شأن و عزّ ما را متزلزل نتواند ساخت ؟ با وی گفتند بصداقت سخن کردی پس شاعر ایشان بپای خاست و این شعر بخواند :

اذا قست ابيات الرجال ببيتنا *** وجدت له فضلا على من يفاخر

فمن قال كلا او اتانا بخطة *** ينا فرنا يوماً فنحن نخاطر

تعالوا فعدوا يعلم الناس اينا *** له الفضل فيما اورثته الاكابر

و در این ابیات از مفاخر خاندان و مآثر دودمان و فضل و فزونی بر دیگران

ص: 348

باز نمود ، آن گاه بسطام بن قيس بپای خاست و گفت «لقد علمت ربيعة انّا بنات بيتها الذى لا يزول و مغرس عزّها الذى لا ينقل» مردم ربيعه می دانند که مائیم اصول و اغصان و نو نهالان خاندان او که هرگز بصر صر حوادث متزعزع و بنیاد شرف و ريشه عزّ و عظمت ما متضضع نشود و مائيم بوستان عزّ و جلال و باغستان شأن و كمال ایشان که هرگز جای بجای نشود، کنایت از این که مرکز عزّ و شرف ايشان مائیم و هیچ وقت این فخر و مباهات از دودمان ما بدیگران انتقال نگیرد .

گفتند یا اخا شیبان این سخن بچه دلیل گذاری گفت «لانّا ادرکهم للثار و اقتلهم للملك الجبّار و اقولهم للحق و الدّهم للخصم» بعلت آن که از تمامت ایشان خون خویش بهتر جوئیم و با ملوك جبار و سلاطین نامدار نيك تر پيكار دهیم و از سخن حق بیش تر نگذریم و در کار خصومت سخت تر باشیم این وقت شاعر ایشان بپای شد و این شعر بمفاخرت بر خواند:

لعمرى لبسطام احقّ بفضلها *** و اولی ببيت العز عزّ القبائل

فسائل ابيت اللعن عن عزّ قومنا *** اذا جدّ يوم الفخر كلّ مناضل

السنا اعزّ الناس قوما و اسرة *** و اضربهم للكبش بين القبائل

فيخبرك الاقوام عنها فانّها *** وقايع ليست نهزة للقبايل

وقایع عزّ كلّها ربعية *** تذل لهم فيها رقاب المحافل

اذا ذكرت لم ينكر الناس فضلها *** و عاذ بها من شرّها كلّ قايل

و انّا ملوك الناس في كلّ بلدة *** اذا نزلت بالناس احدى الزلازل

و در این اشعار اقوال بسطام را تصدیق و بفضیلت و فزونی او و شرف خاندان و عزت دودمان ایشان و وقایع و مآثر جلیله ایشان تصریح نمود بعد از آن حاجب ابن زرارة بپای ایستاد و گفت «لقد علمت معدّ انا فرع دعاتها و قادة زحفها» مردم معدّ و قبیله ایشان می دانند که مائیم مهتر بزرگان و سردار و سرهنك و پیش رو و پیش آهنگ.

لشکریان ایشان گفتند یا اخا بنی تمیم بچه سبب این سخن کنی گفت «لانا

ص: 349

اكثر الناس اذا نسبنا عدداً و انجبهم ولداً و انا اعطاهم للجزيل و احملهم للثقيل» زیرا که در عدد از تمامت مردمان بیش تریم و از حیثیت اولاد نجیب تر و در میدان بذل و عطا بوعده و وفا حاضر تر و بر جمیل حوادث و صوا در جهان توانا تر هستیم آن گاه شاعر ایشان بپای شد و این اشعار قرائت کرد :

لقد علمت قيس و خندف كلّها *** و جلّ تميم و الجموع التي ترى

بانّا عماد في الامور و انّنا *** لنا الشرف الضخم المركب في الندى

و انّا ليوث الناس في كلّ مازق *** اذا اجتز بالبيض الجماجم و الطلی

و انّا اذا داع دعانا لنجدة *** اجبنا سراعاً في العلا ثمّ من دعا

فمن ذا ليوم الفخر يعدل عاصما *** و قيساً اذا مد الاكفّ الى العلا

فهيهات قد اعيا الجميع فعالهم *** و فاتوا بيوم الفخر مسعاة من سعى

و ازین اشعار به شجاعت و بسالت و عظمت خاندان ایشان و مفاخرت و مباهات ایشان اشارت نمود ، چون کسری این جمله را از ایشان بشنید گفت این جماعت بجمله سادات و بزرگان قوم هستند و هر يك بریاست قبیله خود شایسته اند و در حق ایشان تمجید و تحسین فرمود ، بالجمله عویف را بسبب این شعر او عويف القوافی گفتند :

ساكذب من قد كان يزعم اننی *** اذا قلت قولا لا اجيد القوافيا

روزی جریر بن عبد اللّه بجلی در مسجد عبادت خود جای داشت عویف بر فراز سرش بایستاد و گفت:

اصبّ على بجيلة من شقاها *** هجائی حين ادركنى المشيب

جریر با عویف گفت آیا اعراض طایفه بجیله را از تو خریدار نشوم ، گفت خریدار باش جریر گفت به چند مبلغ بباید خرید گفت بهزار درهم و باره راهوار جریر آن جمله را تسلیم نمود و عویف گفت :

لولا جرير هلكت بجيلة *** نعم الفتى و بئست القبيلة

جریر گفت گمان ندارم که ایشان ازین بعد از شرّ زبان تو محفوظ مانند

ص: 350

حکایت کرده اند كه هيچ يك از ولاة اولاد عبد الملك بن مروان چون وليد بن عبد الملك برعايت جانب قوم و عشيرت خويش و رشك و حسد نبود ، روزی مردمان را بار داد تا بدر گاهش حاضر شدند آن گاه بفرمود تا جماعت شعرا را رخصت ورود دادند و نخست کسی که در حضورش پیشی جست عویف قوافی فزاری بود و اجازت خواست تا بعرض اشعار پردازد.

ولید گفت بعد ازین مضامین و معانی که در مدح اخی بنی زهره انشاء کرده چه برای من باقی می ماند ، عویف گفت با آن مدیحه که درباره امیر المؤمنین گفته ام در حق دیگران چه گفته ام ، ولید گفت آیا تو نیستی آن کس که می گوید :

يا طلح انت اخو الندى و حليفه *** انّ الندى من بعد طلحة ماتا

انّ الفعال اليك اطلق رحله *** فبحيث بت من المنازل باتا

آیا تو گوینده این شعر نیستی:

اذا ما جاء يومك يا بن عوف *** فلا مطرت على الارض السماء

ولا سار البشير بغنم جيش *** ولا حملت على الطهر النساء

تساقى الناس بعدك يا بن عوف *** ذريع الموت ليس له شفاء

در این اشعار باز می نماید که ای پسر عوف هر وقت از روی زمین در زیر زمین جای کنی آسمان بر زمین نبارد و لشکری بکشوری نتازد و مژده فتح و ظفر و غنیمت نیاورد و هیچ زنی آبستن نشود و بعد از این که تو بدیگر جهان شدی مردمان را بمرك بی دوا و فنای بی شفا دچار ساختی.

ولید گفت آیا تو خود بعد از مرگ او در حضرت ما بپای نیستی کنایت از این که گفتی بعد از وی تمامت مردم روزگار دست خوش هلاك و دمار شوند تو خود چگونه در پیش گاه ما زنده و حاضری ؟ سوگند با خدای هرگز از تو استماع شعری نکنم و به جبّه و دیناری بهره مند نگردانم، آن گاه بفرمود تا او را بیرون کردند و بقیه این حکایت در ذیل کتاب احوال حضرت باقر علیه السلام و ايام وليد بن عبد الملك مسطور است چون صدر حکایت با آن چه سابق مذکور شد اندك بينونتی داشت در این جا

ص: 351

نگاشته آمد.

معلوم باد ابو الفرج در ذیل احوال عويف قوافی شرحی از داستان وقعه مرج راهط مسطور داشته و راقم حروف در جلد اول کتاب حضرت سجّاد و وقایع سلطنت مروان بن حکم مذکور داشته و تفاوتی در هر دو هست و مقام نگارش آن نیست و ازین پیش ، پاره حالات عويف قوافی در ذیل احوال عمر بن عبد العزيز و ديگران مسطور گشت.

بیان احوال عبد اللّه بن جحش :از شعرای ایام خلفای بنی امیه

در جلد هفدهم اغانى مسطور است که در مدینه زنی بود که صهباء نام داشت و او را آن روی دلاویز و موی مشك بيز و خوی بهجت انگیز و گفت و گوی ملاحت آمیز بود که آفتاب از پرتو رخسارش سایه جستی و ماهتاب از سایه زلفش مایه خواستی و این ماه روی زهره جبین از مردم هذیل شمرده شدی.

پسر عمّش او را در دواج ازدواج کشید و مدتی با وی بزیست و چون مخزن لالیش استوار و حقّه دوشیزگیش بکمال دشواری مهر دار بود ، تیر پسر عمّ را آماج نگشت و بازار عیش او را رواج نداد و چون تیر مرادش بر هدف عشرت ننشست و بوستانش را از نتیجۀ زندگانی آب نرسید و نهالی بر ندمید از جان و دل دشمن آب و گل وی گشت و خواستار طلاق و شوقمند فراق گردید.

پسر عمّ نیز چون نیروی سفتن و سوختن و سودن نداشت ناچار بطلاقش شهره آفاق و بفراقش در بوته احتراق دچار گشت و از آن پس در فصل خریف مردمان را بارانی شدید در سپرد و عقیق را سیلابی عظیم فرو گرفت مردم مدینه بیرون شدند صهباء نیز با ایشان راه بر گرفت و با عبد اللّه بن جحش و یاران او در نزهت گاهی

ص: 352

باز خورد و او را بدید و از هم جدا شدند و صهبا برفت تا بپایان رود خانه پیوست و چون مردمان متفرق شده بودند صهباء چون فلقه قمر برهنه در آب شد اتفاقا ابن جحش بر وی بگذشت یک دفعه دل بدو بسپرد و نیروی صبوری از وی برفت و سر گشته و پریشان گردید.

در مدینه زنی قطنه نام بود که دلالۀ بازار متاع نسوان شدی و بسرای زنان قرشيه و جز ایشان برفتی و بیامدی ابن جحش او را بدید و گفت صهباء را از بهر من خطبه کن گفت عیسی بن طلحة بن عبيد اللّه او را خواستار شده و مسئولش را باجابت مقرون داشته اند گمان نمی کنم ترا بر وی ترجیح دهند.

ابن جحش بر آشفت و زشت گفت و این عبد اللّه مردی جسور و غیور و دلیر بود با قطنه گفت اگر در این کار تدبیری نیندیشی و کار مواصلت را بخاتمت نیاوری هر مملوکی دارم آزاد باد اگر تو را بضرب شمشير تأديب نكنم.

قطنه مرك را در نظر بدید و از خدمت او بسرای صهباء راه بر گرفت و با اهل او و خود او بحدیث پرداخت و از هر رهگذر حکایت براند آن گاه از پسران او یاد کرد و با عمه صهباءِ گفت چه شد که از صهباء مفارقت کرد.

عمّه داستان پسر عم صهبا را و عدم قدرت او را بر ربودن بکارت وی باز گفت قطعه به آن طور که صهباء می شنید گفت این حالی است که بیش تر مردمان را در می سپارد و از بر گرفتن مهر دوشیزگی بیچاره می گرداند هیچ شایسته نیست که صهباء را جز با کسی که از قدرت و ضربتش خبر یافته باشند تزویج نمایند سوگند با خدای اگر ابن جحش صهبا را شوی گردد چنانش بسنبد و سوراخ گرداند که مروارید را سفته نمایند و اگر بر سنك سخت بسنبد سوراخش نماید پس از آن از سرای ایشان بیرون شد.

صهباء چون آن کلمات بهجت انگیز و بیانات شهوت خیز بشنید از دل و جان پذیرای سنان حوادث و تصال نوازل گشت و پوشیده بقطنه پیام کرد ابن جحش را بگوی تا بخواستگاری من لب گشاید.

ص: 353

قطنه شادمان گردید و ابن جحش را بدید و داستان بگفت ابن جحش او را خطبه کرد ، صهباء در مقام رضا و اهلش در مکان ابا در آمدند لکن صهباء بسخنان آنان هم عنان نشد و جز ابن جحش را خواستار نگشت و به تزویج او در آمد و ابن جحش او را در کنار آورد و با وی در سپوخت و دوشیزگیش بر گرفت و هر دو دوستار هم دیگر شدند و ابن جحش این شعر در حق او بگفت:

نعم الضجيع اذا النجوم تغورت *** بالغور اولاها على اخراها

عذب مقبلها و ثير ردفها *** عبل شواها طيب مجناها

صفراء يطويها الضجيع لحينها *** طيّ الحمالة لين متناها

لو يستطيع ضجيعها لاجنها *** في الجوف حبّ نسيمها و نشاها

یا دار صهباء التّي لا انتهى *** عن ذكرها ابداً و لا انساها

عبد الملك بن مروان را اشعار عبد اللّه بن جحش بشگفتی همی آورد وقتی نامه بدو فرستاد و او را بدرگاه خود طلب کرد هنگامی مكتوب عبد الملك برسيد که نامۀ عمر پسر جحش طیّ گشته و بزیر خاک جای ساخته بود ، برادران عبد اللّه با پسر عبد اللّه گفتند اگر بهمین دست آویز بخدمت عبد الملك شوى شايد سودمند گرد

پسر عبد اللّه جانب راه گرفت و در طیّ طریق مكتوب عبد الملك را ياوه كرد خواست بمنزل خود باز گردد لکن بطمع و طلب دیگر باره روانه شد چون بخدمت عبد الملك پیوست و از وفات پدرش باز نمود عبد الملک از مکتوبی که با پدرش کرده بود بپرسید عرض کرد یاوه شد عبد الملك گفت ازین اشعار پدرت بر من بخوان:

هل يبلغنها السلام اربعة *** منّي و ان يفعلوا فقد نفعوا

على مصكين من جمالهم *** و عنتريسين فيهما سطع

گفت یا امیر المؤمنین سوگند با خدای این اشعار را راوی نیستم گفت باکی بر تو نیست ازین شعر پدرت بخوان :

اجد اليوم جيرتك الغبارا *** رواحاً ام ارادوه ابتکارا

ص: 354

بعينك كان ذاك و أن يبينوا *** يزدك البين صدعاً مستطارا

پسر جحش گفت لا و اللّه ای امیر المؤمنین این شعر را روایت نکرده ام گفت بر تو باکی نیست ازین اشعار پدرت قرائت کن:

دار لصهباء التي لا ينثنى *** عن ذكرها قلبي ولا انساها

گفت ای امیر المؤمنين قسم بخداوند این شعر را نخوانده ام و این صهباءِ مادر من است ، عبد الملك گفت بر تو باکی نیست و بسیار می شود که مرد دشمن می دارد که نام مادرش را در اشعار مذکور دارند ، لکن این بغض و دشمنی گاهی می شود که غیر از پدرش تشبیب نماید اف بر تو باد و خداوند پدرت را رحمت کناد چه ادب و فرهنك او را ضایع ساختی و چون اشعارش را راوی نشدی با وی آزار رسانیدی بیرون شو که تو را بهرۀ از ما نیست.

بیان اخبار مزاحم بن عمرو عقیلی: از شعرای دولت بنی امیه

در جلد هفدهم اغانی مسطور است مزاحم بن عمرو بن الحارث بن مصرف بن الاعلم بن خويلد بن عامر بن عقيل بن كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعة بن معاوية بن بكر بن هوازن مردی بدوی شاعر اسلامی فصیح البیان و دارای قصاید و اراجیز و معاصر جریر و فرزدق است .

جریر او را تمجید و تقریض می نمود و مقدم می شمرد و می گفت هیچ دو شعری ندیده ام که دوست همی داشتم به آن سبقت جویم که مانند این دو بیت مزاحم عقیلی باشد:

و ددت على ما كان من سرف الهوى *** وغی الاماني انَّ ما شئت يفعل

فترجع ايّام مضين و لذة *** تولت و هل يثنى من العيش اول

ص: 355

سرف الهوى يعنى خطأ چنان که در این مصراع قول جرير «ما في عطائهم من ولا سرف» بهمین معنی است و مقصودش این است که این جماعت در مواضع احسان و صنایع خطا نمی کنند اما در جود و بخشش از اقتصاد و توسط خارج می شوند.

اسحق می گوید زیاد اعرابی موضعی از مسجد الحرام را با من میعاد نهاد که با وی ملاقات کنم چون برفتم او را نیافتم و از آن پس با وی گفتم در آن جا که وعده نهادی تو را نیافتم گفت در کجا مرا طلب کردی گفتم در فلان موضع گفت هناك و اللّه نرقبك يعنى اخطاتك.

حکایت کرده اند که مزاحم عقیلی دختر عمّ خویش را که رتبتی عالی نداشت خواستگاری نمود چون مزاحم مردی درویش و بی چیز بود بدو رضا ندادند و منتظر مردی با مال و بضاعت از قوم و عشیرتش بنشستند و آن مرد در آن وقت حاضر نبود.

چون مزاحم این کردار را بدانست با عمّ خود گفت ای عمّ آیا رشته خویشاوندی مرا قطع کنی و دیگری را بر من فضیلت نهی تا اشتران و خرما بنان او را دریابی با این که نيك می دانی من از آن کس که او را می خواهی بتو نزدیک تر و زبانم از وی فصیح تر وجودم بیش تر و دفع و منع بیگانگان را حاضر تر و از عشیرت بی نیاز ترم؟ عمّش با او گفت ترا اندیشه در دل و تزلزلی در خاطر مباد چه این دختر از آن تو خواهد شد و من محض اسکات مادرش بدین گونه سخن کنم.

مزاحم بسخنان او وثوق یافت و ایشان مدنی اقامت کرده بکوچیدند و مزاحم حضور نداشت و آن مرد معاودت نمود و حکایت آن دختر را باز نمودند و در وی رغبت افکند و با وی تزویج نمودند چون این داستان به مزاحم پیوست این شعر بگفت :

نزلت بمغضی سیل حرسين و الضحى *** يسير بايّام المحارم آلها

الى آخر ها ، وقتی در میان مزاحم عقیلی و مردی از بنی جعدة در مالی نزاعی افتاد و یک دیگر را شتم کردند و بعصا بنواختند مزاحم عصائی بر وی بزد و او را

ص: 356

بکشت جماعت بنی جعده داوری خواستند و مزاحم را در حبس بیفکندند مدتی دراز اسیر زندان بود تا از زندان بگریخت و مدتی طویل در میان قوم خود بزیست و آن والی معزول و دیگری منصوب شد پسر عمّ مزاحم که مغلس نام داشت از والی امان نامه بگرفت و نزد مزاحم شد مزاحم گمان کرد که از والی حیلتی و نیرنگی است فرار کرد و گفت :

انانى بقرطاس الامير مغلس *** فافزع قرطاس الامير فؤاديا

فقلت له لا مرحبا بك مرسلا *** اليّ و لالي من اميرك داعيا

حماد بن اسحق گوید مزاحم عقیلی در هوای زنی از عشیرت خود که میة نام داشت روز می گذاشت تا چنان افتاد که میه را با مردی که از مزاحم بدو نزدیک تر بود تزویج کردند و از آن پس که شرط زناشوئی بجای آمد و آن مرد از وی کام بر گرفت روزی مزاحم بر ميّة بگذشت و بایستاد و این شعر بخواند :

ایا شفتی میّ أما من شريعة *** من الموت الاّ انتما توردانيا

و یا شفتی میّ اما تبذلان لي *** بشيء و ان اعطيت اهلي و ماليا

و ازین شعر خواستار شد که بر هر دو لبش بوسه بر نهد و کامی بر گیرد مية گفت ای پسر عم بر من دشوار است که چیزی از من طلب کنی که راه یابی به آن نیست و بهره دیگری است مزاحم از اندیشه خود بگذشت و برفت و ازین پیش در ذیل حال عبد الملك بن مروان و جرير شاعر بپاره مراتب مزاحم اشارت شد.

عباس بن هشام حکایت کند که مزاحم در هوای زنی از قوم خود که لیلی نام داشت شب بروز می گذاشت چنان شد که مزاحم مدتی از بلاد خود غیبت کرد و چون باز شد لیلی شوی کرده بود و مزاحم این شعر در این باب بگفت :

اتاني بظهر الغيب ان قد تزوّجت *** فظلت بی الأرض الفضاء تدور

و قد زايلت لبّي و قد كان حاضرا *** و کاد جناني عند ذاك يطير

فقلت و قد ايقنت ان ليس بيننا *** تلاق و عيني بالدموع تمور

ايا سرعة الاحباب حين تزوّجت *** فهل يأتينی بالطلاق بشير

ص: 357

و لست بمحص حبّ ليلی لسائل *** من الناس الاّ ان اقول كثير

لها في سواد القلب تسعة اسهم *** و للناس طرّا من هواى عشير

بعضی چنان دانند که این لیلی معشوقه مزاحم عقیلی همان است که مجنون در هوای او سر گشته کوه و هامون بود و ابن کلبی گوید مزاحم بن مرة العقيلی عاشق زنی از طایفه قشیر بود که او را لیلی بنت موارز می خواندند ، مدتی با وی مجالست می کرد چندان که این امر شایع و دختران قبیله باین داستان زبان گشادند .

کسان لیلی او را از مصاحبت مزاحم منع کردند و مزاحم با لیلی همسایه بودند و بمشايخ قوم او شکایت بردند مشایخ قوم وی را از معاشرت لیلی نهی کردند و بر وی کار دشوار ساختند ازین روی مزاحم هر وقت فرصتی کردی پوشیده بدو شدی و با هم حدیث راندند و از روزگار خود شکایت ورزیدند تا بهار گاهی که بنو قشیر در مکانی دیگر که از باران بهاری و ابر ازاری صفائی و طراوتی کامل داشت بکوچیدند .

مزاحم از دیدار یار دور ماند و بدو شایق گشت و از هر کس بیامدی از وی پرسش گرفتی و با هر کس بدان کوی شدی سلام فرستادی تا روزی سواری از قوم او بیامد مزاحم از لیلی سئوال کرد گفت با مردی تزویج شده مزاحم چندی درنك كرده آن گاه ناله بگریه بر کشید و این شعر بگفت:

انانى بظهر الغيب ان قد تزوّجت *** فظلت بي الارض الفضاء تدور

و ابيات مسطوره را مذکور داشت و شعری چند نیز بر این جمله بر افزوده اند در خبر است که روزی فرزدق بر عبد الملك بن مروان در آمد عبد الملك گفت هیچ شاعری را دیده باشی که از تو اشعر باشد گفت ندیده ام مگر این که پسری از بنی عقیل که بر اعجاز شتر می نشیند و در توصیف فلوات و اطلال و دمن شعر های نیکو می گوید:

این وقت جریر در آمد عبد الملك همان سؤال از وى بنمود و جریر همان پاسخ باز داد مدتی بر نیامد و ذو الرمه اندر آمد عبد الملك گفت تو اشعر مردمانی گفت

ص: 358

نیستم اما پسری است که نامش مزاحم و از بنی عقیل است در بسائین سکون نماید و اشعاری می سراید هیچ کس را آن قدرت نیست که چون او بگويد عبد الملك گفت پاره از اشعارش را که در خاطر داری قرائت کن این شعر را بخواند :

خليلیَّ عوجا بی على الدار نسأل *** متى عهدها بالظاعن المتحمل

فعجت و عاجوا فوق بيداء صفقت *** بها الريح جولان التراب المنخل

و این اشعار تا به آخر آن معروض گردانيد عبد الملك گفت هیچ کس را ندانم که باین پایه سخن کند.

بیان احوال جميله مغنیه: از مغنیات زمان خلفای بنی امیه

در جلد هفتم اغانی مسطور است هي جميله مولاة بني سليم ثمّ مولاة بطن منهم يقال لهم بنو بهز و او را شوهری از موالى بنی الحارث بن الخزرج بود و چون در میان ایشان فرود آمده بود ولاء شوهرش بر وی غلبه یافت و بعضی گفته اند جمیله مولاة انصار بود و در سنح همان موضعی است که ابو بکر بن ابی قحافه در آن جا فرود می شد اندر آمد.

بالجمله جمیله اصلی از اصول غناء است معبد و ابن عايشه و حبابة و سلامة و عقيلة العقيقية و شما سیتان خلیده و ربیعه که از اساتید سرود گران و اساتید نوازندگان و متعینین این فن بدیع هستند و غالب ایشان در طیّ این کتب مسطورند از وی بیاموختند و عبد اللّه بن ارطاة این شعر را در حق جمیله مغنیه گوید:

انّ الدلال و حسن الغنا *** وسط بيوت بنى الخزرج

و تلكم جميلة زين النساء *** اذا هی تزدان للمخرج

اذا جئتها بذلت ودّها *** بوجه منير لها ابلج

ص: 359

محرزی گوید جمیله از تمامت خلق خدا بفنّ غنا دانا تر بود و معبد مغنّی می گفت جميله اصل غنا و ریشه سرود است و ما فرع و شاخ آن هستیم و اگر جمیله نباشد ما را سرودگر نتوان گفت :

مردی از انصار از جمیله پرسید این غذا و نوای با نوا از کجا یافتی گفت سوگند با خدای نه بمن الهام شده است و نه بیاموخته ام لكن ابو جعفر سائب خائر با ما همسایه بود و از وی می شنیدم که تغنّی می کرد و با عود می نواخت و من بفهم در می آوردم.

پس آن نغمات را مأخوذ داشته و بنای غنای خود را بر آن بر نهادم و آن چه اساس من بود از تالیف آن غنا نيك تر افتاد و به آن کار کردم ، خاتون های من روزی سراً از من بشنیدند و نزد من شدند و گفتند تغنی ترا بدانستیم از چه از ما پوشیده داشتی و مرا سوگند دادند تا آواز خود را بر کشیدم و در این شعر زهیر بن ابی سلمی ایشان را تغنی نمودم :

و ما ذكرتك الا هجت لي طربا *** انّ المحبّ ببعض الامر معذور

ليس المحبّ كمن ان شط غيره *** هجر الحبيب و في الهجران تغيير

در این حال نام من بزرك و امر من شایع و مردمان به آهنك من اندر شدند و برای تعليم بنشستم و كنيز كان و جواری بر من ازدحام کردند و از کمال میل و شوق بر من كوس زنان شدند و بسیار شدی که از شدت و کثرت سرود جمعی از ایشان باز می شدند و جز همان اصواتی که برای دیگران طرح می نمودم نمی آموختند و در این کار و این تعلیم آن چند اموال برای موالی خود کسب نمودم که هرگز بخاطر ایشان نمی رسید و جمیله را کار بآن جا رسید که تمامت معاصرين بفضل او تصديق داشتند و هیچ کس مدعی مقام و مرتبت او نبود.

هشام بن المرية المدنی که هشتاد سال روزگار شمرد و جریر مدنی که هر دو تن ظریف و عالم بفن بودند گفته اند که ابن سریج و غريض و سعيد بن مسجح و مسلم ابن محرز که از اسانید اساتید مغنیان روزگارند بمدینه در آمدند و جملگی بر آن

ص: 360

رأی شدند که بمنزل جمیله اندر آیند پس در سرای او فرود شدند و یکی روز برای تفرج و نزهت بعقیق روی کردند و بر معبد و ابن عایشه در آمدند و با ایشان بنشستند و ساعتی حدیث بگذاشتند.

پس از آن معبد از ابن سريج و اصحابش خواستار شد که هر نوائی که بتازه تالیف کرده اند بر ایشان عرض دهند ابن عایشه گفت این جماعت را ساز ها و نوا های نیکوی بسیار است تو نیز ای ابو عباد دارای الحان حسنۀ كثيره هستی و اکنون در این مجلس اساتید و دانایان مکه فراهم هستند و من و تو از مردم مدینه حاضریم بهتر این است که هر يك از ما صوتی در این ساعت بکار آوریم و به آن تغنّی نمائیم .

معبد گفت ای پسر عایشه آن چند بخویشتن مغرور باشی که خود را دارای این مرتبه شماری ، ابن عایشه گفت یا ابا عباد آیا ازین سخن بخشم شدی و گمان بردی که من نقصان ترا خواهم، بالجمله در پایان امر قرار بر آن دادند که ام جندب جمیله را در میان خود حکم سازند و روز دیگر بمنزل او شدند.

ابن عایشه با معبد گفت چه گوئی و چه بیندیشی گفت چنان بینم که اصحاب ما یا یکی از ایشان به تغنی بدایت کند ابن سریج گفت بلکه شما دو نفر سزاوار تر باشید، ابن عایشه و معبد گفتند ما این کار نکنیم ابن سريج روی با سعید بن مسجح کرد و خواستار شد که بسرود بدایت کند سعید قبول نکرد مغنیان مکه متفق شدند که این سریج ابتدا نماید پس ابن سریج در این شعر تغنی نمود.

ذهبت من الهجران في غير مذهب *** فلم يك حقّا كلّ هذا التجنب

خلیلی مرّا بی على امّ جندب *** اقضی لبانات الفؤاد المعذّب

فانّكما ان تنظرانى ساعة *** من الدهر تنفعني لدى امّ جندب

الم تريانی كلّما جئت طارقا *** وجدت بها طيبا و ان لم تطيب

این شعر از امرء القیس است آن گاه معبد تغنی نمود :

فللّه عينا من رأى من تفرق *** اشتّ و انأى من فراق المحصب

ص: 361

علون بالطاكية فوق عصمة *** كجرمة نخل او كجنة يثرب

فريقان منهم سالك بطن نخلة *** و آخر منهم جازع نجد كبكب

فعيناك غربا جدول في مفاضة *** کمر خليج في سنيح مصوّب

و ابن مسجح در این ابیات بسرود :

و قالت فان يبخل عليك و يعتلل *** يستوك و ان تكشف غرابك تذرب

و انك لم يفخر عليك كعاجز *** ضعيف و لم يغلبك مثل مغلب

و انك لم تقطع لبانة عاشق *** بمثل بكور او رواح مؤدَّب

با دماء حرجوج كان قتودها *** على ابلغ الكشحين ليس بمغرب

و ابن عایشه در این اشعار سرودن گرفت :

و قد أغتدى و الطير في و كناتها *** و ماء الندى يجرى على كل مذنب

بمنجرد قيد الاوابد لاحه *** طراد الهوادى كل شأو مغرب

اذا ما جرى شاوین و ابتل عطفه *** تقول هزيز الريح مرّت بأثاب

له ايطالا ظبي و ساقا نعامة *** و صهوة عير قائم فوق مرقب

و ابن محرز در این شعر تغنّی کرد:

فللسوط الهوب و للساق درّة *** و للزجر منه وقع اخرج مهذب

فادرك لم يجهد و لم يبل شدّة *** یمرّ كخذروف الوليد المثقب

فذبّ به طورا و طورا نمرّه *** كذب البشير بالرداء المهدب

اذا ما ضربت الدف اوصلت صولة *** ترقب منّى غير ادنى ترقب

و غریض در این ابیات آواز بر کشید:

اخا ثقة لا يلعن الحى شخصه *** صبوراً على العلات غير مسبب

رأينا شياها يرتعين خميلة *** کمشى العذارى في الملاّ المجوب

اطعت الوشاة و المشاة بصرمها *** فقد انهجت حبالها للتغضب

و ما انت اما ذكرها ربعية *** تحلّ باير أو باكناف شربب

ص: 362

چون اساتین سرود گران آفاق و لوله در نه رواق بیفکندند جمیله گفت تمامت شما در خواندن و نواختن و راه و روش خویشتن در کمال خوبی و جودت و نکوئی و ملاحت هستید ابن عایشه گفت این سخن ما را قانع نمی کند بلکه ببایست بفضل و فزونی سخن کنی .

جميله گفت امّا تو ای ابو یحیی چنان آوازی بهجت انگیز و صوتی طرب آمیز و نوائی دلکش و دل خواه داری که زن ثکلی را که با جگر خونین و خاطر اندوهگین است خندان و شادان داری.

و امّا تو ای ابو عباد چنان صوتی بی نظیر و فنی بی عدیل و جودت تالیف و حسن نظم و عذوبت غنا داری که در میدان سرود اول موجودی.

و امّا تو ای ابو عثمان در این امر دارای رتبت اول و فضیلت بی بدل هستی.

و امّا تو ای ابو جعفر دارای آن مقام و منزلتی که محضر خلفای روزگار را شایسته هستی.

و امّا تو ای ابو الخطاب صاحب آن بضاعت و نصابی که اگر من کسی را بر خودم مقدم شمارم ترا تقدیم و تقدّم باشد .

و امّا تو ای مولی عبلات اگر در سرود بدایت گیری بر ایشانت تقدم دهم .

چون جمیله این تصدیق جميل و تبيين نبيل را بنمود آن اوستاد های سخت بنیاد از وی خواهشمند شدند که لحنی چون لحن ایشان تغنّی نماید جمیله چون ماه شب افروز و روز نوروز رخ بنمود و لب بگشاد و در این شعر امرء القيس و چهار بيت علقمه تغنی فرمود :

خليلي مرّا بی على امّ جندب *** اقضی لبانات الفؤاد المعذب

ليالی لا تبلى نصيحة بيننا *** ليالی حلوا بالستار فغرّب

مبتلة كانّ انضاء حليها *** على شادن من صاحة متربب

محال كاجواز الجراد و لؤلؤ *** من العلقى و الكبيس الملوّب

اذا الحم الواشون للشر بيننا *** نبلغ رس الحب غير المكذب

ص: 363

تمامت اساتید بر آن نوای بهجت آرا تصدیق و بر فضل و فزونی وی تصریح کردند، راقم حروف گوید چون خالق الصوت و الصور بخواهد قدرت نمائی کند در حلق و سینه و دهان و زبان جاریه زبون ودیعتی مخزون فرماید که رجال نخبه جهان بدین گونه سر گشته و حیران و در خدمتش فروتن و بتصديقش قانع و ساكت گردند.

بالجمله جمیله با ایشان گفت آیا حدیث نکنم شما را بسر گذشتی که متمم حسن غضارت و مكمل اختيار شما گردد؟ گفتند سوگند با خدای حدیث بفرمای از میانه ایشان، غریض گفت قسم بخداوند ای سیده من فهمیدم تا چه فرمائی؟

جمیله گفت ای مخنث خدایت لعنت کند که تا چند نيك فهم و خوب صورتی و ابو یحیی در حق تو ملامت زده نمی شود یعنی خوی و روی و صنعت و صفت تو چندان نیکوست که پدرت را در تو ملامتی و نکوهشی نیست اکنون که این مطلب را بدانستی باز گوی.

گفت ای خاتون من و خاتون هر کس که حاضر است سوگند با خدای با حضور تو يك كلمه آن خبر ندهم و سخن نرانم و فضل و فزونی مخصوص بتوست .

این وقت جمیله از دو لب جوی انگبین بگشاد و گفت وقتی امرؤ القیس را در امر شعر با علقمة بن عبدة الفحل نزاعی افتاد علقمه با او گفت زوجۀ تو امّ جندب را در میان من و تو حکم قرار می دهم گفت باین حال خوشنودم امّ جندب گفت هر دو تن شعرى بر يك روىّ و قافیه در صفت خیل بگوئید پس امرؤ القیس این شعر را بگفت : پ

خليلي مرّا بی على امّ جندب *** لنقضى لبانات الفؤاد المعذّب

و علقمه این شعر را انشاء کرد:

ذهبت من الهجران في غير مذهب *** و لم يك حقا كلّ هدا التجنب

پس هر دو قصیده را بدو بر خواندند امّ جندب علقمه را بر شوهرش امرؤ القيس غلبه داد امرؤ القیس گفت بکدام چیز او را ترجیح دادی گفت از این که تو گوئی :

ص: 364

فللسوط ألهوب و للمساق درّة *** و للزجر منه وقع اهوج منعب

همانا اسب خود را از زحمت تازیانه و رنج پای زدن و ساق كوفتن و بيانك بر کشیدن و زجر کردن بصدمت و زحمت در آوردی لکن علقمه می گوید :

فولى على آثارهنّ بحاصب *** و غبية شؤبوب من الشد ملهب

فادر كهن ثانيا من عنانه *** يمرّ كمرّ الرائح المتحلّب

اسب خود را نه بتازیانه مضروب و نه بهر دو ساق خود رنجور و نه بزجری در تعب آورد ، ابن عایشه گفت فدایت گردم آیا اجازت می دهی که حدیثی برانم گفت باز گوی .

گفت امرؤ القیس در آن هنگام که از منذر بن ماء السماء مي گريخت ام جندب را در حباله نکاح در آورد چون بهر دو کوه طی رسید ام جندب با وی بود و امرؤ القيس مردی سست کمر بود و زنان از وی کامیاب نمی شدند و از مقاربتش کراهت داشتند در آن اثنا که شبی با امّ جندب در آمیخته و بمباشرت می گذرانید ناگاه امّ جندب گفت ای بهترین جوانان بر خیز چه سپیده صبح سر بر زد.

امرء القيس بر نخاست امّ جندب آن سخن مکرر کرد این وقت برخاست و نگران شد که هنوز طلیعه فجر نمودار نگشته است باز گشت و با امّ جندب گفت این کردار و گفتار تو از چه بود امّ جندب جواب نگفت امرء القيس ابرام و الحاح نمود این وقت امّ جندب از دل خونین راز بر گشود و گفت :

« حملنی انّك ثقيل الصدر خفيف العجيزه سريع الاراقة بطىء الافاقه» اين حال مرا بر این کار باز داشت که تو سینه سنگین و کفلی کم گوشت داری و با این حال سريع الاراقه و بطىء الافاقه باشی یعنی سینه ات که باید سبك باشد سنگين و کفلت که باید پر گوشت و لحمین باشد سبك و در اراقه آب و سرعت افاقه بعکس مطلوب هستی و زنان از تو کامیاب نشوند و دچار ثقل و رنج و عذاب باشند.

امرء القيس بدانست که براستی سخن کند و خاموش شد و در امثله عرب «اصبح ليل» بهمين حديث راجع است که زوجه امرء القیس از ثقل صدر و خفّت

ص: 365

كفل و زحمت مباشرت و عدم عشرت در آن حال که با وی اشتغال داشت همی ای شب صبح نمای.

بالجمله چون با مداد شد امرء القیس نزد علقمه شد و امّ جندب دنبال او بود و علقمه در خیمه خویش جای داشت پس در شعر مذاکره کردند امرء القیس گفت من از تو اشعر هستم علقمه نیز بدین گونه می گفت امرء القیس با امّ جندب گفت از چه روی علقمه را بر من تفضیل دادی گفت اسب پسر عبدة از اسب تو اجود است چه تو اسب خود را زجر کردی و بتازیانه بزدی و برای سپردن راه و حرکت دادن آن هر دو ساق خود را همی جنبش دادی لكن ابن عبده با اسب خود این معاملت ننمود و این زحمت بر خود و اسب خود وارد نیاورد.

امرء القیس از سخن وی در خشم شد و او را طلاق داد و علقمه بعد از این قضیه امّ جندب را در بند نکاح کشید.

چون این حکایت بخاتمت پیوست جمیله گفت چه نیکو مجلسی است ما را اگر دوام داشتی و این جمعیت پراکنده نشدی آن گاه بفرمود تا خوردنی بامدادی بیاوردند و اطعمه گوناگون و فواكه رنگارنك حاضر کردند آن گاه گفت اگر نبودی که اسباب شناعت این مجلس می شود شراب نیز آماده است اما شب در میانه ما موجود است در تاریکی شب آهنك باده گل رنك بايد كرد.

پس آن روز را در کمال خوشی بگذرانیدند و افسانه های نیکو بگذاشتند و خوش بگفتند و خوش بخوردند چون شب ایشان را در سپرد شراب ناب بیاورد و یاران بشادی و عیش گرایان شدند.

جميله بفرمود تا برای هر يك عودی بیاوردند و خود نیز چون زهره چنگ زن عودی بر گرفت و چون خورشید پرده بر کشید و چون ناهید بنواخت پس از آن با یاران گفت بزنید و بنوازید پس به آن نوا يك نوا شدند و غوغا در گنبد مینا در افکندند و جمیله در این شعر امرء القيس تغنی کرد :

أ أذكرت نفسك ما لم يعودا *** فهاج التذكر قلباً عميدا

ص: 366

تذكّرت هذا و اترابها *** و ایّام كنت لها مستقيدا

و يعجبك اللهو و المسمعمات *** فاصبحت از معت منها صدودا

و نادمت قيصر في ملك *** فا وجهني و ركبت البريدا

چون این نوا را از آن رشك ماء سما بشنیدند حالت جمیله بگشت و گفتند هیچ شنوندۀ چنین نوازی دلکش و سازی دلربا نشنیده است آن گاه جمیله با یاران گفت جملگي بيك لحن تغنّی نمائید ایشان در همین صوت و شعر بعينه تغنی نمودند چنان که جميله بنواخته بود و حاضران بدانستند که اراده او در این شعر چیست ابن عایشه گفت سخت آرزو مندیم که این مجلس ما دوام گیرد و عيش ما بكمال پیوندد و اصحاب ما مقام کردن در مدینه را بر گزینند تا هر چه را مالک هستم با ایشان گذاریم ، ابو عباد گفت چگونه چنین کاری تواند شد پس آن شب را در کمال خوشی و خرمی بپایان بردند.

اسحق می گوید پدرم می گفت یونس با من گفت که ابو عباد گفت از آن روز که خود را بشناخته ام و خرد در سر داشته يك روز يا يك شب در حضور هيچ خليفه و جز خليفه مثل این روز طرب انگیز و این جماعت اساتید ندیده ام و گمان نمی برم که بعد ازین نیز اهل جهان را چنین روزی خوش از گردش آسمان نمایان گردد یونس گوید ما نیز مانند آن روز را ندیدیم و نه برای دیگران شنیدیم.

اسحق گوید من نیز در زمان عمر بچنین روز برخور دار نیامدم و گمان نمی کنم که بعد ازین نیز چنین روزی برای احدی دست دهد.

راقم حروف گوید این بنده نیز در جمله تواریخ روزگار که از نظر بسپرده ام تاکنون که مدار سال هجرت بر يك هزار و سیصد و هیجده سال استقرار گرفته است چنین روزی نخوانده ام و در زمان خود از هیچ کس نشنیده ام همانا گردش آسمان و اتفاق ستارگان در هر زمان بحسب اقتران كواكب يك هيكلی و هیئتی را بمقام تکمیل رساند که ممکن است دیگر تجدید نشود گاهی مجمعی از علمای اعلام ترتیب دهد و نشر علوم و فنون نماید گاهی مجلسی از ادبا و ظرفای ایام بسازد و رنگارنك

ص: 367

گل های ظرافت از بوستان فرهنگ بر دماند و گروهی را از محضر ایشان مستفیض گرداند.

زمانی محفلی از اهل صنعت و حرفت بنماید و صنایع غریبه و بدایع عجیبه نمودار آورد گاهی بازاری از شعر و عشاق ترتیب دهد و دبدبه به آفاق افکند گاهی منزلی از سرود گران مهیا دارد و غلغله در نه رواق اندر شود گاهی محضری از اسخيا و جوان مردان بیاراید و زمانه را آرایش دهد، گاهی مخبری از شجاعان جهان نمایان دارد و همهمه در قلوب گردان اندازد ، گاهی چنگیر بیاورد و جهان و اهل جهان را در فتنه و خون ریزی دچار سازد، گاهی پرویز و شبدیز را بر باره اجل مهمیز زند و كذلك غير ذلك .

پس اگر بتامل رويم و نيك بينديشيم در اغلب نمایش های عظیم روزگار بر این منوال خواهد بود و هر زمانی در يك مكاني بحسب نصيبه و بهره آسمانی يك نمایشی روی بفزایش گذارد که از آن بعد تجدیدش را کم تر بیابند چنان که هم اکنون نیز چون بیندیشیم و در پاره ظهورات مختلفه عالم تفکّر نمائیم بسا چیز ها یابیم که ازین پس نیابیم و بسا حوادث بنگریم که ندیده ایم و در هیچ تاریخی نخوانده ایم و گمان درست می رود که ازین پس این مطلع تجدید نشود.

یونس گويد ابو عبّاد گفت روزی به جمیله شدم و موعدی برفتم که گمان می بردم از دیگران بدو سبقت گرفتم در این حال مجلس او را بجمعی آراسته دیدم از وی خواستار شدم که مرا چیزی بیاموز با من گفت غیر از تو زود تر از تو بیامده و مقدم داشتن تو بر آنان که پیش تر آمده اند کرداری جمیل نیست گفتم فدایت شوم چه هنگام از تعلیم آنان که بر من سبقت گرفته اند فراغت یابی گفت وقت باقی است و ترا و ایشان را کافی .

در این اثنا که در این سخن بودیم ناگاه عبد اللّه بن جعفر پدیدار آمد و اول روزی بود که خدمتش را دریافتم از آن پس نیز ادراک حضور شرافت ظهورش را ننمودم و در این وقت کودکی زيرك بودم و جميله زنی خرم و خرسند و فرحناك بود

ص: 368

از جای برجست و مردمان بپای شدند و بخدمت جناب عبد اللّه بشتافت و هر دو پا و هر دو دست شریفش را ببوسید .

و جناب عبد اللّه در صدر مجلس بر مکانی بلند که بدو اختصاص داشت جلوس نمود و اصحاب آن جناب در اطرافش رخصت جلوس یافتند و جمیله بپاس عظمت و حشمت عبد اللّه به آنان که در مجلسش حضور داشتند اشارت کرد تا بجمله متفرق شدند لکن مرا باشارت بجای باز داشت و بجانب عبد اللّه عرض کرد ای آقای من و آقای پدران من و آقای آقایان من چگونه خاطر مبارکت علاقه گرفت که این کنیز خود را در زیر قدم مبارك مفتخر داری و سر افتخارش را از گنبد دوار بگذرانی .

فرمود ای جمیله دانسته ام که سوگند خوردۀ که هیچ کس را جز در منزل خودت تغنّى لكنى و من استماع را دوست می دارم « و كان ذلك طريقا ماداً فسيحاً».

عرض کرد فدایت گردم من بحضرت تو می شوم و کفاره سوگند می دهم گفت ترا باین کار تکلیف نمی کنم و بهمن پیوست که تو در دو شعر امرء القيس غنا مي كنی و در این دو شعر غنائی نیکو بپای می گذاری همانا خدای تعالی از اثر این شعر جمعی را از مرك برهانید عرض کرد آری یا سیدی.

پس عود بر گرفت و چنان خوش و دلکش بنواخت که من چنان صوتی از آن پیش و از آن بعد تا گاهی که جمیله بمرد از وی نشنیدم، عبد اللّه بن جعفر و اصحابش از آن حال غریب خدای را به بزرگی و عظمت بستودند و آن دو بیت این است:

و لما رأت انّ الشريعة همها *** و انّ البياض من فرائصها دامی

تيممت العين التي عند ضارج *** يفىء عليها الظل عرمضها طامی

آن گاه جمیله عرض کرد ای سید من اجازت می دهی تا از بهرت سرودن گیرم فرمود مرا کفایت کرد یکی از آن جماعت که در صحبت عبد اللّه بودند عرض کرد پدرم و جانم فدای تو باد چگونه خدای تعالی جماعتی از مسلمانان را به این دو شعر از مرك رهائی بخشید ؟

ص: 369

فرمود جماعتی از اهل یمن به آهنك خدمت حضرت رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم راه بر گرفتند و جاده را یاوه کردند و در بیراهه در افتادند و سه روز راه بر سپردند و به آب دست نیافتند و از زندگانی مأیوس بودند و از شیره پوست درختان طلح می مزیدند.

ناگاه شتر سواری نمودار شد و دو شعر مذکور را برای مردی از ایشان بخواند گفت این شعر از آن کیست گفت امرء القیس گفته است گفت سوگند با خدای دروغ نگفته است و اينك ضارج است که بشما نزديك است و به آن جماعت بدان سوی اشارت کرد، ایشان باراءت سوار بدان سوى بتاختند و آبی خوش گوار بدیدند که حبل وزغ بر آن بر دمیده و درخت سایه بر آن برافکنده.

پس بیاشامیدند و مشک های خود را بقدر کفایت پر آب ساختند تا به آب دیگر و آستان مبارک حضرت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله وسلم رسیدند و آن خبر بگذاشتند و عرض کردند یا رسول اللّه خدای عزّ وجل ما را بدو بیت از امرء القیس زنده بداشت و آن شعر را در خدمت آن حضرت بعرض رسانیدند.

فرمود : «ذلك رجل مذكور فى الدنيا شريف فيها ينسى في الآخرة خائل فيها يجي يوم القيمة معه لواء الشعراء الى النار، این مردي است یعنی امرء القیس مردی است که در این جهان نامدار و نزد اهل دنیا بشرافت انباز است لکن در آن جهان فراموش شده و گمنام است و روز قیامت با لواء و رأيت شعرا بسوی آتش راه بر گیرد چون این حدیث بپایان رسید جملگی مستحسن شمردند آن گاه عبدالله بن جعفر برخاست و آن جماعت در خدمتش برفتند و من هرگز مجلسی باين ليکوئی و شایستگی ندیدم .

شعبی گوید دغفل نسابه با من گفت عباس بن عبدالمطلب را نگران شدم که از عمر بن الخطاب از مراتب شعراء پرسش کرد عمر گفت امرء القيس سابقهم خسف لهم عين الشعر فافتقر من معان عوراء أصبح بصراء يعنى امرء القيس بر تمامت شعرا

ص: 370

پیشی جست چشمه شعر را برای ایشان از معانی و اماکن کور و پوشیده بکند و بیرون آورده و نیکو تر و تازه شعری باز نمود .

خسف يعنى احتفر و امرء القیس از مردم کنده از قبایل یمن است و این جماعت را فصاحت مردم مضر نیست و دارای اشعاری جیّد نباشند ازین روی عمر بن الخطاب معانى اهل یمن را معانی عور خواند و کلام او اصحّ بصر یعنی اجود شعر.

و معنى افتقر احتفر است و فقيره بمعنی حفیره است که برای نشاندن نهال خرما بکنند و آن چه را که بحفر آن بدایت نمایند فقیر نامند و معنی کلام عمر این است که امرء القيس شعری نیكو و با معانى و الفاظ جيّده دارد لکن در میزان معنی اشعار جماعت مضر نیست.

عمارة بن عقيل بن بلال بن جرير بن الخطفی گوید وقتی جدم جریر نزد یکی از ملوک بنی امیه در آمد گفت مرا از حال شعرا خبر نگوئی گفت می گویم، گفت اشعر مردمان کیست ؟ گفت پسر بیست ساله یعنی طرفه است گفت در حق امرء القیس چه گوئی گفت «اتخذ الخبيث الشعر نعلين» اين خبیث شعر را نعلین خود قرار داده است، یعنی چنان بر الفاظ و معانى آن مستولی و محیط است که در زیر قدم خود در می سپارد سوگند با خدای اگر او را دریافتم بزلزله و زلزال در افکندم گفت در حق ابن ابی سلمی بر چه عقیدت هستی گفت «كان يبرى الشعر» يعني شعر را می تراشید، گفت درباره ذو الرمة چگوئی ؟ گفت بر طرایف و غرایب و محاسن کلام عرب آن قدرت یافت که دیگران نیافتند آن گاه تصنیف شعر نمود.

راقم حروف گوید در تمجيد و تقدم امرء القيس بر جمله شعرای روزگار همین کلام معجز نظام حضرت امیر المؤمنین علیه السلام کافی است که در تفضیل او فرمود « ان كان ولا بدّ فالملك الضليل ضليل» بمعنی زمین درشت ریگ زار نا هموار است و چون امرء القیس بیش تر در این اراضی راه می سپرد او را این لقب دادند .

ایوب بن عبايه كويد وقتى معبد مغنّى مالك بن ابی السمح مغنی را بدید

ص: 371

با او گفت نیکو چنان است که بدیدار جمیله کام کار شویم پس هر دو تن بمنزل او راهسپار گردیدند جمیله رخصت داد تا در آمدند و رقعه برای ایشان در آورد که شعری چند در آن مسطور بود و با معبد گفت فلان شخص این اشعار را بمن فرستاده است تا به آن تغنی نمایم، معبد گفت تو ابتدا کن پس جمیله در این شعر سرودن گرفت:

انّما الذلفاء همّى *** فليدعنى من يلوم

و معبد تغنّی کرد:

احسن الناس جميعا *** حين تمشى و تقوم

و جمیله تغنّی کرد:

حبّب الذّ لفاء عندى *** منطق منها رخيم

و معبد بخواند:

اصل الحبل لترضى *** و هى للحبل صروم

و جمیله تغنی کرد:

حبّها في القلب داء *** مستكّن لا يروم

و نیز معبد در اشعار احوص از بهر جمیله تغنی کرد و جمیله خرسند شد و تبسمی بنمود و گفت حسبك يا ابا عباد ، معبد گوید جز اين يك مرّة نه از آن پیش و نه از آن بعد مرا بکنیت نخواند پس از آن با مالك گفت یا اخاطیّیء آن چه دانی و داری بیاور و از امثال شعر عبد بن قطن ما را دور بدار ، پس مالك شروع بنوازندگی نمود و بلحنی که جمیله اختراع کرد و معبد نیز به آن لحن تغنّی نمود همی بر سرود.

الا من القلب لا يملّ فيذهل *** افق فالتعزى عن بثينة اجمل

فما هكذا احببت من كان قبلها *** ولا هكذا فيما مضى كنت تفعل

فان التی احببت قد جيل دونها *** فكن حازما و الحازم المتحول

جمیله گفت «احسنت و اللّه في غنائك و في الاداء عنی» و امّا آن ذلفائی که در

ص: 372

این شعر سابق مذکور شد همان ماه روئی است که مردم مدینه را مفتون خویش ساخت و یکی از آنان که وی را تزویج کرده بود بعد از آن که او را مطلقه ساخت این شعر بگفت :

لا بارك اللّه في دار عددت بها *** طلاق ذلفاء من دار و من بلد

فلا يقولن ثلاثا قائل ابدا *** انّی وجدت ثلاثا انكد العدد

و چون ادای حرف ثاء مثلثه را نمی توانست نمود این بود که چون خواستی چیزی بشمار در آوردی می گفت واحد اثنان اربعه و نمی گفت ثلاثه.

روزی جمیله با حاضران بحدیث و سر گذشت لب گشود و گفت بثینه که زنی راست گوی و خوش روی و نیکو بیان و با عفت بطن و حصانت فرج بود با من حكايت کرد و گفت سوگند با خداوند هرگز جمیل رحمة اللّه علیه در حق من ارادۀ فعلی شنيع نداشت و من هرگز در این اندیشه نیفتادم.

وقتی چنان افتاد که قبیله من بموضعی روی نهادند و من در هودج خود راه می سپردم ناگاه به هاتفی بر خوردم که بیتی چند می خواند چنان در من اثر کرد که خویشتن را بر زمین افکندم و مردم قبیله در من نگران بودند و از هر سوی خواننده ابیات را می جستم و بدو دست نیافتم و ندا بر کشیدم ای کسی که اشعار جمیل را بخواندی از وی چه خبر داری مرا گمان می رود که بمرده است و بدیگر سرای راه سپرده است از هیچ کس جوابی نشنیدم و سه دفعه آن ندا بر کشیدم و هیچ کس مرا پاسخی نداد.

زن هائی که با من مصاحبت داشتند گفتند ای بثینه گویا طایفه از شیاطین بر تو جنگ در افکنده اند؟ گفتم هرگز چنین نبود و محققا از گویندۀ بشنیدم گفتند ما با تو بودیم و هیچ نشنیدیم پس در نهایت حیرت و پریشیدگی عقل و خیال و شکستگی و افسردگی بال بر شتر خویش سوار شدم و براه اندر شدیم.

چون شب در رسید بناگاه همان هاتف بهمان شعر بعينه آواز بر آورد

ص: 373

خویشتن را بر زمین افکندم و بر اثر صوت بشتافتم چون بدو نزديك شدم آوازش قطع شد.

گفتم ايها الهاتف بر اين حيرت من و گريه من ببخش و داستان این اشعار را باز گوی چه برای آن شأنی و کیفیتی است جوابی بمن باز نداد ناچار باز شدم و سوار گردیدم و پریشان حال و آشفته عقل راه نوشتم و آن زن ها که با من همراه بودند هيچ يك با من خبر ندادند که چیزی شنیده باشند.

چون شب دیگر رسید فرود آمدیم و اهل قبیله در جامه خواب بخفتند ناگاه هاتفی را بدیدم که مرا آواز داد و گفت ای بثینه بسوی من روی کن تا به آن چه اراده داری ترا خبر گویم ، بجانب صوت روی کردم ناگاه شیخی که گفتی از رجال قبیله است بدیدم از نام و خانه اش بپرسیدم، گفت این سخن را بگذار و بآن چه واجب تر است بپرداز گفتم همین که گوئی بیش تر مرا در عرصۀ خیال در اندازد گفت به آن چه با تو گفتم قناعت جوی.

گفتم توئی که آن اشعار را بخواندی ، گفت آری گفتم خبر جمیل چیست گفت گاهی از وی مفارقت نمودم که روح از بدنش مفارقت گرفت و او را در قبر جای دادند رحمة اللّه عليه.

من چنان فریادی بر کشیدم که مردم قبیله را بوحشت و خویشتن را بر روی در افکندم و چنان بی خویشتن شدم که گفتی صدای مرا هیچ کس نمی شنید و آن شب را به آن حال بپایان بردم و هنگام سپیده دم بخویش آمدم و اهل و کسان من از هر طرف در طلب من بودند و به آن موضع راه نیافتند این وقت صدای خویش را به ناله و زاری بلند کردم و بمکان خود باز گردیدم.

کسان من گفتند داستان تو چیست آن قصه باز گفتم گفتند خدای بیامرزد جميل را و زنان طايفه انجمن کردند و من آن ابیات را بر ایشان بخواندم بجمله بگریستند و سه روز بر این حال ببودیم مردان قبیله نیز چون زنان محزون و نالان بودند و او را مرثیه کردند و گفتند خداوندش بیامرزد چه مردی عفیف و راست گوی

ص: 374

بود از آن پس هر دو چشم را سرمه نکشیدم و موی سر را بر دو سوی بیفکندم و بشانه پیرایه ندادم و خوش بوی نداشتم مگر وقتی که درد سر عارض شد و بر نور بصر خویش بترسیدم تدهین نمودم و جامه الوان و ازار بر تن نکردم و بر این گونه بخواهم زیست تا بمیرم ، جمیله می گوید بثینه آن اشعار را بجمله برای من بخواند «الامن لقلب لايملّ فيذهل» چنان که به آن گزارش رفت.

ابن سلام گوید وقتی ابن سریج بدیدار جمیله رهسپار شد تا از وی بشنود و اخذ صنعت نماید چون بسرای او رسید جمیله او را در منزلی شایسته در آورد و به اکرام او بپرداخت و از اخبار مکه از وی بپرسید ابن سریج باز گفت و این خبر بمعبد پیوست و جمیله با وی نیز طرح سخن کردی و از اخبار مکّه بپرسیدی و بشنیدی.

در این هنگام جاریه نیكو جمال شيرين مقال با ظرافت و طراوت نزد جمیله بود جمیله از نخست بتعليم او شروع کرد ابن سريج گفت سبحان اللّه ما ببدايت سزاوار تریم جمیله فرمود هر کسی در خانه خود امیر است و کسی که برای کسی در آید نمی شاید که بر صاحب خانه امارت کند.

ابن سریج گفت براستی سخن بیا راستی فدای تو شوم نمی دانم کدام یک ازین دو صفت تو نيكو تر است فرهنك و ادب تو يا آهنك و نوای تو .

جمیله گفت ای عبید این سخنان فرو گذار بدرستی که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود ﴿ احْثُوا فِي وُجُوهِ الْمَدَّاحِينَ التُّرَابَ﴾ بر چهره مدح نمایندگان خاك پراکنده کنید ابن سریج خاموش شد و جاریه در این شعر حاتم طائی طرح غناء نمود :

اتعرف آثار الدّيار توهما *** كخطك في رق كتابا منمنما

اذاعت به الارواح بعد انيسها *** شهورا و ايّاما و حولا محرما

فاصبحن قد غيرن ظاهر تربه *** و غيرت الانواء ما كان معلما

و غيرها طول التقادم و البلا *** فما اعرف الاطلال الاّ توهما

می گوید با من گفتند جماعتی از اساتید و حذّاق نوازندگان و خوانندگان

ص: 375

در این مجلس حضور یافتند و گفتند مز امير داود است ابن سریج با جمیله گفت آیا آوازی در این شعر بتو بشنوانم گفت بیاور پس ابن سریج تغنی کرد:

ديار التی قامت تربك و قد عفت *** و اقوت من الزوار كفّا و معصما

نهادی عليها حليها ذات بهجة *** و كشحاً كطىّ السابرية اهضما

فبانت لایات به و تبدّلت *** به بدلا مرّت به الطير اشأما

و عاذلتان هبتا بعد هجعة *** تلومان متلافاً مفيدا ملونا

جمیله گفت احسنت یا عبيد همانا بواسطه حسن غنای تو از لغزش تو در گذشتیم این وقت معبد با جمیله گفت فدایت گردم آیا من نیز آوازی را که در این شعر ترتیب داده ام گوش زد تو نگردانم گفت آن چه داری بیاور و من می دانم که نیکو می آوری پس معبد در این شعر تغنی نمود :

فقلت و قد طال العتاب عليهما *** و اوعدتانی ان تبينا و نصرما

الا لا تلومانى على ما تقدّ ما *** كفى بصروف الدهر للمرء محكما

تلومان لمّا غوّر النجم ضلة *** فتى لا يرى الانفاق في الحق مغرما

جمیله گفت آن چه درباره تو عقیدت داشتم خطا ننمودم و از آن طریقت که بر آن هستی تجاوز نكنم مالك گفت آیا من نیز تو را تغنی نکنم ؟ گفت یقین دارم که غنائی نیکو بکار می آوری هر چه داری بیار پس مالک در این شعر بسرود :

يضیء لها البيت الظليل خصاصة *** اذا هی ليلا حاولت ان تبسما

اذا انصرفت فوق الحشية مرّة *** ترنّم وسواس الحلى ترنما

و نحرا كفائور اللجين يزينه *** توقد ياقوت و شذرا منضما

كجمر الغضى هبّت له بعد هجعة *** من الليل ارواح الصبا فتبسما

جمیله گفت هر چه گفتی جمیل و هر چه نظم نمودى نيكوست «و انَّ صوتك لما يزيد العقل قوّة و النفس طيبا و الطبيعة سهولة و ما احسب انّ مجلسنا هذا الاّ سيكون علماً و في آخر الزمان متواصفا و الخبر ليس كالمشاهدة و الواصف ليس كالمعاين و خاصّة في الغناء»

ص: 376

آهنگ تو بر قوت خرد و طيب نفس و سهولت طبیعت می افزاید و هیچ گمان نمی برم که این مجلس ما تذکرۀ اهل روزگار و نشانی در دهور و اعصار گردد و مردمان جهان بتوصیف آن زبان بر گشایند و حال این که شنیدن چون دیدن و وصف نماینده مانند نگرنده نیست ، خصوصا در امر غناء که لذّتش جز بشنیدن حاصل نشود.

وقتی ابن ابی عتیق و ابن ابی ربیعه و احوص بن محمّد انصاری رخصت یافتند و بمنزل جميله در آمدند چون بنشستند جمیله با عمر بن ابی ربیعه روی کرد و اظهار عطوفت نمود عمر گفت من از مکّه معظمه آهنگ خدمت تو کردم تا تو را سلام فرستم جمیله گفت اهل فضل و فضيلت تو هستی.

عمر گفت دوست همی دارم که تو امروز خود را و مجلس خود را بما اختصاص دهی گفت چنین کنم این وقت احوص گفت دوست می دارم که جز از آن چه از تو نخواهم تغنی نکنی جمیله فرمود اين مجلس بتو تنها مخصوص نیست بلکه دیگران نیز در این مجلس با تو شريك هستند احوص گفت چنین است.

عمر با احوص گفت اگر خواهد این معاملت با تو نماید می شود گفت هرگز نمی شود گفت مصلحت در آن می بینم که اختیار این کار را با جمیله گذاریم ابن ابی عتیق گفت و فقك اللّه پس عود را جمیله بر گرفت و تغنّی نمود:

تمشی الهوينا اذا مشت فضلا *** مشى النزنف المخمور في الصعد

تظلّ من زور بيت جارتها *** واضعة كفّها على الكبد

يا من لقلب متيم سدم *** عان رهين مكلما كمد

ازجره و هو غير مزدجر *** عنها و طرفی مكحّل السهد

از این تغنی و سرود بیت را در زلزله و سرای را پر از همهمه بدیدم و عمر ابن ابی ربیعه گفت «للّه درّك» يا جميله خدایت چه بهره بداده همانا تو آغاز غناء و پایان غنائی، آن گاه ساعتی بصحبت و حدیث پرداختند پس از آن جمیله عود بر گرفت و بنواخت :

ص: 377

شطت سعاد و امسى البين قدا فدا *** و اور ثوك سقاما يصدع الكبدا

لا استطيع لها هجرا ولا ترة *** ولا تزال احاديثى بها جددا

از این آهنگ دل پذیر حاضران را چنان خفت روح پدید گردید که همی بی خویشتن دست بر دست زدند و مبهوت پای بر زمین سودند و سر گردان سر ها گران کردند و با احوال دیگرگون همی گفتند ما از هر بد و گزندی فدای تو باشیم و از مکاره روزگار نگاه دار تو و حوادث جهان را برخی تو شویم که تا چند نیکو تغنّی کنی و سخنی جمیل بیاوری.

پس طعام بامدادان بیاوردند و آن جماعت بانواع اطعمه حارة و بارده و اقسام فواكه تر و خشك متنعم شدند، پس از آن بفرمود تا انواع اشربه بیاوردند عمر گفت شرب نمی کنم ابن ابی عتیق نیز بر این گونه سخن کرد احوص گفت لكن من شرب می کنم و پاداش جمیله این نباشد که از شرابش امتناع ورزند عمر گفت چنان نیست که تو گمان می کنی.

جمیله گفت هر کس خواهد مرا با خود انباز گرداند و روح خود را با روح من مخلوط بگرداند او را سپاس می گذاریم و هر کس ازین کار ابا نماید عذرش را می پذیریم و این کار او را در خدمت ما به آن چه اراده دارد در قضای حوایج او و مؤانست بمحادثۀ او ممنوع نمی گرداند.

ابن ابی عتیق گفت جز مساعدت تو هیچ چیز از بهر ما نیکو نباشد عمر گفت من از شما زبون تر نخواهم بود هر چه خواهید چنان کنید من نیز اطاعت نمایم و گوش بفرمان سپارم پس آن جماعت بجمله شراب بنوشیدند و جمیله در این شعر عمر بن ربیعه تغنی کرد :

و لقد قالت لجارات لها *** كالمها يلعبن في حجرتها

خذن عنى الظلّ لا يتبعنی *** و مضت تسعى الى قبتها

لم تعانق رجلا فيما مضى *** طفلة غيداء في حليتها

لم يطش قطّ لها سهم و من *** ترمه لا ينج من رميتها

ص: 378

این صوت چنان در جان اهل مجلس جای گیر و در دل ایشان مؤثر گشت که عمر بن ابی ربيعة سه دفعه فرياد بر کشید ویلاه ویلاه بعد از آن دست بگریبان برد و پیراهان خود را تا پایان آن چاک بزد و چون عقلش بمغزش باز گشت از کردار خود پشیمانی گرفت و از حاضران معذرت بجست گفتند ما نیز بهمان حال که تو بودی اندر شدیم و از خویش بیگانه ماندیم جز این که در پاره کردن جامه با تو انباز نبودیم.

جميله بفرمود تا جامۀ چند بیاوردند و بعمر خلعت کرد عمر بپذیرفت و بپوشید و آن جماعت بمنزل های خود باز شدند و عمر در سرای ابن ابی عتیق فرود شده بود ، ده هزار درهم و ده جامه که با خویش برای جمیله تقدیم کرد جمیله را پسندیده و مقبول گردید و عمر با کمال شادی و سرور بمکّه معظمه باز گشت .

از ابن سیاط و ابن جامع از یونس حکایت کرده اند که جمیله حج نهاد جماعت مغنیان بمشایعت او راه بر گرفتند تا بمکه رسیدند و از رجال حاذق و عالم یفنّ غناء مثل هيت و طويس و دلال و برد الفؤاد و نومة الضحى و فند و رحمة و هبة که همه از مشايخ قوم و نیکو غناء بودند و معبد و مالك و ابن عايشه و نافع بن طنبوره و بديح المليح و نافع الخير و از زنان مغنيّه فرهة و عزة الميلاء و حبابة و سلامة و خليده و عقيله و شماسه و فرعه و بلبلة و لذة العيش و سعیده و زرقاء و از غیر از جماعت مغنیان ابن ابي عتيق و احوص و كثير عزة و نصيب و جماعتی از اشراف و نیز از جماعت نسوان جمعی از موالی جمیله و جز ایشان با او مراجعت گرفتند .

اما سياط حکایت کند که پنجاه زن پردگی و دوشیزه پرده نشین را موالی ایشان با جمیله همراه کردند و نفقه بدادند و بر هودج ها بر نشاندند اما جميله گفت هیچ نمی پذیرم که ایشان ازین هنگام که با من هستند تا گاهی که از حج باز شوند يك درهم یا بیش تر خرج نمایند.

بالجمله مردمان و زنان سرودگر با انواع لباس ها و اقسام زیور ها و قباب و هودج ها بر نشستند چنان که اهل مدینه گفتند هیچ کس در هیچ زمانی چنین مسافرانی

ص: 379

باین خوبی و نیکوئی و ملاحت و حسن و صباحت ندیده است و چون بمکّه معظمه نزديك شدند سعيد بن مسجح و ابن سريج و عريض و ابن محرز و هذلیون و جماعتی از مغنیان مردم مکه و دختران و سرود گران بسیار و عمر بن ابی ربیعه و حارث بن خالد مخزومی و عرجی و جماعتی از اشراف باستقبال جميله بیرون شتافتند.

و جمیله بمکه در آمد و در مملکت حجاز هیچ مغنی و مغنیه با حذاقت نبود جز آن که با وی بود و جماعتی از اشراف نیز در خدمتش حضور داشتند تمامت جوانان مکّه از مرد و زن بدیدار ایشان و آن هیئت جمعیت و حسن هيكل بیرون تاختند.

چون جميله از اقامت حج بپرداخت اهل مکه از وی خواستار شدند که از بهر ایشان مجلسی بر پای دارد، جمیله گفت برای سرود یا گفت و شنود گفتند برای هر دو، گفت من کسی نیستم که جدّ را با هزل مخلوط بدارم و از تشکیل مجلس غنا سر بر تافت.

عمر بن ابی ربیعه گفت قسم می دهم هر کس را که دلش دوست دار شنیدن غناء جمیله است با وی بسوی مدینه راه بر سپارد چه من بدان سوی بیرون می شوم پس آن جماعت که نام بردیم بتمامت بخروج عزیمت بستند و نیز جماعتی که اهل وجد و نشاط بودند با ایشان پیوستند و جمیله در جمعیتی که افزون از جمعیت مدینه با او بودند جانب راه گرفتند.

و چون بمدینه رسیدند اشراف اهل مدینه از رجال و نساء باستقبال وى بيرون شتافتند و با حشمتی افزون از هنگام خروج ورود نمود مردمان مدینه از زن و مرد برای تماشای ایشان از خانه ها بیرون آمدند و بر ابواب بيوت خویش متوقف و بجمعیت جمیله و آنان که با وی بیامده بودند نظر همی کردند.

چون جميله بمنزل خود در آمد و آن جماعت بمنازل خویش پراکنده شدند و اهل مکه نزد خویشاوندان و برادران خود فرود آمدند تمام مردم مدینه بدیدار جميله بیامدند و كوچك و بزرك و شريف و وضيع كناری نگرفتند و چون ده روز از

ص: 380

قدوم او بر گذشت بغناء و سرود بنشست و با عمر بن ابی ربیعة گفت این جلوس من برای تو و اصحاب تو باشد و چون خواسته باشی مردمان را برای چنین روز قعود ده، پس سرای جمیله باشراف رجال و نساء آکنده و جمیله باین شعر عمر نوازنده شد.

هيهات من أمة الوهاب منزل ها *** اذا حللنا بسيف البحر من عدن

و احتل اهلك اجياداً فليس لنا *** الا التذكر أوحظ من الحزن

لو انّها ابصرت بالجزع عبرته *** و قد تغرد قمرىُّ على فنن

اذا رأت غير ما ظنت بصاحبها *** و ايقنت ان لجحا ليس من وطنى

ما أنس لا انس يوم الخيف موقفها *** و موقفى و كلانا ثمّ ذو شجن

و قولها للثريا و هی باكية *** و الدمع منها على الخدين ذوستن

باللّه قولي له في غير معتبة *** ماذا اردت بطول المكث في اليمن

ان كنت حاولت دنیا او نعمت بها *** فما اصبت بترك الحج من ثمن

تمامت حاضران بر آن غناء و سرود تحسین کردند و بجمله از شدت و جد و طرب فریاد و نفیر بر آوردند ، گفته اند آن جماعت هیچ وقت سرود به نکوئی آن آواز که در آن روز بشنیدند نشنیدند و عمر را چنان حال بگشت كه اشك چشمش بر جامه ها و ریش او جاری گشت و در تمام عمر خود در هیچ محفلی چنین سرودی از گوش نسپرده بود.

آن گاه جمیله بر ابن سریج روی کرد و گفت آن چه داری بیاور ، پس صدای خویش بر کشید و در این شعر عمر بن ابی ربیعه تغنی نمود:

اليست بالتی قالت *** لمولاة لها ظهرا

اشيری بالسلام له *** اذا هو نحونا نظرا

و قولى في ملاطفة *** لزينب توّلى عمرا

و هذا سحرك النسوان *** قد خبرننى الخبرا

در این لحن آن گونه محاسن تغنی از ابن سریج مسموع شد که مانندش شنیده

ص: 381

نشده بود آن گاه با سعید بن مسجح گفت یا ابا عثمان هر چه داری بنمای پس در این شعر سرودن نمود :

قد قلت قبل البين لمّا خشيته *** لتعقب ودا او لتعلم ما عندى

لك الخير هل من مصدر تصدرينه *** یریح كما سهلت لي سبل الورد

فلما شكوت الحبَّ صدت كانّما *** شكوت الذي القى الى حجر صلد

تولت فابدت غلة دون نقعها *** كما ارصدت من نجلها اذبدا و جدى

این صوت دل ربا را از سعید تمجید کردند و سخت نیکو بخواند ، آن گاه جمیله گفت ای معبد بیار تا چه آری پس در این شعر تغنی گرفت.

احارب من حاربت من ذى عداوة *** و احبس مالى ان غرمت فاعقل

و انی اخوك الدائم العهد لم احل *** ان انداك خصم او نبابك منزل

ستقطع في الدنيا اذا ما قطعتنی *** يمينك فانظر اىّ كف تبدل

جمیله گفت ای معبد در اختیار شعر و غناء نيکو آمدی و این شعر از معن بن اوس است ، پس از آن جمیله گفت ای ابن محرز تو هر چه داری بیار و آن چه خواهی بگوی همانا من نه تو را از دیگری مؤخر داشتم که زبونی در تو باشد یا در رعایت صناعت جاهل باشم لكن همیشه نگران تو بوده ام که در جمله امور دوست دار حدّ اوسط و اعدل هستی ، ازین روی چنان که محبوب تو است تو را واسطه میان مکیین و مدنيين گردانیدم پس ابن محرز در این شعر تغنی کرد :

وقفت بربع قد تحمل أهله *** فاذریت دمعا يسبق الطرف هامله

بسائلة الروحاء أو بطن مثفر *** لها الضاحكات الرابيات سواحله

هو الموت الاّ انّ للموت مدة *** متى يلق يوما فارغا فهو شاغله

جمیله گفت یا ابا الخطاب چگونه باین نوا روی کردی با این که باین رأی نبودی، گفت همی خواستم با معبد مواسات جویم معبد گفت سوگند با خدای از آن چه من خواستم تجاوز نکردی بعد از آن جمیله روی با غریض مغنی آورد و گفت یا مولی العبلات آن چه خواهی بگوی و او تغنی کرد:

ص: 382

فواندمی على الشباب و اندم *** ندمت و بان اليوم منّى بغير ذم

و ان اخوتی حولي و اذ انا شائح *** و اذ لا اجيب العاذلات من الصمم

ارادت عرارا بالهوان و من يرد *** عرارا لعمرى بالهوان فقد ظلم

جميله گفت عمرو بن شاس نيكو آورد لكن تو چون غناء خود را بتعريض فاسد کردی نیکو نیاوردی یعنی در این ترتیب که از بهر تو نهادیم و در حلقه اساتید قوم تو را مقرر داشتیم خود را مظلوم خواندی و برتر شمردی سزاوار نبود سوگند با خدای ما تو را جز در موضع و مكان و منزلت خودت وضع نکنیم و از بهره خودت نقصان ندهیم پس از چه روی ببایست با تو بمداهنه کار کنیم.

آن گاه روی با تمام اساتید آورد و گفت ای جماعت او را بمقام و منزلتش شناسائی دهید تا بمقدار و مکانت خود قناعت جوید ، آن جماعت روی با غریض آوردند و گفتند در این تعرض و تعريض بخطا رفتی.

غریض بر خطای خود اقرار نمود و گفت ازین پس بچنین کار و گفتار باز نشوم و بجانب جميله بر خاست و یک سوی جامه اش را ببوسید و معذرت بخواست ، جمیله عذرش را بپذیرفت و گفت ازین پس بچنین امری عود مجوی آن گاه روی با ابن عایشه کرد و گفت یا ابا جعفر آن چه داری بیاور، ابن عایشه در این شعر حسان تغنّى نمودی :

فلا زال قبر بين بثنی و جلق *** عليه من الوسمى جود و وابل

و انبت حوذانا و عوفا منوّرا *** ساتبعه من خير ما قال قائل

بكی حرث الجولان من هلك ربه *** فحوران منه خاشع متضائل

و ما كان بينى لولفيتك سالما *** و بين الغنى الا ليال قلائل

جمیله گفت نیکوست آن چه گوئی ، آن گاه بجانب نافع و بدیح روی کرد و گفت دوست همی دارم که شما هر دو تن بيك آواز از بهر من تغنی کنید پس هر دو بيك صوت و لحن تغنی کردند :

الا يا من يلوم على التصابی *** افق شيئا لتسمع من جوابی

ص: 383

بكرت تلومنی في الحبّ جهلا *** و ما في الحبّ مثلى من معاب

اليس من السعادة غير شكّ *** هوی متواصلين على اقتراب

كريم نال ودّا في عفاف *** و ستر من منعمة كعاب

جمیله گفت سوگند با خدای شما هر دو بيك هوا و يك غنا هستید و از بقيه كرم و يكتا نهال شرف نمودار شده اید و ازین سخن بعبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب اشارت داشت آن گاه روی بآن سه استاد هذلی آورده و گفت هر سه در يك آواز تغنی کنید پس در شعر عنترۀ عبسی بسرودند :

حييت من طلل تقادم عهده *** اقوى و اقفر بعد امّ الهيثم

كيف المزار و قد تربع اهلها *** بعنيزتين و اهلنا بالغيلم

ان كنت از معت الفراق فانّما *** زمت ركابكم بليل مظلم

شربت بماء الدحرضين فاصبحت *** زوراء تنفر من حياض الديلم

جمیله گفت بواسطه اتفاق روحانی که شما را با یک دیگر است غنای شما نیز با یک دیگر بکمال مشابهت می باشد ، آن گاه روی بر نافع بن طنبوره آورده گفت یا نقش الغضار و یا حسن الغنا تغنى كن و او بخواند :

يا طول ليلى و بتَّ لم انم *** و سادى الهمّ مبطن سقمى

ان قمت يوما على البلاط *** فابصرت رشاقا و ليت لم اقم

جمیله گفت سوگند با خدای نیکو خواند بعد از آن گفت اى مالك تو بیار آن چه داری همانا من نه از آنت از دیگران مؤخر داشتم که در طبقه آخرت پندار نمایم ، لكن همی خواستم محض تبرك و ميمنت بتو روز خود را ختم کنم و اول مجلس ما چون آخرش و وسطش چون طرفش باشد و تو و معبد نزد من در يك طريقه و يك مذهب و میزان هستید و هر کس بر خلاف این رود و گوید ظالم و عاضل است و من بحق و راستی سخن می کنم هر کس خواهد انکار نماید خود داند.

حاضران بجمله از روی اقرار بتصدیق کلمات جميله خاموش شدند و مالك

ص: 384

در این شعر بسرود:

عدوّ لمن عادت و سلم لسلمها *** و من قربت سلمى احب و قرَّبا

هبینی امرءا امّا بريئا ظلمته *** و اما مسيئا تاب منه و اعتبا

اقول التماس العذر لما ظلمتنی *** و حملتنی ذنبا و ما كنت مذنبا

ليهنك اشمات العدوّ بهجرنا *** و قطعك حبل الوصل حتى تقضبا

جميله گفت اى مالك كاش آواز جان نواز از بهر ما دوامی داشت و ما همیشه باين نصیبه برخودار بودیم این وقت مجلس بپایان رسید و عموم حاضران باز شدند و خواص بجای ماندند چون روز دیگر چهره بر گشود آن جماعت بتمامت حاضر گردیدند جمیله با دیداری جمیل و گفتاری خلیل با طویس روی نهاد ، گفت یا ابا عبد النعیم، اما طویس را آن کردار جمیله در روز نخست نا خوش افتاد چه به آن ترتیب خوشنود نبود.

ابن جامع گوید جمیله جمله مغنیان را بر دو طبقه مقرر داشته بود طويس و اصحاب او را بر يك صف و ابن سريج و اصحابش را بر يك صف مقرر داشته آن گاه در میان ایشان قرعه بیفکند تا بحسب قرعه يك صف بر صف دیگر مقدم باشد و قرعه اولی بنام ابن سريج و اصحابش و قرعه ثانيه بنام طويس و یارانش در آمد بالجمله طويس و اصحابش بتغنی در آمدند و طویس کف بر دف نهاده بخواند :

قد طال ليلی و عاد لی طربی *** من حبّ خود كريمة الحسب

غراء مثل الهلال آنسة *** او مثل تمثال صورة الذهب

صادت فؤادى بجيد مغزلة *** ترعى رياضا ملتفة العشب

جميله گفت بخدا قسم نيكو صوتی یا ابا عبد النعیم آن گاه با دلال گفت ای ابو یزید تغنی کن دلال در این شعر مجلس را بزلزله و زلزال در افکند.

قد كنت آمل فيكم املا *** و المرء ليس بمدرك امله

حتّى بدا لي منكم خلف *** فوجزت قلبی فارعوى جهله

ليس الفتی بمخلّد ابدا *** حيّا و ليس بفائت اجله

ص: 385

حىّ البغوم و من بعقوتها *** وقف العمود و ان خلا اهله

جمیله گفت ای ابو یزید سوگند بخداوند که صوتی نیکوست آن گاه روی به هیت آورده و گفت امروز بواسطه سال خوردگی و نازکی استخوانت تو را تجلیل می نمائیم گفت آری ای ماما پس از آن با برد الفؤاد و نومة الضحى گفت هر دو تن در يك لحن تغنّی کنید پس هر دو در این شعر بسرودند :

انّی تذكرت فلا تلحنى *** لؤلؤة مكنونة تنطق

مسكنها طيبة لم يقذها *** بؤس ولا وال بها يخرق

قد قلت و العيس سراع بنا *** ترقل ارقالا و ما تعنق

یا صاحبی شوقی اری قانلی *** و موردى منها جوى يقلق

جمیله گفت هر دو نیکو سرودید بعد از آن با فند و رحمة و هبة اللّه گفت هر سه تن به يك صوت تغنّی کنید چه در تمامت آواز ها و الحان متفق هستيد پس باین شعر تغنّی نمودند :

اشاقك من نحو العقيق بروق *** لوامع تخفى تارة و تشوق

و مالی لا اهوی جواری بر بر *** و روحى الى ارواحهن تتوق

لهنّ جمال فائق و ملاحة *** و دلّ على دلّ النساء يفوق

بر بر مغنّی حاضر بود گفت سوگند با خدای کنیزکان و جواری من بر همین حال باشند که وصف کردید هر کس خواهد اقرار و هر کس خواهد انکار نماید ، جمیله گفت براستی سخن می کند آن گاه جمیله در این شعر اعشی تغنّی نمود :

بانت سعاد و امسى حبلها انقطعا *** و احتلت الغور فالحدين فالفرعا

و استنكرتنى و ما كان الذى نكرت *** من الحوادث الاّ الشيب و الصلعا

تقول بنتى و قد قربت مرتحلا *** يا رب جنب ابى الأوصاب و الوجعا

و كان شيء الى شيء فغيره *** دهر ملح على تفريق ما جمعا

چنان بصوتی جان پرور و نوائی روان آرا تغنی گرفت که راوی گوید هرگز

ص: 386

آوازی چون بدايتش در روز گذشته و انجامش در روز دوم شنیده نشده بود و این وقت مجلس در هم شکست و آن قوم برفتند و دیگران اقامت کردند.

چون روز سیم در رسید مردمان فراهم شدند پس پردۀ بر آویختند و جواری چون ماهان ده چهاری و چهره های گلناری از پس پرده بنشستند و بسرود عود چرخ کبود را متزلزل ساختند و حديث عاد و ثمود را از خاطر ها و مجلس فرعون و نمرود را از نظر ها ببردند ، بجمله بنواختند و جميله بنواخت و بر پنجاه وتر بزدند و بخواندند ، زلزله در دار و و لوله در عقول بیفکندند آن گاه جمیله بعود خود دست بسود و بسرود و آن ماه رویان ناهید کردار و ناهید کرداران خورشید دیدار در این شعر يضرب او بزدند:

فان خفيت كانت لعينك قرّة *** و ان تبد يوما لم يعممك عارها

من الخفرات البيض لم تر غلظة *** و في الحسب الضخم الرفيع نجارها

فما روضة بالحزن طيبة الثرى *** يمج الندا جثجاثها و عرارها

با طيب من فيها اذا جئت طارقا *** و قدا و قدت بالمندل الرطب نارها

ازین ساز و سوز و نوای روان افروز و صورت فرح اندوز حالت اهل مجلس بگشت و هر کس در مخبر بی خبری بنشست و در منظر بی نظری پیوست و در خرد بر مغز ها بر بست ، مغز ها آشفته گشت و دل ها در صدر ها بحلق ها مصدر گردید و از عرق قلوب بعيون اعيان و اعیان عیون در عين فرح اعين اندوه روان و بر البسه و لحی دوان آمد چندان که جامه ها تر شد و تنفس صعداء برخاست و همی گفتند جان ما فدای تو باد ای جمیله.

آن گاه جمیله با جواری بفرمود تا خاموش شدند و جهان را از جوش و خروش آسوده ساختند و گفت ای عزّه بتغنی گرای و او درین شعر عمر تغنی آغاز کرد :

تذكرت هنداً و اعصارها *** و لم نقض نفسك أوطارها

تذكرت النفس ما قد مضى *** و هاجت على العين عوّارها

لتمنح رامة منّا الهوى *** و ترعى لرامة اسرار ها

ص: 387

اذا لم تزرها حذار العدا *** حسدنا على الزور زوارها

جمیله گفت اى عزة تو در مرور دهور و گذار اعصار در روزگار بجای مانی گوارا باد ترا این حسن صوت با چنین جودت سرود و لطف غناء آن گاه با حبابة و سلامة گفت هر دو بيك لحن بسرائید و بسرودند :

کفی حزنا انّی اغيب و تشهد *** و ما تلتقى و القلب حرّ ان مقصد

و من عجب انّی اذا الليل جننى *** اقوم من الشوق الشديد و اقعد

احنّ اليكم مثل ما حنّ تائق *** الى الورد عطشان الفؤاد مصرّد

ولى كبد حرى يعذّبها الهوى *** ولی جسد يبلى و لا يتجدّد

جمیله بر تغنی ایشان تحسین کرد و روی با خلیده آورده و گفت جانم فدایت تو تغنی کن پس در این شعر سرود نمود :

الا يا من يلوم على التصابی *** افق شيئا لتسمع من جوابی

بكرت تلومنی فی الحبّ جهلا *** و ما فی حبّ مثلى من معاب

اليس من السعادة غير شكّ *** هوی متواصلين على اقتراب

كريم نال ودّا فی عفاف *** و ستر من منعمة كعاب

این صوت و غناء او را كه بيك لحن بود بسیار پسندیده و نيك مطبوع گشت و با عقیله و شماسیه گفت هر هنر که بودیعت دارید باز نمائید و ایشان بخواندند :

هجرت الحبيب اليوم فی غير ما اجترم *** و قطعت من ذى ودّك الحبل فانصرم

اطعت الوشاة الكاشحين و من يطع *** مقالة واش يقرع السنّ من ندم

بعد از آن روى بفرعة و بلبلة و لذة العيش آورده و گفت تغنی کنید و ایشان در این شعر بيك آواز بخواندند :

لعمرى لئن كان الفؤاد من الهوى *** بغى سقما انّى اذا لسقيم

علىّ دماء البدن ان كان حبّها *** على النأى فی طول الزمان يريم

ص: 388

تلمّ ملمّات فينسين بعدها *** و يذكر منها العهد و هو قديم

فاقسم ما صافيت بعدك خلّة *** ولا لك عندي فی الفؤاد قسيم

جمیله گفت قسم بجان خودم نیکو سرودید و بسعده و زرقاء گفت تغنی کنید و ایشان در این شعر سرود نمودند :

قد ارسلونى يعزّوني فقلت لهم *** كيف العزاء و قد سارت بها الرفق

استهدت الريم عينيه فجادلها *** بمقلتيه و لم يترك له عنق

این صوت را نیز جمیله پسندیده داشت و با حاضران گفت تا بجمله بسرودند و بخواندند و مجلس منقضی شد و هر کس بوطن خویش برفت و هرگز مجلسی و مجلسیانی نیک تر از مجلس و مجمع روز اول و دوم و سوم دیده و شنیده نشد.

معلوم باد چنان که ابو الفرج اصفهانی نیز می نویسد این داستان چنان می نماید که مصنوع باشد و اگر حقیقتی هم بر آن تصور کنیم باین صورت نتواند بود زیرا که معلوم نیست تمام این مغنیان در يك عصر باشند و اگر باشند باین هیئت و اجتماع از مکّه و مدینه و جز آن در مجلس جميله حاضر توانند شد و باین شرح و بسط بغناء و سرود نمود گیرند و اللّه تعالى اعلم.

اسحق موصلی می گوید عمه من از پدرم سال خورده تر بود و بعد از وی نیز بزیست با من داستان کرد و گفت سبب این که پدرت در طلب غناء و مواظبت بر غناء بر آمد يك آوازی بود که در منزل یونس بن محمّد از جمیله شنیده بود و محزون و مغموم و افسرده و افکار باز گشت به طعام بخورد و نه چون اوقات دیگر بما پرداخت از سبب آن بپرسیدم جواب نگفت در مقام الحاح بر آمدم بر من بانك زد و چون مرا اکرام و احترام می کرد، از وی رنجیده خاطر و خشمگین شدم و از آن مجلس بمنزلی دیگر بر خاستم.

چون این حال را بدید بدنبال من بیامد و مرا خوشنود ساخت و گفت داستان خود را با تو بگذارم چه رازی از او مکتوم ندارم عاشق آواز زنی که بمرده است شده ام و در آن صوت اگر خدای تعالی تفضلی نفرماید و تدارکی نشود سر گشته

ص: 389

و پریشان بخواهم شد.

عمه ام با پدرم گفت آیا در آن گمان باشی که خدای تعالی مردۀ را برای تو زنده کند گفت هرگز این تصور نکنم گفت از چه روی دل خود را بچیزی علاقه دهی که خدای تعالی جز برای پیغمبری بهیچ کس عطا نفرموده یعنی زنده کردن مردگان جز برای پیغمبران نشاید و بعد از محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم پیغمبری نخواهد بود و امّا عشقی که باین صوت حاصل کردۀ همانا اگر در آن آواز حاذق شوی و ده مرّة تغنی نمائی ملول شوی و عشقت زایل شود.

این سخنان در پدرم اثر کرد و بخویشتن باز گشت و سر و دست و پای مرا ببوسید و گفت آن غم و اندوه که در من جای گیر شده بر گرفتی و باین کلمه تمثَّل جست «حبّك الشیء يعمى و يصمّ» آن گاه در منزل يونس كاتب مواظبت و ملازمت گرفت تا در آن آواز حذاقت یافت.

و زمانی دیر باز بر نیامد که یونس بمرد و پدرم با مردی سیاط که نام استاد ترین اهل زمان خود در فن غناء و احسن ایشان در اداء بود منضم گشت عمه ام گفت با ابراهیم گفتم آن صوت چه بود آن شعر را از بهر من تغنی کرد لکن نیکو نسرود و آن شعر که در آن تغنی نمود این است:

من البكرات عراقية *** تسمّى سبيعة اطريتها

من آل ابي بكرة الاكرمين *** خصصت بودّی فاصفيتها

و من حبها زرت اهل العراق *** و استخطت اهلى و ارضيتها

اموت اذا شحطت دارها *** و احيا اذا انا لاقيتها

فاقسم لو انّ ما بی بها *** و كنت الطبيب لداويتها

عمه ام گفت این شعر بالطبع نیکو است و بوجد می آورد و چگونه خواهد بود وقتی که بآواز بکشند و بالحان طرب انگیر بخوانند «و ضرب عليها بقضبان الدفلى على بطون المعزى» روزگار بسیار بر سر نگذشت که همان صوت را بشنیدم و هرگز هیچ چیز نیکو تر از آن نشنیده بودم و چندان در من اثر نمود که حسن صوت

ص: 390

داود و جمال يوسف عليهما السلام را بیاد آوردم .

و در اثنای این که یکی روز نشسته بودم ناگاه ابراهیم خندان و شادان نمودار شد و گفت آیا بامری عجیب داستان نکنم گفتم چیست گفت مرا در آواز جمیله و تعشق به آن شریکی پدید گشته و مرا در آن صوت بر چیزی واقف ساخت که خدمت یونس اخذ نکرده بودم، نزد سیاط شیخی نبیل حضور داشت بر آن صوت دل پذیر خداوند قدیر بسی تسبیح نمود و یزدان جلیل را بر آن صوت روح افزا به بزرگی بستود من گمان کردم و چنان دانستم که این کثرت تسبیح برای این است که این آواز را سخت نيکو شمرده است.

چون من و سیاط از آن لحن فارغ شدیم شیخ گفت امر این شعر و حسن غنائی که در آن شده و حسن قول قائل این شعر تا چه مقدار عجیب است من بیرون از دیگران گفتم شگفتی این داستان تا چه پایه است.

گفت آری سبيعة از فرزندان عبد الرحمن بن ابى بكرة است و از تمامت زن های روزگار خوش روی تر بود، سالی اقامت حجّ کرد عمر بن ابی ربيعة او را بدید و چون از مکه بجانب عراق راه بر گرفت عمر بمشایعتش متابعت نمود تا با او به موضعی که خورنق نام داشت برسید .

سبیعه با عمر گفت اگر با من نزد کسان من بیائی و بخواستگاری من زبان بر گشائی مرا با تو تزویج می کنند ، عمر گفت من مشایعت ترا با خواستگاری تو مخلوط نكنم لكن مراجعت می نمایم و دیگر باره بخواستگاری باز می آیم پس عمر مراجعت کرد و بمدینه بگذشت و این شعر را در حق او بگفت:

من البكرات عراقيّة *** تسمى سبيعة اطریتها

بقیه این اشعار نیز مسطور شد آن گاه عمر بمنزل جمیله آمد و از وی خواستار شد تا در این اشعار تغنی کند جمیله تغنی نمود عمر را از حسن غناء وجودت تاليف جميله عجب افتاد و موقعی نیکو یافت و بپاره کنیزکان و موالیات خود که در طلب غناه بودند پیام فرستاد که نزد جمیله شود و این آواز را از وی بیاموزد.

ص: 391

جمیله آن آواز را روزی چند با وی طرح افکند تا آن جاریه در آن صوت حذاقت و مهارت یافت چون عمر مهارت و استادی او را بدید گفت همی خواهم که بخدمت سبیعه راه بر گیری و این صوت را از بهرش تغنی کنی و رسالت مرا بدو باز رسانی گفت خدا مرا فدایت گرداند چنین کنم که فرمودی .

پس برفت و سبیعه را دریافت و تحیت بگفت و رسالت بگذاشت و اکرام و تحیّت بدید و آن شعر را بدو بتغنی بر خواند سبیعه از شدّت فرح و سرور همی خواست روان از تن بگذارد و از آن حسن غناء و شعر دلربا دل از دست بسپارد پس رسول عمر باز شد و از چگونگی باز گفت و باز نمود که سبیعه در این سال بیرون می شود چون زمان حج باز رسید سبیعه از پدرش رخصت اقامت حج بجست پدرش پذیرفتار نشد و گفت اقامه حج اسلام بنمودى.

سبیعه گفت این حجه همان است که شب ها بامید آن بیدار بودم و طول ایام بر من گران بار گردیده است و به آن آرزو و امید بر جای مانده ام که بیت اللّه را و قبر رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم را زیارت بخواهیم نمود و اگر رخصت ندهی از غم و اندوه بمیرم چون پدرش مشاهدت این حالت را بنمود بر وی رقت گرفت و گفت با این حال که در سبیعه نگرانم نتوانم او را منع نمود و بدو اجازت داد .

و از آن طرف عمر بمدينه بیامد تا خبر او را بداند و چون سبيعه وارد مدینه شد عمر بدانست و از وی مسئلت کرد تا بمنزل جمیله آید و عمر جمیله را ازین حال با خبر کرده بود.

چون آن ماه روی بسرای جمیله برفت جمیله او را بسی تکریم نمود و از ورود او خوشنود گشت، سبیعه با جمیله گفت خدای مرا فدای تو گرداند صوت جان ربای تو در شعر عمر بن ربیعه که در حق من گفته است مرا در قلق و اضطراب و بیداری ها در افکند هم اکنون آن آواز را خواستارم جمیله گفت دیدار جمیل و جمال جليل تو فرمانروا و روی نیکویت روح فزاست پس آن شعر را برای او بخواند.

ص: 392

سبیعه از شنیدن آن صوت ساعتی بی هوش بیفتاد آب بر چهرۀ آبدارش بیفشاندند تا بخویشتن باز آمد و با جمیله گفت بر من اعادت فرمای جمیله مرّتی چند آن صوت را باز خواند و سبیعه در هر دفعه مدهوش و مغشىّ عليها گشت پس از آن بجانب مکه راه بر گرفت و عمر با وی همراه گشت.

و چون دیگر باره با عمر بمدینه باز آمد بسرای جمیله بیامد و گفت آن صوت را دیگر باره بمن بر خوان جمیله چنان کرد و سبیعه سه روز در منزل جميله بماند و در هر سه روز از وی خواستار اعادت صوت می شد آن گاه جمیله با وی گفت همی خواهم آوازی برای تو بساز آرم درست گوش با من سپار گفت ای سیده من آن چه خواهی بفرمای پس در این شعر تغنی کرد :

ابت المليحة ان تواصلنی *** و اظنّ انّی زائر رمی

لا خير في الدنيا و زينتها *** ما لم توافق نفسها نفسى

لا صبر لي عنها اذا حسرت *** كالبدر او قرن من الشمس

ورمت فؤادك عند نظرتها *** بملاحة الايثار و الانس

سبیعه گفت اگر نه بود که شعر اول از عمر است این صوت را بر هر چه شنیده ام مقدم می داشتم عمر گفت سوگند با خدای آن صوت ازین صوت احسن است لکن این شعر از آن شعر برتر و نیکو تر نیست جمیله گفت قسم بخدای بصداقت گفتی ، اسحاق می گوید عمه ام گفت که پدرم او را گفت این مطلب چنان است که ایشان گفته اند .

حکایت کرده اند که روزی جمیله بر تخت خود بنشست و با دربان خود فرمود امروز هیچ کس را از من محجوب و محروم نگردان و بر در سرای بنشین و هر کس از آن جا بگذرد بمجلس من دعوت کن آن زن بر در بنشست و بفرمان او کار کرد مردمان که این نعمت را از زمین و آسمان خواهان بودند از بالا وزیر بسرای اندر شدند و چندان فراهم شدند که جای یک نفر بجای نماند جمیله گفت بر فراز بام ها بر شوید مردمان بر پشت بام ها شدند و چنان ازدحام کردند که جواری جمیله

ص: 393

بدو آمدند و گفتند ای سیده اگر این کار دوامی گیرد هیچ دیواری در این سرای نماند مگر این که فرود آید آن چه مقصود داری آشکار فرمای گفت بجای باشید .

چون روز بلندی گرفت و هوا سخت گرم گشت مردمان را تشنگی دریافت و آب بخواستند جمیله از بهر ایشان شربت سویق فرمان کرد و جمله را کامیاب گردانید آن گاه گفت بهر مرد و زن که در این سرای اندر است سوگند می دهم که ازین سویق بیاشامد هیچ کس در فراز و نشیب سرای بجای نماند مگر این که از آن شربت بیاشامید جواری ماه روی را نیز بفرمود تا منديل ها و باد بیزن ها بر گرفتند هر ده نفر را يك جاریه از گرما آسوده ساختند .

آن گاه دهان نمکین بر گشود و با آن جماعت فرمود بخواب اندر چیزی پدیده ام که سخت مرا در فزع و بیم در افکند و خوفناک شده ام كه مرك من نزديك شده و جز عمل صالح چیزی مرا سودمند نیست و هم اکنون بآن عقیدت هستم که سرود گری و تغنّی را فرو گذارم تا از وبال آن در حضرت یزدان بيهمال بعذاب و نكال دچار نشوم.

از اصناف مردمان جماعتی گفتند خدای تو را توفیق دهد و عزيمت ترا ثابت فرماید گروهی دیگر گفتند هیچ حرجی در امر غناء بر تو نیست.

آن گاه شیخی فرتوت و کهن روزگار که بعلم و فقه و تجربه برخور دار بود لب بسخن بر گشود و گفت همانا این مردم هر طبقه بسلیقه و عقیدت خویش سخن کرد و بیانی بنمود « کلّ حزب بما لديهم فرحون» و من در این جمله بر اقوال و آراء ایشان اعتراض و در عقاید ایشان شرکتی ننمودم .

اكنون بجمله بسخن من گوش بسپارید و لب فرو بندید و تا كلام من بپایان نرسد بهیچ کلامی مبادرت نکنید ، هر کس با قول من موافق شد خداوند او را موفق می دارد و هر کس مخالف گشت بأسى و باکی بر وی نباشد چه من از اطاعت پروردگارم بر کنار نروم.

آن جماعت از زن و مرد ساکت شدند و لب فرو بستند آن شیخ بسخن آمد

ص: 394

و خدای را سپاس و ستایش بگذاشت و بر رسول خدای صلی اللّه علیه و آله و سلم درود بفرستاد و از آن پس گفت:

«یا معشر أهل الحجاز انّكم متى تخاذلتم فشلتم و وثب عليكم عدوّكم و ظفر بكم ولا تفلحوا بعدها أبدا انّكم قد انقلبتم على أعقابكم لأهل العراق و غير هم ممن لا يزال ينكر عليكم ما هو وارثه عنكم لا ينكره عاملكم ولا يدفعه عابدكم بشهادة شريفكم و وضيعكم يندب اليه كما يندب جموعكم و شرفكم و عزّکم.

فاكثر ما يكون عند عابدكم فيه الجلوس عنه لا للتحريم له لكن للزهد في الدنيا لانّ الغناء من اكبر اللذات و أسرّ للنفوس من جميع الشهوات يحيى القلب و يزيد في العقل و يسرّ النفس و يفسح في الرأي و يتيسر به العسير و تفتح به الجيوش و يذلل به الجبارون حتّى يمتهنوا انفسهم عند استماعه و يبريء المرضى و من مات قلبه و عقله و بصره و يزيد أهل الثروة غنى و اهل الفقر قناعة و رضا باستماعه فيعرفون عن طلب الاموال».

«من تمسّك به كان عالماً و من فارقه كان جاهلا لانّه لا منزلة أرفع و لاشیء أحسن منه ، فكيف يستصوب تر كه و لا يستعان به على النشاط في عبادة ربّنا عزّ و جلّ» .

ای مردم حجاز هر وقت در اتفاق نفاق گیرید و یک دیگر را فرو گذارید و تنها مانید از شرّ عدوان ترسان و جبان گردید و دشمنان بر شما بتازند و چیره کردند و هرگز از آن پس روی رستگاری نیابید و بوی نصرت نشنوید.

( شما هم چون مردم عراق و دیگران راه قهقری گرفتید همان ها که پیوسته بر شما انکار کنند در مورد این غذا که از شما مأخوذ دارند ، نه دانایان لب به اعتراض گشایند و نه پارسایان از آن منع کنند و فقیر و غنی ، وضیع و شریف در آن شرکت جویند و همگان با سر و جان بسوی آن راه بر گیرند.

پارسایان شما از مجلس سرود و غنا کناره نگیرند، جز به عنوان زهد از دنیا

ص: 395

نه از جهت تحریم و نهی از نافرمانی حق ) (1) .

زیرا که لذت غناء و آواز و سرود و ساز بزرگ ترین لذت های جهان و از جمله مشتهيات نفسانی سرورش برای نفس بیش تر است دل را زنده و عقل را افزوده و نفس را خرم و عرصۀ اندیشه و پهنه رأی رزین را گشاده گرداند و هر دشواری را از اثرش آسان نماید.

و بسیار افتد که لشکر ها از شنیدن آن بحالتی اندر شوند که از جان و روان بگذرند و چنان از خویشتن بی خویش و بدان گونه قدم ها در جنگ ها پیش گذارند که فیروز گردند و از اثر آن جبّاران روزگار خوار و هموار شوند و برای استماع آن فروتن گردند و بسیاری رنجوران از شنیدن سرود سرور و شفا یابند و هر که را دل و عقل و دیده مرده و افسرده است بهبودی یابد.

غناء بر غنای اهل ثروت بیفزاید و مردم فقیر را قناعت بخشد و بهمان استماع غنا خرسند دارد و در طلب خواسته جهان رنج نبرند هر كس بعلم غناء تمسّك جوید دانشمند و عالم گردد، هر کس از تعلّم آن جدائی جوید جاهل است زیرا که برای غناء منزلتی رفیع است و هیچ چیز از آن نیکو تر نیست پس چگونه به ترك غناء تصویب توان نمود و در نشاط عبادت پروردگار ما عزّوجلّ بأن استعانت نورزید.

بالجمله آن شیخ در آن عنوان سخنی بسیار بسپرد و بیانات مختلفه بنمود هیچ کس بر سخن او ایراد ننمود و انکار نیاورد و هر کس بر خلاف آن سخن کرده بود بکلام او باز گشت و در خطای خویش اقرار و بر فضیلت او تصدیق نمود.

(پایان جلد پنجم ناسخ التواریخ زندگانی حضرت صادق علیه السلام)

ص: 396


1- قسمتی که در داخل هلالین قرار گرفته در متن کتاب بیاض است ، بوسیلۀ مصحح ترجمه شد.

فهرست جلد پنجم ناسخ التواريخ: زندگانی امام صادق علیه السلام

وقایع سال 128 هجری و قتل حارث بن سريح...3

خروج جدیع کرمانی و غلبه یافتن او بر مرو...5

بيان حال شیعه بنی عباس و مأموریت ابو مسلم خراسانی...9

مقتول شدن ضحاك بن قيس خارجی و یارانش بدست لشکر مروان...11

بیعت خوارج با خیبرى و مقتول شدن او در سجستان...13

خروج ابو حمزۀ خارجی و بیعت با طالب الحق...14

سوانح و حوادث سال 128 هجری و وفیات اعیان و دانشمندان اسلامی...15

وقایع سال 129 هجری و شورش شیبان خارجی...17

دعوت ابو مسلم در خراسان و اجتماع نقبای عباسیه برای مشورت...20

غلبۀ خازم بن خزیمه بر مرو رود و قتل عامل نصر بن سيّار...27

پارۀ از حالات ابو مسلم خراسانی و ابتدای ارتباط با ابراهیم امام...28

قتل جدیع کرمانی بدستیاری یاران نصر بن سیّار...31

خروج ابو مسلم خراسانی و همکاری با شورشیان خارجی..33

اتفاق و اتحاد مردم خراسان بر دفع ابو مسلم خراسانی...38

استیلای عبد اللّه بن معاوية بن عبد اللّه بن جعفر بر فارسی...43

شرح حال ابو حمزۀ خارجى و طالب الحق و خروج ایشان...47

وفات ثؤابة بن سلمه امیر اندلس و ولایت یوسف بن عبد الرحمن فهری...49

سوانح و حوادث سال 129 هجری و وفیات اعیان...50

وقایع سال 130 هجرت و بیعت اهالی مرو با ابو مسلم...55

ص: 397

دعوت ابو مسلم از نصر بن سیار برای بیعت و فرار او از مرو...59

قتل شیبان حروری خارجی بفرمان ابو مسلم خراسانی...61

مقتول شدن فرزندان جدیع کرمانی بدست ابو مسلم...62

وارد شدن قحطبة بن شبيب بر ابو مسلم از جانب ابراهیم امام...64

حرکت قحطبه بسوی نیشابور بفرمان ابو مسلم...65

مقتول شدن نباتة بن حنظله والى جرجان...66

وقعۀ ابو حمزۀ خارجی در قدید و ورود او به مدینه...68

مقتول شدن عبد الملك بن محمّد بن عطيه در راه مكه...73

قتل جماعتی از مردم جرجان بدست قحطبة بن شبيب...74

حوادث و سوانح سال 130 هجری و وفیات اعیان...75

وقایع سال 131 هجرى و مرك نصر بن سيار...77

تصرف شهر ری بدست قحطبة بن شبيب...79

مقتول شدن عامر بن ضباره و تصرف شهر اصفهان بدست قحطبه...81

محاربۀ قحطبه با اهالی نهاوند و تصرف آن شهر...83

محاربۀ قحطبه با اهالی شهر زور و تصرف آن شهر...85

حرکت قحطبه بجانب عراق و درگیری با يزيد بن عمر بن هبيرة...86

وقایع سال 132 هجری و هلاك قحطبه و هزيمت ابن هبيره...90

خروج محمّد بن خالد قسری در کوفه...92

مفتوح شدن کوفه و بصره بدست یاران ابو مسلم...95

پارۀ احادیث که از خلافت بنی امیه گزارش دارد...96

اخبار و احادیثی که از زوال ملك بنی اميه حكايت دارد...103

اسباب و جهات ظاهریه که موجب زوال سلطنت بنی امیه گردید...107

حکایتی بروایت منصور دوانیقی از زوال بنی امیه...117

ص: 398

شرح حال عبادل بن عطیه از سرود گران دوران بنی امیه...121

شرح زندگانی صمة بن عبيد اللّه قشیری از شعرای این دوران...122

شرح زندگانی ابو دهبل وهب بن زمعه از شعرای این دوران...125

شرح زندگانی عبید اللّه بن عبد اللّه مسعودی...139

شرح حال جميل بن عبد اللّه شاعر مشهور و عاشق بثينه...144

شرح حال ابو جلدۀ يشکری از شعرای دولت اموی...146

شرح حال نصيب بن رباح از شعرای دولت اموی...150

شرح حال عبد الرحمن بن ارطاة اموی از شعرای دولت اموی...172

شرح حال اعشى بنی تغلب از شعرای دولت اموی...184

شرح حال حسين بن عبد اللّه بن عبيد اللّه بن عباس...185

شرح حال طرماح بن حكيم و مذهب خوارج...188

شرح حال ابو الاسود دئلی از ادبا و شعرای دولت اموی...193

شرح حال ابو نفيس از احفاد يعلى بن منية...196

شرح حال سويد بن كراع عکلی...199

شرح حال ابیرد بن المنذر رياحی...201

اخبار و نسب عبد اللّه بن حجاج از شعرای دولت اموی...206

اخبار و نسب عبد الرحمن بن حکم بن ابی العاص اموى...217

اخبار و نسب مسعدة بن بختری مهلبی...222

اخبار و نسب شمر دل بن شريك تميمی يربوعى...224

ابو یزید حصین بن حمام از شجعان و شعرا...228

حریث بن عناب طائی...237

جعفر بن زبير بن عوام بن خویلد...240

زياد بن سليمان اعجم مولى عبد قيس...243

محمّد بن بشير بن عبد اللّه خارجی (از بنی خارجه)...252

ص: 399

اخبار و نسب فضل بن عباس لهبی از فرزندان ابو لهب...260

شرح حال مهاجر بن خالد بن الوليد و فرزندش خالد مخزومی...265

حمزة بن بيض حنفى...269

ابو العباس اعمى سائب بن فروخ ليثی...281

نائله بنت فرافصه زوجۀ عثمان...285

مالك بن اسماء بن خارجۀ فزاری...288

ابو زید ، فند مولی عائشه بنت سعد ابی وقاص...297

ابو عطاء ، افلح بن يسار سندی...299

ابو سماك ، عمران بن حطان خارجی...305

ربيعة بن عامر معروف به مسکین دارمی...312

بيهس بن صهيب ، ابو المقدام...318

کمیت بن معروف بن كمیت...320

يعلى مسلم بن ابى قيس يشكرى ، الاحول...322

جوّاس بن قطنه عذرى...323

مالك بن ريب بن حوط ، تمیمی...325

شرح حال قحيف بن حمير از تیرۀ بنی عامر بن صعصمة...333

راعی ، عبيد بن معاوية بن جندل...336

ابن محرز از مغنیان دوران بنی امیه...339

ابی وجزه...342

عويف بن معاويه شاعر...347

عبد اللّه بن جحش شاعر...352

مزاحم بن عمر عقيلی...355

جمیله مغنیه...359

ص: 400

جلد 6

مشخصات کتاب

جلد ششم از ناسخ التّواريخ

زندگانی حضرت امام جعفر صادق علیه السلام

تأليف :

مورخ شهیر و اشمند محترم عبّاس قلی خان سپهر

* ( 2536 ش - 1398 ق ) *

خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب: خانم مریم محققیان

ص: 1

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

جلد ششم از ناسخ التّواریخ حضرت صادق علیه السلام

دنباله بیان احوال جميلة مغنيه از مغنیات زمان خلفای بنی امیه

پس از آن روی با جمیله آورده و گفت آیا در مخزن خاطر بسپردی آن چه را بگفتم و سخنان من در نفس تو وقعی بیفکند گفت آری و در حضرت خدای استغفار می کنم شیخ گفت اکنون مجلس ما را بآوازی دل نواز ختم کن و جماعت ما را متفرق ساز و بسرودی جان و روان را نیرو بخش پس جمیله تغنی کرد.

افي رسم دار و معك المترقرق *** سفاها و ما استنطاق ما ليس ينطق

بحيث التقى جمع و اقصى محسّر *** مغانيه قد كادت عن العهد تخلق

مقام لنا بعد العشاء و منزل *** لم يكدّره علينا معوّق

فاحسن شيء كان أول ليلنا *** و آخره حزن اذا نتفرّق

شیخ گفت سوگند با خدای سخت نیکو است آیا مانند این آواز دل نواز را

ص: 2

می توان از دست بگذاشت سوگند با خدای هرگز چنین کاری نشاید و آن کس را که با حق مخالفت نماید کرامتی نباشد پس از آن بر پای شده و مردمان با وی از جای برخاستند و شیخ گفت سپاس خداوندی را که جماعت ما را در آن حال که از غناء مأيوس و فضيلتش را منکر شویم متفرق نگردانید ای جمیله سلام و رحمت خدای بر تو باد

ابو عبد الله حکایت کند که روزی جمیله بسرود جلوس کرد و برنسی بلند بپوشید و آنان که با وی بودند از آن کوتاه تر لباس کردند و ابن سریج نیز در میان قوم حضور داشت و اصلح بود و يك دسته موی خود را بر آن می نهاد تا صلعه سرش پدیدار نباشد و جمیله دوست می داشت که صلعه سرش را بنگرد چون نوبت برنس به ابن سریج رسید گفت قسم بپروردگار کعبه روی از من بگردانید و صلعه خویش را منکشف ساخت و قلنسیه بر سر گذاشت

مردمان از قباحت صلعه او بخندیدند آن گاه جمیله برقص برخاست و عود بنواخت و برنسی طویل برس و بردی یمانی بر دوش داشت مردمان نیز مانند آن لباس بر سر و تن داشتند و ابن سریج نیز برقص برخاست و معبد و غريض و ابن عايشه و مالك هر يك عودى برگرفتند و بنوا و رقص جميله بزدند جمیله در این شعر سرودن گرفت و آن جماعت بتغنی او سرود نمودند :

ذهب الشباب وليته لم يذهب *** و علا المفارق وقع شيب مغرب

و الغانيات يردن غيرك صاحباً *** و يعدنك الهجران بعد تقرب

انّي اقول مقالة على بتجارب *** حقّا و لم يخبرك مثل مجرّب

صافى الكريم و كن لعرضك صائنا *** و عن اللئيم و مثله فتنكب

آن گاه بفرمود تا جامه های الوان و لباس های رنگارنك و زلف و گيسو چون وفرۀ ابن سریج بیاوردند و بر سر خود بنهاد و برای حاضران نیز بدان گونه مرتب ساخت و بعود بنواخت و همی خرامیدن گرفت یاران نیز از دنبالش روان شدند جمیله تغنی کرد آن جماعت نیز بهمان تغنی سرودن گرفتند و يك آواز بخواندند :

ص: 3

یمشين مشى قطا البطاح تأوّ دوا *** قبّ البطون رواجح الاكفال

فيهن آنة الحديث حیية *** لیست بفاحشة و لا متقال

و تكون ريفتها إذا نبهتها *** كالمسك فوق سلافة الجريال

آن گاه جمیله و آن جماعت از نهایت و جد و طرب نعره بر کشیدند و بجمله بنشستند و لباس های خود را بیرون آوردند و بآن جامه نخست در آمدند جمیله بفرمود تا آنان که بیرون سرای منتظر بودند درون سرای شدند و جماعت سرود گران به منازل خود برفتند و همان کسان که از وی می آموختند بجای ماندند

ابو الفرج می نویسد عمه ام گفت از سیّاط بشنیدم گفت از سیّاط بشنیدم که از داستان های جمیله با پدرت حکایت می کرد و می گفت جان من و مادرم فدای جمیله باد که تا چند نیکو روی و خوش خوی و ستوده اندام و خوش سرود بود هرگز زنی مانندش نزاید از سخنان سیاط شگفتی گرفتم.

آن گاه گفت روزی جمیله بنشست تا هر کس خواهد بخدمتش در آید و کنیزکان خود را زلف و گیسو چون خوشه انگور از سر تا کفل مرتب ساخت و بانواع البسه رنگارنك مزين فرمود و تاج ها بر فراز زلف های ایشان بر نهاد و باقسام زیور و زینت آراسته گردانید مجلس را چون بهشت و آن ماهرویان را چون طاوس جنّت ترتیب داد و کاتب خود را بخواند و گفت مکتوبی بخدمت عبد الله ابن جعفر بر نگار و قدوم میمونش را مسئلت کن و این کلمات را با نویسنده خود املاء نمود :

« بابي أنت و أمّى قدرك يجلّ عن رسالتي و لكن كرمك يحتمل زلتي و ذنبي لا تقال عثرته و لا تغفر حوبته فان صفحت فالصفح لكم معسّر أهل البيت يؤثر و الخير و الفضل فيكم مدخر و نحن العبيد و انتم الموالى فطوبى لمن كان لكم مقارباً و الى وجوهكم ناظراً و طوبى لمن كان لكم مجاوراً و بعزّكم قاهراً و بضياء كم مبصراً و الويل لمن جهل قدركم و لم يعرف ما أوجبه الله على هذا الخلق لكم»

«فصغير كم كبير بل لا صغير فيكم و كبيركم جليل بل الجلالة التي وهبها الله

ص: 4

عزّ وجل للخلق هي لكم و مقصورة عليكم و بالكتاب نسألك و بحق الرسول ندعوك ان كنت نشيطاً لمجلس هيئأنه لك لا يحسن الّا بك و لا يتم الّا معك و لا يصلح أن ينقل عن موضعه و لا يسلك به غير طريقه»

پدر و مادرم فدای تو باد مقام و منزلت تو از آن جلیل تر است که امثال من بحضرت تو تقديم رسالت کند، لکن کرم و بخشش تو احتمال لغزش و گناه مرا می نماید هر چند این گونه لغزیدن و شکوخیدن و گناه ورزیدن را گذشتن نشاید و اگر تو بگذری از آن است که عفو و گذشت در میان شما اهل بیت صفتی برگزیده و خير و فضل در خاندان شما ذخیره و ما بندگانیم و شما آقایان ، خوشا به آن کسان كه بآستان شما نزديك و بوجوه نورانی شما نگران و با شما مجاور و بعزّ و جلال شما قاهر و بفروز انوار طیبه شما بینا و وای بر آنان که قدر شما را مجهول دارند و آن حقوقی را که خدای تعالی از شما بر مخلوق بر نهاده نشناسند

همانا صغير شما كبير است بلکه در میان شما هیچ کس را صغیر نتوان شمرد و كبير شما جلیل است جلالتی را که خداوند عزّ و جل برای آفریدگان خود موهوب داشته بشما مخصوص و بر شما مقصور است، ترا بكتاب خدای و رسول خدای سوگند می دهم و دعوت می نمایم که باین مجلس که ترتیب داده ام و برای قدوم تو آماده داشته ام و جز بحضور تو مستحسن و جز با وجودت تمام نگردد و هیچ صلاحیت ندارد که این مجلس بدیگر جای انتقال و بدیگر طريق انسلاك يابد تشريف قدوم ارزانی دهی

چون عبدالله این مکتوب را قرائت فرمود گفت ما می دانیم که جمیله در رعایت شرایط عظمت و مراعات اكرام صغير و كبير ما خود داری ندارد و بدانسته ام که وی سوگند بخورده است که برای هیچ کس جز در منزل خودش سرود ننماید آن گاه با فرستاده جمیله گفت سوگند با خدای من در حال رکوب و رفتن بفلان و فلان موضع هستم و اندیشه بر آن داشتم که در عرض راه بسرای جمیله مرور نمایم

ص: 5

و چون اندیشه من با اراده او موافق گشت چون از محل مقصود مراجعت نمایم راه خود را بسرای او بگردانم.

بالجمله چون عبدالله بسرای جمیله رسید از آن مردم که در رکابش بودند پاره ای را مرخص کرده بعضی را با خود بسرای او در آورد و بحسن بارع و هیئت جميل ايشان نظر افکند و او را بشگفتی در آورد و با جمیله گفت خیر و خوبی فراوان نمایان کردی صنعت تو تا چند نیکو است .

جميله گفت ای سیّد و آقای همانا کردار و افعال نيك و جميل براى شخص جمیل شایسته و بایسته است و این مجلس را برای تو مهیا ساخته ام ، پس عبد الله بن جعفر بنشست و جمیله بر فراز سرش بایستاد و جواری ماه روی بر دو صف بايستادند عبد الله جميله را سوگند داد تا در مقامی که نه چندان دور بود بنشست و عرض کرد ای سیّد من آیا اجازت می دهی که از بهرت سرود نمایم گفت آری پس بخواند:

بني شيبة الحمد الذي كان وجهه *** يضيء ظلام الليل كالقمر البدر

کهولهم خير الكهول و نسلهم *** كنسل الملوك لا يبور و لا يحرى

ابو عتبة الملقى اليك جماله *** اعزّ هجان اللون من نفر زهر

لساقي الحجيج ثمّ للخير هاشم *** و عبد مناف ذلك السيد الغمر

ابوكم قصى كان يدعى مجمعا *** به جمع الله القبائل من فهر

چون این اشعار که بمدایح بنی هاشم و اجداد امجاد جناب عبد الله اختصاص داشت معروض افتاد عبد الله فرمود ای جمیله نیکو خواندی و خداوندت نیز این اشعار را نیکو گفته است دیگر باره اعادت کن جمیله نیک تر از اول بخواند و از آن پس بفرمود تا برای هر کنیز کی عودی بیاوردند و فرمان کرد تا آن ماهرویان هر يك بر کرسی های كوچك بنشستند و همی بنواختند و جمیله همین آواز را از بهر ایشان تغنی کرد و آن کنیز ها بهمان غناء بسرودند.

و چون بجمله نواختن گرفتند عبد الله فرمود گمان نمی کنم مانند این تغنی

ص: 6

و سرود در جهان باشد و این کار و کردار از جمله اموری است که قلب را مفتون می گرداند و برای همین است که بیشتر مردمانش مکروه می شمارند چه فتنه آن را نگران هستند.

آن گاه استر خود را بخواست و بمنزل خود بازگشت و جمیله طعامی وافر مهیا داشته بود و گمان می کرد که جناب عبد الله اقامت می فرماید و با آن جماعت که با او بودند گفت شما برای صرف غذا بمانید و یاران آن جناب را طعام بخورانید و مسرور باز گردانید و این شعر که مسطور شد از حذافة بن عامر بن عبيد الله ابن عويج بن عدّی بن کعب است که جناب عبد المطلب رضوان الله علیه را مدح کرده است .

راقم حروف گوید اگر این حکایت مقرون بصدق باشد و جناب عبدالله بن جعفر در چنین مجالس حضور داشته باشد و این سخن را در باب غناء فرموده باشد چنان می نماید که حرمت غناء از صاحب شرع مطاع صلی الله علیه و آله بالصراحة نرسيده باشد و ائمه هدى سلام الله عليهم نهى صريح نفرموده باشند بلکه برای پاره مفاسد و فتنه قلوب و اشتغال نفوس جلیله پاره عقلا مکروه خوانده باشند

و اگر جز این بودی و از جانب شریعت نهی شده باشد چگونه مثل جناب عبد الله با آن قدس و تقوی که ثالث القمرينش خوانند در چنین مجالس حاضر می شد مگر این که این حکایت مطابق با واقع و حقیقت نباشد

یا این که تا زمان جناب عبد الله در مراتب غناء آن گونه مفاسد عظیمه و فتنه های بزرگ مشهود نمی گشت که درجه حرمت یا بد و از آن پس در زمان خلفای روزگار که در فسق و فجور و فنون عيش و سرور و ادراك لذات و مشتهيات نفسانی استيلا و مواظبتی بسیار داشتند و اساتید روزگار در این فن بسیار شدند و هر روز در مقام تکمیل و تزیین آن بر آمدند و یک باره افوس را از یاد مهیمن قدوس بازداشتند و بارتكاب معاصى كبيره و مشاغل غير شرعيه و اتلاف عمر عزیز مشغول ساختند از ائمه هدى سلام الله عليهم نهی صریح رسیده باشد.

ص: 7

و این نیز بحكم « ما حَکَمَ بِهِ الْعَقْلُ حَکَمَ بِهِ الشَّرْعُ »، مطابق نشود چه عقل دور اندیش حکم می نماید که غناء و سرود که از ملاهي و ملاعب و نفوس را از تحصیل معارف و عوارف شاغل و بمعاصی مدل است در هیچ زمان نمی شاید مجاز باشد و هیچ شریعتی تجویز نماید خصوصاً شريعت اسلام و العلم عند الملك العلّام (1)

از پاره مردم مکه معظمه حکایت است که عرجی شاعر که همان عبد الله بن عمر و بن عثمان است و ازین پیش شرح حالش مسطور شد مردی شاعر و با سخاوت و ادیب و ظریف بود و اشعارش بشعر عمر بن أبي ربيعة و حارث بن خالد بن هشام مشابهت داشت اگر چند اشعار عمر و خالد بروی مقدم بود و نیز اغلب اوقات از پی صید و شکار رهسپار می گشت.

روزی برای تنزه با جماعتی از غلامان و موالی و یارانش از مکّه بیرون شد و سك و یوز و باز و مرغان شکاری وی با او بودند و روی بطایف نهاده در ضیعتی که او را در عرج بود و ازین روی او را عرجی گفتند برفت و در میان او و یکی از موالی بنی امیه کلامی بگذشت و مولی را جسارتی نمودار شد .

عرجی با وی متعرض نگشت تا گاهی که آهنگ منزلش را بنمود این وقت با غلامان خود بر وی هجوم کرده فرمان داد تا او را در بند در کشیدند و در پیش چشم او بند از زوجه اش برگشودند و او را در حضور آن مولی در سپوختند بعد از آن مولی را نیز بقتل رسانیدند امیر مکّه ازین کار خبردار شد و عرجی را طلب کرد

ص: 8


1- از ائمه هدى عليهم السلام که در همان عصر و روزگار می زیسته اند نهی فراوان رسیده است که در کتب اخبار شیعه ثبت است، و علت این که از رسول خدا نهى مؤكدى صادر نشده آنست که در زمان آن سرور کسی متعرض این گونه سرود و ملاهی نمی گشت و اثری از آن در حوزه اسلامی مشهود نبود

عرجی با غلامان و موالی و آلات صید و شکار خویش از منزل خود بجانب مدینه روی کرد و مرد و مرکب خود را مهیا و آماده نزاع و دفاع داشت و بر آن گونه یک سره در طی طریق بصید و شکار اشتغال داشت تا شب هنگام بمدينه اندر شد و همی خواست در منزل جمیله فرود گردد و چنان بود که جمیله سوگند یاد کرده بود که باشعار عرجی تغنی نکند و او را بواسطه کثرت بازیگری و سفاهت و حداثت سنش در منزلش راه نگذارد .

چون جمیله از ورود عرجی در آن تاریکی شب آگاه شد گفت البته ببایست کرداری ناستوده و کاری نابهنگام از وی نمودار شده باشد که بی هنگام بیامده است و از خبر او بجست با وی گفتند عرجی پوشیده بیامده و در مدینه منزلی خوش تر از منزل تو نیافته است، سوگند را کفّاره توان داد لكن اشراف را نتوان باز گردانید

جمیله با فرستاده عرجی گفت منزل من محلی است که مردمان در آن جا ورود نمایند و برای چون توئی ممکن نیست که در این جا پوشیده زیست نمائی بر تو باد که منزل احوص را از دست نگذاری و چنان بود که احوص شاعر بواسطه امری که در میان او و عرجی در منزل جمیله روی نموده بود از عرجی دوری می نمود

عرجی گفت با آن حال که در میان من و احوص بگذشت چگونه بمنزل او شوم جميله گفت از جانب بدو شو و با او بگو ما بشعر تو تغنی کردیم اگر دوست می داری که مودت ما را آشکار و باقی بداری با عبدالله بصلح در آی چه در میان ما صلح افتاد و او را در منزل خود فرود آر.

عرجی گفت این سخن مرا كافي نيست اکنون که ابا داری در منزل تو اقامت نمایم با من رسولی نزد احوص بفرست چه منزل او بعد از منزل تو از تمامت منازل مرا خوش تر است جمیله یکی از کنیزکان خود را با عرجی نزد احوص بفرستاد احوص او را جای داد و اکرام و احسان نمود و امرش را پوشیده داشت این وقت عرجی این شعر را بگفت و برای جمیله بفرستاد :

ص: 9

الا قائل الله الهوى كيف اخلقا *** فلم تلفه الّا مشوباً ممذّقا

و ما من حبيب يستزيد حبيبه *** يعاتبه في الودّ الّا تفرّقا

امر وصال الغانيات فاصبحت *** مضاضته يشجى بها من تمطقا

تعلق هذا القلب للحين معلقا *** غزالا يحلى عقد درّ و یارقا

اذا قلت مهلا للفؤاد عن للتي *** دعنك اليها العين و اغضى و اطرقا

دعا فلم تستبق حباً بما نرى *** فما منك هذا العذل الا تخرقا

فقدس هذا الحبّ من كان قبلنا *** و قاد الصبا المرء الكريم فاعتقا

چون جمیله شعر عرجی را قرائت کرد بروی رقت گرفت گفت با سوگندی که یاد کرده ام چه سازم که او را بمنزل خود راه ندهم و او را به شعر او تغنی نکنم با وی گفتند تواند بود که بمنزل تو در آید و تغنی کنی و کفّاره قسم را بگذاری جمیله بعرجی پیام کرد که در این شب با احوص بمنزل ما بيا عرجى بیامد و جميله با احوص از کفاره یمین خود باز گفت

احوص گفت سوگند با خدای من نیز در خدمت تو او را شفیع باشم بر وی ترحم کن و این غم که در دل دارد از وی بر گیر چه از آنان که دوستدار ایشان بود جدا گردیده تو باوی مؤانست گیر و او را مسرور بدار و از اشعارش از بهرش تغنی فرمای پس جمیله او را در این شعر تغنی فرمود:

الا قاتل الله الهوى كيف اخلقا *** فلم تلفه الّا مشوبا ممذّقا

يونس بن محمّد گويد احوص شاعر در جمال و کمال و ادب و صنعت جميله بسيار بشگفتی اندر بود چندان که هیچ از وی مفارقت نتوانست نمود و هر وقت جمیله در مجلس خویش جلوس می کرد احوص نیز حضور می داشت

یکی روز بمجلس وی برفت و پسری چون شمس و قمر با خود همراه داشت و آن پسر را آن دیدار ستوده و موی زدوده بود که هر کس او را بدیدی مفتون و جگر خون شدی و از خویش بی خویش گردیدی ، اهل مجلس جمیله چون آن چهره جمیل را بدیدند از هر چه جز او دل و دیده بر گرفتند همه از خود غایب و از

ص: 10

جان و دل دیدارش را راغب و طالب آمدند جواری فرخاری را چنان دل بدو یاران و روان بآن سرو روان همعنان گردید که ندانستند چه می خوانند و چه می نوازند در تمامت الحان ايشان خطا افتاد و ترتیب از دست و شکیب از قلب و خرد از مغز و قوت از چشم و توان از روان برفت

جمیله چون این حال را نگران شد احوص را اشارت کرد تا آن فتنه را از جان ایشان دور نماید چه این خلل عموم مجلس مرا فرو گرفته و ترتیب کار را از دست بیرون کرده است .

احوص چون دل و جان بغلام ماهرو بسپرده بود و بر هجرش تاب نداشت تغافل نمود وقت را غنیمت شمرد مجلسی از جمعی ستارگان درخشنده و ماهرویان سرو قامت و آن خورشید تابنده با چنان آواز های روح افزا و الحان دلارا مهيا می دید و بر بهشت و غلمان و حور العین و رضوان بر می گزید و حرماتش را از جاده عقل بیرون می شمرد.

و از آن طرف آن پسر سیم بر نگران يك جهان چهره آراسته و مجلس پیراسته و دوشیزگان نو خواسته و الحان گوناگون بود و آن ماهرویان بآن خورشید تابان دل و دین باختند و سینه به تیر مژگانش سپر ساخته بودند مجلسی عام و عیش و عشرت بكام افتاد .

جميله در مجلس و مجلسیان از آن فتنه ناگهان بر اندیشید و بر فساد کار و ظهور امر خويش بترسید عقلش بر نفس چیره گشت و خواهی نخواهی دل از آن دیدار مجلس آرا بر گرفت و یکی را فرمان داد تا غلام را چون جان از تن از آن مجلس و انجمن بیرون و جگر ها در مهاجرتش پرخون نمود

احوص ازین حال در غضب و ملال افتاد و با آن پسر برفت و سخنی بر زبان نگذرانید اهل مجلس بر کردار جميل جميله سپاس گذاشتند و گفتند خدایت مکرم بدارد گمان ما نیز در حق تو جز این نبود گفت سوگند با خدای این کار احوص نه باجازت من بود و بحال این پسر تا این ساعت با خبر نبودم و دیدارش را بدیدار

ص: 11

نسپردم خشم و رنجش خاطر احوص نیز بر من گران افتاد لكن متابعت حق شایسته تر است اما احوص را نمی شایست که بر چنین امور با من معارضه جوید.

و چون اهل مجلس پراکنده شدند احوص را پیام فرستاد که این گناه از تو بود و ما از وی بری باشیم و تو بر مذهب من آگاه بودی از چه روی بچنان امری متعرض شدی این کار تو مرا آزار کرد و هیچ چاره نداشتم مگر این که او را بیرون کنم خواه از راه شرم و حیا یا از حیثیت تصنّع و رياء احوص در جواب او پیغام نمود تا مجلسی از بهر من و این خورشید من نسازی و دل او بدست نیاری هیچ عذری را پذیرفته ندارم.

جمیله گفت پوشیده و پنهان چنین می کنم، احوص گفت اکنون راضی شدم و شب هنگام با آن ماه دل فروز و بدر تمام بمنزل جميله بیامدند، جمیله در اکرام او بکوشید لکن از آن دوشیزگان سرو قامت هیچ کس را حاضر نساخت و تنی چند از کنیزكان سال خورده را در آورد تا از فتنه دیدارش آسوده بمانند و خودش بسهام تهمت دچار نیاید.

احوص بدو سوگند داد تا در این شعر او تغنی و سرود نماید:

و بالقفر دار من جميلة هيجت *** سوالف حبّ في فؤادك ينهب

و كانت اذا تنایء نوی او تفرقت *** شداد الهوى لم تدرما متشعب

اسيلة مجرى الدمع خمصانة الحشا *** برود الثنايا ذات خلق مشرعب

ترى العين ماتهوى و فيها زيادة *** من الحسن ان تبدو و ملهى لملعب

یونس گوید جمیله را صوتی نیکو تر ازین نوا نیست و هر وقت من به این نوا تغنی می گرفتم برخویشتن بالیدن نمودم و آن درجه نخوت و خودستائی در من راه می کرد که ندانستم چیست .

ابوالفرج می گوید از یونس حدیث کرده اند که این شعر را اخوص شاعر در حق جمیله گفته است ، امّا من چنان می دانم که از طفیل غنوی است که درباره ابن زید الخیل گفته است و هو زيد بن المهلهل بن المختلس بن عبد رضا احد بني نبهان

ص: 12

و نبهان لقب له و لكنّه اسود بن عمرو بن الغوث بنى طیء بر بنی عامر غارت برد و بنی کلاب و بنی کعب را بتاراج در سپرد و در قبیله غنی بن اعصر خونریزی ها کرد و طايفه مالك بن اعصر را بقتل فرو گرفت و اعصر همان دخان است و ازین روی غنی و مالك را پسران دخان گویند و برادر ایشان حارث است و طفاده همان حارث باشد و هو مالك بن سعد بن قيس بن عيلان و غطفان بن سعد عم ایشان است

و غنی با بنی عامر در خاندان ایشان موالی نمیر بودند و در میان ایشان سواران کار زار و شعرای فصاحت آثار پدیدار گشتند و از آن پس غنی بن اعصر بر مردم طیء غارت برد و در این وقت سیّار بن حریم فرمان گذار ایشان بود و قصیده طویله خود را که چند شعرش مذکور شد بگفت .

ایوب بن عبایه گوید عمر بن احمد بن العمود بن عامر بن عبد شمس بن قراص ابن معن بن مالك بن اعصر بن قيس بن عيلان بن مضر از جمله شعرای زمان جاهلیت و نام داران آن جماعت بود و در شام سکون می ورزید و روزگار اسلام را دریافت و به دولت مسلمانی دارای سعادت جاودانی شد و در زمان جاهلیت و اسلام اشعار بسیار بگفت و خلفای جهان را از عمر بن خطاب تا عبدالملك بن مروان را ادراك نمود و آن زمان که ابوبکر بن ابی قحافه خالد بن ولید را بفتح ممالک شام می فرستاد در لشكر خالد مندرج بود لكن نزد ابو بکر نیامد و این شعر را در حق خالد گوید :

اذا قال سيف الله كرّوا عليهم *** كررت بقلب رابط الجأش صادم

و نيز قصيدة طويلة در حق عمر بن الخطاب بگفت و سخت لیکو بود و این شعر از آن جمله است:

ادرکت آل ابی حفص و اسرته *** و قبل ذاك و دهراً بعده كلبا

قد ترتمى بقواف بيننا دول *** بين الهباتين لا جداً و لا لعبا

الله يعلم ما قولی و قولهم *** اذ يركبون جناناً مسهبا و ربا

و این شعر را در حق عثمان بن عفان گوید:

حتى فليس الى عثمان مرتجع *** الّا العداء و الّا مكبع صور

ص: 13

اخالها شمّمت عرفا فتحسبه *** اهابة القصر لسيلا حين تنتشر

و این بیت را در حق حضرت امير المؤمنين عليه السلام گويد:

من مبلغ مالكاً عنّي ابا حسن *** فارتح لخصم هداك الله مظلوم

و چون قصیده وی را که درباره عمر بن خطاب گفته است برای جمیله انشاد کردند گفت قسم بخدای لحنی در این قصیده بسازم که هیچ کس نشنود مگر این که بگریستن گراید ابراهیم می گوید سوگند با خداوند که جمیله براستی گفت چه هیچ وقت این صوت و نوا را نشنیدم جز این که بگریه در آمدم زیرا که هر وقت این لحن را بشنیدم چیزی را دریافتم که دلم را همی بیفشرد و آتش در آن بیفکند و چشم خویش را نتوانستم نگاه داری کنم و هیچ کس را نیز در تمام این مدت نیافتم که این صوت مبکی را بشنود جز این که همین حالت بروی استیلا می گرفت.

بیان حال ابی کعب حنين حيرى از شعرا و مغنیان دولت بنی امیه

حنين بن بلوع حیری در جلد دوم اغانی مسطور است که در نسب او باختلاف سخن کرده اند بعضی گفته از جماعت عبادیین از طایفه تمیم است و بعضی گفته اند از بني حارث بن كعب است و بعضی بر آن رفته اند که وی از قوم و طایفه ای است که از جماعت جدیس و طسم بجای ماندند و در بنی حارث بن كعب نازل شدند و در آن جمله بشمار آمدند

کنیت حنين ابو كعب است مردی شاعر و از فحول جماعت مغنيان و صاحب صنعتی نام دار است در حیره سکون می جست و شتر های خود را بطرف شام و جز آن بکرایه می داد و به دین نصاری می زیست وی همان کس باشد که در این اشعار از حیره و منزل نمودن در حیره توصیف کند:

ص: 14

انا حنين و منزلي النجف ***و ما نديمي الا الفتى الفصف

اقرع بالكاس ثغر باطية *** مترعة ثارة و اغترف

من قهوة باكر التجاربها *** بيت يهود قرارها الخزف

و العيش غضّ و منزلي خصب *** ام تغزئى شقوة و لا عنف

وقتى هشام بن عبدالملك اقامت حج نمود ابرش کلبی با او عدیل و هم کجاوه بود حنین مذکور در ظهر کوفه با عود خود و نای زن خود بر یک سوی بایستاده قلنسیه دراز بر سر داشت چون هشام بروی بگذشت خود را بدو عرضه داد هشام گفت کیست گفتند حنین است هشام بفرمود تا او را بر محملی بر نشانده و عدیل او همان زامر او بود و او را در پیش روی خود روان داشت و در این شعر تغنی همی کرد:

امن سلمى بظهر الكوفة *** الايات من ابطل

يلوح كما تلوح على *** جفون الصيفل الخلل

هشام فرمان داد تا دویست دينار بحنين و يك صد دينار بزامر او بدادند وقتی با حنین گفتند پنجاه سال است که تغنی می کنی و برای هیچ مردی کریم خانه و مال و عقاری نگذاشتی مگر این که باز ربودی گفت پدرم فدای شما باد همانا عمر و نفس خود را در میان مردمان قسمت می کنم آیا مرا ملامت می کنید که بهای آن را گردن می گیرم

شیخی از اهل مکه معظمه که او را شریس می نامیدند می گوید در ایام موسم در ابطح جای داشتیم و بخرید و فروش مشغول بودیم ناگاه پیری با سر و ریش سفید بر استری سفید نمایان شد هیچ ندانستیم آیا سفیدی موى او یا قاطر او يا جامه او کدام يك بيشتر است ، پس گفت خانه ابو موسی کدام موضع است او را بحایطی اشارت کردیم راه بر گرفت تا بسایه خانه ابو موسی رسید آن گاه با بغله خود روی بما آورد و در این شعر سرودن گرفت:

اسعد يني بدمعة اسراب *** من دموع كثيرة النكاب

انّ اهل الخضاب قدتر كونى *** مفرماً مولماً باهل الخضاب

ص: 15

سكنوا الجزع جزع بيت ابي موسى *** الى النخل من صفىّ السباب

و این شعر و بقیت آن از كثير بن ابي كثير بن المطلب بن ابي وداعة السهمى است بالجمله می گوید چون ازین تغنی بپرداخت استر خود را بگردانید و برفت و ما از دنبالش برفتیم تا او را دریافتیم و از نام و نشانش بپرسیدیم گفت من حنين بلوع می باشم مردی شتر دارم و شتر بکرایه دهم این بگفت و برفت .

مداینی گوید حنین در آغاز کار و ابتدای جوانی حمل فواکه بحیره می نمود و در فن تحیات و ملاقات کسان لطافت و ظرافتی بکمال داشت و چون بسرای جوان مردان و توان گران مردم کوفه و اهل ساز و سرود و طرب خواهان مردم حیره حمل ریاحین کردی و حالت رشاقت و حسن قد و قامت و حلاوت و سبك روحی او را می دیدند سخت شیرین می شمردند و او را نزد خود اقامت می دادند و از صحبتش مسرور می شدند

حنین نیز در طی آن مدت گوش بغناء می سپرد و چون راغب و مایل بود در استماع غناء خود داری نمی کرد و هر وقت سرودی می شنید لحنی چند بر می گزید و چون آوازی دل نواز داشت و مطبوع طباع بود برای مردمان سرود می نمود مردم بغناء و مصاحبت او سخت مایل بودند ازین روی به تغنی مشهور و در فن غناء ماهر و بمقامي عالى واصل گشت آن گاه بجانب عمر بن داود وادى و حكم الوادى بکوچید و از آن در استاد بزرگ روزگار بیاموخت و در اشعار مردمان همی تغنی کرد تا آن فن را نيك و محكم نمود و چون در زمین عراق غیر از وی سرود گری نبود در عصر خویش استیلائی کامل یافت

و در این اوقات این محرز مغنی که ازین پیش شرح حال او و ملاقات او و حنین مسطور شد بکوفه آمد و خبر او را حنین بدانست و این محرز نیز از حال حنين و مقامات او با خبر بود بیمناک شد که مردمان بر مراتب و مقامات حنین آگاهی یابند و در طلب او برآیند و حنین در کوفه و دیگر بلدان نامدار گردد و مقام ابن محرز پست شود

ص: 16

لا جرم با حنین گفت از زمین عراق بچه مبلغ آرزومندی گفت هزار دینار گفت اينک پانصد درهم حاضر و آماده است بدون زحمت سفر و محنت طلب برگير و باز شو و از بهر من سوگند بخور که بعراق باز نشوی حنین آن زر بگرفت و باز گشت

احمد بن ابراهيم بن اسمعیل حکایت کند که ابن محرز بکوفه بیامد و در این هنگام بشر بن مروان والی کوفه و با ابن محرز گفته بود که بشر شارب شراب و سامع غناء است پس در هنگامی که بشر بسوی بصره بیرون شده بود باوی مصادف گشت و چندان لطافت و ظرافت بکار برد تا بشر او را بخواند و ابن محرز در این شعر از بهرش تغنی نمود و حنین بن بلوع نیز خبرش را بدانست:

و حرّ الزبرجد في نظمه *** على واضح الليث زان العقودا

يفصّل ياقوته درّه *** و كالجمر ابصرت فيه الفريدا

حنین آوازی و سرودی از وی بشنید که بهول و حیرت در افتاد و بدانست عنقریب بازارش از رونق بیفتد با ابن محرز گفت از بهر خویشتن از مملکت عراق بچه مبلغ آرزومند هستی گفت هزار دینار گفت اينك پانصد دينار نقد و حاضر است بستان و رنج سفر و مخارج و مصارف رفتن و آمدن از تو ساقط می شود عراق را وداع گوی و بهر کجا خواهی باز شو و چون ابن محرز صغير الهمّه بود و بمعاشرت ملوك رغبتی نداشت و هیچ چیز را بر خلوت نمی گزید آن مبلغ را بگرفت و باز گشت.

حماد حکایت کند که حنین گفت در بدایت حال بسوی حمّص شدم تا ملتمس کسب شوم و از هر کس می شاید چیزی استفاده نمایم پس از جوانان آن جا بپرسیدم که در کدام موضع اجتماع می ورزند با من گفتند در گرمابه ها تفحص کن چه نوجوانان حمّص بهر صبح گاه در گرمابه انجمن می کنند پس بگرماب اندر شدم و جماعتی از ایشان را در آن جا دریافتم پس با ایشان انس و انبساط گرفتم و باز نمودم که مردی غریب هستم

ص: 17

چون بیرون شدم با ایشان بیرون آمدم و مرا با خود بمنزل یکی از ایشان ببردند و طعام بیاوردند بخوردیم و شراب حاضر ساختند بنوشیدیم با یکی از ایشان گفتم برای شما ممکن است مغنی از بهر شما تغنیّ کند ، گفتند کدام کس برای ما تغنی بخواهد کرد گفتم من برای این کار حاضرم عودی حاضر کنید در ساعت بیاوردند عود بر گرفتم و در نوا های خاصه ابی عباد معبد سرود نمودم گویا برای دیوار تغنی کردم هیچ اثری و ثمری نداشت و سروری از آن سرود نگرفتند.

با خویش گفتم چون غناء معبد کثرت عمل و شدت و صعوبت مذهب دارد بر ایشان ثقیل افتاده است و در غناء غریض سرودن گرفتم گویا آن صوت نزد ایشان با هیچ برابر می نمود در اصوات خفائف ابن سریج تغنی کردم و اهزاج حكم الوادى و آن غنا ها که در خود اختیار کرده بودم تغنی نمودم و بسی کوشش کردم که بگوش سپارند و بفهم گیرند از تمامت ایشان هيچ يك را مؤثر نگشت و جنبشی مشهود نیامد و همی گفتند ابو منبّه فرا می رسید .

با خود گفتم چنان همی نگرم که بزودی در این روز رسوا می شوم و از وصول ابن منبّه چنان افتضاحی حاصل کنم که هیچ کس را در هیچ زمان موجود نشده باشد در این اثنا ابو منبه حاضر شد و او فرتوتی با دو خفّ سرخ مانند شتربانی می نمود جمیع حاضران بد و برجستند و بر او سلام راندند و گفتند ای ابو منبّه دیر آمدی و ما را منتظر بگذاشتی.

پس طعام از بهرش بیاوردند و قدحی چندش بیاشاماندند من از دیدار این حال همی كوچك شدم و واپس رفتم چندان که از بیم او چون لا شی؟ شدم پس عود را بر گرفت و در این شعر تغنّی نمود :

طرب البحر فاعبرى يا سفينة *** لا تشقى على رجال المدينة

آن جماعت از شدت لذت و طرب همی دست بر دست زدند و شادی نمودند و شراب نوشیدند و ابو منبّه بر همین منوال از بهر ایشان سرود نمود با خویشتن گفتم شما در این حال بمانید اگر این شب را بسلامت بصبح آوردم در این شهر روز بشب

ص: 18

نمی رسانم چون با مداد شد بار خویش بر شتر خویش بر بستم و کوزه از شراب برگرفتم و بجانب حيره بکوچیدم و این شعر را در آن حال انشاء نمودم :

ليت شعرى متى تخب بی الناقة *** بين السّدير و السنين

محقبا ركوة و خبر زقاق *** و بقولا و قطعة من نون

لست ابغی زاداسواها من الشام *** و حسبی علالة تكفينى

فاذا امت سالما قلت محقا *** و بوادا المعشر فارقوني

ابن کناسه حکایت کرده است که خالد بن عبد الله القسری در آن اوقات که والى عراق بود غناء را در مملکت عراق حرام ساخت تا یکی روز که صلای عام در داد و مردمان از هر صنف در خدمتش حاضر شدند حنین نیز در آمد و عودش در زیر جامه اش بود و گفت اصلح الله الامير مرا صنعتی بود که بدستیاری آن امر معاش عیال خود را می گذرانیدم امیر حرام گردانید و ازین حال مرا و ایشان را زیان افتاد .

خالد گفت صنعت تو چیست ؟ حنین عود خود را در آورد و گفت این است خالد گفت تغنی کن و او سرود نمود:

ايّها الشامت المعبر بالدهرا *** أنت المبرأ الموفور

ام لديك العهد الوثيق من *** الايام بل أنت مغرور

من رأيت المنون خلدن ام من *** ذا عليه من ان يضام خفير

خالد بگریست و گفت ترا به تنهائی رخصت دادم امّا با هیچ سفیهی و معربدی منشین ازین روی هر وقت حنین را بمجلسی دعوت می کردند می گفت آیا در میان شما مردی سفیه و عربده کننده می باشد اگر می گفتند نیست به آن مجلس می رفت و این شعر مذکور از عدیّ بن زید است و لفظ مبراً در این شعر یعنی مبراء از مصائب و کلمه موفور یعنی آن کس که از مال و حالش چیزی باطل نشده است و لفظ لديك در این جا بمعنى عندك می باشد

شعبی حکایت نماید که چون بشر بن مروان والی کوفه شد مرا در دیوان مظالم نصب کرد شب کرد شب هنگام بدو شدم و این وقت اعین که صاحب حمام اعین است حاجب او بود و در آن جا جلوس داشت گفتم از امیر اجازت بجوی تا بخدمت او شوم

ص: 19

گفت ای ابو عمر و امیر بحالتی اندر است که گمان ندارم در چنین حالت بدو راه یابی گفتم همین قدر او را از ورود من آگاهی سپار دیگر با تو سخنی نیست چه امری حادث شده که ناچار باید بدو خبر دهم و بشر را قانون آن بود که شب هنگام جلوس نمی کرد.

حاجب گفت این کار نشاید لکن حاجت خود را بر نگار تا بخدمتش عرضه دارم پس رفعه بنوشتم و بدادم و درنگی نرفت و برپشت همان رقعه توقیعی از بشر بیامد که شعبی از آن مردم نیست که از وی احتشام و احتجابی رود او را اذن بده حاجب مرا اجازت داد تا بمجلس بشر در آمدم و او را در زیّ زنان غلالة و سينه بندی زرد و نازك بر تن و چادری بر اندام بدیدم که از شدّت صیقل و آهار بر می جست و می ایستاد و بر سرش تاجی از گل و ریحان و در طرف راستش عكرمة بن ربعي و در یسارش خالد بن عتاب بن ورقاء و در پیش رویش حنین بن بلوع با عود خود جای داشت

سلام بکردم و جواب بشنيدم و ترحيب بگفت و نزديك بخودش بنشاند و گفت ای ابو عمرو هر کس غیر از تو بودی در چنین حال اجازت نیافتی گفتم اصلح الله الامیر هر چه از تو بنگرم پوشیده می دارم و تا واجب نباشد در چنین احوال تصدیع ندهم و بر آن چه مرا تولیت دادی و مقام و منزلت و محرمیت بخشیدی شاکرم گفت گمان ما در حق تو چنین است

آن گاه روی بجانب حنین آوردم عودش در دامنش بود و پيرهني خشك شوى و بقول اسحق خشكون بر تن داشت و منشه سرخ و دو خفّ و موزه مکعب بر پای داشت

صاحب قاموس گوید خف بضم اول جای گرد آمدن موزه و سم و سیل شتر است و شتر مرغ را گاهی خف می باشد و جز شتر و شتر مرغ را خف نمی باشد و در سایر چارپایان حافر گویند و جمع آن اخفاف بر وزن اشجار است و خف واحد خفاف بر وزن رجال چیزی است که بپای پوشند و بفارسی موزه گویند و تخفّف از

ص: 20

باب تفعل یعنی پوشید موزه را و خف از آدمی پاشنه پا باشد

وقتی مردی از اعرابی از حنین کفش گر خریدار کفشی شد و در آن خریداری او را بخشم بیاورد و برفت حنين يك تاى کفش خود را در راه گذر اعرابی بیفکند و آن دیگر را بجای دیگر انداخت چون مرد اعرابی آن يك تای را بدید گفت سخت بکفش حنین شبیه است اگر با این تای آن تای دیگر می بود البته بر می گرفتم و بگذشت و به آن تای دیگر رسید پشیمان شد تا از چه روی آن يك را بر نگرفت و حنین در کمین بود.

چون اعرابی در طلب تای اول برفت حنین شتر او را با بارش ببرد و چون اعرابی بیامد جز آن دو تای کفش چیزی از بهرش نماند و چون بوطن خویش بیامد گفتند از سفر چه بیاوردی گفت «جئتكم بخفیّ حنین» آمدم شما را بدو تای کفش حنين و این سخن مثل گردید و در جایی گویند که از حاجت و نیاز نومیدی افتد و نومید بازگردند .

ابن سکیت گوید حنین مردی سخت بود و خود را باسد بن هاشم بن عبد مناف منسوب خواند جناب عبدالمطلب بیامد و حنین را دو تای کفش سرخ بود با عبدالمطلب گفت اى عمّ من پسر اسد بن هاشم بن عبد مناف هستم گفت چنین نیست سوگند بجامه های آبی هاشم که شمایل هاشم را در تو شناسا نیستم به آن جا که بودی باز شو وحنین باز گشت گفتند «رجع حنين بخفيّه»

بالجمله شعبی می گوید بر من حنین سلام کرد، گفتم ای ابو کعب در چه حالی گفت بخیر و خوبی هستم ای ابو عمرو گفتم نوای زیر را سخت کن و بم را سست گردان چنان کرد و بنواخت و سخت نیکو شد بشر با یاران خود گفت شما بودید که مرا ملامت می کردید که شعبی را بهر حالت که به آن اندرم اجازت دخول می دهم.

آن گاه روی با من آورد و گفت ای ابو عمرو این علم از کجا با تو معلوم گشت گفتم چنان گمان کردم که نیکی صوت و تغنی در این جا است گفت تمامت این امر

ص: 21

در آن جا است که تو گمان بردی و گفت حنین را از کجا بشناختی گفتم در عروسی های ما بطّه ما می باشد بشر بخندید و حنین نیکو تغنی کرد و او را بطرب آورد و بجایزه نایل گشته من مطلب خویش را در خدمتش بگذاشتم و وداع کرده برخاستم ده هزار درهم رده جامه بمن عطا کرده بگرفتم و بمحل خود باز شدم.

ابو عبد الله كاتب گويد سليمان بن بشر بن عبدالملك بن بشر بن مروان با من حکایت نمود که وقتی یکی از حکام کوفه در ایام بنی امیه بمذمّت حیره لب گشود مردی از اهل حیره که عاقل و ظریف بود گفت شهری را که در زمان جاهلیت و اسلام ضرب المثل عموم انام است ناخوش شماری گفت بچه چیزش مدح کنی گفت:

«صحة هوائها و طيب مائها و نزهة ظاهرها تصلح للخفّ و الظلف سهل و جبل و بادية و بستان و برّ و بحر محل الملوك و مزارهم و مسكنهم و مثواهم و قد قدّمها مخفّا فرجعت مثقلا و درنها مقلا فاصارتك مكثراً».

بخوبی و تندرستی هوا و خوشی و گوارائی آب و نزهت بیرون آن برای هر گونه حیوان سم دار و بی سم و چرنده و پرنده در خور و با زمین هموار و کوهستان و بیابان وبستان ها و صحراها و دریا های بی شمار و تخت گاه پادشاهان عدالت شمار و مزار و مسکن و مثواى ملوك دولت یار است اصلحك الله چون وارد حیره شدی سبک بار بودی و چون مراجعت کردی سنگین بار آمدی بی مکنت و بضاعت در اطرافش بگشتی با دولت وافر بازت گردانید .

گفت از کجا این فضل و فزونی که برای حیره توصیف کردی بر ما معلوم می شود گفتم باین که بجانب باز شوی آن گاه از هر گونه لذتی که در تعیّش خواهی از من بخواهی سوگند با خدای هر چه خواهی از زمین حیره از بهر تو مهیا کنم و از آن جا تجاوز نکنم گفت مجلسی از بهر ما بساز و از آن چه گفتی و شرط کردی اندر آی گفتم چنین کنم.

ص: 22

پس مجلسی بیار است و طعامی ترتیب داد و آن جماعت را از نان و ماهی و شکار های آن جا از آهو و شتر مرغ و خرگوش و حباری که شوات و مرغابی گویند طعام بداد و از قلل جبال آن جا آب و از خمره شراب بنوشانید و از پاره روئیدنی های آن جا که فرش های ظریف مرتب می کردند فرش ها بگسترد و ایشان را بر آن بنشانید و خدمت گذاران ایشان را از زن و مرد و آزاد و مملوك و صغیر و کبیر که چون مروارید غلطان و به لغات اهل حيره گویان بودند بجمله از آنان که در حیره متولد شده مقرر داشت .

آن گاه حنين و اصحاب او که از مردم حیره بودند در اشعار عدیّ بن زید و اعشی همدان که شاعر مردم حیره اند تغنی نمودند و جز از اشعار ایشان نسرودند و از گل و ریاحین حیره ایشان را تحیت آوردند و بخمر حيره وفوا كه حيره شاد کام ساختند

آن گاه با آن امیر گفت در این جمله که دیدی و بخوردی و بیاشامیدی و بر آن بنشستی و در آن بگذشتی و تفرج کردی و خدمت یافتی و لذت بردی و بشنیدی و سرود یافتی و بچشم نگریدی و بگوش برگزیدی و براحت خفتی و خواستی و خاستی و بیوئیدی و جان و تن را به آن بهره ور ساختی هیچ نگران شدی که من بجز از آن چه از حیره خیزد و نماید استعانت جسته باشم

گفت لا و الله همانا صفت شهر خویش را نیکو کردی و بلد خود را نصرت نمودی و در یاری اي و بيرون آمدن از عهده آن چه بر خویش بر می نهادی نیکو برآمدی فبارك الله لكم في بلدكم.

اسحق گوید در حیره سوای حنین جز تنی چند از سدر بین که ایشان را عبادیس می گفتند وزيد بن العالميس وزيد بن كعب و مالك بن حممه بفنّ غناء و صنعت سرود نام دار نبودند و غناء ایشان از اغانی فحول نبود و ما ازین جماعت جز از مالك بن حممه خبری نیافتیم.

بشر بن الحسين بن سليمان بن سمرة بن جندب مي گويد حنین بن بلوع يك صد

ص: 23

و هفت سال در جهان بزیست بعضی او را از مردم جدیس و بعضی از لخم دانسته اند و خودش چنان می دانست که عبادی است و خالو هایش از بنی حارث بن کعب می باشند

ابو اسحق ابراهيم بن مهدی گوید در آن سال که عون عبادی بر من نزول داد روزی با هارون الرشید بودم عون امیر زاده حنین را که از پسر حنین بود نزد من بیاورد و این وقت در جمله مشایخ می رفت چندین نوار از آوای جدش تغنی کرد و مرا نیکو نیفتاد چه آن شیخ را دیداری ناخوش و صوتى با درنك و طمأنينه بود و چنان که باید حلاوت نداشت لکن هرگز از عمود صوت ناگاهی که از آن فراغت یافتی مفارقت ننمودی و بر این منوال اصوات غير مطبوعه بکار بردی تا به این صوت ابن سريج تغنی نمود:

فتركته جزر السباع ينشنه *** ما بين قلة رأسه و المعصم

و این شعر از عنترة بن شداد عبسی است می گوید در این شعر چنان تغنی نیکو بنمود که هیچ بخاطر ندارم که نیکو تر از آن که از وی شنیدم از کسی شنیده باشم پس با او گفتم در این نوا نیکو نواختی و این صوت نه از اغانی جد تو و نه از اغانی بلد تو است و من سخت در عجب هستم.

شیخ گفت قسم بصليب و قربان این صوت جز در منزل و در سردابی که از جدم بود صنعت نیافته ازین داستان از وی بپرسیدم گفت پدرم با من حدیث کرد که عبید الله بن سریج بحیره در آمد و سی صد دینار با خود داشت و با آن دنانير بمنزل ما اندر شد و این وقت بشر بن مروان در کوفه حکمران بود و گفت من از مردم حجاز از اهل مکه هستم از خوشی هوا و خوبی خمر حیره بمن باز گفتند و حسن غنای ترا در این شعر بمن باز نمودند :

ختني حانيات الدهر حتّى *** كانّى خاتل يدنو لصيد

قريب الخطو يحسب من زانى *** و لست مقيّدا انّي بقيد

لاجرم با این دنانير از بلد خود بیرون آمدم تا با تو در منزل تو انفاق کنم و تا این دنانير بجمله بمصرف برسد با هم معاشرت نمائیم آن گاه بمنزل خود

ص: 24

باز گردم جدّم از نام و نسبش بپرسید ابن سریج هر دو را تغییر داد و خود را با بنی مخزوم منسوب داشت .

جدّم آن دنانير را از وی بگرفت و گفت این مال بر تو باقی باد و تا گاهی که مایل و راغب باشی که در منزل ما بمانی هر چه به آن حاجت داشته باشی برایت موجود است و چون خواهی بشهر خویش باز شوی تهیه سفرت را می بینیم و مال تو را بتو باز گردانیم.

پس او را در سرائی منفرداً جای داد و دو ماه نزد ما بماند نه جدم و نه هيچ يك از ایشان بدانست که وی تغنی تواند نمود تا یکی روز که جدم در گرم گاه روز هنگام ظهر از سرای بشر بن مروان بازگشت و بدر آن سرائی که ابن سریج در آن جا منزل داشت بیامد و در را بسته یافت ازین روی در شكّ و ريب افتاد و در را بکوفت بروی نگشودند و از هیچ کس پاسخ نیافت بمنزل های حرم خویش بیامد نه دختر خود و نه همسایگان را بدید و آن در که در میان حرم او و ابن سریج بود مفتوح بود.

سخت آشفته گشت و شمشیر خویش را بر کشید و بدرون سرای بتاخت تا دختر خود را بکشد چون درون سرای آمد دختر و کنیزكان خود را بر در سرداب ایستاده بدید که همی بدو اشارت کردند که خاموش شود و سبك قدم برگيرد جدم از آن خشم که بر وی مستولی بود به آن اشارت نپرداخت تا گاهی که ترنم ابن سریج را بشنید که باین صوت می خواند

این وقت شمشیر را از دست بیفکند و صیحه بدو بر زد و با این که ابن سریج را ندیده بود از اوصاف آن صوت و آن گونه حذاقت او را بشناخت و گفت ای ابو يحيى فدای تو بگردم فدای تو گردم سی صد دینار برای ما بیاوردی تا در حیرت و سرگشتگی ما نزد ما انفاق کنی سوگند بحق مسیح ازین سرداب بیرون نشوی مگر این که سی صد دینار و سی صد دینار و سی صد دینار سوای آن چه با خود بیاورده بودی با تو خواهد بود.

ص: 25

پس بسرداب در شد و با این سریج معانقه کرد و او را ترحيب نمود و بآدابی دیگر که از آن پیش معمول می داشت با وی ملاقات کرد و از آن صوت از وی بپرسید ابن سریج باز نمود که آن نوا را در همان وقت بساخت پس با هم دیگر نزد بشر بن مروان شدند.

بشر در اول دفعه ده هزار در هم بدو صله داد و بعد از آن نیز بچنان مبلغ عطا فرمود و چون ابن سريج آهنگ خروج فرمود جدم مال او را بدو ردّ کرد و تهیه راه او را بدید و مصارف و مخارج او را از مکه تا حیره بداد و ابن سریج با این ساز و برگ نزد اهل و کسان خويش ببلد خود برفت و تمامت آنان که در سرای ما بودند این نوا را از وی بیاموختند.

عبيد بن حنين حيرى گوید در عصر جدم بهمه جهت چهار تن مغنی بودند سه نفر از ایشان در حجاز روزگار می بردند و جدم به تنهایی در عراق شهره آفاق بود و آن سه تن که در حجاز بود یکی ابن سریج و دیگری غرّیض و سوم معبد بود و با ایشان پیوست که جدم حنین در این شعر تغنی می کند :

هلا بكيت على الشباب الذاهب *** و كففت عن ذمّ المشيب الايب

هذا و رب مسوفين سقيتهم *** من خمر بابل لذّة للشارب

بكروا على بسحرة مصبحتهم *** من ذات كرينب كقعب الحالب

بزجاجة ملاء اليدين كانّها *** قنديل صبح في كنيسة راهب

پس جملگی فراهم شدند و از کار جدم سخن کردند و گفتند در تمام جهان هیچ اهل صنعتی از ما بدتر نباشد چه ما را برادری است در عراق و ما در حجازیم نه او را زیارت می کنیم و نه او را بزیارت خود می طلبیم

پس مکتوبی بدو برنگاشتند و نفقه از بهرش بفرستادند و بدو نوشتند ما سه نفر هستیم و تو تنها هستی و آمدن بملاقات ما سزاوارتری جدم بجانب ایشان روی نهاد و چون در يك منزلى مدينه رسید خبر ورودش با ایشان آمد بملاقاتش بیرون

ص: 26

آمدند و چندان از دحام نمودند که هیچ روزی را به آن کثرت اجتماع ندیده بودند و جدم را با آن احتشام و احترام بمدینه در آوردند .

بالجمله ابوالفرج در ضمن داستانی که به آن عنایتی نتوان نمود گوید رواقی فرود آمد و حنین را بکشت

بیان احوال ابی زبید حرملة بن منذر اسدی از شعرای عصر بنی امیه

در جلد یازدهم اغانى مسطور است هو حرملة بن المنذر و قيل المنذرین حرملة و الصحيح حرملة بن المنذر بن معدي كرب بن حنظلة بن الغمان بن حية بن سفهة بن الحرث بن ربيعة بن مالك بن سكر بن هنيء بن عمرو بن الغوث بن طيء بن اددبن زيد بن يشجب بن عريب بن زيد بن كهلان كنيتش ابو زبید و بكيش نصرانی بود و بر آن دین بمرد و از جمله آن شعراء است که ادراك زمان جاهلیت و اسلام را بنمود و در شمار شعرای مخضرمین است و او را با وليد بن عقبة بن أبي معيط اخبار بسیار است

ابو الغراف گوید ابوزید طائی از زوار ملوك و خواص ملوك عجم و عالم به تواریخ و سیر ایشان بود و عثمان بن عفان او را بواسطه این علم و اطلاع او بخویشتن و مجلس خویشتن تقرب می داد و بر دین نصاری بود و از مآثر و اشعار عرب مذاکره می کردند در این حال عثمان بجانب ابی زبید توجه کرد و گفت یا اخا تبع المسيح از پاره اشعار خود بمن قرائت کن چه مرا رسیده است که اشعار نیکو گوئی ابو زبید ازین قصیده خود معروض داشت :

من بلغ قومنا النائين اذ شحطوا *** انّ الفؤاد اليهم شيق ولع

و در وصف شیر بگفت و چون شیر را بسیار توصیف می نمود عثمان گفت سوگند

ص: 27

با خدای چندان که جان در آن داری از یاد شیر و توصیف آن لب فرو نبندی قسم با خدای ترا مردی ترسنده و فرارنده پندارم گفت ای امیر المؤمنین هرگز چنین پندار مكن لكن من منظری و مشهدی ازین حیوان نگران شدم که همواره یادش در خاطرم تجدید گیرد و بدل اندرم متردد شود من معذورم و ملامتی بر من نیست

عثمان گفت این حکایت چیست و چه هنگام بوده است «قال خرجت في صبابة اشراف من ابناء قبائل العرب ذوي هيئة و شارة حسنة ترمى بنا المهارى باكشائها و نحن نريد الحرث بن أبي شمر الغساني ملك الشام فاخر ورط بنا السير في حمّارة القيظ حتّى اذا عصبت الافواه و ذبلت الشفاه و سالت المياه و أذكت الجوزاء المعزاء و ذاب الصهيب و صرّ الجندب و أضاف العصفور الضبّ في و كره و جاوره في حجره» .

قال قائل ايّها الركب غوّر و ابنا في ضوج هذا الوادى و اذاً واد قد بدا لنا كثير الدغل دائم الغلل أشجاره مغنّة و أطياره مرّنة فحططنا رحالنا باصول دوحات كنهبلات فاصبنا من فضلات الزاد و اتبعناها الماء البارد فانا لنصف حرّ يومنا و مماطلته اذصرّ اقصى الخيل اذنيه و فحص الأرض بيديه

فوالله ما لبث أن جال ثمّ حمحم فبال ثمّ فعل فعله الفرس الذى يليه واحداً فواحداً فتضعضعت الخيل و تكعكعت الابل و تقهقرت البغال فمن نافر بشكاله و ناهض بعقاله فعلمنا أن قد أتينا و انّه السبع .

ففزع كلّ واحد منّا الى سيفه فاستله من جرابه ثمّ و قفنا رزدقاً ارسالا و اقبل ابو الحارث من اجمته تيظالع في مشيته من نعته كانّه مجنوب أو فى هجار لصدره سخيط و البلاعمه غطيط و لطرفه رميض و لا رساغه نقيض كانّما يخبط هشيماً أو بطاء صريماً .

و اذا هامة كالمجنّ و خد كالمسّ و عينان سجراوان كانّهما سراجان تيقدان و قصرة ربلة و لهذمة رهله و كتد مغبط و زور مغرط و ساعد مجدول و عضد مفتول و كفّ شثنة البرائن الى مخالب كالمحاجن فضرب بيده فأرهج و كشر فافرج عن

ص: 28

أنياب كالمعاول مصقولة غير مغلولة و فم اشدق كالغار الاخرق .

ثمّ تعطىّ فأسرع بيديه و حفز و ركيه برجليه حتّى صار ظلّه مثله ثم افعى فاقشعر ثمّ مثل فأكفهر ثمّ تجهم فازبأر

فلا و ذوبيته في السماء ما اتقيناه الأباخ لنا من فزارة كان ضخم الجزارة فوقصه ثمّ نفضه نفضة فقضقض متنيه فجعل ياغ في دمه فذمرت لاصحابي فبعد لای ما استقدموا فهجمجنا به فكرّ مقشعرّاً بزبره كانّ به شمما حوليا فاختلج رجلا أعجر ذا حوايا فنفضه نفضة تزايلت مفاصله ثمّ نهم ففرفر ثمّ زفر فبربر ثمّ زار فجرجر ثمّ لحظ

فوالله لخلت البرق يتطاير من تحت جفونه من شماله و يمينه فارعشت الايدى و اصطلكت الأرجل و أطت الاضلاع و ارتجت الاسماع و شخصت العيون و تحققت الظنون و انخزلت المتون» .

چون در این عبارات پاره لغات مشکله است از نخست به تشکیل و توضیح آن شروع می شود بعد از آن بترجمه اش اشارت می رود .

صبانه بضمّ صاد مهمله بمعنی آرزومندی و عشق است

شاره بفتح شین معجمه بمعنی حسن و جمال و هیئت و لباس و فربهی و زینت است

مهرية شترهائی است که از قبیله مهر است و جمع آن مهاری بر وزن سکاری بقصر آخر و مهار بفتح اول و سقوط یاء و مهاری بفتح اول و تشدید یاء حطی است.

اخروّط بهم الطريق از باب افعال یعنی دراز و کشیده شد بایشان راه .

حماره بتخفيف ميم و تشدید راء مهمله و در اشعار بتخفيف راء نيز استعمال شده بمعنی شدت گرما است.

قيظ بفتح قاف و سكون یاه و ظاء معجمه گرمای تابستان است از بر آمدن پروین تا برآمدن سهیل جمعش اقیاظ بر وزن اشجار و قیوظ بر وزن سرور است .

ص: 29

عصب بتحريك بمعنى خشكيدن آب دهن است در دهن

ذبل با ذال معجمه و باء موحده بمعنی پژمردگی است.

اذكى النار با ذال معجمه از باب افعال یعنی افروخت آتش را .

جوزاء بر وزن حمراء برجیست در آسمان و ماه آخر بهار است .

معزاء با الف ممدوده بمعنی زمین سخت سنك ناك است

صهيب بفتح صاد مهمله بر وزن حیدر بمعنی سختی گرما و روز گرم و مرد دراز و سنك بزرگ سخت و جای و زمین هموار و سنگ ها و هر جائی که آفتاب بر آن گرم بتابد تا این که پخته و بریان می شود گوشت بر آن

صرّ بمعنی شدت سرما و گرما و سخت تر فریاد و سختی رنج و سختی جنگ و گوسفندی که آن را ندوشند تا در نظر مشتری پستانش پر شیر نماید و صرّ يصرّ از باب ضرب صرّاً و صریراً بر وزن امیر یعنی آواز كرد و بانك سخت برزد .

جندب باجيم بر وزن قنفذ و جندب بضم جيم و فتح دال و بكسر اول و فتح دال بر وزن در هم ملخی است معروف و امّ جندب سختی را گویند و مکر و حیله و ظلم و ستم را هم می گویند .

ضب بفتح ضاد معجمة و باء موحده مشدده بمعنی سوسمار است

حجر بضم جيم و سكون حاء مهمله گودالی است که درندگان و گزندگان از بهر خود بر کنند.

رءكب بفتح اول شتر سواران را گویند در سفر و این اسم جمع از ده سوار افزون تر اطلاق می شود و گاهی رکب گویند و اسب سواران خواهند جمعش اركب بر وزن ارجل و رکوب بر وزن سرور است، رکاب بر وزن کتاب شتر را گویند واحد آن راحله از غیر ماده آن است و جمع آن رکب بر وزن کتب و ركابات بزيادتي الف و تاء و ركائب بروزن فعائل می آید.

اغاره و تفوير و تفوّر از باب افعال و تفعيل و تفعّل بمعنی دخول در چیزی است ضوج بفتح ضاد معجمه جای باز گردیدن رود است

ص: 30

وادی بر وزن کامل گشادگی میان کوه ها است یا قله های ريك با پشت ها است که بفارسی رود و دره گویند جمعش اوداء بر وزن اسماء و اودية بر وزن امزجة و اوداة بقصر آخر وهاء واو دایه بزیادتی یاء می آید

دغل بتحريك بمعنى درخت بهم در آمده و در هم در آمدن گیاه و بسیار شدن آن و دغل جائی است که در آن از ناگاه گرفتن ترسیده می شود

غلل بتحريك و بر وزن امير و غل بضم اول و غلة بزيادتى هاء بمعنى تشنگی یا سختی تشنگی یا حرارت و گرمی اندرون است.

غنّه بضم غین معجمه روان کردن سخن است در كام و ملاذه و لازمه آن بر آمدن آواز است از بینی و بمعنی صدای سنگ ها است و غن الوادی یعنی پر گیاه شد و غن النخل يعنی رسیده میوه درخت خرما مثل اغنّ از باب افعال .

رنّه بفتح اول بمعنی صدا می باشد.

دوحه بفتح دال مهمله و حاء مهمله درخت بزرگ را گویند .

نهيل بفتح نون بر وزن جعفر یعنی سال دار شد و شیخ نهبل و عجوز نهبله بزیادتی هاء یعنی پیر مرد و پیر زنی است پر سال و نهبله بر وزن بهدله ماده شتر ستبر است.

تكمكع از باب تفعلل یعنی پس بازداشته شد

تقهقر بر وزن تدحرج یعنی بازگشت بسوی پشت

شکال اسم آن ریسمانی است که دست و پای اسب و دابّه را به آن بندند

نهض از باب منع یعنی ایستاد

جراب بمعنی نیام شمشیر است

رزدق با راء مهمله و زاء معجمة بمعنى صف و سطر و راسته از درخت خرما معرّب رسته است.

ابو الحارث کنیه شیر است

اجمه بتحريك بمعنی بیشه است

ص: 31

ظلع البعير از باب منع یعنی مایل شد شتر برفتار که گویا می لنگد و بفارسی چمیدن گویند.

مجنوب بمعنی کشیده شده بپهلو است .

هجار بر وزن کتاب زه و چله کمان و زه گیر و بمعنی طوق و آن چیزی است که بگردن می اندازند و هجار بمعنی تاج و ریسمانی است که بسته می شود بر بند پای شتر پس بسته می شود به تنگی که زیر شکم شتر بسته شده و اگر پیوسته شده باشد آن ریسمان بسته می شود به تنگی که در پیش سینه آن است .

سخيط بروزن امیر و سخطه دردی است در سینه اسبان و شتران

بلعوم بر وزن زنبور گذرگاه خوراك است در حلق مثل بلعم بر وزن قنفذ

غطّ البعير از باب ضرب غطيطا بر وزن امیر یعنی بانك كرد شتر و بمعنى خرخره کردن کشته و ذبح کرده شده و خفه کرده شده است .

طرف بفتح اول بمعنی چشم و زدن بدست و بمعنی مرد کریم بزرگوار و بمعنی منتهی و پایان هر چیز است، و هر چیز تند و تیز را رمیض بروزن امیر خوانند.

رسغ بضم اول و رسغ بدو ضمّه جاى باريك ميان سم و جای پیوستن باریکی ساق است از دست و پا یا بند میان ساعد و کف و میان ساق و قدم است جمعش ارساغ بر وزن اشجار و ارسغ بر وزن ارجل است

و رساغ بر وزن کتاب ریسمانی است که بسته می شود بر رسغ شتر و غیر آن و بعد از آن بسته می شود بر میخ تا بازدارد او را از برانگیخته شدن در رفتن و رساغ بمعنی بند پاست.

نقض بفتح اول از باب نصر باز کردن در بنا و باز کردن تاب ریسمان و شکستن و باز کردن رشته عهد و پیمانی که بسته شده و ضد ابرام و تافتن است و نقیض بر وزن امیر صدای چرم ها و پا ها و چل ها و نوار های چرمین پالان ها و محمل ها و کجاوه ها و انگشت ها و پهلو ها و بند ها می باشد.

ص: 32

خبطه يخبطه از باب ضرب یعنی زد او را سخت و هم چنین خبط البعير بيده الارض یعنی زد شتر دست خود را بر زمین و خبطه یعنی در سپرد و پایمال کرد آن را سخت و خبط القوم بسيفه یعنی زد آن قوم را بشمشیر بر گونه تازيانه و خبط الشجرة یعنی بست درخت را پس افشاند برگش را برای علف دادن بچارپایان

هشم بفتح أول شكستن چيز خشك يا شكستن نان میان تهی یا استخوان های سر است مخصوصاً یا شکستن روی و بینی یا هر چیزی است و آن شکسته شده را مهشوم و هشیم ب وزن منصور و امیر خوانند

صریم بر وزن امیر بمعنی بریدن کار و پاره جدا شده از بزرگ ريك و بمعنى بامداد و بمعنی شب و پاره از شب و خرمای بریده شده از درخت و صارم بمعنی شمشیر برنده و کار گذرنده و بمعنی شیر است

هامه بر وزن قامه سر هر چیز است جمعش هام باسقاط هاء است .

مجنّ بكسر اول و مجنه بزيادتي هاء و جنان بر وزن غراب و جنانه بزیادتی هاء بمعنی سپر است

سنن بفتح اول و دوم بمعنی روش .

مسن بكسر اول فسان سنان را گویند و بمعنی سر نیزه و عصا و نیز هر چیزی است.

خد بفتح خاء معجمه و دال مشدده بمعنی چهره و رخسار است

سجر بمعنی تافتن تنور است

قصره بفتحین بن کردن است .

ربله بفتح اول و بتحريك هر گوشتی است که ستبر باشد

لهزمه از باب دحرج یعنی برید لهزمتين او را که عبارت از تندی و برآمدگی در زیر نرمه دو گوش است .

رهل لحمه از باب فرح یعنی جنبید گوشت او و سست شد و آماس کرد.

کند بفتح و كسر تاء میان کتف و پشت است .

ص: 33

غبط دست بر دم و تهی گاه گوسفند نهادن است تا معلوم دارند فربه است یا لاغر غبطه بكسر اول بمعنی نیکوئی احوال است ارض مغبطه بر وزن مرحله یعنی زمینی است که جای انبوهی گیاه است .

زور بفتح اول بمعنی میان سینه یا چیزی است که بلند شده باشد از سینه تا هر دو شانه يا محل التقاء سر های استخوان های سینه است در آن جا که فراهم شوند .

فرط بمعنی در گذشتن در کار است

مجدول پیچانی است که نه از روی لاغری باشد

فتل بفتح اول و ثانی دوری میان آرنج و پهلوی شتر مرفق افتل و قوم قتل الايدى اى بيّن الفتل

شثن بفتح شین معجمه و ثاء مثلثه درشت شدن و شوخ بستن دست و شثنت کفّه از باب فرح یعنی درشت و ستبر شد كف او و رجل شثن الاصابع یعنی مردی است که انگشت های او بزرگ است و شثن البعير يعنى ستبر شد لب های شتر از چریدن خار.

برثن بروزن قنفذ کف دست یا انگشت ها و بمعنی چنگال شیر است .

مخلب بكسر اول چنگال جوارح و داس بی دندانه است .

محجن بکسر میم چوگان و مانند آن

رهج بفتحين بمعنی گرد است و ارهج الغبارای آثاره .

کشر بمعنی تبسم است و کشر ناب یعنی دندان نمودن

معول بكسر اول بمعنى كلنك است كه زمين و کوه را به آن می شکافند معاول جمع آن است سیف مغلول یعنی شمشیر است رخنه شده و کند .

شدق بتحريك بمعنى فراخی است خطیب اشدق یعنی گام گشاده.

خرق بمعنی زمین فراخ است جمعش خروق است خرق و تخریق بمعنی درانیدن و اخر براق بمعنی دریدن و گفته می شود في ثوبه خرق و هو في الأصل مصدر .

تمطّی از باب تفعل بمعنی خرامیدن و یازیدن است

ص: 34

حفز با حاء مهمله و زاء معجمه سپوختن است از پس پشت و گفته می شود «الليل يحفز النهار» يعنى يسوقه

ورك بفتح وكسر اول و بر وزن کتف بالاتر از ران است که سرین گویند و مؤنث است و جمعش اوراك بروزن اشجار و ورك بتحريك بزرگی سرین است و وصف از آن اورك بر وزن احمر و ورکاء بر وزن حمراء است ورك از باب ضرب تورك و توارك از باب تفعل و تفاعل يعنى تکیه کرد بر سرین خود

اقعاء بركوه نشستن سگ قعو قعو بر جستن نر بر ماده است

اقشعرّ یعنی پوست بدنش لرزه گرفت

مثلّ بين يديه یعنی ایستاد در حضور او

مكفهر بر وزن مطمئن بمعنی ترش روی است و بمعنی روی درشت غبار آلود باشد .

جهامه بفتح و ضم ترش روی شدن جهم روی ترش کردن بر کسی .

جهم از باب منع و سمع یعنی پیش آمد او را به تر ش روئی و روی نا خوش سهمگین مثل تجهمه از باب تفعل

زبر بمعنی قویّ شدید است .

جزاره اطراف و اجزای سطبر است چون دست و پای و سر

وقص گردن شکستن است ، نفض فشاندن جامه و درخت و فشاندن تب لرزه کسی را .

قضقض با دو قاف و دو ضاد معجمه آواز شکستن استخوان است که شیر در هم شکند قضقاض شیر شکننده صید است قضاقض مثله

متنا الظهر دو تندی رگ پشت است از دو جانب.

ذمر بر انگیختن بجنگ و بانك كردن شير .

هجهجت بالسبع یعنی فریاد زدم درنده را و آن را زجر نمودم

زبر بانك بر زدن و باز داشتن و بمعنی کتف مرد و شیر است

اختلاج بمعنی بیرون کردن و کشیدن است شما حوليا.

ص: 35

رجل اعجر يعنى مرد شكم بزرگ

زول دور کردن از جای و پاره پاره نمودن و جدا کردن تزایل بمعنی تباین است

تهمة رسیدن در چیزی و حرص نهيم بمعنی فریاد شیر است و فيل يقال فهم الفيل.

فرفر جنبانیدن و سبکی و نشاط .

زفیر بمعنی فریاد سخت و بگلو فرو رفتن آواز از سختی زفره بانك كردن.

بربره آواز کردن بخشم و غضب

زئير بانك شير و غريدن وى .

جرجره آواز کردن گلوی شتر

صك كوفتن و زدن رجل اصك و ظليم اصك آن كه زانوی بر هم زند .

زجرجه بر وزن قعلله لرزیدن و اضطراب است مثل ارتجاج از باب افتعال .

شخص بصره یعنی باز ماند چشم او یعنی گشوده است چشم ها را به طریقی کرده است که نمی گردد بچیزی.

خزل بتحريك و تخزل و انخزال از باب تفعل و انفعال رفتنی است در کردنی.

متن بمعنی زدن و سخت زدن و رفتن در زمین و آن چه سخت و بلند است از زمین و میان پر تیر تا وسط آن و بمعنی مرد سخت و متنا الظهر بصيغه تثنيه چنان که مسطور شد که تندی رک پشت است از دو جانب که در فارسی پشت مازه گویند و در برهان اللغه می گوید پشت مازه سلك استخوان های میان پشت را گویند که در عربی صلب خوانند و گوشتی را گویند که در طرف درونی استخوان پشت می باشد .

گفت در عشق و آرزو و صحبت جماعتی از اشراف فرزندان قبایل عرب همه با هستی نیکو و جمالی دلارا و لباس خوب و طرازی مطلوب بودند بر شتر های رهوار به آهنگ حارث بن ابی شعر غسّانی پادشاه شام رهسپار شدیم.

و آن بیابان های دراز و زمین های تافته و گرم تابستان ما را بتافت و آب در کام خشک ساخت و لب ها را پژمرده و خاطر ها را افسرده گردانید چشمه و آن ها گذارا و

ص: 36

تابش آفتاب جوزائى سنگ و زمين و كوه و صحرا را بگداخت و نفیر از جان هر جان دار برآورد چندان که عصفور با سوسمار بيك آشيان و سوراخ مجاورت ورزیدند و دوست و دشمن و مجانس و غير مجانس با هم پیوستند.

در این حال گوینده لب برگشود و گفت ای جماعت سواران در این کرانه و گوشه وادی اندر شوید و ما را در گریزگاه این رود خانه اندر برید در این اثنا رودخانه با درختان انبوه و کم آب و گرم نمودار شد که درخت بسیار داشت و آوای مرغان بر آسمان بر می شد در سایه درختانی کهن روز فرود و بخوردن و آشامیدن مشغول شدیم

و چون آن روز گرم را به نیمه رسانیدیم ناگاه از دور گوش های مرکب های تازی جنبش و درازی گرفت و زمین را با دست کاوش نمودند سوگند با خدای چیزی نیامد که مرکب ها حرکتی کردند و حمحمه بر آورده آب بیفکندند و يك بيك باين حال اندر شدند شتر ها باعقال بپای جستند و اسب ها با بند باز پس ماندند بدانستیم درنده نماینده شده است.

هر يك از ما پناه بشمشیر آورده تیغ ها از نیام بیرون کشیدیم و بر صف بایستادیم در این وقت از بیشه شیری در آهنگ و تيز چنگ خرامیدن گرفت و چون تیر از کمان جستن نمود و خروش ها و غرش ها و بانک ها برآورد که گفتی به آزار سینه و مرض گلو دچار است و چنان هر دو چشمش را تندی و تیزی و پای و پی و دست و اندامش بر هم تافت و صدا ها برآورد که گویا گیاهی خشک را در می سپارد و صریمی را در می نوردد

بنا گاه سری چون سپر و دو گونه صیقلی و دو چشم و دو گونه صیقلی و دو چشم تافته چون دو چراغ افروخته و گردنی ستبر و بن گوشی آماس کرده و کتف و پشتی مایه ور و سینه کینه دار و برجسته و ساعدی پیچیده و بازوانی سخت رك و استخون و كف و چنگالی درشت و سخت چون چوگان پدیدار آمد که همی دست بر زمین بر زد و گرد برآورد و دهان برگشود و دندان های درشت چون كلنك زدوده و نیز بنمود و دهانی

ص: 37

چون غاری باز کرد.

چندی بخرامید و بجست و خیز شور و ستیز برآورد و پای و دست از پهلو و سر بگذرانید و از سایه خود پیشی گرفت پس از آن کفل بر زمین نهاد و از خشم پوست بدنش لرزه گرفت آن گاه بایستاد و روی ترش کرد و چهره بنمود و سهمگین فریاد برآورد و با نهایت قوت غرش بر آورد و چنان بر هوا بر می جست که گفتی بهوا پیوسته.

ما در کمال حیرت و خشیت بی خبر بودیم که ناگاه از میان مردی درشت اندام و سطبر را در هم شکست و گوشت و پوستش را از هم بریخت و در خونش دهان برگشود چون این حال بدیدم یارانم را بجنگ و مبارزت بداشتم و بدو بانك برداشتم هنوز بانک در دهان ما بود که برگشت و از شدت خشم اندامش می لرزید.

پس مردى بزرگ شكم را که شجاع و دلیر بود از میان ما بیرون کشید و چنانش بر تکانید که مفاصلش از هم جدا گشت آن گاه غرش بر آورده و خود را از روی نشاط جنبش داد و از حنجره داد و از حنجره آوازی سخت بر کشید و بغضب بخرید و عربده برآورد و بجنبید و خروش بنمود و او را در هم بکوفت و تند و تیز در وی بنگرید که سوگند با خدای از آن تندی و چالاکی گمان می بردم از جفونش برق بر می جهد و از راست و چپش آتش می تابد ازین حال دست ها برعشه افتاد و پای ها بر هم رسید و استخوان های اندام بلرزید و گوش ها گرانی گرفت و چشم ها از گردش فرو ماند و بدن از کار فرو ماند .

چون توصیف و سخنان ابو زبید در حالات شیر باین مقام رسید عثمان گفت خاموش شو خدای زبانت را قطع فرماید که مسلمانان را در بیم و رعب در افکندی

شعبه گوید از طرماح بن حکیم پرسیدم حال ابی زبید و شیر به چه منوال بوده است گفت شیر را در زمینی بلند بدید و از ترس بر خود پلیدی کرد و از آن پس چنان که می بینی شیر را توصیف نمود.

ص: 38

ابن اعرابی گفته است که ابو زبید را سگی بود که اکدر نام داشت و سلاحی داشت كه سگ را بآن پوشش می کرد و آن سگ را آن شجاعت و توانائی بود که شیر با وی مقاومت نمی توانست نمود چنان شد شبی پیش از آن که آن سلاح را بر تن سگ بیاراید آن سگ بیرون شد و شیرش بر درید و بقولی از چنك شير رها شد و ابو زبید این شعر را در این باب بگفت

احال اكدر مشياً لا لعادته *** حتّى اذا كان بين البئر والعطن

لاقى لدى تلل الاطواء داهية *** اسرت واكدر تحت الليل في قرن

حطت به شيمة و رها تطرده *** حتّى تناهى الى الجولان في السنن

الى مقابل خطو الساعدين له *** فوق السراة كذفرى الفالج القمن

ريبال غاب فلا قحم و لا ضرع *** كالبغل يحتطم العجلين في شطن

قوم و عشيرتش بر كثرت توصیف اسد ملامت کردند و گفتند بيمناك هستیم که عرب ما را دشنام گوید گفت اگر آن چه من واکدر از شیر دیده ایم بنگرید مرا سرزنش نکنید و از آن پس در اشعار خویش تا بمرد از شیر نام نبرد .

هشام بن الکلبی گوید اجلح کندی همواره از عمارة بن قابوس داستان مي راند می گوید وقتی ابو زبید طائی را ملاقات کردم گفتم ای ابو زبید آیا نعمان بن منذر را ملاقات کردی گفت آری و الله نزد او شدم و با او بنشستم گفتم صفت او را باز نمای گفت «كان احمر ازرق ابرش قصيراً»

جوهری می گوید برش بتحريك خكجكها و نقطه های سپید یا سیاه است بر اسب که بر خلاف رنك اسب باشد فرس ابرش همان اسب است که چپار گویند یعنی دارای این گونه نقطه ها و جذيمة بن مالك چون برص داشت و سلطان بود او را بکنايه جذيمة البرش گفتند .

بالجمله می گوید نعمان مردی سرخ روی کبود چشم ابرش کوتاه بالا بود گفتم ترا بخدای سوگند می دهم با من خبر ده آیا ترا مسرور می دارد که نعمان این مقاله و توصیف ترا بشنود و برای او شتر های سرخ مو و نعمت های بزرگ باشد گفتم

ص: 39

سوگند با خدای خوشنود نمی شوم و شتر های سیاه موی نیز مرا مسرور نمی دارد چه پادشاهان حمیر را در مملکت خودشان و ملوك غسان را در تخت گاه خودشان دیدم و هرگز هیچ سلطانی را باین عزّ و تمکین نیافتم در بیرون شهر کوفه شقایق می روئید نعمان آن مکان را قُرق كرد لا جرم محض عزت و عظمت وی آن گل را بدو نسبت کرده شقایق نعمان گفتند .

چنان شد که یکی روز جلوس نمود و در آن گلستان در حضورش چنان با ادب و بیم و هراس بنشستیم که گفتی مرغ بر فراز سر داریم و او بازی نیز چنگال است مردی از میانه برخاست و با نعمان گفت «ابیت اللعن» و این کلمه را در زمان جاهلیت در تحیّت ملوك مي گفتند یعنی «ابيت أن تأتى من الأمور ما تلعن عليه» یعنی امتناع داری از این که اموری از تو نمودار گردد که ترا به آن سبب لمن کنند کنایت از این که هرگز کار نا شایست از تو روی نکند و همیشه افعال حسنه از تو صادر می شود و طبیعت و سرشت تو جز كردار نيك و افعال حمیده را اختیار ننماید

بالجمله گفت مرا عطائی بفرمای که حاجتمندم، نعمان ساعتی در وی بتأمل برفت آن گاه بفرمود تا او را نزديك آوردند چندان که در حضورش بنشاندند آن گاه تیردانی بخواست و از آن کنانه چند پیکان بیرون آورده و همی بر چهره آن مرد یزد چندان که صدای کوفته شدن استخوان صورتش را بشنیدیم و ریش و سینه او از خون خضاب گشت از آن پس بفرمود تا او را بیرون کردند و ما بجمله سر بزیر افکنده بودیم.

پس مردی دیگر برخاست و گفت «ابیت اللعن» مرا عطائی کن نعمان ساعتی در وی نگران شد، آن گاه گفت هزار درهم بدو بدهند بگرفت و برفت و نعمان بطرف راست و چپ و پشت سر خویش ملتفت شد .

بعد از آن فرمود چیست سخن شما در حق مردی کبود چشم سرخ دیدار که بر این سبزه زار سرش را از آن جدا خواهند کرد آیا چنان می بینید که خونش

ص: 40

سیلان می نماید تا در این وادی جریان گیرد.

گفتیم «ابيت اللعن» برأى و انديشه خويش برتر از آنی که فرمائی پس مردی را که به آن صفت بود بخواند و بفرمود تا سرش را از تنش جدا کردند بعد از آن فرمود از آن چه کردم نمی پرسید.

عرض کردیم «ابیت اللعن» کدام کس را آن حدّ و مقدار باشد که از افعال و کردار و امور تو بپرسد

نعمان گفت امّا شخص اول همانا روزی با پدرم بشکار سوار شدیم و باین مرد بگذشتیم در پیشگاه سرای خود جای داشت و در حضورش قدحی بزرگ از شراب یا شیر بود آن ظرف را برگرفتم تا از آن بیاشامم این مرد بر من برجست و آن چه در قدح بود بریخت و بر صورت و سینه جاری شد لاجرم با خدای عهدی محکم بر نهادم که اگر مرا بر وی دستی پیدا شود روی و سینه او را از خون چهره اش خضاب کنم.

و امّا شخص دوم او را بر من احسانی رفته بود که ببایست او را پاداش کنم و او را نمی شناختم پس در وی تامّل کردم تا بشناختم .

و امّا این شخص که سرش را ببریدم همانا یکی از جاسوس های من از شام بمن بنوشت که جبلة بن الايهم مردی را بسوی تو بفرستاده است که صفت و شمایل او چنین و چنان است تا بر تو غفلت و غیلتی نماید من روزی چند در طلب او بر آمدم و تا امروز بر وی دست نیافتم.

حمّاد از پدرش حکایت کند که ابو زبید را ندیمی بود که با وی در کوفه شرب می نمود چنان شد که روزی چند ابو زبید از وی غایب ماند و چون بازگشت از وفات او بدو خبر دادند ابو زبید از آن پیش که بمنزل خویش اندر آید بر سر قبر او برفت و بایستاد و این شعر را بخواند :

يا هاجرى اذ جئت زائره *** ما كان كان من عادتك الهجر

یا صاحب القبر السلام على *** من حال دون لقائه القبر

ص: 41

آن گاه باز گشت و از آن پس بقبر او می آمد و شراب می خورد و از آن باده ارغوانی بر قبر آن خفته جاودانی همی بریخت و این اشعار را در حق غلام خود که با مردم تغلب مجاور بود و آخر الامر جنگی در میان برفت و مقتول شد

گفته اند خالو های ابوز بید از بنی تغلب بودند و ابو زبید اکثر ایام خود را در میان بنی تغلب بپای می برد و او را غلامی بود که شتران وی را می چرانید تا چنان افتاد که مردم بهراء را با بنی تغلب جنگی برفت و بغلام ابی زبید بگذشتند آن غلام شتر ابو زبید را بمردم بهراء تسليم کرد و گفت هم اکنون راه برگیرید تا من شما را بعورت این قوم دلالت نمایم و در رکاب شما مقاتلت

ایشان بقول او برفتند و با بني تغلب جنگ پیوستند لكن مردم بهراء شکست یافتند و غلام ابو زبید نیز بقتل رسید .

چون این خبر با ابو زبید پیوست افسرده خاطر بگشت و قصیده بگفت که این شعر از آن جمله است .

هل كنت في منظر و مستمع *** عن نصر بهراء غير ذى فرس

چون ابو زبید از انشاد قصیده خویش فراغت یافت مردم بنی تغلب دیه غلامش را بدو فرستادند و آن چه از اشترانش تلف شده بود تلافی کردند و او را خوشنود ساختند .

بالجمله ابو زبید در شمار معمرین مردم عرب است ابن کلبی گوید یک صد و و پنجاه سال در جهان بزیست و هم ابن کلبی روایت کند که ابو زبید را سیزده شبر یعنی وژه بوده است و با این حال باید نزديك بسه ذرع درازی بالایش باشد و نیز او را آن صورت جمیل و چهره بی عدیل بوده است که چون بمکه معظمه تشرف جستی دفع زخم چشم را متنکراً و پوشیده روی شرایط حجّ بگذاشتی .

محمّد بن عبد الله بن مسلم گوید چون ولید بن عقبه جانب رقّه گرفت و از امير المؤمنين عليه علیه السلام و معاويه تنهایی جست ابو زبید بدو شد و بمنادمت وی مواظبت جست و هر کس بسوی معبد و پرستش گاه جماعت نصاری شد وی نیز بانصاری برفتی

ص: 42

و در این اثنا که روز یک شنبه مشغول باده خوردن بود و نصاری در اطرافش حضور داشتند چشم خود را به آسمان برکشید و نظری برگشود آن گاه جام شراب را از دست بیفکند و گفت :

اذا جعل المرء الذي كان حازماً *** يحلّ به حلّ الحوار و يحمل

فليس له في العيش خير یريده *** و تكفينه ميتاً اعف و اجمل

آن گاه بمرد و در آن جا بر بلنج مدفون شد و چون ولید را زمان وفات باز رسید وصیت نهاد که او را پهلوی ابو زبید بخاک سپارند .

و بعضی گفته اند ابو زبید بعد از ولید بمرد و وصیت نمود که او را پهلوی ولید مدفون دارند

عقبة المطرفی گوید روزی در گرما به بودم و ابن السعدی با من بود در این اثنا سعد الرواس وارد شد و من مشغول خواندن آیات قرآنی و قرآن یزدانی بودم سعد در این شعر ابی زبید که مذكور شد «قد كنت في منظر و مستمع»، تغنى نمود

ابن السعدی گفت خاموش باش خاموش باش چه حدیثی بیامد که می خورد احادیث را یعنی قرآن سبحانی تمامت احادیث و افسانه های بیهوده را تباه گردانید ﴿ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا﴾

بیان اخبار ابي الطفيل عامر بن واثله از شعرای معاصرین دولت بنی امیه

در جلد سیزدهم اغانى مسطور است هو عامر بن وائلة بن عبدالله بن عمرو ابن جابر بن خميس بن جدى بن سعد بن ليث بن بكر بن عبد مناة بن كنانة بن خزيمة ابن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار كنيتش ابو الطفيل و او را در حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله شرف صحبتی و از آن حضرت افتخار روایتی حاصل شد.

ص: 43

و از آن بسیاری روزگار بر شمرد و در حضرت امیر المؤمنين عليّ بن ابيطالب صلوات الله علیه روز می شمرد و از آن حضرت نیز روایت می نمود و در جمله وجوه شیعیان آن حضرت شمرده می گشت و در آستان مبارکش دارای آن مقام و محل خاص گردید که از کمال شهرت مستغنی از اشارت است .

و از آن پس چنان که ازین پیش در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السلام اشارت یافت و در خدمت مختار بن ابی عبیده ثقفی در طلب خون امام حسين عليه السلام بیرون شد و با مختار بزیست تا مختار شهید گشت عامر بسلامت برست و مدتی نیز در جهان بماند

يزيد بن ملیل از ابو الطفيل روایت کند که گفت رسول خدای صلی الله علیه و آله را در حجة الوداع نگران شد که سوار بر ناقه خود در بیت الحرام طواف بداد و با چوگان خویش استلام رکن فرمود و بروایت معروف بن جر بود از ابو الطفيل ثمّ يقبل المحجن یعنی رسول خدای بعد از آن که رکن را بمحجن مبارك استلام فرمود محجن را تقبیل نمود.

بسّام صيرفي از ابوالطفیل حدیث می نماید که گفت از علیّ علیه السلام شنیدم خطبه می راند و فرمود ﴿ سَلُونِی قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِی﴾ بپرسید از من پیش از آن که مرا نیابید ابن الكوّا در حضور مبارکش بایستاد و عرض كرد «ما الذاريات ذرواً،

معنى ﴿ وَ الذَّارِيَاتِ ذَرْوًا﴾ که در کلام مجید است چیست ؟ «قال الرياح»، فرمود باد ها است.

عرض کرد معنی ﴿ فَالْجَارِيَاتِ يُسْرًا ﴾ چیست «قال السفن» فرمود کشتی هاست.

عرض کرد معنی ﴿ وَ الْحَامِلَاتِ وِقْرًا ﴾ چیست «قال السحاب» فرمود ابر هاست .

عرض كرد ﴿ فَالْمُقَسِّمَاتِ أَمْرًا ﴾ فرمود فرشتگان هستند.

عرض کرد ﴿ فَمَن الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَةَ اللَّهِ كُفْرًا ﴾، كيانند آنان که نعمت خدای را بکفران تبدیل کردند فرمود ﴿ الَّا فَجرانَ مِنْ قُرَيْشٍ بَنُو أُمَيَّةَ وَ بَنُو مَخْزُومٍ ﴾ اين دو طایفه از قریش هستند .

ص: 44

عرض کرد ذوالقرنین پیغمبر بود یا پادشاه فرمود ﴿ كَانَ عَبْداً مُؤْمِناً أَوْ قَالَ صَالِحاًً أَحَبَّ اللَّهَ وَ أَحَبَّهُ ضُرِبَ ضَرَبْتُ عَلَى قَرْنِهِ الايمَنَ فَمَاتَ ثُمَّ بُعِثَ وَ ضُرِبَ ضَرَبْتُ عَلَى قَرْنِهِ الاَيسَر فَمَاتَ وَ فِيكُمْ مِثْلُهُ ﴾

و این روایت بنوع دیگر رسیده است که در باب این که از چه روی او را ذوالقرنین نامیدند فرمود چنان که در کتاب جلد اول ناسخ التواريخ مسطور است و این که می فرماید و در میان شما می باشد مثل ذوالقرنین کنایت از وجود مقدّس خود آن حضرت علیه السلام است

جابر جعفی روایت کند که چون امر سلطنت برای معاویه استقامت گرفت هیچ چیز را از ملاقات ابی الطفيل عامر بن وائله دوست تر نمی داشت و همواره با او مكاتبت نمود و تلطف ورزید تا نزد خود حاضرش گردانید و از امور زمان جاهلیت از وی می پرسید عمر و بن العاص و چند تن با عمر و بمجلس معاویه در آمدند با ایشان گفت وی را می شناسید «هذا خلیل ابی الحسن» وی دوست ابو الحسن علي علیه السلام است .

آن گاه گفت ای ابو الطفيل محبت تو با عليّ علیه السلام به چه اندازه است گفت «حبّ امّ موسى» به آن مقدار که مادر موسی علیه السلام فرزندش موسی را دوست می داشت گفت گریستن او بر آن حضرت بچه مبلغ است گفت باندازه پیره زنی بچه مرده و داغ فرزند عزیز بر دل سپرده و بمقدار شیخ رقوب.

صاحب قاموس گوید رقوب بر وزن صبور زنی می باشد که انتظار مردن شوهر می کشد و زنی است که برایش فرزند نمی ماند یا زنی است که مرده است فرزندش

بالجمله عامر بعد ازین کلمات گفت «و الی الله اشكوا التقصير» از تقصیر در محبت و زاری در مفارقت آن حضرت بخداوند شکایت می برم.

معاویه گفت این اصحاب و یاران من اگر از ایشان از مقامات من بپرسند آن چه تو در حق صاحب خودت گفتی درباره من نگویند حاضران گفتند سوگند با خدای در این وقت که چنان نگوئیم بباطل سخن نکرده ایم معاویه گفت لا و الله بحق نیز سخن نرانید آن گاه معاویه گفت وی همان است که گوید :

ص: 45

الى رجب السبعين تعترفونني *** مع السيف في حوّاء جمّ عديدها

رجوف كمتن الطود فيها معاشر *** كغلب السباع نمرها و اسودها

کهول و شبان و سادات معشر *** على الخيل فرسان قليل صدودها

كان شعاع الشمس تحت لوائها *** اذا طلعت أعشى العيون حديدها

يمورون مور الريح امّا ذهلتم *** و زلّت با كفال الرجال لبودها

شعارهم سيما النبيّ و راية *** بها انتقم الرحمن ممن يكيدها

تخطفهم آباؤكم عند ذكرهم *** كيخطف ضواري الطير صيداً تصيدها

معاویه گفت آیا شناختید او را گفتند آری وی شاعری افحش و جليسى الام است معاویه گفت ای ابوالطفیل این جماعت را می شناسی گفت نه ایشان را به امید خیری می شناسم و نه از بیم شرّی از ایشان دوری می کنم یعنی وجود و عدم ایشان یک سان است خزيمة الاسدى برخاست و باین شعرش پاسخ بیاراست.

الى رجب او غرّة الشهر بعده *** تصبحكم حمر المنايا و سودها

ثمانون الفاً دين عثمان دينهم *** كتائب فيها جبرئيل يقودها

فمن عاش منكم عاش عبداً و من يمت *** ففى النار سقياه هناك صديدها

عبدالملك بن نوفل بن مساحق گوید چون جناب محمّد بن الحنفيه رضوان الله علیه از شام بازگشت ابن زبیر او را در زندان عارم محبوس ساخت و چنان که اشارت شد مختار لشکری از کوفه برای نجات آن جناب بسرداری ابو الطفيل مأمور فرمود و ایشان بیامدند و زندان را بشکستند و ابن حنفیه را بیرون کردند .

ابن زبیر بسوی برادرش مصعب مکتوبی بفرستاد که زنان این مردمی که برای این امر بیرون آمده اند بیرون کند مصعب زنان ایشان را بیرون نمود و از جمله ایشان ما در طفيل زوجة ابي الطفيل و يك پسر كوچك او يحيى بود چون ابو الطفيل بشنید این شعر را در این باب بگفت :

لئن يك سيّرها مصعب *** فانّى الى مصعب مذنب

اقود الكتبية مستلئما *** كانّي اخو عرّة اجرب

ص: 46

علىّ دلا من تخيّرتها *** و في الكف ذو رواق يقضب

لمة بن الفضل از فطر بن خليفة روایت کند که گفت از ابوالطفیل شنیدم می گفت جز من از مردم شیعه کسی باقی نمانده است و باین شعر تمثل جست :

و خليت مهما في الكنانة واحداً *** سیرمی به او یک سر السهم كاسره

راقم حروف گوید ممکن است مقصود ابی الطفیل این باشد که شیعه کامل خالص جز او نمانده یا در میان قبیله و بلد او جز او کسی شیعه نیست و در آن حال که مختار ابن ابی عبید در قصر کوفه محصور شده و ابو الطفيل با وی بود و کار مختار بخاتمت رسیده بود ابوالطفیل پیش از آن که مختار گرفتار شود خود را از قصر فرو افکند و این شعر را قرائت نمود:

و لمّا رايت الباب قد حيل دونه *** تكسّرت بسم الله فيمن تكسّرا

ابن جریح از عطاء حکایت کند که عبدالله بن صفوان بر عبدالله بن زبیر که این وقت در مکه جای داشت در آمد و گفت با مداد نمودی به آن صفت که شاعر گوید :

فان تصبك من الايّام جائحة *** لا ابك منك على دنيا و لا دين

کنایت از این که امر جهان بجود و بخشش و داد و دهش می گذرد و اگر شدتی از روزگار بتو فرا رسد بر امر دنیا و دین تو نمی گریم لكن سلطنت و خلافت تو تباهی گیرد و ابن زبیر گفت ای اعرج این سخن از چه راه باشد گفت اينك عبدالله عباس است که مردمان را از علم خود بهره ور گرداند و برادرش عبیدالله است که خلق را اطعام می کند پس از بهر تو چه باقی می گذارند .

ابن زبیر این سخن را آویزه گوش و ندیم هوش ساخت و عبد الله بن مطيع را که رئیس شرطه او بود گفت ازد دو پسر عباس برو و با ایشان بگو رایتی ترابیه برای من بر کشیدید و خدایش فرود آورده بود شما منصوب ساختید اکنون این جمعیت خود را و آن کسان را که از گمراهان مردم عراق بشما پیوسته اند پراکنده کنید و گر نه چنین و چنان می کنم.

ص: 47

ابن عباس گفت با ابن زبیر بگو ابن عباس با تو می گوید مادرت بعزایت بنشیند سوگند با خدای از طبقات مردم جز دو گونه مرد نزد ما نیاید یکی طالب فقه و آن دیگر طالب فضل تو كدام يك ازين دو صنف را منع توانی کرد ابو الطفيل عامر بن وائله بخواندن این شعر شروع نمود :

لا درّ درّ الليالي كيف تضحكنا *** منها خطوب اعاجيب و تبكينا

و مثل ما تحدث الايام من غير *** يا بن الزبير عن الدنيا تسلينا

كنّا نجيء ابن عباس فيقبسنا *** علماً و يكسبنا اجراً و يهدينا

و لا يزال عبيدالله مترعة *** جفانه مطعماً ضيفاً و مسكينا

فالبرّ و الدين و الدنيا بدارهما *** تنال منها الذي تبغى اذا شينا

انّ النبي هو النور الذي كشفت *** به عمایات باقينا و ماضينا

و رهطه عصمة في ديننا و لهم فضل علينا و حقّ واجب فينا

و لست فاعلمه اولى منهم رحما *** يا بن الزبير و لا اولى به دينا

فقيم تمنعهم منّا و تمنعنا *** منهم و تؤذيهم فينا و تؤذينا

لن يؤتى الله من اخرى ببغضهم *** في الدّين عزّ أولا في الارض تمكينا

زبیر بن بکّار روایت کند که وقتی ابو الطفیل را بمهمانی بخواندند سرو دگری این شعر ابي الطفیل را که در مرثیه پسر خود گفته بود تغنی نمود :

خلي طفيل عليّ الهم و انشعبا *** و هدّ ذلك ركنى هدّة عجبا

ابو الطفيل چندان بگریست که نزديك بود بمیرد و در خبری دیگر ابو الطفيل را در ولیمه دعوت نمودند و یکی از نوازندگان شعر مذکور را با شعر دوم آن تغنی کرد ابو الطفيل را حالت تشنجی روی داد و همی گفت هاه هاه طفیل و چندان بگریست تا مرده بر روی بیفتاد

ابو عبدالله جمعی از پدرش حکایت کند که گفت در آن اثنا که ما جوانان قریش در بطن محسر که اسم موضعی است در منی مشغول ذکر احادیث و انشاد اشعار بودیم ناگاه طوبس مغنی نمودار شد پیراهنی قوهی که نوعی از پارچه های سفید

ص: 48

است بر تن داشت و بردی یمانی را ردا کرده و با وقار و طمأنینه می خرامید پس سلام براند و بنشست

حاضران گفتند ای ابو عبد المنعم هیچ تواند بود که ما را تغنّی کنی گفت نعم و كرامة همانا شما را بشعر شیخی از اصحاب رسول خداى صلی الله علیه و اله و شيعه علي بن ابيطالب علیه السلام و صاحب رأيت آن حضرت و کسی که زمان جاهلیت و اسلام را دریافته و بزرگ قوم خود و شاعر ایشان است تغنی می نمایم .

گفتند ای ابو عبد المنعم جان ما فدای تو باد کیست این شیخ گفت ابو الطفيل عامر بن وائله است آن گاه به تغنی پرداخت :

ايدعونني شيخا و قد عشت حقبة *** و هنّ من الازواج نحوى نوازع

آن قوم بوجد و طرب در آمدند و گفتند هیچ وقت سرودی نیکوتر ازین نشنیده و بگوش نسپرده ایم و ازین حکایت معلوم می شود که این لحن از قدیم است و در این شعر است لکن معروف نبوده است

بيان احوال عمرو بن عبيد معروف بحزين از شعرای دولت بنی امیه

در جلد چهارم اغانی مسطور است که واقدی می گوید وی از قبیله کنانه است و حزین لقبی است که بر نامش غلبه کرده و اسمش عمرو بن عبيد بن وهيب بن مالك و يكنى أبا الشعثاء بن حريث بن جابر بن بكر و هو راعى الشمس الاكبر بن يعمر بن عدى بن الديل بن بكر بن عبد مناة بن كنانة است لكن عمر بن شبة گفته است که حزین مولی می باشد.

و هو حزين بن سليمان و سليمان مكنى بابي الشعثاء و حزين مکنی به ابوالحكم و از شعرای دولت امویه شاعری حجازی و مطبوع است لكن از فحول و اساتيد طبقه

ص: 49

آن شعرا نیست

هجو بسیار گفتی و زبانی خبیث اللسان بود و از مراتب مردمان می کاست و به اندك بهره خوشنود می گشت و بافعال نا ستوده و شرّ و هجاء کسان کسب روزی می نمود لکن تا گاهی که بدیگر سرای رخت بربست به آستان هیچ خلیفه راه نسپرد و بمدح خلفا و تقاضای انعام و صله ایشان شعر نگفت و بقصد حجاج سفر نکرد.

و ازین پیش در کتاب حضرت سجاد علیه السلام و بیان وفات آن حضرت و اشعار فرزدق در مدح آن حضرت اشارت شد که این شعر را که مردم از اشعار فرزدق و در مدح آن حضرت دانسته اند «في كفّه خيزران ريحه عبق» از اشعار حزین است که در مدح عبد الله بن عبد الملك بن مروان گوید .

و مقام علي بن الحسین علیه السلام از آن رفیع تر است که وجود مبارکش بامثال این مضامین و اشعار مدح شود و عبدالله بن عبدالملك از نوباوگان و جوان مردان و ظرفا و نیکو رویان بنی امیه بود چهره پسندیده و مذهبی و طریقتی ستوده داشت مادرش امّ ولد بود و زوجه وی رمله دختر عبدالله بن عبدالله بن الحجر بن عبد المدان ابن الريان بن قطر بن الريان بن الحرث بن مالك بن ربيعة بن كعب بن الحرث بن عمرو است و بعضی بجای رمله ریطه نوشته اند .

و زوجه دیگر او هند دختر ابي عبيدة بن عبد الله بن ربيعة بن الاسود بن مطلب بن اسد بن عبدالعزیز بن قصیّ است و این زن را از آن پس که با عبد الله بپاره نسبت ها منسوب داشتند تزویج نمود و عبدالله گاهی که هر دو زوجه را در سرای داشت بمرد و هيچ يك از وی فرزندی نیاوردند.

و چون عبد الله بمرد محمّد بن علي بن عبد الله بن العباس رمله را در حباله نکاح در آورد و محمّد و موسی و ابراهیم و دخترانی چند از وی متولد شدند

بالجمله ابوالفرج بعد از آن که چندی از مناقب حضرت سجاد سلام الله عليه و حکایت هشام و بیت الله الحرام و اشعار فرزدق و داستان حبس او و رهائی او را مسطور

ص: 50

می دارد باختلاف اقوالی که در قائل این اشعار که بحزین منسوب است و ممدوح آن اشارت کند و این اشعار را از حزین مرقوم می نماید:

الله يعلم ان قد جبت ذا يمن ** ثمّ العراقين لا يتنيني السّأم

ثمّ الجزيرة اعلاها و اسفلها *** كذاك تسرى على الاهوال بي القدم

ثمّ المواطن قد اوطأتها زمنا *** وحيث تخلق عند الجمرة اللمم

قالوا دمشق ينبيك الخبير بها *** ثم ائت مصر فثم الفائل العمم

لمّا وفقت عليها في الجموح ضحى *** و قد تعرضت الحجاب و الخدم

حبيته بسلام و هو مرتفق *** و ضجّة القوم عند الباب تزدحم

فی کفّه خيزران ريحها عبق *** من كفّ اروع في عرنينه شمم

يغضى حياء و يغضى من مهابته *** فما يكلم الّا حين يبتسم

ترى رؤس بنى مروان خاضعة *** يمشون حول ركابيه و ما ظلموا

ان مش هشوا له و استبشروا جذلا *** و ان هم انسوا اعراضه و جموا

كلاتا يديه ربيع عند ذى خلف *** بحر يفيض و هادی عارض هزم

و در این اشعار دو شعر را که بعضی از جمله اشعاری که فرزدق در مدح امام زين العابدين علیه السلام عرض كرد «في كفّه خيزران و يغضي حياء» ، مندرج ساخته است و شعر نخست البته از حزین است لکن بیت ثانی که اسلوبی مخصوص در مبانی و معانی دارد ممکن است از مدیحه فرزدق باشد.

و بعضی گویند حزین شاعر این اشعار را در مدح عبد العزيز بن مروان گفته است چه در این ابیات از دمشق و مصر سخن کرده و عبدالعزیز در آن جا ولایت داشته است امّا عبد الله بن عبد الملك نيز در مصر بگذرانید و حزین در مصر بود.

ابو عبیده گوید در مدینه مردی طایف و عسس بود که او را صفوان گفتند و از موالى آل مخرمة بن اوفل بود حزین دیلی نزد یکی از مشایخ مدینه شد و دراز گوشی بعاریت بگرفت و برنشست و بمقیق برفت و خمر بنوشید و هم چنان سوار و

ص: 51

مست و با خمار باز شد و آن حمار بیامد تا او را بر در مسجد باز داشت چه آن شیخ که صاحب حمار بود همواره بجانب مسجد رهسپار شدی و حمار به آن راه عادت داشتی.

در این حال صفوان بر وی برگذشت و حزین را مست طافح بگرفت و بزندان در افکند حمار را نیز با وی محبوس بساخت حزین بامدادان بهوش آمد و خودش و خرش را محبوس بدید و این شعر بخواند :

ایا اهل المدينة خبّرونى *** باىّ جريرة حبس الحمار

فما للعير من جرم اليكم *** و ما بالعير ان ظلم انتصار

دراز گوش را بصاحبش باز دادند و حزین را حدّ شرب خمر بزدند حزین هم چنان متألم و مضروب بغلام صفوان که در مسجد بود بگذشت و گفت :

نشدتك بالبيت الذى طيف حوله *** و زمزم و البيت الحرام المحجّب

لزانية صفوان ام لعفيفة *** لا علم ما آتى و ما اتجنّب

می گوید ترا بخانه خدا و زمزم سوگند می دهم که باز گوئی صفوان فرزند زنی زانیه است یا عفیفه غلام صفوان گفت از زانیه است حزین بیرون آمد و در کوی و برزن فریاد بر کشید که صفوان پسر زن زانیه است

صفوان چون این سخن را بشنید بر وی در آویخت حزین گفت اينك غلام توست که شهادت می دهد تو فرزند زانیه هستی صفوان چون این حال بدید بر افتضاح خود بترسید و دست از حزین بازداشت

وقتی حزین بر مجلسی از بنی کعب بن خزاعه بگذشت و این وقت مست و به خمار اندر بود ایشان بروی بخندیدند حزین بایستاد و این شعر بگفت :

لا بارك الله في كعب و مجلسهم **** ماذا تجمع من لؤم و من ضرع

لا يدرسون كتاب الله بينهم *** و لا يصومون من حرص على الشبع

مشایخ ایشان بدو برخاستند و از وی معذرت جستند و خواستار گردیدند که زبان از ایشان بر گیرد و بر آن چه گفته است نیفزاید حزین پذیرفتار شد و برفت.

ص: 52

چنان بود که حزین با هر مردی از قریش قرار بر نهاده بود که در هر ماهی دو درهم بدو باز دهند و از جمله ایشان ابن ابی عتیق بود روزی حزین بر حماری نزار سوار و نزد ابن ابی عتیق رهسپار شد تا دو درهم خود را مأخوذ دارد و این وقت كثير شاعر مشهور نزد ابن ابی عتیق حضور داشت ابن ابی عتیق گفت تا دو درهم حزین را بیاورند حزین گفت این مرد کیست که با تو است گفت وی ابو صخر كثير بن جمعه است .

و چنان که در ذیل حال کثیر مذکور نمودیم او را قامتی کوتاه و چهره ناستوده بود حزین گفت مرا اجازت می دهی تا وی را هجو کنم بيك بيت گفت قسم بجان خودم هرگز اجازت ندهم که تو جلیس مرا هجو کنى لكن عرض او را بدو درهم دیگر از تو می خرم و صدا بر آورد تا دو درهم دیگر را بیاورند

حزین گوش بدو بسپرد و دیگر باره گفت من ناچارم که او را بيك بيت هجا گویم گفت دو درهم دیگر نیز تو را می دهم و عرض اورا می خرم و بفرمود تا بیاورند حزین بگرفت و گفت از وی دست باز ندارم تا او را هجو گويم .

ابن ابی عتیق گفت یا این که بدو درهم دیگر از تو خریدار می شوم کثیر چون این مکالمات را بشنید گفت او را رخصت بده مگر در حق من چه می تواند بگوید ابن ابی عتیق او را اجازت بداد و حزین این شعر بگفت:

قصير القميص فاحش عند بيته *** بعض القراد باسته و هو قائم

كثیر از بن هجو نا خوش بپای جست و بر وی بتاخت و او را با حمارش بر زمین افکند ابن ابی عتیق ایشان را از هم دیگر جدا کرد و با کثیر گفت خداوندت نکوهیده بدارد آیا حزین را اجازت می دهی و دست او را در هجو خودت مبسوط می داری کثیر گفت مگر من گمان می کردم که او بتواند در يك بيت در هجو من باین مقام برساند.

و کثیر را با حزین اخبار بسیار است که ازین پیش در ذیل احوال کثیر

ص: 53

مرقوم گردید

وقتی حزین شاعر بر جعفر بن محمّد بن عبد الله بن نوفل بن الحارث بر گذشت و حزین را لباسی کهنه بر تن بود جعفر گفت ای پسر ابو شعثاء در این بامدادان آهنگ کدام سوی داری گفت خدای تعالی بوجود تو برخورداری دهد همانا عبد الله بن عبدالملك در حره نزول کرده و اراده اقامت حج دارد و من در مملکت مصر بدو شدم و از وی احسان یافتم .

جعفر گفت آیا جز این البسه جامۀ نیافتی گفت از اهل مدینه بعاریت خواستم جز این جامه بمن ندادند جعفر غلامی را بخواند و گفت جبه پشمین و پیراهن و ردائی بیاور و با حزین گفت این جمله را بر تن کن و بدار تا فرسوده شود چون حزین راه برگرفت مجالسین جعفر با جعفر گفتند این چه کار بود که باوی بپای بردی چه حزین این جمله را می فروشد و قیمتش را به بیهوده تباه می کند

جعفر گفت بعد از آن که من این جامه را در حق او احسان کردم چه باک دارم که با آن چه کند

حزین سخنان ایشان و جواب جعفر را بشنید و بگذشت و نزد عبد الله بن عبد الملك شد عبد الله با وی احسان کرد و جامه بداد و چون بامداد دیگر بیامد حزین نزد جعفر شد و آن جماعت که جعفر را روز پیش ملامت می کردند حاضر بودند حزین گفت :

و ما زال نيمو جعفر بن محمد *** الى المجد حتّى عبهلته عواذ له

و قلن له هل من طريف و تالد *** من المال الّا انت في الحق باذله

يحاولنه عن شيمة قد علمتها *** و في نفسه امر كريم يحاوله

آن گاه با جمفر گفت پدرم و مادرم فدای تو باد آن چه این جماعت گفتند و آن جواب که بایشان گفتی شنیدم.

عاصم بن الحدثان روایت کند که حزین بر عمرو بن زبیر بن العوام در آمد و او را مدیحه بگفت و از او خواهشی بنمود عمرو گفت به آن چه می خواهی راهی

ص: 54

نیست و ما را آن توانائی نباشد که مردمان را بمعاذیر لب فرو بندیم و نه چنان است که هر کس از ما خواستار حاجتی باشد مستحق قضای آن باشد و چه بسیار افتد که اهل استحقاق را محروم بداریم.

حزین گفت آیا من از جمله مستحقان باشم گفت لا و الله تو چگونه استحقاق خیر داری با این که اعراض مردمان را بنا خوب یاد کنی و حريم ايشان را هتك نمائى و بسخنان نا خوش در افکنی مستحق کسی است که آزار خود را دست باز دارد و به احسان وجود پردازد و بینی دشمنان را برخاك بمالد.

حزين گفت آیا تو ازین گونه مردمی عمرو گفت مادر تو را مباد چگونه مرا از چنین مقام و برتر از آن دور می داری حزین از نزد او بپای جست و به انشاء و قرائت این شعر بپرداخت :

حلفت و ما صبرت على يمين *** و لو ادعى الى ايمان صبر

بربّ الراقصات بشعب قوم *** يوافون الجمار لصبح عشر

لو انّ اللؤم كان مع الثريا *** لكان حليفه عمرو بن عمرو

و لو انّي عرفت بانّ عمرا *** حليف اللؤم ما ضيّعت شعرى

و از آن پس نیز عمرو را هجو کرد محمّد بن مروان بن الحكم را مدح نمود و بدو شد و از عمرو شکایت کرد محمّد او را احسان نمود و حزین شعری چند در این باب بگفت :

محمّد بفرمود تا پنج هزار درهم بدو بدادند و گفت یا اخا بنی لیث از عمر و بن عمرو زبان برگیر و هر چه خواهی حکومت با توست گفت سوگند با خدای دست باز ندارم بلکه اگر شتر های سرخ موی و سیاه موی با من عطا کند از هجوش زبان کوتاه نکنم زیرا که او را مردى كثير الشرّ و قليل الخير و مسلط بر دوست و

ص: 55

درشت زبان با اهل خود یافته ام «و خیر ابن عمرو بالثريا معلّق».

محمّد بن مروان چون این کلمه را بشنید گفت همانا شعر است حزین گفت شعر می گردد و اگر بخواهی بزودی شعرش می گردانم پس گفت:

شرّ ابن عمرو حاضر لصديقه *** و خير ابن عمرو بالثريا معلّق

و وجه ابن عمرو باسر ان طلبته *** نوالا إذا جاد الكريم الموفق

فنفس الفتى عمرو بن عمرو اذا غدت *** كتائب هيجاء المنية تبرق

فلا زال عمرو البلايا درية *** تباکره حتّى يموت و تطرق

یهرّ هرير الكلب عمرو اذا رأى *** طعاماً فما ينفك يبكي و يشهق

محمّد چون بشنید او را ازین کردار و گفتار نابهنجار زجر و منع نمود و گفت اف بر تو باد چه در کار هجو فزونی جستی و در شتم و سبّ و زشت گوئی بنهایت رسیدی عبد الله بن ليث ليثى حکایت کند که حزین دیلی این شعر را در هجای عمر و بن عمرو ابن زبیر بگفت:

لعمروك ما عمرو بن عمرو بماجد *** و لكنّه كز اليدين بخيل

ينام عن التقوى و يوقظه الخنا *** فيخبط اثناء الظلام فسول

فلا بشر من عمرو لجار و لا له *** ذمام و لكن للئام وصول

مواعيد عمرو ترهات و وجهه *** على كلّ ما قد قلت فيه دليل

جبان و فحاش لثيم مذمم *** و اكذب خلق الله حين يقول

کلام ابن عمرو صوفة وسط بلقع *** و كفّ ابن عمرو في الرخال قطول

این اشعار گوش زد عمرو شد گفت خدای او را و آن کس را که وی از وی پدید گشته لعن کند چیست او را همانا با نیتی صادق و زبانی بلیغ و ذلیق این گونه مرا هجو کند و از من بغیر از من نپردازد و از آن طرف حزين شاعر عروة بن اذنية

ص: 56

لیثی را ملاقات کرده این اشعار را از بهرش بخواند

عروة گفت «ويحك بعضها كان يكفيك فقد نبيتها و لم تقم اودها و داخلتها و جعلت معانيها في اكمتها» از اين تلفیق الفاظ و معانی و تنميق اشارات و مبانی بعضی کفایت می کرد ترا چه بنایش را بر نهادی لکن کژی های آن را بپای نداشتی.

حزین گفت سوگند با خدای بر این گونه که گفته ام رغبت مردمان در آن بیشتر است عروه گفت بهترین مردم کسی است که از افعال و اقوال جهال به بردباری و حلم کار کند و برای عمرو نیز جز این نخواهد بود و از تو بخواهد در گذشت حزین گفت سوگند با خدای خواهد یا نخواهد بباید بر رغم انف خود بر من بحلم برود .

ص: 57

اخبار لبيد بن ربيعة عامری از شعرا و معاصرین معاوية بن ابي سفيان

در جلد چهار دهم اغانی مسطور است هو لبيد بن ربيعة بن مالك بن جعفر بن كلاب بن ربيعة بن عامر بن صعصعة بن معاوية بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمة بن خصفة بن قيس بن عيلان بن مضر و مکنی با بی عقیل است .

پدرش ربیعه را بواسطه جود و سخائی که او را بود ربيعة المعترين است و او را بنولبید در حربی که میان ایشان و قوم ایشان و قوم او روی داد مقتول ساختند و عمّ وليد ابو نزار عامر بن مالك را ابو البراء ملاعب الاسنه خوانند و این اسم را بواسطه این شعر اوس بن حجر که در حق او گوید بیافت:

فلاعب اطراف الاسنة عامر *** فراح لها حظّ الكتيبة اجمع

و مادر لبید تامره دختر زنباع العبسيّة یکی از دختران جذيمة بن رواحة است و لبید یکتن از شعرای جاهلیّین و در شمار شعرای آن روزگار و در جمله مخضرمین است که ادراك شرف اسلام را نیز نموده و از جمله اشراف شعرای مجیدین و فرسان و قرّاء معمرین است

گفته اند یک صد و چهل و پنج سال در این جهان پر ملال بزیست و در وفد بنی کلاب بعد از وفات برادرش اربد بحضرت رسول خداى صلی الله علیه و آله تشرف و بشرف اسلام مشرف و اسلامش نیکو و آئینش حسن گشت و هجرت نمود و در ایام عمر بن الخطاب بكوفه نازل شد و در کوفه اقامت گزید و هم در کوفه در پایان زمان معاوية ابن ابی سفیان رخت بدیگر جهان کشید.

ص: 58

و ازین جمله مدت زندگانی بود سال در جاهلیت و پنجاه و پنج سال در اسلام بزیست و شعر می گفت اما از اظهارش انکار داشت تا گاهی که قصیده مشهور «عفت الديار محلّها فمقامها» را انشاد نمود و این قصیده از جمله قصاید سبعه معلقه است

محمّد بن المنتشر گويد هرگز از ولید در زمان مسلمانی خود سخنی از روی افتخار شنیده نشده است مگر يك روز و در آن روز در رحبه غنی بر پشت بیفتاد و جامه بر روی افکنده بود در این حال جوانی از مردم غنی روی نمود و گفت خدای قبیح گرداند طفیل را گاهی که این شعر گفته است:

جزى الله عنّا جعفراً حيث اشرفت *** بنا نعلنا في الواطئين فزلّت

ابوان يملونا و لو انّ آمناً *** تلاقى الذى يلقون منا لملّت

فذو المال موفور و كلّ مصب *** الى حجرات ادفأت و اظلّت

و قالت هلموا الدار حتّى تبينوا *** و تنجلي العمياء عمّا تجلت

کاش می دانستم از بنی جعفر چه دیده بود که این اشعار را در حق ایشان گفته است لبید چون این سخنان را بشنید جامه از روی بر کشید و گفت ای برادر زاده من تو زمانی مردمان را دریافتی که امر ایشان در تحت انتظام و مواساة و داد قرار گرفته و خوراك خانه از بهر ایشان مقرر شده که خدام آن جا رزق و روزی ایشان را در انبانه کرده بایشان می رسانند و بیت المالی تقریر یافته که عطیّات ایشان را از روی عدل بایشان می رسانند

یعنی از دولت دین اسلام مردمان را این گونه نعمت و امنيت و احسان و اكرام است و اگر طفیل را در آن روز و روزگار که این اشعار را انشاد نمود می دیدی و بر حالش نگران می شدی هرگزش بملامت مبادرت نمی جستی آن گاه ستان بیفتاد و همی گفت استغفر الله تا گاهی که از جای برخاست .

ص: 59

خالد بن سعید گوید وقتی لبید در کوفه بر مجلس بنی اهل بگذشت و بر چوگان خود تکیه داشت آن جماعت یکی را بدو بفرستادند که اشعر عرب کیست گفت «ملك الضليل ذو الفروح» آن مرد بیامد و با ایشان بگفت گفتند مقصودش امرء القیس است دیگر باره آن فرستاده بیامد و از لبید پرسید بعد از وی اشعر عرب کیست ؟

گفت پسری که از بنی بکر مقتول گشت رسول جواب لبید را باهل مجلس بیاورد گفتند وی طرفة بن عبدي شكری است دیگر باره بخدمت لبید آمد و گفت بعد از طرفه کیست ؟ گفت صاحب محجن یعنی چوگان و ازین سخن خود را اراده کرد ابو عبیده گوید لبید در زمان اسلام جز این شعر را نگفت:

الحمد لله اذلم يأتنى أجلى *** حتّى لبست من الاسلام سر بالا

مفضل ضبّی حکایت کند که وقتی فرزدق بمسجد بنی اقیصر عبور داد و مردی را بدید که این شعر لبید را می خواند:

و جلا السيول على الطلول كانّها *** زبر تحد متونها اقلامها

فرزدق فورا سر بسجده نهاد مردمان گفتند ای ابو فراس این سجده از چه بود گفت شما مقامات سجده آیات قرآنی را می شناسید و من بسجده شعر عارف هستم یعنی چون فصاحت شعری را از حدّ انشاء شعرا بیرون دیدم سجده می نمایم .

محمّد بن اسحق گوید عثمان بن مظمون در جوار وليد بن المغیره می گذرانید روزی در کار خویشتن بتفکر اندر شد و گفت سوگند با خدای برای هیچ مسلمانی نشاید که در پناه کافری آسوده بگذراند و رسول خدای صلی الله علیه و اله در حالت خوف و بیم باشد پس نزد ولید آمد و گفت دوست می دارم که از جوار دادن من برائت جوئى .

گفت مگر چیزی تو را بد گمان ساخته باشد گفت نه چنین است لکن دوست می دارم چنین کنی گفت ما را به آن جا که تو را از آن جا بیاوردم ببر تا از

ص: 60

تو تبرّی نمایم

عثمان با وليد بمسجد الحرام برفت چون بر انجمن قریش وقوف یافت گفت این پسر مظمون است که او را جوار داده بودم و از من خواستار شده است که از وی بیزاری خواهم ای عثمان چنین است .

گفت آری ولید گفت گواه باشید که من از وی بریء باشم این وقت جماعتی از قریش بحديث بنشسته و لبيد بن ربیعه شاعر برای ایشان انشاد اشعار می نمود عثمان بن مظمون با ایشان بنشست لبید این شعر خود را برای ایشان برخواند «الا كلّ شيء ما خلا الله باطل» بدانید که همه چیز سواى ذات خداوند عادل باطل است

عثمان بدو گفت براستی گفتی لبید گفت «و کلّ نعيم لا محالة زائل» هر نعمتی بناچار جانب زوال و تباهی سپارد عثمان گفت دروغ گفتی حاضران ندانستند چه قصد کرده است و یکی از ایشان با لبید اشارت کرد تا آن شعر را اعادت نمود و او را در نیمه اول تصدیق و در مصراع ثانی تکذیب کرد زیرا که نعیم بهشت را زوالی نیست لبید گفت ای معشر قریش هیچ نمی شاید که مانند پسر مظمون در مجالس حضور یابد .

پس ابیّ بن خلف و بقولی پسرش برخاست و لطمه بر چهره عثمان بزد يك تن از حاضران گفت دیروز ترا ازین گونه سخنان منع می کردند یعنی تا در جوار ولید بن مغیره بودی در چنین مجالس حاضر نشدی و یا بهنجار سخن ننمودی.

عثمان گفت این چشم صحيح من بسی حاجتمند بود که بیابد آن چه را که بچشم دیگرم در راه خدای رسیده است

حمّاد راویه گوید نابغه ذبیانی لبید را گاهی که در سنّ صغارت با اعمام

ص: 61

خود بر باب نعمان بن منذر فراهم بودند بدید و از حال او بپرسید نام و نسبش را بدو باز گفتند

نابغه گفت ای پسر دو چشم تو چشم شاعر است آیا شعری گفته باشی ؟ گفت آری ای عمّ ، نابغه گفت از آن چه انشاد نموده مرا انشاد کن

لبید این قصیده خود را «الم تربع على الدمن الخوالي»، بخواند نابغه گفت ای غلام تو اشعر بنی عامر هستی ای پسرك من بر من بيفزای لبید این قصیده را «طلل لخولة بالرسيس قديم»، بخواند

نابغه هر دو دست خود بدو پهلوی خود بزد و گفت برو همانا تو از تمامت شعرای قیس و بقولی گفت از تمامت مردم هوازن شاعر تری .

و در ذیل داستانی دیگر چون لبید این قصیده خود را «عفت الديار محلها فمقامها» بعرض نابغه رسانید گفت برو همانا اشعر تمام عرب هستی .

معلوم باد شرح حال لبيد در مجلدات ناسخ التواريخ در ذيل احوال معمرين عرب و نعمان بن منذر و کتاب رسول خدای صلی الله علیه و آله و شعرای آن حضرت مذکور است لهذا با طناب نپرداخت

ص: 62

بیان احوال نعمان بن بشير از شعرای روزگار بنی امیه

در جلد چهار دهم اغانی مسطور است هو النعمان بن بشير سعد بن نصر بن ثعلبة بن خلاص بن زيد بن مالك الاعزّ بن ثعلبة بن كعب بن الخزرج و مادرش عمره دختر رواحه خواهر عبدالله بن رواحه است و قیس بن الخطیم این شعر را درباره همین عمره گوید:

اجد بعمرة غينا نها *** فتهجر ام شاننا شانها

و عمرة من سروات النساء *** تنقح بالمسك اردانها

و نعمان بن بشیر را در حضرت پیغمبر بشیر و نذير صلی الله علیه و آله ادراك شرف صحبتى دست داد و هم چنین پدرش بشیر بن سعد را سعادت صحبت و بشارت این مفاخرت حاصل گشت

گفته اند نعمان با يك تن ديگر بحضرت پیغمبر بیامد تا در آن غزوه که آن حضرت می گذاشت حاضر شوند رسول خدای هر دو را صغیر شمرد و باز گردانید و پدرش بشير بن سعد سعد اول کسی است که از مردم انصار در روز سقیفه باطاعت ابی بکر برخاست و با او بیعت کرد و از آن پس مردم انصار بدو اقتفا کردند و با ابوبکر دست به بیعت برگشودند

و این بشیر در بيعة العقبه و غزوة بدر واحد و خندق و دیگر مشاهد بتمامت حاضر شد و در وقعه عين النمر با خالد بن الوليد حضور داشت

و نعمان با عثمان دوست و موافق بود و در جنگ صفین در رکاب معاویه می زیست و از مردم انصار جز او هیچ کس با معاویه نبوده.

ص: 63

معاویه در حق او اکرام می ورزید و بشیر در خدمتش رفاقت داشت و چون معاويه بدیگر جهان جامه بگذاشت با پسرش یزید پیوست و تا روزگار خلافت مروان بن الحكم بزیست و مدتی در حمّص ولایت داشت و چون مردمان با مردان بیعت کردند پسر بشیر با مروان مخالفت کرد و مردم را به بیعت ابن زبیر خواندن گرفت .

و این داستان بعد از وقعه مرج راهط و قتل ضحاك بن قيس بود اهل حمّص دعوت بشیر را اجابت نکردند نعمان ناچار از حمّص بگریخت اهل حمّص از دنبالش بتاختند و او را دریافته بقتل رسانیدند و این واقعه در سال شصت و پنجم هجری روی داد.

بعضی بر آن عقیدت هستند که نعمان اول مولودی است که بعد از آن که رسول خدای صلی الله علیه و آله بمدینه تشریف قدوم داد در مدینه متولد شد و بعضی این حال را در حق عبدالله بن زبير قائل شده اند چنان که در ذیل احوالش مسطور داشتم مگر این که گوئیم نعمان از مردم انصار اول مولودی است که بعد از قدوم آن حضرت بمدینه در آن جا تولد یافت و نعمان بن بشیر از حضرت رسول صلى الله عليه و آله روایات بسیار دارد.

شعبی حکایت کند که معاویه فرمان کرد تا بر عطایای مردم كوفه هريك را ده دینار بیفزایند و در این هنگام در کوفه و اراضی کوفه نعمان بن بشیر از جانب معاويه عامل بود.

و چون نعمان عثمانی و با عثمان محبت می ورزید با مردم کوفه عداوت داشت چه ایشان را در حضرت امیر المؤمنين عليّ علیه السلام معتقد مي دانست لا جرم از اجرای امر معاویه و ازدیاد عطیّات اهل کوفه امتناع ورزید مردم کوفه زبان بخواهش بر گشودند و او را بخدای سوگند دادند هم چنان از قبول آن کار انکار نمود.

ص: 64

و چنان بود که هر وقت نعمان بر منبر خطبه می راند مردمان را از قرآن كريم فراوان بر می خواند و می گفت بعد از من بر این منبر خودتان هیچ کس را ننگرید که بگوید از رسول خدای صلی الله علیه و آله استماع دارم و یکی روز بر منبر صعود داد اهل کوفه بدو برخاستند و گفتند ترا بخدای سوگند می دهیم که آن چه معاویه در ازدیاد عطایای ما حکم رانده است مقرر داری

گفت خاموش باشید چون الحاح بسیار کردند گفت می دانید مثل من و مثل شما جز مثل كفتار و سوسمار و روباه نیست چه روزی کفتار و روباه نزد سوسمار بیامدند و سوسمار در مسکن و وجار خود جای داشت کفتار و روباه سوسمار را آواز دادند یا ابا الحسل

سوسمار از مسکن خود گفت شنونده را می خوانید گفتند بیامده ایم تا در میان ما حکومت فرمائی گفت در منزل و خانه خودش آن چه باید حکم می نماید کفتار گفت من چشم بر گشودم گفت کردار آزاده است گفت خرمائی در یافتم گفت چیزی نیکو برگرفتی .

گفت روباه خرما را بخورد گفت نظری در حال خود کرده است و برای خود دانسته گفت من لطمه بدو برزدم گفت در ازای جرم او بوده است

گفت روباه نیز بمن لطمه برزد گفت آزاد است و داد خواهی کرده گفت در میان ما حكم كن «قال حدّث امرأة حديثين فان ابت فعشرة »

در مجمع الامثال میدانی در ذیل این عبارت مسطور است «قال قد قضيت» چون سخنان نعمان باین جا رسید عبدالله بن الهمام سلولی این شعر بخواند:

زیادتنا نعمان لا تحرمننا *** خف الله فينا و الكتاب الذي تتلو

فانّك قد حملت منّا امانة *** بما عجزت عنه الصلاخمة البزل

ص: 65

و ان يك باب الشعر تحسن فقحه *** فلديك باب الخير ليس له قفل

فقد نلت سلطاناً عظيماً فلا يكن *** لغيرك جمات الندى و لك البخل

و انت امرؤ حلو اللسان بليغه *** فما باله عند الزيادة لا يحلو

فيا معشر الانصار انّي اخوكم *** و انّى لمعروف انى منكم اهل

این سخنان نیز در نعمان اثر نکرد و گفت سوگند با خدای هیچ وقت این زیادت را تجویز نکنم و در موقع اجراء نگذارم .

وقتی در زمان یزید بن معاویه و ابن زبیر نعمان بن بشیر بمدینه درآمد و گفت گوش برای شنیدن ساز و آواز در خروش است پس همت کنید و مرا بشنوانید گفتند اگر بسوى عزة الميلاء شوی هر چه خواهی از وی بشنوی

گفت قسم بپروردگار کعبه چنین است که گوئید.

عزّه از آن سرود گرانی است که روان را خرّم و عقل را تند و تیز کند از جانب من بدو پیام دهید اگر از آمدن امتناع نمود من بدو می شوم پاره از حاضران گفتند عزّه را آن سمن بدن و ثقل اندام و تن است که در تمام مدینه هیچ دابّه حملش را نتواند .

نعمان گفت «و این النجائب عليها الهوادج» آن شتر ها که هودجها بر آن است کجاست؟ پس مرکبی بارکش و رهوار بدو رهسپار داشت عزّه گفت علتی در من است که نتوانم بر نشست

چون فرستاده نعمان بازگشت و خبر باز گفت نعمان با جلیس خود گفت تو بحال او با خبرتر هستی پس با خواص خود برفتند و در سرای عزّه بکوفتند عزّه رخصت بداد و ایشان را تکریم نمود و معذرت بخواست نعمان عذرش را بپذیرفت و با او گفت تغنّى بكن .

ص: 66

عزّه در این دو بیت مسطور «اجدّ بعمرة» تغنى کرد حاضران بدو اشارت کردند که عمرة مادر نعمان است ، عزّه زبان بر بست نعمان گفت تغنی کن همانا سوگند بخداوند جز از روی کرم و كرامت و طيب و جلالت یاد نشده است و بقیه امروز را جز در این شعر نبایست تغنّی نماید

عزّة الميلا تمام روز را در آن شعر تغنی کرد تا نعمان بمسکن خود باز شد و زنی را در بیرون سرای عزة بانتظار دریافت و آن زن از کثرت مجامعت شوهرش شکایت ورزید نعمان گفت در میان شما بحکومتی حکم نمایم که ازین پس نزد من بشكايت نیائی

بدرستی که برای شوهرت حلال است چهار زن و دو زن و سه زن و چون چهار زن اختیار کند دو زن برای کامرانی روز او و دو زن برای کامیابی شب اوست .

و نعمان ازین سخنان خواست آن دچار نصال حوادث و نبال نوازل را بیاگاهاند که برای این نیزه بلا و تیر بلیّت سپر های دیگر و این سنان آب دار و مار تابدار را هدف و سوراخ دیگر متعدداً ممکن است.

لکن اگر بدانی هزار نیزه ناگهانی را بر هدف ناتوان خویش خریدار می شوی و جز خویشتن هیچ کس را شريك تحمل این بار نکنی و با کمال منّت متحمل این مشقت می شوی و ملامت شرکت و سنی را بر خود هموار نمی کنی و روز و شب از جان و دل بر جان و دل هموار می کنی

وقتی اعشی همدان در زمان ولایت مروان بن الحكم بامید عطا بیرون شد و بهره نیافت و روی بخدمت نعمان بن بشیر نهاد که این وقت عامل حمّص بود و از سختی روزگار و عسرت معیشت خویش بنالید.

نعمان با مردم یمن در کار وی سخن کرد و گفت اينك شاعر يمن و زبان ايشان است و از آن جماعت خواستار شد تا هر يك در حق او احساسی کنند گفتند هر مردی

ص: 67

از ما دو دینار از عطای خویش بدو عطا می کند.

نعمان گفت دو دینار ندهید لكن هر يك يك دينار بدهید و زود برسانید گفتند این مبلغ را از بیت المال باو بده و در عطاى هريك از ما محسوب بدار

نعمان بعدد هر یکی از ایشان یك دینار باعشی بداد و این جمله بشماره ایشان بیست هزار دینار بر آمد و چون زمان اعطای عطیّات آن جماعت فرا رسید آن مبلغ را از ایشان بکاست و اعشی این شعر را در مدح نعمان بگفت:

لم أر للحاجات عند التماسها *** کنعمان عمان الندى بن بشير

اذا قال اوفى ما يقول و لم يكن *** كمدل الى الاقوام حبل غرور

ابن ابی زریق گوید عبدالرحمن بن حسان در اشعار خویش بنام رمله دختر معاوية بن ابی سفیان که روئی چون ماه تابان و بوئی چون مشك و بان و قامتى دل جو و علامتی نیکو داشت تشبیب نمود و گفت:

رمل هل تذكرين يوم غزال *** ان قطعنا مسيرنا بالتمنّي

اذ تقولين عمرك الله هل شيء *** و ان جلّ سوف يسليك عنّى

ام هل الطمعت يا بن حسان في *** ذاك كما قد اراك اطمعت منّى

این خبر به یزید بن معاویه پیوست و آن ملعون بغضب رفت و نزد پدرش معاویه آمد و گفت یا امیرالمؤمنین آیا نگران این مرد عجلی از مردم یثرب نمی شوی که چگونه پرده ناموس ما را چاک می زند و نام زنان ما را در اشعار خویش در کوی و برزن تذکره مرد وزن می گرداند و بپاره اشارات و کنایات رسوا می نماید .

آن پیر حلیم به آن نورسته لئیم گفت این قائل کدام کس باشد گفت عبد الرحمن بن حسان و آن ابیات را که در باره خواهرش گفته بود بعرض پدرش رسانید

معاویه گفت ای یزید عقوبت کردن مردمان با قدرت از دیگران قبیح تر است چندان مهلت بده که مردم انصار بدرگاه من و فود گیرند آن گاه ازین داستان بخاطر من بگذران چون مردم انصار بیامدند یزید با پدرش مذاکره نمود.

ص: 68

چون آن جماعت نزد معاویه حاضر شدند گفت ای عبدالرحمن آیا بعرض من نرسیده است که تو در تغزل خویش بنام رمله دختر امير المؤمنين تشبیب کنی گفت رسیده است و اگر می دانستم که جز وی دیگری برای نام بردن او در اشعار من اشرف از رمله بودی البته او را مذکور می داشتم

معاویه گفت پس از چه روی از یاد کردن خواهرش هند برکنار ماندی چه رمله را خواهری بود که هند نام داشت عبدالرحمن گفت چنین است که می فرمائی و معاویه در این تدبیر همی خواست که بنام هر دو تن تشبیب نماید و نام هر دو را در شعر خود مذکور دارد تا خویشتن را بدروغ منسوب دارد

یعنی چون پاره آشنائیها که عبدالرحمن نسبت برمله اظهار می نمود مستبعد نبود و مردمان که می شنیدند باور می کردند لکن هند چون ازین نسبت بعید بود چون نام او را نیز در شعر خود یاد می کرد مردمان امر رمله را نیز بر هند حمل کرده و او را در دعوی خود کاذب می خواندند

اما یزید بن معاویه باین امر راضی نشد و از آن چه عبدالرحمن را با وی روی داد باین تلافی خوشنود نگشت و بكعب بن جمیل پیام کرد که مردم انصار را هجو گوید

کعب در پاسخ گفت من از امیر المؤمنین یعنی معاویه بیمناکم لکن تو را بر شاعری کافر ماهر که اخطل باشد دلالت کنم .

یزید اخطل را بخواند و گفت مردم انصار را هجو کن گفت از امیر المؤمنین می ترسم گفت از هیچ کس بیم نکن من در این کار یاور تو هستم اخطل ایشان را باین شعر هم چون كرد:

و اذا نسبت ابن القريعة خلته *** كالجحش بين حمارة و حمار

ذهبت قريش بالمكارم كلّها *** و اللؤم تحت عمائم الانصار

این خبر بنعمان بن بشیر رسید سخت بر آشفت و نزد معاوية اندر شد و عمامه

ص: 69

از سر بر گرفت و گفت یا امیر المؤمنین هیچ لؤمی و نکوهشی و بخلی در این سر می بینی گفت جز خیر و کرم نمی بینم این سخن از چیست؟

گفت اخطل چنان گمان برده است که لؤم در زیر عمامه های انصار است معاویه گفت آیا بدین گونه گفته است گفت آری گفت زبان او از آن تو و بفرمود تا مکتوبی کرده اخطل را حاضر نمایند

چون مأمور معاویه اخطل را بیاورد اخطل خواهش کرد که از نخست او را نزد یزید در آورد چون یزید را بدید گفت این همان حال است که از آن بیمناك هستم یزید گفت از هیچ چیز بیم مدار و نزد پدرش معاویه شد و گفت بچه جنایت در طلب آن کس که ما را مدح کرده و مخالفان ما را قدح نموده فرمان صادر شده است .

معاویه گفت جماعت انصار را هجو نموده است یزید گفت کدام کس این گمان را برده است گفت نعمان بن بشير يزيد گفت سخن وی را نپذیر چه او بواسطه آن عداوت که خود با وی دارد این دعوی نماید از وی گواه بخواه

معاویه مفرّی یافت و گفت باین راه که تو گوئی رفتار می شود پس از نعمان در طلب بینه و گواه گردید نعمان از اقامه بیّنه و برهان قاصر و اخطل رها شد و این شعر را بگفت:

و انّی و ان استعبرت امّ مالك *** لراض من السلطان ان يتهددا

و لولا يزيد بن الملوك و سعيه *** تحللت جرباذا من الشر انكدا

و كم انقذتني من خطوب حباله *** و کرخاء لورمى بها الفيل بلدا

ابا خالد دافعت عنّى عظيمة *** و ادركت لحمى قبل ان يتبددّا

و اطفأت عنّى نار نعمان بعد ما *** اعدّ لامر فاجر و تجرّدا

ابو بکر هذلی گوید چون يزيد بن معاويه عليه اللعنة و الهاوية كعب بن جميل بهجو جماعت انصار فرمان کرد گفت آیا بعد از اسلام مرا بکفر باز می گردانی

ص: 70

آیا می خواهی هجو کنی قومی را که رسول خدای صلى الله علیه و آله را پناه دادند و نصرت کردند .

يزيد گفت اکنون که تو خود این کار نمی کنی مرا به آن کس که قبول این امر را نماید دلالت کن گفت ما را غلامی نصرانی خبیث الدین است و او را باخطل دلالت نمود

راقم حروف گوید چون در این داستان نگران شوند و این مکالمات معاویه و یزید و اقدامات در هجو مردم انصار را بدانند حالت علم و قضاوت و ديانت و حكومت مردمی که خود را امیر مؤمنان خوانند آشکار می شود .

ابو الخطاب گوید چون در میان عبدالرحمن بن حسان و عبدالرحمن بن الحكم این ابی العاص رشته مهاجاة و خرافات امتداد گرفت معاویه به سعید بن العاص که از جانب او عامل مدینه بود بنوشت که هر يك ازین دو تن را صد تازیانه بزند

چون عبد الرحمن همواره مدّاح و صدیق سعید بود و جز بمدح او اقدام نداشت سعید مکروه می شمرد که او را با پسر عمّش را مضروب دارد لا جرم در آن امر اقدام نکرد.

و چون مروان عامل مدینه شد عبدالرحمن بن حسّان را بگرفت و صد تازیانه بزد لكن برادرش عبد الرحمن بن الحكم را مضروب نساخت

ابن حسّان چون این حال را نگران شد شرح حال را بنعمان بن بشیر که در این وقت در شام روز بشام می رسانید بنوشت و نعمان مردى بزرگ و در خدمت معاویه برفعت مقام اختصاص داشت و این اشعار از جمله آن قصیده طویله ای است که در شرح حال خود انشاد کرده است

ليت شعرى اغائب انت بالشام *** خلیلی ام عانب نعمان

اية ما يكن فقد يرجع الغائب *** يوماً و يوقظ الوسنان

نعمان بن بشیر نزد معاویه رفت و گفت تو بفرمودی که سعید آبان پسر حسان و پسر حكم را هر يك صد تازیانه بزند و او اجرای امر را نمود پس از وی مروان

ص: 71

را ولایت دادی و او پسر حسّان را بزد و پسر حکم برادر خود را نزد

معاویه گفت چه اراده داری گفت همی خواهم که مروان را همان فرمان کنی که با سعید فرمودی معاویه نامه بمروان بنوشت که البته بباید برادرش عبد الرحمن بن حکم را صد تازیانه بزند

مروان پنجاه تازیانه با و بزد و حلّه برای پسر حسان بفرستاد که از پنجاه تازیانه دیگر در گذرد ، ابن حسان چنان کرد و با مردم مدینه گفت مروان صد تازیانه که حدّ مردم آزاد است بمن بزد و برادرش را پنجاه تازیانه که حدّ عبد است بزد.

این سخن در میان مرد و زن شایع شد و پسر حکم بشنید و نزد برادرش مروان بیامد و باز گفت و معروض نمود که مرا هیچ حاجتی به آن چه ابن حسّان معفو داشته است نیست

مروان با بن حسّان پیام فرستاد که ما را حاجتی به آن چه متروک داشتی نیست بشتاب و از صاحب خود تقاص کن ابن حسان حاضر شد و مروان بفرمود تا پنجاه تازیانه دیگر بعبد الرحمن بن الحكم بزدند .

مسلمة بن محارب حکایت کند که وقتی معاویه زنی از طایفه کلب بگرفت و با زوجه خود میسون مادر یزید پلید گفت ،اندر آی و دختر هم خود را بنگر و این داستان در جلد اول کتاب حضرت سجّاد بتفصيل مسطور گشت .

ابو الفرج اصفهانی در پایان این حکایت گوید چون ضحاك بن قيس چنان که ازین پیش و در صدر احوال نعمان مذکور شد در زمان خلافت مروان بن الحكم در مرج راهط مقتول گشت و نعمان بن بشیر بدست مردم حمص کشته شد و سرش را از تن جدا کردند همین زن کلبیّه او که نائله نام داشت گفت سر او را با من گذارید و در دامن من جای دهید چه بنگاه داری آن سزاوار ترم.

آن جماعت بدو افکندند نائله از دامن بر گرفت و بخویشتن مضموم ساخت

ص: 72

آن گاه کفن و دفن نمود و کلام میسون مطابق واقع شد

ابو عبیده حکایت کند که روزی معاویه در مجلس خود مردى نيك روى و تناور و نيكو جامه بدید و با وی بسخن اندر شد مردی پخته گوی و سخته سخن یافت و گفت از کدام مردمی .

گفت از آن کسانم که خداوندش بدولت اسلام برخوردار فرموده بهر امر و امارت که خواهی مأمور فرمای معاویه گفت بر تو باد بامارت این جماعت ازد که با جمعی کثیر و مساکنی پهن و دراز هستند هر کس در میان ایشان شود مانع نشوند و هر کس از میان ایشان بیرون رود باک ندارند.

نعمان بن بشير که حاضر بود خشمگین از جای برجست و با معاویه گفت سوگند بخداوند تا دانسته ام تو با مجالسان خود بد کنی و زوار خود را آزار نمائی و در حق آنان که رعایت حرمت ایشان بر تو لازم است قصور جوئی

معاویه او را همی سوگند داد تا بنشست و مدتی دراز با وی بمضاحكه و دل جوئی بگذرانید و گفت آن قومی که اول ایشان غسّان و آخر ایشان انصار باشند جماعتی کرام هستند آن گاه از حوائج نعمان بپرسید و جمله را برآورده داشت تا خوشنود گشت

در خبر است که روزی نعمان بن بشیر با مردم خود راه برگرفت و این وقت در روزگار جوانی بود و همی برفت تا در زمینی از اراضی اردن که آن جا را حفر می نامیدند توقف فرمود و بنی الفین اهل حاضره آن جا بودند زنی از مردم قین که لیلی نام داشت و بصباحت روی و لطافت خوی نام دار بود برای ایشان تقدیم هدایا فرمود .

در آن اثنا که آن جماعت مشغول سرگذشت و مذاکره اشعار بودند یکی از را آن مردم با نعمان گفت هرگز شعری گفته باشی گفت لا و الله نگفته ام

شیخی از بنى الحرث بن الحرث كه ثابت بن سمّاك نام داشت با نعمان گفته هرگز شعر نگفته ای گفت نگفته باشم.

آن شیخ گفت سوگند می خورم که ترا باین مرکب می بندم و از آن جدائی

ص: 73

نگیری تا قوم و قبیله حرکت نمایند یا این که شعری بگوئی این وقت نعمان این شعر را که اول شعر اوست بگفت:

یا خلیلیّ ودّعا دار ليلى *** ليس مثلى يحلّ دار الهوان

لا توأنيك في المغيب اذا ما *** خان من دون ها فروع قنان

انّ ليلى و لو كلفت فلیلی *** عاقها عنك عائق و اوان

اتفاقاً روزگار بگشت و نعمان زمانی دراز بر سر نوشت و گاهی که نعمان امیر حمّص بود ليلى قينية نزد نعمان بیامد چون نعمان او را بدید با این که مدتی دراز بر گذشته بود لیلی را بشناخت و این شعر بگفت:

الا استأذنت ليلى فقلنا لها محى *** و مالك ان لا تدخلى بسلام

فان أناساً زرتم ثمّ حرّموا *** عليك دخول البيت غير كرام

آن گاه لیلی را صلۀ نیکو بداد و تا گاهی که در حمّص ببود آن چه در بایست و ما يحتاج او بود باز رسانید تا لیلی از خدمتش بکوچید.

یکی از مشایخ انصار حدیث کند که وفود انصار بدربار معاوية بن ابي سفيان حضور یافتند حاجب معاویه که او را ابودره می خواندند و بعد از معاویه دربان عبدالملك بن مروان شد نزد آن جاعت بیامد

گفتند از معاویه برای انصار اجازت دخول جوی حاجب نزد معاویه بیامد و اين وقت عمرو بن العاص در مجلس معاویه حاضر بود حاجب برای آن جماعت اجازت طلبيد .

عمرو بن عاص با معاویه گفت یا امیر المؤمنین این چه لقب است که برای ایشان ، یعنی ایشان را انصار از چه باید گفت این قوم را بانساب خود بازگردان معاویه گفت این کلمه ایست که اگر بگذرد ایشان را ازین شرف و جامه عزت عاری و ناقص گرداند و گر نه این اسم بایشان راجع است

پس با حاجب گفت بیرون شو و بگو هر کس در این جای از فرزندان عمرو ابن عامر است اندر آید.

ص: 74

حاجب برفت و بگفت و فرزندان عمرو بن عامر جملگی مگر انصار داخل شدند معاویه چون این حال را نگران شد و جماعت انصار را نیافت نظری منکرانه بعمرو بن عاص کرد و گفت سخت دور شدی یعنی در این تدبیر خود از مقصود خویش دور ماندی و با حاجب گفت بیرون شو و بگوی هر کس در این جا از مردم اوس و خزرج است اندر آید.

حاجب برفت و بگفت این وقت آن جماعت در آمدند و نعمان بن بشیر بر آن جمله تقّدم داشت و این شعر را همی بخواند:

یا سعد لا تجب الدعاء فمالنا *** نسب تجيب به سوى الانصار

نسب تخيّره الاله لقومنا *** اثقل به نسباً الى الكفار

انّ الذين ثووا ببدر منكم *** يوم القليب حمد وقود النار

کنایت از این که این نسبی است که خدای از بهر ما اختیار فرموده و بانصار ملقب داشته و جماعت کفار را از بغض و حسد این لقب را بنار و در آزار آورده و آن کسان که از آباء و اجداد و اقوام و اقارب شما در وقعه بدر با پيغمبر خداى جنگ ورزیدند بجمله در نار سوزنده جای دارند و بغض و حسد عمرو بن العاص و امثال او در این لقب ازین حیثیت است

معاویه چون این اشعار را که گزاینده تر از سنان آتش بار و مار تن او بار بود بشنید با عمرو گفت ما از این توان گران بودیم یعنی اگر بهمان رویت خود می رفتیم و بسخن تو کار نمی کردیم محتاج بشنیدن چنین کلمات نبودیم .

بالجمله نعمان بن بشیر از جمله آن کسانی است که سلفاً و خلفاً در شمار آنان است که در فنّ شعر معروف هستند جدش و پدرش و عمّش و خودش و اولادش و فرزندان فرزندانش بجمله از شعرای نام دار و فصحای بلاغت آثارند .

اما اما جدش سعيد بن حسین گوینده این شعر است:

ان كنت سائلة و الحق مغنية *** فالازد نسبتنا و الماء غسّان

ص: 75

شمّ الأنوف لهم عزّ و مكرمة *** كانت لهم من جبال الطود اركان

و عمّش حسين بن سعد برادر بشير بن سعد قائل این بیت است :

اذا لم أزر الّا لا كل اكلّه *** فلا رفعت كفى الىّ طعامى

فما اكلة ان نلتها بغنيمة *** و لا جوعة ان جعتها بغرام

و بشير بن سعد پدر نعمان همان کس باشد که این شعر گوید:

لعمرة بالبطحاء بيت معرّف *** و بين البطاح مسكن و محاضر

لعمری لحیّ بین دار مزاحم *** و بين الحمى لا يحسم الستر حاصر

و حىّ حلالا لا يكثر سر بهم *** لهم من وراء العاصيات زوافر

احقّ بها من فتية و ركائب *** يقطع عنها الليل عوج ضوامر

تقول و تذرى الدمع عن حرّ وجهها *** لعلك نفسى قبل نفسی باکر

اباح لها بطريق فارس عائظاً *** له من ذرا الجولان قفل و زاهر

فقربتها للرحل و هي كانّها *** ظليم نعام بالسماوة نافر

فبانت سراها ليلة ثمّ عرست *** بيثرب و الاعراب باد و حاضر

خالد بن كلثوم گوید نعمان بن بشیر گاهی که اخطل جماعت انصار را هجو نمود بر معاویه درآمد و گفت :

معاوى الا تعطنا الحق تعترف *** لحى الازد مشدوداً عليها العمائم

ايشمنا عبد الاراقم خلة *** و ماذا الذي تجرى عليك الاراقم

فمالی ثار دون قطع لسانه *** قدونك من يرضيه عنك الدراهم

الی آخرها و در این شعر باز نمود که تلافی کردار اخطل جز بقطع زبانش محول نمی شود معاویه فرمان داد تا اخطل را بدو گذارند و او زبانش را قطع نماید

و چنان که مذکور شد یزید نعمان را خوشنود ساخته اخطل را از گزندش نجات داد و این شعر از جمله اشعار مختار نعمان است که خالد بن كلثوم مرقوم داشته است:

ص: 76

اذا ذكرت امّ الحويرث اخضلت *** دموعي على السربال اربعة سكبا

كانّى لما فرقت بيننا النوى *** اجاور في الاعلال تغلب او كلبا

و كنا كماء العين و الجر لا ترى *** لواش بغى بغض الهوى بيننا اريا

و از جمله شعرا اولاد نعمان بن بشير عبد الله بن نعمان است و عبدالله همان کس باشد که این شعر گوید:

ماذا رجاؤك غائبا *** من لا يسرّك شاهدا

و اذا دنوت یزیده *** منك الدنو تباعدا

و از جمله فرزند زادگان او عبد الخالق بن ابان بن نعمان بن بشیر است که اشعار بسیار دارد و این شعر از جمله قصیده اوست :

و كان ابونا الشيخ عمرو بن عامر *** با على ذرا العلياء ركناً تأثلا

و خط حياض المجد مترعة لنا *** ملاء فعل الصفو منها و انهلا

و اشرع فيها الناس بعد قتالهم *** من المجد الاسوره حين افصلا

و في غيرنا مجد من الناس كلّهم *** فامّا كمثل العشر من مجدنا فلا

و از جمله ایشان شبیب بن زید بن نعمان بن بشیر است که شاعری مکثر و مجید است وی همان کسی باشد که در این قصیده طویله خود بنی امیه را در آن هنگام که در زمان ولید بن یزید و پس از وی اختلاف ورزیدند عتاب کند و گوید :

يا قلب صبراً جميلا لاتمت حزنا *** قد كنت من ان ترى جلد القوى فمنا

و هم در این قصیده گوید :

يا ايها الراكب المرجى مطيته *** لقيت حيث توجهت الثنا الحسنا

ابلغ امية اعلاها و اسفلها *** قولا ينفر عن نوامها الوسنا

انّ الخلافة امر كان يعظمه *** خيار أوّلكم قدما و اوّلنا

فقد بقرتم بايديكم بطونكم *** و قد وعظتم فما احسنتم الادنا

لما سقتكم بايديكم دماءكم *** بغياً و غشيتم ابوابكم درنا

ص: 77

و از جمله ایشان ابراهیم بن بشیر برادر نعمان است که اشعار بسیار دارد و این شعر از جمله قصیده اوست :

اشاقك اظعان الحدوج البواكر *** كنجل الحجور السابحات المواقر

على كلّ فتلاء الذراعين مهجر *** و اعيس نفاخ المهدّ عذافر

نعم فاستدرت عبرة العين لوعة *** و ما انت عن ذکری سلیمی بصابر

حمیده دختر نعمان نیز انشاد اشعار می نمود و کسان را از گزند زبان آزرده می داشت و ازواج خود را هجو می کرد و در تحت نکاح حارث بن خالد مخزومی و بقولی در تحت ازدواج مهاجر بن عبد الله بن خالد بود و این شعر را در حق او بگفت

کهول دمشق و شبّانها *** احب الىّ من الجاليه

صنانهم كصنان التيوس *** اعيا على المسك و الغاليه

و قمل يدبّ دبيب الجرا *** دأعيا على الغال و الغاليه

شوهرش او را طلاق گفت و روح بن زنباع او را نکاح بست حمیده او را هجو کرد و این شعر را در خطاب با برادر خودش که او را با روح تزویج نمود گفت :

اضل الله حلمك من غلام *** متى كانت مناكحها جذام

اترضى بالاكارع و الذنا با *** و قد كنّا يقرّ لنا السنام

و این شعر را در هجای روح گوید :

يكي الخدّ من روح وانكر جلده *** و عجت عجيجاً من جذام المطارف

و قال العبا بل نحن كنّا ثيابهم *** و اكسية كردية و قطائف

روح بن زنباع نيز لقایش را بهجایش بخشید و او را مطلّقه گردانید و گفت خداوند شوهری را بر تو مسلط فرماید که شرب خمر نماید و در دامن تو بپاید.

و بعد از روح بن زنباع فيض بن أبي عقيل ثقفى او را در بند ازدواج در کشید همواره مست بود و سر در دامن زوجه حمیده خصال داشت حمیده از کردارش

ص: 78

افسرده خاطر شد و همی گفت دعای روح در حقّ وی اجابت شد و در حقّ فیض گفت :

سميت فيضاً و ما شيء تفيض به *** الا بسلحك بين الباب و الدار

و نیز در حق وی گوید:

و هل انا الاّ مهرة عربيّة *** سليلة افراس تحللها بغل

فان نتجت مهراً كريماً فبالجرى *** و ان كان اقرافاً فمن قبل الفحل

و ازین پیش در جلد اول کتاب احوال سعادت اشتمال حضرت باقر علیه السّلام در ذیل حال حجاج و حکایت زوجه اش هند دختر نعمان «و ما هند الأمهرة عربية» دو شعر بهمین مضمون مسطور شد.

و خالد بن كلثوم این دو شعر را از حمیده دانسته و دیگری از مالك شمرده است گاهی که حجاج خواهرش هند را تزویج نمود و چون حجاج بن یوسف ام ابان خواهر حمیده را تزویج نمود حمیده این شعر را بگفت:

قد كنت ارجو بعض ما يرجو الراج *** ان تنكحيه ملكاً ذا تاج

اذا تذكرت نكاح الحجاج *** تصرّم القلب بحزن وهّاج

و فاضت العين بماء ثجّاج *** لو كان من عمان قیل الاعلاج

مستوى الشخص قليل الأوداج *** مائلت مانلت بحبل الدرّاج

چون حجاج این اشعار شکایت آمیز را بشنید خشمناك شد و او را از مملکت عراق بشام بیرون کرد.

ص: 79

بیان اخبار سعيد بن عبد الرحمن از شعرای روزگار خلفای بنی امیه

در جلد هفتم اغانی مسطور است سعید بن عبدالرحمن که جدش حسان بن ثابت است یکی از شعرای دولت بنی امیه است لکن در فن شعر از جمله فحول شعرا بشمار نمي رود بلکه شعرش متوسط است .

در خدمت خلفای بنی امیه وفود می داد و ایشان را مدح می نمود و از اعطای ایشان بهره یاب می شد امّا از نباهت جدّ و پدرش نصيبه نداشت

و ازین پیش پاره حالات او با هشام بن عبدالملك و سليمان بن عبدالملك و وليد بن يزيد بن عبدالملك در ذیل مجلدات حالات ائمه اطهار سلام الله عليهم مسطور شد

هاشم بن محمّد گوید وقتی سعید بن عبدالرحمن از ابوبكر بن محمّد بن عمرو بن حزم خواستار شد که برای حاجتی که او را پدید شده در خدمت سليمان بن عبدالملك سخنی معروض دارد ابوبکر اقدامی در انجام آن امر ننمود عبد الرحمن چون چنین دید بدیگری توسل جسته و آن مرد بجای آورد و عبدالرحمن این شعر بگفت:

سئلت فلم تفعل و ادركت حاجتی *** تولى سواكم حمد ها و اصطناعها

ابي لك كسب الحمد رأى مقصر *** و نفس اضاق الله بالخير باعها

اذا ما ارادته على الخير مرّة *** عصاها و ان همت بشرّ اطاعها

وقتی مردی از انصار با عدیّ بن رقاع گفت پاره از اشعار خود را برای من برنگار ، گفت از کدام مردم عرب باشی گفت مردی از جماعت انصارم گفت کدام کس از شما می باشد که این شعر را گفته است:

انّ الحمام الى الحجاز بهيج لی *** طرباً ترنمه اذا يترنمّ

ص: 80

و البرق حين اشيمه ميتاً منا *** و خبائب الارواح حين تنسم

گفت از اشعار سعید بن عبد الرحمن بن حسان بن ثابت است ، گفت بر شما باد که مواظب صاحب خود باشید از شعر او برنگار چه با وجود او و اشعار او حاجت بشعر دیگران نداری

حرمازی حکایت کرده است که سعید بن عبد الرحمن بن حسان بلشکرگاه يزيد بن عبدالملک در آمد و نزد عنبسة بن سعيد بن العاص شد و پدرش با پدرش دوستی داشت و از عنبسه خواستار گردید که از حال او به آستان خلیفه معروض دارد با سعيد وعده نهاد لکن وفا ننمود و در نگی نرفت که دزدی شب هنگام بیامد و هر چه با سعید بود سرقت نمود

سعید با آن حال نژند و دل دردمند نزد عنبسه آمد و خواستار شد که به آن وعده وفا نماید عنبسه کار به تعلل و تسامح نمود و او را نومید ساخت سعید برخاست و مرتجلا گفت :

اعنبس قد كنت لا تعتزى *** الى عدة منك كانت ضلالا

وعدت عداة لو انجزتها *** اذا لحمدت و لم ترز مالا

و ما كان ضرك لو قد شفعت *** فاعطى الخليفة عفواً نوالا

و قد ينجز الحرّ موعوده *** و يفعل ما كان بالامس قالا

فياليتنى والمنى كاسمها *** و قد يصرف الدهر حالا فعالا

الى آخرها، از سعید بن عبدالرحمن بن حسان حکایت کرده اند که گفت وقتی ابن عمر بعضی پیرایه ها از سیم بر من بدید گفت این پیرایه و اوضاح را که بر خود داری بیفکن چه بسن و سال پیری رسیدی .

ص: 81

بیان احوال مرار بن سعيد از شعرای عصر خلفای بنی امیه

در جلد نهم اغانی مسطور است هو المرار بن سعيد بن حبيب بن خالد بن نفلة من الاشيم بن هوازن بن فقعس بن طريف بن عمرو بن معين بن الحرث بن تغلب بن دودان بن اسد بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار.

و مادر مرار دختر مروان بن منقری است که بر بنی عامر نبهلان غارت برد و در عوض عمش حبیب بن منقر که بدست ایشان مقتول شده بود یک صد تن از آن جماعت را بقتل رسانید و این مواد را قامتی بس پست و بدنی بس نزار بود و در این باب این شعر گوید:

عدوّ في الثعلب عند العدد *** حتّى استثاروا بي احدى الاحد

لیثا هزبر اذا سلاح معند ***يرمى بطرف كالحريق الموقد

و با مساور بن هند بن قيس بن زهير بن جذيمة العبسى مهاجاة مي ورزیدند و این شعر را مرار در هجای مساور گوید:

شقیت بنو سعد بشعر مساور *** انّ الشقىّ بكلّ حبل يحنق

و مساور در هجو مرار گوید :

ما سرّنى انّ امّي من بنی اسد *** و انّ ربّي ينجيني من النار

او انّهم زوّجوني من بناتهم *** و انّ لى كلّ يوم الف دينار

مرار را بعضی از شعرای مخضرمین دانسته اند که ادراك دولت بنی امیه و بنی العباس را نموده اند و بعضی گفته اند که ادراك دولت عباسیه را ننموده است .

حکایت کرده اند که مراد بن سعيد نزد حصين بن براق الطايفة بني عبس می شد و در کنار بیوت ایشان می ایستاد و با زنان ایشان زبان بداستان و انشاد

ص: 82

اشعار بر می گشود .

روزی آن جماعت بر کنار آبی اجتماع ورزیده نظر بگفتار و کردار مرار داشتند و چنان همی پنداشتند که مرار زنان را موعظت می نماید پس از آن از کنار زن ها باز شد و نزد مرد ها بایستاد

یکی از ایشان با وی گفت ای مراد بر خانه های ما وقوف می جوئی و برای زن های ما انشاد اشعار می کنی مراد گفت از ایشان سؤال می کنی .

آخر الامر در میانه او و آن جماعت سخن بخشونت و غلظت کشیده بر وی بتاختند و او را بنواختند و شترش را عقر کردند

مرار آشفته و دل افکار بمردم بنی فقعس راه بر گرفت و آن خبر بگذاشت آن گروه بر نشسته و با وی راه بر سپردند تا بنی عبس را دریافتند و مقاتلت ورزیدند و ایشان را هزیمت دادند و از مردم بنی عبس یکی را کور و مردی را مقتول کرد باز شدند

و ابو شدّاد نصری دویست نفر شتر از بنی عبس براند و برای دیه کور و مقتول امر ایشان غلظت یافت

و از آن پس بدر بن سعید برادر مراد گفت مردم عبس حق خود را استيفا کردند از چه روی بیایست آن ضربی که با برادرم رسیده و شترش را پی زده اند نادیده شمارم.

پس راه بر گرفت تا اشترانی از مردم عبس را در چراگاه دریافت و بعضی را عقر کرده باز شد و با برادرش مرار گفت سوگند با خدای باین کار قناعت نشاید اکنون تو ما را خروج ده و هر دو تن بیرون شدند و شتران بنی عبس را بغارت سپردند و چند شتر را بطرف تیمار براندند

چون چندی راه نوشتند تنك راحله بدر بگسست و رحلش بزیر افتاد مرار ازین حال باندیشه رفت و گفت ای برادر مرا اطاعت کن و باز گرد و این شتر را در نار گذار بدر پذیرفتار نگشت .

ص: 83

هر دو تن همی برفتند و در عرض راه آهوئی را بدیدند كه يك شاخش شکسته و شاخ دیگر بسی نیز بود مرار هم چنان این حال را ناگوار شمرد و گفت ای برادر ازین سفر در گذر چه من بفال میمون نگرفته ام

سوگند با خدای ابداً از این سفر باز نمی شویم، بدر بسخن او نرفت و از آن طرف مردم عبس بر دو فرقه شدند يك فرقه در طلب شتر بوادی القری راه برگرفتند و يك دسته بجانب تيماء برفتند و شتر خویش را در تیماء در معرض بیع بدیدند و مرار و بدر را بگرفتند و نزد والی بردند .

والی تفحص کرد و داغ عبس را بر شتر بدید و بایشان باز پس داد و مرار و برادرش بدر را بمدینه روانه داشت هر دو تن را مضروب و محبوس نمودند بدر در زندان بدیگر جهان شد .

و جماعتی از قریش نزد زیاد بن عبدالله النصری درباره برادرش مرار بشفاعت سخن کردند زیاد او را رها کرده و مرار این شعر را در زندان گفت:

صرمت و لم تصرم و انت صروم *** و كيف تصابى من يقال حليم

صدرت فاطولت الصدود و لا أرى *** وصالا على طول الصدود يدوم

و این قصیده طویله ایست و در مرثیه برادرش بدر گوید:

الا يا لقومي للتجلد و الصبر *** و للقدر السارى اليك و ما تدرى

و للشيء تنساه و تذكر غيره *** و للشيء لا تنساء الّا على ذكر

و ما لكما بالغيب علم فتخبرا *** و مالكما في امر عثمان من امر

و در این قصیده گوید این اشعار را :

الا قاتل الله المقادير و المنى *** و طيراً جرت بين السعافات و الحجر

و قاتل تکذیبی العيافة بعد ما *** زجرت فما اغنى اعتياني و لا زجرى

تروح فقد طال الثواء و قضيت *** مشاريط كانت نحو غايتها تجرى

و ما لقفول بعد بدر بشاشة *** و لا الحىّ آتيهم و لا اوبّه السفر

ص: 84

تذكرني بدراً زعازع حجرة *** اذا عصفت احدى عشيانها الغبر

مشاريط بمعنی علامات و امارات و زغازع یعنی تند و زنده و حجرة بمعنى سال سخت است .

و اصل بن زكريا بن المراد گوید مرار گفت برای اقامت حج بیرون شدم و در ناحیه ابطح شتر خویش را بخوابانیدم جماعتی بیامدند و مرا از آن مکان دور ساختند و در آن جا قبّه که از یکی از رجال قریش بوده بر زدند چون مرد قرشی بیامد و بنشست نزد او شدم و این شعر بخواندم :

هذا قعودي باركاً بالابطح *** عليه عكلما اكمو لم تفتح

آن مرد گفت حکایت تو چیست و ازین شعر بدانست که مردم او با وی بتعدی رفته اند و او را از جای بکوچانیده و مقامش را پست کرده اند

مرار حکایت خود را بگذاشت قرشی بدانست از گزند زبان او آسوده نخواهد ماند گفت سوگند با خدای با بار و بنه تو کاری نیست و تا ما باز نشویم تو را با هیچ کاری کار نباشد با ما اقامت و مصاحبت کن دست تو با دست ما و نشست تو با نشست ما باشد.

سوگند با خداوند این بار ها گشوده نشود تا هر دو را باهل خویش نرسانم چه تا کنون حرکتی از من ظهور نیافته که هیچ کس زبان به هجای من برگشاید

عمرو بن قعین می گوید مرار بن سعید و برادرش بدر هر دو تن راهزن بودند لکن بدر در سرقت از مراد مشهورتر بود و مردمان را بیشتر بغارت در می سپرد

وقتی چند نفر شتر از بنی غنم بن دودان را براند و او را بگرفتند و نزد عثمان بن حيان مرّی والی مدینه بردند عثمان او را بزندان افکند و مراد فرار کرد و گاهی که شتر ها را در وادی القری یا برمه می فروخت مأخوذ گشت و بحكم عثمان در زندانی که برادرش بدر جای داشت محبوس شد مدتی در حبس بماندند مرار رستگار شد و پدر در زندان بود تا محبوس و مقیّد از قید زندگانی برست و

ص: 85

مرار این شعر را در حبس بگفت :

انا ربدت من كوّة السجن ضوئها *** عشية حل الحيّ بالجزع العقر

عشية حل الحىّ ارضا خصيبته *** يطيب بها مس الخبائب و القطر

فان تفعلا احمد كما و لقد ارى *** بانكما لا ينبغى لكما شكرىبانكما لا ينبغى لكما شكرى

فيا ويلتا سجن اليمامة اطلقا *** اسير كما ينظر الى البرق ما يفرى

و لو فارقت رجلى القيود وجدتني *** رفيقا بنص العيس في البلد القفر

جديراً اذا امسى بأرض مضلّة *** بتقويمها حتّى يرى وضح الفجر

بدر بن سعید برادر مراد نیز شاعر بود و زبان بشعر می گشود و همان کس باشد که این شعر گوید :

يا حبّذا حين تمسى الريح باردة *** وادى اشىّ و فتیان به هضم

مخدّمون كرام في مجالسهم *** و في الرحال اذا لاقيتهم خدم

و ما اصاحب من قوم فاذكرهم *** الا يزيدهم حباً الىّ هم

و در این ابیات او ابن محرز و متيم و بعضی اساتید دیگر سرود نموده و ترتيب اصوات داده اند

بیان احوال قيس بن ذريح از عشاق و شعرای روزگار بنی امیه

در جلد هشتم اغانی مسطور است قيس بن ذريح بن سنة بن حذافة بن طريف این عتوارة بن عامر بن ليث بن بكر بن عبد مناة و هو على بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار و بقول ابى شراعة الضبّى قيس بن ذريح بن الحباب بن سنة و باين شعر قیس اقامت حجت نمود :

فان يك تهيامي بلبنى غواية *** فقد یا ذريح بن الحباب غويت

ص: 86

قحذمی گوید ما در قيس دختر سنة بن الذاهل بن عامر خزاعی است و صحیح همین است چه او را خالوئی بوده است که عمرو بن سنه نام داشته و شاعر بوده و این شعر از او می باشد :

ضربوا الفيل بالمغمسّ حتى *** ظلّ يحبو كانّه محموم

و قیس بن ذریح این شعر را در حق خالوی خود عمرو گوید:

انبئت انّ لخالى هجمة حبسا *** كانهن يخبب المشعر النصل

قد كنت فيما مضى قد ما تجاورنا *** لا ناقة لك ترعاها و لا جمل

ما ضرّ خالى عمراً لو تقسمها *** بعض الحياض وجم البئر محتفل

هشام بن الکلبی گوید جماعتی از مردم کنانه مرا حدیث کردند که قیس این ذریح همشیر و رضيع حضرت حسين بن علي بن ابيطالب عليهما السلام بود و آن حضرت را مادر قیس شیر بداد.

منزل قوم و عشيرت قیس در ظاهر مدینه بود و خودش و پدرش از حاضره مدینه بودند جوهری گوید حاضره بر خلاف بادیه است که عبارت از شهر ها وقری و زمین های با کشت و زراعت باشد.

گفته می شود «فلان من اهل الحاضرة و من اهل البادية و هو حضرىّ و بدوىّ، و خالد بن كلثوم گويد منزل قیس در سرف بود و باین شعر او استدلال کند:

الحمد لله قد امست مجاورة ***

جماعتی از روات حکایات گفته اند چنان افتاد که قیس را حاجتی بخیام بنی کعب بن خزاعه پدید شد برفت و در کنار خیمه بایستاد و این وقت قبیله غایب بودند و آن خیمه از لبنى دوشيزه حباب كمعبیه بود

قیس آب طلبید لبنی که زنی بلند بالا و با دو چشم شهلا شیرین دیدار و شیرین گفتار بود با ظرفی آب نزد وی بیامد چون قیس او را بدید مهرش به دل برگزید و آب بنوشید

ص: 87

لبنی با او گفت آیا فرود می شوی و ازین سورت گرما نزد ما راحت می جوئی گفت آری پس قیس در میان ایشان فرود آمد و پدر لبنی بیامد و شتری از بهر قیس نحر کرد و در تکریم او بکوشید

آن گاه قیس بازگشت لکن آتشی از شرار عشق چهره آتشین لبنی در دلش زبانه بر کشید که خاموشی نیافت.

قيس زبان بشعر و شاعری برگشود و در حق لبنی شعر ها بگفت چندان که در میان قبایل شایع و در السنه و افواه جاری گشت و روزی بدیدار لبنی رهسپار گشت و این عشق و وجدش سخت گردیده بود .

چون بکنار خیمه اش رسید سلام براند ، لبنی صدای یار بشنید و بیرون آمد و جواب سلامش را براند و با وی بنوازش و پوزش در آمد قيس از سوز عشق او بدو شکایت کرد لبنی نیز از عشق خود شکایت فرمود مدتی با هم بنشسته و درد دل هم دیگر را بدانستند .

قیس نزد پدرش برفت و از گزارش حال خویش باز گفت و خواستار شد که لبنی را با وی تزویج نماید

پدرش پذیرفتار نشد و گفت ای پسرك من یکی از دختر های عمّ خود را در حباله نکاح در آور چه ایشان بمزاوجت تو شایسته تر باشند.

و چون ذریح پدر فیس مردی دولتمند و با بضاعت بود دوست می داشت که پسرش با مردم غریب پیوند نجوید و این مال در هوای جمال دیگران صرف نشود.

قیس آشفته خاطر و شکسته دل از خدمت پدر نزديك مادر شد و این شکایت بدو برد و او را در خدمت پدر باعانت بخواند از وی نیز سخنی دل پذیر نشنيد لا جرم بآستان مبارک پیشوای خافقین حضرت امام حسین صلوات الله عليه و منزل ابن ابی عتیق برفت و از مجاری حال خود و امتناع پدرش معروض نمود.

امام حسين علیه السلام فرمود من کار ترا کفایت کنم پس با قیس نزد پدر لیلی روی نهاد چون پدر لیلی بر جمال عديم المثال امام بي همال نظر کرد قدوم مبارکش را

ص: 88

سخت عظیم گرفت و بحضرتش بشتافت و عرض کرد یابن رسول الله چه چیز موجب تقديم قدوم مبارك شده از چه روی مرا احضار نفرمودی تا با نهایت مفاخرت تشرّف جویم.

فرمود ﴿ إنَّ الَّذي جِئتُ فيهِ يُوجِب قَصدَك﴾، آن کاری که باندیشه آن آمدم واجب نمود كه آهنگ تو شود.

همانا بیامده ام تا دخترت لبنی را برای قیس بن ذريح خطبه کنم عرض کرد يا بن رسول الله ، هرگز در هیچ امر و فرمان تو عصیان نورزیم و ازین جوان روی بر نمی تابیم و بدو بی رغبت نیستیم چه می شد که پدرش ذریح این دختر را خواستگاری نمودی خه بيمناك هستیم که اگر پدرش اقدامی نکند موجب عار و سبّ و شتم ما گردد.

امام علیه السلام روى بمنزل ذريح نهاده و این وقت ذريح و قوم و عشیرتش بیک جای فراهم بودند چون از قدوم مبارکش آگاه شدند برای تعظیم و تکریم آن حضرت جملگی از جای برجستند و بدان گونه سخنان که پدر دختر بگذاشت بگذاشتند

فرمود ترا سوگند همی دهم که لبنی را برای پسرت قیس خطبه کنی عرض کرد «سمعاً و طاعة لأمرك» .

پس با جماعتی از وجوه قوم خود بسرای لبنی بیامدند و آن ماه خرگهی را در آن خیمه از پدرش برای قیس خطبه کردند پدر لبنی با کمال میل و رغبت دختر خود را ترویج نمود و از آن پس لبنی را برای قیس ببردند و آن دو عاشق واله بیکدیگر رسیدند و از دیدار هم دیگر برخوردار شدند و مدلی با هم بزیستند و هرگز گفتاری و کرداری بیرون از پسند دو دل بند ظاهر نگشت

و قيس بن ذریح از آن پیش که با لبنی پیوند جوید با مادر خویش بسی مهربانی و نیکی می ورزید و چون لیلی را در کنار آورد حسن روی او از احسان با مادر غافل و مداومت بصحبت و مصاحبت با وی از رعایت جانب مادر بی خبر گذاشت

ص: 89

و چنان که معمول بود منظور نمی داشت.

مادرش افسرده خاطر شد و با بعضی گفت همانا این زن پسرم را از نکو ورزیدن با من بخویشتن مشغول داشته و جای هیچ سخن هم نیست و بر این حال ببود تا قیس بمرضی سخت دچار گشت.

و چون از آن مرض برست مادرش با پدرش گفت بیم دارم که قیس بمیرد و از وی فرزندی نماند و ازین زن که در تحت نکاح دارد فرزندی پدید نمی شود و تو مردی با مال و بضاعت هستی و چون نسلت منقطع گردد آن چه داری کلاله و میراث خال و خاله و اقوام دور و کسان مهجور گردد او را با زوجه دیگر تزویج کن شاید خداوندش فرزندی عطا کند

و مادر قیس در این باب بسی الحاح نمود ذريح درنك نمود تا اقارب و اقوام او فراهم شدند این وقت با قیس گفت تو باین مرض که دچار شدی بر هلاکت تو بترسیدم چه نه فرزندی برای تو و نه سوای تو مرا فرزندی است و این زن که در دواج ازدواج داری فرزند نمی زاید

اکنون یکی از دختران عمّ خود را تزویج کن شاید خداوند فرزندی بتو عنایت فرماید که چشم تو و ما بدیدارش روشن و بوستان تناسل بعذارش گلشن گردد .

قیس گفت هرگز جز این زن که بسرای دارم زنی را تزویج نمی نمایم پدرش گفت اموال من بسیار و بی شمار است اگر چنین نمی کنی با کنیزكان خاصه معاشرت جوى.

گفت سوگند با خدای هرگز در هیچ کاری با وی کاری با وی بد نکنم گفت ترا قسم می دهم که البته وی را طلاق گوئی

قیس گفت هرگز نکنم سوگند بخداوند مردن و نابود شدن ازین گونه زیستن از بهر من نيكو تر است لکن ترا بیکی از سه کار مختار می گردانم

ندیح گفت این کدام است گفت یکی این که او زوجه دیگر تزویج کن شاید

ص: 90

خداى تعالى جز من تو را فرزندی عطا فرماید.

گفت در خود مایه پدید آوردن فرزند سراغ ندارم، قیس گفت پس از من دست بدار تا با زوجه خود از خدمت تو کوچ نمایم و اگر در این رنجوری که بدان اندرم بمیرم هر کار که خواهی بکن

ذریح گفت این کار نیز نمی شاید گفت لبنی را نزد خود بدار من از خدمت تو بدیگر جای می شوم شاید او را تسلیتی دهم چه دوست ندارم که از آن پس که با طيب نفس و آرامش حال بوده ام او را آشفته خیال گردانم

ذریح گفت بهیچ چیز خوشنود نشوم مگر بطلاق او و سوگند خورد که تا لبنی را طلاق نگوئی در زیر هیچ سقفی زیست نکنم.

و از آن پس بیرون همی شد و در تابش آفتاب می ایستاد و قیس می آمد و از يك سوى پدر جای می گرفت و پدر را در سایه ردای خود می گرفت و ذریح در حرارت آفتاب نماز می گذاشت و هم چنان می زیست تا آفتاب می گشت و قیس او را بسایه ردا می سپرد

و چون آفتاب فرو کشیدن گرفتی از خدمت پدر نزد آن سیم بر می رفت و با یکدیگر معانقه می کردند و هر دو تن بر حال خویشتن می گریستند و می گفت ای قیس اطاعت فرمان پدر مکن و خود را و مرا بهلاکت مسپار

قیس می گفت هرگز در کار تو اطاعت هیچ کس را نکنم بعضی گفته اند قیس يك سال بر اين حال درنك نمود و بعضی گفته اند چهل روز بر این گونه بپای برد و از آن پس او را طلاق گفت و روایت صحیح غیر از این است.

لیث بن عمرو گوید از قیس بن ذریح شنیدم می گفت مدت ده سال پدر و مادرم از من مهاجرت ورزیدند و بسبب لبنی از من دوری گرفتند هر وقت اجازت خواستم خدمت ایشان شوم بازم گردانیدند تا گاهی که او را طلاق گفتم .

و چون از لبنی مفارقت گرفت و از کلمات شیرین و دل پذیرش حلاوت نیافت

ص: 91

چیزی بر نیامد که عقلش تباهی و روزگارش سیاهی و حالتی چون جنون بر وی فزونی گرفت و از مصاحبت لبنی و حالاتی که با هم داشتند و آن روزگاران عیش و عشرت که با هم می سپردند همی بخاطر سپرد و بافسوس و اندوه اندر شد

اشك چشمش چون جوی و اندامش مانند موی و دلش از آتش عشقش کانون آتش دان گشت و گریه در گلویش گره گردید و لبنی ازین آتش جان سوز و سوزش جگر دوز خبر یافت و با پدر خود پیام کرد تا لبنی را باز گیرد.

و بقولی هم چنان بزیست تا مدت عدتش بپای رفت و قیس در این مدت بر وی در آمدی و از دیدار برخوردار شدی

این وقت پدر لبنی هودجی بر ناقه بر بست و شتری دیگر از بهر حمل اسباب و اثاث لبنی بیاورد

چون قیس این حال را نگران روان را در هودج روان دید با جاریه لبنی روی کرد و گفت ويحك مرا در میان شما چه می رسد گفت از من مپرس از لبنى بيرس .

قيس بخيمه لبنی روی کرد تا از وی پرسش نماید قوم لبنی او را مانع شدند زنی از اقوام قیس بدو روی كرد و گفت ويحك این پرسش از چیست و گذارش با کیست گویا جاهلی یا تجاهل مي كنى اينك لبنی است که امشب یا فردا خواهد کوچید

قیس را از شنیدن این سخن حالت بگشت و بیهوش بیفتاد و عقل از وی برفت و چون بخویش آمد گفت :

و انّى لمفن دمع عينى بالبكا *** حذارا الذي قد كان او هو كائن

و قالوا غدا او بعد ذلك بليلة *** فراق حبيب لم يبن و هو بائن

و ما كنت اخشى ان تكون منيتى *** بكفيك الا انّ ماحان حائن

و نیز از جمله اشعار قيس بن ذريح است:

يقولون لبنى فتنة كنت قبلها *** بخير فلا تندم عليها و طلّق

ص: 92

فطاوعت اعدائی و عاصیت ناصحی *** و اقررت عين الشامت المتخلق

وددت و بيت الله انّي عصيتهم *** و حملت في رضوانها كل موبق

و كلفت خوض البحر و البحر زاخر *** ابيت على اثباج موج مغسرق

کانّي ارى الناس المحبين بعدها *** عضارة ماء الحنظل المتفلق

فتنكر عينى بعدها كلّ منظر *** و يكره سمعى بعدها كلّ منطق

راوی گوید کلاغی نزديك بقيس فرود آمد و چند مرّة صدا و صیحه برکشید قيس تطيّر نمود و گفت:

لقد نادى الغراب ببين لبنى *** فطار القلب من حذر الغراب

و قال غدا تباعد دار لبنى *** و تنای بعدود و اقتراب

فقلت نعست ويحك من غراب *** و كان الدهر سعيك في تباب

راقم حروف گوید اگر «نعق الغراب و ويلك من غراب» گفته بود شاید انسب بود و ليز قيس بن ذریح در آن هنگام که قوم قیس او را از در آمدن بخیمه لیلی منع نمودند این شعر را انشاء و انشاد نمود:

الا يا غراب البين ويحك نبنّى *** بعلمك في لبنى و انت خبير

فان انت لم تخبر بما قد علمته *** فلاطرت الّا و الجناح كسير

و درت باعداء جيبك فيهم *** كما قد ترانى بالجيب ادور

و در آن هنگام که لیلی با چشم گریان در هودج خویش روان شد و قیس از دنبالش راه می نوشت گفت :

الا یا غراب البين هل انت مخبري *** بخير كما خبرت بالنأي و الشر

و قلت كذاك الدهر ما زال فاجعاً *** صدقت و هل شيء بباق على الدهر

قیس چندی سر بزیر افکنده از دنبال هودج راه نوشت آن گاه بدانست که پدر لبنی او را از دنباله پوئی لبنی باز می دارد.

پس بایستاد و همی نگران آن روان روان و از دو دیده بر آن فروغ

ص: 93

دیده گریان بود تا گاهی که آن نور فروزان و نیروی چشم و جان از چشمش پنهان گشت.

ناچار بدون یار و غم گسار با دل غمگین و خاطر فكار بمراجعت رهسپار گشت و نشان پای آن شتر که جانش بر آن روان شد بدید خویشتن را بر جای پایش بیفکند و نشانش ببوسید و بازگشت

و هر کجا را که لبنى بنشستی و قدم بر آن نهادی سر بگذاشتی و ببوسیدی قوم و عشيرتش بر این کردار و بوسیدن بر آب و خاک پای آن رشك ماه و آفتاب نكوهش ها و ملامت ها همی کردند قیس این شعر را در این حال بگفت:

و ما احببت ارضكم و لكن *** اقبل اثر من وطىء الترابا

لقد لاقيت من كلفى بلبنى *** بلاء ما اسبغ به الشرابا

اذا نادى المنادى باسم لبنى *** عییت فما اطيق له جوابا

و نیز این اشعار را گاهی که بآثار لبنی دیدار آورد بگفت :

الا يا ربع لبنى ما تقول *** ابن لى اليوم ما فعل الحلول

فلو انّ الديار تجيب صبا *** لردّ جوابي الربع المحيل

ولو انّي قدرت غداة قالت *** و درت و ماء مقلتها يسيل

نحرت النفس حين سمعت منها *** مقالتها و ذاك لها قليل

شفيت غليل نفسى من فعالى *** و لم اغبر بلا عقل اجول

و چون تاریکی شب دامن بگسترد و در خوابگاه خویش جای گرفت و خوابگاه را از آن ماه خالی دید قرار از وی برفت و آرام در وی نماند چشمش از خواب بی نصیب و جانش از شراره عشق آن آفتاب در لهیب و چون مرد مار گزیده بر خود پیچیدن گرفت و از جای برجست تا در آن جا که خیمه گاه لبنی بود بیامد و همی خویشتن در آن خاک بمالید و بنالید و بزارید و گفت:

بت و الهمّ يا لبينى ضجيعي *** و جرت مذنأيت عنّى دموعى

و تنفّست اذ ذكرتك حتّى *** زالت اليوم عن فؤادى ضلوعي

ص: 94

اتناساك كى يريع فؤادى *** ثمّ يشتدّ عند ذاك و لوعى

يا لبينى قدتك نفسى و اهلى *** هل الدهر مضى لنا من رجوع

اسحق بن فضل هاشمی می گوید هیچ کس در این معنی مثل این شعر قیس بن ذریح انشاد شعر ننموده است :

و كلّ ملمّات الزمان وجدتها *** سوى فرقة الاحباب هنية الخطاب

ابو دعامه گوید وقتی قیس بن ذريح بعنوان شکار از پدرش اجازت خواسته با چند تن از جوانان قوم خود سوار و رهسپار آمد پس در بلاد لبنی رسید و در آن توقع بود که لبنی را یا کسی را که بر سالت از جانب او بدو آید بنگرد و آن جوان ها بشکار مشغول شدند و چون از شکار فراغت یافتند بدو بازگشتند

قیس هم چنان در آن جا ایستاده بود با وی گفتند ما می دانیم که تو از چه روی ما را با خود بیاوردی و تو آهنك صيد غزال نداشتی بلکه در پی دیدار آن آهوی حور تمثال هستی و این کار بر تو دشوار هست اکنون باز کرد قیس این شعر بخواند :

و ما حائمات حمن يوماً و ليلة *** على الماء يغشين العصىّ حوان

عوافي لا يصدون عنه لوجهة *** و لاهنّ من برد الحياض دوان

الى آخر ها ، آن جوان ها در آن جا بپائیدند تا لبنی را بدید لبنی گفت ای مرد همانا آهنگ جان خود و افتضاح مرا دارى قيس بالبنی گفت:

صدعت القلب ثمّ ذررت فيه *** هواك فليم فالتأم الفطور

تغلغل حيث لم يبلغ شراب *** و لا حزن و لم يبلغ سرور

این دو شعر را برای ابوالسائب مخزومی بخواندند چنان در وی اثر کرد که جاریه سندیه خود را که زبده نام داشت صیحه بر زد ای زبده زود بشتاب گفت مشغول خمیر کردنم گفت و يحك خمير را بگذار و زود بشتاب زیده بیامد .

ابو السائب با راوی گفت دو شعر قیس را انشاد کن و او بخواند، ابو السائب

ص: 95

با زبده گفت قیس سخت نیکو آورده و گر نه تو آزاد باشی هم اکنون باز کرد و خمیر را تا سرد نشده دریاب

گفته اند قیس چون لبنی را طلاق گفت و بفراق بخفت و تلخی مهاجرت بچشید و سختی مفارقت بکشید همواره خویشتن را در هجران آن آفتاب عتاب همی کرد تا چرا فرمان پدرش را در طلاق لبنی اطاعت کرد

و همى بفسوس و دریغ می گفت از چه روی بایستی از مکان پدرم او را کوچ ندهم و از گفتار و کردار او نرهم نه من بر اقوال او بنگرم نه او گردد و البته چون پدرم مرا نمی دید از آن چه بنمود دست باز می داشت و من چون او را نمی دیدم بکردار او و امر او ناچار نمی شدم

و اگر از پدرم اعتزال می جستم و در میان طایفه لبنی اقامت می گرفتم یا در پاره بیابان های عرب روزگار می بردم یا در فرمان پدر اطاعت گر نمی شدم و بطلاق لبنی اقدام نمی ورزیدم بر من چه بود و این بلیّت مرا در نمی ربود این جنایت و گناه بر خود من است بر هیچ کس ملامتی نشاید

اينك من بحسرت بمیرم و از آن چه کردم هلاکت یا بم کیست که جان من یکالبدم باز گرداند و روح رفته را باز آورد .

آیا بعد از آن که لبنی را طلاق گفتم راهی بدو دریابم و هر وقت نفس خود را بقوارع ملامت و تنبیه تفزيع و توبیخ می نمود و بنکوهش و تأنيب بیدار می ساخت گریه سخت و آهی آتشین می نمود و گونه خود را بر زمین می چسبانید و چهره را بر نشان قدم لبنی می گذاشت و می گفت

ویلی و عولى و مالى حين تفلتني *** من بعد ما احرزت كفى بها الظفرا

قد قال قلبي لطرفي و هو يعذله *** هذا جزاؤك منّى فاكدم الحجرا

قد كنت انهاك عنها لو تطاوعنى *** فاصبر فمالك فيها اجر من صبرا

و چون شب بصبح رسانید و دار را از دلدار و خانه را از جانانه تهی دید آن راه که آن ماه بر گذشت در نوشت و بوی آن موی همی در کشید و در آن روی و موی

ص: 96

بموئید و آهوئی بدید از دنبالش بپوئید آهو از آن بی آهو برمید چون چنین نگريست بگریست و بگفت:

الا يا شبه لبنى لا تراعى *** و لا تتيممى قلل القلاع

فواکبدی و عاودنی رداعی *** و كان فراق لبنى كالخداع

تكنفنى الوشاة فازعجونى *** فيا الله للواشى المطاع

فاصبحت الغداة الوم نفسى *** على شيء و ليس بمستطاع

كمغبون يعض على يديه *** نبيّن غبنه بعد البياع

بدار مضيعة ترلتك لبنى *** كذاك الحين يهدى للمضاع

و قد عشنا نلذ العيش حينا *** لوان الدهر للانسان داع

و لكن الجميع الى افتراق *** و اسباب الهنوف لها دواع

چون مادر قیس دل پسر را غرقه خون جگر بدید و چشمه چشمش را در بادیه عشق و آتش هجرتر شنید از دختران قبیله و سیمبران قوم او تنی چند را برگزید تا بروند و در خدمتش زبان بمعایب لبنی برگشایند و او را در حبّ او ملامت کنند ایشان خرامان بدو روان شدند و آن چه بیاید بگفتند و بر کردارش نکوهش نمودند چون سخنان ایشان بسیار و نکوهش آنان ناگوار افتاد قیس بر ایشان روی آورد و گفت :

يقرّ بعيني قربها و يزيدني *** بها كلفا من كان عندى يعيبها

و كم قائل قد قال تب فعصيته *** و تلك العمرى توبة لا اتوبها

فيا نفس صبراً لست والله فاعلمی *** باول نفس غاب عنها حبيبها

در این اشعار باز نمود که سعدی از سرزنش غیر نرنجد هيهات هرچه بر ملامت بیفزایند محبت بیشتر و هر چه محبوبه او را اگر چه بعیب هم باشد تذکره نمایند صبابتش فزون تر گردد.

دختران چون این سخنان را بشنیدند بدانستند جود رقیب و سرزنش اهل

ص: 97

روزگار با او همان حکایت گاو و دهل زن است

او را دلی نمانده که قبول نصیحت کند و عقلی در سر نیست که پذیرای بند و اشارت باشد مأیوس برفتند و مادرش را از آسایش فرزند نومید کردند.

و بقولی چون آن زن ها بدو انجمن شدند و بهر گونه سخن کردند و مدتی به افسانه بنشستند و سرگذشت براندند قیس از ایشان بی خبر بود و در آن اثنا ندا بر کشید ای لبنی جمله در عجب شدند و گفتند ويحك چيست ترا گفت پایم سست و خدر شده است

بعضی گفته اند که چون کسی نام کسی را که از همه بیشتر دوست می دارد بخواند خدر و خواب ربودگی پای و سستی اندام زایل شود ازین روی نام وی را بخواندم

چون زن ها این سخن ها بشنیدند و حبّ لبنی را به آن درجه در دلش جای گیر دیدند بدانستند عشق را شور و شرار دیگری است برخاستند و قیس گفت:

اذا خدرت رجلى تذكرت من لها *** فناديت لبنى باسمها و دعوت

دعوت التي لو انّ نفسى تطيعني *** لفارقتها من حبّها و قضيت

برت نبلها للصيد لبنى و ریشت *** و ریشت اخرى مثلها و بريت

فلما رمتنى اقصدتني بسهمها *** و اخطأتها بالسهم حين رميت

و فارقت لبنى ضلة فكاننى *** قربت الى العقوق ثمّ هويت

فياليت انّي متّ قبل فراقها *** و هل ترجون فوت القضية ليت

و ازین پیش ازین قصيده يك شعر مذکور شد چون قیس در فراق یار نازنین و دوری از چهر آن حور رنجور شد پدرش از دختران قبیله خواستار شد تا بعیادت او شوند و از بهرش حدیث برانند شاید قیس را تسلی حاصل شود یا بیکی از آن خوب رویان روی نماید .

دختر ها چون ناسفته گوهرها بر گرد آن ممتحن چون نسرین و نسترن انجمن شدند و با طبیب که بمداوای قیس راه می سپرد بر وی در آمدند چون بجمله

ص: 98

نزد او حاضر گشتند دهان های شکرین برگشودند و افسانه های شیرین برگذاشتند و در پرسش سبب علتش سخن بدراز آوردند گفت:

عيد فيس من حبّ لبنى و لبنى *** داء قيس و الحبّ داء شديد

و اذا عادني الموائد يوماً *** قالت العين لا ارى من اريد

ليت لبنى تعودني ثمّ اقضى *** انّها لا تعود فيمن يعود

ويح قيس لقد تضمن منها *** داء خيل فالقلب فيه عميد

درد من آن است و درمان او بود طبیب چون روزگار آشفته آن گرفتار گیسوی دلدار را بدید گفت هدایت این رنجوری چه وقت و درد این عشق و بستگی به آن زن از چه هنگام است قیس این شعر را در جواب بگفت:

تعلّق روحى روحها قبل خلقنا *** و من بعد ما كنا نطاقا و في المهد

فزاد كما زدنا فاصبح ناميا *** و ليس اذا متنا بمنصرم العهد

و لكنّه باق على كلّ حادث *** و زائرنا فى ظلمة القبر و اللحد

پیش ازین که سقف سبز طاق مینا بر کنند *** منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد *** دوستی و مهر بر يك عهد و يك ميثاق بود

طبیب چندی بیندیشید و گفت از جمله چیزهائی که اسباب تسلی تو می شود این است که مساوی و معایب محبوبه و آن چیز هایی که نفس از آن دوری می جوید و از اقذار بنی آدم مهجوری می طلبد بخاطر بگذرانی چه در این حال چندی آسوده می شوی و رنج تو سبك مي شود قیس گفت :

اذا عبتها شبّهتها البدر طالعا *** و حسبك من عيب لها شبه البدر

لقد فضلت لبنى على الناس مثل ما *** على الف شهر فضلت ليلة القدر

اذا ما مشت شبراً من الأرض ارجفت *** من الجرّ حتى ما تزيد على شبر

لها كفل يرتج منها اذا مشت *** و متن كغصن البان مضطمر الخصر

ص: 99

می گوید چون بخواهی او را عیب کنی و نقصانی بر وی فرود آری او را به ماه شب چهارده تشبیه بخواهی نمود و برای او کافی است که عیب باشد برای او که بماه ليلة البدر تشبیه نمایند و لبنی را در حسن و جمال بر تمام خوبرویان حور تمثال همان فضیلت است که لیلة القدر را بر دیگر لیالی و او را آن غنج و دلال و ناز و جمال وكفل سيمين سنگين و چهره نمکین رنگین است که چون خرامان شود و پای بر زمین نهد زمین در زیر پایش جنبش گیرد.

در این حال که قیس را با طبیب بر این منوال مقال می گذشت پدرش بر بسترش حاضر و آن روزگار را ناظر شد بملامتش در سپرد و گفت ای فرزند دلبند از خدای بر جان خویش بترس و چندین غمگین و حزین مباش اگر بر این حال بپائی البته هلاك مي شوى.

قیس گفت:

و في عروة العذرى السامت اسوة *** و عمرو بن عجلان الذي قلت هند

و بی مثل ما ماتابه غير انّنى *** الى اجل لم يأتني وقته بعد

هل الحبّ الا عبرة بعد زفرة *** و حرّ على الاحشاء ليس له برد

و فیض دموع تستهلّ اذا بدا *** لنا علم من ارضكم لم يكن يبدو

در خیمه تا لیلی نشد در پرده تا سلمی نشد *** در حجله تا عذرا نشد گوئی نشد جانم ز تن

ای بسا دلشدگان کوی دلدار و بستگان زلف تا بدار که چون مجنون و لیلی و عروة و عذرا و عمرو و هند در جهان بزیستند و از گداز عشق و آتش شوق بر خویش بريستند تا در پای نگار جان بريختند و بحسرت و ضجرت با تن نزار و بدن رنجور جای در گور گرفتند.

مرا نیز بایشان اقتدائی و بکردار ایشان اکتفائی است چه این مردن عین زیستن و این جان سپردن از بند بلا رستن است.

ص: 100

زنده کدام است بر هوشیار *** آن که بمیرد بسر کوی یار

چون این حال بر قیس دوام گرفت قوم و عشیرت قیس با پدرش اشارت کردند که دختری آفتاب روی با او تزویج نماید شاید بدیدار او از خیال لبنی آسایش گیرد پدرش او را باین امر بخواند قیس در جواب پدر گفت:

لقد خفت ان لا تقنع النفس بعدها *** بشيء من الدنيا و ان كان مقنعا

وازجر عنها النفس اذحيل دونها *** و تأبى اليها النفس الّا تطلعا

دل رهاندن ز دست او مشکل *** جان فشاندن بپای او آسان

ترک جان سهل می توان گفتن *** ترك جانان نمی توان گفتن

پدرش ایشان را از گفتار پسرش خبر گفت گفتند او را بفرمای در طوایف عرب گردش گیرد و دوشیزگان شکر لب را بنگرد شاید نظری بر ماه منظری برگشاید و دلش را دلداری بر باید

ذریح فرزند را بقبول این کار سوگند داد قیس بهر صحرا راه پیما شد تا بقبیله از فزاره برسید و ماه پاره بدید که برقع خز از چهره برگشود و دیداری چون ماه ده چهاری بنمود.

گفت ای جاریه بگوی تا چه نام داری آن ماه گفت لبنی نام من است ، قیس چون این نام بشنید یک باره بیهوش بر روی بیفتاد آن دختر آب بر چهره اش بیفشاند و از حالت او در بیم و خشیت شد و گفت اگر این جوان قیس بن ذریح نباشد مجنون است.

چون قیس افاقت یافت از نام و نشانش بپرسید ، قیس باز نمود آن ماه روی مشك بوى گفت بدانستم که تو قیس هستی لکن ترا بخدای و حق لبنی سوگند می دهم که از طعام ما تناول کنی.

پس طبقی از طعام حاضر ساخت قیس مقداری با انگشت خود بر گرفت و سوار شد در این اثنا برادر همین لبنی که غایب بود بیامد و نشان خفتن گاه ناقه قیس را بدید و از کیفیت بپرسید او را از آن داستان باز گفتند

ص: 101

جوان فزاری بر نشست و راه بر نوشت تا گاهی که قیس را دیگر باره بمنزل خود باز آورد و او را سوگند داد که مدت يك ماه نزد ایشان اقامت کند و با او گفت اگر چه بر من گران است لکن بزودی متابعت میل و هوای ترا می نمایم یعنی خواهرم را با تو تزویج می کنم و همی از حدیث و عقل و روایت و درایت قیس در شگفتی می رفت و در مصاهرت او سخن کرد

قیس گفت ای جوان در مصاهرت و مواصلت با چون توئی بسی رغبت است لكن مرا اشتغالی است که با آن حال هیچ کس را از من سودی نمی رسد

کنایت از این که:

چنان بموی وی آشفته و ببویش مست - که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

جوان فزاری هم چنان غم گساری می نمود و آن سخنان را مکرر می فرمود و اهل قبیله او را نکوهش می کردند و می گفتند سخت بیمناک هستیم که این گفتار و كردار تو موجب ننگ و عار ما گردد و بدشنام اغیار دچار شویم و آن جوان می گفت مرا بخویشتن بگذارید چه در مانند این جوان مردم کرام را رغبت است و هم چنان با قیس سخن می کرد و ابرام و اصرار می نمود تا قیس اجابت کرد و عقد مواصلت و مصاهرت استوار گشت و خواهرش لبنی را با قیس تزویج نمود و گفت کابین او را نيز من از جانب تو می دهم .

قیس گفت ای برادر من سوگند با خدای قوم مرا مال و بضاعت بسیار است و ترا حاجتي بقبول اين تكلف نيست هم اكنون نزديك قوم خود می شوم و مهریه لبنی را بدو حمل می کنم این بگفت و برفت و پدر را بدید و حکایت را بنمود.

ذریح مسرور گشت و کابین عروس را بداد قيس بجماعت فزاریین بازگشت و مهریه را تسلیم و آن نو گل بوستان جمال و تازه نهال باغستان غنج و دلال را همال گشت.

لكن چون دلش بدیگری مشغول و خاطرش به سیم بری مأنوس بود با

ص: 102

نو عروس نظری و بمعاشرت و مصاحبت او گذری نداشت نه بچنان روی و موی دل پذیر روی می نمود و نه بچنان خط و خال استقبال و اقبال داشت و نه بيك حرف او را خطاب می کرد و نه بمباشرتی او را کامیاب می فرمود.

روز و شبی بسیار بر این گونه بپای رفت و هیچ روز و شبش در کنار نیاورد و از آن پس با کسان عروس گفت همی خواهم روزی چند نزد قوم و پیوند شوم ایشان رخصت دادند.

قيس براه مدینه راهسپار شد و او را در مدینه از جماعت انصار دوستی صداقت آثار بود نزد قیس بیامد و او را باز نمود که خبر تزویج قيس بمعشوقه او لبنی رسیده بغم و اندوه اندر شد و گفت همانا قیس مرد غدّار و فریبنده و مکّار است از اقوام من چه جوانان گل عذار که مرا خواستار شدند و من بمحبت او اجابت نکردم لكن هم اکنون ایشان را اجابت می نمایم .

و چنان بود که پدر لبنی از تعرّض قیس با دختر او لبنى به معاوية بن ابی سفیان شکایت برده و معروض داشت که بعد از طلاق از تعرّض خود دست بر نمی دارد .

معاویه به مروان بن الحكم عامل مدینه بنوشت که اگر از آن پس متعرض لبنی شود خونش هدر باشد و پدر لبنی را فرمان کرد تا دختر خود را بمردی که خالد بن حازه نام داشت و با بنی عبد الله بن غطفان نسب می رسانید و بقولی با مردی از آل كثير بن الصلت الكندى حليف قريش تزویج نماید لا جرم لبنی را پدرش با وی تزویج کرد و زنان طایفه در شب زفاف می خواندند:

لبينى زوجها اصبح لاحرّ بواديه *** له فضل على الناس بما بانت تناجيه

و قيس ميّت حيّ صريع في بواكيه *** فلا يبعده و بعد النواعيه

قیس از شنیدن این خبر جزعی سخت بنمود و ناله جان سوز برکشید و اشکی خونین بیارید آن گاه فوراً بر نشست و راه بر سپرد تا بمحله قوم لبنی بیامد زنان قبیله او را ندا کردند که اکنون در این جا چه کنی همانا لبنی را بمنزل شوهرش

ص: 103

انتقال دادند جوانان طایفه نیز بهمین گونه کلمات و عبارات با قیس معارضه و مکالمه نمودند .

قیس جواب ایشان را هیچ نمی گفت تا بخیمه گاه و منزل گاه لبنی بیامد و از مركب خویش فرود شد و همی خود را به آن زمین بمالید و چهره در آن خاك بسود و بگریست و گفت :

الى الله اشكو فقد لبنى كما شكا *** إلى الله فقد الوالدين يتيم

يتيم جفاه الأقربون فجسمه *** تحیل و عهد الوالدين قديم

بكت دارهم من نائهم فتبهللت *** دموعی فايّ الجازعين الوم

امستعبراً يبكى من الشوق و الهوى *** ام آخر يبكى شجوه و یهیم

و بعضی گفته اند این اشعار از قیس نیست و با شعار او مخلوط شده است و در آن هنگام که لبنی را از وطن خودش بجانب شوهرش که در مدینه بود بکوچانیدند و قیس در میان طایفه او مقیم بود این شعر بگفت:

بانت لبيني فهاج القلب من بانا *** و كان ما وعدت مطلا و ليانا

و اخلفتك مني قد كنت تاملها *** فاصبح القلب بعد البين حيرانا

الله يدرى و ما یدری به احد *** ماذا اجمجم من ذكراك احيانا

يا اكمل الناس من فرق الى قدم *** و احسن الناس ذائوب و عريانا

نعم الضجيع بعيد النوم تجلبه *** اليك ممتلثاً نوماً و يقظانا

لا بارك الله فيمن كان يحسبكم *** الأ على العهد حتّى كان ما كانا

حتّى استفقت اخيرا بعد ما نكحت *** كانما كان ذاك القلب حيرانا

قد زارني طيفكم ليلا فارقنى *** قبتّ للشوق اذرى الدمع تهتانا

ان تصرمى الحبل اوتمسى مفارقة *** فالدهر يحدث للانسان الوانا

و ما ارى مثلكم في الناس من بشر *** فقد رأيت به حيّاً و نسوانا

اتفاق در این سال قیس اقامت حج نهاد و روی بخانه خدای آورد و از بدایع اتفاقات لبنی نیز در این سال سفر حج فرمود قیس دیدارش بدیدار لبنی افتاد و زنی

ص: 104

دیگر نیز با او بود مدهوش و مبهوت گشت و بر جای بایستاد.

لبنی براه خود برفت و آن زن را بسلام قیس و پرسش حال او بفرستاد آن زن بیامد و نگران شد که قیس تنها نشسته است و همی انشاد کند و بگرید و بخواند :

و يوم منى اعرضت عنّى فلم اقل *** لحاجة نفس عند لبنى مقالها

و في الياس للنفس المريضة راحة *** اذا النفس رامت خطة لا تنالها

آن زن در خیمه قیس در آمد و او را از لبنی حدیث همی براند قیس نیز سر بزیر داشت و از حالت عشق لبنی با وی می گفت لكن آن زن او را آگاه نمی ساخت که از جانب آن ماه نزد وی بیامده است.

قیس از وی خواهشمند شد که سلام او را به آن دل پذیر برساند آن زن امتناع نمود قیس باین شعر شروع کرد:

اذا طلعت شمس النهار فسلمى *** لحاجة نفس عند لبنى مقالها

بعشر تحيّات اذا الشمس اشرقت *** و عشر اذا اصفرّت و حان رجوعها

و لو ابلغتها جارة قولي اسلمى *** بكت جزعاً و ارفض منها دموعها

و بان الذي تخفى من الوجد في الحشى *** اذا جائها عنّى حديث يروعها

مردمان از اقامت حج فراغت و به اماکن خود انصراف یافتند قیس در طیّ راه بمرضی سخت مبتلا گشت چندان که به مرگ مشرف شد و رسولی از جانب لبنی بپرسش حال و عیادت وی نیامد چه قوم لبنی قیس را بدیدند و از حال او و مقال او بدانستند چون قیس در آن رنجوری تفقدی از آن حوری ندید گفت :

البنى لقد جلت عليك مصيبتى *** غداة غد اذ حلّ ما اتوقع

تمنيننی نیلا و تلويننی قلی *** فنفسى شوقاً كلّ يوم تقطع

و لكن لعمرى قد بكيتك جاهداً *** و ان كان دائي كلّه منك اجمع

صبيحة جاء العائذات يعدنني *** فظلّت علىّ العائدات تفجع

ص: 105

فقائلة جئنا اليه و قد قضى ** و قائلة لا بل تركناه ينزع

چون این اشعار شرر بار را لبنی بشنید هر چه سخت تر بجزع اندر شد و بسیاری بگریست و بر حسب میعادی که بر نهاد شب هنگام بمسکن قیس بیامد و معذرت بجست و گفت زندگی من بوجود توست و بیم دارم که ترا بکشند و من بقای تو را می خواهم و اگر ازین حال خوف ناک نبودم از تو جدائی نداشتم.

پس قیس را وداع کرد و برفت و با قیس خبر آوردند که اهل لبنی با لبنی گفتند قیس از درد عشق مریض است و زود باشد که در این سفر بسفر آن جهانی شود .

لبنی برای این که ایشان را از خود باز دارد و زبان ایشان را بربندد گفت فیس در آن چه می گوید کاذب است و خود را مریض خواند و مرضی ندارد چون این خبر بقيس رسید این شعر را بگفت:

تكاد بلاد الله يا امّ معمر *** بما رحبت يوما علىّ تضيق

تكذبني بالودّ لبنى وليتها *** تكلف منى مثله فتذوق

و لو تعلمين الغيب ايقنت انني *** لكم و الهدايا المشعرات صديق

تتوق اليك النفس ثمّ اردها *** حياء و مثلى بالحياء حقيق

اذود سوام النفس عنك و ماله *** على احد الّا عليك طريق

فانی و ان حاولت صرمی و هجرتی *** عليك من احداث الردى لشقيق

الى آخر ها ، آن گاه قیس نزد قوم و عشیرت خویش بیامد و يك دسته از شتران خود را جدا کرده با پدرش گفت همی خواهم بمدینه شوم و این شتران را بفروشم و برای اهل خود خریدار خواربار شوم.

پدرش بدانست که از این جمله جز بهوای دیدار دلدار و خریداری گیسوی تابدار نیست او را بسی عتاب و خطاب و ازین کار زجر نمود فیس پذیرفتار نشد و شتر خود برگرفت و بمدينه برفت.

در آن اثنا که شتران را در معرض بیع در می آورد شوهر لبنی خریدار يك

ص: 106

نفر شتر گشت و قیس را او و او قیس را نمی شناخت قیس شتر را بشوهر لبنى بفروخت و گفت چون بامداد شد در سرای کثیر بن صلت نزد من بیا و بهایش را بگیر.

گفت چنین کنم و شوهر لبنی نزد لبنی برفت و گفت ناقه از مردی از اهل بادیه خریداری کردم بامدادان برای گرفتن بهای شتر می آید طعامی از بهرش آماده باید داشت

چون بامداد چهره برگشود قیس بدر سرای کثیر بیامد و خادم را آواز داد که آقای خود را بگو اينك صاحب ناقه بر در است لبنی صدای آشنا را بشناخت و سخنی نیاراست کثیر با خادم گفت تا صاحب شتر را بسرای اندر آورد.

قیس بیامد و بنشست لبنی با خادم گفت با این جوان بگو از چه روی ترا آشفته موى و پريده رنگ و روی می نگرم خادم از وی بپرسید

قیس آهی سرد بر کشید و با آن زن گفت حال کسانی که از دوستان جانی مفارقت یابند و مرگ را بر زندگانی برگزینند چنین باشد این بگفت و بگریست لبنی با خادمه گفت باوی بگوی حدیث خود را با ما بگذار.

چون قیس شروع بگذارش حال نمود لینی چون ماه و آفتاب حجاب را بیفکند و خود را بنمود و گفت آن چه گفتی کافی است همانا حکایت تو را می دانیم این سخن بگفت و این آتش در جان او بر افروخت و دیگر باره در پرده اندر شد

قیس از مشاهدت این حال ساعتی مبهوت بماند و سخن نراند آن گاه ناله به گریه بر کشید و از جای برجست و بیرون شد شوهر لبنی او را ندا برکشید و گفت ويحك داستان تو چيست باز شو و بهای ناقه خود را بستان و اگر خواهی بهای شتر را بیشتر می دهیم.

قیس هیچ پاسخ نداد و برفت و سوار شد و راه در سپرد لبنی با شوهر خود گفت ويحك اين مرد قيس بن ذریح است ترا چه بر آن داشت که چنین کردی گفت او را نمی شناختم و قیس در طی راه خود همی بگریست و خویشتن را بر آن کردار

ص: 107

توبیخ نمود و همی ناله بر کشید و از آن پس این شعر بخواند:

اتبكى على لبنى و انت تركتها *** و انت عليها بالملاء انت اقدر

فان تمكن الدنيا بلبنى تقلبت *** علىّ فللدنيا بطون و اظهر

لقد كان فيها للامانة موضع *** و للكفّ مرتاد و للعين منظر

و للحائم العطشان رىّ بريقها *** و للمرح المختال خمر و مسكر

كانّي لها ارجوحة بين احبل *** اذا ذكرة منها على القلب تخطر

ابودرّة نام از اهالی مدینه زنی را که از آن پیش زوجه مردی دیگر از مردم مدینه بود تزویج نمود و آن مرد را ابو بطینه می نامیدند شوهر اول آن زن ابودره را بدید و ضربتی بر وی فرود آورد که دستش را شل گردانید.

ابوالسائب مخزومی وی را بدید و گفت ای ابودرّه ، آیا ابو بطينه بسبب زوجه اش ترا مضروب نمود تا چرا در مدخلش دخول کردی گفت آری گفت گواهی می دهم که آن زن چنان نیست که قیس بن ذریح در حق زوجه ای لبنی گفته است :

لقد كان فيها للامانة موضع *** و للكف مرتاد و للعين منظر

و للحائم العطشان رىّ بريقها *** و للمرح المختال خمر و مسكر

اتفاق این زوجه ابی دره زنی سیاه روی بود و چون سوسکی می نمود بالجمله چون قیس دیگر بار یار را بدید بقوم و عشیرت خویش باز گشت و بر کار و کردار خویش انكار و تأسف ورزید و حالتی سخت بروی دست یافت مردمان وی را نکوهش و از حالش پرسش نمودند

قیس با ایشان خبری نگذاشت و بمرضی سخت دچار شد و مشرف بر مرگ گردید پدرش و جماعتی از خویشاوندانش بدو آمدند و سخنها بگذاشتند و عتاب ها بنمودند و بخدایش سوگند ها دادند.

گفت و يحكم مرا چنان می نگرید که من خود خویشتن را بیمار کرده ام و بعد از یأس امید آسایشی دارم یا اندوه و زاری را اختیار کردم این بلائی است که پدر و مادرم بر من فرود آوردند و مرا در این بلیّت بهلاکت رسانیدند پدرش

ص: 108

همی بگریست و خدای را برای گشایش و آرامش او بخواند پس قیس این شعر را بگفت

لقد عذبتني يا حبّ لبنى *** فقع امّا بموت أو حياة

فانّ الموت اروح من حياة *** تدوم على التباعد و الشتات

و قال الأقربون تعز عنها *** فقلت لهم اذا حانت وفاتي

و از آن طرف چون قیس از آن جا بیرون آمد لبنی رسولی پوشیده بدو بفرستاد و گفت از وی خواستار انشاد اشعار شو و اگر از نسب تو بپرسد بگو خزاعی هستم و چون ترا از اشعار خود بخواند با او بگو از چه روی پس از وی زنی دیگر اختیار کردی تا لبنی نیز بعد از آن کردار تو بدیگر شوی اجابت کند آن چه در جواب تو گويد نيك بخاطر بسپار تا بمن باز رسانی .

رسول برفت و قیس را سلام براند و خویشتن را خزاعی و از مردم شام بخواند و از وی در طلب شعر برآمد قیس این شعر خود را بگفت:

فاقسم ما عمش العيون شوارق *** روائم بوحانيات على سقب

رسول گفت با این حال از چه بعد از وی دیگری را بزناشوئی بسرای آوردی قیس آن خبر را باز نمود و سوگند خورد که چشم او بدیدار آن زن که بیاورده روشن نگشته و اگر او را در میان زنانی دیگر بنگرد نشناسد و دست او باو نرسیده و سخنی باوی نرانده و جامه او را از بدنش دور نداشته است

آن مرد گفت من همسایه لبنی هستم و او را چنان وجدی با تو است که شوهرش آرزو می کند که تو با لبنى نزديك باشی شاید حالت لبنی در مجاورت تو اصلاح یابد .

هر چه می خواهی به لبنی تقدیم کنی بمن بازده تا بدو باز رسانم قیس گفت چون خواهی بکوچی نزد من معاودت جوی آن مرد برفت و هنگام رحيل بيامد قیس گفت با لبنی بگو:

ص: 109

الاحىّ لبنى اليوم ان كنت غاديا *** و المم بها من قبل ان لا تلاقيا

واهد لها منك النصيحه انّها *** قليل و لا تخش الوشاة الادانيا

و قل انّني و الراقصات الى منى *** باجبل جمع ينتظرن المناديا

فان احى او اهلك فلست بزائل *** لكم حافظاً ما بل ريق لسانيا

الى آخر ها ، ابوالفرج تمام این قصیده را مذکور داشته و گوید این قصیده با قصیده مجنون که باین وزن و قافیه می باشد مخلوط می شود و از کثرت تشابه به یک دیگر مشتبه می شود و کمتر کسی در میانه تمیز گذارد

چون مراتب عشق و عاشقی و شعر و شاعری قیس در مدینه اشتهار گرفت و اساتید سرود گران چون غريض و معبد و مالك و غير هم در ابیات عاشقانه او تغنّی نمودند از وضیع و شریف و كوچك و بزرگ وزن و مرد و سیاه و سفید هر کس بشنید بطرب اندر شد و از گرفتاری محزون گردید

چون شوهر لبنی این حال را بدید نزد لبنی بیامد و آن حکایت بگذاشت و بسی عتاب نمود و گفت چندان نام تو را بر زبان ها بیاورند که مرا رسوا گردانیدند

لبنى خشمناك شد و گفت ای مرد سوگند بخداوند من بواسطه رغبت در تو و در اموال تو بزوجیت تو اندر نشدم و امر من بر تو پوشیده نبود و تو می دانستی من پیش از آن که بعقد تو در آیم در حباله نکاح قیس بودم و او را بر طلاق من از روی اکراه مجبور نمودند

قسم بخدای تا گاهی که قیس را خونش را هدر ساختند و گفتند اگر بطایفه و قبیله ما اقبال نماید بقتلش رسانند و بیمناک شدم که در این مخاطر کشته شود ناچار ترا بشوی گرفتم هم اکنون اختیار کار تو با تو است از من مفارقت جوی مرا حاجتی با تو نیست

شوهر خاموش گشت و از جواری مدینه بسرایش همی در آورد تا از آن اشعار قیس برای او تغنی کنند و حالش را اصلاح نمایند لکن ازین جمله جز دوری و متاركت و منازعت حاصل نمی شد و لبنی یک سره می گریست و هر شعری می شنید

ص: 110

بگریه جان سوز و ناله جگر دوز اندر می شد

از موالی بنی زهره زنی بود که او را بریکه می نامیدند از تمامت زن های

آن عصر در ظرافت و کرامت گوی سبقت ربوده بود و از مردم قریش شوهری داشت و آن مرد را دار ضیافتی بود چون رنج قیس بطول انجامید پدرش گفت می دانم شفای نزديك شدن با لبنی است بسوی مدینه کوچ کن.

قيس بمدينه راه بر گرفت تا بمیهمان خانه شوهر بریکه رسید غلامان بریکه چون قیس را بدیدند بخدمتش شتاب کردند تا بارش را فرود آورند قیس گفت این کار نکنید چه من تا بریکه را ملاقات نکنم فرود نیایم چه من از پی حاجتی بدو شدم اگر برای قضای حاجتم موضعی نزد او یافتم نزد شما نزول می نمایم و اگر نه می کوچم .

آن جماعت شتاب گرفتند و بریکه را از وصول قیس خبر گفتند بریکه بدو شد و سلام براند و ترحيب و ترجيب بنمود و گفت هر حاجت داری بر آورده است اکنون فرود آی قیس از مرکب بزیر آمد و با بریکه نزديك شد و گفت آیا حاجت خود را باز نمایم گفت اگر خواهی بفرمای.

گفت من قيس بن ذريح باشم گفت خدایت در زندگی پایندگی و در تقرب نزدیکی دهد همانا در هر وقت و ساعتی یاد تو کنیم و نام تو بریم و تجدید نمائیم .

قیس گفت حاجت من این است که دیدار لبنی را بيك ديدار دیدار نمایم و بهر گونه که شاید دیده بر دیده اش بگشایم گفت این کار بر عهده من است

این وقت قیس شاد و خرم در سرای بریکه فرود شد و از برکه بریکه سيراب و در اریکه بریکه بطعام بريك و تبريك نيك او کامیاب شد و نزد وی اقامت گرفت

بریکه امر او را پوشیده بداشت و از آن پس برای لبنى تقديم هدایای کثيره نمود و ابواب تحيت و تهنیت باز گشود و با قیس گفت این کار از آن کنم تا او را و

ص: 111

شوهرش را با خود انس دهم و بتو مأنوس آورم.

پس آن کار بتكرار نمود و دفعه چند بدیدار آن نگار ارجمند برفت آن گاه با شوهر لبنی گفت با من بگوی آیا تو از شوهر من بهتری گفت نی ، گفت لبنی از من بهتر است گفت نیست .

بریکه گفت پس از چه روی من همی او را زیارت کنم و او بزيارت من نیاید گفت این کار باختیار اوست بریکه نزد لبنی شد و خواستار گشت که قدم در سرای او بگذارد و نیز او را باز نمود که قیس در سرای او جای دارد .

لبنی چون این خبر دریافت هر چه زودتر بسرای بریکه راه بر گرفت چون با قیس ملاقات کردند چندان بگریستند که نزديك بتلف رسیدند آن گاه لبنی از حال او و مجاری روزگار و رنجوری فیس بپرسید .

قیس نیز از وی پرسش نمود آن گاه لبنی گفت از اشعاری که در زمان بیماری خود انشاد کرده باز گوی قیس این شعر را بخواند :

اعالج من نفسى بقايا حشاشة *** على رمق و العائدات تعود

فان ذكرت لبنى هششت لذكرها *** كما هشّ للندى الدرور وليد

اجيب بلبنى من دعانى تجلدا *** و بی زفرات تنجلي و تعود

تعيد الى روحي الحياة و اننى *** بنفسى لو عاينتني لا جود

و تا آخر قصیده را بر خواند این هنگام لبنی بعتاب قیس زبان برگشود تا از چه روی دیگری را تزویج نمود قیس سوگند خورد که هرگز دو دیده اش بدیدار او برخوردار نشده و بدو نزديك نگردیده لبنی تصدیق کرد و قیس گفت :

و لقد اردت الصبر عنك فعاقنى *** علق بقلبي من هواك قديم

يبقى على حدث الزمان و ريبه *** و على جفائك انّه لكريم

فصرمته و صححت و هو بدائه *** شنان بين مصحح و سقيم

و اريته زمنا فعاد بحلمه *** انّ المحبّ عن الحبيب حليم

و آن دو بار صداقت آثار از بامداد تا شام گاه از دیدار یک دیگر شاد خوار

ص: 112

بودند و قیس همی داستان خویش بد و بر نهاد و شکایت روزگار هجران را با بیانی عفيف و حدیثی کریم زبان برگشاد

و چون شب در رسید نوبت مفارقت افتاد و آن مشعل فروزان بكلبه خویش روان گشت و بدو وعده نهاد که بامدادان بگاه بدیدار قیس باز گردد آن یار جانی در آن شب ظلمانی بامید طلوع آن خورشید آمال و آمانی بخوشی و شادمانی زندگانی نمود لكن صبح اميدش گل مراد نشکفید و دیدار یار عزیز ندید چه این خبر در هر معبر سمر گشت و طلوع آن ماه خرگهی در سرای بریکه تذکره مرد و زن شد آن ماه بیندیشید و آن آفتاب در حجاب شد و روی بپوشید و در تفقّد او رسولی نیز نفرستاد.

قيس با دل دردمند و روان نژند این اشعار را بگفت و با خون دل و اشك دیده در رقعه بنوشت و بریکه را بداد و خواستار شد که به دلدار برساند و خود بر نشست و بمعاویه راه بر گرفت :

بنفسى من قلبي له الدهر ذاكر *** و من هو عنّي معرض القلب صابر

و من حبه يزداد عندى جدّة *** و حسبی لديه مخلق العهد دائر

قيس بدرگاه معاویه راه بر سپرد از نخست یزید را بدید و از روزگار خود شکایت بگذاشت و شعری چند در مدیحه اش بخواند یزید بر حال او رقت گرفت و گفت هر چه بخواهی بگو اگر می خواهی بشوهر لبنی بنویسم و بر وی حتم کنم که لبنی را طلاق گوید

قیس گفت اراده این امر را ندارم لکن دوست می دارم که در آن بلاد که لبنی جای دارد اقامت نمایم و خبر او را بدانم و بهمین کار قناعت می کنم بدون این که خون من هدر گردد.

یزید گفت اگر این مسئلت را بدون تحمل زحمت سفر و کوچیدن بسوی ما می نمودی اجابت می کردیم هر کجا می خواهی اقامت جوی و مکتوبی از پدرش معاویه از بهرش بگرفت که بهر کجا خواهد و دوست می دارد بار اقامت بیفکند و

ص: 113

و هیچ کس متعرض او نشود و حكم اهدار خون او را از هر دفتری بسترد

قیس خرم و شادان بشهر و دیار خود بازگشت و از آن طرف مردم فزاره چون خبر او و میل او را با لبنى بدانستند مکتوبی بقیس بفرستادند و او را عتاب نمودند

قیس با رسول گفت با آن جوان یعنی برادر آن دختر که او نیز لبنی نام داشت و چنان که رقم شد قیس او را تزویج کرده بود بگو ای برادر من همانا تو را در خویشتن مغرور نداشتم و بحیله و فریب سخن نراندم و ترا بیاگاهانیدم که من از هر کس بدیگر کسی مشغول هستم اکنون اختیار کار ترا با تو گذاشتم بهر نوع صلاح می دانی چنان کن.

آن جوان بکرامت و بزرگی رفت و شایسته ندید که او را طلاق جوید و در میانه فراق افکند خواهرش در پرده عصمت مدتی بزیست و رنجیده و رنجور بگور جای گرفت

عیاش سعدی گوید خانه نو ساز در ساکن بدیدم و مردی را نگران شدم که بخویشتن مشغول بود و از یک سوی آن منزل نشسته می گریست و با خود سخن می کرد سلام براندم و جواب نیافتم با خود گفتم مردی است که همی خواهد پنهان بماند و از وی روی برتافتم .

بعد از ساعتی صیحه بمن بر زد و گفت و عليك السلام بشتاب بشتاب بسوى من ای صاحب سلام نزد او شدم گفت سوگند با خدای سلام ترا بفهميدم لكن من مردی هستم که عقلی دردمند دارم گاهی از من باز می شود و دیگر باره باز می گردد گفتم باز گوی کیستی

گفت قيس بن ذريح باشم گفتم تو یار لبنی باشی گفت بجان خودم یار او و کشته اویم این سخن بگفت و هر دو چشمش را اشك در سپرد و مانند باران بهاری بیارید گویا دو چشمش دو مشك بود هرگز حسن این قول او را فراموش نکنم:

ص: 114

ابائنة لبنى و لم تقطع المدى *** بوصل ولا صرم فييأس طامع

نهارى نهار الوالهين صبابة *** و ليلى تبنو فيه عنّى المضاجع

ابی الله ان يلقى الرشاد كانّها *** شقايق برق في السماء لوامع

ظبیه حکایت کند که از عبدالله بن مسلم بن جندب شنیدم این شعر قیس را برای شوهرم انشاد نمود:

اذا ذكرت لبني تاوّه و اشتكى *** تاوّه محموم عليه البلابل

يبيت و يضحى تحت ظلّ منية *** به رمق تبكى عليه القبائل

فتيل للبنى صدع الحبّ قلبه *** و في الحبّ شغل للمحبين شاغل

شوهرم صدا بناله و اندوه و تاوّه بر آورد آن گاه روی با ابن جندب کرد و گفت وای بر تو این اشعار را بدین گونه می خوانی گفت پس چگونه بخوانم گفت از چه روی مانند قیس اظهار دریغ و افسوس ننمودی و شکایت نکردی چنان که او کرد

روزی ابن ابی عتیق با قیس بن ذریح گفت گدازنده تر و سوزناک تر شعری که در حق لبنى انشاد نمودی بخوان این شعر را انشاد نمود :

و انّى لا هوى النوم في غير حينه *** لعلّ لقاء في المنام يكون

تحدثني الاحلام انّي اراكم *** فياليت احلام المنام يقين

شهدت بانّي لم احل عن مودّة *** و انّى بكم لو تعلمين ضنين

و انّ فؤادى لايلين الى هوى *** سواکی و ان قالوا بلى سيلين

ابن ابی عتیق گفت ای قیس به اندک چیزی رضا دادی گفت مقدار کوشش اندك همین است عبد الملك بن عبدالعزیز گوید وقتی این اشعار آب دار قیس بن ذریح را برای ابوالسائب مخزومی قرائت کردم:

احبّك اصنافاً من الحبّ لم اجد *** لها مثلا في سائر الناس يوصف

فمنهنّ حبّ للحبيب و رحمة *** بمعرفتي منه بما يتكلّف

و منهن ان لا يعرض الدهر ذكرها *** على القلب الّا كادت النفس تتلف

ص: 115

و حبّ بدا بالجسم و اللون ظاهر *** و حبّ لدى نفسي من الروح الطف

ابو السائب گفت لا جرم سوگند با خدای با وی بخلوص صفا باشم چنان که در غضب او غضبناك و در رضای او راضی می شوم.

ابو السائب مخزومی گوید با عبد الرحمن بن عبد الله بن کثیر در دهلیز سرای کثیر جای داشتیم ناگاه جنازه را بگذرانیدند ابو السائب گفت جنازه همسایه تو ابن کلده است آیا با ما بپای نمی شوی تا بروی نماز بگذاریم.

گفت آری و الله فدای تو شوم پس بپای شدیم تا نزديك سرای اویس رسیدیم بیاد آوردم که جدش لبنی را تزویج نمود و او را بمدینه آورد از نماز بروی منصرف شدم و در سقیفه دار کثیر مراجعت کرد گفتم خدای نکند که من بر وی نماز بگذارم .

کثیر مراجعت کرد و گفت آیا جنابت داشتی؟ گفتم لا و الله گفت آیا بدون وضو بودی گفتم لا و الله ، گفت پس چه بود ترا که از نماز بر وی روی بر تافتی گفتم بیاد آوردم که جدش لبنی را تزویج نمود و در میانه قیس بن ذريح و او جدائی افکند و او از بلادش بکوچید من بر اولاد او نماز نمی گذارم .

خليل بن سعید گوید ببازار مرغ فروشان بگذشتم و نگران شدم که مردمان چنان ازدحام نموده اند چنان که پاره بر گردن پاره سوار همی شوند چون نيك نظر کردم ابو السائب مخزومی را بدیدم که ایستاده است و کلاغی را خریدار است و آن غراب را در گوشه ردای خود گرفته و با غراب گوید قیس بن ذریح با تو می گوید :

الا يا غراب البين قد طرت بالذي *** أحاذر من لبنى فهل انت واقع

از چه روی فرود نیفتادی و همی آن حیوان را باردای خود می زد و کلاغ صیحه بر می کشید مردی با او گفت اصلحك الله این غراب آن غراب نیست ابو السائب گفت می دانم لکن بی گناه می گیرند تا گناه دار بدست افتد

گفته اند چون لبنی این شهر را بشنید سوگند خورد که هیچ غرابی را ننگرد مگر این که بکشد و از آن روز هر وقت کلاغی را خودش با خدمه او یا همسایه او

ص: 116

بدیدند بخریدند و سر بریدند .

روات حکایات در پایان کار قيس و لبنى باختلاف سخن کرده اند بیشتر ایشان گفته اند ایشان در حال مفارقت از یک دیگر بمرده اند

بعضی از ایشان را عقیدت چنان است که قیس قبل از لبنی بمرد و چون خبر به لبنی رسید چندان تأسف و افسوس یافت که وفات کرد و پاره گفته اند لبنی پیش از قیس بدرود نمود و قيس از غم او بمرد .

و از ابو عمر و مدنی حکایت کرده اند که لبنی وفات کرد قیس با جماعتی از کسان خویش با خاطر پریش بیرون شد و با نهایت افسوس بر قبرش بایستاد و گفت:

ماتت لبيني فموتها موتى *** هل تنفعنّ حسرتي على الفوت

و سوف ابكى بكاء مكتئب *** قضى حياة و جسدا على ميت

آن گاه خود را بر روی آن قبر بیفکند و بگریست تا از خویش برفت کسانش بمنزلش حمل کردند لكن هیچ تعقل نمی توانست و از آن درد و رنج یک سره علیل بماند و افاقت نیافت و پاسخ هیچ سخن گوئی را نداد و بعد از سه روز بمرد و در پهلوی گور لبنی مدفون گردید

قحذمی و ابن عایشه و خالد بن جمل حکایت کرده اند که ابن ابی عتیق بخدمت حسنين علیهما السلام و عبد الله بن جعفر شد جماعتی از قریش نیز حضور داشتند با ایشان عرض کرد که مرا بمردی حاجتی است و بیم دارم که مسئول مرا مقبول نگرداند اكنون بجاه و منزلت و مقام و رفعت و اموال و اقبال شما یاری می جویم.

گفتند برای قضای حاجت تو بذل توجه می کنیم پس با ایشان بسوی شوهر لبنی راه بر گرفت چون آن مرد هیمنه قدوم مبارك و حشمت تشریف فرمائی ایشان را نگران شد سخت بزرگ گرفت و بسیار عظیم شمرد.

ایشان گفتند ما با جمعیت خود برای حاجتی که ابن عتیق را است بیامدیم گفت هر گونه حاجتی داشته باشد بر آورده است ابن ابی عتیق گفت آن حاجت را

ص: 117

هر چه باشد از ملك يامال يا اهل وعيال برآورده می داری گفت آری .

گفت لبنی زوجه خود را برای خاطر ایشان و من طلاق بگوی گفت شما را گواه می گیرم که او سه طلاقه است حاضران از وی شرمسار شدند و معذرت خواستند و گفتند سوگند با خدای از حاجت ابن ابی عتیق خبر نداشتیم و اگر می دانستیم این حاجت را می طلبد هرگز از تو خواستار نمی شدیم .

اما ابن عایشه گوید حضرت امام حسن علیه السلام در عوض لبنى يک صد هزار درهم بدو عنایت فرمود و ابن عتيق لبنى را بسوى قيس بن ذریح کوچ داد و نزد او ببود تا مدت عدتش بپای رفت و آن جماعت از پدر لبنی خواستار شدند تا او را با قیس تزویج نمود و لبني در سرای قیس بزیست تا هر دو تن بمردند و قیس این شعر را در مدح ابن ابی عتیق بگفت :

جزى الرحمن أفضل ما يجازى *** على الاحسان خيراً من صديق

فقد جربت اخواني جميعاً *** فما الفيت کابن ابي عتيق

سعى في جمع شملى بعد صدع *** و رأى حدت فيه عن الطريق

و اطفاً لوعة كانت بقلبي *** اغصتني حرارتها بریقی

ابن ابی عتیق گفت ای حبیب من ازین گونه مدیحه امساك نمای چه هیچ کس این شعر را نشنود مگر این که مرا قوّاد می انگارد یعنی از این که گوئی من یار تو را بتو رسانیدم گمان می برند جای کشی کرده ام.

ص: 118

بیان احوال مجنون بنی عامر عاشق لیلی از معاصرین بنی امیه

در جلد اول اغانی مسطور است که نام او بروایت بعضی کسان که نسبش را تصريح و حدیثش را توضیح نموده است قیس است و بقولی مهدی است و صحیح فيس بن الملوح بن مزاحم بن عدى بن ربيعة بن جعدة بن كعب بن ربيعة بن عامر ابن صعصعة است و از دلایلی که نامش قیس بوده است این شعر معشوقه او لیلی است در حق او:

الا ليت شعري و الخطوب كثيرة *** متى رحل قيس مستقل فراجع

وقتی از اصمعی از حال او بپرسیدند گفت مجنون نبوده است لکن در وی سستی و سبکی و نوعی از خفت و جنون بوده است چنان که ابوحية النميرى اين صفت را داشته است

ایوب بن عبایه گوید از تمامت بطون بنی عامر از مجنون پرسش کرده هیچ کس را ندیدم که او را بشناسد.

ابن دأب گوید با مردی از بنی عامر گفتم آیا مجنون را می شناسی و از اشعارش چیزی روایت می کنی گفت آیا از شعر مردم عاقل فراغت یافته ایم که ببایست اشعار مجانین را راوی شویم هما با این جماعت بسیارند

گفتم عموم مجانین را قصد نکرده ام بلکه مجنون بنی عامر شاعر را که از بلای هوا و تیر عشق ناپروا کشته شد خواهم گفت هیهات همانا جماعت بنی عامر را جگرها ازین غلیظتر است که دچار هوا شوند و دل به دلبری بسپرند این اوصاف در این مردم یمانی است که قلوبی ضعیف و عقولی سخیف و سر هایی بی مو دارند لکن مردم نزار ازین بلیت آسوده اند.

ص: 119

ریاضی گوید از اصمعی شنیدم می گفت دو مرد باشند که ما ایشان را جز بنام ایشان نشناخته ایم یکی مجنون بني عامر و دیگر ابن القريه هلالی و این دو تن وجود نداشته اند بلکه روات جمل حکایاتی کرده اند و بنام ایشان انتشار داده اند.

عبد الجبار بن سعید از جدّ خود حکایت کرده است که گفت در میان بنی عامر بگشتم و مجنون را دریافتم و او را حاضر ساختم و از بهر من انشاد ابیات نمود .

مداینی گوید این مجنون که در میان مردمان نامدار است و بشعر و شاعری و عشق لیلی مشهور است قیس بن معاذ از قبیله بنی عامر ثمّ من بني عقيل احد بنى امير بن عامر بن عقیل است

و هم مردی دیگر ازین جماعت بود که او را مهدى بن الملوح از بني جعدة ابن كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعه می خواندند.

ابن الکلبی گوید مرا حدیث کرده اند که داستان مجنون و اشعار او را یکی از جوانان بنی امیه که عاشق دختر عمّ خود شده و مکروه می داشت که عشق او با دختر عمّش آشکار شود وضع نمود پس حدیث مجنون را وضع کرد و آن اشعاری را که مردمان بنام مجنون می خوانند و منتشر شده است بگفت و بدو منسوب داشت .

اصمعی گوید وی قیس بن معاذ نام داشت و بعشق زنی از قوم خود که لیلی نام بودش روز می گذاشت و هشام بن محمّد کلبی گوید نامش قيس بن ملوح است و از آن پیش که دماغش را عشق لیلی بر تابد پدرش ملوح بمرد پس ناقه خود را بر فراز قبرش بکشت و این شعر بگفت:

عقرت على قبر الملوح ناقتي *** بذي السرح لمّا ان جفاه الاقارب

و ابو عبيده گوید نام او بحتر بن الجعد است و بعضی گفته اند اقرع بن معاذ نام داشت و خالد بن كلثوم نام او را مهدى بن الملوح داند و لیلی که معشوقه او بود دختر سعد بن مهدى بن ربيعة بن الحويش بن كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعه است.

ص: 120

اصمعی گوید از مردی اعرابی از بنی عامر بن صعصعه از حال مجنون عامری بپرسیدم گفت از كدام يك ازین جماعت مجانین می پرسی چه گروهی در میان ما که باشند ایشان را مجنون خوانند گفتم از آن مجنون می پرسم که بنام لیلی انشاد اشعار نماید

گفت تمامت ایشان بنام لیلی شعر گویند گفتم از اشعار پاره از ایشان برای من انشاد کن پس این شعر را از مزاحم بن حارث مجنون بخواند :

الا ايّها القلب الذى لجّ هائما *** و ليلا بليلى لم تقطع تمائمه

اقن قد افاق العاشقون و قداني *** لك اليوم ان تلقى طبيباً ملائمه

اجدك لا تنسيك ليلي ملمة *** تلم و لا عهد یطول تقادمه

گفتم از اشعار مجنونی دیگر که از غیر ایشان باشد از بهر من انشاد فرمای پس این شعر را از معاذ بن كليب مجنون بخواند:

الا طال ما لا عبت لیلی و قادنی *** الى اللهو قلب للحسان تبوع

و طال امتراء الشوق عنى كلّما *** ترفت دموعاً تستجد دموع

فقد طال امساكي على الكبد التي *** بها من هوى ليلى الغداة صدوع

گفتم از اشعار دیگری غیر ازین دو تن که مذکور داشتی قرائت کن پس از مهدی بن الملوح قرائت کرد:

لو انّ لك الدنيا و ما عدلت به *** سواها وليلى حائن عنك بينها

لكنت الى ليلى فقيراً و انّما *** يقود اليها ودّ نفسك حينها

این وقت گفتم از اشعار این جماعت مجنون که تا کنون هستند قرائت کن گفت آن چه انشاد کردم از بهر تو کافی است سوگند با خدای در میان این مجانین اشخاصی هستند که با عقلای امروز شما بيك میزان می باشند .

ابن الاعرابی گوید معاذ بن كليب مجنون بود و لیلی را دوست می داشت و مزاحم بن حرث عقیلی نیز در این عشق و عاشقی با معاذ شريك بود و یکی روز برای

ص: 121

مجنون این شعر را بخواند :

كلانا يا معاذ نحبّ ليلي *** بفىّ و فيك من ليلى التراب

شر كتك في هوى من كان حظى *** و حظّك من مودتها العذاب

لقد خبلت فؤادك ثمّ ثنت *** بعقلي فهو مخبول مصاب

در خبر است چون مجنون این شعر را بشنید حالتش بگشت و دماغش دیگرگون گردید و خردش تباهی گرفت و بقولی شبی از هاتفی این اشعار مسطوره را بشنید و سبب جنونش گردید و بعضی گفته اند جوانی از بنی مروان بزنی از قبیله خود عاشق شد و در اوصاف او انشاد اشعار می کرد و بمجنون نسبت می داد و اخباری در این باب بساخت و این شعر را بآن اضافه کرد مردمان نقل کردند و در آن بیفزودند .

بالجمله در وجود مجنون یعنی این مجنون مشخص مشهور عاشق لیلی اختلاف اقوال بسیار است و شعرای هر طبقه و هر زبان احوال او را کتاب ها کرده اند و ازین پیش این بنده حقیر عباس قلی سپهر وزیر تألیفات در ذیل احوال ابي الهذيل علاف در ضمن مجلدات مشكات الادب شرحی مبسوط در باب عشق و ماده آن و اقوال حكما و متکلمین در خدمت یحیی بن خالد برمکی مسطور داشته است

ابو عمر و شیبانی و ابو عبیده گفته اند مجنون بهوای لیلی دختر مهدی بن سعد ابن مهدى بن ربيعة بن الحريش بن كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعه مكناة به امّ مالك كه چهره لاله گون و لبی چون طبر خون داشت راه پیمای کوه و هامون شد در ابتدای طفولیت تیر عشق هر يك در دل آن يك كارگر گشت و در این هنگام هر دو تن راعی مواشی اهل خود بودند و هر دو تن بر این عالم محبت ببودند تا بزرگ شدند این وقت لیلی از مجنون در پرده شد و بر آفتاب رخسار حجاب افکند چنان که مجنون می گوید :

تعلّقت ليلى و هى ذات ذوابة *** و لم يبدللا تراب من ثديها حجم

ص: 122

صغير بن نرعي البهم يا ليت اتنا *** الى اليوم لم تكبي و لم تكبر البهم

ابراهيم بن محمّد شافعی گوید در آن حال که ابن ابی ملیکه مشغول اذان بود شنید که اخضر جدی در سرای عاصی بن وائل دو شعر مذکور را تغنّی می نماید چنان آن صوت و شعر او را دیگرگون ساخت که خواست بگويد حىّ على الصلاة گفت حيّ على اليهم چنان که اهل مکه بشنیدند و بامداد دیگر از اهل مکه معذرت طلبيد.

معروف مكي و جمعی دیگر حکایت کرده اند که سبب تعشق مجنون به لیلی این بود که روزی مجنون بر ناقه راهوار و نجیب سوار و با دو حلّه از حله های ملوک بر زنی از اقوام خود که او را کریمه می نامیدند عبور داد و این وقت جمعی زن برگرد آن زن انجمن بودند و از هر در سخن می کردند لیلی چون آفتاب سماء در میان ایشان بود آن زن ها چون مجنون را بدیدند از جمال و کمال او بشگفتی اندر شدند و خواستار شدند تا فرود آید و با ایشان حدیث در سپارد

مجنون از ناقه بزیر و بحدیث دل پذیر لب برگشود و با غلام خود گفت تا ناقه او را از بهر ایشان بکشت و آن روز با آن زنان کامران بنشست کباب بخوردند و افسانه براندند .

در این حال که بر این حال بودند ناگاه جوانی که بردی اعرابی بر تن داشت و اورا منازل نام بود و میش خود را می راند بر ایشان نمایان گشت چون زن ها او را بدیدند بیک باره روی و دل بدو آوردند و مجنون را باز گذاشتند مجنون از کردار ایشان مغزش بر آشفت و بیرون شد و این اشعار را همی بخواند:

اعقر من جرّا كريمة ناقتي *** و وصلى مفروش لوصل منازل

اذا جاء قمقمن الحلّي و لم اكن *** اذا جئت ارض صوت تلك الخلاخل

متى ما انتضلنا بالسهام نضلته ***و ان نرم رشقاً عندها فهو ناضلى

و چون بامداد دیگر روی نمود مجنون جامه خود بپوشید و بر ناقه دیگر

ص: 123

بر نشست و متعرضاً لهنّ برفت لیلی را نگران شد که مانند خرمن ماه و چشمه هور در پیش گاه سرای خود بنشسته و فتنه ها برخاسته و اين وقت فلم تقدير محبت هر يك را بر جان یک دیگر مرتسم داشته بود و کنیزکی چند بر گرد لیلی بحدیث راندن و افسانه خواندن انجمن بودند

مجنون را پای برجای بماند و بدیدار ایشان بایستاد ایشان از وی خواستار نزول شدند و گفتند هیچ خواهی با کسی که صحبت منازل و غیر منازل او را از مصاحبت تو مشغول ندارد بنشینی

گفت آری سوگند بجان خودم پس فرود شد و بهمان گونه که روز پیش بجای آورده بپای برد لیلی خواست بداند که آیا همان محبت و آتش مودت که از مجنون در جان وی افتاده از وی نیز در دل مجنون جای کرده است .

لا جرم گاهی در میان حدیث مجنون از مجنون روی بر می تافت و با دیگری حکایت می افکند اما از آن جا که تیر عشق لیلی دل مجنون را در هم دوخته و آتش عشق او خرمن عقلش را سوخته بود باین جمله نگران نمی شد

در این حال جوانی از آن طایفه پدیدار گشت لیلی او را بخواند و مدتی دراز پوشیده با وی همراز گشت آن گاه گفت باز شو و بچهره مجنون نظر کرد چهره او را دیگرگون و رویش آشفته بود و کردار لیلی بر وی دشوار افتاد پس لیلی این شعر را بخواند :

كلانا مظهر للناس بغضا *** و كلّ عند صاحبه مكين

تبلغنا العيون بما اردنا *** و في القلبين ثمّ هوى دفين

کنایت از این که اگر ما بر حسب تکلیف روز و تقاضای روزگار اظهار مباینت و مباغضتی می کنیم در جان و دل يكديگر منزل و مأوى داریم و بهوای هم دیگر جان و ران سپرده ایم.

چون مجنون اشارت بدید نعره سخت بر کشید و مغمی علیه بیفتاد و ساعتی بیهوش بماند و آب بر چهره اش بریختند و یک باره تخم محبت هر يك در مزوع خاطر

ص: 124

آن يك كاشته و ثمره آن از چشمه سار عشق و عاشقی برداشته شد و به آن جا پیوست که تیر اندیشه هیچ کس برتر از آن ننشست

ابوالهيتم عقیلی حکایت کرده است که چون نشان عشق مجنون و لیلی در هر کوی و برزن نمایان و افسانه مردمان گشت و اشعار عاشقانه ایشان تذکره مرد و زن گردید مجنون او را خطبه کرد و پنجاه ناقه در صداق او مقرر داشت ورد بن محمّد عقیلی نیز بهوای آن عقیله در مقام خطبه شد و ده شتر با راعی آن بذل نمود کسان لیلی گفتند لیلی در اختیار یکتن از شما مختار داریم هر يك را برگزید بدو تزویج نمائیم آن گاه پوشیده بر لیلی در آمدند و گفتند اگر ورد را اختیار نکنی ترا مثله کنیم مجنون چون بدانست گفت :

الا يا ليل ان ملكت فينا *** خيارك فانظري لمن الخيار

و لا تستبدلي منى دنيا *** و لا بر ما اذا حبّ الفتار

لکن لیلی ناچار ورد را اختیار کرده با نهایت کراهت بحباله نکاح او اندر شد.

عثمان بن عمارة بن خزیم مرّی حکایت کند که بزمین بنی عامر شدم تا مجنون را باز نگرم مرا بر او و محله او راه بنمودند چون برفتم پدرش را نگران شدم که پیری سال خورده و روزگار بر شمرده است برادران مجنون بر پیرامونش فراهم بودند از ایشان از مجنون بپرسیدم جملگی بروی بگریستند.

پدرش گفت سوگند با خدای وی از تمامت برادرانشان نزد من گرامی تر است اکنون عاشق زنی از قوم و عشیرت خود شده است سوگند با خدای آن زن را آن رتبت نبود که مانند وی خواستار او باشد.

و چون امر عشق و عاشقی ایشان از پرده بیرون افتاد پدرش بواسطه این شهرت کراهت داشت که او را با وی تزویج نماید لاجرم با دیگری نکاح بست و آغاز این علقه و عشق از آن شد که پسرم با لیلی و جماعتی از خویشاوندان لیلی چنان که رسم

ص: 125

دیگر جوانان با جوانان است بحدیث بنشسته.

و چون مجنون از تمامت امثال خود بجمال و كمال و ظرافت و روایت اشعار عرب برتری داشت لیلی را مهر او در روان جای گرفت لکن در ظاهر از حدیث او روی بر می تافت و بدیگران می پرداخت و هر دو را دل از مهر آن يك آكنده و روان بمحبت هم دیگر شتابنده بود لیلی برای امتحان او روزی چون خلوت شد دو شعر مذکور را بخواند و از مضامین آن چنان اثری در مجنون حاصل گشت که بیهوش گردید.

و چون بخویش آمد عقلش تباه شد و از آن پس در جامه جز شعار عشق بر تن کند پاره نماید و جز عریان راه نسپارد يك سره خاک ساری و خاک بازی نماید و استخوان در پیرامن خود فراهم سازد و چون نام لیلی برند و حدیث از وی آورند عقل بر وی راه یابد و در يك كلمه خطا نکند و نماز نکند و چون گویند از چه نماز نمی گذاری هیچ جواب نگوید بسیار افتاد که او را حبس کردیم و بند بر نهادیم چنان لب و زبان خود را بدندان می جاید که بر وی بیمناک می شویم و او را رها می کنیم یک سره واله و سرگردان و پریشان و حیران است

هیثم حکایت کرده است که مروان بن الحكم عمر بن عبد الرحمن بن عوف را والى صدقات بني كعب و جز آن نمود عمر مجنون را پیش از آن که جنونش سخت گردد بدید و با او تکلم نمود و اشعارش را بشنید و از کمال و جمال او در عجب شد و خواستار گردید تا با وی در آن سفر رهسپر آید.

مجنون قبول كرد و چون آهنك خروج نمود قوم مجنون نزد عمر آمدند و داستان او را با لیلی باز گفتند و باز نمودند که اهل و کسان لیلی در خدمت سلطان عهد از مجنون شکایت کردند.

سلطان فرمان کرد که اگر از آن پس مجنون به آن طایفه روی کند خونش هدر باشد چون عمر این حدیث بشنید از آن اندیشه باز شد و بفرمود تا شتری چند

ص: 126

بمجنون بدهند امّا مجنون چون از آن حکایت با خبر شد شتران را رد کرده باز گشت و گفت :

رددت قلائص الفرشي لمّا *** بدالي النقض منه للعهود

وراحوا مقصرین و خلفونی *** الى حزن اعالجه شدید

و مأیوس مراجعت کرد و بحال خود باز شد و بر این حال بزيست لكن استيحاش در وی نبود و در اطراف قبيله تنها و برهنه می گشت و هر جامه بپوشیدی پاره کردی و ببازی بودی و بر زمین خط کشیدی و با خاك ملاعبت ورزيدى و با سنك هم آهنگ شدی و هر کسی هر چه از وی بپرسیدی جواب نیافتی و چون دوستدار شدند که سخنی از وی بشنوند و عقل او را باز دانند از لیلی سخن کردند.

این وقت گفتی پدرم و مادرم فدای لیلی باد و عقلش بدماغش باز می شد این وقت او را مخاطب می ساختند و جواب های بس صحیح و اشعار بس فصیح می شنیدند و از ابیاتی که در حق لیلی گفته بود استماع می نمودند

و چون یک سال بر این منوال برگذشت عمر بن عبد الرحمن معزول شد و نوفل ابن مساحق بیامد و در یکی از آن مجامع فرود گشت از میانه مجنون را با تن عریان بخاک بازی نگران شد با یکی از غلامان خود گفت جامه بیاور چون حاضر ساخت یکی از حاضران را گفت این جامه را بر گیر و بر این مرد عریان بپوشان

آن مرد گفت فدای تو شوم آیا این شخص را می شناسی گفت ندانم گفت پسر سیّد و بزرگ قبیله است

سوگند با خدای جامه بر تن نگیرد و از آن چه بینی افزون نپوشد و اگر جامه بر وی بیارایند بر هم پاره کند و اگر لباسی بپذیرفتی پدرش را آن مکنت و بضاعت هست که آن چه بپوشد او را بپوشاند

آن گاه از داستان عشق او با لیلی باز نمود نوفل بن مساحق مجنون را بخواند و از هر طرف سخن براند مجنون تعقل كلمات او را ننمود و به جوابی

ص: 127

لب نگشود .

قوم و عشيرت مجنون گفتند اگر خواستاری جوابی صحیح دریابی نامی از لیلی بر زبان بگذران و جهت مهر او را با او پرسش کن.

این وقت ابن مساحق روى بمجنون آورد و نام لیلی بر گفت و سبب محبت او را برجست چون مجنون نام محبوبه را بشنید مرغ عقلش در آشیان دماغ باز گردید و داستان پرسوز آن عشق جگر دوز را بگذاشت و از آن حکایت شکایت همی کرد و از ابیات عاشقانه خود برخواند

نوفل گفت لطمه محبت ترا باین حالت در افکنده گفت آری و زود باشد که بدشوارتر ازین حال که مرا بینی در افکند

نوفل از آن حال در عجب شد و گفت دوست می داری او را با تو تزویج نمایم گفت آری آیا راهی باین کار تواند بود گفت با من راه برگیر تا ترا به اهل او برم و لیلی را برای تو خطبه کنم و مهری سنگین از بهرش مقرر دارم تا بآن طمع در تو رغبت برند

مجنون گفت آیا خود را فاعل این کار می دانی گفت آری گفت بنگر تا چه می گوئی گفت بر عهده من است که این امر را از بهرت فیصل دهم آن گاه بفرمود تا جامه نفیس بیاوردند و مجنون را بر تن بیاراستند مجنون بپوشید و با کمال صحت و سلامت با وی بکوچید و از هر در از بهرش حدیث براند و انشاد ابیات نمود.

چون طایفه لیلی ازین داستان با خبر شدند با اسلحه جنگ با وى مقابل شدند و گفتند ای پسر مساحق سوگند بخداوند هرگز مجنون بمنازل فرود نتواند آمد اگر چند بمیرد چه سلطان خونش را از بهر ما هدر ساخته پسر مساحق گاهی با آن جماعت روی آورده و گاهی باز گشت مگر در این کار اثری مشهود شود

چون امتناع ایشان را به آن درجه بدید با مجنون گفت باز شو مجنون گفت قسم بخدا بآن چه با من عهد بر نهادی وفا ننمودى .

ص: 128

نوفل گفت بازشدن تو بعد از آن که این قوم از اجابت مسئول تو مرا مأيوس کردند از خونریزی اصلح است مجنون گفت :

ايا ويح من امسى تخلس عقله *** فاصبح مذهوباً به كلّ مذهب

خليا من الخلان الا معذرا *** يضا حكنى من كان يهوى تجبنى

اذا ذكرت ليلى عقلت و راجعت *** روائع عقلى من هوى يتشعب

و قالوا صحيح ما به طيف جنّة *** و لا الهمّ الّا باقراء التكذّب

و شاهد و جدى دمع عينى و حبّها *** برى اللحم عن احناء عظمى و متكبي

تجنبت ليلى ان يلج بك الهوى *** و هيهات كان الحبّ قبل التجنب

الا انّما غادرت يا امّ مالك ** صدی اینما تذهب به الريح يذهب

فلم ار ليلي بعد موقف ساعة *** بخيف منى ترمی جمار المحصب

و يبدى الحصى منها اذا قذفت به *** من البرد اطراف النيتان المخضب

فاصبحت من ليلى الغداة كناظر *** مع الصبح في اعقاب نجم مغرب

هشام بن الکلبی از پدرش حکایت کند که پدر و مادر و قوم و عشيرت مجنون نزد پدر لیلی انجمن شدند و او را موعظت ها کردند و بخدای و صله رحم سوگند دادند و گفتند این مرد یعنی مجنون در این غم هلاک می شود بلکه بواسطه ذهاب عقل و رفتن خرد بقبیح تر وجهی تباه می گردد و تو پدر و مادر و خویشاوندان او را در مصیبت او دردناک می کنی .

اکنون ترا بخدا و پرسش روز جزا سوگند و برشته خویشاوندی قسم می دهیم که لیلی را با او تزویج کن چه لیلی از وی اشرف نیست و تو را بضاعت و مال و مكنت پدر مجنون نباشد پدرش در مهریه لیلی ترا حکم ساخته بلکه اگر خواهی هرچه دارد با تو باز می گذارد.

پدر لیلی این سخنان بشنید و هیچ در وی اثر نکرد و بخدا و بطلاق مادر لیلی قسم خورد که هرگز لیلی را با وی تزویج نخواهد کرد و خویشتن و عشیرت خویشتن

ص: 129

را بكارى كه تا كنون هيچ يك از مردم عرب اقدام نکرده رسوا و دختر خود را مفتضح نمی نماید .

آن جماعت با نهایت یأس و خيبت برفتند پدر لیلی در همان ساعت بمخالفت ایشان کمر بست و لیلی را با مردی از قوم او تزویج و در همان شب بدو تسلیم و آن مرد در همان وقت مهر دوشیزگیش بر گرفت .

چون خبر دلبر بمجنون پیوست یک باره مأیوس شد و خرد و عقلش از مغزش بیرون ناخت مردم قبیله چون این روزگار نا هموار را در مجنون نگران شدند با پدرش گفتند پسر خویش را بخانه خدای بر و خدای عزّ و جلّ را در شفای او بخوان و او را بفرمای تا باستار کعبه در آویزد و از حضرت یزدان مسئلت نماید که او را از زحمت عشق و محبت لیلی آسایش دهد و این محبت را بعداوت مبدّل فرماید شاید خدای تعالی او را ازین بلای بزرگ رستگاری دهد و از رنج عشق برهاند .

پدر مجنون پسر را با خود کوچ داد چون بمنی رسیدند مجنون بشنید که یکی صیحه بر کشد و همی یا لیلی گوید چون مجنون آن نام را که از ازل با رشته عقل و اعصاب حياتش پیوند کرده بودند بشنید چنان ناله از مغز دل بر کشید که حاضران گمان همی بردند که هلاک شد و بیهوش بیفتاد و بر این حال از همه حال و هر خيال جز اندیشه معشوق وحسرت وصال ببود تا صبح گاه با چهره افروخته و خرد بر تافته برخاست و بقرائت این ابیات مشغول گشت:

عرضت على قلبى الغراء فقال لي *** من الان فايأس لا اغرك من صبر

اذا بان من تهوی و اصبح نائیا *** فلا شىء اجدى من حلولك في القبر

وداع دعا اذ نحن بالخيف من منى *** فهيّج اطراب الفؤاد و ما يدرى

دعا باسم ليلى غير ها فكانما *** اطار بليلى طائراً كان في صدرى

دعا باسم ليلى ضلل الله سميه *** و لیلی بارض عنه نازحة قفر

پدرش را حیرت بر حیرت بیفزود و با کمال انزجار گفت ای فرزند دل بند باستار کعبه در آویز و از کردگار عزیز خواستار شو تا مراتع ضمیر ترا از حبّ

ص: 130

لیلی صافی گرداند غافل از این که مجنون کوی عشق را جز آب وصال شفائی و طالب محبوب را جز بوی او دوائی نیست

پس مجنون باستار کعبه در آویخت و عرض کرد بار خدايا «زدني لليلى حبّاً و بها كلفاً و لا تنسي ذكرها أبداً» جان مرا ز محبت لیلی آکنده و عشق او را در درون من پاینده و نام او را تا از نام و ایام نشان است در خاطر من فزاینده و نماینده گردان .

از پس این دعوت که از روی خلوص نیت و صفوت عقیدت بود یک باره آشفته و حیران گردید عقل از سرش برخاست و حفظ و ضبط خویشتن را نتوانست

در هر بیابان با وحوش و طیور راه سپردی و جز از گیاه زمین نخوردی و جز با آهوان پر خط و خال به آب گاه نشدی و نیاشامیدی موی اندامش درازی و از معاشرت آدمیان بی نیازی گرفت که هر چه دید از جنس خود دید و هر گزند که دریافت از پیوند خویش بود.

آهوان و وحشيان باوی انس گرفتند و از وی که از ابناء جنس خویش متنفر گشت تنفر ننمودند و بدین گونه سر گردان بگشت تا بحدود شام پیوست هر وقت عقلش بدماغش باز شد از مردم عرب که بر وی عبور می دادند می پرسید نجد کجاست ؟

می گفتند ترا با نجد چه کار است اکنون در حدود شامی تو کجا و نجد کجا می گفت پس راه نجد را با من باز نمائید .

این وقت بر وی ترحم می کردند و می گفتند اگر خواهی ترا با خود برنشانیم و جامه بر تن بپوشانیم مجنون پذیرفتار نمی گشت و ایشان او را از طریق نجد آگاهی می دادند و مجنون با کمال وجد طريق نجد را می سپرد

ابو مسکین حکایت کند تنی از جوانان ما بیرون شد و همی راه نوشت تا به بئر میمون رسید نا گاه جمعی را بر فراز آن کوهستان ها نگران گردید و چون نظر

ص: 131

کرد جوانی سفید روی و بلند موی در چشمش نمودار آمد که با نهایت نزاری و زردی از همه کس نیکو تر و خوش روی تر بود و آن جماعت بر وی در آویخته بود.

پرسید کیست گفتند قيس ديوانه است اينك پدرش او را با خود بیرون آورده تا بخانه خدای پناه جوید و از قبر رسول خدای صلی الله علیه و آله مسئلت عافیت نماید چه او را روزگاری پدیدار گشته که دوست و دشمن بر وی ترحم نمایند

اما مجنون همی گفت مرا بیرون برید باشد که نسیم نجد را بشنوم پس او را بیرون آوردند و بطرف نجد روی کردند و ما با مشاهدت این حال بیم همی که مجنون خود را از کوه بزیر اندازد

اگر در طلب أجر و ثواب هستی بدو شو و بگو من از نجد همی آیم پس بدو نزديك شدم و آن جماعت روی با او آوردند و گفت ای ابو المهدی این جوان از نجد می آید.

چون نام نجد را بشنید چنان از دل نفس بر زد که گمان بردم جگرش در هم شکافت از آن پس روی با من آورد و از سوز دل و آشوب جان و گداز خاطر و آسیب روان از هر وادى و مكان و كوه و بيابان يك بيك نام آورد و پرسش کرد و من بدو خبر همی دادم و او گریه سوزناک و آتش نشان که دل را چاک می زد بکرد و از آن پس بخواندن این اشعار پرداخت :

الا ليت شعري عن عوارضتي قبا *** لطول الليالي هل تغيرنا يا بعدى

و هل جارتانا بالنيثل الى الحمى *** على عهدنا ام لم تدوما على العهد

و عن علويات الرياح اذا جرت *** بريح الخزامي هل تهب على نجد

و عن اقحوان الرمل ما هو فاعل *** اذا هو اسرى ليلة بثرى جعد

و هل انفضن الدهر افتان لمتى *** على لاحق المتينن مندلق الوحد

و هل اسمعنّ الدهر اصوات هجمة *** تهدّر من نشر خصيب الى وهد

حکایت کرده اند که وقتی مجنون بر شوهر لیلی که در روزی سرما بگرم

ص: 132

کردن خویش بنشسته بود و پسر عمّ وی برای انجام حاجتی در قبیله مجنون بیامده بود مجنون در کنار شوهر لیلی بایستاد و بخواند :

بر بك هل ضممت اليك ليلى *** قبل الضجّ او قبلت فاها

و هل رفت عليك قرون ليلي *** رفيف الاقحوانة في نداها

کنایت از این که امروز هنگام روشنی روز با لیلی مصاحبت ورزیدی و آن ماه دل فروز را در کنار آوردی و لبش ببوسیدی و از عمر خویش برخوردار شدی شوهر لیلی گفت بار خدایا چون مرا سوگند می دهد آری آن چه گفتی بجای آوردم

مجنون چون این جواب بشنید آتش عفتش چنان اشتعال بیافت که با هر دو دستش از آن آتش ها بر گرفت و همی بداشت تا بیهوش بیفتاد و آتش ریزه ها با چندی از گوشت هر دو کفش فرو ریخت و نیز چنان لب خود را از حسرت بگزید که پاره کرد .

شوهر لیلی چون این حال را بدید از کردار خویش اندوهناك و از رفتار مجنون متعجب گردید

سید نعمت الله جزایری در کتاب انوار نعمانیه بعد از نگارش این حکایت روایت می کند که وقتی مردی درست گوی با من حدیث کرد که وقتی در سفری بطایفه بنی عذره بگذشتم و در خیمه فرود شدم جوانی نيك روى بديدم كه نشان وجد و عشق در وی نمایان و در نزاری چون هلال بود و آتشی در زیر دیگ دانی می افروخت و شعری چند بتکرار می خواند و اشك ديده اش بر عارضش چون ژاله بر لاله می ریخت این چند شعر از آن جمله بخاطرم محفوظ شد:

فلاعتك لي صبر و لا عنك حيلة *** و لا عنك لي بدّ و لا عنك مهرب

ولی الف باب قد عرفت طريقها *** و لكن بلا قلب إلى أين أذهب

فلو كان لي قلبان عشت بواحد *** و افردت قلباً في هواك يعذّب

نه در فراقت نیروی شکیبائی و نه در وصالت چاره و توانائی است

ص: 133

هزار باب و هزار گریز گاه دیگر هست که راهش را می دانم و طریقش را می شناسم.

ای دریغ كه يك دل داشتم و در کویت گذاشتم اکنون بی دل بکدام کوی منزل گیرم اگر دو دل داشتم توانستم با یکی زندگی کنم و آن دیگر را در آتش سودای تو معذب دارم .

چون این حال و این اشعار بدیدم از چگونگی آن جوان پرسیدم گفتند در عشق کنیزکی ماه روی که تو در خیمه او جای داری دچار است و این ماه روی چند سال از وی در سحاب حجاب مستور است چون این داستان بشنیدم به آن سرای باز شدم و از گداز اشتیاق آن جوان بآن پری روی سیمین سال ساق باز گفتم .

گفت وی پسرعمّ من است، گفتم مهر جهان آرای همانا برای هر میهمانی حرمتی است ترا بخدای سوگند می دهم که در همین روز چهره نازنین باین جوان غمین باز گشائی و دیدارش را بدیدارت روشن داری

گفت صلاح حال او این است که مرا ننگرد می گوید گمان بردم که این ابا و امتناع از روی ناز و عشوه است پس یک سره او را سوگند داده و درخواست کردم تا با حالت کراهت اظهار قبول نمود.

گفتم پدرم و مادرم فدای تو بادم هم امروز وعده خود را وفا کن گفت از پیش روى من راه بر گیر که من از دنبال تو بدان سوی می پویم

پس نزد آن جوان مستمند شتاب گرفتم و گفتم بشارت باد ترا که هم اکنون بدیدار آن کس که مقصود تو است می رسی، در اثنای این سخن آن ماه ز من از پرده خویشتن چون سرو و یاسمن خرامان و دامن کشان نمایان شد اما نسیم بوزید و غبار موزه اش را ساتر دیدارش کرد با آن جوان گفتم اينك ماه تابان می رسد .

چون آن غبار را دیدار کرد نعره بر کشید و از روی بر آن آتش تافته بیفتاد او را بر گرفتم و آتش چهره و سینه اش را بسوخته بود آن ماه خرگهی با هزاران

ص: 134

ناز و کبر چون سرو سهی باز شد و همی گفت کسی که طاقت ندارد غبار کفش ما را مشاهدت نماید چگونه توانائی دارد که جمال ما را بنگرد

حکایت کرده اند که اهل و کسان مجنون چون او را بآن حال تباهى و هلاك نگریستند از آن پیش که حالت وحشت گیرد او را با خود بوادی القری کوچ دادند تا مگر از آن حال سخت منوال نجات بخشند

در طیّ طریق بدو کوه نعمان که جبلی نعمان خوانند بگذشتند یکی از جوانان قبیله با مجنون گفت اينك جبلی نعمان است چون آفتاب چهره لیلی و گوهر جمال او گاهی بر آن کوه می درخشید و منزل می گزید مجنون را دل در هوای یار بی تاب شد و گفت کدام باد از جانب دو کوه می وزد .

گفتند نسیم صبا در مسا و صباح قوت افزای ارواح است گفت قسم بخداوند ازین موضع بدیگر جای نشوم تا باد صبا وزیدن گیرد پس در آن جا بماند و آن جماعت برفتند و چندی نفوس خویش را از فرسایش راه آسایش دادند و باز شدند و سه روز با مجنون در آن موضع بپائیدند تا باد صبا بوزید و مجنون بوزایش باد شاد گشت و با ایشان راه بر گرفت و این شعر بخوان:

ایا جبلي نعمان بالله خليا *** نسيم الصبا يخلص الى نسيمها

اجد برد ها او تشف منى حرارة *** على كبد لم يبق الّا صميمها

فان الصبا ريح اذا ما تنسمت *** على نفس محزون تجلّت همومها

و ازین پیش در کتاب احوال حضرت باقر علیه السلام در ذیل تعداد ریاح اربعه بدو شعر اول اشارت شد.

در خبر است که چون عشیرت مجنون از عشرت او با لیلی مأیوس شدند و بدانستند در ازل نصیب او عشق و حرمان و محبت و هجران است و پدر لیلی دوشیزه خود را با وی تزویج نمی کند و این درد را از دل او بر نمی گیرد مادرش که چنین ماهی بزاد بر وی ترحم نمی نماید دلش که منبع چنین عشق و معدن چنین محبت گشت چشم از آن درّ مکنون و لؤلؤ مخزون نمی پوشاند سینه اش که بنار عشق سوزناك

ص: 135

گردیده از آب صبوری چاره نمی جوید متحیّر و بیچاره ماندند .

مجنون که جانش در هوای جانان می شتافت رشته صبوریش پاره و بالش پر قويش سنگ خاره گشت یک سره در طلب دیدار دل دار بمنازل و دیار آن قبیله می تاخت تا مگر دیده بر دیدارش روشن و خاطر بجمالش گلشن دارد کسان لیلی این شکایت بصاحب امر و امارت بردند

سلطان خون مجنون را مباح ساخت دیگران این داستان با مجنون در میان نهادند آن دیوانه کوی عشق را ازین حادثه هیچ بیم و اندیشه فرو نسپرد و گفت کشته شدن برای من راحتی بزرگ است کاش مرا بکشند .

چون اهل قبیله این حال را بدانستند و معلوم ساختند مجنون همواره در هوای آن چهره لاله گون کوه و هامون می سپارد تا هر وقت آن جماعت غفلتی نمایند بدیار ایشان در آید و دل دار را در کنار آورد از اماکن خود متفرق شدند و بمساكن بعیده جای گرفتند .

مجنون دل خسته شبانگاهی بهوای آن ماه بمنازل ایشان بیامد و از مکانی بلند نگران شد و آن دیار را از دل دار و مراحل را از مراحل و مراتب را از محافل خالی وزحی نكند تذكره جز سنگ مراجل سخت پریشان و بی جان گشت و بآهنك منزل لیلی که در آن جا بیتونه می نمود برفت و سینه خود را بر آن خاک بچسبانید و هر دو گونه خود را بر آن زمین بسود اشك از چهره فرو ریخت و با جان و دل در آویخت و این شعر بخواند:

ايا حرجات الحيّ حين تحمّلوا *** بذى سلم لا جاد كنّ ربيع

و خيماتك اللائي بمنعرج اللوى *** بليس بلا لم تبلهنّ ربوع

الى آخر ها ، خالد بن جمیل و خالد بن کلثوم در اخباری که در این مقام ساخته اند نوشته اند که از آن پیش که مغز مجنون از آتش عشق چهره آتشین لیلی آشفتگی رسد لیلی با مجنون وعده نهاد که شبی در حال فرصتی مجنون را از زیارت

ص: 136

جمال خویش دیگرگون سازد.

مجنون مدتی باین وعده بنشست و اثری از دلبر نیافت و همی در وفای بوعده بدو بر نگاشت لیلی او را همی وعده داد و بتسويف بگذرانید.

مجنون یکی روز بآن سوی روی کرد و در این هنگام قبیله لیلی بجای مانده بودند پس با جماعتی از زنان که خویشان لیلی بودند در حجره که از لیلی بود بنشست چنان که لیلی نیز کلام او را می شنید پس مدتی با آن ها صحبت کرد و حدیث راند.

آن گاه گفت آیا مایل نیستید که از آن اشعار که در این ایام گفته ام از بهر شما انشاد نمایم گفتند مشتاقیم پس این شعر بخواند:

يا للرجال لهم بات يعرونى *** مستطرف و قديم كاد يبليني

من عاذرى من غريم غير ذى عسر *** ياتي فيمطلنی دینی و یلوینی

لا يبعد النقد من حق فينكره *** و لا يحدثنى ان سوف يقضيني

و ما كشکری شکر او يوافقني *** و لا مناى سواه لو يوافيني

اطعته و عصيت الناس كلّهم *** في امره و هواه و هو يعصيني

آن زنان گفتند این غریم که یاد کرده با تو بانصاف نرفته است این بگفتند و همی بخندیدند و مجنون آن بدید و همی بگریست و لیلی جمله را بشنید و از جماعت شرم سار گردید و چندان دل سختش در حق مجنون وقت گرفت كه اشك از هر دو نرگس شهلا بر چهره ماه سیما فرو بارید و برخاست بخانه خود اندر شد و مجنون براه خویش بازگشت

حکایت کرده اند که مجنون را دو تن پسر عمّ بود که گاه بگاه بهوای او بیامدند و با وی از هر ره گذر حدیث راندند و او را تسلیت گفتند و بمؤانست پرداختند

روزی در آن حال که هر دو تن بنشسته بودند مجنون بر فراز سر ایشان توقف

ص: 137

نمود با او گفتند یا ابا المهدی آیا نمی نشینی گفت نمی نشینم بلکه بمنزل ليلى راه می سپارم و خاک آستان او را می بوسم و می بویم و براثر او نظر می دوزم و آتش سینه خود را چندی فرو می نشانم .

گفتند ما هم با تو راه می سپاریم گفت احسانی کریم و کرمی عمیم است پس هر دو تن با مجنون بكوی لیلی روی نهادند و همی راه نوشتند تا بسرای لیلی رسیدند

مجنون مدتی دراز ببوی دلدار دل نواز توقف کرد و آثار یار و نشان دیار آن گل عذار را می جست و می گریست و بهر موضع می ایستاد و هر دو دیده را سیلاب خون کرده بیاد آن نو گل بوستان حسن و دل ربایی این شعر می خواند:

يا صاحبي المّابي بمنزلة *** قد مرّحين عليها ايماحين

الى آخر ها، ابو ثمامه جعدی گوید جز قیس بن ملوح در میان ما مجنونی شناخته نیست و از آن پیش که خردش تباهی گیرد با او گفتم از غریب ترین حالی که در عشق با لیلی ترا دریافت با من حدیث کن

گفت شبی بیرون از هنگام جمعی میهمان بر ما ورود کردند و خورش نداشتیم پدرم با من فرمان کرد که بسرای پدر لیلی شوم و از وی مقداری روغن و امثال آن بخواهم من بكنار خيمه او برفتم و صیحۀ بر زدم گفت چه می خواهی گفتم در این دل شب دو نفر میهمان بما رسیده و خورش طعام نداریم پدرم بخدمت تو فرستاد تا بما باز دهی

گفت ای لیلی برخیز و اين مشك روغن را بر گير و ظرف او را پر کن لیلی آن مشك را بیاورد و قدحی چوبین با من بود لیلی در مشك بر گشاد و در ظرف من همی بریخت و ما بهوای یك دیگر متحيّر و بحديث مشغول بودیم و قدح از روغن پر شد و من و او هیچ نیافتیم و چندان روغن فرو ریخت که پای ما در روغن جای گرفت.

و شب دیگر در طلب نار بخیمه آن پری روی آتش عذار بیامدم و بردی برتن

ص: 138

داشتم و لیلی پاره آتشی در میان پاره کهنه بیاورد و بمن بداد .

آن گاه بحدیث بایستادیم و از شعله دیدار آتشینش از آن آتش بی خبر ماندم و چون آن پاره بسوخت از آن برد که بر تن داشتم مقداری برکندم و آتش را در آن بنهادم و حدیث براندیم تا آن قطعه نیز بسوخت و قطعه دیگر بریدم و آتش را در آن جای دادم تا آن پاره نیز بسوخت و هم چنان از برد خود پاره دیگر بر گرفتم چندان که از کثرت شوق و میل از تمامت آن برد جز ساتر عورت نماند و من هیچ تعقل نکردم و این شعر را بخواندم:

امستقبلى نفح الصبا ثمّ شائقي *** يتبرّد ثنايا يا امّ حسان شائق

حکایت کرده اند که چون مجنون را در عشق لیلی عقل بگشت و خرد تباهی گرفت و دهان از طعام و شراب بربست مادرش از بیچارگی نزد آن ماه خانگی شد و گفت دانسته باش که قیس در محبت و عشق تو از عقل بیگانه شد و خوراک از وی دوری گرفته اگر کرمی فرمائی و بسوی او گذری نمائی شاید ازین بلیت برهد و عقلش بمغزش باز شود

لیلی گفت این کار در روز روشن ممکن نیست چه اگر قوم من ماه را با آفتاب بنگرند بقصدش بر آیند و بمحاق خسوفش تاريك سازند لكن شب هنگام سرایش را از پرتو دیدار خويش رشك منبع چشمه آفتاب و مرکز ماه گردون تاب گردانم .

پس شبی چون ماه شب چهار ده بدیدار مجنون برفت و گفت ای قیس همانا مادرت را گمان چنان است که تو بعشق روی من مجنون شدی و از خوردن و آشامیدن دور ماندی از خدای بترس و جان خود را تباه مساز مجنون بگریست و این شعر را بخواند:

قالت جئنت على ايش فقلت لها *** الحب اعظم مما بالمجانين

الحب ليس يفيق الدهر صاحبه *** و انّما يصرع المجنون في الحين

این وقت لیلی نیز بگریه در آمد و ناله مجنون در دل سنگینش رخنه افکند

ص: 139

و از چشمش اشك فرو ریخت و همی با هم دیگر صحبت کردند و حدیث راندند تا هنگامی که روشنائی روز نمودار شد این وقت با مجنون وداع کرده بازگشت و این آخر عهد مجنون بود با لیلی .

قحذمی گوید چون مجنون این شعر را بگفت:

قضاها لغيرى و ابتلاني بحبّها *** فهلا بشيء غير ليلى ابتلانيا

عقلش از مغزش برفت ابن عايشه گوید مجنون را بسبب این شعر او مجنون گفتند:

ما بال قلبك يا مجنون قد خلعا *** في حبّ من لا ترى في نيله طمعا

الحبّ و الودّ ينطا بالفؤاد لها *** فاصبحا في فؤادى ثابتين معا

اصمعی گوید مجنون بحسب طبیعت جنون نداشت بلکه عشق او را مجنون کرد و این شعر را از وی بخواند :

يسمونني المجنون حين يرونني *** نعم بي من ليلى الغداة جنون

ليالي يزها بی شباب و شدة *** و اذبى من خفض المعيشه لين

ابو عبیده گوید معشوقه مجنون بنی عامر که عقل او را از سرش برتافت ليلى بنت مهدى بن سعد بن مهدى بن الحريش مكناة بامّ مالك بود و مجنون كنيت او را در این شعر خود یاد کرده:

تكاد بلاد الله يا امّ مالك *** بما رحبت يوماً على تضيق

و نیز در ابیات دیگر یاد کرده است رباح عامری گوید آغاز عشق و علاقه مجنون با لیلی چنان بود که لیلی را فراوان نام بردی و یاد کرد و شب ها نزد او شدی و عرب از ملاقات دوشیزگان با پسران خورد سال انکار نمی ورزیدند لکن چون کسان لیلی از عشق مجنون خبر یافتند مجنون را از ملاقات لیلی منع کردند.

ازین روی مجنون را عقل تباه شد و طایفه مجنون از کار او مأیوس گردیدند و نزد او فراهم شده زبان بملامت و سرزنش او دراز کردند و گفتند سوگند با خدای

ص: 140

این کردار و اقوال تو از وصال لیلی محروم می دارد و پدر و مادرش هرگز رضا نمی دهند که با چنین حال دختر خود را با تو همال گردانند.

اگر چندی از یاد او بیرون شوی و نامش را بر زبان نیاوری امیدوار هستیم که ایشان را تسلی و سکونی دست دهد مجنون چون این سخنان را بشنید و آن نصایح را بدانست بگریست و گفت :

فوا كبدا من حبّ من لا يحبني *** و من زفرات ما لهنّ فناء

اريتك ان لم اعطك الحبّ عن يد *** و لم يك عندى اذا بيت اباء

اتاركني للموت أنت فميت *** و ما للنفوس الخائفات بقاء

آن گاه روی بآن قوم کرد و گفت این درد که بجان من اندر است آسان نتوان شمرد و این آتش که در سینه من فروزان است مختصر نتوان گرفت این ملامت فرو گذارید و زبان از نکوهش من بر بندید من گوش استماع ندارم لمن يقول به سخن هیچ کس اطاعت نکنم و نصیحت هیچ کس را بگوش نسپارم زیرا جائی دلم برفت که حیران شود عقول آن کس را که دل بکند دلبندی در بند و خاطر بهوای نگاری پیوند است عاقل نشود بهیچ بندی .

از رباح بن حبیب العامری از چگونگی حال و عشق مجنون و لیلی پرسش نمودند

گفت لیلی دختری از قبیله بنى الحريش و بنت مهدى بن سعيد بن مهدی بن ربيعة بن الحريش بود در تمامت زنان جهان هیچ زنی را آن چهره زیبا و اندام دلارا و جسم لطيف و عنصر شريف و كمال ظرافت و عقل و ادب و ملاحت دیدار و حلاوت گفتار و مناعت رفتار نبود.

مجنون را دل بمحادثت و محاورت زبان شیفته و خاطر بملاقات ایشان فریفته بود چون از مخائل و شمائل آن نو گل بوستان ملاحت در خدمتش باز گفتند خاطرش بزیارتش بشیفت و دلش بمهرش بجنبید و مهیای ملاقات او گردید.

بهترین جامه های خود بر آن بیاراست و نیکوترین معطرات استعمال کرد و

ص: 141

خویشتن را چنان که باید آراسته ساخت و بر شتری بس کریم و رحلى بس نیكو بر نشست و شمشیر خود را بحمايل بربست و بخدمت یار ناز پرور بیامد

سلام براند و جواب بشنید و در خدمت دل دار بنشست و مدتی با یک دیگر صحبت کردند و چندان که توانستند بر ناز دلدار و درازی صحبت بیفزودند و هر يك بآن يك نگران و از جمال و کمال یک دیگر در عجب بودند و بر این گونه آن روز را بشامگاه رسانیدند

این وقت مجنون با کمال حسرت باهل و عشیرت خویش باز شد و آن شب را از شوق دیدار یار هر ساعتی سالی بر شمرد و بامدادان بگاه بملاقات آن ماه برفت و در خدمتش ببود تا تاریکی شب چون زلف یار نمودار شد.

ناچار دل بر مفارقت بر نهاد و با حالی فکار بمكان خویش باز شد و آن شب را مطول تر از موی دل دار بپایان آورد هر چند بکوشید مگر خوابی بچشمش اندر شود نشد و بخواندن این ابیات مشغول شد :

نهاری نهار الناس حتى اذا بدا *** لى الليل هزتني اليك المضاجع

اقضى نهارى بالحديث و بالمني *** و يجمعني و الهمّ بالليل جامع

لقد ثبتت في القلب منك محبّة *** كما ثبتت في الراحتين الاصابع

و بزیارت لیلی مداومت و از غیر از او متارکت ورزید و همه روز از اوّل آفتاب تا شامگاه با آن ماه بنشست و از هر در حدیث بگذاشت و در تاریکی شب بازگشت تا چنان افتاد که نوبت رنج و زحمت فرا رسید و یکی روز به آهنك زيارت یار نازنین بیرون آمد.

چون بمنزل يار نزديك شد کنیزکی ترش روی با وی باز خورد مجنون را آن دیدار نا گوار گشت و تطيّر نمود و بانشاء این شعر شروع کرد :

و كيف یرجي وصل ليلي و قد جزی *** بجدّ القوى و الوصل اعسر حاسر

صديع العصا صعب المرام اذا انتحى *** لوصل امرء جذت عليه الاواصر

ص: 142

پس از آن بامدادی دیگر بخدمت یار رهسپار گشت و با وی بحدیث لب گشود و از جاریه و تطيّر خود باز نمود و از شکستن عهد و پیمان او سخت بگریست لیلی از تنگ شكر لب گشاد و سوگند خورد که هرگز عهد خود را نمی شکنم و دل بیاری دیگر نمی سپارم و اگر خدا بخواهد جز تو دیگری را نخواهم.

مجنون خرم گشت و بقیه آن روز را با وی بپایان برد و لیلی نیز یک باره شیفته شمائل مجنون شد و بر این گونه همه روز با هم بنشستند و خوش بگفتند و معاشرت کردند تا یکی روز بعادت روز های دیگر مجنون نزد او آمد و با وی بحدیث روی کرد.

لیلی محض این که مجنون را در بادیه عشق امتحان و اختبار فرماید از وی روی برتافت و با دیگری بحدیث پرداخت چون مجنون این حال را نگران شد چندان جزع نمود که از چهره اش نمودار شد

چون لیلی بر حال او بيمناك گشت خرم و خرسند روی با مجنون آورد و برای تسلیت و اطلاع او این شعر را قرائت فرمود :

كلانا مظهر للناس بغضاً *** و كلّ عند صاحبه مكين

و ازین پیش باین شعر و شعر دوم اشارت شد مجنون از شنیدن این شعر مسرور شد و بدانست که لیلی نیز با وی مهر و عطوفتی کامل دارد.

لیلی با مجنون گفت ازین کار و کردار امتحان ترا جستم و گر نه آن مهر و عشق که در دل من از تو اندر است افزون از آن باشد که بدل تو اندر جای گرفته است .

اکنون با خدای عهد می کنم که تا زنده ام جز با تو با هیچ کس مجالست نورزم و اندیشه جز تو در دل نسپارم مگر این که مکروهاً اتفاقی بیفتد و چون از هم دیگر جدا شدند مجنون را آن سرور خاطر و روشنی دیده حاصل گشت که هیچ کس را نبود و این بیت را بخواند:

ص: 143

اظنّ هواها تاركي بمضلة *** من الارض لا مال لدى و لا أهل

و لا احد افضى اليه وصيّتى *** و لا صاحب الا المطية و الرحل

از عتبی حکایت کرده اند که گفت مجنون و لیلی در اوان کودکی در دامنه کوهی که التوباد نام داشت مشغول گوسفند چرانی بودند و چون کار ایشان بعشق و عاشقى کشید و عقل از مغز مجنون بیرون دوید و از حالت انس بوحشت انجامید یک سره بآن کوه شدی و در آن جا اقامت ورزیدی .

و چون آن روزگاران خرم را که با لیلی در گردش آن کوه بیاد آوردی چنان جزع ناك و وحشت آمیز شدی که سرگشته و حیران کرد بیابان بر آمدی و ندانستی بکدام زمین در و بکدام راه اندر است

هم چنان راه کوه و هامون بنوشتی و جاده عقل و سلامت و پیش آمد عاقبت را بهشتی بناگاه بناکامی بنواحی شام افتادی و چون چندی عقلش بجای باز شدی شهر و دیاری را نگران شدی که هرگز ندیدی و نشناختی و با مردمانی که ایشان را ملاقات کردی گفتی پدرم و مادرم بفدای شما باز گوئيد التوباد از زمین بنی عامر بکجا اندر است

با کمال عجب گفتند تو کجائی و زمین بنی عامر کجاست همانا بحدود شامی فلان ستاره را راه نمای خود بساز و بدان سوی که گوئی راه بسپار .

مجنون بهوای شهر بند عشق دنبال آن ستاره را بگرفت و برفت تا گاهی که بزمين يمن پيوست ملک و دیاری که هیچش آشنائی نبود بدید و مردمی را که سابقه الفت و لاحقه معرفت نداشت نگران گردید هوای دیار دلدار مغزش را بیدار ساخت و از التوباد و اراضی بنی عامر بپرسید

آن جماعت با نهایت حیرت گفتند تو کجا و زمین بنی عامر کجا فلان و فلان ستاره را نگران و بهوای آن به زمین بنی عامر روان باش .

مجنون جگر خون بدان حال و روز شب و روز کوه و هامون بنوشت تا به التوباد رسید و چون زمین معشوق را بدید این شعر بگفت

ص: 144

و اجهشت للتوباد حين رأيته *** و كبّر للرحمن حين رآني

و اذرفت دمع العين لمّا عرفته *** و نادی باعلى صوته فدعاني

فقلت له قد كان حولك حبرة *** و عهدى بذاك الصرم منذ زمان

فقال مضوا و استودعونی بلادهم *** و من ذا الذي يبقى على الحدثان

و اني لا بكى اليوم من حذرى غدا *** فراقك و الحيان مجتمعان

سجالا و بهتانا و وبلا وديمة *** و محا و تسجاما و تنهملان

از روی یار خرگهی ایوان همی بینم تهی *** وز قد آن سرو سهی خالی همی بینم چمن

جائی که بودی دلستان با دوستان در بوستان *** شد گرك و رو به رامکان شد گور و کرکس را وطن

بر جای رطل و جام می گوران نهادستند پی *** بر جای چنگ و نای و نی آواز زاغست و زغن

هارون بن موسی می گوید با عریر بن طلحه مخزومی گفتم اشعر مردمان از آن جماعت که در منی و مکه و عرفات شعر گفته اند کیست گفت جماعت قرشیون و همانا مجنون این شعر را سخت نیکو گفته است:

وداع دعا اذ نحن بالخيف من منى *** فهيّج احزان الفؤاد و ما يدرى

دعا باسم ليلى غيرها فكانّما *** اطار بليلى طائراً كان في صدرى

باوی گفتم آیا جز این شعر که قرائت کردی شعری از مجنون روایت می کنی گفت آری و مرا بر خواند:

اما و الذي ارسى ثبيرا مكانه *** عليه السحاب فوقه يتنصب

و ما سلك الموماة من كلّ جسرة *** طليح كجفن السيف تهوى فتركب

لقد عشت من ليلى زمانا احبها *** اخا الموت اذ بعض المحبين يكذب

حماد گوید کنیت لیلی امّ عمرو است و باین شعر مجنون استشهاد نماید:

ابي القلب الّا حبّه عامرية *** لها كنية عمرو و ليس لها عمرو

ص: 145

تكاد يدى تندى اذا ما لمسّها *** و ينبت في اطرافها الورق الخضر

و این اشعار را مبرّد از مجنون روایت کرده است:

واحبس عنك النفس و النفس صبّة *** بذكراك و الممشى اليك قريب

مخافة ان تسعى الوشاة بظنّة *** و احرسكم ان يستريب مريب

فقد جعلت نفسى و انت اجترمته *** و كنت اعزّ الناس عنك تطيب

فلوشئت لم اغضب عليك و لم يزل *** لك الدهر منّى ما حييت نصيب

اما و الذي يبلى السرائر كلّها *** و يعلم ما تبدى به و تغيب

لقد كنت ممن يصطفى الناس خلّة *** لها دون خلّان الصفا حجوب

از ابوالحسن السيفاء حکایت کرده اند که گفت در آن حال که من و دوستی از من از طایفه قريش شب هنگام در بلاط راه می سپردیم ناگاه جمعی زنان آفتاب روی را در فروغ ماه سایه افکن دیدیم از یکی از ایشان شنیدم که همی گفت آیا وی همان است زنی دیگر که با وی گام سپر بود گفت آری سوگند با خدای وی همان است پس آن زن بمن نزديك شد و گفت ای مرد سال شمرده با این جوان که با تو است بگو :

ليست لياليك في خاخ بعائدة *** كما عهدت و لا ايام ذى سلم.

من با رفیق گفتم شنیدی آن چه گفت جواب باز گوی گفت سوگند با خدای زبان من بر بسته شد و توانائی از من برفت تو از جانب من جواب بده من گفتم:

فقلت لها يا عزّ كلّ مصيبة *** اذا وطنت يوماً لها النفس ذلّت

آن گاه براه خویش برفتیم تا بجائی که طریق ما مختلف گشت و آن جوان بمنزل خود و من بمسكن خویش روی آوردیم.

در این حال کنیزکی را نگران شدم که عبای مرا همی باز کشید بدو ملتفت شدم گفت همان زن که با وی مکالمت ورزیدی تو را دعوت می نماید با آن كنيزك راه بر گرفتم تا بسرائی وسیع رسیدم.

ص: 146

آن گاه داخل بیتی شدم که حصیری در آن افکنده و از بهر من و ساده بگسترده بودند بر آن بر نشستم از آن پس جاریه بیامد و وساده دیگر بیاورد و بگسترانید .

این وقت آن زن بیامد و بر آن بر نشست و با من گفت توئی که جواب آن شعر را باز گفتی گفتم آری گفت جوابی درشت و ناخوش بود

گفتم جز آن شعر مرا بخاطر نیفتاد آن زن چندی سکوت نمود بعد از آن گفت لا و الله همانا خدای تعالی هیچ انسانی را نیافریده که از آن جوان که با تو بود نزد من محبوب تر باشد

گفتم من ضامن هستم که آن چه دوست بداری بجای آورد گفت هیهات که باین وعده وفائی باشد گفتم ضامنم و بر من است که شب دیگر او را نزد تو بیاورم .

پس برفتم و آن جوان را بر در سرای خود دریافتم گفتم چه چیزت باین جا آورد گفت یقین داشتم که آن زن بزودی بتو رسول می فرستد و من از حال تو خبر گرفتم و خبری نیافتم دانستم نزد او باشی لا جرم در این جا بانتظار تو بنشستم .

گفتم همان است که گوئی و با او میعاد نهادم که تو را بدو برم اکنون شب دیگر بدو می شویم چون آن شب بپای رفت مهیای شام گاه دیگر شدیم و چون سیاهی شب دامن بگسترد بجانب او بکوچیدیم و آن جاریه را منتظر خود دیدیم.

چون ما را بدید از پیش روی راه سپرد تا بآن سرای اندر شدیم بوئی خوش و مجلسی آراسته و دلکش دریافتیم و بنشستیم و از هر طرف و ساده بگسترده بودند آن زن برو ساده نشسته و سر بر زمین افکنده آن گاه روی به آن جوان کرده و هم چنان که سر بزیر داشت او را عتاب کرده از آن پس این شعر بخواند :

و انت الذي اخلفتني ما وعدتني *** و اشمت بي من كان فيك يلوم

و ابرزتني للناس ثمّ تركتنى *** لهم غرضا ارمى و انت سليم

فلو كان قول يكلم الجلد قد بدا *** بجلدي من قول الوشاة كلوم

و این ابیات از آمنه زوجه دینته است آن گاه آن زن و آن جوان چندی خاموش

ص: 147

شدند آن گاه آن جوان این شعر بخواند:

غدرت و لم اغدر و خنت و لم اخن *** و في بعض هذا للمحبّ عزاء

جزيتك ضعف الود ثمّ صرمتنى *** فحبك من قلبي اليك اداء

چون آن زن این جواب را بشنید و این نسبت و عتاب بدید با من روی کرد و گفت آیا نمی شنوی چه گوید همان است که بتو خبر می دادم.

من آن جوان را غمز گفتم که ازین گونه کلمات لب بر بند او ساکت شد آن گاه آن زن روی با او آورد و گفت :

تجاهلت و صلي حين جدت عمايتى *** فهلا صرمت الحبل اذانا ابصر

ولى من قوى الحبل الذي قد قطعته *** نصيب و اذ رأني جميع موفر

و لكنما آذنت بالصرم بغتة *** و لست على مثل الذي جئت اقدر

آن جوان این شعر را بخواند:

لقد جعلت نفسى و انت اجترمته *** و كنت اعزّ الناس عنك تطيب

آن زن بگریست و گفت آیا نفس تو خوب و خوش گشت لا و الله ازین بعد در تو امید خیری نمی رود آن گاه با من روی کرد و گفت نيك دانستی که بضمانت خود وفا ننمودی و این جوان نیز با تو در آن چه وفا خواهی وفا نمی کند و این شعر اخیر از اشعار مجنون می باشد و بمناسبت این شعر این داستان در ذیل حکایات مجنون مذکور گشت

در جلد دوم اغانی در ذیل بقيه حكايات لیلی و مجنون مسطور است که ابن الكلبي گفت وقتى ليلى بر یکی از همسایگان خود که از زن های بنی عقیل بود در آمد و مسواکی در دست داشت که دندان خویش را بدان لمعان می داد ناگاه نفسی سرد و آهی جگر دوز بر کشید و گفت خدای سیراب فرماید آن کس را که این مسواک را برای من بهدیه فرستاد شینه

همسایه اش گفت کدام کس فرستاده است گفت قیس بن ملوح این بگفت و

ص: 148

بگریست پس از آن بدنش را برای غسل از جامه چون خرمن نسترن بیرون آورد و گفت خوشا بر قیس

همانا چنان بعشق من علاقه و محبت من دچار شد که او را بهلاکت در افکند بدون این که شمائل و مخائل من مستحق این حال باشد هم اکنون ترا بخدای سوگند می دهم باز گوی آن چه در حق من گفته و دانسته و است گفته یا بدروغ سخن کرده .

گفت قسم بخدای آن چه در توصیف تو گفته است از روی صداقت باشد راوی می گوید این کلام لیلی مجنون دل خسته رسید بر آن حال و آن مقال سخت بگریست و این شعر بخواند :

نیئت ليلى و قد كنا نبخلها *** قالت سقى المزن غيثا منزلا خربا

و حبذا راكب كنا نهش به *** یهدى لنا من اراك الموسم القضبا

قالت لجارتها يوماً تسائلها *** لما استحمت فالقت عندها السلبا

يا عمرك الله الا قلت صادقة *** اصدقت صفة المجنون ام كذبا

و بروايتي «نشدتك الله» و بقولى «اصادقا وصف المجنون ام كذبا» گفته است .

ابو نصر حکایت کرده است که چون لیلی را با آن مرد ثقفی تزویج کردند مجنون از مردی از خویشاوندان لیلی شنید که با مردی دیگر گوید از آنان هستی که چون لیلی را بخانه شوی می برند با وی مشایعت کنی

گفت کدام وقت لیلی بیرون خواهد شد گفت فردا هنگام چاشت گاه یا شبانگاه مجنون چون این داستان بشنید و مفارقت یار را بدانست بگریست و گفت :

كان القلب ليلة قيل يفدى *** بليلي العامرية أو تراح

قطاة غرّها شرك فبانت *** تجاذبه و قد علق الجناح

عبدالله بن عياش همدانی گوید مردی از بنی عامر مرا داستان کرد که هنگامی در بهاران با یاران به دشت و کوه ساران راه سپاران شدیم در این حال ابری بغرید و سحابی بجنبید و باران سختی بیارید چنان که تا سه روز و شب بارش در

ص: 149

فزایش بود .

بامداد روز چهارم بر فراز پاره اشیاء بایستادیم و مردمان در وادی راه بر گرفتند ناگاه مردی را نگران شدیم که به تنهائى بر يك سنگ بر نشسته بدو نزديك شدم مجنون را بدیدم که بر آن سنگ جلوس كرده و از هر دو دیدگان سرشك خونین بیارد

مدتی با وى بموعظت و نصیحت مکالمت کردم و او هم چنان خاموش بود و سر بسوی من بلند نمی کرد آن گاه با ناله جان سوز و سینه پر سوز و دلی کباب که هرگز آن حال را فراموش نمی کنم این شعر را بخواند :

جرى الدمع فاستبكاني السيل اذ جرى *** و فاضت له من مقلتى غروب

و ما ذاك الّا حين ايقنت انّه *** يكون بواد انت فيه قريب

يكون اجاجا دونكم فاذا انتهى *** اليكم تلقى طيبكم فيطيب

اظلّ غريب الدار في ارض عامر *** الا كلّ مهجور هناك غريب

و ان الكثيب الفرد من ايمن الحمى *** الىّ و ان لم آته لحبيب

فلا خير في الدنيا اذا انت لم تزر *** حبيباً و لم يطرب اليك حبيب

و اول این قصیده این شعر است : ***

الا ايها البيت الذى لا ازوره *** و هجرانه منّي اليه ذنوب

هجرتك مشتاقا و زرتك خائفا *** و فىّ عليك الدهر منك رقيب

ساستعطف الايّام فيك لعلّها *** بيوم سرور في هواك تثيب

ص: 150

مهدی سابق از یکی مشایخ بنی عامر حکایت کند که در آن ایام که مجنون بحالت وحشت بود و با حیوانات وحشيه مصاحبت می ورزید جانب راه گرفت و ناگاه با طایفه لیلی که در حال کوچیدن بودند باز خورد و بلا مقدمه لیلی را بدید و بشناخت لیلی نیز او را بشناخت مجنون نعره از جگر بر کشید و بی خویشتن بر روی بر زمین افتاد

جماعتی از نوجوانان طایفه لیلی چون این حال ناگوار را بدیدند بیامدند و او را از زمین بر گرفتند و از چهره اش خاك بريختند و در صدر و سینه خود جای دادند و از ماه زمین لیلی نازنین خواستار شدند که برای تسکین قلب و روشنی دیدار و لذت جان مجنون اندکی درنگ نمايد.

لیلی چون این حال سخت منوال را در مجنون بدید بر وی رقت گرفت و گفت درنگ نمودن من چون موجب افتضاح من است شایسته نیست

لكن اى كنيزك بسوى قیس راه بر گیر و او را باز گوی که لیلی ترا سلام می رساند و می گوید این حال که تو بدان اندری بر من گران است و اگر برای شفای درد تو راهی می داشتم ترا بجان و روان خویش نگاه داری می کردم

آن كنيرك نزد آن دل افکار شد و پیام دل دار را بگذاشت مجنون از آن حالت افاقت یافت و از شنیدن نام یار بهوش آمد و بنشست و گفت از من به لیلی سلام برسان و بگوئى هيهات همانا درد من توئی و درمان من توئی و زندگی و مردگی من بدست تو است و تو بدبختی لازم و بلائی بی پایان و ملازم بجان من وکیل ساختی آن گاه بگریست و این شعر بخواند:

اقول لاصحابي هي الشمس ضوئها *** قريب و لكن في تناولها بعد

لقد عارضتنا الريح منها بنفحة *** على كبدى من طيب ارواحها برد

فما زلت مغشيّا على و قد مضت *** اناة و ما عندى جواب و لا رد

نوفل بن مساحق گوید در بادیه رفتم و از آن سر گشته بادیه عشق پرسش

ص: 151

نمودم گفتند مدتی است وحشی شده و رشته انس از نوع انس قطع کرده از وی خبری نداریم و ندانیم بكدام كوى اندر و بکدام کوه ره سپر است .

روزى بآهنگ شکار با جماعتی از یاران خود بهر سوی رهسپار آمدم تا بناحیه آن حیّ و قبیله رسیدم ناگاه ارا كه بزرگ ديدم كه يك دسته آهوان از آن نمایان و يک تن را از خلل و فرج آن ارا که بدیدم .

اصحاب من از آن حال در عجب شدند لكن من او را بشناختم و بدو روی کردم و بدانستم که این همان مجنون است که در طلب او هستم .

پس از مرکب خویش فرود شدم و از البسه خود بكاستم و آهسته و با درنگ برفتم تا بآن ارا که رسیدم و از آن ارا که بالا رفتم تا باعلای آن پیوستم و بر مجنون و آهوان مشرف گشتم و مجنون را بدیدم که موی او بر روی او فرو هشته است .

و بعد از تأمل بسیار آن واله کوی یار را بشناختم که مانند دیگر حیوانات وحشی در ثمر آن ارا که چریدن داشت آن گاه سر بلند کرد چون این حال را نگران شدم باین شعر از اشعارش ممثل گردیدم:

اتبكي على ليلى و نفسك باعدت *** مزارك من ليلي و شعبا كما معا

آهوان از خواندن من متنفر شدند و مجنون از شنیدن نام لیلی قوت و لذت و هزّت گرفت عقلش در مغز و روانش در تن بنشاط آمد و بقیه این قصیده را بنوائی خوش و صوتی جان پرور و غنائی فرح افزا بخواند هرگز آن حسن صوت و حسن نغمه را فراموش نمی کنم و هو يقول :

فما حسن ان تأتي الامر طائعا *** و تجزع ان داعى الصبابة اسمعا

بكت عيني اليسرى فلما زجرتها *** عن الجهل بعد الحلم اسبلتامعا

و اذكر ايام الحمى ثمّ انثنى *** على كبدى من خشية ان تصدعا

فلیست عشيات الحمى بر واجع *** عليك و لكن خلّ عينيك تدمعا

مع كلّ عزّ قد عصى عاذلانه *** بوصل الغواني من لدن ان ترعرعا

ص: 152

اذ اراح يمشى في الردائن اسرعت *** اليه العيون الناظرات التطلعا

چون این اشعار را به آن آهنگ بسرود مغشى عليه بيفتاد و من باين شعر او تمثل ورزیدم :

یا دار لیلی بسقط الحي قد درست *** الا النمام و ألّا موقد النار

ما تفتاء الدهن من ليلى تموت كذا *** في موقف وقفته او على دار

ابلی عظامك بعد اللحم ذكركها *** كما ينحت قدح الشوحط البارى

از گزارش نام لیلی که او را از هر جوارشی مقوی تر و مفید تر بود بهوش آمد و سر بمن بر کشید و گفت خدایت زنده و پاینده بدارد باز گو تا کیستی و در این جا از بهر چیستی؟

گفتم نوفل بن مساحتم پس ترحيب و ترجيب نمود با آن اسیر کمند عشق گفتم باز گوی بعد از من چون از وصل یار و دیدار نگار مأیوس شدی چه ساختی این شعر بر من بخواند:

الا حجبت ليلى و الى اميرها *** علىّ يمينا جاهدا لا ازورها

و اوعدنى فيها رجال ابوهم *** ابی و ابوها خشنت لی صدورها

على غير جرم غير انّي احبها *** و انّ فؤادي رهنها و اسير ها

در این حال غزالی خوش خال بدو نمودار شد مجنون بدون این که بر کسی بنگرد برخاست و از پی آن شتابان بدوید تا بدو رسید و با آهو برفت

ابن الكلبي حکایت کند که چون مجنون بنی عامر در حضرت یزدان قاهر بچون و چرا این شعر بگفت :

قضاها لغيري و ابتلائي بحبها *** فهلا بشيء غير ليلى ابتلانيا

جان مرا اسير عشق لیلی ساخت و او را نصیب دیگری گردانید مرا بمحبت او گرفتار و دیگری را از کنارش کام کار نمود پس از چه ببایستی مرا بچیزی جز دوستی لیلی مبتلا نفرماید تا مگر بیچاره درد خویش بسازم و جان خویش را بر این

ص: 153

درد بی درمان نیازم.

بالجمله از پیش گاه معشوق حقیقی شبا هنگام توئی که بر قضای خدا خشمگین می شوی و در احکام حکمت نظامش متعرض می گردی ازین بانگ پر آهنگ و عتاب پر نهیب شکیب از وی برخاست و خود از مغزش بیرون تاخت و از مؤانست بوحشت پرداخت و با وحشیان بیابان بهر سوی روان و هم عنان و هم خوراك گشت

و این اشعار از جمله همین قصیده است و این قصیده از مشهور ترین قصاید و والا ترین اشعار اوست که در آن تغنی نموده اند:

اعدّ الليالي ليلة بعد ليلة *** و قد عشت دهراً لا اعدّ اللياليا

ارانى اذا صلّيت عميت نحوها *** بوجهي و ان كان المصلى و رائيا

و ما بي اشراك و لكنّ حبّها *** كمود الشجا اعيا الطبيب المداويا

احبّ من الاسماء ما وافق اسمها *** و اشبهه او كان منه مدانیا

و خبر تماني انّ تيماء منزل *** لليلى اذا ما الصيف القى المراسيا

فهدى شهور الصيف عنى قد انقضت *** فما للنوى يرمى بليلى المراميا

فلو كان واش باليمامة بيته *** و داری با علی حضر موت اهتدی لیا

و ماذا لهم لا احسن الله حفظهم *** من الحظّ في تصربم ليلى حباليا

فانت الذي ان شئت اشقيت عيشتي *** و ان شئت بعد الله انعمت باليا

و انت التي مامن صديق و لا عدى *** يرى نضو ما ابقيت الأرنى ليا

امضروبة ليلى على ان ازورها *** و متخذ ذنبا لها ان ترانيا

اذا سرت في الارض الفضا رأيتنى *** اصانع رجلى ان تميل خياليا

يميناً اذا كانت يميناً و اى تكن *** شمالا ينازعنى الهوى عن شماليا

هى الحر الّا انّ للحر رقية *** و انى لا الفى لها الدهر راقيا

محمّد بن معن گوید مردی از بنی جعدة بن کعب را با مجنون اخوت و خلت بود روزی بر مجنون بر گذشت و آن آشفته دل پر خون را نگران شد که بنشسته و همی

ص: 154

بر زمین خط کشد و با ريگ بازی کند .

آن مرد سلام بدوراند و در کنارش بنشست و بموعظت و نصیحت و تسلیت او بسیاری سخن کرد و چنان دانست که این کلمات دروی اثر کند.

مجنون بدو نگران بود و بآن حال ريگ بازی و تفكر و انغمار در بحر اندیشه می گذرانید چون مدتی این مکالمات بطول انجامید و رشته آن خطاب و عتاب دراز گردید و هیچ جوابی نشنید

گفت ای برادر من آیا جوابی برای من نیست این وقت مجنون از آن عرصه که توجه بآن داشت روی بر تافت و گفت ای برادر من سوگند بخداوند هیچ ندانستم تو با من سخن می کنی مرا معذور دار که عقل من مذهوب و لبّ من مشترك مي باشد آن گاه بگریست و شروع بقرائت این شعر نمود :

و شغلت عن فهم الحديث سوى *** ما كان منك فانّه شغلى

و اديم لحظ محدثی لیری *** ان قد فهمت و غدكم عقلى

(من در میان جمع و دلم جای دیگر است)

میثم حکایت کرده است که وقتی مجنون در ایام بهاران و گشت دشت و کشت زاران بوادی از کوه ساران بر گذشت و کبوتری بدید که صدای خود بر کشید مجنون را حالتی پیش آمد و بخواندن این شعر شروع نمود :

الا يا حمام الايك يا لك باكيا *** افارقت الفاً ام جفاك حبيب

دعاك الهوى و الشوق لما ترنمت *** هتوف الضحى بين الغصون طروب

تجاوب و رقا قد اذن لصوتها *** فكل لكل مسعد و مجيب

مردی از بنی عامر حکایت کرده اند که وقتی شوهر و پدر لیلی برای انتظام امور قبیله بطرف مکه معظمه راه بر گرفتند لیلی وقت را غنیمت و دولت صحبت را مساعد دید و کنیز خود را نزد مجنون بفرستاد و او را بملاقات خود بخواند

مجنون روزگار عیش و سرور را موافق یافت و بزیارت کعبه دوست بشتافت

ص: 155

لیلی مجنون را در کنار آورد و از هر در حدیث بگذاشتند و تخم محبت در دل هم دیگر بکاشتند

چون خروس سحر گاهان بانك بركشيد ليلى او را بمکان خود باز گردانید و گفت تا زمانی که قوم در سفر هستند همه شب نزد من آی و از دیدار این ماه فروزان بر بدر فلك نور افشان كن و جان و دل و دیده خود را قوت و آسایش و روشنی بخش .

مجنون با سرور خاطر و خرمی جان و فروغ دیده همه شب در خدمت لیلی بزیست و آرزوی خود را از جهان گذران دریافت تا گاهی که آن قوم باز آمدند و شب های وصال به ایام فراق مبدل و باره مراد در سنگلاخ یأس معطل شد

مجنون در شب وداع این شعر بگفت:

تمتع بليلى انّما انت هامة *** من الهام يدنو كلّ يوم حمامها

تمتع الى ان يرجع الركب انهم *** متى يرجعوا يحرم عليك كلامها

هیثم گوید از آن پیش که مجنون را مرض جنون دیگرگون نماید و لشکر هوا بر مخزن مغزش غارت برد بیمار شد و قوم او و زنان و عشيرتش بعيادتش غم گسار آمدند لکن لیلی که باید نیامد و آن طبيب حبيب كه بيك ديدارش بیمار را تيمار ها بودی روی ننمود پس مجنون این شعر بگفت:

الا ما لليلى لا ترى عند مضجع *** بليل و لا يجرى بها لى طائر

بلی انّ عجم الطير تجرى اذ اجرت *** بليلي و لكن ليس للطير زاجر

احالت عن العهد الذى كان بيننا *** بذى الرمث ام قد غيّبتها المقابر

فوالله ما في القلب لى منك راحة *** و لا البعد يسلبني و لا انا صابر

و و الله ما ادرى باية حيلة *** و ایّ مرام او خطار اخاطر

و والله انّ الدهر في ذات بيننا *** علىّ لها في كلّ أمر لجائر

فلو كنت اذا ز معت هجری تر کتنی *** جميع القوى و العقل منّى وافر

و لكنّ ايّامى نجفل عنيزة *** و ذى الرمث ايام حناها التجاور

فقد اصبح الودّ الذى كان بيننا *** امانیّ نفس ان تجز خابر

ص: 156

لعمرى لقد ارهقت يا امّ مالك *** حياتي و ساقتنى اليك المقادر

وقتی با مجنون گفتند چه چیز دیدی که از همه چیز نزد تو محبوب تر بود گفت لیلی گفتند حدیث لیلی را بگذار و سخن از وی مسپار چه ما دانسته ایم که حبّ او در دل تا چه مقدار است از غیر او بازگوی.

مجنون گفت سوگند با خدای هرگز چیزی مرا بشگفتی در نیاورده است که چون لیلی را بخاطر بیاورم فوراً از نظرم ساقط نشده باشد و از بشاشت نام و یاد لیلی همه چیز آن چیز از یادم بیرون نشده باشد .

مگر این که روزی غزالی خوش خط و خال بدیدم و در آن غزال بتأمل بودم و لیلی را فوراً بیاد آوردم و آن آهو حسنش در چشمم فزونی همی گرفت در این حال گرگی دچار آن آهو شد آهو بگریخت و گرك از دنبالش شتابان شد چندان که هر دو از نظرم ناپدید شدند و من از پی آن ها بشتافتم و بدیدم گرگ آن آهو را بیفکنده و پاره از گوشتش را بخورد .

پس تيرى بگرگ بيفكندم چنان که بمقتلش رسید و تباهش ساخت و شکمش را بشکافتم و آن چه بخورده بود فراهم ساختم و باندام آهو پیوستم و آهو را دفن کردم و گرك را بسوختم و این شعر را در این باب بگفتم :

ابي الله ان تبقى لحىّ بشاشة *** فصبراً على ما شاءه الله لي صبراً

رأيت غزالا يرتعي وسط روضة *** فقلت ارى ليلى تراءت لنا ظهرا

فیا ظبي كل رغداً هنيئاً و لا تخف *** فانك لى جار و لا ترهب الدهرا

و عندي لكم حصن حصین و صارم *** حسام اذا اعملته احسن الهبرا

فما راعنى الا و ذئب قد انتحى *** فاعلق في أحشائه الناب و الضفرا

ففوقت سهمى في كلوم غمزتها *** فخالط سهمى مهجة الذئب و النحرا

فاذهب غيظى قتله و شفى جوى *** بقلبي انّ الحرّ قد يدرك الوترا

چون از آن پیش که مجنون را خرد از سر بیرون رود شنید که شوهر لیلی

ص: 157

مجنون را بزشتی یاد می کند و دشنام می دهد و می گوید آیا مقدار و مقام قیس بن الملوح بآن جا رسیده است که ادعای محبت لیلی را نماید و نام او را بر زبان آورده و در اشعار خود یاد کند

مجنون این اشعار را بگفت و از لیلی و ملاقات لیلی و بوسیدن و بوئیدن لیلی بنمود تا شوهرش را خشمگین و رنجور نماید :

فان كان فيكم بعل ليلى فانّني *** و ذى العرش قد قبلت فاها ثمانيا

و اشهد عند الله انى رأيتها *** و عشرون منها اصبعا من ورائيا

اليس من البلوى الىّ لا ثوى لها *** بان زوّجت كلبا و ما بذلت ليا

از ابو عمر و شیبانی روایت کرده اند که شبی مجنون با یاران خود نشسته و بنی عمّش بر گردش فراهم گشته از گداز آتش چهره لیلی جان او در شرر و روانش در آذر و چون مار گزیده می سوخت و بر هم می پیچید و آن جماعت او را موعظت و نصیحت می گفتند و حدیث می راندند تا کبوتری که آشیانش در برابر ایشان بود صدا بر کشید مجنون فوراً برجست و بایستاد و این شعر بخواند :

لقد غردت في جنح ليل حمامة *** اليس من البلوى الىّ لا ثوى لها

كذبت و بيت الله لو كنت عاشقا *** لما سبقتنى بالبكاء الحمائم

آن گاه چندان بگریست تا بی هوش بیفتاد و هم چنان مغشی علیه بماند تا آفتاب بامداد دیگر بر وی بتاخت و افاقت یافت .

وقتی مردی بر مجنون بر گذشت و نگران گشت که در ریگستانی باریك بازی همی کند آن مرد از روی تعجب در کنار او بایستاد و او را نمی شناخت پس روی با مجنون کرد و گفت ای برادر ترا چه می شود مجنون سر بر آورد و گفت :

بي اليأس و الداء الهيام اصابني *** فاياك عنّى لا يكن بك مابيا

كانّ جفون العين تمشى دموعها *** غداة رأت اظعان ليلى غواديا

غروب امرتها نواضح بزل *** على عجل عجم يرّوين صادیا

ص: 158

ابو نصر گوید وقتی مجنون بیمار شد و چنان مرض بر وی استیلا یافت که مشرف بر هلاك گشت و این حال پیش از حالت خبط و جنون او بود .

پدرش بپرسش حالش بیامد و نگران گشت که سخت می گرید و ناله بر می کشد و با نهایت اضطراب و انقلاب و سوز و گداز می خواند :

الا ايّها القلب الذي لج هائما *** بليلى وليدا لم تقطع تمائمه

افق قد افاق العاشقون و قد انى *** لحالك ان تلقى طبيبا تلائمه

فمالك مسلوب العزاء كانّما *** ترى نأى ليلى مغرما انت غارمه

وجدتك لا تنسيك ليلى ملمة *** تلم و لا ينسيك عهداً تقادمه

آن گاه بطوری مستور بر کوچ کردن لیلی توقف ورزید چه شوهرش و قومش می کوچیدند چون دل دار را در حال ارتحال دید بسیار بگریست و جزع نمود.

پدرش چون این حال را بدید گفت و يحك ما ترا مخفی در این جا بیاوردیم تا از نظاره بایشان آن حالت رنج و شکنج که در تو است سکون گیرد .

اکنون که ترا این حال و روزگار است که نتوانی خود داری کنی و سلطان نیز فرمان کرده است که هر وقت برایشان مرور دهی خونت هدر باشد واجب چنین است که یا امساك جوئی یا انصراف گیری

مجنون گفت هرگز این توانائی در من نباشد که ایشان را در حال ارتحال بينم و سكون و سكوت و شکیبائی گیرم و گریه و جزع نکنم بهتر این است از این جا باز شویم پس برفتند و مجنون در آن حیرت و ضجرت این شعر بخواند :

زد الدمع حتّى نطيعن الحيّ أنما *** دموعك ان فاضت عليك دليل

كانّ دموع العين يوم تحملوا *** جمان على جيب القميص يسيل

هيثم بن عدی گوید وقتی مجنون را بر دو مرد که آهوئی گرفته و در بندی گرفتار ساخته و با خود می بردند گذر افتاد چون مجنون را آن حال و آن رفتار آهو در آن بند مشاهدت افتاد هر دو چشمش را اشك در سپرد و گفت شما این آهو را رها

ص: 159

کنید و گوسفندی از گوسفندان و بقولی شتری از شتران مرا در عوض مأخوذ دارید چه هر دو چشم آن آهو با دیدگان لیلی شبیه بود

چون آهو را رها کردند و شتر را بگرفتند و آهو همی بدوید و برفت مجنون خرسند شد و در آن حال که در بند آن دو مرد بود مجنون این شعر را بخواند :

يا صاحبى اللذين اليوم قد اخذا *** في الحبل شبها لليلى ثمّ غلاها

انّي ارى اليوم في اعطاف شاتكما *** مشابها اشبهت لیلی فحلاها

و در آن حال که آن آهو ترسان در نهایت سرعت می دوید گفت:

ایا شبه ليلى لا تراعي فانّنی *** لك اليوم من وحشية لصديق

و یا شبه ليلى لو تلبنت ساعة *** لعل فؤادى من جواه يفيق

تفر و قد اطلقتها من وثاقها *** فانت لليلى لو علمت طليق

ایا آهوی خوش خط خوش خرام *** نجات تو از بهر لیلی بود

گرامی تر از جان نباشد مرا *** همین گوهرم مهر لیلی بود

ابن الاعرابی حکایت کند که وقتی جمعی زنان چون آفتاب تابان و سرو خرامان برگرد مجنون انجمن شدند و با زبانی مهر انگیز و بیانی حلاوت آمیز گفتند این چه شور است که در تو چنگ در انداخته و این چه مرض است که در جوهر و عرض تو عارض گشته و این چه عشق است که جانت را مشتعل و این چه رنج است که جسمت را مضمحل ساخته.

مگر لیلی بیرون از زنی از زن هاست یا غیر از جنس ماست چه شود که این مهر از وی برگیری و با دیگری افکنی و بر عقل و جان و جسم و توان خویش ببخشانی

مجنون با جگری پر خون گفت اگر آن قدرت داشتم که این میل و عشق از وی بر گیرم البته از وی و هر کس جز وی بودی برگرفتمی و چون دیگر مردمان با مردمان بآسایش خیال و امنیت اندیشه و خرسندی خاطر و خرمی روان یک سان

ص: 160

می گذرانیدم و ازین بلای پر آسیب و درد بی درمان آسوده روزگار می سپردم چه کنم چه سازم چه گویم چه نوازم چه تدبیر کنم چه تقریر نمایم که:

عشق او از یمن و يسر و تحت و فوق *** بر سر و بر گردنم مانند طوق

آن ماه رویان خورشید طلعت و خورشید طلعتان حور هیئت قفل از گنج قند بر گشودند و گفتند چه چیز در وی تو را بعجب در آورده است آن شیفته کوی یار و گرفتار چهر نگار با آهی سرد و هوائی گرم گفت هر چه دیده ام و مشاهدت کرده ام و شنیده ام و از وی در یافته ام بجمله مرا بشگفتی در آورده است.

قسم بآن کس که چنین کس بیافرید و سوگند بآن خداوند که چنین دل بند جگر پیوند خلق فرمود هرگز هیچ چیز از وی ندیده ام که از هر چه هست بهتر پسندیده ام و حسن و مهرش را در دل علاقه ساخته ام .

بسيار بكوشيدم و بسا جهد کردم تا مگر چیزی از شمائل و مخائل او در نظرم نا ستوده و نکوهیده و معیوب نماید تا مگر باین وسیله آسایشی در جان و آرامشی در روان و شکیبائی در دل و انصرافی در خاطر پدید آید ممکن نشد و در عرصه پژوهش نمایش نیافت

آن آفتاب رویان ماه ذقن لب بسخن بر گشودند و گفتند از اوصاف لیلی و اخلاق این گل رخ ماه سیما از بهر ما باز گوی مجنون این شعر بخواند:

بيضاء خالصة البياض كانّها *** قمر توسط جنح ليل مبرّد

موسومة بالحسن ذات حواسد *** انّ الجمال مظنة للحسد

و ترى مدامعها ترقرق مقلة *** سوداء ترغب عن سواد الاثمد

خود اذا كثر الكلام تعوذت *** بحمى الحياء و ان تكلم نقصد

ابن اعرابی می گوید با خدای کلام حسن و شعر منقح همین است و ابو نصر این شعر را از اشعار مجنون مرقوم داشته است:

كانّ فؤادي في مخالب طائر ** اذا ذكرت ليلى يشد بها قيضا

کان فجاج الارض حلقة خانم *** علىّ فما تزداد طولا و لا عرضا

ص: 161

وقتی مردی از عشیرت مجنون با مجنون گفت می خواهم بطرف قبیله لیلی گذر نمایم هیچ خواهی ودیعت برای لیلی با من بسپاری گفت آری در جائی بایست که لیلی بشنود و این شعر بخوان :

الله يعلم ان النفس هالكة *** باليأس منك و لكني اعينها

منيتك النفس حتى قد اضربها *** و استيقنت خلفا مما انينها

و ساعة منك الهوها و ان قصرت *** اشهى الىّ من الدنيا و ما فيها

هلاك جان من گشتی ایا محبوب بي همتا *** در افتادم بآن دردی که پایانیش نی پیدا

اگر یک ساعتم صحبت دهد دست از همه عالم *** مرا خوش تر همی باشد ازین دنیا و ما فيها

آن مرد برفت و منتهز وقت و خلوت ببود تا گاهی که آن ماه را در مکانی بیرون از اغیار دریافت و نزديك او بایستاد و گفت ای لیلی همانا نیکو گفته است هر کس این شعر را گفته و اشعار مذکوره را بر وی بخواند.

لیلی چون از معدن عشق و مركز محبت آن کلمات را بشنید مدتی دراز و زمانی طویل زار بگریست آن گاه گفت بدو سلام برسان و بگو:

نفسی فداؤك لو نفسي ملكت اذا *** ما كان غيرك يجزيها و يرضيها

صبراً على ما قضاه الله فيك على *** مرارة في اصطبارى عنك اخفيها

دو صد آتش چو آن آتش که در توست *** مرا افتاده است اندر رگ و پوست

و لكن جز صبوری نیست چاره *** بر آن سوزی که بر جان است از دوست

توانستم اگر جانم فدایت *** نمایم مر مرا بسیار نیکوست

آن جوان این دو شعر را بمجنون باز رسانید و از حال لیلی باز نمود مجنون

ص: 162

چندان بگریست که بی هوش بر زمین افتاد و مدتی بی خویش ببود تا افاقت یافت و این شعر بخواند:

عجبت لمروة المذرى اضحى *** احاديثا لقوم بعد قوم

و عروة مات موتا مستريحا *** و ها انا ميتّ في كلّ يوم

کسی را در تمام عمر يك مرگ است و بس *** مر مرا هر روز از دور زمانه مردنی است

تلخ تر از هر چه در عالم بود جان کندن است *** خود مرا از عشق او هر ساعتی جان کندنی است

ابن الكلبي حکایت کند که ملوّح پدر مجنون از مردی که از طایف آمده بود خواستار شد که بر مجنون بگذرد و در کنارش بنشیند و با وی گوید که لیلی را ملاقات کرده و با وی بنشسته و از اوصاف و کلمات لیلی که مجنون به آن عارف است باز نماید .

و چون معلوم کرد که مجنون را شیفتگی و میل و شوری و اشتهائی بشنیدن آن اخبار پدیدار آمد با مجنون گوید که من در خدمت لیلی از حال تو و عشق تو نسبت بلیلی و این حالت شیفتگی و رنجوری و ابتلای تو باز گفتم

لیلی تو را دشنام داد و بزشتی بر شمرد و گفت آن چه مجنون در حق من گوید دروغ است مرا در میان مردم رسوا گردانید و این که مجنون می گوید با من ملاقات نموده است کذب صرف است هرگز با من ملاقات ننموده است .

آن مرد چنان که ملوح گفته بود نزد مجنون برفت و از ملاقات خودش با لیلی داستان کرد چون مجنون نام لیلی را بشنید روی با او کرد و از وی از احوال لیلی بپرسید.

آن مرد بر حسب دستور العمل ملوّح سخن کرد و از دشنام و تکذیب لیلی باز گفت به آن گمان که مگر مجنون را در آن آتش عشق و شور محبت فتوری افتد

ص: 163

اما نمی دانست آن عشق و شور با شير اندرون شد و با جان بدر شود بر نشاط و انبساط مجنون بيفزود و عقلش بمغزش بازگشت و آن دشنام را از شهد و شکر برتر شمرد و بدون این که او را باکی باشد این شعر را قرائت نمود :

تمر الصبا صفحا بساكن ذي الفضى *** و يصدع قلبي ان يهبّ هبوبها

اذا هبت الريح الشمال فانّما *** جواى بما تهدى اليّ جنوبها

قريبة عهد بالحبيب و انّما *** هوى كلّ نفس حيث كان حبيبها

و حسب الليالى ان طرحتك مطرحا *** بدار قلى تمسى و انت غريبها

حلال لليلى شتمها و انتقامها *** هنيئاً و مغفور لليلى ذنوبها

زهر از قبل تو نوشدارو است *** فحش از دهن تو طیّبات است

از جماعتی از مشایخ بنی مرّه حکایت کرده اند که گفتند وقتی مردی از ما در طلب مقصودی بناحیه شام و حجاز و اطراف تيماء و سراة و زمين نجد سفر کرد در عرض راه ناگاه خیمه را بدید که بر افراخته اند و چون این مرد را باران در سپرده بود بطرف آن خیمه عدول نمود و تنحنحی بنمود نا گاه زنی را بدید که با وی بسخن آمد و گفت فرود شو.

پس نزول نمود و چار پایان ایشان براحت پیوستند و آن زن گفت ازین مرد بپرسید از کجا می آید .

گفتم از ناحیه یمامه و نجد چون این کلام را بشنید گفت ای مرد بخیمه اندر شو من بيک گوشه خيمه جای گرفتم و پرده در میان من و آن زن بیاویختند .

آن گاه گفت ای بنده كدام يك از بلاد نجد را در سپرده گفتم تمامت آن بلاد را گفت در آن جا بکدام کس فرود آمدی گفتم در بنی عامر چون این سخن بشنید چنان نفسی سرد از دل بر کشید که موجب وحشت گردید.

آن گاه گفت در کدام طایفه از بنی عامر فرود شدی گفتم در بنی حریش چون این سخن بشنید بگریست و گفت از آن جوان ایشان که نامش قيس بن الملوّح و

ص: 164

لقبش مجنون است بشنیدی گفتم آری و الله بر وی و بر پدرش نزول نمودم و نزد مجنون شدم و او را در آن بیابان ها سرگشته و حیران با دیگر حیوانات وحشی نگران گردیدم که عقل از وی دوری کرده و شعور و ادراک از وی کناری جسته و هیچ نمی دانست و با هیچ داستان هوش نمی آورد مگر وقتی که نام زنی را که لیلی گویند مذکور می داشتند .

این وقت می گریست و اشعاری را که در وصف او گفته می خواند چون این کلام را بشنید بی اختیار پرده را که در میان من و او حایل بود فرو افکند گفتی پاره ابری از پاره ماهی و قطعه سحابی از چشمه آفتابی برخاست و زنی بآن فروز و فروغ نمودار شد که هرگز چشمم ندیده و گوشم نشنیده بود

پس چنان بگریست که سوگند بخداوند گمان همی بردم دل نازکش درهم شکافت گفتم ای زن از خدای بترس من سخنی نا هموار بر زبان نیاوردم پس مدتی دراز براین حال و این ناله و زاری و فریاد و بی قراری بگذرانید آن گاه این شعر بخواند :

الا ليت شعرى و الخطوب كثيرة *** متى رحل قيس مستقل فراجع

بنفسى من لا يستقل برحله *** و من هو ان لم يحفظ الله ضايع

آن گاه چندان بگریست تا مغشی علیها بر زمین افتاد گفتم ای کنیز خدا کیستی و داستان تو چیست گفت من همان لیلی نا مبارك مي شوم بیرون از انس هستم می گوید هرگز کسی را آن گونه غمگین و دوستدار و دچار عشق و محبت مجنون ندیدم .

عثمان بن عمّاره مرّی حکایت کرده است که شیخی از بنی مرّد او را حدیث راند که وقتی برای دیدار مجنون بزمین بنی عامر سفر کرده و بمحلّه او در آمد پدر مجنون را که پیری کهن سال و برادرانش را که در زمره رجال بودند بدید و چارپایان و نعمت های بی پایان نگران گردید و از احوال مجنون از ایشان بپرسید.

بجمله بگریه اندر شدند و آن شیخ گفت سوگند بخدای مجنون از تمامت

ص: 165

فرزندان من نزد من گرامی تر و محبوب تر است و دلش در هوای زنی گرفتار است سوگند با خدای آن زن را شأن و رتبت وی نیست .

و چون امر عشق و عاشقی ایشان فاش گردید پدر لیلی محض حفظ ناموس مکروه شمرد که دخترش را با وی تزویج نماید و با دیگری عقد بست و عقل از مغز پسرم بیرون جست و سستی و جنون در وی راه کرد و از شدت گرفتاری بعشق و محبت او در بیابان ها چون حیوانات وحشی سرگشته و حیران روان است .

چون این حال را بدیدیم او را در حبس و بند افکندیم چنان زبان و لبان خویشتن را گزان گردید که بیم کردیم قطع نماید .

ناچار رهایش کردیم اکنون با وحشیان بیابان شتابان است همه روز طعام او را می برند و در جائی که مجنون بنگرد می گذارند و چون دور می شوند می آید و می خورد .

می گوید گفتم مرا بر وی دلالت کنید گفتند فلان جوان ازین قبیله با وی دوست است و گویند جز با وی انس ندارد و جز آن جوان اشعارش را نمی گیرد.

من نزد آن جوان شدم و خواستار شدم که مجنون را بمن باز نماید گفت اگر طالب شعر او باشی هر چه شعر تا دیروز گفته است نزد من موجود است فردا نیز بدو شوم و هر چه شعر تازه گفته است مأخوذ می دارم .

گفتم همی خواهم بدو شوم گفت اگر از تو متنفر شود از من نیز تنفر جوید و اشعارش از میان می رود الحاح و اصرار نمودم گفت در این بیابان با پایان در طلب او بر آی و بحالت استیناس بدو از دیگی جوی و چنان منمای که از وی در بیم و هیبت هستی چه او از نخست ترا تهدید کند و بيمناك نماید که چیزی بتو و گزند تو بخواهد افکند و ازین حال خوف مگیر و چنان که صرف نظر از او داری در مکانی بنشین و گاه بگاه بروی بنگر

چون دیدی از آن حال نفرت و نفار سکون و قرار گرفت از غزلیات قرائت

ص: 166

کن واگر از اشعار قیس بن ذریح چیزی روایت می کنی از بهرش انشاد کن چه او باشعار او مايل و معجب است

پس من در طلب مجنون بیرون شدم و آن روز تا عصر هامون سپردم این وقت مجنون را بر فراز ریگستانی نشسته یافتم که همی با انگشت خویش خط ها بر ریگ ها بر نهاد پس آهسته و بدون انقباض بدو نزديك شدم مجنون مانند حیوانات وحشيه که از بنی نوع آدم فرار کنند از من تنفر گرفت و سنگی از زمین برداشت من از وی اعراض کردم

مجنون ساعتی درنگ ورزيد گويا متنفراً آهنگ قيام دارد چون جلوس من بطول انجامید و مجنون دیگر باره بکار خود روی آورد بدو روی کردم و گفتم سوگند باخدای قیس بن ذریح این شعر را سخت نیکو گفته است:

الا يا غراب البين ويحك نبنى *** بعلمك في لبنى فانت خبير

فان انت لم تخبر بشيء علمته *** فلا طرت الا و الجناح كسير

و درت باعداء حبيبك فيهم *** كما قد تراني بالحبيب ادور

چون مجنون این ابیات را بشنید روی با من آورده و همی بگریست و گفت سوگند با خدای نیکو گفته است و من نیک تر از وی گفته ام در آن مقام که این شعر را گویم

كانّ القلب ليلة قيل يفدى *** بليلي العامريّة أو يراح

قطاة غرّها شرك فباتت *** و تجاذبه و قد علق الجناح

من چندی از وی دست باز داشتم آن گاه روی با او آوردم و گفتم قسم بخدای قیس بن ذریح نیکو گفته است:

و انّي لمض دمع عينى بالبكا *** خداراً لما قد كان او هو كائن

و قالوا غدا او بعد ذاك بليلة *** فراق حبيب لم يبن و هو بائن

و ما كنت اخشى ان تكون منيتى *** بكفيك الّا انّ من حان حائن

چون این شعر را بشنید چندان بگریست که گمان بردم جان از کالبد بگذاشت

ص: 167

و اشك ديدگانش را نگران شدم که آن ریگ ها را که در پیش روی داشت تر ساخت پس از آن گفت قسم بخدای تعالی که قیس بن ذریح لیکو گفته است و من از وی اشعر باشم در آن حال که این شعر گویم:

و ادنيتني حتّى اذا ما سبيتني *** بقول يحل العصم سهل الاباطم

تناءيت عنّى حين لا لى حيلة *** و خلفت ما خلفت بين الجوانح

این وقت آهوئی او را نمودار شد مجنون برجست و بدوید و از دنبالش برفت تا از چشم من غایب گشت من نیز باز شدم و بامداد دیگر در طلبش برفتم و از هر کجایش دریافتم نیافتم و آن زنی که از بهر او بهر روز طعام بیاوردی بیامد و او را بدید و در روز سیّم برفتم و اهلش نیز بیامدند

تمام آن روز او را بجستیم و بخستیم روز چهارم در طلبش بر آمدیم و از هر سوی برفتیم تا او را در وادی پر سنگ و خشن در یافتیم و در میان آن سنگ ها مرده بیفتاده بود کسانش مرده اش را برگرفتند و بشستند و کفن و دفن نمودند .

چون مرگ مجنون انتشار یافت تمامت دوشیزگان و زن های نوجوان بنی جعده و بنی حریش با سر های برهنه بیرون تاختند و بر وی ناله و فریاد و زاری و ندبه کردند و جوانان قبیله جمع شدند و بر آن دل افکار زار بگریستند و ناله های سخت بر کشیدند و فریاد به آسمان رسانیدند .

قبیله لیلی نیز در تعزیت ایشان بیامدند پدر لیلی نیز با ایشان بود و از تمامت آن مردم بیشتر می گریست و بیشتر جزع و فزع می نمود و همی گفت هیچ نمی دانستیم که این حال باین حال اتصال جوید و این محبت بهلاکت می رساند .

من مردی عربی بودم و از ننگ و عار اندیشه و بیم داشتم و از قباحت این احدوثه چون امثال خود می ترسیدم لا جرم لیلی را با دیگری تزویج کردم و کار از دست من بیرون شد و اگر می دانستم امر مجنون باین حال می رسد هرگز لیلی را از دست او بیرون نمی کردم و چنین معصیت بر خویش هموار نمی ساختم .

ص: 168

راوی گوید هرگز هیچ کس را چنین روزی باین کثرت زاری و ناله و ندبه و فریاد بر هیچ مرده در نظر نیفتاده بود.

محمّد بن حبیب گوید چون مجنون ازین جهان بیرون شد لاشه او را در زمینی درشت و ناهموار در میان سنگ های سیاه بدیدند اهل او و پدر لیلی معشوقه مجنون بیامدند

چون او را مرده بدید بگریست و استرجاع نمود و بدانست که شريك خون اوست و در آن حال که ایشان جسدش را جای بجای می کردند خرقه بدیدند که در آن مکتوب بود :

الا ايها الشيخ الذى ما بنا يرضى *** شقيت و لا هنيت من عيشك الفضا

كانّ فجاج الارض حلقة خاتم *** علىّ فما تزداد طولا و لا عرضا

این شعر ثانی و لختی از اول این داستان ازین پیش مذکور شد و در این جا برای اتمام حکایت مرقوم گشت

یکی از مردم بنی قیشر حکایت کند که وقتی بر مجنون بگذشتم و این وقت فصل بهار بود و مجنون را اختلاطی در مغز ارسیده و بر وادی مشرف بود و بشعری تغنی می نمود که من نمی فهمیدم

پس بانك بر وى زدم ای قیس لیلی چگونه ترا از غناء و طرب مشغول داشته چنان نفسی بر آورد که یقین بردم رشته حیاتش پاره شد آن گاه این شعر را بخواند

و ما اشرف الايقاع الاصباته *** و لا انشد الاشعار الا تداويا

و قد يجمع الله الشتين بعد ما *** يظنّان جهد الظن ان لا تلاقيا

لحى الله اقواما يقولون اننى *** وجدت طوال الدهر للحبّ شافيا

وقتي قيس بن ذریح بر مجنون عبور داد و این وقت مجنون به تنهایی از يك سوی قوم خود نبشته و ایشان هر دو تن بملاقات یک دیگر مشتاق بودند و مجنون پیش از جنون جز منفرد نمی نشست و با هیچ کس حدیث نمی راند و جواب هیچ کس

ص: 169

را نمی گفت و پاسخ سلام هیچ کس را نمی گذاشت.

قيس بن ذريح بدو سلام داد و پاسخ نیافت با مجنون گفت ای برادر اينك قیس بن ذریح باشم چون مجنون او را بشناخت بدو برخاست و معالقه نمود و گفت ای برادر خوشا و خنکا بر تو باد سوگند با خدای عقل من برفته و شعور من پریشان شده بر من ملامت مکن.

پس ساعتی با هم دیگر حدیث راندند و از روزگار ناهموار شکایت کردند و بگریستند آن گاه مجنون گفت ای برادر من همانا قبيله ليلى بما نزديك هستند هیچ توانی بده شوی و از منش سلام برسانی.

گفت آری چنین کنم پس قیس بن ذریح راه بر گرفت تا نزد لیلی شد و سلام براند و خویشتن را بدو باز شناخت.

لیلی گفت خدایت زنده بدارد آیا ترا حاجتی است گفت آری پسر عمّت سلام بتو می رساند و مرا به تبلیغ سلام بتو فرستاده است لیلی چندی سربزیر افکند پس از آن گفت من اهل تحیت نیستم اگر تو خود را رسول او دانی از جانب من بگو آیا این شعر خود را تأمل کرده باشی :

ايت ليلة بالغيل يا ام مالك *** لكم غير حب صادق ليس يكذب

الا انّما ابقيت يا امّ مالك *** صدی اينما تذهب به الريح يذهب

مرا خبرگوی از ليلة الغيل كدام شب است و آیا من و تو درغيل يا غير از غيل در شب یا روز خلوتی بکرده ایم .

قيس بن ذریح گفت ای دختر عمّ مردمان کلام او را بر غیر آن چه اراده کرده است تأویل می نمایند تو مانند ایشان مباش همانا مجنون همی خواهد خبر دهد که تو را در ليلة الغيل بدیده و دلش را محبت تو باز ربوده است نه آن است که در حق تو قصد بدی کرده باشد.

لیلی مدنی سر بزیر افکنده و اشك هر دو دیده اش فرو می ریخت و او همی

ص: 170

باز می داشت آن گاه چنان ناله بر کشید که مرا گمان همی رفت که اوصال قلبش پاره گردید .

پس از آن گفت پسر عمّ مرا سلام برسان و بدو بگو جانم فدایت سوگند با خدای و جد و عشق و محبت من با تو برتر از آن می باشد که تو دریابی لکن تدبیری و چاره از بهر تو در کار تو نیست این وقت قيس بسوى مجنون برفت تا جواب لیلی را باز گوید او را نیافت.

ابن الکلبی حکایت کند که بعد از آن که مجنون در عشق لیلی دیگرگون شد و مدتی دراز او را ندید در ظاهر بیوت همی گام زد تا گاهی که او را بدید و چندان بگریست که بی خویش بیفتاد چون بهوش پیوست از بیم اهل و اهل و کسان او که لیلی را نزد وی بنگرند بازگشت و مدتی سر بزیر انداخته آن گاه افاقت یافته این شعر را بخواند :

بكي فرحا بليلي اذ رآها *** محبّ لا يرى حسنا سواها

لقد ظفرت يداه و نال ملكا *** لئن كانت تراه كما يراها

بنده حقیر عباس قلی وزیر تألیفات گوید همانا عنصر عشق را آن مایه و بضاعت و پایه و استطاعت و دست قوی و بازوی پهلوی و ترک تاز بلند پرواز و برگ و ساز است که چون بر كسى چنگ در زند و بافکندن تنی آهنگ ورزد اگر عاشق كوه باشد کاه گردد اگر معشوق دیو باشد ماه نماید و این مرض نه همان بهره انسان است بلکه در تمامت آفریدگان زمین و آسمان است.

اگر جز این باشد برای عالم ترقی کدام عنوان است ، ایجاد خلقت بر محبت است ﴿ وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ ﴾ ، بر اين علت غائی و غایت مقصود برهان موجود و تبیان محمود است .

هر وقت این صفت قوت گرفت و از حد اعتدال در گذشت و موجب ظهور اخلاق ناستوده گشت عشق نامند و اگر علاقه اش بمعشوق حقيقي و محبوب بی زوال يعني

ص: 171

آفریدگار آفریدگان و یزدان ذوالجمال انفصال نخواست اعلى درجه محبت و برترین مراتب سعادت دنیا و آخرت است

و ازین گونه محبّ در حبّ چنان محبوب هرگز صفتی مذموم و شیمتی مقدوح ظاهر نشود چه حالتی روحانی و متوجه بعالم سبحانی است و چون بمعشوق غیر حقیقی و محبوب زایل فانی تعلق جوید و از غلبه قوت شهوانی و حیوانی نمایش گیرد لابد اوصاف بهیمیّه را فزایش دهد و اخلاق مذمومه مکروهه گزارش یابد .

این است که جماعت انبیاء و اوصیای عظام علیهم السلام را با این که محبت ایشان جز بمعشوق حقیقی تعلق نگیرد و در نهایت قوت و شدت است و در حقیقت اصل عشق وحقیقت تعشق همان است محض این که با طبقه عشاق مجازی مشابه و مساوی نسازند عاشق نخوانند

و رسول خدای صلی الله علیه و آله را که سر منشاء محبین و واصلین است حبيب الله لقب گردد نه عاشق الله و چون این صفت از اخلاق بهیمیِه و قوای شهوانیه تولید یابد حکم دیگر امراض دارد که در شأن و درجه اعراض است و اگر از مریض صفتی عجیب و نا محمود بروز نماید از آن جا که «﴿ لَيْسَ عَلَى الْمَرِيضِ حَرَجٌ ﴾، محل استعجاب نیست .

پس اگر لیلی و سعدی و عذرا و سلمی و بثینه و عزّه و امثال ایشان را آن صباحت و ملاحت و وجاهت و طراوت و حلاوت و لطافت و امتیاز نباشد که ببایست ابنای جنس ایشان تا باین درجه فریفته و شیفته ایشان شوند غرابت ندارد.

بلکه عاشق ایشان مریض و دل و دیده ایشان علیل است و آن مرض مولد این که حالت شده است چنان که اگر در کسی مرض وحشت پدید شود و از چیزی دیگران از آن متوحش نشوند و مکروه نشمارند بوحشت و کرامت اندر شود البته محل استعجاب نیست بلکه علاج مرض واجب است .

اگر اين معشوق ها في الحقيقه دارای آن درجه مقام تعشق و رتبت تفرد بودند باید دیگری نیز بایشان عاشق و واله بشود از چه بیایستی در زمان لیلی جز قیس

ص: 172

یا توبه و در زمان عذرا جز وامق و هكذا ديگران عاشقی نداشته باشند.

ممکن است اگر دیگران نگران جمال ایشان می شدند هیچ فریفته نمی گشتند بلکه در همان زمان بسیاری از نیکو رویان بودند که بر ایشان ترجیح داشتند همان لیلی که مجنونش آن گونه گرفتار دیدار بود همه روز از شوهرش چهره از سیلی نیلی می شد .

اما مجنون را بواسطه قوت مرض در دیدار لیلی آن عرض متعرض بود و به آن مقام رسید که :

اگر در دیده مجنون نشینی *** اما بغیر از خوبی لیلی نه بینی

چنان که بسیار افتد کسی چیزی را مکروه و نا پسند شمارد و از آن تنفّر و فرار گيرد لكن ديگران مکروه ندانند و متنفّر نگردند و در هر صورت و هر حالت :

عشق اگر از این سر و گر زان سر است *** عاقبت ما را بدان شه رهبر است

و چون این صفت مقدمه و حامل این نوید است خداوند تعالی بر فروز قلب و نور روان و صفای روح و لطف توان بیفزاید تا گمشدگان وادی حیرت و والهان عرصه حسرت و زندانیان زندان حیوانیت و اسیران ترکیب بند عالم طبیعت و خاک ساران بادیه محبت را بمقام اصلی و آشیان حقیقی و مركز انس و منشأ قدس بکشاند و بمعشوق جاويد و محبوب لايزال که آخر درجه ترقيات و تمنيات و تشرفات و تقرّ بات و تمتعات است برساند :

هر که را در سر نباشد عشق یار *** بهر او پالان و افساری بیار

ص: 173

بیان حال لیلی اخیلیه و توبة بن حمير عاشق او و کیفیت قتل توبه که از معاصرین بنی امیه اند

ليلى بنت عبدالله بن الرحال و قيل ابن الرحالة بن شداد بن كعب بن معاويه و هو الاخيل و هو فارس الحداد بن عبادة بن عقيل بن كعب بن ربيعة بن عامر ابن صعصعة.

در جلد دهم اغانی مسطور است که لیلی از زنهائی است که در جمله شعرای اسلام از متقدمات در شعر است و توبة بن الحمير عاشق او بود و هو توبة بن الحمير ابن حزم بن كعب بن خفاجة بن عمرو بن عقيل و اين توبه در حق لیلی شعر می گفت و از پدرش او را خواستگار گشت.

پدر دلبر مسئول او را قرین اجابت نداشت و آن ماه را با مردی از جماعت بنى الادلع تزویج کرد ، توبه روزی بقانون مقرر بزیارت لیلی بیامد و نگران شد که لیلی در حال سفر است و حالت بشاشتی در وی ندید

توبه بدانست این افسردگی لیلی برای امری است که بتازه روی داده است و خود براحله خویش باز شد و بر نشست و براه اندر شد و از آن طرف بنی الادلع را خبر رسید که توبه بهوای لیلی کوه و صحرا می سپارد از دنبالش بتاختند و بدو دست نیافتند و او این شعر بگفت :

ناتك بلیلی دارها لا تزورها *** و شطت نواها و استمر مريرها

و كنت اذا ما جئت ليلى تبرقعت *** فقد رآني منها الغداة سفورها

چنان بود که هر وقت توبه بدیدار لیلی می آمد لیلی برقعی بر روی افکنده نزد او می شد چون امر عشق و عاشقی توبه شهرت گرفت کسان ليلي بسلطان عهد شکایت بردند سلطان فرمان داد اگر ازین پس بدیدار لیلی بیامد خونش

ص: 174

کسان لیلی در آن موضع که توبه لیلی را ملاقات می کرد بكمين بنشستند چون لیلی این حال را بدید بی پرده بیرون آمد و چون آفتاب عال متاب با روی گشوده در طریق توبه بنشست

چون توبه بیامد و آن آفتاب را بی حجاب بدید بدانست که لیلی می خواهد او را از اندیشه دشمن با خبر سازد و این پرده از روی برگرفتن برای اخبار از رازی است که در زیر پرده است و همی خواهد او را بیم و پرهیز دهد و از گزند آن جماعت برهاند

پس چون باد و برق اسب خود را برجهاند و از آن مهلکه نجات یافت و این همان داستان است که در شعر دوم «و كنت اذا ما جئت ليلى تبرقعت » مذکور می دارد .

ابو عبیده گوید چون زیارت توبه لیلی را بکثرت پیوست برادر و قوم و عشیرت لیلی زبان بملامت و عتاب توبه برگشودند و منع کردند و بقوم و قبیله توبه شکایت بردند از آن جا که چون کسی را هوای یاری و مهر نگاری در دل و مغز جای کند هیچ بندی سودمند نشود و از هیچ خطری پرهیز نکند این جمله در توبه اثر نکرد و از کار و کردار خود کناری نجست

ناچار بفرمان گذار زمان داد خواهی کردند سلطان گفت اگر ازین اندیشه فرود نشد خونش را بریزید.

لیلی این خبر را بدانست و از آن سوی چون شوهر لیلی که مردی بس غیور بود بر این امور وقوف یافت سوگند خورد که اگر لیلی از آمدن توبه او را آگاهی نسپارد لیلی را بکشد و نیز اگر توبه را بیم و تحذير و اخبار نمايد در خون و خاك غلطان شود.

لیلی می گوید من آن راه را که توبه از آن جا بدیدارم ره سپار می شد می دانستم

ص: 175

و آن جماعت در موضعی بکمین توبه بنشستند من نیز بموضعی دیگر جای کردم .

چون توبه از دور نمایان شد بسبب سوگندی که یاد کرده بودم نمی توانستم با وی تکلم کنم و او را از اندیشه آن جماعت بیاگاهانم لا جرم برخلاف عادت و قانونی که با وی داشتم و هر وقت بدیدار من آمد پرده بر چهر می افکندم رو بند از روی برگرفتم و برقع از سر بیفکندم.

چون توبه این صورت را باین صورت بدید منکر شمرد و اسب خود را بر نشست و برفت و از آسیب ایشان برست .

ابو زیاد کلابی حکایت کند که مردی از طایفه بنی کلاب در طلب شتر خویش بر آمد و بهر سوی در بیابان ها از دنبالش برفت تا شب در رسید و خانه را از دور بدید بدان سوی برفت تا بجائی که محل ورود و نزول میهمان است فرود آمد .

زنی و کودکی چند را بدید که در گرد خیمه می گردند و هيچ يك با وی سخن نکردند و پرسش ننمودند چون پاسی از شب برآمد صدای شتری که بتازه می آمد بشنید و آوازی از مردی بلند شد تاگاهی که بخیمه رسید و شتر خود را بخوابانید و با آن زن گفت این سواد که تو را در برابر است چیست ؟

گفت مردی سوار هنگام غروب آفتاب بیامد و شترش را بخوابانید و من با وى بيك كلمه سخن لب نگشودم آن مرد گفت دروغ می گویی این مرد جز از دوست داران و هوا خواهان تو نیست .

آن گاه برخواست و آن اندام لطیف را با ضربی عنیف مشغول ساخت و آن زن او را سوگند همی داد و از خدای نام برد و شوهرش می گفت سوگند با خدای دست از زدن او بر ندارم تا گاهی که همین میهمان تو بیاید و بداد و فریاد تو برسد .

چون آن زن را تاب صبوری نماند گفت ای صاحب شتر ای مرد این وقت آن مرد چوب دست خود را بر گرفت و بجانب ایشان بتاخت و در آن حال که آن مرد

ص: 176

بآن زن می زد سه چماق یا چهار چماق بر وی بنواخت.

این وقت آن که این گونه چماق زدن را می دید بیامد و گفت ای بنده خدا ما را و تو را چکار است خود را از ما دور کن .

مرد کلابی برفت و بر شتر خود بنشست و آن شب را یک سره راه نوشت و گمان همی کرد که از آن ضربت آن مرد را بکشته است و او نمی دانست از کدام قبیله است و چون راه سپار بامداد کرد خود را در میان جماعتی چادر نشین نگران شد و دسته گوسفند بدید و کنیزکی سیاه بچشم آورد و از پاره چیز ها از وی بپرسید تا بمقصود رسید و گفت مرا از جماعتی که ایشان را در فلان شعب بدیدم خبر گوی .

آن كنيزك بخندید و گفت از من از چیزی سؤال می کنی که تو خود از من به آن داناتری گفت این جمله بلاد تو نیست و سوگند بخدای من علمى بآن جا ندارم

كنيزك گفت این خیمه که گوئی از لیلی اخیلیه است که از تمامت مردم جهان نیکو روی تر است و شوهرش مردی غیور است ازین روی آن ماه روی را از جوار مردمان دور ساخته و در مکانی بیرون از اغیار منزل کرده و هیچ کس را با وی راه نگذارد و نزد خود میهمان نکند

سوگند با خدای هیچ کس را آن قدرت نیست كه بجانب ليلى نزديك شود باز گوی تو چگونه در آن جا فرود آمدی

گفت در طیّ راه که مرور همی کردم آن خیمه را بدیدم و بآن جا نزديك نشدم و حکایت خود را از آن كنيزك پوشیده داشت و از آن طرف مردمان داستان همی کردند که مردی از نزديك ليلى فرود شده و شوهر لیلی بیامده و لیلی را بزده و آن مرد غریب بشوهر او بزده است و بداند وی کیست .

چون مرد کلابی که از آن پس با بنی صحم پیوسته و او را صحمی نیز گفتند نام لیلی را بشنید و بدانست که چه نیکو داد خواهی کرده باین شعر که بر کردار

ص: 177

خود اقرار کرده است تغنی ورزید :

الا يا ليل اخت بنى عقيل *** انا الصحمى ان لم تعرفينى

دعتنى دعوة فحجرت عنها *** بصكات رفعت بها یمینی

فان تك غيرة ابريك منها *** و ان تك قد جننت فذا جنوني

مردى و رقاء نام حکایت کند که از حجاج شنیدم با لیلی اخیلیه می گفت جوانی تو برفت و هنگام حسن و جمال تو بگذشت و نام توبه از میان بر خاست تو را سوگند می دهم که جز براستی با من سخن نکنی

باز گوی هرگز در میان تو و توبه امری اتفاق افتاده باشد که در آن ریب و اندیشه باشد یا او را برای این امر خطاب کرده باشد یعنی از معاشرت بمباشرت و از مصاحبت بمقاربت پرداخته اید.

گفت ايها الامير قسم بخداوند هرگز این امر اتفاق نیفتاده است مگر این که شبی که با هم بخلوت بودیم کلمه با من بگذاشت که من گمان همی بردم که از آن خضوعی که بکار آورد برای طلب وصال است و من با او این شعر را بگفتم.

و ذي حاجة قلنا له لا تبح بها *** فليس اليها ما حييت سبيل

لنا صاحب لا ينبغي ان نخونه *** و انت لاخرى فارغ و حليل

کنایت از این که در این بوستان جمال و باغستان حسن بی زوال طمع و طلب نتوان برد باغ تفرّج است و بس میوه نمی دهد بکس از دیدار بامید کنار نتوان بود بلکه صاحبی دیگر دارد ترا نیز از بوستانی دیگر بهره میوه و بر است .

سوگند با خدای از آن پس هیچ وقت از توبه سخنی ریبت آمیز و توبت انگیز نشنیدم تا گاهی که مرگ در میان ما جدائی افکند

حجاج بن یوسف گفت بعد ازین کیفیت چه چیز از وی ظهور نمود گفت وقتی رفیق خود را در منزل ما بفرستاد و با او گفت چون در حاضر از قبیله بنی عبادة بن عقیل رسیدی بر فراز بلندی برآی آن گاه بقرائت این شعر بصدائی بلند بپرداز :

ص: 178

عفى الله عنها هل ابيتنّ ليلة *** من الدهر لا يسرى الىّ خيالها

توبة بن حمير در اين شعر باز رسانید که هرگز بی اندیشه لیلی شب به روز نیاورده ام و از اندیشه وصالش بیرون نیستم تا لیلی چه گوید من مقصود او را بدانستم و گفتم :

و عنه عفى ربّى و احسن حفظه *** عزيز علينا حاجة لا ينالها

کنایت از این که به آن خیال راهی نیست ، ابو عبیده حکایت کند که آن چه موجب هيجان مقتل توبة بن الحمير بن حزم بن كعب بن خفاجة بن عمرو بن عقيل ابن كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعة گردید این بود که در میان او و بنی عامر ابن عوف بن عقیل كیفیتی بود.

و از آن پس چنان افتاد که توبه گاهی بنی خفاجه و بنی عوف نزد همام بن مطرف عقیلی در پاره امور خود مخاصمت می نمودند حاضر شد و این وقت مروان بن الحكم در زمان معاوية بن ابي سفيان امیر مدینه بود و همام بن مطرف را عامل صدقات بنی عامر گردانید.

بالجمله در اثنای مخاصمه ثور بن ابی سمعان بن كعب بن عامر بن عوف بن عقيل بر توبة بن حمير برجست و گرزی بر وی فرود آورد و چون توبه در زیر زره و کلاه خود و لباس جنگ بود صورتش از کوفتن زره مجروح شد

چون همام بن مطرف این خبر بدانست بفرمود تا ثور بن ابی سمعان را حاضر کرده در حضور توبه بنشاندند و گفت اکنون ای توبه حقّ خود را از وی باز گیر .

توبه گفت این جسارت که بر من رفت جز بامر و اشارت تو نبود و نزد دیگری جز تو ثور را این گونه جرأت نبود و مادر همام بن مطرف را صوبانه دختر جون ابن عامر بن عوف بن عقیل می نامیدند .

توبه برای همین بغض و کین تهمت آلود ساخت و از آن جا ساخت و از آن جا برفت و در مقام

ص: 179

تقاص بر نیامد و چون اندك مدتی بدان گونه بزيستند با توبه خبر آوردند که ثور بن ابی سمعان با معدودی از قوم و قبیله خود بآب گاهی که بقوم او اختصاص داشت و قوباء می نامیدند بیرون شده تا بآب گاه خود ایشان که در موضعی جریر نام واقع بود فرود آیند و در میانه ثور و توبه بیابانی هایل حایل بود.

پس توبه با جماعتی از اصحاب خود بدنبال او برفت و از وی پرسش و پژوهش کرد تا گاهی که بدو خبر دادند که ثور بن ابی سمعان نزد مردی از بنی عامر بن عقیل است که او را سارية بن عمير بن ابی عدی گویند و این ساریه از دوستان توبه بود.

چون توبه بشنید گفت سوگند با خدای ثور و اصحاب او را در این شب نزد ساریه مهلت دهم تا از منزل او بیرون شوند و از آن طرف چون بامداد شد ثور و اصحابش خواستند از منزل ساریه بیرون شوند

ساريه گفت يك امشب درنگ نمائيد و خویشتن را در جامه جنگ محفوظ داريد چه من هیچ ایمن نیستم که امشب تو به بر شما بتازد چه از طلب شما آسوده نیست و خواب بر چشم خود حرام کرده است .

چون شب در رسید ثور و یارانش در بیابانی با جامه حرب بحراست خود مشغول شدند و از آن طرف توبه دو تن از اصحاب خود را در کمین ثور بنشاند لکن هر دو تن غافل شدند و چون شب بر گذشت توبه بيمناك شد و گفت بدو مرد که هیچ کاری نساختند و از خصم خبری نیافتند مغرور شدم و نيك می دانم که این قوم در این بلاد با مداد نکنند .

پس آثار قدم ایشان را تفتیش کرده معلوم نمود که از آن اراضی بیرون شده اند این وقت بفرستاد و آن دو تن را که در کمین ایشان مقرر داشته بود حاضر کرد و گفت این شتر را از آب گران بار سازید و از دنبال من راه سپارید و اگر نشان من بر شما پوشیده بماند چون شب در رسید آتشی بر افروزم تا بر اثر آتش راه سپارید.

ص: 180

این بگفت و بر اثر آن قوم چون برق و باد زمین در نوشت تا روز به نیمه رسید و از علامتی که افیخ نام داشت بر گذشت و با یاران خود گفت هیچ نگران این سمرات و درخت های طلح که پهلوی قرون بقر است هستید و قرون بقر نام مکانی در آن مکان بود .

بالجمله گفت این مکان فرودگاه این قوم است و از این جا بیرون نشده اند و سوای آن سایه و محل آسایشی نيست يارانش نيك نظر کردند و یکی از ایشان گفت مردی را نگرانم که شتر خود را می کشد چنان که گوئی برای شکار خود می راند

توبه گفت این مرد ابن الحبتريه است و از تیر اندازان نام دار روزگار است کیست که بدو تازد تا از ورود ما بيمناك و مستحضر نشوند

عبدالله برادر توبه گفت من مرد او باشم گفت نيك پرهيز كن دچار تير او نشوی و اگر توانی در میان او و یارانش حایل شوی چنان کن

عبدالله اسب خود را در زمین های گودال براند پس از آن بناگاه بدو نزديك شد و بر وی حمله برد ابن الحبتريه تيرى بدو بيفكند و بنو حبتريه مردمی از مذحج در بنی عقیل بودند .

بالجمله اسب عبدالله برادر توبه را پی زدند و آن تیر ساق پای عبد الله را مجروح ساخت و ابن الحبتریه برفت و یاران خود را دریافت و از ورود خصم بيمناك ساخت آن جماعت که متفرق شده بودند بیك جای گرد آمدند و خویشتن را آماده ساختند

از آن طرف توبه چون پلنگ زخم خورده با یارانش ایشان را فرو گرفت آن جماعت چون این حال را مشاهدت کردند رحال خود را راست بداشتند و در پناه درختان طلح در آمدند و لباس حرب بپوشیدند و سپر بر گرفتند

توبه چون شیر شکاری بر ایشان بتاخت و آن جماعت کار به تیر به تیر افکندن افکندند و چنان بود که در آن حال عبدالله برادر توبه از بهر توبه سپر می گرفت.

ص: 181

توبه گفت ای برادر سپر از بهر من مگیر چه من فراوان نگران شدم که سیر را از ثور بر کنار می دارند شاید بخت مساعدت کند و تیری بدو پران دارم.

عبدالله چنان کرد و توبه تیری بر میان هر دو پستان نور بیفکند و او را بر زمین انداخت و آن قوم بیامدند و توبه و اصحابش ایشان را فرو گرفتند و ایشان به تیغ و تیر در سپردند تا جملگی را که هفت تن بودند بر زمین افکندند

و از آن طرف ثور بن سمعان از زحمت آن تیر همی صدا بر کشید که این تیر از سینه من بیرون کشید

توبه گفت این تیر را نگذاشته ایم که بر کنیم و از آن طرف اصحاب توبه با او گفتند اکنون که خون خود را بجستیم ما را ازین بیابان بی آب نجات بده براویه خود باز رسیم چه از صدمت عطش بمردیم .

توبه گفت با این قوم که نه نیروی منع و نه امتناع دارند چه کنید گفتند خدای ایشان را دور کند، توبه گفت من این کار نکنم و ایشان جز عشیرت شما نیستند لكن راویه بیاوریم و آبی بایشان برسانیم و خون پای ایشان را شست و شوی دهم و ایشان را از درندگان بیابان و مرغان آسمان محفوظ دارم تا ابدان ایشان را نخورند تا گاهی که قوم ایشان برسند و اجازت دهم ایشان را آسوده سازند نمایند

پس توبه درنگ نمود و پیش از آن که شب در رسد راویه برسید توبه آب به آن ها بداد و خون از اندام ایشان بشست و ظرف های ایشان را پر آب کرد و جامه های ایشان را بر فراز درخت ها بیفکند

پس از آن بکوچید و شب هنگام سارية بن عويمر بن ابی عدی عقیلی را دریافت و گفت معدودی از قوم شما را در سمرات قرون بقر بگذاشتیم اکنون بشتابید و ایشان را دریابید هر کس از آن ها زنده مانده دارو بر نهید و هر کس بمرده است در خاک در سپارید .

آن گاه توبه برفت و بقوم خود پیوست و از آن سوی ساریه بجانب آن جماعت برفت و صبح گاه ایشان را دریافت و جملگی را حمل کرد و جز ثور بن ابی سمعان

ص: 182

هیچکس از ایشان نمرده بود.

و از آن سوی چون توبه این کار بپای برد و ثور را بهلاك و دمار دچار ساخت يك سره بيم ناك می زیست چه پسر ثور بن ابی سمعان که سلیل نام داشت مردی تیر افکن و شریر و باغی و یاغی بود و خبر توبه را در قنة بنى الحمير بدانست و با سی تن سوار کار زار بر نشست تا شب هنگام بدو پیوست

توبه چون بدانست در کوهستان پناه برد سلیل بر آن بیوت احاطه کرده و آن جماعت را ندا کرد و توبه در کوه جای داشت و گفت این همان کسی بود که او را می جستید اکنون مرا اجابت کنید .

آن جماعت گفتند تا آن زمان که توبه در کوه جای دارد شما بدو دست نیابید لکن هر چه توانید و دریابید از اموالش مأخوذ دارید

سلیل و یارانش اسبی چند از توبه و برادرانش را بگرفتند و برفتند و پس از چندی توبه با ایشان جنگ بورزید و بر قلب ابن حزن بن معاوية بن خفاجه برگذشت وی گفت ای توبه اراده کدام سوی را داری .

گفت آهنگ كودكان بنی عوف بن عقیل را نموده ام گفت چنین مکن چه این قوم با تو مقاتلت نمایند پس درنگ جوى و آهسته باش توبه گفت تا زنده هستم دست از ایشان باز ندارم پس اسب خود را براند و بتاخت و همی بر خویش ببالید و بارجوزه بگفت:

ينجو اذا قيل لهم معاط *** ينجو بهم من خلل الامشاط

و بر این گونه برفت تا بمکانی که حجر الراشده نام داشت و زیرش سایه بر شکل عمود افکنده و فرازش منتشر و برگشاده بود رسید و با یاران خود در آن سایه جای گرفت و چون نیمه روز فرا رسيد شتران هبيرة بن السمين برادر بني عوف ابن عقيل بآهنگ آب گاهی که طلوب نام داشت بر وی بگذشتند

توبه آن شتران را بگرفت و شتر چران را براه خود بگذاشت و گفت چون

ص: 183

مولای خود را در صدغ البقره بدیدی بگو توبه شتران را بگرفت.

آن گاه توبه از آن مکان برفت و چون شتر چران نزد مولای خود آمد و آن خبر بگذاشت هبيرة درمیان بنی عوف ندا برکشید و گفت تا چند متحمل این بلیّت باشیم .

آن جماعت سی سوار هم عهد شده از دنبال توبه رهسپار شدند و زنی از بنی ختمم از قبيله بنى الهرة که در بنی عوف روزگار می برد گفت اثر توبه را با من باز نمائید.

پس آن زن را بیرون بردند و اثرش را بدو باز نمودند آن زن از خاک قدمش برگرفت و بسنجید و گفت او را طلب کنید چه توبه بعداوت و خصومت شما می باشد لكن توبه بر ایشان سبقت گرفت و آن جماعت تفحص کرده گفتند اثری از وی ننگریم جز این نباشد که بر شما پیشی جسته است .

و از آن طرف تو به راه سپرد تا در مضجع از زمین بنی کلاب رسید و آن مکان را برای نگاهبانی خود مقرر داشت و اصحاب خود را نگاه بداشت تا در شعبی هند نام داشت و در کبد مضجع واقع بود پیوست

پسر عمّه خود قابض بن عبد الله را بر فراز آن وادی طلیعه و دیده بان گردانید و گفت نگران باش هر وقت چیزی تو را نمودار گشت ما را آگاهی سپار

عبدالله بن جسوسا بن الحمير گفت ای توبه همانا حیران و سر گشته و پریشان باشی خدای را بنگر سوگند با خدای هیچ روزی را ازین روز بروز سمرات بني عوف در آن هنگام که ما ایشان را در آن ساعت که دریافتیم شبیه تر ننگرم

اگر نجانی برای تو هست هم اکنون خویشتن را نجات بخش تو به گفت از من دست بدار چه دیده بانی برای نظاره مقرر داشته ام و از آن سوی بنی عوف بن عقیل چون نشانی از توبه نیافتند مراجعت گرفتند و مردی از قبیله غنی را دریافتند و گفتند در طیّ راه خود نشان مال و مركب و شتر بدیدی

گفت لا و الله گفتند بدروغ سخن کنی و او را مضروب همی داشتند آن مرد

ص: 184

گفت ای قوم مرا نزنید چه من اثری و نشانی نیافتم همین قدر در برابر فلان مکان ازین دامنه کوه شتری چند ایستاده بدیدم و ندانم چیست .

ایشان مردی را که یزید بن رویبه نام داشت بتحقیق آن امر بفرستادند یزید بر فرازی بر شد چون آن جماعت را نگران گشت با جامه خود باصحاب خويش بنمود تا بیامدند و حمله بیاوردند و توبه را فرو گرفتند

توبه و برادرانش بخیل خود پناه بردند و توبه برفت تا اسب خود را بر نشیند لكن اسب حرونی کرد و نتوانست لگامش نماید لا جرم اسب را بگذاشت و یکی از دشمنان با وی دچار شد و با هم دست بگریبان آمدند.

توبه با این که در حال دهشت بود او را بیفکند و این وقت زره بر شمشیر به پیچیده بود معذلك شمشیر را بکشید و بجانب يزيد بن رویبه بر افراخت یزید دفع شمشیر را دست وقایه کرد مقداری از دستش را قطع کرد.

این وقت يزيد مرگ را معاینه بدید و همی او را بعلقه خویشاوندی صفیّه که زنی از بنی خفاجه بود سوگند داد و از آن طرف آن جماعت از پشت سر توبه بر وی بتاختند و او را بزخم شمشیر بقتل رسانیدند.

و عبد الله بن الحمير برادر توبه چون پلنگ دمان با نیزه با ایشان جنگ نمود چندان که نیزه اش در هم شکست و آن جماعت چون از کار توبه فراغت یافتند بر عبد الله بن حمير بتاختند و با وی در آویختند و پایش را قطع کردند

چون عبد الله بر زمین افتاد شمشیر خویش را همی تیز کرد آن گاه بر هر دو زانوی خود راست بایستاد و همی با آن جماعت گفت بشتابید لکن آن جماعت از قطع شدن پای او آگاه نبودند و بنی عوف بن عقیل انصراف گرفتند و قابض بطور فرار روی بر تافت و همی برفت تا بعبد العزیز بن زراره کلابی پیوست و آن خبر باز گفت

عبد العزیز بر نشست و بشتافت تا جسد توبه را دریافت و او را مدفون ساخت

ص: 185

و برادرش را با خود بر داشت و از آن پس آن جماعت نزد مروان بن الحكم داوری بردند

مروان این دو خون را در برابر یک دیگر مقرر داشت و برای مجروحین ديه مشخص نمود و بنو عوف و بنو عقیل در بادیه فرود آمده و بجزیره و شام ملحق شدند .

ابو عبیده گوید توبه در غیر از زمان معاوية بن ابی سفیان با طایفه قضاعه و خثعم و مهره و بنى الحارث بن کعب خصومت می ورزید و در میان ایشان و بنی عقیل غارت ها روی می داد و چنان بود که هر وقتی خواستی غارت بر ایشان بردن آب فراوان در مشک ها با خود حمل می کرد و در بیابان ها بمقدار يك روز راه فاصله دفن می نمود.

آن گاه بر آن جماعت غارت برده شتر های ایشان را می گرفت و به آن بیابان بی پایان در می آورد صاحبان شتر در طلب اشتران خود برآمدند و چون داخل بیابان می شدند از طول راه و عدم آب عاجز می گردیدند و نیروی گرفتن اشتران را نیافتند ناچار باز می شدند و توبه مدتی بر این گونه بزیست تا چنان شد در مره نخستین که خودش و برادرش عبد الله بن حمیر در همان مرّه بقتل رسیدند با مردی که او را قابض بن ابی عقیل می گفتند غارت بردند و نگران شدند که آن قوم حذر کرده اند

توبه نیز در طمع و طلب ایشان انصراف جست و چیزی نیافت و در عرض راه بر مردی از بنی عوف بن عامر بن عقیل که از قوم خود دور مانده بگذشت و او را بکشت و نیز مردی را که از جماعت خود با او بود بکشت و شتران هر دو را براند.

آن گاه عامداً به آهنگ عبدالعزيز بن زرارة بن جزء بن سفيان بن عوف بن کلاب بیرون شد و نیز پسر عمی از ثور بن ابی سفیان مقتول بیرون آمد خزیمه با او گفت بجانب بنی عوف بن عامر بن طفيل بن عقيل راه برگیر و ایشان را ازین

ص: 186

خبر باز گوی .

چون آن جماعت خبر قتل ثور و تاخت و تاز توبه را بشنیدند در طلب توبه برنشستند و او را در زمین بنی خفاجه دریافتند و توبه در نهایت ایمنی در آن جا نزول کرده چه يك روز و شب بجمله برفته بود و این وقت هر دو برد خود را برافراخته و در سایه آن بنشسته و زره از تن بیرون کرده و اسب خود خوصا رار ها کرده نزديك با او می چريد و قابض را که دیده بان خود ساخته سر بخواب برده و از کید دشمن بی خبر مانده بود .

بنو عوف متفرقاً روی بدو آوردند تا هیچ کس بر ورود ایشان متفطّن نشود قابض چشم بر گشود و یکتن از ایشان را بدید و روی به توبه آورده و او را آگاهی داد.

توبه گفت چه دیدی گفت سیاهی مردی را نگران شدم توبه بخفت و توجهی بوی نکرد و قابض بمكان خود باز شد و چون بخت خود سر بخواب نهاد و آن قوم بر این حال بیامدند و قابض از وصول ایشان آگاه نشد مگر وقتی که او را فرد گرفتند

چون قابض ایشان را بدید بر اسب خویش برآمد و قوم روی به توبه آوردند و اول کسی که بدو بتاخت پسری ساده روی مشکین موی بر اسبی تازی بود که او را يزيد بن رويبة بن سالم بن كعب بن عوف بن عامر بن عقیل می خواندند و از پس آن پسر ساده روی پسر عمّش عبد الله بن سالم بیامد و بعد از آن دیگران متابعت ایشان را نمودند

چون آوای همهمه خیل را توبه بشنید خواب آلود از جای برجست و درع خویش را بر روی شمشیر بپوشید آن گاه اسب خود خوصا را صوتی بزد اسب بدان صوت بیامد و چون خواست بر اسب بر آید اسب را حالتی دیگر و رمندگی سخت پدید شد توبه چند مرّه اسب را خواست راه نماید بر رمندگی بیفزود.

ص: 187

چون توبه چنان دید لطمه بر چهره اسب بزد اسب روی بگردانید و آن جماعت در میان او و اسبش حایل شدند توبه نیزه خود را برگرفت و پیاده بریزید ابن رویبه حمله برد و طعنه بر آن فرود آورد و هر دو پایش را مجروح ساخت

پسر عمّ يزيد عبد الله بن سالم چون این روزگار را بدید بر توبه بتاخت و بطعن نیزه اش از مرکب حیات بینداخت و آن جماعت پای عبدالله برادر توبه را قطع کردند و چون بعد از آن وقعه عبد الله مراجعت کرد قوم و عشیرتش بملامتش زبان برگشودند و گفتند از یاری برادرت فراری شدی عبد الله بن حمیر این شعر در این حادثه بگفت: :

تأويني بغازية الهموم *** كما يعتاد ذا الدين الغريم

كانّ الهمّ ليس يريد غيرى *** و لو امسی له نبط و روم

علام تقوم عاذلتي تلوم *** تؤبنى و ما انجاب الصروم

و این دو شعر از جمله آن اشعار است :

تلومك فى القتال بنو عقيل *** و كيف قتال اعرج لا يقوم

و لو كنت القتيل وكان حيّاً *** لقائل لا الّف و لا سؤم

و ازین جمله ابیات باز می نماید که بنی عقیل مرا نکوهش و ملامت کنند که از چه روی در قتال نپائیدی لکن ندانند که من با پای بریده چگونه با هم آورد همدست توانم شد و با این حال اگر من خویشتن را بکشتن می سپردم و برادرم توبه زنده بماندی بهر حالت که بودم جنگ می دادم و خویشتن را برخی او می ساختم اما چون وی بقتل رسید و از کشته شدن او را سودی نمی بود از چه بباید خود را بهلاکت در افکنم.

بالجمله چون توبه کشته شد خفاجه طایفه توبه برای مقاتله بنی عوف بن عامر بن عقیل که قاتل توبه بودند مهیا شدند و چون بنی عوف این خبر را بدانستند با بني الحارث بن کعب پیوستند اما بنى خفاجه از آن پس متفرق شدند

ص: 188

و چون بنی عوف این حال را بدیدند باز گشتند و دیگر باره بنی خفاجه قبایل عقیل را برای حرب ایشان فراهم ساختند

چون بني عوف بن عامر این داستان را معلوم ساختند بجزیره روی کرده در آن جا فرود آمدند و ایشان طايفه و رهط اسحق بن مسافر بن ربيعة بن عاصم بن عمرو ابن عامر بن عقیل بودند

و چون عامر بن صعصعه این حادثه و آشوب را بدیدند داوری بمروان بن الحکم که در این وقت از جانب معاوية بن ابي سفيان والی مدینه بود بردند و گفتند تو را بخدای می خوانیم و سوگند می دهیم که جماعت ما را که برای انگیزش این فتنه فراهم شده اند پراکنده سازی و شعله این فساد را از عباد و بلاد فرو خوابانی .

مروان دیه آن خون را که در این مقاتلت ریخته شده بر صد نفر شتر بر نهاد و بنی عامر آن اشتران را بدادند و بنی عوف بن عامر قتله توبه بجزيره ملحق شدند و بني ربيعة بن عقيل و عروة بن عقيل و عبادة بن معقل در مکان خود در بادیه امامت ورزیدند

و در سبب قتل توبه و هیجان ماده فتنه و فساد در میان این طوایف مذکوره بنوعی دیگر نیز از ابو عبیده در کتاب اغانی روایت رسیده است و چون با آن داستان که سبقت بیان گرفت قریب المضمون است بنگارش آن حاجت نمی رود.

مادر توبه را زبیده نام بوده است و توبه مردی شریر و دلیری دشمن گیر است و چون حادثه قتل توبه منتشر شد لیلی اخیلیه این اشعار را در مرثیه توبه بگفت:

نظرت و ركن من دنانين دونه *** مفاوز خوضى اىّ نظرة ناظر

لآنس ان لم يقصر الطرف عنهم *** فلم تقصر الاخبار و الطرف قاصرى

فوارس اجلى شاؤها من عقيرة *** لعاقر ما فيها عقيرة عاقر

فآنست خيلا بالرّقى مغيرة *** سوابقها مثل القطا المتوانر

قتيل بني عوف و يثبر دونه *** قتيل بني عوف قتيل لجابر

ص: 189

در جمله این اشعار که به یزید و سلیل و خوصا و توبه و حکایات آن ها اشارت می کند می گوید:

و نعم فتى الدنيا و ان كان فاجراً *** و فوق الفتى ان كان ليس لفاجر

فتى ينهل الحاجات ثمّ بعلّها *** فيطلعها عنه ثنايا المصادر

كانّ فتى الفتيان توبة لم ينخ *** قلائص يفحصن الحصا بالكواكر

الى آخر ها و تمامها ، بالجمله لیلی را در مرثیه توبه اشعار بسیار است و در این شعر او اصمعی بشگفتی بود :

ايا عين بكىّ توبة بن حمير *** بسحّ كفيض الجدول المتفجّر

لتبك عليه من خفاجة نسوة *** بماء شئون العبرة المتحدّر

سمعن بهیجا ارهقت فذكرته *** و لا يبعث الاحزان مثل التذكر

كانّ فتى الفتيان توبة لم يسر *** نتبجدّ و لم يطلع من المتغوّر

و لم يرد الماء السدّام اذا بدا *** سنا الصبح في بادى الحواشي نوّر

و لم يغلب الخصم الضجاح و يملاء *** السجفا سديقاً يوم نكباء صرصر

و لم يعل بالجرد الجياد يقودها *** بسبرة بين الاسمات فياسر

و این شعر در سرزنش قابض گوید که در آن حال كه توبه بهلاك مي رسيد او را بگذاشت و فرار کرد:

جزى الله شراً قابضا بصنيعة *** و كلّ امرىء يجزى بما كان ساعيا

دعا قابضا و المرهفات يردنه *** فقجت مدعواً و لبّيك داعيا

و نیز این شعر را در حق قابض و معذرت عبدالله برادر توبه گوید :

دعا قابضا و الموت مخفق ظله *** و ما قابض اذ لم يجب بنجيب

راسى عبيد الله ثمّ ابن أمه *** و لو شاء نجى يوم ذاك حبيبي

ابو الجراح عقیلی از مادرش دینار دختر خیبری بن الحمير ازتوبة بن الحمير حکایت کند که توبه گفت بسفر شام شدم و در آن اثنا که شبی در بیابانی پر درخت

ص: 190

که هیچ انیسی در آن نبود راه می نوشتم در مکانی برای استراحت فرود آمدم و سپر برروی کشیده مهیای خفتن شدم.

چون لذت خواب را دریافتم بناگاه چیزی عظیم و ثقیل را بر فراز خود بدیدم خویشتن را بهر نوع که توانستم از حمل او بیاسودم و از جای برجستم و او را از روی خود بر روی بیفکندم و شمشیر خود را از راحله خود در آوردم .

وى بجانب من بتاخت و چنانش با شمشیر بنواختم که از آن ضربت حالت تباهی گرفت و دیگر باره بمكان خود باز شدم و ندانستم وی انسان بود یا از جنس درندگان.

چون بامداد شد سیاهی زنگی بود که همی هر دو پای خود را بر زمین می کوفت و جان می کند و من با آن شمشیر چنان بر کمرش زده بودم كه نزديك بود بر دو پاره شود.

آن گاه شتری را خوابانیده بدیدم که از جامه و لباس گران بار بود و نیز جاریه جوان و نو رسته پستان را نگران شدم که در بند گران دچار و با شتر مقرون داشته بود.

کیفیت حالش را بپرسیدم گفت این سیاه زنگی آقای مرا بکشت و مرا مأخوذ نمود پس من آن شتر و آن البسه و كنيزك را بجمله بر گرفتم و باهل و عیال خویش باز گشتم

دینار گوید من آن جاریه را در طایفه و قبیله خویش بدیدم که اهل ما را خدمت گزار بود

ابو عمر بن العلاء حکایت کند که وقتی معاوية بن ابي سفيان از ليلي اخيليه از احوال توبه پرسش گرفت و گفت و يحك اى ليلى ، توبه بآن حال و مقام بود که مردمان داستان کنند

گفت ای امیر المؤمنین هر چه مردمان گویند بجمله بحق و راستی نباشد مردمان درخت بغی و حسد و عدوان هستند و با اهل نعمت هر کس خواهی باش

ص: 191

حسد و بغی می ورزند، ای امیر المؤمنين توبه مردى سبط البنان و تند زبان و غالب و قاهر بر اقران و كريم المختبر و عفيف المئزر و جميل المنظر بود و چنان بود که من در وصف او گفته ام معاویه گفت در حق او چه گفتی؟ گفت عالماً در حق او گفته ام و از حق تجاوز نکرده ام.

بعيد الثرى لا يبلغ القوم قفره *** الدّ ملدّ يغلب الحق باطله

اذا حلّ ركب في ذراه و ظلّه *** ليمنعهم مما تخاف نوازله

حما هم بنصل السيف من كل فادح *** يخافونه حتّى تموت خصائله

معاویه با او گفت ويحك مردمان چنان دانند که توبه مردی زنا کار دزد بود ليلى فوراً گفت:

معاذ الهى كان و الله سيّدا *** جواد اعلى العلات جمثاً نوافله

اعزّ خفاجيا يرى النجل سبته *** تحلب كفاه الندى و انامله

عفيفا بعيدا لهم صلبا قناته *** جميلا محياه قليلا غوائله

و قد علم الجوع الذي بات سارياً *** على الضيف و الجيران انك قاتله

و انك رحب الباع ياتوب بالقرى *** اذا ما لئيم القوم ضاقت منازله

يبيت قرير العين من بات جاره *** و يضحى بخير ضيفه و منازله

معاویه گفت ای لیلی ويحك از اندازه مقام و رتبت توبه تجاوز کردی گفت ای امیر المؤمنين سوگند با خدای اگر توبه را می دیدی و از اوصافش مستخبر می شدی می دانستی که من در توصیف او تقصیر دارم و هر چه در وصف او گویم به آن چه سزاوار اوست نمی رسم معاویه گفت توبه از صنف کدام مردم بود لیلی گفت :

اتته المنايا حين تمّ تمامه *** و اقصر عنه كل قرن بصاوله

و كان كليث الغاب يحمى عرينه *** و ترضی به اشباله و حلائله

غضوب حليم حين يطلب حلمه *** و سمّ زعاق لانصاب مقاتلة

ص: 192

معاویه بفرمود تا جایزه بسیار وصله گران بار بدو بدادند و گفت بهترین شعری که در حق توبه گفته با من باز نمای .

لیلی گفت يا امير المؤمنین هیچ چیز در حق او نگفته ام جز این که از خصال خیر و اوصاف حمیده که در وی بود از آن بیشتر است و این شعر را در آن وقت که در مدح او گفته ام نیکو گفته ام :

جزى الله خيراً و الجزاء بكفّه *** فتى من عقيل ساد غير مكذّب

فتى كانت الدنيا تهون بامرها *** عليه و لا ينفك جمّ التصرف

ينال عليّات الامور بهونة *** اذا هي اعيت كلّ خرق مشرف

هو الدوب بل اسدى الخلايا شبيهة *** بدريافة من خمر ميسان قرقف

فياتوب ما في العيش خير و لاندى *** يعدّ و قد امسيت في ترب تقنف

الى آخر ها ، محارب بن غضين العقيلي حكايت کرده است که وقتی توبه بسفر شام راه بر گرفت در طیّ راه بجماعت بنی عذره برگذشت بثینه معشوقه جميل او را بدید و همی دیده بدیدارش بدوخت و این حال بر جميل دشوار گشت لکن تا آن وقت محبت جمیل با او ظهور نگرفته بود.

جمیل با توبه گفت بگوى تا كيستى گفت من توبة بن الحمير باشم جميل از بهر این که هنر و تفوق خود را در حضرت بثینه ظاهر سازد تا دل بدیگری نبازد با توبه گفت به کشتی گیری مایلی ؟

گفت بمیل توست بثینه چون این حال بدید چادری زرد رنگ را بر جميل استوار ساخت و جمیل آن چادر را ازار ساخت و با توبه مصارعت کرده او را بیفکند

آن گاه با توبه گفت هیچ خواهی با هم تیراندازی کنیم گفت آری پس بمناضلت پرداختند و هم چنان جمیل را پیشی و بیشی افتاد .

چون در این دو کار تفوق گرفت گفت در سباق و دویدن چه گوئی گفت مسابقت می کنیم پس با هم دویدن گرفتند و جمیل در سباق نیز سبقت یافت

ص: 193

این وقت توبه بر آشفت و گفت ای مرد این کار ها که تو کنی و باد ها که در مغز می افکنی از باد این زن جمیله است که در این جا نشسته است لکن اگر خواهی بوادی روی کن تا درّه کوه که گردان شیر افکن را بستوه می آورد امتحان کنی پس در وادی شدند و در کشتی و تیر افکندن مسابقت نمودند توبه بر وی فزونی جست

ابن قتیبه حکایت کند که لیلی اخیلیه در آن حال که پیر و ناتوان شده نزد عبدالملك بن مروان آمد عبدالملک چون آن چهره افسرده و قامت خمیده و اندام پژمرده را بدید گفت توبة بن حمیر چه چیز در تو دید که عاشق تو گردید .

لیلی گفت همان را که مردمان در تو نگران شدند گاهی که تو را بسلطنت خویش برگزیدند

عبدالملک چنان خندان گشت که دندان سیاه او که همیشه از دیدار مردمان پنهان می داشت نمایان گردید و ازین پیش در ذیل احوال عبد الملك باين حكايت با اندک تفاوتی اشارت شد

مردی از بنی عامر که او را ورقاء می نامیدند گفت نزد حجاج بن يوسف حضور داشتم یکی از دربانان بیامد و گفت اصلح الله الامير زنی بر در است که مانند شتر ناله می کند گفت او را اندر آور

چون حاضر شد و نسب خود معروض نمود حجاج گفت چه چیزت باین جا آورد لیلی گفت «اخلاف النجوم و كلب البرد و شدة الجهد و كنت لنا بعد الله الرد» گردش ستارگان بر خلاف مراد و سختی سرما و شدّت فقر و فاقه و کشش و کوشش و امیدواری بفضل و کرم او بعد از فضل الهی .

حجاج گفت مرا از حالت آن اراضی باز گویى گفت «الارض مقشعرةّ و الفجاج مغبّرة و ذوالغنى مختل و ذو الحدّ منقل »

زمین از خشکی و بی آبی و بی گیاهی در حالت اقشعرار و فراخیدن و فسردن

ص: 194

و گودال ها و وادي ها و آبگیر ها از نرسیدن باران خاک آلود و مردمان توان گر از قحطی و قحط زدگی مختل و پریشان و مردمان با حدّت و تیزی و تند از سختی روزگار کند و سرگردان هستند.

حجاج گفت سبب این حال چیست لیلی گفت «اصابتنا سنون مجحفة مظلمة لم تدع لنا فصيلا و لا ربعا و لم تبق عافطة و لا نافطة فقد اهلكت الرجال و مزقت العيال و افسدت الأموال»

جوهری در صحاح اللغة گويد « اجحف به اى اذهب» و گفته می شود سیل جحاف بضمّ جیم یعنی سیلی که زمین را بکاود و هر چه هست ببرد.

و موت جحاف یعنی مرگی که همه چیز را ببرد

فصيل بمعنی دیوار درون حصار و شتر بچه از مادر جدا شده است

ربع باراء مهمله و باء موحده بمعنی سرای و محله و اول نتاج بهاری و گفته می شود «ماله عافطة و لا نافطة» یعنی نیست برای اومیش و ماده بز چنان که می گویند «ما له تاغية و لا راغية اى لا شاة تثغو و لا ناقة ترغو» و حافظه و عفاطة بمعنى کنیز کی است که شبانی نماید

بالجمله می گوید سال هائی سخت و نا هموار که حامل بلای قحط و غلا و شامل هوای رنج و بلا بود ما را بزحمت قلت معیشت و ظلمت فاقت مبتلا گردانید عمارات ما ویران و چهار پایان ما تباه و بز و میش ما که مایه معیشت و زندگی و نعمت ما بودند نا چیز گردید ازین روی رجال از سختی سال بهلاك و دمار اتصال یافتند و رشته عیش و زندگانی عیال بر هم گسیخت و اموال و اثقال فاسد گردید.

آن گاه از آن اشعار که ازین پیش بآن اشعار رفت قرائت کرد و بقولى حجاج گفت وی همان است که در حق او این شعر را می گوید :

نحن الاخايل لا يزال غلامنا *** حتّى يدب على العصا مشهورا

تبكى الرماح اذا فقدن اكفنا *** جزعاً و تعرفنا الرفاق بحورا

پس از آن با لیلی گفت از برخی اشعار خودت که در حق توبه گفته بخوان

ص: 195

لیلی این شعر را قرائت کرد:

لعمرك ما بالموت عار على الفتى *** اذا لم تصبه في الحياة المعاير

و ما احد حىّ و ان عاش سالما *** با خلا ممن غيّبته المقابر

فلا الحى مما احدث الدهر معتب *** و لا الميت ان لم يصير الحيّ ناشر

و كلّ جديد او شباب الى بلى *** و كل امرى، يوماً إلى الموت صائر

قتيل بني عوف فيا لهفتا له *** و ما كنت اياهم عليه احاذر

و لكننى اختى عليه قبيلة *** لها بدروب الشام باد و حاضر

حجاج با حاجب خود گفت «اذهب فاقطع لسانها»، لیلی را ببر و زبانش را قطع کن حاجب او را ببرد و حجامی بخواست تا زبانش را ببرّد

لیلی گفت وای بر تو امیر با تو گفت زبان مرا بصله و عطا قطع كن نزد امير شو و رخصت بجوی، حاجب نزد حجّاج شد و اجازت خواست تا زبان لیلی را ببرّد .

حجاج سخت بر آشفت و خواست زبان دربان را با تیغ جدا کند چون بشفاعت حاضران بگذشت بفرمود تا لیلی را در آوردند ، لیلی گفت نزديك بود زبان گویای مرا قطع نمایند آن گاه این شعر را برای حجاج بخواند :

حجّاج أنت الذي لافوقه أحد *** الا الخليفة و المستغفر الصمد

حجاج انت سنان الحرب ان نهجت *** و انت للناس في الداجي لنا نقد

حجاج بفرمود دویست تا باو بدهند لیلی گفت بر این بیفزای گفت سی صد بگردانید این وقت پاره از جالسین گفتند مقصود سی صد گوسفند است .

لیلی گفت امیر کریم تر و عظیم القدر تر از آن است که جز شتر بفرماید حجاج شرمسار شد و گفت سی صد شتر باو دهند لکن از نخست سی صد گوسفند امر کرده بود بعد از آن حجاج گفت از اشعاری که در حق توبه گفته بگوی.

لیلی از اشعار خود که در مدح و مرثیه او بگفته بود قرائت نمود اسماء بن

ص: 196

خارجه که حضور داشت گفت ای زن تو این مرد را باوصافی مدح کرده که مردم عرب در وی شناخته ندارند.

لیلی گفت ای مرد آیا هرگز توبه را دیده باشی گفت ندیده ام گفت سوگند با خدای اگر او را می دیدی سخت دوست می داشتی که هر زنی آزاده که در سرای داری از وی آبستن باشد

اسماء را این سخن چنان متغیر الحال ساخت که گفتی خون از چهره اش بجوشید حجاج گفت ترا با این زن چکار و چه سخن بود و در حكايتي حجاج ده هزار درهم بلیلی بداد و با او گفت اگر حاجتی داری باز گوی .

گفت آری اصلح الله الامير مرا بجانب پسر عمم قتيبة بن مسلم بفرست و این وقت قتيبه والی خراسان بود.

حجاج بفرمود او را ساختگی سفر کرده نزد قتیبه روان داشت قتیبه در حق او احسان ورزید و جایزه بداد

لیلی به آهنگ بادیه مراجعت گرفت و چون بزمین ری پیوست ازین جهان بر در گذشت و در خاک ری مدفون گشت لكن ابوالفرج این خبر را صحیح نمی داند و مي گويد عمّ من با من خبر داد که لیلی اخیلیه از سفری باز شد و در عرض راه قبر توبه عبور نمود و این وقت شوهرش با وی بود و لیلی در هودج مخصوص خویش جای داشت و گفت سوگند با خدای از این جا بیرون نروم تا بر توبه سلام فرستم .

شوهر بممانعت او برخاست و لیلی بر اصرار و ابرام بیفزود و گفت تا این کار را نکنم بدیگر جای نشوم چون این اصرار بسیار شد شوهرش دست از وی بداشت و لیلی بر فراز پشته که قبر توبه بر آن بود بر شد و گفت السلام عليك يا توبه .

آن گاه روی بقوم و قبیله کرد و گفت هرگز سخنی دروغ از توبه نشنیده ام و پیش ازین کذبی از او نیافته بودم گفتند اکنون این سخن از چه روی گوئی گفت مگر نه آن است که توبه این سخن گوید:

و لو انّ ليلى الاخيلية سلمت *** علىّ و دونى تربة و صفائح

ص: 197

لسلمت تسليم البشاشة اوزقى *** اليها صدى من جانب القبر صالح

و اغبط من ليلي بما لا أناله *** الا كلّ ما قرت به العين صالح

کنایت از این که :

بدین روش که توئی گر بمرده بر گذری *** عجب نباشد اگر نعره آید از کفنش

چگونه است که با این که می گوید اگر من مرده و در زیر خروار های خاك و سنگ خفته باشم و ليلى اخيليه بر من سلام فرستد جواب او را با نهایت بشاشت باز دهم یا از گور من پاسخ او باز رسد اکنون من بر وی سلام فرستادم و او جواب سلام مرا باز نراند.

راوی می گوید در کنار قبر تو به بومی منزل داشت چون هودج و اضطراب هودج را بدید بترسید و بر روی شتر که حامل محمل لیلی بود بر پرید شتر بر رمید و لیلی را از سر بر زمین پرانید و لیلی در همان آن بمرد و او را پهلوی قبر توبه بخاک سپردند

و خبر صحیح که در وفات او رسیده است این است موسى بن يعقوب حكايت کرده است که وقتی عبد الملك بن مروان بر زوجه خود عانكه دختر یزید بن معاویه عليه اللعنه در آمد زنی بدویه نزد او بدید و نشناخت و گفت کیستی گفت من و الهة حری لیلی اخیلیه هستم.

عبد الملك گفت تو همانی که این شعر گوئی :

اريقت جفان ابن الخليع فاصبحت *** حياض الندى زلت بهن المراتب

فلهی و عفی بطن قود و حوله *** كما انقض عرش البئر و الورد عاصب

گفت منم آن کس که این شعر را گفته ام گفت پس برای ما چه بر جای گذاشتی گفت همان را که خدای از بهرت باقی نهاده.

گفت آن چیست گفت نسب قرشی و عیش رخی و زنی مطاعه ، گفت در

ص: 198

این شعر او را بکرم منفرد ساخته گفت او را بآن چه خدایش منفرد داشته منفرد نموده ام

اين وقت عانكه گفت لیلی نزد من بیامده است تا چشمه بدو بگذاریم و حاجت او را برآورده داریم و من فرزند یزید نباشم اگر بواسطه مقدم داشتن او مردی اعرابی جلف را بر امیر المؤمنين شفاعتی در کار او و حاجات او بنمایم این وقت لیلی بر جست و بپای ایستاد و این شعر همی بخواند:

ستحملني و رحلى ذات رحل *** عليها بنت آباء كرام

اذا جعلت سواد الشام جنبا *** و غلق دونها باب اللئام

فليس بعائدا بدا اليهم *** ذو و الحاجات في غلس الظلام

اعاتك لو رأيت غداة بنا *** غراء النفس عنكم و اعتزامى

اذا لعلمت و استيقنت انى *** مشيعة و لم ترعى ذمامی

معاذ الله ما عفت برحلى *** تعدّ السير للبلد التهامى

اقلت خليفة فسواه احجى *** بامرته و اولى باللئام

لثام الملك حين تعدّ بكر ** ذوو الاخطار و اللخفي الحسام

محمّد بن حجاج بن يوسف گوید *** در آن حال که امیر نشسته بود برای لیلی اجازت طلبیدند حجاج گفت لیلی کیست؟

گفتند ليلى اخيليه صاحبه توبه حجاج گفت او را در آورید پس زنی بلند بالا سیاه چشم خوش خرام خوش گوی سفید دندان نیکو دیدار پدیدار شد و سلام براند.

حجاج بفرمود تا وساده از بهرش بر نهادند و لیلی بر نشست حجاج گفت چه چیزت بملاقات ما دعوت کرد

گفت سلام بر امیر و ادای حق او و دریافت احسان و معروف او حجاج گفت قوم و قبایل خود را در چه حال بگذاشتی گفت در حال خوش و روزی فراخ و امن و دعة اما خصب و گشادگی در اموال ايشان و اما امن و امان .

ص: 199

همانا یزدان تعالی ایشان را بوجود تو ایمن گردانید و امّا دعة و تن آسائی ایشان از آن است که از بیم تو از آن چه صلاح حال ایشان است تجاوز نتوانند نمود آن گاه لیلی گفت آیا از بهر تو انشاد شعری نکنم گفت بمیل توست پس این شعر بخواند :

احجاج لا يقلل سلاحك انّما *** المنايا بكف الله حيث تراها

اذا هبط المجاج ارضاً مريضة *** تتبع اقصى دائها فشفاها

شفاها من الداء العضال الذى بها *** غلام اذا هزّ القناة سقاها

سقاها دماء المارقين و علّها *** اذا احتجت يوماً و خيف اذاها

اذا سمع الحجاج صوت كتيبة *** اعدّ لها قبل النزول قراها

اعدّ لها مصقولة فارسية *** بايدى رجال يحسنون غذاها

احجاج لا تعط العصاة مناهم *** و لا الله يعطى للمصاة مناها

و لا كلّ حلّاف تقلد بيعة *** فاعظم عهد الله ثمّ شراها

حجاج روی با يحيى بن منقذ كرد و گفت الله بلادها که تا چند نیکو شعر و شاعری از آن جا خیزد یحیی گفت مرا بشعر آن علمی نیست .

حجاج گفت عبيدة بن موهب را حاضر کنید و عبيده حاجب حجاج بود چون حاضر شد حجاج با لیلی گفت اشعار خود را بر وی فرو خوان لیلی بخواند عبیده گفت «شاعرة كريمة» این است و ادای حقش واجب شده است .

حجاج گفت از شفاعت تو مستغنی باشد ، ای غلام پانصد درهم باو بده و پنج جامه که یکی از آن خز باشد بدو باز پوشان و او را بر دختر عمّش هند دختر اسماء در آور و با او بگو از حلی و زیور خود بدو عطا کند

لیلی گفت اصلح الله الامير عريف در امر صدقه بر ما زیان می رساند و بلاد ما ویران و دل های ما شکسته شد و برگزیده اموال را او می گیرد.

حجاج گفت در سفارش لیلی به حکم بن ایوب بنویسید تا پنج شتر از بهرش

ص: 200

خریداری کند و یکی از آن شتران نجیب باشد و نیز از بهرش بصاحب يمامه بنویسید که آن عریف را که لیلی از وی شکایت دارد معزول نماید

در این حال ابن موهب گفت اصلح الله الامير آیا من نیز بدو صله بخشم گفت آری پس چهار صد درهم بدو بداد و هند زوجه حجاج نیز سی صد در هم بلیلی عطا نمود و محمّد بن حجاج دو جاریه بدو بخشید

حماد راویه گوید چون لیلی از انشاد خویش بپرداخت حجاج روی با جالسين مجلس کرده گفت آیا می دانید کیست این زن گفتند لا و الله هرگز زنی باین فصاحت و بلاغت و حسن انشاد ندیده ایم .

حجاج گفت این لیلی صاحبه توبه است از آن روی بلیلی آورد و گفت ترا بخدا سوگند می دهم ای لیلی هرگز امری از توبه دیده باشی که مکروه شماری و او هرگز چیزی از تو خواستار شده است که عیب و نکوهشی در آن باشد .

لیلی گفت سوگند بآن خداوند که از وی در طلب مغفرت هستم هیچ وقت از توبه چنین چیزی ظاهر نشد حجاج گفت چون نبوده است خداوند ما را و او را رحمت کند

راقم حروف گوید ازین حکایت معلوم شد که امرای روزگار و خلفای قدرت آثار را عادت بر آن بوده است که جلسا و ندما و چاکران و کارگزاران ایشان ببایستی مردی ادیب و خردمند و از علوم و اخبار و تواريخ و اشعار با خبر باشند حتى حاجب حجاج را این مقام و منزلت است که مذکور گشت .

و حکمای باستان گفته اند حاجب و رسول و دبیر سلطان مظهر پادشاه هستند چه از پیغام و نامه و دربان هر پادشاهی بمراتب و مقامات و میزان و مقدار سلطان برهان نمایند

و البته وزرا و پیشکاران و ندما و امرای دولت بیشتر محل این گونه توقعات هستند چه از اثر ترتیبات و تدابیر ایشان نتایج امور مشهود و منظور می شود و این جمله بعلم و دانش و عقل و بینش ایشان راجع است

ص: 201

و چون پادشاه و دولت و مملکت را این گونه مردم دخیل امور باشند برای جمهور مردمان خاصه پادشاه بزرگ تر سعادت و بیدار تر بختی و طالعی است و اگر بعکس این باشد بعکس آن یابند .

يك مرد خردمند دانا در پیشگاه پادشاه از يك جهان سپاه بیش تر بکار آید و يك تحریر دولت خواه از هزاران گنج و کلاه بیشتر فایده رساند

معلوم باد حکایات لیلی عامریه و اخیلیه و قیس بن ملوح و توبة بن حمير غالباً با هم مخلوط گردیده است این است که بر ناظمین و شعرای نام دار که داستان ایشان را بنظم در آورده مشتبه گردیده و با آن چه در کتب عرب مذکور است بینوتت دارد.

چنان که در تقدّم و تأخر مرك ایشان یا پاره اوصاف ایشان اختلاف رفته گاهی مجنون می گوید «یقولون ليلى سودة حبشية» و گاهی می گوید «بیضاء خالصة البياض»، گاهى مجنون بر مرگ ليلى و گاهى ليلي بر مرگ مجنون ناله و ندبه کند و علت همان است که بدان اشارت شد.

و نیز پاره مردم عاشق پیشه لطیف اندیشه نیز بمیل و سلیقه خویش بعضی شعر ها گفته و مضامين جديده مندرج ساخته اند که حقیقتی برای آن نبوده است و بر پاره شعرا مشتبه گردیده و صحیح شمرده و در ذیل حکایتی که بنظم در آورده اند افزوده اند

لكن چون راقم حروف خواست این اشتباه از میانه برخیزد احوال ایشان را در ردیف هم مسطور نمود تا ازین پس اصل حکایات ایشان مشهود و معلوم شود و اگر ناظمی بخواهد برشته نظم در آورد بر وی مشتبه نماند

هم اکنون بنده حقیر عباس قلی سپهر وزیر تألیفات و تواریخ دولت عليه معروض می دارد که بعون خدا و اقبال سایه خدا در این روز چهارشنبه بیست و پنجم شهر ربيع الثاني سال يك هزار و سی صد و هیجدهم هجری مطابق سیچقان ئیل

ص: 202

سعادت دلیل سه ساعت بغروب آفتاب عالم تاب مانده در قریه اوین از قراء شمیران که در دو فرسنگی دار الخلافه طهران و دامنه کوه البرز واقع است از احوال تمامت شعرا و ادبای معاصرین دوات بنی امیه فراغت یافت .

از بدایع اتفاقات این است که ازین پیش در سال يك هزار و دویست و هشتاد و چهارم هجری نبوی صلی الله علیه و آله که در دار الخلافه طهران سه سال متوالی چون سورت سرما و برودت هوا را تسکینی و حدّت گرما و حرارت ارض و سماء را تمکینی پدید می گشت و حرارت تابستان نمایان می شد مرض قی و اسهال در عموم مردم استیلا یافتی و از آن وبا و مرض عام جمعی کثیر از خاص و عام دست خوش گرگ اجل و پای کوب قوارع مرگ می شدند و جمّی غفیر نیز که قدرت و استطاعت داشتند بقراء سردسیر و کوهستان اطراف پراکنده گردیدند .

پدرم مرحوم مینو آشيان ميرزا محمّد تقى لسان الملك سپهر طاب ثراه نیز برای رفع توحش اهل و عیال و خدمه و اطفال متوكلا على الحىّ الذى لا يموت و لا يزال باین قریه و دامنه این جبال انتقال دادند

و این وقت شاهنشاه شهید سعيد ساكن قصور نعم ذو القرنين اعظم ناصر الدين پادشاه اعلى الله مقامه تشریف فرمای صفحات خراسان و شرف یاب آستان مبارك حضرت ثامن الائمه عليهم السلام بودند

خوب مرا در نظر است که آن مرحوم در خانه سیادت مآب آقا سید باقر اوینی نشسته و صفحه کتاب احوال حضرت امیر المؤمنين علیه السلام و وقایع ایام خوارج و مارقین را مرقوم و بهمین داستان اشارت فرمودند و از آن پس که آن صفحه از بياض بسواد پیوست این بنده بزیارت آن نایل گشت.

چنان که اکنون بحليه طبع رسیده و در صفحات روی زمین منتشر است و این بنده در آن سنوات که سنین عمرم بشانزده سال رسیده مشغول نوشتن کتاب شبستان اندرز که به جمله زاده اندیشه و نو باوه گلستان پندار این عبد عقیدت آثار است بود

ص: 203

از اتفاقات حسنه نواب مستطاب اشرف ارفع افخم والا شاه زاده عبدالصمد میرزا عزالدوله دام ظله و اقباله ابن شاهنشاه مبرور محمّد شاه غازی اعلی الله در جانه که در آن اوقات بسبب حصول همان حادثه از دار الخلافه باین قریه در خانه مرحوم میرمجتبی پسر مرحوم سید طاهر بن میر مصطفی تشریف ورود داده بسر افرازی پدرم عزّ نزول ارزانی فرمودند اجزای کتاب شبستان اندرز در میان چادر بود قدری را ملاحظه فرموده از مرحوم میرزا محمّد وزیر ولد مرحوم میرزا جعفر ولایتی کاشان داماد مرحوم لسان الملك از آن كيفيت سؤال فرمود و آن مرحوم تفصیل را بعرض می رسانید و این بنده در خدمت مرحوم لسان الملك بحضور شاهزاده آزاده مشرف شدیم

نواب مستطاب معظم مشغول ملاحظه و تمجید بودند و باین بنده تشویق فرمودند و همان تشویق و تمجید اسباب آن شد که آن کتاب حاوی پنجاه هزار بیت و شامل قصص و حکایات بدیعه گردید و نواب معظم تمام آن را مکرر ملاحظه فرمودند

و از حسن اتفاق در این سال نیز بسلامتی و اقبال در عمارات ییلاقیه خود که در قریه تجریش از قراء شمیران بلکه قصبه و دارالحکومه دهات و مزارع و قراء این سامان است و تا قرية اوين كمتر از نیم فرسنگ طول مسافت دارد تشریف فرما هستند

ای عجب که این سنوات عدیده که افزون از يك قرن است بر سر گذشت و بجمله از خوابی افزون در سر نگشت و خورشید و ماه بسی کسان را ناپدید و تباء و بسی آرزومندان و روشن روزگاران را بچاه حسرت و روز سیاه افکندند و هم چنان و بافکندن آیندگان نظر دارند

جمله را از گردش بینداختند و خود از گردش نایستادند همه را از تاب بر تابانیدند و خود از تابش نکاستند

ص: 204

جمله را بفرسودند و خود هیچ نفرسودند همه را در شکم زمین بیاسودند و خود ساعتی نیاسودند

مرحوم پدرم از آن پس يك سال ديگر در ولنجك و سال سوم در جماران كه هر دو از مزارع و دهات شمیران است تابستان را بگذرانیدند تا گاهی که خداوند رحمن ترحم فرمود و آن بلا را که به آغالیدن کسان دهان برگشوده بود از میان بر گرفت .

در این چند سال که آن بلای مردم شکار مانند اژدهای تن او بار دهان چون غار باز كرده و دندان و چنك چون شير و پلنگ تيز ساخته و بفرمان حيّ لا يموت از قبایل ایران بلکه طوایف کوکلان و یموت میر بود چه نگار های نازنین را که باقامت چون سرو و چهره چون ماه بودند در زیر زمین جای داد و چه دلیران با زور و زوبین را از زین مردانگی و اقبال در خاك زوال مکین گردانید .

گنج امان نیست در این خاکدان *** مغز وفا نیست در این استخوان

آن چه در این مائده خرگهی است *** کاسه آلوده و خوان تهی است

هر که از این کاسه يك انگشت خورد *** کاسه سر حلقه انگشت کرد

خلوت خود ساز عدم خانه را *** باز گذار این ده ویرانه را

راه تو دور آمد و منزل دراز *** برگ ره و توشه منزل بساز

هر گل رنگین که بباغ زمی است *** قطره از خون دل آدمی است

ای جگر خاک بخون از شما *** کیست در این خاک برون از شما

خاک شد آن کس که در این خاک زیست *** خاک چه داند که در این خاک چیست

هر ورقی چهره آزاده ایست *** هر قدمی فرق ملك زاده ایست

كلّ شيء و نعيم زائل *** و بنات الدهر يلعبن بكلّ

ای کاش این کسان که بیامدند و روزگاری بزحمت بر شمردند و آخر الامر بحسرت برفتند قدر خویش بدانستند و سبب آمدن و زیستن و از برگ نباتات و ثمر اشجار و گوشت و پوست و مغز حيوانات و آب آبار و قنوات و انواع اطعمه و لذايد

ص: 205

خوردن و نوشیدن و پوشیدن و باقسام متنعمات متنعم گردیدن را معلوم کردند تا ایشان را مسلم می گشت برای دگر کارش آورده اند و بداند :

قدر دل و پایه جان یافتن *** جز بریاضت نتوان یافتن

سر ز هوا تافتن از سروری است *** ترك هوا قوت پیغمبری است

کاش وقتی که کوس رحیل بکوفتند و ازین سراچه پر قال و قیل بدیگر سرای تحویل دادند زاد و توشه با خود ببرند و با کیسه و دست تهی در آن منزل كربت و محمّد غربت فرود نگشتند

توشه ز دل کن که عمارت کم است *** آب ز چشم آر که ده بی نم است

پدرم که در بحر رحمت غرقه باد بعد از آن وبا ها وبال ها سال ها بزیست و تأليفات و تصنيفات عديده بفرمود و مؤلفات و مصنفات پسندیده بگذاشت چنان که تفصیل آن تصانيف انيقه و توالیف بلیغه را در دیباچه کتاب احوال عصمت منوال حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا صلوات الله عليها از مجلدات ناسخ التواريخ مسطور نموده است .

و در این مدت که نسبت بمدت و مدار روزگار اندکی است بسیار چه بهار ها و خريف ها و نگار ها و حريف ها و تابستان ها و بوستان ها و زمستان ها و دوستان ها و یار ها و دل دار ها و مه روی ها و گل عذار ها و دلبران و دل سپار ها بیامدند و مجلس ها بساختند و محفل ها بعيش و طرب بگذاشتند و دوستان جانی را بنعمت های جاودانی و حجت های روحانی بنواختند و بمؤانست مجالست کردند و بمنادمت بنشستند و باندوه و حسرت بگذاشتند و بگذشتند و با امید های دراز آئین ها بستند و به آرزوی های دیر باز با هم پیوستند و آخر کار حجله اقامت را تا قیامت در شکم زمین بر پای داشتند و روی های آزاده و موی های زدوده و بدن های ناز پیموده ایشان را خاک بخورد و ارواح ایشان را بافلاك بسپرد و هیچ غم نخورد:

از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد *** این زال سفید ابرو وين مام سیه پستان

ص: 206

بهر ساعت خود را برنگی بیاراست و آهنگی از نو بساخت و رونق ما را یکاست و از عظمت و حشمت خویش نکاست

رنگ ما را از صرصر حوادث و لطمه دواهی زرد نمود و چهره خود را از خون دل نوباوگان خود سرخ آورد

جمله را پیر و ذلیل براند و خود با همه سال خوردگی بتازگی و جوانی بماند این چه مادر است که با این چند سال خوردگی هزار ها طفل ها را پیر کند و خود جوان و دلیر بماند این چه پدر است که خون صد هزاران هزار ها پسر را در شکم جای دهد و خود بحالت شباب کامیاب باشد

سال جهان گرچه بسی در گذشت *** از سر مویش سر موئی نگشت

ما که جوانی بجهان دیده ایم *** پیر چرائیم که زو زاده ایم

خاك تو آمیخته رنج هاست *** در دل این خاک بسی گنج هاست

قیمت این خاك بواجب شناس *** خاک شناسی بکن ای ناشناس

منزل خود بین که کدام است راه *** و آمدن و رفتن ازین جایگاه

بگذر ازین مادر فرزند کش *** آن چه پدر گفت بدان دار هش

در پدر خود نگر ای ساده مرد *** نسبت او گیر و ببین تا چه کرد

شك نه در آن شد که عدم هیچ نیست *** شك بوجود است که هم هیچ نیست

بیشتر از خود بنه بیرون فرست *** توشه فردای خود اکنون فرست

ای ز تو بالای زمین پر ز رنج *** جای تو در زیر زمین به چو گنج

ربّ ركب قد أنا خوا عندنا *** يشربون الخمر بالماء الزلال

عصف الدهر بهم فانقرضوا *** و كذاك الدهر حالا بعد حال

حمد خدای لا یزال را که این بنده حقیر پای کوب فنا و زوال را زنده بداشت که بعد از سالیان دراز بهمین قریه و در خانه مشهدی یوسف بقال پسر مرحوم مشهدی کاظم بن مشهدی حسین اوینی که منظری دل گشا و محلی با صفاست و با

ص: 207

خانه آقا سید باقر افزون از دویست گام فاصله ندارد منزل نمود

و در این مدت متمادی از مخاطر خطيره قحط و غلا ها و رنج و بلا ها و حصبه ها و محرق ها و وباها و مهلك ها بلکه صد هزار گونه بلیت و امراض و حوادث و دواهی ظاهریه و معنویه محفوظ و بنگارش احوال شرافت منوال ائمه هدى صلوات الله عليهم و انجام اوامر مطاعه اقدس اعلی و تحریرات و خدمات اغلب ادارات دولتیه و ادراك مبلغی از درجات و امتیازات و مناصب و القاب و اعتبارات ساميه و تشرف بفنون الطاف و اشفاق کامله دائمه خسروانه و دیگر نعمات عالیه که:

ما نتوانیم حقّ حمدش گفتن *** با همه کرّوبیان عالم بالا

برخوردار و این کمتر بنده ذلیل گمنام مستکین را در صفحه زمین نام دار گردانید «فَحَمْدًا لَه ثُمَّ حَمْدًا له»، غریب این است که هم در این روز که بنگارش این مطلب اشتغال دارد برای تفرّج کنار رود خانه و رفع کسالت ساعتی ازین پیش از منزل خود بیرون و در عرض راه با سیدی خوش سیما ملاقات نمود و بعد از طیّ تعارفات رسمیه در نظرم آشنا آمد.

از سنین عمر ایشان بپرسیدم گفت شصت و سه سال در جهان گذران بگذرانیده ام گفتم در آن سال که با پدرم لسان الملك مرحوم باین قریه آمدیم و در منزل آقا سید باقر منزل گزیدیم بنظر اندر دارید .

گفت من خود آقا سید باقر و یادگار آن روزگار و آن محضرم و تمام مجاری آن اوقات را در نظر دارم و اشخاصی را که در آن ایام با مرحوم لسان الملك در این قریه مراوده داشتند مذکور نمود .

از جمله ایشان مرحوم محمّد رحیم خان علاء الدوله قاجار امیر نظام از امرای عظيم الشأن والا تبار و مرحوم مغفور شاه زاده ملك ايرج ميرزا ولد خاقان مغفور فتحعلی شاه اعلی الله مقامه ملقب به رئيس الاطباء که صبیه ایشان زوجه مرحوم امیر نظام علاء الدوله بود و مرحوم محمود خان ناصر الملك وزير امور خارجه ملقب

ص: 208

بفرمان فرما حكمران مملکت خراسان و سیستان و بلوچستان بودند .

و مرحوم امیر نظام در محمودیه که از دهات شمیران و نزديك به اوین و از مستحدثات مرحوم حاجی میرزا آقاسی صدر اعظم ایروانی رحمة الله علیه بود و مرحوم امیر نظام آن دیه را ابتیاع کرده آباد و منزل ییلاقی خود ساخته بودند و با پدر مرحومم مودتی خاص و معاشرتی مخصوص داشتند و سال ها در آن منزل ییلاقی گذرانیدند و در آن ایام از محمودیه غالب اوقات به اوین و ملاقات پدرم می آمدند و پدرم بمحمودیه بادراك صحبت آن مرحوم می رفتند

بعد از وفات مرحوم علاء الدوله امير نظام مرحوم مبرور میرزا فتحعلی خان شیرازی صاحب دیوان ولد مرحوم حاجى ميرزا علي اكبر قوام الملك بن مرحوم میرزا ابراهیم خان اعتماد الدوله صدر اعظم سلطان شهید سعید آقا محمّد شاه و خاقان خلد آشیان فتحعلی شاه اعلی الله مقامهما که از بزرگان و نجبای وزرای مملکت ایران بودند محمودیه را خریداری کرده یک شب نیز از راقم حروف دعوت فرموده در خدمت ایشان از دارالخلافه طهران بمحمودیه آمده روز و شبی با کمال خوشی و خرمی بعزّ صحبت ایشان نایل بودم.

ای خوشا زان صحبت و عهد قديم - رحم الله معشر الماضين

ای چه روزگار ها که در خدمت و صحبت این چنین مردم بزرگ اصيل كامل عاقل و امثال ایشان که اکنون مثلی و مثلی ندارند بگذشت و حسرت آن جمله برجای بماند «عسي الايام ان يجمعن قوماً كالذي كانوا» همه رفتند و می رویم و بردند و می بریم

ای کاش آن چه می بریم آیت رحمت باشد نه علامت نقمت بالجمله آقا سید باقر از نجبای سادات این قریه و پسر مرحوم میرزا زين العابدين بن حاجى میر اسماعیل بن میر مفید بن میر زین العابدین اوینی است و از قرار تقریر آقا سید باقر حاجی میر اسماعیل یک صد و ده سال و میر مفید یک صد و شش سال و میر زین العابدین پدر میر مفید یک صد و چهار ده سال و میرزا زین العابدین پدر آقا سید

ص: 209

باقر هشتاد و پنج سال عمر کردند و در آن سال که با مرحوم پدرم لسان الملك به اوین آمدیم میرزا زین العابدین پدر آقا سید باقر زنده بود گویا جدش میر حاجی اسماعیل نیز حیات داشت یا دو سه سال از آن پیش وفات کرده بود .

اكنون آقا سید باقر و دو برادرش آقا سید صادق و حاجی آقا هر سه در این قريه كما في السابق منزل و موطن دارند و قریه اوین از موقوفات متعلقه به آستان ملايك پاسبان حضرت ثامن الائمه و ضامن الامّه عليّ بن موسى الرضا صلوات الله و سلامه علیه است

در سال یک صد و دویست و نود و پنجم هجری که مرحوم میرزا سعید خان انصاری گرم رودی آذر بایجانی وزیر امور دول خارجه دولت علیه ایران ملقب بمؤتمن الملك از جانب شاهنشاه سعید شهید ناصر الدین شاه اعلی الله مقامه متولى باشی آستان عرش بنیان گردید بر حسب خواهش ایشان و اشاره دولت تولیت موقوفات آستانه مقدس که در بلاد عراق عجم است بمرحوم پدرم لسان الملك محوّل شد و بر حسب استدعای آن مرحوم نیابت تولیت موقوفات عراق بفرزند مهتر ایشان فاضل المعى عالم لوذعى تالى ابي عبيده ثاني اصمعی جناب اجلّ آقا میرزا هدایت الله مستوفى اول ديوان اعلى لسان الملك ملك المورخين اطال الله عمره و عزّه که چندین سال ازین بنده بر حسب سنّ و دیگر جهات فزون تر هستند اختصاص گرفت

و چون پدرم ازین جهان رخت بدیگر جهان کشید تولیت این املاك عموماً از جانب کار گذاران آستان عرش بنیان و دولت جاوید ارکان بشخص ایشان محول گردید و در ازدیاد مال و منال و وجوه مال الاجاره این املاک خدمات نمایان ظاهر کردند و این قریه اوین از جمله همان املاک موقوفه است که در این شکم کوه البرز واقع و با قریه مسمّی به در که متصل و دارای باغ ها و بساتين و املاك زراعتی ممتاز است.

ص: 210

نزديك به يك صد خانوار در این زمین متوطن و مكين هستند و ذكوراً و إناثاً قریب به چهار صد نفر می باشند بیشتر ایشان بشرف سیادت و سلامت نفس و سعادت امتیاز دارند

جناب فضایل و زهادت مآب آخوند ملا محمّد نقی بن مرحوم حاج ملا میرزا محمّد بن حاج ملا رحمة الله عليهما الرحمة که پدر در پدر بزيور قدس و حليه تقوی و زینت علم و رتبت فقه آراسته اند ملجأ و پیشوای اهل این قریه و مفتی ایشان و در خدمت علمای اعلام دار الخلافه طهران مقبول القول و با منظری محترم و مخبری مغتنم و محضری محتشم و دارای هفتاد سال روزگاری سعادت آثار هستند

متجاوز از پنجاه سال است که با مرحوم پدرم طاب ثراه و بازماندگان ایشان در عوالم مودت بعالم استدامت و استقامت هستند .

جناب فضایل و دیانت نصاب آقا شیخ محمّد باقر بن مرحوم معروف بحاجی آخوند برادر زاده و داماد ایشان نیز در شمار طلبه علوم و مردی پسندیده اخلاق و خوش صحبت و نیکو محضر و در این قریه در کنار رودخانه عمارتی دل گشا و نیز باغ ها و زمین زراعت خیز و علاقه دارند و در دارالخلافه طهران بمنادمت و مجالست جناب اجل آقای ابوالحسن خان فخر الملك امير تومان پیش خدمت خاص حضور لامع النور که از اعاظم امرا و امیر زادگان ایران و پدران و اجداد محترم ایشان قرن ها در مملکت کردستان والی و حکمران بالاستقلال و خود ایشان نیز در کردستان علاقه و اقوام و اقارب دارند

علاوه بر این که از طرف آباء و اجداد ولاة كردستان و والی زاده محترم می باشند از جانب جدّه نیز بخاقان مغفور فتح علی شاه قاجار اعلى الله مقامه متصل می گردند هم اکنون از وزرای معزز درباری و بشخیص شخص و نفیس نفس اقدس همایون سلطنت كبرى تقرب واختصاص مخصوص و به حسن اخلاق و لطف مخائل مشهور بین طوایف آفاق و قبایل می باشد می گذرانند ای بسا مجالس عدیده در خدمت جناب آقا شیخ محمّد نقی و حاجی آخوند بخوشی و صحبت در این

ص: 211

قریه بگذشت .

و در این قریه مرحوم حاجی میرزا موسی اوینی که از جمله سادات با سعادت این قریه و در زمره کار گذاران در بخانه مرحوم حاجی میرزا آقاسی ایروانی طاب ثراه صدر اعظم شاهنشاه مبرور مغفور محمّد شاه غازی اعلی الله مقامه بود تکیه خوش طرح و عالی بنا و خوش روح و با صفا برای تعزیه داری حضرت خامس آل عبا نور فروزان ارض و سما جناب سيّد الشهداء روح من سواه فداه از قديم الايّام بنا کرده موقوفاتی برای تعمير و مخارج ايام تعزيه و اطعام مساكين مقرر ساخته و تا کنون دایر و باير و صبيه آن مرحوم و پسر این صبیه میرزا آقا خان بحفظ مراتب و نظم موقوفات آن اشتغال دارند

در این سنوات اخیره حاجی حیدر ریخته گر پسر مرحوم مشهدی کاظم اصفهانی دارای اراضی و املاک و باغ و بوستانی شده مسجدى ممتاز بالوازم و صحن آن مجاور این تکیه بنا کرده است

و موافق تقرير بعضى قريب بيك هزار و چهار صد تومان در مصارف آن بکار برده و خودش بسنّ کهولت رسیده و راقم حروف مشار الیه را در حالت رعشه سخت در گرمابه اوین ملاقات کردم .

و نیز چند انبار آب در این اوقات برای این قریه بنا کرده اند و مرحوم آقا علی آشتیانی ملقب به امین حضور وزیر بقایا که از کفات رجال و در اواخر در شمار وزرای دولت و صاحب مقامات و مشاغل عالیه بودند و سال ها با پدرم و بعد از ایشان با بازماندگان ایشان در مقام مودت و الفتی کامل و با این بنده مراوده تام داشتند

در این قریه در کنار رودخانه باغ و عمارتی بس عالی احداث و متجاوز از سی هزار تومان بمصارف آن رسانیده و نیز عبدل آباد که از مزارع این قریه است بایشان اختصاص دارد.

ص: 212

بعد از وفات آن مرحوم این باغ و عمارت بجناب اعتضاد خلوت فرزند ارجمند ایشان بهره شد مکرر با این بنده ملاقات کردند و این بنده به آن باغ و عمارت رفتم و از آن منظر و محضر مستفیض گردیدم.

و نيز باغ و عمارتى ممتاز بالای رود خانه مجازی امام زاده عزیز علیه السلام از مستحدثات جناب حاجی سقّا باشی است که اکنون بدیگران انتقال یافته است

و نیز زمین اوین تمجد دو امام زاده واجب التمكين و ضريح مقدس دو نسل بزرگوار حضرت ناظم کارگاه آفرینش امام موسی کاظم صلوات الله عليه امام زاده عزیز بن موسی و امام زاده مطيب بن زيد بن محسن بن موسى بن جعفر الكاظم عليهم الصلوة و السلام که بر فراز تلی رفیع و مخزنی منیع واقع است قرین عرش برین است

و ضریح امام زاده مطیب مشرف بر تکیه مزبوره است و در نشیب تلّ امام زاده عزیز بر بر قبله نزديك به امام زاده مطيب دو درخت زرشك كهن سال در دامنه تل واقع و نزديك بجاده و دور از آب و آبادی است

اهالی قریتین اوین و درکه مدعی بر آن هستند که در آن جا مدفن امام زاده طيّب برادر امام زاده مطیّب است و گاهی در شب های ماهتاب در زیر این دو درخت روشنایی چراغی نمایان می شود و چون نزدیک به آن می شوند مصباحی نمی بینند .

و گاهی از طرف امام زاده داود علیه السلام نوری از آسمان باین مراقد مطهره نمایان می شود و سیّد غفور نامی چندین سال قبل ازین در فرود این درخت های زرشك بنيان عمارتی نمود و چون زمین را بکاوید و آجر و گچ و علامت مقبره پدید شد مخفی کرد و عمارتی محکم بساخت و در همان سال خودش و زوجه اش و چند فرزندش بمردند و عمارت نیز نماند و آثار آن هنوز باقی است.

و در هر صورت در این که حضرات کثیر البرکات از نسل امامی والا مقام علیه السلام هستند جای سخن نیست لكن بالصراحه نمی توان دانست بلافاصله یا با فاصله بکدام

ص: 213

يك از ائمه صلوات الله عليهم اتصال دارند

بعضی از نسل امام زین العابدین علیه السلام دانسته اند و از مراقد مطهره ایشان مشاهدت کرامت کرده اند

در آن سال که با پدرم باین قریه آمدیم این دو درخت زرشك موجود و بلسان اهل ده بامام زاده غیبی مشهور بود و الله تعالى اعلم .

راقم حروف غالباً بزيارت تربت آستان ملايك پاسبان و ضريح فردوس نشان ایشان مشرف و فايزم و مخصوص در شبی که در این سال باوین آمدم و مرض طغیان کرد گوسفندی نذر فقرای این قریه کرده تا در آستان امام زاده عزیز ذبح نمایم به آن حضرت متوسل شدم و تسکین کامل یافتم و بنذر خود وفا نمودم .

مشهدی نصر الله نامی اعمی که سابقاً باغبان مرحوم امین حضور و از آن پس متولی این آستان مبارک شد و قریب هشتاد سال از عمرش بپایان رفته وزن و فرزند و علاقه مختصری در اوین دارد ملاقات شد سر زنده و روزگار دیده و هوشیار است .

غالب اوقات تنها در آن مکان قدس نشان می گذراند پسرش کوزه آب و سفره طعامی برایش می رساند اغلب قراء و دهات شمیران و خود شهر دار الخلافه طهران و حوالی آن منظر گاه این امام زاده است ارتفاع این ایوان مبارک از زمین رود خانه از یک صد ذرع کمتر است .

جناب آقا باقر سعد السلطنه که از جمله حکام و رجال کافی دولت علیه می باشند پلی محکم در اوین ساخته اند که مجازی باغ مرحوم امین حضور و محل عبور به درکه است بالجمله قریه اوین از قراء نامی و آباد و مشهور شمیران و دارای بساتين و عمارات عالیه است

مکشوف باد چنان که در خاتمه کتاب حضرت باقر علیه السلام مسطور شد روز پنج شنبه دوازدهم شهر ذى الحجة الحرام سال يك هزار و سی صد و هفدهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله موکب نصرت کوکب شاهنشاه اسلام پناه آیت رحمت سايه اله السلطان

ص: 214

مظفر الدین شاه خلد الله ملکه و سلطانه از دار الخلافه طهران از طریق آذربایجان در حفظ و حراست ایزد منّان تشریف بخش ممالک روم و فرنگستان و ملاقات سلاطین حشمت آئین آن سامان گردیده

این بنده بر حسب اراده و اشاره علیه همایونی بانجام خدمات مقرره و اقامت دار الخلافه مأمور و روز و شب بتحرير و تأليف مشغول و در اواخر محرم الحرام به مرض ورم زبان و درد گلو و دهان مبتلا شد روز تا روز بر قوت مرض و ضعف مزاج افزوده و اطبای حاذق و معالجين موافق :

هر چه کردند از علاج و از دوا *** رنج افزون گشت و حاجت نا روا

و با این که استیلای مرض از طغیان صفرا بود چون پنجه قضا و بازوی قدر مستولی بود «از قضا سر کنگبین صفرا فزود»

و با این که بعلت ضعف بنیه یبوست قوت داشت و رنجه می ساخت «روغن بادام خشکی می نمود »

جناب ملك المورخین که از مراقبت احوال این بنده غفلت نداشتند از تربت طهارت ضریح مقدس و مرقد منور مطهر حضرت سیدالشهداء صلوات الله و سلامه عليه كه في تربته شفاء بیاد آورده می فرمود هر بیماری که عاقبتش بصحت ممکن است رسیدن این تربت علامت سلامت است

از تقدیرات سبحانی به آسانی موجود و پیکر خاکی بی جان را از تناول آن خاك پاك كه روان تابناك عوالم امکان را مخزن است فوراً علامات بهروزی و دلایل صحت نمودار شد .

جناب حاجی میرزا سيّد عبدالرسول قوام الحكماء كه سیّدی مستند و سندی مسدّد و از اطبای حاذق و سادات جليل القدر طنّاز نطنز و بحسن مشرب و لطف سلیقه مشهور و در معالجه این بنده مواظبتی مخصوص دارند و در این ايّام مرض محض ملاحظه ضعف مزاج حكم قطعى بقصد و راندن خون از بدن نمی کردند

ص: 215

در این وقت از آن جا «إذا اراد الله شيئاً هيّا اسبابه» به اشاره غیبیه امامیه و مشاوره جناب مستطاب باقعه زمان آقا میرزا زین العابدين خان مؤتمن الاطباء طبيب حضور که با این بنده بسمت خویشاوندى نزديك و ملاطفت خاص هستند و جناب سيّد فاضل و طبيب كامل آقا میرزا سید حسین خان نظام الحکماء کاشانی داماد ایشان بتقليل خون فاسد اقدام کرد.

در آن حال که روز و شب برمی گذشت که از شدت ورم زبان آب بحلق اندر و از درون بکام نمی آمد و جمله پرستاران بلکه طبیبان دانشمند را حالت یأس موجود بود بر دو جانب گلو زالو نشانده بعد از آن که متجاور از یک صد مثقال خون از بدن کم گشت فورا ورم زبان تسكين و شرب مشروبات و اكل پاره مأكولات را تمكين و حمای مواظب مفارق گردید و بحمد الله تعالی از بركت تربت مبارك روز تا روز قوت مرض و اضعف و حالت سلامت را قوت افتاد

و چون هوای دار الخلافه باقتضای فصل بسیار گرم و آب ها از سورت گرما و ثقل هوا ناگوار شده اغلب مردم صحيح المزاج قوى القوا برای هوای ییلاق بكوه و صحرا منزل می سپردند

بتصويب بلكه بحكم ایشان این بنده نیز در روز یک شنبه غره شهر حال یعنی شهر ربیع الثانی همین سال باین قریه اوین که متعلق به آستان عرش بنیان و زیارت امام زادگان واجب التعظيم است تشرف و متوكلا على الله تعالى و متوجهاً الى الائمة الاطهار و متوسلا بثامن الائمه صلوات الله و سلامه عليهم منزل گرفت

جناب میرزا عبد الحسین خان لسان السلطنه پیش خدمت خاصه همایونی پسر ارشد جناب ملك المورخين باتفاق بنده آمده عصر مراجعت بشهر کرد.

روز دیگر فرزند ارشدم میرزا محمّد تقی خان كمال السلطنه پیش خدمت مخصوص همایونی باتفاق بعضی از اهل و عیال از دارالخلافه باین قریه آمدند

جناب ملك المورخين بر حسب نذری که نموده در اواخر شهر صفر بعد از

ص: 216

اطمینان بر صحت این بنده بزیارت مرقد مطهر حضرت بضعه موسى بن جعفر صلوات الله عليهم بدار الأمان قم مشرف و از آن جا باتفاق متعلقان خود از راه سردسیر قم بقريه وشنوه که بسلامت آب و هوا معروف و قريه ون که به نزهت و صفا و طيب هوا و گوارائی آب از اغلب دهات کاشان ممتاز و متجاوز از پنجاه سال است که با چند قریه دیگر از قبیل خزاق و اسحق آباد و خرم دشت و کزو يك شبانه روز آب خالصه صفی آباد مقداری از منال محال نیاسر از جانب دولت ابد آیت در تیول ابدی مرحوم پدرم لسان الملك و بعد از ایشان در حق این خانه زادان دولت جاوید بنیان برقرار و از جمله قراء و دهات دار الايمان كاشان بشمار است رهسپار

و در این اوقات عازم کاشان و دیدار اقارب و اقوام هستند فله الحمد و المنّه که از برکات توجهات ائمه اطهار صلوات الله و سلامه عليهم همه روز علائم اقبال صحت و سلامت منصوص و ادبار رنج و مرض محسوس می گردد

جناب قوام الحكما لازال طبيب النفوس از شهر دارالخلافه زحمت بر خود بر نهاده بعيادت و استراحت و استفاضت این بنده توجه می نمایند و از فیض محضر و لطف مخبر خود مستفیض می گردانند.

از غرایب این است که بعد از آن که این بنده با آن حال شدت مرض بدون هیچ مقدمه و عنوانی در وسط النهار از دار الخلافه باین مکان رهسپار آمد

و پس از روزی چند اهل و عیال نیز باین زمین انتقال دادند كتب و اسباب تألیف و تحریر این بنده بجمله در محل خود مقفّل و مختوم بماند و علامت تعطیل موجود گردید .

و این بنده را ازین حال ملالی دست داد لكن الطاف شامله الهیه شامل شد و از آن جا یزدان تعالی بر هر چه اراده نهاده اسبابش را مهیا می فرماید .

از محاسن اتفاقات چند نسخه از کتب اخبار و احادیث و لغات که این بنده را در تحریر جلد سیم این کتاب لازم بود جناب آقا شیخ محمّد تقى سابق الذكر سلمه الله تعالى تسلیم نمودند و چند نسخه دیگر نیز جناب آقا میرزا رضای آشتیانی

ص: 217

بيان الدوله مستوفی اول دیوان اعلی که از مردم با قدس و تقوی و رجال محترم هستند و سال ها بود این چند نسخه را از کتب خود بدست نمی توانستند آورد در این ایام حاضر و برای بنده فرستادند

و این بنده بفضل خدا و توجه ائمه هدى حتى القدرة و الاستطاعة از تحرير و تألیف تعطیل نمی کند مگر این که گاهی برای تقویت مزاج و تفنن روح و دماغ با احبا و مخادیم عظام که از دار الخلافه تشریف فرما می شوند در کنار رود خانه ها و کشت زار ها و تلال جبال و مرغزار ها گردشی و از حضور با سرور و صحبت دل پذیر ایشان قوت روح و روان را فزایشی است

جناب اجل آقای فضل الله خان بشير الملك امير تومان که از نجبای رجال و محترمین وزرای دولت ابد اتصال و پدر در پدر باین دولت علیه خدمت ها کرده و دارای مناصب و مشاغل عالیه بوده اند و ریاست شاطر خانه و ايلات فيوج ممالک محروسه از مشاغل موروثی ایشان است و در حسن اخلاق و صدق نیت و رزانت عقل و وسعت صدر و کمال جود و سفره بر کمال جود و سفره بر گشاده و خوی آزاده امتیازی مخصوص و با این بنده ارثاً و شخصاً عنایتی نام و معاشرتي با دوام و الفتى منصوص دارند و در این اوقات در قریه در بند از قراء شمیران در باغ و عمارت ممتاز معروف ییلاقی خود می گذرانند غالباً این بنده را بدیدار خود برخوردار و روح و جسم این بنده را از حسن معاشرت خود کامکار می دارند

جناب فضایل مآب ادیب کامل آقا شیخ محمّد کاظم رشتی که از فضلا و علما و واعظین و ادبای متدربين عصر و سال ها است با بنده مصاحب و در تصحیح لغات و اعراب كلمات اغلب كتب تأليفى راقم حروف مساعدت و در حسن اخلاق و یمن مجالست دارای بهره کامل می باشند از دار الخلافه باین قریه تشریف قدوم داده اغلب ایام و لیالی در صحبت ایشان خوش و خوب می گذرد.

یکی روز در صحبت ایشان و بعضی آشنایان بمزرعه ولنجك از دهات شمیران

ص: 218

که در میان در بند و قریه امام زاده قاسم علیه السلام و محاذى قصبه تجریش و در دامنه کوه واقع است رفتیم و از اتفاقات غریبه در همان خانه آقا سید صادق پسر آقا سید زین العابدین که در همان سال های وبائی طهران با پدرم مرحوم لسان الملك رفته بودیم و این خانه منزل نوکر های آن مرحوم بود منزل کردیم.

بعضی از آن کسان هنوز زنده بودند از جمله زنی که دو پسر کهن سال دارد و از روزگارش قریب به یک صد سال برگذشته و در آن اوقات همه روز نزد والده مرحومه ام می آمد و صحبت می کرد حاضر شد هر دو چشمش از کار بینش بیفتاده لكن مشاعرش بجای بود و نام آنان را که در آن سال به ولنجک آمدند می پرسید و یاد می کرد.

نواب مستطاب كيومرث میرزای عمید الدوله ولد مرحوم قهرمان میرزای برادر اعیانی شاهنشاه مرحوم مبرور محمّد شاه طاب ثراه در این دیه باغ و عمارتی عالی داشتند و در آن جا علاقه نیز دارند

در آن سال خود ایشان در تجریش منزل کرده منزل شخصی خود را بمرحوم پدرم تفویض کردند در این روز که این بنده باین دیه آمدم تمام آن خراب و ویران بود

جائی که بودی چون ارم خرم تر از روی صنم *** دیوار آن بینم بخم ماننده پشت شمن

بر جای جام و رطل می گوران نهادستند پی *** بر جاى چنك و نای و نی آواز زاغ است و زغن

«و الله الملك و البقاء و لعباده الموت و الفناء» ***

در رود خانه این دیه سنگی بس عظیم است که باندازه يك گنبد متوسطی است و اين سنگ عظيم الجثه بر میلی از خاك و ريك بهم پیوسته ایستاده و هر کسی بنگرد گمان می برد هم اکنون بمیان رود خانه فرو می افتد و قدرت خداوندش نگاه داشته و سيّاحان فرنك عكس آن را انداخته و مشهور بسنگ پیر زن است امّا هزاران

ص: 219

هزار مرد افکن است

شاهنشاه شهید سعید وقتی اراده فرموده بودند بنیان اطاقی بر روی آن بشود لكن بملاحظه لاغری و نزاری آن پایه و پی که چنين سنگ بر روی آن ایستاده و بعلاوه راست و مستقیم هم نایستاده است جایز ندانسته بودند با جناب شیخ و دیگران چندی در سایه آن و تماشای آن و اطراف آن بنشستیم و از عهد قدیم و دوستان پیشین که مکرر در آن جا گذرانیده بودیم یاد کردیم .

(یاد باد آن روزگاران یاد باد)

یزدان تعالی گذشتگان را در بحار غفران غریق و بازماندگان را بدیدار دوستان محظوظ و با نصیب گرداند.

شکر خداوند بخشنده بنده نواز بی نیاز کار ساز را که جلد دوم این کتاب را که حاوی شرح حال شرافت اشتمال حضرت امام جعفر صادق عليه الصلوة و السلام است با آن حالت یأس و عدم حضور اسباب تحرير بتوفیقات یزدانی و تأییدات آسمانی و توجهات خاصّه ائمه سبحانی بخط خود و رقم و املاء و انشاء و انتخاب و اختیار خود بدون اعانت معین یا اهانت مهین در این زمین فیض قرین در این مقام بانجام رسانید و باین خانمه بختام اختتام بگذرانيد فله الحمد و له المنّة

1318 - هجری قمری

ص: 220

بسم الله الرحمن الرحیم

ابتدای جلد سوم از نسخه اصلی ناسخ التواریخ حضرت امام صادق علیه السلام

وَ الْحَمْدُ لِمَنْ لَا يَجُوزُ حَقِيقَةِ الْحَمْدُ الَّا لَهُ وَ الصَّلوة عَلَى نَبِيِّهِ الَّذِى لَا يَحْمَدَ اللَّهَ تَعَالَى أَحَدُ حَقِيقَةِ حَمِدَهُ الَّا هُوَ وَ السَّلَامُ عَلَى وَلِيِّهِ وَ وَضيَّه الَّذِي لَا يُطِيعُ اللَّهُ أَحَدُ كَمَا هُوَ أَهْلُهُ الَّا هُوَ وَ عَلَى أَوْلَادِهِ أَئِمَّةِ الْحَقِّ فِي الْخَلْقَ الَّذِينَ لَا يَعْبُدُ اللَّهَ أَحَدُ كَمَا هُوَ حَقَّ عِبَادَتِهِ غَيْرِهِمْ كَمَا قَالُوا بِنَا عُرِفَ اللَّهُ بِنَا عُبِدَ اللَّهِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمْ أَجْمَعِينَ الَىَّ يَوْمِ الدِّينِ

همی گوید احقر بندگان درگاه إله و اصغر پرستندگان پیشگاه ظلّ الله عباسقلی سپهر مستوفی اول دیوان همایون اعلی وزیر تألیفات و وزیر مجلس شورای کبری که چون بفضل خدا و برکت انوار ائمه هدی و یمن نیت سایه خدا از تحرير جلد دوم احوال شرافت اشتمال حضرت امام المغارب و المشارق جعفر بن محمّد الصادق سلام الله عليه ما ذرّ شارق و خلفای معاصرين و اعيان معاهدین آن حضرت بپرداختیم

اكنون بتأييدات سبحانی و فروز اقبال بی زوال خداوند تخت و کلاه کیانی

ص: 221

و گنج و سپاه خسروانی و مرجع آمال و امانی و ملجأ اعالی و اداني و مفخر سلاطين پیشدادیانى ملك الملوك آفاق خورشید پیشگاه گردون رواق فرمان گزار روی زمین کار فرمای قلم و نگين سيد السلاطين سند الخواقين قهرمان الماء و الطين ظلّ الله في الأرضين السلطان الاعظم و القاآن الاكرم پادشاه کام کار نام دار مظفر الدین شاه قاجار اعلی الله رایات اقباله و آیات اجلاله و علامات سلطانه و امارات قهرمانه الى يوم القرار

بنگارش جلد سوم احوال سعادت منوال آن حضرت امامت آیت علیه السلام و معاصرین و معاهدین آن عصر و عهد مبارك شروع می شود و على الله التوكل و التكلان.

بیان پارۀ اخباری که از حضرت صادق صلوات الله عليه از اخلاق و فضایل رسول خدا صلى الله علیه و آله وارد است

اخلاق رسول خدا صلی الله علیه و آله از دامنه عرش تا تحت الثرى برتر و فرودتر است همان بس که خداوندش می ستاید و در توصیفش ﴿ إِنَّکَ لَعَلَی خُلُقٍ عَظِیمٍ ﴾ می فرماید .

پس اگر جهانیان تأمل و تفکر نمایند و خود را متخلق باخلاقی و متصف باوصافی و متأدّب به آدابی خواهند که کام کاری هر دو جهان در آن و برخورداری رضوان یزدان به آن باشد هیچ شیمتی محمود تر از آن نیابند که تا توانند متذکر اخلاق و اوصاف همایون پیغمبر خداوند بی چون شوند و تقرّب به آن را برای ادراک طرق سعادت ابدی و شرافت سرمدی رهنمون شمارند که خود می فرماید:

﴿ إِنَّمَا بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَکَارِمَ الْأَخْلَاق﴾

و این کلام معجز نظام که برای تکمیل نفس و این که می فرماید ﴿ كُلُّ ما حَكَمَ بِهِ الْشَّرْعُ حَكَمَ بِهِ الْعَقْلُ﴾ برای تکمیل شریعت آن حضرت کافي است .

ص: 222

و از هیچ پیغمبری مرسل یا غیر مرسل این دو کلام شنیده نشده است و نمي توانستند گفت چه ازین دو کلام معجز ارتسام رتبت خاتميت و منزلت منسوخیت سایر مذاهب و ادیان صحیحه یا غیر صحیحه معلوم می شود .

زیرا که هر پیغمبری که متمم مکارم اخلاق باشد البته بر تمامت انبیاء عظام برتر و اشرف و افضل و اقدم است و هر شریعتی که احکام جزئیه و کلیّه و قوانين و قواعد عموميه آن بر طبق عقول كامله صحیحه اهل زمان باشد بلکه عقول تمامت جهانیان تا آخر الزمان باشد مبرهن است که ناسخ دیگر شرایع است .

پس قدرت و استطاعت آوای این دو کلمه جز بوجود مبارك محمّد بن عبدالله صلى الله علیه و آله که خاتم رسل و عقل کلّ است صدق پذیر نیست علیه و آله آلاف التحيّة و السلام .

در جلد ششم بحار الانوار از تفسير عليّ بن ابراهیم قمی مسطور است که حضرت صادق از آباء بزرگوارش روایت فرموده است که پادشاه روم صور انبیاء عظام را صلوات الله عليهم بر حضرت حسن بن علي عليهما السلام عرض می داد و بعد از آن صنمی تابنده چهره را بآن حضرت بنمود

چون امام حسن علیه السلام نگران شد بگریستنی سخت اندر آمد ملك روم عرض کرد چه چیزت گریان ساخت.

فرمود این صفت جدّم محمّد صلی الله علیه و آله است که محاسن شریفش انبوه و صدر همایونش عریض و گردن مبارکش طويل و جبهه شريفش عریض و بینی مبارکش بر آمده و دندان هایش میان گشاده و رویش نیکو و مویش نه بلند و به کوتاه و بویش خوش و سخنش ستوده و زبانش فصیح بود.

امر بمعروف و نهی از منکر می فرمود و عمر مبارکش به شصت و سه سال رسید و بعد از خودش جز خانمی که بر آن «لا اله الا الله محمّد رسول الله»، نقش داشت و در انگشت راست در آورد و شمشیرش ذوالفقار و قضیبی و جبّه پشمینی و عبای

ص: 223

پشمینی که سروال می نمود و آن را پاره نکرد و خیاطت نفرمود چیزی بجای نگذاشت تا بحق پیوست

ملك روم عر ض كرد در انجیل چنان یافته ایم که آن حضرت را چیزی بود که بدو فرزند زاده اش بصدقه بگذاشت آیا چنین می باشد .

فرمود چنين بود ملك عرض كرد آیا برای شما باقی ماند، فرمود نماند ملك روم عرض كرد اوّل فتنه این امّت بر آن است پس از آن بر ملك پيغمبر شما و اختیار نمودن ایشان بر ذریّه پیغمبر خودشان از شما است قائم بحق که آمر بمعروف و نهی کننده از منکر است الى آخر الخبر

راقم حروف گوید در شمایل مبارك رسول خدای صلی الله علیه و آله اخبار متعدده است و بعضی با بعضی تفاوت دارد و در عرض ملك روم بحضرت امام حسن علیه السلام بی دقت نظر نشاید بود .

و نیز در آن کتاب از میمون قدّاح از حضرت صادق علیه السلام مروی است ﴿ طَلَبَ أَبُوذَرٍّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَقِیلَ إِنَّهُ فِی حَائِطِ کَذَا وَ کَذَا فَمَضَی یَطْلُبُهُ فَدَخَلَ إِلَی اَلْحَائِطِ وَ اَلنَّبِی صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ نَائِمٌ فَأَخَذَ عَسِیباً یَابِساً وَ کَسَرَهُ لِیَبتَرِئَ بِهِ نَوْمَ رَسُولِ اَللَّهِ قَالَ فَفَتَحَ اَلنَّبِیُّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ عَیْنَهُ وَ قَالَ أَتَخْدَعُنِی عَنْ نَفْسِی یَا أَبَاذَرٍّ مَا عَلِمْتَ أَنِّی أَرَاکُمْ فِی مَنَامِی کَمَا أَرَاکُمْ فِی یَقَظَتِی﴾

یعنی ابوذر عليه الرحمه در طلب ادراك حضور مبارك رسول خداى صلی الله علیه و آله بر آمد بدو گفتند در سایه فلان و فلان دیوار غنوده است ، ابوذر به آن جا و آن حضرت را بخواب اندر دید ، برای امتحان آن حضرت خدنگی خشك از خرما بر گرفت و در هم شکست تا از صدای آن معلوم نماید رسول خدای بخواب اندر است یا بیدار یا این که معلوم کند که آن حضرت در عالم خواب نیز بآن چه واقع می شود عالم است یا نیست .

می فرماید رسول خدای چشم مبارك برگشود و فرمود آیا با من در امر نفس خودم مکر می کنی .

ص: 224

ای ابوذر آیا نمی دانی که من شما را در عالم خواب خود می بینم چنان که شما را در بیداری می بینم یعنی خواب و بیداری ما یکسان است و آن چه را در بیداری می بینیم و می دانیم در حال خواب نیز می بینیم و می دانیم .

پس ما را در هیچ حال و هیچ کار غافل مشمارید .

معلوم باد که این کلمه «اتخدعنى عن نفسی» بیرون از تکلف نیست چنان که مجلسی اعلی الله مقامه نیز باین مطلب اشارت می فرماید.

چه شایع در این کلام این است که در حق کسی استعمال شود که بخواهد که دیگری را از راه حق اغوا نماید و گمراه گرداند و او را در آن چه موجب زیان اوست در افکند.

و در این مقام در حق ابی ذر نسبت به پیغمبر نمی شاید مگر این که در این جا تعبیر شود از چیزی بچیزی که لازم آن است و معنی را چنان نمائیم که این کردار تو مستلزم آن می شود که ممکن می شود از برای احدی که با من خدعه ورزد و مرا در آن چه ضرر دارد در اندازد.

راقم حروف گوید ممکن است که معنی چنان باشد که آن حضرت با ابوذر بفرماید آیا می خواهی بدانی و استفسار نمائی که براى يك تن از جهانیان ممکن هست که با من چنین معاملت کند یا نمی کند و البته نمی تواند چنین نماید.

چنان که در خبر دیگر که در آن کتاب از زید شحّام از حضرت صادق علیه السلام مذکور است و در آخر آن خبر می فرماید ﴿ إِنَّ عَيْنَيَّ تَنَامَ وَ قَلْبِي لا تنَامُ ﴾ خبر سابق را مؤیّد است

و دیگر در آن کتاب سند با بی عمیر می رسد که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود ﴿ أَرَاکُمْ مِنْ خَلْفِی کَمَا أَرَاکُمْ بَیْنَ یَدَیَّ لَتُقِیمُنَّ صُفُوفَکُمْ أَوْ لَیُخَالِفَنَّ اَللَّهُ بَیْنَ قُلُوبِکُمْ ﴾.

یعنی می بینم شما را از پشت سر خود چنان که می بینم شما را در پیش روی خود هر آینه باید صفوف شمار است باشد یا این که خدای در میان دل های شما مخالفت افکند چنان می رسد که می خواهد بفرماید من در همه حال بر احوال شما و ظاهر شما و

ص: 225

باطن شما بینا هستم با این صورت اگر براستی و درستی اندر نشوید و باطاعت و انقياد من نروید و اوامر و نواهی مرا پذیرفتار نشوید ناچار تخم خلاف در مرتع قلوب شما افشانده می شود.

و نیز در آن کتاب از ابو بصیر از حضرت ابی عبد الله مروی است که فرمود ﴿ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی أَهْدَی إِلَی رَسُولِهِ هَرِیسَةً مِنْ هَرَائِسِ اَلْجَنَّةِ غُرِسَتْ فِی رِیَاضِ اَلْجَنَّةِ وَ فَرَکَهَا اَلْحُورُ اَلْعِینُ فَأَکَلَهَا رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَزَادَ قُوَّتَهُ بُضْعَ أَرْبَعِینَ رَجُلاً وَ ذَلِکَ شَیْءٌ أَرَادَ اَللَّهُ أَنْ یَسُرَّ بِهِ نَبِیَّهُ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ﴾

بدرستی که یزدان تبارك و تعالی هریسه و آب گوشت دانه داری از هرایس بهشت را که در ریاض جنت غرس کرده بودند و حور العینش خوش بوی کرده و بساخته بود بر رسول خدای صلی الله علیه و آله بفرستاد و آن حضرت از آن بخورد و بر قوت مباشرت آن حضرت بقدر چهل مرد افزوده شد و خدای همی خواست پیغمبر خود را ازین حال مسرور دارد.

و دیگر در آن کتاب از حضرت ابی عبدالله از جناب امام محمّد باقر علیهما السلام مروی است که مردی اعرابی از بنی عامر بیامد و از رسول خدای صلی الله علیه و آله بپرسید و آن حضرت را نیافت بدو گفتند آن حضرت در قزح است و قزح باقاف مضمومه و زاء معجمه و حاء مهمله بر وزن صرد نام کوهی است در مزدلفه که صعود بر آن مستحب است .

بالجمله مرد اعرابی در طلب رسول خدای بقزح برفت و آن حضرت را نیافت گفتند رسول خدای در منی جای دارد اعرابی بدان جا شد و هم چنان رسول الله را نیافت گفتند در عرفه است روی بآن جا کرد و پیغمبر را در عرفه نیز ندید با وی گفتند در مشاعر است و آخر الامر معلوم شد در موقف می باشد .

اعرابی گفت خلیه و شمایل آن حضرت را برای من باز نمائید مردمان گفتند ای اعرابی چون آن حضرت را در میان قومی بینی بر تو را شناخت نمی ماند بلکه

ص: 226

او را مفخّم و معظّم نگری گفت نشان او را با من باز نمائید تا محتاج بآن نشوم که از هیچ کس بپرسم.

گفتند پیغمبر خدای نه چندان دراز بالا و نه چندان کوتاه قامت یعنی معتدل القامه ﴿ کَأَنَّ لَوْنَهُ فِضَّهٌ وَ ذَهَبٌ أَرْجَلُ النَّاسِ جُمَّهً وَ أَوْسَعُ النَّاسِ جَبْهَةً بَیْنَ عَیْنَیْهِ قُرَّهٌ أَقْنَی الْأَنْفِ وَاسِعُ الْجَبِینِ کَثُّ اللِّحْیَةِ مُفَلَّجُ الْأَسْنَانِ عَلَی شَفَتِهِ السُّفْلَی خَالٌ کَأَنَّ رَقَبَتَهُ إِبْرِیقُ فِضَّةٍ بَعِیدُ مَا بَیْنَ مُشَاشَهِ الْمَنْکِبَیْنِ کَأَنَّ بَطْنَهُ وَ صَدْرَه سَواء سَبْطُ الْبَنَانِ عَظِیمُ الْبَرَاثِنِ إِذَا مَشَی مَشَی مُتَکَفِّیاً وَ إِذَا الْتَفَتَ الْتَفَتَ بِأَجْمَعِهِ کَأَنَّ یَدَهُ مِنْ لِینِهَا مَتْنُ أَرْنَبٍ إِذَا قَامَ مَعَ إِنْسَانٍ لَمْ یَنْفَتِلْ حَتَّی یَنْفَتِلَ صَاحِبُهُ وَ إِذَا جَلَسَ لَمْ یَحُلَّ حِبْوَتَهُ حَتَّی یَقُومَ جَلِیسُهُ ﴾

در مجمع البحرين مسطور است که در حدیث وارد است که بعضی از زن های پیغمبر صلی الله علیه و آله «ترجل شعرها ای تسرحه» و تسریح موی آویختن و ارسال آن است پیش از آن که بشانه زنند و ترجیل شعر بمعنی تسریح موی است

و ازین باب است « رجّل شعره یعنی ارسله بالمرجل» یعنی موی بشانه گرفت و سرازیر داشت و شعر رجل گاهی گفته می شود که نه بسیار مجعد و نه سبط باشد و گفته می شود شعر سبط یعنی موئی است آویخته و مجعد نیست

چنان که در این حدیث شریف که در وصف آن حضرت وارد است « شعره ليس بالسبط و لا بالجعد القطط يعنى شديد الجعودة» ، نبود بلکه ما بین این دو بود و جمّه از انسان محل فراهم آمدن موی ناصیه اوست جمع آن جمم مثل غرفه و غرف است.

و نیز جمه بمعنی موی آویزان می باشد که بهر دو دوش برسد و نیز جمّه بضم محل اجتماع موی سر است و این موی بیشتر از دو فرّه است .

و فره موی تا نرمه گوش است و بعد از آن جمّه و آن گاه لمّه است که به کتف فرود آید «اقتی الانف قناء» بمعنى كژى خرك بینی است و این حال ممدوح و مستحسن است

ص: 227

كثاثة با ثاء مثلثه بمعنى انبوه شدن است لحية كث و كثاء و رجل كثّ اللحية يعنى محاسن او انبوه است .

و نیز نوشته اند كثّ اللحية يعنى محاسن او کوتاه و پر موی است .

مشاشة با هر دو شین معجمه و ضمّ میم سر استخوان نرم است مثل مرفقين و كعبتين و ركبتين .

و جوهری می گوید سر های استخوان نرم است که بتوان آن را خائید .

سبط البنان يعنی کشیده و نیکو انگشت

و مقصود از تساوی صدر و بطن این است که شکم مبارکش لاغر و ظریف و سینه شریفش پهناور و عریض است ازین روی شکم مبارکش با صدر همایونش یک سان نمودی

بر تن با ثاء مثلثه بر وزن قنفذ بمعنى كتف است با انگشتان .

در مجمع البحرين مسطور است که در صفت رسول خدای صلی الله علیه و آله مذکور است «كان اذا مشى تكفا تكفيا»، یعنی تمايل الى قدام و غير مهموز روایت شده است و اصل مهموز است و بعضی مهموز روایت کرده اند

و بعضی گفته اند معنای آن این است که تمایل يميناً و شمالاً لكن اين معنى را نسبت بآن حضرت صحیح نمی دانند چه میل کردن بر است و چپ در حال حرکت علامت خيلاء و کبر است و این حال با حال آن حضرت نمی شاید .

بالجمله می فرماید رنگ مبارك رسول خداى صلی الله علیه و آله گوئی از زر سرخ و سیم سفید آمیزش داشت یعنی گلگون بود موی فرق مبارکش از همه کس زدوده تر و ستوده تر بود جبهۀ همایونش از همه جهانیان بر گشاده تر و آزاده تر و ما بین هر دو چشم مبارکش قره پسندیده و بینی مبارکش بر آمده و جبين مبينش واسع و لامع و محاسن همایونش انبوه و باندازه و میان دندان های رخشانش باز و بر لب زیرینش خالى مشك انبار ، گردن مبارکش چون ابریق نقره .

ص: 228

صدر و شكم مبارکش در حالت تساوی انگشت های شریفش کشیده و نیکو هر دو کف مبارکش مردانه و باندازه و چون گام سپارد از روی کبر و تبختر نباشد

و چون نگران گردد بتمام چشم مبارك بنگرد یعنی دزدیده نظر نکند و دست شریفش از کمال نعومت و نرمی چون شکم ارنب باشد و چون با کسی بپای شود جدائی نجوید تا مصاحبش جدائی جوید و چون بنشيند بمصاحبت جلیس خود بگذراند تا گاهی که وی برخیزد .

چون اعرابی این اوصاف بشنید برفت و چون پیغمبر را بدید بشناخت و از کنار ناقه آن حضرت جدائی نگرفت مردمان بدو روی کردند و همی گفتند ای اعرابی این جرأت و جسارت چیست

رسول خداى فرمود او را بخود گذارید که مردی اریب و حاذق و کامل است و بقولی فرمود مردی حاجتمند است

آن گاه فرمود حاجت تو چیست عرض کرد فرستادگان تو بیامده و ما را با قامت نماز و ادای زکوة و نهادن حج و غسل از جنابت امر کردند قوم من مرا بحضرت تو فرستادند و من دوستی تو را خواهان و از خشم تو ترسان هستم.

فرمود من غضب نمی کنم من همان کس هستم که خدای تعالی نام مرا در تورات و انجيل محمّد رسول الله المجتبى المصطفى كه نه فحاش و نه فریاد زننده در بازار ها و نه سزای بد را بد می دهد لكن بجای بدی نیکی می کند .

هر چه می خواهی از من بپرس و من کسی هستم که خدای تعالی در قرآن فرموده ﴿ لَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ ﴾ .

یعنی ای محمد اگر تو درشت خوی و سخت دل باشی مردمان از پیرامونت پراکنده می شوند پس از هر چه خواهی از من بپرس

اعرابی عرض کرد آن خداوندی که این آسمان ها را بدون ستون بر افراخت همان خدای ترا برسالت فرستاده

فرمود آری همان خدای مرا رسول فرمود عرض کرد سوگند به آن خدای

ص: 229

که آسمان ها بفرمان او ایستاده اند همان خداوندی است که قرآن را بر تو فرو فرستاد و ترا بصلوة مفروضه و زكوة معقوله رسالت داد فرمود آری .

عرض کرد همان خدای ترا باغتسال از جنابت و تمام حدود و احكام مأمور ساخت فرمود آری.

عرض کرد پس ما بخدای و فرستادگان او و کتاب او و روز قیامت و روز برانگیزش و میزان و موقف و حلال وحرام صغيره و كبیره ایمان آوردیم .

رسول خدای صلی الله علیه و آله از بهر او استغفار و در حقّش دعاى نيك فرمود .

و دیگر در کافي و بحار از حضرت صادق علیه السلام مروی است که ایوب بن هارون در خدمتش عرض کرد آیا رسول خدای صلی الله علیه و آله موی مبارکش را از دو سوی آویخته می داشت یعنی این چند بلند می شد که آویخته گردد.

فرمود چنین نبود زیرا که موی سر مبارك رسول الله صلی الله علیه و آله اگر بلند شدی از نرمه گوش شریفش نگذشتی

و نیز در آن کتاب از عمرو بن ثابت مروی است که در حضرت صادق علیه السلام عرض کردم این جماعت چنین روایت کنند که فرق یعنی فرو هشتن موی از دو سوی از سنّت است فرمود از سنّت باشد

عرض کردم چنان گمان می کنند که پیغمبر موی مبارکش را از دو سوی می آویخت فرمود ﴿ مَا فَرَقَ اَلنَّبِیُّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ لاَ کَانَتِ اَلْأَنْبِیَاءُ تُمْسِکُ اَلشَّعْرَ،﴾ يعني رسول خدای چنین نمی فرمود و پیغمبران علیهم السلام نگاهبانی موی نمی فرمودند.

و نیز در آن کتاب از ابو بصیر مروی است که در خدمت ابی عبدالله علیه سلام الله عرض کرم آیا فرق از سنّت است فرمود از سنّت نیست

عرض کردم آیا رسول خدای فرق می فرمود فرمود .آری .

عرض کردم چگونه پیغمبر چنین فرمود با این که این کار از سنّت نیست ﴿ قالَ: مَنْ أَصَابَهُ مَا أَصَابَ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ یَفْرُقُ کَمَا فَرَقَ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ

ص: 230

عَلَیْهِ وَ آلِه وَ إِلاَّ فَلاَ

فرمود بهر کس برسد آن چه را که به رسول خدای رسید فرق موی نماید چنان که آن حضرت فرمود.

عرض کردم این حال چگونه بود ﴿ قَال انَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ لَمَّا صُدَّ عَنِ الْبَیْتِ وَ قَدْ کَانَ سَاقَ الْهَدْیَ وَ أَحْرَمَ أَرَاهُ اللَّهُ الرُّؤْیَا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِینَ مُحَلِّقِینَ رُؤُسَکُمْ وَ مُقَصِّرِینَ لا تَخافُون﴾

چون رسول خدای صلی الله علیه و آله را از زیارت بیت الله باز داشتند با این که کار قربانی بساخته و احرام فرموده بود خداوند او را خوابی براستی بنمود که البته بخواست خداوند داخل مسجد حرام می شوید در حالتی که ایمن باشید و سرها را از موی تراشیده و ناخن گرفته و بیمی نداشته باشید.

یعنی در عوض این حال بفتح مکه برخوردار می شوید لا جرم رسول خدای بدانست که خدای تعالی آن چه را بدو بنموده وفا می فرماید

﴿ فَمِنْ ثَمَّ وَفَّرَ ذَلِکَ الشَّعْرَ الَّذِی کَانَ عَلَی رَأْسِهِ حِینَ أَحْرَمَ انْتِظَاراً الحَلْقِهِ فِی الْحَرَمِ حَیْثُ وَعَدَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فَلَمَّا حَلَقَهُ لَمْ یَعُدْ فِی تَوْفِیرِ الشَّعْرِ وَ لَا کَانَ مِنْ قَبْلِه صلی الله علیه و آله﴾

بواسطه این وعده که خدای با آن حضرت نهاد موی مبارکش را که بر سر داشت گاهی که احرام نمود بجای بگذاشت و بآن انتظار بود که چون در حرم محترم در آید بسترد چنان که خداوند عزّ و جّل بدو وعده داده بود و چون آن موی را بتراشید دیگر باره بتوفير موی اعادت نفرمود چنان که پیش از آن چنان نبود

و دیگر در آن دو کتاب از حضرت صادق سلام الله علیه مروی است که فرمود ﴿ كانَ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ اِذَا رؤىَ فِي اللَّيْلَةِ الظَّلْمَاءِ رأى لَهُ نُورٌ كَأَنَّهُ شِقَّةُ قَمَرٍ ﴾

چون رسول خدای را در شبان تاريك بدیدند از دیدار همایونش چنان نوری

ص: 231

می درخشید که گفتی پاره ماه است.

و دیگر در امالی و بحار در ضمن حدیثی سند بحضرت صادق علیه السلام می رسد که حضرت یوسف علیه السلام با زلیخا فرمود چه چیز موجب آن شد که آن گونه معاملت با من ورزیدی عرض کرد جمال دلارایت ای یوسف .

فرمود چگونه است چون پیغمبری را می دیدی که او را محمّد خوانند و در آخر الزمان می آید که رویش از من نیکوتر و خویش از من پسندیده تر و کفّش از من بخشنده تر است

زلیخا عرض کرد راست گفتی یوسف فرمود از کجا بدانستی راست گفتم ، زلیخا گفت از آن روی که چون نامش را بردی محبتش در دلم جای کرد.

خداوند عزّ و جل بحضرت یوسف وحی فرستاد که زلیخا براستی سخن کرد ومن زلیخا را دوست می دارم بواسطه دوستی او با محمّد و آن گاه خدای تعالی یوسف را فرمان کرد که زلیخا را تزویج فرماید

و هم در کافی و بحار از نعمان رازی از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود در وقعه احد مردمان از اطراف رسول خدای صلی الله علیه و آله منهزم شدند و آن حضرت سخت خشمگین شد ﴿ وَ کَانَ إِذَا غَضِبَ اِنْحَدَرَ عَنْ جَبِینِهِ مِثْلُ اَللُّؤْلُؤِ مِنَ اَلْعَرَقِ- الخبر﴾

و آن حضرت هر وقت غضبان شدی از جبین مبارکش مثل مروارید رخشان از عرق فرو می ریخت

معلوم باد در شمایل مبارك رسول خداى صلی الله علیه و اله اخبار كثيره و حكايات شريقه است انشاء الله تعالى اگر عمر بجا و بقا را وفا وتوفيق رفیق باشد ازین پس در ذیل احوال حضرت موسی بن جعفر و علىّ بن موسى علیهما السلام شرحی وافی مسطور می شود.

ص: 232

بیان بعضی اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در اخلاق رسول خدای وارد است

کتب آسمانی و آیات فرقانی را اگر بنگرند و بتأمّل و تفكر ملاحظه فرمایند بیشترش از اخلاق و اوصاف عقل كلّ هادی سبل ختم رسل صلى الله عليه و آله حاکی است .

خدایش چنان آفریدش که خواست ، خلاصه اش این است که هر صفتی که در حضرت یزدان ممدوح است در خلاصه موجودات موجود و آن چه مذموم است از خواجه کاینات مردود است

حسنت جميع صفاته *** صلّوا عليه و آله

از غرایب این ذات کامل الصفات این است که از تمامت جهانیان اسباب رفعت و برتری در آن حضرت بیشتر موجود است معذلك در عوالم تواضع از همه فرود تر است

چه آن حضرت در حسب و نسب و سخاوت و شجاعت و ذكاوت و فصاحت و صباحت و ملاحت و محامد اخلاق و اوصاف که بجمله اسباب رفعت است بر همه کس فزونی دارد

و از آن سوی مقام تواضع آن حضرت به آن جا می رسد که جامه مبارکش را رقعه و نعلین همایونش را وصله می زد و بر دراز گوش می نشست و شتر را علوفه می داد و هر بندۀ زر خرید قدوم مبارکش را مستدعی شدی اجابت فرمودی.

و بر روی خاک جلوس نمودی و هم بر فراز خاك بنشستی و طعام خوردی و مردمان را با زبان خوب و خلق خوش و نرمی و ملایمت بحضرت احدیت بخواندی .

بس است برای جلالت مقام اوصاف و اخلاق رسول خدای که خدایش معلم

ص: 233

بود و آن چه می شایست بدو امر فرمود و آن چه نمی بایست از آن منهی داشت چنان که اغلب آیات یزدانی دلیل بر این است .

و ازین است که می فرمایند متخلق باخلاق خدای هستیم و هر چه می خواهیم خدای خواهد و نخواهیم مگر آن چه را خدای خواهد و ما اوئیم و او ما می باشد تمام حرکات و سکنات و معالم و عوالم و کلمات و عبارات و اشارات و کنایات و افعال و اعمال و اقوال و اطوار و اخلاق و اوصاف آن حضرت من جانب الله است .

و می توان يك معنی پیغمبر امّی را چنین نمود که جميع تعلیمات و ترتیبات آن حضرت از روی سر مشق الهی و فیوضات لا متناهی است و از حدّ تعلیم و تعلّم جنس بشر خارج است و از بدایت خلقت و کونیّت آن حضرت در بطن تکوین دارای تمام علوم و مقامات باطنيه و ظاهریه بوده است و عرصه وجود بفروغ وجود مسعودش روشن و باطن قلوب از دوحه کمالش گلشن است

كشف الدجى بجماله *** صلّوا عليه و آله

جز حضرت پروردگار هیچ کس را بر آن حضرت حق تعلیم و تربیت نیست طاعت او بر تمام مخلوق واجب است و طاعت هیچ کس جز خدای بر وی نیست چنان که در بحار و معانی الاخبار .

از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ انَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَیْتَمَ نَبِیَّهُ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ لِئَلاَّ یَکُونَ لِأَحَدٍ طَاعَةٌ﴾ خداوند تعالی ازین روی پیغمبر خودش را یتیم گردانید تا هیچ کس را بر آن حضرت حق طاعت نباشد

یعنی آن حضرت مطاع مطلق است و اگر پدر و مادر آن حضرت زنده بودندی بواسطه احترام ابوین مطیع ایشان بایستی و این حال با مقام ارجمندش صحت نمی جست

و نیز در بحار الانوار از عبد الله بن سنان مروی است که گفت در حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله عرض کردم از چه روی برای رسول خدا صلی الله علیه و آله پسر نماند فرمود ازین روی که خدای تعالی محمّد صلى الله عليه و آله را پیغمبر و علیّ علیه السلام را

ص: 234

وصیّ بیافرید .

پس اگر برای رسول خدای بعد از آن حضرت پسری بجای می ماند هر آینه برسول خدای اولی بود از امیرالمؤمنين و وصيت امير المؤمنین ثابت نمی شد و ازین پیش در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السلام نیز باین مطلب اشارت شد

حکایت رسول خدای صلى الله علیه و آله در باب قمیص و جاریه و سائل

در کتاب خصال و امالی صدوق و بحار الانوار از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که فرمود مردی بحضرت رسول خدای بیامد و این وقت جامه آن حضرت کهنه شده بود آن مرد برفت و دوازده درهم به آن حضرت حمل کرد .

رسول خداى فرمود یا علی این دراهم را برگیر و جامه از بهر من خریداری کن تا بپوشم علی علیه السلام می فرماید جانب بازار گرفتم و قمیصی به دوازده درهم برای آن حضرت بخریدم و بحضرت رسول خدا بیاوردم

رسول خدا بآن قمیص نظر کرد و فرمود يا عليّ غیر از این پیراهن مرا محبوب تر است مگر نمی بینی که صاحب این قمیص بما واگذار کرده است یعنی محض رعایت ما ارزان داده است عرض کردم نمی دانم.

فرمود نگران شو پس نزد صاحب قمیص باز شدم و گفتم رسول خدای این جامه را مکروه شمرد و جامه فرود تر ازین خواهد پس دراهم را بمن رد کرد و با آن دراهم بخدمت آن حضرت باز شدم رسول خدای با من بیازار راه سپار گشت تا قمیصی را خریداری کند .

این هنگام کنیزکی را بدید که در راه بنشسته و می گرید ، فرمود ترا چیست عرض کرد یا رسول الله اهل بیت من چهار درهم بمن بدادند تا از بهر ایشان

ص: 235

چیزی را که حاجتمند بودند بخرم و آن دراهم ناچیز شد و اينك آن جرأت و جسارت ندارم که ازد ایشان باز شوم

رسول خدای چهار درهم بجاریه عطا فرمود و گفت باهل خود باز شو و خود آن حضرت ببازار برفت و پیراهنی بچهار درهم بخرید و بپوشید و سپاس خدای را بگذاشت و بیرون آمد و مردی عریان را بدید که همی گفت هر کس مرا بپوشاند خداوندش از جامه های بهشت بپوشاند .

رسول خدای آن قمیص نو خرید را از بدن مبارك بيرون آورده و بسائل بپوشانید و دیگر باره ببازار آمد و قمیصی دیگر بآن چهار درهم دیگر بخرید و بر تن بیاراست و خدای را حمد بگذاشت و بمنزل خود مراجعت فرمود

ناگاه آن كنيزك را در عرض راه نشسته دید فرمود ترا چیست که نزد اهل خود نمی شوی عرض کرد یا رسول الله در مراجعت بخدمت ایشان درنگ ورزيدم و اينك بيم دارم مرا بزنند.

رسول خدای فرمود در پیش روی من راه بر گیر و مرا بر اهل خودت دلالت کن پس آن حضرت بیامد تا بدر آن سرای توقف کرد و از آن پس فرمود «السلام علیکم یا اهل الدار» ای اهل خانه سلام بر شما.

آن جماعت جواب آن حضرت را ندادند دیگر باره سلام بداد و پاسخ ندادند دفعه دیگر سلام براند و ایشان گفتند «السلام عليك يا رسول الله و رحمة الله و بركاته»

آ نحضرت فرمود چه بود شمارا که در سلام اول و دوم جواب مرا فرو گذاشتید عرض کردند یا رسول الله سلام ترا شنیدیم و همی دوست داشتیم که تو بسیار سلام فرستی .

رسول خدا فرمود این جاریه از حضور خود درنگ جسته از وى مؤاخذه نکنید عرض کردند ای رسولخدا این جاریه محض شرف قدوم تو آزاد است رسول

ص: 236

خدای صلی الله علیه و آله فرمود ﴿ الْحَمْدُ لِلَّهِ! مَا رَأیْتُ اثْنَیْ عَشَرَ دِرْهَماً أعْظَمَ بَرَکَةً مِنْ هَذِهِ! كسَی اللَّهُ بِهَا عُرْيانَينِ وَ أَعْتَقَ بِهَا نَسَمَةً ﴾

شکر خدای را است هیچ دوازده درهمی ندیدم که برکتش ازین دوازده درهم بزرگ تر باشد چه خداوند دو برهنه را باین دراهم بپوشانید که یکی از آن دو تن خود آن حضرت بود و بنده را بسبب آن آزاد ساخت

و نیز در آن کتاب از حسین بن مصعب از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود «خَمْسٌ لاَ أَدَعُهُنَّ حَتَّی اَلْمَمَاتِ اَلْأَکْلَ عَلَی اَلْحَضِیضِ مَعَ اَلْعَبِیدِ، وَ رُکُوبَي اَلْحِمَارِ مُوکفاً، وَ حَلْبَی اَلْمَعْزِ بِیَدِی، وَ لُبْسَ اَلصُّوفِ، وَ اَلتَّسْلِیمَ عَلَی اَلصِّبْیَانِ لِیَکُونَ سُنَّهً مِنْ بَعْدِی﴾

پنج چیز است که تا هنگام وفات از دست نمی گذارم یکی این است که طعام خود را بر روی زمین بدون این که خوانی بگذارند با دیگر بندگان می خورم یکی دیگر این که بر فراز دراز گوشی که گلیمی و پالانی بر آن بر نهاده باشند سوار می شوم دیگر این که بدست خویش شیر از پستان بر می دوشم دیگر این که جامه پشمین می پوشم دیگر این که بر کودکان سلام می فرستم تا این جمله بعد از من سنت گردد .

راقم حروف گوید عجب آن است که بعضی از جوانان نو رسیده اگر پیری سال خورده بایشان سلام فرستد ننگ دارند جوابش را باز دهند و از این پنج خصلت که پیغمبر به سنّت بر نهاد تا دیگران پیروی کنند و آداب انسانیّت بیاموزند بهره ندارند.

ص: 237

حکایت رسول خداى صلى الله علیه و آله با جناب ام سلمه و دعای آن حضرت

در بحار الانوار از عبدالله بن سنان از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که رسول خدای شبی که قسمت امّ سلمه بود در منزل او جای داشت امّ سلمه آن حضرت را از فراش خود مفقود یافت ازین حال بآن حال که زنان را روی می دهد اندر شد یعنی بد گمان شد که رسول خدای بمنزل زوجه دیگر رفته باشد .

«فقامت تطلبه في جوانب البيت حتّى انتهت اليه و هو في جانب من البيت قائم رافع يديه يبكي و هو يقول ».

امّ سلمه در طلب آن حضرت برخاست و در اطراف خانه گردش کرد تا بآن حضرت رسید و این وقت آن حضرت در گوشه سرای ایستاده و هر دو دست مبارکش را برافراخته می گریست و عرض می کرد :

﴿ اللَّهُمَّ لاَ تَنْزِعْ مِنِّی صَالِحَمَا أَعْطَیْتَنِی أَبَداً اَللَّهُمَّ لاَ تُشْمِتْ بِی عَدُوّاً وَ لاَ حَاسِداً أَبَداً اَللَّهُمَّ لاَ تَرُدَّنِی فِی سُوءٍ اِسْتَنْقَذْتَنِی مِنْهُ أَبَداً اَللَّهُمَّ وَ لاَ تَکِلْنِی إِلَی نَفْسِی طَرْفَةَ عَیْنٍ أَبَداً ﴾.

پروردگارا هر چیز صالح نيكوئى بمن عطا فرمودی هرگز از من منتزع مگردان بار خدایا مرا هرگز دچار شماتت و نکوهش دشمن وجود مساز ، بار خدایا در آن چه بد است و مرا از آن بیرون آوردی هرگز باز مگردان ، خداوندا هرگز باندازه یک چشم بر هم زدن مرا بخودم باز مگذار

می فرماید امّ سلمه گریان باز شد تا گاهی که رسول خدای صلی الله علیه و آله از آن گریستن امّ سلمه از کار خود منصرف شد و فرمود ای امّ سلمه چه چیز ترا بگریه در آورده است .

ص: 238

عرض کرد پدرم و مادرم فدای تو باد یا رسول الله چگونه نگریم و حال این که تو با آن مکانت و منزلتی که در حضرت یزدان داری و خدای گناه گذشته و آینده ترا بیامرزیده معذالک از خدای مسئلت می نمائی که هرگز زبان دشمن را بشماتت تو باز نکند

یعنی کرداری از تو روی ندهد که موجب شماتت دشمن شود و این که هرگز ترا در حالی نا خجسته که از آنت بیرون آورده باز نگرداند و این که هرگز چیز صالحی را که بتو عطا فرموده از تو انتزاع نفرماید و این که بقدر يك چشم بر هم زدن ترا بخودت باز نگذارد.

﴿ فَقالَ يا اُمّ سَلَمة وَ مَا يُؤمِننى وَ إِنَّمَا وَ کَّلَ اَللَّهُ یُونُسَ بْنَ مَتَی إِلَی نَفْسِهِ طَرْفَةَ عَیْنٍ وَ کَانَ مِنْهُ مَا کَانَ﴾

فرمود ای امّ سلمه چه چیز مرا ایمن می دارد همانا يزدان تعالى يك طرفة العين یونس علیه السلام را بخودش بگذاشت و از او نمود آن چه نمود

و دیگر در بحار الانوار از کتاب قرب الاسناد از ابن علوان بحضرت صادق عليه السلام سند می رسد که آن حضرت از پدرش حضرت باقر سلام الله عليه روایت فرمود.

﴿ جاءَ إلَی رَسولُ اللّهِ سائِلٌ یَسئلُهُ ، فَقالَ رَسولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله هَل مِن أحَدٍ عِندَهُ سَلَفٌ فَقَامَ رَجُلٌ مِنَ اَلْأَنْصَارِ مِنْ بَنِي اَلْحُبْلَى فَقَالَ عِنْدِي يَا رَسُولَ اَللَّهِ قَالَ فَأَعْطِ هَذَا اَلسَّائِلَ أَرْبَعَةَ أَوْسَاقِ تَمْرٍ قَالَ: فَأَعْطَاهُ﴾

در مجمع البحرین مسطور است که وسق عبارت از شصت صاع است که نزد اهل حجاز سی صد و بیست رطل می شود و نزد اهل عراق چهار صد و هشتاد و طل است بحسب اختلافی که در مقدار صاع و مدّ دارند.

و نيز وسق بار يك شتر است و اوساق جمع آن است و سلف در معاملات بر دو وجه است

یکی آن قرضی است که برای قرض دهنده منفعتی جز اجر و شکر ندارد و

ص: 239

مقروض بباید بهمان میزان که گرفته باز دهد و عرب قرض را سلف می نامند.

دوم این است که مالی را در مدتی معلوم بدهند و منفعتی برایش مقرر دارند

بالجمله می فرماید سائلی بحضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله بیامد و سئوال نمود رسول خدا فرمود آیا کسی هست که سلفی نزد او باشد ، مردی از انصار از جماعت بنی الحبلی که نام بطنی است از انصار بپای شد و عرض کرد یا رسول الله نزد من حاضر است .

فرمود چهار وسق خرما باین مسائل بده و آن مرد بداد و بعد از روزی چند بحضرت پیغمبر بیامد و تقاضای آن مال را بنمود فرمود انشاء الله

مرد انصاری پس از روزی چند دیگر باره بیامد و آن حضرت فرمود انشاء الله مرد انصاری دفعه سیّم بیامد فرمود يكون انشاء الله می شود اگر خدای خواهد

آن مرد عرض کرد یا رسول الله این قول يكون انشاء الله را بسیار فرمودی رسول خدای بخندید و فرمود آیا مردی هست که نزد او سلفی باشد .

مردی بر پای شد و عرض کرد یا رسول الله نزد من موجود است ، فرمود چه مقدار نزد تو می باشد عرض کرد هر چه بخواهی فرمود هشت وسق خرما باین مرد بده ، انصاری عرض کرد یا رسول الله حق من چهار وسق است رسول خدای فرمود و اربعة ايضاً يعنى چهار وسق دیگر نیز هست

و هم در آن کتاب از حضرت صادق از امام محمّد باقر سلام الله عليهما مروی است ﴿ إِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ لَمْ یُورِثْ دِینَاراً وَ لاَ دِرْهَماً وَ لاَ عَبْداً وَ لاَ وَلِیدَة وَ لاَ شَاةً وَ لاَ بَعِیراً وَ لَقَدْ قُبِضَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ إِنَّ دِرْعَةُ مَرْهُونَةٌ عِنْدَ یَهُودِیٍّ مِنْ یَهُودِ اَلْمَدِینَةِ بِعِشْرِینَ صَاعاً مِنْ شَعِیرٍ اِسْتَلَفَهَا نَفَقَهً لِأَهْلِهِ﴾ .

پیغمبر خدای میراث نگذاشت دیناری و نه درهمی و نه غلامی و نه کنیزی و نه گوسفندی و نه اشتری و چون آن حضرت وفات نمود زره مبارکش نزد مردی یهودی از یهود مدینه در عوض بیست صاع جو گرو بود که آن حضرت برای کسان

ص: 240

خود فرض کرده بود .

و نیز در آن کتاب از ابن بکیر مروی است که از حضرت ابی عبد الله علیه السلام سؤال کردم در باب نماز که نشسته یا تکیه بر عصا یا بر دیواری بجای گذارند

فرمود ﴿ مَا شَأْنُ أَبِیکَ وَ شَأْنُ هَذَا مَا بَلَغَ أَبُوکَ هَذَا بَعْدُ إِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بَعْدَ مَا عَظُمَ أَوْ بَعْدَ مَا ثَقُلَ کَانَ یُصَلِّی وَ هُوَ قَائِمٌ وَ رَفَعَ إِحْدَی رِجْلَیْهِ حَتَّی أَنْزَلَ اَللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی: طه ما أَنْزَلْنا عَلَیْکَ اَلْقُرْآنَ لِتَشْقی فَوَضَعَها﴾

ازین خبر چنان می رسد که شخص سائل از کهولت و سنگینی پدرش بعرض رسانیده است که می تواند نماز را بدان گونه بجای آورد امام علیه السلام در جواب می فرماید شأن پدرت نه باین مقام رسیده که این گونه نماز بگذارد.

بعد از آن که رسول خدای صلى الله علیه و آله عظمت گرفت یا سنگین شد ایستاده نماز بگذاشت و یکی از دو پای مبارکش را نیز بلند می کرد و بر يك پای عبادت می کرد تا گاهی که یزدان تعالی این آیه را بر آن حضرت بفرستاد که ما قرآن یعنی نماز و عبادت را بر تو فرو نفرستادیم تا خویشتن را بمشقت در افکنی .

این وقت آن حضرت آن زحمت را فرو گذاشت و پای مبارکش را بر زمین نهاد مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید شاید متحمل شدن این گونه ثقل و سنگینی در امر عبادت در شریعت وارد بود و از آن پس نسخ گشت .

و دیگر در بحار الانوار از حماد بن عثمان از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود پیغمبر خدای در مکانی جای داشت و مردی از اصحابش در حضور مبارکش حاضر بود پیغمبر بقضای حاجت برخاست و در میان دو نو نهال خرما برفت و با آن دو درخت فرمود با هم فراهم شوند و پیغمبر در آن جا مستور شد و قضای حاجت بنمود و برخاست و از آن پس آن مرد در آن جا بیامد و هیچ چیز ندید .

و ازین پس در باب عقل مذکور می شود که خدای تعالی از یک صد جزء عقل نود و نه جزء را برسول خدای صلی الله علیه و اله عطا فرمود و از این جا معلوم می شود که مراتب اوصاف حمیده آن حضرت تا چه مقدار است .

ص: 241

و دیگر در بحار از محاسن از ابو بصیر مسطور است که حضرت ابی عبد الله سلام الله علیه می فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله چون بندگان طعام می خورد و چون بنده جلوس می کرد و می دانست که خودش نیز بنده است یعنی چون غلامان و بندگان بر زمین می نشست و طعام می خورد و منتظر خوان نبود

و نیز در آن کتاب از حسن الصیقل مسطور است از آن حضرت شنیدم می فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله بر روی زمینی نشسته مشغول خوردن طعام بود در این وقت زنی نکوهیده زبان بآن حضرت بگذشت و از روی جسارت عرض کرد ای محمّد سوگند یا خدای تو مانند غلام و عبید می خوری و می نشینی .

رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود ويحك كدام بنده است که از من بنده تر باشد عرض كرد پس يك لقمه از طعام خود بمن بده آن حضرت لقمه بدو بداد عرض كرد لا و الله این لقمه را نخواهم مگر همان لقمه که بدهان اندر داری رسول خدای لقمه که بدهان مبارك اندر داشت بیرون آورد و بدو داد آن زن بخورد

حضرت ابی عبد الله علیه السلام می فرماید تا گاهی که جانش از بدنش بیرون رفت از برکت آن لقمه هیچ دردی بدو نرسید.

و هم در آن کتاب از جناب ابی عبدالله علیه السلام مسطور است که رسول خدای بجانب جعرانه که موضعی است در میان مکّه و طایف روی نهاد و در آن جا بتقسيم اموال پرداخت و مردمان همی بخدمتش روی آوردند و دست و زبان بسؤال بر گشودند و آن حضرت بایشان عطا همی فرمود چندان که از ازدحام و هجوم ایشان رسول خدای بدرختی که در آن جا بود تکیه ور گشت

مردمان هم چنان در مسئلت بر جسارت بیفزودند تا گاهی که برد آن حضرت را بر گرفتند و پشت مبارکش را مجروح کردند و در روایت دیگر چندان که شاخ و تیغ شجره ردای آن حضرت را بر کند و پشت شریفش را مجروح نمود.

بالجمله چندان هجوم نمودند که آن حضرت را از آن شجره دور نمودند و

ص: 242

هم چنان سؤال می کردند فرمود ای مردمان برد مرا بمن باز گردانید سوگند با خدای اگر باندازه درخت های تهامه نزد من نعمت باشد در میان شما قسمت کنم و شما مرا نه ترسان و نه بخیل بخواهید دید .

آن گاه آن حضرت دو ماه نکی القوع از جمرانه بیرون رفت می فرماید هرگز آن درخت را جز سبز و خرم ندیدم گویا آب از آن درخت فرو می چکید .

در کتاب مکارم الاخلاق از حضرت صادق علیه السلام مروی است که جبرئیل علیه السلام بر رسول خدای صلی الله علیه و آله نازل شد و عرض کرد خداوند جلّ جلاله ترا سلام می رساند و مي فرمايد اينك بطحاء مکه است اگر می خواهی از بهر تو طلا شود می فرماید رسول خدای سه دفعه نظر بآسمان بر گشود.

آن گاه عرض کرد «لا يا ربّ و لكن اشبع يوماً فاحمدك و اجوع يوماً فاسئلك» نمي خواهم بطحاء مکّه از بهرم طلا گردد لكن مي خواهم يك روز با شكم سير باشم و ترا بر آن نعمت سپاس بگذارم و یک روز گرسنه باشم و از حضرت بی نیاز تو مسئلت نمایم.

و نیز در آن کتاب از حضرت صادق علیه السلام مروی است که رسول خدای بزکان خودش را بدست خود می دوشید.

و هم در آن کتاب از آن حضرت مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله می فرمود ﴿ لَسْتُ أَدَعُ رُکُوبَ اَلْحِمَارِ مُؤْکَفاً وَ اَلْأَکْلَ عَلَی اَلْحَصِیرِ مَعَ اَلْعَبِیدِ وَ مُنَاوَلَهَ اَلمائِلِ بِیَدِی﴾ یعنی سوار شدن بر دراز گوش بی پالان و اکل طعام را بر روی حصیر با غلامان و بندگان و چیزی دادن بسائل را بدست خود از دست نمی دهم یعنی این اعمال و اوصاف را که بجمله از روی تواضع و فروتنی و حسن اخلاق و موجب سعادت دارین است معمول می دارم .

ص: 243

بیان پارۀ اوصاف حمیده رسول خدای صلی الله علیه و آله در بعضی امور که از حضرت صادق مروی است

در بحار الانوار و مکارم الاخلاق از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که رسول خدای صلى الله علیه و آله هر وقت بمنزلی داخل شدی در همان حال ورود در پایان مجلس بنشستی

و هم از حضرت صادق علیه السلام مأثور است که رسول خدای بیشتر اوقات در برابر قبله می نشست.

و نیز در آن کتاب از آن حضرت مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود ﴿ إِذَا أَتَی أَحَدُکُمْ مَجْلِساً فَلْیَجْلِسْ حَیْثُ مَا اِنْتَهَی مَجْلِسُهُ ﴾ هر وقت یکی از شما به مجلسی در آمد در آن جا که پایان مجلس است جلوس نماید یعنی مقید نباشد که باید در صدر مجلس جلوس کرد و مبغوض اهل مجلس شد

چه اگر این مرد شخصی جلیل الشان باشد و در پایان مجلس بنشیند هر کجا که نشست صدر مجلس خود خواهد شد «شرف المكان بالمكين» و مردمان نیز از فروتنی او خرسند می شوند و زبان بمدحش می گشایند.

و اگر مردی پست رتبه باشد اگر در پایان مجلس باشد بحثی بر وی وارد نمی شود و گویند جای خود را بدانست و تعدی نکرد و اگر در صدر مجلس جای نماید فوراً آن جا که نشسته است پایان مجلس شمرده می شود و حاضران بذمّ او و نقص او و جهل او و عدم تربیت او زبان بر گشایند .

در مکارم الاخلاق از رسول خدای صلی الله علیه و آله بروایت حضرت صادق علیه السلام مروی است که وقتی رسول خدای با مردی میعاد نهاد که در کنار سنگی هستم تا تو نیائی و آن حضرت در آن جا بماند و حرارت آفتاب بر آن حضرت سختی فزود اصحابش

ص: 244

عرض کردند یا رسول الله چه شدی که بسایه خرام گرفتی فرمود ﴿ وَعَدْتُهُ هَیهُنَا وَ إِنْ لَمْ یَجِئْ کَانَ مِنْهُ اَلْجَشَرُ ﴾ یعنی میعاد گاه من و این مرد در سر این سنگ بود اگر نیاید.

و نیز در کتاب مذکور از حضرت ابی عبد الله سلام الله علیه مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله می فرمود ﴿ذَا قَامَ أَحَدُکُمْ مِنْ مَجْلِسِهِ مُنْصَرِفاً فَلْیُسَلِّمْ فلَیْسَتِ اَلْأُولَی بِأَوْلَی مِنَ اَلْأُخْرَی ﴾ هر وقت یکی از شما از مجلس بپای شد تا باز شود باید سلام دهد چه اولی از اخری اولویت ندارد

و نیز در آن کتاب از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود رسول خدای از آن هنگام که خداوند او را به پیغمبری بر انگیخت تا گاهی که روح مبارکش را قبض فرمود هرگز در حالتی که تکیه فرموده باشد طعام نخورد و این حال برای تواضع در حضرت خداوند عزّ و جل بود.

و هم در آن کتاب از آن حضرت از آباء عظامش علیهم السلام مروی است که چون رسول خدای صلی الله علیه و آله افطار فرمودی عرض می کرد «اللهمّ لك صمنا و على رزقك افطرنا فتقبّله منّا ذهب الظمأ و ابتلت العروق و بقى الاجر» .

خداوندا برای تو روزی به روزه بردیم و بروزی و رزق تو افطار نمودیم از ما پذیرفتار شو تشنگی برفت و عروق تر و تازه شد و اجر و ثواب بجای ماند

و هم در آن کتاب از آن حضرت مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله بچیزی شیرین افطار می فرمود و اگر از حلویات بدست نیامدی بماء فاتر یعنی آب نیم گرم افطار می نمود و می فرمود ماء فاتر کبد را و معده را پاك و منفی می دارد و بوی را و دهان را خوش می گرداند و دندان ها را محکم و نیرومند می سازد و حدقه را قوت و بینش را تند می نماید و گناهان را می شوید شستنی و عروقی را که بهیجان آمده و صفرائی را که غالب شده ساکن می کند و بلغم را قطع می نماید و اطفاء حرارت را از معده می کند و درد سر را می برد

و دیگر در آن کتاب از عیص بن قاسم مروی است که گفت در حضرت صادق

ص: 245

علیه السلام عرض کردم از پدرت علیه السلام حدیثی روایت کنند که فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله هرگز از نان گندم سیر نگشت یعنی چندان میل نفرمود که سیر شود آیا این حدیث صحیح است فرمود صحیح نیست رسول خدای هیچ وقت نان گندم مأكول نداشت و هرگز از نان جو سیر نشد

و نیز در آن کتاب از آن حضرت مروی است که طعام رسول خدای صلی الله علیه و آله همیشه نان جو بود تا خداوند تعالی روح شریفش را بحضرت خود قبض نمود.

و دیگر در بحار الانوار از آن حضرت مروی است که هر وقت رسول خدای صلی الله علیه و آله نزد جماعتی طعامی می خورد می فرمود ﴿ أَفْطَرَ عِنْدَکُمُ اَلصَّائِمُونَ وَ أَکَلَ طَعَامَکُمُ اَلْأَبْرَارُ ﴾ نزد شما روزه داران افطار می کنم و از طعام شما که مردمی ابرار هستید می خورم و می فرمود دعای روزه دار مستجاب می شود.

و نیز در بحار و مكارم الاخلاق از حضرت صادق علیه السلام مروی است ﴿ کَانَ رَسوُلُ اللَّه صَلَّى الله عَلَيهِ وَ آلِه یُنْفِقُ عَلَی اَلطِّیبِ أَکْثَرَ مِمَّا یُنْفِقُ عَلَی اَلطَّعَامِ﴾ ، يعنى رسول خدای صلی الله علیه و آله در کار طیب و معطرات پیش از آن که در امر طعام انفاق می فرمود انفاق می داشت.

و دیگر در کافي و بحار از ابو خديجه مروی است که گفت در خدمت ابی عبدالله علیه السلام حاضر بودم و بشیر دهّان از آن حضرت پرسید آیا رسول خدای صلی الله علیه و آله گاهی که بر طرف راست یا چپ خویش تکیه بر نهاده طعام می خورد.

فرمود ﴿ ما کَانَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ یَأْکُلُ مُتَّکِئاً عَلَی یَمِینِهِ وَ لا عَلَی یَسَارِهِ و لَکِنْ یَجْلِسُ جِلْسَةَ العَبد﴾.

رسول خدای در حالتی که بر یمین یا بر یسار خود متکی باشد طعام نمی خورد لکن جلوس می نمود چون جلوس بندگان عرض کردم این حال از چه روی بود فرمود برای تواضع و فروتنی در حضرت یزدان عزّ و جلّ.

و نیز در آن دو کتاب از معلی بن خنیس مسطور است که حضرت ابی عبد الله

ص: 246

علیه السلام فرمود پیغمبر خدای از آن هنگام که خداوند جلّ و عزّ او را بعثت داد تکیه نموده چیزی نخورد و مکروه می داشت که بپادشاهان تشبّه جوید و ما استطاعت نداریم که بجای آوریم

و هم در آن کتاب و مكارم الاخلاق از حضرت صادق سلام الله عليه مسطور است که رسول خدای صلی الله علیه و آله در هر روز جمعه طیب بکار می برد و اگر موجود نبود بعضی از پرده زن های خود را گرفته بآب غوطه می داد و بدان مسح می فرمود یعنی از خمار زنان که طیب آلود بود تدارک می فرمود .

و نیز در مکارم الاخلاق از حضرت صادق علیه السلام مروی است که رسول خدای صلى الله علیه و آله فرمود ﴿ مَا نِلْتُ مِنْ دُنْیَاکُمْ هَذِهِ إِلاَّ اَلنِّسَاءَ وَ اَلطِّیبَ ﴾، ازین دنیای شما جز زن و طیب نایل نیستم .

و نیز در مکارم الاخلاق از حضرت علي علیه السلام مروی است که مردی اعرابی که قلیب نام داشت بحضرت رسول الله صلی الله علیه و آله آمد و هر دو چشمش آب می زد فرمود هر دو چشم ترا آب زنان می بینم ای قلیب بر تو باد به اثمد یعنی سنك سرمه «فانّه سراج العين» يعنى اثمد چراغ و فروز چشم است.

و هم در در آن کتاب از آن حضرت مروی است که رسول خدای چون آهنگ فراش فرمودی با ائمد سرمه کشیدی.

و هم در آن کتاب از حضرت صادق از آباء عظامش عليهم السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود ﴿ مَنِ اِکْتَحَلَ فَلْیُوتِرْ وَ مَنْ تَجَمَّرَ فَلْیُوتِرْ وَ مَنِ اِسْتَنْجَا فَلْیُوتِرْ وَ مَنِ اِسْتَخَارَ اَللَّهَ فَلْیُوتِرْ. ﴾

در مجمع البحرين مسطور است که در حدیث وارد است «الاكتحال وتراء» بکسر واو یعنی باید بعدد جفت نباشد مثلاً سه دفعه یا پنج دفعه یا هفت دفعه باشد

و هم در این حدیث است ﴿ إِذَا اِسْتَنْجَی أَحَدُکُمْ فَلْیُوتِرْ ﴾ ، يعنى يجعل مسحه وتراء پس ظاهر عبارت باین معنی است که هر کس سرمه بچشم نماید باید بعدد

ص: 247

طاق باشد و هر کسی تجمثر نماید باید طاق باشد و هر کس استنجا نماید باید طاق باشد و هر کس استخاره نماید باید باین عدد باشد.

نیز در آن کتاب از آن حضرت مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود فضیلت روغن بنفشه بر سایر ادهان مثل فضل اسلام است بر دیگر ادیان و ازین پیش باین خبر اشارت رفت

و هم در آن کتاب از حضرت صادق علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ اِنِّی لا أَکْرَهُ الرَّجُلِ أن يَموتَ وَ قَدْ بَقِیَتْ خَلَّهٌ مِنْ خِلاَلِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِه لَمْ یَأْتِ بِهَا ،﴾ من مكروه می دانم که مردی عمری بپای گذارد و از جهان بگذرد و بخلال و صفات رسول خدای اقدام نکرده باشد .

و نیز در آن کتاب از کتاب مجالس مفید از غیاث بن ابراهیم از پدرش از جدش علیهم السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله چون خطبه را ندی حمد و سپاس و ستایش خدای را بگذاشتی.

آن گاه می فرمود﴿ أَصْدَقَ اَلْحَدِیثِ کِتَابُ اَللَّهِ وَ أَفْضَلَ اَلْهَدْیِ هَدْیُ مُحَمَّدٍ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِه وَ شَرَّ الْأُمُورِ مُحْدَثَاتُهَا وَ کُلَّ بِدْعَة ضَلالَة﴾ ، راست ترين حکایات و احادیث قرآن کریم و کتاب خداوند رحیم است و افضل هدی و هدایت راهنمایی محمّد صلی الله علیه و آله است و بد ترین امر ها محدثات و نو ظهور آن ها است یعنی چیزی است که دیگران بسلیقه خود بدعت نهند و هر بدعتی ضلالت و گمراهی است .

این وقت آن حضرت صلی الله علیه و آله صدای مبارك را بلند می کرد و هر دو چهره مبارکش سرخی می گرفت و از روز قیامت و قیام آن چنان بیاد می آورد که گویا انذار دهنده جیشی است ﴿ یَقُولُ صَبَّحَکُمُ اَلسَّاعَهُ مَسَّتْکُمُ اَلسَّاعَهُ﴾ روز قیامت شما را دریابد و بامداد نماید و شما را مسّ نماید .

بعد از آن می فرمود ﴿ بُعِثْتُ أَنَا وَ اَلسَّاعَةُ کَهَاتَیْنِ وَ یَجْمَعُ بَیْنَ سَبَّابَتَیْهِ ﴾ من و ساعت یعنی قیامت مثل این دو مبعوث شدیم این وقت میان هر دو سبابه مبارکش را

ص: 248

جمع می کرد ﴿ مَن تَرَکَ مالاً فَلِأَهلِهِ ، و مَن تَرَکَ دَینا فَعَلَیَّ و إلَیَّ ﴾، هر كس مالي بعد از خود بگذارد مختص باهل و کسان اوست و هر کس دین و قرضی بگذارد بر من و بسوی من است .

و این حدیث شریف و خبر فصاحت مخبر را لطافتی خاص و دقتی مخصوص است همانا رسول خدای صلی الله علیه و آله اشارت بآن می فرماید که بعد از من پیغمبری نیست و دين من تا قیامت باقی است و فصلی و فترتی در میان من و قیامت نمی باشد پس چنان است که من و قیامت با هم مبعوث شده ایم و بهم اتصال داریم .

و نیز می رساند که قیامت بزودی خواهد رسید و نیز می رساند که من عين قیامت هستم حساب و میزان و صراط و کتاب و آن چه در احوال قیامت رسیده است همانم چنان که بعضی از اخبار واسعه از علی علیه السلام نیز بدین معنی دلالت کند

و نیز می رساند که اول و آخر منم چنان که قیامت عبارت از روز باز پسین است و من همانم اول نیز که عبارت از اول تمام عوالم و ظهورات است منم ذهاب و ايات تمام ما سوى الله بر من و بسوی من است

و نیز می رساند که هر کس بقیامت معتقد نشود چنان است که به بعثت من معتقد نباشد ، بعثت من و قیامت بهم پیوسته است

و نیز بر قرب روز قیامت دلالت کند و باز می نماید که همان طور که در بعثت من و انبياء نبايد شك داشت در ظهور قیامت نیز باید بر یقین بود.

مرحوم ملا محسن فیض کاشانی اعلی الله مقامه در کلمات مكنونه باین حدیث شریف اشارت کند و می فرماید ایشان عین قیامت و من حيث المحل در بهشت هستند اگر چه از حیثیت صورت در بهشت نباشند و این حال بسبب آن است که این انوار طیّبه مبارکه بذرات فانیه خودشان از انفاس باقیه قیام دارند

زاده ثانی است احمد در جهان *** صد قیامت بود اندر او عیان

زو قیامت را همین پرسیده اند *** ای قیامت تا قیامت راه چند

با زبان حال می گفتی بسی *** که ز محشر حشر را پرسد کسی

ص: 249

بهر آن گفت آن رسول خوش پیام *** رمز موتوا قبل موتوا باكرام

هم چنان که مرده ام من قبل موت *** ز آن طرف آورده ام این صیت و صوت

پس قیامت شو قیامت را ببین *** دیدن هر چیز را شرط است این

و بقيه معنى عبارت حدیث شریف این است که چون رسول خدای ولی امّت و اولی بانفس است این است که می فرماید هر کدام از ایشان را قرضی و دینی باشد بر من و رجوعش بحضرت من است خواه قرض دنیوی باشد یا قرض اخروی چه تمام حساب ها و کتاب ها به آن حضرت راجع است.

چنان که در بحار الانوار و کتاب کافی از سفیان بن عینیه از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود ﴿ أَنَا أَوْلَی بِکُلِّ مُؤْمِنٍ مِنْ نَفْسِهِ وَ عَلِیٌّ أَوْلَی بِهِ مِنْ بَعْدِی ﴾.

از حضرت صادق پرسیدند معنی این کلام چیست فرمود قول پیغمبر صلی الله علیه و آله است که می فرماید ﴿ مَنْ تَرَکَ دَیْناً أَوْ ضَیَاعاً فَعَلَیَّ وَ مَنْ تَرَکَ مَالاً فَلِوَرَثَتِهِ﴾ ، يعنى هر کس قرضی و عیالی بگذارد بر من است و هر کس مالی بگذارد برای ورثه او است

جزری می گويد ضياع بفتح ضاد معجمة بمعنى عیال است و اصلش مصدر ضاع يضيع ضياعاً است

بالجمله فرمود ﴿ فَالرَّجُلُ لَیْسَتْ لَهُ وَلَایَةٌ إِذَا لَمْ یَکُنْ لَهُ مَالٌ وَ لَیْسَ لَهُ عَلَی عِیَالِهِ أَمْرٌ وَ لاَ نَهْیٌ إِذَا لَمْ یُجْرِ عَلَیْهِمُ اَلنَّفَقَهَ وَ اَلنَّبِیُّ وَ أَمِیرُ اَلْمُؤْمِنِینَ وَ مَنْ بَعْدَهُمَا لزَمَهُمْ هَذَا فَمِنْ ذاكَ صَارُوا أَوْلَی بِهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ مَا کَانَ سَبَبُ إِسْلاَمِ عَامَّهِ اَلْیَهُودِ إِلاَّ مِنْ بَعْدِ هَذَا اَلْقَوْلِ مِنْ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ أَنَّهُمْ آمَنُوا عَلَی أَنْفُسِهِمْ وَ عَلی عِیَالاَتِهِمْ ﴾.

می فرماید پس مردی را که مالی نباشد او را ولایتی نیست و نیز او را امر و نهی بر عیالش نخواهد بود گاهی که نفقه ایشان را جاری نکند.

و پیغمبر و امیر المؤمنين وساير ائمه انام عليهم الصلوة و السلام چون کافل

ص: 250

این حال هستند ازین روی از خود ایشان بنفوس ایشان اولی هستند و علت

مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید کلام امام علیه السلام ﴿ لَیْسَتْ عَلَی نَفْسِهِ وِلاَیَهٌ ﴾ ، برای این است که این مرد یا اجیر دیگری می شود و ناچار دیگری را بر وی ولایت خواهد بود یا وجوباً بساير مكاسب اشتغال می جوید و ازین روی مجال اشتغال بفضول طاعات و مباحات از بهرش دست نمی دهد .

یا معنی آن این است که این مرد را بر نفس خودش ولایتی نیست که او را از سؤال و طلب باز دارد یا معنی این است که چون امام علیه السلام در این حال بر وی اتفاق می فرماید لهذا او را بر وی ولایت است و آن مرد را بحسب حقیقت بر نفس خودش ولایتی نیست .

یا برای این است که چون او را مالی نیست که بضاعت کسب خویش نماید پس ولایتی بر نفس خود نخواهد یافت که بکسب و کاسبی مکلّفش بگرداند.

و امّا عدم امر و نهی او بر عیالش باین علت است که نمی تواند ایشان را از بیرون رفتن از سرای منع کند یا بپاره خدمات مأمور بدارد چه برای تحصیل معاش واجب است که بیرون روند

راقم حروف گوید چون از تعبیر امام علیه السلام از ظاهر عبارت بگذریم می توانیم چنان معنی کنیم که چون رسول خدای صلی الله علیه و آله و ائمه هدى سلام الله عليهم بواسطه علوم معنويه باطنیه موهوبه مخصوصه کامله جامعه خود بر تمام مصالح و مفاسد امور معاشيّه و معاديّه خلق و هدایت و دلالت و مهر و عطوفت و نجات دادن ایشان را از مخاطر و مهالك ضلالت و جهالت و غوایت و راهنمائی ایشان را بمحل فلاح و نجاح و درجات عالیه آگاه می باشند و سایر مخلوق این علم و معرفت را ندارند و جهات و ترقی نفس ناطقه و بقای آن و تنزّل و فنای آن را نمی دانند لاجرم وجوباً و تكليفاً بر نفوس ایشان از خودشان اولویت دارند و با این بیان معلوم می شود تمام مخلوق عيال حضرات ائمه علیهم السلام هستند و همه چیز ایشان بر عهده ایشان است

ص: 251

و دیگر در بحار از کافی از ابو الحسن انباری از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مسطور است که رسول خداوند باری صلی الله علیه و آله در هر روز سی صد و شصت دفعه حمد خدای بگذاشتی بشماره عروق و رگ های جسد .

و هم در آن کتاب از آن کتاب از حارث بن مغیره از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله در هر روزی هفتاد مرّة در حضرت خدای عزّ و جل استغفار می فرمود و هفتاد دفعه بحضرت خدای تعالی توبت می نمود .

و دیگر در بحار از كافي از حضرت ابی عبدالله سلام الله عليه بروایت حماد بن عثمان مروی است که رسول خدای زنی را بدید و از دیدارش شگفتی گرفت پس بر زوجه خود امّ سلمه در آمد و آن روز نوبت امّ سلمه بود پس با وی مباشرت کرد و بجانب مردمان بیرون شد و سر مبارکش عرق کرده بود.

آن گاه فرمود ای مردمان نظر کردن از جانب شیطان است پس هر کس چنین حالی را دریافت «فلیات أهله» با زن خویش در آمی زد معنی خبر این است که رسول خدای چون آن زن صاحب جمال را بدید از حسن او بعجب رفت و برای دفع طغیان شهوت بشری با زوجۀ خود امّ سلمه مباشرت کرد تا تسکین جوید .

و این که فرمود نظر از شیطان است معلوم است شیطان را در آن حضرت راهی نیست و از بعضی عوالم بشریت که مخصوص بمعالم حیوانیت است محفوظ است تواند بود که این کار را کرده و اظهار فرموده است که دیگران بیاموزند و در چنین مواقع چاره کار خویش را بدانند و آتش شهوت را بنشانند و بپاره معاصی و مناهی و محرمات دچار نشوند

و دیگر در آن کتاب از آن کتاب از جمیل بن درّاج از امام جعفر صادق عليه السلام مروی است ﴿ قَالَ: کَانَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ یَقْسِمُ لَحَظَاتِهِ بَیْنَ أَصْحَابِهِ فَیَنْظُرُ إِلَی ذَا وَ یَنْظُرُ إِلَی ذَا بِالسَّوِیَّهِ قَالَ وَ لَمْ یَبْسُطْ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ رِجْلَیْهِ بَیْنَ أَصْحَابِهِ قَطُّ وَ إِنْ کَانَ لَیُصَافِحُهُ اَلرَّجُلُ فَمَا یَتْرُکُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ یَدَهُ مِنْ یَدِهِ حَتَّی یَکُونَ هُوَ اَلتَّارِکَ فَلَمَّا فَطِنُوا لِذَلِکَ کَانَ اَلرَّجُلُ إِذَا صَافَحَهُ قَالَ بِیَدِهِ فَنَزَعَهَا مِنْ یَدِه﴾

ص: 252

یعنی رسول خدای صلی الله علیه و آله در میان اصحاب خود با هر کس نظر مرحمتی و توجه عنايتي بالسويه می فرمود و هيچ يك را مهجور و محصور نمی گذاشت و هرگز در میان اصحاب خود پای مبارکش را کشیده نمی داشت و هر وقت مردی با آن حضرت بمصافحه دست می داد دست مبارکش را باز نمی گرفت تا گاهی که آن مرد این کار می کرد

و چون مردمان این کار را بقطانت دریافتند، لا جرم هر وقت کسی با آن حضرت مصافحه می کرد دست خود را میل می داد و آن حضرت دست خود را از دستش بیرون می آورد و این جمله همه از حسن اخلاق و لطف رأفت و عنایت و آداب آن حضرت بود.

و دیگر در بحار الانوار و كافي از ابن قدّاح از حضرت ابی عبد الله علیه سلام الله مروی است که پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله حذیفه را ملاقات نمود و دست مبارك را دراز کرد امّا حذیفه دست خویش را باز داشت پیغمبر فرمود من دست خویش بسوی تو مبسوط می دارم و تو دست خویش را از من باز می داری

حذيفه عرض كرد يا رسول الله بدست مبارك تو رغبت است امّا من جنب هستم و دوست نمی داشتم که با این حال دست من بدست همایون تو برسد

فرمود ﴿ أما تَعْلَمُ أَنَّ الْمُسْلِمِينَ إِذَا الْتَقَيَا فَتَصَافَحَا، تَحَاتَّتْ ذُنُوبُهُمَا کَمَا یَتَحَاتُّ وَرَقُ اَلشَّجَرِ﴾ ، آیا نمی دانی که هر وقت دو تن مسلمان با هم ملاقات کنند و مصافحه نمایند گناهان ایشان فرو می ریزد چنان که برگ از درخت فرو ریزد.

و دیگر در بحار و كتاب كافي از عمرو بن جمیع از حضرت ابی عبد الله مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله بر عایشه در آمد و پاره نان را بدید كه نزديك بود آن را بزیر پای در سپارند آن حضرت بر گرفت و بخورد و فرمود ای حمیری ﴿ أَکْرِمِی جِوَارَ نِعَمِ اَللَّهِ عَلَیْکِ فَإِنَّهَا لَمْ تَنْفِرْ مِنْ قَوْمٍ فَکَادَتْ تَعُودُ إِلَیْهِمْ ﴾

همسایگی نعمت خدای را بر خودت گرامی بدار چه نعمت های خداوند از قومی تنفّر نجسته است که بتوان معاودتش را بسوی ایشان زود و آسان گرفت یعنی

ص: 253

چون قدر نعمت خدای را ندانند و خوار بدارند آن نعمت از آن جماعت متنفّر شود و مشکل است باز آید.

بیان بعضی آداب و اخلاق رسول خدای صلی الله علیه و آله در پاره مطالب که از حضرت صادق علیه السلام مأثور است

در بحار الانوار و كتاب كافي از بحر سقا از حضرت صادق علیه السلام مسطور است که بحر گفت حضرت صادق با من فرمودای بحر حسن خلق ساتر است

آن گاه فرمود آیا خبر ندهم بحدیثی که در دست هیچ کس از مردم مدینه نیست عرض کردم بفرمای، فرمود در آن حال که رسول خدای صلی الله علیه و آله یکی روز در مسجد جای داشت کنیز کی از بعضی از مردم انصار بیامد و گوشه جامه پیغمبر را بگرفت رسول خدای برای او بیای شد و آن جاریه سخنی نکرد.

پیغمبر نیز چیزی بدو نفرمود و تا سه دفعه آن جاریه این کار را بکرد در دفعه چهارم نیز پیغمبر از بهرش بپای شد و آن جاریه در پشت سر آن حضرت بود پس هدیه و پرزه از جامه مبارکش بر گرفت و باز شد مردمان به آن جاریه گفتند خدای با تو چنان و چنین کند سه دفعه پیغمبر را می نشانی و چیزی عرض نمی کنی و آن حضرت بتو فرمایشی نمی کند حاجت تو بآن حضرت چه بود؟

گفت ما را مریضی می باشد اهل من مرا بفرستادند تا از جامه مبارکش هدیه و ریشه بر گیرم تا اسباب شفای مریض گردد چون خواستم بر گیرم آن حضرت مرا بدید و بایستاد خجالت کشیدم که در آن حال که نگران است چیزی برگیرم و هم شرم می داشتم که بآن حضرت جسارت نمایم که باز گیرد تا گاهی که خودم بر گرفتم

و دیگر در آن دو کتاب از عبدالله بن مسکان مروی است که حضرت

ص: 254

ابی عبدالله علیه السلام فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله بسفری اندر و بر شترش راه سپر بود بناگاه فرود آمد و پنج دفعه سجده نهاد.

چون سوار شد عرض کردند کاری را نگران شدیم بجای آوردی که هیچ وقت نکرده بودی فرمود آری جبرئیل مرا استقبال کرد و به بشارت های چند از جانب خداوند عزّ و جلّ بمن بشارت داد پس خدای را سجده نهادم و برای هر بشارتی سجده بگذاشتم .

و دیگر در آن کتاب از عبد الرحمن بن حجاج از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ أَفْطَرَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ عَشِیَّهَ خَمِیسٍ فِی مَسْجِدِ قُبَا فَقَالَ هَلْ مِنْ شَرَابٍ فَأَتَاهُ أَوْسُ بْنُ خَوْلِیٍّ اَلْأَنْصَارِیُّ بِعُسٍّ مُخَيِّض بِعَسَلٍ فَلَمَّا وَضَعَهُ عَلَی فِیهِ نَحَّاهُ ثُمَّ قَالَ شَرَابَانِ یُکْتَفَی أَحَدِهِمَا مِن صَاحِبِهِ لاَ أَشْرَبُهُ وَ لاَ أُحَرِّمُهُ وَ لَکِنْ أَتَوَاضَعُ لِلَّهِ فَاِنَّ مِن تَوَاضَعَ لِلَّهِ رَفَعَهُ وَ مَنْ تَکَبَّرَ خَفَفَهُ اَللَّهُ وَ مَنِ اِقْتَصَدَ فِی مَعِیشَتِهِ رَزَقَهُ اَللَّهُ وَ مَنْ بَذَّرَ حَرَّمَهُ اَللَّهُ وَ مَنْ أَکْثَرَ مِنْ ذِکْرِ اَلْمَوْتِ أَحَبَّهُ اَللَّهُ ﴾

رسول خدای در شام گاه پنج شنبه در مسجد قبا بافطار پرداخت فرمود آیا مشروبی هست پس هست پس اوس بن خولی انصاری بقدحی بزرگ از مخیض که با عسل آمیخته در حضور مبارکش حاضر ساخت .

چون آن حضرت قدح را بلب مبارك بياورد دور ساخت ، آن گاه فرمود دو شراب است که یکی از این دو صاحبش را کافی است نه بیاشامم و نه حرامش گردانم لکن در حضرت خدای تواضع برم چه هر کس در حضرت یزدان بتواضع رود خداوندش بلند گرداند و هر کس تکبّر ورزد خداوندش فرود آورد و هر کس در معیشت خود باقتصاد کار کند خداوندش رزق و روزی بخشد و هر کس تبذیر و اسراف نماید خداوندش محروم بدارد و هر کس مرگ را فراوان یاد کند خداوندش دوست بدارد .

و علت این حال این است که هر کس متذکر موت باشد البته بقدر امكان

ص: 255

از اعمال سیئه و منهیّات پرهیز کند و از اخلاق و اطوار ناستوده کناری جوید و به آن چه پسندیده و مقرون بمعروف و مطابق احکام شریعت اقدام نماید و البته چنین کس را خدای تعالی دوست می دارد .

در مجمع البحرين مسطور است مخضت اللبن از باب قتل و نقع یعنی زبد و کف آن را گرفتند و آب بر آن ریختند و زدند که عبارت از دوغ بر مسکه باشد و مخيض همان دوغ بر مسکه است .

و دیگر در هر دو کتاب مستطاب از جناب امامت نصاب ابی عبد الله جعفر صادق علیه السلام مروی است ﴿ مَا أَعْجَبَ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ شَیْءٌ مِنَ اَلدُّنْیَا إِلاَّ أَنْ یَکُونَ فِیهَا جَائِعاً خَائِفاً ﴾ يعنى رسول خدای را چیزی از امور دنیوی بشگفت نمی آورد مگر این که در دنیا گرسنه ترسان باشد، یعنی شخصی باشد که گرسنه باشد و معذلك بر دین خود و از خدای خود بترسد و اقوال و افعالی که ناستوده باشد از وی ظاهر نشود.

و هم در آن دو کتاب از هشام و دیگران مروی است که ابو عبد الله علیه السلام می فرمود ﴿مَا كَانَ شَيْءٌ أَحَبَّ إِلى رَسُولِ اللّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ مِنْ أَنْ يُظِلَّ خَائِفا جَائِعا فِي اللّهِ عَزَّ وَجَلَّ ﴾

و دیگر در آن دو کتاب از عجلان از حضرت ابی عبد الله سلام الله علیه مروی است که فرمود هیچ کس از حضرت رسول خدا از اشیاء دنیویه چیزی نخواست جز این که بدو عطا می فرمود وقتی زنی پسر خود را گفت بخدمت آن حضرت شو و چیزی طلب کن اگر فرمود نزد ما چیزی حاضر نیست عرض کن پیراهن خود را بمن بده

آن پسر بیامد و همان گونه سؤال کرد و بدو افکند و بروایتی بدو عطا فرمود و خداوند عزّ و جلّ آن حضرت را باین آیه شریفه ادب فرمود که باقتصاد و میانه روی کار فرماید ﴿ وَ لا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلي عُنُقِكَ وَ لا تَبْسُطْها كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً ﴾

کنایت از این که نه چندان باید امساک نمود که هرگز دست شخص بعطا

ص: 256

گشوده نشود و نه چندان باید عطا نمود که آن چه را مالک هستند از دست بدهند و خود در نهایت درویشی و پریشانی قرین ملامت و حسرت باشند بلکه در هر کار باید باقتصاد رفتار نمود .

و دیگر در آن دو کتاب از حسین بن ابی العلاء مسطور است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله در بعضی کوچه های مدینه عبور می فرمود و کنیزکی سیاه مشغول سرگین بر گرفتن بود

با وی گفتند از طریق رسول الله کناری بجوی گفت این راه برای عبور مردم است بعضی از حاضران خواستند او را زحمتی رسانند رسول خدای فرمود او را بخود بگذارید چه زنی جبّاره است.

و نیز در در آن کتاب ها از سکونی از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله هر وقت در هنگام تابستان آهنگ خروج از بیت را می فرمود روز پنج شنبه بیرون می رفت و هر زمان خواستی در فصل زمستان و سرما ورود نماید روز جمعه داخل بیت می شد و نیز روایت شده است که دخول و خروجش هر دو در شب جمعه بود

و هم در آن دو کتاب از ابن سوهب مروی است که حضرت ابی عبد الله فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله بدرود این جهان نمود و بر آن حضرت دین و وامی بود .

و نیز در آن کتاب ها از سکونی از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود ﴿ لَوْ أُهْدِیَ إِلَیَّ کُرَاعٌ لَقَبِلْتُهُ ﴾ ، اگر پاچه گوسفندی یا گاو یا جز آن برای من بهدیه فرستند پذیرفتار می شوم

و دیگر در بحار و کافی از علی بن المغیره مروی است که از حضرت صادق سلام الله عليه شنیدم می فرمود جبرئيل بحضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله آمد و ﴿ فَخَیَّرَهُ وَ أَشَارَ عَلَیْهِ بِالتَّوَاضُعِ وَ کَانَ لَهُ نَاصِحاً فَکَانَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ یَأْکُلُ إِکْلَهَ اَلْعَبْدِ وَ یَجْلِسُ جِلْسَهَ اَلْعَبْدِ تَوَاضُعاً لِلَّهِ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی ثُمَّ أَتَاهُ عِنْدَ اَلْمَوْتِ بِمَفَاتِیحِ خَزَائِنِ اَلدُّنْیَا فَقَالَ هَذِهِ مَفَاتِیحُ خَزَائِنِ اَلدُّنْیَا بَعَثَ بِهَا إِلَیْکَ رَبُّکَ لِیَکُونَ لَکَ مَا أَقَلَّتِ اَلْأَرْضُ مِنْ غَیْرِ

ص: 257

أَنْ یَنْقُصَکَ شَیْئاً فَقَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فِی اَلرَّفِیقِ اَلْأَعْلَی.﴾

جبرئيل علیه السلام بحضرت رسول خدا بیامد و آن حضرت را مخیّر ساخت و در حضرتش باز نمود که در حضرت خدای تواضع نماید چه آن حضرت را ناصح بود.

لا جرم رسول خدای چون بندگان بخوردی و چون بندگان جلوس نمودی و این حال برای فروتنی در حضرت ذی الجلال بود و بعد از آن جبرئیل هنگام وفات آن حضرت با کلید خزاین دنیا بیامد و عرض كرد اينك کلید های گنجینه های عالم است که پروردگار تو بحضرت تو فرستاده تا چندان که زمین بجای باشد تو را باشد بدون هیچ از مقام و منزلت تو کاسته نگردد آن حضرت عالم قدس و اصحاب انس را اختیار کرد و فرمود در رفیق اعلى منزل و مآب جویم

جزری می گوید رفیق اعلی جماعت انبیاء هستند که در اعلی علیین مسکن جویند و بعضی گفته اند رفیق اعلی خداوند تبارك و تعالی است.

و معنی این کلام این است که رسول خدای صلی الله علیه و آله را در میان بقای در دنیا يا ادراك ما عند الله مخیّر ساختند و آن حضرت آن چه را که در حضرت یزدان است برگزید.

معلوم باد اشارات یا نصیحت جبرئیل در حضرت رسول خداوندی که

گر بگشاید آن پرّ جلیل *** تا ابد مدهوش ماند جبرئیل

کنایت از بعضی مسائل است که بر ارباب ذوق پوشیده نیست و گر نه جبرئیل شاگرد ابجد خوان آستان حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام است و آن حضرت می فرماید ﴿ أَنَا عَبْدٌ مِنْ عَبِیدِ مُحَمَّدٍ﴾ .

و دیگر در بحار و كافي از عمرو بن سعید بن هلال مروی است که حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿إِیَّاکَ أَنْ تُطْمِحَ نَفْسَکَ إِلَی مَنْ فَوْقَکَ﴾ .

پرهیز دار از این که نظر بآن کس دوزی که برتری بر تو دارد یعنی مقام و منزلت و بضاعت و استطاعت او را جوئی و خواهی با او هم سنگ و هم رنگ و هم طراز

ص: 258

و هم بازو شوی چه جز اسباب زحمت و محنت و افسوس و حسرت بار نیاورد .

بعد می فرماید و کفایت می کند بآن چه خدای عزّ و جل با رسول خود می فرماید ﴿ فَلا تُعْجِبْكَ أَمْوالُهُمْ وَ لا أَوْلادُهُمْ﴾ بشگفتی در نیفکند ترا اموال ایشان و نه اولاد ایشان.

و خدای عزّ و جلّ با پیغمبر خود می فرماید ﴿ وَ لا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ اِلی ما مَتَّعْنا بِه أَزْوَاجًا مِّنهمْ زَهْرَةَ الحیَوةِ الدُّنْیَا﴾ ، کنایت از این که فریفته و طالب اموال دنیا و اهل دنیا مباش ﴿ فَإِنْ خِفْتَ شَیْئاً مِنْ ذَلِکَ فَاذْکُرْ عَیْشَ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَإِنَّمَا کَانَ قُوتُهُ اَلشَّعِیرَ وَ حَلْوَاهُ التَّمْرَ، وَ وَ قُودُهُ السَّعَفَ إِذَا وَجَدَهُ ﴾

و اگر ازین حال در بیم و کلالی و بر جهان گذران بیمناکی وضع زندگانی رسول مختار را بیاد آر که نان جو بخوردی و خرما را بجای حلوا مأكول داشتی و اگر لازم افتادی و آتش بکار آمدی شاخه باريك درخت خرما را هیزم ساختی.

مقصود این است که خدای عزّ و جل که حکیم مطلق و عدل صرف است هر کس را بحسب استعداد و مصلحت او آن چه بیاید عطا فرموده است

پس اگر بر ما فوق خود نظر کنند و بخواهند با او برابری جویند چنان است که گنجشك نا ساز با باز بلند پرواز انباز شود و با آن بال و پر ضعیف هم رازی نماید و جز خستگی و فروماندگی چیزی نیابد، نه با او دمساز خواهد شد و نه در آن چه تواند انجام و آغاز خواهد کرد.

و دیگر در آن دو کتاب از زید شحّام از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله هرگز هیچ سائلی را ممنوع نمی داشت اگر در حضرتش چیزی موجود بود بدو عطا می فرمود و گرنه می گفت و «یأتی الله» ، به خدای آن چه خواستی می آورد .

و هم در آن کتاب ها از عنبسة بن مصعب مروی است که از رسول خدای صلی الله علیه و آله شنیدم می فرمود وقتی چیزی برای پیغمبر بیاوردند آن حضرت آن مال را قسمت نمود لكن بتمام اهل صفّه نرسید لا جرم بجماعتی چند از ایشان قسمت رفت و

ص: 259

رسول خدای بیمناک شد که دل دیگران را رنجیدگی افتد.

پس بجانب ایشان بیرون شد و فرمود ﴿ مَعْذِرَةً إِلَی اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ إِلَیْکُمْ یَا أَهْلَ اَلصُّفَّةِ إِنَّا أُوتِینَا بِشَیْءٍ فَأَرَدْنَا أَنْ نَقْسِمَهُ بَیْنَکُمْ فَلَمْ یَسَعْکُمْ فَخَصَصْتُ بِهِ أُنَاساً مِنْکُمْ خَشِیتنَا جَزَعَهُمْ وَ هَلَعَهُمْ ﴾

يعنى بحضرت خدا و شما ای اهل صفّه معذرت می رود همانا مالی برای ما آوردند و خواستیم در میان شما قسمت کنیم و آن مال آن مقدار نبود که تمامت شما را کفایت نماید لا جرم من آن مال را بجماعتی از شما که جزع و حرص ایشان ما را به خشیت افکنده بود اختصاص دادم

و دیگر در بحار و کافی از عبدالله بن سنان از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که رسول خداى اندوهناك شد در این حال فرشته با کلید های خزاین زمین بحضرتش بیامد و عرض كرد اى محمّد اینك مفاتیح گنج های جهان است پروردگارت می فرماید این خزاین را برگشای و آن چند که خواهی برگیر و از مقام و منزلت تو چیزی در حضرت من ناقص نمی شود .

رسول خدا فرمود ﴿ اَلدُّنْیَا دَارُ مَنْ لاَ دَارَ لَهُ وَ لَهَا یَجْمَعُ مَنْ لاَ عَقْلَ لَهُ﴾ این جهان ایرمان سرای کسی می باشد که او را سرای دیگر نیست و کسی برای چنین سرای فانی جمع اموال می نماید که از دولت عقل کام کار نباشد

آن فرشته عرض کرد سوگند بآن کس که ترا براستی بر انگیخت همین سخن را از فرشته که در آسمان چهارم است بشنیدم گاهی که مفاتیح را بدو دادند .

و دیگر در کتاب های مزبور از طلحة بن زید از جناب ابی عبد الله صلوات الله علیه مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله از هیچ مجلسی بر نخاستی اگر چه آن مجلس خفیف هم بودی جز این که بیست و پنج دفعه در حضرت خداوند عزّ و جلّ استغفار نمودی

و دیگر در کتاب مزبور از طلحة بن زيد از حضرت صادق سلام الله علیه مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله ؟« أَجْرَی اَلْخَیْلَ اَلَّتِی أُضْمِرَتْ مِنْ اَلْحَصْبَاءِ إِلَی مَسْجِدِ

ص: 260

بَنِی زُرَیْقٍ وَ سَبَّقَهَا مِنْ ثَلَاثِ نَخَلَاتٍ فَأَعْطَی السَّابِقَ عَذْقاً وَ أَعْطَی الْمُصَلِّیَ عَذْقاً وَ أَعْطَی الثَّالِثَ عَذْقاً﴾

یعنی رسول خدای اسب هائی را که برای دویدن ریاضت داده بودند و لاغر گردانیده از حصباء تا مسجد بنی زریق می تاخت و قرار مسابقه آن ها از سه نخل و آن اسب را که بر همه پیش تر می رفت يك درخت خرمای بار دار و آن اسب را که با اسب سابق دنباله پوی بود يك درخت خرمای بار دار و آن اسب را که سوم آن دو می دوید يك درخت خرمای بارور عطا می فرمود

و دیگر در آن کتاب از ابن فضال مروی است که حضرت امام المغارب و المشارق جعفر صادق سلام الله عليه می فرمود ﴿ مَا كَلَّمَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله الْعِبَادَ بِكُنْهِ عَقْلِهِ قَطُّ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله إِنَّا مَعَشِرَ الْأَنْبِيَاءِ أُمِرْنَا أَنْ نُكَلِّمَ النَّاسَ عَلَي قَدْرِ عُقُولِهِمْ ﴾

یعنی رسول خدای با مردمان بمیزان کنه عقل خود هرگز سخن نمی کرد و می فرمود ما جماعت پیغمبران مأموریم که با مردمان باندازه عقول ایشان تكلّم كنیم .

و دیگر در آن دو کتاب از ابو بصیر از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که در آن اثنا که رسول خدا روزی با عایشه نشسته بود مردی اجازت خواست تا بحضور مبارکش تشرّف گیرد

آن حضرت فرمود ﴿ بِئْسَ أَخُو اَلْعَشِیرَة ﴾ ، و عايشه برخاست و درون بیت شد و رسول خدای اذن بداد و آن مرد بیامد پیغمبر بدو روی نمود و بحدیث او گوش بداد تا آن مرد بیرون رفت .

عایشه عرض کرد یا رسول الله در خلال آن حال که از وی نام می بردی یعنی از حضورش کراهت داشتی و او را نا خجسته می شمردی این گونه بدو روی آوردی و خوب و خوش مصاحبت فرمودی

رسول خدای با عایشه فرمود شریر ترین بندگان خدای کسی است که از

ص: 261

مجالستی کراهت داشته باشد و آن کس را ملول بدارد .

بیان پاره آداب و اخلاق حمیده رسول خدا به روایت حضرت صادق صلوات الله عليهما

در بحار الانوار و کافی از سلیمان فزاری از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله چون آهنگ فراش فرمودی با اثمد یعنی سنگ سرمه اکتحال فرمودى وتراً وتراً يعنى بعدد طاق چنان که در حدیثی دیگر نیز مسطور شد

و هم در آن کتاب از زراره از آن حضرت علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله پیش از آن که چشم بخواب سپارد چهار دفعه در چشم راست و سه دفعه در چشم چپ سرمه کشیدی و ازین خبر معلوم می شود که خواسته است هر دو چشم بعدد هفت سرمه یافته باشد تا عدد طاق باشد .

و دیگر در آن کتاب ابن القداح از حضرت صادق علیه السلام مأثور است که رسول خدای صل الله عليه و آله فرمود چندان جبرئيل مرا بمسواك وصیت نمود ﴿ حَتَّی خَشِیتُ أَنْ أَدْرَدَ أَوْ أُحْفَی ﴾، چندان که بیم کردم از کثرت ممارست دندان هایم فرو ریزد .

و دیگر در آن کتاب از عمّار بن حیان مروی است که حضرت علیه السلام فرمود خواهر رضاعی رسول خدای بخدمت آن حضرت بیامد چون پیغمبر او را بدید مسرور شد و ردای مبارکش را بگسترد و او را بر آن بنشاند آن گاه با وی بحدیث و حکایت پرداخت و در رویش بخندید .

آن گاه آن زن برخاست و برفت و از آن پس برادر آن زن بیامد امّا رسول خدای آن گونه نوازش با وی نفرمود .

عرض کردند یا رسول الله آن كونه سلوك و عنایت که با خواهر وی بپای بردی با برادرش نگذاشتی با این که وی مرد است فرمود ﴿ لِأَنَّهَا أَبَرَّ بِأَبِیهَا ﴾ اين

ص: 262

عنایت و ملاطفت از بهر آن با آن زن نمودم که از برادرش به پدرش نیکوئی بیشتر کند

و دیگر در آن کتاب از عبدالله بن طلحه مسطور است که حضرت صادق علیه السلام فرمود مردی از بنی فهد رسول خدای را بدید و آن مرد غلام خود را می زد و آن غلام همی گفت پناه بخدای می برم و آن مرد از ضرب او دست باز نمی داشت.

چون غلام رسول خدای را بدید گفت پناه می برم به محمّد صلی الله علیه و آله این وقت آن مرد از وی دست بداشت .

رسول خدای فرمود این غلام بخدای پناه برد و او را پناه ندادی و چون به محمّد پناهنده شد او را پناه دادی و حال این که خدای سزاوار تر است از محمّد که پناهنده او را پناه دهند

آن مرد عرض کرد این غلام در راه خدای آزاد است رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود قسم به آن کس که مرا براستی به پیغمبری مبعوث داشت اگر این کار نمی کار نمی کردی رویت را حرارت آتش دوزخ در سپردی

و دیگر در آن کتاب از ابو حفص از حضرت ابی عبدالله علیه السلام از پدر بزرگوارش امام محمّد باقر سلام الله علیه از جناب جابر رضی الله عنه مروی است که رسول خدای

صلى الله عليه و آله ببازار عبور داد و يزيد الغاليه نیز نمودار شد و مردمان فراهم شده بودند

این وقت بر بزغاله گوش بریده که در مزبله افتاده و مرده و متعفّن بود بگذشت پس گوشش را بگرفت و گفت كدام يك از شما دوست می دارید که این مردار بجای يك درهم از بهر او باشد گفتند هیچ دوست نمی داریم که این مردار در ازای چیزی ما را باشد و ما با این چه سازیم

گفت آیا دوست می شمارید که مال شما باشد گفتند دوست نمی داریم و این سخن را سه دفعه بگذاشت.

گفتند سوگند با خدای اگر زنده هم بودی اسباب نکوهش بودی تا چه رسد

ص: 263

بمرده ،آن رسول خداى صلی الله علیه و آله فرمود ﴿ إِنَّ اَلدُّنْیَا عَلَی اَللَّهِ أَهْوَنُ مِنْ هَذَا عَلَیْکُمْ﴾ این جهان سپنج و دنیای پر آفات و رنج در حضرت خدای ازین مردار که شما را این گونه خوار است خوار تر است .

و دیگر در آن کتاب از ابن سنان از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود مردی بحضرت پیغمبر بیامد و آن حضرت بر روی حصیر جای داشت و از آن حصیر بر جسم م شریفش اثر افتاده بود و هم و ساده از لیف خرما داشت که بر صورت مبارکش نشان بگذاشته بود و آن مرد مسح همی کرد و همی گفت کسری و قیصر به چنین حال رضا ندهند ایشان بر فراش دیبا و حریر بگذرانند و تو بر این حصير .

رسول خداى صلی الله علیه و آله فرمود سوگند با خدای من از کسری و قیصر بهترم سوگند با خدای من از ایشان کریم ترم سوگند با خدای مرا با دنیا کاری نیست .

﴿ إِنَّمَا مَثَلُ اَلدُّنْیَا کَمَثَلِ رَاکِبٍ مَرَّ عَلَی شَجَرَةٍ وَ لَهَا فَیْءٌ فَاسْتَظَلَّ تَحْتَهَا فَلَمَّا أَنْ مَالَ اَلظِّلُّ عَنْهَا اِرْتَحَلَ فَذَهَبَ وَ تَرَکَهَا﴾.

یعنی مثل دنیا مانند سواری است که بر درختی بگذرد و در سایه آن جای کند و چون سایه از آن درخت باز شود آن سوار بکوچد و برود و آن درخت را بجای بگذارد

و دیگر در آن کتاب از بشیر نبّال مروی است که حضرت صادق علیه السلام فرمود مردی اعرابی بحضرت رسول خدای بیامد و عرض کرد با ناقه خودت با من مسابقت فرمای رسول خدای با وی مسابقت نمود و آن اعرابی پیشی گرفت.

رسول خدا فرمود ﴿ إِنَّکُمْ رَفَعْتُمُوهَا فَأَحَبَّ اَللَّهُ أَنْ یَضَعَهَا إِنَّ اَلْجِبَالَ تَطَاوَلَتْ لِسَفِینَهِ نُوحٍ علیه السلام وَ کَانَ اَلْجُودِیُّ أَشَدَّ تَوَاضُعاً فَحُبّ اللَّهُ بِهَا الْجُودِیِ﴾ .

یعنی شما خواستید که این ناقه را بلند کنید و خدای دوست همی داشت که او را پست گرداند، همانا کوه های عالم برای کشتی نوح تطاول و سرکشی نمودند یعنی خواستند کشتی بر فراز آن ها بایستد و چون کوه جودی در حضرت یزدان از همه تواضعش سخت تر بود خدای کشتی را بر فراز آن جای داد

ص: 264

و دیگر در آن کتاب از نضری از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است در هر روز هفتاد دفعه در حضرت یزدان بدون این که گناهی از آن حضرت روی داده باشد استغفار می کرد و می فرمود ﴿ أَتُوبُ إِلَی اَللَّهِ﴾

و دیگر در بحار الانوار از ابن ابی یعفور مسطور است که گفت از حضرت ابی عبد الله علیه السلام شنیدم فرمود مردی از انصار يك صاع خرما برای رسول خدا صلی الله علیه و آله آورد آن حضرت با آن زن خادمه که آن خرما را آورده بود فرمود درون خانه شو و بنگر اگر قدحی یا طبقی باشد بیاور.

آن زن درون خانه پیغمبر خدای شد و از آن پس بیرون آمد و عرض کرد نه قدحی و نه طبقی یافتم پس رسول خدا با جامه خود گوشه از زمین را بروفت و با آن زن فرمود در همین مکان بر روی این زمین پست بریز.

بعد از آن فرمود سوگند بآن کس که جان من بدست قدرتش اندر است اگر دنیا در حضرت خداوند باندازه بال پشۀ معادل بود هیچ کافری و منافقی را از دنیا چیزی عطا نمی فرمود

و دیگر در کتاب بحار و كافي از يعقوب بن شعیب از حضرت صادق علیه السلام مروی مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله را عقربی بگزید آن حضرت آن کژدم را بیفکند و فرمود خدایت لعنت کند که نه مؤمنی از تو سالم می ماند و نه کافری

بعد از آن بفرمود تا مقداری نمك بياوردند و بر آن موضع که عقرب گزیده بود بر نهاد آن گاه با شصت مبارکش بیفشرد تا آب شد پس از آن فرمود اگر مردمان بدانند خاصیت نمك چيست با وجود آن محتاج بهیچ تریاقی نمی شوند .

و نیز در آن کتاب از معاوية بن عمّار از حضرت صادق سلام الله عليه مروى است که فرمود رسول خدای دست مبارکش را به حجر بکشید و عقربی آن حضرت را بگزید فرمود خدایت لعنت کند که نه نیکوئی و نه فاجری را بجای می گذاری .

ص: 265

و دیگر در آن کتاب از ابن ابی عمیر از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی مروی است که رسول خدای ریگستانی گرم را در سپرد و پای مبارکش بسوخت پس بر بقلة الحمقاء راه سپرد و آن گرمی و سوزش ساکن شد پس در حقّش دعای خیر نمود و رسول خدای آن نبات را دوست می داشت و می فرمود این بقله را تا چند برکت است

و دیگر در آن کتاب از یونس شیبانی از حضرت صادق علیه السلام مروی است که با من فرمود چگونه است مداعبه و مزاح پاره از شما با بعضی عرض کردم کم اتفاق می افتد فرمود چنین مکنید چه مداعبه از حسن خلق است و تو بواسطه مداعبه و مزاح برادرت را مسرور می داری .

و رسول خدای صلی الله علیه و آله با مردم مداعبه می نمود و همی خواست او را مسرور بدارد و ازین پیش بهمین تقریب حدیثی مسطور شد و رسول خدای مزاح و مداعبه می فرمود و می خندید چنان که اخبار آن حضرت در این باب در مقام خود مسطور است

و این نیز از روی حکمت و حسن خلق و ادب است چه این صفت اسباب تحبیب و ترغیب و میل مردم است و برای رؤسا و امرای روزگار از همه کس لازم تر است چه بسیار افتد باندك مزاح و مداعبه کار های بزرگ را انجام دهند و بيك ملاطفت و شکفتگی روی و سخن شیرین و صحبت نمکین خصومت های کهن بمسالمت انجامد و کار های دشوار هموار گردد.

و بسی امور است که بزر و سیم بسیار میسر نشود بحسن ملاعبت و لطف ممازجت صورت گیرد واگر بحالت عبوس روند و بخشونت و درشتی و غلظت کار کنند بر وفق دلخواه نمی شود.

و رسول خدای صلی الله علیه و آله که عقل کلّ است اگر این کار را شایسته ریاست و نبوت و حکومت عامّه نمی دید مرتکب نمی شد امّا هرگز مزاح و مداعبه آن حضرت بیرون از حق و بر طريق لغو و بیهودگی صرف نبود، چه آن گونه مزاح نیز برخلاف حکمت و جلب قلوب بلکه موجب تنفّر قلوب است چنان که می فرماید من مزاح

ص: 266

می کنم لكن جز بحق و راستی نمی گویم.

بیان پاره اخبار حضرت صادق عليه السلام که در پاره آداب رسول خدا در مأکول و مشروب وارد است

در بحار الانوار و کتاب کافی از عبدالمؤمن انصاری از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود بطحاء مكه را بر من خالص عرض دادند یعنی از جانب خدای این قطعه زمین را يك قطعه طلا نمودند که اگر خواهم قبول کنم

عرض کردم پروردگارا نمی خواهم لکن می خواهم يك روز سير و يك روز گرسنه باشم و چون سیر باشم حمد و شکر نمایم ترا و چون گرسنه باشم ترا بخوانم و یاد نمایم

در بحار و كافی از سکونی از حضرت ابی عبد الله سلام الله علیه مروی است که فرمود ﴿ کَانَ أَحَبُّ اَلْأَصْبَاغِ إِلَی رَسُولِ الله صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ الْخَلَّ وَ الزَّيْتَ، ﴾ يعني بهترين و محبوب ترین خورش ها در حضرت رسول خدا سرکه و زیت بود.

و نیز در آن دو کتاب از عبدالله بن سنان مروی است که امام جعفر صادق علیه السلام فرمود رسول خداى بمنزل امّ سلمه رضى الله تعالى عنها در آمد امّ سلمه پاره نانی در حضرتش حاضر کرد فرمود آیا نزد تو خورشی هست عرض کرد یا رسول الله نان خورشی نیست و جز سرکه نزد من نباشد فرمود «نعم الادام الخلّ ما افتقر بيت فيه خلّ»، خوب نان خورشی است سرکه محتاج و فقیر نشود خانه که در آن سرکه است .

و نیز در آن کتاب ها از سکونی مروی است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود طعامی بس گرم بحضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله بیاوردند فرمود ﴿ مَا کَانَ اَللَّهُ لِیُطْعِمَنَا اَلنَّارَ

ص: 267

قِرُّوهُ حَتَّی یَبْرُدَ و یُمْکِنَ فَإِنَّهُ طَعَامٌ مَمْحُوقٌ اَلْبَرَکَةُ وَ لِلشَّیْطَانِ فِیهِ نَصِیبٌ﴾ يعنى خدای ما را بآتش اطعام نمی فرماید بگذارید این طعام را تا سرد شود و بحالت طبیعت باز آید چه این طعام که باین گرمی است بی برکت است و شیطان را در آن نصیبی است

راقم حروف گوید ممکن است که چون غذای بسی گرم را بخورند دل و جگر را بشوراند و حرارت غریزی را مدد گردد و خاطر را بر آشوبد و آتش خشم و ستیز را برانگیزاند و اخلاق شیطانی را چیره گرداند و ممکن است معنی دیگر داشته باشد و البته خواهد داشت

دیگر در بحار و کافی از ابن فضال از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ کَانَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ یَأْکُلُ اَلرُّطَبَ بِالْخِرْبِزِ ﴾ .

و نیز در روایت ابن القداح از آن حضرت مروی است که فرمود ﴿ كانَ النَّبيّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِه یَحِبُّه وَ یَأْکُلُهُ اَلرُّطَبَ بِالْخِرْبِزِ﴾ ، یعنی رسول خدای خرما و خربزه را دوست می داشت و می خورد.

و دیگر در آن دو کتاب از سکونی از حضرت صادق علیه السلام مروی است که امير المؤمنين صلوات الله عليه می فرمود ﴿ کَانَ یُعْجِبُ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ مِنَ اَلْبُقُولِ اَلْحَوْکُ ﴾ ، یعنی رسول خدای را بشگفتی می آورد حوك از میان بقول.

در قاموس می گوید حوك بمعنى بادروج و بقلة الحمقاء و باذروج معرّب بادرو است که ریحان کوهی باشد و بقلة الحمقاء بمعنی خرفه یا کاسنی است.

و نیز در آن کتاب از ابن القداح از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که می فرمود چون رسول خدای آب بیاشامیدی می فرمود ﴿ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِی سَقَانَا عَذْباً زُلاَلاً وَ لَمْ یَسْقِنَا مِلْحاً أُجَاجاً وَ لَمْ یُؤَاخِذْنَا بِذُنُوبِنَا ﴾

سپاس مخصوص بخداوندی است که بیاشامانید ما را آبی گوارا و صاف و نیاشامانید ما را آب شور و ناگوار و ما را بگناهان ما نگرفت یعنی اگر بگناهان ما نظر می کرد سزای این گونه مشروب گوارا و نعمت های دلارا نبودیم

ص: 268

و دیگر در آن دو کتاب از آن حضرت ولایت مآب بروايت طلحة بن زيد مأثور است که می فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله در قدح های شامی که از شام می آوردند و در حضرتش هدیه می ساختند آب می آشامید

و نیز بهمین سند از حضرت ابی عبد الله علیه سلام الله مروی است که رسول خدای را بشگفتی می آورد که در قدح شامی آب بنوشد و می فرمود ﴿ هَذَا أَنْظَفُ آنِیَتِکُمْ ﴾ این قدح از سایر ظرف های شما نظیف تر است.

و دیگر در آن دو کتاب از طلحة بن زید از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مأثور است که رسول خدای بخرما افطار می فرمود در زمان خرما و بخرمای تر افطار می نمود در زمان خرمای تر

و نیز بروایت ابن القداح قریب بهمین مضمون حدیث از آن حضرت وارد است .

و از عبدالله بن مسکان از آن حضرت مروی است که رسول خدای چون افطار می کرد از نخست روزه را بحلوا می شکست و اگر حلوا موجود نبود بپاره شکر یا چند دانه خرما افطار می فرمود

﴿ فَإِذَا أَعْوَزَ ذَلِکَ کُلُّهُ فَمَاءٍ فَاتِرٍ﴾، و چون این جمله بجمله نایاب می شد با آب نیم گرم روزه بشکستی.

و دیگر در بحار الانوار و کافی از ابن سنان از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ لا بَأْسَ بِالرَّجُلِ یَمُرُّ عَلَی اَلثَّمَرَةِ وَ یَأْکُلُ مِنْهَا وَ لاَ یُفْسِدُ قَدْ نَهَی رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أَنْ یبْنَی اَلْحِیطَانُ بِالمَدینَة لِمَکَانِ اَلْمَارَّهِبَأْسَ بِالرَّجُلِ یَمُرُّ عَلَی اَلثَّمَرَهِ وَ یَأْکُلُ مِنْهَا وَ لاَ یُفْسِدُ قَدْ نَهَی رَسُولُ اَللَّهِ أَنْ تُبْنَی اَلْحِیطَانُ بالمَدینَة لِمَکَانِ اَلْمَارَّهِ﴾ .

یعنی باکی نیست که مرد بر درختانی میوه دار بگذرد و از آن بخورد و فاسد نگرداند و رسول خدای نصلی الله علیه و آله نهی فرمود که در مدینه یعنی باغستان های مدینه دیوار بر نهند برای این که آنان که رهگذر هستند بهره ور شوند .

راقم حروف گوید ازین پیش در ذیل احوال ائمه علیهم السلام مسطور شد که بر این گونه معاملت می فرمودند تا عابرین از فضل و رحمت و نعمت ایشان کام کار باشند.

ص: 269

و نیز در آن کتاب از ابن القداح از حضرت صادق صلوات الله علیه مروی است که فرمود ﴿ كَانَ النَّبِيُّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ يُعْجِبُهُ الدُّبَّاءُ وَ يَلْتَقِطُهُ مِنَ الصَّحْفَةِ﴾، رسول خدای را دبّا شگفتی می آورد و از قدح بر می چید.

و دیگر در کتاب علل الشرایع و بحار الانوار از واصل بن سلیمان مروی است که در حضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کردم از چه روی رسول خدای صلی الله علیه و آله پاچه گوسفند را از سایر اعضایش دوست تر داشتی ، فرمود ازین روی که حضرت آدم علیه السلام قربانی برای پیغمبرانی که از ذریه آن حضرت بودند در حضرت یزدان قربان نمود و بنام هر پیغمبری عضوی را نام برد و برای رسول الله صلی الله علیه و آله ذراع را نام برد لا جرم رسول خدا ذراع را دوست می داشت و بآن مایل بود و بر سایر اعضای گوسفند تفضیل می نهاد

و دیگر به روایت ابن القداح از آن حضرت مروی است که رسول خدا ذراع و کتف را دوست می داشت و ورك را مکروه می شمرد چه به محلّ بول نزديك است .

و در حدیث دیگر وارد است که رسول خدای صلی الله علیه و آله ذراع را دوست می داشت بواسطه نزدیکی آن بچراگاه و سبزه زار و دوری آن از مبال یعنی محل بول.

ص: 270

بیان بعضی آداب حضرت رسول خدا در عبادت و طیب به روایت حضرت صادق صلوات الله عليهما

در کتاب بحار و کافی از معاوية بن وهب از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است ﴿ كانَ رَسولُ الله صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ يَجْعَلُ الْعَنَزَةَ بَيْنَ يَدَيْهِ إِذَا صَلَّى ﴾ .

جزری می گوید عنزة بتحريك از عصا بلند تر و از نیزه کوتاه تر است یعنی رسول خدا چون نماز می گذاشت عنزه را در پیش روی مبارکش می نهاد

و نیز در آن کتاب از ابو بصیر از آن حضرت مروی است که فرمود ﴿ کَانَ طُولُ رَحْلِ رَسُولِ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ ذِرَاعاً، وَ کَانَ إذَا صَلَّی وَضَعَهُ بَیْنَ یَدَیْهِ یَسْتَتِرُ بِهِ مِمَّنْ یَمُرُّ بَیْنَ یَدَیْهِ﴾

در مجمع البحرين مسطور است که این رحل که در این حدیث شریف وارد است مؤخر رحل را اراده کرده اند چنان که در موضع دیگر مبیّن است و مراد بر حل رحل شتر است.

جوهری گوید رحل از پالان کوچک تر است و مانند زین است برای اسب بالجمله می فرماید بلندی رحل رسول خداى صلی الله علی و آله به يك ذراع بود و هر وقت نماز می کرد آن رحل را در حضور مبارک می گذاشت تا از آنان که از حضور نبوت دستورش می گذشتند مستور باشد

و دیگر در آن کتاب از محمّد بن مسلم از حضرت ابی عبد الله علیه و آله مروی است ﴿ قالَ کَانَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أَوَّلَ مَا بُعِثَ یَصُومُ حَتَّی یُقَالَ ما یُفْطِرُ وَ یُفْطِرُ حَتَّی یُقَالَ: ما یَصُومُ، ثُمَّ تَرَکَ ذَلِکَ وَ صَامَ یَوْماً وَ أَفْطَرَ یَوْماً، وَ هُوَ صَوْمُ دَاوُدَ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ ثُمَّ تَرَکَ ذَلِکَ وَ صَامَ اَلثَّلثَةَ اَلْأَیَّامِ اَلْغُرِّ ثُمَّ تَرَکَ ذَلِکَ وَ فَرَّقَهَا فِی کُلِّ عَشَرَةِ أیَّامٍ یَوْمَا خَمِیسَیْنِ بَیْنَهُمَا أرْبِعَاءُ فَقُبِضَ عَلَیْهِ وَ آلِهِ السَّلَامُ وَ هُوَ يَعمَل ذلِكَ﴾

ص: 271

فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله چون بعثت یافت چنان روز را بروزه می سپرد که می گفتند افطار نمی فرماید و چندان کار بافطار می نمود که می گفتند روزه نمی دارد بعد از آن این قانون را ترك فرمود و يك روز را بروزه و يك روز را بافطار می سپرد و این طریق روزه داود علیه السلام بود.

و از آن پس این گونه روزه داشتن را نیز متروك داشت و سه روز ایام بیض را روزه می گرفت که روز سیزدهم و چهار دهم و پانزدهم ماه باشد پس از آن ازین روزه گرفتن نیز بگذشت و در هر ده روزی متفرق ساخت و بهر ده روز يك روز روزه بداشت یعنی در هر ده روز نه روز را می گذاشت و یک روز بروزه می گذرانید و چون وفات فرمود این کار را معمول می داشت

و دیگر در آن کتاب از محمّد بن مروان مروی است که گفت از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم می فرمود رسول خدای صلی الله علی و آله روزه همی گرفت چندان که گفتند افطار نمی فرماید .

پس از آن يك روز بروزه بود و يك روز افطار می کرد بعد از آن روز دوشنبه و پنج شنبه را روزه می گرفت پس از آن ازین نوع روزه در هر ماه بسه روز پیوست پنج شنبه ابتدای ماه و چهار شنبه وسط ماه و پنج شنبه آخر ماه .

و می فرمود این روزه دهر است یعنی چنان است که تمام دهر را روزه بدارند.

حضرت صادق می فرمود پدرم فرمود ﴿ مَا مِنْ أَحَدٍ أَبْغَضَ إِلَیَّ مِنْ رَجُلٍ یُقَالُ لَهُ کَانَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ یَفْعَلُ کَذَا وَ کَذَا فَیَقُولُ لاَ یُعَذِّبُنِیَ اَللَّهُ عَلَی أَنْ أَجْتَهِدَ فِی اَلصَّلاَةِ کَأَنَّهُ یَرَی أَنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ تَرَکَ شَیْئاً مِنَ اَلْفَضْلِ عَجْزاً عَنْهُ﴾

هیچ کس نزد من مبغوض تر از آن مرد نیست که با او گویند رسول خدای صلى الله علیه و آله چنین و چنان می کرد و او گوید عذاب نمی فرماید خدای مرا بر این که در کار نماز کوشش کنم گویا این مرد چنان می دانسته است که رسول خدای این که از فضول عبادت را فرو گذار کرده برای آن است که از آن عجز داشته است.

ص: 272

و از این خبر چنان می رسد که بعضی از منافقان که شنیده اند آن حضرت در كار فضول عبادت کوشش نمی فرموده و در حقیقت برای این بوده است که کار بر امت آن حضرت سخت نشود محض نفاق و شقاق کنایتی بر زبان می آورده اند و می گفته اند اگر ما در امر عبادت و ادای مستحبات بکوشیم خدای ما را عذاب نمی کند .

و ازین سخن خواسته اند آن حضرت را بتهاون و تسامح منسوب دارند و حال این که آن حضرت چندان در امر عبادت بر خویش رنج می نهاد و بر روی انگشت پای مبارک می ایستاد و گاهی بر يك پای می ایستاد که انگشت های مبارکش ورم کرد و خدای این آیت بدو فرستاد ﴿ طه ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى﴾.

و دیگر در آن کتاب از حفص بن البختری از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که چون بر زن های پیغمبر روزه واجب می شد بایام شهر شعبان می انداختند چه کراهت داشتند که آن حضرت را ممنوع دارند .

و چون ماه شعبان می رسید روزه می گرفتند و رسول خدای می فرماید شعبان ماه من است یعنی بمن اختصاص دارد.

و دیگر در آن کتاب از ابو بصیر مروی است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام می فرمود ﴿ کانَ رَسولُ اللّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ إذا دَخَلَ العَشرُ الأَواخِرُ سدَّ المِئزَرَ، وَ اجتَنَبَ النِّساءَ، و أحیَ اللَّیلَ، و تَفَرَّغَ لِلعِبادَةِ﴾ چون رسول خدای بعشر آخر شهر رمضان می رسید بند ازار استوار می داشت و از مباشرت زنان اجتناب می ورزید و شب را زنده می داشت و يك باره بعبادت می پرداخت .

و نیز در آن کتاب از حلبی مسطور است که حضرت صادق علیه السلام می فرمود و ﴿ کانَ رَسولُ اللّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ اذا كان عشر اَلْأَوَاخِرِ اِعْتَکَفَ فِی اَلْمَسْجِدِ وَ ضُرِبَتْ لَهُ قُبَّهٌ مِنْ شَعْرٍ وَ تمَّرَ اَلْمِئْزَرَ وَ طَوَی فِرَاشَهُ ﴾ رسول خدای صلی الله علیه و آله را قانون چنان بود که چون عشر اواخر رمضان المبارك درآمدی در مسجد معتکف شدی و قبه از موی از بهرش بر افراختند و ازار استوار داشتی و فراش را در و نشتی یعنی از آمیزش زنان دوری گرفتی

ص: 273

بعضی عرض کردند از مباشرت نسوان اعتزال یافتی حضرت صادق علیه السلام فرمود امّا «اعتزال النساء فلا» یعنی از معاشرت ایشان عزلت نمی گرفتی.

مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید طی فراش کنایه از اجتناب از زن هاست یا بمعنی خوابیدن است و معنی اول اظهر است و اعتزالی که منفی است یعنی دوری از نسوان که می فرماید نمی فرمود آن اعتزال بالکلیه است ممکن است در آن ایام چون شب زنده داری و عبادت بیشتر بوده است بقانون دیگر اوقات با زن ها مباشرت نمی فرموده است

و نیز در کتاب بحار و کافی از حماد از حلبی مسطور است که حضرت ابی عبد الله می فرمود ﴿ کَانَتْ بَدْرٌ فِی شَهْرِ رَمَضَانَ فَلَمْ یَعْتَکِفْ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَلَمَّا أَنْ کَانَ مِنْ قَابِلٍ اِعْتَکَفَ عَشْرَیْنِ عَشْراً لِعَامِهِ وَ عَشْراً قَضاءً لِمَا فَاتَهُ﴾

یعنی وقعه بدر در شهر رمضان روی داد و رسول خدای را اعتکافی که مقرر بود دست نداد لا جرم چون شهر رمضان سال دیگر در رسید آن حضرت دو دهه در مسجد اعتکاف گزید

یکی عشر برای همان سال که بآن اندر بود و يك عشر دیگر برای اعتکافی که در سال گذشته فوت شده بود

و نیز در آن دو کتاب از ابو العباس مروی است که حضرت ابی عبد الله صلوات الله و سلامه عليه فرمود﴿ اِعْتَکَفَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فِی شَهْرِ رَمَضَانَ فِی اَلْعَشْرِ اَلْأُوَلِ ثُمَّ اِعْتَکَفَ فِی اَلثَّالِثَهِ فِی اَلْعَشْرِ اَلْوُسْطَی ثُمَّ اِعْتَکَفَ فِی اَلثَّالِثَهِ فِی اَلْعَشْرِ اَلْأَوَاخِرِ ثُمَّ لَمْ یَزَلْ یَعْتَکِفُ فِی اَلْعَشْرِ اَلْأَوَاخِرِ ﴾

یعنی رسول خدا صلی الله علیه و آله چون ماه مبارك رمضان می رسید در عشر اول اعتکاف می جست یعنی بر افزون از سایر ایام سال در مسجد معتکف می شد و هم چنین در عشر دوم مقداری باعتکاف می گذرانید و در عشر اخیر نیز اعتکاف می فرمود و از آن پس تمام آن ایام و لیالی را باعتکاف می گذرانید.

ص: 274

و نیز در آن دو کتاب از ابوالفرج مروی است که ابان از حضرت ابی عبدالله عليه السلام سؤال کرد آیا رسول خدای را طوافی بود که بآن معروف یعنی مخصوص باشد .

فرمود ﴿ کَانَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ یَطُوفُ بِاللَّیْلِ وَ اَلنَّهَارِ عَشَرَةَ أَسَابِیعَ ثَلاَثَةً أَوَّلَ اَللَّیْلِ وَ ثَلاَثَةً آخِرَ اَللَّیْلِ وَ اِثْنَیْنِ إِذَا أَصْبَحَ وَ اِثْنَیْنِ بَعْدَ اَلظُّهْرِ وَ کَانَ فِیمَا بَیْنَ ذَلِکَ رَاحَتُهُ ﴾

یعنی رسول خدای صلی الله علیه و آله در شب و روز ده اسبوع طواف می داد چه هر طوافي هفت مرّه است سه اسبوع آن در اول شب و سه اسبوع آن در آخر شب و دواسبوع آن گاهی که صبح می فرمود و دو اسبوع دیگر بعد از ظهر بود و راحت آن حضرت در میان این اوقات بود.

و دیگر در آن دو کتاب از معاوية بن وهب مروی است که از حضرت ابی عبد الله علیه السلام گاهی که از نماز پیغمبر مذکور بود شنیدم می فرمود :

﴿ کَانَ یَأْتِی بِطَهُورٍ فیتحمر عِنْدَ رَأْسِهِ وَ یُوضَعُ مسِوَاکُهُ تَحْتَ فِرَاشِهِ ثُمَّ یَنَامُ مَا شَاءَ اللَّهُ فَإِذَا اسْتَیْقَظَ جَلَسَ ثُمَّ قَلَّبَ بَصَرَهُ فِی السَّمَاءِ ثُمَّ تَلَاء الْآیَاتِ مِنْ آلِ عِمْرَانَ ﴿ إِنَّ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ﴾، ثُمَّ یَسْتَنُّ وَ یَتَطَهَّرُ ثُمَّ یَقُومُ إِلَی الْمَسْجِدِ فَیَرْکَعُ أَرْبَعَ رَکَعَاتٍ عَلَی قَدْرِ قِرَاءَتِهِ رُکُوعُهُ وَ سُجُودُهُ عَلَی قَدْرِ رُکُوعِهِ یَرْکَعُ حَتَّی یُقَالَ مَتَی یَرْفَعُ رَأْسَهُ وَ یَسْجُدُ حَتَّی یُقَالَ مَتَی یَرْفَعُ رَأْسَهُ ثُمَّ یَعُودُ إِلَی فِرَاشِهِ فَیَنَامُ مَا شَاءَ اللَّهُ ﴾

﴿ ثُمَّ یَسْتَیْقِظُ فَیَجْلِسُ فَیَتْلُوا الْآیَاتِ مِنْ آلِ عِمْرَانَ وَ یُقَلِّبُ بَصَرَهُ فِی السَّمَاءِ ثُمَّ یَسْتَنُّ وَ یَتَطَهَّرُ وَ یَقُومُ إِلَی الْمَسْجِدِ فَیُصَلِّی أَرْبَعَ رَکَعَاتٍ کَمَا رَکَعَ قَبْلَ ذَلِکَ ثُمَّ یَعُودُ إِلَی فِرَاشِهِ فَیَنَامُ مَا شَاءَ اللَّهُ﴾

﴿ ثُمَّ یَسْتَیْقِظُ فَیَجْلِسُ فَیَتْلُو الْآیَاتِ مِنْ آلِ عِمْرَانَ وَ یُقَلِّبُ بَصَرَهُ فِی السَّمَاءِ ثُمَّ یَسْتَنُّ وَ یَتَطَهَّرُ وَ یَقُومُ إِلَی الْمَسْجِدِ فَیُوتِرُ وَ یُصَلِّی الرَّکْعَتَیْنِ ثُمَّ یَخْرُجُ إِلَی الصَّلَاة ﴾

یعنی قانون آن حضرت چنان بود که طهوری برای آن حضرت می آوردند و

ص: 275

پهلوی سر مبارکش و مسواک آن حضرت در زیر فراش شریفش بود پس از آن چندان که خدای خواستی بخوابید

و چون بیدار می شد جلوس می فرمود آن گاه دیده مبارکش را در آسمان می گردانید و از آن پس این آیات مبارکه را از سوره آل عمران قرائت می فرمود ﴿ إِنَّ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلَافِ اللَّيْلِ وَ النَّهَارِ﴾ بعد از آن به استنان می پرداخت یعنی مسواک می فرمود و تطهیر می نمود بعد از آن بطرف مسجد روی می نهاد و چهار رکعت می سپرد بقدر قرائت رکوع آن حضرت و سجودش بقدر رکوعش رکوع می نهاد چندان که می گفتند چه وقت سر بر می دارد و سجود می نمود چندان که می گفتند چه هنگام سر مبارکش را بر می دارد آن گاه بفراش مبارك عود می فرمود و چندان که خدای خواسته بود می خوابید .

بعد از آن بیدار می شد و می نشست و آیاتی از سوره مبارکه آل عمران تلاوت می نمود و چشم مبارك بآسمان می افکند پس از آن کار بمسواک می سپرد و تطهير می فرمود و بجانب مسجد بر پای می شد و چهار رکعت نماز می گذاشت بر آن طریق که از آن پیش نهاده بود پس از آن بفراش خود باز می شد و چندان که خدای خواستی سر بخواب داشتی.

و از آن پس سر از خواب بر می گرفت و می نشست و آن آیات شریفه را از سوره مبارکه آل عمران تلاوت می کرد و دیده مبارك بآسمان می گردانید پس از آن مسواک می فرمود و تطهیر می نمود و بجانب مسجد قیام می گرفت و نماز وتر می گذاشت و دو رکعت نماز می سپرد آن گاه برای نماز بیرون می شد

و دیگر در آن دو کتاب از بختری از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است ﴿ أَنَّ رَسُولَ اَللَّهِ کَانَ یَتَطَیَّبُ بِالْمِسْکِ حَتَّی یُرَی وَ بِیصُهُ فِی مَفَارِقِهِ﴾، يعنى رسول خدای چندان بمشك استعمال طیب می نمود که درخشندگی آن از مفارق آن حضرت نمودار می شد .

ص: 276

و هم از عبدالله بن سنان از آن حضرت علیه السلام مروى است ﴿کَانَتْ لِرَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ مُمَسَّکَهٌ إِذَا هُوَ تَوَضَّأَ أَخَذَهَا بِیَدِهِ وَ هِیَ رَطْبَةٌ فَکَانَ إِذَا خَرَجَ عَرَفُوا أَنَّهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بَرائِحَته﴾

رسول خدای صلی الله علیه و آله را مشك دانی بود که چون وضو ساختی آن مشك دان را بدست مبارک می گرفت و آن مشك دان تر و تازه بود و چنان بود که هر وقت آن حضرت بیرون می شدند می دانستند که رسول خدای صلوات الله علیه و آله است و از بوی آن معلوم می داشتند.

و دیگر از اسحق بن عمار در کافی و بحار از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است ﴿ أَنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ کَانَ إِذَا اِشْتَکَی رَأْسَهُ اِسْتَعَطَ بِدُهْنِ اَلْجُلْجُلاَنِ وَ هُوَ اَلسِّمْ ﴾ یعنی هر وقت رسول خدای را صداعی عارض شدی به روغن جلجلان که کنجد است سعوط می فرمود

راقم حروف گوید در اخلاق و اوصاف و اطوار و آداب و عادات و عبادات مبارکه رسول خدای صلی الله علیه و آله اخبار كثيره و احادیث مختلفه وارد است که نگارش آن جمله کتابی مخصوص و مبسوط خواهد و در این کتاب بر حسب مناسبت مقام اخباری که در این باب از حضرت صادق علیه السلام وارد است مسطور شد و بعضی انشاء الله تعالى در موارد مناسبه دیگر مذکور خواهد شد و اكنون يك فصل جامعی که بعضی علما استنباط کرده اند مرقوم می شود

ص: 277

بیان شرحی مختصر که پاره از علمای اعلام در آداب رسول خدای صلى الله علیه و آله یاد کرده اند

در بحار الانوار و مناقب ابن شهر آشوب مذکور است که پاره از علمای عظام این کلمات را که به آداب رسول خدای صلی الله علیه و آله راجع است از اخبار التقاط نموده است

و این بنده برای این که مطالعه کنندگان را بهره کامل حاصل شود این خلاصه را در این جا مذکور می دارد .

﴿ كانَ النَّبيّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أَحْکَمَ النَّاسِ وَ أَحْلَمَهُمْ وَ أَشْجَعَهُمْ وَ أَعْدَلَهُمْ وَ أَعْطَفَهُمْ ﴾

﴿ لَم تَمسَ یَدُهُ یَدَ اِمْرَأَهٍ لاَ تَحِلُّ وَ أَسْخَی اَلنَّاسِ لاَ یَثْبُتُ عِنْدَهُ دِینَارٌ وَ لاَ دِرْهَمٌ فَإِنْ فَضَلَ وَ لَمْ یَجِدْ مَنْ یُعْطِیهِ وَ یَجُنُّهُ اَللَّیْلُ لَمْ یَأْوِ إِلَی مَنْزِلِهِ حَتَّی یَتَبَرَّء مِنْهُ إِلَی مَنْ یَحْتَاجُ إِلَیْهِ لاَ یَأْخُذُ مِمَّا آتَاهُ اَللَّهُ إِلاَّ قُوتَ عَامِهِ فَقَطْ مِنْ یَسِیرِ مَا یَجِدُ مِنَ اَلتَّمْرِ وَ یَضَعُ سَایِرَ ذَلِکَ فِی سَبِیلِ اَللَّهِ ﴾

﴿ وَ لاَ یُسْأَلُ شَیْئاً إِلاَّ أَعْطَاهُ ثُمَّ یَعُودُ إِلَی قُوتِ عَامِهِ فَقَط فَیُؤْثِرُ مِنْهُ حَتَّی رُبَّمَا اِحْتَاجَ قَبْلَ اِنْقِضَاءِ اَلْعَامِ إِنْ لَمْ یَأْتِهِ شَیْءٌ ﴾

﴿ وَ کَانَ یَجْلِسُ عَلَی اَلْأَرْضِ وَ یَنَامُ عَلَیْهَا وَ یَأْکُلُ عَلَیْهَا وَ کَانَ یَخْصِفُ اَلنَّعْلَ وَ یَرْقَعُ اَلثَّوْبَ وَ یَفْتَحُ اَلْبَابَ وَ یَحْلُبُ اَلشَّاةَ وَ یَعْقِلُ اَلْبَعِیرَ فَیَحْلِبُهَا ﴾.

﴿ وَ یَطْحَنُ مَعَ اَلْخَادِمِ إِذَا أَعْیَا وَ یَضَعُ طَهُورَهُ بِاللَّیْلِ بِیَدِهِ وَ لاَ یَتَقَدَّمُهُ مُطْرِقٌ وَ لاَ یَجْلِسُ مُتَّکِاً وَ یَخْدُمُ فِی مِهْنَةِ أَهْلِهِ وَ یَقْطَعُ اَللَّحْمَ وَ إِذَا جَلَسَ عَلَی اَلطَّعَامِ جَلَسَ مُحَقَّراً وَ کَانَ یَلْطَعُ أَصَابِعَهُ وَ لَمْ یَتَجَشَّاء قَطُّ ﴾

﴿ وَ یُجِیبُ دَعْوَةَ اَلْحُرِّ وَ لَوْ عَلَی ذِرَاعٍ أَوْ کُرَاعٍ وَ یَقْبَلُ اَلْهَدِیَّةَ وَ لَوْ أَنَّهَا جُرْعَةُ لَبَنٍ وَ یَأْکُلُهَا وَ لاَ یَأْکُلُ اَلصَّدَقَهَ لاَ یَثْبُتُ بَصَرُةُ فِی وَجْهِ أَحَدٍ﴾

ص: 278

﴿ یَغْضَبُ لِرَبِّهِ وَ لاَ یَغْضَبُ لِنَفْسِهِ وَ کَانَ یُعَصِّبُ اَلْحَجَرَ عَلَی بَطْنِهِ مِنَ اَلْجُوعِ یَأْکُلُ مَا حَضَرَ وَ لاَ یَرُدُّ مَا وَجَدَ لاَ یَلْبَسُ ثَوْبَیْنِ یَلْبَسُ بُرْداً حِبَرَهً یَمَنِیَّةً وَ شَمْلَةً جُبَّةَ صُوفٍ وَ اَلْغَلِیظَ مِنَ اَلْقُطْنِ وَ اَلْکَتَّانِ﴾

﴿ وَ أَکْثَرُ ثِیَابِهِ اَلْبَیَاضُ وَ یَلْبَسُ اَلْعِمَامَةَ وَ یَلْبَسُ اَلْقَمِیصَ مِنْ قِبَلِ مَیَامِنِهِ وَ کَانَ لَهُ ثَوْبٌ لِلْجُمُعَهِ خَاصَّةً وَ کَانَ إِذَا لَبِسَ جَدِیداً أَعْطَی خَلَقَ ثِیَابِهِ مِسْکِیناً وَ کَانَ لَهُ عَبَاءٌ یُفْرَشُ لَهُ حَیْثُ مَا یَنْقُلُ تُثْنَی ثَنْیَتَیْنِ یَلْبَسُ خَاتَمَ فِضَّةٍ فِی خِنْصِرِهِ اَلْأَیْمَنِ ﴾

﴿ یُحِبُّ اَلْبِطِّیخَ وَ یَکْرَهُ اَلرِّیحَ اَلرَّدِیَّةَ وَ یَسْتَاکُ عِنْدَ اَلْوُضُوءِ یَرْکَبُ مَا أَمْکَنَهُ مِنْ فَرَسٍ أَوْ بَغْلَهٍ أَوْ حِمَارٍ وَ یَرْکَبُ اَلْحِمَارَ بِلاَ سَرْجٍ وَ عَلَیْهِ اَلْعِذَارُ ﴾

﴿ وَ یَمْشِی رَاجِلاً وَ حَافِیاً بِلاَ رِدَاءٍ وَ لاَ عِمَامَةٍ وَ لاَ قَلَنْسُوَةٍ وَ یُشَیِّعُ اَلْجَنَائِزَ وَ یَعُودُ اَلْمَرْضَی فِی أَقْصَی اَلْمَدِینَهِ یُجَالِسُ اَلْفُقَرَاءَ وَ یُؤَاکِلُ اَلْمَسَاکِینَ وَ یُنَاوِلُهُمْ بِیَدِهِ وَ یُکْرِمُ أَهْلَ اَلْفَضْلِ فِی أَخْلاَقِهِمْ وَ یَتَأَلَّفُ أَهْلَ اَلشَّرَفِ بالَّتي لَهُمْ یَصِلُ ذَوِی رَحِمِهِ مِنْ غَیْرِ أَنْ یُؤْثِرَهُمْ عَلَی غَیْرِهِمْ إِلاَّ بِمَا أَمَرَ اَللَّهُ وَ لاَ یَجْفُوا عَلَی أَحَدٍ یَقْبَلُ مَعْذِرَةَ اَلْمُعْتَذِرِ إِلَیْهِ﴾

﴿ وَ کَانَ مِن أَکْثَرَ اَلنَّاسِ تَبَسُّماً مَا لَمْ یُنَزَّلْ عَلَیْهِ قُرْآنٌ أَوْ لَمْ تَوعِظَة وَ رُبَّمَا ضَحِکَ مِنْ غَیْرِ قَهْقَهَةٍ لاَ یَرْتَفِعُ عَلَی عَبِیدِهِ وَ إِمَائِهِ فِی مَأْکَلٍ وَ لاَ مَلْبَسٍ مَا شَتَمَ أَحَداً بِشَتْمَهٍ وَ لاَ لَعَنَ اِمْرَئهً وَ لاَ خَادِماً بِلَعْنَهٍ وَ لاَ لاَمُوا أَحَداً إِلاَّ قَالَ دَعُوهُ وَ لاَ یَأْتِیهِ أَحَدٌ حُرٌّ أَوْ عَبْدٌ أَوْ أَمَهٌ إِلاَّ قَامَ مَعَهُ فِی حَاجَةِ لاَ فَظٌّ وَ لاَ غَلِیظٌ وَ لاَ صَخَّابٌ فِی اَلْأَسْوَاقِ وَ لاَ یَجْزِی بِالسَّیِّئَهِ اَلسَّیِّئَهَ وَ لَکِنْ یَغْفِرُ وَ یَصْفَحُ یَبْدَأُ مَنْ لَقِیَهُ بِالسَّلاَمِ وَ مَنْ رَامَهُ بِحَاجَةٍ صَابَرَهُ حَتَّی یَکُونَ هُوَ اَلْمُنْصَرِفَ مَا أَخَذَ أَحَدٌ یَدَهُ فَیُرْسِلَ یَدَهُ حَتَّی یُرْسِلَهَا ﴾

﴿ وَ إِذَا لَقِیَ مُسْلِماً بَدَئَهُ بِالْمُصَافَحَهِ وَ کَانَ لاَ یَقُومُ وَ لاَ یَجْلِسُ إِلاَّ عَلَی ذِکْرِ اَللَّهِ وَ کَانَ لاَ یَجْلِسُ إِلَیْهِ أَحَدٌ وَ هُوَ یُصَلِّی إِلاَّ خَفَّفَ صَلاَتَهُ وَ أَقْبَلَ عَلَیْهِ وَ قَالَ أَلَکَ حَاجَةٌ وَ کَانَ أَکْثَرُ جُلُوسِهِ أَنْ یَنْصِبَ سَاقَیْهِ جَمِیعاً یَجْلِسُ حَیْثُ یَنْتَهِی بِهِ اَلْمَجْلِسُ ﴾

ص: 279

﴿ وَ کَانَ أَکْثَرُ مَا یَجْلِسُ مُسْتَقْبِلَ اَلْقِبْلَةِ وَ کَانَ یُکْرِمُ مَنْ یَدْخُلُ عَلَیْهِ حَتَّی رُبَّمَا بَسَطَ ثَوْبَهُ وَ یُؤْثِرُ اَلدَّاخِلَ بِالْوَسَادَةِ اَلَّتِی تَحْتَهُ وَ کَانَ فِی اَلرِّضَا وَ اَلْغَضَبِ لاَ یَقُولُ إِلاَّ حَقّاً ﴾

﴿ وَ کَانَ یَأْکُلُ اَلْقِثَّاءَ بِالرُّطَبِ وَ اَلْمِلْحِ وَ کَانَ أَحَبُّ اَلْفَوَاکِهِ اَلرَّطْبَةِ إِلَیْهِ اَلْبِطِّیخَ وَ اَلْعِنَبَ وَ أَکْثَرُ طَعَامِهِ اَلْمَاءَ وَ اَلتَّمْرَ وَ کَانَ یَقجَّعُ اَللَّبَنَ بِالتَّمْرِ وَ یُسَمِّیهِا اَلْأَطْیَبَیْنِ وَ کَانَ أَحَبُّ اَلطَّعَامِ إِلَیْهِ اَللَّحْمَ وَ یَأْکُلُ اَلثَّرِیدَ بِاللَّحْمِ وَ کَانَ یُحِبُّ اَلْقَرْعَ ﴾

﴿ وَ کَانَ یَأْکُلُ لَحْمَ اَلصَّیْدِ وَ لاَ یَصِیدُهُ وَ کَانَ یَأْکُلُ اَلْخُبْزَ وَ اَلسِّمْنَ وَ کَانَ یُحِبُّ مِنَ اَلشَّاةِ اَلذِّرَاعَ وَ اَلْکَتِفَ وَ مِنَ اَلْقِدْرِ اَلدُّبَّا وَ مِنَ اَلصِّبَاغِ اَلْخَلَّ وَ مِنَ اَلتَّمْرِ اَلْعَجْوَةَ وَ مِنَ اَلْبُقُولِ اَلْهِنْدَبَاءَ وَ اَلْبَاذَرُوجَ وَ اَلْبَقْلَةَ اَللَّیِّنَةَ .﴾

یعنی رسول خدای از تمامت مردمان حکیم تر و دانشمند تر بود و همان حکیم ترین مردمان بودن برای ریاست و امارت و امامت مطلقه دلیل کافی است و از تمامت مردمان بردبار تر و حليم تر و شجاع تر و عادل تر و مهربان تر بود این اوصاف نیز برای برتری و سروری و سالاری و فرمان فرمائی و حق سپاری و سلطنت تامّه و اختیار داری برهان قاطعی است .

هرگز دست آن حضرت دست زنی را که بر وی حلال نبود مس ننمود این صفت نیز علامت عصمت تامّه است چه هر کس را آن قوه باشد که با وجود شهوت بشریّه خود را از این کار باطناً و ظاهراً محفوظ بدارد اجتناب از سایر معاصی بسی سهل تر است

و از تمامت مردمان سخی تر و جواد تر بود این صفات حسنه در هر کس باشد برای بزرگی و برتری و تقدّم کافی است هرگز دینار و درهمی در خدمتش باقی نمی ماند و اگر چیزی در حضرتش بزیادت می ماند و کسی را نمی یافت که بدو عطا فرماید و شب فرا می رسید بمنزل خویش باز نمی شد تا بآن کس که حاجتمند است عطا فرماید و خود را از آن بریء بدارد

از آن اموال که خدای بدو می رسانید جز باندازه قوت سال خود فقط

ص: 280

اخذ نمی فرمود از خرما و شعیر بسیاری که می رسید و بقیه را در راه خدای انفاق می فرمود

و هرگز چیزی از آن حضرت نمی خواستند مگر این که عطا می کرد و از آن پس بقوت سال خود عود می گرفت فقط و باندازه بر می گرفت و از آن نیز می بخشید چندان که بسا افتادی که پیش از بپایان رسیدن آن سال اگر چیزی به آن حضرت نمی رسید از بهر قوت خود حاجتمند می شد

و آن حضرت بر روی خاک می نشست و بر روی خاك مي خفت و بر روی خاك طعام می خورد و نعل خود را در پی می زد و جامه خود را پاره دوزی می فرمود و در سرای را برای دیگران یا هر حاجتی که پیش آمد بدست مبارک می گشود و میش و بز را می دوشید و شتر را عقال می کرد و می دوشید

و با خادم در کار آسیاب معاونت می فرمود گاهی که خادم خسته و مانده می شد و طهور خود را شب هنگام بدست خود بدان جا که باید می گذاشت و حیاء و شرم آن حضرت بر همه کس فزونی داشت و هر کس از شرم سر بزیر افکندی آن حضرت بر وی تقدّم می گرفت .

و هرگز تکیه کرده نمی نشست و با خدمه اهل خود خدمت می کرد و گوشت را بدست مبارک پاره می ساخت و چون برای اکل طعام جلوس می فرمود حقير و فروتن می نشست و انگشت های مبارک را از طعام می لیسید و هرگز آروغ بر نمی آورد.

و هر کس آن حضرت را دعوت کردی خواه آزاد یا بنده اگر چه بپاچه یا ساق گوسفندی بودی اجابت می فرمود و هر کس هدیه در حضرتش تقدیم می کرد اگر چه جرعه شیری بود می پذیرفت و می خورد و هرگز صدقه را نمی خورد و هرگز در صورت هیچ کس چشم نمی دوخت یعنی این چند شرم و حیا داشت.

در کاری که راجع بپروردگار می شد خشم می گرفت لكن محض هوای نفس خود غضب نمی کرد و بسا شدی که از شدت گرسنگی سنك بر شكم مبارکش می بست هر چه حاضر شدی مأکول می داشت یعنی بهر چه حاضر بود قانع و شاکر بود و

ص: 281

هر چه موجود شدی مردود نمی داشت دو جامه نمی پوشید و جامه که در یمن از پنبه یا کتان می بافتند می پوشید و جبّه پشمینه که اندام مبارکش را شامل می شد بر تن می کرد و هم چنین جامه درشت پنبه یا کتان استعمال می فرمود .

و بیشتر جامه های آن حضرت سفید بود و چنان که گویند حکمتش این است که در هوای گرم جامه سفید قبول هوا را نمی کند و گرما زحمت نمی دهد لكن جامه ملوّن اخذ هوا را می نماید و گرما استیلا می جوید این است که دیگران را نیز بجامۀ سفید ترغیب می نمود و حکمت این امور جز در خدمت آنان که دارای علوم ربانی نیستند مکشوف نیست

و عمامه بر سر مبارک می نهاد و پیراهن را از جانب راست می پوشید و جامه مخصوص بجمعه داشت و هر وقت جامۀ تازه می پوشید جامه کهنه را بدرویش عطا می کرد

و آن حضرت را عبائی بود که بهر کجا نقل می داد برایش فرش می کردند چهارته می شد و انگشتری نقره در انگشت خنصر دست راست می نمود

خربزه را دوست می داشت و بوی بد را مکروه داشت و هنگام وضو مسواك می فرمود و چون سوار می شد عبد خود یا دیگری را ردیف می ساخت هر مرکوبی برای آن حضرت ممکن می شد از اسب یا قاطر یا حمار بر می نشست و حمار بدون زین را که رسنی بر وی بیش نبود سوار می گشت و پیاده و با پای برهنه راه می سپرد بدون رداء و بدون عمامه و قلنسوه و بمشایعت جنايز و عیادت رنجوران در اقصای مدینه قدم رنجه می داشت با فقراء می نشست و با مساكين هم خوراک می شد و بدست مبارك خود بایشان می داد

و آنانی که در اخلاق خود فضیلتی داشتند در حضرتش گرامی بودند و با اهل شرف الفت داشت و بایشان احسان می فرمود و صلۀ رحم خود را بجای می آورد لکن ایشان را بر دیگران بر نمی گزید مگر آن را که خدای امر کرده باشد و بر هیچ کس جفا نمی فرمود.

ص: 282

هر کس در حضرتش معذرت خواستی می پذیرفت و از همه کس بیشتر تبسّم می نمود مادامی که قرآن بر وی فرود نیامدی یا موعظه نفرمودی و بسیار شدی که بخندیدی بدون قهقهه .

بر غلامان و کنیزان خود در کار خوردنی و پوشیدنی بلندی نمی گرفت هرگز زبان بشتم هیچ کس نمی گشود و زنی یا خادمی را لعن نمی فرمود هرگز کسی را ملامت نمی کردند جز این که می فرمود او را بخوانید و هر کس بخدمتش آمدی خواه آزاد یا غلام یا کنیز برای رفع حاجت او با او قیام ورزیدی .

درشت خوی و درشت گوی و سخت دل و آواز بر آورنده در بازار ها نبود و اگر کسی بدی کردی با وی بد نمی کرد و از وی می گذشت و صفح نظر می فرمود هر کس را بدیدی در سلام سبقت فرمودی.

هر کس برای حاجتی آهنگ آن حضرت می نمود چندان صبوری می فرمود تا آن کس بفراغت خیال خود به پای گشت ، هر کس دست مبارکش را می گرفت آن حضرت درنگ می نمود تا آن شخص دست خودش را باز می گرفت و هر مسلمانی را می دید بمصافحت بدایت می جست و جز بیاد خدای نمی ایستاد و نمی نشست

و اگر کسی در هنگامی که آن حضرت نماز می کرد در حضرتش می نشست نمازش را خفیف می سپرد و بدو روی می آورد و می فرمود آیا تو را حاجتی است و بیشتر جلوس آن حضرت چنان بود که هر دو ساق مبارك را نصب می کرد.

و همیشه در پایان مجلس جلوس می کرد و بیشتر جلوس آن حضرت برابر قبله بود و هر کس به آن حضرت در آمدی تکریم می فرمود حتّى بسا افتادی جامه خود را می گسترد و آن کس را که وارد می شد و ساده که در زیر پای مبارک داشت جای می داد

و در حال خوشنودی و خشم جز براستی سخن نمی کرد و خیار را با رطب و نمك می خورد و خربزه و انگور از تمام فواکه تازه در خدمتش مرغوب تر بود و بیشتر طعامش آب و خرما بود شیر را با تمر مخلوط می کرد و نامش را اطیبین می نهاد یعنی هر دو

ص: 283

طيّب و نيكو و مطبوع هستند

و محبوب ترین طعام ها در حضرتش گوشت بود و ترید را با گوشت مأکول می داشت و کدو را دوست می داشت و گوشت شکار را می خورد لکن خود شکار نمی فرمود

و نان و روغن را مأکول می نمود و از گوسفند ذراع و کتفش را دوست می داشت و از قدر دباء یعنی کدو را دوست می داشت و از نان خورش ها سرکه را و از جنس خرما عجوه را که نوعی از بهترین انواع تمر است دوست می داشت

و از بقول کاسنی و ریحان کوهی و بقله لینه را دوست می داشت.

در مجمع البحرين مسطور است که عجوه نوعی از بهترین اقسام تمر است و درخت آن را لینه نامند

معلوم باد این جمله که در این جا مسطور شد آداب رسول خدای صلی الله علیه و آله است و اخلاق و اوصاف و اطوار آن حضرت در مقام خود مذکور است و همین مسئله مبرهن است که هر کس دارای این آداب باشد یقیناً رتبت نبوت بلکه خاتمیّت دارد زیرا که از حدّ بشر خارج است ﴿ ذلِکَ فَضْلُ اللّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ﴾

بیان کلمات حضرت صادق علیه السلام در آن چه از آیات و اخبار از متفرقات اصول مسائل فقه استنباط می شود

در جلد اول بحار الانوار از موسی بن بکر مروی است که بحضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کردم مردی يك روز یا دو روز یا سه روز یا بیشتر ازین مغمی علیه می گردد از نماز وی چند قضا می شود .

فرمود ﴿ أَلاَ أُخْبِرُکَ بِمَا یَنْتَظِمُ هَذَا وَ أَشْبَاهُهُ، فَقَالَ کُلُّ مَا غَلَبَ اللَّهُ عَلَیْهِ مِنْ أمرَ فَاللهُ اَعذَرَ لِعَبدُهُ ﴾

ص: 284

آیا تو را خبر ندهم بآن چه این مسئله و امثال آن را بانتظام آورد پس از آن فرمود در هرچه و هر تکلیفی که امر خدای بر آن غلبه یافت خدای بنده اش را معذور می دارد

و دیگری جز موسی بن بکر بر این خبر افزوده است و گفته است که حضرت ابی عبد الله فرمود ﴿ و هَذَا مِنَ اَلْأَبْوَابِ اَلَّتِی یَفْتَحُ کُلُّ بَابٍ مِنْهَا أَلْفَ بَابٍ﴾ یعنی این علم و بیان از آن ابوایی است که هر باب از آن هزار باب علم را مفتوح می گرداند.

و نیز در آن کتاب مروی است که حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿ كلُّ شيءٍ مُطْلَقٌ حتّى يَرِدَ فيه نَصٌّ ﴾، همه چیز مطلق و رها می باشد تا گاهی که نصّی در آن وارد شود

و دیگر در آن کتاب از اسحق بن عمّار مروی است که حضرت صادق علیه السلام فرمود كه عليّ صلوات الله علیه می فرمود ﴿ أَبْهِمُوا مَا أَبْهَمَهُ اَللَّهُ﴾ ، آن چه را که خدای مبهم داشته شما مبهم بدارید .

و نیز از حریز مروی است که حضرت صادق سلام الله عليه فرمود ﴿ کُلُّ شَیْءٍ مِنَ اَلْقُرْآنِ أَوْ فَصَاحِبُهُ بِالْخِیَارِ یَخْتَارُ مَا شَاءَ ﴾ هر چه در قرآن بلفظ او رسیده است صاحبش مخیّر است که هر طور که خواهد عمل نماید یعنی چون حکم صریح نیست مختار است که بهر يك خواهد عمل كند

و دیگر در همان کتاب از مرازم مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام از حال مريض و بیماری که قادر بر ادای نماز نباشد بپرسیدم

فرمود ﴿ کُلُّ مَا غَلَبَ اَللَّهُ عَلَیْهِ فَاللَّهُ أَوْلَی بِالْعُذْرِ﴾ ، هر وقت مرض بر وی آن گونه غلبه کند که از ادای فریضه عاجز گردد خدای تعالی عذرش را پذیرفتار می شود .

و نیز از حفص بن بختری مروی است که از حضرت ابی عبد الله علیه السلام شنیدم که در حق شخصی که مغمی علیه شود فرمود ﴿ مَا غَلَبَ اَللَّهُ عَلَیْهِ فَاللَّهُ أَوْلَی بِالْعُذْرِ ﴾.

و هم در آن کتاب از مسعدة بن صدقه از حضرت ابی عبد الله مروی است که شنیدم می فرمود ﴿ کُلُّ شَیْءٍ هُوَ لَکَ حَلاَلٌ حَتَّی تَعْلَمَ أَنَّهُ حَرَامٌ بِعَیْنِهِ فَتَدَعَهُ مِنْ

ص: 285

قِبَلِ نَفْسِکَ وَ ذَلِکَ مِثْلُ ایَکُونُ قَدِ اِشْتَرَیْتَهُ وَ هُوَ سَرِقَةٌ أَوِ اَلْمَمْلُوکِ عِنْدَکَ وَ لَعَلَّهُ حُرٌّ قَدْ بَاعَ نَفْسَهُ أَوْ خُدِعَ فَبِیعَ أَوْ قُهِرَ أَوِ اِمْرَأَةٍ تَحْتَکَ وَ هِیَ أُخْتُکَ أَوْ رَضِیعَتُکَ وَ اَلْأَشْیَاءُ کُلُّهَا عَلَی هَذَا حَتَّی یَسْتَبِینَ لَکَ غَیْرُ ذَلِکَ أَوْ تَقُومَ بِهِ اَلْبَیِّنَةُ ﴾ ،

هر چیزی برای تو حلال است تا بدانی که آن چیز بعینه حرام است یعنی بر حرمتش نصّی رسیده باشد این وقت او را از خویشتن فرو گذار و این مطلب مثل جامه ایست که تو خریده باشی و آن جامه را دزدیده باشند یا بنده ایست زر خرید که نزد تو باشد و شاید آزاد است و نفعش را بیع نموده یا خدعه کرده اند و او را فروخته اند یا بقهر او را فروخته اند یا مثل زنی است که در تحت نکاح تو باشد

و معلوم شود که خواهر تو و هم شیر با تو است و اشیاء عالم بجمله برین حال است تا گاهی که برای او غیر از آن حال آشکار شود یا بیّنه و گواهی بر آن اقامت یابد

و دیگر در همان کتاب از حریز مروی است که اسمعیل بن ابی عبد الله علیه السلام را دیناری چند بود و مردی از قريش آهنگ خروج به یمن داشت ، اسمعیل عرض کرد ای پدر فلان شخص می خواهد بسوی یمن بیرون شود و نزد من فلان و فلان مقدار دینار است آیا جایز می دانی این دینار ها را بدو دهم تا از متاع یمن برای من چیزی خریداری کند .

حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود ای پسرك من آیا بتو نرسیده است که وی خمر بیاشامد ، عرض کرد مردمان چنین گویند فرمود ﴿ یَا بُنَیَّ إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ یَقُولُ فِی کِتَابِهِ: یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ یُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِینَ یَقُولُ یُصَدِّقُ الله وَ یُصَدِّقُ لِلْمُؤْمِنِینَ فَإِذَا شَهِدَ عِنْدَکَ الْمُؤْمِنُونَ فَصَدِّقْهُمْ ﴾ .

اى پسرك من بدرستي كه خداوند عزّ و جلّ در کتاب خود می فرماید ایمان می آورد بخدای و ایمان می آورد بمؤمنان یعنی تصدیق می کند خدای را و تصدیق

ص: 286

می نماید مؤمنان را

پس هر وقت مؤمنان نزد تو شهادت دهند تصدیق کن ایشان را کنایت از این که گفتی مردمان این شخص را شارب الخمر می خوانند گواهی و سخن ایشان را تصدیق نمای

و دیگر از ابو بصیر مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام پرسش نمودم از شخص جنب که کوزه با مشك را بگرداند یا تور را (تور بفتح تاء و سكون واو ظرف کوچکی است از مس یا سفال که آب از آن بیاشامند و در آن وضو گیرند یا چیزی بخورند) بالجمله عرض کرد کوزه یا تور را بگرداند و انگشت خود را در آن داخل نماید .

فرمود ﴿ إِنْ کَانَتْ یَدُهُ قَذِرَهً فَلْیُهَرِقْهُ وَ إِنْ کَانَ لَمْ یُصِبْهَا قَذَرٌ فَلْیَغْتَسِلْ مِنْهُ هَذَا مِمَّا قَالَ اَللَّهُ تَعَالَی ما جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی اَلدِّینِ مِنْ حَرَجٍ ﴾

اگر دستش آلوده پلیدی باشد باید آن ظرف را بسوزانید واگر پلیدی نیافته باشد باید آن را غسل دهند این مسئله از آن جمله است که خدای تعالی می فرماید قرار نداد و نساخت و مقرر نفرمود خدای بر شما در دین هیچ تنگی یعنی احکام دین بر شما تنگ فرا نگرفت و تكليف ما لا يطاق نفرمود شما را در آن بلکه بوقت ضرورت رخصت ها فرمود.

چون رفع تکلیف جهاد در حال مرض و رخصت افطار روزه و قصر نماز در سفر و جواز تیمم در وقت نیافتن آب و خوردن مردار در حال خوف و تلف نفس و نیافتن طعام حلال و امثال آن، معلوم باد حرقت و سوزانیدن ظرف مس یا سفال احتمال دارد برای از بین بردن آلودگی و پلیدی که در آن ظرف است باشد .

و دیگر در همان کتاب از فضیل مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام از کیفیت حال شخص جنب بپرسیدند که غسل نماید و آب غسل او از زمین بظرفی ترشح کند فرمود باکی نیست.

ص: 287

﴿ هَذَا مِمَّا قَالَ اَللَّهُ تَعَالَی ما جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَجٍ ﴾، همانا خدای تعالی شریعت اسلام را بر امّت خیر الانام سهل و آسان گردانید و بیرون از طاقت ایشان مكلّف نساخته و امر را بر ایشان دشوار نفرموده است

و دیگر در آن کتاب مردی است که حضرت ابی عبد الله علیه سلام الله فرمود ﴿ رُفِعَ عَنْ هَذِهِ اَلْأُمَّهِ سِتٌّ اَلْخَطَأُ وَ اَلنِّسْیَانُ وَ مَا أُستکْرِهُوا عَلَیْهِ وَ مَا لاَ یَعْلَمُونَ وَ مَا لاَ یُطِیقُونَ وَ مَا اِضْطُرُّوا إِلَیْهِ ﴾

يعنى محض تفضل و ترحم باین امّت ارتکاب شش چیز و گناه آن از ایشان برداشته شده است یکی آن باشد که فعلی را بخطاء مرتکب شده باشند و بعمد نباشد دیگر این که امری را اگر چه از فرایض باشد فراموش نموده باشند.

مثل قتل و خلاف شرعی که بخطا روی نماید یا نمازی و روزه فراموش گردد و دیگر آن چه را که مکرو ها پذیرفتار شوند مثلا مکروه و مجبور بشرب خمر یا زنا یا سرقت یا امثال آن شوند دیگر آن چه را که ندانند و مرتکب شوند دیگر آن چه را که نیروی ادای آن را نداشته باشند چنان که صوم در حق شیخ و شیخه و امثال آن دیگر آن چه را که از روی اضطرار مرتکب شوند مثلا با کل میته یا سرقت و اشباه آن از روی ناچاری و ملاحظه تلف نفس بپردازند بر این گونه معاصی و نواهی معاقب نمی شوند چه نا فرمان برداری در حق کسی است که بتواند و مخالفت ورزد و این وقت مستوجب عقوبت گردد.

و دیگر از حسین بن ابی غندر از پدرش مروی است که حضرت ابی عبد الله عليه سلام الله فرمود و ﴿ اَلْأَشْیَاءُ مُطْلَقَهٌ مَا لَمْ یَرِدْ عَلَیْکَ أَمْرٌ وَ نَهْیٌ وَ کُلُّ شَیْءٍ یَکُونُ فِیهِ حَلاَلٌ وَ حَرَامٌ فَهُوَ لَکَ حَلاَلٌ أَبَداً مَا لَمْ تَعْرِفِ الْحَرَامَ مِنْهُ فَدَعْهُ ﴾

یعنی تمام اشیاء مطلق ورها و رواست و در آن مختاری مادامی که امر و نهی در آن بر تو وارد نشده باشد یعنی اگر امری در آن وارد باشد واجب می شود و اگر نهی رسیده باشد ترکش واجب است و هر چیزی را که تصور حلالیت و حرامیت در آن ممکن باشد همیشه از بهر تو حلال است.

ص: 288

یعنی اصل عدم حرمت است تا گاهی که جهت حرمتی بر تو معلوم شود این وقت باید بحکم شریعت رفت و از آن دست باز داشت .

و نیز از حضرت صادق علیه السلام مروی است ﴿ کُلُّ شَیْءٍ مُطْلَقٌ حَتَّی یَرِدَ فِیهِ نَهْیٌ﴾ همه چیزی را می توان مرتکب شد مگر وقتی که از شریعت نهی شده باشد

و دیگر در آن کتاب از عبید بن زراره مروی است که از تفسیر این قول خدای عزّ و جلّ ﴿ فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ ﴾ بپرسیدم فرمود ﴿ مَا أَبْیَنَهَا! مَنْ شَهِرَ فَلْیَصُمْهُ وَ مَنْ سَافَرَ فَلاَ یَصُمْهُ ﴾

هر کس ماه رمضان را حاضر و شاهد گردد باید روزه بدارد و هر کس در سفر باشد روزه نگیرد و آیه شریفه چنین است ﴿ فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ وَ مَنْ كَانَ مَرِيضًا أَوْ عَلَى سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ ﴾، پس هر کس حاضر باشد ای مکلّفان یعنی مقیم موضعی باشد در ماه رمضان پس باید روزه بدارد آن ماه را در آن موضع و هر کس از شما بیمار باشد و از نگاه داشتن روزه رنجش افزون گردد یا در سفر باشد و سفر معصیت نباشد و مسافر كثير السفر نبود پس بر اوست قضای آن روز هائی که در آن مرض یا سفر افطار کرده باشد از روز های دیگر

و هم در آن کتاب از ابو ایوب مسطور است که بحضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کردم می خواهیم که هر چه زودتر راه بر سپاریم و این وقت که این سئوال را کردم ليلة النفر بود پس کدام ساعت باز شویم.

در مجمع البحرين مسطور است « نَفَرَ الْحَاجُّ مِنْ مِنًی دَفَعُوا لِلْحَجِّ و نَفْرَ الى مكّة دفعت نفسي اليها و نفروا الى الشى اسرعوا اليه» و ليلة النفر و يوم النفر آن روزی است که مردمان از منی باز می شوند « فالنفر الأول من منى هو اليوم الثاني من ايام العشر و النفر الثاني هو اليوم الثالث منها» .

بالجمله می گوید فرمود ﴿ أَمَّا اَلْیَوْمَ اَلثَّانِیَ فَلاَ تَنْفِرْ حَتَّی تَزُولَ اَلشَّمْسُ وَ کَانَتْ لَیْلَةُ اَلنَّفْرِ فَأَمَّا اَلْیَوْمَ اَلثَّالِثَ فَإِذَا اِبْیَضَّتِ اَلشَّمْسُ فَانْفِرْ عَلَی کِتَابِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ یَقُولُ: فَمَنْ تَعَجَّلَ فِی یَوْمَیْنِ فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ وَ مَنْ تَأَخَّرَ فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ ﴾

ص: 289

فرمود امّا روز دوم پس باز می گرد تا هنگام زوال شمس و می باشد شب نفر و امّا روز سیم چون آفتاب روشنی گرفت بحکم کتاب باز شو چه خدای عزّ و جلّ می فرماید و اصل آیه شریفه این است ﴿ وَ اُذْکُرُوا اَللّهَ فِی أَیّامٍ مَعْدُوداتٍ ﴾ الى آخر ها یاد کنید خدای را یعنی تکبیر بگوئید در عقب نماز ها در روز های شمرده شده یعنی یازدهم و دوازدهم و سیزدهم ذى الحجة

و این سه روز را ایام تشریق گویند پس هر کس شتاب کند که از منی برود در دو روز که یازدهم و دوازدهم است یعنی در دوم ایام تشریق بعد از آن که هر سه جمره را هفت سنگ انداخته باشد در منی و نایستد برای رمی جمرات در روز سیم پس هیچ گناهی بر وی نیست.

و هر که تأخیر کند و هر سه شب در منی باشد پس بروی نیز گناهی و حرجی نیست لکن در این صورت او را واجب می افتد که رمی جمرات ثلاثه کند در روز سیّم

مروی است که عرب را در زمان جاهلیّت عقیدت بر آن بود که هر که در روز دوم از منی برود گناه کار باشد و بعضی دیگر را اعتقاد چنان بود که هر که تا سه روز در آن جا بایستد گناه کار است خدای تعالی در این آیه مبارکه قول هر دو گروه را ردّ فرمود.

و می فرماید هیچ گناهی نیست در این که روز دوم از منی بروند یا روز سیّم امّا ایستادن واجب است و قبل از آن او را جایز نیست که از آن جا برود .

بالجمله امام جعفر صادق علیه السلام فرمود ﴿ فَلَوْ سَکَتَ لَمْ یَبْقَ أَحَدٌ إِلاَّ تَعَجَّلَ، وَ لَکِنَّهُ قَالَ وَ مَنْ تَأَخَّرَ فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ﴾

و دیگر از معاوية بن عمّار از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مردی است ﴿ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله حِینَ فَرَغَ مِنْ طَوَافِهِ وَ رَکْیعَتَهِ قَالَ ابْدؤا بِمَا بَدَأَ اللَّهُ بِهِ ﴾ بدرستی که رسول خدای صلی الله علیه و آله هنگامی که از طواف و هر دو رکعت نمازش فارغ می شد فرمود ابتدا کنید بآن چه خدای بآن ابتدا کرده است بدرستی که خداوند تعالی می فرماید

ص: 290

﴿ إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللَّه ﴾

بدرستی که صفا و مروه که نام دو کوه است در مکّه از شعائر و نشانه های خدا است در حجّ خانه کعبه یعنی از علامات مناسك اوست که در حج تعیین شده است ﴿ فَمَنْ حَجَّ الْبَیْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَیْهِ أَنْ یَطَّوَّفَ بِهِما﴾، پس هر كه آهنگ نماید خانه کعبه را باعمال مخصوصه حجّ يا متوجه زیارت کعبه شود بعمل های مختصّه بعمره پس هیچ گناهی نیست بر وی از این که طواف نماید باین دو کوه یعنی سعی نماید در میان آن .

و دیگر از عقبة بن خالد مروی است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود ﴿ قَضَی رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و اله بَیْنَ أَهْلِ الْمَدِینَةِ فِی مَشَارِبِ النَّخْلِ أَنَّهُ لَا یُمْنَعُ نَفْعُ الشَّیْ ءِ وَ قَضَی بَیْنَ أَهْلِ الْبَادِیَةِ انَّهُ لَا یُمْنَعُ فَضْلُ مَاءٍ لِیُمْنَعَ به فَضْلُ کَلَإٍ وَ قَالَ لَا ضَرَرَ وَ لَا ضِرَارَ ﴾

در مجمع البحرين مسطور است که رسول خدای صلی الله علیه و آله در حق مردمی که در اراضی و مساكن شريك هستند چون پاره در مقام فروختن قسمت خود برآیند حق الشفقه را منظور دارند یعنی اولویت شريك را در خریداری از دست ندهند و تا او بخواهد بخرد بغیر نفروشند و اسباب ضرر وی نشوند .

فرمود ﴿ لَا ضَرَرَ وَ لَا ضِرَارَ فِي الْإِسْلَامِ﴾ گفته می شود ضرة ضراراً و اضرر به اضراراً فعل ثلاثی متعدی است و رباعی متعدی بباء می باشد یعنی نباید مرد برادرش را ضرر برساند و از حقش چیزی بکاهد.

ضرار فعال از ضرّ است یعنی نباید مکافات نماید برادر خود را بر اضرار او یعنی وارد نمودن ضرر بروی ضرر فعل واحد است و ضرار فعل اثنین است یعنی ضرر بهم دیگر وارد کردن

و ضرر ابتداء فعل است و ضرار جزا دادن بر ضرر است و بعضی گفته اند ضرر آن چیزی است که رفیق خود را اسباب ضررش گردانی و خودت از زیان رسانیدن بار سودمند شوی

ص: 291

امّا ضرار آن است که بدیگری زیانی وارد نمائی بدون این که از بهر تو نیز سودی مترتب شود و بعضی گفته اند ضرر و ضرار بيك معنی است و این تکرار برای تأکید است و در پاره نسخ اضرار مرقوم است و ممکن است غلط باشد

بالجمله رسول خدایا صلی الله علیه و آله در میان اهل مدینه در باب مشارب نخل حكم فرمود که نفع و سود چیزی را منع نکنند یعنی چیزی که اسباب نفع دیگری و عدم ضرر بدیگری باشد باز ندارند .

مثلا اگر آبی بخرما بنی رود و سودی بمسلمانی رسد و زیانی بدیگری وارد نشود دریغ ندارند و منع نکنند و در میان مردم بادیه حکم فرمود که از آبی که بر مقدار شرب لازم افزون باشد منع ننمایند تا از فزونی گیاه بیابان بی نصیب نشوند .

و فرمود در ملّت اسلام نه باید ضرر رساند و بضرر هم دیگر پرداخت مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید برای این اصل یعنی عدم ضرر شواهد کثیره است از اخباری که در مواضع خود مسطور است .

و كلينى عليه الرحمة بسیاری از این اخبار را در يك باب مفرد مذکور داشته است

و دیگر از عبد الاعلی مولی آل سام مسطور است که بحضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کردم فرو افتادم و ناخنم قطع شد و بر انگشتی که ناخنش جدا شده مراره بر نهادم اکنون با وضو چه سازم

فرمود ﴿ تُعْرَفُ هَذَا وَ أَشْبَاهُهُ مِنْ کِتَابِ اَللَّهِ ﴾ این مسئله و امثال آن از کتاب خدای حکمش شناخته می شود خدای عزّ و جلّ می فرماید ﴿ ما جعل عليكم في الدين من حرج ﴾ کار دین را خداوند بر شما دشوار نساخته و تکلیف افزون از طاقت نفرموده است «امسح عليه» بر آن انگشت مسح کن.

و دیگر از ابو بصیر مروی است که بحضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کردم « اِنَّمَا

ص: 292

أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِکُلِّ قَوْمٍ هادٍ﴾ یعنی خدای می فرماید بدرستی که تو منذری و برای هر قومی هدایت کننده ایست فرمود رسول خدای منذر است و عليّ صلى الله عليهما و علی آلهما هادی است ﴿ یَا أَبَا مُحَمَّدٍ ، هَلْ مِنْ هَادٍ اَلْیَوْمَ ﴾، ای ابو محمّد آیا امروز هدایت کننده می باشد

عرض کردم آری فدای تو گردم همیشه از شما ها هدایت کننده بعد از هدایت کننده دیگر بوده است تا گاهی که هدایت کردن بتو رسید، فرمود ای ابو محمّد خدایت رحمت کند ﴿ لَوْ کَانَتْ إِذَا نَزَلَتْ آیَةٌ عَلَی رَجُلٍ ثُمَّ مَاتَ ذَلِکَ اَلرَّجُلُ مَاتَتِ اَلْآیَةُ مَاتَ اَلْکِتَابُ ، و السّنة وَ لَکِنَّهُ حَیٌّ یَجْرِی فِیمَنْ بَقِیَ کَمَا جَرَی فِیمَنْ مَضی﴾

اگر آیتی از خدای بر مردی نازل شود و آن مرد بمیرد آیه می میرد کتاب خدای و سنت می میرد یعنی آیت و حکم و کتاب خدای و سنّت که نخواهد مرد و زنده بماند و اجرای در حق آن کس که باقی است جاری است چنان که در آن کس که بگذشت جریان داشت

کنایت از این که خدای قرآنی بفرستاد و رسول سنّت بگذاشت این هر دو تا قیامت بماند و اجرای آن بدست امامی بعد از امامی است و هرگز از میان نرود زیرا که احکام الهی اختصاص بزمانی مخصوص ندارد و قرآن را کهنه شدن نیست و تا قیامت تازه است

چنان که در خبر دیگر از حضرت صادق است امام رضا علیه السلام روایت می فرماید بر این دلالت کند دلیل عقلی و حسّی آن نیز موجود است زیرا که شریعتی که ناسخ شرایع و نبوتی که خاتم نبوت ها گردید و حفظ نظام و بقا و دوام و قوام دین و دنیا و خلایق بآن است البته انقراضی برای آن نتواند بود.

و دیگر در آن کتاب از ابو عمر و زبیری مسطور است که در آن هنگام که از احکام جهاد از حضرت ابی عبد الله علیه السلام پرسش می نمود و حدیث هم چنان سیاق گرفت تا بآن جا که فرمود:

ص: 293

﴿ فَمَنْ کَانَ قَدْ تَمَّتْ فِیهِ شَرَائِطُ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ اَلَّتِی قَدْ وُصِفَ بِهَا أَهْلُهَا مِنْ أَصْحَابِ اَلنَّبِیِّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ هُوَ مَظْلُومٌ فَهُوَ مَأْذُونٌ لَهُ فِی اَلْجِهَادِ کَمَا أُذِنَ لَهُمْ لِأَنَّ حُکْمَ اَللَّهِ فِی اَلْأَوَّلِینَ وَ اَلْآخِرِینَ وَ فَرَائِضَهُ عَلَیْهِمْ سَوَاءٌ إِلاَّ مِنْ عِلَّةٍ أَوْ حَادِثٍ یَکُونُ وَ اَلْأَوَّلُونَ وَ اَلْآخِرُونَ أَیْضاً فِی مَنْعِ اَلْحَوَادِثِ شُرَکَاءُ وَ اَلْفَرَائِضُ عَلَیْهِمْ وَاحِدَهٌ یُسْأَلُ اَلْآخِرُونَ عَنْ أَدَاءِ اَلْفَرَائِضِ کَمَا یُسْأَلُ عَنْهُ اَلْأَوَّلُونَ وَ یُحَاسَبُونَ کَمَا یُحَاسَبُونَ بِه﴾

پس هر کس که شرایط خدای عزّ و جلّ را که وصف کرده است بآن اهلش را از اصحاب پیغمبر صلی الله علیه و آله و او مظلوم باشد مأذون است در امر جهاد چنان که ایشان را اذن داد زیرا که حکم خدای تعالی در حقّ اولین و آخرین جاری و آن چه فرض کرده بره بر همه مساوی است یعنی هیچ کس مستثنی نیست مگر این که علتی یا حادثه پیش آید و اولین و آخرین نیز در منع حوادث شريك مي باشند

یعنی چون علتی یا حادثه پیش آید برای همه در تکلیف ایشان یکسان است و فرايض بر ایشان مساوی است پیشینیان را از ادای فرایض مسئول می دانند چنان که پس آیندگان را مسئول بخواهند داشت و اوّلین در مورد حساب در می آورند چنان که آخرین را مسئول بخواهند داشت

و دیگر از حریز مروی است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود رسول خدای صلى الله علیه و آله می فرماید ﴿ رُفِعَ عَنْ أُمَّتِی تِسْعَهٌ اَلْخَطَاء وَ اَلنِّسْیَانُ وَ مَا أُکْرِهُوا عَلَیْهِ وَ مَا لاَ یُطِیقُونَ وَ مَا لاَ یَعْلَمُونَ وَ مَا اُضْطُرُّوا إِلَیْهِ وَ اَلْحَسَدُ وَ اَلطِّیَرَةُ وَ اَلتَّفَکُّرُ فِی اَلْوَسْوَسَةِ فِی اَلْخَلْقِ مَا لَمْ یَنْطِقْ بِشَفَةٍ﴾

نه چیز از امّت من برداشته شد یعنی در ارتکاب بآن معاقب نشوند خطا و فراموشی و مرتکب شدن چیزی را که بر آن بکراهت باز داشته شوند و آن چه را که طاقت نیاورند خواه در اوامر یا نواهی و آن چه را که بدون علم باشند در معروف یا منکر و هر چیزی را که از روی اضطرار ارتکاب جویند و این شش فقره در حدیث سابق گذشت

و دیگر حسد ورزیدن و طيره و فال ناخوب و دیگر تفکّر کردن در وسوسه

ص: 294

افکندن در خلق مادامی که بزبان نیاورند ، یعنی از عرصه پندار به پهنه گفتار نرسیده باشد.

و دیگر از ابن بکیر از پدرش مروی است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام با من فرمود ﴿ إِذَا اِسْتَیْقَنْتَ أَنَّکَ أَحْدَثْتَ فَتَوَضَّأْ وَ إِیَّاکَ أَنْ تُحْدِثَ وُضُوءاً أَبَداً حَتَّی تَسْتَیْقِنَ أَنَّکَ قَدْ أَحْدَثْتَ ﴾

هر وقت یقین نمودی که از تو حدثي روي داده وضو بساز لكن بپرهیز که بدون این که یقین بر حدث نمائی هرگز وضو بسازی .

و دیگر در آن کتاب از عبد الله بن سنان مروی است که گفت پدرم از حضرت ابی عبد الله علیه السلام گاهی که من حضور داشتم پرسید که من بشخص ذمّی جامه خود عاريه دهم و می دانم شارب خمر است و گوشت خوک می خورد و آن شخص آن جامه را یمن باز می دهد و از آن پیش که نماز گذارم جامه را غسل می دهم

فرمود ﴿ صَلِّ فِیهِ وَ لاَ تَغْسِلْهُ مِنْ أَجْلِ ذَلِکَ فَإِنَّکَ أَعَرْتَهُ إِیَّاهُ وَ هُوَ طَاهِرٌ وَ لَمْ تَسْتَیْقِنْ أَنَّهُ نَجَّسَةُ فَلاَ بَأْسَ أَنْ تُصَلِّیَ فِیهِ حَتَّی تَسْتَیْقِنَ أَنَّهُ نَجَّسَةُ ﴾

در آن جامه نماز بگذار و باین علّت که بدو عاریه دادی غسل مده زیرا که این جامه را گاهی که پاک بود بدو عاریه دادی و یقین بر نجاست آن نداری پس باکی نیست که در آن نماز بگذاری تا گاهی که بر نجاست آن یقین کنی و این راجع باین است که اصل عدم نجاست است

ص: 295

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در بدعت و سنت و فریضه و جماعت و فرقه و قلت اهل حق و کثرت اهل باطل وارد شده است

در جلد اول بحار الانوار از هشام مروی است که حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿ أُمِرَ إِبْلِیسُ بِالسُّجُودِ لآِدَمَ فَقَالَ یَا رَبِّ وَ عِزَّتِکَ إِنْ أَعْفَیْتَنِی مِنَ اَلسُّجُودِ لآِدَمَ لَأَعْبُدَتکَ عِبَادَةً مَا عَبَدَکَ أَحَدٌ قَطُّ مِثْلَهَا قَالَ اَللَّهُ جَلَّ جَلاَلُهُ إِنِّی أُحِبُّ أَنْ أُطَاعَ مِنْ حَیْثُ أُرِیدُ.﴾

چون یزدان بی چون شیطان ملعون را فرمان کرد تا بر جسد آدم سجده برد عرض کرد ای پروردگار من سوگند بعزت تو اگر مرا از سجود بآدم معفو داری چنانت پرستش کنم که هیچ کست هرگز چنان عبادت نکرده باشد.

خدای جلّ جلاله فرمود من دوست می دارم که چنان که خواسته ام فرمان برداری مرا نمایند و این معنی برای آن است که معنی عبادت و اطاعت پیروی اراده مطاع و معبود است و اگر بمیل خود اطاعت نمایند در حقیقت عابد مطاع است نه معبود و عابد هوای خود را مطیع خواهد بود و ازین پیش بهمین تقریب حدیثی مسطور شد

و دیگر از ابو حفص اعشی از حضرت صادق از آباء عظامش از حضرت خير الانام عليهم الصلوة و السلام مروى است ﴿مَنْ تَمَسَّکَ بِسُنَّتِی فِی اِخْتِلاَفِ أُمَّتِی کَانَ لَهُ أَجْرُ مِائَةِ شَهِیدٍ.﴾ هر كس در زمان اختلاف امّت من بسنت من متمسك گردد مزد صد تن شهید را دارا باشد.

و دیگر در همان کتاب از مرازم بن حکیم مروی است که گفت از حضرت ابی عبد الله علیه السلام شنیدم فرمود ﴿ مَنْ خَالَفَ سُنَّهَ مُحَمَّدٍ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَقَدْ کَفَرَ﴾ هر کس از سنت

ص: 296

محمّد تخلف و مخالفت ورزد البته کافر است چه مخالفت با سنّت ورزیدن مخالفت با قرآن و احکام ایزد منّان است

و دیگر از منصور بن ابی یحیی مروی است که گفت از حضرت صادق علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ صَعِدَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ اَلْمِنْبَرَ فَتَغَیَّرَتْ وَجْنَتَاهُ وَ اَلْتَمَعَ لَوْنُهُ ثُمَّ أَقْبَلَ بِوَجْهِهِ فَقَالَ یَا مَعْشَرَ اَلْمُسْلِمِینَ إِنَّی بُعِثْتُ أَنَا وَ اَلسَّاعَةُ کَهَاتَیْنِ قَالَ ثُمَّ ضَمَّ اَلسَّبَّاحَتَیْنِ ثُمَّ قَالَ یَا مَعْشَرَ اَلْمُسْلِمِینَ إِنَّ أَفْضَلَ اَلْهَدْیِ هَدْیُ مُحَمَّدٍ وَ خَیْرَ اَلْحَدِیثِ کِتَابُ اَللَّهِ وَ شَرَّ اَلْأُمُورِ مُحْدَثَاتُهَا أَلاَ وَ کُلُّ بِدْعَةٍ ضَلاَلَة وَ کُلُّ ضَلاَلَهٍ فَفِی اَلنَّارِ أَیُّهَا اَلنَّاسُ مَنْ تَرَکَ مَالاً فَلِأَهْلِهِ وَ مَنْ تَرَکَ کَلاً أَوْ ضَیَاعاً فَعَلَیَّ وَ إِلَیَّ ﴾

ازين حديث شريف لختی نگارش یافت و در ضمن خبری که در بحار الانوار از جابر بن عبد الله علیه رضوان الله مروی است ﴿ بُعِثْتُ أَنَا وَ اَلسَّاعَهُ کَهَذِهِ مِنْ هَذِهِ وَ یُشِیرُ بِإِصْبَعَیْهِ ﴾ مسطور است .

و در ذیل خبری که در کلمات مكنونه فيض عليه الرحمة مسطور است بجای سباحتين سبابتيه مذکور است و بیانی مخصوص دارد

مجلسى عليه الرحمة می فرماید سباحه و مسبحه آن انگشتی می باشد که پهلوی انگشت کلان است و ازین روی این نام نهاده اند که انسان در حال تسبیح بآن اشاره می کند و غرض در این مقام این است که بیان فرماید که دین آن حضرت بقیام ساعت متصل است و هیچ دینی ناسخ آن دین نمی شود و نیز باز می نماید که قیامت بسى نزديك است

بالجمله می فرماید رسول خدای صلی الله علیه و آله روزی بر منبر شد و هر دو گونه مبارکش متغیر و رنگش لمعان گرفت و از آن پس روی بحاضران آورده و فرمود ای گروه مسلمانان مبعوث شدم در حالتی که من و زمان قیامت مثل این دو بود و اشاره بهر دو انگشت سبابه خود فرمود.

آن گاه فرمود ای جماعت مسلمانان بدرستی که افضل هدايت ها هدایت محمّد صلى الله علیه و آله است و بهترین حدیث کتاب خدای و بدترین امور محدثات آن یعنی

ص: 297

امور مبتدعه است دانسته باشید که هر بدعتی گمراهی و ضلالت و هر ضلالتی در آتش است .

ای مردمان هر کس مالی بترکه گذارد برای اهل اوست و هر کس کلّی یعنی عیالی و ضیاعی گذارد بر من و بسوی من است.

ضياع نیز بمعنی عیال است و اصلش مصدر ضاع يضيع ضياعاً می باشد و عیال را بمصدر نامیده اند چنان که گوئى من مات و ترك فقراً یعنی فقراء و اگر بكسر ضاد بخوانیم جمع ضایع می باشد مثل جايع و جياع .

و نیز در آن کتاب و كتاب مصباح الشريعه مسطور است که حضرت صادق علیه السلام فرمود : ﴿ الِاقْتِدَاءُ نِسْبَةُ الْأَرْوَاحِ فِی الْأَزَلِ وَ امْتِزَاجُ نُورِ الْوَقْتِ بِنُورِ الْأَزَلِ وَ لَیْسَ الِاقْتِدَاءُ بِالتَّوَسُّمِ بِحَرَکَاتِ الظَّاهِرِ وَ التَّنَسُّبِ إِلَی أَوْلِیَاءِ الدِّینِ مِنَ الْحُکَمَاءِ وَ الْأَئِمَّةِ ﴾.

یعنی اقتداء نمودن نسبت ارواح است در ازل و امتزاج نور این وقت است بنور اول و معنى اقتدا برسم و توسم بحركات ظاهر و خود را منسوب داشتن بسوی اولیای دین از حکماء و پیشوایان آئین نیست یعنی باید ارتباط روحانی و امتزاج نورانی باشد و بهمان گفتن و خود را منسوب داشتن کافی نیست

خداى عزّ و جلّ می فرماید ﴿ یَوْمَ نَدْعُواْ کُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ ﴾ يعنى ﴿ مَنْ کَانَ اِقْتَدَی بِمُحِقٍّ قُبِلَ وَ زَکَی﴾ و خداوند عزّ و جلّ می فرماید﴿ فَإِذا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَ لا يَتَساءَلُونَ ﴾ ، نسبت ظاهر بكار نمی آید و ارتباط لفظی حاصل نمی بخشد.

حافظا گر معنیی داری بیار *** ورنه دعوی نیست غیر از قال و قيل

حضرت امیر المؤمنين صلوات الله علیه می فرماید ﴿ الْأَرْوَاحَ جُنُودٌ مُجَنَّدَةٌ فَمَا تَعَارَفَ مِنْهَا ایتَلَفَ، وَ مَا تَنَاكَرَ مِنْهَا اخْتَلَفَ ﴾ و ازین پیش بمعنی این گونه احادیث اشارت شده و ازین پس نیز انشاء الله تعالی در مواقع مستعده مذکور خواهد شد

و دیگر از حفص بن عمر و از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که از رسول خدای صلی الله علیه و آله از جماعت امّت آن حضرت پرسش کردند فرمود ﴿ جَمَاعَهُ أُمَّتِی أَهْلُ

ص: 298

اَلْحَقِّ وَ إِنْ قَلُّواء﴾ یعنی جماعت و اجتماع امّت من اهل حقّ می باشد اگر چند اندك باشند.

و دیگر در آن کتاب از محمّد بن علی مروی است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود ﴿ مَنْ خَلَعَ جَمَاعَهَ اَلْمُسْلِمِینَ قَدْرَ شِبْرٍ خَلَعَ رِبْقَ اَلْإِیمَانِ مِنْ عُنُقِهِ ﴾ ، يعنى هر کس باندازه شیری جماعت مسلمانان را خلع نماید رشته و ربقه ایمان را از گردن خود فرو افکنده است .

و هم از محمّد بن علي حلبی مروی است که حضرت ابی عبدالله سلام الله عليه فرمود ﴿ مَنْ خَلَعَ جَمَاعَهَ اَلْمُسْلِمِینَ قَدْرَ شِبْرٍ خَلَعَ رِبْقَ اَلْإِسلام مِنْ عُنُقِهِ وَ مَنْ نَکَثَ صَفْقَهَ اَلْإِمَامِ جَاءَ إِلَی اَللَّهِ أَجْذَمَ ﴾

مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید خلع در این جا بر سبیل مجاز است گویا جماعت مسلمانان را تشبیه بجامه شامل اندام فرموده و مراد مفارقت است و احتمال دارد اصل حدیث نیز فارق باشد و بخلع تصحیف شده چنان که در کافی بر این گونه وارد است و در اخبار عامه هم بر این نسق مروی است

و جزری این حدیث را نوشته است ﴿ مَنْ فَارَقَ اَلْجَمَاعَةَ فَقَدْ خَلَعَ رِبْقَهَ اَلْإِسْلاَمِ عَنْ عُنُقِهِ﴾ مفارقت جماعت ترك سنت و متابعت بدعت است .

و ربقه در اصل عروه ایست در ریسمانی که برگردن یا دست بهیمه بندند و برای اسلام استعاره است یعنی ﴿ مَا یَشدُّ الْمُسْلِمِ بِهِ نَفْسُهُ مِنَ أَرَى الاِسلام اى حُدُودَهُ وَ احکامَهُ وَ اَوامِرَ وَ نَواهِیَهُ ﴾ و جمع آن ربق است مثل كسرة و كسر و آن ریسمانی را که ربقه در آن است ربق گویند و بر رباق و ارباق جمع بسته شده است

و جوهری گوید ربق بكسر اول رسن با گوش ها است که برّه و بزغاله را به آن بندند ربقه یکی گوشه از آن و در حدیث است ﴿ خَلَعَ رِبْقَة اَلْإِسلام مِنْ عُنُقِهِ ﴾ و جمع آن ریق و رباق و ارباق است.

ص: 299

و در حدیث است ﴿ لَکُمُ العَهْدُ ما لَمْ تأْکُلوا الرِّباقَ﴾ ، و نیز جزری در بیان این حدیث گويد « من تعلم القرآن ثمّ نسيه لقى الله يوم القيمة و هو اجذم» يعنى مقطوع اليد از ماده جذم که بمعنی قطع است .

و ازین است حديث علي علیه السلام ﴿ مَنْ نَكَثَ بَيْعَةً لَقِىَ اللَّهِ وَ هُوَ اَجذَم لَيْسَتْ لَهُ يَدٍ ﴾ قتیبی گوید اجذم در این جا آن کس باشد که تمام اعضای او رفته باشد و دست از دیگر اعضا بعقوبت اولی نیست گفته می شود رجل اجذم و مجذوم گاهی که اطرافش تباهی گرفته باشد از ماده جذام که مرض معروف است .

اما جوهری گوید مجذوم را اجذم نگویند و ابن الانباری گوید معنی حدیث این است که چنین کس خدای را ملاقات کند در حالتی که حجت او قطع شده باشد و زبان تکلم نداشته باشد و بدست اندرش حجتی نیست .

و قول على علیه السلام ﴿ لَيْسَتْ لَهُ یَد﴾ یعنی حجتی از بهرش نیست و بعضی گفته اند معنی این است که خدای را ملاقات کند گاهی منقطع السبب باشد و این حدیث شريف ﴿ اَلْقُرْآنُ سَبَبٌ بِیَدِ اَللَّهِ وَ سَبَ بِأَیْدِیکُمْ فَمَنْ نَسِیَهُ فَقَدْ قَطَعَ سَبَبَهُ ﴾

و خطابی گفت معنی حدیث همان است که ابی الاعرابی معتقد است و آن این است که هر کس قرآن را فراموش نماید خدای را گاهی ملاقات کند که دستش از خیر و ثواب تهی باشد ﴿ فكفى باليد عمّا تحويه و تشتمل عليه من الخير ﴾.

مجلسی می فرماید در تخصیص علی علیه السلام و در حدیث شریف بمذکور داشتن بد معنی است که در حدیث نسیان قرآن نیست زیرا که در میان اعضاء دست مباشر بیعت است و آن این است که شخص بیعت کننده در حالت عقد بیعت و اخذ بیعت بروی دست خود را در دست امام می گذارد .

ص: 300

بیان پارۀ اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در باب بدع و رأی و مقاییس وارد است

ازین پیش پاره مکالمات حضرت صادق صلوات الله عليه با ابو حنيفه و غيره در باب قیاس مذکور شد.

در جلد اول بحار الانوار از هشام بن الحكم مروی است که حضرت ابی عبد الله عليه السلام فرمود ﴿ کَانَ رَجُلٌ فِی اَلزَّمَنِ اَلْأَوَّلِ طَلَبَ اَلدُّنْیَا مِنْ حَلاَلٍ فَلَمْ یَقْدِرْ عَلَیْهَا وَ طَلَبَهَا مِنْ حَرَامٍ فَلَمْ یَقْدِرْ عَلَیْهَا فَأَتَاهُ اَلشَّیْطَانُ فَقَالَ لَهُ یَا هَذَا إِنَّکَ قَدْ طَلَبْتَ اَلدُّنْیَا مِنْ حَلاَلٍ فَلَمْ تَقْدِرْ عَلَیْهَا وَ طَلَبْتَهَا مِنْ حَرَامٍ فَلَمْ تَقْدِرْ عَلَیْهَا أَفَلاَ أَدُلُّکَ عَلَی شَیْءٍ تَکْثُرُ بِهِ دُنْیَاکَ وَ یَکْثُرُ بِهِ تَبَعُکَ ﴾،

﴿ قَالَ بَلَی قَالَ تَبْتَدِعُ دِیناً وَ تَدْعُوا إِلَیْهِ اَلنَّاسَ فَفَعَلَ فَاسْتَجَابَ لَهُ اَلنَّاسُ وَ أَطَاعُوهُ وَ أَصَابَ مِنَ اَلدُّنْیَا ﴾

﴿ ثُمَّ إِنَّهُ فَکَّرَ فَقَالَ مَا صَنَعْتُ اِبْتَدَعْتُ دِیناً وَ دَعَوْتُ اَلنَّاسَ مَا أَرَی لِی تَوْبَةً إِلاَّ أَنْ آتِیَ مَنْ دَعَوْتُهُ إِلَیْهِ فَأَرُدَّهُ عَنْهُ فَجَعَلَ یَأْتِی أَصْحَابَهُ اَلَّذِینَ أَجَابُوهُ فَیَقُولُ لَهُمْ إِنَّ اَلَّذِی دَعَوْتُکُمْ إِلَیْهِ بَاطِلٌ وَ إِنَّمَا اِبْتَدَعْه فَجَعَلُوا یَقُولُونَ کَذَبْتَ وَ هُوَ اَلْحَقُّ وَ لَکِنَّکَ شَکَکْتَ فِی دِینِکَ فَرَجَعْتَ عَنْهُ ﴾

﴿ فَلَمَّا رَأَی ذَلِکَ عَمَدَ إِلَی سِلْسِلَةٍ فَوَتَدَلَهَا وَتِداً ثُمَّ جَعَلَهَا فِی عُنُقِهِ وَ قَالَ لاَ أَحُلُّهَا حَتَّی یَتُوبَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَیَّ ﴾

﴿ فَأَوْحَی اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَی نَبِیٍّ مِنَ اَلْأَنْبِیَاءِ قُلْ لِفُلاَنٍ وَ عِزَّتِی لَوْ دَعَوْتَنِی حَتَّی تَتَقَطَّعَ أَوْصَالُکَ مَا اِسْتَجَبْتُ لَکَ حَتَّی تَرُدَّ مَنْ مَاتَ عَلَی مَا دَعَوْتَهُ إِلَیْهِ عنه ﴾

یعنی مردی در پیشین روزگار از راه حلال در طلب دنیای با بکار برآمد و بر آن دست نیافت و از راه حرام نیز از پی دنیا بلند شد هم چنان بر آن چنك نينداخت

ص: 301

و تمتع نيافت

شیطان وقت دید و نزد وی شد و گفت ای مرد (مدنی در طلب کار جهان کردی سیر) هر چه زحمت بر خود بر نهادی آخر نه از راه حلال و نه حرام بهره بر نداشتی آیا ترا براهی دلالت نکنم که بآن سبب مال دنیای فانی را بسیار بدست کنی و گروه کثير بمتابعت تو اندر شوند.

گفت چنان کن یعنی دینی را بدعت کن و مردمان را بآن دین بخوان آن مرد چنان کرد و مردمان او را اجابت و اطاعت کردند و باین کار و کردار از جهان برخوردار شد

و از آن پس با خویشتن بفکر اندر آمد و همی گفت چه سازم که دینی را بدعت نهادم و مردمان را دعوت نمودم هم اکنون هیچ راهی برای تو به خود نگران نیستم مگر این که آنان را باین دین بخوانده ام تن را بتن ملاقات کنم و ازین دین روی بتابانم پس بسوی آن جماعت بیامد و گفت آن دین که من شما را به آن می خواندم باطل است و من بنا حق اختراع کردم و آن جماعت می گفتند این سخن را بدروغ می رانی و این دین تو حقّ است و اکنون بشكّ اندر شدی و از آن بازگشتی . چون آن مرد این حال را بدید برفت و زنجیری بدست کرده و بمیخی بکوفت و بگردن خود در افکند و گفت تا خدای عزّ و جلّ این توبه را پذیرفتار نشود من این زنجیر از گردن فرو نگذارم

خدای عزّ و جلّ بیکی از پیغمبران وحی فرستاد که با فلانی بگو قسم بعزت خودم اگر چندان مرا بخوانی که اوصال و بند های اندامت از هم جدا شود دعایت را مستجاب نگردانم تا هر کس را که بر این کیش و آئینی که او را بآن دعوت نمودی و بر این دین بمرده است باز آوری و ازین دین باز گردد.

و دیگر از حضرت ابی عبد الله علیه السلام در آیه شريفه ﴿ وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُنَ ﴾ وارد است که در تفسیرش فرمود ﴿ هُمْ قَوْمٌ تَعَلَّمُوا وَ تَفَقَّهُوا بِغَیْرِ عِلْمٍ، فَضَلُّوا، وَ أَضَلُّوا ﴾.

ص: 302

یعنی ایشان جماعتی هستند که بدون علم صحیح اظهار علم و فقه نمایند و بدون نیت خالص تعلّم و تفقّه ورزند لا جرم خودشان گمراه شوند و مردمان را گمراه دارند.

مجلسی اعلی درجاته می فرماید بنابراین تأویل این که این جماعت را بشعراء تعبیر فرمود برای این است که این قوم بنای دین و احکام خودشان را بر مقدمات شعريه باطله نهاده اند

و دیگر از ابن صدقه از جعفر بن محمّد صادق از پدر بزرگوارش باقر از جدش امير المؤمنين عليّ صلوات الله عليهم مروى است ﴿ مَنْ نَصَبَ نَفْسَهُ لِلْقِیَاسِ لَمْ یَزَلْ دَهْرَهُ فِی اِلْتِبَاسٍ وَ مَنْ دَانَ اَللَّهَ بِالرَّأْیِ لَمْ یَزَلْ دَهْرَهُ فِی اِرْتِمَاسٍ ﴾

هر کس خویشتن را برای قیاس کردن در امور دینیّه منصوب دارد تمامت روزگارش بالتباس و اشتباه بگذرد و هر کس برأى و اندیشه و رویّت نا صواب خود خدای را عبادت و اطاعت نماید همواره در بحر ضلالت و جهالت غرقه گردد

و دیگر از حنّان مسطور است که حضرت ابی عبد الله صلوات الله عليه فرمود ﴿ سَأَلَنِی اِبْنُ شُبْرُمَهَ مَا تَقُولُ فِی اَلْقَسَامَهِ فِی اَلدَّمِ فَأَجَبْتُهُ بِمَا صَنَعَ رَسولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ قَالَ أَرَأَیْتَ لَوْ أَنَّ اَلنَّبِیَّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ لَمْ یَصْنَعْ هَذَا کَیْفَ کَانَ یَکُونُ اَلْقَوْلُ فِیهِ قَالَ قُلْتُ لَهُ أَمَّا مَا صَنَعَ اَلنَّبِیُّ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَقَدْ أَخْبَرْتُکَ وَ أَمَّا مَا لَمْ یَصْنَعْ فَلاَ عِلْمَ لِی بِهِ﴾

قسم بفتحین چنان که مشهور است بمعنی سوگند و قول خدای ﴿ وَ قاسِمَهُما﴾ یعنی سوگند خورد برای آدم و حوّا علیهما السلام و تقاسموا بالله یعنی سوگند خوردند بخدای و قسامه بفتح اول در احادیث و اخبار بسیار وارد شده است .

صاحب مجمع البحرین گوید قسامه آن سوگندی می باشد که بر اولیای قتیل چون ادعای خون کشته خود را نمایند و قاتل مشخص و معلوم نباشد وارد می شود می گویند قتل فلان بالقسامه کشته شد فلان شخص بقسامه و سوگند .

زمانی که جماعتی از اولیای قتیل اجتماع نمایند و بر مردی ادعا نمایند که

ص: 303

قاتل صاحب ایشان وی بوده و با ایشان دلیلی باشد امّا اقامه بینه نکنند این وقت پنجاه قسم می خورند که آن کس را که می گویند وی قاتل آن شخصی بوده صاحب ایشان را کشته است و این جماعت را که بر دعوی خود سوگند خوردند قسامه نامند

در حدیث وارد است ﴿ الْقَسَامَةُ تَثْبُتُ مَعَ اللَّوْثِ ﴾ قسامه با لوث ثابت می شود لوث امارت و علامتی است که بآن سبب بصدق مدعی در آن چه ادعا می کند از قتل گمان برده می شود مثل وجود ذی سلاح که ملطخ بخون باشد عند قتيل غلامه

و گفته اند لوث بمعنی این است که شاهدی واحد شهادت بدهد که مقتول پیش از آن که بمیرد اقرار نمود که فلان شخص مرا بکشت یا دو نفر شهادت بدهند که عداوتی در میان قاتل و مقتول بود یا قاتل بمقتول تهدید قتل می داد و هم چنین امثال این و این از تلوّث است که بمعنی تلطخ و آلودگی است

و در این مسئله در کتب فقهیه بیانات و اختلافات است و در این مقام حاجت بشرح و بیان نیست

بالجمله امام علیه السلام فرمود ابن شبرمه از من سؤال کرد که در قسامه در خون چه می فرمائی ؟ من بآن چه رسول خدای صلی الله علیه و آله رفتار می فرمود او را جواب دادم گفت اگر پیغمبر این کار را نکرده باشد چه می فرمایی و حکم و قول در این مسئله چیست؟

فرمود با او گفتم امّا آن چه را که پیغمبر معمول می داشت با تو خبر دادم و اما آن چه را که آن حضرت بجای نیاورده است مرا علمی به آن نیست کنایت از این که اوّلا این شریعت مطهره که ﴿ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلاّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ ﴾، چنان جامعیت دارد که فاقد هیچ حکمی و امری حتّی ارش خدش نیست

ثانیاً آن چه پیغمبر حکم فرموده به آن عالم هستیم

ثالثاً بیرون از حکم پیغمبر و امر او حکمی و امری نمی فرمائیم .

رابعاً چون علم پیغمبر بما افاضه شده است هیچ چیز بر ما مکتوم نیست و

ص: 304

اگر چیزی که حکمی در آن نرسیده باشد حکمی نخواهد داشت ﴿ وَ ما يَكونَ بَعْدَ الحَقِّ إلا الضَّلالُ﴾

و دیگر از این علوان مسطور است که جعفر بن محمّد عليهما السلام فرمود ﴿ حَدَّثَنِی زَیْدُ بْنُ أَسْلَمَ : أَنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ سُئِلَ عَمَّنْ أَحْدَثَ حَدَثاً أَوْ آوَی مُحْدِثاً مَا هُوَ ﴾ از رسول خدای پرسیدند از آن کس که احداث امری تازه کند یا احداث کننده را پناه بدهد چگونه کسی است.

فرمود ﴿ مَنِ اِبْتَدَعَ بِدْعَهً فِی اَلْإِسْلاَمِ أَوْ مَثَلَ بِغَیْرِ حَدٍّ أَوْ مَنِ اِنْتَهَبَ نُهْبَهً یَرْفَعُ اَلْمُسْلِمُونَ إِلَیْهَا بْصَارَهُمْ أَوْ یَدْفَعُ عَنْ صَاحِبِ اَلْحَدَثِ أَوْ یَنْصُرُهُ أَوْ یُعِینُهُ.﴾

یعنی چنین کس شخصی است که بدعتی در اسلام بگذارد یا بدون حدّی این که موافق حدود شرعیّه باشد کسی را تعذیب بلیغ نماید مثلا پاره اعضای او قطع کند یا چیزی را نهب و غارت کند که چشم مسلمانان بسوی آن باشد یا دفع نماید از صاحب حدیثی یا او را نصرت و معاونت کند.

و دیگر از حلبی مروی است که بحضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کردم نزدیک تر چیزی که بنده بسبب آن کافر شود چیست فرمود ﴿ أَن يَبتَدِعَ شَيئاً فَيَتَوَلَّى عَلَيهِ وَ يَبرَأَ مِمَّن خَالَفَهُ ﴾ این است که چیزی را بدعت نهد و بر آن متولی شود و از هر کس که مخالف آن بدعت باشد تبرّی جوید.

و نیز از برید عجلی مروی است که بحضرت ابی عبدالله علیه السلام عرض کردم ادنی چيزي که موجب کفر بنده باشد چیست ؟ می گوید آن حضرت ریگی چند از زمین بر گرفت و فرمود ﴿ أَنْ یَقُولُ لِهَذِهِ اَلْحَصَاةِ إِنَّهَا نَوَاةٌ وَ یَبْرَأَ مِمَّنْ خَالَفَهُ عَلَی ذَلِکَ وَ یَدِینَ اَللَّهَ بِالْبَرَائة مِمَّنْ قَالَ بِغَیْرِ قَوْلِهِ فَهَذَا نَاصِبٌ قَدْ أَشْرَکَ بِاللَّهِ وَ کَفَرَ مِنْ حیْثُ لا یَعْلَمْ ﴾ .

این است برای این سنگ ريزه بكويد اين ها نواة و خستو می باشد و از آن کس بر این قول با او مخالفت نماید تبرّی جوید و پرستش و اطاعت کند خدای را به برائت از آن کس که بغیر قول او گوید چنین کس ناصبی است و با خداى شرك آورده

ص: 305

و از آن جا که خود نداند کافر شده است.

معلوم باد مثل زدن آن حضرت بسنگ ریزه برای بیان این است که هر کس چیزی را بدعت نهد و بباطلی معتقد گردد اگر چه در چیزی حقیر باشد و در این کار رأی و دینی برای خود بگیرد و حبّ و بغضش بر آن باشد در حکم کافر در شدّت عذاب و حرمان از تقرّب بحضرت ایزد وهاب است

و دیگر از معلّی بن خنیس مروی است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام در قول خداى عزّ و جلّ ﴿ وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَوَاهُ بِغَیْرِ هُدًی مِّنَ اللَّهِ ﴾ کیست گمراه تر از کسی که بهوای نفس خود متابعت نماید بدون این که به هدایتی از جانب خدای دلالت یابد.

می فرمود يعنى ﴿ مَنْ یَتَّخِذُ دِینَهُ رَأْیَهُ بِغَیْرِ هُدَی مِنْ أَئِمَّةِ اَلْهُدَی﴾، هركس برأی خود کار کند و عبادت و پرستش نماید بدون این که از ائمه هدی سلام الله عليهم بهدایتی برخوردار شده باشد .

و در روایتی که غالب نحوی نموده است آن حضرت در معنی این آیه شریفه فرمود ﴿ و اِتَّخَذَ رَأْیَهُ دِیناً﴾.

و نیز در اول بحار از سکونی از حضرت صادق از امیر المؤمنين صلوات الله عليهما مردی است ﴿ یُجَاءُ بِأَصْحَابِ اَلْبِدَعِ یَوْمَ اَلْقِیَامَةِ فَتَرَی اَلْقَدَرِیَّةَ مِنْ بَیْنِهِمْ کَالشَّامَهِ اَلْبَیْضَاءِ فِی اَلثَّوْرِ اَلْأَسْوَدِ فَیَقُولُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مَا أَرَدْتُمْ فَیَقُولُونَ أَرَدْنَا وَجْهَکَ فَیَقُولُ قَدْ أَقَلْتُکُمْ عَثَرَاتِکُمْ وَ غَفَرْتُ لَکُمْ زَلاَّتِکُمْ إِلاَّ اَلْقَدَرِیَّةَ فَإِنَّهُمْ دَخَلُوا فِی اَلشِّرْکِ مِنْ حَیْثُ لاَ یَعْلَمُونَ.﴾

صاحبان بدعت را یعنی آنان را که برأی و رویت بدعتی در دین نهاده اند در روز قیامت می آورند و جماعت قدریه را در میان ایشان مانند خالی سفید در اندام گاوی سیاه بنگری یعنی ارباب بدع چندان کثرت دارند که این طبقه نسبت بایشان این حالت دارند پس خدای عزّ و جلّ با ایشان فرماید چه اراده

ص: 306

کردید یعنی در اعمال خود بچه اراده بودید عرض می کنند اراده وجه کریم ترا داشتیم.

می فرماید از لغزش شما گذشتم و زلات شما را بیامرزیدم مگر جماعت قدریه را چه ایشان از آن جا که خود ندانستند مشرك شدند

مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید قدریّه بر مجبره و مفوضه که منکر قضاء و قدر خدای هستند اطلاق می شود و ظاهر این می باشد که مراد در این جا همان دوم باشد و مراد بسایر ارباب بدعت ها کسی است که از روی جهالت بدعتی را بانی شود که به آن بهانه جوید بدون این که این کردار موجب فساد دین و اسباب کفر او شود چنان که آخر خبر بر این معنی اشارت نماید

و دیگر از حفص بن عمر مروی است که حضرت ابی عبد الله سلام الله عليه فرمود ﴿ مَنْ مَشَی إِلَی صَاحِبِ بِدْعَهٍ فَوَقَّرَهُ فَقَدْ مَشَی فِی هَدْمِ اَلْإِسْلاَمِ ﴾ هر کس بسوى صاحب بدعتی گام سپار شود و اسباب توقیر او گردد در خرابی ارکان اسلام راه سپار شده است

و نیز در آن کتاب از سعید اعرج مروی است که بحضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض كردم ﴿ إِنَّ مَنْ عِنْدَنَا مِمَّنْ یَتَفَقَّهُ یَقُولُونَ یَرِدُ عَلَیْنَا مَا لاَ نَعْرِفُهُ فِی کِتَابِ اَللَّهِ وَ لاَ فِی اَلسُّنَّةِ نَقُولُ فِیهِ بِرَأْیِنَا ﴾

پاره کسان که نزد ما به تفقه اشتغال دارند بعضی چیزها که در کتاب خدا و در سنّت نیست می گویند و بر ما ردّ می نمایند ما برأی خود در آن مطلب بگوئیم ابو عبد الله علیه السلام فرمود ﴿ کَذَبُوا لَیْسَ شَیْءٌ إِلاَّ جَاءَ فِی اَلْکِتَابِ وَ جَاءَت فِیهِ اَلسُّنَّةُ﴾ یعنی دروغ می گویند هیچ چیز نیست جز این که حکمش در کتاب و در سنّت آمده است

و هم در آن کتاب از محمّد بن حکیم مسطور است که گفت در حضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کردم جماعتی از اصحاب ما فقه بیاموخته اند و علمی حاصل کرده و احادیثی روایت نموده اند و چون چیزی برایشان راه نماید به رأی خود سخن

ص: 307

مي كنند فرمود ﴿ لَا وَ هَلْ هَلَكَ مَنْ مَضَى إِلَّا بِهَذَا وَ أَشْبَاهِهِ ﴾ یعنی این کردار نشاید آیا پیشینیان جز باین کار و امثال آن در عرصه ضلالت هلاکت گرفتند

و دیگر از ابو بصیر مروی است که گفت بحضرت ابی عبد الله صلوات الله عليه معروض داشتم که اشیائی بر ما وارد می شود که در کتاب و سنّت به آن عارف نیستیم پس در آن نگران می شویم یعنی اجتهادی می نمائیم.

فرمود ﴿ لاَ أَمَا إِنَّکَ إِنْ أَصَبْتَ لَمْ تُؤْجَرْ وَ إِن کان َخْطَاء کَذَبْتَ عَلَی اَللَّهِ ﴾ چنین نشاید چه اگر برأی و اجتهاد خود بصواب رفتی مأجور نیستی و اگر خطا کنی بر خدای دروغ بسته باشی .

و دیگر از محمّد بن بشر اسلامی مروی است که گفت در حضرت ابی عبد الله علیه السلام حضور داشتم و رقة بن سليمان از آن حضرت سؤال می نمود آن حضرت بدو فرمود ﴿ أَنْتُمْ قَوْمٌ تُحَمِّلُونَ اَلْحَلاَلَ عَلَی اَلسُّنَّةِ وَ نَحْنُ قَوْمٌ نَتَّبِعُ عَلَى الْأَثَر ﴾ مجلسى عليه الرحمه می فرماید در نسخ متعدده تحملون الحلال بحاء مهمله مرقوم است و ممکن است بخاء معجمه باشد یعنی شما جماعتی هستید که حمل می کنید خصال و احکام را بر سنت بدون این که در سنّت رسیده باشد.

يعني اشياء و احكام را به آن چه در سنّت وارد است قیاس می کنید و اگر بحاء مهمله باشد شاید مراد این است که شما شیء حلال را که امری و نهیی در در آن نرسیده بر آن چیز ها که در سنّت امر و نهی در آن وارد شده بقیاس باطل حمل مي كنيد لكن ما جز مطابق احکام کتاب و سنّت بامر و نهی سخن نمی کنیم .

و دیگر از محمّد بن مسلم مروی است که حضرت ابی عبد الله فرمود در کتاب آداب امير المؤمنين علیهما السلام هست ﴿ لاَ تَقِیسُوا اَلدِّینَ فَإِنَّ أَمْرَ اَللَّهِ لاَ یُقَاسُ وَ سَیَأْتِی قَوْمٌ یَقِیسُونَ وَ هُمْ أَعْدَاءُ اَلدِّینِ ﴾، دین را قیاس نکنید چه امر خدای را قیاس نمی توان کرد و زود باشد که قومی بیایند که کار بقیاس بسپارند و ایشان دشمنان دین مبین هستند

ص: 308

و ديگر از هيثم بن واقد مسطور است که در حضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کردم نزد ما در جزیره مردی است که بسیار اتفاق می افتد که هر کس بدو شود و از چیزی که سرقت شود یا امثال آن خبر می دهد آیا ما از وی بپرسیم.

فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله می فرماید ﴿ مَنْ مَشَی إِلَی سَاحِرٍ أَوْ کَاهِنٍ أَوْ کَذَّابٍ یُصَدِّقُهُ بِمَا یَقُولُ فَقَدْ کَفَرَ بِما أَنْزَلَ اَللّهُ مِنْ کِتابٍ ﴾ هرکس بسوی شخصی ساحر یا كاهن یا بسیار دروغ گوئی راه سپارد و بقول او تصدیق نماید همانا بهر کتابی که خدای نازل فرموده کافر است

و دیگر از ابن عمیر از جمعی کثیر مروی است که حضرت ابی عبد الله صلوات الله عليه فرمود ﴿ لَعَنَ اَللَّهُ أَصْحَابَ اَلْقِیَاسِ فَإِنَّهُمْ غَیَّرُوا کَلاَمَ اَللَّهِ وَ سُنَّةَ رَسُولِهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ اِتَّهَمُوا اَلصَّادِقِینَ فِی دِینِ اَللَّهِ عَزَّ وجلّ ﴾

خداوند لعن کند اصحاب قیاس را چه ایشان کلام خدای را تغییر دادند و سنّت رسول خدای صلی الله علیه و آله را دیگرگون کردند و آنان را که در دین خدای عزوجل صادق هستند متهم می دارند

و دیگر از داود بن سرحان مروی است که از حضرت ابی عبد الله علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ إِنِّی لَأُحَدِّثُ اَلرَّجُلَ اَلْحَدِیثَ وَ أَنْهَاهُ عَنِ اَلْجِدَالِ وَ اَلْمِرَاءِ فِی دِینِ اَللَّهِ وَ أَنْهَاهُ عَنِ اَلْقِیَاسِ فَیَخْرُجُ مِنْ عِنْدِی فَیُأَوِّلُ حَدِیثِی عَلَی غَیْرِ تَأْوِیلِهِ إِنِّی أَمَرْتُ قَوْماً أَنْ یَتَکَلَّمُوا وَ نَهَیْتُ قَوْماً فَکُلٌّ یُأَوِّلُ لِنَفْسِهِ یُرِیدُ اَلْمَعْصِیَهَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ فَلَوْ سَمِعُوا وَ أَطَاعُوا لَأَوْدَعْتُهُمْ مَا أَوْدَعَ أَبِی أَصْحَابَهُ إِنَّ أَصْحَابَ أَبِی کَانُوا زَیْناً أَحْیَاءً وَ أَمْوَاتاً.﴾

یعنی مردی را حدیث می گذارم و او را از جدال و مراء و خصومت در دین خدای و از قیاس نمودن نهی می کنم پس از خدمت من بیرون می شود و حدیث مرا بر غیر آن چه تأویل آن است تأویل می نماید

من امر می کنم قومی را که تکلّم نمایند و نهی می فرمایم قومی را پس هر جماعتی برای نفس خود تأویلی می کند و اراده معصیت خدای و رسول خدای را دارد پس اگر بشنوند و اطاعت کنند من بایشان ودیعه می سپارم آن چه را که پدرم با اصحابش

ص: 309

بودیعت سپرد بدرستی که اصحاب پدرم در حال حیات و ممات زینت بودند

و دیگر در جلد اول بحار از عبدالرحیم قصیر مروی است که حضرت ابی عبدالله عليه السلام فرمود ﴿ اِئْتِ زُرَارَةَ وَ بُرَیْداً وَ قُلْ لَهُمَا مَا هَذِهِ اَلْبِدْعَةُ أَمَا عَلِمْتُمْ أَنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ قَالَ کُلُّ بِدْعَةٍ ضَلالَةٌ فَقُلْتُ لَهُ إِنِّی أَخَافُ مِنْهُمَا ﴾

بسوی زراره و برید شو و با ایشان بگو این بدعت چیست مگر ندانسته اید که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود هر بدعتی گمراهی و ضلالت است عرض کردم من از ايشان بيمناك هستم.

آن حضرت لیث مرادی را با من همراه کرد پس هر دو تن نزد زراره شدیم و فرمایش امام علیه السلام را بگذاشتیم زراره گفت سوگند با خدای مرا استطاعت بدادند و مشعر بر آن مطلب و مسئله نگشت

امّا برید گفت سوگند با خدای هرگز ازین رأی باز شوم مجلسی می فرماید بدعت این دو تن در قول باستطاعت بود چنان که تحقیقش در مقام خود باز نموده آید.

و دیگر در آن کتاب بحضرت ابی عبد الله عليه صلوات الله در رساله که آن حضرت باصحاب رأی و قیاس مرقوم فرموده مسطور است ﴿ بَعدُ فَإنَّهُ مَن دَعا غَيرَهُ إلي دِينِهِ بِالارتِياءِ وَالمَقائيسِ، لَم يُنصِف وَلَم يُصِب حَظَّهُ؛ لِأَنَّ المَدعُوَّ إلي ذلِكَ لا يَخلوا أيضاً مِنَ الآرتِياءِ وَ المَقائيسِ، وَ مَتي ما لَم يَكُن بِالدَّاعي قُوَّةٌ في دُعائِهِ عَلي المَدعُوِّ لَم يُؤمَن عَلي الدّاعي أن يَحتاجَ إلي المَدعُوِّ بَعدَ قَليلٍ ﴾

﴿ لِأنّا قَد رَأينا المُتَعَلِّمَ الطّالِبَ رُبَّما كانَ فائِقاً لِمُعَلِّمٍ وَ لَو بَعدَ حينٍ، وَ رَأينا المُعَلِّمَ الدّاعِيَ رُبَّما احتاجَ في رأيِهِ إلي رَأي مَن يَدعو وَ في ذلِكَ تَحَيَّرَ الجاهِلونَ، وَ شَكَّ المُرتابونَ، وَ ظَنَّ الظّانونَ ﴾

﴿ وَ لَو كانَ ذلِكَ عِندَ الله جائِزاً لَم يَبعَثِ اللهُ الرُّسُلَ بِما فيهِ الفَصلُ، وَ لَم يَنهَ عَنِ الهَزلِ، وَ لَم يُعِبِ الجَهلَ، وَ لَكِنَّ النّاسَ لَمّا سَفِهوا الحَقَّ وَ عظموا النِّعمَةَ، وَ استَغنَوا بِجَهلِهِم وَ تَدابيرِهِم عَن عِلمِ الله، وَاكتَفَوا بِذلِكَ دونَ رُسُلِهِ وَ القُوّامِ بأمِرِهِ،﴾

ص: 310

﴿ وَ قالوا: لا شَيءَ إلّا ما أدرَكَتهُ عُقولُنا وَ عَرَفَتهُ ألبابُنا، قَوَلّاهُمُ الله ما تَوَلَّوا، وَ أهمَلَهُم وَ خَذَلَهُم حَتّي صاروا عَبَدَةَ أنفُسِهِم مِن حَيثُ لا يَعملونَ.﴾

﴿ و لو كانَ اللهُ رَضِيَ مِنهُم اجتِهادَهُم وَ ارتِياءئهُم فيما ادَّعَوا مِن ذلِكَ، لَم يَبعَثِ اللهُ إلَيهِم فاصِلاً لِما بَينَهُم، وَ لا زاجِراً عَن وَصفِهِم، و إنّما استَدلَلنا أنَّ رِضا الله غَيرُ ذلِكَ، بِبَعثِهِ الرُّسُلَ بِالأُمورِ القَيِّمَةِ الصَّحيحَةِ، وَ التَّحذيرِ عَنِ الأُمورِ المُشكِلَةِ المُفسِدَةِ»

﴿ ثُمَّ جَعَلَهُم أبوابَهُ وَ صِراطَهُ، وَ الأدِلّاءَ عَلَيهِ بِأمورٍ مَحجوبَةٍ عَنِ الرّأيِ وَ القِياسِ، فَمَن طَلَبَ ما عِندَ الله بِقِياسٍ وَ رَأيٍ لَم یزدَد مِنَ الله إلّا بُعداً، وَ لَم يَبعَث رَسولاً قَطُّ وَ إن طالَ عُمرُهُ قابِلاً مِنَ النّاسِ خِلافَ ما جاءَ بِهِ حَتّي يَكونَ مَتبوعاً مَرَّةً وَ تابِعاً أُخري، وَ لَم يُرَ أيضاً فيما جاءَ بِهِ استعمَلَ رَأياً وَ لا مِقياساً حَتّي يَكونَ ذلِكَ وَاضِحاً عِندَهُ كالوَحي مِنَ الله ﴾

﴿ وَ في ذلِكَ دَليلٌ لِكُلِّ ذي لُبٍّ وَ حِجيً، أنَّ أصحابَ الرَّأي وَ القِياسِ مُخطِئونَ مُدحَضونَ. وَ إنّما الاختلافُ فيما دونَ الرُّسُلِ لا في الرُّسُلِ فَإيّاكَ أيُّها المُستَمِعُ أن تَجمَعَ عَلَيكَ خِصلَتَينِ﴾

﴿ إحدیهُما القَذفُ بِما جاشَ بِهِ صَدرُكَ، وَ اتِّباعُكَ لِنَفسِكَ إلي غَيرِ قَصدٍ، و مَعرِفَةِ حَدٍّ، ﴾

﴿ وَ الأُخري استِغناؤُكَ عَمّا فيهِ حاجَتُكَ وَ تَكذيبُكَ لِمَن إلَيهِ مَرَدُّكَ وَ إيّاكَ وَ تَركَ الحَقِّ سَأمَةً وَ مَلالَةً، وَ انتجاعَكَ الباطِلَ جَهلاً وَ ضَلالَةًً، لاِنّا لَم نَجِد تابِعاً لِهَواهُ جایزاً عَمّا ذَكَرنا قَطُّ رَشيداً، فانظُر في ذلِكَ ﴾

در مجمع البحرين مسطور است « فلان يرى رأى الخوارج» يعنى بمذهب خوارج می رود و در حدیث است که ﴿ لَمْ يَقُلْ صَلَّی اللَّهِ عَلَیه وَ آلِهِ بِرَأىِ وَ لَا قِيَاسُ ﴾ ، پاره در معنی آن گفته اند که رأی بمعنی تفکّر در مبادی امور و نظر کردن در عواقب امور و دانستن آن چه را که خطاء و صواب به آن مأوّل می شود ﴿ ای لَمْ يَقُلْ صَلَّی اللَّهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ الْعَقْلِ وَ لَا بِالْقِيَاسِ﴾

یعنی در امور دينيه بعقل و سلیقه خود و قياس نمي توان عمل کرد و اونای یعنی

ص: 311

طلب رأى و تدبير كرد و اصحاب رأى نزد فقهاء همان اصحاب قياس و تأويل هستند مثل اصحاب ابي حنيفه و ابي الحسن اشعری.

و ایشان همان کسان باشند که گویند بعد از رسول خدای صلی الله علیه و آله برای ما وسعت آن هست که بآن چه اجتماع ورزیده است رأی مردمان بر آن اخذ نمائیم . د

دمیری گوید نوح الجامع گوید از ابو حنيفه شنیدم که می گفت هر چه از رسول خدای صلی الله علیه و آله رسیده است بر سر و چشم جای دارد و هر چه از صحابه وارد شده اختیار می نمائیم و هر چه جز این باشد همانا ایشان که روایت کرده اند رجالی هستند ما هم رجالی هستیم یعنی می توانیم برأى و اجتهاد خود کار کنیم .

و از ابو حنیفه نقل کرده اند که گفت « علمنا هذا رأى و هو احسن ما قدرنا عليه فمن جاء باحسن منه قبلناه» و این کلام چنان که مکرر اشارت یافت باطل و مردود است

و خبر معاذ که می گوید اجتهد رائی اگر صحیح و مقرون بصدق باشد مراد به آن ردّ قضیه ایست که در معرض حکم اندر می شود از طریق قیاس یا غیر قیاس بسوی کتاب و سنّت و مراد آن رأئی است که از جانب نفس خود بیند بدون حمل بر کتاب و سنّت نمی باشد

بالجمله حضرت صادق علیه السلام می فرماید هر کس غیر از خود کسی را به دین و كيش خود برأى و تدبير و قیاس بخواند انصاف نورزیده و بهره در نیافته است چه آن کس را که باین مذهب خود که راجع برأى و قياس است دعوت می نماید نیز از ارتباه و مقاییس بیرون نیست.

یعنی چون کار بر این نهج باشد که مردی برأی و قیاس و تدبیر و سلیقه خویش در دین خدای رفتار نماید و مردمان را به آن سبك و روش بمذهب بخواند و این باب را مفتوح دارد دیگران نیز صاحب آراء و سلق مختلفه و قیاس هستند و می خواهند برأی و قیاس خود کار کنند .

زیرا که چون از خدا و رسول خدا و ائمه هدی صلوات الله عليهم کار بگذرد

ص: 312

دیگران خود را یکسان دانند و بالطبيعه تابع رأی دیگری نمی شوند و چون در آن شخصی که دیگری بمذهب و عقیدت خود می خواند در آن دعوت قولی بر مدعوّ نباشد هیچ ایمن نمی توان بود که داعی بعد از مدتی قلیل بسوی آن شخص مدعوّ محتاج گردد

زیرا که ما دیده ایم که بسیار افتاده است که شخص متعلم و شاگرد طالب علم اگر چه بعد از زمانی بوده است بر معلم فایق گردیده است و دیده ایم کسی که تعلیم نموده و دیگران را بعلم و دانش خود دعوت می کرده است در رأی خود برأی و رویت آن کس که او را دعوت می کرده است حاجتمند گردیده است

و در این امر است که جاهلان متحیر و سرگردان و اهل ريب دچار شكّ و شبهت و گمان برندگان گرفتار گمان می شوند و اگر این حال در حضرت ذی الجلال جایز بودی پیغمبران را با فاصله از یکدیگر مبعوث نفرمودی.

یعنی اگر مردمان استعداد آن را داشتند که به علوم و آراء خود رفتار نمایند و کفایت جویند و محتاج بدیگری نباشند خداوند تعالی هر زمانی بحسب تقاضای وقت پیغمبری که معلم حقیقی است بر ایشان مبعوث و مرسل و از هزل نهی و بر جهل عیب نمی فرمود

لکن مردمان چون حق را سبك و خفیف شمردند و شکر نعمت نگذاشتند و بجهل و تدابیر خودشان از علم خدائی بی نیازی خواستند و بدون پیغمبران او و لحاظ قوام امر او بهمان آراء و علوم ناقصه خود اکتفا ورزیدند

و گفتند هیچ چیز نباشد جز این که عقول ما آن را ادراک می نماید و خرد ما به آن عارف می باشد لا جرم خدای تعالی ایشان را به آن چه در طلبش بودند و بر آن عقیدت می ورزیدند و دوست دار آن بودند تولّی داد و مهمل و مخذول گردانید چندان که از آن جا که خود نمی دانستند بندگان نفوس خویش شدند .

و اگر خداوند اجتهاد و ارتیاء ایشان در آن چه ازین امر ادعا می نمودند رضا می داد پیغمبران را برای فصل در میان ایشان و عقاید ایشان و زجر از وصف ایشان

ص: 313

انگیزش نمی داد.

و این که ما استدلال نمودیم که رضای خدا جز این است که این مردم اقدام می نمایند بعلت بعثت رسل است برای امور قیمه صحیحه و تحذیر از امور مشکله مفسده و از آن پس خداوند تعالی این جماعت هدایت رتبت پیغمبران عظیم الشان را ابواب خود و صراط خود و ادلاء بحضرت خود گردانید به اموری که از رأی و قیاس پوشیده و محجوب است پس هر کس برأی و قیاس در طلب ما عند الله بر آید جز دوری از حضرت احدیّت بهره نیابد

و هرگز پیغمبری مبعوث نشده است که اگر چند زمانی دیر باز در جهان مانده باشد از مردمان خلاف آن چه را که خود آورده است قابل باشد تا باین واسطه گاهی متبوع و گاهی تابع و زمانی حاکم و دفعه محکوم گردد .

و نیز هرگز دیده نشده است در آن چه آورده است رأیی یا مقیاسی معمول داشته باشد مگر وقتی که آن کار در خدمت او مثل از جانب پروردگار واضح و آشکار باشد و در این امر برای هر صاحب عقل و دانشی دلیلی استوار است بر این که اصحاب رأى و قياس مخطی و باطل هستند

و این که این اختلافات در غیر از پیغمبران است نه در رسل ، پس ای مستمع پرهیز دار از این که دو خصلت در تو فراهم شود یکی این که هر چه در سینه تو جوشیدن گرفت بر زبان آوری و بدون قصد و معرفت حدّی متابعت نفس نمائی و دیگر استغناء و بی نیازی ورزیدن از آن چه به آن حاجتمندی و تکذیب نمودن آن کس را که بسوی او باز گشت داری و بپرهیز از این که محض خستگی و ملالت حق را ترك نمائی و از روی جهل و ضلالت در طلب باطل بر آیی

زیرا که ما نیافته ایم کسی را که تابع هوای نفس خود و تجاوز نماینده از آن چه مذکور داشتیم باشد هرگز دارای رشد و رشادت گردد پس با دیده بینش و بینش دانش در این جمله بنگر .

مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید بعد از تدبّر در این خبر و امثال آن معلوم

ص: 314

می شود که این بزرگان دین بعد از معرفت امام باب عقل را سدّ کرده اند و امر نموده اند که جمیع امور را باید از ایشان اخذ کرد و از اتکال بر عقول ناقصه در هر باب نهی نموده اند.

و دیگر در آن کتاب از معاوية بن ميسرة بن شریح مسطور است که گفت در مسجد خیف بحضرت ابی عبد الله علیه السلام در آمدم و این وقت آن حضرت در حلقه جای داشت که نزديك بدویست مرد بودند و عبد الله بن شبرمه در میان ایشان جای داشت.

عرض کرد یا ابا عبد الله ما در مملکت عراق قضا می رانیم و از کتاب و سنّت حکم می کنیم و گاهی مسئله بر ما وارد می شود و برأی خود اجتهاد می کنیم چون این سخن بگذاشت تمامت حاضران خاموش شدند تا چه جواب بشنوند

حضرت ابی عبد الله علیه السلام با آنان که در طرف راستش بودند روی آورد و ایشان را حدیث بگذاشت .

چون مردمان بر این حال نگران شدند بیکدیگر روی کرده بسخن خود مشغول شدند و چندی بر آن حال مشغول بودند

پس از آن ابن شبرمه عرض کرد یا ابا عبد الله ما قاضیان عراق هستیم و به کتاب و سنّت قضاوت کنیم و چنان افتد که بعضی چیز ها بر ما وارد می شود و برای خود در آن اجتهاد می کنیم

دیگر باره تمامت مردمان برای جواب خاموش شدند و آن حضرت به آن کسان که از جانب یسارش بودند روی بیاورد و ایشان را حدیث فرمود چون مردمان نگران آن حال شدند پاره پاره روی کرده مهر از دهان بر گشودند و ابن شبرمه آن چند که خدای خواست سکوت ورزید بعد از آن دیگر باره بسخن خود باز گشت.

حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود علیّ بن ابی طالب چگونه مردی است چه آن حضرت نزد شما در عراق یعنی کوفه می زیست و شما را به آن حضرت خبری هست

ابن شبرمه چندان که استطاعت و قدرت بیان داشت در محامد آن حضرت از

ص: 315

حدّ در گذشت و در مناقبش سخنی عظیم بگذاشت

حضرت ابي عبد الله فرمود ﴿ فَإِنَّ عَلِیّاً أَبَی أَنْ یُدْخِلَ فِی دِینِ اَللَّهِ اَلرَّأْیَ وَ أَنْ یَقُولَ فِی شَیْءٍ مِنْ دِینِ اَللَّهِ بِالرَّأْیِ وَ اَلْمَقَایِیسِ﴾

علی علیه السلام با این فضایل و علوم و مفاخر که شما خود شاهد هستید ابا دارد که در دین خدای برأی کار کند و در چیزی در دین خدای و احکام شریعت به رأی و مقاییس سخن نماید.

ابو ساسان می گوید چون شب در آمد بحضرت ابی عبد الله علیه السلام مشرف شدم با من فرمود ﴿ یَا أَبَا سَاسَانَ لَمْ یَدَعْنِی صَاحِبُکُمْ اِبْنُ شُبْرُمَهَ حَتَّی أَجَبْتُهُ ثُمَّ قَالَ لَوْ عَلِمَ اِبْنُ شُبْرُمَهَ مِنْ أَیْنَ هَلَكَ النَّاسُ مَا دَانَ بِالْمَقَایِیسِ وَ لَا عَملَ بِهَا﴾

ای ابوساسان صاحب شما ابن شبرمه از من دست باز نداشت تا گاهی که او را جواب دادم پس از آن فرمود اگر ابن شبرمه بداند مردمان از چه جای بهلاکت می رسند معتقد بمقاییس نمی شد و عمل به آن نمی کرد

و دیگر از معاوية بن وهب مروی است که گفت از حضرت ابی عبد الله علیه السلام شنیدم فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله می فرماید ﴿ إِنَّ عِنْدَ کُلِّ بِدْعَةٍ تَکُونُ مِنْ بَعْدِی یُکَادُ بِهَا الْإِیمَانُ وَلِیّاً مِنْ أَهْلِ بَیْتِی مُوَکَّلًا بِهِ یَذُبُّ عَنْهُ یَنْطِقُ بِإِلْهَامٍ مِنَ اللَّهِ وَ یُعْلِنُ الْحَقَّ وَ یُنَوِّرُهُ وَ یَرُدُّ کَیْدَ الْکَایدِینَ یُعَبِّرُ عَنِ الضُّعَفَاءِ فَاعْتَبِرُوا یَا أُولِی الْأَبْصَارِ وَ تَوَکَّلُوا عَلَی اللَّهِ ﴾

خدای را برای هر صاحب بدعتی که بعد از من در کار ایمان کید و خدعه و حرب بورزد یا این که بوجود او نزديك شود که در جلوه ایمان نقصان رسد ولی از اهل بیت من می شود که موکل و حافظ گوهر ایمان است و کید و خصومت دشمن آن گوهر را دور می گرداند بالهام خدای نطق د و حق را آشکار و فروزان می گرداند و کید و خدعه کایدان را بر می گرداند و از جانب ضعفاء که نیروی دفع فتن اعدای دین را ندارند و چنان که می باید استطاعت سخن کردن و ادای حق نیابند سخن می کند و حادثه که در دین افتد رفع می نماید .

ص: 316

پس ای صاحبان بصیرت دیده اعتبار برگشائید و بر قدرت کردگار بنگرید و بر خداوند قادر قهار توكل جوئید

و دیگر از طلحة بن زید از حضرت ابی عبد الله از پدر والا گوهرش مروی است که امیر المؤمنين علیه السلام فرمود ﴿ لاَ رَأْیَ فِی اَلدِّینِ ﴾، در امر دین برأی و رویت و سلیقه خويشتن نمی شاید کار کرد

و نیز در جلد اول بحار الانوار از ابو عبد الله از پدرش ابو جعفر علیهما السلام مروی است که حضرت رسول خداى صلی الله علیه و آله فرمود ﴿ منْ دَعَا إِلَی ضَلاَلٍ لَمْ یَزَلْ فِی سَخَطِ اَللَّهِ حَتَّی یَرْجِعَ مِنْهُ و مَنْ مَاتَ بِغَیْرِ إِمَامٍ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّة ﴾ هر کس مردمان را براه ضلالت دعوت نماید همواره در معرض سخط خداوند است تا از آن کار باز آید و هر کس بدون امام و معرفت به پیشوائی بمیرد چنان است که در جاهلیّت مرده باشد.

مجلسی علیه الرحمه در همین مجلد بحار الانوار در ذیل حدیثی که ازین پیش در مکالمه حضرت ابی عبد الله علیه السلام با ابوحنیفه در باب اول ﴿ مَن قَاسَ وَ لَوْ قَاسَ نُورِیَّهَ آدَمَ عَلَيه السَّلام بِنُورِیّةِ النَّاسِ عَرَفَ مَا بَیْنَ اَلنُّورَیْنِ وَ ضِیَاءَ أَحَدِهِمَا عَلَی الاخِر ﴾ مسطور شد

می فرماید احتمال دارد که مراد بقیاس در این جا اعمّ از قیاس فقهی از استحسانات عقليّه و آراء واهیّه باشد که از کتاب و سنت مأخوذ نشده باشد .

و مراد این است که این طریق از جمله آن طرقی است که خطای در آن بسیار باشد ازین روی در امور دینیّه نمی شاید بر عقول ناقصة بشريّه اتّكال و اتّکاء ورزید

بلکه در تمام این جمله باید باوصیای حضرت سيّد المرسلين صلوات الله عليهم اجمعین که دارای عقول و علوم مخصوصه عوالم لا هوتيّه اند رجوع نمود چنان که از ظاهر اکثر اخباری که در این باب وارد است ظاهر است .

ص: 317

و با این بیان مراد از قیاس در این مقام قیاس لغوی است و قیاس ابلیس بقیاسی که ماده اش مغالطه است باز می شود زیرا که ابلیس در آن قیاس خود اولا استدلال به آن می نماید که او بهتر است از آدم چه مادۀ او از آتش و ماده آدم از گل است و آتش از گل بهتر است .

و نتیجه این آن می شود که ماده او از ماده آدم علیه السلام بهتر است و این را صغرای قضیّه گردانیده و قیاس را بر این ترتیب مقرر داشته که ماده او که از آتش است از ماده آدم که از گل است بهتر است.

و هر کس ماده اش از ماده غیر از خودش بهتر باشد خود او از وی بهتر است و نتیجه آن بر می آید که وی از آدم بهتر است .

و كلام امام علیه السلام بمنع کبری قیاس ثانی باز می گردد باین که لازم از خیریت ماده احدی بر غیرش بودن او بهتر از او چه ممکن است که صورت غیر در نهایت شرافت باشد و باین واسطه بوده باشد این غیر اشرف چنان که آدم علیه السلام بعلت شرافت نفس ناطقه اش که خداوند تعالی آن نفس ناطقه را محل انوار و مورد اسرار خود گردانیده است و نور و فروزش اشدّ از فروز نار باشد

زیرا که نور نار جز مظهر محسوسات نیست و معذلك از آب و هوا منطفى می شود و بفروغ کواکب مضمحل می گردد، لکن نور آدم علیه السلام نور پروردگار اوست اسرار ملك و ملكوت را مظهر است و باین اسباب و دواعی منطقی نمی گردد.

و احتمال دارد که مراد از نور آدم عقل آن حضرت باشد که خداوند تعالی نفس او را بنور عقلش نورانی و بواسطه این جوهر جلیل او را بر غير او شرافت داده است

و نیز احتمال دارد کلام امام علیه السلام را بسوی ابطال كبرى قياس اول راجع کنیم باین معنی که ابلیس بنوری که در نار ظاهر است نظر کرد لکن از آن نور فروزان یزدانی که خداوندش در طین آدم بواسطه تواضع و فروتنی او ودیعت نهاده غفلت داشت

ص: 318

و خداوند بهمین واسطه طینت آدم را محل رحمت و مورد فیض خويش نمود و انواع نباتات و رياحين و اثمار و معادن و حیوان را از آن ظاهر ساخت و او را قابل افاضه روح بروی گردانید و محل حكمت و علم خود فرمود.

پس نور تراب نور خفی می باشد که هیچ کس مطلع بر آن نمی شود مگر آن کس که او را نور ایزدی و فروغی سرمدی است و نور نار نوری است ظاهر بلا حقیقت و بدون استقرار و ثبات ، و جز رماد و هر شیطانی تمرّد بنیاد از آن آشکار نمی شود .

و نیز ممکن است قیاس را در این جا بر قیاس فقهی حمل کنیم چه می شود شيطان لعنة الله تعالى اولا علت اکرام آدم علیه السلام را استنباط نموده باشد و این علت را در کرامت طینت آدم گردانیده پس از آن قیاس نموده است که این علت در وجودش بیشتر و قوی تر است

ازین روی حکم می نماید که او از حضرت آدم سزاوار تر است بمسجودیت نه ساجدیت و در تعیین علت خطا نموده باشد و بصواب نرفته و این اندیشه سبب شرك و کفر او شده است و چون بطلان قیاس باین معنی معلوم شد بطلانش از حیثیت پاره معانی دیگر بطریق اولی معلوم می شود .

راقم حروف گوید ممكن است يك سبب لقب یافتن حضرت امیر المؤمنين علیه السلام به ابی تراب بهمان مناسبت نور خفیّ ایزدی است در تراب که جز کسی که دارای نور الهی است به آن عارف و مطلع نتواند بوده باشد .

بالجمله در بحار الانوار در همین باب بدع و رأی و قیاس در ذیل حدیث حضرت باقر ﴿ لا دِینَ لِمَنْ دَانَ الله اِلَى آخِرِهَا ﴾ از ابو الفتح کراجکی و اقامت دلیل بر شخص مخاصم که قیاس را در شرعیات جایز می دانست و جواب او و عدم تجویز آن که مستلزم اختلاف احکام می شود شرحی مرقوم است و در کتاب حضرت باقر مسطور است.

ص: 319

چنان که در طیّ همین احادیث و اخباری که از حضرت صادق علیه السلام مشروح گردید علت عدم تجویز آن رقم گشت

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در باب عقل و تعریف و معنی و مراتب عقل وارد است

اکنون که بفضل قادر بی چون از بیان علم که بحسب مناسبت بعلام الغيوب و خداوند علیم بر اوصاف دیگر تقدّم داشت و بعد از آن نیز بالمناسبة از نگارش پاره اخبار و احادیث فراغت حاصل شد شروع به اخباری که از حضرت امام المغارب و المشارق جعفر بن محمّد الصادق عليهما السلام در باب عقل وارد است می شود و بالله التوفيق و منه الاستعانة

در اصول از محمّد بن عبد الجبار سند بحضرت صادق علیه السلام می رسد که یکی از اصحاب آن حضرت عرض کرد عقل چیست.

فرمود ﴿مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحمَنُ وَاکتُسِبَ بِهِ الجِنَان ﴾ ، یعنی عقل آن چیزی است که بواسطه انارت و اراءت آن خداوند رحمن را عبادت نمایند و برای شخص عاقل جنان جاویدان کسب و حاصل شود.

شاید از مفاد این حدیث مبارک این باشد که چون گوهر عقل در وجودی موجود و آینه قلب بفروز آن روشن شود بدست یاری این گوهر فروزنده و نور گرامی رخشنده معلوم می شود که خالق جمله موجودات خداوند تعالی جلّ شأنه است .

و پرستش و عبادت و عبودیّت منحصر بآن است که بحضرت الوهيتش تقديم شود و به اوامر و نواهی او که متضمّن صلاح امر معاش و معاد است اطاعت نمایند تا در پاداش طاعت و عبادت در بهشت جاوید راه یابند و سعادت آغاز و انجام را در یابند.

ص: 320

بالجمله راوی عرض کرد آن چه در معاویه بود چه بود ؟ یعنی این صفت که در او موجود شد و در دنیا آن گونه مطاعیّت و سلطنت یافت و مردمان او را خردمند می خواندند چیست ؟

فرمود : ﴿تِلْکَ اَلنَّکْرَی تِلْکَ اَلشَّیْطَنَةُ، وَ هِیَ شَبِیهَةُ اَلْعَقْلِ وَ لَیْسَتْ بِالْعَقْلِ ﴾، یعنی معاویه دارای نکری و شیطنت بود که شبیه است بعقل امّا بحسب حقیقت عقل نبود

معلوم باد اهل لغت در معنی عقل نوشته اند که عقل بفتح عين مهمله و قاف ساكنه و لام بمعنی خرد و دانش و مطلق ادراك يا دریافت صفات اشیاء از حسن و قبح و كمال و نقصان و خير و شرّ یا علم بمطلق امور بسبب قوتی که ممیز قبح از حسن است یا بسبب معانی و علوم مجتمعه در ذهن که اغراض و مصالح بواسطه آن بانجام می رسد یا بجهت هیأت نیکوی در حرکات و کلام که انسان را حاصل است یا عقل جوهری است لطیف و نوری است روحانی که بواسطه آن گوهر و نور نفس انسانی علوم ضروريه و نظریه را درک می کند و ابتداء وجود آن نور نزديك زمان اختتان كودك است و از آن پس یک سره نزاید می پذیرد تا گاهی که کودک را هنگام بلوغ فرا می رسد این وقت درجه کمال را در یابد .

شهید ثانی در کتاب حقایق الایمان می فرماید آن عقل که مناط تکالیف شرعیّه است باين وجه تعریف شده است.

« هو قوة للنفس بها تستعدّ المعلوم و الادراكات و هو المعنى بقولهم غريزة يتبعها العلم بالضروريات عند سلامة الالات»

و این تفسیر را خواجه نصیرالدین طوسی اعلی الله مقامه و جماعتی از حكما و اهل علم اختیار کرده اند و معنی غریزه آن طبیعتی است که انسان بر آن مجبول است و مقصود از آلات همان حواسّ ظاهره و باطنه است و این که در این کلام سلامت آن آلات اعتبار شده است برای این است که علم در حال سلامت حواس متابع عقل می شود چنان که محسوس است که شخص نائم عاقل است لکن او را علمی نیست

ص: 321

زیرا که حواسش در حالت تعطل است

و بعضى تعريف عقل را چنان نموده اند که عقل آن جوهری است که حسن آن چه نیکو و حسن است و قبح آن چه قبیح است بواسطه آن شناخته شود و آنان که قائل به آن هستند که حسن و قبح هر دو ذاتی فعل هستند

و بعضی بر آن رفته اند که عقل عبارت از علم ببعضی ضروریات است و این عقل را عقل بالملكه نامند

و علامه تفتازانی این معنی و تعریف را اختیار کرده است و قریب باین تفسیر است آن تعریفی که برای عقل کرده اند و گفته اند « انّه العلم بوجوب الواجبات و استحالة المستحيلات في مجارى العادات» .

و بقیه بیان این مطالب و اقسام عقل در کتاب مزبور نگارش رفته است و در این مقام حاجت بارتسام ندارد .

باید دانست که فرق میان علم و عقل و نطق آن است که علم را بمعنی اعمّ اطلاق نمایند و امّا عقل و نطق را بر غیر معنی که برای آن ها مذکور نموده اند اطلاق ننمایند چه معنی مختصّ بادراك آن است که گاهی ادراك گویند و دانستن جزئیات و آن چیز ها که بحسّ اندر آیند خواهند و در برابر این دانستن کلیّات و مجردات را علم و نطق و عقل خوانند

و باین اطلاق است که حیوانات را که غیر انسان باشند مدرک خوانند و لفظ ادراک را در آن جمله استعمال نمایند اما عالم و عاقل و ناطق نگویند و از این جا باشد که ناطق فصل ممیّز انسان از دیگر حیوانات است و بواسطه گوهر عقل است که انسان را بر سایر حیوانات شرف افتاده است

و این گوهر شريف در نوع انسان و ملك و جنّ موجود است و چون در نوع ملك قوت شهوت كه مانع کار گذاری عقل است موجود نیست بلا مانع به عبادت حق می پردازد لیکن آن چه در انسان هست این است که انسان می تواند بر ملك

ص: 322

مقدّم باشد

چه آن سدّ محکم را که حایل و مانع است از میان بر می گیرد و عبادت خدای را می نماید و در افعال ملکی و عوالم ملکوتی روزگار می سپارد و آدمی را دو نوع ادراك باشد.

يكى ادراك جزئیات که محتاج بآلت است از آلات بدن که عبارت از حواس ظاهریه و باطنیّه است

و نوع دوم ادراك كلّی است که آن را تعقل و نطق نیز گویند و نفس ناطقه در این نوع ادراك محتاج بآلت نیست بلکه این نوع ادراك وى را بذات خود حاصل شود و ازین جهت می باشد که نفس ناطقه را عقل نیز می گویند

و تفصیل این مسئله در کتب حکمت و منطق مشروح است و در این جا بهمان مقدار که اسباب اندك بصیرتی باشد قناعت و شرحش را بمقام خودش حوالت نمود

در اصول کافی از اسحق بن عمّار مروی است که حضرت صادق صلوات الله علیه فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله می فرماید ﴿ مَنْ کَانَ عَاقِلاً کَانَ لَهُ دِینٌ وَ مَنْ کَانَ لَهُ دِینٌ دَخَلَ اَلْجَنَّهَ ﴾ ، هر کس خردمند باشد متدین بدین و آئینی است و هر کس دارای دین و کیش باشد درون بهشت می شود.

و از معانی این حدیث مبارک می تواند چنین باشد که هر کس را که خدای تعالى بزينت عقل و گوهر دانش و فروز دیده باطن برخوردار ساخت و بآن واسطه در میان نيك و بد و پسندیده و نکوهیده امتیاز آورد

اولا می داند که این مخلوقات و مصنوعات را خالقی قدیر و صانعی بصیر است و بدون راهنمائی او بهیچ مقام نایل نتوان شد

و نیز می داند که چون با مخلوق خود مجانس نیست واسطه در میان او و مخلوقش واجب است که دارای دو جنبه يلى الخلقی و یلی الربّی باشد و بآن قوّه لاهوتيّه بتواند محلّ نزول وحی یزدانی و الهامات آسمانی باشد.

و نیز می داند که تا این واسطه از خواص اشیاء و دقایق احکام که موجب

ص: 323

نظام عالم است بمخلوق باز نماید و تربیت و تعلیم نفرماید جماعت مخلوق بر حسب افهام و استعداد خود نمی توانند ادراك مقاصدی را که علت صلاح امر معاش و معاد است بنمایند

و چون قائل بصانع و رسول گردید هم چنان به نیروی عقل کام کار می تواند در میان ادیان بهر دینی که اکمل و اشرف و اتمّ و دارای معالم ترقی و تکمیل باشد متدیّن شود.

و چون به آن دین و آئین اندر آمد و اوامر و نواهی آن دین را مطیع و منقاد شد البته در هر دو سرای کام روا و سعادتمند و از بهشت و رضوان یزدان بهره مند می شود

و دیگر در کتاب مسطور از محمّد بن سلیمان دیلمی از پدرش از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که گفت به آن حضرت عرض کردم عبادت و دیانت و فضیلت فلان شخص بمقامی بلند رسیده است

فرمود عقلش چگونه است عرض کردم نمی دانم فرمود ﴿ إِنَّ اَلثَّوَابَ عَلَی قَدْرِ اَلْعَقْلِ ﴾ ، یعنی اجر و مزد هر کس با ندازه عقل اوست.

و بعد ازین کلام معجز نظام بحکایت آن عابد بنی اسرائیل که در یکی از جزایر عبادت خدای را همی نمود و بواسطه حمق او مزدش و ثوابش اندك بود اشارت فرمود و چون آن حکایت ازین پیش مسطور شده است با عادت نپرداخت.

و نیز در کتاب اصول کافی از عبدالله بن سنان از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که رسول خداى صلی الله علیه و آله فرمود ﴿ إِذَا بَلَغَکُمْ عَنْ رَجُلٍ حُسْنُ حَالِهِ فَانْظُرُوا فِی حُسْنِ عَقْلِهِ فَإِنَّه یُجَازَی بِعَقْلِهِ ﴾ .

هر وقت حسن حالی از مردی بشما معلوم افتاد در حسن عقل او نگران شوید

چه جزای او بعقل اوست این حدیث مبارك نيز موافق حدیث سابق است .

و هم در آن کتاب از عبد الله بن سنان مروی است که در حضرت ابی عبدالله علیه السلام

ص: 324

عرض کردم مردی بوضو و نماز مبتلا است و مردی است عاقل فرمود ﴿ وَ أَیُّ عَقْلٍ لَهُ وَ هُوَ مُطِیعُ اَلشَّیْطَانَ ﴾، او را چه عقلی است با این که مطیع شیطان است عرض کردم چگونه اطاعت شیطان را می کند ؟

فرمود ﴿ سَلْهُ هَذَا اَلَّذِی یَأْتِیهِ مِنْ أَیِّ شَیْءٍ هُوَ فَإِنَّهُ یَقُولُ لَکَ مِنْ عَمَلِ اَلشَّیْطَانِ﴾ از وی بپرس که این کردار او و غوائی که می نماید از کدام چیز و کدام جهت است در جواب تو خواهد گفت از عمل شیطان است

ممکن است یکی از جهات این فرمایش حکمت نمایش این باشد که آن مرد را در آداب وضو و نماز حالت وسواس یا روش بیرون از قانون شریعت مطهره یا ريا وسمعه باشد و الله اعلم

و هم در آن کتاب از حسن بن علي بن فضال مسطور است که حضرت ابی عبد الله علیه سلام الله می فرماید ﴿ مَا کَلَّمَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ اَلْعِبَادَ بِکُنْهِ عَقْلِهِ قَطُّ ﴾ هرگز رسول خدای صلی الله علیه و آله بندگان را بکنه عقلش تكلم نفرمود .

و فرمود﴿ إِنَّا مَعَاشِرَ اَلْأَنْبِیَاءِ أُمِرْنَا أَنْ نُکَلِّمَ اَلنَّاسَ عَلَی قَدْرِ عُقُولِهِمْ ﴾، ما جماعت پیغمبران مأمور هستیم که با مردمان باندازه عقول ایشان سخن کنیم.

و دیگر از ابراهیم بن عبدالحمید مروی است که حضرت ابی عبدالله صلوات الله عليه فرمود ﴿ أَکْمَلُ اَلنَّاسِ عَقْلاً أَحْسَنُهُمْ خُلُقاً ﴾، كامل ترين مردمان از حيث عقل کسی است که خلق و خوی او از ایشان نیکو تر باشد .

و یکی از حکمت های كلام مبارك این است که عقل اختیار محاسن کند و قبایح را متروك دارد و چون هر کس دارای این مقام شد البته افعال و اقوال او مطبوع جهانیان گردد و اخلاق و اوصاف او پسندیده و مرغوب خواهد بود

و هم در آن کتاب از اسحق بن عمّار مروی است که در حضرت ابی عبد الله عرض کردم فدایت شوم در همسایگی من مردی است که نماز بسیار کند و صدقه بسیار دهد و حجّ بسیار گذارد هیچ بأسى و باکی بر وی نیست .

فرمود ای اسحق عقلش چگونه است، عرض کردم فدایت بگردم او را عقلی

ص: 325

نيست فرمود ﴿ لا یَرْتَفِعُ بِذلِکَ مِنْهُ ﴾ اگر او را عقلی نباشد بواسطه این اعمال و افعال رفیع الدرجه نخواهد شد .

خر عیسی اگر بمکّه رود *** چون بیاید هنوز خر باشد

و هم در کتاب مسطور از عبد الله بن سنان مروی است که حضرت ابی عبد الله عليه السلام فرمود ﴿ حُجَّةُ اللّه عَلَی الْعِبَادِ النَّبِیُّ، وَ الْحُجَّةُ فِیمَا بَیْنَ الْعِبَادِ وَ بَیْنَ اللّه ِالعَقْلْ﴾ يعنى حجت خدای بر بندگانش پیغمبر است و حجّت در میان بندگان و میان یزدان عقل است .

و دیگر در اصول کافی از احمد بن محمّد سند بحضرت ابی عبدالله علیه السلام می رسد که فرمود ﴿ دِعامَهُ الإِنسانِ العَقلُ ، وَالعَقلُ مِنهُ الفِطنَة وَالفَهمُ وَالحِفظُ وَالعِلمُ ، وبِالعَقلِ یَکمُلُ ، وهُوَ دَلیلُهُ و مُبصِرُهُ ﴾

﴿ و مِفْتاحُ اَمْرِهِ فَاِذا کَانَ تَأْیِیدُ عَقْلِهِ مِنَ اَلنُّورِ کَانَ عَالِماً حَافِظاًً فَطِناً فَهِماً فَعَلِمَ بِذَلِكَ كَيْفَ وَ لِمَ وَ حَيْثُ وَ عَرَفَ مَنْ نَصَحَهُ وَ مَنْ غَشَّهُ ﴾

﴿ فَإِذَا عَرَفَ ذَلِکَ عَرَفَ مَجْرَاهُ وَ مَوْصُولَهُ وَ مَفْصُولَهُ وَ أَخْلَصَ لَهُ اَلْوَحْدَانِیَّهَ لِلَّهِ وَ اَلْإِقْرَارَ بِالطَّاعَة﴾

﴿ فَإِذَا فَعَلَ ذَلِکَ کَانَ مُسْتَدْرِکاً لِمَا فَاتَ وَارِداً عَلَی مَا هُوَ آتٍ یعَرَفَ مَا هُوَ فِیهِ وَ لِأَیِّ شَیْءٍ هُوَ هُنَا وَ مِنْ أَیْنَ یَأْتِی وَ إِلَی مَا هُوَ صَایرٌ وَ ذَلِکَ کُلُّهُ مِنْ تَأْیِیدِ اَلْعَقْلِ ﴾

یعنی عماد و ستون و نگاهبان و رهنمون آدمی گوهر گران مایه عقل اوست که او را از مخاطر و مفاسد و مضارّ و مهالك هر دو جهان حفظ کند و جواهر زواهر فطانت و فهم و حفظ و علم از وی تراوش نماید و آدمی بگوهر عقل کامل شود و به صفات حسنه و شیم پسندیده برخوردار آید و بمشعل فروزنده عقل بآن راه و آن کار که بر وفق صلاح و صواب است دلالت یابد .

و بآن چه می شاید بصیرت جوید و بر هر قفل بسته و امر معضلی کلید بیند و چون گوهر عقل فروزان را درخشش نور درخشان تأیید نماید این شخص عالم و

ص: 326

حافظ و ذاکر و زيرك گردد و خوب و بد و سزا و ناسزا و ستوده و نا ستوده و چگونه و چند و نا دل پذیر و دل پسند و تمامت حالات و چاه و جاه را باز داند و نصیحت گر خود را از بد اندیش باز شناسد .

و چون این جمله را بداند آن وقت مجرای خود و موصول و مفصول خود را باز داند و در مراتب توحید پروردگار مجید خالص گردد و از روی صمیم قلب بطاعت اوامر و نواهی الهی اقرار آورد چه عقل می نماید که آدمی بحسب فهم و ادراک خود نمی تواند اصلاح امور خود را و مصالح و مفاسد کار دنیا و آخرت خود را دریابد و این جمله بخواست خدای انجام یابد لا جرم بالطوع و الرغبة اقرار نماید که طاعت خدای برای صلاح امر هر دو سرای لازم و واجب است

و چون چنین کرد آن چه را که از وی فوت شده است بدست آرد و بر آن چه می شاید و صلاح حال او در آن است پای نهد و فوایدی که در آن مترتب است بشناسد و بعلم صریح بداند که وضع هر چیزی برای چیست و از چه روی بفلان حال اندر است و آن چه بدو می رسد از کجا می رسد و پایان کارش بکجا منتهی می شود و تمامت این مطالب و ادراک این فواید از نیروی تأیید عقل است

و نیز در آن کتاب از حضرت ابی عبد الله علیه السلام بروایت سرّی بن خالد مروی است که فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود ﴿ یَا عَلِیُّ لاَ فَقْرَ أَشَدُّ مِنَ اَلْجَهْلِ وَ لاَ مَالَ أَعْوَدُ مِنَ اَلْعَقْلِ ﴾

ای علیّ هیچ فقری سخت تر از نادانی و هیچ مالی پاینده تر و فزاینده تر و برتر از گوهر عقل نیست

و هم در آن کتاب از اسحق بن عمّار مروی است که در حضرت ابی عبد الله علیه السلام معروض داشتم که پاره از مرد ها باشند که نزد او می شوم و بعضی سخنان خود را با او می سپارم و آن مرد تمام آن جمله را شناسا می شود

و بعضی هستند که نزد وی می روم و بکلامی با وی متکلم می شوم و آن مرد استیفای تمام آن کلام مرا می نماید آن گاه بهمان صورت که از من بشنیده بر من

ص: 327

باز می سپارد

و بعضی از ایشان باشند که بدو می شوم و با وی تکلم می کنم آن وقت می گوید دیگر باره بر من اعادت کن.

حضرت صادق علیه السلام فرمود ای اسحق هیچ می دانی این حال از چیست عرض کردم ندانم فرمود آن کس را که ببعضی از کلام خود با وی سخن می کنی و او تمامت آن را عارف می شود همانا آن کسی است که نطفه او با عقل او عجین شده است .

و اما آن کس که باوی تکلم کنی و او کلام ترا بجمله استیفا نماید و از آن پس ترا بر کلام خودت پاسخ گذارد این کس آن کسی باشد که عقل او در شکم مادرش عجین شده است

و اما آن کسی که چون باوی بکلامی تکلم کنی با تو گوید دیگر باره بر من اعادت جوی این شخصی است که بعد از آن که کبیر السنّ شده است عقلش در وی ترکیب یافته است و چنین کسی با تو می گوید کلام خود را دیگر باره با من باز گوی .

و هم در آن کتاب از مفضل بن عمر از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ یَا مُفَضَّلُ ، لَا یُفْلِحُ مَنْ لَا یَعْقِلُ ، وَ لَا یَعْقِلُ مَنْ لَا یَعْلَمُ ، وَ سَوْفَ یَنْجُبُ مَنْ یَفْهَمُ ، وَ یَظْفَرُ مَنْ یَحْلُمُ ، وَالْعِلْمُ جُنَّهٌ ، وَالصِّدْقُ عِزٌّ وَالجَهْلُ ذُلٌّ ، وَالْفَهْمُ مَجْدٌ ، وَالْجُودُ بالمالِ نُجْحٌ ﴾

﴿ وَ حُسْنُ الْخُلُقِ مَجْلَبَةٌ لِلْمَوَدَّةِ اَلعالِمُ بِزَمانِهِ لا تَهجُمُ عَلَیهِ اللَّوابِس وَ الْحَزْمُ مَسَاءَةُ الظَّنِّ وَ بَیْنَ الْمَرْءِ وَ الْحِکْمَةِ نِعْمَةُ الْعَالِمِ وَ الْجَاهِلُ شَقِیٌّ بَیْنَهُمَا وَ اللَّهُ وَلِیُّ مَنْ عَرَفَهُ وَ عَدُوُّ مَنْ تَکَلَّفَه ﴾

﴿ وَ الْعَاقِلُ غَفُورٌ وَ الْجَاهِلُ خَتُورٌ وَ إِنْ شِئْتَ أَنْ تُکْرَمَ فَلِنْ وَ إِنْ شِئْتَ أَنْ تُهَانَ فَاخْشُنْ وَ مَنْ کَرُمَ أَصْلُهُ لَانَ قَلْبُهُ وَ مَنْ خَشُنَ عُنْصُرُهُ غَلُظَ کَبِدُهُ وَ مَنْ فَرَّطَ تَوَرَّطَ وَ مَنْ خَافَ الْعَاقِبَةَ تَثَبَّتَ عَنِ التَّوَغُّلِ فِیمَا لَا یَعْلَم ﴾

ص: 328

﴿ وَ مَنْ هَجَمَ عَلَی أَمْرٍ بِغَیْرِ عِلْمٍ جَدَعَ أَنْفَ نَفْسِهِ وَ مَنْ لَمْ یَعْلَمْ لَمْ یَفْهَمْ وَ مَنْ لَمْ یَفْهَمْ لَمْ یَسْلَمْ وَ مَنْ لَمْ یَسْلَمْ لَمْ یُکْرَمْ وَ مَنْ لَمْ یُکْرَمْ یُهْضَمْ وَ مَنْ یُهْضَمْ کَانَ أَلْوَمَ وَ مَنْ کَانَ کَذَلِکَ أَجرَی أَنْ یَنْدَمَ ﴾

هر کس عاقل نباشد و کار بعقل نکند رستگار نباشد و هر کس دانا نباشد عاقل نیست کنایت از این که در هر کس نور عقل باشد او را بفروز دانش راهنما شود و زود باشد که نجیب و فاضل و نفیس گردد هر کس بدولت فهم برخوردار باشد و هر کس بلنگر حلم کام کار باشد بنعمت ظفر و شاد خواری نام دار شود علم جنت جاوید و عالم از گزند اخلاق ناستوده محفوظ و صدق و راستی اسباب عزّت و جهل و جهالت دلیل خواری و ذلّت و بضاعت فهم موجب عزّت و شرف است وجود و بخشش اسباب فلاح و نجاح است .

و حسن خلق و نكوئى خوی اسباب جلب مودت و محبت و هر کس به احوال روزگار و اخلاق و احوال زمانه و اهل زمانه دانا باشد هرگز دست خوش شبهت نشود و هیچ کاری را بر وی مشتبه نکنند و بر امور خود بینا و توانا باشد

و هر کس از روی حزم کار کند و اطراف امور را نکرد و محکم باشد موجب مسائة ظنّ است یعنی مردم با حزم دور اندیش سخته کار بزودی بدیگران معتقد نشوند و بدون تجربت و سنجیدگی وثوق نیابند بلکه تا مدت ها معاشرت و مصاحبت و معاملت نکنند از سوء ظنّ فارغ نشوند مگر وقتی که تجربه کامل نمایند و از كمّ و كيف احوال طرف برابر با خبر شوند این وقت مطمئن شوند و بد گمان نگردند

و می توان این معنی را چنین نمود که چون حزم باشد ظنّ و گمان را نا خوش و بد افتد یعنی در اشخاص حازم مجال ظهور ظنّ و شبهت و گمان نیست و برای ظنّ راهی نباشد .

و در کتاب تحف العقول بجاى مسالة الظن نوشته است مشكوة الظنّ و اگر چنین باشد معنی این است که حزم چراغ دان ظنّ است یعنی شخص با حزم زود

ص: 329

فریب نخورد و هر چه را بشنود یا بنگرد بدون تعقل و تجربت پذیرفتار نگردد بلکه در آن امر بگمان و ظنّ اندر باشد تا بعد از تجربت و امتحان ها تعیین نماید.

و در این کتاب بعد از این کلمات نوشته است « و الله ولیّ من ظلمه» و آن چند کلمه دیگر مسطور نیست.

و در میان مرد و حکمت نعمتی است از جانب خدای که بدولت حکمت بسعادت هر دو جهان فایز شود و جاهل در میان حکمت و نعمت عالم بدبخت و شقی است یا این که هر چه سعی و کوشش نماید بجایی برسد و بدولت و حکمت نایل نگردد بلکه عالم و جاهل در طلب و طمع آن دچار تعب و زحمت باشند و آخر الامر آن کس که سعید است فایز شود و هر کس شقی باشد محروم بماند

و ممکن است که معنی عبارت چنین باشد که عالم متنعم و جاهل هر دو از نعمت حکمت ممنوع باشند اما عالم بواسطه انغمار در بحار نعمت از ادراك آن نعمت محروم می شود چه در علم خود بعمل نمی پردازد .

و اما جاهل نیز بعلت برخورداری از نعمت دنیوی از این نصيبه بزرگ مهجور و بد بخت می ماند و خداوند دوست دار کسی است که او را بشناسد و دشمن کسی است که بدون علم خود را عالم بداند و بچیزی که معتنابه نباشد تعرض جوید.

و مردم عاقل غفور و غفارند و مردمان جاهل ختور و ختار باشند اگر خواهی مكرّم باشی با مردمان نرمی جوی و اگر خواری خواهی درشتی بورز .

همانا هر کس کریم الاصل باشد قلبش نرم باشد و هر کس عنصرش خشن و ناهموار باشد کبدش غلیظ است و هر کس از حدّ خویش بیرون تازد و در کار خویش اسراف جوید یا تقصیر و اهمال نماید بهلاکت رسد و هر کس دور اندیش باشد و بر پایان کار بیمناک شود و کار بر احتیاط سپارد به آن چه آگاهی ندارد خود را نیفکند.

و هر كس بدون علم و بصيرت بر امرى چنگ در اندازد و پذیرای آن گردد بینی نفس خود را قطع نموده باشد و هر کس عالم نباشد فهیم نیست و هر کس بزيور

ص: 330

فهم آراسته نباشد بسلامت نرود و هر کس سالم نباشد مکرّم نیست و هر کس مکرّم نماند شکسته و مظلوم گردد و هر کس ازین روی مظلوم و مقهور شود در خور ملامت است و هر کس دارای این حال باشد شایسته ندامت باشد.

در کتاب تحف العقول بعد از این کلمات حکمت شعار مرقوم است « ان قدرت أن لا تعرف فافعل و ما عليك اذا لم يثن الناس عليك و ما عليك أن تكون مذموماً عند الناس اذا كنت عند الله محموداً »

﴿ انَّ أَمِیرِ اَلْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ السَّلاَمُ کَانَ یَقُولُ لاَ خَیْرَ فِی اَلدُّنْیَا إِلاَّ لِأَحَدِ رَجُلَیْنِ رَجُلٍ یَزْدَادُ کُلَّ یَوْمٍ إِحْسَاناً وَ رَجُلٍ یَتَدَارَکُ مَنِیَّتَهُ بِالتَّوْبَةِ إِنْ قَدَرْتَ أَنْ لَا تَخْرُجَ مِنْ بَیتِک، فَافْعَلْ، فَإِنَّ عَلَیک فِی خُرُوجِک أَنْ لَا تَغتَابَ وَ لا تَكذِبَ وَ لا تَجدَ وَ لا تُرائِيَ وَ لا تَتصَنَّعَ وَ لا تُدهِنَ ﴾

﴿ صَوْمَعَةُ الْمُسْلِمِ بَیْتُهُ یَحْبِسُ فِیهِ نَفْسَهُ وَ بَصَرَهُ وَ لِسَانَهُ وَ فَرْجَهُ إِنَّ مَنْ عَرَفَ نِعْمَةَ اللَّهِ بِقَلْبِهِ اسْتَوْجَبَ الْمَزِیدَ مِنَ اللَّهِ قَبْلَ أَنْ یُظْهِرَ شُكْرَهَا عَلَی لِسَانِهِ.﴾

﴿ ثُمَّ قَالَ علیه السَّلام كَمْ مِنْ مَغْرُورٍ بِمَا أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِ وَ كَمْ مِنْ مُسْتَدْرَجٍ بِسَتْرِ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ كَمْ مِنْ مَفْتُونٍ ثَبتاءِ النَّاسِ عَلَیْهِ إِنِّی لَأَرْجُو النَّجَاةَ لِمَنْ عَرَفَ حَقَّنَا مِنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ إِلَّا لِأَحَدِ ثَلَثَةٍ صَاحِبِ سُلْطَانٍ جَابرٍ وَ صَاحِبِ هَوًی وَ الْفَاسِقِ الْمُعْلِنِ ﴾

الْحُبُّ أَفْضَلُ مِنَ الْخَوْفِ وَ اللَّهِ مَا أَحَبَّ اللَّهَ مَنْ أَحَبَّ الدُّنْیَا وَ وَالَی غَیْرَنَا وَ مَنْ عَرَفَ حَقَّنَا وَ أَحَبَّنَا فَقَدْ أَحَبَّ اللَّهَ كُنْ ذَنَباً وَ لَا تَكُنْ رَأْساً قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی اللّه علیه و آله مَنْ خَافَ كَلَّ لِسَانُهُ ﴾

اگر بتوانی که معروف اهل روزگار نباشی چنان کن و بر تو چه باکی است که ممدوح کسان نشوی گاهی که در حضرت یزدان ستوده باشی.

همانا امير المؤمنین علیه السلام می فرمود خیر و خوبی در زندگانی جهان نیست مگر برای دو کس یکی آن که هر روزی در دنیا بر احسان بیفزاید و یکی دیگر آن که بدست یاری توبت و انابت تدارك مرگ و منيت خويش را بنماید .

ص: 331

اگر بتوانی که از سرای خود بیرون نشوی چنان کن کنایت از این که تا ممکن است از آمیزش اهل جهان دوری بجوی و بر خویش واجب شمار که هر وقت بیرون شدی زبان بغیبت و کذب مگشای و در کار مردم از پی تفتیش مباش و خویشتن نمائى مكن و كار بتكلّف ميفکن و چندان سست مباش

صومعه مسلمانان خانه های ایشان است چه در سرای خود می تواند نفس خویش را از آهنگ آن چه نباید و دیده خود را از دیدار آن چه نشاید و زبان خود را از آن چه نه در خور است و فرج خود را از عملی که نه بر طبق شرع انور است باز دارد همانا هر کس قدر نعمت یزدان را بنظر دل بشناسد مستوجب مزید نعمت خداوند پاک می شود از آن پیش که شکر خدای را بر زبان بگذراند.

بعد از آن فرمود چه بسیار مردمان هستند که بواسطه استغراق در نعمت خداوند منّان مغرور شوند و چه بسیار کسان باشند که بنعمت خدای خدای برخوردار هستند و مدت ها بنعمت ها نایل و از یاد خدای و استغفار غافل و در ستر حضرت ستّار العيوب مستور هستند و چه مردم باشند که مفتون می شوند بمدح و ثنائی که مردمان در حق ایشان می گذارند.

من امیدوار نجات و رستگاری هستم در حق آن کسان که برحق ما عارف هستند از این امّت مگر یکی از سه دسته مردم یکی آن کس که با سلطانی جابر مصاحب باشد و دیگر آن کس که بهوای نفس نابکار دچار و دیگر آن کس که آشکارا بفسق و فجور بگذراند.

محبت از خوف افضل است سوگند با خدای هر کس دوست دار دنیا و دوست غیر از ما باشد دوست خدای نیست و هر کس حقّ ما را بشناسد و بدوستی ما روزگار شمارد البته دوست خدای خواهد بود همیشه دم باش و سر نباش.

و این کلام معجز نظام متضمّن بسى حكمت ها و معانی است یکی این است که اگر مرئوس و محکوم باشی بهتر از آن است که رئیس و حاکم شوی چه ریاست و حکومت اوصاف و آداب و مسئولیت و عاقبت و مؤاخذتی دارد که همه کس نمی تواند

ص: 332

دارای آن و مستعدّ جواب آن باشد و مشغول الذّمة دیگران نشود بلکه حقیقت این کار بحكم عقل و حقیقت حال منحصر بمعصوم می شود دیگر این که هر هیکلی طاقت حمل این بار را نمی تواند نمود و از ریاست و حکومت او بسی مفاسد ظاهر شود که منجر بهلاکت و سوء عاقبت گردد .

دیگر این که سبقت ورزیدن و جلو افتادن در کار ها مفاسد عظیمه دارد چه بسیار می شود که موجب زیان ها وخسران ها گردد لكن اگر پیشی نجویند و از کناره بنظاره روند ازین آسیب محفوظ بمانند و دچار زحمت و مسئولیت نشوند و بکوچه سلامت و عافيت سلوك جويند و كذلك غير ذلك

رسول خداى صلی الله علیه و آله فرموده است هر کس خوف ناک شد زبانش كند و كليل باشد کفایت از این که بی تأمل و تفكّر لب بسخن بر نگشاید و نکو گوید و از دیر گفتن و کم سخن راندن غمگین نخواهد شد

اما کسانی که بر انجام کار بيمناك نباشند و نسنجیده و بی پروا بگویند زبان ایشان همواره بسخن راندن در گردش و تابش باشد و چون تیری که از شست بر بست و بآن چه باید یا نباید بنشست و چاره از دست بجست از دهان بگذرد و خوب یا ناخوب و صحيح و نا صحیح نشانی بگذارد و علاجی نگذارد لکن چون بحكم رأى متين و عقل رزین بیندیشد و بگوید ناچار کم گوید.

و دیگر در اصول کافی از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که امیر المؤمنین صلوات الله عليه فرمود ﴿ إِعْجَابُ اَلْمَرْءِ بِنَفْسِهِ دَلِیلٌ عَلَی ضَعْفِ عَقْلِهِ ﴾ ، هر كس خویشتن را بزرگ شمارد و بر دیگران برتر خواند بر سستی عقل و ضعف خود او دلالت دارد.

و نیز در آن کتاب از اسمعیل بن مهران بحضرت ابی عبد الله سند می رسد که فرمود ﴿ اَلْعَقْلُ دَلِیلُ اَلْمُؤْمِنِ ﴾ ، يعنى عقل دلیل مؤمن است و از این عبارت دو معنی مستفاد می شود یکی این که عقل راهنمای مؤمن است به آن چه صلاح حال معاش و

ص: 333

معاد است دیگر این که علامت شخص مؤمن عقل و میزان ایمانش خرد اوست .

و هم در آن کتاب از حضرت ابی عبدالله سلام الله عليه مأثور است که امير المؤمنين صلوات الله علیه می فرمود ﴿ بِالْعَقْلِ اسْتُخْرِجَ غَوْرُ الْحِکْمَةِ ، وَ بِالْحِکْمَةِ اسْتُخْرِجَ غَوْرُ الْعَقْلِ ، وَ بِحُسْنِ السِّیَاسَةِ یَکُونُ الْأَدَبُ الصَّالِحُ ﴾

يعنى بمفتاح نور عقل و فروز گوهر خود از مخزن حکمت جواهر زواهر حکم را بیرون آورند و بنور حکمت عقل کامل و درّ درّی خرد را از بحار عقول نفیسه استخراج نمایند و به نیروی حسن سیاست ادب صالح حاصل شود.

و می فرمود ﴿ التَّفَکُّرُ حَیَاةُ قَلْبِ الْبَصِیرِ ، کَمَا یَمْشِی الْمَاشِی فِی الظُّلُمَاتِ بِالنُّورِ بِحُسْنِ التَّخَلُّصِ وَ قِلَّهِ اَلتَّرَبُّصِ ﴾ .

یعنی کار بتفكّر نمودن موجب زندگی دل بینا است چنان که مرد راه نورد به نیروی حسن تخلّص و قلّت تربص در تاریکی ها بروشنائی راه می سپارد .

و دیگر در آن کتاب از محمّد بن خالد بحضرت امامت رتبت ابی عبد الله عليه صلوات الله سند می رسد که فرمود﴿ لَیْسَ بَیْنَ اَلْإِیمَانِ وَ اَلْکُفْرِ إِلاَّ قِلَّهُ اَلْعَقْلِ ﴾،

در معنی این کلام معجز نظام معانی متعدده متصور است معنی ظاهر این است که می فرماید نیست در میان ایمان و کفر مگر قلت عقل بعضی از فضلا می گویند کسی که قليل العقل باشد متوسط بین مؤمن و کافر می باشد نه مؤمن کامل حقيقي است چه در وی قصور عقل که موجب دوری اوست از خدای تعالی موجود است و نه کافر حقیقی خالص است چه اندك نور عقلی که موجب في الجمله قرب او بحضرت خداوندی است در او ظاهر است

و بعضی گفته اند که هر کس قليل العقل نباشد یا مؤمن است یا کافر است لكن هر کس قليل العقل است یا این است که دارای آن عقلی که مناط تکلیف است در وی حاصل نیست یا دارای عقل کامل است.

پس هر کس درجه کمال را دارا باشد مؤمن کامل است و هر کس عاری باشد کافر است و هر کس قليل العقل باشد متوسط در میان کفر و ایمان است .

ص: 334

بالجمله به آن حضرت عرض کردند یا بن رسول الله این حال چگونه است یعنی این که فرمودی نیست در میان ایمان و کفر مگر قلّت عقل فرمود ﴿إِنَّ الْعَبْدَ یَرْفَعُ رَغْبَتَهُ إِلی مَخْلُوقٍ ، فَلَوْ أَخْلَصَ نِیَّتَةُ لِلّهِ ، لَأَتَیهُ اَلَّذِی یُرِیدُ فِی أَسْرَعَ مِنْ ذَلِکَ﴾،

يعنى مطلقاً رغبت هر بنده قليل العقلی بواسطه ضعف عقلش بسوى مخلوق است و اگر نیّت او در حضرت یزدان خالص باشد آن چه را که متوقع است زودتر بدو می رسد یعنی بندكان بواسطه قلت عقل حاجت خویش را بمخلوقی که مانند او عاجز هستند عرض می دهند و حال این که اگر از روی خلوص نیّت و نور عقل بحضرت احدیّت که قاضی حاجات و واهب عطیّات است زودتر دریابند و منّت ضعیفی مانند خود را بر خویش حمل ندهند و نیز معانی دیگر کرده اند.

و راقم حروف را معنی دیگر در نظر می آید و آن این است که بگوئیم مطلقاً عقل سليم و شخص عالم عاقل بالضرورة و الطبيعة مؤمن صرف و مسلمان کامل است و بهیچ وجه در هیکلی که دارای فروز عقل است ظلمت جهل و غوایت راه نکند و كفر و شقاق و عموم اخلاق و اوصاف و اختیارات ناستوده و انتخابات ناپسندیده و ترجیح بلا مرجح را نشناسد

چشم بینا هرگز شئونات آفتاب عالم تاب را نا دیده نینگارد و شب تار را بر روز کام کار مختار نداند .

آن کور است که بی خبر از لمعه نور است آن خفاش است که دشمن آفتاب نور پاش است عقل می داند که اصلاح امور دنیا و آخرتش در قبول ایمان و اطاعت احکام اسلام است پس قبول کفر نمودن و از شاه راه هدایت بچاه سار غوایت راه پیمودن جز از روی ضعف عقل و طغیان مایه حمق نخواهد بود.

و این که در خبر وارد است که اول چیزی که خدای خلق فرمود عقل است بواسطه همین است که انتظام امور دین و دنیا و ترقی نفوس و مراتب معرفت حقّ

ص: 335

و امتیاز سعید از شقی و پلید از حمید و عموم محاسن از فنون قبایح و دریافت راه نجات و دقایق معارف و حقایق عوارف بوجود این گوهر گران مایه است

و ازین است که رسول خدای را عقل کلّ و عقل اول خوانند و مقام خاتمیت رسل را برترین مراتب و درجات وجودیّه است باین تعبیر و تأویل و نام و نشان باز نمایند و الله تعالی اعلم .

و نیز از سکونی در کتاب مزبور از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مسطور است که امير المؤمنين علیه السلام فرمود ﴿ إِنَّ قُلُوبَ الْجُهَّالِ تَسْتَفِزُّهَا الْأَطْمَاعُ ، وَ تَرْتَهِنُا الْمُنی ، وَ تَسْتَقلِهَا الْخَدَایعُ ﴾ .

یعنی قلب مردم نادان را طمع خوار و خفیف می گرداند و آرزو های دیر باز جهان گروگان می سازد و احمال خدیمت اندك و قليلش می شمارد.

در جلد اول بحار الانوار از غیاث بن ابراهيم سند بحضرت صادق می رساند که امیر المؤمنین سلام الله عليهما فرمود ﴿ عُقولُ النِّساءِ فی جَمالِهِنَّ ، و جَمالُ الرِجال فی عُقولهم ﴾ يعنى عقول زن ها در جمال ایشان و جمال مرد ها در عقول ایشان می باشد.

معلوم باد این کلام معجز نشان بسیار لطیف و دقیق است مجلسی اعلی مقامه در بیان این حدیث شریف می فرماید جمال بمعنی حسن و نکوئی در خلق و خلق است و این که می فرماید عقول زنان در جمال ایشان است .

شاید مراد این باشد که نمی شاید نظر بعقل این جماعت گر چه اندك و نادر افتد که عقل صحیحی در ایشان باشد بلکه سزاوار این است که بجمال اتفاق ایشان اکتفاء نمایند یا این که مراد این است که عقل ايشان غالباً با جمال ايشان ملازمت دارد اما معنی اول ظاهر تر است .

راقم حروف گوید می شاید یک معنی را چنان بر شماریم که چون حفظ نظام عالم و بقای رشته بنی آدم بنور عقل و فروز علم است و علت عمده این حال جنس رجال و نوع زن معدن وجود و نمود متولدین و متولدات می باشند و ازین بر افزون کاری با ایشان نیست و در حقیقت مایۀ تمتع و تلذذ می باشند و بقیه امور و تدابیر

ص: 336

متعلق بنوع رجال است.

پس خدای تعالی مغز ایشان را بگوهر عقل بیار است تا بلمعان و پرتو آن آن چه مقصود است حاصل شود و زنان را بجمال دل فریب زینت بخشید تا موجب میل و شوق مردان و معاشرت با ایشان و تولد موالید و حفظ رشته تناسل گردد.

ازین روی ایشان از حیثیت جمال دل اویز که اسباب هيجان شهوت رجال می شود بزینت عقل برخوردار می باشند چه عقل علت این مقصود است.

امّا در مر در مردان که باید مدبّر امور و مدوّر دوایر و مرتب ترتیبات مختلفه باشند این نور و جمال باطنی را در مغز ایشان جای کرد و برای این که خواه نیکو روی باشند یا نباشند قوّه شهویّه زنان را چندین برابر مردان قرار داد تا اگر ازواج ایشان چندان پسندیده روی و بدیع الجمال نباشند از معاشرت و مقاربت با شوهر تنفّر بجویند و آن قوم کامله شهویّه محرك ايشان گردد .

و نیز همان قوه اسباب این شود که از ادراك مراتب عاليه نفسانیّه کناری جویند و به آن اموری که اسباب حفظ اولاد و خانمان است قناعت نمایند و سیری بدیگر مراتب و مدارج نیابند چه مدار جهان حاجتمندان تدابير و سلوك ایشان نیست .

اما در جنس رجال که مقامی رفیع دارند و تدابیر نظام و قوام عالم و امم بیمن تدابير و فروز عقول کامله ایشان منوط است قوه شهویّه را چندان نیرومند نساخت که یک باره بمعاشرت و مباشرت و راندن شهوت روزگار سپارند و از تدابیر لازمه غفلت کنند .

و باين سبب يك باره سلسله نظام و دوام جهان و جهانیان بگسلد ازین است که جنس مرد همواه در اندیشه تکمیل مراتب عاليه و مدارج نفس ناطقه و ترتیب مهام نظام جهان است و از آن طرف حسن دل فریب خوبان گل عذار ایشان را دعوت نماید تا گاه بگاه با ایشان آمیزش نمایند و اسباب بقای رشته تناسل و توالد گردند.

ص: 337

اگر آن حال نبود تدبیر کار جهان از میان می رفت اگر این حال نبودی امر تناسل و توالد ناقص ماندی چنان که اگر گاهی بندرت بر خلاف این شدی و در معدودی اندک این حال ظاهر گشتی مقصود از میان برخاستی

مثلا اگر قوّه شهویه در جنس مرد از میان برفتی یک باره رشته تناسل منقطع شدی واگر شدت گرفتی با هر دیو روی نکوهیده خوی بلکه با بهایم در آمیخته و از امورات لازمه برکنار ماندی و اگر این قوه در جنس زن نقصان جستی یک باره از کنار مردان اگر چه مانند ماه آسمان باشند دوری گزیدی و دنیا را ترك نمودی و آن چه از وجود او مطلوب است متروك ماندی چنان که در زن های زاهده عابده مشهود است.

و در هر مذهبی جماعتی از ضعف این قوه ترك دنیا کنند و معتکف معبد و کلیسا گردند و از آمیزش مردان بیزار شوند و بدون نسل و فرزند رخت بدیگر سرای کشند

پس حکیم مطلق و علیم بر حق آن چه را که اسباب بقای نوع و نظام جهان است و نامش را عقل نهاده اند بر حسب حکمت بالغه در مغز مردان و جمال زنان مقرر داشت وهو القادر على ما يشاء لا مزيد لحكمه و حكمته .

و نیز در بحار الانوار و امالی از جمیل بحضرت صادق علیه السلام سند می رسد که امير المؤمنين صلوات الله عليه می فرمود ﴿ أصلُ الإنسانِ لُبُّهُ ، و عَقلُهُ دِینُهُ ، و مُروّتُهُ حیثُ یَجعَلُ نَفسَهُ وَ اَلْأَیَّامُ دُوَلٌ وَ اَلنَّاسُ إِلَی آدَمَ شَرَعٌ سَوَاءٌ.﴾

معلوم باد لبّ بضمّ لام و تشديد باء موحده خالص از هر چیز و بمعنی عقل نیز می باشد

و در این جا بمعنی عقل است و در آیه شریفه ﴿ إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُولُو الْأَلْبَابِ ﴾ يعني اولوا العقول و اين كه عقل را لبّ و مغز نامیده اند برای این که نفس ما في الانسان عقل است و آن چه در انسان سوای عقل می باشد گویا قشر و پوست می باشد.

ص: 338

و لبيب بمعنى عاقل و البّاء جمع آن است و لب گردکان و بادام و امثال آن بمعنی مغز آن است و لبوب جمع آن می باشد و لبّ در این حدیث شریف بمعنى عقل است

و معنی این است که فزونی و فضیلت افراد انسان در شرافت اصل ایشان بواسطه عقول ایشان است نه بانساب و احساب ایشان

بالجمله معنى حديث مبارك این است که می فرماید اصل انسان لبّ او و عقل اوست و حقیقت عقل او و علامت عقل او دین اوست و مروت او و علامت کمال مروت او از آن جا معلوم می شود که نفس خویش را می گذارد و می سپارد دول است .

و دول جمع دولت است که بمعنی انقلاب زمان و انتقال مال یا عزّت است از شخصی بشخصی دیگر و معنی این است که ملك و مال و سلطنت و امارت دنیا هر روزی با قومی است چنان که خدای می فرماید ﴿ وَ تِلْکَ الْأَیَّامُ نُداوِلُها بَیْنَ النَّاسِ ﴾ و جهانيان بحسب نسب مساوی و جملگی فرزندان آدم علیه السلام می باشند

و حاصل معنی این است که قدر و میزان هر کس بحسب عقل اوست و شرافت مرد بعقل و ادب است نه بنسل و نسب و این عقلی که منشأ شرافت آدمی است ظهور و بروز و علامت آن باین است که اکمل ادیان را که مایه سعادت هر دو جهان است اختیار نماید و آن وقت آن دین گزین را بمکملات ایمانی بکمال رساند

و نشان آدمیت و علامت انسانیت مرد و کمال و نقص او را از آن جا توان شناخت که خویشتن را بچگونه اوصاف و اعمال و اخلاق و افعال و مراتب و مقامات منصوب و متصف می دارد و در اندیشه تکمیل درجات علمیّه و طاعت و تقرّب بحضرت حق و وصال مطلوب حقیقی است یا از دنائت و پستی نفس و طمع بلقمه یا پاره جامه یا دینار و درهمی مرتکب حرکاتی می شود که مضحكه لئام خلق شود.

و ازین بر افزون مقام و منزلت و شرافتی از بهر خویشتن نمی شناسد و ممکن است که معنی این باشد که مروت مرد از اختیار زوجه خود معلوم می شود چه اگر با حالت و نجابت و عفت و امانت و دیانت نامدار نباشد ناموس مرد را باطل گرداند

ص: 339

و موجودی که از وی پدیدار آید نابکار افتد و شرف و رونق و عزت خاندان را ضایع سازد .

چنان که حضرت صادق علیه السلام به داود کرخی می فرماید گاهی که در اندیشه تزویج بود «انظر این تضع نفسك»، بنگر خویشتن را در کجا می گذاری یعنی بنظر عقل نگران شو که نفس خویش و نطفه خویش را در محلی پست و موضعی ناشایست فرود نیاوری .

و چون این جهان فانی هر روزی با جماعتی اقبال کند و از گروهی ادبار نماید و این مادر فرتوت روزگار و این کهنه عروس نابکار بهر ساعتی با کسی در کنار و از دیگری بیزار است.

و اموال و املاك دنيا هر وقتی بدست کسی اندر و از دست دیگری بیرون و همواره در حال انقلاب و اضطراب است هرگز نشاید این جمله را مناط شرف و علت شرافت شمرد بلکه شرف در آن چیز هاست که باقی و در هر دو جهان پاینده و نامی است .

و نیز در آن کتاب از ابن سنان از حضرت صادق علیه السلام مروی است که فرمود ﴿ وَ خَمْسٌ مَنْ لَمْ یَکُنْ فِیهِ لَمْ یَکُنْ فِیهِ کَثِیرُ مُسْتَمْتَعٍ ﴾

پنج چیز است که اگر در آدمی نباشد در وجودش فایده و خیر بسیار طمع نمی توان داشت عرض کردند یا بن رسول الله آن پنج کدام است فرمود دین و عقل و حيا و حسن خلق و حسن ادب است .

﴿و خَمْسٌ مَن لَم يَكُن فيهِ لَم يَتَهَنَّ بِالعَيْشِ الصِّحَّةُ وَ الأمنُ و الغَنِيُّ و الْقَنَاعَةُ و الأَنيسُ المُوافِقُ ﴾

و پنج چیز است که اگر برای آدمی نباشد زندگانی بشاد کامی و خوشی نمی گذرد یکی صحت، دوم امن، سیّم توان گری، چهارم قناعت، پنجم انیسی که با آدمی موافق باشد.

ص: 340

معلوم باد حسن ادب این است که امور را بر وفق قانون شرع و عقل در خدمت حق و معاملة خلق جاری نمایند و غنى بمعنى عدم حاجت بمخلوق است که عبارت از غنای نفس باشد که عین کمال است نه غنای بمال و در این کلمات مبارك باختلافی دیگر نیز روایت شده است که حاجت بنگارش ندارد.

و نیز در آن کتاب از ابن مسکان بحضرت ابی عبد الله سلام الله عليه سند می رسد که می فرماید ﴿ لَم یُقسَمْ بَینَ العِبادِ أقَلُّ مِن خَمسٍ الیَقینِ ، و القُنوعِ ، و الصَّبرِ ، و الشُّکرِ و الّذی یَکمُلُ بهذا کُلَّه العَقلُ ﴾

یعنی ازین پنج صفت که عبارت از یقین بخدای و قناعت و صبر و شكر و عقل باشد هیچ صفتی در مردمان وجودش کمتر نیست و هر کس دارای صفت عقل باشد جميع این صفات بحدّ کمال در وی جمع خواهد بود و این حدیث مبارك دلالت بر آن که عقل نیز نادر الوجود است چنان که حسّ نیز حکم بر آن را می نماید .

و نیز در آن کتاب از ابن عمیر سند به آن حضرت می رسد ﴿ مَا خَلَقَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ شَیْئاً أَبْغَضَ إِلَیْهِ مِنَ اَلْأَحْمَقِ لِأَنَّهُ سَلَبَهُ أَحَبَّ اَلْأَشْیَاءِ إِلَیْهِ وَ هُوَ عَقله﴾

یعنی خداوند عزّ و جل هیچ چیز را نیافریده است که از احمق در حضرتش مبغوض تر باشد چه آن چه را که در حضرتش از همه چیز محبوب تر است از وی مسلوب داشته و آن عقل اوست

مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید بغض خدای تعالی عبارت از علم خداوند است بدنائت رتبت و عدم قابلیت و قصور استعداد این انسان برای ادراك مرتبه کمال و آن اموری که بر این حالت مترتب می شود مثل توفیق نیافتن عبد مر آن چیزی را که مقتضی رفعت شأن اوست بعلت عدم قابلیّت او برای این حالت

پس عدم اختیار او منافی عدم اختیار وی در این امر نخواهد بود و ممکن است که معنی بغض خدای تعالی بنده احمق را ازین روی باشد که آن بنده بعلت حمقی که دارد بواسطه اختیار او مر قبایح اعمال را از ادراك مقامات عالیه

ص: 341

مهجور می ماند با این که در ترك آن مختار است و خدای تعالی بحقایق احوال داناست

راقم حروف گوید «تعرف الاشياء باضداد ها» تا صفت حمق نباشد میزان عقل معلوم نشود و تا جهل نباشد مقدار علم هویدا نگردد و تا ظلمت نبود رتبت نور مستور بماند و خدای تعالی این صفات و احوال را اگر بضدیت ظاهر نمی فرمود قدر آن يك آشکار نمی شد و حال تنزّل و شئونات ترقی محسوس نمی گشت و از بوته امتحان و کوره خلاص زرّ خالص مشهود نمی افتاد.

برای هر احمقی نیز راه ترقی مسدود نیست و فضل و کرم و حکمت خداوندی از بهر او برزخ ها بر نهاده تا پاك و خالص گردیده زرّ ده دهی و گوهر فروزنده عقل همایون را ادراک فرماید و آن وقت بر وی معلوم شود که خداوند حکیم چه تفضّل فرموده و او را بچه آزمایش ها بپرورده و بمقامی که آرزومند جهانیان است برسانیده است .

و نیز در آن کتاب از این صدقه از حضرت امام جعفر صادق سلام الله عليه مروی است که ﴿ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی یُبْغِضُ اَلشَّیْخَ اَلْجَاهِلَ وَ اَلْغَنِیَّ اَلظَّلُومَ وَ اَلْفَقِیرَ اَلْمُخْتَالَ.﴾

خداوند تبارك و تعالی پیر نادان و توان گر ستم گر و گدای متکبّر را دشمن می دارد.

و این تخصیص از آن است که جهل از پیران بسیار قبیح است چه زمانی دیر باز بگذرانیده و از کمال غفلت از کوچه جهالت بیرون نتاخته با این که در این روزگار بسیار ممکن بوده است که تحصیل علم نماید و ستم کاری از توان گران خیلی ناستوده است

چه این جماعت را حاجت بظلم نمودن نیست و خود بزرگ شمردن و خويشتن ستودن از مردمان فقیر بسی ناخجسته و شنیع است چه اگر توان گران متکبّر شوند باری معذورند زیرا که فخر و عجب و طغیان از لوازم توان گری است.

ص: 342

و هم در آن کتاب از فضل بن عثمان مروی است که از حضرت ابی عبد الله سلام الله عليه شنیدم می فرمود ﴿ مَنْ کَانَ عَاقِلاً خُتِمَ لَهُ بِالْجَنَّةِ إِنْشَاءَ اَللَّهُ ﴾

هر کس عاقل است پایان کار او ببهشت می انجامد اگر خدای بخواهد کنایت هر کس دارای گوهر عقل باشد چنان در طاعت حق و تحصیل رضای حق و مخلوق بکوشد و از مناهی چشم بپوشد که خاتمه کار او بعافیت مقرون و جنان جاویدانش مسکن گردد

و دیگر در کتاب مسطور از حضرت صادق علیه السلام مأثور است ﴿ الْجَهْلُ صورَةٌ وَ کُتِبُ فی بِنی آدَمَ، اقْبالُها ظُلْمَةٌ وَ ادْبارُها نورٌ وَ الْعَبْدُ مُتَقَلِّبٌ مَعَها کَتَقَلُّبِ اَلظِّلِّ مَعَ اَلشَّمْسِ﴾

﴿ ألا تَری إلَی الإِنسانِ تارَةً تَجِدُ جاهِلاً بِخِصالِ نَفسِهِ حامِداً لَها ، عارِفاً بِعَینها فی غَیرِهِ ساخِطاً لَها حامِداً لَها فی غَیرِهِ فَهُوَ مُتَقَلِّبٌ بَینَ العِصمَةِ وَ الخِذلانِ فَإِن قابَلَتهُ العِصمَةُ أصابَ ، و إن قابَلَهُ الخِذلانُ أخطَأَ ﴾

﴿ و مِفتاحُ الجَهلِ الرِّضا وَ الاِعتِقادُ بِهِ ، و مِفتاحُ العِلمِ الاِستِبدالُ مَعَ إصابَةِ مُوافَقَةِ التَّوفیقِ و أدنی صِفَةِ الجاهِلِ دَعواهُ العِلمِ بِلاَ استِحقاقٍ ، و أوسَطُهُ جَهلُه بِالجَهلِ ، و أقصاهُ جُحودُهُ العِلم و لَیسَ بشَیءٌ إثباتُهُ حَقیقَةً نَفیُهُ إلاَّ الجَهلُ وَ الدُّنیا وَ الحِرصُ ، فَالکُلُّ مِنهُم کَواحِدٍ ، وَ الواحِدُ مِنهُم کَالکُلِّ ﴾

یعنی جهل صورتی است و در حقّ بنی آدم نوشته شده است که با هر کس این صورت اقبال نماید تاریکی و ظلمت است و در هر کس ادبار جوید روشنائی و نوری است و بنده با این صورت در حال تقلّب و گردش است مانند تقلّب سایه با آفتاب

مگر نگران انسان نیستی که گاهی بخصال نکوهیده نفس خویش نادان و نابینا می شود و آن خصال و صفات را که در خود او موجود است ستایش می کند و

ص: 343

و حال این که همان صفات را چون در دیگری شناسا گردد بد شمارد و دشمن دارد و گاهی این اوصاف نا خجسته را در خود شناسا می شود و بد و نا خوش می شمارد و دشمن آن می شود و حال این که در غیر خودش چون سراغ می کند ستوده و محمود می خواند

و در توضیح این کلام مبارک می گوئیم گاهی مردی بخیل صفت بخل را که در خود اوست نیکو می خواند و پسندیده می داند لکن چون این صفت را در دیگری بنگرد مذموم و ناپسند شمارد و گاهی خود را چون دارای فلان صفت نا محمود بنگرد مثلا ظالم و ممسك و غضوب باشد خودش تصدیق می کند که به صفتی نا محمود دچارم و چون در يك مقامی همین صفات را در دیگری بنگرد تمجید نماید و پسندیده شمارد و می گوید چه خوب می کند که ستم می راند یا از بذل مال امساک می کند یا صله رحم نمی گذارد .

و می گوید چه نکوهیده کاری است رحم کردن و نیکی نمودن و حق شناختن و چه ستوده کاری است بد کردن و لئامت ورزیدن و حق نشناختن.

بالجمله می فرماید پس این چنین شخص در میان عصمت و خذلان متقلب است اگر نور عصمت با وی متقابل شد بصواب می رود و اگر بظلمت خذلان هم عنان گردید کار بخطا می سپارد

و مفتاح جهل و کلید نادانی رضای بجهل و اعتقاد داشتن بجهل و معتقد بودن به آن که جهل کمالی است که مفارقت از آن شایسته نمی باشد و مفتاح علم و کلید دانائی طلب تحصیل علم است تا از جهل بدل باشد .

و تحصیل کمال در ازای نقص اما باید بداند که سعی و کوشش او با عدم مساعدت توفیق نفع نمی رساند پس ببایست بحضرت خداوند حکیم علیم متوسل شد تا او را توفیق بدهد.

و فرودتر صفت مردم نادان این است که بدون استحقاق مدعی علم شوند و

ص: 344

حدّ وسطش نادانی بنادانی است و آخر درجه اش افکار نمودن علم و دانش است و حقیقت آن نفی نمی شود جز با جهل و جهالت و طمع و طلب دنیا و حرص و آز

پس تمام ازین جمله در حکم واحد و یکی از آن جمله در حکم کلّ است ممکن است معنی عبارت این باشد که این خصال بواسطه تشابه مبادی آن ها و انبعاث از آن ها به بعضی دیگر و تقوّى بعضى ببعضى بمنزله يك خصلت است .

و نیز در بحار الانوار مسطور است که حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿ إذَا أَرَادَ اَللَّهُ أَنْ یُزِیلَ منْ عَبْدٍ نِعْمَةً کَانَ أَوَّلُ مَا یُغَیِّرُ مِنْهُ عَقْلَهُ ﴾، هر وقت خدای خواهد نعمتی را از بنده اش زایل فرماید اوّل چیزی را که در وی دیگرگون سازد عقل اوست

خواجه عبدالله انصاری عليه الرحمة می فرماید : خدایا هر که را عقل دادی چه ندادی و هر که را عقل ندادی چه دادی.

و دیگر فرمود ﴿ یَغُوصُ اَلْعَقْلُ عَلَی اَلْکَلاَمِ فَیَسْتَخْرِجُهُ مِنْ مَکْنُونِ اَلصَّدْرِ کَمَا یَغُوصُ اَلْغَائِصُ عَلَیاَللُّؤْلُؤِ اَلْمُسْتَکِنَّةِ فِی اَلْبَحْرِ﴾

یعنی عقل تیز تاز بر بحار لئالى كلام غوص می جوید و آن گوهر همایون را بحر سینه بیرون می آورد چنان که غوّاص از دریای بی کران مروارید غلطان را بیرون می آورد .

معلوم باد مقصود از کلام نه همان الفاظ و حروف است بلکه معانی و حقایق است چه اگر بهمان الفاظ اشارت کنیم از غیر ذوی العقول نیز گاهی پاره الفاظ و حروف ظاهر می شود.

ص: 345

بیان بدو خلقت عقل و کیفیت و چگونگی عقل و حقیقت این گوهر همایون

در جلد اول بحار الانوار از ابو بصیر از حضرت صادق علیه السلام مروی است که فرمود : ﴿ إِنَّ اَللَّهَ خَلَقَ اَلْعَقْلَ فَقَالَ لَهُ أَقْبِلْ فَأَقْبَلَ ثُمَّ قَالَ لَهُ أَدْبِرْ فَأَدْبَرَ ثُمَّ قَالَ لَهُ وَ عِزَّتِی وَ جَلاَلِی مَا خَلَقْتُ شَیْئاً أَحَبَّ إِلَیَّ مِنْکَ لَکَ اَلثَّوَابُ وَ عَلَیْکَ اَلْعِقَابُ.﴾

و بروایتی دیگر در تلو این حدیث فرمود ﴿ مَا خَلَقْتُ خَلْقاً أَحْسَنَ مِنْکَ إِیَّاکَ آمُرُ وَ إِیَّاکَ أَنْهَی وَ إِیَّاکَ أُثِیبُ وَ إِیَّاکَ أُعَاقِبُ ﴾ و در روایت مروی از هشام فرمود ﴿ بِکَ آخُذُ وَ بِکَ أُعْطِی وَ عَلَیْکَ أُثِیبُ﴾ .

و در روایت عبدالله بن فضل نوفلی فرمود رسول خداى صلی الله علیه و آله فرمودند ﴿ خَلَقَ اَللَّهُ اَلْعَقْلَ فَقَالَ لَهُ أَدْبِرْ فَأَدْبَرَ ثُمَّ قَالَ لَهُ أَقْبِلْ فَأَقْبَلَ ثُمَّ قَالَ مَا خَلَقْتُ خَلْقاً أَحَبَّ إِلَیَّ مِنْکَ قَالَ فَأَعْطَی اَللَّهُ مُحَمَّداً صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ تِسْعَةً وَ تِسْعِینَ جُزْءاً ثُمَّ قَسّمَ بَیْنَ اَلْعِبَادِ جُزْءاً وَاحِداً ﴾

و معانی این احادیث مبارکه چنین است که چون خدای تعالی گوهر عقل را بیافرید بدو فرمود روی بیاور اطاعت کرد فرمود روی برتاب فرمان برد.

پس از آن فرمود قسم بعزت و جلال خودم هیچ چیزی را نیافریده ام که در حضرت من از تو محبوب تر و نیکو تر و گرامی تر باشد اجر و ثواب از تو است و رنج و عقاب بر تو است ترا آن مقام و منزلت است که در مورد امر و نهی و ثواب و عقاب و اخذ و عطا باشى .

و می فرماید گوهر عقل را بحسب تقسيم يك صد جزء بر آوردند نود و نه جزء آن را برسول خدای صلی الله علیه و آله عطا فرمود آن گاه يك جزء دیگر را در میان تمام عباد قسمت کردند.

ص: 346

و نیز در روایت دیگر است که فرمود ﴿ مَا خَلَقْتُ خَلْقاً أَعَزَّ عَلَیَّ مِنْکَ أُؤَیِّدُ مَنْ أَحْبَبْتُهُ بِکَ ﴾ هيچ مخلوقی از تو در پیشگاه من گرامی تر نیست هر کس را دوست می دارم بتو تأیید می کنم

معلوم باد از جمله این اخبار معلوم شد که اول چیزی که خدای در این دار تکلیف خلق نمود و در عالم تکوین بمنصه شهود درآورد گوهر عقل است.

چنان که در حدیث نبوی وارد است ﴿ أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللّه الْعَقْلُ ﴾ ، نخست چیزی که خدای بیافرید عقل است و سبب نیز معلوم است زیرا که علت غائی خلقت معرفت است و بقای نظام عالم و قوام بنی آدم و صلاح امر معاش و معاد بجمله بوجود گوهر عقل منوط است پس بناچار مخلوق اول است

و نیز معلوم می شود که این گوهر گرامی را بقای ابدی و دوام سرمدی است چه آن چه را که آن مقام پدیدار شود که در حضرت محبوب لا يزال از تمامت مخلوق محبوب تر باشد البته هرگز آسیب زوال نیابد جوهری است مجرّد و سرمد و شرافت و امتیاز نوع انسان باین گوهر رخشان و تفوق انبیای عظام بر اولیاء و اولیای فخام بر طبقات انام و ملائکه مقربین ازین است و گرنه با صورت بر دیوار چه تفاوت دارند و ازین است که صادر اول را عقل کلّ نامند .

و چون مخلوق اول و نمایش نخست وجود مبارك خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله است. که هیچ واسطه و فاصله در میان آن نور مبارك و نور الانوار مطلق و سیّد سیدان برحق نیست .

بعضی تعبیر عقل را بهمان وجود مبارك نموده اند و گردش افلاک و نمایش آب و خاك را از طفیل نمودش دانسته اند و جز این نیز نتواند بود چنان که در مقامات خود در علوم عقليّه و نقليه ثابت است .

پس می توانیم گفت تمام عقل اوست و دیگران هر چه و هر کس هست از اشعه انوار فروزان آن عقل مبارك بحسب استعداد و لیاقتی که در ایشان بر نهاده اند بهره ازین نور فروزان یافته اند.

ص: 347

چه اگر بگوئیم صادر اول در نود و نه جزء بهره ور می باشد و يك جزء دیگر بتمام ذوى العقول قسمت شده است با مقام کمال و کمالیّت او نمی شاید بلکه نقص وارد می شود و اگر گوئیم در آن يك نيز بهره یاب است در هر چه نباشد منافی مقام اوست.

پس بیاید گفت ازین آفتاب فروزان عقل و دانش آفرینش بهر هیکلی باندازه لیاقتش تابشی است و آن هیکل را بحسب آن تابش نمایشی و فزایشی می باشد

چنان که خود می فرماید اول چیزی که خدای بیافرید نور من است و از نور بعقل نیز تعبیر می شود .

و این که خدای می فرماید هر کس را دوست می دارم بتو مؤیّد می گردانم معلوم می شود که وجود مبارك خاتم الانبياء صلوات الله و سلامه عليهم لایق این عطيّت یزدانی است زیرا که محبوب حقیقی محبوب لا يزال اوست و بنور این محبت تمام مخلوق بعرصه نمایش گزارش گرفتند

در بحار از کتاب اختصاص از حضرت صادق سلام الله علیه مسطور است ﴿ خَلَقَ اللهُ العَقلُ مِن اَربَعَةِ اشیاء مِنَ العِلمِ وَ القُدرَةِ وَ النُّورِ وَ المَشِیَّةِ بِالاَمرِ، فَجَعَلَهُ قاِئماً بِالعِلمِ دائماً فِی المَلَکُوتِ ﴾

یعنی یزدان قدیر و خداوند حکیم گوهر عقل را از چهار جوهر نفیس بیافرید علم وقدرت و نور و مشيّت بالامر پس از آن قیام این گوهر را بعلم و دوامش را در ملکوت مقرر داشت.

و ازین خبر معلوم می شود که شأن و رتبت و مقام و رفعت و دوام و منزلت عقل چیست چه منشأ و منبع او از صفاتی است که در ذات لا يزال مهیمن متعال ثابت و متصل هستند و هرگز زوال و انقطاعی برای آن ها نیست و تمام صفات تابع این جمله اند و در حقیقت خلاصه و نتیجه این جمله عقل است که تمامت نتایج حسنه

ص: 348

از آن بر می خیزد

و ازین جا معلوم می شود که وجود مبارک حضرت ختمی مرتبت که عقل کلّ و سیّد رسل است دارای آن صفات حسنه می باشد که از صفات ثبوتیّه معنویّه حضرت واجب الوجود اقدس کبریائی جلّ شأنه است.

و چون قائم بعلم و دائم در ملکوت است باز می نماید که هرگز انقطاع و انفكاك و زوال و فنائی ندارد زیرا که بیرون از حیّز زمان و مکان و هجوم حوادث حدثان است

و چون در این عالم کیانی مسکن این گوهر ربانی قلب است از شرافت اوست که قلب محل تجلیات انوار لطیفه الهیه می شود و می فرماید آسمان باین آسمانی و زمین باین گنجایش و پهناوری آن وسعت ندارد که الطاف انوار مرا برتابد لكن قلب بنده مؤمن من مي تواند جای گیری کند .

و رحمت شامله الهی چنان شامل احوال خلایق شده است که ازین نور فروزان هیچ سری را بی بهره نفرموده است .

چنان که در آن کتاب از حضرت امیر المؤمنين علي صلوات الله عليه مسطور است که از رسول خدا صلی الله علیه و آله پرسیدند خداوند عزّ وجل از چه چیز عقل را بیافرید

فرمود ﴿ خَلَقَهُ مَلَکٌ لَهُ رُؤُسُ بِعَدَدِ اَلْخَلاَئِقِ، مِنْ خَلْقٍ وَ مَنْ یُخْلَقُ إِلَی یَوْمِ اَلْقِیَمَةِ ، وَ لِکُلِّ آدمیّ رَأْسٍ مِنْ مِنْ رُوسِ اَلْعَقْلِ وَ اِسْمُ ذَلِکَ اَلْإِنْسَانِ عَلَی ذَلِکَ اَلرَّأْسِ مَکْتُوبٌ﴾

﴿ وَ عَلَی کُلِّ وَجْهٍ سَتْرٌ مُلْقًی لاَ یُکْشَفُ ذَلِکَ اَلسِّتْرُ مِنْ ذَلِکَ اَلْوَجْهِ حَتَّی یُولَدَ هَذَا اَلْمَوْلُودُ وَ یَبْلُغَ حَدَّ اَلرِّجَالِ أَوْحَدَّ اَلنِّسَاءِ، وَ إِذَا بَلَغَ کُشِفَ ذَلِکَ اَلسِّتْرُ، فَیَقَعُ فِی قَلْبِ هَذَا اَلْإِنْسَانِ نُورٌ، فَیَفْهَمُ اَلْفَرِیضَةَ وَ اَلسُّنَّةَ، وَ اَلْجَیِّدَ وَ اَلرَّدَی أَلاَ وَ مَثَلُ اَلْعَقْلِ فِی اَلْقَلْبِ کَمَثَلِ اَلسِّرَاجِ فِی وَسَطِ اَلْبَیْتِ.﴾

یعنی عقل را فرشته یعنی بصورت فرشته بیافرید که او را بعدد مخلوق اولین و

ص: 349

آخرین تا یوم الدین سر ها می باشد و برای هر يك از فرزندان بنی آدم سری است از سر های عقل و اسم این انسان بر این سر نوشته شده است

و بر هر صورتی پرده ایست آویخته و این پرده از این چهره بر افراخته نمی شود تا گاهی که آن فرزند از شکم مادر بزیر آید و بحدّ رجال یا نساء برسد و چون به آن مقام رسید این پرده برکشیده شود و در قلب این انسان نوری و درخششی در آید تا بدستیاری آن نور فرایض و سنّت را بشناسد و خوب و بد را باز داند

همانا مثل عقل در قلب آدمی چون مثل چراغ است در میان خانه یعنی همان طور که خانه بی چراغ دچار ظلمت شب و تاریکی مهاجرت از نور است و محل هیچ فایده نیست قلب آدمی نیز تا بنور عقل فروغ نیابد در خور افاضه هیچ فیض و استفاضه نخواهد بود.

و نیز مراتب شأن و عظمت و رفعت و شرف عقل ازین خبر معجز اثر معلوم می شود که خداوند قادر حکیم این گوهر گران مایه را که دلیل امتیاز و اختيار نوع انسان از دیگر حیوانات است برای این بیافریده و در مغز یا قلب انسان که اشرف اعضاء آدمی است مسکن داده است تا بدست یاری آن بنور معرفت و امتیاز قبیح از حسن و خوب از بد و سود از زیان برخوردار و بمصالح امور معاشیّه و معاديّه کام کار گردد.

و چون در اطفال و اشخاصی که بحدّ رجال و نساء نرسیده اند و مكلّف بتكاليف شرعيه و عرفيه نشده اند و ثواب و عقابی بر آن ها وارد نیست آن رتبت و منزلت نیست که ازین ذخیره نفیسه که در مکنون وجود ایشان مخزون است پرده برگیرند لا جرم در ستر عظمت و رفعت مستور می ماند و پدر و مادر یا آنان که پرورش دهنده ایشانند بلوازم نگاه داری و ترقیات جسمانی ایشان اقدام می نمایند

و ازین است که حركات و اعمال و افعال اطفال و مردم مجنون و خفيف العقل

ص: 350

بحث نکنند و گویند عقل ندارد یا عقلش کامل نیست و ایراد بر وی نشاید و توقعی از وی نباید تا گاهی که نيك ببالند و سنّ بلوغ دریابند و قابل حمل بار تكليف و احكام و امر و نهی آلهی شوند.

این وقت از آن آئینه سرا پا نمای غیب عقلی پرده بر کشند و باندازه حاجت و لیاقت ایشان رفع این حجاب بمرور بشود و يك دفعه نشود تا گاهی بسنّ چهل سالگی برسند

این هنگام یک باره آن آئینه از ظلمت آن پرده منجلی شود ازین است که گویند هر کس بچهل سال رسید دیگر معذور نیست زیرا که بگوهر گران مایه عقل بتمامه برخوردار است .

و ازین است که رسول خدای صلی الله علیه و آله که عقل کلّ است در صورت ظاهر در سن چهل سالگی مبعوث می شود و این حال نیز بواسطه رفعت شأن و شرف گوهر عقل می باشد منتهای امر عقول را تفاوت است در يك نفس مقدس خاتمیّت چون چهل ساله شد بر تمام جنّ و انس و ملائکه و هر چه آفریده شده مبعوث و حکمران می شود و در نفسی دیگر اثری دیگر می بخشد.

مجلسی اعلی الله مقامه در جلد اول بحار بعد از نگارش حدیث مذکور می فرماید عقل همان تعقل اشياء و فهم آن است در اصل لغت لكن اطلاق آن بر امور متعدده و معانی مختلفه اصطلاح شده است .

اول این است که بمعنی قوه ادراك خير و شر و تميز ما بین این دو و تمکن معرفت اسباب امور ذوات الاسباب و آن چه مؤدّی به آن و آن چه مانع از آن است و عقل و خردی که باین معنی است مناط تکلیف و ثواب و عقاب است.

دوم ملکه است و حال او در نفس یعنی حکومت و ارائت و انارت در نفس آدمی این است که نفس را باختیار کردن امور خیریّه و نافعه و اجتناب ورزیدن از امور شرّيه و ضارّه دعوت نماید

و به نیروی این ملکه و این حالت نفس نفیس انسانی بر زجر و منع آن افعال

ص: 351

و اعمال و اوصاف و اخلاقی که زائیده شهوت و غضب و وساوس شیطانیّه است قوّت یابد .

و آیا این معنی و این اطلاق از معنی اول که عبارت از قوه ادراك خير و شرّ و تميز ما بين آن ها است تکمیل یافته یا صفتی است دیگر و حالتی است غیر از حالت اولى احتمال هر دو را می رود.

و آن چه مشاهدت می شود در بیشتر مردمان باین که بخوبی و خیریت پاره امور حکم می کنند با این که به آن عمل نمی کنند و ببدى و شريت بعضی کار ها حکم می كنند و معذلك حريص و مولع به آن هستند.

مثلا از صمیم قلب حکم می نمایند که افعال حسنه مثل عبادت و اطاعت و اجتناب از امور منهيّة در نهایت خیر و خوبی است اما مرتکب نمی شوند و حکم می نمایند که ظلم و فتنه و ارتكاب معاصى كبيره و خبيره اسباب خسران هر دو جهان است لکن مرتکب می شوند دلالت بر آن می نماید که این حالت غیر از علم بخیر و شرّ و قوه ادراك آن است

و آن چه از اخباری که بائمه اطهار سلام الله عليهم نسبت می دهند معلوم می شود این است که یزدان تعالی در هر شخصی از افراد مکلّفين قوه و استعداد ادراك امور نيك و بد و ضارّ و نافع و غير ها بحسب اختلافات كثیره که در میان ایشان در آن است خلق فرموده و اقلّ درجات این قوه مناط تکلیف می باشد و بآن از مجانین تمیز داده می شود و باختلاف درجات آن تکالیف را تفاوت می رسد

و در هر کجا این قوه کامل تر باشد تکالیف سخت تر و بیشتر خواهد بود و این قوه شریفه در هر شخص بحسب استعداد بتحصيل علم و تكميل عمل مقام كمال می یابد و هر چند این شخص در تحصیل آن چه او را سودمند است از علوم حقّه سعی نماید این قوه به آن کار می کند

و بباید دانست که علوم در مراتب نقص و کمال متفاوت است و هر وقت قوتی فزونی گیرد آثار آن بسیار شود و صاحب خود را بحسب قوه او بر عمل برانگیزد

ص: 352

اقوالی که در آن وارد است از استنطاق و اقبال و ادبار و غیر از آن استعاره تمثیلیّه باشد .

برای بیان این که مدار تکالیف و کمالات و ترقیات بر عقل است و محتمل است که مراد باستنطاق قرار دادن آن است قابل از برای این که علوم به آن ادراک شود و امر باقبال و ادبار آن امری تکوینی باشد برای این که قرار بدهیم آن را قابل بودن آن وسیله برای تحصیل دنیا و آخرت و سعادت و شقاوت هر دو و آلتی برای استعمال در تعریف حقایق امور و تفکّر در حیله های دقیق نیز بشماریم .

و این که در اخبار وارد است « بك آمر و بك انهى و بك اثيب»، منطبق بر این معنی است زیرا که اقلّ درجات آن مناط صحت اصل تکلیف و هر درجه از درجات آن مناط صحت بعضی تکالیف است

و در بعضی اخبار وارد است «ایّاك» بجای لفظ «بك» می باشد در تمام مواضع مراد مبالغه در اشتراط تکلیف به آن است گویا حقیقت مكلّف همان است و آن چه در پاره اخبار وارد است که عقل اول مخلوقی است از روحانیین.

احتمال دارد که مراد این باشد که اول مقدری است از صفات متعلقه بروح یا اول غریزه ای است که نفس بر آن انطباع و در آن ودیعت جوید یا این که اولیّت آن باعتبار اولیّت ما يتعلق به النفوس باشد .

و امّا اگر بر معنی پنجم حمل شود احتمال می رود که بنا بر تمثیل نیز باشد چنان که بر گذشت و این که گوئیم عقل مخلوق است مطلبی ظاهر و معلوم است .

اما بودن عقل اول آفرینش آفریدگار یا به اعتبار این است که نفوس قبل از اجساد خلق شده .

چنان که راقم حروف در کتاب طراز المذهب باین مسئله و اخبار وارده در آن اشارت کرده است و در این وقت محتمل است که خلق ارواح بر تمامت مخلوقات دیگر مقدم باشد لکن آن خبر مذکور اول ما خلق الله العقل در اخبار معتبره بنظر نرسیده است بلکه از اخبار عامّه مذکور است

ص: 353

قدماء است .

و بعضی از حکماء که مدعی اسلام هستند و خود را مسلمان می خوانند اثبات عقول حادثه می نمایند و قبول آن نیز مستلزم انکار بسیاری از اصول مقرره اسلامیه است با این که از اخبار ظاهر نمی شود که مجرّدی سواى ذات واجب الوجود موجود است.

و بعضی از محققین این جماعت می گویند که نسبت عقل عاشری که عقل فعال نام کرده اند بسوی نفس مثل نسبت نفس است بسوی بدن پس همان طور که نفس صورتی است برای بدن و بدن ماده آن است همین طور عقل صورتی است برای نفس و نفس ماده آن و مشرق و مشرف بر آن و علوم نفس مقتبس از عقل است.

و این ارتباط بمقدار تطالع علوم در وی تکمیل و اتصال می جوید و این جماعت را بر این امور جز شبهات واهیه یا خیالات غريبه عجیبه که بلطایف عبارات و طرایف انتشارات خود زینت می دهند دلیلی نیست

و چون ترتیب این تمهید را بدانستی دانسته باش که اخباری که در این ابواب شرف ورود یافته بیشتر آن در دو معنی اول ظاهر است که مآل هر دو بسوی یکی است .

و بعضی اخبار بر پاره معانی دیگر محتمل است و در بعضی اخبار اطلاق می شود عقل بر نفس علم نافع که مورث نجات و مستلزم حصول سعادات است و امّا اخباری که بر استنطاق عقل و اقبال و ادبار آن وارد است ممکن است که حمل شود بر یکی از معانی اربعه که اولا مذکور شد.

و آن چه را که شامل می شود جميعاً و در این حال ممکن است که خلق به بمعنی تقدیر باشد چنان که در لغت بر این معنی وارد است و راقم حروف نیز در ذیل کتاب حضرت امام زین العابدین علیه السلام و كيفيت ملكين خلاقین بآن اشارت نموده است.

و احتمال دارد که مراد بخلق خلق در نفس و اتصاف نفس به آن باشد و سایر

ص: 354

اقوالی که در آن وارد است از استنطاق و اقبال و ادبار و غیر از آن استعاره تمثیلیّه باشد.

برای بیان این که مدار تکالیف و کمالات و ترقیات بر عقل است و محتمل است که مراد باستنطاق قرار دادن آن است قابل از برای این که علوم به آن ادراک شود و امر باقبال و ادبار آن امری تکوینی باشد برای این که قرار بدهیم آن را قابل بودن آن وسیله برای تحصیل دنیا و آخرت و سعادت و شقاوت هر دو و آلتی برای استعمال در تعریف حقایق امور و تفکّر در حیله های دقیق نیز بشماریم .

و این که در اخبار وارد است « بك آمر و بك انهى و بك اثيب» منطبق بر این معنی است زیرا که اقلّ درجات آن مناط صحت اصل تکلیف و هر درجه از درجات آن مناط صحت بعضی تکالیف است

و در بعضی اخبار وارد است «ایّاك» بجای لفظ «بك» می باشد در تمام مواضع مراد مبالغه در اشتراط تکلیف به آن است گویا حقیقت مکلّف همان است و آن چه درباره اخبار وارد است که عقل اول مخلوقی است از روحانیین

احتمال دارد که مراد این باشد که اول مقدری است از صفات متعلقه بروح یا اول غریزه ای است که نفس بر آن انطباع و در آن ودیعت جوید یا این که اولیّت آن باعتبار اولیّت ما بتعلق به النفوس باشد

و امّا اگر بر معنی پنجم حمل شود احتمال می رود که بنا بر تمثیل نیز باشد چنان که بر گذشت و این که گوئیم عقل مخلوق است مطلبی ظاهر و معلوم است .

اما بودن عقل اول آفرینش آفریدگار یا به اعتبار این است که نفوس قبل از اجساد خلق شده.

چنان که راقم حروف در کتاب طراز المذهب باین مسئله و اخبار وارده در آن اشارت کرده است و در این وقت محتمل است که خلق ارواح بر تمامت مخلوقات دیگر مقدم باشد لکن آن خبر مذكور اول ما خلق الله العقل در اخبار معتبره بنظر نرسیده است بلکه از اخبار عامّه مذکور است

ص: 355

و ظاهر بیشتر اخبار ما چنان که مکرر به آن اشارت رفته است این است که اول مخلوقات آب یا هوا است اما در اخبار ما وارد است که عقل اول خلق است از روحانيين .

چنان که در خبری که در تحف العقول از حضرت کاظم علیه السلام و خطاب به هشام مسطور است می فرماید ای هشام خدای عقل را بیافرید و عقل اول مخلوقی است که خداوندش از روحانیین بیافرید از یمین عرش از نور او .

بالجمله علامه مجلسی می فرماید و این تقدم منافی تقدم خلق بعضی اجسام بر خلق آن نیست و در این هنگام پس مراد باقبال عقل بنا بر عقیدت پاره از حکمای قدیم که تجرد نفس قائل هستند اقبال نفس است بعالم مجردات.

و مراد از ادبار آن تعلق نفس است به بدن و مادیات یا مراد باقبال نفس روی آوردن اوست بمقامات عالیه و درجات رفیعه و مراد از ادبار آن هبوط نفس است از این مقامات و توجه اوست بسوی تحصیل امور دنیّه دنيويّه و تشبّه او به بهایم

و ازین تمثيلها که مذکور شد غرض این بود که باز نموده اند که این استعدادات مختلفه و این شئون متباعده و اگر چه بر تمثیل حمل نشود ممکن است که استنطاق حقیقی باشد و کنایه از قرار دادن آن است که مدرك كليات است .

و همین است امر با قبال و ادبار ممکن است که اقبال و ادبارش از روی حقیقت باشد بواسطه ظهور انقیاد او به آن چه خدای تعالی از وی خواسته و این که امری تکوینی باشد تا قابل هر دو امر شود یعنی صعود بسوی کمال و قرب و وصال و هبوط بسوی نقص و آن چه موجب و بال است یا این که در درجه متوسط از تجرد باشد بجهت تعلقش بماديات.

اما تجرّد نفس از اخبار ثابت نشده است بلکه ظاهر از اخبار مادیت آن می رسد

ص: 356

و امّا معنی ششم که بعضی حکمای قدیم گفته اند جوهری است مجرد که همانا اگر کسی قائل بجوهر مجرد باشد اما قدیم بگوید و تأثیر واجب را در ممکنات بر آن متوقف دارد و نیز قائل بتأثير آن در خلق اشیاء نباشد و آن را عقل نامد و پاره این اخبار را منطبق بر آن چه عقل نامیده بگرداند.

ممکن است که بگوید اقبال او عبارت از توجه اوست بسوی مبدأ و ادبار او عبارت از توجه اوست بسوی نفوس بواسطه اشراق عقل بر نفوس و استكمال نفوس بفروز عقل

مجلسی اعلی الله درجاته بعد ازین بیانات مسطوره می فرماید چون این جمله را بدانستی گوش هوش برگشای تا آن بیانات حقّه که سزاوار به بیان است و اذهان ناقصه را از استماع آن اشمئزازی نیست بر تو مکشوف داریم .

پس نيك دانسته باش که آن چه این جماعت برای این عقول ثابت کرده اند برای ارواح مکرمه پیغمبر و ائمه صلوات الله عليهم در اخبار متواتره بر وجهی دیگر ثابت است چه آن جماعت اثبات قدمت را برای عقل نموده اند .

و در اخبار وارده ثابت است که ارواح مقدسه ایشان در خلق تقدم دارد یا بر تمامت مخلوقات یا بر سایر روحانیین چنان که اخبار متواتره بر آن وارد است.

و نیز ثابت کرده اند که این ارواح واسطه ایجاد و اشتراط در تأثیر دارند و نیز در اخبار ثابت شده است که ایشان علت غائى جميع مخلوقات می باشند و اگر بواسطه ایشان نبودی خدای تعالی افلاک و غیر از آن را نیافریدی و ثابت کرده اند که این وجودات مقدسه واسطه اند در افاضه علوم و معارف بر نفوس و ارواح .

و در اخبار ثابت است که جميع علوم و حقايق و معارف بتوسط ایشان بر سایر مخلوق حتى ملائكه و انبیاء عظام علیهم السلام افاضت جوید

و حاصل مطلب این است که بعضی علما و دانایان بدست یاری اخبار مستفیضه ثابت کرده اند که ائمه هدی سلام الله عليهم در میان خلق و خالق وسيله و واسطه تمامت رحمت های الهی و علوم و کمالات نامتناهی بر جميع مخلوق می باشند و هر چند باذیال

ص: 357

فضل و فضايل ايشان بيشتر توسل جويند فیضان كمالات از حضرت واجب العطيات بیشتر خواهد شد.

و چون جماعتی در طرق رياضيات و سبل تفكّرات سلوك نموده اند و بیرون از قانون شریعت مقدسه برأی خود استبداد جسته اند حقیقت این امر در ازای آن ریاضت برایشان ظاهر شده لکن در حالت التباس و اشتباه بوده است چه سلوك ايشان بیرون از طریقت شریعت بوده

ازین روی در این امر بخطا رفته اند و اثبات عقولی نموده اند و بفضولی تکلمی در این امر کرده اند و بنا بر قیاس آن چه ایشان گفته اند ممکن است که مراد بعقل نور پیغمبر صلی الله علیه و آله باشد که از آن نور مبارك انوار مبارکه ائمه هدى صلوات الله عليهم منشعب گردیده است .

و استنطاق او باین معنی و باین تأویل از روی حقیقت خواهد بود یا او را محل معارف غير متناهیه قرار می دهند

و مراد به امر فرمودن باقبال او ترقی اوست بر مراتب کمال و جذب اوست بسوی برترین مقام قرب و وصال و امر به ادبار او یا انزال اوست بسوی بدن یا امر به تکمیل خلق بعد از نهایت کمال چه همین حال نیز برای او مستلزم تنزل اوست از اعلی مراتب قرب بسبب معاشرت خلق چنان که آيه شريفه ﴿ انّا أَنْزَلنا إِلَیْکُمْ ذِکْراً رَسُولًا ﴾ اشارت باین مطلب می شود.

و در فرايد الطريفه بسط کلام داده ایم و محتمل است که مراد باین که فرمود با عقل اقبال کن اقبال بسوی خلق باشد و باین که فرمود ادبار كن رجوع بعالم قدس بعد از اتمام تبلیغ باشد و این که در پاره اخبار ادبار بر اقبال مقدم است مؤید این احتمال است .

بالجمله بیانات مجلسی اعلی الله مقامه آن چه مسطور شد و آن چه نشد با بیانی که راقم حروف در بدایت این باب نمود توافق کلی دارد و از برکت انوار طیبه ائمه هدى سلام الله عليهم مرقومات این بنده ذلیل با تحقیقات آن عالم نبیل تساوی

ص: 358

می جوید و مطلقا باید دانست که این شئونات و مراتبی که برای عقل مذکور شد راجع به ارواح و انوار مبارکه صادر اول و ائمه ایزد داور است .

چنان که در ابتدای خبری که از حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله امام موسی کاظم علیه السلام روایت می فرماید که خدای تعالی عقل را از نور مخزون مکنون در سابق علم خداوندی که هیچ پیغمبری مرسل و ملکی مقرب بر آن مطلع نیست مکشوف می افتد که مقام و منزلت و ارواح طیّبه رسول خدای و ائمه هدى علیهم السلام مقصودند چنان كه «حَدِيثَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ» شاهد آن است.

و نیز از خبری دیگر که در آن کتاب از حضرت موسی بن جعفر از رسول خداى صلوات الله عليهم مسطور است و مقدمه آن در این جا مذکور شد و ان شاء الله تعالی در ذیل کتاب آن حضرت مذکور می شود روشن و هویدا می شود که راجع باین انوار ساطعه است .

بیان علامات و امارات عقل که در اخبار وارد است

در کتاب بحار از عبد الاعلی از حضرت صادق علیه السلام مروی است ﴿ یُعْتَبَرُ عَقْلُ اَلرَّجُلِ فِی ثَلاَثٍ فِی طُولِ لِحْیَتِهِ وَ فِی نَقْشِ خَاتَمِهِ وَ فِی کُنْیَتِهِ﴾

یعنی میزان عقل مرد را در سه چیز اعتبار توان یکی درازی ریش او دوم در نقش نگین او سوم در کنیت او

معلوم باد که در قیافه و اخبار وارد است که درازی موی ریش علامت حمق است چنان که طول قامت را نیز همین علامت است و این امری است طبیعی اما نقش نگين و تقرير کنیت اختیاری است مگر این که گوئیم هر کس ریش خود را از حدّ شرعی بلند تر بدارد و کوتاه نگرداند بر میزان عقل او حجت است .

ص: 359

یا این که بگوئیم ریش بلند موجب آن است که نقش نگین و کنیت مطبوع طباع نباشد یا ریش کوتاه علامت آن است که نقش نگین و کنیت شخص مستحسن و مطبوع طباع گردد چنان که در بعضی مردم هندوستان تطویل نقش نگین و القاب معمول است و هم چنین در بلاد و امصار دیگر على قدر عقولهم تفاوت دارد

و نیز در آن کتاب از ابن انس مروی است که گفت از حضرت صادق علیه السلام شنیدم فرمود ﴿ لَا يَكُونُ الْمُؤْمِنُ مُؤْمِناً حَتَّى يَكُونَ كَامِلَ الْعَقْلِ وَ لَا يَكُونُ كَامِلَ الْعَقْلِ حَتَّى يَكُونَ فِيهِ عَشْرُ خِصَالٍ﴾

﴿ الْخَيْرُ مِنْهُ مَأْمُولٌ، وَ الشَّرُّ مِنْهُ مَأْمُونٌ یَستَکثِرُ قَلیلَ الخَیرِ مِن غَیرِهِ ، و یَستَقِلُّ کَثیرَ الخَیرِ مِن نَفسِهِ وَ لَا يُملِلُ مَنْ طَلَبَ الْعِلْمَ طُولَ عُمرِهِ وَلا يَتَبَرَّمُ بِطِلابِ الْحَوَائِجِ قِبَلَهُ الذُّلُّ أَحَبُّ مِنْ الْعِزِّ وَالْفَقْرُ أَحَبُّ إِلَيْهِ مِنَ الْغِنَى نَصِيبُهُ مِنَ الدُّنْيَا الْقُوتُ﴾ .

﴿ الْعَاشِرَةُ لا يَرَى أَحَداً إِلّا قَالَ هُوَ خَيْرٌ مِنِّي وَ أَتْقَى إِنَّمَا النَّاسُ رَجُلانِ فَرَجُلٌ هُوَ خَيْرٌ مِنْهُ وَ أَتْقَى وَ آخَرُ هُوَ شَرٌّ مِنْهُ وَ أَدْنَى فَإِذَا رَأَى مَنْ هُوَ خَيْرٌ مِنْهُ وَ أَتْقَى تَوَاضَعَ لَهُ لِيَلْحَقَ بِهِ وَ إِذَا لَقِيَ الَّذِي هُوَ شَرٌّ مِنْهُ قَالَ عَسَى خَيْرُ هَذَا بَاطِنٌ وَ شَرُّهُ ظَاهِرٌ وَ عَسَى أَنْ يُخْتَمَ لَهُ بِخَيْرٍ فَإِذَا فَعَلَ ذَلِكَ فَقَدْ عَلا مَجْدُهُ وَ سَادَ أَهْلَ زَمَانِهِ﴾

یعنی مرد مؤمن را دارای ایمان کامل نمی توان شمرد مگر وقتی که عقلش بکمال باشد و عقلش کامل نخواهد بود مگر وقتی که ده خصلت در وی باشد یعنی هر كس كامل العقل باشد لابد این ده خصال حمیده از وی نمایش گیرد.

یکی این که مردمان از وی امید خیر و خوبی داشته باشند و از شرّش آسوده و ایمن خسبند .

چون از دیگران خیر و خوبی بیند هر چند اندك باشد بسیار شمارد و چون از وجود خودش خیری ظاهر شود هر چند بسیار باشد اندك بخواند و در تمامت ایام زندگانی خویش از طلب علم خسته و ملول نگردد

ص: 360

ذلّت و خواری در خدمتش از عزّت دنیوی محبوب تر باشد و فقر را از توان گری بیشتر دوست بدارد و از زندگانی دنیا و گذر روزگار بقوتی قناعت کند

و خصلت دهم این است که هیچ کس را ننگرد جز این که گوید این شخص از من بهتر و پرهیزگارتر است

همانا مردم روزگار بر دو حال باشند و از دو صفت بیرون نباشند یکی هست که از وی بهتر است و پرهیزگار تر و دیگری است که از وی شریرتر و پست تر پس هر وقت کسی را نگران شد که از خودش بهتر و اتقی می باشد در خدمتش تواضع کند و فروتنی نماید تا بدو پیوسته و بسته گردد و چون آن شخص را که از وی شریرتر است بنگرد گوید وی از او شریرتر است آن وقت با خود خواهد گفت تواند بود خوبی این مرد که شریر می نماید در باطن باشد و شرّش ظاهر است .

یعنی بر این معنی حمل خواهد کرد و با خود خواهد گفت البته تواند بود که خاتمه حال و پایان روز گارش مقرون بخیر و خوبی باشد و چون چنین کرد و این گونه بجای آورد مجد و مجدت او بلندی و بر اهل روزگارش سیادت و برتری گیرد

معلوم باد محبوب بودن ذلت و فقر برای این است که عزیز و توان گر بودن اسباب آن می شود که انسان را بامورات دنیّه دنیویّه که موجب تنزل از درجات عالیه است مشغول و از عبادت و اطاعت و ریاضت و تهذیب اخلاق که دلیل اشتغال بامورات عليّه اخرویّه و ارتقای بمنازل و مقامات رفیعه ملكوتيه لاهوتيّه است منصرف می گرداند .

و نیز در آن کتاب از حضرت صادق سلام الله علیه مروی است ﴿ یُسْتَدَلُّ بِکتَابِ الرَّجُلِ عَلی عَقْلِهِ وَ مَوْضِعِ بَصْیرَتِهِ، وَ بِرَسُولِهِ عَلی فَهْمِهِ وَ فِطْنَتِهِ﴾

یعنی از مکتوب هر مردی میزان عقل و دانش و مقدار بصیرت و دانش او را استدلال توان کرد و از فرستاده او فهم و هوش و فطانت و زیرکی او را توان شناخت .

و ازين كلام معجز نظام معلوم می شود که بر هر کس لازم است که در مکاتیب

ص: 361

خود تا چه مقدار دقیق و دور اندیش باشد تا مقاصد خود را بپروراند و با بیانی لطيف و ظریف و هموار و استوار گاهی رباینده تر از لؤلؤ شاه وار گاهی گزاینده تر از دندان مار بحسب اقتضای مقام بر نگارد و خویشتن را در هیچ مقام از دست ندهد و گروگان دیگران نگذارد .

و چون کسی را خواهد برسالت بفرستد باید بداند که رسول بمنزله خود اوست در اطوار و اخلاق و لسان و بيان و عقل و ادراك و فهم و حسن مخبر و يمن منظر و فضایل ظاهر و باطن کامکار باشد تا مطالب او را نیکو ابلاغ نماید و ستوده جواب بگیرد و بر مراتب مقامات و شئونات وی بیفزاید.

و نيز در آن کتاب از آن حضرت مروی است ﴿ اَلْعَاقِلُ مَنْ کَانَ ذَلُولاً عِنْدَ إِجَابَةِ اَلْحَقِّ مُنْصِفاً بِقَوْلِهِ جَمُوحاً عِنْدَ اَلْبَاطِلِ خَصْماً بِقَوْلِهِ یَتْرُکُ دُنْیَاهُ وَ لاَ یَتْرُکُ دِینَهُ وَ دَلِیلُ اَلْعَاقلِ شَیْئَانِ صِدْقُ اَلْقَوْلِ وَ صَوَابُ اَلْفِعْلِ ﴾

﴿ وَ الْعَاقِلُ لَا يَتَحَدَّثُ بِمَا يُنْكِرُهُ الْعَقْلُ وَ لَا يَتَعَرَّضُ لِلتُّهَمَةِ وَ لَا يَدَعُ مُدَارَاةَ مَنِ ابْتُلِيَ بِهِ وَ يَكُونُ الْعِلْمُ دَلِيلَهُ فِي أَعْمَالِهِ وَ الْحِلْمُ رَفِيقَهُ فِي أَحْوَالِهِ وَ الْمَعْرِفَةُ تُعِينُهُ فِي مَذَاهِبِهِ وَ الْهَوَي عَدُوُّ الْعَقْلِ وَ مُخَالِفُ الْحَقِّ وَ قَرِينُ الْبَاطِلِ وَ قُوَّةُ الْهَوَي مِنَ الشَّهْوَةِ وَ أَصْلُ عَلَامَاتِ الشَّهْوَةِ أَكْلُ الْحَرَامِ وَ الْغَفْلَةُ عَنِ الْفَرَائِضِ وَ الِاسْتِهَانَةُ بِالسُّنَنِ وَ الْخَوْضُ فِي الْمَلَاهِي﴾

یعنی عاقل کسی است که هنگام اجابت کار حق و امر حقّ ذلول و رام و هموار و بقول حق منصف و در اجابت امر باطل سرکش و جموح و بقول باطل دشمن باشد از دنیای خویش بگذرد امّا از دین خود چشم بر نگیرد و دلیل شخص عاقل دو چیز است یکی صدق قول دیگر بصواب رفتن در کردار.

و شخص عاقل هرگز بحدیثی که عقل انکار آن را نماید لب نگشاید و هرگز متعرض تهمت نشود یعنی نه مردمان را آلوده تهمت دارد نه خویشتن را در مراتب و مقاماتی که متهم گردد در اندازد و هرگز از مدارات و ملایمت با آن کس که بدو مبتلا شده فروگذار نکند

ص: 362

یعنی شرط عقل و عاقل این است و همیشه علم در اعمال او دلیل او و حلم در احوال او رفیق اوست و او را در تمام مذاهبش یاور و معین گردد و هوای نفس ناپروا دشمن عقل اوست مخالف حق و قرين باطل و قوه هوا و هوس از شهوت و اصل علامات شهوت از اکل حرام و غفلت از فرایض و سبك شمردن و خوار دانستن سنت ها و فرو رفتن در بحار ملاهی است

و هم در آن کتاب از آن حضرت امامت مآب مروى است ﴿ أفضَلُ طَبائِعِ العَقلِ العِبادَةُ ، و أوثَقُ الحَدیثِ لَهُ العِلمُ ، و أجزَلُ حُظوظِهِ الحِکمَةُ ، و أفضَلُ ذَخائِرِهِ الحَسَناتُ.﴾

یعنی فزون تر و فاضل ترين طبایع عقل عبادت و محکم ترین حدیث عقل علم و جزیل ترین حظوظ عقل حکمت و برترین ذخایر عقل حسنات است همانا چون در این کلام مبارك بنگرند معلوم می شود از شئونات و درجات حسنه عقل چیزی فرو گذاشت نگردیده است

و هم در آن کتاب از حضرت صادق علیه السلام مروى است ﴿ کَمَالُ اَلْعَقْلِ فِی ثَلثَ اَلتَّوَاضُعِ لِلَّهِ وَ حُسْنِ اَلْیَقِینِ وَ اَلصَّمْتِ إِلاَّ مِنْ خَیْرٍ ﴾ ، یعنی در سه موضع وسه حال کمال عقل و جمال خرد معلوم می شود.

یکی تواضع در حضرت كبريا دوم حسن یقین زیرا که چون عقل کمال یابد یقین بنده در حضرت یزدان نیکو شود و دیگر خاموش بودن و سخن بسیار نگذاشتن مگر در کار خیر.

و دیگر در همان کتاب از آن حضرت امامت رتبت مروى است ﴿ اَلْجَهْلُ فِی ثَلثٍ اَلْکِبْرِ وَ شِدَّةِ اَلْمِرَاءِ وَ اَلْجَهْلِ بِاللَّهِ فَأُولئِکَ هُمُ اَلْخاسِرُونَ﴾

یعنی جهل درسه وقت و سه حال معلوم می شود یکی تکبر ورزیدن و خویشتن بزرگ خواندن و دیگر شدت مراء و مجادله سوم که بر همه فزونی دارد بخدای و کار حق نادان ماندن و این جماعت زیان کاران باشند

و هم آن حضرت می فرمايد ﴿ یَزِیدُ عَقْلُ اَلرَّجُلِ بَعْدَ اَلْأَرْبَعِینَ إِلَی خَمْسِینَ وَ

ص: 363

سِتِّینَ ثُمَّ یَنْقُصُ عَقْلُهُ بَعْدَ ذَلِکَ﴾

یعنی عقل مرد پس از چهل سالگی تا به پنجاه سالگی و در بعضی تا بشصت سالگی فزایش و از آن پس کاهش می گیرد.

و نیز می فرمايد ﴿ إذا أرَدتَ أن تَختَبِرَ عَقلَ الرَّجُلِ فی مَجلِسٍ واحِدٍ فَحَدِّثهُ فی خِلالِ حَدیثِکَ بِما لا یَکونُ فَإِن أنکَرَهُ فَهُوَ عاقِلٌ و إن صَدَّقَهُ فَهُوَ أحمَقُ﴾

یعنی هر وقت خواهی عقل و خرد مردی را در يك مجلس واحد اختبار و آزمایش نمائی در خلال حدیث و اثنای حکایتی که از بهرش می سپاری داستانی که نمی باشد یعنی وقوعش سهل و آسان و بر حسب عادت نیست با وی بران اگر انکار نمود این مرد عاقل است و اگر تصدیق کرد احمق است .

و نیز در آن کتاب از حضرت صادق علیه السلام مروی است ﴿ لَا يُلْسَعُ الْعَاقِلُ مِنْ حَجَرٍ مَرَّتَین ﴾ یعنی مرد عاقل از يك سوراخ دو دفعه گزیده نمی شود یعنی کسی که بزيور عقل و چراغ خرد برخوردار باشد و يك دفعه از سوراخی گزیده و از محلی رنجیده شود دیگر باره نمی شود چه از آن پس بدان محل خسارت انگیز خطر آميز نزديك نخواهد شد و شرایط احتیاط و دقایق دور اندیشی و حفاظت را از دست نمی دهد

در بیان خبری که در باب جنود عقل و جهل از حضرت صادق علیه السلام وارد است

در جلد اول بحار الانوار و کتاب اصول کافی و کتاب حدايق الابرار و خصال صدوق عليه الرحمة و پاره کتب ديگر روايت بسماعة بن مهران منتهی می شود که گفت در حضرت ابی عبد الله صلوات الله عليه شرف حضور داشتم و این وقت جماعتی از موالی آن حضرت حاضر بودند سخن از عقل و جهل در میان آمد.

ص: 364

آن حضرت فرمود: ﴿ اِعْرِفُوا اَلْعَقْلَ وَ جُنْدَهُ وَ اَلْجَهْلَ وَ جُنْدَهُ تَهْتَدُوا ﴾ بشناسید عقل و لشکر عقل را و جهل و لشکر جهل را تا براه راستی هدایت شوید .

سماعه می گوید عرض کردم فدای تو گردم نمی شناسیم مگر چیزی را که تو ما را بشناسانی حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود ﴿ إنَّ اللَّهَ جلَّ ثَناؤهُ خَلَقَ العَقلَ ، و هُوَ أوَّلُ خَلقٍ خَلَقَهُ مِنَ الرُّوحانیّینَ عَن یَمینِ العَرشِ مِن نورِهِ فقالَ لَهُ أدبِر فَأَدبَرَ ﴾

﴿ ثُمَّ قالَ لَهُ أقبِل فَاقْبَلْ فَقَالَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تعالی خَلَقتُکَ خَلقا عَظیما و کَرَّمتُکَ عَلی جَمیعِ خَلقی قالَ ثُمَّ خَلَقَ الجَهلَ مِنَ البَحرِ الاُجاجِ ظُلمانِیًّا فَقالَ لَهُ أدبِر فَأَدبَرَ ثُمَّ قالَ لَهُ أقبِل فَلَم یُقبِل فَقالَ لَهُ اِستَکبَرتَ ، فَلَعَنَهُ ﴾

﴿ ثُمَّ جَعَلَ لِلعَقلِ خَمسَةً وسَبعینَ جُنداً ، فَلَمّا رَأَی الجَهلُ ما أکرَمَ اللّهُ بِهِ العَقلَ و ما أعطاهُ ، أضمَرَ لَهُ العَداوَةَ . فَقالَ الجَهلُ یا رَبِّ ، هذا خَلقٌ مِثلی خَلَقتَهُ و کَرَّمتَهُ و قَوَّیتَهُ و أنَا ضِدُّهُ و لا قُوَّةَ لی بِهِ فَأَعطِنی مِنَ الجُندِ ما أعطَیتَهُ فَقالَ نَعَم ، فَإِن عَصَیتَ بَعدَ ذلِکَ أخرَجتُکَ و جُندَکَ مِن رَحمَتی . قالَ قَد رَضیتُ فَأَعطاهُ خَمسَةً و سَبعینَ جُنداً ﴾

معلوم باد در کتاب تحف العقول این خبر را در ذیل نصایح و کلماتی که حضرت امام موسی کاظم علیه السلام به هشام بن الحکم خطاب می فرماید مسطور داشته لکن دیگران چنان که مذکور شد بحضرت ابی عبد الله سلام الله عليه منسوب می دارند

و از صدر این خبر مقداری از این پیش مسطور شد و در بعضی نسخ اقبل بر ادبر مقدّم است و در بعضی دیگر بعکس است چنان که باین مطلب نیز اشارت شد

و چون معنی ادبار این بود که توجه از عالم قدس بعالم مادیّات و ابدان باشد که مرکز حرص و آز و مشتهيات و متمنيّات نفسانی است ممکن است بواسطه موافقتی که با خمیر مایه جهل دارد در این امر اطاعت کرده باشد و در انصراف ازین عالم و توجه و اقبال بعالم قدس و مراکز روحانیه که با دنائت جهل هم ساز است مخالفت نموده باشد لکن عقل در همه حال مطیع و منقاد است .

بالجمله می فرماید خدای تعالی گوهر عقل را بیافرید و عقل اول مخلوقی است

ص: 365

از جنس روحانيين از طرف راست عرش از نور او و چون عقل را بیافرید بدو فرمود روی برتاب پس روی بر تافت، بعد از آن فرمود روی بازگردان اطاعت نمود ، اين وقت خداوند تبارك و تعالی فرمود ترا مخلوقی عظیم بیافریدم و بر تمامت مخلوقم برگزیدم و مکرم داشتم.

بعد از آن جهل را از دریائی شور بیافرید که ظلمانی و تاريك بود پس از آن بدو فرمود روی بر تاب پس روی بتافت آن گاه فرمود اقبال نمای اطاعت فرمان ننمود یزدان تعالی فرمود استکبار و نافرمانی نمودی و او را لعنت فرمود

و پس از آن برای عقل هفتاد و پنج لشکر مقرر داشت و چون جهل این اکرام و اعطاء را در حقّ عقل بدید عداوت عقل را در خویشتن مضمر داشت و عرض کرد پروردگارا عقل مخلوقی است مانند من او را بیافریدی و مکرم داشتی و نیرو دادی و من ضدّ آنم و با او توانائی ندارم مرا نیز همان مقدار لشکر عطا فرمای که بدو دادی

فرمود بتو می دهم و اگر بعد ازین عصیان ورزی ترا و سپاه ترا از پیشگاه رحمت خود بیرون می کنم عرض کرد رضا دادم .

راقم حروف گوید در این اخبار بی تأمل نباید بود اگر مقرون بصحت و کلام امام علیه السلام باشد بعضی اشکالات دارد و تعبیر صحیح آن در خدمت ائمه علیهم السلام است و اگر بعضی از علما نظر بمظاهر عقل و جهل و وجدانیّات خود استنباط کرده ظرافت و لطافتی و دقتی بکار برده بیانی نموده اند هم چنان پاره تکلّفات و تأملات حاصل می شود.

زیرا که اگر خدای عقل را از روحانیین یمین عرش بیافرید و او را از صفات عديده حميده لشكرى بداد البته از چنین مخلوقی جز اطاعت و انقیاد و محاسن و مفاخر بروز نمی کند اسباب اطاعت و ظهور محاسن در وی جمع است و اگر جهل را از آب تلخ شور ظلمانی خلق فرمود و او را از اوصاف رذیله لشکر و یاور بداد

ص: 366

البته از چنین خلقتی با اغوای چنان سپاهی جز عصیان و مخالفت و قبایح و مثالب ظهور نمی جوید

در این صورت لازمه خلقت و سجيّت عقل اطاعت صرف و شایسته سجیّت جهل مخالفت است پس رحمت بر او و لعنت بر این چگونه است بلکه اگر هر يك برخلاف آن باشند مخالف عادت و سجيّت خود هستند

و ازین است که بعضی تأویلات دیگر نموده اند چنان که در پایان این خبر مذکور می شود بالجمله می فرماید از جمله هفتاد و پنج لشکر عقل

یکی خیر است و خیر وزیر عقل است و ضد آن را شرّ قرارداد و وزیر جهل شرّ است

و دیگر ایمان است و ضدّ آن کفر است کفر است

و دیگر تصدیق است و ضدّ آن آن جحود و انکار است

و دیگر رجاء و امیدواری است و ضدش قنوط و نومیدی است

و دیگر عدل و داد است و ضدّ آن جور و ستم است .

و دیگر رضا و خوشنودی است و ضدّش سخط و ناخوشنودی است .

و دیگر شکر و سپاس است و ضدّش کفران و ناسپاسی است

و دیگر طمع داشتن برحمت و فضل است و ضدّش یأس و نومیدی است .

و دیگر توکل و اعتراف بعجز خود و تفويض بغیر از خود است و ضدّش حرص داشتن و با آز هم ساز بودن است

و دیگر رأفت و مهربانی و بسیار بخشیدن است و ضدّش قسوة و سخت دلی و به روایتی غرّة است

و دیگر رحمت و بخشایش است و ضدّش غضب و خشم است .

و دیگر علم و دانائی است و ضدّش جهل و نادانی است

و دیگر فهم و دریافتن است و ضدّش حمق و کولی است .

و دیگر عفت و پارسائی است و ضدّش تهتك و پرده دری است

ص: 367

و دیگر زهد و عدم میل به آن چه نشاید و نپاید و ضدّش رغبت ورزیدن به آن است

و دیگر رفق و نرمی است و ضدّش خرق و ناستوده کاری است

و دیگر رهبت و بیمناکی است و ضدّش جرأت و جسارت است .

و دیگر تواضع و فروتنی و ضدّش تکبّر و خود ستائی است .

و دیگر آرامش است و سکون و ضدّش تسرّع و شتاب است .

و دیگر حلم و بردباری است و ضدّش بی خردی و سبکی و نا بردباری است .

و دیگر صمت و خاموشی از بیهوده سرائی است و ضدّش بیهوده گفتن و نکوهیده بسخن طی نمودن است

و دیگر سر بفرمان در آوردن و استسلام است و ضدّش خود بزرگ شمردن و فرمان نابردن است

و دیگر تسلیم و خود را واگذار کردن است و ضدّش تجبّر و تکبّر است و بروايتي ضدّش شكّ است.

و دیگر عفو و گذشت می باشد و ضدّش حقد و کینه وری است

و دیگر یقین داشتن و بی گمان بودن است و ضدّش شكّ داشتن و با گمان بودن است

و دیگر صبر و شکیبائی است و ضدّش جزع و ناشکیب بودن است .

و دیگر گذشت از گذشته است و ضدّش انتقام و نگذشتن است

و دیگر غنی و توانگری است و ضدّش فقر و بی نوایی است

و دیگر تفکّر و بروایتی تذکر و دور اندیشی و بیاد آوردن است و ضدّش سهو و غفلت است

و دیگر حفظ و فرا داشتن و ضدّش فراموشی و نسیان است .

و دیگر تعطّف و مهربانی و بهم پیوستن است و ضدّش قطبیعت و جدائی و از هم بریدگی است

ص: 368

و دیگر قناعت و باندك ساختن است و ضدّش حرص و آز و بسیار خواستن و زیاد طلب کردن است

و دیگر مواساة و با هم دیگر بر آمدن و خوردن است و ضدّش منع و بازداشتن است

و دیگر مودّت و دوستی است و ضدّش عداوت و دشمنی است

و دیگر وفاء و درستی و صدق و یکرنگی است و ضدّش غدر و فریب دادن و بمكيدت و حیلت کار کردن است

و دیگر طاعت و فرمان پذیری است و ضدّش معصیت و گناه ورزی است

و دیگر خضوع و افتادگی است و ضدّش تطاول و گردن کشی و از حدّ بیرون تازی است

و دیگر سلامت و آسایش خواهی است و ضدّش بلاء است

و دیگر حبّ و دوستی است و ضدّش بغض و کینه ور بودن است

و دیگر صدق و راستی است و ضدّش کذب و دروغ است

و دیگر حق و درستی و راستی است و ضدّش باطل و بیهودگی است

و دیگر امانت و درست کاری و استواری است و ضدّش خیانت و نادرستی است.

و دیگر اخلاص است یعنی از روی خلوص نیت عبادت و اطاعت کردن نه از طمع بهشت و خوف دوزخ و ضدّش شوب است یعنی مشوب بودن به طمع و طلب یا خوف و بیم

و دیگر شهامت و زیرکی و تندی و تیزی است و ضدّش بلادت و کندی است

و دیگر فهم است و ضدّش غباوت و غفلت و عدم فطنت است

و دیگر معرفت و شناسائی است و ضدّش انکار و نا شناسایی است .

و دیگر مداراة و نرمی و نرم روی است و ضدّش مکاشفت و از پرده بیرون افکندن است .

و دیگر سلامت غیب است یعنی چون در غیاب مردمان سخن کنند بمعایب

ص: 369

و زیان ایشان سخن نسپارند و مردم از گزند زبان ایشان سالم بمانند و ضدّش مماكرة است یعنی در حضور کسی به تمجید و تحسین او سخن کردن و در غیاب او بزشت زبانی و زشت گوئی پرداختن

و دیگر کتمان است یعنی کتمان معایب و اسرار مردمان یا کتمان محاسن خویش و ضدّش افشاء است یعنی فاش کردن عیوب و اسرار کسان یا محاسن احوال خود را که به ریاء و سمعه منجر می شود .

و دیگر صلوة و نماز است یعنی محافظت بر اوقات و آداب آن و ضدّش اضاعه یعنی بیهوده ساختن شرایط آن است.

و دیگر صوم و روزه می باشد و ضدّش افطار و شکستن آن است .

و دیگر جهاد و کوشش در دفع اعادی دین مبین است و ضدّش نکول و امتناع است

و دیگر حجّ نهادن و رعایت میثاق و پیمان ازلی فرمودن است و ضدّ آن تبذ میثاق یعنی در پس پشت افکندن و نادیده انگاشتن آن عهد و میثاقی است که خدای بلندی و پست در روز الست بر نهاد و در حجر الاسود بودیعت سپرد

و دیگر صون و نگاهداری حدیث است و ضدّش نمیمه و سخن چینی و به دیگر جای باز گفتن است

و دیگر برّ و نیکوئی با پدر و مادر است و ضدّش عقوق و بدرفتاری نمودن و رنجانیدن ایشان است

و دیگر حقیقت و درستی و راستی است و ضدّش ریا و دو روئی و بر خلاف آن چه در باطن است نمودار ساختن است .

و دیگر معروف و کردار خوب و پسندیده است و ضدّش منکر و کردار ناپسند است

و دیگر ستر و خود را از نامحرم پوشیده داشتن است و ضدّش خود را آراستن و با بیگانگان نمودن است

ص: 370

و دیگر تقیّه و پرهیز و پوشیدن اسرار از اغیار است و ضدّش اذاعه و فاش کردن اسرار و اخبار مستوره است

و دیگر انصاف و داد دادن و میانه روی است و ضدّش حمیّت و خود و خویشاوندان خود را بر دیگران مقدم خواستن است

و دیگر مهنه و بخدمت ائمه و پیشوایان دین پرداختن است و ضدّش بر ایشان تاختن و بمخالفت و عصیان ایشان کار ساختن است

و دیگر نظافت و پاکیزگی است و ضدّش قذارت و پلیدی است .

و دیگر حیاء و آزرم داشتن است و ضدّش خلع و بی شرمی و بیهودگی است.

و دیگر قصد و حدّ وسط خواستن و میانه روی است و ضدّش عدوان و بیرون از حقّ و حدّ تاختن است .

و دیگر راحت و آسودگی است و ضدّش تعب و رنج است

و دیگر سهولت و آسان کار نمودن و کار ها را دشوار نداشتن و ضدّش صعوبت و سختی است

و دیگر برکت و افزونی است و ضدّش محق و کاستن است

و دیگر عافیت و سلامت از رنج و بلیّت است و ضدّش بلاء و دچار ناخوش و ناپسند بودن است.

و ديگر قوام و عدل و اختيار حدّ وسط است در امر معاش و ضدّش مكاثره و مغالبه در فزون خواهی متاع دنیا است

و دیگر حکمت و عمل کردن بعلم و اختیار امری که سودمند و اصلح است و ضدّش هوى و متابعت نفس ناپروا است

و دیگر وقار و سنگینی و ثبات است و ضدّش خفت و سبکی است.

و ديگر سعادت و نيك بختی است و ضدّش شقاوت و بدبختی است .

و دیگر توبه و بازگشت از معاصی است و ضدّش اصرار و کوشش در معصیت

ص: 371

و نافرمانی است ..

و دیگر استغفار و طلب گذشت از اعمال نکوهیده است و ضدّش اغترار و سرکشی و ارتکاب مناهی است .

و دیگر محافظت و بیدار بودن و غفلت نورزیدن از امور است و ضدّش تهاون و سستی است

و دیگر دعا و خواندن و طلب حاجت از قاضی الحاجات است و ضدّش استنکاف و خود داری و اعتنا ننمودن است

و دیگر نشاط و تازگی و آمادگی در امور است و ضدّش کسل و کندی و تنبلی است .

و دیگر فرح و شادی بر نعمات الهی و تقدیر ایزدی است و ضدّش حزن و اندوه است

و دیگر الفت و پیوستگی و اتصال است و ضدّش فرقت و جدائی و انفصال است .

و دیگر سخا و بخشش است و ضدّش بخل و زفتى و شدّت امساك است

« فلا يجتمع هذه الخصال كلّها من أجناد العقل الا في نبيّ أو وصىّ نبىّ أَو مؤمنٌ امتحن اللَّه قلبه للإیمان و أمّا ساير ذلك من موالينا فانّ أحدهم لا يخلوا من أن يكون فيه بعض هذه الجنود حتّى تستكمل و تنقى من جنود الجهل فعند ذلك يكون في الدرجة العليا الانبیاء و الاوصياء علیهم السلام و انّما يدرك الفوز بمعرفة العقل و جنوده و مجانبة الجهل و جنوده وفقنا الله و ايّاكم لطاعته و مرضاته»

این خصال ستوده که بجمله از جنود عقل است تمامت آن جز در نفس پیغمبری یا وصّی پیغمبری یا بندۀ مؤمنی که خدای دلش را برای ایمان امتحان فرموده باشد جمع نمی شود

اما سایر دیگر از موالی و دوستان ما همانا یکی از ایشان ازین خالی نیست که در وی پاره ازین جنود و خصال حمیده موجود نشود تا بمقام کمال رسد و از جنود جهل و غبار نادانی آئینه قلبش پاك گردد و چون چنین شد در درجه و رتبه

ص: 372

بلند و مقام و منزل رفیع و ارجمند با پیغمبران و اوصیای ایشان علیهم السلام اندر شود.

و بدرستی که فوز و فیروزی و کام کاری بمعرفت عقل و جنون آن و دوری از جهل و جنود آن است خداوند تعالی ما و شما را برای طاعت او و دریافت مرضات و خرسندی او موفق بدارد .

معلوم باد عنوان جنود عقل و جهل برای آموزگاری و تذکرۀ اخلاق حسنه و سیّئه است مطلقا تمام صفات پسندیده که مطبوع جهانيان و موجب انتظام امر دین و دنيا و معاش و معاد است خواه یکی خواه هزار موافق عقل متین و خرد دوربین است و آن چه بر خلاف این باشد مردود عقل و مقبول جهل است

عقل که حاکم هیولا و مدبّر هیکل است جوهری است انسانی و جهل که تابع هواجس نفسانی و وساوس شیطانی است ظلمتی است جسمانی او را هوای اعلی علیّین و این را هوس اسفل السافلین است

تکمیل آن اوصاف حمیده تحصیل نعیم و بهشت کند تقویم این اخلاق نکوهیده تربیت جحیم و کنشت دهد (تا کدامین را تو باشی مستعدّ )

یزدان تعالی مخزن دل و دماغ را بفروز این گوهر جاويد مخبر روشن و آهنگ جان را عازم بسرمدی گلشن فرماید

مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید در علل الشرایع و کتاب محاسن نیز این خبر بدین گونه مسطور است و آن چه در بحار مذکور شده است جنود عقل هشتاد و يك خصلت است و در کافی هفتاد و هشت است و این با آن فرمایش که فرمود هفتاد و پنج است مباین است ممکن است از تکرار بعضی فقرات باشد مثل لفظ فهم و جز آن چنان که مرقوم کردید

و این تکرار یا از خود آن حضرت علیه السلام است یا از جانب نسّاخ روی داده این که بعضی نسخه بدل را اضافه باصل کرده باشند و عقل در این جا احتمال معانی

ص: 373

سابقه را هم دارد و جهل یا قوه می باشد که به شرّ دعوت می کند یا بسوی بدن اگر مراد بعقل را نفس بخوانیم این وقت مقصود از جهل این ترکیب بند بدن ظلمانی است و احتمال دارد که جهل عبارت از ابلیس نیز باشد

چه ابلیس همیشه با ارباب عقول کامله از انبیاء عظام و ائمه کرام در هدایت خلق معارض هست

و مؤیّد این مسئله همین است که اخبار در مثل همین مطلب در معارضه آدم علیه السلام و ابلیس بعد از تمرّدش وارد است که خدای تعالی مانند همین لشکر بایشان عطا فرمود

هم اکنون بپاره لطایف خبر مسطور چنان که مجلسی اعلی الله درجته اشارت فرموده خامه بر نامه سپاریم می فرماید حاصل مطلب این است که این جمله جنود عقل و اصحابش و این جمله لشکر جهل و ارباب اوست این که از جمله عساکر عقل خیر است یا عبارت از بودن عقل است مقتضی برای ظهور خیر است یا برای اتصال خیر بسوی خودش یا بسوی خیرش .

و شرّ در هر دو معنی مقابل و ضدّ عقل است و این که خیر و شرّ را وزیر عقل و جهل نامید بواسطه این است که خیر و شرّ منشأ تمام جنود و اوصاف عقل و جهل است که بعد از عقل و جهل مذکور شده اند .

پس امارت و تقويت جنود از آن است و تمامت این لشکر از رأی و رویّت خیر و شرّ صادر شده است و مراد از تصدیق و جحود که در خبر مذکور است ممکن است از فقرات مکرره باشد و ممکن است تخصیص داده شود

لفظ ایمان که در این خبر وارد است به آن چه متعلق باصول دین است و لفظ تصدیق به آن چه متعلق بفروع است راجع باشد

و نيز ممکن است باجمال و تفصیل قائل شویم باین که گوئیم ایمان تصدیق اجمالی است به آن چه پیغمبر صلی الله علیه و آله آورده و تصدیق اذعان و اعتراف بتفاصيل آن است و معنی عدل که در خبر وارد است بمعنی توسط در جمیع امور بین افراط و تفريط

ص: 374

است یا معنی معروف عدل که داخل در اول یعنی حدّ اوسط است

و لفظ رضا که در خبر وارد است یعنی رضای بقضاى خدا

و لفظ طمع ممکن است تکرار برای رجاء باشد و ممکن است که رجاء بامور اخرویّه اختصاص داشته باشد

و طمع بفواید دنیویّه یا رجاء به آن چه از روی استحقاق است راجع باشد و طمع در چیزی که بیرون از استحقاق است یا مراد از طمع این باشد که به آن چه در دست مردم است طمع داشته باشند و این وقت از جنود جهل خواهد بود و این معنی بعید است

و رأفت و رحمت که در خبر وارد است یکی از این دو مکرر است و نیز ممکن است که مراد به رأفت آن حال و حالت و مراد به رحمت ثمره و فائده آن باشد

و در کتاب کافی و محاسن ضدّ رأفت قسوت است و در بیشتر نسخ خصال ضد رأفت را عزت نوشته اند که بمعنی طلب غلبه و استیلا می باشد

و لفظ فهم که در خبر مسطور است یا مراد به آن حالتی است مر نفس را که مقتضی سرعت ادراك امور و علم بدقايق مسائل یا اصل ادراك باشد و بنا بر معنی دوم بحكم عمليّه اختصاص دارد تا مغایر علم باشد

و مقصود از عفّت منع بطن و فرج است از محرمات و شبهات و مقابل آن تهتك و عدم مبالات بهتك ستر خود است در ارتکاب محرمات

و لفظ استسلام بمعنى انقياد و اطاعت است در حضرت یزدان تعالی در هر چه امر و نهی فرماید

و لفظ تسلیم در این خبر بمعنی انقیاد اوامر و نواهی ائمه حق علیهم السلام است و در کافی مقابل تسلیم مقابل تسليم كلمه شكّ است و در این وقت مراد به تسلیم اذعان و اقرار به آن چه از انبیاء و ائمه علیهم السلام وارد است می باشد لکن قبول این معنی از اذهان دور است

ص: 375

و مراد بغنی که در خبر وارد است غناء نفس و استغناء از خلق است نه توان گری بمال چه این حال غالباً با جهل است و ضدّش فقر و حاجتمندی بسوی مردمان و توسل بایشان در امور است

و چون سهو عبارت از زوال صورت است از مدرکه نه حافظه ازین روی در مقابل تذکری که بمعنی استرجاع از حافظه است اطلاق می شود.

و چون نسیان عبارت از زوال صورت است از حافظه هم چنان اطلاق می شود در برابر حفظ و مقصود از مواسات این است که برادران دینی و اخوان مذهبی باید شريك و سهيم در مال باشند

و سلامت بمعنی برائت از بلایا است که عبارت از عیوب و آفات باشد و شخص عاقل به نیروی عقل رزین از آن مهلکه بیرون می شود و طریق نجات را می شناسد اما شخص جاهل نادان همان مخاطر و مهالك را اختیار می نماید و از آن جا که خود نمی داند به آن جا و آن معرض خطرناک فرو می افتد

و شیخ بهائی اعلی الله بقائه می فرماید ممکن است لفظ سلامت بمعنی سالم بودن مردمان از شخص عاقل باشد چنان که در حدیث وارد است: مسلم کسی است که مسلمانان از دست و زبانش سالم باشند

و مقصود به بلاء ابتلاء مردمان است به آن و شهامت بمعنی فروغ دل و

بر افروختگی آن است .

و مراد به صلوة که در این خبر وارد است یعنی محافظت بر آن و بر اوقات و آداب آن و ضدّش اخلال بشرایط و آداب و اوقات فضیلت آن است

و لفظ حمیّت عبارت از مقدم داشتن نفس خود است بر غیر خودش و هر چند آن غير سزاوارتر بتقدّم باشد و هم چنین تقدیم اقارب و عشایر خویش است بر اباعد هر چند حق با اباعد است.

و مراد از جلع که در بعضی نسخ با جیم است بمعنی قلّت حیاء است و اگر

ص: 376

با خاء معجمه باشد بمعنی خلع لباس حیاء است و این معنی مجازی شایع است .

و مقصود از راحت اختیار چیزی است که در نشأتين موجب آسایش و آرامش باشد نه همان راحت دنیائی فقط و معنی برکت ثبات و زیادت و نموّ است یعنی ثبات بر حق و سعی کردن در ازدیاد اعمال خیریّه

محق بمعنی بطلان این امور است و نیز بمعنی نقصان و فساد آن است و ممکن است که مراد از برکت در مال و غیر از مال در امور دنیویّه باشد چه عاقل از آن راهی که صلاح حال او در آن است تحصیل و در آن جا که شایسته است بخرج می رساند ازین روی اسباب ترقی و فزونی و بقا و دوامش فراهم می شود بخلاف جاهل که تحصیل او نه از آن راهی است که موجب صلاح و فلاح باشد لا جرم همه وقت در حالت تنزل و زوال و کسر و نقصان است .

و لفظ عافیت که در این خبر است بمعنی عافیت و رستن از ذنوب و عیوب و مکاره است چه شخص عاقل بمفاد ﴿ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ ﴾ به نیروی و سپاس منعم حقیقی نگاه داری می کند و به بند می افکند نعمت خود را از نفار و فرار و فزونی نعمت و بقای آن را در گذشت روزگار جلب می نماید .

لكن جاهل بواسطه کفران نعمت و آن اعمال و اخلاقی که موجب زوال احسان است و ارتکاب اموری که مورث مبتلا گردیدن بغم و اندوه است زوال و نقصان نعمت را فراهم می کند و ممکن است که این لفظ نیز در این حدیث از مکررات باشد

و مکاثره که در این خبر وارد است بمعنی مبالغه در فزونی و بسیاری است یعنی تحصیل متاع دنیا را بیشتر از قدر حاجت محض مباهات و مغالبه و احتمال دارد که مراد از آن توسط در انفاق و ترك بخل و تبذير باشد و در این وقت مراد بمكاثره مغالبه در کثرت اتفاق است.

بالجمله در الفاظ این خبر مبارك و ترتيب بعضی کلمات آن بر حسب نسخ

ص: 377

مختلفه قدری اختلاف است والله اعلم

و هم در کتاب بحار الانوار از رسول خدای صلی الله علیه و آله در خبری مفصل که در جواب شمعون بن لارى بن يهودا که از حواری حضرت عیسی علیه السلام است گاهی که از آن حضرت از معنی عقل و کیفیت و چگونگی عقل و آن چه از آن منشعب می شود و آن چه نمی شود سؤال کرد و عرض نمود طوايف عقل را بجمله برای من توصیف فرمای شرحی مبسوط مذکور است

رسول خدای در جواب فرمود عقل عقالی است از جهل یعنی بندی است که باز می دارد شخص را از توجه بجهل و نفس مانند خبیث ترین دواب است و اگر نفس سرکش را عقال نکنند و شتر بختی ناهموار نفس بدفرجام را زانو نبندند سر گشته و پریشان شود

پس عقل عقالی است از جهل و خدای تعالی عقل را بیافرید و بدو فرمود روی بیاور و عقل روی آورد آن گاه فرمود روی بر تاب پس روی برتافت .

این وقت خدای تعالی فرمود قسم بعزّت و جلال من هیچ خلقی از تو عظیم تر و فرمان بردارتر نیافریدم بتو هدايت كنم و بتو اعادت جویم ثواب از بهر تو است و عقاب بر تو است

پس از عقل متشعّب شد حلم و از حلم علم و از علم رشد و از رشد عفاف و از عفاف صیانت و از صیانت حیاء و از حیاء رزانت و از رزانت مداومت بر خیر و از مداومت بر خیر کراهیّت شرّ و از کراهیّت شرّ طاعت ناصح است و این ده صنف از انواع خیر است و برای هر يك ازین ده صنف ده نوع است

آن گاه باسامی آن انواع و معانی و خواص و خصایص آن اشارت می فرماید که متضمن تمام صفات حمیده است و در این جا باین اشارت کفایت رفت

ص: 378

بیان پاره اخبار و مواعظی که از حضرت صادق علیه السلام از انبیای عظام علیهم السلام مأثور است و ابتدا به حضرت آدم علیه السلام می شود

در جلد هفدهم بحار الانوار از یعقوب بن شعيب مسطور است که گفت از حضرت ابی عبدالله سلام الله عليه شنیدم مى فرمود:

﴿ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَوْحَی إِلَی آدَمَ أَنِّی جَامِعٌ لَكَ الْكَلَامَ فِی أَرْبَعِ كَلِمٍ قَالَ یَا رَبِّ وَ مَا هُن﴾

﴿ فَقَالَ وَاحِدَةٌ لِی وَ وَاحِدَةٌ لَكَ وَ وَاحِدَةٌ فِیمَا بَیْنِی وَ بَیْنَكَ وَ وَاحِدَةٌ فِیمَا بَیْنَكَ وَ بَیْنَ النَّاسِ قَالَ یَا رَبِّ بَیِّنْهُنَّ لِی حَتَّی أَعْمَلَ بِهِن ﴾

﴿ قَالَ أَمَّا الَّتِی لِی فَتَعْبُدُنِی لَا تُشْرِكُ بِی شَیْئاً وَ أَمَّا الَّتِی لَكَ فَأَجْزِیكَ بِعَمَلِكَ أَحْوَجَ مَا تَكُونُ إِلَیْهِ وَ أَمَّا الَّتِی بَیْنِی وَ بَیْنَكَ فَعَلَیْكَ الدُّعَاءُ وَ عَلَیَّ الْإِجَابَةُ وَ أَمَّا الَّتِی بَیْنَكَ وَ بَیْنَ النَّاسِ فَتَرْضَی لِلنَّاسِ مَا تَرْضَی لِنَفْسِكَ.﴾

بدرستی که یزدان عزّ وجل به آدم صفی علیه السلام وحی فرستاد که من کلام را یعنی حق مطلب و سخن را در چهار کلمه برای تو فراهم کرده ام عرض کرد پروردگارا چیست این چهار کلمه.

فرمود یکی برای من است و یکی از بهر تو و یکی در میان من و تو است و یکی در میان تو و میان مردمان است، عرض کرد پروردگارا این کلمات را از بهر من آشکارا بگردان تا به آن کار کنم.

فرمود امّا آن کلمه که برای من است این است که مرا پرستش نمای و هیچ چیز را با من شريك منهای و امّا آن کلمه که مخصوص بتوست این است که چون مرا عبادت كردى و مشرك نشدی به آن چه حاجتمند تری ترا پاداش دهم کنایت از

ص: 379

این که حاجات و آمال و فواید دنیویّه و اخرویه ترا عطا فرمایم و امّا آن کلمه که در میان من و توست پس بر تو باد دعا کردن و بر من است اجابت فرمودن و امّا آن چه در میان تو و مردمان است این است که برای مردمان رضا دهی آن چه را که از بهر خویشتن رضا می دهی .

راقم حروف گوید چون در این چهار عنوان بنگرند تمامت خیر و سعادت و حظّ و شرافت دنيا و آخرت را متضمّن بینند و معنى كلام الملوك ملوك الكلام دریابند خصوصاً از جانب مالك الملوك و خلاق الافاق .

و دیگر در کتاب معالم العبر و کافی از مفضّل از حضرت ابی عبد الله مروی است که خدای عزّ و جل بحضرت آدم علیه السلام وحی فرستاد.

﴿ مَا اِعْتَصَمَ بِی عَبْدٌ مِنْ عِبَادِی دُونَ أَحَدٍ مِنْ خَلْقِی عَرَفْتُ ذَلِکَ مِنْ نِیَّتِهِ ثُمَّ تَکِیدُهُ اَلسَّمَاوَاتُ وَ اَلْأَرْضُ وَ مَنْ فِیهِنَّ إِلاَّ جَعَلْتُ لَهُ اَلْمَخْرَجَ مِنْ بَیْنِهِنَّ وَ مَا اِعْتَصَمَ عَبْدٌ مِنْ عِبَادِی بِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِی عَرَفْتُ ذَلِکَ مِنْ نِیَّتِهِ إِلاَّ قَطَعْتُ أَسْبَابَ اَلسَّمَاوَاتِ مِنْ یَدَیْهِ وَ أَسَخْتُ اَلْأَرْضَ مِنْ تَحْتِهِ وَ لم أُبَالِی بأَیِّ وَادٍ یَهْالِکُ ﴾

هیچ بنده از بندگان من نباشد که بدامن کبریای من چنگ در زند و بهیچ کس از مخلوق من اعتصام نجوید و امیدوار نباشد و من این توکل و توسل را از روی نیت بدانم و از آن پس تمام آسمان ها و زمین و ساکنان آن به کید و سکال او بر آیند مگر این که مخرجی و راهی برای او از میان ایشان قرار می دهم

و هیچ بنده از بندگان من نیست که بیکی از مخلوق من اعتصام و اتکال ورزد و این حال را از روی نیت ظاهر نماید جز این که تمامت سبب های آسمانی را از وی قطع نمایم و زمین را در زیر او فرو برم و باك ندارم تا در هر وادی هلاك شود کنایت از این که از حفاظت و عنایت دور می شود.

ص: 380

ذکر مواعظی که از موسى بن عمران علیه السلام از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مأثور است

در کتاب معالم العبر از مفضل مسطور است که از مولای خود حضرت صادق عليه السلام شنیدم می فرمود:

﴿ كَانَ فِيمَا نَاجَى اللَّهُ عَزَّ وَجَلٍ بِهِ مُوسَى بْنَ عِمْرَانَ علیه السلام انَّ قَالَ لَهُ یَا بْنَ عِمْران کَذّبَ مَنْ زَعَمَ أنّه يُحِبُّني، فَإذا جَنَّهُ اللَّيْلُ نامَ عَنّي ألَيْسَ كُلُّ مُحِبٍّ يُحِبُّ خَلْوَةَ حَبيبِه ﴾

﴿ ها أنا ذا يَابْنَ عِمْرانَ مُطَّلِعٌ عَلي أحِبّائي إذا جَنَّهُمُ اللَّيْلُ، حَوَّلْتُ أبْصارَهُمْ مِنْ قلوبِهِمْ، وَ مُمَثَّلْتُ عُقوبتي بَيْنَ أعْيُنِهِمْ. يُخاطِبوني عَنِ الْمُشاهَدَةِ، وَ يُكَلِّموني عَلَي الْحُضورِ. ﴾

﴿ يَا بْنَ عِمْرانَ! هَبْ لي مِنْ قَلْبِكَ الْخُشُوعَ، وَ مِنْ بَدَنِكَ الْخُضُوعَ، وَ مِنْ عَيْنَيْكَ الدُّموعَ في ظُلَمِ اللَّيل؛ و ادعَنّی فَإنَّك تَجِدُني قَريباً مُجيباً ﴾

در آن مناجات که خدای عزّ وجلّ با موسى بن عمران علیه السلام فرمود این بود که فرمود ای پسر عمران دروغ می گوید آن کس که گمان می کند مرا دوست می دارد و چون شب در رسد بخواب رود و از یاد من غافل بماند مگر نه آن است که هر دوستی دوست دار خلوت کردن با دوست خودش می باشد

اينك من ای پسر عمران بر دوستان خود چون تاریکی شب ایشان را فرو سپارد بر ایشان مطلع می شوم ابصار ایشان را از قلوب ایشان بر می گردانم یعنی دیده ظاهر بین ایشان را از دل حق بین ایشان بر می تابم و یک باره دل ایشان را به یاد خودم مشغول می فرمایم و دیده دل ایشان را از بیگانگان باز می گردانم و بخویشتن مصروف می دارم و عقوبت خود را در نظر دور اندیش ایشان ممثّل می نمایم تا مرا به

ص: 381

نظر قلب مشاهدت کنند و با حضور قلب با من تكلم گیرند .

ای پسر عمران خشوع اطراف و قلب خود را و خضوع بدن اندام خود را و اشك خوف و شوق خود را در دل شب بحضرت من اختصاص و موهوب بدار و مرا بخوان تا مرا نزديك بنگرى و جواب مرا باز دانی و اجابت مرا دریابی.

و هم در آن کتاب مسطور است که عبدالله بن سنان گفت حضرت صادق عليه السلام فرمود:

﴿ کَانَ فِیمَا أَوْحَی اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَی مُوسَی بْنِ عِمْرَانَ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ یَا مُوسَی کُنْ خَلَقَ اَلثَّوْبِ نَقِیَّ اَلْقَلْبِ حِلْسَ اَلْبَیْتِ مِصْبَاحَ اَللَّیْلِ تُعْرَفُ فِی أَهْلِ اَلسَّمَاءِ وَ تُخْفَی عَلَی أَهْلِ اَلْأَرْضِ﴾

﴿ یَا مُوسَی إِیَّاکَ وَ اَللَّجَاجَةَ وَ لاَ تَکُنْ مِنَ اَلْمَشَّائینَ فِی غَیْرِ حَاجَةٍ وَ لاَ تَضْحَکْ مِنْ غَیْرِ عَجَبٍ وَ اِبْکِ عَلَی خَطِیئَتِکَ یَا اِبْنَ عِمْرَانَ ﴾

در جمله آن و حیها که خدای عزّ وجلّ بموسی بن عمران علیه السلام فرمود این بود ای موسی با جامه فرسوده و دل پاک گلیم خانه و چراغ لانه و کاشانه باش یعنی مانند گلیم و پلاس خانه که همیشه از مکان خود جنبش نمی کند همیشه مگر لزوماً مواظب سرای باش و چندان که می توانی با اهل دنیا میامیز قلب خود را پاك و شایسته ورود محبوب حقیقی گردان در اندیشه آن که جامه دیبا و الوان و تازه بر تن کنی مشو.

زیور و زیب زنان است حریر و زر و سیم *** مرد را نیست بجز علم و خرد زیور و زیب

و مصباح شب باش یعنی چنان که چراغ فروزان شب هنگام خانه و منزل را روشن و مجاورین را بهره یاب می گرداند تو نیز شب زنده داری کن و با نور عبادت سرای دل و سراچه منزل را بفروز معرفت روشن بدار تا در آسمان ها و عبّاد سماوات شناخته گردی و بر مردم زمین که حطام جهان را رهین هستند پوشیده باشی

ای موسی بپرهیز از لجاجت و ستیدن و دراز کردن خصومت و بدون حاجت گام زن مباش و بدون تعجب خندان مشو و بر خطيمه خود ای پسر عمران

ص: 382

گریستن بگیر

و دیگر در کتاب مزبور از سکونی از حضرت ابی عبدالله از پدر بزرگوارش مروی است

﴿ قَالَ أَوْحَی اَللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی إِلَی مُوسَی عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ لاَ تَفْرَحْ بِکَثْرَةِ اَلْمَالِ، وَ لاَ تَدَعْ ذِکْرِی عَلَی کُلِّ حَالٍ، فَإِنَّ کَثْرَةَ اَلْمَالِ تُنْسِی اَلذُّنُوبَ وَ تَرْکَ ذِکْرِی یُقسِی اَلْقُلُوبَ﴾

فرمود خدای تبارك و تعالى بموسى علیه السلام وحی فرستاد بكثرت مال و افزونی دولت فرحناك مباش و در هر حال که بدان اندری ذکر مرا و یاد مرا از دست مگذار کثرت اموال اسباب آن است که آدمی را از معاصی و ذنوبی که از وی روی داده و ببایست در تدارك اصلاح آن باشد فراموشی می دهد و فرو گذاشتن نام و یاد من دل ها را سخت و با قساوت می گرداند

و نیز در آن سند بحضرت ابی عبد الله صلوات الله علیه می رسد که فرمود ﴿ قَالَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لِمُوسَی علیه السلام أَکْثِرْ ذِکْرِی بِاللَّیْلِ وَ اَلنَّهَارِ وَ كُنْ عِنْدَ ذِكْرِي خَاشِعاً، وَ عِنْدَ بَلاَئِی صَابِراً وَ اِطْمَئِنَّ عِنْدَ ذِکْرِی وَ اُعْبُدْنِی وَ لاَ تُشْرِکْ بِی شَیْئاً إِلَیَّ اَلْمَصِیرُ﴾

﴿ یَا مُوسَی اِجْعَلْنِی ذُخْرَکَ وَ ضَعْ عِنْدِی کَنْزَکَ مِنَ الْبَاقِیَاتِ الصَّالِحَاتِ﴾

خداوند عزّ وجلّ با موسی علیه السلام خطاب فرمود در روز و شب بیاد من بسیار باش و چون بیاد و نام من اندر شوی خاشع و چون ببلای من مبتلا شدی صابر و در آن حال که بیاد من اندر مطمئن شو و مرا پرستش کن و هیچ کس را با من انباز مدار مصیر تمامت آفریدگان بحضرت من

ای موسی مرا ذخیره خود بگردان و گنجینه خود را که از باقیات صالحات ذخیره نموده باشی نزد من بگذار

و نیز در آن کتاب از حضرت صادق علیه السلام مروی است که خدای عزّ وجل با موسی عليه السلام فرمود ﴿ اِجْعَلْ لِسَانَکَ مِنْ وَرَاءِ قَلْبِکَ تَسْلَمْ وَ أَکْثِرْ ذِکْرِی بِاللَّیْلِ وَ اَلنَّهَارِ وَ لاَ تَتَّبِعِ اَلْخَطِیئَةَ فِی مَعْدِنِهَا فَتَنْدَمَ فَإِنَّ اَلْخَطِیئَةَ مَوْعِدُ أَهْلِ اَلنَّارِ ﴾

ص: 383

زبان خود را آن سوی دل خود بگردان تا سالم بمانی یعنی ( مزن بی تأمّل بگفتار دم ) و یاد مرا در شب و روز فراوان بگردان و خطیئت و گناه را در معدن خود پیاپی میار چه خطیئت موعد اهل دوزخ و میعادگاه سکّان نیران است.

و هم در آن کتاب از آن حضرت مروی است که در جمله مناجات حضرت قاضى الحاجات با موسی علیه السلام این بود .

﴿ يَا مُوسَی لا تَنْسَنِی عَلَی کُلِّ حَالٍ فَإِنَّ نِسْیَانِی یُمِیتُ اَلْقَلْبَ ﴾ ، اى موسى بهر حالت که بر آن اندری مرا فراموش مکن چه فراموش کردن من دل ها را بمیراند

و نیز در آن کتاب سند بحضرت ابی عبدالله علیه السلام و جدش علي بن الحسين صلوات الله عليهم می رسد ﴿ قَالَ مُوسَی بْنُ عِمْرَانَ عَلَیْهِ السَّلاَمُ : یَا رَبِّ مَنْ أَهْلُکَ اَلَّذِینَ تُظِلُّهُمْ فِی ظِلِّ عَرْشِکَ یَوْمَ لاَ ظِلَّ إِلاَّ ظِلُّکَ ﴾

﴿ قَالَ فَأَوْحَی اَللَّهُ إِلَیْهِ اَلطَّاهِرَةُ قُلُوبُهُمْ وَ اَلتَّرِبَةُ أَیْدِیهِمْ اَلَّذِینَ یَذْکُرُونَ جَلاَلِی إِذَا ذَکَرُوا رَبَّهُمُ اَلَّذِینَ یَکْتَفُونَ بِطَاعَتِی کَمَا یَکْتَفِی اَلصَّبِیُّ اَلصَّغِیرُ بِاللَّبَنِ اَلَّذِینَ یَأْوُونَ إِلَی مَسَاجِدِی کَمَا تَأْوِی اَلنُّورُ إِلَی أَوْ کَارِهَا وَ اَلَّذِینَ یَغْضَبُونَ لِمَحَارِمِی إِذَا اُسْتُحِلَّتْ مِثْلَ اَلنَّمِرِ إِذَا حَرِدَ ﴾

موسى بن عمران علیه السلام عرض کرد پروردگارا کدام مردمند اهل تو که ایشان را در آن روز که سایه ای جز سایه تو نیست در زیر عرش خود بسایه رحمت خود آسوده می گردانی

خدای تعالی بموسی وحی فرستاد که آنان هستند که قلوب ایشان طاهر و پاک و دست های ایشان از اموال دنیا تهی است آنان که چون پروردگارشان را یاد کنند جلال مرا یاد نمایند آنان که بطاعت من اكتفا می ورزند چنان كه طفل كوچك به شیر مادر اکتفا می نماید

آنان که بمساجد مرا مأوى و مسکن خویش کنند چنان که کرکس بمأوی و آشیان خود مشتاق است و آنان که چون نگران شوند محرمات و محارم مرا هتكي

ص: 384

افتاده و روا نموده اند چنان خشمناك شوند که پلنگ غضبناك گردد

صاحب قاموس می گوید خود بر وزن ضرب یعنی خشمناك شد

جزری گوید «ترب الرجل ان افتقر» يعني از نهایت فقر خاك نشين شد.

راقم حروف گوید تواند در این حدیث مبارك كلمه تربة كنايت از كثرت عبادت و خاكسارى و خاک آلودی باشد و الله اعلم و ازین پیش در کتاب حضرت امام زین العابدین حدیثی بهمین تقریب مسطور شد.

و نیز در معالم العبر از حمزة بن حمران از حضرت صادق علیه السلام مسطور است که خداوند تعالی به موسى صلوات الله عليه وحی فرستاد ﴿ انَّهُ مَا يَتَقَرَّبُ إِلَيَّ عَبْدٌ بِشَيْ ءٍ أَحَبَّ إِلَيَّ من ثَلَثُ خِصَالٍ فقَالَ وَ ما هِيَ يَا رَبّ ﴾

﴿ قَالَ اَلزُّهْدُ فِی اَلدُّنْیَا وَ اَلْوَرَعُ عَن مَحارِمى وَ اَلْبُکَاءُ مِنْ خَشْیَتِی فَقَالَ مُوسَی فَمَا لِمَنْ صَنَعَ ذَلِكَ﴾

﴿فَقَالَ أَمَّا اَلزَّاهِدُونَ فِی اَلدُّنْیَا فَأُحَکِّمُهُمْ فِی اَلْجَنَّهِ وَ أَمَّا اَلْوَرِعُونَ عَنْ مَحَارِمِی فَإِنِّی أُفَتِّشُ اَلنَّاسَ وَ لاَ أُفَتِّشُهُمْ وَ أَمَّا اَلْبَکَّاءُونَ مِنْ خَشْیَتِی فَفِی اَلرَّفِیقِ اَلْأَعْلَی لاَ یُشْرِکُهُمْ فِیهِ أَحَدٌ﴾

بنده من بهیچ چیز بحضرت من تقرّب نجوید که نزد من از سه خصلت محبوب تر باشد موسی عرض کرد پروردگارا این خصال ثلاثه چیست ؟ .

فرمود یکی زهد و عدم رغبت در دنیا و دیگر ورع از محارم من و دیگر گریستن از ترس من موسی عرض کرد برای چنین کسان چه پاداش است .

فرمود اما آن کسان که در این جهان زاهد هستند ایشان را در بهشت حکومت دهم و حكم سازم و اما آن جماعت که از ارتکاب محرمات من خوفناك باشند همانا من افعال و اعمال مردمان را تفتیش می نمایم و ایشان را تفتیش نمی کنم یعنی بدون حساب وارد جنّت می فرمایم و اما آنان که از بیم من می گریند ایشان در رفیق اعلی باشند و هیچ کس با ایشان شريك نباشد

راقم حروف گوید چون در این جمله اخبار و کلمات بنگرند مراتب تفضلات

ص: 385

خداوند قادر قاهر نسبت باین مخلوق عاجز ذلیل ظاهر شود چه اسباب تقرب به پیشگاه رحمت دستگاه خود را در هر چه مقرر داشته هم چنان راجع بمنافع و فوايد و سعادت دنیا و آخرت خودمان است .

اولا زهد در دنیا گذشته از نتايج حسنه معنويه و اشتغال بحطام و امتعه و زيب و زینت این سرای ایرمان از تهذیب نفس و اخلاق ما یه عدم حسد و نزاع و خصومت و طمع و طلب و خسارت با ابنای جنس و تکمیل درجات نفس انسانی است

و گر نه از رغبت بدنیا و عدم رغبت بدنیا در کارخانه خدا چه تفاوت می کند ﴿ لَهُ مُلْکُ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ ﴾

خود مالکين مجازی بنده حقیقی و آفریده او هستند به مشیّت او بیایند و به مشیت او بگذارند و بمیرند

و گریستن از بیم حضرت احدیت نیز به درجات تکميليّه نفسانیّه و حصول سعادت دارین راجع می شود چه اگر ما بترسیم یا نترسیم تفاوتی در مقامات الوهيت و عظمت یزدانیّت او نکند چه جای ما در بهشت باشد یا جهنم ( بر دامن کبریاش ننشیند گرد).

ترسیدن او اسباب این می شود که با حکام دینیّه و معارف یقینیّه که دلایل تکمیل نفس و آسایش هر دو سرای خودمان و عدم آزار با بنای جنس و طمع در اموال یکدیگر برخوردار شویم و اگر نترسیم بعوالم حیوانيت و قساوت وشقاوت و خسارت به یک دیگر و اخلاق ذميمه توأم باشیم و ورع از محارم الهی مگر جز آن است که هر چه زیان ببدن دارد یا مایه کاهش عقل و نقصان توان است یا آن چه مخصوص به دیگران است بیاید چشم بر گرفت آن نیز بهمه راجع است

همان طور که بتو می فرماید متعرض ناموس دیگران مباش دیگران نیز بهمین امر مأمورند و نبایست متعرض ناموس تو شوند.

همان طور که فرموده است بمال دیگران طمع مکن ایشان نیز مأمور هستند

ص: 386

که باموال تو طمع نکنند

پس چون دقت نمایند جمله اوامر و نواهی و اطاعت و عبادت بفواید خودمان مربوط است چنان که چون حکمت احکام شرعيّه و قوانين و اوامر و نواهی الهیه را بدقت باز نگرند چون آفتاب درخشان واضح و نمایان و معلوم گردد که آن چه شایسته شکر و سپاس خداوندی اوست کس نتواند که بجا آورد

و دیگر در کتاب مزبور از قتيبة الاعشى از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است ﴿ قَالَ أَوْحَی اَللَّهُ تعالی إِلَی مُوسَی عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ کَمَا تَدِینُ تُدَانُ وَ کَمَا تَعْمَلُ کَذَلِکَ تُجْزَی مَنْ یَصْنَعُ اَلْمَعْرُوفَ إِلَی اِمْرِء اَلسَّوْءِ یُجْزَی شَرّاً ﴾

خدای تعالی بموسى علیه السلام وحی فرستاد بهر طور پاداش دهی فعل دیگران را پاداش تو داده می شود و بهر نوع کار کنی جزا یابی هر کس با مردی نکوهیده و ناستوده و بد نیکی کند جزای بد بیند

و دیگر در کتاب مسطور و قصص الانبیاء علیهم السلام از ابن ابی یعفور از حضرت صادق عليه الصلوة و السلام مروی است که در جمله مناجات حضرت واهب العطيات با موسی علیه السلام این بود.

﴿ لاَ تَرْکَنْ إِلَی اَلدُّنْیَا وَ زَهْرَتُهَا رُکُونَ اَلظَّالِمِینَ وَ رُکُونَ مَنِ اِتَّخَذَهَا أُمّاً وَ أَباً یَا مُوسَی لَوْ وَ کَلْتُکَ إِلَی نَفْسِکَ تَنْظُرُهَا لَغَلَبَ عَلَیْکَ حُبُّ اَلدُّنْیَا وَ زَهْرَتُهَا ﴾

﴿ یَا مُوسَی نَافِسْ فِی اَلْخَیْرِ أَهْلَهُ وَ اِسْبِقْهُمْ إِلَیْهِ فَإِنَّ اَلْخَیْرَ کَاسْمِهِ وَ اُتْرُکْ مِنَ اَلدُّنْیَا مَا بِکَ اَلْغِنَی عَنْهُ وَ لاَ تَنْظُرْ عَیْنَاکَ إِلَی کُلِّ مَفْتُونٍ فِیهَا مَوْکُولٍ إِلَی نَفْسِه ﴾

﴿ وَ اِعْلَمْ أَنَّ کُلَّ فِتْنَةٍ بَذْرُهَا حُبُّ اَلدُّنْیَا وَ لاَ تَغْبِطَنَّ أَحَداً بِطاعة اَلنَّاسِ عَنْهُ لهُ وَ اِتِّبَاعِهِمْ إِیَّاهُ عَلَی غَیْرِ اَلْحَقِّ فَهُوَ هَلاَکٌ لَهُ وَ لِمَنِ اِتَّبَعَهُ .﴾

میل و رغبت مكن بدنیا و تازگی و نازکی آن چون رغبت ستم کاران و رغبت آنان که این مامك سياه پستان و زال سفید ابروی شوی کش فرزند نورد را پدر و مادر خویش گیرند یعنی آن مهر و محبت و توجه و توسلی که فرزند با مادر و پدر دل پسند خود دارد و ایشان را پشت و پناه خود شمارد با این دنیای مکّار

ص: 387

نا بکار بورزند .

ای موسی اگر تو را بنفس خودت موکل فرمایم تا به آن نگران و هواجس آن را بنگری هر آینه حبّ دنیا و تازگی دنیا بر تو غلبه نماید

ای موسی در کار خیر با اهل خیر رغبت تامّ و میل کامل بجوی و از ایشان بكار خير سبقت جوی بدرستی که خیر مانند اسم آن است و آن چه را که در دنیا به آن حاجت نداری فرو بگذار و هر دو چشم خود را بهر مردمی که مفتون بدنیا هستند بر مگشای و به آنان که واگذار کرده بخود شده اند منگر .

و بدان که تخم هر فتنه و فسادی حبّ دنیاست و هیچ کس نباید بخوشنودی مردمان از وی غبطه برد تا گاهی که بداند خداوند عزّ وجل از وی خوشنود است و نباید هیچ کس غبطه و آرزو برد باین که مردمانش فرمان بردار باشند و بیرون از راه حق متابعتش را بنمایند چه طاعت و متابعت بر غیر حق موجب هلاکت او و متابعان اوست .

معلوم باد کلام خداوند علام که می فرماید بدرستی که خیر مانند اسم خیر است شاید مراد این باشد که چون خیر بر حسب اصل معنای لغوی آن دلالت بر افضلیّت کند و آن چه در عرف و شرع از اعمال حسنه بر آن اطلاق شود هی خیر الأعمال است

پس خیر مانند اسم آن است یعنی اسم با مسمیّات خود مطابق است یا این است که چون خیر را هر کس چون بشنود تحسین نماید پس واقعاً حسن است چنان که لفظ شرّ بر خلاف آن است .

و حاصل مطلب این است که آن چه را که عقول عامّه ناس در این حیثیت بر آن حکم نماید مطابق با واقع است و ممکن است که مراد باسم آن نام بردن آن است نزد مردمان ﴿ ای ان الخير ينفع في الاخرة كما يصير سبباً لرفعة الذكر في الدنيا »

و محتمل است که مراد این باشد که چون لفظ خیر در السنة مردمان جریانی

ص: 388

خاص و در اغلب اوقات و تکلمات به آن تلفظ می شود بلکه تکیه کلام واقع می شود و از اغلب کلمات شایع تر است باید معنی آن هم که عبارت از فعل جمیل حسن است شیوع و انتشار یابد تا فواید ابنای جنس با هم دیگر بسیار گردد و الله اعلم .

و نیز در معالم العبر از عمر بن یزید از حضرت ابی عبد الله صلوات الله عليه مسطور است که در تورات مکتوب است.

﴿ اِبْنَ آدَمَ تَفَرَّغْ لِعِبَادَتِی أَمْلَأْ قَلْبَکَ خَوْفاً وَ إِلاَّ تَفَرَّغْ لِعِبَادَتِی أَمْلَأْ قَلْبَکَ شُغُلاً بِالدُّنْیَا ثُمَّ لاَ أَسُدَّ فَاقَتَکَ وَ أَکِلْکَ إِلَی طَلَبِها.﴾

ای فرزند آدم از امور بیهوده و اشتغالات بی حاصل دنیویه دست بدار و بفراغت من مبادرت و مقاومت جوی تا دل ترا از خوف خود آکنده دارم و اگر برای عبادت تفرّغ نخواهی دل ترا از اشتغال بامور دنیویه پر کنم و از آن پس راه فقر وفاقت ترا مسدود نفرمايم و ترا بطلب دنیا باز دارم

و دیگر در آن کتاب و کتاب کافی از حفص بن غیاث از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است

﴿ قَالَ فِی مُنَاجَاة مُوسَی عَلَیْهِ السَّلاَمُ یَا مُوسَی إِنَّ اَلدُّنْیَا دَارُ عُقُوبَةٍ عَاقَبْتُ فِیهَا آدَمَ عَلَیْهِ السَّلاَمُ عِنْدَ خَطِیئَتِهِ وَ جَعَلْتُهَا مَلْعُونَةً مَلْعُونٌ مَا فِیهَا إِلاَّ مَا کَانَ فِیهَا لِی ﴾

﴿ یَا مُوسَی إِنَّ عِبَادِیَ اَلصَّالِحِینَ زَهِدُوا فِی اَلدُّنْیَا بِقَدْرِ عِلْمِهِمْ وَ سَائِرَ اَلْخَلْقِ رَغِبُوا فِیهَا بِقَدْرِ جَهْلِهِمْ وَ مَا مِنْ أَحَدٍ عَظَّمَهَا فَقَرَّتْ عَنهُ فِیهَا وَ لاَ یُحَقِّرُهَا أَحَدٌ إِلاَّ اِنْتَفَعَ بِهَا ﴾

فرمود در مناجات موسی علیه السلام است ای موسی بدرستی که این جهان ایرمان سرای عقوبت و دار بلیّت است آدم علیه السلام را گاهی که آن خطیئت از وی نمودار شد در این جهانش عقوبت کردم و دنیا را ملعون و مطرود ساختم و آن چه در آن است ملعون است مگر آن چه در آن برای من باشد

ای موسی بندگان صالح من باندازه علم خود در دنیا زهادت ورزند و سایر مخلوق در آن رغبت جویند و هیچ کس نباشد که دنیا را بزرگ شمارد و از آن

ص: 389

برخورداری گیرد و هیچ کس كوچك نشمارد دنیا را مگر این که به آن سودمند گردد چون کلمات یزدانی را شنیدی ( خبر کن حریص جهان گرد را ).

و دیگر در جلد هفدهم بحار الانوار از رفاعه از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است ﴿ قَالَ فِی اَلتَّوْرَاةِ أَرْبَعٌ مَکْتُوبَاتٌ وَ أَرْبَعٌ إِلَی جَانِبِهِنَّ مَنْ أَصْبَحَ عَلَی اَلدُّنْیَا حَزِیناً أَصْبَحَ عَلَی ربّهِ سَاخِطاً ﴾

﴿ وَ مَنْ شَکَی مُصِیبَةً نَزَلَتْ بِهِ فَإِنَّمَا یَشْکُو رَبَّهُ وَ مَنْ أَتَی غَنِیّاً فَتَضَعْضَعَ لَهُ لِشَیْءٍ یُصِیبُهُ مِنْهُ ذَهَبَ ثُلُثَا دِینِهِ وَ مَنْ دَخَلَ مِنْ هَذِهِ اَلْأُمَّةِ اَلنَّارَ مِمَّنْ قَرَأَ اَلْقُرْآنَ فَهُوَ مِمَّنْ یَتَّخِذُ بآیاتِ اَللّهِ هُزُواً ﴾

﴿ وَ اَلْأَرْبَعَةُ إِلَی جَانِبِهِنَّ کَمَا تَدِینُ تُدَانُ وَ مَنْ مَلَکَ اِسْتَأْثَرَ وَ مَنْ لَمْ یَسْتَشِرْ یَنْدَمْ وَ اَلْفَقْرُ هُوَ اَلْمَوْتُ اَلْأَکْبَرُ ﴾

فرمود در تورات چهار چیز مکتوب و پهلوی آن چهار کلمه مرقوم است هر کس بامداد نماید و بر امور دنيويّه و نوال باو بالش اندوهناك باشد در آن حال بامداد کرده که بر پروردگار خود خشمناك و ساخط باشد .

و هر کس از مصیبتی که بروی فرود شده شکایت نماید همانا از پروردگار خود شاکی است .

و هر کس مردی توانگر را بنگرد و در خدمتش به آن طمع که چیزی از وی دریابد پست و متضعضع گردد دو ثلث دینش رفته است .

و هر کس ازین است که قاری قرآن باشد و به آتش اندر شود چنین کس از کسانی است که آیات یزدانی را فسوس و ریشخند کند .

و آن چهار کلمه که پهلوی این چهار کلمه است این است همان طور که پاداش کردار دیگران را دهی بر کردار خود پاداش بینی و هر کس مالك شود در طلب بزرگی و برگزیدگی برآید و هر کس در امور خود مشاورت نجوید پشیمانی یابد و فقر و نیازمندى مرگ اكبر و موت بزرگ تر است .

معلوم باد فقر را معانی مختلفه است چنان که در کتب سابقه مذکور شد.

ص: 390

بیان پارۀ مواعظ که از حضرت داود علیه السلام از حضرت صادق سلام الله عليه مأثور است

در کتاب معالم العبر از یونس بن ظبیان از امام جعفر صادق صلوات الله عليه مسطور است که خداوند تبارك و تعالی به داود علیه السلام وحی فرستاد :

﴿ مَا لی أراکَ وَحْدَاناً ؟! قالَ هَجَرتُ النّاسَ و هَجَرونی فیکَ قالَ فَما لی أراکَ ساکِتاً قالَ خَشیَتُکَ أسکَتَتنی قالَ فَما لی أراکَ نَصِباً قالَ حُبُّکَ أنصَبَنی ﴾

﴿ قالَ : فما لِی أراکَ فَقیرا و قَد أفَدتُکَ ؟ قالَ : القِیامَ بحَقِّکَ أفقَرَنی . قالَ : فَما لِی أراکَ مُتَذَلِّلاً ؟ قالَ : عَظیمُ جَلالِکَ الّذی لا یُوصَفُ ذَلّلَنی ، و حقَّ ذلکَ لکَ یا سیّدی . قالَ اللّه جَلّ جَلالُهُ: فأبشِرْ بالفَضلِ مِنِّی، فَلَکَ ما تُحِبُّ یَومَ تَلقانی ، خالِطِ النّاسَ خالِقهُم بأخلاقِهِم و زایلْهُم فی أعمالِهِم تَنَلْ ما تُریدُ مِنّی یَومَ القِیمَةِ ﴾

چیست مرا که ترا تنها می بینم عرض کرد از مردمان دوری گزیدم و ایشان در کار با من مهاجرت جستند فرمود از چه ترا خاموش می نگرم داود علیه السلام عرض کرد خشیت و ترس تو مرا ساکت گردانید فرمود از روی چیست که تو را رنجور می بینم عرض کرد دوستی تو مرا رنجور ساخت

فرمود از چه روی تو را فقیر بینم با این که از خزانه کرم خود ترا مستفید داشتم عرض کرد قیام ورزیدن بحق تو مرا فقیر ساخت ، فرمود از چه روی ترا متذلل و خوار می بینم عرض کرد آن جلال و عظمت تو که از حیّز وصف بیرون است مرا ذلیل گردانید و در حضرت تو ای سیّد من خاکساری و ذلّت از روی حق و سزاواری است.

این وقت خداوند جلّ جلاله فرمود پس بشارت باد تو را بشمول فضل و فزونی که از جانب من بتو می رسد و برای توست هر چه را دوست می داری در آن روز که

ص: 391

مرا ملاقات کنی.

با مردمان آمیزش بجوی لکن با اخلاق ایشان مپوی و با کردار ایشان مگرد تا دریابی آن چه را که در روز قیامت از من خواهانی.

و نیز حضرت صادق علیه السلام فرمود خداوند عزّ و جلّ بسوی داود علیه السلام وحی نمود ﴿ یَا دَاوُدُ بِی فَافْرَحْ وَ بِذِکْرِی فَتَلَذَّذْ وَ بِمُنَاجَاتِی فَتَنَعَّمْ فَعَنْ قَلِیلٍ أخْلّی اَلدَّارَ مِنَ اَلْفَاسِقِینَ وَ أَجْعَلُ لَعْنَتِی عَلَی اَلظَّالِمِینَ ﴾

ای داود بحضرت من و ملاقات من شادان و بياد من متلذّد و خندان و بمناجات من متنعّم و فرحان باش چه بزودی جهان را از فاسقان خالی و لعنت خود را بر ظالمان مقرر می فرمایم .

و نیز در معالم العبر از سکونی از حضرت صادق صلوات الله عليه مسطور است که از آباء عظام خود از رسول خدای صلی الله علیه و آله روایت فرمود .

﴿ أَوْحَی اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَی دَاوُدَ عَلَیْهِ السَّلاَمُ یَا دَاوُدُ کَمَا لاَ تَضِّیقُ اَلشَّمْسُ عَلَی مَنْ جَلَسَ فِیهَا کَذَلِکَ لاَ تَضِیّقُ رَحْمَتِی عَلَی مَنْ دَخَلَ فِیهَا﴾

﴿ وَ کَمَا لاَ تَضُرُّ اَلطِّیَرَةُ مَنْ لاَ یَتَطَیَّرُ مِنْهَا کَذَلِکَ لاَ یَنْجُو مِنَ اَلْفِتْنَهِ اَلْمُتَطَیِّرُونَ وَ کَمَا أَنَّ أَقْرَبَ اَلنَّاسِ مِنِّی یَوْمَ اَلْقِیَمَةِ اَلْمُتَوَاضِعُونَ کَذَلِکَ أَبْعَدُ اَلنَّاسِ مِنِّی یَوْمَ اَلْقِیَمَةِ اَلْمُتَکَبِّرُونَ ﴾

خداوند عزّ و جلّ بداود وحی فرستاد ای داود چنان که تنگ نمی گیرد آفتاب بر آن کس که در آن نشيند هم چنین تنگ نمي گيرد رحمت من بر کسی که در پهنه بی بدایت و نهایت رحمت من اندر شود و چنان که آن کسان را که بطيره و قال بد معتقد نیستند زیانی از فال بد زدن و تطير نمودن نمی بینند هم چنان مردم متطيّر از فتنه نجات نیابند.

و چنان که نزديك ترين مردمان در روز قیامت بحضرت من آن کسان باشند که متواضع و فروتن و نرم گردن باشند هم چنان دور ترین مردمان در روز قیامت از

ص: 392

پیشگاه الوهيت من مردمان متکبر هستند

و هم در آن کتاب از عبدالله بن سنان از حضرت صادق علیه السلام مروی است که خدای عزّ وجل بداود علیه السلام وحی فرمود :

﴿ إِنَّ اَلْعَبْدَ مِنْ عِبَادِی لَیَأْتِینِی بِالْحَسَنَةِ فَأُبِیحُهُ جَنَّتِی فَقَالَ دَاوُدُ علیه السلام وَ مَا تِلْکَ اَلْحَسَنَةُ قَالَ یُدْخِلُ عَلَی عَبْدِیَ اَلْمُؤْمِنِ سُرُوراً وَ لَوْ بِتَمْرَةٍ قَالَ فَقالَ دَاوُدُ علیه السلام حَقٌّ لِمَنْ عَرَفَکَ أَنْ لاَ یَقْطَعَ رَجَائه مِنْکَ ﴾.

بدرستی که بنده از بندگان من حسنه و کرداری نیکو در حضرت من عرض دهد پس بهشت خود را بدو مباح گردانم.

داود عرض کرد این حسنه چیست یعنی این حسنه که دارای چنین اجر و مزد است چیست فرمود بر بنده مؤمن من سروری اندر آورد اگر چه بيك دانه خرما باشد می فرماید داود علیه السلام عرض کرد سزاوار است برای کسی که ترا بشناسد این که امیدش را از تو قطع ننماید

و هم در آن کتاب از حضرت صادق علیه السلام مسطور است ﴿ إِنَّ دَاوُدَ قَالَ لِسُلَیْمَانَ عَلَیْهِمَا جَمِیعاً اَلسَّلاَمُ یَا بُنَیَّ إِیَّاکَ وَ کَثْرَةَ اَلضَّحِکِ فَإِنَّ کَثْرَةَ اَلضَّحِکِ تَتْرُکُ اَلْعَبْدَ حَقِیراً یَوْمَ اَلْقِیَمَةِ ﴾

﴿ یَا بُنَیَّ عَلَیْکَ بِطُولِ اَلصَّمْتِ إِلاَّ مِنْ خَیْرٍ فَإِنَّ اَلنَّدَامَةَ عَلَی طُولِ اَلصَّمْتِ مَرَّةً وَاحِدَةً خَیْرٌ مِنَ اَلنَّدَامَةِ عَلَی کَثْرَةِ اَلْکَلاَمِ مَرَّاتٍ یَا بُنَیَّ لَوْ أَنَّ اَلْکَلاَمَ کَانَ مِنْ فِضَّةٍ کَانَ یَنْبَغِی لِلصَّمْتِ أَنْ یَکُونَ مِنْ ذَهَبٍ ﴾

بدرستی که با فرزندش سليمان عليهما السلام فرمود ای پسرك من پرهیزدار از خندیدن بسیار چه کثرت خنده بنده را در روز قیامت حقير و كوچك مي گذارد.

اى پسرك من بر تو باد بدرازی و طول خاموشی مگر در سخن خیر چه يك دفعه پشیمانی بر طول خاموشی بهتر از آن است که بر کثرت کلام مرّات عدیده ندامت گیرند ای پسرك من اگر کلام از نقره و سیم خام باشد سزاوار است که خاموشی از زر سرخ باشد.

ص: 393

و نیز در آن کتاب از ابن زیاد از حضرت صادق از حضرت باقر علیهما السلام مروی است ﴿ فِی حِکمَةِ آلِ داودَ یَا بنَ آدَمَ ، کَیفَ تَتَکَلَّمُ بِالهُدی و أنتَ لا تُفیقُ عَنِ الرَّدی ﴾.

﴿ یَا بْنَ آدَمَ أصْبَحَ قَلْبُکَ قَاسِیاً، وَ لِعَظَمَةِ اَللَّهِ نَاسِیاً، فَلَوْ کُنْتَ بِاللَّهِ عَالِماً وَ بِعَظَمَتِهِ عَارِفاً لَمْ تَزَلْ مِنْهُ خَائِفاً وَ لِوَعْدِهِ رَاجِیاً، وَیْحَکَ کَیْفَ لاَ تَذْکُرُ لَحْدَکَ وَ اِنْفِرَادَکَ فِیهِ وَحْدَکَ ﴾

در حکمت آل داود علیه السلام است ای پسر آدم چگونه بهدی تکلم می کنی و حال این که تو خود از هلاکت و ردی افاقت نجسته باشی.

ای پسر آدم دل تو بقساوت و فراموشی از عظمت حضرت احدیت بامداد کرده است پس اگر تو بخداوند عالم و بعظمت او عارف باشی همیشه از وی بيمناك خواهی بود و بموعد او امیدوار یعنی به آن چه ایزد وهّاب از عقاب و ثواب و کیفیّات يوم الحساب ميعاد نهاده یقین خواهی کرد رحمت بر تو باد چگونه از گور و لحد و تنهائی خودت در آن جا یاد نمی کنی

و نیز در آن کتاب از احمد بن قاسم اموی از پدرش از حضرت جعفر بن محمّد از آباء عظامش از علی علیهم السلام مروی است که از رسول خداى صلى الله علیه و آله شنیدم فرمود :

﴿أَوْحَی الله تَبارَک وَ تَعَالَی إِلَی دَاوُدَ علیه السلام یَا دَاوُدُ إِنَّ اَلْعَبْدَ لَیَأْتِینِی بِالْحَسَنَةِ يَومُ القيمَة فَأُحَکِّمُهُ بِهَا فِی اَلْجَنَّةِ قَالَ دَاوُدُ علیه السلام یَا رَبِّ وَ مَا هَذَا اَلْعَبْدُ اَلَّذِی یَأْتِیکَ بِالْحَسَنَةِ یَوْمَ اَلْقِیَمَةِ فَتُحَکِّمُهُ بِهَا فِی اَلْجَنَّةِ قَالَ عَبْدٌ مُؤْمِنٌ سَعَی فِی حَاجَةِ أَخِیهِ اَلْمُسلم أَحَبَّ قَضَاءَهَا قُضِیَتْ لَهُ أَمْ لَمْ تُقْضَ﴾

خداوند تبارك و تعالی بداود علیه السلام وحی فرستاد بدرستی که بنده در روز قیامت يك حسنه بیاورد و بواسطه آن حسنه او را در بهشت حکم سازم ، داود علیه السلام عرض کرد پروردگارا این کدام بنده است که در روز قیامت حسنه در حضرت تو بیاورد و او را در بهشت حکومت دهی.

ص: 394

فرمود بنده مؤمنی که در حاجت برادر مسلم خود سعی نماید و قضای آن را دوست دار باشد خواه آن حاجت برآورده شود یا نشود

و نیز در آن کتاب از ثمالی از حضرت ابی عبد الله صلوات الله علیه مروی است که خدای تعالی بسوی داود صلوات الله عليه وحی فرستاد:

﴿ أَنْ بَلِّغْ قَوْمَکَ أَنَّهُ لَیْسَ مِنْ عَبْدٍ مِنْهُمْ آمُرُهُ بِطَاعَتِی فَیُطِیعُنِی إِلاَّ کَانَ حَقّاً عَلَیَّ أَنْ أُعِینَهُ عَلَی طَاعَتِی فَإِنْ سَأَلَنِی أَعْطَیْتُهُ وَ إِنْ دَعَانِی أَجَبْتُهُ وَ إِنِ اِعْتَصَمَ بِی عَصَمْتُهُ وَ إِنِ اِسْتَکْفَانِی کَفَیْتَهُ وَ إِنْ تَوَکَّلَ عَلَیَّ حَفِظْتُهُ وَ إِنْ کَادَهُ جَمِیعُ خَلْقِه کِدْتُ دُونَهُ ﴾

قوم خود را ابلاغ کن که هیچ بنده از ایشان نباشد که من او را بطاعت خود امر کرده باشم و او مرا اطاعت نماید مگر این که بر من حق و سزاوار است که او را بر طاعت خود اعانت فرمایم .

پس اگر از من چیزی مسئلت نماید بدو عطا کنم و اگر مرا بخواند او را اجابت نمایم واگر بمن اعتصام جوید او را در پرده عصمت و ستر محافظت محفوظ بدارم و اگر از من در طلب کفایت شود او را کفایت کنم و اگر بر من توکل نماید نگاه داری او را فرمایم و اگر تمامت مخلوق بكيد و کمین او برآیند کید ایشان را از وی بر تابم

و نیز در کتاب مذکور از یونس بن ظبیان از حضرت ابی عبدالله صلوات الله عليه مروی است که خداوند تعالی بداود علیه السلام وحی فرمود :

﴿ إنَّ العِبادَ تَحابّوا بِالأَلسُنِ و تَباغَضوا بِالقُلوبِ و أظهَرُوا العَمَلَ لِلدُّنیا و أبطَنُوا الغِشَّ وَ الدَّغَلَ ﴾

بدرستی که بندگان با زبان ها دوستی می جویند و با هم محبت می خواهند لکن در دل بغض و کین می ورزند و کار و کردار را برای ادراك دنيا ظاهر می کنند و غش و دغل را بباطن می سپارند .

و هم در آن کتاب از حلبی از حضرت ابی عبدالله صلوات الله عليه مأثور است

ص: 395

که یزدان تعالی بداود سلام الله عليه وحی فرستاد :

﴿ أَنَّ خَلَادَةَ بِنْتَ أَوْسٍ بَشِّرْهَا بِالْجَنَّةِ وَ أَعْلِمْهَا أَنَّهَا قَرِینَتُكَ فِی الْجَنَّةِ فَانْطَلَقَ إِلَیْهَا فَقَرَعَ الْبَابَ عَلَیْهَا فَخَرَجَتْ وَ قَالَتْ هَلْ نَزَلَ فِیَّ شَیْءٌ قَالَ نَعَمْ قَالَتْ وَ مَا هُوَ ﴾

﴿ قَالَ إِنَّ اللَّهَ تَعَالَی أَوْحَی إِلَیَّ وَ أَخْبَرَنِی أَنَّكِ قَرِینِتی وَ أَنْ أُبَشِّرَكِ بِالْجَنَّةِ قَالَتْ أَوَ یَكُونُ اسْمٌ وَافَقَ اسْمِی قَالَ إِنَّكِ لَأَنتِهِیَ یَا نَبِیَّ اللَّهِ مَا أُكَذِّبُكَ وَ لَا وَ اللَّهِ مَا أَعْرِفُ مِنْ نَفْسِی مَا وَصَفْتَنِی بِهِ﴾

﴿ قَالَ دَاوُدُ علیه السلام أَخْبِرِینِی عَنْ ضَمِیرِكِ وَ سَرِیرَتِكِ مَا هُوَ؟ قَالَتْ أَمَّا هَذَا فَسَأُخْبِرُكَ بِهِ أُخْبِرُكَ أَنَّهُ لَمْ یُصِبْنِی وَجَعٌ قَطُّ نَزَلَ بِی كَائِناً مَا كَانَ وَ لَا نَزَلَ ضُرٌّوبِی حَاجَةٌ وَ جُوعٌ كَائِناً مَا كَانَ إِلَّا صَبَرْتُ عَلَیْهِ وَ لَمْ أَسْأَلِ اللَّهَ كَشْفَهُ عَنِّی حَتَّی یُحَوِّلَهُ اللَّهُ عَنِّی إِلَی الْعَافِیَةِ وَ السَّعَةِ وَ لَمْ أَطْلُبْ بِهَا بَدَلًا وَ شَكَرْتُ اللَّهَ عَلَیْهَا وَ حَمِدْتُهُ ﴾

﴿ فَقَالَ دَاوُدُ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهِ فَبِهَذَا بَلَغْتِ مَا بَلَغْتِ ثُمَّ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ صلوات الله علیه وَ هَذَا دِینُ اللَّهِ الَّذِی ارْتَضَاهُ لِلصَّالِحِینَ ﴾

خلاده دختر اوس را به جنّت بشارت بده و او را بیاگاهان که در بهشت با تو پیوسته و زوجه خواهد بود داود به سرای او راه گرفت و در بر وی بکوفت خلاده بیرون شد و عرض کرد آیا درباره من آیتی و حکمی نازل شده است؟ فرمود آری عرض کرد آن چیست ؟

داود فرمود یزدان و دود بسوی من وحى نمود و خبر یمن داد که تو در بهشت قرينه من باشی و این که تو را به بهشت بشارت دهم خلاده عرض کرد آیا تواند بود که اسم دیگری با من توافق کرده باشد فرمود مقصود تو باشی .

عرض کرد ای پیغمبر خدا من ترا تکذیب نمی کنم و سوگند با خدای در نفس خود این توصیف که فرمودی شناسا نیستم

داود فرمود مرا از ضمیر و سریرت خود بازگوی ؟

ص: 396

عرض کرد اما این را همانا بتو خبر می دهم که هرگز دردی و المی هر چه خواهد باشد مرا در نیافته و زیانی و خسرانی در حاجت و رنجی از گرسنگی بهر طور که خواهد باشد بر من چنگ در نینداخته جز این که بر آن شکیبایی گرفته ام و از حضرت یزدان کشف آن ضرّ و دفع آن بلیّت را مسئلت ننموده ام تا خداوند بفضل خود بعافیت تبدیل داده و بوسعت محول ساخته و من بدلی برای آن طلب نکرده ام و شكر و حمد خدای را بر آن بگذاشته ام.

داود فرمود بهمین شکیبائی و رضای بقضای الهی و شکر گزاری رسیدی به آن جا که رسیدی

آن گاه حضرت صادق صلوات الله علیه فرمود این است آن دین و کیش و آئین خداوندی که برای صالحان پسندیده می دارد.

پایان جلد ششم از کتاب ناسخ التواریخ زندگانی حضرت امام جعفر صادق علیه السلام

دنباله مواعظ حضرت داود علیه السلام از جلد هفتم آغاز می شود

ص: 397

فهرست مطالب جلد ششم ناسخ التواريخ زندگانی حضرت امام جعفر صادق عليه السلام

عنوان صفحه

بیان احوال جميله مغنیه...2

شرح حال ابی کعب حنین حیری شاعر...14

شرح حال ابی زبید حرمله اسدی شاعر...27

شرح حال ابي الطفيل عامر شاعر...43

شرح حال عمرو بن عبيد شاعر معروف به حزین...29

شرح حال لبيد بن ربيعه عامر شاعر...58

شرح حال نعمان بن بشير شاعر...63

شرح حال سعيد بن عبدالرحمن شاعر...80

شرح حال مراد بن سعید شاعر...82

شرح حال قيس بن ذريح شاعر...86

شرح حال مجنون بني عامر عاشق لیلی...119

شرح حال ليلى اخيليه و توبة بن حمير عاشق او...174

شرح حال لیلی با حجاج...197

شرح حال نویسنده کتاب مورخ الدوله سپهر...203

ص: 398

عنوان صفحه

ابتدای جلد سوم از نسخه اصلی ناسخ التواريح حضرت صادق علیه السلام...221

شرح احوالات حضرت رسول صلی الله علیه و آله از اخبار...222

شرح شمایل و فضائل رسول اكرم صلی الله علیه و آله...228

حکایت رسول اکرم در باب قميص و جاريه و سائل...235

حکایت رسول اکرم صلی الله علیه و آله با امّ سلمه...238

آداب نماز رسول خدا صلی الله علیه و آله...241

فضائل اخلاقی رسول خدا صلی الله علیه و آله...244

داستان رسول اکرم صلی الله علیه و آله با حذيفه...253

آداب و اخلاق رسول اکرم صلی الله علیه و آله از بیانات امام صادق علیه السلام...254

فضائل اخلاقی رسول خدا صلی الله علیه و آله...258

اخبار امام صادق علیه السلام درباره مأكول و مشروب پیغمبر صلی الله علیه و آله...267

اخبار امام صادق علیه السلام در باره عبادت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله...271

شرح مبسوطی پیرامون اخلاق و سیره پیغمبر اکرمصلی الله علیه و آله...278

كلمات امام صادق علیه السلام در مسائل فقهی...284

كلمات امام صادق علیه السلام در باب روزه...289

كلمات امام صادق علیه السلام در باب شركاء ملك...291

کلمات امام صادق علیه السلام در بیان پاره احکام الهی...293

كلمات امام صادق علیه السلام در باب وضو...295

اخباری از امام صادق علیه السلام در بدعت و سنّت...296

كلمات امام صادق علیه السلام در تفرقه و جماعت...298

کلمات امام صادق علیه السلام در باب بدع و رأى و مقاييس...301

در معنی آیه ﴿ وَ الشُّعَراءُ یَتَّبِعُهُمُ الْغاوُنَ ﴾...303

در مذمت بدعت...305

ص: 399

عنوان صفحه

در مذمت کاهن و ساحر...309

رساله آن حضرت به اهل قیاس...310

مکالمه آن حضرت با معاوية بن ميسره...315

در ابطال قیاس ابلیس...319

در باب عقل و مراتب عقل...320

دولتی بالاتر از عقل نیست...326

عاقل رستگار است...328

كلمات حکمت شعار آن حضرت...330

ارزش انسان به عقل است...338

احمق مبغوض است...341

عقل اولین خلقت است...345

بیان مجلسی درباره عقل...351

بیان علامات و امارات عقل در اخبار...359

بیان جنود عقل و جهل از امام صادق علیه السلام...362

بیان اخبار و مواعظ که از حضرت آدم علیه السلام ذکر شده و حضرت صادق آن را بیان فرموده اند...379

ذکر مواعظی که از حضرت موسی بن عمران علیه السلام نقل شده و حضرت صادق عیله السلام بیان داشته اند...381

بیان مواعظ حضرت داود علیه السلام از قول حضرت صادق سلام الله عليه...391

ص: 400

جلد 7

مشخصات کتاب

جلد هفتم از

ناسخ التواریخ

زندگانی حضرت امام جعفر صادق علیه السلام

تأليف :

مورّخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

(2537 ش - 1398 ه- ق ) *

خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب: خانم شهناز محققیان

ص: 1

اشاره

بسْمِ الله الرحمن الرحیم

جلد هفتم

از ناسخ التواریخ حضرت صادق علیه السلام دنباله نصایح و مواعظ حضرت داود عليه السلام

و دیگر در کتاب مسطور از منصور بن یونس از حضرت ابی عبدالله صلوات الله عليه مروى است ﴿فِی حِکْمَهِ آلِ دَاوُدَ عَلَیْهِ السَّلاَمُ عَلَی اَلْعَاقِلِ أَن یَکُونَ عَارِفاً بِزَمَانِهِ مُقْبِلاً عَلَی شَأْنِهِ حَافِظاً لِلِسَانِهِ﴾

در حکم آل داود علیه السلام است که بر شخص عاقل لازم است که بزمان خود عارف یعنی بر تکالیف مقتضيه و قیمت زمان و روزگار و صرف عمر خود عارف باشد و بر آن چه اقتضای شأن و حال اوست اقبال جوید و زبان خود را از آن چه نباید نگاهبان گردد

بهره خویشتن از عمر فراموش مکن *** رهگذارت بحساب است نگهدار حسیب

و نیز در کتاب مسطور از عمرو بن ابی المقدام از حضرت ابی عبدالله علیه

ص: 2

صلوات الله مروی است که در جمله وحی خدا بداود علیه السلام این بود :

﴿یَا دَاوُدُ، کَمَا أَنَّ أَقْرَبَ اَلنَّاسِ إِلَی اَللَّهِ اَلْمُتَوَاضِعُونَ کَذَلِکَ أَبْعَدُ اَلنَّاسِ مِنَ اَللَّهِ اَلْمُتَکَبِّرُونَ﴾

ای داود چنان که از تمامت مردمان آنان که متواضع و فروتن هستند بدرگاه خداوند نزدیک ترند همچنان آنان که متکبّرند از جمله مردمان دورتر از حضرت کبریا باشند .

و نیز در آن کتاب از یونس از حضرت ابی عبدالله سلام الله عليه مأثور است که در جمله آن وحی ها که خداوند علی اعلی بسوی داود فرمود این بود:

﴿یَا دَاوُدُ بَشِّرِ اَلْمُذْنِبِینَ بِأَنِّی أَقْبَلُ اَلتَّوْبَهَ وَ أَعْفُو عَنِ اَلذَّنْبِ وَ أَنْذِرِ اَلصِّدِّیقِینَ أَنْ یُعْجَبُوا بِأَعْمَالِهِمْ فَإِنَّهُ لَیْسَ عَبْدٌ یُعْجَبُ بِالْحَسَنَاتِ إِلاَّ هَلَکَ وَ فِی رِوَایَهٍ أُخْرَی: فَإِنَّهُ لَیْسَ عَبْدٌ نَاقَشْتُهُ اَلْحَسَنَاتِ إِلاَّ هَلَکَ﴾

ای داود گناهکاران را بشارت بده و صديقان را بيمناك كن داود علیه السلام عرض کرد چگونه گناهکاران را بشارت دهم و صدیقان را انذار نمایم .

فرمود ای داود گناهکاران را بشارت به آن بده که من توبت را می پذیرم و از گناه در می گذرم و صدیقان را بیم بده که به اعمال خود عجب و کبر نورزند چه هیچ بنده ای نیست که چون او را در معرض حساب بر کشم مگر این که هلاك مي شود.

یعنی چون کسی را در معرض حساب الهی در آورند و به جزئیات و کلیات اعمال او ظاهراً و باطناً باز رسند و فضل و عفو خدا شامل حال او نشود بهلاکت می رسد چه هر فعلی شایسته از وی روی داده باشد در جنبه الطاف سنيّه الهیه هیچ نیست بلکه آن توفیق نیز از خداوند باشد و شکری بر توفیق شکر و فعل جميل لازم شود و این حال را دور و تسلسل افتد.

و اگر گناهی و طغیانی از وی نمودار کردد نسبت بعظمت الهی و نواحی خداوندی بسیار بزرك و در خور انواع عذاب و عقاب خواهد بود پس بهیچ وجه نتوان

ص: 3

بر اعمال صالحه خود مغرور بود

و از این است که انبیای عظام و اولیای فخام علیهم السلام با آن درجات عبادت و زهد و تقوی و طاعت و معصوم بودن از معاصی کبیره و صغیره همواره بيمناك و نالان و از هر دو ديده اشك باران بوده اند.

و نیز در معالم العبر از داود رقّی از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود خدای تبارك و تعالى بسوی داود علیه السلام وحی فرمود :

﴿قُل لِلجَبّارِینَ لا یَذکُرونِی فإنّهُ لا یَذکُرُنی عَبدٌ إلّا ذَکَرتُهُ و إن ذَکَرُونِی ذَکَرتُهُم فَلَعَنتُهُم ﴾

با جماعت جبّاران بگو مرا یاد نکنند چه هیچ بنده مرا یاد نکند جز این که او را یاد کنم و اگر مذکور دارند مرا مذکور دارم ایشان را پس لعنت نمایم ایشان را یعنی چون بر حسب تفضّلات الهيه خودم هر بنده مرا یاد کند و نام برد او را یاد کنم و نام برم و اگر جماعت جبّاران نیز مرا یاد کنند و نام برند ایشان را یاد می کنم و بموجب افعال نمیمه ایشان برایشان لعن فرستم .

و این لعن موجب ازدیاد وخامت عاقبت و دوری از بحار فیض و رحمت می شود پس چنین مردم مرا یاد نکنند برای ایشان بهتر است چه از لعن من دور می شوند .

و دیگر در جلد هفدهم بحار الانوار از حضرت صادق سلام الله علیه مروی است که خداوند تعالی بسوی داود وحی فرمود :

﴿یا داوُدُ تُرِیدُ و أُرِیدُ فإِنِ اِکْتَفَیْتَ بِمَا أُرِیدُ مِمَّا تُرِیدُ کَفَیْتُکَ مَا تُرِیدُ وَ إِنْ أَبَیْتَ إِلاَّ مَا تُرِیدُ أَتْعَبْتُکَ فِیمَا تُرِیدُ وَ کَانَ مَا أُرِیدُ﴾

ای داود تو می خواهی و من اراده می فرمایم پس اگر به آن چه من اراده فرموده ام از آن چه اراده نمودی کفایت جستی آن چه را که تو اراده نمودی کفایت می کنم و اگر جز باراده خود نرفتی و از دیگر اراده ابا نمودی در هر چه اراده نمودی ترا بتعب اندازم و آن چه اراده کرده ام همان شده است .

سيّد قدس الله روحه در کتاب سعد السعود مرقوم فرموده است که در زبور

ص: 4

داود علیه السلام در پاره سور مسطور است و چون این کلمات که معدن مواعظ الهی است مناسب این مقام بود متمم نصایح مرویه حضرت صادق از حضرت داود صلوات الله عليهما گردید می فرماید در سوره ثانیه بعضی عبارات است که بر طبق این لفظ است :

﴿دَاوُدُ إِنِّی جَعَلْتُکَ خَلِیفَهً فِی الْأَرْضِ وَ جَعَلْتُکَ مُسَبِّحِی وَ نَبِیِّی وَ سَیُتَّخَذُ عِیسَی إِلَهاً مِنْ دُونِی مِنْ أَجْلِ مَا مَکَّنْتُ فِیهِ مِنَ الْقُوَّهِ وَ جَعَلْتُهُ یُحْیِی الْمَوْتَی بِإِذْنِی﴾.

﴿دَاوُدُ صِفْنِی لِخَلْقِی بِالْکَرَمِ وَ الرَّحْمَهِ وَ أَنِّی عَلَی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ دَاوُدُ مَنْ ذَا الَّذِی انْقَطَعَ إِلَیَّ فَخَیَّبْتُهُ أَوْ مَنْ ذَا الَّذِی أَنَابَ إِلَیَّ فَطَرَدْتُهُ عَنْ بَابِ إِنَابَتِی﴾.

﴿مَا لَکُمْ لَا تُقَدِّسُونَ اللَّهَ وَ هُوَ مُصَوِّرُکُمْ وَ خَالِقُکُمْ عَلَی أَلْوَانٍ شَتَّی مَا لَکُمْ لَا تَحْفَظُونَ طَاعَهَ اللَّهِ آنَاءَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ وَ تَطْرُدُونَ الْمَعَاصِیَ عَنْ قُلُوبِکُمْ کَأَنَّکُمْ لَا تَمُوتُونَ وَ کَأَنَّ دُنْیَاکُمْ بَاقِیَهٌ لَا تَزُولُ وَ لَا تَنْقَطِعُ﴾.

﴿وَ لَکُمْ فِی الْجَنَّهِ عِنْدِی أَوْسَعُ وَ أَخْصَبُ لَوْ عَقَلْتُمْ وَ تَفَکَّرْتُمْ وَ سَتَعْلَمُونَ إِذَا حَضَرْتُمْ وَ صِرْتُمْ إِلَیَّ أَنِّی بِمَا تَعْمَلُ الْخَلْقُ بَصِیرٌ سُبْحَانَ خَالِقِ النُّورِ﴾.

حروف منادی بواسطه عظمت حضرت کبریا یا نهایت قرب حضرت احدیت بمخلوق خود یا بجهت دلالت اعلی درجه تقرّب داود بحضرت ودود محذوف است .

می فرماید ای داود من تو را در زمین خلیفتی داده ام و ترا تسبیح کننده خودم و پیغمبر خودم گردانیدم زود باشد که ازین پس عیسی را مردمان خداوند شمارند بعلت آن قوت و استطاعتی که در وجودش تمکن داده ام و او را چنان گردانیده ام که به اذن من مردگان را زنده خواهد کرد.

ای داود مرا نزد آفریدگان من بكرم و رحمت توصیف کن و این که بر هر کاری قادر و توانا هستم ای دارد کدام کس هست که بحضرت من انقطاع و اتصال جوید و من او را خايب و نومید فرمایم یا کدام کسی است که به پیشگاه رحمت من بازگشت نماید و من او را از باب انابت خود مطرود و رانده بدارم.

از چیست که شما بتقديس خداوند مقدّس متعال نمی کوشید با این که صورت بخش و آفریننده شما بر رنگ های گوناگون چیست شما را که طاعت

ص: 5

یزدان کردگار در اوقات لیل و نهار نگاهبان و قلوب خود را از غبار معاصی و آلایش گناهان پاک نمی گردانید گویا شما نمی میرید و دنیای شما پاینده است و زوال و انقطاع نمی جوید.

و حال آن که برای شما نزد من در بهشت اگر خوب تعقل و تفکّر کنید وسعت و خصب نعمت بسیار و بیرون از شمار است و زود است که این جمله را چون بحضرت من راه برگیرید و بدیگر سرای احضار شوید درك كنيد .

بدانيد بدرستي كه من باعمال و افعال جمله آفریدگان بینا و بصیرم بزرك و منزّه است آفریننده نور.

و در سوره دهم مسطور است ﴿أَیُّهَا النَّاسُ لَا تَغْفُلُوا عَنِ الْآخِرَةِ وَ لَا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَیَاةُ لِبَهْجَةِ الدُّنْیَا وَ نَضَارَتِهَا بَنِی إِسْرَائِیلَ لَوْ تَفَكَّرْتُمْ فِی مُنْقَلَبِكُمْ وَ مَعَادِكُمْ وَ ذَكَرْتُمُ الْقِیَامَةَ وَ مَا أَعْدَدْتُ فِیهَا لِلْعَاصِینَ قَلَّ ضَحِكُكُمْ وَ كَثُرَ بُكَاؤُكُمْ وَ لَكِنَّكُمْ غَفَلْتُمْ عَنِ الْمَوْتِ وَ نَبَذْتُمْ عَهْدِی وَرَاءَ ظُهُورِكُمْ وَ اسْتَخْفَفْتُمْ بِحَقِّی كَأَنَّكُمْ لَسْتُمْ بِمُسِیئِینَ وَ لَا مُحَاسَبِینَ﴾.

﴿كَمْ تَقُولُونَ وَ لَا تَفْعَلُونَ وَ كَمْ تَعِدُونَ فَتُخْلِفُونَ وَ كَمْ تُعَاهِدُونَ فَتَنْقُضُونَ لَوْ تَفَكَّرْتُمْ فِی خُشُونَةِ الثَّرَی وَ وَحْشَةِ الْقَبْرِ وَ ظُلْمَتِهِ لَقَلَّ كَلَامُكُمْ وَ كَثُرَ ذِكْرُكُمْ وَ اشْتِغَالُكُمْ لِی﴾.

﴿نَّ الْكَمَالَ كَمَالُ الْآخِرَةِ وَ أَمَّا كَمَالُ الدُّنْیَا فَمُتَغَیِّرٌ وَ زَائِلٌ لَا تَتَفَكَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ مَا أَعْدَدْتُ فِیهَا مِنَ الْآیَاتِ وَ النُّذُرِ وَ حَبَسْتُ الطَّیْرَ فِی جَوِّ السَّمَاءِ یُسَبِّحْنَ وَ یَسْرَحْنَ فِی رِزْقِی وَ أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِیمُ سُبْحَانَ خَالِقِ النُّورِ﴾.

ای مردمان از کار آخرت غفلت نجوئید و بخواب بی خبری اندر نشوید و از زندگی و بهجت و تازگی و نضارت سرای سرور غرور نگیرید.

ای بنی اسرائیل اگر با نظر دور اندیش و دیده بینش بگردشگاه و باز شد نگاه و برزخ ها و معاد خود بنگرید و هول و هيبت قیامت و آن عذاب ها و تكال ها و رنج ها و

ص: 6

شکنج ها که برای گناهکاران آماده شده بیاد آورید هر آینه خنده شما اندك و گریه شما بسیار می شود.

لكن از مرك غافل هستید و عهد مرا در پس پشت افکندید و حقّ مرا خفيف شمردید گویا شما بدکاران نیستید و بحساب روز شمار دچار نمی شوید.

چند می گوئید و بکار نمی آورید و چند وعده می دهید و نوید می سپارید و خلف وعده می کنید و چند عهد و پیمان می بندید و می شکنید اگر بر خشونت و درشتی خاك قبر و وحشت کور و تاریکی آن تفکر کنید کلمات بیهوده شما اندك شود و ذكر شما و اشتغال شما بمن بسیار گردد .

بدرستی که کمال کمال آخرت است اما کمال دنیا دیگرگون و زایل شود در آفرینش آسمان ها و زمین و آن چه در آن ها از آیات و نشان ها و بیم دهنده ها است تفکّر نمی کنید پرندگان را در میان آسمان باز داشتم مرا تسبیح کنند و در چراگاه رزق و روزی و نعمت من چریدن گیرند و من هستم آمرزنده رحم آورنده بزرك و منزّه است آفریننده نور و خالق روشنائی و فروز .

و در سوره هفدهم زبور مسطور است ﴿دَاوُدُ اسْمَعْ مَا أَقُولُ وَ مُرْ سُلَیْمَانَ یَقُولُ بَعْدَکَ إِنَّ الْأَرْضَ أُورِثُهَا مُحَمَّداً صلی الله علیه و آله وَ أُمَّتَهُ وَ هُمْ خِلَافُکُمْ وَ لَا تَکُونُ صَلَاتُهُمْ بِالطَّنَابِیرِ وَ لَا یُقَدِّسُونَ الْأَوْتَارَ فَازْدَدْ مِنْ تَقْدِیسِکَ وَ إِذَا زَمَّرْتُمْ بِتَقْدِیسِی فَأَکْثِرُوا الْبُکَاءَ بِکُلِّ سَاعَهٍ ﴾

﴿دَاوُدُ قُلْ لِبَنِی إِسْرَائِیلَ لَا تَجْمَعُوا الْمَالَ مِنَ الْحَرَامِ فَإِنِّی لَا أَقْبَلُ صَلَاتَهُمْ وَ اهْجُرْ أَبَاکَ عَلَی الْمَعَاصِی وَ أَخَاکَ عَلَی الْحَرَامِ ﴾

﴿وَ اتْلُ عَلَی بَنِی إِسْرَائِیلَ نَبَأَ رَجُلَیْنِ کَانَا عَلَی عَهْدِ إِدْرِیسَ فَجَاءَتْ لَهُمَا تِجَارَهٌ وَ قَدْ فُرِضَتْ عَلَیْهِمَا صَلَاهٌ مَکْتُوبَهٌ فَقَالَ الْوَاحِدُ أَبْدَأُ بِأَمْرِ اللَّهِ وَ قَالَ الْآخَرُ أَبْدَأُ بِتِجَارَتِی وَ أَلْحَقُ أَمْرَ اللَّهِ فَذَهَبَ هَذَا لِتِجَارَتِهِ وَ هَذَا لِصَلَاتِهِ﴾.

﴿فَأَوْحَیْتُ إِلَی السَّحَابِ فَنَفَخَتْ وَ أَطْلَقَتْ نَاراً وَ أَحَاطَتْ وَ اشْتَغَلَ الرَّجُلُ

ص: 7

بِالسَّحَابِ وَ الظُّلْمَهِ فَذَهَبَتْ تِجَارَتُهُ وَ صَلَاتُهُ وَ کُتِبَ عَلَی بَابِهِ انْظُرُوا مَا تَصْنَعُ الدُّنْیَا وَ التَّکَاثُرُ بِصَاحِبِهِ﴾.

﴿دَاوُدُ إِنَّ الْکَبَائِرَ وَ الْکِبْرَ حَرَدٌ لَا یَتَغَیَّرُ أَبَداً فَإِذَا رَأَیْتَ ظَالِماً قَدْ رَفَعَتْهُ الدُّنْیَا فَلَا تَغْبِطْهُ فَإِنَّهُ لَا بُدَّ لَهُ مِنْ أَحَدِ الْأَمْرَیْنِ إِمَّا أَنْ أُسَلِّطَ عَلَیْهِ ظَالِماً أَظْلَمَ مِنْهُ فَیَنْتَقِمَ مِنْهُ وَ إِمَّا أُلْزِمَهُ رَدَّ التَّبِعَاتِ یَوْمَ الْقِیَامَهِ﴾

﴿دَاوُدُ لَوْ رَأَیْتَ صَاحِبَ التَّبِعَاتِ قَدْ جُعِلَ فِی عُنُقِهِ طَوْقٌ مِنْ نَارٍ فَحَاسِبُوا نُفُوسَکُمْ وَ أَنْصِفُوا النَّاسَ وَ دَعُوا الدُّنْیَا وَ زِینَتَهَا﴾.

﴿یَا أَیُّهَا الْغَفُولُ مَا تَصْنَعُ بِدُنْیَا یَخْرُجُ مِنْهَا الرَّجُلُ صَحِیحاً وَ یَرْجِعُ سَقِیماً وَ یَخْرُجُ فَیَجْبَی جِبَایَهً فَیُکَبَّلُ بِالْحَدِیدِ وَ الْأَغْلَالِ وَ یَخْرُجُ الرَّجُلُ صَحِیحاً فَیُرَدُّ قَتِیلًا وَیْحَکُمْ لَوْ رَأَیْتُمُ الْجَنَّهَ وَ مَا أَعْدَدْتُ فِیهَا لِأَوْلِیَائِی مِنَ النَّعِیمِ لَمَا ذُقْتُمْ دَوَاءَهَا بِشَهْوَهٍ﴾

﴿أَیْنَ الْمُشْتَاقُونَ إِلَی لَذِیذِ الطَّعَامِ وَ الشَّرَابِ أَیْنَ الَّذِینَ جَعَلُوا مَعَ الضَّحِکِ بُکَاءً أَیْنَ الَّذِینَ هَجَمُوا عَلَی مَسَاجِدِی فِی الصَّیْفِ وَ الشِّتَاءِ﴾.

﴿انْظُرُوا الْیَوْمَ مَا تَرَی أَعْیُنُکُمْ فَطَالَ مَا کُنْتُمْ تَسْهَرُونَ وَ النَّاسُ نِیَامٌ فَاسْتَمْتِعُوا الْیَوْمَ مَا أَرَدْتُمْ فَإِنِّی قَدْ رَضِیتُ عَنْکُمْ أَجْمَعِینَ وَ لَقَدْ کَانَتْ أَعْمَالُکُمُ الزَّاکِیَهُ تَدْفَعُ سَخَطِی عَنْ أَهْلِ الدُّنْیَا﴾.

﴿ یَا رِضْوَانُ اسْقِهِمْ مِنَ الشَّرَابِ الْآنَ فَیَشْرَبُونَ وَ تَزْدَادُ وُجُوهُهُمْ نَضْرَهً فَیَقُولُ رِضْوَانُ هَلْ تَدْرُونَ لِمَ فَعَلْتُ هَذَا لِأَنَّهُ لَمْ تَطَأْ فُرُوجُکُمْ فُرُوجَ الْحَرَامِ وَ لَمْ تَغْبِطُوا الْمُلُوکَ وَ الْأَغْنِیَاءَ غَیْرَ الْمَسَاکِینِ﴾

﴿یَا رِضْوَانُ أَظْهِرْ لِعِبَادِی مَا أَعْدَدْتُ لَهُمْ ثَمَانِیَهَ ألف ضِعْفٍ﴾.

﴿یَا دَاوُدُ مَنْ تَاجَرَنِی فَهُوَ أَرْبَحُ التَّاجِرِینَ وَ مَنْ صَرَعَتْهُ الدُّنْیَا فَهُوَ أَخْسَرُ الْخَاسِرِینَ﴾.

﴿وَیْحَکَ یَا ابْنَ آدَمَ مَا أَقْسَی قَلْبَکَ أَبُوکَ وَ أُمُّکَ یَمُوتَانِ وَ لَیْسَ لَکَ عِبْرَهٌ بِهِمَا یَا ابْنَ آدَمَ أَ لَا تَنْظُرُ إِلَی بَهِیمَهٍ مَاتَتْ فَانْتَفَخَتْ وَ صَارَتْ جِیفَهً وَ هِیَ بَهِیمَهٌ وَ لَیْسَ لَهَا

ص: 8

ذَنْبٌ وَ لَوْ وُضِعَتْ أَوْزَارُکَ عَلَی الْجِبَالِ لَهَدَّتْهَا﴾

﴿دَاوُدُ وَ عِزَّتِی مَا شَیْ ءٌ أَضَرَّ عَلَیْکُمْ مِنْ أَمْوَالِکُمْ وَ أَوْلَادِکُمْ وَ لَا أَشَدَّهُ فِی قُلُوبِکُمْ فِتْنَهً مِنْهَا وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ عِنْدِی مَرْفُوعٌ وَ أَنَا بِکُلِّ شَیْ ءٍ مُحِیطٌ سُبْحَانَ خَالِقِ النُّورِ﴾

ای داود بشنو آن چه را می گویم و سلیمان را امر کن بعد از من بگوید که زمین را به محمّد صلی الله علیه و آله و امّت او بميراث می گذاریم و ایشان برخلاف شما هستند و نمازهای ایشان با طنبورها و تقديس ایشان با اوتار نیست پس بر تقدیس خود بیفزای و چون در تقدیس من بمزامیر کار کنید در هر ساعتی بر گریستن بیفزائید.

ای داود با بنی اسرائیل بگو مال را از ممرّ حرام جمع نیاورید چه من نماز ایشان را مقبول نمی گردانم اگر پدرت را مشغول معاصی دیدی از وی مهاجرت کن و اگر برادرت بر حرام اقدام نماید از وی دوری گزین.

و داستان آن دو مرد را که در زمان ادریس بودند برایشان فرو خوان که برای ایشان تجارتی رسید و نیز نماز مکتوبه برایشان واجب و فرض آمد یکی از آن دو گفت من بامر خدا ابتدا می کنم و آن دیگر گفت بتجارت و سودمندی خود بدایت کرده آن گاه با هر خدا پیوسته می شوم پس آن يك بتجارت خود و اين يك بنماز خود پرداخت.

پس ابر را وحی فرستادم تا شکم پر ساخت و آتش فرو بارید واحاطه کرد و آن مرد به سحاب و ظلمت مشغول افتاد و هم تجارت و هم نمازش از میان برفت و بر در سرایش مکتوب کردم بنگرید دنیا و تكاثر با صاحبش چه می کند.

ای داود بدرستی که کباير و كبر مجرد است هرگز تغییری در آن پدیدار نشود پس اگر نظر بر ستمکاری کردی که او را دنیا بر کشیده بر وی غبطه مبر و آرزومند آن حال مباش چه برای او یکی از دو امر ناچار نمودار آید یا این است که ظالمی ستمکارتر از وی را بروی مسلط نمایم تا از وی انتقام کشد یا این است که در روز قیامت او را بعواقب ذمیمه پیاپی ملزم دارم

ص: 9

ای داود اگر صاحب تبعات را بنگری که طوقی از آتش بر گردنش بر نهاده اند پس نفوس خود را بمحاسبه گیرید و با مردمان به انصاف بروید و دنیا و زینت دنیا را فرو گذارید .

ای شخص غافل با دنیا چه می کنی از دنیا بیرون می آید مرد صحیح و باز می شود بیمار و افسرده و رنجور و بیرون می آید و اموالی و خراجی کرد می کند پس با بند آهنین و غل در بند می شود و مرد صحیح و سالم بیرون می شود و کشته اش بر می گردد رحمت بر شما باد اگر بهشت را بنگرید و آن چه در بهشت برای اولیای خود آماده کرده ام از نعیم باز نگرند از روی میل و رغبت دوا و داروی روزگار را بکار نبرند و در طلب رستن از امراض نباشند و خواهان مردن و به جنات نعیم پیوستن باشند .

کجایند آنان که با طعمه و اشربه لذيذه مشتاق می باشند؟ کجایند آنان که با خندیدن گریستن را توام داشتند ؟ کجایند آنان که بر مساجد من هجوم می نمودند و در تابستان و زمستان به آن مساجد شتابان بودند.

امروز بنگرید و نظر نمائید چشم های شما چه می نگرد چه بسیار طول کشید که شما شب ها را زنده داشتید و رنج بیداری بر خویشتن بر نهادید و مردمان در بالین راحت خواب غفلت داشتند پس امروز بهرچه خواهید تمتع جوئید چه از تمامت شما راضی هستم و اعمال زاکیه پاکیزه شما خشم و سخط مرا از مردم دنیا دفع می داد.

ای رضوان هم ایشان را از آن شراب های خاص بیاشام پس ایشان می آشامند و بر طراوت و نضارت و درخشندگی چهره های ایشان فزایش می گیرد و رضوان با ایشان می گوید هیچ می دانید این سزاى نيك و نعم جاوید از چه بافتید برای آن است که فروج شما با فروج حرام مقاربت نجست و بر مقام و منزلت و مال و بضاعت سلاطين و اغنياء رشك نبرديد بلكه بر فقراء و مساكين غبطه داشتید.

ص: 10

ای رضوان آن چه را که برای بندگان خود آماده خواسته ام هشت هزار برابر آن از بهر ایشان آشکارا بگردان.

ای داود هر کس با من سوداگری کند از همه سوداگران سودمندتر باشد و هر کس را فریب و زیب و نیرنگ دنیا بیفکند از همه زبان کاران زیان کارتر است.

رحمت بر تو باد ای فرزند آدم تا چند دلت را قساوت در سپرده و سخت گردیده پدرت و مادرت می میرند و از مرگ ایشان بعبرت اندر نمی شوی ، ای پسر آدم آیا نگران چهارپائی که بمیرد و نفخ کند و مرداری ناخوش بوی گردد نمی شوی و حال آن که چهار پائی بیش نیست و گناهی از وی پدیدار نگشته لکن اگر اوزار و احمال معاصی ترا بر کوه های سرکش جهان حمل کنند در هم شکند و ویران گردد .

ای داود قسم بعزّت خودم هیچ چیزی از اموال و اولاد شما ضررش بر شما بیشتر نباشد و در قلوب شما فتنه اش بیشتر نباشد و عمل صالح و کردار نیکو بحضرت من بر شود و من بر هر چیز احاطه دارم پاك و منزه است آفریننده نور .

و در سوره بیست و سیم زبور مزبور است ﴿یَا بَنِی الطِّینِ وَ الْمَاءِ الْمَهِینِ وَ بَنِی الْغَفْلَهِ وَ الْغِرَّهِ لَا تُکْثِرُوا الِالْتِفَاتَ إِلَی مَا حَرَّمْتُ عَلَیْکُمْ فَلَوْ رَأَیْتُمْ مَجَارِیَ الذُّنُوبِ لَاسْتَقْذَرْتُمُوهُ وَ لَوْ رَأَیْتُمُ الْعَطِرَاتِ قَدْ عُوفِینَ مِنْ هَیَجَانِ الطَّبَائِعِ فَهُنَّ الرَّاضِیَاتُ فَلَا یَسْخَطْنَ أَبَداً وَ هُنَّ الْبَاقِیَاتُ فَلَا یَمُتْنَ أَبَداً کُلَّمَا اقْتَضَّهَا صَاحِبُهَا رَجَعَتْ بِکْراً أَرْطَبَ مِنَ الزُّبْدِ﴾.

ای فرزندان گل و طین و آب گندیده خوار و مهین و فرزندان غفلت و غرور به آن چه بر شما حرام است التفات بسیار مگیرید اگر مجاری ذنوب و گذرگاه گناهان را بدیده بینش بنگرید پلید و ناپاک شمارید.

و اگر زنان بهشتی و حوریان جنّتی را که از آفات هیجان و طغیان طبایع و عناصر دنیویه معاف هستند و خوش بوی و خوش روی و خوش خوی می باشند و هرگز

ص: 11

چین خشم و ستیز بر جبین نیفکنند و باقی و زنده جاوید و از سیلی مرک آسوده اند و هر وقت صاحب او و شوی او با وی مقاربت جوید و بکارتش را بر گیرد دیگر باره به دوشیزگی باز گردد و از زید و عسل تر و تازه تر و شیرین تر نماید.

در میان تخت و خوابگاه بهشتیان انهار خمر و عسل همواره در موج زدن است و هر نهری از نهر دیگر خالص است، رحمت بر تو باد بدرستی که چنین نعمت باقی و دولت جاويد ملك اكبر و نعیم اطول و زندگانی خوش و با وسعت و سرور دائم و شادی جاوید و نعیم باقی است که در حضرت من پایان نگیرد و زوال نپذیرد و منم عزيز و حكيم پاك و منزّه است آفریننده نور .

و در سوره سی ام زبور مزبور است ﴿بَنِی آدَمَ رَهَائِنَ اَلْمَوْتَی اِعْمَلُوا لِآخِرَتِکُمْ وَ اِشْتَرُوهَا بِالدُّنْیَا وَ لاَ تَکُونُوا کَقَوْمٍ أَخَذُوهَا لَهْواً وَ لَعِباً وَ اِعْلَمُوا أَنَّ مَنْ قَارَضَنِی نَمَتْ بِضَاعَتُهُ وَ تَوَفَّرَ رِبْحُهَا وَ مَنْ قَارَضَ اَلشَّیْطَانَ قُرِنَ مَعَهُ﴾.

﴿مَا لَکُمْ تَتَنَافَسُونَ فِی اَلدُّنْیَا وَ تَعْدِلُونَ عَنِ اَلْحَقِّ غَرَّتْکُمْ أَحْسَابُکُمْ فَمَا حَسَبُ اِمْرِئٍ خُلِقَ مِنَ اَلطِّینِ إِنَّمَا اَلْحَسَبُ عِنْدِی هُوَ اَلتَّقْوَی﴾.

﴿بَنِی آدَمَ إِنَّکُمْ وَ مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللَّهِ فِی نَارِ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ مِنِّی بُرَآءُ وَ أَنَا مِنْکُمْ بَرِیءٌ لاَ حَاجَهَ لِی فِی عِبَادَتِکُمْ حَتَّی تُسْلِمُوا إِسْلاَماً مُخْلَصاً وَ أَنَا اَلْعَزِیزُ اَلْحَکِیمُ سُبْحَانَ خَالِقِ اَلنُّورِ﴾.

ای بنی آدم که در این جهان گروگان مرك و مردگان هستید از بهر سرای دیگر خود کار کنید و سرای جاوید را بدنیا خریداری کنید یعنی از دنیا چشم برگیرید و تهیه آخرت بکنید تا سرای جاوید را خریداری کرده باشید و مانند آن کسان که آن جهان را لهو و بازیچه شمردند نباشید از چیست که دیده حرص و آخرت باین سرای ناساز باز کنید و از حق و جاده حق عدول گیرید.

همانا احساب شما مغرور داشته است شما را پس چه حسبی و بزرگی و نازشی است برای مردی که او را از گل بیافریده اند بدرستی که شرف و حسب و كرامت و

ص: 12

بزرگی در حضرت من همان تقوی است .

ای بنی آدم شما و آن چه را که بیرون از خداوند تعالی عبادت کنید در آتش جهنم جای دارید شما از من بریء هستید و من از شما بیزارم حاجتی به عبادت شما ندارم تا گاهی که اسلامی خالص بیاورید و منم عزيز حكيم پاك است و منزه است آفریننده نور وفروز.

در سورۀ چهل و ششم زبور مزبور است ﴿بَنِی آدَمَ لاَ تَسْتَخِفُّوا بِحَقِّی فَأَسْتَخِفَّ بِکُمْ فِی اَلنَّارِ إِنَّ أَکَلَهَ اَلرِّبَا تُقَطَّعُ أَمْعَاؤُهُمْ وَ أَکْبَادُهُمْ إِذَا نَاوَلْتُمُ اَلصَّدَقَاتِ فَاغْسِلُوهَا بِمَاءِ اَلْیَقِینِ فَإِنِّی أَبْسُطُ یَمِینِی قَبْلَ یَمِینِ اَلْآخِذِ﴾.

﴿ فَإِذَا کَانَتْ مِنْ حَرَامٍ حَذَفْتُ بِهَا فِی وَجْهِ اَلْمُتَصَدِّقِ وَ إِنْ کَانَتْ مِنْ حَلاَلٍ قُلْتُ اِبْنُوا لَهُ قُصُوراً فِی اَلْجَنَّهِ وَ لَیْسَتِ اَلرِّئَاسَهُ رِئَاسَهَ اَلْمُلْکِ إِنَّمَا اَلرِّئَاسَهُ رِئَاسَهُ اَلْآخِرَهِ سُبْحَانَ خَالِقِ اَلنُّورِ﴾.

ای بنی آدم حقّ مرا سبك مگیرید تا شما را در آتش دوزخ خفیف نگردانم بدرستی که آنان که ربا خواری کنند و از آن چه داده اند چون باز گیرند افزون تر طلبند روده ها و جگرهای ایشان قطع می شود .

هر وقت بذل صدقات کنید صدقه خود را به آب یقین بشوئید یعنی باید بدانید از شائبه حرام پاک است چه من دست راست خود را قبل از یمین شخص گیرند منبسط و برگشاده گردانم چون آن صدقه از مال حرام باشد در صورت صدقه دهنده بیفکنم و اگر از حلال باشد می گویم برای وی قصرها و کوشک ها در بهشت بسازید و نیست ریاست عبارت از ریاست ملك دنيا بلكه حقيقت ریاست همان ریاست آخرت است منزه و پاك است خالق نور.

و در سوره چهل و هفتم زبور مسطور است ﴿أَ تَدْرِی یَا دَاوُدُ لِمَ مَسَخْتُ بَنِی إِسْرَائِیلَ فَجَعَلْتُ مِنْهُمُ اَلْقِرَدَهَ وَ اَلْخَنَازِیرَ لِأَنَّهُمْ إِذَا جَاءَ اَلْغَنِیُّ بِالذَّنْبِ اَلْعَظِیمِ سَاهَلُوهُ وَ إِذَا جَاءَ اَلْمِسْکِینُ بِأَدْنَی مِنْهُ اِنْتَقَمُوا مِنْهُ﴾.

﴿وَجَبَتْ لَعْنَتِی عَلَی کُلِّ مُتَسَلِّطٍ فِی اَلْأَرْضِ لاَ یُقِیمُ اَلْغَنِیَّ وَ اَلْفَقِیرَ بِأَحْکَامٍ

ص: 13

وَاحِدَهٍ إِنَّکُمْ تَتَّبِعُونَ اَلْهَوَی فِی اَلدُّنْیَا أَیْنَ اَلْمَفَرُّ مِنِّی إِذَا تَخَلَّیْتُ بِکُمْ کَمْ قَدْ نَهَیْتُکُمْ عَنِ اَلاِلْتِفَاتِ إِلَی حُرَمِ اَلْمُؤْمِنِینَ وَ طَالَتْ أَلْسِنَتُکُمْ فِی أَعْرَاضِ اَلنَّاسِ سُبْحَانَ خَالِقِ اَلنُّورِ﴾.

ای داود آیا بدانستی من گروه بنی اسرائیل را مسخ کردم و بصورت بوزینگان و خوک در آوردم برای این است که ایشان هر وقت مردی غنی و دولتمند را با گناهی بس بزرك بایشان آورد سهل انگاری کرده با وی بمساهلت و مدارات رفتند و اگر مسکینی را با گناهی پست تر از آن گناه بیاوردند از وی انتقام کشیدند.

واجب گردانیدم لعنت خود را بر هر کس که در زمین سلطنت و حکومت يابد و فقیر و غنی را بيك حكم باز ندارد بدرستی که شما در دنیا تابع هوس و هوا شدید از حضرت من بکجا فرار جوئید گاهی که شما را در مورد حساب و عذاب در آورم چه بسیار شما را از التفات ورزیدن بحرم مؤمنان نهی کردم و زبان شما در اعراض و ناموس مردمان دراز گشت پاک و منزه است آفریننده نور.

و در سوره شصت و پنجم زبور مسطور است ﴿أَفْصَحْتُمْ فِی اَلْخُطْبَهِ وَ قَصَّرْتُمْ فِی اَلْعَمَلِ فَلَوْ أَفْصَحْتُمْ فِی اَلْعَمَلِ وَ قَصَّرْتُمْ فِی اَلْخُطْبَهِ لَکَانَ أَرْجَی لَکُمْ وَ لَکِنَّکُمْ عَمَدْتُمْ إِلَی آیَاتِی فَاتَّخَذْتُمُوهَا هُزُءاً وَ إِلَی مَظَالِمِی فَاشْتَهَرْتُمْ بِهَا وَ عَلِمْتُمْ أَنْ لاَ هَرَبَ مِنِّی وَ أَمِنْتُمْ فَجَائِعَ اَلدُّنْیَا﴾.

﴿دَاوُدُ اُتْلُ عَلَی بَنِی إِسْرَائِیلَ نَبَأَ رَجُلٍ دَانَتْ لَهُ أَقْطَارُ اَلْأَرْضِ حَتَّی اِسْتَوَی وَ سَعَی فِی اَلْأَرْضِ فَسَاداً وَ أَخْمَدَ اَلْحَقَّ وَ أَظْهَرَ اَلْبَاطِلَ وَ عَمَّرَ اَلدُّنْیَا وَ حَصَّنَ اَلْحُصُونَ وَ حَبَسَ اَلْأَمْوَالَ فَبَیْنَمَا هُوَ فِی غَضَارَهِ دُنْیَاهُ ﴾

﴿إِذْ أَوْحَیْتُ إِلَی زُنْبُورٍ یَأْکُلُ لَحْمَهَ خَدِّهِ وَ یَدْخُلُ وَ لْیَلْدَغِ اَلْمَلِکَ فَدَخَلَ اَلزُّنْبُورُ وَ بَیْنَ یَدَیْهِ سُتَّارُهُ وَ وُزَرَاؤُهُ وَ أَعْوَانُهُ فَضَرَبَ خَدَّهُ فَتَوَرَّمَتْ وَ تَفَجَّرَتْ مِنْهُ أَعْیُنٌ دَماً وَ قَیْحاً فثیر [فَأُشِیرَ] عَلَیْهِ بِقَطْعٍ مِنْ لَحْمِ وَجْهِهِ حَتَّی کَانَ کُلُّ مَنْ یَجْلِسُ عِنْدَهُ شَمَّ مِنْهُ نَتْناً عَظِیماً حَتَّی دُفِنَ جُثَّهً بِلاَ رَأْسٍ﴾.

ص: 14

﴿فَلَوْ کَانَ لِلْآدَمِیِّینَ عِبْرَهٌ تَرْدَعُهُمْ لَرَدَعَتْهُمْ وَ لَکِنِ اِشْتَغَلُوا بِلَهْوِ اَلدُّنْیَا وَ لَعِبِهِمْ فَذَرْهُمْ یَخُوضُوا وَ یَلْعَبُوا حَتَّی یَأْتِیَهُمْ أَمْرِی وَ لاَ أُضِیعُ أَجْرَ اَلْمُحْسِنِینَ سُبْحَانَ خَالِقِ اَلنُّورِ﴾.

در قرائت خطبه و راندن سخن فصیح و روشن هستید و در عمل قصور و تقصیر می ورزید اگر در کار فصیح و در خطبه مقصر شوید برای امید نجات و فوز و فلاح شما بهتر است لكن شما آهنگ آيات مرا كردید و بیهوده و بازیچه شمردید لکن بمظالم پرداختید و به آن شهرت یافتید و دانستید که از من مفرّی و گریزی نیست و از فجایع و مصایب و نوایب روزگار ایمن زیستید .

ای داود بر بنی اسرائیل داستان مردی را که اقطار زمین و اکناف آفاق برای او مسخر همی شد تا بر آن جمله سلطنت یافت و در زمین فساد بیفکند و حق را خاموش و باطل را ظاهر و دنیا را عمارت و حصن ها بر کشید و اموال را محبوس گردانید بخوان .

پس در آن حال که در عین غضارت و تازگی و اقبال دنیا بود ناگاه زنبوری را فرمان کردم تا بروی در آید و گوشت صورتش را بخورد پس زنبور در بارگاه ملک در آمد و این وقت حاجبان و وزراء و اعوان و خدم و حشم و دور باش عظمت و حشمتش حضور داشتند.

زنبور ازین جمله ممنوع نشد و هیبت سلطنت در وی اثر نکرد بیامد و صورت پادشاه را نیشی بزد.

آن صورت ناز پرور و چهره متنعم ورم کرد و خون و چرك از اطرافش روان شد زنبور را بر وی تسلطی افتاد چنان که از گوشت چهره اش همی قطع کرد چندان که مجلسیان بوئی بس ناخوش از پادشاه جهان همی بشنیدند و بر این گونه ببود تا آن چهره و سر و کله پر هوا فاسد و تباه گشت و بداش را بدون سر در خاك كردند

پس اگر برای جماعت بنی آدم دیده دور اندیش و چشمی عبرت بین بودی

ص: 15

که ایشان را از معاصی و دنیا پرستی و حرص و طمع باز داشتی این عبرت ها باز می داشت

لكن به لهو و لعب روزگار مشغول شدند و قدر و مقام و اموال و حطام این جهان زشت نام بازی داد ایشان را در کار دنیا و در بحر حرص و آز فرو برد مغمر شدند و لعب و بازی نمودند تا امر من ایشان را دریافت و باره مرك برايشان بتاخت و بگور در انداخت و من اجر و مزد نیکوکاران را ضایع نمی کنم پاک است خالق نور.

بیان موافظ حضرت عيسى عليه السلام که از حضرت امام جعفر صادق سلام الله عليه مأثور است

در کتاب معالم العبر از کافی و امالی صدوق علیه الرحمة از ابو بصیر از ائمه هدى وحضرت صادق علیهم السلام مروی است که فرمود در جمله مواعظی که خدای تبارك و تعالى عيسى بن مریم علیه السلام را به آن فرمود این بود که بآن حضرت گفت :

﴿یَا عِیسَی أنَا رَبُّکَ وَ رَبُّ آبَائِکَ اسْمِی وَاحِدٌ وَ أنَا الْأحَدُ الْمُتَفَرِّدُ بِخَلْقِ کُلِّ شَیْ ءٍ، وَ کُلُّ شَیْ ءٍ مِنْ صُنْعِی، وَ کُلٌّ إلَیَّ رَاجِعُونَ. یَا عِیسَی أنْتَ الْمَسِیحُ بِأمْرِی، وَ أنْتَ تَخْلُقُ مِنَ الطِّینِ کَهَیْئَةِ الطَّیْرِ بِإذْنِی، وَ أنْتَ تُحْیِی الْمَوْتَی بِکَلَامِی﴾.

﴿فَکُنْ إلَیَّ رَاغِباً وَ مِنِّی رَاهِباً وَ لَنْ تَجِدَ مِنِّی مَلْجَأً إلَّا إلَیَّ. یَا عِیسَی أُوصِیکَ وَصِیَّةَ الْمُتَحَنِّنِ عَلَیْکَ بِالرَّحْمَةِ حَتَّی حَقَّتْ لَکَ مِنِّی الْوَلَایَةُ بِتَحَرِّیکَ مِنِّی الْمَسَرَّةَ فَبُورِکْتَ کَبِیراً وَ بُورِکْتَ صَغِیراً حَیْثُ مَا کُنْتَ، أشْهَدُ أنَّکَ عَبْدِی ابْنُ أمَتِی﴾.

﴿يَا عِيسَى أنْزِلْنِی مِنْ نَفْسِکَ کَهَمِّکَ، وَ اجْعَلْ ذِکْرِی لِمَعَادِکَ، وَ تَقَرَّبْ إلَیَّ بِالنَّوَافِلِ، وَ تَوَکَّلْ عَلَیَّ أکْفِکَ وَ لَا تَوَکَّلْ عَلَی غَیْرِی فَآخُذَ لَکَ﴾.

ای عیسی منم پروردگار تو و پروردگار پدران تو نام من واحد است و من

ص: 16

احدی هستم که به آفریدن هر چیزی قادرم و هر چه هست مصنوع من است و جمله مخلوق من بحضرت من راجع می شوند.

ای عیسی توئی مسیح بامر من معلوم باد یکی از معانی مسیح این است که آن حضرت هر صاحب بلیّتی و رنجوری را بدست مبارك مسح می فرمود شفا می گرفت بالجمله می فرماید تو مسیح هستی بامر من یعنی این اثر که از مسح تو ظاهر می شود بحکم و اراده من است و تو از گل مانند هیئت طير خلق کنی باذن من و تو مردگان را زنده کنی به کلام من.

پس بسوی من راغب و از خشم و عذاب من راهب باش چه تو را از من جز بحضرت من پناهی نیست ای عیسی تو را وصیت می کنم از روی وصیت کردن بخشودن بر تو برحمت خود گاهی که ولایت مرا شایسته آمدی و مرا از خود راضی و خوشنود ساختی و تو در حال كبيرى و صغيرى مبارك باشی در هر کجا باشی گواهی بده که تو بنده من و پسر كنيز منی.

ای عیسی مرا در نفس خودت مانند همّ خودت فرود آر یعنی همان طور که خلوتگاه دل منزل قصد و مقصود شخص است و برای حصول آن اهتمام دارد و از همه چیز به دل نزدیک تر است مرا نیز در دل خود منزل بده و هماره در طلب من که مقصود بالاصاله هر قاصدی هستم می باش و دل خود را از منزل بیگانه بپرداز و یاد کردن مرا ذخیره سعادت خود بنمای و به نوافل و مستحبّات بمن تقرّب جوى و بر من توكل كن تا تو را کفایت کنم و با غیر از من تولّى مجوى تا تو را مخذول و تنها گذارم

﴿یَا عِیسَی اصْبِرْ عَلَی الْبَلَاءِ وَ ارْضَ بِالْقَضَاءِ وَ کُنْ کَمَسَرَّتِی فِیکَ، فَإنَّ مَسَرَّتِی أنْ أُطَاعَ فَلَا أُعْصَی یَا عِیسَی أحْیِ ذِکْرِی بِلِسَانِکَ، وَ لْیَکُنْ وُدِّی فِی قَلْبِکَ﴾.

﴿ یَا عِیسَی تَیَقَّظْ فِی سَاعَاتِ الْغَفْلَةِ وَ احْکُمْ لِی لَطِیفَ الْحِکْمَةِ یَا عِیسَی کُنْ رَاغِباً رَاهِباً وَ أمِتْ قَلْبَکَ بِالْخَشْیَةِ﴾.

﴿یَا عِیسَی رَاعِ اللیْلَ لِتَحَرِّی مَسَرَّتِی وَ أظْمِئْ نَهَارَکَ لِیَوْمِ حَاجَتِکَ عِنْدِی یَا

ص: 17

عِیسَی نَافِسْ فِی الْخَیْرِ جُهْدَکَ تُعْرَفْ بِالْخَیْرِ حَیْثُمَا تَوَجَّهْتَ. یَا عِیسَی احْکُمْ فِی عِبَادِی بِنُصْحِی وَ قُمْ فِیهِمْ بِعَدْلِی فَقَدْ أنْزَلْتُ عَلَیْکَ شِفَاءً لِمَا فِی الصُّدُورِ مِنْ مَرَضِ الشَّیْطَانِ﴾.

﴿ یَا عِیسَی لَا تَکُنْ جَلِیساً لِکُلِّ مَفْتُونٍ. یَا عِیسَی حَقّاً أَ قُولُ: مَا آمَنَتْ بِی خَلِیقَةٌ إلَّا خَشَعَتْ لِی، وَ لَا خَشَعَتْ لِی إلَّا رَجَتْ ثَوَابِی، فَأشْهَدُ أنَّهَا آمِنَةٌ مِنْ عِقَابِی مَا لَمْ تُبَدِّلْ أوْ تُغَیِّرْ سُنَّتِی﴾.

ای عیسی بر بلا شکیبائی کن و بر قضا رضا ده و خوشنودی مرا در خویش بجوی چه مسرّت و شاد نمودن در این است که مرا اطاعت کنند و با من عصیان نورزند ای عیسی نام مرا به زبان خود زنده بدار و دوستی مرا در دل خود منزل ده.

ای عیسی در ساعات غفلت دیگران بیدار باش و در مقامات الوهيت و عظمت و توحيد و توصیف من از روی حکمت و لطایف آن سخن کن و با مردمان بدقایق حکمت قضاوت بران ، ای عیسی هم راغب و هم راهب باش یعنی بمن رغبت جوی و از خشم من پرهیزدار و قلب خود را یعنی هوا و هوس نفس را بقوارع خشيت و قوامع بیم و هیبت من بمیران.

ای عیسی شب را زنده بدار تا مسرّت مرا قاصد باشی و روز خود را بروزه بگذران و بر تشنگی بپایان رسان تا در آن روز که روز حاجت توست در حضرت من بکار آید.

ای عیسی چندان که توانائی و استطاعت داری در کار خیر رغبت نمای تا بهر سوی روی کنی ترا باین صفت بشناسند، ای عیسی در میان بندگان من به آن طور که ترا پند و نصیحت و تعلیم داده ام حکم بران و در میان ایشان بقانون عدل من قیام بورز بدرستی که بر تو و بر زبان تو کتاب و کلماتی که سینه ها را از امراض وساوس شیطانی شفا دهد فرو فرستاده ام

ای عیسی با مردمی که مفتون روزگار هستند مجالست مکن ، ای عیسی از

ص: 18

روی حق و راستی می گویم هیچ گروهی بمن ایمان نیاورده است مگر این که در حضرت من خاشع می شود و در پیشگاه من خشوع نگیرند مگر این که بثواب و مزد من امیدوار می گردد پس ترا گواه می گیرم که چنین مردمی مادامی که در سنت من تغییر و تبدیلی روا ندارند از عقاب و عذاب من ایمن هستند .

﴿یَا عِیسَی ابْنَ الْبِکْرِ الْبَتُولِ ابْکِ عَلَی نَفْسِکَ بُکَاءَ مَنْ وَدَّعَ الْأهْلَ وَ قَلَی الدُّنْیَا وَ تَرَکَهَا لِأهْلِهَا وَ صَارَتْ رَغْبَتُهُ فِیمَا عِنْدَالله﴾.

﴿یَا عِیسَی کُنْ مَعَ ذَلِکَ تُلِینُ الْکَلَامَ وَ تُفْشِی السَّلَامَ یَقْظَانَ إذَا نَامَتْ عُیُونُ الْأبْرَارِ حَذَراً لِلْمَعَادِ وَ الزَّلَازِلِ الشِّدَادِ وَ أهْوَالِ یَوْمِ الْقِیَامَةِ حَیْثُ لَا یَنْفَعُ أهْلٌ وَ لَا وَلَدٌ وَ لَا مَالٌ﴾.

﴿یَا عِیسَی اکْحُلْ عَیْنَکَ بِمِیلِ الْحُزْنِ إذَا ضَحِکَ الْبَطَّالُونَ. یَا عِیسَی کُنْ خَاشِعاً صَابِراً فَطُوبَی لَکَ إنْ نَالَکَ مَا وُعِدَ الصَّابِرُونَ﴾.

﴿یَا عِیسَی رُحْ مِنَ الدُّنْیَا یَوْماً فَیَوْماً وَ ذُقْ لِمَا قَدْ ذَهَبَ طَعْمُهُ، فَحَقّاً أَ قُولُ مَا أنْتَ إلَّا بِسَاعَتِکَ وَ یَوْمِکَ، فَرُحْ مِنَ الدُّنْیَا بِبُلْغَةٍ وَ لْیَکْفِکَ الْخَشِنُ الْجَشِبُ، فَقَدْ رَأیْتَ إلَی مَا تَصِیرُ وَ مَکْتُوبٌ مَا أخَذْتَ وَ کَیْفَ أتْلَفْتَ﴾.

﴿ یَا عِیسَی إنَّکَ مَسْئُولٌ فَارْحَمِ الضَّعِیفَ کَرَحْمَتِی إیَّاکَ وَ لَا تَقْهَرِ الْیَتِیمَ. یَا عِیسَی ابْکِ عَلَی نَفْسِکَ فِی الْخَلَوَاتِ، وَ انْقُلْ قَدَمَیْکَ إلَی مَوَاقِیتِ الصَّلَوَاتِ، وَ أسْمِعْنِی لَذَاذَةَ نُطْقِکَ بِذِکْرِی، فَإنَّ صَنِیعِی إلَیْکَ حَسَنٌ﴾.

ای عیسی پسر با کره عذراء بر خویشتن گریستن گیر گریستن آن کس که اهل و عیال خویشتن را وداع کند و دنیا را دشمن و مبغوض دارد و برای اهلش باز گذارد و تمام رغبت و میل و خواهش خویشتن را به آن چیزها که نزد پروردگار اوست بیندازد.

ای عیسی با این جمله سخن خود را نرم کن و سلام را فاش گردان و چون چشم ابرار بخواب اندر باشد بیدار باش و از خطرات و واقعات روز معاد و زلازل شداد و احوال روز قیامت در آن زمان که فرزند و مال و پیوند سودی نرسانند

ص: 19

بر حذر باش.

ای عیسی هر دو چشم خود را با میل اندوه سرمه کش گاهی که جماعت بطالان و عمر به بیهوده سپاران خندان شوند ، ای عیسی خاشع و صابر باش خوشا و فرّ خا بر حال تو باد اگر به آن چه بصابران وعده شده است نایل شوی .

ای عیسی به هر روز علاقه خود را از دنیا کم کن و بار علایق را سبك گردان تا زمان بار بستن بدیگر سرای سبکبار باشی و بچش آن چه را که طعمش برفته یعنی لذيذ و خوشمزه نباشد تا نفس بدان راغب و شایق گردد.

پس بحق و راستی می گویم تو را از دنیا جز این ساعت و این روز نیست یعنی نمی دانی بعد از این ساعت و این روز که به آن اندری زنده بخواهی ماند ، دی گذشت فردا ندانی بیاید یا نیاید بمانی یا نمانی ﴿قُمْ فَاغْتَنِم الفُرصَهَ بَینَ العَدَمَین﴾.

پس از دنیا باندازه گذران و کفاف امروز قناعت کن و ترا جامه های زبر و درشت کافی است یا جامه های خشن و طعام های غلیظ غیر لذيذ لطیف کفایت می کند چه می دانی بکجا می رسد یعنی جامه کهنه و فرسوده و غذا و طعام هضم و دفع می گردد و انجام آن ملبوس و مدفوع بچه کیفیّت ناخوش می پیوندد و معذلك آن چه را مأخوذ داری می نویسند که از کجا اخذ کردی و چگونه تلف نمودی

ای عیسی در قیامت از تو سؤال خواهد شد که چه کردی و روزگار بر چه بر نهادی پس با مردم ضعیف رحم کن چنان که من بر تو رحم نمودم و یتیم را مقهور مساز.

ای عیسی در اوقات نماز و بقولی در خلوت ها بر خود گریستن نمای و تا توانی قدم در مواضع و مواقيت يعنى مساجد و اماكن صلوات بگذار و لذّت نطق خود را در نام بردن و یاد کردن من بمن بشنوان چه کردار من با تو نیکوست .

﴿یَا عِیسَی کَمْ مِنْ أُمَّهٍ قَدْ أَهْلَکْتُهَا بِسَالِفِ ذَنْبٍ قَدْ عَصَمْتُکَ مِنْهُ یَا عِیسَی اُرْفُقْ بِالضَّعِیفِ وَ اِرْفَعْ طَرْفَکَ اَلْکَلِیلَ إِلَی اَلسَّمَاءِ وَ اُدْعُنِی فَإِنِّی مِنْکَ قَرِیبٌ وَ لاَ تَدْعُنِی إِلاَّ

ص: 20

مُتَضَرِّعاً إِلَیَّ وَ هَمُّکَ هَمٌّ وَاحِدٌ فَإِنَّکَ مَتَی تَدْعُنِی کَذَلِکَ أُجِبْکَ﴾.

﴿یَا عِیسَی إِنِّی لَمْ أَرْضَ بِالدُّنْیَا ثَوَاباً لِمَنْ کَانَ قَبْلَکَ وَ لاَ عِقَاباً لِمَنِ اِنْتَقَمْتُ مِنْهُ یَا عِیسَی إِنَّکَ تَفْنَی وَ أَنَا أَبْقَی وَ مِنِّی رِزْقُکَ وَ عِنْدِی مِیقَاتُ أَجَلِکَ وَ إِلَیَّ إِیَابُکَ وَ عَلَیَّ حِسَابُکَ فَاسْأَلْنِی وَ لاَ تَسْأَلْ غَیْرِی فَیَحْسُنَ مِنْکَ اَلدُّعَاءُ وَ مِنِّی اَلْإِجَابَهُ﴾.

﴿یَا عِیسَی مَا أَکْثَرَ اَلْبَشَرَ وَ أَقَلَّ عَدَدَ مَنْ صَبَرَ اَلْأَشْجَارُ کَثِیرَهٌ وَ طَیِّبُهَا قَلِیلٌ فَلاَ یَغُرَّنَّکَ حُسْنُ شَجَرَهٍ حَتَّی تَذُوقَ ثَمَرَتَهَا﴾.

﴿یَا عِیسَی لاَ یَغُرَّنَّکَ اَلْمُتَمَرِّدُ عَلَیَّ بِالْعِصْیَانِ یَأْکُلُ رِزْقِی وَ یَعْبُدُ غَیْرِی ثُمَّ یَدْعُونِی عِنْدَ اَلْکَرْبِ فَأُجِیبُهُ ثُمَّ یَرْجِعُ إِلَی مَا کَانَ أَ فَعَلَیَّ یَتَمَرَّدُ أَمْ لِسَخَطِی یَتَعَرَّضُ فَبِی حَلَفْتُ لَآخُذَنَّهُ أَخْذَهً لَیْسَ لَهُ مِنْهَا مَنْجًی وَ لاَ دُونِی مُلْتَجَأٌ أَیْنَ یَهْرُبُ مِنْ سَمَائِی وَ أَرْضِی﴾.

ای عیسی چه بسیار امتّها را که بواسطه گناهان گذشته ایشان دستخوش هلاك و دمار ساختم و تو را از ارتکاب آن گناه نگاه داشتم.

ای عیسی با مردم ضعیف برفق و ملایمت رفتار کن و با نظری خاشع و نیازمند بدرگاه بی نیاز من بنگر و مرا بخوان چه من با تو نزدیکم و جز بحالت تضرّع و فروتنی و مسکنت مرا مخوان و بباید همّ تو یکی باشد یعنی جز من کسی را ننگری و جز من مقصودی و برآورنده حاجاتی ندانی چه هر وقت بدین گونه مرا بخوانی تو را اجابت می کنم.

يا عيسى جنس بشر و هیکل آدمی بسیار شده است لكن صابران اندك شده اند اشجار سبز و خرم بسیار شده اما خوش آن اندک است پس رنگ و روی هیچ درختی تو را فریب ندهد تا میوه آن را بخشی.

ای عیسی آنان که با من عصیان می ورزند و روزی مرا می خورند و عبادت دیگری را می نمایند و چون اندوهی و بلیّتی برایشان چنگ در افکند مرا می خوانند و من ایشان را اجابت می فرمایم و چون برستند بکار خود پیوستند ترا مغرور نگرداند

ص: 21

آیا بر من تمرّد می جویند یا خویشتن را در معرض خشم و غضب و سخط می افکنند.

کنایت از این که فرزند آدم با این عجز و بیچارگی و گرفتاری بصد هزاران بلاهای زمینی و آسمانی و نهایت فقر و احتیاج و ذلت و مسکنت در حضرت من پروردگاری قادر قهّار مهیمن متعال عصیان می ورزد و خود را در معرض غضب و عقاب من در افکند سخت عجیب است و جز کمال غفلت و جهالت موجب این کار و کردار نمی شود .

بجلال و عظمت و کبریای خودم قسم خورده ام که چنانش در چنگال عذاب و عقوبت مأخوذ دارم که هیچش پناهی و بیرون از حضرت من محل نجاتی نباشد از قلعه حصین آسمان و زمین من به کجا فرار می کند.

﴿یَا عِیسَی قُلْ لِظَلَمَهِ بَنِی إِسْرَائِیلَ لَا تَدْعُونِی وَ السُّحْتُ تَحْتَ أَحْضَانِکُمْ وَ الْأَصْنَامُ فِی بُیُوتِکُمْ فَإِنِّی آلَیْتُ أَنْ أُجِیبَ مَنْ دَعَانِی وَ أَنْ أَجْعَلَ إِجَابَتِی إِیَّاهُمْ لَعْناً عَلَیْهِمْ حَتَّی یَتَفَرَّقُوا﴾

﴿یَا عِیسَی کَمْ أُطِیلُ النَّظَرَ وَ أُحْسِنُ الطَّلَبَ وَ الْقَوْمُ فِی غَفْلَهٍ لَا یَرْجِعُونَ تَخْرُجُ الْکَلِمَهُ مِنْ أَفْوَاهِهِمْ لَا تَعِیهَا قُلُوبُهُمْ یَتَعَرَّضُونَ لِمَقْتِی وَ یَتَحَبَّبُونَ بِقُرْبِی إِلَی الْمُؤْمِنِینَ﴾.

﴿یَا عِیسَی لِیَکُنْ لِسَانُکَ فِی السِّرِّ وَ الْعَلَانِیَهِ وَاحِداً وَ کَذَلِکَ فَلْیَکُنْ قَلْبُکَ وَ بَصَرُکَ وَ اطْوِ قَلْبَکَ وَ لِسَانَکَ عَنِ الْمَحَارِمِ وَ کُفَّ بَصَرَکَ عَمَّا لَا خَیْرَ فِیهِ فَکَمْ مِنْ نَاظِرٍ نَظْرَهً قَدْ زَرَعَتْ فِی قَلْبِهِ شَهْوَهً وَ وَرَدَتْ بِهِ مَوَارِدَ حِیَاضِ الْهَلَکَهِ﴾.

﴿یَا عِیسَی کُنْ رَحِیماً مُتَرَحِّماً وَ کُنْ کَمَا تَشَاءُ أَنْ یَکُونَ الْعِبَادُ لَکَ وَ أَکْثِرْ ذِکْرَکَ الْمَوْتَ وَ مُفَارَقَهَ الْأَهْلِینَ وَ لَا تَلْهُ فَإِنَّ اللَّهْوَ یُفْسِدُ صَاحِبَهُ وَ لَا تَغْفُلْ فَإِنَّ الْغَافِلَ مِنِّی بَعِیدٌ وَ اذْکُرْنِی بِالصَّالِحَاتِ حَتَّی أَذْکُرَکَ﴾.

﴿یَا عِیسَی تُبْ إِلَیَّ بَعْدَ الذَّنْبِ وَ ذَکِّرْ بِیَ الْأَوَّابِینَ وَ آمِنْ بِی وَ تَقَرَّبْ بِی إِلَی الْمُؤْمِنِینَ وَ مُرْهُمْ یَدْعُونِی مَعَکَ وَ إِیَّاکَ وَ دَعْوَهَ الْمَظْلُومِ فَإِنِّی آلَیْتُ عَلَی نَفْسِی أَنْ أَفْتَحَ لَهَا بَاباً مِنَ السَّمَاءِ بِالْقَبُولِ وَ أَنْ أُجِیبَهُ وَ لَوْ بَعْدَ حِینٍ﴾.

ص: 22

ای عیسی با ستمکاران بنی اسرائیل بگو مرا نخوانید و در پیشگاه من زبان به دعا بر مگشائید و حال این که احمال گناه در زیر بغل و با خود و بت ها در خانه ها دارید و ممکن است مقصود از دینار و درهم باشد چه من وعده نهاده ام که کس مرا بخواند او را اجابت کنم و اجابت خود را در حق چنین مردم لعن بر ایشان گردانم تا متفرق شوند.

ای عیسی تا چند با بندگان نیکی کنم و ایشان را به پیشگاه فضل و احسان خود طلبی نیکو نمایم و این قوم در غفلت باشند و از خواب غفلت و مقام جهالت و ضلالت بازنگردند سخن بر زبان می گذرانند لکن در دل نمی سپارند متعرض خشم من می شوند لکن نزد مردم مؤمن خود را مطیع و منقاد اوامر من و عابد و زاهد می شمارند تا ایشان را باین نفاق ورزیدن با خود دوست بگردانند

ای عیسی باید زبان تو در پوشیده و آشکار یکسان باشد و دل و چشم تو نیز بر این گونه باشد دل و زبان خود را از محارم بگردان و چشم خود را از آن چه خیری در آن نیست بپوشان چه بسیار کسان که بواسطه نگریستن بنا محرمان تخم شهوت در قلب خود می کارند و باین علت در موارد تباهی و هلکت در آیند.

ای عیسی رحم کن و رحمت کرده باش و با بندگان چنان باش که همی خواهی ایشان با تو باشند یاد مرگ و مفارقت اهل و عیال و اقربا و دوستان را فراوان کن و بلهو ولعب مرو.

زیرا که لهو صاحبش را بفساد در افکند و غفلت مجوی چه آن کس که غافل باشد از پیشگاه رحمت من دور است و مرا به اذکار صالحه یاد کن تا تو را یاد کنم.

ای عیسی بعد بعد از گناه من بازگشت جوی و آن کسان را که از معاصی توبه کننده اند به یاد من بازگردان و بمن ایمان بیاور و با مؤمنان نزديك شو و ایشان را امر کن تا با تو مرا بخوانند و بپرهیز از تیر دعای مظلوم چه من سوگند به خود

ص: 23

خورده ام که برای گذشت دعوت مظلوم دری از آسمان برگشایم و اگر چند بعد از مدتی باشد دعوتش را اجابت فرمایم .

﴿یَا عِیسَی اعْلَمْ أَنَّ صَاحِبَ السَّوْءِ یُعْدِی وَ قَرِینَ السَّوْءِ یُرْدِی وَ اعْلَمْ مَنْ تُقَارِنُ وَ اخْتَرْ لِنَفْسِکَ إِخْوَاناً مِنَ الْمُؤْمِنِینَ﴾.

﴿یَا عِیسَی تُبْ إِلَیَّ فَإِنِّی لَا یَتَعَاظَمُنِی ذَنْبٌ أَنْ أَغْفِرَهُ وَ أَنَا أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ﴾.

﴿یَا عِیسَی اعْمَلْ لِنَفْسِکَ فِی مُهْلَهٍ مِنْ أَجَلِکَ قَبْلَ أَنْ لَا یَعْمَلَ لَهَا غَیْرُکَ وَ اعْبُدْنِی لِیَوْمٍ کَأَلْفِ سَنَهٍ مِمَّا تَعُدُّونَ فِیهِ أَجْزِی بِالْحَسَنَهِ أَضْعَافَهَا وَ إِنَّ السَّیِّئَهَ تُوبِقُ صَاحِبَهَا (2) فَامْهَدْ لِنَفْسِکَ فِی مُهْلَهٍ وَ نَافِسْ فِی الْعَمَلِ الصَّالِحِ فَکَمْ مِنْ مَجْلِسٍ قَدْ نَهَضَ أَهْلُهُ وَ هُمْ مُجَارُونَ مِنَ النَّارِ﴾.

﴿یَا عِیسَی ازْهَدْ فِی الْفَانِی الْمُنْقَطِعِ وَ طَأْ رُسُومَ مَنَازِلِ مَنْ کَانَ قَبْلَکَ فَادْعُهُمْ وَ نَاجِهِمْ هَلْ تُحِسُ مِنْهُمْ مِنْ أَحَدٍ وَ خُذْ مَوْعِظَتَکَ مِنْهُمْ وَ اعْلَمْ أَنَّکَ سَتَلْحَقُهُمْ فِی اللَّاحِقِینَ﴾.

﴿یَا عِیسَی قُلْ لِمَنْ تَمَرَّدَ عَلَیَّ بِالْعِصْیَانِ وَ عَمِلَ بِالْإِدْهَانِ لِیَتَوَقَّعْ عُقُوبَتِی وَ یَنْتَظِرُ إِهْلَاکِی إِیَّاهُ سَیُصْطَلَمُ مَعَ الْهَالِکِینَ﴾.

﴿طُوبَی لَکَ یَا ابْنَ مَرْیَمَ ثُمَّ طُوبَی لَکَ إِنْ أَخَذْتَ بِأَدَبِ إِلَهِکَ الَّذِی یَتَحَنَّنُ عَلَیْکَ تَرَحُّماً وَ بَدَأَکَ بِالنِّعَمِ مِنْهُ تَکَرُّماً وَ کَانَ لَکَ فِی الشَّدَائِدِ لَا تَعْصِهِ﴾.

﴿یَا عِیسَی فَإِنَّهُ لَا یَحِلُّ لَکَ عِصْیَانُهُ قَدْ عَهِدْتُ إِلَیْکَ کَمَا عَهِدْتُ إِلَی مَنْ کَانَ قَبْلَکَ وَ أَنَا عَلَی ذَلِکَ مِنَ الشَّاهِدِینَ یَا عِیسَی مَا أَکْرَمْتُ خَلِیقَهً بِمِثْلِ دِینِی وَ لَا أَنْعَمْتُ عَلَیْهَا بِمِثْلِ رَحْمَتِی﴾

﴿یَا عِیسَی اغْسِلْ بِالْمَاءِ مِنْکَ مَا ظَهَرَ وَ دَاوِ بِالْحَسَنَاتِ مِنْکَ مَا بَطَنَ فَإِنَّکَ إِلَیَّ رَاجِعٌ﴾.

ای عیسی بدان که مصاحب بد بغوايت و قرین بد هلاکت افکند پس هر کس را که با وی قرین می شوی بشناس و اخلاقش را بازدان و برای مجالست و مصاحبت خویشتن از زمره مؤمنان اختیار برادران کن

ای عیسی به حضرت من بازگشت بجوی چه هر گناهی را در حضرت من اگر قرین آمرزش دارم بارى ثقيل و عظيم نيست و منم بخشایش کننده ترین بخشایندگان .

ص: 24

ای عیسی عمل کن از بهر خویشتن در هنگام مهلت و فرصت از رسیدن اجل و پیش از آن که بمیری و آن چه از ادای تکالیف شرعيّه و تدارك نفس خود داری با دیگران بازگذاری تا ایشان از بهر تو باز سپارند .

چه من پاداش کار نیکو را چندین برابر گردانم و بدرستی که کردار بد صاحبش را تباه می کند و تا استطاعت داری در عمل نيك رغبت جوی پس چه بسیار مجلس های آراسته باشد که چون در هم شکنند و اهل آن مجلس متفرق گردند در حالتی که از آتش دوزخ رستگار و پناهنده اند .

ای عیسی در جهان فانی منقطع قناعت جوی و منزل های آنان که پیش از تو بوده اند و بدیگر جهان روان شده اند در زیر قدم عبرت در سپار پس ایشان را بزبان حيرت و مناجات حسرت دعوت كن.

آیا هیچ حسّی و حرکتی از هیچ يك از ایشان معلوم نخواهد شد پس پند و موعظت خویش را از حال و انجام روزگار ایشان بازگیر

یعنی چون به منازل برگذشتگان و محافل دنیا در نوشتگان که سال های دراز به ناز و نعمت و عيش و عشرت و صحبت ها و مجالست ها و دولت ها و مؤانست ها و لذت ها و منادمت ها در باغ ها و راغ ها و دوستان ها و بوستان ها و تنعّمات و تفنّنات و تعيّشات و تفرّجات دمساز و در عمارات عالیه و امارات سامیه به سازها و سرورها انباز و بناگاه در عين غفلت باگرك مرگ همراز گردیده در نهایت حسرت و حيرت باقامت چون سرو و چهره چون ماه و دولت بی پایان و چاکران و سپاه در خاک سیاه جای کرده و حسرت آن جمله بضاعت و سرور را بگور برده اند برگذری و اماکن آن مردم تبه روزگار را بپای عبرت در سپری و از جمله ایشان نشانی و از آن گویندگان و شنوندگان صاحب گوش و زبانی نیابی پند گیری و به جهان گذران و سرای سپنج که انجامش مرگ و آغازش رنج است پیوند نگیری و بدان که تو نیز در جمله آنان که بایشان پیوسته شدند پیوسته گردی.

ص: 25

ای عیسی بگو به آن کس که به گناه ورزیدن سرکشی نمود و در عبادت و اطاعت غل و غش ورزید مترصد وصول عقوبت من و هلاك فرمودن من باشد و با آنان که در عرصه ضلالت غوایت و هلاکت گیرند از بیخ و بن کنده و مستأصل شود خوشا و خنكا بر تو ای پسر مریم و نیز خوشا بر تو باد .

ای عیسی اگر به آن آداب و اخلاق الهی کار کنی که محض رحمت بتو راهنمائی فرموده و برای مکرّم داشتن تو بشمول نعمت بر تو از حضرت خود بدایت گرفته است و در شداید و سختی های روزگار معین و یار تو بوده است پس با چنین خداوندی سبحان عصيان مجوى .

ای عیسی گناهکاری با خدای برای تو شایسته و سزاوار نباشد به تحقیق که با تو عهد و میثاق نهادم چنان که با پیشینیان تو نهادم و من بر این عهد و پیمان از جمله گواهانم.

ای عیسی هیچ مخلوقی را بتکریمی چون دین خود مکرّم و بر هیچ مخلوقی به نعمتی چون رحمت خود برخوردار نداشتم.

یعنی چون دین و آئين من موجب سعادت دارین و صلاح امر نشأتین است از تمامت تکریم ها برتر است و چون مثوبات اخرویّه و ادراك بهشت جاوید من پاینده و بیرون از زوال و فناست از هر گونه رحمتی خوش تر است.

ای عیسی ظاهر خویش را به آب بشوی و باطن خود را به اعمال حسنه دارو كن بدرستی که بحضرت من باز شونده ای .

معلوم باد که در کافي و امالی صدوق علیه الرحمه این کلمات نیز در خطاب به عیسی علیه السلام مسطور است و چون در ضمن آن به حضرت خاتم پیغمبران صلی الله علیه و آله اشارت است مذکور می شود.

﴿یَا عِیسَی أَعْطَیْتُکَ مَا أَنْعَمْتُ بِهِ عَلَیْکَ فَیْضاً مِنْ غَیْرِ تَکْدِیرٍ وَ طَلَبْتُ مِنْکَ قَرْضاً لِنَفْسِکَ فَبَخِلْتَ بِهِ عَلَیْهَا لِتَکُونَ مِنَ الْهَالِکِینَ ﴾.

﴿یَا عِیسَی تَزَیَّنْ بِالدِّینِ وَ حُبِّ الْمَسَاکِینِ وَ امْشِ عَلَی الْأَرْضِ هَوْناً وَ صَلِّ

ص: 26

عَلَی الْبِقَاعِ فَکُلُّهَا طَاهِرٌ ﴾.

﴿یَا عِیسَی شَمِّرْ فَکُلُّ مَا هُوَ آتٍ قَرِیبٌ وَ اقْرَأْ کِتَابِی وَ أَنْتَ طَاهِرٌ وَ أَسْمِعْنِی مِنْکَ صَوْتاً حَزِیناً﴾.

﴿یَا عِیسَی لَا خَیْرَ فِی لَذَاذَهٍ لَا تَدُومُ وَ عَیْشٍ مِنْ صَاحِبِهِ یَزُولُ یَا ابْنَ مَرْیَمَ لَوْ رَأَتْ عَیْنُکَ مَا أَعْدَدْتُ لِأَوْلِیَائِیَ الصَّالِحِینَ ذَابَ قَلْبُکَ وَ زَهَقَتْ نَفْسُکَ شَوْقاً إِلَیْهِ فَلَیْسَ کَدَارِئ الْآخِرَهِ دَارٌ تَجَاوَرَ فِیهَا الطَّیِّبُونَ وَ یَدْخُلُ عَلَیْهِمْ فِیهَا الْمَلَائِکَهُ الْمُقَرَّبُونَ وَ هُمْ مِمَّا یَأْتِی یَوْمَ الْقِیَامَهِ مِنْ أَهْوَالِهَا آمِنُونَ دَارٌ لَا یَتَغَیَّرُ فِیهَا النَّعِیمُ وَ لَا یَزُولُ عَنْ أَهْلِهَا﴾

﴿یَا ابْنَ مَرْیَمَ نَافِسْ فِیهَا مَعَ الْمُتَنَافِسِینَ فَإِنَّهَا أُمْنِیَّهُ الْمُتَمَنِّینَ حَسَنَهُ الْمَنْظَرِ طُوبَی لَکَ یَا ابْنَ مَرْیَمَ إِنْ کُنْتَ لَهَا مِنَ الْعَامِلِینَ مَعَ آبَائِکَ آدَمَ وَ إِبْرَاهِیمَ فِی جَنَّاتٍ وَ نَعِیمٍ لَا تَبْغِی بِهَا بَدَلًا وَ لَا تَحْوِیلًا کَذَلِکَ أَفْعَلُ بِالْمُتَّقِینَ﴾

﴿ یَا عِیسَی اهْرُبْ إِلَیَّ مَعَ مَنْ یَهْرُبُ مِنْ نَارٍ ذَاتِ لَهَبٍ وَ نَارٍ ذَاتِ أَغْلَالٍ وَ أَنْکَالٍ لَا یَدْخُلُهَا رَوْحٌ وَ لَا یَخْرُجُ مِنْهَا غَمٌّ أَبَداً قِطَعٌ کَقِطَعِ اللَّیْلِ الْمُظْلِمِ مَنْ یَنْجُ مِنْهَا یَفُزْ وَ لَنْ یَنْجُوَ مِنْهَا مَنْ کَانَ مِنَ الْهَالِکِینَ هِیَ دَارُ الْجَبَّارِینَ وَ الْعُتَاهِ الظَّالِمِینَ وَ کُلِّ فَظٍّ غَلِیظٍ وَ کُلِّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ﴾

﴿یَا عِیسَی بِئْسَتِ الدَّارُ لِمَنْ رَکِنَ إِلَیْهَا وَ بِئْسَ الْقَرَارُ دَارُ الظَّالِمِینَ إِنِّی أُحَذِّرُکَ نَفْسَکَ فَکُنْ بِی خَبِیراً﴾.

﴿ یَا عِیسَی کُنْ حَیْثُ مَا کُنْتَ مُرَاقِباً لِی وَ اشْهَدْ عَلَی أَنِّی خَلَقْتُکَ وَ أَنْتَ عَبْدِی وَ أَنِّی صَوَّرْتُکَ وَ إِلَی الْأَرْضِ أَهْبَطْتُکَ﴾.

ای عیسی آن چه بتو انعام کردم از دریای بخشایشم فیضی بیرون از تکدیر بود و از تو برای سود نفس تو را می بخواستم و چون از ادای آن بخل بورزی از جمله هلاك شوندگان می شوی.

اى عيسى بحليه دين مزیّن و بدوست داشتن مساکین محلّی شو و چون بر روی زمین گام می زنی آهسته و آرام باش و بر بقاع نماز بگذار که به جمله پاک است.

ص: 27

معلوم باد این کلام مبارك بر خلاف آن خبری است که مشهور است از این که جواز نماز در تمامت بقاع از خصایص پیغمبر آخر الزمان صلی الله علیه و آله است بلکه برای پیشینیان در معابد خودشان لازم بود ممکن است این حکم در این گروه مختصّ بفرایض باشد.

ای عیسی آماده و پذیرای مرك شو چه آن چه آینده است از نزدیک است و كتاب مرا در حالت طهارت قرائت کن و در آن حال آوازی حزین و صوتی اندوهناك از خویشتن بمن بشنوان.

ای عیسی خیری در لذاذت و مزۀ خوش نیست چون دوام نیابد و در آن عیشی که از صاحب عیش زوال پذیرد ای پسر مریم اگر چشم تو به آن چه از بهر اولیاء و دوستان نیکوکار خودم مهیّا داشته ام نگران شود دلت آب و طایر روح تو از کثرت اشتیاق به آن از آشیان تن بیرون شود

پس سرائی چون سرای آخرت نیست که مردمان طیّب در آن جا با هم مجاور و فریشتگان مقرّب برایشان اندر شوند و از هول و هیبت قیامت ایمن باشند سرائی است که نعمتش را تغییری و اهلش را زوالی نباشد

ای پسر مریم رغبت جوی در رغبت جوی در آن سرای و آن نعمت های بی فنا با رغبت گیرندگان چه آرزوی متمنیّان و با منظری خوب است

خوشا بر تو ای پسر مریم اگر تو برای ادراک آن سرای جاویدان از جمله عاملان و با پدران خود آدم و ابراهیم در بوستان ها و نعیمی بگذرانی که برای آن بدلی و تحویلی نیست چنین معاملت می کنم با پرهیزکاران.

اى عيسى بحضرت من فرار جوی با هر کس که فرار می کند از آتشی زبانه زن و آتشی با اغلال و انکال که هیچ نسیم رحمتی و بوی نعمتی در آن داخل نشود و هرگز آسیب غم و اندوه از آن بیرون نرود و پاره ها و قطعه هایش چون قطعه شب تاريك است هر کس از آن نجات یابد رستگار است و هرگز آن جماعت که

ص: 28

از جمله تباه شوندگان هستند از آن نجات نیابند چه جهنم سرای جبّاران و سرکشان و ستمکاران و غلیظ و درشت خویان و آنان که متکبّر و فخر کننده اند می باشد.

ای عیسی این جهان برای آنان که دل بدان بندند و به آن میل و رکون گیرند بد است و سرای زمین ناستوده قرارگاهی است من ترا بیم و تحذير می دهم پس در من با خبر باش .

ای عیسی در هر کجا باشی مراقب من باش و گواهی بده که من ترا بیافریده ام و تو بنده من هستی و من تو را صورت هستی بخشیدم و به زمین فرود آوردم.

﴿یَا عِیسَی لَا یَصْلُحُ لِسَانَانِ فِی فَمٍ وَاحِدٍ وَ لَا قَلْبَانِ فِی صَدْرٍ وَاحِدٍ وَ کَذَلِکَ الْأَذْهَانُ﴾.

﴿یَا عِیسَی لَا تَسْتَیْقِظَنَّ عَاصِیاً وَ لَا تَسْتَنْبِهَنَّ لَاهِیاً وَ افْطِمْ نَفْسَکَ عَنِ الشَّهَوَاتِ الْمُوبِقَاتِ وَ کُلُّ شَهْوَهٍ تُبَاعِدُکَ مِنِّی فَاهْجُرْهَا ﴾

﴿ اعْلَمْ أَنَّکَ مِنِّی بِمَکَانِ الرَّسُولِ الْأَمِینِ فَکُنْ مِنِّی عَلَی حَذَرٍ وَ اعْلَمْ أَنَّ دُنْیَاکَ مُؤَدِّیَتُکَ إِلَیَّ وَ أَنِّی آخُذُکَ بِعِلْمِی فَکُنْ ذَلِیلَ النَّفْسِ عِنْدَ ذِکْرِی خَاشِعَ الْقَلْبِ حِینَ تَذْکُرُنِی یَقْظَانَ عِنْدَ نَوْمِ الْغَافِلِینَ﴾.

﴿یَا عِیسَی هَذِهِ نَصِیحَتِی إِیَّاکَ وَ مَوْعِظَتِی لَکَ فَخُذْهَا مِنِّی وَ إِنِّی رَبُّ الْعَالَمِینَ ﴾.

﴿یَا عِیسَی إِذَا صَبَرَ عَبْدِی فِی جَنْبِی کَانَ ثَوَابُ عَمَلِهِ عَلَیَّ وَ کُنْتُ عِنْدَهُ حِینَ یَدْعُونِی وَ کَفَی بِی مُنْتَقِماً مِمَّنْ عَصَانِی أَیْنَ یَهْرُبُ مِنِّی الظَّالِمُونَ﴾.

﴿یَا عِیسَی أَطِبِ الْکَلَامَ وَ کُنْ حَیْثُمَا کُنْتَ عَالِماً مُتَعَلِّماً یَا عِیسَی أَفِضْ بِالْحَسَنَاتِ إِلَیَّ حَتَّی یَکُونَ لَکَ ذِکْرُهَا عِنْدِی وَ تَمَسَّکْ بِوَصِیَّتِی فَإِنَّ فِیهَا شِفَاءً لِلْقُلُوبِ﴾.

ای عیسی در يك دهان دو زبان و يك سينه را دو دل نشاید و بر این گونه است اذهان ، یعنی نباید در حضور مردمان بر يك زبان و در غیاب ایشان بر زبانی دیگر و در يك دل دو محبوب داشت و بهر ساعتی خاطر به هوای دیگری بسپرد.

ای عیسی مردم عاصی را بیدار مکن یعنی افعال تو و عصيان تو موجب بیداری ایشان نشود و مردم لاهی را که اهل لهو می باشند متنبّه مگردان یعنی کرداری

ص: 29

مکن که ایشان جسور شوند یا این که چنان مباش که چون بمردی اهل لهو بوده باشی و گاهی که سودی ندارد متنبّه شوی و خویشتن را از شهوات نفسانی که موجب هلاکت و تباهی و هر شهوتی که ترا از پیشگاه رحمت من دور می گرداند بازدار و از آن مهجور باش.

و بدان که تو را در حضرت من مكان و منزلت رسولی امین و فرستاده استوار است پس از عقوبت من بر حذر باش .

و بدان که دنیای تو می رساند تو را بمن یعنی مرگ تو را می رباید و بمن می رساند و من بعلمی که از ظاهر و باطن تو و اعمال پوشیده و آشکار تو دارم اخذ می کنم ترا و تو چون مرا نام می بری و یاد می کنی ذلیل النفس و در هنگامی که دیگران به خواب غفلت اندر هستند با قلب خاشع بياد من بیدار باش .

ای عیسی این است نصیحت من ترا و پند و موعظت من با تو این موعظت و نصیحت را از من مأخوذ دار چه منم پروردگار عالمیان.

ای عیسی چون بنده در اطاعت و عبادت من شكيبائی ورزد پاداش و مزد کردار او بر من است و چون مرا بخواند نزد او باشم و کفایت می شود بمن برای انتقام کشیدن از کسی که مرا عصیان بورزد آنان که ستمکاران هستند از عقوبت و عذاب من بکجا فرار توانند کرد.

ای عیسی سخن خویش را نیکو گذار و هر کجا هستی آموزنده یا آموزگار باش یعنی از این دو حال بیرون مباش یا دیگران را بیاموز یا از دیگران آموزگاری جوى اى عيسي در حضرت من اعمال حسنه را تفویض و تقدیم کن تا به آن جمله در پیشگاه من مذکور باشی و به وصیّت تمستّك بجوی چه در وصیّت من شفای دل ها است.

در امالی مذکور است که در جمله مواعظی که خدای عزّ و جلّ با عیسی فرموده این است

ص: 30

﴿یَا عِیسَی لَا تَأْمَنْ إِذَا مَکَرْتَ مَکْرِی وَ لَا تَنْسَ عِنْدَ خَلَوَاتِ الدُّنْیَا ذِکْرِی یَا عِیسَی حَاسِبْ نَفْسَکَ بِالرُّجُوعِ إِلَیَّ حَتَّی تَتَنَجَّزَ ثَوَابَ مَا عَمِلَهُ الْعَامِلُونَ أُولَئِکَ یُؤْتَوْنَ أَجْرَهُمْ وَ أَنَا خَیْرُ الْمُؤْتِینَ ﴾.

﴿یَا عِیسَی کُنْتَ خَلْقاً بِکَلَامِی وَلَدَتْکَ مَرْیَمُ بِأَمْرِیَ الْمُرْسَلُ إِلَیْهَا رُوحِی جَبْرَئِیلُ الْأَمِینُ مِنْ مَلَائِکَتِی حَتَّی قُمْتَ عَلَی الْأَرْضِ حَیّاً تَمْشِی کُلُّ ذَلِکَ فِی سَابِقِ عِلْمِی﴾.

﴿یَا عِیسَی زَکَرِیَّا بِمَنْزِلَهِ أَبِیکَ وَ کَفِیلُ أُمِّکَ إِذْ یَدْخُلُ عَلَیْهَا الْمِحْرَابَ فَیَجِدُ عِنْدَهَا رِزْقاً وَ نَظِیرُکَ یَحْیَی مِنْ خَلْقِی وَهَبْتُهُ لِأُمِّهِ بَعْدَ الْکِبَرِ مِنْ غَیْرِ قُوَّهٍ بِهَا أَرَدْتُ بِذَلِکَ أَنْ یَظْهَرَ لَهَا سُلْطَانِی وَ یَظْهَرَ فِیکَ قُدْرَتِی أَحَبُّکُمْ إِلَیَّ أَطْوَعُکُمْ لِی وَ أَشَدُّکُمْ خَوْفاً مِنِّی﴾.

﴿یَا عِیسَی تَیَقَّظْ وَ لَا تَیْأَسْ مِنْ رَوْحِی وَ سَبِّحْنِی مَعَ مَنْ یُسَبِّحُنِی وَ بِطَیِّبِ الْکَلَامِ فَقَدِّسْنِی یَا عِیسَی کَیْفَ یَکْفُرُ الْعِبَادُ بِی وَ نَوَاصِیهِمْ فِی قَبْضَتِی وَ تَقَلُّبُهُمْ فِی أَرْضِی یَجْهَلُونَ نِعْمَتِی وَ یَتَوَلَّوْنَ عَدُوِّی وَ کَذَلِکَ یَهْلِکُ الْکَافِرُونَ﴾

﴿یَا عِیسَی إِنَّ الدُّنْیَا سِجْنٌ مُنْتِنُ الرِّیحِ وَ حَسُنَ فِیهَا مَا قَدْ تَرَی مِمَّا قَدْ تَذَابَحَ عَلَیْهِ الْجَبَّارُونَ وَ إِیَّاکَ وَ الدُّنْیَا فَکُلُّ نَعِیمِهَا یَزُولُ وَ مَا نَعِیمُهَا إِلَّا قَلِیلٌ﴾

﴿یَا عِیسَی ابْغِنِی عِنْدَ وِسَادِکَ تَجِدْنِی وَ ادْعُنِی وَ أَنْتَ لِی مُحِبٌّ فَإِنِّی أَسْمَعُ السَّامِعِینَ أَسْتَجِیبُ لِلدَّاعِینَ إِذَا دَعَوْنِی﴾

﴿یَا عِیسَی خَفْنِی وَ خَوِّفْ بِی عِبَادِی لَعَلَّ الْمُذْنِبِینَ أَنْ یُمْسِکُوا عَمَّا هُمْ عَامِلُونَ بِهِ فَلَا یَهْلِکُوا إِلَّا وَ هُمْ یَعْلَمُونَ﴾.

﴿ یَا عِیسَی ارْهَبْنِی رَهْبَتَکَ مِنَ السَّبُعِ وَ الْمَوْتِ الَّذِی أَنْتَ لَاقِیهِ فَکُلُّ هَذَا أَنَا خَلَقْتُهُ فَإِیَّایَ فَارْهَبُونِ یَا عِیسَی إِنَّ الْمُلْکَ لِی وَ بِیَدِی وَ أَنَا الْمَلِکُ فَإِنْ تُطِعْنِی أَدْخَلْتُکَ جَنَّتِی فِی جِوَارِ الصَّالِحِینَ﴾.

﴿ یَا عِیسَی إِنِّی إِذَا غَضِبْتُ عَلَیْکَ لَمْ یَنْفَعْکَ رِضَا مَنْ رَضِیَ عَنْکَ وَ إِنْ رَضِیتُ عَنْکَ لَمْ یَضُرَّکَ غَضَبُ الْمُغْضَبِینَ﴾.

﴿یَا عِیسَی اذْکُرْنِی فِی نَفْسِکَ أَذْکُرْکَ فِی نَفْسِی وَ اذْکُرْنِی فِی مَلَئِکَ أَذْکُرْکَ فِی

ص: 31

مَلَإٍ خَیْرٍ مِنْ مَلَإِ الْآدَمِیِّینَ﴾.

﴿یَا عِیسَی ادْعُنِی دُعَاءَ الْغَرِیقِ الْحَزِینِ الَّذِی لَیْسَ لَهُ مُغِیثٌ یَا عِیسَی لَا تَحْلِفْ بِی کَاذِباً فَیَهْتَزَّ عَرْشِی غَضَباً الدُّنْیَا قَصِیرَهُ الْعُمُرِ طَوِیلَهُ الْأَمَلِ وَ عِنْدِی دَارٌ خَیْرٌ مِمَّا تَجْمَعُونَ ﴾

﴿یَا عِیسَی قُلْ لِظَلَمَهِ بَنِی إِسْرَائِیلَ کَیْفَ أَنْتُمْ صَانِعُونَ إِذَا أَخْرَجْتُ لَکُمْ کِتَاباً یَنْطِقُ بِالْحَقِّ فَتَنْکَشِفُ سَرَائِرُ قَدْ کَتَمْتُمُوهَا﴾. و در روایتی دیگر ﴿وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ بِسَرَائِرَ قَدْ کَتَمْتُمُوهَا وَ أَعْمَالٍ کُنْتُمْ بِهَا عَامِلِینَ﴾

ای عیسی چون مکری بکار بردی از مکر من ایمن مباش و چون در خلوتی بگناهی پرداختی از من و نام من فراموش مکن یعنی عظمت و عقوبت مرا در نظر بیاور.

ای عیسی چون مرجع تو بسوی من است حساب نفس خویش را بجوی تا بثواب و مزد کارکنان برسی و آن چه وعده شده وفا شود چه عاملان را اجر و مزد كامل مي رسد و من از تمامت رسانندگان و آورندگان مزد و عطا بهترم.

ای عیسی توبه كلام من يعنى بيك لفظ (كن) آفریده شدی مریم ترا به امر من و نیروی روح من که جبرئیل امین که از ملائکه من است و بدو بر دمید بزائید تا بدون پدر بر روی زمین رهسپر آمدی و تمامت این تقدیرات و تقریرات در سابق علم من است

اى عيسى زكريا بمنزله پدر تو و كفيل مادر تو است گاهی که در محراب عبادت بر مادرت درآمد و رزق و روزی آسمانی نزد او بدید و نظیر و مانند تو یحیی است که او را بمادرش بعد از پیری و عدم قوت بخشیدم

ممکن است مقصود این باشد که نظیر تو در علم و کمالات و اخلاق یا در این که پدرش بعد از آن که پیر شد و از وی گمان وجود فرزند نمی رفت و مادرش فرتوت و یائسه گردید و توقع وجود فرزند از وی نداشتند يحیی را به ایشان کرامت کردم و ازین جمله خواستم تا قدرت و سلطنت مرا در آن زن که امید فرزند در وی نبود

ص: 32

ظاهر بینند و قدرت من در باره تو که بدون پدر در صفحه کیتی نمایشگر شدی آشکار شود و از جمله شماها هر کس اطاعتش در حضرت من بیشتر است و خوفش شدیدتر است نزد من محبوب تر است.

راقم حروف گوید اگر در نظر تحقیق بنگرند حکایت حضرت یحیی نیز در نهایت غرابت است و چنان که خدای می فرماید نظیر عیسی علیه السلام است چه اگر حضرت عیسی بی پدر متولد شد می توان گفت حضرت یحیی بی پدر و مادر تولد یافت زیرا که پدر و مادری که هر دو در کمال پیری و ضعف قوا در حالت نهايت يأس باشند با نبودن تفاوت ندارند و هر دو تن ظرفی بی مظروف بودند مگر گاهی که قدرت كامله الهى اسباب حصول مظروف گردید والله قادر على ما يشاع.

ای عیسی بیدار و هوشیار باش و از روح و رحمت من مأيوس مباش و محبوب و نيکو شمار آنان كه مرا نيك و محبوب شمارند و به كلام طيّب و سخن نيكو و خوش بتقديس من پرداز.

ای عيسى چگونه بندگان در حضرت من کفران می ورزند با این که موی پیشانی ایشان در قبضه اقتدار من است و ایشان را در زمین خود بهر سوی گردش دهم بر نعمت من جاهل و با دشمن من دوست می شوند و جماعت کافران این گونه دستخوش تباهی و بوار می شوند.

ای عیسی دنیا زندانی بدیع و محل وحشت است و در آن است آن چه بنظر تحقیق دیده یعنی حطام بی دوامش که جماعت جبّاران بر تحصیل آن الحاح و ابرام فراوان کنند و تو از دنیا پرهیز کن چه نعیم آن زايل و اندك است .

ای عیسی چون در و ساده و بالین خود به عبادت و اطاعت اندر طلب بر آی که مرا بیابی و مرا بخوان که از جمله محبّین باشی چه من از تمامت شنوندگان شنونده ترم و چون خوانندگانم بخوانند دعوت ایشان را قرین استجابت فرمایم .

ای عیسی از من بترس و بندگان مرا از من بترسان شاید گناهکاران از آن اعمال بد خود که بدان اندر هستند امساك جويند و هلاك نشوند ، و آن وقت که دانا

ص: 33

باشند یعنی مگر گاهی که ایشان را از وخامت اعمال نکوهیده با خبر و حجّت برایشان ثابت و تمام کرده باشی.

ای عیسی به آن چند که از شیر یا مرگ که تو را بخواهد دریافت از من بترس با این که مرگ و شیر را من خلق فرموده ام.

اى عيسى ملك از من و به دست من است و منم پادشاه پس اگر مرا اطاعت کردی ترا در بهشت خودم در جوار بندگان نیکوکار داخل می کنم .

ای عیسی اگر من بر تو خشمناك شوم خوشنودی دیگران بتو سودمند نباشد و اگر از تو خوشنود شوم خشم دیگر خشم کنندگان بتو زیان نکند .

ای عیسی مرا در دل خویش یاد کن تا من تو را بنفس قدس و نعمت ها و تفضلات خاصه خود یاد کنم و مرا در میان گروهی که با ایشان هستی یاد کن تا ترا در گروه فرشتگان و ملکوت که بهتر از گروه تواند یاد فرمایم.

ای عیسی مرا بخوان چون مردی که غرق شده و فریاد رسی و پناهی نداشته باشد ، ای عیسی هرگز بنام من بدروغ سوگند مران تا عرش من از کمال غضب به جنبش آید.

ای عیسی عمر دنیا کوتاه یعنی اهل دنیا زندگانی کوتاه و آرزوهای دراز دارند و نزد من سرائی است که بهتر از آن است که شما فراهم می کنید .

ای عیسی با ستمکاران بنی اسرائیل بگو چه خواهید کرد گاهی که در هنگام قیامت کتابی از بهر شما بیرون بیاورم که اعمال و افعال شما را و پوشیده های شما را که مکتوم می داشتید به حق و راستی بر شما بازگوید و خود شما بپوشیده و اسرار مکتومه خود گواهی دهید

﴿یَا عِیسَی قُلْ لِظَلَمَهِ بَنِی إِسْرَائِیلَ غَسَلْتُمْ وُجُوهَکُمْ وَ دَنَّسْتُمْ قُلُوبَکُمْ أَبِی تَغْتَرُّونَ أَمْ عَلَیَّ تَجْتَرِءُونَ تَطَیَّبُونَ بِالطِّیبِ لِأَهْلِ الدُّنْیَا وَ أَجْوَافُکُمْ عِنْدِی بِمَنْزِلَهِ الْجِیَفِ الْمُنْتِنَهِ کَأَنَّکُمْ أَقْوَامٌ مَیِّتُونَ﴾.

﴿یَا عِیسَی قُلْ لَهُمْ قَلِّمُوا أَظْفَارَکُمْ مِنْ کَسْبِ الْحَرَامِ وَ أَصِمُّوا أَسْمَاعَکُمْ عَنْ ذِکْرِ

ص: 34

الْخَنَا وَ أَقْبِلُوا عَلَیَّ بِقُلُوبِکُمْ فَإِنِّی لَسْتُ أُرِیدُ صُوَرَکُمْ﴾.

﴿یَا عِیسَی افْرَحْ بِالْحَسَنَهِ فَإِنَّهَا لِی رِضًا وَ ابْکِ عَلَی السَّیِّئَهِ فَإِنَّهَا شَیْنٌ وَ مَا لَا تُحِبُّ أَنْ یُصْنَعَ بِکَ فَلَا تَصْنَعْهُ بِغَیْرِکَ وَ إِنْ لَطَمَ خَدَّکَ الْأَیْمَنَ فَأَعْطِهِ الْأَیْسَرَ وَ تَقَرَّبْ إِلَیَّ بِالْمَوَدَّهِ جُهْدَکَ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِینَ﴾.

﴿یَا عِیسَی ذِلَّ لِأَهْلِ الْحَسَنَهِ وَ شَارِکْهُمْ فِیهَا وَ کُنْ عَلَیْهِمْ شَهِیداً وَ قُلْ لِظَلَمَهِ بَنِی إِسْرَائِیلَ یَا أَخْدَانَ السَّوْءِ وَ الْجُلَسَاءَ عَلَیْهِ إِنْ لَمْ تَنْتَهُوا أَمْسَخْکُمْ قِرَدَهً وَ خَنَازِیرَ﴾.

﴿یَا عِیسَی قُلْ لِظَلَمَهِ بَنِی إِسْرَائِیلَ الْحِکْمَهُ تَبْکِی فَرَقاً مِنِّی وَ أَنْتُمْ بِالضَّحِکِ تَهْجُرُونَ أَتَتْکُمْ بَرَاءَتِی أَمْ لَدَیْکُمْ أَمَانٌ مِنْ عَذَابِی أَمْ تَعَرَّضُونَ لِعُقُوبَتِی فَبِی حَلَفْتُ لَأَتْرُکَنَّکُمْ مَثَلًا لِلْغَابِرِینَ﴾.

﴿ثُمَّ أُوصِیکَ یَا ابْنَ مَرْیَمَ الْبِکْرِ الْبَتُولِ بِسَیِّدِ الْمُرْسَلِینَ وَ حَبِیبِی فَهُوَ أَحْمَدُ صَاحِبُ الْجَمَلِ الْأَحْمَرِ وَ الْوَجْهِ الْأَقْمَرِ الْمُشْرِقِ بِالنُّورِ الطَّاهِرِ الْقَلْبِ الشَّدِیدِ الْبَأْسِ الْحَیِیِّ الْمُتَکَرِّمِ فَإِنَّهُ رَحْمَهٌ لِلْعَالَمِینَ وَ سَیِّدُ وُلْدِ آدَمَ یَوْمَ یَلْقَانِی أَکْرَمُ السَّابِقِینَ عَلَیَّ وَ أَقْرَبُ الْمُرْسَلِینَ مِنِّی الْعَرَبِیُّ الْأَمِینُ الدَّیَّانُ بِدِینِی الصَّابِرُ فِی ذَاتِی الْمُجَاهِدُ الْمُشْرِکِینَ بِیَدِهِ عَنْ دِینِی﴾ .

﴿یَا عِیسَی أمرک أنْ تُخْبِرَ بِهِ بَنِی إسْرَائِیلَ، وَ تَأْمُرَهُمْ أنْ یُصَدِّقُوا بِهِ، وَ أنْ یُؤْمِنُوا بِهِ، وَ أنْ یَتَّبِعُوهُ، وَ أنْ یَنْصُرُوهُ﴾

ای عیسی با ستمکاران و ظلمه بنى اسرائيل بگو روی های خویشتن را می شوئید و دل های خود را چرکین می گذارید آیا بر من غرّه می شوید یا بر من جرأت می جوئید خویشتن را برای اهل دنيا پاك و خوشبوی می گردانید لکن دل و درون شما در پیشگاه من بمنزله مرداری گندیده است گویا شما اقوام مردگان باشید.

ای عیسی با ایشان بگو چنك و ناخن از كسب مال حرام ببرید و از سخن زشت و بر زبان راندن فحش گوش های خود را کر سازید و از روی دل بمن روی کنید چه من اراده صورت های شما را ندارم یعنی بر سیرت و باطن شما نگرانم نه

ص: 35

بر صورت و ظاهر شما .

ای عیسی به اعمال حسنه فرحناك شو چه خوشنودی من در آن است و بر کردار بد گریستن گیر چه موجب خشم من است و آن چه را که دوست نمی داری با تو بپای برند با دیگران روا مدار و اگر طپانچه بر چهره و گونه راست تو بزنند گونه چپ را نیز تسلیم دار و باندازه طاقت خود بدستیاری مودت به حضرت من تقرب جوی و از مردم جاهل اعراض كن .

ای عیسی برای مردمان نیکوکار هموار باش و در حسنه با ایشان انباز شو و برایشان گواه باش و با ستم پیشگان بنی اسرائیل بگو ای صدیقان و دوستان اعمال سیّئه و جالسين بر آن ، اگر ازین کار نا بهنجار برکنار نشوید شما را بصورت بوزینگان و خوکان مسخ کنم.

ای عيسى با ظلمه بنی اسرائیل بگو حکمت می گرید بواسطه ترس از من و شما به بیهوده می خندید.

ممکن است در این جا حذف مضاف کنیم یعنی اهل حکمت می ترسند و ممکن است نسبت گریستن را به حکمت از روي مجاز شماریم و ممکن است بگوئیم چون حکمت موجب تنبّه است و اهل حکمت که بر عظمت و قدرت و عقوبت و باز پرسی حکمت الهی آگاه و عارف اند همواره از ترس پروردگار گریان باشند جنس حکمت و نوع علم از فرع الهی در جزع است.

آیا برائت من به شما رسیده یا امانی از عذاب من نزد شما موجود است یا خویشتن را متعرض عقوبت من می سازید بعظمت و كبريا و ذات لايزال و جمال بیه مال خودم سوگند می خورم که شما را برای آیندگان مثلی و عبرتی می گذارم.

پس ازین جمله وصیت می کنم تو را ای پسر مريم باكرة عذراء بسيّد مرسلين و بزرك فرستادكان و حبيب من از میان ایشان که وی احمد صاحب شتر سرخ موی است دیدارش فروزنده و بنور ایزدی تابناك و دلش پاك و بأسش شدید و زنده ای است

ص: 36

متكرّم و رحمت است برای خلق نمامت عوالم امکان و بزرگ فرزندان آدم است در حضرت من و روز قیامت که مرا ملاقات کند.

از تمامت سبقت گیرندگان بحضرت من اكرم و از تمامت پیغمبران مرسل بمن نزدیک تر است عربی امّی است که بدین من متدیّن و در هر چه در راه من بر وی فرود آید صابر و با تن و بدن خود برای اعلای کلمه حق و دین من با جماعت مشركان مجاهد است .

ای عیسی ترا فرمان می کنم که بنی اسرائیل را از چنین پیغمبر و ظهور او خبردهی و ایشان را بتصديق او و ایمان به او و متابعت و نصرت او امر نمائی

﴿قَالَ عِیسَی إِلَهِی مَنْ هُوَ قَالَ یَا عِیسَی اِرْضَهُ فَلَکَ اَلرِّضَا قَالَ اَللَّهُمَّ رَضِیتُ فَمَنْ هُوَ قَالَ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اَللَّهِ صلی الله علیه و آله إِلَی اَلنَّاسِ کَافَّهً أَقْرَبُهُمْ مِنِّی مَنْزِلَهً وَ أَوْجَبُهُمْ عِنْدِی شَفَاعَهً﴾

﴿طُوبَاهُ مِنْ نَبِیٍّ وَ طُوبَاهُ لِأُمَّتِهِ إِنْ هُمْ لَقُونِی عَلَی سَبِیلِهِ یَحْمَدُهُ أَهْلُ اَلْأَرْضِ وَ یَسْتَغْفِرُ لَهُ أَهْلُ اَلسَّمَاءِ أَمِینٌ مَیْمُونٌ مُطَیَّبٌ خَیْرُ اَلْمَاضِینَ وَ اَلْبَاقِینَ عِنْدِی﴾.

﴿یَکُونُ فِی آخِرِ الزَّمَانِ إِذَا خَرَجَ أَرْخَتِ السَّمَاءُ عَزَالِیَهَا وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ زَهْرَتَهَا حَتَّی یَرَوُا الْبَرَکَهَ وَ أُبَارِکُ لَهُمْ فِیمَا وَضَعَ یَدَهُ عَلَیْهِ کَثِیرُ الْأَزْوَاجِ قَلِیلُ الْأَوْلَادِ یَسْکُنُ بَکَّهَ مَوْضِعَ أَسَاسِ إِبْرَاهِیمَ یَا عِیسَی دِینُهُ الْحَنِیفِیَّهُ وَ قِبْلَتُهُ یَمَانِیَّهٌ وَ هُوَ مِنْ حِزْبِی وَ أَنَا مَعَهُ فَطُوبَی لَهُ ثُمَّ طُوبَی لَهُ لَهُ الْکَوْثَرُ وَ الْمَقَامُ الْأَکْبَرُ فِی جَنَّاتِ عَدْنٍ یَعِیشُ أَکْرَمَ مَنْ عَاشَ وَ یُقْبَضُ شَهِیداً ﴾

﴿لَهُ حَوْضٌ أَکْبَرُ مِنْ بَکَّهَ إِلَی مَطْلَعِ الشَّمْسِ مِنْ رَحِیقٍ مَخْتُومٍ فِیهِ آنِیَهٌ مِثْلُ نُجُومِ السَّمَاءِ وَ أَکْوَابٌ مِثْلُ مَدَرِ الْأَرْضِ عَذْبٍ فِیهِ مِنْ کُلِّ شَرَابٍ وَ طَعْمِ کُلِّ ثِمَارٍ فِی الْجَنَّهِ مَنْ شَرِبَ، مِنْهُ شَرْبَهً لَمْ یَظْمَأْ أَبَداً ﴾.

﴿أَبْعَثُهُ عَلَی فَتْرَهٍ بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ یُوَافِقُ سِرُّهُ عَلاَنِیَتَهُ وَ قَوْلُهُ فِعْلَهُ لاَ یَأْمُرُ اَلنَّاسَ إِلاَّ بِمَا یَبْدَؤُهُمْ بِهِ دِینُهُ اَلْجِهَادُ فِی عُسْرٍ وَ یُسْرٍ تَنْقَادُ لَهُ اَلْبِلاَدُ وَ یَخْضَعُ لَهُ صَاحِبُ اَلرُّومِ عَلَی دِینِهِ وَ دِینِ أَبِیهِ إِبْرَاهِیمَ وَ یُسَمِّی عِنْدَ اَلطَّعَامِ وَ یُفْشِی اَلسَّلاَمَ وَ یُصَلِّی

ص: 37

وَ اَلنَّاسُ نِیَامٌ﴾.

﴿لَهُ کُلُّ یَوْمٍ خَمْسُ صَلَوَاتٍ مُتَوَالِیَاتٍ یُنَادِی إِلَی اَلصَّلاَهِ کَنِدَاءِ اَلْجَیْشِ بِالشِّعَارِ ﴾.

﴿وَ یَفْتَتِحُ بِالتَّکْبِیرِ وَ یَخْتِمُ بِالتَّسْلِیمِ، وَ یَصُفُّ قَدَمَیْهِ فِی اَلصَّلاَهِ کَمَا تَصُفُّ اَلْمَلاَئِکَهُ أَقْدَامَهَا وَ یَخْشَعُ لِی قَلْبُهُ اَلنُّورُ فِی صَدْرِهِ وَ اَلْحَقُّ على لِسَانِهِ وَ هُوَ عَلَی الْحَقِّ حَیْثُمَا کَانَ أَصْلُهُ یَتِیمٌ ضَالٌّ بُرْهَهً مِنْ زَمَانِهِ عَمَّا یُرَادُ بِهِ﴾

﴿تَنَامُ عَيْنَاهُ، وَلَا يَنَامُ قَلْبُهُ، لَهُ الشَّفَاعَةُ، وَ عَلى أُمَّتِهِ تَقُومُ السَّاعَةُ، وَ يَدِي فَوْقَ أَيْدِيهِمْ اذا لى بايعوه فمن نكث فائما ينكث على نفسه و من اوفى بما عاهد عليه وفيت له بالجنة﴾.

﴿فَأمُرْ ظَلَمَهَ بَنِی إِسْرَائِیلَ لاَ یَدْرُسُوا کُتُبَهُ وَ لاَ یُحَرِّفُوا سُنَّتَهُ وَ أَنْ یُقْرِءُوهُ اَلسَّلاَمَ فَإِنَّ لَهُ فِی اَلْمَقَامِ شَأْناً مِنَ اَلشَّأْنِ﴾

عیسی علیه السلام عرض کرد پروردگارا این پیغمبر نامی و رسول گرامی کیست فرمود ای عیسی به وی خوشنود و راضی باش که برای توست خوشنودی عرض کرد خداوندا رضا دادم پس این پیغمبر کیست فرمود محمّد صلی الله علیه و اله است که بتمامت مردمان بدون استثناء رسول است و از تمامت پیغمبران بمن نزدیک تر است بحسب منزلت و قبول شفاعت او از همه در حضرت من واجب تر.

خوشا بر او و پیغمبری او و خوشا بحال امّت او ایشان گاهی مرا ملاقات نمایند که بر راه و روش او رفته باشند تمامت اهل زمین این پیغمبر راستین را ثنا فرستید و جمله ساکنان آسمان ها برای او درود و طلب رفعت نمایند امین و مبارك و خوب و در پیشگاه من از تمامت بر گذشتگان و باز آیندگان بهتر است.

در آخر زمان بیاید و چون خروج نماید از برکت وجود مبارکش آسمان باران های نافع ببارد و زمین هر چه در دل دارد برویاند و در هر چه دست مبارکش بدان برسد در آن چیز برکت نهم زن های متعدد به زوجیت در آورد لکن فرزندانش اندك باشند در مکه سکون گیرد که موضع اساس ابراهیم است

ص: 38

ای عیسی دین او حنیفی و قبله او مكّه و خود او لشكر و حزب من است و من با او هستم خوشا بر او و فرّ خا بروی برای اوست حوض کوثر و در بهشت دارای مقام اکبر است زندگانی او از جمله زندگانی ها اکرم است و در حالتی که شهید باشد روح مبارکش قبض شود.

حوض کوثر که از مکّه تا محلّ طلوع شمس ابعد و از رحیق مختوم یعنی از جنس آن است از آن اوست و در آن حوض ظرف ها بشماره ستارگان آسمان است و کوزه ها به اندازه سنك و ريك بیابان بسیار گوارا و دارای هر گونه مشروبات و طعم و مزه تمامت میوه های بهشت است هر كس يك شربت از آن بنوشد از آن پس هرگز تشنه نشود.

و این پیغمبر گرامی را مدتی بعد از تو که ایام فترت است و پیغمبری مرسل انگیخته نمی شود مبعوث می گردانم پوشیده و آشکارش یکسان و موافق و قولش با فعلش متفق است

مردمان را به چیزی امر نمی فرماید مگر وقتی که خود به آن کار بدایت گیرد و دین و آئین او در حال عسر و یسر جهاد است .

بلاد و امصار در تحت حکمش در آیند و قیصر روم در خدمتش فروتن و نرم گردن گردد و به دین او و دین پدرش ابراهیم اندر آید چون خواهد طعام تناول کند نام من بر زبان آورد و افشای سلام کند و در آن حال که مردمان بخواب راحت اندرند به نماز و نیاز مشغول باشد.

و برای او در هر روز پنج نماز متوالی است برای اقامت نماز ندا کند مانند ندای لشکر بشعار خود .

جزری گوید در حدیث وارد است که شعار اصحاب رسول خدای صلی الله علیه و آله در جنك يا منصور امّت بود یعنی به این علامت در جنگ ها همدیگر را شناسا می شدند چنان که در داستان صاحب الزنج نیز به آن اشارت شد

ص: 39

در نماز بتكبير افتتاح و به تسلیم اختتام جوید و در حال نماز هر دو قدم شریفش را بصفّ و مستوى بدارد چنان که فرشتگان چنان کنند و دلش در حضرت من خاشع باشد در سینه اش نور و بر زبانش کلمۀ حق و خودش با حق است در هر کجا باشد اصلش يتيم و مدتی از زمانش از آن چه به آن اراده فرماید ضالّ است.

معلوم باد یتیم کسی را گویند که بی پدر باشد و نیز بمعنی بی نظیر است چنان که گوهر یتیم یعنی بی مانند و هم به معنی منفرد از خلق است و در این جا می توان گفت که چون پدرش در حال صغارت آن حضرت وفات کرد او را یتیم گویند.

امّا چون خدای تعالی در این جا می فرماید اصلش یتیم است بچند معنی بر می خورد یکی این که بحسب امتیاز خلقت از تمام بریّت امتیاز دارد.

یا این که چون نور پاك نور الانوار مطلق و صادر اول و خلقت اول است پدر و مادرش نيز بطفيل وجود مبارکش خلق شده اند و اگر چه در عالم ظاهر از ایشان پدیدار گشته لکن جز ایشان و منفرد از ایشان است

و اصل و بیخ اشجار آفرینش و نونهالان پهنۀ دانش و بینش اوست فردی مخصوص و جوهری خاص و برترین انواع و اجناس است.

یا این که اگر چه در صورت با دیگر آفریدگان هم عنان است لکن از ایشان منفرد و بحقّ متصل است

یا این که در مخزن جواهر وجود گوهر بی همتا و يكتا جوهر گنجينه ارض و سما اوست.

یا این که در مراتب معرفت و عبادت حضرت احدیت که علت غائی خلقت است بی نظیر و بی مانند است و ازین گونه توجیه بسیار توان آورد.

و این که می فرماید ضالّ برهة يعنى يك مدت زمانی از ازمنه مبارکه اش از آن چه به آن اراده دارد یعنی وحی یا بعثت بحسب حکمتی ضالّ است.

یا از میان قومش ضالّ است و آن حضرت را بر ثبت نبوّت نمی شناسند پس

ص: 40

گویا از ایشان کم شده است پس از آن او را دریافتند و برای این معنی نیز بیانات متعدده کرده اند .

چشم ظاهرش خواب می کند امّا دلش همیشه بیدار و هوشیار است برای اوست شفاعت و بر امّت اوست قیام قیامت.

و ازين كلام مبارك نيز بر می آید که دین او تا قیامت باقی است و بعد از آن حضرت رسالت منقطع است و چون با وی بیعت کنند دست من بر فراز دست های ایشان است یعنی بیعت او با بیعت من یکسان است پس هر کس بیعتش را بشکند پیمان نفیس خود را گسسته است و هر کس بعهد خود وفا کند بهشت را بدو عنایت کنم.

پس جماعت ظلمه بنی اسرائیل را امرکن کتب او را مندرس و کهنه و پوشیده نگردانند و سنّتش را دیگرگون نسازند و بر وی سلام فرستند همانا این پیغمبر گرامی را در مقام و منزلت شأني خاصّ و محلی مخصوص است.

﴿یَا عِیسَی کُلُّ مَا یُقَرِّبُکَ مِنِّی فَقَدْ دَلَلْتُکَ عَلَیْهِ وَ کُلُّ مَا یُبَاعِدُکَ مِنِّی قَدْ نَهَیْتُکَ عَنْهُ فَارْتَدْ لِنَفْسِکَ﴾.

﴿یَا عِیسَی إِنَّ اَلدُّنْیَا حُلْوَهٌ وَ إِنَّمَا اِسْتَعْمَلْتُکَ فِیهَا لِتُطِیعَنِی فَجَانِبْ مِنْهَا مَا حَذَّرْتُکَ وَ خُذْ مِنْهَا مَا أَعْطَیْتُکَ عَفْواً﴾.

﴿یَا عِیسَی انْظُرْ فِی عَمَلِکَ نَظَرَ الْعَبْدِ الْمُذْنِبِ الْخَاطِئِ وَ لَا تَنْظُرْ فِی عَمَلِ غَیْرِکَ نَظَرَ الرَّبِّ وَ کُنْ فِیهَا زَاهِداً وَ لَا تَرْغَبْ فِیهَا فَتَعْطَبَ﴾.

﴿یَا عِیسَی اعْقِلْ وَ تَفَکَّرْ وَ انْظُرْ فِی نَوَاحِی الْأَرْضِ کَیْفَ کَانَ عَاقِبَهُ الظَّالِمِینَ﴾

﴿یَا عِیسَی کُلُّ وَصِیَّتِی نَصِیحَهٌ لَکَ وَ کُلُّ قَوْلِی حَقٌّ وَ أَنَا الْحَقُّ الْمُبِینُ وَ حَقّاً أَقُولُ لَئِنْ أَنْتَ عَصَیْتَنِی بَعْدَ أَنْ أَنْبَأْتُکَ مَا لَکَ مِنْ دُونِی وَلِیٌّ وَ لَا نَصِیرٌ﴾.

﴿یَا عِیسَی ذَلِّلْ قَلْبَکَ بِالْخَشْیَهِ وَ انْظُرْ إِلَی مَنْ هُوَ أَسْفَلَ مِنْکَ وَ لَا تَنْظُرْ إِلَی مَنْ هُوَ فَوْقَکَ وَ اعْلَمْ أَنَّ رَأْسَ کُلِّ خَطِیئَهٍ وَ ذَنْبٍ حُبُّ الدُّنْیَا فَلَا تُحِبَّهَا فَإِنِّی لَا أُحِبُّهَا﴾.

ص: 41

﴿یَا عِیسَی أَطِبْ بِی قَلْبَکَ وَ أَکْثِرْ ذِکْرِی فِی الْخَلَوَاتِ وَ اعْلَمْ أَنَّ سُرُورِی أَنْ تُبَصْبِصَ إِلَیَّ وَ کُنْ فِی ذَلِکَ حَیّاً وَ لَا تَکُنْ مَیِّتاً﴾

﴿یَا عِیسَی لَا تُشْرِکْ بِی شَیْئاً وَ کُنْ مِنِّی عَلَی حَذَرٍ وَ لَا تَغْتَرَّ بِالصِّحَّةِ وَ تُغَبِّطْ نَفْسَکَ، فَإنَّ الدُّنْیَا کَفَیْءٍ زَائِلٍ وَ مَا أقْبَلَ مِنْهَا کَمَا أدْبَرَ، فَنَافِسْ فِی الصَّالِحَاتِ جُهْدَکَ﴾

﴿وَ کُنْ مَعَ الْحَقِّ حَیْثُمَا کَانَ وَ إنْ قُطِعْتَ وَ أُحْرِقْتَ بِالنَّارِ، فَلَا تَکْفُرْ بِی بَعْدَ الْمَعْرِفَةِ فَلَا تَکُونَنَّ مِنَ الْجَاهِلِینَ فَإنَّ الشَّیْ ءَ یَکُونُ مَعَ الشَّیْءِ﴾

﴿یَا عِیسَی صُبَّ لِیَ الدُّمُوعَ مِنْ عَیْنَیْکَ وَ اخْشَعْ لِی بِقَلْبِکَ. یَا عِیسَی اسْتَغِثْ بِی فِی حَالَاتِ الشِّدَّةِ فَإنِّی أُغِیثُ الْمَکْرُوبِینَ وَ أُجِیبُ الْمُضْطَرِّینَ وَ أنَا أرْحَمُ الرَّاحِمِینَ﴾

ای عیسی به آن چه تو را بمن نزديك و از آن چه تو را از من دور می گرداند امر و نهی بفرمودم پس از بهر خویشتن آن چه از بهر تو بهتر است طلب کن .

ای عیسی بدرستی که دنیا و تازگی و نازکی و زینت و آرایش جهان شیرین می نماید و من تو را در جهان بیاوردم و کار فرما گردانیدم تا به اطاعت من کار کنی پس دوری گزین از حطام جهان به آن چند که من تو را حذر دادم و مأخوذ دار از آن چه را که من بتو عطا فرمودم از روی احسان و گذشت

ای عیسی در عمل خود نظر کن مانند نظر کردن بنده گناهکار خاطی و نظر نکن در عمل دیگران مانند نظر ربّ یعنی از روی محاسبه و مؤاخذه منكر زيرا که این گونه نگریدن در خور پروردگار قهّار جميل الاقتدار است نه بندگان ضعیف مقهور كثير الانكسار و در حطام جهان زشت فرجام زاهد باش و رغبت در آن میفکن تا بهلاك و دمار دچار شوی .

ای عیسی تعقّل و تفکّر کن و در نواحی زمین بدیده دوربین بنگر تا عاقبت حال ظالمین چگونه گردید .

ای عیسی آن چه ارا وصیّت کردم پند و نصیحتی است مر تو را و هر چه فرمایم بجمله از روی حق و صواب و راستی و درستی است و منم حق مبین و بحق و راستی می فرمایم اگر بعد ازین جمله که تو را خبر دادم بمعصیت من بر وی سوای من هیچ

ص: 42

کس دوست و یار و یاور از بهر تو نیست.

ای عیسی قلب خود را بتازیانه خشيت و خوف رام و ذلیل بگردان و به آن کس که از تو فرودتر است بنگر و بآن کس که بر تو برتر است ننگر و بدان که سر هر گونه خطا و خطيئتي و گناه و معصیتی دوستی دنیاست پس دوست مدار دنیا را بدرستی که من دوست نمی دارم جهان را.

اى عيسى قلب خود را به محبت و رضای از من خوش بدار و منزل دل را برای جلوه نور جلال و جمال من پاك و پاكيزه ساز و در خلوت ها یاد مرا فراوان کن بدان که مسرّت من در این است که بحضرت من از کمال طمع و طلب تبصبص و خضوع تعلق گیری و در هر حال در امر خود زنده باش نه مرده دل .

ای عیسی هیچ کس را با من انباز مگردان و از خشم و عقوبت من پرهیزدار و بصحت تن و سلامت بدن مغرور مگرد و نفس خویش را به آرایش جهان اسباب غبطه و رشك ديگران مگردان و بزیور و زیب این جهان اریب رشکین مدار زیرا که این جهان گذران مانند سایه است که زایل می شود و هر چه از دنیا بپاید مانند آن است که سپری گشته است و اقبالش با ادبارش یکسان است پس بقدر توانائی و قدرت خودت در اعمال صالحات رغبت جوى.

و با حق باش در هر کجا باشی اگر چند تو را پاره پاره کنند و به آتش بسوزانند از حق کناری مگیر و از آن پس که بحلیه معرفت آراسته و بحق شناسی ممتاز شدی با من کافر مشو و با مردم جاهل انباز مگرد چه هر چیزی با هر چه باشد مجانس اوست.

ای عیسی از هر دو چشم حق شناس اشك معرفت ببار و دل خود را برای من خاشع بساز.

ای عیسی از من فریاد رسی بجوی و در حالات شدت بمن استعانت کن چه من بداد و فریاد اندوهگینان می رسم و مردمان مضطرّ را اجابت می فرمایم و منم

ص: 43

بخشنده ترین بخشایندگان.

و دیگر در معالم العبر از حضرت صادق صلوات الله عليه مأثور است که فرمود عیسی بن مریم علیه السلام با اصحاب خود می فرمود.

﴿يَا بَنِي آدَمَ اهْرَبُوا مِنَ الدُّنْيَا إِلَى اللهِ ، وَ أَخْرِجُوا قُلُوبَكُمْ عَنْهَا فَإِنَّكُمْ لا تَصْلُحُونَ لَهَا وَ لا تَصْلُحُ لَكُمْ، وَلا تَبْقَوْنَ فِيهَا وَ لا تَبْقَ لَكُمْ، هِيَ الْخَدَّاعَةُ الْفَجَّاعَةُ الْمَغْرُورُ﴾.

﴿مَنِ اغْتَرَ بِهَا ، المُغْبُونُ مَنِ اطْمَأَنَّ إِلَيْهَا ، الْهَالِكُ مَنْ أَحَبَّهَا وَ أَرَادَهَا فَتُوبُوا إِلَى بَارِيْكُمْ ، وَ اتَّقُوا رَبَّكُمْ وَ اخْشَوْا يَوْماً لا يَجْزي وَالِدٌ عَنْ وَلَدِهِ وَلَا مَوْلُودٌ هُوَ جَازِ عَنْ وَالِدِهِ شَيْئاً﴾.

﴿أَيْنَ آبَاؤُكُمْ ؟ أَيْنَ أمَّهَاتُكُمْ ؟ أَيْنَ إِخْوَتُكُمْ ؟ أَيْنَ أَخَوَاتُكُمْ؟ أَيْنَ أَوْلادُكُمْ ؟ دُعُوا فَأَجَابُوا وَ اسْتُودِعُوا التَّرَى وَ جَاوَرُوا الْمُوْتَى وَ صَارُوا فِي الهُلكَى خَرَجُوا عَنِ الدُّنْيَا وَ فَارَقُوا الْأَحِبَّةَ﴾

﴿وَ احْتَاجُوا إِلَى مَا قَدَّمُوا وَ اسْتَغْنَوْا عَمَّا خَلَّفُوا فَكَمْ تُوعَظُونَ وَ كَمْ تُرْجَرُونَ وَ أَنتُمْ لاهُونَ سَاهُونَ، مَثَلُكُمْ فِي الدُّنْيَا مَثَلُ الْبَهَائِم همَّنكُمْ بُطُونُكُمْ وَ فُرُوجُكُمْ، أَمَا تَسْتَحْيُونَ مِمَّنْ خَلَقَكُمْ وَقَدْ أَوْعَدَ مَنْ عَصَاهُ النَّارَ وَ لَسْتُمْ مِمَّنْ يَقْوَى عَلَى النَّارِ﴾.

﴿وَ وَعَدَ مَنْ أَطَاعَهُ اَلْجَنَّهَ وَ مُجَاوَرَتَهُ فِی اَلْفِرْدَوْسِ اَلْأَعْلَی فَتَنَافَسُوا فِیهِ وَ کُونُوا مِنْ أَهْلِهِ وَ أَنْصِفُوا مِنْ أَنْفُسِکُمْ وَ تَعَطَّفُوا عَلَی ضُعَفَائِکُمْ وَ أَهْلِ اَلْحَاجَهِ مِنْکُمْ﴾.

﴿وَ تُوبُوا إِلَی اَللّهِ تَوْبَهً نَصُوحاً وَ کُونُوا عَبِیداً أَبْرَاراً وَ لاَ تَکُونُوا مُلُوکاً جَبَابِرَهً وَ لاَ مِنَ اَلْعُتَاهِ اَلْفَرَاعِنَهِ اَلْمُتَمَرِّدِینَ عَلَی مَنْ قَهَرَهُمْ بِالْمَوْتِ جَبَّارِ اَلْجَبَابِرَهِ رَبِّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ رَبِّ اَلْأَرَضِینَ وَ إِلَهِ اَلْأَوَّلِینَ وَ اَلْآخِرِینَ مَالِکِ یَوْمِ اَلدِّینِ شَدِیدِ اَلْعِقَابِ أَلِیمِ اَلْعَذَابِ﴾

﴿لاَ یَنْجُو مِنْهُ ظَالِمٌ وَ لاَ یَفُوتُهُ شَیْءٌ وَ لاَ یَعْزُبُ عَنْهُ شَیْءٌ وَ لاَ یَتَوَارَی مِنْهُ شَیْءٌ أَحْصَی کُلَّ شَیْءٍ عِلْمَهُ وَ أَنْزَلَهُ مَنْزِلَتَهُ فِی جَنَّهٍ أَوْ نَارٍ﴾.

﴿اِبْنَ آدَمَ اَلضَّعِیفَ أَیْنَ تَهْرُبُ مِمَّنْ یَطْلُبُکَ فِی سَوَادِ لَیْلِکَ وَ بَیَاضِ نَهَارِکَ وَ فِی کُلِّ حَالٍ مِنْ حَالاَتِکَ قَدْ أَبْلَغَ مَنْ وَعَظَ وَ أَفْلَحَ مَنِ اِتَّعَظَ﴾

ص: 44

ای فرزندان آدم از دنیا و حرص و طمع بحطام آن و فریب و غرور آن به خداوند تعالی فرار کنید و دل های خود را از محبت دنیا بر کنید چه شما برای دنیا و دنیا از بهر شما صلاحیت ندارد و شما در این جهان فانی باقی نمانید و جهان از بهر شما بر جای نماند این همان جهان فریبنده فجاعت مصیبت بارنده حادثه زاینده اندوه فزاینده است .

مغرور کسی است که به آن غرور گیرد زیان کار و ضررمند کسی است که به آن اطمینان یابد ، تباه شونده کسی است که دنیا را دوست بدارد و به آهنگش برآید پس بحضرت آفریدگار خود بازگشت گیرید و از خشم و عذاب پروردگار خود پرهیز جوئید و از آن روزی که پدری درد پسری و پسری درمان پدری را چاره نیاورد و بهیچ وجه بکار یکدیگر نرسند و حمایت و سود نرسانند بترسید.

کجا هستند پدران شما کجایند مادران شما چه شدند برادران شما کجا هستند خواهران شما کجا باشند فرزندان شما همه را به آن سرای دعوت کردند و جملگی اجابت نمودند و در زیر خاک و گل بودیعت ماندند و با مردگان مجاورت جستند و به تباهی و تباه شدگان پیوستند و از دنیا بیرون شتافتند و از دوستان جانی جدائی گرفتند.

و به آن چه از پیش بفرستادند نیازمند و از آن چه از پس بگذاشتند بی نیاز گشتند چه بسیار موعظت ها که یافتید و تا چند زجر و منع دیدید لکن هیچ در شما اثر نکرد و بحالت لهو و غفلت بماندید مثل شما در این جهان مثل بهایم است که همّ شما و قصد شما آکندن بطون و فروج خودتان است

آیا شرم نمی گیرید از آن کس که شما را بیافرید و حال این که گناه داران را آتش وعده نهاده و شما را طاقت سوختن به آن نیست .

و مطیعان را به جنّت نوید داده و بمجاورت خود در فردوس اعلی وعده فرموده پس در بهشت برین و فردوس و بساتين عليّين رغبت بجوئید و از اهل آن بگردید

ص: 45

و با نفوس خود بنصفت کار کنید و بر ضعفای خود عطوفت بورزید و اهل حاجت را عنایت کنید.

و به حضرت خداوند سبّوح نوبتی نصوح جوئید و بندگان خوب و ابرار باشید و ملوکی جبّار و سرکشان متفرعن مباشید و بر آن کس که جملگی را بتازیانه مرك مقهور دارد و جبّار جبابره و پروردگار آسمان ها و زمین و خداوند اوّلین و آخرین و پادشاه یوم الدین و با عقابی شدید و عذابي اليم تمرّد مجوئید

هیچ ظالمی از وی نجات نجوید و هیچ چیز از وی فوت نشود و هیچ چیز از وی مخفی نماند و هیچ چیز از وی متواری نگردد علم او تمامت اشیاء را احصاء نماید و هر چیزی را در منزل و مکان آن خواه جنّت جاویدان یا آتش نیران جای دهد .

ای پسر آدم ضعیف کجا فرار می کنی از آن کس که ترا در تاریکی شب تو و روشنائی روز تو و در هر حالتی از حالات تو طلب می کند هر کس وعظ نمود ابلاغ کرد و هر کس پذیرای نصیحت و موعظت شد رستگار گردید.

و نیز در آن کتاب از عبدالله بن سنان از حضرت ابی عبد علیه السلام مروی است که فرمود مسیح علیه السلام می فرمود :

﴿مَنْ کَثُرَ هَمُّهُ سَقُمَ بَدَنُهُ، وَ مَنْ ساءَ خُلْقُهُ عَذَّبَ نَفْسَهُ، و مَنْ کَثُرَ کَلامُهُ کَثُرَ سَقَطُهُ،و مَنْ کَثُرَ کِذْبُهُ ذَهَب َبَهاؤُهُ، و مَنْ لاحَی الرِّجالَ ذَهَبَتْ مُروَتُهُ﴾

هر کس اندیشه اش بسیار باشد بدنش رنجور و هر کس خویش بد باشد نفسش معذّب و هر کس پرگوی باشد سقطاتش فراوان و هر کس دروغش بسیار باشد بهایش می رود و هر کس با مردمان خصومت جوید مروّتش می رود.

و ازین پیش بهمین تقریب کلماتی مسطور شد .

و نیز در آن کتاب از ابو بصیر از حضرت ابی عبدالله صلوات الله عليه مذكور است که خدای عزّ و جلّ بعيسى بن مريم علیه السلام وحی فرستاد :

﴿یَا عِیسی ، مَا أَکْرَمْتُ خَلِیقَةً بِمِثْلِ دِینِی ، وَ لاَ أَنْعَمْتُ عَلَیْهَا بِمِثْلِ رَحْمَتِی اغْسِلْ

ص: 46

بِالْمَاءِ مِنْکَ مَا ظَهَرَ ، وَ دَاوِ بِالْحَسَنَاتِ مِنْکَ مَا بَطَنَ ؛ فَإِنَّکَ إِلَیَّ رَاجِع فَشَمِّرْ فَکُلُّ مَا هُوَ آتٍ قَرِیبٌ وَ أَسْمِعْنِی مِنْکَ صَوْتاً حَزِیناً ﴾

در ضمن كلمات مفصّله سابقه با ترجمه مذکور شد.

و نیز در آن کتاب از ابن میمون از حضرت جعفر بن محمّد از آباء عظامش از علىّ علیهم السلام مروی است که عیسی بن مریم علیه السلام فرمود :

﴿طُوبَی لِمَنْ کَانَ صَمْتُهُ فِکْراً وَ نَظَرُهُ عَبَراً وَ وَسِعَهُ بَیْتُهُ وَ بَکَی عَلَی خَطِیئَتِهِ وَ سَلِمَ اَلنَّاسُ مِنْ یَدَیْهِ وَ لِسَانِهِ﴾ .

خوشا بحال کسی که خاموشی او از روی تفکّر در معارف باشد و نظرش برای عبرت باشد و سرایش بهر اندازه باشد و او را قسمت شده بر وی گشاده و با وسعت باشد و بر خطیئت و معصیت خود بگرید و مردم از گزند دست و زبانش آسوده و سالم باشند.

و نیز در آن کتاب از ابو بصیر از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مسطور است که خداوند تعالى بمسيح بن مريم علیهما السلام وحى فرستاد :

﴿یا عیسی هَبْ لی مِن عَیْنَیکَ الدُّموعَ ، و مِن قَلبِکَ الخُشوعَ ، و اکْحُلْ عَیْنَیْکَ بِمِیلِ الحُزْنِ إذا ضَحِکَ البَطّالونَ﴾.

﴿و قُمْ علی قُبورِ الأمْواتِ ، فنادِهِم بالصَّوتِ الرَّفیعِ لَعلّکَ تَأخُذُ مَوعِظَتَکَ مِنهُم وَ قُل اِنِّی لاحِقٌ بِهِم فی اللاحِقِینَ﴾.

ای عیسی از چشم خویشتن قطرات عبرت و خشیت و از دل خود خشوع بمن ببخش و هر دو چشم خود را بمیل اندوه سرمه بکش گاهی که بطّالان خندان هستند.

و بر فراز گور مردگان بپای شو و به آوازی بلند ایشان را بخوان تا موعظت خود را از ایشان دریابی و بگو من ملحق شونده ام به ملحق شدگان.

یعنی بگورستان برو و آن تنهای ناز پرور و زبان های گویا و چشم های شهلا

ص: 47

و قامت های دلفریب و اندام پر آزیب و بدان های متنعم و کلّه های پر غرور را که در خاک گور جای کرده و حسرت بخاک سپرده اند بنگر و ایشان را آوازی برکش و نگران شو كه هيچ يك جواب نگويند و نشانی از ایشان نیست.

آن وقت در خود نگران شو که از نوع بشری و با ایشان همسفر پس با دیده عبرت بنگر و از روزگار و مآل حال ایشان موعظت برگیر و با کمال یقین و خاطر موعظت آئین بگو من نیز بشما پیوسته می شوم چنان که شما به دیگران پیوسته شدید.

و هم در در آن کتاب و امالی صدوق از حفص مروی است که گفت از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم می فرمود عیسی بن مریم علیه السلام با اصحاب خود فرمود .

﴿تَعمَلونَ لِلدُّنيا و أنتُم تُرزَقونَ فيها بِغَيرِ عَمَلٍ، و لا تَعمَلونَ لِلآخِرَةِ و أنتُم لا تُرزَقونَ فيها إلاّ بِالعَمَلِ﴾.

﴿وَیْلَکُمْ عُلَمَاءَ اَلسَّوْءِ اَلْأُجْرَهَ تَأْخُذُونَ وَ اَلْعَمَلَ لاَ تَصْنَعُونَ یُوشِکُ رَبُّ اَلْعَمَلِ یَطْلُبُ عَمَلَهُ وَ یُوشِکُ أَنْ تَخْرُجُوا مِنَ اَلدُّنْیَا إِلَی ظُلْمَهِ اَلْقَبْرِ﴾.

﴿کَیْفَ یَکُونُ مِنْ أَهْلِ اَلْعِلْمِ مِنْ مَصِیرِهِ إِلَی آخِرَتِهِ وَ هُوَ مُقْبِلٌ عَلَی دُنْیَاهُ وَ مَا یَضُرُّهُ أَشْهَی إِلَیْهِ مِمَّا یَنْفَعُهُ﴾.

در امور دنیوی کار می کنید و حال این که بدون عمل در دنیا روزی داده می شوید و برای آخرت کار نمی کنید با این که جز بعمل در آن جا مرزوق نشوید.

وای بر شما که دانایان ناخوبی هستید مزد می گیرید و کار نمی کنید هیچ بعید نیست که فرمان فرمای کار طلب کند عمل خود را و هيچ شك و شبهت نمی رود که شما از فراخنای جهان به تنگنای گور و ظلمت کده قبر بیرون شوید.

چگونه خواهد بود حال کسی که از اهل علم باشد و به آخرت که مصیر اوست بی اعتنا باشد و معذلك بر دنیا اقبال داشته باشد و به آن چه او را زیان می رساند از آن چه سود می رساند میل و رغبتش افزون باشد.

و نیز در آن کتاب از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که عیسی علیه السلام در ذیل

ص: 48

خطبه که برای بنی اسرائیل بایستاد و براند فرمود.

﴿ أَصْبَحْتُ فِیکُمْ وَ إِدَامِیَ اَلْجُوعُ وَ طَعَامِی مَا تُنْبِتُ اَلْأَرْضُ لِلْوُحُوشِ وَ اَلْأَنْعَامِ وَ سِرَاجِیَ اَلْقَمَرُ وَ فِرَاشِیَ اَلتُّرَابُ وَ وِ سَادَتِیَ اَلْحَجَرُ لَیْسَ لِی بَیْتٌ یَخْرَبُ وَ لاَ مَالٌ یَتْلَفُ وَ لاَ وَلَدٌ یَمُوتُ وَ لاَ اِمْرَأَهٌ تَحْزَنُ﴾.

﴿أَصْبَحْتُ وَ لَیْسَ لِی شَیْءٌ وَ أَمْسَیْتُ وَ لَیْسَ لِی شَیْءٌ وَ أَنَا أَغْنَی وُلْدِ آدَمَ ﴾

در میان شما با مداد نمودم گاهی که خورش من گرسنگی و طعام من گیاهی است که زمین برای وحوش و انعام می رویاند و چراغ من ماه و جامه خواب من خاك و بالين من سنک می باشد ، نه خانه دارم که ویران شود نه مالی دارم که تلف گردد نه فرزندی دارم که بمیرد و نه زنی که اندوه گیرد.

بامداد می نمایم در آن حال که هیچ چیز مرا نیست و شامگاه می نمایم در آن حال که هیچ چیز ندارم معذلک از تمامت فرزندان آدم توانگر ترم.

و این کلام مبارك اشارت به آن است که حاجت در بضاعت است و هر چه بضاعت بیشتر باشد حاجت بیشتر می شود و هر چه کم تر باشد کم تر می گردد .

مثلا کسی که داراى يك خانه باشد برای اصلاح و نگاهداری آن حاجتمند به دیگران است و اگر يك فرزند داشته باشد غم يك فرزند دارد و براى يك دست جامه به حفظ و حراست و درز و دوخت و تمیزی آن يك دست محتاج می شود و چون متعدد شد بهمان قدر نیازش بیشتر گردد و هم چنین می باشد حکم سایر علایق دنيوى و مشتهيات نفسانی.

و دیگر در آن کتاب از سهل حلوانی از حضرت ابی عبدالله مروی است .

﴿قال بَيْنَا عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ عليهما السلام فِي سِيَاحَتِهِ، إِذْ مَرَّ بِقَرْيَةٍ، فَوَجَدَ أَهْلَهَا مَوْتَى فِي الطَّرِيقِ وَالدُّورِ. فَقَالَ: إِنَّ هَؤُلاَءِ مَاتُوا بِسَخَطٍ، وَلَوْ مَاتُوا بِغَيْرِهَا تَدَافَنُوا﴾.

﴿قَالَ فَقَالَ أَصْحَابُهُ وَدِدْنَا تُعَرِّفُنَا قِصَّتَهُمْ فَقِيلَ لَهُ نَادِهِمْ يَا رُوحَ اللهِ. فَقَالَ يَا أَهْلَ الْقَرْيَةِ فَأَجَابَهُ مُجِيبٌ مِنْهُمْ لَبَّيْكَ يَا رُوحَ اللهِ ﴾.

ص: 49

﴿قَالَ: مَا حَالُكُمْ وَ مَا قِصَّتُكُمْ قَالَ: أَصْبَحْنَا فِيعَافِيَةٍ، وَبِتْنَا فِي الْهَاوِيَةِ﴾.

﴿قَالَ: مَا الْهَاوِيَةُ؟. فَقَالَ: بِحَارٌ مِنْ نَارٍ، فِيهَا جِبَالٌ مِنَ النَّارِ. قَالَ: وَ مَا بَلَغَ بِكُمْ مَا أَرَى؟!. قَالَ: حُبُّ الدُّنْيَا، وَ عِبَادَةُ الطَّاغُوتِ﴾.

﴿قَالَ: وَ مَا بَلَغَ بِكُمْ مِنْ حُبِّ الدُّنْيَا؟. قَالَ: كَحُبِّ الصَّبِيِّ لأُمِّهِ، إِذَا أَقْبَلَتْ فَرِحَ، وَ إِذَا أَدْبَرَتْ حَزِنَ﴾

﴿قَالَ: وَ مَا بَلَغَ مِنْ عِبَادَتِكُمُ الطَّاغُوتَ؟. قَالَ: كَانُوا إِذَا أَمَرُونَا أَطَعْنَاهُمْ﴾.

﴿قَالَ: فَكَيْفَ أَجَبْتَنِي مِنْ دُونِهِمْ؟!. قَالَ: لأَنَّهُمْ مُلْجَمُونَ بِلُجُمٍ مِنْ نَارٍ، عَلَيْهِمْ مَلاَئِكَةٌ غِلاَظٌ شِدَادٌ، وَ إِنَّنِي كُنْتُ فِيهِمْ وَ لَمْ أَكُنْ مِنْهُمْ، فَلَمَّا أَصَابَهُمُ الْعَذَابُ أَصَابَنِي مَعَهُمْ، فَأَنَا مُعَلَّقٌ بِشَعْرَةٍ أَخَافُ أَنْ أَنْكَبَّ فِي النَّارِ﴾.

﴿قَالَ عِيسَى عليه السلام لأَصْحَابِهِ: النَّوْمُ عَلَى دُبُرِ الْمَزَابِلِ، وَ أَكْلُ خُبْزِ الشَّعِيرِ، يَسِيرٌ مَعَ سَلاَمَةِ الدِّينِ﴾

فرمود در آن حال که عیسى بن مريم عليهما السلام در حال سیاحت و گردش خود بود بقريه بر گذشت و مردمان آن جا را در کوچه ها و خانه ها مرده بدید فرمود همانا این مردم بخشم و سخط خدای مرده اند و اگر بجز این بود در خاک مدفون شده بودند یعنی عذابی برایشان از آسمان رسیده است که بيك دفعه هلاك شده اند و به دفن همدیگر دست نیافته اند .

اصحاب عيسى علیه السلام عرض کردند دوست می داریم که حکایت ایشان را بازدانیم از جانب خدای به آن حضرت گفته شد که ای روح الله این مردگان را ندا کن آن حضرت فرمود ای اهل قریه یکی از آن مردگان عرض كرد لبيّك يا روح الله .

فرمود حال شما و داستان شما چیست عرض کرد در حالت عافیت بامداد نمودیم و شب هنگام در هاویه بودیم .

فرمود هاویه چیست؟ عرض کرد دریاهای آتشین است که در آن ها کوه های آتش است فرمود این حال که در شما می نگرم از چه شما را رسید عرض کرد دوستی

ص: 50

دنیا و پرستش طاغوت .

فرمود دوستی دنیا را تا بکجا و چه میزان داشتید عرض کرد مانند دوستی كودك به مادرش که هر وقت مادرش بدو روی کند خرسند و هر وقت پشت نماید اندوه مند می شود .

فرمود پرستش شما طاغوت های زمان را به چه اندازه بود عرض کرد بهر چه ما را فرمان می کردند اطاعت می نمودیم، فرمود چگونه است که از میان ایشان تو بپاسخ من زبان گشودی عرض کرد این جماعت را نگاه های آتشین بر زده اند و فرشتگان غلاظ و شداد بعذاب و نكال ايشان موكل هستند و من در میان ایشان بودم لکن از ایشان نبودم چون عذاب ایشان را فرو گرفت مرا نیز با ایشان در سپرد در کرانه دوزخ بيك موی آویزانم و همی بیم دارم که بر روی به آتش در افتم.

عیسی علیه السلام فرمود خفتن بر مزبله ها و خوردن نان جو خیری است بسیار با سلامت دین.

و نیز در آن کتاب از ابن سنان از حضرت صادق علیه السلام مروی است که عیسی بن مريم صلوات الله عليه با جبرئيل علیه السلام فرمود :

﴿مَتَی قِیَامُ اَلسَّاعَهِ فَانْتَفَضَ جَبْرَئِیلُ علیه السلام اِنْتِفَاضَهً أُغْمِیَ عَلَیْهِ مِنْهَا فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ یَا رُوحَ اَللَّهِ مَا اَلْمَسْئُولُ أَعْلَمَ بِهَا مِنَ اَلسَّائِلِ وَ لَهُ مَنْ فِی اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ لا تَأْتِیکُمْ إِلاّ بَغْتَهً﴾.

چه هنگام قیامت برپای شود جبرئیل علیه السلام چنان بر خود بتابید که بیهوش گشت از آن گونه تابیدن چون افاقت یافت گفت ای روح الله بقیام قیامت و هنگام ظهور ساعت من از تو داناتر نیستم هر چه در آسمان ها و زمین است مخصوص بخداوند است قیامت جز بغته شما را نمی رسد

و هم در آن کتاب از ابوالربیع شامی از حضرت ابی عبدالله صلوات الله عليه مروی است که عیسی بن مریم علیهما السلام فرمود :

ص: 51

﴿مَرْیَمَ قَالَ دَاوَیْتُ اَلْمَرْضَی فَشَفَیْتُهُمْ بِإِذْنِ اَللَّهِ وَ أَبْرَأْتُ اَلْأَکْمَهَ وَ اَلْأَبْرَصَ بِإِذْنِ اَللَّهِ وَ عَالَجْتُ اَلْمَوْتَی فَأَحْیَیْتُهُمْ بِإِذْنِ اَللَّهِ وَ عَالَجْتُ اَلْأَحْمَقَ فَلَمْ أَقْدِرْ عَلَی إِصْلاَحِهِ﴾.

﴿فَقِیلَ یَا رُوحَ اَللَّهِ وَ مَا اَلْأَحْمَقُ قَالَ اَلْمُعْجَبُ بِرَأْیِهِ وَ نَفْسِهِ اَلَّذِی یَرَی اَلْفَضْلَ کُلَّهُ لَهُ لاَ عَلَیْهِ وَ یُوجِبُ اَلْحَقَّ کُلَّهُ لِنَفْسِهِ وَ لاَ یُوجِبُ عَلَیْهَا حَقّاً فَذَاکَ اَلْأَحْمَقُ اَلَّذِی لاَ حِیلَهَ فِی مُدَاوَاتِهِ﴾.

به درمان رنجوران پرداختم و ایشان را باذن خداوند سبحان شفا دادم و كور مادر زاد و صاحبان برص و پیسی را به اذن خدا صحت بخشیدم و بعلاج مردگان اقدام کردم و ایشان را به اذن یزدان پاینده زنده ساختم و بمعالجه مردم کول و احمق توجه کردم و بر اصلاح حال او نیرو نیافتم

عرض کردند احمق چیست؟ یعنی دارای مرض حمق چگونه است که مانند توئی که هر گونه مرضی را علاج و مردگان را زنده کنی از چاره آن بیچاره بمانی فرمود آن کسی باشد که به رأی و اندیشه و نفس خودش بشگفتی اندر باشد و خویشتن بین باشد و تمامت فضل و فزونی را مخصوص بخویشتن شمارد و از برای خود خواند نه بر غیر خود و هر حقّی را بتمامت برای نفس خویش خواهد و ادای هیچ حقّی را بر خود واجب نشمارد پس چنین کس و چنین احمق چاره در درمان او نیست.

رنج کوری و کری از ابتلاست *** ليك رنج احمقی قهر خداست

و نیز در معالم العبر از مجالس مفید از ابن سنان مروی است که گفت از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم می فرمود:

﴿کَانَ اَلْمَسِیحُ عَلَیْهِ السَّلاَمُ یَقُولُ لِأَصْحَابِهِ إِنْ کُنْتُمْ أَحِبَّائِی وَ إِخْوَانِی فَوَطِّنُوا أَنْفُسَکُمْ عَلَی اَلْعَدَاوَهِ وَ اَلْبَغْضَاءِ مِنَ اَلنَّاسِ فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا فَلَسْتُمْ بِإِخْوَانِی﴾.

﴿إِنَّمَا أُعَلِّمُکُمْ لِتَعْمَلُوا وَ لاَ أُعَلِّمُکُمْ لِتُعْجَبُوا إِنَّکُمْ لَنْ تَنَالُوا مَا تُرِیدُونَ إِلاَّ بِتَرْکِ مَا تَشْتَهُونَ وَ بِصَبْرِکُمْ عَلَی مَا تَکْرَهُونَ وَ إِیَّاکُمْ وَ اَلنَّظِرَهَ فَإِنَّهَا تَزْرَعُ فِی قَلْبِ صَاحِبِهَا اَلشَّهْوَهَ وَ کَفَی بِهَا لِصَاحِبِهَا فِتْنَهً﴾

ص: 52

﴿یَا طُوبَی لِمَنْ یَرَی بِعَیْنَیْهِ اَلشَّهَوَاتِ وَ لَمْ یَعْمَلْ بِقَلْبِهِ اَلْمَعَاصِیَ مَا أَبْعَدَ مَا قَدْ فَاتَ وَ أَدْنَی مَا هُوَ آتٍ﴾

﴿وَیْلٌ لِلْمُغْتَرِّینَ لَوْ قَدْ آزَفَهُمْ مَا یَکْرَهُونَ وَ فَارَقَهُمُ مَا یُحِبُّونَ وَ جَاءَهُمْ مَا یُوعَدُونَ فِی خَلْقِ هَذَا اَللَّیْلِ وَ اَلنَّهَارِ مُعْتَبَرٌ﴾

﴿وَیْلٌ لِلْمُغْتَرِّینَ لَوْ قَدْ آزَفَهُمْ مَا یَکْرَهُونَ وَ فَارَقَهُمُ مَا یُحِبُّونَ وَ جَاءَهُمْ مَا یُوعَدُونَ فِی خَلْقِ هَذَا اَللَّیْلِ وَ اَلنَّهَارِ مُعْتَبَرٌ وَیْلٌ لِمَنْ کَانَتِ اَلدُّنْیَا هَمَّهُ وَ اَلْخَطَایَا عَمَلَهُ کَیْفَ یَفْتَضِحُ غَداً عِنْدَ رَبِّهِ وَ لاَ تُکْثِرُوا اَلْکَلاَمَ فِی غَیْرِ ذِکْرِ اَللَّهِ فَإِنَّ اَلَّذِینَ یُکْثِرُونَ اَلْکَلاَمَ فِی غَیْرِ ذِکْرِ اَللَّهِ قَاسِیَهٌ قُلُوبُهُمْ وَ لَکِنْ لاَ یَعْلَمُونَ﴾

﴿لاَ تَنْظُرُوا إِلَی عُیُوبِ اَلنَّاسِ کَأَنَّکُمْ رئایا [رَعَایَا] عَلَیْهِمْ وَ لَکِنِ اُنْظُرُوا فِی خَلاَصِ أَنْفُسِکُمْ فَإِنَّمَا أَنْتُمْ عَبِیدٌ مَمْلُوکُونَ إِلَی﴾.

﴿کَمْ یَسِیلُ اَلْمَاءُ عَلَی اَلْجَبَلِ لاَ یَلِینُ إِلَی کَمْ تَدْرُسُونَ اَلْحِکْمَهَ لاَ یَلِینُ عَلَیْهَا قُلُوبُکُمْ عَبِیدُ اَلسَّوْءِ فَلاَ عَبِیدٌ أَتْقِیَاءُ وَ لاَ أَحْرَارٌ کِرَامٌ إِنَّمَا مَثَلُکُمْ کَمَثَلِ اَلدِّفْلَی یُعْجَبُ بِزَهْرِهَا مَنْ یَرَاهَا وَ یُقْتَلُ مَنْ طَعِمَهَا وَ اَلسَّلاَمُ﴾.

حضرت مسیح علیه السلام با اصحاب خود می فرمود اگر شما دوستان من و برادران من هستید پس عداوت و دشمنی کین مردمان را در دل خود وطن دهید یعنی با دنیا طلبان بر بغض و کین باشید و از ایشان دوری گزینید پس اگر چنین نکنید با من برادری ندارید.

بدرستي كه من شما را تعلیم می کنم تا دانش یا بید و بیاموزید نه این که به علم خویشتن بین گردید و بر خود بشگفتی اندر شوید همانا شما به آن چه اراده دارید نمی رسید مگر وقتی که مشتهيات نفسانی را فرو بگذارید و بر آن چه کراهت دارید شکیبائی ورزید و بپرهیزید از نظر افکندن و چشم دوختن بر نامحرم چه این گونه نظاره تخم شهوت را در دل نظر کننده می کارد و چنین نظر و چنین ثمری برای در فتنه انداختن صاحبش کافی است

ای خوشا بر آن کس که با هر دو چشم خویش نگران شهوت بگردد لكن در دلش بگرد معاصی نگردد چقدر دور شد آن چه از دست برفت و چقدر نزديك

ص: 53

است مرگی که آینده است و عقبات و برازخی که نماینده است.

وای بر آنان که بخواب غرور اندرند اگر برسد ایشان را آن چه مکروه ایشان است یعنی مرك و قيامت و جدا شود از ایشان آن چه را دوست می دارند یعنی زندگانی و علاقه و اموال این سرای فانی می رسد ایشان را آن چه بایشان وعده شده یعنی مردن و آن چه بعد از آن است ، در آفرینش این شب و روز محل اعتبارها و عبرت ها است .

وای بر حال کسی که قصد و اندیشه او دنیاست و کار و کردار او خطا چگونه در بامداد قیامت در حضرت پروردگارش رسوا بخواهد شد در آن چه بیرون از یاد و نام خدای است بسیار سخن مکنید چه آن کسان که در غیر ذکر خدای کلمات فراوان بر زبان برانند با قساوت قلب هستند و لکن خود نمی دانند

بعيوب مردمان چنان نگران نباشید که گویا هستید لکن برای نجات نفوس خود بنگرید چه شما بندگانی مملوک باشید تا چند بدان مانید که آب بر کوه سیلان کند و کوه نرم نشود یعنی کوه باین صلابت و سختی از سیلان آب نرم می شود .

تا چند درس حکمت بخوانید و از ینابیع حکمت و جویبار دانش دل های شما نرم نشود بندگان بدی هستید نه بندگانی متّقی و نه آزادگانی کرام ، مثل شما مثل خرزهره است از گل و شکوفه اش بینندگان را شگفتی افتد و هر کس بچشد آن را از تلخی و ناخوشی آن از دهان بیرون بیفکند و السلام.

و نیز در آن کتاب از حضرت صادق علیه السلام مروی است که در انجیل است که عیسی علیه السلام عرض کرد

﴿اللّهُمّ ارزُقْنی غُدوَهً رَغیفاً مِن شَعیرٍ و عَشِیَّهً رَغیفاً مِن شَعِیرٍ ، و لا تَرزُقْنِی فَوقَ ذلکَ فَأطغی﴾.

بار خدایا در هر بامدادى يك گرده نان جو و بهر شامگاهي يك گرده

ص: 54

نان جو بمن روزی فرمای و بر این افزون مرزوق مگردان تا موجب طغیان من گردد.

و دیگر در کتاب مسطور از سکونی از حضرت صادق علیه السلام مروی است که فرمود عیسی علیه السلام می فرمود :

﴿هَوْلٌ لَا تَدْرِی مَتَی یَغْشَاکَ لِمَ لَا تَسْتَعِدُّ لَهُ قَبْلَ أَنْ یَفْجَأَکَ﴾.

یعنی آن هول و هیبتی که نمی دانی چه وقت تو را در می یابد چه چیز باز می دارد ترا از این که مستعد و آماده آن شوی پیش از آن که بناگاه تو را فرو گیرد يعنى مرك به آن هول و هيبت كه البته بتو چنگ در می اندازد و تو از زمان وصول بی خبری از چه مهیای آن نمی شوی.

و نیز در آن کتاب از طلحة بن زید از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است.

﴿قَالَ: تَمَثَّلَتِ اَلدُّنْیَا لِعِیسَی عَلَیْهِ السَّلاَمُ فِی صُورَهِ اِمْرَأَهٍ زَرْقَاءَ فَقَالَ لَهَا کَمْ تَزَوَّجْتِ قَالَتْ کَثِیراً قَالَ فَکُلٌّ طَلَّقَکِ قَالَتْ بَلْ کُلاًّ قَتَلْتُ قَالَ فَوَیْحَ أَزْوَاجِکِ اَلْبَاقِینَ کَیْفَ لاَ یَعْتَبِرُونَ بِالْمَاضِینَ ﴾.

فرمود دنیا برای عیسی علیه السلام در صورت زنی کبود چشم جلوه گر شد عیسی با دنیا فرمود چند شوی کرده باشی گفت بیرون از حساب و شمار فرمود جمله این شوهرها ترا طلاق گفتند، عرض کرد بلکه جمله را بکشتم فرمود رحمت بر شوهرهای بر جای مانده تو باد چگونه بگذشتگان عبرت نمی گیرند.

و هم در آن کتاب از حفص از حضرت صادق صلوات الله علیه مروی است فرمود عيسى صلى الله علیه می فرمود :

﴿اِشْتَدَّتْ مَئُونَهُ اَلدُّنْیَا وَ مَئُونَهُ اَلْآخِرَهِ أَمَّا مَئُونَهُ اَلدُّنْیَا فَإِنَّکَ لاَ تَمُدُّ یَدَکَ إِلَی شَیْءٍ مِنْهَا إِلاَّ فَاجِرٌ قَدْ سَبَقَکَ إِلَیْهِ وَ أَمَّا مَئُونَهُ اَلْآخِرَهِ فَإِنَّکَ لاَ تَجِدُ أَعْوَاناً یُعِینُونَکَ عَلَیْهَا﴾.

یعنی کار مؤنه و تن آسانی و برداشتن موجبات آسایش دنیا و آخرت سخت شده است اما مؤنه دنیا ازین روی است که دست به هیچ چیز از آن دراز نمی کنی

ص: 55

مگر این که می بینی فاجری بر تو در برگرفتن آن سبقت گرفته و امّا مؤنه آخرت ازین در که هیچ کس را نیابی که ترا در برداشتن حمل آن اعانت کند .

و نیز در آن کتاب از حسن بن طریف از حضرت صادق علیه السلام مروی است که عيسى بن مريم صلوات الله عليه فرمود من كثر كذبه ذهب بهاؤه، هر کس دروغش بسیار گردد فروغ او می رود.

و هم در آن کتاب از عبدالله بن سنان از حضرت ابی عبدالله عليه الصلوة و السلام مروی است که جماعت حواریون به خدمت عیسی صلوات الله علیه فراهم شدند و به آن حضرت عرض کردند ای معلم خیر ما را ارشاد فرمای با ایشان فرمود.

﴿ إِنَّ مُوسَي كَلِيمَ اللَّهِ أَمَرَكُمْ أَنْ لَا تَحْلِفُوا بِاللَّهِ تَبَارَكَ وَ تَعَالَي كَاذِبِينَ وَ أَنَا آمُرُكُمْ أَنْ لَا تَحْلِفُوا بِاللَّهِ كَاذِبِينَ وَ لَا صَادِقِينَ﴾

﴿قَالُوا يَا رُوحَ اللَّهِ زِدْنَا فَقَالَ إِنَّ مُوسَي نَبِيَّ اللَّهِ ع أَمَرَكُمْ أَنْ لَا تَزْنُوا وَ أَنَا آمُرُكُمْ أَنْ لَا تُحَدِّثُوا أَنْفُسَكُمْ بِالزِّنَا فَضْلًا عَنْ أَنْ تَزْنُوا فَإِنَّ مَنْ حَدَّثَ نَفْسَهُ بِالزِّنَا كَانَ كَمَنْ أَوْقَدَ فِي بَيْتٍ مُزَوَّقٍ فَأَفْسَدَ التَّزَاوِيقَ الدُّخَانُ وَ إِنْ لَمْ يَحْتَرِقِ الْبَيْتُ ﴾

بدرستی که موسی کلیم الله امر فرموده است شما را که از روی دروغ به خداوند سوگند مخورید و من شما را امر می نمایم که سوگند مخورید بخدا خواه بدروغ یا راست .

عرض کردند یا روح الله بر این بر افزای فرمود موسی پیغمبر خدا صلی الله عليه شما را فرمان کرده است که زنا نکنید و من با شما می فرمایم برنا حدیث مرانید تا چه رسد به آن که زنا کنید چه هر کس حدیث از زنا نماید چون آن کس باشد که در بیتی با نقش و نگار آتشی بر افروزد و دود آن نقش ها را فاسد گرداند. اگر چه بیت را نسوزاند.

و هم در آن کتاب از فضل بن ابی فروة از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است

ص: 56

که فرمود رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود حواریان با عیسی عرض کردند ای روح الله با کدام مردم مجالست کنیم.

﴿قَالَ مَنْ يُذَكِرُكُمُ اللهَ رُؤْيَتُهُ وَ يَزِيدُ في عِلْمِكُمْ مَنْطِقُهُ وَ يُرَغَبُكُمْ في الآخِرَةِ عَمَلُهُ﴾.

هر کس دیدارش خدای را به یاد شما بیاورد و منطقش بر علم شما بیفزاید و کردارش رغبت دهد شما را بسرای آخرت.

و نیز در آن کتاب از عمرو بن جميع از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود

﴿کَانَ اَلْمَسِیحُ یَقُولُ لاَ تُکْثِرُوا اَلْکَلاَمَ فِی غَیْرِ ذِکْرِ اَللَّهِ فَإِنَّ اَلَّذِینَ یُکْثِرُونَ اَلْکَلاَمَ قَاسِیَهٌ قُلُوبُهُمْ وَ لَکِنْ لاَ یَعْلَمُونَ﴾.

مسیح علیه السلام می فرمود بیرون از یاد خدای فراوان سخن مکنید چه آن کسان که فراوان سخن می کنند دل های ایشان سخت می شود لکن خود نمی دانند.

یعنی چون کسی بیاد خدای سخن کند البته بیاد مرك و آخرت و مقهوریت و تکمیل اخلاق و آداب و اطوار و افعال حسنه افتد و از برکت یاد خدای سعادتش جانب رشد بگیرد و نور دین در دلش تابش یابد و از اثر اذکار و اوراد نرم دل و رؤف و با مهر شود و از افعال و اخلاق سیئه دور شود لکن چون بعکس این باشد بعکس آن بیند

ص: 57

بیان مواعظ جناب لقمان حكيم عليه السلام که از حضرت صادق علیه السلام مأثور است

در معالم العبر از حماد مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام از لقمان و حکمت او که خدای تعالی در قرآن یاد می فرماید بپرسیدم فرمود:

﴿أَمَا وَ اَللَّهِ مَا أُوتِیَ لُقْمَانُ اَلْحِکْمَهَ بِحَسَبٍ وَ لاَ مَالٍ وَ لاَ أَهْلٍ وَ لاَ بَسْطٍ فِی جِسْمٍ وَ لاَ جَمَالٍ وَ لَکِنَّهُ کَانَ رَجُلاً قَوِیّاً فِی أَمْرِ اَللَّهِ مُتَوَرِّعاً فِی اَللَّهِ سَاکِتاً سِکِّیتاً عَمِیقَ اَلنَّظَرِ طَوِیلَ اَلْفِکْرِ حَدِیدَ اَلنَّظَرِ مُسْتَغْنٍ بِالْعِبَرِ﴾

﴿لَمْ ينَمْ نَهَاراً قَطُّ وَ لَمْ يرَهُ أَحَدٌ مِنَ النَّاسِ عَلَى بَوْلٍ وَ لَا غَائِطٍ وَ لَا اغْتِسَالٍ لِشِدَّةِ تَسَتُّرِهِ وَ عُمُوقِ نَظَرِهِ وَ تَحَفُّظِهِ فِي أَمْرِهِ وَ لَمْ يضْحَك مِنْ شَيءٍ قَطُّ مَخَافَةَ الْإِثْمِ وَ لَمْ يغْضَبْ قَطُّ﴾.

﴿وَ لَمْ يمَازِحْ إِنْسَاناً قَطُّ وَ لَمْ يفْرَحْ لِشَيءٍ إِنْ أَتَاهُ مِنْ أَمْرِ الدُّنْيا وَ لَا حَزِنَ مِنْهَا عَلَى شَيءٍ قَطُّ وَ قَدْ نَكحَ مِنَ النِّسَاءِ وَ وُلِدَ لَهُ الْأَوْلَادُ الْكثِيرَةُ وَ قَدَّمَ أَكثَرَهُمْ إِفْرَاطاً فَمَا بَكى عَلَى مَوْتِ أَحَدٍ مِنْهُمْ﴾.

﴿وَ لَمْ يمُرَّ بِرَجُلَينِ يخْتَصِمَانِ أَوْ يقْتَتِلَانِ إِلَّا أَصْلَحَ بَينَهُمَا وَ لَمْ يمْضِ عَنْهُمَا حَتَّى تَحَاجَزَا وَ لَمْ يسْمَعْ قَوْلًا قَطُّ مِنْ أَحَدٍ اسْتَحْسَنَهُ إِلَّا سَأَلَ عَنْ تَفْسِيرِهِ وَ عَمَّنْ أَخَذَهُ﴾.

﴿وَ كانَ يكثِرُ مُجَالَسَةَ الْفُقَهَاءِ وَ الْحُكمَاءِ وَ كانَ يغْشَى الْقُضَاةَ وَ الْمُلُوك وَ السَّلَاطِينَ فَيرْثِي لِلْقُضَاةِ مِمَّا ابْتُلُوا بِهِ وَ يرْحَمُ الْمُلُوك وَ السَّلَاطِينَ لِغِرَّتِهِمْ بِاللَّهِ وَ طُمَأْنِينَتِهِمْ فِي ذَلِك وَ يعْتَبِرُ ﴾

﴿وَ يتَعَلَّمُ مَا يغْلِبُ بِهِ نَفْسَهُ وَ يجَاهِدُ بِهِ هَوَاهُ وَ يحْتَرِزُ بِهِ مِنَ الشَّيطَانِ﴾

﴿ وَ كانَ يدَاوِي قَلْبَهُ بِالتَّفَكرِ وَ يدَارِي نَفْسَهُ بِالْعِبَرِ وَ كانَ لَا يظْعَنُ إِلَّا فِيمَا يعْنِيهِ فَبِذَلِك أُوتِي الْحِكمَةَ وَ مُنِحَ الْعِصْمَةَ﴾.

﴿وَ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَك وَ تَعَالَى أَمَرَ طَوَائِفَ مِنَ الْمَلَائِكةِ حِينَ انْتَصَفَ النَّهَارُ وَ هَدَأَتِ

ص: 58

الْعُيونُ بِالْقَائِلَةِ فَنَادَوْا لُقْمَانَ حَيثُ يسْمَعُ وَ لَا يرَاهُمْ فَقَالُوا يا لُقْمَانُ هَلْ لَك أَنْ يجْعَلَك اللَّهُ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ تَحْكمْ بَينَ النَّاسِ﴾.

سوگند با خداوند لقمان را کند با خداوند لقمان را نه به سبب حسب و نه بواسطه مال و نه اهل و نه برومندی جسم و نه دلاویزی جمال به دولت حکمت برخوردار کردند بلکه وی مردی بود که در امر و اطاعت امر و دین خدای نیرومند بود و در حضرت احدیت ورع داشت و همواره از کلمات بیهوده بی فایده خاموشی می گزید بسیار دوربین و دوراندیش و با حدّت و منظر می زیست و به عبرت و اعتبار جهان غدار از موعظت دیگران استغنا می جست.

در هیچ روزی خواب نکرد و چندان خود را از افعال نا خجسته پوشیده می داشت که هیچ کس او را در هیچ وقت در کار بول کردن و پلیدی افکندن ندید و از شدّت تستّر و تعمق و تحفظی که در امور و نظر خود داشت دیدار هیچ کس جز به اطوار و حالات حمیده اش نمی افتاد از بیم گناه هرگز خندان نشد و غضبان نگشت.

و هیچ وقت با هیچ کس به مزاح و فسوس سخن ننمود و هرگز بر اقبال و ادبار جهان خرسند و اندوهناك نيامد زن ها در تحت نکاح در آورد و فرزندان بسیار دریافت و بیشتر ایشان پیش از پدر به دیگر سرای سفر ساختند و بر مرگ هيچ يك نگريست و موجب اجر و مزد و عوض تقصير و قصور خود شمرد.

و هیچ وقت بر دو مرد که به خصومت یا مقاتلت پرداخته بودند نگذشت جز این که در میان ایشان اصلاح نمود و از ایشان دور نشد تا هر دو تن با هم صلح نمودند و هر وقت سخنی پسندیده از کسی بشنید از تفسیر آن و از آن کس که این سخن نیکو از وی مأخوذ شده بپرسید.

با فقها و حکما فراوان می نشست جماعت قضات و ملوك و پادشاهان را بمواعظ فرو می گرفت آنان را که قاضیان و فرما نگزاران زمان بودند از آن بلیّت که بّن مبتلا شده اند مرثیه می گذاشت و ملوك و سلاطین را بواسطه غرور ایشان در حضرت

ص: 59

یزدان غفور و طمأنینه ایشان در آن امر خطیر و اطمینان از قهر خداوند قدیر ترحم می نمود و از حال و انقلاب ایشان اعتبار می ورزید.

و آن چه را که اسباب غلبه بر نفس امّاره و هوا و هوس باشد می آموخت و از کید و فريب شيطان احتراز می فرمود.

به داروی تفکّر و قطرات دیده دل و جان خود را معالجه می کرد و جز در آن چه فایدتی در آن مترتب باشد حرکت نمی نمود ازین روی به دولت حکمت و اعطای عصمت کامیاب گشت.

و خدای تعالی گاهی که روز به نیمه و چشم ها بخواب قیلوله پیوست فوجی چند از فرشتگان را فرمان کرد تا لقمان را از آن جا که می شنید و ایشان را نمی دید ندا بر کشیدند ای لقمان آیا می خواهی خداوندت بخلیفتی در زمین بر کشاند تا در میان مردمان حکمران باشی

﴿فَقَالَ لُقْمَانُ إِنْ أَمَرَنِی رَبِّی بِذَلِکَ فَالسَّمْعَ وَ اَلطَّاعَهَ لِأَنَّهُ إِنْ فَعَلَ بِی ذَلِکَ أَعَانَنِی عَلَیْهِ وَ عَلَّمَنِی وَ عَصَمَنِی وَ إِنْ هُوَ خَیَّرَنِی قَبِلْتُ اَلْعَافِیَهَ﴾

﴿فَقَالَتِ اَلْمَلاَئِکَهُ یَا لُقْمَانُ لِمَ قَالَ لِأَنَّ اَلْحُکْمَ بَیْنَ اَلنَّاسِ مِنْ أَشَدِّ اَلْمَنَازِلِ مِنَ اَلدِّینِ وَ أَکْثَرِهَا فِتَناً وَ بَلاَءً مَا یُخْذَلُ وَ لاَ یُعَانُ وَ یَغْشَاهُ اَلظُّلَمُ مِنْ کُلِّ مَکَانٍ وَ صَاحِبُهُ مِنْهُ بَیْنَ أَمْرَیْنِ﴾

﴿إِنْ أَصَابَ فِیهِ اَلْحَقَّ فَبِالْحَرِیِّ أَنْ یَسْلَمَ وَ إِنْ أَخْطَأَ أَخْطَأَ طَرِیقَ اَلْجَنَّهِ﴾.

﴿وَ مَنْ یَکُنْ فِی اَلدُّنْیَا ذَلِیلاً وَ ضَعِیفاً کَانَ أَهْوَنَ عَلَیْهِ فِی اَلْمَعَادِ مِنْ أَنْ یَکُونَ فِیهِ حَکَماً سَرِیّاً شَرِیفاً وَ مَنِ اِخْتَارَ اَلدُّنْیَا عَلَی اَلْآخِرَهِ یَخْسَرُهُمَا کِلْتَیْهِمَا تَزُولُ هَذِهِ وَ لاَ تُدْرَکُ تِلْکَ﴾

﴿قال فعجبت الملائكة مِنْ حِکْمَتِهِ وَ اِسْتَحْسَنَ اَلرَّحْمَنُ مَنْطِقَهُ فَلَمَّا وَ أَخَذَ مَضْجَعَهُ مِنَ اَللَّیْلِ أَنْزَلَ اَللَّهُ عَلَیْهِ اَلْحِکْمَهَ فَغَشَّاهُ بِهَا مِنْ قَرْنِهِ إِلَى قَدَمِهِ وَ هُوَ نَائِمٌ وَ غَطَّاهُ بِالْحِكمَةِ غِطَاءً﴾.

﴿فَاسْتَيقَظَ وَ هُوْ أَحْكمُ النَّاسِ فِي زَمَانِهِ وَ خَرَجَ عَلَى النَّاسِ ينْطِقُ بِالْحِكمَةِ وَ

ص: 60

يبَينُهَا فِيهَا قَالَ فَلَمَّا أُوتِي الْحُكمَ وَ لَمْ يقْبَلْهَا أَمَرَ اللَّهُ الْمَلَائِكةَ فَنَادَتْ دَاوُدَ بِالْخِلَافَةِ﴾

﴿فَقَبِلَهَا وَ لَمْ يشْتَرِطْ فِيهَا بِشَرْطِ لُقْمَانَ فَأَعْطَاهُ اللَّهُ الْخِلَافَةَ فِي الْأَرْضِ وَ ابْتُلِي فِيهَا غَيرَ مَرَّةٍ وَ كلُّ ذَلِك يهْوِي فِي الْخَطَاءِ يقِيلُهُ اللَّهُ وَ يغْفِرُ لَهُ﴾.

﴿وَ كانَ لُقْمَانُ يكثِرُ زِيارَةَ دَاوُدَ عَلَيهِ السَّلَامُ وَ يعِظُهُ بِمَوَاعِظِهِ وَ حِكمَتِهِ وَ فَضْلِ عِلْمِهِ وَ كانَ يقُولُ دَاوُدُ لَهُ طُوبَى لَك يا لُقْمَانُ أُوتِيتَ الْحِكمَةَ وَ صُرِفَتْ عَنْك الْبَلِيةُ وَ أُعْطِي دَاوُدُ الْخِلَافَةَ وَ ابْتُلِي بِالْخَطَاءِ وَ الْفِتْنَةِ﴾

﴿ثُمَّ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام فِي قَوْلِ اللَّهِ وَ إِذْ قالَ لُقْمانُ لِابْنِهِ وَ هُوَ يعِظُهُ يا بُنَي لا تُشْرِك بِاللّهِ إِنَّ الشِّرْك لَظُلْمٌ عَظِيمٌ﴾.

لقمان در پاسخ فرشتگان گفت اگر پروردگارم به قبول این امر مرا فرمان کرده است سمعاً و طاعة چشم بر حكم و گوش بر فرمان چه اگر مرا خلیفتی دهد بر انجام آن اموم اعانت کند و مرا تعلیم فرماید و از آن چه نشاید نگاهدارد و اگر مخیّر گرداند پذیرای عافیت می شوم.

فرشتگان یزدان گفتند ای لقمان این سخن از چیست ، گفت برای این که آن کس که در میان مردمان حاکم و حکم باشد در سخت ترین منازل دنیاست و فتنه و بلایش از دیگران بیشتر است و خذلان و هوان حاکمان در زمان حکمرانی افزون و از اعانت غیبی محروم و در غشاوه ظلم و ظلمت دچار و از هر طرف در استار غباوت پوشیده و گرفتار هستند و از دو حال بیرون نتوانند بود.

اگر در حکومت بصواب رفتند و بحق فرمان کردند سزاوار می شوند که از مخاطر عظيمه ضلالت و شقاوت بسلامت روند و اگر کار بخطا کردند در طریق جنت بخطا روند و راه بهشت را در نخواهند نوشت و هر کس در دنیا ضعیف و ذلیل باشد برای او آسان تر است در معاد از این که در دنیا شریف و کامکار باشد و هر کس دنیا را بر آخرت اختیار نماید هر دو را زبان کار گردد چه این جهان زایل می شود و آن سرای را ادراک نمی کند

ص: 61

فرشتگان ازین سخنان در عجب شدند و منطق او در حضرت خداوند رحمان قرین استحسان گشت .

و چون شب فرا رسید و لقمان بخوابگاه مبارك خود در آمد خدای تعالی گوهر حکمت و نور دانش را بر وی نازل ساخت و از فرق سر تا قدمش را فرو گرفت و این وقت لقمان در خواب بود و خداوند تعالی او را در بحار حکمت مستغرق ساخت

و چون بیدار شد از تمامت مردمان زمان خود بدولت حکمت برخوردارتر بود و به مردمان در آمد و لآلی حکمت را متعالی فرمود و چون لقمان را خلافت و حکومت دادند و نپذیرفت خدای تعالی با ملائکه فرمان کرد تا داود را بخلافت ندا کردند.

داود قبول نمود و در این امر عنوان شرطی ننمود خدای تعالی او را در زمین خلیفه ساخت و چندین مرّه در آن امر ابتلا یافت و هر بلائی اسباب حصول خطاء می گشت و خداوند از وی می گذشت و او را مورد مغفرت می داشت

و چنان بود که لقمان بملاقات داود بسیار بیامدی و آن حضرت از مواعظ و حکمت خود را از گشودی و فزایش علم و دانش خود را گزارش دادی و داود علیه السلام بلقمان فرمود ای لقمان حکمت یافتی و بلیت از تو بازگشت و داود را خلافت دادند و بحکومت و فتنه مبتلا شد

و بعد ازین بیانات حضرت ابی عبدالله علیه السلام در این قول خدای که می فرماید و گاهی که لقمان پسر خود را موعظت می کرد گفت ای پسرك من با خداى شرك نیاور بدرستی که شرك ظلمی است عظيم .

می فرمود ﴿ فَوَعَظَ لُقْمَانُ ابْنَهُ حَتَّی تَفَطَّرَ وَ انْشَقَّ﴾ لقمان پسرش ناتان را چندان به سهام موعظت نصیحت فرمود که دلش پذیرای نور حکمت گشت.

﴿وَ كَانَ فِيمَا وَعَظَهُ بِهِ يَا حَمَّادُ أَنْ قَالَ يَا بُنَيَّ إِنَّكَ مُنْذُ سَقَطْتَ إِلَى الدُّنْيَا

ص: 62

اسْتَدْبَرْتَهَا وَ اسْتَقْبَلْتَ الْآخِرَةَ فَدَارٌ أَنْتَ إِلَيْهَا تَسِيرُ أَقْرَبُ إِلَيْكَ مِنْ دَارٍ أَنْتَ عَنْهَا مُتَبَاعِدٌ ﴾.

﴿يَا بُنَيَّ جَالِسِ الْعُلَمَاءَ وَ ازْحَمْهُمْ بِرُكْبَتَيْكَ وَ لَا تُجَادِلْهُمْ فَيَمْنَعُوكَ وَ خُذْ مِنَ الدُّنْيَا بَلَاغاً وَ لَا تَرْفُضْهَا فَتَكُونَ عِيَالًا عَلَى النَّاسِ وَ لَا تَدْخُلْ فِيهَا دُخُولًا يُضِرُّ بِآخِرَتِكَ﴾.

﴿وَ صُمْ صَوْماً يَقْطَعُ شَهْوَتَكَ وَ لَا تَصُمْ صِيَاماً يَمْنَعُكَ مِنَ الصَّلَاةِ فَإِنَّ الصَّلَاةَ أَحَبُّ إِلَى اللَّهِ مِنَ الصِّيَامِ﴾.

﴿يَا بُنَيَّ إِنَّ الدُّنْيَا بَحْرٌ عَمِيقٌ قَدْ هَلَكَ فِيهَا عَالَمٌ كَثِيرٌ فَاجْعَلْ سَفِينَتَكَ فِيهَا الْإِيمَانَ وَ اجْعَلْ شِرَاعَهَا التَّوَكُّلَ وَ اجْعَلْ زَادَكَ فِيهَا تَقْوَى اللَّهِ فَإِنْ نَجَوْتَ فَبِرَحْمَةِ اللَّهِ وَ إِنْ هَلَكْتَ فَبِذُنُوبِكَ﴾

﴿يَا بُنَيَّ إِنْ تَأَدَّبْتَ صَغِيراً انْتَفَعْتَ بِهِ كَبِيراً وَ مَنْ عَنَى بِالْأَدَبِ اهْتَمَّ بِهِ وَ مَنِ اهْتَمَّ بِهِ تَكَلَّفَ عِلْمَهُ وَ مَنْ تَكَلَّفَ عِلْمَهُ اشْتَدَّ لَهُ طَلَبُهُ وَ مَنِ اشْتَدَّ لَهُ طَلَبُهُ أَدْرَكَ مَنْفَعَتَهُ﴾

﴿فَاتَّخِذْهُ عَادَةً فَإِنَّكَ تَخْلُفُ فِي سَلَفِكَ وَ تَنْفَعُ بِهِ خَلْفَكَ وَ يَرْتَجِيكَ فِيهِ رَاغِبٌ وَ يَخْشَى صَوْلَتَكَ رَاهِبٌ وَ إِيَّاكَ وَ الْكَسَلَ عَنْهُ بِالطَّلَبِ لِغَيْرِهِ﴾

﴿فَإِنْ غُلِبْتَ عَلَى الدُّنْيَا فَلَا تُغْلَبَنَّ عَلَى الْآخِرَةِ فَإِذَا فَاتَكَ طَلَبُ الْعِلْمِ فِي مَظَانِّهِ فَقَدْ غُلِبْتَ عَلَى الْآخِرَةِ وَ اجْعَلْ فِي أَيَّامِكَ وَ لَيَالِيكَ وَ سَاعَاتِكَ لِنَفْسِكَ نَصِيباً فِي طَلَبِ الْعِلْمِ فَإِنَّكَ لَمْ تَجِدْ لَهُ تَضْيِيعاً أَشَدَّ مِنْ تَرْكِهِ﴾

﴿وَ لَا تُمَارِيَنَّ فِيهِ لَجُوجاً وَ لَا تُجَادِلَنَّ فَقِيهاً وَ لَا تُعَادِيَنَّ سُلْطَاناً وَ لَا تُمَاشِيَنَّ ظَلُوماً وَ لَا تُصَادِقَنَّهُ وَ لَا تُؤَاخِيَنَّ فَاسِقاً وَ لَا تُصَاحِبَنَّ مُتَّهَماً وَ اخْزُنْ عِلْمَكَ كَمَا تَخْزُنُ وَرِقَكَ﴾.

﴿يَا بُنَيَّ خَفِ اللَّهَ خَوْفاً لَوْ أَتَيْتَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ بِبِرِّ الثَّقَلَيْنِ خِفْتَ أَنْ يُعَذِّبَكَ وَ ارْجُ اللَّهَ رَجَاءً لَوْ وَافَيْتَ الْقِيَامَةَ بِإِثْمِ الثَّقَلَيْنِ رَجَوْتَ أَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَكَ﴾.

ص: 63

﴿فَقَالَ لَهُ ابْنُهُ يَا أَبَتِ وَ كَيْفَ أُطِيقُ هَذَا وَ إِنَّمَا لِي قَلْبٌ وَاحِدٌ﴾.

﴿ فَقَالَ لَهُ لُقْمَانُ يَا بُنَيَّ لَوِ اسْتُخْرِجَ قَلْبُ الْمُؤْمِنِ فَشُقَّ لَوُجِدَ فِيهِ نُورَانِ نُورٌ لِلْخَوْفِ وَ نُورٌ لِلرَّجَاءِ لَوْ وُزِنَا مَا رُجِّحَ أَحَدُهُمَا عَلَى الْآخَرِ بِمِثْقَالِ ذَرَّةٍ﴾.

﴿فَمَنْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ يُصَدِّقُ مَا قَالَ اللَّهُ وَ مَنْ يُصَدِّقُ مَا قَالَ اللَّهُ يَفْعَلُ مَا أَمَرَ اللَّهُ وَ مَنْ لَمْ يَفْعَلْ مَا أَمَرَ اللَّهُ لَمْ يُصَدِّقْ مَا قَالَ اللَّهُ فَإِنَّ هَذِهِ الْأَخْلَاقُ يَشْهَدُ بَعْضُهَا لِبَعْضٍ فَمَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ إِيمَاناً صَادِقاً﴾

﴿وَ مَنْ يطِعِ اللَّهَ خَافَهُ وَ مَنْ خَافَهُ فَقَدْ أَحَبَّهُ وَ مَنْ أَحَبَّهُ اتَّبَعَ أَمْرَهُ وَ مَنِ اتَّبَعَ أَمْرَهُ اسْتَوْجَبَ جَنَّتَهُ وَ مَرْضَاتَهُ وَ مَنْ لَمْ يتَّبِعْ رِضْوَانَ اللَّهِ فَقَدْ هَانَ سَخَطَهُ نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ سَخَطِ ﴾

﴿يا بُنَي لَا تَرْكنْ إِلَى الدُّنْيا وَ لَا تَشْغَلْ قَلْبَك بِهَا فَمَا خَلَقَ اللَّهُ خَلْقاً هُوَ أَهْوَنُ عَلَيهِ مِنْهَا أَ لَا تَرَى أَنَّهُ لَمْ يجْعَلْ نَعِيمَهَا ثَوَاباً لِلْمُطِيعِينَ وَ لَمْ يجْعَلْ بَلَاءَهَا عُقُوبَةً لِلْعَاصِينَ﴾

و در جمله مواعظی که لقمان با پسرش حماد می گذاشت این بود که گفت ای پسرك من همانا آن روز که باین جهان روی کردی پشت بدنیا و روی به آخرت آوردی و مراحل آخرت را در می آوردی پس آن خانه که بسویش راه می سپاری بتو نزدیک تر است از آن خانه که هر روزی از آن دوری می گیری.

ای فرزند با دانایان مجالست کن و با علماء زمان زانو زانو بنشين لكن با ایشان به مجادلت سخن مسپار چه اگر چنین کنی از علم ایشان بی بهره می شوی و از دنیا و حطام آن به آن چند که تو را کافی و سودمند است بهره برگير و بالكلية از تحصیل دنيا و ترتيب امور معاش برکنار مباش تا عیال مردم و محتاج به ارزال گردی و بآن چند در کار جهان مشو که بدیگر جهان نقصان رسانی.

آن چند روز بروزه سپار که طغیان شهوات را فرو نشاند نه آن قدر که قوای تو را بکاهد و نیروی نماز و نیاز بگذارد زیرا که در حضرت احدیّت نماز بردن از روزه داشتن محبوب تر است .

ص: 64

ای فرزند این جهان دریائی است شگرف و بی کران و در این دریای عمیق چه بسیار گروه گروه غریق گشته اند پس ببایست برای نجات از مخاطر و مهالك این بحر بیکران ایمان خود را کشتی و او کل بر یزدان را بادبان این کشتی گردانی و پرهیز کاری از محرمات الهی و مکروهات را زاد و توشه در آن سفینه سازی پس اگر رستگار شوی برحمت پروردگار است و اگر هلاکت یا بی بمعصیت خود تباه شده ای

ای فرزند اگر در خردسالی پذیرای فرهنگ شدی در بزرگی از آن بهره مند گردی، هر کس فضیلت و رتبت آداب حسنه را بداند در تحصیلش اهتمام کند و آن کس که در آن اهتمام بورزد مشقت تحصیلش را بر خویش بر نهد و هر کس آداب حسنه را به این صورت بیاموزد سعی بسیار و کوشش عظیم می نماید که بحدّ اکمل دریابد و خود را به آداب ستوده متصف گرداند و چون خویشتن را بآن متصف نمود در هر دو جهان سودش را در خواهد یافت.

پس خویشتن را به آداب حسنه و اطوار ستوده عادت بده تا خلف نيكان بر گذشته باشی و گروهی را که پس از تو به جهان آیند بآن اخلاق و آداب منفعت رسانی و تو را در آن اخلاق متابعت نمایند دوستان از تو امیدوار و دشمنان از تو آسوده خاطر باشند سخت بپرهیز که در طلب اخلاق حسنه و علم وادب سستی جوئى و غیر از آن جمله را در صدد تحصیل باشی.

اگر بر دنیای خود مغلوب شوی و دنیا را از دستت بیرون کنند سهل باشد امّا بیدار باش تا در امر آخرت مغلوب نگردی و آخرت را از چنگت بیرون نکنند و مغلوبیّت در کار آن سرای به آن باشد که علم را از آن جا که تحصیلش شایسته است نکنی و در روزان و شبان عمر خویشتن برخی را برای بهره خود در طلب علم مقرر دار زیرا که هیچ چیز علم آدمی را چون ترك علم ضایع و بیهوده نمی گرداند.

چه هر عالمی چون چندى تارك شود علمش ناقص گردد.

ص: 65

با مردم لجوج مجادله علمی مکن و با دانایان منازعه مجری و با سلاطین به دشمنی و کین مرو و با ستمکاران مماشات و معاونت و محبت مورز و با مردم نابکار برادر و یار مباش و با مردمانی که دستخوش اتهام دیگران هستند و گمان بد در حق ایشان می برند مصاحبت منمای و علم خود را ضبط کن و پنهان دار چنان که سرّ خود را پوشیده می داری.

ای فرزند گرامی از خداوند تعالی آن گونه در ترس و بیم باش که اگر با اعمال حسنه جنّ و انس بقیامت بیائی ترسان باشی که معذّب گردی و به رحمت خداوند قهّار بدان گونه امیدوار باش که اگر گناهان جنّ و انس را بر دوش داشته باشی و به محشر در آئی از آمرزش یزدان نومید نباشی.

چون فرزند ارجمند لقمان این سخنان حکمت بنیان را بشنید گفت ای پدر گرامی چگونه چنین طاقت را بیاورم که خوف و رجاء را با یکدیگر بیک جا فراهم نمایم با این که بدرون اندر افزون از يك دل منزل نیست .

لقمان گفت ای فرزند اگر دل مؤمن را بیرون بیاورند و در هم شکافند دو گوهر نور در آن دریابند نوری برای ترسیدن از خدای و نوری برای امیدواری از خدای تعالی اگر این دو نور را با هم به میزان آورند و سنجیدن گيرند هيچ يك بر دیگری باندازه ثقل ذرّه فزونی نجوید

پس هر کس با خدای ایمان دارد آن چه را که خدای فرموده است تصدیق کند و هر کس که فرمان یزدان را تصدیق نماید اوامر و نواهی الهی را به جای می آورد و هر کس فرمان خدای را بکار نبندد احکام خدای را باور نداشته است زیرا که این اخلاق پاره گواه پاره دیگراند

پس هر کس از روی درستی و راستی بخدای ایمان بیاورد از راه خیرخواهی خود در حضرت خدای به اعمال صالحه می پردازد و هر کس در پیشگاه یزدان دارای این گونه عمل باشد ایمان صادق به حضرت خالق آورده است

و هر کس مطیع باشد از خدای ترسیده است و هر کس از خدای بترسد او را

ص: 66

دوست داشته است و هر کس خدای را دوست دارد فرمانش را اطاعت می نماید و هر کس متابعت امر خدای را بنمود بهشت خدای بر وی واجب می شود و آن کس که در طلب خوشنودی خدای نباشد غضب خدای را سهل شمرده است پناه می بریم بخدا از غضب خدا.

ای فرزند گرامی به دنیا مایل مشو و دل در جهان مبند که هیچ آفریده در حضرت آفریدگار از دنیای تا پایدار بی مقدار تر نیست مگر نگران نیستی که خدای تعالی اجر و مزد فرمان برداران را از نعیم این جهان مقرر نداشته و بلای این سرای را عقوبت عاصیان نساخته است .

و دیگر از حمّاد بن عیسی از حضرت صادق جعفر بن محمّد عليهما السلام مروى است که فرمود :

﴿کانَ فیما أوصی بِهِ لُقمانُ ابنَه ناتان أن قالَ لَهُ: یا بُنَیَّ لِیَکُن مِمّا تَتَسَلَّحُ بِه عَلی عَدُوِّکَ فَتَصرَعُهُ المُماسَحَهُ وَ إعلانُ الرِّضی عَنهُ و لا تُزاوِلهُ بالمُجانَبَهِ فَیَبدُوَ لَهُ ما فی نَفسِکَ فَیَتَأهَّبَ لَکَ ﴾.

﴿یَا بُنَیَّ خَفِ اَللَّهَ خَوْفاً لَوْ أَتَیْتَهُ بِعَمَلِ اَلثَّقَلَیْنِ خِفْتَ أَنْ یُعَذِّبَکَ وَ اُرْجُهُ رَجَاءً لَوْ أَتَیْتَهُ بِذُنُوبِ اَلثَّقَلَیْنِ رَجَوْتَ أَنْ یَغْفِرَ لَکَ﴾.

﴿یَا بُنَیَّ انّی حَمَلْتُ اَلْجَنْدَلَ وَ اَلْحَدِیدَ وَ کُلَّ حَمْلٍ ثَقِیلٍ فَلَمْ أَحْمِلْ شَیْئاً أَثْقَلَ مِنْ جَارِ اَلسَّوْءِ وَ ذُقْتَ اَلْمَرَارَاتِ کُلَّهَا فَمَا ذُقْتُ شَیْئاً أَمَرَّ مِنَ اَلْفَقْرِ﴾.

در جمله وصایای لقمان با پسرش ناتان این بود که به او فرمود ای پسرك من ترا حربه برای دفع دشمن خود لازم است که به آتش بر زمین افکنی و آن حربه این است که با وی بمصادقت و مصافحت و مصافات و مماشات و اظهار خرسندی از وی کار کنی و از وی دوری نجوئی و به دشمنی نپردازی تا آن کین و آن کمین که از بهر تو در خاطر پنهان کرده آشکارا نماید و زیان ترا آماده شود.

ای فرزند چنان از یزدان بيمناك باش که اگر با نکوئی و نیکی جنّ و

ص: 67

انس در حضرتش حاضر شوی بیم عذاب داشته باشی و چنان از ایزد رحمان امیدوار باشی که با گناه ثقلین اگر در پیشگاهش حضور یابی از تو در می گذرد.

ای پسرك من همانا سنك و آهن و هر بار سنگینی را حمل کرده ام و هیچ چیزی را ثقیل تر از همسایه بد نیافته ام و تلخی های جهان را بجمله چشیده ام هیچ چیز را تلخ تر از احتیاج و پریشانی و نیازمندی بخلق نیافته ام.

و علت این فرمایش جناب لقمان این است که چون دیگران که در صورت توانگر می نمایند در عین احتیاج و افتقار می باشند و چاره درد را نمی توانند لاجرم حاجت بردن بحاجتمندان کام امید را تلخ می گرداند لکن اگر محتاج اليه خود محتاج نباشد این تلخ کامی حاصل نشود.

مثلا اگر کسی عطشان باشد و از بحری بی کران حاجت بطلبد فوراً بدون زحمت و ریختن آبرو سیراب می شود و کامش شیرین می گردد و از فزایش بحر نمی کاهد امّا این اثر در شمری در گذر حاصل نگردد پس با این حال :

دست حاجت چو بری نزد خداوندی بر *** که رحیم است و کریم است و غفور است و دود

کرمش نا متناهی نعمش بی پایان *** هیچ خواهنده ازین در نرود بی مقصود

بحار رحمتش را کرانی و خوان نعمتش را نقصانی نیست و دست بذلش را ملالی و خزاین خودش را زوالی نباشد.

و هم در آن کتاب از حمّاد بن عیسی مروی است که حضرت صادق فرمود جناب امير المؤمنين عليهما السلام می فرماید در جمله مواعظ لقمان با پسرش این بود:

﴿یَا بُنَیَّ لِیَعْتَبِرْ مَنْ قَصُرَ یَقِینُهُ، وَ ضَعُفَتْ نِیَّتُهُ فِی طَلَبِ اَلرِّزْقِأَنَّ اَللَّهَ تَعَالَی خَلَقَهُ فِی ثَلاَثَهِ أَحْوَالٍ مِنْ أَمْرِهِ وَ آتَاهُ رِزْقَهُ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ فِی وَاحِدَهٍ مِنْهَا کَسْبٌ وَ لاَ حِیلَهٌ إِنَّ اَللَّهَ سَیَرْزُقُهُ فِی اَلْحَالَهِ اَلرَّابِعَهِ ﴾

ص: 68

﴿أمّا أوَّلُ ذلِکَ فَإِنَّهُ کانَ فی رَحِمِ اُمِّهِ یَرزُقُهُ هُناکَ فی قَرارٍ مَکینٍ حَیثُ لا یُؤذیهِ حَرٌّ ولا بَردٌ ﴾

﴿ثُمَّ أخرَجَهُ مِن ذلِکَ وأجری لَهُ رِزقاً مِن لَبَنِ اُمِّهِ یَکفیهِ بِهِ و یُرَبّیهِ و یَنعَشُهُ مِن غَیرِ حَولٍ بِهِ و لا قُوَّهٍ﴾.

﴿ثُمَّ فُطِمَ مِن ذلِکَ فَأَجری لَهُ رِزقاً مِن کَسبِ أبَوَیهِ بِرَأفَهٍ و رَحمَهٍ لَهُ مِن قُلوبِهِما ، لا یَملِکانِ غَیرَ ذلِکَ حَتّی أنَّهُما یُؤثِرانِهِ عَلی أنفُسِهِما فی أحوالٍ کَثیرَهٍ حَتّی إذا کَبِرَ و عَقَلَ وَ اکتَسَبَ لِنَفسِهِ ضاقَ بِهِ أمرُهُ ، و ظَنَّ الظُّنونَ بِرَبِّه﴾.

﴿وجَحَدَ الحُقوقَ فی مالِهِ ، وقَتَّرَ عَلی نَفسِهِ و عِیالِهِ مَخافَهَ إقتارِ رِزقٍ و سوءَ یَقینٍ بِالخَلَفِ مِنَ اللّهِ تَبارَکَ و تَعالی فِی العاجِلِ وَالآجِلِ ، فَبِئسَ العَبدُ هذا یا بُنَی﴾

ای پسرك هر كس در رازقیّت خداوند رازق میدان ایقانش را قصور و نيتّش در طلب روزی ضعیف باشد باید بنظر دانش و بینش اعتبار گیرد و با تفکر و تعقّل بنگرد که خداوند تبارك و تعالى او را از كتم عدم بعرصه وجود در آورد و در سه حال او را هیچ چاره و تدبیری در کسب روزی نبود به رزق و روزی برخوردار فرموده است .

و چون این وقت را نگران شد از روی یقین کامل بخواهد دانست که در حال چهارم نیز خدایش روزی بخواهد داد.

امّا حال اول آن وقتی است که در رحم مادر بدو روزی داد و او را در محل سکون و آرامش به آسایش بداشت که نه از گرما و نه از سرما آزار رساند.

و امّا حال دوم آن است که او را به حکمتی که مخصوص بذات اقدس اوست از زهدان مادر به پهنۀ جهان نمایشگر ساخت و مجاری روزی بر وی جاری گردانید و از پستان مادرش از شیری پاكيزه بقدر كفايتش بخورانید و به آن حال اندرش تربیت فرمود و نشو و نما بداد بدون این که آن کودک را چاره و حیلتی و قدرت و قوتی بر کسب و معيشتي و جلب منفعتى و دفع ضرری بوده باشد.

ص: 69

و امّا حال سوم همانا لب از شیر باز گرفت و روزیش از شیر منقطع گشت از کسب پدر و مادرش از بهرش روزی جاری گردانید که با طیب خاطر خودشان با کمال شفقت و مهربانی صرف او نمایند و او را در بسیاری از احوال برخود مقدّم شمارند تا گاهی که سن بلوغ يافت و مغزش بجوهر عقل نغز شد و کلان گردید و خود به نیروی خویشتن بکسب معیشت مشغول آمد این وقت كار را بر خود تنك گرفت و در حق پروردگار خود بگمان های ناشایسته اندر شد.

و حقوق الهی را در اموال خود انکار کرد و بر خود و عیال خود كار را تنك ساخت از آن بیم که روزی کمی گیرد و اگر در راه خدای چیزی صرف نماید عوض نیابد و در دنیا و آخرت پاداش نخواهد یافت پس ای فرزند من نکوهیده بنده ای است چنین بنده .

و نیز در آن کتاب از حمّاد بن عیسی مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود لقمان با پسرش گفت :

﴿ یَا بُنَیَّ لِکُلِّ شَیْءٍ عَلاَمَهٌ یُعْرَفُ بِهَا وَ یُشْهَدُ عَلَیْهَا وَ إِنَّ لِلدِّینِ ثَلاَثَ عَلاَمَاتٍ اَلْعِلْمَ وَ اَلْإِیمَانَ وَ اَلْعَمَلَ بِهِ﴾ .

﴿وَ لِلْإِیمَانِ ثَلاَثُ عَلاَمَاتٍ اَلْإِیمَانُ بِاللَّهِ وَ کُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ﴾

﴿وَ لِلْعَالِمِ ثَلاَثُ عَلاَمَاتٍ اَلْعِلْمُ بِاللَّهِ وَ بِمَا یُحِبُّ وَ بِمَا یَکْرَهُ﴾

﴿وَ لِلْعَامِلِ ثَلاَثُ عَلاَمَاتٍ اَلصَّلاَهُ وَ اَلصِّیَامُ وَ اَلزَّکَاهُ﴾

﴿ لِلْمُتَکَلِّفِ ثَلاَثُ عَلاَمَاتٍ یُنَازِعُ مَنْ فَوْقَهُ وَ یَقُولُ مَا لاَ یَعْلَمُ وَ یَتَعَاطَی مَا لاَ یَنَالُ وَ لِلظَّالِمِ ثَلاَثُ عَلاَمَاتٍ یَظْلِمُ مَنْ فَوْقَهُ بِالْمَعْصِیَهِ وَ مَنْ دُونَهُ بِالْغَلَبَهِ وَ یُعِینُ اَلظَّلَمَهَ ﴾

﴿وَ لِلْمُنَافِقِ ثَلَاثُ عَلَامَاتٍ یُخَالِفُ لِسَانُهُ قَلْبَهُ وَ قَلْبُهُ فِعْلَهُ وَ عَلَانِیَتُهُ سَرِیرَتَهُ ﴾.

﴿ وَ لِلْآثِمِ ثَلَاثُ عَلَامَاتٍ یَخُونُ وَ یَکْذِبُ وَ یُخَالِفُ مَا یَقُولُ﴾

﴿وَ لِلْمُرَائِی ثَلَاثُ عَلَامَاتٍ یَکْسَلُ إِذَا کَانَ وَحْدَهُ وَ یَنْشَطُ إِذَا کَانَ النَّاسُ عِنْدَهُ وَ یَتَعَرَّضُ فِی کُلِّ أَمْرٍ لِلْمَحْمَدَهِ ﴾

ص: 70

﴿وَ لِلْحَاسِدِ ثَلَاثُ عَلَامَاتٍ یَغْتَابُ إِذَا غَابَ وَ یَتَمَلَّقُ إِذَا شَهِدَ وَ یَشْمَتُ بِالْمُصِیبَهِ﴾

﴿وَ لِلْمُسْرِفِ ثَلَاثُ عَلَامَاتٍ یَشْتَرِی مَا لَیْسَ لَهُ وَ یَلْبَسُ مَا لَیْسَ لَهُ وَ یَأْکُلُ مَا لَیْسَ لَهُ ﴾

﴿وَ لِلْکَسْلَانِ ثَلَاثُ عَلَامَاتٍ یَتَوَانَی حَتَّی یُفَرِّطَ وَ یُفَرِّطُ حَتَّی یُضَیِّعَ وَ یُضَیِّعُ حَتَّی یَأْثَمَ ﴾

﴿وَ لِلْغَافِلِ ثَلَاثُ عَلَامَاتٍ السَّهْوُ وَ اللَّهْوُ وَ النِّسْیَانُ﴾

﴿قَالَ حَمَّادُ بْنُ عِیسَی قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ علیه السّلام وَ لِکُلِّ وَاحِدَهٍ مِنْ هَذِهِ الْعَلَامَاتِ شُعَبٌ یَبْلُغُ الْعِلْمُ بِهَا أَکْثَرَ مِنْ أَلْفِ بَابٍ وَ أَلْفِ بَابٍ وَ أَلْفِ بَابٍ﴾

﴿فَکُنْ یَا حَمَّادُ طَالِباً لِلْعِلْمِ فِی آنَاءِ اللَّیْلِ وَ أَطْرَافِ النَّهَارِ فَإِنْ أَرَدْتَ أَنْ تُقِرَّ عَیْنُکَ وَ تَنَالَ خَیْرَ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَهِ فَاقْطَعِ الطَّمَعَ مِمَّا فِی أَیْدِی النَّاسِ وَ عُدَّ نَفْسَکَ فِی الْمَوْتَی وَ لَا تُحَدِّثَنَّ نَفْسَکَ أَنَّکَ فَوْقَ أَحَدٍ مِنَ النَّاسِ وَ اخْزُنْ لِسَانَکَ کَمَا تَخْزُنُ مَالَکَ﴾

ای پسر گرامی هر چیزی را علامتی است که آن را بآن علامت می توان شناخت و آن علامت مر آن چیز را گواهی دهد بدرستی که دین را سه نشان است علم و ایمان و عمل کردن به آن

و ایمان را سه نشان است تصدیق بخدا و تصدیق به فرستادگان خدا و تصدیق بکتاب های خدا .

و شخص عالم دانا را سه علامت است شناختن پروردگار خود را و دانستن این که پروردگارش کدام عمل را دوست می دارد و دانستن این که کدام عمل را نمی خواهد

و عمل کننده بعلم را سه علامت است نماز و روزه و زکوة

و آن کس که علم را بخود می بندد و عالم نیست سه نشان دارد نخست این که با آن کس که از وی داناتر است منازعت می جوید ، دیگر این که می گوید چیزی را که نمی داند، دیگر این که مرتکب اموری می شود که بآن نمی تواند رسید .

ص: 71

و شخص ظالم ستمکار را سه علامت و نشان است یکی این که بر آن کس که از وی مرتبه اش برتر است ظلم می کند در این که نافرمانی او را می نماید دیگر این که بر کسانی که زیر دست وی هستند ستم می راند بغلبه و استیلای برایشان دیگر این که مردم ستمکار را معین و یار می شود.

و شخص منافق را سه نشانه است یکی این که زبانش با دلش یکسان نیست و دلش با کردارش موافق نباشد و آشکارش با پنهانش یکسان نیست.

و مردم گهنکار را سه علامت و آثار است یکی این که در اموال کسان خیانت می ورزد دوم این که دروغ می گوید دیگر این که می گوید و خلاف آن را می نماید .

و مردم ریاکار را سه نشان است چون تنها باشد به تنبلی و کسالت می گذراند و در عبادت یزدان کسلان است و چون در میان مردم است مردانه متوجه عبادت حضرت یگانه است و کار و کردارش برای تحصیل ستایش و مدح مردمان است.

و حسود را سه علامت است در غیاب مردم غیبت ایشان را می نماید و در حضور ایشان زبان به تعلق و چاپلوسی آنان گشاید و از مصیبتی که بمردم می رسد شادان می گردد.

و اسراف کننده را سه نشان است می خورد آن چه را که نه مناست اوست و می پوشد چیزی را که نه در خور اوست و می خرد چیزی را که به شایسته اوست .

و تنبل راسه علامت است سستی می نماید و کار خیر را واپس می افکند چندان که کارش به تفریط و تقصیر رسد و تقصیر می نماید تا آن عمل را ضایع و بیهوده نماید و ضایع می کند تا گاهی که در حضرت الهی گناهکار می شود.

و غافل را سه نشان است سهو و شك نمودن در عبادت و فراموشی از امور خیریّت علامت.

حمّاد بن عیسی می گوید حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود و برای هر يك ازين علامات مذکوره شعب مختلفه کثیره است که بدستیاری علم و تعقّل بیشتر از هزار باب و هزار باب و هزار باب را می توان دریافت.

ص: 72

پس ای حماد در آناء لیل و نهار در طلب علم باش اگر خواهی دیده ات روشن شود و خیر دنیا و آخرت را نایل شوی از اموال مردمان و آن چه بدست ایشان است چشم طمع بپوش و خویشتن را در زمره مردگان بشمر و هرگز با خود اندیشه مکن كه بر هيچ يك از مردمان برتری داری و زبان خود را از گفتار بیهوده نگاهدار چنان که مال خود را نگاهبان هستی و پوشیده می داری.

و نیز در آن کتاب از حماد بن عیسی از حضرت صادق صلوات الله عليه مروى است که چون لقمان علیه السلام فرزندش را موعظت می راند.

﴿فَقَالَ أَنَا مُنْذُ سَقَطْتُ إِلَی اَلدُّنْیَا اِسْتَدْبَرْتُ وَ اِسْتَقْبَلْتُ اَلْآخِرَهَ فَدَارٌ أَنْتَ إِلَیْهَا تَسِیرُ أَقْرَبُ مِنْ دَارٍ أَنْتَ مِنْهَا مُتَبَاعِدٌ﴾.

﴿ یَا بُنَیَّ لاَ تَطْلُبْ مِنَ اَلْأَمْرِ مُدْبِراً وَ لاَ تَرْفُضْ مِنْهُ مُقْبِلاً فَإِنَّ ذَلِکَ یُضِلُّ اَلرَّأْیَ وَ یُزْرِی بِالْعَقْلِ ﴾

﴿یَا بُنَیَّ لِیَکُنْ مَا تَسْتَظْهِرُ بِهِ عَلَی عَدُوِّکَ اَلْوَرَعَ عَنِ اَلْمَحَارِمِ وَ اَلْفَضْلَ فِی دِینِکَ وَ اَلصِّیَانَهَ لِمُرُوَّتِکَ وَ اَلْإِکْرَامَ لِنَفْسِکَ أَنْ لاَ تُدَنِّسَهَا بِمَعَاصِی اَلرَّحْمَنِ وَ مَسَاوِی اَلْأَخْلاَقِ وَ قَبِیحِ اَلْأَفْعَالِ﴾

﴿وَ اُکْتُمْ سِرَّکَ وَ أَحْسِنْ سَرِیرَتَکَ فَإِنَّکَ إِذَا فَعَلْتَ ذَلِکَ أَمِنْتَ بِسِتْرِ اَللَّهِ أَنْ یُصِیبَ عَدُوُّکَ مِنْکُمْ عَوْرَهً أَوْ یَقْدِرَ مِنْکَ عَلَی زَلَّهٍ وَ لاَ تَأْمَنَنَّ مَکْرَهُ فَیُصِیبَ مِنْکَ غِرَّهً فِی بَعْضِ حَالاَتِکَ فَإِذَا اِسْتَمْکَنَ مِنْکَ وَثَبَ عَلَیْکَ وَ لَمْ یُقِلْکَ عَثْرَهً وَ لْیَکُنْ مِمَّا تَتَسَلَّحُ بِهِ عَلَی عَدُوِّکَ إِعْلاَنُ اَلرِّضَا عَنْهُ ﴾

﴿وَ اِسْتَصْغِرِ اَلْکَثِیرَ فِی طَلَبِ اَلْمَنْفَعَهِ وَ اِسْتَعْظِمِ اَلصَّغِیرَ فِی رُکُوبِ اَلْمَضَرَّهِ﴾

﴿یَا بُنَیَّ لاَ تُجَالِسِ اَلنَّاسَ بِغَیْرِ طَرِیقَتِهِمْ وَ لاَ تَحْمِلَنَّ عَلَیْهِمْ فَوْقَ طَاقَتِهِمْ فَلاَ یَزَالُ جَلِیسُکَ عَنْکَ نَافِراً وَ اَلْمَحْمُولُ عَلَیْهِ فَوْقَ طَاقَتِهِ مُجَانِباً لَکَ فَإِذَا أَنْتَ فَرْدٌ لاَ صَاحِبَ لَکَ یُؤْنِسُکَ وَ لاَ أَخَ لَکَ یَعْضُدُکَ فَإِذَا بَقِیتَ وَحِیداً کُنْتَ مَخْذُولاً وَ صِرْتَ ذَلِیلاً ﴾.

﴿وَ لاَ تَعْتَذِرْ إِلَی مَنْ لاَ یُحِبُّ أَنْ یَقْبَلَ مِنْکَ عُذْراً وَ لاَ یَرَی لَکَ حَقّاً وَ لاَ تَسْتَعِنْ

ص: 73

فِی أُمُورِکَ إِلاَّ بِمَنْ یُحِبُّ أَنْ یَتَّخِذَ فِی قَضَاءِ حَاجَتِکَ أَجْراً﴾

﴿ دفَإِنَّهُ إِذَا کَانَ کَذَلِکَ طَلَبَ قَضَاءَ حَاجَتِکَ لَکَ کَطَلَبِهِ لِنَفْسِهِ لِأَنَّهُ بَعْدَ نَجَاحِهَا لَکَ کَانَ رِبْحاً فِی اَلدُّنْیَا اَلْفَانِیَهِ وَ حَظّاً وَ ذُخْراً لَهُ فِی اَلدَّارِ اَلْبَاقِیَهِ فَیَجْتَهِدُ فِی قَضَائِهَا لَکَ﴾

﴿ وَ لْیَکُنْ إِخْوَانُکَ وَ أَصْحَابُکَ اَلَّذِینَ تَسْتَخْلِصُهُمْ وَ تَسْتَعِینُ بِهِمْ عَلَی أُمُورِکَ أَهْلَ اَلْمُرُوءَهِ وَ اَلْکَفَافِ وَ اَلثَّرْوَهِ وَ اَلْعَقْلِ وَ اَلْعَفَافِ اَلَّذِینَ إِنْ نَفَعْتَهُمْ شَکَرُوکَ وَ إِنْ غِبْتَ عَنْ جِیرَتِهِمْ ذَکَرُوکَ ﴾

همان زمان که از زهدان مادر بزندان این جهان پرخطر نمایشگر آمدی پشت باین جهان فانی و روی به آن سرای باقی آوردی پس آن سرای که به سویش می پوئی از آن سرای که بدرودش می گوئی البته بتو نزدیک تر است

ای پسرك من در طلب امری که با تو پشت کرده و اسبابش از بهرت حاصل نیست مباش و امری را که با تو روی آورده و اسبابش از برایت آماده است از دست مگذار چه این گونه کردار رأی استوار را گمراه و عقل متین را ضایع می گرداند.

ای فرزند بباید که بر دشمن خویشتن به نیروی پرهیز کاری از محرّمات الهي و كسب فضايل دينيّه و حفظ مروّت خود و گرامی داشتن نفس خود را از این که بغبار معاصی الهی آلوده اش بداری و باخلاق ناپسندیده و اعمال ناشایسته اش دلیل گردانی یاری بجوئی.

پنهان گردان راز خود را و نیکو گردان پنهان خود را چه اگر چنین کنی و کار بر این نسق بسپاری بسرّ خداوندی از اطلاع یافتن دشمن تو بر عیب تو یا نگران شدن بر لغزش تو ایمن گردی و از مکر او ایمن مباش که در پاره اوقات غافلت یابد و بر تو چیره گردد و از او پذیرای عذری نشود و بیاید که همواره از وی اظهار خوشنودی کنی.

ای فرزند آزار بسیار و رنج بی شمار را در طلب آن چه تو را سود رساند اندك

ص: 74

شمار و آزاری بس اندك و رنجی بس قلیل را در ارتکاب امری که تو را زیان رساند بسیار بدان.

ای فرزند با مردمان جز بر روش ایشان مجالست مجوی و اموری را که بر ایشان دشوار آید از ایشان مخواه چه این گونه جلیس از تو نفرت گیرد و آن دیگری از تو کناره خواهد پس تنها بخواهی ماند و مصاحبی نیابی که با تو مؤانست کند و نه برادری که با تو یاور گردد و چون تنها مانی مخذول و خوار و بی مقدار گردی .

و هرگز معذرت مجوی از آن کس که عذر خواه تو نباشد و حقّی از تو بر خویشتن ثابت نداند و هرگز استعادت مجوی مگر از کسی که در برآوردن آن حاجت از تو مزدی بخواهد.

زیرا که چون چنین باشد در قضای حاجت تو چنان سعی می کند که برای قضای حاجت خود کند زیرا که نگران می شود که در برآوردن این حاجت تو بسود دنیا و آخرت برخوردار می گردد ازین روی باندازه نیروی خود در قضای حاجت تو کوشش می نماید.

و بیاید که آن برادران و یاوران که از بهر خود منتخب می کنی و در امور خویشتن از ایشان یاری می جوئی مردمی با مروّت و فتوّت و دولت و استطاعت و عزّت و عقل و عفّت باشند و اگر ایشان را سودی رسانی شکر گزارت باشند و اگر از ایشان غایب مانی از یاد تو بیرون نشوند

و هم در آن کتاب بهمین سند از حضرت امام جعفر صادق سلام الله علیه مروی است که لقمان فرمود :

﴿یَا بُنَیَّ إِنْ تَأَدَّبْتَ صَغِیراً اِنْتَفَعْتَ بِهِ کَبِیراً وَ مَنْ عَنَی بِالْأَدَبِ اِهْتَمَّ بِهِ وَ مَنِ اِهْتَمَّ بِهِ تَکَلَّفَ عِلْمَهُ وَ مَنْ تَکَلَّفَ عِلْمَهُ اِشْتَدَّ لَهُ طَلَبُهُ وَ مَنِ اِشْتَدَّ لَهُ طَلَبُهُ أَدْرَکَ بِهِ مَنْفَعَهً فَاتَّخِذْهُ عَادَهً﴾

﴿ وَ إِیَّاکَ وَ اَلْکَسَلَ مِنْهُ وَ اَلطَّلَبَ بِغَیْرِهِ وَ إِنْ غُلِبْتَ عَلَی اَلدُّنْیَا فَلاَ تُغْلَبَنَّ عَلَی

ص: 75

اَلْآخِرَهِ وَ إِنَّهُ إِنْ فَاتَکَ طَلَبُ اَلْعِلْمِ فَإِنَّکَ لَنْ تَجِدَ تَضْیِیعاً أَشَدَّ مِنْ تَرْکِهِ یَا بُنَیَّ اِسْتَصْلِحِ اَلْأَهْلِینَ وَ اَلْإِخْوَانَ مِنْ أَهْلِ اَلْعِلْمِ إِنِ اِسْتَقَامُوا لَکَ عَلَی اَلْوَفَاءِ وَ اِحْذَرْهُمْ عِنْدَ اِنْصِرَافِ اَلْحَالِ بِهِمْ عَنْکَ فَإِنَّ عَدَاوَتَهُمْ أَشَدُّ مَضَرَّهً مِنْ عَدَاوَهِ اَلْأَبَاعِدِ لِتَصْدِیقِ اَلنَّاسِ إِیَّاهُمْ لاِطِّلاَعِهِمْ عَلَیْکَ﴾.

﴿یَا بُنَیَّ اِسْتَصْلِحِ اَلْأَهْلِینَ وَ اَلْإِخْوَانَ مِنْ أَهْلِ اَلْعِلْمِ إِنِ اِسْتَقَامُوا لَکَ عَلَی اَلْوَفَاءِ وَ اِحْذَرْهُمْ عِنْدَ اِنْصِرَافِ اَلْحَالِ بِهِمْ عَنْکَ فَإِنَّ عَدَاوَتَهُمْ أَشَدُّ مَضَرَّهً مِنْ عَدَاوَهِ اَلْأَبَاعِدِ لِتَصْدِیقِ اَلنَّاسِ إِیَّاهُمْ لاِطِّلاَعِهِمْ عَلَیْکَ ﴾.

ای پسرك من اگر در کودکی ادب بیاموزی سودش را در کبر سنّ دریابی و هر كس آهنگ فرهنگ نماید در تحصیلش اهتمام کند و چون اهتمام نمود علمش رتبت و بزرگی یابد و هر کس علمش بزرك شد در طلبش كوشش نماید و چون کوشش ورزید سودش را دریابد و ملکه و عادت او گردد .

بپرهیز که در طلب علم کسالت گیری و جز آن را خواستار شوی و اگر مغلوب دنیا شدی بپرهیزی که بپرهیزی که در امر آخرت نیز مغلوب و محروم شوى و نيك بدان كه هیچ چیز از تارك بودن در علم زبانش بیشتر بعلم نمی رسد.

ای فرزند همواره درصدد اصلاح باران و برادرانی که از زمره دانشمندان بدست کرده ای باش اگر با تو در مقام وفا باشند امّا اگر با تو در اندیشه عداوت برآیند از ایشان در حذر باش چه زیان عداوت نزدیکان تو از دشمنی دوران بیشتر می باشد زیرا که آن چه ایشان در حق تو گویند چون بر حال تو اطلاع دارند مردمان تصدیق اقوال ایشان را می نمایند.

و نیز بسند مذکور در کتاب مزبور از حضرت صادق صلوات الله عليه مأثور است که لقمان گفت :

﴿یَا بُنَیَّ إِیَّاکَ وَ اَلضَّجَرَ وَ سُوءَ اَلْخُلُقِ وَ قِلَّهَ اَلصَّبْرِ فَلاَ یَسْتَقِیمُ عَلَی هَذِهِ اَلْخِصَالِ صَاحِبٌ وَ أَلْزِمْ نَفْسَکَ اَلتُّؤَدَهَ فِی أُمُورِکَ وَ صَبِّرْ عَلَی مَئُونَاتِ اَلْإِخْوَانِ نَفْسَکَ وَ حَسِّنْ مَعَ جَمِیعِ اَلنَّاسِ خُلُقَکَ یَا بُنَیَّ إِنْ عَدِمَکَ مَا تَصِلُ بِهِ قَرَابَتَکَ وَ تَتَفَضَّلُ بِهِ عَلَی إِخْوَتِکَ فَلاَ یَعْدَمَنَّکَ حُسْنُ اَلْخُلُقِ وَ بَسْطُ اَلْبِشْرِ فَإِنَّهُ مَنْ أَحْسَنَ خُلُقَهُ أَحَبَّهُ اَلْأَخْیَارُ وَ جَانَبَهُ اَلْفُجَّارُ﴾.

﴿ وَ اِقْنَعْ بِقَسْمِ اَللَّهِ لَکَ یَصْفُ عَیْشُکَ فَإِنْ أَرَدْتَ أَنْ تَجْمَعَ عِزَّ اَلدُّنْیَا فَاقْطَعْ طَمَعَک

ص: 76

مِمَّا فِی أَیْدِی اَلنَّاسِ فَإِنَّمَا بَلَغَ اَلْأَنْبِیَاءُ وَ اَلصِّدِّیقُونَ مَا بَلَغُوا بِقَطْعِ طَمَعِهِمْ ﴾.

ای فرزند دلبند بپرهیز از ضجرت گرفتن و خسته و دل تنك شدن و بدخوئی کردن و شکیبا نابودن بر آن چه از دوستان خویش بنگری چه اگر اخلاق تو چنین باشد دوستی از بهرت نماند و تأنی و در نگ ورزیدن در امور را بر خویشتن لازم گردان تا بزودی و بدون تأمّل و تعمق و تأمّل در عواقب امور بکاری اقدام و پیشی نگیری بر مشقت ها و زحمت های برادران خویشتن صبوری جوی و خوی خویش را با تمامت مردمان نیکو گردان.

ای فرزند اگر آن مال و بضاعت نداشته باشی که خویشاوندان خود را صله رسانی و برادران دینی را بهره دهی باری متاع حسن خلق را از دست مگذار و بیگانه و آشنا و خویشاوند و جز ایشان را کامیاب کن زیرا که هر کس خوی خود را نيكو نمايد نيكان او را دوست بدارند و بدکاران از وی کناری جویند

و بهرچه خدای از بهرت مقرر داشته خوشنود باش تا همیشه خرّم و خوش روزگار زندگانی نمائی و اگر خواهی جمله لذّات دنیا را از بهر خویشتن فراهم سازی باری از آن چه در دست مردم است نظر برگیر زیرا که پیمبران و صدّیقان بآن مراتب عاليه نرسیدند مگر بقطع طمع کردن از اموال مردمان .

و حضرت صادق صلوات الله علیه فرمود که لقمان علیه السلام گفت ﴿یَا بُنَیَّ إِنِ اِحْتَجْتَ إِلَی سُلْطَانٍ فَلاَ تُکْثِرِ اَلْإِلْحَاحَ عَلَیْهِ وَ لاَ تَطْلُبْ حَاجَتَکَ مِنْهُ إِلاَّ فِی مَوَاضِعِ اَلطَّلَبِ وَ ذَلِکَ حِینَ اَلرِّضَا وَ طِیبِ اَلنَّفْسِ وَ لاَ تَضْجَرَنَّ بِطَلَبِ حَاجَهٍ فَإِنَّ قَضَاءَهَا بِیَدِ اَللَّهِ﴾.

﴿ وَ لَهَا أَوْقَاتٌ وَ لَکِنِ اِرْغَبْ إِلَی اَللَّهِ وَ سَلْهُ وَ حَرِّکْ إِلَیْهِ أَصَابِعَکَ﴾.

﴿ یَا بُنَیَّ إِنَّ اَلدُّنْیَا قَلِیلٌ وَ عُمُرَکَ قَصِیرٌ یَا بُنَیَّ اِحْذَرِ اَلْحَسَدَ فَلاَ یَکُونَنَّ مِنْ شَأْنِکَ وَ اِجْتَنِبْ سُوءَ اَلْخُلُقِ فَلاَ یَکُونَنَّ مِنْ طَبْعِکَ فَإِنَّکَ لاَ تُضِرُّ بِهِمَا إِلاَّ نَفْسَکَ وَ إِذَا کُنْتَ أَنْتَ اَلضَّارَّ لِنَفْسِکَ کَفَیْتَ عَدُوَّکَ أَمْرَکَ لِأَنَّ عَدَاوَتَکَ لِنَفْسِکَ أَضَرُّ عَلَیْکَ مِنْ عَدَاوَهِ غَیْرِکَ﴾

ص: 77

﴿یَا بُنَیَّ اِجْعَلْ مَعْرُوفَکَ فِی أَهْلِهِ وَ کُنْ فِیهِ طَالِباً لِثَوَابِ اَللَّهِ وَ کُنْ مُقْتَصِداً وَ لاَ تُمْسِکْهُ تَقْتِیراً وَ لاَ تُعْطِهِ تَبْذِیِراً﴾.

﴿ یَا بُنَیَّ سَیِّدُ أَخْلاَقِ اَلْحِکْمَهِ دِینُ اَللَّهِ تَعَالَی وَ مَثَلُ اَلدِّینِ کَمَثَلِ شَجَرَهٍ نَابِتَهٍ فَالْإِیمَانُ بِاللَّهِ مَاؤُهَا وَ اَلصَّلاَهُ عُرُوقُهَا وَ اَلزَّکَاهُ جِذْعُهَا وَ اَلتَّأَخِّی فِی اَللَّهِ شُعَبُهَا وَ اَلْأَخْلاَقُ اَلْحَسَنَهُ وَرَقُهَا وَ اَلْخُرُوجُ عَنْ مَعَاصِی اَللَّهِ ثَمَرُهَا﴾.

﴿وَ لاَ تَکْمُلُ اَلشَّجَرَهُ إِلاَّ بِثَمَرَهٍ طَیِّبَهٍ کَذَلِکَ اَلدِّینُ لاَ یَکْمُلُ إِلاَّ بِالْخُرُوجِ عَنِ اَلْمَحَارِمِ یَا بُنَیَّ لِکُلِّ شَیْءٍ عَلاَمَهٌ یُعْرَفُ بِهَا وَ إِنَّ لِلدِّینِ ثَلاَثَ عَلاَمَاتٍ اَلْعِفَّهَ وَ اَلْعِلْمَ وَ اَلْحِلْمَ﴾.

ای پسرك من اگر بسلطانی ارجمند حاجتمند شدی در طریق مسئلت زیاد الحاح ممکن و جز در وقتی که مقام و موقع طلب حاجت باشد بعرض حاجت مبادرت مجوی و این در وقتی است که از تو خوشنود باشد و خاطر دچار اندوه و افکار مختلفه نباشد و افسرده خاطر مشو از این که حاجتی را طلب کنی و برآورده نگردد چه قضای حاجت بدست حضرت احدیت و قاضی الحاجات خداوند واهب العطيّات است.

و مواقعی برای قضای حوائج می باشد که چون آن زمان در رسد بعمل آید لكن بدرگاه خداوند رغبت جوی و از خدا بخواه و هنگام دعا انگشتان خود را از روی تذلل حرکت بده .

ای فرزند دنیا اندک است و زندگی تو کوتاه و با این حال از پی دنیا کوشیدن چشم از سعادت سرمدی پوشیدن است.

ای فرزند از حسد بپرهیز و حسد را شان خود و کار خود مگردان و از بد کردن با خلق دوری کن و این کردار ناخجسته را سرشت خویش مکن چه با این دو صفت ناستوده جز بخویشتن زیان نرسانی و چون تو بخویشتن ضرر رسانی دشمن را از مراقبت زیان رسانیدن بتو بی نیاز نموده باشی زیرا که دشمنی خودت بخودت ضررش از ضرر دشمنی دیگران بیشتر است.

ای فرزند نیکی را با آن کس بپای گذار که سزاوار باشد و بباید غرض تو از

ص: 78

آن کار ثواب پروردگار باشد به سود یافتن در این سرای بی قرار و در احسان ورزیدن با کسان حدّ وسط را پیشه ساز نه چندان کاستن گیر که نگاهداری و بذل نکنی نه آن چند ببخش که خود بی بخش مانی و به بخش دیگران نگران باشی .

ای فرزند بهترین اخلاق و آداب حکمت که تحصیلش از همه چیز بایسته تر است دین خداست و مثل دین یزدانی مثل درختی است که سر بر کشیده باشد پس ایمان به یزدان آب آن درخت می باشد که به آن تازه و سبز و نوان است و نماز به حضرت بی نیاز ریشه های آن است که به آن برپاست.

و زکوة ساق آن درخت است و برادری نمودن با برادران مؤمن در راه خداوند مهیمن شاخه های آن درخت است و اخلاق پسندیده برگ های آن درخت است و بیرون آمدن از معاصی یزدانی میوه های آن درخت است

و همان طور که هیچ درختی جز به ميوه نيك كامل نیست دین آدمی نیز جز به ترك محرّمات خداوندی کامل نیست ، ای فرزند برای هر چیزی نشانی است که موجب شناسائی آن است و برای دین سه نشان است فقه و علم و حلم .

و دیگر از یحیی بن سعید قطّان در ذیل حدیثی که صدرش از حضرت صادق مسطور شد مذکور است که از آن حضرت صلوات الله عليه شنيدم فرمود لقمان گفت :

﴿یَا بُنَیَّ لاَ تَتَّخِذِ اَلْجَاهِلَ رَسُولاً فَإِنْ لَمْ تُصِبْ عَاقِلاً حَکِیماً یَکُونُ رَسُولَکَ فَکُنْ أَنْتَ رَسُولَ نَفْسِکَ یَا بُنَیَّ اِعْتَزِلِ اَلشَّرَّ یَعْتَزِلْکَ﴾.

ای فرزند من هرگز شخصی نادان را از جانب خود بدیگر جای رسالت مده و اگر مردی دانشمند حکیم را برای تبلیغ پیام خود نیابی باری خویشتن رسول خویشتن باش .

ای فرزند از شرّ دوری و کناری جوی تا از تو کناری گیرد و این کلام سخت دقیق و لطیف است چه تا کسی خود از بهر خود شرّ نخواهد و قدم در محل شرّ نگذارد

ص: 79

شرّ از پی او راهسپار نشود.

حضرت صادق می فرماید جناب امیر المؤمنين صلوات الله عليهما فرمود با بنده صالح لقمان گفتند :

﴿أَیُّ اَلنَّاسِ أَفْضَلُ قَالَ اَلْمُؤْمِنُ اَلْغَنِیُّ قِیلَ اَلْغَنِیُّ مِنَ اَلْمَالِ فَقَالَ لاَ وَ لَکِنْ اَلْغَنِیُّ مِنَ اَلْعِلْمِ اَلَّذِی إِنِ اُحْتِیجَ إِلَیْهِ اُنْتُفِعَ بِعِلْمِهِ وَ إِنِ اُسْتُغْنِیَ عَنْهُ اُکْتُفِیَ وَ قِیلَ فَأَیُّ اَلنَّاسِ أَشَرُّ قَالَ اَلَّذِی لاَ یُبَالِی أَنْ یَرَاهُ اَلنَّاسُ مُسِیئاً﴾.

از مردمان كدام يك از ديگران افضل هستند فرمود آن شخص مؤمنی که از مال بی نیاز باشد و بروایتی گفت مؤمن غنی سائل گفت غنی از مال را می گوئی گفت نه بلکه آن کس افضل است که بعلم و دانش توانگر باشد و اگر ببحر علم و گنجینه دانش او نیازمند گردند از علمش سودمند شوند و اگر از علمش مستغنی باشند او خود بعلم خود اکتفا نماید گفتند كدام يك از مردمان شریرتر هستند فرمود آن کس که باک نداشته باشد مردمان او را در کردار و گناه بنگرند.

و دیگر در آن کتاب از کافی از حماد مسطور است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود که لقمان با پسر خود گفت:

﴿إذا سافَرتَ مَعَ قَومٍ فَأَکثِرِ استِشارَتَکَ إیّاهُم فی أمرِکَ و اُمورِهِم ، و أکثِرِ التَّبَسُّمَ فی وُجوهِهِم ، و کُن کَریماً عَلی زادِکَ﴾.

﴿و إذا دَعَوکَ فَأَجِبهُم ، و إذَا استَعانوا بِکَ فَأَعِنهُم ، وَ اغلِبهُم بِثَلاثٍ: بِطولِ الصَّمتِ ، و کَثرَهِ الصَّلاهِ ، و سَخاءِ النَّفسِ بِما مَعَکَ مِن دابَّهٍ أو مالٍ أو زادٍ﴾.

﴿و إذَا استَشهَدوکَ عَلَی الحَقِّ فَاشهَد لَهُم ، وَاجهَد رَأیَکَ لَهُم إذَا استَشاروکَ ثُمَّ لا تَعزِم حَتّی تَثَبَّتَ و تَنظُرَ ، و لا تُجِب فی مَشوَرَهٍ حَتّی تَقومَ فیها و تَقعُدَ و تَنامَ و تَأکُلَ و تُصَلِّیَ و أنتَ مُستَعمِلٌ فِکرَکَ و حِکمَتَکَ فی مَشوَرَتِهِ﴾.

﴿ فَإِنَّ مَن لَم یُمحِضِ النَّصیحَهَ لِمَنِ استَشارَهُ سَلَبَهُ اللّهُ تَبارَکَ و تَعالی رَأیَهُ ، و نَزَعَ عَنهُ الأَمانَهَ﴾.

﴿و إذا رَأَیتَ أصحابَکَ یَمشونَ فَامشِ مَعَهُم ، و إذا رَأَیتَهُم یَعمَلونَ فَاعمَل مَعَهُم

ص: 80

و إذا تَصَدَّقوا وأعطَوا قَرضاً فَأَعطِ مَعَهُم﴾

﴿ وَ اسمَع لِمَن هُوَ أکبَرُ مِنکَ سِنّا ، و إذا أمَروک بِأَمرٍ و سَأَلوکَ فَقُل : نَعَم و لا تَقُل : لا ، فَإِنَّ لا عِیٌّ ولُؤمٌ . و إذا تَحَیَّرتُم فی طَریقِکُم فَانزِلوا ، و إذا شَکَکتُم فِی القَصدِ فَقِفوا ، و تَآمَروا ﴾.

﴿ و إذا رَأَیتُم شَخصاً واحِداً فَلا تَسأَلوهُ عَن طَریقِکُم ولا تَستَرشِدوهُ ﴾.

﴿ فَإِنَّ الشَّخصَ الواحِدَ فِی الفَلاهِ مُریبٌ ، لَعَلَّهُ أن یَکونَ عَیناً لِلُّصوصِ ، أو یَکونَ هُوَ الشَّیطانَ الَّذی حَیَّرَکُم ﴾.

﴿ وَ احذَرُوا الشَّخصَینِ أیضاً إلاّ أن تَرَوا ما لا أری ؛ فَإِنَّ العاقِلَ إذا أبصَرَ بِعَینِهِ شَیئاً عَرَفَ الحَقَّ مِنهُ ، وَ الشّاهِدَ یَری ما لا یَرَی الغائِبُ﴾.

﴿یا بُنَیَّ ، و إذا جاءَ وَقتُ صَلاهٍ فَلا تُؤَخِّرها لِشَیءٍ ، و صَلِّها وَ استَرِح مِنها ؛ فَإِنَّها دَینٌ . و صَلِّ فی جَماعَهٍ و لَو عَلی رَأسِ زُجٍّ . و لا تَنامَنَّ عَلی دابَّتِکَ ؛ فَإِنَّ ذلِکَ سَریعٌ فی دَبرِها ، و لَیسَ ذلِکَ مِن فِعلِ الحُکَماءِ إلاّ أن تَکونَ فی مَحمِلٍ یُمکِنُکَ التَّمَدُّدُ لاِستِرخاءِ المَفاصِلِ﴾.

﴿ و إذا قَرُبتَ مِنَ المَنزِلِ فَانزِل عَن دابَّتِکَ ، وَ ابدَأ بِعَلَفِها قَبلَ نَفسِکَ ، و إذا أرَدتَ النُّزولَ فَعَلَیکَ مِن بِقاعِ الأَرضِ بِأَحسَنِها لَوناً ، و ألیَنِها تُربَهً ، و أکثَرِها عُشباً﴾.

﴿ و إذا نَزَلتَ فَصَلِّ رَکعَتَینِ قَبلَ أن تَجلِسَ ، و إذا أرَدتَ قَضاءَ حاجَهٍ فَأَبعِدِ المَذهَبَ فِی الأَرضِ ، و إذَا ارتَحَلتَ فَصَلِّ رَکعَتَینِ ، و وَدِّعِ الأَرضَ الَّتی حَلَلتَ بِها ، و سَلِّم عَلَیها و عَلی أهلِها ؛ فَإِنَّ لِکُلِّ بُقعَهٍ أهلاً مِنَ المَلائِکَهِ . و إنِ استَطَعتَ أن لا تَأکُلَ طَعاماً حَتّی تَبدَأَ فَتَتَصَدَّقَ مِنهُ فَافعَل﴾.

﴿ و عَلَیکَ بِقِراءَهِ کِتابِ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ ما دُمتَ راکِباً﴾.

﴿ و عَلَیکَ بِالتَّسبیحِ ما دُمتَ عامِلاً ، و عَلَیکَ بِالدُّعاءِ ما دُمتَ خالیاً . و إیّاکَ وَ السَّیرَ مِن أوَّلِ اللَّیلِ ، و عَلَیکَ بِالتَّعریسِ وَ الدُّلجَهِ مِن لَدُن نِصفِ اللَّیلِ إلی آخِرِهِ ، و إیّاکَ و رَفعَ الصَّوتِ فی مَسیرِکَ﴾

ای فرزند چون با جماعتی به سفری اندر شوی در امر خود و امور ایشان

ص: 81

بسیار مشورت کن و در روی ایشان بسیار تبسم نمای و گشاده روی و با دندان خندان باش و در زاد و توشه که با خود داری صاحب کرم و بخشنده شو .

هر وقت ترا بخوانند دعوت ایشان را اجابت فرمای و چون از تو در کاری یاری جویند به یاوری و نصرت ایشان بر آی و در سه صفت برایشان غلبه و فزونی جوی بسیاری خاموشی و نماز گذاشتن بسیار و سخاوت و جوانمردی کردن به آن چه با خودداری از چهارپایان و مال و توشه

و هر وقت خواهند ترا بر کاری حق گواه بگیرند شاهد ایشان باش و چون با تو بمشورت و کنکاش اندر شوند بسیار مشورت کن و در رأی و اندیشه خویش دقیق باش تا به آن چه خیر ایشان در آن است اشارت کنی و در آن چه برای ایشان رأی می زنی تا بسیار تأمّل و تفكّر ننمائی جزم مکن و پاسخ ایشان را در آن مشورت مگذار مگر هنگامی که در اندیشه آن امر برخیزی و بنشینی و بخوابی و نماز بگذاری و در جمله این احوال فکر و حکمت خویش را در مشورت ایشان بکار بندی.

زیرا که آن کس که پند و خیر خواهی خویش را درباره مستشیر خالص نگرداند یزدان تعالی رأی رزین و عقل دوربین را از وی سلب نماید و امانت را از وی بردارد.

و چون نگران شدی که رفیقان تو پیاده راهسپار هستند با ایشان پیاده گام بسیار و اگر ایشان را بکاری مشغول دیدی در آن کار شريك شو و چون چیزی به تصدق گذارند و قرض بدهند تو نیز با ایشان متابعت كن.

و سخن آن کس را که از تو بسال مهین تر باشد بگوش بسپار و چون تو را بکاری فرمان دهد یا از تو چیزی بپرسد در جواب او به لفظ بلی و آری سخن کن و نه و لا مگوی چه نه گفتن و لا آوردن از بیچارگی و زبونی نفس است.

و اگر در طی راه طریق را گم کنید فرود بیائید و اگر در تعيين طريق بشك

ص: 82

اندر شوید توقف نمائید و با یکدیگر شور بکنید.

و اگر يك شخص را در بیابان نگران شدید از وی احوال مگیرید و بر سخن او اعتماد مجوئید چه يك شخص در بیابان آدمی را بشك می اندازد گاه باشد که جاسوس مردمان دزد باشد یا شیطانی هست که همی خواهد شما را در آن بیابان سرگردان گرداند.

و از دو شخص نیز حذر کنید مگر وقتی که از نشان راست گوئی و درستی ایشان چیزی را نگران شوید چه شخص عاقل چون چیزی را به چشم خود بنگرد استنباط حق و راستی را می تواند نمود و حاضر چیزهایی تواند دریافت که غایب نتواند.

ای فرزند چون هنگام نماز اندر شود هیچ کاری را بر آن مقدم مدار و نماز را بجای گذار و از قرض خویش آسوده شو زیرا که نماز اصل دین است.

و نماز جماعت را فرو مگذار اگر چند بر سر نیزه باشی و بر پشت چهار پای مخواب چه پشتش را زود مجروح نماید و این کار نه در خور دانایان است مگر این که در کجاوه باشی و امکان خفتن یابی تا چاره سستی مفاصل کنی.

و چون نزديك بمنزل رسی از چهار پای فرود آی و پیاده راه بر گیر و چون وارد منزل شدی از آن پیش که خود بخوردن پردازی بعلف دابّه سبقت گير .

و چون خواهی مکانی را اختیار نمائی زمینی را برگزین که رنگش خوش تر و خاکش نرم تر و گیاهش بیش تر باشد و چون فرود آمدی دو رکعت نماز بکن از آن پیش که بنشینی و چون بقضای حاجت پردازی از مردم بسیار دوری گیر.

و چون بار خود را خواهی حمل نمائی دو رکعت نماز بگذار و آن زمین را که در آن فرود آمدی وداع گوی و بر آن زمین و مردمش سلام کن چه در هر بقعه از زمین گروهی از فرشتگان هستند

و اگر توانی طعامی را مخور تا مقداری از آن را تصدّق کنی و تا هر زمان که سوار هستی از تلاوت کتاب خدا غفلت مجوی و تا در کاری مشغول هستی از تسبیح

ص: 83

و ياد خدا غافل مباش و چندان که فارغ هستی از دعا لب فرو مبند .

و بپرهیز که در اول شب را هسپار گردی بلکه از نیمه شب تا پایانش راه در سپار و برای حفظ بعضی امور در عرض راه صدای خویش را بلند کن.

و دیگر در آن کتاب از یحیی بن عقبة الازدی از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود در جمله مواعظ لقمان با پسرش این بود:

﴿يَا بُنَيَّ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا قَبْلَكَ لِأَوْلادِهِمْ فَلَمْ يَبْقَ مَا جَمَعُوا وَ لَمْ يَبْقَ مَنْ جَمَعُوا لَهُ وَ إِنَّمَا أَنْتَ عَبْدٌ مُسْتَأْجَرٌ قَدْ أُمِرْتَ بِعَمَلٍ وَ وُعِدْتَ عَلَيْهِ أَجْراً فَأَوْفِ عَمَلَكَ وَ اسْتَوْفِ أَجْرَكَ﴾.

﴿ وَ لا تَكُنْ فِي هَذِهِ الدُّنْيَا بِمَنْزِلَةِ شَاةٍ وَقَعَتْ فِي زَرْعٍ أَخْضَرَ فَأَكَلَتْ حَتَّى سَمِنَتْ فَكَانَ حَتْفُهَا عِنْدَ سِمَنِهَا وَ لَكِنِ اجْعَلِ الدُّنْيَا بِمَنْزِلَةِ قَنْطَرَةٍ عَلَى نَهَرٍ جُزْتَ عَلَيْهَا وَ تَرَكْتَهَا وَلَمْ تَرْجِعْ إِلَيْهَا آخِرَ الدَّهْرِ أَخْرِبْهَا وَ لا تَعْمُرْهَا فَإِنَّكَ لَمْ تُؤْمَرْ بِعِمَارَتِهَا ﴾.

﴿وَ اعْلَمْ أَنَّكَ سَتُسْأَلُ غَداً إِذَا وَقَفْتَ بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ عَنْ أَرْبَعٍ شَبَابِكَ فِيمَا أَبْلَيْتَهُ وَ عُمُرِكَ فِيمَا أَفْنَيْتَهُ وَ مَالِكَ مِمَّا اكْتَسَبْتَهُ وَ فِيمَا أَنْفَقْتَهُ فَتَأَهَّبْ لِذَلِكَ وَ أَعِدَّ لَهُ جَوَاباً﴾.

﴿وَ لا تَأْسَ عَلَى مَا فَاتَكَ مِنَ الدُّنْيَا فَإِنَّ قَلِيلَ الدُّنْيَا لا يَدُومُ بَقَاؤُهُ وَ كَثِيرَهَا لا يُؤْمَنُ بَلاؤُهُ فَخُذْ حِذْرَكَ وَجِدَّ فِي أَمْرِكَ وَ اكْشِفِ الْغِطَاءَ عَنْ وَجْهِكَ وَ تَعَرَّضْ لِمَعْرُوفِ رَبِّكَ وَ جَدِّدِ التَّوْبَةَ فِي قَلْبِكَ وَاكْمُشْ فِي فَرَاقِكَ قَبْلَ أَنْ يُقْصَدَ قَصْدُكَ وَ يُقْضَى قَضَاؤُكَ وَ يُحَالَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ مَا تُرِيدُ﴾.

ای فرزند پیش از تو مردمان از بهر فرزندان خود مال ها فراهم کردند اندکی بر نگذشت که از ارث و ارث بر نشانی نماند.

همانا تو بنده مزدور بیش نیستی که بکاری چندت فرمان کرده اند و مزد و اجری از بهرت مقرر داشته اند پس عمل خویش را بپایان آور و مزد خود را بتمام و کمال بستان

ص: 84

و در این جهان ناپایدار مانند گوسفندی در علفزار مباش که بی هوشانه بخورد و بدون دور اندیشی بچرد تا هوش را نزار و تن را فربه نماید و بعلت همان فر بهی طمع در وی بندند و مرگش در آن فربهی باشد لکن دنیا را چون پلی بر نهری بدان که از آن پل بگذری و دیگر بارش نسپری دنیای خویش را ویران بدار و به آبادیش خاطر مسپار چه تو را بتعمیرش فرمان نکرده اند.

و نيك دانسته باش که چونت در بامداد قیامت در حضرت احدیت باز دارند از چهار چیز از تو بپرسند نخست این که جوانی خود را در چه اشتغال کهنه و فرسوده ساختی دیگر این که زندگی خویشتن را در چه کار بپایان رسانیدی دیگر این که مال و خواسته خود را از چه کسب و چه ممرّ بدست آوردی دیگر این که آن چه بدست آوردی درچه کار از دست بگذاشتی پس آماده پاسخ این جمله باش .

و از آن چه از حطام دنیا و متاع جهان از تو فوت شد اندوه مگیر زیرا که قليل دنیا را دوامی و بر کثیرش ایمنی و اطمینانی نیست پس همواره از گزند این جهان خون باره بر حذر باش و در امر آن سرای مردانه گرد و پرده غفلت از دیده عبرت برگیر و خویشتن را بارتكاب اعمال صالحه در معرض نیکی های پروردگار خود اندر آر.

و پیوسته توبه را متذکر شو و از آن پیش که فراغت و مهلت از تو سلب گردد و بقصد و آهنگ تو برآیند مزرع دل را بآب توبت و انابت سبز و سیراب گردان و از آن پیش که قضاهای الهی بتو روی آورد و در میان تو و آن چه اراده داری حایل گردد بحضرت پروردگار انابت و بازگشت جوی .

و ازین بعد نیز انشاء الله تعالى از مواعظ لقمان مذکور خواهد شد و اكنون بپاره اخبار متفرقه که از حضرت ابی عبدالله از پاره انبیاء عظام عليهم السلام وارد است اشارت می رود و ملاحظه ترتیب نمی شود.

در مجموعه ورّام از حضرت صادق سلام الله علیه مروی است ﴿قَالَ بَیْنَمَا مُوسَی عَلَیْهِ السَّلاَمُ یُنَاجِی رَبَّهُ عَزَّ اِسْمُهُ إِذَا رَأَی رَجُلاً تَحْتَ ظِلِّ عَرْشِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَقَالَ

ص: 85

یَا رَبِّ مَنْ هَذَا اَلْفَتَی اَلَّذِی قَدْ أَظَلَّهُ عَرْشُکَ فَقَالَ یَا مُوسَی کَانَ هَذَا بَارّاً بِوَالِدَیْهِ وَ لَمْ یَمْشِ یَوْماً بِالنَّمِیمَهِ﴾.

در آن حال که موسی علیه السلام با پروردگار خود مشغول مناجات بود مردی را ناگاه در زیر سایه عرش الهی بدید عرض کرد ای پروردگار من این جوانی که عرش توات بسایه اش در سپرده است کیست؟ فرمود ای موسی این جوان با پدرش و مادرش به نیکی و احسان می رفت و هیچ روزی قدمی به خبر چینی و نمیمت نگذاشت .

در کشف الغمه از آن حضرت مروی است که موسی علیه السلام عرض کرد پروردگارا از تو خواستارم که هیچ کس جز بخیر و خوبی مرا یاد نكند ﴿ قَالَ مَا فَعَلْتُ ذَلِکَ لِنَفْسِی﴾ اين قبول و تصديق عموم خلایق و تمجید نموده کافّه ایشان را درباره خودم که خالق ایشان هستم مقرر نداشته ام تا چه رسد در حقّ مخاطب مانند خود متفق القول و التمجيد گردانم

و دیگر در آن کتاب از حضرت صادق علیه السلام مروی است ﴿إِنَّ رَجُلا جاءَ إِلی عیسی بنِ مَریمَ عَلیهِ السَّلامُ فَقالَ لَهُ: یا رُوحَ اللَّه إِنِّی زَنَیتُ فَطَهِّرنی﴾.

﴿ فأمَرَ عیسی عَلیهِ السَّلامُ أن یُنادی فی النَّاس: لا یَبقی أحَدٌ إِلا خَرَجَ لِتَطهیرِ فُلانٍ، فَلَمّا اجتَمَعَ و اجتَمَعوا وَ صارَ الرَّجُلُ فی الحُفرَهِ نادی الرَّجُلُ فی الحُفرهِ: لا یَحُدُّنی مَن للهِ تَعالی فی جَنبِه حَدٌّ﴾.

﴿ فَانصَرَفَ النَّاسُ کُلُّهُم إِلا یَحیی وَ عیسی عَلیهِما السَّلامُ فَدَنا مِنهُ یَحیی فَقالَ لَهُ: یا مُذنِبُ عِظْنی. فَقالَ لَهُ: لا تُخَلِّیَنَّ بَینَ نَفسِکَ وَ بینَ هَواها فَتَردیک﴾.

﴿ قَالَ: زِدنی، قَالَ لا تُعَیِّرَنَّ خاطِئًا بِخَطیئهٍ، قَالَ: زِدنی، قالَ: لا تَغضَبْ، قَالَ: حَسبی﴾

مردى بحضرت عیسی بن مریم علیهما السلام عرض كرد زنا کرده ام مرا ازین پلیدی مطهر و پاکیزه کن و حکم خدای را جاری دار.

عیسی فرمان کرد تا مردمان را ندا کردند هر کس هست باید برای تطهیر

ص: 86

فلان بیرون آید چون آن مرد و آن مردمان همه فراهم شدند و آن مرد زانی را در گودالی جای دادند آن مرد صدا بر کشید که باید هر کس که از خدای بر وی حدی وارد است مرا حدّ نزند.

مردمان جملگی از آن مکان بازگشتند مگر يحيى و عيسى عليهما السلام که دارای معصیتی نبودند و حدّی برایشان وارد نبود این وقت یحیی علیه السلام به آن مرد نزديك شد و فرمود ای گناهکار مرا پندی بگوی عرض کرد هرگز نفس خویش را بهوا و ميل او تنها مگذار تا ترا بهلاکت در افکند .

فرمود بر پند خود بیفزای عرض کرد هرگز خطا کاری را بخطيئت او نکوهش نکن فرمود برین بیفزای عرض کرد هرگز غضب ممکن فرمود کفایت کرد مرا .

و این از آن است که نفس انسانی مطلقاً طالب مشتهیات این جهانی و دستخوش وساوس شیطانی و معاصی یزدانی و خواهان کامرانی است.

چون آدمی از یاد خدای غافل بماند و گوش هوش را بلآلی مواعظ و دیده را بمرئيّات عبرت آثار بهره ور نسازد نفس بر وی چیره و هوا بر عقل غالب شود و او را بغوايت سرمدی و عقوبت ابدی دچار گرداند.

و نیز کسی می تواند بر کسی بخطا عیب جوئی بکند که خود از خطا کردن ایمن باشد و دیگر این که غضب کردن از طغیان قوّه ناریّه است و چون غضب کرد و آن قوّه طغیان گرفت و بر سایر قوی و حواس چیره شد انسان را از حالت طبیعی بیرون کند و چون بیرون رفت حالاتی و آثاری از وی نمودار آید که موافق انسانیت نباشد و چون چنین شد افعالی از وی نمودار می شود که او را در چاه سار هلاکت و ضلالت نگون سار می گرداند.

و دیگر در کتاب امالی صدوق از یعقوب بن سالم از حضرت صادق جعفر بن محمد عليهما السلام مروی است که حضرت عیسی بن مریم سلام الله عليهما با پاره اصحاب خود فرمود:

﴿مَا لاَ تُحِبُّ أَنْ یُفْعَلَ بِکَ فَلاَ تَفْعَلْهُ بِأَحَدٍ وَ إِنْ لَطَمَ أَحَدٌ خَدَّکَ اَلْأَیْمَنَ

ص: 87

فَأَعْطِ اَلْأَیْسَرَ﴾

آن چه را که دوست نمی داری دیگری با تو بجای آورد با هیچ کس نیز تو بجای نیاور و هر کس طپانچه بر گونه راست تو بزد گونه چپ را بدو گذار .

و نیز در آن کتاب از ابان بن عبدالملك از حضرت صادق علیه السلام مروی است که فرمود در آن هنگام که موسی بن عمران می خواست از حضرت خضر علیه السلام مفارقت کند با خضر گفت مرا وصیّتی بگذار از جمله وصایای خضر با موسی این بود:

﴿إِیَّاکَ وَ اَللَّجَاجَهَ أَوْ أَنْ تَمْشِیَ فِی غَیْرِ حَاجَهٍ أَوْ أَنْ تَضْحَکَ مِنْ غَیْرِ تَعَجُّبٍ وَ اُذْکُرْ خَطِیئَتَکَ وَ إِیَّاکَ وَ خَطَایَا اَلنَّاسِ﴾.

از لجاجت و گام زدن در غیر حاجت و خندیدن بدون دیدن چیزی عجیب بپرهیز و همیشه خطاهای خود را بیاد آور و پرهیز نما از این که نگران خطای دیگران و نکوهش گر ایشان باشی

و دیگر در امالی طوسی از داود بن فرقد از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود از جمله وحی های خداوند عز و جل بموسی بن عمران این بود:

﴿یَا مُوسَی مَا خَلَقْتُ خَلْقاً أَحَبَّ إِلَیَّ مِنْ عَبْدِیَ اَلْمُؤْمِنِ وَ إِنِّی إِنَّمَا اِبْتَلَیْتُهُ لِمَا هُوَ خَیْرٌ لَهُ وَ أُعَافِیهِ لِمَا هُوَ خَیْرٌ لَهُ وَ أَنَا أَعْلَمُ بِمَا یَصْلُحُ عَلَیْهِ عَبْدِی فَلْیَصْبِرْ عَلَی بَلاَئِی وَ لْیَشْکُرْ نَعْمَائِی وَ لْیَرْضَ بِقَضَائِی أَکْتُبْهُ فِی اَلصِّدِّیقِینَ عِنْدِی إِذَا عَمِلَ بِرِضَائِی وَ أَطَاعَ أَمْرِی﴾.

ای موسی هیچ خلقی را نیافریده ام که در حضرت من محبوب تر باشد از بنده مؤمن من ، و من او را بآن چه خیر اوست مبتلا می گردانم و بآن چه خیر اوست عافیت می بخشم و من به آن چه صلاح بنده من در آن است داناترم پس ببایست بر بلای من صابر و بر نعمای من شاکر و بر قضای من راضی باشد تا او را در حضرت خود در زمره صديقان بنویسم چون برضای من عمل کند و بامر من اطاعت نماید .

و نیز در آن کتاب از سعد بن زیاد عبدی مسطور است که گفت جعفر بن محمّد از پدرش عليهما السلام با من حدیث کرد که در حکمت آل داود است .

ص: 88

﴿یَا اِبْنَ آدَمَ کَیْفَ تَتَکَلَّمُ بِالْهُدَی وَ أَنْتَ لاَ تُفِیقُ عَنِ اَلرَّدَی یَا اِبْنَ آدَمَ أَصْبَحَ قَلْبُکَ قَاسِیاً وَ لِعَظَمَهِ اَللَّهِ نَاسِیاً فَلَوْ کُنْتَ بِاللَّهِ عَالِماً وَ بِعَظَمَتِهِ عَارِفاً لَمْ تَزَلْ مِنْهُ خَائِفاً وَ لِمَوْعِدِهِ رَاجِیاً وَیْحَکَ کَیْفَ لاَ تَذْکُرُ لَحْدَکَ وَ اِنْفِرَادَکَ فِیهِ وَحْدَکَ﴾.

ای پسر آدم چگونه بهدی و هدایت سخن کنی و حال این که خویشتن را از مهالك افاقت نتوانی داد ای پسر آدم با مداد نمود دل تو در کمال قساوت و فراموشی از عظمت حضرت احدیِت پس اگر بخداوند عالم و عظمتش عارف بودی همیشه از وی خایف می زیستی و به آن چه وعده کرده و موعد قرارداده امیدواری داشتی ويحك چگونه از تنگنای گور و تنها خفتن با مار و مور یاد نمی کنی.

و دیگر در کتاب خصال از اسمعیل بن ابی زیاد از حضرت ابی عبدالله از پدر بزرگوارش مروی است که خداوند تبارك و تعالى و بموسی علیه السلام وحی فرستاد :

﴿لا تَفْرَحْ بِكَثْرَةِ الْمَالِ وَ لا تَدَعْ ذِكْرِي عَلَى كُلِّ حَالٍ فَإِنَّ كَثْرَةَ الْمَالِ تُنْسِي الذُّنُوبَ وَ تَرْكُ ذِكْرِي يُقْسِي الْقُلُوب﴾

بفزونی خواسته شادمان مشو و در هیچ حال و بر هیچ حالت از یاد من فرو مگذار چه بسیاری مال گناهان را از یاد می برد و فرو گذار نمودن یاد من را سخت می گرداند.

و نیز در آن کتاب از عبدالله بن سنان از حضرت ابی عبدالله صلوات الله عليه مسطور است که جماعت حواریون با عیسی بن مریم عرض کردند ای معلم خير ما را از سخت ترین چیزها بیاموز فرمود:

﴿أشدُّ الأشْياءِ غَضَبُ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ﴾.

سخت ترین اشياء غضب خداوند عز و جل است عرض کردند بچه چیز از خشم خدای محفوظ می شود بود فرمود باین که شما غضب نكنيد.

عرض کردند بدایت غضب چیست فرمود ﴿ اَلْکِبْرُ وَ اَلتَّجَبُّرُ وَ مَحْقَرَهُ اَلنَّاسِ﴾ خود را بزرگ دانستن و تجبرّ ورزیدن و مردمان را كوچك شمردن.

ص: 89

و دیگر در کتاب تحف العقول و کتب دیگر در جمله احادیث قدسیّه که در شب معراج رسول خدای صلی الله علیه و اله از پروردگار خود در اموری که دین و دنیای عباد را صلاح است سؤال کرده و خدای تعالی بر وی مکشوف فرموده است بروایت حضرت صادق علیه السلام مذکور و چون در ناسخ التواريح تأليف پدرم مرحوم میرزا محمد تقی لسان الملك طاب ثراه با ترجمه مرقوم است بنگارش آن مبادرت نرفت

بیان پارۀ مواعظ حضرت صادق صلوات الله عليه با اولاد امجاد و اصحاب اوتاد خود و دیگران

در کتب اخبار و تاریخ ابن خلکان و تذکره سبط ابن جوزى و مطالب السئول محمّد طلحه شافعى و كشف الغمه و تحف العقول مسطور است که یکی از اصحاب حضرت صادق علیه السلام گفت بحضرت ابی عبدالله در آمدم و فرزندش موسی بن جعفر عليهما السلام در حضور مبارکش جای داشت و ابو عبدالله فرزند ارجمند خود را باین وصیّت توصیه می فرمود و از آن جمله آن چه مرا محفوظ گردید این است که فرمود :

﴿یا بُنَیَّ ، اقبَلْ وَصِیَّتی واحفَظْ مَقالَتی ففإنّکَ إن حَفِظتَها تَعِشْ سَعیداً و تَمُتْ حَمیداً و بقولى عشت سعيداً وَ مُتْ شَهِيدًا أو حَمِيدًا﴾

﴿یَا بُنَیَّ ، مَن قَنَعَ بِما قُسِمَ لَهُ استَغنی ، و مَن مَدَّ عَینَیهِ إلی ما فی یَدِ غَیرِهِ ماتَ فَقیراً و مَن لَم یَرْضَ بِما قَسَمَ اللَّهُ لَهُ اتَّهَمَ اللَّهَ فی قَضائهِ ، و مَنِ اسْتَصغَرَ زَلَّهَ غَیرِهِ استَعظَمَ زَلَّهَ نَفسِهِ و مَنِ استَصغَرَ زَلَّهَ نَفسِهِ استَعظَمَ زَلَّهَ غَیرِهِ و مَنْ كَانَ كَذَلِكَ هلك﴾

﴿یَا بُنَیَّ مَنْ کَشَفَ عن حِجَابَ غَیْرِه تکَشَفَ عَوْرَاتُ بَیْتِهِ وَ مَنْ سَلَّ سَیْفَ اَلْبَغْیِ قُتِلَ بِهِ وَ مَنِ اِحْتَفَرَ لِأَخِیهِ بِئْراً سَقَطَ فِیهَا﴾ و بروايتي ﴿ونْکَشَفَ حِجَابَ عَوْرَاتُ

ص: 90

غَیرِهِ تَکَشَّفَت عَورات بَیتِه و مَنْ سَلَّ سَیْفَ اَلْبَغْیِ قُتِلَ بِهِ وَ مَنْ حَفَرَ لِأَخِیهِ المؤمن قليباً أوقعه الله فيهِ قَريباً﴾

﴿وَ مَنْ دَخَلَ السُّفَهَاءَ حُقِّرَ وَ مَنْ خَالَطَ الْعُلَمَاءَ وُ قِّرَ وَ مَنْ دَخَلَ مَدَاخِلَ السَّوْءِ اتُّهِمَ﴾.

﴿یَا بُنَیَّ إِیَّاكَ أَنْ تَزْرِیَ بِالرِّجَالِ فَیُزْرَی بِكَ وَ إِیَّاكَ وَ الدُّخُولَ فِیمَا لَا یَعْنِیكَ فَتَذِلَّ یَا بُنَیَّ قُلِ الْحَقَّ لَكَ وَ عَلَیْكَ﴾.

و بروايتى ﴿قُالِ اَلْحَقَّ لَکَ وَ عَلَیْکَ تُسْتَشَارُ مِنْ بَیْنِ أَقْرَانِکِ﴾ و بروايتي ﴿قُلِ الْحَقَّ وَ إِنْ كَانَ مُرّا لك و عَليكَ﴾

﴿یَا بُنَیَّ کُنْ لِکِتَابِ اَللَّهِ تَالِیاً وَ لِلسَّلاَمِ فَاشِیاً وَ بِالْمَعْرُوفِ آمِراً وَ عَنِ اَلْمُنْکَرِ نَاهِیاً وَ لِمَنْ قَطَعَکَ وَ اصِلاً وَ لِمَنْ سَکَتَ عَنْکَ مُبْتَدِئاً وَ لِمَنْ سَأَلَکَ مُعْطِیاً وَ إِیَّاکَ وَ اَلنَّمِیمَهَ فَإِنَّهَا تَزْرَعُ اَلشَّحْنَاءَ فِی قُلُوبِ اَلرِّجَالِ وَ إِیَّاکَ وَ اَلتَّعَرُّضَ لِعُیُوبِ اَلنَّاسِ فَمَنْزِلَهُ اَلْمُتَعَرِّضِ لِعُیُوبِ اَلنَّاسِ کَمَنْزِلَهِ اَلْهَدَفِ﴾.

﴿ یَا بُنَیَّ إِذَا طَلَبْتَ اَلْجُودَ فَعَلَیْکَ بِمَعَادِنِهِ فَإِنَّ لِلْجُودِ مَعَادِنَ وَ لِلْمَعَادِنِ أُصُولاً وَ لِلْأُصُولِ فُرُوعاً وَ لِلْفُرُوعِ ثَمَراً وَ لاَ یَطِیبُ ثَمَرٌ إِلاَّ بِفَرْعٍ وَ لاَ فَرْعٌ إِلاَّ بِأَصْلٍ وَ لاَ أَصْلٌ ثَابِتٌ إِلاَّ بِمَعْدِنٍ طَیِّبٍ﴾.

﴿ یَا بُنَیَّ إِذَا زُرْتَ فَزُرِ اَلْأَخْیَارَ وَ لاَ تَزُرِ اَلْفُجَّارَ فَإِنَّهُمْ صَخْرَهٌ لاَ یَنْفَجِرُ مَاؤُهَا وَ شَجَرَهٌ لاَ یَخْضَرُّ وَرَقُهَا وَ أَرْضٌ لاَ یَظْهَرُ عُشْبُهَا﴾

می فرماید ای فرزند ارجمند وصیت مرا پذیرا و مقالت مرا نگاهدار باش چه اگر در گنجینه خاطر محفوظ بداری و بآن جمله رفتار نمائی در تمامت زندگانی قرین سعادت باشی و محمود بسرای دیگر راه سپاری

ای فرزند هر کس بقسمت و نصیبه خویش قناعت جوید مستغنی و توانگر زیست نماید و هر کس دیده باموال دیگران بدوزد فقیر و نیازمند بمیرد.

و یکی از حکمت های این کلام معجز نظام این است که چون :

ص: 91

هر آن نصیبه که پیش از وجود ننهاده است *** کسی که در طلبش سعی می کند باد است

پس هرچه بیشتر بکوشند از قسمت ازلی بیشتر نیابند و این کوشش ورزیدن عین فقر و نیازمندی می باشد لکن چون بقسمت خود قانع باشد توانگر گردد زیرا قناعت توانگر کند مرد را و چشم بمال دیگران برکشیدن چون میزانی ندارد همیشه در حالت افتقار بماند تا بمیرد .

و هر کس بآن چه خدای از بهرش قسمت فرموده خوشنود نباشد ایزد ودود را در قضای او متهم داشته و بر حق و راستی ندانسته است و هر کس لغزش دیگران را كوچك شمارد لغزش خویشتن را بزرگ می شمارد و هر کس لغزش خویش را كوچك بداند لغزش ديگران را بزرگ می داند و هر کس بر این صفت باشد هلاکت بیند.

یعنی وقتی لغزش دیگران را كوچك می داند که لغزش خود را بزرك بداند و لغزش دیگران را پیش لغزش خود چیزی نداند و هنگامی لغزش خود را كوچك می شمارد که لغزش دیگران را بزرگ داند و لغزش خود را نسبت بلغزش دیگران مختصر داند و هر کس چنین بداند در ورطه هلاکت در افتد .

اى پسرك من هر کس پرده از کار دیگران و عورت دیگران بر کشد پرده از عورات او کشیده شود و هر کس شمشیر بغی و عدوان به آهنگ ديگران برآورد خود بان شمشیر بقتل رسد و هر کس چاهی از برای برادران و اخوان خود بکند خود در آن چاه در افتد

و هر کس با مردم سفیه سفله خوار آمیزش جويد حقير و كوچك گردد و هر کس با دانایان معاشرت و مخالطت جويد موقر و بزرك شود و هر کس در مداخل و مقامات بد و ناخجسته اندر شود متّهم گردد.

ای فرزند بپرهیز از آن که بعیب و نکوهش کسان لسان بر گشائی تا بنکوهش تو زبان برگشایند و بپرهیز از این که در کاری و جائی که او را قصد و فایدتی در آن

ص: 92

نیست پای گذاری تا لغزش یابی.

اى بسرك من سخن بحق گوی اگر چند تلخ باشد چه اگر چنین کنی در میان اقران مستشار و مؤتمن گردی .

ای فرزند گرامی کتاب خدای را همواره تلاوت کن و افشای سلام و احکام اسلام را از دست مگذار و آمر بمعروف و ناهی از منکر باش و هر کس از تو قطع نماید در مقام وصل بر آی و هر کس از تو خاموشی گیرد با وی بعطوفت و عنایت بدایت جوی و هر کس از تو خواهش نماید عطا فرمای.

و پرهیزدار از سخن چینی در میان مردمان چه این کار و کردار تخم عداوت و بغضاء و شحناء در مرتع قلوب مردمان بکارد و برویاند و پرهیزدار از متعرض شدن بعيوب مردمان چه مقام و منزلت آن کس که متعرض عیب جوئی مردمان است چون منزله هدف است یعنی همواره هدف سهام ملامت دیگران گردد (تو گر عیب جوئی بجو عیب خود).

ای پسرك من چون در طلب جود باشی معادن جود را بجوی چه برای جود معادنی و برای معادن اصولی و برای اصول فروعی و برای فروع ثمری و باری است و خوب و خوش نمی شود میوه مگر بشاخ و خوب نمی شود هیچ شاخی مگر به اصل و ریشه و هیچ اصلی ثابت نماند مگر بمعدنی خوب و خوش .

ای فرزند چون زیارت و ملاقات دیگران را خواهی باری نیکوان و اخیار را دیدار فرمای و بزیارت فجّار رهسپار مباش چه مردم را بکار سنگی سخت هستند هرگز آب فتوّت و مروت از آن انفجار نگیرد و درختی باشند که برگش سبزی نجوید و زمینی باشند که هرگز بوی گیاه نشنود.

عليّ بن موسى عليهما السلام می فرماید پدرم موسى مادام الحيوة ازين نصيحت فرو گذاشت نفرمود.

و دیگر در کشف الغمّه از عنبسه خثمی که از جمله اخیار بود مروی است

ص: 93

که از حضرت جعفر بن محمّد عليهما السلام شنیدم فرمود ﴿ إیّاکُم و الخُصومَهَ فی الدین فإنَّها تَشْغَلُ القَلبَ و تُورِثُ النِّفاقَ﴾

از خصومت ورزیدن در امر دین و دقایق احکام شریعت پرهیز کنید چه این کار دل را مشغول می دارد و مورث نفاق می شود .

﴿وَ قَالَ عَلَیْهِ السَّلاَمُ: إِذَا بَلَغَکَ عَنْ أَخِیکَ شَیْءٌ یَسُوؤُکَ فَلاَ تَغْتَمَّ فَإِنَّهُ إِنْ کَانَ کَمَا یَقُولُ کَانَتْ عُقُوبَهً عُجِّلَتْ وَ إِنْ کَانَتْ عَلَی غَیْرِ مَا یَقُولُ کَانَتْ حَسَنَهً لَمْ تَعْمَلْهَا﴾.

اگر از برادران و دوستان تو چیزی قولا و فعلا با تو خبر دهند که تو را خوش نیاید و سخنش در حق تو خجسته نباشد اندوهناك مشو چه اگر آن چه گفته است و آن نسبت که بتو بتو داده است مطابق واقع باشد عقوبتی است در حق تو که شتاب گرفته است و کفّاره آن کردار ناصواب ترا در این جهان فراهم ساخته و اگر بر خلاف سخن اوست از بهر تو حسنه حاصل شده است که تو عامل آن نبوده و به آن توفیق یافته باشی .

و نیز در آن کتاب از حریز بن مرازم مروی است که بحضرت ابی عبدالله علیه السلام عرض كردم آهنك عمره دارم مرا پندی بفرمای فرمود ﴿اِتَّقِ اَللَّهَ وَ لاَ تُعَجِّلْ﴾ از خدای بترس و در هیچ کاری شتاب مکن.

عرض کردم وصیت و نصیحتی مرا بفرما بر این سخن چیزی نیفزود و من از مدینه طیّبه از خدمتش بیرون شدم مردی شامی که اراده مکّه معظمه داشت مرا بدید و با من مصاحبت ورزید سفره طعامی با خود داشتم او نیز سفره طعامی داشت بیرون آوردیم و مشغول خوردن طعام شدیم.

شامی از مردم بصره سخن در میان آورد و ایشان را بزشتی برشمرد و از مردم کوفه نام برد و بدشنام بر شمرد آن گاه از حضرت صادق صلوات الله و سلامه عليه یاد کرد و در حضرتش بیرون از ادب سخن نمود چنان بخشم اندر شدم خواستم دست بر آورم و چنانش بر بینی زنم که در هم شکنم و گاهی باندیشه کشتن او بر آمدم.

ص: 94

و در این اثنا کلام معجز نظام آن حضرت را که فرمود از خدای بترس و در امور عجله ممکن بیاد می آوردم و با این که شتم و دشنام آن خبیث را می شنیدم محض اطاعت امر مبارکش به آن چه اندیشه می کردم اقدام نمی نمودم.

و چون در این خبر حکمت سیر بنگرند علم امام را بر ما يكون معلوم دارند و کلمات و اوامر ایشان را باندازه اقتضای وقت و تكاليف مخاطبین بازدانند

همانا حضرت صادق علیه السلام در خدمتش مشهود بود که حریز بن مرازم چون راه برگیرد با مرد شامی مصاحب و بچنان خطاب ها و مكالمات مخاطب می شود و اگر در مقام تلافی و خصومت برآید مفسده هویدا شود که زبانش از حلم و سکوت او بیشتر است لاجرم آن گونه موعظت فرمود.

و نیز بر آن فرمایش نیفزود تا حريز را بالصراحة معلوم گردد که بآن کار مأمور است و تجاوز از آن جایز نیست نه این که در جمله نصايح و مواعظ على الرسم بشمارد و اجرایش را واجب نداند و در حقیقت این خبر از اخبار غیبیّه است .

چنان که در خبر دیگر که از مرازم در آن هنگام که آن حضرت در مکّه معظمه بود و اورا وصیت فرمود و بخواست خدا در ذیل معجزات آن حضرت مذکور می شود تصدیق این مطلب موجود است

وقتی مردی در حضرت صادق علیه السلام از همسایه خود شکایت کرد «فقال أصبر علیه» بر کردار و گفتارش صبوری کن ، عرض کرد اگر چنان کنم مردمانم بذلّت نسبت دهند فرمود ﴿إِنَّمَا اَلذَّلِیلُ مَنْ ظَلَمَ﴾ يعنى خوار و ذلیل و پست آن کس باشد که ستمکار است

و این کلام مبارک با این که موجز و مختصر است دارای معانی حکمت مبانی است و از جمله این است که هر کس در مقام ستمکاری با دیگران بر آید البتّه ذلّت معنوی و فقر و در یوزگی باطنی با اوست.

چه اگر این ظلم را می نماید که مال دیگری را بر باید هر چند در ظاهر دارای

ص: 95

بضاعت هم باشد در نهایت افتقار و انکسار و حاجت است و اگر مال دیگری را که نزد اوست نمی دهد همچنان بر فقر و ذلّت و پستی مقام و منزلتش برهانی ساطع است و اگر آزادی بدو می رساند بر عجز و ذلّت نفس او دلیل است

چه اگر در معنی عاجز و ذلیل و پست فطرت نباشد در مقام اذیت ابنای جنس خود بر نیاید و اگر برای اظهار قدرت باذیت دیگران اقدام کند بر عدم قدرت و قوت و استطاعت باطنی او دلالت دارد چه هر کس از حیث قدرت بضاعتی داشته باشد بظلم و آزار دیگران حاجت نیابد.

و ازین است که از صفات سلبیّه حضرت احدیّت ظلم است و اگر این ظلم را برای حسد می کند بر ذلّت و عدم استعداد و لیاقت نفس او دلیل است و او خود ذلیل است چه اگر کمال و لیاقتی در نفس باشد هرگز حسد نورزد و اگر این ظلم و آزار را برای توانگری خود مالاً و حالا نماید آن نیز بر کمال عجز و ذلّت نفس او شاهد است چه اگر من حيث المعنى عاجز و ذلیل نباشد محتاج به ارتکاب این اعمال شود

واگر این ظلم را برای آن می کند که در میان مردمان مطاع و نافذ الحكم گردد آن مطاعیّت و نفوذ حکمی که از ظلم برخیزد چون باد سمومی است که بر نباتات وزد و جمله را زرد و فاسد گرداند و خود نیز بگذرد و نشانی از آن نماند و سودی نیابد و از آن ظلم نیز زیانی بر دیگران رساند و ظالم را بهره فوری محسوس نماید لکن آن بهره نپاید.

و مظلوم نیز از جانب خدای عوض یابد و ظالم هم بالطبيعه زبان کار هر دو سرای گردد و ذلك هو الخسران المبین پس ذلت و خواری مخصوص نفس ظالم است .

و نیز در کشف الغمّه مسطور است که وقتی مردی به آن حضرت بگذشت و امام علیه السلام مشغول طعام بامدادی بود و آن مرد سلام نکرد و حضرت صادق او را بخوردن طعام بخواند، از حاضران یکی عرض کرد سنّت این است که سلام برانند آن گاه دعوت شوند و این مرد عامداً سلام را ترك نمود فرمود ﴿هَذَا فِقْهٌ عِرَاقِیٌّ فِیهِ

ص: 96

بُخْلٌ﴾ یعنی این سخن فقهی است عراقی که در آن بخل است.

و نيز مي فرمايد ﴿ إِذَا دَخَلْتَ عَلَی أَخِیکَ فَاقْبَلِ اَلْکَرَامَهَ کُلَّهَا مَا خَلاَ اَلْجُلُوسَ فِی اَلصَّدْرِ﴾ یعنی چون بمجلس برادر و دوست خویش در آمدی هر نوع کرامتی در حق تو مرعی دارند پذیرفتار شو مگر نشستن در صدر مجلس را .

و این کلام مبارك را نکات عدیده است یکی از آن جمله شاید این باشد که چون کسی بر دوستی در آید هر نوع اکرامی از آن میزبان ظاهر شود همه از روی میل و رغبت اوست لکن در این تکریم و نشاندن در صدر مجلس بر حسب عادت است بسیار می افتد که میهمانی را میزبانی بصدر مجلس دعوت مي كند لكن باطناً مايل نیست که میهمان قبول این مسئول را بنماید و اگر نکند او را خوش تر است.

دیگر این که صدر طلبی علامت کبر و فزون خواهی است و هر چه خضوع و فروتنی بیش تر باشد نیکوتر است زیرا که مقامات مردمان مساوی نیست و هر کس را هر مقامی باشد مردمان می دانند پس بهتر این است که او خود ننماید و دیگران بنمایند و هر چه بیشتر تواضع کند احترام و حشمتش را بیش تر منظور دارند.

و اگر در حفظ شأن و جلال خود برآید بالطبيعه طباع با وی در حالت نزاع بر آیند و از آن چه هست کم تر گذارند .

دیگر این که بسا می شود کسی در مجلس دوستی می آید و بر فراز مسند و صدر مجلس جلوس می کند و دیگری که از وی برتر یا با وی مساوی است وارد می شود اگر وی صدر را بدو گذارد خودش کوفته خاطر می شود و اگر نگذارد میهمان جدید و صاحب خانه هر دو می رنجند و بسا می شود که برای يك چنين امر موهومی دشمنی های معنوی و ظاهری و جنگ ها و قتل ها در میان می آید چنان که این تجربت نموده شد بارها.

و هم در کشف الغمّه مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود ﴿أَحْسِنُوا اَلنَّظَرَ فِیمَا لاَ یَسَعُکُمْ جَهْلُهُ وَ اِنْصَحُوا لِأَنْفُسِکُمْ وَ جَاهِدُوهَا فِی طَلَبِ مَعْرِفَهِ مَا لاَ عُذْرَ لَکُمْ فِی جَهْلِهِ فَإِنَّ لِدِینِ اَللَّهِ أَرْکَاناً لاَ یَنْفَعُ مَنْ جَهِلَهَا شِدَّهُ اِجْتِهَادِهِ فِی طَلَبِ ظَاهِرِ

ص: 97

عِبَادَتِهِ وَ لاَ یَضُرُّ مَنْ عَرَفَهَا فَدَانَ بِهَا حُسْنُ اِقْتِصَادِهِ وَ لاَ سَبِیلَ لِأَحَدٍ إِلَی ذَلِکَ إِلاَّ بِعَوْنٍ مِنَ اَللَّهِ تعالی ﴾

در آن چه جهلش برای شما شایسته نیست و گنجایش ندارد با نظر دوربین بنگرید و نفوس خویش را به پند و نصیحت فرو گیرید و در طلب معرفت آن چه در جهلش معذور نمی توانید بود بزحمت و مشقتش در اندازید .

همانا دین یزدان را ارکانی است که هر کس بر آن نادان باشد شدّت اجتهادش در طلب ظاهر عبادتش سودش نمی رساند و هر کس عارف بآن باشد زیانش نرساند پس بحسن اقتصادش نزدیک می شود و هیچ کس جز بعون و یاری از جانب حضرت باری تعالی باین امر راه نیابد

و نیز در کشف از جابر بن عون مروی است که مردی در خدمت جعفر بن محمّد عليهما السلام عرض کرد در ميان من و قوم من بسبب امری منازعتی روی داد و من خواستم بترك خصومت و منازعت پردازم با من می گویند ترك و سکوت تو ذلّتی است فرمود :

﴿ إنّ الذلیلُ هُوَ الظالِمُ﴾ خوار و ذليل آن كس باشد که ظلم کننده است و ازین پیش باین معنی و بیان آن اشارت شد.

و هم در آن کتاب مروی است که مردی از اهل سواد ملازمت خدمت امام جعفر صادق علیه السلام را می نمود روزی چند از شرف حضور مبارکش دور ماند امام علیه السلام از وی تفقّد نمود مردی حضور داشت عرض کرد وی نبطی است و ازین سخن می خواست از مقدار آن مرد بکاهد.

حضرت صادق صلوات الله عليه فرمود ﴿ أصلُ الرَّجُلِ عَقلُهُ و حَسَبُهُ دینُهُ و کَرَمُهُ تَقواهُ وَ النّاسُ فی آدَمَ مُستَوونَ﴾ اصل و ریشه مرد عقل اوست و حسب او دین اوست و کرامت او تقوای اوست و مردمان از حیث این که فرزند آدم علیه السلام و بدو منسوب می باشند یکسان هستند.

و دیگر در معالم العبر مروی است که روزی حضرت صادق علیه السلام با پاره شاگردان

ص: 98

خود فرمود چه چیز از من بیاموختی عرض کرد ای مولای من هشت مسئله بیاموختم فرمود ﴿قُصَّها عَلَیَّ لِأَعرِفَها﴾ بر من داستان کن تا بدانم .

عرض کرد اول این که ﴿رَأَیتُ کُلَّ مَحبوبٍ یُفارِقُ عِندَ المَوتِ حَبیبَهُ فَصَرَفتُ هِمَّتی إلی ما لا یُفارِقُنی بَل یُؤنِسُنی فی وَحدَتی،و هُوَ فِعلُ الخَیرِ﴾ .

هر محبوب و دوستی را دیدم که در هنگام مرگ از حبیب خودش جدائی می گیرد لاجرم همت خود را بچیزی که هرگز از من جدائی نگیرد بلکه مونس من شود منصرف ساختم که در تنهایی من با من باشد و آن کردار نيك و عمل خير است فرمود سوگند با خدای نیکو گفتی.

عرض کرد دوم این است که جمعی را دیدم که به حسب فخر کنند و گروهی را نگران شدم که بمال و فرزند افتخار جویند و چون نيك نگران شدم در این جمله فخری نیست و فخر بزرگ را در قول خداى ﴿ اِنَّ اَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللهِ اَتْقيكُمْ﴾ گرامی ترین شما در حضرت خدا پرهیز کارترین شما است دیدم

﴿ فَاجتَهَدتُ أن أکونَ عِندَهُ کَریماً﴾ پس کوشش نمودم تا در حضرت یزدان مکرم و گرامی باشم ﴿قالَ أحسَنتَ وَاللّهِ﴾ قسم بخدای نیکو گفتی.

سیّم کدام است عرض کرد ﴿رَأَیتُ لَهوَ النّاسِ و طَرَبَهُم،و سَمِعتُ قَولَهُ تَعالی وَ أَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَ نَهَی النَّفْسَ عَنِ الْهَوَی فَإِنَّ الْجَنَّهَ هِیَ الْمَأْوَی فَاجتَهَدتُ فی صَرفِ الهَوی عَن نَفسی حَتَّی استَقَرَّت عَلی طاعَهِ اللّهِ تَعالی ﴾

نگران لهو و طرب مردمان شدم و قول خدای را شنیدم که می فرماید هر کس از مقام و عظمت پروردگارش بترسد و نفس ناپروا را از متابعت هوا باز دارد مأوایش در بهشت است پس بکوشیدم که هوا را از نفس بگردانم تا بطاعت خدای تعالی استقرار گیرد فرمود سوگند بخدای خوب گفتی .

چهارم کدام است عرض کرد ﴿رَأَیْتُ کُلَّ مَنْ وَجَدَ شَیْئاً یُکْرَمُ عِنْدَهُ اِجْتَهَدَ فِی حِفْظِهِ وَ سَمِعْتُ قَوْلَهُ تَعَالَی مَنْ ذَا اَلَّذِی یُقْرِضُ اَللّهَ قَرْضاً حَسَناً فَیُضاعِفَهُ لَهُ وَ لَهُ أَجْرٌ

ص: 99

کَرِیمٌ فَأَحْبَبْتُ اَلْمُضَاعَفَةَ وَ لَمْ أَرَ أَحْفَظَ مِمَّا یَکُونُ عِنْدَهُ فَکُلَّمَا وَجَدْتُ شَیْئاً یُکْرَمُ عِنْدَهُ وَجَّهْتُ بِهِ إِلَیْهِ لِیَکُونَ لِی ذُخْراً إِلَی وَقْتِ حَاجَتِی قَالَ أَحْسَنْتَ وَ اَللَّهِ﴾.

نگران شدم هر کس چیزی را بیابد که از نزدش گرامی باشد در حفظ و حراست آن بکوشد و قول خدای سبحان را شنیدم که می فرماید کیست که خدای را قرض الحسنه بدهد تا خدای از بهرش مضاعف گرداند و او را اجری کریم باشد و من دوستدار آن مضاعف شدم .

و هیچ کس را ندیدم که چیزی نزد او از نزد خدای محفوظ تر بماند لاجرم هر چه را بیافتم که نزد من عزیز و گرامی بود بحضرت خدای فرستادم تا در زمان حاجت من ذخیره ام باشد فرمود سوگند بخدای نیکو گفتی

پنجم کدام است عرض كرد ﴿رَأَیْتُ حَسَدَ اَلنَّاسِ بَعْضِهِمْ لِبَعْضٍ وَ سَمِعْتُ قَوْلَهُ تَعَالَی نَحْنُ قَسَمْنا بَیْنَهُمْ مَعِیشَتَهُمْ فِی اَلْحَیاةِ اَلدُّنْیا وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِیَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِیًّا وَ رَحْمَتُ رَبِّکَ خَیْرٌ مِمّا یَجْمَعُونَ - فَلَمَّا عَرَفْتُ أَنَّ رَحْمَةَ اَللَّهِ خَیْرُ مَا یَجْمَعُونَ مَا حَسَدْتُ أَحَداً وَ لاَ أَسِفْتُ عَلَی مَا فَاتَنِی﴾

نگران شدم که پاره از مردمان بپاره دیگر از بابت رزق و روزی حسد می برند و شنیدم قول خدای تعالی را که می فرماید ما بخش کرده ایم در میان ایشان چیزی را که سبب زندگانی ایشان است از ارزاق در زندگانی دنیا و ایشان از تدبیر و تعيين آن عاجزند و برداشته ایم برخی از آدمیان را بر بالای بعضی دیگر درجه ها از روزی چنان که یکی از بسط ارزاق مشعوف است و دیگری بعلت قبض آن ملهوف .

و این برای آن است که فراگیرند برخی از آدمیان بعضی دیگر را مسخر سازند و رام نمایند در عمل یعنی تا یکدیگر را کار فرمایند باین وجه که یکی از حيث مال معاون دیگری شود و دیگری باعمال مساعد دیگری گردد و باین سبب مهمّات اهل عالم ساخته و پرداخته گردد.

و بخشش پروردگار تو بهتر است از آن چه جمع می کنند کافران از حطام این

ص: 100

جهان و آن را سرمایه بزرگی خود می گردانند پس چون بدانستم که رحمت خدای بهتر است از آن چه ایشان فراهم می نمایند هرگز به هیچ کس حسد نبردم و بر آن چه از من فوت شد اندوه نگرفتم فرمود سوگند با خدای نیکو گفتی .

ششم را بازگوی عرض کرد نگران دشمنی مردمان بعضی نسبت ببعضی و آتش بغض و کینه ایشان در سینه های ایشان شدم و شنیدم قول خدای را ﴿ إِنَّ اَلشَّیْطانَ لَکُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا﴾

بدرستی که شیطان دشمن است مر شما را پس او را دشمن خویش بدانید و عدوّ خود بگیرید یعنی همان پرهیز که از دشمن نابکار باید از وی بدارید پس من مشغول شدم بعداوت و دشمنی با شیطان از دشمنی غیر از شیطان فرمود سوگند با خدای نیکو گفتی.

هفتم کدام است عرض کرد نگران شدم کشش و کوشش و زحمت مردمان را در طلب رزق و شنیدم قول خدای تعالی .

﴿وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ ما أُرِيدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ وَ ما أُرِيدُ أَنْ يُطْعِمُونِ إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِينُ فَعَلِمتُ أنَّ وَعدَهُ حَقٌّ، و قَولَهُ صِدقٌ، فَسَكَنتُ إلى وَعدِهِ، ورَضيتُ بِقَولِه، وَ اشتَغَلتُ بِما لَهُ عَلَيَّ مِمّا لي عِندَهُ﴾

نیافریدم پریان و آدمیان را مگر بعلت آن که بپرستند مرا نمی خواهم از بندگان هیچ روزی و نمی خواهم که طعام دهند مرا بدرستی که خداوند است روزی دهنده جميع خلایق صاحب توانائی استوار پس بدانستم وعده خدا راست است و قول او مقرون بصدق است و بوعده او سکون گرفتم و بقول او خوشنود شدم و به آن چه او را بر من است از آن چه مرا نزد اوست مشغول شدم فرمود سوگند با خدای نیکو گفتی.

هشتم کدام است عرض کرد نگران شدم جماعتی بر صحت ابدان خود و گروهی بر کثرت اموال خود و قومی بر اخلاق و احوالی مانند آن تکلم می نمایند و نگران

ص: 101

که خداى تعالى مي فرمايد ﴿وَ مَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ و مَخْرَجًا وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ وَ مَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ﴾

هر کس از خدای بپرهیزد مخرجی از بهرش قرار می دهد و از آن جا که او نداند اورا روزی می دهد و هر کس بر خدای توکل نماید خدای او را کافی است پس بر خدای توکل کردم و اتکال خود را از دیگران زایل ساختم فرمود سوگند با خدای تورات و انجیل و زبور و فرقان و سایر کتب بهمین هشت مسئله راجع است .

بیان مواعظ و نصایح حضرت صادق امام جعفر بن محمد صلوات الله عليهما

معلوم باد کلمات و بیانات معجز آیات حضرت صادق علیه السلام بر چند نوع است بعضی خطب و بعضی مواعظ و بعضی کلمات قصار و بعضی بر طریق روایت است و این بنده حقیر بر حسب استقراء و استیعاب خود هر فصلی را جداگانه مسطور می دارد بعون الله تعالى و حسن توفيقه.

و اكنون مواعظ آن حضرت مذکور می گردد در جلد هفدهم بحار الانوار از امالی صدوق علیه الرحمه از ابان الاحمر مروی است که شخصی در حضرت صادق صلوات الله عليه عرض كرد يابن رسول الله پدر و مادرم فدای تو باد مرا موعظتی بفرمای فرمود:

﴿إِنْ كانَ اللّهُ تَبارَكَ وَ تَعالى قَدْ تَكَفَّلَ بِالرِّزْقِ فَاهْتِمامُكَ لِماذا ؟ وَ إِنْ كانَ الرِّزْقُ مَقْسُوما فَالْحِرْصُ لِماذا ؟ وَ إِنْ كانَ الْحِسابُ حَقّا فَالْجَمْعُ لِماذا ؟ وَ إِنْ كانَ الْخَلَفُ مِنَ اللّهِ حَقَّا فَالْبُخْلُ لِماذا ؟ وَ إِنْ كانَتِ الْعُقُوبَةُ مِنَ اللّهِ النّارُ فَالْمَعْصِيَةُ لِماذا ؟ وَ إِنْ كانَ الْمَوْتُ حَقّا فَالْفَرَحُ لِماذا ؟ وَ إِنْ كانَ الْعَرْضُ عَلى اللّهِ حَقّا فَالْمَكرُ لِماذا ؟ وَ إِنْ كانَ الْمَمَرُّ عَلى الصِّراطِ حَقّا فَالْعُجْبُ لِماذا ؟ وَ إِنْ كانَ كُلُّ شَيْءٍ بِقَضاءٍ وَ قَدَرٍ

ص: 102

فَالْحُزْنُ لِماذا؟ وَ إِنْ كانَتِ الدُّنْيا فانِيَةً فَالطُّمأْنينَةُ لِماذا ﴾.

در کتاب اکمال الدین باین حدیث اشارت شده لكن كلمه ﴿وَ إِنْ کَانَ اَلشَّیْطَانُ عَدُوّاً فَالْغَفْلَهُ لِمَاذَا﴾ مذكور نيست .

بالجمله می فرماید چون از روی یقین و ایمان محکم بدانی که روزی تو را حضرت سبحانی کفیل است پس این اهتمام تو برای چیست زیرا زحمت بر خویش نهادن و از صدمت تازیانه حرص و آز بهر در دویدن و از هر کس طلبیدن و در جمع اموال و ارزاق رنج ها کشیدن گاهی شایسته است که شخص بدیگری چون خود محتاج و نیازمند و عاجز و بی قدرت و فاني و عليل و كليل و ذليل اتكال جوید و به معاونت و معاضدت او نتواند قناعت یابد

لکن چون انکال شخص با يزد لايزال و غنىّ بالذات باشد و بداند او کفالت وی کند و بر حسب صلاح حال او باقتضای حکمت خود رزق او را برساند و آن چه مقدر کرده بی نقصان می رسد و اگر تمام جهان گرد آيند يك حبّه كم و افزون نتوانند کرد و :

هر آن نصیبه که پیش از وجود ننهاد است *** کسی که در طلبش سعی می کند باد است

البته دست از طمع و طلب و حرکت بیرون از طریق شریعت که ﴿ أَلْقِ دَلْوَکَ فِی اَلدِّلاَءِ﴾ ننماید و به آن چه یزدان تعالی از بهرش مقرر و مقسوم داشته قناعت کند و از آن قناعت توانگری و مناعت خواهد و بدون علت آبروی خویشتن را نزد دیگر مردمان که در عین ناتوانی هستند نریزد و در عین طلب عزّت و توانگری خود را قرین ذلت وفاقت نگرداند و عزّت موهوم را بذلت موجود مبدل نگرداند.

و اگر می داند حساب حق است پس جمع کردن و گرد آوردن متاع فانی این سرای ایرمان از بهر چیست.

یعنی چون بخدای و پرسش روز جزای و حساب و شمار ایزد پروردگار که

ص: 103

هیچ چیز در زمین و آسمان و بلند و پست و دریا و صحرا و تحت الثرى و فوق عرش اعلی اگر چه بقدر خردلی باشد بر وی پوشیده نیست و باطن و ظاهر و سرّ و علن تمام موجودات در حضرتش آشکار است.

و برحسب تقاضای عدل ﴿ مَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَّهٍ خَیرا یَرَهُ و مَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَّهٍ شَرّا یَرَهُ ﴾ هر موجودی بسزای خود می رسد و بر حسب علم و بصیرت تامّه و احاطه بر جزئیات و كليّات موجودات ﴿لاَ یُغَادِرُ صَغِیرَهً وَ لاَ کَبِیرَهً﴾ از کاه تا کوه و قطره تا دریا.

و آن چه در مدت عمر و زندگانی در این سرای امانی بدست آرند و بخورند و بپوشند و بدهند و بگیرند و انواع تصرفات نمایند در مقام مسئولیت بخواهد بود پس جمع کردن اموال جهان و حطام زشت فرجام و گذاشتن و گذشتن و دچار حساب گردیدن و بال عذاب و عتاب کشیدن برای چیست

و اگر بنور ایمان و فروغ اسلام و فروز قلب می داند که ثواب از جانب خدای تعالى حق و راست می باشد پس این کسالت از چیست کنایت از این که هر کس هر زحمتی برخویش بر نهد و پاداشی بزرگ در برابر بیند ملول و کسلان نگردد.

و چون ما مزدور و خدای مزد ده باشد و برای اندك زحمتى و عبادتي و اطاعت ورزیدنی در این سرای بی بقا آن چند نعمت های باقی و عظیم که از اندازه تصور بیرون و از مقدار شمار افزون است از خزانه جود و کرم نامتناهی الهی که ﴿إِنَّ وَعْدَ ربّه الحَقٌّ﴾ است بدو وعده نهند دیگر این اظهار کسالت و ملالت در اطاعت احکام شریعت و عبادت که آن هم راجع بتکمیل او و مزید مراتب سعادت دنیا و آخرت است از چیست.

و اگر می داند که آن چه در راه خدای انفاق کند از گنجینه یزدان عوض يابد و اگر امساك نمايد فيوضات غيبيّه را ادراك ننماید بخل ورزیدن از چیست .

زیرا که خدای منّت بر بنده خود بر نهد و اجرای خيرات و مثوبات را بدست او کند و خزاین نعمات باقیه خود را برای سعادت هر دو سرا و اجر و ثواب دنیا و

ص: 104

عقبی و روسفیدی نزد خلق و خدا بدست او بانفاق آورد و اگر او سعادت این انفاق را نیابد بدست دیگری خواهد شد و در عطیّت الهی تعطیل نخواهد رفت پس بخل ورزیدن جز چراغ دولت و بخت خویش را تاريك ساختن و از بهره هر دو جهانی و مثوبات یزدانی محروم ماندن اثری دیگر نخواهد داشت .

و اگر می داند که خدای تعالی در ازای معصیت به آتشی که خاموشی و زوال و عذابش پایان و انفصال ندارد عقوبت می فرماید پس گرد معاصی گشتن و آتش بجان خویش انباشتن از چیست

و باندیشه لذت فانی که اگر بحقیقت روند آن هم عين رنج و تعب است بعذاب دائم دچار گردیدن از چیست چه این لذایذ را که در پی آن حریص و عجول هستند بیرون از حلق و دلق و جلق نیست و اگر درست نظر کنند در هيچ يك لذت نیست بلکه اگر از ممرّ حلال هم باشد هر يك برای دفع مرض دیگر است .

مثلا آفت گرسنگی را به اطعمه خواهند و چون بنگرند از آن گاه که تهیه آن شود و زمین و آب و درویدن و آسیاب و پختن و آوردن و نهادن و خوردن و ملالت بعد از خوردن بلکه مریض گردیدن از شکم انباشتن را بنگرند یا تهیه البسه مختلفه از پنبه یا پشم یا ابریشم یا پوست حیوانات را دیدن تا دوختن و پوشیدن و زحمت پوشش و بیرون کردن را نگران کردند یا زحمت زناشوئی را از ابتدای خواستن و به سرای آوردن و صدمت معاشرت و زیان مباشرت و وجود فرزندان و زحمت ایشان و ضعف قوی و بنيه و محتاج شدن بقبول انواع صدمات دنیائی و حصول عقوبات آن جهانی را تصور نمایند می داند که چون حال لذت حلال چنین باشد محرّمات ایزد متعال چگونه خواهد بود و هرگز گرد معاصی نخواهد گردید.

و اگر می داند مرك حق است و این سرائی است که البته خلل خواهد یافت

و آن چه دیدی برقرار خود نماند *** و آن چه می بینی نماند برقرار

﴿و كُلُّ شیء ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾ اين فرح و شادی بر چیست.

کنایت از این که این بدن عنصری که مرکب از اضداد است بناچار روزی

ص: 105

عنصری ضعف یابد و مغلوب عنصر و مزاج دیگر شود و اسباب ویرانی بنای بدن و ترکیب بند تن گردد و این مطلبی حسی و عقلی و نقلی و برهانی قاطع و حجتی ساطع است .

و چون این حال روی بخواهد نمود و از آن چه به آن شاد است مفارقت بخواهد کرد پس این شادی از چیست و امیدواری بر کیست خود بخواهد مرد و آن چه بدان فرحان است فرسوده و زایل بخواهد گشت و حسد و افسوس و دریغ بر چه (که محال است در این مرحله امکان خلود).

و اگر می داند که البته که عرض در پیشگاه خالق مهر و ماه حق است پس مکر و فریب و بدسکالی از چیست کنایت از این که روشن و مبرهن است که در حضرت مهیمن هیچ چیزی را مستوریّت نیست .

و چون شخص بداند که اعمال و افعال و اطوار و اقوال و خفايا و مستورات او بجمله در حضرت یزدان عرضه و نمایان می شود پس مکّاری و نفاق و دو روئی و زشت سکالی از چیست

چه این جمله که موجب زیان و زحمت دیگری از ابنای جنس او و دیگر حيوانات می شود در حضرت احدیّت آشکار است و جز او مكافات هر يك را از نقير و قطمیر بخواهد دریافت پس «النجاة في الصدق» رستگاری در راستی و سعادت در سلامت نیّت است ﴿وَ اللّهُ خَیْرُ الْماکِرِینَ﴾.

و اگر بیقین می داند که شیطان دشمن است پس غفلت از چیست یعنی بعد از آن که بداند شیطان با آن همه مکاید و مصاید و مراصد و اعوان و انصار با او دشمن و برای بردن دین و ضلالت او و دچار نمودن او را بشقاوت و عقوبت سرمدی و محروم ساختن از سعادت و مثوبات ابدی حاضر و ناظر است از چنین دشمن قوی دست غویّ این غفلت و بی خبری از چه روی و چه راه است ﴿ إِنَّ الشَّيْطانَ كانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوًّا مُبيناً ﴾

ص: 106

و اگر گذشت از پل صراط با آن اوصاف و آن حدّت و نازکی و تیزی و درازی و صعوبت حق است پس این عجب و خود بینی از چیست چه آن چند ذلّت و صدمت و خطر در طیّ آن سفر است که در صورتی که مطمئن باشند که از آن در گذرند برای عدم عجب کافی است چه جای آن که ندانند بسلامت بگذرند و در پایان امر آیا ندیم درجات نعیم یا قرین در کات جحیم کردند .

و اگر می داند ظهور و بروز و نمایش و کاهش و گزارش و فزایش هر چه و هر چیز بقضاء و قدر یزدان دادگر است پس حزن و اندوه از چیست.

کنایت از این که بعد از آن که بادله واضحه و براهین لایحه مشهود گشت که هر چه می شود بقضای خدا و قدر پروردگار هر دو سر است و آن چه کند همه از روی حکمت و صلاح حال بریت و از روی کمال قدرت و استطاعت است و هیچ مانع و دافعی بر قضایا و مقدراتش نیست .

پس بر آن چه او را می رسد غم و اندوه از چه می باشد هر چه خواهد می دهد و هر چه را خواهد باز می گیرد ﴿فَسِيَّان التَّحَرُّكُ و السكونُ﴾ .

و اگر می داند دنیا دستخوش زوال و فنا است پس این طمأنينه و درنك و ركون و آهنك و ميل و طمع به آن از چیست زیرا که در چیزی باید مایل و در جائی باید طمأنینه جست که باقی و بر دوام باشد و حسرت مفارقت و ضجرت فساد و خباثت و متارکت آن را نبرند و از آن چه باقی است مهجور نشوند .

و هم در آن کتاب از عبیدالله بن موسى العبسى مسطور است که سفیان ثوری گفت حضرت صادق بن الصادق جعفر بن محمّد علیهما السلام را ملاقات و عرض کردم رسول الله مرا وصیتی بگذار.

فرمود اى سفيان ﴿لاَ مُرُوَّهَ لِکَذُوبٍ وَ لاَ أَخَ لِمُلُوکٍ وَ لاَ رَاحَهَ لِحَسُودٍ وَ لاَ سُؤْدُدَ لِسَیِّئِ اَلْخُلُقِ﴾

مردم دروغ گوی را مروتی و پادشاهان را با هیچ کس اخوتی و مردم حسود

ص: 107

را راحتی و مردمان بدخوی را سودد و بزرگی نمی باشد.

کنایت از این که مروّت در صداقت است و تا در شخص صفت صدق و راستی نباشد چگونه مروت داشته باشد و پادشاهان اگر بخواهند با مردمان بحالت اخوت روند حفظ مراتب سلطنت و امارت را نتوانند نمود .

و مردمان حسود هرگز راحت و سود نیابند چه حسد دردی است که صاحبش همیشه در غم و اندوه و رنج و تعب است.

و مردمان بد خوی بزرگ نگردند چه دور باش سوء خلق ایشان مردمان را از ایشان متنفر گرداند و کسی که خلق از وی کناری و بی زاری یابند چگونه بزرگی یابد.

سفیان عرض کرد یا بن رسول الله بر نصیحت بیفزای فرمود ای سفیان :

﴿:ثِقْ بِاللّهِ تَکُنْ مُؤْمِناً،وَ ارْضِ بِما قَسَّمَ اللّهُ لَکَ تَکُنْ غَنِیّاً وَ أَحْسِنْ مُجَاوَرَةَ مَنْ جَاوَرْتَ تَكُنْ مُسْلِماً وَ لَا تَصْحَبِ الْفَاجِرَ فَیُعَلِّمَكَ مِنْ فُجُورِهِ وَ شَاوِرْ فِی أَمْرِكَ الَّذِینَ یَخْشَوْنَ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ ﴾

در تمامت امور و احوال به ایزد ذو الجلال وثوق جوی تا مؤمن باشی و بآن چه خدایت قسمت نهاده خوشنود باش تا غنی گردی.

یعنی چون بقسمت خدای راضی باشی به هیچ کس دست طمع دراز نکنی و چون نکردی بی نیاز خواهی بود و بذلّت فقر دچار نخواهی شد و با هر کس با تو مجاور است نیکو باش تا مسلم و سالم باشی و با مردمان نابکار مصاحبت مجوی تا از فجور او نیاموزی

و در امور خویشتن با آن کسان که از یزدان عزّ و جلّ بيمناك هستند مشاورت کن چه مردمی که از خدای بترسند بر زیان و خسران برادران دینی خود نیز می ترسند و در حال مشاورت آن چه صلاح ایشان در آن است باز گویند و مکتوم ندارند و باغراض خویشتن کار نکنند .

سفیان عرض کرد ای فرزند رسول خدای بر پند و موعظت بیفزای.

ص: 108

فرمود اى سفيان ﴿مَن أرادَ عِزّاً بِلا عَشیرَةٍ و غِنیً بِلا مالٍ و هَیبَةً بِلا سُلطانٍ فَلیَنقُل مِن ذُلِّ مَعصِیَةِ اللّهِ إلی عِزِّ طاعَتِهِ﴾.

هر کس خواهد بدون دستیاری قوم و عشيرت عزّت يابد و بدون مال و مكنت توانگر باشد و بدون سلطنت و امارت در انظار کسان با هیبت باشد ببایست از ذّل معصیت خدای بعزّت طاعتش انتقال دهد کنایت از آن است که طاعات یزدانی بجمله برای حفظ نوع و سعادت و برخورداری هر دو جهانی و معاصی او بجمله موجب زیان و خسران و شقاوت جاودانی است ازین راه هر کس بطاعت بگرود و از معاصی روی بر تابد بدولت عزّت و مكنت و هیبت ایزدی کامیاب گردد.

سفیان عرض کرد یا بن رسول الله بر این بیفزای فرمود ﴿یا سفیان أَمَرَنِی وَالِدِی علیه السلام بِثَلاَثٍ وَ نَهَانِی عَنْ ثَلاَثٍ فَکَانَ فِیمَا قَالَ لِی یَا بُنَیَّ مَنْ یَصْحَبْ صَاحِبَ اَلسَّوْءِ لاَ یَسْلَمْ وَ مَنْ یَدْخُلْ مَدَاخِلَ اَلسَّوْءِ یُتَّهَمْ وَ مَنْ لاَ یَمْلِکْ لِسَانَهُ یَنْدَمْ ﴾

ای سفیان پدرم علیه السلام مرا بسه چیز امر و از سه چیز نهی فرمود و در آن جمله که فرمود این بود که با من گفت .

ای پسرك من هر كس با رفیق نکوهیده مصاحبت ورزد بسلامت نمی رود و هر کس در مداخل سوء اندر آید دستخوش اتهام گردد و هر کس زمام زبان خود را بدست نیاورد و اختیار زبان را از دست بدهد پشیمانی گیرد زیرا که انسان باید آن چه گوید از روی تعقل و تفکّر باشد نه آن که هر چه در دل آید بر زبان آرد تا دچار مفاسد و بلیّات عظیمه گردد.

حضرت صادق بعد ازین کلمات این شعر را بر سفیان بر خواند:

عوّد لسانك قول الخير تحظّ به *** انّ اللسان لما عوّدت معتاد

موكّل بتقاضى ما سننت له *** في الخير و الشرّ كيف يعتاد

چون زبان را بر سخن خیر و تعبير خير و تفسير خير و تقریر خیر عادت دادی از ثمرش بهره ور گردی چه زبان را بهر چه عادت دهی معتاد گردد و بهر چه از خیر

ص: 109

و شرّ از بهرش سنّت کردی بهمان روش گردش گیرد.

و هم در آن کتاب و كتاب تفسير علي بن ابراهیم از حفص بن غیاث مروی است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود :

﴿ یَا حَفْصُ مَا أَنْزَلْتُ اَلدُّنْیَا مِنْ نَفْسِی إِلاَّ بِمَنْزِلَهِ اَلْمَیْتَهِ إِذَا اُضْطُرِرْتُ إِلَیْهَا أَکَلْتُ مِنْهَا﴾.

﴿ یَا حَفْصُ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی عَلِمَ مَا اَلْعِبَادُ عَلَیْهِ عَامِلُونَ وَ إِلَی مَا هُمْ صَائِرُونَ فَحَلُمَ عَنْهُمْ عِنْدَ أَعْمَالِهِمُ اَلسَّیِّئَهِ لِعِلْمِهِ اَلسَّابِقِ فِيهِمْ وَ إِنَّمَا يَعْجَلُ مَنْ لَا يَعْلَمُ ﴾.

﴿ فَلاَ یَغُرَّنَّکَ حُسْنُ اَلطَّلَبِ مِمَّنْ لاَ یَخَافُ اَلْفَوْتَ ثُمَّ تَلاَ قَوْلَهُ تَعَالَی: تِلْکَ اَلدّارُ اَلْآخِرَهُ اَلْآیَهَ وَ جَعَلَ یَبْکِی وَ یَقُولُ ذَهَبَتْ وَ اَللَّهِ اَلْأَمَانِیُّ عِنْدَ هَذِهِ اَلْآیَهِ ثُمَّ قَالَ فَازَ وَ اَللَّهِ اَلْأَبْرَارُ تَدْرِی مَنْ هُمْ هُمُ اَلَّذِینَ لاَ یُؤْذُونَ اَلذَّرَّ کَفَی بِخَشْیَهِ اَللَّهِ عِلْماً وَ کَفَی بِالاِغْتِرَارِ بِاللَّهِ جَهْلاً﴾.

﴿ یَا حَفْصُ إِنَّهُ یُغْفَرُ لِلْجَاهِلِ سَبْعُونَ ذَنْباً قَبْلَ أَنْ یُغْفَرَ لِلْعَالِمِ ذَنْبٌ وَاحِدٌ وَ مَنْ تَعَلَّمَ وَ عَمِلَ وَ عَلَّمَ لِلَّهِ دُعِیَ فِی مَلَکُوتِ اَلسَّمَاوَاتِ عَظِیماً فَقِیلَ تَعَلَّمَ لِلَّهِ وَ عَمِلَ لِلَّهِ وَ عَلَّمَ لِلَّهِ قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاکَ فَمَا حَدُّ اَلزُّهْدِ فِی اَلدُّنْیَا فَقَالَ فَقَدْ حَدَّ اَللَّهُ فِی کِتَابِهِ فَقَالَ عَزَّ وَ جَلَّ: لِکَیْلا تَأْسَوْا عَلی ما فاتَکُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاکُمْ إِنَّ أَعْلَمَ اَلنَّاسِ بِاللَّهِ أَخْوَفُهُمْ لِلَّهِ وَ أَخْوَفَهُمْ لَهُ أَعْلَمُهُمْ بِهِ وَ أَعْلَمَهُمْ بِهِ أَزْهَدُهُمْ فِیهَا ﴾.

ای حفص دنیای فانی غدّار را در حضرت خویش بیرون از مرداری ناهموار بشمار نیاورده ام که جز در مقام اضطرار از آن برخوردار نشوم.

و ازین کلام حکمت شعار نمودار آید که جهان را نا پایدار را خبث و زبونی تا بچه مقدار و تکلیف جهانیان در تصرف در آن تا بچه اندازه نمودار است.

چه اکل میته جز در حال ضرورت و حفظ نفس حرام است پس معلوم می شود که حطام دنیوی و آن چه در آن است اگر افزون از اندازه وجوب و لزوم گرد آید حرام و موجب تكال و عذاب است

بدا بر حال آنان که صد هزار برابر مایحتاج فراهم کنند بلکه بدون نسل و

ص: 110

فرزند و در سن کهولت و ضعف قوى بقوّت حرص و طمع و غفلت از گذاشتن و گذشتن و انباشتن و مردن و کاسه چشم و سر بخاك گور پر ساختن چندان فراهم ساخته اند که اگر صد هزار سال زندگی نمایند کافی است معذلک چنان حريص و در جمع مال عجول هستند که گوئی خبر صریح دارند که تا قیامت مهلت دارند و رزاقی ندارند .

عجب این است که در مردم ابتر و بی نصیبه از پسر و دختر این صفت مذموم و کردار پر خطر بیشتر مقرر است.

بالجمله می فرماید ای حفص يزدان تبارك و تعالى به علم مخصوص خود بدانست که بندگان عامل چه عمل و صایر به چه کردار و محل هستند لاجرم بسبب علم سابق در حق ایشان از اعمال سیّئه ایشان در این جهان حلم فرمود چه عجلت و شتاب از مردم نادان که بعواقب و خواتیم امور آگاه نیستند پدیدار آید .

پس تو را بفريب و غرور نیفکند حسن طلب از آن کس که هیچ چیز در حضرتش فوت نمی شود و همه چیز در دست قدرت او اندر است حکمای عظام و علمای فخام گویند علم بشيء علت آن نیست معذلك ازين حديث مبارك چنان بر می آید که یزدان تعالى و تبارك محض رعایت شأن علم سابق خود با این که علت اعمال عباد نمی شود از اعمال سیّئه ایشان حلم می فرماید.

و از طرف دیگر ابواب رحمت و اسباب آمرزش و مغفرت را انواع مختلفه می گرداند تا به آن وسایل تدارك مافات نمایند بدبخت کسانی که با این همه موجبات غفران دچار زلّت و حرمان باشند .

بعد از آن می فرماید اگر خدای تعالی در کار تو حلم می ورزد و در عقوبت تو تعجیل ندارد و آن چه در حضرتش استدعائی یا به آن چه در وسعت عیش و رفاه حال خواهی اجابت شود نباید اسباب غرور او شود چه خدای تعالی مدرك تمامت اشياء واحوال و افعال و اطوار است و بر فوت هیچ چیز خوف ندارد

ص: 111

یعنی هیچ چیز در حضرتش فوت نمی شود و فایت هیچ چیز نیست و مدرك همه چیز است لیکن محض فضل و رحمت در افعال و اعمال و مکافات آن ها بحلم و رحمت می رود و هر وقت خواهد عقوبت می فرماید.

پس از آن آیه شريفه ﴿تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لَا فَسَادًا ۚ وَ الْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ﴾ را که دلالت بر این دارد که مثوبات و درجات اخرويّه بطبقه متقیان و خاصان اختصاص دارد قرائت و شروع بگریستن فرمود و گفت سوگند با خدای همه آرزوها و امیدها چون این آیه را بنگرند از دست می رود.

یعنی بواسطه این اختصاص برای آنان که بحلیه تقوی و فروتنی ممتاز نباشند امیدی بر جای نمی ماند.

آن گاه فرمود قسم بخدای مردم ابرار رستگار و برخوردار شدند و این مردم ابرار کسانی باشند که هرگز در روزگار بمورچه نزار آزار نرسانیده اند.

ترسیدن از خدای برای وجود علم کافی است ﴿ إِنَّما یَخْشَی اَللّهَ مِنْ عِبادِهِ اَلْعُلَماءُ﴾ و فريب و اغترار بحضرت پروردگار برای حصول جهل وافی است.

یعنی آنان که بزیور علم و حلیه دانش ممتاز باشند و دیده دوربین و قلب صاف و مغز پر خرد داشته باشند و بدلایل عقلیّه ببراهین حسیّه توسل یافته عظمت و قهّاریت قهاریت و قیمومت و ستّاریّت حضرت احدیّت را مشهود نمایند از خداوند قهّار بترسند

و این ترسیدن علامت علم است و هر کس بیشتر بترسد اعلم است چنان که هیچ کس باندازه انبیای عظام و اولیای فخام نترسد و از همه ایشان حضرت خاتم الانبياء و ولى الله الاعظم كه بمراتب شئونات الوهيّت واقف ترند خوف ايشان بیشتر است.

چنان که مثلا صدر اعظم دولت از پادشاه مملکت از تمامت افراد آن ملك خوفش بیشتر است چه بمراتب و قهاریت و شئونات و قدرت پادشاه آگاه تر است و

ص: 112

چون باين مراتب جاهل باشند غافل گرداند و هر کس جاهل تر و بی خبر تر است غرورش در حضرت یزدان غفور بیشتر است.

ای حفص همانا از آن پیش كه يك گناه شخص عالم آمرزیده شود هفتاد گناه جاهل را می آمرزند اشارت به آن است که چون شخص عالم که باندازه علم خود بعظمت و جلالت ایزد ذوالجلال و تکالیف خود و عقوبت معاصی آگاه است مرتکب معصیتی گردد علامت سرکشی و جسارت و جرأت و طغیان است ازین روی در مسئولیت او حالت دیگر است

امّا مردم نادان که ازین عوالم بی خبرند و از دولت علم و بضاعت دانش بی بهره مانده اند اگر معصیتی ورزند نه از آن حيث باشد لاجرم زودتر آمرزیده می شوند.

می فرماید هر کس تعلم و عمل و علم او خالصاً لمرضات الله باشد در ملکوت آسمان ها بعظمت و بزرگی خوانده شود و گویند این شخص برای خدا و خوشنودی خدا تعلم و برای خدا عمل و برای خدا علم و دانش آموخت

حفص می گوید عرض کردم فدای تو شوم حدّ و تعريف زهد و عدم ميل و رغبت در دنیا چیست فرمود خدای تعالی در قرآن مجید حدّ زهد را مشخص و فرموده بر آن چه از شما فوت شود افسوس مخورید و بر آن چه شما را برسد خرسندی نیابید کنایت بر آن چه دوام و ثبات ندارد اندوه و شادی نزیبد

عارفان آن چه دوامی و ثباتی نکند *** گر همه ملك جهان است بهیچش نخرند

دنیی آن قدر ندارد که بر او رشك برند *** یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند

این سرائی است که البته خلل خواهد یافت *** خنك آن قوم كه در بند سرای دگرند

می فرماید داناترین مردمان بعظمت و شئونات حضرت احدیّت آنان هستند که از خدای خوفناک تر باشند و هر کس خوفش بیش تر باشد علمش به خدای

ص: 113

بیشتر است

و داناترین مردمان بخدای آن جماعت باشند که زهد ایشان در این جهان افزون تر است

در این وقت مردی عرض کرد ای فرزند رسول خدای تعالی مرا وصیتی بگذار فرمود «اِتَّقِ اَللَّهَ حَیْثُ کُنْتَ فَإِنَّکَ لاَ تَسْتَوْحِشُ﴾ در هر کجا و هر حال که باشی از خدای بترس تا از بهر تو بیم و استیحاشی برجای نماند.

و اين كلام معجز نظام اشارت بآن می نماید که چون از حضرت احدیّت به حقيقت ترسناك باشند البته گرد هيچ يك از معاصی و کبایر نگردند و چون آدمی از معاصی مبرّی باشد در دنیا و آخرت بيمناك نگردد چه علت ترس و بیم بیم آن است که کسی که مرتکب کاری بیرون از جاده عقل و طریقه شرع شود و چون از خدای بترسید و مرتکب نگشت هیچ بیمی و وحشتی او را فرو نسپارد.

و هم در آن کتاب سند بحضرت ابی محمّد عسکری علیه السلام می رسد که حضرت صادق سلام الله علیه برپاره کسان مرقوم فرمود :

﴿إنْ أرَدْتَ أنْ یُخْتَمَ بخَیرٍ عَمَلُکُ حتّی تُقْبَضَ و أنتَ فی أفْضَلِ الأعْمالِ فعَظِّمْ للَّهِ حَقَّهُ أن تَبْذُلَ نَعْماءَهُ فی مَعاصیهِ ، و أنْ تَغْتَرَّ بحِلْمِهِ عَنکَ﴾.

﴿و أکْرِمْ کُلَّ مَن وَجَدْتَهُ یُذْکَرُ مِنّا أو یَنْتَحِلُ مَوَدَّتَنا ، ثُمَّ لَیسَ عَلَیکَ صادِقاً کانَ أو کاذِباً ، إنّما لَکَ نِیَّتُکَ وَ عَلَیهِ کِذبُهُ﴾.

اگر خواستاری که در تمامت زندگانیت کارها و امورات تو بخیر و خوبی پایان جوید و عمر تو در افضل اعمال بگذرد حق خدای را بزرگ بشمار و نعمات او را در معاصی او بکار مگذار و بحلم خدای در حق خودت مغرور مشو .

و با آن کسان که بیاد ما باشند و خود را دوست ما شمارند و مودّت ما را ظاهر نمایند خواه در این دعوی صادق باشند یا کاذب اکرام بورز چه نیت تو با تو سود می رساند و کذب او بر وی زبان می گردد .

ص: 114

و دیگر در آن کتاب و امالی شیخ از فضل بن عبدالملك مسطور است که حضرت ابی عبدالله فرمود :

﴿قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ أَوَّلُ عُنْوَانِ صَحِیفَهِ اَلْمُؤْمِنِ بَعْدَ مَوْتِهِ مَا یَقُولُ اَلنَّاسُ فِیهِ، إِنْ خَیْراً فَخَیْرٌ، وَ إِنْ شَرّاً فَشَرٌّ، وَ أَوَّلُ تُحْفَهِ اَلْمُؤْمِنِ أَنْ یُغْفَرَ لَهُ وَ لِمَنْ تَبِعَ جَنَازَتَهُ﴾.

﴿ ثُمَّ قَالَ یَا فَضْلُ ، لاَ یَأْتِی اَلْمَسْجِدَ مِنْ کُلِّ قَبِیلَهٍ إِلاَّ وَافِدُهَا، وَ مِنْ کُلِّ أَهْلِ بَیْتٍ إِلاَّ نَجِیبُهَا﴾.

﴿یَا فَضْلُ ، إِنَّهُ لاَ یَرْجِعُ صَاحِبُ اَلْمَسْجِدِ بِأَقَلَّ مِنْ إِحْدَی ثَلاَثٍ: إِمَّا دُعَاءٍ یَدْعُو بِهِ یُدْخِلُهُ اَللَّهُ بِهِ اَلْجَنَّهَ ، وَ إِمَّا دُعَاءٍ یَدْعُو بِهِ لِیَصْرِفَ اَللَّهُ بِهِ عَنْهُ بَلاَءَ اَلدُّنْیَا، وَ إِمَّا أَخٍ یَسْتَفِیدُهُ فِی اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ. قَالَ: ثُمَّ قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ مَا اِسْتَفَادَ اِمْرُؤٌ مُسْلِمٌ فَائِدَهً بَعْدَ فَائِدَهِ اَلْإِسْلاَمِ مِثْلَ أَخٍ یَسْتَفِیدُهُ فِی اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ. ثُمَّ قَالَ: یَا فَضْلُ ، لاَ تَزْهَدُوا فِی فُقَرَاءِ شِیعَتِنَا ، فَإِنَّ اَلْفَقِیرَ مِنْهُمْ لَیَشْفَعُ یَوْمَ اَلْقِیَامَهِ فِی مِثْلِ رَبِیعَهَ وَ مُضَرَ﴾.

﴿ ثُمَّ قَالَ: یَا فَضْلُ ، إِنَّمَا سُمِّیَ اَلْمُؤْمِنُ مُؤْمِناً لِأَنَّهُ یُؤْمِنُ عَلَی اَللَّهِ فَیُجِیزُ اَللَّهُ أَمَانَهُ﴾.

﴿ ثُمَّ قَالَ أَمَا سَمِعْتَ اَللَّهَ تَعَالَی یَقُولُ فِی أَعْدَائِکُمْ إِذَا رَأَوْا شَفَاعَهَ اَلرَّجُلِ مِنْکُمْ لِصَدِیقِهِ یَوْمَ اَلْقِیَامَهِ فَما لَنا مِنْ شافِعِینَ وَ لا صَدِیقٍ حَمِیمٍ﴾

قال رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود اول عنوان صحيفة مؤمن پس از مرگش آن چیزی است که مردمان در حقّ او گویند اگر خیر گویند پس خیر است و اگر شرّ گویند پس شر است .

راقم حروف گوید چنان می نماید که در این جا کلمه مؤمن نه بر آن معنی است که در تعریف و تمجید شخص مؤمن آن گونه احادیت و اخبار وارد است بلکه در این جا در حکم لفظ مسلم است زیرا که مقام مؤمن برتر از آن است که در حال تردید باشد یا رعایت حالش بلسان مردمان محول گردد

بالجمله مقصود این است که خدای تعالی چون این نفوس انسانی را محترم و عزیز و محبوب داشته است چون بر خوبی کسی اتفاق نمایند و يك سخن گردند

ص: 115

علامت سعادت اوست و الاّ دلیل بر شقاوت است.

بعلاوه بسا می شود که اگر کسی مستوجب عقوبت و عذاب هم باشد چون جمعی از بندگان خدای طلب مغفرت از بهرش نمایند و او را نيکو شمارند خدای غفّار محض حفظ مقام و لسان این نفوس بر وی ترحم فرماید و از عقوبتش بگذرد در حقیقت این تمجید و طلب آمرزش ایشان در حکم شفاعت است .

و این عبارت بعد که می فرماید اول تحفه مؤمن آن است که خدای تعالی او را و آن کسان را که جنازه او را تشییع نمایند بیامرزد دلیل بر عظمت و رفعت مقام اوست تا به آن جا که تابعین جنازه او نیز آمرزیده شوند ، تواند بود که پاره ز آن جماعت به معاصی بزرگ دچار شده باشند و محض تعظیم و تکریم مؤمن آمرزیده گردند.

پس از آن فرمود ای فضل از هر قبیله جز وافد و آن کسان که در خور باشند به مسجد نیایند یعنی جز اهل مسجد به مسجد نیاید پس اگر آنان که اهل عبادت و اطاعت نباشند در مسجد جای کنند چنان است که نیامده باشند و از هر خانواده جز نجیب ایشان بمسجد نیاید چه غیر نجیب اگر بیاید نیز در حکم نیامدن است .

زیرا که شرایط و آداب عبادت را چنان که حق آن است بجای نخواهد آورد و این آمدن از صمیم قلب و ادراك عبادت حضرت احدیّت و مثوبات و فيوضات آخرت نخواهد بود بلکه غالباً محض سمعه و ریا و ملاحظه انتظام امور دنیاست.

ای فضل آن کس بمسجد اندر شود و عبادت خدای را در خانه خدای مصاحب و مواظب گردد بکمتر از یکی ازین سه بهره از مسجد باز نمی گردد یعنی اقلّ استفاضه او این است و گرنه ممکن است دارای هر سه بهره شود و باسه فیض عظمی مراجعت جوید یا این است که بدعائی بپردازد و کامیاب شود که خدایش از برکت آن دعا در بهشت در آورد یا بدعائی موفق گردد که بسبب آن دعا خدای تعالی بلای دنیا را از وی بگرداند با این است که بمصاحبت و مودت برادری دینی

ص: 116

برخوردار گردد.

پس از آن برای توقیر و تقویم بهره یافتن به برادر دینی می فرماید رسول خداى صلی الله علیه و آله فرمود برای مرد مسلمان بعد از استفاده از دولت اسلام هیچ چیزی فایده اش از آن برتر نیست که دریافت برادری دینی و خدائی نماید .

پس از آن فرمود ای فضل هرگز نسبت به فقرای شیعه ما اظهار عدم رغبت نکنید و در معاشرت و مصاحبت با ایشان زهادت نورزید چه يك تن فقیر ایشان را آن مقام و منزلت است که در روز قیامت جمعی کثیر را که بمقدار و اعداد قبیله ربیعه و مضر که از تمامت قبایل بیشتر باشند شفاعت نماید

پس از آن فرمود ای فضل مؤمن را از آن روی مؤمن گویند که دیگران را در حضرت خدای امان دهد و خدای امان او را پذیرفته دارد.

مگر نشنیده باشی که خدای تعالی در حق دشمنان شما گاهی که در قیامت نگران می شوند که تنی از شما شفیع صدیق خود می شود می گویند برای ما شفیعی و صدیقی خویشاوند نیست.

و نیز در آن كتاب و كتاب علل الشرايع مسطور است که هشام بن سالم گفت از حضرت ابی عبدالله صلوات الله علیه شنیدم با حمران می فرمود:

﴿يا حُِمرانُ، انظُر إلي مَن هُوَ دونَكَ في المَقدِرَةِ، وَ لا تَنظُر إلي مَن هُوَ فَوقَكَ في المَقدِرَةِ، فإنَّ ذلِكَ أقنَعُ لَكَ بِما قُسِمَ لَكَ، وَ أجري أن تَستَوجِبَ الزِّيادَةَ مِن رَبِّكَ﴾.

﴿ و اعلَم أنَّ العَمَلَ الدّائِمَ القَليلَ علي يَقينٍ، أفضَلُ عِندَ الله جَلَّ ذِكرُهُ مِنَ العَمَلِ الكَثيرِ علي غَيرِ يَقينٍ. وَ اعلَم إنَّهُ لا وَرَعَ أنفَعُ مِن تَجَنُّبِ مَحارِمِ الله، وَالكَفِّ عَن أذي المُؤمِنينَ وَ اغتِيابِهِم، وَ لا عَيشَ أهنَأُ مِن حُسنِ الخُلُقِ، وَ لا مالَ أنفَعُ مِن القُنوعِ بِاليَسيرِ المُجزي، وَ لا جَهلَ أضَرُّ مِنَ العُجبِ﴾

ای حمران نگران آنان باش که از تو فرودتر و پست ترند و به آنان که در توانگری و توانائی بر تو تفوّق دارند نگران مشو چه اگر بر این حال باشی به آن چه از بهر تو مقدر شده نیک تر قناعت جوئی و نیز برای ازدیاد نعمت و بضاعت تو از حضرت

ص: 117

احديّت و مستوجب آمدن نعمات الهی و توفیر آن شایسته تر است .

و بدان که عمل و عبادت همیشگی اندك و قلیل که از روی یقین باشد در حضرت خدای افضل است از عمل بسیاری که از روی یقین نباشد و بدان که هیچ ورع و بیمی برای شخص سودمندتر از دوری کردن از محرمات الهی و دست بازداشتن از آزار مردم مؤمن وترك غيبت ايشان نیست.

و پاره از اشارات این کلام حکمت نظام باین است که چون کسی به آنان که از وی فرودترند بنگرد شکر نعمت های خدائی را همواره رطب اللسان باشد و شکر نعمت موجب مزید نعمت گردد و چون در این حال باشد هرگز بزحمت حسد و اندوه قلت مال و بضاعت دچار نگردد و به آسایش خاطر بر نصیبه خویش صابر و شاکر و با خرمی خیال بتحصيل اسباب دنيوى و مثوبات اخروی مشغول شود.

و با کسی دشمنی نورزد و از خصومت مردمان آسوده بماند و هرگز ناسپاسی نکند تا موجب کفران و نقصان نعمت گردد و از تکالیف دینی و عبادتی نیز باز نماند.

لکن چون نگران آنان گردد که بر وی پیشی و بیشی دارند در رنج حسد و غم قلت مال بفرساید و این غم خوردن و حسد بردن در حقیقت بناشکری و ناسپاسی نعمت های ایزدی بلکه معانده و مخالفت با مقدرات الهی و قضایای خداوندی راجع است.

با خدا دادگان ستیزه کردن و با خواست خدا ناخوشنود بودن و کفران نعمت یزدان ورزیدن و با مردمان حسد بردن و مخاصمت نمودن و از روزگار عمر کامیاب نگردیدن و از فواید دنيويه و مثوبات اخرويّه محروم ماندن و نزد خلق خدا مبغوض شدن و مذموم گردیدن است.

و می فرماید عمل اندك و كردار قليل كه از روی یقین باشد از اعمال كثيره که بحلیه یقین محلّی نباشد در حضرت خدای افضل است.

کنایت از این که اگر کسی با کسی از روی صدق و صمیم قلب سلامی فرستد

ص: 118

و يقين بداند که این سلام را بدو مخصوص و بر خود واجب شمرده نزد آن کس از صد هزار سلام و تحیّت و ثنا و تهنیت دیگران که دارای این رتبت نباشد برتر است.

این است که در عبادات و صلوات حضور قلب شرط است چه این حضور بر مراتب ایقان و ایمان دلالت دارد و گرنه برای حفظ دم و اموال و انسلاک در حوزه اسلام کافی خواهد بود.

و می فرماید هیچ ورعی و بیمی برای مردم سودمندتر از آن نیست که از آن چیزها که خدای حرام فرموده دوری نمایند و این از آن است که آن چه را که خدای حرام فرموده برای آن است که ارتکابش مایه مفاسدی که مخرّب بنیان نظام بنی نوع آدمی است و خرابی دنیا و آخرت وی در آن است

البته دور ماندن و اجتناب ورزیدن از محرمات الهی از همه چیز بیشتر سود می رساند و خدای را خوشنود می گرداند و اصل و معنی و رع را می پروراند و در این جا آزار نرسانیدن و غیبت ننمودن در حق مؤمنان را با اجتناب از محرمات الهی توأم ساخته و ورعی سودمند شمرده و این از آن است که حاصل هر دو جهان به حقیقت مخصوص بمؤمنان است و مؤمن بنده خاص خداوند سبحان است

و ائمه هدى صلوات الله عليهم دوست می دارند که تمام امّت دارای این رتبت باشند ازین روی می فرماید آن چه با خود پسندیده نمی دارید در حقّ مؤمن مخواهید چه اگر بخواهید با خدای ستیزه کرده اید و از سود ورع محروم می شوید و چون چنین کنید نفاق ورزیده اید و حاصل اتفاق را ضایع داشته اید

و می فرماید هیچ زندگانی گواراتر و خوش تر از حسن خلق نیست چه حسن خلق صاحبش را همیشه مسرور و شاکر و بر حوادث روزگار صابر و با مردمان بطور خوب و خوش مصاحب و معاش می دارد.

و البته چون مردمان با کسی یار و مددکار باشند همه نوع بهره می رسانند و صلاح امر دنیا و آخرت را فراهم می آورند لکن چون شخص بدخلق باشد از وی

ص: 119

متنفر گردند و این مطالب بعکس افتد.

می فرماید هیچ مالی سودمندتر از آن نیست که بهمان اندك و قلیلی که قناعت رود (قناعت توانگر کند مرد را) عرصه حرص را پایانی و پهنه آز را انجامی نیست جز رنج زحمت و حسرت حاصلی نمی بخشد عزت در قناعت است و ذات در طمع.

و می فرماید هیچ جهلی و نادانی زیان کارتر از عجب و خود بینی و خود بزرك شمردن نیست چه خود بزرگ شمردن لازمه حقیر خواندن دیگران است.

و چون چنین باشد انسان از همه فواید معاشرت و کسب علوم و آداب محروم و در انظار مردمان مبغوض می شود.

و ازین روی در بسی مهالك و مخاطر دچار می شود که هیچ یار و ناصر نیابد و از مصالح دنیویه و اخرویّه خود بی خبر ماند و بر این جمله افزون مردمان چون کسی را دارای این صفت دانند مخصوصاً در تخفیف و تضييع و توهين و زيان و نقصانش کمر بندند و همواره بینی او را بر خاك ذلت بمالند.

و خطر بزرك اين صفت این است که شاید پاره کسان را که او حقیر شمارد از بزرگان دین و مقبولان حضرت رب العالمين و صاحبان دیده دوربین و راه یافتگان بمركز حق اليقين باشند در این صورت معلوم شود حالت وی چیست .

و دیگر در آن کتاب از مجالس مفید مسطور است که حضرت صادق علیه السلام فرمود : ﴿لاَ تَغُرَّنَّکَ اَلنَّاسُ مِنْ نَفْسِکَ فَإِنَّ اَلْأَمْرَ یَصِلُ إِلَیْکَ دُونَهُمْ وَ لاَ تَقْطَعِ اَلنَّهَارَ عَنْکَ بِکَذَا وَ کَذَا فَإِنَّ مَعَکَ مَنْ یُحْصِی عَلَیْکَ﴾.

﴿وَ لاَ تَسْتَصْغِرَنَّ حَسَنَهً تَعْمَلُهَا فَإِنَّکَ تَرَاهَا حَیْثُ تَسُرُّکَ وَ لاَ تَسْتَصْغِرَنَّ سَیِّئَهً تَعْمَلُ بِهَا فَإِنَّکَ تَرَاهُ غَداً بِحَیْثُ یَسُوؤُکَ وَ أَحْسِنْ فَإِنِّی لَمْ أَرَ شَیْئاً أَشَدَّ طَلَباً وَ لاَ أَسْرَعَ دَرَکاً مِنَ اَلْحَسَنَهِ لِذَنْبٍ قَدِیم إِنَّ اَللَّهَ جَلَّ اِسْمُهُ یَقُولُ إِنَّ اَلْحَسَناتِ یُذْهِبْنَ اَلسَّیِّئاتِ ذلِکَ ذِکْری لِلذّاکِرِین ﴾.

ص: 120

کار و کردار تو در میان مردمان تو را بفریب نیفکند یا افعال و اطوار ایشان ترا مغرور نکند یا تمجيد و تحسين ایشان در حق تو اسباب غرور تو نشود چه حاصل آن بتو می رسد نه بایشان اگر خوب کنی خوب بینی و اگر بد نمائی بد یابی و روزگار خود را بلغو و بیهوده بپایان مرسان چه خداوند مدت زندگانی و ایام عمر را که چگونه بپای بردی بر تو می شمارد و می پرسد .

و چون کاری نیکو کردی در آن حال كوچك مشمار چه پاداش آن را در جائی بیابی که تو را مسرور دارد و هیچ کاری نکوهیده را در آن حال که مرتکب شدی كوچك مخوان چه مکافاتش را در مکانی بینی که ترا بد افتد و نیکوئی بکن چه من هیچ چیز را ندیدم که طلبش شدیدتر و ادراکش سریع تر باشد از حسنه تازه ای که در برابر گناهی قدیم باشد

بدرستی که خدای تعالی جلّ اسمه می فرماید حسنات می برند سیّئات را و این معنی برای یادکنندگان و ذاکرین یاد کردن و یاد آوردنی است .

و ازین است که گفته اند در عفو لذتی است که در انتقام نیست چه اگر انتقام کشند هر دو مساوی باشند و فضلی بر هم نیابند بلکه دیگری سهواً يا عمداً خطائی کرده و اين يك سال ها در دل گرفته و در کمین بنشسته تا بعمد تلافی کرده است و در مرتع و مزرع عداوت بتازه تخم عداوت و نهال خصومت بکار آورده است .

لکن چون در گذشت فضل و فزونی و تفوقى بزرك را دارا گردیده و طرف برابر را شرمسار و مقروض خود گردانیده و بذر محبت در مزرع مودّت بیفشانده و ثمرش را در هر دو جهان دریافته و نامى بزرك و علامتی نامدار بیادگار نهاده است.

و نیز در آن کتاب و کتاب معانی الاخبار از حضرت امام و الاتبار جناب ابی عبدالله علیه سلام الله بروایت ابی ظبیان مسطور است که فرمود :

﴿اِعْلَمْ أَنَّ اَلصَّلاَهَ حُجْزَهُ اَللَّهِ فِی اَلْأَرْضِ فَمَنْ أَحَبَّ أَنْ یَعْلَمَ مَا أَدْرَکَ مِنْ نَفْعِ صَلاَتِهِ فَلْیَنْظُرْ فَإِنْ کَانَتْ صَلاَتُهُ حَجَزَتْهُ عَنِ اَلْفَوَاحِشِ وَ اَلْمُنْکَرِ فَإِنَّمَا أَدْرَکَ مِنْ نَفْعِهَا بِقَدْرِ مَا اِحْتَجَزَ﴾

ص: 121

﴿و مَنْ أَحَبَّ أَنْ یَعْلَمَ مَا یُدْرِکُ مِنْ نَفْعِ صَلاَتِهِ فَلْیَنْظُرْ فَإِنْ کَانَتْ صَلاَتُهُ حَجَزَتْهُ عَنِ اَلْفَوَاحِشِ وَ اَلْمُنْکَرِ فَإِنَّمَا أَدْرَکَ مِنْ نَفْعِهَا بِقَدْرِ مَا اِحْتَجَزَ وَ مَنْ أَحَبَّ أَنْ یَعْلَمَ مَا لَهُ عِنْدَ اَللَّهِ فَلْیَعْلَمْ مَا لِلَّهِ عِنْدَهُ وَ مَنْ خَلاَ بِعَمَلٍ فَلْیَنْظُرْ فِیهِ فَإِنْ کَانَ حَسَناً جَمِیلاً فَلْیَمْضِ عَلَیْهِ وَ إِنْ کَانَ سَیِّئاً قَبِیحاً فَلْیَجْتَنِبْهُ فَإِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَوْلَی بِالْوَفَاءِ وَ اَلزِّیَادَهِ﴾

﴿مَنْ عَمِلَ سَیِّئَهً فِی اَلسِّرِّ فَلْیَعْمَلْ حَسَنَهً فِی اَلسِّرِّ وَ مَنْ عَمِلَ سَیِّئَهً فِی اَلْعَلاَنِیَهِ فَلْیَعْمَلْ حَسَنَهً فِی اَلْعَلاَنِیَهِ﴾

بدان که نماز حجزه و مانع و حاجز و پای بندی است از جانب خدای برای بندگان او در زمین پس هر کس دوست می دارد که بداند از نماز خویش چه مقدار منتفع می گردد نيك بنگرد اگر نمازش او را از ارتکاب فواحش و عمل منكر پای بند و مانع شد پس بهمان مقدار که او را مانع و دافع گشت ادراك منفعت نماز را می نماید.

و ازین کلام معجز نظام چنان استدراک می شود که چون در حال نماز ادراك حضور حضرت بی نیاز و اظهار اسرار و راز است و اذکار و اوراد و کلماتی که در این حال بر زبان می گذرد بجمله بر مراتب توحید و عظمت و بزرگی و رحمت حضرت احدیّت و فنا و زوال جمله بريت و غضب بر اهل معصيت و اختصاص تمامت نعمت ها بخالق خلیقت و مخصوص گردیدن تمامت عبادت ها به ذات ایزد ذو الجلال دلالت دارد و بر شخص مصلّی حضور قلب شرط است.

پس چون این نماز را با حضور قلب گذارد و آداب خضوع و خشوع را بجای آورد و محل امید و یأس وجهات ثواب و عذاب را بنگرد لاجرم بقدر فهم خود و سعادت فطرتش از محرمات و منهیّات پرهیز کند و باوامر و معروف اقدام جوید و به اخلاق حسنه متخلّق و از اوصاف سیّئه متبرّی شود و به همان مقدار سود خود را در یابد.

و می فرماید هر کس دوست می دارد که بداند برای او در حضرت خدای چه چیز است پس بباید معلوم نماید که از خدای نزد او چیست یعنی با ندازه عبادت و

ص: 122

اطاعت و محبّتی که در حضرت احدیّت دارد مزد و ثواب و محبت او در پیشگاه خداوندی ثابت است.

و هر کس خواهد عملی بپای آورد و پوشیده کاری کند در آن کار بنگرد اگر نیکو و جميل باشد بر آن کار اقدام جوید و اگر ناخوب و نکوهیده باید از آن اجتناب نماید چه خداوند عزّ وجل بوفاء و زیادت سزاوار تر است

هر کس در پوشیده عملی ناستوده بپای برده باشد باید همان طور عملی نیکو پوشیده بنماید و هر کس آشکارا کرد عملی نا خجسته شده باشد باید آشکارا بکرداری نیکو اقدام بجوید

و این کلام معجز نظام شاید اشارت به آن باشد كه تدارك هر يك ازين دو فعل باید مطابق آن يك باشد تا تلافی آن بوجه كامل و اتمّ باشد چه تلافی سیّئه را که پوشیده نموده باشند به آشکارا تمام کردن صحت ندارد و تدارك سيئه را که آشکارا مرتکب شده باشند به حسنه پوشیده نتوانند نمود

زیرا که چون آشکارا دلیل بر جرأت و جسارت است اگر پوشیده تلافی نمایند رفع این حال جسارت نخواهد شد و همچنین تلافی سیئّه پوشیده را حسنه پوشیده دیگر خواهد کرد .

و دیگر در آن کتاب از عبدالحمید طائی مسطور است که حضرت ابی عبدالله عليه السلام باتفاق من مكتوبى بعبد الله بن معاويه که این وقت بولایت فارس برقرار بود مرقوم فرمود ﴿ مَنِ اِتَّقَی اَللَّهَ وَقَاهُ وَ مَنْ أَقْرَضَهُ قَضَاهُ، وَ مَنْ شَکَرَهُ جَزَاهُ.﴾

هر کس از خدای بترسد خدای او را نگاهداری فرماید و هر کس شکر نعمتش را بگذارد بر نعمتش بیفزاید و هر کس برضای او قرض دهد او را پاداش فرماید.

و نیز در آن کتاب از ابو اسامه مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم می فرمود:

﴿عَلَیْکُمْ بِتَقْوَی اَللَّهِ وَ اَلْوَرَعِ وَ اَلاِجْتِهَادِ وَ صِدْقِ اَلْحَدِیثِ وَ أَدَاءِ اَلْأَمَانَهِ وَ حُسْنِ

ص: 123

اَلْجِوَارِ وَ کُونُوا دُعَاهً إِلَی أَنْفُسِکُمْ بِغَیْرِ أَلْسِنَتِکُمْ﴾.

﴿وَ کُونُوا لَنَا زَیْناً وَ لاَ تَکُونُوا عَلَیْنَا شَیْناً﴾.

﴿وَ عَلَیْکُمْ بِطُولِ اَلسُّجُودِ وَ اَلرُّکُوعِ فَإِنَّ أَحَدَکُمْ إِذَا طال [أَطَالَ] اَلرُّکُوعَ یَهْتِفُ إِبْلِیسُ مِنْ خَلْفِهِ وَ قَالَ یَا وَیْلَتَاهُ أَطَاعُوا وَ عَصَیْتُ وَ سَجَدُوا وَ أَبَیْتُ﴾

بر شما باد بپرهیزکاری و ترس از حضرت باری و ورع و کوشش در عبادت و اطاعت و صدق حديث و ادای امانت و حسن مجاورت و ببایست که شما نفوس خود را به زبانی دیگر و لسانی با اثر به عبادت و اطاعت و کسب ثواب و رضای حضرت احدیّت بخوانید.

و مایه زینت باشید نه اسباب نکوهش و ملامت.

بر شما باد که رکوع و سجود خود را بطول بیاورید چه گاهی که يك تن از شما ر کوعش را مطوّل گرداند شیطان از دنبالش بحسرت ناله و صدا برآورد وای بر من ابنای آدم اطاعت خدای را کردند و من عصیان ورزیدم و در حضرت خدای سر بسجده آوردند و من از سجده سر بر تافتم.

و نیز در آن کتاب از قصص الانبیاء از این سنان مروی است که حضرت صادق علیه السلام فرمود:

﴿ لاَ تَمْزَحْ فَیَذْهَبَ نُورُکَ وَ لاَ تَکْذِبْ فَیَذْهَبَ بَهَاؤُکَ وَ إِیَّاکَ وَ خَصْلَتَیْنِ اَلضَّجَرَ وَ اَلْکَسَلَ فَإِنَّکَ إِنْ ضَجِرْتَ لَمْ تَصْبِرْ عَلَی حَقٍّ وَ إِنْ کَسِلْتَ لَمْ تُؤَدِّ حَقّاً﴾.

﴿ قَالَ وَ کَانَ اَلْمَسِیحُ عَلَیْهِ السَّلاَمُ یَقُولُ مَنْ کَثُرَ هَمُّهُ سَقِمَ بَدَنُهُ وَ مَنْ سَاءَ خُلُقُهُ عَذَّبَ نَفْسَهُ وَ مَنْ کَثُرَ کَلاَمُهُ کَثُرَ سَقَطُهُ وَ مَنْ کَثُرَ کَذِبُهُ ذَهَبَ بَقَاؤُهُ وَ مَنْ لاَحَی اَلرِّجَالَ ذَهَبَتْ مُرُوَّتُه﴾.

می فرماید کرد مزاح ولاغ می کرد تا نور و فروغ تو نرود و دروغ مگوی تا بهاء و فروز تو نابود نشود و از دو خصلت بپرهیز یکی ضجرت و آن دیگر خستگی و ملالت چه اگر تو را ضجرت در سپارد بر وصول هیچ حقی و قبول هیچ حقی صابر

ص: 124

نشوی و اگر کسلان و خسته باشی ادای هیچ حقی را نکنی.

فرمود حضرت مسیح علیه السلام می فرمود هر کس اندیشه و همّ او بسیار شود بدنش بیمار گردد و هر کس بد خلق باشد نفس خویش را بعذاب افکند و هر کس بسیار گوید سقطات او فراوان شود و هر کس بسیار دروغ گوید بهای او می رود و هرکس با مردمان بملامت و منازعت پردازد مروتش می رود.

و هم در آن کتاب از کتاب مصباح الشریعه مسطور است که حضرت صادق علیه السلام فرمود :

﴿أَفْضَلُ اَلْوَصَایَا وَ أَلْزَمُهَا أَنْ لاَ تَنْسَی رَبَّکَ، وَ أَنْ تَذْکُرَهُ دَائِماً وَ لاَ تَعْصِیَهُ، وَ تَعْبُدَهُ قَاعِداً وَ قَائِماً﴾.

﴿وَ لاَ تَغْتَرَّ بِنِعْمَتِهِ، وَ اُشْکُرْهُ أَبَداً، وَ لاَ تَخْرُجْ مِنْ تَحْتِ أَسْتَارِ رَحْمَتِهِ وَ عَظَمَتِهِ وَ جَلاَلِهِ فَتَضِلَّ وَ تَقَعَ فِی مَیْدَانِ اَلْهَلاَکِ، وَ إِنْ مَسَّکَ اَلْبَلاَءُ وَ اَلضَّرَّاءُ وَ أَحْرَقَتْکَ نِیرَانُ اَلْمِحَنِ﴾.

﴿وَ اِعْلَمْ أَنَّ بَلاَیَاهُ مَحْشُوَّهٌ بِکَرَامَاتِهِ اَلْأَبَدِیَّهِ، وَ مِحَنَهُ مُورِثَهٌ رِضَاهُ وَ قُرْبَتَهُ، وَ لَوْ بَعْدَ حِینٍ، فَیَا لَهَا مِنْ نِعَمٍ لِمَنْ عَلِمَ وَ وُفِّقَ لِذَلِکَ﴾.

یعنی افضل و الزم وصايا این است که هیچ وقت پروردگار خود را فراموش نکنی و همواره بیاد او اندر باشی و هرگز بعصیان او قدم بر نداری و نشسته و ایستاده او را پرستش می کنی.

و بوفور نعمت های او مغرور نگردی و یک سره بشکر و سپاس روز بگذاری و هرگز از زیر سایه پرده های عظمت و جلال او کناری نجوئی تا به ضلالت اندر و در میدان هلاکت رهسپر و ببلا و زیان و خسران و سوختن به آتش محن دچار شوی .

و بدان که بلاهای ایزدی به کرامات ابدیّه اش آکنده و محنت های خداوندی رضا و تقرّب بحضرتش را زاینده و نماینده است اگر چند مدتی هم بر آن بپایان رود پس تا چند غنیمتی بزرگ و دولتی نیکو است برای آنان که بر این معنی عالم و موفق باشند.

﴿ رُوِیَ أَنَّ رَجُلاً اسْتَوصّی رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و سلم فَقَالَ لا تَغْضَبْ قَطُّ فَإِنَّ فِیهِ

ص: 125

مُنَازَعَهَ رَبِّکَ﴾

﴿فَقَالَ زِدْنِی قَالَ إِیاکَ وَ مَا یُعْتَذَرُ مِنْهُ فَإِنَّ فِیهِ الشِّرْکَ الْخَفِیَّ﴾.

﴿ فَقَالَ زِدْنِی فَقَالَ صَلِّ صَلاهَ مُوَدِّعٍ فَإِنَّ فِیهَا الْوُصْلَهَ وَ الْقُرْبَی﴾.

﴿ فَقَالَ زِدْنِی فَقَالَ علیه السلام اسْتَحْیِ مِنَ اللَّهِ اسْتِحْیاءَکَ مِنْ صَالِحِی جِیرَانِکَ فَإِنَّ فِیهَا زِیادَهَ الْیَقِینِ وَ قَدْ أَجْمَعَ اللَّهُ تَعَالَی مَا یَتَوَاصَی بِهِ الْمُتَوَاصُونَ مِنَ الْأَوَّلِینَ وَ الْآخِرِینَ فِی خَصْلَهٍ وَاحِدَهٍ وَ هِیَ التَّقْوَی﴾.

﴿قَالَ اللَّهُ جَلَّ وَ عَزَّ وَ لَقَدْ وَصَّیْنَا الَّذِینَ أُوتُواالْکِتابَ مِنْ قَبْلِکُمْ وَ إِیاکُمْ أَنِ اتَّقُوا اللَّهَ وَ فِیهِ جِمَاعُ کُلِّ عِبَادَهٍ صَالِحَهٍ وَصَلَ مَنْ وَصَلَ إِلَی الدَّرَجَاتِ الْعُلَی وَ الرُّتْبَهِ الْقُصْوَی وَ بِهِ عَاشَ مَنْ عَاشَ مَعَ اللَّهِ بِالْحَیاهِ الطَّیِّبَهِ وَ الأُنْسِ الدَّائِمِ﴾.

﴿ قَالَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ﴾.

از رسول خدا صلی الله علیه و آله مردی خواستار وصیتی گشت فرمود هرگز غضب مکن چه در این کار منازعتی است با پروردگار خودت کنایت از این که امورات در تحت قدرت و تقدير و قضا و مشيّت حضرت احدیت است پس چون کسی از وصول حوادث و نزول بلایا و افعال و اعمال دیگران غضب نماید چنان است که با آن چه خدای خواسته منازعت نماید .

آن مرد عرض کرد بر نصیحت و وصیت من بیفزای فرمود پرهیز کن از این که کرداری و گفتاری و رفتاری از تو پدیدار آید که خواستار اعتذار باشد چه در این کار شرک خفّی با حضرت دادار است کنایت از این که مرتکب افعالی شدن که چون ظهور نماید و بر دیگران مکشوف افتد یا بپاره معاصی اقدام ورزیدن که محتاج بمعذرت باشد شرک خفیّ با حضرت احدیّت است

عرض کرد بر این بیفزای فرمود همیشه چون نماز بگذاری چنان با حضور قلب و خضوع و خشوع و توجه بمبدأ بگذار که گویا دیگر بادای نماز موفق

ص: 126

نمی شوی و در حال وداع هستی چه در این کردار تقرّب و اتصال به رضوان حضرت ذى الجمال حاصل می شود .

عرض کرد بر پند و نصیحت بر افزای فرمود به آن مقدار که از همسایگان نيك خود از ارتكاب اعمال و افعال قبیحه شرمگین می شوی و آزرم می گیری از خدای بگیر چه در این کار زیادت یقین را مورث و علامت باشد .

و خدای تمامت وصایای خلق اولین و آخرین را که بخواهند بگذارند در يك خصلت که عبارت از تقوی باشد جمع کرده .

و فرموده بتمام اهم و طبقاتی که پیش از شما بودند و بکتاب آسمانی و فرستادگان یزدانی موفق شدند و به شما وصیت کردیم که بتقوی کار کنید و از عقوبت خدای بترسید و در تقوی است فراهم داشتن تمامت عبادات صالحه و بواسطه تقوى بدرجات على و رتبت قصوى وصول یافته اند و بزیور تقوی عیش کرده است آن که با خدای بحیات طیّبه و انس دائم عيش نموده

خدای عزّ و جلّ می فرماید جماعت متقیان در بوستان های جاویدان و نهرها و مقاعد صدق با حضرت پروردگار و پادشاه با اقتدار می گذرانند.

حافظ عبدالعزيز و ابراهیم بن مسعود گفته اند مردی از سوداگران در حضرت صادق تشرف و مخالطه داشت و بحالی خوش و روزگاری با وسعت می زیست چنان شد که از گردش روزگار و تصاريف ليل و نهار حالتش دیگرگون و طالعش باژگون و بحضرت صادق علیه السلام شاکی شد آن حضرت فرمود :

فلا تجزع و ان اعسرت يوماً *** فقد أيسرت في زمن طويل

و لا تيئس فانّ اليأس كفر *** لعلّ الله يغنى عن قليل

و لا تظن بربّك ظنّ سوء *** فان الله أولى بالجميل

اگر زمانی زمانه بر تو تنگ و جهان بجهانی هم آهنگ گردد تا شکیبائی و ناستوده درائی مكن و نيك بیندیش که چه روزگارهای دراز و زمان های دیرباز به

ص: 127

نعمت های خداوند بنده نواز متنعم و همراز بودی.

و در هیچ حال از شمول رحمت و وصول نعمت حضرت احدیّت نومید مباش چه نومیدی علامت کفر و کفران است ﴿وَ لَا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ﴾ شاید خداوندت در قلیل مدتی توانگر فرماید

و هرگز نسبت بپروردگار خودت بدگمان مشو چه خداوند از تمامت ماسوی الله بفعل جميل و كردار جلیل اولی و شایسته تر است .

و هم در آن کتاب مسطور است که مردی بحضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کرد مرا وصیّتی بفرمای فرمود:

﴿ أَعِدَّ جَهَازَکَ وَ قَدِّمْ زَادَکَ وَ کُنْ وَصِیَّ نَفْسِکَ - لاَ تَقُلْ لِغَیْرِکَ یَبْعَثُ إِلَیْکَ بِمَا یُصْلِحُکَ﴾.

جهاز سفر آخرت خود را آماده دار و توشه این راه پر خطر را از پیش بفرست و خویشتن وصیّ و نصیحت گر خود باش با دیگران مگوی که آن چه صلاح کار تو و اسباب آسایش آن سرای توست برای تو بفرستند

یعنی بعد از تو دیگران غم تو نخورند و بکار تو بر نیایند آن چه باید بپای آورد تو خود بجای گذار و آن چه باید فرستاد تو خود بفرست (کس نیارد ز پس تو پیش فرست) بازماندگان تو جز به اندیشه خود نیستند

بیان پارۀ مکاتیب حضرت صادق صلوات الله عليه در نصایح پاره کسان

در جلد هفدهم بحار الانوار علامه مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید همی گویم که شهید ثانی اعلی الله درجته باسناد خود از عبدالله بن سليمان نوفلی حدیث می نماید که گفت در حضرت جعفر بن محمّد صادق علیهما السلام حضور داشتم ناگاه تنی از

ص: 128

غلامان عبدالله نجاشی وارد شد و سلام براند و مکتوبی به آن حضرت تقدیم کرد امام علیه السلام مهرش را برگرفت و قرائت فرمود و اول سطرش این بود.

﴿بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ ، أطالَ اللّهُ بَقاءَ سَیِّدی و جَعَلَنی مِن کُلِّ سوءٍ فِداءَهُ ، ولا أرانی فیهِ مَکروها ؛ فَإِنَّهُ وَلِیُّ ذلِکَ وَ القادِرُ عَلَیهِ﴾.

﴿ اِعلَم سَیِّدی و مَولایَ أنّی بُلیتُ بِوِلایَهِ الأَهوازِ ، فَإِن رَأی سَیِّدی أن یَحُدَّ لی حَدّا أو یُمَثِّلَ لی مَثَلاً لاِءَستَدِلَّ بِهِ عَلی ما یُقَرِّبُنی إلَی اللّهِ و إلی رَسولِهِ﴾.

﴿و یُلَخِّصَ فی کِتابِهِ ما یَری لِيَ الْعَمَلَ بِهِ وَ فِيمَا أَبْذُلُهُ وَ أَبْتَذِلُهُ وَ أینَ أضَعُ زَکاتی و فیمَن أصرِفُها ، و بِمَن آنَسُ وإلی مَن أستَریحُ ، و بِمَن أثِقُ و آمَنُ و ألجَأُ إلَیهِ فی سِرّی ، فَعَسی أن یُخَلِّصَنِی اللّهُ بِهِدایَتِکَ و دَلالَتِکَ ، فَإِنَّکَ حُجَّهُ اللّهِ عَلی خَلقِهِ و أمینُهُ فی بِلادِهِ ، ولا زالَت نِعمَتُهُ عَلَیکَ﴾

خداوند بخشاینده مهربان عمر و زندگانی آقا و مولا و سيّد مرا دیر باز و مرا از هر بدی و سوئی فدای او گرداند و هرگز ذات مقدسش را دچار مکروهی نفرماید چه خدای بر این جمله ولیّ و قادر و تواناست.

اى سيّد و مولاى من بدان که من در جهان ناساز بحکومت مملکت اهواز مبتلا شده ام اگر سیّد من سزاور می داند که از بهر من حدّى مشخص و مثلى ممثل فرماید تا بدستیاری آن بآن چه موجب تقرّب من به پیشگاه خداوند مهر و ماه و فرستاده بسفید و سیاه می شود دلالت یابم.

و در آن مکتوب مبارك آن چه را که عمل کردن به آن را برای من لازم می داند مرقوم فرماید تا بدانم اموال خود را در چه کار و چه راه بذل نمایم و زكوة خویش را چگونه برسانم و با چه مردم گذارم و با کدام کس انس گیرم و بکدام مردم راحت پذیرم و با چه کسان وثوق گیرم و پناهنده شوم و بکدام مردم پوشیده ایمنی خواهم .

تواند بود که بتوجه آن حضرت و هدایت و دلالت تو خداوند مرا نجات و رستگاری بخشد چه او حجت خداوندی بر آفریدگان او و امین اوئی در بلاد او

ص: 129

همواره نعمت پروردگار بر تو برقرار باد.

عبدالله بن سليمان می گوید حضرت ابی عبدالله علیه السلام در جواب نجاشی مرقوم فرمود :

﴿ بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ ، جامَلَکَ اللّهُ بِصُنعِهِ ، و لَطَفَ بِکَ بِمَنِّهِ ، و کَلاکَ بِرِعایَتِهِ فَإِنَّهُ وَلِیُّ ذلِکَ﴾.

﴿أمّا بَعدُ فَقَد جاءَ إلیَّ رَسولُکَ بِکِتابِکَ ، فَقَرَأتُهُ و فَهِمتُ جَمیعَ ما ذَکَرتَهُ و سَأَلتَ عَنهُ ، و زَعَمتَ أنَّکَ بُلیتَ بِوِلایَهِ الأَهوازِ ، فَسَرَّنی ذلِک﴾

﴿ وَ سَاءَنِی وَ سَأُخْبِرُکَ بِمَا سَاءَنِی مِنْ ذَلِکَ وَ مَا سَرَّنِی إِنْ شَاءَ اللَّهُ تَعَالَی﴾

﴿فَأَمَّا سُرُورِی بِوِلَایَتِکَ فَقُلْتُ عَسَی أَنْ یُغِیثَ اللَّهُ بِکَ مَلْهُوفاً خَائِفاً مِنْ أَوْلِیَاءِ آلِ مُحَمَّدٍ وَ یُعِزَّ بِکَ﴾

﴿سَاءَنِی مِنْ ذَلِکَ فَإِنَّ أَدْنَی مَا أَخَافُ عَلَیْکَ تَغَیُّرُکَ بِوَلِیٍّ لَنَا فَلَا تَشِیمُ حَظِیرَهَ الْقُدْسِ﴾

﴿فَإِنِّی مُخَلِّصٌ لَکَ جَمِیعَ مَا سَأَلْتَ عَنْهُ إِنْ أَنْتَ عَمِلْتَ بِهِ وَ لَمْ تُجَاوِزْهُ رَجَوْتُ أَنْ تَسْلَمَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ تَعَالَی﴾

﴿أَخْبَرَنِی أَبِی یَا عَبْدَ اللَّهِ عَنْ آبَائِهِ عَنْ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ علیهم السلام عَنْ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله أَنَّهُ قَالَ مَنِ اسْتَشَارَهُ أَخُوهُ الْمُؤْمِنُ فَلَمْ یَمْحَضْهُ النَّصِیحَهَ سَلَبَهُ اللَّهُ لُبَّهُ﴾.

﴿ وَ اعْلَمْ أَنِّی سَأُشِیرُ عَلَیْکَ بِرَأْیٍ إِنْ أَنْتَ عَمِلْتَ بِهِ تَخَلَّصْتَ مِمَّا أَنْتَ مُتَخَوِّفُهُ﴾.

﴿ وَ اعْلَمْ أَنَّ خَلَاصَکَ وَ نَجَاتَکَ مِنْ حَقْنِ الدِّمَاءِ وَ کَفِّ الْأَذَی عَنْ أَوْلِیَاءِ اللَّهِ وَ الرِّفْقِ بِالرَّعِیَّهِ وَ التَّأَنِّی وَ حُسْنِ الْمُعَاشَرَهِ مَعَ لِینٍ فِی غَیْرِ ضَعْفٍ وَ شِدَّهٍ فِی غَیْرِ عُنْفٍ وَ مُدَارَاهِ صَاحِبِکَ وَ مَنْ یَرِدُ عَلَیْکَ مِنْ رُسُلِهِ وَ ارْتُقْ فَتْقَ رَعِیَّتِکَ بِأَنْ تُوقِفَهُمْ عَلَی مَا وَافَقَ الْحَقَّ وَ الْعَدْلَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ﴾.

﴿ إِیَّاکَ وَ السُّعَاهَ وَ أَهْلَ النَّمَائِمِ فَلَا یَلْتَزِقَنَّ مِنْهُمْ بِکَ أَحَدٌ وَ لَا یَرَاکَ اللَّهُ یَوْماً وَ لَا لَیْلَهً وَ أَنْتَ تَقْبَلُ مِنْهُمْ صَرْفاً وَ لَا عَدْلًا فَیَسْخَطَ اللَّهُ عَلَیْکَ وَ یَهْتِکَ سِتْرَکَ﴾.

یعنی خداوند تعالی ترا محمول صنع و نکوئی خود بگرداند و بمنّ و احسان

ص: 130

خود بر تو تلطف فرماید و در نعمت های خود آسوده و محروس و برخوردار بگرداند چه خدای تعالی ولیّ این کار و کردار است .

امّا بعد همانا فرستاده تو بیامد و نامه ات را بیاورد و بخواندم و آن چه در آن مذکور داشته بودی و از آن چه خواسته بودی بتمامت بدانستم و تو چنان دانسته که بولایت و امارت اهواز مبتلا شده ازین کار مسرور شدم .

و نیز مرا بد افتاد و از آن چه مرا بد آمد و به آن چه مرا خرّم داشت ترا خبر می دهم انشاء الله تعالى امّا سرور من بولایت تو از آن است که با خود گفتم تواند بود که خدای تعالى بوجود تو مردی اندوهگین و غمگین از اولیای محمّد صلی الله علیه و آله را دادرسی دهد و بسبب تو عزّت يابد.

و آن چه از خبر ولایت تو مرا بد آمد این است که کمتر چیزی که بوجود آن بر تو بيمناك هستم این باشد که بیکی از دوستان ما از تو لغزشی رود و باین علت از دیدار بهشت محروم بمانی و بوی بوستان جنان نشنوی.

همانا آن چه از من خواستار شدی بجمله را برای تو خلاصه کنم اگر به آن عمل نمائی و از آن تجاوز نکنی امیدوارم انشاء الله تعالى سالم بمانی.

پدرم از پدران خود از علی بن ابیطالب علیه السلام از رسول خدای صلی الله علیه و آله خبر داد که آن حضرت فرمود هر کس برادر مؤمنش از وی مشورت نماید و آن کس نصیحتی خالص با وی نگذارد خدای تعالی عقل او را از وی سلب کند.

و تو بدان که بزودی به رأی و رویتی بر تو اشارت کنم که اگر به آن عمل کنی از آن چه بیمناکی خلاص گردی.

و دانسته باش که خلاصی او ازین ابتلا که در آنی در نریختن خون ها و دست باز داشتن از آزار اولیاء خدا و رفق و ملایمت با رعیّت و تأنی و حسن معاشرت با نرمی در غیر ضعف و سستی و شدت و سختی در غير عنف و مداراة تو با صاحب و رفيق و با آنان که از فرستادگان او نزد تو می آیند می باشد و رتق و فتق امور رعیت تو

ص: 131

منوط به آن است که تو ایشان را به آن چه موافق حقّ و عدل است بداری .

بپرهیز از آنان که در امور مسلمانان سعایت و نمّامی و سخن چینی نمایند هرگز نبايد هيچ يك از ایشان با تو راه یابند و انيس و جلیس تو باشند و در هیچ آنی به ارائت و اشارت ایشان کاری فیصل دهی و ایشان را در هیچ امری از امور دخالت بخشی تا خدای بر تو خشم گیرد و پرده حشمت و عزّت و اسرار تو را چاك زند .

﴿وَ احْذَرْ مَا لِخُوزِ الْأَهْوَازِ فَإِنَّ أَبِی أَخْبَرَنِی عَنْ آبَائِهِ عَنْ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ علیه السلام أَنَّهُ قَالَ إِنَّ الْإِیمَانَ لَا یَثْبُتُ فِی قَلْبِ یَهُودِیٍّ وَ لَا خُوزِیٍّ أَبَداً﴾.

﴿فَأَمَّا مَنْ تَأْنَسُ بِهِ وَ تَسْتَرِیحُ إِلَیْهِ وَ تُلْجِئُ أُمُورَکَ إِلَیْهِ فَذَلِکَ الرَّجُلُ الْمُمْتَحَنُ الْمُسْتَبْصِرُ الْأَمِینُ الْمُوَافِقُ لَکَ عَلَی دِینِکَ وَ مَیِّزْ عَوَامَّکَ وَ جَرِّبِ الْفَرِیقَیْنِ فَإِنْ رَأَیْتَ هُنَالِکَ رُشْداً فَشَأْنَکَ وَ إِیَّاهُ﴾.

﴿ وَ إِیَّاکَ أَنْ تُعْطِیَ دِرْهَماً أَوْ تَخْلَعَ ثَوْباً أَوْ تَحْمِلَ عَلَی دَابَّهٍ فِی غَیْرِ ذَاتِ اللَّهِ تَعَالَی لِشَاعِرٍ أَوْ مُضْحِکٍ أَوْ مُتَمَزِّحٍ إِلَّا أَعْطَیْتَ مِثْلَهُ فِی ذَاتِ اللَّهِ﴾.

﴿ وَ لْتَکُنْ جَوَائِزُکَ وَ عَطَایَاکَ وَ خِلَعُکَ لِلْقُوَّادِ وَ الرُّسُلِ وَ الْأَجْنَادِ وَ أَصْحَابِ الرَّسَائِلِ وَ أَصْحَابِ الشُّرَطِ وَ الْأَخْمَاسِ﴾.

﴿ وَ مَا أَرَدْتَ أَنْ تَصْرِفَهُ فِی وُجُوهِ الْبِرِّ وَ النَّجَاحِ وَ الْفُتُوَّهِ وَ الصَّدَقَهِ وَ الْحَجِّ وَ الْمَشْرَبِ وَ الْکِسْوَهِ الَّتِی تُصَلِّی فِیهَا وَ تَصِلُ بِهَا وَ الْهَدِیَّهِ الَّتِی تُهْدِیهَا إِلَی اللَّهِ تَعَالَی وَ إِلَی رَسُولِهِ صلی الله علیه و آله مِنْ أَطْیَبِ کَسْبِکَ﴾.

از اهل خوز اهواز بر حذر باش همانا پدرم از پدرانش از امیرالمؤمنین علیه السلام با من خبر داد که گوهر ایمان هرگز در دل مردم یهود و خوزستان ثابت و برقرار نمی ماند .

و امّا این که سؤال کرده بودی بچگونه مردم مؤانست و بصحبت و مشورتش استراحت جوئی و امور خویش را بدستیاری عقل متين و رأى رزين او فيصل دهی همانا این گونه مرد باید مردی ممتحن مستبصر امین و موافق با مذهب و دین تو باشد

ص: 132

و مردمان عامی را نیز بشناس و هر دو فرقه را آزمایش کن اگر در آن جا رشدی دیدی خود دانی و آن و بپرهیز از این که به شاعری یا مضحکه یا مردم شوخ و لاغ و اهل مزاح در همی یا جامه یا مرکبی در غیر رضا و امر و راه خدای عطا کنی مگر این که بهمان مقدار که باین قبیل مردم عطا کنی در راه خدای نیز عطا نمائی

یعنی در حق چنین مردم اگر بهوای نفس عطائی کنی و ایشان را بدرهم و دينار و جامه و مرکب برخوردار داری و این جمله نه در راه خداى و جهاد في سبيل الله يا نظر بفقر و استحقاق ایشان باشد در حقیقت در حکم تبذیر و اسراف و گناهی است و کفاره آن باین است که همان مبلغ را در آن راه که موافق حکم شریعت و راه خداوند است بکار بندی

و ببایست جایزه ها و عطاها وخلعت های تو در حق قوّاد سپاه و سرهنگان لشکر و حافظان حدود و ثغور مسلمانان و آن کسان که برای تبیین تكاليف و احكام مرتبت رسالت يابند و خدمتگزاران و اصحاب رسایل و شرطيان و طبقات لشكريان حدود و پیشرو سپاهیان باشد.

و آن چه را که خواهی در وجوه و مقامات برّ و نجاح و فتوت و صدقه و حجّ و مشرب و آن جامگی و کسوه که در آن نمازگذاری و بنماز سپار بگذاری و آن هدیه که خواهی از پیشگاه خداوند عزّ و جلّ و رسول خدای صلی الله علیه و آله بگذرانی ببایست از پاکیزه ترین مكتسبات تو باشد.

﴿یَا عَبْدَ اللَّهِ اجْهَدْ أَنْ لَا تَکْنِزَ ذَهَباً وَ لَا فِضَّهً فَتَکُونَ مِنْ أَهْلِ هَذِهِ الْآیَهِ الَّتِی قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ الَّذِینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّهَ وَ لاَ یُنفِقُونَهَا فِی سَبِیلِ اللهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَاب أَلِیم يوْمَ يحْمى عَلَيها في نارِ جَهَنَّمَ فَتُكوى بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ هذا ما كنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكمْ فَذُوقُوا ما كنْتُمْ تَكنِزُونَ ﴾.

﴿وَ لَا تَسْتَصْغِرَنَّ مِنْ حُلْوٍ أَوْ فَضْلِ طَعَامٍ تَصْرِفُهُ فِی بُطُونٍ خَالِیَهً لِتُسَکِّنَ بِهَا غَضَبَ اللَّهِ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی﴾

ص: 133

﴿وَ اعْلَمْ أَنِّی سَمِعْتُ مِنْ أَبِی یُحَدِّثُ مِنْ آبَائِهِ عَنْ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ علیه السلام أَنَّهُ سَمِعَ النَّبِیَّ صلی الله علیه و آله یَقُولُ لِأَصْحَابِهِ یَوْماً مَا آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ مَنْ بَاتَ شَبْعَانَ وَ جَارُهُ جَائِعٌ﴾.

﴿ فَقُلْنَا هَلَکْنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ فَقَالَ مِنْ فَضْلِ طَعَامِکُمْ وَ مِنْ فَضْلِ تَمْرِکُمْ وَ رِزْقِکُمْ وَ خَلَقِکُمْ وَ خِرَقِکُمْ تُطْفِئُونَ بِهَا غَضَبَ الرَّبِ ﴾.

﴿وَ سَأُنَبِّئُکَ بِهَوَانِ الدُّنْیَا وَ هَوَانِ شَرَفِهَا عَلَی مَا مَضَی مِنَ السَّلَفِ وَ التَّابِعِینَ فَقَدْ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ قَالَ علیه السلام لَمَّا تَجَهَّزَ الْحُسَیْنُ علیه السلام إِلَی الْکُوفَهِ أَتَاهُ ابْنُ عَبَّاسٍ فَنَاشَدَهُ اللَّهَ وَ الرَّحِمَ أَنْ یَکُونَ هُوَ الْمَقْتُولَ بِالطَّفِّ فَقَالَ أَنَا أَعْرَفُ بِمَصْرَعِی مِنْکَ وَ مَا وَکْدِی مِنَ الدُّنْیَا إِلَّا فِرَاقَهَا﴾.

ای عبدالله جهد و کوشش کن تا زر و سیم بسیار در کنار نیاوری تا از مردمی باشی که در این آیه شریفه مذکورند.

آنان که زر و سیم را دفینه و گنجینه نمایند و در راه خدای انفاق نکنند ایشان را بعذابي دردناك و شكنجه الیم خبر ده در آن روز که سخت گرم و سوزنده است و از آتش نیران تافته و چهره ها و پهلوها و پشت های ایشان در هم سوخته و گداخته گردد و این عذاب دردناک برای آن اموالی است که برای نفوس خویشتن انباشته می کردید پس بچشید نتیجه و عذاب آن چه را که ذخیره و گنجینه می ساختید .

و هیچ مقدار شیرینی و فزونی طعام را كوچك مشمار و در شکم های تهی دیگران صرف کن تا به آن سبب غضب خدای تبارك و تعالى را ساكن سازی .

و بدان که من از پدرم علیه السلام بشنیدم که از پدران خود از حضرت امیر المؤمنين صلوات الله عليهم حدیث می راند که امیرالمؤمنین از رسول خدای صلی الله علیه و اله شنید که روزی به آن حضرت فرمود کسی که شب با شکم سیر بخسبد و بداند همسایه او گرسنه است بخدا و روز جزا ایمان نیاورده باشد.

عرض کردیم یا رسول الله ما بهلاکت پیوستیم فرمود از فزونی طعام و خرما و رزق و روزی خودتان و لباس های فرسوده و پاره شده یعنی آن لباس ها که استعمال

ص: 134

کرده و بر تن شما فرسوده و پاره شده غضب پروردگار خود را فرو خوابانید و آتش خشم ایزدی را خاموش کنید.

یعنی آن جمله را بفقراء و مساكين و ارباب استحقاق برسانید و خشم خدای را در افعال و اعمال سیّئه خود ساکن کنید و زود است که من ترا بخواری و هوان جهان و پستی و خواری زخارف و آرایش و حطام آن خبر گویم بدان گونه که احادیث و اخبار و آثار گذشتگان و تابعین بر آن گویاست.

همانا حديث راند مرا محمّد بن علىّ بن الحسين عليهما السلام که چون حضرت امام حسین صلوات الله علیه سفر کوفه را تجهیز کرد ابن عباس خدمت آن حضرت شد و او را بخدای و حرمت رحم سوگند داد تا به آن سفر نرود و مقتول در زمین طف نباشد فرمود من بمصرع و افتاد نگاه خود از تو اعرف هستم و این رنج و زحمت و سختی که در دنیا بر خویش بر نهم جز برای مفارقت و جدائی از جهان نیست .

﴿أَ لَا أُخْبِرُکَ یَا ابْنَ عَبَّاسٍ بِحَدِیثِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الدُّنْیَا فَقَالَ لَهُ بَلَی لَعَمْرِی إِنِّی لَأُحِبُّ أَنْ تُحَدِّثَنِی بِأَمْرِهَا﴾.

فرمود ای پسر عباس آیا خبر ندهم ترا از حدیث امیر المؤمنين علیه السلام با دنیا ابن عباس عرض کرد آری خبر ده مرا قسم بجان خودم سخت دوست می دارم که مرا از امر دنیا و حدیث او با آن حضرت خبر دهی

حضرت صادق می فرماید پدرم فرمود عليّ بن الحسین می فرمود که حضرت ابی عبدالله الحسین فرمود امير المؤمنين صلوات الله و سلامه و بركاته عليهم با من حدیث راند:

﴿إِنِّی کُنْتُ بِفَدَکَ فِی بَعْضِ حِیطَانِهَا وَ قَدْ صَارَتْ لِفَاطِمَهَ علیها السلام قَالَ فَإِذَا أَنَا بِامْرَأَهٍ قَدْ هَجَمَتْ عَلَیَّ وَ فِی یَدِی مِسْحَاهٌ وَ أَنَا أَعْمَلُ بِهَا﴾.

﴿ فَلَمَّا نَظَرْتُ إِلَیْهَا طَارَ قَلْبِی مِمَّا تَدَاخَلَنِی مِنْ جَمَالِهَا فَشَبَّهْتُهَا بِبُثَیْنَهَ بِنْتِ عَامِرٍ الْجُمَحِیِّ وَ کَانَتْ مِنْ أَجْمَلِ نِسَاءِ قُرَیْشٍ﴾

ص: 135

﴿فَقَالَتْ یَا ابْنَ أَبِی طَالِبٍ هَلْ لَکَ أَنْ تَتَزَوَّجَ بِی فَأُغْنِیَکَ عَنْ هَذِهِ الْمِسْحَاهِ وَ أَدُلَّکَ عَلَی خَزَائِنِ الْأَرْضِ فَیَکُونَ لَکَ الْمُلْکُ مَا بَقِیتَ وَ لِعَقِبِکَ مِنْ بَعْدِکَ﴾.

﴿ فَقَالَ لَهَا مَنْ أَنْتِ حَتَّی أَخْطُبَکِ مِنْ أَهْلِکِ فَقَالَتْ أَنَا الدُّنْیَا قَالَ لَهَا فَارْجِعِی وَ اطْلُبِی زَوْجاً غَیْرِی فَلَسْتِ مِنْ شَأْنِی وَ أَقْبَلْتُ عَلَی مِسْحَاتِی﴾.

در پاره دیوارها و اراضی فدك بودم گاهی که فدك بفاطمه علیها السلام اختصاص گرفت در آن اثنا ناگاه زنی را بدیدم که بدون سابقه و مقدمه بر من خویشتن نمائی گرفت و خود را بر من نمایش داد و این وقت بیلی در دست داشتم .

چون بدو نظر کردم از حسن و جمال و فروز و فروغ دلم پرواز همی گرفت و بشینه دختر عامر جحمی که جمیل ترین زنان قریش بود همانند وی بود .

پس با من گفت ای پسر ابو طالب هیچ تواند بود که مرا تزویج کنی تا تو را ازین بیل و بیل کاری بی نیاز و بر تمامت گنج های زمین دلالت نمایم تا آن چند که در جهان بمانی از آن تو و بعد از تو از آن اعقاب تو باشد .

فرمود کیستی تو تا تو را از اهل تو خطبه کنم عرض کرد من دنيا باشم امير المؤمنين صلوات الله علیه با دنیا فرمود باز گرد و شوهری جز من بجوی تو بکار من برنيائى و موافق شأن و حال من نباشی چنان که در این مدت نبودی می فرماید دیگر باره به بیل کاری که بدان اندر بودم روی آوردم و به خواندن این شعر شروع نمودم :

لَقَدْ خَابَ مَنْ غَرَّتْهُ دُنْیَا دَنِیَّهٌ *** وَ مَا هِیَ إِنْ غَرَّتْ قُرُوناً بِنَائِلٍ

أَتَتْنَا عَلَی زِیِّ الْعَزِیزِ بُثَیْنَهَ *** وَ زِینَتُهَا فِی مِثْلِ تِلْکَ الشَّمَائِلِ

فَقُلْتُ لَهَا غُرِّی سِوَایَ فَإِنَّنِی *** عَزُوفٌ عَنِ الدُّنْیَا فَلَسْتُ بِجَاهِلٍ

وَ مَا أَنَا وَ الدُّنْیَا فَإِنَّ مُحَمَّداً *** أَحَلَّ صَرِیعاً بَیْنَ تِلْکَ الْجَنَادِلِ

وَ هَبْهَا أَتَتْنَا بِالْکُنُوزِ وَ دُرِّهَا *** وَ أَمْوَالِ قَارُونَ وَ مُلْکِ القَبَائِلِ

أَ لَیْسَ جَمِیعاً لِلْفَنَاءِ مَصِیرُنَا *** وَ یُطْلَبُ مِنْ خُزَّانِهَا بِالطَّوَائِلِ

فَغُرِّی سِوَایَ إِنَّنِی غَیْرُ رَاغِبٍ *** بِمَا فِیکِ مِنْ مُلْکٍ وَ عِزٍّ وَ نَائِلٍ

ص: 136

فَقَدْ قَنِعَتْ نَفْسِی بِمَا قَدْ رُزِقْتُهُ *** فَشَأْنَکَ یَا دُنْیَا وَ أَهْلَ الْغَوَائِلِ

فَإِنِّی أَخَافُ اللَّهَ یَوْمَ لِقَائِهِ *** وَ أَخْشَی عَذَاباً دَائِماً غَیْرَ زَائِلٍ

خلاصه معانی این اشعار این که این جهان را پایدار بسیاری مردم بی بصیرت را بقريب و فسون خود بعرصة ضلالت و غوايت و هلاکت سرنگون ساخته و به هر ساعتی برنگی تازه و آهنگی نو تاج کاوس و کمر کیخسرو را ربوده و از فراز تخت عظمت بر تخته مذّلت در آورده و بهر آنی جمعی را بشمایل و رنگ و بوی خود بشوی گرفته و خود نسوده ایشان را بسوده و خود نفرسوده جمله را بفرسوده.

و گروهی دیگر را در چنبر مکر و فریب خود بفتنه و آسیب در افکنده.

کار دنیای فریبنده همه تاختن است *** گرد دنیای فریبنده تازنده متاز

چنان که در حضرت ما بصورت و زينت و جمال و جلال بشینه که ماه از دیدارش تاريك و رشته صبوری و شکیبائی در چهره مهر آثارش باريك و زليخاي مصر صباحتش در شهر ملاحتش گرفتار و فرمانرواى ملك و جاهتش در اقلیم حلاوت و نعومتش خاکسار است جلوه گر آمد .

گفتم این طمع خام و طلب نا سرانجام را در کنار گذار و جز من دیگری را فریب بده.

چه من به زوال و فنا و ادبار و وبال جهان عالم و دانا و از مصاحبت جهان رنجور باشم گاهی که مثل محمّد صلی الله علیه و آله نور پاک آفریننده آب و خاك و علت وجود تمامت ما خلق الله و افلاك جامه هستی بگذارد و ازین پست مغاك در زیر سنگ و خاک جای گیرد.

چگونه دیگری خلود این سرای نا محمود را خواهان و باموال و ذخایر و زخارف و حطام آن گرایان گردد و به ملك جهان و ذخیره قارون ركون جويد .

همانا من خویشتن را برزقى اندك و بهره قليل قانع ساخته ام چه جمله متاع روزگار در معرض فنا و ادبار است .

ص: 137

تو با آنان که اهل تو هستند بپرداز چه من از خدای و عذاب روز قیامت بيمناك هستم.

ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب *** مر تو را خوانده و خود روی نهاده به نشیب

بهره خویشتن از عمر فراموش مکن *** رهگذارت به حساب است نگهدار حسیب

زیور و زیب زنان است حریر و زر و سیم *** مرد را نیست جز از علم و خرد زیور و زیب

دامن و جيب ممکن جهد که زربفت کنی *** جهد آن کن که مگر پاك كنی زیور و زیب

بر دل از زهد یکی نادره تعویذ نویس *** تا نیایدش ازین دیو فریبنده نهیب

﴿فَخَرَجَ مِنَ الدُّنْیَا وَ لَیْسَ فِی عُنُقِهِ تَبِعَهٌ لِأَحَدٍ حَتَّی لَقِیَ اللَّهَ مَحْمُوداً غَیْرَ مَلُومٍ وَ لَا مَذْمُومٍ﴾.

﴿ ثُمَّ اقْتَدَتْ بِهِ الْأَئِمَّهُ مِنْ بَعْدِهِ بِمَا قَدْ بَلَغَکُمْ لَمْ یَتَلَطَّخُوا بِشَیْ ءٍ مِنْ بَوَائِقِهَا صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهِمْ أَجْمَعِینَ وَ أَحْسَنَ مَثْوَاهُمْ: وَ قَدْ وَجَّهْتُ إِلَیْکَ بِمَکَارِمِ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَهِ وَ عَنِ الصَّادِقِ الْمُصَدَّقِ رَسُولِ اللَّهِ﴾.

﴿فَإِنْ أَنْتَ عَمِلْتَ بِمَا نَصَحْتُ لَکَ فِی کِتَابِی هَذَا ثُمَّ کَانَتْ عَلَیْکَ مِنَ الذُّنُوبِ وَ الْخَطَایَا کَمِثْلِ أَوْزَانِ الْجِبَالِ وَ أَمْوَاجِ الْبِحَارِ﴾.

﴿ رَجَوْتُ اللَّهَ أَنْ یَتَجَافَی عَنْکَ جَلَّ وَ عَزَّ بِقُدْرَتِهِ یَا عَبْدَ اللَّهِ إِیَّاکَ أَنْ تُخِیفَ مُؤْمِناً فَإِنَّ أَبِی مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ حَدَّثَنِی عَنْ أَبِیهِ عَنْ جَدِّهِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ علیه السلام أَنَّهُ کَانَ یَقُولُ مَنْ نَظَرَ إِلَی مُؤْمِنٍ نَظْرَهً لِیُخِیفَهُ بِهَا أَخَافَهُ اللَّهُ یَوْمَ لَا ظِلَّ إِلَّا ظِلُّهُ وَ حَشَرَهُ فِی صُورَهِ الذَّرِّ لَحْمَهُ وَ جَسَدَهُ وَ جَمِیعَ أَعْضَائِهِ حَتَّی یُورِدَهُ مَوْرِدَهُ﴾

یعنی امیرالمؤمنین علیه السلام چون از جهان بجنان جاویدان روان گشت از هیچ

ص: 138

کسی حقّی و از جهان وبالی بر گردن نداشت تا فارغ البال و خرّم خیال با حالتی محمود و عاقبتی مسعود بدون ملامت و مذّمت بحضرت احدیّت پیوست .

و بعد از آن حضرت سایر ائمه هدى سلام الله عليهم به آن حضرت اقتدا نمودند و چنان که بشما رسید و معلوم گشت بهیچ چیزی از بوائق و غوايل و نمایش و آرایش جهان آلایش نگرفتند و به رضوان خدای بشتافتند و من اکنون آن چه راجع بمکارم دنیا و آخرت و برهان سعادت است و از رسول خدای صلی الله علیه و آله رسیده با تو باز می نمایم.

اگر به آن چه در این مکتوب من است عمل کنی و به نصیحت من رفتار نمائی و به میزان کوه ها و امواج دریاها گناه و خطا برگردن تو باشد از تفضلات خداوندی امیدوار هستم که تو را بقدرت ایزدی محفوظ و محروس بدارد.

ای عبدالله بر حذر باش از این که مؤمنی از تو به بیم و خوف اندر باشد بدرستی که پدرم محمّد بن عليّ مرا حدیث راند از پدرش از جدش عليّ بن ابي طالب صلوات الله عليهم که آن حضرت می فرمود هر کس بمردی چنان نظاره کند که همی خواهد او را به بیم اندر افکند خدای تعالی در آن روز که جز سایه ایزدی هیچ سایه نیست او را بترساند و تمامت اعضای او را و گوشت او و جسد او را بصورت مورجه حشر فرماید تا گاهی که به آن مورد که بباید او را وارد فرماید:

﴿وَ حَدَّثَنِی أَبِی عَنْ آبَائِهِ عَنْ عَلِیٍّ علیهم السلام عَنِ النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله أَنَّهُ قَالَ مَنْ أَغَاثَ لَهْفَاناً مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَغَاثَهُ اللَّهُ یَوْمَ لَا ظِلَّ إِلَّا ظِلُّهُ وَ آمَنَهُ یَوْمَ الْفَزَعِ الْأَکْبَرِ وَ آمَنَهُ عَنْ سُوءِ الْمُنْقَلَبِ ﴾.

﴿وَ مَنْ قَضَی لِأَخِیهِ الْمُؤْمِنِ حَاجَهً قَضَی اللَّهُ لَهُ حَوَائِجَ کَثِیرَهً إِحْدَاهَا الْجَنَّهُ﴾.

﴿ وَ مَنْ کَسَا أَخَاهُ الْمُؤْمِنَ مِنْ عُرْیٍ کَسَاهُ اللَّهُ مِنْ سُنْدُسِ الْجَنَّهِ وَ إِسْتَبْرَقِهَا وَ حَرِیرِهَا وَ لَمْ یَزَلْ یَخُوضُ فِی رِضْوَانِ اللَّهِ مَا دَامَ عَلَی الْمَکْسُوِّ مِنْهَا سِلْکٌ﴾.

﴿وَ مَنْ أَطْعَمَ أَخَاهُ مِنْ جُوعٍ أَطْعَمَهُ اللَّهُ مِنْ طَیِّبَاتِ الْجَنَّهِ وَ مَنْ سَقَاهُ مِنْ ظَمَإٍ

ص: 139

سَقَاهُ اللَّهُ مِنَ الرَّحِیقِ الْمَخْتُومِ﴾.

﴿وَ مَنْ أَخْدَمَ أَخَاهُ أَخْدَمَهُ اللَّهُ مِنَ الْوِلْدَانِ الْمُخَلَّدِینَ وَ أَسْکَنَهُ مَعَ أَوْلِیَائِهِ الطَّاهِرِینَ وَ مَنْ حَمَلَ أَخَاهُ الْمُؤْمِنَ مِنْ رَحْلِهِ حَمَلَهُ اللَّهُ عَلَی نَاقَهٍ مِنْ نُوقِ الْجَنَّهِ وَ بَاهَی بِهِ الْمَلَائِکَهَ الْمُقَرَّبِینَ یَوْمَ الْقِیَامَهِ﴾.

﴿وَ مَنْ زَوَّجَ أَخَاهُ الْمُؤْمِنَ امْرَأَهً یَأْنَسُ بِهَا وَ یَشُدُّ عَضُدَهُ وَ یَسْتَرِیحُ إِلَیْهَا زَوَّجَهُ اللَّهُ مِنَ الْحُورِ الْعِینِ وَ آنَسَهُ بِمَنْ أَحَبَّ مِنَ الصِّدِّیقِینَ مِنْ أَهْلِ بَیْتِ نَبِیِّهِ وَ إِخْوَانِهِ وَ آنَسَهُمْ بِهِ﴾.

﴿ وَ مَنْ أَعَانَ أَخَاهُ الْمُؤْمِنَ عَلَی سُلْطَانٍ جَائِرٍ أَعَانَهُ اللَّهُ عَلَی إِجَازَهِ الصِّرَاطِ عِنْدَ زَلْزَلَهِ الْأَقْدَامِ﴾.

﴿ وَ مَنْ زَارَ أَخَاهُ الْمُؤْمِنَ إِلَی مَنْزِلِهِ لَا لِحَاجَهٍ مِنْهُ إِلَیْهِ کُتِبَ مِنْ زُوَّارِ اللَّهِ وَ کَانَ حَقِیقاً عَلَی اللَّهِ أَنْ یُکْرِمَ زَائِرَهُ﴾.

پدرم از پدرانش از علیّ علیه السلام از رسول خدای صلی الله علیه و اله با من حديث نمود که رسول خدای فرمود هر کس بفریاد رسد مردی اندوهگین و ملهوف را از جماعت مؤمنان خدای تعالی در آن روز که ظلّ و پناهی جز ظلّ الهی نیست بفریاد او می رسد و از فزع اكبر و هول محشر و سوء منقلب و ناخوش گردش گاه او را ایمن می گرداند.

و هر کس حاجتی از برادر مؤمن خود را برآورده دارد خدای تعالی حاجت های بزرگ او را که یکی از آن جمله بهشت جاوید است برآورده فرماید .

و هر کس برادر مؤمن را از برهنگی بپوشاند خداوندش از سندس و استبرق و حریر بهشت بپوشاند و تا يك سلك و رشته از آن جامه که انفاق کرده باقی باشد این مرد در بحار رضوان یزدان خوض نماید .

و هر کس برادر مؤمن خود را اطعام نماید خداوندش از اطعمه و اشربه طیّبه بهشت بخوراند.

و هر کس برادر مؤمن خود را سقایت نماید خداوندش از رحیق مختوم و

ص: 140

شراب خالص مهر نهاده بهشت سقایت فرماید .

و هر کس برادر مؤمن خود را خدمتگزاری کند خداوند ولدان مخلّدون را بخدمت او بر گمارد و او را با اولیای طاهرین خود مسکن و منزل نهد .

و هر کس برادر ایمانی خود را بر مرکب خود بر نشاند خداوند او را بر شتری از اشتران بهشت بر نشاند و در روز قیامت بوجود او بر فریشتگان مقرّب مباهات جوید

و هر کس برادر مؤمن خود را زنی به زوجیّت دهد تا با وی مأنوس و هم بازو گردد و بدو راحت جوید خداوند تعالی از حورالعین با وی تزویج فرماید و او را به آن کس که دوست داشته باشد از حضرت صدّیقان اهل بیت پیغمبرش و اخوان او در جنان جاویدان مأنوس فرماید و ایشان را با وی انس دهد .

و هر کس برادر مؤمن خود را بر سلطانی ستمکار اعانت نماید خداوند در گذشت از صراط گاهی که تمامت قدم ها را لغزش افتد اعانت کند.

و هر کس برادر مؤمن خود را در منزلش بدون این که بدو حاجتمند باشد زیارت نماید در جمله زیارت کننده خداوند علیّ اعلی محسوب گردد و بر خداوند سزاوار است که زایر خود را تکریم کند

﴿یَا عَبْدَ اللَّهِ وَ حَدَّثَنِی أَبِی عَنْ آبَائِهِ عَنْ عَلِیٍّ علیه السلام أَنَّهُ سَمِعَ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله یَقُولُ لِأَصْحَابِهِ یَوْماً مَعَاشِرَ النَّاسِ إِنَّهُ لَیْسَ بِمُؤْمِنٍ مَنْ آمَنَ بِلِسَانِهِ وَ لَمْ یُؤْمِنْ بِقَلْبِهِ فَلَا تَتَّبَّعُوا عَثَرَاتِ الْمُؤْمِنِینَ فَإِنَّهُ مَنِ اتَّبَّعَ عَثْرَهَ مُؤْمِنٍ اتَّبَّعَ اللَّهُ عَثَرَاتِهِ یَوْمَ الْقِیَامَهِ وَ فَضَحَهُ فِی جَوْفِ بَیْتِهِ﴾.

﴿ وَ حَدَّثَنِی أَبِی عَنْ عَلِیٍّ علیه السلام أَنَّهُ قَالَ أَخَذَ اللَّهُ مِیثَاقَ الْمُؤْمِنِ أَنْ لَا یُصَدَّقَ فِی مَقَالَتِهِ وَ لَا یَنْتَصِفَ مِنْ عَدُوِّهِ وَ عَلَی أَنْ لَا یَشْفِیَ غَیْظَهُ إِلَّا بِفَضِیحَهِ نَفْسِهِ لِأَنَّ کُلَّ مُؤْمِنٍ مُلْجَمٌ وَ ذَلِکَ لِغَایَهٍ قَصِیرَهٍ وَ رَاحَهٍ طَوِیلَهٍ﴾.

﴿ أَخَذَ اللَّهُ مِیثَاقَ الْمُؤْمِنِ عَلَی أَشْیَاءَ أَیْسَرُهَا عَلَیْهِ مُؤْمِنٌ مِثْلُهُ یَقُولُ بِمَقَالَتِهِ یَبْغِیهِ وَ

ص: 141

یَحْسُدُهُ وَ الشَّیْطَانُ یُغْوِیهِ وَ یَمْقُتُهُ وَ السُّلْطَانُ یَقْفُو أَثَرَهُ وَ یَتَّبَّعُ عَثَرَاتِهِ وَ کَافِرٌ بِالَّذِی هُوَ مُؤْمِنٌ بِهِ یَرَی سَفْکَ دَمِهِ دِیناً وَ إِبَاحَهَ حَرِیمِهِ غُنْماً فَمَا بَقَاءُ الْمُؤْمِنِ بَعْدَ هَذَا﴾.

﴿یَا عَبْدَ اللَّهِ وَ حَدَّثَنِی أَبِی عَنْ آبَائِهِ عَنْ عَلِیٍّ علیهم السلام عَنِ النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله قَالَ نَزَلَ جَبْرَئِیلُ علیه السلام فَقَالَ یَا مُحَمَّدُ إِنَّ اللَّهَ یَقْرَأُ عَلَیْکَ السَّلَامَ وَ یَقُولُ اشْتَقَقْتُ لِلْمُؤْمِنِ اسْماً مِنْ أَسْمَائِی سَمَّیْتُهُ مُؤْمِناً فَالْمُؤْمِنُ مِنِّی وَ أَنَا مِنْهُ مَنِ اسْتَهَانَ بِمُؤْمِنٍ فَقَدِ اسْتَقْبَلَنِی بِالْمُحَارَبَهِ﴾.

ای عبدالله حدیث راند پدرم از پدرانش از علیّ علیهم السلام که آن حضرت از رسول خدای صلی الله علیه و آله شنید که روزی با اصحاب خود می فرمود ای گروه مردمان همانا مؤمن نیست آن کس که بزبان ایمان بیاورد و در دل مؤمن نباشد.

پس تا توانید بکنجکاوی و پژوهش لغزش های مردم مؤمن نباشید چه هر کس از پی تفتیش و توضیح لغزش مردی مؤمن باشد خدای تعالی لغزش های او را در روز قیامت بدنبال بر آید و در میان خانه خودش او را مفتضح گرداند

پدرم از علیّ علیهما السلام با من حدیث فرمود که خدای تعالی از بندگان مؤمن خود عهد و میثاق گرفته است که این جهان سخن او را تصدیق و از دشمنش انتقام ننمایند و غیظ و خشم درون و سوزش دل او را جز بفضیحت نفسش شفا نبخشند .

زیرا که هر مؤمنی را دهان از دعا و نفرین بسته است «و البلاء للولاء» و این جمله برای این است که حوادث و بلیّات و ناملایمات این جهان بسیار مدتش کوتاه است لکن آن سرای و راحت آن سرای را پایانی نباشد.

خداى تعالى عهد و میثاق بندگان مؤمن را بر چند چیز مأخوذ داشته از همه آسان تر و یسیرتر این است که مؤمنی دیگر مانند او بسخن او سخن کند و او را افکند و بر وی حسد برد و شیطان بمكايد خود در فوایت او و معاونت او بکوشد .

و دیگر سلطانی است که بر اثر او برآید و لغزش های او را پژوهش و تفتیش نماید

ص: 142

و دیگر کافری است که به آن کس که این مؤمن بدو ایمان دارد کفران می ورزد و ریختن خون او را آئینی استوار شمارد و مباح گرداند و هنك پرده حریمش را غنیمت داند پس بعد ازین مخاطر و محن و فتن مؤمن را چه بقاء و دوامی است.

ای عبدالله حدیث فرمود مرا پدرم از آباء عظام خودش از علیّ علیهم السلام از رسول خدای صلی الله علیه و اله که فرمود جبرئیل علیه السلام نازل شد و عرض کرد ای محمّد خداوندت سلام می رساند و می فرماید برای مؤمن اسمی از اسامی خود اشتقاق دادم و او را مؤمن نامیدم پس مؤمن از من است و من از مؤمن هستم هر کس بخواهد مؤمنی را خوار بدارد همانا با من بجنك آهنك كرده است.

﴿یَا عَبْدَ اللَّهِ وَ حَدَّثَنِی أَبِی عَنْ آبَائِهِ علیهم السلام عَنْ عَلِیٍّ علیه السلام عَنِ النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله أَنَّهُ قَالَ یَوْماً یَا عَلِیُّ لَا تُنَاظِرْ رَجُلًا حَتَّی تَنْظُرَ فِی سَرِیرَتِهِ فَإِنْ کَانَتْ سَرِیرَتُهُ حَسَنَهً فَإِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَمْ یَکُنْ لِیَخْذُلَ وَلِیَّهُ وَ إِنْ کَانَتْ سَرِیرَتُهُ رَدِیَّهً فَقَدْ یَکْفِیهِ مَسَاوِیهِ﴾.

﴿ فَلَوْ جَهَدْتَ أَنْ تَعْمَلَ بِهِ أَکْثَرَ مِمَّا عَمِلَهُ مِنْ مَعَاصِی اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مَا قَدَرْتَ عَلَیْهِ﴾.

﴿ یَا عَبْدَ اللَّهِ وَ حَدَّثَنِی أَبِی عَنْ آبَائِهِ عَنْ عَلِیٍّ علیه السلام عَنِ النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله قَالَ أَدْنَی الْکُفْرِ أَنْ یَسْمَعَ الرَّجُلُ عَنْ أَخِیهِ الْکَلِمَهَ فَیَحْفَظَهَا عَلَیْهِ یُرِیدُ أَنْ یَفْضَحَهُ بِهَا أُولئِکَ لا خَلاقَ لَهُمْ﴾.

﴿ یَا عَبْدَ اللَّهِ وَ حَدَّثَنِی أَبِی عَنْ آبَائِهِ عَنْ عَلِیٍّ علیه السلام أَنَّهُ قَالَ مَنْ قَالَ فِی مُؤْمِنٍ مَا رَأَتْ عَیْنَاهُ وَ سَمِعَتْ أُذُنَاهُ مَا یَشِینُهُ وَ یَهْدِمُ مُرُوَّتَهُ فَهُوَ مِنَ الَّذِینَ قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِنَّ الَّذِینَ یُحِبُّونَ أَنْ تَشِیعَ الْفاحِشَهُ فِی الَّذِینَ آمَنُوا لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ﴾.

﴿ یَا عَبْدَ اللَّهِ وَ حَدَّثَنِی أَبِی عَنْ آبَائِهِ عَنْ عَلِیٍّ علیه السلام أَنَّهُ قَالَ مَنْ رَوَی عَنْ أَخِیهِ الْمُؤْمِنِ رِوَایَهً یُرِیدُ بِهَا هَدْمَ مُرُوَّتِهِ وَ ثَلْبَهُ أَوْبَقَهُ اللَّهُ بِخَطِیئَتِهِ حَتَّی یَأْتِیَ بِمَخْرَجٍ

ص: 143

مِمَّا قَالَ وَ لَنْ یَأْتِیَ بِالْمَخْرَجِ مِنْهُ أَبَداً﴾

﴿وَ مَنْ أَدْخَلَ عَلَی أَخِیهِ الْمُؤْمِنِ سُرُوراً فَقَدْ ُسَرَّ اللَّهَ وَ مَنْ سَرَّ اللَّهَ فَحَقِیقٌ عَلَیْهِ أَنْ یُدْخِلَهُ الْجَنَّهَ حِینَئِذٍ﴾.

﴿ ثُمَّ إِنِّی أُوصِیکَ بِتَقْوَی اللَّهِ وَ إِیثَارِ طَاعَتِهِ وَ الِاعْتِصَامِ بِحَبْلِهِ فَإِنَّهُ مَنِ اعْتَصَمَ بِحَبْلِ اللَّهِ فَقَدْ هُدِیَ إِلی صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ﴾.

﴿فَاتَّقِ اللَّهَ وَ لَا تُؤْثِرْ أَحَداً عَلَی رِضَاهُ وَ هَوَاهُ فَإِنَّهُ وَصِیَّهُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَی خَلْقِهِ لَا یَقْبَلُ مِنْهُمْ غَیْرَهَا وَ لَا یُعَظِّمُ سِوَاهَا﴾.

﴿ وَ اعْلَمْ أَنَّ الْخَلَائِقَ لَمْ یُوَکَّلُوا بِشَیْ ءٍ أَعْظَمَ مِنَ التَّقْوَی فَإِنَّهُ وَصِیَّتُنَا أَهْلَ الْبَیْتِ فَإِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ لَا تَنَالَ مِنَ الدُّنْیَا شَیْئاً تُسْأَلُ عَنْهُ غَداً فَافْعَلْ﴾.

ای عبدالله پدرم از پدرانش از علیّ علیهم السلام از رسول خدا صلی الله علیه و آله مرا حديث کرد که رسول خدای فرمود ای علیّ با هیچ مردی مناظره مفرمای مگر وقتی که از سریرت و اخلاق و باطن کارش مستحضر شوی اگر سريرتش نیکو باشد البته خدای عزّ و جل ولیّ خود را مخذول و تنها نگذارد و اگر سریرت او ناپسند باشد همان مساوی و کردار نکوهیده اش برای او کافی است.

چه اگر بخواهی با او بتلافی رفتارش کار کنی بیش از آن معاصی که از وی در حضرت خدای عزّ و جلّ صادر شده و به عقوبت آن دچار خواهد شد قدرت نیابی .

ای عبدالله حدیث راند با من پدرم از پدران بزرگوار خود از ولیّ پروردگار علیّ علیه السلام که فرمود پست تر درجه کفر این است که مردی همی خواهد از برادر دینی خود کلمه بشنود و برای فضیحت او وی نگاهبان گردد و بخاطر بسپارد از بهر این گونه مردم بهره نیست

ای عبدالله پدرم از پدرانش از علیّ علیهم السلام با من حدیث گذاشت که فرمود هر کس در باره مؤمن چیزی که به چشم ندیده و بگوش خود نشنیده بگوید تا اسباب زشتی و نکوهش و عیب و ویرانی بنیان مروّت او را فراهم سازد از جمله آن

ص: 144

کسان است که خدای عزّ وجل در حقّ ایشان می فرماید آنان که دوست می دارند درباره مؤمنان پیروی و تشییع فاحشه نمایند برای ایشان عذابی دردناک است .

ای عبدالله پدرم از آباء عظامش از علیّ علیهم السلام مرا حدیث کرد که آن حضرت فرمود هر کس از برادر مؤمن خود حدیثی و روایتی و داستانی گذارد تا بنیان مروتش را ویران و ثلب و قدح او را نمایان کند خداوندش بعلت آن خطیئت بدمار و هلاکت دچار فرماید تا گاهی که آن مرد از بهر خود مخرجی بدست آورد و از عرصه هلاك و عقوبت بیرون آید و هرگزش مخرجی و مفری بدست نخواهد آمد.

و هر كس خاطر مؤمنی را مسرور گرداند چنان است که اهل بیت پیغمبر صلى الله علیه و آله را مسرور داشته باشد و هر کس ایشان را سرور رساند رسول خدای صلى الله علیه و آله را خرسند نموده و هر کس رسول خدای را مسرور دارد خدای را مسرور نموده است و در این حال بر حضرت پروردگار سزاوار می گردد که او را در بهشت جاوید برخوردار دارد.

پس ازین جمله نصایح و احادیث و اخبار با تو وصیّت می کنم که در حضرت خدای به تقوی و پرهیز کاری باشی و طاعت او را در مقام ایثار باشی و به حبل یزدانی اعتصام جوئی چه هر کس بحبل خدای معتصم گشت بصراط مستقیم هدایت یافت.

پس از خدای بترس و طاعت هیچ مخلوقی و رضا و هوای هیچ آفریده را بر طاعت و رضا و هوای خدا برگزیده مگیر چه خدای تعالی به مخلوق خود بدین گونه وصیّت بر نهاده و جز این را از ایشان نمی پذیرد و جز آن را عظیم و بزرگ نمی گرداند.

و بدانکه تمامت مخلوق بهیچ چیز موکل و مکلّف شده اند که از تقوی بزرگ تر باشد چه وصیّت ما اهل بیت همین است پس اگر استطاعت و توانائی یابی که از حطام دنیا چیزی را بدست نکنی که بامداد قیامت از آن پرسیده شوی چنان کن.

عبدالله بن سليمان راوی این حدیث مبارک می گوید چون مکتوب حکمت

ص: 145

اسلوب حضرت صادق علیه السلام بنجاشی رسید در آن نگران شد و گفت سوگند بخداوندی که جز او خدائی نیست مولای من براستی فرمود هیچ کس باین کتاب عمل نکند مگر این که نجات یابد و عبدالله نجاشی در تمام ایام عمر خویش به آن دستور رفتار کرد .

معلوم باد اوامر و احکام و نواهی و زواجر ائمه انام علیهم السلام اگرچه مخاطبی مخصوص را مستعد و مفتخر گرداند در نفس الامر بتمامت نفوس تعلق می پذیرد و جمله مردمان مخاطب به آن هستند و تا قیامت کارنامه سعادت ایشان است .

و در این مکتوب مبارک چون بنگرند تمامت آداب امارت و سلطنت و وزارت و تدبير و معيشت و اخلاق و موجبات سعادت دنیا و آخرت و نظام بريت و قوام عالم و آسایش امم در آن جمع است سعادتمند کسی که بخواند و به آن کار کند و بهره خویش را از عمر و عمل و دنیا و عقبی در یابد.

و هم در آن كتاب و كتاب تحف العقول مسطور است که حضرت صادق علیه السلام این رساله شریفه را بجماعت شیعه و اصحاب خود مرقوم فرمود:

﴿أَمَّا بَعْدُ فَسَلُوا رَبَّكُمُ اَلْعَافِيَةَ وَ عَلَيْكُمْ بِالدَّعَةِ وَ الوَقارِ وَ السَّكينَةِ وَ الْحَياءِ وَ التَّنَزُّهِ عَمَّا تَنَزَّهَ عَنْهُ الصَّالِحُونَ مِنْكُمْ﴾.

﴿ وَ عَلَيْكُم بِمُجامَلَةِ أَهْلِ الْبَاطِلِ تَحَمَّلُوا الضَّيْمَ مِنْهُمْ وَ إيَّاكُم وَ مَمَاتَهُمْ دِينُوا فِيمَا بَيْنَكُمْ و بَيْنَهُم إِذَا أَنْتُمْ جَالَسْتُمُوهُم وَ خَالَطْتُمُوهُمْ وَ نازَ عَمتُوهُمُ الكَلامَ فَإنَّهُ لَابُدَّ لَكُمْ مِن مُجالَسَتِهِم وَ مُخالَطَتِهِم وَ مُنازَعتِهِم بِالتَّقِيَّةِ اَلَّتِي أَمَرَكُمُ اَللَّهُ بها﴾.

﴿ فَإِذَا ابْتُلِيتُم بِذَلِك مِنْهُمْ فَإنَّهُمْ سَيُؤْذُونَكُمْ وَ يَعْرِّقُونَ فِي وُجُوهِكُمُ المُنكَرَ ولَوْ لا أَنَّ اللَّهَ يَدْفَعُهُمْ عَنكُمْ لَسَطَوْا بِكُمْ وَ مَا فِي صُدُورِهِمْ مِنَ الْعَدَاوَةِ و الْبَغْضَاءِ أَكْثَرُ مِمَّا يَبْدُو لَكُمْ وَ مَجَالِسُكُمْ وَ مَجَالِسُهُمْ وَاحِدَةٌ﴾.

﴿ وَ إِنَّ اَلْعَبْدَ إِذَا كَانَ اَللَّهُ خَلَقَهُ في اَلْأَصْلِ أَصْلِ الخَلقِ مُؤمِناً لَم يَمُت حَتَّى يُكَرِّهَ إلَيهِ الشَّرَ وَ يُباعِدَهُ مِنهُ وَ مَن كَرَّهَ اللَّهُ إليهِ الشَّرَّ وَ باعَدَهُ مِنْهُ عَافَاهُ اَللَّهُ مِنَ الْكِبْر وَ الْجَبَرِیَّةِ فَلَانَتْ عَرِیكَتُهُ وَ حَسُنَ خُلُقُهُ وَ

ص: 146

طَلُقَ وَجْهُهُ وَ صَارَ عَلَیْهِ وَقَارُ الْإِسْلَامِ وَ سَكِینَتُهُ وَ تَخَشُّعُهُ وَ وَرِعَ عَنْ مَحَارِمِ اللَّهِ وَ اجْتَنَبَ مَسَاخِطَهُ وَ رَزَقَهُ اللَّهُ مَوَدَّةَ النَّاسِ وَ مُجَامَلَتَهُمْ وَ تَرْكَ مُقَاطَعَةِ النَّاسِ وَ الْخُصُومَاتِ وَ لَمْ یَكُنْ مِنْهَا وَ لَا مِنْ أَهْلِهَا فِی شَیْ ءٍ ﴾.

﴿وَ إِنَّ الْعَبْدَ إِذَا کَانَ اللَّهُ خَلَقَهُ فِی الْأَصْلِ أَصْلِ الْخَلْقِ کَافِراً لَمْ یَمُتْ حَتَّی یُحَبِّبَ إِلَیْهِ الشَّرَّ وَ یُقَرِّبَهُ مِنْهُ﴾.

﴿ فَإِذَا حَبَّبَ إِلَیْهِ الشَّرَّ وَ قَرَّبَهُ مِنْهُ ابْتُلِیَ بِالْکِبْرِ وَ الْجَبَرِیَّهِ فَقَسَا قَلْبُهُ وَ سَاءَ خُلُقُهُ وَ غَلُظَ وَجْهُهُ وَ ظَهَرَ فُحْشُهُ وَ قَلَّ حَیَاؤُهُ وَ کَشَفَ اللَّهُ سِتْرَهُ وَ رَکِبَ الْمَحَارِمَ فَلَمْ یَنْزِعْ عَنْهَا وَ رَکِبَ مَعَاصِیَ اللَّهِ وَ أَبْغَضَ طَاعَتَهُ وَ أَهْلَهَا﴾

﴿فَبُعْدٌ مَا بَیْنَ حَالِ الْمُؤْمِنِ وَ حَالِ الْکَافِرِ سَلُوا اللَّهَ الْعَافِیَهَ وَ اطْلُبُوهَا إِلَیْهِ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا بِاللَّهِ﴾

از پروردگار خویش عافیت بجوئيد و بر شما باد که دعة و تن آسائى و وسعت و وقار و سکینه و آزرم و پاك بودن از آن چه نیکوان شما از آن پاك و منزّه بودند از دست نگذارید.

و بر شما باد که با اهل باطل بمجامله روید و مشتقّات ایشان را متحمل گردید و ستم و ظلم ایشان را تا توانید بر گردن سپارید و از منازعت و مخاصمت ایشان برکنار باشید و چون با ایشان مجالست و مخالطت و منازعت جوئید سخن را نرم گذارید و به نرمی کار کنید .

زیرا که ناچارید که برای انتظام امور دنیا و دنیا داری و تکلیف معیشت با این جماعت مجالست و مخالطت و منازعت ورزید بآن گونه نقیّه که خدای از بهر شما مقرر و شما را به آن امر فرموده

و هر وقت باين حال مبتلا شدید ایشان بشما آزار می رسانند و در وجوه شما حالی منکر نمایشگر می شود و اگر به آن باشد که خدای شرّ ایشان را از شما دور می گرداند هر آینه بر شما حمله ها بیاورند و بسختی و شدت دچار سازند چه آن

ص: 147

عداوت و دشمنی و بغضاء و کینه وری که در سینه های ایشان جای گرفته بیشتر از آن است که ظاهر می کنند و با این حال مجالس شما و مجالس ایشان یکی است .

همانا چون بنده دراصل طينت و كنه خلقت مؤمن باشد نمیرد تا گاهی که کردار بد و نکوهیده و شرّ در نظرش مکروه و از ارتکاب بآن دور گردد و خداوندش او را از صفت كبر و خود بزرك خواندن و خویشتن بینی باز دارد پس نخوتش در هم شکند و خلقش نیکو و چهره اش گشاده و خویش آزاده و بزیور اسلام و وقار دین و سكينه و تخشع آن محلّی و از محرمات یزدانی مجتنب و از مساخط سبحان دور گردد و خداوند او را بمودّت و دوستی مردمان و نیکوکاری با ایشان و ترك مقاطعه و خصومات کسان مرزوق و موفق فرماید و در این جمله افعال ناخجسته اندر نشود و از اهل این اعمال نباشد.

و چون بنده بحسب طینت و تقاضای طبیعت و اصل خلقت شقى و كافر باشد از جهان بیرون نشود تا کردار شرّ بدو محبوب گردد و بعمل شرّ تقربّ جوید.

و چون دوستدار شرّ گشت و به آن تقرب گرفت بكبر و جبرية و خود ستائى و خود خواهی مبتلا شود قلبش سخت گردد و دلش قساوت یابد و خلقش ناخوش و چهره اش نا مطبوع و فواحشش آشكارا و شرمش اندك شود و خداوند پوشیده و باطن او را ظاهر نماید و این شخص مرتکب محارم شود و از آن کناری نجوید و ارتکاب معاصی خدا کند و طاعت یزدان را دشمن دارد و با اهل طاعت کینه ور گردد.

و چون حال مؤمن و کافر بر شما ظاهر گشت پس از خدای خواستار عافیت شوید و عافیت را در حضرت او طلب کنید و هیچ قوت و توانائی نیست مگر بخدا .

﴿أَكْثِرُوا مِنَ الدُّعاءِ فَإِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ مِن عِبَادِهِ اَلَّذِينَ يَدْعُونَهُ وَ قَدْ وَعَدَ عِبَادَهُ اَلْمُؤْمِنِينَ اَلاِسْتِجَابَةَ وَ اَللَّهُ مُصَيِّر دُعَاءِ اَلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ الْقِيامَةِ لَهُمْ عَمَلاً يَزِيدُهُمْ بِهِ فِي اَلْجَنَّةِ﴾.

﴿ وَ أَكْثِرُوا ذِكْرَ اَللَّهِ مَا اِسْتَطَعْتُمْ فِي كُلِّ سَاعَةٍ مِنْ سَاعَاتِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ فَإِنَّ اَللَّهَ أَمَرَ بِكَثْرَةِ اَلذِّكْرِ لَهُ وَ اللَّهُ ذَاكِرٌ مَنْ ذَكَرَهُ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ إِنَّ اَللَّهَ لَمْ يَذْكُرْهُ أَحَدٌ

ص: 148

مِنْ عِبَادِهِ اَلْمُؤْمِنِينَ إِلاَّ ذَكَرَهُ بِخَيْرٍ﴾

﴿وَ عَلِيکُمٌ بِالْمُحَافَظَةِ عَلَى اَلصَّلَوَاتِ وَ اَلصَّلاَةِ الْوُسْطَى وَ قُومُوا لِلَّهِ قَانِتِينَ كَمَا أَمَرَ اَللَّهُ بِهِ اَلْمُؤْمِنِينَ فِي كِتَابِهِ مِنْ قَبْلِكُم﴾

﴿ و عَلَيكُم بِحُبِّ المَساكينِ المؤمنین فَإنَّ مَن حَقَّرَهُمْ وَ تَكَبَّرَ عَلَيهِم فَقَد زَلَّ عَن دِينِ اللَّهِ وَ اللَّهُ لَهُ حاقِرٌ ماقِت و قد قَالَ أَبُونَا رَسُولُ اَللَّهِ صَلَی اللهُ وَ عَلیهِ وَ آلِه أَمَرَنِي رَبِّي بِحُبِّ المَساكِينِ الْمُسْلِمِينَ مِنْهُمْ﴾

﴿و اعْلَمُوا أَنَّ مَن حَقَّرَ أحَداً مِنَ المُسْلِمِينَ الْقَى اللَّهُ عَلَيهِ المَقتَ مِنهُ وَ المَحْقَرَةَ حَتَّى يَمْقُتَهُ النَّاسُ أشَدُ مَقْتاً فَاتَّقُوا اَللَّهَ فِي إِخْوَانِكُمُ المُسلِمينَ الْمَسَاكِينِ فَإِنَّ لَهُمْ عَلَيْكُمْ حَقّاً أنْ تحِبُّوهُمْ﴾

﴿فَإِنَّ اَللَّهَ أَمَرَ نَبِيَّهُ صَلَي اللهُ وَ عَلَيهِ وَ آلِهِ بِحُبِّهِم فَمَنْ لَمْ يُحِبَّ مَنْ أَمَرَ اللَّهُ بِحُبِّهِ فَقَدْ عَصَى اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ مَنْ عَصَى اللَّهَ وَ رَسولَهُ وَ ماتَ على ذلِكَ ماتَ وَ هُوَ مِنَ الغاوينَ﴾

﴿إِيَّاكُمْ وَ الْعَظَمَةَ وَ الْكِبْرَ فَإِنَّ اَلْكِبْرَ رِدَاءُ اَللَّهِ فَمَنْ نَازَعَ اَللَّهَ رِدَاءَهُ قَصَمَهُ اَللَّهُ وَ أَذَلَّهُ يَوْمَ لْقِيَامَةِ﴾.

﴿إِيَّاكُمْ أَنْ يَبْغَى بَعْضُكُمْ عَلَى بَعْضٍ فَإِنَّها لَيْسَتْ مِنْ خِصَالِ اَلصَّالِحِينَ فَإِنَّهُ مَن بغى صَيَّرَ اَللَّهُ بَغيَهُ عَلَى نَفْسِهِ وَ صارَتْ نَضْرَةُ اَللَّهِ لِمَنْ بَغَى عَلَيْهِ وَ مَنْ نَصَرَهُ اَللَّهُ غَلَبَ وَ أَصَابَ اَلظَّفَرَ مِنَ اَللَّهِ﴾

﴿إِيَّاكُمْ أَنْ یَحسُدَ بَعْضُكُمْ بَعْضاً ،فَإِنَّ اَلْكُفْرَ أَصْلُهُ اَلْحَسَدُ﴾

﴿إِيَّاكُمْ أَنْ تُعِينُوا عَلَى مُسْلِمٍ مَظْلُومٍ يَدْعُوا اَللَّهَ عَلَيْكُمْ وَ يُسْتَجَابُ لَهُ فِيكم فَإِنَّ أَبَانَا رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّي اَللَّهُ وَ عَلَيْهِ وَ آلِهِ يَقُولُ إِنَّ دَعوَةَ المُسلِمِ المَظلُومِ مُستَجابَةُ﴾.

﴿إِيَّاكُمْ أن تَشْرَهَ نُفُوسُكُمْ إِلَى شَيْءٍ مِمَّا حَرَّم اللَّهُ عَلَيْكُمْ فَإِنَّهُ مَنِ اِنْتَهَكَ مَا حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِ ههُنا فِي الدُّنْيَا حَالَ اَللَّهُ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الجَنَّةِ وَ نَعيمِها و لَذَّتِهَا وَ كَرامَتِها الْقَائِمَةِ الدَّائِمَةِ لِأَهْلِ الْجَنَّةِ أَبَداً الْآبِدِينَ﴾

در تقدیم دعا ببارگاه کبریا فراوان بکوشید چه خدای تعالی بندگان خود

ص: 149

را که در حضرتش زبان بدعا می گشایند دوست می دارد و با بندگان خود وعده نهاده است که دعای ایشان را باجابت مقرون فرماید.

و خداوند جل اسمه دعوات مؤمنان را در روز قیامت عملی می گرداند که اسباب فزونی ایشان در بهشت بگرداند و بر درجات و شئونات و مقامات و تنعمات ایشان بیفزاید و آن چند که استطاعت دارید در هر ساعتی از ساعات شب و روز یاد کردن و ذکر خدای را بسیار کنید چه خدای فرمان کرده است که او را بسیار یاد کنند.

و خداى هر يك از بندگان را که بدو ایمان دارند و بذکر او مشغول هستند او را یاد کند و هیچ بنده از بندگان خدای نیست که خدای را مذکور دارد جز این که خدای او را بخیر و خوبی مذکور فرماید.

و بر شما باد که نمازهای خود را و نماز وسطی و میانه را مواظب و نگاهبان باشید و در قنوت خدای بپای شوید چنان که خدای در کتاب خود پیش از شما به بندگان مؤمن امر فرموده است.

و بر شما باد که مساکین مسلمین و نیازمندان اهل اسلام را دوستدار باشید چه هر کس مسلم فقیر را حقیر شمارد و بر ایشان بزرگی جوید از دین یزدان بلغزیده است و خدای او را حقیر سازد و بر وی خشمناك باشد.

همانا پدر ما رسول خدای صلی الله علیه و آله فرموده است که پروردگار من مرا بدوست داشتن فقرای مسلمان امر کرده است.

و بدانید که هر کس در مقام تحقیر یکی از مسلمانان برآید چنان که در پرده خشم او و محقرت پوشش یابد تا گاهی که تمامت مردمان با وی در نهایت خشم و عدوان اندر آیند پس در حق برادران فقیر مسلمان خود از خداوند بترسید چه ایشان را بر شما حق محبت است .

چه خدای پیغمبر خود را بمحبت این جماعت امر کرده لاجرم هر كس اجابت امر خدای را در دوست داشتن ایشان نکند خدای و رسول خدای را عصیان

ص: 150

نموده و هر کس با خدای و رسول او عصیان بورزد از جمله مردمان غوی و سرکش بمیرد.

بپرهیزید از این که برخود عظمت نهید و کبر نمائید چه کبر و کبریا ردای خدا و مخصوص بذات مقدس کامل الصفات اوست پس هر کس با ردای خدا منازعت جوید خداوند او را در هم شکند و بروزگار قیامتش ذلیل گرداند.

بترسید از این که پاره از شما بر بعضی دیگر بغی و عدوان جوید چه این کار از خصال مردمان نيك بشمار نمی رود و هر کس بغی نماید خدای بغی او را بر خود او باز گرداند و نصرت خدای به آن کس که با وی بغی ورزیده اند اختصاص گیرد و هر کس را که خدای نصرت فرماید البته غالب و از جانب خدای مظفّر شود.

بپرهیزید از حسد ورزیدن بعضی بر بعضی دیگر چه اصل کفر حسد است و این کلام مبارك اشارت به آن است که حسود را کار بدانجا می رسد که از شدت حسد کافر می شود تا چرا فلان و بهمان دارای چنین و چنان هستند.

بترسید از این که ظالمی را بر مظلومی مسلمان اعانت کنید چه در حضرت خدای شما را نفرین کند و دعایش در شما کارگر شود چه پدر ما رسول خدای صلی الله علیه و اله می فرماید دعای مسلم مظلوم مستجاب می شود .

بپرهیزید از این که نفوس شما بر آن چه بر شما حرام است حرص و شره یابد زیرا که هر کس در این جهان هنك محرمات الهی را نماید خدای تعالی در میان او و بهشت و نعیم و لذّتها و كرامت های قائم دائم من اهل بهشت ابد الابدين حایل افکند و او را بهره نرسد.

و دیگر در کافی و هفدهم بحار الانوار از احمد بن الحسن المیثمی از مردی از اصحاب حضرت ابی عبدالله مروی است که گفت جوابی از حضرت صادق سلام الله عليه که بیکی از اصحاب آن حضرت رقم فرموده قرائت کردم مرقوم بود.

﴿أَمَّا بَعْدُ، فَإِنِّي أُوصِيكَ بِتَقْوَى اللهِ، فَإِنَّ اللهَ قَدْ ضَمِنَ لِمَنِ اتَّقَاهُ أَنْ يُحَوِّلَهُ عَمَّا يَكْرَهُ إِلَى مَا يُحِبُّ، وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لاَ يَحْتَسِبُ﴾

ص: 151

﴿فَإِيَّاكَ أَنْ تَكُونَ مِمَّنْ يَخَافُ عَلَى الْعِبَادِ مِنْ ذُنُوبِهِمْ، وَ يَأْمَنُ الْعُقُوبَةَ مِنْ ذَنْبِهِ؛ فَإِنَّ اللهَ عَزَّ وَجَلَّ لاَ يُخْدَعُ عَنْ جَنَّتِهِ، وَلاَ يُنَالُ مَا عِنْدَهُ إِلاَّ بِطَاعَتِهِ إِنْ شَاءَ اللهُ﴾.

ترا بتقوى و ترس از خدا وصیت می کنم چه خدای تعالی برای آن کس که متقی باشد و از عصیان خدای بیمناک باشد ضمانت فرموده است که او را از آن چه مکروه است به آن چه محبوب است تحویل دهد و از آن جا که او نداند و گمان نکند روزی رساند.

پس بر حذر باش از این که از جمله آن گروه عباد باشی که بواسطه ذنوب و گناهان ايشان محل خوف و بيم هستند لکن خودشان از عقوبت ایمنی دارند یعنی با این که معاصی ایشان سزاوار عذاب و نکال است خودشان چنان آسوده بمعاصی روز می سپارند که گویا از هر عذاب و عقوبتی آسوده اند

همانا خدای عزوجل بخدعه و فریب کسی را بهشت برین نصیب نمی فرماید و آن مثوبات و مقامات و کرامات عالیه که در حضرت ایزدی است جز بطاعت او و خواست او بهره نمی گردد.

مكتوب و رساله حضرت امام المغارب و المشارق ابی عبدالله الصادق سلام الله علیه به اصحاب خود

در هفدهم بحار الانوار از اسمعیل بن جابر مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام این رساله را باصحاب خود مرقوم و ایشان را بمدارست و نظر کردن در آن و تعاهد و عمل کردن به آن امر فرمود لاجرم اصحاب آن حضرت این رساله را در مساجد بیوت خود می نهادند و چون از نماز فراغت یافتند بدان نگران شدند و صورت آن رساله مبارکه چنین است در کتاب روضه كافي نيز بدان اشارت شده است

ص: 152

﴿بسم اللّه الرّحمن الرّحیم أمّا بَعدُ فَاسألوا رَبَّکُم العافِیَهَ ، وَ عَلَیکُم بِالدَّعَهِ وَ الوَقارِ وَالسَّکینَهِ ، وَ عَلَیکُم بِالحَیاءِ وَ التَّنَزُّهِ عَمّا تَنَزَّهَ عَنُه الصّالِحونَ قَبلَکُم ، وَ عَلَیکُم بِمُجامَلَهِ أهلِ الباطِلِ ، تَحَمَّلوا الضَّیمَ مِنهُم﴾.

﴿ وَ إیّاکُم وُ مُماظَّتَهُم ! دینوا فیما بَینَکُم وَ بَینَهُم إذا أنتُم جالَستُموهُم وَ خالَطتُموهُم وَ نازَعتُموهُم الکَلامَ . فَإنَّهُ لا بُدَّ لَکُم مِن مُجالَسَتِهِم وَ مُخالَطَتِهِم وَ مُنازَعَتِهِمُ الکَلامَ ، بِالتَّقِیَّهِ الّتی أمَرَکُم اللّهُ أن تَأخُذوا بِها فیما بَینَکُم وَ بَینَهُم﴾.

﴿ فَإذا ابتُلیتُم بِذلِکَ مِنهُم فَإنَّهُم سَیُوونَکُم ، وَ تَعرِفونَ فی وُجوهِهِمُ المُنکَرَ ، وَ لَولا أنَّ اللّهَ تَعالی یَدفَعُهُم عَنکُم لَسَطَوا بِکُم ، وَ مافی صُدورِهِم مِنَ العَداوَهِ وَالبَغضاءِ أکثَرُ مِمّا یُبدونَ﴾.

﴿ لَکُم مَجالِسُکُم وَ مَجالِسُهُم وَاحِدَهٌ ، وَ أرواحُکُم وَ أرواحُهُم مُختَلِفَهٌ لا تَأتَلِفُ ، لا تُحِبّونَهُم أبَداً وَ لا یُحِبّونَکُم غَیرَ أنَ اللّهَ تَعالی أکرَمَکُم بِالحَقِ وَ بَصَّرَکُموهُ ،وَ لَم یَجعَلهم مِن أهلِهِ فَتُجامِلونَهُم وَ تَصبِرونَ عَلَیهِم ، وَ هُم لا مُجامَلَهَ لَهُم وَ لاَ صَبْرَ لَهُمْ عَلَی شَیءٍ، وَ حِیَلُهُمْ وَسْوَاسُ بَعْضِهِمْ إلَی بَعْضٍ؛ فَإنَّ أعْدَاءَ اللّهِ إنِ اسْتَطَاعُوا صَدُّوکُمْ عَنِ الحَقِّ فَیَعْصِمُکُمُ اللّهُ مِنْ ذلِکَ ﴾

﴿فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ کُفُّوا أَلْسِنَتَکُمْ إِلَّا مِنْ خَیْرٍ وَ إِیَّاکُمْ أَنْ تُذْلِقُوا أَلْسِنَتَکُمْ بِقَوْلِ الزُّورِ وَ الْبُهْتَانِ وَ الْإِثْمِ وَ الْعُدْوَانِ فَإِنَّکُمْ إِنْ کَفَفْتُمْ أَلْسِنَتَکُمْ عَمَّا یَکْرَهُهُ اللَّهُ مِمَّا نَهَاکُمْ عَنْهُ کَانَ خَیْراً لَکُمْ عِنْدَ رَبِّکُمْ مِنْ أَنْ تُذْلِقُوا أَلْسِنَتَکُمْ بِهِ﴾

﴿فَإِنَّ ذَلْقَ اللِّسَانِ فِیمَا یَکْرَهُهُ اللَّهُ وَ فِیمَا یَنْهَی عَنْهُ مَرْدَاهٌ لِلْعَبْدِ عِنْدَ اللَّهِ وَ مَقْتٌ مِنَ اللَّهِ وَ صَمَمٌ وَ بُکْمٌ وَ عَمًی یُورِثُهُ اللَّهُ إِیَّاهُ یَوْمَ الْقِیَامَهِ فَتَصِیرُوا کَمَا قَالَ اللَّهُ صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لا یَعْقِلُونَ یَعْنِی لَا یَنْطِقُونَ وَ لا یُؤْذَنُ لَهُمْ فَیَعْتَذِرُونَ﴾

ازین کلمات در حديث سابق باندك تفاوتى مسطور شد تواند بود آن مختصر این حدیث شریف باشد یا امام علیه السلام در هر دو حدیث بپاره عبارات تلفظ فرموده باشد.

ص: 153

بالجمله می فرماید مجالس شما و مخالفين شما بحسب تکلیف زندگانی و رسوم معیشت یکی است امّا ارواح شما و ارواح ایشان با هم اختلاف دارد و ائتلاف نجوید .

شاید این کلام مبارك اشارت بآن است که در کفّار افزون از سه روح نیست و از روح الایمان بی بهره هستند چنان که راقم حروف در طیّ کتب خود و بیان اقسام روح مکرر اشارت نموده است .

و چون روح شما و ایشان اختلاف دارد هرگز شما با ایشان و ایشان با شما دوست نشوید کنایت از این که محبت در وقتی حاصل می شود که ارواح جانبین با هم مؤتلف باشند و چون مختلف شوند ناچار تباین و تباعد حاصل می شود .

می فرماید هر چند شما و ایشان در صورت بشریت یکسان و مجالس شما و ایشان یکی است لکن خدای تعالی شما را بحق و راستی مکرم و با دیده بصیرت و نظر حقیقت ممتاز داشته ایشان را ازین نصیبۀ عالی بهره نیست.

پس نگران این تفضلات و نعمات الهی شوید و از صمیم قلب شاکر و شادان باشید و بار مشقّات ایشان را احتمال و بر صدمات و زحمات و ناملایمات ایشان صابر گردید.

امّا برای آن مردم تیره قلب تیره روان تاريك چشم که بدیگر مقامات نظری و بدیگر درجات گذری ندارند و همیشه با تاریکی و شقاوت روح و قساوت قلب می گذرانند نیروی احتمال مکاره و شکیبائی بر صوادر نیست و حیله و چاره گری ایشان منحصر بوسوسه و وسواس بعضی بر بعضی است.

همانا دشمنان خدای اگر قدرت یابند شمارا از حق بر می تابند خدای شما را از گزند وسوسه و غوایت ایشان نگاهبان است.

پس از خدای بترسید و زبان خود را از آن چه بیرون از خیر و خوبی است باز دارید و بپرهیزید از این که زبان خود را بسخن دروغ و بهتان و گناه و عدوان تیز کنید چه اگر شما زبان خود را از آن چه خدای مکروه می دارد شما را از آن

ص: 154

نهی کرده بازدارید برای شما در حضرت پروردگار شما از آن بهتر است که زبان خود را به آن نیز و گردان دارید.

چه ذلاقت لسان و طلاقت بیان در آن چه خدایش مکروه و بندگان را از آن منهی داشته اسباب هلاکت و وخامت عاقبت است.

و نیز خشم خدای را بر بندگان نافرمان بجنباند و آدمی را به آن کری و گنگی و کوری که خدای در روز قیامت مقرر داشته دچار گرداند و چنان شوید که خدای در این آیه شریفه فرماید کر و لال و کور باشند و هیچ تعقل نکنند یعنی گویا نباشند و رخصت اظهار اعتذار نیابند.

﴿وَ إیَّاکُمْ وَ مَا نَهَاکُمُ اللهُ عَنْهُ أنْ تَرْکَبُوهُ وَ عَلَیْکُمْ بِالصَّمْتِ إلَّا فِیمَا یَنْفَعُکُمُ اللهُ بِهِ فِیْ أمْرِ آخِرَتِکُمْ وَ یَأْجُرُکُمْ عَلَیْهِ. وَ أکْثِرُوا مِنَ التَّهْلِیلِ وَ التَّقْدِیسِ وَ التَّسْبِیحِ وَ الثَّنَاءِ عَلَی اللهِ وَ التَّضَرُّعِ إلَیْهِ وَ الرَّغْبَةِ فِیمَا عِنْدَهُ مِنَ الْخَیْرِ الَّذِی لَا یَقْدِرُ قَدْرَهُ وَ لَا یَبْلُغُ کُنْهَهُ أحَدٌ﴾

﴿فَاشْغَلُوا ألْسِنَتَکُمْ بِذَلِکَ عَمَّا نَهَی اللهُ عَنْهُ مِنْ أقَاوِیلِ الْبَاطِلِ الَّتِی تُعْقِبُ أهْلَهَا خُلُوداً فِی النَّارِ لِمَنْ مَاتَ عَلَیْهَا وَ لَمْ يَتُبْ إِلَى اَللَّهِ وَ لَمْ يَنْزِعْ عَنْهَا﴾

﴿وَ عَلَیْکُمْ بِالدُّعَاءِ فَإِنَّ اَلْمُسْلِمِینَ لَمْ یُدْرِکُوا نَجَاحَ اَلْحَوَائِجِ عِنْدَ رَبِّهِمْ بِأَفْضَلَ مِنَ اَلدُّعَاءِ وَ اَلرَّغْبَهِ إِلَیْهِ وَ اَلتَّضَرُّعِ إِلَی اَللَّهِ وَ اَلْمَسْأَلَهِ﴾.

﴿ فَارْغَبُوا فِیمَا رَغَّبَکُمُ اَللَّهُ فِیهِ وَ أَجِیبُوا اَللَّهَ إِلَی مَا دَعَاکُمْ لِتُفْلِحُوا وَ تَنْجَحُوا مِنْ عَذَابِ اَللَّهِ﴾

﴿وَ إِیَّاکُمْ أَنْ تَشْرَهَ أَنْفُسُکُمْ إِلَی شَیْ ءٍ مِمَّا حَرَّمَ اللَّهُ عَلَیْکُمْ فَإِنَّ مَنِ انْتَهَکَ مَا حَرَّمَ اللَّهُ عَلَیْهِ هَاهُنَا فِی الدُّنْیَا حَالَ اللَّهُ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ الْجَنَّهِ وَ نَعِیمِهَا وَ لَذَّتِهَا وَ کَرَامَتِهَا الْقَائِمَهِ الدَّائِمَهِ لِأَهْلِ الْجَنَّهِ أَبَدَ الْآبِدِینَ﴾

پرهیز کنید از این که آن چه را خدای نهی فرموده مرتکب شوید و بر شما باد که جز در آن چه خدای سودمند می گرداند شما را در امور آخرت شما و

ص: 155

اجر و مزد می دهد شما را بر آن سخن مکنید و خاموش باشید و تسبیح و تقدیس و تهلیل و ثنای خدای هر دو سرای و تضرع بحضرت او و رغبت در آن خیر و ثواب که در حضرت اوست و هیچ کس نتواند قدرش اندازه نهد و بکنه آن برخورد فراوان کنید .

و از آن چه خدای نهی فرموده است از اقاویل باطله که قائلین را سرانجام چون مردند و از گفتار خود توبه نکرده و زبان بر نبسته باشند به آتش دوزخ و عقوبت نیران همعنان و با زبانه جحیم یک زبان می گردند خود را مشغول دارید و گرد آن گونه گفتار و رفتار نگردید.

و بر شما باد که همواره در حضرت کبریا زبان بدعا برگشائید چه مردم مسلمان برای انجاح حوائج خود در حضرت یزدان هیچ چیز را از دعا افضل و از رغبت به حضرت ایزدی و تضرع بسوی او و مسئلت از خداوند احدیت بهتر نیافته اند .

پس به آن چیزها که خدای شما را ترغیب فرموده رغبت و به آن چه خدای شما را بآن دعوت کرده اجابت کنید تا کامکار و از عذاب پروردگار رستگار شوید .

و پرهیز کنید که در محرمات خداوندی حریص گردید چه هر کس در دنیا محرمات الهی را مرتکب شد از بهشت جاوید و نعیم جاویدان محروم می ماند .

﴿وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ بِئْسَ الْحَظُّ الْخَطَرُ لِمَنْ خَاطَرَ اللَّهَ بِتَرْکِ طَاعَهِ اللَّهِ وَ رُکُوبِ مَعْصِیَتِهِ فَاخْتَارَ أَنْ یَنْتَهِکَ مَحَارِمَ اللَّهِ فِی لَذَّاتِ دُنْیَا مُنْقَطِعَهٍ زَائِلَهٍ عَنْ أَهْلِهَا عَلَی خُلُودِ نَعِیمٍ فِی الْجَنَّهِ وَ لَذَّاتِهَا وَ کَرَامَهِ أَهْلِهَا﴾.

﴿وَیْلٌ لِأُولَئِکَ مَا أَخْیَبَ حَظَّهُمْ وَ أَخْسَرَ کَرَّتَهُمْ وَ أَسْوَأَ حَالَهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ یَوْمَ الْقِیَامَهِ﴾.

﴿اسْتَجِیرُوا اللَّهَ أَنْ یُجِیرَکُمْ فِی مِثَالِهِمْ أَبَداً وَ أَنْ یَبْتَلِیَکُمْ بِمَا ابْتَلَاهُمْ بِهِ وَ لَا قُوَّهَ لَنَا وَ لَکُمْ إِلَّا بِهِ فَاتَّقُوا اللَّهَ أَیَّتُهَا الْعِصَابَهُ النَّاجِیَهُ إِنْ أَتَمَّ اللَّهُ لَکُمْ مَا أَعْطَاکُمْ بِهِ﴾.

﴿فَاتَّقُوا اللهَ أیَّتُهَا الْعِصَابَةُ النَّاجِیَةُ، إنْ أتَمَّ اللهُ لَکُمْ مَا أعْطَاکُمْ بِهِ فَإنَّهُ لَا یَتِمُّ الْأمْرُ حَتَّی یَدْخُلَ عَلَیْکُمْ مِثْلُ الَّذِی دَخَلَ عَلَی الصَّالِحِینَ قَبْلَکُمْ﴾

ص: 156

﴿وَ حَتَّی تُبْتَلَوْا فِی أنْفُسِکُمْ وَ أمْوَالِکُمْ، وَ حَتَّی تَسْمَعُوا مِنْ أعْدَاءِ اللهِ أذًی کَثِیراً فَتَصْبِرُوا وَ تَعْرُکُوا بِجُنُوبِکُمْ، وَ حَتَّی یَسْتَذِلُّوکُمْ أَوْ یُبْغِضُوکُمْ﴾

﴿وَ حَتَّی یُحَمِّلُوا عَلَیْکُمُ الضَّیْمَ فَتَحَمَّلُواه مِنْهُمْ تَلْتَمِسُونَ بِذَلِکَ وَجْهَ اللهِ وَ الدَّارَ الآْخِرَةَ﴾.

﴿وَ حَتَّی تَکْظِمُوا الْغَیْظَ الشَّدِیدَ فِی الْأذَی فِی اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ یَجْتَرِمُونَهُ إلَیْکُمْ، وَ حَتَّی یُکَذِّبُوکُمْ بِالْحَقِّ وَ یُعَادُوکُمْ فِیهِ وَ یُبْغِضُوکُمْ عَلَیْهِ فَتَصْبِرُوا عَلَی ذَلِکَ مِنْهُمْ﴾.

﴿ وَ مِصْدَاقُ ذَلِکَ کُلِّهِ فِی کِتَابِ اللهِ الَّذِی أنْزَلَهُ جَبْرَئِیلُ عَلَی نَبِیِّکُمْ صَلَّی اللَهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ سَمِعْتُمْ قَوْلَ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ لِنَبِیِّکُمْ صَلَّی اللَهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ : «فَاصْبِرْ کَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ وَ لا تَسْتَعْجِلْ لَهُمْ ﴾.

﴿ ثُمَّ قَالَ وَ لقَدْ کُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِکَ فَصَبَرُوا عَلی ما کُذِّبُوا وَ أُوذُوا فَقَدْ کُذِّبَ نَبِیُّ اللهِ وَ الرُّسُلُ مِنْ قَبْلِهِ وَ أُوذُوا مَعَ التَّکْذِیبِ بِالْحَقِّ﴾

﴿فَإِنْ سَرَّكُمْ أَمْرُ اللَّهِ فِيهِمُ الَّذِي خَلَقَهُمْ لَهُ فِي الْأَصْلِ صْلِ الْخَلْقِ] مِنَ الْكُفْرِ الَّذِي سَبَقَ فِي عِلْمِ اللَّهِ أَنْ يَخْلُقَهُمْ لَهُ فِي الْأَصْلِ وَ مِنَ الَّذِینَ سَمَّاهُمُ اللَّهُ فِی کِتَابِهِ فِی قَوْلِهِ وَ جَعَلْنَا مِنْهُمْ أَئِمَّهً یَدْعُونَ إِلَی النَّارِ﴾.

﴿فَتَدَبَّرُوا هَذَا وَ اعْقِلُوهُ وَ لَا تَجْهَلُوهُ فَإِنَّهُ مَنْ یَجْهَلْ هَذَا وَ أَشْبَاهَهُ مِمَّا افْتَرَضَ اللَّهُ عَلَیْهِ فِی کِتَابِهِ مِمَّا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ وَ نَهَی عَنْهُ تَرَکَ دِینَ اللَّهِ وَ رَکِبَ مَعَاصِیَهُ فَاسْتَوْجَبَ سَخَطَ اللَّهِ فَأَکَبَّهُ اللَّهُ عَلَی وَجْهِهِ فِی النَّارِ وَ قَالَ أَیَّتُهَا الْعِصَابَهُ الْمَرْحُومَهُ الْمُفْلِحَهُ إِنَّ اللَّهَ أَتَمَّ لَکُمْ مَا آتَاکُمْ مِنَ الْخَیْرِ﴾

و بدانید بهره بد و ناستوده است آن خطوری که در قلب آدمی در ترک طاعت خدای و ارتکاب معصیت او اندر شود و باین سبب برای لذات بی دوام جهان به محرمات الهی پردازد و معاصی و حطام بی دوام جهان را بر نعیم همیشگی بهشت و لذات و کرامت اهل بهشت برگزیند.

وای بر این جماعت که تا چند حظّ ایشان قرین خیبت و کرّت ایشان ندیم خسارت و حالات ایشان در حضرت پروردگار ایشان در قیامت انیس بدی و

ص: 157

و خامت است.

بخدای پناه برید از این که ابداً شما را بر گونه ایشان در آورد و به آن چه ایشان را به آن مبتلا ساخته دچار بلیّت گرداند و هیچ نیروئی برای ما و شما جز به خداوند تعالی نیست .

پس ای گروهی که از عذاب و نکال و کفر و شقاق و نفاق نجات یافته اید از خدای بترسید و به تقوی کار کنید تا خدای تعالی آن چه را که با شما عطا فرموده با تمام رساند چه اتمام این امر نمی شود مگر وقتی که در آید بر شما مانند آن چه بر جماعت صالحان که پیش از شما بوده اند در آید.

و تا زمانی که در نفوس و اموال خود مبتلا شوید و تا هنگامی که از دشمنان بزدان اذیت و آزار فراوان یابید و شکیبائی گیرید و فروتن و شکسته نخوت شوید و غرور از خود دور سازید و با ستم ستمکاران بسازید و تا زمانی که ایشان در مقام استذلال شما برآیند و با شما کینه بورزند و ستم کاری ها بر شما فرود آورند و شما محض طلب وجه خدا و رضای خدا و التماس سرای آخرت هر چه کنند بر خود بر نهید.

و خشم های شدید خود را که از آزار ایشان دارید در راه خداوند عزّ و جل فرو خورید و اندیشه های نا روای ایشان را در انکسار و اضمحلال و تباهی خود سهل بشمارید و تا گاهی که ایشان شما را در قول حق و کار حق تکذیب و در راه حقّ دشمنی نمایند و بر کار حق کینه وری کنند پس بر این جمله از ایشان شکیبائی کنید .

و مصداق این جمله بتمامت در آن کتاب خدای که بدستیاری جبرئیل بر پیغمبر شما نازل شده موجود است چنان که قول خدای عز و جل را شنیده اید که با پیغمبر شما صلی الله علیه و آله می فرماید پس بر این مکروهات و صدمات و رنج ها و افعال و اطوار و اقوال مخالفان و معاندان و منافقان صبوری کن چنان که پیغمبران اولوالعزم شکیبائی نمودند و در کار ایشان شتاب مفرمای.

ص: 158

پس از آن فرمود همانا جمعی از پیغمبران را ازین پیش تکذیب کردند و ایشان بر تکذیب مخالفان و آزار ایشان صبر فرمودند پس پیغمبر خدای و فرستادگان ایزد رهنمای را تکذیب نمودند و ایشان با تکذیب نمودن در کار حق اذیت نمودند

پس اگر مسرور می شوید بامر خداوند تعالی در حق این گروه که خدای ایشان را در اصل خلقت و طبیعت و اصل حق بیافریده از حیث آن کفری که ایشان را در بدایت خلقت ایشان در علم الهی سبقت گرفته و ایشان از آن جمله گروهی هستند که خدای تعالی در کتاب خود در این کلام خود ایشان را نام برده و فرموده قرار دادیم و گردانیدیم از خود این نوع مردم پیشوایانی که امّت خود را به آتش جهنم دعوت می نمایند.

یعنی آن دین و آئینی که برای ایشان مقرر می دارند اسباب رفتن پیروان ایشان است به آتش نیران.

پس این مطالب را نيك تدبر و تعقل نمائيد و مجهول نشمارید چه هر کس در این مطالب و اشباه آن از جمله چیزهائی که خدای تعالی در کتاب خود از اوامر و نواهی خود فرض کرده مجهول دارد دین خدای را متروك و معاصی او را مرتکب و سخط خدای را مستوجب شده و خدایش بر روی بر آتش در افکند و می فرماید ای گروهی که بنعمت رحمت و رستگاری در حضرت باری بر خورداری یافتید خدای تعالی این خیر و خوبی را بر شما کامل و تمام فرمايد

﴿وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ لَیْسَ مِنْ عِلْمِ اللَّهِ وَ لَا مِنْ أَمْرِهِ أَنْ یَأْخُذَ أَحَدٌ مِنْ خَلْقِ اللَّهِ فِی دِینِهِ بِهَوًی وَ لَا رَأْیٍ وَ لَا مَقَایِیسَ﴾.

﴿ قَدْ أَنْزَلَ اللَّهُ الْقُرْآنَ وَ جَعَلَ فِیهِ تِبْیَانَ کُلِّ شَیْ ءٍ وَ جَعَلَ لِلْقُرْآنِ وَ لِتَعَلُّمِ الْقُرْآنِ أَهْلًا لَا یَسَعُ أَهْلَ عِلْمِ الْقُرْآنِ الَّذِینَ آتَاهُمُ اللَّهُ عِلْمَهُ أَنْ یَأْخُذُوا فِیهِ بِهَوًی وَ لَا رَأْیٍ وَ لَا مَقَایِیسَ أَغْنَاهُمُ اللَّهُ عَنْ ذَلِکَ بِمَا آتَاهُمْ مِنْ عِلْمِهِ وَ خَصَّهُمْ بِهِ﴾.

ص: 159

﴿وَ وَضَعَهُ عِنْدَهُمْ کَرَامَهً مِنَ اللَّهِ أَکْرَمَهُمْ بِهَا وَ هُمْ أَهْلُ الذِّکْرِ الَّذِینَ أَمَرَ اللَّهُ هَذِهِ الْأُمَّهَ بِسُؤَالِهِمْ وَ هُمُ الَّذِینَ مَنْ سَأَلَهُمْ﴾.

﴿وَ قَدْ سَبَقَ فِی عِلْمِ اللَّهِ أَنْ یُصَدِّقَهُمْ وَ یَتَّبِعَ أَثَرَهُمْ أَرْشَدُوهُ﴾.

﴿وَ أَعْطَوْهُ مِنْ عِلْمِ الْقُرْآنِ مَا یَهْتَدِی بِهِ إِلَی اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَ إِلَی جَمِیعِ سُبُلِ الْحَقِّ وَ هُمُ الَّذِینَ لَا یَرْغَبُ عَنْهُمْ وَ عَنْ مَسْأَلَتِهِمْ وَ عَنْ عِلْمِهِمُ الَّذِی أَکْرَمَهُمُ اللَّهُ بِهِ﴾

﴿وَ جَعَلَهُ عِنْدَهُمْ إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَیْهِ فِی عِلْمِ اللَّهِ الشَّقَاءُ فِی أَصْلِ الْخَلْقِ تَحْتَ الْأَظِلَّهِ﴾.

﴿فَأُولَئِکَ الَّذِینَ یَرْغَبُونَ عَنْ سُؤَالِ أَهْلِ الذِّکْرِ وَ الَّذِینَ آتَاهُمُ اللَّهُ عِلْمَ الْقُرْآنِ وَ وَضَعَهُ عِنْدَهُمْ وَ أَمَرَ بِسُؤَالِهِمْ وَ أُولَئِکَ الَّذِینَ یَأْخُذُونَ بِأَهْوَائِهِمْ وَ آرَائِهِمْ وَ مَقَایِیسِهِمْ حَتَّی دَخَلَهُمُ الشَّیْطَانُ﴾.

﴿لِأَنَّهُمْ جَعَلُوا أَهْلَ الْإِیمَانِ فِی عِلْمِ الْقُرْآنِ عِنْدَ اللَّهِ کَافِرِینَ وَ جَعَلُوا أَهْلَ الضَّلَالَهِ فِی عِلْمِ الْقُرْآنِ عِنْدَ اللَّهِ مُؤْمِنِینَ ﴾.

﴿وَ حَتَّی جَعَلُوا مَا أَحَلَّ اللَّهُ فِی کَثِیرٍ مِنَ الْأَمْرِ حَرَاماً وَ جَعَلُوا مَا حَرَّمَ اللَّهُ فِی کَثِیرٍ مِنَ الْأَمْرِ حَلَالًا﴾.

﴿فَذَلِکَ أَصْلُ ثَمَرَهِ أَهْوَائِهِمْ وَ قَدْ عَهِدَ إِلَیْهِمْ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله قَبْلَ مَوْتِهِ فَقَالُوا نَحْنُ بَعْدَ مَا قَبَضَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ رَسُولَهُ یَسَعُنَا أَنْ نَأْخُذَ بِمَا اجْتَمَعَ عَلَیْهِ رَأْیُ النَّاسِ بَعْدَ مَا قَبَضَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ رَسُولَهُ صلی الله علیه و آله وَ بَعْدَ عَهْدِهِ الَّذِی عَهِدَهُ إِلَیْنَا﴾

﴿وَ أَمَرَنَا بِهِ مُخَالِفاً لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ صلی الله علیه و آله فَمَا أَحَدٌ أَجْرَأَ عَلَی اللَّهِ وَ لَا أَبْیَنَ ضَلَالَهً مِمَّنْ أَخَذَ بِذَلِکَ وَ زَعَمَ أَنَّ ذَلِکَ یَسَعُهُ﴾.

﴿ اللَّهِ إِنَّ لِلَّهِ عَلَی خَلْقِهِ أَنْ یُطِیعُوهُ وَ یَتَّبِعُوا أَمْرَهُ فِی حَیَاهِ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله وَ بَعْدَ مَوْتِهِ﴾.

﴿هَلْ یَسْتَطِیعُ أُولَئِکَ أَعْدَاءُ اللَّهِ أَنْ یَزْعُمُوا أَنَّ أَحَداً مِمَّنْ أَسْلَمَ مَعَ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله أَخَذَ بِقَوْلِهِ وَ رَأْیِهِ وَ مَقَایِیسِهِ﴾.

﴿فَإِنْ قَالَ نَعَمْ فَقَدْ کَذَبَ عَلَی اللَّهِ وَ ضَلَّ ضَلالًا بَعِیداً﴾

ص: 160

﴿وَ إِنْ قَالَ لَا لَمْ یَکُنْ لِأَحَدٍ أَنْ یَأْخُذَ بِرَأْیِهِ وَ هَوَاهُ وَ مَقَایِیسِهِ فَقَدْ أَقَرَّ بِالْحُجَّهِ عَلَی نَفْسِهِ وَ هُوَ مِمَّنْ یَزْعُمُ أَنَّ اللَّهَ یُطَاعُ وَ یُتَّبَعُ أَمْرُهُ بَعْدَ قَبْضِ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله﴾.

﴿وَ قَدْ قَالَ اللَّهُ وَ قَوْلُهُ الْحَقُّ وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلی أَعْقابِکُمْ وَ مَنْ یَنْقَلِبْ عَلی عَقِبَیْهِ فَلَنْ یَضُرَّ اللَّهَ شَیْئاً وَ سَیَجْزِی اللَّهُ الشَّاکِرِینَ﴾.

﴿وَ ذَلِکَ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ یُطَاعُ وَ یُتَّبَعُ أَمْرُهُ فِی حَیَاهِ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله وَ بَعْدَ قَبْضِ اللَّهِ مُحَمَّداً صلی الله علیه و آله وَ کَمَا لَمْ یَکُنْ لِأَحَدٍ مِنَ النَّاسِ مَعَ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله أَنْ یَأْخُذَ بِهَوَاهُ وَ لَا رَأْیِهِ وَ لَا مَقَایِیسِهِ خِلَافاً لِأَمْرِ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله فَکَذَلِکَ لَمْ یَکُنْ لِأَحَدٍ مِنَ النَّاسِ بَعْدَ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله أَنْ یَأْخُذَ بِهَوَاهُ وَ لَا رَأْیِهِ وَ لَا مَقَایِیسِهِ﴾.

﴿وَ قَالَ دَعُوا رَفْعَ أَیْدِیکُمْ فِی الصَّلَاهِ إِلَّا مَرَّهً وَاحِدَهً حِینَ تُفْتَتَحُ الصَّلَاهُ فَإِنَّ النَّاسَ قَدْ شَهَرُوکُمْ بِذَلِکَ﴾

﴿وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ قَالَ أَکْثِرُوا مِنْ أَنْ تَدْعُوا اللَّهَ فَإِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ مِنْ عِبَادِهِ الْمُؤْمِنِینَ أَنْ یَدْعُوهُ﴾.

﴿وَ قَدْ وَعَدَ اللَّهُ عِبَادَهُ الْمُؤْمِنِینَ بِالاسْتِجَابَهِ وَ اللَّهُ مُصَیِّرٌ دُعَاءَ الْمُؤْمِنِینَ یَوْمَ الْقِیَامَهِ لَهُمْ عَمَلًا یَزِیدُهُمْ بِهِ فِی الْجَنَّهِ﴾.

﴿فَأَکْثِرُوا ذِکْرَ اللَّهِ مَا اسْتَطَعْتُمْ فِی کُلِّ سَاعَهٍ مِنْ سَاعَاتِ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ فَإِنَّ اللَّهَ أَمَرَ بِکَثْرَهِ الذِّکْرِ لَهُ وَ اللَّهُ ذَاکِرٌ لِمَنْ ذَکَرَهُ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ﴾.

امام علیه السلام برای رفع پاره توهمات و قیاس ورزیدن بپاره اخبار می فرماید .

نيك بدانید در علم سابق و مطلق خدای و نه در اوامر مطاعه اوست که هیچ کس که از آفریدگانش در دین و آئین یزدانی بهوای نفسانی و رأی نا تندرست و قیاس های نا روای خودکار کند.

همانا یزدان عز وجل قرآن را فرو فرستاد و تبیان و توضیح هر چیزی را از حدود و احکام و اوامر و نواهی و اطاعت و معاصی و غیرها را جزءً و کلاً در آن مقرر ساخت و برای قرآن و تعلم قرآن اهل قرار فرمود که برای اهل علم قرآن که جماعتی هستند که خدای تعالی علم خود را بایشان افاضه می فرماید آن توسعه

ص: 161

نگذاشت که با هویه و آراء و مقاييس خود اخذ کنند و خدای تعالی از نور آن علم که بایشان ارزانی و ایشان را بآن مخصوص داشت.

و آن علم را محض کرامت خدائی نزد ایشان نهاد و ایشان را به آن مکرّم گردانید از ارتکاب آن افعال بی نیاز فرمود یعنی برأى و رؤيت و قیاس و سلیقت کار کردن بواسطه عدم علم صحيح و ایمان کامل است لکن آنان که معدن علوم سبحانی و مخزن خزاین یزدانی هستند و اهل ذکری می باشند که خدای تعالی امر کرده است ایشان را به سؤال امّت از ایشان محتاج باین امور نیستند و ایشان همان کسان باشند که از آن ها سئوال می شود.

و در علم سابق خداوندی است که ایشان را تصدیق نمایند و متابعت آثار ایشان را واجب شمارند تا ارشاد یابند

و از علم قرآن به آن مقدار که موجب هدایت به حضرت پروردگار و بتمامت راه های حق باشد به اذن خدای از ایشان عطا یابند و اهل علم قرآن و پیشوایان اهل جهان همان کسان هستند که از ایشان باید آموخت و از مسئلت ایشان و از علم ایشان که خدای ایشان را به آن مکرّم داشته

و آن علم را نزد ایشان گذاشته نشاید روی برتافت مگر آن جماعت روی بر تابند که در علم خدای تعالی در اصل خلقت و سرشت ایشان در تحت اظلّه ذلت شقاوت را پذیرا شده باشند.

و این گروه آن مردم باشند که از پرسش از اهل ذکر و آنان که خدای عزّ و جلّ علم قرآن را بایشان داده و نزد ایشان گذاشته و مردمان را بپرسش از ایشان مأمور ساخته روی بر تابند و چنین مردم شقی آن جماعت هستند که به هواهای نفس و آراء ناقصه و مقاییس باطله کار کنند تا گاهی که شیطان بر ایشان چنگ در اندازد .

زیرا که این جماعت نظر بشقاء فطری و بدبختی طبیعی و وساوس نفس امّاره

ص: 162

آنان را که در علم قرآن در حضرت یزدان مؤمن هستند کافر می خوانند و آنان را که در علم قرآن در پیشگاه ایزد منّان جلّ جلاله اهل ضلالت می باشند مؤمن شمارند .

چندان که آن چه را که خدای تعالی در بیشتر امور حلال کرده حرام گردانند و آن چه را که در بسیاری از امور حرام فرموده حلال خوانند.

و این کار و کردار اصل ثمره اهواء ایشان است و حال این که رسول خدای صلی الله علیه و آله از آن پیش که بدیگر جهان سفر کند با ایشان عهد فرمود لکن ایشان گفتند ما بعد از آن که خدای تعالی رسول خود صلی الله علیه و آله را قبض روح نمود آن وسعت و اجازت هست که به آن چه آراء ناقصه مردمان بعد از وفات پیغمبر یزدان صلى الله علیه و آله و بعد از آن عهدی که آن حضرت با ما فرمود و بآن عهد و حفظ پیمان امر کرد اجتماع نماید اخذ نمائیم.

در حالی که این رأی و این قول و این عمل مخالفت با خدای و رسول خدای است و هیچ کس نیست که بر خدای جری تر و ضلالتش ازین مردم که باین کار می روند روشن تر باشد و چنان گمان برد که از برای او وسعتی در این امور هست.

همانا خدای را بر مخلوق او واجب است که او را اطاعت نمایند و امر و فرمان او را در حیات محمّد صلی الله علیه و آله و بعد از وفات آن حضرت متابعت جویند.

آیا برای این مردم که دشمنان یزدان باشند استطاعت آن باشد که به آن عقیدت روند كه يك نفر از آنان که با محمّد صلی الله علیه و آله اسلام آورده به قول و رأی و قیاس خود برود.

اگر گویند آری این استطاعت هست همانا خدای را تکذیب کرده و بر خدای دروغ بسته و بگمراهی بس دور در افتاده.

و اگر گویند برای هيچ يك از مسلمانان استطاعت پیروی رأی و هوای نفس و قیاس خود نیست این وقت بر حجت بر نفس خود یعنی ورود حجت بر خویشتن اقرار

ص: 163

کرده و از جمله آن کسان است که می داند باید خدای را اطاعت کرد و امر خدای را بعد از وفات پیغمبر متابعت نمود .

چنان که خدای که قول او حق است می فرماید محمّد نبود مگر رسولی که پیش از وی رسولان بیامدند و بگذشتند آیا اگر بمیرد یا مقتول شود شما به عوالم و مذاهب جاهلیت باز می شوید و هر کس بر آن حال منقلب گردد زیانی بخدای نمی رسد و زود است که خدای تعالی شاکران را سزای نیکو دهد.

و این برای آن است که بدانید که بیاید خدای را اطاعت کرد و امر مطاعش را در حيوة محمّد صلی الله علیه و آله و بعد از وفات آن حضرت متابعت نمود و چنان که برای هیچ کس از جهانیان روا نیست که در زمان رسول خدا بهوا و رأی و قیاس خود که مخالف امر محمّد صلی الله علیه و آله است کار کند

همچنین برای هیچ کس بعد از وفات محمّد صلی الله علیه و آله نمی شاید که بهوای نفس خود و رأی خود و قياسات خود کار کند.

﴿حَلالُ مُحَمَّد حَلالٌ إِلَى یَوْمِ الْقِیَامَةِ وَ حَرَامُهُ حَرَامٌ إِلَى یَوْمِ الْقِیَامَةِ﴾

و بر حسب رأى و قیاس خود گوید در حال افتتاح نماز افزون از یک دفعه دست های خود را بر نکشید چه مردمان شما را باین حال شهادت دهند.

و خداوند یزدان مستعان است و حول و قوتی جز باو نیست و می فرماید خدای را فراوان بخوانید چه خدای تعالی از بندگان مؤمن خود دوست می دارد که او را بخوانند و با بندگان مؤمن خود استجابت دعوات ایشان را وعده نهاده و خداوند تبارك و تعالى دعای مؤمنان را بروزگار قیامت عملی می گرداند که در بهشت اسباب مزید درجات و نعمات ایشان باشد.

پس چندان که استطاعت دارید در تمام ساعات ليل و نهار خدای را بسیار یاد کنید چه خدای تعالی امر فرموده است که او را فراوان یاد نمائید و خدای جلّ اسمه یاد کننده است آن کس را که از جماعت مؤمنان او را یاد کند.

﴿وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ لَمْ یَذْکُرْهُ أَحَدٌ مِنْ عِبَادِهِ اَلْمُؤْمِنِینَ اِلاّ ذَکَرَهُ بِخَیْرٍ

ص: 164

فَأعْطُوا اللهَ مِنْ أنْفُسِکُمُ الِاجْتِهَادَ فِی طَاعَتِهِ، فَإنَّ اللهَ لَا یُدْرَکُ شَیْ ءٌ مِنَ الْخَیْرِ عِنْدَهُ إلَّا بِطَاعَتِهِ وَ اجْتِنَابِ مَحَارِمِهِ الَّتِی حَرَّمَ اللهُ فِی ظَاهِرِ الْقُرْآنِ وَ بَاطِنِهِ، فَإنَّ اللهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی قَالَ فِی کِتَابِهِ وَ قَوْلُهُ الْحَقُّ وَ ذَرُوا ظاهِرَ الْإِثْمِ وَ باطِنَهُ﴾

﴿وَ اعْلَمُوا أنَّ مَا أمَرَ اللهُ بِهِ أنْ تَجْتَنِبُوهُ فَقَدْ حَرَّمَهُ الله وَ اتَّبِعُوا آثَارَ رَسُولِ اللهِ صَلَّی اللَهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سُنَّتَهُ﴾.

﴿فَخُذُوا بِهَا وَ لَا تَتَّبِعُوا أهْوَاءَکُمْ وَ آرَاءَکُمْ فَتَضِلُّوا﴾.

﴿ فَإنَّ أضَلَّ النَّاسِ عِنْدَ اللهِ مَنِ اتَّبَعَ هَوَاهُ وَ رَأْیَهُ بِغَیْرِ هُدًی مِنَ اللهِ، وَ أحْسِنُوا إلَی أنْفُسِکُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ، فَإنْ أحْسَنْتُمْ أحْسَنْتُمْ لِأنْفُسِکُمْ وَ إنْ أسَأْتُمْ فَلَها﴾.

﴿ وَ جَامِلُوا النَّاسَ وَ لَا تَحْمِلُوهُمْ عَلَی رِقَابِکُمْ تَجْمَعُوا مَعَ ذَلِکَ طَاعَةَ رَبِّکُمْ﴾.

﴿وَ إیَّاکُمْ وَ سَبَّ أعْدَاءِ اللهِ حَیْثُ یَسْمَعُونَکُمْ فَیَسُبُّوا اللهَ عَدْواً بِغَیْرِ عِلْمٍ﴾.

﴿وَ قَدْ یَنْبَغِی لَکُمْ أنْ تَعْلَمُوا حَدَّ سَبِّهِمْ لِلَّهِ کَیْفَ هُوَ، إنَّهُ مَنْ سَبَّ أوْلِیَاءَ اللهِ فَقَدِ انْتَهَکَ سَبَّ اللهِ﴾.

﴿وَ مَنْ أظْلَمُ عِنْدَ اللهِ مِمَّنِ اسْتَسَبَّ لِلَّهِ وَ لِأوْلِیَاءِ اللهِ فَمَهْلًا، مَهْلًا فَاتَّبِعُوا أمْرَ اللهِ وَ لَا قُوَّةَ إلَّا بِاللَّهِ﴾.

﴿وَ قَالَ أیَّتُهَا الْعِصَابَةُ الْحَافِظُ اللهُ لَهُمْ أمْرَهُمْ عَلَیْکُمْ بِآثَارِ رَسُولِ اللهِ صَلَّی اللَهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سُنَّتِهِ وَ آثَارِ الْأئِمَّةِ الْهُدَاةِ مِنْ أهْلِ بَیْتِ رَسُولِ اللهِ صَلَّی اللَهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ مِنْ بَعْدِهِ وَ سُنَّتِهِمْ، فَإنَّهُ مَنْ أخَذَ بِذَلِکَ فَقَدِ اهْتَدَی وَ مَنْ تَرَکَ ذَلِکَ وَ رَغِبَ عَنْهُ ضَلَّ لِأنَّهُمْ هُمُ الَّذِینَ أمَرَ اللهُ بِطَاعَتِهِمْ وَ وَلَایَتِهِمْ﴾

﴿وَ قَدْ قَالَ أبُونَا رَسُولُ اللهِ صَلَّی اللَهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ: الْمُدَاوَمَةُ عَلَی الْعَمَلِ فِی اتِّبَاعِ الآْثَارِ وَ السُّنَنِ وَ إنْ قَلَّ أرْضَی لِلَّهِ وَ أنْفَعُ عِنْدَهُ فِی الْعَاقِبَةِ مِنَ الِاجْتِهَادِ فِی الْبِدَعِ وَ اتِّبَاعِ الْأهْوَاءِ﴾

﴿ألَا إنَّ اتِّبَاعَ الْأهْوَاءِ وَ اتِّبَاعَ الْبِدَعِ بِغَیْرِ هُدًی مِنَ اللهِ ضَلَالٌ، وَ کُلُّ ضَلَالٍ بِدْعَةٌ، وَ کُلُّ بِدْعَةٍ فِی النَّارِ. وَ لَنْ یُنَالَ شَیْ ءٌ مِنَ الْخَیْرِ عِنْدَ اللهِ إلَّا بِطَاعَتِهِ وَ الصَّبْرِ وَ الرِّضَا لِأنَّ الصَّبْرَ وَ الرِّضَا مِنْ طَاعَةِ اللهِ﴾

ص: 165

و بدانید که هیچ کس از بندگان مؤمن یزدان بیاد نیاورد خدای را مگر این که ایزدش بخیر یاد فرماید پس در عبادت یزدان آن چند که توانائی دارید کوشش نمائید چه جز بطاعت خدای و اجتناب از محارم خدای که خدای در ظاهر و باطن قرآن حرام داشته به آن خیر و مثوبات که در حضرت یزدان موجود است فایل نتوان شد چه خدای تعالی و تبارك در کتاب خود و قول حق و راست خود می فرماید گناهان ظاهری و باطنی را دست بدارید.

و بدانید آن چه را که خدای فرمان کرده است از آن دوری ورزید آن را حرام فرموده است و ازین کلام مبارك مي رسد که خمر نیز از محرمات است و خدای به اجتناب از آن فرمان داده است و متابعت کنید آثار رسول خداى صلى الله عليه و آله و سنّت او را.

و آن را مأخوذ دارید و تابع هوا و هوس و آراء ناقصه خود که موجب ضلالت و گمراهی است نشوید.

همانا گمراه ترین مردمان در پیشگاه یزدان کسی است که بدون هدی و راهنمائی از جانب خدا متابعت هوای نفس و رأی خود را نماید و آن چند که استطاعت دارید با نفوس خود نیکی کنید اگر احسان نمائید با نفوس خود احسان ورزیده اید واگر بد کنید بر زبان نفوس خود رفته باشید.

با مردمان بطور جمیل و وضع نیکو کار بسازید و ایشان را بر گردن های خود سوار نکنید و طاعت پروردگار خود را با این جمله فراهم کنید.

و پرهیز کنید که دشمنان خدای را در آن جاها که بشنوند دشنام دهید تا ایشان بدون علم و دانش در حضرت یزدان جسارت ورزید.

و سزاوار است که بدانید حدّ سبقت شما در حضرت یزدان چگونه است .

همانا هر کس اولیای خدای را سبّ نماید چنان است که خدای را سب کند یعنی چون شما دشمنان خدای را دشنام گوئید و ایشان باز شوند زبان بدشنام اولیای یزدان برگشایند و سب اولیای خدا سبّ خداوند تعالی است

ص: 166

و کدام کس در حضرت یزدان ستمکارتر از آن کس باشد که سبّ اولیای خدای را فراهم نماید پس کار بسكون و درنك نمائيد و امر خدای را متابعت نمائید و هیچ حول و قوتی جز بخداوند نیست .

و فرمود ای گروه که آن چه را که خدای با ایشان امر فرموده نگاهبان هستید بر شما باد به آثار رسول خدا و سنّت او و آثار ائمه هدی از اهل بیت رسول خدا صلی الله علیه و اله بعد از آن حضرت و متابعت سنّت سنيّه ایشان چه هر کس به آثار و سنّت رسول مختار و ائمه ابرار متابعت کند بنور هدایت فروز یابد و هر کس از دست بگذارد و روی از آن بر تابد گمراه شود چه ایشان همان کسان هستند که خدای تعالی بطاعت و ولایت ایشان امر فرموده است.

و پدر ما رسول خدای تعالی صلی الله علیه و آله می فرماید مداومت بر عمل در متابعت آثار و سنن هر چند اندک هم باشد در حضرت پروردگار و عاقبت کار ارضی و انفع از اجتهاد و کوشش در بدعت ها و متابعت هواهای نفس است

بدانید که متابعت اهواء و متابعت بدعت ها که بیرون از هدایت حضرت احدیت باشد ضلالت است و هر ضلالتی بدعت است و هر بدعتی در آتش است و جز بطاعت خدا و صبر و رضای بر بلیّات و حوادث بآن خیر و خوبی که در حضرت یزدان است نمی توان رسید چه صبر و رضا نیز از جمله طاعات حضرت واهب العطيّات است

﴿وَ اعْلَمُوا أنَّهُ لَنْ یُؤْمِنَ عَبْدٌ مِنْ عَبِیدِهِ حَتَّی یَرْضَی عَنِ اللهِ فِیمَا صَنَعَ اللهُ إلَیْهِ وَ صَنَعَ بِهِ عَلَی مَا أحَبَّ وَ کَرِهَ، وَ لَنْ یَصْنَعَ اللهُ بِمَنْ صَبَرَ وَ رَضِیَ عَنِ اللهِ إلَّا مَا هُوَ أهْلُهُ وَ هُوَ خَیْرٌ لَهُ مِمَّا أحَبَّ وَ کَرِهَ﴾.

﴿وَ عَلَیْکُمْ بِالْمُحَافَظَةِ عَلَی الصَّلَوَاتِ وَ الصَّلَاةِ الْوُسْطَی وَ قُومُوا لِلّهِ قانِتِینَ، کَمَا أمَرَ اللهُ بِهِ الْمُؤْمِنِینَ فِی کِتَابِهِ مِنْ قَبْلِکُمْ﴾.

﴿ وَ إیَّاکُمْ وَ عَلَیْکُمْ بِحُبِّ الْمَسَاکِینِ الْمُسْلِمِینَ، فَإنَّهُ مَنْ حَقَّرَهُمْ وَ تَکَبَّرَ عَلَیْهِمْ

ص: 167

فَقَدْ زَلَّ عَنْ دِینِ اللهِ، وَ اللهُ لَهُ حَاقِرٌ مَاقِتٌ﴾.

﴿قَالَ أبُونَا رَسُولُ اللهِ صَلَّی اللَهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أمَرَنِی رَبِّی بِحُبِّ الْمَسَاکِینِ الْمُسْلِمِینَ﴾.

﴿وَ اعْلَمُوا أنَّ مَنْ حَقَّرَ أحَداً مِنَ الْمُسْلِمِینَ ألْقَی اللهُ عَلَیْهِ الْمَقْتَ مِنْهُ وَ الْمَحْقَرَةَ حَتَّی یَمْقُتَهُ النَّاسُ، وَ اللهُ لَهُ أشَدُّ مَقْتاً﴾.

﴿ فَاتَّقُوا اللهَ فِی إخْوَانِکُمُ الْمُسْلِمِینَ الْمَسَاکِینِ، فَإنَّ لَهُمْ عَلَیْکُمْ حَقّاً أنْ تُحِبُّوهُمْ، فَإنَّ اللهَ أمَرَ نَبِیَّهُ صَلَّی اللَهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِحُبِّهِمْ﴾.

﴿ فَمَنْ لَمْ یُحِبَّ مَنْ أمَرَ اللهُ بِحُبِّهِ فَقَدْ عَصَی اللهَ وَ رَسُولَهُ، وَ مَنْ عَصَی اللهَ وَ رَسُولَهُ وَ مَاتَ عَلَی ذَلِکَ مَاتَ وَ هُوَ مِنَ الْغَاوِینَ﴾.

﴿وَ إیَّاکُمْ وَ الْعَظَمَةَ وَ الْکِبْرَ، فَإنَّ الْکِبْرَ رِدَاءُ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ، فَمَنْ نَازَعَ اللهَ رِدَاءَهُ خَصَمَهُ اللهُ وَ أذَلَّهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ﴾.

﴿وَ إیَّاکُمْ أنْ یَبْغِیَ بَعْضُکُمْ عَلَی بَعْضٍ فَإنَّهَا لَیْسَتْ مِنْ خِصَالِ الصَّالِحِینَ، فَإنَّهُ مَنْ بَغَی صَیَّرَ اللهُ بَغْیَهُ عَلَی نَفْسِهِ وَ صَارَتْ نُصْرَةُ اللهِ لِمَنْ بُغِیَ عَلَیْهِ، وَ مَنْ نَصَرَهُ اللهُ غَلَبَ وَ أصَابَ الظَّفَرَ مِنَ اللهِ﴾.

﴿ وَ إیَّاکُمْ أنْ یَحْسُدَ بَعْضُکُمْ بَعْضاً، فَإنَّ الْکُفْرَ أصْلُهُ الْحَسَدُ وَ إیَّاکُمْ أنْ تُعِینُوا عَلَی مُسْلِمٍ مَظْلُومٍ فَیَدْعُوَ اللهَ عَلَیْکُمْ وَ یُسْتَجَابَ لَهُ فِیکُمْ، فَإنَّ أبَانَا رَسُولَ اللهِ صَلَّی اللَهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ کَانَ یَقُولُ: إنَّ دَعْوَةَ الْمُسْلِمِ الْمَظْلُومِ مُسْتَجَابَةٌ﴾.

و بدانید که هر کس از بندگان خدای که در آن چه خدای از بهر او ساخته و پرداخته و با وی بکار برده خواه او را محبوب افتد یا مکروه باشد خوشنود نباشد مؤمن نیست و خدای تعالی با آنان که صبوری و شکیبائی دارند جز آن چه شایسته و سزاوار اوست از بهر او بپای نیاورده و آن چه خدای از بهرش بسازد برای او از محبوبات و مکروهات وی نیک تر است

و بقیه این عبارات که در این جا مسطور شد باندك تفاوتی در رساله آن حضرت بجماعت شیعه که قبل ازین رساله مبارکه مسطور گردید مرقوم است لهذا بتكرار ترجمه پرداخت .

ص: 168

﴿وَ لْیُعِنْ بَعْضُکُمْ بَعْضاً فَإنَّ أبَانَا رَسُولَ اللهِ صَلَّی اللَهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ کَانَ یَقُولُ إنَّ مَعُونَةَ الْمُسْلِمِ خَیْرٌ وَ أعْظَمُ أجْراً مِنْ صِیَامِ شَهْرٍ وَ اعْتِکَافِهِ فِی الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ﴾.

﴿ وَ إیَّاکُمْ وَ إعْسَارَ أحَدٍ مِنْ إخْوَانِکُمُ الْمُسْلِمِینَ أنْ تُعْسِرُوهُ بِالشَّیْ ءِ یَکُونُ لَکُمْ قِبَلَهُ وَ هُوَ مُعْسِرٌ﴾.

﴿ فَإنَّ أبَانَا رَسُولَ اللهِ صَلَّی اللَهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ کَانَ یَقُولُ لَیْسَ لِمُسْلِمٍ أنْ یُعْسِرَ مُسْلِماً وَ مَنْ أنْظَرَ مُعْسِراً أظَلَّهُ اللهُ بِظِلِّهِ یَوْمَ لَا ظِلَّ إلَّا ظِلُّهُ﴾

﴿وَ إیَّاکُمْ أیَّتُهَا الْعِصَابَةُ الْمَرْحُومَةُ الْمُفَضَّلَةُ عَلَی مَنْ سِوَاهَا وَ حَبْسَ حُقُوقِ اللهِ قِبَلَکُمْ یَوْماً بَعْدَ یَوْمٍ وَ سَاعَةً، بَعْدَ سَاعَةٍ فَإنَّهُ مَنْ عَجَّلَ حُقُوقَ اللهِ قِبَلَهُ کَانَ اللهُ أقْدَرَ عَلَی التَّعْجِیلِ لَهُ إلَی مُضَاعَفَةِ الْخَیْرِ فِی الْعَاجِلِ وَ الآْجِلِ﴾.

﴿ وَ إنَّهُ مَنْ أخَّرَ حُقُوقَ اللهِ قِبَلَهُ کَانَ اللهُ أقْدَرَ عَلَی تَأْخِیرِ رِزْقِهِ﴾.

﴿ وَ مَنْ حَبَسَ اللهُ رِزْقَهُ لَمْ یَقْدِرْ أنْ یَرْزُقَ نَفْسَهُ، فَأدُّوا إلَی اللهِ حَقَّ مَا رَزَقَکُمْ یُطَیِّبِ اللهُ لَکُمْ بَقِیَّتَهُ، وَ یُنْجِزْ لَکُمْ مَا وَعَدَکُمْ مِنْ مُضَاعَفَتِهِ لَکُمُ الْأضْعَافَ الْکَثِیرَةَ الَّتِی لَا یَعْلَمُ بِعَدَدِهَا وَ لَا بِکُنْهِ فَضْلِهَا إلَّا اللهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ﴾.

و البته بباید بعضی از شما بمعاونت بعضی دیگر اقدام نماید چه پدر ما رسول خدای صلی الله علیه و اله می فرمود اعانت مسلم بهتر و اجرش عظیم تر است از اين كه يك ماه در مسجد الحرام بروزه اعتکاف نماید .

و بپرهیزید که تنی از برادران مسلم خود را بعسرت و دشواری در افکنید و بواسطه وامی و چیزی که از جانب شما نزد وی می باشد بر وی سختگیری نمائید .

یعنی مثلا چیزی نزد او بعنوان قرض یا عنوان دیگر دارید و کار بر وی دشوار شده و بسبب تنگدستی قدرت ادای آن را ندارد پس بر وی سخت مگیرید و مطالبه نکنید.

چه پدر ما رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرمود کسی که مردی مسلم را بعسرت و سختی دچار گرداند مسلمان نیست و هر کس مسلمی را مهلت دهد تا برای او

ص: 169

وسعت رسد خداوندش در آن روز که ظلّی جز ظل خدای نیست در سایه رحمت و عنایت در آورد.

ای گروهی که برحمت خدای برخوردار و بر دیگر طبقات خلق برتری و فزونی یافته اید پرهیز نمائید که حقوق خدای را که نزد شما مانده است روزی از پس روزي و ساعتی از پس ساعتی بحبس در افکنید یعنی در ادای حقوق الله بتسامح و تغافل روید چه هر کس در ادای حقوق الهی که نزد اوست شتاب کند خدای تعالی نیرومندتر بر این است که در مضاعف داشتن خیر او را در این سرای و در آن سرای تعجیل فرماید.

و هر کس در ادای حقوق یزدانی تأخیر روا شمارد خدای تعالی در تأخیر رزق و واپس افکندن روزی او از همه کس قادر تر است .

و هر کس را که خدای رزقش را بتأخیر اندازد هرگز نتواند خویشتن را روزی رساند

پس حق خدای را در رزق خود باز رسانید تا بقيه رزق شما خوب و خوش برسد و آن چه با شما برای مضاعف داشتن روزی شما با شما میعاد نهاده باضعاف کثیره که عددش را هیچ کس نداند و بکنه فضل و فزونیش جز پروردگار عالمیان هیچ کس نرسد با شما برساند .

﴿وَ قَالَ اتَّقُوا اللّهَ أَیَّتُهَا الْعِصَابَةُ ، وَ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ لاَ یَکُونَ مِنْکُمْ مُحْرِجُ الاْءِمَامِ فَإِنَّ مُحْرِجَ الاْءِمَامِ هُوَ الَّذِی یَسْعی بِأَهْلِ الصَّلاَحِ مِنْ أَتْبَاعِ الاْءِمَامِ الْمُسَلِّمِینَ لِفَضْلِهِ ، الصَّابِرِینَ عَلی أَدَاءِ حَقِّهِ ، الْعَارِفِینَ بِحُرْمَتِهِ﴾.

﴿ وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ مَنْ نَزَلَ بِذلِکَ الْمَنْزِلِ عِنْدَ الاْءِمَامِ ، فَهُوَ مُحْرِجُ الاْءِمَامِ فَإِذَا فَعَلَ ذلِکَ عِنْدَ الاْءِمَامِ أَحْرَجَ الاْءِمَامَ إِلَی أَنْ یَلْعَنَ أَهْلَ الصَّلاَحِ مِنْ أَتْبَاعِهِ الْمُسَلِّمِینَ لِفَضْلِهِ ، الصَّابِرِینَ عَلی أَدَاءِ حَقِّهِ ، الْعَارِفِینَ بِحُرْمَتِهِ﴾.

﴿فَإِذَا لَعَنَهُمْ لاِءِحْرَاجِ أَعْدَاءِ اللّهِ الاْءِمَامَ صَارَتْ لَعْنَتُهُ رَحْمَةً مِنَ اللّهِ عَلَیْهِمْ ، وَ صَارَتِ اللَّعْنَةُ مِنَ اللّهِ وَ مِنَ الْمَلاَئِکَةِ وَ رُسُلِهِ عَلی أُولئِکَ﴾

ص: 170

﴿وَ اعْلَمُوا أَیَّتُهَا الْعِصَابَةُ ، أَنَّ السُّنَّةَ مِنَ اللّهِ قَدْ جَرَتْ فِی الصَّالِحِینَ قَبْلُ وَ قَالَ مَنْ سَرَّهُ أَنْ یَلْقَی اللّهَ وَ هُوَ مُوءْمِنٌ حَقّاً حَقّاً ، فَلْیَتَوَلَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَالَّذِینَ آمَنُوا ، وَلْیَبْرَأْ إِلَی اللّهِ مِنْ عَدُوِّهِمْ ، وَ یُسَلِّمُ لِمَا انْتَهی إِلَیْهِ مِنْ فَضْلِهِمْ ﴾.

﴿لاِءَنَّ فَضْلَهُمْ لاَ یَبْلُغُهُ مَلَکٌ مُقَرَّبٌ ، وَلاَ نَبِیٌّ مُرْسَلٌ ، وَلاَ مَنْ دُونَ ذلِکَ﴾.

﴿ أَ لَمْ تَسْمَعُوا مَا ذَکَرَ اللّهُ مِنْ فَضْلِ أَتْبَاعِ الاْءَئِمَّةِ الْهُدَاةِ وَهُمُ الْمُوءْمِنُونَ قَالَ فَأُولئِکَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبِیِّینَ وَ الصِّدِّیقِینَ وَالشُّهَداءِ وَالصّالِحِینَ وَحَسُنَ أُولئِکَ رَفِیقاً﴾.

﴿ فَهذَا وَجْهٌ مِنْ وُجُوهِ فَضْلِ أَتْبَاعِ الاْءَئِمَّةِ ، فَکَیْفَ بِهِمْ وَ فَضْلِهِمْ؟! وَ مَنْ سَرَّهُ أَنْ یُتِمَّ اللّهُ لَهُ إِیمَانَهُ حَتّی یَکُونَ مُوءْمِناً حَقّاً حَقّاً،فَلْیَتَّقِ اللّهَ بِشُرُوطِهِ الَّتِی اشْتَرَطَهَا عَلَی الْمُوءْمِنِینَ﴾.

﴿فَإِنَّهُ قَدِ اشْتَرَطَ مَعَ وَلاَیَتِهِ وَ وَلاَیَةِ رَسُولِهِ وَ وَلاَیَةِ أَئِمَّةِ الْمُوءْمِنِینَ إِقَامَ الصَّلاَةِ وَ إِیتَاءَ الزَّکَاةِ وَ إِقْرَاضَ اللّهِ قَرْضاً حَسَناً وَ اجْتِنَابَ الْفَوَاحِشِ مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَ مَا بَطَنَ﴾.

﴿ فَلَمْ یَبْقَ شَیْءٌ مِمَّا فُسِّرَ مِمَّا حَرَّمَ اللّهُ إِلاَّ وَقَدْ دَخَلَ فِی جُمْلَةِ قَوْلِهِ ، فَمَنْ دَانَ اللّهَ فِیمَا بَیْنَهُ وَ بَیْنَ اللّهِ مُخْلِصاً لِلّهِ ، وَ لَمْ یُرَخِّصْ لِنَفْسِهِ فِی تَرْکِ شَیْءٍ مِنْ هذَا ، فَهُوَ عِنْدَ اللّهِ فِی حِزْبِهِ الْغَالِبِینَ ، وَ هُوَ مِنَ الْمُوءْمِنِینَ حَقّاً ﴾.

﴿وَ إِیَّاکُمْ وَ الاْءِصْرَارَ عَلی شَیْءٍ مِمَّا حَرَّمَ اللّهُ فِی ظَهْرِ الْقُرْآنِ وَ بَطْنِهِ ، وَ قَدْ قَالَ اللّهُ تَعَالی وَلَمْ یُصِرُّوا عَلی ما فَعَلُوا وَ هُمْ یَعْلَمُونَ﴾.

و فرمود ای گروه از خدا بترسید و اگر توانستید مخرج بر امام نباشید زیرا مخرج امام آن کسی است که سعایت بکند با نیکان از پیروی امام که آن ها بفضیلت امام تسلیمند و حق او را ادا می نمایند و بحرمت او عارفند .

و بدانید هر کس پیش امام به این مقام باشد اوست مخرج امام پس اگر نزد امام هم چنین کاری کند سبب می شود که امام لعنت کند نیکان را که پیرو او باشند و بر فضیلت او تسلیم و بر اداء حقّش صابر و بحرمت او عارف باشند.

ص: 171

پس اگر امام آنها را لعنت کند برای اخراج دشمنان خدا لعنت او رحمت می شود به آن ها و لعنت خدا و ملائکه و رسولان او بر می گردد بر دیگران.

و نيك بدانید ای گروه که این سنّت از حضرت احدیت در بندگان نیکوکار او که ازین پیش بودند جاری شده است و می فرماید هر کس مسرور می شود از این که خدای را ملاقات نماید گاهی که مؤمن حقیقی باشد ببایست خدای و رسول خدای و جماعت مؤمنان را دوست بدارد و از دشمنان ایشان بحضرت یزدان برائت و بی زاری جوید و از فضایل ایشان آن چه بدو رسد مسلم شمارد.

یعنی هر چند در نظر او عجيب و خطير نمايد قبول کند چه بفضل ایشان هیچ ملکی مقرّب و پیغمبری مرسل و نه آنان که فرودتر ازین مقام هستند تند بالغ نمی شود

آیا نشنیده اید آن فضایلی که خدای تبارك و تعالی در حق اتباع ائمه هدی صلوات الله عليهم که عبارت از گروه مؤمنان باشند مذکور داشته و می فرماید این جماعت هستند که خدای تعالی انعام فرموده برایشان از گروه پیغمبران و صديقان و شهیدان و صالحان و ایشان رفیقی خوب هستند.

و این وجهی از وجوه فضل و فزونی و برتری اتباع ائمه است پس چگونه است مراتب فضل خود ایشان و هر کس را مسرور دارد که خدای تعالی ایمانش را قرین اتمام و اکمال فرماید تا از روی حق و حقیقت مؤمن گردد باید به آن شروطی که خدای بر مؤمنان شرط نهاده وفا نماید .

همانا خدای تعالی بر مؤمنان شرط فرموده که با دارائی ولایت خدا و ولایت رسول خدا و ولایت پیشوایان مؤمنان یعنی ائمه یزدان با قامت صلواة و پرداختن زکوة و قرض دادن در راه خداى بعنوان قرض الحسنه و اجتناب از فواحش خواه ظاهری و خواه باطنی بپردازند

پس هیچ چیز و هیچ مطلبی و عنوانی از آن چه تفسیر شده است از محرمات الهی باقی نمی ماند جز این که در جمله قول او اندر است پس هر کس در آن چه در

ص: 172

میان او و خداوند است از روی اخلاص اطاعت کند و بر گردن نهد و نفس خود را در فرو گذاشت هیچ چیز ازین جمله رخصت ندهد این کس در حضرت یزدان در جمله حزب و سپاه غالب و فیروز او در شمار مؤمنان است حقاً .

و پرهیز دارید از این که بر آن چه خدای حرام فرموده است در ظاهر و باطن قرآن اصرار و ابرام گیرید و حال این که خدای تعالی می فرماید ﴿وَ لَمْ یُصِرُّوا عَلی ما فَعَلُوا وَ هُمْ یَعْلَمُونَ﴾ اصرار نمی ورزیدند بر آن چه می کردند گاهی که می دانستند بمعصیت رفته اند و بر ایشان حرام بوده است.

معلوم باد این حدیث مبارك بر وايت قاسم بن ربیع صحاف از اسمعیل بن مخلد سرّاج از حضرت ابی عبدالله عليه السلام باين مقام که مذکور و مرقوم گشت منتهی می شود.

و معنی آیه شریفه این است که مؤمنان پیش از شما چون فراموش می نمودند از آن چه خدای در کتاب خود شرط نهاده می دانستند که در فرو گذاشت آن چیز گناه ورزیده اند پس از خدای در طلب آمرزش بر می آمدند و از آن پس بترك آن عود نمی جستند.

﴿وَ اعْلَمُوا أنَّهُ إنَّمَا أمَرَ وَ نَهَی لِیُطَاعَ فِیمَا أمَرَ بِهِ وَ لِیُنْتَهَی عَمَّا نَهَی عَنْهُ، فَمَنِ اتَّبَعَ أمْرَهُ فَقَدْ أطَاعَهُ وَ قَدْ أدْرَکَ کُلَّ شَیْ ءٍ مِنَ الْخَیْرِ عِنْدَهُ وَ مَنْ لَمْ یَنْتَهِ عَمَّا نَهَی اللهُ عَنْهُ فَقَدْ عَصَاهُ، فَإنْ مَاتَ عَلَی مَعْصِیَتِهِ أکَبَّهُ اللهُ عَلَی وَجْهِهِ فِی النَّارِ﴾.

﴿وَ اعْلَمُوا أنَّهُ لَیْسَ بَیْنَ اللهِ وَ بَیْنَ أحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ مَلَکٌ مُقَرَّبٌ وَ لَا نَبِیٌّ مُرْسَلٌ وَ لَا مَنْ دُونَ ذَلِکَ مِنْ خَلْقِهِ کُلِّهِمْ إلَّا طَاعَتُهُمْ لَهُ، فَاجْتَهِدُوا فِی طَاعَةِ اللهِ إنْ سَرَّکُمْ أنْ تَکُونُوا مُؤْمِنِینَ حَقّاً حَقّاً وَ لَا قُوَّةَ إلَّا بِاللَّهِ﴾.

﴿وَ قَالَ وَ عَلَیْکُمْ بِطَاعَةِ رَبِّکُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ، فَإنَّ اللهَ رَبُّکُمْ﴾

﴿وَ اعْلَمُوا أنَّ الْإسْلَامَ هُوَ التَّسْلِیمُ وَ التَّسْلِیمَ هُوَ الْإسْلَامُ، فَمَنْ سَلَّمَ فَقَدْ أسْلَمَ وَ مَنْ لَمْ یُسَلِّمْ فَلَا إسْلَامَ لَهُ﴾

ص: 173

﴿وَ مَنْ سَرَّهُ أنْ یُبْلِغَ إلَی نَفْسِهِ فِی الْإحْسَانِ فَلْیُطِعِ اللهَ، فَإنَّهُ مَنْ أطَاعَ اللهَ فَقَدْ أبْلَغَ إلَی نَفْسِهِ فِی الْإحْسَانِ. وَ إیَّاکُمْ وَ مَعَاصِیَ اللهِ أنْ تَرْکَبُوهَا فَإنَّهُ مَنِ انْتَهَکَ مَعَاصِیَ اللهِ فَرَکِبَهَا فَقَدْ أبْلَغَ فِی الْإسَاءَةِ إلَی نَفْسِهِ، وَ لَیْسَ بَیْنَ الْإحْسَانِ﴾.

﴿وَ إیَّاکُمْ و مَعَاصِیَ اللّهِ أَنْ تَرْکَبُوهَا؛ فَإنَّهُ مِنِ انْتَهَکَ مَعَاصِیَ اللّهِ فَرَکِبَها فَقَدْ أَبْلَغَ فِی الإْسَاءَهِ إلَی نَفْسِهِ، وَ لَیْسَ بَیْنَ الإْحْسَانِ وَ الإْساءَه مَنزِلَهً؛ فَلأِهلِ الإْحْسَانِ عِنْدَ رَبِّهِمُ الجَنَّهُ، وَ لأِهْلِ الإْسَاءَهِ عِنْدَ رَبِّهِمُ النَّارُ، فَاعْمَلُوا بِطَاعَهِ اللّهِ، وَ اجْتَنِبُوا مَعَاصِیَهُ ﴾

﴿وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ لَیْسَ یُغْنِی عَنْکُمْ مِنَ اللّهِ أَحَدٌ مِنْ خَلْقِهِ شَیْئاً، لا مَلَکٌ مُقَرَّبٌ، وَ لا نَبِیٌّ مُرْسَلٌ، وَ لا مَنْ دُونَ ذَلِکَ. فَمَنْ سَرَّهُ أنْ تَنْفَعَهُ شَفَاعَهُ الشَّافِعِینَ عِنْدَ اللّهِ فَلْیَطْلُبْ إلَی اللّهِ أَنْ یَرْضَی عَنْهُ﴾

بدانید که این جمله امر و نهی که فرمود برای آن است که در آن چه امر شده خدای را اطاعت کنند و از آن جه نهی فرموده باز ایستند پس هر کس متابعت امر خدای را نمود اطاعت او را کرده و هر چه خیر و خوبی در حضرت پروردگار است ادراك نموده و هر کس از آن چه خداوندش نهی کرده باز نایستد خدای را عصیان ورزیده و چون بر حال معصیت خداوند بمیرد خدایش بر روی بر آتش در .

و بدانید که تمامت آفریدگان یزدان خواه فریشتگان مقرب یا پیغمبران مرسل یا هر کس فرودتر از ایشان باشد ببایست بطاعت خدای کار کند و بیرون از اطاعت راهی از بهر ایشان نیست پس تا توانید در طاعت پروردگار بکوشید تا از روی حق و حقیقت در شمار بندگان مؤمن قرین مسرت باشید و هیچ نیروئی جز بخداوند قادر نیست .

و فرمود بر شما باد بطاعت پروردگار خودتان چندان که استطاعت طاعت دارید چه خدای تعالی پروردگار شما است

کنایت از این که چون پرورش و نمایش و وجود شما از تفضل خداوند ودود است دیگر جز طاعت چنین خداوندی تکلیف و ترتیبی از بهر شما و سعادت و هدایت و رستگاری دنیا و آخرت شما متصور نیست.

ص: 174

و بدانید که اسلام عبارت از تسلیم و تسلیم معنی اسلام است پس هر کس سالم باشد البته اسلام دارد و هر کس سالم نباشد یعنی نفس او سالم نباشد اسلامی از بهر او نیست.

و هر کس را که مسرور می دارد نفس او با علی درجه احسان بالغ گردد ببایست یزدان را اطاعت نماید چه هر کس خدای را اطاعت کند نفس خود را احسان ورزیده.

و بپرهیزید از ارتکاب معاصی الهی چه هر کس معاصی ایزدی را چاک زند مرتکب آن شده و با نفس خود در نهایت بدی و اسائت کار کرده است و در میان احسان و اسانت منزله ای نیست یعنی سیمی ندارد چه برای اهل احسان در حضرت یزدان بهشت جاویدان و برای بدکاران در حضرت سبحان آتش نیران است پس بطاعت خدای کار کنید و از معاصی یزدان دوری گیرید

و بدانید که احدی از مخلوق خدای اگر چه ملائکه مقربین و انبیای مرسلین یا طبقات دیگر باشند شما را از خداوند بی نیاز نمی توانند گردانید .

پس هر کس را مسرور می دارد که شفاعت شفاعت کنندگان در حق او در حضرت یزدان سود بخشد پس در طلب آن باشد که از خدای تعالی رضای خدای را خواستار شود یعنی رضای خدا را نیز باید از خدا مسئلت نمود.

﴿وَ اعْلَمُوا أَنَّ أَحَداً مِنْ خَلْقِ اللَّهِ لَمْ یُصِبْ رِضَی اللَّهِ إِلَّا بِطَاعَتِهِ وَ طَاعَهِ رَسُولِهِ وَ طَاعَهِ وُلَاهِ أَمْرِهِ مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ علیهم السلام وَ مَعْصِیَتُهُمْ مِنْ مَعْصِیَهِ اللَّهِ وَ لَمْ یُنْکِرْ لَهُمْ فَضْلًا عَظُمَ أَوْ صَغُرَ﴾.

﴿ وَ اعْلَمُوا أَنَّ الْمُنْکِرِینَ هُمُ الْمُکَذِّبُونَ وَ أَنَّ الْمُکَذِّبِینَ هُمُ الْمُنَافِقُونَ وَ أَنَّ اللَّهَ قَالَ لِلْمُنَافِقِینَ وَ قَوْلُهُ الْحَقُّ إِنَّ الْمُنافِقِینَ فِی الدَّرْکِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ وَ لَنْ تَجِدَ لَهُمْ نَصِیرا﴾.

﴿ وَ لَا یُفَرِّقَنَ أَحَدٌ مِنْکُمْ أَلْزَمَ اللَّهُ قَلْبَهُ طَاعَتَهُ وَ خَشْیَتَهُ مِنْ أَحَدٍ مِنَ النَّاسِ أَخْرَجَهُ

ص: 175

اللَّهُ مِنْ صِفَهِ الْحَقِّ وَ لَمْ یَجْعَلْهُ مِنْ أَهْلِهَا﴾.

﴿ فَإِنَّ مَنْ لَمْ یَجْعَلْهُ اللَّهُ مِنْ أَهْلِ صِفَهِ الْحَقِّ فَأُولَئِکَ هُمْ شَیَاطِینُ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ وَ إِنَّ لِشَیَاطِینِ الْإِنْسِ حِیلَهً وَ مَکْراً وَ خَدَائِعَ وَ وَسْوَسَهَ بَعْضِهِمْ إِلَی بَعْضٍ یُرِیدُونَ إِنِ اسْتَطَاعُوا أَنْ یَرُدُّوا أَهْلَ الْحَقِّ عَمَّا أَکْرَمَهُمُ اللَّهُ بِهِ مِنَ النَّظَرِ فِی دِینِ اللَّهِ الَّذِی لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ شَیَاطِینَ الْإِنْسِ مِنْ أَهْلِهِ إِرَادَهَ أَنْ یَسْتَوِیَ أَعْدَاءُ اللَّهِ وَ أَهْلُ الْحَقِّ فِی الشَّکِّ وَ الْإِنْکَارِ وَ التَّکْذِیبِ فَیَکُونُونَ سَوَاءً کَمَا وَصَفَ اللَّهُ تَعَالَی فِی کِتَابِهِ مِنْ قَوْلِهِ وَدُّوا لَوْ تَکْفُرُونَ کَما کَفَرُوا فَتَکُونُونَ سَواءً﴾

﴿ثُمَّ نَهَی اللَّهُ أَهْلَ النَّصْرِ بِالْحَقِّ أَنْ یَتَّخِذُوا مِنْ أَعْدَاءِ اللَّهِ وَلِیّاً وَ لَا نَصِیراً فَلَا یُهَوِّلَنَّکُمْ وَ لَا یَرُدَّنَّکُمْ عَنِ النَّصْرِ بِالْحَقِّ﴾.

﴿ الَّذِی خَصَّکُمُ اللَّهُ بِهِ مِنْ حِیلَهِ شَیَاطِینِ الْإِنْسِ وَ مَکْرِهِمْ مِنْ أُمُورِکُمْ تَدْفَعُونَ أَنْتُمُ السَّیِّئَهَ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ فِیمَا بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَهُمْ تَلْتَمِسُونَ بِذَلِکَ وَجْهَ رَبِّکُمْ بِطَاعَتِهِ وَ هُمْ خَیْرٌ عِنْدَهُمْ﴾.

﴿ لَا یَحِلُّ لَکُمْ أَنْ تُظْهِرُوهُمْ عَلَی أُصُولِ دِینِ اللَّهِ فَإِنَّهُمْ إِنْ سَمِعُوا مِنْکُمْ فِیهِ شَیْئاً عَادَوْکُمْ عَلَیْهِ وَ رَفَعُوهُ عَلَیْکُمْ وَ جَهَدُوا عَلَی هَلَاکِکُمْ وَ اسْتَقْبَلُوکُمْ بِمَا تَکْرَهُونَ وَ لَمْ یَکُنْ لَکُمُ النَّصَفَهُ مِنْهُمْ فِی دُوَلِ الْفُجَّارِ﴾.

﴿ فَاعْرِفُوا مَنْزِلَتَکُمْ فِیمَا بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَ أَهْلِ الْبَاطِلِ فَإِنَّهُ لَا یَنْبَغِی لِأَهْلِ الْحَقِّ أَنْ یُنْزِلُوا أَنْفُسَهُمْ مَنْزِلَهَ أَهْلِ الْبَاطِلِ لِأَنَّ اللَّهَ لَمْ یَجْعَلْ أَهْلَ الْحَقِّ عِنْدَهُ بِمَنْزِلَهِ أَهْلِ الْبَاطِلِ أَ لَمْ یَعْرِفُوا وَجْهَ قَوْلِ اللَّهِ فِی کِتَابِهِ إِذْ یَقُولُ: أَمْ نَجْعَلُ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ کَالْمُفْسِدِینَ فِی الْأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِینَ کَالْفُجَّارِ ﴾.

و بدانید که هیچ کس از آفریدگان یزدان جز بطاعت خدا و طاعت رسول خدا و طاعت والیان امر خدا از آل محمّد مصطفی صلوات الله عليهم رضای خدای را نمی تواند دریابد و معصیت ورزیدن با ایشان عصیان با ایزد منّان است و بباید منکر هيچ يك از فضایل ایشان خواه عظیم یا صغیر نگردد.

و بدانید آنان که منکر این مطالب باشند تکذیب نماینده اند و آنان که مکذب

ص: 176

باشند منافق هستند و خدای تعالی با قول حقّ و صدق در بارۀ جماعت منافقان می فرماید بدرستی که گروه منافقین در فرودترین منازل و درکات جهنم منزل دارند و نیابی از بهر این گروه ناصری و یاری کننده

و هر کس جز از خدای بترسد و اطاعت نماید خدای تعالی او را از صفت و نمایش حق بیرون کند و او را از اهل حق نگرداند نگرداند .

و آن کسانی که خدای ایشان از صفت اهل حق نگرداند ایشان از شیاطین انس و جن هستند و همانا شیاطین انسی را حیله و مکر و خديعت ها و وسوسه ایست که بعضی با بعضی می نمایند و همی خواهند اگر قدرت یابند اهل حق را از آن مقامات و مراتبی که خدای ایشان را از نظر نمودن بدین خدائی که شیاطین انسی را اهل آن نفرموده مکرم داشته بازدارند تا این که باین کردار دشمنان خدا و اهل حق در مراتب شك و انكار و تکذیب یکسان گردند و شما و ایشان مساوی باشید چنان که یزدان تعالی در قرآن مجید می فرماید دوست می دارند مگر شما کافر شوید چنان که ایشان کافر شدند پس شما و ایشان یکسان گردید.

پس از آن خدای تعالی آن جماعت را که نصرت حق کنند نهی فرمود که دشمنان خدای را دوست و ناصر خود بگیرند پس بسبب حيله شياطين انسى و مكر ایشان در امور شما بهول و هیبت و رنگ های دیگرگون نیفکند شما را و شما را از نصرت حقی که خدای اختصاص داده است شما را به آن باز نگرداند

همانا شما سيئات اعمال و افعال به آن چیزی که در میان شما و ایشان احسن است دفع می نمائید و باین کار و طاعت پروردگار ملتمس وجه آفریدگار خود می شوید لكن نزد آن جماعت هیچ خیر و خوبی پدیدار نیست

هیچ از بهر شما روا نیست که ایشان را بر اصول دین خدا چیرگی و نیرومندی دهید و دقایق و حقایق مسائل را برایشان آشکارا سازید چه اگر از شما بشنوند و در آن باب چیزی استماع نمایند با شما بر آن معادات ورزند و بر شما بر افرازند و بر هلاکت شما کوشش نمایند و به آن چه شما را مکروه باشد با شما روی نمایند

ص: 177

و چون روزگار دولت و سلطنت فجّار است هیچ کس انتقام شما را از ایشان نمی کشد.

پس قدر خویش را بشناسید و مقام و منزلت خود را در میان خودتان و اهل باطل باز دانید چه اهل حق را سزاوار نیست که نفوس خود را در منزله اهل باطل فرود آورند چه خدای تعالی اهل حق را در حضرت خود بمنزله اهل باطل نگردانیده است آیا نشناخته و ندانسته وجه این قول خدای را که در کتاب خود می فرماید .

آیا می گردانیم آنان را که ایمان آورده و کارهای خوب و صالح بپای می گذارند مثل کسانی که در زمین فساد می افکنند یا این که می گردانیم مردمان متقی و پرهیز کار را مانند مردم فجار تابکار

﴿أَکْرِمُوا أَنْفُسَکُمْ عَنْ أَهْلِ الْبَاطِلِ وَ لَا تَجْعَلُوا اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی وَ لَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلی وَ إِمَامَکُمْ وَ دِینَکُمُ الَّذِی تَدِینُونَ بِهِ عُرْضَهً لِأَهْلِ الْبَاطِلِ فَتُغْضِبُوا اللَّهَ عَلَیْکُمْ فَتَهْلِکُوا فَمَهْلًا مَهْلًا ﴾.

﴿یَا أَهْلَ الصَّلَاحِ لَا تَتْرُکُوا أَمْرَ اللَّهِ وَ أَمْرَ مَنْ أَمَرَکُمْ بِطَاعَتِهِ فَیُغَیِّرَ اللَّهُ ما بِکُمْ مِنْ نِعْمَهٍ أَحِبُّوا فِی اللَّهِ مَنْ وُصِفَ صِفَتَکُمْ وَ أَبْغِضُوا فِی اللَّهِ مَنْ خَالَفَکُمْ وَ ابْذُلُوا مَوَدَّتَکُمْ وَ نَصِیحَتَکُمْ لِمَنْ وُصِفَ صِفَتَکُمْ وَ لَا تَبْتَذِلُوهَا لِمَنْ رَغِبَ عَنْ صِفَتِکُمْ وَ عَادَاکُمْ عَلَیْهَا وَ بَغَا بَغَی لَکُمُ الْغَوَائِلَ هَذَا أَدَبُنَا أَدَبُ اللَّهِ فَخُذُوا بِهِ وَ تَفَهَّمُوهُ وَ اعْقِلُوهُ وَ لَا تَنْبِذُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِکُمْ مَا وَافَقَ هُدَاکُمْ أَخَذْتُمْ بِهِ وَ مَا وَافَقَ هَوَاکُمْ طَرَحْتُمُوهُ وَ لَمْ تَأْخُذُوا بِهِ وَ إِیَّاکُمْ وَ التَّجَبُّرَ عَلَی اللَّهِ﴾ .

﴿ وَ اعْلَمُوا أَنَّ عَبْداً لَمْ یُبْتَلَ بِالتَّجَبُّرِ عَلَی اللَّهِ إِلَّا تَجَبَّرَ عَلَی دِینِ اللَّهِ فَاسْتَقِیمُوا لِلَّهِ وَ لَا تَرْتَدُّوا عَلَی أَعْقَابِکُمْ فَتَنْقَلِبُوا خاسِرِینَ﴾.

﴿ أَجَارَنَا اللَّهُ وَ إِیَّاکُمْ مِنَ التَّجَبُّرِ عَلَی اللَّهِ وَ لَا قُوَّهَ لَنَا وَ لَکُمْ إِلَّا بِاللَّهِ وَ قَالَ علیه السلام إِنَّ الْعَبْدَ إِذَا کَانَ خَلَقَهُ اللَّهُ فِی الْأَصْلِ أَصْلِ الْخَلْقِ مُؤْمِناً لَمْ یَمُتْ حَتَّی یُکَرِّهَ اللَّهُ إِلَیْهِ الشَّرَّ وَ یُبَاعِدَهُ عَنْهُ وَ مَنْ کَرَّهَ اللَّهُ إِلَیْهِ الشَّرَّ وَ بَاعَدَهُ عَنْهُ عَافَاهُ اللَّهُ مِنَ الْکِبْرِ

ص: 178

أَنْ یَدْخُلَهُ﴾.

﴿وَ الْجَبَرِیَّهِ فَلَانَتْ عَرِیکَتُهُ وَ حَسُنَ خُلُقُهُ وَ طَلُقَ وَجْهُهُ وَ صَارَ عَلَیْهِ وَقَارُ الْإِسْلَامِ وَ سَکِینَتُهُ وَ تَخَشُّعُهُ وَ وَرِعَ عَنْ مَحَارِمِ اللَّهِ وَ اجْتَنَبَ مَسَاخِطَهُ وَ رَزَقَهُ اللَّهُ مَوَدَّهَ النَّاسِ وَ مُجَامَلَتَهُمْ وَ تَرْکَ مُقَاطَعَهِ النَّاسِ وَ الْخُصُومَاتِ وَ لَمْ یَکُنْ مِنْهَا وَ لَا مِنْ أَهْلِهَا فِی شَیْ ءٍ﴾.

﴿ وَ إِنَّ الْعَبْدَ إِذَا کَانَ اللَّهُ خَلَقَهُ فِی الْأَصْلِ أَصْلِ الْخَلْقِ کَافِراً لَمْ یَمُتْ حَتَّی یُحَبِّبَ إِلَیْهِ الشَّرَّ وَ یُقَرِّبَهُ مِنْهُ فَإِذَا حَبَّبَ إِلَیْهِ الشَّرَّ وَ قَرَّبَهُ مِنْهُ ابْتُلِیَ بِالْکِبْرِ وَ الْجَبَرِیَّهِ فَقَسَا قَلْبُهُ وَ سَاءَ خُلُقُهُ وَ غَلُظَ وَجْهُهُ وَ ظَهَرَ فُحْشُهُ وَ قَلَّ حَیَاؤُهُ وَ کَشَفَ اللَّهُ سِرَّهُ وَ رَکِبَ الْمَحَارِمَ فَلَمْ یَنْزِعْ عَنْهَا وَ رَکِبَ مَعَاصِیَ اللَّهِ وَ أَبْغَضَ طَاعَتَهُ وَ أَهْلَهَا فَبُعْدٌ مَا بَیْنَ حَالِ الْمُؤْمِنِ وَ حَالِ الْکَافِرِ: سَلُوا اللَّهَ الْعَافِیَهَ وَ اطْلُبُوهَا إِلَیْهِ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا بِاللَّهِ﴾

نفوس خویش را از مخالطت و مجانست اهل باطل باز دارید و مکرم شمارید و خدای تعالی را که مثل اعلى بحضرتش اختصاص دارد و امام و دین بهی و و آئین فرهی خود را که به آن متدین هستید با اهل باطن در میان نگذارید تا در موارد غضب الهی بهلاکت اندر شوید

هان ای مردم نیکو کار صالح به آهستگی و وقار و سکون کار کنید امر خدای و امر آنان را که بطاعت او مأمورید فرو مگذارید تا خدای تعالی نعمت و راحت و آسایش و آرامش شما را دیگرگون فرماید

با هر کس که بر صفت و شیمت و طریقت و مذهب شماست برای خدا بمحبت و مودت باشید و هر کس با مذهب و رویت شما مخالف باشد دشمن و کینه ور شوید.

و مودت و نصیحت خود را با موافقان خود مبذول دارید لکن با آن کسان که از صفت و طریقت شما روی برتافته و در آن حيث با شما عناد می جویند و شما را دچار غوایل می گردانند بذل نکنید چه این طریقت و آئینی است که خدای شما را به آن امتیاز داده.

پس از صمیم قلب چنك بدان در زنید و دقایقش را بفهم گیرید و در آن تعقل

ص: 179

جوئید و از پس پشت می فکنید هر چه شما را براه راست بدارد مأخوذ و آن چه موافق هوای نفس شما است مطروح و متروك داريد.

و بپرهیزید از این که در حضرت یزدان قهار به کبر ورزی و جباری کار کنید چه هر کس مبتلای باین جسارت و بلیت در دین خدای تجبّر و تکبّر ورزد پس در پیشگاه خدای و دین خدای باستقامت باشید و به افعال و اعمال جاهلیت باز نشوید تا از عرصه فیض و هدایت به پهنۀ غوایت وضلالت انقلاب نگیرید.

خداوند تعالى ما و شما را از تكبّر و تنمر و تجبّر در حضرت یزدانی پناهنده و نگاهدارنده باد و ما و شما را هیچ قوت و نیروئی جز بحضرت خداوند دیان نیست و بقيه عبارات این لخت حدیث مبارک در حدیث سابق مذکور شد.

﴿ صَبِّرُوا النَّفْسَ عَلَی الْبَلَاءِ فِی الدُّنْیَا فَإِنَّ تَتَابُعَ الْبَلَاءِ فِیهَا وَ الشِّدَّهَ فِی طَاعَهِ اللَّهِ وَ وَلَایَتِهِ وَ وَلَایَهِ مَنْ أَمَرَ بِوَلَایَتِهِ خَیْرٌ عَاقِبَهً عِنْدَ اللَّهِ فِی الْآخِرَهِ مِنْ مُلْکِ الدُّنْیَا﴾

﴿ وَ إِنْ طَالَ تَتَابُعُ نَعِیمِهَا وَ زَهْرَتِهَا وَ غَضَارَهُ عَیْشِهَا فِی مَعْصِیَهِ اللَّهِ وَ وَلَایَهِ مَنْ نَهَی اللَّهُ عَنْ وَلَایَتِهِ وَ طَاعَتِهِ فَإِنَّ اللَّهَ أَمَرَ بِوَلَایَهِ الْأَئِمَّهِ الَّذِینَ سَمَّاهُمُ اللَّهُ فِی کِتَابِهِ فِی قَوْلِهِ وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّهً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا﴾.

﴿ وَ هُمُ الَّذِینَ أَمَرَ اللَّهُ بِوَلَایَتِهِمْ وَ طَاعَتِهِمْ﴾.

﴿ وَ الَّذِینَ نَهَی اللَّهُ عَنْ وَلَایَتِهِمْ وَ طَاعَتِهِمْ وَ هُمْ أَئِمَّهُ الضَّلَالَهِ الَّذِینَ قَضَی اللَّهُ أَنْ یَکُونَ لَهُمْ دُوَلٌ فِی الدُّنْیَا عَلَی أَوْلِیَاءِ اللَّهِ الْأَئِمَّهِ مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ یَعْمَلُونَ فِی دَوْلَتِهِمْ بِمَعْصِیَهِ اللَّهِ وَ مَعْصِیَهِ رَسُولِهِ لِیَحِقَّ عَلَیْهِمْ کَلِمَهُ الْعَذَابِ﴾.

﴿وَ لِیَتِمَ أَنْ تَکُونُوا مَعَ نَبِیِّ اللَّهِ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله وَ الرُّسُلِ مِنْ قَبْلِهِ فَتَدَبَّرُوا مَا قَصَّ اللَّهُ عَلَیْکُمْ فِی کِتَابِهِ مِمَّا ابْتَلَی بِهِ أَنْبِیَاءَهُ وَ أَتْبَاعَهُمُ الْمُؤْمِنِینَ ثُمَّ سَلُوا اللَّهَ أَنْ یُعْطِیَکُمُ الصَّبْرَ عَلَی الْبَلَاءِ فِی السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ الشِدَّهِ وَ الرَّخَاءِ مِثْلَ الَّذِی أَعْطَاهُمْ﴾.

﴿ وَ إِیَّاکُمْ وَ مُمَاظَّهَ أَهْلِ الْبَاطِلِ وَ عَلَیْکُمْ بِهُدَی الصَّالِحِینَ وَ وَقَارِهِمْ وَ سَکِینَتِهِمْ وَ حِلْمِهِمْ وَ تَخَشُّعِهِمْ وَ وَرَعِهِمْ عَنْ مَحَارِمِ اللَّهِ وَ صِدْقِهِمْ وَ وَفَائِهِمْ وَ اجْتِهَادِهِمْ لِلَّهِ فِی الْعَمَلِ بِطَاعَتِهِ فَإِنَّکُمْ إِنْ لَمْ تَفْعَلُوا ذَلِکَ لَمْ تُنْزَلُوا عِنْدَ رَبِّکُمْ مَنْزِلَهَ الصَّالِحِینَ قَبْلَکُمْ﴾.

ص: 180

خویشتن را بر احتمال احمال بلیات و حوادث روزگار شکیبایی دهید و به صبوری عادت بخشید چه تتابع بلیات دنیویه و سختی و رنج کشیدن در طاعت حضرت باری و ولایت خدای و ولایت آن کسان را که خدای بدوستی و ولایت ایشان امر کرده در حضرت خدای در سرای آخرت چنان عاقبتی نیکو دارد که از ملك جهان بهتر است.

اگر تتابع نعیم دنیا و زخارف آن و غضارت و طراوت عیش آن در معصیت یزدان و دوستی با آنان که یزدان منان از تولای ایشان نهی فرموده بمدتی دراز انباز باز باشد چه خدای تعالی بولایت آن ائمه و پیشوایان دین مبین امر کرده که در کتاب خود در این آیه وافی هدایت که می فرماید و گردانیدیم ایشان را پیشوایانی که جهانیان را به اطاعت فرمان ما امر کنند نام برده است :

و این ائمه ابرار همان کسان هستند که ایزد تعالی بولایت و طاعت ایشان امر فرموده.

و آن کسان را که از تولای ایشان نهی فرموده و طاعت ایشان را روان گردانیده پیشوایان و امامانی هستند که اهل جهان را بچاه سار گمراهی و تیه ضلالت در اندازند و در این جهان فانی بر حسب قضایای یزدانی دارای دولت و سلطنت بر اولیای خد پیشوایان از آل محمّد صلی الله علیه و اله گردند و در ایام زشت فرجام دولت و اقبال خود به معصیت یزدان و معصیت رسول خداوند سبحان روزگار بگذارند تا مستحق آتش نیران و عذاب جاویدان گردند.

و شما دوست می دارید که با پیغمبر خدای محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله و پیغمبران قبل از وی باشید پس در آن چه خدای با شما داستان نهاده و در کتاب خود حکایت فرموده از آن ابتلاهای پیغمبران یزدان و پیروان گروندگان بایشان تدبر و تفکّر نمائید و حقایق و لطايف و نكات و دقایق و آغاز و انجام و چگونگی آن را بنگرید آن گاه که دانستید و مجاری اوقات گذشتگان و فرجام نكوهيده انجام مخالفان

ص: 181

ایشان را معلوم ساختید از خدای مسئلت کنید تا شما را در سراء و ضراء و شدت و رخاء بر بلیات جهان و حوادث دوران شکیبائی بخشد چنان که بایشان عطا فرمود.

و بپرهیزید از منازعت اهل باطل و بر شما باد که بشیمت و روش و طریقت و وقار و سکینه و آرام و آهستگی مردمان صالح و احتمال و خشوع و ورع و بیمناکی ایشان از ارتکاب محارم الهی و صدق و وفاء و اجتهاد و کوشش ایشان در عمل کردن به طاعت یزدان روزگار بشمارید چه اگر چنین نکنید در حضرت یزدان دارای مقام و منزلت نیکوکاران گذشته نشوید

﴿وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ إِذَا أَرَادَ بِعَبْدٍ خَیْراً شَرَحَ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَامِ فَإِذَا أَعْطَاهُ ذَلِکَ أَنْطَقَ لِسَانَهُ بِالْحَقِّ وَ عَقَدَ قَلْبَهُ عَلَیْهِ فَعَمِلَ بِهِ﴾

﴿فَإِذَا جَمَعَ اللَّهُ لَهُ ذَلِکَ تَمَّ لَهُ إِسْلَامُهُ وَ کَانَ عِنْدَ اللَّهِ إِنْ مَاتَ عَلَی ذَلِکَ الْحَالِ مِنَ الْمُسْلِمِینَ حَقّاً﴾.

﴿ وَ إِذَا لَمْ یُرِدِ اللَّهُ تَعَالَی بِعَبْدٍ خَیْراً وَ کَلَهُ إِلَی نَفْسِهِ وَ کَانَ صَدْرُهُ ضَیِّقاً حَرَجاً فَإِنْ جَرَی عَلَی لِسَانِهِ حَقٌّ لَمْ یُعْقَدْ قَلْبُهُ عَلَیْهِ وَ إِذَا لَمْ یُعْقَدْ قَلْبُهُ عَلَیْهِ لَمْ یُعْطِهِ اللَّهُ الْعَمَلَ بِهِ فَإِذَا اجْتَمَعَ ذَلِکَ عَلَیْهِ حَتَّی یَمُوتَ وَ هُوَ عَلَی تِلْکَ الْحَالِ کَانَ عِنْدَ اللَّهِ مِنَ الْمُنَافِقِینَ﴾

﴿وَ صَارَ مَا جَرَی عَلَی لِسَانِهِ مِنَ الْحَقِّ الَّذِی لَمْ یُعْطِهِ اللَّهُ أَنْ یُعْقَدَ قَلْبُهُ عَلَیْهِ وَ لَمْ یُعْطِهِ الْعَمَلَ بِهِ حُجَّهً عَلَیْهِ﴾.

﴿فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ سَلُوهُ أَنْ یَشْرَحَ صُدُورَکُمْ لِلْإِسْلَامِ وَ أَنْ یَجْعَلَ أَلْسِنَتَکُمْ تَنْطِقُ بِالْحَقِّ حَتَّی یَتَوَفَّاکُمْ وَ أَنْتُمْ عَلَی ذَلِکَ وَ أَنْ یَجْعَلَ مُنْقَلَبَکُمْ مُنْقَلَبَ الصَّالِحِینَ قَبْلَکُمْ وَ لا قُوَّهَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ﴾.

﴿مَنْ سَرَّهُ أَنْ یَعْلَمَ أَنَّ اللَّهَ یُحِبُّهُ فَلْیَعْمَلْ بِطَاعَهِ اللَّهِ وَ لْیَتَّبِعْنَا أَ لَمْ یَسْتَمِعْ قَوْلَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ لِنَبِیِّهِ رسول الله علیه و آله قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ﴾

﴿وَ اللَّهِ لَا یُطِیعُ اللَّهَ عَبْدٌ أَبَداً إِلَّا أَدْخَلَ اللَّهُ عَلَیْهِ فِی طَاعَتِهِ اتِّبَاعَنَا وَ لَا وَ اللَّهِ لَا یَتَّبِعُنَا عَبْدٌ أَبَداً إِلَّا أَحَبَّهُ اللَّهُ وَ لَا وَ اللَّهِ لَا یَدَعُ أَحَدٌ اتِّبَاعَنَا أَبَداً إِلَّا أَبْغَضَنَا وَ لَا وَ اللَّهِ لَا یُبْغِضُنَا أَحَدٌ أَبَداً إِلَّا عَصَی اللَّهَ وَ مَنْ مَاتَ عَاصِیاً لِلَّهِ أَخْزَاهُ اللَّهُ وَ أَکَبَّهُ عَلَی وَجْهِهِ فِی النَّارِ

ص: 182

وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ﴾.

بدان که خدای تعالی چون خواهد بنده خود را بخیر و خوبی و سعادت هر دو جهان برخوردار فرماید سیئه او را بفروز اسلام گشاده و روشن فرماید و چون خدایش باین مقام و این انشراح صدر کام کار گردانید زبانش را بحق و سخن حق گویا و قلبش را بر آن معقود فرماید تا بحق عمل نماید

و چون خدای تعالی زبان و دل او را بر کار حق و امرحق و سخن حق يكسان ساخت اسلام او تمام و کمال گردد و چون بر این حال بدیگر جهان انتقال دهد بحقیقت از جمله مسلمانان باشد.

اما چون خدای تعالی درباره بنده اراده خیر نفرماید او را بخود باز گذارد و سینه اش از حيث جرح تنگی گیرد و اگر وقتی سخن حق بر زبانش بگذرد قلبش با زبانش موافق نگردد و خدایش توفیق عمل کردن بحق عطا فرماید و چون دارای این حال شد و بر این صفت بدیگر جهان روان گشت در حضرت یزدان در شمار منافقان باشد .

و آن کلام حقی که بر زبان او گذشته و توفیق موافقت جنان بالسان را نیافته و عمل به آن ننموده باشد آن کلمه بر خود او حجت گردد.

پس از خدای بترسید و از حضرتش مسئلت کنید که صدور شما برای فروز پس اسلام من شرح شود و زبان های شما را ناهنگام مردن بحق گویا فرماید و شما تا پایان عمر بر اين حال بمانید و منقلب و گردش گاه شما گردشگاه نیکوکاران قبل از شما باشد و هیچ قوتی جز بخدای نیست و حمد و ثنا مخصوص پروردگار عالمیان است .

و هر کس را که مسرور می دارد او را که بداند خدای او را دوست می دارد پس بطاعت خدای کار کند و بمتابعت ما رفتار نماید آیا قول خدای عزّ و جلّ را نشنیده است که می فرماید بگو ای محمّد اگر شما مرا دوست می دارید پس مرا متابعت کنید تا خدای شما را دوست بدارد و گناهان شما را بیامرزد.

ص: 183

سوگند با خدای هیچ بنده هرگز خدای را اطاعت نکند جز این که خدای تعالی او را بسبب طاعت او بمتابعت ما و در جمله تابعین ما اندر آورد سوگند با خدای هیچ بنده متابعت ما را ننموده باشد مگر این که خدای او را دوست بدارد .

و سوگند با خدای هر بنده که متابعت ما را فرو گزار کرده باشد خداوندش دشمن دارد سوگند با خدای هر کس ما را دشمن بدارد عصیان خدای را ورزیده است و هر کس در حال عصیان یزدان بمیرد خداوندش بر روی در آتش بیفکند و حمد و سپاس بپروردگار عالمیان اختصاص دارد .

راقم حروف گوید چون در دقایق این مواعظ و لطایف این نصایح و طرایف این معانی و ظرایف این مبانی و حقایق این اشارات و معالی این کنایات با نظر تدقیق و دیده تحقیق بنگرند آداب معیشت و اسباب سعادت و آیات هدایت و علامات نباهت و كيفيات رشادت دنیا و آخرت را بجمله در این جمله در یابند

و نیز ازین لخت اخیر حدیث شریف بر مراتب جلالت و مدارج نبالت و معارج شرافت و مراسم مطاعيت و مقامات شئونات عاليه و معالم عوالم سامیه ائمه هدی که چراغ فروزان شبستان هدایت و خورشید فروغان آسمان درایت و پیشکار کارگاه آفرینش و شفاعت گزار روز بر انگیزش و مایه فیروزی و صلاح و آیت بهروزی و نجاح و فرمانفرماى عوالم امکان و مقتدای معالم هر دو جهان هستند اندکی بصیرت یابند و خوب تفکّر نمایند که این انوار مقدسه نورانیّه منوره الهیه را در حضرت آفریدگار و در بار بلند آثار پروردگار چه مقامات منيعه و شئونات رفیعه است که با این که این گونه خدای را بعظمت و وحدت و هیمنه و جلال و دور باش کبریا و جمال و قدرت و قهاريت و بقا و قیمومت می ستایند و سایر مخلوق را از مراتب الهیت معرفت می بخشند .

و با این مراتب سامیه که خدای در ایشان نهاده و این وجودات مقدسه را مظهر جلال و جمال خود گردانیده و دارای اوصاف و مراتبی ساخته که از تمامت ماسوی الله ممتاز و در امامت موجودات متصرف و مختار گردیده اند و دنیا و آخرت

ص: 184

را بطفيل وجود ایشان خلق فرموده بواسطه آن عظمت ها و جلالت ها و قدرت ها که ایشان بر افزون از تمامت مخلوق در ذات مقدس متعال ايزد ذوالجلال ادراك نموده اند

در حضرت یزدان چنان بخشوع و خضوع و اطاعت و عبادت و خوف و خشیت و حقارت و ضراعت می روند که هيچ يك از آفریدگان را صد هزار يك اين خشوع و عبادت و خضوع و خشیت نیست.

معذلك قرب و جلالت و نورانیت و اتصال بحضرت احدیت خود را به آن مقام می دانند که بندگی و اطاعت و خدا شناسی و عبادت مخلوق را بمتابعت و مودت و محبت ائمه هدى صلوات الله عليهم معلق بلکه منحصر می گردانند و دوستی خدای را بدوستی ایشان و عیادت خدای را به متابعت خودشان و ادراك رضوان یزدان و بهشت جاویدان را باطاعت خودشان و شقاوت سرمدی و عذاب ابدی را به مخالفت خودشان مربوط و منصوص و دشمنی با خودشان را با دشمنی خداوند مخصوص می گردانند و در این مسائل جای هیچ گونه شكّ و شبهت و استعجاب و استبعاد نیست

چه معرفت خدای که علت غائی خلقت است جز بوجود مبارك ايشان حاصل نگردد و اگر معرفت نباشد اطاعت و عبادت و توحيد ادراك نشود و چون ازین جمله بی بهره شوند خسران دنیا و آخرت را باید آماده گردند و ﴿أُولَئِکَ کَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولَئِکَ﴾ را مصداق آیند .

پس جز توسل باذيال مبارکه سعادت اتصال این شموع شبستان هدایت و مشاعل شارستان درایت با نوار توحید و معرفت نایل نمی توان شد .

و ازین است که می فرمایند ﴿بِنَا عُبِدَ اَللَّهُ وَ بِنَا عُرِفَ اَللَّهُ﴾ و ازین است که چنان که در ذیل حدیث مبارك مسطور شد به آیه شریفه ﴿قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللّهُ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ﴾ استشهاد می فرمایند

ص: 185

یزدان تعالى قلوب تمامت بندگان را بنور فروزان ولایت و محبت ائمه هدی و پیشوایان دین محمّد مصطفی صلوات الله عليهم روشن و این گلخن ظلمانی جهالت را بفروغ هدایت آراسته گلشن فرماید .

بیان بعضی مواعظ و نصایح حضرت صادق صلوات الله علیه بپارۀ از اصحاب سعادت نصاب

در جلد هفدهم بحار الانوار و كتاب تحف العقول مسطور است که حضرت صادق علیه السلام با عبدالله بن جندب فرمود :

﴿یَا عَبْدَ اللَّهِ لَقَدْ نَصَبَ إِبْلِیسُ حَبَائِلَهُ فِی دَارِ الْغُرُورِ فَمَا یَقْصِدُ فِیهَا إِلَّا أَوْلِیَاءَنَا وَ لَقَدْ جَلَّتِ الْآخِرَةُ فِی أَعْیُنِهِمْ حَتَّی مَا یُرِیدُونَ بِهَا بَدَلًا﴾.

﴿ ثُمَّ قَالَ آهِ آهِ عَلَی قُلُوبٍ حُشِیَتْ نُوراً وَ إِنَّمَا كَانَتِ الدُّنْیَا عِنْدَهُمْ بِمَنْزِلَةِ الشُّجَاعِ الْأَرْقَمِ وَ الْعَدُوِّ الْأَعْجَمِ أَنِسُوا بِاللَّهِ وَ اسْتَوْحَشُوا مِمَّا بِهِ اسْتَأْنَسَ الْمُتْرَفُونَ أُولَئِكَ أَوْلِیَائِی حَقّاً وَ بِهِمْ تُكْشَفُ كُلُّ فِتْنَةٍ وَ تُرْفَعُ كُلُّ بَلِیَّةٍ﴾.

﴿ یَا ابْنَ جُنْدَبٍ حَقٌّ عَلَی كُلِّ مُسْلِمٍ یَعْرِفُنَا أَنْ یَعْرِضَ عَمَلَهُ فِی كُلِّ یَوْمٍ وَ لَیْلَةٍ عَلَی نَفْسِهِ فَیَكُونَ مُحَاسِبَ نَفْسِهِ فَإِنْ رَأَی حَسَنَةً اسْتَزَادَ مِنْهَا وَ إِنْ رَأَی سَیِّئَةً اسْتَغْفَرَ مِنْهَا لِئَلَّا یَخْزَی یَوْمَ الْقِیَامَةِ﴾.

﴿ طُوبَی لِعَبْدٍ لَمْ یَغْبِطِ الْخَاطِئِینَ عَلَی مَا أُوتُوا مِن نَعِیمِ الدُّنْیَا وَ زَهْرَتِهَا و طُوبَی لِعَبْدٍ طَلَبَ الْآخِرَةَ وَ سَعَی لَهَا﴾.

﴿طُوبَی لِمَنْ لَمْ تُلْهِهِ الْأَمَانِیُّ الْكَاذِبَةُ ثُمَّ قَالَ علیه السلام رَحِمَ اللَّهُ قَوْماً كَانُوا سِرَاجاً وَ مَنَاراً كَانُوا دُعَاةً إِلَیْنَا بِأَعْمَالِهِمْ وَ مَجْهُودِ طَاقَتِهِمْ لَیْسُوا كَمَنْ یُذِیعُ أَسْرَارَنَا﴾.

﴿ یَا ابْنَ جُنْدَبٍ إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ یَخَافُونَ اللَّهَ وَ یُشْفِقُونَ أَنْ یُسْلَبُوا مَا أُعْطُوا مِنَ الْهُدَی فَإِذَا ذَكَرُوا اللَّهَ وَ نَعْمَاءَهُ وَ جِلُوا وَ أَشْفَقُوا وَ إِذا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیاتُهُ زادَتْهُمْ

ص: 186

إِیماناً مِمَّا أَظْهَرَهُ مِنْ نَفَاذِ قُدْرَتِهِ وَ عَلی رَبِّهِمْ یَتَوَكَّلُونَ﴾.

﴿ یَا ابْنَ جُنْدَبٍ قَدِیماً عَمِرَ الْجَهْلُ وَ قَوِیَ أَسَاسُهُ وَ ذَلِكَ لِاتِّخَاذِهِمْ دِینَ اللَّهِ لَعِباً حَتَّی لَقَدْ كَانَ الْمُتَقَرِّبُ مِنْهُمْ إِلَی اللَّهِ بِعَمَلِهِ یُرِیدُ سِوَاهُ أُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ﴾.

﴿ یَا ابْنَ جُنْدَبٍ لَوْ أَنَّ شِیعَتَنَا اسْتَقَامُوا لَصَافَحَتْهُمُ الْمَلَائِكَةُ وَ لَأَظَلَّهُمُ لْغَمَامُ وَ لَأَشْرَقُوا نَهَاراً وَ لَأَكَلُوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ وَ لَمَا سَأَلُوا اللَّهَ شَیْئاً إِلَّا أَعْطَاهُمْ﴾

﴿ یَا ابْنَ جُنْدَبٍ لَا تَقُلْ فِی الْمُذْنِبِینَ مِنْ أَهْلِ دَعْوَتِكُمْ إِلَّا خَیْراً وَ اسْتَكِینُوا إِلَی اللَّهِ فِی تَوْفِیقِهِمْ وَ سَلُوا التَّوْبَةَ لَهُمْ فَكُلُّ مَنْ قَصَدَنَا وَ تَوَلَّانَا وَ لَمْ یُوَالِ عَدُوَّنَا وَ قَالَ مَا یَعْلَمُ وَ سَكَتَ عَمَّا لَا یَعْلَمُ أَوْ أَشْكَلَ عَلَیْهِ فَهُوَ فِی الْجَنَّةِ﴾ .

ای عبدالله همانا شیطان در این جهان غرور دام های فریب و نيرنك خود بر نهاد و جز به آهنك دوستان ما و اولیای ما نباشد اما سرای آخرت چنان در دیدار ایشان مزیّن و بانواع حلل ملوّن است که ابداً دل بجهان نمی بندند و فریب شیطان را نمی خورند .

پس از آن فرمود خوشا و خنکا بر آن دل ها که مستغرق انوار هدایت گردیده و این جهان غدار در انظار ایشان بمنزله افعی بی جان و دشمنی زبان نادان است بخداوند قدّوس مأنوس و از آن چه مترفان به آن انس گرفته اند متوحش هستند چنین مردم بحقیقت اولیای من هستند و بوجود ایشان هر گونه فتنه و بلیتی برخاسته می شود .

ای پسر جندب بر هر مسلمی که ما را بشناسد بایسته است که در هر روز و شب کردار و اطوار خود را بر خود عرض دهد و حسابگر نفس خود باشد اگر فعلی ليك و حسن در خود نگران گردد بر آن بیفزاید و اگر سیئه نگران شود از آن استغفار نماید تا در روز قیامت خوار و رسوا نشود .

خوشا و خنكا بر حال آن بنده که بر نعمت دنیوی مردم خطا کار و خرمی

ص: 187

و طراوت روزگار ايشان رشك نبرد و خوشا بر روزگار آن بنده که در طلب سرای آخرت باشد و در تحصیل آن کوشش نماید .

خوشا بر حال آن کس که امانی کاذبه و آرزومندی های بیرون از حقیقت او را بازی ندهد پس از آن می فرماید خدای رحمت کند آن قومی را که در این جهان برای هدایت مردمان چراغی فروزان و مناری فروغان بودند و باعمال خود و اندازه طاقت خودشان جهانیان را به حضرت ما دعوت می نمودند و مانند آن کسان نیستند که اسرار ما را پراکنده و آشکار نمودند .

ای پسر جندب مردم مؤمن آن کسان هستند که از خدای بترسند و بيمناك شوند از این که جامه توفیق و لباس هدایت از ابدان ایشان مسلوب شود و چون نعمت های منعم حقیقی را بخاطر آورند خشیت و شفقت گیرند یعنی تا چرا نعمت بردند و شکر آن را نگذاشتند و بعبادت و اطاعت حضرت احدیت چنان که باید نرفتند و چون آیات خداوندی برایشان تلاوت شود و نفاذ قدرت ایزدی را که روشن و آشکار است بنگرند بر مراتب ایمان ایشان بیفزاید و یک باره بر پروردگار خود متوكل شوند

ای پسر جندب از پیشین روزگار بتعمیر بنيان جهل و استحكام اساس آن پرداخته اند زیرا چنان دین خدای را بیازی شمردند چندان که آنان که از روی علم خود همی خواستند به حضرت یزدان تقرب یابند اراده ماسوی الله می نمایند و این چنین مردم ظالم و ستم کار باشند

ای پسر جندب اگر شیعیان ما در مقامات تشیّع مستقیم باشند ملائکه با ایشان مصافحه کنند و در سایه ابر رحمت مستغرق گردند و روزگار سعادت آثار ایشان فروزان باشد و نعمت خدا برایشان احاطه نماید و هر چه از خدای بخواهند خداوند عطا فرماید.

ای پسر جندب در حق گناه کارانی که از اهل دعوت شما هستند جز از روی خیر و خوبی سخن مکن و به حضرت خداوند برای توفیق ایشان بضراعت و استكانت

ص: 188

شوید و از بهر ایشان مسئلت توبت نمائید چه جمله ایشان به آهنگ حضرت ما و دوستی ما هستند و دوست دشمنان ما نباشند و هر کس به آن چه عالم است سخن کند و از آن چه عالم نیست یا بر وی مشتبه بماند زبان بر بندد در بهشت جای کند.

﴿یَا اِبْنَ جُنْدَبٍ یَهْلِکُ اَلْمُتَّکِلُ عَلَی عَمَلِهِ وَ لاَ یَنْجُو اَلْمُجْتَرِئُ عَلَی اَلذُّنُوبِ اَلْوَاثِقُ بِرَحْمَهِ اَللَّهِ قُلْتُ فَمَنْ یَنْجُو﴾

﴿یَا اِبْنَ جُنْدَبٍ مَنْ سَرَّهُ أَنْ یُزَوِّجَهُ اَللَّهُ اَلْحُورَ اَلْعِینَ وَ یَتَوَجَّهَ بِالنُّورِ فَلْیُدْخِلْ عَلَی أَخِیهِ اَلْمُؤْمِنِ اَلسُّرُورَ﴾

﴿يا ابنَ جُندَب، أقِلَّ النَّومَ بِاللَّيلِ، وَالكَلامَ بِالنَّهارِ، فَما في الجَسَدِ شَي ءٌ أقلَّ شُكراً من العَينِ وَ اللِّسانِ﴾

﴿فَإنَّ أُمَّ سُلَيمانَ قالَت لِسُلَيمانَ يا بُنَيَّ، إيَّاكَ وَالنَّومَ، فَإنَّهُ يُفقِرُكَ يَومَ يَحتاجُ النّاسُ إلي أعمالِهِم﴾

﴿يا ابنَ جُندَب، إنَّ لِلشَيطانِ مَصائِدَ يَصطادُ بِها فَتَحاموا شِباكَهُ وَ مَصائِدَهُ. قُلتُ: يا ابنَ رَسولِ الله وَ ما هِيَ﴾

﴿قال: أمّا مَصائِدُهُ فَصَدٌّ عَن بِرِّ الإخوانِ، وَ أمّا شِباكُهُ فَنَومٌ عَن قَضاءِ الصَّلواتِ الّتي فَرَضَها اللهُ﴾.

﴿أما إنَّهُ ما يُعبَدُ اللهُ بِمِثلِ نَقلِ الأقدامِ إلي بِرِّ الإخوانِ وَ زِيارَتِهِم وَيلٌ لِلسّاهينَ عَنِ الصَّلواتِ، النّائِمينَ فِي الخَلَواتِ، المُستَهزِئينَ بِالله وَ آياتِهِ في القرآن أُولَئِكَ الذین لَا خَلاقَ لَهُمْ فِي الْأَخِرَةِ وَ لَا يُكَلِّمُهُمُ اللهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ لَا يُزَكِّيهِمْ وَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ﴾.

ای پسر جندب هر کس بر اعمال خویش اتکال جوید بهلاکت اندر افتد و هر کس محض وثوق برحمت خدای بر معاصی یزدانی جری و جسور گردد نجات نیابد عرض کردم پس کدام کس اجات جوید

ص: 189

فرمود آنان که در میان امید و بیم هستند و بواسطة شوق بثواب و بيم از عذاب ، چنان دل های ایشان مضطرب است که گوئی در چنگال مرغی اندر است .

ای پسر جندب هر کس را خرسندی و مسرت باشد که خدای او را با حور العین تزویج و با تاج نور متوّج گرداند ببایست سرور و خرمی بر دل برادر مؤمن خود جای دهد.

ای پسر جندب در شب بسیار مخواب و در روز فراوان سخن مکن چه هیچ عضوی از چشم و زبان در تمامت اندام شکرش کم تر نیست

همانا مادر سلیمان علیه السلام با سلیمان گفت ای پسرك من از خواب بسیار بر کنار باش چه خواب غفلت و بی خبری از طاعت و عبادت حضرت احدیت در آن روز که مردمان باعمال خود محتاج هستند تو را فقیر و بی نوا گرداند .

ای پسر جندب شیطان را دام ها و او را به آن دام ها صیدها است پس تا توانید از اشباك مصائد او دوری کنید .

عرض کردم ای پسر رسول خدای صلی الله علیه و اله این دام و اشباك چيست.

فرمود اما دام های او بازداشتن از نیکوکاری با برادران دینی است و اما شباك او خوابیدن و غافل ماندن از ادای آن نمازی است که خدای تعالی بر آدمی واجب ساخته است.

دانسته باشید که هیچ عبادتی در حضرت یزدان چون قدم نهادن در نکوئی با اخوان و زیارت ایشان نیست وای بر آن کسان که در کار نماز ساهی باشند و در خلوات غافل مانند و در حضرت یزدان و آیات قرآن استهزاء نمایند این جماعت را بهره در آخرت و شرف و خطاب خدای در قیامت نیست و خدای ایشان را تزکیه نفرماید و بعذابي اليم و شکنجی دردناک دچار گردند.

﴿يا ابنَ جُندَب، مَن أصبَحَ مَهموماً لسِوي فِكاكِ رَقَبَتِهِ فَقَد هَوَّنَ عَلَيهِ الجَليلَ، وَ رَغِبَ من رَبِّهِ في الرِّبحِ الحَقيرِ، وَ مَن غَشَّ أخاهُ وَحَقَّرَهُ وَ ناواهُ جَعَلَ اللهُ النّارَ مَأواهُ﴾

ص: 190

﴿وَ مَن حَسَدَ مُؤمِناً انماثَ الإيمانُ في قَلبِهِ كَما يَنماثُ المِلحُ في الماءِ﴾

﴿ندَب، الماشي في حاجَةِ أخيهِ كالسّاعي بَينَ الصَّفا وَالمَروَةِ، وَ قاضي حاجَتِهِ كالمُتَشَحِّطِ بِدَمِهِ في سَبيلِ الله يَومَ بَدرٍ وَأُحُدٍ، وَ ما عَذَّبَ اللهُ أُمَّةً إلّا عِندَ استِهانَتِهِم بِحُقوق فُقراءِ إخوانِهِم﴾.

﴿ يا ابنَ جُندَب، بَلِّغ مَعاشِرَ شيعَتِنا وَ قُل لَهُم لا تَذهَبَنَّ بِكُمُ المَذاهِبُ، فَوَ الله لا تُنالُ وَ لايَتُنا إلّا بِالوَرَعِ وَ الاجتِهادِ في الدُّنيا وَ مُواساةِ الإخوانِ في الله، وَ لَيسَ مِن شيعَتِنا مَن يَظلِمُ النّاسَ﴾.

﴿ يا ابنَ جُندَب، إنَّما شيعَتُنا يُعرَفونَ بِخِصالٍ شَتّي بِالسَّخاءِ وَ البَذلِ لِلإخوانِ وَ بِأن يُصَلّوا الخَمسينَ لَيلاً وَ نَهاراً. شيعَتُنا لا يَهِرُّونَ هَريرَ الكَلبِ، وَ لا يَطمَعونَ طَمَعَ الغُرابِ، وَ لا يُجاورِونَ لَنا عَدُوّاً وَلا يَسألونَ لَنا مُبغِضاً وَلَو ماتوا جوعاً. شيعَتُنا لا يأكُلونَ الجِرّي وَ لا يَمسَحونَ عَلي الخُفَّينِ، وَ يُحافِظونَ علي الزَّوالِ و لا يَشرَبونَ مُسكِراً﴾

﴿قُلتُ: جُعِلتُ فِداكَ فَأينَ أطلُبُهُم؟ قالَ عليه السلام علي رُؤوس الجِبالِ وَ أطرافِ المُدِنِ﴾

﴿وَ إذا دَخَلتَ مَدينَةً فَسَل عَمَّن لا يُجاوِرُهُم وَ لا يُجاوِرونَهُ، فَذلِكَ مُؤمِنٌ كما قالَ اللهُ وَ جَآءَ رَجُلٌ مِّنْ أَقْصَي الْمَدِينَةِ يَسْعَي وَالله لَقَد كانَ حَبيبُ النَّجّارُ وَحدَهُ﴾

﴿يا ابنَ جُندَب، كُلُّ الذُّنوبِ مَغفورَةٌ سِوي عُقوقِ أهلِ دَعوَتِكَ. وَ كُلُّ البِرِّ مَقبولٌ إلّا ما كانَ رِئاءً﴾

﴿يا ابنَ جُندَب، أحبِب في الله وَ استَمسِك بِالعُروَةِ الوُثقي، وَ اعتَصِم بِالهُدي، يُقبَل عَمَلُكَ فَإنَّ اللهَ يَقولُ إلا مَنَ آمَن وَ عَمِلَ صَلِحًا ثُمَّ اهْتَدَي﴾

﴿فَلا يُقبَلُ إلّا الإيمانُ، وَ لا إيمانَ إلّا بِعَمَلٍ، وَلا عَمَلَ إلّا بِيَقينٍ، وَلا يَقينَ إلّا بِالخُشوعِ، وَ مِلاكُها كُلِّها الهُدي، فَمَن اهتَدي يُقبَلُ عَمَلهُ وَ صَعِدَ إلي المَلَكوتِ مُتَقَبَّلاً وَ اللهُ يَهْدِي مَن يَشَآءُ إِلَي صِرَ اطٍ مُّسْتَقِيمٍ﴾

ص: 191

کس بامداد کند در حالتی که مهموم و مغموم و در آن اندیشه باشد که بهر نحو بتواند خویشتن را از آتش دوزخ نجات دهد امورات و مشتهيات بزرك جهان بر وی آسان و باندك مؤنه شادان باشد و هر کس با برادر خود خیانت ورزد و با وی بنظر حقارت بنگرد و دشمنی جوید خداوند مأوای او را در آتش نهد .

و هر کس با مؤمنی حسد بورزد ایمان او در دلش مانند نمك در آب سوده و آب گردد .

ای پسر جندب هر کس برای حاجت برادرش قدم بردارد مانند آن کس باشد که در میان صفا و مروه گام زند و آن کس که حاجت برادر دینی خود را بر آورد مانند شهدای روز بدر و حنین است که در راه خدا در خون خویش طپیدن گیرند و هیچ امتی را خدای تعالی عذاب نکرد مگر در هنگامی که حقوق برادران فقیر خود را حقیر شمرد.

ای پسر جندب گروه شیعیان ما را ابلاغ کن و بایشان بگو بطرق مختلفه و مذاهب متباینه روزگار مسپارید سوگند با خدای جز بورع و اجتهاد در دنیا و مواساة با برادران در راه یزدان بولایت ما نتوان رسید و آن کس که با مردمان ستم نماید از شیعیان ما نیست

ای پسر جندب شیعیان ما را بسه خصلت می توان شناخت دست به سخا گشاده داشتن و با برادران بذل نمودن و نمازهای پنجگانه روز و شب را بجای آوردن شيعيان ما چون سك سرما یافته بانک نمی کشند و مانند کلاغ حرص و طمع ندارند و در حضرت ما بلندی نمی ورزند و اگر از گرسنگی بمیرند از دشمنان ما سؤال نمی کنند و جرّی که نوعی از ماهی است نمی خورند و بر روی دو موزه مسح نمی نمایند یعنی در وضو چنان که اهل سنت و جماعت معمول می دارند و هنگام زوال را از دست نمی دهند یعنی فضیلت نماز ظهر را در وقت زوال شمس مغتنم می شمارند و دهان بهیچ مسکری آلوده نمی کنند .

عرض کردم فدایت کردم این جماعت را از کدام مکان دریابم فرمود بر فراز

ص: 192

کوه ها و اطراف شهرها و چون بشهری اندر شوی احوال ایشان را از کسی که با ایشان مجاور نیست و ایشان مجاور نباشند بپرس.

یعنی در طلب آن کسان بر آی که از شهر و مردم شهر دوری گرفته و در گوشه انزوای و اعتزال بعبادت خداوند ذوالجلال اشتغال یافته و این چنین شخص مؤمن است چنان که خدای تعالی می فرماید و بیامد از اقصای شهر مردی شتابان سوگند با خدای این مرد که خدای می فرماید همان حبیب نجار به تنهائی بود که از مردمان کناری گرفته و دور از شهر مشغول عبادت بود و بخدمت موسی علیه السلام پیوست.

ای پسر جندب تمامت معاصی آمرزیده است مگر عقوق و بدی با اهل دعوت تو و هر عملی نیکو و برّ مقبول است مگر این که از روی ریاء باشد.

راقم حروف گوید از این جا معلوم می شود که عظمت مقام حضرت سیدالشهداء خامس آل عبا روحنا و مهجنا لهم الفداء در حضرت كبريا جل جلاله و وسعت عنایت و رحمت آن حضرت بچه پایه است که اگر کسی در تعزیه داری آن حضرت از روی ریا هم بمصرف رساند پذیرفته می شود .

ای پسر جندب دوستی و دشمنی خود را در رضای خدا بكار بند و بعروة الوثقاى ولایت تمسك جوى و به هدى و هدایت اعتصام بورز تا عمل تو مقبول گردد چه خدای تعالی می فرماید من بسیار آمرزنده ام کسی را که از گناهان توبه نماید و بحلیه ایمان تن بیاراید و کردارش نیکو باشد پس از آن در طلب هدایت باشد .

پس از تایب جز بایمان قبول نمی شود و جز بعمل صالح ایمان ظاهر نمی گردد و عمل جز بايقان نيست و يقين جز بخشوع حاصل نگردد و ملاک این جمله هدایت است پس هر کس هدایت یافت عملش پذیرفته و بحالت قبول بجانب ملكوت متصاعد شود و خدای هر کس را بخواهد براه راست هدایت می فرماید .

﴿يا ابنَ جُندَب، إن أحبَبتَ أن تجاوِرَ الجَليلَ في دارِهِ وَ تَسكُنَ الفِردَوسَ في جِوارِهِ فَلتَهُن عَلَيكَ الدُّنيا، وَ اجعَل المَوتَ نُصبَ عَينِكَ، وَ لا تَدَّخِر شَيئاً لِغَدٍ﴾

ص: 193

﴿وَ اعلَم أنّ لَكَ ما قَدَّمتَ وَ عَليكَ ما أخَّرتَ﴾.

﴿ يا ابنَ جُندَب، مَن حَرَمَ نفسَهُ كَسبَهُ فإنَّما يَجمَعُ لِغَيرِهِ، وَ مَن أطاعَ هَواهُ فَقَد أطاعَ عَدُوَّهُ﴾.

﴿ مَن يَثِقُ بِالله يَكفِهِ ما أهَمَّهُ مِن أمرِ دُنياهُ وَ آخِرَتِهِ، وَ يَحفَظ لَهُ ما غابَ عَنهُ، وَقَد عَجَزَ مَن لَم يُعِدَّ لِكُلِّ بَلاءٍ صَبراً وَ لِكُلِّ نِعمَةٍ شُكراً، وَ لِكُلِّ عُسرٍ يُسراً﴾.

﴿صَبِّر نَفسَكَ عِندَ كُلِّ بَلِيَّةٍ في وَلَدٍ أو مالٍ أو رَزِيَّةٍ، فَإنَّما يَقبَضُ عارِيَتَهُ وَ يَأخُذُ هِبَتَهُ، لِيَبلُوَ فيهِما صَبرَكَ وَ شُكرَكَ. وَ ارجُ اللهَ رَجاءً لا يُجَرّيكَ علي مَعصِيَتِهِ، وَ خَفهُ خَوفاً لا يُؤيِسُكَ مِن رَحمَتِهِ﴾.

﴿وَ لا تَغتَرَّ بِقَولِ الجاهِلِ وَ لا بِمَدحِهِ، فَتَكَبَّرُ وَ تَجَبَّرُ وَ تُعجَبُ بِعَمَلِكَ، فإنَّ أفضَلَ العَمَلِ العِبادَةُ وَ التَّواضُعُ﴾.

﴿لا تُضَيِّع مالَكَ وَ تُصلِح مالَ غَيرِكَ ما خَلَّفتَهُ وَراءَ ظَهرِكَ. وَاقنَع بِما قَسَمَهُ اللهُ لَكَ. وَلا تَنظُر إلّا إلي ما عِندَكَ. وَ لا تَتَمَنَّ ما لَستَ تَنالُهُ، فإنَّ مَن قَنَعَ شَبِعَ، وَ مَن لَم يَقنَع لَم يَشبَع﴾.

﴿ وَ خُذ حَظَّكَ مِن آخِرَتِكَ، وَ لا تَكُن بَطِراً في الغِني، وَ لا جَزِعاً في الفَقرِ، وَ لا تَكُن فَظّاً غَليظاً يَكرَهُ النّاسُ قُربَكَ﴾.

﴿ وَ لا تَكُن و اهِناً يُحَقِّرُكَ مَن عَرَفَكَ. وَ لا تُشارَّ مَن فَوقَكَ﴾.

﴿وَ لا تَسخَر بِمَن هُوَ دونَكَ. وَلا تُنازِع الأمرَ أهلَهُ، وَ لا تُطِع السُّفَهاءَ، وَلا تَكُن مَهيناً تَحتَ كُلِّ أحَدٍ، وَلا تَتَّكِلَنَّ علي كِفايَةِ أحَدٍ، وَقِف عِندَ كُلِّ أمرٍ حَتّي تَعرِفَ مُدخَلَهُ مِن مَخرَجِهِ قَبلَ أن تَقَعَ فيهِ فَتَندَمَ. وَ اجعَل قَلبَكَ قَريباً تُشارِكُهُ﴾.

﴿ وَ اجعَل عَمَلَكَ والِداً تتَّبِعُهُ، وَ اجعَل نفسَكَ عَدُوّاً تُجاهِدُهُ وَ عارِيَةً تَرُدُّها، فَإنَّكَ قَد جُعِلتَ طَبيبَ نَفسِكَ، وَ عَرَفتَ آيَةَ الصِّحَةِ وَ بُيِّنَ لَكَ الدّاءُ وَ دُلِلتَ عَلي الدَّواءِ﴾.

﴿ فَانظُر قيامَكَ علي نَفسِكَ، وَ إن كانَت لَكَ يَدٌ عِندَ إنسانٍ فَلا تُفسِدها بِكَثرَةِ

ص: 194

المَنِّ وَالذّكرِ لَها، وَ لكِن أتبِعها بأفضَلَ مِنها، فَإنّ ذلِكَ أجمَلُ بِكَ في أخلاقِكَ، وَ أوجَبُ لِلثَّوابِ في آخِرَتِكَ﴾.

﴿وَ عَلَيكَ بالِصَّمتِ تُعَدُّ حَليماً جاهِلاً كُنتَ أو عالِماً فإنَّ الصّمتَ زَينٌ لَكَ عِندَ العُلماءِ، وَ سِترٌ لَكَ عِندَ الجُهّالِ﴾.

﴿يا ابنَ جُندَب، إنّ عيسي بنَ مَريَم عليه السلام قالَ لأصحابِهِ: أَرأيتُم لَو أنّ أحَدَكُم مَرَّ بِأخيهِ فَرَأي ثَوبَهُ قَدِ انكَشَفَ عَن بَعضِ عَورَتِهِ، أكانَ كاشِفاً عَنها كُلِّها أم يَرُدّ عَلَيها ما انكَشَفَ مِنها؟ قالوا: بَل نَرُدُّ عَلَيها. قالَ: كَلّا، بَل تَكشِفونَ عَنها كُلِّها فَعَرفوا أنَّهُ مَثَلٌ ضَرَبَهُ لَهُم﴾.

﴿ فَقيلَ: يا روحَ الله وَ كَيفَ ذلِكَ؟ قالَ: الرَّجُلُ مِنكُم يَطَّلِعُ علي العَورَةِ مِن أخيهِ فَلا يَستُرُها، بِحَقٍّ أقولُ لَكُم إنَّكُم لا تُصيبونَ ما تُريدونَ إلّا بِتَرِكِ ما تَشتَهونَ، وَ لا تَنالونَ ما تَأملونَ إلّا بِالصَّبرِ عَلي ما تَكرَهونَ﴾.

﴿ إيّاكُم وَالنَّظرَةَ فإنَّها تَزرَعُ في القَلبِ الشَّهوَةَ، وَ كَفي بِها لِصاحِبِها فِتنَةً، طوبي لِمَن جَعَل بَصَرَهُ في قَلبِهِ، وَ لَم يَجعَل بَصَرَه في عَينِهِ، لا تَنظُروا في عُيوبِ النّاسِ كَالأربابِ﴾.

﴿وَ انظُروا في عُيوبِكُم كَهَيئَةِ العَبيدِ، إنَّما النّاسُ رَجُلانِ: مُبتَليً وَ مُعافيً، فارحَموا المُبتَلي وَاحمِدوا اللهَ عَلي العافِيَةِ﴾.

ای پسر جندب اگر دوست می داری که در سرای آخرت با کردگار جلیل مجاور و در فردوس برین در جوار او معاشر باشی دنیا و آرایش دنیا را خوار بشمار و امر جهان را بر خویشتن هموار بگیر و مرک را همیشه نصب العین بگردان و برای بامداد چیزی بذخیره مگذار

و نيك دانسته باش که هر چه از پیش فرستادی سودت می رساند و هر چه از پس بگذاشتی زیانت می رساند .

ای پسر جندب هر کس خویشتن را از کسب حلال خود محروم بدارد و نخورد و نخوراند و نپوشد و نپوشاند و در راه خدای صرف نکند همانا از بهر دیگران

ص: 195

بهره نهاده و برای بازماندگان ذخیره ساخته و هر کس مطیع هوای نفس خود گردد همانا اطاعت دشمن خود را نموده است .

و هر کس بخدای وثوق جوید خداوند مقاصد دنیویه و اخرویه او را کفایت فرماید و هر چه از وی غایب مانده محفوظ بدارد و اگر برای وصول حوادث و ورود دواهی بنیان صبر را استوار و برای شمول هر نعمت سپاسی و برای هر عسری و شدتی پیسری و رخائی مهیا نکند عاجز و بیچاره بماند .

در هر بلیتی که ترا در مال و فرزند و نتایج در سپارد بشکیبائی و صبوری پرداز چه خدای تعالی آن چه بعاریت با تو نهاده قبض کرده و آن چه موهوب هستند مأخوذ فرموده یعنی اگر چیزی از تو فوت شده نزد تو بعاریت بوده و حقی نداشته تا در قبض آن اندوه گیری

و خدای این معاملت را با تو از آن ورزد که شکر و صبر تو را بیازماید و بیاید در حضرت او آن گونه امیدواری داشته باشی که بدان سبب بر معاصی او جرأت نکنی و به آن میزان از خداوند دیّان بیمناک باشی که از رحمت او مأیوس نمانی .

و هرگز به سخنان و خوش آمد مردم و مدح و تمجید ایشان مغرور مباشی تا باین علت تجبّر و تکبّر یابی و بر دانش خود عجب گیری چه افضل کار و برترین اعمال عبادت و تواضع است.

و مال خود را ضایع و بیهوده ممکن و برای دیگران در آن چه بمخلّف گذاری اصلاح مال ایشان را منمای :

یعنی چون در این جهان رنج و زحمت بر خویش نهادی و وبال جمع اموال بر گردن آوردی و در مصارف شرعیه که مقدمه سرای آخرت است بکار نبردی و بحرص فراهم ساختی و از بخل بخرج صحیح نیاوردی چون بگذاشتی و بدیگر سرای راه برداشتی این زحمت بیهوده و بی حاصل بماند و با وزر و وبال دچار عذاب و نكال می گردی و ورّاث تو در آن چه بمیراث برده اند و بالی و سؤالی ندارند و به مالی حلال و بی زحمت واصل شده اند و بهره تو جز حسرت و ملالت و ندامت و پرسش

ص: 196

و عقوبت نیست.

و قناعت کن به آن چه خدای از بهر تو بقسمت و جز آن چه مخصوص بتوست ننگر و آن چه را که به آن دست نتوانی یافت آرزومند مباش چه هر کس قناعت پیشه کند بنعمت سیری برخوردار است و هر کس بدولت قناعت بضاعت نیابد به نكبت حرص وسیر نیامدن گرفتار است .

و بهره خویش را از آخرت خود دریاب یعنی بهره صحيح و نصيبه صريح و دولت باقی و نعمت بی زوال منحصر به سرای ابد اتصال است.

پس تا توانی از حطام بی دوام این جهان نکوهیده فرجام چشم بپوش و در تحصیل بهره های آن سرای بی انجام بکوش و هرگز در حال اقبال جهان و توانگری بسیار شادمان و فیرنده و با تبختر مباش

و در حالت فقر و نیازمندی ناشکیبا و سوزناك مشو و درشت خوی و سخت دل مگرد تا مردمان از نزديك شدن با تو کراهت گيرند.

و بسیار سست و زبون مشو تا آن کس که بحال تو دانا باشد تو را حقیر شمارد و هرگز با آن کس که بر تو تفوّق دارد مخاصمت مجوی.

کنایت از این که چون بتقديرات آسمانی و اقبال ستاره کسی بر تو برتری دارد چون با وی خصومت جوئی اقبال او ترا مقهور و مغلوب گرداند.

و هرگز به آن کس که از تو فرودتر است استهزاء مکن یعنی شکر بباید کرد که بر وی فزونی داری و همان فرودتری او از تو برای او کافی است و تو را حقی نیست که بر وی برتر شدی و چون شدى شكر كن نه استهزاء.

و شاید در باطن امر بر تواش برتری ها باشد (تو چه دانی که پس پرده که خوب است و که زشت).

و با اهل هیچ کاری در آن کار منازعت مجوی و در اندیشه آن مباش که کار را از اهلش بازگیری و مردم سفیه نادان را اطاعت مکن و فرمان هر کس را خوار

ص: 197

و هموار مشو و بر کفایت هیچ کس اتکال مجوی.

و چون امری پیش آید توقف بجوی تا مدخل آن را از مخرجش بشناسی تا از اقدام به آن پشیمانی نیابی و دل خود را چون خویشاوندی قرار بده که با وی مشارکت نمائي و عمل خود را چون پدری مقرر بدار که از پی آن می روی.

و نفس خود را دشمنی بشمار که با او جهاد می جوئی و عاریتی بخوان که بازش می سپاری چه در این کار و کردار طبیب نفس خویش باشی و آیت صحبت را شناخته باشی و درد خویش را آشکار و به دوای آن دلالت یابی

پس قیام و اقدام خود را در اصلاح امر نفس خود نگران باش و اگر با کسی نیکی نموده باشی به کثرت منت نهادن و از آن نام بردن و یاد کردن فاسد مگردان بلکه احسانی از آن برتر بر آن بیفزای چه این کار برای مزید محاسن اخلاق و ازدیاد مثوبات اخرویه از بهر تو اجمل است

و بر تو باد به سکوت نمودن چه از دو حال بیرون نیست یا تو را مردی حلیم و بردبار شمارند خواه جاهل باشی یا عالم و این صمت و سکوت در خدمت علما از برای تو زینتی است و نزد جهال ستره و پوششی .

ای پسر جندب بدرستی که عیسی بن مریم علیها السلام با اصحاب خود فرمود آیا چنان می دانید که اگر يك تن از شما بر برادرش بگذرد و نگران آید که جامه اش از جلوی عورتش برخاسته آیا این مرد آن مرد را یک باره مكشوف العورة بخواهد کرد یا جامه او را بر عورتش بر می گرداند و مستورش می نماید.

عرض کردند بلکه جامه اش را بر عورتش باز می گردانیم فرمود بلکه تمام عورتش را مکشوف می سازید این وقت اصحاب آن حضرت بدانستند که آن حضرت از بهر ایشان مثلی می زند

عرض کردند یا روح الله این حال چگونه است ؟

فرمود مردی از شما بر عورتی از برادرش مطلع می شود و نمی پوشاند آن را از روی صدق و راستی با شما مي گويم كه شما جز بترك مشتهيات نفسانیه آن چه را

ص: 198

که خواهانید در نیابید و جز به شکیبائی بر آن چه مکروه می شمارید آن چه را آرزومند هستید نایل نشوید .

بپرهیزید از نگریدن چه نظر نمودن تخم شهوت را در دل بکارد و برای فتنه صاحب آن همان کافي است .

خوشا بر حال آن کس که دیده بصیرت خود را در دل خود قرار بدهد و بصیرت خود را در چشم خویش نگرداند در معایب مردمان مانند ارباب نظر نکنید یعنی نظر کردن در عیوب مردم برای کسی شایسته است که جنبه ربوبیت و تربیت دارد نه آن کس که خود نیز دارای هزاران عیب و نقص است.

و در عیوب خود مانند بندگان نگران شوید و به هیئت عبید بنگرید یعنی چنان که بندگان بیچاره مغلوب مقهور خائف در عیوب خود نگران هستند و خود و را مقصر و بیچاره و مهیای تنبیه و تأدیب می بینند و اصلاح حال و رفع معایب و عفو گناهان را از آقای خود چشم داشت دارند.

شما نیز در حضرت یزدان همواره باین حال بگذرانید بدرستی که مردمان بر دو حال باشند یا مبتلی باشند یا معافی بر مبتلی رحم کنید و خدای را بر عافیت شاکر شوید.

﴿یَا اِبْنَ جُنْدَبٍ صِلْ مَنْ قَطَعَکَ وَ أَعْطِ مَنْ حَرَمَکَ وَ أَحْسِنْ إِلَی مَنْ أَسَاءَ إِلَیْکَ وَ سَلِّمْ عَلَی مَنْ سَبَّکَ وَ أَنْصِفْ مَنْ خَاصَمَکَ﴾.

﴿وَ اعْفُ عَمَّنْ ظَلَمَکَ کَمَا أَنَّکَ تُحِبُّ أَنْ یُعْفَى عَنْکَ فَاعْتَبِرْ بِعَفْوِ اللَّهِ عَنْکَ. أَ لَا تَرَى أَنَّ شَمْسَهُ أَشْرَقَتْ عَلَى الْأَبْرَارِ وَ الْفُجَّارِ وَ أَنَّ مَطَرَهُ یَنْزِلُ عَلَى الصَّالِحِینَ وَ الْخَاطِئِینَ﴾.

﴿ یَا ابْنَ جُنْدَبٍ لَا تَتَصَدَّقْ عَلَى أَعْیُنِ النَّاسِ لِیُزَکُّوکَ فَإِنَّکَ إِنْ فَعَلْتَ ذَلِکَ فَقَدِ اسْتَوْفَیْتَ أَجْرَکَ﴾.

﴿ وَ لَکِنْ إِذَا أَعْطَیْتَ بِیَمِینِکَ فَلَا تُطْلِعْ عَلَیْهَا شِمَالَکَ. فَإِنَّ الَّذِی تَتَصَدَّقُ لَهُ

ص: 199

سِرّاً یُجْزِیکَ عَلَانِیَةً عَلَى رُءُوسِ الْأَشْهَادِ فِی الْیَوْمِ الَّذِی لَا یَضُرُّکَ أَنْ لَا یُطْلِعَ النَّاسَ عَلَى صَدَقَتِکَ﴾.

﴿ وَ اخْفِضِ الصَّوْتَ إِنَّ رَبَّکَ الَّذِی یَعْلَمُ ما تُسِرُّونَ وَ ما تُعْلِنُونَ. قَدْ عَلِمَ مَا تُرِیدُونَ قَبْلَ أَنْ تَسْأَلُوهُ﴾.

﴿وَ إِذَا صُمْتَ فَلَا تَغْتَبْ أَحَداً وَ لَا تَلْبِسُوا صِیَامَکُمْ بِظُلْمٍ وَ لَا تَکُنْ کَالَّذِی یَصُومُ رِئَاءَ النَّاسِ مُغْبَرَّةً وُجُوهُهُمْ شَعِثَةً رُءُوسُهُمْ یَابِسَةً أَفْوَاهُهُمْ لِکَیْ یَعْلَمَ النَّاسُ أَنَّهُمْ صِیَامٌ﴾

﴿یَا ابْنَ جُنْدَبٍ الْخَیْرُ کُلُّهُ أَمَامَکَ وَ إِنَّ الشَّرَّ کُلَّهُ أَمَامَکَ وَ لَنْ تَرَى الْخَیْرَ وَ الشَّرَّ إِلَّا بَعْدَ الْآخِرَةِ لِأَنَّ اللَّهَ جَلَّ وَ عَزَّ جَعَلَ الْخَیْرَ کُلَّهُ فِی الْجَنَّةِ وَ الشَّرَّ کُلَّهُ فِی النَّارِ. لِأَنَّهُمَا الْبَاقِیَانِ﴾.

﴿ وَ الْوَاجِبُ عَلَى مَنْ وَهَبَ اللَّهُ لَهُ الْهُدَى وَ أَکْرَمَهُ بِالْإِیمَانِ وَ أَلْهَمَهُ رُشْدَهُ وَ رَکَّبَ فِیهِ عَقْلًا یَتَعَرَّفُ بِهِ نِعَمَهُ وَ آتَاهُ عِلْماً وَ حُکْماً یُدَبِّرُ بِهِ أَمْرَ دِینِهِ وَ دُنْیَاهُ، أَنْ یُوجِبَ عَلَى نَفْسِهِ أَنْ یَشْکُرَ اللَّهَ وَ لَا یَکْفُرَهُ وَ أَنْ یَذْکُرَ اللَّهَ وَ لَا یَنْسَاهُ ﴾.

﴿وَ أَنْ یُطِیعَ اللَّهَ وَ لَا یَعْصِیَهُ لِلْقَدِیمِ الَّذِی تَفَرَّدَ لَهُ بِحُسْنِ النَّظَرِ وَ لِلْحَدِیثِ الَّذِی أَنْعَمَ عَلَیْهِ بَعْدَ إِذْ أَنْشَأَهُ مَخْلُوقاً وَ لِلْجَزِیلِ الَّذِی وَعْدَهُ وَ الْفَضْلِ الَّذِی لَمْ یُکَلِّفْهُ مِنْ طَاعَتِهِ فَوْقَ طَاقتِهِ وَ مَا یَعْجِزُ عَنِ الْقِیَامِ بِهِ وَ ضَمِنَ لَهُ الْعَوْنَ عَلَى تَیْسِیرِ مَا حَمَلَهُ مِنْ ذَلِکَ وَ نَدَبَهُ إِلَى الِاسْتِعَانَةِ عَلَى قَلِیلِ مَا کَلَّفَهُ وَ هُوَ مُعْرِضٌ عَمَّا أَمَرَهُ وَ عَاجِزٌ عَنْهُ قَدْ لَبِسَ ثَوْبَ الِاسْتِهَانَةِ فِیمَا بَیْنَهُ وَ بَیْنَ رَبِّهِ مُتَقَلِّداً لِهَوَاهُ مَاضِیاً فِی شَهَوَاتِهِ مُؤْثِراً لِدُنْیَاهُ عَلَى آخِرَتِهِ وَ هُوَ فِی ذَلِکَ یَتَمَنَّى جِنَانَ الْفِرْدَوْسِ وَ مَا یَنْبَغِی لِأَحَدٍ أَنْ یَطْمَعَ أَنْ یَنْزِلَ بِعَمَلِ الْفُجَّارِ مَنَازِلَ الْأَبْرَارِ﴾ .

﴿أَمَا إِنَّهُ لَوْ وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ وَ قَامَتِ الْقِیَامَةُ وَ جَاءَتِ الطَّامَّةُ وَ نَصَبَ الْجَبَّارُ الْمَوَازِینَ لِفَصْلِ الْقَضَاءِ وَ بَرَزَ الْخَلَائِقُ لِیَوْمِ الْحِسَابِ، أَیْقَنْتَ عِنْدَ ذَلِکَ لِمَنْ تَکُونُ الرِّفْعَةُ وَ الْکَرَامَةُ وَ بِمَنْ تَحِلُّ الْحَسْرَةُ وَ النَّدَامَةُ فَاعْمَلِ الْیَوْمَ فِی الدُّنْیَا بِمَا تَرْجُو بِهِ الْفَوْزَ فِی الْآخِرَةِ﴾.

ص: 200

ای پسر جندب با هر کس از تو قطع کرد و رشته احسان و مروت را ببرید به پیوند و اتصال جوی و هر کس تو را محروم داشت با او بعطیّت گرای و با هر کس با تو بدی کرد نیکی کن و هر کس با تو بدشنام زبان برگشود بر وی سلام کن و خوش گوی باش و هر کس با تو خصومت کرد با وی بانصاف بگذران.

و از هر کس که با تو ستم ورزید در گذر چنان که تو نیز دوست همی که از تو در گذرند و بعفو کردگار از کردارهای نابهنجارت اعتبار گیر آیا نگران نیستی که آفتاب فروزان یزدان بر نیکوکاران و زشت کاران تابان است و باران رحمت ایزد منان بر صالحان و ناراست کاران ریزان است

ای پسر جندب صدقات خویش و احسان خود را نصب العین مردمان مگردان تا تو را پاکیزه و شایسته و ممدوح شمارند چه اگر صدقه خویش را باین اندیشه دهی و ممدوح مردمان گردی مزد خود را دریافته باشی

لکن چون چنان صدقه بخشی که با دست راست اگر دهی دست چپ تو با خبر نشود در راه آن کس که این صدقه دهی جزای تو را آشکارا و علی رؤس الاشهاد در آن روزی که عدم اطلاع مردمان بر صدقه دادن تو زیانی با تو نمی رساند می دهد.

پس آواز خود را آهسته دار چه آن پروردگار تو که بر پوشیده و آشکارای تو داناست پیش از آن که از وی سؤال کنید بر اراده شما عالم است.

و چون روزه دار باشید دهان بغیبت هیچ کس نگشائید و روزه خود را بظلم و ستم پوشش نکنید و مانند آن کس مباش که محض دیدن و دانستن مردمان روزه دار می شود چهره های ایشان تیره و سراهای ایشان ژولیده موی و دهن های ایشان خشکیده تا مردمان را بنمایند که ایشان روزه دارند .

ای پسر جندب تمام خیر در پیش روی تو و جمله شرّ در پیش روی تو است و خیر و شر حقیقی را جز در قیامت ننگری چه خدای عزّ و جّل تمام خیر را در

ص: 201

بهشت و كلّ شر را در آتش دوزخ مقرر ساخته چه بهشت نعیم و آتش جحیم باقی و پاینده .

و بر آن کس که خداوندش به دولت هدایت و نعمت ايمان و فيض رشادت برخوردار ساخته و گوهر عقلی در وی مرکب ساخته که بفروز آن نعمت های الهی را بشناسد و نور علمی و حکمتی در وجودش نهاده که تدابیر امر دین و دنیای خود را بآن بنماید واجب و لازم است که بر نفس خود فرض نماید که خدای را همواره شاکر باشد و کفران نعمتش را نکند و همیشه بیاد خدای باشد و هرگزش فراموش ننماید.

و خدای را اطاعت کند و در حضرتش عصیان نورزد بواسطه تفضل قدیمی یزدانی که در حسن نظر بدو متفرد و بخلقت او متوحد گشت و برای نعمت های تازه که بعد از آفریدن او بر وی انعام فرمود و برای احسان جزیل او که بدو میعاد نهاد و به علت آن تفضّلی که او را افزون از طاقتش بطاعت و عبادتش مکلف نداشت و بآن چه از قیام ورزیدن به آن عاجز بود مأمور نساخت

کنایت از این که اگر خداوند خالق قادر منعم که بنده خود را از کتم عدم بعرصه وجود آورد و خلعت نمود بپوشانید و به انواع نعمت متنعم گردانید و هر نعمتی را اگر در تمام عمر شکر گزار گردند ادای حقش را ننموده اند عبادت و طاعت ایشان را چندین برابر آن چه مقرر فرموده امر می فرمود و بر ترک آن معاقب می داشت

مثلا فرمان می داد در تمام سال روزه بدارند و روز و شب صد رکعت نماز بگذارند و در ادای خمس و زکوة و حج و جهاد احکامی دیگر صادر می شد که بر این جمله مضاعف می گشت و تکالیفی فوق الطاقه ظاهر می ساخت و تارکش را مسئول و مؤاخذ می گردانید با آن مراتب قدرت خالق و مراسم ضعف مخلوق چه می شد.

پس بباید تعقل و تفکّر نمود و نيك بينديشيد و بر تفضلات ایزد بیهمال سپاس

ص: 202

گذاشت که خدای بقدر طاقتش او را مکلّف ساخت و بعلاوه ضامن شد که در آن چه بر وی حمل فرموده در نیسیر و آسانی آن معاونت فرماید

و با این که تکلیفی اندك بدو کرده او را در طلب استعانت دعوت کرده است و معذلك بنده ناسپاس از آن چه خداوندش فرمان کرده روی بر تابد و عاجز بماند و در آن امر جامه استهانت در آن چه در میان او و پروردگارش می باشد بپوشد.

و قلاده هوای نفس ناپروا را بر گردن آورد و در شهوات نفسانی و وساوس شیطانی گام زن شود و دنیای خویش را بر آخرت خود برگزیند و با این حال متمنی فردوس برین و جنات نعیم باشد و حال این که برای هیچ کس نشاید که بعمل فجار در طمع منازل ابرار باشد

آگاه باش چون واقعه وقوع جوید و قیامت قیام گیرد و اهوال رستاخیز نمودار آید و پروردگار جبار میزان های حکم و حساب را نصب فرماید و تمام آفریدگان برای روز شمار نمودار گردند و در این وقت بر تو یقین می شود که رفعت و کرامت برای کیست و حسرت و ندامت بر کدام کس فرود می آید پس امروز در این جهان به آن چه امید رستگاری خود را در آخرت به آن داری عمل کن

﴿یا بنَ جُندَبٍ ، قالَ اللّهُ جَلّ و عَزَّ فی بعضِ ما أوحی إنّما أقبَلُ الصَّلاهَ مِمَّن یَتَواضَعُ لعَظَمَتی ، و یَکُفُّ نَفسَهُ عَنِ الشَّهَواتِ مِن أجلی و یَقطَعُ نَهارَهُ بذِکری﴾.

﴿و لا یَتَعَظَّمُ علی خَلقی ، و یُطعِمُ الجائعَ ، و یَکسو العارِیَ ، و یَرحَمُ المُصابَ ، یُواسِی الغَریبَ ، فذلکَ یُشرِقُ نُورُهُ مِثلَ الشَّمسِ ، أجعَلُ لَهُ فی الظُّلمَهِ نُورا ، و فی الجَهالَهِ حِلما﴾

﴿ أکلَؤهُ بعِزَّتی ، و أستَحفِظُهُ مَلائکَتی ، یَدعونی فاُلَبِّیهِ ، و یَسألُنی فاُعطیهِ ، فمَثَلُ ذلکَ العَبدِ عِندی کمَثَلِ جَنّاتِ الفِردَوسِ ، لا یَسبِقُ أثمارُها ، و لا تَتَغَیّرُ عَن حالِها﴾

﴿یَا ابْنَ جُنْدَبٍ الْإِسْلَامُ عُرْیَانٌ فَلِبَاسُهُ الْحَیَاءُ وَ زِینَتُهُ الْوَقَارُ وَ مُرُوَّتُهُ الْعَمَلُ الصَّالِحُ وَ عِمَادُهُ الْوَرَعُ وَ لِکُلِّ شَیْ ءٍ أَسَاسٌ وَ أَسَاسُ الْإِسْلَامِ حُبُّنَا أَهْلَ الْبَیْتِ.﴾

﴿یَا ابْنَ جُنْدَبٍ إِنَّ لِلَّهِ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى سُوراً مِنْ نُورٍ مَحْفُوفاً بِالزَّبَرْجَدِ وَ الْحَرِیرِ

ص: 203

مُنَجَّداً بِالسُّنْدُسِ وَ الدِّیبَاجِ یُضْرَبُ هَذَا السُّورُ بَیْنَ أَوْلِیَائِنَا وَ بَیْنَ أَعْدَائِنَا. فَإِذَا غَلَى الدِّمَاغُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَ نُضِجَتِ الْأَکْبَادُ مِنْ طُولِ الْمَوْقِفِ، أُدْخِلَ فِی هَذَا السُّورِ أَوْلِیَاءُ اللَّهِ. فَکَانُوا فِی أَمْنِ اللَّهِ وَ حِرْزِهِ. لَهُمْ فِیهَا مَا تَشْتَهِی الْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ الْأَعْیُنُ﴾.

﴿ وَ أَعْدَاءُ اللَّهِ قَدْ أَلْجَمَهُمُ الْعَرَقُ وَ قَطَعَهُمُ الْفَرَقُ وَ هُمْ یَنْظُرُونَ إِلَى مَا أَعَدَّ اللَّهُ لَهُمْ﴾.

﴿ فَیَقُولُونَ ما لَنا لا نَرى رِجالًا کُنَّا نَعُدُّهُمْ مِنَ الْأَشْرارِ فَیَنْظُرُ إِلَیْهِمْ أَوْلِیَاءُ اللَّهِ فَیَضْحَکُونَ مِنْهُمْ﴾.

﴿فَذَلِکَ قَوْلُهُ عَزَّ وَ جَلَّ أَتَّخَذْناهُمْ سِخْرِیًّا أَمْ زاغَتْ عَنْهُمُ الْأَبْصارُ وَ قَوْلُهُ فَالْیَوْمَ الَّذِینَ آمَنُوا مِنَ الْکُفَّارِ یَضْحَکُونَ عَلَى الْأَرائِکِ یَنْظُرُونَ فَلَا یَبْقَى أَحَدٌ مِمَّنْ أَعَانَ مُؤْمِناً مِنْ أَوْلِیَائِنَا بِکَلِمَةٍ إِلَّا أَدْخَلَهُ اللَّهُ الْجَنَّةَ بِغَیْرِ حِسَاب﴾

خدای عزّ و جلّ درپاره وحی های خود می فرماید نماز از آن کس پذیرفته می شود که نسبت بحضرت عظمت و جلال من متواضع باشد و برای من نفس خود را از شهوات باز دارد و روز خود را بیاد من بپایان آورد

و بر مخلوق من بزرگی نجوید و گرسنه را سیر کند و برهنه را بپوشاند و هر کس را که مصیبتی فرو گرفته مهربانی نماید و آن کس را که غریب است به مواسات خرسند دارد و چنین بنده مانند آفتاب درخشان فروزنده و نورپاش باشد در ظلمت ضلالت نور و فروغی از بهرش قرار دهم و ظلمتكده جهالتش را بفروغ نور حلم روشن گردانم

و بپاس عزّت خود او را محارست فرمایم و ملائکه خود را بمحافظت او بدارم چون مرا بخواند لبيك اجابت بشنود و چون در حضرت من مسئلت نماید بدو عطا کنم

مثل چنین بنده در حضرت من مثل جنات فردوس و بوستان های بهشت است که همیشه میوه های آن بر جای است و هرگز از آن حال که به آن اندر است

ص: 204

دیگرگون نشود

ای پسر جندب پیکر اسلام عریان و لباس آن حیاء و زینت آن وقار و مروت آن عمل نيكو و ستون آن ورع و برای هر چیزی اساسی و پایه ایست و پایه اسلام دوستی ما اهل بیت است

ای پسر جندب خدای تبارك و تعالی را باره و دیواری است از نور که بزبرجد وحرير محفوف و بسندس و دیبا آراسته و منجد است و این دیوار را در میان اولیای ما و میان دشمنان ما بر کشند و چون از آشوب محشر و هول و دهشت رستاخیز مغزها بجوشد و دل ها بحلق رسد و جگرها پخته و از امتداد زمان موقف گداخته گردد دوستان خدای را در این سور در آورند و در امن و حرز خدای اندر شوند و برای ایشان است آن چه را که نفس خواهان و چشم ها را در آن لذت است.

و این هنگام دشمنان یزدان در عرق خجالت و شرمندگی و بیم و ندامت غرق گردیده و به آن چه خدای از بهر ایشان مهیا ساخته نگران می باشند.

پس از آن گویند چیست ما را که نمی بینیم آن مردانی را که آن ها را از اشرار می شمردیم اولیای خدا بایشان بنگرند و از حال و اقوال ایشان خندان گردند .

این است که خدای می فرماید آیا ما را مسخره گرفتند یا نیروی دیدار ایشان دیگرگون شده و چشم ایشان دیگرسان بیند و نیز قول خدای که می فرماید پس امروز آن کسان که ایمان آوردند از حال کفّار می خندند در حالی که بر اریکه های بهشتی در نظاره اند پس هیچ کس باقی نمی ماند از آن کسان که مردمان مؤمن از دوستان ما را به کلمه اعانت کرده باشد مگر این که خداوندش بدون حساب در بهشت در آورد

و نیز در جلد هفدهم اغانی و امالی شیخ از عبیدالله بن عبدالله از حضرت ابی عبدالله جعفر بن محمّد صادق علیه السلام مسطور است که آن حضرت با اصحاب

ص: 205

خود فرمود .

﴿اِسْمَعُوا مِنِّی کَلاَماً هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ مِنَ اَلدُّهْمِ اَلْمُوقَفَهِ لاَ یَتَکَلَّمْ أَحَدُکُمْ بِمَا لاَ یَعْنِیهِ وَ لْیَدَعْ کَثِیراً مِنَ اَلْکَلاَمِ فِیمَا یَعْنِیهِ حَتَّی یَجِدَ لَهُ مَوْضِعاً﴾.

﴿ فَرُبَّ مُتَکَلِّمٍ فِی غَیْرِ مَوْضِعِهِ جَنَی عَلَی نَفْسِهِ بِکَلاَمِهِ﴾.

﴿ وَ لاَ یُمَارِیَنَّ أَحَدُکُمْ سَفِیهاً وَ لاَ حَلِیماً فَإِنَّهُ مَنْ مَارَی حَلِیماً أَقْصَاهُ وَ مَنْ مَارَی سَفِیهاً أَرْدَاهُ﴾.

﴿ وَ اُذْکُرُوا أَخَاکُمْ إِذَا غَابَ عَنْکُمْ بِأَحْسَنِ مَا تُحِبُّونَ أَنْ تُذْکَرُوا بِهِ إِذَا غِبْتُمْ عَنْهُ وَ اِعْمَلُوا عَمَلَ مَنْ یَعْلَمُ أَنَّهُ مُجَازًی بِالْإِحْسَانِ مَأْخُوذٌ بِالْإِجْرَامِ﴾.

از من کلامی بشنوید که برای شما از اسب یا شتر خاکستری رنك كه در پایش خط های سیاه نقش دار است نيك تر باشد و آن این است که نبايد هيچ يك از شما به آن چه از بهر او فایده و در آن قصدی باشد تکلّم نماید و در آن چه مقصودی و فایده مترتب می داند نیز فراوان سخن مسپارد تا گاهی که موضعی و مقامی از بهر سخن بنگرد.

چه بسیار سخن کننده در غیر موضع آن است که بواسطه آن کلام بر جان خود جنایت و گناه ورزیده است.

و نباید هیچ کس از شما با مردم سفيه يا حليم بجنبش و کوشش اندر شود چه اگر با مردی حلیم و بردبار این معاملت بورزد او را دور کند و اگر با سفیه نماید او را در هم شکند.

و چون یکی از برادران دینی شما از شما غایب شوند بهر چه بهتر و بیشتر دوست دارید که چون شما از وی دور و غایب مانید شما را یاد کند شما نيز او را یاد کنید و نام برید و عمل شما باید مانند عمل کسی باشد که بداند اگر احسان کند جزای خوب بیند و اگر بجرم و جنایت رود مأخوذ گردد یعنی باید همیشه در میان خوف و رجا و بیم و امید روزگار بر نهید نه برحمت خدای مغرور و نه بعقوبت او مأيوس باشید.

و نيز در کتاب کافی و کتاب مزبور از حفص بن غياث مسطور است که حضرت

ص: 206

ابی عبدالله علیه السلام فرمود :

﴿إِنْ قَدَرْتُمْ أَنْ لَا تُعْرَفُوا، فَافْعَلُوا، وَ مَا عَلَیک إِنْ لَمْ یثْنِ النَّاسُ عَلَیک، وَ مَا عَلَیک أَنْ تَكُونَ مَذْمُوماً عِنْدَ النَّاسِ، إِذَا كُنْتَ مَحْمُوداً عِنْدَ اللَّهِ تَبَارَک وَ تَعَالَى﴾ .

﴿إِنَّ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ علیه السلام كَانَ یقُولُ: لَا خَیرَ فِی الدُّنْیا إِلَّا لِأَحَدِ رَجُلَینِ، رَجُلٍ یزْدَادُ فِیهَا كُلَّ یوْمٍ إِحْسَاناً، وَ رَجُلٍ یتَدَارَک مَنِیتَهُ بِالتَّوْبَةِ، وَ أَنَّى لَهُ بِالتَّوْبَةِ؟﴾.

﴿ فَوَ اللَّهِ! أَنْ لَوْ سَجَدَ حَتَّى ینْقَطِعَ عُنُقُهُ، مَا قَبِلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْهُ عَمَلًا، إِلَّا بِوَلَایتِنَا أَهْلَ الْبَیتِ﴾ .

﴿أَلَا! وَ مَنْ عَرَفَ حَقَّنَا، أَوْ رَجَا الثَّوَابَ بِنَا، وَ رَضِی بِقُوتِهِ نِصْفَ مُدٍّ كُلَّ یوْمٍ، وَ مَا یسْتُرُ بِهِ عَوْرَتَهُ، وَ مَا أَكَنَّ بِهِ رَأْسَهُ، وَ هُمْ مَعَ ذَلِک وَ اللَّهِ! خَائِفُونَ وَجِلُونَ وَدُّوا أَنَّهُ حَظُّهُمْ مِنَ الدُّنْیا﴾.

﴿ وَ كَذَلِک وَصَفَهُمُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ حَیثُ یقُولُ وَ الَّذِینَ یؤْتُونَ ما آتَوْا وَ قُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ مَا الَّذِی أَتَوْا بِهِ أَتَوْا، وَ اللَّهِ! بِالطَّاعَةِ مَعَ الْمَحَبَّةِ وَ الْوَلَایةِ، وَ هُمْ فِی ذَلِک خَائِفُونَ أَنْ لَا یقْبَلَ مِنْهُمْ، وَ لَیسَ، وَ اللَّهِ! خَوْفُهُمْ خَوْفَ شَک فِیمَا هُمْ فِیهِ مِنْ إِصَابَةِ الدِّینِ، وَ لَكِنَّهُمْ خَافُوا أَنْ یكُونُوا مُقَصِّرِینَ فِی مَحَبَّتِنَا وَ طَاعَتِنَا﴾.

﴿ثُمَّ قَالَ: إِنْ قَدَرْتَ أَنْ لَا تَخْرُجَ مِنْ بَیتِک، فَافْعَلْ، فَإِنَّ عَلَیک فِی خُرُوجِک أَنْ لَا أَنْ لَا تَغْتَابَ وَ لَا تَكْذِبَ وَ لَا تَحْسُدَ وَ لَا تُرَائِيَ وَ لَا تَتَصَنَّعَ وَ لَا تُدَاهِنَ﴾

﴿ثُمَّ قَالَ نِعْمَ صَوْمَعَهُ اَلْمُسْلِمِ بَیْتُهُ یَکُفُّ فِیهِ بَصَرَهُ وَ لِسَانَهُ وَ نَفْسَهُ وَ فَرْجَهُ إنَّ مَنْ عَرَفَ نِعْمَةَ اللهِ بِقَلْبِهِ اسْتَوْجَبَ الْمَزِیدَ مِنَ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ قَبْلَ أنْ یُظْهِرَ شُکْرَهَا عَلَی لِسَانِهِ، وَ مَنْ ذَهَبَ یَرَی أنَّ لَهُ عَلَی الآْخَرِ فَضْلًا فَهُوَ مِنَ الْمُسْتَکْبِرِینَ﴾.

﴿فَقُلْتُ لَهُ: إنَّمَا یَرَی أنَّ لَهُ عَلَیْهِ فَضْلًا بِالْعَافِیَةِ إذَا رَآهُ مُرْتَکِباً لِلْمَعَاصِی فَقَالَ هَیْهَاتَ هَیْهَاتَ، فَلَعَلَّهُ أنْ یَکُونَ قَدْ غُفِرَ لَهُ مَا أتَی وَ أنْتَ مَوْقُوفٌ مُحَاسَبٌ، أمَا تَلَوْتَ قِصَّةَ سَحَرَةِ مُوسَی عَلَیْهِ السَّلامُ﴾.

﴿ ثُمَّ قَالَ: کَمْ مِنْ مَغْرُورٍ بِمَا قَدْ أنْعَمَ اللهُ عَلَیْهِ؟ وَ کَمْ مِنْ مُسْتَدْرَجٍ بِسَتْرِ اللهِ

ص: 207

عَلَیْهِ وَ کَمْ مِنْ مَفْتُونٍ بِثَنَاءِ النَّاسِ عَلَیْهِ﴾.

﴿ ثُمَّ قَالَ إنِّی لَأرْجُو النَّجَاةَ لِمَنْ عَرَفَ حَقَّنَا مِنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ إلَّا لِأحَدِ ثَلَاثَةٍ صَاحِبِ سُلْطَانٍ جَائِرٍ؛ وَ صَاحِبِ هَوًی، وَ الْفَاسِقِ الْمُعْلِن﴾.

﴿ ثُمَّ تَلَا قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللّهُ﴾.

﴿ثُمَّ قَالَ يَا حَفْصُ الْحُبُّ أَفْضَلُ مِنَ الْخَوْفِ ثُمَّ قَالَ وَ اللَّهِ مَا أَحَبَّ اللَّهَ مَنْ أَحَبَّ الدُّنْيَا وَ وَالَى غَيْرَنَا وَ مَنْ عَرَفَ حَقَّنَا وَ أَحَبَّنَا فَقَدْ أَحَبَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى﴾.

﴿ فَبَكَى رَجُلٌ فَقَالَ أَتَبْكِي لَوْ أَنَّ أَهْلَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ كُلَّهُمُ اجْتَمَعُوا يَتَضَرَّعُونَ إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ يُنْجِيَكَ مِنَ النَّارِ وَ يُدْخِلَكَ الْجَنَّةَ لَمْ يُشَفَّعُوا فِيكَ ﴾.

﴿ ثُمَّ قَالَ یَا حَفْصُ كُنْ ذَنَباً وَ لَا تَكُنْ رَأْساً یَا حَفْصُ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی اللّٰه علیه و آله مَنْ خَافَ اللَّهَ كَلَّ لِسَانُهُ﴾.

﴿ ثُمَّ قَالَ بَیْنَا مُوسَی بْنُ عِمْرَانَ یَعِظُ أَصْحَابَهُ إِذْ قَامَ رَجُلٌ فَشَقَّ قَمِیصَهُ فَأَوْحَی اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَیْهِ یَا مُوسَی لَا تَشُقَّ قَمِیصَكَ وَ لَكِنِ اشْرَحْ لِی عَنْ قَلْبِكَ﴾.

﴿ ثُمَّ قَالَ مَرَّ مُوسَی بْنُ عِمْرَانَ علیه السلام بِرَجُلٍ مِنْ أَصْحَابِهِ وَ هُوَ سَاجِدٌ فَانْصَرَفَ مِنْ حَاجَتِهِ وَ هُوَ سَاجِدٌ عَلَی حَالِهِ﴾.

﴿ فَقَالَ لَهُ مُوسَی علیه السلام لَوْ كَانَتْ حَاجَتُكَ بِیَدِی لَقَضَیْتُهَا لَكَ فَأَوْحَی اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَیْهِ یَا مُوسَی لَوْ سَجَدَ حَتَّی یَنْقَطِعَ عُنُقُهُ مَا قَبِلْتُهُ حَتَّی یَتَحَوَّلَ عَمَّا أَكْرَهُ إِلَی مَا أُحِبُّ ﴾.

اگر بتوانید که نزد مردمان جهان شناخته نیائید چنان کنید یعنی شناسائی اهل روزگار غالباً موجب غفلت از یزدان و خسران هر دو جهان است و ترا هیچ زبانی نمی رسد از این که مردمانت ثنا نگویند و اگر در حضرت احدیت محمود باشی چه زیانت می رسد از این که مردمانت مذموم بدانند.

همانا امير المؤمنين صلوات الله علیه می فرمود نیست خیری در دنیا مگر برای دو صنف مردم یکی آن مرد که به هر روز احسانی بر احسانی بیفزاید دیگر آن مرد که تدارك اعمال سیّئه را بتوبت نماید و کجا از بهر او توبت حاصل خواهد شد.

ص: 208

سوگند با خدای اگر چندان سر بسجده برد که گردنش از تن جدا گردد خدای عزّ وجل هیچ عملی را از وی پذیرفته نشود مگر با ولایت ما اهل بیت.

نيك بدانید هر کس حق ما را بشناسد یا امید مزد و ثواب بما داشته باشد در هر روزی برای قوت و رزق خود به نیم پیمانه و در لباس باندازه ستر عورت خود و در منزل باندازه که سر به آن برد خوشنود باشد و معذلك سوگند با خداى ایشان خائف و ترسناک هستند و دوست می دارند که حظّ و بهره ایشان از دنیا همان باشد.

و خدای تعالی در این آیه شریفه بدین گونه ایشان را توصیف می فرماید و آن کسان که می آورند آن چه آوردند و دل هایشان ترسناک است چیست آن چه را که آوردند سوگند با خدای طاعت خدای را با محبت و ولایت ما آوردند و ایشان با این حال خائف هستند که از ایشان پذیرفته نشود سوگند با خدای خوف ایشان آن بسبب آن نیست که در دین خود شك داشته باشند لكن ترسناک از آن هستند که در محبت و طاعت ما مقصر باشند.

پس از آن فرمود اگر بتوانی از سرای خود بیرون نشوی چنان کن چه بر تو واجب است که در حال خروج از منزل خود غیبت نکنی و دروغ نگوئی و حسد نورزی و کار بریا نگذاری و بیهوده و ضایع مکنی و مداهنه نورزی.

پس از آن فرمود خوب صومعه ایست سرای مسلم برای او چه در سرای خود چشم و لسان و نفس و فرج خود را از اقوال و اعمال ناروا باز می دارد.

بدرستی که هر کس از صمیم قلب بر نعمت های الهی عارف شد پیش از آن که شکر آن نعمت را بر زبان بگذراند مستوجب مزید نعمت می شود از حضرت احدیت و هر کس چنان داند که او را بر دیگری فضل و فزونی است این چنین شخص در زمره مستکبرین است.

من به آن حضرت عرض کردم چون خود را از معاصی در عافیت و او را بر معاصی سوار می نگرد ازین روی خود را بر وی افضل می داند فرمود هيهات هيهات شاید

ص: 209

همان مرد عاصی را خدای بیامرزد و تو را در موقف حساب باز دارد آیا داستان ساحران عصر موسی علیه السلام را نخوانده باشی .

پس از آن فرمود چه بسیار مردمی هستند که به آن نعمتی که خدای بر ایشان عطا فرموده مغرور هستند و چه بسیار کسانی باشند که بواسطه پرده پوشی خداوندی بر معاصی و معایب ایشان از جمله مستدرجین می باشند و چه بسیار مردم باشند که بواسطه ثنا راندن مردمان برایشان مفتون می گردند.

پس فرمود امید نجات و رستگاری نیست مگر برای کسی که حقّ ما را شناسا باشد از این امت و هيچ يك از این سه گروه نجات نیابد پادشاهی که ستم کند و کسی که دنبال اهواء و آراء باطل خود رود و آن که آشکارا مرتکب فسق شود.

آن گاه فرمود بگو اگر شما خدای را دوست می دارید پس متابعت مرا بنمائید تا خداوند شما را دوست بدارد.

آن گاه فرمود ای حفص حبّ و دوستی از خوف و ترس افضل است پس از آن فرمود سوگند با خدای هر کس دنیا را دوست بدارد و غیر از ما را دوستدار باشد خدای را دوست نمی دارد و هر کس حق ما را بشناسد و بدوستی ما گراید البته خدای تبارك و تعالی را دوستدار است .

در این حال مردی از حاضران بگریست فرمود ای که گریه کنی اگر تمامت اهل آسمان ها و زمین فراهم شوند و در حضرت یزدان عزّ و جلّ تضرّع و زاری نمایند که ترا از آتش نجات و در بهشت منزل بخشد شفاعت ایشان در حقّ تو پذیرفته نشود.

اگر خدای نباشد ز بنده ای خوشنود *** شفاعت همه پیغمبران ندارد سود

آن گاه فرمود ای حفص دنباله پوی باش نه ریاست جوی ای حفص رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود هر کس از خدای بترسد زبانش از آن چه نباید کلیل گردد.

ص: 210

بعد از آن فرمود در آن حال که موسی بن عمران اصحاب خود را موعظت می فرمود مردی برخاست و پیرهن بدرید خداوند عزّ و جلّ بموسى وحی فرستاد ای موسی پیراهن خویش را چاك مزن لكن قلب خود را برای من انشراح ده .

آن گاه فرمود موسی علیه السلام بر مردی از اصحاب خود بر گذشت و او در حال سجده بود و چون موسی علیه السلام حاجت خود بگذاشت و بازگشت آن مرد همچنان به سجده اندر بود موسی علیه السلام با او فرمود اگر حاجت تو بدست من بود برآورده خداى تعالى بموسی وحی فرستاد ای موسی اگر این مرد چندان سر بسجده گذارد که گردنش از بدنش قطع شود سجده او را قبول نمی کنم مگر وقتی که از آن چه مرا مکروه است به آن چه مرا محبوب است باز شود.

و دیگر در هفدهم بحار الانوار از عمرو بن سعيد بن هلال مروی است که گفت در حضرت ابی عبدالله عليه سلام الله عرض كردم من بشرف ملاقات تو جز بچند سال يك دفعه نایل نمی شوم مرا بچیزی وصیت فرمای تا به آن عمل نمایم فرمود :

﴿أُوصِيكَ بِتَقْوِي اللَّهِ والْوَرَعِ والإِجْتِهَادِ وَ إِيَّاكَ أنْ تَطْمَعَ إِلَيَّ مِنْ فَوْقِكَ وَ كُفِّي بِمَا قَالَ اَللَّهُ عَزَّوجلَّ لِرَسُولِه وَ لا تُعْجِبْکَ أَمْوالُهُمْ وَ لا أَوْلادُهُمْ وَ قَالَ وَ لا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ إِلی ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَهَ اَلْحَیاهِ اَلدُّنْیا﴾.

﴿ فَإِنْ دَخَلَکَ مِنْ ذَلِکَ شَیْءٌ فَاذْکُرْ عَیْشَ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَإِنَّمَا کَانَ قُوتُهُ اَلشَّعِیرَ وَ حَلْوَاهُ اَلتَّمْرَ وَ وَقُودُهُ اَلسَّعَفَ إِذَا وَجَدَهُ﴾.

﴿إِذَا أُصِبْتَ بِمُصِیبَةٍ فِی نَفْسِكَ أَوْ مَالِكَ أَوْ وُلْدِكَ فَاذْكُرْ مَصَائِبَكَ بِرَسُولِ اللَّهِ صلی اللّٰه علیه و آله فَإِنَّ الْخَلَائِقَ لَمْ یُصَابُوا بِمِثْلِهِ قَطُّ و لن یصابوا بمثله ابداوَ لَنْ یُصَابُوا بِمِثْلِهِ أَبَداً﴾.

وصیت می کنم ترا به تقوی و پرهیز کاری در حضرت باری و ورع و اجتهاد در دین و آئین و عبادت و اطاعت و بپرهیز از این که طمع در کسی که برتر از تو است بر بندی و کافی است در آن چه خدای با رسول خود می فرماید به عجب نیاورد ترا اموال و اولاد ایشان و می فرماید دو چشم خود را بسوی آن چه ممتع داشته ایم بآن

ص: 211

ازواجی از ایشان را از تازگی و خوبی زندگانی دار دنیا بر مکش .

پس اگر بر چیزی از این جمله بيمناك باشی یعنی بر عدم ادراك حطام بی دوام جهان در خوف و هراس باشی زندگانی و تعیش رسول خدای صلی الله علیه و آله در این جهان جهنده بیاد آور همانا قوت و رزق آن حضرت که همه اشیاء به طفیل وجود مسعودش پدیدار گشت از شعیر بود و حلوای آن حضرت از خرما بود و اگر یافتی هیزم از شاخه خشکیده خرما ساختی

و هر وقت در تلف مال یا فرزندت بمصیبتی دچار شدی آن مصیبت ها که از وفات رسول خدای صلی الله علیه و آله بر تو وارد است بخاطر در سپار چه تمامت آفریدگان را هرگز مانند آن مصیبت در نیافته است.

تواند بود که این کلام مبارك اشارت به آن باشد که وجود مسعود مبارك جناب خاتم الانبياء و نور فروزان ارض و سما مایه برکت و نعمت و رحمت و میمنت و تربيت بريت و آرامش ظاهری و باطنی خلقت و قوت دین و رواج احکام متین است و خلق زمین در سایه عرش پایه چنین خورشید تابنده که هزاران ماه و خورشیدش در سایه عنایت و نور هدایت بنده و شتابنده و فروزنده اند چه آسایش ها و آرامش ها و فزایش ها و نمایش ها و پرورش ها داشتند و بمصالح دنیوی و اخرویه و علوم حقیقیه و معالم دينيّه و حكم الهيّه و اخبار سماویّه و آیات رحمانیّه غیبیه راه داشتند و به هر روز و هر ساعت از اخبار آسمانی و احکام یزدانی مطلع می شدند چنان که گفتی با ملائکه آسمان هم عنان می روند و از اخلاق حسنه و اوصاف حمیده و شیم پسندیده و الطاف سنیّه و مهربانی ها و حفاوت های آن آیت رحمت الهی چه بهره ها می بردند.

و چون آن حضرت به حضرت احدیت اتصال یافت این جمله از دست برفت و اگر چه خلیفه و وصیّ آن حضرت نیز با آن حضرت نور واحد بودند و وارث علوم و اخلاق آن حضرت بود لكن جماعت منافقان فرصت یافتند و کفر باطنی خود را آشکار کردند و در احکام دین خلل افکندند و کلمه نفاق و اختلاف در میان آوردند

ص: 212

و کار را بر مکلفین جاهل مشکل آوردند و مردمان را تا پایان روزگار به ضلالت و غوایت دچار ساختند .

و ائمه دین هدی و اوصیاء رسول خدا را در خانه ها بنشاندند و بجهالت و غوايت ائمه جور و سلاطین بی آئین زمان ذریّه آن حضرت را بکشتند و براه هلاکت سرمدی دچار و گرفتار آمدند.

خدا گو خدا جو همی تاختند *** خداوند گشتند و نشناختند

و چون بر این جمله بنگرند و این خسارت را تا قیامت نگران شوند می دانند هیچ مصیبتی و رزیتی و بلیتی برای اهل جهان چون این مصیبت عظمی و رزیّت كبرى و بليّت عليا نبوده و نخواهد بود .

و هیچ وقت و هیچ زمان مانند آن وجود مبارك را نیابند و در این عبارت به کلمه لن که بر نفی ابد دلالت کند مصدر فرموده چه برای وجود مبارکش تالی و ثانی خلق نشده و نخواهد شد

زیرا که صادر اول و صاحب رتبت نبوت خاصه و ولایت مطلقه و رسالت کافه است و این مقام منحصر بهمان ذات والاصفات است و هیچ مخلوقی را این موهبت بهره نیفتاده است صلی الله عليه و آله و سلم تسليماً كثيراً .

و دیگر در کتاب مزبور مسطور است که حضرت صادق علیه السلام با مفضل فرمود :

﴿أُوصِيكَ بِسِتِّ خِصَالٍ تُبْلِغُهُنَّ شِيعَتِي قُلْتُ وَ مَا هُنَّ يَا سَيِّدِي قَالَ أَدَاءُ اَلْأَمَانَةِ إِلَى مَنِ اِئْتَمَنَكَ وَ أَنْ تَرْضَى لِأَخِيكَ مَا تَرْضَى لِنَفْسِكَ﴾.

﴿ وَ اِعْلَمْ أَنَّ لِلْأُمُورِ أَوَاخِرَ فَاحْذَرِ اَلْعَوَاقِبَ وَ أَنَّ لِلْأُمُورِ بَغَتَاتٍ فَكُنْ عَلَى حَذَرٍ وَ إِيَّاكَ وَ مُرْتَقَى جَبَلٍ سَهْلٍ إِذَا كَانَ اَلْمُنْحَدَرُ وَعْراً وَ لاَ تَعِدَنَّ أَخَاكَ وَعْداً لَيْسَ فِي يَدِكَ وَفَاؤُهُ﴾.

ترا بشش خوی و خصلت وصیت می کنم تا به شیعیان من بازرسانی عرض کردم یا سیّدی چیست این خصال ستّه فرمود هر کس تو را امین شمارد و امانتی نزد تو

ص: 213

گذارد بر تو باد که باوی بازرسانی و این که برای برادر خود همان را رضا ده که از بهر خویشتن راضی می شوی .

و بدان که برای امور دنیا آخرها و پایان هاست از عواقب امور بپرهیز یعنی همیشه بدان کار و کردار باش که چون روزی نتیجه آن را دریابی بهلاکت و بوار دچار نگردی

و این که امور جهان را بغتات و ناگهانی ها باشد که ناگاه و بغتة ظهور جوید پس همیشه بر حذر باش و بپرهیز از این که بر کوهی آسان بر آئی که چون فرود آمدن خواهی دشوار باشد یعنی چنان که پاره کوه ها می باشد که هنگام بر شدن بر آن ها آسان است لکن در حال باز شدن سخت دشوار می شود امور دنیا نیز بعضی از نخست در نظر آسان می نماید لکن در آخر سخت دشوار می شود و آدمی را بیچاره و پریشان می گرداند

پس ببایست در هر کاری که پای می نهند بهمان سهولت اول مغرور نشوند و مشکلات بعد را نیز تعقّل نمایند تا کورکورانه در ورطه حیرت و هلاکت گرفتار نشوند.

و هیچ وقت برادر خود را وعده مکن که وفای به آن وعده از قدرت تو بیرون باشد.

و هم در آن کتاب از فضیل بن عیاض مسطور است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام با من فرمود :

﴿ تَدْرِی مَنِ اَلشَّحِیحُ؟ فَقُلْتُ: هُوَ اَلْبَخِیلُ فَقَالَ اَلشُّحُّ أَشَدُّ مِنَ اَلْبُخْلِ إِنَّ اَلْبَخِیلَ یَبْخَلُ بِمَا فِی یَدِهِ وَ اَلشَّحِیحَ یَشُحُّ بِمَا فِی أَیْدِی اَلنَّاسِ وَ عَلَی مَا فِی یَدَیْهِ حَتَّی لاَ یَرَی فِی أَیْدِی اَلنَّاسِ شَیْئاً إِلاَّ تَمَنَّی أَنْ یَکُونَ لَهُ بِالْحِلِّ وَ اَلْحَرَامِ لَا يَشْبَعُ وَ لَا يَقْنَعُ بِمَا رَزَقَهُ اللَّهُ و قال إِنَّ الْبَخِیلَ مَنْ كَسَبَ مَالًا مِنْ غَیْرِ حِلِّهِ وَ أَنْفَقَهُ فِی غَیْرِ حَقِّهِ﴾ .

آیا می دانی کدام کس را شحیح گویند و شحیح را چه معنی است عرض کردم بخیل است .

ص: 214

فرمود شحّ سخت تر و شدیدتر از بخل است چه مردی که بخل دارد بآن چه در دست مردم است بخیل است تا چرا ایشان دارای آن هستند لکن مردم شحيح زفت حریص بخل و حرص می ورزد بر آن چه در دست مردم است و بر آن چه در دست خود اوست چندان که هیچ چیز در دست هیچ کس ننگرد مگر این که آرزومند آن است که خواه بحلال یا به حرام از آن او باشد نه سیرائی دارد و نه به آن چه خدایش روزی ساخته سودمند می شود .

و فرمود بخیل کسی است که مالی را ناروا کسب نماید و در راهی که حق آن نیست اتفاق نماید .

و دیگر در آن کتاب مسطور است که روزی حضرت صادق علیه السلام با یکی از شیعیان خود فرمود چیست برادرت را که از تو شکایت دارد .

عرض کرد از من از آن جهت شکایت دارد که حق خود را از وی استقصاء نمایم یعنی در وصول حقّ خود تا حبّه آخر مطالبه نمایم آن حضرت غضبناك بنشست و فرمود :

﴿أَنَّكَ إِذَا اسْتَقْصَیْتَ عَلَیْهِ حَقَّكَ لَمْ تُسِئْ أَ رَأَیْتَكَ مَا حَكَی اللَّهُ عَنْ قَوْمٍ یَخافُونَ سُوءَ الْحِسابِ أَ خَافُوا أَنْ یَجُورَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ لَا وَ لَكِنْ خَافُوا الِاسْتِقْصَاءَ فَسَمَّاهُ اللَّهُ سُوءَ الْحِسَابِ فَمَنِ اسْتَقْصَی فَقَدْ أَسَاءَ ﴾.

گویا چون حق خود را از وی بطریق استقصاء و استيعاب بجوئى بدى ننموده باشی یعنی چنان می دانی که اگر در استیعاب حق خود نهایت مداقه کنی و نقیر از قطمیر بر شکافی حقوق شرعیّه خویش را ادراک نموده و با وی به اسائت نرفته ای .

آیا چنان می دانی که این حکایت که خدای از آن قوم می فرماید که از سوء حساب می ترسند این ترس از آن است که خدای بر آن ها جور و ستم می فرماید .

نه چنین است لکن بیم از آن دارند که در حساب ایشان مداقّه و استقصاء

ص: 215

رود و خدای این گونه محاسبه را سوء الحساب نامیده پس هر کس در محاسبه دیگری و ادراك مطالبات خود مداقه و سخت گیری و موشکافی نماید بد کرده است .

و دیگر در همان کتاب مسطور است که حسن بن راشد گفت حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود :

﴿ إِذَا نَزَلَتْ بِکَ نَازِلَهٌ فَلاَ تَشْکُهَا إِلَی أَحَدٍ مِنْ أَهْلِ اَلْخِلاَفِ وَ لَکِنِ اُذْکُرْهَا لِبَعْضِ إِخْوَانِکَ فَإِنَّکَ لَنْ تُعْدَمَ خَصْلَهً مِنْ أَرْبَعِ خِصَالٍ إِمَّا کِفَایَهً وَ إِمَّا مَعُونَهً بِجَاهٍ أَوْ دَعْوَهً تُسْتَجَابُ وَ إِمَّا مَشُورَهً بِرَأْیٍ﴾.

چون نازله و حادثه بر تو فرود شود با هیچ کس از اهل خلاف و مردم مخالف شکایت مسپار لکن برای بعضی برادران دینی خود یاد کن چه در مذاکره با برادری مؤتمن از چهار حال بیرون نباشد یا کفایتی نمودار یا معونتی به جاه و منزلت پدیدار یا دعائی مستجاب آشکار یا بمشورتی مفید برخورداری آید .

و دیگر در کتاب تحف العقول و كتاب مذكور مسطور است که ابوجعفر محمّد بن نعمان گفت حضرت صادق علیه السلام با من فرمود :

﴿إِنَّ اللَّهَ جَلَّ وَ عَزَّ عَیَّرَ أَقْوَاماً فِی الْقُرْآنِ بِالْإِذَاعَهِ﴾

خداوند عزّ و جل قومی چند را در قرآن مجید در کشف کردن و اذاعة نکوهش فرموده است عرض کرم فدایت کردم در کجاست

فرمود قول خدای ﴿وَ اذا جائَهُمْ امْرُ مِنَ الامْنِ اوِ الْخَوْفِ اذاعُوا بِه﴾ هر وقت امری که دلیل بر ایمنی یا خوف باشد ایشان را برسد آشکارا می سازند و آن خبر را منتشر و شایع می گردانند پس از آن فرمود:

﴿الْمُذِيعُ عَلَيْنَا سِرَّنَا كَالشَّاهِرِ بِسَيْفِهِ عَلَيْنَا رَحِمَ اللَّهُ عَبْداً سَمِعَ بِمَكْنُونِ عِلْمِنَا فَدَفَنَهُ تَحْتَ قَدَمَيْهِ﴾

﴿وَ اللَّهِ إِنِّی لَأَعْلَمُ بِشِرَارِکُمْ مِنَ الْبَیْطَارِ بِالدَّوَابِّ شِرَارُکُمُ الَّذِینَ لَا یَقْرَءُونَ الْقُرْآنَ إِلَّا هَجْراً وَ لَا یَأْتُونَ الصَّلَاهَ إِلَّا دَبْراً وَ لَا یَحْفَظُونَ أَلْسِنَتَهُم﴾.

﴿اعْلَمْ أَنَّ الْحَسَنَ بْنَ عَلِیٍّ علیهما السلام لَمَّا طُعِنَ وَ اخْتَلَفَ النَّاسُ عَلَیْهِ سَلَّمَ

ص: 216

الْأَمْرَ لِمُعَاوِیَهَ فَسَلَّمَتْ عَلَیْهِ الشِّیعَهُ عَلَیْکَ السَّلَامُ یَا مُذِلَّ الْمُؤْمِنِینَ فَقَالَ علیه السلام مَا أَنَا بِمُذِلِّ الْمُؤْمِنِینَ وَ لَکِنِّی مُعِزُّ الْمُؤْمِنِین﴾.

﴿إِنِّی لَمَّا رَأَیْتُکُمْ لَیْسَ بِکُمْ عَلَیْهِمْ قُوَّهٌ سَلَّمْتُ الْأَمْرَ لِأَبْقَی أَنَا وَ أَنْتُمْ بَیْنَ أَظْهُرِهِمْ کَمَا عَابَ الْعَالِمُ السَّفِینَهَ لِتَبْقَی لِأَصْحَابِهَا وَ کَذَلِکَ نَفْسِی وَ أَنْتُمْ لِنَبْقَی بَیْنَهُم﴾.

هر کس سرّ ما را پراکنده نماید چون کسی است که شمشیر بر ما بر کشد خدای رحمت فرماید بنده را که از علوم مكنونه ما بشنود و در زیر هر دو قدمش مدفون گرداند یعنی لب به آن برنگشاید و مخالفان را بر آن آگاه نگرداند.

سوگند با خدای من به اشرار شما داناترم از بیطار به چهار پایان همانا شرار و بدهای شما آن کسان باشند که قرائت قرآن را بیهوده و پریشان و بیرون از طریق نزول وحی نمایند و نماز را بآخر وقت افکنند و زبان خود را از آن چه نباید نگاهداری نکنند

بدان که چون حسن بن علي علیهما السلام طعنه يافت و مردمان در حضرتش باختلاف شدند امر خلافت و امارت را با معاویه تسلیم کرد جماعت شیعه در سلام کردن به آن حضرت و خطاب بآن حضرت یا مذلّ المؤمنين گفتند فرمود من ذلیل کننده مؤمنان نیستم لكن عزيز کننده مؤمنانم.

همانا چون نگران شدم که شما را نیروی مدافعت و مجادلت با معاویه و مردم او نیست امر حکومت را تسلیم کردم تا من و شما در میان ایشان باقی بمانیم چنان که حضرت خضر علیه السلام کشتی را معیوب ساخت تا اصحاب کشتی از شرّ سلطان جابر سالم بمانند و بر این گونه است حالت من و شما تا در میان ایشان بر جای مانیم.

﴿یَا ابْنَ النُّعْمَانِ إِنِّی لَأُحَدِّثُ الرَّجُلَ مِنْکُمْ بِحَدِیثٍ فَیَتَحَدَّثُ بِهِ عَنِّی فَأَسْتَحِلُّ بِذَلِکَ لَعَنْتَهُ وَ الْبَرَاءَهَ مِنْهُ﴾.

﴿فَإِنَّ أَبِی کَانَ یَقُولُ وَ أَیُّ شَیْ ءٍ أَقَرُّ لِلْعَیْنِ مِنَ التَّقِیَّهِ إِنَّ التَّقِیَّهَ جُنَّهُ الْمُؤْمِنِ وَ لَوْ لَا التَّقِیَّهُ مَا عُبِدَ اللَّهُ وَ قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لا یَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْکافِرِینَ أَوْلِیاءَ

ص: 217

مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ وَ مَنْ یَفْعَلْ ذلِکَ فَلَیْسَ مِنَ اللَّهِ فِی شَیْ ءٍ إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاهً یَا ابْنَ النُّعْمَانِ إِیَّاکَ وَ الْمِرَاءَ فَإِنَّهُ یُحْبِطُ عَمَلَکَ﴾

﴿وَ إِیَّاکَ وَ الْجِدَالَ فَإِنَّهُ یُوبِقُکَ وَ إِیَّاکَ وَ کَثْرَهَ الْخُصُومَاتِ فَإِنَّهَا تُبْعِدُکَ مِنَ اللَّهِ﴾.

﴿ ثُمَّ قَالَ إِنَّ مَنْ کَانَ قَبْلَکُمْ کَانُوا یَتَعَلَّمُونَ الصَّمْتَ وَ أَنْتُمْ تَتَعَلَّمُونَ الْکَلَامَ کَانَ أَحَدُهُمْ إِذَا أَرَادَ التَّعَبُّدَ یَتَعَلَّمُ الصَّمْتَ قَبْلَ ذَلِکَ بِعَشْرِ سِنِینَ فَإِنْ کَانَ یُحْسِنُهُ وَ یَصْبِرُ عَلَیْهِ تَعَبَّدَ وَ إِلَّا قَالَ مَا أَنَا لِمَا أَرُومُ بِأَهْلٍ﴾.

﴿إِنَّمَا یَنْجُو مَنْ أَطَالَ الصَّمْتَ عَنِ الْفَحْشَاءِ وَ صَبَرَ فِی دَوْلَهِ الْبَاطِلِ عَلَی الْأَذَی أُولَئِکَ النُّجَبَاءُ الْأَصْفِیَاءُ الْأَوْلِیَاءُ حَقّاً وَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ إِنَّ أَبْغَضَکُمْ إِلَیَّ الْمُتَرَاسُّونَ الْمَشَّاءُونَ بِالنَّمَائِمِ الْحَسَدَهُ لِإِخْوَانِهِمْ لَیْسُوا مِنِّی وَ لَا أَنَا مِنْهُمْ﴾

﴿إِنَّمَا أَوْلِیَائِیَ الَّذِینَ سَلَّمُوا لِأَمْرِنَا وَ اتَّبَعُوا آثَارَنَا وَ اقْتَدَوْا بِنَا فِی کُلِّ أُمُورِنَا﴾ .

﴿ ثُمَّ قَالَ وَ اللَّهِ لَوْ قَدَّمَ أَحَدُکُمْ مِلْ ءَ الْأَرْضِ ذَهَباً عَلَی اللَّهِ ثُمَّ حَسَدَ مُؤْمِناً لَکَانَ ذَلِکَ الذَّهَبُ مِمَّا یُکْوَی بِهِ فِی النَّارِ﴾.

﴿ یَا ابْنَ النُّعْمَانِ إِنَّ الْمُذِیعَ لَیْسَ کَقَاتِلِنَا بِسَیْفِهِ بَلْ هُوَ أَعْظَمُ وِزْراً بَلْ هُوَ أَعْظَمُ وِزْراً بَلْ هُوَ أَعْظَمُ وِزْراً﴾.

﴿ یَا ابْنَ النُّعْمَانِ إِنَّهُ مَنْ رَوَی عَلَیْنَا حَدِیثاً فَهُوَ مِمَّنْ قَتَلَنَا عَمْداً وَ لَمْ یَقْتُلْنَا خَطَاءً﴾.

ای پسر نعمان همانا من با مردی از شما بحدیثی حدیث می سپارم پس آن مرد از زبان من آن حدیث را شایع می گرداند و بسبب این کردار بر وی لعنت و از وی برائت روا می شود.

بدرستی که پدرم می فرمود کدام چیز است که از تقیه چشم را بهتر روشن نماید تفیه سپر مؤمن است اگر تقیه در کار نبودی پروردگار را عبادت نکردندی و خداى عزّ و جل می فرماید مؤمنان کافران را دوستان خود نمی شمارند بیرون از مؤمنان و هر کس کفار را دوست بگیرد در حضرت یزدان دارای مقام و منزلتی

ص: 218

نیست مگر این که از ایشان تقیه کنید تقیه کردنی .

و پرهیز کن از عمل کردن از روی ریاء چه کردگار ترا هابط و از درجه قبول ساقط می گرداند.

و بپرهیز از جدال ورزیدن چه موجب هلاکت تو می شود و بپرهیز از این که بسیار خصومت جوئی چه این کار تو را از حضرت پروردگار دور می دارد .

آن گاه فرمود آنان که پیش از شما بودند به آموختن سکوت مشغول بودند و شما از پی آموختن کلام هستید چون یک تن از ایشان خواستند بعبادت و بندگی خدای پردازند ده سال از آن پیش علم سکوت فرا می گرفتند اگر نیکو بپای می آوردند و بر سکوت صبوری می کردند بتعبّد می پرداختند و گرنه می گفتند ما به آن چه آهنك داريم سزاوار نیستیم.

همانا آن کس نجات یابد که سکوت از فحشاء را طول دهد و در دولت باطل بر اذیت و آزار شکیبائی جوید این چنین کسان به حقیقت نجباء اصفیای اولیاء باشند و ایشان مؤمن هستند بدرستی که مبغوض ترین شما در خدمت من آنان باشند که در میان مردمان فساد افکنند و به خبر چینی گام زنند و با برادران خود حسد ورزند این گونه کسان از من نیستند و من از ایشان نیستم .

همانا دوستان من آن کسان هستند که بفرمان ما تسلیم نمایند و به آثار ما متابعت گیرند و در تمامت امور بما اقتدا کنند .

پس از آن فرمود سوگند با خدای اگر یکی از شما با يك جهان زر سرخ در حضرت یزدان در آید پس از آن به يك آن مؤمن حسد بورزد این جمله زر و ذهب از جمله اشیائی است که به آن در آتش معذب گردد .

ای پسر نعمان کسی که اسرار ما را فاش نماید و نزد هر کسی باز گوید مانند کشنده ما از شمشیر خود نیست بلکه از حیث وزر و گناه از قاتل ما عظیم تر است و این سخن را سه کرّت بفرمود.

ص: 219

ای پسر نعمان هر کس حدیثى بر ما بندد و روایت کند از جمله کسانی است که عمداً ما را کشته است و بخطا ما را نکشته است .

﴿ يا ابنَ النُّعمانِ إذا كانَت دَولَةُ الظُّلِم فَامشِ و استَقبِل مَن تَتَّقيهِ بِالتَّحِيَّةِ، فإنَّ المُتَعرِّضَ لِلدَّولَةِ قاتِلُ نَفسه وَ مُوبِقِها، إنَّ اللهَ يَقولُ وَ لَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَي التَّهْلُكَةِ﴾.

﴿ يا ابنَ النُّعمانِ إنّا أهلُ بَيتٍ لا يَزالُ الشَّيطانُ يُدخِلُ فينا مَن لَيسَ مِنّا وَلا مِن أهلِ دينِنا، فَإذا رَفَعَهُ وَ نَظَرَ إلَيهِ النّاسُ أمرَهُ الشّيطانُ فَيُكَذِّبُ عَلَينا، وَ كُلَّما ذَهَبَ واحِدٌ جاءَ آخَرُ﴾

﴿یَا ابْنَ النُّعْمَانِ مَنْ سُئِلَ عَنْ عِلْمٍ فَقَالَ لَا أَدْرِی فَقَدْ نَاصَفَ الْعِلْمَ وَ الْمُؤْمِنُ یَحْقِدُ مَا دَامَ فِی مَجْلِسِهِ فَإِذَا قَامَ ذَهَبَ عَنْهُ الْحِقْدُ﴾.

﴿ یَا ابْنَ النُّعْمَانِ إِنَّ الْعَالِمَ لَا یَقْدِرُ أَنْ یُخْبِرَکَ بِکُلِّ مَا یَعْلَمُ لِأَنَّهُ سِرُّ اللَّهِ الَّذِی أَسَرَّهُ إِلَی جَبْرَئِیلَ علیه السلام وَ أَسَرَّهُ جَبْرَئِیلُ علیه السلام إِلَی مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله وَ أَسَرَّهُ مُحَمَّدٌ صلی الله علیه و آله إِلَی عَلِیٍّ علیه السلام وَ أَسَرَّهُ عَلِیٌّ علیه السلام إِلَی الْحَسَنِ علیه السلام وَ أَسَرَّهُ الْحَسَنُ علیه السلام إِلَی الْحُسَیْنِ علیه السلام وَ أَسَرَّهُ الْحُسَیْنُ علیه السلام إِلَی عَلِیٍّ علیه السلام وَ أَسَرَّهُ عَلِیٌّ علیه السلام إِلَی مُحَمَّدٍ علیه السلام وَ أَسَرَّهُ مُحَمَّدٌ علیه السلام إِلَی مَنْ أَسَرَّهُ﴾.

﴿ فَلَا تَعْجَلُوا فَوَ اللَّهِ لَقَدْ قَرُبَ هَذَا الْأَمْرُ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ فَأَذَعْتُمُوهُ فَأَخَّرَهُ اللَّهُ وَ اللَّهِ مَا لَکُمْ سِرٌّ إِلَّا وَ عَدُوُّکُمْ أَعْلَمُ بِهِ مِنْکُمْ﴾.

﴿ یَا ابْنَ النُّعْمَانِ ابْقَ عَلَی نَفْسِکَ فَقَدْ عَصَیْتَنِی لَا تُذِعْ سِرِّی فَإِنَّ الْمُغِیرَهَ بْنَ سَعِیدٍ کَذَبَ عَلَی أَبِی وَ أَذَاعَ سِرَّهُ فَأَذَاقَهُ اللَّهُ حَرَّ الْحَدِیدِ وَ إِنَّ أَبَا الْخَطَّابِ کَذَبَ عَلَیَّ وَ أَذَاعَ سِرِّی فَأَذَاقَهُ اللَّهُ حَرَّ الْحَدِیدِ﴾.

﴿ وَ مَنْ کَتَمَ أَمْرَنَا زَیَّنَهُ اللَّهُ بِهِ فِی الدُّنْیَا وَ الْآخِرَهِ وَ أَعْطَاهُ حَظَّهُ وَ وَقَاهُ حَرَّ الْحَدِیدِ وَ ضِیقَ الْمَحَابِسِ﴾.

﴿ إِنَّ بَنِی إِسْرَائِیلَ قُحِطُوا حَتَّی هَلَکَتِ الْمَوَاشِی وَ النَّسْلُ فَدَعَا اللَّهَ مُوسَی بْنَ عِمْرَانَ علیه السلام فَقَالَ یَا مُوسَی إِنَّهُمْ أَظْهَرُوا الزِّنَی وَ الرِّبَا وَ عَمَرُوا الْکَنَائِسَ وَ أَضَاعُوا الزَّکَاهَ ﴾.

﴿فَقَالَ إِلَهِی تَحَنَّنْ بِرَحْمَتِکَ عَلَیْهِمْ فَإِنَّهُمْ لَا یَعْقِلُونَ﴾.

﴿ فَأَوْحَی اللَّهُ إِلَیْهِ أَنِّی مُرْسِلٌ قَطْرَ السَّمَاءِ وَ مُخْتَبِرُهُمْ بَعْدَ أَرْبَعِینَ یَوْماً فَأَذَاعُوا

ص: 220

ذَلِکَ وَ أَفْشَوْهُ فَحَبَسَ عَنْهُمُ الْقَطْرَ أَرْبَعِینَ سَنَهً وَ أَنْتُمْ قَدْ قَرُبَ أَمْرُکُمْ فَأَذَعْتُمُوهُ فِی مَجَالِسِکُمْ﴾.

ای پسر نعمان چون دولت ظلم و ایام سلاطین و حکام جود پیش آید با هر کس که از وی پرهیز و تقیّه بباید کرد با وی از روی تحیت پیش آی چه هر کس متعرض دولت شود قاتل نفس خویش و تباه کننده جان خود است بدرستی که خدای تعالی می فرماید بدست های خویشتن خود را بهلاکت می فکنید

ای پسر نعمان ما اهل بیتی هستیم که همیشه شیطان داخل می کند در میان ما کسی را که از ما و از اهل دین ما نیست چون شیطان او را بر کشید و در انظار مردمان جلوه داد او را امر و وسوسه می کند تا بر ما دروغ بندد و هر وقت يك نفر از اینگونه مردم بیگانه از میانه برفت دیگری بجایش بازآید

ای پسر نعمان از هر کس از علمی و سرّی بپرسند و او گوید نمی دانم همانا با علم منا صفت ورزیده است و مردم مؤمن اگر در مجلس خود حقدی بورزد چون برخیزد حقد و کینه از وی می رود و بدل اندر نمی سپارد .

ای پسر نعمان بدرستی که عالم دانشمند را آن قدرت نیست که ترا به آن چه می داند خبر دهد چه آن علم سرّی است که خدای تعالى بسوى جبرئیل و جبرئیل به محمّد صلی الله علیه و آله و محمّد صلوات الله علیه به علّی و علّی بسوی پسرش حسن و حسن با برادرش حسین و حسین با پسرش علیّ بن الحسين و علیّ با پسرش محمّد باقر و محمّد صلوات الله عليهم اجمعين بسوی آن کس که باید یعنی بسوی من که جعفر بن محمّد عليهما السلام هستم باز نهاده است .

پس شتاب و عجله مکنید سوگند با خدای این امر نزديك شده بود سه دفعه پس شما بافشای و پراکندن آن پرداختید و خداوند واپس افکند سوگند با خدای نیست برای شما سرّی و رازی مگر این که دشمن شما از شما بآن اعلم است.

ای پسر نعمان بر جان خود ابقا كن همانا با من عصیان ورزیدی سرّ ما را

ص: 221

فاش مكن بدرستي كه مغيرة بن سعيد بر پدرم دروغ بست و رازش را پراکنده ساخت خداوندش حرارت و گرمی آهن بچشانید و ابو الخطاب بر من دروغ بست و سرّ مرا آشکار گردانید و خداوند او را بگرمی آهن جزا داد

و هر کس امر ما را بپوشاند و مکتوم دارد خدا او را در دنیا و آخرت بآن زینت بخشد و حظّ و بهره او را بدو عطا کند و او را از گزند آهن تافته و تنگی زندان ها نگاه بدارد.

بدرستی که بنی اسرائیل را بلای قحط و غلا چنان فرو گرفت که مواشی و نسل آن تباه گشت حضرت موسی در پیشگاه خداوند علىّ اعلى لب بدعا بر گشود خطاب رسید این جماعت به زنا و ربا اشتغال ورزیده کنایس را متروك و مهجور و زکوة را ضایع گذاشتند

عرض کرد پروردگارا به مهربانی و بخشایش خودت بر ایشان رحم کن و برحمت خودت برایشان ببخش چه ایشان نمی دانند.

خداوند بموسی وحی فرستاد که من بعد از چهل روز دیگر بر ایشان باران می فرستم و ایشان را اختبار و امتحان می فرمایم بنی اسرائیل آن خبر را پراکنده و فاش کردند لاجرم چهل سال باران از ایشان بازماند و شما را امر شما نزديك شده بود پس در مجالس خود پراکنده ساختید

معلوم باد چنان که در ذیل احوال زيد شهيد عليه الرحمه و خطاب حضرت باقر علیه السلام با او مسطور شد قریب باین مضمون است که هر دولتی را مدتی است و خداوند برای آن دولت مدتی مقدر و مقرر ساخته و تاگاهی که زمانش بپایان نرسد هر کس با آن دولت تعرض جويد بهلاکت می رسد.

چنان که چون دولت بنی امیه و هشام را نوبت انقراض و انجام نرسیده بود زید شهید و امثال او هر کس با ایشان دچار شد در عرصه هلاکت رهسپار گشت چه خداوند تعالی نظر بحكم بالغه و علوم سابقه در هر امری شأانی و مقامی و مدنی و بدایتی و فرجامی مقدّر ساخته است اگر تمامت آفرینش دست در دست دهند تا

ص: 222

بقدر موئی در ارکان آن خلل افکنند بجمله بیچاره و تباه شوند و بر اراده و میل خود قدرت نیابند ﴿یَفْعَلُ اللّٰهُ مَا یَشاءُ وَ یَحْکُمُ مَا یُرِیدُ﴾

و بر این از هیچ راه و هیچ اندیشه مزیدی نیست حکیم اوست و عالم بمصالح عباد اوست بدون اراده اش بادی نوزد و برگی نریزد و قطره فرود نیاید و گیاهی نروید و کوکبی نتابد و اثری نبخشد و شمشیری حدّت ننماید و رگی قطع نشود و ابری خروشد و بحرى نجوشد و کوهی سر نیفرازد و کاهی بکامی اندر نشود و روانی باندامی اندر و از پیکری بیرون نشود و فرشته بالی نگشاید و پیغمبری رازی نسراید و بدعائی دست نیفرازد

ازین است که انبیای عظام و اولیای کرام و ائمه فخام علیهم السلام که با سلاطین و امرای جور معاصر شده اند کار به تقیّه رانده اند چه بر کماهی آگاهی داشته اند و در عین تقیّه دین و آئین ایزدی را بنحو اتمّ و اکمل شایع و رایج و ثابت ساخته اند و به طوری که مأمور بوده اند در تقویت دین و رواج احکام شریعت پرداخته اند.

لکن دیگران که مقام علم ایشان را ندارند چون بر سرّی واقف شدند و مقام افشای آن را نمی دانند و فاش نمایند به حسب تقاضای وقت و مصلحت آن زمان اگر فرجی و گشایشی از بهر ایشان بباید باز رسد به جهت افشای آن راز و اطلاع مخالفان و موانع حاضره بتأخیر می افتد اگرچه آن هم به موجب مصالح معنویه ای است که جز خداوند تعالی و مخازن علم الهی کسی بر آن آگاهی ندارد.

لکن در صورت ظاهر و تکلیف حاضر باین حال منتهی می شود باین علت است که امام علیه السلام در حفظ سرّ و خاموشی از فضول کلام این چند نصیحت و مبالغت می ورزد و اخبار و مصیبات پیشینیان را قوارع و زواجر اسماع حاضران می گرداند.

و این که می فرماید ما اهل بیتی هستیم که شیطان همواره در میان ما در آورد کسی را که از ما و از اهل دین ما نیست تا آخر همان مطلب شاید راجع باین باشد

ص: 223

که چون منشأ خير و سعادت و فیض و هدایت و پیشوای دنیا و آخرت مائیم و دین اسلام و آئين سيد الانام و احکام شریعت مطهر را ما ترویج می نمائیم و هر کس بآن چه از ما تراوش و گزارش گيرد متابعت و تمسك جويد سعید و رستگار است و اگر مخالفت ورزد مقامش در بئس الدار است

و شیطان را آن قدرت و استطاعت و راه و اجازت نیست که در حضرت ما نزدیکی و طمع خواهد لاجرم برای اضلال مردم جهان در قلوب ایشان وسوسه افکند و ایشان را از جاده مستقیم بگرداند تا جرأت و جسارت گیرند و بر ما دروغ بندند و در عقاید دیگران خلل اندازند و گمراه گردانند و شیطان را از خود خوشنود و بمقصود خود نایل نمایند

﴿یَا أَبَا جَعْفَرٍ مَا لَکُمْ وَ لِلنَّاسِ کُفُّوا عَنِ النَّاسِ وَ لَا تَدْعُوا أَحَداً إِلَی هَذَا الْأَمْرِ﴾

﴿فَوَ اللَّهِ لَوْ أَنَّ أَهْلَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ اجْتَمَعُوا عَلَی أَنْ یُضِلُّوا عَبْداً یُرِیدُ اللَّهُ هُدَاهُ مَا اسْتَطَاعُوا أَنْ یُضِلُّوهُ﴾.

﴿ کُفُّوا عَنِ النَّاسِ وَ لَا یَقُلْ أَحَدُکُمْ أَخِی وَ عَمِّی وَ جَارِی﴾.

﴿ فَإِنَّ اللَّهَ جَلَّ وَ عَزَّ إِذَا أَرَادَ بِعَبْدٍ خَیْراً طَیَّبَ رُوحَهُ فَلَا یَسْمَعُ مَعْرُوفاً إِلَّا عَرَفَهُ وَ لَا مُنْکَراً إِلَّا أَنْکَرَهُ ثُمَّ قَذَفَ اللَّهُ فِی قَلْبِهِ کَلِمَهً یَجْمَعُ بِهَا أَمْرَهُ﴾

﴿ یَا ابْنَ النُّعْمَانِ إِنْ أَرَدْتَ أَنْ یَصْفُوَ لَکَ وُدُّ أَخِیکَ فَلَا تُمَازِحَنَّهُ وَ لَا تُمَارِیَنَّهُ وَ لَا تُبَاهِیَنَّهُ وَ لَا تُشَارَّنَّهُ وَ لَا تُطْلِعْ صَدِیقَکَ مِنْ سِرِّکَ إِلَّا عَلَی مَا لَوِ اطَّلَعَ عَلَیْهِ عَدُوُّکَ لَمْ یَضُرَّکَ فَإِنَّ الصَّدِیقَ قَدْ یَکُونُ عَدُوَّکَ یَوْماً﴾.

﴿ یَا ابْنَ النُّعْمَانِ لَا یَکُونُ الْعَبْدُ مُؤْمِناً حَتَّی یَکُونَ فِیهِ ثَلَاثُ سُنَنٍ سُنَّهٌ مِنَ اللَّهِ وَ سُنَّهٌ مِنْ رَسُولِهِ وَ سُنَّهٌ مِنَ الْإِمَامِ﴾.

﴿فَأَمَّا السُّنَّهُ مِنَ اللَّهِ جَلَّ وَ عَزَّ فَهُوَ أَنْ یَکُونَ کَتُوماً لِلْأَسْرَارِ یَقُولُ اللَّهُ جَلَّ ذِکْرُهُ عالِمُ الْغَیْبِ فَلا یُظْهِرُ عَلی غَیْبِهِ أَحَداً﴾.

﴿وَ أَمَّا الَّتِی مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله فَهُوَ أَنْ یُدَارِیَ النَّاسَ وَ یُعَامِلَهُمْ بِالْأَخْلَاقِ الْحَنِیفِیَّهِ﴾.

ص: 224

﴿وَ أَمَّا الَّتِی مِنَ الْإِمَامِ فَالصَّبْرُ فِی الْبَأْسَاءِ وَ الضَّرَّاءِ حَتَّی یَأْتِیَهُ اللَّهُ بِالْفَرَجِ﴾.

﴿ یَا ابْنَ النُّعْمَانِ لَیْسَتِ الْبَلَاغَهُ بِحِدَّهِ اللِّسَانِ وَ لَا بِکَثْرَهِ الْهَذَیَانِ وَ لَکِنَّهَا إِصَابَهُ الْمَعْنَی وَ قَصْدُ الْحُجَّهِ﴾.

﴿ یَا ابْنَ النُّعْمَانِ مَنْ قَعَدَ إِلَی سَابِّ أَوْلِیَاءِ اللَّهِ فَقَدْ عَصَی اللَّهَ وَ مَنْ کَظَمَ غَیْظاً فِینَا لَا یَقْدِرُ عَلَی إِمْضَائِهِ کَانَ مَعَنَا فِی السَّنَامِ الْأَعْلَی وَ مَنِ اسْتَفْتَحَ نَهَارَهُ بِإِذَاعَهِ سِرِّنَا سَلَّطَ اللَّهُ عَلَیْهِ حَرَّ الْحَدِیدِ وَ ضِیقَ الْمَحَابِسِ﴾.

﴿ یَا ابْنَ النُّعْمَانِ لَا تَطْلُبِ الْعِلْمَ لِثَلَاثٍ لِتُرَائِیَ بِهِ وَ لَا لِتُبَاهِیَ بِهِ وَ لَا لِتُمَارِیَ وَ لَا تَدَعْهُ لِثَلَاثٍ رَغْبَهٍ فِی الْجَهْلِ وَ زَهَادَهٍ فِی الْعِلْمِ وَ اسْتِحْیَاءٍ مِنَ النَّاسِ وَ الْعِلْمُ الْمَصُونُ کَالسِّرَاجِ الْمُطْبَقِ عَلَیْهِ﴾.

﴿ یَا ابْنَ النُّعْمَانِ إِنَّ اللَّهَ جَلَّ وَ عَزَّ إِذَا أَرَادَ بِعَبْدٍ خَیْراً نَکَتَ فِی قَلْبِهِ نُکْتَهً بَیْضَاءَ فَجَالَ الْقَلْبُ بِطَلَبِ الْحَقِّ ثُمَّ هُوَ إِلَی أَمْرِکُمْ أَسْرَعُ مِنَ الطَّیْرِ إِلَی وَ کْرِهِ ﴾.

﴿یَا ابْنَ النُّعْمَانِ إِنَّ حُبَّنَا أَهْلَ الْبَیْتِ یُنْزِلُهُ اللَّهُ مِنَ السَّمَاءِ مِنْ خَزَائِنَ تَحْتَ الْعَرْشِ کَخَزَائِنِ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّهِ وَ لَا یُنْزِلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ وَ لَا یُعْطِیهِ إِلَّا خَیْرَ الْخَلْقِ وَ إِنَّ لَهُ غَمَامَهً کَغَمَامَهِ الْقَطْرِ فَإِذَا أَرَادَ اللَّهُ أَنْ یَخُصَّ بِهِ مَنْ أَحَبَّ مِنْ خَلْقِهِ أَذِنَ لِتِلْکَ الْغَمَامَهِ فَتَهَطَّلَتْ کَمَا تَهَطَّلَ السَّحَابُ فَتُصِیبُ الْجَنِینَ فِی بَطْنِ أُمِّهِ﴾ .

ای ابو جعفر شما را با مردمان چکار است از مردمان دست باز دارید و چشم بر گیرید و هیچ کس را بامر خدا یعنی ولایت ما نخوانید.

سوگند با خداوند اگر مردم آسمان ها و زمین بجمله فراهم شوند و اجتماع بورزند بر این که بنده را که خدای هدایتش را خواسته گمراه کنند استطاعت نیابند.

از این مردم باز بایستید و هيچ يك از شما نگويد برادر من و عمّ من و همسايه من یعنی از هیچ راه و هیچ جهت مناسبت آشنائی و مخالطت نجوئید و از دنبال این مردم منافق مخالف نپوئید و دلبند برادر و عمّ و خویش و همسایه و پیوند مباشید و غم ایشان مخورید و از پی راهنمائی ایشان بر نیائید

ص: 225

همانا خداوند جلّ و عزّ چون در حق بنده اراده خیر بفرماید روان او را خوش و طیّب گرداند و چون صاحب آن روح گشت هیچ معروفی نشنود مگر این که آن را بشناسد و هیچ منکری بگوش و چشم نیارد و نسپارد مگر این که انکارش نماید پس از آن خداوند در قلبش کلمۀ بیفکند که امر او را به آن جمع گرداند

ای پسر نعمان اگر خواهی دوستی برادرت با تو صافی شود با وی مزاح مران و خصومت و منازعت مورز و با او مباهات مکن و بدو اشارت منما و از اسرار خود جز آن سرّی که اگر دشمنت بر آن اطلاع جوید زیانی با تو نرساند به دوست خود اطلاع مده چه دوست تو تواند بود که روزی با تو دشمن شود.

ای پسر نعمان بنده را مؤمن نتوان شمرد تا گاهی که سه سنّت در وی موجود باشد سنّتی از خدای و سنتی از رسول خدای و سنتی از امام راهنمای .

اما آن سنّت که از خداوند جلّ و عزّ است این است که حافظ و نگاهبان اسرار و پوشنده راز باشد خدای جلّ ذکره می فرماید داننده غیب خداست و هیچ کس بر غیب او دست نیابد و آگاه نگردد پس همچنان که خدای هیچ کس را بر سرّ خود و غیب خود مطلع نمی گرداند دیگران نیز باید باین سنت کار کنند.

و اما آن سنت که از رسول خدای صلی الله علیه و اله است این است که با بندگان یزدان بملایمت و مدارات رفتار کنند و با اخلاق حنفیّه و خوی پسندیده معاملت ورزند.

و اما آن سنت که از امام علیه السلام است شکیبائی بر سختی و زیان و شدّت زمانه است تا گاهی که خداوند گشایش برساند.

ای پسر نعمان معنی بلاغت نه در حدّت زبان و کثرت هذیان است بلکه اصابت معنی و قصد حجت است .

ای پسر نعمان هر کس با کسانی که دوستان خدای را سبّ و شتم نمایند

ص: 226

بنشیند با خدای عصیان ورزیده است و هر کس در راه خدای خشمی را فرو برد که قادر بر امضای آن نباشد با ما در مراتب و مقام اعلی بگذراند و هر کس صباح روز خود را به پراکندن اسرار ما افتتاح دهد خداوندش به حرارت حدید و سختی زندان گرفتار فرماید.

ای پسر نعمان برای سه امر در طلب علم مباش نخست این که خویشتن با مردمان عالم و خوب بنمائی دیگر این که به نیروی علم با مردمان مباهات ورزی سیم این که با کسان مجادلت جوئی و به سه جهت از طلب علم قصور منمای نخست بواسطه میل و رغبت در جهل دیگر بسبب زهادت و عدم ميل بعلم سيّم بواسطه حیاء نمودن از مردمان و علمی که مصون و محفوظ باشد مانند چراغی است که سر پوشی بر آن نهاده باشند یعنی باید از علم و گنجینه دانش بدیگران بهره رساند و گرنه چون چراغی است که در سرپوشی باشد و از نورش فایده نبرند .

ای پسر نعمان هر وقت خداوند جلّ و عزّ اراده خیری درباره بنده بفرماید نقطه سفید در دل او بیندازد پس قلب او در طلب حق جولان گیرد پس از آن بامر شما یعنی آن امر ولایت و اطاعت و محبت اهل بیت که شما در آن هستید از مرغی که بآشیان خود شتابان می گردد شتابنده تر گردد.

ای پسر نعمان بدرستی که از آسمان برای دوستی ما اهل بیت خزینه های زیر عرش مثل خزاین زر و سیم فرود آید و جز باندازه فرود نیاید و جز بهترین خلق را عطا نگردد و برای آن ابر و غمامه ایست مانند غمامه باران و چون خداوند تعالی اراده فرماید که هر کس از مخلوق خود را دوست می دارد به آن اختصاص دهد این غمامه را رخصت و اجازت فرماید تا بر وی پیاپی فرود آید چنان که ابر باران پیاپی بیبارد پس كودك در شکم مادرش را اصابه نماید .

و این کلام مبارك شاید اشارت بآن باشد که «السعيد سعيد في بطن امّه».

و دیگر در هفدهم بحار مسطور است که مفضل بن عمر گفت از حضرت

ص: 227

ابی عبد الله علیه السلام پرسیدم حسب چیست فرمود مال است عرض کردم کرم چیست فرمود تقوی است و این اشاره به آیه شریفه است ﴿اِنَّ اَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللهِ اَتْقيكُمْ﴾ .

عرض کردم سودد و بزرگی چیست فرمود سخاوت است ﴿وَیْحَکَ أما رَأیتَ حاتِمَ طیٍّ کَیفَ سادَ قَومَهُ ، و ما کانَ بِأجوَدِهِم مَوضِعاً﴾.

رحمت بر تو باد آیا نمی بینی که حاتم طائی چگونه بسبب جود و سخاء بر قوم و عشيرت خود بزرك و فرمانروا شد و حال این که از حیث موضع و مقام برایشان برتر و اجود نبود

شرف مرد بجود است و کرامت بسجود *** هر که این هر دو ندارد عدمش به ز وجود

و دیگر در هفدهم بحار الانوار از فضیل بن عثمان مسطور است که بحضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کردم مرا وصیتی بفرمای.

﴿ قَالَ أُوصِیکَ بِتَقْوَی اَللَّهِ وَ صِدْقِ اَلْحَدِیثِ وَ أَدَاءِ اَلْأَمَانَهِ وَ حُسْنِ اَلصِّحَابَهِ لِمَنْ صَحِبَکَ وَ إِذَا کَانَ قَبْلَ طُلُوعِ اَلشَّمْسِ وَ قَبْلَ اَلْغُرُوبِ فَعَلَیْکَ بِالدُّعَاءِ وَ اِجْتَهِدْ وَ لاَ یَمْنَعُکَ مِنْ شَیْءٍ تَطْلُبُهُ مِنْ رَبِّکَ وَ لاَ تَقُولُ هَذَا مَا لاَ أُعْطَاهُ وَ اُدْعُ فَإِنَّ اَللَّهَ یَفْعَلُ مَا یَشَاءُ﴾.

فرمود وصیت می کنم ترا بتقوای الهی و صدق و راستی حدیث گزاری و سخن سپاری و ادای امانت و نیکی صحابت با مصاحب و پیش از طلوع و قبل از غروب آفتاب بر تو باد که در حضرت باری دست و زبان بدعا برداری و در این کار بکوشی و از طلب هر چیز و هر مطلب و مطلوب چشم نپوشی و از محبوب حقیقی بخواهی و چنان ندانی که اگر عطائی بزرگ خواهی بتو داده نمی شود و با خود گوئی این چیزی است که عطا نمی فرماید چه خداوند قادر هر چه خواهد چنان کند.

یعنی اگر آن شی و طلب آن مطلوب در نظر تو و پیشنهادت بزرگ است در حضرت كبريا و خلاق كن فيكون كوچك و بزرك و حقير و خطير و کاه و کوه و سجر و ثمر و لال و سفال یکسان است.

ص: 228

هر چه بخشد از خزانه کرمش کم نگردد و هر چه عطا کند از گنجینه عنایتش کاهش نیابد ﴿وَللّهِ خَزائِنُ السَّمواتِ وَ الأَرْضِ﴾

کرمش نا متناهی نعمش بی پایان *** هیچ خواهنده ازین در نرود بی مقصود

همیشه باغ نعمش پر بار و ابر کرمش در کار و خزاینش در تزاید و احسانش در تکاثر است جلّ جلاله و عمّ نواله و عظم شأنه و سطع برهانه و لمع آثاره و ظهر سلطانه و شمل احسانه.

داشت دست حاجت چو بری پیش خداوندی بر *** که رحیم است و کریم است و غفور است و ودود

بیان پارۀ مواعظ و نصایح حضرت صادق صلوات الله عليه با سفیان ثوری و امثال او

ازین پیش پاره کلمات حضرت امام المغارب و المشارق جعفر بن محمّد الصادق صلوات الله عليهما خطاب به سفیان بن عیینه و سفیان ثوری در تلو کتاب اول و دوم حالات آن حضرت مسطور گردیده اکنون نیز بپاره دیگر اشارت می رود.

در امالی شیخ و جلد هفدهم بحار الانوار مرقوم است که عبدالعزیز بن محمّد گفت سفیان ثوری بحضرت ابی عبدالله جعفر بن محمّد علیهما السلام در آمد و من در حضرتش حضور داشتم فرمود:

﴿يَا سُفْيَانُ إِنَّكَ رَجُلٌ مَطْلُوبٌ وَ أَنَا رَجُلٌ تُسْرِعُ إِلَىَّ اَلْأَلْسُنُ فَاسْأَلْ ﴾

ای سفیان تو مردی هستی که در طلب تو هستند و من کسی هستم که زبان مردمان بسوی من شتابان است پس از هر چه خواهی و برای تو روی نموده بپرس .

ص: 229

عرض کرد یابن رسول الله جز برای استفاده خیر از تو بخدمت تو نیامده ام.

﴿قَالَ یَا سُفْیَانُ إِنِّی رَأَیْتُ اَلْمَعْرُوفَ لاَ یَتِمُّ إِلاَّ بِثَلاَثٍ تَعْجِیلِهِ وَ سَتْرِهِ وَ تَصْغِیرِهِ فَإِنَّکَ إِذَا عَجَّلْتَهُ هَنَّأْتَهُ وَ إِذَا سَتَرْتَهُ أَتْمَمْتَهُ وَ إِذَا صَغَّرْتَهُ عَظُمَ عِنْدَ مَنْ تُسْدِیهِ إِلَیْهِ﴾ .

﴿ یَا سُفْیَانُ إِذَا أَنْعَمَ اَللَّهُ عَلَی أَحَدٍ مِنْکُمْ بِنِعْمَهٍ فَلْیَحْمَدِ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ وَ إِذَا اِسْتَبْطَأَ اَلرِّزْقَ فَلْیَسْتَغْفِرِ اَللَّهَ وَ إِذَا حَزَنَهُ أَمْرٌ قَالَ لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّهَ إِلاَّ بِاللَّهِ اَلْعَلِیِّ اَلْعَظِیمِ﴾ .

﴿ یَا سُفْیَانُ ثَلاَثٌ أَیُّمَا ثَلاَثٍ﴾ .

فرمود اى سفيان من كار نيك و احسان را جز بسه امر ندانسته ام تعجیل در آن و مستور داشتن آن و كوچك شمردن آن را چه تو گاهی که در عطا و احسان شتاب ورزیدی و زود دادی گوارا ساخته آن را و چون مستور داشتی یعنی دیگران را بر آن احسان واقف نساختی اکرام را اتمام نموده باشی و چون آن چه بخشیدی عطای خود را كوچك شمردی نزد آن کس که از تو که از تو آن احسان را یافته بزرك افتد.

ای سفیان چون خدای بر تنی از شما بنعمتی انعام کرد پس خدای عزّ وجل را سپاس نماید و اگر در وصول نعمت الهی درنك افتد زبان باستغفار بر گشاید و چون امری او را اندوهناك كند بگويد لاحول ولا قوة الا بالله العلى العظيم .

ای سفیان سه سخن و سه عنوان است اما چه سه تائی است یعنی این سه کلمه که با تو گفتم قدرش را بنگر که چه سه کلمه ایست و از پیش باین خبر اشارت شد لکن چون قدری اختلاف دارد در این جا مسطور شد

و نیز در کتاب مسطور مرقوم است که سفیان ثوری گفت بخدمت حضرت صادق علیه السلام در آمدم و عرض کردم مرا بوصیتی وصیت بگذار که بعد از تو محفوظ بدارم .

فرمود ﴿وَ تَحْفَظُ یَا سُفْیَانُ﴾ ای سفیان بخاطر می سپاری عرض کردم آری ای پسر دختر رسول خدای.

ص: 230

﴿قال لاَ مُرُوَّةَ لِكَذُوبٍ وَ لاَ رَاحَةَ لِحَسُودٍ ولا إخاءَ لِمُلوکٍ ولا خُلَّهَ لِمُختالٍ و لا سُؤدَدَ لِسَیِّئِ الخُلقِ﴾ پس از آن سکوت فرمود عرض کردم ای پسر دختر رسول خدای بر من بیفزانی فرمود:

﴿یَا سُفْیَانُ ثِقْ بِاللَّهِ تَكُنْ عَارِفاً وَ ارْضَ بِمَا قَسَمَهُ لَكَ تَكُنْ غَنِیّاً صَاحِبْ بِمِثْلِ مَا یُصَاحِبُونَكَ بِهِ تَزْدَدْ إِیمَاناً وَ لَا تُصَاحِبِ الْفَاجِرَ فَیُعَلِّمَكَ مِنْ فُجُورِهِ وَ شَاوِرْ فِی أَمْرِكَ الَّذِینَ یَخْشَوْنَ اللَّهَ﴾.

پس زبان از سخن بازداشت عرض کردم یابن بنت رسول الله بر نصيحت من بر افزای فرمود :

﴿یَا سُفْیَانُ مَنْ أَرَادَ عِزّاً بِلَا سُلْطَانٍ وَ كَثْرَةً بِلَا إِخْوَانٍ وَ هَیْبَةً بِلَا مَالٍ فَلْیَنْتَقِلْ مِنْ ذُلِّ مَعَاصِی اللَّهِ إِلَی عِزِّ طَاعَتِهِ﴾.

پس از آن از کلام امساك فرمود عرض کردم یابن بنت رسول الله بر پند من بیفزای فرمود ای سفیان :

﴿ادَّبَنِی أَبِی بِثَلَاثٍ وَ نَهَانِی عَنْ ثَلَاثٍ فَأَمَّا اللَّوَاتِی أَدَّبَنِی بِهِنَّ فَإِنَّهُ قَالَ لِی یَا بُنَیَّ مَنْ یَصْحَبْ صَاحِبَ السَّوْءِ لَا یَسْلَمْ وَ مَنْ لَا یُقَیِّدْ أَلْفَاظَهُ یَنْدَمْ وَ مَنْ یَدْخُلْ مَدَاخِلَ السَّوْءِ یُتَّهَمْ﴾.

قُلْتُ یَا ابْنَ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ فَمَا الثَّلَاثُ اللَّوَاتِی نَهَاكَ عَنْهُنَّ قَالَ علیه السلام نَهَانِی أَنْ أُصَاحِبَ حَاسِدَ نِعْمَةٍ وَ شَامِتاً بِمُصِیبَةٍ أَوْ حَامِلَ نَمِیمَةٍ. يندم و من يدخل

عرض کردم یابن بنت رسول الله آن سه که پدر بزرگوارت از آنت نهی فرمود کدام است.

﴿قال نَهَانِي أَنْ أُصَاحِبَ حَاسِدَ نِعْمَةٍ وَ شَامِتاً بِمُصِيبَةٍ أَوْ حَامِلَ نَمِيمَةٍ﴾

و ازین پیش این خبر شریف باضافه دو بیت مسطور و ترجمه شد و چون در این روایت با آن روایت پاره اختلافات و کم و زیاد هست در این مقام نیز مسطور گشت

و نیز در هفدهم بحار الانوار مسطور است که روزی ابو حنیفه به حضرت ابی عبدالله علیه صلوات الله عرض کردم:

ص: 231

﴿مَا أَصْبَرَكَ عَلَی الصَّلَاةِ﴾ چه بسیار بر نماز گذاشتن صبوری داری ؟

﴿فَقَالَ وَیْحَكَ یَا نُعْمَانُ أَ مَا عَلِمْتَ أَنَّ الصَّلَاةَ قُرْبَانُ كُلِّ تَقِیٍّ وَ أَنَّ الْحَجَّ جِهَادُ كُلِّ ضَعِیفٍ وَ لِكُلِّ شَیْ ءٍ زَكَاةٌ وَ زَكَاةُ الْبَدَنِ الصِّیَامُ وَ أَفْضَلُ الْأَعْمَالِ انْتِظَارُ الْفَرَجِ مِنَ اللَّهِ الدَّاعِی بِلَا عَمَلٍ كَالرَّامِی بِلَا وَتَرٍ فَاحْفَظْ هَذِهِ الْكَلِمَاتِ﴾.

﴿ یَا نُعْمَانُ اسْتَنْزِلُوا الرِّزْقَ بِالصَّدَقَةِ وَ حَصِّنُوا الْمَالَ بِالزَّكَاةِ وَ مَا عَالَ امْرُؤٌ اقْتَصَدَ وَ التَّقْدِیرُ نِصْفُ الْعَیْشِ وَ التَّوَدُّدُ نِصْفُ الْعَقْلِ وَ الْهَرَمُ نِصْفُ الْهَمِّ وَ قِلَّةُ الْعِیَالِ أَحَدُ الْیَسَارَیْنِ مَنْ أَحْزَنَ وَالِدَیْهِ فَقَدْ عَقَّهُمَا﴾.

﴿ وَ مَنْ ضَرَبَ یَدَهُ عَلَی فَخِذِهِ عِنْدَ الْمُصِیبَةِ حَبِطَ أَجْرُهُ وَ الصَّنِیعَةُ لَا یَكُونُ صَنِیعَةً إِلَّا عِنْدَ ذِی حَسَبٍ وَ دِینٍ﴾.

﴿ وَ اللَّهُ یُنْزِلُ الرِّزْقَ عَلَی قَدْرِ الْمَئُونَةِ وَ یُنْزِلُ الصَّبْرَ عَلَی قَدْرِ الْمُصِیبَةِ وَ مَنْ أَیْقَنَ بِالْخَلَفِ جَادَ بِالْعَطِیَّةِ وَ لَوْ أَرَادَ اللَّهُ بِالنَّمْلِ خَیْراً مَا أَنْبَتَ لَهَا جَنَاحاً﴾.

و در روایت ابن حمدون این کلمات بر این جمله افزون است ﴿وَ مَنْ قَدَّرَ مَعِیشَتَهُ رَزَقَهُ اللَّهُ وَ مَنْ بَذَّرَ حَرَمَهُ اللَّهُ وَ لَمْ یُورِدْ وَ لَوْ أَرَادَ اللَّهُ بِالنَّمْلَةِ﴾.

فرمود ای نعمان ، آیا ندانسته باشی که نماز برای هر مردی متقی اسباب تقرب بحضرت ایزدی است و اقامت حجّ نمودن جهاد کردن هر ضعیفی است یعنی چون کسی را نیروی جهاد في سبيل الله نباشد چون حج گذارد چنان است که بثواب جهاد نیز نایل باشد نه این که هر کس جهاد کند اقامت حج از وی مرتفع گردد یا هر کس اقامت نماید و از آن پس نیروی جهاد نیز از بهرش حاصل شود از جهاد في سبيل الله معاف گردد.

بالجمله می فرماید برای هر چیزی زکاتی و پاکیزه داشتنی است و زکوة و تزکیه بدن روزه داشتن یعنی صوم موجب تصفیه و تزکیه و تنقیه بدن است چه بسا مواد و فضولات است که چون در بدن موجود شود دفع و رفعش به دوای صوم است و بهترین اعمال انتظار فرج و گشایش است از جانب خداوند تعالی.

ممکن است این کلام مبارك اشارتی بآن نماید که چون حکمت های الهی

ص: 232

بپاره امور تعلق می گیرد که بندگان خدای را آن علم و استعداد نیست که جهتش را استنباط نمایند و بسا باشند که چون پاره حوادث بحسب حکمتی و حسن عاقبتی روی می کند و بندگان را حوصله و استطاعت بر پذیرائی آن اقدام ندارد و ملول و آزرده خاطر می شوند و چون صبر ايشان اندك گردید بنا شکری بلکه بستی عقیدت ایشان انجام می گیرد و اگر در آن حيث بحالت يأس اندر شوند به حالتی نکوهیده دچار می گردند و یأس از رحمت خدای بدترین و مذموم ترین حالات است.

این است که انتظار فرج و گشایش که اسباب امیدواری بحضرت باری و استحکام قواعد شکیبائی و بردباری و ادراک و اطلاع بر پاره حکم الهی و نیل بعافیت عاقبت و رشد و سعادت و عدم ناشکری و آسان گردیدن حوادث و صوادر است بترین اعمال است.

می فرماید کسی که بدون عمل نيك لب بدعا برگشاید مانند تیر افکنی است که بدون زه کمان باشد یعنی همان طور که تیر رامی بدون زه کمان بهدف مراد نمی رسد تیر دعای داعى بلا عمل بهدف اجابت وصول نمی جوید.

می فرماید ای نعمان این کلمات را در خاطر بسپار ، بدادن صدقه رزق خود را از حضرت رزّاق نزول دهید و اموال خود را بپرداختن زکوة آن مصون و محصون گردانید و مردی که در امر معیشت و گذران روزگار خود بمیانه روی و اقتصاد کار کند هرگز درویشی و فقر نیابد.

تقدیر و باندازه رفتن و بمصرف آوردن نصف عیش و زندگانی است و تودد و دوستی ورزیدن با کسان نصف عقل است و پیری نصف اندوه است.

و قلّت عیال یکی از دو دولت و وسعت و سهولت و مکنت است یعنی دولتیاری یا بکثرت اموال است یا بقلّت عیال چه مال باندازه مصارف لازم است و چون كسى عيالش اندك و بضاعتش قلیل باشد با آن کس که کثیر العیال و کثیر المال

ص: 233

است مساوی است.

هر کس پدر و مادر خود را محزون دارد آزاد کرده است ایشان را و هر کس چون مصیبتی بر وی فرود آید دست بر ران خود بر زند اجر و ثوابش باطل شود كار نيك و عمل خوب جز نزد مردمان با حسب و دین موجود نشود و خدای تعالی روزی هر کس را باندازۀ مؤنه و سنگینی بار عیال و مخارج او می فرستد و صبر و شکیبائی را به اندازه مصیبت هر کس نازل می گرداند.

و هر کس در وعده عطائی که با کسی می دهد یقین بداند که وفا نمی کند و خلف می ورزد بعطيت جور و ستم کرده است و اگر خدای تعالی در مورچه اراده خیری فرموده بود او را بال نمی رویانید.

و هر کس در امر معیشت خود باندازه رود خدایش روزی دهد و هر کس تبذیر نماید خداوند او را محروم بگرداند.

و نیز در آن کتاب مسطور است که سفیان گفت بحضرت ابی عبدالله علیه السلام عرض کردم که جایز است مرد خود را تزکیه نماید و بستاید فرمود آری اگر بآن کار ناچار شود.

آیا قول يوسف علیه السلام را نشنیدی که به فرمانروای مصر فرمود ﴿ اجْعَلْنِی عَلَی خَزَائِنِ الأرْضِ إنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ﴾ خزاین مصر را بکف کفایت من بگذار چه من آن را از اتلاف و اسراف حفظ نماینده ام و بمصارف شایسته رسانیدن عالم هستم.

و عبد صالح با مخاطبان خود می فرماید ﴿أَنَا لَکُمْ ناصِحٌ أَمِینٌ﴾ من برای شما پند دهندۀ امین هستم یعنی این دو پیغمبر بزرگوار بر حسب مصلحت و حکمت خویشتن را بحفظ و علم و نصح و امانت می ستایند.

در کتاب معالم العبر که متمم جلد سابع عشر بحار الانوار است مسطور است که بخط شیخ بهائی اعلی الله مقامه باین صورت مرقوم دیدم که شیخ شمس الدين محمّد بن مکی گفت از خط شیخ احمد فراهانی رحمة الله تعالی از

ص: 234

عنوان بصری که نود و چهار سال روزگار بر نهاده نقل نمودم که گفت چندین سال با مالك بن انس مراوده می کردم تا از وی اخذ مسائل نمایم چون حضرت امام جعفر صادق علیه السلام تشریف افزای مدینه طیبه گردید به آن حضرت تشرف همی جستم و دوست می داشتم که از بحر فیض و علومش مستفیض گردم چنان که از مالك مستفید می شدم

روزی با من فرمود من مردی مطلوب هستم یعنی از همه جا مؤالف و مخالف در طلب من و ادراك خدمت من هستند و استفاده و استفاضه می نمایند ﴿وَ مَعَ ذلِکَ لی أَوْرادٌ فی کلِّ ساعَهٍ مِنْ آناءِ اللَّیْلِ وَالنَّهارِ فَلا تَشْغَلْنی عَنْ وِرْدی وَ خُذْ عَنْ مَالِكٍ وَ اخْتَلِفْ إلَيْهِ كَمَا كُنْتَ تَخْتَلِفُ إلَيْهِ﴾.

و با این حال مرا در هر ساعتی از اوقات شب و روز اورادی است مرا از ورد خود مشغول مدار و از مالك مأخوذ دار و با او مراوده کن چنان که می نمودی.

ازين حال غمگین و افسرده بال شدم و از حضرتش بیرون آمدم و با خویشتن همی گفتم اگر این حضرت در وجود من تفرّس خیری می فرمود مرا از شرفیایی حضور مبارك خود و اخذ از بحار علومش باز نمی داشت.

پس الله به مسجد رسول خدای صلی الله علیه و آله در آمدم و سلام براندم پس از آن بامداد روز دیگر بروضه شریفه برفتم و دو رکعت نماز بگذاشتم وعرض کردم ای خدا ای الله از تو خواستار می شوم که قلب جعفر بن محمّد را بر من مهربان فرمائی و از علم او آن چند که مرا بصراط مستقیم تو هدایت نماید روزی گردانی و همچنان اندوهمند بمنزل خود مراجعت کردم.

و چون قلب من از آب محبت جعفر بن محمّد بیاشامیده بود مراوده با مالك را متروك داشتم و جز برای اقامت نماز واجب از سرای خود بیرون نشدم تا گاهی که نیروی شکیبائی از من برفت و سینه ام تنگی فزود و بجوشید ردا بر تن بیاراستم و آهنك خدمت امام جعفر علیه السلام نمودم و این وقت بعد از آن بود که نماز عصر را بگذاشته بودم.

ص: 235

چون بر در سرای مبارکش حاضر شدم اجازت طلبیدم خادمی از خدام آستان عرش نشانش بیامد و گفت چه حاجت داری ؟

گفتم سلام کردن بر شریف گفت اينك در مصلای خود ایستاده است پس محاذی باب سرای مبارکش بنشستم و اندکی بنشستم ناگاه خادمی بیامد و گفت اندر آی علی بر كة الله .

پس در آمدم و به آن حضرت سلام فرستادم جواب بداد و فرمود بنشین خدایت بیامرزد پس بنشستم و آن حضرت چندی سر بزیر افکند پس از آن سر مبارکش را بلند کرد و فرمود ابو من یعنی کنیت چه داری؟

عرض کردم ابو عبدالله فرمود خدای کنیت ترا ثابت بگرداند و توفیقت بدهد ای ابو عبدالله مسئله تو چیست ؟

با خود گفتم اگر در زیارت این حضرت و عرض سلام جز این دعاء بهره نداشتم هر آینه بهره بسیار بودی .

آن گاه سر مبارک بر کشید و از آن پس فرمود مسئلت تو چیست عرض کردم از خداوند خواستار شدم تا قلب مبارکت را بر من عطوف و از علم تو بمن مرزوق فرماید و امیدوارم که خدای تعالی آن چه را که در وجود مبارك شريف خواستار شده ام اجابت فرماید

﴿فقالَ : یا أبا عَبدِ اللَّهِ ، لَیسَ العِلمُ بِالتَّعَلُّمِ ، إنَّما هُوَ نورٌ یَقَعُ فی قَلبِ مَن یُریدُ اللَّهُ تَبارَکَ و تَعالی أن یَهْدِیَهُ ، فإن أَرَدْتَ الْعِلْمَ فَاطْلُبْ أَوَّلاً فی نَفْسِکَ حَقِیقَةَ الْعُبُودِیَّةِ،وَ اطْلُبِ الْعِلْمَ بِاسْتِعْمالِهِ،ثُمَّ اسْتَفْهِمِ اللّهُ یُفْهِمُکَ﴾

فرمود اى ابو عبدالله علم بتعلم نیست یعنی نور و فروز علم حقیقی و معارف ای را بتعلم ادراك نتوان کرد بلکه علم نوری است که در هر قلبی که خدای خواهد صاحب آن قلب را هدایت نماید در می آید.

پس اگر در طلب علم هستی اولا حقیقت عبودیت و بندگی را در نفس خود

ص: 236

بخواه و علم را برای استعمال و عمل کردن بآن بطلب و از خدای در طلب فهمیدن بر آی تا خدایت بفهماند.

عرض کردم ای شریف، فرمود بگو یا اباعبدالله عرض کردم یا ابا عبدالله حقیقت عبودیت چیست ؟

﴿قَالَ ثَلاَثَةُ أَشْيَآءَ: أَنْ لاَ يَرَي الْعَبْدُ لِنَفْسِهِ فِيمَا خَوَّلَهُ اللَهُ مِلْكًا، لاِنَّ الْعَبِيدَ لاَ يَكُونُ لَهُمْ مِلْكٌ، يَرَوْنَ الْمَالَ مَالَ اللَهِ، يَضَعُونَهُ حَيْثُ أَمَرَهُمُ اللَهُ بِهِ؛ وَ لاَ يُدَبِّرَ الْعَبْدُ لِنَفْسِهِ تَدْبِيرًا؛ وَ جُمْلَةُ اشْتِغَالِهِ فِيمَا أَمَرَهُ تَعَالَي بِهِ وَ نَهَاهُ عَنْهُ﴾.

﴿فَإذَا لَمْ يَرَ الْعَبْدُ لِنَفْسِهِ فِيمَا خَوَّلَهُ اللَهُ تَعَالَي مِلْكًا هَانَ عَلَيْهِ الاْءنْفَاقُ فِيمَا أَمَرَهُ اللَهُ تَعَالَي أَنْ يُنْفِقَ فِيهِ؛ وَ إذَافَوَّضَ الْعَبْدُ تَدْبِيرَ نَفْسِهِ عَلَي مُدَبِّرِهِ هَانَ عَلَيْهِ مَصَآئِبُ الدُّنْيَا﴾.

﴿ وَ إذَا اشْتَغَلَ الْعَبْدُ بِمَا أَمَرَهُ اللَهُ تَعَالَي وَ نَهَاهُ، لاَيَتَفَرَّغُ مِنْهُمَا إلَي الْمِرَآءِ وَ الْمُبَاهَاةِ مَعَ النَّاسِ فَإذَا أَكْرَمَ اللَهُ الْعَبْدَ بِهَذِهِ الثَّلاَثَةِ هَانَ عَلَيْهِ الدُّنْيَا، وَ إبْلِيسُ، وَ الْخَلْقُ. وَ لاَ يَطْلُبُ الدُّنْيَا تَكَاثُرًا وَ تَفَاخُرًا، وَ لاَ يَطْلُبُ مَا عِنْدَ النَّاسِ عِزًّا وَ عُلُوًّا، وَ لاَ يَدَعُ أَيَّامَهُ بَاطِلاً﴾.

﴿ فَهَذَا أَوَّلُ دَرَجَةِ التُّقَي. قَالَ اللَهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَي تِلْكَ الدَّارُ الاْ خِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لاَ يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الاْرْضِ وَ لاَ فَسَادًا وَ الْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ﴾.

فرمود سه چیز است که باید بنده خدای در ملکیت او مقرر فرموده از بهر نفس خود ننگرد زیرا که بندگان را مالی و دولتی از خودشان نیست ﴿الْعَبْدُ وَ ما فی یَدِهِ کانَ لِمَوْلاهُ﴾

باید مال را مال خدا بدانند و در آن مقام و موضع بکار بندند که خدای تعالی ایشان را بآن امر فرموده است دیگر این که بنده نباید برای نفس خود مدبر تدبیری باشد و تمامت اشتغال او باید در آن چه خدای او را بآن امر و از آن نهی فرموده باشد.

ص: 237

پس چون بنده در آن چه خدای او را مالك آن گردانیده برای خویشتن مالکیتی ننگرد اتفاق آن مال را در آن چه خدای امر فرموده در آن راه انفاق نماید بر وی آسان گردد و چون بنده تدبیر نفس خود را با خدای گذارد مصائب دنیا بر وی خوار و هموار گردد.

و چون بنده بآن چه خدایش به آن امر و نهی فرموده مشغول شود از بهر او فراغتی ازین دو کار حاصل نمی شود تا بخویشتن نمائی و مباهات با مردمان بپردازد و چون خداوند تعالی بنده را باین سه امر مکرم ساخت امر دنیا و وسوسه شیطان و آفریدگان بر وی آسان گردد و از روی تکاثر و تفاخر در طلب دنیا بر نیاید و برای عزّ و علوّ و برتری جنس در طلب آن چه بدست مردمان اندر است بر نیاید و روزگار خود را ببطالت نسپارد.

و این اول درجه تقوی است خداوند تبارك و تعالی می فرماید این سرای آخرت است که قرار داده ایم و گردانیده ایم برای آن کسان که اراده علو و فسادی در زمین ندارند و عاقبت نيكو و انجام نيك برای متقیان و پرهیزکاران است.

عرض کردم یا ابا عبدالله مرا وصيتي بفرمای.

﴿ قَالَ أُوصِیکَ بِتِسْعَهِ أَشْیَاءَ فَإِنَّهَا وَصِیَّتِی لِمُرِیدِی اَلطَّرِیقِ إِلَی اَللَّهِ وَ اَللَّهَ أَسْأَلُ أَنْ یُوفِّقَکَ لاِسْتِعْمَالِهِ ثَلاَثَهٌ مِنْهَا فِی رِیَاضَهِ اَلنَّفْسِ وَ ثَلاَثَهٌ مِنْهَا فِی اَلْحِلْمِ وَ ثَلاَثَهٌ مِنْهَا فِی اَلْعِلْمِ فَاحْفَظْهَا وَ إِیَّاکَ وَ اَلتَّهَاوُنَ بِهَا﴾ .

فرمود وصیت می کنم بر نه چیز چه این نه چیز وصیت من است برای آنان که طریق الی الله را خواهان هستند و از خدای مسئلت می کنم که ترا بعمل کردن بآن موفق بدارد ازین نه چیز سه چیز در ریاضت نفس و سه چیز از آن در حلم و بردباری و سه چیز از آن در علم و آموزگاری است.

پس این جمله را بخاطر بسپار و پرهیز دار که آن را خوار و سست انگاری عنوان می گوید دل خود را یک باره برای فرمایش آن حضرت فارغ نمودم .

﴿ فقال أمَّا اللَّواتی فی الرِّیاضَهِ فَإِیّاکَ أن تَأکُلَ ما لا تَشتَهیهِ فَإِنَّهُ یورِث

ص: 238

اَلْحِمَاقَةَ وَ اَلْبَلَهَ﴾

﴿وَ لاَ تَأْكُلْ إِلاَّ عِنْدَ اَلْجُوعِ وَ إِذَا أَكَلْتَ فَكُلْ حَلاَلاً وَ سَمِّ اَللَّهَ وَ اُذْكُرْ حَدِيثَ اَلرَّسُولِ صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ مَا مَلَأَ آدَمِيٌّ وِ عَاءً شَرّاً مِنْ بَطْنِهِ فَإِنْ كَانَ لاَ بُدَّ فَثُلُثٌ لِطَعَامِهِ وَ ثُلُثٌ لِشَرَابِهِ وَ ثُلُثٌ لِنَفَسِهِ﴾.

﴿وَ أَمَّا اَللَّوَاتِی فِی اَلْحِلْمِ فَمَنْ قَالَ لَکَ إِنْ قُلْتَ وَاحِدَهً سَمِعْتَ عَشْراً فَقُلْ إِنْ قُلْتَ عَشْراً لَمْ تَسْمَعْ وَاحِدَهً ﴾.

﴿وَ مَنْ شَتَمَکَ فَقُلْ إِنْ کُنْتَ صَادِقاً فِیمَا تَقُولُ فَأَسْأَلُ اَللَّهَ أَنْ یَغْفِرَ لِی وَ إِنْ کُنْتَ کَاذِباً فِیمَا تَقُولُ فَاللَّهَ أَسْأَلُ أَنْ یَغْفِرَ لَکَ﴾

﴿وَ مَنْ وَعَدَکَ بِالْخَنَا فَعِدْهُ بِالنَّصِیحَهِ وَ اَلرِّعَاءِ﴾.

﴿وَ أَمَّا اَللَّوَاتِی فِی اَلْعِلْمِ فَاسْأَلِ اَلْعُلَمَاءَ مَا جَهِلْتَ وَ إِیَّاکَ أَنْ تَسْأَلَهُمْ تَعَنُّتاً وَ تَجْرِبَهً﴾.

﴿وَ إِیَّاکَ أَنْ تَعْمَلَ بِرَأْیِکَ شَیْئاً وَ خُذْ بِالاِحْتِیَاطِ فِی جَمِیعِ مَا تَجِدُ إِلَیْهِ سَبِیلاً وَ اِهْرُبْ مِنَ اَلْفُتْیَا هَرْبَکَ مِنَ اَلْأَسَدِ وَ لاَ تَجْعَلْ رَقَبَتَکَ لِلنَّاسِ جِسْراً﴾

﴿قُمْ عَنِّي يَا أَبَا عَبْدِاللَهِ! فَقَدْ نَصَحْتُ لَكَ؛ وَ لاَ تُفْسِدْ عَلَيَّ وِرْدِي؛ فَإنِّي امْرُؤٌ ضَنِينٌ بِنَفْسِي. وَ السَّلاَمُ عَلَي مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَي﴾

اما آن سه که در ریاضت است این است که بپرهیز از این که آن چه را خواهانی بخوری چه مورث حماقت و بلاهت می شود.

و جز در حال گرسنگی و جوع مخور و چون می خوری بنگر تا مأکول تو حلال باشد و در هنگام خوردن نام خدای را بر زبان بگذران و حدیث رسول خدای صلى الله علیه و آله را یاد کن که می فرماید آدمی هیچ ظرفی را پر نکرده است بدتر از ظرف شکمش باشد و اگر لابد بباید این ظرف را پر كرد يك ثلثش را برای طعامش و ثلث دیگر را برای شرابش و ثلث دیگر را برای نفس کشیدنش بگذارد.

ص: 239

و اما آن سه که در حلم و بردباری است یکی این است که اگر کسی با تو گوید اگر یکی بگوئی ده تا می شنوی بگو اگر ده تا بگوئی یکی نمی شنوی .

دیگر این که هر کس بتو دشنام دهد بگو اگر در آن چه می گوئی راستگوی هستی از خدای مسئلت کن تا مرا بیامرزد و اگر در آن چه می گوئی دروغگوی هستی من از خدای خواستار می شوم که ترا بیامرزد.

و هر کس با تو بسخن بیهوده و نکوهیده اندر شود تو با وی به نصیحت و رعایت بازگرد و به نکوئی میعاد گذار.

و اما آن سه که در علم است یکی این است که بآن چه جاهلی از دانایان بپرس لکن بپرهیز که پرسش تو در خدمت ایشان از روی تعنت و تجربه باشد.

و بپرهیز که به رأی خودت کاری بپای گذاری و در هر چه راهی به آن یابی احتیاط را از دست مگذار و از فتیا چنان فرار کن که از شیر درنده فرارنده و گردن خود را جسر مردمان مساز

یعنی چنان در میان مردم ليّن العریکه و نرم گردن مباش که همه کس پای بر گردنت نهد و بر گردنت سوار شود و در زیر پای بسپارد.

بعد از این کلمات فرمود ای ابو عبدالله از حضور من بپای شو چه ترا نصیحت بگذاشتم و فاسد مگردان بر من ورد مرا چه من مردی هستم که بر نفس خود ضنين و بخیل هستم یعنی بر نفس خود و گذران روزگار خود و از دست نهادن نفس خود و اتلاف وقت خود بخل می ورزم چه بخل و ضنت در همه اشیاء دنيويه ملامت و ندامت دارد لكن بخل و ضنت در عمر و نفس و وقت گرامی که بیهوده نگذرد و در آن چه انفع و اشرف و ارفع و اقدم است بگذارد نهایت مدح و وجوب دارد والسلام على من اتبع الهدى

و نیز در کتاب مسطور مذکور است که ابو عبدالله كاتب مهدی عباسی رسول و نامۀ بحضرت امام جعفر صادق علیه السلام بفرستاد و در آن نامه نوشته بود و از جمله حاجات من این است که مرا بر مداراة این سلطان یعنی مهدی و تدبر امر من

ص: 240

نصیحتی و بصیرتی عطا فرمائی چنان که بدعای تو حاجتمند هستم آن حضرت با فرستاده او فرمود :

﴿قُلْ لَهُ اِحْذَرْ أَنْ یَعْرِفَکَ اَلسُّلْطَانُ بِالطَّعْنِ عَلَیْهِ فِی اِخْتِیَارِ اَلْکُفَاهِ وَ إِنْ أَخْطَأَ فِی اِخْتِیَارِهِمْ أَوْ مُصَافَاهِ مَنْ یُبَاعِدُ مِنْهُمْ وَ إِنْ قَرُبَتِ اَلْأَوَاصِرُ بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ﴾.

﴿ فَإِنَّ اَلْأُولَی تُغْرِیهِ بِکَ وَ اَلْأُخْرَی تُوحِشُهُ وَ لَکِنْ تَتَوَسَّطُ فِی اَلْحَالَیْنِ وَ کُفَّ عَنْ عَیْفِ مَنِ اُصْطُفُوا لَهُ وَ اَلْإِمْسَاکِ عَنْ تَقْرِیظِهِمْ عِنْدَهُ وَ مُخَالَطَهِ مَنِ اِقْصُوا بِالتَّنَائِی عَنْ تَقْرِیبِهِمْ وَ إِذَا کِدْتَ فَتَأَنَّ فِی مُکَایَدَتِکَ﴾.

﴿ وَ اِعْلَمْ أَنَّ مَنْ عَنُفَ بِخَیْلِهِ کُدِحَ فِیهِ بِأَکْثَرَ مِنْ کَدْحِهَا فِی عَدُوِّهِ وَ مَنْ صَحِبَ خَیْلَهُ بِالصَّبْرِ وَ اَلرِّفْقِ کَانَ قَمِناً أَنْ یَبْلُغَ بِهَا إِرَادَتَهُ وَ تُنْفِذَ فِیهَا مَکَایِدَهُ﴾.

﴿وَ اِعْلَمْ أَنَّ لِکُلِّ شَیْءٍ حَدّاً فَإِنْ جَاوَزَهُ کَانَ سَرَفاً وَ إِنْ قَصَّرَ عَنْهُ کَانَ عَجْزاً فَلاَ تَبْلُغْ بِکَ نَصِیحَهُ اَلسُّلْطَانِ إِلَی أَنْ تُعَادِیَ لَهُ حَاشِیَتَهُ وَ خَاصَّتَهُ فَإِنَّ ذَلِکَ لَیْسَ مِنْ حَقِّهِ عَلَیْکَ﴾.

﴿وَ لَکِنَّ اَلْأَقْصَی لِحَقِّهِ، وَ اَلْأَدْعَی إِلَیْکَ لِلسَّلاَمَهِ أَنْ تَسْتَصْلِحَهُمْ جُهْدَکَ، فَإِنَّکَ إِذَا فَعَلْتَ ذَلِکَ شَکَرْتَ نِعْمَتَهُ، وَ أَمِنْتَ حُجَّتَهُ، وَ طَلَبَ عَدُوِّهِ عِنْدَکَ﴾.

﴿ وَ اِعْلَمْ أَنَّ عَدُوَّ سُلْطَانِکَ عَلَیْکَ أَعْظَمُ مَئُونَهً مِنْهُ عَلَیْهِ، وَ ذَلِکَ أَنَّهُ تَکِیدُهُ فِی اَلْأَخَصِّ مِنْ کُفَاتِهِ وَ أَعْوَانِهِ فَیُحْصِی مِثَالَهُمْ، وَ یَبْلُغُ آثَارَهُمْ، فَإِنْ نَکَأَهُ فِیکَ وَ سَمَکَ بِعَارِ اَلْخِیَانَهِ وَ اَلْغَدْرِ، وَ إِنْ نَکَأَ نَکْأَهُ بِغَیْرِکَ أَلْزَمَکَ مَئُونَهَ اَلْوَفَاءِ وَ اَلصَّبْرِ﴾.

با او بگوی سخت بپرهیز از این که سلطان چنان او را بشناسد که در اختیار و برگزیدن کارگزاران و فرمان روایان مملکت محل طعن و در اختیار ایشان در مورد تخطئه یا با آن که از ایشان دور و رانده است در مقام مصافات و دوستی است اگر چند تو را با چنان مردم پیوند و پیمان خویشاوندی باشد.

چه از کردار نخست بر تو بر آغالد و آشفته گردد و از کردار دوم از تو متوحش گردد لکن در هز دو کار میانه روی کن و کفایت کن بذکر عیبی که خود آن ها برای او برگزیده اند و خود را نگهدار از زیاده روی در عیبجوئی آن ها در

ص: 241

نزد او و همچنین خود را نگهدار از نزدیکی کسانی که آن ها را از خود دور کرده اند و چون کیدی بکار بردی در مکاندت خویش تأنی جوی .

و بدان که هر کس در حیله عنف بورزد زحمت و کوشش او در آن بیشتر از کوشش دشمن او می شود و هر کس حیلت و چاره کار خود را با صبوری و رفق مصاحب و توأم گرداند سزاوار آن می شود که باراده خود نایل گردد و مکایدش در آن کار نافذ افتد.

و بدان که برای هر چیزی حدی و اندازه ایست اگر از آن حدّ تجاوز نمایند مسرف باشند و اگر کوتاهی کنند عاجز هستند

پس بباید بنگری تا نصیحت تو نسبت بپادشاه به آن مقام نرسد که حواشی و خواص او با تو معادات جویند چه پادشاه را این حق بر تو نیست یعنی حقوق پادشاه بر تو باین پایه نیست که در نصیحت و دولتخواهی او چندان مبالغت جوئی که با حواشی و خواص او دشمنی کنی و ایشان را با خود دشمن کنی تا آخر الامر بهلاکت و خطر دچار شوی.

لكن بهترین قضای حق او و داعی تر از برای سلامت تو این است که باندازه طاقت و جهد خويش بکوشی و ایشان را برای پادشاه صافي و صالح بگردانی چه هر وقت چنین کردی شکر نعمتش را بجای گذاشته باشی و از حجت او و مکاید دشمنان خودت در خدمت او ایمن شوی.

و بدان که دشمنی سلطان و سلطنت خودت بر تو مؤنت و گران باریش بر تو از مؤنت سلطان بر تو عظیم تر است و این برای آن است که حیله می کند در حقّ خواص و یاران او و نشانه ها و آثار آن ها را جستجو می کند بدرستی که حیله و تزویر او در توترا حیله گر نشان می دهد و حیله او در غیر تو ترا ملزم بوفا و صبر می نماید.

و هم در آن کتاب مسطور است که به آن حضرت پیوست که پادشاه وقت بر یکی از شیعیان آن حضرت اقبال کرد و در خدمتش مقبول افتاده است پس در

ص: 242

وصیت بآن شیعه این کلمات حکمت سمات را بفرمود :

﴿اِعْلَمْ أَنَّ اَلتَّشَاغُلَ بِالصَّغِیرِ یُخِلُّ بِالْمُهِمِّ، وَ إِفْرَادَ اَلْمُهِمِّ بِالشُّغُلِ یَأْتِی عَلَی اَلصَّغِیرِ وَ یَلْحَقُهُ بِالْکَبِیرِ﴾.

﴿ وَ إِنَّمَا یَمْشِی بِهَاتَیْنِ اَلْخَلَّتَیْنِ اَلسُّلْطَانُ اَلَّذِی تَحْمِلُهُ قِلَّهُ اَلثِّقَهِ عَلَی تَرْکِ اَلاِسْتِکْفَاءِ، فَیَکُونُ کَالنَّهَرِ بَیْنَ اَلْأَنْهَارِ اَلصِّغَارِ تَنْفَجِرُ إِلَیْهِ عِظَامُ اَلْأَوْدِیَهِ، فَإِنْ تَفَرَّدَ بِحَمْلِ مَا تُؤَدِّی إِلَیْهِ، لَمْ یَلْبَثْ أَنْ یَغْمُرَهُ فَیَعُودُ نَفْعُهُ ضِرَاراً﴾.

﴿ فَإِنْ تَشَیَّعَهُ فَجَازَ تَعَلَّقَ بِهِ حَمْلُ بَعْضِهِ بَعْضاً، فَعَادَ جَنَابُهُ خِصْباً. فَابْدَأْ بِالْمُهِمِّ، وَ لاَ تَنْسَ اَلنَّظَرَ فِی اَلصَّغِیرِ، وَ اِجْعَلْ لِلْأُمُورِ اَلصِّغَارِ مَنْ یَجْمَعُهَا وَ یَعْرِضُهَا عَلَیْکَ دَفْعَتَیْنِ أَوْ أَکْثَرَ عَلَی کَثْرَتِهَا﴾.

﴿ وَ اِنْصِبْ نَفْسَکَ لِشُغُلِ اَلْیَوْمِ قَبْلَ أَنْ یَتَّصِلَ بِهِ شُغُلُ غَدٍ، فَیَمْتِلِئَ اَلنَّهَرُ اَلَّذِی قَدَّمْتُ ذِکْرَهُ، وَ تَلَقَّ کُلَّ یَوْمٍ بِفَرَاغِکَ فِیمَا قَدْ رَسَمْتَهُ لَهُ مِنَ اَلشُّغُلِ فِی أَمْسِ. وَ رَتِّبْ لِکُفَاتِکَ فِی کُلِّ یَوْمٍ مَا یَعْمَلُونَ فِی غَدٍ، فَإِذَا کَانَ فِی غَدٍ فَاسْتَعْرِضْ مِنْهُمْ مَا رَتَّبْتَهُ لَهُمْ بِالْأَمْسِ، وَ أَخْرِجْ إِلَی کُلِّ وَاحِدٍ بِمَا یُوجِبُهُ فِعْلُهُ مِنْ کِفَایَهٍ أَوْ عَجْزٍ فَامْحُ اَلْعَاجِزَ وَ أَثْبِتِ اَلْکَافِیَ﴾ .

﴿وَ شَیِّعْ جَمِیلَ اَلْفِعْلِ بِجَمِیلِ اَلْقَوْلِ، فَإِنَّکَ لَنْ تَسْتَمِیلَ اَلْعَاقِلَ بِمِثْلِ اَلْإِحْسَانِ. وَ اِجْعَلْ إِحْسَانَکَ إِلَی اَلْمُحْسِنِ، تُعَاقِبُ بِهِ اَلْمُسِیءَ﴾.

﴿ فَلاَ عُقُوبَهَ لِلْمُسِیءِ أَبْلَغَ مِنْ أَنْ یَرَاکَ قَدْ أَحْسَنْتَ إِلَی غَیْرِهِ، وَ لَمْ تُحْسِنْ إِلَیْهِ، وَ لاَ سِیَّمَا إِنْ کَانَ ذَلِکَ مِنْکَ بِاسْتِحْقَاقٍ فَإِنَّ اَلْمُسْتَحِقَّ یَزِیدُ فِیمَا هُوَ عَلَیْهِ، وَ اَلْمُقَصِّرَ یَنْتَقِلُ عَمَّا هُوَ فِیهِ. وَ مِلاَکُ أَمْرِ اَلسُّلْطَانِ مُشَاوَرَهُ اَلنُّصَحَاءِ، وَ حِرَاسَهُ شَأْنِهِمْ، وَ تَرْکُ اَلاِسْتِقْرَاءِ وَ اِسْتِثْبَاتِ اَلْأُمُورِ﴾.

می فرماید بدان که اشتغال به امور صغار و مهام صغيره از بازرسی بامور مهمه و مهام خطيره اخلال می کند و چون بجلایل مهام اقدام نمایند و در اصلاح کارهای بزرك و انجام مطالب كبيره اقدام جويند بالتبع اصلاح امور صغیره می شود و بامور كبيره ملحق می گردد .

ص: 243

و اینست جز این نیست که به این دو صفت به طمع می اندازد سلطان کسی را که متزین شده کمی اعتماد را بر ترك طلب کفایت پس در حکم نهری بزرگ باشد که در میان انهار صغار واقع باشد و رودخانه های بزرگ به آن انفجار داشته باشد اگر بحمل آن چه به آن وارد و عاید می شود انفراد گیرد و آن جمله آب را بخود خواهد چیزی بر نگذارد که آبش فرو سپارد و سودش بضرر باز گردد .

لکن اگر چندین شعبه مجاری داشته باشد بعضی ببعضی تعلق گیرد و پیشگاهی سبز و خرم و پر آب و با فیض بدو عود گیرد پس بامور مهم بدایت گیر و از نظر در صغار امور نیز غافل مباش و برای اصلاح و ترتیب امور صغیره کسی را بر گمار تا آن مطالب را فراهم ساخته بر حسب کثرت آن كراراً بر تو عرض دهد.

و همیشه خویشتن را برای اصلاح و انجام مشاغل امروز آماده دار پیش از آن که مشاغل فردا نیز هویدا گردد و آن نهری را که گفتم و مذکور داشتم ممتلی گرداند.

یعنی کار امروز را بفردا میفکن چه فردا نیز کاری دیگر و مشغله دیگر پیش می آید و چون کار دیروز و امروز بهم افتاد سنگین می شود و از اصلاح آن عاجز می شوی و همه روز در هنگام فراغت بکارهایی که دیروز مرتب و مرتسم داشته بودی رسیدگی و نظر کن و برای کارگزاران خود در هر روز آن چه را که فردا بباید معمول دارند ترتیب بده.

و آن امور را که فردا بباید انجام دهند از ایشان در طلب عرضه باش و عجز و كفايت هر يك را در اموری که بایشان مرجوع داشته نگران شو آن کس را که عاجز دیدی نامش را از جریده کارگزاران محو کن و هر يك را کافی دیدی اسمش را در دفتر کفات ثبت نمای.

و فعل جمیل را با قول جمیل همراه دار چه تو برای استمالت قلب عاقل هیچ چیز را مانند احسان نیابی و احسان با مردم نیکو کار را عقوبت مردم بدکردار بگردان .

ص: 244

چه هیچ عقوبتی برای بدکاران از آن ابلغ و برتر نیست که بنگرد تو بغیر از وی احسان می کنی و با او نمی کنی خصوصاً اگر این فعل که از تو نمایش می گیرد از روی استحقاق باشد چه مستحق احسان بر خدمت و نیکوکاری خود می افزاید و مقصر از افعال ناستوده خود منتقل می شود.

و مالك شدن بر امور سلطان شود نمودن با ناصحان و حراست شأن ایشان و ترك استغراء و طلب بر آغالیدن و استیثاب امور است.

معلوم باد چون مردمان خردمند مجرّب و رؤسای هوشیار مهذب در این دو خبر بنگرند مراتب شئونات و علوم و فنون و بحار فضایل و فواضل ائمه اطهار سلام الله عليهم را دریابند

مثلا حضرت صادق صلوات الله علیه با آن کثرت مشاغل بانتشار علوم دينيه و فنون فقهيه و اخبار و احکام دینیه و آن همه تدریس و تعلیم و حضور آن جماعت علمای بزرگ جهان در مدرس آن امام زمان و آن اشتغال بانواع و اقسام عبادات و ریاضیات و عبادات در تمام ساعات ليل و نهار و اوقات روزگار سعادات آثار و عدم اشتغال و توغل در مشاغل و مهام امارت و ریاست و حکومت و سلطنت دنيويه و مخالطت با ارباب مناصب و ریاست ظاهريه و عدم ورود و حصول مناصب و مقامات امارات و ریاسات دنیویه در خاندان آن حضرت و آباء عظام و اجداد فخام آن حضرت بلکه نهایت انزوای ایشان و اجتناب از چنین مسائل چون خواهند دستورالعملی در این امور بدهند آن گونه دقايق و مسائل و مطالب عالیه و لطایف جمیله آشکار دارند که سلاطين و صدور و امرا و حكام و قضات و كفات دانشمند بصير خبير عليم فهيم حلیم کریم دولتمند هوشیار حکیم مجرب پخته کار روزگار که سال های بسیار و زمان های بی شمار بر اریکه سلطنت و وساده صدارت و نمرقه وزارت و مسند امارت و کرسی قضاوت جای کرده در مهام انام بدقت و مساعی جمیله روز بشب و شب به روز آورده باشند بعشری از اعشار آن واقف نشده باشند

ص: 245

در هر فنی از فنون روزگار توجه و اقدام و تکلم فرمایند صاحب آن فن که سال های دراز عمرش را در آن فن و در آن علم مصروف داشته باشد متحیر و مبهوت ماند و مصداق :

لیس من الله بمتنكر *** أن يجمع العالم في واحد

را در آن وجود مسعود از روی حقیقت و کمال موجود يابد ﴿ذلِکَ فَضْلُ اللّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ وَ صلّى اللَّهُ على مُحَمَّدٍ وَ آلهِ الطّاهِرين﴾.

بیان ابتدای دولت سلاطین بنی عباس و بیان بعضی اخبار و آثار

بندۀ آفریدگار آفریدگان عباسقلی سپهر وزیر تألیفات عرضه همی دارد که خدای را سپاس می گذارد که چندان توفیق یافت تا در ذیل احوال ائمه هدی صلوات الله عليهم از احوال خلفای بنی امیه بپرداخت و اکنون بفضل کردگار ناس بنگارش وقایع ایام خلفای بنی عباس عنان خامه را منعطف ساخت و از خداوند توفیق می طلبد که این رشته را باین طرز و طراز تا بگزارش حالات شرافت آیات حضرت خاتم الاوصياء صلوات الله عليهم متصل گرداند انّه مجيب الدعوات و قاضي الحاجات .

ازین پیش در طی این مجلدات احوال حضرات ائمه علیهم السلام و کتاب های مشكوة الادب در ذیل احوال على بن عبد الله بن عباس بن عبد المطلب و پسرش محمّد بن علي پدر سفاح و منصور و داعی دولت ایشان ابو مسلم خراسانی و پاره کسان دیگر از اخباری که بر ظهور دولت این دودمان دلالت می کرد و حالات ایشان با پاره خلفای بنی امیه و خبر حضرت امیر المؤمنین علی علیه السلام و بعضی از ائمه هدی از سلطانت ایشان سبقت نگارش یافت.

ص: 246

در ناسخ التواريخ مسطور است روزی پیغمبر صلی الله علیه و اله با عباس بن عبدالمطلب فرمود وای بر فرزندان من از فرزندان تو عرض کرد اگر می فرمائی خود را خصی کنم تا نسلم منقطع شود و فرزندی از من پدید نگردد فرمود امری است که مقدر شده است.

و نیز رسول خدای از بنای شهر بغداد خبر داد و امیر المؤمنين صلوات الله عليه در ضمن خبری که از قتل بنی امیه در آخر زمان می دهد فرمود ﴿أَبَا مُسْلِمٍ خُذْهُمْ﴾ ای ابو مسلم بگیر این جماعت را و این سخن اشارت به ابی مسلم داعی دولت بنی عباس است که دولت بنی امیه را منقرض نمود و ازین پیش باین خبر اشارت شد

و در مدينة المعاجز از اعمش مروی است که ابو جعفر منصور دوانیقی با من گفت من و برادرم ابوالعباس از مردم بنی امیه بهر سوی فرار می کردیم وقتی بمسجد مدينه بگذشتیم و محمّد بن علي الباقر عليهما السلام نشسته بود پس با مردی كه از يك سوى آن حضرت جای داشت فرمود:

﴿كَأَنِّي بِهَذَا الْأَمْرِ صَارَ إِلَى هَذَيْنِ﴾ امر خلافت باین دو برادر می رسد آن مرد بیامد و ما را باین مطلب بشارت داد.

ما بخدمت آن حضرت برفتیم و عرض کردیم یابن رسول الله چه بود که فرمودی فرمود زود باشد که این امر بشما باز گردد لكن باذريه من بد خواهيد نمود ﴿فَالْوَيْلُ لَكُمْ عَنْ قَرِيبٍ﴾ و روز گاری بر نیامد که برادرم و بعد از وی من صاحب امر خلافت شدیم .

و نیز در خبری دیگر که مفصل تر است اشارت باین امر می فرماید چنان که انشاء الله تعالی در مقام خود مذکور شود .

و دیگر در آن هنگام که در سال نود و هشتم هجری چنان که مسطور گردید ابوهاشم عبدالله محمّد بن حنفیه را در عرض راه فلسطين بحكم هشام بن عبدالملك پوشیده مسموم ساختند و ابوهاشم بر مرك خويش وقوف یافت بجانب حميمه انعطاف

ص: 247

داد و با محمّد بن علی بن عبدالله بن عباس ملاقات کرد و او را آگاهی داد که امر خلافت در فرزندش عبدالله بن الحارثيه که همان سفّاح باشد منتقل می شود و کتب و رسائل داعیان را بدو تسلیم نمود و او را دستورالعمل بداد که در حمیمه چه باید بپای آورد.

و طبری که ناقل این روایت است از ابراهیم امام نام نمی برد لكن جمله مورخان بر ابراهیم امام انفاق دارند لکن گویند کار خلافت بر وی تمام نگشت .

در تاریخ الخلفاء سیوطی مسطور است که در مسند احمد از ابوسعید خدری مروی است که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود :

﴿يَخْرجُ رَجُلٌ مِنْ أَهل بيتی عِنْدَ انْقِطاعٍ مِنَ الزَّمانِ و ظُهورِ مِنَ الْفِتَنِ يُقَالُ لَهُ السَّفَّاحُ فَيَكُونُ إِعْطَاؤُهُ الْمَالَ حَثْيًا﴾.

یعنی بیرون می شود مردی از اهل بیت در هنگام انقطاعی از زمان و ظهور پاره فتنه ها و او را سفاح می نامند و دست بذل و عطا برگشاید و مال بمردم بدهد.

و نیز نوشته است که عبیدالله العیشی گفت پدرم گفت از جماعت اشیاخ و سال داران عشیرت شنیدم می گفتند سوگند با خدای خلافت با بنی عباس می رسد و در روی زمین هیچ کس بیشتر از ایشان قرائت قرآن نکند و در عبادت و نسك از آن ها فزون تر نباشد.

در جلد دوم تاريخ الخميس از عقبة بن عامر جهنی مروی است که رسول خدا صلی الله علیه و آله را نگران شدم دست عباس را گرفته و فرمود :

﴿يا عباس انه لا تكون نبوة الاّ و كانت بعدها خلافة و سيلى من ولدك في آخر الزمان سبعة عشر منهم السفاح و منهم المنصور و منهم الجموح و منهم العاقب و منهم الراهن من ولدک و ویل لامتی منه كيف يهلكها و يذهب بامرها﴾

و آن کتاب از ابن عباس مروی است که یکی روز عباس بحضرت رسول خدا روی آورد آن حضرت با ابوبکر فرمود ای ابوبکر اينك عباس است که می آید و جامه سفید بر تن اوست و زود باشد که فرزندان او بعد از وی جامه سیاه بر تن

ص: 248

کنند و دوازده مرد از ایشان یعنی از ملوک ایشان سلطنت یابند و در آن منازعت ورزند .

در جلد سوم عقد الفريد مسطور است كه علي بن عبدالله در مجلس عبدالملك ابن مروان حاضر شد و عبدالملک در حقش اکرام می ورزید و این وقت از خراسان يك نفر جاریه و نگینی انگشتری و شمشیری بهدیه آورده بودند.

عبد الملك گفت ای ابو محمّد هر کس در مجلسی که هدیه بیاورند حاضر باشد در آن هدیه شريك است ازین سه یکی را اختیار کن.

علي بن عبدالله آن جاریه را برگزید و آن جاریه سعدی نام داشت و از سبایای سند و از جماعت عجيف بن عنبسه بود و سليمان بن عليّ و صالح بن عليّ از وى متولد شدند

جعفر بن عیسی گوید چون سعدی سلیمان را بزاد از فراش علی دوری گرفت سلیمان بمرض آبله دچار شد و علی از مصلای خود بازگشت و سعدی را در فراش خود آماده مضاجعت یافت گفت مرحبا بر تو ای مادر سلیمان و با وی مقاربت کرد و صالح از وی پدید شد.

دیگر باره آن زن از فراش شوهر کناری گرفت و سبب این حال از وی بپرسیدند گفت بيمناك شدم که سلیمان به آن مرض بمیرد و رشته نسبی که در میان من و رسول خدای است قطع شود.

اکنون که صالح متولد شد سزاوار است اگر یکی از ایشان برود و دیگری زنده بماند چه مانند من کسی دستخوش آورد مردان و سپر دوز سرکوب حمدان نیست و چنان بود که علی بن عبدالله می گفت كراهت دارم که با پسرم محمّد وصیت گذارم با این که محمّد بزرگ ترین و برترین سید اولاد وی بود تا موجب نکوهش او نشود و دچار زحمت او نگردد لاجرم با فرزندش سلیمان وصیت نهاد.

و چون علي را دفن کردند محمّد شب هنگام نزد سعدی آمد و گفت وصیت پدرم را بیرون آور گفت پدرت از آن جلیل تر است که وصیت نامه اش را شب در آورند

ص: 249

لكن بامدادان انشاء الله نزد من بيا .

چون صبح شد سلیمان آن وصیت را نزد محمّد بیاورد و گفت ای پدر من ای برادر من اينك وصيت نامه پدر توست محمّد گفت خداوند تو را در فرزندی و برادری جزای خیر دهد من هرگز بر پدرم بعد از مرگش نکوهشی ندارم چنان که در زمان زندگانیش نداشتم.

در کتاب دوم عقد الفرید مسطور است که ابوهاشم بموجب وصیت پدرش محمد ابن حنفیه در امر جماعت شیعه قیام همی ورزید و ایشان خراج خود بدو گذاشتند تا گاهی که سلیمان بن عبدالملك بر سرير خلافت جای کرد ابوهاشم با جماعتی از شیعه بدرگاه او وفود داد

چون سلیمان چندی با وی مکالمت نمود گفت هرگز با هیچ مردی قرشی سخن نکرده ایم که با وی همانند باشد و گمان نمی بریم که آن چه از وی شنیده ایم و ما را باز گفته اند جز بحق و راستی باشد.

یعنی این که گفته اند خلافت بدوده او می رسد صحت خواهد یافت

پس او را جایزه بداد و حاجات او را و همراهانش را بر آورده داشت و ابوهاشم در این وقت آهنك فلسطين داشت

چون در بلاد لخم و جذام رسید خیام او را در عرض راه بر زدند و شیر مسموم با ایشان بود و چون از آن شیر بیاشامید احساس زهر نمود و با اصحاب خود گفت من مي ميرم مرا نزد پسر عمم برسانید.

چون بدو رسید گفت ای پسر عمّ من بخواهم مرد و تو صاحب این امری هستی که پسر تو و پس از وی برادرش قائم باین امر باشند

سوگند با خدای این امر را خداوند بر ایشان مقرر می دارد تا گاهی که علم های سپاه از قمر خراسان نمایان شود آن گاه بر تمام بلاد ما بين حضرموت و اقصی بلاد افریقیه و ما بين غاله و اقصی فرغانه را فرو گیرند بر تو باد که جانب این

ص: 250

جماعت شیعه را از دست نگذاری و در حق ایشان بخوبی وصیت کنی چه ایشان هستند داعیان دولت و یاوران امارت تو.

و باید دعوت تو در خراسان باشد از آن تجاوز مکن و مرو را از دست مگذار و این قبایل یمن را بطانه خود ساز چه هر سلطنتی که بایشان قیام نگیرد هر چه زود زوال پذیرد .

و این طایفه ربیعه را بایشان ملحق گردان چه ایشان در هر کار و کردار با ایشان توأمان هستند و این طایفه قیس و تمیم را نگران باش و فرمان کن تا مراجعت کرده بر دوازده نقیب و از آن پس بر هفتاد نقیب مقرر گردند چه خدای تعالی امر بنی اسرائیل را جز به نقباء اصلاح فرمود پیغمبر صلی الله علیه و آله نیز بر این نسق برفت .

و چون سال حمار بپایان رفت رسولان خود را به خراسان بفرست و از فرستادگان تو بعضی کشته و بعضی نجات یابند تا گاهی که خداوند دعوت شما را ظاهر فرماید

محمد بن علي گفت ای ابوهاشم سنة حمار کدام است فرمود هیچ وقت مدت صد سال از نبوتی نگذشته جز این که آن امر انتقاض یافته چنان که خدای تعالی در آیه شریفه ﴿أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلَىٰ قَرْيَةٍ وَ هِيَ خَاوِيَةٌ عَلَىٰ عُرُوشِهَا قَالَ أَنَّىٰ يُحْيِي هَٰذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا ۖ فَأَمَاتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عَامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ ۖ قَالَ كَمْ لَبِثْتَ ۖ قَالَ لَبِثْتُ يَوْمًا أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ ۖ قَالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عَامٍ فَانْظُرْ إِلَىٰ طَعَامِكَ وَ شَرَابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ ۖ وَانْظُرْ إِلَىٰ حِمَارِكَ﴾ مي فرمايد و این آیه دلیل بر این است

و بدان که در میان فرزندان تو عبدالله بن الحارثیه پس از وی برادرش عبدالله والی این امر باشد

و در آن هنگام محمد بن علي را فرزندى عبدالله نام نبود و از آن پس از زوجة حارثيه او دو پسر متولد شد که نام هر دو عبد الله بود بزرگ تر را ابو العباس و کوچک تر را ابو جعفر کنیت نهاد و هر دو تن بمنصب خلافت نائل شدند.

ص: 251

و چون ابو هاشم در گذشت محمد بن علي بجایش بر نشست و شیعیان بخدمت او می شدند و از آن پس که ابوالعباس متولد گردید با شیعیان گفتند اينك صاحب شما می باشد و شیعیان بر گرد او همی بر آمدند و او را چون جان می پروریدند

و نیز سیوطی از ابو هریره بروایت ضعیف می نویسد که رسول خدای صلی الله علیه و آله با عباس فرمود ﴿فيكم النُّبُوَّةُ و المملكة﴾ پیغمبری و مملکت در میان شما است و در صورت صحت خبر اشاره باین است که این افتخار برای شماست که نبوت و سلطنت در این خاندان است.

و نیز از کریب روایت می کند که ابن عباس گفت رسول خدای صلی الله علیه و آله با عباس فرمود چون بامداد روز دوشنبه شود با فرزندانت بمن بیائید تا دعا نمایم برای ایشان بدعوتی که خدای سود بدهد ترا و فرزندانت را بآن

پس با عباس در بامداد کسائی بر تن کرده برفتیم رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود ﴿ اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِلْعَبَّاسِ وَ وَلَدِهِ مَغْفِرَةً ظَاهِرَةً وَ بَاطِنَةً لَا تُغَادِرُ ذَنْبًا ، اللَّهُمَّ احْفَظْهُ﴾.

و این دعا را ترمذی در جامع خود باین صورت یاد کرده و رزین عبیدی این کلمه را در آخرش بیفزوده ﴿وَ اجْعَلْ الْخِلَافَةَ بَاقِيَةً فِي عَقِبِهِ﴾

و نیز در آن کتاب از ثوبان مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود ﴿رأیت بني مروان یَتعاوَرُون علی مِنْبَرِی فساء نى ذلك و رأيت بني العباس یَتعاوَرُون على منبری فسر نى﴾

یعنی نگران شدم بنی مروان که منبر مرا دست بدست می گردانند و مرا ناخوش افتاد و دیدم بني العباس بر منبر خود و آن را دست بدست می گردانند یعنی امر خلافت را پس مسرور شدم .

و ازین پیش بحدیث رسول خدای و آیه شریفه ﴿وَ ما جَعَلْنَا اَلرُّؤْیَا اَلَّتِی أَرَیْناکَ﴾ و اخبار جبرئیل از سلطنت بنی امیّه که قریب باین مضمون است اشارت رفت.

و دیگر از عایشه می نویسد که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود ﴿سيكون

ص: 252

لبنى العباس راية و لن تخرج من أيديهم ما اقاموا الحق﴾ زود باشد که فرزندان عباس را رایت و علمی بدست آید و تا اقامت حق نمایند از دست ایشان بیرون نشود .

و نیز در آن کتاب مروی است که ابن عباس با معاوية بن ابی سفیان گفت شما يك روز سلطنت نکنید جز این که ما دو روز می کنیم و یک ماه نکنید مگر این که ما دو ماه خواهیم كرد و يك سال سلطنت نكنید مگر این که ما دو سال خواهیم کرد یعنی هر قدر شما در جهان سلطنت کنید ما دو چندان می کنیم و اگر به ايام قوت و استقلال و عظمت سلطنت بنی عباس نظر کنیم همین میزان می شود چه این ایام با ایام قوت سلطنت بنی امیه دو برابر خواهد بود .

و نیز از ابن عباس می نویسد که گفت «الرايات السود لنا أهل البيت و قال لا یجیء هلاکها الاّ من قبل المغرب».

و هم در آن کتاب از طبقات ابن سعد از ابن عباس مسطور است که روزی عباس بن عبدالمطلب بني عبد المطلب را فراهم کرد و در میان ایشان هيچ يك را مقام و منزلت علي نزد او نبود .

عباس با وی گفت ای برادر زاده همانا رأیی زده ام که دوست نمی دارم تا با تو مشورت نکنم با کسی در میان آورم علي گفت چیست.

گفت بحضرت پیغمبر شو و عرض کن بعد از او این امر بکدام کس خواهد بود پس اگر بما راجع شد سوگند با خداى تا يك تن از ما در زمین باشد به احدی تسليم نكنيم و الاّ ابداً در طلب آن بر نيائيم .

علي گفت ای عمّ آیا این امر جز بسوی تو منتقل خواهد شد و آیا احدی با شما در این امر منازعت خواهد کرد و ازین گونه احادیث از طریق عامه و بعضی از طریق خاصه بسیار است

و نیز سیوطی و بعضی از مورخین دیگر نوشته اند که صولی گوید مردمان گویند هر خلیفه ششمی که در میان مردمان بپای شد و با وی بخلافت بیعت کردند

ص: 253

او را آخر الأمر خلع و عزل نمودند.

و چون تأمل کردم امری عجیب بود چنان که رسول خدای صلی الله علیه و اله و بعد از آن حضرت کار به ابی بکر رسید و بعد از ابوبکر عمر و بعد از عمر عثمان آن گاه علی علیه السلام و بعد از آن حضرت امام حسن خلافت یافت و امام حسن سلام الله علیه را عزلت دادند.

بعد از آن معاویه و پسرش یزید بن معاویه و معاوية بن يزيد و مروان و عبد الملك بن مروان و ابن زبیر خلافت یافتند و ابن زبیر را خلع نمودند .

بعد از عبدالملك وليد و سليمان و عمر بن عبدالعزیز و یزید و هشام و ولید بسلطنت بنشستند و ولید را خلع نمودند و از آن پس امر سلطنت بنی امیه را انتظامی پدید نشد و خلافت با بنی عباس رسید و سفاح و منصور و مهدی و هادی و رشید و امین خلیفه شدند و امین را خلع نمودند.

آن گاه مأمون و معتصم و واثق و متوكل و مستعين کوس خلافت بكوفتند و مستعین خلع شد.

و از آن پس معتز و مهتدى و معتمد و معتضد و مكتفى و مقتدر بنوبت بر سرير خلافت جای کردند و مقتدر را از اقتدار بیفکندند و بعد از این که دو نوبت او را خلع نمودند بکشتند.

پس از وی قاهر و راضى و متفى و مستكفى و مطیع و طائع بر وساده امارت و سلطنت جای گرفتند و طائع را از خلافت بیفکندند .

پس از آن قادر و قائم و مقتدی و مستظهر و مستر شد و راشد خلافت یافتند و راشد خلع شد .

و ذهبی بر این ترتیب ایراد کند و گوید چند چیز منافی این بیان است یکی این که گوید عبدالملك و ابن زبیر را دو خلیفه شمرده چنین نیست بلکه ابن زبیر خلیفه پنجم است و عبدالملك بعد از اوست یا هر دو تن پنجم هستند یا یکی ازین دو تن خلیفه است و آن دیگر خارج است چه بیعت مردمان با ابن زبیر سبقت

ص: 254

داشت بر عبدالملك و خلافت عبدالملك بعد از قتل ابن زبیر صحت یافت.

دوم این که برای اصلاح امر عدد يزيد الناقص و برادرش ابراهیم را که خلع شد و مروان حمار را که مقتول شد از شماره بینداخته و چون ایشان را به حساب در آوریم امین بن هارون که خلع شد خلیفه نهمین است نه ششمین.

لکن سیوطی گوید چون مروان ببغی و عصیان رفت از عدد ساقط است و معاوية بن يزيد همین طور چه با ابن زبیر بعد از یزید بیعت کردند و معاوية بن یزید در شام با وی مخالفت نمود پس هر دو تن یکی هستند و آن ابراهیم که بعد از يزيد الناقص بود کار سلطنت بر وی تمام نگشت چه جماعتی با وی بخلافت بیعت کردند و بعضی بیعت نکردند و بعضی او را امیر می خواندند نه خلیفه و افزون از چهل روز یا هفتاد روز بجای نماند و بر این تقدیر مروان حمار ششمین خواهد بود چه از معاویه تا بدو دوازده تن می شوند و امین بعد از وی ششمین خواهد بود.

سیم این است که خلع شدن بر هر خلیفۀ ششمین اقتصار نداشت بلکه معتز و همچنین قاهر و متقی و مستکفی را هم خلع نمودند.

و این نیز رخنه در این مسئله نکند چه مقصود این است که لابد هر خلیفه ششمی خلع شد و اگر غیر او نیز دیگری خلع شود منافی نخواهد بود.

و گفته اند بعد از راشد مقتفى و مستنجد و مستضيء و ناصر و طاهر و مستنصر خلافت یافتند و مستنصر که ششم است خلع نشد و بعد از وی مستعصم است که بدست مردم ترك و هلاکوخان هلاك شد و خلفای بنی عباس بدو انقطاع گرفت و تا سه سال و نیم بر آن حال ببود .

و بعد از وی مستنصر بخلافت اقامت کرد لکن در مصر با وی بیعت کردند و بعراق برفت و بدست ترك بقتل رسيد و تا مدت يك سال بعد از اوامر خلافت معطل ماند و از آن پس در مملکت مصر تقریر خلافت ظهور گرفت و اول ایشان الحاكم پس از وی مستکفی بعد از او واثق آن گاه حاکم بعد از وی معتضد و بعد از آن

ص: 255

متوکل بود که خلیفه ششمین است و خلع شد و با واثق بیعت کردند پس از وی معتصم خلافت یافت و خلع شد و دیگر باره متوكل بمسند خلافت اعادت یافت و بماند تا بمرد

بعد از وی مستعین بر خلافت مکین شد پس از وی معتضد آن گاه مستکفی آن گاه قائم که از معتصم اول و معتصم ثانی ششمین است و خلع شد بعد از وی مستنجد خلیفه عصر است که خلیفه پنجاه و یکم است از خلفای بنی عباس

و نیز سیوطی می نویسد که بنی عباس را فاتحه و واسطه و خاتمه می خوانند فاتحه منصور و واسطه مأمون است و خاتمه معتضد است.

دیگر این که خلفای بنی عباس بجمله مادر هاشان سراری است مگر سفاح و مهدی و امین که از سرّیه نیستند دیگر این که هیچ هاشمی پسر هاشمی جز علیّ بن ابیطالب و پسرش امام حسن عليهما السلام و بعد از این دو امام والا مقام امین پسر هارون الرشید خلافت نیافت و دیگر این که هیچ کس که نامش علي باشد جز حضرت امير المؤمنين عليه السلام و از بنی عباس على مكتفى خليفه نشد.

ذهبی می گوید غالب اسماء این خلفا افراد است و جز قلیلی از ایشان مثنی نیست و متکرر بسیار است عبدالله و احمد و محمّد و جميع القاب خلفا افراد است تا مستعصم آخر خلفای عراقیین و از آن پس در خلفای مصریین القاب تکرار یافت مثل مستنصر و مستكفى و واثق و حاكم و معتضد و متوكل و مستعصم و مستعين و قائم و مستنجد .

و این القاب جز يك مرّة مكرر نشده است مگر مستکفی و معتضد که مرّة دیگر نیز مکرر شده اند و سه تن از خلفای بنی عباس باین دو لقب ملقّب گردیده اند

و هيچ يك از خلفای عباسی بلقب هيچ يك از بنی عبید ملقب شده اند مگر قائم و طاهر و حاکم و مستنصر و اما مهدی و منصور قبل از وجود بنی عبید این لقب یافته اند

ص: 256

گفته اند از خلفا و ملوك هيچ يك لقب قاهر نيافته است که روی فلاح و رستگاری دیده باشد .

سیوطی گوید هم چنين مستكفى و مستعين لقب دو تن از بنی عباس گردید که هر دو تن خلع و نفى شدند و لقب معتضد بسیار جليل و برای هر کس باین لقب ملقب شد برکت داشت و از میان خلفا هیچ کس جز مقتفی بعد از راشد و مستنصر بعد از معتصم که برادر زاده خودشان بودند پس از برادر زاده خود خلافت نیافت .

ذهبی گوید جز اولاد رشید که امین و مأمون و معتصم بودند و اولاد متوکل که مستنصر و معتز و معتمد بودند و اولاد مقتدر که راضی و مقتفی و مطیع بودند از اولاد خلفای بنی عباس سه برادر بر مسند خلافت ننشست .

اما از فرزندان عبدالملك بن مروان چنان که مذکور شد چهار تن سلطنت نیافت و جز در اولاد ملوك نظیر این دیده نشده .

سیوطی گوید بعد از پیغمبر صلی الله علیه و اله و در میان خلفا چهار نفر بلکه پنج تن برادر خلافت یافته مثل مستعين و معتضد و مستکفی و قائم و مستنجد از فرزندان متوکل و کسی در زمان زندگی پدرش جز ابوبکر بن ابی قحافه و ابوبکر طايع بن المطيع خلافت نیافت.

سیوطی گوید اول کسی که در زمان پدرش خلافت یافت و تقریر ولیعهد نمود ابوبکر است .

و اول کسی که بيت المال را مقرر گردانید و مصحف را مصحف نامید و امير المؤمنین نامیده شد عمر بن الخطاب است لكن جماعت شیعه علی علیه السلام را بفرمان پیغمبر صلی الله علیه و اله با این لقب ملقب و در حق دیگران اگرچه ائمه هدى سلام الله عليهم باشند باطل دانند

و عمر اول کسی است که درّه در دست گرفت و تاریخ را بر هجرت نهاد و به نماز تراویح امر کرد و وضع دیوان نمود.

و اول من حمى الحمى عثمان و هو اول من اقطع الاقطاعات اى اكثر من ذلك

ص: 257

و اول کسی که اذان در جمعه بیفزود و برای مؤذنین روزی مقرر داشت و در خطبه لرزش گرفت و صاحب شرطه يعنى سرهنك شحنه مقرر داشت .

و اول کسی که در زمان زندگانی خودش استخلاف وليعهد نمود و خصيها را برای خدمت خود معین ساخت معاویه بود.

و اول کسی که سرهای بریده را بدرگاهش حمل کردند ابن زبیر بود .

و اول کسی که نام خود را بر سکّه بزد عبدالملك بن مروان بود.

و اول کسی که منع نمود که او را بنام او بخوانند وليد بن عبدالملك بن مروان بود.

و اول کسی که احداث القاب نمود بنی عباس بودند.

سیوطی می گوید همچنین پاره مورخین نوشته اند لقب معاويه الناصر لدين الله و لقب يزيد المستنصر و لقب معاوية بن يزيد پسرش الراجع الى الحق و لقب مروان المؤتمن بالله و لقب عبدالملك الموفق لأمر الله و لقب پسرش وليد المنتقم بالله و لقب عمر بن عبدالعزيز المعصوم بالله و لقب يزيد بن عبد الملك القادر بصنع الله و لقب يزيد ناقص الشاكر لا نعم الله بود.

و اول کسی که در دولتش تفرق کلمه روی داد سفّاح بود.

و اول کسی که منجمین را نزديك خواند و باحکام نجوم عمل کرد منصور بود و او نخست خلیفه ایست که موالی خود را در اعمال مملکت عامل ساخت و ایشان را بر عرب مقدم داشت

و اول کسی که فرمان کرد برای ردّ بر مخالفین تصنیف کتب نمایند مهدی بود و اول کسی که فرمان کرد تا مردان دلاور با شمشیر و گرزهای گران در پیش رویش روان باشند هادی است

و اول کسی که در میدان با چوگان بازی کرد رشید بود و اول کسی که او را بلقبش خلیفه بخواندند و بنوشتند در زمان امین بود و اول کسی که اتراك را

ص: 258

در عمل دیوان دخیل ساخت معتصم بود و اول کسی که فرمان کرد اهل ذمّه لباس و زیّ خود را تغییر بدهند .

و اول کسی که اتراك بقتل او حكم نمودند متوکل بود و مصداق حدیث نبوی صلی الله علیه و آله شد چنان که از ابن مسعود مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود ﴿اتركوا الترك ما تركوكم فانّ أوّل من يسلب من امتى ملكهم و ما خوّلهم الله بنو قنطورا﴾.

اول کسی که جامه آستین گشاد را احداث و قلنسوه ها را كوچك ساخت مستعين بود .

و اول کسی که زین و لگام زرین بر زد و بر نشست معتز بود و اول خلیفه را که مقهور و محبوس ساختند و بر وی جمعی را موکل نمودند معتمد بود .

و اول کسی که از صبیان متقلد قلاده خلافت شد مقتدر بود ، آخر خلیفه که اشعارش را مدون و آخر خلیفه که خطبه راند و دائماً مردمان را نماز گذاشت و آخر خلیفه که با ندماء مجالست نمود و آخر خلیفه که نفقه و جوایز و عطایا و خدم او و جزایات و خزائن او و مطبخ ها و مشارب و مجالس و حجّاب او و امور او بر ترتیب خلافت اولیه جاری شد وی بود و او آخر خلیفه ای است که بزی خلفاء قدماء سفر کرد .

و اول کسی که القاب را مکرر ساخت مستنصری است که بعد از مستعصم خلافت یافت

اول خلیفه که در زمان مادرش خلافت یافت عثمان بن عفان و از آن پس هادی و دیگر رشید و دیگر امین و دیگر متوکل و دیگر منتصر و دیگر مستعين و دیگر معتز و دیگر معتضد و دیگر مطیع بود.

و از زن هایی که دو خلیفه بزادند یکی مادر ولید و سلیمان پسرهای عبد الملك ابن مروان و شاهین ما در یزید ناقص و ابراهیم دو پسر ولید و خیزران مادر هادی

ص: 259

و رشید و مادر عباس و حمزه و مادر داود و سليمان اولاد متوکل اخیر بودند.

ابن الساعی گوید گاهی که با ظاهر خلیفه بیعت می کردند حضور داشتم جامه های سفید بر تن و برده پیغمبر صلی الله علیه و اله بر دوش داشت و لفظ مبايعة این بود «ابايع سيّدنا و مولانا الامام المفترض الطاعة على جميع الامام ابا نصر محمّد الظاهر بامر الله على كتاب الله و سنة نبيّنه و اجتهاد امير المؤمنين و ان لا خليفة سواء».

بيان شان بردة النبوية كه خلفای بنی عباس تا آخر دولت خود متداول داشتند

در تاريخ الخلفاء مسطور است که چون کعب بن زهير قصيده مدیحه خود را در حضرت رسول خدای صلی الله علیه و اله معروض داشت «بانت سعاد و قلبي اليوم مبوّل» آن حضرت برده را که بر تن مبارك داشت بدو افکند.

چون روزگار دولت معويه نمودار شد مکتوبی بكعب بنوشت که برده رسول خدای صلی الله علیه و آله را به ده هزار درهم بما بفروش کعب نپذیرفت و چون کعب بمرد معاویه بیست هزار درهم برای فرزندانش بفرستاد و آن برده را بخرید و این برده نزد خلفای بنی عباس ببود .

ذهبی در تاریخ خود گوید اما آن برده که نزد خلفای آل عباس است داستان آن این است که رسول خدا در غزوة تبوك برده خود را با کتاب که در امان اهل ایله نوشته بود به آن جماعت عطا فرمود ابو العباس سفاح آن برده را به سیصد دینار خریداری کرد.

سیوطی گوید آن برده را که معاویه بخرید چون دولت بنی امیه را زوال رسید مفقود گردید.

و احمد بن حنبل از عروة بن زبیر روایت کند که جامه رسول خدای صلی الله علیه و آله

ص: 260

که در هنگام و فد وافدین بیرون می شد ردائی حضرمی بود که طولش چهار ذرع و عرضش دو ذرع و يك شبر بود و این جامه نزد خلفاء بود و فرسوده گردیده و او را بجامه هائی که روز عید اضحی و فطر می پوشیدند می پیچیدند و این جامه را خلفاء محفوظ می داشتند و چون بجائی راهسپار می شدند خواه سواره یا غیر سواره بر دوش خود می افکندند و در آن هنگام که مقتدر را بقتل رسانیدند این جامه بر خود داشت و بخون آلوده شد و گمان می رود که در فتنه جماعت تاتار مفقود گردید «فانا الله و انا اليه راجعون».

بالجمله خلفای بنی عباس را قوانین و آداب و اخلاق مخصوصه و حشمت و عظمت و بضاعت و قدرت و بسطت مملكت و قوت لشكر و سلطنت و طول مدت بسیار بود و اگر ایشان بواسطه حبّ دنیا و حرص بمال دنیا از عقبی غافل نمی شدند و خدا و رسول خدا را فراموش نمی کردند و با ائمه هدى سلام الله عليهم و ذريّه ایشان مخالفت نمی کردند و بخون ایشان زیان کار هر دو جهان نمی گشتند می توان گفت اول طبقه سلاطین حشمت آئین روزگار می باشند.

چه نسبت ایشان به رسول خدای پیوسته و از تمامت سلاطین جهان انجب و اشرف هستند و بر اهل اسلام پادشاه بودند و نزديك دویست سال ازین مدت در نهایت اقتدار و بر يك نيمه جهان نافذ الحكم بودند و سلاطین و خلفای مصر نیز که ازین رشته شمرده می شوند بسیار عظیم شدند و چندان بضاعت یافتند که از اغلب ملوك جهان پیشی جستند چنان که این بنده در مجلدات مشكوة الادب مرقوم نموده است

ص: 261

بیان آغاز سلطنت خلفای بنی عباس و کیفیت خلافت سفاح

مسعودی در مروج الذهب گوید مردم راوندیه از اهالی خراسان و جز ایشان که شیعیان فرزندان عباس بن عبد المطلب هستند گویند که چون رسول خدای صلی الله علیه و اله این جهان را بدرود فرمود عباس بن عبد المطلب از تمامت مردمان بامامت سزاوارتر بود چه عباس عمّ و وارث و عصبه آن حضرت بود .

چنان که خدای تعالی می فرماید ﴿وَ اُوْلُواْ الاَرْحَامِ بَعْضُهُمْ اَوْلَی بِبَعْضٍ فِی کِتَابِ اللّهِ﴾ لكن مردمان حق او را غصب نمودند و در کار او ظلم ورزیدند تا گاهی که خدای تعالی حق ایشان را به ایشان باز گردانید و این جماعت از ابوبکر و عمر تبرّی جویند و بیعت علی علیه السلام را به اجازه عباس تجویز نمایند و بصحت مقرون شمارند چه عباس بن عبد المطلب به علی علیه السلام عرض کرد « يا بن اخي هلّم الىّ ابايعك فلا يختلف عليك اثنان» اى برادر زاده من بیا تا من با تو بیعت کنم که ترا دو تن در بیعت تو مخالفت نمی ورزند.

و چنان که داود بن علی در آن روز که مردمان با ابوالعباس سفاح بیعت می کردند بر فراز منبر کوفه گفت ای مردم کوفه همانا بعد از رسول خدای صلی الله علیه و اله در میان شما امامی جز علی بن ابیطالب و این شخص که ایستاده یعنی سفاح قیام نمود.

و این جماعت راوندیه در این معنی که ادعا می نمایند کتاب ها تصنیف کرده اند که در دست اهلش متداول است.

از آن جمله کتابی است که عمرو بن بحر جاحظ نگاشته و بكتاب امامت فرزندان عباس ترجمه شده و برای مذهب احتجاج نموده و از کردار ابوبکر در امر فدك و غيرها و قصه او با فاطمه زهرا صلوات الله عليها و مطالبه فرمودن حضرت

ص: 262

صدیقه طاهره ارث پدرش صلی الله علیه و آله را و گواه ساختن شوهر خود علی و دو پسرش حسنین عليهم السلام و امّ ایمن را و آن مخاطباتی که در میان آن حضرت و ابوبکر روی داد و آن منازعات كثيره که در میان ایشان اتفاق افتاد شرح می دهد .

و پاسخ ابوبکر را به آن حضرت که پدرش رسول خدای صلى الله عليه و سلم فرمود ﴿نَحْنُ مَعاشِرَ الأَنْبِیاءِ لا نُوَرِّثُ و لا نرث﴾ ما گروه پیغمبران ارث نمی گذاریم و از ما ارث نمی برند و احتجاجی که در جواب ابی بکر ازین قول خدای عزّ و جل نموده «و ورث سلیمان داود» سليمان وارث داود شد و تصریح بر این که پیغمبران ارث می گذارند و وارث دارند و این که منصب نبوت را بارث نتوان برد لكن متروكات ایشان را بارث می توان برد مسطور می نماید.

و نیز دیگران در فضیلت علی علیه السلام و حقانیت آن حضرت مسطور داشته اند و آن چه جماعت راوندیه بر آن رفته اند و از جمله فرق کیسانیه که به امامت محمّد ابن الحنفية قائل هستند و ایشان جرمانیه و اصحاب ابی مسلم مروزی صاحب دولت عباسیه که ملقب بجرمان است می باشند.

گويند محمد بن الحنفية بعد از على بن ابيطالب علیه السلام امام امم و پیشوای انام است و پسرش ابوهاشم را وصی خود گردانید و ابوهاشم علی بن عبدالله عباس بن عبدالمطلب را وصیّ نمود و علی بن عبدالله با پسرش محمد بن على وصيت نهاد و محمد با پسرش ابراهیم امام که در حر آن بقتل رسید وصیت کرد و ابراهيم چون برمرك خود یقین کرد برادرش عبدالله بن الحارثيّه يعنى سفّاح را وصىّ خود فرمود.

در تاریخ الخلفا از ابن جریر طبری مسطور است که بدو امر خلفای بنی العباس این بود که رسول خدای صلی الله علیه و آله عمش عباس را بیاگاهانید که خلافت به فرزندان او باز می شود ازین روی فرزندان او یک سره متوقع و مترصد این حال بودند.

و نيز رشيد بن کریب گوید که ابوهاشم عبدالله بن محمد الحنفيه بطرف شام بیرون شد و محمد بن علی بن عبدالله بن العباس را ملاقات نمود و گفت ای پسر عم

ص: 263

بدرستی که مرا علمی است که همی خواهم با تو افکنم باید هیچ کس را بر آن مطلع نگردانی همانا این امر خلافت را که مردمان در باره ما امیدوارند در دودمان شما ظهور گیرد محمد گفت این مطلب را دانسته ام هیچ کس نباید از تو بشنود.

و مداینی از جماعتی روایت کرده است که محمد بن علی بن عبدالله بن عباس گفت برای ما یعنی ظهور امر ما سه وقت است یکی موت يزيد بن معاویه و دیگر رأس المأة و دیگر فتق و انقلابی که در افریقیه روی می دهد

چون این زمان نمایان شود داعیان دولت ما مردمان را به بیعت ما بخوانند پس از آن انصار ما از مشرق روی نمایند و جهان را در سپارند تا بزمین مغرب در آیند و فرو گیرند.

چون یزید بن ابی مسلم در افریقیه کشته شد و مردم آن سامان سر بطغیان برآوردند محمد امام مردی را بخراسان بفرستاد تا مردم آن سامان را برضیّ از آل محمد صلی الله علیه و آله بخوانند لکن از کسی نام نبرند .

و از آن پس ابو مسلم خراسانی و دیگری را مأمور ساخت و بسوی نقباء مکتوب نمود و آن جماعت مکاتیب او را پذیرفتار شدند و ازین مقدمه چیزی بر نگذشت که محمد بن علی در گذشت و عهد خویش را با پسرش ابراهیم گذاشت چنان که انشاء الله تعالى بزودی مسطور خواهد شد

بیان جلوس ابي العباس عبد الله بن محمد بن علی و کیفیت حال و قتل ابراهیم

در این سال یک صد و سی و دوم هجری نبوی صلی الله علیه و اله بروایت ابن اثير عبد الله بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف در ماه

ص: 264

ربيع الاول و بقولى سيزده شب از شهر ربیع الاخر گذشته و بقولی شهر جمادی الاولی و بقول صاحب تاریخ گزیده و طبری در روز جمعه سیزدهم ربیع الأول و بقول مسعودی در شب جمعه سیزدهم ربیع الاخر و بروایتی در شب چهارشنبه یازدهم ربيع الآخر و بقولی در نیمه جمادى الآخر و بقول سیوطی در سیم ربیع الاول در سال يک صد و سی و دوم در شهر کوفه بخلافت بیعت یافت شیعیان بدو جمع شدند و مردمان را نماز جمعه بگذاشت

ابن اثیر گوید در خبر ابن اشعث مسطور شد که خالد بن یزید بن معاویه با عبد الملك بن مروان گفت اگر انقلابی در جانب سجستان روی کند یعنی اگر در فتنه عبدالرحمن بن اشعث و فتنه در سجستان روی نماید بیمی و باکی بر تو نیست .

از آن می ترسم که آثار فتنه و آیات فساد و اخبار ناخوش و رایات عناد از جانب خراسان نمایان گردد

و ازین پیش خبر دعاة و خبر ابی مسلم و گرفتاری ابراهیم بن محمد بدست مروان بن محمد مسطور شد و چنان بود که چون مروان بگرفتن وی فرمان می کرد اوصاف و علامات و شمایلی را که در ابوالعباس سفاح بود با آن کس که مأمور این امر بود باز نمود

زیرا که مروان از پاره کتب معلوم کرده بود که هر کس بر آن صفت و هیئت باشد قاتل بنی مروان است و دولت بنی امیه را منقرض خواهد کرد لكن چون با رسول این اوصاف را بر شمرد نام ابراهیم بن محمد برادر سفاح را بگفت و بگرفتاری او فرمان کرد.

رسول برفت و ابو العباس سفاح را بر حسب اوصافی که در وی موجود دید بگرفت و چون ابراهیم ظاهر و ایمن گشت با رسول گفتند همانا تو بگرفتن ابراهیم مأمور شدی و این کس را که بگرفتی عبدالله است لاجرم ابو العباس را رها و ابراهیم را مأخوذ نمود و بخدمت مروان بیاورد

ص: 265

چون مروان ابراهیم را بدید گفت آن صفت که با تو بیان کردم در وی نیست گفتند آن چه صفت کردی بدیدیم لیکن تو از ابراهیم نام بردى و اينك وى ابراهيم است مروان فرمان کرد تا ابراهیم را به زندان افکندند و مأمورین را بگرفتاری ابو العباس اعادت داد ایشان برفتند و ابوالعباس را نیافتند

و سبب مسیر سفاح از حمیمه بکوفه این بود که چون ابراهیم بن محمد را گماشته مروان حمار بگرفت اهل بیت خود را از حال خود و هلاکت خود خبر داد و بفرمود تا برادرش ابو العباس سفاح بکوفه شوند و به اوامر و نواهی او گوش بسپارند و اطاعت نمایند و وصیت خود را با ابوالعباس گذاشت و بعد از خودش او را خلیفه گردانید .

لاجرم ابوالعباس با آنان که از اهل بیتش با وی بودند راهسپار شدند و از جمله همراهان وی ابو جعفر منصور برادر او و دیگر عبدالوهاب و محمد دو پسر برادرش و ابراهیم اعمام او داود و عیسی و صالح و اسمعیل و عبدالله و عبدالصمد فرزندان على بن عبدالله بن عباس و پسر عمش داود و پسر برادرش عيسى بن موسى بن محمّد بن على و يحيى بن جعفر بن تمام بن عباس بودند

پس همچنان راه بر نوشتند تا در ماه صفر بکوفه اندر شدند و شیعیان ایشان از اهل خراسان در ظاهر کوفه در حمام اعین فرود شدند ابو سلمة الخلال كه وزارت داشت سفاح و دیگران را در سرای ولید بن سعد مولی بنی هاشم در قبیله بنی داود فرود نمود و نزديك چهل شب ایشان را از تمامت سرهنگان و شیعیان پوشیده داشت.

مسعودی گوید چون ابراهیم امام در حرّان محبوس گشت و بدانست که او را از چنگ مروان نجاتی نخواهد بود وصیتی بنوشت و با برادرش ابو العباس تفویض کرد و او را در قیام امر دولت و کوشش و حرکت وصیت نهاد.

و نیز فرمان کرد تا بعد از وی در حمیمه درنگ ننمایند و بهیچ کاری اقدام یکنند تا بکوفه راهسپار گردند چه امر خلافت لا محاله بدو منتقل گردد.

و روایت بر این وارد است و داعیان و نقباء خراسان را با وی هم پشت ساخت

ص: 266

و برای او در این امر رسم و علامتی مقرر داشت و وصیت کرد که به آن ترتیب عمل کند و از آن تجاوز ننماید.

پس این وصیت نامه را باین ترتیب و تفصیل بسابق خوارزمی مولای خود بداد و با او گفت اگر او را از مروان در روزی یا شبی حادثه رسد با کمال شتاب به حمیمه برود و آن وصیت را با برادرش ابوالعباس سفاح گذارد .

و چون ابراهیم امام هلاکت یافت سابق جانب راه در سپرد و شتابان برفت تا بحمیمه پیوست و آن وصیت را بسفاح تفویض کرد.

ابوالعباس با وی گفت از آن کار پرده بر ندارد و این عهد را او فقط بپای گذارد سابق بر حسب فرمان چنان کرد و ابوالعباس امر خود را باهل بیت خود استوار ساخت و او را بوزارت خویش برکشید و برادرش ابوجعفر عبدالله بن محمد و عيسى بن موسى بن محمّد برادر زاده اش و عبدالله بن علی عمش را مکتوب کرد و از آن پس شتابان روی بکوفه نهاد و این جماعت با تنی چند از اهل بیتش با او همراه بودند در طی راه در کنار آبگاهی از میاه عرب زنی اعرابیّه که بفراست و کیاست و فطانت امتیاز داشت ایشان را بدید و گفت سوگند با خدای هرگز در میان هیچ خليقه و خلیفه و خارجی دیداری باین ستوده آثاری ندیده ام

ابوجعفر منصور گفت یا امة الله این سخن از چه راه گوئی گفت قسم با خدای این مرد بمنصب خلافت نایل می شود و بسفاح اشارت کرد و تو بعد از وی خلیفه می شوی و این مرد بر تو خروج می نماید و به عبیدالله بن علی اشارت کرد .

و چون بدومة الجندل پیوستند داود بن علی و موسی پسر زاده اش ایشان را بدیدند و این وقت از عراق بجانب حمیمه باز می شدند و در زمین سراة این ملاقات روی داد

پس داود از سفاح پرسش کرد و سبب آن مسیر را بجست سفاح تفصیل را باز نمود و از حرکت مردمان خراسان با ابو مسلم در حمایت و معاضدت ایشان بگفت

ص: 267

و از آهنگ خود و تاخت آوردن بجانب كوفه مذکور داشت.

داود گفت یا ابا العباس تو همی خواهی بکوفه بتازی با این که مانند مروان ابن محمّد شیخ بنی امیه و رئیس ایشان در مملکت شام دارای امارت و مقام است و جزیره بر اراضی عراق مشرف و مطل است و ابن هبیره که شیخ عرب است در بحبوحه مردم عرب در عراق جای دارد .

ابو العباس سفّاح گفت «يا عمّاه من احبّ الحيوة ذلّ» هر کس دوستدار زندگی باشد و بر جان خویش بترسد خوار و زار خواهد بود و باین شعر اعشی تمثل حست :

فما میتة ان متّها غیر عاجز *** بعار اذا ما غالت النفس غولها

کنایت از این که اگر در میدان کارزار یا در طلب عزّ و افتخار و بدون ذلّت و انکسار کسی کشته شود و عزّت نفس و آمال او را از دست ندهد ننك و عارى فرود نمی آید .

داود روی بموسی آورد و گفت ای فرزند پسر عمّت بصداقت سخن می کند ما را با وی مراجعت بده تا بعزت زندگی کنیم و کراماً بمیریم .

پس عنان مركب منعطف ساخته با ایشان راه سپار شدند و ابوالعباس پس همچنان راه در نوشت تا بکوفه درآمد و چنان بود که در آن هنگام که ابوسلمه بن سليمان خبر قتل ابراهیم امام را بشنید اندیشه خویش را از دعوت عباسیه بگردانید و همی خواست امر خلافت را به آل ابی طالب باز گرداند و از آن سوی ابو العباس با جماعت اهل بیت خود و گروهی از مسوّده پوشیده بکوفه درآمد و ابو سلمه با ایشان بود.

داود آن جماعت را بجمله در سرای ولید بن سعد در طایفه بنی اُود که طایفه از یمن هستند در آورد.

مسعودی می گوید اوصاف و اخلاق مردم أود را در ذیل اخبار حجاج و برائت ایشان را از علی و فرزندان طاهرین او عليهم السلام باز نمودیم .

ص: 268

و در این وقت که سی صد و سی دو سال از هجرت بر می گذرد در هر زمینی بگردیده ام و در هر مملکتی مردی از اود بدیده ام و از احوال او استنباط نموده ام و عقیدت او را بدانسته ام وی را ناصبی و دوستدار آل مروان یافته ام.

بالجمله ابوسلمه امر ابی العباس و آنان را که با وی بودند مخفی بگردانید و جمعی را برایشان موکل گردانید و قدوم ابوالعباس در کوفه در ماه صفر بود و در همان ماه برید و پیک ها مکاتیب بنی العباس را بشهرها و دیارها بردند و ابوسلمه در امر ایشان مسامحت همی ورزید.

بیان احوال ابراهيم بن محمد معروف به امام و قتل او به امر مروان

ازین پیش سبب حبس ابراهيم بن محمّد بن علی بن عبدالله بن عباس به حكم مروان حمار مذکور شد و او را ازین روی امام گفتند که موافق عقیدت کیسانیه بعد از حضرت امیر المؤمنین علی بن أبي طالب علیه السلام منصب والای امامت به فرزندش محمد بن الحنفيه انتقال یافت .

و محمد پسرش ابو هاشم را وصیّ گردانید و امامت بدو رسید و چون ابوهاشم چنان که سبقت نگارش یافت مسموم گشت و بجهان جاویدان روی نهاد محمّد بن علی را وصیّ نمود.

و چون محمّد در گذشت پسرش ابراهیم را وصی گردانید و چون ابراهیم بحبس مروان در افتاد و مرك خود را بدانست و خود فرزندی نداشت بتفصیلی که مسطور شد وصیت خویش را با برادرش عبدالله سفاح تسلیم کرد.

ابن اثیر گوید در سبب موت ابراهیم اختلاف می باشد بعضی گفته اند مروان او را در حرّان بزندان افکند و سعيد بن هشام بن عبد الملك و دو پسرش عثمان و

ص: 269

مروان و دیگر عبدالله بن عمر بن عبد العزيز و عباس بن الوليد بن عبدالملك و ابو محمد سفیانی را محبوس نمود و بعلت وبائی که در حرّان شیوع یافت عباس بن وليد و ابراهيم بن محمد بن علي الامام و عبد الله بن عمر به آن مرض پی سپر شدند.

و روزی چند از آن پیش که مروان در وقعه زاب انهزام گیرد سعید بن هشام و پسر عمش و آنان که از محبوسین با وی بودند از زندان بیرون آمدند و زندانیان را بکشتند و خود خروج کردند و بدست اهل حرّان و مردمان غوغا طلب بقتل رسیدند.

و از جمله آنان که بدست مردم حران کشته شدند شراحیل بن مسلمة عبد الملك و عبدالملك بن بشر تغلبی و بطریق ارمینیه رابعه بود و کوشان نام داشت لکن ابو محمد سفیانی از زندان بیرون نیامد و با آن جماعت خروج ننمود و با پاره کسان که در زندان بودند خروج از زندان را جایز ندانستند.

لاجرم چون مروان منهزماً از زاب باز آمد ایشان را رها ساخت و بعضی گفته اند که بحکم مروان آن بیت را که ابراهیم در آن جا بود بر وی فرود آوردند و هلاکش ساختند و برخی گویند که شراحیل بن مسلمة بن عبد الملك با ابراهيم در زندان بودند و یکدیگر را ملاقات می کردند ازین روی مودت و حفاوتی با یکدیگر بهم رسانیدند.

روزی رسولی از شراحیل با مقداری شیر نزد ابراهیم بیامد و گفت برادرت یعنی شراحیل با تو می گوید ازین شیر بخوردم و گوارا و نیکو یافتم دوست همی دارم که از آن بیاشامی.

ابراهیم بنوشید و در ساعت جسدش را در هم شکست و این همان روز بود که ببایست ابراهیم بدیدار شراحيل رود و درنك ورزيد.

شراحيل بدو پیام فرستاد که از ملاقات من درنك ورزيدى سبب چیست ابراهیم در جواب گفت از آن شیر که بمن فرستادی و بخوردم دچار اسهال شدم .

شراحیل چون این سخن بشنید نزد او شد و گفت به آن خدائی که جز او

ص: 270

خدائی نیست امروز نه من شیر خوردم و نه شیری بتو فرستادم «فانّا لله و انّا الیه راجعون».

سوگند با خدای با تو حیلت نموده اند ابراهیم بن محمد امام آن شب را بخفت و بامدادش بمرده بود و ابراهيم بن هرثمه در مرثیه او گفت :

قد كنت احسبنى جلدا فضعضعنی *** قبر بحرّان فيه عصمة الدين

فيه الامام و خير الناس كلّهم *** بين الصفايح و الاحجار و الطين

فيه الامام الّذى عمّت مصيبة *** و علیت كلّ ذى مال و مسكين

فلا عفا الله عن مروان مظلمة *** لكن عفا الله عمّن قال آمين

مسعودی در مروج الذهب گوید چون نصر بن سيّار در میان ری و خراسان رسید مکتوبی بمروان فرستاد و از خروج خارجیان و بیرون آمدن خودش از خراسان و انقلاب ممالك بنوشت و باز نمود که این فتنه بزرگ بزودی زمین را فرو می سپارد و این شعر را نیز بر نگاشت :

انّا و ما نكتم من امرنا *** كالثور اذ قرب للباخع

او كالّتي يحسبها اهلها *** عذر أبكر و هي في التاسع

و انتهى الأمر فقد مزقت *** و اتسع الخرق على الراقع

كالثوب اذ ابهج فيه البلا *** اعيى على ذى الحيلة الصانع

مروان هنوز از قرائت این کتاب فراغت نیافته بود که موکلانی که در راه خراسان بودند رسول ابی مسلم را با نامه او به ابراهیم امام که از اخبار خراسان و مطالب آن سامان انهی کرده بود نزد وی حاضر ساختند

مروان با رسول گفت بازگوی ترا ازین رسالت چه می رسد گفت مبلغی اندك مروان ده هزار درهم بدو بداد و گفت این مکتوب را بابراهیم برسان و او را از آن چه در میان من و تو بگذشته داستان مران و هر چه ترا جواب بداد بمن بياور

ص: 271

رسول برفت و جواب ابراهیم را بمروان بیاورد مروان نگران شد که ابراهیم در جواب ابی مسلم بخط خود شرحی نوشته و او را بجدّ و اجتهاد و حيات و مکیدت در کار دشمن امر کرده است و لوازم امر و نهی را معمول داشته است.

مروان آن رسول را نزد خود بداشت و بولید بن معاوية بن عبدالملك والی دمشق بنوشت و او را امر نمود که بعامل بلقا بنویسد تا ابراهیم را بگیرد و گاهی که وی در مسجد قریه بود ابراهیم را بیاوردند و بر بستند و نزد ولید روانه کردند

ولید او را نزد مروان فرستاد و مروان او را در زندان حرّان محبوس نمود و چون ابراهیم را نزد مروان بیاوردند سخن ها در میانه برفت و ابراهیم کلمات درشت بگفت و آن چه در امر ابو مسلم مروان بدو گفت انکار نمود.

مروان گفت ای منافق آیا این نامه تو نیست که در جواب ابی مسلم بر نگاشته ای و این وقت رسول او را نزد وی حاضر ساخت و گفت آیا وی را می شناسی.

چون ابراهیم این حال را بدید لب از سخن بر بست و بدانست که این بلیّت از مأمن او بدو رسیده و امر ابی مسلم اشتداد یافت.

و در آن محبس که ابراهیم بود جماعتی از بنی هاشم و بنی امیه نیز بودند از آن جمله چنان که اشارت شد عبدالله بن عمر بن عبد العزيز بن مروان و عباس بن وليد ابن عبدالملك بودند و مروان حمار ازین دو تن بر خویشتن بيمناك بود و از خروج ایشان می ترسید و از جماعت بنی هاشم عبدالله بن علي و عيسى بن موسى بودند .

ابوعبیده ثعلبی که با ایشان در زندان بود حکایت کند که جماعتی از موالی و غلامان مروان از مردم عجم و جز ایشان بر ایشان بمحبس هجوم آوردند و به آن بیتی که ابراهیم و عباس را حبس کرده بودند در آمدند و ساعتی نزد ایشان اقامت کردند و از آن پس بیرون شدند و باب بیت را بر بستند و چون بامداد نمودیم بر ایشان در آمدیم جمله را مرده یافتیم.

و با ایشان دو غلام صغیر از جمله خدام بودند که مانند مردگان می نمودند

ص: 272

چون ما را بدیدند از آن وحشت و دهشت آسوده شدند از کیفیّت آن داستان بپرسیدیم .

گفتند اما عباس و عبدالله را بالشی بر دهان ایشان بر نهادند و بر آن بر نشستند و آن دو دو تن چندی اضطراب کرده جان بدادند و اما ابراهیم را انبانی از آهك و نوره مسحوقه بیاوردند و سرش را در آن انبان در آوردند ساعتی در هم پیچید و سرد شد.

در آن کتابی که ابراهیم بابی مسلم نوشته بود و قرائت کردند بعد از خطبه های طویل ابیاتی از رجز مندرج بود از آن جمله این شعر است .

دونك خطب قد بدت اشراطه *** ان السبيل واضح صراطه

لم يبق الاّ السيف و اختراطه

و ابراهیم امام مردی خیّر و نیکو کردار و فاضل و کریم بود دفعه ای به مدینه بیامد و مالی بسیار به اهالی مدینه پخش کرد و پانصد دینار برای عبدالله بن الحسن ابن الحسن بفرستاد و هزار دینار بسوی جعفر بن محمد گسیل نمود و مالی بسیار برای جماعت علويين تقديم نمود .

پس حسین بن زید بن علی که این وقت كودك بود نزد وی بیامد ابراهيم او را در دامان خویش جای داد و گفت تو کیستی ؟

گفت من حسين بن زید بن علی هستم ابراهیم از شنیدن این نام چندان بگریست که ردایش تر شد و با وکیل خود بفرمود تا هر چه از آن اموال باقی است حاضر کند چهار صد دینار بیاورد آن دنانير را بحسین بداد و گفت اگر چیزی دیگر نیز با ما بود بتو می دادیم .

و یکی از موالی خود را با حسین نزد مادر او ربطه دختر عبدالملك بن محمد ابن الحنفیه بفرستاد و از وی معذرت بجست

میلاد ابراهیم در سال هشتاد و دوم هجری و مادرش ام ولدى بربریه و نامش سلمی بود ابن خلکان گوید موت ابراهیم در سال یک صد و سی و دوم در ماه صفر

ص: 273

روی داد و این وقت پنجاه و يك سال از عمرش بر گذشته بود و در داخل حرّان مدفون شد.

مسعودی گوید چون ابراهیم امام بقتل رسید ابوسلمه از انتقاض امر و فساد کار خود بترسید و دو نامه که هر دو يك نسخه بودند بنوشت و بدستیاری محمد بن عبد الرحمن بن اسلم (و این اسلم مولای رسول خدا صلی الله علیه و اله بود) یکی را بحضرت امام جعفر صادق علیه السلام و آن دیگر را بابی محمد بن عبدالله بن الحسن بفرستاد

و هر يك از ايشان را بجانب خود بخواند تا این دعوت خلافت را بدو منصرف سازد و از مردم خراسان از بهرش بیعت ستاند و با رسول گفت بر عجله و شتاب بیفزای و بدون این که امری را بانجام رسانی باز می گرد.

پس محمد بن عبد الرحمن راه بسپرد تا در مدینه طیّبه شب هنگام بخدمت صادق علیه السلام رسید و باز نمود که از جانب ابی سلمه رسالت دارد و نامه او را معروض داشت.

فرمود مرا با ابوسلمه چکار است ابو سلمه شیعه غیر از من است .

رسول عرض کرد مکتوبش را قرائت فرمای و به آن چه بینی جواب ده حضرت ابی عبد الله علیه السلام بفرمود چراغی بیاوردند و نامه ابی سلمه را بگرفت و بر چراغ بداشت تا بسوخت .

و با محمد فرمود صاحب خود را به آن چه دیدی باز نمای آن گاه باین شعر کمیت بن زید متمثل شد :

ايا موقدا ناراً لغيرك ضوئها *** و یا حاطباً في حبل غيرك تحطب

محمد از خدمت آن حضرت بیرون شد و نزد عبدالله بن الحسن آمد و آن مکتوب را بدو بداد

عبدالله نامه را ببوسید و قرائت کرد و مسرور شد و روز دیگر بر دراز گوشی بر نشست و بسرای حضرت صادق بیامد .

چون آن حضرت وی را بدید چون از آن حضرت بیشتر روزگار سپرده بود

ص: 274

قدومش را گرامی گرفت و فرمود ای ابو محمد برای کاری بیامدی عرض کرد آری این امری است که از توصیف اجلّ است.

فرمود چیست یا ابا محمد گفت اينك نامه ابوسلمه است که مرا بخویشتن دعوت کرده و جمعی از شیعیان ما از مردم خراسان بر وی انجمن شده اند فرمود یا ابا محمد کدام وقت مردم خراسان شیعه تو بودند ، تو ابو مسلم را به خراسان فرستادی و بپوشیدن جامه سیاه فرمان دادی ، این جماعت که بعراق آمدند تو سبب قدوم ایشان هستی یا تو ایشان را فرستادی و آیا احدی از ایشان را می شناسی .

عبدالله بن الحسن در مکالمت بمنازعت رفت تا بدان جا که عرض کرد این قوم خواستار پسرم محمد هستند چه وی مهدی این امت است.

فرمود سوگند با خدای وی مهدی این امت نیست و اگر شمشیر خود را بیرون کشد کشته شود .

عبدالله همچنان منازعت نمود تا به آن جا که عرض کرد سوگند با خدای جز حسد چیزی ترا باز نمی دارد .

فرمود قسم بخدای آن چه گویم جز در نصیحت تو نیست و ابوسلمه بهمین گونه که بتو نوشته بمن نيز مكتوب کرده است، رسول او از من آن چه از تو یافت نیافت و از آن پیش که نامه اش را بخوانم سوزانیدم .

عبدالله بن حسن از خدمت آن حضرت خشمناك بازگشت و رسول ابی سلمه دیگر بدو باز نگشت تا گاهی که مردمان با ابوالعباس بخلافت بیعت کردند .

بیان کیفیت حال ابو العباس سفاح در هنگام خلافت

مسطور گشت که چون ابو العباس و یاران او بعد از قتل ابراهيم امام بموجب

ص: 275

وصیت او بکوفه در آمدند ابوسلمه حفص بن خلال که ابو مسلم مروزی وزیر آل محمدش می خواندند امر ایشان را مکتوم می داشت و ایشان را در سرای ولید بن سعد از جماعت شیعه و سرهنگان سپاه پنهان ساخت و این کار از آن روی بود که چون خبر مرك ابراهيم را بشنید به آن اندیشه بر آمد که امر خلافت را بآل ابی طالب بگرداند

ابوالجهم با وی گفت امام چه کرد گفت هنوز قدوم ننموده ابوالجهم الحاح بسیار کرد

ابو سلمه گفت هنوز وقت خروجش نرسیده است چه بعد از او واسط را نگشوده اند و هر کس از ابوسلمه از حال امام می پرسید می گفت عجله نکنید .

و بر این گونه بگذرانید تا ابو حمید محمد بن ابراهیم حمیری از حمام اعین به آهنگ کناسه بیامد و یکی از خدام ابراهیم امام که او را سابق خوارزمی می خواندند بدید و او را بشناخت و گفت ابراهیم امام چه کرد؟ .

سابق او را از قتل ابراهیم بدست مروان خبر داد و باز نمود که برادرش ابو العباس سفاح را وصی گردانیده و خلافت و امامت را بعد از خودش با او گذاشته است و ابوالعباس با عامّه اهل بیتش بکوفه در آمده است

ابو حمید از وی خواستار شد که او را بخدمت ابی العباس رهسپار دارد .

سابق گفت وعده من با تو فردا در این موضع است و سابق چون کراهت داشت که بدون رخصت ابی العباس کسی را نزد ایشان برد بدین گونه سخن کرد .

ابو حمید نزد ابوالجهم باز گشت و داستان را بگذاشت و ابوالجهم در لشکرگاه ابو سلمه جای داشت با سابق فرمان کرد تا در ملاقات ایشان بملاطفت کار کند و ابوحمید روز دیگر به آن مکان برفت.

سابق او را بدید و بخدمت ابی العباس و اهل بیتش در آورد چون ابو حمید ایشان را بدید گفت کدام کس خلیفه است داود بن علی اشارت بابی العباس کرد و

ص: 276

گفت امام و خلیفه شما همین است.

ابو حمید بخلافت بر وی سلام فرستاد و هر دو دست و هر دو پایش را ببوسید و گفت ما را به امر خود فرمان کن و او را در شهادت برادرش ابراهیم امام تعزیت گفت.

آن گاه باز گشت و ابراهیم سلمه مردی را که بخدمتگزاری بنی العباس اشتغال داشت در صحبت او بسوی ابوالجهم بفرستاد او برفت و وی را از منزل ایشان خبر داد و نیز گفت امام مرا بسوی تو فرستاده است و یک صد دینار برای جمّالی که ایشان را بکوفه حمل کرده است بخواسته است .

ابوالجهم تقدیم نکرد و او و ابواحمد و ابراهيم بن سلمه نزد موسی بن کعب شدند و آن قضیه را بگذاشتند و دویست دینار در صحابت ابراهیم سلمه برای امام بفرستادند و آراء جماعتی از قواد و سرهنگان بر آن متفق شد که ابوالعباس را ملاقات نمایند.

پس موسی بن كعب و ابوالجهم و عبدالحميد بن ربعي و سلمة بن محمّد و ابراهيم ابن سلمه و عبدالله طائى و اسحق بن ابراهيم و شراحيل و عبدالله بن بسّام و ابوحميد محمد بن ابراهيم و سليمان بن الاسود و محمد بن الحصين بخدمت امام ابی العباس برفتند و این داستان را ابوسلمه بشنید و از حال ایشان بپرسید

گفتند این جماعت برای حاجتی بکوفه در آمده اند و چون آن جماعت نزد ابوالعباس بیامدند گفتند كدام يك از شما عبدالله بن محمد بن الحارثيه است او را نشان دادند.

جملگی بر وی بخلافت سلام دادند و در مصیبت ابراهیم تعزیت گفتند و موسى بن کعب و ابوالجهم مراجعت کردند.

و ابوالجهم سرهنگان دیگر را بفرمود تا در خدمت امام بجای ماندند ابوسلمه با ابوالجهم پیام فرستاد بکجا اندری گفت بخدمت امام خود سوار شدم

ص: 277

ابوسلمه نیز بخدمت او بر نشست و ابوالجهم ابو حمید را پیام داد كه اينك سلمه نزد شما می آید باید تنها بخدمت امام در آید.

و چون ابوسلمه نزد ایشان رسید گفتند جز تو احدی نباید بخدمت امام در آید ابوسلمه تنها برفت و ابوالعباس را بخلافت سلام فرستاد.

ابو حمید گفت بر رغم انف تو است و او را دشنام گفت ابوالعباس بدو گفت زبان بر بند و نیز ابوسلمه را فرمان کرد تا بلشکر گاه خود بازگشت نماید و او باز شد

بیان خلافت ابی العباس و بیعت مردمان با او و خطبه او بر بر منبر

ابوسلمه بازگشت و بامداد روز جمعه دوازدهم شهر ربیع الاول مردمان سر از خواب برگرفتند و سلاح بر تن بیاراستند و کرنا و كوس ها بنواختند و درفش ها برافراختند و برای بیرون آمدن ابو العباس صف ها برکشیدند و مرکب های خلافت حاضر ساختند.

ابوالعباس بیامد و بر مرکبی راهوار و ابلق بر نشست و کسان او نیز در خدمتش سوار شدند و با حشمت و عظمتی کامل بدار الاماره در آمدند و از دار الاماره بمسجد جامع بیرون شدند

طبری گوید در آن روز گروهی از علوی ها بکوفه اندر بودند و بعضی از مردمان چنان پندار همی کردند که این بیعت بفرزندان ابوطالب قرار گیرد.

چون مردمان بمسجد جامع فراهم شدند بوسلمه بیامد و بر منبر بر شد و خطبه بخواند و خدای را عزّ وجل ثنا براند و گفت ای مردمان هر کس می تواند سلاحی برگیرد یا بر ستوری بر نشیند باید شمارش را سیاه گرداند و فردا بجامع

ص: 278

در آید تا با آن کس که صلاح دانیم بیعت کنیم.

این وقت آل ابی طالب نومید شدند و مردمان به خانه های خود باز رفتند و هنوز روشنی صبح نمودار نبود که جمله مردم کوفه جامه سیاه بر تن داشتند و به مسجد جامع در آمدند و طبل ها بزدند و علم ها بر پای کردند و تکبیر بلند گفتند و بوسلمه با جامه سیاه بیامد و بر منبر شد و خدای را حمد و ثنا بگذاشت و مصطفی را درود براند.

آن گاه گفت ای مردمان آیا به آن چه گویم با من همداستان هستید جملگی گفتند آری گفت امین آل محمد امیر ابو مسلم است و بمن نامه بنوشته و فرمان کرده است تا از جماعت بنی هاشم یکی را بخلافت برداریم تا مردمان از جور و ظلم کردن کشان بیدادگر بنی امیه که فرزندهای پیغمبر را بکشتند برهند.

و من خوب نگران شدم و در میان بنی هاشم هیچ کس را از عبدالله بن محمد ابن علی بن عبدالله بن عباس که از تمام بنی عباس فاضل تر است و بپاکی حسب و پاکی دست ممتاز است بهتر نیافتم و او را پسندیدم بازگوئید تا چه گوئید.

گفتند صواب کردی و توفیق یافتی و کار و افعال ما متابع کردار تو می باشد و ابوسلمه بفرستاد و عبدالله با عمامه سیاه و جامه سیاه بیامد و این روز جمعه بود مؤذنان بانك نماز را بلند آواز شدند.

ابن اثیر گوید ابو العباس خطبه براند و مردمان را نماز بگذاشت و در آن حال که مردمان بخلافت با وی بیعت کردند بر منبر صعود کرد و در پله بالای منبر بایستاد و بر خلاف بنی امیه که می نشستند و خطبه می راندند ایستاده مشغول قرائت خطبه شد و عمّش داود بن على بك پله از وی فرودتر بایستاد.

و مردمان بتمجيد سفاح زبان بر گشادند که ایستاده بقرائت خطبه مشغول و کار را باصل خود و ترتیب خود بداشت بالجمله سفاح با زبانی فصیح و بیانی ملیح گفت :

ص: 279

﴿الحمد لله الذى اصطفى الاسلام لنفسه و كرمه و شرفه و عظمه و اختاره لنا فأيده بنا و جعلنا أهله و كهفه و حصنه و القوام به و الذابين عنه و الناصرين له﴾.

﴿فالزمنا كلمة التقوى وجعلنا احقّ بها و أهلها وخصّنا برحم رسول الله صلى الله عليه و آله و قرابته و أنشأنا من آبائنا و انبتنا من شجرية و اشتقنا من نبعته جعله من انفسنا عزيزاً عليه ما عنتنا حريصاً علينا بالمؤمنين رؤفاً رحيماً﴾.

﴿و وضعنا من الاسلام و أهله بالموضع الرفيع و أنزل بذلك على الاسلام كتاباً يتلى عليهم فقال تبارك و تعالى فيما انزل من محكم كتابه انّما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيراً و قال تعالى قل لا اسئلكم عليه اجراً الاّ المودة في القربى و قال و انذر عشيرتكم الأقربين و قال ما أفاء الله على رسوله من اهل القرى فلله و للرسول و لذى القربى واليتامى﴾.

﴿فاعليهم جل ثناؤه فضلنا و اوجب عليهم حقّنا و مودّتنا و أجزل من الفيء و الغنيمة نصيبنا تكرمة لنا و فضلا علينا و الله ذوالفضل العظيم﴾ .

﴿و زعمت الشامية الضلال ان غيرنا احقّ بالرياسة و السياسة و الخلافة منا فشاهت وجوههم و لم أيها الناس﴾

﴿و بنا هدى الله الناس بعد ضلالتهم و بصرهم بعد جهالتهم و انقذهم بعد هلكتهم و أظهر بنا الحق و دحض الباطل و اصلح بنا منهم ما كان فاسداً﴾.

﴿و رفع بنا الخسيسة و تمم بنا النقيصة و جمع الفرقة حتّى عاد الناس بعد العداوة أهل التعاطف و البر و المواساة في دنياهم و اخواناً على سرر متقابلين في آخرتهم فتح الله ذلك منة و بهجة لمحمد صلی الله علیه و آله﴾.

﴿ فلمّا قبضه الله اليه و قام بالامر من بعده أصحابه و أمرهم شورى بينهم حووا مواريث الامم فعدلوا فيها و وضعوها مواضعها و أعطوها أهلها و خرجوا خماصاً منها ثمّ و ثب بنو حرب و بنو مروان فانبذوها و تداولوها فجاروا فيها و استأثروا بها و ظلموا أهلها بما ملاء الله لهم حيناً حتّى آسفوه انتقم منهم بايدينا

ص: 280

و ردّ علينا حقّنا و تدارك بنا أمتنا و ولى نصرنا و القيام بامرنا ليمنّ بنا على الذين استضعفوا في الارض و ختم بنا كما افتتح بنا﴾.

﴿ و انّي لارجوا ان لا يأتيكم الجور من حيث جاءكم الخير و لا الفساد من حيث جاءكم الصلاح وما توفيقنا أهل البيت الا بالله﴾

﴿يا أهل الكوفة انتم محلّ محبتنا و منزل مودّتنا انتم الذين لم تتغيروا عن ذلك و لم يثنكم عنه تحامل اهل الجود عليكم حتّى أدركتم زماننا و اتاكم الله بدولتنا﴾.

﴿فانتم أسعد الناس بنا و اكرمهم علينا و قد زدتكم في اعطياتكم مأة درهم فاستعدّوا فانا السباح المبيح و الثائر المنيح و كان موعوكاً فاشتدّ عليه الوعك فجلس علی المنبر﴾.

سپاس خداوندی را که دین اسلام را برای خویش برگزید و مكرّم و مشرف و معظم و برای ما اختیار فرمود و این آئین بهی را بوجود ما مؤید ساخت و ما را اهل آن و کهف آن و حصن حصین و نگاهبان متین آن گردانید و تقویمش را بما مقرر داشت و دفع گزندش را بما مشخص نمود و نصرتش را بما محوّل داشت .

و کلمه تقوی و آیت پارسائی و پرهیز کاری را با ما ملازم فرمود و ما را از دیگران بحفظ و حراست و نصرت و نگاهداری آن سزاوارتر گردانید و اهل آن نمود و ما را بشرف و قرابت و خویشاوندی رسول خدای صلی الله علیه و آله اختصاص داد و رشته آباء ما را بهم پیوست و ما را از شجره طیّبه آن حضرت برویانید و از شاخ و برك و چشمه سار فضایل آثارش شکافته گردانید و این پیغمبر گرامی را از جنس ما در بشریت قرارداد که دشوار است بر وی آن چه بآن در رنج افتیم از کفر و ضلالت حریص است بر اسلام ما و مهربان و بخشاینده است بر مؤمنان.

و ما را در اسلام و اهل اسلام بمکانی رفیع و منزلی منبع جای داد و در این باب کتابی بر اهل اسلام بفرستاد که برایشان تلاوت و قرائت شد.

ص: 281

و فرمود جز این نیست که خداوند می خواهد رجس و پلیدی را از شما اهل بیت ببرد و مطهر دارد شما را مطهر داشتنی و فرمود بگو ای محمد با اهل ایمان که نمی خواهم از شما در تبلیغ احکام الهی مزدی مگر دوستی با اهل قرابت و خويشان نزديك من و فرمود بیم ده خويشان نزديك خود را یعنی در بیم دادن ابتدا فرمای با قرب فالاقرب.

و فرمود آن چه بازگردانید خدای تعالی بر پیغمبر خود از اموال و املاك اهل دهات که به حرب گرفته نشده مخصوص است بخدا و پیغمبر خدا و آنان که با پیغمبر قرابت دارند و از اهل بیت او می باشند

و فرمود بدانید ای مؤمنان که آن چه بقهر از کفار غنیمت گرفتید از هر چه اسم شیء بر آن اطلاق شود حتی ریسمان و چوب بدرستی که خدای راست پنج يك آن و مر رسول خدای و خویشان رسول راست که بنی هاشم و بنی عبدالمطلب هستند و یتیمان ایشان راست.

پس خداوند جلّ ثناؤه فضل و برتری ما را آشنائی داد و حق و دوستی ما را بر ایشان واجب و لازم گردانید و سهم و حصه ما را از فیء و غنایم جنگی زیادتر تعیین کرد بجهت اکرام کردن و فضیلت ما نسبت به آنها و خداوند صاحب فضل بزرگی است .

و گمان می کند شامی گمراه که کسی بجز ما خانواده و اهل بیت عصمت شایستگی سروری و سیاست و جانشینی پیغمبر را دارد ولی زشت و قبیح شد صورتشان و این برای چه بود ای مردم.

و خداوند بوسیله ما بعد از گمراهیشان هدایت کرد و پس از نادانی بینائی و بصیرت داد و پس از هلاک شدن نجاتشان داد و حقیقت را بسبب ما در بین مردم آشکار و اثبات فرمود و باطل را از میان برداشت و تباهی ها را بتوسط ما اصلاح کرد.

و خداوند خست و پستی ها را بسبب ما مرتفع فرموده و چیزهای ناقص

ص: 282

را تکمیل کرد و دسته جات پراکنده را بگرد هم آورد بطوری که دشمنی و نفاقها تبدیل شد بمحبت و نیکوئی و برابری و فداکاری در بارۀ یکدیگر از جهت دنیا و اما در آخرت و روز قیامت در مقابل هم برادر وار بر سریرهایی تکیه می کنند تمام این مواهب خدا برای احسان و نیکی و خوشحالی محمد و خاندان او است علیهم السلام.

سپس وقتی که بعالم بقا رحلت فرمود و یارانش برای اجرای امور دین اسلام قیام کردند و محول کردند این امر را بمشورت بین خودشان و جمع آوری کردند ارث امتان گذشته را و تعدیل کردند آن را و هر کدام را در جای مناسب عمل کردند و به اهلش عطا کردند و خود بدون برداشتن حصه ای دست برداشتند.

سپس قیام کردند بنی حرب و بنى مروان و متصرف شدند او را و ستم کردند در آن مورد و بخودشان اختصاص داده و باهلش ظلم روا داشتند باندازه ای که خدا را بخشم آوردند.

و خداوند بوسیله ما از آن ها انتقام گرفت و حق ما را بر خودمان برگردانید و بوسیله ما تلافی کرد خداوند ستم امت را و یاری کننده ما را و کسی را که قیام یکند باعمال دستورات ما و نیکی و احسان کرد بر کسانی که در زمین ضعیف شمرده شدند و امارت و ریاست را بما ختم فرمود چنان که بما افتتاح نمود .

و من امیدوارم که ازین پس جز خیر و خوبی نیابید و دچار جور و ظلم نشوید و روزگار شما بصلاح و صواب بگذرد و به فتنه و فساد نکشد و توفیق ما اهل بيت جز بخداوند نیست.

این ای اهل کوفه شما همیشه محل محبت و منزل مودّت ما بوده اید شما آن کسان هستید که هرگز از مودّت ما کناری نجستید و بسبب زحمت و مشقتی که در راه ما از اهل جود و عدوان یافتید هرگز از ما روی برنتافتید تا گاهی که زمان دولت و نوبت خلافت ما را ادراک نمودید و خداوند عهد دولت ما را با شما بنمود.

پس شما بوجود ما و دوستی ما از تمامت مردمان سعادت مندتر و بر ما

ص: 283

مكرّم تو باشید و اكنون عطاهای هر يك از شما را صد درهم بر افزودم پس مستعد و آماده شوید همانا منم سفّاح مبيح و سائر منيح کنایت این که بر هر کار و گفتار قادرم و کارها را بسهولت بانجام می رسانم و در میدان مبارزت و کین توزی خون جوئی می نمایم و چون سفاح دچار نبی سخت بود و این وقت مرضش اشتداد گرفت بر فراز منبر بنشست.

و عمّش داود بن پله های منبر بایستاد و گفت :

﴿الحمد لله شكراً الذى اهلك عدونا و اصار الينا ميراثنا من نبينا محمد صلی الله علیه و آله﴾.

﴿ ايّها الناس الان اقشعت حنادس الدنيا وانكشف غطاؤها و اشرقت ارضها و سماؤها و طلعت الشمس من مطلعها و بزغ القمر من مبزغه أخذ القوس باريها و عاد السهم الى منزعه و رجع الحق في نصابه في اهل نبيّكم اهل الرأفة و الرحمة بكم و العطف عليكم﴾

﴿ايّها الناس انا والله ما خرجنا في طلب هذا الأمر لنكثر لجيناً و لا عقياناً و لا تحفر نهراً و لا نبنى قصراً و انّما أخرجتنا الانفة من ابتزازهم حقّنا و الغضب لبنى عمّنا و ما كرهنا من اموركم﴾

﴿فلقد كانت اموركم ترمضنا و نحن على فرشنا و يشتدّ علينا سوء سيرة بني اميّة فيكم و استنزالهم لكم و استثناركم بفيئكم و صدقاتكم و مغانمكم عليكم لكم ذمّة الله تبارك و تعالى و ذمّة رسوله صلى الله عليه و آله و سلّم و ذمّة العباس رحمه الله علينا﴾

﴿أن تحكم فيكم بما أنزل الله و نعمل فيكم بكتاب الله و نسير في العامّة و الخاصة بسيرة رسول الله صلی الله علیه و اله و سلّم تبّناً تبنّا لبنى حرب بن اميّة و بنى مروان آثروا في مدّتهم العاجلة على الأجلة و الدار الفانية على الدار الباقية فركبوا الاثام و ظلموا الانام و انتهكوا المحارم و غشّوا بالجرائم و جاروا في سيرتهم في

ص: 284

العباد و سنّتهم في العباد﴾

﴿و خرجوا في اعنة المعاصى و ركضوا في ميدان الغّى جهلا باستدراج الله و أمناً لمكر الله فاتاهم بأس الله بياناً و هم نائمون فاصبحوا احاديث و مزّقوا كلّ ممزق فبعداً للقوم الظالمين ﴾

﴿و أدلنا الله من مروان و قد غرّه بالله الغرور و أرسل لعدوّ الله في عنانه حتّى عثر في فضل خطامه اظنّ عدوّ الله أن لن تقدر عليه فنادى حزبه و جمع مكايده و رمی بكتائبه فوجد امامه و ورائه و عن يمينه و شماله من مكر الله و بأسه و نقمته ما أمات باطله و محاضلا له و جعل دائرة السوء به و أحيا شرفنا و عزّنا و ردّ الينا حقّنا و ارثنا﴾.

﴿ايها الناس انّ امير المؤمنين نصره الله نصراً عزيزاً انّما عاد الى المنبر بعد الصلاة لانّه كاره أن يخلط بكلام الجمعة غيره و انّما قطعه عن استتمام الكلام شدّة الوعك﴾.

﴿فادعوا الله لامير المؤمنين بالعافية فقد بدلكم الله مروان عدوّ الرحمن و خليفة الشيطان المتبع السفلة الّذين افسدوا في الارض بعد اصلاحها بابدال الدين و انتهاك حريم المسلمين الشاب المكتحل المتمهل المقتدى بسلفه الابرار الاخيار الذين اصلحوا الارض بعد فسادها بمعالم الهدى و مناهج التقوى فمجّ الناس له بالدعاء﴾ .

﴿ثمّ قال يا أهل الكوفة انّا و الله مازلنا مظلومين مقهورين على حقّنا حتى أتاح الله شيعتنا أهل خراسان فاحيا بهم حقّنا و أبلح بهم حجتنا و أظهر بهم دولتنا و أراكم الله بهم ما لستم تنتظرون﴾.

﴿فأظهر فيكم الخليفة من هاشم و بيّض به وجوهكم و أدالكم على اهل الشام و نقل اليكم السلطان و اعزّ الاسلام و منّ عليكم بامام منحه العدالة و أعطاه حسن الایالة﴾.

﴿ فخذوا ما آتاكم الله بشكر و الزموا طاعتنا و لا تخدعوا عن انفسكم فانّ

ص: 285

الأمر أمركم و أنّ لكل أهل بيت مصراً و انّكم مصرنا ألا و انّه ما صعد منبركم ما صعد هذا خليفة بعد رسول الله صلی الله علیه و آله الاّ امير المؤمنين علىّ بن ابيطالب علیه السلام و امير المؤمنين عبدالله بن محمد و أشار بيده الى ابى العباس و أعلموا أنّ هذا الامر فينا ليس بخارج منّا حتّى تسلّمه الى عيسى بن مريم علیه السلام والحمد لله على ما أبلانا و اولاناء﴾.

خداوندی را سپاس بی قیاس که دشمنان ما را بورطه هلاك و دمار دچار ساخت و میراث ما را از پیغمبر ما محمد صلی الله علیه و آله یعنی خلافت و امامت را از دست غصب بنی امیه و بنى مروان در آورد و بما بازگردانید

ای مردمان اکنون ابر ظلمت از جهان برخاست و پرده ظلم و غشاوه ستم از صفحه روزگار بر کشیده گشت زمین و زمان فروغ عدل و بهجت فرو گرفت و آفتاب عنایت و شمس امارت و امامت از مطلع خویش طلوع کرد و ماه ریاست و سیاست از مبزغ خود فروزان گشت .

کمان بدست کمان کش رسید و تیر بدست تیرافکن پیوست و کارها بدست اهلش افتاد و افعال بصحت و صواب مقرون شد و حق در نصاب خود در اهل بیت نبیّ شما که بر شما برحمت و عطوفت باشند رجوع یافت

ای مردمان سوگند با خداوند در طلب این امر بیرون نشدیم تا سیم بیرون تا سیم و زر اندوخته کنیم و آبار و املاك و ضياع و عقار و كاريز و قنات بر آوریم و قصر و کاخ بركشيم بلكه آن ننك و عاری که از ربودن ایشان حق ما را بر ما مستولی شده بود ما را بیرون آورد و آن خشم و کین که بواسطه قتل بنی عمّ بر ما چیره شد ما را خروج داد و آن کراهتی که از امور شما بر ما دست یافت ما را بر خروج ناچار ساخت.

چه امور شما و روزگار تا بهنجار شما و بدی رفتار بنی امیه با شما و پست نمودن ایشان شما را و بردن ایشان حقوق و صدقات و غنايم و فىء شما را و برتری جستن ایشان بواسطه اموال خود شما بر خود شما ما را بغم و اندوه در آورد و از

ص: 286

مقام و منزل و فراش و فرش خود حرکت داد و سوء رفتار ایشان با شما بر ما دشوار افتاد اكنون ما بعهد خدای و رسول خدای و عهد و ذمّه عباس پیمان می بندیم و ذمّه ایشان را برای شما مقرر می داریم

که به آن چه خدای نازل کرده و حکم فرستاده در میان شما حکم برانیم و در میان شما بکتاب خدای عمل کنیم و در عامّه و خاصه بسیرت رسول خداى صلی الله علیه و اله رفتار نمائيم مرك و تباهى باد بني حرب بن امیه و بنى مروان را که این قلیل مدت زندگانی این جهان فانی را بر سرای جاودانی برگزیدند و بر مراکب معاصی و آثام برنشستند و با جمله انام و اهل اسلام ستم ورزیدند و پرده محارم را چاک زدند و بجريرت و جرائم در افتادند و در بحر معاصی مستغرق شدند و در سیرت روش خود با عباد و سنت و طریقت خود در بلاد جور نمودند

و در اعنّه معاصی بیرون شدند و از روی جهل و نادانی در میدان غیّ و نافرمانی رکوض گرفتند و نا دانسته بغضب و بلای یزدانی نزدیکی گرفتند و از عذاب و نکال خداوند متعال ایمن نشستند و بغفلت و غرور اندر شدند بناگاه در آن حال که در خواب جهل و غرور و غیّ و سرور مزدور بودند بعقوبت خدای دچار شدند و بانواع بلا مبتلا آمدند دولت ایشان بنكبت مبدل شد و جمعیت ایشان تشتت گرفت و رشته قوام و نظام ایشان بر هم گسیخت و آبروی عزّت و افتخار و شوکت و اعتبار ایشان از چهره بریخت پس دور باد و کم و نابود باد جماعت ستم کاران

و خدای تعالی ما را بر مروان نصرت و چیرگی دادگاهی غرور سرای سرورش در حضرت یزدان شکور مغرور داشته بود و او را از باده عزت و مرکب عظمت سرنگون آورد و بدست اعوان دین مبین خوار و مستکین گردانید و این دشمن یزدان مروان گمان همی برد که ما را بروی قدرت نخواهد بود.

لاجرم اعوان و انصار و لشکر خویش را فراهم کرد و مکاید و مصاید خود را

ص: 287

بگسترد و سپاه خود را بهر طرف پراکنده داشت لکن عذاب و نكمال و نعمت و بليت یزدان را از چهار سوی خویش چنان شد که افعال باطلش را بمیراند و ضلالت و غوایتش را تا چیز ساخت و او را در دایره عذاب در افکند و شرف و عزّ ما را زنده گردانید و حق ما وارث ما را بما باز آورد .

ای مردمان همانا امير المؤمنين نصره الله نصراً عزيزاً ازین روی بعد از نماز یفراز منبر بازگشت که مکرده می شمرد که بکلام جمعه کلامی دیگر مخلوط نماید و این که خطبه و کلام خود را تمام ننمود از شدت تب بود .

هم اکنون خدای را در عافیت و سلامت او بخوانید بدرستی که خداوند تعالی مروان را که دشمن یزدان و خلیفه شیطان و پیشوا و متبع مردمان سفله ایست که بعد از آن که زمین در حال اصلاح بود بفساد افکندند و احکام دین مبین را دیگرگون ساختند و حریم مسلمین را چاک زدند.

بجوانی مردانه که هر دو چشم را بسرمه حیا برگشوده و در انجام امور و افعال خود بدرنك و تأنی کار کند و بگذشتگان ابرار اخیار خود که بمعالم هدی و مناهج تقوی روی زمین را از آن پس که بظلمت فساد تاريك بود بنور اصلاح روشن ساخت مبدل فرمود چون مردمان این سخنان را بشنیدند بجمله در دعای او صدا بر کشیدند .

پس از آن گفت ای مردم کوفه سوگند با خدای همیشه ما مظلوم و در حق خود مقهور بودیم تا گاهی که خداوند تعالی شیعیان ما را از اهل خراسان بر انگیخت و بوجود ایشان حق ما را زنده ساخت و حجّت ما را بوجود ایشان روشن فرمود و دولت ما را بیاری ایشان آشکار گردانید و بیاری و نصرت و خلوص ایشان چیزی را بشما بنمود و نعمتی را نمایش داد که هرگز گمان نمی کردید و چشم داشت نداشتید

از نسل هاشم خلیفه در میان شما ظاهر ساخت و روی شما را باو سفید فرمود و شما را بر اهل شام چیره نمود و سلطنت را بشما انتقال داد و اسلام را عزیز گردانید

ص: 288

و به امامی عادل و جواد بر شما منت نهاد و حسن ایالت و لطف سیاست را بدو عنایت کرد .

پس با کمال شکر و سپاس آن چه را که خدای بشما داده مأخوذ دارید و بطاعت ما ملازمت جوئید و با خویشتن بخدیعت نروید چه امر ما امر شما است

یعنی این خلافت از خود شما است و هر اهل بیتی را مصری و شهری است و شما مصر ما می باشید دانسته باشید که بعد از رسول خدای صلی الله علیه و آله جز امير المؤمنين علي بن ابيطالب صلوات الله عليه و امير المؤمنين عبد الله بن محمّد و اشارت بابي العباس سفّاح نمود خلیفه بر این منبر شما بر نیامده است یعنی خلیفه که بر حق باشد بجای پیغمبر جز ایشان ننشسته است.

و این سخن از آن گفت که سلاطین جور اولاد امير المؤمنين علي علیهم السلام را از حق خود مهجور ساختند و بعد از آن حضرت هر کس بر مسند خلافت نشست غاصب بود و این ندانست که جلوس خلفای بنی عباس نیز با وجود ائمه هدى صلوات الله عليهم نیز همان صورت دارد بلکه ظلم و جور و متابعت هوای نفس و فساد در دین و احکام شرع مبین در زمان ایشان در دولت اسلام بیشتر شد.

بالجمله گفت بدانید که این امر در میان ما پاینده است و این سلطنت و خلافت از دودمان ما بیرون نشود تا به عیسی بن مریم علیه السلام تسلیم کنیم یعنی تا پایان روزگار و آخر زمان که عیسی علیه السلام از آسمان فرود شود و سپاس خداوندی را که ما را بیازمود و اولویت ولایت داد.

و این کلام داود از آن است که بعضی اخبار را روایت کنند که متضمن این است که این سلطنت در ایشان بماند تا عیسی بن مریم علیه السلام از آسمان فرود آید چنان که انشاء الله تعالی در مقامات خود اشارت رود.

چون داود از کلمات خود فراغت یافت با ابوالعباس از منبر فرود شدند و داود در پیش روی او راه می شکافت تا بقصر الاماره در آمدند و این خطبه در كتب تواریخ و سیر متفاوت نوشته شده است بعضی خلاصه و حاق آن را مرقوم

ص: 289

داشته اند.

سیوطی در تاریخ الخلفا نوشته است که هر وقت عیسی بن علی از بیرون شدن خودشان از حميمه و آهنك نمودن بجانب كوفه داستان می کرد می گفت چهارده مرد از سرای خودشان بیرون آمدند و آن چه ما طلب می کردیم می طلبیدند همانا مردمى عظيم الهمة و شديد القلب و بلند پرواز بودند .

در تاریخ رشیدی مسطور است که دوازده تن از شیعه بنی العباس در کوفه بودند چون تهاون ابو سلمه را در امر خلافت بنی عباس دیدند باندیشه قتل او بر آمدند لکن از فتنه و غوغا بترسیدند و بعد از آن که حسن بن قحطبه و دیگر سرهنگان بسعی ابی حمید با سفاح بیعت کردند ابو سلمه با هفتاد هزار پیاده و هفتاد هزار سوار و هفتاد هزار علم سیاه بعراق رسید بشهر کوفه در آمد و دست ابو العباس را گرفته بر منبر برآورد تا با او بیعت کردند.

به مورخین می نویسند چون ابوالعباس سفاح و داود بن علي از منبر فرود شدند ابو جعفر منصور برادر سفاح برای بیعت بقیه مردم در مسجد بنشست و تا نماز دیگر و مغرب باخذ بیعت مشغول بود.

طبری در تاریخ خود گوید چون سفاح خطبه براند و از نماز جمعه بپرداخت نزديك منبر بنشست و دست به بیعت برگشاد مردمان چنان در بیعت هجوم آوردند که محجّر مقصوره را بشکستند.

ابن ابی الحدید گوید بعضی خطبه دیگر از داود بن علي نوشته اند و اشهر این است گفته اند چون ابو العباس سفاح بر منبر کوفه بر آمد از سخن کردن باز ایستاد و تكلّم ننمود داود بن علي بپای شد و بر منبر بالارفت و يك پله فرود تر از سفاح بایستاد و روی با مردمان آورد و گفت:

﴿ايها الناس ان امير المؤمنين يكسره أن يتقدم قوله فعله و لاثر الفعال اجدى عليكم من تشقيق المقال و حسبكم كتاب الله متمثلا فيكم و ابن عمّ

ص: 290

رسول الله خليفة عليكم اقسم بالله قسماً برّأ ما قام هذا المقام أحد بعد رسول الله صلى الله عليه و آله احقّ به من علي بن ابيطالب و اميرالمؤمنين هذا فليمهس ها مسكم و لينطق ناطقكم﴾ این بگفت و فرود شد .

بیان حرکت گردن ابو العباس عبدالله سفاح از کوفه بجنك مروان

در نهج البلاغه از امیر المؤمنین علیه السلام از جمله خطب مبار که آن حضرت مسطور است:

﴿حَتَّی بَعَثَ اللَّهُ مُحَمَّداً صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ شَهِیداً وَ بَشِیراً وَ نَذِیراً، خَیْرَ الْبَرِیَّةِ طِفْلًا وَ أَنْجَبَهَا كَهْلًا، أَطْهَرَ الْمُطَهَّرِینَ شِیمَةً وَ أَجْوَدَ الْمُسْتَمْطَرِینَ دِیمَةً فَمَا احْلَوْلَتْ لَكُمُ الدُّنْیَا فِی لَذَّتِهَا، وَ لَا تَمَكَّنْتُمْ مِنْ رَضَاعِ أَخْلَافِهَا، إِلَّا مِنْ بَعْدِ [مَا] صَادَفْتُمُوهَا جَائِلًا خِطَامُهَا، قَلِقاً وَضِینُهَا، قَدْ صَارَ حَرَامُهَا عِنْدَ أَقْوَامٍ بِمَنْزِلَةِ السِّدْرِ الْمَخْضُودِ، وَ حَلَالُهَا بَعِیداً غَیْرَ مَوْجُودٍ، وَ صَادَفْتُمُوهَا وَ اللَّهِ ظِلًّا مَمْدُوداً إِلَی أَجْلٍ مَعْدُودٍ، فَالْأَرْضُ لَكُمْ شَاغِرَةٌ، وَ أَیْدِیكُمْ فِیهَا مَبْسُوطَةٌ، وَ أَیْدِی الْقَادَةِ عَنْكُمْ مَكْفُوفَةٌ، وَ سُیُوفُكُمْ عَلَیْهَا مُسَلَّطَةٌ، وَ سُیُوفُهُمْ عَنْكُمْ مَقْبُوضَةٌ. أَلَا [وَ إِنَ لِكُلِّ دَمٍ ثَائِراً، وَ لِكُلِّ حَقٍّ طَالِباً، وَ إِنَّ الثَّائِرَ فِی دِمَائِنَا كَالْحَاكِمِ فِی حَقِّ نَفْسِهِ، وَ هُوَ اللَّهُ الَّذِی لَا یُعْجِزُهُ مَنْ طَلَبَ وَ لَا یَفُوتُهُ مَنْ هَرَبَ. فَأُقْسِمُ بِاللَّهِ یَا بَنِی أُمَیَّةَ، عَمَّا قَلِیلٍ لَتَعْرِفُنَّهَا فِی أَیْدِی غَیْرِكُمْ وَ فِی دَارِ عَدُوِّكُمْ﴾

ابن ابی الحدید در شرح این خطبه مبار که می گوید معنی بودن پیغمبر صلی الله علیه و آله شهید این است که آن حضرت بر افعال امت از طاعت و معصیت شاهد می شود.

و انجبها بمعنى اكرمها و رجل نجيب بمعنی کریم و شیمت بمعنی خلق و ديمة باران دائم و مستمطرون بمعنى مستجدون مستماحون .

ص: 291

و احلولت بمعنى حلت است و جز احلولت و اعروريت العرس ازین وزن متعدی نیامده است و رضاع بفتح راء است والا خلاف المنافة بمنزلة الاطبا للهية واحدها خلف بالكسر و هو حلمة الضرع

خطام بمعنی زمام شتر است و وضین برای هودج بمنزله بطان است برای پالان و آن تنگی است که هودج را بشکم شتر استوار بندند و مخضود آن هست که خارش را بریده باشند شاغرة يعنى خالية .

و امير المؤمنين علیه السلام در این کلام باستداد خلفای پیش از آن حضرت اشارت کند که بدون او در امر خلافت مستبد بودند با این که آن حضرت اولی و احقّ است .

و می گوید نزد اصحاب ما این کلام محمول است بر تألم از افعال پیشینیان که افضل را فرو گذاشتند و غیر افضل را برداشتند.

بالجمله امير المؤمنين صلوات الله علیه در این خطبه شریفه از بدی احوال عرب در زمان جاهلیت و رفاه حال ایشان در زمان بهجت توأمان حضرت رسالت مرتبت اشارت کند و فرماید که ایشان در هنگام جاهلیت در نهایت پریشانی و عسرت بودند تا آن که خداوند احد بر انگیخت محمّد صلی الله علیه و اله را در حالتی که بر امتان گواه بود و مطیعان را بشیر گشت و عاصیان را بیم دهنده و نذیر آمد.

از تمامت خلایق بهتر بود در زمان طفولیت و از همه کریم تر بود در حالت کهولت از تمامت پاکان جهان پاک تر بود از حیثیت خلق عظیم و شيمت كريم و از تمامت جهان بخشنده تر بود از حیثیت دهش و ریزش .

ای مردم عرب پس شیرین نگشت دنیا از بهر شما در لذات خود و متمكن و توانا نشدید از نوشیدن شیر پستان آن یعنی بمقاصد و آمال دنیویّه خود بهره باب نگشتید مگر بعد از هدایت آن حضرت یافتید دنیا را در حالتی که مهار دولتش در جولان و تنك بالان نكبتش متزلزل و مضطرب بود

ص: 292

حرام دنیا در زمان جاهلیت نزد مردم اشرار بمنزله درخت کنار بی خار و حلال دنیا دور و معدوم بود و از برکت و میمنت حضرت رسالت این قضیه بعکس افتاد و سوگند بخدای یافتید دنیا را سایه کشیده و ممدود تا مدتی معدود که زمان انقضاء عمر است.

پس زمین از بهر شما خالی است و بجمله دو دست شما می باشد و در روی زمین مبسوط اليد هستید و دست های کشند و از شما ممنوع و شمشیرهای شما بر ایشان مسلط و غالب و شمشیرهای ایشان از شما باز گرفته شده و مقبوض می باشد.

بدانید که هر خون معصومی را خونخواهی وا هر حقی را جویائی است و بدرستی که طلب کننده قصاص در خون های ما چون حکم نماینده در حق نفس خود است یعنی اصلا در این کار تقصیر نمی کند چنان که در حق خود کوتاهی نمی نماید .

و آن خون جو و حق خواه معبودی است که آن کس را که طلب می کند از طلبش عاجز نمی شود و هر کس از وی بگریزد از او فوت نمی شود و خون تا بحق ريخته ما و حقوق مغصوبه ما ضایع نمی شود.

پس سوگند می خودم بخدا ای پسران امیّه که بچند روزه حکومت این جهان مغرور هستید از پس اندك وقتی بشناسید دولت دنیا را در دست های غیر از شما و در خانه دشمن شما یعنی در اندک مدتی با هزاران غم و اندوه و حسرت دنیا را بدیگران بگذارید و بگذرید.

ابن ابی الحدید می گوید امیر المؤمنين صلوات الله علیه می فرماید دنیا فانی است و ظلّی است ممدود تا مدتی معدود و از آن پس می فرماید که زمین با این سکّان که در خوی سگان هستند صورتی است که از معنی خالی است یعنی اگر چه جمعیتی کثير نمايان است اما چون معنی ندارند خالی است.

چنان که شاعر در این شعر گوید:

اني لا فتح عيني ثمّ اغمضها *** على كثير و لكن لا ارى احداً

و آن حضرت بعد ازين كلمات بشكوى و تألم اعادت می فرماید و می گوید

ص: 293

دست های شما در دنیا مبسوط و دست های آنان که مستحق ریاست و مستوجب امارت و حکومت هستند بسته و شمشیرهای شما بر اهل بیتی که پیشوا و سردار و رئیس می باشد مسلط و سيوف ایشان از شما باز داشته شده است.

و گویا امیر المؤمنین نگران قتل حسین و اهل بيت او عليهم السلام است و گویا عیناً مشاهدت می فرماید و بر آن خطبه می راند و بر آن امر خطیر هولناك دهشت آمیز که برای او سانح می شود و امری که از آن خبر می دهد متکلم است.

و از آن پس که این امر را چنان که حاضر است و نظاره می کند تصریح و بر آن قضیه هایله اخبار می نماید می فرماید برای هر خونی خون جوئی است و خون جوی ما جز خداوند قادر قاهر که هیچ کس و هیچ چیز از دست اقتدارش رهائی ندارد و افراد نتواند نیست.

و خدای تعالی در طلب این خون و حقوق هم قاضی است و هم خصم است و بعد ازین کلمات سوگند یاد می فرماید و بنی امیه را مخاطب می گرداند و بنام ایشان تصریح می کند که این جماعت بزودی دنیا را در دست غیر از خودشان و در سرای دشمنان خودشان خواهند شناخت و این ملک و پادشاهی را دشمنان بزودی از دست ایشان بیرون کشند.

راقم حروف گوید کلام آن حضرت «و في دار عدوّ کم» نیز خبری دیگر است از غیب چه ممکن است دیگران که سابقه عداوت با نبیّ نداشته باشند سلطنت را از دست ایشان بیرون کشند لکن بنی عباس دشمن دیرینه ایشان بودند.

بالجمله ابن ابی الحدید می گوید این امر موافق اخبار آن حضرت وقوع یافت چه خلافت و سلطنت نزديك به نود سال در دست بنی امیه بماند و دیگر باده بخاندان هاشمی بازگشت و خدای قاهر قادر بدست جماعتی که از تمامت جهانیان بایشان دشمن تر بودند از آن ها انتقام بكشيد .

و چنان که در تواریخ مسطور است چون ابو العباس از مسجد بمنزل برفت

ص: 294

روز دیگر با ابوسلمه و دیگر سرهنگان و سپاهیان با حشمت و عظمتی کامل از کوفه بر نشست و بحمام اعین که در ظاهر کوفه و لشکر گاه ابوسلمه بود در آمد و بتهيه کار پرداخت

داستان ترتيب عمال ابی العباسى و مأمور شدن سپاه بحرب مروان حمار

ابوالعباس روز دیگر که موافق اغلب اخبار شنبه سیزدهم یا چهاردهم ربیع الاول بود با کسان و خویشاوندان خود و سپاه مسوّده خراسان با جبروتی عظيم و موكبى بزرك از منزل خود بر نشست و در حمام اعین بلشکر گاه ابی سلمه فرود آمد و با او در منازل او جای گرفت و در میان او و ابو سلمه پرده حایل بود.

و در آن هنگام حاجب سفاح عبدالله بن بسام بود و چون کار لشکر را بنظام آورد و عمّش داود بن علي را بحکومت کوفه و اراضي کوفه منصوب ساخت .

و عمّ خود عبدالله بن علي را سردار جمعی کثیر از عساکر خراسانیه و غيرها نمود و به آهنگ مروان بن محمّد بسوى ابوعون بن يزيد بجانب شهر زور مأمور ساخت و برادرزاده خود عیسی بن موسی را نزد حسن بن قحطبه که در آن روز مشغول محاصره ابن هبیره و در واسط می گذرانید بفرستاد.

و يحيى بن جعفر بن تمام بن عباس را بسوی حمید بن قحطبه بطرف مداین رهسپار داشت.

و ابو اليقظان عثمان بن عروة بن محمّد بن عمار بن ياسر را بجانب بسام بن ابراهيم بن بسّام بطرف اهواز برانگیخت.

و سلمة بن عمرو بن عثمان را بسوى مالك بن الطواف بر انگیخت و خود ماهی چند با لشکر در آن جا اقامت کرد و از آن پس بكوفه بکوچید و در مدینه

ص: 295

هاشمیه در قصر الاماره نازل شد و از آن پیش که به آن مکان فرود آید در حق ابی سلمه گمان درستی نداشت و حالش بر وی مجهول بود و این وقت بر کماهی احوال او دانا شد

داستان روانه داشتن ابو العباس سفاح عبدالله بن علی را بحرب مروان

ازین پیش مذکور نمودیم که قحطبه ابوعون عبدالملك بن یزید ازدی را بجانب شهر روز مأمور ساخت و قحطبه عثمان بن سفیان را بکشت و خود در ناحيه موصل اقامت گزید.

و مروان بن محمّد از حران بسوی او روان گشت تا بزاب رسید و خندقی برآورد و این وقت یک صد و بیست هزار نفر مرد سپاهی در رکاب داشت .

طبری گوید در آن هنگام که اهل کوفه با عبدالله سفاح بیعت کردند مروان ابن محمّد در حران بود چون این خبر بشنید ابراهیم بن محمّد را بگرفت و بکشت و این خبر با اغلب اخبار که نوشته اند سفاح بعد از ابراهیم خلافت یافت مخالف است.

بالجمله می گوید مروان اسمعيل بن عبدالله قشیری را بخواند و گفت ای اسمعیل همانا ابو مسلم خراسان را بگرفت و عبدالله بن محمّد در عراق استیلا یافت و مردم عراق با وی بیعت کردند تو نقیب من هستی بازگوی تدبیر کار چیست .

اسمعیل گفت آن چه تو رأی زنی بصواب مقرون است ، مروان گفت بر آن عزیمت اندرم که با جمله کسان و اهل خاندان خویش برخیزم و از در بند راء بر سپارم و بشهری از شهرهای روم شوم و اقامت کنم و از ملک روم یاری جویم.

اسمعیل گفت تدبیری خجسته نیست که مشرکان را بر کسان خود حکمران

ص: 296

کنی چه اگر تو را در خاک روم قضیه پیش آید اهل بیت تو بعد از تو ضایع بمانند من چنان بینم که رود فرات را بسیاری و بشام اندر شوی چه مردم شام هیچ کس را بر شما ترجیح نمی دهند و اگر بمملکت افریقیه شوی از روم بهتر است.

مروان گفت براستی سخن بیاراستی لکن همی خواهم بنازم و زخمی بکار برم آن وقت هر چه گوئی چنان کنم و گرنه شام در پیش من است .

پس مروان با سپاهی گران روی ببصره نهاد و از هر سوی لشکر فراهم ساخت و چون به موصل رسید یک صد هزار مرد جنگی انجمن کرده بود .

و بروایت ابن اثیر یک صد و بیست هزار نفر و بقول صاحب تاريخ الخميس یک صد و پنجاه هزار نفر در زاب جمع نمود و ابوعون بجانب زاب روی کرد و از حسن ابن قحطبه مدد خواست حسن برادر خود حمید بن قحطبه را با بیست هزار سوار بیاری او بفرستاد.

ابوسلمه وزیر چون این خبر بشنيد عيينة بن موسی و منهال بن قتان و اسحق بن طلحه را باعانت ابی عون روانه داشت و با هر يك از ایشان سه هزار تن مرد مبارز جنگجوی بفرستاد و چون در این اثنا ابو العباس سفاح ظهور گرفت سلمة بن محمّد را با دو هزار تن و عبدالله طائی را با هزار و پانصد نفر و عبدالحميد بن ربعی لطائی را با دو هزار نفر و داس بن نضله را با پانصد نفر بیاری ابى عون مأمور فرمود .

آن گاه گفت کدام کس از اهل بیت من به حرب مروان روان می شود و ولایت عهد من با او اختصاص می جوید عبدالله بن على گفت من برای این مهم رهسپار می شوم.

ابن ابی الحدید گوید چنان که حضرت امیر المؤمنين علیه السلام خبر داد عبد الله بن علي بن عبدالله بن عباس که از تمامت مردمان با جماعت بنی امیه دشمن تر بود با جمعي كثير بحرب مروان روان شد و عبد الله بن علي عمّ عبدالله سفاح است و مروان ابن محمّد بن مروان آخرین خلفای بنی امیه است

ص: 297

داستان حرب عبد الله بن علی بن عبدالله با مروان بن محمد و شکست مروان

چون عبدالله بن علي بفرمان عبد الله بن محمّد سفاح با آن سپاه گران از کوفه بحرب مروان روان شد و ابوعون خبر او را بدانست خیمه و خرگاه خویش را و آن چه در آن بود از بهر او بگذاشت و خود مطیع و منقاد شد و چون دو شب از شهر جمادی الاولی سال یک صد و سی و دوم هجری برآمد عبدالله بن علي پرسيد که مخاضه بدو بنمایند زاب را بدو بنمودند

زاب با زاء معجمة و الف و باء موحده در چند موضع است.

یاقوت حموی در معجم البلدان گوید اگر این لفظ را عربی دانیم از ماده زاب الشيء اذا جرى است لکن آن چه بر آن اعتماد می رود این است که زاب بن نوذر که از پیشینیان پادشاهان فرس است چند نهر در عراق برآورد و بنامش نام یافت و در تثنیه آن زابیان گویند و در جمع آن زوابی استعمال نمایند و در میان بغداد و موصل دو زاب است که یکی را زاب اعلی و آن دیگر را زاب اسفل خوانند.

و يوم الزاب که اشارت ما بین مروان حمار و بنی العباس است بر زاب اعلی ما بين موصل و اربل است روی داد .

ابن خلکان گوید مروان بسوی زاب که نهری است بین موصل و اربل بیامد و جنگ ایشان در اراضی کشاف بضم کاف که نام قریه ای است در آن جا روی داد.

و طبری گوید عبدالله در هفت فرسنگی موصل فرود شد و چون مروان بشنید بیامد و بر کرانه رودی که زاب نام داشت جای گرفت عبدالله بن علي فرمان

ص: 298

داد تا بر نهر پلی بر کشیدند.

و بقولی دیگر فرمان داد تا عيينة بن موسى با پنج هزار نفر از مخاضه عبور دادند و از آب بگذشتند و بلشکر گاه مروان رسیدند و با مروان به حرب در آمدند و آن روز را تا شامگاه مقاتلت ورزیدند .

آن گاه عيينة بخدمت عبد الله بن علي باز شد و چون بامداد چهر بر گشود و آفتاب بر زوال دولت بنی امیه سایه بر کشید مروان حمار پلی بر نهر استوار کرد و از آن عبور گرفت هر چند وزرای دولتش او را نهی کردند چون بختش بخفته بود قبول ننمود و پسرش عبدالله بن مروان را فرمان کرد تا با گروهی از لشکریان راه بر نوشت و در پائین لشکرگاه عبدالله بن علي بنشست.

چون عبدالله بن علي این خبر را بدانست عبدالله بن على المخارق را با چهار هزار مرد بجانب عبدالله بن مروان روان داشت.

پسر مروان نیز ولید بن معاوية بن مروان بن الحكم را بحرب او بفرستاد و این دو سردار با هم حرب نمودند و نفیر جنك را از برج خرچنگ بگذرانیدند آخر الامر اصحاب مخارق منهزم شدند.

لكن مخارق پای ثبات استوار کرد چندان که او را با جماعتی اسیر کرده با سرهای کشتگان بخدمت مروان بفرستادند

مروان گفت يك تن از اسیران را نزد من حاضر کنید مخارق را که مردی نزار و نحیف بود بیاوردند ، مروان گفت تو مخارق هستی گفت مخارق نیستم بلکه بنده از بندگان مردم لشکری هستم.

گفت مخارق را می شناسی گفت آری گفت بنگر در میان این سرهای بریده سر او را می بینی مخارق به سری از آن سرها نظر کرد و گفت مخارق همین است .

مروان گفت او را رها کردند در آن اثنا که مخارق نظر می کرد مردی که او را نمی شناخت با مروان گفت خدای لعنت کند ابو مسلم را که چنین مردم

ص: 299

را بما آورد تا با ایشان قتال دهیم و او با ما قتال دهد.

و بعضی گفته اند چون مخارق نظر آن سرها افکند گفت سر مخارق را در میان این ها نمی نگرم و یقین دارم که وی برفته است مروان او را رها ساخت و چون خبر هزیمت اصحاب مخارق بعبد الله بن علي پیوست جمعی را بر سر راه هزیمت یافتگان فرستاد تا مبادا ایشان بلشکر گاه اندر آیند و شکست ایشان موجب ضعف سپاه شود و ابو عون نیز با عبدالله بن علي گفت بهتر این است که از آن پیش که خبر شکست اصحاب مخارق آشکار شود و در لشکر ضعف و سستی هویدا آید به مقاتلت مروان مبادرت کنی.

عبدالله بن علي بفرمود تا در میان لشکر جار بر کشیدند تا جامه جنگ در تن کنند و بمیدان قتال شتاب گیرند.

پس لشکریان آماده پیکار شدند و بر مركب ها سوار گشتند و عبدالله بن علي محمّد بن صول را از جانب خود در لشکرگاه بگذاشت و بجانب مروان راه برداشت و ابوعون را بر میمنه سپاه و ولید بن معاویه را در میسره لشگر بر گماشت و در این وقت سپاه او بیست هزار تن و بقولی دوازده هزار تن و بقول رشیدی از سپاه قحطبه و دیگران هفتاد هزار تن بودند و از جانب سفاح در رکاب عبدالله بن علي روان شدند و بقولی مقداری دیگر بود.

طبری گوید مروان بر بوری ابرش بر نشست و آن اسبی بس گران مایه بود که در آن زمانه نظیر نداشت پس مروان مرکب براند و برابر یکدیگر بایستادند و مروان از رود بگذشت و سپاه را از آن سوی برد و عبدالله بن علي خود را تعبیه کرد و در قلب لشکر بایستاد.

ابن اثیر گوید چون هر دو سپاه با یکدیگر روی در روی آمدند مروان بن محمّد با عبدالعزيز بن عمر بن عبدالعزیز گفت اگر این مردم امروز تا گاهی که شمس زوال گیرد با ما مقاتله نکنند ما همان کسان هستیم که خلافت را به مسیح علیه السلام می گذاریم یعنی تا آخر الزمان خلافت در دودمان ما بخواهد ماند

ص: 300

و اگر قبل از زوال با ما قتال دهند فانّا الله و انا اليه راجعون و یکی را بعبدالله بن علي بفرستاد و خواستار شد که در مقاتله موادعه باشد .

عبدالله گفت ابن رزیق دروغ گفته است انشاء الله تعالى قبل از زوال شمس در زیر دست و پای خیل نوردیده می شود.

مروان چون این حال را بدید با مردم شام گفت شما توقف کنید تا ما در مقاتلت برایشان بدایت نجوئیم و همی نگران آفتاب بود لکن چون تقدیر ایزدی دیگر سان بود ولید بن معاوية بن مروان بن الحکم که دختر مروان بن محمّد را در حباله نکاح داشت بر سپاه عبدالله حمله ور گشت .

مروان حمار سخت بر آشفت و او را بدشنام فرو گرفت ولید بن معاویه با ابوعون بجنك در آمد ابوعون بعبد الله بن علي پیوست عبدالله با موسى بن كعب گفت ای بنده خدای مردمان را امر کن تا از مرکب ها فرود آیند.

پس ندا بر کشیدند که بر زمین فرود آئید مردمان از مرکب ها فرود شدند و نیزه ها را برافراختند و بر مرکب ها بر آمدند و بقتال دست بر آوردند

اما مردم شام بدرنك رفتار می کردند گویا بدفاع می پردازند و عبدالله بن علي روان شد و بدعا زبان برگشود و همی گفت «یا ربّ متى تقتل فيك» و ندا بر آورد یا اهل خراسان یا لثارات ابراهیم یا محمّد یا منصور.

و بقول طبری از چاشتگاه تا نماز پيشين جنك در میانه بود و مروان را چیرگی افتاد و جمعی از سپاه عبدالله را بکشتند عبدالله روی بسوی آسمان آورد تا چند ما را از بهر طاعت تو بکشتند و فرزندان پیغمبر تو را بقتل آوردند «اللهم فَانْصُرْنَا عليهم يا ذَالجَلالِ وَ الاِکرامِ».

دیگر روز با هم در آویختند و قتال در میانه سخت گشت مروان با جماعت قضاعه گفت از مرکب ها فرود آئید گفتند با بنی سلیم فرمان کن تا فرود شوند .

مروان کسی را بسوی سكاسك بفرستاد تا حمله ور آیند گفتند بنی عامر

ص: 301

را امر نمای تا جمله کنند مردان چون چنین دید مردم سکون را فرمان فرستاد تا حمله کنند در جواب گفتند جماعت غطفان را بفرمای تا حمله برند.

مروان چون این گونه نافرمانی و عدم اثر را در حکم خود بدید با صاحب شرطه و رئیس پاسبانان گفت فرود آی گفت سوگند با خدای من خویشتن را هدف سهام مرك نمي كنم .

مروان سخت بر آشفت و گفت سوگند با خدای تو را عقوبتی سخت می نمایم گفت قسم بخدای سخت دوست داشتم که بر چنین کار قدرت داشتی

و بروایت طبری چون مروان بر آن گونه ادبار روزگار واقف شد روی به علمدار کرد و گفت والله اگر علم در پیش نبری ترا غمگین کنم گفت اگر توانی بکن و علم را نگونسار کرد.

تازیانه بر اسب بزد و بزنهار عبدالله بن علي در آمد و مردم شام از کردار علمدار پژمرده و بيمناك شدند و بآهنگ هزیمت در آمدند و چنان افتاد که چون ستاره اقبال مروانیان روی در حضیض نکبت تكبت داشت مروان بن محمّد در آن روز هر تدبیری بساخت و حکمی براند خللی در آن مشاهدت نمود لاجرم بفرمود تا زر و سیم و اموال بسیار بیرون آورده با مردمان گفت این اموال بشما اختصاص دارد .

اکنون صبوری کنید و قتال ورزید پاره از مردمان از آن اموال بر می گرفتند یکی با مروان گفت مردمان باین اموال مایل و یازان شده اند و هیچ ایمن نیستیم که جمله را بر گیرند.

مروان پسرش عبدالله را پیام فرستاد که با اصحاب خود بلشکر خودروی كن و هر کس ازین اموال بر گیرد او را بکش چون عبدالله این پیام را بشنید با علم خود و اصحاب خود بدان سوی روی آورد.

مردمان گمان کردند هزیمت یافته و همی گفتند الهزيمة مروان ناچار هزیمت گرفت و آن جماعت نیز هزیمت یافتند.

و بقول طبری و دیگران مروان از بهر ریختن پول اسب بگوشه براند و فرود

ص: 302

آمد اسبش برمید و در میدان معرکه بیامد سپاه گمان بردند که او را حادثه فرو گرفته است لاجرم بهزیمت رفتند .

مروان روی بگردانید و همی بانك بركشيد منم مروان بن محمّد هیچ کس نایستاد ناچار مروان نیز هزیمت گرفت و پاره از ظريفان گفتند «ذهبت الدولة بیولة » كاخ دولت را بآب فنا در سپرد.

همانا چون مردم خردمند با نظری ارجمند بنگرند تمام زخارف و عوالم این جهان که این چندش عزیز می پندارند آخر الامر افزون از اندیشه براز و کمیزی نیست.

بالجمله مروانیان بهزیمت شدند و جسر را قطع کردند و در آن روز غرق شدگان از کشتگان بیشتر بودند و از جمله کسانی که در این روز غرق شدند ابراهيم بن الوليد بن عبدالملك بن المخلوع بود و او را از میان غرق شدگان در آوردند و عبدالله بن علي این آیت مبارك را قرائت کرد ﴿وَ إِذْ فَرَقْنا بِكُمُ الْبَحْرَ فَأَنْجَيْناكُمْ وَ أَغْرَقْنا آلَ فِرْعَوْنَ وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ ﴾

و بعضى گفته اند ابراهیم بن الولید را در شام عبدالله بن علي بکشت و نيز در این وقعه سعید بن هشام بن عبدالملك مقتول شد و عبدالله بن علي تا هفت روز در لشکرگاه مروان اقامت کرد و متروکات و اموال مروان را بلشکریان خود قسمت نمود

مردی از فرزندان سعید بن العاص این شعر را در نکوهش مروان بگفت :

لج الفرار بمروان فقلت له *** عاد الظلوم ظليماً همه الهرب

اين الفرار و ترك الملك اذ ذهبت *** عنك الهوينا فلا دين و لا حسب

فراشه الحلم فرعون العقاب و ان *** تطلب نداه فكلب دونه الكلب

بالجمله چون عبدالله بن علی مروان بن محمّد را هزیمت داد و تیغ در لشکر او بگذاشت و جمعی را قتیل و گروهی را در بحر تباهی غریق و اموال او را در میان

ص: 303

سپاه پخش نمود و آن دولت کهن را از بیخ و بن برانداخت و اسلحه فراوان بدست نمود و در میان آن لشکر گاه جز جاریه از عبدالله بن مروان هیچ زن نبود نامه بسفاح بنوشت و ازین فتح نمایان داستان کرد.

چون آن فتح نامه را سفاح قرائت کرد دو رکعت نماز شکر بگذاشت و بفرمود تا آن کس را که در آن حرب حاضر بود پانصد دینار بدهند و وجیبه و وظیفه ایشان را به هشتاد دینار رسانید و این آیه مبارکه را بخواند ﴿فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ قَتَلَ دَاوُودُ جَالُوتَ وَ آتَاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَهُ مِمَّا يَشَاءُ ۗ﴾.

حاضران گفتند مروان حمار را بکشتند گفت انشاء الله تعالى بخواهندش کشت.

بالجمله هزیمت مروان از زاب در روز شنبه یازده شب از جمادی الاخر بپای رفته روی داد و از جمله آنان که در رکاب او بقتل رسيدند يحيى بن معاوية بن هشام بن عبد الملك برادر عبد الرحمن صاحب اندلس بود.

و چون مروان آهنگ قتال گرد عبدالله بن علی جوانی را نگران شد که ابهت شرف از چهره اش نمایان است و در میدان قتال از جان عزیز چشم پوشیده و جنك و ستيز مي نمايد عبدالله بانك بر كشید ای جوان ترا امان دادیم هر چند مروان بن محمّد باشی.

گفت اگر مردان نباشم فرودتر از وی نیستم عبدالله گفت ترا امان است هر کس خواهی می باش آن جوان سر بزیر آورده بعد از اندکی این شعر بخواند:

لَذُلُّ الْحَیَاةِ وَ کُرْهُ الْمَمَاتِ *** و کُلّاً أراهُ طَعاما وَ بیلاً

فإن لم يكن غير إحداهما *** فسير الى الموك سيراً جميلا

پس از آن رزم بنمود تا بقتل رسید و چون معلوم گردند پسر مسلمة بن عبدالملك بود.

در تاریخ گزیده مسطور است که چون مروان از میدان جنگ برای بول راندن بگوشۀ برفت و اسبش برمید و لشکریانش چون بی صاحب بدیدند مروان

ص: 304

را کشته انگاشتند و به هزیمت بشتافتند و ظریفی گفت «ذهب الدولة ببولة» و این سخن در میان عرب مثل گردید.

مروان چون بشنيد فوراً گفت «اذا انتهى المدّة لم تنفع العدة» چون دولتی را زمان بپایان رسید و نوبت اقبال را کوس ادبار نوازش گرفت از لشکرگران و تیغ بران سودی نرسد .

و عجب این که دولت بنی امیه بر سه تن پایان گرفت که هر سه تن در زمان خود مثل و مانند نداشت مروان الحمار با آن شجاعت و فروسیت و شکیبائی و توان سپه سالار لشکرش مانند يزيد بن عمرو بن هبيره كه رستم دستانش كودك دبستان بود وزیر کشورش عبدالحمید بن یحیی که در مراتب تدبیر و کفایت بوذرجمهرش طفل ابجد خوان می نمود.

و اگر جز این سه تن بودند مردم را گمان می رفت که از تباهی تدبیر یا سستی و ضعف مردی بود خداوند قادر غالب این گونه قضا بر نهاد تا جهانیان را نمایان شود که امورات در عهده تقدیر یزدان است نه برویّت و شجاعت مردان «لكلّ اجل كتاب وَ لِکُلِّ اُمَّةٍ اَجَلٌ فَاِذَا جَاء اَجَلُهُمْ لَا یَسْتَاْخِرُونَ سَاعَةً وَ لَا یَسْتَقْدِمُونَ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشَاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشَاءُ ﴾.

مسعودی گوید مروان راه بر سپرد تا بنهر صغیر زاب رسید و بر آن جسر بربست و عبدالله بن علي با لشکر خراسان و سرداران آن سامان بدو رسید و این داستان دو شب از شهر جمادى الاخر سال مذکور بود و مروان با عبدالله برابر شدند و مروان لشکریان خود را هزار هزار و دو هزار دو هزار دسته کرد .

و چون مروان بشکست جمعی کثیر از اصحابش در آب غرق شدند و در این روز سی صد تن از جماعت بنی امیه سوای دیگر مردم مروان غرقه بحر هلاك گردیدند و گروهی نیز بقتل رسیدند.

و از جمله کسانی که از جماعت بنی امیّه در این روز در زاب غرق شدند ابراهيم بن وليد بن عبد الملك مخلوع برادر يزيد ناقص بود و در روایتی دیگر

ص: 305

رسیده است که مروان حمار ابراهیم بن ولید را پیش ازین قضیّه بکشت و صلب نمود

داستان هزیمت مروان از زاب و رفتن بدیگر بلاد و انجام کار او

چون مروان حمار بدان گونه جانب انکسار گرفت و از میدان کارزار فرار نمود بروایت طبری تا به حران عنان باز نگرفت و زن و فرزند و خواسته بر گرفت و از فرات بگذشت تا بقنسرین شد و بقول ابن اثیر و دیگر مورخین مروان هزیمت کنان تا به موصل برفت و این وقت هشام بن عمر و تغلبى و بشر بن خزيمة الاسدی در آن دیار فرمانگزار بودند .

چون وصول مروان را بشنیدند جسر را بریدند و او را راه بگذاشتند مردم شام ایشان را ندا بر کشیدند که اینك امير المؤمنين مروان است .

گفتند دروغ می گوئید امیرالمؤمنین هرگز فرار نکند و زبان بدشنام مروان بر گشودند و او را بدها بر شمردند و گفتند ای جعدی ای معطل سپاس خداوندی را که سلطنت را از شما زایل ساخت و آثار دولت شما را بباد فنا بداد.

شکر خداوندی را که اهل بیت پیغمبر ما را بخلافت ما بر کشید و چون می دانستند دولت مروان بپایان رسید و نوبت ایشان سپری گردید لباس سیاه که شعار بنی عباس بود بر تن بیاراستند و چون مروان این قتال و روزگار سخت منوال را بدید جای درنك ندید و دل از سلطنت و امارت برکند و راه بنوشت و از دجله عبور داد و بحران در آمد و این هنگام برادر زاده اش ابان بن يزيد بن محمّد بن مروان عامل حران بود.

مروان بیست و چند روز در آن جا اقامت نمود و اهل حران مردمی خبیث

ص: 306

بودند و در آن هنگام که مردمان را از سب امیرالمؤمنین علیه السلام بازداشتند و زبان ایشان در منابر جمعات از جسارت نسبت به آن حضرت بر بسته شد این مردم ملعون محض خرسندى خلفا و اركان بنی امیه قبول نکردند و گفتند جز بسبّ آن حضرت نماز نگذاریم .

و باین کردار نکوهیده و گفتار ناستوده در دنیا و آخرت ملعون و مغبون و از رحمت خداوند غفور مهجور و بر خسران هر دو جهان محسود آمدند و بر این کردار ناصواب یکسال بپائیدند تا گاهی که آفتاب دولت بنی عباس از طرف مشرق فروزان شد و زمان تباهی و روسیاهی ایشان نمایان گشت و مروان ازین کار امتناع ورزید چه انحراف ناس را از بنی امیه می دید.

بالجمله عبدالله بن على راه در نوشت و بر اثر مروان روان گشت تا بموصل پیوست و بشهر در آمد و هشام را از امارت موصل معزول و محمد بن صول را بجایش منصوب فرمود و از پی مروان بن محمد راه بر گرفت.

و چون بمروان نزديك شد مروان اهل و عیال خود را با هر کس از بنی امیه با وی بود حمل نموده از حرّان بیرون شد و منهزماً برفت و برادر زاده خود ابان بن یزید را که امّ عثمان دختر مروان را در حباله نکاح داشت در شهر حرّان از جانب خود بگذاشت.

و از آن سوی عبدالله بن على بمدينه حرّان در آمد آبان با جامه سیاه بدو نمایان شد و بیعت کرد و بطاعت او در آمد.

عبدالله او را و آنان را که در حرّان و جزیره بودند امان داد و قصر مروان را که در حرّان بنیان کرده و مبلغی گزاف در بنای آن بکار برده بود ویران نمود و خزاین و دفاین مروان را بحیطه تصرف در آورد و مروان نهر فرات را در نوشت و بحمص درآمد.

مردمان حمص قدوم او را بسمع و طاعت پذیرا شدند مروان دو روز یا سه

ص: 307

روز در شهر حمّص بزیست و از آن جا راه بر گرفت.

چون مردم حمص اعوان و انصار او را اندك يافتند طمع در وی بر نهادند و گفتند همانا مروان با کمال رعب انهزام یافته است و از دنبال او راه بر گرفتند و چند میل بالای حمص او را در یافتند.

چون مردان گرد و غبار مردم کارزار را بدید در کمین ایشان بنشست چون از کمین بگذشتند مروان و آنان که با وی بودند بیرون آمدند و ایشان را سوگند دادند که دست از آزار ایشان فرو کشند .

اهل حمص گفتند از جنگ گریزی نیست مروان بمبارزت ایشان مجادلت ورزید و آنان که در کمین آماده بودند از دنبال مردم حمص بیرون آمدند و اهل حمص را در هم شکستند و از ایشان بکشتند و قتال ورزيدند تا نزديك به شهر رسانیدند .

آن گاه مروان زمین در سپرد تا بدمشق رسید و در این وقت ولید بن معاوية ابن مروان والی دمشق بود مروان او را در دمشق بگذاشت و گفت با مخالفان جنك بسپار تا مردم شام فراهم شوند

و مروان از آن جا راه بنوشت تا بفلسطین رسید و در کنار رودخانه ابی فطرس فرود شد و این هنگام حکم بن ضبعان جذامی بر فلسطین غلبه یافته بود.

اما طبری گوید مروان از فرات بگذشت و بقنسرین که از اراضی شام است بیامد و بمرج بیرون شد و بیشتر اموالش را بغارت بردند و از آن جا بحمص و از حمص بدمشق آمد که خانه بنی امیه بود مردمان بدو بیرون تاختند و او را نگذاشتند که بدمشق اندر شود.

مروان بفلسطین در آمد مردم فلسطین خواستند او را خوار و زار بقتل رسانند مروان با معدودی از قوم خود گریزان برفت تا بمصر پیوست.

اما ابن اثیر گوید چون مروان در کنار نهر ابی فطرس از اراضی فلسطین فرود گردید بعبدالله بن يزيد بن روح بن زنباع جزامی پیام کرد و عبد الله او را پناه

ص: 308

داد و بیت المال در اختیار حکم بن ضبعان بود.

و از آن طرف ابو العباس سفاح بعبد الله بن على نامه کرده بود که از دنبال مروان بتازد و از وی دست باز نگیرد لاجرم عبدالله بر اثر مروان برفت تا به او موصل رسید.

مردم آن شهر با جامۀ سیاه او را استقبال کردند و دروازه شهر را برویش بر گشادند و از آن جا بحرّان برفت ابان بن یزید نیز چنان که مذکور شد سیاه پوش بدو شد و اظهار اطاعت و انقیاد نمود عبدالله او را امان داد و آن سرائی را که ابراهیم را در آن حبس کرده بودند ویران ساخت و از حرّان بمنبح برفت.

اهل آن شهر نیز شعار عباسیان را معمول داشته سیاه پوش بودند عبدالله در آن جا اقامت کرد و اهل قنسرین بدو رسول فرستادند و بیعت و اطاعت خود را باز نمودند و در آن جا برادرش عبد الصمد بن علی از جانب ابو العباس سفاح با چهار هزار تن بمدد عبدالله بیامد .

و چون دو روز از ورود عبدالصمد برگذشت عبدالله بجانب قنسرين بر نشست مردم قنسرین نیز بشعار عباسیان و جامۀ سیاه آئین داشتند عبدالله دو روز در آن جا بزیست و بسوی حمّص راه بر گرفت و با مردم آن شهر مبایعت رفت و روزی چند در آن جا اقامت کرد.

صاحب روضة الصفا گوید چون مردان از موصل آهنك شام نمود عبدالله بن علی ابوعون را بر اثر مروان روان گردانید و ابوعون بعد از قطع منازل بدمشق رسیده جمعی از مردم دمشق را بکشت چنان که هشتاد تن از اولاد مروان حکم در آن میان بقتل رسیدند.

و ابن اثیر گويد عبدالله بن علي از حمّص بجانب بعلبك برفت و دو روز در آن جا بماند و از آن جا بر نشست و در مرة دمشق که قریه از قرای غوطه است فرود شد.

ص: 309

و برادرش صالح بن علی با هشت هزار تن بمدد او بیامد و در مرج عذراء فرود شد و از آن پس عبدالله باز رسید و بر باب شرقی نزول نمود و صالح بن علی بر باب الجابيه فرود گشت و ابوعون بر باب کیسان منزل گرفت و بسام بن ابراهيم بر باب الصغير جای گزید و حمید بن قحطبه بر باب توما فرود آمد و عبدالصمد و يحيى بن صفوان و عباس بن يزيد بر باب فرادیس از ول گرفتند و این وقت ولید بن معاویه در دمشق جای داشت و پنجاه هزار تن مرد جنگی در دمشق جای داشتند .

عبدالله آن شهر را بحصار در افکند ولید نیز بمقاتلت مبادرت می گرفت لكن خدای تعالی چون دولت بنی امیه را فانی کرده بود در میان این لشکر و اهل دمشق عصبیت افکند جمعی نزار را بر یمن فضیلت می نهادند و گروهی مردم یمن را بر جماعت نزار فزون تر می شمردند ازین روی با هم منافق و مخالف شدند و آن قدرت از میانه برفت.

و بروایت طبری جمعی خواهان بنی امیه و برخی دوستدار بنی عباس بودند و هواخواهان بنی عباس را غلبه افتاد و در این میانه ولید بن معاویه امیر دمشق کشته شد و بقولی قتل ولید در حرب عبدالله بن علی روی داد و لشکر سفاح روز چهارشنبه بیست و پنجم شهر رمضان سال یک صد و سی و دوم هجری بعنف و زور بشهر دمشق در آمدند.

و اول کسی که از باروی مدینه از باب شرقی بالا رفت عبدالله طائی و از ناحیه باب الصغير بسام بن ابراهیم بود و در آن جا سه ساعت مقاتلت ورزیدند و جمعی کثیر از مردم دمشق و بنی امیه را .

وليد بن معاویه نیز در آن میان کشته شد و يزيد بن معاوية بن عبد الملك بن مروان و عبد الجبار بن يزيد بن عبد الملك بن مروان را بگرفتند و از نزد عبد الله بن علی بیاوردند.

عبدالله هر دو تن را اسیر کرده بدرگاه ابوالعباس سفاح مسیر داد ابو العباس

ص: 310

بفرمود تا هر دو را بکشتند و در حیره از دار بیاویختند .

و عبدالله مدت پانزده روز در دمشق بماند و مردم دمشق از نخست پاره به هوای بنی امیّه و پاره بهوای بنی عباس با هم جنك نمودند و از هم بکشتند و آخر الامر همه بشعار بنی عباس در آمدند.

و بروایت رشیدی چون بنهر ابو فطرس رسیدند جمعی کثیر از بنی امیه را بخواری و زاری بکشتند .

ابن ابی الحدید گوید عبدالله بن علی بدمشق در آمد و جمعی کثیر از اصحاب مروان و موالی بنی امیه را بکشت و بر نهر ابو فطرس فرود شد و افزون از هشتاد تن از بنی امیّه را بهلاك و دمار رسانید و این داستان در ذی القعده سال يك صد و سی و دوم هجری روی داد.

و ابو عدى عبدالله بن عمر العبلى تكه برأى و رویّت بنی امیه بود این شعر را در حق جماعت بنی امیه که در نهر ابو فطرس و زاب کشته شدند گفته است :

و قِلَّةِ نُوْمِي على مَضْجَعِي *** لَدَى هَجْعَةِ الأَعْيُنِ النُّعَّسِ

أبي ما عراك فقلت الهموم *** عرین أباك فلا تلبسي

عرین أباک فحبسنه *** من الذّل فی شر ما محبس

لفقد الاحبّه إذ نالها *** سهام من الحرب المبلس

رمتها المنون بلا نکّل *** و لا طائشات و لا نکّس

بأسهمها المتلفات النفوس *** متى ما تصب مهجة تخلس

فصر عنهم بنواحی البلاد *** فملقى بأرض و لم یرمس

نقىّ أصیب و أثوابه *** من العیب و العار لم تدنس

و آخر قد رسّ فی حفرة *** و آخر طار فلم یحسس

أفاض المدامع قتلى کرا *** و قتلى بکثوة لم ترمس

ص: 311

و قتلى بوّج و باللابتین *** من یثرب خیر ما أنفس

و بالزابیین نفوس ثوت *** و قتلى بنهر أبی فطرس

أولئک قومی أناخت بهم *** نوائب من زمن متعس

إذا رکبوا زینوا الموکبین *** و إن جلسوا زینة المجلس

و إن عن ذکرهم لم ینم *** أبوک و أوحش فی المأنس

فذاک الذی غالنی فاعلمی *** و لا تسألی بامرئ متعس

هم أضرعونی لریب الزمان *** و هم ألصقوا الخدّ بالمعطس

ازین پیش بمشورت نمودن مروان با اسمعیل بن عبدالله قشری اشارت شد و ابن ابی الحدید درین حکایت گوید اسمعیل بن عبدالله گفت مروان مرا احضار نمود و این آن هنگام بود که هزیمت یافته و بحرّ ان آمده بود.

گفت یا ابا هاشم و تا آن وقت مرا بکنیت نمی خواند یعنی از کمال کبر و غرور نام مرا بر زبان می راند و گفت نگرانی که روزگار بر چه صورت پیش آمده است و بتو و رأی و تدبير تو وثوق هست و لا عطر بعد عروس اکنون باز گوی رأی تو چیست.

گفتم یا امیرالمؤمنین بگوی تا بر چه اندیشه نهاده گفت همی خواهم دوستان و موالی و متابعان خود را کوچ دهم و در بعضی شهرهای روم فرود آیم و پادشاه روم را مکاتبه نمایم و از وی پناه جویم چه بسیاری از پادشاهان عجم چنین کرده اند و در هنگام حاجت این گونه کار بر پادشاهان روزگار عار نباشد .

و چون در آن جا فرود شدم و اصحاب و لشکریان من که خایف یا هارب بوده اند یا در طمع و طلب هستند از هر سوی بسوی من گرايند و جمعيت من روی به کثرت گذارد و بر این حال بپایم تا خداوند کار مرا روشن و سهل گرداند و بر دشمنم نصرت دهد.

چون خیال او را بدانستم و این رأی مقرون بصحت بود لکن چون آثار او را در قوم او از مردم نزار و عصبیت او را بر قوم خودم از قحطان ملاحظه کردم با

ص: 312

وی حیلت کردم و گفتم پناه می برم تو را بخدای ای امیر المؤمنین از چنین رأی و حكم ساختن مشرکان را در دختران و حرم خودت.

بعلاوه مردم روم را وفائی نباشد و کسی نداند گردش روزگار چه چیز بنماید و اگر در زمین مردم نصاری حادثه پیش آید و خدایت هرگز جز خیر نرساناد بعد از تو ضایع بماند.

لکن فرات را در سپار و در زمین شام استقرار بگير و لشكرها بساز البته کار تو بنظام شود و تدبیر در کار سپاه و رزم جوئی بسازی تا گاهی که بمصر شوی چه زمین مصر از تمامت زمین ها از حیث مال و خيل و رجال فزونی دارد و مملکت شام در پیش روی تو و افریقیه در عقب تو است.

اگر در آن وقت صورت کار را بطوری دیدی که اقامت شام را محبوب شمردی بشام باز می شوی و اگر بر وفق مطلوب ندیدی از مصر مصر بجانب افریقیه می شوی

مروان گفت بصداقت گفتی و از خدای در طلب خیر و خوبی هستم پس فرات را در سپرد سوگند با خدای از طایفه قیس جز دو تن از فرات عبور نداد یکی ابن حدید سلمی که برادر رضاعی او بود و دیگر کوثر بن اسود غنوی و سایر جماعت نزاریه

با این که مروان در حق ایشان تعصب داشت با وی غدر و حیلت نمودند و چون ببلاد قنسرین و خناصره رسید آن مردم بساقه لشكرش جنك بيفكندند و مردم حمص بدو بتاختند.

مروان بجانب دمشق برفت حارث بن عبدالرحمن الحرشى ثم العقيلى بدو تاخت و تاز آورد آن گاه بطرف اردن بیامد هاشم بن عمرو تمیمی بدو تاخت آورد پس از آن بفلسطين برگذشت اهل آن جا بدو بتاختند.

و مروان بدانست که اسمعیل بن عبدالله در مشورت خیانت نمود و رأی او را از صواب بگردانید و نصیحتش را خالص نیاورد و مروان در مشورت او که در کین

ص: 313

و کمین دیگران بود بخطا رفت و رأی صحیح همان بود که در یکی از بلاد روم در آید و ملک روم را بیاری خود مستحضر گرداند لكن «للّهِ أمرٌ هُوَ بالِغُهُ».

همانا مروان چون در زاب فرود شد از میان لشکریان رزم جوی مردم شام و غيرها يك صد هزار تن دلیر شیر افکن بر یک صد هزار اسب دیو پیکر انتخاب نمود معذلك از روی عبرت و حسرت نظری بر چنان سپاه کینه خواه بیفکند و دیده داش گواه شد و گفت «انّها لعدة ولاَ تَنْفَعُ اَلْعُدَّهُ إِذَا اِنْقَضَتِ اَلْمُدَّهُ»

چنان که بروایت ابن ابی الحدید چون در وقعه يوم الزاب عبدالله بن علی با جماعت مسوّده پدیدار شد و در پیش روی سپاه او علم ها و درفش های سیاه را رجال قوی چنگال بر شترهای بختی قوی هیکل حمل می نمودند و چوب بیدویده را بجای ني بكار برده بودند.

مروان چون بر این جمله نگران شد با آنان که بدو نزديك بودند گفت هیچ نگران نیزه های ایشان هستید که مانند خرما بنی غلیظ می نماید.

آیا نگران علم های ایشان بر فراز این اشتران نمی باشید که مانند پاره های ابر سسیاه باشد.

در این اثنا که مروان به آن ها نظر می کرد و عجب می نمود ناگاه يك قطعه بزرك كلاغ های سیاه پرواز گرفتند و در اول لشکر عبدالله بن علي فرود شدند و سیاهی آن ها بسیاهی این رایات و علم های بزرگ متصل شد و مروان نگران بود و بیشتر عجب می کرد و گفت آیا نمی بینید این سیاهی را که بسیاهی اتصال جوید چندان که مانند پاره های ابر سیاه بهم پیوسته گردیده .

بعد از آن روی بمردی که بر یک سوی او ایستاده بود آورد و گفت آیا بمن باز نمی نمائی که صاحب و سردار این لشکر کیست گفت عبدالله بن علی بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب است گفت و يحك آيا صاحب این عسکر از فرزندان عباس است.

گفت آری گفت سوگند با خدای دوست می داشتم که علی بن ابیطالب علیه السلام

ص: 314

در این صف بجای وی بودی گفت ای امیرالمؤمنین آیا نسبت بعلی علیه السلام که نام شجاعتش صفحه جهان را پر کرده چنین گوئی .

گفت و يحك على علیه السلام با آن شجاعت که او را است صاحب دین بود و دین غیر از ملك است و ما از پیشینیان خود روایت داریم که برای علی و فرزندانش در این امر یعنی امر سلطنت چیزی نیست .

پس از آن گفت صاحب این جیش از فرزندان عباس کیست چه من شخص او را نمی شناسم گفت همان شخص است که در پیش روی تو خصومت می جوید.

عبدالله بن معاوية بن عبدالله بن جعفر است گفت صورت و حلیه او را بمن باز نمای گفت همان مرد باريك برجسته بینی درخشنده روی لطیف اندام خفيف اللحيه فصیح اللسانی است که چون امروز سخنانش را بشنیدی گفتی «يَرْزُقُ اللَّهُ البيان مَنْ يَشَاءُ» گفت وی همان است گفت آری.

مروان گفت انّا لله و انّا اليه راجعون هیچ می دانی که از چه روی بعد از خودم شغل خطير خلافت را با پسرم عبدالله گذاشتم با این که پسر دیگرم محمّد از وی مهین تر است گفت ندانم.

گفت همانا پدران ما بما خبر دادند که بعد از من امر سلطنت بمردی که به نامش عبدالله است می رسد ازین روی عبدالله را ولایت عهد دادم نه محمّد را.

و چون مروان این داستان را براند پوشیده بعبد الله بن علی پیام فرستاد ای پسر همانا خلافت بتو می رسد پس از خدای بترس و مقام مرا در حفظ و حراست حرم من محفوظ دار.

عبدالله در جواب او گفت که ما را در خون تو حق مساعد است لکن اگر حفظ ناموس ترا نکنیم از حق سزا نیابیم

همانا مروان حمار گمان می برد که امر خلافت به عبدالله بن علی که او را عبدالله نام بود می رسد و نمی دانست که بمردی دیگر می رسد که عبدالله نام دارد و ابو العباس سفاحش کنیت و لقب است ازین روی این پیام را بدو داد.

ص: 315

داستان قتل مروان بن محمد بن مروان معروف بحمار و انجام کار او

چون عبدالله بن علی از اردن بگذشت و در کنار رود ابو فطرس فرا رسید و مروان از آن جا برفته بود عبدالله در فلسطین اقامت گزید و یحیى بن جعفر هاشمی بشهر در آمد

در این وقت نامه سفاح بدو رسید و امر کرده بود که صالح بن علی را در طلب مروان مأمور نماید.

مسعودی گوید سليمان بن يزيد بن عبدالملك در بلقا کشته شد و سرش را بسوى عبدالله بن علی حمل کردند و صالح بن علی در طلب مروان برفت و ابو عون عبدالملك بن يزيد و عامر بن اسمعیل مذحجی با وی بودند و مروان بمصر ملحق شد و در بوصیر نزول کرده بود با وی بیعت کردند و بلشکر گاهش هجوم آوردند و طبل ها بنواختند و صدا بتكبير بلند کردند و همی ندا بر کشیدند «یا لثارات ابراهيم » .

آنان که در لشکرگاه مروان بودند گمان همی بردند که سایر مسوّده به ایشان احاطه کرده است و مروان کشته شد.

ابن اثیر گوید در ذی القعده سال مذکور صالح بن علی از نهر ابو فطرس روان شد و ابن فتان و عامر بن اسمعیل با او بودند ابوعون و عامر بن اسمعيل حرثى بفرمان صالح در مقدمه سپاه راه سپردند تا بعریش رسیدند

طبری گوید صالح با ده هزار سوار از دنبال مروان برفت و چون مروان ازین داستان با خبر شد هر علوفه و آذوقه که در آن حوالی بود بسوخت تا لشکر بنی عباس نتوانند بتعاقب او راه سپار شوند و صالح برفت و در کنار نیل فرود شد و از آن جا

ص: 316

برفت تا بصعيد مصر رسید و بدو خبر دادند که یک دسته از سپاهیان مروان در بیابان ها می شتابند و علفزارها را می سوزانند

جمعی را بگرفتاری ایشان بفرستاد برفتند و آن مردم را بگرفتند و بیاوردند و در خدمت صالح که این وقت در فسطاط مصر بود حاضر کردند.

صالح از آن جا بکوچید و در موضعی که ذات السلاسل نام داشت فرود گردید و ابوعون و عامر بن اسمعیل حارثى و شعبة بن كثير مازنی را با سپاه موصل در جلو بفرستاد.

ایشان برفتند و فوجی از لشکر مروان را در یافتند و جنگ در انداختند و گروهی از رجال را اسیر کردند بعضی را بکشتند و برخی را زنده گذاشتند و از ایشان از حال مروان بپرسیدند.

ایشان بشرطی که در امان باشند از مکان مروان خبر دادند و آن جماعت بشتافتند و نگران شدند که مروان در شهر بوصیر در کنیسه فرود گردیده است .

طبری گوید مروان گریزان برفت و بمصر روی نهاد و در قسطنطنیه درآمد و از آن جا راه بر گرفت و بهر شهری که می رسید علف ها را می سوخت و صالح از پی او روان بود تا به شهری رسید که فيوم نام داشت و عامر بن اسمعیل حارثی را بخواند و چهار هزار مرد جنگی بدو داد و در طلب مروانش بفرستاد

مروان در آن روز بشهری رسیده بود که آن را عين الشمس گویند و شارستان فرعون بود عامر بن اسمعیل برفت و به آن شهر اندر شد و این وقت شب هنگام بود غلامی از مروان را نگران شد که اسبی را قید می نهد.

گفت ای غلام این اسب از آن کیست گفت اسب مروان است گفت مروان بکجا اندر است گفت بکنیسه فرود شده است لشکر روی بکنیسه نهادند مروان آگاه شد برخاست و زره بر تن بیاراست و شمشیر بر گرفت و بیرون آمد و در آن دل شب جنك نمود

ص: 317

اصحاب ابی عون مردمی اندك بودند عامر بن اسمعیل گفت اگر روشنی به ، روز آید و ایشان از قلت ما آگاه شوند ما را هلاک نمایند يك تن از ما زنده نماند این بگفت و نیام شمشیر خود را در هم شکست یارانش نیز غلاف های شمشیرهای خود را بشکستند و باصحاب مروان حمله ور گشتند و به روایت صاحب روضة الصفا مروان به افریقیه روی کرد و جمعی او را تعاقب نمودند

تاریکی شب در میان هر دو گروه حایل گشت و مروان در کشتی نشسته در رود نیل عبور داد و با غلام خود گفت اگر امشب بمن آسیبی نرسد چنان کنم که تا خراسان دشمنان در هیچ مکانی آسوده نمانند.

و از آن پس زره از تن بیرون آورده بر زمین بگسترد و بر زبر آن بخواب رفت و از اصحاب ابی عون شخصی که عامر بن اسمعیل نام داشت در طلب مروان شتابان گردیده بکنار رود نیل رسید.

اتفاق در همان کشتی که مروان عبور کرده بود او نیز از نیل عبور نمود و انتهای سیرش بهمان مکان که مروان در خواب بود پیوست و بضرب شمشیر کار مروان را بپایان آورد.

و بقول ابن اثیر و طبری عامر بن اسمعیل و یاران او بر لشکر مروان حمله ور گشته ایشان را منهزم ساخته مردی بر مروان بتاخت و او را نیزه بزد اما مروان را نمی شناخت در این اثنا صیحه برخاست که امیر المؤمنین بر زمین افتاد جمعی بدو روی کردند و مردی از اهل کوفه که انار فروشی می کرد بر وی سبقت گرفت و سرش را از تن جدا ساخت و عامر آن سر را بگرفت و نزد ابوعون فرستاد .

و بقول طبری مردی از یاران عامر که عبدالله بن شهاب مازنی نام داشت نیزه بر تهیگاه مروان بزد و او را کشت و سواران بگرد او اندر آمدند و غلامی از محمّد بن شهاب سرش را ببرید و نزد صالح فرستاد

و بروایت رشیدی مروان بعزم مغرب برفت تا بدیه بوصیر رسید و در سرای رئیس آن جا نزول کرد و اتفاق چنان افتاد که در آن جا یکی از امرای مروان را

ص: 318

بدوستی بنی عباس متهم کردند بفرمود تا زبانش را از قفا بیرون کشیدند و بیفکندند گربه بیامد و آن زبان را بدهان ربود و در همان شب لشکر عباسیان بیامدند و او را در آن سرای بکشتند.

و چون مروان بدشنام هاشمیان زبان می گشود زبانش را از قفا بیرون آوردند و دور افکندند همان گربه که زبان آن امیر را بخورده بود پدید شد و زبان مروان را بربود و بخورد.

حاضران در عجب شدند و گفتند از غرایب روزگار این است که زبان ملك مشرق و مغرب را در دهان گر به خوائیده بینیم.

و قتل مروان سه شب از شهر ذى الحجه سال یک صد و سی و دوم هجری بپایان رفته روی داد و بقول ابن خلكان شب يك شنبه سه شب از شهر ذى الحجه سال مذكور باقی مانده اتفاق افتاد و بروایتی در ماه ذی القعده روی نمود.

ابن ابی الحدید گوید چون عامر بن اسمعیل در طلب مروان از جانب صالح بن علي روان گشت و ببوصیر رسید مروان از پیش روی او با جمعی اندک از اهل خود و اصحاب خود فرار کرد و نزديك صبحگاه بر پلی که در آن جا بر نهری عمیق بر کشیده بودند و برای خیل معبری جز آن پل نبود رسید و عامر بن اسمعیل از دنبالش می تاخت.

مروان در سر آن پل با بغالی که پیش از وی به پل رسیده و مشکی چند از عسل با خود حمل می داد مصادف گشت و مروان را آن بغال از عبور مانع شد چندان که عامر بن اسمعیل بدو پیوست ناچار مروان مرکب خود را بدو بر تاخت و حرب نمود و بقتل رسید.

و چون این داستان بصالح بن علی رسید گفت «انّ الله جنوداً من عسل» و چون سر مروان را بداشتند و مخ او بر زمین رسید زبانش را ببریدند و با گوشت گردنش در هم پیچیده بیفکندند در این حال سگی بیامد و آن زبان را به دهان در ربود

ص: 319

یکی از میانه گفت برای عبرت دنیا همین بس که زبان مروان را در کام سگی ناتوان بینیم.

لکن طبری گوید چون ابوعون سر مروان را نزد صالح فرستاد صالح بفرمود تا زبانش را بریدند گربه پدید شد و زبان را بخورد

صالح گفت روزگار غدّار چه بسیار عجایب و غرایب دارد که موجب عبرت است بما می نماید اینک زبان مروان خلیفه دوران است که بدهان گربه ناتوان اندر است و شاعری این شعر بگفت :

قد فتح الله مصر عنوة لكم *** و اهلك الفاجر الجعدى ان ظلما

فلاك مقوله هرّ يجرّره *** و کان ربّک من ذی الفر منتقما

در تاريخ الخميس مسطور است که سفاح عمّ خود صالح بن علي را سپاهی آراسته بداد و از راه سماره بمدد برادرش عبدالله بن علي بفرستاد.

و این وقت عبدالله دمشق را برگشود و تا سه روز خون و مال مردم را مباح ساخته و با روی دمشق را سنك بسنك از بیخ و بن برآورده و مروان بقريه بوصیر که از قراء صعيد و نزديك فيوم است فرار کرده پرسید این قریه را نام چیست گفتند بوصیر است گفت «الی الله المصير».

آن گاه بکنیسه اندر شد و بدو گفتند یکی از خدام او خبرچینی کرده است بفرمود سرش را بریدند و زبانش را از قفا کشیدند و بر زمین بیفکندند گربه بیامد و بخورد و بعد از چند روز با زبان مروان همان کار بیپای رفت .

و چون مردان را سپاه عباسی احاطه کردند و از کنیسه با شمشیر کشیده بیرون آمد و سپاهیان بر دورش پرده زدند و طیور در اطرافش برآوردند باین شعر حجاج بن حكم سلمى تمثل جست :

متقلدين صفائحاً هنديّة *** يتر كن من ضربوا كان لم يولد

آن گاه قتال داد تا بقتل رسید و در آن حال که بقتل می رسید گفت «انفرست دولتنا» چه می دانست بعد از وی در مردم بنی امیه کسی که لایق خلافت و منازعت با

ص: 320

بنی عباس باشد نیست و هم از اخبار و آثار بر زوال دولت خودشان آگاهی داشت «و الملك لله الواحد القهار».

داستان فرستادن سر مروان حمار را بدرگاه ابوالعباس سفاح و پاره وقایع

مسعودی در مروج الذهب قتل مروان را بتاریخی که مذکور شد اشارت کرده و ابن اثیر دو شب از شهر ذی الحجه بجای مانده رقم کرده و گوید صالح بسوی شام باز شد و ابوعون را از جانب خود در مصر مصر بگذاشت و سلاح و اموال و آذوقه و رقیق هر چه بود بدو تسلیم نمود

ابن ابی الحدید گوید چون مروان بقتل رسید عيسى بن على بن عبدالله بن العباس زبان بخطبه برگشود و گفت:

﴿الحمد اللَّهُ الَّذِي لَا يُعْجِزُهُ مَنْ طَلَبَ وَ لَا يَفُوتُهُ مَنْ هَرَبَ ﴾.

﴿خدعت والله الاشقر نفسه اذ ظنّ أنّ الله ممهله و يأبى الله الاّ أن يتم نوره فحتّى متى والى متى أما والله لقد كرهتهم العيدان الّتي افترعوها وامسكت السماء درّها و الارض ربعها و قحل الضرع و جفر الفنيق و أسمل جلباب الدين و ابطلت الحدود و أهدرت الدماء﴾.

﴿و كان رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَادِ فَدَمْدَمَ عَلَيْهِمْ رَبُّهُمْ بِذَنْبِهِمْ فَسَوَّاها وَلا يَخَافُ عُقْبَاهَا﴾.

﴿و ملكنا الله أمركم عباد الله لينظر كيف تعملون فالشكر الشكر فانّه من دواعي المزيد أعاذنا الله و ايّاكم من مضلات الاهواء و بغتات الفتن فانّما نحن به و له﴾.

سپاس خداوندی را سزاست که در طبقات زمین و صفحات آسمان ها و ما بينها از طلب هیچ چیز عاجز نماند و بر تمامت اشیاء و کلیه ماسوی احاطه و استیلا دارد

ص: 321

چنان که هیچ چیز از قبضه اقتدار و اختیارش بیرون نتواند شد.

سوگند با خداوند تعالی که اشقر را نفس او فریب داد و بخدعه افکند گاهی که گمان می برد که همیشه خداوندش مهلت می دهد و او را بر کار و کردارش نمی گیرد و حق بذی حق قرار نمی گیرد و باطل همیشه رونق دارد و حال این که خداوند تعالى نور خود را تمام و کمال گرداند و حق را بر باطل غلبه دهد.

تا کی و تاچند روزگار با بنی امیه بخواهد گشت و اهل حق در گوشه اعتزال بخواهد نشست و رشته ظلم و عدوان بسلسله بغی و طغیان بخواهد پیوست.

سوگند با خدای از کثرت ظلم و ستم و فسق و عصیان ایشان چوب های منبرهای ایشان که بر آن بر شدند از قعود ایشان کراهت یافت و از نکبت معاصی و کثرت ظلم ایشان برکات آسمان قطع گردید و زمین از روئیدن گیاه و نمایش نعمت امساک نمود و کشت و زرع از فزایش بایستاد و شیر از پستان گاو و گوسفند بخشکید و میش و بزغاله را پستان بی شیر ماند و حلیه دین و جامه آئین کهنه و فرسوده شد و حدود و احکام الهی باطل گشت و خون ها بنا حق هدر شد و خداوند قاهر منتقم در کمین ظالمان و عاصیان با نظر عدل نگران بود .

پس فرو پوشانید عذاب را برایشان پروردگار ایشان بسبب گناه ایشان پس یکسان کرد دمدمه را بر ایشان یعنی همه آن ها را مستأصل و بیچاره ساخت و نترسید خدای تعالی عاقبت و انجام بلیه دمدمه را چنان که پادشاهان از عاقبت هلاکت همه ترسناک می شوند .

و خدای تعالی امور شما را ای بندگان خدای بما گذاشت و ما را مالك امور جمهور فرمود تا بنگرد و بداند که شما چگونه کار می کنید پس شکرها و سپاس ها باید چه شکر نعمت نمودن نعمت را افزایش دهد

خدای تعالی ما را و شما را از گمراهی های هواهای نفس اماره و فتنه ها و حوادث ناگهان کیهان پناهنده گردد چه ما دستخوش نوایب زمان و پای کوب مصائب

ص: 322

جهان هستیم و از خداوند تعالی در طلب حفظ و حراست و ملک و ریاست و عدل و سیاست باشیم.

و چون سر مروان را نزد صالح بن علي بياوردند صالح آن سر را برای برادرش عبدالله بن علي بزمين فلسطين بفرستاد و عبدالله نامه بسوی ابوالعباس سفاح بنوشت و با آن سر بدو روانه کرد

چون آن سر را نزد وی حاضر کردند در کوفه جای داشت چون آن سر را بدید به شکر خدای سر بسجده بر نهاد آن گاه سر بر گرفت و گفت «الحمد لله الذى أظهرني عليك و أظفرنى بك و لم يبق ثارى قبلك و قبل رهطك اعداء الدين».

سپاس مخصوص به آن خدائی است که مرا بر تو غالب و قاهر و مظفر و منصور گردانید و خون مرا نزد تو و اصحاب و یاران تو که دشمنان دین و اعدای آئین سيّد المرسلین هستند بر جای نگذاشت و باین شعر تمثل جست .

لو يشربون دمى لم يرو شار بهم *** و لا دماؤهم للغيظ ترونى

اگر جماعت بنی امیه خون مرا بجای آب بیاشامیدندی از شدت کین و بغض سیراب نمی شدند لاجرم اگر من نیز خون ایشان را بیاشامم از آن خشم و کین که با ایشان دارم کامیاب و سیراب نشوم .

ابن ابی الحدید گوید سر مروان را در خدمت ابی العباس بیاوردند مدتی دراز در حضرت بی نیاز سر بسجده نهاد آن گاه سر برداشت و گفت :

﴿الحمد لله الذي لم يبق ثارنا قبلك و قبل رهطك الحمد لله أظفر نا بك و أظهرنا عليك ما ابالى متى طرقنى الموت و قد قتلت بالحسين الفاً من بني اميّة و أحرقت شلو هشام بابن عمّى زيد بن علي كما أحرقوه شلوه﴾

بعد از ستایش خدا می گوید ازین پس هر وقت مرك بر من بیاید و جان مرا برباید با کی و افسوسی ندارم چه هزار تن از اعیان بنی امیه را در خون حسین علیه السلام بکشتم و اندام هشام بن عبد الملك را در عوض پسر عمّ خود زید بن علی بن الحسين

ص: 323

عليهم السلام بآتش بسرختم چنان که آن جماعت خبيث جسد زید را بسوختند .

آن گاه بشعر مذکور تمثل جست و روی به قبله آورده و دیگر باره سجده کرد و باین بیت متمثل شد که از جمله ابیات عباس بن عبدالمطلب است :

ايا قومنا ان ينصفونا فانصفت *** قواطع في ايماننا تقطر الدما

اذا خالطت هام الرجال تركتها *** كبيض نعام في الثرى قد تحطما

بعد از آن گفت اما مروان را در عوض برادرم ابراهيم بقتل رسانیدیم و سایر بنی امیه بخون حسین علیه السلام و آنان که در رکاب همایونش شهید شدند و آن کسان که از فرزندان عمّ ما ابيطالب بعد از حضرت امام حسین علیه السلام مقتول گشتند بخاك و خون در کشیدیم.

داستان فرستادن سفاح سر مروان را نزد ابی مسلم و مکالمه بعضی در باب مروان

مسعودی و دیگر مورخین نوشته اند که ابوجعدة بن هبيرة المخزومي که یکی از وزراء و داستان سرایان مروان بود و از آن پس که دولت سفاح ظاهر و ایام سلطنت او با هر گشت در جمله عباسیان در آمد و از جمله اصحاب خاص ابي العباس شد حکایت کند که در مجلس ابی العباس گاهی که سر مروان را در حضورش حاضر ساخته بودند و این وقت در حیره جای داشت حضور داشتم.

ابو العباس با حاضران روی کرد و گفت كدام يك از شما این سر را می شناسد.

ابو جعده گفت می شناسم صاحب این سر را همانا سر ابو عبد الملك مروان بن محمّد است که دیروز خلیفه ما بود خدای از وی خوشنود باد.

چون ابو جعده این سخن بگفت و مروان را بستود چشم های شیعیان بر وی دوران گرفت و جمله بر وی بخشم نگران آمدند و ابوالعباس با وی گفت تولد

ص: 324

مروان در چه سال بود گفت بسال هفتاد و ششم بود .

پس ابو العباس برخاست و از شدت خشم که او را بر من فرو گرفته بود رنگش بگشت و مردمان از مجلس پراکنده شدند و از آن داستان همی بر زبان بگذرانیدند و ابوجعده با خود همی گفت لغزشی از من روی داد که هرگز از آن نگذرند و این جماعت را هیچ وقت فراموش نشود.

می گوید بمنزل خود در آمدم و تمام آن روز را با اهل و عیال خود مشغول وصیت بودم چون شب در رسید غسل نمودم و آماده نماز شدم.

و ابو العباس سفاح را قانون چنان بود که هر وقت آهنگ قتلی و انجام امری نمودی شب هنگام برای اتمام آن امر فرمودی و من از بیم و دهشت تا گاهی که روشنی روز نمودار شد بیدار بماندم و دیده بخواب آشنا نکردم.

و چون بامداد شد بر قاطر خود بر نشستم و همی بدل گذرانیدم که بکدام کس روی کنم و درد خویش بگویم و چاره بگویم و چاره بجویم از سلیمان بن مجالد مولای بنی زهره هیچ کس را سزاوار نیافتم چه او را در خدمت ابی العباس مقامی رفیع و منزلتی منیع بود و از شیعیان آن قوم شمرده می گشت.

پس بدو شدم و گفتم شب گذشته آیا امیر المؤمنین نامی از من بر زبان آورد گفت آری از تو سخن در میان آمد.

گفت وی خواهرزاده ماست و این سخن از آن گفت که جدّه ابی جعدة یعنی امّ هانی دختر ابوطالب بود.

بالجمله سفّاح گفت در حق صاحب خود مروان وفا نمود و ما اگر در حق او احسانی نمائیم شکر او در کار ما بیشتر خواهد بود

چون سلیمان این سخن بگفت شکرش را بگذاشتم و جزای خیرش بدادم و دعای نیکش بگفتم و بجای خود باز شدم و همواره در خدمت ابی العباس بمقام و منزلت خویش بپائیدم و جز خير و احسان از وى نيافتم مع الحدیث این گفتگوئی که در

ص: 325

مجلس ابی العباس هنگامی که سر مروان را نزد او بیاوردند و ابو جعده بگفت پراکنده و شایع شد و بابی جعفر منصور و عبدالله بن علی پیوست عبدالله نامه به سفّاح بنوشت و باز نمود که سخنان ابو جعده و صورت آن مجلس بدو پیوسته است و چنین کلمات و امور را احتمال کردن نمی شاید

ابوجعفر چون این تفصیل را بدید در جواب عبدالله بن على بخیر و خوبی من بنوشت و گفت ابو جعده خواهر زاده ماست و ما سزاوارتر هستیم که با وی نیکی کنیم و اثر احسان را در دودمانش بجای گذاریم

و مرا ازین حکایت خبر دادند خاموش بماندم و روزگار چندی بگشت و یکی روز در خدمت ابی العباس بودم و مقام و منزلتم در خدمتش فزونی گرفته و با من به مهر و عنایت بود .

چون مردمان برخاستند من نیز از جای برخاستم گفت ای پسر هبیره بر حال و روش خود باقی باش بنشستم و ابو العباس بپای شد تا بحرم سرای شود حشمت قیامش را برخاستم .

گفت بنشین پرده را برگرفتند و بسرای اندر رفت و من بجای خود نشسته بودم ابوالعباس اندکی در حرم سرای بماند و بیرون آمد با دو جامه وش و رداء و جبّه که هرگز در عمر خود نه از وی نیکو جمال تر و نه از آن چه بر تن بیاراسته بهتر دیدم و چون پرده را بلند کردند برعایت ادب بپای شدم گفت بنشین

بعد از آن فرمود ای پسر هبیره سخنی با تو می گذارم باید هرگز بهیچ کس باز نرسد پس از آن گفت ای پسر هبیره نيك می دانی که من امر خلافت و ولایت عهد خود را برای آن کس قرار دادم که مروان را بکشته باشد و عبدالله بن علی او را بکشت چه بلشکر او و یاران او کار مروان بپایان رفت

و ابو جعفر برادرم با آن فضل و علم و سن و اطاعتی که در امر خدای دارد چگونه سزاوار است که امر خلافت را از وی بگذرانند و بدیگری گذارند و در تمجيد و مدح ابى جعفر سخن بسیار آورد .

ص: 326

در جواب گفتم خدای تعالی امر امیر المؤمنین را قرین اصلاح بدارد همانا من در این کار بر تو اشارتی نکنم و کسی را تعیین ننمایم لیکن حدیثی با تو می گذارم که از آن اعتبار گیری و در خاطر بسپاری.

ابو العباس گفت بگوی گفتم همانا در عام الخلیج در خدمت مسلمة بن عبد الملك در قسطنطنیه بودیم بناگاه نامه عمر بن عبدالعزيز در خبر مرك سليمان و قرار گرفتن امر خلافت به عمر بدو رسید.

مسلمة بن عبدالملك مرا بخواند و آن نامه را بمن افکند قرائت کردم و مسلمه همی بگریست گفتم اصلح الامير بر مرك برادرت گریستن مگیر بلکه بر آن گریه کن که خلافت از میان فرزندان پدرت به فرزندان عمت بیرون شد مسلمه چندان بگریست که ريش او رنك آلود نمود.

ابو جعده می گوید چون از داستان خود فراغت یافتم ابوالعباس گفت آن چه داستان زدی مرا کفایت کرد و مقصود ترا بفهمیدم اکنون هر وقت می خواهی بپای شو.

برخاستم و قدمی چند برفتم دیگر باره مرا بخواند بخدمتش باز شدم گفت بازگرد اما تو پاداش وی را بگذاشتی و خون خود را از او بجستی و این سخن سفاح اشارت باین بود که این داستان که تو آوردی و مثل که بنمودی اشارت باین است که نباید من برادرم ابو جعفر را از خلافت بی نصیب نمایم و به عبدالله بن علی بسپارم و از فرزند پدر خودم به فرزند عمّ خود بگردانم.

و من این سخن را پذیرفتم و بقول تو کار خواهم کرد و تو در این حکایت تلافی نیکی ابو جعفر را که در حق تو عبدالله بن علی را نامه کرد بگذاشتی و نیز سزای عبدالله را که در حقّ تو بمن بنوشت و هلاك و دمار ترا می خواست در کنارش بگذاشتی و خون خود بخواستی و شغل خطیر خلافت را از وی و اعقاب او برتافتی.

ص: 327

مسعودی می گوید این ابو جعدة بن هبیره از فرزندان جعدة بن هبيره. مخزومی است که از فاخته امّ هانی دختر ابی طالب پدید شد و عليّ علیه السلام و جعفر و عقيل خالوهای او هستند .

اما طبری در ذیل این حکایت نوشته است فراس بن جعد بن هبيره که جده اش امّ هانی دخترابی طالب است از مروان ستودن گرفت و گفت این سر خلیفه ما می باشد که نیکو خلیفه بود .

سفاح بخشم اندر شد و برخاست و از مجلس بیرون شد و مردمان پراکنده شدند بعد از آن بفرستاد و او را بخواند و گفت این سخن چه بود که گفتی .

گفت ايها الامام مروان با من نیکی کرد و من نتوانستم که در زمان زندگانیش او را نصرت کنم زیرا که در بیعت شما بودم و نخواستم ازین جهان بیرون شوم و مكافات احسانش را نکرده باشم خواه بگفتار یا بکردار.

سوگند با خدای تو از وی نزد من نیکوتری و با من خویش باشی و بر همان مقدار ترا شکر گزارم.

ابو العباس چون این سخنان را بشنید گفت مانند تو کسی را بباید نگاهداری نمود و بفرمود سی هزار درهم بمن بدادند.

طبری گوید چون سر مروان را در کوفه بردار کردند و مردمان در آن سر بنظاره در آمدند حفص بن نعمان مولای عبیدالله زیاد عليه اللعنه در جمله تماشائیان بود و بسیار نگاه کرد و همی گفت رحمة الله و او را همی بستود و از نیکی او یاد کرد و این کردار و گفتار را ابوالعباس بشنید و او را بخواند و گفت چه می گفتی .

گفت از بدی های او می گفتم یکی از حاضران گفت ای امیر المؤمنین دروغ می گوید بلکه در حق او به نیکی سخن می کرد و بر آن سر همی بنگرید و همی بگریید و ترحم و استغفار نمود.

حفص بن نعمان گفت نه چنین است بلکه چون در آن سر نگران شدم بر کشته شدن مروان شادان گردیدم گفتند یا امیرالمؤمنین نه چنین است که وی

ص: 328

می گوید بلکه بنی امیه را ستودن می نمود .

ابو العباس گفت خاموش باشید که من دانم چه گفت آن گاه با حفص گفت آن چه گفتی بگوی که ترا زنهار دهم گفت ای امیر المؤمنين ايشان با من نیکی کردند من نیز ایشان را بستودم.

ابو العباس بفرمود او را صله بدادند و چون بگرفت در حضور ابی العباس بیتی چند در مدح ابی العباس و قدح بنی امیه بگفت ابى العباس او را عطائی ننمود حفص از خدمت وی بیرون آمد و این شعر را بگفت :

يا ليت جور بنى مروان عادلنا *** وليت عدل بنى العباس في النار

كاش جور و ستم بنی مروان ما را در می سپرد و کاش عدل بنی عباس در آتش دوزخ بودی

چون این خبر بابی العباس رسید بخندید و گفت بر وی ملامتی نیست او را بازگردانید چون حاضر شد بفرمود تا سی صد دینار بدو عطا کردند و سر مروان را موافق بعضی روایات بفرمان ابوالعباس سفاح برای ابو مسلم به خراسان فرستادند تا اهل آن جا نیز نگران گردند.

داستان بعضی از وقایع غریبه که بعد از قتل مروان روی داد

در تاریخ مسعودی و رشیدی و پاره تواریخ دیگر مسطور است که چون عامر بن اسمعیل مروان را بکشت و آهنك آن كنيسه را نمود که دخترها و زن های مروان در آن بودند ناگاه خادمی را از مروان نگران شد که شمشیر خویش را برکشید و ایشان را از در آمدن بر آن زنان مانع و حایل گشت

خادم را بگرفتند و از آن گونه کردارش بپرسیدند گفت مروان بمن فرمان

ص: 329

کرد که هر وقت کشته شد گردن زنان و دخترانش را بزنم پیش از آن که بیگانگان بایشان دست یابند .

خواستند آن غلام را بکشند گفت مرا می کشید چه اگر مرا بقتل رسانید میراث رسول خداى صلى الله علیه و آله را از دست بدهید گفتند بنگر تا چه بیهوده سخن می كنی.

گفت اگر دروغ گفتم مرا بکشید گفتند آن چیست گفت شتاب کنید و از دنبال من بیائید ایشان با وی متابعت کردند و آن خادم ایشان را از آن قریه به ریگستانی در آورد و گفت هم اکنون این مکان را بشکافید .

چون ريك ها را بيك سوى کردند برده و قضیب و قدح بزرك و مخضبی را بیرون آوردند و مروان این جمله را دفن کرده تا به جماعت بنی هاشم نرسد .

ایشان آن خادم را بجای بگذاشتند و آن اشیاء را عامر بن اسمعیل نزد صالح ارسال نمود و صالح برای برادرش عبدالله بن علی بفرستاد و عبدالله بن على برای ابوالعباس سفاح روان داشت.

و خلفای بنی عباس تا ایام مقتدر عباسی آن اشیاء را متداول نمودند و چنان که ازین پیش اشارت رفت گفته اند در آن روز که مقتدر بقتل رسید آن برده بر تن او بود.

مسعودی می گوید گمان نمی کنم که این اشیاء بتمامت تا این زمان که سال سی صد و سی و دوم هجری می باشد با متفی خلیفه در هنگام نزول در رقّه باقی باشد یا ضایع شده باشد و تفصیل شئونات بردۀ نبیّ صلی الله علیه و آله چندی پیش ازین مسطور شد

ص: 330

داستان احوال عبدالله و عبیدالله پسرهای مروان حمار بعد از قتل مروان

ابن اثیر و ابن ابی الحدید و بعضی مورخین دیگر می نویسند که عبدالله و عبیدالله دو پسر مروان با مروان بودند و چون مروان بقتل رسید این دو پسر که هر دو ولیعهد او بودند فرار بر قرار برگزیده به زمین حبشه بشتافتند

و بقول ابن ابى الحديد باسوان که از اراضی صعید است برفتند و از آن جا بشهرهای نوبه شدند و از مردم حبشه بیلائی عظیم و مشقتی و زحمتى بزرك دچار شدند و اهل حبشه با ایشان بجنگیدند و عبدالله با جماعتی که با او بود بقتل و عطش و رنج و بلا مبتلا آمدند و هر کس از آن جمله از چنك ايشان برست بانواع مكاره و اقسام شداید گرفتار گردید .

و عبید الله با جماعتی که از اهل او و موالی او بودند نجات یافتند بهر شهر و دیار پوشیده روزگار نهادند و سخت خوشنود بودند که از آن پس که پادشاه بودند مانند مردم بازاری و پست ترین اصناف زندگانی نمایند.

و عبیدالله را در زمان سفاح بگرفتند و او را بزندان افکندند و او در بقیه ایام سفّاح و ایام منصور و ایام مهدی و ایام هادی و چندی از ایام سلطنت رشید در زندان بماند رشید او را از زندان بیرون آورد و این وقت عبیدالله پیری کور بود.

رشید از خبر او از وی بپرسید گفت ای امیر المؤمنين ﴿حبست غلاماً بصيراً و اخرجت شيخاً ضريراً﴾ پسری روشن چشم بودم و بزندان در افتادم و اکنون بیرون آمدم که پیری کور هستم

یعنی از چنین کسی چه پرسند و جز این چه خبر دارم و برای ظلم شما همین

ص: 331

بس که در چنین مدت دیر باز مرا در زندان باز داشتید

بعضی گفته اند در ایام رشید بمرد و برخی گفته اند خلافت امین را ادراک نمود.

و ابن اثیر گوید عبیدالله تا زمان خلافت مهدی در جهان بزیست نصر بن محمّد بن اشعث که از جانب مهدی عامل فلسطین بود عبیدالله را بگرفت و بدرگاه مهدی خلیفه بفرستاد.

در جلد دوم عقد الفريد مسطور است که چون عامر بن اسمعیل و مروان حمار در بوصیر شب هنگام بجنك در آمدند و عبدالله و عبیدالله دو پسر مروان با جماعتی از مردم شام در گوشه بایستاده بودند

مردم خراسان حمله بیاوردند و ایشان را از جای بر کندند و در حمله دیگر تا بلشکرگاه خودشان هزیمت و به اهل شام نیز حمله ور شدند و پسرهای مروان هنگام سحرگاهان که مروان کشته شده بود بهر سوی برفتند

و چون بامداد فراریان ده تن و بیست تن به پسرهای مروان پیوسته شدند و همی گفتند امیر المؤمنین کجاست و همی برفتند تا یکی گفت من و غلام مروان با او بودیم مروان بر زمین افتاد من پایش را بکشیدم.

گفت مرا دردناک ساختی و چون بدانستند مروان است دشمنان بر وی هجوم آوردند من ناچار او را بگذاشتم و بشما پیوستم .

عبدالله ازین سخن بگریست و برادرش عبیدالله با برادر گفت ای پست ترین مردمان از وی فرار کردی و از نصرت او دست بازداشتی و اکنون بر وی گریه کنی

پس ایشان با چهار هزار تن برفتند تا ببلاد نوبه رسیدند ملك نوبه آن چه بایسته ایشان بود برای آن ها مقرر کرد و امّ خالد دختر یزید و ام الحكم دختر عبیدالله كه كودك بود و در آن زمان که لشکر مروان فرار کردند این دختر را

ص: 332

یکی از سپاهیان ایشان نزد پدرش عبیدالله بیاورد با ایشان بودند.

بعد از آن رأی پسرهای مروان بر آن علاقه گرفت که از آن پیش که مردم سودان بمدد ایشان رسند به یمن اقامت کنند و در حصون یمن متحصن گردند و مردمان را بنصرت خود بخوانند

صاحب نوبه گفت این کار را نکنید چه شما در بلاد سودان هستید و ایشان مردمی کثیر هستند و بر شما ایمن نیستم در این جا اقامت کنید.

ایشان نپذیرفتند گفت پس در این باب مکتوبی بمن بنویسید ایشان نوشتند که ما در بلاد تو آمدیم با من نیکی کردی و اشارت نمودی که از بلاد تو بیرون نشويم ما قبول نکردیم و شاکر و راضی با طیب نفس خود بیرون شدیم .

پس برفتند و در بلاد دشمنان راهسپار شدند و در طی راه پاره با ایشان دچار می شدند و اسلحه ایشان را می بردند و بعضی می دیدند و متعرض نمی شدند تا بپاره بلاد ایشان رسیدند و بزرگ ایشان با ایشان بازخورد و جمله را بازداشت .

آب خواستند نداد لكن با ایشان جنگ نمی کرد و نمی گذاشت بروند و يك مشك آب را پنجاه درهم بایشان می فروختند تا مالی فراوان بدادند .

آن گاه بیرون شدند و بکوهی بزرگ در میان دو راه رسیدند عبدالله با گروهی از يك سوى و عبیدالله با جمعی از سوی دیگر راه برگرفتند و گمان بردند آن کوه را پایانی است که چون قطع نمایند دیگر باره بهم پیوسته می شوند لکن بهم نرسیدند و يك دسته از دشمنان بعبیدالله و یارانش رسیده او را مقتول و ام الحكم دخترش را مأخوذ داشته اسلحه دیگران را بگرفتند و آن لشکر در آن بیابان برفتند و با زحمت بسیار طی راه نموده هر کجا آبادی یافتند روزی چند اقامت نمودند و کوچ کردند

و طایفه دیگر بجای ایشان فرود آمدند و عطش بایشان دست یافت چنان که چهارپایان را بکشتند و آن چه در شکم داشتند بجای آب بنوشیدند تا بزحمت ها و پاره اسباب بدریا رسیدند

ص: 333

عبدالله نیز بایشان رسید و تمامت ایشان پنجاه تن بلکه چهل نفر بیش نبودند و حجاج بن قتيبة بن مسلم و عفان مولی بنی هاشم با ایشان بود و بدستیاری کشتی ها از دریا بگذشتند و بمندب آمدند و يك ماه در آن جا بگذرانیدند

چون مقام زیستن نبود به مکّه معظمه بیرون آمدند و پاره از ایشان گفتند عامل را از حال ایشان آگاهی می دهیم .

پس جملگی با حجاج بیرون آمدند و در این هنگام لباس های درشت غلیظ چون مردم مکاری بر آن داشتند و همی برفتند تا به جده رسیدند .

و این وقت از کثرت پیاده روی پای های ایشان رنجور شده بود و در این حال بر قومی بگذشتند چون آن قوم ایشان را به آن حالت سخت دیدند رقت آوردند و ایشان را بر مرکب ها سوار کردند .

و عبدالله در مکه از حجاج مفارقت گرفت و از آن پس اقامت حج نموده و از آن پس بمقاتلت وی بیرون آمدند و عبدالله را نگینی سرخ بود که در آن هنگام که به مندب راه می سپرد پنهان ساخته بود و چون ایمن شد بیرون آورد و هزار دینار بهای آن می شد و با این حال و این بضاعت در آن هنگام که به آن سختی پیاده راه می سپرد همی گفت کاش دابّه مرا بودی و بعلاوه کار او بجائی پیوست که وصله پاره او را بود که روزها برتن می کرد و شب ها لحاف او بودی .

گفته اند مانند عبدالله دیده نشده است چون قتال دادی از همه مردمان شدیدتر بود و چون پیاده رفتند از همه کس قوی تر بود و در گرسنگی از همه کس شکیبائی او بیشتر بودی و چون عریان ماندند از همه کس نیکوتر بودی

و گاهی که در مندب بود جمعی را بسوی آن جماعت دشمنان که امّ الحكم دختر برادرش عبیدالله را گرفته بودند برانگیخت و ایشان صبحگاهان بتاختند و آن دختر را باز آوردند و با خودش بداشت .

و پس از روزگاری عبدالله را بگرفتند و نزد مهدی خلیفه آوردند زوجه اش

ص: 334

دختر يزيد بن محمّد بن مروان بن الحکم بیامد و با عباس بن يعقوب كاتب عيسى بن علی سخن در میان آورد و گوهری بدو بداد تا در حق عبدالله با عیسی سخن کند.

كاتب تفصیل گوهر و آن مطلب را به عیسی بگفت لکن عیسی در خدمت مهدی سخنی نگذاشت و مهدی خواست او را رها نماید .

عیسی گفت او را بر گردن ما بیعتی است و به کاتب من چیزی که سی هزار دینار بهای آن است بداده است مهدی او را بزندان افکند و زوجه اش امّ یزید دختر يزيد بن محمّد بن مروان نیز در زندان با او بود.

چون عباس این را بیرون آورد آن زن به مکه شد و در آن جا اقامت گرفت و عبد الله بن مروان بمکه بیامد و او را پوشیده تزویج نمود.

داستان حالات دخترهای مروان و زوجه او و بعضی مکالمات ایشان

مسعودی گوید چون مروان بقتل رسيد و عامر لشکرگاه او را متصرف شد به آن کنیسه که مروان در آن جا منزل داشت در آمد و بر فرش و بساط مروان بنشست و از طعامی که بدو مخصوص بود بخورد دختر بزرك مروان که او را امّ مروان می خواندند نزد وی بیرون شد و گفت :

﴿یا عامر انّ دهراً أنزل مروان عن فرشه حتّى اقعدك عليها و اكلت من طعامه و احتويت على امره و حكمت في مملكته لقادر أن يغيّر ذلك».

ای عامر آن روزگاری که این چند با انقلاب و بی ثبات است که چون مروان سلطان عظیم الشأنی را از بساط سلطنت و فراش خلافت و مسند امارت فرو می کشاند چون توئی را بر آن بر نشاند که از طعام مخصوص او بخوری و بر اموال و اسباب و اثاثیه و خاندان او متصرف و محیط گردی و در مملکت موروثی او حکمران

ص: 335

شوی البته قادر است که این حال را نیز دیگرگون و روزگار اقبال تو را هم سرنگون گرداند

پس هوشیار باش و قدر خویش بشناس .

و در تاريخ الخميس مسطور است که مروان در آن شب که کشته شد در کنیسه مشغول تعشی و خوردن طعام بود چون بانك هیاهوی سپاه بیگانه را بشنید دست از طعام برکشید و بیرون دوید و چون بقتل رسید عامر بن اسمعيل بكنيسه بیامد و برفراز همان فرش و در کنار همان سفره که مروان از آن می خورد بنشست و از آن طعام بخورد و دختر بزرك مروان را بفرمود تا حاضر ساختند

آن دختر گفت یا عامر و بروایتی «یا عمرو انّ دهراً أنزل مروان عن فرشه و أقعدك عليها حتى تعشيت بعشائه و استصبحت بمصباحه و نادمت ابنته لقد ابلغ في موعظتك و اجمل في ايقاظك».

چنین روزگار بی وفای ناپایداری که مانند مروان سلطان جهان بانی را از فرش و مسند خودش در يك آن فرود می آورد و چنان سلطنت کهن را از بیخ و بن می اندازد و تو را بر جای او می نشاند تا از همان طعام که دقیقه پیش از آن می خورد تو بخوری و در مجلس او و روشنایی چراغ او بنشینی و در یک ساعت چنان پادشاهی را آن گونه تباه و بازماندگان عزیزش را روز بخت سیاه نماید که تو با کمال قدرت و امنیت و قهاریت بر جای او جای گیری و دختر بزرك با شأن و عظمتش را چون کنیزان زر خرید احضار نمائی و در حضور خود بازداری .

همانا در پند و موعظت تو کار را تمام کرده و چیزی فرو گزار نکرده و در بیدار نمودن تو را از خواب غفلت کمال سعی را مرعی داشته است.

چون عامر این کلمات عبرت آیات را بشنید بهوش آمد و دیده بصیرت بر گشود و شرم بر گرفت و او را بجای خود باز گردانید.

و ابن ابی الحدید و ابن اثیر گویند چون عامر بکنیسه اندر شد و زنان و دختران مروان را اسیر کرده بسوی صالح بن علی بن عبدالله بن عباس بفرستاد و

ص: 336

ایشان را در محضر او حاضر ساختند.

دختر بزرك مروان زبان به سخن بر گشود و گفت ای عمّ امير المؤمنين ﴿حَفِظَ اللَّهُ لَکَ مِنْ أَمْرِکَ مَا تُحِبُّ حِفْظَهُ وَ أَسْعَدَکَ فِی أَحْوَالِکَ کُلِّهَا وَ عَمَّکَ بِخَوَاصِّ نِعَمِهِ وَ شَمِلَکَ بِالْعَافِیَةِ فِی الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ نَحْنُ بَنَاتُکَ وَ بَنَاتُ أَخِیکَ وَ ابْنِ عَمِّکَ فَلْیَسَعْنَا مِنْ عَدْلِکُمْ مَا وَسِعَنَا مِنْ جَوْرِکُمْ ﴾ .

و خداوند تعالی محفوظ دارد از امر و کار تو آن چه را که حفظش را دوست می داری و این کلام دختر مروان بسیار لطیف و ظریف و دقیق و بلیغ است چه اشارت بآن می نماید که برترین چیزها که مرد حفظش را دوست می دارد ناموس او و اهل حرم اوست تو نیز این حال را از دست مده.

بالجمله گفت خداوند تو را در تمام احوال خودت سعادتمند گرداند و مستغرق بحار نعمت خود فرماید و در هر دو سرای جامه عافیت بر اندامت بیاراید همانا ما دختران تو و دختران خواهران تو و دخترهای پسر عمّ تو هستیم پس بآن مقدار که جور شما بر ما می تواند فرود آید و گنجایش آن برای ما هست عدل خود را شامل حال ما گردان

صالح بن علي گفت اگر بخواهیم با شما بعدل برويم يك تن از شما را باقی نمی گذاریم زیرا که شما ابراهیم امام را بکشتید و زيد بن علي و يحيى بن زيد و مسلم بن عقیل را به قتل رسانیدید و بهترین مردم روی زمین امام حسین علیه السلام و برادران و فرزندان و اهل بیتش را شهید ساختید و زنان او را مانند اسیران روم بر شترهای بی جهاز بشام بردید.

دختر مروان گفت ای عمّ امیرالمؤمنین اگر حال بر این منوال است با ما بعفو و گذشت خود کار کنید.

صالح گفت اما این کار می شاید و اگر دوست می داری ترا با پسرم فضل بن صالح تزویج نمایم گفت اى عمّ أمير المؤمنين اكنون چه ساعتی است که شایسته عرس می بینی ما را بحر آن بازگردان

ص: 337

صالح فرمان داد تا ایشان را بآن جا بردند و بقولی صالح در جواب دختر مروان گفت سوگند با خدای یک تن از شما را بر جای نگذارم.

آیا پدرت برادر زاده ام ابراهیم امام را نکشت آیا هشام بن عبدالملك زید ابن علي بن الحسین علیهما السلام را مقتول و در کوفه مصلوب نداشت ، آیا ولید بن يزيد يحيى بن زید را نکشت و در خراسان بردار نکرد.

آیا ابن زیاد حرام زاده مسلم بن عقیل را نکشت آیا یزید بن معاویه حسين بن علي و اهل و کسانش را علیهم السلام شهید ننمود.

آیا حرم رسول خدای صلی الله علیه و اله را مانند اسیران بسویش روان نداشت و در آن جا که اسیران را باز می دارند باز نداشت.

آیا سر مبارك امام حسين علیه السلام را بر نیزه نکردند چه چیز باقی می ماند که ما را بر ابقای شما حمل نماید .

گفت عفو شما برای ما گنجایش این حال را دارد گفت این سخن می شاید و اگر دوست می داری ترا با پسرم فضل تزویج نمایم .

گفت چه عزتی است که ازین برتر باشد لکن ما را به حرّان روان گردان صالح بفرمود ایشان را بدان سوی بفرستادند و چون بحرّان در آمدند و منازل مروان را بچشم عبرت و حسرت نگران شدند صدای خود را بگریه بلند کردند و سخت بزاریدند

چون این خبر را ابو العباس سفاح بشنید کردار عامر بن اسمعیل را نکوهیده و مستهجن شمرد و بدو نوشت:

«أما كان لك في ادب الله ما يزجرك أن تقعد في مثل تلك الساعة على مهاد مروان و تأكل من طعامه» .

«أما والله لولا أنّ أمير المؤمنين أنزل ما فعلته على غير اعتقاد منك و لانهم على طعام لمسّك من غضبه و اليم أدبه ما يكون زجراً و لغيرك واعظاً».

ص: 338

«فاذا اياك كتاب امير المؤمنين فتقرّب الى الله بصدقة تطفىء بها غضبه و صلوة تظهر فيها للخضوع و الاستكانة و صم ثلاثة ايّام و تب الى الله من جميع ما يسخطه و يغضبه و مر جميع أصحابك أن يصوموا مثل صيامك».

یعنی آیا در آداب و اخلاق الهی که بندگان خود را بآن متخلّق و مؤدب خواسته آن چند از بهر تو حاصل نبود که ترا باز دارد و زجر نماید که مانند چنان ساعتی بر فرش و بساط و مهاد مروان قعود گیری و از آن طعام که دست در آن داشت بخوری.

دانسته باش سوگند با خداوند اگر نه آن بود که امیرالمؤمنین این کردار ترا چنان گمان برد که تو نه از روی عمد و نیت بجای آوردی و از روی عقیدت بآن کار مبادرت نمودی و برای این که چنان می داند که بازماندگان مروان نیز مشغول خوردن طعام بوده اند و گرسنه نمانده اند از شراره خشم و ستیز و ادب و تنبيه دردناك امير المؤمنین بدان گونه تو را در می سپرد که تو را از ارتکاب باین گونه افعال نا پسندیده زاجر و مانع و دیگران را ناصح و واعظ باشد.

چون این نامه امیرالمؤمنين بتو رسد بدادن صدقه که خشم خدای را بخواباند بحضرت یزدان تقرّب جوی و بنمازی که نهایت خضوع و خشوع را در آستان احدیت باز نماید نیاز بر و نهایت استکانت خویش را نمایان کن و سه روز روزه بدار و از هر چه موجب سخط و غضب خداوند است بخدای باز گشت جوی و تمامت اصحاب و یاران خویش را فرمان ده تا بدان سان که تو روزه می داری روزه بدارند.

ابن ابی الحدید گوید چون مروان در بوصير بقتل رسيد حسن بن قحطبه گفت یکی از دخترهای مروان را بیرون آورده نزد من حاضر کنید پس برفتند و دختر مروان را که لرزان بود بیاوردند .

حسن گفت با كي بر تو نیست گفت «و أى بأس أعظم من اخراجك اياى

ص: 339

حاسرة و لم أو رجلا قبلك قطّ»

کدام سختی و شدت و باکی از آن بزرگ تر است که مرا با سر برهنه نزد خود در آوری و حال این که هیچ کس و هیچ مردی را قبل از تو ندیده ام یعنی نزد هیچ مردی نامحرم تا بحال حاضر نشده ام.

حسن آن زن را بنشاند و سر مروان را در دامانش بگذاشت آن زن ازین حال فریادی سخت بر کشید و بسی اضطراب نمود .

با حسن گفتند سبب این کار چیست گفت آن کار با ایشان بجای آوردم که ایشان با زید بن علی گاهی که او را بکشتند و که او را بکشتند و سرش را در دامان زینب دختر علي بن الحسين عليهم السلام بنهادند بجای آوردند.

و نیز ابن ابی الحدید گويد زوجة مروان بن محمّد در آن هنگام که پیری سالخورده بود در زمان خلافت مهدی بر خیزران در آمد.

و این وقت زینب دختر سليمان بن علي نزد خیزران بود و زینب روی به زوجه مروان کرد و گفت سپاس خداوندی را که نعمت تو را زایل و تو را عبرت دیگران فرمود.

هیچ بیاد داری ای دشمن خدای گاهی که زن های ما نزد تو آمدند و از تو خواستار شدند که با صاحب خودت مروان در کار ابراهيم بن محمّد سخن كنى و تو با زنان ما بدان گونه که می دانی معاملت ورزیدی و بآن سان که می دانی جمله را بیرون کردی .

زوجه مروان از آن سخن بخندید و گفت ای دختر عمّ من «و أى شيء أعجبك من صنيع الله بي عقيب ذلك حتى تتأسي بي فيه»

کدام چیز از کردار خدای منتقم عادل بعد از آن امر نسبت بمن دیدی که همی خواهی در کردار من بمن تأسی جوئی.

پس از آن روی بر تافت و برفت و مقصودش این بود که تو نگرانی که خداوند منتقم حقیقی در تلافی و مکافات افعال من مرا که ملکه جهان و همخوابه

ص: 340

مروان و محسود اهل زمان بودم باندک مدتی این گونه خوار و زار گردانید که برای حاجات خود نزد شما می شوم و تو که بر مکافات عمل نگران هستی چگونه خواهی با من نیز همان معاملت کنی که من با دیگران کردم و بکردار و اطوار من تأسى جوئى تا بهمان بلیّت و مصیبت که من دچار آمدم تو نیز دچار گردی.

در کتاب ثمرات الاوراق و فرج بعد از شدت این داستان را باین شرح و بیان می نویسند و صاحب کتاب فرج بعد از شدت با ابن ابی الحدید موافقت کند و گوید این زن مزنه نام داشت و زوجه مروان بن محمّد آخر ملوك بني اميه بود

لكن صاحب ثمرات الاوراق می گوید مزنه نام دختر مروان بن محمّد است در هر صورت در بیان این داستان می نویسند فضل بن هاشمی گفت که پدرم عباس می گفت هرگز ادراك حضور زینب دختر سلیمان بن علي هاشمی را نکردم مگر این که در حق من احسانى بفرمودى و عطيتى اگر چه اندك بودى بنمودى .

و این زینب را کنیزکی سرو بالای مهر سیمای قمر نقاب بود که از آن جا که دل عالمی را از آتش چهر آتشینش کباب ساخته کبابش نام بود.

مرا دل بروی او برفت و بیاد چهرش خواب و آرام و خوردن و آشامیدن نتوانستم بناچار از حال زار خویش در خدمت پدرم بعرض رسانیدم و از سوز عشق کباب از دیده خوناب بباریدم و خواستار شدم که او را از بهرم خواستار آید.

پدرم فرمود جود و کرم زینب را آن مقام است که در این امر بهیچ وجه بمعاونت من حاجت نداری مراد خود از وی بجوی.

پس بخدمت زینب شدم و تحیت و درود بفرستادم و گفتم خدای تعالی مرا بفدای تو گرداند همانا در این صبحگاه از پی حاجتی باین درگاه شتافته ام و پدرم را بمعاونت خود دعوت کردم فرمود بحضور من حاجت نمي رود.

زینب فرمود ای پسر حاجتی که بی حضور پدر در اسعاف آن مسامحتی با تو نرود بزرك حاجتی خواهد بود باز گوی حاجت تو چیست؟

ص: 341

گفتم همی خواهم كنيزك خود کباب را بمن بخشی گفت ای پسر همانا تو کودکی نادانی بنشین تا حدیثی از بهرت بسرایم نیکوتر از هر کتاب که بر روی زمین است و کباب خود از آن تو می باشد .

گفتم جان و تنم فدای تن و جانت این داستان را بفرمای گفت دو روز ازین پیش در خدمت خیزران زوجه مهدی خلیفه بودم.

اما در عقد الفرید مسطور است که ابوموسی محمّد بن فضل بن یعقوب نویسنده عیسی بن جعفر گفت پدرم حکایت با من کرد که من بخدمت زينب بنت سليمان بن علي بن عبدالله بن عباس همی رفتم و بخدمات او اشتغال داشتم یکی روز با من فرمود بنشین تا ترا حدیثی بیاورم که دیروز بر گذشته که همی باید با قلم نور بر رخساره حور نوشت.

بالجمله می گوید در خدمت خیزران زوجه مهدی نشسته بودیم و عادت من این بود که در برابر او می نشستیم و در صدر مجلس مسندی مخصوص به مهدی بود و مهدی گاه بگاه و هنگام و تا هنگام آهنگ ما کردی و در آن جا قلیل مدتی بنشستی و برخاستی.

در آن اثنا که مادر آن حال بودیم یکی از کنیزکان خیزران که دربان او بود در آمد و گفت خدای بی چون خاتون روزگار را گرامی بدارد همانا زنی نيكو جمال بر در ایستاده که ماه ده چهار از دیدار خورشید آثارش بر خوردار تواند بود نه هرگز مانند جمال دل آرایش دیده ام که بدتر از حال او حالی شنیده ام.

کهنه جامه بر روی پیکر لطیف دارد که اگر خواهد طرفی از اندام شریفش را بپوشاند جانبی دیگر چون چشمه آفتاب از قطعه سحاب بی حجاب می ماند و با این صورت و سیرت اجازت می خواهد تا ادراك خدمت نماید و هر چند از نام و نشانش بپرسیدم باز ننمود.

زینب می گوید این وقت خیزران بمن نگران شد و گفت در این باب چه گوئی

ص: 342

گفتم البته بباید او را احضار فرمائی چه بیرون از فایدتی یا ثوابی نخواهد بود.

خیزران با جاریه گفت بدو شو و نام و نسب او را بازنمای تا چون بر ما در آید اگر احسانی در حق او منظور گردد از روی علم باشد.

جاریه گفت هر چه بکوشیدم باز نگفت و خواست باز شود خیزران اجازت داد و چون آن گل روی سرو رفتار درآمد در نهایت زیبائی و دلربائی باروئی چون خورشید آسمانی و شیرین لبی چون یاقوت رمانی و اندام شریفش در آن جامه کهنه و کثیف مانند پیکر ماه در پرده خسوف می نمود.

با تمام وقار قدمی نرم نرم بر می داشت و در صحن سرای با رعونتی آمیخته بادب و آدابی مبرهن از جلالت حسب و نسب خرام می نمود مذلت درویشی و زحمت ابتلا در احوالش ظاهر گشت و عزت جبروت و خیلا از چهره اش بود.

من و خيزران هر يك بر بالشی تکیه داشتیم با کمال وقار سلام بداد و ما هر يك جواب بدادیم پس به خیزران روی کرد و گفت من مزنه زوجه مروان بن محمّد آخر پادشاهان بنی امیه هستم .

ابو مسلم در زمان او خروج كرد و ملك و خلافت از وی به بنی عباس افتاد و در ایام مروان بن محمّد از اقصای روم تا اطراف هند و اکناف ترکستان با پهنائی در خود این طول در تحت ولایت و قبضه ایالت او بود.

بالجمله می گوید چون نام او را بشنیدم و از مزنه و مروان در گوش من بگذشت از آن ظلم و ستم که مروان با ابراهیم امام بنمود بیاد آوردم.

و در آن وقت که مروان ابراهیم را بگرفت و بقصد هلاکتش بر آمد جمعی از مخدرات آل عباس نزد مزنه رفتند و التماس نمودند تا در خدمت شوهرش مروان شفاعت نماید مگر ابراهیم را از دار فرود آورند.

مزنه مسئول آن جماعت را مقبول نداشت و به سخنان ایشان التفاتی ننمود و گفت زنان را نمی رسد که در میان مردان سخن کنند.

ص: 343

و در این وقت که بیاد این روزگار افتادم آتش کینه در دل من بر افروخت راست بنشستم و گفتم مزنه توئی.

گفت آری گفتم خدایت از سلامتی و عافیت بی بهره گرداند و برحمت خود برخوردار نفرماید شکر خداوند تعالی را که جاه و جلال و دولت اقبال تو را قرین زوال آورد و در عین عزّت بچنین فضیحت و نکال و عقوبت مبتلا گردانید و آن روزگار ثروت و جلالت باین روز نکبت و نقمت مبدل شد.

و بقول صاحب عقد الفريد خیزران خود با او پرخاش کرد و گفت سپاس خداوندی را که نعمت ترا زایل ساخت و پرده حشمت ترا بدرید خوار و هیچ زبون بادی.

هیچ بیاد می آوری ای دشمن خدای گاهی که پیران اهل بیت من نزد تو آمدند و التماس ها کردند که از مروان بخواه تا اجازت دهد جسد ابراهیم بن محمّد را بخاك بسپارند تو برایشان برجستی و برتافتی و بر آشوفتی و سخنانی در جواب ایشان بناهموار بگذاشتی که هرگز از هیچ کس نشنیده بودند و بفرمودی تا ایشان را بآن حال پر ملال براندند

چون آن ماه دلارام این کلام بشنید از نهایت استعجاب خندان گشت و در آن قهقهه رسته دندانی چون رشته مروارید غلطان نمایان کرد که هرگز در ایام تم زندگانی خود لب و دندانی بدان شیرینی و تابانی و خنده بدان ملاحت و نیکوئی ندیده بودم و هیچ وقت از یاد نمی سپارم

پس از آن فرمود ای دختر عمّ از آن سزاها و مکافاتی که در این مدت از اعمال ناخجسته خویش از جانب خداوند یافته ام ترا كدام يك خوش تر افتاده است که هم اکنون بمن اقتدا کنی تا ترا نیز این مرتبت حاصل گردد.

سوگند با خدای من این رفتار را با زنان شما كردم اينك خداى تعالى بمكافات آن افعال نکوهیده بر من بگرفت و مرا خوار و گرسنه و برهنه بشما تسلیم کرد و ترا باید از خدای شکرها بکار برد که بر منت فزونی و حکومت داد.

ص: 344

بعد از آن گفت سلام بر شما باد و شتابان روان شد.

خیزران او را بخواند و مزنه چون آفتاب جهان تاب از زیر مزن می گذشت با خیزران گفتم قسم بخداوند این محنت يك هدیه ایست که از خدای تعالی بما رسید و من سزاوارترم که تدارك این کار نمایم و در ازای ایذائی که بدو وارد آوردم مانع شوم که در چنین محنت بیرون برود.

پس از عقبش برفتم تا مگرش باز آورم چون احساس این امر نمود در حرکت سرعت فرمود بشتافتم و او را دریافتم.

خیزران نیز نا شتابان شد و نزديك بپرده در سرای او را دریافتیم و دستش را بگرفتیم و از گذشته معذرت ها بجستیم و در طلب عفو بر آمدیم و خیزران خواست تا دست بگردن او در آورده و معانقه و دل جوئی کند .

دست برسینۀ او بگذاشت و گفت ای خواهر چنین مکن که در این حالت و در این لباس که اندرم روا نمی دارم با تو نزديك شوم و تو را از بوی جامه کهنه و کهن و چرکین خویش رنجیده دارم

پس با کمال تکریم و تعظیم آن ماه را ببار گاه خلافت در آوردیم.

خیزران بفرمود تا کنیزکان گرد آمدند و آن دلارام را بحمام برده اندام شریفش را تنظیف دادند و مشاطگان را بفرستاد تا در خدماتی که بآن جماعت اختصاص داشت بکوشیدند و لوازم مشط و تزیین را بکار بردند و چندین دست جامه بس فاخر که مخصوص بشاهزادگان و خواتین معظمه باشد باقسام مختلفه بفرستاد تا هر چه را اختیار فرماید بر تن شریف بیاراید و از انواع عطریات نیز تقدیم نمود.

و ما منتظر بنشستیم تا از حمام فراغت یافته آن جامه و آن طیب که خود می خواست اختیار کرده چون ماه و گل و سرو و سنبل پدیدار آمد به استقبالش بیرون تاختیم و رستم معاتقه بجای آوردی

ص: 345

گفت اکنون مقام این گونه شفقت و عنایت است پس او را با نهایت تکریم و تعظیم بیاوردیم و در مقامی که مخصوص بجلوس خلیفه بود بنشاندیم.

خیزران گفت بطعام رغبت داری گفت سوگند با خدای در میان شما هیچ کس نیست که از من حاجتش بطعام بیشتر باشد زود بیاورید .

پس خوان طعام حاضر کردند مزنه در کمال بزرگی و بزرگ منشی بخورد چون فارغ شدیم خیزران گفت از متعلقان و اقارب و خدام و هر کس بدو علاقه داری .

گفت در روی زمین هیچ کس از بهر من باقی نمانده است که بهیچ وجه او را با من و مرا با او نسبتی و اختصاصی باشد.

خیزران گفت صواب چنان است که عزیمت بر آن بر نهی که بر ما منت گذاری و در این مکان با ما بپائی و اجازت دهی تا ازین عمارات عالیه عمارتی بس عالی از بهرت خالی کنیم و آن چه بدانت حاجت باشد فراهم و مرتب گردانیم و تو بسلامتی و عزت منزل سازی تا از صحبت یکدیگر کامکار و بدیدار همدیگر شادخوار گردیم و این چند روزه زندگانی را بعشرت و کامرانی در سپاریم.

گفت گاهی که نزد شما بیامدم بکمتر ازین احسان بسیار خوشنود بودم چون خدای عزّ وجلّ شما را بچنین شفقت و حفاوت موفق داشت چنان محنتی را بچنین نعمتی مبدل گردانید.

اولا شکر خدای تعالی بر من واجب شد و از آن پس شکر الطاف شما اکنون آن چه خاطر خواه شما است بفرمائید.

ما بر خواستیم و از وی در خواستیم تا موافقت فرمود و سرائی عالی و عماراتي سامی که از تمام عمارات خلافت سمات بهتر و برتر بود اختیار نمود .

پس آن سرای را خالی کرده چندین كنيزك با آن چه ببایست حاضر و زینتی که در خود مجالس ملوك باشد از اثاث البيت و قماش و آشپزخانه و فراش خانه بدان سرای بردند و با او گفتیم این سرای و آن چه در آن است بجمله بتو اختصاص

ص: 346

دارد بفرمای تا بر وفق سلیقه خودت بیارایند و زینت دهند.

پس ما باز شدیم و خیزران گفت این زن بزرگ زاده است و بسا روزگاران در پادشاهی و کامرانی بگذرانیده و از آن پس دچار بلیّت و محنت گردیده است و غبار دلش را جز آب جود و احسان نمی شوید.

پانصد هزار درهم بدو حمل کنید و بدو گوئید این مبلغ برای امر و نهی و صدقه و انعام و بخشش است بفرمای در خزینه نهند و بهر طور که خواهی به مصرف رسان لكن آن چه خرج و وظیفه و راتبه روزانه تو باشد معتمدان و وکلای ما همه از آن روز تقدیم خواهند نمود.

چون ازین کار بپرداختیم بناگاه مهدی درآمد و گفت خبر تازه چیست حکایت مزنه را بعرض رسانیدیم و چون به آن مقام رسید که گفتیم او را رنجیده خاطر براندیم مهدی با کمال خشم و غضب از جای برجست و رنگ از رخارش بگشت و با خیزران گفت شکر نعمت حضرت احدیت و لطف و موهبتی که در حق تو و اهل بیت تو ارزانی داشته و بر دشمنان نصرت داده و ایشان را خوار و مقهور ساخته در نظر نیاوردی .

سوگند با خدای اگر رفعت مقام و محل تو نبودی هرگز با تو بيك كلمه سخن نمی راندم.

خیزران گفت یا امیر المؤمنین خوشنود باش که از وی معذرت خواستیم و خوشنودش داشتیم و با وی چنان و چنین معاملت ورزیدیم.

مهدی سخت خرسند شد و خیزران را تمجید فراوان کرد و با جاریه که در حضورش ایستاده بود فرمود که یک صد بدره زر بدو بر و سلام مرا بدو رسان و بگو سوگند با خدای در تمام ایام زندگانی خود این گونه مسرور نیامدم و هم اکنون اکرام و اعزاز تو بر امیر المؤمنين واجب و لازم باشد و اگر بملاحظه احتشام تو نبودی بسلام تو و قضای حق تو حاضر می شدم و آن سرور و بهجتی که

ص: 347

بوجود تو دریافته ام شرح می دادم.

اينك من برادر تو هستم بر هر چه حکم من روان است حکم تو جاری است بهر چه حکم کنی هیچ کس را مقام چون و چرا نباشد.

چون خادم برفت و این پیام و آن مال بداد مزنه بتعظیم خلیفه روزگار با چادری حریر بس نفیس خرامان بیامد و مهدی را بخلافت سلام و تهنیت براند و شكر الطاف او را و تمجيد و ثنای خیزران را فراوان بگذاشت.

مهدی چون او را بدید لطف ها و عنايت ها فرمود و دل داری ها بکرد مزنه ساعتی بنشست و خوشدل بازگشت .

بالجمله چون این حکایت باین مقام رسید زینب گفت ای پسر این داستان عجاب از بهر تو بهتر است از کباب بعد از آن گفت کباب نیز بتو می رسد و چون تاریکی شب بر فروز آفتاب حجاب شد کباب را چون ماه عالمتاب با مبلغ ها اقمشه و حلی و ثیاب که چندین برابر قیمت او بود بمن فرستاد «و لله الملك و العزة و البقاء و الكبريا»

راقم حروف گوید :

تا بدانند این خداوندان ملك *** کز بسی خلق است دنیا یادگار

نام نیکو گر بماند ز آدمی *** به کزو ماند سرای زرنگار

آن چه دیدی بر قرار خود نماند *** و آن چه می بینی نماند بر قرار

در جلد سوم عقد الفرید مسطور است که در آن هنگام که مروان بن محمّد بجانب مصر فرار می کرد این چند شعر را بجاریه خود که سخت او را دوست می داشت و او را در رمله بجای گذاشته بود بنوشت :

و ما زال يدعوني الى الصد ما ارى *** فانای و يثنينى الذى لك في صدرى

و کان عزیزاً انّ بینی و بينها *** حجاباً فقد امسيت منك على عشر

و انکاهما و الله للقلب فاعلمى *** اذا ازددت مثليها فصرت علي شهر

ص: 348

و اعظم من هذين و الله اننى *** اخاف بان لا نلتقى آخر الدهر

سابكيك لاستبقياً فيض عبرتي *** و لا طالباً بالصبر عاقبة الصبر

و در این اشعار از انقلاب روزگار و اضطراب دهر ختار باز می نماید که چگونه آن اوقات عیش و عشرت و مصاحبت و مجالست را بطيش و نقمت و مباعدت و مهاجرت در سپرد و مرا از دیدار آن دلدار جانی که هرگز طاقت نیاوردمی که درمیان من و او برك گلى حجاب یا لمعان آفتابی نقاب گردد بیابان ها و کوه ها و دریاها و صحراها حایل و حاجز گردانید.

و ازین سخت تر این است که از آن همی ترسم که این مهاجرت دوام گیرد و این مصاحبت بيوم القيام افتد.

و جز گریستن بر هجران چاره نیست و جز بصبوری پرداختن با این که توانائی شکیبائی نمانده کاری از دست بر نیاید.

بیان مدت عمر و زمان سلطنت مروان بن محمّد معروف بحمار

در مدت عمر و زمان خلافت مروان حمار باختلاف سخن کرده اند موافق قول ابی جعده در جواب سفاح که ازین پیش به آن حکایت اشارت وقت تولد مروان سال هفتاد و ششم هجری بوده است.

مسعودی در مروج الذهب گوید علمای سیر را در مدت او چنان که در مدت ملك او اختلاف رفته است بعضی گفته اند گاهی که مروان بقتل رسید هفتاد ساله بود و بعضی شصت و نه ساله و برخی شصت و دو ساله و بعضی پنجاه و هشت ساله دانسته اند.

و قتل او به روایت مسعودی در اول سال یک صد و سی و دوم هجری است و

ص: 349

عموم مورخین نیز قتل او را در این سال دانسته اند لکن دمیری در حیوة الحيوان گوید قتل مروان جعدی در سال یک صد و سی و سوم روی داد و این وقت شصت و پنج ساله بود.

و ابن اثیر گوید سه شب از شهر ذى الحجه سال یک صد و سی و دوم هجری بجای مانده در بوصیر که از اعمال مصر است مقتول شد و این خبر با خبر دمیری قريب المخرج می باشد چه ابتدای سال یک صد و سی و سوم می شود و می گوید گاهی که بقتل رسید شصت و دو ساله و بروایتی شصت و نه ساله بود روایت ابن خلکان موافق این روایت است.

طبری قتل او را در ماه ذی القعده سال یک صد و سی و دوم و عمرش را شصت و دو سال نوشته است صاحب عقد الفرید نیز با ابن اثیر موافق است و در مقام دیگر مقدار عمرش را پنجاه سال نوشته است

صاحب مرآة العوالم که بزبان ترکی نوشته است در این سال رقم کرده است و صاحب گزیده قتل او را در ذوالقعده سال مذکور و مدت عمرش را پنجاه و دو سال و بروایتی پنجاه و پنج سال رقم کرده است.

و صاحب تاريخ الخميس قتل او را در ذوالحجه سال مذكور و مقدار عمرش را شصت و دو سال و بقول ذهبی پنجاه و چند سال مرقوم کرده است.

یافعی نیز قتلش را درین سال و عمرش را پنجاه و چند سال دانسته و صاحب حبيب السير گويد مروان در منزل ذات السلاسل که از حدود مصر است در ماه ذوالحجه سال یک صد و سی و دوم بقتل رسید.

سیوطی در تاريخ الخلفاء با صاحب تاريخ الخميس موافقت دارد صاحب روضة الصفا نیز با این روایت موافق است و عمرش را شصت و نه سال نوشته است و صاحب تاريخ الفى مدت عمرش را پنجاه و نه سال مسطور داشته است

رشیدی نیز مرك او را در سال یک صد و سی و دوم نوشته صاحب نزهة الجليس قتل او را موافق صاحب حيوة الحيوان رقم كرده است

ص: 350

صاحب زينة المجالس قتلش را در ذی القعده و عمرش را پنجاه و دو سال نگاشته و ابتدای خلافتش را در چهاردهم صفر سال یک صد و بیست و هفتم مرقوم نموده است و صاحب الفى مدت حکومتش را پنج سال و چند ماه نوشته و بروایت صاحب روضة الصفا و حبيب السير و ابن جوزی پنج سال و يك ماه و دو ماه و سه ماه نیز گفته اند طبری نیز پنج سال و دو ماه دانسته

و در تاريخ الخلفا مسطور است که مروان حمار در جزیره در سال هفتاد و دوم متولد شد و این وقت پدرش محمّد بن مروان والی جزیره بود و در نیمه صفر سال یک صد و بیست و هفتم با وی بخلافت بیعت کردند و با این صورت مدت سلطنتش قریب شش سال می شود .

دمیری گوید مدت حکومتش پنج سال و بقولی پنج سال و دو ماه و ده روز بود مسعودی گوید مدت ایام امارتش از آن روز که در دمشق با وی بیعت کردند تا روزی که بقتل رسید پنج سال و ده روز و بقولی پنج سال و سه ماه و مقتل او را بعضی در محرم و برخی در صفر دانسته اند و نیز پنج سال و سه ماه و پنج سال بیست روز و پنج سال و پانزده روز شمرده اند.

و در آن جا که مدت ملک بنی امیه را مذکور می دارد چنان که انشاء الله تعالی عن قریب مسطور آید مدت ملك مروان را تا گاهی که بر وی مظفر شدند پنج سال و يك ماه وده روز می نویسد و در آن جا که در آخر کتاب خود بخلاصه زمان خلفا اشارت می نماید پنج سال و دو ماه می نگارد.

و صاحب تاریخ گزیده مدت سلطنت مروان را پنج سال می نویسد و صاحب تاریخ الخمیس نیز پنج سال و يك ماه و ده روز نگاشته است در تاریخ شجره نیز پنج سال مسطور است

و در هر صورت اغلب این اختلافات برای آن است که پاره زمان امارت او را تا هنگام خلافت ابن العباس سفاح دانسته اند و برخی از ابتدای حکومت او تا

ص: 351

نهایت عمر و قتل او شمرده اند.

چنان که مسعودی در مروج الذهب تصریح کند و گويد مدت ملك ملك مروان تا زمان بیعت سفاح پنج سال و دو ماه و ده روز و بعد از بیست سفاح تا گاهی که مروان بقتل رسید هشت ماه بود.

بیان نسب و سیره مروان بن محمد ابن مروان معروف بحمار

هو ابو عبدالملك مروان بن محمّد بن مروان بن حكم بن أبي العاص بن امية ابن عبد شمس بن عبد مناف بن قصی بن کلاب مکنی بابی عبد الملك الدمشقى القرشي و ملقب به القائم بامر الله.

و نيز از القاب او جعدی است ازین روی او را جعدی گفتند که جعد بن درهم مؤدب و معلم او بود و بخلق قرآن معتقد و بمذهب قدرى و غير ذلك منسلك و مروان بمذهب او بود

و بعضى گفته اند جعدی زندیق بود وقتی میمون بن مهران زبان بموعظت وی برگشود و از هر در نصیحت نمود تا مگر از آن عقیدت فاسد منصرف شود در جواب گفت شاه قباد از آن چه تو بآن متدین هستی محبوب تر است و ازین سخن اشارت بمزدك نمود که قباد پدر نوشیروان دین او را که زشت ترین سایر مذاهب فاسد است رواج داد و سال ها این فساد در جهان باقی ماند تا گاهی که نوشیروان بر تخت سلطنت برآمد و مزدک و پیروان او را بکشت و آن آئین نکوهیده را برانداخت.

میمون گفت خداوند ترا بکشد و قاتل تو اوست و میمون بر فساد عقیدتش شهادت داد و هشام در طلب او بر آمد و او را بگرفت و نزد خالد قسری بفرستاد

ص: 352

و خالد او را بکشت ازین روی مردمان زبان بنکوهش مروان می گشودند و بسبب این نسبت که بآن نکوهیده آئین داشت او را مذمت می نمودند و بعضی گفته اند این لقب را محض مذمت و عیب بدو داده اند.

مسعودی گوید کنیت مروان ابو عبدالرحمن بود ممکن است دو کنیت داشته یا این که یکی را تغییر داده و بیشتر مورخین کنیتش را ابوعبدالملك نوشته اند.

و مروان را از آن روی مروان الحمار می خواندند که حمار بشکیبائی و تحمل شداید معروف است و در امثله وارد است «اصبر من حمار» و نیز در مثل گویند «فلان اصبر من حمار في الحروب».

و گویند مروان را در محاربه با آنان که بر وی خروج کرده بودند همه وقت تحمل زحمت بود و هیچ وقت از سپردن راه فراغت نمی جست و از شهری به شهری و زمینی بزمینی می رفت و اسفار را متصل می داشت و چندان درنک نمی کرد که آن نمد که بر تن دارد خشك شود و این جمله از فرط شجاعت او بود که بر مکاره حروب صبوری داشت

و بروایت اغلب مورخین ازین روی او را حمار گفتند که عرب هر صد سال را حمار گوید و چون از ابتدای سلطنت معاویه تا زمان قتل مروان نزديك به صد سال رسید وی را مروان الحمار گفتند.

و این معنی را از قول خدای تعالی ﴿و انْظُرْ إِلی حِمارِکَ﴾ اخذ نموده اند چه آن مدت نیز صد سال بود چنان که ازین پیش در اسباب زوال دولت بنی امیه باین مسئله و این آیه شریفه اشارت رفت

و بروایت صاحب زينة المجالس ازین روی ملقب بحمار شد که در هنگام کودکی انگشت خویش را بر حلقه در خانه در برد چون خواست انگشت را از آن حلقه آهنین بیرون کشد نتوانست و انگشت او ورم کرده بعد از محنت و زحمت بسیار آن حلقه را شکستند تا انگشت مروان از آن قید رهائی یافت.

و بعد از چند گاه نظر مروان بر حلقه دیگر افتاد که بر دری زده بودند

ص: 353

با خود گفت ببایست آزمایش نمایم و بدانم این حلقه وسعتش بیشتر است یا آن حلقه که انگشت من در آن فرو مانده بود.

پس انگشت خود را در آن حلقه کرد همچنان نتوانست بیرون بیاورد و دستش در آن قید بماند چون پدرش بر این حال آگاه شد با فرزند دلبند گفت ای مروان «والله أنت الحمار» سوگند با خدای که تو خر هستی و بموجب تصديق و تصریح پدر زکاوت سیر فرزند پلیدش باین لقب نامدار برخوردار شد و در عرصه روز گار اشتهار یافت.

سیوطی گوید مادر مروان کنیزکی بود و ابن اثیر و بعضی دیگر گفته اند مادرش کنیزکی کردیه از ابراهیم بن مالک اشتر بود در آن روز که ابراهیم مقتول شد محمّد بن مروان او را بگرفت و مروان از وی متولد شد ازین روی عبدالله ابن عیاش که مشرف سفاح بود با سفاح گفت « الحمد الله الذي ابدلنا بحمار الجزيرة و ابن امةالنخع ابن عمّ رسول صلی الله علیه و آله ابن عبد المطلب».

حمد خداوندی را که ما را در عوض حمار جزیره و پس كنيزك ابراهيم نخعی امیری چون پسر عمّ رسول خداى صلى الله عليه و آله که جدش عبد المطلب است عطا فرمود و بعضی گفته اند مادرش از بنی جعده است و ازین روی او را جعدی گفتند.

مسعودی گوید مادرش ام ولدی بود که او را زربا و بقولی طروبه می نامیدند از مصعب بن زبیر بود بعد از وی به محمّد بن مروان اختصاص یافت.

و در عقد الفريد مسطور است که مادرش دختر ابراهيم بن اشتر و بقولی کنیزکی از خباز ابراهیم اشتر یا مصعب بن زبیر بود و اسم آن خباز زربا است و بعضی گفته اند زربا بنده از مسلم بن عمرو باهلی است

در جلد سوم عقد الفرید مسطور است که خلفای بنی امیه و طایفه ایشان هرگز کنیز زادگان را ولایت عهد خلافت نمی دادند و می گفتند عرب را امارت و سلطنت

ص: 354

ایشان نمی شاید چنان که با این که در میان فرزندان عبدالملك بن مروان هيچ يك بشجاعت و رزانت رأى و ذكاى عقل و قوت قلب و سماحت نفس و سخاوت کف مسلمة بن عبد الملك نبودند محض این که مادرش بجلالت اصالت امتیاز نداشت ولایت عهد بدو ندادند.

اصمعی گفته است بنی امیه کنیز زادگان را بولایت عهد سلطنت بر نمی کشیدند و مردمان چنان پندار می کردند که این استنکاف بنی امیه محض این بوده است که اولاد کنیز را خوار می دانسته اند و شایسته آن کار نمی دانسته اند لکن نه چنان است که گمان برده اند بلکه از آن است که ملوك بنی امیه چنان دانسته که سلطنت ایشان بدست فرزندی کنیز زاده زوال می پذیرد.

و چون یزید الناقص خلیفه شد مروان چنان دانست که وی همان کس می باشد که ملک بنی امیه بدست او زایل می شود لکن او مدتی قلیل خلافت کرده بمرد و مروان بن محمّد که مادرش جاریه کردیه بود خلافت یافت آن روایت بدو اختصاص گرفت و سلطنت آن جماعت بدو پایان جست .

و مروان حمار از تمامت بنی مروان بحزم و نجدت و بلاغت تفوق داشت و به شجاعت و بطالت و عزم و شکیبائی نامدار و بظلم و عفت از اموال و فیء مسلمانان اشتهار یافت اما چون خلافت را دریافت نوبت ادبار ایشان و اقبال دولت بنی عباس بود ازین روی حزم و عزم و شجاعت و فروسیت و شکیبائی بر مکاره حروب مفید نگشت

و چنان که اشارت شد پیش از آن که خلیفه شود والی ولایات جلیله شد و فتوحات كثيره نمود لكن با قوت ستاره دولت عباسی ازین جمله نتیجه حاصل نشد .

ابن اثیر و بعضی دیگر نوشته اند مروان را اندامی سفید و چشمی میش گون و شدید الشهل و کلان کله بود ریشی انبوه و سفید و میانه بالا و ضخیم و مهیب و حازم و سائس و در امورات با اقدام و در عف و دها و رجله ممتاز بود و بساط

ص: 355

دولت بنی امیه با مرك او برچیده و رشته اقبال ایشان پاره شد.

وزارت مروان بروایت صاحب حبيب السير به عبد الحميد بن يحيى اختصاص داشت و بروایت مسعودی که اشارت نمودیم و صاحب دستور الوزراء ابو جعدة بن هبیره مخزومی یکی از وزراء مروان و داستان سرایان او بود.

یاقوت حموی در مراصد الاطلاع می گوید در داخل با روی موصل دو مسجد جامع می باشد یکی در وسط بازار جدید و آن دیگر در بازار عتیق مروان ابن محمّد که واپسين ملوك بنی امیه است بساخت و این شهر را بزرك نمود و بامصار و بلدان ملحق گردانید و دیوانی مفرد و مخصوص آن مقرر کرد و جسرش را نصب کرد و با رویش را بر کشید.

و بشماره اولاد مروان تصریحی نشده است جز این که صاحب عقد الفرید باین ترتیب نوشته است که اسامی فرزندان مروان باین ترتیب است عبدالملك و ديگر محمّد و دیگر عبدالعزيز و دیگر عبیدالله و دیگر عبدالله و دیگر ابان و دیگر یزید و دیگر محمّد الاصغر و دیگر ابو عثمان و از جمله بنات مروان بدو تن اشارت شد .

و گوید عبدالحميد بن يحيى بن سعيد مولى بني عامر بن لؤى كاتب مروان و معلم بود و سلیمان بن عبدالله بن علاشه بقضاوت می گذرانید و کوثر بن عتبه و ابو الاسود غنوی ریاست شرطه او را داشتند و برای جماعت پاسبانان و حارسان در هر سه روز يك نوبت مقرر و صاحب نوبه بر این کار موکل بود صقلا و مقلاص به دربانی او مشغول بودند و عبدالاعلی بن میمون بن مهران حافظ خاتم صفیر و عمران بن صالح مولی هذیل نظم دیوان لشکریان را مراقب بود

ص: 356

بیان پاره کلمات و اوصاف مروان بن محمد بن مروان الحمار

در کتاب عقد الفرید مسطور است که مروان بن محمّد در کار ابو مسلم و ظهور و فتنه او بنصر بن سيّار نوشت «نجوم الظاهر تدلّ على ضعف الباطن و الله المستعان» کنایت از این که ظاهر نمائی و خویشتن آرائی بر سستی و ضعف حال شاهد است .

و نیز با بن هبيره والی خراسان نوشت «الامر مضطرب و أنت نائم و أنا ساهر» کارهای مملکت مضطرب و امور دولت پریشان و تو بخواب غفلت اندرى و من بنظر عبرت و دور اندیشی بر زوال دولت و نکبت ستاره اقبال با نهایت حسرت نگرانم .

و نيز بجويرة بن سهل در آن هنگام که او را بجانب قحطبه روان کرده بود نوشت «كن من بيات المارقة على حذر» بر شب تازى و تاخت و تاز این جماعت بی دین بينا و بر حذر باش .

و در آن هنگام که خبر جنك قحطبه و هزيمت یافتن ابن هبیره را بشنید بدو نوشت «هذا والله الادبار والا فمن رأى ميتاً هزم حیا» این گونه وقایع عجیبه قسم بخداوند محض ادبار دولت و ذهاب مملکت است و گرنه تاکنون کدام دیده و شنیده است که مرده بهزیمت دهد زنده را

و این داستان چنان است که چون قحطبه از حلوان بسوی ابن هبیره روان شد و او را با سپاهی گران در عراق دریافت و یزید بن هبیره را تعاقب نموده هنگام نماز شام بکنار فرات رسید و تا سیاهی جهان را در نوشت مقاتلت ورزیدند و از آن پس بعضی از لشکریان قحطبه از آب فرات بگذشتند و با سپاه یزید بن هبیره آغاز قتال و جدال نمودند و قحطبه نیز اسب بآب در افکند.

ناگاه پای مرکبش در لای بنشست و کشتی عمرش بگرداب فنا در افتاد و

ص: 357

لشکر قحطبه بدون این که ازین حال با خبر گردند از آب گذشته و سپاه ابن هبیره از آن لشکر بی صاحب هزیمت یافته تا بواسط بگریختند

و از آن طرف جماعت مسوده و سپاه قحطبه چون بامداد شد و امیر خود را نیافتند حسن بن قحطبه را بامیری خود برداشتند و ناگاه مرکب قحطبه را بازین و لجام تر شده نگران شدند و بدانستند که قحطبه غرق شده است .

و ابن خلکان گوید چون قحطبه در آن شب از ضربت شمشیر معن بن زائده بآب فرات در افتاد و او را بیرون آوردند گفت اگر بمردم مرا در آب افکنید تا این لشکر از مرك من باخبر و شکسته حال نشوند و ازین پیش تفصیل هلاکت او در مقام خود مسطور شد.

بالجمله چون این اخبار را مروان بشنید و فرار ابن هبیره را با چنان لشکر آراسته از سپاه قحطبه غرق شده بدانست گفت سوگند با خدای معنی ادبار این و افول کوکب اقبال چنین است و الاّ کدام وقت مرده زنده ای را هزیمت کرده است.

و دیگر در آن هنگام که نصر بن سیّار چنان که مسطور شد این شعر مذکور را «اری خلل الرماد و ميض جمر» بمروان بنوشت و از احدوثه ابی مسلم خبر داد بدو پاسخ نوشت « الحاضر يرى ما لا يرى الغائب، فاحسم الثؤلول» کسی که در امری حاضر است آن بصیرت از بهرش حاصل است که غایب را نیست پس این دمل فساد را از بیخ بر کن.

نصر در جواب نوشت «الثؤلول قد اشتدت اعضاؤه و عظمت نکایته» این دمل از آن دمامیل نیست که چاره اش آسان باشد و این آژخ را آن گونه ریشه محکم و در اعضا سرایت نکرده است که بسهولت علاج نمایند بلکه نکایتش عظیم و حكايتش بزرك است.

مروان در جواب مرقوم نمود «يداك او كتا وفوك نفخ» کنایت از این که دست از کار بداشتی و زبان بگله بر گشودی.

ص: 358

و نیز از سخنان مروان است «اذا انتهت المدّة لم ينفع العدّة» و اين سخن مذکور شد.

مسعودی در مروج الذهب گويد مروان با كاتب خود عبدالحميد بن يحيى ابن سعید که صاحب رسائل و بلاغات است و اول کسی که رسایل را مطول و تحمید خداوند مجید را در فصول کتب معمول و بعد از آن مردمان بکردار او اقتفا نمودند گردانید گاهی که بر زوال مملکت و سلطنت خود یقین نمود گفت :

«قد احتجت إلى أن تسير مع عدوّى و تظهر الغدر القدر بي فانّ اعجابهم بأدبك و حاجتهم الى كتابتك يدعوهم الى حسن الظنّ بك فان استطعت أن تسع في حياتى و الأّ لم تعجز عن حفظ حرمى بعد وفاتي».

کار من بدان جا کشیده است که محتاج به آن شده ام که تو با دشمن پیوسته که شوی و بحسب مصلحت چنان نمائی که با من بغدر و کید هستی همانا اعجاب ایشان بادب تو و صاحبت ایشان بکتابت و بلاغت تو باین که در حق تو حسن ظنّ برند و تو را بخویشتن نزدیک نمایند باز می دارد پس اگر باین وسیله توانستی در زمان زندگی خدمتی نمائی نیکوست و گرنه بعد از من از حفظ و حراست حرم من بیچاره نمی مانی

عبدالحمید در جواب گفت «انّ الذي أشرت به على أنفع الامرين لى أقبحهما و ما عندى الاّ الصبر حتّى يفتح الله لك أو أقتل بين يديك».

این امری که بانجام آن مرا اشارت کنی برای من سودمند است و نیز قباحتش از بهرم بسیار است و مرا هیچ چاره و تکلیفی نیست مگر این که صبر کنم تا خداوند ابواب فتح و فیروزی بر تو برگشاید یا در حضور تو قتال دهم تا کشته شوم آن گاه این شعر را بخواند:

اسرّ وفاء ثمّ أظهر غدرة *** فمن لى بغدر يوسع الناس ظاهره

ابن ابی الحدید گوید عبدالحمید بر حال خود در خدمت مروان بپائید و

ص: 359

بخدمت بنی هاشم روی ننمود تا مروان بقتل رسید و عبدالحمید نیز بعد از وی صبراً مقتول شد.

و نیز مسعودی در مروج الذهب می نویسد که در آن ایام که کار ابو مسلم بالا گرفته و ستاره اقبال بنی عباس فروزان همی گشت مروان حمار یک باره از عیش و عشرت و ادراك لذایذ نفسانی کناره گرفت و تا گاهی که بقتل رسید بقتل رسید از کنار تو گل های نار پستان شادخوار نگشت یکی روز یکی از ماهرویان سرای سلطنت خود را بمروان نمایش و تذکره اوقات وصال را گزارش داد .

مروان گفت سوگند با خدای با تو نزديك نشوم و گرهی از بهر کامرانی با تو برنگشایم با این که مملکت خراسان بدین گونه آشفته و نصر بن سيّار والی آن مملکت بدین گونه از آتش فتنه و فساد در سوز و گداز و ابو مخنق را بآن طور کار دشوار است.

و مروان در آن اوقات با آن پریشانی حال و جنجال خيال يك سره مشغول خواندن سير ملوك عجم و غير عجم و اخبار حروب ایشان بود.

روزی یکی از دوستانش که بدو انس داشت مروان را در ترك مصاحبت و مباشرت نسوان نکوهش کرد و بر ترك طيب و دیگر لذات ملامت نمود.

مروان گفت باز داشته است مرا از ادراك این لذّت ها آن چه باز داشت امير المؤمنين عبدالملك را بدالملک را از زنان ، آن مرد گفت یا امیرالمؤمنین این حکایت چگونه است گفت وقتی والی مملکت افریقیه کنیزکی روشن روی و مشکین موی با جمالی بکمال و حسن و طراوتی که هر کس او را بدیدی میلش بجنبیدی برای عبدالملك بفرستاد.

چون آن كنيزك را در حضورش بداشتند در دقایق حسن و لطایف جمال او تأمل همی کرد و این وقت مکتوبی از حجاج بدست عبدالملك بود و حجاج در دير الجماجم بمقاتلت و مقابلت ابن اشعث اشتغال داشت

عبدالملک چنان در حسن آن ماهروی متحیر ماند که نامه حجاج را از

ص: 360

دست بیفکند و بآن كنيزك گفت سوگند با خدای توئی آرزوی آرزومندان جاریه گفت چون من دارای چنین وصف و شمایل دلپذیرم چه چیز ترا از کامرانی با من باز می دارد .

عبدالملك گفت سوگند با خدای این شعر اخطل شاعر مرا از صحبت و معاشرت تو باز می دارد:

قوم اذا حاربوا شدّوا مازرهم *** عن النساء و لو باتت باطهار

می گوید آن جماعت بنی حرب گروهی رزم خوی و غیور هستند که در زمان محاربه و مقاتله از کنار زنان گل رخسار شادخوار نشوند اگر چه آن زن ها با کمال طهر و پاکی از هر آلایش در کنار ایشان خفته و شب ها را بروز آورده باشند .

آیا من از عیش و کامیابی لذت لذت برم و حال این که ابن اشعث در برابر ابو محمّد صفوف قتال وجدال بیاراسته و زعمای عرب در آن فتنه بقتل رسیده باشند هرگز چنین عیشی را خداوند گوارا نمی گرداند

آن گاه بفرمود آن كنيزك را در حرمسرای عصمت نگاهبانی کردند و چون ابن اشعث بقتل رسید و خاطر عبدالملك آسایش گرفت در اندیشه آرامش بر آمد با اول جاریه که خلوت نمود همان كنيزك بود و عجب این است که با این ممارست و مراقبتی که مروان را در این امور بود گفت زوال دولت من قلّت التفات و وقوف من بمكاتيب نصر بن سيّار بود.

و عجیب تر ازین حال آن فرمانفرمایان و کارگزاران دولتی است که یکسره روزگار خود را بمشتهيات نفسانی می گذرانند و از اخبار اطراف بی خبر هستند و از مصاحبت خردمندان و مجرّبين عهد بمعاشرت جوانان تا مهذّب می پردازند و یک سره از انقلاب امور دولت شکایت دارند.

همواره با ساده رویان در خواب غفلت می روند و بامداد از بیداری دشمن نابکار دل افکارند و نیز چاره خویش را در آن دانند که روز روشن بشام آید و دفع اندوه را بکامرانی نمایند.

ص: 361

بیان بعضی مجالس و مکالمات روان حمار با پاره شعرای روزگار

در جلد اول عقد الفرید مسطور است که ابو عبیده از یونس بن حبیب روایت کند که چون مروان بن محمّد بر مسند خلافت جای گرفت شعرای عصر بدو شدند و او را بخلافت تهنیت گفتند.

طريح بن اسمعیل ثقفی زبان بر گشود و گفت سپاس خداوندی که تو را امام اسلام و قوام احکام و هم ترا نگاهبان و حافظ امت مصطفی صلی الله علیه و اله گردانید .

و بعد از این کلمات این قصیده خود را که این شعر از آن جمله است بعرض رسانید.

تسوء عداک فی سداد و نعمه *** خلافتنا تسعین عاماً و اشعر

مروان گفت مقدار این شهور و اشهر که در این شعر گوئی چیست گفت یا امیر المؤمنین از نود سال به یک صد سال می رسد و تو در این مدت با علی درجه خلافت و سعیدترین عاقبتی در نصرت و تمکین بگذرانی.

مروان خرسند شد و بفرمود یک صد هزار درهم بدو عطا کردند.

بعد از آن ذوالرّمه شاعر برخاست و این وقت از کمال سالخوردگی و شيخوخت قدش خمیده و عمامه اش و عمامه اش بر چهره اش فرو ریخته باستاد تا عمامه خود را مستوی بدارد با وی گفتند نزديك شو و بعرض مدیحه مشغول باش .

گفت امیر المؤمنین از آن بزرگ تر و جلیل تر است که من با این عمامه چرکین و ژولیده در حضرتش بعرض مدیحه پردازم.

مروان مروان گفت هیچ امیدواری ندارم که میّ و صیدح که هر دو تن معشوقه ذوالرمه بودند و کلام خود را بنام و مدح ایشان زینت می داد چیزی برای ما باقی

ص: 362

گذاشته باشند .

یعنی هر مضمونی بدیع و لطیف که ترا بخاطر اندر بود در مدح و اوصاف ایشان بگذاشتی گفت یا امیر المؤمنین سوگند با خدای در مدح تو از آن جمله انتخاب کرده ام

آن گاه نزديك بايستاد و قصیده خود را که این شعر را شامل است بعرض رسانید :

فقلت لها سيرى امامك سيّد *** تفرّع من مروان او من محمّد

یکی از حاضران گفت میّ را کار بکجا انجامید گفت غبار بلا گیسوان مشکین چین در چین را در هم پیچید و خاک سیاه آن صورت چون ماه را تباه گردانید .

این وقت مروان روی بعباس بن ولید آورد و گفت نگران هستی که چگونه این قوافی بهم پیوسته شده است در این قصیده نگران شوید و بعدد هر يك از پدران من که در این قصیده مذکور شده اند هزار دینار بدو عطا کنید ذوالرمه گفت اگر این حال را می دانستم پدران او را تا بعبد الشمس نام می بردم .

بیان پاره اتفاقات و حکایات غریبه که در زمان مروان روی داده است

در تاريخ الخميس مسطور است که در آن زمان که مروان بهر سوی منهزم و شتابان بود بردیر راهبی بر گذشت و گفت ای راهب

«هل تبلغ الدنيا من الانسان أن تجعله مملوکاً».

آیا کار دنیا بجائی می رسد که انسان دانشمند بصیر را مملوك خود گرداند گفت آری: گفت چگونه تواند

ص: 363

گفت باین که آدمی تخم محبت و دوستی این جهان را در دل بکارد مروان گفت چه راهی ممکن است که انسان آزاد گردد گفت بدشمن داشتن دنیا را و خود را از حطام بی دوام و آرایش با نکوهش آن بیک سوی دارد .

مروان گفت این کار از آن جمله است که نخواهد شد گفت بزودی خواهد شد .

«فبادر بالهروب منها قبل أن تبادرك» پيشى جوی بر فرار کردن از آن پیش از آن که بمکاید خود و حبایل غرور خود بر تو پیشی جوید.

مروان گفت آیا می شناسی مرا راهب گفت آری مروان پادشاه عرب هستی که در بلاد سودان کشته و بدون اكفان مدفون می شوی و اگر نه آن بودی که مرك در طلب تو است دلالت می کردم تو را بر موضع فرار تو

در تاریخ ابن خلکان در ذیل احوال ابی مسلم خراسانی مروی است که بخط محمّد بن سعد دیده اند که حراز می گفت از عجیب ترین احادیث مروان بن محمّد که مداینی روایت کرده است این است که چون مروان شهر ترمد را محاصره کرد و بر آن شهر مسلط شد و بارویش را ویران ساخت گوری بس در از پدید شد.

مروان و حاضران را یقین گردید که در زیر آن گنجی نهفته اند پس گور را بکندند ناگاه زنی بزرگ اندام را در آن گور بدیدند که بر روی تختی از سنك بخفته است و هفتاد حله زر تار بر قفای او مرتب داشته و گریبان پیراهنش را با زر بدوخته اند و گیسوان او از فرق سر تا بپایش بیاویخته و چون قدمش را ذرع کردند باندازه و عظمت ساق پا بود و هفت ذرع درازی قامتش بود و در کنار سرش صفحه از مس و بزبان حمیریه بر آن نوشته بودند.

پس برفتند و کسی را که به آن زبان عالم بود بیاوردند و چون بخواند این عبارت را ترجمه کرد:

«أنا تدمر بنت حسّان بن اذلية بن السميدع بن هرم العماليقي من على بيتى

ص: 364

هذا فاذعجنى منه حتّى يرانى أدخل الله عليه المهانة و الذل و الصغار».

من تدمر دختر حسان بن اذنية بن سميدع بن هرم عمالیقی هستم هر کس بر این خانه من در آید و مرا از جای خود بگرداند تا مرا بنگرد خدای تعالی مهانت و ذلت و صغارت را بر وی در آورد و او را خوار و ذلیل و كوچك فرمايد .

چون این مکتوب را بر مروان قرائت کردند سخت بر وی عظیم گردید و پشیمان گشت و بر کردار خود ندامت گرفت و تطيّر نمود و همی استرجاع نمود و از آن پس بفرمود تا آن قبر را مطبق و بجای خود باز گردانند و در میان این قضیّه و ظفر یافتن بر مروان و زوال ملك او و قتل او و استباحه حریم او مدتی اندک بود.

بیان قتل جماعتی از بنی امیه به امر ابی العباس سفاح و دیگران

از جمله خطبه مبارکه حضرت امیر المؤمنين علي بن ابيطالب صلوات الله عليه و اخبار آن حضرت از مغیبات است که در نهج البلاغه مسطور است :

﴿حَتَّی یَظُنَّ اَلظَّانُّ أَنَّ اَلدُّنْیَا مَعْقُولَهٌ عَلَی بَنِی أُمَیَّهَ تَمْنَحُهُمْ دَرَّهَا وَ تُورِدُهُمْ صَفْوَهَا وَ لاَ یُرْفَعُ عَنْ هَذِهِ اَلْأُمَّهِ سَوْطُهَا وَ لاَ سَیْفُهَا وَ کَذَبَ اَلظَّانُّ لِذَلِکَ بَلْ هِیَ مَجَّهٌ مِنْ لَذِیذِ اَلْعَیْشِ یَتَطَعَّمُونَهَا بُرْهَهً ثُمَّ یَلْفِظُونَهَا جُمْلَهً﴾

می فرماید در ازمنه آتیه دولت بنی امیّه چنان نیرومند شود و تمکن و استیلا یابد تا بآن مرتبه که گمان برد گمان برنده که دنیا همیشه بر بنی امیه محبوس و مربوط است و در همه حال خیر و خوبی خود را بهره ایشان می گرداند

و ایشان را بر چشمه سار زلال و صافی دولت و سلطنت فرود می آورد و هرگز تازیانه قهر و غلبه ایشان را از این امت بر نمی دارد و هرگز ایشان را از قتل و

ص: 365

غارت فرو نمی گذارد.

و هر کس در دوام و بقای دولت بنی امیه این گونه گمان نمود بدروغ رفت بلکه مدت دولت ایشان مثل مکیدن و بیرون انداختن آب است یک بار از دهان .

همانا این جماعت در اندک زمانی لذت جهان را بچشند و یک دفعه بناکامی بیرون افکنند چنان که لقمه را از دهان خود بیرون اندازند.

و این کلام مبارك اشارت بآن است که بني اميه يك مقداری از روز گار را بسلطنت و استقلال بگذرانند و یک باره منقرض و زایل گردند.

و هم در ضمن خطبه دیگر می فرماید ﴿فَعِنْدَ ذَلِکَ لاَ یَبْقَی بَیْتُ مَدَرٍ وَ لاَ وَبَرٍ إِلاَّ وَ أَدْخَلَهُ اَلظَّلَمَهُ تَرْحَهً وَ أَوْلَجُوا فِیهِ نِقْمَهً. فَیَوْمَئِذٍ لاَ یَبْقَی لَهُمْ فِی اَلسَّمَاءِ عَاذِرٌ وَ لاَ فِی اَلْأَرْضِ نَاصِرٌ ﴾.

﴿أَصْفَیْتُمْ بِالْأَمْرِ غَیْرَ أَهْلِهِ وَ أَوْرَدْتُمُوهُ غَیْرَ مَوْرِدِهِ وَ سَیَنْتَقِمُ اَللَّهُ مِمَّنْ ظَلَمَ مَأْکَلاً بِمَأْکَلٍ وَ مَشْرَباً بِمَشْرَبٍ مِنْ مَطَاعِمِ اَلْعَلْقَمِ وَ مَشَارِبِ اَلصَّبِرِ وَ اَلْمَقِرِ وَ لِبَاسِ شِعَارِ اَلْخَوْفِ وَ دِثَارِ اَلسَّیْفِ﴾.

﴿إِنَّمَا هُمْ مَطَایَا اَلْخَطِیئَاتِ وَ زَوَامِلُ اَلْآثَامِ فَأُقْسِمُ ثُمَّ أُقْسِمُ لَتَنْخَمَنَّهَا أُمَیَّهُ مِنْ بَعْدِی کَمَا تُلْفَظُ اَلنُّخَامَهُ ثُمَّ لاَ تَذُوقُهَا وَ لاَ تَطْعَمُ بِطَعْمِهَا أَبَداً مَا کَرَّ اَلْجَدِیدَانِ﴾.

پس نزد دولت بنی امیه و بنی مروان باقی نماند هیچ خانه که از کلوخ و خشت بنا شده یا خانه پشمینه یعنی خیمه اعراب که از پشم ساخته شده جز آن که ستم کار این جماعت غم و اندوه و ناخوشی و مکروه را در آن در آورند .

پس در آن روز باقی نماند از برای ایشان در آسمان عذر آورنده و نه در زمین یاری کننده.

بر گزیده اید جماعت جاهل و گروه غافل برای امر خلافت کسانی را که اهل آن نبودند یعنی معاویه و اتباع او را و فرود آورده اید او را در غیر آبشخور او بزور و ظلم .

و زود باشد که خداوند قادر قهّار انتقام بکشد از ستمکاران باین وجه که

ص: 366

تبدیل فرماید جای فراغت اکل را بجای اکل بسیار ضرر و جای شرب ایشان را بجای شرب دیگر از مواضع چشیدن درخت حنظل که در نهایت تلخی است از اماکن آشامیدن صبر که داروی تلخ است و از جاهای شرب چیزی که در نهایت مرارت است و از ملبس شدن به لباس اندرونی ترس و بیم و بلباس بیرونی شمشیر و عذاب اليم .

و این کلمات معجز آيات بزوال ملك بنی امیّه و بنی مروان و بنی عباس اخبار نماید.

بدرستی که ایشان شتران بارکش گناهان و شتران توشه خطاها هستند پس سوگند از پس سوگند همی خورم که البته بیندازند بنی امیه خلافت را پس از من چنان که افکنده شود آب دهان از دهان پس از آن نچشند هرگز آن خلافت را و نچشند طعم خلافت را هیچ وقت مادام که باز گردد لیل و نهار.

و این کلام مبارك نيز معجزه و اخبار از غیب است چنان که تاکنون که هزار و سی صد و چند سال است از هجرت بر می گذرد سال های بی شمار است که اثری از آثار این جماعت در صفحه روزگار پدیدار نیست والحمد لله رب العالمين.

و دیگر ابن عبد ربه در جلد سوم عقد الفرید می نویسد که عتبی از جد خود روایت کند که چون معاویه بمرض موت دچار شد جماعتی از بزرگان بنی امیه را احضار کرد و غیر از من و عثمان بن محمّد از طایفه سفیانی در آن محضر حاضر نبود معاویه روی با آن جماعت کرد و گفت ای معشر بنی امیه:

«انّى لمّا خفت أن يسبقكم الموت الىّ سبقته بالموعظة اليكم لا لارّد قدراً و لكن لا بلغ عذراً انّ الذى اخلف لكم من دنياى ستشاركون فيه و تغلبون عليه»

«والذي اخلف لكم من ورائى أمر مقصور لكم نفعه ان فعلتموه مخوف عليكم ضرره ان ضيّعتموه انّ قريشاً شاركتكم في انسابكم و أنفردتم دونها بافعالكم»

ص: 367

«فقدمكم ما تقدمتم له إذا أخرّ غيركم ما تأخروا عنه و لقد جهل بي فحلمت و نقر لي ففهمت حتّى كانّي أنظر إلى أبنائكم بعد كم كنظري إلى آبائهم قبلهم انّ دولتكم ستطول و كل طويل مملول مخذول»

«فاذا كان ذلك كذلك كان سببه اختلافكم فيما بينكم و اجتماع المختلفين عليكم فيدبر الأمر بضدّ ما أقبل به فلست اذكر حسناً يركب منكم و لا قبيحاً ينتهك فيكم ألا والذى امسك عن ذكره أكثر و أعظم و لا معوّل عليه عند ذلك أفضل من الصبر واحتساب الاجر »

«فيما دكم القوم دولتهم امتداد العنانين في عنق الجواد حتّى إذا بلغ الله بالأمر مداه و جاء الوقت المبول بريق النبيّ صلى الله عليه و آله و سلّم مع الخلقة المطبوعة على ملالة الشيء المحبوب كانت الدولة كالاناء المكفا فعند ذلك».

«اوصيكم بتقوى الله الذي لم يتقه غيركم فيكم فجعل العاقبة لكم والعاقبة للمتّقین».

چون بیمناک شدم که مرگ بر من بتازد و پیش از شما مرا برباید بموعظت و نصیحت شما پیشی گرفتم تا شما را از خواب غفلت برانگیزم و این پند که شما را می سپارم و موعظت که شما را می گذارم نه از آن است که بتوانم وصول قضا و قدر را از شما بر تابم و شما را از حوادث جهان و نوازل آسمان سدّی سدید کردم لکن این سخنان از آن گذارم که در ادای نصیحت قصور نکنم و معذور باشم .

همانا آن چه از نصیبه و بهره و دولت و بضاعت دنیائی خود برای شما مخلّف می گذارم چیزی که بزودی در آن مشارکت جوئید و بر آن غلبه یابید و آن چه در نصایح و مواعظ شما از بهر شما بازگذارم اگر بآن عمل کنید سودش بشما اختصاص گیرد و اگر بیهوده و ضایع گذارید از زیانش بر شما بیاید خوفناک شد بدرستی که جماعت قریش در انساب شما با شما شريك هستند لكن شما در افعال خود از ایشان منفرد هستید.

پس مقدم دارد شما را آن چه را که بسبب آن تقدم یافته اید گاهی که مؤخر

ص: 368

دارد غیر از شما را آن چه را که شما از آن مؤخر مانده اید .

یعنی چون شما موافق عقل و تدبیر دنیائی که من بدان شیمت می رفته ام و به حلم وجود کار کرده ام رفتار نمائید و دیگران این کار نکردند و ازین روی من در امر دنیا برایشان مقدم شدم رفتار نمائید همچنان تقدم خواهید یافت .

و چون از آن افعال که ایشان را از دنیا بی بهره و مؤخر داشت کناری گبرید بمنافع دنیویه برخوردار خواهید شد.

همانا بسی افتاد که پاره کسان مرتکب پارۀ افعال شدند و مرا از آن غافل جاهل شمردند و من حلم نمودم و بکنایت و اشارت و نقر حديث راندند و من بفهمیدم و چنان از نتایج امور و سوانح آتیه با خبر شدیم که گوئی بحال فرزندان شما و پس آیندگان شما دانا و بینایم چنان که بحال پدران ایشان پیش از ایشان آگاه بودم.

همانا زود است که این دولت و سلطنت شما بطول انجامد و هر چه طول کشد بلابد مملول و مخذول گردد و هر وقت چنین شود و از سلطنت و دولت شما ملال افتد سببش اختلاف شما است در ما بین شما و اجتماع اختلاف کنندگان برشما .

و چون روزگار بر این منوال گذرد هر چه خواهند چنان کنند زمانه بر ضد آن روی نماید و تدابیر بر خلاف مقصود نمایش جوید و در این حال و روزگار هیچ کاری نیکو را نگران نمی شوم و بیاد نمی آورم که از شما ارتکاب نمایند و نه امری قبیح را که در شما انتهاک شود.

دانسته باشید که آن چه را که از یاد کردن و شمردن آن امساك ورزیدم بیشتر و عظیم تر است یعنی آن چه را که با شما باز نمودم و از اظهارش،زبان بر بستم از آن چه باز گفتم با خطرتر و بزرگ تر است و در حال ظهور آن روزگار هیچ پناهی و داروئی بهتر از صبر و احتساب اجر نیست.

پس دولت قوم کشیده می شود مثل کشیده شدن جلوها در گردن اسب تا

ص: 369

آن زمان که خدا کار را بآخر رساند و بیاید آن وقت که پیغمبر صلی الله علیه و اله خبر داده با آن خلق طبعی و فطری که چیز محبوب و دوست داشتنی ملالت می آورد و اشتداد پیدا کند آن وقت دولت می شود مثل ظرف وارونه .

و وصیت می نمایم شما را در آن وقت که چنین اوضاع را حاضر دیدید به پرهیز کاری خدا که غیر شما در میان شما آن گونه پرهیز کاری ننماید تا خدای عاقبت نيك و سرانجام نيكو را از بهر شما مقرر دارد و عاقبت نیکو مخصوص به جماعت پرهیزکاران است

عمرو بن عتبه گوید روزی دیگر نزد معاویه در آمدم با من گفت ای عمرو سخنان مرا آویزه گوش ساختی گفتم بگوش سپردم.

گفت کلام مرا بر من اعادت کن همانا من با شما کلامی براندم و هیچ یقین ندارم که امروز را بشب برسانم همانا معاوية بن ابی سفیان از اخباری که از رسول خداى صلى الله علیه و آله رسیده و شنیده بود می دانست مدتی مدتی سلطنت در بنی امیه بپاید و بدون حق بر مسند امارت بر آیند و حق بنی هاشم را غصب نمایند و دیگر باره بنی هاشم را بهره افتد .

و چنان می دانست که اگر بتدبیر و تزویر و دستور العمل نفاق آمیز او کار کنند هرگز مسند خلافت از اعقاب او خالی نماند اما ندانست که مخبر صادقی که از سلطنت بنی امیه خبر داده از زوال ایشان نیز اخبار فرموده است ﴿فَقُطِعَ دَابِرُ الْقَوْمِ الَّذِینَ ظَلَمُواْ وَ الْحَمْدُ لِلهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ﴾.

ابوالفرج اصفهانی در اغانی و ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه در سبب قتل نمودن ابو العباس سفاح آن جماعت بنی امیه را که امان یافته بودند می نویسند که زبیر بن بکار ازعم خود روایت کند که روزی قصیده را که در مدح سفاح بنظم در آورده بودند در خدمتش قرائت می کردند و این وقت گروهی از بنی امیه در

ص: 370

حضرتش حضور داشتند و سفّاح آن جماعت را بر تن و جان خودشان ایمن گردانیده بود .

پس روی با پارۀ از ایشان آورده گفت این مدیحه که در حق من گفته اند با آن مدایحی که درباره شماها بنظم کشیده اند چگونه است آن مرد اموی گفت هيهات سوگند با خدای هیچ کس در حق شما مدحی نگوید که مانند این شعر ابن قیس الرقیات باشد که در مدح ما انشاء کرده است :

ما نقموا من بنى اميّة الاّ *** انّهم يحلمون ان غضبوا

و انّهم معدن الملوك فما *** تصلح الاّ عليهم العرب

کنایت از این که سلطنت و خلافت مخصوص با بنی امیه است و امور عرب جز بوجود ایشان اصلاح نیابد و اگر بر خلاف مقصود ایشان رفتاری شود حلم و بردباری ایشان است نه بعلت ضعف و ذلت ایشان.

چون سفّاح این خیلا را در دماغ و اندیشه را در عرصه پندار ایشان بدید سخت بر آشفت و مخاطب را بدشنامی زشت یاد کرده گفت هنوز هم آرزوی خلافت در نهاد تو باقی است و گفت بگیرید ایشان را پس جملگی را بگرفتند و بقتل رسانیدند.

و بفرمود تا طعام بامدادی حاضر کرده و فرشی بر روی آن گروه که هنوز جان در تن ایشان باقی بود بگستردند سفاح بر روی آن بساط بنشست و مشغول خوردن و آن جماعت در اضطراب و انقلاب جان کندن بودند و ناله ایشان در زیر بساط بگوش می رسید تا جملگی جان بدادند و چون سفاح فارغ شد گفت هرگز ندانسته ام که لقمه طعامی تناول کرده باشم که در روان من ازین طعام بهتر و گواراتر باشد.

و چون بساط طعام را بر چیدند گفت پای این گروه خبیث را بگیرید و ازین مکان بیرون کشیده در کوچه و بازار بیفکنید تا مردمان مردگان ایشان را لعن نمایند چنان که زندگان ایشان را لمن می نمودند.

ص: 371

راوی گوید ما نگران بودیم که سگ ها در کوی و بر زن پای آن جماعت را بچنك و دندان گرفته می کشیدند و تنبان های و شی و حریر بر پای داشتند و نعش آن ها چندان بماند تا بگندید بعد از آن چاهی بکندند و آن استخوان ها و اندام متعفن را در آن چاه دفن کردند.

و نیز ابن ابی الحدید و ابوالفرج گویند چون داود بن علي از مکه بیامد تمامت بنی حسن با او بودند و از جمله ایشان عبدالله بن حسن بن حسن و برادرش حسن بن الحسن و نيز محمّد بن عبدالله بن عمر بن عثمان بن عفان که با عبدالله بن الحسن از طرف مادر برادر بود در زمره ایشان بودند

پس داود بن علي در عرض راه مجلسی فراهم کرده خود با جماعت بنی هاشم جملگی در آن جا بنشستند و جماعتی از بنی امیه نیز در فرود ایشان جای کردند در این هنگام ابن هرمه حاضر شد و قصیده خود را که این شعر را در آن قصیده گفته بخواند :

فلا عفا الله عن مروان مظلمة *** و لا اميّة بئس المجلس النادى

كانوا كعاد فامسى الله اهلكهم *** بمثل ما اهلك الغاوين عن عاد

فان يكذّبني من هاشم أحد *** فيما أقول و لو أكثرت تعدادى

چون دارد این اشعار را بشنید خنده بعبد الر حمن بن عنبسة بن سعيد بن العاص بیفکند که گوئی شیر در آهنگ از روی خشم و ستیز دندان می نماید.

چون از مجلس بپای شدند عبدالله بن الحسن با برادرش حسن بن الحسن گفت آیا نگران خنده داود بن علي بجانب پسر عنبسه نبودی حمد خداوندی را که گزند او را از برادرم یعنی عثمان بگردانید.

می گوید چیزی دیگر در میانه نبود تا داود بمدینه بیامد و ابن عنبسه را بقتل رسانيد محمّد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان گوید برادرم عبدالله بن حسن در سال یک صد و سی و دوم هجری با داود بن علي اقامت حج نمود و او را بطلاق زوجه اش

ص: 372

ملیکه دختر داود بن الحسن سوگند داد اگر دو برادرش محمّد و قاسم بن عبدالله بن عمرو بن عثمان را نکشد.

محمّد می گوید من در کمال امن و امان بخدمت داود آمد و شد می کردم و او جماعت بنی امیه را می کشت و مکروه می داشت که مردم خراسان مرا زنده بنگرند و در زمره بنی امیه مقتول ننگرند .

و نیز داود بواسطه آن سوگندی که یاد کرده بود راهی بقتل من نداشت یکی روز مرا نزديك خواند چون بدو نزديك شدم گفت «ما أكثر العقلة و اقل الحرمة» و ازين سخن گوشزد وی نمود که از چه روی این چند نزد من می شوی.

من این داستان را با برادرم عبدالله بن الحسن در میان نهادم گفت ای پسر مادرم ازین مرد دوری گزین پس از وی غیبت گرفتم تا بمرد.

ابن ابی الحدیدگوید این دینی را که داود بجا نیاورد و قضا ننمود ابو جعفر منصور قضایش را بنمود و چون در پایان روزگار بنی امیه عبدالله بن علي با عبدالله ابن حسن بن حسین هم سیر شدند و داود بن علي نيز با ایشان بود داود با عبدالله بن الحسین گفت از چه روی دو پسر تو ایمن نیستند که ظاهر شوند عبدالله بن حسن گفت بعد ازین وقت این کار برای ایشان نیست .

این وقت عبدالله بن علي روى بدو کرد و گفت گمان همی برم که تو چنان می دانی که دو پسر تو کشنده مروان هستند

عبدالله بن حسن گفت این امر چنین است عبدالله بن علي گفت هيهات كه چنین باشد یعنی تقدیر بر این نرفته و باین شعر تمثل جست :

سيكفيك الجمالة تسميت *** خفيف الحاذ من فتيان جرم

سوگند با خدای من مروان را می کشم و سلطنتش را از وی مسلوب می گردانم نه تو او نه پسران تو.

و نیز ابن ابن الحديد و ابو الفرج از علی بن محمّد بن سلیمان نوفلی از پدرش

ص: 373

از اعمامش روایت کند که این جماعت در خدمت سلیمان بن علي در بصره حاضر شدند و این وقت جماعتی از بنی امیه با البسه و شی و حریر و بلند و موقر نزدش حضور داشتند و یکی از ایشان را نگران شدند که گفتی از کثرت استعمال غاليه موی سفیدش را بر عارضش مشکین ساخته .

سلیمان بقتل ایشان فرمان داد پس جمله را بکشتند و پای های ایشان را گرفته بکشیدند و در شوارع و طرق بیفکندند و آن جمله را تنبان ها از وشی بر پای بود و سگه پای های ایشان را با چنگ و دندان بهر سوى مي كشيدند.

و نیز ابوالفرج و ابن ابی الحدید حکایت کنند که طارق بن مبارك از پدرش داستان نمود که رسول عمرو بن معاوية بن عمرو بن عتبة بن ابي سفيان بمن آمد و گفت عمرو با تو پیغام کرده است که این دولت عباسیه هنگامی طلوع نموده است که من اندك سال و با كثرت عيال و منتشر الاموال هستم در هر قبیله روزگار سپارم.

البته امر من مشهور شود و مرا بشناسند و اکنون عزیمت بر آن بر نهاده ام که ازین کنج استتار و اختفاء بیرون آیم و خویشتن را فدای حرم خود نمایم و اکنون بدرگاه سلیمان بن علی روی می کنم ساعتی نزديك من راه سپار.

پس بدو شدم و نگران شدم که طیلسانی شکن در شکن در بر و سراویلی رنگین و آویخته اطراف بر تن دارد گفتم یا سبحان الله جوانی و غرور و عدم تجربه با اهلش چه کارها می کند .

آیا با چنین لباس فاخر و جامه حشمت و ابهت با این قوم ملاقات می کنی و از گزند ایشان ایمنی گفت لا و الله هیچ جامۀ نزد من نیست مگر این که ازین جامه که بر تن دارم اشهر و اشرف است

پس طیلسان خود را بدو دادم و ازاره او را بگرفتم و سراویلش را بر زانوهایش در پیچیدم عمر و با آن لباس نزد سلیمان شد و خرم و مسرور بیرون آمد.

گفتم از آن چه در میان تو و امیر بگذشت از بهر من حدیث کن گفت بخدمت

ص: 374

او شدم و هرگز مرا ندیده بود پس گفتم اصلح الله الامير در هر شهر و دیار که بودم سرانجام مرا بخدمت تو افکند و فضل تو مرا به آستان تو دلالت نمود اکنون یا مرا می کشی یا امان می بخشی.

سلیمان گفت نام و نسب خود را بازگوی تا تو را بشناسم نسب خویش را بدو باز نمودم «مرحباً بك» بنشين و سالماً آمناً تكلم كن .

آن گاه روی با من کرد و گفت حاجت تو ای برادر زاده من چیست گفتم آن حرمی که تو از تمامت مردمان بایشان نزدیک تری با ما هستند و نیز بعد از ما از تمامت مردمان بحفظ و حراست و رعایت ایشان اولویت داری اکنون بواسطه خوف ما در بیم و دهشت هستند و هر کس خائف باشد بر وی می ترسند .

سوگند با خدای سلیمان بجواب من زبان بر نگشود مگر گاهی که اشک هر دو چشمش چهره اش را در سپرد و از آن پس گفت ای برادر زاده من خداوند خون ترا حفظ و تو را در حرم تو حراست کرد و مال تورا بر تو موفور ساخت.

سوگند با خدای اگر این حراست و امان برای من در تمام قوم و عشیرت تو ممکن بود چنان می کردم اکنون متواری باش چنان که ظاهری و آمن باش مانند کسی که خائف باشد و رقاع و مکاتیب و شرح حال خود را بمن باز فرست.

می گوید سوگند با خدای مطالب خود را بدو مکتوب می کردم چنان که مرد بجانب پدر و عمّش بنویسد.

راوی می گوید چون عمرو بن معاویه از حدیث خود بپرداخت طیلسان او بدو باز دادم گفت آهسته باش چه جامه های ما چون از بدن ما دور شد دیگر باره بما باز نمی شود.

و دیگر ابن ابی الحدید گوید چنان بود که عبدالرحمن بن حبیب بن مسلمة الفهری در افریقیه از جانب مروان عامل و حکمران بود چون حادثه مروان روی داد عبدالله و عاص دو پسر ولید بن يزيد بن عبدالملك بسوى عبد الرحمن فرار کردند و بدو پناه بردند

ص: 375

عبدالر حمن چون میل مردمان را بایشان نگران شد بر جان خود از ایشان بیمناک گردید و هر دو را بکشت و چنان افتاد که عبدالرحمن بن معاوية بن هشام ابن عبدالملك همی خواست بسوی او روی کند و بدو پناهنده گردد چون کردار او را با پسرهای ولید بشنید از وی بترسید و مجاز میان افریقیه و اندلس را در سپرد و بدريا نشست تا باندلس پیوست و آن امیرانی که در مملکت اندلس نافذ فرمان شدند از فرزندان وی بودند و از آن پس امر امارت و دولت ایشان نیز بدست بنی هاشم زوال گرفت و ایشان بنى حمود الحسنيون از فرزندان ادریس بن الحسن باشند.

ابن ابی الحدید گوید داود بن علي گروه بنی امیه را بانواع عذاب و عقاب می نواخت و ایشان را مثله می نمود چشم های ایشان را میل کشیدی و کور ساختی و شکم های ایشان را بر شکافتی و بینی های ایشان را ببریدی و گوش های ایشان را سوراخ کردی و عبدالله بن علي در نهر ابی فطرس آن جماعت را سرنگون از دار بياويختی و آهك و صبر و خاکستر و سرکه بایشان بخورانیدی و دست ها و پای های ایشان را قطع کردی

و سليمان بن علي در بصره بقتل آن جماعت می پرداخت و گردن های ایشان را با تیغ تیز می زد و چون داود بن علي در مملکت حجاز در قتل بنی امیه بسی امعان و مراقبت کرد و هر کس را توانست بدست کرد و بکشت

عبد الله بن الحسن علیه السلام بدو گفت ای پسر عمّ من چون در قتل اكفاء خود این گونه افراط نمائی و از اعداء هیچ کس بجای نماند از سلطنت خود بکدام کس مباهات جوئی و کدام کس از ایشان بر جای خواهد بود که در هر بامداد و شامگاه در آن چه تو را مسرور و ایشان را بدو مکروه دارد نگران شود و دیدن او این سرور تو و کراهت ایشان را از بهر خرسندی و نمایش قدرت و سلطنت تو کفایت نماید .

ص: 376

مقصود این است که اگر معدودی از ایشان بجای ماند و بر حشمت تو و ذلت خودشان نگران باشد همان ذلت و رشك و حسد و بغض و غصه و نکبت و اهانتی که در خود و قدرت و شوکتی که در تو بنگرند از هر عقوبتی و عبرتی برای ایشان سخت تر است.

و نيز ابن ابی الحدید گوید در آن هنگام که عبدالله بن علي بنی امیه را بقتل می رسانید و گردن های ایشان را می زد یکی از اصحابش با او گفت «هذا والله جهد البلاء » این حال سوگند با خدای سختی و شدت بلیت است .

عبدالله گفت « کَلاَّ مَا هَذَا وَ شَرْطَةُ حَجَّامٍ إِلاَّ سَوَاءٌ إِنَّمَا جَهْدُ الْبَلاَءِ فَقْرٌ مُدْقِعٌ بَعْدَ غِنًی مُوسِعٍ » .

هرگز چنین نیست که تو گوئی و این گردن زدن با خونی که حجّام می ریزد مساوی است و جهد بلاء و سختی بلیّت فقر و نیازمندی شدیدی است که آدمی را از کثرت پریشانی و بی چیزی خاك نشين کند و از آن پس که بدولت و بضاعتی بسیار برخوردار بوده است خاکسار گرداند .

و اين كلام عبدالله بن علی دو احتمال دارد یکی این که این جماعت اگر زنده بمانند و بعد از آن که سال ها دولت یار بوده اند چنان بذلت فقر و فاقت دچار شوند که از نهایت اضطرار با خاك كوى و بازار همجوار و نزد دوست و دشمن خاکسار بمانند آن وقت بسختی بلیت دچار خواهند بود و لذت عقوبت را خواهند چشید.

دیگر این که اشارت به آن نماید که سختی بلیت را ما دیدیم که بعد از آن که مدتی در بوستان دولت و نعمت پرورش یافتیم از زحمات و لطمات بنی امیه بخارستان فقر و فاقت در افتادیم.

و نیز این ابی الحدید گوید چون سلیمان بن علي گروه بنی امیه را در بصره بقتل رسانید خطبه براند و گفت :

﴿وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ

ص: 377

قضاء فصل و قول مبرم فالحمد لله الذي صدق عبده و انجزه وعده و بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ﴾.

﴿الذين اتخذوا الكعبة غرضاً والدين هزواً و ألفىء إرثا و اَلْقُرْآنَ عِضِینَ لقد حٰاقَ بِهِمْ مٰا کٰانُوا بِهِ يستهزؤن﴾

﴿فَكَأَيِّن سرى لهم من بئر مُّعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَّشِيدٍ ذَٰلِكَ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ وما ربك بِظَلَّامٍ لِّلْعَبِيدِ﴾.

﴿أمهلهم حتى اضطهدوا العترة و نبذوا السنة و استفتحوا وخاب كلّ جبار عنيد ثمّ أخذهم فهل تحسّ مِنْ أَحَدٍ أَوْ تَسْمَعُ لَهُمْ رِكْزًا﴾.

معنی ظاهر آیه شریفه این است و هر آینه نوشتیم در زبور پس از ذکر که زمین را بمیراث می برند بندگان صالح من سلیمان در خطبه خود می گوید این فرمایش خداوندی قضائی فصل و قولی است مبرم و محکم که تغییری در آن نیست پس حمد مخصوص است بخداوندی که آن چه بوعده گذاشت با بنده خود راست آورد و انجاز وعده فرمود و دور افتادند آن قومی که ظالمان بودند

و کعبه معظمه را هدف سنك و آتش ساختند و دین مبین را بازیچه شمردند و ببازی گرفتند و فیء و بهره مسلمانان را ارث خویش قراردادند و قرآن را پاره گردانیدند و اقاویل خود را در آن متفرق ساختند و کذب و سحر و كهانت و شعر خواندند پس احاطه کرد و دریافت ایشان را آن چه که آن ها بآن استهزا می کردند

پس چقدر قری و شهرها برای آن ها که چاه پر آب و معمورشان بازداشته شده و کوشک های بلند و بر افراشته که از ساکنان خالی است.

و این جمله بسبب آن افعال ناروا و اعمال نایسته ایست که برای خود مقدم داشتند و پروردگار تو با بندگان ستم نکند و بر خلاف عدل نرود.

ایشان را در دنیا و سلطنت دنیا مهلت داد تا عترت را مقهور کردند و سنت را دست باز داشتند و در طلب فتح بر آمدند و نومید گردید هر سر کش حق ناپذیر پس آیا می یابی از ایشان هيچ يك را یا می شنوی از آن ها آوازی آهسته.

ص: 378

مقصود سلیمان ازین کلمات و تضمین آیات معجز شمات که شاید مفسّرین پاره را بجماعت بنی امیه تفسیر و تأویل کرده باشند این است که این جماعت مدتی در جهان جهنده بسلطنت روزگار نهادند و حق را از صاحبانش غصب کردند و چنان دانستند که تا پایان روزگار بپایند و سلطنت جهان در ایشان بماند

و از یاد خدای غافل ماندند و اوامر و نواهی و احکام دین حضرت رسالت پناهی و قوانین الهی را دیگرگون نمودند و بهوای نفس خویش نمودند و بظلم و ستم کار کردند.

و ذریّه رسول را مقتول نمودند و انواع فسق و ملاهی را شایع نمودند و خدای برای اتمام حجت ایشان را مهلت داد تا یک باره در بحار معاصی و غوایت غوطه ور شدند و غضب خدای را جنبش دادند و بيك ناگاه به عقوبت افعال خود گرفتار شدند.

و در اندک مدتی نشانی از ایشان در صفحه جهان نماند و نوبت بندگان صالح گردید و خدای آن چه را که وعده نهاده بود بجای آورد و ازین سخن بنی عباس را خواهد.

لكن افسوس که فتنه و فساد این گروه و خلفای این نسل در اصل شریعت و ركن طريقت و غصب حقوق ائمه دین و ارکان یقین و قتل ذراری طاهره و تصرف در فی مسلمانان بیشتر زیان رسانید.

و اگر انقراض دولت بنی امیه بدست بنی عباس بود و بیگانگان متصرف نشدند زوال دولت و انقراض سلطنت بنی عباس بشمشیر هلاکو خان و فرزندان چنگیز خان و جماعت اتراك حاصل شد.

ابن ابی الحدید نوشته است که ابوالحسن مداینی حکایت کند که مردی مرا حدیث نمود و گفت در شام بودم و هرگز از کسی نشنیدم که یکی را نام برد و او را يا علي يا اى حسن یا ای حسین ندا نماید بلکه یک سره نام معاویه و ولید می شنیدم

ص: 379

تا وقتی به مردی رسیدم و از وی آب طلبیدم آن مرد همی بانک بر کشید و گفت يا علي يا حسن یا حسین .

ازین حال در عجب شدم و گفتم ای مرد همانا مردم شام باین اسامی کسی را نمی نامند گفت راست گفتی این جماعت شامیان فرزندان خود را بنام خلفا نام می گذارند و هر وقت مردی بر فرزند خود خشم گیرد و او را لعن نماید یا دشنام گوید همانا نام بعضی از خلفا را لعن و شتم کرده باشد و من فرزندان خود را بنام دشمنان خدای نام کردم تا اگر وقتی یکی از ایشان را لعن کنم یا دشنام دهم اعدای خدای را لعن نموده باشم عليه اللعنة و العذاب.

و نیز ابن ابی الحدید می نویسد که مادر ابراهیم بن موسى بن عيسى بن موسى ابن محمّد بن علي بن عبدالله بن العباس زنی امویه از فرزندان عثمان بن عفان بود.

ابراهیم می گوید وقتی با پدرم موسی نزد جدم عیسی شدم جدم با من گفت آیا بنی امیه را دوست می داری موسی در جواب گفت من ایشان را آری دوست می دارم چه خالوهای وی هستند

عیسی گفت سوگند با خداوند اگر نگران جد خود علي بن عبدالله بن عباس بودی که چگونه او را تازیانه می زدند این جماعت را دوستدار نبودی.

و اگر ابراهيم بن محمّد را یعنی ابراهیم امام را می دیدی که چگونه او را بکراهت سرش را در انبان آهك نمودند و هلاک ساختند. با این جماعت محبّت نداشتی و انشاء الله تعالی از بهر تو حدیثی باز گویم که سودمندت باشد .

چون سلیمان بن عبدالله پرش ایوب بن سلیمان را بجانب صائفه بفرستاد جماعتی را با او همراه ساخت من و محمّد بن علي بن عبدالله جدم با ایشان بودیم و من در آن هنگام خوردسال بودم و با ایوب بن سلیمان مؤدبی که او را تأدیب می نمود بود یکی روز من و جدم بر ایوب در آمدیم و این معلم ایوب را مضروب همی داشت .

چون ایوب ما را بدید بر مؤدب خود روی برتافت و او را بزد پس پاره از ما پیاده نظر کردیم و گفتیم خدای بکشد این پسر را چیست او را که چون ما

ص: 380

را بدید کراهت یافت که مورد شماتت مؤدب باشد .

آن گاه ایّوب روی با ما آورد و گفت ای بنی هاشم آیا خبر ندهم عاقل ترین ما و عاقل ترین شما کیست دانشمندترین از ما هر کس خواهد باشد کسی است که با شما دشمن باشد واعقل شما هر کس خواهد باشد آن کس باشد که دشمن ما باشد و علامت آن این است که شما فرزندان و کسان خود را نه مروان و نه ولید و نه عبدالملك نام می گذارید و ما هیچ کس را نه علي و نه حسن و نه حسین می نامیم.

وقتى داود بن علي بعد از آن که بنی امیه را بقتل رسانید با اسمعیل بن عمرو ابن سعيد بن العاص گفت هیچ دانستی با اصحاب تو چه کردم.

گفت آری ایشان دستی بودند که تو قطع کردی و بازوئی بودند که در هم شکستی و قوت و نیروئی بودند که از هم بگستی و بالی بودند که از هم فرو ریختی.

داود چون این سخنان بشنید گفت سزاوار این است که ترا بایشان ملحق گردانم گفت در این حال مردی خوش بخت و سعید باشم .

همانا چون کسی بر این مقدار بغض و کین بنی امیه حتى اطفال ایشان بذریه رسول خدای صلی الله علیه و اله با این که بجمله را شهید ساختند و از حقوق خود بی نصیب نمودند بنگرد بر درجات عقاید دینیه ایشان و مراتب عقیدت دینیّه آن ها نسبت به حضرت رسالت آیت و آل و اهل بیت نبوت آگاه گردد.

و دیگر ابن ابى الحديد وابوالفرج از علي بن سلیمان اخفش روایت کند که محمّد بن یزید مبرد این اشعار را از مردی از شیعیان بنی عباس که در تحریص و ترغیب ایشان در قتل بنی امیه انشاء کرده بر من بر خواند :

ايّاكم أن قلينوا لاعتذارهم *** فليس ذلك الاّ الخوف و الطمع

لو أنّهم آمنوا ابدوا عداوتهم *** لكنّهم قمعوا بالذل فانقمعوا

ص: 381

أليس في الف شهر قد مضت لهم *** سقيتم جرعاً من بعدها جرع

حتى اذا ما انقضت ايّام مدتهم *** متواليكم بالارحام التي قطعوا

هيهات لابد ان يسقوا بكأسهم *** ريا و أن يهدوا الزرع الذي زرعوا

انّا و اخواننا الانصار شيعتكم *** اذا تفرقت الاهواء و الشيع

و در این اشعار باز نمود که بر اعتذار بنی امیه و ضراعت و مسکنت ایشان فریب نخورید چه این کار جز بواسطه خوف و طمع ایشان نیست و اگر ایمن گردند و دست یابند عداوت خود را ظاهر نمایند و اکنون که روزگار ایشان را قلع و قمع نمود ریشه فساد و بنیان فتنه و عناد ایشان از بیخ و بن بر آمد.

آیا در این مدت هزار ماه که برایشان بسلطنت بر گذشت همواره جرعه اندوه از قدح بلیّت و آزار ایشان فرو نبرديد و اينك چون مدت ایشان بپایان رفته از رشته خویشاوندی که خود بریدند تذکره نمایند هرگز چنین نمی شاید و ناچار بباید از آن چه نوشانیدند بنوشند و سیراب شوند و آن چه بکاشتند بدروند و مکافات یابند.

در کتاب عقد الفرید مسطور است که سلیمان بسفاح نوشت ای امیرالمؤمنين همانا ما این محاربت که با جماعت بنی امیه می کنیم بسبب افعال ناستوده ایشان است نه بملاحظه ارحام ایشان هم اکنون با من شرط و پیمانی محکم بر نهاده اند که ازین پس سلاحی بر نگیرند و آلت حربی نمایان نکنند و در هیچ کاری انجمنی نسازند چون خدای با تو نیکی فرمود و ترا بمقام خلافت و غلبه بر کشید تو نیز با ایشان نیکی فرمای.

اگر رأی مبارکت تصویب می نماید بفرمای زنهار نامه برای ایشان بنویسند و برای من بفرستند .

سفاح بفرمود تا منشوری در امان آن جماعت بنوشتند و برای سلیمان بن علي بفرستاد که هر کس از بنی امیّه بدو پناه برد ایمن باشد ازین روی ابو مسلم مروزی سلیمان بن علي را کهف الاباق می خواند

ص: 382

داستان اشعار سدیف و غیره و تحریص او سفاح را در قتل جماعت بنی امیه

عبد جانی عباسقلی سپهر کاشانی غفر ذنوبه و ستر عيوبه معروض آستان دانشمندان می گرداند که هم اکنون که دو ساعت بغروب آفتاب روز یکشنبه بیست و چهارم شهر ذى الحجة الحرام مطابق اودئیل سعادت تحويل سال يك هزار و سی صد و هیجدهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله بر جای است سه روز بر می گذرد که از میامن بخت و نیروی اقبال و قوت سعادت در جوار آستان ملايك پاسبان حضرت والا منقبت امام زاده واجب التعظيم عبد العظيم حسنى عليه التصليت و التسليم مشرف ودر تقيل این آستان عرش نشان فرق سعادت و افتخارم از ایوان کیوان برتر و از كحل الجواهر غبار آن مرقد منور دیده اعتبارم از مهر و ماه روشن تر و از تنجیم آن محتد مطهر و توجه الطاف آن امام زاده اسعد انور خاطر مکدرم از شمس منير و بدر مستنیر با ضیاء تر است

روز و شبى بتوفيق خالق ليل و نهار بزیارت عتبه این امام زاده والاتبار چشم را روشن و دل را گلشن و جان را با توان و تن را با روان می گرداند و از روح مقدسش امداد می طلبد که این بنده ضعیف و پیکر نحیف را آن توفیق و تأیید عطا شود که سیر ائمه اطهار را تا به حضرت خاتم الاوصياء صلوات الله عليهم باين نهج بخاتمت رساند.

ابن ابی الحدید نوشته است که ابوالعباس سفاح در جمعه دوم که از خلافت او بر گذشته بود بر منبر کوفه خطبه براند و گفت :

﴿يا أَيُّهَا الَّذِين َ آمَنُوا أَوفُوا بِالعُقُودِ والله لا أعدكم شيئاً و لا أتو عدكم الاّ وفيت بالوعد و الوعيد و لا عملن الیين حتّى لا ينفع الشدّة و لا غمدنّ السيف الاّ في

ص: 383

اقامة حد أو بلوغ حق﴾.

﴿و لاعطينكم حتّى أرى العطية ضياعاً انّ اهل بيت اللعنة وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِی اَلْقُرْآنِ كانوا لكم أعداء لا يرجعون معكم من حالته الا الى ما هو أشد منها﴾.

﴿و لا يلى عليكم منهم والى الا تمنيتم من كان قبله و ان كان لا خير في جمعهم﴾ .

﴿ منعوكم الصلوة في اوقاتها و طالبو كم بادائها في غير وقتها و أخذوا المدبر بالمقبل والجار بالجار و سلّطوا شراركم على أخياركم ﴾

﴿فقد محق الله جورهم و أزهق باطلهم باهل بيت نبيّكم فما تؤخر لكم عطاء و لا نضيع لاحد منكم حقاً و لا نجهز كم في بعث و لا نخاطر بكم في قتال و لا تبذ لكم دون انفسنا﴾.

﴿و الله على ما نقول شهيد بالوفاء والاِجْتِهَادِ و عَلَیْکُمْ بِالسَّمْعِ وَ الطَّاعَةِ﴾

ای آن کسان که ایمان آوردید بعقود و عهود خویش و تکالیف خود فعلا و ترکاً وفا کنید سوگند با خدای هر چه با شما میعاد نهم خواه وعده باحسان يا وعيد از کیفر وفا می نمایم و تا گاهی که حاجت بسختی و منفعت در شدت نباشد به نرمی کار می کنم و شمشیر خویش را از نیام بیرون نیاورم مگر در اقامت حدّی یا رسانیدن حقی.

و چندان بعطا و بخشش وجود و ریزش زر و سيم و مال و منال بکوشم تا گاهی که در آن عطیّت تضییع مال را نگران کردم و سودی در آن نیابم بدرستی که اهل بيت لعنت و شجره ملعونه در قرآن یعنی بنی امیه با شما دشمن هستند و ازین حال خصومت و عداوت مگر با فعال و اطواری که سخت تر از آن است باز نشوند.

و هرگز هیچ کس ازین جماعت والی شما نشوند مگر این که از نکوهیدگی اخلاق و نا خجستگی اوصاف و ناستودگی اطوارش آرزوی والی پیش از وی را كنيد و هر يك را از هر يك بدتر يابيد و اگرچه چون نيك بنگرید در تمامت این جماعت بوی خیر و نشان خوبی نیست

ص: 384

این جماعت خباثت آیت شما را از ادا کردن نماز در اوقات مشخصه اش باز داشتند و ادای در غیر وقتش را از شما بخواستند و مدبر را بمقبل و همسایه را بهمسایه یعنی بی گناه را بسبب گناه دیگری بگرفتند و بر خلاف نهج شرع رفتار نمودند و بدان شما را بر خوبان مسلط ساختند

اينك خداوند عادل نشان جود و بیداد ایشان را از بنیاد برافکند و نابود فرمود و باطل ایشان را بوجود اهل بیت پیغمبر شما از میان بر گرفت ازین پس عطایای شما را واپس نیفکنیم و حق هیچ کس را ضایع نگردانیم و شما را در هیچ انگیزشی و مخاطره قتالی و جان فشانی بدون این که خودمان نیز شريك باشيم تجهيز ننمائیم.

یعنی در محاربات و مخاطرات جان خود را عزیز و نفوس شما را خوار و بر خلاف آداب رحم و مساوات رفتار نمی کنیم و خود در جامه سلامت و امان و فراش آسایش و آرامش جای نکنیم و شما را بمحاربت اعداء و مشقات دچار نسازیم بلکه ما خود نیز در همه حال و همه اوضاع با شما انبازیم.

و خدای بر آن چه گفتیم در وفای بآن و اجتهاد و کوشش در آن گواه است و بر شماست که گوش بفرمان بدارید و راه طاعت در سپارید.

چون سفاح این سخنان بگذاشت از منبر فرود شد بالجمله چون امرای دولت عباسی در قلع و قمع و قتل و نهب بنی امیه آن چند که ممکن بود بکوشیدند و جهان را از وجود آن جماعت بپرداختند بیم و خوف آن مردم بسیار گشت و دل ها در درون ها طپیدن گرفت جمعیت ایشان پراکنده و هر کس را که قدرت اختفاء بود مخفی شد.

و چنان که مرقوم گرديد عمرو بن معاوية بن عمرو بن سفيان بن عتبة بن ابی سفیان بهر ولايتي برفت او را بشناختند زمین بر وى تنك شد و به سليمان بن علي پناه برد و آن سر گذشت بگذشت.

و بروایت ابن اثیر سلیمان مکتوبی بسفاح نوشت ﴿یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ إِنَّهُ قَدْ

ص: 385

وقد وافد من بني امية علينا و انما قتلناهم على عقوقهم لا على ارحامهم فانّنا يجمعنا و اياهم عبد مناف و الرحم قبل و لا تقتل و ترفع و لا توضع ﴾

﴿فان رأى أمير المؤمنين أن يهبهم لي فليفعل و أن فعل فيجعل كتاباً عاماً إلى البلدان نشكر الله تعالى على نعمه عندنا و إِحْسَانُهُ إِلَيْنَا﴾

یکی از مردم بنی امیه بر ما وفود و ورود داده است و ما ایشان را بواسطه عقوق و افعال نا خجسته ایشان می کشیم نه بعلت خویشاوندی ایشان همانا رشته نسبت ما و ایشان در عبد مناف بهم پیوسته می شود و حفظ رشته خویشاوندی را بباید کرد و تباهش نباید داشت و بیاید او را بلند ساخت که فرود خواست اکنون اگر امیر المؤمنين بصواب بنگرد که از خون این جماعت در گذرد و بمن ببخشد نامه بعمال و حكام امصار و بلدان مرقوم فرماید و ایشان را امان دهد شکر می نمائیم خدای را بر آن نعمت های او که در حق ما مبذول و احسان او که با ما موفور است و ما را بسلطنت برآورد و خون ما را بجست و دشمنان ما را مخذول و منكوب و مقتول و منهوب فرمود .

چون سفاح این مکتوب را بدید مقبول شمرد و این اول امان جماعت بنی امیه و آسایش ایشان بود

بیان عرض سدیف و دیگران اشعار خود را در خدمت سفاح و قتل گروهی از بنی امیه

چون سفاح بنی امیه را امان داد و ایشان آسوده و محتشم در منازل و موارد خود روز نهادند و در خدمت سفاح بی خوف و هراس حضور یافتند این حال بر دوستان اهل بیت اطهار گران افتاد

و چنان که ابی مخنف و ابن ابی الحدید و ابن ابی اثیر و دیگران باختلاف

ص: 386

روایاتی که نموده اند نوشته اند چون سلاطین جهان سلطنت سفاح را بدانستند و از اخباری که بر سلطنت بنی عباس دلالت داشت آگاهی داشتند در خدمتش خاضع شدند و در شرق و غرب جهان بنامش سکه زدند و خطبه خواندند و ملوك اطراف از سطوتش هیبت یافتند و شیاطین عرب و عجم از صولتش فرار کردند و بنی امیه از بیم شمشیرش بهر گوشه و کنار و شهر و دیار و دخمه و بیغوله پنهان آمدند .

بعد از چندی در طلب امان بدو مکتوب نمودند و خواستار عطوفت و احسان شدند و نیز مستدعی شدند که ایشان را بر آن چه بر گذشته مأخوذ ندارد بلکه ایشان را محرم خود و پشت و اهل مملکت خود بشمارد .

سفاح در پاسخ ایشان کتابی بنوشت و باز نمود که بوجود ایشان حاجتمند و خدمت ایشان را نیازمند است و نیز ضمناً ضامن شد که آن جماعت را بشمول عطايا و املاك و اقطاع برخوردار نماید.

چون ایشان نامه سفاح بخواندند آسوده خاطر شده بزرك و كوچك و رؤسای ایشان و آل زیاد و آل مروان و آل یزید بن معاویه در پیشگاهش انجمن شدند و بقول ابی مخنف شمار ایشان به هفتاد هزار سوار رسید و مقدم ایشان یزید ابن عبدالملك بن مروان بود و این جمله راه بسپردند تا به انبار آمده و بخدمت ابي العباس عبدالله سفاح در آمدند.

معلوم باد ابو مخنف این جمله را هفتاد هزار سوار نوشته و دیگران هفتاد تن یا هشتاد تن مرقوم داشته اند و صحیح نیز چنین می نماید.

چه از آن پس می نگارد که سفاح از بهر جلوس ایشان کرسی های زرین و سیمین از جانب شمال و یمین خود مقرر ساخت تا بیایند و از دو سوی او جای کنند و لفظ هزار از قلم کاتب اضافه شده است چنان که عبدالله سفاح را نیز احمد سفاح نوشته مگر این که گوئیم در آن وقت جماعت بنی امیه و انصار و اصحاب ایشان باین تقری بها بوده اند و گر نه در يك شهر و يك مجلس چگونه چنین جمعی کثیر

ص: 387

حاضر توانند شد و بجمله در يك روز بدست چهار صد تن بقتل می رسند.

بالجمله ابو مخنف می گوید سفاح از آن مردم بنی امیه از بهر خویش امراء و حجّاب و ندها و وکلا مقرر داشت و آن گروه از الطاف او و اطراف او جلب منافع کردند و از دیگر مردمان بدو نزديك تر و در خدمتش گرامی تر بودند و خاص و عام از کردار سفاح عجب همی کردند و همی گفتند هرگز عجیب تر ازین مرد ندیده ایم که دشمنان خود را بخود تقرب دهد و بشغل و مال و دولت و اقطاع و املاک برخوردار نماید .

پاره ای گفتند سفاح ایشان را تطمیع نماید تا هر کس در هر جا باشد بخدمتش روی نماید و چون بجمله فراهم شدند جمله را بهلاك و دمار دچار گرداند .

و روز گار بر این حال بر گذشت تا یکی روز که سفاح بر تخت خویش جای داشت و بنو امیه با دروع زر تار و عمایم رنگین و شمشیرها که با ذهب و فضّه زینت داشت از دورش بیاویخته و کمربندهای مرصع بجواهر بر میان بسته با نهایت حشمت و زینت در اطرافش جای گرفته بودند.

یکی از دربانان سفاح با کمال وحشت و دهشت بیامد و گفت یا امیرالمؤمنین امری بس عجیب روی نموده است سفاح گفت این عجیب چیست گفت.

﴿ يا امير المؤمنين ان على الباب رجلا دميم المنظر عظيم المخبر شخب اللون رثّ الاطمار و يملاه الغبار ممّا حلّ به من الاسفار و من تحته مطية بالية قد قطع بها غياهب الدجى و مهامة الثرى فلو أنّ لها لساناً لنطقت به مما لحقها من التعب و النصب و الرجل فوقها جالس كالنسر البالي و الشيخ الفاني﴾

مردى قبيح المنظر و عظیم المخبر با رنگی برجسته و کسائی فرسوده بر در است که از کثرت اسفار غبارش در سپرده و شتری نزار و ناهموار که از کهن روزگارش یادگار است و شب های تار و بیابان های ناهموار را بدان در سپرده بزیر پای دارد و اگر آن شتر را زبانی گویا بودی از زحمات سفر و مشقات کوه و هامون های پرخطر سخن ها کردی و شکایت ها بگذاشتی و این مرد بر روی چون

ص: 388

بازی دیر باز و پیری فانی و پر گداز بر نشسته است من از وی و از شترش در عجب شدم.

اکنون شترش بر این در بخوابانیده و با دنباله افسارش عقال کرده و از آن پس شتر را مخاطب نمود و گفت:

«أبشرى يا ناقتى بالكرامة الكبرى والمسرّة العظمى و قد بلغت مأمولك في سرور و حبور و حللت بمن هو أهل للمحل السعد و قد نال اعلى المراتب فالحمد لله فما عليك بعد اليوم سفراً و لا تعباً و لا جهداً».

ای شتر من بشارت باد ترا بكرامت كبرى و مسرّت عظمی همانا بآرزوی خود رسیدی و بسرور و شادی برخوردار شدی و بدرگاه آن کس که شایسته محل سعد و سعادت است پیوستی و او به برترین مراتب و شریف ترین مقامات نایل شد .

شکر خداوند را ازین پس از رنج سفر و تعب و مشقت روزگار بر آسودی .

چون این خطاب را از وی بدیدم گفتم ای مرد همانا ترا از عقل و خرد بهره نیست ناقه بی زبان را مخاطب کنی گفت آری او را خطاب کنم و بشارت دهم و این شعر بخواند:

اقول لها يا ناق سیری و ابشری *** بجودى كريم الوالدين هجان

فتى ابتغى منه الكرامة و العطا *** و من سفری تعفى و طول هوائی

الا ايّها السفاح و السيد الذى *** له همم تسطوا بكل مكان

انت ناقتى تشكى اليك تأسفاً *** فصنها عن الاسفار و السيران

چون این اشعار را بخواند همی خواست بخدمت تو شتاب گیرد و در آستان تو روزگار سپارد او را منع کردم و گفتم از امیر چه خواهی؟

گفت اجازت بجوی تا بخدمت امیرالمؤمنین در آیم چه از راهی دور و سفری دشوار بخدمتش راهسپار شده ام و شب های تار و بیابان ها و کوه ها و بیشه های خطرناک را به شوق طلعت و محبت او در نوشته ام و همی خواهم دیدار همایونش

ص: 389

را دریابم.

و بسی اندیشه ها در دل و آتش ها در جانم کامن است و می خواهم از ملاقات او این آتش تافته بخوابد و از کلام او این درد نهفته درمان شود.

گفتم اکنون باز شو و خویشتن را بشوی و خوش بوی کن و این جامه که بر تن داری تغییر بده تا از خستگی راه آسوده شوی آن گاه باز شو تا به خدمت امیر المؤمنين باز رسی.

چون این سخن بشنید غضبناك در من بدید و با کمال خشم و ستیز گفت سوگند خورده ام و برخویشتن حتم نموده ام که جامه از تن بیرون نیاورم و استعمال طيب نکنم و بهیچ عیش و عشرت لذت نجویم تا گاهی که خدمت امیر المؤمنین را دریابم و اينك بر این در منتظر جواب است

چون سفاح این اوصاف را بشنید گفت سوگند بپروردگار کعبه این مرد صاحب ما و بنده ما سدیف است و رخصت بداد تا در آید و گفت سدیف در خدمت ما عزيز و بدل های ما نزديك است .

چون بنی امیه نام سدیف را بشنیدند رنك ايشان بگشت و بدن های ایشان بلرزید و پاره با پارۀ دیگر نظر کرده و استخوان های شانه ایشان را وعده فرو گرفته و از آن پیش که سدیف برایشان در آید جملگی را بیم و جزع و خوف و فزع فرو گرفته بود

و سبب این دهشت و وحشت ایشان از سدیف این بود که سدیف از موالی و بندگان بني هاشم و مردى فصيح اللسان و قوى الجنان و شاعری ماهر و بلیغی سخنور و در مراتب كلام و تكلم مقتدر و با صولت بود و قانون داشت که در هر موسمی از مواسم حج بیرون می شد و در کنار زمزم جای می گرفت و مردمان را رخصت می داد تا در خدمتش فراهم می شدند.

و چون جمعی کثیر انجمن می کردند بمدح موالی خود از بنی هاشم و هجو بني اميه و تصغير ملك و سلطنت ایشان زبان می گشود و مردمان را تحریص می فرمود

ص: 390

تا خلافت را از آن جماعت خلع نمایند و در جماعت بنی هاشم که خدای از بهر ایشان مقرر داشته و ایشان اهل بیت محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله می باشند باز گردانند.

و بر این گونه سال ها بگذرانید تا در سالی که مردمان از دیگر سالیان بیشتر انجمن کرده بودند سدیف بیامد و بر زمزم صعود داد و با بانکی بلند صیحه بر کشید ای اهل زمین و ای اهل ابطح و صفا و باب مکه و کعبه علیا و اهل سایر اقطار و اكناف جهان شرقاً و غرباً بجمله گوش دهید و آن چه را گویم بشنوید و خدای بر آن چه می گویم وکیل است

آن گاه زبان بهجو بنی امیه گردش و بیان را باقسام هجو و قدح و ذمّ آن جماعت تابش داد جماعت بنی امیه چون این مقال را بشنیدند سدیف را بگرفتند و چندانش بزدند که او را کشته انگاشتند و جسدش را در مزبله بیفکندند .

زنی از حال او وقوف یافت و ببالینش برفت و او را شربتی آب بداد و چون سدیف قدری نیرو گرفت بشخ های کوه ها پناهنده و مخفی شد تا گاهی که سلطنت آن جماعت انقراض گرفت و دولت بنی عباس روی نمود و سدیف را امن و امان حاصل شد و بدرگاه سفاح روی آورد.

و چون آن مردم بنی امیه که در خدمت سفاح حاضر بودند نام سدیف را بشنیدند بعضی با بعضی گفتند مگرنه آن است که خدای سدیف را بکشت و ما را از گزندش راحت بخشید و اکنون نگرانیم که بعد از مرگش زنده است تا آن چه از ما می خواست و آرزومند بود دریابد .

در این اثنا که ایشان بآن سخن اندر بودند سدیف بخدمت سفاح در آمد و چون بنی امید را بآن حال بدید شعری را بخواند .

و ابن ابی الحدید و ابوالفرج در بیان این مطلب گویند که سدیف مولی آل لهب در جیره بخدمت ابی العباس درآمد و این وقت ابو العباس بر تخت خود جای کرده و جماعت بنی هاشم نزديك او بر كرسي ها و بنی امیه در اطرافش بر و ساید

ص: 391

دو تاه کرده که برای ایشان مرتب داشته بودند بنشستند و در ایام دولت و سلطنت بنی امیه قانون همین بود که بزرگان بنی امیه در مجلس خلیفه بر وساده و خلیفه اموی بر تخت و بنی هاشم بر کرسی جلوس می کردند .

در این حال حاجب ابی العباس در آمد و گفت یا امیرالمؤمنین همانا مردی حجازی سیاه روی بیشتری راهوار سوار و چهره خویش بپوشانیده و بر در منتظر رخصت دخول است و از نام خویش سخن نکند و سوگند می خورد که تا امیرالمؤمنین را ننگرد چهره بر نگشاید.

سفاح گفت این مرد سدیف مولای ماست او را اندر آور سدیف داخل شد و چون ابو العباس او را بدید و بنی امیه را در اطراف مجلس او نگران شد بانشاد این شعر شروع نمود:

اصبح الملك ثابت الاساس *** بالبها ليل من بني العباس

بالصدور المقدمين قديماً *** و البحور القماقم الرواس

يا امام المطهرين من الذم *** و يا رأس منتى كلّ رأس

أنت مهدی هاشم و فتاها *** كم اناس رجوك بعد اناس

لا تقيلن عبد شمس عثاراً *** و اقطعن كلّ رقلة و غراس

انزلوها بحيث أنزله الله *** بدار الهوان و الانفاس

خوفها اظهر التودد منها *** بها منكم كخرّ المواسى

اقصهم ایها الخليفة و احسم *** عنك بالسيف شافة الارجاس

و اذكرن مصرع الحسین و زید *** و قتيلا بجانب المهراس

والقتيل الذي بحرّان امسى *** ناوياً بين غربة و تناس

فلقد سائنی و ساء سوائی *** قربهم من نمارق و الكراسي

نعم كلب الهراش مولاك لولا *** اود من حبائل الافلاس

ابن ابی الحدید گوید چون سفاح این اشعار را بشنید رنگش بگشت و او

ص: 392

را دهشت و لرزشی فرو گرفت بعضی از فرزندان سلیمان بن عبدالملك چون این حال را بدید با دیگری که از يك سوى او جلوس داشت روی آورد و گفت سوگند با خدای ما را این بنده بکشتن داد.

آن گاه ابوالعباس بجماعت بنی امیه توجه کرد و بخشم و ستیز گفت ای فرزندان زنا هرگز نمی توانم دید که جمعی از اهل و کسان مرا بکشید و اکنون در جهان بکامرانی زندگانی نمائید بگیرید ایشان را .

پس مردم خراسانی با چماق ها و چوب دستی های کافر کوب بآن جماعت بتاختند و در اندک فرصتی جملگی را هلاک ساختند مگر آن کس که به عمر بن عبدالعزیز منسوب بود چه وی بداود بن علی پناه برد و گفت پدرم چون پدران ایشان نبود و تو می دانی که چگونه با شما رفتار نمود.

داود او را پناه داد و از سفاح خواستار شد که او را بوی ببخشد و گفت از حسن کردار پدرش عمر با ما مستحضر هستی ابو العباس او را بداود ببخشید و گفت نباید روی خود را بمن بنماید لکن در جائی مسکن جوید که او را امان می دهیم و نیز بعمال خویش در اطراف و آفاق حکم نوشت که در هر کجا از بنی امیه کسی را دریابند بقتل رسانند

لکن چنان که مبرد در کتاب کامل و ابن اثیر نوشته اند این اشعار را بوجهی دیگر مرقوم نموده و بسدیف منسوب نداشته اند بلکه بشبل بن عبدالله مولى بنی هاشم نسبت داده اند و گفته اند شبل بن عبدالله بمجلس عبدالله بن علي وارد شد و این وقت نزديك نود تن از بزرگان بنی امیه در خدمتش بر سفره طعام نشسته مشغول اکل بودند.

پس شبل این اشعار را بدو قرائت کرد و با آن چه مذکور گشت اندك تفاوتى دارد و این شعر بعد از شعر اول که مذکور شد مسطور است:

طلبوا وتر هاشم فشفوها *** بعد ميل من الزمان و باس

ص: 393

و این شعر را بدین گونه رقم کرده اند :

نعم شبل الهراش مولاك شبل *** لو نجا من حبايل الافلاس

عبدالله را این اشعار بدان گونه دیگر گون ساخت که در همان حال که دست بطعام داشتند فرمان داد جمعی بتاختند و آن جماعت ناز پرور و ستمگر را چنان با چوبدستی و عمودها بنواختند که بکشتند و سفره های طعام را بر روی لاشه های ایشان بگستردند و بر آن بر نشست و طعام بخورد و هنوز ناله آن مجروحین در هم شکسته را می شنید تا بجمله بمردند.

آن گاه با شبل بن عبدالله گفت اگر نه این بودی که شعر خود را بمسئلت و خواهش مخلوط ساختی یعنی در آن جا که بافلاس خود اشارت نمودی تمام اموال این جماعت را بغنیمت یافتی و نیز ترا بر تمامت موالی بنی هاشم ریاست و برتری دادم.

ابو العباس مبرد می گوید و قلة بمعنى درخت خرمای بلند است و اواسی جمع آسية و بمعنى اصل بناء است بمنزله اساس و مقصود از قتیل مهراس حمزه سيّد الشهداء علیه السلام و مهراس آب گاهی است در احد و مقصود از قتیل حرّان ابراهیم امام است.

و نیز مبرد گوید سدیف در این مقام نایستاد بلکه مقامی دیگر که سلیمان ابن هشام بن عبدالملك نزد سفاح حضور داشت و سفاح دست خویش را بدو داد تا ببوسید و او را بخویش نزديك داشت بر سفاح در آمد و این شعر را بخواند :

لا يغرنك ما ترى من رجال *** انّ تحت الضلوع داء دوياً

فضع السيف و ارفع السوط حتّى *** لا ترى فوق ظهرها امويّا

سلیمان روی بسدیف کرد و گفت ای شیخ مرا با تو چکار بود بکشتن دادی مرا خدایت بکشد و ابوالعباس فوراً از جای برخاست و بحر مسرای برفت و در همان ساعت مندیلی بر گردن سلیمان بیفکندند و او را کشان کشان ببردند و بکشتند

ص: 394

و اما سليمان بن يزيد بن عبدالملك را در بلقاء بقتل رسانیدند و سرش را بجانب عبدالله بن علی حمل کردند و نیز ابوالفرج و ابن ابی الحدید گویند که سدیف این اشعار را در خدمت ابی العباس سفاح انشاد کرد و در آن مجلس رجال بنی امیه حاضر بودند :

يابن عمّ النبي أنت ضياء *** استبتنا بك اليقين جبينا

و بعد از فضع السیف این شعر را نوشته است :

قطن البغض في القديم و اضحى *** ثابتاً في قلوبهم مطويا

و این قصیده ایست طویل ابو العباس گفت ای سديف «خلق الانسان من عجل» کنایت از این که این چند شتاب بصواب نیست و هر کاری وقتی دارد آن گاه ابو العباس باین شعر تمثل جست :

احيا الضفاين اباء لنا سلفوا *** فلن تبيدوا و للاباء ابناء

اشارت باین می کند که اگر پدران بر گذشته ما ستم یافتند و سزای ستمکار را در کنار نگذاشتند روز گار غدار اولاد ایشان بپرورد تا تلافی مافات را بنمود پس بفرمود تا آنان را که از بنی امیه در خدمتش حضور داشتند مقتول نمودند .

و نیز ابن ابی الحدید و ابوالفرج نوشته اند که سدیف این اشعار را در خدمت ابی العباس بخواند و او را بر قتل بنی امیه برانگیخت و آنان را که بنی مروان و بنی امیه از کسان او بکشته بودند تذکره و یادآوری نمود .

كيف بالعفو عنهم و قدیماً *** قتلوكم و هتكوا الحرمات

این زید و این یحیی بن زید *** يا لها من مصيبة و ترات

و الامام الذي اصيب بحرّأن *** امام الهدى و رأس الثقات

قتلوا آل احمد لاعفا الذئب *** لمروان غافر السيئات

و نیز ایشان نوشته اند که چون سدیف این شعر را بخواند ابو الغمر سلیمان ابن هشام روی بدو کرد و او را بدشنامی زشت بر شمرد و گفت آیا در حضور ما

ص: 395

این گونه سخن کنی با این که ما از جمله سروات و بزرگان مردم جهانیم.

ابوالعباس ازین گونه مکالمه خشم گرفت و این سلیمان از قدیم و حدیث با سفاح دوست و صدیق بود و در ایامی که دولت بنی امیه قوام داشت هر حاجت که سفاح داشت بجای می گذاشت و با او نیکی می ورزید.

سفاح باین سابقه مودت التفات نفرمود و جماعت خراسانیه را صیحه بر زد تا تمامت بنی امیّه را جز سليمان بن هشام بقتل رسانیدند آن گاه سفاح روی بسلیمان آورد و گفت ای ابوالغمر بعد ازین جماعت خیری در زندگانی تو از بهر تو نمی بینم.

سلیمان گفت لا والله سفاح گفت پس او را نیز بقتل رسانید و این وقت سلیمان پهلوی او جای داشت پس او را بکشتند و اجساد بنی امیه را در باغستان سفاح بیاویختند چندان که مجالسان سفاح از گند آن اجساد پلید متأذی و کوفته خاطر شدند و برای فرود آوردن آن ابدان بد بوی در خدمتش سخن کردند.

سفاح گفت سوگند با خدای این بوی ناخوش ایشان در مغز من از شدت غیظ و خشمی که برایشان دارم از بوی مشک و عنبر لذیذتر و خوش تر است .

پایان جلد هفتم از کتاب ناسخ التواريخ

احوالات امام صادق علیه السلام

به تصحیح آقای نادری

ص: 396

فهرست مطالب جلد هفتم ناسخ التواريخ: زندگانی حضرت امام جعفر صادق عليه السلام

عنوان صفحه

نصایح و مواعظ حضرت داود علیه السلام...2

کلماتی از زبور داود علیه السلام...5

خبر از ظهور خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله...7

نصایح و مواعظ حضرت عیسی علیه السلام مأثور از امام صادق علیه السلام...16

نصایح خداوند به حضرت عیسی علیه السلام...18

نصایح حضرت عیسی علیه السلام باصحاب...45

خطبه حضرت عیسی علیه السلام...49

نصایح و مواعظ جناب لقمان حکیم علیه السلام مأثور از امام صادق علیه السلام...58

ص: 397

نصايح لقمان حکیم به فرزندش...83

حکایت از حضرت عیسی علیه السلام...86

حکمت آل داود علیه السلام...89

نصايح و مواعظ حضرت صادق علیه السلام با اولاد و اصحاب و اوتاد خود...90

مكاتيب حضرت صادق علیه السلام...128

نصایح حضرت صادق علیه السلام...160

ابتدای دولت سلاطین بنی عباس و بیان بعضی اخبار و آثار...246

خبر رسول اکرم صلی الله علیه و اله از دولت بنی عباس...247

ابتدای دولت بنی عباس...250

خلفائی که مقنن امری شده اند...258

حكايت بردة النبويه...260

خلافت سفاح...262

جلوس ابي العباس و قتل ابراهيم...264

حالات ابراهيم بن محمّد معروف به امام و قتل او به امر مروان...269

ابو العباس سفاح در هنگام خلافت...275

بیعت مردمان با ابی العباس و خطبه او بر منبر...278

حرکت ابو العباس عبدالله سفاح از کوفه به جنك مروان...291

مأموریت عمال ابی العباس در جنگ با مروان حمار...295

عبدالله بن علي در جنگ با مروان...296

ص: 398

شکست مروان از عبدالله بن علي...298

فرار مروان از میدان جنك...302

هزیمت مروان از زاب به سایر بلاد...306

رسیدن عبدالصمد بیارى عبدالله...308

فتح دمشق...311

مشورت مروان با اسمعيل بن عبدالله...313

كلمات مروان در حق بنی عباس...315

قتل مروان بن محمّد معروف به حمار...316

فرستادن سر مروان به درگاه ابو العباس سفاح...321

فرستادن سفاح سر مروان را نزد ابی مسلم...324

وقایع عجیبی که بعد از قتل مروان روی داد...329

حالات عبدالله و عبیدالله پسران مروان بعد از قتل وی...331

حالات دختران و زوجه مروان و بعضی مکالمات آن ها...335

سخنان دختر بزرك مروان...337

حالات مزنه زوجه مروان...343

رعایت احترام مزنه زوجه مروان...347

زمان سلطنت و مدت عمر مروان...349

نسب و سیره مروان...352

پاره از کلمات و اوصاف مروان...357

ص: 399

بعضی از مجالس مروان با پاره از شعرای روزگار...362

اتفاقات و حکایات غریبه که در زمان مروان روی داد...363

قتل جماعتی از بنی امیه به امر سفاح و دیگران...365

اشعار سدیف شاعر در تحریص به قتل بنی امیه...383

عرضه داشتن سدیف اشعار خود را در خدمت ابی العباس...386

چگونگی آمدن سدیف به خدمت سفاح...389

خواندن سدیف اشعار خود را در مجلس سفاح با حضور بنی امیه...392

قتل سران بنی امیه بدستور سفاح...393

فهرست کتاب...397

ص: 400

جلد 8

مشخصات کتاب

جلد هشتم از ناسخ التّواریخ

زندگانی حضرت امام جعفر صادق علیه السلام

تأليف :

موّرج شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

* (1357 ش - 1398 ه - ق) *

خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب: خانم شهناز محققیان

ص: 1

اشاره

جلد هشتم: کتاب ناسخ التواريخ حضرت امام صادق علیه السلام

دنباله بیان عرض سدیف و دیگران اشعار خود را در خدمت سفاح و قتل گروهی از بنی امیه

و نیز ابن ابی الحدید گوید که از بعضی روایات بما رسیده است که چون ابو العباس سفاح بآن اراده بر آمد که آن مردم بنی امیه را که با او منضم و ملحق بودند بقتل رساند روزی در هاشمیه کوفه بر تخت خلافت بر نشست و گروه بنی امیه و جز ایشان از جماعت بنی هاشم و سرهنگان لشکر و دبیران کشور بجمله حاضر شدند ایشان را در سرائی که متصل بسرای او بود جلوس داد و پرده در میان خود و ایشان آویزان داشت

آن گاه ابوالجهل بن عطيّه بسوی آن جماعت بیرون شد و مکتوبی که بهم ملصق بود بدست اندر داشت و در جائی که آن مردم می شنیدند ندا بر کشید

ص: 2

کجاست رسول حسين بن علي بن ابيطالب علیهم السلام هيچ کس سخن نکرد

ابوالجهل بدرون سرای شد و بازگشت و در مره ثاني بانك برآورد کجاست رسول زيد بن علي بن الحسين علیهم السلام هيچ کس او را جواب نگفت.

پس داخل سرای شد و دفعه سوم بیرون آمد و ندا بر آورد کجاست رسول يحيى بن زيد بن علي هیچ کس بپاسخ او لب نگشود

دیگر باره بسرای رفت و بدفعه چهارم بیرون آمد و ندا بر کشید کجاست رسول ابراهيم بن محمّد امام این وقت جماعت بنی امیه در یکدیگر بنظاره در آمدند و یقین نمودند که شری ایشان را فرو می گیرد.

پس ابوالجهل درون سرای شد و بیرون آمد و با بزرگان بنی امیه گفت امیر المؤمنین با شما می فرماید این جماعت که نام برده شدند شدند اهل من و گوشت من هستند با ایشان چه ساختید ایشان را بمن بازگردانید و گرنه نفوس خود را خون بهای ایشان سازید

بني اميه بيك حرف و يك كلمه جواب نياراستند این وقت جماعت خراسانیه با چوب دستی ها و چماق ها بیرون تاختند و ساعتی بر نیامد که تمامت ایشان را در هم خورد کرده تباه ساختند

ابن ابی الحدید گوید این معنی از قول فضل بن عبدالرحمن بن العباس بن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب مأخوذ است همانا چون زيد بن علي علیه السلام را در سال یک صد و بیست و دوم هجری در زمان خلافت هشام بن عبدالملك بكشتند هشام بقاسم بن محمّد ثقفی که از جانب او عامل بصره بود مکتوب نمود که هر کس از مردم بنی هاشم در عراق است محض خوف از خروج ایشان بمدينه حاضر کند و بعامل مدینه نوشت که ایشان را مانع گردد که از مدینه بیرون شوند و در هر هفته يك دفعه ایشان را عرض دهد و جمعی را برایشان کفیل گرداند تا از مدینه بیرون نیایند

فضل بن عبدالرحمن چون نگران این حال و سختی روزگار گشت قصیده

ص: 3

طویله بگفت از آن جمله است این اشعار :

كلما حدثوا بأرض نقيقا *** ضمنونا السجون أو سيّرونا

أشخصونا إلى المدينة أسرى *** لا كفاهم ربّي الذي يحذرونا

خلفوا أحمد المطهر فينا *** بالذي لايحبّ، و استضعفونا

قتلونا بغير ذنب إليهم *** قاتل الله أمّة قتلونا!

ما رعوا حقنا ولا حفظوا *** فینا وصاة الاله بالاقربینا

جعلونا أدني عدوّ إليهم *** فهم فی دمائنا یسبحونا

أنكروا حقّنا و جاروا علينا *** و علی غیر احنة ابغضونا

غير أنّ النبيّ منّا و أنّا *** لم نزل فی صلاتهم راغبینا

إن دعونا إلى الهدى لم يجيبونا *** و کانوا عن الهدی ناکبینا

أو أمرنا بالعرف لم يسمعوا *** منّا و ردّوا نصیحة الناصحینا

و لقدما ما ردّ نصح ذوي الرأي *** فلم یتبعهم الجاهلونا

فعسى الله أن يديل أناساً *** من اناس فیصبحوا ظاهرینا

فیقر العيون من قوم سوء *** قد اخافوا و قتلوا المومنینا

ليت شعري هل توجفن بي الخیل *** علیها الکماة مستلئمینا

من بني هاشم و من كلّ حيّ *** ینصرون الاسلام مستنصرینا

في أناس آباؤهم نصروا الدين *** و کانوا لربّهم ناصرینا

تحكم المرهفات في الهام منهم *** باکفّ المعاشر الثائرینا

أين قتلى منا بغيتم عليهم *** ثمّ قتلتموهم ظالمینا

إرجعوا هاشماً وردوا ابا اليق *** ظان و ابن البدیل فی اخرینا

و ارجعوا ذا الشهادتين و قتلی *** انتم فی قتالهم فاجرونا

ثم ردوا حجراً و أصحاب حجر *** یوم انتم فی قتلهم معتدونا

ثمّ ردّوا أبا عمير و ردّوا *** لي رشیداً و میثماً و الذینا

ص: 4

قتلوا بالطف يوم حسين *** من بنی هاشم و ردّوا حسینا

أين عمرو و أين بشر و قتلى *** معهم بالعراء ما یدفنونا

ارجعوا عامرا و ردّوا زهير*** ثمّ عثمان، فارجعوا عازمینا

و ارجعوا الحر و ابن قين و قوما *** قتلوا حين جاوزوا صفينا

و ارجعوا هانئا و ردّوا إلينا *** مسلماً والرواع في آخرينا

ثمّ ردوا زيدا إلينا و ردّوا *** كلّ من قد قتلتم أجمعينا

لن تردوهم إلينا و لسنا *** منكم غير ذلكم قابلينا

ابن اثیر گوید چون جماعت بنی امیه را بقتل رسانیدند و قبور خلفای آن قوم را چنان که در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السلام نگارش رفت بشکافتند و آن چه ببایست نمود بنمودند در امصار و بلدان از دنبال بنی امیه از اولاد خلفای بنی امیه و جز ایشان بر آمدند و جمله را بگرفتند و بکشتند.

و ازین جماعت جز طفل های شیر خواره یا کسی که بزمین اندلس آواره شد رستگار نگشت و جمله را در کنار رودخانه ابی فطرس خون بریختند و محمّد نشال ابن عبدالملك بن مروان و عمر بن يزيد بن عبدالملك و عبدالواحد بن سليمان ابن عبدالملك و سعيد بن عبدالملك و ابو عبيدة بن وليد بن عبدالملك در جمله مقتولین بودند .

و بعضى گفته اند سعید بن عبد الملك پیش ازین قضیه وفات کرده بود و نیز گفته اند که ابراهیم بن یزید که از خلافت خلع شده بود با این جماعت بقتل رسید و تمامت اموال و آن چه بجماعت بنی امیّه اختصاص داشت از ایشان مأخوذ گشت و چون سفاح از کار ایشان فراغت یافت گفت :

بني امية قد افنيت جمعكم *** فكيف لي منكم بالأول الماضي

يطيب النفس انّ النار تجمعكم *** عوضتم من لظاها شرّ معتاض

منيتم لا اقال الله عنرتكم *** بليث غاب الى الاعداء انهاض

ص: 5

ان كان غيظى لفوت منكم فلقد *** منيت منكم بما ربّى به راض

پاره گفته اند که سدیف این ابیات را در حضور سفاح قرائت و حادثه بنی امیه در آن حال روی نمود و این اشعار او اسباب قتل این جماعت شد.

و نیز ابن ابی الحدید نوشته است که چون ابوالعباس سفاح در آن روز که مردم با وی بیعت می کردند بر منبر کوفه بر آمد و حاضران را خطبه براند سید حمیری پیش رویش بایستاد و این اشعار را در تحریص او بخواند

دونكموها یا بني هاشم*** فجددوا من أيّها الطامسا

دونكموها لاعلاکوب من *** أمسى عليكم ملكها نافسا

دونكموها فالبسوا تاجها *** لا تعدموا منكم له لابسا

خلافة اللّه و سلطانه *** و عنصر کان لکم دارسا

قد ساسها من قبلكم ساسة *** لم يتركوا رطباً و لا يابسا

لو خيّر المنبر فرسانه *** ما اختار إلّا منكم فارسا

و الملك لو شوّر في سایس *** لما ارتضى غيركم سائسا

لم يبق عبد اللّه بالشام من *** إلى أبي العاص امرءً عاطسا

فلست من أن تملكوها إلى*** هبوط عيسى منكم آیسا

ابن ابی الحدید و بعضی از مورخین نوشته اند که چون کار خلافت بر ابو العباس سفاح استقرار گرفت ده تن و بقولی جماعتی از زعمای شام بخدمت او وفود دادند ابوالعباس ایشان را بملامت سپرد که از چه روی با بنی امیه بیعت کردند و از بنی عباس که عمّ زادگان پیغمبر صلی الله علیه و اله می باشند روی برتافتند

آن جماعت بخداوند و بطلاق زن های خود و بایمان بیعت سوگند خوردند که ایشان تا گاهی که مروان کشته شد هیچ نمی دانستند که رسول خدای صلی الله علیه و اله را اهل و خویشاوندی جز بنی امیه بوده است.

مسعودی گوید ابراهیم بن مهاجر بجلی این شعر را در این باب انشاد نمود .

ايها الناس اسمعوا اخبركم *** عجباً زاد على كلّ العجب

ص: 6

عجباً من عبد شمس انهم *** فتحوا للناس أبواب الکذب

ورثوا أحمد فیما زعموا *** دون عباس بن عبد المطلب

کذبوا والله ما نعلمه *** یحرز المیراث إلا من قرب

همانا این سخن مردم شام را که معاصر آن زمان بوده اند بدروغ منسوب نباید داشت چه بعد از شهادت حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام و استیلای معاویه و انزوا و شهادت امام حسن و قتل جماعت شیعه و محبان اهل بیت و طغیان سلطنت بنی امیه و شهادت حضرت سید الشهداء صلوات الله عليه و اهل بيت آن حضرت و میل نفوس و قلوب اهل دنيا بمال و حطام دنیا و اجتماع بدربار خلفای جور چنان دولت باطل قوت گرفت و کار اهل دنیا رونق فزود که بالمره از یاد خدای و روز جزای و رسول راهنمای بی خبر ماندند که جز از بنی امیه نام نبردند و نشان نخواستند و زادگان عصر مروان یکباره بی خبر شدند

و اگر بعضی از مشایخ و دانایان خبری داشتند مجال استخبار نبود ازین روی اغلب کسان گمان بردند که اقربای رسول خدا صلی الله عليه و آله بجماعت بنی امیه انحصار دارد

و دیگر ابن ابی الحدید و ابوالفرج روایت کنند که ابوسعید مولی فاید از موالی بنی امیه بود و در زمره موالی عثمان بن عفان شمرده می گشت و اسم او ابراهیم است و از آن جمله شعرای این طبقه است که ایشان را مرثیه کردی و بر دولت و ایام ایشان بگریستی و از جمله اشعار اوست که بعد از زوال ملك ایشان گوید :

بكيت زماناً يرد البكاء *** و قل البكاء لقتلي كراء

اصيبوا معا فتولوا معا *** كذلك كانوا معاً في رخاء

بكت لهم الأرض من بعدهم *** ناحت عليهم نجوم السماء

و كانوا ضياء فلمّا انقضى *** الزمان لقومى تولى الضياءته

ص: 7

و هم از اشعار اوست که در حق ایشان گفته است:

اثر الدهر في رجالى فقلّوا *** بعد جمع فراح عظمى نهيضا

ما تذكرتهم فتملك عينى *** فيض دمع و حق لي ان تفيضا

و هم از اشعار اوست در حق بنی امیه :

اولئك قومى بعد عزّ و ثروة *** تداعوا فالاً تذرف العين تكمد

كانّهم لاناس للموت غيرهم *** و ان كان فيهم منصفا غير معتدى

ابوالفرج گوید روزی مأمون در دمشق از پی شکار سوار شد تا بجبل الثلج رسید و در عرض راه بر کنار برکه عظیم و آبگیری بزرگ و با صفا که چهار سرو بس عالی که هیچ کس از آن بهتر بچشم نیاورده بود وقوف گرفت و چون مکانی با نزهت و بهجت یافت فرود گشت و بآثار و علامات بنی امیه نگران شد سخت در عجب آمد و ایشان و روزگار بر گذشته ایشان را بیاد همی آورد و طعام بخواست و بخورد و حالتی خوش دریافت و بغناء و سرود راغب گشت و علویه را بتغنی فرمان داد علویه در این شعر مذکور تغنی گرفت :

اولئك قومى بعد عزّ و منعة *** تفانوا فالا تذرف العين تكمد

و این علویه از موالی بنی هاشم بود ازین روی باین شعر که ابو سعید ابراهیم در مرثیه آن جماعت انشاء کرده است تغنی کرد

مأمون سخت بر آشفت و گفت یا بن الفاعله آیا برای تو وقتی دیگر ممکن نبود که بر قوم خود گریستن گیری مگر همین زمان گفت چگونه برایشان گریان نشوم و حال این که مولای شما زریاب در روزگار دولت ایشان چندان نعمت و دولت یافته بود که چون سوار شدی یک صد غلام از خود او با او بر نشستی و من مولای ایشان بودم و اکنون با شما روزگار می سپارم و از گرسنگی می میرم

مأمون با کمال خشم و ملالت خاطر برخاست و بر نشست و مردمان انصراف گرفتند و تا بیست روز مأمون بآن خشم و غضب ببود و علویه را بار نمی داد تا بشفاعتش زبان بر گشودند مأمون از وی راضی شد و بیست هزار درهم بدو بداد.

ص: 8

بقیه داستان سدیف و تحریص سفاح بروایت ابی مخنف

ابو مخنف بعد از نگارش اشعار سینیه مسطوره سدیف که بآن اشارت شد می گوید بعضی گفته اند که سدیف بخدمت سفاح در آمد و این وقت دست سفاح در دست سلیمان بن عبدالله بود چون سدیف این حال را نگران شد بر وی گران بر افتاد و این شعر را بر طریق اشارت و کنایت بخواند و چند شعرش مسطور شد

طيبه نفسك و قرّ عينك هنيئة *** ان صبرك الجميل رويّا

سفاح با او گفت « اهلا لطلعتك و مرحباً برؤيتك قدمت خير مقدم و غنمت خير مغنم فلك الاكرام و الانعام»

و چون این کلمات و تحیّات و نوازش را بفرمود گفت اما آن آتش تافته که از دشمنان در دل نهفته داری و آن جوش و خروش که از بلیات اعدا در سینه بسپرده بهتر آن است که از آن در گذری و نادیده انگاری چه کریم تر و گرامی ترین مردم کسی است که در اوقات قدرت عفو نماید و هنگام ظفر از گذشته چشم بر گیرد.

آن گاه سفاح صدا بر کشید ای غلام يك تخت جامه و يك كيسه از دینار سرخ حاضر کن چون بیاورد سفاح گفت این جمله را برای خود بر گیر و جامه خود را تغییر بده و امور و احوال خود را با صلاح بیاور و بامداد دیگر بخواست خدای تعالی نزد ما بازشو همانا ترا در خدمت ما بآن چه دوست بداری و خوشنود شوی بهره است و زود باشد که بخوشنودی و برتر از خوشنودی باز رسی

سدیف چون این سخنان بشنید با نهایت فرح و سرور از خدمت سفاح بیرون شد لکن بنی امیه ازین گفتار و کردار سدیف و سفاح بدهشت و حیرت اندر شدند.

ص: 9

و بیکدیگر بنظاره در آمدند چون سفاح این حال را در ایشان نگران شد و آن اندوه و حیرت را مشاهدت فرمود خواست ایشان را اطمینان دهد تا بخدمتش آسوده خاطر مایل شوند و بجملگی بآستانش روی آورند.

پس با ایشان روی آورد و گفت ای بنی امیه این سخنان که ازین عبد یعنی سدیف بشنیدید بر شما گران و بزرك نگردد چه او جز بسبب عقل و كثرت جهل خویش سخن نمی نماید و دارای رأیی استوار نیست.

و هیچ نشاید نشاید که برأی و سخن او بلکه مطلق عبيد التفات نمود بلکه قسم بجان خودم موالی و آقایان او نیز نباید بمذاکره این گونه فعال که جز جماعت جهال فاعل آن نیستند عنایت جویند و مذاکره فرمایند

بالجمله سفاح ازین سخنان خاطر آن جماعت را بر آسود و گفت اکنون بر من است که با شما بطریق احسان و انعام و اکرام پردازم و بخشش های نیکو کنم و بر آن چه آرزو دارید افزون عطا کنم چه آن عهد گذشته که آن افعال نا خجسته روی نمود زمانی دیگر و حالا زمانی دیگر است و برای هر چیزی هنگامی و اوانی است و سجیت و سرشت عفو است بنیان و پایه عفو و گذشت مائیم .

پس بشارت گیرید و خوش دل و خرم خاطر باشید که من در حق شماها عطاهای بزرگ نمایم و پاداش نیکو دهم و آن چه آرزومند هستید باز رسانم .

جماعت بنی امیه از خدمت سفاح بیرون شدند و از کلمات او قدری اندوه و افسردگی ایشان کاسته شد و چون شب در رسید در گرد هم بمشورت بنشستند.

یکی از ایشان گفت مادامی که این بنده سدیف در طلب شما زبان می گشاید باید ازین شهر و دیار فرار کرد سوگند با خدای قرار و آرام و محل نجاتی و در طلب این خون جوئی او برای شما ملجأ و معاذی نیست نگران هستید که سدیف با شما بمعادات و دشمنی برآمد گاهی که تنها و فرید بود و معین و نصیر و مجیری نداشت .

چگونه اکنون که روز اوست و زمان داوری و خصومت وی فرا رسیده و

ص: 10

عداوتش ظهور یافته زبان بر خواهد بست پس خویشتن را ازین مهلکه برهانید و با نظر پيش بين بنگرید و از آن پیش که ازین مرد دچار امری شنیع گردید چاره کار خود بکنید

گفتند وای بر تو اينك امير المؤمنین خطاب های نیکو و کلمات شایسته مطبوع با ما بگذاشت و بجایزه و صله میعاد نهاد.

سدیف در خدمت کمتر و زبون تر ازین است که بسخنان او گوش دهد و باشارت او مبادرت جوید این بگفتند و بمنازل و مساکن خود پراکنده شدند و چون شب بپایان رسید و خورشید درخشان چهره برگشود مردم بنی امیه به مجلس سفاح در آمدند و سلام براندند و پاسخ گرم بیافتند سفاح بر مراتب ایشان بر افزود و مقامات و مجالس ایشان را از دیگر روزان رفیع تر ساخت و ایشان را نیک تر بنواخت و آن جماعت بسیار شادان شدند

آن گاه سفاح روی آن قوم آورد و از حال ایشان و وصول ايشان بمجلس خود بپرسید و حوائج ایشان را برآورده داشت و در آن اثنا که ایشان شادمان و آسوده خاطر و خزم خیال بودند بناگاه سدیف چون بلای آسمانی و قضای یزدانی برایشان وارد شد و لباس خود را تغییر داده و سفاح را سلام داده و سفاح را سلام براند و با دست خود اشاره بسفاح کرد و گفت :

«نعم صباحك و بان فلاحك و ظهر نجاحك كشف الله بك رواكد الهموم و فداك أبي بالثار و كاشف عن قومك و خيمة العار و الضارب بالسيف النار و قاتل الاشرار فحاشاك أن تكون من الغافلين عن ثار قبيلتك فاغضب لعشيرتك يابن الرؤساء من بني العباس و السادة من بني هاشم و السراة من بني عبد مناف»

آفتاب دولتت سر بر کشید و هنگام فیروزی و نعمتت روی باز نمود و زمان بهروزی و نجاح و سعادت و فلاح نمایان گشت خداوند بوجود مسعودت بارهای اندوه و جبال غم و سحاب همّ و غصه را از میان بر گرفت.

ص: 11

پدرم فدای تو باد که خون خواهی مظلومان را بکنی و از قوم و عشیرت خود و ضیمت عار و ننك را برداری و بشمشیر آبدار خون شهدا را ازین مردم تا بکار بخواهی و با اشرار بزه کار مقاتلت دهی .

پس بیدار باش تا در طلب خون قبیله خود از جمله غافلان باشی هان ای پسر رؤسای جماعت بنی عباس و سادات بنی هاشم و بزرگان عبد مناف برای آن ظلم و جوری که بر عشیرت تو برفته است هیچ از خشم و ستيز فرو گذار مکن تا آن کین کهن بازخواهی و آن خون های بیگناهان را باز طلبی و چون سدیف این کلمات بگفت این شعر را انشاد نمود :

اصبح الملك عالى الدرجات *** بكرام و ساده و حماة

يا سيّد المطهرين من الرجس *** و يا رأس منبر الحاجات

لك اعنى خليفة الله في الارض *** ذا المجدوا هل الحيات و الممات

غدرونا بنو امية حتّى *** صار جسمى سقيماً بالمصيبات

و استباحوا حريمنا و سبينا *** و رمينا بالذل و النكبات

این زید و این عون و من *** حلّ ثاوياً بالفرات

و الامام الذى بحر انّ اضحى *** هو امام الهدى و رأس الثقات

كيف اسلوا ممن قتلوه جهراً *** بعد ذلك و هتكوا الحرمات

چون سفاح این کلمات سدیف را نثراً و نظماً بشنید زمانی سر بزمین فرو افکند و خود داری نمود تا آن حالت خشم و غضب و جوش و انقلاب که از شنیدن این کلمات در وی پدید گشته بود سکون یافت و بحلم و صبوری باز شد.

آن گاه سر بلند کرد و گفت این کلمات را اندك كن و از گذشته یاد مکن و آن چه روزگار بهره می گرداند مأخوذ دار زیرا که برد بارترین مردمان کسی است که از آنان که زحمتی یافته صفح نظر نماید و از آن کس که بدو ستم رانده عرض خود را محفوظ بدارد.

ای سدیف از بهر تو در خدمت ما گرامی ترین پاداش ها و کرامات و حسن

ص: 12

منظر و رسیدن بآرزو است

ای سدیف باز شو و ازین پس بدین گونه سخنان هرگز باز مگرد سدیف چون این کلمات را بشنید از خدمت سفاح باز شد و ديك غضبش جوش همی زد و از آن صحبت ندامت گرفت .

و چون سدیف از مجلس سفاح بیرون شد سفاح روی با بنی امیه آورد و ایشان از آن اقوال و افعال سدیف همه ترسناك سرها بزیر افکنده بودند سفاح با ایشان گفت من نيك می دانم سخنان این عبد شما را بدهشت و اندیشه در افکنده و در دل های شما اثر کرده است بسخنان او اعتنائی نکنید چه من در حق شما بآن مقام و احوال هستم که دوست می دارید و از آن برتر آرزو ندارم و زود است که برعطا و جزای شما بیفزایم و شما را بر دیگران مقدم دارم.

جماعت بنی امیه از خدمت او بیرون شدند و از شنیدن آن بیانات چندی بر آسودند و بگرد هم انجمن شدند و بمشورت سخن نمودند.

از میانه یکی سر بر آورد و گفت نیکو چنان است که جملگی بدرگاه سفاح شتاب گیریم و یک زبان خواستار شویم تا سدیف را بما بسپارد تا او را بقتل رسانیم یا او را به بندگی خود برداریم و در این امر بکوشید و پای طلب را فرو کوبید چه سفاح ردّ مسئول ما را نکند و ما را که هفتاد هزار تن مردم بزرك و آقائیم برای بنده نکوهیده رنجیده خاطر نگرداند.

راقم حروف گوید همین سخن که می گویند ما بزرك و آقا هستیم دلالت بر آن می نماید که هفتاد تن بوده اند نه هفتاد هزار تن .

بالجمله گفت اگر این کار را سهل و هموار گیرید و از دست باز دهید سدیف یک سره در خدمت سفاح بیاید و او را بخون ما تحریص نماید تا جملگی ما را بهلاك و دمار دچار گرداند و اکنون دام های کید بیفکنده و ما را بجملگی در يك جاي فراهم ساخته تا یکتن از ما نجات نیابد

ص: 13

سخت بپرهیزید و خویشتن را نگران باشید دیگری زبان برگشود و گفت سفاح این اظهار مهر و حفاوت و کلمات محبت آیت را بدان جهت اظهار نمود که بدو اطمینان گیرید و آن چه در دل دارید بیرون کنید هیچ نشاید بکلام سفاح ایمن بود.

پاره دیگر گفتند اگر سفاح در صدد تباهی ما باشد مانعی از بهر او نیست و او مالك رقاب ماست هر چه خواهد چنان می کند هر چه دیده ایم و یافته ایم جز از راه احسان ندیده ایم ما را در مجلس خود محترم و محتشم و بر سایر طبقات مقدم و مکرم می دارد و بخير و عطاى جزيل وعده می دهد.

آن مرد گفت ای قوم من همانا قول مرا بیهوده و رأی مرا ضایع ساختید و با من مخالفت کردید و آن چه گفتم پذیرفتار نشدید باری قرار بر آن بگذارید. که هر وقت بمجلس سفاح می شوید بجمله داخل نشوید بلکه بعضی اندر شوید و بعضی بر در توقف جوئید تا بافعال او بینا و دانا باشید .

اگر اظهار عنایت و عطیت و اکرامی مشاهدت کردید دیگران نیز اندر شوید و چون طبقه نخستین رفتار نمائید و بخدمتش افاضت یابید و چون بر این نهج باشید و هیچ وقت یک دفعه بمجلس او فراهم نشوید همیشه ایمن بمانید

و از آن طرف چون تاریکی شب جهان را در پرده ظلمت فرو گرفت و چشم ها بخواب اندر شد سفاح سدیف را حاضر ساخت و فرمود وای بر تو سدیف سخت در کار خود بعجلت و شتاب هستی و سرّ خویش را آشکار می گردانی و بکتمان کار نمی کنی.

سدیف گفت چندان کتمان نمودم و درد دل در دل منزل دادم و اندوه و غم را متحمل شدم که ازین پس کتمان کردن مرا می کشد و تحمل ناملایمات رنجورم دارد و نظاره باین قوم خبیث بیمارم گرداند.

و از آن جمله که مرا می رسد بر تو پوشیده نیست و از آن چه بمن و اهل تو

ص: 14

عشيرت و موالى و اقارب و خویشاوندان تو از قتل رجال و ذبح اطفال و هتك نسوان و حمل تحریم مخترم رسول خدای صلی الله علیه و اله بر شتران بی جهاز و گردانیدن بهر شهر و دیار رسیده آگاهی و با این حال و این روزگار بلیّت شعار کدام چشم است که بتواند سيلاب اشك جارى نكند و كدام دل است که بتواند دردناک نباشد.

اکنون این خون از ایشان بجوی و این کین از ایشان بخواه و بیخ دشمن برافکن و از آنان که با ائمه هدی صلوات الله عليهم ستم ورزیدند و با مشاعل شبستان دین و بزرگان دنیا و آخرت بظلم و عدوان کار کردند هیچ کس را در صفحه جهان در جای نگذار آن گاه سدیف بگریست و این اشعار بخواند:

حق لي ان ادوم ما عشت في جرى *** فاجرى الدموع على الخدين و الذقن

یا آل احمد ما قد كان حزبكم *** كانّ حزبكم في الناس لم يكن

رجالكم قتلوا من غير ذي سبب *** و اهلكم هتكوا جمراً على البدن

سكينة لست انساها وقد خرجت *** في هيئة بفجعة من شدة الحزن

ابكى الحسين ام ابكي نسوة هتكوا *** ام ايك فاطمة ام ابكى الحسن

ام ابكى ليث الوغا في الروح حيدرة *** ام ابك ابن رسول الله ذى المنن

اشتكوا الى الله ما القاه من امم *** ما ارتضى منهم بالفعل والسنن

چون این اشعار باین مقام رسید حالت سفاح دیگرگون شد و سخت بگریست و رنك از چهره اش بگشت و با بانکی بلند و صوتی عالی همی ندای وامحمّداه واعلياه واسيداه و اقوماه وا أهلاه و اعشيرتاه بركشيد و سدیف آن چند بزارید و بنالید که بیهوش بیفتاد

چون بهوش آمد سفاح روی بدو کرد و گفت ای سدیف مدت این گروه بپایان رفت و آن چه بآرزوی آن بودی نزدیک رسید گویا بتو نگرانم که راه بر تو بر گشاده و مطلق العنان هر چه خواهی در اعراض و هجای ایشان بگوئی مختار باشی

ص: 15

سدیف گفت ای مولای من اگر چنین راه سخن بر من برگشائی خداوند جلیل را خوشنود کنی و خون رسول را ازین گروه خبیث بجوئی و تو خود نیز خرسند شوی.

سفاح بدو گفت امشب را با چشم روشن بخواب و بامدادان بخدمت من بشتاب تا بعطایای من برخوردار شوی و بآن چه آرزومندی بازرسی

سدیف برفت و آن شب را مضطرب الحال در حضرت خداوند متعال بدعا و زاری مشغول بود تا آن چه سفاح بدو وعده بر نهاده بپایان آورد و چون آفتاب چهره بر گشود و سفاح سر از خواب بر کشید آن روز همایون را روز نوروز نامید و این همان روز است که جماعت بنی عباس نوروز القتلش نامیدند چه این همان روز بود که بنی امیه مقتول و بني العباس مسرور شدند

بالجمله سفاح فرمان کرد تا منادی ندا بر کشید که امیرالمؤمنین ابوالعباس سفاح بساط بذل وجود پهن کرده و خزائن خویش را بر آن فرو ریخته و می فرماید امروز روز عطا و جوایز است و نیز بوق و کرنا بر نواختند و طبل ها بصدا در آوردند و علم ها بر افراشتند و رايات عيش و عشرت برافراختند.

آن گاه سفاح سرير ملك خود را نصب کرد و بارگاه را بزیب و زینت بیاراست و بساط ها بر کشیدند و زر و سیم و یاره و کمربند و گوشوار و مراكب صغار از طلا و نقره بر روی هم بریختند

و چون این جمله را مهیا کرد و آن مجلس را چون بهشت ارم بیاراست چهار صد تن از غلامان رشید و شجاع و دلير و هتاك و فتاك و چالاك و بی باک خود را بخواست و عمودها و شمشیرها و اقسام آلات قتاله بایشان بداد و گفت در پس پرده چشم و گوش و هوش بفرمان من بدارید هر وقت نگران شدید که من کلاه خود را بر زمین زدم بیرون بتازید و هر کس را بنگرید اگر چه از بنی عم من باشند گردن بزنید.

گفتند سمعاً و طاعة و از آن طرف چون روز بلند شد و مردمان از هر سوی

ص: 16

با زینت و بهجت برای تقدیم سلام و ادراك عطايا بدرگاهش روی کردند و بنو امیه بطمع و طلب همی انجمن شدند تا شمار ایشان بهفتاد تن و بقول ابی مخنف بهفتاد هزار تن از آل یزید و آل مروان رسید با حشمتی کامل بیامدند تا بقصر الاماره رسیدند

این وقت از مرکب های خود فرود شده و شمشیرها و آلات حربیه خود را به غلامان خود بدادند و با کمال تبختر و وقار و كبر بعادت و شیمتی که داشتند دامن کشان و خرم و مسرور راه سپردند.

راوی گوید در میان ایشان مردی از مجالسین سفاح بود که قصیده بس نیکو در مدح سفاح انشاء کرده و جایزه نیکو یافته بود بعضی از در بانان که بر باطن امر آگاه و با وی آشنا بودند بآن شاعر گفتند باز شو چه این روز عطا و بخشش نیست بلکه روز مکر و خداع و فرسایش است خویشتن را بهلاك و دمار دچار مساز چه ما نگران شده ایم که امیرالمؤمنین در حق توعطا فرموده و خرسندت داشته اکنون دوست نمی داریم که تباه شوی.

آن مرد بخت بر گشته گفت سخت خوشنود هستم که در هر موردی که قوم من اندر شوند در آیم و بهر مصدر که ایشان باشند جای گیرم.

چون نیکخواهان این سخن بشنیدند گفتند بلعنت ابدی و فضیحت سرمدی راه بر سپارپس با گروه بنی امیه بمجلس در آمد و سفاح نیز بیامد و با شمشیری که حمایل کرده بر مکانی رفیع بنشست.

آن گاه روی بجانب بنی امیه کرد و فرمود این همان روز است که شما را بجزا و عطا میعاد می نهادم بازگوئید دوست می دارید بکدام طبقه از نخست شروع نمایم بنی امیه محض این که بدو تقرب و در دلش جای جویند گفتند یا امیرالمؤمنین در حق بنى هاشم واحداً بعد واحد بدایت گیر چه ایشان بهترین اهل عالم و ارباب مواسم هستند .

سفاح غلامی را که زبانی فصیح و بیانی بلیغ داشت و از جانب راست او بنشسته

ص: 17

بود و او را از مقصود خود آگاه ساخته صیحه بر زد تا بحضرتش نزديك شد و گفت ای غلام جماعت بنی هاشم را يك بيك بنزد من در آور تا عطای ایشان را هر چه نیک تر بدهم و پاداش ایشان را هر چه بهتر بگذارم

آن غلام در آن عرصه وسیع بانکی رفیع بركشيد كجاست ابو عبيدة بن حارث بن عبد المطلب بن هاشم بشتاب و عطای خود بستان سدیف که حاضر و بر آن معنی ناظر بود گفت ای شیخ این چه سخن است و عبيدة بن الحارث در کجاست غلام گفت خدای با وی چه کرد

سدیف گفت شیخی ازین قوم بنی امیه که او را شيبة بن ربيعة بن عبد شمس می نامیدند او را بکشت سفاح گفت باین امر عالم نبودم ای غلام نام او را چون غایب است فرو گزار و دیگری را بخوان

غلام بانك بركشيد شير خدا و شير رسول خدا حمزة بن عبد المطلب بن هاشم کجاست زود بشتاب و عطای خویش را بگیر

سدیف گفت حمزه در کجا می باشد سفاح گفت خدای با وی چه کرد سدیف گفت زنی ازین گروه که او را هند دختر عقبة بن ربیعه می نامیدند در وقعه احد بکشت

و این داستان چنان است که هند با وحشی مولای حیدر میعادی بر نهاد تا وحشی او را مقتول ساخت و هند از شدت بغض و کین بیامد و شکمش را بر شکافت و جگر حمزه را بیرون آورد و در دهان در آورد تا بخورد خداوند قادر کبد حمزه را در دهان او سنك نمود از من روی هند را آكلة الأكباد نامیدند و چون نتوانست جگر را بخورد انگشت های حمزه را قطع نمود و گردنبند خود ساخت

سفاح گفت ای غلام بر این حال آگاه نبودم چون حمزه از ما غایب است نامش را از زبان بیفکن و دیگری را بخوان غلام تدا بر کشید کجاست عقیل بن عبد المطلب بن هاشم بسوی ما شتاب کن و عطای خویش بستان

ص: 18

سدیف گفت یا امیر المؤمنین عقیل در کجا می باشد سفاح گفت عقیل چه شد و خدای با وی چه کرد سدیف عرض کرد گاهی که عقيل از شام بآهنك مدينة الرسول راهسپار بود این قوم خبيث او را بکشتند

سفاح گفت بر این قضیه خبر نداشتم ای غلام چون عقیل از ما غایب است نامش را بزن و دیگری را بخوان غلام با آوازی بلند ندا بر کشید مسلم بن عقیل کجاست بیاید و عطای خود بستاند

سدیف گفت ای مولای من مسلم بن عقیل در کجا بود سفاح گفت خدای با وی چه کرد سدیف گفت بدست این قوم شهید شد عبیدالله بن زیاد آن جناب را بگرفت و او را از فراز بام قصر الاماره بزیر افکند و باین قناعت نکردند و ریسمانی بر پای مبارکش بر بستند و باین حالش در کوچه و بازار کوفه همی بکشیدند و ندا بر آوردند این است سزای کسی که بر خلافت و سلطنت بنی امیه خروج نماید و زبان بدشنام پدران و جد او بر گشودند

سفاح گفت بر این جمله وقوف نداشتم ای غلام نام مسلم را از دهن بزن و چون از ما غایب است دیگری را ندا برکش .

این وقت غلام به آوازی بلند در آن عرصه ارجمند صدا بر کشید کجاست آن کس که اسلامش بر تمامت آفریدگان مقدم و از جمله اوصيا افضل و يعسوب و بزرك و رئيس دين و امام بطين است و او علي بن ابيطالب علیه السلام است بسوی ما شتاب کن و آن چه در خور تقدیم حضور مبارك توست مأخوذ فرماى .

سدیف گفت اى مولاى من علي بن ابيطالب کجاست ، سفاح گفت خدای با آن حضرت چه کرد گفت عبدالرحمن بن ملجم مرادى لعنة الله تعالی علیه آن حضرت را شهید ساخت و معاویه از خرسندی و فرحناکی شهادت او شهر شام را آئین بست و از شدت فرح و شادی در جامه خود نمی گنجید

سفاح گفت ای غلام بر این قضیه علم نداشتم چون آن حضرت حاضر نیست

ص: 19

دیگری را دعوت کن غلام بانك بر آورد كجاست پسر دختر پیغمبر حسن بن علي ابن ابيطالب صلوات الله عليهم بزرگ جوانان اهل بهشت بسوی ما راه بر گیر و عطای خود را مقبوض دار

این وقت سدیف بگریست و با سوز دل و دیده اشکبار گفت ای مولای من حسن بن علي کجا می باشد سفاح گفت با فرزند رسول خدای صلی الله علیه و اله چه کردند.

گفت جعده ملعونه که زوجه آن حضرت بود بدستیاری زهری که معاویه از شام مرتب کرده برای آن زن بدکیش بفرستاده بود آن امام والا مقام را مسموم و مقتول نمود سفاح گفت هیچ ازین قضیه هایله مخبر نبودم ای غلام چون وی حاضر نیست نامش را از زبان بگزار و دیگری را بخوان .

غلام ندائی بلند و رفیع در آن عرصه منبع بر کشید و گفت کجاست پسر دختر پیغمبر سیّد جوانان اهل بهشت حسين بن علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم بما بشتاب و بهره خود را دریاب .

سدیف با هر دو دیده اشکبار و خاطر نزار و دل افکار گفت کجا و در چه مکان است حسين بن علي بن ابيطالب سفاح گفت با فرزند دلبند رسول خدای صلى الله علیه و آله چه کردند.

سدیف با زبان آتش ریز و جگر اخگر آمیز گفت امیر این گروه خبیث که اکنون در این مجلس همه بكمال تقرب ممتاز و با کمربند ویاره در حضرت تو بر کرسی های طلا و نقره سرافراز و در اطراف مجلس جلوس کرده اند حسین علیه السلام را در زمین کربلا با لب تشنه و جگر تفته بکشتند و حال آن که نهر فرات مملو از آب بود آن گاه سر مبارکش را از بدن جدا کرده بر نیزه بلند بر افراختند و از کوفه حمل کرده طی مسافت نموده تا گاهی که بر یزید بن معاویه در آوردند و چندان این مصیبت بزرك و بلیّت عظیم بود که جماعت جن بر آن حضرت ندبه و زاری نمودند و نیز مردی از مردمان این شعر در مرثیه آن حضرت بگفت :

هلال بدوی هلال افل *** كذلك تجزى صروف الدول

ص: 20

سفاح گفت بر این مصیبت بزرگ آگاهی نداشتم ای غلام چون آن حضرت حاضر نیست از نام مبارکش بر زبان مگذران دیگری را بخوان

غلام آواز برکشید كجاست عباس بن علي بن ابيطالب برادر امام حسین عليهم السلام بجانب ما شتاب کن و عطای خود مأخوذ بفرمای.

در این وقت سدیف مجال سخن بسفاح نداد و گفت یا امیرالمؤمنین ازین گونه گفتار و کردار تو چنان می نماید که همی خواهی این قوم را بآن چه کرده اند مأخوذ داری یا بآن چه ساخته اند مجازات دهی این جماعتی را که تو یاد می کنی و این رفتگانی را که ندا می فرمائی بجمله را این جماعت در زمین کربلا با شکم گرسنه و جگر تشنه بکشتند و با بدن در صفحه بیابان در افکندند

سفاح گفت ازین اخبار استحضار نداشتم ای غلام نام عباس را فرو گذار و دیگری را احضار کن غلام بانك برآورد کجاست زيد بن علي بن ابيطالب علیه السلام بجانب ما شتاب جوى و عطای خویش را بازگیر .

سدیف گفت ای مولای من زید در کجاست و خبر از وی چیست ، سفاح گفت خدای با وی چه کرد.

گفت يك نفر ازین گروه که او را هشام بن عبد الملك بن مروان می نامیدند زید را بکشت و سرنگونش از دار بیاویخت فاخته در اندرونش آشیان بساخت و بعد از آن که مدتی دیرباز جسد مطهرش بر آن حال بر فراز دار بود فرودش آوردند و بآتشش بسوزانیدند و استخوان های او را در هاون نرم کردند و بهوا پراکنده کردند و آن غبار فراهم شد و بر روی آب بایستاد و از آن بر روی آب بایستاد و از آن پس در آب فرو رفت و پیکری تمام و مستوی بیرون آمد و با صوتی باند ندا بر کشید ﴿وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ ﴾

و این جماعت پسرش یحیی بن زید را نیز بعد از زید شهید ساختند و قبرش در آن مکان است سفاح گفت ای غلام بر این امر عالم نبودم نام وی را از دهان

ص: 21

فرو سپار و دیگری را بخوان .

بعد از آن فرمود این جماعت همه سادات و بزرگان ما بودند که با سعادت بزیستند و آخر الامر بشمشیر اعدا شهید شدند .

آن گاه غلام آوازی سخت بر کشید کجاست امام ابراهيم بن محمّد بن علي بن عبد الله بن عباس بجانب ما شتاب كن و عطاى خود مأخوذ دار سديف خاموش ماند نه سخنی براند و نه جوابی باز گفت بنی امیه در این وقت بر هلاکت خویشتن یقین کردند چه ایشان آن مردم بودند که ابراهیم را مقتول ساختند

سفاح چون سدیف را ساکت دید گفت وای بر تو ای سدیف هر وقت نام یکی از بنی هاشم را بر زبان می گذرانیدند در جواب شتاب می نمودی چیست تو را که چون نام برادرم را بگفتند از خطاب و جواب عاجز ماندی سدیف گفت سکوت من از آن جهت باشد که شرم دارم در حضور تو آن چه با برادرت کرده اند در روی تو بازگویم.

سفاح گفت ترا بخدای سوگند می دهم که مرا بآن چه شده خبر دهی و از آن چه با برادرم بجای آورده اند باز گوئی .

سدیف گفت یکی ازین مردم که او را مروان می خواندند ابراهیم را بگرفت و سرش را در پوست گاوی در آورد و دمی بر اسفلش بر نهادند و همی در وی بر دمیدند و در چنان حال و چنان عذاب الیم فرمان کرد او را تازیانه زدند چندان که در مدت سه روز ده هزار تازیانه بر اندامش بزدند و اکنون قبرش در حران است.

این هنگام مردی از بنی امیه که او را سلیمان بن عبدالملك می نامیدند سدیف را بانك بر زد و گفت وای بر تو ای مرد بد و بدخواه همانا تعرض تو عظیم گشت چندان که امیرالمؤمنین را بر هلاك همه ما باز می دارد.

سديف كفت مقصود من جز این نیست این وقت سفاح بر حال سدیف رقت گرفت و از خشم و غضب روانی شررناك و دلی اندوهگین داشت و درونش را آتش خشم پر ساخته بود و این شعر را بخواند.

ص: 22

حسبت امية ان سترضي هاشم *** عنها و يذهب زیدها و حسنها

كذبت و حق محمّد و وصيّه *** حقا مستبصر ما بشيء ظنونها

و ندبن كلّ خليلة بخليلها *** بالمشرق و تقضين ديونها

ستعلم لیلی ای دین تداینت *** و اىّ ديون في البرايا ديونها

بعد از آن که سفاح این اشعار مصیبت شعار را بخواند اشك از دیده بیارید و ناله به ندبه و زاری بر کشید و قلنسوه خود را از سر بر زمین افکنده و خود را از تخت بزیر انداخت و صدای یا لثارات الحسین یا لثارات بنی هاشم یا لثارات عبدالمطلب بلند گردانید.

چون آن غلامان نگران سفاح و افعال او شدند بناگاه درها را بر گشادند. و با تیغ های آخته و گرز و چماق بیرون تاخته جماعت بنی امیه را چون بلای آسمانی از هر سوی فرو گرفتند .

آن مرد شاعر که مدح ابی العباس سفاح را کرده بود و با او گفتند در چنین روز با بنی امیّه در این مجلس حاضر مشو و خویشتن را به هلاکت میفکن و پذیرفتار نشد

چون این حال تباه و تباهی را نگران شد پریشان و سرگردان از یمین و شمال می دوید و همی گفت من همان کس هستم که سفاح را مدح نمودم .

سفاح گفت اگر تو از ایشان و دولتخواه ایشان نبودی با ایشان اندر نمی شدی و آن شاعر را بدست خود بکشت و شمشیر خود را بر کشید و از راست و چپ بتاخت و همی بزد و بکشت.

آشوب محشر برخاست و غلغله رستاخیز بلند گشت افزون از ساعتی بلکه به اندازه دوشیدن شیر شتری بر نیامد جز این که تمامت آن جماعت را بکشتند و در خاک و خون بیاغشتند چنان که در همان حال که عبید و غلمان و خدم و تیغ زنان به خونریزی و زدن و کوفتن در اطراف قصر مشغول بودند خون کشتگان از در و

ص: 23

پیشگاه بگذشت و هر چاله و چاه را پر ساخت گفتی سیل جاری و دهان مشک ها خون بار است این کار بسیار عظیم گشت و مردمان را در عجب در افکند

و چون سفاح از کار آن جماعت بپرداخت و جملگی را در چاه هلاکت و قعر تباهی نگونسار ساخت بفرمود تا اجساد پلید کشتگان را فراهم ساخته مانند مصطبه ترتیب داده و تخته پوست ها بر روی آن بیفکند.

سفاح و سدیف و جماعتی از بنی هاشم و حشم سفاح بنشستند و موائد اطعمه بیاوردند و بر روی آن اجساد بر نهادند و انواع اغذیه حاضر کردند و جملگی بخوردن طعام مشغول شدند و جماعت کشتگان که هنوز نفسی باقی داشتند صدای انين و بانك نفيرشان از طرف اعلی واسفل مغز مجلسیان را نیرو می داد و اضطراب آن ها در ماتحت ایشان مافوق آن جماعت را آرام می بخشید .

پس از آن سفاح با سدیف روی آورد و گفت آن سوز که در دل و آن تفتگی که بخاطر اندر داشتی خنك شد

گفت ای سید من سوگند با خدای هرگز گواراتر و بهتر ازین طعام که می خورم نخورده ام .

بعد از آن سدیف گفت بخداوند قسم است که بقتل این گروه خوشنود نمی شوم و حال این که بزرگان و اشراف این جماعت در منازل و اقطاع و اعمال خودشان متفرق و آسوده و سالم بگذرانند

سفاح گفت ای سدیف کاش می دانستم این گروه را در کدام مقام می توان بدست آورد و بیم همی دارم که بشنوند و بدانند که با اقوام ایشان چه معاملت رفته بشرق و غرب عالم پراکنده شوند و در کوه و بیابان پنهان کردند.

اما ای سدیف هر کس این حیلت و تدبیر را در قتل این جماعت بکار آورد آن قدرت دارد که با سایرین نیز معاملتی بورزد که از بزرك و كوچك ايشان يك نفر را باقی نگذارد و ریشه وجود ایشان را از زمین برافکند.

سدیف گفت اگر چنین شود آن قرحه که بر دل است برداشته و نشان

ص: 24

ایشان از صفحه جهان بر کنده گردد سفاح گفت ای سدیف زود باشد که از من نگران تدبیری و چاره در انجام این امر بنگری که هیچ کس در آن تدبیر بر من سبقت ننموده باشد

و چون چندی بر آمد سفاح ببازماندگان بنی امیه پیام فرستاد که از هر سوی و کنار بدیدار من رهسپار شوید چه من هر چه باین جماعت بضمانت گرفتم عطا کردم و بصله و جایزه برخوردار ساختم.

اما آن گروه از بیم این که سفاح کیدی در حق ایشان بنماید از ادراك خدمت وی درنك همي درنك ورزیدند و خویشتن را پاس می داشتند چه هر وقت خواستند به مجلس سفاح اندر شوند بر دو قسمت می شدند يک جماعت حاضر می گشتند و يك جماعت حضور نمی جستند.

ازین روی کار بکام سفاح نمی گشت و بر هلاك آن جمله فایز نمی شد چه اگر آن يك بهره را تباه می ساخت بقیه پوشیده و پنهان می ماندند و مقصود سفاح حاصل نمی شد و آن گروه که نه صد و چهل و پنج تن شمرده می شدند و از آن جمله هفتاد تن بزرگان ایشان بودند که همه بامید خلافت و امارت روز می نهادند

سفاح چون نفرت ایشان را بدید تدبیری بساخت و جمعی دیوارگر و بنا و اهل صنعت حاضر کرد فرمود همی خواهم بنیان قصری از بهرم بر نهید که در روی زمین مانند آن نباشد و در هیچ ملك و شهر و دیاری چنین آثاری پدیدار نگردد گفتند حبّاً و كرامة تو به مال و بضاعت همراهی کن تا بخواست خدا آن چه خواهی چنان کنیم

سفاح گفت در بذل اموال دریغ نکنم و آن چه خواهید فراهم نمایم آن گاه نشان آن بنیان را بگذاشت و آن جماعت که هزار و پانصد تن بودند حاضر شدند و چون کارکنان از حفر اساس بر آسودند دراز گوش ها و استرها را نمك بار كرده در زیر پی آن بنیان بریختند چندان که پایه عمارات از نمك برآمد.

ص: 25

آن گاه سفاح بفرمود تا خشت بر روی نمک بگذاشتند و پایه ها را بر کشیدند و سفاح با جمله صنعتگران و بنا و عمله عهد و شرط نمود و همه را سوگندهای سخت بداد که ازین راز با هیچ کس هم آواز نشوند و این سرّ پوشیده را آشکار ندارند و اگر افشای آن را بنمایند خون جمله ایشان حلال و اموال همه منهوب و مقسوم خواهد بود و اگر پوشیده دارند بانواع عطایا برخوردار گردند.

و نیز با ایشان فرمان داد که در اطراف قصر جای کنند و رخنه ها برای جریان آب به آن پایه ها و اساس مقرر دارند تا هر وقت حاجت رسد آب را بزیر آن بنیان روان نمایند

آن جماعت بآن چه فرمان رفته بود اطاعت کردند آن گاه شروع در بنای قصر و عمارات کردند پاره در بنیان بیوتات و بعضی در بنای مقصوره ها و گروهی در بر زدن سقف ها و قومی در گچ کاری و زینت عمارات و جماعتی بتذهیب درهای عمارات و انبوهی در عاج سازی و آبنوس اشتغال یافتند و اندکی روزی برگذشت و ایشان آن بنای عالی را بساختند و از ابواب و مجالس و ضياء مقاصير فراغت یافتند

آن گاه پرده های الوان بیاویختند و بیوتات را بهرگونه زینت بیار استند و فرش های گران بها بگستردند و از هر گونه آلات و اثاث البيت شایسته با کمال بها مرتب نمودند و خاص و عام را اجازت دادند که بتفرج آن مکان رفیع و تماشای آن بنیان بدیع بروند

لاجرم از هر سوی و کنار بتماشای آن عمارات منیعه بیامدند و از حسن بنیان و آن زینت و کیفیت و حشمت در عجب رفتند جماعت بنی امیه نیز از صغیر و کبیر بنظاره بیامدند و از آن بنیان عجیب متحيّر و مدهوش ماندند و سوگند خوردند که این بنا از تمامت بناها بباغ ارم که مانندش در تمامت بلدان دیده نشده و ساخته نگردیده شبیه تر است و همی با هم گفتند آیا این بنای عالی را برای کدام کس بر نهاده اند.

ص: 26

پاره گفتند بدون شك و شبهت این قصر را برای برادرش ابو جعفر ساخته و بعضی گفتند این بنیان را سفاح جز از بهر عمش صالح بپایان نیاورده و عقاید و اقاویل ایشان مختلف شد و هر کس سخنی بگفت و حدسی بزد و این اقاویل مختلفه گوشزد ابو العباس سفاح شد

سفاح سوار شد و نزد آن جماعت حضور یافت و گفت ای جماعت بنی امیه بخدمت شتاب گیرید تا بعطای وافر بهره یاب شوید و شما را بر تمامت عرب و بزرگان روزگار برگزیده دارم آن جماعت از سفّاح بحالت تنفر و وحشتی عظیم بودند

سفاح به ایشان پیام فرستاد ای بنی امیه این قصر رفيع و كاخ منيع و محمّد بلند و مرقد ارجمند را جز از بهر شما نساختم اکنون بآن چه گویم مطمئن و بآن چه فرمایم موثق باشید چه قوم و عشیرت شما از دهشت و اضطراب شما از من بمن گفتند علق و باز نمودند که این تخلف شما از من بسبب آن ست که از من بیمناک شده اید

عجب این است که ندانسته اید که اگر من بزیان و هلاك شما قصد نمایم هیچ کس نتواند مانع و دافع باشد پس با خاطر آسوده و دل شاد باین قصر در آئید و چون اندر شوید این قصر از آن شما باشد و من با خدای و رسول خدای سوگند می خورم که این قصر بشما اختصاص دارد

چون این کلمات بشارت آیت با نجماعت پیوست اطمینان یافتند و پاره بپاره دیگر گفتند وای بر شما بمقابر و منازل خود شتابان می شوید لکن بهتر این است اسلحه خویش بر تن کنید و خویشتن را محکم و استوار دارید

اگر کسی ازین مردم بر شما بتازد او را از فراز كوشك بزير افكنيد و خودتان در قصر متحصن گردید تا هیچ کس بر شما نتواند دست بیابد

حاضران گفتند رأی صحیح و اندیشه با صواب همین است و از میانه بعضی دیگر گفتند بیمناک از آنیم که چون در قصر تحصن جوئیم این جماعت درهای کاخ

ص: 27

را بر ما بر بندند و لشکرها ترتیب و ترکیب داده ما را حصاری کنند و آخر الامر این عمارات و مقاصير و احجار قبرستان ما گردد.

دیگری از میانه زبان بر گشود و گفت هیهات هیهات هرگز این کار نشاید زیرا که سفاح مردی شریف و او را به رسول خدای صلی الله علیه و اله اتصالی است و اکنون زعيم قوم و بزرك جماعت و خلیفه حضرت احدیت بر خلقت است

و بعد از آن که سخن ها بگذاشتند و رأی در رأی افکندند متفق الرأى شدند که بقصر اندر شوند و در میان مردم شایع شد که از سفاح بردبارتر رفته کریم تر نتواند بود چه او با مردمی که اسلاف و آباء او را بکشتند و قوم و عشيرتش را بقتل رسانیدند نیکی ورزد و اقطاع و املاك بایشان دهد و بوستان ها از بهر ایشان بر نهد و مراتب ایشان را رفیع گرداند.

بالجمله بزرگان بنی امیه تن بتن روی بقصر آوردند و چندان نیکو یافتند که بر هم سبقت همی گرفتند و هر يك را مقامی مخصوص بدست بود لكن بجمله اسلحه جنگ بر تن داشتند و هر مولائی چند نفر غلام با خود همراه داشت تا آسیبی نیابند

چون جملگی انجمن شدند و خبر بسفاح بدادند بفرمود خوان های طعام حاضر کنند و گوسفندها بکشتند و انواع حلويات ترتیب دادند و آن قوم در کمال راحت بر موائد اطعمه بنشستند و بخوردن مشغول شدند

این وقت در خدمت سفاح عرض کردند این جماعت بتمامت حاضرند و در قصر انجمن شده اند اگر آهنگی در قتل ایشان داری وقت آن رسیده است چه جمله دشمنان خدا و رسول خدا در قصر فراهم هستند

ساعتی بر نیامد که بفرمان سفاح آب در آن عمارات جاری کردند و نمک ها را که در زیر بناها انبار کرده بودند آب بگرفت و جمله را آب ساخت و آن قوم خبيث همچنان بر خوان طعام جلوس داشتند و هیچ نمی دانستند چه بلائی ایشان

ص: 28

را در خواهد سپرد.

بناگاه قصر را به جنبش دیدند و صدای شکست عمارات از هر طرف برخاست پریشان و سرگردان از جای برخاستند و آهنگ فرار کردند دیوارها نیز درهم شکست و ارکانش ویرانی گرفت و پایه ها از هم بر گسست

آن قوم از آن حالت بفزع و جزع در آمدند و در بیم و دهشت اندر شدند و آشوب رستاخیز را نمایان دیدند و از نهایت ترس و بیم سرها بر زانوها بگذاشتند و بعضی گفتند این بلای آسمان است که بواسطه اعمال ما بر ما فرود گردیده و در این سخنان اندر بودند که دیوارها سر بسر فرود آمد و جرزها و پایه ها و سقف ها و رکن های عمارات بر روی هم بریخت.

آن قوم را وحشت و دهشت بر افزود و آن قصر بلند و کاخ رفیع بر آن جماعت فرود آمد و جملگی را بهلاك و دمار در سپرد و بزرك و كوچك و اطفال و ذراری حتی غلامان و کنیزان و نسل ایشان را دچار مرك تن اوبار ساخت گویا زمين يكباره ایشان را فرو برد

و این بشارت بسفاح رسید بر نشست سدیف نیز در خدمتش راه بر گرفت تا بقصر رسیدند و تمامت آن جماعت را دستخوش هلاکت دیدند خدای را شکر و سپاس بگذاشتند و سفّاح روی با سدیف آورد و گفت آیا خون خود و خون موالی خود را بگرفتی

گفت سوگند با خداوند اگر هزار چندان این جماعت را بکشند معادل بند نعل حضرت امام حسين علیه السلام يا يك تن از غلامان آن حضرت نیست و بمن رسیده است که در مملکت شام جمعی کثیر ازین جماعت هستند و دمشق ازین گروه مملو است و جمعی کثیر از اکابر ایشان در شهر دمشق هستند و من امیدوارم که خداوند قاهر قادر هيچ يك از ایشان را از من فوت نکند .

سفاح گفت ای سدیف آیا در این امر و معنی شعری انشاد کرده باشی سدیف

ص: 29

گفت آری ای مولای من بشنو آن چه را گفته ام و این اشعار را بخواند .

ألا أبلغن سادات هاشم معشری *** و جمع قریش و القبایل من فهر

تمیما و مخزونا و أبناء غالب *** و سکّان بیت اللّه و الرکن و الحجر

و من کان منهم بالمدینه ثاویا *** امیری نبی صاحب النهی و الأمر

قریب من النور المغیب فی القبر *** و من بالغری افدی و من سکن الغری

و من سکن الطفّ المعظّم قدره *** حسین الرضا المدفون فی البلد القفر

و من حوله من أله و موالیه *** و اخوته من خیر نسل و من طهر

بأنّ سدیفا قد شفی اللّه قلبه *** بزرق طوال ثمّ مرهفه تبر

فعلت أبا العبّاس فعل أهالک *** فأوفیت ما أنذرت فی سالف الدهر

من أخذ لثارات الحسین بن حیدر *** و فاطمه و السّبط الحسن السیر

و من حلّ بالنهرین فی أرض کربلا *** و من حوله صرعی من الأنجم الزهر

سلام و رضوان علی ساده الوری *** خیار بنی حوّا و آدم ذو الطهر

صلاة من الرحمن تغشی أئمه *** هداة اصیبوا بالخدیعة و المکر

فاحمل أبا العبّاس یا خیر ناصر *** سدیف یرجی منک أن تجلی الفقر

و تجلی کما أجلیت منهم قلوبنا *** فقد أیّدک ربّ البریة بالنّصر

علی الارض منهم لا تخلّی واحداً *** و اشف نفوساً صار مات من الضرّ

و کم کربه أجلیتها من قلوبنا *** بعزم و تأیید تساوی البحر

فیا سایر الأذقان خرّوا و سجّداً *** لهیبة أبی العباس فی اللیل و الفجر

و لا تقنطوا من فضل من بان فضله *** فمنه إلیکم یعقب النهی و الأمر

علی ظالمیهم لعنة اللّه ما دجی *** سهیر سجیر اوما أضوء لیل من الهجر

و چون سفاح ازین جمله بپرداخت بقصر خود باز شد و آن شب را شادان و مسرور بخفت و خدای را بآن عزت و هیبت که او را عنایت فرموده سپاس بگذاشت.

و چون بامداد شد عم خويش صالح بن علي بن عبدالله بن عباس را بخواند

ص: 30

و رایتی از بهرش بربست و لشکری مرتب ساخت و از قوّاد سپاه و جنگجویان کینه خواه همراه کرد .

آن گاه با صالح گفت ای عمّ بطرف شام روی کن دمشق و اعمال دمشق را بوکالت تو گذاشتم بسوی آن سامان شتابان شو با نیکو کاران نیکی کن و بدکاران را سزا در کنار گذار و خوب نگران شوهر کس با دولت ما مخالف باشد یا خلل و دغلی در کارش مشهود گردد در هلاك و دمارش کوتاهی مکن .

اينك سدیف است که در خدمت ما مصاحبت دارد او را با خود حرکت بده از نصیحت و مروت او باخبری هر چه خواهد چنان کن و او را امین و مشیر خود بدان صالح گفت حباً و كرامة اگر این وصیت را هم درباره او نفرمودی بر من واجب بود که بدون مشورت او در تمشیت امور اقدام نورزم .

سفاح از کلمات عم خود خرسند شد و او را پاداش نيك بفرمود و لشكريان را چنان که می خواست از مردم کارزار مرتب ساخته سدیف را نیز بدو مضموم داشت

و ایشان راه برگرفتند و کوه و بیابان در نوشتند تا بشهر دمشق در آمدند و در دارالاماره بنشستند صالح در ترتیب عمال و حکام و ضبّاط بپرداخت و کفات رجال را عامل اعمال بگردانید

و چون مهمات آن ایالت را منظم و منسق گردانید در تفتیش احوال اولاد یزید و اولاد مروان بر آمد و در حضور خود حاضر و هر کس هر چه خواستی و هر ولایت و حکومت استدعا کردی بد و بگذاشتی و از مال و منال بهره ور ساختی سدیف نیز بر این جمله تصدیق و تصویب داشت

و چون آن جماعت یک باره آسوده خاطر و خرم خیال و فارغ البال شدند چون حوادث آسمانی و بلیات ناگهانی برایشان بتاخت و بطعن و ضرب جمله را بنواخت چندان که سی هزار تن از مردم بنی امیه در شهر دمشق بکشت و همی گفت سوگند

ص: 31

با خدای اگر اضعاف مضاعف این از بنی امیه بقتل رسانم بلکه اگر تمام مخلوق عالم را بکشیم برابر بند نعل مولایم حسین علیه السلام نخواهد بود .

و چون داستان افعال و تدابیر سدیف بعرض سفاح رسید سخت مسرور شد نامه بسدیف بنوشت و آن ابیات مذکوره را که سدیف قبل از حرکت بدمشق گفته بود بدو اعادت داد و سفاح نیز تفتیش کامل کرده هر کس از بنی امیه بجای بود بدست آورده بکشت

و چنان بود که جماعتی از بنی امیه فرار کرده بدریا بر نشسته بآهنگ بلاد مغرب می رفتند سفاح سپاهی را از دنبال ایشان بر کشتی ها بر نشاند و ایشان برفتند و آن جماعت را بچنك آورده جملگی را از تیغ بگذرانیدند و از آن گروه جز جماعتی که بجامه زنانه اندر شدند نجات نیافتند

ابو مخنف که راوی این داستان است می گوید این جماعت را تا این زمان که بآن اندریم ملثمه می نامند و چون صالح بدمشق بازگشت سفاح نذر کرده بود که هر وقت خدای تعالی او را بر بنی امیه مسلط نماید بناها و آثار ایشان را بغیر از مسجد جامع اموی ویران گرداند لاجرم تا مدت چهل روز عمارات و اماكن ایشان را در دمشق خراب و منهدم گردانید.

و مدت ملك بني العباس چندان بطول انجامید که چهل تن از ایشان در مملکت جهان حکمران شد و چنان که رسول خدای صلی الله علیه و اله با عمّ خود عباس بفرمود درست افتاد

چه روزی عباس بآن حضرت عرض کرد ای برادر زاده من در خواب چنان دیدم که چهل زنبور از دبرم ظهور گرفت رسول خدای صلی الله علیه و اله فرمود زود است که چهل مرد از پشت تو بیرون آیند و خلافت را بگیرند عباس ازین حال در ملال شد.

پیغمبر فرمود اى عمّ ﴿فقد قُضِیَ الْأَمْرُ و حق القول و کانَ ذلِکَ فِی الْکِتابِ مَسْطُوراً﴾ مشیت خدای بر این امر علاقه گرفته و دیگرگون نشود و بنی امیه باید

ص: 32

ملاك شوند و خون حسین را بجویند و بدانید که خون جوئی آن حضرت تا قیامت قطع نخواهد شد و بیان ابو مخنف در این مقام پایان می گیرد.

راقم گوید در انتساب این اخبار مسطوره بلوط بن یحیی که ابو مخنف کنیت دارد بی تأمل نشاید بود زیرا که بعضی او را از اصحاب امیر المؤمنین علیه السلام دانند و آنان که صحبت او را صحیح نشمارند و صحبت پدرش یحیی را تصدیق می نمایند عقیدت بر آن دارند که در واقعه يوم الطف حضور داشته

و از جمله کتبی که بدو نسبت دهند کتاب مقتل امام حسین علیه السلام و کتاب اخبار مختار و کتاب مقتل محمّد بن ابى بكر و کتاب مقتل عثمان و کتاب جمل و صفين و كتاب خطبة الزهراء و غيرها است و اشارت بكتاب سفاح و قتل بني اميه نکرده اند

و اگر لوط بن یحیی ادراك آن از منه سالفه را کرده است چگونه زمان سفاح را و بعد از وی را نموده و اگر نموده چگونه استطاعت نگارش آن احوال را دارد زیرا که البته در زمان سفاح از یکصد سال بیشتر روزگار شمرده خواهد بود مگر خود در واقعه کربلا حاضر نباشد و سال ها بعد از آن قضیه هایله به آن وقایع اشارت نموده باشد

و نیز از شرح و بسط پاره مسطورات مذکوره و خبر اخیر که عباس چنان خواب دید و بچهل تن خلیفه عباسی تعبیر شد و چهل نفر سلطنت کردند چنان بر می آید که مقرون بصحت نباشد

زیرا که اولا این خبر در کتب دیگر مندرج نیست دیگر این که چهل نفر از نسل عباس خلافت نیافتند دیگر این که لوط بن یحیی در جهان نپایید تا بداند باین شمار از اولاد عباس خلافت کردند مگر این که راوی بعضی ازین داستان دیگری باشد

و در کتب تواریخ در نگارش این مطالب چنان که اشارت شد اختلاف بسیار و اختیارش با اهل تتبع و آثار است

ص: 33

طبری گوید مداینی نوشته است مخزمة بن جرعه در خدمت ابی العباس شد و در نکوهش بنی امیه و ظلم ایشان و مدح بنی عباس و عدل ایشان و کشته شدن اهل بیت بدست بنی امیه و تحریص بر خون خواهی شعری چند بخواند:

ابو العباس سیصد دینار به مخزمه بداد و بخشم اندر شد و آنان که از آل ابی طالب حضور داشتند از کردار بنی امیه سخت بگریستند

ابو العباس عم خود داود بن علي را ولایت حرمین بداد و گفت هر کس را از بنی امیه بیابی بکش داود برفت و هر که را از آن گروه بیافت بکشت و از هر دخمه و سوراخی و زیرسنك و كلوخی بدست آورده تباه گردانید .

ابو العباس نامه بعمّ خود عبدالله که در شام بود بنوشت و او را سوگند داد که از بنی امیه کسی را زنده نگذارد عبدالله بن علي از هر گوشه و کنار ایشان را بدست آورده بکشت و ابوالعباس را نامه کرد که بنی امیه بجمله کشته شدند رشیدی گوید از بنی امیه سليمان بن هشام بن عبدالملك را با شش صد تن بکشتند.

در جلد دوم عقد الفرید مسطور است که چون عبدالله بن علی در کنار رودخانه ابو فطرس فرود آمد مردمان بدرگاه او حاضر شدند و اجازت دخول خواستند و هشتاد و دو تن از بنی امیه نیز بیامدند در این اثنا یکی بیامد و گفت ای مردم خراسان بپای شوید و ایشان بیامدند و دو صف در مجلسش بایستادند بعد از آن اجازت داد تا بنی امیّه اندر آیند آن جماعت شمشیرها بر گرفتند و بر وی در آمدند

ابو محمّد شاعر عبدی گوید در این حال حاجب بیامد و گفت اندر آی پس برفتم و سلام براندم و پاسخ بیافتم آن گاه با من گفت این شعر خود را « وقف المتيم في رسوم دیار» بر من برخوان پس بخواندم تا گاهی که باین شعر خود رسیدم:

امنا الدعاة إلى الجنان فهاشم *** و بنو امية من دعاة النار

من كان يفخر بالمكارم و العلا *** فلها يتم المجد غير فخار

ص: 34

عمر و بن يزيد بن عبدالملک با عبدالله در مصلی نشسته و بنو امیه بر فراز کرسی ها جلوس کرده بودند عبدالله کیسه حریر سبزی که پانصد دینار در آن بود بمن بیفکند و گفت ده هزار درهم و جاریه و مرکبی راهوار و غلامي و يك تخته جامۀ مخصوص تو نزد ماست می گوید سوگند با خدای به آن چه عبدالله وعده نهاد وفا فرمود.

آن گاه عبدالله بن علی این شعر را «حسبت امية ان سير سیرضی هاشم» که مسطور شد بخواند و کلاه از سر بر گرفت و سخت بر زمین بر زد و آن جماعت لشکریان که حضور داشتند بر بنی امیه بتاختند و با شمشیر و گرز جملگی را تباه ساختند

و کلبی که در میان ایشان و از اتباع ایشان بود با عبدالله گفت ایها الامير سوگند با خدای من ازین مردم نیستم عبدالله بن علي گفت:

و مدخل رأسه لم يدعه أحد *** بين الفريقين حتّى بزه القرن

بزنید گردنش را آن گاه روی باغمر آورد و گفت هیچ گمان نمی کنم که برای تو بعد ازین جماعت خیر و خوبی در زندگانی باشد گفت آری.

عبدالله گفت ای غلام گردنش را بزن پس او را از مصلی بیرون آورده سر از تنش بر گرفتند و بفرمود بساطی بیاوردند و بر فراز کشتگان بیفکندند و طعام بیاوردند و بخوردند و ناله آن جماعت از زیر بساط بلند بود.

و می گوید بروایتی دیگر عمر و بن یزید بن عبدالملك با هشتاد تن از بنی امیه بدرگاه ابوالعباس سفاح بیامدند ابو العباس بفرمود تا کرسی ها و نمرق ها از بهر ایشان ترتیب داده زعمای بنی امیه بر آن ها بنشستند و غمر با ابوالعباس در مصلی جای گرفت.

آن گاه سفاح رخصت داد تا اتباع و اشیاع بنی عباس در آمدند و سدیف نیز با آن جماعت در آمد شمشیری حمایل و کمانی بر دوش داشت و بلند بالا و گندم گون بود پس سدیف بخطبه برخاست و خدای را حمد و ثنا بگذاشت بعد از آن گفت

ص: 35

«ايزعم الضلال بما حبطت اعمالهم انّ غير آل محمّد اولى بالخلافة فلم و بم»

«ايها الناس لكم الفضل بالصحابة دون حقّ ذوى القرابة الشركاء في النسب الاكفاء في الحسب الخاصة في الحياة الوفاة عند الوفاة مع ضربهم على الامير جاهلكم و اطعامهم في الأولى جائعكم»

« فكم قصم الله بهم من جبار باغ و فاسق ظالم يسمع بمثل العباس لم تخضع له امّة بواجب حقّ ابو رسول الله صلی الله علیه و آله أبيه و جلده ما بين عينيه ».

«امينه ليلة العقبة و رسوله الى أهل مكة و حاميه يوم حنين لا يردّ له رأياً وليخالف له قسماً»

«انّكم والله معاشر قريش ما اخترتم لانفسكم من حيث ما اختاره الله لكم تیمی مرة و عدوى مرّة و كنتم بين ظهر انى قوم قد آثروا العاجل على الاجل و الفاني على الباقي و جعلوا الصدقات في الشهوات و الفيء في اللذات و الغناء و المغانم في المحارم».

«اذا ذكروا بالله لم يذكروا و اذا قدموا بالحق ادبروا فذلك زمانهم و بذلك يعمل شيطانهم»

آیا گروه گمراهان با بطلان اعمال آن ها گمان می برند که بغیر از آل محمّد صلى الله علیه و آله دیگری بخلافت اولی و احقّ است از چه روی و به چه سبب چنین پندار نا بهنجار بدماغ راه دهند و چنین اندیشه نا صواب بدل اندر جای نمایند .

ای مردمان برای شماست فضیلت بسبب صحابت اما گاهی که رعایت حق ذوى القرابة را که در نسب با پیغمبر شريك هستند و در حسب همانند می باشند و در زمان حیات آن حضرت در جمله خواص بودند و در هنگام وفات بآن چه عهد و وعده نهاده وفا کردند و جهال شما را در حمایت امیر مضروب و گرسنگان شما را در بدایت امر سیر کردند.

ص: 36

چه بسیار گروه جباران سرکش و فساق ستمگر را خداوند داور بوجود ایشان در هم شکست هرگز مانند عباس شنیده نشده است و هیچ امتی حقوق واجبه و شرایط حرمتش را چنان که باید بجای نگذاشته همانا عباس بعد از پدر پیغمبر مقام پدری آن حضرت را دارد و در حضور مبارکش از هیچ گونه خلوص نیت و جلادت و جان فشانی دریغ ننموده است

در ليلة العقبه امین آن حضرت بود و بجانب مردم مکه رسول وی بود و در وقعه حنین حامی او بود هرگز بر خلاف رأی مبارکش کار نکرد و در هیچ قسمی مخالفت نورزید.

سوگند با خدای ای جماعت قریش شما برای خویشتن اختیار نکردید آن چه را که خدای از بهر شما مختار داشته بود گاهی تیمی هستید و گاهی عدوی و با آن مردم که دنیا را بر آخرت برگزیدند وفانی را بر باقی اختیار کردند و صدقات را در شهوات نفسانیه خود بکار بردند و فیء و بهره مسلمانان را در لذات و تغنی و سرود و ملاهی و ملاعب صرف نمودند و مغانم را در محارم پنداشتند.

و هر وقت ایشان را بخداوند بخواند یاد نکردند و هر وقت بحق دعوت نمودند روی برتافتند روزگار بر نهادید این است وضع زمان ایشان و باین گونه کردار کارکرد شیطان ایشان.

بالجمله چون بامداد دیگر شد ابو العباس ایشان را اجازت بداد تا در آمدند شبل نیز با ایشان بود چون هر کسی در جای خود بنشست شبل بپای خواست و انشاد شعر را اجازت خواست سفاح رخصت بداد

شبل آن اشعار سنيّه را «اصبح الملك ثابت الاساس» چنان که مسطور شد انشاد نمود بعد از آن سفاح برخاست و آن جماعت نیز برخاستند

از آن پس نیز روزی اجازت بداد تا بخدمتش در آمدند شیعه بنی عباس نیز در آن مجلس حضور یافتند و چون بنشستند سدیف بن میمون برخاست و گفت :

قد اتتك الوفود من عبد شمس *** مستعدين يوجعون المطيّا

ص: 37

غفوة ايّها الخليفة لاعن *** طاعة بل تخوفوا المشرفيا

باضافه دو شعر دیگر که ازین پیش مسطور شد پس از آن خلف بن خليفة الاقطع بپای شد و گفت:

ان تجاوز فقد قدرت عليهم *** او تعاقب فلم تعاقب بریّا

او تعاقبهم على رقة الدين *** فقد كان دينهم سامريّا

این هنگام ابو العباس بجانب غمر نگران آمد و گفت این شعر را چگونه بینی گفت سوگند با خداوند این مرد شاعر است لکن شاعر ما شعری گفته است که اقعد و جای گیرتر است سفّاح گفت آن شعر کدام است غمر این شعر را بخواند :

شمس العداوة حتى يستقاد الهم *** و اعظم الناس احلاماً اذا قدروا

چون ابوالعباس این سخن بشنید چهره اش بر افروخت و گفت یا بن اللحناء دروغ گفتی همانا بعد ازین نیز در کلّه تو خیلای خلافت باقی است آن گاه برخاستند و ابو العباس بفرمود تا ایشان را در میان شیعیان عباسی قسمت کردند و آن جماعت آنان را بکشتند و ریسمان بر پای های آن ها بسته در انبار در بیابان افکند تا خوراك سك و خوك شدند

و سدیف با جماعت شیعه بر فراز کشتگان ایشان بایستاد و شعر مذکور را «طمعت امية أن سترضي هاشم» بخواند .

صاحب عقد الفرید گوید عبدالله بن علي از تمامت جهانیان بر جماعت بنی امیه شدیدتر بود و سلیمان بن علي از تمامت مردمان بر ایشان بیشتر رحمت آوردی و ابو مسلم او را كنف الامان نامیده بود و هر کس از بنی امیه بدو پناهنده شدی پناه دادی و چنان که مذکور شد از بهر ایشان از سفاح امان بگرفت.

و چون سلیمان بن علي بمرد افزون از هشتاد تن از حرم بنی امیه در سرای او آسوده روز می گذاشتند

ص: 38

و حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده گوید سفاح اولاد بنی امیه را طلب کرد و از خورد و بزرگ هشتاد تن برآمدند تمامت را زنده زنده استخوان اعضاء خورد کردند و بر فراز یکدیگر بریختند و بساطی بالای ایشان بگستردند.

سفاح و اتباعش بر روی ایشان بنشستند و طعام خوردند و ایشان در زیر ایشان شغل با ناله و افغان جان می دادند.

گویند آن جماعت را در مهد زرین پرورده بودند و ازین جمله اخبار گوناگون که در قتل بنی امیه مسطور شد این خبر اخیر صاحب عقدالفرید صحیح تر می نماید چه اغلب مورخین این اشعار را «اصبح الملك» الى آخرها بشبل بن عبدالله نسبت داده اند.

و بعضي سدیف را از موالی بنی هاشم و برخی از آل ابی لهب و مبرد در کامل مولی ابی العباس می شمارد و صاحب مجالس المؤمنین می گوید سدیف شاعر مداح خاندان بود.

و ابوالفرج اصفهانی در کتاب اغانی می گوید سدیف بن میمون مولی خزاعه است و سبب ادعای ولاء بنی هاشم را این بود که مولاتی از آل ابی لهب را تزویج نمود و مدعى ولاء آن جماعت گردید و در جمله موالی ایشان در آمد و بقولی پدرش کنیزکی از آل لهب را تزویج کرد و سدیف از وی متولد گشت

و چون رشد و طبع شعر یافت و بحسن بیان و معارضه معروف گردید در جمله موالی پدرش اندر آمد و آن جماعت او را بخود منسوب داشتند

و این سدیف از شعراء حجاز و مخضرمین شمرده می شود چه ادراک دولت بنی امیه و بنی عباس را بنمود و در حق بنی هاشم شدید التعصب بود و این تعصب را در زمان بنی امیه آشکار می داشت و در ظاهر مکه در بیابانی که صفا الشراب نام داشت بیرون می شد.

به او نیز یکی از موالی بنی امیه که او را سباب نام بود با وی بیرون می آمد

ص: 39

و هر دو تن بسبّ همدیگر و بیان مثالب و معایب می پرداختند و از سف های هر دو طایفه بعضى بتعصب سديف و بعضى بتعصب سباب بیرون آمدند و از آن جا حرکت نمی کردند تا جنك و نزاع بر می خواست و جریح و سر شکسته بر زبر هم می ریخت.

و حکمران بلد با جمعی بآن جماعت می تاخت و ایشان را متفرق می ساخت و هر کس جنایتی کرده بود عقوبت می دید.

و این عصبیّت در میانه باقی بود تا در عامه و سفله شیوع گرفت و بر دو صنف شدند يك صنف را سدیقیه و صنف دیگر را سبابیه نامیدند و در تمام ایام خود و روز گار خلفای بنی امیه بر این حال بزیستند .

و چون نوبت سلطنت با بنی هاشم افتاد این کار انقطاع یافت و این عصبیت که در مکه متداول بود در میان جماعت حناطین و جزارین شایع گشت

و چون سدیف این قصیده خود را که در امر بنی حسن بن حسن گفته بود بعد از آن که منصور محمّد بن عبدالله بن حسن را بکشت در خدمت منصور قرائت کرد و آن ابیات را بعرض همی رسانید تا باین شعر رسید:

يا سوأتا للقوم لا كفواً و لا *** اذ حاربوا كانوا من الاحرار

منصور گفت ای سدیف آیا ایشان را بر من می آشوبی سدیف گفت چنین نمی کنم لکن ایشان را متنبه می نمایم وقتی سدیف بر مردی از بنی عبدالدار سلام براند آن مرد عبدی گفت ای رد کیستی.

گفت مردی از قوم تو می باشم من سدیف بن میمون هستم گفت سوگند با خدای در قوم من نه سدیف است و نه میمون.

چون سدیف این سخن بشنید گفت براستی سخن کردی قسم بخدای هرگز درمیان ایشان میمون و مبارك نيست و ازین سخن خواست بد و بگوید میمنت و برکت در میان شما نیست.

بالجمله ابوالفرج شرح حال سدیف را باین مقام می رساند لکن بهیچ وجه اشارتی بداستان او و سفاح و قتل بنی امیه نمی کند لکن در مقامات دیگر چنان که

ص: 40

در ذیل این اخبار مسطور گردید .

و ابن ابی الحدید نیز روایت می کند بداستان و اشعار سدیف در تحریص ابى العباس بقتل جماعت بنی امیه و کشته شدن جماعتی از آن ها اشارت می نماید.

در مجالس المؤمنين مسطور است که عبدالله بن المعتز مي گفت سدیف بن ميمون كوفي شاعری تیز زبان و ادیبی براعت نشان و خطیبی فصیح البیان و از جمله موالی بنی هاشم و مداح ایشان بود .

و همیشه بنفرین بنی امیه اشتغال داشت و بعد از زوال بنی امیّه بواسطه سبقت آشنائی با ابو العباس سفاح نزد او شد و در آن قصيده مذكوره محرك قتل بنی امیه گردید .

و چون ایشان را بکشتند و گاهی که بر فراز آن اجساد طعام می خوردند سفاح نگران شد که سدیف با يك دست طعام می خورد و با دست دیگر از پس پشت خود با زمین مشغول بود

گفت ای سدیف در چه کاری گفت ازین گروه ملعون یکتن نیم جان مانده گلویش را می فشارم تا بمیرد

سفاح بخندید و او را نوازش فرمود و چون نوبت خلافت بمنصور رسید و ابراهيم بن عبدالله بن حسن در بصره بر وی خروج کرد سدیف از نزد منصور به خدمت او بگریخت و عداوت بنی عباس را آشکار کرد

و چون روز جمعه ابراهیم بر منبر برفت و آغاز خطبه نمود سدیف در برابرش بایستاد و دو شعر بآواز بلند قرائت کرد.

و پس از شهادت ابراهیم بگریخت و مدت ها پنهان بود آخر الامر پیدا شد و بفرمان منصور بدست عمش مقتول شد و بروایتی او را نزد منصور آوردند و منصور حکم کرد تا زنده در گورش کردند.

در هر صورت بنی عباس ریشه بنی امیه را از زمین بر کندند و اگر کسی از

ص: 41

آن جماعت زنده بماند ابدالدهر در زوایای خمول مخذول بزیست و جز عبدالرحمن ابن معاوية بن هشام که باندلس رفت و چنان که انشاء الله تعالی در مقام خود مذکور آید در آن جا سلطنت یافت و مدتی در آن نقطه اولادش بزیستند هیچ کس از آن جماعت نرست و نامش مشهور نگشت

بلکه چنان در سزای آن جماعت کوشیدند که از مردگان ایشان نیز چشم نپوشیدند و خلفای آن طایفه را آسوده نگذاشتند و گور جمله را بشکافتند و آن چه باید بپای بردند

اما از غرایب اوصاف مردم دمشق که صاحب مجالس المؤمنين مي نويسد اين است که اهل سنت و جماعت بعد از صد سال که حال آن قبور بر آن منوال برگذشته بود پاره از اهل سنت بجای آن قبور مندرسه علامتی بر نهادند و بدلی از سناك و کلوخ ترتیب دادند و تا کنون بزیارت آن مشغول هستند.

بیان ملك ملوك بني اميه و مدت سلطنت ایشان

چنان که در دامنه کتب احوال ائمه هدى سلام الله عليهم و تفسير سوره مبارکه قدر اشارت نموده ایم مدت ملك خلفای بنی امیه هزار ماه است

و علي بن ابراهيم قمی در تفسیر خود می نویسد رسول خدای صلی الله علیه و اله در خواب دید که بوزینگان بر منبر مبارکش صعود می دهند و آن حضرت ازین خواب اندوهناك شد و خدای تعالی سوره مبار که قدر را نازل فرمود ﴿ لَیْلَهُ اَلْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ تَمْلِکُهُ بَنُو أُمَیَّهَ لَیْسَ فِیهَا لَیْلَهُ اَلْقَدْرِ ﴾

و در تفسیر صافي از كافي از حضرت صادق علیه السلام نیز در تفسیر این آیه مبارکه روایتی دیگر مسطور است که ازین پیش در ذیل اخبار داله بر ظهور بنی امیه

ص: 42

مسطور گشت .

بالجمله می فرماید این لیلة القدر که خداوند تعالی باین امت مرحومه عطا فرموده از هزار ماه که بنی امیه بگذرانند و سلطنت نمایند و در آن شب قدری نیست بهتر است

دمیری در حیوة الحيوان گوید مروان حمار آخر خلیفه بنی امیه است و ایشان چهارده تن بودند اول ایشان معاوية بن ابی سفیان بن صخر بن حرب بن امية ابن عبد شمس بن عبدمناف و آخر ایشان مروان جعدی ملقب بحمار است و مدت خلافت ایشان هشتاد و چند سال بود و این جمله هزار ماه برآمد

و چون دولت ایشان پایان گرفت صدق کلام معجز نظام حضرت امام حسن ابن علي بن ابيطالب علیهم السلام معلوم شد در آن که آن حضرت عرض کردند خلافت را بمعاویه واگذار فرمودی.

فرمود ﴿ لَیْلَهُ اَلْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ﴾ يك شب قدر که خدای بما عطا فرموده از هزار ماه بهتر است.

و در دولت مروان در نظام مملکت اختلال افتاد چه مجرب شده بود که هر خلیفه ششمی خلع شود و این وقت این شمار کامل نشده بود چه ولید بن یزید مخلوع چون خلع شد پس از وی جز سه تن از مردم بنی امیه خلافت نیافتند و ایشان یزید بن الوليد بن عبدالملك پس از وی برادرش ابراهیم و بعد از او مروان ابن محمّد بن مروان بن الحکم است که دولت بنی امیه بدو پایان گرفت و نیّر دولت بنی عباس برافق اقبال درخشان شد.

در تاریخ الخمیس نیز اشارت بحکایت حضرت امام حسن علیه السلام و آن فرمایش می نماید و می گوید مدت خلافت بنی امیه از آن هنگام که کار سلطنت برای معاویه صافي گشت تا گاهی که مروان بقتل رسید نود و یک سال و نه ماه و پنج روز بود

ص: 43

ازین جمله نه سال و بیست و دو روز فتنه ابن زبیر بود و از آن پس بعد از قتل مروان بهر ملك و ديار متفرق و سلسله وجود ایشان از هم گسیخته شد و از ميانه عبدالرحمن بن معاوية بن هشام بن عبدالملك باندلس گریخت و اهل اندلس در سال یکصد و سی و نهم با وی بیعت کردند و سی و سه سال و چهار ماه در اندلس حکومت کرد و در اعقاب او سال ها این حکومت بیائید چنان که انشاء الله تعالی در مقام خود مسطور شود

مسعودی در مروج الذهب كويد سلطنت جمیع بنی امیّه تا زمانی که با ابو العباس سفاح بیعت کردند هزار ماه کامل بود نه يك روز زیادتر و نه يك روز کم تر چه این جماعت نود سال و یازده ماه و سیزده روز خلافت کردند و مردمان در تواریخ ایام ایشان مختلف سخن کرده اند.

و صحیح این است که معاوية بن ابی سفیان بیست سال .

و یزید بن معاویه سه سال و هشت ماه و چهارده روز

لاد و معاوية بن يزيد يك ماه و یازده روز .

و مروان بن الحکم هشت ماه و پنج روز.

و عبدالملك بن مروان بیست و یک سال و يك ماه و بیست روز .

و ولید بن عبدالملك نه سال و هشت ماه و دو روز

و سليمان بن عبدالملك دو سال و شش ماه و پانزده روز

و عمر بن عبدالعزيز دو سال و پنج ماه و پانزده روز و بقولی پنج روز یعنی موافق نسخه دیگر

و یزید بن عبدالملك چهار سال و سیزده روز .

و هشام بن عبدالملك نوزده سال و سه ماه و مطابق نسخه دیگر نوزده سال و نه ماه و نه روز

و وليد بن يزيد بن عبدالملك يك سال و سه ماه.

و يزيد بن ولید بن عبدالملك دو ماه و ده روز و ایام ابراهیم بن ولید بن

ص: 44

عبدالملک را از درج ساقط نمودیم چنان که ایام ابراهیم بن مهدی را از شماره در خلفاء بنی عباس ساقط می گردانیم.

و مروان بن محمّد پنج سال و یک ماه و ده روز مدت خلافتش تا گاهی که بر ری نصرت یافتند طول کشید و این جمله نود سال و یازده ماه و سیزده روز است و هشت ماهی که مروان در طی آن مدت با بنی العباس قتال می داد تا بقتل رسید بر این جمله اضافه می شود و جملگی مدت ملك ايشان نود و يك سال و هفده ماه و سیزده روز می شود.

و ازین مدت مسطوره زمان خلافت حضرت امام حسن بن علي بن ابيطالب عليهما السلام که پنج ماه و ده روز است و اوقات خلافت ابن زبیر تا گاهی که بقتل رسید و هفت سال و ده ماه و سه روز و موافق نسخه دیگر ده روز می شود موضوع می شود و بقیه ایام دولت بنی امیه هشتاد و سه سال و چهارماه بر آید که مطابق هزار ماه بدون یک روز کم و زیاد است

مسعودی می گوید جماعتی گفته اند که تأویل قول خداى عزّ وجل ﴿لَیْلَهُ اَلْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ﴾ همان هزار ماه سلطنت بنی امیه است در شرح شافیه ابی فراس نیز باین روایت اشارت است

بیان پارۀ جهات که از کتب تواریخ و اخبار در سبب انقضای ملک بنی امیه استنباط می شود

ازین پیش در ضمن زوال دولت بنی امیه سبب انقراض سلطنت ایشان مذکور شد و باز نموده گشت که جهت عمده آن همان انغمار در بحار معاصی حضرت پروردگار و اتباع لذات و مشتهيات نفسانی و غفلت از امور مملکت و ظلم و جور برعایای مملکت و مصاحبت با ارذال و مهاجرت از صحبت علما و ابدال و غرور در

ص: 45

حضرت یزدان و غفلت از سرای جاویدان و ظلم و ستم با خاندان رسالت بنیان و تفويض مهام خطيره مملکت را بمردم نادان که برای انقراض هر دولتی قوی بنیان کافی است بود.

و چون مروان حمار بر این معنی آگاه بود در آن هنگام که بقتل می رسید گفت دولت ما منقرض شد

ابن ابی الحدید گوید گفته اند اگر دولت بنی امیه بدست دیگری که غیر از مروان بن محمّد بود تباه می گشت البته عقلای روزگار می گفتند اگر مروان حکمران آن مملکت می بود منقرض نمی شد و همیشه می گفتند خلیفه آخرین بنی امیه مادرش کنیز است .

ازین روی خلفای بنی امیه از اولاد خود هر کس کنیز زاده بود ولیعهد نمی ساختند و اگر این کار شایسته بود مسلمة بن عبدالملك از تمامت فرزندان خلفای بنی امیه که از کنیز پدید شده اند شایسته تر بود

لكن چون تقدیر چنین شده بود انقراض سلطنت ایشان بدست مروان افتاد و مادرش کنیزکی از مصعب بن زبیر است که از او به ابراهیم بن اشتر رسید و آن روز که این اشتر مقتول شد محمّد بن مروان آن کنیز را از متروکات او بدست آورد.

بعضی گفته اند آن کنیز بمروان آبستن بود و مروان را در فراش محمّد بن مروان از شکم بگذاشت ازین روی در آن اوقات که در میان مروان و سپاه خراسان جنك مي رفت در حربگاه او را بابن الاشتر خطاب و ندا می کردند

و بعضی گفته اند آن كنيزك مروان را از مصعب بن زبیر در شکم داشت و چون نزد ابراهیم آمد مدتش در خدمتش بطول نکشید و ابراهیم مقتول شد و در فراش محمّد بن مروان این بار را از شکم بگذاشت ازین روی جماعت مسوده در اوقات حرب صیحه بر می کشیدند.

و مروان را گاهی ابن مصعب و گاهی ابن الاشتر می خواندند و مروان می گفت

ص: 46

«ما ابالى اىّ الفحلين غلب علیّ» کنایت از این که مصعب و ابن اشتر هر دو تن از فحول رجال و مشاهیر ابطال هستند مرا بهر يك منسوب دارند باکی و عاری ندارم

یکی از موالی مروان چنان که صاحب عقد الفرید روایت کرده است می گوید در آن اوقات که مروان بهر سوی فرار همی کرد روزی با من گفت «این غربت عنا حلومنا في نسائنا الا زوجناهم من اكفائهن من قريش فكفينا مؤنتهن اليوم»

بعضی از کسان مروان گفته اند که هیچ چیز در اوقاتی که فراری بودیم از گوهرى سبك وزن و سبك قيمت که بهایش مساوی پنج دینار بود و از آن کمتر برای ما سودمندتر نبود چه این گونه جواهر را هر کودکی و خادمی از ما ببازار می برد و می فروخت و پوشیده بما می آورد تا در مخارج خود مصروف داریم و ما را نه آن استطاعت و قدرت بود که بتوانیم گوهرهای گران بها را بیرون آوریم اگر چنین می کردیم بر ما راهنما می شد

مصعب بن ربيع بن ربیع خثعمی كاتب مروان بن محمّد می گوید چون مروان انهزام گرفت و عبدالله بن علي بر اهل شام نیرو یافت در خدمتش حاضر بودم و عبدالله تکیه کرده بود در این حال از مروان و انهزامش سخن رفت با من گفت در آن مقاتلت حاضر بودی گفت آری اصلح الله الامير

در آن اثنا مروان با من گفت این جماعت را بنگر تا چه میزان و مقدار هستند گفتم من صاحب قلم هستم نه صاحب حرب

مروان در اندک فرصتی از یمین و یسار خویش نگران شد و با من گفت این جماعت دوازده هزار مرد کارزارند مقصود ازین کلام نهايت جلادت و علم برجنك و اطلاعات بر کتيبه حرب است.

و نیز مصعب گوید در آن هنگام که بیت المال صغیر را نهب و تاراج کردند و با مروان گفتند روی با بیت المال دیگر نهاد با او گفتند مردم شام بیت المال

ص: 47

اکبر را هم منهوب داشتند و چون نوبت نکبت رسیده بود هیچ مجال از او نگذاشتند .

ابو الجارود سلمی گوید یکی از مردم شام با من داستان کرد که مروان را در کنار رودخانه زاب بدیدیم و اهل شام مانند کوه آهن بر ما حمله آوردند ما فرود آمدیم و بزانو بنشستیم و نیزه بكار بردیم.

آن جماعت چون ابر بهاران از ما دور شدند و خدای ما را برایشان مستولی فرمود و آن جسر که پهلوی آن ها جسر که پهلوی آن ها بود پاره شد و کار عبور ایشان دشوار آمد .

مردی از اهل شام در آن جا بماند یکی از ما بدو شد و بدست شامی بقتل رسید مردی دیگر برفت و شامی او را نیز بکشت تا سه تن بقتل آمد مردی از سپاه ما گفت شمشیری برنده و سپری سخت بمن دهید بدو بدادیم و بجانب شامی برفت شامی ضربتی بدو فرود آورد آن مرد بدستیاری سپر آن ضربت را بگردانید و ضربتی بر پای شامی بزد و ببرید و او را بکشت و باز شد پس او را حمل کرده تکبیر بگفتیم و چون معلوم شد عبدالله کابلی بود .

در عقد الفريد مسطور است که در آن هنگام که حکم بن الوليد محبوس بود این شعر را بمروان فرستاد:

الا فتيان من مضر فيحموا *** اسارى في الحديد مكبلينا

تذهب عامر بدمى و ملكي *** فلا غثا اصبت ولا سمينا

فان اهلك أنا و ولى عهدى *** فمروان امير المؤمنينا

فادب لا عدمتك حرب قيس *** فتخرج منهم الداء الدفينا

الا من مبلغ مروان عنّى *** و عمّي الغمر طال بذا حنينا

فانی قد ظلمت و طال حبسى *** لدى الخضراء في لهف مهينا

در روضات الجنات مسطور است که شیخی از بنی امیه نشسته و جمعی از مشایخ بر گردش انجمن بودند در این حال مردی اعرابی زبان بر سؤال برگشود و گفت قحطی سال و شدت حال بر ما چنك در افكنده و مرا ده و چند دختر در فراش

ص: 48

و بستر است.

آن شیخ خام بطریق استهزاء گفت دوست همی دارم که خدای تعالی در میان شما و آسمان صفحه های آهنین بر زند و يك قطره بر شما نریزد و شماره دخترهای تو را چندین برابر این جمله که هستند بگرداند و ترا در میان ایشان با دست و پای بریده بیفکند و جز تو هیچ کس را برای کسب معیشت ایشان نگذارد

و چون این سخنان دل گداز را بآن فقیر با نیاز بگفت سك خود را صفیری بر زد تا بیامد و بآن سائل بیچاره بیاویخت و هر چه بر تن پوشیده بود بدرید آن بیچاره با کمال تحیّر و اندوه گفت سوگند با خدای ندانم با تو چه گویم.

همانا مردى قبيح المنظر و سخيف المخبرى خدا فرزندان تو و مادرهای ایشان را بی شوهر و گرسنه و برهنه گرداند

و دیگر وقتی مردی به محمّد بن عبدالملك در آمد و گفت مرا در خدمت تو دو سبب برای رعایت من موجود است یکی همسایگی و دیگر سختی حال و بدی روزگار و این هر دو برای شمول رحمت دعوت می نماید

گفت اما جوار را همان وجود دیوار دور می گرداند و اما رحمت آوردن از شیمت زنان و کودکان است از محضر من بيرون شو و يك هفته بر نیامد که بنی امیه را نکبت فرو گرفت

در جامع رشیدی مسطور است که روزی سفاح خطبه کرد و گفت «الحمد لله الذى طهّر الارض من جور بني امية الذين قتلوا اولاد محمّد و آله و اتباعه و استباحوا حريمهم»

سپاس خداوندی را که پاک کرد زمین را از لوث جور بنی امیه که اولاد محمّد صلى الله عليه و آله و سلم و آل و اتباع او را بکشتند و حرمت حریم ایشان را نادیده انگاشتند نه معاویه آن است که قصد صحابه کرد و خالد بن ولید و علي و حسن علیهما السلام و عايشه و محمّد بن ابی بکر را بکشت

ص: 49

و یزید بن معاویه همان کس نیست که حسین و خاندان او عليهم السلام را شهید ساخت و اهل آن حضرت را بی لباس حشمت نزد او حاضر کردند و ابن زیاد ملعون حرام زاده مسلم بن عقیل را بکشت و هشام بن عبدالملك همان نیست که زيد بن علي بن الحسين سلام الله عليهم را بقتل رسانید.

و مروان حمار نه آن بود که برادرم ابراهیم امام را بقتل رسانید اکنون چرا باید بر ایشان رحم کنیم و این جماعت را زنده بگذاریم و بیخ این شجره خبيثه ملعونه را بر نیندازیم .

پدر او دندان رسول را بشکست و مادرش هند جگر عمّش حمزه را بخورد و خودش قصد امام زمان یعنی علی بن ابی طالب علیه السلام را بنمود و رشیدی این بیان این شعر را مسطور می دارد.

دوستان از پسر هند مگر بی خبرید *** که ز افعال بد او به پیمبر چه رسید

پسر او لب و دندان پیمبر بشکست *** مادر او جگر عمّ پیمبر بدرید

او بنا حق حق داماد پیمبر بستد *** پسر او سر فرزند پیمبر ببرید

این چنین گرش دوست نداری شاید *** لعن الله يزيد و على آل يزيد

حمد الله مستوفی قزوینی در تاریخ گزیده گوید چون اکابر دولت بنی امیه از جاده شریعت و عدل پای را بیرون نهادند شومی کردار ایشان در تمامت آن قوم سرایت نمود و می گوید این شعر را بزبان پهلوی مناسب این گفته اند :

بزه کاران که بدکوانه رسند *** گر بدمانی رسند و ادمان

و در هر صورت و هر لباس خواه بزبان عرب یا عجم یادری یا پهلوی یا هندی

ص: 50

چینی یا فارسی و گیلی بلکه بالسنه ساکنان هفت اقلیم تا قیامت بقدح و ذمّ این گروه می گویند و دفترهای خویش را از مثالب و معایب این جماعت از بياض بسواد می رسانند.

پس بر عقلای روزگار و امرای والا تبار و حکام ولایات و عمال ایالات و اصناف امم بلکه بر تمامت طبقات اهل عالم که خواهان سود جهان و سعادت سرای جاویدان و نکوئی نام و روائی کام و کمال اقبال و جمال اجلال می باشند و همی خواهند خدای و خلق خدای از ایشان راضی و ایشان در تمامت احوال و ادوار ممدوح اهل روزگار باشند واجب باشد که احوال و سبب اقبال و جهت ادبار دولت های بزرك و سلطنت های عظیم را از متون کتب و لسان رجال بنگرند و بشنوند تا آن چه موجب سعادت و اقبال است بکار بندند و از آن چه مایه غوایت و ادبار است کناری گیرند تا در هر دو جهان بتخم کامکاری برخورداری گیرند و به زرق و فسون این سرای بوقلمون و مکر و فریب این جهان ادیب فریب نخورند و از دیو نفس اماره نهیب نیابند و از مکر و غدر شيطان رجيم آسیب نبینند و نيك بدانند (این سرائی است که البته خلل خواهد یافت)

و نیز بدانند رهگذارت بحساب است نگهدار حسيب لاجرم بهره خویشتن از عمر فراموش مکن

بیان بعضی کلمات معجز آیات حضرت صادق صلوات الله علیه که در باب دنیا و اهل دنیا وارد است

و آفریدگار آب و آتش این سرای پر حوادث و انقلاب و سراچه پر آفات و اضطراب را زراعت گاه دیگر سرای و فرودگاه دیگر جای و اسباب آزمایش و امتحان جمله کسان گردانیده عقل در تن و هوش در بدن و چشم و گوش بینا و شنوا

ص: 51

در سر و قوای ظاهریه و باطنیه در این قالب بر نهاده تا محسوسات و معقولات را دریابند و محاسن و قبایح و فواید امور و اشیاء را از سود و زیان بنگرند و بقوه مميزه بقوه عاقله رجوع نمایند و بآن چه موجب سعادت ابدی است اتصال و از آن چه مایه شقاوت سرمدی است اجتناب ورزند.

و با این بیان چون با نظر بینش و قلب دانا تأمل نمایند هیچ منزلی ازین جهان ویران محمود تر و آبادتر نیست زیرا که ازین منزل بسرائی جاویدان می رساند.

اما آن محل جاوید بهشت نعیم است یا دوزخ و جحيم راجع باعمال و افعال است (تا کدامین را تو باشی مستعد).

برین جهان جهنده و کیهان گذرنده و خورشید تابنده و ناهید فروزنده و کرات گردان و کواکب درخشان و ضیاء ایام و ظلمت ليالي و جبال رفیع و بحار عمیق و معدن های ذخار و جنگل های پر اشجار و گردش فصول و جنبش رياح و تراكم سحاب و مطالع و مغارب ماه و آفتاب و تازگی و فرسودگی و بری و خشکی و رنجوری و صحت و توانگری وفاقت و طول اعمار و قصر مدت و نمایش آفات و بلیت و زحمت و راحت و مواصلت و مهاجرت و مقاربت و مباعدت و آبادانی و ویرانی و حصول آمال و بر نیامدن مقاصد و مرام و قوام دولتها و زوال نعمت ها و بقاى نقمت ها و فسخ عزیمت ها و انقلابات گوناگون و اختلافات رنگارنك و حوادث ناگهانی و موافق نیامدن هواهای نفسانی و غرايب آثار و عجایب اطوار و عزت و ذلت و نعمت و نكبت و آسایش خیال و پریشانی احوال و امثال این مسائل و اشباه این نظایر بحث و ایرادی و تقصیر و گناهی وارد نیست بلکه اگر چنین نبود جای ایراد بود.

کدام روز آفتابی بتافت که ظلمت شبش حسرت دیدارش بر دل ها نگذاشت کدام شب ماهی چهره برگشود و ستاره فروغ بنمود که هیمنه خورشیدش در تحت الشعاع عظمت از فروز نیفکند.

ص: 52

کجا اختری شامگه شعله ناك *** برآمد که نامد سحرگه بخاك

کدام بهاری گلزارها بیاراست که آفت خزانش زرد نساخت کدام گیاهی خرم بر دمید که تند باد حوادثش خشك نساخت

کدام سروی دلجوی برکنار جوی برست که قامتش از صرصر صوادر نخست کدام غنچه دهان برگشود که پای فنایش نپیمود

کدام دیداری خورشیدوش طلعت بنمود که از حوادث آسمان و زمین پرچین نگشت کدام جوان پیر نگشت و چه بسیار ضعیف که بفرجام چیر بگشت .

چه بوستان ها که سرانجام گورستان ها شد و چه گورستان ها که آخر الامر عشرتگه دوستان ها گردید کدام کس گل بی خار بوئید و کدام کس بار بی آزار بچید چه عمارات رفیع که مزار گشت چه پیکرهای منیع که نزار شد.

چه جبال شامخه که از هم بریخت چه بحار زاخره که قعر بنمود چه منزلگه بوستان جانی که غمکده جاودانی شد چه جولانگه یاران که مغاك موران و ماران آمد چه نوعروسان دلپذیر که بفرسایش هرم و کاهش نعم زالی شکسته بال گشت

چه نو دامادان خوبروی که باندک فرصتی خمیده پشت و سفید موی شد چه البسه حریر و دیبا که در قلیل مدتی فرسوده و نا زیبا شد چه چشم های شهلا و قامت های سرو بالا و چهره های ماه سیما که در مختصر زمانی نا مطبوع و موحش افتاد .

چه لشکرهای گران كه در يك نفس بی نفس شدند و چه پرندگان نیز چنگال كه بيك هوس در قفس جای کردند چه بضاعت ها که بر باد رفت و چه صحابت ها که از یاد شد.

چه ماهرویان حوروش که بر بالین ناز خفته و جهانی را بکرشمه در نیاز آورده بناگاه با بدن نازنین در شکم زمین جای کردند و چه پادشاهان کینه کش

ص: 53

که از فراز تخت شاهی به تخته تباهی پای نهادند.

چه سواران جنگجوی که از تصال نوازل در خاك تيره منزل گرفتند و چه گردان دلیر که از گردش ماه و تیر بکمند دواهی اسیر آمدند.

کدام روز برآید که فقیری تیره روز سلطانی بهروز نشود و کدام شب بپای رود که شاهی با گنج و كلاه بخاك سياه مأوى نجويد مگر این جهان نه آن است که صد هزار کاوس و کیقباد با چهره سندروس بر باد داده

و این ماه و خورشید نه همان است که هزاران کیومرث و جمشید را نامراد گردانیده

جگر آدم را داغ قابيل بر نهاد و لشکر ابرهه و فیل را با گل ریزه ابابیل بهم بر شکست هر آنی از فساد خود فریاد زند و گوش شنوا نیابد و هر زمانی کاهش خود را نمایش دهد و چشم بینا نبیند.

از زوال خود داستان ها کند و هیچ کس بحدیثش ننگرد و از بی وفائی خود حکایت ها بنماید و هیچ کس را عبرت نباشد هر چه گویند متاع جهان فانی و بقای دیگر جهان جاودانی است در دل هیچ کس اثر ننماید .

و هر چند خداوند سبحانی و پیمبران یزدانی و کتب آسمانی با هزاران بیان و هزاران برهان می گویند و محسوس می دارند که این جهان بر کس نپاید و در راه عقبی مانند پلی و برای آخرت مزرعه بیش نیست نشنوند و نفهمند.

و چون بر خلاف مراد خویش بنگرند شکایت از جهان کنند و نکوهش بر زمان نمایند با این که در هر بندش هزاران پند و در هر نمایشش هزاران آزمایش و در هر سرورش هزاران غرور و در هر نعمتش هزاران مکیدت و در هر دولتش هزاران نکبت آمدنش عین رفتن و خواستنش عين برتافتن و راحتش عين زحمت.

مگر چنان که اشارت شد نه آن است که لذات جهان بر شش نوع است مطعوم و مشروب و ملبوس و منكوح و مركوب و مشموم.

شریف ترین مطعومات عسل است و آن لعاب مگس است و بهترین مشروبات

ص: 54

آب است و جمله حیوانات با دیگران یکسانند.

و نيكوترين مشمومات مشك است و آن خون آهو است و اشرف مرکوبات اسب است و سوارش در معرض دمار و نفیس ترین ملبوسات دیبا است و آن تنیده کرم است و بزرگ ترین فواید منکوحات جماع است و آن در آوردن بولگاهی است در بولگاهی دیگر

و چون معظم لذات دنیا مبتنی بر این امور پست خسیس است روشن و مبرهن است که بهایش چند است و از حصول آمال و امانی نفس نفیس انسانی را چه منزلت و مقامی خواهد بود چه خوب می فرماید مولوی معنوی در مثنوی .

همچنین دنیا اگر چه خوش شکفت *** عیب خود را بانك زد با جمله گفت

اندرين كون و فساد ای اوستاد *** آن دغل کون و نصیحت آن فساد.

کون می گوید بیا من خوش پیم *** و آن فسادش گفت رو من لاشیم

ای ز خوبی بهاران لب گزان *** بنگر آن سردی و زردی خزان

روز دیدی طلعت خورشید خوب *** مرگ او را یاد کن وقت غروب

بدر را دیدی برین خوش چار طاق *** حسرتش را هم ببین وقت محاق

کودکی از حسن شد مولای خلق *** بعد فردا شد خزف رسوای خلق

گر تن سیمین بران کردت شکار *** بعد پیری بین تنی چون پنبه زار

نرگس چشم خماری همچو جان *** آخر اعمش بین و آب از وی چکان

طبع تیز دوربین محترف *** چون خر پیرش ببین آخر خرف

زلف و جعد مشکبار عقل بر *** آخر او چون دم زشت پیره خر

پس مگو دنیا به تزویرم فریفت *** ورنه عقل من ز دانه می شکیفت

از جهان دو بانک می آید بضدّ *** تا کدامین را تو باشی مستعد

آن یکی بانگی كه اينك حاضرم *** بانك ديگر بنگر اندر آخرم

اى خنك آن كو ز اول آن شنید *** كش عقول و مسمع مردان شنید

ص: 55

این جهان و اهل آن بی حاصلند *** هر دو اندر بی وفائی يك دلند

زاده دنیا چو دنیا بی وفاست *** گرچه رو آرد بتو آن رو قفاست

در جهان هر چیز چیزی را کشد *** کفر کافر را و مرشد را رشد

اگر کسی بسفری بار بندد تا تواند سبکبار تر رود تا زحمتش کم تر باشد و از منزلی بمنزلی چون حمل اثقال کند دشوار نشود .

مثلا اگر در وطن بهر روزی جامۀ دیگر گون پوشد و طعام های رنگارنگ و شربت های گوارا نوشد در هنگام سفر ازین جمله چشم بپوشد و باختصار کوشد و چون چنین کند سالم تر و آسوده تر بمنزل موعود باز رسد .

این جهان نیز منزل گاه آخرت است هر چه سبک تر و سبك بارتر باشند زودتر و سالم تر می روند و بارهای سنگین بر دوش نمی کشند و چون بدقت بنگرند هر چه بر تجمّل و بضاعت و دستگاه بیفزایند از راحت بکاهند و بر زحمت فزایش دهند

مثلا اگر درست نظر کنند تمامت این زحمات آدمی برای پر کردن انبان شکم است عجب تر این که بمحض این که برای رفع مرض جوع طعامی بخورند برای ده دقیقه لذت که آن هم زحمت دست و دندان و بلع کردن را شامل است چند ساعت زحمت هضم آن قلیل مقدار طعام را ببایست متحمل شد و اگر بحد سیر شدن بخورند بی گمان بامتلاء معده و مرض مبتلا شوند و انيس طبيب و الیف بستر و ندیم سرای و شرب دوا و تنقیه و نشتر گردند.

یا برای چاره برهنگی جامه بر تن آورند آن نیز موجب زحمت بدن و حمل کردن جامه و وجود كيك و قملّ و چركنى و کثافت و احتیاج بخریدن و بریدن و دوختن و پوشیدن و کندن است و بآن واسطه حاجت بگرما به و زحمات و صدمات آن خواهد بود.

و اگر در برآوردن عمارات رفیعه بکوشند از آن وقت که خشتی بر فراز بود خشتی بگذارند تا بمقام ظهور عمارات و بساتين و فروش و اسباب زینت عمارات و

ص: 56

تعمیر همه روزه و تغییر آلات و ادوات بیوتات و خرابی و ویرانی و سرقت سارق برسد بباید نگران شد که در مدت عمر چه زحمت ها و اشتغال ذمّت ها را باید متحمل شد و آن چه را اسباب راحت شمرده اند مایه چگونه و زحمت ها است

و بهمین صورت است حالت زن و فرزند و خویش و پیوند و املاك و اموال و زراعت و فلاحت و دفاین و خزاین و امثال آن که وجود هر يك مایه نمود هزاران رنج و خسارت و ملالت و ندامت است.

پس باین بیانات معلوم شد که دنیا مزرعه دیگر سرای است هر چه عمل کنند در آن جا پاداش یابند سرای آزمایش و امتحان است نه محل آسایش آرامش کسان .

و این جمله را با لسانی فصیح و بانگی بلند می گوید و می نماید اما اگر ننگرند و نشنوند و متنبه نشوند و تابع نفس اماره گردند ملامت بر خودشان است نه بر جهان گذران

در نهج البلاغه از امیرالمؤمنين صلوات الله علیه مسطور است ﴿مَا أصِفُ مِنْ دَارٍ أَوَّلُها عَنَاءٌ وَ آخِرُهَا فَنَاءٌ فِی حَلالِهَا حِسابٌ وَ فِی حَرامِهَا عِقَابٌ﴾

﴿مَنِ اِسْتَغْنَی فِیهَا فُتِنَ وَ مَنِ اِفْتَقَرَ فِیهَا حَزِنَ وَ مَنْ سَاعَاهَا فَاتَتْهُ وَ مَنْ قَعَدَ عَنْهَا وَ اتَتْهُ وَ مَنْ أَبْصَرَ بِهَا بَصَّرَتْهُ وَ مَنْ أَبْصَرَ إِلَیْهَا أَعْمَتْهُ﴾

در صفت دنیا می فرماید چه وصف کنم سرائی را که اولش که زمان مکث و درنك است عنا و رنج است و آخرش که هنگام رحیل است فنا و فوت است و در آن چه بآن متمتع شوند اگر حلال باشد در آخرت حسابش را بباید بازداد و اگر حرام باشد مآل آن عقاب و مرجعش عذاب است .

هر کس در این جهان توانگر شود بانواع بلایا و کدورات مبتلا شود و هر که در دنیا درویش و فقير باشد اندوهناك شود و هر کس در طلب آن فرو ننشیند و

ص: 57

کوشش کند سرمایه اش بفوت و موت ناچیز گردد و هر کس از طلبش فرو بنشیند مساعدت و متابعت کند او را و هر کس دنیا را از پی عبرت و هدایت بنگرد دنیا راه راست را بدو می نماید و هر کس از روی میل و رغبت و طلب متاع و منال دنیا بدنيا بنگرد همان زر و زیور جهان چشم بصیریش را کور گرداند.

و در خطبه دیگر فرماید ﴿نَحْمَدُهُ عَلَى مَا كَانَ وَ نَسْتَعِينُهُ مِنْ أَمْرِنَا عَلَى مَا يَكُونُ وَ نَسْأَلُهُ الْمُعَافَاةَ فِي الْأَدْيَانِ كَمَا نَسْأَلُهُ الْمُعَافَاةَ فِي الْأَبْدَانِ﴾

﴿أُوصِيكُم بِالرّفضِ لِهَذِهِ الدّنيَا التّارِكَةِ لَكُم وَ إِن لَم تُحِبّوا تَركَهَا وَ المُبلِيَةِ لِأَجسَامِكُم وَ إِن كُنتُم تُحِبّونَ تَجدِيدَهَا ﴾

﴿فَإِنّمَا مَثَلُكُم وَ مَثَلُهَا كَسَفرٍ سَلَكُوا سَبِيلًا فَكَأَنّهُم قَد قَطَعُوهُ وَ أَمّوا عَلَماً فَكَأَنّهُم قَد بَلَغُوهُ وَ كَم عَسَي المجُريِ إِلَي الغَايَةِ أَن يجَريِ إِلَيهَا حَتّي يَبلُغَهَا﴾

﴿وَ مَا عَسَي أَن يَكُونَ بَقَاءُ مَن لَهُ يَومٌ لَا يَعدُوهُ وَ طَالِبٌ حَثِيثٌ مِنَ المَوتِ يَحدُوهُ وَ مُزعِجٌ فِي الدّنيَا حَتّي يُفَارِقَهَا﴾

﴿فَلَا تَنَافَسُوا فِي عِزّ الدّنيَا وَ فَخرِهَا وَ لَا تَعجَبُوا بِزِينَتِهَا وَ نَعِيمِهَا وَ لَا تَجزَعُوا مِن ضَرّائِهَا وَ بُؤسِهَا فَإِنّ عِزّهَا وَ فَخرَهَا إِلَي انقِطَاعٍ وَ إِنّ زِينَتَهَا وَ نَعِيمَهَا إِلَي زَوَالٍ وَ ضَرّاءَهَا وَ بُؤسَهَا إِلَي نَفَادٍ وَ كُلّ مُدّةٍ فِيهَا إِلَي انتِهَاءٍ وَ كُلّ حيَ فِيهَا إِلَي فَنَاءٍ﴾

﴿أَ وَ لَيسَ لَكُم فِي آثَارِ الأَوّلِينَ مُزدَجَرٌ وَ فِي آبَائِكُمُ المَاضِينَ تَبصِرَةٌ وَ مُعتَبَرٌ إِن كُنتُم تَعقِلُونَ أَ وَ لَم تَرَوا إِلَي المَاضِينَ مِنكُم لَا يَرجِعُونَ وَ إِلَي الخَلَفِ البَاقِينَ لَا يَبقَونَ﴾

﴿أَ وَ لَستُم تَرَونَ أَهلَ الدّنيَا يُصبِحُونَ وَ يُمسُونَ عَلَي أَحوَالٍ شَتّي فَمَيّتٌ يُبكَي وَ آخَرُ يُعَزّي وَ صَرِيعٌ مُبتَلًي وَ عَائِدٌ يَعُودُ وَ آخَرُ بِنَفسِهِ يَجُودُ وَ طَالِبٌ لِلدّنيَا وَ المَوتُ يَطلُبُهُ﴾

﴿وَ غَافِلٌ وَ لَيسَ بِمَغفُولٍ عَنهُ وَ عَلَي أَثَرِ الماَضيِ مَا يمَضيِ الباَقيِ أَلَا فَاذكُرُوا هَاذِمَ اللّذّاتِ وَ مُنَغّصَ الشّهَوَاتِ وَ قَاطِعَ الأُمنِيَاتِ عِندَ المُسَاوَرَةِ لِلأَعمَالِ القَبِيحَةِ وَ استَعِينُوا اللّهَ عَلَي أَدَاءِ وَاجِبِ حَقّهِ وَ مَا لَا يُحصَي مِن أَعدَادِ نِعَمِهِ وَ إِحسَانِهِ﴾

سپاس می گذاریم خدای را از آن چه واقع شده از نعمت ها و یاری می جوئیم

ص: 58

از خدای از کار خود بر آن چه می شود بعد ازین و مسئلت می کنیم از حضرت او رستگاری در دین را چنان که می خواهیم رستگاری در بدن را چه همچنان که ابدان را مرض و علت هاست عقاید فاسده و اعمال نا شایسته دین و آئین را مریض می گرداند.

وصیت می کنم شما را ای بندگان خدای باین که از دنیا دست بدارید چنان که دنیا نیز از شما دست بخواهد داشت هر چند ترك دنیا را به اختیار خودتان دوست نال نمی دارید و این دنیا اجساد شما را بپوساند و اگر چه دوستدار تازگی و نو بودن آن هستید.

همانا داستان شما و داستان دنیا مانند مسافرانی باشد که راهی را در سپارند پس گوئیا ایشان آن راه را بریده اند و قصد کنند نشانه آن را پس گوئیا ایشان به آن جا رسیده اند زیرا که هر کس در راهی می رود ناچار باید قصد و مطلبی داشته باشد پس چون قدم در آن بر نهد گویا بآن مطلب رسیده است و آیا شاید روان گشته بسوی آن مطلب و این استفهام است برای تحقیر آن چه از بقای دنیا امیدوار هستند آن که جاری شود بسوی آن غایت تا گاهی که برسد بآن .

و همچنین استفهام در تحقیر طلب بقای دنیا است که می فرماید آیا شاید این که یافت شود بقای کسی که مر او راست روزی که در نگذرد از آن روز و طلب کننده نرم شتابنده که مرک است می راند او را در دنیا بتازیانه رنج و عنا تا مفارقت می کند از آن .

پس ببایست که با این حالت و این بی وفائی و عدم بقای جهان رغبت نکند در عزّت و ارجمندی آن و فخر نمودن بآن و شگفتی مگیرید و خرم نشوید بآرایش و نعمت و ناز این جهان نابساز و جزع مکنید از دشواری و سختی آن چه عزت و فخر جهان را با نقطاع و انفصال انتهى باشد و زینت و نعمتش دستخوش فنا و زوال گردد و دشواری و سختی آن نیستی گیرد و هر مدتی که جهان راست بپایان

ص: 59

می رسد و هر زنده که در اوست بفنا باز می گردد.

آیا آثار و نشان آنان که پیش از شما بوده اند و در پدران شما بوده محل عبرت و بصیرت نیست اگر در امور دنیا تعقل کنید آیا با دیده بصیرت بآنان که پیش از شما بگذشته اند و هرگز بازگشت ندارند نمی بینید و بسوی پس گذاشته باقی مانده که بر جای نخواهند ماند بچشم عبرت نمی نگرید.

آیا نظر نمی کنید که اهل دنیا بر حالت های گوناگون شبانگاه و صبحگاه می سپارند یکی مرده ایست که چشم ها بروی گریان است و دیگری پس مانده است که در تعزیتش زبان ها گردان است و یکی افتاده ایست که بانواع بلاها گرفتار است و یکی بعیادت بیماری رهسپار و یکی در حالت جان کندن و دیگری در طلب دنیا می کوشد و مرك او را می جوید .

و دیگری بی خبر از عقبی است و حال این که هیچ از وی و اعمال وی اصلا غافل نیستند و هر زنده از دنبال مرده پوینده است آگاه باشید و بیاد آورید مرك را که ویران کننده و شکننده لذت ها و ناخوش سازنده شهوت ها و قطع نماینده آرزوهاست هنگام برجستن برای کردارهای زشت و عمل های ناشایست.

و یاری بجوئید از خدای تعالی بر ادا کردن حق واجب او و آن چه شمرده نمی شود از شمارهای نعمت های بی پایان و احسان او .

و نیز از جمله خطبه دیگر آن حضرت است ﴿و اُحَذِّرُکُمُ الدُّنیا ؛ فَإِنَّها مَنزِلُ قُلعَهٍ و لَیسَت بِدارِ نُجعَهٍ ، قَد تَزَیَّنَت بِغُرورِها و غَرَّت بِزینَتِها دَارٌ هَانَتْ عَلَی رَبِّهَا﴾.

﴿فَخَلَطَ حَلاَلَهَا بِحَرَامِهَا، وَ خَیْرَهَا بِشَرِّهَا، وَ حَیَاتَهَا بِمَوتِهَا ، وَ حُلْوَهَا بِمُرِّهَا لَمْ یُصْفِهَا اللّهُ تَعَالَی لاوْلِیَائِهِ ، وَ لَمْ یَضِنَّ بِهَا عَنْ أَعْدَائِهِ﴾

﴿خَیْرُهَا زَهِیدٌ وَ شَرُّهَا عَتِیدٌ . وَ جَمْعُهَا یَنْفَدُ ، وَ مُلْکُهَا یُسْلَبُ ، وَ عَامِرُهَا یَخْرَبُ . فَمَا خَیْرُ دَارٍ تُنْقَضُ نَقْضَ الْبِنَاءِ ، وَ عُمُرٍ یَفْنَی فِیهَا فَنَاءَ الزَّادِ ، وَ مُدَّهٍ تَنْقَطِعُ انْقِطَاعَ السَّیْرِ﴾

و می ترسانم و متنفر می گردانم شما را از دنیا چه دنیا منزل بر کندنی است و نیست سرائی که طلب آب و گیاه نمایند و بآسایش خاطر در طلب آرامش باشند

ص: 60

و بخنده های گریه آمیزش مغرور و مسرور شوند بتحقیق که آراسته شده بفریب خود یعنی می آراید خود را و فریب می دهد اهل خود را و فریب داده است بآرایش خود سرائی که در حضرت کبریائی خوار است

حلالش بحرامش آمیخته و خیرش بشرش و زندگانیش بمرگش و شیرینیش بتلخش در آویخته هیچ راحتی نیابی که مشقتش در دنبال نباشد و هیچ صفائی ننگری که کدورتش در عقب نیاید صافي نگردانیده است خدای تعالی دنیا را برای دوستان خود و امساك نفرموده در حق دشمنان خود.

یعنی چون دنیا را مقام و منزلتی نیست این است که دشمنان خدای بحطام بی دوامش نایل می شوند.

خیرش اندك است و بی رغبت شرش آماده و حاضر است با صفت کثرت هر چه فراهم کنند فانی شود و سلطنت آن ربوده و زایل گردد و آبادش ویران شود پس چیست نیکی دنیائی که شکسته می شود چون شکسته شدن بناهای بی اعتبار و چه عمریست که فانی می شود چون فانی شدن توشه اسفار و چیست نیکی روز گار که منقطع می گردد مانند انقطاع رفتار .

و نيز امير المؤمنين علیه السلام در این خطبه می فرماید ﴿دَارٌ بِالْبَلاَءِ مَحْفُوفَةٌ وَ بِالْغَدْرِ مَعْرُوفَةٌ لاَ تَدُومُ أَحْوَالُهَا وَ لاَ تَسْلَمُ نُزَّالُهَا أَحْوَالٌ مُخْتَلِفَةٌ وَ تَارَاتٌ مُتَصَرِّفَةٌ الْعَيْشُ فِيهَا مَذْمُومٌ وَ الْأَمَانُ مِنْهَا مَعْدُومٌ وَ إِنَّمَا أَهْلُهَا فِيهَا أَغْرَاضٌ مُسْتَهْدَفَةٌ تَرْمِيهِمْ بِسِهَامِهَا وَ تُفْنِيهِمْ بِحِمَامِهَا﴾

﴿وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ أَنَّكُمْ وَ مَا أَنْتُمْ فِيهِ مِنْ هَذِهِ الدُّنْيَا عَلَى سَبِيلِ مَنْ قَدْ مَضَى قَبْلَكُمْ مِمَّنْ كَانَ أَطْوَلَ مِنْكُمْ أَعْمَاراً وَ أَعْمَرَ دِيَاراً وَ أَبْعَدَ آثَاراً أَصْبَحَتْ أَصْوَاتُهُمْ هَامِدَةً وَ رِيَاحُهُمْ رَاكِدَةً وَ أَجْسَادُهُمْ بَالِيَةً وَ دِيَارُهُمْ خَالِيَةً وَ آثَارُهُمْ عَافِيَةً﴾

﴿فَاسْتَبْدَلُوا بِالْقُصُورِ الْمُشَيَّدَةِ وَ النَّمَارِقِ الْمُمَهَّدَةِ الصُّخُورَ وَ الْأَحْجَارَ الْمُسَنَّدَةَ وَ الْقُبُورَ اللاَّطِئَةَ الْمُلْحَدَةَ الَّتِي قَدْ بُنِيَ بِالْخَرَابِ فِنَاؤُهَا وَ شُيِّدَ بِالتُّرَابِ بِنَاؤُهَا

ص: 61

فَمَحَلُّهَا مُقْتَرِبٌ وَ سَاكِنُهَا مُغْتَرِبٌ- بَيْنَ أَهْلِ مَحَلَّةٍ مُوحِشِينَ وَ أَهْلِ فَرَاغٍ مُتَشَاغِلِينَ﴾.

﴿لاَ يَسْتَأْنِسُونَ بِالْأَوْطَانِ وَ لاَ يَتَوَاصَلُونَ تَوَاصُلَ الْجِيرَانِ عَلَى مَا بَيْنَهُمْ مِنْ قُرْبِ الْجِوَارِ وَ دُنُوِّ الدَّارِ﴾

﴿ وَ كَيْفَ يَكُونُ بَيْنَهُمْ تَزَاوُرٌ وَ قَدْ طَحَنَهُمْ بِكَلْكَلِهِ الْبِلَى وَ أَكَلَتْهُمُ الْجَنَادِلُ وَ الثَّرَى وَ كَأَنْ قَدْ صِرْتُمْ إِلَى مَا صَارُوا إِلَيْهِ وَ ارْتَهَنَكُمْ ذَلِكَ الْمَضْجَعُ وَ ضَمَّكُمْ ذَلِكَ الْمُسْتَوْدَعُ﴾.

﴿فَكَيْفَ بِكُمْ لَوْ تَنَاهَتْ بِكُمُ الْأُمُورُ وَ بُعْثِرَتِ الْقُبُورُ هُنالِكَ تَبْلُوا كُلُّ نَفْسٍ ما أَسْلَفَتْ وَ رُدُّوا إِلَى اللّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ﴾.

سرائی که بانواع بلاها محاط و محفوف و به بیوفائی معروف و مشهور است حالات این سراچه غدار را دوامی و منزل گزیدگانش را سلامت و قوامی نیست حالت هائی است گوناگون و مرات و تاراتی است متغیّر و متبدّل زندگانی در آن نکوهیده و ایمنی در آن معدوم و اهلش در میانش نشان های تیر بلا و هدف سهام قضا می اندازد ایشان را به تیرهای خود و فانی می سازد ایشان را بمرك خود.

و بدانید ای بندگان یزدان که شما و آن چه در آنید ازین دنیا از حالات این جهان بر راه و روش آن کسانید که پیش از شما بگذشتند از آنان که از شما به درازی عمر و معموریت سرای و آثار و علامات عالیه و قصور متعالیه برخوردارتر بودند آوازهای ایشان فرو بمرد و بادهای غرور ایشان افسرده گشت و بدن های نازپرور آن ها بپوسید و سراهای ایشان از ایشان تهی گردید و اثرهای ایشان ناپدید شد .

پس بدل کردند کاخ های استوار را و بالش های گسترده زرنگار را به سنگ های بهم بر نهاده و گورهای به زمین هموار شده فرو رفته لحد کرده شده شکافته گشته که بنا کرده شده است بر خرابی و ویرانی میان سرای آن قبور و بخاك استوار شده است بنای سرای آن پس منزل آن قبور قریب است و حال آن که ساکن آن غریب است در میان اهل محله که ترسانند و هراسان و در میان اهل فراغت بحسب

ص: 62

ظاهر که مشغول هستند بهم و بحقیقت گرفتار می باشند بخود

انس نمی گیرند بآن وطن ها و نمی پیوندند بیکدیگر چون پیوستن همسایگان بر آن چه میان ایشان است از قرب همسایگی و نزدیکی سرای .

چگونه توانند بزیارت یکدیگر نایل شوند و حال آن که این خاک سیاه بدن های نازنین ایشان را مانند آرد کرده است بسینۀ پوسیدگی خود یعنی پوسیده گردانیدن زمینیان را و خورده است ایشان را سنگ ها و خاک ها و گوئیا گردیدید شما بآن چه گردیدند ایشان بسوی آن و بگرو گرفته است شما را آن خوابگاه و بهم آورده است شما را آن محل امانت جان کاه

پس چگونه باشد حال شما ای گروه مغرور شدگان اگر بپایان رسد شما را کارها و بیرون آورده شوند مرده های قبرها در آن زمان بیازمایند هر تنی آن چه را که از پیش فرستاده و بازگردانیده شوند بسوی خدا که خداوند ایشان است براستی و کم شود از ایشان آن چه را که ایشان از روی گمراهی افترا می کردند

و هم از خطب آن حضرت صلوات الله علیه است که شیخ مفید علیه الرحمة در ارشاد مذکور فرموده است.

﴿خُذُوا رَحِمَکُمُ اَللَّهُ مِنْ مَمَرِّکُمْ لِمَقَرِّکُمْ وَ لاَ تَهْتِکُوا أَسْتَارَکُمْ عِنْدَ مَنْ لاَ یَخْفَی عَلَیْهِ أَسْرَارُکُمْ وَ أَخْرِجُوا مِنَ اَلدُّنْیَا قُلُوبَکُمْ قَبْلَ أَنْ یَخْرُجَ مِنْهَا أَبْدَانُکُمْ فَلِلْآخِرَهِ خُلِقْتُمْ وَ فِی اَلدُّنْیَا حُبِسْتُمْ﴾

﴿إِنَّ اَلْمَرْءَ إِذَا هَلَکَ قَالَتِ اَلْمَلاَئِکَهُ مَا قَدَّمَ وَ قَالَ اَلنَّاسُ مَا خَلَّفَ فَلِلَّهِ آبَاؤُکُمْ قَدِّمُوا بَعْضاً یَکُنْ لَکُمْ وَ لاَ تُخَلِّفُوا کُلاًّ فَیَکُنْ عَلَیْکُمْ و بالا﴾

﴿فَإِنَّمَا مَثَلُ اَلدُّنْیَا مَثَلُ اَلسَّمِّ یَأْکُلُهُ مَنْ لاَ یَعْرِفُهُ﴾

﴿لاَ حَیَاهَ إِلاَّ بِالدِّینِ وَ لاَ مَوْتَ إِلاَّ بِجُحُودِ الْیَقِینِ﴾

﴿فَاشْرَبُوا الْعَذْبَ الْفُرَاتَ یُنَبِّهْکُمْ مِنْ یَوْمِ السُّبَاتِ، وَ إِیَّاکُمْ وَ السَّمَائِمَ الْمُهْلِکَاتِ الدُّنیا دارُ صِدقٍ لِمَن عَرَفَها،و مِضمارُ الخَلاصِ لِمَن تَزَوَّدَ مِنها هِیَ مَهبَطُ

ص: 63

وَحیِ اللّهِ و مَتجَرُ أولِیائِهِ،اتَّجَروا فَربِحُوا الجَنَّهَ اَلدُّنْیَا دَارُ صِدْقٍ لِمَنْ صَدَقَهَا وَ دَارُ عَافِیَهٍ لِمَنْ فَهِمَ عَنْهَا وَ دَارُ غِنًی لِمَنْ تَزَوَّدَ مِنْهَا مَسْجِدُ أَنْبِیَاءِ اَللَّهِ وَ مَهْبِطُ وَحْیِهِ وَ مُصَلَّی مَلاَئِکَتِهِ وَ مَتْجَرُ أَوْلِیَائِهِ اِکْتَسَبُوا فِیهَا اَلرَّحْمَهَ وَ رَبِحُوا فِیهَا اَلْجَنَّهَ فَمِنْ ذَا یَذُمُّهَا وَ قَدْ آذَنَتْ بِبَیْنِهَا وَ نَادَتْ بِفِرَاقِهَا وَ نَعَتْ نَفْسَهَا فَشَوَّقَتْ بِسُرُورِهَا إِلَی اَلسُّرُورِ وَ بِبَلاَئِهَا إِلَی اَلْبَلاَءِ تَخْوِیفاً وَ تَحْذِیراً وَ تَرْغِیباً وَ تَرْهِیباً فَأَیُّهَا اَلذَّامُّ لِلدُّنْیَا وَ اَلْمُعْتَلُّ بِتَغْرِیرِهَا مَتَی غَرَّتْکَ أَ بِمَصَارِعِ آبَائِکَ مِنَ اَلْبِلَی أَمْ بِمَضَاجِعِ أُمَّهَاتِکَ تَحْتَ اَلثَّرَی کَمْ عَلَّلْتَ بِکَفَّیْکَ وَ مَرَّضْتَ بِیَدَیْکَ تَبْتَغِی لَهُمُ اَلشِّفَاءَ وَ تَسْتَوْصِفُ لَهُمُ اَلْأَطِبَّاءَ وَ تَلْتَمِسُ لَهُمُ اَلدَّوَاءَ لَمْ تَنْفَعْهُمْ بِطَلِبَتِکَ وَ لَمْ تُسْعِفْهُمْ بِشَفَاعَتِکَ مَثَّلَتِ اَلدُّنْیَا بِهِمْ مَصْرَعَکَ وَ مَضْجَعَکَ حَیْثُ لاَ یَنْفَعُکَ بُکَاؤُکَ وَ لاَ یُغْنِی عَنْکَ أَحِبَّاؤُکَ ﴾

فراگیرید رحمت کند خدای شما را از محل گذشتن خودتان که دنیاست توشه از بهر قرارگاه خودتان که سرای عقبی است و مدرید پرده های خود را نزد کسی که پوشیده نیست در حضرت او اسرار شما یعنی از گناهان توبه کنید و بر معاصی اصرار مکنید تا چون در پیشگاه عالم السرّ و الخفيات بعرض اعمال شما پردازند ساتر ذنوب خویش نباشید .

و بیرون برید از دنیا دل های خود را و مقیّد بمتاع سريع الزوال دنيا و زندگانی این سراچه سراسر زاج و عنا نباشید بلکه بدان سرای باز بندید و از دنیا بیرون برید پیش از آن که بدن های شما را از دنیا بیرون برند همانا از بهر آخرت آفریده شده اید و بجهان اندر بزندان هستید

چون بمیرد مرد فرشتگان گویند چه از پیش فرستاده و مردمان گویند چه بر جای بگذاشته پس گرامی و بزرگ هستند پدران شما که برای خدا و منسوب بحضرت کبریا می باشند.

برخی از اموال خود را در راه خدای و خیرات و مبرات صرف نمائید و از پیش بفرستید تا شما را در وقت حاجت سودمند افتد.

و تمامت بضاعت و مکنت خویش را بجای مگذارید و در صدقات و ادای

ص: 64

زکوة اهمال مورزید تا اسباب و بال شما باشد چه از گذاشتن آن اموال و گذشتن ازین سرای پر ملال بمؤاخذه خداوند بیهمال دچار شوید .

و اگر وارثان شما مرده ريك شما را در امورات غير شرعيه بکار بندند گناهش گریبان گیر او نیز می شود و اگر در مصارف شرعیه صرف نمایند از مشاهدت ثواب آن در روز شمار بحسرت بی شمار گرفتار خواهید شد و بهر صورت و بالی از بهر شما لا يزال خواهد ماند

همانا داستان این جهان سست بنیان داستان زهر جان گزای است که کس بر زیان آن آگاه نیست می خورد آن را .

و از كلمات امير المؤمنین علیه السلام است که بر مراتب حکمت احاطت دارد.

نیست زندگانی مگر بمتابعت دین یزدانی و مطاوعت وظایف ایمانی چه آنان که بلباس دین و آئین آذین ندارند مردگانی باشند در صورت زندگان و نیست مرگی مگر با پایندگی و یقین.

پس بیاشامید آب شیرین گوارا یعنی در مراتب دين تحصیل صدق يقين و حسن اعتقاد بکنید که جاری مجرای آب حیوان و روان افزای پیر و جوان است تا بیدار کند شما را از خواب آسایش غفلت که مستلزم ترك رياضات و عدم قيام بوظایف طاعات است .

و بپرهیزید از زهرهای هلاك نماینده که عبارت از اعتقادات باطله و آرای فاسده است دنیا خانه راستی است بر هر کس که بشناسد آن را

یعنی چون بدانند دنیا دار عمل و امتحان و زوال و مهان است و ببایست توشه برای سفر آخرت بر گرفت و بمنزلگاه یقین بتفت آن وقت دنیا جز راستی و موعظت ننماید و از غفلت متنبه سازد.

و میدان خلاصی است برای کسی که توشه بر گیرد از آن دنیا محل فرود آمدن وحی الهي و مقام تجارت کردن و سود بردن دوستان حضرت کبریائی است تجارت کردند در دنیا و در بازار حسنات متاع گران بهای طاعات بر دوش عبادات حمل

ص: 65

نمودند و از سودای خود در بازار قیامت بهشت بی بها را بسود بردند

و هم از کلمات امیرالمؤمنین علیه السلام است که با مردی که بمذمت جهان سخن می کرد و بدون این که بحقیقت معنی دنیا عالم و عارف باشد زبان به نکوهش دنیا بر گشود.

فرمود این جهان از بهر آن کسان که به تغییر و زوال و انقلاب اوضاع و احوال آن تصديق و اعتراف نمایند سرای راستی است نه کجی و ناراستی و سرای عافیت و ایمنی از عذاب اخروی است برای کسی که فهم کرد از دنیا یعنی پند و عبرت گرفت از کیفیت حال و زوال آن .

و سرای توانگری است برای کسی که توشۀ سفر پر خطر آخرت را بر گرفت دنيا مسجد پیغمبران یزدانی و موضع فرود وحی حضرت سبحانی و جای نماز فرشتگان آسمانی و محل تجارت محبان ایزد صمدانی است که بسبب ادای طاعات و قيام بمراتب عبادات رحمت الهی را کسب کردند و بهشت جاویدان را به آن سوداگری به منفعت بردند .

پس کیست آن کس که جهان را مذمت می کند و حال این که دنیا اعلام کرده است و با بانك بلند و زبان فصیح خلایق را به دوری و جدائی خود باز گفته و بفنا و فراق و زوال خود ندا کرده و از مرك و فنای نفس خویش خبر داده.

پس مشتاق و آرزومند ساخته است مردمان را بسبب سرور خود به سرور ابدى اخروى .

یعنی باز نموده است که آنان که از سرور این سرای غرور دل بر گیرند بسرور جاوید برخوردار شوند و بسبب بلا و محنت خود بيلا و عذاب همیشگی قیامت یعنی سرور دنیا یا بلا و محنت آن نمونه از سرور و محنت آن سرای است .

پس گویا صفحه گزارش و عرصۀ نمایش این جهان ایرمان بمنزله آئینه ای است که صورت احوال عقبی صورت احوال عقبی در آن متمثل گردیده و اگر چه تفاوت

ص: 66

ما بين صورتين بسیار است بجهت بترس افکندن و حذر دادن و راغب گردانیدن و ترسانیدن .

پس ای آن کسی که دنیا را مذمت کننده است و بفریفتن آن اقامت علت و بهانه آورنده است یعنی فریبندگی دنیا را عذر تحصیل اموال و اسباب و علت تعمیر این سرای خراب دانسته و از تدارك ضروریات آن نشأه تكاهل می نمائی.

دنیا کی ترا فریب داده است آیا فریب دادن دنیا از بابت افتادن های پدران توست بر خاك هلاك و پوسیده و فرسوده شدن اجسام ایشان یا فریبندگی دنیا ترا باین است که مادرهای ترا در زیر خاک پنهان کرده است .

یعنی این حالات دنیا و تباهی اهل دنیا برای مردم با بصیرت مایه عبرت و بیداری از خواب غفلت است نه موجب فریب خوردن و از یاد خدای و پرسش روز جزای فراموش کردن.

چه بسیار بهر دو کف دست خود پرستاری حال پدر و مادر و اقارب خویش را در حال مرض ایشان نمودی و بدست های خود بیمارداری فرمودي و شفا و علاج امراض ایشان را از ادویه مختلفه و طبیبان می جستی و دواها از بهر ایشان التماس می کردی و آخر الامر در این طلب و تعب تو هیچ سودی به ایشان نرسید و بهر زبان که شفاعت ایشان را کردی حاجت ایشان را روا نساختی

تمثيل و تصویر کرده است دنیا بواسطۀ پدران و مادران بر گذشته تو محل هلاك و خوابگاه ترا در زیر خاك هلاك در جائی که سود نمی رساند بتو گریه تو و سود نمی بخشند از تو دوستان تو .

و با این کلمات معجز آیات حضرت امیرمؤمنان و سه طلاقه نماینده جهان ایرمان علیه سلام الله تعالی مکشوف و مبرهن شد که خداوند منّان جلّ عزّه و عزّ اسمه دنیا را تجارت گاه و زراعت گاه و محل آزمایش و میزان و مقیاس نمایش مقامات و مراتب نفوس و آئینه سراپا نمای دیگر سرای گردانیده است .

ص: 67

اگر کسی فریب خورد بر نفس خویش ملامت کند تا چرا بآن چه زایل است رغبت کند و از آن چه باقی است غفلت جوید.

این جهان آمد برای اعتبار *** عبرتی برگیر ازین بی اعتبار

آن چه دیدی برقرار خود نماند *** و آن چه می بینی نماند بر قرار

در متمم هفدهم بحار الانوار از كافي از طلحة بن زید مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود .

﴿مَثَلُ اَلدُّنْیَا کَمَثَلِ مَاءِ اَلْبَحْرِ کُلَّمَا شَرِبَ مِنْهُ اَلْعَطْشَانُ اِزْدَادَ عَطَشاً حَتَّی یَقْتُلَهُ﴾

داستان جهان ناپایدار که چون دریائی به انواع بلیّات موّاج است داستان آب دریاست که شخص تشنه از آن بیاشامد بر تشنگی آن بیفزاید چندان که او را بکشد

و این کلام مبارك اشارت بآن است که جهان را بحسب باطن جز تلخی و شوری نیست لاجرم هر چه بعلاقه بیشتر دچار و بلذایذ بیشتر گرفتار شوند حرص و آرمان بیشتر گردد تا حریص را به هلاکت در آورد.

چنان که آب دریا که شور است چون بیاشامند بسبب آن شوری بر عطش بیفزاید و آن تشنه هر چه بخورد تشنه تر گردد ناچار چندان بیاشامد که هلاك شود

و دیگر در کافی و معالم العبر از حضرت ابی عبدالله صلوات الله علیه مروی است ﴿رَأْسُ کُلِّ خَطِیئَهٍ حُبُّ اَلدُّنْیَا﴾

دوستی جهان سر تمامت گناهان است و حکمت این کلام معجز نشان بر دارایان بصیرت عیان است.

و هم در آن دو کتاب از عبدالله بن ابی یعفور و دیگران از آن حضرت علیه السلام مروی است.

﴿مَنْ أَصْبَحَ وَ أَمْسَی وَ اَلدُّنْیَا أَکْبَرُ هَمِّهِ جَعَلَ اَللَّهُ اَلْفَقْرَ بَیْنَ عَیْنَیْهِ وَ شَتَّتَ أَمْرَهُ

ص: 68

وَ لَمْ یَنَلْ مِنَ اَلدُّنْیَا إِلاَّ مَا قُسِمَ لَهُ - وَ مَنْ أَصْبَحَ وَ أَمْسَی وَ اَلْآخِرَهُ أَکْبَرُ هَمِّهِ جَعَلَ اَللَّهُ اَلْغِنَی فِی قَلْبِهِ وَ جَمَعَ لَهُ أَمْرَهُ﴾

هر کس صبح و شب نماید در حالتی که این جهان بی دوام بزرگ ترین مقاصد او باشد خداوند نکبت فقر را در پیشگاه دیده اش جلوه گر فرماید و امرش را پریشان و پراکنده سازد و از نصیبه جهان جز آن که از ازل از بهرش قسمت شده نایل نشود.

و هر کس با مداد و شامگاه نماید در حالتی که اصلاح امر سرای جاوید بزرگ تر مقصود و مطلوبش باشد خداوند دولت غنی و نعمت توانگری را در قلبش مقرر و امورش را مجموع و منظم گرداند پس در صدد اصلاح امر آخرت و تعمیر سرای جاوید بودن اسباب آبادانی هر دو جهان و برخورداری از هر دو سرای است

و نیز در هر دو کتاب از حفص بن فرط از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است ﴿ مَنْ کَثُرَ اِشْتِبَاکُهُ بِالدُّنْیَا کَانَ أَشَدَّ لِحَسْرَتِهِ عِنْدَ فِرَاقِهَا﴾

هر کس که اشتباك و چنك افكندنش به جهان و علایق دنیویه بیشتر باشد حسرتش در هنگام مفارقتش از جهان سخت تر باشد

و نیز در آن دو کتاب از یحیی بن عقبة الازدی از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود ابو جعفر سلام الله علیه می فرماید

﴿ مَثَلُ اَلْحَرِیصِ عَلَی اَلدُّنْیَا کَمَثَلِ دُودَهِ اَلْقَزِّ کُلَّمَا اِزْدَادَتْ مِنَ اَلْقَزِّ عَلَی نَفْسِهَا لَفّاً کَانَ أَبْعَدَ لَهَا مِنَ اَلْخُرُوجِ حَتَّی تَمُوتَ غَمّاً﴾

داستان آن کس که بر زخارف و امتعه جهان حريص است چون داستان کرم پیله است که هر چه بر خویشتن بیشتر پیله کند و به پیچد همان حرص بر پیچیدن آمدن او را از پیله دورتر دارد و راه نجاتش را مسدودتر گرداند تا اندوه آن حالش هلاك نمايد .

ص: 69

پس حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود ﴿ أَغْنَی الْغِنَی مَنْ لَمْ یَکُنْ لِلْحِرْصِ أَسِیراً﴾

توان گرترین توانگری ها و بی نیازترین مردمان کسی است که اسیر حرص و آز این سرای نابساز نباشد .

تاس و نيز در كافي و بحار از حضرت صادق علیه السلام مروی است ﴿ مَنْ تَعَلَّقَ قَلْبُهُ بِالدُّنْیَا تَعَلَّقَ قَلْبُهُ بِثَلَاثِ خِصَالٍ هَمٍّ لَا یُغْنِی وَ أَمَلٍ لَا یُدْرَکُ وَ رَجَاءٍ لَا یُنَالُ﴾

هر کس دلش بدنیا علاقه گیرد قلبش بسه خصلت گرفتار است یکی به همی که موجب توانگری نیست دوم آرزوئی که دریافت نخواهد شد سیّم امیدی که به رسیدن بآن برخوردار نخواهد گردید .

و نیز در آن دو کتاب از هیثم بن واقد حریری مروی است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود :

﴿مَن زَهَدَ فِی الدُّنْیا أثْبَتَ اللّهُ الْحِکْمَةَ فی قَلْبِهِ وَ أنْطَقَ بِها لِسانَهُ وَ بَصَّرَهُ عُیُوبَ الدُّنْیا دائَها وَ دَوائَها وَ أخْرَجَهُ مِنْها سالِماً إلیٰ دارِ السَّلامِ﴾

هر کس در حطام بی دوام جهان زشت فرجام زهد بورزد و چنگ و دندان رغبت نیفکند خداوند نور حکمت را در دلش ثابت گرداند و زبان او را بکلمه آن حکمت ناطق گرداند و او را بر درد و علت و رنج و نقمت جهان و عيوب آن و سوء علاقه بآن و دوای آن بصیرت دهد

و بدون آلایش بعلاقه و حبّ دنیا که رأس هر خطيئت و سرمایه هر بلیّت است با سلامت دین و عقیدت از دار الملااش بدار السلام بیرون برد.

و نیز در آن کتاب ها از حفص بن غیاث مروی است که گفت از حضرت ابی عبد الله عليه السلام شنيدم فرمود ﴿جُعِلَ الْخَیرُ کُلُّهُ فِى بَیتٍ وَ جُعِلَ مِفْتَاحُهُ الزُّهْدَ فِى الدُّنْیا﴾

تمام خیر را در بیتی قرار داده اند و کلید آن را زهد ورزیدن در زینت و آرایش و متاع سرای غرور بر نهاده اند و این از آن است که میل کردن بزیب و زیور جهان موجب آن است که مرتکب معاصی و محرّمات الهی و اقسام فسق و

ص: 70

فجور بلکه معاصی کبیره و افعال ذمیمه شوند و از سعادت هر دو جهان محروم گردند و دچار شرّ و خسران هر دو نشأه شوند

بالجمله حضرت ابی عبدالله علیه السلام بعد ازین کلام حکمت نظام فرمود رسول خدای صلی الله علیه و اله می فرماید:

﴿ لاَ یَجِدُ اَلرَّجُلُ حَلاَوَهَ اَلْإِیمَانِ حَتَّی لاَ یُبَالِیَ مَنْ أَکَلَ اَلدُّنْیَا﴾

هیچ بنده شیرینی ایمان را در دل خود نمی یابد تا وقتی که باك نداشته باشد که کدام کس دنیا را بخورد یعنی هیچ در اندیشه نباشد و مقید نگردد که دنیا را کدام کس بخورد و کدام کس ببرد

یعنی دنیا در نظرش هیچ قرب و منزلت و بها و قیمتی نداشته باشد زیرا که مهر دنیا با حلاوت آخرت موافقت ندارد.

پس از آن حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه فرمود ﴿حَرَامٌ عَلَی قُلُوبِکُمْ أَنْ تَعْرِفَ حَلاَوَهَ اَلْإِیمَانِ حَتَّی تَزْهَدَ فِی اَلدُّنْیَا﴾

يعنى بر قلوب شما حرام است که شیرینی ایمان را بشناسد تا گاهی که رغبت از متاع و زینت دنیا بر گیرد.

و نیز در آن کتاب از سفیان بن عیینه مروی است که گفت از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿كُلُّ قَلْبٍ فِيهِ شَكٌّ أَوْ شِرْكٌ فَهُوَ سَاقِطٌ، وَ إِنَّمَا أَرَادُوا بِالزُّهْدِ فِي الدُّنْيَا؛ لِتَفْرُغَ قُلُوبُهُمْ لِلاْخِرَةِ﴾

هر دلی که بزنگار رشك يا شرك تيره و تار باشد از مقام معرفت و پرتو انوار حضرت احدیت ساقط است و این که خواسته اند که مردمان در جهان زاهد و بی رغبت باشند برای آن است که قلوب ایشان یکباره پذیرای امور اخرویه باشد .

زیرا که دنیا و آخرت چنان که فرموده اند با هم جمع نمی شوند و چون دنیا فانی و عقبی باقی است پس ببایست دل از دنیا بر گرفت و بآخرت افکند و فانی را بر باقی برنگزید.

ص: 71

و نیز در معالم العبر و بعضی کتب اخبار از ابن عماره از پدرش از حضرت ابی عبدالله صلوات الله عليه مروی است .

﴿مَطْلُوبَاتُ النَّاسِ فِي الدُّنْيَا الْفَانِيَةِ أَرْبَعَةٌ الْغِنَى وَ الدَّعَةُ وَ قِلَّةُ الِاهْتِمَامِ وَ الْعِزُّ فَأَمَّا الْغِنَى فَمَوْجُودٌ فِي الْقَنَاعَةِ فَمَنْ طَلَبَهُ فِي كَثْرَةِ الْمَالِ لَمْ يَجِدْهُ وَ أَمَّا الدَّعَةُ فَمَوْجُودَةٌ فِي خِفَّةِ الْمَحْمِلِ فَمَنْ طَلَبَهَا فِي ثِقْلِهِ لَمْ يَجِدْهَا وَ أَمَّا قِلَّةُ الِاهْتِمَامِ فَمَوْجُودَةٌ فِي قِلَّةِ الشُّغُلِ فَمَنْ طَلَبَهَا مَعَ كَثْرَتِهِ لَمْ يَجِدُهَا﴾.

﴿وَ أَمَّا اَلدَّعَهُ فَمَوْجُودٌ فِی خِفَّهِ اَلْمَحْمِلِ فَمَنْ طَلَبَهَا فِی ثِقَلِهِ لَمْ یَجِدْهَا وَ أَمَّا قِلَّهُ اَلاِهْتِمَامِ فَمَوْجُودَهٌ فِی قِلَّهِ اَلشُّغُلِ فَمَنْ طَلَبَهَا مَعَ کَثْرَتِهِ لَمْ یَجِدْهَا﴾

چهار چیز است که جهانیان را در این جهان فانی مطلوب است یکی تو انگری و دیگر تن آسائی و کامرانی و دیگر قلت اهتمام و غمخوارگی و دیگر عزت است اما توانگری در قناعت موجود است چه تا قناعت نباشد اگر تمام جهان از آن يك تن باشد او را کافی نیست و در طلب زیادت است و همان حالت طلب عين فقر و تعب است

پس هر کس گمان برد که توانگری را باید در کثرت اموال حاصل کرد بدولت غنی فایز نمی شود.

و اما آسودگی و تن آسائی در قلت علاقه و سبکباری است هر کس در سنگین باری بجوید نجوید

و اما قلت اهتمام و اندیشه و زحمت خیال در قلّت شغل و اشتغال موجود است و هر کس این حال را در کثرت آن بداند و بیابد نیابد و اما نعمت عزّت در خدمت خالق بریّت موجود است و هر کس در خدمت مخلوق بدست آرد بدست نیارد .

و دیگر در معالم العبر و مصباح الشريعة مسطور است که حضرت صادق صلوات الله عليه فرمود:

﴿الدُّنْیا بِمَنْزِلَةِ صُورَةٍ رَأسُهَا الْکِبْرُ،وَ عَیْنُها الْحِرْصُ،وَ اذُنُهَا الطَّمَعُ، وَ لِسانُهَا الرِّیاءُ وَ یَدُهَا الشَّهْوَةُ،وَ رِجْلُها الْعُجْبُ وَ قَلْبُهَا اَلْغَفْلَهُ وَ کَوْنُهَا اَلْفَنَاءُ وَ حَاصِلُهَا الزَّوَالُ﴾

ص: 72

﴿فَمَنْ أَحَبَّهَا أَوْرَثَتْهُ الْکِبْرُ وَ مَنِ اسْتَحْسَنَهَا أَوْرَثَتْهُ الْحِرْصُ﴾

﴿وَ مَنْ طَلَبَهَا أَوْرَدَتْهُ إِلَی الطَّمَعِ وَ مَنْ مَدَحَهَا أَکَبَّتْهُ الرِّئَاءُ وَ مَنْ أَرَادَهَا مَکَّنَتْهُ مِنَ الْعُجْبِ﴾

﴿وَ مَنِ اطْمَأَنَّ إِلَیْهَا رَکِبَتْهُ الْغَفْلَهُ وَ مَنْ أَعْجَبَهُ مَتَاعُهَا فَتَنَتْهُ فِیمَا یَبْقَی وَ مَنْ جَمَعَهَا وَ بَخِلَ بِهَا رَدَّتْهُ إِلَی مُسْتَقَرِّهَا وَ هِیَ النَّارُ﴾

این دنیای غدار و جهان ختار بمنزله چهره و پیکری است که سرش کبر و چشمش حرص و گوشش طمع و زبانش ریاء و دستش شهوت و پایش عجب و خویشتن شناسائی و دلش غفلت و رنگش توانگری و حاصلش زوال است

پس هر کس دوست بدارد دنیا را ببلای کبر مبتلا گردد و هر کس نیکو شمارد جهان را قلبش مخزن حرص شود

و هر کس در طلب دنیا سعی نماید به بلیت طمع در افتد و هر کس زبان به مدح جهان برگشاید نطقش به ریاء ممزوج آید

و هر کس به اراده جهان روزگار بسپارد بصفت مذموم عجب مقرون گردد و هر کس بوفا و بقای جهان گذران اطمینان گیرد او را دچار غفلت و بیخبری سازد .

و هر کس را متاع جهان در عجب افکند گرفتار حبایل فتنه شود و چون مفتون گردد باقی نماند.

و هر کس مال دنیا را جمع نماید یا بر انفاقش بخل بورزد او را بمستقر خودش که آتش نیران است روان گرداند .

و نیز در آن کتاب از ابو یعفور مسطور است که گفت بحضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کردم ما دنیا را دوست می داریم با من فرمود ﴿ تَصنَعَ بِها ماذا﴾

با دنیا چه می کنی عرض کردم تزویج می نمایم و بر عیالم انفاق می کنم و دوستانم را بر خوردار می دارم و بتصدق می دهم فرمود

﴿ لَیْسَ هَذَا مِنَ اَلدُّنْیَا هَذَا مِنَ اَلْآخِرَهِ﴾

ص: 73

یعنی اگر در جهان باین شیمت رفتار کنی و دنیا را برای این امور دوستدار باشی باعمال اخرویه رفته باشی نه دنیویه یعنی باین قدر از دنیا قناعت کردن و خواستار آن شدن در خور اهل آخرت است .

و نیز در آن کتاب و امالی از محمّد بن حمران و بقولی از زراره از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود ﴿آخِرُ نَبِیًّ یَدخُلُ الجَنَّهَ سُلَیُمَان بن داود علیه السلام وُ ذلِکُ لِما اُعطِیَ فِی الدُّنیا﴾

یعنی سلیمان بن داود علیهما السلام از تمامت پیغمبران واپس تر در بهشت در آید چه از ملك جهان برخوردارشد ﴿رَبِّ هَبْ لِی مُلْکاً لا یَنْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی﴾ گفت .

و دیگر در آن کتاب مسطور است که حضرت صادق علیه السلام با اصحاب خود فرمود :

﴿یا بَنی آدَمَ إهرَبُوا مِنَ الدُّنیا إلی اللهِ، و أخرِجُوا قُلوبکُم عَنها، فَأِنَّکُم لا تَصلُحُونَ لَها وَ لا تَصلُحُ لَکُم، و لا تَبقُونَ فیها وَ لا تَبقی لَکُمْ﴾

﴿هِیَ الْخَدَّاعَهُ الْفَجَّاعَهُ الْمَغْرُورُ مَنِ اغْتَرَّ بِهَا الْمَفْتُونُ مَنِ اطْمَأَنَّ إِلَیْهَا ﴾

﴿الْهَالِکُ مَنْ أَحَبَّهَا وَ أَرَادَهَا فَتُوبُوا إِلی اللَّهِ بارِئِکُمْ وَ اتَّقُوا رَبَّکُمْ وَ اخْشَوْا یَوْماً لا یَجْزِی والِدٌ عَنْ وَلَدِهِ وَ لا مَوْلُودٌ هُوَ جازٍ عَنْ والِدِهِ شَیْئاً﴾

﴿ أَیْنَ آبَاؤُکُمْ وَ أُمَّهَاتُکُمْ أَیْنَ إِخْوَانُکُمْ أَیْنَ أَخَوَاتُکُمْ أَیْنَ أَوْلَادُکُمْ ﴾.

﴿دُعُوا فَأَجَابُوا وَ اسْتُودِعُوا الثَّرَی وَ جَاوَرُوا الْمَوْتَی وَ صَارُوا فِی الْهَلْکَی﴾

﴿وَ خَرَجُوا عَنِ الدُّنْیَا وَ فَارَقُوا الْأَحِبَّهَ وَ احْتَاجُوا إِلَی مَا قَدَّمُوا وَ اسْتَغْنَوْا عَمَّا خَلَّفُوا﴾

﴿ کَمْ تُوعَظُونَ وَ کَمْ تُزْجَرُونَ وَ أَنْتُمْ لَاهُونَ سَاهُونَ مَثَلُکُمْ فِی الدُّنْیَا مَثَلُ الْبَهَائِمِ أَهَمَّتْکُمْ بُطُونُکُمْ وَ فُرُوجُکُمْ أَ مَا تَسْتَحْیُونَ مِمَّنْ خَلَقَکُمْ قَدْ وَعَدَ مَنْ عَصَاهُ النَّارَ وَ لَسْتُمْ مِمَّنْ یَقْوَی عَلَی النَّارِ وَ وَعَدَ مَنْ أَطَاعَهُ الْجَنَّهَ وَ مُجَاوَرَتَهُ فِی الْفِرْدَوْسِ الْأَعْلَی فَتَنَافَسُوا وَ کُونُوا مِنْ أَهْلِهِ وَ أَنْصِفُوا مِنْ أَنْفُسِکُمْ وَ تَعَطَّفُوا عَلَی ضُعَفَائِکُمْ وَ أَهْلِ الْحَاجَهِ مِنْکُمْ وَ تُوبُوا إِلَی اللَّهِ تَوْبَهً نَصُوحاً ﴾

ص: 74

﴿وَ کُونُوا عَبِیداً أَبْرَاراً وَ لَا تَکُونُوا مُلُوکاً جَبَابِرَهً وَ لَا مِنَ الْفَرَاعِنَهِ الْمُتَمَرِّدِینَ عَلَی اللَّهِ قَهَرَهُمْ بِالْمَوْتِ﴾

﴿بِرَهِ رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَ رَبُّ الْأَرْضِ وَ إِلَهُ الْأَوَّلِینَ وَ الْآخِرِینَ مَالِکُ یَوْمِ الدِّینِ شَدِیدُ الْعِقَابِ الْأَلِیمُ الْعَذَابِ لَا یَنْجُو مِنْهُ ظَالِمٌ وَ لَا یَفُوتُهُ شَیْءٌ وَ لَا یَتَوَارَی مِنْهُ شَیْ ءٌ﴾

﴿أَحْصَی کُلَّ شَیْءٍ عِلْمَهُ وَ أَنْزَلَهُ مَنْزِلَهُ فِی جَنَّهٍ أَوْ نَارٍ﴾

﴿ابْنَ آدَمَ الضَّعِیفَ أَیْنَ تَهْرُبُ مِمَّنْ یَطْلُبُکَ فِی سَوَادِ لَیْلِکَ وَ بَیَاضِ نَهَارِکَ وَ فِی کُلِّ حَالٍ مِنْ حَالاتِکَ فَقَدْ أَبْلَغَ مَنْ وَعَظَ وَ أَفْلَحَ مَنِ اتَّعَظَ﴾

﴿قَالَ اللَّهُ تَعَالَی یَا مُوسَی إِنَّ الدُّنْیَا دَارُ عُقُوبَهٍ وَ جَعَلْتُهَا مَلْعُونَهً مَلْعُونٌ مَا فِیهَا إِلَّا مَا کَانَ لِی﴾

﴿یَا مُوسَی إِنَّ عِبَادِیَ الصَّالِحِینَ زَهِدُوا فِیهَا بِقَدْرِ عِلْمِهِمْ وَ سَائِرَهُمْ مِنْ خَلْقِی رَغِبُوا فِیهَا بِقَدْرِ جَهْلِهِمْ وَ مَا مِنْ خَلْقِی أَحَدٌ عَظَّمَهَا فَقَرَّتْ عَیْنُهُ وَ لَمْ یُحَقِّرْهَا أَحَدٌ إِلَّا انْتَفَعَ بِهَا﴾

ای فرزندان آدم فرار کنید از دنیا بحضرت خدا و دل های خود را بیرون کشید از دنیا چه شما در خور دنیا نیستید و دنیا برای شما صلاحیت ندارد و شما باقی نمی مانید و جهان از بهر شما بر جای نمی ماند

این همان دنیای فریبنده است که جمله جهانیان را بمصیبت و بلیّت دچار ساخته است مغرور و فریفته کسی است که بجهان غرّه شود و مفتون کسی است که به زندگانی و عیش و کامرانی این سراچه امانی مطمئن گردد.

هلاك شونده کسی است که بمحبت دنیا روز گذارد و خواستار آن باشد پس از میل و رغبت این سرای بوقلمون بحضرت پروردگار بیچون بازگشت گیرید و از پروردگار خود بپرهیزید و از آن روز که هیچ پدری بدرد پسر و پسری بکار پدر بر نیاید بیمناک باشید.

کجا شدند پدران شما و مادران شما کجا هستند برادران و خواهران شما

ص: 75

کجا می باشند فرزندان شما.

کنایت از این که فرزندان شما که پس از شما بجهان آمدند نیز پاره پیش از شما کوس رحيل بكوفتند و بدیگر سرای راه بر گرفتند و با این حالت عبرت شما ببایست بیشتر و طمع شما از بقای در این سرا بریده تر گردد.

جملگی را داعی اجل و پيك مرك بخواند و ایشان را جز اجابت آن دعوت با هیبت و حسرت راهی نماند بمردند و در زیر خاک سیاه بخفتند و با دیگر مردگان مجاور و در زمره هلاک شدگان راه نوشتند

از دنیا با حسرت ها بیرون شدند و از دوستان جانی جدائی گرفتند و بآن چه از پیش فرستادند محتاج آمدند و از آن چه برجای بگذاشتند ممنوع گشتند

تا چند موعظت یابید و زجر بینید و همچنان ساهی و لاهی باشید و این جمله را لغو و بازی بشمارید داستان شما در دار دنیا داستان چهارپایان است که همتی جز بطن و فرج ندارند

آیا شرمسار نمی شوید از آن کس که شما را بیافرید و از روی تحقیق آتش را برای آنان که نا فرمانی او را کنند وعده نهاده است و حال این که شما و عنصر شما طاقت عذاب آتش را ندارد و وعده فرمود آن کس را که خدای را اطاعت نماید بهشت و مجاورت رضوان یزدان و فردوس جاویدان را

پس مایل بجنت شوید و کرداری بنمائید که در خور بهشت باشید و از نفوس خودتان انصاف بجوئید و بر ضعفای اهل روزگار خودتان مهر و عطوفت بورزید و اهل حاجت را بهره ور نمائید و بخدای تعالی توبتی نصوح پیش گیرید.

و بندگانی نیکوکار باشید و ملوکی جبّار و فراعنه جور آثار که در حضرت آن کس که ایشان را بتازیانه مرك مقهور ساخته سرکشی می نمایند نباشید.

همانا خداوند تعالى جبّار جبابره و پروردگار آسمان ها و زمین و خداوند اولين و آخرين و مالك یوم الدین است که عقابش شدید و عذاب الیم است هیچ ستمکاری از پیشگاه عدل و دادش نجات نجوید و هیچ چیز از نظر کبریایش فوت

ص: 76

نشود و هیچ چیز از میدان احاطه و استیلایش پوشیده نماند.

يعلم عالی خود همه چیز را در حیّز احیاء در آورد و بفرود گاهش فرود گرداند و این فرودگاه یا بهشت نعیم است یا نارجحیم

ای فرزند آدم که بس ضعیف و ناتوان هستی یک جا می توانی فرار کرد از دست قدرت آن کس که ترا در تاریکی شب تو و روشنی روز و طلب می کند و در هر حال از حالات تو که بدان اندر باشی تو را می جوید و در پیشگاه عظمت و عدالت و عقوبت خود حاضر می گرداند.

همانا هر کس این وعظ را بنمود چیزی از مراتب موعظت فرو نگذاشت و هر کس پند گرفت نجات یافت .

خداوند تبارك و تعالی می فرماید ای موسی بدرستی که دنیا سرای عقوبت است و من ملعون ساخته ام آن را و هر چه جز از بهر من در آن باشد ملعون است.

ای موسی بدرستی كه يتدكان صالح من در دنيا زهد ورزیدند و دیده رغبت يفكندند و بقدر علم خودشان از آن روی بر تافتند.

یعنی هر کس با اندازه علمی که بر مراتب دنیا و زوال وقتای آن و نعمت های جاودانی آن سرای دارد از جهان و متاع آن روی بر می گرداند و هیچ کس دنیا و حطام دنيا را بزرك نشمرده است که اسباب روشنی چشمش فراهم شود و هیچ کس جهان و اسباب جهان را حقیر نشمرده که موجبات سودمندی او از جهان فراهم نیاید

و این معنی نیز بر اهل بصیرت پوشیده نیست و گاهی بلطایف آن اشارت شده و بقیه این خبر شریف ازین پیش در مقامات مناسبه مذکور شده است.

و دیگر در معالم العبر از طلحة بن زيد از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است ﴿إنّ مَثَلُ الدُّنیا مَثَلُ الحَیّهِ ؛ مَسُّها لَیِّنٌ و فی جَوفِها السُّمُّ القاتِلُ ، یَحذَرُها الرِّجالُ ذَوُو العُقولِ ، و یَهوِی إلَیها الصِّبیانُ بأیدیهِم ﴾

ص: 77

داستان دنیا و ظاهر نرم و مطبوع آن داستان ماری است که چون دست بر آن بمالند بسیار نرم و لطیف است لکن شکمش از زهر کشنده آکنده است مردی که عاقل است و از آن زهر قتال باخبر چون مار را بنگرد پرهیز گیرد لکن کودکان بی دانش و خبر به نرمی اندامش فریب خورند و بازیچه دست خویش گردانند تا سر انجام با جان خود ببازی اندر شوند

و نیز در آن کتاب از داود بن فرقد مروی است که گفت بحضرت ابی عبدالله عليه السلام عرض کردم با دولت دوستی شما دنیا و ما فيها مرا بسرور نمی افکند فرمود :

﴿ أُفٍّ لِلدُّنْیَا وَ مَا فِیهَا وَ مَا هِیَ یَا دَاوُدُ هَلْ هِیَ إِلَّا ثَوْبَانِ وَ مِلْءُ بَطْنِكَ﴾

یعنی بر دنیا و آن چه در آن است اف باد چیست دنیا ای داود مگر دنیا جز دوپاره جامه نو یا کهنه و پر شدن شکم چیزی است .

یعنی نتیجه حال دنیا و سعی و کوشش و این زحمات و بلیات مردم دنیا بجمله برای همین است که جامه بر تن و پاره نانی در شکم آورند .

و نیز در آن کتاب از ابو یعفور مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود :

﴿ إِنَّا لَنُحِبُّ اَلدُّنْیَا وَ لَأَنْ لاَ نُؤْتَاهَا خَیْرٌ مِنْ أَنْ نُؤْتَاهَا وَ مَا مِنْ عَبْدٍ بَسَطَ اَللَّهُ لَهُ مِنْ دُنْیَاهُ إِلاَّ نَقَصَ مِنْ حَظِّهِ فِی آخِرَتِهِ﴾

ما دنیا را دوست می داریم و اگر بدنیا روی نکنیم بهتر از آن است که بمتاع آن دست بگشائیم و هیچ بنده نیست که خدای تعالی او را به بهره دنیوی برخوردار فرماید مگر این که از بهره اخروی او کاسته شود.

مقصود این است که دنیا از آن حیث که تجارتگاه آخرت است و هر چه در آن بکارند در آخرت بدروند و سرای عمل و طاعت و عبادت خداوند لم يزل است و حاصل آن بهشت است مطلوب است

لکن از آن حیث که آلایش بنمایش و آرایش آن موجب غفلت است هر چه

ص: 78

از آن دورتر باشند نیکوتر است پس خوب است از جهتی و ناخوب است از جهتی و جمع بین هر دو ممدوح است

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام از جناب ختمی مآب صلی الله علیه و آله در باب دنیا وارد است

در كافي و معالم العبر از عبدالله بن سنان از حضرت ابی عبدالله مسطور است که فرمود :

﴿مَا أَعْجَبَ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ شَیْءٌ مِنَ اَلدُّنْیَا إِلاَّ أَنْ یَکُونَ فِیهَا جَائِعاً خَائِفاً ﴾ .

هیچ چیز دنیا بشگفت نمی آورد رسول خدای صلی الله علیه و آله را مگر این که گرسنه خوفناک در جهان باشد یعنی بنده که از خدای بترسد و از لذایذ جهان چشم بپوشد و شکم را آکنده و بخار آلود نگرداند تا بعبادت حضرت ودود بکوشد .

و دیگر در آن کتاب از حسن بن راشد از حضرت ابی عبدالله مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و اله فرمود.

﴿مَا لِی وَ لِلدُّنْیَا وَ مَا أَنَا وَ اَلدُّنْیَا إِنَّمَا مَثَلِی وَ مَثَلُهَا کَمَثَلِ اَلرَّاکِبِ رُفِعَتْ لَهُ شَجَرَهٌ فِی یَوْمٍ صَائِفٍ فَقَالَ تَحْتَهَا ثُمَّ رَاحَ وَ تَرَکَهَا﴾

مرا با دنیا و دنیا را با من چکار است همانا داستان من و داستان دنیا مانند شخصی است که بیابانی را در زمان تابستان و گرمی هوا و آفتاب در سپارد این وقت درختی با برك و شاخ از دور نمایان یابد و برای راحت در زیر آن درخت شود و در سایه اش قیلوله نموده پس از آن راه بر گیرد و آن درخت را بجای بگذارد

کنایت از این که دنیا محل گذاشتن و گذشتن است و چون هر چه بدست آرند و هر نشان و علامت که بگذارند و بهر علاقه که دل بدان بر نهند ببایست در فرجام کار بگذارند و بگذرند.

ص: 79

پس از چه باید جمع نمود و چشم حسرت بر آن ها بر گشود و بعلاوه از یاد خدای و عبادت خدای و آبادانی آن سرای که منزلگاه جاوید است غافل و محروم ماند

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام از جناب ولایت مآب علیه السلام در باب دنیا وارد است

در معالم العبر از حضرت امام جعفر مروی است که امیرالمؤمنین علیهما السلام می فرمود ﴿إِنَّما اَلدُّنْیَا فَنَاءٍ وَ عَنَاءٍ وَ عِبَرٍ وَ غِیَرٍ فَمِنَ اَلْفَنَاءِ أَنَّ اَلدَّهْرَ مُوتِرٌ قَوْسَهُ مفتوحا نَبْلَهُ يَرْمِي الصَّحِيحَ بِالسَّقَمِ و الْحَيَّ بِالْمَوْتِ﴾

﴿وَ مِنْ عَنَائِهَا أَنَّ اَلْمَرْءَ یَجْمَعُ مَا لاَ یَأْکُلُ وَ یَبْنِی مَا لاَ یَسْکُنُ وَ مِنْ عِبَرِهَا أَنَّکَ تَرَی اَلْمَغْبُوطَ مَرْحُوماً وَ اَلْمَرْحُومَ مَغْبُوطاً﴾

﴿لَیْسَ فیها إِلَّا نَعِیماً زَلَّ وَ بُؤْساً نَزَلَ وَ مِنْ عِبَرِهَا أَنَّ الْمَرْءَ یُشْرِفُ عَلَی أَمَلِهِ فَیَقْتَطِعُهُ حُضُورُ أَجَلِهِ ﴾

همانا این کیهان ناپایدار دار نیستی و فنا و رنج و عنا و عبرت و تغییر است دلیل بر فناء آن این است که دهر جفاکار کمان خویش را بزه کشیده و تیرجان ربا بر آن بر نهاده مردم صحیح و سالم را بسهام امراض گوناگون و زندگان را از نبال مرك و تباهی می افکند.

و دلیل رنج و عنایش این است که آدمی در این سرای ایرمان و منشاء حرص و آز فراهم می کند آن چه را که بخوردن آن کامیاب نمی شود و بنا می نماید مساکنی را که سرانجام می گذارد و می رود

و دلیل عبرتش این است که می نگری هر کس که مغبوط است و بدو غبطه می برند آخر الامر محل ترحم می شود و هر کس مرحوم و محل ترحم است يك

ص: 80

وقتی مغبوط می شود.

یعنی مثلا فلان شخص که بواسطه ناز و نعم و اوصاف مطلوبه دیگر محل رشك و غبطه دیگران است و همه حسرت مقام و منزلت او را دارند این روزگار پر انقلاب باندك مدتی او را چنان از آن حیثیات و کیفیّات کامرانی یا ریسمان جوانی یا کمالات نفسانی ساقط می گرداند که محل ترحم ابنای جنس می شود.

و نیز بسا می شود که مردم فقیر بینوا و بی منزلت که محل ترحم همه کس بوده اند باندک زمانی دارای برك و سامانی می شوند که دیگران برایشان رشك و غبطه می ورزند و همی خواهند بآن چه او راست بهره ور شوند

نیست در این جهان گذران مگر نعمتی که دستخوش زوال است و سختی و شدتی که پیاپی فرود می گردد.

و دلیل بر تغییر این سرای پر نفیر این است که آدمی چون بآن چه آرزومند است مشرف شد باز اجل چنك در افکند و او را از مسکن مألوف و محل مطلوب باز رباید و بآن چه سال ها آرزوی آن را می داشت و اکنون بآن دست یافت نرسد و با کمال حسرت برود

در امالی صدوق عليه الرحمه از مغيرة بن نوبه از حضرت صادق از آباء عظامش عليهم السلام مروی است که چون امیرالمؤمنين صلوات الله عليه مشرف بر مقابر گشت فرمود :

﴿یَا أَهْلَ اَلتُّرْبَهِ وَ یَا أَهْلَ اَلْغُرْبَهِ أَمَّا اَلدُّورُ فَقَدْ سُکِنَتْ وَ أَمَّا اَلْأَزْوَاجُ فَقَدْ نُکِحَتْ وَ أَمَّا اَلْأَمْوَالُ فَقَدْ قُسِمَتْ فَهَذَا خَبَرُ مَا عِنْدَنَا فَمَا خَبَرُ مَا عِنْدَکُمْ﴾

ای خفتگان در زیر خاك تيره واى اهل غربت و تنهائی همانا آن خانه ها و عمارات و سراها و كاخ ها و باغ ها و بوستان ها که با میل خاطر و سرور دل و زحمت فراوان بساختید و وبال آن را بر خویش بر نهادید و بالش را با خود بردید و بحسرت دل برگرفتید و با دیگران بگذاشتید.

و اکنون آن کسانی که بیرون از گمان شما بودند در آن مسکن ورزیدند

ص: 81

و بخوشی و کامرانی می گذرانند و از شما یاد نکنند .

اگر محل عبادت و ثواب گردانند هیچ بشما عاید نشود و بر ثوابی که ایشان یابند حسرت برید و اگر منزل معصیت و فسق و فجور گردانند شما خجل و منفعل گردید.

و اما زن های ماهروی شما که رنج ها بردید و شب ها در خیال وصال ایشان نخفتید و تدبیرها بنمودید و وسایل برانگیختید و مال ها در مصارف عقد و نکاح و مهریّه و نفقه ایشان بکار بستید و با سرور قلب و شاد کامی ایشان را بسرای آوردید و در دواج ازدواج قرین ابتهاج شدید و در نفقه و کسوه و کنیز و غلام و حجله و مجلس و قصور و کاخ و باغ آسایش و آرامش و آرایش ایشان قصور ننمودید و ساعتی از هم مهجور نبودید.

و اگر خاری بر پای ایشان بنشستی چون نیش خنجر بر جگر خویش شمردید و یکسره خوش بگفتید و خوش بخفتید چون پيك اجل بتاخت و شما را از یکدیگر جدا ساخت آن رشك ماه و هور تا لب گور بیامد و از دو چشم شهلا اشك ها نثار کرد و روزی چند جامه ماتم بر تن بپوشید و چهره نازنین را بخراشید .

در همان مجلس مصیبت حاضران و تسلیت گزاران دست نازنینش را بگرفتند و اشك از چشمش بشستند و زبان بنصیحت و تعزیتش بگردانیدند و آنان که از جانب مردی دیگر بخواهش گری آن سیمبر حضور داشتند بلطايف الحيل و معما و غزل و اشارت و کنایت سخن ها بیاراستند که جهان گذران از ابتدای خلقت بر این شیمت بوده

بسا یاران جانی را در عین کامرانی از هم جدا ساخته و بناگاه پيك مرك بر ایشان بتاخته است و اگر آن یار وفادار تا پایان عمر برایشان بگرید و بر مفارقت یار جانی بنالد جز رنج خود و پژمردگی چهرۀ حوروش و روی گلعذار هیچ فایدت نبخشد

اينك بهار جوانی و اوان کامرانی توست بهر ساعت باید از گلستان عارضت

ص: 82

گل ها بویند و از قامت دلجویت داستان ها گویند و از کنارت بهره ها و از دیدارت مسرت ها يابند تو نیز از بهار عمرت سودمند شوی و بر آن چه برفت و هرگز باز نخواهد گشت دل نبندی و ازین نمونه سخن ها چندان بیارایند که او را از یاد شوی مرده خویش بیرون برند و به اندیشه و صال دیگری مقرون دارند .

و بسا باشد که در همان مجلس مقررات مواصلت و مناکحت را بجای آورده اگر زنی بس نجیب و با عفت باشد تا انقضای مدت عدت را شکیبائی کرده همان شب در کنار شوی تازه سریالین گذارد و یاد از شوی گذشته نکند.

و اما آن اموال شما که بجمعش رنج بردید و از ممر حلال و حرام بدست آوردید و بسا حق ها بنا حق آوردید و وزرها و وبال ها بر گردن بر نهادید و در فراهم کردنش بمعاصی و مناهی الهی ارتکاب جستید و از هیچ کار اجتناب نگرفتید و مرتكب خون ها و فتنه ها شدید و جمعی را مظلوم نمودید تا در گوشه جمع کردید و بناگاه بسیلی مرك و طپانچه اجل چون دراز گوش در و حل دچار شدید و بگور منزل ساختید و جز وبال آن مال و حسرت آن بضاعت با خود نبردید.

بمحض این که جان از کالبد شما بیرون شد هنوز بدن شما سرد نشده بود که اموال شما را گرماگرم قسمت کردند و به یاد شما دیناری بکار نبستند

﴿فَهَذَا خَبَرُ مَا عِنْدَنَا فَمَا خَبَرُ مَا عِنْدَکُمْ﴾ پس این است خبری که نزد ماست پس خبری که نزد شماست چیست؟

آن گاه حضرت امیر المؤمنين صلوات الله عليه روی باصحاب خود آورد و فرمود:

﴿ لَوْ أُذِنَ لَهُمْ فِی اَلْکَلاَمِ لَأَخْبَرُوکُمْ أَنَّ خَیْرَ اَلزّادِ اَلتَّقْوی﴾

اگر این مردگان را رخصت سخن کردن دهند با شما خبر می دهند که بهترین زاد و توشه سرای آخرت تقوی و پرهیز کاری از حضرت احدیت است .

ابو العتاهيه شاعر مشهور این معنی را بنظم در آورده و در ارشاد القلوب

ص: 83

دیلمی مسطور است:

جمعوا فما اكلوا الذي جمعوا *** و بنوا مساكنهم فما سكنوا

و كانّهم كانوا بها طعنا *** لما استراحوا ساعة ظعنوا

امیر المؤمنين علیه السلام را در باب دنیا و اوصاف آن خطب و کلمات و بیانات ضيحه بلیغه است که احدی از آحاد آفریدگان از ابتدای جهان تا انتهای نمی تواند باین طور مجسم گرداند انشاء الله تعالى در مواقع خود مذکور خواهد شد

بیان پارۀ کلمات جناب سلمان و ابی ذر عليهما الرحمة والرضوان که به روایت حضرت صادق سلام الله عليه در باب دنیا وارد است

در معالم العبر از منذر الجوان از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که سلمان رضی الله عنه گفت :

﴿عَجِبْتُ لِسِتٍّ ثَلاَثٌ أَضْحَکَتْنِی وَ ثَلاَثٌ أَبْکَتْنِی فَأَمَّا اَلَّذِی أَبْکَتْنِی فَفِرَاقُ اَلْأَحِبَّهِ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله وَ حِزْبِهِ وَ هَوْلُ اَلْمُطَّلَعِ وَ اَلْوُقُوفُ بَیْنَ یَدَیِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ﴾.

﴿وَ أَمَّا اَلَّذِی أَضْحَکَتْنِی فَطَالِبُ اَلدُّنْیَا وَ اَلْمَوْتُ یَطْلُبُهُ وَ غَافِلٌ لَیْسَ بِمَغْفُولٍ عَنْهُ وَ ضَاحِکٌ مِلْءَ فِیهِ لاَ یَدْرِی أَ رَضِیَ اَللَّهُ أَمْ سَخِطَ﴾

از شش چیز در عجبم که سه چیز آن مرا می خنداند و سه چیز آن می گریاند اما آن سه چیز که می گریاند یکی فراق دوستان جانی است که محمّد صلی الله علیه و آله و اصحاب و یاران آن حضرت است و دیگر هول مطلع و دهشت شب اول قبر و سؤال نكيرين است و دیگر واقف شدن در پیشگاه مسئولیت و حساب ایزد وهاب است.

و اما آن سه چیز که مرا می خنداند یعنی از کمال عجب و شگفتی بخنده

ص: 84

می آورد یکی کسی است که در طلب دنیاست و با این که بر انقلاب و زوال و تغییرات عالم کون و فساد آگاه است در طلبش می کوشد و حال آن كه گرك مرك چنك و دندان در طلب او تیز کرده است و البته او را تباه می سازد

دیگر از آن کس در خنده ام که عمر خود را بغفلت بسپارد و در اندیشه حساب و عقاب و ثواب يوم الجزا نباشد و حال این که از وی و افعال و اعمال وی غفلت ندارند و تمامت اوقات و دقایق و آنات لیالی و ایام او را ضبط و ثبت می نمایند و از وی سؤال خواهند کرد

و دیگر کسی که دهان خویش را بخنده آکنده دارد و نداند که در این خنده رضای خدا بعمل می آید یا خشم او را جنبش می

و دیگر در معالم العبر از ابو بصیر از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود ابوذر رضي الله عنه در خطبه خود می فرمود.

﴿یَا مُبْتَغِیَ اَلْعِلْمِ کَأَنَّ شَیْئاً مِنَ اَلدُّنْیَا لَمْ یَکُنْ شَیْئاً إِلاَّ مَا یَنْفَعُ خَیْرُهُ وَ یَضُرُّ شَرُّهُ إِلاَّ مَنْ رَحِمَ اَللَّهُ یَا مُبْتَغِیَ اَلْعِلْمِ لاَ یَشْغَلُکَ أَهْلٌ وَ لاَ مَالٌ عَنْ نَفْسِک﴾

﴿أَنْتَ یَوْمَ تُفَارِقُهُمْ کَضَیْفٍ بِتَّ فِیهِمْ ثُمَّ غَدَوْتَ عَنْهُمْ إِلَی غَیْرِهِمْ وَ اَلدُّنْیَا وَ اَلْآخِرَهُ کَمَنْزِلٍ تَحَوَّلْتَ مِنْهُ إِلَی غَیْرِهِ وَ مَا بَیْنَ اَلْمَوْتِ وَ اَلْبَعْثِ إِلاَّ کَنَوْمَهٍ نِمْتَهَا ثُمَّ اِسْتَیْقَظْتَ مِنْهَا یَا مُبْتَغِیَ اَلْعِلْمِ قَدِّمْ لِمَقَامِکَ بَیْنَ یَدَیِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَإِنَّکَ مُثَابٌ بِعَمَلِکَ کَمَا تَدِینُ تُدَان﴾

ای کسی که در طلب علم می کوشی دنیا را هر چه بود و هست کان لم یکن باید شمرد مگر آن چه را که از خیرش سود می رسد و از شرش زیانی رسد .

یعنی همه چیز دنیا می گذرد و نشانی از آن نمی ماند مگر عمل نيك و بد که پاداش آن در دیگر جهان دیده خواهد شد و سزای آن را در کنار فاعل آن می گذارند مگر کسی که خدایش رحمت کند و بیامرزد

ای طالب علم نباید اهل و عیال و ملك و مال این جهان گذران تو را از

ص: 85

نفس خودت مشغول دارد بلکه باید همیشه در خیال اصلاح نفس و امر خود باشی و هرگز غافل نمانی .

همانا تو در آن روز که از اهل و مال خویش جدائی گیری در حکم یکی تو میهمان هستی که در میان ایشان شبی به روز آوری و چون بامداد چهره بر گشاید از کنار ایشان نزد کسانی دیگر و مکانی دیگر شوی و دنیا و آخرت مثل منزلی است که از آن منزل بدیگر منزل انتقال گیرند و در میان مرك و انگیزش روز محشر جز مانند خوابی که بخوابی و از آن خواب بیدار شوی نیست

ای طالب علم برای آن روز که در پیشگاه خداوند عزّ و جلّ مسئول شوى توشه برگیر و ذخیره بردار چه تو بهر چه عمل کنی مزد یابی و بهرطور در حضرت یزدان روزگار سپاری پاداش بینی اگر اطاعت کنی بهشت یابی اگر معصیت ورزی بدوزخ شوی

از آن زمان که خداوند تعالی مخلوقی در زمین بیافریده بهر حال که بوده اند خواه شاه خواه گدا خواه فاجر خواه پارسا خواه فقیر خواه غنی خواه در عين عشرت خواه در عین عسرت خواه در جمال صحت خواه در کمال نقمت خواه در حال مواصلت خواه در ایام مهاجرت خواه در زمان اقبال خواه در هنگام ادبار آخر الامر زبان ها بشكايت دنیا و بی وفائی این عروس نا زیبا باز بوده است و از غفلت خویش و فریب یافتن ازین یار بداندیش حسرت ها در دل ها و نیش ها بر جگر افتاده است .

معذلک با این که می خوانیم و می شنویم و می دانیم و می نگریم چنان در خواب غفلت و بحر جهالت گرفتاریم و بآن گونه بوساوس نفس اماره و طلب این دنیای غداره دچار که گویا هرگز ندیده و نشنیده و تجربت نکرده و از گذر آن خبر نداشته ایم.

اگر جز این بودی این افعال زشت منوال بنی امیه چه بودی و این غفلت بنی عباس از چه روی نمودی.

ص: 86

هر طبقه بر مثالب و معایب طبقه دیگر سخن ها کنند و چون آن طبقه زایل شد خود ایشان در اندک زمانی اطواری نا خجسته تر و افعالی ناستوده تر پیشه نمایند و معاصرین ایشان همان سخن که ایشان در پیشینیان و مثالب ایشان می نمودند درباره طبقه حالیه نمایند

و چون خود بر مسند ایشان جای کنند پیشنهادی نکوهیده تر باز نمایند هر گروهی بر پیشین گروه لعنت کنند و گروهی که از آن پس آیند بر این لعنت کنندگان لعن فرستند و چنان در حب دنیا اسیر و بطمع اموال ناروا دستگیر کردند که جماعت گذشتگان را بر خود خندان دارند و این جمله همه از روی حکمت الهی است تا نظام عالم از قوام نیفتد و سره از ناسره هویدا گردد

داستان طغیان حبيب بن مرة المرى و جمعی از اهل بثینه و خلع نمودن سفاح را

در این سال یک صد و سی و دوم هجرى حبيب بن مرة المرى جامه سياه را که شعار عباسیان بود از تن بگذاشت و لباس سفید بپوشید و با جمعی از یاران خود که از اهل بثینه و حوران بودند سر بطغیان و عصیان بر آوردند و بر خلع سفاح يك زبان آمدند و این کردار ایشان پیش از آن بود که ابوالورد کلابی به خلع سفاح سخن نماید.

چون خبر طغیان ایشان شایع شد عبدالله با لشکری ساخته بسوی ایشان شتابان شد و چند نوبت بمحاربت ایشان مبادرت گرفت و این حبیب از جمله سرهنگان لشکر مروان و سواران دلیر و گردان جنگجوی شمرده می گشت و سبب جامه سفید پوشیدنش بیم بر نفس خود و مرك خود بود .

پس جماعتی از مردم قیس و جماعاتی که در مجاورت ایشان بودند با وی

ص: 87

بیعت کردند و چون خبر مخالفت و سفید جامه شدن ابوالورد بعبدالله رسید حبیب را بصلح بخواند حبیب نیز خیر را در صلح بدید و مصالحت ورزید عبدالله او را و یارانش را امان داده بسوی ابوالورد راه سپرد

داستان خلع نمودن ابو الورد و اهل دمشق بیعت سفاح را

در این سال ابوالورد مخبرة بن الكوثر بن زفر بن حارث کلابی که از جمله یاران و سرهنگان مروان بود سر از بیعت سفاح برتافت و او را خلع نمود .

و سبب این کار این بود که چون مروان حمار انهزام گرفت ابوالورد در شهر قنسرین قیام نمود و از آن پس که عبدالله بن علي بقنسرين بيامد ابوالورد با وی بیعت کرد و بمتابعت او چون دیگران اندر شد و این وقت اولاد مسلم بن عبدالملک در بالس و ناعوره با ابوالورد مجاورت داشتند

چنان شد که یکی از سرهنگان لشکر عبدالله بن علي ببالس بيامد و اولاد مسلمه و زنان ایشان را انگیزش داد پاره از ایشان این شکایت را با ابوالورد بگذاشتند.

ابوالورد را خشم فرو گرفت و از مزرعه که خسان نام داشت خروج نمود و آن سرهنگ را با آنان که با وی بودند بکشت و جامه سفید بپوشید و عبدالله را خلع نمود و مردم قنسرین را باین مخالفت و طغیان دعوت کرد.

آن جماعت نیز بتمامت اجابت کردند و جامۀ سفید را که علامت مخالفت و مناقضت بود شعار ساختند و این وقت سفاح در حیره روز می گذاشت و عبدالله بن علي چنان که مسطور شد بمحاربت حبيب بن مرة المرى در زمین حوران بلقاء و حوران و بثینه اشتغال داشت.

ص: 88

و چون خبر طغیان اهل قنسرین را بدانست صلاح در صلح دید و با حبیب ابن مرة آشتی کرد و خود برای ملاقات ابی الورد بجانب فنسرین راه بر گرفت و بر دمشق عبور داد و ابوغانم عبد الحميد بن ربعی الطائى را با چهار هزار نفر از جانب خود در دمشق بگذاشت و این وقت اهل و عیال و مادرهای اطفال عبدالله و اثقال او در دمشق بودند .

و چون عبدالله بحمص رسید اهل دمشق بیعتش را بشکستند و جامه سیاه بگذاشتند و لباس سفید برتن بیاراستند و با عثمان بن عبد الاعلى بن سراقة الازدى قيام ورزیدند و ساخته ملاقات ابو غانم و یاران او شده جنك بساختند و او را بهزيمت بتاختند و جمعی کثیر از اصحابش را بکشتند و اموال عبدالله را که در دمشق ذخیره ساخته بتاراج بردند لكن متعرض کسان و حرم او نشدند و یک باره بر مخالفتش يك زبان شدند و از آن طرف عبدالله همچنان راه بسپرد.

و چنان بود که گروهی از مردم قنسرین گرد ابوالورد انجمن ساخته بودند و با مردم حمص و تدمر که در اطراف ایشان بودند مکاتبت نمودند و از مردم حمص و تدمر جمعى بسرداری محمّد بن عبدالله بن يزيد بن معاویه راهسپار گشتند و مردمان را به بیعت ابي علي دعوت کردند و گفتند این همان سفیانی است که همه وقت نام او را یاد می کردند .

و این هنگام چهل هزارتن با وی معاون و مساعد بودند و در مرج الاخرم لشکرگاه ساختند و عبدالله بن علي بآن جماعت نزديك شد و برادرش عبد الصمد بن علي را با ده هزار تن مرد سپاهی بدفع ایشان بفرستاد و در این وقت تدبیر لشکر قنسرین و كار قتل و قتال و جنك و جدال را ابوالورد متصدی بود و ایشان را بجنك برانگیخت و از هر دو فرقه جمعى كثير بقتل رسید.

و عبدالصمد و یارانش را آثار ضعف نمودار شد و چند هزار نفر از لشکرش کشته گشت و خودش ناچار با برادرش عبدالله پیوست .

ص: 89

عبدالله چون این حال را بدید ساخته کار شد و با عبدالصمد و جمعی از شجعان و سران لشکر راه برگرفت و دیگر باره در مرج الاخرم هر دو گروه بجنك در آمدند و قتالی سخت بدادند عبدالله پای ثبات بفشرد و اصحاب ابی الورد را منهزم ساخت.

لكن ابوالورد چون مردان مرد از جای نلغزید و با پانصد تن از قوم و اصحاب خود چندان بپائید و بکوشید و بجنگید تا بجمله بقتل رسیدند .

و ابو محمّد و یارانش فرار کرده چندان بشتافتند تا بتدمر رسیدند و این هنگام عبدالله مردم قنسرین را امان داد و آن جماعت جامه سیاه را شعار کردند و با وی بیعت نمودند و بطاعتش اندر شدند .

و عبدالله چون از نظم کار ایشان بر آسود بجانب مردم دمشق مراجعت گرفت چه از مخالفت و تبییض ایشان مستحضر بود و چون بآن مردم نزديك شد فرار کردند و دست و دست بقتال و جدال بر نیاوردند

عبدالله ایشان را امان داد و بکردار ایشان مؤاخذه ننمود اهل دمشق با وی بیعت کردند و کار دمشق منظّم و منسّق گشت و ابو محمّد سفیانی همچنان پوشیده و هارب بزیست تا به زمین حجاز پیوست و تا زمان خلافت منصور به آن حال بزیست

و آن وقت زیاد بن عبدالله حارثی که عامل منصور بود مکان و منزل او را بدانست و لشکری بدو برانگیخت با وی قتال دادند و او را بقتل رسانیدند و دو پسرش را به اسیری بگرفتند زیاد سر ابو محمّد بن عبدالله سفیانی و دو پسرش را بدرگاه منصور بفرستاد

منصور هر دو پسر او را امان داده رها کرد و بعضی بر آن عقیدت هستند که محاربه عبدالله و ابوالورد در سلخ ذى الحجة سال یک صد و سی و سیم روی داده است و الله اعلم.

ص: 90

بیان مخالفت مردم جزیره و پوشیدن جامه سفید شود و خلع بیعت سفاح را

در این سال اهل جزیره شعار عباسیان از تن بگذاشتند و جامه سفید بر بدن بیار استند و بیعت ابی العباس سفاح را بشکستند و از طاعتش سر برتافتند و بجانب حران بشتافتند

و در این هنگام موسی بن کعب باسه هزار تن از سپاهیان سفاح در جزیره روز می نهاد مردم جزیره موسی را در حرّان بحصار افکندند و دو ماه بر این حال بماندند .

و چون این خبر را ابوالعباس سفاح بشنید برادرش ابو جعفر را که در این وقت با گروهی از لشکریان در واسط ابن هبیره را محاصره کرده بود بدان سوی مأمور کرد ابوجعفر با آن جماعت لشکر بقرقیسیا و رقه که مردمش سفید پوش و مخالف شده بودند راه نوشت و بجانب روی نهاد و اسحق بن مسلم بطرف رهاء راه بر نوشت و این داستان در سال یک صد و سی و سیم روی داد .

و موسی بن کعب از حران بیرون شد و ابو جعفر را ملاقات کرد و اسحق بن مسلم برادر خود بکار بن مسلم را بسوی مردم ربیعه بدارا و ماردین بفرستاد و رئیس جماعت ربیعه در این وقت مردی از مردم حروریّه بود که او را بریکه می نامیدند.

ابو جعفر خویشتن را بمقاتلت ایشان بساخت و آن جماعت را دریافت و جنگی سخت در میانه برفت و بریکه در معرکه قتال و جدال بهلاك پیوست و بکار نزد برادرش اسحق بشهر رها مراجعت نمود .

اسحق او را در آن جا بگذاشت و خود با لشکر بزرك بطرف سميساط روى

ص: 91

نهاد و ابو جعفر بطرف رهاء بیامد و در میان او و بکار جنگ های بسیار بگذشت و سفاح بعبد الله بن علي نامه بنوشت و او را بفرمود تا با لشکریان خود بطرف سمیساط راه بر گیرد

عبدالله برحسب فرمان خلیفه زمان بجانب سمیساط شد و در آن جا در برابر اسحق فرود گشت و این وقت اسحق با شصت هزار مرد جنگی جای داشت و فرات در میان ایشان میانجی بود.

ابوجعفر نیز از رهاء بیامد و اسحق را مدت هفت ماه در سمیساط حصار دادند و اسحق در این مدت همی گفت بیعتی مرا بر گردن است یعنی در بیعت مروان حمار هستم و تا یقین ندارم که مروان بمرد یا کشته شد رشته این بیعت را از گردن فرو نگذارم .

ابو جعفر چون این خبر بدانست اسحق را پیام داد که مروان کشته شده اکنون ازین مخالفت کناری جوی گفت تا یقین نکنم چنین نکنم .

و چون قتل مروان را محقق بدانست در طلب صلح و امان بر آمد این داستان را به سفاح بنوشتند سفاح ایشان را فرمان کرد که اسحق را با یاران او امان بدهند

پس در این باب مکتوبی نگارش یافت و اسحق بخدمت ابی جعفر بیامد و جماعتی از بزرگان اصحابش نزدش بودند

این وقت اهل جزیره و شام بحالت استقامت در آمدند و ابو العباس برادرش ابو جعفر را بولایت جزیره منصوب داشت و ارمینیه و آذربایجان را ضمیمه ایالت او ساخت و ابو جعفر در این ولایات بماند تا گاهی که بر مسند خلافت بنشست

و بعضی گفته اند که عبدالله بن علي همان کس باشد که اسحق بن مسلم را امان داد یعنی این کار را بدو نسبت داده اند

ص: 92

بیان قتل ابي سلمة الخلال وزیر آل محمّد صلى الله علیه و آله و سلیمان بن كثیر

ازین پیش در بدایت امر سلطنت ابي العباس سفاح مذکور گردید که چون ابراهیم امام گرفتار شد با برادران خود وصیت نهاد که شما در کوفه بسرای ابوسلمه خلال اندر شوید چه من در کار شما بدو وصیت نموده ام.

آن گاه با عبدالله سفاح و پس از وی برادرش ابو جعفر عبدالله منصور را به خليفتی خویش نامدار ساخت و بدیگر سرای رهسپار شد.

چون سفاح و منصور بکوفه رسیدند ابو سلمه هر دو را در سردابه فرود آورد و کار ایشان را پوشیده همی داشت و چهل روز بر این حال بگذرانید چه همی خواست منصب خلافت را بیکی از فرزندان ابوطالب و اولاد رسول خدای صلی الله علیه و اله اندازد و جماعت شیعه چون خواستند یا سفاح و منصور بیعت نمایند به تهاون می گذرانید چنان که مشروح گردید.

ازین روی ابو العباس سفاح کینه او را در دل بنهفت و منتظر وقت بنشست

مسعودی گوید چون ابو سلمه از کشته شدن ابراهیم امام خبر یافت بدل اندر گرفت که از دعوت عباسیه بوی آل ابی طالب رجوع فرماید .

بالجمله ابو العباس را مزاج بر وی بگشت و این وقت در لشکر گاه خود در حمام امین جای داشت و از آن جا بمدینه هاشمیه تحویل داد و در قصر الاماره آن شهر منزل گرفت و در کار ابو سلمه خشمگین بود و همی خواست او را از پای در آورد لكن بيمناک بود که این کار بدون اشاره و اجازه ابو مسلم باشد.

الاجرم مکتوبی بسوی ابومسلم فرستاد و او را از اندیشه خود در حق ابی سلمه و غش و غل ابی سلمه آگاهی داد

ص: 93

ابو مسلم در جواب نوشت اگر امیرالمؤمنین بر این گونه احوال او اطلاع دارد البته باید او را بکشد

داود بن علي با سفاح گفت یا امیرالمؤمنین چنین مکن چه ابو مسلم بر این کردار تو با ابوسلمه بر تو اقامت حجت فرماید و اهل خراسان که با تو یار و یاور می باشند بجمله اصحاب او هستند و حالت اقتدار و نفوذ او در اهالی خراسان چنان است که می بینی

یعنی اگر ابو سلمه را بکشی ابو مسلم این کار را بر عدم لیاقت و استحقاق تو حجت نماید و خود داعیه خلافت کند و اهل خراسان نیز با وی متابعت نمایند و امرش استوار شود.

بهتر آن است که ابو مسلم را مکتوب کنی تا او خود یکی را بفرستد و ابو سلمه را بکشد سفاح این رأی را پسندیده شمرد و دیگر باره مکتوبی بدو فرستاد و ابو مسلم مراد بن انس ضبّی را برای قتل وی بفرستاد مرار بخدمت سفاح در آمد و او را از مأموریت خود بیا گاهانید

ابوالعباس حیلتی بکار برد و بفرمود تا ندا بر کشیدند که امیرالمؤمنین از ابوسلمه خوشنود گشت و ابوسلمه را احضار کرد و خلعتی فاخر بدو بپوشانید و بر این گونه بگذشت و یکی شب نزد سفاح بیامد و تا پایان شب در خدمتش ببود .

آن گاه بمنزل خویش بازگشت در این وقت مراد بن انس و اعوانش با وی متعرض گردیده او را بکشتند و همی گفتند جماعت قواتل او را بقتل رسانیدند و بامداد جسدش را بیرون آورده بر وی نماز بگذاشتند

مسعودی می گوید اول کسی که در دولت بنی عباس نام وزارت بر وی مقرر شد ابو سلمه حفص بن سلیمان خلال همدانی مولی سبیع بود

و ابوالعباس را از وی کدورتی در خاطر بود چه او می خواست امر خلافت را از بنی عباس به بنی هاشم بگرداند و ابو مسلم به ابوالعباس بنوشت تا او را به قتل رساند و گفت خون او را خدای بر تو حلال ساخته چه او بر خلاف خود رفتار نمود.

ص: 94

سفاح گفت هرگز افتتاح دولت خود را بقتل مردی از شیعیان خود نکنم خصوصاً کسی مانند ابو سلمه که داعی دولت ما بود و در راه ما از جان و مال چشم بپوشید و امام خود را نصیحت کرد و با دشمن او جهاد نمود

ابو مسلم به ابو جعده و داود بن علي عمّ سفاح نیز در این باب مکتوب کرده بود ایشان نیز در قتل ابی سلمه با سفاح سخن کردند بکلمات ایشان اعتنا نکرد و گفت چنین مردی را بواسطه اندك لغزشی که از خطرات شیطانی و غفلات انسانی است از پای در نیاورم

گفتند پس بهتر آن است که امیرالمؤمنین از وی بپرهیزد چه ما از شرّ او بر تو ایمن نیستیم

گفت هرگز این چنین نکنم بلکه در روز و شب و پوشیده و آشکار خود از وی ایمن هستم.

چون این سخن به ابو مسلم رسید بزرگ شمرد و از ابوسلمه بیندیشید تا مبادا او را گزندی رساند لاجرم جماعتی از ثقات اصحاب خود را در پنهان بفرستاد تا در قتل او هر حیلتی که ممکن باشد بکار برند

و ابوالعباس با ابوسلمه انسی بکمال داشت و ابوسلمه همه شب از بهر او افسانه سرائی کردی و سفاح از حکایات و ادبیات و علوم او و آداب او در سیاست و تدير مملکت برخوردار می شد .

بعضی گفته اند یکی شب که ابوسلمه از خدمت وی بمنزل خود باز می گشت اصحاب ابی مسلم بتاختند و او را بکشتند و هیچ کس با وی نبود .

چون خبر قتل او بسفاح رسید این شعر بخواند :

الى النار فليذهب و من كان مثله *** على أيّ شيء فاتنا منه نأسف

و ازین خبر چنان می رسد که قتل ابی سلمه به اشارت و اطلاع سفّاح نبوده است

ص: 95

بالجمله چون کشته شد يحيى بن محمّد بن علي بر وی نماز بگذاشت و در مدینه هاشمیه کنار کوفه مدفون شد این وقت سلیمان بن مهاجر بجلی این شعر را بگفت :

ان المساءة قد تسر و ربمّا *** كانّ السرور بما كرهت جديرا

انّ الوزير وزیر آل محمّد *** اودى فمن يشناك صار وزيرا

همانا ابوسلمه را وزیر آل محمّد و ابو مسلم را امیر آل عمده می خواندند .

حمد الله مستوفی در تاریخ گزیده گوید بعد از قتل ابی حفص بن سلیمان ابو مسلم منصب وزارت را بخالد بن جعفر برمکی داد

و چون ابوسلمه را بکشتند ابو العباس سفاح برادر خود ابوجعفر را نزد ابو مسلم بفرستاد چون منصور بخراسان رسید و بر ابو مسلم قدوم داد عبیدالله بن حسن اعرج و سليمان بن كثير با منصور همراه شدند

سلیمان با عبیدالله گفت ای مرد ما را گمان همی رفت که این امر با شما منتقل می شود هم اکنون اگر در طلب این کار یعنی خلافت هستید بآن چه اراده دارید ما را بخوانید.

عبیدالله چون این سخن بشنید گمان برد که ابو مسلم خواسته است درون او را بازداند و این سخن را با سلیمان بیاموخته تا بدو گوید و اندیشه او را بازداند لاجرم نزد ابو مسلم شد و آن خبر بدو بگذاشت چه بیمناک بود که اگر او را نیا گاهاند بدست ابو مسلم کشته گردد.

ابو مسلم سلیمان بن کثیر را حاضر کرد و گفت آیا قول ابراهیم امام را در خاطر داری که با من گفت هر کس را متهم بدانی او را بکش گفت آری .

ابو مسلم گفت اينك تو در خدمت من تهمت زده باشی سلیمان مرك را معاینه بدید و او را سوگند بداد ابو مسلم بدان جمله ننگریست و بفرمود تا گردنش را بزدند

و ابو جعفر بجانب سفاح باز شد و گفت اگر ابو مسلم را بحال خود گذاری و او را نکشی خلیفه نیستی و کار تو بجائی نمی رسد

ص: 96

گفت این سخن از چه راه است گفت سوگند با خدای جز آن چه خود خواهد نمی کند ابو العباس گفت این سخن را مستور بدار و ابن اثیر و صاحب تاريخ الفي و روضة الصفا گويند ابو جعفر منصور پیش از آن که ابوسلمه بقتل رسد نزد ابو مسلم سفر کرد چه سفاح چون ظهور کرد و مخالفت ابی سلمه را بدانست پاره گفتند ممکن است ابو سلمه باشارت ابی مسلم در مقام مخالفت بر آمده باشد.

سفاح گفت اگر این کار باشارت وی باشد همانا دچار بلائی عظیم شده ایم و چاره این کار را مگر پروردگار قهار نماید .

آن گاه ابو جعفر برادر خود را نزد ابو مسلم بفرستاد تا اندیشه او را بازداند و خبر مخالفت ابی سلمه را با وی گذارد و دیگر باره با ابو مسلم و مردمان خراسان تجدید بیعت کند

لاجرم ابو جعفر از عراق عرب طی منازل کرده چون بحوالی مرو رسید ابو مسلم باستقبال او بشتافت و چون ابو جعفر را بدید پیاده شد و رکاب اسبش را ببوسید و پیاده در رکابش راه نوشت .

ابو جعفر بفرمود تا ابو مسلم سوار شد و باتفاق او بشهر در آمدند و بسرای ابو مسلم در آمدند ابو جعفر مردم خراسان را مطیع و منقاد یافته مسرور شد .

در زينة المجالس مسطور است که ابو جعفر دو ماه در مرو توقف نمود و روزی صد هزار درم ابو مسلم برای او می فرستاد و نزل و علوفه چندان تقدیم می نمود که از حساب بیرون بود و گاهی که مراجعت می کرد اموال خراسان یعنی خراج خراسان را با او همراه نمود و حریف مروزی را که از معتمدین او بود برای انجام کار ابو سلمه بفرستاد و از ابتدای رفتن ابو جعفر بخراسان تا مراجعت وی دو سال و سه ماه طول کشید

ابو مسلم و اهل خراسان دیگر باره با ابو العباس تجدید بیعت کردند و چون ابو جعفر خواست بخدمت ابی العباس بازگردید ابو مسلم اموال بسیار در خدمتش تقدیم کرد و اشیاء نفیسه و تحف بدیعه برای ابوالعباس تسلیم کرد.

ص: 97

و چون خواستند وداع نمایند ابو جعفر با ابو مسلم گفت همانا بنای قصر این دولت از تو شد مقام و منزلت تو از آن برتر است که توصیف نمایند.

اما ابو سلمة الخلال خود را مختار ملک و دولت می داند و بر احکام خلیفه اعتراض می نماید و زیاد از حدّ کبر و غرور پیدا کرده است و خلیفه محض رعایت مقام تو اغماض می کند چه منصب وزارت خویش را برای تو با او محول ساخته است.

ابو مسلم چون این سخن بشنید رنگش بگشت و گفت من و ابو سلمه دو بنده از بندگان امیرالمؤمنین هستیم اکنون که ابو سلمه پای از حدّ خود بیرون نهاده است بهرطور که خواهد او را تأدیب فرماید .

چون ابو جعفر نزد سفاح شد و حکایت او و انقیاد اهل خراسان را بعرض رسانید در همان شب ابی سلمه را بکشتند و ابو جعفر بخلیفه گفت ابو مسلم جباری از جباران جهان است و تا او زنده باشد سلطنت تو را رواجی و زندگانی ترا خرمی نخواهد بود .

اما باید تو این سخن را پوشیده بداری تا پایان کار بکجا برسد .

و در بعضی تواریخ مسطور است که ابو جعفر نوبتی دیگر بخراسان رفت تا ابو مسلم با وی بولایت عهد بیعت کند لکن چون ابو مسلم از سفاح رنجیده خاطر شده بود تا چرا بدون مشورت با او ابو جعفر را ولایت عهد داد ابو جعفر را در این نوبت خفیف کرد و تعظیمی که در خور وی بود ننمود و پیشکشی شایسته از حضورش نگذرانید و سلیمان بن کثیر را با این که محل عنایت ابی جعفر بود در حضور او بقتل رسانید

در زينة المجالس مسطور است که چون عبدالله بن علي عمّ سفاح بواسطه عهدی که با او شده بود در طمع ولایت عهد بود.

و چون سفاح این منصب را با برادر خود گذاشت بدو گفت اگر می خواهی

ص: 98

کارت محکم شود بخراسان شو و از ابو مسلم بیعت بستان لاجرم روی بخراسان نهاد و چون ابو مسلم مقصود او را بدانست اظهار ارادتی نکرد و سفاح از وی رنجیده خاطر شد.

و ابو مسلم می گفت می بایست در چنین امر بزرگ با من مشورت نمودی در این اثنا روزی ابو مسلم با ابو جعفر گفت چون بخدمت امیر المؤمنین رسی از وی التماس کن تا عمه خود آمنه بنت علي را بمن دهد ابو جعفر ازین سخن نیز آزرده گشت لكن با وی مدارا نمود و سه ماه در مرو بگذرانید.

و ابو جعفر با کمال پریشانی حال از خراسان باز شد و در خدمت ابی العباس زبان بسعایت برگشود لكن ابو العباس صلاح ندید که متعرض او شود و بروایت صاحب تاريخ الفي در اين سال صالح بن علي عمّ خليفه والى مصر شد و بدان صوب روانه گشت

بیان محاصره یزید بن هبیره در واسط

ازین پیش داستان ابن هبیره و لشکر خراسان را که با قحطبه با وی دچار شدند و از آن پس با پسرش حسن برابر گشتند و او را بواسط منهزم و متحصن ساختند باز نمودیم

و چنان بود که چون پسر هبیره منهزم شد جماعتی را برای حفظ اثقال خود موكل ساخت و اموال و اثقال او را ببردند حوثره با وی گفت بکجا می شوی و حال این که ایشان صاحب خود یعنی قحطبه را بکشتند.

آیا با این که لشکری بسیار با تو رهسپار است بکوفه می روی و با ایشان قتال می دهی تا کشته شوی یا ظفر جوئی

گفت بلکه بواسط می رویم و نگران می شویم تا چه باید ساخت حوثره

ص: 99

گفت این رأی که بدان اندری امید فلاح در آن نیست.

و يحيى بن حصين گفت هر چه در خدمت مروان تقدیم کنی او را از خود این لشکر بهتر نیست در کنار فرات بمان تا بدو شوی و بپرهیز و دچار حصار گردی چه بعد از محاصره شدن جز کشته شدن نباشد

ابن هبیره قبول نکرد و این از آن بود که از مروان اندیشه ناك و خائف بود چه مروان آن چه بدو می نگاشت و امر می نمود بر خلاف آن بجای می آورد ازین روی بیمناک بود که بدست مروان هلاك شود و بواسط در آمد و در آن جا متحصن شد

و ابوسلمه وزیر حسن بن قحطبه را با لشکری گران بدو فرستاد و نخست جنگی که در میانه ایشان بگذشت در روز چهار شنبه بود مردم شام با ابن هبیره گفتند ما را در قتال ایشان اجازت بده وی اذن بداد

پس مردم شام از شهر بیرون آمدند ابن هبیره نیز با ایشان بود و پسرش داود بر میمنه سپاه بگذاشت و خازم بن خزیمه در میمنه سپاه حسن بن قحطبه جای داشت .

چون دو لشکر با هم برابر و پرخاشگر شدند خازم چون بحر متلاطم خروش برآورد و بر ابن هبیره حمله آورد ابن هبیره و همراهانش فرار کردند و در شهر را بر بستند و یاران خازم را راه نداد و بضرب عمود بازگردانید.

اهل شام نیز باز شدند و حسن با سپاه خود برایشان بتاخت و چنان حمله آورد که بدجله ملجأ ساخت و جمعی کثیر از ایشان در دجله غرقه شدند همچنان بکشتی ها در آمدند و ایشان را از بیرون رفتن مانع شدند و هفت روز بر این حال بماندند

آن گاه دیگر باره بیرون آمده قتال دادند و لشکر شام بصورتى بس قبيح هزیمت یافتند و بشهر در آمدند و چندان که خدای می خواست بماندند و جز به پرش تیر جنگ نمی دادند.

ص: 100

در این وقت که ابن هبیره در حصار جای داشت بشنید که ابو امیه تغلبی جامه سیاه که شعار عباسیان است بر تن بیاراسته است لاجرم او را بگرفت و بزندان در افکند جماعتی از قبیله ربیعه و معن بن زائده شیبانی در این باب لب بسخن بر گشودند و سه نفر از مردم فزاره را که طایفه ابن هبیره بودند بگرفتند و به زندان در آوردند و ابن هبیره را دشنام داده گفتند تا صاحب ما ابو امیه را رها نکند ما ایشان را از دست نگذاریم و ابن هبیره آن سخن را پذیرفتار نشد .

ازین روی معن بن زائده و عبدالرحمن بن بشیر عجلی با اصحاب خودشان از جماعت کناری گرفتند بعضی دولتخواهان ابن هبیره گفتند این جماعت فرسان و سواران و یاران تو بودند که حال ایشان را بفساد افکندی و اگر در این کار استبداد جوئی ایشان بر تو از آن جماعت که تو را بحصار افکنده اند سخت تر شوند

ابن هبیره چون این سخن بشنید ابو امیه را از زندان در آورده بجامه فاخر افتخار داده رها ساخت معن بن زائده و دیگران شادمان شدند و صلح کردند و بعقیدت و طریقت خویش باز گردیدند.

مأمور شدن ابو جعفر منصور بقتال ابن هبيره و قتل ابن هبیره بدست او

چنان افتاد که ابو نصر مالك بن الهيثم از اراضی سجستان بجانب حسن بن قحطبه روی نهاد و حسن جماعتی را بواسطه قدوم ابی نصر بدرگاه سفاح روانه داشت.

غيلان بن عبدالله خزاعی رئیس وافدین بود و از حسن خاطری رنجیده داشت چه حسن او را بجانب روح بن خاتم روانه داشته بود تا مدد او باشد.

لاجرم چون بخدمت سفاح در آمد گفت گواهی می دهم که توئی امیر المؤمنین

ص: 101

و حبل الله المتين و امام متقين

سفاح گفت ای غیلان حاجت تو چیست گفت از تو طلب گذشت می کنم گفت خدای از تو می گذرد غیلان گفت یا امیر المؤمنين بر ما منت بگذار و یکی از اهل بیت خود را با مارت ما بر گمار.

گفت آیا حسن بن قحطبه که عامل شماست از اهل بیت من نیست گفت اى امير المؤمنين بمردی از اهل بیت خود بر ما منت سپار که بدیدار او بنگریم و چشم خود بنور او روشن داریم .

ازین سخنان سفاح را قصد ایشان معلوم شد لاجرم برادر خود ابو جعفر منصور را چون از خراسان مراجعت نمود برای مقاتله ابن هبیره مأمور گردانید و بحسن بن قحطبه نوشت لشکریان لشکر تو هستند و سرهنگان سپاه سرهنگان تو می باشند لکن دوست همی دارم که برادرم نیز در آن جا حاضر باشد تو بسخن او گوش بدار و اطاعت او را واجب شمار و در موازرت و معاضدت او اقدامی نيكو بکار بند

و نیز به مالك بن هيثم نامه باین مضمون که مذکور شد بنوشت و حسن بن قحطبه مختار و مدبر آن لشکر جرار بود چون ابو جعفر بدو قدوم نمود حسن از خیمه و خرگاه خویش بیرون شد و منزلگاه خویش را بدو گذاشت

و چنان افتاد که حسن بن قحطبه که سردار سپاه بود منصور و عثمان بن نهيك را امارت حارسان و كشيك چیان داده بود و یکی روز مالك بن هیثم با ایشان قتال داد و اهل شام بخندق های خود انهزام گرفتند و در این وقت معن بن زائده و ابویحیی جذامی در کمین ایشان بودند .

چون اصحاب مالك از ایشان بگذشتند برایشان بیرون تاختند و تا شامگاه قتال دادند و ابن هبیره در برج الخلالین جای داشت و نیز مقداری از شب بکارزار گذشت و ابن هبیره یکی را بمعن بفرستاد تا باز گردید و روزی چند بسکون و سکوت بگذرانیدند.

ص: 102

و از آن پس اهل واسط با معن و محمّد بن نباته بیرون آمدند و اصحاب حسن با ایشان جنگ داده و آن جماعت را بدجله منهزم نمودند چندان که بدجله فرو ریختند و ایشان باز شدند و پسر مالك بن هیثم در این جنك بقتل رسیده بود.

چون پدرش فرزند خود را کشته بدید خروش برآورد و گفت بعد از تو لعنت بر زندگی باد

آن گاه بر مردم واسط حمله آوردند و ایشان را تا بشهر بدوانیدند و چنان كه مالك بن هیثم در کشتی ها هیزم انبار می کرد و از آن پس آتش در آن می زد تا هر چه بآن بگذرد بسوزد .

و ابن هبیره این کشتی ها را با چنگال های آهنین می کشید و بر این حال یازده روز بگذرانیدند

در تاریخ یافعی مسطور است که ابو جعفر منصور همی گفت که ابن هبیره مانند زنان بر گرد خویشتن خندق بر آورده است و در این وقت دختر معن بن زائده با ابن هبیره بود

چون ابن هبیره این سخن را بشنید ابو جعفر را پیام فرستاد که تو این گونه سخن کردی بمبارزت من اندر آی تا آن چه باید باز بینی .

منصور در جواب او پیام کرد که از بهر خود و تو هیچ افسانه و مثلی بهتر از حکایت شیر و خوك نيافتم همانا وقتی خوکی با شیری گفت با من مبارزت بجوی .

شیر گفت تو انباز و هم سنك من نیستی ازین روی اگر با تو مبارزت جویم و مرا از تو مکروهی رسد تا قیامت این ننك بر من بماند و اگر ترا بکشم خوکی را کشته باشم و شرفی نیافته ام و افتخاری از بهر من نباشد .

خوك در جواب گفت اگر با من جنك نجوئی تمام درندگان را خبر می دهم که تو از من خوف نمودی و از جنك من بترسيدى شیر گفت حمل این کار برای من بهتر از آن است که خود را بخون تو آلایش دهم.

ص: 103

و نیز یافعی می گوید که روزی ابن هبیره با منصور گفت دولت شما بکر و تازه است نیک تر چنان است که در آغاز دولت خودتان این چند از پي جنك و جوش بر نیائید و مردمان را از دولت خود شیرین کام گردانید و از این تلخی دور بدارید تا محبت شما در قلوب ایشان جای کند و بردن نام شما بر زبان ایشان گوارا گردد و ما همیشه منتظر دعوت و ظهور دولت شما بوده ایم.

منصور را این سخن پسندیده دیگرگون ساخت و گفت سخت عجب دارم از آن کس که مرا بقتل چنین کسی امر می کند یعنی سفاح و این کلمات بعد از صلح با ابن هبیره بود.

اما رشیدی در جامع التواریخ می گوید منصور در قتل ابن هبیره اقدام داشت و محرك سفاح شد و سفاح در آن امر راغب نبود

چون مدت حصار برایشان بسیار گشت در طلب صلح برآمدند و بحال خود ببودند تا اسمعیل بن عبدالله قسرى خبر قتل مروان بن محمّد را بایشان بیاورد و گفت خویشتن را از چه بکشتن می دهید.

این وقت در میان بزرگان سپاه اختلاف افتاد و هر کس اندیشه بساخت و سخنی بگذاشت و بعضی با بعضی جنك بدادند و ابن هبیره بآن خیال آمد که مردمان را به بیعت محمّد بن عبد الله بن حسن بن علي علیهم السلام دعوت نماید و در این باب کتابی بدو بفرستاد و محمّد بن عبدالله در ردّ جواب درنك ورزید.

و از آن طرف سفاح بجماعت یمانیه از اصحاب ابن هبیره نامه کرد و ایشان را بوعد و نوید تطمیع کرد.

زیاد بن صالح و زیاد بن ابی زیاد که هر دو حارثی بودند و وعده بر نهادند و این هبیره نیز همی خواست بدستیاری ایشان کار را بصلح افکند لكن بجای نیاوردند

و سفراء در میان ابی جعفر منصور و ابن هبیره مراوده همی کردند تا آخر الامر فرمان از بهرش مقرر گشت و مکتوبی در این کار بر نگاشتند و ابن هبیره چهل روز در آن امر با علما بمشورت بگذرانید تا بآن قرار رضا داد

ص: 104

آن امان نامه را نزد ابو جعفر بفرستادند و ابو جعفر برای برادرش سفاح بفرستاد و بدو نوشت که آن نوشته را امضا نماید.

طبری در تاریخ خود می نویسد که ابو جعفر در آن صلح نامه نوشت که ابن هبیره را و هر کس با اوست از اهل بیت و هوا خواهان از مردم عراق و شام از پرستاران و غلامان او همه را زنهار دادم زنهار دادنی راست و درست بیرون از غلّ و غش و خیانت و هر لغزشی و گناهی و جرم و جنایتی از خونریزی که باشد خواه بعمد و خواه بخطا بر وی نگیرم و حیلت و غدر نکنم .

و من که ابو جعفرم اجازت دادم که چندان که خواهی در شهر واسط بمان بدون این که از هیچ گونه غدر و فریبی ترسان باشی و اگر بخواهی بدیگر جای شوی خود دانی .

و اگر عبدالله بن محمّد یعنی ابو جعفر برادر ابو العباس امیر المؤمنین این زنهار را بشکند خدای عزّ وجل از وی هیچ نیکوئی را نپذیراد و سوگندهای بی کفاره بگردن وی اندر است و السلام .

اما چون سفاح هیچ کاری را بی تصویب ابی مسلم تمشیت نمی داد و ابوالجهم نیز از جانب ابی مسلم ،نگران افعال و اعمال سفاح و دیدبان اقوال و اطوار او بود ناچار سفاح این خبر را به ابی مسلم بر نگاشت

ابو مسلم امان او را تصویب نکرد و در جواب سفاح نوشت که چون در راهی صاف و هموار سنگی و کلوخی بیفتد فاسد و دشوار شود و کار عبور را مشکل دارد لا والله هر طریقی که ابن هبیره در آن باشد اصلاح پذیر نباشد

و از آن طرف چون آن عهد نامه را بنوشتند ابن هبیره با هزار و سی صد تن بجانب ابی جعفر راه بر گرفت و همی خواست با مرکوب خود بسرای او اندر آید.

سلام بن سلیم دربان ابو جعفر بدو برخاست و گفت مرحبا بر تو ای ابو خالد

ص: 105

فرود شو راشداً و چنان بود که ده هزار تن از مردم خراسان در اطراف حجره و سرای ابو جعفر منصور طواف همی دادند و پاسبانی کردند .

پس فرود شد و ساده بیاوردند تا بر آن بر نشست و سرهنگان نیز در آمدند و منتظر دیدار ابو جعفر بودند در این حال از جانب ابی جعفر منصور کسی بیامد و ابن هبیره را به تنهائی دعوت کرد

ابن هبیره بخدمت ابی جعفر شد و ساعتی با او به صحبت و حکایت بنشست و برخاست و از آن پس يك روز بخدمت منصور بیامد و يك روز نیامد و غبّاً او را زیارت می نمود و هر وقت بخدمتش روی می نهاد با احتشامی بزرگ بود پانصد سوار و سیصد تن پیاده در رکابش راه سپار بودند .

بعضی با ابو جعفر گفتند هر وقت ابن هبیره بدین سرای راه می سپارد با حشمتی لایق و عظمتی نامدار حرکت می کند و لشکریان در حضرتش فروتن می شوند و باحترامش از جای می شوند و از مقامات سلطنت و جلالت او چیزی کاسته نمی گردد

ابو جعفر چون این سخن بشنید بدو پیام کرد که جز با نوکرهای خاص و اصحاب مخصوص خویش سوار و بجانب وی رهسپار نیاید ازین روی چون ابن هبیره بخدمت منصور راه می نوشت با سی نفر حرکت می کرد.

و از آن پس چندان از حشمت و جمعیت خویش بکاست که با سه نفر و چهار نفر بسرای ابو جعفر می آمد و چنان بود که یکی روز ابن هبیره با منصور سخن می کرد در اثنای محاوره گفت ای فلان یا ای مرد آن گاه ملتفت شد و گفت ایها الامیر چون مردمان باین نوع که ترا خطاب کردم خطاب همی کردند و من قریب العهد باین خطاب بودم زبان من بدان چه به مقصود من بود پیشی جست .

بالجمله سفاح بمنصور همی نوشت و اصرار نمود که این هبیره را بقتل رساند و منصور در جواب او بشفاعت مکتوب می کرد و امر او را مجری نمی داشت تا سفاح بدو نوشت سوگند با خدای ببایست او را بقتل رسانی و الا کسی را

ص: 106

می فرستم تا او را از حجره تو بیرون آورده و من او را می کشم

ابو جعفر ناچار بر قتل ابن هبیره عزم نمود و خازم بن خزیمه و هیثم بن شعبة بن ظهير را فرمان داد تا بیوت اموال را نمایند بعد از آن باحضار رؤسا و امرائی که با ابن هبیره بودند امر نمود و ایشان از جماعت قیسیه و مضریه بودند و محمّد بن نباته و حوثرة بن سهيل با بیست و دو مرد بیامدند

سلام بن سليم صاحب منصور بیرون شد و گفت ابن نباته و حوثره بکجا اندر باشند پس هر دو تن در آمدند و در این وقت ابو جعفر منصور فرمان کرد بود تا عثمان بن نهيك و يك صد تن در حجرات متعدده جای کرده بودند پس شمشیر ابن نباته و حوثره را بگرفتند و هر دو را کتف بر بستند و همچنان دو تن بدو تن و همان گونه با ایشان معاملت کردند.

بعضی از آن جماعت گفتند با ما عهد و پیمانی یزدانی می سپارید آن گاه بغدر و حیلت می روید و ما همی از خدای امیدواریم که بقصاص ما شما را فرو گیرد و ابن نباته ضرطه می انداخت و می گفت گویا باین حال نگران بودم.

و از آن سوی خازم و هیثم بن شعبه با صد نفر بجانب ابن هبيره برفتند و گفتند برای حمل مال بیامده ایم ابن هبیره با دربان خود گفت ایشان را بر خزاین اموال دلالت کن .

پس بر در هر بیتی مردی را بازداشتند و خود بجانب او روی کردند و این وقت پسرش داود نزد وی بود و نیز جماعتی از غلامان او حضور داشتند و هم کودکی خورد سال از فرزندان خودش را در دامان داشت چون آن مردم بی محابا روی بدو کردند حاجبش در روی ایشان برخاست.

هیثم بن شعبه چنان بر دوش او بزد که او را بر زمین افکند و پسرش داود نیز زخمدار بحمایت پدر برفت و آن كودك را از دامانش بر گرفت

ابن هبیره گفت اين كودك را از چنك قتل نجات بدهید و خودش سر بسجده

ص: 107

نهاد و بقتل رسید پس سرهای ایشان را نزد منصور حمل کردند.

در تاریخ یافعی مسطور است که یزید بن عمرو بن هبيره امیر عراقین مردی شجاع و خطيب و دانشمند بود و از جمله کسانی است که امارت عراقین بر وی مقرر شد و اول ایشان زیاد بن ابیه و آخر ایشان ابن هبیره است.

و ابو مسلم خراسانی سفاح را بر قتل او تحریص کرد و گفت راه آسان آن است که سنگی نداشته باشد .

در تاریخ طبری مسطور است که ابن هبیره را در واسط با چهل و دو تن از هوا خواهانش بکشتند آن گاه ابو جعفر بجانب خراسان روی نهاد

در تاریخ یافعی و حبیب السیر مسطور است که ابو جعفر منصور مدت پانزده ماه شهر واسط را محاصره کرد تا بعد از وصول خبر قتل مروان از وی امان طلبیدند و ابن هبیره از حصار بیرون شد.

و می گوید ابن هبیره چون بقتل رسید چهل و پنج سال از روز گارش برگذشته بود و مردی فصیح و شجاع و در اكل و شرب اطعمه واشر به افراط می نمود و چون صبح می شد قدحی بزرگ از شیر که با شکر و عسل در آمیخته بودند در خدمتش حاضر می کردند و بعد از طلوع آفتاب می نوشید و غذای بامدادان می طلبید و دو مرغ و دو جوجه کبوتر کباب کرده با يك نيمه بزغاله بریان و چندین قسم گوشت پخته کباب کرده می خورد .

آن گاه از اندرون سرای بیرون شده تا گاهی که روز به نیمه می رسید و در عرایض و مطالب مردمان رسیدگی می نمود

آن گاه بمكان راحت خود اندر می شد و غذا می خواست و مشغول خوردن می شد و لقمه را چنان بزرگ بر می گرفت که گوئی مدتی با شکم خالی بگذرانیده است .

و در این وقت جماعتی از اعیان نیز برخوان او مشغول خوردن طعام بودند و چون فارغ می شدند متفرق می گردیدند.

آن گاه ابن هبیره نزد زنان خود می رفت و پس از ساعتی برای ادای نماز ظهر

ص: 108

بیرون می آمد و در مطالب مردمان نگران می شد.

و چون از نماز عصر می پرداخت تختی از بهرش می نهادند و از بهر دیگران کرسی ها می گذاشتند و قدح های شیر و عسل و انواع اشر به حاضر می کردند و برای او خوانی بلند می گذاشتند و تا مغرب بخوردن و نوشیدن و حکایت راندن می سپردند و در هر شب حاجت ده تن را روا می کرد و مردمان را به احسان و اکرام برخوردار می فرمود.

بالجمله بآن داستان که اندر بودیم باز شویم می گوید آن گاه فرمان کرد تا مردمان را بغیر از حکم بن عبدالملك بن بشر و خالد بن سلمة المخزومي و عمر ابن ذر را امان دادند و ندا بامان بر کشیدند و زیاد بن عبیدالله بن ذر را امان داد و امانش پذیرفته شد.

و حكم بن عبد الملك فرار كرد و ابو جعفر منصور خالد را امان داد لكن سفاح او را بکشت و امان ابی جعفر را پذیرفتار نشد و ابوالعطاء سندی این شعر را در مرثیه ابن هبیره ره بگفت:

الا ان عینا لم تجد یوم واسط *** عليك بجارى دمعها لجمود

عشية قام النابحات و صفقت *** اكفّ بايدى مأتم و خدود

فان تنس مهجور الفناء فربما *** اقام به بعد الوفود وفود

فانك لم تبعد على متعهد *** بلى كلّ من تحت التراب بعيد

بیان فرمان دادن ابو مسلم خراسانی محمّد بن اشعث را بقتل عمال ابی سلمه وزیر

در این سال ابو مسلم خراسانی محمّد بن اشعث را بفارس فرستاد و بقتل عمال ابی سلمه امر کرد محمّد بن اشعث در آن مملکت برفت و بآن چه امر یافت کار کرد و

ص: 109

عبدالله سفاح عمّ خود عيسى بن علي را بايالت فارس مأمور ساخت و این وقت محمّد ابن اشعث حکومت آن مملکت داشت و به آن اندیشه در آمد که عیسی را به قتل رساند

دولتخواهان وی این رأی را پسندیده نداشتند و گفتند برای تو نیکو و خوش عاقبت نیست گفت چنین است اما ابو مسلم با من فرمان کرده است که هر کس بدون او بآهنك حكومت این مملکت بیاید سر از تنش بر گیرم .

لکن از وخامت عاقبت بیندیشید و گرد این کار بر نیامد و متعرض عیسی نگشت و عیسی را سوگند داد و با وی پیمان بر نهاد که نه بر منبری به خطبه صعود دهد و نه شمشیری که علامت امارت است جز در حال جهاد حمایل کند .

عیسی بر آن سوگند بپائید و از آن بعد متولی ولایتی و متقلد شمشیری جز در جنگ اعدای دین نگردید و عبدالله سفاح بعد از آن حال اسمعيل بن علي را بولایت فارس مأمور کرد چنان که در مقام خود مذکور آید

بیان حکومت یحیی بن محمّد در موصل و آن چه در این باب مذکور داشته اند

در این سال عبدالله سفاح برادرش يحيى بن محمّد را در عوض محمّد بن صول به ایالت موصل مقرر داشت سبب این کار این بود که مردم موصل از فرمان برداری محمّد بن صول سر بر تافتند و گفتند این چگونه تواند بود که غلام خثمم در میان ما حاكم لا و نعم گردد و او را از میان خود بیرون کردند

محمّد بن صول این حال را بدستیاری رسولی بخدمت سفاح معروض نمود لاجرم سفاح فرمان کرد تا برادرش یحیی بن محمّد با دوازده هزار مرد دلیر بحکومت ایشان رهسپار و در قصر الاماره پهلوی مسجد جامع فرود شد

ص: 110

و در بدایت ورود هیچ گونه گفتار و کرداری ننمود که با طبیعت مردم موصل منافي باشد و در آن چه کردند متعرض ایشان نگشت بعد از آن حکم باحضار آن جماعت بداد و دوازده هزار مرد از ایشان بکشت اهل شهر چون این حال شقاوت منوال بدیدند متنفر شدند و جامه جنك بر گرفتند يحيى بفرمود تا ایشان را امان دادند و منادی ندا برکشید که هر کس به مسجد جامع در آید ایمن است مردمان چون این ندا بانك امان بمسجد دويدند .

چون جمعی کثیر در آن جا انجمن شدند یحیی گروهی از مردان کارزار را بحفظ و حراست درهای مسجد بر گماشت و آن وقت شمشیر بخون مردمان بر کشیدند و گروهی بسیار را بهلاك و دمار در آوردند و از اسراف و اتلاف فروگزار نکردند.

گفته اند این جماعت که در مسجد بقتل رسیدند یازده هزار تن بودند بعضی با انگشتری زنهار و برخی بدون انگشتری و چون شب در رسيد يحيى بانك ناله و ندبه زنانی را که مردان ایشان را بقتل آورده بودند همی بشنید و گفت این چه آواز است تفصیل را بعرض رسانیدند .

یحیی گفت چون صبح بردمد روز زندگی این زنان و کودکان را نیز کوتاه و تاريك كنيد آن جماعت شقاوت آیت تا سه روز زنان و کودکان مظلوم را بکشتند و در لشکرگاه یحیی مردی سرهنگ بود که چهار هزار تن زنگی را امیر بود این زنگیان بی باک زنان مسلمانان را بقهر و غلبه می گرفتند و با ایشان در می آمیختند

چون یحیی در روز سیم از قتل مردم موصل بر آسود روز چهارم سوار شد و در پیش روی او جمعی کثیر با آلات حرب و ضرب و تیغ های آخته روان بودند زنی با وی دچار شد و عنان مرکبش را بگرفت.

ص: 111

اصحاب يحيى خواستند او را بکشند یحیی منع کرد و آن زن گفت آیا تو از بنی هاشم نیستی آیا پسر عمّ رسول خدای صلی الله علیه و آله نیستی آیا در غیرت و حمیت تو می گنجد که غلامان سیاه زن های مسلمانان را بعمل نامشروع در سپارند.

یحیی در جواب اوسخن نکرد و یکی را با آن زن بفرستاد تا مسکن او را بدانست اما سخن آن زن مانند تیر کارگر در دل یحیی اثر کرد و چون صبح بر آمد بفرمود تا زنگیان را برای گرفتن عطا انجمن کنند

چون بآن طمع و طلب حاضر شدند بفرمود تا جملگی را بکشتند و یکتن را بر جای نگذاشتند بعضی گفته اند سبب کشتن يحيى اهل موصل را این بود که چنان از ایشان مشهود گشت که بنی امیه را دوست می دارند و از سلطنت بنی عباس بکراهت هستند

و این روایت مخالف آن خبری است که چون مروان بن محمّد فرار کرده بشهر موصل آمد اهل آن شهر دروازه را بر وی بر بستند و او را راه ندادند و گفتند سپاس خداوند را که ما را از شرّ شما طایفه نجات و مردمی از آل محمّد صلی الله علیه و آله را بر ما حکومت داد

و نیز چنان شد که زنی از فراز بامی سر خویش را می شست اتفاقاً مقداری خطمی بیفتاد و بر سر یکی از مردم خراسان رسید و گمان چنان رفت که آن زن محض استخفاف آن مرد کرده است لاجرم بسرای او هجوم آور شدند و مردم آن خانه را بکشتند

مردم شهر چون این حال را بدیدند خروش بر آوردند و از جای بر آمدند و آن مرد خراسانی را بکشتند ازین روی فتنه برخاست و آشوب بلند شد و مردم موصل دچار آن گونه قتل و نهب شدند .

و از جمله مقتولین معروف بن ابی معروف بود که بمراتب زهد و عبادت امتیاز داشت و خدمت جمعی از صحابه را دریافت و از ایشان روایت کرد و راقم حروف شرح حال او را در مشکوة الادب مسطور نموده است.

ص: 112

و ابو جعفر طبری در تاریخ خود می گوید ابو العباس سفاح مردی را که محمّد ابن صول بود بخواند و لشکری گران با وی گذاشت و او را بمملکت ارمنستان و آذربایجان فرستاد مردمان از هر سوی بر وی گرد آمدند تا بیست هزار تن انجمن شدند و در آن هنگام مسافر بن کثیر بر آذربایجان استیلا یافته بود و چون خبر وصول پسر صول را بشنید بقلعۀ تحصن جست محمّد بن صول بر در قلعه بیامد و جنگ بر پاى شد محمّد بن صول از کشش و کوشش نیاسود تا مسافر و یارانش را بدیگر جهان مسافر کرد و آن ولایت را مصفی و بخدمت سفاح باز شد.

بیان حوادث و سوانح سال یک صد و سی و دوم هجری نبوی صلى الله علیه و آله

در این سال ابو العباس سفاح برادرش منصور را بحکومت جزیره و آذربایجان و ارمينيه منصوب و مأمور داشت و منصور بمقر ایالت برفت و به امور حکومت بنشست.

و نیز در این سال بفرمان عبدالله سفاح داود بن علي عمّ سفاح از حکومت کوفه و سواد كوفه معزول و بامارت مدینه و مکه و یمن و یمامه منصوب و برادر زاده سفاح عيسى بن موسى بن محمّد عامل کوفه گشت

و چون در مسند حکومت کوفه بنشست ابن ابی لیلی را بقضاوت کوفه مقرر داشت

و در این سال سفیان بن عیینه مهلبی عامل بصره و حجاج بن ارطاة قاضى بصره و منصور بن جمهور والی سند و محمّد بن اشعث فرمان گزار فارس

و ابو جعفر منصور حکمران ارمینیه و آذربایجان و جزيره و يحيى بن محمّد بن علي حكمران موصل و عبدالله بن علي فرمان فرمای شام و ابوعون عبدالملك

ص: 113

ابن یزید فرمان فرمای مملکت مصر و ابو مسلم مروزی فرمان گزار مملکت خراسان و جبال بودند

و خالد بن برمك در امور خراج و وزارت مالیه روز می گذاشت .

و در این سال داود بن علي مردمان را حجّ اسلام بگذاشت .

و در این سال عبدالله بن ابی نجیح رخت بدیگر سرای کشید .

و نیز در اینسال اسحق بن عبد الله بن ابی طلحه انصاری رحل اقامت بجهان جاوید افکند .

یافعی گوید وی مردی فقیه بود و مالك هيچ كس را بر وی مقدم نمی شمرد

و هم در اين سال يحيى بن معاوية بن هشام بن عبدالملك با مروان بن محمّد در زاب بقتل رسید و این یحیی برادر عبدالرحمن بن معاویه است که در مملکت اندلس در آمد و سال های بسیار خودش و اعقابش در آن ملک سلطنت کردند .

و نیز در این سال یونس بن مغيرة بن حلين در دمشق کشته و قتل او در آن هنگام بود که عبدالله بن علي بدمشق درآمد و این وقت یک صد و بیست سال از عمر یونس برگذشته بود دو تن از مردم خراسان او را بکشتند لکن او را نمی شناختند .

و چون مقتول خود را بشناختند بر وی بگریستند و بعضی گفته اند یکی از چارپایان او زحمتی بد و رسانید و او را بکشت و هر دو چشمش از بینش بی بهره و موصوف بفضل و زهد و مردی بلند قدر و از بزرگان اهل حدیث و خبر و راوی بود.

و هم در این سال صفوان بن سلیم مولی حمید بن عبدالرحمن بجانب دیگر جهان گرایان شد کنیتش ابو عبدالله و مردى فقيه مدنی و از ابن عمر و جابر بن عبدالله انصاری و جماعتی راوی بود احمد بن حنبل در حق وی گوید مردی راستگوی و از بندگان نیکوی یزدان بود و بدعایش باران فرو بارید

و هم در این سال محمّد بن ابى بكر بن محمّد بن عمرو بن حزم که قضاوت مدینه

ص: 114

طيّبه را داشت در همان شهر بمرد صاحب حبيب السير گويد وی استاد مالك بود و از انس روایت داشت.

و در این سال همام بن منبّه از طپانچه مرك متنبه شد با ابوهریره مصاحبت داشت و از بهر برادرش وهب خریداری کتب می نمود.

و هم در اين سال عبدالله بن عوف ازین سرای پرقال و قیل کوس رحیل بکوفت و بار اقامت بدیگر سرای تحویل داد.

و نیز در این سال سعید بن سليمان بن زيد بن ثابت انصاری از جهان ایرمان بحضرت باری روان شد

و خبیب بن یسار انصاری که خال عبیدالله بن عمر العمری است به حضرت پروردگار جوار گرفت خبيب بضم خاء معجمة و فتح باء موحده و بعد از باء حطى باء موحده ثانیه است

و نیز در این سال عمّارة بن ابي حفصه ثابت مولى عنيك بن ازد جامه هستی بگذاشت و به سرای باقی و هست رخت بربست و او پدر حرمی است و کنیت او ابو روح است حرمی بفتح حاء مهمله و راء مهمله است.

و هم در این سال عبدالله بن طاوس بن کیسان همدانی که از عباد اهل یمن و فقهای ایشان بود از دار فنا بدار بقا روی نهاد

یافعی گوید عبدالله بن طاوس یمانی نحوی از پدرش طاوس روایت داشت و در علم عربیت و اخلاق ستوده و بر مردم عصر خویش فزونی گرفت و فقیه زاده مانند او کمتر دیده بودند

وقتی ابو جعفر منصور او و مالك بن انس را احضار کرد چون بر وی در آمدند ساعتی سر بزیر افکند آن گاه بجانب ابن طاوس نظر افکند و گفت از پدرت از بهر من حدیثی بازگوی

عبدالله گفت پدرم با من حدیث فرمود که شدیدترین مردمان بعذاب

ص: 115

روز قیامت مردی است که خدای تعالی او را در سلطنت خود شريك فرماید و این مرد در احکامی که در سلطنت می راند ظلم و جور داخل کند ابر جعفر ساعتی خاموش شد.

مالک می گوید از غلظت و درشتی این مکالمت یقین کردم ابو جعفر او را یخواهد کشت و جامه های خود را جمع کردم تا مبادا خون عبدالله بر آن برسد.

چون مدتی برگذشت متصور با عبدالله گفت این دوات را یمن باز ده عبدالله تعداد متصور به دفعه آن سخن بگذاشت و عبدالله اعتنا ننمود متصور با کمال خشم و ستیز گفت یمن نمی دهی عبدالله گفت می ترسم چیزی از قلم تو بگذرد که حامل معصیتی باشد و من در این معصیت با تو شرکت نموده باشم .

چون متصور این سخن ناهموار بشنید سخت خشمناک شد و با کمال خشم بانك برزد و گفت از حضور من بيرون شويد عبدالله گفت این همان است که ما طالب آن هستیم مالک می گوید از آن روز بدانستم که این طاوس را فضیلتی مخصوص است.

راقم حروف شرح حال ابن طاوس را در ذیل مجلدات مشكوة الأدب مسطور داشته است

یافعی می گوید در این سال ابو عتاب منصور بن معتمر سلمى كوفي حافظ که از بزرگان تابعین بود وفات نمود در کوفه هیچ کس از وی احفظ نبود زائده می گوید چهل سال روزه بداشت و شب بعبادت بروز گذاشت و چشمش از کثرت گریستن اعمش گردید و با کمال کرامت دو ماه در کوفه قضاوت نمود و مناقبش بسیار بود

و نیز یافعی می نویسد در این سال چندین هزار تن از مردم بنی امیّه بقتل سیدند از جمله ایشان امیر ایشان ولید و سلیمان بن هشام بن عبدالملك و سليمان ابن يزيد بن عبدالملك و ديگر امير محمّد بن عبد الملك بن مروان بودند که مقتول شدید

ص: 116

و نیز یافعی می گوید در این سال عبیدالله بن ابی جعفر لیثی بصری فقیه که يك تن از علما و زهاد آن عصر بود وفات کرد و در سال وفات او اختلاف ورزیده اند .

و نیز در این سال بروايت يافعي ابو جعفر يزيد بن قعقاع قارى مولى عبدالله ابن عباس که از ابو هریره و عبدالله بن عمر سماع داشت وفات کرد .

بعضی وفات او را در سال یک صد و بیست و هشتم و برخی در یک صد و سی ام نوشته اند در مدینه شریفه قرائت می کرد و گروهی گفته اند وی مولی امّ سلمه زوج رسول خداى صلی الله علیه و اله و افضل مردمان بود بیاضی بر گلویش هویدا داشت می گفتند نور قرآن است .

گفته اند در خدمت زید بن ثابت قرائت نمود و نافع بن عبدالرحمن و سليمان ابن مسلم و جز ایشان قرائت را عرضاً از وی روایت کردند روایت نموده اند که بعد از وفاتش او را در خواب بدیدند که بر ظهر کعبه بود و خبر داد که در زمره شهداء کرام است

بیان وقایع سال یک صد و سی و سوم هجری نبوی صلى الله عليه و آله و غلبه قسطنطين ملك روم بر شهر ملطیه

ملطيّة بفتح ميم و لام و سكون طاء و تخفيف ياء حطّی از ابنیه اسکندریه و مسجد جامعش از بناهای صحابه است و از جمله شهرهای مشهور روم و پیوسته بحدود شام است کمخ با کاف و میم و خاء معجمه شهری است در روم و بعضی کماخ نامیده اند .

در میان آن و ارزنجان یک روز طی مسافت است و ارزنجان شهری مشهور و خوش آب و هوا و كثير الخیرات از بلاد ارمینیه در میان بلاد روم و خلاط و نزديك بارزن الروم و بیشتر اهالی آن جا ارمنی است و این شهر را ارزنگان نیز گویند.

ص: 117

بالجمله در این سال قسطنطین پادشاه روم بجانب ملطیه و کمخ روی کرد و در کمخ فرود شد مردم کمخ چون از نزول این نازله خبر یافتند از مردم ملطیه استمداد نمودند هشت صد تن مرد جنگجوی بیاری ایشان روی نهاد سپاه روم به جنگ در آمدند و مسلمانان را هزیمت دادند و در کنار ملطیه فرود شدند و آن شهر را محاصره کردند

و در این وقت چنان که سبقت نگارش یافت اهل جزیره بمخالفت روز می گذاشتند و ابو العباس را خلع نموده بودند و موسی بن کعب در آن جا محصور بود.

قسطنطین پادشاه روم اهل ملطیه را پیام کرد که من شما را محاصره نکردم مگر وقتی که از اختلاف مسلمانان مطلع شدم هم اکنون شما را امان می دهم بدان شرط که به شهرهای مسلمانان باز شوید و من ملطیه را باخاك برابر کنم و زراعت نمایم .

آن جماعت اجابت نکردند لاجرم بفرمان ملك روم منجنيق ها بر آن شهر نصب کردند مردم ملطیه ناچار تمکین کردند و آن شهر را بشرط امان تسلیم دادند و بشهرهای اسلام انتقال نمودند و آن چه را از اموال و اثقال خود توانستند حمل کردند و آن چه را نتوانستند در چاه ها و گذرگاه های آب و غیره بیفکندند .

و چون ایشان بیرون رفتند مردم روم شهر ملطیه را ویران ساختند و از آن جا باماکن خود بازگشتند و اهل آن جا در بلاد جزیره متفرق شدند و سلطان روم بجانب قاليقلا روی آورد

و قالیقلا با هر دو قاف در ارمینیه عظمی از نواحی خلاط است و در مرج الخصی نزول گرفت و کوشان ارمنی را با لشکری بفرستاد تا آن شهر را بحصار گرفت

جماعتی از مردم ارمن که در آن شهر بودند و با کوشان دوستی و برادری داشتند رخنه در دیوار شهر بر زدند.

ص: 118

لاجرم کوشان و آن کسان که با وی بودند بشهر در آمدند و غلبه یافتند و مردم آن شهر را بکشتند و زنان را اسیر کردند و آن چه بتاراج و غنیمت بردند بخدمت پادشاه روم بردند و خاطرش را خوشنود ساختند.

بیان حوادث و سوانح سال یک صد و سی و سوم هجری نبوی صلى الله عليه و آله

در این سال سفاح عمّ خود سلیمان را بولایت بصره و اعمال بصره و کور دجله و بحرين و عمان و مهرجان قذق ولایت داد

حموی در مراصد الاطلاع می گوید چون کور دجله مطلقاً استعمال شود همانا اعمال بصره را که ما بین میسان بجانب بحر جمله را اراده نمایند و این جمله را کور دجله خوانند.

و نیز حموی می گوید مهرجان قزق سه کلمه مرکب است بکسر میم و سکون ها و بعد از آن راء است که بمعنی محبت است و جان فارسی روح است و معنی این دو کلمه این است که محبت نفس قذق است و قذق اسم مردی است می گوید کوره ایست نیکو و دارای چند شهر و قریه نزديك ضيمره از نواحی جبالی که از زمین عراق بهمدان امتداد یافته است

بالجمله ابو العباس سفاح عمّ ديگرش اسمعيل بن علي را حکومت اهواز و لر بزرك و كوچك داد.

من نیز در این سال داود بن علي بسى اهتمام ورزید و هر کس از مردم بنی امیه را در مکّه و مدینه دریافت از شمشیر بگذرانید و چون آهنك قتل آن جماعت را نمود عبدالله بن حسن بن حسن با او گفت ای برادر چون تمام بنی امیه را بکشی و از ایشان هیچ کس را بجای نگذاری با کدام کس مباهات خواهی نمود که

ص: 119

ملکش را از چنگش بدر کردی و فیروز و کامکار شدی .

آيا تو را كافي نيست که این جماعت در هر بامداد و شامگاه نگران فتح و فیروزی و جلالت و عظمتی در تو و ذلت و مسکنتی در خویش باشند که از مرك برایشان سخت تر گردد .

داود بن علي اين سخن را پذیرفتار نشد و از آن جا که مشیّت قادر مطلق بر زوال ریشه قوام و اقبال آن جماعت قرار گرفته بود ایشان را بکشت

و هم در این سال امیر داود بن علي بن عبدالله بن عباس عمّ سفّاح بعد از قتل بنی امیّه لوای اقامت بدیگر جهان برافراشت وفاتش در شهر ربیع الاول بود امارت حجاز بدو تعلق داشت و مرگش در مدینه طیّبه روی داد مردی فصیح و زبان آور بود و گاهی که جان پاکش آهنگ آشیان جاویدان نمود پسرش موسی جانب خود خلیفه ساخت.

و چون سفّاح از وفاتش آگاه شد خالوی خود زیاد بن عبیدالله بن عبد المدان حارثی را در مکّه معظّمه و مدینه طیّبه و طایف و یمامه امارت داد و محمّد بن يزيد بن عبیدالله بن عبد المدان را بولایت یمن مأمور ساخت

و چون زیاد بمدینه آمد ابراهیم حسان سلمی که همان ابو حماد ابرص بن مثنّی باشد با مردى جنك آور بدفع يزيد بن عمر بن هبیره که این وقت در یمامه جای داشت بفرستاد ابراهیم برفت و یزید و یارانش را بکشت

و در این سال محمّد بن اشعث بجانب افریقیه روی نهاد و با اهالی آن جا قتالی هر چه سخت تر بداد و چندان جنك بورزید تا آن مملکت را مفتوح نمود رشیدی در جامع التواريخ نیز باین حال اشارت کرده است.

ص: 120

بیان خروج شريك بن شيخ المهرى در بخارا بر ابو مسلم و قتل او

در این سال مردم بخارا بتحريك و افساد شريك بن شيخ المهرى با ابو مسلم مروزی والی خراسان و سیستان و عراق عجم و جبال اظهار مخالفت کردند.

و سبب این کردار این بود که شريك با سی هزار تن از بقية السيف مروانيه که در ماوراء النهر سرگردان می زیستند سایر مردم اعراب را با خود متفق کرده گفتند ما برای آن بمتابعت شما اندر شدیم تا حق آشکار شود و هم اکنون نگران هستیم که شما همان کنید که بنی امیّه ظالم همی کردند و با مردم بخارا گفتند ابو مسلم دست بظلم و ستم بر آورده است و مسلمانان را بنا حق می کشد و در خونریزی اسراف می نماید و بی گناه را بجای گناهکار خون می ریزد شما را چه افتاده است که بطاعت چنین ستمکاری نابکار روزگار می سپارید.

اهل بخارا نیز بسخنان او فریب یافته سر بمخالفت بر آوردند و شريك را بر خود امیری داده عمال ابی مسلم را بیرون کردند.

چون این خبر در مرو گوشزد ابو مسلم گردید رنجیده خاطر شد زیاد بن صالح خزاعی را بدفع او بفرستاد زیاد برفت و با آن جماعت قتال داد و شريك را بكشت و بقولى ابو مسلم زیاد را با سی هزار مرد جنگجوی بحرب او بفرستاد

زياد برفت و جنك بداد و مظفّر گشت و او را بکشت و سرش را برای ابو مسلم بفرستاد ابو مسلم بفرمود تا زیاد بن صالح بتاخت و تا سر حدّ ترکستان برفت و جمله را فرو گرفت.

و صاحب الفى گوید چون ابو مسلم خبر خروج آن جماعت را بدانست با لشکری گران روی بدان سامان نهاد و زیاد بن صالح و ابوداود و خالد بن ابراهیم

ص: 121

هذیلی را با جمعی کثیر از بهادران سپاه در مقدمه لشکر مقرر داشت.

و چون ایشان ببخارا رسیدند جنگی عظیم در گرفت آخر الامر لشکر ابو مسلم نصرت يافتند و شريك را با جمعی کثیر از مخالفان بقتل آوردند و در خلال این حال ابو مسلم ببخارا رسیده فرمان داد تا بقية السيف مخالفان را که در هر گوشه و مغاك پنهان شده بودند بدست آورده بکشتند.

آن گاه روی بسمرقند نهاد و حکم داد تا حصار آن شهر را استوار ساختند و چنان محکم بر آوردند که از آن پس احدی از مخالفان نتوانستند بآن جا راه یابند.

بیان مخالفت اخشيد ملك فرغانه با ملك شاش و دفع ایشان بحکم ابی مسلم

فرغانه بفتح فاء و سكون راء مهمله و غين معجمة و الف و نون و هاء شهری و کوره واسعه ای است در ماوراء النهر که متصل است بمملکت ترکستان و از آن جا تا سمرقند پنجاه فرسنك بعد مسافت است و از جمله ولایات آن خجنده است.

شاش با دو شین معجمه شهری است در ماوراء النهر که چاچ گویند و با بلاد ترك متصل است و قراء و اعمال بسیار دارد و از تمامت بلاد ما وراء النهر با صفاتر و منزه تر است و قصبه این زمین را تنگت نام است.

بالجمله در این سال اخشید والى فرغانه با ملك شاش که عبارت از ترکستان باشد آغاز مخالفت نمودند

اخشید از پادشاه خطا مدد خواست ملك خطا صد هزار تن مرد جنگجوی بمدد او بفرستاد و اخشید با آن لشکر گران ملك شاش را محاصره نمود.

و چون ملك شاش مدنی در حصار بزیست و کار بدانجا کشید که مغلوب و

ص: 122

مقهور شود رسولی بدرگاه پادشاه خطا بفرستاد و امان خواست.

پادشاه خطا فرمان داد که چون ملك شاش از قلعه خویش بیرون شود هیچ کس متعرض او و اصحابش نشود لاجرم ملك شاش از قلعه برفت و چون این خبر را ابو مسلم بشنید غنیمت شمرد و زیاد بن صالح را با لشکری عظیم بدان سوی بفرستاد

زیاد بحرب اخشید آماده شد و روی بترکستان آورد و در طی راه بهر ولایتی بگذشت بحیطه تصرف در آورد و همچنان راه بنوشت تا در کنار رودخانه طراز با اخشید دچار گردید.

و در ماه ذوالحجه سال مذکور از هر دو طرف ساخته حرب شدند و جنگی عظیم در میانه برفت و آخر الامر نصرت با سپاه اسلام افتاد و افزون از پنجاه هزار تن از سپاه کفر بقتل رسید و بیست و پنج هزار تن اسیر آمدند سپاه اسلام بر اردوی آن جماعت مستولی شدند و چندان اموال و اسباب و کنیزان و غلامان خطائی و اقمشه نفیسه و امتعه بدیعه و زر و سیم و لعل و گوهر و ظروف چینی فغفوری و دیگر اجناس بدست سپاه اسلام افتاد که از حوصله و حصر بیرون بود .

در تاریخ الفى مسطور است زیادتر از پنجاه هزار خرگاه بدست مسلمانان افتاد که پوشش های آن ها همه زربفت خطائی بود و زیاد بن صالح خلاصه این اموال را برای ابو مسلم بفرستاد و بقیه را بر لشکریان قسمت کرد و از آن پس مظفّر و منصور با اسیران بسیار در سمرقند بخدمت ابی مسلم رسید

ابو مسلم او را بعنایات سلطانی بنواخت و حکومت ماوراء النهر را بدو گذاشت و خود بجانب بخارا بازگشت و بیشتر ملوك و دهاقين و سرکشان ماوراء النهر را بگرفت و اموال وزن و فرزند ایشان را مأخوذ و اسیر نمود

در تاریخ رشیدی مسطور است که چون خلاف این دو ملك را ابو مسلم بدانست غنیمت شمرد و هر دو را در نهر طراز بکشت.

ص: 123

مامور شدن ابو داود از جانب ابو مسلم بحرب ملك ختل و دفع او

ختلّ بضمّ خاء معجمة و فتح تاء فوقانی و تشدید کوره وسیع و پهناور و دارای مدن کثیره است و از آن سوی نهر جيحون واقع است و اجلّ از صغانیان و اطراف و حواشی و خیر و خوبی آن بیشتر است و در پایان سند است و قصبه آن جا را هليك نامند و دارای شهرهای بسیار است .

بالجمله در این سال ابو داود خالد بن ابراهيم بفرمان ابو مسلم باراضی ختل و نخشب بتاخت و بدون مانعی بآن جا در آمد چه والی آن سامان که جیش ابن شبل نام داشت در صدد ممانعت در نیامد بلکه با جماعتی از دهاقین تحصّن اختیار کردند.

و چون ابو داود در کار حصار ابرام و اصرار نمود ناچار با دهقانان آن جا از حصار بیرون آمده برفتند تا بزمین فرغانه رسیدند و از آن جا بلاد ترك را طیّ نموده تا بملك چین رسیدند

و ابوداود هر کس از آن جماعت را دریافت مأخوذ داشت و جمله را به درگاه ابو مسلم بفرستاد و متاع ترکستان را بسی بدست آورده تقدیم سفّاح نمودند.

و در این سال سلیمانی که او را اسود می خواندند عبدالرحمن بن يزيد بن مهلب را در کوفه به قتل رسانید با این که او را زینهار داده و امان نامه بدو سپرده بود.

و در این سال بفرمان صالح بن علي سعيد بن عبدالله روی بصايفه و ماوراء دروب برفت تا جنك دهد

ص: 124

و در این سال یحیی بن محمّد از امارت موصل معزول گردید و اسمعیل بن علي بجای او منصوب شد و عزل یحیی بآن سبب بود که جمعی از مردم موصل را بکشت و با ایشان روشی ناستوده داشت چنان که ازین پیش به آن اشارت شد

و در این سال زیاد بن عبیدالله حارثی مردمان را حجّ اسلام بگذاشت و عمال ولایات بهمان ترتیب بودند که در سنه ماضیه مذکور گشت مگر حجاز و یمن و موصل که تغییر و تبدیل آن مسطور گردید .

و در این سال مروان بن ابی سعید رخت بدیگر سرای کشید.

و نیز در این سال ابن المعلى الزرقي الانصارى روی بسرای باقی نهاد.

و ديگر علي بن بذيمه مولى جابر بن سمرة السوائی روی بجهان باقی گذاشت بذیمه بفتح باء موحده و کسر ذال معجمه است

یافعی در مرآة الجنان می گوید در این سال ابوایوب بن موسى اموی مکی فقیه که از عطا و مکحول روایت داشت بار سفر برداشت و بدیگر جهان روی بر کاشت.

و در این سال و بقولی سال قبل از این سال يحيى بن يحيى بن قيس عناني که در زمان خود بزرگ اهل دمشق بود وفات نمود.

و هم در این سال مغيرة بن مقسم الضبّى كوفي فقيه اعمی که مولای بني ضبّ و یکتن از پیشوایان فقه بود جامه هستی به سرای بقا کشید.

و نیز در این سال عمر بن ابی مسلمه به روایت پارۀ مورخین بدیگر جهان روی برنهاد والله اعلم

ص: 125

بیان وقایع سال یک صد و سی و چهارم هجری و خلع بسام بن ابراهیم سفاح را

در این سال بسام بن ابراهیم بن بسام که از مردم خراسان بود سر از بیعت و اطاعت سفّاح برکشید و با جماعتی که بعقیدت و مذهب او می رفتند پوشیده از لشکر سفّاح بمداین راه گرفت.

چون سفّاح این داستان بشنید خازم بن خزیمه را با لشکری بدفع او مأمور ساخت و ایشان با همدیگر قتال دادند و بسّام و یارانش منهزم گردیدند و بیشتر آن ها کشته شدند و نیز آنان که فرار کرده بدو پیوسته بودند بقتل رسیدند.

و چون خازم ازین کار بپرداخت و بازگشت در طیّ راه به ذات المطامير عبور داد و خالوهای سفّاح در آن جا بودند و ایشان از بنی عبدالمدان و سی و پنج نفر و هیجده مرد سوای ایشان و هفده تن از موالی آن جماعت در آن جا انجمن داشتند.

خازم برایشان سلام نراند و چون بدون سلام از آن گروه بگذشت زبان بدشنامش بر گشودند و خازم چون از حال مغیره و پناهندگی او به ایشان اطلاع داشت و بیمناک بود از آن جماعت دلی رنجیده داشت و این مغیره از اصحاب بسّام این ابراهیم بود.

لاجرم چون آن دشنام را بشنید به نزد آن جماعت باز گردید و از مغیره از ایشان بپرسید گفتند مردی که طیّ سفری می کرد بر ما بگذشت و ما او را نمی شناختيم يك شب در قریه ما بزیست و بامدادان راه بر گرفت و برفت.

خازم از روی کینه وری و بهانه جوئی گفت شما خالوهای امیر المؤمنين باشید و دشمن او نزد شما می آید و در قریه شما بحالت امن و امان می گذراند

ص: 126

پس از چه روی جمعیت نساختید و او را مأخوذ نداشتید.

آن جماعت بواسطه اعتمادی که بخویشاوندی خلیفه روزگار داشتند در پاسخ او جوابی ناهموار آوردند خازم آشفته شد و بفرمود تا جملگی ایشان را گردن زدند و خانه های ایشان را خراب کرده آن چه داشتند تاراج کردند.

چون بمراد خود باز رسید از آن جا باز گردید و این حکایت هایل بجماعت یمانیه پیوست همه آشفته خاطر شدند و فراهم گردیدند.

و زياد بن عبيدالله حارثی با آن جماعت بخدمت سفاح در آمدند و گفتند خازم در حضرت تو جسارت و جرأت ورزید و حق تو را خوار گرفت و خالوهای تو را که از بلاد وامصار بعیده بقصد ادراك حضور و نوال تو طیّ مسافت کردند و در جوار تو بیارمیدند بقتل رسانید و خانه های ایشان را ویران نمود و اموال ایشان را بغارت برد با این که مرتکب هیچ گناهی و جریرتی نگشته بودند.

سفاح ازین سخنان دیگرگون شد و بقتل خازم دل بر نهاد موسی بن کعب و ابوالجهم بن عطیه از قصد سفاح آگاه شدند و بخدمتش در آمدند و گفتند ای امیرالمؤمنین از سخنان ایشان خبر یافتیم و آهنك ترا در قتل خازم بدانستيم و ما تو را ازین کردار بخداوند کرد کار پناه می دهیم چه خازم را در دولت سابقه خدمت و اطاعت است و در این کار که کرده است البته علتی بزرگ داشته است.

همانا شیعیان خراسانی شما چنان در مراتب عقیدت ثابت هستند که شما را بر اولاد و اقارب خود برگزیده می دارند و هر کس که خواهی باش با شما مخالفت ورزد او را می کشند و تو از همه کس شایسته تری که از بدی بدکاران ایشان چشم بپوشی.

و اگر هم اکنون از صمیم قلب بر کشتن او يك جهت هستی تو بخویشتن والی قتل او مشو و بانجام امری او را مأمور دار اگر در سر آن خدمت کشته شود همانا به آن چه مقصود تو بوده است رسیده باشی و اگر نصرت یابد فایده آن

ص: 127

فیروزی عاید روز تو می گردد.

آن گاه سفّاح را بر آن باز داشتند که او را بحرب خوارج عمان و خوارج جزیره بر کاوان باتفاق شيبان بن عبد العزيز يشكرى خروج کرده اند روان نماید.

سفّاح این رأی را پسندید و او را با هفت صد تن مرد جنگی بدان سوی مأمور ساخت و مکتوبی به سليمان بن علي والى بصره بنمود تا ایشان را به آن دو مکان روان دارد

حموی می گوید بر كاوان بفتح باء موحده و راء مهمله و کاف و الف و واو و الف و نون از نواحی فارس است و در جای دیگر می نویسد جزیره کاوان و بقولی جزيرة بني كلوان جزیره بزرگی است که آن جا را جزیره لافت گویند.

و این جزیره در بحر فارس ما بين عمان و بحرین واقع است و این جزیره دارای قراء و مزارع كثيره بود و هم اکنون خراب است و این عبارت با لفظ برکاوان مطابق نیست.

بیان حال خوارج و قتل شیبان بن عبد العزيز

در این سال چنان که اشارت رفت خازم با سپاهی که با او بود بجانب بصره روی نهاد و چنان بود که خازم از اهل و عشیرت و موالی خویشتن و آنان که بایشان وثوق داشت و از اهالی مرو بودند جمعی را انتخاب کرده بود .

و چون ببصره رسیدند سليمان بن علي بر حسب امر سفاح ایشان را بر کشتی ها جای داد و نیز گاهی که ببصره آمدند جماعتی از بنی تمیم را بایشان منضم گردانید.

پس آن جماعت آب دریا را بسپردند تا بجزیره بر کاوان رسیدند این وقت

ص: 128

خازم فرمان کرد تا فضلة بن نعيم نهشلی با پانصد تن روی بشیبان نهادند و ایشان با همدیگر دچار شدند و جنگی سخت بدادند.

پس شیبان و اصحابش بکشتی در آمدند و بجانب عمان روی کردند و ایشان همان جماعت صفریه بودند.

چون بعمان پیوستند جلندی و یارانش که عبارت از مردم اباضیه باشند با ایشان به جنك در آمدند و جنگ در میانه سخت شد و شیبان و آنان که با وی بودند بقتل آمدند و ازین پیش در ذیل وقایع سال یک صد و بیست و نهم بقتل شیبان بهمین سیاق که در این جا مذکور شد اشارت رفت.

و از آن پس خازم با لشکری که با خود داشت دریا را در نوشت تا بساحل عمان پیوست و به صحراء در آمدند جلندی و یارانش با ایشان روی در روی شدند و قتالی هر چه سخت تر در میانه برفت چنان که نهصد تن در آن روز از خوارج کشته شدند و قریب بنود نفر از آن ها بسوخت

و از آن پس بعد از هفت روز با مقدمة الجيش خازم دچار گشتند چه پاره از اصحاب خازم بدو اشارت کرده بودند که سپاه خود را فرمان کند تا پارۀ آلات بر سنان های خود نصب کرده و با نفط آلوده ساخته آتش بآن بر زنند و با آن آلت مشتعل راه در سپارند تا در بیوت اصحاب جلندی افکنند و این آلات از خشب بود.

چون چنان کردند و بناگاه آن آتش را در بیوت ایشان در انداختند آن جماعت هراسان شده بحراست اولاد و اسباب و زنان و پردگیان خود مشغول گردیده.

در این وقت خازم با سپاهش برایشان حمله ور گردیده شمشیر در ایشان بگذاشتند و آن جماعت را با جلندی بقتل رسانیدند و شمار کشتگان بده هزار تن پیوست و سرهای ایشان را ببصره فرستادند و سلیمان بن علي آن سرها را بدرگاه سفاح فرستاد و خازم بعد ازین واقعه چندماه بزیست تا سفاح او را طلب کرد .

ص: 129

بیان غزوۀ ابی داود با مردم کش و قتل آخرید پادشاه آن جا

كشّ بفتح كاف و تشدید شین معجمه نام قریه ای است در سه فرسنگی جرجان که بر کوهستان واقع است و نیز کش نام قریه ایست از قراء اصفهان اما جش بجیم می نویسند.

بالجمله در این سال ابو داود خالد بن ابراهیم با مردم کش قتال داد و ملك آن جا آخرید را با این که سامع و مطیع بود بکشت و یاران او را از تیغ بگذرانید و ظروف چینی که بجمله منقوش و مذهّب و مانند آن را هیچ کس ندیده با زین های دیبا و متاع چینی که بجمله از دیبا و اشیاء ظریفه بسیار از ایشان مأخوذ داشت و برای ابو مسلم حمل کرد

و این وقت ابو مسلم در سمرقند جای داشت و گروهی از دهاقین ایشان را بكشت و طاران برادر آخرید را زنده بگذاشت و او را بامارت کش مقرر داشت و ابو مسلم بعد از آن که جمعی از مردم سغد و بخارا را بکشت بجانب مرو انصراف گرفت و فرمان داد تا دیوار باره سمرقند را بر کشند و زیاد بن صالح را از جانب خود امارت سمرقند داد و بخارا را نیز در تحت حکومت او بگذاشت و ابوداود ببلخ باز شد

ص: 130

بیان حال منصور بن جمهور والی سند و هلاکت او

در این سال ابو العباس سفّاح موسى بن کعب را با لشکری نامدار به قتال منصور بن جمهور ملك سند مأمور ساخت

موسى بموجب فرمان روان شد و مسیّب بن زهیر را بر جای خود برپاست شرطه سفّاح نیابت داد.

آن گاه راه در نوشت تا به اراضی سند پیوست منصور نیز با دوازده هزار مرد جنگ آور با وی دچار شد لکن با لشکر خود از موسی منهزم گشت و در بیابان روان شد و در ریگستان از تشنگی هلاك گردید .

و بعضی گفته اند شکمش را آسیبی رسید و بمرد و چون خلیفه او در سند بود هزیمت او را بدانست عیال و اثقال منصور را بر گرفت و از سند بیرون شد و ایشان را در بلاد خزر در آورد.

يافعي هلاك منصور را در سال یک صد و سی و چهارم می نویسد و می گوید کیش قدری داشت.

بیان حوادث و سوانح سال یک صد و سی و چهارم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال محمّد بن یزید بن عبیدالله که والی یمن بود بحضرت ذي المنن شتافت و علي بن ربيع بن عبيد الله بر حسب فرمان سفّاح ولایت یمن یافت.

و در این سال ابو العباس از حیره به انبار انتقال نمود.

ص: 131

حيره بكسر حاء مهمله و یاء حطّی ساکنه و راء مهمله شهری در يك فرسنگی کوفه است که بر زمینی مرتفع واقع است چنان دانسته اند که دریای فارس بآن متصل می باشد و قصر خورنق در یك میلی حیره از طرف شرقی در وسط بیابانی است که در میان آن و شام است.

و حیره در زمان جاهلیت مسکن نعمان بن منذر و پدران او که ملوك عرب بودند بود.

و این شهر را بواسطه خوبی و خوشی آن جا حيرة البيضاء می خواندند و بعضی گفته اند که این شهر را از آن روی حیره گفتند که تبّع که از ملوك يمن گاهی که آهنگ خراسان فرمود ضعفای لشکر خود را در این موضع بگذاشت و گفت «حیروا به» یعنی در این مقام اقامت کنید.

در مراصد الاطلاع مذکور است که انبار بفتح الف و نون ساکنه و باء موحده و الف و راء مهمله شهری است نزديك بلخ .

و نیز شهری است در کنار فرات در طرف غربی بغداد مردم عجم این شهر را فیروز شاپور می نامیدند و اول کسی که این شهر را عمارت کرد شاپور ذو الاكتاف بود.

و چون گندم و جو در این جا انبار می کردند نامش را انبار نهادند و ابوالعباس سفّاح بعد از آن که از کوفه باین شهر انتقال داد قصرها و عمارات عالیه بساخت و تا زمان وفات در آن جا بزیست.

در تاریخ الفی مسطور است که در این سال ابوالعباس سفّاح بشهر انبار انتقال نمود و مدینه هاشمیه را طرح انداخت.

اما یاقوت حموی در مراصد الاطلاع نوشته است که هاشمیه نام شهری است که سفّاح در کوفه بساخت و این داستان چنان است که از آن پس که سفّاح خلیفه شد در قصر ابن هبیره فرود آمد و بنای آن جا را تمام کرد و آن جا را شهری گردانید و نامش را هاشمیّه نهاد اما مردمان بر حسب عادتی که داشتند همچنان

ص: 132

بنام ابن هبیره می خواندند.

سفّاح بر آشفت و گفت نمی نگرم که نام ابن هبیره را ازین شهر ساقط نمایند و فرمان داد تا از آن پس هیچ کس آن شهر را بنام وی مذکور ندارد.

و چون سفاح این امر را بانجام آورد شهری دیگر در برابر آن بنیان نمود و هاشمیه نام نهاد و در آن جا نزول داد و از آن پس از آن جا بانبار انتقال فرمود و آن شهر را که بدو معروف است در يك جانب آن بساخت.

و چون بمرد در آن جا مدفون شد و چون منصور خلافت یافت در آن جا منزل گزید و بنای آن را هر چه باقی مانده بپایان رسانید و از آن پس از آن شهر تحویل داد و بغداد را بنیان کرد چنان که انشاء الله تعالی در مقام خود مذکور شود.

و در این سال بفرمان سفّاح از کوفه تا به مکّه معظّمه مناره ها و میل ها بر زدند تا اسباب آسایش و آرامش مسافرین و علامات عرض راه باشد.

و در این سال عیسی بن موسی که والی کوفه بود مردمان را حج اسلام بگذاشت.

و در این سال ابن ابی لیلی قاضی کوفه بود.

و زیاد بن عبدالله عامل مدينه و مكّه وظايف و يمامه.

و علي بن ربيع حارثي حكمران یمن.

و سليمان بن علي حاكم بصره و اعمال بصره و کور دجله.

و عباد بن منصور و موسی بن کعب حکمران سند.

و ابو مسلم مروزی فرمان فرمای مملکت خراسان و جبال.

و صالح بن علي حكمران فلسطين

و ابوعون فرمان گزار مصر

و اسمعيل بن علي حاكم موصل.

و یزید بن اسید فرمانفری ارمنستان و محمّد بن صول حکمران آذربایجان.

و وزیر مالیات خالد بن برمك و عامل جزیره ابو جعفر منصور و عبدالله بن

ص: 133

علي عامل شام بودند.

و در این سال محمّد بن اسمعیل بن سعد بن ابی وقاص ازین جهان سست اساس بدیگر جهان منزل و مناص جست.

و هم در این سال سعد بن عمر بن سليم الزرقى روی بدیگر سرای آورد.

و هم در این سال بروایت یافعی يزيد بن يزيد بن جابر ازدی دمشقی رخت بدیگر جهان کشید از مکحول و جماعتی روایت داشت مردی فقیه بود ولید بن یزید اموی در يك مرّه پنجاه هزار دینار باو جایزه بداد وقتی نام او را برای قضاوت مذکور داشتند و او را در آن کار عالم و عارف دیدند

بیان وقایع سال یک صد و سی و پنجم هجری و خروج زیاد بن صالح

در این سال زیاد بن صالح از آنسوی رود جیحون خروج نمود ابن اثیر گوید ابو مسلم از مرو استعداد جنك او را بدید و ابوداود خالد بن ابراهيم نصر ابن راشد را به ترمذ فرستاد تا مبادا زیاد بن صالح جمعی را بجانب قلعه و کشتی ها بفرستد و آن جمله را مأخوذ دارد.

نصر برفت و در آن جا اقامت گزید جماعتی از اهل طالقان با مردی مکنی بابی اسحق بر وی خروج کردند و نصر را بکشتند.

چون این خبر به ابو داود رسید عیسی بن ماهان را مأمور کرد تا از دنبال کشندگان نصر بتازد.

عیسی برفت و آن جماعت را بدست آورده بکشت و از آن طرف ابو مسلم با لشکری ساخته شتابان برفت تا به آمل رسید سباع بن نعمان ازدی با ابومسلم بود و ابن سباع همان کس باشد که سفّاح او را بسوی زیاد بن صالح برسالت فرستاد

ص: 134

و اورا بفرمود اگر فرصتی بدست کند بر مسلم بتازد و او را بقتل رساند.

و ابو مسلم این حال را بدانست سباع را بگرفت و در زندان آمل افکند و خودش بجانب بخارا عبور داد.

و چون در بخارا نزول نمود جمعی از سرهنگان زیاد بن صالح نزد او شدند و زیاد را خلع کردند و از آن پس با ابو مسلم خبر دادند که سباع بن نعمان همان کس باشد که زیاد بن صالح را به فتنه و فساد محرك شد.

ابو مسلم بعامل خود که در آمل بود بنوشت تا او را بکشد و از آن سوی چون سرهنگان و سران سپاه زیاد در خدمت ابی مسلم سر بتسلیم در آوردند و بدو پیوستند زیاد بدهقانی که در آن مکان بود پناهنده شد

دهقان او را بکشت و سرش را به سوی ابو مسلم فرستاد و ابو داود برای اختلاف حالات اهل طالقان از ابو مسلم بازپس ماند.

ابو مسلم از قتل ابوداود بدو بنوشت و او بکش بیامد و صاحب تاریخ الفی گوید زیاد بن صالح در ماوراء النهر فرمانی دروغ از جانب ابی العباس سفاح ظاهر ساخت که ما ابو مسلم را از خراسان معزول ساخته ایالت آن دیار را به زیاد بن صالح محول نمودیم.

پس با ابومسلم کوس یاغی گری بنواخت و بواسطه آن فرمان بیشتر لشکر با وی اتفاق کردند و ابو مسلم ازین حیلت بی خبر بود و تهيه تسخير ممالك خطا را می نمود و بواسطه حركت بجانب خطا لشکری بیرون از اندازه شماره فراهم ساخته جمله ایشان را علوفه و اسلحه داده خواست بطرف خطا راه بر گیرد.

بناگاه خبر طغیان زیاد را بشنید و بالضروره جمعی کثیر از امرای سپاه را بدفع او فرمان داد و خود نیز از دنبال ایشان روی بماوراء النهر نهاد.

و امیران او قبل از وصول ابی مسلم از آب گذشته بازياد جنك داده او را بکشتند و سر او و اصحابش را برای ابو مسلم روانه داشتند.

بالجمله ابن اثیر گوید ابوداود بکش آمد و عیسی بن ماهان کسی را به

ص: 135

جانب بسام فرستاد و لشکری بساعير مأمور ساخت اهل آن سامان در طلب صلح آمدند و مسئول ایشان مقبول شد.

در تاریخ ابن اثیر ساعر بر وزن ساغر می نویسد اما در مراصد الاطلاع ساعر مذکور نیست و می گوید ساعير در تورية اسم کوهستان فلسطین و نیز نام قریه ای است از ناصره در میان عکّه و طبریّه.

و اما بسّام را از عیسی آسیبی نرسید و عیسى بكامل بن مظفّر صاحب ابی مسلم مکتوب نمود و نسبت با ابوداود بتزوير و عتاب کار کرد و او را بعصبیّت منسوب نمود.

ابو مسلم آن مکتوب را برای ابوداود فرستاد و بدو نوشت که این مکاتیب آن گبری است که او را با خود هم سنك نمودى اينك تو داني و او.

ابوداود چون این حال را بدید مکتوبی به عیسی کرد او را احضار نمود چون عیسی در خدمتش حاضر شد او را محبوس و مضروب ساخته از آن پس از زندانش بیرون کرد اما لشکریان او را بکشتند و ابو مسلم بمرو بازگشت.

بيان جنك نمودن عبدالله بن حبيب در جزیره صقلیه

در این سال عبدالله بن حبیب در جزيرة صقليه جنك داد و غنیمت برد و اسیر ساخت و چنان بر مال و عیال مردم آن جا ظفرمند شد که تا آن وقت هیچ کس آن گونه پیروزی نیافته بود و این بعد از آن بود که در تلمسان حرب نمود.

و چون والیان مملکت افریقیه با جماعت بربر در مجادلت و مبارزت اشتغال داشتند.

پس صقلیه را رومیان مصفّی و ایمن ساختند و از جميع جهات آسوده

ص: 136

نمودند و حصن ها و معقل ها در آن جا بعمارت آوردند و بهر سال کشتی ها بدریا می راندند و اطراف جزیره می گشتند و بد اندیشان را از آن جا دور می ساختند و بسیار افتادی که سوداگران مسلمان را بدست آورده مأخوذ می داشتند

بیان حوادث و سوانح سال یک صد و سی پنجم هجری نبوی صلى الله عليه و آله

در این سال سلیمان بن علي حكمران بصره و اعمال بصره مردمان را حجّ بگذاشت.

و در این سال عمال و حكام و قضات ولایات همان کسان که در سال گذشته بودند.

و در این سال و بقولی سال یک صد و چهلم و بقولی یک صد و چهل و چهارم هجری ابو خازم اعرج وفات کرد.

و در این سال عطاء بن عبدالله مولى مطلب و بقولي مولى مهلّب وفات کرد و بعضی گفته اند وی عطاء بن میسره و مکنی بابی عثمان خراسانی است و بعضی گفته اند وفاتش در سال یک صد و سی و چهارم بود .

در تاریخ یافعی مسطور است که عطاء خراسانی نزیل بیت المقدس بود و از صحابه كثير الارسال و راوی بود و گاهی غزو می نمود و شب ها را بعبادت می گذرانید و مردمان را موعظت و بر تهجد و شب زنده داری نصیحت می فرمود

و در تاریخ حبیب السیر مسطور است که عطاء السایب الكوفي الثقفى از عبدالله بن بنى اوفي صحابی روایت داشت و می گوید احمد بن حنبل گفته است وی مردی صالح بود و بهر شب يك قرآن را ختم می نمود

و نیز در این سال یحیی بن محمّد بن علي بن عبدالله بن عباس که امیر مملکت

ص: 137

فارس بود در فارس بمرد و از آن پیش امیر موصل بود.

و نیز در این سال ثور بن زید دئلی که مردی ثقة و درست سخن بود وفات نمود .

و هم در این سال زیاد بن ابی زیاد مولی عبدالله بن عيّاش بن أبي ربيعة المخزومی که از ابطال رجال و مردان با برز و یال بود ازین سپنجی سرای پر ملال بسرای آخرت انتقال داد عیاش با عين مهمله و یاء حطى و شين معجمه است والله تعالى اعلم .

بیان حال رابعه عدویه و وفات آن عابده زاهده

در این سال یک صد و سی و پنجم هجری بروایت ابن خلکان و یافعی و غیرهما امّ الخير رابعه بنت اسمعيل العدوية بصريه مولاة آل عتيك كه در میان زن های جهان بمراتب زهد و عبادت و تقوى و طهارت و صلاح و عفاف و قدس و انصاف امتیاز و در زمره اعیان و شناختگان عصر خویش اشتهار بلکه نامش در پهنه روزگار دوام و قرار دارد وفات نمود.

چندان که چون خواهند زنی را بزهد و قدس و عبادت و طهارت ذیل و پاکی نظر و صدق مخبر ستایش نمایند گوید رابعه روزگار خویش است.

بعضی وفات او را در سال یک صد و هشتاد و پنجم دانسته اند لکن قول اول اصح و اثبت است.

یافعی می گوید قول آن کسان که می گویند را بعه عدویه را با سرّی سقطی حکایتی روی داده است مقرون به صحت نیست چه سرّی در سال دویست و پنجاهم هجری وفات نمود

ص: 138

ابوالقاسم قشیری در رساله خود می نویسد از کلمات رابعه عدویه است که در مناجات خود عرض همی کرد پروردگارا آیا آن دل را که دوستی تواش منزل است بآتش می سوزانی نوبتی در جواب خود از هاتفی بشنید که ندا در داد و گفت بد گمان مشو که پروردگار رحیم مهربان چنین نمی فرماید.

روزی سفیان ثوری گفت و احزناه رابعه گفت مگو واحزناه بلکه بگو وای بر قلّت حزن و اندوه ما و اگر تو از روی حقیقت محزون بودی و اندوه معاصی و آن چه تو را در پیش است فرو سپرده بود هرگز آن فرصت و مجال نیافتی که نفسی بر کشی.

و نیز گفته اند روزی رابعه از سفیان شنید که می گفت بار خدایا از تو رضای تو را خواستاریم رابعه فرمود آیا شرم نمی آوری که رضای کسی را که تو از وی راضی نیستی می طلبی.

سفیان ثوری با آن مدارج علمیّه که او را بود بر مدارج جلالت قدر رابعه اعتراف داشت و بزیارت وی نایل می شد و بعضی مسائل غامضه که در حقایق مطالب و دقایق مسالك داشت بدو عرضه می داشت و رابعه آن مشکل را حل می نمود.

یکی روز با رابعه گفت درجه ایمان و عقیدت تو در حضرت یزدان بر چه میزان است گفت ایزد سبحان را بشوق جنان یا خوف نیران نمی پرستم بلکه محض عشق و شوق بحضرت احدیت و ادای شرط عبودیت عبادت می نمایم.

بعد از آن شعری چند که متضمن همین معنی است بر سبیل مناجات انشاد نمود و این کلمات او از کلام امیر المؤمنين علیه السلام مأخوذ است که بتقریبی می فرماید من تو را نه از شوق بهشت و نه از بیم جحیم عبادت می نمایم بلکه ترا شایسته و اهل عبادت می دانم.

و از کلمات رابعه است که می گوید این استغفار ما باستغفاری دیگر نیاز دارد یعنی چون از روی حقیقت و عقیدت کامل نیست پس باید از چنین استغفار نیز استغفار نمود.

ص: 139

و نیز رابعه می گوید آن چه از اعمال من آشکار شود آن را در شمار چیزی نمی دانم یعنی بر طریق ریاء و سمعه خواهد بود.

و از جمله وصایای اوست که اعمال حسنه خود را پوشیده بدارید چنان که اعمال سیئّه خود را مکتوم می گردانید.

چون شوهر رابعه بمرد حسن بصری خواست او را تزویج نماید رابعه محض امتحان بعضی مسائل در حقایق و معارف از وی بپرسید و چون او را کامل نیافت از قبول مسئول وی روی برتافت و شعری چند بنظم در آورد و باز نمود که راحت و سعادت در خلوت از خلق است

چه خلوت از مخلوق موجب مؤانست با خالق و آن معشوق حقیقی است که هیچ چیز بدل او نمی تواند بود طبیب اوست حبیب اوست معشوق اوست سرور قلب و قوّت دل و مایه آرامش هر دو جهان و اسباب زندگی جاویدان اوست.

شیخ فریدالدین عطار در تذکرة الاولیاء می فرماید رابعه در زمان خود در عمل و معرفت نظیر نداشت و مایه اعتبار بزرگان و حجت قاطع اهل جهان بود.

در آن شب که متولد شد در همه خانه پدرش آن بضاعت نبود که تحصیل قلیل مقداری روغن نمایند و ناف او را چرب کنند و چراغی نیز موجود نداشتند و پاره نبود که وی را در آن پیچند و آن مرد را سه دختر دیگر بود و رابعه چهارمین ایشان بود ازین روی او را رابعه خواندند.

زوجه اسمعیل پدر رابعه بشوهر خود گفت نزد فلان همسایه رو و مقداری روغن بخواه تا چراغی برافروزیم پدر رابعه پیمانی بر نهاده بود که از هیچ مخلوقی چیزی نخواهد.

بناچار بیرون آمد و دست بر در سرای آن همسایه بر زد و بازگشت و گفت در را باز نمی کند و با آن اندوه بخواب اندر شد رسول خدای صلی الله علیه و آله را بخواب اندر دید که غمگین مشو که این دختر سیّده ایست که هفتاد هزار تن است در شفاعت او اندر باشند

ص: 140

آن گاه فرمود که نزد عیسی امیر بصره برو و بر کاغذی بنویس که به آن نشان که هر شب صد بار بر من صلوات می فرستی و شب های جمعه چهار صد بار این شب آدینه که بگذشت فراموش کردی کفّاره آن را چهارصد دینار حلال باین مرد بده

پدر رابعه چون بیدار گشت گریان شد و این خط بنوشت و بدو فرستاد امیر چون آن مرقومه را بدید گفت بشکرانه این که رسول خدای از من یاد کرده است ده هزار درم بدرویشان و چهار صد دینار باین مرد دهید و بگوئید همی خواهم نزد من اندر آئی تا دیدارت را بنگرم اما روا نمی دارم که مانند توئی که پیغام حضرت خیر الانام را بمن می رسانی نزد من آئی بلکه من خود بحضرت تو آیم و خاك آستانت را با محاسن خود برویم اما ترا با خدای سوگند می دهم که بهر چه حاجت داری بر من عرضه داری

پدر رابعه آن دینار بگرفت و بآن چه نیازمند بود خریداری نمود چون رابعه بزرگ شد مادر و پدرش از جهان بیرون شدند و قحط و غلائی شدید بصره را فرو گرفت خواهرهای رابعه بهرسوی پراکنده شدند او نیز برفت و به چنك ظالمی در افتاد و آن ظالم او را بچند درهم بفروخت

شخص خریدار رابعه را بسرای خود برد و او را بکارهای دشوار بازداشت يك روز رابعه از پی مهمی می رفت ناگاه نامحرمی نزد او آمد رابعه بگریخت و اندر راه بیفتاد و دستش بشکست

پس روی بر خاك نهاد و گفت بار خدایا غریب هستم و بی مادر و پدر و اسیر و دست شکسته و ازین جمله ام اندوهی نیست و رضای تو می خواهم باید بدانم راضی هستی یا نیستی آوازی بشنید غم مخور که فردای قیامت مقامی یابی که مقرّبان آسمان بتو بنازند .

رابعه بسرای خواجه بیامد و همه وقت روز بروزه می سپرد و بخدمت خواجه

ص: 141

روز می برد و همه شب نماز می گذاشت و تا روشنی روز از حال عبادت نمی گذشت.

شبی خواجه از خواب بیدار شد آوازی بشنید رابعه را در حال سجده بدید که همی عرض می کرد الهی تو می دانی که هوای دل من در موافقت فرمان توست و روشنایی چشم من در خدمت درگاه تو اگر کار باختيار من می بود يك ساعت از خدمت تو نیاسودم.

اما تو مرا زیر دست دیگری کردی و بواسطه انجام خدمت او بعبادت تو دیر می رسم خواجه نظر کرد و دید در آن حال که رابعه این مناجات می کرد قندیلی بر فراز سرش معلق است و همه سرای را نور فرو گرفته است

چون این حال را بدید برخاست و متفکّر بنشست و با خود گفت چنین کسی را بخدمت خود مشغول نشاید کرد بلکه باید ما بخدمت اوقیام ورزیم.

چون روشنی روز نمودار شد رابعه را نيك نوازش کرده آزاد ساخت و گفت اگر در این خانه زیست بفرمائی جملگی بخدمت تو کمر بندیم و گر نه حکم ترا است رابعه اجازت خواست و بیرون آمد و بعبادت یزدان تعالی اشتغال ورزید

منقول است که وقتی دو تن از مشایخ نزد رابعه آمدند و گرسنه بودند گفتند اگر طعامی داری بیاور تا بخوریم چه طعام تو حلال است.

رابعه دو گرده نان موجود داشت پیش آورد در این حال بانك سائلی برخاست رابعه هر دو قرص را بدو داد ایشان متحیر بماندند زمانی بر نیامد کنیزکی بیامد و دسته نان گرم بیاورد و گفت کدبانو فرستاده است

رابعه بشمرد هیجده گرده نان بود رابعه گفت باز بر که غلط كرده كنيزك گفت نزد تو فرستاده است گفت باز بر که غلط کرده کنیز باز برد و آن حکایت با خاتون خود بگذاشت و باز پس فرستاد

رابعه بشمرد بیست گرده بود بگرفت و نزد ایشان گذاشت آن دو شیخ می خوردند و در عجب بودند و با رابعه گفتند این چه سرّ است.

ص: 142

گفت چون شما آمدید دانستم گرسنه اید با خود گفتم چگونه دو گرده نان پیش دو بزرك نهم چون سائل بیامد بدو دادم و مناجات کردم که خدایا تو گفتی که یکی را ده بار عوض دهم و در این یقین اندر بودم اکنون برضای تو دو نان دادم چون هیجده گرده نان آوردند دانستم یا تصرفي در آن شده یا از بهر من نفرستاده اند باز پس دادم تا بشمار بیست رسید یعنی عدد تمام گشت

بیان بعضی کلمات رابعه عدویه که بر طریق عرفان نقل شده است

در تذكرة الاولياء مذكور است که رابعه روزی بر کوهی بر شده بود نخجیران و آهوان و گور خران در گردش فراهم شده رام و هموار در وی نظاره می کردند ناگاه حسن بصری پدید شد جملگی برمیدند

حسن ازین حال دیگرگون شد و گفت ای رابعه چون است که از من رمیدن و با تو انس ورزیدن گرفتند

رابعه گفت بگوی امروز چه خوردی حسن گفت پیه آبه رابعه گفت تو پیه اینان خوری چگونه از تو گریزان نشوند و ازین سخن بر آمد که رابعه از گوشت و پیه حیوانات نمی خورده است

و نیز حکایت کرده اند که وقتی رابعه را بر خانه حسن عبور افتاد حسن بر بام صومعه چندان گریسته بود که اشکش از ناودان می چکید.

رابعه تفحص کرد و چون بدانست چه آبست گفت ای حسن اگر این گریه از رعونت نفس است آب چشم نگهدار تا اندرون تو دریائی گردد چنان که اگر در آن دریا دل را بجوئی نیابی مگر در حضرت پادشاه صاحب قدرت یعنی خداوند تعالى .

ص: 143

حسن را این سخن سخت افتاد و هیچ نگفت تا یکی روز رابعه را بدید که بر لب آب فرات بنشسته حسن سجّاده بر آب انداخت و گفت ای رابعه بیا تا این جا دو رکعت نماز بگذاریم.

رابعه گفت ای استاد چون در بازار دنیا آخرتتان را عرضه دهی چنان باید باشد که ابناء جنس تو از آن عاجز باشند.

پس رابعه سجاده در هوا انداخت و گفت ای حسن این جا بیا تا از چشم خلق پوشیده تر باشی آن گاه خواست تا دل حسن را بجای آرد و گفت ای استاد آن چه تو کردی ماهی بکند و آن چه من کردم مگسی می کند کار ازین هر دو مقام بیرون است.

و نیز نوشته اند که حسن بصری گفت كه يك شبانه روز نزد رابعه سخن طریقت و حقیقت می کردم که نه بر خاطر من بگذشت که مرد می باشم و نه بر خاطر او که زن است آخر الامر چون برخاستم خود را مفلسی و او را مخلصی .

و دیگر حکایت کرده اند که وقتی رابعه پارۀ موم و سوزنی و موئی برای حسن بفرستاد و بدو پیام کرد که مانند موم جهان را روشنی بخش و خویشتن را بسوزان و چون سوزن برهنه باش و همواره کاری بساز چون این بجای آوردی مانند موی باش تا کارت باطل نشود

نوشته اند وقتی حسن بصری با رابعه گفت بشوهر رغبت داری گفت عقد نکاح بر وجودی وارد می شود این جا وجود کجاست

چه من از آن خویشتن نیستم بلکه از وی هستم در سایه حکم خدائی از خدا باید خطبه کرد.

حسن گفت ای رابعه این درجه از چه راه یافتی گفت بسبب این که هر چه هست در مقام دوست حقیقی گم کردم حسن گفت خدای را چون دانی گفت ای حسن چون تو دانی ما بی چون دانیم

و دیگر نوشته اند که روزی حسن بصری با رابعه عدویه گفت و این وقت

ص: 144

در صومعه خویش بود که از علم ها که نه از راه تعلیم آموختی و نه بگوش بشنیدی بلکه بیواسطه خلق بدل تو فرود آمده باشد مرا حرفي بازگوی .

گفت کلافه چند ریسمان رشته بودم تا بفروشم و از آن قوتی سازم پس بفروختم و دو درهم بها یافتم يك درهم باین دست گرفتم و درهمی بدست دیگر و از آن ترسیدم که اگر هر دو را بیک دست گیرم جفت شود و مرا از راه ببرد.

فتوح امروز این بود و این کلامی لطیف است و اشارت بتوحید و خسران شرك می نماید.

وقتی با رابعه گفتند حسن می گوید اگر فردا يك نفس از دیدار حق محروم مانم در آخرت چندان بگریم و بنالم که همه اهل بهشت را بر من رحم بیاید.

رابعه گفت این سخن نیکوست اما اگر در دنیا چنان باشد كه يك نفس از یاد خدای تعالی غافل می ماند همان ماتم و گریه و زاری پدید آید نشان آن خواهد بود که در آخرت نیز چنان بخواهد بود و گرنه چنان نیست.

وقتی با رابعه گفتند از چه روی شوهر نمی کنی گفت در غم سه چیز مانده ام اگر مرا از آن بی غم کنید شوهر کنم.

اول آن که در وقت مرك ایمانم را بسلامت برم یا نبرم گفتند ما نمی دانیم.

گفت دوم این که نامه عمل من بدست راست دهند یا ندهند گفتند خدای تعالی داند.

گفت سوم این که در آن ساعت که جماعتی را از دست راست بجانب بهشت می برند و گروهی را از جانب دست چپ بدوزخ می فرستند من از کدام سوی بخواهم رفت گفتند ما ندانیم رابعه گفت چون چنان ماتم ها در پیش دارم چگونه پروای شوهر خواهد بود.

وقتی از رابعه پرسیدند از کجا می آئی گفت از آن جهان گفتند کجا خواهی رفت گفت بدان جهان گفتند در این جهان چه می کنی؟

گفت افسوس همی برم گفتند از چه روی گفت از آن که نان این جهان می خورم

ص: 145

و کار آن جهان می کنم.

گفتند عظیم شیرین زبان هستی برای آن خوبی که کاروان سرایان باشی گفت من خود رباط باشم هر چه اندرون من است بیرون سازم و هر چه بیرون است در اندرون نگذارم اگر کسی در آید و برود با من کار ندارد

دل نگاه می دارم نه گل گفتند شیطان را دشمن می داری گفت از دوستی رحمن با عداوت شیطان نمی پردازم.

حکایت کرده اند که رابعه همیشه چشم بگریه اندر داشت گفتند این گریستن از چیست گفت از جدائی بگریم از آن همی ترسم که با حق خو کرده ام مبادا هنگام مردن و جامه زندگی بگذاشتن ندا آید که شایسته حضرت ما نیستی.

گفتند بنده کدام وقت راضی شود گفت گاهی که از محنت شاکر شود چنان که از نعمت.

گفتند اگر گناهکار توبه کند قبول کنند یا نکنند گفت چگونه توبه کند مگر خداوندش توبه دهد و قبول کند تا او توبه ندهد نتوان کرد.

و گفت ای بنی آدم از دیده بحق منزل نیست و از زبان ها بدو راه نباشد و سمع شاهراه گویندگان است و دست و پای سکان حیرت هستند کار با دل افتاده است.

بکوشید تا دل را بیدار دارید که چون دل بیدار شد او را بیار حاجت نیست یعنی دل بیدار آن است که در حق گم شده است و هر که در او گمشد یار را چه کند و معنی فناء في الله در این جا باشد.

و نیز می گفت استغفار که بهمان زبان باشد کار دروغ زنان است.

و گفت اگر ما بخود توبه کنیم بتوبه دیگر محتاج باشیم.

و می گفت ثمره معرفت روی بخدا آوردن است.

ص: 146

صالح مرّی پیوسته می گفت هر کس دری کوبد عاقبت باز شود روزی رابعه حاضر بود و این سخن بشنید گفت تا چند گوئی که بخواهد گشاد کدام کس بسته است که باز شود گفت عجبا مردی جاهل و زنی ضعیفه دانا.

روزی رابعه یکی را دید که عصابه بر سر بسته است گفت چرا عصابه بر بستی ادرم گفت بدرد سر اندرم گفت چند سال از عمرت بر گذشته است گفت سی سال گفت در این مدت تندرست بودی یا رنجور گفت تندرست

رابعه فرمود هرگز عصابه شکر بر نبستی بیک روز رنجوری عصابة شکایت بر می بندی.

حکایت کرده اند که وقتی چهار درم بکسی داد تا کلیمی بخود گفت گلیم ما سفید رابعه گفت درم بازده پس باز گرفت و بدجله افکند و گفت هنوز گلیم تا خریده تفرقه پدید شد.

حکایت کرده اند که رابعه در هنگام بهاری در خانه رفت و بیرون نمی آمد خادمه گفت ای سیّده بیرون آی تا آثار صنع را بنگری گفت تو اندر آی تا صانع را بینی همانا مشاهدة صانع مشغول ساخته است مرا از دیدان صنع.

وقتی جمعی پیش او رفتند و نگران شدند که گوشت را با دندان پاره همی کرد گفتند مگر کارد نداری گفت از بیم قطیعت هرگز کارد نداشتم.

راقم حروف گوید اگر در جوابش می گفتند اگر از کارد باین سبب می ترسی که آلت جدائی است سی و دو دندان که در دهان اندر است روز و شب در کار قطیعت است جواب چه بودی.

نوشته اند وقتی بزرگی نزد رابعه رفت جامه او بسیار با خلل دید گفت کسان باشند که اگر اشارت کنی در حق تو نظر نمایند یعنی بتو هر چه بخواهی بدهند.

رابعه گفت مرا شرم می آید از آن کس که تمام جهان ملك اوست یعنی خداوند تعالی دنیا را طلب کنم پس چگونه از کسی خواستار شوم که دنیا بدست

ص: 147

او بعاریت اندر است.

آن بزرك گفت بر همّت بلند این ضعیفه بنگرید که او را چگونه بلندی و برتری داده است که دریغش همی آید که وقت خویش را بسؤال مشغول دارد.

راقم حروف گوید این کلام مأخوذ از حضرت امام زین العابدین است که در خانه کعبه فرمود چنان که در کتاب احوال آن حضرت مذکور شد.

و دیگر نوشته اند که وقتی جمعی برای امتحان رابعه بمنزل او رفتند گفتند تمامت فضایل را قسمت مردان نموده اند و کمر کرامت بر میان مردان بسته اند هرگز هیچ زنی رتبت نبوّت نیافته است بازگوی تو این لاف از کجا می زنی.

رابعه گفت آن چه گفتی چنین است اما ادعای الوهیّت و دعوی منیّت از گریبان هیچ زن بر نیامده است یعنی هیچ زنی نگفته من پروردگار جهانیان هستم بلکه مخصوص بجماعت مرد بوده است و هیچ زنی هرگز مخنث نبوده است و این صفت در جنس مرد ظهور نموده است

حکایت کرده اند که وقتی رابعه بیمار شد پرسیدند سبب بیماری تو از چیست گفت سحرگاهان دل ما خواستار بهشت شد دوست با ما عتاب نمود و ادب فرمود این بیماری از عتاب اوست.

حسن بصری بعیادت رابعه آمد خواجه از خواجگان بصره را نگران شد که بر در صومعه رابعه کیسه زر در پیش نهاده می گریست.

حسن گفت این گریستن از چیست گفت برای این زاهده فاضله کریمه زمانه که اگر برکت او نبودی خلق هلاك شوند چیزی آورده ام و نذر او کرده ام همی ترسم پذیرفتار نشود تو اکنون لب بشفاعت بگشای باشد که قبول فرماید.

حسن نزد رابعه رفت و آن پیغام بگذاشت رابعه با گوشه چشم بدو بدید و گفت کسی که در حضرت یزدان بیرون از ادب سخن می کند روزی از وی باز نمی گیرد

ص: 148

آیا کسی که در محبت او جوش می زند رزق او را باز می گیرد من او را شناخته ام و پشت بر خلق کرده ام و مال کسی را که ندانم حلال یا حرام است چگونه قبول کنم.

نوشته اند رابعه گفت وقتی بروشنائی چراغ سلطان شکاف پيرهن بدوختم تا مدتی دلم بسته شد و تا شکافتم گشاده نگشت (خواجه را عذر خواه تا دلم دربند ندارد).

عبدالواحد عاص گوید که من و سفیان روزی بعیادت رابعه رقتیم از هیبت او قدرت نداشتیم که ابتدا بسخن نمائیم.

رابعه با سفیان گفت چیزی بگوی گفت ای رابعه دعا کن تا یزدان تعالی این رنج را بر تو آسان نماید رابعه رو بدو کرد و گفت ای سفیان تو ندانستی که این رنج که مرا می باشد خدای تعالی خواسته است گفت آری چنین است.

رابعه گفت چون این را می دانی با من امر می فرمایی تا از خدای بر خلاف آن چه او خواسته است درخواست کنم با دوست خلاف کردن روا نیست.

سفیان گفت ای رابعه چه چیزت آرزو است گفت ای سفیان تو مردی از اهل علم باشی چرا چنین سخن می کنی دوازده سال است نفس من خواهان خرما می باشد و تو نيك می دانی خرما را در بصره قدر و قیمتی نباشد و من هنوز نخورده ام چه من بنده ام و بنده را بآرزو چکار اگر من بخواهم و خداوندم نخواهد این کفر باشد.

سفیان گفت من در کار تو سخن نمی توانم کرد تو در کار من سخن کن گفت نيك مردی باشی اگر ته آن باشد که دنیا را دوست می داری گفت آن چیست.

رابعه گفت روایت حدیث یعنی این جاهلی است سفیان را رفت افتاد و عرض کرد خداوندا از من خوشنود باشی رابعه گفت شرم نیاری که رضای کسی را جوئی که از او خوشنود نیستی

ص: 149

مالك دینار گفت پیش رابعه رفتم و نگران شدم کوزه شکسته برای آب نوشیدن و وضوی خویش از یک سوی بر نهاده و بوریای کهنه و پاره خشتی که سر بر آن می نهاد نظاره کردم سخت دلم بدرد آمد و گفتم ای رابعه مرا دوستان توانگر هستند اگر اجازت باشد از بهر تو از ایشان چیزی بخواهم.

گفت اى مالك همانا بغلطی بزرگ رفتی مگر روزی دهنده من و ایشان یکی نیست گفتم یکی است گفت مگر روزی درویشان را بواسطه درویشی ایشان فراموش کرد و توانگران را زیاد فرمود بسبب توانگری ایشان

گفتم نه چنان است گفت چون خدای حال هر کس را می داند چه حاجت که بیادش دهم او چنین می خواهد ما نیز چنان خواهیم که او خواهد.

وقتی حسن بصرى و مالك دينار و شقیق بلخی نزد رابعه حضور داشتند و در مرتبه صدق سخن می رفت و حسن گفت صادق نیست در دعوی خود هر کس صبر نکند بر زخم خداوند خود .

رابعه گفت ازین سخن بوی منی می آید شقیق گفت صادق نیست در دعوی خود هر کس شاکر نشود بر زخم خداوند خود .

رابعه گفت ازین بهتر باید گفت ، مالك گفت صادق نیست در دعوی خود هر كس لذّت نیابد از زخم دوست خود .

رابعه گفت به ازین باید ایشان گفتند اکنون تو بفرمای.

رابعه گفت صادق نیست در دعوی خود هر کس فراموش نکند زخم مولای خود را در هنگام مشاهدت مولای خود و این عجب نیست چه زنان مصر در مشاهده جمال يوسف علیه السلام الم زخم در نیافتند پس اگر کسی در مشاهده حضرت آفریدگار باین صفت باشد چه عجب.

نوشته اند یکی از مشایخ بصره نزد رابعه آمد و بر بالین او بنشست و شروع بنکوهش جهان نمود.

رابعه گفت تو بسیار دنیا را دوست می داری چه اگر دوست نمی داشتی نامش

ص: 150

نبردی زیرا که هر کس خریدار کالائی باشد سخن در پستی و شکست آن کند تا بدین حیلت بدست آرد اگر تو از دنیا فارغ بودی به نيك و بد از وی یاد نکردی اما از آن روی یاد می کنی که هر کس دوستدار چیزی است بسیارش یاد نماید.

در کتاب مستطرف مسطور است که رابعه عدویه روز و شبی هزار رکعت نماز می گذاشت و می گفت سوگند با خدای ازین نماز در طلب اجر و ثواب نیستم لکن می خواهم رسول خدای صلی الله علیه و اله مسرور شود و با دیگر پیغمبران بزرك علیهم السلام بفرماید نظر کنید بزنی از امّتم که عمل او در روز و شب این است.

حکایت کرده اند که حسن بصری گفت نماز دیگر نزد رابعه رفتم و او چیزی خواست بپزد و گوشت در ديك افکنده بود.

چون در سخن آمدیم گفت این سخن خوش تر از ديك بكار آوردن است ديك را رها کرد و تا نماز بسخن پرداختم نان خشك بياورد و بر سر ديك رفت تا بر گیرد و ديك بقدرت خداى تعالى می جوشید پس بکاسه ریخت و ما از آن گوشت بخوردیم طعامی بود که هرگز بدان ذوق نخورده بودیم

سفیان گفت یکی شب پیش رابعه بودیم در محراب شد و تا روز نماز کرد و من در گوشۀ دیگر نماز می کردم وقت سحر گفت چگونه این شکر بجای آوریم که ما را توفیق بداد تا همه شب او را خدمت کردیم گفت فردا بشکرانه این عنایت روزه بداریم.

راقم حروف گوید این داستان آبگوشت با آن داستان سابق معاشرت حیوانات با رابعه و رمیدن از حسن بصری مباینت دارد .

از جمله مناجات های را بعه است که عرض می کند خدایا اگر مرا فردای قیامت بدوزخ فرستی سرّی آشکارا کنم که دوزخ از من بهزار ساله راه بگریزد .

و دیگر گفت الهی ما را هر چه از دنیا قسمت کرده بدشمنان خود ده و هر چه از آخرت قسمت فرموده بدوستان خود ده که ما را تو بس باشی.

ص: 151

و دیگر عرض می کرد خداوندا اگر ترا از ترس دوزخ می پرستم در دوزخم بسوز اگر بامید بهشت می پرستم بر من حرام گردان و اگر برای تو می پرستم ترا جمال باقی خود را از من دریغ مدار.

و عرض کرد بار خدایا کار من و آرزوی من در دنیا از جمله دنیا یاد توست و در آخرت از جمله آخرت لقاء تو آن من این است تو هر چه خواهی همان کن.

و شبی عرض می کرد پروردگارا دلم را حاضر کن یا نماز بیدل قبول فرمای چون هنگام وفاتش فرا رسید بزرگان بر بالینش حضور داشتند گفت بر خیزید و جای رسولان خدای تعالی را خالی کنید .

برخاستند و بیرون رفتند و در بر بستند آوازی شنیدند ای نفس مطمئنه به حضرت پروردگارت بازگشت کن تا آخر آیه شریفه و زمانی بر گذشت و هیچ آوازی بر نیامد داخل حجره شدند رابعه بدیگر سرای رخت کشیده بود.

مشایخ گفتند رابعه بدنیا نیامد و بآخرت رفت و هرگز در حضرت باری تعالی گستاخی ننمود و هیچ نخواست و هرگز عرض نکرد مرا چنین دار یا چنان تا بآن چه رسد که از خلق چیزی بخواهد.

بعد از وفاتش در خوابش بدیدند گفتند از نکیر و منکر خبر گوی گفت چون آن جوانمردان در آمدند و گفتند کیست پروردگار تو.

گفتم باز گردید و حق را بعرض رسانید که با چندین هزار هزار خلق پیرزنی ضعیفه را فراموش نکردی منکه از همه جهان ترا دارم چگونه تو را فراموش می کنم تا کسی را بفرستی که خدای تو کیست.

محمّد اسلم طوسی و نعمی طرطوسی که در بیابان سی هزار تن تشنه را آب می رسانیدند هر دو بر قبر رابعه بیامدند و گفتند ای آن که لاف ها می زدی که سر بهر دو سرای فرود نیاورم اکنون حال تو بکجا پیوست آواز رسید که نوشم باد آن چه دیدم و می بینم.

بالجمله اخبار رابعه بسیار است و راقم حروف در ربع دوم مشكوة الادب

ص: 152

بشرح حال او اشارت کرده است مقبره اش در ظاهر قدس از طرف شرقی بر فراز کوهی که طور نامیده می شود واقع است و مزار است.

بیان وقایع سال یک صد و سی و ششم هجری و حج نهادن ابو جعفر منصور و ابو مسلم

ابن اثیر گوید در این سال ابو مسلم بخدمت سفاح مکتوبی نمود و خواستار شد که به پیشگاه سفّاح حاضر شود و اقامت حجّ نماید چه از آن هنگام که مالك خراسان شده بود تا این سال از خراسان مفارقت نکرده بود.

سفّاح در جواب او نوشت که با پانصد تن از مردم سپاهی بدرگاه خلافت پناهی حاضر شود ابو مسلم دیگر باره نوشت جمعی را بکشته ام و مردمان را با خود خونی و کینه ور ساخته ام ازین روی بر جان خود ایمن نیستم که با مردمی قلیل سفر کنم.

سفّاح در جواب نوشت که با هزار نفر جانب راه سپار چه تو در زمین ایالت و حکومت و اهل و رعیت خویش جنبش می کنی و راه مکّه معظمه نمی تواند متحمّل جمعی کثیر از لشکر شود

ابو مسلم با هشت هزار تن مردم سپاهی از خراسان بیرون شد و آن سپاهیان را در میان نیشابور و ری متفرق ساخت و اموال و خزاین بیرون از اندازه با خود حمل داد و در ری بجای بگذاشت و نیز مال و منال جبل را فراهم نمود و با هزار تن بخدمت سفّاح حاضر شد.

سفّاح فرمان داد تا بزرگان و سرهنگان سپاه باستقبال او روی نهادند دیگر کسان نیز پذیرا شدند و ابو مسلم را با حشمتی لایق درآوردند.

ابو مسلم بحضور سفّاح نایل و باکرام و اعظام او برخوردار شد بعد از آن

ص: 153

از سفّاح دستوری اقامت حجّ خواست و در دل می داشت که در آن سال امیر حاجّ باشد.

سفّاح بدو اجازت داد و گفت اگر نه آن است که برادرم ابو جعفر منصور در این سال آهنگ حج كرده است امارت حاج و موسم را با تو می گذاشتم و ابو مسلم را در منزلی که بسرای خلافت نزديك بود در آورده و چنان بود که چنان که ازین پیش اشارت شد در میان ابو مسلم و ابو جعفر غبار کدورتی افتاده بود.

زیرا که در آن هنگام که ابو جعفر بفرمان برادرش سفّاح بخراسان رفت ابو مسلم او را خفیف گردانید ازین روی چون ابو مسلم این نوبت بدرگاه سفاح حاضر شد ابو جعفر با سفاح گفت آن چه گویم بپذیر و ابو مسلم را بکش سوگند با خدای در سر او باد حیلت و مخالفت جای دارد

سفّاح گفت تو خدمات و بلیات او را در کار دولت ما دیدی و دانستی و آن چه از وی ظاهر گشت بر تو مجهول نیست.

سفّاح گفت هر چه از وی ظاهر شد بجمله از قوت اقبال دولت ما می باشد سوگند با خدای اگر گربه را بانتظام ملك و قلع اعدای دولت مأمور فرمائی همان کار کند که ابو مسلم کرد و بهمان مقام رسد که وی رسید

سفّاح گفت قتل و مقام قتل او چگونه خواهد بود ابو جعفر گفت گاهی که بخدمت تو حاضر می شود و با تو بمحادثه و مکالمه می پردازد جمعی را مقرر می داری تا بناگاه از دنبال او در آیند و کارش را بسازند

سفاح فرمود با یارانش چه باید کرد ابو جعفر گفت چون ابو مسلم کشته شود آن جماعت متفرق شوند و ذلیل و هموار گردند.

سفاح این سخن را بپذیرفت و ابو جعفر را بقتل ابی مسلم امر کرد و ابو جعفر برای تهیه این کار برفت لکن سفاح از آن پس چندی بیندیشید و پشیمان شد و ابو جعفر را بفرمود تا از آن کار دست باز دارد.

و ابو جعفر از آن پیش که ابو مسلم بخدمت سفاح بیاید در حرّ ان جای داشت

ص: 154

و این وقت از حرّان بجانب انبار که این هنگام دارالخلافه سفّاح بود بیامد و مقاتل بن حکیم عکّی را از جانب خود در حرّان گذاشت و ابو جعفر و ابو مسلم هر دو تن اقامت حجّ کردند لکن امارت حاج با ابو جعفر بود.

صاحب روضة الصفا نوشته است که در آن ایام که ابو مسلم در خدمت سفاح حضور داشت روزی ابو مسلم در مجلس خلیفه نشسته بود در این هنگام ابو جعفر منصور درآمد و ابو مسلم بتعظیم او بر پای نشد .

سفاح خواست ابو مسلم را ملتفت کند گفت برادرم ابو جعفر منصور است ابو مسلم گفت این مجلس امیرالمؤمنین است و در این جا باید حقوق او را بجای آورد پس باید بپاس حشمت و عظمت او بدیگران التفات ننمود.

و چنان که مسطور شد در آن ایام هر چند ابو جعفر با ابوالعباس گفت اگر می خواهی سلطنت تو پایدار شود ابو مسلم را بدار القرار فرست پذیرفتار نشد و گفت مردم جهان بملامت ما يك زبان شوند و دیگران را بر ما اعتماد نماند

و چون موسم حجّ نزديك رسيد سفّاح با ابو مسلم گفت برادرم ابو جعفر خواهش نموده است که امسال امیر حاج باشد و من قبول کرده ام و گرنه این منصب را با تو می گذاشتم.

این سخن بر ابو مسلم گران گردید و نزد دوستان خود زبان بشکایت بر گشود که ایشان همیشه ملازم خانه کعبه هستند سزاوار این بود که امارت امسال قافله را با من گذارند.

آن گاه با ابو جعفر روی بمکّه نهادند دویست قطار شتر در زیر آلات آشپزخانه ابو مسلم بود و ابو مسلم در طیّ راه همه جا يك منزل پيش از ابو جعفر کت می کرد و فرمان کرده بود تا در قافله ندا کردند که هیچ کس رخصت طبخ کردن ندارد و لشکریان و غربا و مسافران همه روز بنوبت بر خوان طعام عام وی حاضر می شدند

ص: 155

يك روز نگران شد که از منزلی دود مطبوخی بلند بود بسیاستش امر کرد آن شخص گفت صاحب این وثاق بیمار است و شوربائی از بهرش می پزند.

ابو مسلم فرمان کرد تا از آن پس در مطبیخ او مزوره نیز مرتب دارند تا بیماران را نیز حاجت بدیگر جای نیفتد.

بالجمله ابو مسلم با این شأن و شوکت و عظمت بمکّه معظّمه رسید و از مناسك حجّ فراغت یافته بعضی از مسافران و جمله مجاوران حرم را جامه و لباس بداد و آن چند خیر و احسان بجای آورد که مردم او را امیر حقیقی و ابو جعفر را امیر مجازی گفتند

یافعی در تاریخ خود نوشته است چون ابو مسلم بمکّه مشرفه رسید پانصد تن خادم که مندیل ها بر گردن داشتند در مشعر بازداشت تا هر کس از حاجیان را که ما بین صفا و مروه سعی کرده از اشربه مطبوعه سقایت کردند.

و چون بحرم رسید فرود گردید و هر دو نعل از پای در آورد و با پای برهنه راه سپهر گشت و در تعظیم آن مکان مقدس فرو گزار ننمود تا از کار حجّ فراغت یافتند.

و هنگام مراجعت ابو جعفر بر ابو مسلم پیشی گرفت و ازین گونه اعمال و افعال و عظمت ابی مسلم سخت متغیر الحال گردید و این علت بواسطه لئامت منصور بود چه همه مردم دو نوبت برخوان ابو مسلم نشستند اما از وی لقمه نانی ندیدند

و در این سال بروایت ابن اثیر زید بن اسلم مولى عمر بن خطاب به سرای عذاب و ثواب روی نهاد.

در تاریخ یافعی مسطور است که زید بن اسلم بن عبدالرحمن سلمى كوفي عددی از موالی ایشان و مردی فقیه و عابد بود ابن عمر و جماعتی را ملاقات کرد و او را آن درجه فقاهت بود که چهل تن از فقها در مجلس درسش حاضر شدند و در مدینه دارای حلقه فتوی و علم بود.

ابو حازم گوید در حلقه زید بن اسلم چهل نفر فقیه دیدیم که کمتر معلومات

ص: 156

ایشان با تمام علوم ما مساوی است.

بخاری در کتاب خود گوید که در حضرت امام زین العابدین علیه و آله السلام و صحبت گرامی آن حضرت تشرف می جست و راقم حروف در کتاب احوال آن حضرت باین حال اشارت کرده است

بيان وفات أبي العباس عبدالله سفاح اول خلیفه عباسی در انبار

در این سال یک صد و سی و ششم هجری سیزده شب و بقولی دوازده شب از شهر ذى الحجة الحرام برگذشته ابو العباس عبدالله بن محمّد بن علي بن عبدالله بن عباس بمرض آبله در مدینه انبار وفات کرد و در آن روز که بمرد سی و سه سال و بقولی سی و شش سال و بروایتی بیست و هشت سال از عمرش برگذشته بود.

مدت ولایتش از هنگامی که مروان بقتل رسید تا زمانی که خود رخت به دیگر سرای کشید چهار سال و از آن زمان که در زمان مروان با او بخلافت بیعت کردند تا وفات نمود چهار سال و هشت ماه و بقولی نه ماه انجامید.

و ازین مدت هشت ماه با مروان قتال می داد و بعضی مدت خلافتش را چهار سال و ده ماه دانسته اند.

و یافعی پنج سال نوشته است اما در تاریخ طبری مذکور است که چون سال یک صد و سی و پنجم هجری اندر آمد سفاح بیمار شد و ابو جعفر منصور این وقت با ابو مسلم در مکّه بودند و عبدالله بن علي بروايت طبری در شام جای داشت.

سفاح در آن بیماری از مردمان از بهر ابو جعفر منصور بیعت بستد و در آن رنجوری بمرد و مدت خلافتش سه سال و چند ماه بود و ابو جعفر دو منزل از مکه باز شده از آن پیش که بمنزل ذات عرق رسد از مرگ برادرش سفاح خبر یافت.

ص: 157

و صاحب تاريخ الفی مدت عمر سفاح را چهل و دو سال و بقول دیگر چهل و سه سال دانسته است.

مسعودی در تاریخ خود می گوید سفاح چهار سال و نه ماه خلافت کرد و در انبار در آن شهر که خود بنا کرده بود وفات نمود و این حادثه در روز یکشنبه دوازده شب از شهر ذی الحجه بیپای رفته روی داد و این وقت سی و سه ساله و بروایتی بیست و نه ساله بود و بقولی بیست و چهار سال عمر یافت.

و سه ساله و بروایتی در تاريخ الخلفاء مسطور است که ابوالعباس سفاح در سال یکصد و هشتم و بقولی یک صد و چهارم هجری در حمیمه که از نواحی بلقاء است متولد شد و در آن جا ببالید و در کوفه باوی بیعت کردند و در ذی الحجه يك صد و سی و ششم بمرض آبله در گذشت .

در تاریخ گزیده مدت خلافتش را چهار سال و سه ماه نوشته است و می گوید چون وفات کرد و در آن جا در مسجد مدفون شد.

و ابن اثیر در تاریخ الکامل گوید چون سفاح وفات کرد عمّش عيسى بن علي بر وی نماز بگذاشت و او را در انبار عتیق مدفون ساخت.

در سبب مرگش نوشته اند که جعفر بن یحیی حکایت کرده است که روزی سفاح خویشتن را در آینه بدید و از تمامت مردم عصر خود خوش روی تر بود.

عرض کرد خداوندا من آن نگویم که سلیمان بن عبدالملك گفت منم پادشاه جوان لكن عرض می کنم بار خدایا عمری دراز بمن عنایت فرمای که با نعمت عافیت بطاعت تو بگذرد.

هنوز این کلامش با نجام نرسیده بود که بشنید غلامی با غلامی دیگر می گوید مدت میان من و تو دو ماه و پنج روز است سفاح ازین سخن دیگر گون شد و آن سخن را به تطیّر گرفت و گفت ﴿حَسْبِيَ اللهُ وَ لا قُوَةَ اِلا بِاللهِ عَلَيكَ تَوَكَلْتُ وَ بِكَ اَسْتَعِينُ﴾ و روزی چند بر نیامد که تب آبله بر وی چیره شد و بعد از دو ماه و پنج روز بهمان طور که بشنید و بفال بد گرفت وفات نمود .

ص: 158

بدن و از این جا معلوم می شود که در تفأل و تطيّر اثری کامل است چنان که رسول خداى صلی الله علیه و اله فرمود ﴿تَفَاَّلْ بِالْخَيْرِ تَنَلْهُ﴾ يعنى فال نيكو بزن تا ثمرش را دریابی و همچنین فرمود تطیّر در دین اسلام نیست

بیان نسب و حسب و کنیت و شمایل و لقب و اخلاق ابی العباس سفاح

کنیت وی ابوالعباس است و چون در زمانش خون ریزی بسیار روی داد او را سفاح لقب دادند زیرا که سفح بمعنی ریختن آب و خون است و گفته می شود مردی است سفّاح یعنی قادر است بر کلام و ممکن است ابو العباس را بهمین مناسبت قدرت بر نطق سفاح لقب کرده باشند چنان که از صحاح اللغه جوهری چنین معلوم می شود.

و ممکن است چون خود او خونریزی بسیار کرد این لقب یافته باشد صاحب زينة المجالس می گوید چون بسیار عابد و زاهد بود او را سجاد گفتند چه روزی هزار رکعت نماز می گذاشت و می گوید نام او را مرتضی و بعضی عبدالله نوشته اند.

و این هر دو روایت بیرون از غرابت نیست و با مجالس سفاح و حضور طرب منافي است و می تواند بود که مرتضی لقب سفاح باشد.

وی نخست خلیفه از خلفای بنی العباس است و هو ابو العباس عبدالله بن محمّد بن علي بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف سلسله نسبش در عبدالمطلب با رسول خدای صلی الله علیه و اله پیوسته می شود.

مادرش بقول سیوطی در تاریخ الخلفا رائطه حارثيّه و بقول ابن اثیر و دیگر مورخین ربطه دختر عبيد الله بن عبد الله بن عبد المدان حارثی می باشد

مسعودی می گوید مادرش از نخست در تحت نکاح عبدالملك بن مروان بود

ص: 159

و حجاج بن عبدالملك از وی متولد شد و چون عبدالملک مروان بدیگر جهان شد محمّد بن علي بن عبدالله بن عباس او را تزویج نمود عبدالله سفاح و عبیدالله و داود و میمونه را بزاد و ازین جا معلوم می شود که ما در سفاح غیر از منصور است چه منصور نیز عبدالله نام دارد و عبیدالله برادر مادری سفاح است چنان که بخواست خدای در ذیل احوال منصور مذکور آید .

بالجمله سفاح دیداری چون فروزنده ماه داشت اندامی سفید و قامتی بلند و بینی کشیده چون پشت شمشیر و نیکو روی و جعد موی و از تمامت نيك رويان روزگار خود نیکوتر بود نقش نگينش «الله ثقة عبد الله و به يؤمن» است .

ابن اثیر می گوید چون سفاح وفات کرد نه ثوب جبّه و چهار پیراهن و پنج سراویل و چهار طیلسان و سه مطرف خز از وی بماند و مطرف جامه ای است از خز که دارای اعلام باشد.

دو فرزند از کنیزکی بیاورد یکی محمّد که در کودکی بمرد و دیگر دختری ریطه نام که او نیز از کنیزکی دیگر پدید شد و مهدی عباسی او را تزویج کرد و علي و عبيد الله از وی متولد شدند.

و ممکن است این دختر بنام مادرش سفاح نامیده شده باشد و تواند بود که مادر سفاح رائطه حارثیّه نام داشته و دختر سفّاح ریطه بوده است و پاره از نویسندگان در میان این دو نام فرق نکرده باشند

وزیر سفاح چنان که مذکور شد ابو سلمه حفص بن سلیمان خلال مشهور به وزیر آل محمّد بود و چون سفاح او را بکشت و اول کسی بود که وزیر لقب یافت وزارت خود را با خالد بن برمك نهاد و تا پایان روزگارش منصب وزارت با او بود.

اما ابن اثیر می گوید ابوالجهم بن عطیه وزیر سفّاح بود شاید بعد از وی خلد بن برمك وزير شده است يا هر يك در يك رشته مهم دولت وزارت داشته اند .

و ابو غسان صالح بن الهيثم حاجب سفاح بود

ص: 160

و یحیی بن سعید انصاری در ایام خلافت او بشغل قضاوت روز می گذاشت و در ایام خلافتش چنان که اشارت رفت انبار را دار الملك ساخته بآن جا انتقال داد و لوای عدالت بر افراشت.

اما صاحب عقد الفرید می نویسد که بعد از آن که با محمّد بن علي بن عبدالله گفتند امر خلافت بفرزند تو عبدالله بن حارثیّه منتقل می شود و پس از وی برادر دیگرش که او را نیز عبدالله نام می باشد خلیفه می شود و تا آن زمان محمّد بن علي را فرزندی عبدالله نام نبود از آن پس از زوجه حارثيه او دو پسر بعرصه وجود خرامید كه هر يك را عبدالله نام نهاد و عبدالله مهتر را ابو العباس و عبدالله کهتر را ابو جعفر کنیت داد و ازین خبر معلوم می شود که مادر ایشان یکی است و سفاح از ابو جعفر سنش بیش تر است.

اما از تاریخ الخلفا چنان بر می آید که ابو جعفر چند سال قبل از سفاح متولد شده است چه ولادت او را در سال نود و پنجم هجری و ابوالعباس را در سال یک صد و هشتم و بروایتی یک صد و چهارم می نویسد چنان که در بیان حال سفاح می گوید از برادرش منصور اصغر بود.

و این سخت مشکل می نماید زیرا که اگر ایشان هر دو از يك مادر باشند هیچ دلیل ندارد که سفاح با این که چند سال از ابو جعفر کهتر باشد قبل از ابو جعفر بمنصب خلافت برآید با این که حالت سفاکی و جلادت و کفایت و هیبت او بسی بر سفاح فزونی داشت و هیچ مانعی هم در کار نبود که بعد از وی بایست خلیفه شود مگر این که بآن روایت که نوشته اند سفاح چهل و دو سال عمر کرد و عنایت نمائیم و گوئیم سفاح در سال نود و پنجم متولد شد و در سال یک صد و سی و ششم وفات کرد و این وقت چهل و دو سال از عمرش بپایان رفته خواهد بود و رفع این اشکال می شود

چنان که از روایت عقد الفرید که می گوید بعد از وفات ابى هاشم محمّد بن علي بجای او قیام ورزید و جماعت شیعه بخدمت او روی آوردند و چون ابوالعباس

ص: 161

متولد شد او را در خرقه پیچیده نزد شیعیان آوردند و گفتند اينك صاحب شماست و می گوید ابو العباس در زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز متولد شد و بدایت خلافت عمر قبل از سال یک صدم هجری است و الله اعلم.

و نیز در کتاب عقد الفرید مسطور است که ابو ایوب مرزبانی اهوازی کاتب ابی العباس و ابی جعفر بود.

در تاریخ الخلفا مسطور است که در زمان دولت ابی العباس جماعت متفرق شدند و از ما بین تاهرت و طينة تا بلاد سودان و مغرب زمين و تمامت ممالك اندلس سر از اطاعت او بیرون آوردند و جماعتی خروج کرده بر این شهرها غلبه کردند و سال ها با آن ها بماند چنان که انشاء الله تعالی در این کتاب در جای خود مذکور شود.

مسعودی در مروج الذهب گوید با عبدالله بن علي گفتند که عبدالله بن عمر ابن عبدالعزیز مذکور می نمود که در بعضی کتب خوانده است عين بن عين بن عين و امیدواری دارد که وی همان مرد است یعنی چون نام خودش عبدالله و پدرش عمر بن عبدالعزيز و جدش عمر بن خطاب است و حرف اول اسامی هر سه تن عین است پس مقصود از عين بن عين بن عين اوست و خلافت بدو می رسد

چون عبدالله بن علي این سخن بشنید گفت سوگند با خدای این شخص منم و سه عینی که در اسم من و پدرم و جدم هست بر آن سه عین که در نام او و پدرش و جدش می باشد افضل است چه من عبدالله بن علي بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب ابن هاشم هستم که نامش عمرو بن عبد مناف است

و چون مروان حمار عبدالله بن علي را ميهمان کرد مروان روی بمردی که در کنار او نشسته بود آورد و گفت کدام مرد بود آن کسی که نزد تو با عبدالله ابن معاوية بن عبدالله بن جعفر کشیده بینی تند نظر نیکو منظر مخاصمت همی کرد .

ص: 162

من گفتم خداوند تعالی بهر کس خواهد بهره از بیان می رساند مروان گفت وی همان است گفتم آری گفت از فرزندان عباس بن عبدالمطلب است گفتم آری.

مروان گفت «انا الله و انا اليه راجعون» ويحك گمان همی بردم که آن کس که با من محاربت می نماید از فرزندان ابو طالب است و این مرد از فرزندان عباس است و اسمش عبدالله است هیچ می دانی از چه روی عهد خلافت را بعد از خودم با پسرم عبدالله نهادم و حال این که برادرش محمّد از وی مهین تر است برای این بود که ما را خبر داده بودند که امر خلافت بعد از من بعبدالله و عبيدالله می رسد.

چون این خبر را ملاحظه کردم عبیدالله را بسوی عبدالله از محمّد نزدیک تر دیدم یعنی لفظ عبیدالله بلفظ عبدالله از لفظ محمّد نزدیک تر است ازین روی امر خلافت را با عبیدالله تفویض کردم نه به محمّد می گوید چون مروان این حدیث را با مصاحب خود بگذاشت پیغامی پوشیده بعبد الله بن علي فرستاد که ای پسر عمّ این امر بتو می رسد از خداوند در امر حرم من بترس .

عبدالله در جواب او پیام داد که حق در خون تو از برای ماست و در امر تو حق بر ماست یعنی اگر خون تو را بریزیم حق با ماست چه خون خواهی کرده ایم لکن در کار حرم تو اگر حفظ و حراست نکنیم موجب خسارت است .

بیان سرگذشت ابو العباس سفاح با ام سلمه بنت يعقوب زوجه او

در کتاب مروج الذهب و اعلام الناس و كتاب الاذكياء ابن جوزی از مصعب ابن زبیری از خالد بن صفوان مسطور است که ام سلمه دختر يعقوب بن سلمة ابن عبدالله بن الوليد بن المغيرة المخزومی در تحت نكاح عبدالعزيز بن وليد بن عبدالملك بود .

ص: 163

چون عبدالعزیز بمرد هشام او را تزویج نمود و همچنان وفات یافت در این حال که بآن حال اندر بود یکی روز ابو العباس سفاح بر وی عبور داد و چون مردی جميل و فربه و خوبروی و زن پسند بود ام سلمه را پیوند او بخاطر افتاد و از مردی از نسب و حسب و نام و نشان وی بپرسید.

چون بدو باز گفتند دلش بهوایش یازان و جاریه را بدو تازان کرده از بهر مواصلت پیام داد و هفت صد دینار بجاریه بداد و گفت این زر را بآن سیمبر بده و بگو این مال را بتو فرستاده است و او را جواهر گرانمايه و مال و نعم و ملك و حشم بسیار است

جاریه بسفاح راه گرفت و پیام ماه بگذاشت سفاح گفت من مردی بی چیز و فقیر هستم و از مال و متاع جهان بهره ندارم جاریه آن مال را بدو باز داد.

سفاح آن زر را ذخیره این کار کرد و خود نزد برادر ام سلمه برفت و خواستار شد که خواهرش را با وی تزویج نماید برادرش پذیرفتار شد.

سفاح پانصد دینار در کابین او نهاد و دویست دینار دیگر را بهدیه فرستاد و در همان شب بدرگاه آن ماه روی نهاد و آن مهر آسمان دلبری را بر مکانی بلند بدید.

سفاح بدو راه سپرد و همی صعود داد و چندان آن اندام زیبا و اعضای دلارا را بجواهر زواهر آراسته دید که از کثرت گوهر بحقه گوهر راهی نبود.

چون آن ماه گوهرین غبغب این حال را بدید یکی از کنیزکان خود را بخواند و خود از آن مکان بلند فرود آمد و آن جامه را که بر تن داشت به پوشش های رنگارنگ مبدّل ساخت و منزل را بگردانید و فرشی بر زمین بگسترانید.

ابو العباس همچنان از ادراك او عاجز گشت و چنان ذوق زده شده بود که تهیه آن چه را که موافق ذائقه ام سلمه بود دست نیافت.

ص: 164

ام سلمه گفت ازین حال و عدم حرکت اسباب روسفیدی رجال در کلال و ملال مباش چه دیگر مردان را نیز در چنین حال و دیدار خوبرویان مهر تمثال این حال که تو را نمودار شد می شود.

ابو العباس در کنار و آغوش آن ماه سیمین بنا گوش بماند تا آن چه خواست بر هدف مراد راست و درست افتاد و چون از آن ماه عالمتاب کامیاب شد سوگند بخورد که جز با او سر ببالین هیچ زنی یا جاریه نیاورد و جز از وی کام نخواهد و جز با او آرام نخوابد.

ام سلمه يك پسر که محمّد نام داشت و يك دختر که او را ریطه می خواندند از وی بزاد و این خبر مخالف آن خبری است که مذکور شد که این دو فرزند را سفاح از دو جاریه بیاورد.

بالجمله ام سلمه چنان بر سفاح دست یافت و محبتش بر جانش چنك در انداخت که هیچ کاری را بدون اشارت و مشورت و امر او قطع نمی کرد تا گاهی که به مقام جليل خلافت رسید همچنان بعهد و پیمان خود ببود و با هیچ زن از هیچ رقم نزدیکی نمی جست.

و بر این گونه همی بگذرانید تا یکی روز خالد بن صفوان که از خواص پیشگاه خلافت بود در خلوتی نزد سفاح در آمد و گفت امیر المؤمنين قسم بخدای از آن هنگام که خلافت را حضرت احدیت بتو ارزانی داشت تا اکنون همواره منتهز چنین وقت و منتظر چنین روز و چنین مقامی خلوت بودم تا مطلبی لازم بعرض برسانم.

اگر امیر المؤمنین را میل بر آن باشد که دربان را بسدّ باب فرمان دهد چنان خواهد کرد سفاح بفرمود تا در را بر بستند و مجلس را از ثالث بپرداختند.

این وقت خالد عرض کرد روزگاری بر می گذرد که من در کار تو بفکر اندرم و مرکب خیال بهرسوی می تازم و می بینم که هیچ کس را امروز آن استطاعت و

ص: 165

بضاعت و قوت و قدرت آن نیست که مانند تو بتواند از کنار ماهرویان سیمبر و سیم بران ماهروی و جعد مویان عنبر بوی چون تو کامیاب شود معذلك هيچ كس را از چنین بهره دلپسند از تو بی نصیب تر ندیدم.

چه زنی از زن های روزگار بر نفس تو مالك شده و عنان اختیار ترا بدست آورده و تو بر وی اقتصار ورزیدی اگر رنجور شود تو در رنج او رنجه باشی و اگر غیبت گیرد تو نیز از دیگران دوری جوئی و خویشتن را از آن جواری فرخاری و گلرخان نوبهاری و شناسائی اخبار و اطوار خلوتی های ایشان و لذت یافتن از کنار ایشان بآن چه جانت خواهان و نفست را هوس است محروم و مهجور داشته.

همانا ازین زن های حور سرشت بعضی بلند بالا با گردن های بر کشیده چون شمش نقره و بدن های نرم و سفید هستند که از کثرت نکوئی ایشان جانت به هیجان آید و برخی چنان روشن روی و زدوده موی باشند که دیدار ایشان قلبت را نور و روانت را سرور بخشد و بعضی گندم گون و فربه سرین و سیمین ساق و چهره های سفید و بر گشاده روی مانند ماهرویان بربر و گلعذاران خورشید پیکر مانند زر دست افشار و سیم گوهربار و مولدات مدینه و طایف و يمامه با لب های نازك و سخن های شیرین و حركات نمكين و مطلوب خاطر و جواب حاضر هستند.

و جمعی از دوشیزگان کوفیه همه شیرین کلام و نيكو اندام و ميان باريك و لطیف بدن و نارپستان و خوش جامه و نیکو روش و پسندیده نمایش و ستوده گزارش باشند که دل بدیدار ایشان عاشق و روان بگفتار ایشان تازه و دیده به ملاقات ایشان روشن و خاطر بجمال ایشان گلشن گردد.

و همچنین دوشیزگان سرای پادشاهان و تربیت یافتگان شبستان تاجداران که از نظارت و نظافت ایشان آن چه چشم می خواهد و دل می جوید و دل و روان را قوت می بخشد موجود هستند و تو ازین نعمت های بیرون از حدّ قیمت بی نصیب باشی.

پس خالد زبان را بتوصیف ایشان و بیان مخائل و شمایل انواع این ماه و شان فرشته دیدار و گلرخان شیرین گفتار و سرو قدان سنگین رفتار بگردانید

ص: 166

و چندان بگفت و سفاح را تشویق نمود که چون از کلمات خود بپرداخت سفاح گفت و يحك گوش مرا چندان ازین سخنان آزاده پرساختی که از دیگر امور خاطرم را مشغول داشتی.

سوگند با خدای تا امروز هیچ سخنی نیکوتر و شیرین تر و پسندیده تر این کلمات بگوش من اندر نشده آن چه گفتی دیگر باره بگوی چه در من اثری بزرك افكند.

خالد دیگر باره آغاز سخن کرد و آن ساز دلنواز را از پرده دیگر بنواخت و سفاح را در ورطه حیرت و حسرت در انداخت سفاح او را رخصت انصراف بداد و خود در بحر تفکّر و بیشه اندیشه و تحیر اندر ماند.

در خلال این حال زوجه اش ام سلمه بر وی در آمد و خلیفه روزگار را در پهنه فکر و اندوه گرفتار دید و سبب بپرسید و گفت یا امیرالمؤمنین مگر حادثه مکروه روی داده یا خبری دهشت آمیز بعرض پیشگاه خلافت پناه رسیده که از آن بيمناك و اندوهمند شدی.

گفت چنین نیست ام سلمه دیگر باره بپرسید و سفاح بپوشید ام سلمه بر الحاح و اصرار بیفزود و در کشف اسرار بکوشید تا سفاح سرپوش از راز بر گرفت و کلمات خالد را بجمله با وی باز گذاشت.

ام سلمه آشفته شد و گفت تو در جواب این فرزند زنا چه گفتی سفاح گفت سبحان الله آیا او مرا نصیحت کند و تو او را بدشنام و فضیحت در سپاری

این بگفت و ام سلمه خشمناك و پركين برفت و جماعتی را از نجاریه حاضر کرد و گفت با چماق های کافر کوب جان آشوب بر خالد بتازید و هیچ عضوی از اعضای او را صحیح و سالم مگذارید.

این از آن طرف خالد گوید خرم و خرسند بمنزل خود باز شدم و از آن حالت وجد و اعجاب امیرالمؤمنین از آن کلمات و بیانات خودم بسیار شادان بودم و هیچ

ص: 167

شک نداشتم که ساعتی بر نیاید و جایزه او از بهر من بیاید در این اندیشه می گذرانیدم تا آن جماعت نمودار شدند و من کنار درب سرای خود نشسته بودم چون ایشان را بجانب خودم نمایان دیدم یقین نمودم كه اينك جايزه وصله امير است که می رسد.

چون بمن رسیدند پرسیدند خالد بکجا اندر است گفتم اينك من خالدم یکی از ایشان پیش دستی نمود و چوب دستی خود را بر آورد تا بر من فرود آورد از بیم جان برجستم و بدرون سرای رفته در بر بستم و در مکانی پنهان شدم و روزی چند بر این حال بگذرانیدم و پای از منزل بیرون نگذاشتم و همی بخاطر آوردم که این بلیت از جانب امّ سلمه بمن می رسد.

و از آن سوی ابوالعباس خلیفه سخت در طلب من بر آمد و یکی روز که در سرای خود جای داشتم بناگاه بی خبر از هر راه جمعی بر من هجوم آور شدند و گفتند فرمان امیرالمؤمنین را اجابت کن یقین کردم که بقتل می رسم و گوشت و پوست در تنم آب شد و بناچار سوار شدم و بسرای خلافت رهسپار گردیدم و گفتم «انا لله و انا اليه راجعون».

همانا هیچ خون شیخی سالخورده را چون خون خودم بهدر ندیدم پس برفتم و به مجلس سفاح در آمدم و سلام و تحیت براندم و اجازت جلوس دریافتم و چون سکونی گرفتم ناگاه بر پشت سرم دری دیدم که پرده ها بر آن آویزان بود و از پس پرده احساس حرکتی می شد.

پس گفت ای خالد سه روز است ترا نمی بینم گفتم یا امیرالمؤمنین علیل گفت و يحك در مجلس آخرین خود که با من در سپردی از اوصاف زنان و جواری بیاناتی بنمودی که هیچ وقت کلامی از آن خوش تر بگوش من نرسیده بود اکنون آن کلمات را دیگر باره اعادت کن.

همانا معلوم می شود که از آن پس که سفاح کلمات خالد را برای ام سلمه بگذاشته ام سلمه از کمال خشم خواستار شده است که خود بگوش خود بشنود

ص: 168

سفاح این مجلس را ترتیب داده و خالد را حاضر ساختند تا بجمله را بگوید و امّ سلمه بشنود و سفّاح را از آن تهمت بری بداند و هر چه خواهد با خالد پای گذارد.

اما خالد بکیاست و فراست از آن پرده آویختن و مستوره از پس پرده نشستن بدانست که از وی چه خواهند و اگر آن سخنان را دیگر باره بگوید بی گمان جانش در معرض هلاکت است.

ازین روی کلام خود را دیگرگون ساخت و خون خود را حفظ کرد و در جواب سفاح گفت آری ای امیر المؤمنين من ترا اعلام همی کردم که عرب در لغت خود اسم ضرّة را که بمعنی هوو است از ضرّ که بمعنی ضرر و زیان است مشتق ساخته اند یعنی هر کس دو زن بسرای اندر دارد زحمت و خسارت بیند و هر کس از مردم عرب را دو زن در تحت ازدواج آمد بمشقت و بلیت دچار شد.

ابو العباس گفت ويحك این سخن که می گوئی در ضمن حدیث تو نبود گفت سوگند با خدای در جمله آن کلمات اندر بود و نیز تو را خبر دادم که هر کس سه زن داشته باشد چنان اسباب بلیت گردد که گوئی این سه تن را در دیگی می جوشانند.

ابوالعباس چون این کلام را بشنید از کمال غرابت و خشم گفت از قرابت خود با رسول خدای صلی الله علیه و اله بیزار باشم اگر چنین کلمه را در ذیل حکایت تو شنیده باشم.

خالد گفت و نیز تورا خبر دادم که هر کس را چهار زن در سرای باشد شرّى بزرك بهره اوست او را رنجور و علیل و کلیل و پیر و ذلیل نمایند.

سفاح گفت وای بر تو و بلا بهره تو باد قسم بخدای هرگز این سخن را از تو و از دیگران نشنیده ام خالد گفت سوگند با خداوند از من شنیده باشی.

ابوالعباس چون آتش برافروخت و گفت ویل و وای بر تو باد مرا تکذیب

ص: 169

می کنی خالد گفت یا امیر المؤمنین همی خواهی مرا بکشتن دهی سفّاح گفت به سرگذشت خود بازشو خالد گفت و نیز با تو خبر دادم که ابکار جواری را زن گلبدن نتوان شمرد بلکه در حکم مرد بی خایه باشند.

خالد می گوید چون سخن باین مقام رسید صدای خنده از پس پرده بلند شد گفتم آری ای امیر المؤمنین همچنان با تو خبر دادم که بنی مخزوم ریحانه قریش باشند و اينك در خدمت تو ریحانه از ریاحین است و تو با این حال چشم بدیگر زنان آزاده و غیر آزاده از کنیزکان می افکنی .

خالد می گوید چون این سخن بگذاشتم از پس پرده با من گفتند ای عمّ سوگند با خدای راست گفتی و با امیرالمؤمنین حدیثی نیکو و بياني نيك بگذاشتی لكن امير المؤمنين كلمات ترا دیگرگون ساخت و بزبان تو آن چه گفت بر گفت.

ابو العباس ازین گونه گفتار و کردار مبهوت و متحیر و آشفته شد و گفت چیست تو را که خداوندت بکشد و رسوا گرداند و چنین و چنان با تو بنماید.

خالد می گوید دیگر جواب ندادم و هر چه زودتر از مجلس بیرون تاختم و این وقت بزندگی خود یقین کردم و بسرای خویش برفتم و از همه جا بی خبر ناگاه فرستادگان امّ سلمه بمن رسیدند و ده هزار در هم با تخت و مرکبی رهوار و غلامی تربیت یافته نیکو رفتار بمن تحویل کرده باز شدند .

بیان پارۀ اوصاف حمیده ابو العباس سفاح و کرم و فتوت و مروت او

ابو العباس سفاح در میان خلفای عباسی بجمال دلارا و حسن خوی ممتاز بود و بسامره و محادثه رجال و شنیدن حکایات بدیعه بسی اشتیاق داشت چون سفره طعامش را بگستردند از تمامت اوقات گشاده روی تر و نيك خوى تر بود ازین روی

ص: 170

بیشتر حاجات مردمان در آن حال برآورده می گشت.

و ابراهیم بن مخرمه کندی هر وقت حاجتی داشت که می خواست بحضرت سفاح بعرض رساند چندان درنك می نمود تا خوان طعامش را بر می نهادند آن گاه زبان بسؤال و مسئلت می گشود.

یکی روز سفاح با او فرمود ای ابراهیم چیست ترا و چه چیز بر آنت باز می دارد که بعرض حوایج خودت مرا از خوردن طعام مشغول می داری گفت چون می دانم در این هنگام هر حاجتی بعرض رسد قرین انجاح می شود ازین روی حاجت من مرا باین وقت دعوت می نماید ابو العباس گفت بواسطه این حسن فطنت و کمال زیرکی و هوشیاری که تر است سزاوار بزرگی و ریاست باشی.

و از آداب سفاح این بود که هر وقت دو تن از یاران او و بطانه و محارم آستان او باهم بخصومت و عداوت بر آمدند سخن هيچ يك را در حق دیگری بگوش نمی گرفت و اگر چه گوینده آن سخن در شهادتش عادل بود پذیرفتار نمی گشت .

و همچنین اگر دو مرد با هم بصلح می پرداختند همچنان شهادت آن يك را درباره آن يك خواه بر سود او یا بر زیان او پذیرفتار نمی شد و می گفت کینه دیرینه دشمنی محض و مخصوص را می زاید اگر چه در ظاهر اظهار سلامت و صدق و صفا را حمل کند اما در باطن ماری گرزه را تربیت و تولید می نماید که هر وقت تمکّن یابد نشانی باقی نگذارد.

یعنی آنان که خصومت دیرین دارند هرگز دوست نشوند و اگر بصلح پردازند بالعرض است اما آن حقیقت خصومت از میان نرود و عداوتی خالص و سخت بهمه وقت تولید نماید تا در هنگام خود ظهور کند پس بشهادت این مردم نباید گوش بر نهاد و قبول کرد .

و نیز از اوصاف اوست که در بدایت خلافتش با ندما و اصحاب مجلس خود حاضر می شد و بيك جای می نشست .

ص: 171

و چون یک سال از ایام خلافتش بر گذشت از ایشان پوشیده می نشست و از پس پرده بطرب و عيش مشغول می گشت و با مغنیان می فرمود سوگند با خدای نیکو خواندی و این آواز را دیگر باره آغاز کن.

و نیز از آداب سفّاح که هیچ کس از ندما و اهل طرب از مجلسش بیرون نمی رفت جز این که او را بمال و جامه صله می داد و گفت هیچ نمی شاید که سرور ما و طرب ما زود و عاجل باشد لکن مکافات و بهره آنان که ما را بسرور و طرب آوردند دیر باشد و در میان سلاطین عجم بهرام گور نیز این روش و شیمت داشت.

مسعودی در مروج الذهب می گوید ابو العباس سفّاح این احتجاب را از اردشير بابكان ملك الملوك ایران انتخاب کرد.

چه ملوك عجم از زمان اردشیر از مردمان در حجاب می شدند و در میان پادشاه و اول طبقات بیست ذراع فاصله بود و آن پرده که در میان پادشاه و دیگران بر کشیده بودند بده ذرع فاصله می گشت و آن مردی که موکل پرده بود از ابناء اساوره بود و ببایست دارای علم و فضل باشد و او را نامی می نهادند که معنی آن این بود خرم و مسرور باش.

و چون پادشاه از پس پرده می نشست و بر فراز آن مقام بلند که ده ذرع مرتفع بود جای می کرد این مرد با آوازی بلند می گفت و گوشزد تمام حاضرین می نمود که ای زبان سر خود را حفظ کن و بر باد مده و آن چه می گوئی سنجیده و فهمیده بگوی چه تو در این روز با پادشاه مجالست می کنی

آن گاه از آن مکان فرود می شد و بهر روز که پادشاه برای عیش و طرب و لهو و لعب می نشست این آداب را مرعی می داشتند لاجرم ندمای مجلس هر يك در جای خود با کمال وقر و ادب و سکون و آرام می نشستند و اعضا و جوارح خود را حرکت نمی دادند تا گاهی که آن مردی که موکل پرده بود اطلاع می کرد و می گفت ای فلان بفلان و فلان شعر و سخن و آواز تغنی کن و ای فلان به فلان و فلان طریق که از طرق موسیقی است بزن

ص: 172

می گوید اوایل خلفای بنی امیه نیز این روش داشتند و نزد ندمای مجلس ظاهر نمی شدند لکن اوایل خلفای بنی عباس بعکس این بودند

راقم حروف گوید مقصود مسعودی غیر از ابوالعباس سفاح است در تاریخ الخلفاء نوشته که ابوالعباس سفاح از برادرش ابراهیم بن محمّد معروف بامام روایت داشت و عمش عيسى بن علي از سفاح راوی بود .

صولی می گوید سفاح از تمامت مردم جهان بخشنده تر و جوادتر بود هرگز وعده با هیچ کس نداد که از وقت آن و زمانی که میعاد نهاده بود عقب افکند و از مجلس خود بر نمی خواست تا آن چه را که وعده کرده بجای می آورد

روزی عبدالله بن حسن بسفاح گفت هزار بار هزار درهم را بسیار شنیده ام اما هیچ وقت ندیده ام.

سفاح بفرمود تا آن مبلغ گران را حاضر کردند و امر کرد تا آن دراهم كثيره را با عبدالله بن حسن بمنزل او حمل دادند اما چندان بشعر و شاعری توجه نداشت.

جماعت مورخین نوشته اند کلمه اسلام در دولت بنی عباس پراکنده شد و اسم عرب از دیوان ساقط و اسم اتراك در دیوان خلافت ثبت شد و مردم اتراك بر دیلم مستولی شدند و از بهر ایشان دولتی عظیم گردید .

و ممالك روى زمين بچند قسم بچند قسم منقسم گشت و در هر قطری از افطار اقالیم يك نفر را بر گماشتند تا از مردمان بعنف و ظلم اخذ اموال نمود و جمله را مقهور و محکوم و مجبور ساخت.

و سفاح در خونریزی شتاب می ورزید عمال او نیز در مشرق و مغرب جهان بدان شیمت کار کردند اما مردی بخشنده و کثیر الجود بود.

در تاریخ الفى مسطور است که در اوایل خلافت ابی العباس سفاح یکی از كان اعیان دولتش عریضه در حضرتش معروض داشته استفسار نمود که در میان الوان

ص: 173

مختلفه کدام رنك را برای جامه و علم اختیار نماید.

سفاح در جواب نوشت که نظام ملك بعدالت و قوام مملکت بسیاست و حفظ حدود و مقدار مردم است اما الوان گوناگون همانا رنگ زرد و سرخ در خور كودكان و رنك سفيد لايق آزادگان و رنگ سبز نشانه رحمت و رنك سياه لباس هیبت است جامه جان می باید که زبان جهانیان بستایش او گردان باشد و در خزانه هیچ دولتیاری مانند آن جامه نباشد و اهل آن جامه بردبار باشند و پودش نیکوکاری باشد

در مجالس المؤمنين مسطور است که از جمله اشعار سفاح که بعد از کشتن جمعی از بنی امیه و انتقام گرفتن خویشتن از ایشان گفته است این دو شعر است :

تناولت ثارى من اميّة عنوة *** و خرّت ترات اليوم عن سفلى قسرا

و القيت ذلا من مفارق هاشم *** و البستها عزّا و اعليتها قدرا

و در این شعر از مراتب خون جوئی از بنی امیّه و دفع ذلت بنی هاشم و کمال عزّت ایشان باز می نماید.

در تاریخ الخلفا مسطور است که سعید بن مسلم باهلی حکایت کند که عبدالله بن حسن بن علي علیهم السلام روزی نزد سفّاح بیامد و این وقت جمعی کثیر از بنی هاشم و جماعت شیعه و اعیان مردمان حضور داشتند و مصحفی با عبدالله بود و با سفّاح فرمود ای امیرالمؤمنین آن حق را که خدای تعالی در این مصحف خود از بهر ما مقرر فرموده بما بگذار

سفاح در جواب گفت جدّ تو علي علیه السلام از من بهتر و عادل تر بود و آن حضرت خلیفه شد و بدو جد تو حسن و حسین علیهما السلام که هر دو از تو بهتر بودند چیزی مهم عطا نفرمود و مرا واجب همی باشد که بهمان میزان با تو عطا نمایم

پس اگر این کار را کرده ام همانا با تو بانصاف رفته ام و اگر با تو بیشتر عطا کرده ام جزای من از تو چنین نبود

ص: 174

عبدالله بن حسن بازگردید و جوابی نگفت و حاضران از جواب سفّاح عجب کردند.

در فوات الوفيات مسطور است که ابوالعباس سفاح اول کسی است از خلفا که ایستاده بر منبر قرائت خطبه کرد و مردمان نيك شادان شدند و گفتند ای پسر عمّ رسول خدای همانا سنت را زنده ساختی چه خلفای بنی امیه نشسته خطبه می راندند و در زمان خلافت خود اقامت حجّ نفرمود .

و اول کسی است که هزار بار هزار در هم صله داد و اول کسی است که از خلفای بنی عباس بزمین عراق نزول نمود

بیان بعضی کلمات و خطب سفاح که در بعضی موارد شخصه فرموده است

ابو العباس مردى قليل الشعر بود و در كتب اخبار و تواریخی که بنظر رسیده است افزون از چند شعر بنظر این بنده حقیر نرسیده است چنان که دو شعرش مسطور شد و نیز کلمات حکمت آيات او اندك است

در فوات الوفيات مسطور است که از جمله کلمات ابی العباس است «ما اقبح الدنيا اذا كانت لنا و اوليائنا خالون من حسن آثارنا» تا چند پست و زشت و نکوهیده خواهد بود دنیا گاهی که بدست ما اندر باشد اما دوستان از حسن آثار و يمن احسان و اطوار ما بی بهره باشند.

و دیگر می فرمود «الاناة محمودة الاّ عند امكان الفرصة» يعنى تأنى و درنك ورزیدن خوب است مگر هنگامی که فرصت بدست باشد.

و چون در حال نزع روان افتاد آخر سخنش این بود «اليك يا ربّ لا الى النار» یعنی پروردگارا مصیر مرا بحضرت رحمت آیت خود بدار نه بسوی آتش

ص: 175

ابد قرار.

مسعودی در مروج الذهب گويد هيچ يك از خلفا چون ابوالعباس دوستدار مجالست با مردان دانشمند خبیر بصیر و شنیدن حکایات بدیعه نبود و بسیار می گفت «انما العجب ممن يترك ان يزداد علماً و يختار ان يزداد جهلا»

یعنی سخت عجب باید کرد از آن کس که تارك ازدیاد علم و اختیار کننده ازدیاد جهل باشد.

ابو بکر هذلی گفت یا امیرالمؤمنین تأویل این کلام چیست فرمود این است که مجالست تو و امثال تو را ترک نمایند و با زنی یا جاریه بنشینند و یکسره کلمات سخیفه بشنوند و کلامی نابهنجار را راوی شوند

یعنی اثر مجالست نسوان شنیدن سخن های ناپخته و باز گفتن کلمات خام است تواند بود که مقصود ابى العباس اشارت بخلفای بنی امیه باشد چه اکثر ایشان روزگار خود را بلهو و لعب و مجالست با زنان فاحشه مغنیه و طیّ مجالس عیش و سرور و ارتکاب مناهی الهی می سپردند.

بالجمله ابوبکر هذلی در جواب این کلام حکمت نظام گفت بهمین جهت خداوند تعالی شما را بر تمام مردم جهان فزونی داد و خاتم انبیاء صلی الله علیه و اله را از شما بگردانید.

و از کلمات سفاح است که می فرمود چون قدرت کمال پذیرد شهوت نقصان پذیرد و نکته این کلام این است که آدمی از آن چه آرزومند و محروم باشد و خود را از ادراک آن عاجز شمارد در طلب آن مایل و حریص گردد اما چون قدرتش بسیار باشد و ادراك مقصود را توانا باشد آن میل و حرص اندك شود چه بر وی مسلم است که هر وقت بخواهد در می یابد.

و از کلمات سفاح است که رذل ترین مردمان آن کس باشد که تحمّل را کفایت شمارد و بردباری را مذلت و خواری پندارد.

نوشته اند وقتی مردی شرحی مفصل و مبسوط مرقوم داشته بیکی از خواص آستان

ص: 176

سفاح بداد تا بخدمتش بعرض رسانید سفاح قرائت کرده بر پشت آن ورقه نوشت بدستیاری اسبابی که از حضرت یزدان دور شوی بما نزدیکی مجوی و پاداش نیکی نیابد آن کس که فرمان یزدان عزّ و جل را مخالفت ورزد.

یعنی هرگز نباید مرتکب معاصی و مناهی الهی گشت تا بآن وسیله بدرگاه سلاطین و حکام روزگار تقرب حاصل کرده و رانده پیشگاه حضرت احدیت شد و بامید از مخلوق از حضرت خالق مهجور ماند چه جمله نیکوئی ها و آرزوها و حصول مقاصد و انجاح مآرب بمشيّت خداوند مخصوص است.

و اگر کسی بر خلاف فرمان خداوندی کار کند و رضای مخلوق را جوید هرگز عاقبت محمود و سزای مسعود نیابد و اگر چه آن پادشاه یا حاکم یا قاضی بخواهند او را سزاى نيك دهند از بهر ایشان میسر نشود.

و اگر گر برای ایشان میسر باشد آن شخص بآن بهره نرسد و اگر در صورت ظاهر هم برسد در باطن نرسیده است و بر عکس مقصود او خواهد شد.

در عقد الفرید مسطور است که وقتی جماعتی از اهالی انبار بخدمت سفاح مکتوبی فرستاده شکایت کردند که منازل ایشان را بگرفته اند و داخل آن بنیانی که ابوالعباس به بنای آن فرمان کرده در آوردند و بهای آن را نرسانیده اند .

سفّاح در جواب این آیت مبارك را بنوشت و بدین گونه تضمین کرد «هذا بناء اسس على غیر تقوی» این بنائی که بر تقوی و پرهیزکاری بنیان نشده است و بفرمود تا بهای منازل ایشان را تسلیم کردند.

و در آن هنگام که ابو جعفر منصور در واسط با این هبیره حرب می کرد و با همال می گذشت سفاح مکتوبی بدو نوشت «انّ حلمك افسد علمك و تراخيك اثر في طاعتك فخذلي منك ولك من نفسك»

برد باری تو در علم تو فساد افکند و تراخی و درنك تو در شرایط طاعت و فرمان پذیری تو خلل انداخته حق من و حق خود را از نفس خود مأخوذ دار .

کنایت از این که چون بهوای نفس خود کار کردی و در کار من و خودت

ص: 177

فساد انداختی بر خلاف نفس خود کار کن و تدارك مافات را بفرمای.

و نیز بعد از آن که ابو جعفر در قتل ابن هبیره مسامحت و در تأخیر آن امر با سفاح مکاتبت می ورزید بابوجعفر نوشت «لست منك و لست منّى ان لم تقتله» اگر ابن هبیره را نکشی در میان من و تو قطع سلسله اخوت و محبت خواهد شد.

و چون ابو مسلم مکتوبی در اجازت اقامت حج و ملاقات او بسفاح بنوشت در جوابش نوشت «لا احول بينك و بين زيارة بيت الله الحرام او خليفته و اذنك لك» در میان تو و بیت الله الحرام یا خلیفه او یعنی سفاح حایل نمی شوم و اجازت را حایل نمی گردانم.

و نیز وقتی جماعتی از خواص او از دیر رسیدن ارزاق خود بدو شکایت کردند سفاح در جواب نوشت «من صبر في الشدّة شورك في النعمة»

یعنی هر کس در حال سختی و ضیق معاش با کسی شریك گردد در نعمت نیز با او شريك است و بفرمود تا آن چه در حق ایشان مقرر بود باز رسانیدند.

و نیز بعاملی که از وی شکایت کرده بودند این آیه مبارکه را بنوشت ﴿وَ ما کُنْتُ مُتَّخِذَ اَلْمُضِلِّینَ عَضُدا﴾ کنایت از این که من با تو همراه و همراز نشوم و مردم ستمگر را یار و یاور نگیرم .

و درباره قومی که ضیاع ایشان در نواحی کوفه سوخته بود نوشت ﴿و قِیلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ اَلظَّالِمِینَ﴾ و ازین آیه مبارکه باز نمود که این آتش ظلم و فسادی است که در ابنیه شما افتاد

در تاریخ الخلفاء مسطور است که از کلمات ابی العباس سفاح است :

«انّ من ادنياء الناس و وضعائهم من عدّ البخل حزماً و الحلم ذلا»

یعنی مردم پست و فرومایه روزگار هستند که بخل را حزم و حلم را ذلت شمارند

و می گفت ﴿إِذَا کَانَ اَلْحِلْمُ مَفْسَدَهً کَانَ اَلْعَفْوُ مُعْجِزَهً﴾ گاهی که حلم اسباب

ص: 178

فساد باشد یعنی بآن مقام رسد که از حلم ورزیدن فسادی پدید گردد عفو نمودن در شمار معجزه خواهد بود.

«والصبر حسن الا على ما اوقع الدين و اوهن السلطان»

شکیبائی نمودن نیکو است مگر گاهی که در کار دین یا سلطنت نقصانی و وهنی رساند .

و از کلمات اوست «قل تبرّع الا و معه حقّ مضاع».

و نیز در عقد الفرید مسطور است که بعد از قتل مروان حمار این خطبه را أبو العباس سفاح قرائت نمود و از نخست باين آيه وافي دلالت بدايت فرمود :

﴿أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْرًا وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَهَا وَ بِئْسَ الْقَرَارُ نكص بكم يا اهل الشام آل حرب و آل مَرْوان، يَتَسكّعون بكم الظُّلم و يتهورون بكم مداحض الزلق يطئون بكم حرم الله و حرم رسوله ما ذا يقول زعماؤكم غداً﴾

﴿ يقولون رَبَّنَا هَٰؤُلَاءِ أَضَلُّونَا فَآتِهِمْ عَذَابًا ضِعْفًا مِنَ النَّارِ اذا یقول الله عزّ و جلّ لِكُلٍّ ضِعْفٌ وَ لَٰكِنْ لَا تَعْلَمُونَ»

﴿أما أمير المؤمنين فقد ائتنف بكم التوبة و اغتفر لكم الزلة و بسط لكم الاقالة و عاد بفضله على نقصكم و بحلمه على جهلكم فليفرح روعكم و لتطمئن به دار كم و ليقطع مصارع أوائلكم فتلك بيوتهم خاوية بما ظلموا﴾

آیا نگران آن جماعت نیستی که نعمت خدای را از در ناسپاسی و کفران در آمدند و قوم و عشیرت خود را بدار بوار و نار جاوید آثار دچار ساختند و در بئس القرار فرود آوردند.

ای مردم شام همانا آل حرب و آل مروان بر شما هجوم آوردند و شما را از طریق ظلم و عناد فرو گرفتند و شما را در مواقع هلاك و لغزش گاه بلایا فرو افکندند و در حرم خدا و حرم رسول خدا خون شما را بریختند و شما را در زیر

ص: 179

پی جود و اعتساف در نوردیدند زعما و بزرگان شما بامداد قیامت چه خواهند گفت:

همانا خواهند گفت پروردگارا این جماعت ما را بعرصه گمراهی و ضلالت دلالت کردند و از راه مستقیم گمراه ساختند پس در آتش جهنم بر عذاب ایشان بیفزای گاهی که خدای عزّ و جلّ می فرماید برای هر يك دو برابر عذاب است لکن نمی دانند

اما امير المؤمنین یعنی سفاح شما را براه توبت و انابت دعوت کرد و از لغزش شما در گذشت و ابواب عفو و اغماض و بساط رحمت و گذشت را از بهر شما منبسط نمود و از نقصان شما بفضل خود و بدستیاری حلم خود بر جهل شما روی نمود و بوجود او دهشت و وحشت شما برفت و بسیاست و حراست او جملگی در مهد امن و امان اندر شدید و نشان پیشینیان شما از میان برفت چنان که اکنون آن بیوت عامره و عمارات عالیه ایشان ویران و از اهل خود خالی ماند .

بیان بعضی حکایات و مکالماتی که در میان سفاح با پارۀ مردم بپای رفته است

در حلية الكميت مسطور است که ابو العباس سفاح را با ابودلامه زند بن الجون که از فصحاء و بلغای عرب و اهل ظرافت و ملاحت و صحبت بود انسی کامل و میلی بسیار و با شعار و احادیث و اخبار او سخت مولع بود و او را بجوایز و صلات گرانمایه می نواخت.

و هر وقت ابودلامه از مجلس خلیفه بیرون می شد جز در بیوت خمر فروشان بدست نمی آمد و چون این افعال و اطوار ابی دلامه بطول انجامید و ابو العباس همی خواست او را نزد خود بدارد فرمان کرد تا ابو دلامه در مسجد سفاح که در قصر

ص: 180

او بود التزام جوید و روز و شب کناری نجوید تا در نمازهای پنجگانه در خدمت سفاح حاضر باشد.

ابو دلامه را جز اطاعت فرمان چاره نبود و چند روز باین حال در مسجد اقامت جست و سخت منزجر و پریشان خاطر گشت و این شعر را در شکایت حال خویش پیارۀ دوستان خود مسطور نمود :

الم تعلموا انّ الخليفة لزنى *** بمسجد و القصر مالی و للقصر

اصلّی به الأولى مع العصر دائماً *** فويلي من الأولى و ويلى من العصر

و والله مالي نية في صلواتهم *** و لا البر و الاحسان و الخير من امرى

و ما ضرّه والله يحسن امره *** امره لو ان ذنوب العالمين على ظهرى

می گوید مگر نمی دانید که من بفرمان خلیفه بملازمت مسجد و نماز و توقف قصر و نیاز مجبور شده ام و در این مسجد نماز ظهر و عصر را می سپارم پس وای بر من از نماز اول و نماز عصر

سوگند خدای در این نماز که می گذارم هیچ نیت ندارم و از روی قلب و نیت نیستم و در این کار من احسان و نیکی و خیر و خوشی مترتب نیست.

و اگر تمام گناهان اهل جهان بر پشت من باشد بدو زبان نمی رساند و امرش به خوبی و نیکی بپایان می رسد.

چون این اشعار بسفاح رسید گفت او را براه خود گذارید سوگند با خدای هرگز روی دستگاری ننگرد و از آن طرف مادر ابو دلامه بر ابوالعباس در آمد و از وی داوری و فریادرسی نمود و گفت ابو العباس اموال خود را تلف می کند و یکسره در دکه خمر فروشان می گذراند.

سفاح در طلب او فرمان داد و ابو دلامه را مست لا يعقل حاضر کردند سفاح بفرمود تا طیلسان ابو دلامه را پاره کرده و او را در خانه که مخصوص بدجّاج و مرغ های خانگی بود حبس نمودند.

ص: 181

چون ابودلامه از آن حالت سکر و مستی بهوش آمد سفاح او را احضار نمود و ابودلامه این شعر بخواند:

لقد كانت تخبرني ذنوبي *** بانّي من عقابك غير ناج

اقاد الى الحبوس بغير جرم *** کانى بعض عمّال الخراج

فلو معهم حبست لهان عندى *** و لكنّى حبست مع الدجاج

امير المؤمنين جزيت خيراً *** غلام حبستنی و خرجت ساجی

می گوید گناهان بسیار من مرا اخبار می نمود که از عقوبت تو رستگار نخواهم شد.

هر روزی بدون جرم و جریرتی مرا بزندانی می کشند گویا من عامل خراج و ضابط باج بوده ام.

و اگر مرا با این جماعت محبوس می نمودند باری بر من آسان می گشت لكن مرا با مرغ خانگی در يك لانه باز داشته اند.

ای امیرالمؤمنین بچه جرم و جریرت مرا بزندان افکندی و طیلسان مرا پاره ساختی ابو العباس بخندید و فرمان داد تا او را رها کردند

در کتاب اعلام الناس مسطور است که روزی ابودلامه شاعر در حضور سفاح ایستاده بود سفاح گفت حاجت خود بعرض برسان ابودلامه گفت سگی شکاری می خواهم.

فرمود بدو عطا کنید ابودلامه گفت مرکوبی خواهم تا بر آن سوار شوم و بدستیاری این سگ شکار نمایم سفاح گفت چهارپائی بدو دهید .

ابود لامه گفت غلامی نیز می خواهم كه سك و صید را نگاهداری کند سفاح گفت غلامی بدو نمائید.

ابودلامه گفت جاریه نیز بمن عطا فرمای تا شکار ما را طبخ نماید و کار اكل و شرب ما را بیاراید سفاح فرمود کنیزی بدو بخشید

ابو دلامه گفت یا امیرالمؤمنين اينك مرا داراى يك جمع عيال نمودی و

ص: 182

خانه برای مسکن ایشان لازم است سفّاح گفت خانه بدو دهید که منزل ایشان باشد.

ابو دلامه گفت اگر ایشان را خانه و منزلی باشد معاش ایشان از کجا خواهد بود سفّاح فرمود ده ضيعه عامر و ده ضيعه غامر از بیابان بنی اسرائیل بتو تيول دادم.

ابو دلامه گفت ای امیرالمؤمنین معنی غامره چیست گفت آن زمینی است که بی آب و گیاه باشد .

ابو دلامه گفت یا امیرالمؤمنين صد ضيعة خشك و بی گیاه از بیابان بنی سعد بتو بخشیدم سفّاح بخندید و گفت تمام این ضیاع را آباد و عامر بدو دهید.

و ابو دلامه از کمال حذاقت و فراستی که داشت مطالب خود را يك بيك از روى ترتيب و فكاهت مأخوذ داشت تا هر چه آرزومند بود بگرفت و اگر این جمله را یک دفعه اظهار می کرد بمقصود خود نمی رسید.

راقم حروف گوید احوال زيد بن الجون معروف به ابی دلامه در ذیل مجلدات مشكوة الادب مذکور است و در آن جا نسبت این حکایت را با مهدی خلیفه داده اند

حکایت مكالمه ابی العباس سفاح با مردی اعرابی

در جلد دوم عقد الفرید مسطور است که روزی ابو العباس خلیفه عباسی در شهر انبار بتفرّج و تنزّه مشغول بود و در بنای آن شهر نظر می کرد و جمعی از اصحابش با او بودند از ایشان کناری گرفت و خیمه از دور بدید که از مردی اعرابی بود بدان سوی روی کرد.

ص: 183

اعرابی گفت تو از کدام مردمی گفت از قبیله کنانه گفت از کدام جماعت کنانه باشی گفت ابغض کنانه بسوی کنانه هستم، اعرابی گفت اگر چنین است از مردم قریش بخواهی بود سفاح گفت آری .

اعرابی گفت از کدام طبقه فریش هستی گفت از ابغض قریش بسوی قریش اعرابی گفت پس تو از فرزندان عبدالمطلبی سفاح گفت آری.

اعرابی گفت از کدام طبقه فرزندان عبدالمطلب هستی گفت از ابغض اولاد عبدالمطلب بسوى اولاد عبدالمطلب هستم.

اعرابی گفت اگر چنین است باری تو امیر المؤمنين باشي السلام عليك يا امیرالمؤمنین این بگفت و بتعظیم و تکریم سفاح بپای جست سفاح از افعال او و حسن فطانت او خرسند شد و بفرمود جایزه بدو عطا کردند

حکایت سفاح با ابو بكر هذلی و داستان شیرویه پسر پرویز

مسعودی در مروج الذهب گوید روزی سفاح در مجلس خود جای داشت و ابوبکر هذلی از اخبار و حكايات جنك انوشیروان با بعضى ملوك مشرق زمین در خدمتش بعرض همی رسانید.

در این هنگام بادی تند وزیدن گرفت چنان که چندی خاك و چند پاره آجر از سطح بام بمجلس بریخت اهل مجلس از وقوع این حادثه ناگهانی سخت بیمناک شدند و از جای برجستند و غوغا بر آوردند.

اما ابوبکر با کمال طمأنينه و وقار روي بجانب ابی العباس داشت و چون دیگران دیگرگون نشد.

ابو العباس گفت ای ابوبکر آفرین بر تو باد همانا امروز ترا ترس و بیم

ص: 184

فرو نگرفت چنان که ما را در سپرد و بآن چه بر ما وارد شد احساس و اعتنا ننمودی .

گفت یا امیرالمؤمنین خدای دو دل از بهر يك مرد مقرر نساخته است و برای مرد افزون از يك دل در اندرونش نیست و چون این دل را بفائده و محادثه امیرالمؤمنین خرسندی و سرور فرو گرفت هیچ حادثه را در آن مجال نیست.

و خداوند عزّ و جلّ هر وقت یکی از بندگان خود را بخواهد بکرامتی متفرّد و مخصوص بدارد و دوست بدارد که این کرامت برای او در صفحه روزگار برقرار بماند این کرامت را بر زبان پیغمبری یا خلیفه جاری می سازد.

و این کرامت که امروز بآن اختصاص یافتم خون من و جان من بآن مايل و فکر من بدان مشغول شد و اگر آسمان بر زمین فرود می آمد بآن نگران نمی شدم و روی ترش نمی کردم و جز بآن چه امیرالمؤمنین اعزّه الله تعالى مرا بآن مخاطب و مفتخر فرموده توجه نمی کردم

سفاح چون کلمات حکیمانه او را بشنید و این مقام ادراك را در وی بدید گفت اگر عمر من دوام کند ترا آن مکانت و منزلت بخشم که از آسیب جنبندگان زمین و پرندگان آسمان محفوظ بماند .

عبدالله بن عباس منتوف گوید هیچ چیزی برای تقرّب عامّه ناس بدرگاه پادشاهان جهان چون طاعت و برای بندگان ایشان چون خدمت و براى بطانة و خواص پیشگاه سلاطین مانند حسن استماع نیست یعنی باید بطانة و اشخاصی که محرم اسرار سلاطین هستند چون محل خطاب پادشاه شوند یکباره گوش و هوش باشند تا آن چه فرماید بدون کم و زیاد در خاطر بسپارند و در هنگام لزوم بجای گذارند و وقت روایت بعینه باز گویند.

روح بن زنباع می گفت هر مردی که آن چه گویم بگوش بسپارد هرگز قدر و منزلتش در خدمت من پست نشود و چون در خدمت من بحسن استماع شناخته گردد هر چه در قدح و ذمّ او گویند در قلب من اثر نکند.

ص: 185

و معنی این کلام این است که هر کس کلمات طرف برابر را جزء بجزء آویزه گوش خود نماید دلیل کمال اطاعت و اعتنای بمخاطب و اجرای اوامر و مقاصد اوست و چون کسی اوامر کسی را در مقام انقیاد و اجرا باشد و آن چه فرماید بجای آورد و حالت اطاعت و کفایت خود را مکشوف و مشهود گرداند البته سخن مفسد و فتنه اهل فتنه در حق او چندان اثر نکند بلکه فساد باطن ساعی ظاهر شود چه مقصود آن سلطان و امیر چون بجای آمده باشد و فرمانش را اطاعت کرده باشند جای سخن نمی ماند .

و نيز روح بن زنباع می گفت هر وقت خواهان آن باشی که پادشاه بعرایض تو گوش بسپارد تو نیز در اصغای کلمات و حسن استماع حدیث او گوش بسپار یعنی اطاعت اوامر او را جزء بجزء مرعى بدار تا او نیز بعرایض تو گوش بسپارد و بانجاح مقاصد تو روی بیاورد .

و معاویه می گفت چون در حال سورت غضب پادشاهان بحلم و سکوت باشند و در اصغای اوامر ایشان گوش هوش بسپارند برایشان و در نفس ایشان رسوخ یابند.

مسعودی می گوید در اخبار سلاطین عجم دیده ام که شیرویه پسر پرویز روزی در یکی از بساتین و منتزهات خود که در زمین عراق بود تفرّج می نمود و او را قانون آن بود که هیچ کس در خدمتش بدایت بسخن نمی کرد و بزرگان پیشگاه از عقبش راه می سپردند و او تنها قدم می زد و چون بجانب راست التفات می کرد سالار سپاه بدو نزديك مي شد و اگر بسوی چپ نگران می شد مؤبدان در گاه به خدمتش نزدیک می شدند و آن وقت هر کس را مایل بود باحضارش فرمان می داد.

و در این تفرج که می نمود بطرف راست توجه کرد و سپهدار دولت بدو آمد شیرویه گفت بنداد بن خورشید در کجاست فوراً او را حاضر کردند .

شیرویه با او بصحبت و حدیث مشغول شد و گفت در داستان جنك اردشیر بن بابك گاهی که با پادشاه خزر جنك نمود و از بهر من حدیث کردند بفکر اندرم اگر تو این داستان را می دانی از بهر من فرو گذار.

ص: 186

بنداد این داستان را با این که از ملك الملوك ایران انوشیروان شنیده و کیفیت آن مکیدنی را که بکار برده و اردشیر در محاربه ملك خزر بپای آورده بود عرض کرد ندانسته و نشنیده ام شیرویه آن داستان را بدو بگذاشت و بنداد تمامت اعضا و جوارحش برای استماع و اصغای حدیث شیرویه گوش گشت.

و در این وقت که شیرویه سواره این داستان را می گذاشت در کنار نهری راه می سپرد بنداد چنان بكلمات و حکایات شیرویه خاطر سپرده و توجه داشت که از خود بی خبر بود و ملتفت جای پای مرکوب خود نبود

در این حال یک پای دابّه اش در گل بلغزید چنان که بنداد از جانب راست بنهر آب در افتاد و آن اسب رمیدن گرفت خدام پادشاه آن اسب را از وی بازداشتند و بنداد را از آب بر گرفتند و بدستیاری دست خود حمل کرده بر زمین خشك نهادند

شیرویه از مشاهدت این حال در ملال شد و از اسب بزیر آمد و با بنداد بمعذرت سخن کرد و فرمود از دیدن محل پای دابه تو غافل ماندم بنداد زبان بدعا و ثنا بر گشاد و عرض کرد ای پادشاه جهان همانا چون ایزد سبحان یکی از بندگان خود را بنعمتی برخوردار نمود در برابر آن نعمت محنتی و آن دولت بلیتی نمودار گردد و محنت هر کس بقدر نعمت اوست .

و امروز خداوند رحمن بدو نعمت بزرك مرا برخوردار فرمود نخست این بود که شهریار جهان در میان این مردم کثیر و این سواد اعظم روی با من کرد و باین افتخار مرا مباهات داد.

دیگر این که تدبیر اردشیر را در کار حرب حدیث راند و مرا از چنین فایده عظیم دانا گردانید و مرا آن بهره رسید که اگر مرا بآن جا که آفتاب طلوع می کند یا غروب می نماید اندر می بردند همچنان سودمند بودم.

و چون این دو نعمت جليل دريك وقت مرا حاصل گشت این محنت را مقابل

ص: 187

این دو نعمت آوردم و اگر ادراك حضور پادشاه و یمن بخت او نبودی در معرض هلاکت اندر بودم و علاوه این جمله اگر در این آب چندان غرقه می شدم که در شکم زمین فرو می رفتم پادشاه جهان نام جلیلی از من بروزگاران دراز بر جای می گذاشت و چندان که روز بشب و شب بروز اندر آید مردمان بیاد من اندر می شدند.

چون پادشاه این سخن گرامی از آن خردمند نامی بشنید سخت مسرور شد و فرمود هرگز گمان نمی بردم که تو را این مایه و مقدار و پایه باشد.

آن گاه بفرمود تا دهانش را از درّ و گوهر گران بها مملو کردند و او را بخویشتن محرم و نزديك گردانید چندان که بر اغلب امور مملکت فایز و غالب شد.

مسعودی می گوید این داستان را از آن روی بیاوردیم که بدانند ابوبکر هذلی در آن کردار خود و اندیشه نکردن از باد و خاک و آجر و توجه داشتن به خطاب سفاح نه آن است که پیش از وی هیچ کس را این رعایت و هوش سپردن بحدیث پادشاهان مرعی نبوده است .

بلکه دیگران نیز مانند بنداد بن خورشید این مراعات را داشته اند و چنان هوش و گوش خود را با حادیث پادشاهان می سپرده اند که اگر حادثه بس عظیم روی می داد ملتفت نمی شده اند و بهترین آداب با سلاطین گوش سپردن بکلمات ایشان و فرا گرفتن از روایات و بیانات ایشان است.

و حکمای یونان می گفتند بر هر کسی که پادشاه یا رئیسی روی بدو آورد واجب است که تمام فکر و خیال خود را با حادیث او مصروف دارد و اگر چند آن داستانی را که پادشاه از بهرش می نماید دانسته باشد باید چنان بنماید که هرگز نشنیده است و بحدیث پادشاه اظهار سرور و بشارت و بشاشت نماید.

چه در این کردار دو مسئله مندرج است یکی حسن ادب این شخص شنونده است چه حقوق پادشاه را در این حسن استماع حدیث او و استغراب از بهر او ادا می نماید که گویا هرگز نشنیده و اکنون از شنیدنش خرسند و شادمان گردیده

ص: 188

دیگر استفاده از پادشاه است چه نفس بکسب فوائد از ملوك و احادیث ایشان مایل تر است تا بکسب نمودن از مردم بازاری و اهل کوی و برزن و امثال ایشان.

مسعودی می گوید نظیر این داستان را از معاوية بن ابي سفيان و يزيد بن سحرة الرهاوی مذکور داشته اند و این حکایت چنان است که روزی این سحره با معاویه راه می نوشت و بصحبت و حکایت مشغول بودند و در میانه انسی بکمال بود و معاویه روی با او کرده از جرعان که نام روزی است از بنی مخزوم و غیر از ایشان از قریش که در آن روز حربی عظیم روی داده و گروهی بسیار از مردمان بقتل و هلاك رسيدند

و این داستان قبل از اسلام و بقولی قبل از هجرت روی داد و چنان اتفاق افتاد که ابوسفیان را در آن روز مکرمت و سبقتی در ریاست نمودار شد .

چه در آن حال که دو گروه مردم جنگجوی مستعد نبرد شدند ابوسفیان بر زمینی بلند بر آمد و صیحه بهر دو گروه برزد و با آستین اشارتی بکرد و هر دو فرقه محض اطاعت امر او منصرف شدند و معاوية بن ابی سفیان باین داستان و این حالت مطاعیت و ریاست پدرش ابوسفیان اعجاب داشت.

و در آن حال که این حکایت را می نمود و یزید بن سحره بیک باره روی و گوش و هوش بدو سپرده و هر دو تن را لذّت آن حدیث فرو گرفته بود سنگی بر جبين ابن سحره افتاد و خون جاری شد چنان که روی و موی و جامه او خون آلود شد لکن در حالت او تغییری روی نکرد و همچنان گوش بحدیث معاویه داشت .

معاویه گفت یا بن سحره خدایت خیر دهاد آیا باین حال که ترا دریافت نگران نیستی، گفت ای امیرالمؤمنین چه حالی مرا پیش آمده است گفت اينك خون است که از پیشانی تو بجامه تو رسیده است.

گفت تمام ما يملك من آزاد باد اگر حدیث و سر گذشت امیرالمؤمنین مرا

ص: 189

چنان از خویشتن بی خبر نکرده باشد و فکر من و دل مرا مشغول ننموده باشد تا باین حال که مرا رسیده است احساس کرده باشم مگر اکنون که امیرالمؤمنین مرا آگاه فرمود.

معاویه چون این حال و این حسن استماع و لطف اصغاء و توجه كامل و تسليم قلب او را بدید او را گفت همانا ظلم کرده است آن کس که تو را در زمره آنان که عطای ایشان از بیت المال هزار دینار است مقرر داشته و از میزان عطای ابناء مهاجرین و آن رؤسا که با ما در محاربت صفین حضور داشته اند خارج کرده است

در همان حال که معاویه راه می سپرد فرمان داد پانصد هزار درهم بدو عطا کردند و هم هزار درهم بر مرسوم او بیفزودند و او را از جمله خواص وندهای با اختصاص خویش گردانید .

بعضی از ادبا گفته اند بروز این معنی از معاویه و ابن سحره اگر خدیعتی است که این سحره در کار معاویه کرده با این که معاویه از آن مردم نبود که دستخوش مکر و خدیعت نمایند کاری بس عظیم کرده و مثل او چنان است که گفته اند هر کس گور خر را بگاید همانا مجامعتی کامل و گائیدنی نامدار کرده است.

و اگر بلاهت و قلّت حس و ادراك ابن سحره بآن اندازه است که خود وصف خود را نموده است چنین کسی با چنین بلاهت و عدم حس در خور آن نیست که پانصد هزار در هم بدو عطا دهند و هزار درهم بر عطای او و مرسوم او بیفزایند و هرگز گمان نمی رود که این معنی بر معاویه پوشیده مانده باشد .

راقم حروف گوید این اخباری که از بعضی کسان و هوش سپاری ایشان به احادیث سلاطین چندان که اگر حادثه برایشان فرود آمدی بهیچ گونه تغییری در ایشان روی ننمودی غالباً تقلید از ائمه هدی صلوات الله عليهم است .

چه ایشان چون در حضرت یزدان پاك بنماز و مناجات در آمدند چنان بحق متوجه شدند که اگر خار مغیلان بپای ایشان جای کرده بود در آن حال در آوردند

ص: 190

و ایشان اظهار تألم نفرمودند یا اگر آسیبی به اطفال ایشان می رسید التفات نمی فرمودند چنان که در احوال حضرت امیرالمؤمنین و امام زین العابدین سلام الله عليهما مذكور است.

اما بباید دانست که نه آن است که امام علیه السلام از خویشتن باین درجه بی خبر و بی هوش بماند زیرا که در همه عوالم امکان توجه و تصرف دارند و اگر این چند بی خبر و غافل بمانند رشته نظام عالم می گسلد بلکه محض اظهار عظمت و هيبت معبود و محبوب حقیقی است.

بیان سرگذشت نمودن یزید رقاشی شده از مردی تنوخی و جاریه ادیبه

مسعودی گوید سفاح سخت مایل بود که حکایات و مفاخرات عرب را از قبیله نزار و یمن بشنود و از شنیدن اخبار و آثار ظریفه ایشان در عجب می رفت یزید الرقاشی گوید شبی در خدمت ابو العباس سفاح مشغول مسامرة و محادثه بودم با من گفت ظریف ترین حکایتی که شنیده باشی بازگوی.

گفتم یا امیرالمؤمنین اگر چه در بنی هاشم هم اتفاق افتاده باشد فرمود این نزد من عجيب تر است

گفتم یا امیرالمؤمنين وقتی مردی از قبیله تنوخ بطایفه از بنی عامر بن صعصعه در آمد و هیچ متاعی از خود را آشکار نمی کرد جز این که به این شعر تمثل می نمود :

لعمرک ما تبلی سرابیل عامر *** من اللؤم ما دامت عليها جلودها

یعنی قسم بجان تو لباس های بنی عامر تا گاهی که جلد و پوست بر آن باقی است از نکوهش عاری نمی شود

ص: 191

در این حال جاریه از مردم قبیله بیرون آمد و با آن مرد چندی بنشست و با هم از هر در سخن راندند و حدیث نمودند تا با یکدیگر انس گرفتند آن گاه جاریه بآن مرد گفت کیستی همانا از تو بهره ور شدم گفت مردی از بنی تمیم هستم جاریه گفت آیا گوینده این شعر را می شناسی.

تميم بطرق اللؤم اهدى من القطار *** و لو سلكت سبل المكارم ضلّت

و لو انّ برغوثاً على ظهر قملة *** يكرّ على صفى تميم لولّت

ذبحنا فسمّينا فتمّ ذبيحنا *** و ما ذبحت يوماً تميم فسمّت

ارى الليل يجلوه النهار و لاارى *** عظام المخازى عن تميم تجلت

یعنی مردم بنی تمیم بطرق لئامت و دنائت و بدی و پستی راه یابنده تر است از قطا که نام طایری است که براهنمائی مشهور و در اشعار و امثله عرب مذکور است چنان که گفته اگر قطا دلیل قومی باشد ایشان را براه راست و نجات دلالت کند و اگر غراب دلیل قومی باشد ایشان را بطریق هلاکت اشارت نماید و اگر پشه بر پشت موری بر آید و از میان مردم تمیم بگذرد از لؤم و نکوهش ایشان روی بر تابد.

و ما چون گوسفندی یا شتری با حیوان حلال گوشتی را بخواهیم سر ببریم بقانون اسلام و احکام دین مبین نام خدای می بریم لكن هیچ وقت بنی تمیم بر ذبیحه خود نام خدای را مذکور ندارند .

کنایت از این که بر کیش اسلام نباشند و ذبایح ایشان حرام است

می بینم که شب بآن تاری و ظلمت را روشنی روز باز می نماید اما می بینم که پرده نکوهش و رسوائی هرگز از چهره ننك و عاد بنی تمیم برخیزد.

آن مرد چون این قدح و سرزنش را از آن جاریه در حق بنی تمیم بشنید گفت سوگند با خدای بطایفه بنی تمیم نسبت نمی برم گفت از کدام مردمی گفت از طایفه عجل هستم گفت هیچ بشناسی آن کس را که این شعر را در حق ایشان گوید :

ص: 192

ارى الناس يعطون الجزيل و انما *** عطاء بني عجل ثلاث و أربع

اذا مات عجلي بارض فانّما *** يشق له منها ذراع و أصبع

یعنی جمله مردمان عطای جزیل و بسیار و نیکو نمایند اما عطای بنی عجل هرگز از سه در هم یا چهار در هم افزون نشود.

و هر وقت مردی عجلی در زمینی بمیرد افزون از يك ذراع و يك انگشت زمین را از بهرش نشکافند یعنی از کثرت لئامت و خسّت قبر او را چندان تنك نمايند که جسد او را در هم پیچیده بآن گودال در اندازند

آن مرد چون این مذمت را بشنید گفت سوگند بخداوند که من عجلی نیستم جاریه گفت پس از کدام قبیله هستی گفت مردی از بني يشكر باشم جاريه گفت آیا می شناسی آن کسی را که این شعر را در حق ایشان گوید :

اذا يشكرى مسّ ثوبك ثوبه *** فلا تذكرن الله حتّى تطهرا

هر وقت جامه مردى يشکری بجامه تو برسد تا جامه خود و خودت را شست و شوی ندهی خدای را یاد مکن آن مرد گفت لا و الله من يشكرى نيستم .

گفت از کدام مردمی گفت مردی از بنی عبدالقیس هستم گفت هیچ می شناسی آن کسی را که این شعر را در حق ایشان گوید :

رأيت عبد القيس لاقت ذلا *** اذا اصابوا صلا و خلا

و مالحاً مصنّعاً قد طلا *** باتوا يسلون النساء سلا

سلّ النبيط القصب المبتلا

یعنی مردم عبدالقیس از پستی طبع هر وقت مقداری پیاز و سرکه و غذائی شور و آشی ناپخته بهم پرداخته بینند راحت و رام و قرین شادی و کام شوند و آسوده و فارغ البال شب بروز آورند و از زنان خود کامیاب گردند .

آن مرد گفت لا و الله من از مردم عبد القیس نیستم جاریه گفت از کدام هستی گفت مردی از قبیله باهله باشم گفت هیچ می شناسی آن کسی را که این شعر را در حق ایشان گوید:

ص: 193

اذا ازدحم الكرام على المعالي *** تنحّى الباهلي عن الزحام

فلو كان الخليفة باهليّاً *** لقصّر عن مناواة الكرام

و عرض الباهلي و ان توقى *** عليه مثل منديل الطعام

چون مردم کرامی بزرگ نامی بر معالی امور و جلایل مهام از دحام ورزند جماعت باهله از آن قافله دور و از نصیبه مهجور مانند و اگر خلیفه روزگار نسب بمردم باهله رساند البته از پاداش کرام و قضای حوایج و مرام قصور و تقصیر یابد و عرض و ناموس باهلی هر چند پوشیده بماند آخر الامر مثل سرپوشی که از طعام بردارند آشکار می شود.

آن مرد گفت سوگند با خدای من از قبیله باهله نیستم.

راقم حروف گوید ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب و كتب احوال ائمه هدى سلام الله عليهم در شرح احوال قتيبة بن مسلم باهلی شرحی از حالات این طایفه مسطور شد و باز نموده آمد که در میان قبایل عرب هیچ قبیله باین نکوهش نیست

بالجمله آن مرد گفت پس بازگوی از کدام طایفه باشی گفت مردی از فزاره ام جاریه گفت آیا می شناسی آن کس را که در باره ایشان این شعر را گفته است:

لا تأمنن فزاريّاً خلوت به *** على قلوصك و اكبتها باسيار

لا تأمنن فزاريّاً على حمر *** بعد الذي امتل اير العير في النار

قوم اذا نزل الأضياف ساحتهم *** قالوا لامّهم بولي على النار

یعنی بهیچ مردی فزاری چون با وی خلوت کنی بر شتران جوان خود ايمن مباش و او را در شمار روندگان بشناس بلکه بعد از آن که ایر این قافله برخیزد بر دراز گوشان خود اطمینان نداشته باش همانا این جماعت چنان دنائت طبع و لئامت فطرت و خسّت طبیعتی دارند که چون میهمانی بساحت ایشان نزول

ص: 194

نماید با زنان خود گویند بر آتش بشاش کنایت از این که چراغ دار و آتش افروخته در کار نباشد تا نتوانند بایشان در آیند.

آن مرد بیچاره گفت سوگند با خدای من از قبیله فزاره نیستم جاریه گفت پس بکدام طایفه نسب می رسانی گفت مردی از قبیله ثقیف هستم جاریه گفت هیچ می شناسی کسی را که دربارۀ ایشان گفته است:

اضلّ الناسبون ابا ثقيف *** فما لهم أب الاّ الضلال

فان نسبت او انتسبت ثقيف *** الى احد فذاك هو المحال

خنازير الحشوش فقتلوها *** فانّ دماءها لكم حلال

یعنی گم کردند دانایان انساب پدر ثقیف را و برای این قبیله جز ضلالت و گمراهی پدری نیست پس اگر نسبت داده شود یا قبول نسبت نماید ثقیف به احدی از خلق جهان از جمله محالات است و قبول نباید نمود.

همانا مردم ثقیف خوک های علف زارند و جز زیان از وجود ایشان نمایان نیست ایشان را بکشید که خون ایشان از بهر شما حلال است

آن مرد چون این قدح و ذمّ را نسبت بجماعت ثقيف بشنید گفت سوگند بخداوند که من از ثقیف نیستم جاریه گفت پس بکدام جماعت پیوسته می شوی گفت مردی از مردم عبس هستم گفت هیچ می شناسی آن کسی را که در حق ایشان می گوید :

اذا عبسيّة ولدت غلاماً *** فبشرها بلؤم مستفاد

هر وقت زنی عبسیّه پسری بزاید بشارت بده آن زن را بلئامتی که از آن مولود مستفاد می شود .

آن مرد گفت قسم بخدای من از جماعت عبس نیستم جاریه گفت باز فرمای از کدام قبیله گفت بجماعت ثعلبه منسوب هستم گفت آیا می دانی کسی را که در حق ایشان گوید :

ص: 195

و ثعلبة بن قيس شرّ قوم *** و الامهم و اغدرهم بجار

یعنی مردم ثعلبة بن قیس از تمامت اقوام شریرتر و نسبت بهمسایه از همه طوايف لئیم تر و محیل تر باشند.

آن مرد گفت لا والله ازین جماعت نیستم گفت پس از کدام طایفه گفت مردی از بنی مرّه باشم گفت آیا می شناسی آن کس را که در حق این جماعت این شعر را گفته است:

اذا مرّية خضبت يداها *** فزوّجها و لا تأمن زناها

هر وقت زنی مرّ یه هر دو دست خود را بخضاب در سپارد او را تزویج کن لکن از زناکاری آن زن ایمن منشین

آن مرد گفت بخدای سوگند که من از مردم بنی مرّه نیستم جاریه گفت بازگوی نسبت بکدام قبیله می رسانی گفت مردی از بنی ضبّه هستم گفت هیچ می شناسی شاعری را که در حق ایشان می گوید :

لقد زرقت عيناك يابن معكبر *** كما كل ضبي من اللؤم ازرق

یعنی ای پسر معکبر هر دو چشمت کبود است چنان که مردم ضبّی از کمال لئامت کبود چشم هستند.

آن مرد گفت لا والله من از بنی ضبّه نیستم جاریه گفت پس از کدام مردمی گفت از قبیله بجیله می باشم گفت آیا می شناسی کسی را که در حق ایشان می گوید :

سألنا عن بجيلة حين حلّت *** لتخبر این قرّبها القرار

فما تدري بجيلة اين تدعى *** أقحطان أبوها أم نزار

فقد وقعت بجيلة بين بين *** و قد خلعت كما خلع العذار

یعنی چون جماعت بجیله پدیدار شدند از حسب و نسب ایشان پرسش کردیم هیچ ندانستند رشته نسب ایشان بقحطان مي رسد یا به نزار لاجرم در حال بين بين بماندند و از نسب معین مشخص خلع شدند چنان که عذار خلع می شود.

آن مرد گفت من از بجیله نیستم جاریه گفت پس از کدام گروهی گفت

ص: 196

مردی از قبیله غنی هستم گفت هیچ می دانی آن کس را که این شعر را گوید :

اذا غنويّة ولدت غلاماً *** فبشّرها بخياط مجيد

چون زنی غنویه پسری بزاد بشارت بده او را به خیاطی نیکو .

آن مرد گفت سوگند با خدای از مردم غنی نیستم جاریه گفت پس از کدام طایفه ای گفت مردی از بنی الازد هستم گفت می شناسی آن کس را که در حق ایشان گوید :

اذا ازديّة ولدت غلاماً *** فبشّرها بملاح مجيد

هر وقت زنی از دیه پسری از شکم بگذارد او را بکشتیبانی خوب و نیکو مژده بده.

آن مرد گفت سوگند با خدای از بنی ازد نیستم ، جاریه گفت پس تو کیستی وای بر تو آیا حیا نمی کنی آخر براستی سخن کن گفت مردی از خزاعه باشم گفت می دانی آن کس را که در حق ایشان گوید:

اذا افتخرت خزاعة في كريم *** وجدنا فخرها شرب الخمور

و باعت كعبة الرحمن جهراً *** بزق بئس مفتخر الفخور

چون جماعت خزاعه سخن بفخر و مباهات سپارند فخر ایشان را در خوردن باده ارغوانی و فروختن خانه یزدانی را آشکارا بيك مشك ديديم بد باد این افتخار و اعتبار.

آن مرد گفت از خزاعه نيستم گفت ويحك بازگوی از کدام قبیله باشی گفت مردی از سلیح باشم گفت می شناسی آن کس را که در حق ایشان این شعر گفته است:

اما لسليح شتت الله امرها *** تنيك بايديها و تعيى ايورها

یعنی چیست سلیح را که خدای متفرق گرداند امور ایشان را همانا ایشان از کثرت لئامت چون شهوت برایشان مستولی شود با دست خود استمناء کنند

ص: 197

و آلت رجولیت خود را معذب بدارند .

آن مرد گفت سوگند با خدای من از مردم سلیح نیستم گفت پس از کدام جماعتی گفت مردی از قبیله لقیط هستم گفت هیچ می شناسی آن کس را که در حق ایشان گوید :

لعمرك ما البحار ولا ألفيا في *** با وسع من فقاح بني لقيط

لفيط شرّ من ركب المطايا *** و انذل من يدبّ علي البسيط

الا لعن الاله بني لقيط *** بقايا سبّة من قوم لوط

یعنی قسم بجان تو دریاهای پهناور و بیابان های فراخ از منفذ بنی لقیط فراخ تر نیست و طایفه لقیط از جمله مردمانی که بر چارپایان بارکش بر نشینند شریرتر و از جمله جنبندگان روی زمین زبون تر هستند خدای تعالی جماعت لقیط را که از بقایای فواحش قوم لوط هستند لعنت کند

آن مرد گفت سوگند با خدای از طایفه لقیط نیستم جاریه گفت پس نسب بکدام مردم می رسانی گفت مردی از قبیله کنده باشم گفت آیا می شناسی کسی را که در حق ایشان گفته است:

اذا ما افتخر الكندى *** ذو البهجة و الطرة

فبالنسج و بالخفّ *** و بالسدل و بالحفرة

فدع كندة للنسج *** فاعلى فخرها عرة

گاهی که با جمال و نیکو دیدار و خوش موی و خوشروی کنده آهنك افتخار نمایند مباهات ایشان بیافتن و موزه دوختن و حفره بر آوردن و پرده برکشیدن است پس مردم کنده را برای نساجی بگذار چه برترین افتخار ایشان باین گونه کردار و افعال نابهنجار است

آن مرد گفت لا والله من از مردم کنده نیستم گفت پس از کدامین مردمی گفت مردی از مردم خثعم باشم جاریه گفت آیا می شناسی آن کس را که در حق

ص: 198

ایشان گوید :

و خثعم لو صفرت بها صغيراً *** لطارت في البلاد مع الجراد

مردم خثمم از پستی فطرت و زبونی و جبن بآن مقام هستند که اگر صفیری بایشان برزنی با ملخ ها در شهرها پراکنده و پرواز کننده باشند.

آن مرد گفت سوگند بخداوند از خثعم نباشم جاریه گفت پس از کدام قبیله باشی گفت مردی از طایفه طیّ هستم گفت می دانی آن کس را که گوید :

و ما طيء الاّ نبيط تجمّعت *** فقالت طيانا كلمة فاستمرت

و لو انّ حرقوصاً يمدّ جناحه *** على جبلي طى اذا لا استظلت

یعنی نیستند مردم طیّ مگر جماعتی گمنام و پراکنده و پنهان که فراهم شده و آشکار گردیده اند و گفتند طیانا یعنی باز آمدیم و این کلمه بر این جماعت استمرار گرفت و اگر طایری که باندازه کیکی است دو بال خود را بر دو کوه مردم طی برگشاید هر آینه ایشان را در سایه خود می سپارد .

آن مرد گفت لا والله من از مردم طی نیستم گفت پس از کدام قبیله نسب می بری گفت مردی از طایفه مزینه هستم گفت آیا می شناسی آن کسی را که در حق ایشان می گوید:

و هل مزينة الاّ من قبيلة *** لا يرتجى كرم منها و لا دين

آیا مزینه جز آن قبیله ای است که از ایشان امید دین و کرم نمی رود.

آن مرد گفت سوگند بخداوند از قبیله مزینه نیستم جاریه گفت بفرمای بکدام قبیله انتساب داری گفت مردی از نخع می باشم جاریه گفت آیا بحال آن کس که این شعر را گفته است شناسائی داری :

اذا النخع اللئام عدواً جميعاً *** تأذّي من وفر الزحام

و ما يسموا إلى نجد كريم *** و ما هم في الصميم من الكرام

چون مردم نخع لئیم بامداد نمایند و بجمله جمعیت کنند مردمان از کثرت

ص: 199

نفوس و تنفس ايشان آزار بینند و این جماعت هرگز بمقامی بلند و گرامی بلندی نگیرند و اصل ایشان بکرام اقوام و طبیعت مردم کریم اتصال ندارند .

آن مرد گفت قسم بخدای من از مردم نخع نیستم جاریه گفت باز گوی بکدام مردم رشته نسب خود را پیوسته می داری گفت مردی از اود هستم گفت می شناسی کسی را که در حق آن ها گوید :

اذا نزلت بأود في ديارهم *** فاعلم بانّك منهم لست بالناج

لا تركنن الى كهل و لا حدث *** فليس في القوم الاّ كلّ عفّاج

یعنی هر وقت بطايفه أود نازل شدی بدان که ترا از ایشان نجاتی نخواهد بود و هرگز به پیر و جوان ایشان مایل و نازل مباش زیرا که در نهاد این جماعت جز حماقت بودیعت نیست

آن مرد گفت لا والله من از جماعت اود نیستم گفت پس از کدام طایفه گفت مردی از بنی لخم باشم جاریه گفت آیا بشناسی آن کس را که در حق ایشان این شعر را گفته است:

اذا ما انتمى قوم لفخر قديمهم *** تباعد فخر الجود عن لخم اجمعا

چون جماعتی بافتخار قدیم خود بلندی گیرند مفاخرت ورزیدن بجود و جلالت از تمامت بنی لخم دوری گیرد.

آن مرد گفت لا والله از بنی لخم نیستم جاریه گفت پس بکدام جماعت نسبت داری گفت مردی از قبیله جذام هستم جاریه گفت هیچ می شناسی کسی را دربارۀ ایشان گوید:

اذا كأس المدام ادير يوماً *** لمكرمة تنحّي عن جذام

در مجلسی که جام باده مکرمت و جلالت گردش گیرد مردم جذام را در آن راهی نیست .

آن مرد گفت سوگند بخداوند از طایفه جذام نیستم جاریه آشفته شد و زبان ملاحت نشان بر گشود و گفت وای بر تو بازگوی پس بکدام قبیله از قبایل

ص: 200

نسب می بری آیا از خدای شرم نداری که این چند سخن بدروغ گفته ای.

گفت مردی از قبیله تنوخ هستم و این سخن مقرون براستی است جاریه گفت می شناسی آن کس را که در حق ایشان گوید:

اذا تنوخ قطعت منهلا *** في طلب الغارات و الثار

آبت تجزى من اله العلا *** و شهرة في الأهل و الجار

هر وقت مردم تنوخ در طلب غارت و خون خواهی باندازه مسافت پشته راه سپارند در اول حمله از خداوند تعالی شکست یابند و در میان اهل و همسایگان برسوائی و خواری شهرت بجویند

آن مرد گفت لا و الله از جماعت تنوخ نیستم گفت مادرت بمزایت بنشیند پس از کدام مردم باشی گفت مردی از طایفه حمیر هستم جاریه گفت هیچ بشناسی کسی را که در حق ایشان گفته است :

نبئت حمير تهجوني فقلت لهم *** ما كنت احسبهم كانوا و لا خلقوا

لانّ حمير قوم لا نصاب لهم *** كالعود بالقاع لا ماء و لا ورق

لا يكثرون و ان طالت حيوتهم *** و لو يبول عليهم ثعلب غرقوا

یعنی خبر بمن دادند که جماعت حمیر مرا هجو کرده اند با ایشان گفتم من این جماعت را در شمار هیچ موجودی ندانسته و نمی دانم چه این مردم بهیچ چیز حساب نمی شوند مثل چوبی که در میان بیابان و گیاهی بدون برگی افتاده باشد و این مردم اگر چه روزگاری دراز زنده بمانند بسیار نشوند و اگر روباهی برایشان کمیز براند غرق شوند .

آن مرد بخت برگشته گفت من از قبیله حمیر نیستم گفت باز گوی بکدام قبیله می رسی گفت از طایفه نحاتر هستم گفت می شناسی کسی را که گفته است:

و لو مرّ مزمار بارض تحاتر *** لماتوا واضحوا في التراب رميما

اگر مزماری بزمین نحاتی آواز برآورد این جماعت از ضعف قلب و زبونی

ص: 201

حال و بيم و خشیت فوراً بمیرند و چاشتگاه همان روز در خاک خود بپوسند.

آن مرد گفت سوگند با خدای سبحان که من از نحاتر نيستم كنيزك گفت پس بفرمای رشته نسب بکدام قبیله متصل می کنی گفت مردی از قشیر هستم

جاریه گفت آیا می شناسی کسی را که در حق آن ها گوید :

بني قشير قتلت سيّدكم *** فاليوم لا فدية و لا قود

اى بني قشير بزرك و آقای شما را کشتم و امروز نه می توانید در طلب دیه بر آئید نه قصاص کنید.

آن مرد گفت سوگند با خدای از بنی قشیر نیستم جاریه گفت پس بکدام قبیله منسوب هستی گفت مردی از بنی امیه باشم گفت آیا می شناسی آن کس را که در حق ایشان گوید :

و هي من اميّة بنيانها *** فهان على الله فقدانها

و كانت اميّة فيما مضى *** جرى على الله سلطانها

فلا آل حرب الطاعوا الرسول *** و لم يتق الله مروانها

یعنی بنیان بنی امیه سست و مدت حکومت ایشان که بر قلم تقدیر برگذشته بود بپای رفت و خدای تعالی فقدان این گروه را بخواست.

و این جماعت بنی امیه در پیشین روزگار در حضرت خداوند قهّار بجرأت و جسارت می رفتند و بگناه و معصیت سلطنت می نمودند.

نه آل حرب یعنی پدر معاویه و اولادش اطاعت رسول خدای را نمودند نه آل مروان که طبقه دوم سلاطین بنی امیه هستند از خدای بترسیدند بلکه بهوای اماره هر چه خواستند کردند

آن مرد گفت سوگند با خدای که من از بنی امیه نیستم جاریه گفت پس از کدام مردمی گفت مردی از بني هاشم هستم گفت می دانی آن کس را که گوید:

بني هاشم عودوا الى نخلاتكم *** فقد صار هذا التمر صاعاً بدرهم

فان قلتم رهط النبيّ محمّد *** فانّ النصاري رهط عيسى بن مريم

ص: 202

ای جماعت بني هاشم بر سر درخت های خرمای خود بازشوید یعنی بکار نخل کاری و خرما فروشی خود عود کنید زیرا که خرما گران شده و یک من آن يك در هم بها پیدا کرده است .

و اگر گوئید ما طایفه رسول خدای صلی الله علیه و اله می باشیم همانا مردم نصاری نیز طايفه و امت عيسي بن مريم علیهما السلام هستند

آن مرد گفت قسم بخدای سبحان که من از بنی هاشم نیستم جاریه گفت پس از کدام مردمی گفت مردی از همدان باشم جاریه گفت می شناسی کسی را که در حق ایشان گفته است:

اذا همدان دارت يوم حرب *** رماها فوق هامات الرجال

رأیتهم يحشون المطايا *** سراعاً هاربين من القتال

یعنی چون روز جنگ پیش آید و آسیای نبرد بر سر مردان مرد گردش گیرد مردم همدان مرکب های خود را رهسپار و جانب فرار بر سپارند

آن مرد گفت قسم بخدای از جماعت همدان نیستم جاریه گفت پس بکدام طایفه پیوستگی داری گفت مردی از قبیله قضاعه هستم گفت می شناسی آن کس را که می گوید:

لا يفخرن قضاعيّ باسرته *** فليس من يمن محضاً و لا مضر

مذبذبين فلا قحطان والدهم *** و لا نزار فخلوهم الى سقر

یعنی هیچ مردی قضاعی نباید بطایفه و گروه خود مفاخرت بورزد چه ایشان نه از مردم یمن خالص و نه از مضر خالص هستند بلکه در این میانه مذبذب و معلق و دو دل باشند

یعنی نه ازین و نه از آن و در این میانه متحیر و سرگردان هستند نه قحطان پدر ایشان است و نه نزار پس بگذار ایشان را بآتش شعله دار.

گفت سوگند با خدای از جماعت قضاعه نیستم گفت پس از کدام جماعتی

ص: 203

گفت مردی از شیبان هستم جاریه گفت می شناسی آن کس را که در حق ایشان گوید :

شیبان قوم لهم عديد *** فكلّهم مقرف لئيم

ما فيهم ماجد حسيب *** و لا نجيب و لا كريم

یعنی قبیله شیبان اگر چه جمعی فراوان هستند لکن همگی پوست بی مغز و صورت بی معنی و لئیم هستند و در میان ایشان یکتن نباشد که بشرف مجد و جلالت حسب و نبالت نجابت و کرم امتیاز داشته باشد

آن مرد گفت قسم بخدای از بنی شیبان نباشم جاریه گفت پس بکدام طایفه از طوایف منسوبی گفت از مردم نمیر می باشم جاریه گفت آیا بحال آن کس که این شعر گوید عارفي :

فغضّ الطرف انّك من نمير *** فلا كعباً بلغت و لا كلاباً

فلو وضعت فقاح بني نمير *** على خبث الحديد اذاً لذاباً

یعنی فرو خوابان چشم خویشتن را زیرا که تو از بنی نمیر هستی یعنی چون ایشان بدنائت و رذالت موصوف هستند تو نیز که بایشان منسوبی چشم بر مگشای و بمفاخرت نظاره مکن نه بطایفه کعب می رسی و نه بقبيلة كلاب انتساب می بری اگر کون بني نمير را بردیم آهن بر نهند آهن را آب می نماید :

راقم حروف گوید این دو شعر از اهاجی نامدار جریر است که شرح حال او در کتاب مشكوة الادب و دیگر کتب این بنده مسطور است .

بالجمله آن مرد گفت لا والله من از بنی نمیر نیستم جاریه گفت پس از کدام مردمی گفت مردی از طایفه تغلب هستم گفت آیا می دانی آن کس را که این شعر را گوید:

لا تطلبن خولة من تغلب *** فالزنج اكرم منهم اخوالا

و التغلبي اذا تنحنح للقري *** حك استه و تمثل الامثالا

هرگز از مردم تغلب دولت و نعمت طلب مکن چه مردم زنک از ایشان در نعمت و مكرمت كريم تر هستند

ص: 204

و چون مردی تغلبی را نام از ضیف و ضیافت بگذارند کون خود را می خراشد و بضرب امثال می پردازد

در عقد الفرید مسطور است که این شعر جریر از هجوهای بسیار سخت عرب است و چون جریر این شعر را بگفت سوگند با خدای خورد و گفت بنی تغلب را بشعری هجو کرده ام که اگر با نیزه ها بکون ایشان طعن آورند نتوانند پاک بگردانند

بالجمله آن مرد گفت سوگند با خدای از جماعت تغلب نیستم جاریه گفت از کدام جماعتی گفت مردی از قبیله مجاشع باشم گفت می شناسی کسی را که در حق او گوید :

تبكي المغيبة من بنات مجاشع *** و لها اذا سمعت نهيق حمار

چون زن شوهر مرده از بنات مجاشع بر شوی خود گریه و ناله بر آورد آوازش چون صدای خر است .

آن مرد گفت سوگند با خدای از قبیله مجاشع نیستم گفت پس از کدام قبیله باشی گفت از طایفه کلب هستم گفت می شناسی آن کس را که گفته است:

فلا تقربن كلباً و لا باب دارها *** فما يطمع السارى يرى ضوء نارها

یعنی نزديك سرای و باب سرای بني كلب فرود مشو چه مردم راهگذار را آن طمع نیست که بفروغ آتش ایشان فروز جویند

آن مرد گفت قسم بخداوند از طایفه کلیب نیستم جاریه گفت پس بکدام طایفه منسوبی مردی از قبیله تیم هستم گفت می شناسی کسی را که درباره ایشان گفته است:

تيمية مثل انف الفيل عنبلها *** تهدى الرخا بنبان ليس مخروم

یعنی زنی تیمیه که محل ختنه گاه او که ختنه نشده است مثل خرطوم فیل راهنمائی می کرد بزمینی نرم و هموار با انگشت های خود و سوراخ نشده یعنی

ص: 205

دوشیزه بود و در طلب مباشرت اشارت می نمود.

آن مرد گفت سوگند با خدای از بنی تیم نیستم جاریه گفت از کدام طایفه گفت مردی از قبیله جرم هستم گفت می شناسی کسی را که در حق ایشان می گوید :

تمنيتني سويق الكرم جرم *** و ما جرم و ما ذاك السويق

فما شربوه لمّا كان حلا *** و لا غالا بها اذ قام سوق

فلمّا انزل التحريم فيها *** اذا الجرمي منها لا يفيق

یعنی طایفه جرم شراب انگور از من آرزو کرد و طایفه جرم را با شراب انگور چه کار و این جماعت تا گاهی که شراب حرام نشده بود نمی خوردند و در بازار شراب فروشان بآهنگ بر نمی آمدند

لکن چون آیه تحریم خمر نازل شد مردم قبیله جرم يك ساعت از مستی بحالت هوشیاری نبودند

آن مرد گفت سوگند با خدای من از قبیله جرم نیستم گفت پس از کدام قبیله ای گفت مردی از بنی سلیم باشم گفت می شناسی آن کس را که گفته است:

اذا ما سليم جئتها لغدائها *** رجعت كما قد جئت غرثان جايعاً

چون نزد طایفه سلیم شوی تا نزد ایشان تغذّی کنی و طعامی صرف کنی همان طور که گرسنه رفتی باز می شوی.

آن مرد گفت سوگند با خدای از مردم سلیم نیستم گفت پس سلسله نسب تو بکدام رشته مسلسل می شود گفت مردی از موالی هستم گفت می شناسی کسی را که در حق ایشان گوید :

الا من اراد الفحش و اللؤم و الخنا *** فعند الموالي لا يزال جزيلها

یعنی آگاه باشید هر کس اراده فحش و نکوهش و لؤم و بدی داشته باشد این متاع نفیس را نزديك موالی باید دریابد .

آن مرد گفت قسم بپروردگار کعبه در بیان نسب خود بخطا رفتم من مردی از حور باشم جاریه گفت آیا می شناسی آن کس را که این شعر را در حق

ص: 206

ایشان گوید :

لا بارك الله فيكم ابدا *** يا معشر الحور انّ الحور في النار

ای جماعت حور خداوند هرگز برکت در شما ندهد بدرستی که طایفه حور همیشه جای در آتش دارند.

آن مرد گفت قسم بخداوند تعالی من نه از مردم خور هستم گفت پس از کدام گروهی گفت مردی از اولاد حام باشم جاریه گفت می شناسی کسی را که در حق ایشان گفته است:

فلا تنكحن اولاد حام فانّهم *** مساويه خلق الله حاشا ابن اکوع

یعنی نکاح مكن فرزندان حام را که ایشان بدترین مخلوق خدای هستند مگر پسر اکوع .

آن مرد گفت سوگند با خدای من از اولاد حام نیستم لکن از فرزندان شیطان رجیم می باشم جاریه گفت خدای لعنت کند ترا و پدرت شیطان را آیا می شناسی آن کس را که این شعر را درباره شیطان می گوید:

الا ما عباد الله هذا هذا عدوّکم *** عدوّ نبي الله ابليس ينهق

ای بندگان خدای آگاه باشید که اینک شیطان است که با آوازی ناخجسته بدشمنی شما و دشمنی پیغمبر خدا روزگار می سپارد.

چون آن مرد این سخن بشنید و آن درجه فضل و ادب و اطلاع کامل آن جاریه را در احوال قبایل عرب حتی شیطان بدید راه چاره بر وی مسدود شد و در مقام عجز و انکسار برآمد و گفت این جا مقامی است که باید پناه بتو برد

آن زن گفت آری اکنون برخیز و رانده شده و نکوهش گردیده بار بر بند و ازین پس هر وقت در میان قومی فرود شدی تا ایشان را خوب نشناسی انشاد شعرى مكن و متعرض مساوی مردمان مباش و بنکوهش و بدی کسی زبان مگشای چه هر طایفه را نيك و بد بسیار است مگر پیغمبران یزدان پاک و آنان را که

ص: 207

خدای ایشان را از میان بندگان خود برگزیده و از دشمن خود نگاه داشته و تو چنانی که جریر از بهر فرزدق گفته است:

و كنت اذا حللت بدار قوم *** رحلت بخزية و تركت عارا

هر وقت بسرای جماعتی فرود می شدم و بار اقامت می گشودم به تنهائی مي كوچيدم و ننگ و عار را بجای می گذاشتم.

کنایت از این که اگر ننگ و عاری در ایشان می دیدم پوشیده می داشتم و با خود بار نمی کردم و نزد هر کس آشکار نمی ساختم و نادیده می انگاشتم و می شود معنی این شعر برعکس آن چه مسطور شد باشد.

آن مرد بآن جاریه گفت قسم بخدای سبحان که ازین پس هرگز هیچ شعری را انشاد نکنم و لب بقرائت شعری نگشایم .

چون یزید رقاشی این داستان را بپایان برد سفاح در عجب آمد و فرمود اگر تو خود این حکایت را بسته و این شعر را در حق آن کسان گفته باشی همانا بسیار نیکو آورده و بزرك دروغگویانی و اگر این خبر مقرون بصدق باشد و تو در آن چه مذکور داشتی براستی سخن نمودی همانا این جاریه از تمامت مردم جهان حاضر جواب تر و بمثالب و معایب خلق روزگار با بصیرت تر است.

حکايت شبيب بن شبة اهتمى ابو العباس عبدالله سفاح

در کتاب عقد الفرید مسطور است که شبیب بن شبه اهتمی گفت در آن سال که هشام بن عبدالملك بديگر جهان رخت بر بست و وليد بن يزيد بتخت سلطنت بر نشست و این داستان در سال یک صد و بیست و پنجم هجری روی داد اقامت حجّ نمودیم و در آن حال که در گوشه مسجد براحت نشسته بودم ناگاه از دری از

ص: 208

درهای مسجد جوانی گندم گون رقيق السمرة که موئی بسیارش بر دوش رسیده و محاسنی اندك موى و خفیف و جبینی گشاده و بینی چون شمشیر هندی و دو چشم دلفریب که گفتی دو زبان گویا بود با ابهت و حشمت سلاطین و جامه و هیئت مردمان ناسك داشت طلوع نمود دل ها بجانبش بازان و چشم ها از دنبالش نگران و در تواضع او آثار شرف شناخته و از صورت همایونش نشان عفو و گذشت و از رفتارش علامات عقل و دانش نمودار بود.

از آن شمایل مبارك و ديدار بهجت آثار و هيكل محمود خودداری نتوانستم نمود و بی اختیار از جای برجستم تا در اثر او بروم و از حال او بپرسم او بر من سبقت گرفت و کار طواف بیاراست .

و چون طواف هفتگانه را بگذاشت آهنگ مقام نمود و برکوع برفت و من چشم بدو انداختم آن گاه بپای شد تا باز شود در این حال چشم زخمی بدو رسید و بر زمین افتاد و انگشتش خونین شد و بهیئتی مخصوص بنشست.

بدو نزديك و از آن صدمت كه بدو رسیده بود دردناك شدم پس در کنارش بمهر و عطوفت بنشستم و خاک از پایش بستردم و او هیچ امتناعی نداشت آن گاه از کنار جامه اش مقداری بشکافتم و انگشت او را بدان بر بستم این کار را نیز انکار نداشت و مرا باز نمی داشت.

آن گاه برخاست و تکیه بر من آورد من در خدمتش باطاعت و انقیاد در آمده با وی راه می سپردم تا بسرائی بالای مکه رسید این وقت دو مرد بخدمتش شتابان آمدند چنان که نزديك بود سینه ایشان از هیبتش برهم شکافد.

پس در سرای را بر گشودند وی بسرای اندر شد مرا نیز بسرای اندرآورد آن گاه دست مرا رها کرده روی بقبله آورد و دو رکعت نماز بگذاشت و موجز و مختصر بپای برد بعد از آن در صدر مجلس خود راست بنشست و خدای را ثنا و رسول را درود فرستاد و با زبانی بس فصیح و بیانی محمود حمد و ثنای ایزد ودود و رسول مسعود را با نجام رسانید .

ص: 209

آن گاه گفت عطوفت و مهربانی تو در این روز بر من پوشیده نماند بازگوی تا کیستی خداوندت رحمت کناد گفتم شبيب بن شبة تمیمی هستم گفت اهتمی گفتم آری پس زبان به ترحيب و ترجیب من برگشود و با من نزديك شد و قوم مبرا با بیانی روشن و زبانی فصیح توصیف کرد گفتم اصلحك الله من تو را از آن برتر می دانم که از نام و نسب تو پرسش نمایم لکن دوست همی دارم که باین امر معرفتی حاصل نمایم .

چون این سخن بشنید لب بخنده بر گشود و گفت اهل عراق مردمی لطیف هستند همانا من عبدالله بن محمّد بن علي بن عبد الله بن عباس هستم گفتم پدرم و مادرم فدای تو باد شمایل ستوده و مخائل حمیده تو بسیار بشرافت نسب تو همانند است و جلالت قدر به نبالت منصب و مقام دلالت می نماید و چندان محبت تو در دلم سبقت گزیده است که از وصف آن عاجزم.

فرمود یا اخا بنی تمیم خدای را برین نیت و صدق رویت خود شاکر باش چه ما آن جماعت باشیم که خداوند هر کس را دوست بدارد بواسطه محبت او با ما سعید می گرداند.

و هر کس را دشمن باشد بعلت بغض او با ما شقى و بدبختش می گرداند و دل هيچ يك از شما بنور ایمان روشن نمی شود تا خدای و رسول خدای را دوستدار نباشد و اگر ما برای پاداش او نیرومند نباشیم خداوند برادای آن نیرومند است .

گفتم تو بکمال علم و جمال دانش موصوفي و من خواهان علم و از حاملان گوهر علم هستم و ایام موسم تنك و مشاغل مردم مکه بسیار و در دل من چیزهای بی شمار است که همی دوست می دارم از آن جمله پرسش نمایم فدای تو گردم آیا اجازت می دهی تا از آن پرسیدن گیرم

فرمود ما از تمامت مردمان بیشتر وحشت و تقیه داریم و امیدوارم که تو در حفظ راز امین باشی و امانت را نیکو بداری اگر بدان صفت هستی که من

ص: 210

امیدوارم هر چه خواهی بپرس.

چون این سخن بگفت سوگندها یاد کردم و عهدها و میثاق های استوار بر نهادم تا خاطرش اطمینان یافت آن گاه این آیه شریفه را که مناسب آن عهد و پیمان بود تلاوت فرمود.

﴿قُلْ أَيُّ شَهَادَةً أَكْبَرُ شَهَادَةً قُلِ اللَّهُ شَهِيدٌ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ﴾

کنایت از این که یزدان سبحان در این عهد و پیمان که در میان من و تو برگذشت گواه است.

آن گاه گفت از هر مسئله که خواهی بپرس گفتم در حق این کس که امیر حاج و رئيس موسم است چه می فرمایی و در این وقت یوسف بن محمّد بن يوسف ثقفى خالوی ولید امارت داشت.

پس نفسی سرد بر کشید گفت از نماز بگذاشتن در عقب می پرسی یا از امارت او بر آل خدا با این که از خود این جماعت نیست کراهت داری.

گفتم از هر دو مسئله می پرسم گفت این حال در حضرت خداوند کریم بسی عظیم است اما نماز همانا خداى تعالى فرض کرده است بر بندگان خودش تا او را پرستش نمایند و بر تو واجب است که آن چه را که یزدان تعالی فرض کرده است بر تو ادا کنی در هر وقت و با هر کس و بر هر حال که خواهی کو باش.

چه آن کس که ترا حج خانه خدای و حضور جماعت و اعیاد او را امر کرده است در کتاب خدای خبر نداده است ترا باین که هیچ نسکی را از تو قبول نمی کند مگر با آن کس که از تمامت مؤمنان ایمانش اکمل باشد

و این کار محض شمول رحمت اوست چه اگر چنین حکم می فرمود کار برتو تنك مي گشت پس تو کار را بسماحت و سهولت بسپار چنان که بر تو آسان گردند

می گوید همچنان از وی از مسایل غامضه بپرسیدم و آن چند بیاموختم که

ص: 211

از آن پس حاجت نیافتم که از مسائل دینیه از دیگری پرسش نمایم.

آن گاه گفتم اهل علم و بینش چنان می دانند که بزودی دولتی شما را نصیب می شود گفت هیچ شکی در آن نمی رود و چندان که آفتاب را طلوع و غروب باشد ستاره دولت ما فروغ افزای عرصه جهان خواهد بود و از خدای تعالی خیر و خوبی این دولت را خواهنده و نیز از شرش بحضرتش پناهنده ایم.

و تو اگر بزمان ظهور این دولت بهره ور شدی بقدر استطاعت با دست و زبان مساعدت کن و نصیب خود را دریاب.

گفتم مگر هیچ کس از مردم عرب با این دولت خدا داد مخالفت خواهند کرد با این که شما بزرگان و آقایان اعراب هستید.

گفت آری قومی باشند که جز وفاداری با آن کس که ایشان را بدست پرورش تربیت کرده ابا و امتناع دارند مگر مطالبه حق ما را پس ما نصرت یابیم و ایشان مخذول گردند چنان که اول ایشان بواسطه مخالفت با اول قرین خذلان شدند در آن وقت نیز هر کس از ایشان و این طایفه با ما مخالفت جوید مخذول و تنها و رسوا گردد

چون این سخن را بفرمود گفتم «انا الله و انا الیه راجعون» گفت امر را بر خود آسان بدار همانا این امر سنت خداوند است که از ازل مقرر شده است و برای سنت یزدان تبدیلی نیابی و افعال و اعمال نکوهیده ایشان ما را از صلهٔ ارحام ایشان و حفظ اعقاب ایشان و تجدید احسان با ایشان باز نمی دارد.

یعنی ما بر روش ایشان نمی رویم که از پیغمبر و آل پیغمبر صلی الله علیه و اله نیکی دیدند و بدی کردند گفتم چگونه قلوب شما تسلیم می نماید که با ایشان نیکی ورزید با این که ایشان با شما خصومت ورزیدند و با شما قتال دادند

فرمود ما مردمی هستیم که وفا را دوست می داریم هر چند زبان ما در آن است و غدر و حیلت را دشمن می باشیم هر چند که سود ما در آن است و همانا ازین جماعت جز معدودی از ما جدائی نجوید و از جمهور دور نشود

ص: 212

و اما ياوران دولت و نقباي شيعت و فرمانگزاران سپاهیان ما موالی ایشان باشند و موالی آن قوم از خود ایشان باشند.

و چون آسیای جنك بگردد و اوزار كارزار نمایش گیرد و کار محاربت انجام پذیرد ما بواسطه نیکی نیکو کاران از بدی بدکاران چشم بپوشیم و بکیفر ایشان نکوشیم و بملاحظه نیکی یکتن از تقصیر قوم و عشیرت او بگذریم و با این وسیله فتنه بخوابد و مکابرت و مثابرت از میان برخیزد و دل ها آسایش و آرامش گیرد.

گفتم چنان می گویند که در دولت شما هر کس بخلوص محبت شما نامدار شود بشما مبتلا گردد گفت هما ناروایت شده است که بلا بدوستان ما سریع تر است از آبی که بمحل خود می رسد.

گفتم اراده من این نبود گفت بازگوی چه قصد کردی گفتم می گویند که شما دوستان خود را دچار رنج و بلا و دشمنان خود را برخوردار از بذل و عطا می دارید.

گفت آنان که در دولت ما از جمله دوستان ما سعادت و برخورداری یابند بیشتر هستند و آنان که از دشمنان ما جانب سلامت سپارند کم ترند و ما از جنس بشر هستیم و گوش بهر سخن و هر حدیث می سپاریم و جز خداوند علام الغيوب برازهای پوشیده عالم نیست .

و بسیار می شود که امور از ما مستور می ماند لاجرم بآن چه مقصود و مراد ما نیست حکم می کنیم و ما را احسان و احسابی است که خداوند بواسطه آن آن چه ناستوده از ما پدید آید یا از سوء تدبیر ما ناپسندیده گردد اصلاح می فرماید و ما از آن چه ندانیم و بدون علم کار کنیم در حضرت یزدان استغفار می کنیم و تو را چه انکاری است که این امر چنان که شنیده روی نماید.

همانا تکلیف دوست تعزز و ادلال و ثقه و استر سال است و تکلیف دشمن تحرز و احتیال و تذلل و اغتلال می باشد

ص: 213

و بسا باشد «و ربّما اهل المذلّ و اخل المسترسل و تجانب المتقرب و مع المعة تكون الثقة».

و آخر الامر عاقبت نيك بهره ما و سرانجام ناخجسته نصیب دشمن ماست و دوستان ما با ما شريك هستند.

آن گاه گفت ای برادر تمیمی همانا بسیار سؤال می کنی گفتم از آن می ترسم که ازین پس ترا ننگرم گفت من امیدوارم که ترا ببینم و تو مرا بنگری چنان که دوست می داری بزودی بخواست خدای تعالی.

گفتم خدای این کار را زود برساند گفت آمین ، گفتم و هم چنین سلامت مرا از گزند شما نبخشد چه من از دوستان شما هستم گفت آمین و تبسمی بنمود و گفت تا گاهی که خدای تعالی ترا از سه چیز نگاه بدارد زیانی بتو نمی رسد.

گفتم آن سه کدام است گفت یکی قدح و طعن در دین و دیگر هتك در كار ملك و آئین و سیم تهمت در حرمت است.

بعد از آن فرمود آن چه ترا گویم محفوظ بدار «اصدق و ان ضرّك الصدق و انصح و ان باعدك النصح و لا تجالس عدوّنا و ان اخطيناه فانّه مخذول و لا نخذل وليّنا فانّه منصور واصبحنا بترك المماكرة و تواضع اذا رفعوك وصل اذا قطعوك و لا تسخف فيمقتوك و لا تنقبض فيتحشموك و لا تبدأ حتّى يبدؤك و لا تخطب الاعمال و لا تتعرض للاموال»

یعنی سخن براستی و کار بصدق بسپار اگر چه ترا زیان رساند و از شرایط نصیحت زبان بر مبند اگر چه اسباب ملالت شنونده و مباعدت تو شود و با دشمنان ما مجالست مکن هر چند در خدمت ما مورد عنایت باشند چه ایشان مخذول هستند

و از دوستان ما کناری مجوی چه ایشان بهر حالت منصور و مظفر هستند و در مصاحبت ما هیچ وقت جانب حيلت و ما كرت مگير

ص: 214

و چون مقام ترا بلند گردانند بر فروتنی و خضوع بیفزای و اگر از تو قطع و جدائی نمایند تو طریق اتصال را از دست مگذار و سخنان سخیف و بیهوده مگوی تا با تو خشمگین شوند و منقبض مباش تا از ملاقات و مصاحبت تو بیزار کردند و بسخنی و کاری بدایت مگیر تا ایشان از تو بپرسند و بخواهند و چندان که توانی خود را دخيل اعمال و متعرض اموال مدار

آن گاه گفت من در این شب از این جا می روم اگر حاجتی داری باز گوی این وقت بوداع او برخاستم و وداع کردم.

آن گاه گفتم آیا برای ظهور این امر مراقب وقتی مشخص باشم گفت تقریر وقت با خداوند مقدر الامور است چون بانك دو نوحه و نیاحه در شام برخاست آخر العلامات بشمار، گفتم این دو نشان کدام است ؟

گفت یکی مردن هشام است در این سال و دیگر مرك محمّد بن علي است در هلال ذی القعده و پس از وی این امر جانب نمایش گیرد و شمشیر جهان گیر ما تابش فزاید.

گفتم محمّد بن علي آيا امر با کسی نهاده است آری با برادرش ، ابراهیم می گوید چون من از خدمتش بیرون شدم بناگاه غلام او از دنبال من بیامد تا منزل مرا بشناخت و برفت و جامه از البسه او برای من بیاورد و گفت ابو جعفر با تو فرمان می کند که در این جامه نماز بگذار .

بعد از آن از هم جدا شدیم سوگند با خدای چندی بر نیامد و او را ندیدم مگر وقتي كه دو نفر كشيك چی مرا بگرفتند و بخدمت او با جماعتی از قوم من نزديك ساختند تا با او بیعت کنیم چون ابو جعفر مرا بدید بشناخت و گفت از کسی که مودتش قرین صحت و حرمتش ندیم قدمت و بیعتش پیش ازین روز اخذ شده دست بدارید.

چون این سخنان را بگفت مردمان بزرك شمردند و من او را بر آن عهد

ص: 215

و پیمانی که از نخست بگذاشته بود دریافتم آن گاه فرمود در ایام خلافت برادرم ابو العباس بکجا اندر بودی، خواستم بمعذرت سخن کنم.

گفت حاجت بمعذرت نیست چه هر چیزی را وقتی است و اگر در این مدت بهره مودت و حق سبقت مودت تو فوت شده است هم اکنون از دو کار یکی را اختیار کن یا مرسومی از بهرت مقرر داریم که روزگار خویش را بوسعت بگذرانی یا شغل و عملی با تو گذاریم که ترا بمقامی بلند باز رساند

گفتم من حافظ وصیت تو هستم یعنی آن سخنان تو که ازین پیش فرمودی گرد اعمال مگرد گفت من آن وصیت را نیک تر محفوظ بدارم همانا من تو را نهی فرمودم که در طلب اعمال بر نیائی نه این که اگر با تو گذارند قبول نکنی.

گفتم همان را خواهم که در رزق و روزی من وسعت دهی و بخویشتن تقرّب بخشی گفت این حال باختیار تو است و این کار برای تو بهتر و شایسته تر و از خطر دورتر است

آن گاه فرمود آیا بعد از آن روز که از تو جدا شدم بر شمارۀ عیالت افزودی و از افراد ایشان از من بپرسید من از حفظ او در عجب شدم و ایشان را در خدمتش نام بردم و گفتم اسب و خادمی افزوده شده است

گفت عیال ترا بعیال خودمان و خادم ترا بخادم خودمان و اسب ترا بخیل خودمان ملحق ساختیم و اگر برای من مجال و ممکن بود از بیت المال نیز برای تو حمل مال می نمودم و هم اکنون ترا با پسرم مهدی متصل و منضم داشتم و در حق تو سفارش و وصیت بدو می کنم چه او برای انجام مقاصد و نظم تو فراغتش از تو بیشتر است

معلوم باد از بدایت این داستان چنان معلوم می شود که این مکالمات در میان شبیب و سفاح روی داده است چه در ضمن مکالمه از ظهور دولت ایشان می پرسد و بدو خبر می دهند

و از پاره مقامات چنان معلوم می شود که ابو جعفر منصور بوده است چنان که

ص: 216

می گوید ابو جعفر چنین و چنان گفت و مرا بمهدی بسپرد و شمار عیال مرا بپرسید و من از حفظ او در عجب ماندم و از آن جا که گفت چرا در زمان برادرم ابو العباس نیامدی مکشوف می شود که شبیب در خدمت سفّاح عهد و بیعت بر نهاده است و الله اعلم.

بیان پاره کلمات و محاورات ابی العباس سفاح با خالد بن صفوان

ازین پیش بعضی حکایات خالد بن صفوان و عبدالله سفاح مسطور شد همانا بن صفوان مردی دانشمند و از اخبار و وقایع روزگار بصیرتی تام و ملاحتی در کلام داشته است و ابوالعباس سفاح و بعضی خلفای ایام بمصاحبت و حکایت او رغبت داشته اند.

در جلد سوم عقد الفرید مسطور است که وقتی خالد بن صفوان به حضرت سفاح درآمد و این وقت خالوهای سفاح که از قبیلهٔ بني الحارث بن كعب بودند در حضرتش حضور داشتند.

ابو العباس روی با خالد آورد و گفت در حق خالوهای من چگونه سخن می کنی خالد گفت «هم هامة الشرف و عرنين الكرم غرس الجود انّ فيهم خصالا ما اجتمعت في غيرهم من قومهم لانّهم اطولهم امماً و اكرمهم شيماً و اطيبهم طعماً و اوفاهم ذمماً و ابعدهم همماً الجمرة في الحرب و الرفد في الجدب و الرأس في كلّ خطب و غير هم بمنزلة العجب»

این جماعت اندام شرف و هیکل جلالت را سر و پیکر جود و میدان کرم را برترین نشان ها و بزرگ ترین علامات و در بوستان بذل و عطا نو نهال برومند با بها هستند خصال و صفاتی حمیده در ایشان جمع شده که در سایر مردمان و عشایر

ص: 217

و اقوام ایشان نمایان نیست.

چه از جمله ایشان در مقاصد عالیه و اتباع سامیه برتر و در شیم پسندیده و خصال ستوده و ذوق سلیم و ملاحت صحبت و معاشرت و مجالست کریم تر و بعهد و پیمان خود پاینده تر و پناهنده خود را نگاهدارنده تر و در علوّ همت و وسعت صدر بلندترند.

در میدان حرب چون آتش سوزنده و در دستگیری بیچارگان و نوازش در ماندگان چون بحر گوهر نشان هستند در هر امری جلیل و خطبی عظیم بر همه مردمان سر و سردار و دیگران بمنزله بن دم و عجب هستند .

چون این کلمات بپایان رفت سفاح گفت ای ابو صفان صفت کردی و نیکو صفت نمودی خالوهای وی ازین اوصاف اظهار فخر و مباهات نمودند چندان که ابو العباس در خشم شد و گفت ای خالد بر اخوال امیر المؤمنين افتخار بجوی چه تو از اعمام او هستی.

خالد بن صفوان بالبداهة كفت كيف افاخر قوماً بين ناسج برد و سايس قرد و دابغ جلد و راكب عود دلّ عليهم هدهد و غرقهم جرد و ملكتهم امّ ولد» .

یعنی چه جای مفاخرت است با قومی که بافنده برد و راننده قرد و پیراسته نماینده جلد و سوار شونده عرد بودند هدهدی برایشان دلالت نمود و كلاك موشى ایشان را غرق گردانید و کنیزکی برایشان حکمران گردید.

و خالد بن صفوان در این كلمات بقوم سباء و حكايت هدهد و سلیمان علیه السلام و بلقیس اشارت کند که سیل عرم ایشان را در ربود و موش های کلان سنگ ها می کندند و آب از زیر آن طغیان می گرفت تا گاهی که ایشان را طوفان فنا در سپرد

بالجمله ابو العباس را ازین گونه کلمات خرسندی افتاد و رویش درخشان شد جاحظ می گوید سوگند با خداوند اگر خالد بن صفوان در بیان این کلمات و

ص: 218

شرح معایب ایشان و اختصار الفاظ در مثالب آن جماعت بعد از آن که آن ها را بدان گونه مدیحت بر ستوده بود در تمام معایب ایشان فکرها می کرد و چنین بیان ها می نمود بسیار اندک بود تا چه رسد که بدون فکر و تأمل بالبديهه این طور بیان نماید و در نهایت اختصار تمام مثالب ایشان را مذکور دارد والله اعلم.

و هم در آن کتاب مسطور است که ابو العباس سفاح وقتی با خالد بن صفوان گفت ای خالد همانا مردمان در توصیف نسوان بسی سخن کرده اند بازگوی تو در کدام نوع زنان شگفت تر هستی و در نظر تو نیکوترند گفت :

«اعجبهن يا امير المؤمنين التي ليست بالضرع الصغيرة و لا الفانية الكبيرة و حسبك من جمالها ان تكون فحمة من بعيد مليحة من قريب اعلاها قضيب و اسفلها كتيب كانت في نعمة ثمّ اصابتها حاجة فمعها ادب النعمة و ذلّ الحاجة فاذا اجتمعنا كنا اهل دنيا و اذا افترقنا كنّا اهل آخرة قال قد اصبتها لك قال و اين هي قال في الرفيق الأعلى من الجنة فاعمل لها»

یعنی ستوده ترین زنان آن زنی است که نه سست و كوچك و نه كلان و درشت اندام باشد و برای حسن و جمال و توصیف دلربائی و کمال ایشان کافی است که چون از دورش بنگری رام و مطیع و موقّر و سنگین و چون نزدیکش یابی با ملاحت و نمکین بینی قامتش چون شاخ شمشاد و کفلش مانند تل نسترن و روزگاری در بزرگی و نعمت بپای برده و از آن پس بزحمت نیاز و رنج حاجت نیز آزمایش شده باشد و ازین روی به آدابی که در خور نعمت یافتگان است برخوردار و به همواری و ملایمتی که شیمت حاجتمندان است ناچار باشد تا بآن يك به روش بزرگان و بزرك زادگان باشد و بر طریق پست زادگان نرود و باین يك بر نسق مردم رنج کشیده بمعاشرتی ملایم بگذارند تا شوی او از مصاحبتش کامکار و بآسایش و بآرامش برخوردار گردد.

و چون ما با این گونه زنان اجتماع جوئیم اهل دنیا باشیم و هر وقت جدائی

ص: 219

پذیریم اهل آخرت هستیم

سفاح چون این کلمات و اوصاف بشنید گفت من این گونه زن از بهرت بدست کردم خالد گفت در کجاست فرمود در فردوس برین و بهشت جاوید پس در اعمال حسنه بكوش تا بآن فيروز شوى .

در خبر است که از مردی اعرابی که در کار زنان و اخلاق و اوصاف ایشان دارای تجربت و بصیرت بود از چگونگی ایشان و پسندیده ترین ایشان بپرسیدند.

گفت بهترین و فزون ترین زنان آن زن است که با قامتی چون سرو سهی باشد چون بایستد و در کمال عظمت و فربهی باشد چون بنشیند و در کمال صداقت باشد چون سخن کند

و هر وقت آتش خشمی بر وی چیره گردد به زلال بردباریش فرو نشاند و هر وقت در امری بشگفتی در آید و خندیدن را بشاید چون غنچه تبسم نه بخنده مانند گل دهان برگشاید و بهرکاری و صنعتی دست برد آثار جودت و ظرافت را باز نماید باطاعت و انقیاد شوهرش و بملازمت سرایش بگذراند و در میان قوم و عشيرتش گرامی و با عزت و بنفس ها فروتن و خوار و شوهر دوست و فرزند زای و افعال و اعمالش محمود باشد و هرگز کرداری ناپسند از وی نمودار نشود

مكالمه و مفاخره خالد بن صفوان و ابراهیم بن مخرمه در حضور سفاح

در کتاب مستطرف مسطور است که شبی ابوالعباس سفاح در مجلس خود جلوس کرده بود و سخت دوست می داشت که رجال خبیر در خدمتش باحادیث و حكايات و منازعت و مفاخرت صحبت کنند .

در این وقت ابراهیم بن مخرمه کندی و خالد بن صفوان بن اهتم در حضرتش

ص: 220

حاضر شدند و از هر در سخن کردند و حکایات مختلفه راندند و در پایان کار از قبيله مضر و يمن سخن در میان آمد.

ابراهیم بن مخرمه گفت یا امیرالمؤمنین اهل یمن همان جماعت هستند که مردم جهان در خدمت ایشان فروتن شدند و در آستان ایشان گروگان اطاعت و انقیاد آمدند همیشه ازین زمین جلالت قرین سلاطین معدلت آئین بر مسند سلطنت مکین بودند و پدر در پدر و گوهر در گوهر صاحب تاج و افسر شدند و رشه سلطنت ایشان با حبل المتین نجابت و اصالت و قدمت توأمان و نشان شرف و شرافت حسب و نسب در ناصیه ایشان نمایان بود.

و از جمله ایشان نعمان است و منذر و ازین جماعت است عیاض صاحب بحرین و از ایشان است آن پادشاهی که از کمال قدرت و جلادت ﴿یَأْخُذُ کُلَّ سَفِینَهٍ غَصْباً﴾

هیچ کاری نیست که بزرگی و خطری داشته باشد جز این که نسبتش با ایشان است هر وقت از ایشان سئوالی کردند عطا فرمودند و در هر زمانی مهمانی بایشان نازل شد میهمان پذیری نمودند و با این اوصاف حمیده و اخلاق پسندیده که ایشان راست عرب خالص ایشان هستند و دیگران عرب اصیل نیستند بلکه خویشتن را عرب می خوانند.

چون ابو العباس سفّاح این مفاخرت سرشار بشنید فرمود گمان نمی کنم مردم تمیم باین داستان رضا دهند.

آن گاه روی با خالد بن صفوان کرد و گفت ای ابو خالد بازگوی تا چه گوئی گفت اگر امیر المؤمنين مرا اجازت دهد تا لب بسخن بر گشایم چنان کنم فرمود تکلم کن و از هیچ کس پرهیز مکن ، خالد گفت این مرد در این اقتحام که بنمود بخطا رفت و بیرون از صواب سخن راند و این اوصاف سامیه و مراتب عالیه چگونه برای قومی شایسته است که نه صاحب زبانی فصیح و نه لغتی صحیح هستند

ص: 221

که نه از آسمان کتابی بآن زبان و لغت نازل شده و نه در احکام سنت تنطقی رفته باشد بوجود نعمان و منذر بر ما مباهات جویند و ما بحضرت خیر الانام و اكرم الكرام سيّدنا محمّد عليه افضل الصلوة و السلام برایشان مفاخرت نمائیم.

همانا یزدان رحیم را بسبب این رسول کریم بسی منتها بر ما می باشد پس از ما هست پیغمبر مصطفی و خلیفه مرتضی و از ما می باشد بیت معمور و زمزم و حطيم و مقام و حجابت و بطحاء و مآثر و مفاخر بیرون از حدّ احصاء و از ما می باشد صديق و فاروق و ذوالنورین و رضا و ولی و اسدالله و سید الشهداء و بوجود اینان شناخته شد دین و جهانیان را رسید درجه یقین پس هر کس ما را بزحمت رساند او را زحمت دهیم و هر کس دشمنی کند او را در هم نوردیم .

و چون خالد ازین کلمات بپرداخت روی با ابراهیم آورد و گفت آیا ترا بلغت قوم خودت علمی گفت آری.

خالد گفت اسم عين در لغت شما چیست گفت جمجمه گفت اسم سنّ یعنی دندان چیست گفت میدن گفت اسم اذن یعنی گوش چیست گفت صناره گفت اسم اصابع یعنی انگشتان چیست گفت شناتیر گفت اسم ذئب يعني گرك چيست گفت کنع.

خالد گفت آیا ترا بكتاب خدای عزّ و جل علمی هست گفت آری ، خالد گفت خدای تعالی می فرماید ﴿إِنَّآ أنزلنَاهُ قُرآنَاً عَربِيَاً﴾ یعنی قرآن را بزبان و لغت عرب فرو فرستادیم.

و نیز خدای تعالی می فرماید «بلسان عربيّ مبين» یعنی قرآن را بزبان و لغت عربی روشن و فصیح و آشکار نازل کردیم.

و نیز می فرماید ما هیچ پیغمبری را نفرستادیم مگر این که بزبان قوم خودش سخن کرد و احکام آورد آیا نگران نیستی که یزدان تعالی می فرماید ﴿وَ الْعَیْنَ بِالْعَیْنِ﴾ و نفرمود «و الجمجمة بالجمجمة» و مي فرمايد ﴿وَ السِّنَّ بِالسِّنِّ﴾، و نفرمود «و المیدن بالمیدن» و می فرماید ﴿وَ الْأُذُنَ بِالْأُذُنِ﴾ و نفرمود «و الصنارة بالصنارة» و

ص: 222

خدای تعالی می فرماید ﴿يَجْعَلُونَ أَصابِعَهُمْ فِي آذانِهِمْ﴾ و نفرمود «شناتيرهم في صناراتهم» و مي فرمايد ﴿فَأَکَلَهُ الذِّئْبُ﴾ و نفرمود «فاكله الكنع».

و چون خالد ازین کلمات فارغ شد با ابراهیم گفت من از چهار چیز از تو می پرسم اگر باین جمله اقرار نمودی مقهور خواهی شد و اگر انکار کردی و کفران نمودی کافر می شوی .

ابراهیم گفت آن جمله کدام است خالد گفت پیغمبر خدای از ما می باشد یا از شما گفت از شما است، گفت قرآن بر ما فرود شده است یا بر شما گفت بر شما بر شما ، گفت منبر در میان ما می باشد یا در میان شما است ابراهیم گفت در میان شماست ، خالد گفت خانه خدای از برای ماست یا شما گفت برای شماست

خالد گفت براه خویش باش بعد ازین چهار چیز که از ماست هر چیز دیگر هست از آن شما باد بلکه شما جز رانندگان بوزینگان یا دباغ پوست ها یا بافنده برد نیستید این وقت ابو العباس بخندید و بفضل و فزونی خالد اقرار کرد آن گاه خالد و ابراهیم را ببذل و احسان نوازش فرمود .

بیان کلمات و مجالسات سفاح با بعضی ادبا و ظرفای روزگار

در کتاب زهر الاداب و ثمر الالباب مسطور است که وقتی عمارة بن حمزه را ابوالعباس سفاح بجوائز نفیسه و البسه بدیعه و صله گرانمایه بنواخت و بر عزت و حشمت او بیفزود و او را بخویشتن نزديك ساخت عماره زبان بشكر و ثنا بر گشود و گفت «وصلك الله يا امير المؤمنين و برّك فوالله لئن اردنا شكرك على كنه صلتك فانّ الشكر لقصر عن نعمتك كما قصرنا عنك لبعض شكرنا»

یعنی ای امیرالمؤمنین یزدان تعالی ترا به رحمت و عطیت و نعمت خود

ص: 223

برخوردار و موصول و باحسان و نیکی کامکار بدارد سوگند با خدای اگر ما بخواهیم حقایق و دقایق صله و عطایای ترا سپاس بگذاریم همانا شکر ما از اندازه نعمت تو قصور یا بد چنان که هر گونه شکر بسپاریم و به زبان قاصر خود سپاس گذاریم همچنان قاصر و منفعل مانیم

در کتاب مستطرف مسطور است که روزی ابو العباس سفاح و زوجه اش ام سلمه در نزاهت نفس و كبر عماره سخن می کردند ام سلمه گفت عماره را بفرمای حاضر کنند و من این سبحه خود را که پنجاه هزار دینار بها دارد بدو می بخشم اگر طمع کرد و قبول نمود می دانیم که او را نزاهت نفس و مناعت محلی نیست .

ابو العباس یکی را فرمان کرد تا عماره را حاضر ساخت و ساعتی با وی به حدیث و صحبت بگذرانید و چون امّ سلمه از صحبت آن سبحه خود را بجانب او افکند و گفت سبحه بس طرفه و نفیس است هم اکنون بتو اختصاص دارد.

عماره آن سبحه را در حضور خود بگذاشت و پس از ساعتی برخاست و برفت و آن را بجای بگذاشت .

امّ سلمه گفت تواند بود فراموش کرده است که بر گیرد پس خادمی را بخواند و آن سبحه را برای عماره بفرستاد عماره با خادم گفت این سبحه از آن تو باشد خادم باز شد و گفت بمن بخشید ام سلمه هزار دینار بخادم بداد و سبحه را بازپس گرفت.

در ذیل این داستان می نویسد چون عبدالله بن طاهر والى مملكت مصر شد عبدالله بن سری یکصد تن خدمتکار نيكو عذار كه با هر يك هزار دینار همراه کرده شب هنگام بخدمت او تقدیم کرد عبدالله بن طاهر را آن مناعت نفس و بلندی نظر بود که باین جمله اعتنا نکرد و باز فرستاد و در جواب نوشت اگر هدیه تو را شب هنگام پذیرفتار شدمی در روز روشن نیز قبول می کردم.

«فما آتانی اللَّهُ خَیْرٌ مِمَّا آتاکُمْ بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِیَّتِکُمْ تَفْرَحُونَ» پس آن چه را که

ص: 224

خدای تعالی بمن رساند از آن چه شما را رسانید بهتر است بلکه شما یهدیه خودتان شادان هستید.

و هم در آن کتاب مستطرف مسطور است که ابو نخیله روزی بر سفاح در آمد تا از بهرش انشاد شعر نماید سفاح گفت چه مدح توانی سرائید و انشاد شعر توانی نمود بعد از آن که این شعر را در حق مسلمه بنظم در آوردی .

امسلمة يا فخر كلّ خليفة *** و يا فارس الدنيا ويا جبل الارض

شكرتك ان الشكر دين على الفتى *** وما كل من اوليته نعمة يقضي

واحببت لي ذكرى و ما كان خاملا *** و لكن بعض الذكر انيه من بعض

می گوید ای مسلمة بن عبدالملك بن مروان اى که مایه فخر و فخار تمام خلفای زمان هستی ای سوار نامدار صفحه روی زمین ای کوه با وقار و تمکین که زمین را بسکون تو قرار است و زمان را بقرار تو مدار تو را همواره شکر و سپاس می گذارم چه ادای شکر بر جوانمردان روزگار دین و قرض گرانبار است اما هر کس را بنعمتی برخوردار و بکرامتی کامکار بداری شکر و تلافی آن را بجای نمی آورد.

همانا تو نام مرا و یاد مرا زنده ساختی هر چند کم نام و خامل الذکر نبودم لكن بعضی یاد کردن ها بر بعضی تنبیه و تفسیرش بیشتر است.

می گوید رشید این شعر را بشنید گفت مردمان شریف ممدوح خود را بدین گونه مدح کنند که نه از امدح ممدوح و نه از قدر خویش بکاهند.

اما در مروج الذهب مسعودی مسطور است که بعد از آن که سفاح آن ابیات را که ابو نخیله در حق مسلمة بن عبدالملك گفته بخواند ابو نخیله گفت یا امير المؤمنين منم آن کس که این شعر را می گویم :

لمّا رأينا استمسكت يداكا *** كنا اناساً نرهب الملاكا

و تراكب الاعجاز و الاوراكا *** من كل شيء ما خلا الاشراكا

فكل ما قد قلت في سواكا *** زور و قد كفر هذا ذا كا

ص: 225

انا انتظرنا قبلها ایاکا *** ثمّ انتظرنا بعدها اخاكا

ثمّ انتظرناک لها ایاکا *** فكنت انت للرجاء ذاكا

چون ابو نخیله این اشعار را بعرض رسانید سفاح از وی خوشنود شد و او را باعطای صله و جایزه شاد کام ساخت.

و ابوالفرج اصفهانی در جلد هشتم اغانی باین داستان باندك تفاوتی اشارت کند و نیز حکایت می نماید که ابو نخیله بعد از آن که از خشم و ستیز سفاح بر آنان که بنی مروان را مدح نموده بودند آسوده شد و بدانست که از جریرت ایشان در گذشت روزی در خدمت سفاح شد و بایستاد و زبان بدعا و ثنا بر گشاد و اجازت انشاد اشعار بخواست.

ابو العباس گفت کیستی گفت یا امیرالمؤمنین بنده تو ابو نخیله حمانی هستم .

گفت ای چارپای زبون «لا حياك ولا قرب دارك» آیا نه توئی که در حق مسلمة بن عبدالملك گوئى:

امسلم يا من ساد كلّ خليفة *** و يا فارس الهيجاء و يا قمر الارض

سوگند با خدای اگر نبودی که امثال تو را امان داده ام هنوز چشم برهم نزده بودی که در خونت رنگین می شدی ابو نخیله اشعار مسطوره را بخواند و ابو العباس بخندید.

بعد از آن فرمود همانا مردی شاعر و طالب خیر هستی و مردم روزگار پادشاهان را در زمان سلطنت ایشان مدح می نمایند توبت پوشاننده خطیئت و فیروزی زایل کننده حقد است و ما از تو در گذشتیم و با تو احسان می ورزیم و تو اکنون شاعر ما باشی و باین نشان بباش تا نشان بنی مروان از تو زوال گیرد و چنان که گفتم این کردار تو کفاره آن کار است .

بعد از آن روی با ابو خصیب آورد و گفت ای ابو مرزوق او را به سرای جواری اندر آر تا هر جاریه را که خود خواهد از بهر خود اختیار نماید

ص: 226

ابو نخیله در آن جا برفت و جاریه آکنده گوشت و فربهی اختیار نمود لکن او را پسندیده نیفتاد.

و چون روز دیگر بخدمت ابی العباس اندر شد و جاریه را بدید که بر فراز سرش ایستاده بود ابو العباس بکنایت گفت حال آن جاریه را که اختیار نمودی نيك می دانم نیکش نگاهداری کن ابو نخیله این شعر را بخواند:

اني وجدت الانذيان الكوذكا *** غير منيك فابغني منيكا

حتّى اذا حركته تحركا

و ازین کلمات باز نمود که آن جاریه را گردشی و جنبشی در کار نیست ابوالعباس بخندید و گفت این وصیفه را برای خود برگیر زیرا که چون با وی خلوت کنی بدون این که حرکت دهی حرکت کند

و نیز در آن کتاب مسطور است که اصمعی گفت ابونخيله بحضور ابی العباس سفاح در آمد و این وقت ابو صفوان اسحق بن مسلم عقیلی نیز حاضر بود و ابو نخیله اشعار خود را که در جمله آن مدح ابی العباس را گوید:

حتّى اذا ما الاوصياء عسكروا *** و قام من بتر النبيّ الجوهر

و من بني العباس نبع اصغر *** ينميه فرع طيب و عنصر

و از آن جمله این شعر است :

و این مروان و این اشقر *** و این خلّ لم يفت محير

و این عاديكم المجهر *** و عامر و عامر و اعصر

یعنی عامر بن صعصعه و عامر بن ربیعه و اعصر باهله و غنى .

اسحق بن مسلم سخت خشمگین شد و بر آشفت و گفت ای ابو نخیله این جماعت را که نام بردی بجمله در فلان مادرت باد.

خلیفه این سخن را ناستوده گرفت اسحق گفت یا امیرالمؤمنین سوگند با خدای در مجالس بنی مروان چیزها در حق شماها از وی شنیده ام که ازین

ص: 227

بدتر است و او را نه عهدی است و نه وفائی و نه کرامتی.

این کلمات در دیدار ابوالعباس اثر کرد و با آوازى باريك گفت توبت شوینده گناه و حوبت و حسنات ربایندۀ سیئات است و این مرد شاعر بنی هاشم است پس از آن بپای شد و بخلوتگاه خود رفت و مردمان باماکن خویش شدند و ابو نخیله را عطائی نفرمود.

و نیز در کتاب مستطرف مسطور است که یکی روز ابودلامه شاعر که به ظرافت و ملاحت گفتار و کردار مشهور روزگار است در حضور ابی العباس ایستاده و خلیفه زمان را بسخنان دلفریب خرسند می داشت.

ابو العباس گفت هر حاجت که داری بخواه گفت سگی شکاری خواهم سفاح گفت بدو عطا کنید ابودلامه گفت دابه نیز می خواهم فرمود بدو دهید گفت غلامی نیز می خواهم که سک بانی کند و بدستیاری آن سك شكار نماید ، سفاح گفت غلامی نیز بدو دهید.

گفت کنیزکی می خواهم تا شکار را طبخ نماید و ما را از گوشت آن بخوراند، سفاح گفت جاریه بدو بخشید ابو دلامه عرض کرد یا امیر المؤمنين اينك يك جماعتی عیال از بهر من فراهم شد ناچار سرائی برای نشیمن ایشان لازم است

فرمود خانه بدو دهید تا ایشان را مسکن شود ابودلامه گفت اگر از بهر ایشان ضیعتی و مزرعه نباشد از کدام محل زندگانی خواهند کرد.

فرمود ده ضباع عامره و ده ضیاع غامره در اقطاع ابی دلامه مقرر داشتم.

ابو دلامه گفت عامره را بدانستم اما بفرمای غامره کدام است گفت غامره آن زمینی است که بی گیاه و لم یزرع باشد ابو دلامه گفت یا امیرالمؤمنین اگر چنین است من یکصد ضیمه غامره از بیابان های بی آب و گیاه بنی اسد با تو عطا می کنم

این وقت ابوالعباس بخندید و فرمود تمام این ضیاع را عامر و محمود بدو

ص: 228

عطا کنید همانا ببایست بحذاقت استادی ابو دلامه در سؤالی که نمود نظر کرد که چگونه بلطافت و زیرکی مسئلت نمود و از نخست سگی شکاری خواست که سهل القضیه بود و از آن پس بآن ترتیب خواهش نمود و ملاحت و فکاهت بکار برد تا آن چه خواست بخواست لکن اگر این جمله را یک دفعه طلب می کرد هرگز بمراد خود فایز نمی شد.

و این حکایت را بعضی بمهدی خلیفه و ابودلامه نسبت داده اند چنان که راقم حروف در ذیل احوال ابی دلامه زند بن الجون در کتاب مشكوة الادب رقم کرده است

حكايت ابو العباس سفاح تا با عبد الله بن حسن بن حسن بن على عليهم السلام

ابو الفرج اصفهانی در مقاتل الطالبین می نویسد که بهیچ وجه ما را خبری بدست نیست که ابو العباس سفاح از جماعت بنی هاشم کسی را کشته باشد یا مکروهی از وی دیده باشند مگر این که محمّد و ابراهیم پسرهای عبدالله بن حسن بن حسن علیه السلام از وی بيمناك شدند و پنهان گردیدند ازین روی در میان سفاح و پدر ایشان در کار ایشان مخاطبانی روی داده است.

از آن جمله این است که عبدالله بن جمیل عتکی از محمّد بن یحیی حدیث می کند که چون ابو العباس سفاح بر سریر خلافت بر نشست نشست عبدالله بن حسن بن حسن و برادرش حسن بن حسن بن حسن علیهم السلام بخدمتش وفود دادند

سفاح در حق ایشان احسان ورزید و صله بداد و از میانه عبدالله را بشمول مکارم و اعظام و اكرام اختصاص داد و با او مواخاة ورزيد و او را برگزید چندان که بسیار شدی که عبدالله در حضور سفاح اطراف جامه خویش را بر افراشتی

ص: 229

و بر دوش افکندی و سفّاح این معاملت با وی می نمود و می گفت امیرالمؤمنین در حق هیچ کس این حال را روا ندارد اما چون ترا پدر و غّم خود می شمارد جایز می داند.

آن گاه با عبدالله گفت دوست می دارم که با تو از مطلبی راز برگشایم عبدالله گفت یا امیر المؤمنين بفرمای تا چیست سفاح از دو پسرش محمّد و ابراهیم یاد کرد و گفت از چه روی با تو نیامدند و چه چیز مانع ایشان شد که با اهل بیت خودشان بدرگاه امیرالمؤمنین روی نمایند.

عبدالله گفت تخلف ایشان از خدمت امیرالمؤمنین ابداً برای مهمی که مکروه امیر المؤمنین باشد نخواهد بود ابو العباس سکوت نمود و چون شب دیگر با عبدالله بصحبت و حکایت بنشستند ابو العباس آن سخن را اعادت کرد و همچنان در چندین مجلس بآن كلام تجدید نمود .

و از آن پس با عبدالله گفت همانا ایشان را تو غایب ساختی و باشارت تو پنهان ماندند سوگند با خدای محمّد را بر سلع و ابراهیم را بر نهر عیّاب بخواهند کشت.

در مراصد الاطلاع می گوید سلع بفتح سین مهمله و سكون لام نام کوهی در سوق مدینه و بقولی موضعی است نزديك بمدينه و مشهور این است که نام کوهی است مقابل دروازه مدینه و نیز نام قلعه ایست در وادی موسى نزديك به بيت المقدس و نيز نام کوهی است در بلاد هذیل و سلع بكسر سین نام چند موضع منسوب ببادیه است.

بالجمله چون این کلمات را عبدالله بشنید افسرده و پژمرده باز شد برادرش حسن بن حسن گفت این اندوه و حزن و فرو مردگی چیست عبدالله حکایت خود را باز گذاشت

حسن گفت آیا آن چه با تو گویم بجای می آوری گفت آن چیست گفت ازین پس اگر سفاح از حال پسران تو محمّد و ابراهیم پرسش فرمود در جواب

ص: 230

بگو عمّ ايشان حسن بن حسن بحال ایشان از من داناتر است.

عبدالله پذیرفتار شد و چون نوبتی دیگر بقانون سابق بخدمت سفاح در آمد و ابوالعباس بر حسب عادت خود از محمّد و ابراهیم پرسیدن گرفت گفت یا امير المؤمنين عمّ ايشان حسن از تمامت مردمان بحالت ایشان داناتر است از وی بپرس .

سفاح سکوت کرد تا گاهی که عبدالله بمنزل خود روی نهاد پس حسن بن حسن را بخواند و آن حکایت با وی براند حسن گفت یا امیر المؤمنین آیا من باید هیبت و حشمت خلافت را در مقام مکالمت منظور بدارم یا بآن طریق که مردی با پسر عمّ خود مکالمت می نماید تکلم کنم.

سفاح گفت بدان گونه که مردی با پسر خویش سخن می راند چه تو و برادرت عبدالله در خدمت من دارای هر گونه مقام و منزلتی هستید.

حسن گفت من می دانم این هیجانی که ترا در یاد کردن و نام بردن محمّد و ابراهیم روی داده است برای بعضی اخبار است که از ایشان بتو رسیده است یعنی داعیه طغیان و خلافت دارند .

اما ترا با خدای سوگند می دهم که هیچ گمان می بری که خداوند قادر قهار اگر در سابق علم خود با قلم قدرت بر صفحه تقدیر رقم کرده باشد که محمّد و ابراهیم والی امر خلافت خواهند شد و از آن پس تمام آفریدگان زمین و آسمان دست در دست دهند و اتفاق و اتحاد ورزند که از آن چه خدای در حق محمّد و ابراهیم نوشته می توانند رد نمایند و خواست حق را دیگر گون گردانند

و اگر در قلم تقدیر چنین امری را خداوند قدیر رقم نکرده باشد آیا می توانند که همدست و همزور شوند و بر این امر استیلائی یابند.

سفاح گفت لا والله هیچ کس نتواند و هیچ چیز امکان ظهور و بروز نجوید مگر آن چه را که خدای تعالی نوشته باشد

ص: 231

حسن گفت یا امیر المؤمنین پس این تنغیص نعمت خودت را که باین شیخ يعنى عبد الله و ما مبذول داشته از چه روی می خواهی سفاح گفت بعد ازین مجلس هیچ وقت متعرض نام ایشان نخواهم شد مگر این که خبری از ایشان بمن باز رسد که مرا بهیجان آورد و ناچار نام ایشان را مذکور دارم پس زبان از یاد و نام ایشان فرو بست و عبدالله بجانب مدينه انصراف جست

ابوالفرج اصفهانی در کتاب مقاتل می گوید که ابو العباس در آن حال که پسرهای عبدالله بن حسن غایب بودند این شعر را بعبدالله نوشت:

ارید حیاته و یرید قتلی *** غديرك من خليك من مرادى

و عمر بن شبیب گوید که ابوالعباس این شعر را به محمّد نوشت و او این اشعار را در جواب نوشت :

و كيف يريد ذاك و انت منه *** بمنزلة النياط من الفؤاد

و كيف يريد ذاك و انت منه *** و زندك حين يقدح من زناد

و كيف يريد ذاك و انت منه *** و انت لهاشم رأس و هاد

و نیز ابوالفرج از عبدالله بن حسن روایت کند که ابوالعباس را قانون آن بود که هر وقت دهان بخمیازه برگشودی یا باد بیزن از دست بیفکندی حاضران حضرت از جای برخاستند و بیرون شدند

یکی شب که در خدمتش حضور داشتیم بدان گونه کار کرد و ما بپای شدیم تا بیرون شویم از جمله مرا نگاه داشت و جز من هیچ کس بجای نماند.

آن گاه دست بزیر فراش خود برده يك بسته نوشته بیرون آورده گفت قرائت کن ای ابو محمّد چون بخواندم نامه پسرم محمّد بجانب هشام عمرو بن بسطام تغلبى بود که او را به بیعت خویشتن دعوت کرده بود

چون بخواندم گفتم یا امیرالمؤمنین با تو بعهد و میثاق خداوند تعالی پیمان می بندم که تا دو پسرم در دنیا زنده باشند هر گز کاری که مخالف طبع و مزاج تو باشد از ایشان روی نکند

ص: 232

حكايت ابي العباس سفاح با عبدالله بن حسن در باب شهر رصافه و شعر او

ازین پیش در ذیل حوادث سال یکصد و سی و چهارم هجری از بنای شهر هاشمیه و چگونگی آن شرحی مسطور شد.

حموی می گوید رصافه بضمّ راء مهمله و فتح صاد مهمله و بعد از فاء هاء ساکنه در چند موضع است و راقم حروف رصافه دهگانه را در جلد اول از ربع مشكوة الادب در ذيل ترجمه احوال ابی عبدالله محمّد بن غالب رصافی مذكور سیم داشته است و از آن جمله رصافه ابی العباس است.

حموی و ابوالفرج می گویند چون ابوالعباس سفاح در انبار بنای شهر خود را که رصافه ابی العباس خوانده می شود بر نهاد با عبدالله بن حسن بن حسن بن علي ابن ابیطالب علیهم السلام گفت با من داخل این عمارت شو و بر این ابنیه عالیه بنگر.

عبدالله در خدمت سفاح بآن مکان اندر آمد و چون آن بنیان را نگران شد بدون اندیشه گفت «الم تر حوشباً» و از بقیه آن کلام بزبان بر بست.

ابو العباس گفت بقیه را بازگوی عبدالله گفت یا امیرالمؤمنين جز خير و خوبی اراده نکردم سفاح گفت سوگند با خدای عظیم ازین جا بیرون نشوی تا نخوانی عبدالله این شعر را بخواند:

الم تر حوشباً امسى يبنّى *** بيوتاً نفعها لبنى نفيلة

يؤمّل ان يعمّر الف عام *** و امر الله يطرق كلّ ليلة

کنایت از این که زحمت این بنیان از بهر تو و سودش برای دیگران است. چنان که حوشب نیز چنین کرد و آرزو همی برد که هزار سال روز گار بخواهد گذاشت و حال این که هر شبی بهزار گونه حوادث و دواهی آبستن است و هیچ کس

ص: 233

نداند چون بامداد شود چگونه بار فرو می گذارد.

موسى بن سعید راوی این خبر می گوید ابو العباس این کردار و گفتار ناگوار را متحمل شد و بهلاك عبدالله بن حسن فرمان نکرد و بقولی با عبدالله گفت ازین کلام چه قصد کردی گفت خواستم در این ابنیه قلیله تو را زاهد و بی رغبت گردانم.

و رصافه منصور که در بغداد بساخت غیر ازین رصافه است و انشاء الله تعالی ازین پس در ذیل احوال او مسطور خواهد شد.

صاحب زهر الاداب می گوید عبدالله بن حسن با ابوالعباس در جامع شهر انبار بصحبت می گذشتند و عبدالله بآن بنیان که ابوالعباس بر نهاده نظر می کرد و برگرد آن می گشت و شعر مذکور را بخواند.

و چون ابوالعباس در حق عبدالله اکرام ورزیدی و مقام او را بزرگ شمردى خشمناک تبسم نمود و گفت اگر بکار خود دانا بودیم حق مسايرت را بجای می آوردیم.

عبدالله گفت آن چه مذکور گردید نه از روی صمیم قلب و ترتیب خیال بود بلکه بدون رویه بر زبان بگذشت سوگند با خدای جز این نبود که بیان نمودم و مقام و منزلت تو از آن برتر است که آن چه نه در خود باشد بعرض رساند و بعفو و گذشت از همه کس برتری داری و شایسته آنی

سفاح گفت راست گفتی این داستان بگذار و از مقام دیگر حدیث کن.

و در انوار الربيع مسطور است که چون سفاح آن بنا را بگذاشت و عبدالله آن شعر را بتمثل بخواند چهره سفاح دیگرگون شد و عبدالله در مقام اعتذار برآمد که بلا رویه بر زبانش بگذشت و روزی چند بپایان نرفته بود که وفات نمود و ازین پس پارۀ حالات عبدالله بن حسن با سفاح و منصور عباسی در مقام خود مذکور خواهد شد

ص: 234

حكايت ابي العباس سفاح با ابراهیم بن سليمان بن عبدالملك

در اعلام الناس مسطور است که از جمله کسانی که در زمان طلوع دولت بنی عباس و خلافت سفاح از بیم تیغ خونریز و زمانه فتنه انگیز در بیت الحزن اختفا و سراچه انزوا پوشیده مانده بود ابراهیم بن سليمان بن عبدالملك چندان در ظلمت عزلت و نکبت انزوا بزیست که خسته و ملول و بر هلاك و دمار خویش عجول شد .

بوسایط مختلفه و وسایل متشتته چنك در افکند تا بخط زنهاری از جانب سفاح شادخوان و در میان خلق جهان آشکار شد.

و چون مردی خردمند و ادیب و بلاغت شعار و لبیب بود بالطاف و اشفاق خلیفه روزگار با نصیب و بصحبت او مفتخر شد یکی روز که به مصاحبت و منادمت می گذرانید سفاح بدو فرمود روزگاری دراز در کنج اختفا بگذرانیدی و عجایب زمانه بر سر بسپردی از عجیب ترین حوادث و حکایات خود با من حدیث کن چه آن روزگاران که در نوشتی ایام تکدیر و ملاقات سوانح غریبه را تقدیر رفته بود.

گفت یا امیرالمؤمنین از سر گذشت من عجیب تری نیست همانا در منزلی پنهان بودم و نظر بجانب بطحاء داشتم در اثنای این حال علم های سیاه بدیدم که از کوفه بجانب حيره روان بود مرا بخاطر بگذشت که مگر در طلب من بیرون آمده اند ناچار در لباسی با شناخت و از راهی غیر معتاد راه برگرفتم

سوگند با خدای بسی سرگردان و پریشان بودم و هیچ کس را نمی شناختم ناگاه دری بزرگ در پیشگاهی منیع نمایان شد پس بآن پیشگاه در آمدم و نزديك

ص: 235

بسرای بایستادم در این حال مردی خوش هیئت که بر اسبی سوار و جماعتی از یاران و غلامانش در رکابش رهسپار بودند بیامد و درون رحبه شد و مرا بدید که با پریشانی حواس بایستاده ام.

فرمود حاجتی داری گفتم مردی غریب و از بیم قتل در تشویش هستم گفت اندر آی پس بحجره که در سرای او بود اندر شدم گفت این منزل بتو اختصاص دارد آن گاه آن چه در بایست من از فرش و ظروف و لباس و طعام و شراب حاضر ساخت پس آسوده و مرفه الحال در خدمتش اقامت کردم.

سوگند با خدای در تمام آن مدت هرگز از من نپرسید که من کیستم و از کدام کس در ترس و بیم هستم لکن همه روز سوار می شد و مدتی می رفت و افسرده و پژمرده و خشمناک باز می گشت.

گویا در طلب چیزی که از دست او برفته می رفت و با دست تهی باز می گشت روزی با او گفتم تو همه روز بر می نشینی و می روی و با کمال تأسف و اندوه باز می شوی گوئی در طلب چیزی که از دست داده باشی می روی و بدست نمی آوری.

گفت ابراهیم بن سليمان بن عبدالملك پدرم را بکشته و در این اوقات با من خبر دادند که وی از بیم سفاح پنهان شده است ازین روی همه روز در طلب او می کوشم تا مگر او را بدست آورده خون پدرم را از وی بخواهم.

یا امیرالمؤمنین چون این سخن بشنیدم از فرار کردن خود و شومی بخت خود در عجب شدم که زبونی طالع و نحوست ستاره من بآن درجه است که مرا بخانه کسی که پدرش را کشته ام و همه وقت در طلب من و خون خواهی پدر خود کوشش می کند می کشاند

ازین روی سخت کوفته خاطر و از زندگانی خویش ملول شدم و مرك را هر چه زودتر خواستار آمدم بلکه ازین سختی و شدت روزگار و حوادث دهر جفا کار بر آسایم.

ص: 236

پس نام پدرش را و سبب قتلش را از وی بپرسیدم چون بر شمرد صحیح و درست نگریستم و گفتم ای مرد همانا حق تو بر من واجب شده است.

و از حقوق تو بر من یکی این است که ترا بر قاتل پدرت راهنمائی کنم و زحمت تو را در طلب او اندك نمایم.

گفت هیچ می دانی کشنده پدرم در کجاست گفتم آری از کمال تعجب و غرابت گفت باز گوی بکدام سوی اندر است گفتم سوگند با خداوند من خود همانم.

اکنون خون پدرت را از من بجوی از نهایت حیرت گفت گمان می برم که در این مدت که در کنج گوشه گیری پوشیده بودی مزاج تو از اندازه سرشت خود بگشته است و چندان کوفته و رنجه شدی که زندگانی را ناگوار می شماری.

گفتم چنین است و از زندگی بیزارم سوگند با خداوند من پدر تو را در فلان روز و فلان روزگار بکشتم چون راستی سخن مرا بدانست رنگش دیگر گون شد و هر دو چشمش مانند مشعل برافروخت و ساعتی سر بزیر افکند و به تفکر و تحیر اندر شد.

آن گاه سر بر آورد و با من خطاب کرد و گفت اما پدرم زود باشد که روز قیامت تو را در یابد و در پیشگاه خداوندی که هیچ پوشیده بر وی پنهان نمی ماند محاکمه می نماید.

و اما من هرگز پناه داده خود را و پناه خود را خوار نکنم و پیمان خود را در هم نشکنم و کسی را که بسرای من فرود گشته بیهوده نگردانم هم اکنون از سرای من بیرون شو چه من از پس این روز از نفس خود بر تو آسوده نیستم.

و چون این سخنان بگذاشت از جای برجست و کیسه که پانصد دینار در آن بود از صندوق بیرون آورد و با من گفت این دینارها را بر گیر تا در مکانی که پنهان می گذرانی بکار بندی

ص: 237

من مكروه شمردم که از وی باز گیرم و از سرایش بیرون آمدم و کریم ترین و بخشنده ترین مردی که در روزگار خود از چشم بر سپردم این مرد بود سفاح از کثرت طرب همی جنبش نمود و تعجب ورزید.

بنده نگارنده گوید چون مردمان بر این گونه داستان بگذرند و بدانش بنگرند می دانند که پس از هر سختی يك سستی و پس از هر بستگی گشایشی است که هیچ کس را در چراگاه اندیشه نمی گذرد و چون خدای خواهد پدر کشته را دوست مهربان و سبب آسایش کشنده پدر گرداند و نیز از غیرت و جوانمردی جوانمردان روزگار دانا شود که برای نگاهبانی منزلت خود و پناه خود از خون پدر بگذرند و بعلاوه بذل دینار و درهم نمایند .

و نیز چون خدای خواهد کسی را که اعوان پادشاه در بدست آوردن او رنج ها می بردند تا او را بسیاست پادشاه رسانند و سودمند شوند کارش بجائی می رسد که پادشاه از بقای او خرم می گردد و بصحبت و حکایت او شادان می شود.

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در فضایل و مناقب رسول خدا صلى الله علیه و آله وارد است

اخباری که در فضایل رسول خدا صلی الله علیه و آله وارد است اگر بجمله فراهم شود کتاب های مبسوط خواهد شد و در این مقام بر حسب مناسبت این کتاب به بعضی اخباری که از حضرت صادق سلام الله عليه مأثور است اشارت می رود همین قدر باید دانست که فضیلت هر صاحب فضلی از آثار و رشحات غمام فضایل و سحاب فواضل صادر اول و معلول اول و معلوم اول و موجود اول موجد موجودات عليه و آله آلاف الصلوة و التحيات است.

در بحار الانوار و امالی صدوق عليه الرحمة از یحیی بن ابی اسحق از حضرت

ص: 238

صادق علیه السلام مروی است که از پیغمبر صلی الله علیه و الله سؤال کردند گاهی که آدم علیه السلام در بهشت بود بکجا اندر بودی.

﴿قَالَ کُنْتُ فِی صُلْبِهِ وَ هُبِطَ بِی إِلَی اَلْأَرْضِ فِی صُلْبِهِ وَ رَکِبْتُ اَلسَّفِینَهَ فِی صُلْبِ أَبِی نُوحٍ وَ قُذِفَ بِی فِی اَلنَّارِ فِی صُلْبِ أَبِی إِبْرَاهِیمَ لَمْ یَلْتَقِ لِی أَبَوَانِ عَلَی سِفَاحٍ قَطُّ﴾

﴿و لَمْ یَزَلِ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ یَنْقُلُنِی مِنَ اَلْأَصْلاَبِ اَلطَّیِّبَهِ إِلَی اَلْأَرْحَامِ اَلطَّاهِرَهِ هَادِیاً مَهْدِیّاً حَتَّی أَخَذَ اَللَّهُ بِالنُّبُوَّهِ عَهْدِی وَ بِالْإِسْلاَمِ مِیثَاقِی وَ بَیَّنَ کُلَّ شَیْءٍ مِنْ صِفَتِی﴾

﴿وَ أَثْبَتَ فِی اَلتَّوْرَاهِ وَ اَلْإِنْجِیلِ ذِکْرِی وَ رَقَا بِی إِلَی سَمَائِهِ وَ شَقَّ لِی اِسْماً مِنْ أَسْمَائِهِ أُمَّتِی اَلْحَمَّادُونَ فَذُو اَلْعَرْشِ مَحْمُودٌ وَ أَنَا مُحَمَّدٌ ﴾ .

فرمود در آن هنگام در صلب آدم علیه السلام بودم و همچنان که در صلب او بودم با او بزمين هبوط نمودم و سوار کشتی نوح شدم گاهی که در صلب او جای داشتم و چون پدرم ابراهیم را بآتش افکندند در صلب او بودم و در جمله این مدت و این انتقالات هیچ وقت پدر و مادری از من جز بطریق حلال زناشوئی نکردند.

و خداوند عزّ و جلّ همواره مرا از اصلاب پاك و طيب به ارحام پاکیزه و طاهر بگردانید در حالتی که هادی و مهدی بودم تا گاهی که عهد مرا به نبوت و میثاق مرا بدین اسلام بگرفت و هر صفتی از اوصاف مرا مبیّن و آشکارا داشت.

و در تورات و انجیل نام مرا ثابت گردانید و مرا بآسمان بلند ساخت و از اسمای حسنی خود نامی برای من مشتق ساخت امت من حمد کنندگان و بسیار سپاس گزاران هستند پس صاحب عرش یعنی خداوند خالق عرش محمود است و من محمّد هستم یعنی امت من حمّادند و خدا محمود و من محمّدم

و دیگر در بحار الانوار و قرب الاسناد از ابن علوان از امام جعفر صادق از پدر بزرگوارش امام مغارب و مشارق علیهما السلام مروی است که رسول خدای فرمود خدای تبارك و تعالی مردمان را بر دو صنف کرد و من در نصف نیکو بودم پس از

ص: 239

آن نصف خیر و خوب را سه قسمت ساخت و من ثلث خیر بودم و هرگز در صلب و رحم بی نکاح نرفتم یعنی پدر و مادرهایم در این مدت جز بقانون نکاح و حلال مباشرت ننمودند و بر طریق نکاح اسلام بودند حتی آدم

مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید این که می فرماید «ثم قسّم نصف الخير ثلثة» مراد از نصف خیر اصحاب یمین هستند چنان که در خبری که از ابن عباس از آن حضرت مروی است باین معنی دلالت دارد.

و ممکن است مراد این باشد که ابتدای جهان مردم عالم يك نيمه اش خوب بودند و آن حضرت با آن خوب بود و بعد از آن کمترش خوب بودند و آن حضرت با ایشان بود فرضاً اگر يك عشر يا هزار يك ايشان خوب بودند آن حضرت در آن زمره نیکویان و صلب ایشان جای داشت و غالباً در اصلاب انبیای عظام و پیغمبران اولو العزم می گذرانید.

چنان که در این خبر مبارك مروى از ابراهيم بن یحیی از حضرت صادق علیه السلام تأیید آن حدیث ظاهر می شود می گوید جعفر بن محمّد از پدر بزرگوارش علیهما السلام حدیث می نماید که رسول خدای صلى الله عليه و سلم فرمود خدای اهل زمین را بر دو قسم تقسیم کرد.

﴿فَجَعَلَنِی فِی خَیْرِهِمَا ثُمَّ قَسَمَ اَلنِّصْفَ اَلْآخَرَ عَلَی ثَلاَثَهٍ فَکُنْتُ خَیْرَ اَلثَّلاَثَهِ ثُمَّ اِخْتَارَ اَلْعَرَبَ مِنَ اَلنَّاسِ ثُمَّ اِخْتَارَ قُرَیْشاً مِنَ اَلْعَرَبِ ثُمَّ اِخْتَارَ بَنِی هَاشِمٍ مِنْ قُرَیْشٍ ثُمَّ اِخْتَارَ بَنِی عَبْدِ اَلْمُطَّلِبِ مِنْ بَنِی هَاشِمٍ ثُمَّ اِخْتَارَنِی مِنْ بَنِی عَبْدِ اَلْمُطَّلِب﴾

پس در آن نیمه خیر و خوب مقرر گردانید و از آن پس آن نصف دیگر را بر سه قسم گردانید و من بهترین ثلاثه بودم بعد از آن جماعت عرب را از دیگر مردمان برگزیده ساخت و از آن پس طایفه قریش را از قبایل عرب اختیار فرمود و بنی هاشم را از طوایف قریش مختار ساخت و بعد از آن بنی عبدالمطلب را از جماعت بنی هاشم برگزید آن گاه مرا از بنی عبدالمطلب مختار گردانید.

و دیگر در بحار الانوار از تفسیر عیاشی از سلیمان بن خالد مروی است که

ص: 240

بحضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کردم در این قول مردمان به علی علیه السلام که اگر برای او حقی است چه چیز مانع اوست که بحق خود قیام نمی کند یعنی مردمان همی گفتند اگر آن حضرت را در خلافت حقی است از چه روی در خانه خود انزوا گرفته و در طلب حق خود بر نمی خیزد حضرت صادق فرمود :

﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ یُکَلِّفُ هَذَا إِلاَّ إِنْسَاناً وَاحِداً رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ قَالَ فَقاتِلْ فِی سَبِیلِ اَللّهِ لا تُکَلَّفُ إِلاّ نَفْسَکَ وَ حَرِّضِ اَلْمُؤْمِنِینَ فَلَیْسَ هَذَا إِلاَّ لِلرَّسُولِ ، وَ قَالَ لِغَیْرِهِ إِلاّ مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ أَوْ مُتَحَیِّزاً إِلی فِئَهٍ فَلَمْ یَکُنْ یَوْمَئِذٍ فِئَهٌ یُعِینُونَهُ عَلَی أَمْرِهِ﴾.

اصل آیه شریفه چنین است ﴿فَقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لَا تُكَلَّفُ إِلَّا نَفْسَكَ ۚ وَ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ ۖ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَكُفَّ بَأْسَ الَّذِينَ كَفَرُوا ۚ وَاللَّهُ أَشَدُّ بَأْسًا وَ أَشَدُّ تَنْكِيلًا ﴾

یعنی اگر ارادۂ اجر عظیم داری پس کارزار کن در راه خدا تکلیف کرده نشد در جهاد مگر بفعل نفس خود نه بفعل غیر خود زیرا که ضرری بتو نمی رسد از تخلف از جهاد بلکه وقوع ضرر بر تو بترك نفس تو است امر جهاد را و ضرر آنان که تخلف ورزند برایشان است نه بر تو و اگر ایشان با تو مساعدت نکنند خداوند ناصر تو است نه لشکر.

و ترغیب کن مؤمنان را بر قتال مشرکان که بر تو تحریص است نه تکلیف شاید خدای تعالی بازدارد از مسلمانان شدت کارزار کفار را یعنی قریش را و خدا سخت تر است در هیبت و صولت و نکایت و شدت از قریش و سخت تر است در عقوبت و تعذیب ایشان .

مفسرین نوشته اند نزول این آیه مبارکه در وقتی بود که رسول خدای به غزوۂ بدر صغری خروج فرمود و نعيم بن مسعود مردمان را از لشکر ابوسفیان بیم همی داد و بعضی از صحابه از طیّ آن سفر کراهت داشتند .

رسول خدای فرمود اگر تنها نیز باشم می روم پس بیرون شد و يك هزار و هفتاد تن بیشتر در رکاب مبارکش ملازمت نجست و آیه شریفه دیگر این است.

﴿يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا زَحْفاً فَلا تُوَلُّوهُمُ الْأَدْبارَ وَ مَنْ

ص: 241

يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلَّا مُتَحَرِّفًا لِقِتَالٍ أَوْ مُتَحَيِّزًا إِلَىٰ فِئَةٍ فَقَدْ بَاءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ وَ مَأْوَاهُ جَهَنَّمُ ۖ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ﴾

در ای کسانی که ایمان آورده اید چون ملاقات کنید و باز رسید بآنان که کافرند حالتی که انبوه و در هم پیوسته باشند برای جنگ شما پس پشت برایشان مکنید یعنی هزیمت نشوید اگر چه اندك باشيد و هر کس بگرداند در آن روز پشت خود را برایشان یعنی از جنگ روی برتابد مگر در حالتی که ترک کننده و میل نماینده و برگردنده باشد از طرفي بطرفي ديگر براى حصانت یا برای کرّ و فرّ برای کارزار یعنی چنان خود را فرا نماید که می گریزد و بآن خصم را بازی دهد تا غافل شود پس باز گردد و بر سر وی تازد چه از مکاید مستحسنه حرب است یا پناه جوینده باشد بسوی گروهی از مسلمانان یعنی از میمنه بسوی میسره رود یا بعكس تا بایشان استعانت جوید و هر کس بیرون ازین دو جهت پشت بر خصم نماید پس باز گردد بخشمی بزرگ از خدا و بازگشت او دوزخ باشد و بد جای بازگشتنی است دوزخ.

بالجمله فرمود خدای تعالی این کار را جز بيك انسان واحد که رسول الله صلى الله عليه و آله است تکلیف نکرد یعنی این فضیلتی است مخصوص به پیغمبر که اگر او را معینی هم نباشد قیام بحق فرماید اما دیگران تکلیفی دارند چنان که مذکور گشت

چنان که در بحار از عیص از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله را تکلیفی بود که هیچ کس را آن تکلیف نبود چه باید به تنهائی در راه خدای قتال دهد و بآن حضرت فرمود ﴿حَرِّضِ اَلْمُؤْمِنِینَ عَلَی اَلْقِتالِ وَ قَالَ انما کُلِّفْتُمُ اَلْیَسِیرَ مِنَ اَلْأَمْرِ اَنْ تَذْکُرُوا اَللَّهِ﴾

و دیگر در آن کتاب از منصور بن حازم مروی است که حضرت صادق علیه السلام فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله همواره می فرمود ﴿إِنِّی أَخَافُ إِنْ عَصَیْتُ

ص: 242

رَبِّی عَذَابَ یَوْم عَظِیم﴾ تا گاهی که سوره فتح نازل شد و از آن پس باین کلام عود نفرمود.

مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید عدم عود آن حضرت بآن کلام بواسطه این قول خدای تعالی است در آن سوره مبارکه ﴿لیَغْفِرَ لکَ اللهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَنبِکَ و مَا تَأَخَّرَ﴾ تا آخر آیه.

و دیگر در تفسیر فرات بن ابراهیم و جلد ششم بحار الانوار از سلیمان دیلمی از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که در این قول خداى تعالى اولئك ﴿مَعَ الَّذِينَ أنعَمَ اللهُ عَلَيهِم مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدّيقينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحينَ﴾

فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله در این آیه شریفه نبیّین است و ما در این موضع صديقين هستیم و شهداء و شما صالحین هستید.

و از تأویلی که امام علیه السلام می فرماید معلوم می شود فضیلت و جلالت رسول خدا و ائمه هدی و شهدای امت و شیعت ایشان بچه اندازه است که دارای تمام مراتب و شئونات و مقامات و برخورداری و کامکاری های جمله پیغمبران و صدیقان و شهدا و صالحان هستند بلکه فرد کامل تمام اخیار و ابرار و انبیاء و رسل و اولیاء و اوصیاء و بندگان مقرب حضرت پروردگار جلّ جلاله ایشان هستند و بس.

و دیگر در بحار از فضیل بن یسار مروی است که در حضرت ابی عبدالله عليه السلام عرض کردم ﴿اَللّهُ نُورُ السَّمواتِ وَ الاْرْضِ﴾ یعنی خداوند است نور آسمان ها و زمین فرمود خداوند عزّ و جلّ چنین است عرض کردم «مثل نوره» فرمود محمّد صلی الله علیه و آله است.

عرض کردم «کمشکوة» مانند چراغ دان یعنی معنی مشکوه در این آیه شریفه چیست فرمود صدر و سینه محمّد است عرض کردم «فيها مصباح» چیست فرمود ﴿ فِیهِ نُورُ اَلْعِلْمِ یَعْنِی اَلنُّبُوَّهَ﴾ در آن مصباح نور علم است که نبوت باشد.

عرض كردم «المصباح في زجاجة» چيست فرمود علم رسول خدای صلی الله علیه و آله است

ص: 243

که بقلب علی علیه السلام صادر شد عرض کردم «کانّها» فرمود از چه روی «کانّها» قرائت می کنی عرض کردم فدای تو شوم چگونه است فرمود «کَأَنَّهُ کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ».

عرض کردم «يُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَارَكَةٍ زَيْتُونِةٍ لاَّشَرْقِيَّةٍ وَ لاَغَرْبِيَّةٍ» يعنى معنى آیه و این شجره مبارکه چیست فرمود این امیرالمؤمنين علي بن ابيطالب علیه السلام است که نه یهودی است و نه نصرانی .

عرض کردم «یَکَادُ زَیْتُهَا یُضِیءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ » فرمود نزديك است كه علم از دهان عالم از آل محمّد بیرون آید از آن پیش که بآن تنطق فرماید.

عرض کردم «نور علی نور» یعنی معنی این چیست فرمود امامی بر اثر امامی است معلوم باد از طرق اهل بیت علیهم السلام در تفسیر این آیه شریفه نور تفاسیر متواتره وارد است که همه قریب بیکدیگر است و انشاء الله تعالی در مقامات خود مسطور می شود.

و دیگر در بحار الانوار از عبدالله بن سلیمان مروی است که از این آیه شريفه ﴿قَدْ جَائَکُمْ بُرْهَانٌ مِنْ رَبِّکُمْ وَ أَنْزَلْنَا إِلَیْکُمْ نُورا مُبِینا﴾ پرسیدم فرمود برهان رسول خدا صلی الله علیه و آله و نور مبين علي بن ابيطالب سلام الله علیه است.

و دیگر در کتاب کافي و بحار از ابو یعفور مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم می فرمود سیّد پیغمبران و رسولان پنج تن هستند و ایشان پیغمبرهای اولی العزم می باشند ﴿و عَلَیْهِمْ دَارَتِ اَلرَّحَی﴾ و آسیاب دایره آفرینش بوجود ایشان گردش کند نوح و ابراهیم و موسى و عيسى و محمّد صلى الله عليهم و على جميع الانبياء.

و دیگر در كافي و بحار از برید مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام ازین قول خدای عزّ و جل ﴿وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ﴾ بپرسيدم فرمود مائیم است وسطی و مائیم شهدای الهی بر خلق خدا و حجت های خدائی در زمین او.

عرض کردم قول خداى عزّ و جلّ «ملّة أبيكم ابراهيم» فرمود ما را خاصه

ص: 244

قصد فرموده ﴿هُوَ سَمّاکُمُ اَلْمُسْلِمِینَ مِنْ قَبْلُ فِی اَلْکُتُبِ اَلَّتِی مَضَتْ وَ فِی هذا اَلْقُرْآنِ لِیَکُونَ اَلرَّسُولُ شَهِیداً عَلَیْکُمْ﴾

پس رسول خدای صلی الله علیه و آله بر ما شاهد است بآن چه ما را از خدای عزّ و جلّ ابلاغ کرده و ما گواهانیم بر مردمان پس هر کس ما را تصدیق نماید تصدیق می کنیم او را روز قیامت و هر کس تکذیب نماید تکذیب کنیم او را

و دیگر در آن کتاب از محمّد بن سنان از مفضل از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که فرمود ﴿مَا جَاءَ بِهِ عَلِيٌّ آخُذُ بِهِ وَ مَا نَهَى عَنْهُ أَنْتَهِي عَنْهُ جَرَى لَهُ مِنَ الْفَضْلِ مِثْلُ مَا جَرَى لِمُحَمَّدٍ وَ لِمُحَمَّدٍ الْفَضْلُ عَلَى جَمِيعِ مَنْ خَلَقَ اللَّهُ الخبر﴾

خلاصه معنی این است که بآن چه علی علیه السلام امر و از آن چه نهی فرماید باید طابق النعل بالنعل عمل کرد چه هر فضیلتی برای پیغمبر است برای آن حضرت است و رسول خدای را بر تمام آفریدگان خدای فضل و فزونی است الی آخر الخبر.

و دیگر در آن کتاب از عبدالرحمن بن کثیر مروی است که گفت از حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه ازین قول خدای عزّ و جل سؤال کردم ﴿أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُواْ نِعْمَةَ اللهِ كُفْراً﴾ الاية فرمود مقصود ازین جماعت که کفران نعمت کردند قاطبه قریش می باشند که با رسول خدای عداوت ورزیده و علامات جنك از بهرش نصب نمودند و وصیتش را منکر شدند.

و دیگر در بحار از معانی الاخبار از حفص از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که شیطان بموسی بن عمران گاهی که آن حضرت با خداوند منان مشغول مناجات بود بیامد یکی از فرشتگان با ابلیس گفت در این حال که موسی با پروردگارش مشغول مناجات است از وی چه امید داری یعنی چگونه آرزومند هستی که در حضرتش تلبیسی نمائی

ابلیس گفت همان امید را از وی دارم که از پدرش آدم داشتم گاهی که در بهشت بود.

ص: 245

و از جمله مناجات ها که پروردگار عزّ وجلّ با موسی می سپرد این بود که فرمود ای موسی پذیرفتار نمی شوم نماز را مگر از آن کس که تواضع و فروتنی نماید بزرگی مرا و خوف و بیم مرا در قلبش ملازم گرداند و روز خود را بياد من بپای گذارد و بر خطیئت اصرار نورزد و حقّ اولیای من و دوستان مرا بشناسد.

موسی عرض کرد بار خدایا قصد تو از احبای تو و اولیای تو ابراهیم و اسحق و يعقوب هستند فرمود ایشان چنین هستند ای موسی جز این که من کسی را اراده کرده ام که بواسطه او آدم و حوّا را بیافریدم و بسبب او بهشت و دوزخ را خلق نمودم .

موسی عرض کرد پروردگارا کیست این شخص فرمود محمّد احمد است که اسمش را از اسم خودم مشتق کردم چه منم محمود موسی عرض کرد پروردگارا مرا از امت او قرار بده فرمود ای موسی تو از امت او هستی چون مقام و منزلت او و منزلت اهل بیت او را بشناسی.

همانا مثل او و مثل اهل بیت او و آنان را که بیافریدم مانند مثل فردوس است در جنان که هرگز برك آن خشک نمی شود و طعمش دیگر کون نگردد پس هر کس بشناسد ایشان را و بشناسد حق ایشان را مقرر می دارم برای او هنگام جهل علم را و نزد تاریکی نور را و اجابت می کنم او را پیش از آن که دعا نماید و عطا می کنم بدو از آن پیش که سئوال کند و این حدیث طویل است بمناسبت حاجت مرقوم گردید.

و دیگر در بحار از صفوان جمال مروی است که حضرت صادق علیه السلام با من فرمود ای صفوان هیچ می دانی خدای تعالی چند تن پیغمبر مبعوث فرمود عرض کردم نمی دانم فرمود خدای تعالی یکصد و چهل و چهار هزار تن پیغمبر بر انگیخت

و مِثلَهُم أوصِیاءَ، بِصِدقِ الحَدیثِ و أداءِ الأَمانَهِ وَ الزُّهدِ فِی الدُّنیا وَ ما بَعَثَ اللّهُ

ص: 246

نَبِیّاً خَیراً مِن مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله، و لا وَصِیّاً خَیراً مِن وَصِیِّهِ﴾.

و بهمین شماره اوصیای ایشان اند که همه با صدق حدیث و ادای امانت و زهادت در دنیا بودند و هیچ پیغمبری را مبعوث نگردانیدم که از محمّد صلی الله علیه و آله بهتر و نه وصیّی از وصیّ او بهتر باشد.

و دیگر در بحار الانوار از کشف الیقین از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که چون خدای تبارك و تعالی عرش را بیافرید دو فرشته خلق فرمود تا عرش را احاطه کردند و بآن ها فرمود گواهی بدهید که خدائی جز خدای احد نیست آن دو ملك شهادت دادند پس از آن فرمود شهادت بدهید که محمّد رسول خداست شهادت از آن فرمود گواهی بدهید که علی امیرالمؤمنین است گواهی دادند.

و دیگر در بحار الانوار از معمر بن راشد مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم فرمود که مردی یهودی بحضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله بیامد و همی نظر بآن حضرت نیز می کرد فرمود ای یهودی حاجت تو چیست ؟

عرض کرد فضیلت تو بیشتر است یا موسی بن عمرانی که خدای با او تکلم می کرد و تورات و عصا بدو فرستاد و دریا را از بهرش بشکافت و او را بسایه ابر در می سپرد

پیغمبر صلی الله علیه و اله فرمود برای بنده مکروه می باشد که تزکیه نفس خویش را نماید.

لكن من می گویم که چون آدم را خطیئه افتاد توبت او این بود که گفت خدايا من ترا بحق محمّد و آل محمّد قسم می دهم و سئوال می نمایم که از من در گذری خدای از وی در گذشت.

و نوح چون در کشتی بنشست و از غرق شدن بترسید عرض کرد خداوندا من سئوال می کنم از تو بحق محمّد و آل محمّد که مرا از غرق شدن نجات دهی و خدای تعالی او را از غرق نجات داد.

ص: 247

و ابراهیم را چون بآتش در افکندند عرض کرد خداوندا از تو سئوال می نمایم بحق محمّد و آل محمّد كه مرا از آتش نجات بخشی و خداوند آن آتش را بر وی برد و سلام گردانید.

و موسی چون عصای خود را بیفکند و در نفس خویش ترس و خوفي بديد عرض کرد بارخدایا از تو بحق محمّد و آل محمّد مسئلت می نمایم که مرا ایمن گردانی خدای جلّ جلال فرمود بيم نكن ﴿إِنَّكَ أَنْتَ الْأَعْلى﴾.

ای یهودی اگر موسی مرا ادراک می نمود و از آن پس بمن و نبوّت من ایمان نمی آورد ایمان از هیچ از بهرس سودمند نبود و نبوّتش او را منفعت نمی رسانید.

ای یهودی از ذریه من مهدی است که چون خروج نماید عیسی بن مریم برای نصرت او فرود آید و از دنبالش نماز بگذارد یعنی بمهدی اقتدا فرماید.

و دیگر در آن کتاب از فضیل بن عثمان مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ اِتَّقُوا اَللَّهَ وَ عَظِّمُوا اَللَّهَ وَ عَظِّمُوا رَسُولَهُ وَ لاَ تُفَضِّلُوا عَلَی رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أَحَداً فَإِنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی قَدْ فَضَّلَهُ الْخَبَرَ﴾

از خدای بترسید و خدای را بزرگ شمارید و رسولش را معظم بدارید و هیچ کس را بر رسول خدای تفضیل ندهید چه خدای تعالی او را تفضیل داده است.

و دیگر در آن کتاب از حسین بن عبدالله از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که به حضرت ابی عبدالله عرض کرد رسول خدای صلی الله علیه و آله اسید و بزرك فرزندان آدم است فرمود سوگند با خدای سیّد همه آفریدگان خداوند است و خدای هیچ مخلوقی را نیافریده است که از محمّد صلی الله علیه و آله بهتر باشد.

و هم در آن کتاب از حماد مردی است که در حضرت ابی عبدالله از رسول خدای نام می بردند فرمود امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید خداوند هیچ مخلوقی را نیافریده است که از محمّد صلی الله علیه و اله بهتر باشد

معلوم باد که این که در این قبیل اخبار وارد است که خدای هیچ مخلوقی را

ص: 248

نیافریده که از آن حضرت بهتر باشد نه آن است که هیچ مخلوقی با آن حضرت مساوی تواند بود چه تمام آفریدگان از هر طبقه خواهد باشد نسبت بآن حضرت عالم رعیت دارند و بطفیل وجود مبارکش موجود شده اند چنان که از سایر اخبار و احادیث که بعضی در این باب مسطور گشت مستفاد می شود صلی الله علیه و آله.

بیان خطبه حضرت ابی عبدالله عليه السلام که در فضایل و صفات پیغمبر و ائمه می فرماید

در كتاب كافي و بحار الانوار از اسحق بن غالب مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام این خطبه مبارکه را خاصه در ذکر احوال پیغمبر و ائمه صلوات الله عليهم و صفات ایشان می فرماید.

﴿فَلَمْ يَمْنَعْ رَبَّنَا لِحِلْمِهِ وَ أَنَاتِهِ وَ عَطْفِهِ مَا كَانَ مِنْ عَظِيمِ جُرْمِهِمْ وَ قَبِيحِ أَفْعَالِهِمْ أَنِ انْتَجَبَ لَهُمْ أَحَبَّ أَنْبِيَائِهِ إِلَيْهِ وَ أَكْرَمَهُمْ عَلَيْهِ مُحَمَّدَ بْنَ عَبْدِ اللَّهِ صلی الله علیه و اله فِي حَوْمَةِ الْعِزِّ مَوْلِدُهُ وَ فِي دَوْمَةِ الْكَرَمِ مَحْتِدُهُ غَيْرَ مَشُوبٍ حَسَبُهُ وَ لَا مَمْزُوجٍ نَسَبُهُ وَ لَا مَجْهُولٍ عِنْدَ أَهْلِ الْعِلْمِ صِفَتُهُ﴾

﴿مُهَذَّبٌ لَا يُدَانَي هَاشِمِيٌّ لَا يُوَازَي أَبْطَحِيٌّ لَا يُسَامَي شِيمَتُهُ الْحَيَاءُ وَ طَبِيعَتُهُ السَّخَاءُ مَجْبُولٌ عَلَي أَوْقَارِ النُّبُوَّةِ وَ أَخْلَاقِهَا مَطْبُوعٌ عَلَي أَوْصَافِ الرِّسَالَةِ وَ أَحْلَامِهَا إِلَي أَنِ انْتَهَتْ بِهِ أَسْبَابُ مَقَادِيرِ اللَّهِ إِلَي أَوْقَاتِهَا وَ جَرَي بِأَمْرِ اللَّهِ الْقَضَاءُ فِيهِ إِلَي نِهَايَاتِهَا أَدَّاهُ مَحْتُومُ قَضَاءِ اللَّهِ إِلَي غَايَاتِهَا﴾

﴿تُبَشِّرُ بِهِ كُلُّ أُمَّةٍ مَنْ بَعْدَهَا وَ يَدْفَعُهُ كُلُّ أَبٍ إِلَي أَبٍ مِنْ ظَهْرٍ إِلَي ظَهْرٍ لَمْ يَخْلِطْهُ فِي عُنْصُرِهِ سِفَاحٌ وَ لَمْ يُنَجِّسْهُ فِي وِلَادَتِهِ نِكَاحٌ مِنْ لَدُنْ آدَمَ إِلَي أَبِيهِ عَبْدِ اللَّهِ

ص: 249

فِي خَيْرِ فِرْقَةٍ وَ أَكْرَمِ سِبْطٍ وَ أَمْنَعِ رَهْطٍ وَ أَكْلَإِ حَمْلٍ وَ أَوْدَعِ حَجْرٍ﴾

﴿اصْطَفَاهُ اللَّهُ وَ ارْتَضَاهُ وَ اجْتَبَاهُ وَ آتَاهُ مِنَ الْعِلْمِ مَفَاتِيحَهُ وَ مِنَ الْحُكَمِ يَنَابِيعَهُ ابْتَعَثَهُ رَحْمَةً لِلْعِبَادِ وَ رَبِيعاً لِلْبِلَادِ وَ أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْهِ الْكِتَابَ فِيهِ الْبَيَانُ وَ التِّبْيَانُ قُرْآناً عَرَبِيًّا غَيْرَ ذِي عِوَجٍ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ﴾

﴿قَدْ بَيَّنَهُ لِلنَّاسِ وَ نَهَجَهُ بِعِلْمٍ قَدْ فَصَّلَهُ وَ دِينٍ قَدْ أَوْضَحَهُ وَ فَرَائِضَ قَدْ أَوْجَبَهَا وَ حُدُودٍ حَدَّهَا لِلنَّاسِ وَ بَيَّنَهَا وَ أُمُورٍ قَدْ كَشَفَهَا لِخَلْقِهِ وَ أَعْلَنَهَا فِيهَا دَلَالَةٌ إِلَي النَّجَاةِ وَ مَعَالِمُ تَدْعُو إِلَي هُدَاهُ فَبَلَّغَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و اله مَا أُرْسِلَ بِهِ وَ صَدَعَ بِمَا أُمِرَ وَ أَدَّي مَا حُمِّلَ مِنْ أَثْقَالِ النُّبُوَّةِ﴾

﴿وَ صَبَرَ لِرَبِّهِ وَ جَاهَدَ فِي سَبِيلِهِ وَ نَصَحَ لِأُمَّتِهِ وَ دَعَاهُمْ إِلَي النَّجَاةِ وَ حَثَّهُمْ عَلَي الذِّكْرِ وَ دَلَّهُمْ عَلَي سَبِيلِ الْهُدَي بِمَنَاهِجَ وَ دَوَاعٍ أَسَّسَ لِلْعِبَادِ أَسَاسَهَا وَ مَنَارٍ رَفَعَ لَهُمْ أَعْلَامَهَا كَيْلَا يَضِلُّوا مِنْ بَعْدِهِ وَ كَانَ بِهِمْ رَءُوفاً رَحِيماً﴾.

و از نخست بپاره لغات و تشکیل بعضی عبارات اشارت می رود و بعد از آن بترجمه حدیث شریف می پردازد چنان که مجلسی اعلی الله مقامه نیز در ذیل این خبر بیان فرموده است.

﴿حَوْمَةُ البَحْرِ و الرَّمْلِ و القِتالِ﴾ و جز آن بمعنی معظم آن و سخت ترین موضع آن است.

و دومة الشيء بضمّ و فتح دال مهمله اصل آن است .

و هم چنین محمّد بكسر تاء بمعنی اصل است و حتد بالمکان یعنی اقامت کرد در آن مکان و می شاید باشد که مراد باول یعنی دومة نسل ابراهيم یا هاشم و بثاني يعني دومة مكه معظمه شرفها الله تعالی یا این که اول ابراهیم و ثانی هاشم یا مقصود از دومة و دومة مكّه باشد اما معنی اول اظهر است و مراد بحسب با اخلاق کریمه است یا انساب شریفه یا هر دو با هم و ضمیر در نعتها راجع بعلماء و اضافه بسوى فاعل و ضمیر بوصفها نیز در همین حکم است.

ص: 250

و لفظ لایدانی بنا بر مجهول است يعنى لا يدانيه في الكمال أحد و همچنين لايوازى و لا يسامى و مسامات بمعنی مفاخره می باشد.

و شيمه بكسر شين معجمة بمعنى خلق و خوی است و عبارت اوقار النبوّة بمعنی اثقال نبوت است کنایت از شرایط عظیمه ایست که نبوت بدون آن صحت نمی گیرد یعنی صارت تلك الاخلاق جبلّته و طبعه و عليها خلق.

و احلام ها یعنی عقول ها یا این که جمع حلم است که مقابل سفاهت است و قول آن حضرت الى اوقاتها این ضمیر راجع بمقادیر است یعنی اوصلة اسباب مقادير الله الى اوقات حصول ما قدر فيه من وجوده او وفاته و انقضاء مدته و اول اظهر است .

و همچنین است ضمیر نهاياتها و غایاتها که هر دو بسوی قضاء و مقادیر راجع هستند .

و قول آن حضرت «تبشّر به» در این جا استیناف است یا عطف بیان است برای جمل سابقه قول آن حضرت نكاح يعنى باطل من انكحة الجاهلية.

سبط بكسر سین مهمله فرزند زاده است و بمعنی قبیله عظیمه است ، کلائة بمعنى و حراست است و مقصود از حجر در این خبر حجر عبدالمطلب و ابو طالب است.

و نهجه بفتح هاء مخففه یعنی اوضحه و ممکن است هداة با تاء قرائت شود لكن بضمیر اظهر است گفته می شود صدع بالحجة یعنی «تكلم بها جهاراً».

و مراد بذكر یا قرآن است یا اعمّ از آن است و ضمیر در اسألها راجع بمناهج و دواعی است .

و مراد بتأسيس يا وضع است یا احکام و اتقان و بسبيل هدى منهج شرع و بمناهج و دواعی اوصیای آن حضرت علیهم السلام و مقصود از تأسیس نصب ادله است.

بالجمله می فرماید حلم و بردباری و رحمت و عطوفت پروردگاری بآن درجه است که با این که بندگان او دارای معاصى بزرك و جرم های عظیم و قبایح افعال

ص: 251

خود بودند خداوند تعالی را باز نداشت از این که برگزیده برای ایشان محبوب تر و گرامی ترین پیغمبران خود را محمّد بن عبد الله صلی الله علیه و آله که در اصلی شریف و محتدی جلیل و دودمانی جمیل و خاندانی نبیل و حسبی غیر مشوب و نسبی غیر ممزوج پرورش یافته و صفات حمیده و اخلاق سعیده اش بر مردمان خردمند و علمای خبیر مجهول نیست

ظاهر این کلام معجز نظام باز می نماید که گوهر وجود مسعود مبارك عقل كل و هادی سبل و نمایش اول و مظهر نخست که برترین ذخایر و برترین جواهر کارگاه وجود است بر تمامت مخلوقات تقدّم و تفوّق دارد و خداوند تعالی محض رحمت شامل و عنایت کامل خود این وجود مبارك را اگر چه افزون از ادراک این مردم است با این که مردم دارای معاصی و مفاسد و نواقص و مرتکب اقسام مناهی و ملاهی بودند و شایسته شمول انوار این نور بزرگ الهی نبودند بواسطه حکم عالیه خداوندی در این موقع و وقت که تکمیل و تربیت و ترقی و نجات امت از بیدای ضلالت و هلاکت و غوايت و جهالت مقتضی شده تفضل فرمود و در میان ایشان ظاهر ساخت تا از برکت وجود مبارکش بسعادت دنیا و آخرت فايز و از شقاوت ابدی رستگار گردند.

می فرماید انبیای عظام را در کتب آسمانی که خدای سبحانی فرو فرستاده بظهور این پیغمبر صمدانی بشارت آمد و علمای بزرگوار را که بر اخبار و آثار ماضی استحضار دارند بنعت و صفت این پیغمبر بزرگوار سخن کرده اند و حکمای عالی مقدار در وصفش تأمل و تفکر نموده اند.

یعنی چندان اوصافش جلیل و اطوارش جمیل است که دانایان جهان بآن نطق نموده و چندان از اندازه بشر بیرون است که حکمای روزگار با آن فهم و ادراک عالی در بیدای توصیفش متحیر مانده اند.

مهذبی است که هیچ کس نمی تواند بآن مقام عالی نزديك شود هاشمی نسبی است که هیچ کس هم ترازوی او نمی گردد ابطحی مولدی است که هیچ کس

ص: 252

نمی تواند با وی بمفاخرت مکالمت نماید .

خوی و شیمت اوحيا و شرم است و طبیعتش سخا و جود است تمام اوصاف جلیله مقام منیع نبوت را دارا و بر آن جمله مجبول و بر اخلاق آن سرشته است و بر اوصاف و احلام رسالت مطبوع بود

و خدای این وجود مبارك و نور کثیر الانوار را در آن وقت که مطابق تقدیر و مناسب حال بود ظاهر نمود چندان که آن چه تکلیف بود بگذاشت و ابلاغ آن چه باید بفرمود تا بحضرت حق پیوست.

هر امتی پس از امتی بظهور و وجود این پیغمبر گرامی بشارت یافتند و از پشت هر پدری به پشت پدری دیگر بیامد و عنصر مبارکش را غبار سفاح در نسپرد و ولادتش را نکاح جاهلیت ناپاک نداشت و از زمان آدم علیه السلام تا پدرش عبدالله همه وقت در اصلاب طاهره و ارحام طیّبه سیر نمود و در دودمانی مبارك و قومی بزرگوار نمایش گرفت و حمل و تربیت آن حضرت در محلی جمیل و موردی نبیل بود.

خداوندش مصطفی و مرتضی و مجتبی گردانید و مفاتیح علوم یزدانی از خزاین سبحانی بدو رسید و در چشمه سار حکم سبحانی بهره ور گردید خدای تعالی این وجود مسعود را رحمت بندگان و ربيع بلاد و بهار بلدان ساخت و قرآن کریم را که دارای بیان و تبیان است بدو نازل گردانید که فصیح و عربی است و دارای عوج نیست شاید مردمان بنگرند و بدانند و راه تقوی در سپارند.

و این رسول گرامی معضلات قرآن را برای مردمان بیان کرد و بآن علم گزین و دین مبین نهج مستقیم را بنمود و فرایض و حدود و امور واجبه را بر جهانیان مشخص و روشن ساخت و آن چه اسباب نجات ایشان است باز نمود و به آن چه باید تبلیغ فرمود و به آن چه مأمور بود تنطق نمود و اثقال نبوّت را فرو گزار نمود.

و در راه خدا بر شداید امور و احوال صبوری کرد و در راه خدای جهاد

ص: 253

ورزید و امت را نصیحت فرمود و به نجات دعوت کرد و بیاد خدای و اطوار حسنه انگیزش داد و به راه راست و رستگاری دلالت کرد و بدستیاری ائمه دین و پیشوایان طريقت مستقيم و تأسيس اساس استوار آئین و فروز انوار اولیای حق گزین اعلام هدایت و فیروزی و آیات درایت و بهروزی را باز نمود تا بعد از آن حضرت دچار ضلالت نشوند چه درباره ایشان رؤف و رحیم بود.

و دیگر در كافي و بحار الانوار از عبدالله بن سنان از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که شنیدم از آن حضرت می فرمود ﴿ اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ صَفِیِّکَ وَ خَلِیلِکَ وَ نَجِیِّکَ اَلْمُدَبِّرِ لِأَمْرِکَ﴾

و نیز در بحار الانوار از مفضل مروی است که حضرت صادق صلوات الله عليه می فرمود ﴿مَا بَعَثَ اَللَّهُ نَبِیّاً أَکْرَمَ مِنْ مُحَمَّدٍ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ لاَ خَلَقَ اَللَّهُ قَبْلَهُ أَحَداً وَ لاَ أَنْذَرَ اَللَّهُ خَلْقَهُ بِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ قَبْلَ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و اله﴾

﴿فَذَلِکَ قَوْلُهُ تَعَالَی: هذا نَذِیرٌ مِنَ اَلنُّذُرِ اَلْأُولی وَ قَالَ: إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِکُلِّ قَوْمٍ هادٍ فَلَمْ یَکُنْ قَبْلَهُ مُطَاعٌ فِی اَلْخَلْقِ وَ لاَ یَکُونُ بَعْدَهُ إِلَی أَنْ تَقُومَ اَلسَّاعَهُ فِی کُلِّ قَرْنٍ إِلَی أَنْ یَرِثَ اَللَّهُ اَلْأَرْضَ وَ مَنْ عَلَیْهَا﴾

یعنی مبعوث نداشته است خداوند عالمیان هیچ پیغمبری را که از محمّد اکرم صلی الله علیه و آله باشد و خلق نفرموده است خدای تعالی پیش از آن حضرت هیچ کس را و نداده است خدای تعالی مخلوق خود را بهیچ کس از آفریدگان خود قبل از محمّد صلی الله علیه و آله.

پس این است قول خدای تعالی که می فرماید این نذیر و بیم دهنده ای است از بیم دهندگان نخستین و می فرماید بدرستی که تو بیم دهنده ای و برای هر قومی هدایت کننده ایست پس نبوده است پیش از رسول خدای صلی الله علیه و آله اطاعت کرده شده در مخلوق و نخواهد بود بعد از آن حضرت مطاعی در خلق تا روز قیامت در هر قرنی تا گاهی که خدای تعالی وارث زمین و هر کس بر روی زمین است بشود یعنی تا گاهی که جز ذات لا يزال خدای هیچ کس در زمین باقی نماند و خدای تعالی وارث

ص: 254

كلّ على الاطلاق .

علامه مجلسی اعلی الله درجاته در بیان این خبر مبارك مي فرمايد قول امام علیه السلام ﴿وَ لَا خَلَقَ اللَّهُ قَبْلَهُ أَحَداً﴾. یعنی پیغمبر صلی الله علیه و آله اول مخلوقات است چنان که اخبار کثیره که در این باب وارد است مذکور گردید

و کلام امام علیه السلام ﴿وَ لاَ أَنْذَرَ اَللَّهُ خَلْقَهُ بِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ قَبْلَ مُحَمَّدٍ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ﴾ یعنی آن حضرت در عالم ذر منذر بود و انذار آن حضرت پیش از همه کس بود و استشهاد آن حضرت بآیه اولی یا بواسطه حمل آن است بر این که مراد بآن این است که هذا یعنی محمّد صلی الله علیه و آله از نذر سابقه و بیم دهندگان نخستین .

و انذار و بیم دادن آن حضرت مختص باین زمان نیست یا بنا بر حمل کردن بر این است که مقصود بآن اینست که تو منذری مر نذر اولی را در عالم ذر بنا براین که کلمه من در آیه شریفه از برای تعلیل باشد مثل قول خدای تعالی ﴿مِمّا خَطیئاتِهِمْ اُغْرِقُوا﴾

«یعنی بعلت خطيئات ایشان غرق شدند یا بمعنی «علی» می باشد مثل قول خدای تعالی ﴿وَ نَصَرْنَاهُ مِنَ الْقَوْمِ يعنى عَلَی اَلْقَوْمِ﴾

و مؤید این هر دو وجه است این روایت صفار که بحضرت ابی عبدالله سند می رساند که از آن حضرت سؤال کردند از قول خدای تبارك و تعالى ﴿هذا نَذِیرٌ مِنَ النُّذُرِ الْأُولی﴾ فرمود مقصود بأن محمّد صلی الله علیه و آله است «﴿حَیْثُ دَعَاهُمْ إِلَی اَلْإِقْرَارِ بِاللَّهِ فِی اَلذَّرِّ اَلْأَوَّلِ﴾

در آن جا که دعوت فرمود ایشان را بری اقرار نمودن بخدای در عالم ذر اول و استشهاد بآیه ثانیه برای این است که مفاد آن بر طریقی که نزد جماعت مفسرین مشهور است این است که ﴿إِنَّمَا أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِکُلِّ قَوْمٍ هَادٍ﴾

پس رسول خدای صلی الله علیه و آله هادی پیغمبران و امت های ایشان است و احتمال دارد که غرض امام صلی الله علیه و اله این باشد که انذار را منحصر در وجود مبارك رسول

ص: 255

خدای صلی الله علیه و آله فرماید و معنی چنین باشد که پیش از رسول خدای منذری بحقیقت نبوده است و منذر و مطاع على الاطلاق رسول خدای است چنان که آخر خبر ﴿فَلَمْ یَکُنْ قَبْلَهُ مُطَاعٌ فِی اَلْخَلْقِ﴾ بر این معنی دلالت دارد.

پس استشهاد بآیه نخستین یا بنا بر حمل آن بر معنی آخری از آن دو معنی است چه آن حضرت چون «منذراً للنذر» باشد پس حقيقة منذر جملگی خواهد بود و انذار دیگران بوجود مبارکش می باشد.

چنان که هر کس از اوصیای آن حضرت که بعد از آن حضرت می باشند بر این حال و مقام هستند یا بنا بر حمل کردن آن است بر این که مراد باین معنی حصر است یعنی «هذا منذر حسب من جملة من يسمون بالنذر من الانبياء السابقة».

و بمعنى دوم بنا بر حمل کردن بر آن است که قول خدای ﴿وَ لِکُلِّ قَوْم هَاد﴾ از قبیل عطف جمله است بر جمله و مراد بجزء اول حصر کردن انذار است در وجود مسعود پیغمبر صلی الله علیه و آله بر سبيل قلب «اى ليس المنذر الا انت و اما غيرك فهم هادون من قبلك»

یعنی بیم دهنده جز تو نیست اما انبیای دیگر هادی مردمان بوده اند پیش از تو یا بر آن وجهی است که در وجه اول تقریر دادیم و ممکن است تکلفش کمتر باشد مجلسی می فرماید این معنی است که در قلب من خطور کرده است و خدای باسرار ائمه انام دانا است.

می فرماید صدوق علیه الرحمه در هدایه می گوید واجب است که ما اعتقاد داشته باشیم که نبوّت حق است چنان که اعتقاد داریم توحید حقّ است و معتقد باشیم باین که پیغمبرانی که خدای مبعوث داشته است ایشان را یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر هستند که همه بحق از جانب حق بیامدند

و این که قول ایشان قول خدای و امر ایشان امر خدای و طاعت ایشان طاعت خدای و معصیت ایشان معصیت خدای است و این که ایشان بچیزی نطق نکنند مگر این که از جانب خدای عزوجل و از عز وجل و از وحی خدای تعالی است و این که بزرگ و سیّد

ص: 256

و آقای پیغمبران آن پنج تن پیغمبر هستند که آسیاب آفرینش بوجود ایشان گردش دارد و ایشان صاحبان شریعت هستند و ایشان اولوالعزم می باشند نوح و ابراهيم و موسي و عيسى و محمّد صلوات الله عليهم .

سیّد و افضل این پیغمبران صاحب شریعت اولوالعزم محمّد صلی الله علیه و آله می باشد و آن حضرت بحقّ بیامد و پیغمبران مرسل را تصدیق فرمود ﴿فَالَّذینَ آمَنُوا بِهِ وَ عَزَّرُوهُ وَ نَصَرُوهُ وَ اتَّبَعُوا النُّورَ الَّذی أُنْزِلَ مَعَهُ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ﴾

پس آن کسان که گرویدند بدو و یاری کردند او را و پیروی کردند نوری را که فرستاده شد با او این گروه رستگاران هستند.

و واجب است که معتقد باشد باین که خدای تعالی نیافریده است هیچ آفریده را که از محمّد صلی الله علیه و اله افضل باشد و بعد از آن حضرت ائمه هدى صلوات الله و سلامه علیهم از تمامت آفرینش در حضرت خدای محبوب تر و گرامی ترند و از تمامت مخلوق در اقرار بوحدانیت خالق گاهی که خدای تعالی میثاق پیغمبران را در عالم ذرّ بگرفت و ایشان را بر نفوس خودشان شاهد گردانید گاهی که فرمود ﴿أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ﴾ آیا من پروردگار شما نیستم قالوا بلی، عرض کردند آری پروردگار مائی تقدم دارند.

و در این مقام رفیع اقرار بتوحید اول همه هستند و باید اعتقاد بر آن داشت که خدای تعالی حضرت محمّد صلی الله علیه و آله را بجماعت پیغمبران خود در عالم ذرّ مبعوث داشت و نیز اعتقاد باید داشت هر چه را که خداي بهر پیغمبری باندازه معرفت او بدو عطا کرده به پیغمبر ما جمیع آن ها را عطا کرد و این پیغمبر گرامی را بمنصب اقرار به وحدت الهی سبقت داد.

و ما معتقد هستیم که خداي تبارك و تعالى تمامت مخلوق را از برکت وجود رسول خدای و برای آن حضرت و اهل بیت آن حضرت خلق کرد و معتقد بآن هستیم که اگر این انوار طیبه نبودند خداوند خلق نمی فرمود آسمان و زمین و بهشت و جحيم و آدم و حوا و فرشتگان و هیچ چیزی را از آن چه خلق فرموده است صلوات

ص: 257

الله و سلامه على نبينا محمّد و آله الطيبين الطاهرين.

در تفسير منهج الصادقین در ذیل معنی آیه شریفه ﴿هذا نَذِیرٌ مِنَ النُّذُرِ الْأُولی»﴾ مسطور است که این پیغمبر که محمّد صلی الله علیه و اله است پیغمبری بیم کننده است از جنس کنندگان نخستین یعنی همچنان که پیغمبرانی که پیش از آن حضرت بودند قوم خود را انذار می نمودند این پیغمبر گرامی نیز قوم خود را منذر است و امت خود را بهمان امر می فرماید که ایشان می فرمودند.

و بعقيدت بعضی مشاراليه هذا قرآن است و مراد از نذر بصيغه جمع كتب سالفه است یعنی این قرآن بیم دهندۀ مردمان است و از جنس کتب منذره سابقه است و گویند مشارالیه مخبر به مذکور است.

و معنی چنین است که خبر دادن از هلاکت امم پیشین روزگار بیم دهنده است مر شما را

و نیز در منهج الصادقین در معنی آیه شریفه ﴿إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِکُلِّ قَوْمٍ هادٍ﴾ مسطور است جز این نیست که تو بیم کننده یعنی فرستاده شده برای بیم کردن و بر تو همین بلاغ است و بس یا اظهار معجزه که دلالت بر وفق آن نماید و ترا در اظهار آیات مقترحه بدون ارادۀ ما چه اختیار است.

و هر گروهی را راهنماینده ای است یعنی پیغمبری که مخصوص باشد به معجزی در آن صورت که بر قوم او غالب بود .

یعنی هر پیغمبری در هر زمانی که بیاید باید معجز او آن باشد که هر فنی که در آن عصر رایج باشد آن را بطور کامل و صحت و صدق بدرجه بیاورد که همه از اتیان بمانند آن عاجز شوند.

چنان که در زمان حضرت موسی علیه السلام فنّ سحر و ساحری رواجی عظیم داشت موسی علیه السلام بعصای خود ایشان را عاجز و سحر ایشان را باطل نمود و در زمان عيسى علیه السلام فن طب و طبابت درجه بزرگی داشت و اطبای عالی مقدار بودند

ص: 258

آن حضرت احیای اموات فرمود و کوری و کری و امراض دیگر را که شفای ایشان از حدّ آن جماعت بیرون بود ظاهر ساخت و همه را عاجز گردانید و معجزه این دو پیغمبر بزرگوار اختصاص بزمان ایشان داشت

و چون در زمان شما صفت فصاحت بر شما غالب است قوی ترین معجزه باقیه من که خاتم انبیاء هستم قرآن است پس اگر می توانید يك سوره مانند آن بیاورید و تمام فصحای روزگار از اتیان آن عاجز شدند .

در تفسیر مزبور مذکور است که فخرالدین رازی که یکی از اعاظم اهل سنت است در تفسیر کبیر خود آورده است که چون این آیه مبارکه نازل شد رسول خدای صلی الله علیه و اله دست مبارک بر سینه شریف خود بر نهاد و فرمود منم پیغمبر بیم دهنده و بعد از آن دست همایون را بر دوش علي علیه السلام نهاد و بآن حضرت خطاب فرمود که ای علی ﴿بِکَ یَهْتَدِی اَلْمُهْتَدُونَ مِنْ بَعْدِی﴾ بعد از من مردمان بوجود تو هدایت یابند نه بغیر تو.

حافظ ابو نعیم اصفهانی که از مشاهیر اهل سنت است در تفسیر خود می گوید که از ابن عباس مروی است که چون این آیه شریفه نزول یافت رسول خدا فرمود منم منذر آفریدگان و علي بن ابيطالب است هادی و راهنماینده ایشان.

و ثعلبی در تفسیر خود می گوید که علی بن ابیطالب اسدالله الغالب عليه السلام فرمود منذر پیغمبر است و هادی مردی است از بنی هاشم یعنی خود آن حضرت.

و سعید بن مسیّب از ابو هریره روایت کرده که هادی این امت عليّ بن ابی طالب است.

و هم جماعتی از علمای سنت بدین گونه روایت کرده اند که رسول خدای بعد از آن دست بسینه امیرالمؤمنين علیه السلام نهاد و فرمود ﴿ وَ لِکُلِّ قَوْمٍ هادٍ﴾ و بعد از آن فرمود ﴿إِنَّكَ مَنَارَةُ الْأَنَامِ وَ غَايَةُ الْهُدَي وَ أَمِيرُ الْقُرَي أَشْهَدُ عَلَي ذَلِكَ أَنَّكَ كَذَلِكَ﴾، توئی علامت نورپاش انام و پایان و امیر غرا شهادت بر این که تو چنین هستی

ص: 259

معلوم باد که ازین پیش نیز در کتب ائمه علیهم السلام بمعنی این آیه شریفه اشارت شد و باز نموده آمد که مقصود از هادی در آیه مبارکه حضرت امیرالمؤمنین علي صلوات الله عليه است.

و نیز می گوئیم تحقیقات علامه مجلسی اعلی الله محتده که بدان اشارت رفت بسیار لطيف و دقيق و شريف است زیرا که رسول خدای صلی الله علیه و آله که صادر اول و علت خلقت آفریدگان و ختم رسولان است معین است چنان که در اخبار کثیره وارد است در همه حال و همه وقت ناصر و حافظ و مکمل انبیای عظام بوده است و افعال و اقوال ايشان بمعاونت و مساعدت آن حضرت است.

و آن چه از ایشان ظهور و بروز گرفته باشارت و اراءت و اثارت این وجود مبارك است و فعل انذار که یکی از تکالیف حکمیه پیغمبران ابرار و موجب نظام اهل روزگار است البته بدستیاری آن حضرت بوده است.

و این پیغمبر گرامی در تمام صفات و اخلاق و اطواری که از شرایط نبوّت است بر تمام آفرینش سبقت دارد نه آن است که حصر در انذار را به تنهائی بآن حضرت باید اختصاص داد بلکه همه بآن حضرت اختصاص دارد منتهای امر این است که بر حسب حکم نا متناهى الهى و اقتضاى وقت و استعداد زمان و لیاقت اهل زمان در هر وقت يك عنوانی معنون می شود و از هر پیغمبری يك ترتیبی برای تربیت مخلوق آن عصر ظهور می گیرد و تمام این جمله از فروغ اشارت و انارت این انوار طیبه شریفه است

و چون استعداد مخلوق بجائی رسید که مقام معنویت و تکمیل ظاهر شد رسول خدای ظهور فرمود و در مقام تکمیل و ترقی و تفوق نفوس برآمد و معجزه آن حضرت قرآن بود که حاوی تمام احکام و مواعظ و درجات تکمیل معنوی خلق است .

اما ساير معجزات مثل ابطال سحر و احياي اموات و شفای مرضی راجع به ظاهر است در حقیقت اصلاح ظاهر هیکل را فرموده اند و نظم ظاهر امور را داده اند

ص: 260

اما رسول خدا که قرآن را بیاورد و مراتب فصاحت و بلاغت را بدرجه بنمود که از حد بشر خارج است تکمیل باطن و معنی را فرمود.

و معلوم می شود که اهل آن عصر ترقیات کامله کرده بودند که رتبت فصاحت را که علامت امتیاز گوهر نفیس انسانی است کامل می نموده اند چه انسان بحسب قوه ناطقه مقام عالی حاصل می کند و برترین درجات او همین است.

پس معلوم می شود که آن پیغمبری که در این عنوان اظهار معجزه نمود بر تمامت انبیاء عظام تقدم و تفوق دارد چه امت خود را در مقامات معنویه و شئونات مقدسه الهیّه که مافوق درجات است در مقام ترقی و تکمیل بر آمده است و ازین معنی نیز معلوم می شود که خاتم انبیاء است چه معجزه او نیز خاتم معاجیز است چه از گوهر نطق که معبر از ما في الضمير و دليل معارف و حقایق و تکمیل درجه توحید و سعادت دارین و جهت جامعه امتیاز از دیگر حیوانات است هیچ گوهری با بهاتر و با سزاتر و گرامی تر نیست .

پس معلوم می شود که حضرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و اله که انسان کامل و عقل کلّ و عارف مطلق و هادى برحق و هادی سبل است ظهورش در وقتی بایست که مقامات مخلوق و درجات شریفه ایشان بمقامی برسد که لیاقت تکالیف و تربیت و ترقی چنین پیغمبر گرامی را دارا باشند.

و این پیغمبر بزرگوار را جهت خاتمیّت و اتمیّت جامعه باشد که مزیدی بر آن متصور نباشد و این که خدای در منزلت و مقام این پیغمبر رهبر می فرماید ﴿إِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ﴾ جامع این مراتب است.

در بحار الانوار و كتاب كافي از حضرت صادق صلوات الله عليه مأثور است که رسول خدای صلی الله علیه و آله می فرمود ﴿لَوْ أُهْدِيَ إِلَىَّ كُرَاعٌ لَقَبِلْتُ وَ كَانَ ذلِكَ مِنَ الدِّينِ وَ لَوْ أَنَّ كَافِراً أَوْ مُنَافِقاً أَهْدى إِلَيَّ وَسْقاً مَا قَبِلْتُ وَ كَانَ ذلِكَ مِنَ الدِّينِ؛ أَبَى الله عَزَّ وَجَلَّ لِي زَبْدَ الْمُشْرِكِينَ وَ الْمُنَافِقِينَ وَ طَعَامَهُمْ﴾

ص: 261

ازین پیش نیز حدیثی نزديك باين مضمون مرقوم شد بالجمله می فرماید اگر پاچه گوسفندی یا امثال آن را در حضرت من هدیه فرستند البته پذیرفتار می شوم چه حکم دین بر این آئین است .

و اگر شخصی کافر یا منافق یک بار شتر یا پیمانه که سیصد و بیست رطل یا بیشتر از آن باشد برای من تقدیم کند نمی پذیرم چه حکومت دین چنین است خداى تعالى عطا و طعام مشرکین و منافقین را اباء و امتناع فرموده است.

مجلسی اعلی الله رتبته می فرماید این خبر دلالت بر حرمت هدیه مشرکین بر آن حضرت می نماید و این معنی از جمله خصایص رسول خدای صلی الله علیه و آله است چنان که ابن شهر آشوب بآن اشارت کرده است.

و خبری دیگر که در قصه دیگر وارد است که قبل از بعثت بوده است بر این معنی دلالت دارد لکن بیشتر محدثین و علما مذكور نداشته اند بعلت این که مشهور است که رسول خدای هدیه نجاشی و مقوقس و اکیدر بلکه کسری را نیز قبول می فرموده است چنان که در کتب اخبار و احادیث مذکور داشته اند و بعضی گفته اند از نخست حرام بود و از آن پس نسخ شد.

و برخی گفته اند قبول آن حضرت بواسطه این بود که این جماعت پیش از تقدیم هدیه مسلمان بودند لکن از اهل مملکت خود اسلام خود را مخفی می داشتند چنان که از حال نجاشی مکشوف است اما در حقّ کسری این احتمال نمی رود.

خطابی می گوید شبیه بآن می ماند که این حدیث منسوخ شده است چه آن حضرت از جماعت بسیاری از مشرکان قبول هدیه می فرمود و گروهی دیگر گفته اند که آن حضرت از آن روی هدیه مشرکان را ردّ می فرمود که مهدی را بخشم بیاورد و باین جهت قبول اسلام نماید.

و جمعی دیگر گفته اند حکمت ردّ فرمودن هدیه این مردم این بود که

ص: 262

چون هدیه را در قلب موضعی و اثری است و بر پیغمبر جایز نبود که از روی قلب بهیچ مشر کی مایل شود لهذا هديه مشرك را باز می گردانید تا قطع سبب میل گردد و این کار مناقض قبول کردن هدیه نجاشی و مقوقس و اکیدر نیست چه این سلاطین اهل کتاب بودند .

و دیگر در بحارالانوار از عمّار ساباطی مروی است که در حضرت ابی عبدالله علیه السلام در منی نشسته بودیم مردی بآن حضرت عرض کرد در نوافل چه می فرمائی فرمود فرض می باشد ازین سخن در فزع شدیم آن مرد نیز فزعناك شد.

آن حضرت فرمود مقصود من این است که نماز شب بر رسول خدای صلی الله علیه و آله فرض است همانا خدای تعالی می فرماید ﴿وَ مِنَ اَللَّیْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَهً لَکَ﴾، متمم آیه شریفه این است ﴿عَسَی أَنْ یَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقَامًا مَحْمُودًا﴾.

یعنی پس بیدار شو بنماز شب در حالتی که فریضه زایده ای است برای تو بر نمازهای مفروض یا فضلی است مر تو را بواسطه اختصاص وجوب آن بتو زیرا که این نماز بر امت تو مندوب است نه واجب.

یعنی نماز شب را بر تو فرض نمودیم تا موجب رفع درجه و ادراك مقامی محمود باشد و آن مقام شفاعت است که خلق اولین و آخرین در آن مقام زبان به ستایش آن حضرت بگردانند و آن حضرت بر همه مشرف باشد بطوری که تمامت بندگان آن حضرت را نگران شوند.

چنان که بعضی گفته اند خدای تعالی آن حضرت را در روز قیامت بر عرش بنشاند.

در این باب از عمر بن الخطاب منقول است که رسول خدای صلی الله علیه و اله در تفسیر مقام فرمود ﴿يقرّ بني الله فيقعدني معه على العرش﴾ یعنی خدای نزديك مي فرمايد مرا و بنشاند مرا بر عرش و مراد ازین عبارت کمال قرب مرتبه و نهایت رفعت درجه است و در اینجا معیّت بمعنی عندیّت است چنان که در آیه شریفه دیگر می فرماید

ص: 263

﴿الَّذِینَ عِنْدَ رَبِّکَ﴾ پس مقصود مكانت و منزلت است نه مكان و منزل.

ثعلبى در تفسیر خود می گوید استوای حق تعالی بر عرش نه بر آن وجه است که مماس عرش شود یا عرش مكان و منزل او گردد بلکه اکنون بر همان صفت است که از آن پیش که خلق عرش را بفرماید بود چه خدای تعالی از لا و ابداً قائم بذات خود است پس نشاندن حضرت مصطفی را بر عرش یا بر زمین نسبت به ذات خودش یکسان است و مقصود از نشاندن آن حضرت را بر عرش تکریم و تعظیم اوست.

و بعضی از مفسرین گفته اند مقام محمود مقامی است از عرش که حضرت رسالت را بآن مقام گرامی دارند.

و برخی گفته اند که مقام محمود آن جا است که لوای حمد بدست آن حضرت هیچ پیغمبری نباشد خواه آدم خواه غیر از آدم جز این که در تحت لوای مبارك رسول خدای صلی الله علیه و آله باشد.

از انس مروی است که رسول خدا فرمود چون بروز قیامت مؤمنان گنه کار انجمن شوند با یکدیگر گویند بیائید تا شفیعی برای خود پیدا نمائیم تا ما را شفاعت کند پس بجملگی بحضرت آدم علیه السلام آیند و عرض کنند ای صفی الله ای مسجود ملائکه ما را شفاعت کن.

آدم می فرماید من هنوز از انفعال آن ترك مندوب بیرون نیامده ام پس چگونه شفاعت کنم، پس نزد نوح آیند گویند ای شیخ الانبیاء ما را شفیع شو می فرماید مرا رتبت این امر نیست، پس بحضرت ابراهیم علیه السلام آیند و گویند یا خليل الله ما را شفاعت گر شو وی نیز امتناع نماید موسی و عیسی نیز از قبول آن کار اعتذار ،نمایند گویند شخصی که شایسته مرتبه شفاعت هست خاتم الانبياء است که سیّد اولین و آخرین است.

پس همه نزد من آیند من بپانی شوم و از خدای طلب شفاعت کنم چون دستوری یابم برای سجده خدای سر بر زمین گذارم خطاب آید که سر بردار و هر کس

ص: 264

را خواهی شفاعت کن من سر بر دارم و خدای را سپاس بگذارم و بعد از آن شفاعت کنم تا گاهی که هر کس که گویند: «لا اله الا الله» باشد و در دلش ایمان باشد ایزد متعال او را از دوزخ بیرون آورد

عبد الله بن سلام گوید مقام محمود عبارت از آن است که کرسی بیاورند و در پیش عرش بر نهند خاتم الانبیاء صلى الله علیه و آله بیاید بر آن جا بنشیند.

و دیگر در بحار الانوار از مرازم در ذیل خبری که صدرش بتقریبی ازین پیش در باب این که رسول خدای صلی الله علیه و آله مکلف است که اگر تنها هم باشد در راه خدای قتال نماید.

مروی است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام بعد از آن فرمود ﴿وَ جَعَلَ اَللَّهُ لَهُ أَنْ یَأْخُذَ لَهُ مَا أَخَذَ لِنَفْسِهِ فَقَالَ عَزَّ وَ جَلَّ مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَهِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها وَ جُعِلَتِ اَلصَّلاَهُ عَلَی رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِعَشْرِ حَسَنَاتٍ﴾

یعنی خداوند قرارداد از برای پیغمبر که مأخوذ دارد برای او هر چه اخذ کرده است برای خود پس خداوند عزّ وجلّ فرمود هر كس اتيان يك حسنه نماید به ده برابر آن پاداش بیند و صلوات بر رسول خدای صلی الله علیه و اله بده حسنه مقرر گشت.

بالجمله در باب فضائل و خصايص رسول خدا و تقدم و تفوق آن حضرت بر جمله ماسوی اخبار کثیره وارد و در بحار الانوار از کتاب مناقب ابن شهر آشوب شرحی مبسوط که غالب آن از قرآن مجید استنباط و نقل شده است در این که حضرت ختمی مرتبت بر تمام انبیاء عظام از حضرت آدم و سایرین علیهم السلام افضل و اشرف و ارفع و اقدم و اكرم است مرقوم است و چون فقرات آن بر همه کس معلوم است محتاج بنگارش نبود صلوات الله عليه و آله.

ص: 265

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در باب وجوب طاعت و حب و تفویض رسول خدای مأثور است

در كافي و بحار از ابو اسحق نحوی مروی است که گفت بحضرت ابی عبدالله عليه سلام الله مشرف شدم و شنیدم می فرمود خداوند عزّ و جل پیغمبر خود را بر محبت خودش ادب کرد پس از آن فرمود ﴿وَ إِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ﴾ و از آن كار و امر خود را با پیغمبر گذاشت و فرمود ﴿وَ مآ اتيكُمُ الرَّّسوُلُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهيكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا ﴾

کنایت از این که از امر و نهی این فرستاده گرامی بهیچ وجه کناری نجوئید چه امر او امر پروردگار و نهی او نهی پروردگار است و خدای امر خود را بدو تفویض فرموده است زیرا که آن حضرت بر مصالح و مفاسد امور من البداية الى النهاية آگاه و در حضرت خدای از همه کس مطیع تر است لاجرم خدای نیز زمام امور کارخانه امکان بدو تفویض نمود.

و نیز خدای عزّ و جلّ مي فرمايد ﴿مَن یطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللّهَ﴾ هر كس اطاعت رسول را نماید اطاعت حق تعالی را کرده است.

﴿وَ إِنَّ نَبِی اللَّهِ فَوَّضَ إِلَی عَلِی وَ ائْتَمَنَهُ علیهم السلام فَسَلَّمْتُمْ وَ جَحَدَ النَّاسُ. فَوَاللَّهِ لَنُحِبُّکُمْ أَنْ تَقُولُوا إِذَا قُلْنَا وَ أَنْ تَصْمُتُوا إِذَا صَمَتْنَا وَ نَحْنُ فِیمَا بَینَکُمْ وَ بَینَ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ مَا جَعَلَ اللَّهُ لِأَحَدٍ خَیراً فِی خِلافِ أَمْرِنَا﴾

و پيغمبر خدا امر خود را به علي و ائمه هدى سلام الله عليهم تفویض فرمود و شماها پذیرفتار شدید و مردمان انکار کردند.

سوگند با خدای ما شما را دوست می داریم که هر وقت ما سخن کنیم شما نیز بگوئید و هر وقت خاموش شویم شما خاموش باشید و مائیم ما بین شما و خدای

ص: 266

عزّ و جلّ، مقرر نگردانیده است خدای برای هیچ کس در مخالفت امر ما خیری را .

و ازین آیت مبارك معلوم می شود که رسول خدای صلی الله علیه و آله را و علی و امامان بر حق صلوات الله عليهم را چه مقام و منزلت است و کار بآن مقام می رسد که هر کس رسول خدای را اطاعت نماید البته خدای را اطاعت نموده باشد

و نیز امام علیه السلام می فرماید سایر مردم باید با ما متابعت نموده طابق النعل بالنعل حرکت نمایند و هیچ از خودشان رأی و رویتی بکار نیاورند چه ما بر مصالح و مفاسد امور ایشان اعلم و از نفوس ایشان بخودشان اولی باشیم و ازین روی هر کس بر خلاف امر ما برود خیر نیابد چه خلاف او زیان و خسران هر دو جهان او را متضمّن است.

و نیز در آن کتاب از فضل بن یسار مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم بپاره از اصحاب قيس ماصر مي فرمود :

﴿اِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَجَلَّ اَدَّبَ نَبِیهُ فَاَحْسَنَ اَدَبَهُ فَلَمَّا اَکْمَلَ لَهُ الْاَدَبَ قالَ وَ اِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ﴾.

پس از آن امر دین و امت را بدو تفویض کرد تا پیغمبر صلى الله عليه و سلم بندگان خدای را سایش و براه راستی و عافیت و سلامت براند و فرمود آن چه رسول بشما بیاورد مأخوذ دارید و از آن چه شما را نهی فرماید باز داشته شوید.

و بدرستی که رسول خدای صلی الله علیه و اله مسدد موفق مؤید بروح القدس بود و در هر کار که آفریدگان آفریدگار را بآن می راند نه هرگز می لغزید و نه بخطا می رفت پس متأدب بآداب الهی گشت و خدای تعالی نماز را دو رکعت بدو رکعت مقرر ساخته بود که بجمله ده رکعت می شد.

یعنی در اوقات پنجگانه هر وقتی دو رکعت بر قرار داشت و رسول خدای بنماز دو رکعتی دو رکعت و بنماز مغرب يك ركعت بیفزود یعنی بر نماز ظهر و

ص: 267

عصر و عشاء كه هر يك دو ركعت بود دو رکعت بیفزود و بنماز مغرب نيز يك رکعت اضافه کرد که این جمله هفده رکعت شد و این حکم رسول خدای معادل فریضه گشت

و ترك اين ركعات جز در سفر جایز نیست و آن يك ركعت اضافه مغرب بجای خود ایستاد چه در سفر و چه در حضر و خدای این امر را برای رسول خدای جایز گردانید و نماز فریضه هفده رکعت شد .

و از آن پس رسول خدای صلى الله علیه و آله نماز نافله را سی و چهار رکعت دو برابر نماز فریضه که هفده رکعت است مقرر و سنت نهاد خدای نیز این کار را برای آن حضرت تجویز داد و نمازهای فریضه و نافله پنجاه و يك ركعت شد از آن جمله دو رکعت بعد از عتمه باشد در حال جلوس كه يك ركعت شمرده می شود بجای نماز وتر.

و خدای تعالی روزه شهر رمضان را در سنت فرض نهاد و رسول خدای صلی الله علیه و اله روزه ماه شعبان و سه روز در هر ماه را دو مانند فریضه سنت کرد خدای تعالی نیز این را برای آن حضرت جایز داشت

و خدای تعالی خمر را بعينها حرام گردانید و رسول خدای هر چه از هر مشروبی که مستی بیاورد حرام ساخت و خدای این امر را از بهرش جایز فرمود.

﴿وَ عَافَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أَشْیَاءَ وَ کَرِهَهَا لَمْ یَنْهَ عَنْهَا نَهْیَ حَرَامٍ إِنَّمَا نَهَی عَنْهَا نَهْیَ عافه﴾

﴿ثُمَّ رَخَّصَ فِیهَا فَصَارَ اَلْأَخْذُ بِرُخَصِهِ وَاجِباً عَلَی اَلْعِبَادِ کَوُجُوبِ مَا یَأْخُذُونَ بِنَهْیِهِ وَ عَزَائِمِهِ وَ لَمْ یُرَخِّصْ لَهُمْ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فِیمَا نَهَاهُمْ عَنْهُ نَهْیَ حَرَامٍ وَ لاَ فِیمَا أَمَرَ بِهِ أَمْرَ فَرْضٍ لاَزِمٍ فَکَثِیرَ اَلْمُسْکِرِ مِنَ اَلْأَشْرِبَهِ نَهَاهُمْ عَنْهُ نَهْیَ حَرَامٍ لَمْ یُرَخِّصْ فِیهِ لِأَحَدٍ﴾ .

﴿وَ لَمْ یُرَخِّصْ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ لِأَحَدٍ تَقْصِیرَ اَلرَّکْعَتَیْنِ اَللَّتَیْنِ ضَمَّهُمَا إِلَی مَا فَرَضَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بَلْ أَلْزَمَهُمْ ذَلِکَ إِلْزَاماً وَاجِباً لَمْ یُرَخِّصْ لِأَحَدٍ فِی شَیْءٍ مِنْ

ص: 268

ذَلِکَ إِلاَّ لِلْمُسَافِرِ﴾

﴿وَ لَیْسَ لِأَحَدٍ أَنْ یُرَخِّصَ مَا لَمْ یُرَخِّصْهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَوَافَقَ أَمْرُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أَمْرَ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ نَهْیُهُ نَهْیَ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ وَجَبَ عَلَی اَلْعِبَادِ اَلتَّسْلِیمُ لَهُ کَالتَّسْلِیمِ لِلَّهِ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی ،﴾

یعنی رسول خدای بعضی چیزها را ناپسند و مکروه داشت لكن ارتکاب آن را آن گونه نهی که نهی حرام باشد نفرمود بلکه این نهی از روی ننك و کراهت است.

پس از آن در آن جمله رخصت و اجازت داد و عمل و اخذ بآن رخصت بر بندگان خدای واجب شد چنان که بآن چه نهی فرموده و قصد کردن آن و اخذ و عمل بآن واجب است و رسول خدای صلی الله علیه و آله در آن چه مردمان را نهی فرموده بنهی حرام رخصت و اجازت نداده و در آن چه ایشان را امر فرموده است بامر فرض لازم رخصت تخلف نداده است.

پس بسی چیزهای مسکر است از اشربه که رسول خدای مردمان را از ارتکاب و استعمال آن بنهی حرام نهی فرموده و برای هیچ کس رخصت نیست که بیاشامد و مرتکب شود

و رسول خدای صلی الله علیه و آله هیچ کس را رخصت نداده است که در آن دو رکعت نمازی که بآن چه خدای عزّ و جل فرض کرده منضم داشت تقصیر نمایند و بقصر ادا کنند بلکه ادای آن دو رکعت را برایشان لازم و واجب ساخت.

و هیچ کس را جایز نیست که در ادای آن تقصیر نماید مگر برای مسافر و هیچ کس را نمی رسد که رخصت بدهد آن چه را که رسول الله رخصت نداده است .

پس امر و فرمان رسول خدای با امر خدای عزّ وجل موافق و نهی آن حضرت با نهی حضرت احدیث مطابق است .

و بر تمامت بندگان واجب است که در اوامر و اطاعت آن حضرت تسلیم و

ص: 269

تمکین نمایند چنان که در حضرت یزدان تسلیم می کنند یعنی باید حکم رسول خدای را حکم خدای بدانید و در امر و نهیش بهیچ وجه و بهيچ حيث تخلف نورزند.

و نيز در كافي و بحار در ذیل حدیثی دیگر که از اسحق بن عمّار مروی است مسطور است که فرمود :

﴿إِنَّ اللّه عَزَّ وَجَلَّ فَرَضَ الْفَرَائِضَ وَ لَمْ يَقْسِمْ لِلْجَدِّ شَيْئا وَ إِنَّ رَسُولَ اللّه صلى الله عليه و آله أَطْعَمَهُ السُّدُسَ فَأَجَازَ اللّه جَلَّ ذِكْرُهُ لَهُ ذَلِك وَ ذَلِکَ قَوْلُ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ: «هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِکْ بِغَیْرِ حِسابٍ ﴾

بدرستی که خدای عزّ و جلّ فرض فرايض فرمود و جدّ را از میراث بهره نگذاشت و رسول خدای شش يك بدو عطا فرمود و خدای عزّ و جلّ این کار را برای آن حضرت تجویز نمود و این است که خدای در قرآن می فرماید این است عطای ما منت بگذار و ببخش یا بگیر بدون حساب .

و نیز در آن کتاب از زید شحام مروی است که از حضرت صادق سلام الله علیه ازین قول خدای ﴿هَذَا عَطَاؤُنَا﴾ تا آخر آیه سؤال کردم.

فرمود سلیمان را ملکی عظیم عطا کردند و از آن پس این آیه شریفه در حق حضرت رسول خدای جاری شد و برای آن حضرت است که هر چه را بخواهد بآن کس که خواهد عطا فرماید .

و خدای تعالی برسول خود عطا فرمود افضل از آن چه بسلیمان علیه السلام عطا فرمود چنان که می فرماید ﴿ما آتیکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهیکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا﴾

و دیگر در بحار الانوار و بصائر الدرجات از اسحق بن عمار از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله را خدای مؤدب همی ساخت چندان که به آن چه اراده داشت اقامت داد بدو فرمود ﴿وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ اَلْجاهِلِینَ ﴾

یعنی بآن چه نیکو است و پسندیده است امر کن و از آنان که در بیدای جهل اسیر هستند اعراض فرمای و چون رسول خدای چنان کرد خداوند او را

ص: 270

تزکیه نمود.

و از آن پس فرمود ﴿وَ إِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ﴾ و چون خدای آن حضرت را تزکیه فرمود دین خود را بدو مفوض داشت و فرمود ﴿مآ اتيكُمُ الرَّّسوُلُ إلى آخره﴾.

پس خدای خمر را حرام کرد و رسول خدای هر چه را که مستی آورد حرام ساخت و خدای این جمله را برای آن حضرت جایز گردانید و خدای تعالی نماز را فرو فرستاد و رسول خدای اوقات نماز را مشخص ساخت و خدای این توقیت اوقات را که آن حضرت مقرر گردانید جایز شمرد.

و دیگر در آن دو کتاب از اسمعیل بن عبدالعزیز از حضرت صادق علیه السلام در ذیل حدیثی مسطور است که مردی عرض کرد امر زرع و ضرع یعنی زراعت و شير دوشیدن هم برسول خدای مفوض شد.

حضرت صادق خشمناك گردن مبارك را به پیچانید و از آن پس فرمود ﴿فِى كُلِّ شَىْءٍ فِى كُلِّ شَىْءٍ﴾ در همه چیز بآن حضرت مفوض شد سوگند با خدای در همه چیز بدو تفویض رفت

و دیگر در بحار الانوار از جابر جعفی مروی است که این آیه شریفه را ﴿ لَیْسَ لَکَ مِنَ الْأَمْرِ شَیْ ءٌ﴾ نیست برای تو از آن هر چیزی - قرائت کردم .

فرمود آری سوگند با خداى ﴿إِنَّ لَهُ مِنَ اَلْأَمْرِ شَیْئاً وَ شَیْئاً وَ شَیْئاً﴾ براى آن حضرت چیزی و چیزی و چیزی هست این کلام از روی مبالغه است یعنی همه چیز تفویض بآن حضرت و باختیار آن حضرت است

﴿و لَیْسَ حَیْثُ ذَهَبْتَ﴾ و معنی آن نه چنان است که بآن رفتی یعنی گمان می کنی که مدلول این آیه مبارکه چنان می رساند که بآن حضرت مفوض نیست .

﴿وَ لَکِنِّی أُخْبِرُکَ أَنَّ اَللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی لَمَّا أَمَرَ نَبِیَّهُ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أَنْ یُظْهِرَ وَلاَیَهَ عَلِیٍّ عَلَیْهِ السَّلاَمُ فَکَّرَ فِی عَدَاوَهِ قَوْمِهِ لَهُ وَ مَعْرِفَتِهِ بِهِمْ وَ ذَلِکَ اَلَّذِی فَضَّلَهُ اَللَّهُ بِهِ عَلَیْهِمْ فِی جَمِیعِ خِصَالِهِ﴾

ص: 271

﴿کَانَ أَوَّلَ مَنْ آمَنَ بِرَسُولِ اَللَّهِ (صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ) وَ بِمَنْ أَرْسَلَهُ، وَ کَانَ أَنْصَرَ اَلنَّاسِ لِلَّهِ تَعَالَی وَ لِرَسُولِهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَ أَقْتَلَهُمْ لِعَدُوِّهِمَا، وَ أَشَدَّهُمْ بُغْضاً لِمَنْ خَالَفَهُمَا﴾

﴿وَ فَضَّلَ عِلْمَهُ اَلَّذِی لَمْ یُسَاوِهِ أَحَدٌ، وَ مَنَاقِبَهُ اَلَّتِی لاَ تُحْصَی شَرَفاً﴾

﴿فَلَمَّا فَکَّرَ اَلنَّبِیُّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فِی عَدَاوَهِ قَوْمِهِ لَهُ فِی هَذِهِ اَلْخِصَالِ، وَ حَسَدِهِمْ لَهُ عَلَیْهَا ضَاقَ عَنْ ذَلِکَ، فَأَخْبَرَ اَللَّهُ تَعَالَی أَنَّهُ لَیْسَ لَهُ مِنْ هَذَا اَلْأَمْرِ شَیْءٌ، إِنَّمَا اَلْأَمْرُ فِیهِ إِلَی اَللَّهِ أَنْ یُصَیِّرَ عَلِیّاً عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ وَصِیَّهُ وَ وَلِیَّ اَلْأَمْرِ بَعْدَهُ، فَهَذَا عَنَی اَللَّهُ﴾

﴿وَ کَیْفَ لاَ یَکُونُ لَهُ مِنَ اَلْأَمْرِ شَیْءٌ، وَ قَدْ فَوَّضَ اَللَّهُ إِلَیْهِ أَنْ جَعَلَ مَا أَحَلَّ فَهُوَ حَلاَلٌ، وَ مَا حَرَّمَ فَهُوَ حَرَامٌ، قَوْلُهُ: وَ ما آتاکُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا﴾.

لكن من ترا خبر همی دهم که خداوند تبارك و تعالی چون پیغمبر خود صلی الله علیه و آله را فرمان کرد که ولایت و امامت و امارت علی بن ابیطالب صلوات الله عليه را بر خلق جهان آشکارا بدارد و باز نماید که این حضرت خلیفه آن حضرت است رسول خدای از دشمنی قوم خود و معرفتی که بحال ایشان حسد و عداوت ایشان با علی علیه السلام داشتند بیندیشید و همی تفکر فرمود و سبب عداوت ایشان به علی علیه السلام بواسطه آن فضل و فزوني علي علیه السلام در جميع خصال و صفات بود بر آن جماعت.

چه علي سلام الله علیه اول ایمان آورنده برسول خدای و بآن کس که او را فرستاده است بود و از تمامت جهانیان رسول خدای صلی الله علیه و اله و خدای عزّ وجلّ را بیشتر نصرت می کرد و با دشمنان ایشان بیشتر و سخت تر قتال می داد و از تمامت جهانیان با دشمنان خدای و رسول بغض و عداوتش شدیدتر بود و با مخالفان ایشان دشمن تر بود.

و در آن علم و دانش که آن حضرت داشت هیچ کس نمی توانست برابری نماید و در آن مناقبی که آن حضرت داشت و شرف آن از حدّ احصاء بیرون بود هیچ کس نمی توانست با آن حضرت همسری جوید ازین روی با آن حضرت بحسب

ص: 272

بخل و حسد که لازمه نوع بشر است عداوت داشتند.

و چون رسول خدای صلی الله علیه و اله در عداوت قوم خودش بواسطه این خصال عالیه با علي علیه السلام و حسد ایشان با آن حضرت بتفکر در آمد و در اظهار ولایت و خلافت آن حضرت درنك ورزید خداوند تعالی بآن حضرت خبر داد که آن حضرت را در این امر چیزی نیست و امر در این باب بسوی خدا می باشد که علی علیه السلام را وصیّ آن حضرت بگرداند و بعد از آن حضرت ولایت به علی علیه السلام اختصاص یابد پس این امر است که خدای در این آیه شریفه اراده کرده است.

و چگونه تواند بود که رسول خدای را در امر دین و امر خدای چیزی نباشد و حال این که خدای تعالی تفویض با حضرت فرموده است که هر چه را حلال فرماید حلال باشد و آن چه را آن حضرت حرام گرداند حرام باشد فرموده است آن چه را که رسول شما آورد مأخوذ دارید و آن چه که شمارا از آن منهی داشت نهی پذیر شوید.

معلوم باد این که در اخبار وارد است که مثلا در بعضی احکام آسمانی رسول خدای بیفزود نه آن است که خدای عزّ و علا ناقص گذارد بلکه برای آن است که شئونات این پیغمبر گرامی و مراتب اختیار این فرستاده مختار و مقامات عالیه او در حضرت پروردگار معلوم گردد و جهانیان بدانند که امر و نهی او امر و نهی خداست ﴿مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ﴾

چنان که در خبری دیگر از حضرت صادق مروی است که با فضیل فرمود ﴿یَا فُضَیْلُ حُرِّفَ وَ مَا حُرِّفَ مَنْ یُطِعِ اَلرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اَللّهَ﴾ هر کس رسول را اطاعت نماید محققاً اطاعت خدای را کرده است

پس ظهور پاره مطالب برای حکمتی معین است و الا هر چه از مکمن غیب و مخزن بلا ریب ظهور نماید جهت کمال را کامل و مقام نقصان را دافع است چنان که آیه شریفه ﴿و مَا یَشَاءُونَ إِلاَّ أَنْ یَشَاءَ اَللَّهُ ﴾ برای این مطلب دلیلی قاطع است.

ص: 273

و ازین قبیل اخبار که بر وجوب طاعت و محبت و تفویض برسول مختار وارد است بسیار است و انشاء الله تعالی ازین بعد نیز در بعضی مقامات مناسبه مذکور می شود .

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در باب آداب عشرت و توقیر و تفخیم رسول خدای صلى الله علیه و آله وارد است

در بحار الانوار و كافي از ابوهارون مولی آل جعده مروی است که گفت در مدینه طیبه در حضرت ابی عبدالله علیه السلام جلیس بودم و روزی چند از ادراك حضور مبارکش مهجور ماندم و از آن پس بآستان همایونش تشرّف جستم با من فرمود چند روز است ترا نمی بینم ای اباهارون .

﴿عرض کردم پسری از بهرم متولد شده است فرمود خداوندت برکت دهد در این مولود او را چه نام نهادی عرض کردم محمّدش نام کردم .

﴿فَأَقْبَلَ بِخَدِّهِ نَحْوَ اَلْأَرْضِ وَ هُوَ یَقُولُ مُحَمَّدٌ مُحَمَّدٌ مُحَمَّدٌ حَتَّی کَادَ یَلْصَقُ خَدُّهُ بِالْأَرْضِ﴾

﴿ثُمَّ قَالَ بِنَفْسِی وَ بِوُلْدِی وَ بِأَهْلِی وَ بِأَبَوَیَّ وَ بِأَهْلِ اَلْأَرْضِ کُلِّهِمْ جَمِیعاً اَلْفِدَاءُ لِرَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ ، لاَ تَسُبَّهُ وَ لاَ تَضْرِبْهُ وَ لاَ تُسِئْ إِلَیْهِ﴾

﴿وَ اِعْلَمْ أَنَّهُ لَیْسَ فِی اَلْأَرْضِ دَارٌ فِیهَا اِسْمُ مُحَمَّدٍ إِلاَّ وَ هِیَ تُقَدَّسُ کُلَّ یَوْمٍ ﴾

حضرت صادق علیه السلام چون آن نام معظّم را بشنید چهره مبارك را بزمین آشنا کرد و گفت محمّد محمّد محمّد چندان که نزديك بود صورت شریفش بر زمین بچسبد.

پس از آن فرمود جان من و فرزندان من و مادرم و پدرم و تمام مردم روی زمین فدای رسول خدا صلی الله علیه و آله باد این مولود را دشنام مران و نزن و با او بد

ص: 274

مکن یعنی محض پاس عظمت و احترام و احتشام این نام گرامی.

و بدان که هیچ خانه در روی زمین نیست که اسم محمّد صلی الله علیه و آله در آن باشد یعنی کسی موسوم بآن نام در آن خانه باشد جز این که همه روز تقدیس نمایند.

و دیگر در آن کتاب از عاصم الکوزی از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که رسول خدا صلی الله علیه و اله فرمود هر کس چهار فرزند بیاورد و یکی از ایشان را بنام من موسوم نگرداند همانا با من جفا کرده است .

مکشوف باد که گذشته از این که در این نام مبارك و سایر اسامی ائمه اطهار صلوات الله عليهم بركت و اثر و میمنتی مخصوص است که بحسب طبیعت و اشتقاق از اسماء الله الحسنى متضمن فواید جمیله است تسمیه آن برای شرف و سعادت مسمى و تذکره و شیاع آن برای تجدید بهجت اسلام مستحسن است .

و دیگر در آن کتاب از ابو بصیر از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود هر وقت پیغمبر صلی الله علیه و اله را نام بردند بسیار صلوات بر آن حضرت ایثار کنید.

چه هر كس يك صلوات بر آن حضرت بفرستد خدای تعالی هزار صلوات در هزار صف از ملائکه بر وی می فرستد و هیچ چیز از آن چه خدای خلق کرده است بجای نماند جز این که بر آن بنده صلوات بفرستد بواسطه آن صلواتی که خدای تعالى و ملائکه خدای بر وی می فرستند

﴿ فَمَنْ لَمْ یَرْغَبْ فِی هَذَا فَهُوَ جَاهِلٌ مَغْرُورٌ قَدْ بَرِئَ اَللَّهُ مِنْهُ، وَ رَسُولُهُ وَ أَهْلُ بَیْتِهِ﴾

می فرماید پس هر کس با این ثواب و شرفي که در فرستادن صلوات بر رسول خدای صلی الله علیه و اله موجود است رغبت در صلوات بر آن حضرت نکند همانا نادان و مغرور است و خدای و رسول خدای و اهل بیت رسول خدای صلوات الله و سلامه عليهم از وی بیزارند

و دیگر در كافي و بحار از ابو بصیر مروی است که حضرت صادق علیه السلام

ص: 275

فرمود رسول خدای صلی الله علیه و اله فرمود :

﴿مَنْ ذُکِرْتُ عِنْدَهُ فَنَسِیَ أَنْ یُصَلِّیَ عَلَیَّ خَطَّأَ اَللَّهُ بِهِ طَرِیقَ اَلْجَنَّهِ ﴾.

هر کس نام مرا نزد او مذکور دارند و بتأخیر افکند که بر من صلوات بفرستد در مجمع البحرين مسطور است « النسأ التأخير » گفته می شود «نساءت الشيء اذا اخرته»

پس در این حدیث شریف نیز معنی چنان است که اگر نام مرا بشنود و صلوات فرستادن بر من را بتأخیر افکند خداوند او را در راه نوشتن بسوی بهشت بخطا افکند و این کلام معجز نظام برای مبالغه در سرعت صلوات و ادراك مثوبات است .

و نیز در آن کتاب مذکور است که مصعب بن عبدالله گفت که مالك مي گفت جعفر بن محمّد را می دیدم که مزاح و تبسم بسیار می فرمود و چون نام پیغمبر صلی الله علیه و اله را مذکور می داشتند رنگش زرد می شد و هیچ وقت ندیدم که از رسول خدای حدیثی براند مگر با طهارت

و من روزگاری بخدمتش آمد و شد نمودم و در این مدت او را بیرون از سه حال و سه خصال ندیدم یا در حال نماز یا ساکت یا در قرائت قرآن بود و هرگز در آن چه معنویتی در آن نبود سخن نمی فرمود و از جمله علماء و عبادی بود که از خدای عزّ و جلّ در خشیت هستند .

و دیگر در بحار الانوار و طبّ الائمه از اسمعیل از حضرت ابی عبدالله از پدر بزرگوارش علیهما السلام مروی است که :

﴿مَا اِشْتَکَی رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ جَعاً قَطُّ إِلاَّ کَانَ مَفْزَعُهُ إِلَی اَلْحِجَامَهِ﴾

هر وقت رسول خدای صلى الله علیه و آله را و جعی در می سپرد جز بحجامت علاج نمی فرمود

و ابوظبیة می گوید رسول خدای را حجامت کردم و يك دينار بمن عطا فرمود و خون مبارکش را بیاشامیدم آن حضرت فرمود آیا بیاشامیدی عرض کردم

ص: 276

آری، فرمود چه غیرت بر این کار بداشت عرض کردم تبرك بآن نمودم.

﴿ قَالَ أَخَذْتَ أَمَاناً مِنَ اَلْأَوْجَاعِ وَ اَلْأَسْقَامِ وَ اَلْفَقْرِ وَ اَلْفَاقَهِ وَ اَللَّهِ مَا تَمَسُّکَ اَلنَّارُ أَبَداً ﴾

فرمود از برکت این خون که بیاشامیدی از دردها و بیماری ها و نیازمندی و پریشان حالی ها ایمن شدی سوگند با خدای هرگز آتش دوزخ بتو آسیب نمی رساند و ازین بعد نیز اخباری که راجع باین فصل می باشد انشاء الله تعالی در مقامات مختلفه مسطور می شود

بیان خلافت ابی جعفر عبدالله بن محمّد ملقب به المنصور بالله و جلوس او بر مسند سلطنت

ازین پیش در ذیل بیان وفات ابي العباس عبدالله بن محمّد بن عبدالله بن عباس سفاح اشارت رفت که چون در شهر انبار بیمار شد برادرش ابوجعفر عبدالله بن محمّد ملقب بالمنصور بالله با ابو مسلم در مکه معظمه جای داشت و چون ابوالعباس بر مرك خود يقين كرد ولایت عهد خویش را با ابو جعفر گذاشت و از مردمان به خلیفتی او بعد از خودش بیعت بستد.

ابن اثیر و غیره گوید در این سال یک صد و سی و ششم هجری سفاح از بهر ابو جعفر بیعت بستد و ولايتعهد مسلمانان را با وی گذاشت و پس از ابو جعفر برادر زاده اش عیسی بن موسی بن محمّد بن علي را ولیعهد ساخت و آن عهد نامه را بمهر خود و خواتیم اهل بیت خود مختوم گردانید و در جامه محفوف نمود و بعیسی ابن موسی بداد.

و چون سفاح بدرود جهان گفت عیسی بن علي عمش از بهر ابو جعفر از مردمان بیعت گرفت و پس از وی بیعت خلافت را بعیسی بن موسی اختصاص داد و این قضیه

ص: 277

در روز یکشنبه دوازدهم شهر ذى الحجه سال یک صد و سی و ششم روی داد و در این وقت چهل و یک سال از عمر منصور بر گذشته بود

در تاریخ گزیده مسطور است که چون سفاح بدیگر جهان روی نهاد ابو مسلم همی خواست که منصب خلافت را بعم زاده او عیسی بن موسی بگذارد عیسی پذیرفتار نشد و گفت اگر سفاح در حق من وصیت کردی با وجود ابو جعفر قبول نمی کردم تا چه رسد باین که در حق ابی جعفر وصیت نهاده باشد و باین علت ابو جعفر با ابومسلم دشمن شد و بحکم وصیت برادرش بخلافت بنشست.

و صاحب تاريخ الفى گوید که در هنگام مراجعت ابی جعفر و ابی مسلم از مکه معظمه ابو جعفر منصور دو منزل پیشتر می رفت و چون بمنزل ذات عرق رسید از مرك سفاح خبر یافت و در آن جا توقف کرد تا صاحب الدولة ابو مسلم بیامد .

ابو جعفر از مرك ابو العباس سفاح بدو باز راند ابو مسلم گفت صلاح در آن است که تو احمال و اثقال را بگذاری بجانب انبار شتاب گیری و بضبط خزاین و دفاین پرداخته قلوب مردمان را ساکن کنی

ابو جعفر این رأى نيك پسندیده داشت و با کمال استعجال صحاری و جبال بشمرد تا بانبار رسید دید عیسی بن علي بن عبدالله بن عباس ابو جعفر منصور را از خلافت خلع کرده مردمان را بخویشتن دعوت می کند .

اما چون مردمان ابو جعفر را بدیدند عیسی را گذاشته بدو مایل شدند عیسی چون این حال را بدید او نیز خدمت ابی جعفر رسیده عذر بخواست و گفت این جسارت که از من روی داد برای آن نبود که همی خواستم ضبط لشكر و حفظ بیت المال را نمایم.

منصور عذرش بپذیرفت و از گناهش در گذشت و بعضی از مورخین می نویسند که چون ابو جعفر در عرض راه از حادثه سفاح خبر یافت و توقف نمود تا ابومسلم بدو رسید و خبر بدو گذاشت، ابو مسلم فرمود مصلحت در آن است که هر چه زودتر بدار الخلافه انبار رفته در ضبط مملکت و استمالت سپاهی و رعیت مساعی

ص: 278

جميله مرعى بداری .

ابو مسلم باده هزار تن بانبار پیوست و نگران شد که عیسی بن موسی مردمان را بخلافت خویش می خواند

ابو مسلم مردم را از قبول آن دعوت ممنوع نمود و از آن پس هیچ کس بجانب عيسى التفات ننمود در این اثنا منصور فرا رسید و عیسی عذر بخواست و ابو جعفر از جریمه اش در گذشت.

و بعضی از مورخین بر آن عقیدت رفته اند که در وقت مراجعت از حج ابو مسلم دو منزل پیشتر از ابو جعفر می رفت و از مرك سفاح از نخست ابو مسلم را آگهی رسید و ابو مسلم کسی را بابوجعفر فرستاده تعزیت برادرش را بدو بگذاشت لکن از تهنیت خلافت سخن نکرد و توقف نیز نفرمود تا ابو جعفر بدو رسد و با شتاب زیاده روی بکوفه نهاد.

أبو جعفر نیز شتابان برفت تا در نواحی کوفه ابو مسلم را دریافت و متفقاً بشهر در آمدند و تا وصول ایشان عیسی بن موسی بیعت خلافت از مردمان برای منصور گرفته بود و مردمان جملگی سر به بیعت منصور در آورده بودند .

و در تاریخ رشیدی مسطور است که ابو جعفر منصور هنوز در مکه بود که عیسی بن موسی بیعت او را از مردمان بگرفت و نامه تعزیت آمیز نزد منصور بفرستاد .

چون این نامه بمنصور رسید ابو مسلم بیامد و از آن حادثه خبر نداشت منصور آن نامه بدو داد تا بخواند و بگریست و از ابو جعفر چنان بترسید که اندامش را لرزه در سپرد منصور تجاهل کرده گفت از عمّ خود می ترسم كه ملك را بر من بشوراند.

ابو مسلم گفت هیچ از وی مترس که لشکریان او از اهل خراسان و بجمله محكوم من هستند ابو جعفر تسکین یافت و از مردم مکه و مدینه و حجازیان بیعت

ص: 279

از بهر خود بگرفت.

اما ابن اثیر گوید چون عیسی بن موسی از مردمان بیعت بنام منصور بگرفت نامه بدو بنوشت و از وفات سفاح و بیعت مردمان با او باز نمود رسول عیسی در منزل صفیه و بقول دمیری در منزل صافیه با ابو جعفر منصور ملاقات کرد .

چون منصور آن خبر بشنید و از بیعت مردمان بدو خبر یافت نام آن منزل را بفال خوش گرفت و گفت «صفّت لنا ان شاء الله» اگر خدای بخواهد امر خلافت و سلطنت از بهر ما صافي گشت و مکتوبی بجانب ابی مسلم کرد و او را نزد خود بخواند چه ابو جعفر پیش از وی راه می سپرد .

ابو مسلم بخدمت وی روی نهاد چون بنشست و ابو جعفر آن مکتوب بدو افکند ابو مسلم بخواند و بگریست و استرجاع نمود و بسوی ابو جعفر نگران شد که به جزع و فزعی عظیم اندر اوفتاده است

ابو مسلم گفت با این که خلافت جهان بتو رسیده این جزع چیست گفت آیا از گزند عمم عبدالله بن علي و تاختن او بر من بیم داری .

ابو مسلم عرض کرد هیچ مترس و اندیشه مکن که بخواست خدا شرّش را کفایت کنم چه عامه لشکر و اصحاب او مردم خراسان باشند و اهل خراسان با من عصیان نورزند این وقت منصور مسرور شد و از آن اندیشه برست .

و ابو مسلم و مردمان با منصور بیعت کردند و هر دو تن جانب راه گرفتند تا بکوفه اندر شدند.

ابن اثیر گوید بعضی بر آن رفته اند که ابو مسلم پیشتر از منصور طی طریق می کرد و از مرک سفاح پیش از وی خبر یافت و بمنصور نوشت :

«عافاك الله و متع بك انّه اتانى أمر قطعنى و بلغ منّى مبلغاً لم يبلغه منّي شيء قطّ وفاة امير المؤمنين»

«و فنسأل الله ان يعظم اجرك و يحسن الخلافة عليك انه ليس من اهلك أحد

ص: 280

اشدّ تعظيماً لحقك واصفى نصيحة و حرصاً على ما يسرّك منّي».

خداوند ترا بدولت عافیت برخوردار و مردمان را بوجود تو شاد خواد بگرداند همانا از حادثه بس عظیم بمن خبر رسید که اعضای مرا از هم بر گسیخت و اندوهی و اضطراب و انقلاب و اختلالی مرا در سپرد که تا کنون از هیچ چیز در نیافته بودم و آن خبر یافتن از وفات امیرالمؤمنین است .

از خدای مسئلت می کنم که اجر ترا عظیم گرداند و امر خلافت و مهم سلطنت را بر تو نیکو فرماید همانا در میان اهل بیت هیچ کس نیست که در تعظیم و تكريم تو و حق تو و نصیحت تو و حرص و ولع بر آن چه ترا شادمان بگرداند از من فزون تر و صافي تر و حريص تر باشد

و چون این نامه را بمنصور بفرستاد دو روز درنك نمود و از آن پس بیعت خویش را با او بدو بر نگاشت چه ازین کار همی خواست ابوجعفر را بیم و ترهیب دهد

لکن دمیری گوید چون خبر وفات سفاح در صافیه بمنصور پیوست مردمان با وی بیعت کردند و از آن پس ایشان را حجّ بسپرد و چون از حج مراجعت کرد و بهاشمیه رسید این وقت عموم مردمان بیعت عامه با وی نهادند و ازین خبر می رسد که خلیفتی منصور قبل از اقامت حجّ بوده است و این خبر با دیگر اخبار مباینت دارد والله تعالى اعلم .

بالجمله ابو جعفر منصور زیاد بن عبیدالله را که از جانب سفاح عامل مکه و مدینه بود بمکه مراجعت داده

و بعضی گفته اند سفاح از آن پیش که وفات نماید زیاد را از امارت مکّه عزل کرده و عباس بن عبدالله بن سعید بن العاص را بجای او امارت مکه داده بود .

و از آن سوی چون عیسی بن موسی از مردمان برای منصور بیعت بگرفت یکی را بسوی عبدالله بن علی که این وقت در شام بود بفرستاد و او را از وفات

ص: 281

سفاح و خلافت منصور خبر داد و هم بدو امر نمود که از مردم شام برای منصور بیعت ستاند

و چنان بود که عبدالله بن علي از آن پیش بخدمت سفاح آمده و سفاح او را بر صايفه مقرر داشته و اهل شام و خراسان را با وی همراه کرده بود و عبدالله راه می سپرد تا بدلوك رسيد و هنوز بمكان مقرر نرسیده بود که از مرك سفاح بدو خبر رسید این وقت با آن جماعت لشکریان شام و خراسان که ملتزم رکاب داشت باز گشت و مردمان را به بیعت خود دعوت نمود .

بیان خروج حباب بن رواحة در اندلس و فتنه و استیلای او

در این سال حباب بن رواحة بن عبدالله الزهری در انداس خروج کرد و مردمان را بخویشتن دعوت نمود از جماعت یمانیه جمعی از یمین و یسارش رهسپار آمدند و طوق اطاعت و انقیادش را بر گردن نهادند .

حباب با اصحاب خویش روی بصمیل نهاد که در این وقت امیر قرطبه بود و با صمیل را در قرطبه محاصره و کار را بر وى تنك نمود صميل بناچار از یوسف فهری امیر اندلس مدد خواست و چون سالی چند متوالی بر می گذشت که قحط و غلا مردم مردم اندلس را در می نوشت صمیل از نصرت او امتناع نمود.

و سبب دیگر این که یوسف را از صمیل خاطری مسرور نبود و هلاك و دمار او را خواستار بود تا از شرش بر آساید.

و نیز عامر عبدری در آن مکان تاخت و تاز آورده گروهی بر گرد خود انجمن کرده با حباب پیوست و بمحاصره صمیل پرداخت و هر دو تن بدعوت بنی عباس بایستادند و چون کار در بندان بر صمیل سخت افتاد بقوم و عشيرت خويش مكتوب

ص: 282

کرد و از ایشان استمداد نمود

آن جماعت بنصر تش شتاب گرفتند و انجمنی بساختند و بدو راه بر نوشتند چون حباب از نزديك شدن ایشان با خبر شد صمیل از سرقسطه راه بر گرفت و از آن بلده مفارقت جست و حباب دیگرباره بآن جا بیامد و مالك آن سامان گشت و يوسف فهرى صميل را عامل طلیطله گردانید و صمیل بآن عمل اشتغال یافت.

بیان حوادث و سوانح سال یک صد و سی و ششم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال عیسی بن موسی در کوفه و عبدالله بن علي در مملکت شام و صالح ابن علي در مملکت مصر و سليمان بن علي در شهر بصره و زیاد بن عبیدالله الحارثي در مدینه طیّبه و عباس بن عبدالله بن معبد در مکه معظّمه ولایت و حکومت داشتند

و در این سال ابو عثمان ربيعة بن ابي عبدالرحمن فروخ مولى ال منكدر معروف بربيعة الراى که فقیه اهل مدینه بود و جمعی از صحابه رضوان الله عليهم را دریافت روی بدیگر جهان نهاد

مالك بن انس از وی اخذ می نمود وفاتش در شهر هاشمیه که سفاح در زمین انبار بنا کرد روی داد و بعضی وفاتش را در سال یکصد و سی و پنجم و گروهی در سال یک صد و سی ام و برخی در سال یک صد و چهل و دوم دانسته اند.

ربیعه بسیار سخن می کرد و می گفت آن کس که خاموش بنشیند ما بین خواب و گنگی است شرح حالش را راقم حروف در کتاب مشكوة الادب مسطور نموده است در این جا حاجت به بسط نیست

و دیگر عبدالله ابى بكر محمّد بن عمرو بن حزم انصاری مدنی که استاد مالك

ص: 283

ابن انس بود و از انس روایت می نمود ازین جهان ایرمان بسرای جاویدان شتافت.

و نیز در این سال عبدالملك بن عمير بن سويد بن حارثة بن املاص بن ثقيف ابن عبد شمس لخمى كوفي قبطى فرشی مکنی بابی عمر و بقولی ابو عمرو که بعد از شعبی قاضی کوفه شد بار بدیگر جهان کشید از مشاهیر و ثقات تابعین و بزرگان اهل كوفه است ادراك حضور مبارك امير المؤمنين علي علیه السلام را بنمود و از جابر بن عبدالله روایت می کرد .

حكايت او با عبدالملك بن مروان و داستان قصر کوفه ازین پیش مسطور شد و شرح حال او در کتاب مشكوة الادب مذكور است.

وقتى عبدالملك بن عمیر بیمار شد مردی از وی معذرت خواست تا چرا بعيادتش حاضر نشد عبدالملك گفت از عیادت نکردن مردی را که اگر مريض شود بعیادتش نروم نکوهش نمی کنم چون وفات کرد یک صد سال از مدت زندگانیش بر گذشته بود.

ابن اثیر فرشی را با فاء و شين معجمه ضبط کرده است اما ابن خلکان در تاریخ خود می گوید قبطی با قاف و باء موحده و طاء مهمله نام اسب عبدالملك بن عمر است که تیز دو بود و عبدالملك را بدو نسبت كرده قبطی گفتند و فرسی بافاء وراء مفتوحتين و سين مهمله نسبت بهمین اسب است و بیشتر مردمان تصحیف کرده قرشی خوانند

و نیز در این سال عطاء بن السائب ابو زید ثقفی کوفي جانب دیگر سرای سپرد از عبدالله بن ابی اوفی روایت داشت و هم از مردی دیگر روایت می کرد

يافعي در مرآة الجنان می نویسد احمد بن حنبل می گوید وی مردی صالح بود و بهر شب قرآن مجید را ختم می نمود و آنان که قدیماً از احادیث او استماع کرده اند صحیح است.

و نیز در این سال عروة بن رویم رخت بدیگر سرای بر بست

ص: 284

و در این سال بروایت یافعی علاء بن حارث حضر می فقیه شامی صاحب مکحول وفات کرد مردی ثقه و نبیل بود از عبدالله بن بشر بضم باء موحده و سكون سين مهمله روایت داشت

و هم در این سال زید بن اسلم عدوی فقیه عابد که ابن عمر را ملاقات کرده و در مدینه دارای حلقه فتوى و علم و ادراك خدمت امام زین العابدین علیه السلام را نموده بود وفات کرده و ازین پیش بوفات او اشارت رفت

بیان ورود أبي جعفر منصور از مکه معظمه بکوفه و رفتن بانبار و اقامت در آن جا

ازین پیش اختلاف مورخین در خبر یافتن ابو جعفر منصور از مرك سفاح در مکه معظمه یا مراجعت از مکه یا در اوان رسیدن بمکه معظمه و ملاقات و مقالات با ابو مسلم و وقایع مربوطه بآن حال مذکور شد .

بالجمله چنان که ابن اثیر و دیگر مورخین نوشته اند ابو جعفر منصور از مکه معظمه بجانب كوفه روی نهاده شتابان بیامد تا بکوفه در آمد و مردمان را بجماعت نماز بگذاشت و بر منبر برآمد و خطبه براند و از آن جا بانبار راه گرفت و در آن زمین اقامت گزید و در آن جا امور خود را تحت نظم و نسق بداشت و اطراف خویش را جمع آوری نمود.

و چنان بود که در این وقت عیسی بن موسی بیوت اموال و خزاین و دواوین را فراهم ساخته تا ابو جعفر بیامد و جمله را بدو تسلیم نمود و امر خلافت و سلطنت را بدو تفویض کرده بجاده انقیاد و اطاعت اندر و خاطر او را آسوده داشت.

ص: 285

بیان وقایع سال یک صد و سی و هفتم هجری و خروج عبدالله بن علی و هزیمت او

ازین پیش از مسیر عبدالله بن علي با لشکر شام و خراسان بجانب صايفه و مرك سفاح و خبر فرستادن عیسی بن موسی بسوی عمش عبدالله بن علي از مرك سفاح و امر کردن او را به بیعت گرفتن از مردم برای ابو جعفر منصور چنان که سفاح قبل از وفاتش بآن امر فرمان کرده بود مذکور شد .

چون رسول عیسی بن موسی نامه او را بعبد الله بن علي باز رسانيد عبدالله در این هنگام در دلوك جای داشت که در افواه دروب واقع است عبدالله فرمان کرد تا منادی ندا برآورد و مردمان را بنماز جامعه بخواند

چون از هر طرف بر وی انجمن شدند مکتوب عیسی بن موسی را که بر مرك سفاح حکایت داشت بر ایشان قرائت کرد و مردمان را بخلافت و ولایت خویشتن دعوت نمود و ایشان بیاگاهانید که ابوالعباس سفاح در آن هنگام که می خواست لشکر بدفع مروان بن محمّد بفرستد برادران و برادر زادگان و بنی اعمام و اخوال خویش را بخواند و آن داستان براند و با ایشان فرمان کرد تا بجانب مروان شتابان شوند.

و گفت هر کس قدم جلادت در میدان مبارزت بگذارد و بسوی مروان بتازد ولایت عهد من با اوست جز من هیچ کس دامان اطاعت و جان فشانی بر کمر بر نزد و آهنك آن جنك ننمود

و من بر این شرط و بر این عهد از درگاه سفاح راه بر گرفتم و قتال دادم و بکشتم هر که را بکشتم

ابوغانم طائی و خفاف مروزی و جمعی دیگر از سرهنگان سپاه و امرای

ص: 286

درگاه بر دعوی او گواهی دادند لاجرم مردمان با وی بیعت کردند و حمید بن قحطبه و گروهی از مردم شام و خراسان و جزیره در این بیعت اندر بودند مگر این که حمید چنان که ازین پس مذکور می شود از وی مفارقت گرفت .

چون امر بیعت مردمان با عبدالله بن علی سامان گرفت عبدالله با کوکبه عظیم راه بر شمرد تا بحرّان رسید و در این وقت مقاتل بن حكيم عكّي عامل حرّان بود چه در آن وقت که ابو جعفر بمکه معظمه می رفت مقاتل را از جانب خود در آن جا عامل ساخته بود

و مقاتل چون وصول كوكبه عبدالله بن علي را بدانست در مدینه حرّان متحصن شد و عبدالله چهل روز او را بحصار در افکند و در این هنگام چنان که سبقت نگارش گرفت ابو مسلم با منصور از مکه معظمه باز شده بود

چون حکایت مخالفت عبدالله را بشنید با منصور گفت اگر خواهی در همین جا بمانم و دامان خدمتت را بر میان بر بندم و اگر می فرمائی بخراسان شوم و جمعی کثیر از مردم خراسان را بمدد تو بر آورم و اگر میل داری بمحاربت عبدالله مسابقت نمایم منصور گفت بحرب عبدالله بن علي رهسپار باش

اما ابو جعفر طبری در تاریخ خود می نویسد چون عبدالله بن علي که در این والی مملکت شام داستان مردن سفاح را بشنید سر بعصیان بر آورد و بدان نیت بر آمد که مردمان را به بیعت خویشتن بخواند و این حکایت بمنصور پیوست و منصور بدانست که جز با زبان شمشیر نیز باوی سخن نمی توان کرد.

پس رسولی چند بیرون کرد و نزد ابو مسلم فرستاد و ابو مسلم دو منزل از مکه معظمه بیرون شده بود که این خبر بدو رسید از بیعت با منصور دوانیق خوش نداشت

و چون در آن نامه مذکور بود که نشان خدمات پسندیده تو در این دولت پیداست و حقوق تو بسیار است و وعده های نیکو بگذاشته بود و در ضمن نوشته

ص: 287

بود که هم از آن مکان که بدان اندری سفر شام کن و با عبدالله بن علي حرب در افکن تا باطاعت و انقیاد در آورد و بیعت کند و گرنه سر از تنش برگیر.

ابو مسلم از همان منزل روی بجانب شام نهاد در تاریخ گزیده نیز همین طور مذکور است و مسعودی در مروج الذهب می گوید چون عبدالله بن علي خلافت را از بهر خود می دانست و با منصور مخالفت گزید و مردمان شام را بخود بخواند و منصور بشنید این شعر را بعبدالله بنوشت :

سأجعل نفسى منك حيث جعلتها *** و للدهر ايّام لهنّ عواقب

کنایت از این که اگر تو با من بمخالفت بر آمدی و دعوی خلافت کردی من نیز با تو مخالفت می نمایم و حق خود را از دست نمی دهم و روزگار غدار را روزهای بی شمار است که بسی عواقبش در کار است

پس از آن ابو مسلم را بحرب او بفرستاد و در زبدة التواریخ گوید چون از مکه معظمه با ابو مسلم بیامدند و در کوفه نزول و از آن جا بزمین انبار و مدینه هاشمیه اقامت نمود عمّش عبدالله بن علي که از جنگ روم باز گشته و امارت روم بدو مفوض گردیده بود چون مرك سفاح را بدانست خطبه بخواند و از مرك سفاح تعزیت بداد و مردم را بخلافت خود بخواند.

از شامیان و خراسانیان و عراقیان جماعتی دعوتش را اجابت کردند و این خبر بمنصور و ابو مسلم رسید ابو جعفر منصور مضطرب گردید ابو مسلم گفت اگر فرمائی بروم و او را بیاورم ابو جعفر گفت مصلحت در این است

ص: 288

بیان حرکت کردن ابو مسلم مروزی بامر ابو جعفر منصور به محاربت عبدالله بن علی

ابو مسلم مروزی بموجب فرمان ابو جعفر عباسی با لشکر خود بسوی عبدالله ابن علي روی نهاد و هیچ کس از ملازمت رکابش روی بر نگاشت و حمید بن قحطبه نیز با وی ملحق و در خدمتش راه سپر سپر گشت و مالك بن هيثم خزاعی را در مقدمه سپاه بفرستاد

و چون این خبر دهشت اثر گوشزد عبدالله بن علي که در این هنگام مشغول محاصره مقاتل بن حكيم و مدينة حرّان بود رسید بیمناک شد که از پیش روی او عطاء عتكى بدو هجوم آورد .

پس با والی حرّان صلح کرده و با همراهان خود بر عطاء نازل شد و روزی چند با او بگذرانید بعد از آن او را بجانب عثمان بن عبدالاعلى بن سرا اقة الازدى که در رقّه جای داشت بفرستاد و هر دو پسرش نیز با او بودند و نیز مکتوبی به عثمان بنوشت و بعتكی بداد.

چون عتکی بدانجا شد و آن نامه را بعثمان بداد عثمان عتکی را بکشت و هر دو پسرش را در زندان بداشت و از آن پس که عبدالله منهزم شد هر دو را بقتل رسانید.

و چون عبدالله بن علي متوهم گردید که لشکر خراسان با وی صداقت نروند و بجانب ابی مسلم میل نمایند بمحض این اندیشه ناپسند هیجده هزار تن از آن مردم را از تیغ بگذرانید و خون جمعی بیگناه را بریخت و حمید بن قحطبه را امارت حلب بداد

و نیز و نیز مکتوبی بزفر بن عاصم عامل حلب بنوشت و بدو بداد و در آن نامه

ص: 289

بقتل حمید امر کرده بود .

حمید روی بحلب نهاد و آن نامه با خود داشت در عرض راه بآن اندیشه شد که بردن نامه را که از مضمون آن مطلع نیستم عین غرور است

پس بر گشود و قرائت فرمود و چون از حیلت و مکیدت عبدالله آگاه شد خواص خود را از مضمون آن مکتوب بیاگاهانید و گفت اکنون هر کس از شما می خواهد با من رهسپر شود جانب راه خواهد گرفت

جماعتی از آن مردم با حمید جانب طریق گرفتند و بر طریق رصافه روی بعراق نهادند و از آن سوی ابو جعفر منصور فرمان کرد تا محمّد بن صول بجانب عبدالله ابن علي شود تا مگر در کارش مکری افکند

محمّد نزد عبدالله برفت و بدو گفت من از ابو العباس بشنیدم که همی گفت خلیفه بعد از من عمم عبدالله است عبدالله بفطانت از مکیدت او باخبر شد و دروغ می گوئی همانا ابو جعفر ترا بفرستاده است تا چنین گوئی و چنین حیلت بکار بری و بفرمود سر سر از تنش بر گرفتند

و این محمّد بن صول همان جد ابراهيم بن عباس كاتب صولی است و راقم حروف در ذیل مجلدات مشکوة در ترجمه ابراهیم بن عباس بن محمّد بن صول تكين صولي شاعر بقتل ابي عماره محمّد بن صول که از اجلّه دعاة بود اشارت نموده است

و نیز شرح احوال برادر زاده اش محمّد بن يحيى بن عبدالله بن عباس معروف بصولی شطرنجی و تفصیل بازی شطرنج و صانع شطرنج و کیفیات آن را در آن کتاب مرقوم داشته است .

بالجمله عبدالله بن علي بعد از قتل محمّد بن صول با لشکر خود روی براه نهاد و كوه و هامون در سپرد تا در کنار نصیبین فرود آمد و از يك جانب لشکر خود را خندقی عظیم برآورد و از جانب دیگر کار آتش بازی و آتش اندازی تعبیه نمود اطراف خویش را چنان مستحکم ساخت که هیچ کس را باو دسترس نبود.

و از آن سوی ابو مسلم چون بلای آسمانی و قضای یزدانی با مردم خراسانی

ص: 290

و غير خراسانی بیامد و چنان بود که ابو جعفر منصور بحسن بن قحطبه که این وقت از جانب منصور در ارمینیه حکومت می کرد مکتوبی نگاشته و بدو فرمان کرده بود تا با ابومسلم پیوسته شود.

حسن بن قحطبه بموجب فرمان خلیفه جهان در موصل با ابو مسلم ملحق شد و ابو مسلم روی براه نهاده در ناحیه روی براه نهاده در ناحی نصیبین فرود آمد.

و از آن پس راه شام را پیش گرفت و حیلتی بکار برده متعرض عبدالله نشد و بدو مکتوب کرد که من مأمور نشده ام که با تو بازار رزم را گرم کنم لکن امير المؤمنین امارت شام را با من تفویض فرموده و اکنون به سفر شام روز به شام می رسانم.

چون لشکر شام که در رکاب عبدالله بودند این حکایت بشنیدند مضطرب شدند و با عبدالله گفتند این چگونه تواند باشد که ما با تو روز گذاریم و ابومسلم چون آتش جهان سوز در شام روز گذارد و بلاد ما را در زیر پی فنا و زوال در سپارد و هر کس از مردان ما را دریابد از تیغ در سپارد و زنان و اطفال ما را اسیر گرداند و روزگار ما را در بلاد شام تاريك نمايد

بناچار ما نیز بشهر و ديار و ملك و عقار خویش رهسپار شویم و بلاد و عباد را از دست تطاول و عناد او حافظ و حارس باشیم و با ابو مسلم جنك در افكنيم.

عبدالله گفت سوگند با خدای ابو مسلم آهنگ شام ندارد و جز بمقاتلت شما نیامده است و اگر در این لشکر گاه خویش بیائید البته بجنك شما بيايد.

مردم شام بكلمات عبدالله اعتنا نکردند و گفتند جز این نشاید که سفر شام کنیم و اهل و عیال خویش را از گزند این پلنك خون آشام برهانیم و در این وقت ابو مسلم چون بلای مبرم قریب به آن جماعت فرود آمده و عبدالله ناچار بسوی شام رهسپار شد و ابو مسلم از جای خویش بگشت و در لشکرگاه عبدالله آسوده بنشست و آب ها و چاه ها و نهرها که در اطراف بود بربست و مردارها در رهگذر

ص: 291

آب ها بیفکند و این خبر بعبدالله پیوست .

عبدالله زبان بنکوهش اصحاب خویش برگشود و گفت نه آن بود که از نخست ازین مکیدت و حیلت با شما باز گفتم پس مراجعت کرده در لشکرگاه ابو مسلم که در آن جا فرود شده بود جای گرفت .

و این دو سپاه کینه خواه تا مدت پنج ماه در جنك و جوش و نمره و خروش بودند و از همدیگر بکشتند لکن مردم شام سوارانی نامدار و نیز سپاهانی خنجر گذار بودند و اسلحه کارزار و اثاثیه و تعبیه کامل داشتند و بکار بن مسلم عقیلی در میمنه سپاه عبدالله و حبیب بن سوید اسدی در میسره لشكر او و عبدالصمد بن علي برادر عبدالله بر جماعت سوار فرمانگزار بودند

و از آن سوی حسن بن قحطبه در میمنه سپاه ابو مسلم و خازم بن خزیمه در میسره لشکر او جای داشتند و یک ماه تمام قتال دادند و از آن پس اصحاب عبدالله بر لشکر ابی مسلم حمله بردند و سپاه او را از جای خود بر کندند و باز شدند پس از آن عبدالصمد با سواران جرّار بر آن جماعت حمله برد و هیجده تن از ایشان بكشت و بجای خویش بازگشت

آن گاه بجمله فراهم شده دفعه دوم بر سپاه ابومسلم حمله ور شدند و صف ایشان را از جای بر آوردند و جولانی سخت بدادند بعضی از سرهنگان سپاه ابو مسلم چون این حال بدیدند با ابو مسلم گفتند اگر مرکب خویش را بر فراز این تل بگردانی تا مردمانت بنگرند و باز شوند کاری شایسته است چه این مردم فرار کرده اند و پراکنده شده اند .

ابو مسلم را گفتند مردمان خردمند در چنین حال و این انهزام سپاه دواب خود را از جای حرکت ندهند یعنی اگر حرکت کنم بر هزیمت من حمل می نمایند و يك باره لشکر را شکست افتد پس بفرمود تا منادی در میان سپاه ندا بر کشید ای مردمان خراسان باز گردید چه عافیت برای مردم متقی است

ص: 292

چون پراکندگان این ندا را بشنیدند نیرومند گردیدند و باز شدن گرفتند. و ابو مسلم در این روز این شعر را بارجوزه بخواند

من كان ينوى اهله فلا رجع *** فرّ من الموت و في الموت وقع

و چنان بود که برای ابو مسلم تختی مرتب داشته بودند و چون دو لشکر پرخاشگر شدندی ابو مسلم بر آن بر نشستی و نظاره حربگاه کردی و اگر در سپاه خود خللی دیدی مسدود ساختی و مقدم این ناحیه را بفرمودی تا شرایط احتیاط را منظور داشتی و هر چه کردی از روی بینش بجای آوردی و فرستادگان او همواره مراوده نمودند تا مردمان پارۀ از پاره انصراف جستند و باین تدبیر بر نیروی خود بیفزودند.

و چون نگران شد که بهیچ وجه نمی تواند بر خصم چیره شود مکری دیگر نمود و در روز سه شنبه یا چهارشنبه هفتم جمادی الاخر سال یک صد و سی و ششم که هر دو لشکر بکین و کمین یکدیگر بر آمدند و از خون مبارزان جنگجوی میدان نبرد لاله روی گشت ابو مسلم با حسن بن قحطبه فرمان کرد که از جنگجویان میمنه جمعی را بمیسره تحویل داده و جماعتی از شجاعان لشکر را در میسره باقی گذارد

چون اهل شام این حال را بدیدند میسره خود را از سپاه خالی کرده به میمنه سپاه خود در برابر میسره ابو مسلم منضم شدند این وقت ابو مسلم گروهی را که در قلب سپاه وی جای داشتند بفرمود تا با آن مردمی که در میسره لشکرش باقی گذاشته بود بر میسره شام حمله ور شدند و آن مردم را در زیر پی راکب و مرکب در هم نوردیدند.

اصحاب عبدالله چون این حال آشفته را نگران شدند منهزم شدند عبدالله ابن علی بیچاره ماند و با ابن سراقه ازدی گفت ای پسر سراقه رأی تو چیست ؟

گفت شكيبائى كن و جنگ نمای تا جان بسپاری به فرار کردن از مانند

ص: 293

تو کسی بسیار قبیح است و حال این که مکرر مروان را بر این صفت دستخوش نکوهش و ملامت می نمودی، عبدالله را چشم از جان پوشیدن موافق طبیعت نگشت و گفت بجانب عراق می شوم.

ابن سراقه گفت من نیز در خدمت تو هستم پس روی بهزیمت آوردند و لشکر خویش را بجای بگذاشتند

ابو مسلم در کمال قدرت و استیلا بر آن جمله دست یافت و چنان دولت عظیم را که سال های در از بنی امیه فراهم کرده و بچنك عبدالله در آمده بود بحیطه تصرف در آورد و آن بشارت را بمنصور بنوشت منصور نيك مسرور شد و آن حرص و طمع که او را بود ابوالخصیب غلام خود را فرمان کرد تا بدان سوی شود و آن اموالی را که از لشکرگاه عبدالله بغارت برده اند جمع نماید.

چون برفت و ابو مسلم را بدید و آن رسالت بگذاشت ابو مسلم در غضب شد و از آن سوی عبدالله بن علی و برادرش عبدالصمد از آن معرکه هلاکت برستند جانب راه گرفتند و عبدالصمد بکوفه برفت و عیسی بن موسی از بهرش امان بخواست و منصور او را امان بداد

و بقولی عبدالصمد در رصافه مقیم شد و در آن جا آسوده بگذرانید تا گاهی که جمهور بن مراد عجلی با جمعی از سواران بفرمان منصور بدان جا شدند و عبدالصمد را گرفته با بند آهنین بدرگاه منصور بفرستاد و ابوالخصیب نیز با عبدالصمد بود منصور بود منصور او را رها کرد و عبدالله بن علي روى ببصره نهاده نزد برادرش سليمان بن علي جای ساخت و مدتی بهمان حال متواری بماند و از آن سوی ابومسلم مردمان را بعد از هزیمت ایشان امان داده بفرمود متعرض آن ها نشوند

در تاریخ گزیده مسطور است چون منصور رسول به ابی مسلم فرستاد تا حرب عبدالله بن علي رود ابن شبرمه که سرور افاضل جهان و قدوه اماجد دوران بود با ابو مسلم گفت همانا از خراسان بجنك عمّ خليفه می روی و او با شیر مردان شام و گردان خون آشام روزگار می سپارد سخت از جانب حزم دور است.

ص: 294

ابو مسلم گفت تو در آراستن سخن جزل و اختراع معانی دقیقه از صد راه بر من فزونی داری اما در کار حرب و شئونات طعن و ضرب هزار يك آن چه من دانم ندانی.

همانا این دولت کاخی است افراخته شده و درختی است که ریشه اش محکم گردیده بهر بادی که وزان آید نباید از جای جنبان شد و بحرب عبدالله روی نهاد و کرد آن چه کرد و ازین پیش به مکالمه ابن شبرمه و ابو مسلم باندك اختلافي اشارت رفت

در تواریخ معتبره مسطور است که چون ابوالخصیب مولی منصور برای ضبط غنائم و اموال بلشکرگاه ابو مسلم بیامد سخت بر وی ناگوار افتاد و از کمال خشم گفت عجب حالی است که من بر خون چندین هزار کس امین بودم لکن در اموال ایشان خائن گشتم.

و در گزیده مسطور است که ابوجعفر پسر موسی یقطین را در طلب غنایم بفرستاد ابو مسلم سخت بر آشفت و نامه خلیفه را بیفکند و گفت پسر سلامه را چه حد آن است که از من مال جوید چون این خبر بخلیفه رسید در جواب نوشت از سر آن غنایم بر گذشتم و امارت شام و خراسان را بتو ارزانی داشتم چه مساعی جمیله تو در این دولت از آن برتر است که با مثال این مطالب و اموال تقابل توان داد

هم اکنون می باید از جانب خویش کسی را به نیابت امارت شام بفرستی و خود بدین درگاه روی کنی که در کلیات امور مملکت بصوابدید تو حاجت است .

ابو مسلم چون این جواب بدید گفت مرا چه حاجت است که پسر سلامه مرا امارت دهد چه من بضرب شمشير مالك شام هستم حسن بن قحطبه که در خدمت ابی مسلم ملازمت داشت بخلیفه نوشت که آن دیو که در دماغ عمّت جای داشت اکنون در درون ابو مسلم است یعنی در هوس خلافت است .

ص: 295

مسعودی در مروج الذهب كويد منصور عباسي يقطين بن موسی را برای قبض خزاین بلشکر گاه ابو مسلم بفرستاد چون نزد ابو مسلم شد گفت السلام عليك ايها الامير ابو مسلم گفت سلام بر تو نباد ای پسر لخنا یعنی زن نابکار آیا بر خون بندگان خدای امین هستم و بر اموال ایشان امین نیستم .

يقطين گفت ايها الامیر این اندیشه از چه راه بتو روی کرده است ابومسلم گفت صاحب تو یعنی منصور تو را بفرستاده است تا آن خزاین که بدست من اندر است بازگیری.

يقطين گفت زنش بسه طلاق مطلّقه باد اگر امیر المؤمنين مرا جز از بهر تهنیت گفتن بتو در چنین ظفر و نصرت نزد تو فرستاده باشد

ابو مسلم چون این سخن بشنید با وی معانقه کرد و او را پهلوی خود بنشاند و چون یقطین بازگشت ابو مسلم با یاران خود گفت سوگند با خدای می دانم یقطین زن خود را طلاق می دهد لکن در حق صاحب خود وفا ورزید یعنی آن سخن را دروغ گفت و آن عهد و شرط را بكذب نهاد تا منصور را از تهمت و کدورت بیرون آورد اما ناچار است که زوجه خود را طلاق دهد .

و در حبيب السير مسطور است که چون ابوالخصیب برای ضبط غنایم سپاه عبدالله بن علي نزد ابو مسلم بیامد و نامه ابو جعفر را بدو داد صاحب الدعوة بسى رنجیده خاطر گردیده آن نامه را از روی استخفاف نزد مالك بن هيثم افكند

حسن بن قحطبه از تغییر مزاج ابی مسلم نسبت بخلیفه بفهمید و در آن باب رقعه به ابی ایوب وزیر نوشت و حمید بن قحطبه نیز که حضور داشت آن کلمات مسطوره را بمنصور بنوشت و آتش فتنه روشن شد .

و در زبدة التواريخ مسطور است که ابو مسلم می خواست با غنایم نزد منصور آید حسن بن قحطبه خباثت ورزید و نامه بابی ایوب وزیر منصور بنوشت و باز نمود. که هر وقت نامه منصور بابی مسلم می رسد ناسزا می گوید و بجفا می رود و آن نامه را نزد مالك بن هيثم حاجب خود می اندازد و می خوانند و استهزاء و استخفاف

ص: 296

می نمایند و می خندند .

ابوایوب این قضیه را در خدمت منصور بعرض رسانید و منصور چنان که مذکور شد ابوالخصیب را در طلب اموال نزد ابو مسلم بفرستاد و ابو مسلم آن کلمات را بگفت که نگارش رفت و ابوالخصیب باز شد و بمنصور معروض داشت .

در روضة الصفا مسطور است که شمشیر عباس بن عبدالمطلب در آن جنك به دست ابو مسلم افتاد ابو جعفر کسی را در طلب آن شمشیر بفرستاد ابو مسلم جوابی گفت که رشته مودت و محبت را قاطع گشت و یکی از اسباب رنجش بزرك ابوجعفر منصور و کشته شدن ابو مسلم همان گردید .

بیان تدابیر ابی جعفر منصور در احضار ابی مسلم و قتل او

ابو مسلم عبدالرحمن بن مسلم و بقول عثمان خراسانی قائم بدعوت عباسیه و بقولی دیگر ابراهیم بن عثمان بن يسار بن سدوس بن جوزر از فرزندان ابوذر گمهر بن بختگان فارسی است

و بروایتی که در تاریخ نگارستان مذکور است از فرزندان گودرز بن کشواد است و از اتفاقات این است که ابو مسلم جز در هنگام جنگ نخندیدی و گودرز را حالت چنین بود .

ابن اثیر می گوید ابو مسلم از عکرمه و ابوالزبیر مكى و ثابت بنانی و محمّد بن علي بن عبدالله بن عباس و سدیر روایت داشت و ابراهيم بن میمون بن صائغ و عبدالله بن مبارك و جز ایشان از وی راوی حدیث بودند

و چنان که اشارت رفت چون بخدمت ابراهیم بن محمّد بن علي بن عبد الله بن عباس بن عبدالمطلب معروف به ابراهیم امام رسید بدو گفت نام خویش را بگردان

ص: 297

چه امر خلافت بر ما تمام نشود تا گاهی که نام خویش را تغییر بدهی لاجرم نام خود را عبدالرحمن نهاد

پدرش از مردم دهات مرو می باشد در خواب چنان دید که به کمیز راندن بنشست از احلیلش آتشی بیرون جست و بآسمان بر شد و آفاق را مسدود و زمین را روشن ساخت و در ناحیه مشرق بیفتاد

از عيسى بن معقل تعبير خواب خود بجست گفت هيچ شك ندارم که در بطن و شیکه زوجه ات پسری باشد و آن جاریه از پس چندی ابو مسلم را که آتشی جهان سوز بود از شکم بگذاشت .

راقم حروف شرح حال او را مبسوطاً در کتاب مشكوة الادب مسطور داشته و در دامنه این کتاب مستطاب نیز در مقامات عدیده یاد کرده است حالت غیرت و عزیمت و عدم رحمت و کمال استقامت و شجاعت و بسالت و مهابت و نفاذ امر و اقتدار و سفاکی او مشهور است.

روزی در خدمت مأمون از ابو مسلم سخن می رفت گفت بزرگ ترین پادشاهان روی زمین سه تن باشند که نقل دولتی را از خاندانی بدیگر خاندان کردند یکی اسکندر و دیگر اردشیر بابکان و سیم ابو مسلم خراسانی است

مداینی در توصیف ابی مسلم گوید مردی کوتاه بالا و گندم گون و شیرین و پاک چهره و سیاه چشم و عريض الجبهة و نيكو لحيه و انبوه محاسن و دراز موی و کشیده پشت و کوتاه ساق و ران و پست آواز و در عربی و فارسی فصیح البیان و شیرین سخن و راویه اشعار و دانای بامورات بود جز در مقام خود نخندیدی و مزاح نکردی و در وصول اخبار و انقلاب امور هرگز دیگرگون نشدی

اگر از فتوحات عظیمه بدو داستان کردند نشان سرور در وی ظهور گشت نمی گرفت و اگر حوادث بزرك بر وی فرود شدی افسرده و دل مرده نمی گشت و اگر خشمناك شدی نه چنان سست عنصر بودی که ثقل نايره غضب او را سبك و

ص: 298

افروخته بدارد و بهر سال جز يك دفعه بازن مقاربت نکردی و گفتی جماع جنون است و برای انسان بس است که سالی یک دفعه دیوانه شود

و از تمامت مردمان غیورتر بود در قصرش جز خودش هیچ کس نمی آمد و از فراز قصر هر چه زنانش را حاجت افتادی بدستیاری زنبیل از نشیب برکشیدند.

شبی زنی را که بر مرکبی سوار بود بدو زفاف دادند آن مرکب را بکشت و زینش را بسوخت تا مبادا مردی دیگر بر آن زین بر نشیند از تمامت جهانیان طمعش کمتر و اطعامش بیشتر اعراب از هیبت شمشیر و صولت خونریزیش فرار کردند.

در تاریخ نگارستان مسطور است هزار نفر عمله آشپزخانه و هزار و دویست بارگیر آلات و ادوات مطبخ او را حامل بودند و سوای گاو و مرغ همه روزه یک صد و سی گوسفند در شیلان او بکار رفتی.

در تاریخ ابن اثیر مسطور است که ابو مسلم در اوایل امر بدراز گوش بی پالانی سوار و تنها به نیشابور آمد.

یکی شب آهنگ سرای فادوسان فارسی را کرده در سرایش بکوفت اصحابش فزعناك بشتافتند ابو مسلم گفت با دهقان بگوئيد اينك ابو مسلم بر در است و هزار درهم از تو می خواهد با چهار پائی

دهقان پرسید در چه لباس و با چه مردم آمده گفتند تنها و جامه زبون .

فادسان چندی ساکت شد آن گاه بفرمود تا هزار درهم و مرکوبی ممتاز حاضر کرده ابو مسلم را بخواند و گفت ای ابو مسلم حاجت تو را بر آوردیم و اگر حاجتی دیگر عرض دهى اينك در حضور تو حاضریم

ابو مسلم گفت این کردار تو را ضایع نمی گذاریم و چون ستاره اقبال دولت ابی مسلم در خشان گشت با وی گفتند اگر نیشابور را فتح کنی هر چه آرزو داشته باشی از مال فادوسان مجوسی بدست تو می آید.

ص: 299

ابو مسلم گفت احسانی از وی با ما شده است و چون نیشابور را فتح کرد هدایای فادوسان فارسی بدو رسید با وی گفتند این جمله را نپذیر و از وی اموال بسیار طلب كن .

ابو مسلم گفت او را بر من حق احسانی است و متعرض او و هيچ يك از اصحاب او و اموال وی نگشت و این کار بر علوّ همت و کمال قدرت ابی مسلم حجّتی آشکار است

در انوار الربیع مسطور است که ابو مسلم با سلیمان بن کثیر گفت بمن رسید که تو در مجلسی که از من نام می رفت گفتی خدایا رویش را سیاه و سرش را قطع کن و خون او را بمن بیاشام

سلیمان گفت چنین نیست بلکه ما در زیر درخت مو غوره دار نشسته بودیم یعنی مقصودم این بود که آن غوره برسد و انگور سیاه گردد و آن را قطع کنند و در خم بیندازند و از آبش که شراب باشد بمن بیاشامند ابو مسلم آن جواب را بپسندید و این از لطایف ایهام است.

در زمان اقتدارش شش صد هزار تن را دست بسته بکشت و این جمله سوای آنان بودند که در جنگ ها بقتل آورد.

با عبدالله بن مبارك گفتند ابو مسلم بهتر است یا حجاج گفت نمی گویم ابو مسلم از احدی بهتر است لکن حجاج از وی بدتر بود و در حقیقت باني ملك بنى مروان نيز بيك اندازه حجاج است.

وقتی با ابو مسلم گفتند این مقام از کجا یافتی گفت هرگز کار امروز را بفردا نیفکندم

زمخشری در کتاب ربیع الابرار می گوید که ابو مسلم در سن هیجده سالگی بدعوت بنی عباس قیام نمود و بقولی سی و سه ساله و مردی عظیم القدر بود.

ولادت ابی مسلم بروایت ابن خلکان در سال یک صدم هجری در زمان خلافت عمر بن عبدالعزیز روی داد و مردم جی اصفهان مدعی هستند که مولدش در قریه

ص: 300

جی بوده است لکن اول ظهورش در روز جمعه به روز از شهر رمضان سال یک صد و بیست و نهم هجری در مرو اتفاق گرفت و در این وقت نصر بن سیّار لیثی از جانب مروان بن محمّد آخرین خلفای بنی امیه حکمران خراسان بود.

اما حمدالله مستوفی قزوینی در تاریخ گزیده می گوید چون ابو مسلم بقتل رسید شصت و هفت سال عمر داشت و این روایت با اغلب روایات مخالف است.

و می فرماید اصلش از اصفهان است لکن چون در مرو خروج کرد به مرغزى مشهور شد یکی روز بر فراز منبر خطبه می راند در خلال آن حال شخصی از وی سؤال کرد که جامه سیاه را از چه روی اختیار کردی گفت از جابر بن عبدالله بمن روایت رسیده است که حضرت رسول صلی الله علیه و اله در روز فتح مکه عمامه سیاه بر سر مبارك بر بسته بود و این جامه جامۀ دولت و هیبت است و از آن پس به غلامی اشارت کرد تا آن شخص سائل را بیرون برده گردن بزد

روزی سفاح از ابو مسلم پرسید این مرتبه بزرگ از چه یافتی عرض کرد شکیبائی را شعار خود کردم و راز خود را با کسی در میان نیاوردم و قضاء یزدانی و توفیق سبحانی با روزگارم قرین گردید.

در تاریخ ابن اثیر مروی است از ابو مسلم پرسیدند چگونه باین گونه دشمنان را مقهور ساختی و بمقصود خود دست یافتی گفت شکیبائی را ردای خود و پوشیدن راز را دأب خود و بیت الاحزان را مأوای خود و زحمت و مشقت را یار خود ساختم و با تقدیرات آسمانی و احکام یزدانی بساختم تا بپایان مطلوب خود دست یافتم و منتهى درجه آرزوی خود را حاصل کردم و بعد این اشعار قرائت کرد:

قد نلت بالحزم و الكتمان ما عجزت *** عنه ملوك بنى ساسان اذ حشروا

ما نزلت اخر بهم بالسيف فانتبهوا *** من رقدة لم ينمها قبلهم أحد

طفقت اسعى عليهم في ديارهم *** و القوم في ملكهم بالشام قد رقدوا

و من رعى غنماً غنماً في ارض معشبة *** و نام عنها تولى رعيها الاسد

ص: 301

در کتاب مستطرف مسطور است که چنان بود که هر وقت ابو مسلم را کاری دشوار می گشت می گفت ﴿ یَا مَالِكَ یَومِ الدِّینِ إیَّاكَ نَعبُدُ وَ إیَّاكَ نَستَعِینُ﴾

در کتاب روضة المناظر مسطور است که مردی از حکمای خراسان گفت چون خبر خروج ابی مسلم را بشنیدم بلشکر گاه او بیامدم تا تدبیر و هیبت و هیئت او را بنگرم و روزی چند در لشکر گاهش توقف کردم و با من از شدت عجب و وفور تکبر او داستان همی کردند.

من گمان بردم که ابو مسلم را قدرتی در بیان و بلاغتی در کلام نیست و خویشتن را بصفت صمت و حیله سکوت محلی ساخته تا باین تدبیر عیّ و کندی خود را مستور دارد.

پس خویشتن را بدو رسانیدم بطوری که سخنان او را بشنیدم و از نظرش پوشیده بودم پس سلام براندم و پاسخی جمیل بشنیدم و فرمان داد تا جماعتی را كه بطرفي مأمور مي داشت و لوائی برای مردی بر بسته بود

چون حاضر شدند ساعتی در ایشان نگران شد و تأمل می نمود آن گاه با ایشان گفت آن چه را با شما وصیت می نمایم نيك بفهمید که سود آن برای شما از كثرت تدابير شما بیشتر است و «بالله التوفيق» گفتند ای سالار چنین است که می فرمائی.

پس کلمات او را که بفارسی بود مترجم او باین مضمون بعربی تعبیر نمود .

«اشعروا قلوبكم بالجرأة فانها سبب الظفر و اكثروا ذكر الضغائن فانّها تبعث على الاقدام و الزموا الطاعة فانّها حصن المحارب و عليكم بعصبة الاشراف و دعوا عصبة الدناء فانّ الاشراف تظهر بافعالها و الدناء باقوالها».

دل های خود را از حلیه جرأت شعار سازید و چند که توانید از کین دیرین بخاطر بگذرانید که موجب انگیزش اقدام بقتال و جدال می گردد و طاعت امیر و رئیس خود را مراقب و ملازم باشید که این کردار برای مردم حرب بسیار قلعه

ص: 302

استوار است.

و چند که توانید از اشراف قوم یار و ناصر و جمعیت بسازید و از مردم پست و زبون لشکر مسازید چه اشراف قوم گفتار را بکردار مقرون دارند و مردم زبون جز بسخن و غوغا نپردازند.

و دیگر در آن مسطور است که وقتی ادریس بن معقل از ابو مسلم نام برد و گفت:

«بمثل ابي مسلم يدرك ثار و ينفى عار و يؤكد عهد و يبرم عقد و يسهل و عر و يخاض عمر و يقلع ناب و يفتح باب»

بمانند ابو مسلم امیری دلیر و قهرمانی با تدبیر خونجوئی کنند و بار تنك و عار را از دوش بر گیرند و عهد و پیمان را مؤكد و عقد و میثاق را استوار و کارهای دشوار را هموار و در شداید امور و غمرات حوادث رستگار و چنك و دندان دواهی را بر کنده و ابواب فتن را مسدود و درهای فتح و فیروزی را گشاینده دارند .

وقتی شخصی از عامل ابی مسلم بدو شکایت نوشت ابومسلم بر ظهر آن معروضه بعامل نوشت کار این درویش را بساز و گرنه کارت را بسازم .

در تاریخ یافعی و الفى و حافظ ابرو مسطور است که آن مردمی را که ابو مسلم در معارك بقتل آورده بود از روی یقین و تحقیق شش صد هزار تن بودند.

و نیز نوشته اند چون درفش عظمت و اقبال ابی مسلم بواسطه دعوت بنی عباس در خراسان ارتفاع گرفت بر آن دعوی بر آمد که من از نسل سلیط بن عبدالله ابن عباس هستم

و این داستان چنین است که عبدالله بن عباس را کنیزکی بود که او را خدمت همیکرد عبدالله نوبتی با آن جاریه مباشرت کرده از آن پس بمتارکت برفت و پس از چند گاه باجازت عبدالله غلامی از اهل مدینه آن کنیز را بخواست و آن کنیز از آن غلام پسری آورده عبدالله آن غلام را به بندگی برداشت و

ص: 303

نامش را سلیط بگذاشت

و چون عبدالله بن عباس روی بدیگر جهان نهاد سلیط جانب رشد و بلوغ گرفته بخدمت عبدالملك دامان بر زد و چون همواره در میان بنی امیه و بنی عباس گرد و غبار خصومت بلند بود ولید بن عبدالملك سلیط را بر آن بازداشت که ادعای فرزندی عبدالله بن عباس را نماید و تنی چند نیز در محکمه قاضی دمشق گواهی دادند که ما اقرار عبدالله بن عباس را بر ثبوت و صحت نسب سلیط بشنیدیم.

و چون قاضی را آن قدرت نبود که بر خلاف میل ولید سخن کند بناچار حکم داد که سلیط از اولاد عبدالله بن عباس است و چون این انتساب استقرار گرفت ولید سلیط را محرّك شد که از علي بن عبدالله بن عباس در طلب میراث بر آید و باین عذر زحمت و زیان بسیار بعبدالله وارد شد

مع القصه ابو مسلم باین وسیله خود را از اولاد عباس خواند تا اگر روزی بخواهد دعوی خلافت هم بنماید بیرون از مناسبت نباشد و نیز باینوسیله عمه ابو جعفر منصور را خواستاری نمود و یکی از جهات خشم و کین منصور همین بود .

و مورخین را در نسب ابی مسلم اختلاف بسیار است بعضی گفته اند وی از عرب است و برخی او را از عجم می دانند و طایفه بر آن عقیدت هستند که وی از طوایف اگراد است.

و در تاریخ جعفری مسطور است که ابو مسلم از غلام زادگان سلیط است و گویند وی پسر بود در اصفهان و پدرش را در آن جا بکشتند و ابو مسلم بخراسان افتاد و بخدمت گذاری سلیمان بن کثیر روز می نهاد و بعضی گفته اند ابو مسلم از قبیله بنی حمیر است و نامش عبدالله بود در هر صورت از اعاجیب جهان است

ص: 304

بیان طلب کردن ابو جعفر منصور ابو مسلم مروی را بدرگاه خویش

در تلو مسطورات سابقه از جهات عدیده رنجش خاطر ابو جعفر منصور دوانیق از ابو مسلم از ابتدای حرکت مرّه دوم بخراسان و سفر حجّ و امارت حاج و انعام و احسان فراوان ابو مسلم بمردم حاج و جماعت اعراب و ظهور عظمت و شوکت ابی مسلم و خفّت و توهین ابی مسلم و کشتن ابو مسلم سلیمان بن كثير را و کثرت قوت و استیلای ابومسلم در ممالک اسلامیه و عدم اعتنای او و استهزای او و عدم موافقت او با رأی و میل ابی جعفر و طلوع خیالات عالیه او و خواستاری او عمه خلیفه روزگار را و کثرت بضاعت و استطاعت و قوّت نفوذ امر او و وسعت ایالت و نهایت مهابت او که همه مخالف خيلا و کبر و مناعت خلفا و سلاطین روزگار است.

و بعلاوه کلمات ناپسندیده و زشت بلکه دشنام او نسبت بابی جعفر و عدم رعایت احترام و حشمت ابی جعفر را در زمان خلافت ابی العباس و افساد حسن بن قحطبه در کار او و نوشتن افعال ناپسند او را بوزیر ابی جعفر و بعرض رسانیدن در خدمت منصور مذکور شد.

ابن اثیر می نویسد چون خبر وفات ابی العباس را ابو مسلم در عرض راه مکه بدانست چنان که سابقاً اشارت رفت نامه در تعزیت آن مصیبت بابی جعفر بنوشت لکن در تهنیت خلافت اشارت ننمود.

و نیز در جای خود توقف نکرد تا ابو جعفر بدو ملحق شود و مراجعت هم ننمود لاجرم ابو جعفر سخت بخشم اندر شد و نامه پس درشت و خشن بدو بنوشت.

چون ابو مسلم آن مکتوب را قرائت کرد بر خویش بترسید و تهنیت نامه

ص: 305

خلافت او را بدو بفرستاد و خود بجانب انبار رهسپار شد و عیسی بن موسی را بخواند تا بدو بیعت کند و ابو جعفر نیز بیامد و این هنگام عبدالله بن علي چنان که مشروح گشت سر از ربقه طاعت بیرون آورده مردمان را بخلافت خود بخواند و ابو جعفر منصور ابو مسلم را بحرب او بفرستاد و حسن بن قحطبه نیز با او برفت.

و چون از مهم عبدالله فارغ شدند حسن بن قحطبه نامه بابی ایوب وزیر منصور بنوشت که من در این اوقات نگران ابو مسلم بودم که نامه امیرالمؤمنین بدو همی رسید و قرائت کرد و از دست بیفکند و مالك بن هیثم بر گرفت و بخواند و هر دو تن از روی استهزاء بخندیدند.

و چون این نامه را ابوایوب بخواند از راه تعجب بخندید و گفت ما خود می دانستیم که ابو مسلم و عبدالله بيك اندیشه هستند و در مخالفت در حکم واحد می باشند و چیزی که مایه امیدواری ما بود این بود که مردم خراسان با عبدالله دشمن بودند چه جمعی از مردم آن سامان را بی گناه بکشت یعنی این علت هم در ابومسلم موجود نیست و اسباب طغیان و عصیانش در آستان خلافت بنیان جمع تر است

بالجمله چون منصور ابوالخصیب را در طلب اموال عبدالله بن على بفرستاد ابو مسلم خواست او را بیگناه بکشد بعضی از دولت خواهانش او را نصیحت کردند و ابو مسلم او را رها ساخت و آن چه مذکور شد بگفت و منصور را دشنام براند و ابوالخصیب بازشد و خبر باز داد .

منصور بيمناك گشت که ابو مسلم بخراسان شود و مایه طغیاتش قوت گیرد تدبيرى بنمود و مکتوبی بد و فرمود که مصر و شام را در امارت تو نهادم و این دو ایالت از خراسان برای تو بهتر است هر کس را خواهی از جانب خود بمصر بفرست و خود در شام توقف کن که بامیرالمؤمنین نزدیک تر باشی چه من ملاقات تو را بسی دوست می دارم و بهمین زودی بشام می آیم.

ص: 306

چون این نامه را ابو مسلم بخواند خشمناك شد و گفت خراسان خانه من است و بدست خویش بگشوده ام حالا منصور می خواهد از من بستاند و مصر و شام با من گذارد.

فرستاده منصور این خبر بابی جعفر بنوشت و این وقت ابو مسلم یک باره دل بر مخالفت ابی جعفر بر نهاد و از جزیره بآهنگ خراسان روان شد .

و از آن طرف منصور از انبار بمداین رهسپار شد و مکتوبی بابی مسلم بنوشت که بخدمت وی رهسپار آید.

ابو مسلم در این هنگام در زاب فرود گشته بود در جواب منصور نوشت :

«انّه لم يبق لامير المؤمنين اكرمه الله عدوّاً إلّا امكنه الله منه و قد كنّا نروى عن ملوك آل ساسان انّ أخوف ما يكون الوزراء اذا سكنت الدهماء».

«فنحن نافرون عن قربك حريصون على الوفاء لك ما وفيت حريّون بالسمع و الطاعة غير انّها من بعيد حيث يقارنها السلامة فان ارضاك ذلك فأنا كاحسن عبيدك و أن أبيت إلّا أن تعطى نفسك ارادتها نقضت ما أبرمت من عهدك ضنّاً بنفسی».

می گوید برای امیرالمؤمنین که خداوند مکرم و معظم بدارد هیچ دشمنی نماند که یزدانش بر وی نصرت نداد و ما را از ملوك آل ساسان و عقلای آن سامان حدیث کرده اند که هر وقت آشوبی در مملکت نباشد و دشمنی برای پادشاه نماند دولت و سلطنت آسوده و آرام نگردد وزرای دولت باید از همه وقت بیشتر به جان خود ترسان باشند.

یعنی چون پادشاه را از کار دشمن آسایشی و بلاد را از طغیان حوادث آرامشی حاصل شود حاجت سلطان بوزراء و امراء اندك و تفنن او زیاد و مجال او برای تحقيق حال وزراء و امراء بیشتر و موقع عرایض مغرضین در حق یکدیگر فراهم تر و تغییر و تبدیل و نکال و عقاب وزراء رایج تر و طمع پادشاه بمال و مکنت ایشان

ص: 307

زیادتر شود.

و ما ازین روی و باین علت از نزدیکی و قرب در گاه تو متنفر و در وفای بعهد تو مادامی که تو نیز بعهد خود وفا کنی حریص و باطاعت اوامر و نواهی تو سزاواریم جز این که سلامت ما این است که از خدمت دور باشیم.

اگر بهمین نهج از ما راضی هستی که از دور مطیع و خدمتگزار باشیم مانند بهترین بندگان تو خواهیم بود .

و اگر می خواهی جز بهوای نفس خویش نروی و آن چه مطلوب نفس تو است بجای آوری یعنی حتماً ما را می خواهی بدرگاه خود در آوری و بمعرض هلاکت در افکنی همانا رشته عهد و پیمانی را که با تو بربسته و پیچیده ام از هم می گشایم چه بر جان خویش و هدر شدن آن بخل دارم یعنی نمی توانم از جان خود بگذرم و بدرگاه تو روی کنم و بدست خویش بمهلکه در افتم .

بیان نامه ابو جعفر منصور به ابی مسلم در باب حاضر شدن بدرگاه عالم پناه

چون نامه ابو مسلم را منصور قرائت کرد در جواب او نوشت :

«قد فهمت كتابك و ليست صفتك صفة اولئك الوزراء الغشيشة ملوكهم الذين يتمنّون اضطراب قبل الدولة لكثرة جرائمهم فانّما راحتهم في انتشار نظام الجماعة فلم سويت نفسك بهم فأنت في طاعتك و مناصحتك و اضطلاءك بما حملت من اعباء هذا الأمر على ما انت به و ليس مع الشريطة التي أوجبت منك سمعاً و لا طاعة»

«و حمل اليك امير المؤمنين عيسى بن موسى رسالة لتسكن اليها ان اصفيت و أسأل الله أن يحول بين الشيطان و تزعاته و بينك فانّه لم يجد باباً يفسد به نيّتك

ص: 308

او كد عنده و أقرب من الباب الذى فتحه عليك» .

از مطويات مكتوب تو مستحضر شدم و اوصاف و اخلاق و نیت تو مانند نیت و صفت وزرای بعضی سلاطین نیست که با پادشاهان خود بخیانت و غلّ و غش باشند و رشته دولت ایشان و بنای سلطنت ایشان را مضطرب و متزلزل خواهند .

چه جرایم و خیانت و بدخواهی ایشان نسبت بسلاطین موجب آن بود که همواره در صدد آشفتگی مملکت و آسودگی خویش باشند و قوام کار خود را در پریشانی نظام مملکت و اشتغال پادشاه بامورات دولت و فساد عباد و بلاد می دانستند و یقین داشتند اگر خاطر پادشاه را فراغتی باشد البته بمصادره و عقوبت ایشان اقدام خواهد کرد و ریشه ایشان را بر می اندازد.

پس تو چه گوئی و چگونه خود را با ایشان قیاس کنی و یکسان دانی با این که در مراتب طاعت و انقیاد و نصیحت و اقتصاد اندری و در راه خدمت این دولت بارهای سنگین بر دوش بر دوش کشیدی و رنج های بسیار متحمل گردیدی و از شرایط طاعت و فرمان برداری هیچ فرو گذار ننمودی.

اينك عيسى بن موسی از جانب امیرالمؤمنین حامل رسالتی است که بتو می سپارد تا آسوده و آرام شوی و بگوش بسپاری.

و از خداوند تعالی مسئلت می نمایم که در میان تو و وساوس شیطانی و تخیلات نفسانی حایل شود چه شیطان در میدان کید و فریب خود جولان ها بداد و هیچ بابی را برای فساد نیت و تباهی اندیشه تو محکم تر و نزدیک تر ازین بابی که بر تو مفتوح داشته نیافت.

و بعضی گفته اند بلکه ابو مسلم این نامه را بمنصور نوشت :

«اما بعد فانّي اتخذّت رجلا اماماً و دليلا على ما افترض الله على خلقه و كان في محلّة العلم نازلا و في قرابته من رسول الله صلی الله علیه و آله قريباً فاستجهلني بالقرآن فحرّفه عن مواضعه طمعاً في قليل قد نعاه الله الى خلقه».

ص: 309

«فكان كالذي دلي بغرور و أمرنى أن اجرد السيف و ارفع الرحمة و لا اقبل المعذرة و لا اقيل العثرة ففعلت توطئة لسلطانكم حتّى عرفكم الله من كان يحملكم».

«ثمّ استنقذنى الله بالتوبة فان يعف عنّي فقد ما عرف به و نسب اليه و ان يعاقبني فيما قدّمت يداى و ما الله بظلام للعبيد »

همانا من مردی را یعنی ابو العباس سفاح را امام و پیشوای خود و بر آن چه خدای بر خلق خویش فرض کرده دلیل گرفتم چه در محله و مظان علم نازل و به قرابت رسول خدای صلی الله علیه و اله مفتخر بود و این مردم را در معانی و تأویلات قرآنی بجهالت در افکند و نادان شمرد و قرآن کریم و آیات رحمن رحیم را بواسطه طمع در این جهان ایرمان از آن چه خدای بر مخلوقش آشکار داشته بود تحریف داد.

و این مرد مانند کسی است که بغرور و فریب در افتد و مرا بفرمود تا تیغ خون آشام از نیام برآورم و آثار رحمت را برافکنم و از هیچ کس معذرت نپذیرم و لغزش هیچ کس را نادیده نینگارم

و من آن چه بفرمود چنان کردم گروهی را از تیغ بگذرانیدم و بدون جریرتی بزرك خون بريختم و بر هیچ کس رحم نیاوردم و نشان مهر از خویش بپرداختم و هر کس را باندك لغزشی از پای بینداختم تا اساس سلطنت و بنیان خلافت شما را محکم ساختم و خداوند بر شما مکشوف ساخت که این خدمات از کدام کس بخاندان شما ظهور گرفت

و از آن پس همی خواهم و آرزومندم که خداوندم بتوبت و انابت ازین مهالك و مخاطر آن جهانی برهاند همانا اگر خدای از مثل من کسی در گذرد از قدیم باین صفت شناخته شده است و امری عجیب نیست .

واگر مرا بر اعمال من عقوبت فرماید بجمله بواسطه افعالی است که از من روی کرده است و مستحق هر گونه عقوبت شده ام چه خدای با بندگان خود

ص: 310

ستم نمی راند

و مقصود ابی مسلم ازین عبارات این است که من دانسته باین اعمال پرداختم و دشمنان دولت شما را برانداختم و این معاصی کبیره بر گردن گرفتم و آخرت خویش تباه ساختم تا قواعد دولت شما را ممهد ساختم و امور مملکت شما را بنظام و قوام آوردم و اينك بر خلاف آن چه مأمول است معمول می شود

پس ابو مسلم با کمال خشم و ستیز و مشقت و زحمت خاطر بیرون شد و منصور نیز از انبار بجانب مداین روی نهاد و ابو مسلم طریق حلوان را در نوشت منصور تدبیری بیندیشید و با عمّ خود عیسی بن علي و آنان که از بنی هاشم حضور داشتند گفت آن چه می دانید و بصلاح و صواب مقرون است بابی مسلم نگارش دهید.

پس آن جماعت مکتوب ها بدو برنگاشتند و کارهای او را در دولت و ملت بزرگ انگاشتند و زبان بشکر و ستایش برداشتند و دهان به ثنایش بی نباشتند و از وی خواستار شدند که مراتب اطاعت و انقیادی را که در این مدت در نوردیده بجانب اتمام و کمال رساند و خدمات و زحمات خود را بیهوده و لغو نگرداند و او را از بغی و طغیان و سر کشی و عصیان نهی کردند و از وخامت عاقبتش تحذير دادند و اشارت نمودند که بخدمت منصور رجوع گیرد.

فرستادن ابو جعفر منصور در طلب ابی مسلم و مکالمات ایشان

در کتاب زينة المجالس مروی است که ابو مسلم دوازده روز باعبدالله بن علي حرب کرده روز سیزدهم عبدالله بن علي اسير شده لشکر شام منهزم گردیدند و چون منصور این خبر بشنید دبیر خود عطية بن حمزه را مأمور کرد تا غنایم شام را ضبط و تفصیل آن را در صفحه مرقوم دارد.

ص: 311

ابو مسلم از این کار مانع شد و گفت هر کس از جان عزیز خود که نفیس ترین متاع های جهان است چشم بپوشد و در راه دولت بذل نماید باید هر چه در لشکرگاه دشمن اندر است از آن او باشد و امیرالمؤمنین را همان دفع خصم کافی است و ابو جعفر شمشير عباس بن عبدالمطلب را كه عبدالله بن علي داشت طلب کرده بود.

چون عطية بن حمزه از آن تیغ بپرسید گفتند ابو مسلم دارد و چون از ابو مسلم بخواست بدو نداد و ابو مسلم عبدالله بن علي را با جماعت اسیران بکوفه ستاده خود بجانب خراسان شتافت.

و چون عبدالله بکوفه رسید بابی جعفر پیام فرستاد که تمامت خزاین بنی مروان و آن چه من خود گرد كرده ام بجمله بچنك ابومسلم اندر است و ابوجعفر مضطرب گردیده عطية بن حمزه را از دنبال ابومسلم فرستاده پیام نمود که چون ولایت شام را مسخر نمودی نگاه باید داشت چه امروز جز تو هیچ کس را آن مقام نیست که بجای عمّ خود بنشانم و عهد نامه نوشته سوگندها یاد کرد که بهیچ وجه با تو بدی نکنم.

و عطية بن حمزه در همدان ابو مسلم را دریافته پیام بگذاشت و ابو مسلم همدان رحل اقامت افکنده دو تن از خواص خویش را نزد منصور فرستاد و ایشان در کوفه خدمت منصور رسیده او را سوگند دادند که قصد ابو مسلم نکند و ابومسلم آسوده خاطر نزد وی رفت و پس از سه روز ابو جعفر نقض عهد کرده او را بکشت .

و این روایت با اغلب روایات مورخین منافات دارد .

ابن خلکان می گوید چون قلب رنجور منصور را جز قتل ابی مسلم مسرور نمی داشت و در کار او و افعال نا مطبوع او متحیر بماند کار باستشاره راند و یکی روز با مسلم بن قتیبه گفت در امر ابی مسلم چه می بینى گفت «لَوْ كَانَ فِيهِمَآ ءَالِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتاَ » کنایت از این که دو سلطان در يك مملكت و دو شمشیر در يك نيام نگنجد و موجب فساد ملك شود.

منصور گفت این سخن تو کافي است و در گوشی که نگاهبان سخن است

ص: 312

بودیعت نهادی کنایت از این که او را از میان بر می گیرم و چنان بود که ابو مسلم حج نهاده بود و چون مراجعت کرد و بآن حیره که نزديك كوفه است فرود شد.

مردی نصرانی در حیره جای داشت که دویست سال روزگار نهاده بود و از آینده خبر می داد ابو مسلم او را بخواند و سخن براند و از جمله اخباری که شخص نصرانی بدو داد این بود که بقتل خواهد رسید و با او گفت اگر بجانب خراسان شوی سالم می مانی.

ازین روی ابو مسلم آهنك خراسان كرد و منصور بانواع حیلت و مکیدت او را بازگردانید و ابو مسلم در کتب ملاحم نظر می گماشت و خبر خویشتن را در آن دریافت كه يك دولتی را منقرض می کند و دولتی دیگر را زنده می گرداند و آخر کار در بلاد روم کشته می شود و در آن اوقات منصور دوانیق در رومیة المداینی که کسری بنا نهاده جای داشت لکن در قلب ابی مسلم هیچ خطور نمی کرد که موضع قتلش در آن جا است بلکه اندیشه اش ببلاد روم می رفت.

زمخشری در کتاب ربیع الابرار مسطور داشته است که در آن زمان که ابو مسلم از حرب عبدالله بن علي بازگشت یکی شب بخواب اندر دید که بر فیل سوار است و آفتاب و ماه در دامن او جمع شده تعبیر خواب را از گزارش گری بجست

معبّر گفت وصیت کن که هنگام رفتن تو ازین عالم است و آیه ﴿أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ﴾ را با آیه ﴿وَ جُمِعَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ- یَقُولُ الْإنسانُ ایْنَ الْمَفَرُّ﴾ را بخواند .

بالجمله ابن اثیر می نویسد چون بفرمان منصور عمّش عیسی بن موسی و جماعتی از بنی هاشم آن نامه ها را بابی مسلم بنوشتند منصور ابو حمید مروزی را حاضر کرده گفت این مکاتیب را به ابی مسلم رسان و با او با زبانی بس نرم و بیانی گرم و عبارتی شیرین و اشارتی نمکین و ملایم طبع که هیچ کس را از آن نرم تر

ص: 313

و گرم تر نگذارند سخن کن و بدو باز نمای که من مقامات او را بلندتر گردانم و اگر صلح کند و بکاری که مرا محبوب باشد باز گردد آن الطاف و اعطافی از من بدو نسبت ظهور گیرد که از هیچ کس در حق کسی بروز ننموده باشد.

و اگر این سخنان ،دروی اثر نکرد و از اطاعت و انقیاد سر برتافت با او بگو امیر المؤمنین با تو می فرماید فرزند عباس نیستم و از محمّد صلی الله علیه و آله بیزار باشم که اگر تو از روی خلاف و طغیان راه بر سپاری و نزد من نیائی کفایت امر تو را با دیگری جز خود گذارم و متولی طلب کردن و قتال تو نشوم.

و اگر باید در طلب تو و محاربه تو بدریا اندر شوم می شوم و اگر باید بآتش اندر تازم می تازم تا تو را بکشم یا این که خودم را بکشتن و مردن در آورم و پیش از انجام امر تو بمیرم و این سخن مرا تا بالمره از ابومسلم و مراجعت او مأیوس نشوی و هیچ طمعی برای تو در خیر و خوبی او باقی نماند با ابو مسلم مگوی.

ابو حمید از خدمت منصور راه بر گرفت و بیابان بر سپرد و در حلوان خدمت ابی مسلم را دریافت و آن نوشته بداد و بدو گفت همانا مردمان چیزها از امیرالمؤمنین بتو گویند و خبر دهند که وی نگفته است بلکه بر خلاف رأی اوست در حق تو و این جمله همه از راه حسد و بغی و فساد است و همی خواهند این نعمت را که بدان اندری از تو بگردانند و دیگر گون سازند تو به حرف مردم مفسد حسود کاذب گوش مسپار و آن خدمات و زحمات را که در این دولت بجای آوردی تباه مگردان.

ای ابو مسلم تو همیشه امیر آل محمّد بوده و مردمانت باین عنوان و این لقب بشناخته اند و خدای آن اجری که برای تو در ازای اعمال تو ذخیره ساخته از آن چه در دنیا بهره یافتی بزرگ تر است اجر خویش را باطل مکن و فریب وساوس شیطان را مخور.

ابو مسلم چون این گونه کلمات بشنید با ابو حمید گفت تو کدام وقت این نوع سخنان با من می گذاشتی، ابو حمید گفت تو ما را باین امن و اطاعت اهل بیت

ص: 314

پیغمبر صلى الله عليه و سلم که فرزندان عباس باشند دعوت کردی و ما را فرمان دادی که با هر کس مخالف این کار باشد قتال دهیم.

و ما را از اراضی مختلفه و اسباب متفرقه بخواندی و خدای ما را بر طاعت ایشان جمع کرد و قلوب ما را باهم مألوف ساخت و ما را بواسطه این که ایشان را نصرت کردیم عزیز گردانید.

و هر کس ازین جماعت را بدیدیم خدای و طاعتش را در دل ما بیفکند مهر تا با بصایر نافذه و طاعت خالصه جملگی ایشان را در بلاد ایشان دریافتیم آیا می خواهی از آن پس که نهایت مقصود و آرزوی خویش را دریافتیم امر خویش را فاسد کنیم و کلمۀ خویش را متفرق سازیم و حال این که تو با ما گفتی هر کس با شما مخالفت نماید او را بکشید و اگر من خود با شما بر خلاف باشم مرا به قتل رسانید.

در تاریخ مسعودی و الفی مذکور است که چون ابو مسلم از شام روی به خراسان نهاد منصور دوانیق جریر بن عبدالله بجلی را که در تدبیر امور و خدمت دربار سلاطین عدیل و نظیر نداشت و از دیرین زمان با ابو مسلم دوستی استوار داشت نزد ابو مسلم فرستاد تا بحيل مختلفه و تدابير وافيه او را بدار الخلافه رساند .

جریر طی براری نموده نزد ابو مسلم آمد و گفت ايها الامير جمعي كثير را بقتل رسانیدی تا کار این خانواده را بنظام آوردی و اکنون تو خود ازین حالت منصرف شدی و از پیشگاه خلافت روی گردان گشتی.

من هیچ ایمن نیستم که جهانیان بعیب و نقصان تو زبان بر گشایند و در هر مجلس و هر انجمن گویند خون گروهی را طلب کرد و از آن نقض بیعت ایشان را نمود و با ولی نعمت خویش خیالت ورزید.

و ناچار آن جماعت که هرگز کمان نمی بری که با تو جز بموافقت کار کنند مخالفت خواهند نمود و حال این که خلیفه زمان با تو جز به محبت و موافقت

ص: 315

نیست و هیچ شایسته نمی دانم که تو بر این اندیشه بپائی.

و من ضامن می شوم که از جانب خلیفه هیچ مکروهی بتو نرسد ابو مسلم چون اوصاف خود را در کتب سابقه چنین یافته بود که شخصی چنین و چنان در فلان زمان ظهور کرده احیاء خاندانی و امانت خاندانی کند و عاقبت در روم کشته شود. هیچ بخاطرش خطور نمی کرد که در رومیه بقتل می رسد ازین روی آهنگ آمدن بدار الخلافه را نمود.

مالك بن هيثم گفت این کار مکن ابو مسلم گفت وای بر تو بفریب ابلیس مبتلا شده ام لكن بمانند این مرد یعنی جریر ابتلا نیافته ام و جریر یکسره بدو وسوسه نمود تا او را بدرگاه منصور متوجه ساخت

در روضة الصفا مسطور است که در پارۀ تواریخ که نه چندان محل وثوق است مذکور است که چون ابو مسلم از شام معاودت نمود در مملکت ری اقامت فرمود منصور دوانیق عیسی بن موسی را که در میان او و ابو مسلم الفتی کامل بود نزد وی فرستاد و عیسی برفت و بعد از عهد و پیمان و تأکید قواعد ایمان ابو مسلم را بدارالخلافه رسانید وزیر ابو مسلم هر چند بمنع او سخن کرد مفید نگشت.

و ابن اثیر گوید چون ابو حمید مروزی آن کلمات مذکوره را با ابو مسلم در میان نهاد ابو مسلم روی با ابو نصر مالك بن هيثم آورد و گفت آیا نمی شنوی این مرد با من چه می گوید این سخنان که می راند بسخن او نمی ماند .

مالك عرض كرد هیچ بسخن او گوش مدار و ازین مقدمات و بیانات او به هول و بيم اندر مشو سوگند با خدای این جمله که گفت کلام او نیست و آن چه ازین بعد می رسد شدیدتر ازین خواهد بود براه خویش و کار خویش توجه کن و از اندیشه خویش باز مگرد.

سوگند با خداوند اگر نزد منصور شوى البته ترا بقتل می رساند چه از تو چیزی در قلب او جای گیر شده است که هرگز از تو ایمن نیست و تو را امین

ص: 316

نمی شمارد .

یعنی ترا مدعی خلافت می داند و البته هر کس کسی را مدعی شغل و منصب رفیع خلافت خود بداند چگونه از وی ایمن می نشیند

بیان مشورت کردن ابو مسلم در باب رفتن بخدمت منصور و نهی بعضی او را

ابو مسلم در کار خویش بتفکر اندر شد و همی از هر طرف بیندیشید و روانش از نو نهالان اندیشه و خیال های نو پیشه یکی بیشه گشت و از رفتن بدربار خلافت و اقدام در کار مخالفت هر دو متحير و بيمناك ماند

چون رأی نيرك از عقلای عصر بود بدو فرستاد و آن نامه ها بدو عرض داد و آن چه گفته بودند بدو باز راند تا رای و اشارت او چه باشد رأى نيرك گفت رأی من چنان است که شرایط احتیاط از کف نگذاری و از رهگذر حزم و عقل بدیگر سوی قدم نسپاری و بجانب منصور روی نکنی و به شهر ری بروی و بار اقامت بیفکنی که ما بین خراسان است

و ری از آن توست و مردم ری لشکریان و هواداران تو هستند هیچ کس با تو مخالفت نکند و از آن پس اگر منصور با تو از راه صدق و صفا بیرون آمد تو نیز برطريقه مهر و وفا باشی و اگر امتناع نمود و آهنك ديگر آراست تو بالشكر خود در آن جا هستی.

و خراسان و لشکر آن سامان نیز در وراء توست و آن وقت باقتضای روزگار و استعداد هنگام بهرچه می شاید اقدام بخواهی کرد.

ابو مسلم يك دل و يك جهت شد و ابو حمید را بخواست و گفت نزد صاحب خود یعنی منصور باز شو ابو حمید گفت بدون هیچ تردید بر مخالفت منصور توجه

ص: 317

داری گفت آری .

ابو حمید گفت چنین مکن و چنین مرو ابو مسلم گفت تا زنده ام بجانب او روی نمی کنم چون ابو حمید از موافقت و اطاعت ابی مسلم بالمره مأیوس گردید آن چه ابو جعفر منصور بدو گفته بود که بعد از مأیوس شدن از متابعت ابی مسلم بدو گوید بجمله بدو باز گفت .

ابو مسلم چون آن پیام هیبت انتظام را بشنید خوفناک و اندیشه مند مدتی سر بزیر آورد و از آن پس با ابو حمید گفت برخیز اما از آن سخن در هم شکست و در بیم و رعب اندر شد.

و نيز ابو جعفر نامه به ابی داود که از جانب ابی مسلم حکمران خراسان بود گاهی که ابو مسلم از خراسان بازگشت بنوشت که مادامی که من زنده هستم حکومت خراسان بتو اختصاص خواهد داشت

و نیز دستور العمل داده بود که نامه بابی مسلم بنویسد و ابو داود مکتوبی بدو نوشت که ما بر مروان و مروانیان خروج نکردیم مگر بعصبیت این اهل بیت و ما هرگز بعصیان خلفای یزدان و اهل بیت پیغمبر خدای صلی الله علیه و آله بیرون نمی شویم تو نیز با امام خود مخالفت مجوى و جز باذن و اجازت او مراجعت مکن.

و این نامه در خلال همان احوال بابی مسلم رسید و بر ترس و اندیشه او بر افزود چه یقین کرد اگر بجانب خراسان شود ابو داود و دیگران او را راه ندهند و اطاعت نکنند

پس ابو حمید را بخواند و گفت من عزیمت بر نهاده بودم که بجانب خراسان روان شوم بعد از آن بیندیشیدم و صلاح در آن دیدم که ابو اسحق را از نخست به درگاه امیر المؤمنين بفرستم تا باز آید و رأی و رویت امیر المؤمنین را با من مكشوف دارد چه ابو اسحق در خدمت من محل وثوق است

ابو حمید گفت رأیی بس پسندیده و کرداری بس نیکو و استوار است و ابو مسلم بفرمود تا ابو اسحق راه بر گرفت و بخدمت منصور در آمد.

ص: 318

مردم بنی هاشم چندان با ابو اسحق مهرورزی نمودند و از ابو مسلم و خدمات او باز گفتند که او را یکباره فریفته و مسرور داشتند و چون ابو جعفر منصور او را بدید بدو گفت ابو مسلم را از توجه بجانب خراسان بازگردان تا امارت خراسان را بتو تفویض فرمایم و او را بصله و جایزه بسیار مسرور و شادخوار گردانید .

ابو اسحق باز شد و با ابو مسلم گفت هیچ خیر از خلیفه روزگار و امرای دربار بلند آثارش دیدار نکردیم که منکر و مکروه شمارم همه حق تو را و خدمات و ابتلاهای تو را بزرگ شمارند و اظهار خوشنودی نمایند و آن چه در حقّ خود می خواهند برای تو نیز همان خواهند

و ازین گونه سخنان مهرانگیز همی بگفت و مرغبات مختلفه بکار برد و گفت البته ببایست بخدمت امیرالمؤمنین شوی و از گذشته معذرت جوئی .

ابو مسلم نیز یکباره دل بر آن نهاد که بدرگاه منصور رهسپار شود و در تاريخ حبيب السير مسطور است که چون ابو مسلم از کار عبدالله بن علي فراغت یافت بدون رخصت بخراسان عزیمت نهاد و منصور بدو نوشت ولایت مصر و شام را بتو ارزانی داشتیم بدان سوی باید روی کنی .

ابو مسلم را پسندیده آمد و از آن جا شتابان مراجعت کرده تا شهر وی بیامد و ابوحمید مروزی در ری با او ملاقات کرد اما این روایت مخالف اغلب روایات است.

بالجمله چون ابو مسلم به اشاره و تحريك ابو اسحق مروی عازم دربار خلافت مدار گشت و راى نيرك اندیشه او را بدانست گفت یک باره عازم در گاه منصور شدی ابو مسلم گفت آری و این شعر بتمثل بخواند :

ما للرجال مع القضاء محالة *** ذهب القضاء بحيلة الأقوام

قضا چون ز گردون فرو هشت پر *** همه عاقلان کور گشتند و کر

چون حکم تقدیر خداوند قدیر بر چیزی نفوذ خواهد تأثیری در تدبیر

ص: 319

نماند و چون قضاء پنجه بیفکند سرپنجه مدبران روزگار را رنجه گرداند و هر چه تدبیر نمایند بزنجیری سخت تر پای گیر شوند.

راى نيرك گفت چون بر این امر یک باره دل بر نهادی و بدرگاه خلافت پناه راه می سپاری باری خداوندت خیر دهاد اين يك پند را از من باهوش خود پیوند دار و در همان حال که بر منصور درآمدی تیغ بکش و او را بکش و با هر کس که خواهی بیعت کن که احدی از مردمان با تو مخالفت نخواهند کرد این وقت ابو مسلم مکتوبی بمنصور بنوشت و بدو باز نمود که روی بحضرت او دارد و بدرگاه او رهسپار خواهد شد.

حرکت کردن ابو مسلم مروی بجانب مداین و آهنك خدمت منصور

چون ابو مسلم آن مکتوب را بخدمت منصور بفرستاد ابونصر مالك بن هيثم حاجب خود را از جانب خود در میان سپاهیان خود بگذاشت و گفت در این جا بمان تا مكتوب من بتو رسد اگر دیدى بيك نيمه مهر من مختوم است بدان که آن مکتوب را بتو نوشته ام و اگر دیدی تمام خاتم مهر شده است من مهر نکرده ام .

آن گاه با سه هزار مرد کار افتاده بمداین بیامد و مردمان را در حلوان باز گذاشت و از آن طرف چون مکتوب ابو مسلم بمنصور رسید قرائت کرد و نزد و زیرش ابو ایوب بیفکند تا او نیز بخواند.

آن گاه با ابو ایّوب گفت سوگند با خدای اگر دیدارم از دیدار ابو مسلم پر شود البته او را می کشم ابوایوب چون این سخن بشنید از اصحاب ابی مسلم بيمناك شد که چنین سخنان بشنوند با چنان روز را دریابند و منصور و ابوایوب

ص: 320

را بکشند .

پس سلمة بن سعيد بن جابر را بخواند و گفت آیا خیری و شکری در وجود داری گفت آری دارم و سپاس الطاف سابقه را منظور می دارم ابوایوب گفت اگر تو را به ولایتی حکومت دهم که بهمان مقدار که فرمانگزار عراق فایده می برد بتو برسد برادرم حاتم را با خود داخل آن امر می کنی .

و ابوایوب از این کلمه که برادرم با تو باشد می خواست سلمه را بطمع بیفکند و منکر این امر نباشد و يك نیمه آن دخل را بدو مقرر دارد.

سلمه گفت آری ابوایوب گفت ولایت کسکر در بعضی سال ها بفلان و فلان مبلغ مشخص و معین می شد و از جمله آن سنوات در این سال هم چندین برابر دیگر سال ها منفعت و دخل دارد اگر من آن ولایت را بهمان مقدار که در سنوات سابقه منالش را می پرداختند با تو گذارم یا در امانت تو سپارم که بآن اندازه که در سنوات گذشته و زراعت اندك مي پرداختند تو نیز امسال همان را بدهی چگونه است.

سلمه گفت از چه روی این مال با من می سپاری و بمن می گذاری ابوایوب گفت در ازای این که نزد ابو مسلم شوی و با او سخن کنی و از وی خواستار شوی که از آن پس که ابو مسلم بخدمت امیرالمؤمنین آید و عرض حوایج نماید از جمله مسئول او این باشد که ولایت کسکرترا باشد چه قصد امیرالمؤمنین این است که بعد از آن که ابو مسلم بدرگاه او آید سوای امور درباری خود انتظام تمام ممالك را با او گذارد و خویشتن را ازین زحمات و مطالب دولتی آسوده بدارد

ازین روی من محض رعایت تو و دخالت برادرم این مطلب را با تو در میان نهادم تا از آن پیش که از دست برود بهره تو شود .

سلمة بن سعید گفت چه باشد که امیرالمؤمنین دستوری دهد تا او را ملاقات کنم ابو ایوب خلیفه را مسبوق کرده از وی اجازت بخواست تا سلمه را بخدمتش

ص: 321

در آورد منصور بدو فرمود که مراتب سلام و اشتیاق او را با ابو مسلم بگذارد.

پس سعید برفت و در طیّ راه ابو مسلم را بدید و آن خبر بهجت اثر را با او در میان نهاد ابو مسلم چون آن اخبار را بشنيد نيك خرم و خرسند و خوشحال شد و از آن پیش همواره کئیب و حزین و اندوهگین بود و از آن مجلس ببعد یکسره شادان و با روی گشاده و خوی آزاده می گذرانید و همی راه بر نوشت تا نزديك به رومية المداین که از بناهای کسری و منزل منصور است.

یافعی در تاریخ خود می نویسد رومية المداین از بناهای اسکندر ذوالقرنین است چون مشرق و مغرب عالم را بگشت و در مداین اقامت گزید هیچ مکانی را از مداين نيك تر ندید لاجرم در آن جا فرود آمد و رومیة المداین را در آن جا بساخت.

معلوم باد اسکندر غیر از ذوالقرنین است و ذوالقرنین جز اسکندر است و راقم حروف این تفصیل را در ذیل کتب مشکوة الادب بیان کرده و رومیة المداین و کیفیت آن و بانی آن را مذکور داشته است.

بالجمله چون خبر وصول ابی مسلم را در پیشگاه منصور معروض داشتند بفرمود تا مهان پیشگاه و بزرگان درگاه و امرای سپاه و اشراف بنی هاشم به استقبال او بیرون شدند و او را با حشمتی کامل و منزلتی عظیم وارد شهر نمودند .

در تاریخ گزیده مسطور است که چون ابو مسلم وارد شد منصور تا سه روز او را بآستان خلافت بنیان بار نداد لکن چندان نوازش و تکلفات فرستاد و اظهار الطاف و اعطاف بنمود که ابو مسلم بغلط افتاد و روز چهارم ابو مسلم را بخلوت راه داد.

ابو مسلم در کار خلیفه بتردید رفت و از وزیر خود تدبیر خواست وزیر گفت «تركت الرأى بالرى» يعنى رأى و عقل خود را در شهر ری بگذاشتم.

و این سخن از وی مثل گردید و در آن جا گویند که کسی به رأی و اشارت

ص: 322

دانشمندان گاهی که وقت آن است کار نکند و از آن پس که هنگام کار بگذرد و تدبیر سود نیاورد و وقت از دست بشود و پشیمانی و تردید پدید آید مشاورت نماید و تدبیر خواهد.

اما سایر مورخین می نویسند ابو مسلم با آن حشمت و عظمت ببارگاه منصور بیامد چون منصور او را بدید بپای خواست و رسم معانقه بجای گذاشت و او را نيك بنواخت و اظهار مسرت نمود و از رنج راه و زحمت سفر بپرسید و فرمود نزديك بود مرا نادیده بروی و آن چه اراده من بود بتو تا رسیده بشوی عرض كرد اينك بحضرت تو بیامدم بهرچه خواهی فرمان کن

منصور فرمود اکنون بر خیز و بمنزلی که از بهرت مرتب داشته اند برو و جامه سفر از تن بیرون کن و از ملال راه و کلال سفر بیاسای .

ابو مسلم دست منصور را ببوسید و بفرمان منصور تا سه روز به استراحت و تن آسائی برفت و بگرما به اندر شد و تن بشست و از آن خستگی برست و در آن قصری که از بهرش مهیا کرده بودند جای کرد و آن سرهنگان که با وی همراه بودند در حوالی قصر فرود آمدند و آسوده و مرفه الحال بزیستند.

در روضة الصفا مسطور است که ابو مسلم تا سه روز بر مائده ابی جعفر حاضر شدی و با یکدیگر در امور ملك داری و نظام كشور و لشکر مشورت همی نمودند و در آن سه روز ابو مسلم در آن محفلی که ابو جعفر در آن جا بود سواره می آمد آن گاه پیاده شده بفراغ بال و اطمینان خاطر می نشست.

تواند بود این سه روز جز آن سه روز باشد که خلیفه فرمود تا سه روز در منزل خود براحت بسپار و می شود هنگام طعام خوردن محض پاس احترام و توقير او بمجلس خليفه حاضر می شده است .

ص: 323

بیان احضار کردن منصور خلیفه ابو مسلم را و مکالمات با او

در تاریخ الخمیس مسطور است که منصور عباسی در تکریم و تعظیم ابی مسلم مروزی مبالغت می ورزید و چنان بود که هر وقت ابو مسلم بخدمت خلیفه روی می نهاد با سه هزار تن سوار می شد و با چنین ابهت و حشمت ادراك بارگاه خلافت را می نمود.

پسر عمّ خليفه با وی سخن کرد که بهتر این است این موکب را مختصر سازی و با چنین حشمت که مخالف شئونات خلافت و مباين عوالم صداقت و امانت است بآستان خلافت بنیان راه مسپاری .

ابو مسلم از آن کثرت بکاست و ناصحان او همچنان با وی بسخن بگذاشتند تا این که هر وقت بدربار خلافت آثار رهسپار می گشت یک صد سوار در رکابش همچنان می شدند و ازین خبر معلوم می شود که ابو مسلم چندگاهی بدرگاه خلافت پناهی ذهاب و ایاب داشته است تا گاهی که منصور او را بغفلت و جهالت در افکند.

و بروایت صاحب تاریخ خمیس بیست تن را با اسلحه و آلات قتاله در يك مجلس مخصوصی بداشت و گفت هر وقت نگران شدید که من هر دو دست خویش بر هم زدم دشمن خدای یعنی ابو مسلم را از پای در آورید .

و ابن اثیر در تاریخ خود می نویسد که همان روز که ابو جعفر با ابومسلم ملاقات و او را سه روزه برای استراحت مرخص کرد تا از خستگی راه بر آساید روز دیگر چون خورشید سر بر کشید منصور دوانیق عثمان بن نهيك و چهار تن از حارسان را که از جمله ایشان شبیب بن واج و ابوحنیفه حرب بن قيس و

ص: 324

بقول مسعودی شبیب بن رواح مروزی بودند حاضر کرد و ایشان را فرمود که در عقب رواق منتظر باشند تا هر وقت منصور دست بر دست زند بیرون تازند و کارش را بسازند.

و بقولي فرمود اگر من با او صدا بخشونت هم بلند نمایم شمارا کاری نیست و چون سه نوبت دست بر دست زدم بیرون تازید و با شمشیر تیز و آلات قتاله خونریز سرش را از تن دور و بدنش را قطعه قطعه و ریزه ریزه کنید.

بیان ورود ابی مسلم مروزی به مجلس منصور و قتل ابی مسلم

بروایت صاحب تاريخ الفى ابو جعفر منصور با حاجب خود گفت چون ابو مسلم بمجلس من خواهد اندر آید شمشیری که بر دوش دارد از وی بستان و سایر دربانان را فرمان کرد که چون ابو مسلم ببارگاه خلافت پناه رسید از اعوان او هیچ کس را نگذارند با وی اندر آید و این روایت با روایات متعدده که نوشته اند منصور از ابو مسلم تیغ را بگرفت مباینت دارد

بالجمله ابو مسلم مراراً بخدمت منصور می آمد و منصور را چنان که دلخواه او بود موافق نیافت پس ابو مسلم نزد عیسی بن موسی برفت چه عیسی را درباره وی عقیدتی کامل ظاهر می گشت و ابو مسلم از وی خواستار شد تا باتفاق او ببارگاه خلیفه شوند و عیسی در حضور وی بملامت خلیفه زبان برگشاید.

عیسی گفت تو پیشتر راه برگیر و بخدمت خلیفه اندر شو تا من نیز پیوسته گردم ابو مسلم به خیمه گاه منصور که مشرف بر دجله و در رومیة المداین نظر داشت برفت.

و بروایت ابن اثیر چون منصور تدارك قتل او را بدید کسی را بفرستاد تا

ص: 325

ابو مسلم را بخدمتش دعوت نماید و این وقت عیسی بن موسی نزد او بود و با هم تغذی می نمودند و موافق روایات دیگر ابو مسلم خود بدرگاه منصور برفت .

و چون داخل بارگاه شد حاجبان و دربانان همراهان او را نگذاشتند داخل شوند و حاجب منصور شمشیر از دوش او بر گرفت چون این حال بدید آشفته و خشمناك بخدمت منصور اندر آمد و شکایت دربان بگذاشت.

منصور گفت لعنت بر آن کس باد که شمشیر از تو بگرفت بنشین که هیچ باکی بر تو نیست و در این وقت در خدمت منصور غیر از ابومسلم هیچ کس حاضر نبود .

و بقول مسعودی و پارۀ دیگر ابو مسلم وارد دربار خلافت شعار شد و تحت شراع و برابر رواق بنشست و با وی گفتند منصور برای ادای نماز وضو می سازد چون چندی بر گذشت منصور در محل خود جلوس کرد و آن چند نفر را از پس پرده که آویخته بودند بازداشت تا چون هنگام در رسد بیرون تاخته ابومسلم را از پای در آوردند .

آن گاه ابو مسلم بیامد و سلام براند و ابوجعفر پاسخ سلامش باز داد و اجازت بفرمود تا بنشست و ساعتی با هم بصحبت بنشستند بعد از آن منصور گفت از آن دو فصل که از عبدالله بن علی یافتی بمن باز گوی.

گفت اینک یکی از آن دو حاضر است منصور گفت بمن باز نمای ابومسلم بیرون کشید و بدو بداد منصور آن حربه را در زیر فراش خود بگذاشت.

و این وقت با وی از روی عتاب و خطاب بسخن آمد و از راه غلظت و خشونت گفت خبر ده مرا از آن مکتوبی که بخدمت سفاح نگاشتی و او را از موات نهی کردی می خواستی معالم دین را با ما بیاموزی.

ابو مسلم گفت گمان بردم که اخذ آن حلال نیست و چون نامه او رسید بدانستم که وی اهل دانش و معدن علم است.

منصور گفت خبر گوی مرا که از چه روی در طی طریق مکّه معظمه بر

ص: 326

من پیشی می گرفتی عرض کرد مکروه می داشتم که بر آب گاه اجتماع و رزیم و ازین حیثیت مردمان را زحمت رسد محض رفق و آسانی کار مردم بر تو سبقت گرفتم.

گفت از چه روی با آن کس که بعد از خبر وفات ابی العباس با تو اشارت نمود که بخدمت من انصراف بجوی گفتی باشد تا ما ورود نمائیم و بنگریم تا چه باید ساخت و بگذشتی و نه در جای خود اقامت کردی تا من بتو ملحق شوم و نه تو خود بخدمت من مراجعت گرفتی .

گفت جهت همان بود که با تو گفتم که همی خواستم با مردمان برفق و ملایمت رویم و ایشان را از ازدحام اجتماع خود بزحمت نیفکنیم و با خود گفتم تو بکوفه قدوم می کنی و این کار برهان مخالفتی بر تو نیست

منصور گفت جاریه عبدالله را همی خواستی بستانی ابو مسلم گفت این اراده نداشتم لكن بيم نمودم که بیهوده و ضایع بماند ازین روی او را در قبه جای دادم و تنی چند را بمحافظت او مقرر داشتم.

منصور فرمود بدون اجازه از چه روی بجانب خراسان بیرون شدی عرض کرد از آن بیمناک شدم که در دل تو از من رنجشی پدید شده باشد با خود گفتم بخراسان می شوم و از آن جا نامه معذرت آمیز بخدمت تو معروض می دارم تا آن چه در دل داری بیرون شود .

گفت آن مالی که در خراسان گرد آوردی از چه روی بود عرض کرد به لشکریان انفاق کردم تا ایشان را در خدمت قوت دهد و حالت ایشان را به اصلاح آورد

منصور گفت تو نه آنی که نام خود را در مکتوب خود که بمن نگاشتی بر نام من مقدم داشتی و عمه ام آمنه و بقولی آسیه بنت علي را خواستگاری نمودی و چنان پنداشتی که تو پسر سلیط بن عبدالله بن عباس شایسته این کار باشی ، يابن الخبيثه بمقامى صعب و جائی دشوار پای نهادی .

ص: 327

بعد از آن گفت چه چیزت بر آن بازداشت که سلیمان بن کثیر را که سر آمد شیعیان و یکی از یاران و داعیان و دولتخواهان ما بود بکشتی از آن پیش که تو باین امر اندر شوی.

ابو مسلم گفت اندیشه خلاف کرد و با من عصیان ورزید ازین روی او را بکشتم منصور فرمود بخاطر داری با من چه ها کردی در عهد برادرم تو را سلام فرستادم جواب ندادی و بعد از برادرم خواستی حق مرا باطل کنی و پسر عمم عیسی را دهی و مرا پسر سلامه خواندی

چون عتاب و خطاب منصور مدتی بطول انجاميد ابو مسلم گفت ای امیر کمال جدّ و کوشش و مساعی و زحمت و خدمت من در این دولت که اسباب ظهور سلطنت شما گردید فراموش مکن .

منصور گفت يابن الفاعله این کارها که از تو صادر شد و این اقبال و مال که ترا فراهم گردید بجمله از آن روی بود که خدای می خواست درفش خلافت و سلطنت ما را سر برافرازد و حق بمرکز قرار گیرد

سوگند با خدای اگر بجای تو کنیزکی سیاه بودی آن چه از تو ظاهر شد از وی می شد چه هر چه کردی از نسیم دولت و اختر اقبال ما بود و اگر به قوت و نیروی تو بودی یکتن را بقتل نمی آوردی .

ابومسلم چون این حال بدید از در خضوع و پوزش در آمد و هر دو دست ابو جعفر را بسود و ببوسید و گفت ای امیر قدر من از آن نازل تر است که تو این همه خشم و غضب بر خود راه دهی و همچنان بمعذرت سخن راند.

منصور با او گفت چنین روزی ندیده ام سوگند با خدای جز خشم و غضب بر من زیادت نمی شود

ابو مسلم چون این سخن بشنید گفت این جمله را فرو گذار چه در حالتی امروز با مداد کرده ام که جز از خداوند تعالی از هیچ کس بیم ندارم

منصور غضبناك شد و او را دشنام داد و سه نوبت دست بر دست خود بزد و

ص: 328

آن بیست تن و بقولی آن چهار تن که منتظر اشاره بودند بيك نگاه با تیغ های آخته پدیدار شدند.

عثمان بن نهيك تيغي براند و حمایل شمشیر ابو مسلم را ببرید ابو مسلم چون این حال را بدید مرك را معاینه کرد و ذلیل و خوار شد و گفت و انفساه .

خلیفه گفت يا بن الخبيثه افعال و اعمال تو مانند جباران و جزع تو مانند کودکان است و بقولی ابو مسلم چون بدانست حال چیست سر بر پای منصود بر نهاد و خواست ببوسد منصور چنان لگدی بر وی بزد که بر پشت افتاد و گفت ای امير المؤمنين مرا از بهر دشمنان خود باقی گذار .

منصور گفت اگر تو را باقی گذارم خدای مرا نگذارد کدام دشمن دارم که از تو با من دشمن تر باشد پس ضربی دیگر بدو وارد نمودند و سرهنگان بریختند و همی او را با تیغ پاره پاره می ساختند و او همی فریاد می کشید العفو و منصور گفت اکنون که شمشیر از هر سوی تو را در می سپارد العفو همی گوئی ای پس لخناء.

پس شبیب بن رواح تیغی براند و پای او را بیفکند و همی بدنش را بشمشیر در سپردند و منصور بانك مي زد بزنید او را خداوند قطع کند دست های شما را پس چندانش شمشیر برزدند تا اعضایش بهمدیگر آمیخته شد و او را بکشتند

و این قضیه در پنجم شهر شعبان سال یک صد و سی و ششم هجری اتفاق افتاد و بیعت منصور و هزیمت عبدالله بن علي نيز در همین سال بود و در این وقت چنان که مسطور شد سی و شش سال یا هفت سال عمر کرده بود.

در زهر الادب مسطور است که در آن هنگام که ابو جعفر منصور بر قتل ابی مسلم یك جهت شد گفت بازگوی از آن پیش که برای دعوت بدولت ما قیام نمائی فرمان تو بر دو بنده زبون روا بود.

گفت یا امیر المؤمنین روا نبود گفت پس از چه روی گاهی که روزگار دولت

ص: 329

ما نمودار و بخت با تو مددکار شد از حالت عسرت و ذلت خود نسنجیدی و شکر ایام ما را بجای نیاوردی و مانند دیگران قدر نعمت ما را نشناختی و به اجلال و اعظام ما نپرداختی تا پنجه مرك و دمار زمام طمأنینه و وقار را از دست تو بیرون نیاورد و پای در دامن سکون و سکوت در آوری.

گفت یا امیر المؤمنین چنین بود و من براین طریق بودم لکن روزگار و بدی های جهان ختار نیکو خدمتی های مرا دیگرگون ساختند یعنی از یاد تو بیرون کردند.

ابو جعفر گفت با این حال نه بر تو رغبتی و نه بر فقدان تو حسرتی است و خدای از بهر ما کافي است آن گاه او را به قتل رسانید .

در تاریخ سیستان قتل ابی مسلم را در آخر شهر شعبان سال یکصد و سی و هفتم می نویسد.

و می گوید چون منصور دست بر دست بزد غلامان را یارای بیرون آمدن و کشتن ابو مسلم نبود و منصور را چوب دستی از آهن بدست اندر بود و بر سر ابومسلم همی بزد و ابومسلم زمین را همی بوسه داد و پوزش نمود

چون غلامان بر این حال نگران شدند دلیر گشتند و بیرون تاختند و او را بکشتند منصور دو رکعت نماز شکر بگذاشت و گفت «لَوْ كَانَ فِيهِمَآ ءَالِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتاَ» کنایت از این که ابو مسلم را داعیه سلطنت بود و در يك مملكت دو سلطنت نپاید.

راقم حروف گوید اگر ستاره بنی عباس را قوت نبود این کار ممکن نبود

ص: 330

بیان بعضی مکالمات منصور با پاره کسان بعد از کشته شدن ابو مسلم

چون ابو مسلم را بقتل رسانیدند منصور بفرمود تا آن اندام پاره پاره در گلیمی پیچیده در گوشه بساط نهادند در این اثنا عیسی بن موسی حاضر شد و گفت امیر المؤمنین ابو مسلم چه شد .

منصور گفت در این بساط اندر است و بقولی گفت در همین جا بود عیسی گفت یا امیرالمؤمنین طاعت و نصیحت او را و رأی و عقیدت ابراهیم امام را در حق وى نيك می شناسی.

منصور فرمود ای کول ترین خلق خدای در روی زمین هیچ کس را با تو از وی دشمن تر نمی شناسم اینک در این بساط پیچیده است عیسی گفت ﴿إِنَّا لِلَّٰهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ﴾

آن گاه جعفر بن حنظله بر وی در آمد منصور بدو فرمود در امر ابی مسلم چه می گوئی و چه عقیدت داری.

جعفر گفت یا امیرالمؤمنین اگر يك موی از سرش دریابی بکش و همچنان بکش و از آن پس بکش منصور گفت وفّقك الله اينك لاشه او در این بساط اندر است

چون جعفر کشته او را بدید گفت یا امیرالمؤمنین امروز را که این مدعی بزرگ را برداشتی اول روز خلافت خود بشمار.

و منصور این شعر بخواند:

فالقت عصاها و استقرّ بها النوى *** كما قر عيناً بالاياب المسافر

و چنان که ازین پیش اشارت شد سفاح نیز بوسوسه و تحريك منصور آهنك

ص: 331

قتل ابی مسلم را نموده و از آن پس از آن اندیشه باز شد

بالجمله منصور در حالتی که ابو مسلم در برابرش افتاده بود روی با حاضران کرده این شعر را قرائت کرد:

زعمت انّ الدين لا ينقضى *** فاستوف بالكيل ابا مجرم

اشرب بكأس كنت تسقى بها *** امر في الحلق من العلقم

کنایت از این که در جهان اندیشه ناصواب همی کردی و مردمان را زهر آب مرك بحلق اندر فرستادی هم اکنون خود نیز پیمانه لبریز تلخ آب مرك را بنوش تا از دیگران یاد کنی

آن گاه منصور نصر بن مالك را كه رئيس شرطه ابی مسلم بود بخواند و گفت تو همانی که چون ابومسلم با تو مشورت نمود که بخدمت من آید او را نهی کردی.

عرض کرد آری فرمود از چه روی گفت از برادرت ابراهیم امام شنیدم که از پدرش حدیث فرمود که هر کس در حق کسی که با وی مشورت نماید به خلوص نیت و صدق عقیدت او را نصیحت کند و بآن چه صلاح حال اوست دلالت نماید و از آن چه ببایست پرهیز دهد عقل این مرد همواره در حالت تزاید خواهد بود ازین روی من با ابو مسلم باین صفت و رفتار بودم و اکنون در حق تو نیز بر این منوال می باشم .

و چون ابو مسلم کشته شدا بوالجهم بر منصور در آمد و ابومسلم را مقتول بدید عرض کرد آیا این مردمان را نباید باز گردانم.

گفت چنان کن گفت بفرمای تا متاع و اسبابی بدیگر رواق حمل دهند و ابوالجهم بیرون آمد و با مردمان گفت باز شوید چه امیر ابو مسلم همی خواهد در خدمت امیرالمؤمنین قیلوله گذارد.

و چون آن مردم نگران شدند که بساط خواب و استراحت بدیگر رواق حمل می نمایند گمان کردند ابوالجهم بصداقت می گوید پس باز شدند و منصور

ص: 332

فرمان داد تا آن جماعت را با عطای جوایز سنیّه برخوردار دارند و ابو اسحق را صدهزار درهم بدادند.

و منصور چون آن کلمات را از عیسی بن موسی بشنید و رأی حمل او را در حق ابي مسلم بدید گفت خدای دل تو را از کالبد تو بیرون اندازد.

آیا با وجود ابو مسلم برای شما مملکتی یا سلطنتی یا امر و نهی می بود عیسی عرض کرد اکنون که او را بکشتی با هزار تن سرهنك او كه بر در قصر به انتظار دیدار او ایستاده اند و بمعبودیت او اعتقاد دارند چه می کنی.

و آن جماعت چون نگران شدند که وقت از اندازه دیگر روزها بر گذشت و ابو مسلم بیرون نیامد مضطرب شدند و همی غوغا بر می آوردند منصور بفرمود تا هزار كیسه كه در هر یك سه هزار درهم جای داشت مرتب ساخته با سر ابو مسلم از بالاى كوشك به زیر انداختند و گفتند ابو مسلم چون عاصی گردید به سزای خود رسید .

اينك امير المؤمنين اين عطای بزرگ را با شما بنمود بر گیرید و ازین پس بیشتر مورد الطاف و عنایت خواهید شد .

مردمان بآن زرها مشغول شدند و بعضی از روی میل و بعضی از راه ترس بر گرفته متفرق شدند و بیشتر سران و سرهنگان خرسند گردیدند چه از کمال هیبت و سطوت و سفّاکی و قساوت ابی مسلم روز و شب آرام نداشتند و همواره در بیم قتل و آزار می زیستند و همه روز از شدت ترس و یأس حنوط کرده در زیر لباس معمول کفن می پوشیدند و بخدمت او می شدند لاجرم آن صرّه های سیم را بر گرفته برفتند و سر ابو مسلم را بجای بگذاشتند .

در تاریخ گزیده مسطور است که چون ابو مسلم بقتل رسید لشکر او بر در قصر بجوشیدند و خروش برآوردند ابو جعفر حاجب خود را بفرمود تا نزد آن جماعت برفت.

و گفت امیر المؤمنین از حال شما می پرسد و می فرماید ابو مسلم بنده ما بود

ص: 333

چون پای از اندازه خویش بیرون نهاد جزای خود دریافت شما دل خوش دارید و بجای خویش باز روید و روزی يك ساله خویش را باز ستانید و هر کس را خواهید و اختیار نمائید بر شما امیری دهم بدین سخن غوغا بنشست و آن جماعت تسکین یافتند.

ابن اثیر گوید بعد از آن منصور ابو اسحق را بخواند و با او گفت تو مانع این دشمن خدای می شدی تا از آن چه من اندیشه می ساختم روی بر تابد چه بمنصور گفته بودند ابو مسلم را ابو اسحق اشارت کرد که بجانب خراسان روان شود ابو اسحق سکوت کرد و چندی از بیم ابو مسلم براست و چپ نگران شد .

منصور چون این حال را بدید گفت بدانچه خواهی سخن کن چه خدای خالق این فاسق را بکشت و بفرمود تا جسد او را از مجلس بیرون بردند چون ابو اسحق کشته او را بدید به سجده خدای بر زمین افتاد و مدتی دراز سر به سجده و نیاز داشت آن گاه سر بر گرفت و گفت سپاس خداوندی را که امروز مرا از گزند تو ایمن داشت .

سوگند با خدای هیچ روزی از وی ایمن نبودم و همه روز از وی خوفناک بودم و هیچ روزی نزد وی نیامدم مگر این که وصیت بگذاشتم و کفن بپوشیدم و حنوط بنمودم پس جامه های ظاهری خود را برافراخت

منصور بر کفن تازه و حنوط او نگران شد و بر حالت او رحمت آورد و گفت طاعت خلیفه خود را پیشنهاد کن و سپاس خداوندی را که تو را از شرّ این فاسق نجات داد بگذار و از آن پس فرمود این جماعت را که بر در هستند پراکنده ساز

و از آن پس منصور دست به عطا بر گشاد و اتباع ابی مسلم را چندان زر و سیم بداد که ابو مسلم را فراموش ساختند و از روزگاران او هیچ یاد نکردند و یک باره حلقه اطاعت و بندگی منصور را بگوش کشیدند

ابن خلکان در تاریخ خود می نویسد چون منصور ابو مسلم را بکشت بیشتر اوقات این اشعار را که از بعضی شعرا است برای اهل مجلس خود قرائت می کرد:

ص: 334

طوى كشحه عن كلّ اهل مشورة *** و بات يناجي عزمه ثمّ صمّما

و اقدم لمّا لم يجد عنه مذهبا *** و من لم يجد بدّاً من الأمر اقدما

حکایت منصور با ابو نصر حاجب ابو مسلم و طلب کردن اموال ابی مسلم را

چون خاطر منصور عباسی از کار ابو مسلم و سرهنگان و اعوان او فراغت یافت از زبان ابو مسلم نامه به ابو نصر مالك بن هيثم بنوشت که اثقال و احمال و متروکات و مخلّفات و ودایع ابو مسلم را برداشته در اتفاق خود بدرگاه خلافت پناه آورد.

پس مکتوب را بهم پیچیده مهر ابو مسلم را برنامه بر نهاد و برای ابو نصر بفرستاد چون ابو نصر را نظر بر خاتم ابی مسلم افتاد که تاماً مختوم بگردیده است بدانست که ابو مسلم ننوشته است زیرا که مذکور شد که ابو مسلم بدو گفته بود اگر نامه مرا بتو آوردند و نگران شدى يك نيمه خاتم من بر آن است بدان که از من است و اگر تمام مهر باشد از من نیست .

پس ابو نصر گفت آن چه باید کردید و این نامه را خود شما مهر بر زدید این بگفت و بسوی همدان روی نمود و به آهنگ خراسان آمد .

و از آن طرف منصور عهد نامه شهر زور را برای ابو نصر بنوشت و نیز به زهیر ابن ترکی عامل همدان مرقوم نمود که اگر ابو نصر بتو بگذشت او را بزندان در انداز.

و این نامه زودتر بعامل همدان زهیر رسید و با ابو نصر گفت طعامی از بهرت بساخته ام چه باشد که بر من اکرام کنی و بمنزل من اندر آئی.

ابو نصر در منزل زهير نزول داد زهیر او را بزندان افکند و ابو جعفر مکتوبی

ص: 335

بزهیر بنوشت که ابو نصر را بقتل رساند و نیز آن کس که حامل عهدنامه حکومت شهر زور بود باز رسید و به ابونصر بداد.

زهیر چون این حال را بدید و در خدمت ابی نصر ارادت می ورزید ابونصر را رها کرد ابو نصر از همدان راه بر گرفت و از آن پس نامه ابو جعفر در قتل ابی نصر بزهیر برسید.

زهیر گفت بعد از نامۀ نخستین نامۀ دیگر از امیرالمؤمنین رسید و من او را رها کردم و ابو نصر بخدمت منصور آمد منصور گفت تو ابو مسلم را اشارت کردی که به خراسان روی کند .

گفت آری چه از وی احسان ها و نیکوئی ها یافته بودم و آن چه خیر او در آن بود باز نمودم و اگر امیرالمؤمنین نیز با من احسان ورزد آن چه صلاح حال و دولتخواهی اوست بدو عرض می کنم و شکر می گذارم

منصور از وی پذیرفتار شد و از او در گذشت و این حال ببود تا روز حادثه راوندیه پیش آمد پس ابو نصر بر باب قصر بایستاد و گفت امروز دربان منم و تا من زنده هستم هیچ کس نباید داخل قصر شود.

منصور از این حال از وی بپرسید ابو نصر حکمتش را بگفت و منصور بدانست که از روی دولتخواهی و صداقت و صلاح حال منصور سخن کند

و بعضی گفته اند چون زهیر ابونصر را با بند و زنجیر بدرگاه منصور بفرستاد بر وی منت نهاد و امارت شهر موصل را بدو تفویض فرمود والله اعلم .

ص: 336

بیان خطبه که ابو جعفر منصور بعد از قتل ابی مسلم بخواند و اضطراب بعضی طوایف

چون ابو مسلم بقتل رسید و خاطر ابی جعفر منصور یکباره از کار او و اعوان او فراغت یافت این وقت با دل قوی و اندیشه آسوده و حال فارغ مردمان را احضار کرده این خطبه را بر ایشان قرائت فرمود :

﴿ايها الناس لا تخرجوا عن انس الطاعة الى وحشة المعصية و لا تمشوا في ظلمة الباطل بعد سعيكم في ضياء الحق ولا تسروا غشّ الائمة فانّ من اسر غشّ امامه أظهر الله سريرته في فلتات لسانه و سقطات افعاله و أبداها الله لا مامه الذى بادر باعزاز دینه به و اعلاء حقّه بفلجة﴾

﴿انا لم نبخسكم حقوقكم و لم نبخس الدين حقّه عليكم انّه من نازعنا هذا القميص أوطأناه ما في هذا الغمد﴾

﴿و انّ ابا مسلم بايعنا و بايع لنا على انّه من نكث بيعتنا فقد أباح دمه لنا ثمّ نكث بنا هو فحكمنا عليه لانفسنا حكمه على غيره لنا و لم تمنعنا رعاية الحق له من اقامة الحق عليه﴾

و بروایت ابن اثیر بعد از اوایل خطبه این الفاظ را قرائت کرده است :

«ان ابا مسلم احسن مبتدءاً و أساء معقباً و اخذ من الناس بنا اكثر ممّا أعطانا و رجح قبيح باطنه على حسن ظاهره و علمنا من خبث سريرته و فساد نيته مالو علمه اللائم لنا فيه لعذرنا في قلّة و عنفنا في امها لنا »

«و ما زال ينقض بيعته و يخفر ذمّته حتّى أحلّ لنا عقوبته و أباحنا دمه فحكمنا فيه حكمه لنا في غيره و لم يمنعنا الحق له من امضاء الحق فيه».

«و ما أحسن ما قال النابغة الذبياني للنعمان»:

ص: 337

فمن اطاعك فالفعه بطاعته *** كما اطاعك و أدلله على الرشد

و من عصاك فعاقبه معاقبة *** تنهى الظلوم و لا تقصد على صمد

حاصل معنی این است که ای مردمان از عافیت سلامت بوخامت معصیت و از ضیاء حق بظلمت باطل اندر مشوید و با پیشوایان و رؤسای خویش به نفاق و شقاق رفتار نکنید چه خدای اسرار باطنیه و مکنونات ضميريه و غلّ و غش شما را نسبت بائمه شما حال و هر وقت باشد در فلتات زبان و سقطات زبان در خدمت آن امامی که او را برای اعزاز دین و اعلای حق خود بر کشیده است آشکارا دارد

همانا ما نه از حقوقی که شما راست کاستن گیریم و نه از حقوقی که دین را یعنی ما را بر شما است بکاهیم یعنی نه حقوق شما را باطل می کنم و نه حقوق خودمان را که باید شما ادا کنید ضایع می گذاریم هر کس بخواهد این لباس خلافت و جامه امارت را از تن بیرون کشد ما با شمشیر نیز سرایش را در کنارش گذاریم.

همانا ابو مسلم با ما بیعت کرد و شرط و عهد نهاد که هر کس آن عهد را بشکند خونش بر ما مباح باشد آن گاه او خود بیعت ما را بشکست در آغاز کار اعمال و افعالی ستوده بنمود و در مراتب اطاعت و صدق نيت سلوك ورزید و در پایان امر بر خلاف عهد و قانون اطاعت و موافقت رفتار نمود و از مردمان بنام و حکم ما و قوت ما بیشتر از آن که بما می داد می گرفت.

آخر الامر میزان اعمال سیئه اش بر حسنه ترجیح یافت و حسن ظاهرش را قبح باطنش فرو سپرد و فساد نیت و خبث عقیدتش به مقامی پیوست که اگر همان کسان که ما را درباره او نکوهش کنان بود می دانستند ما را در قتل او معذور می داشتند بلکه تسامح ما را در عقوبت بیرون از صواب می شمردند و بر ما حتم می کردند که او را از پای درآوریم.

ص: 338

و ابو مسلم یکسره در نقض بیعت و خوار داشتن ذمت و نا دیده انگاشتن عهد و پیمان خود روزگار نهاد چندان که عقوبتش بر ما واجب و خونش بر ما مباح گردید.

پس در حق او حکم خود را جاری ساختیم چنان که اگر غیر از او نیز مرتکب این اعمال شدی همان حکم در حقش صادر می کردیم.

و اگر حقی او را بودی از امضاء حق درباره او ما را مانع نگشت یعنی حدود الهی را در مقام خود باید ادا کرد و بملاحظه و هوای نفس فرو گذار ننمود تا خوب بود و راست می رفت احسان یافت و چون بکری و ناراستی رفت با شمشیر کج سزا دید.

و نابغه ذبیانی چه نیکو می گوید با نعمان بن منذر :

که هر کس اطاعت کند ترا تو نیز بواسطه حسن اطاعت و پاداش انقیادش بدو احسان کن و او را سودمند و براه رشد و رشادت اشارت و سر بلند کن.

و هر کس با تو به معصیت و نافرمانی و مخالفت پرداخت سزایش را بازگذار و با تازیانه عقوبتش تأدیب کن و هیچ دقیقه از دقایق این امر را مهمل مگذار و تجاوز را جایز مشمار.

چون منصور این خطبه براند از منبر فرود شد .

مسعودی گوید چون خبر قتل ابی مسلم در بلدان و امصار و مملکت خراسان و جبال گوشزد نساء و رجال گشت جماعت خرمیه که ایشان را مسلمیه گویند و به امامت ابی مسلم قائلند بجوش و جنبش در آمدند و بعد از وفات او بعضی طبقات ناس در کار او منازعت داشتند

بعضی را عقیدت چنان بود که وی نمرده است و نخواهد مرد تا گاهی که مشعل عدل و آیت اقتصاد را در میان ما فروزان و نمایان بگرداند و فرقۀ به مرگ او یقین داشتند و می گفتند دختر او فاطمه امامت دارد و این جماعت را

ص: 339

فاطمیه می گویند.

می گوید اکثر جماعت خرمیّه تا این زمان که مدار سال هجری بر سیصد و سی و دو سال قرار گرفته است گورکیه و نورساعیه هستند و این دو طبقه اعظم طوایف خرمیه می باشند و از جمله ایشان بابك خرمی است که در مداین از ارض مران و آذربایجان بر مأمون و معتصم خروج کردند چنان که بخواست خدا در جای خود مذکور آید.

و اکثر خرمیه در بلاد خراسان وری و اصفهان و آذربایجان و کرخ ابی دلف و سایر بلاد هستند و ایشان منتظر هستند که در زمان آینده ابو مسلم ظهور می نماید و این طبقه را باطنیه نامند

بالجمله چون خرّمیه خبر قتل ابی مسلم را بدانستند اجتماع ورزیده و با لشکری عظیم از بلاد خراسان بشهر ری بتاختند و شهر ری و جرمس و حوالی آن جا را فرو گرفته و خزاین ابو مسلم را که در ری بود بچنك آورده از جبال و طبرستان نیز گروهی بایشان پیوستند و فتنه ایشان عظیم گردید و بستفاد ریاست ایشان را داشت.

چون منصور این خبر بشنید جمهور بن مروان عجلی را با ده هزار مرد جنگی بدفع و قمع ایشان بفرستاد و این دو سپاه در بیابان میان ری و همدان همدیگر را دریافته و جنگ در انداخته حربی بس شدید بپای آورده و هر دو گروه بر شداید کارزار صبوری کرده استوار بایستاده و از همدیگر به هلاك و دمار آورده.

در این هنگام رئیس خوارج کشته و اصحابش منهزم گردیده و سپاه منصور بر آن جماعت بتاختند و بکشتند چندان که شصت هزار تن از ایشان مقتول و جمعی کثیر از نداری و عیال ایشان اسیر گردید.

و از بدایت خروج ایشان تا مقتل بستفاد هفتاد شب بطول انجامید و این در سال یک صد و سی و ششم هجری چند ماه پس از قتل ابی مسلم روی داد و ازین تفصیل

ص: 340

ازین پس مذکور می شود.

در کتاب تبصرة العوام مسطور است که بعضی گویند ابو مسلم بمذهب کیسانی بود و کیسانی آن جماعت هستند که می گویند بعد از رسول خدای صلی الله علیه و اله علی عليه السلام و بعد از علي حسن و بعد از حسن حسین صلوات الله عليهم و بعد از آن حضرت محمّد حنفیه امام است.

و قومی از ایشان گویند که بعد از رسول خدا علی امام باشد و بس و حسنين و محمّد حنفیه را امام ندانند و این قوم گویند ابو مسلم کیسانی بود و این سخن مقرون به صحت نیست.

و امامیه تمامت فرق کیسانیه را کافر دانند و يك طبقه هستند که ایشان را ابو مسلمیه گویند و این فرقه را بر شیعه بندند از بهر آن که ابو مسلم خروج کرده گروهی بیشمار از دشمنان خدای و دشمنان آل رسول خدای از مردم بنی امیه و جز ایشان را بکشت

اما صاحب کتاب سید مرتضی داعی رازی حسنی که از فحول علما و اهل مناظره است می گوید ابو مسلم و تابعانش نه از طبقات شیعه و نه از طوایف سنّی است.

زیرا که اعتقاد ابی مسلم این بود که امامت بميراث است نه به نصّ و تصریح امامی دیگر چنان که شیعه را این عقیدت باشد و نه باختیار چنان که اهل سنت و جماعت بر این عقیدت هستند .

و گوید بعد از رسول خدا صلى الله عليه و سلم امامت از عباس بود ابوبکر بر وی ظلم نمود و ابو مسلم از بهر آن خروج فرمود که بنی امیه را بر اندازد و امامت را با بنی عباس گذارد و اگر او را اعتقاد بودی که امامت از علی علیه السلام است و بميراث می رود باید بعد از انقراض بنی امیه با حضرت صادق علیه السلام گذارد نه با سفاح و ابن ریوندی در این مذهب تابع ابی مسلم بودی

ص: 341

بیان عقاید بنی عباس و کلمات در حق ابی مسلم

در کتاب مزبور مسطور است عباسیان در فقره وصیت ابی هاشم عبدالله بن محمّد بن حنفیه که در دامنه این کتاب مسطور افتاد بر سه فرقه شدند .

قومی از ایشان از این عقیدت باز شدند و گفتند عبدالله بن معاویه امام است.

و طبقه دوم ارزامیه اند چه رئیس ایشان ارزام نام داشت و ایشان گویند محمّد ابن علي با پسر خود ابراهیم وصیت کرد و ابو مسلم مردمان را بدو می خواند و گویند ابو مسلم صاحب معجزات و کرامات بود و این جماعت را خرجیه نیز خوانند و ابن مقنع ازین قوم است و دعوی می کرد که روح ابی مسلم در وی حلول کرده و او اله است.

و قومی از ایشان گویند ابو مسلم زنده است و گویند نماز و حج و زکوة و غیر آن بهیچ وجه واجب نیست و ایمان و دین دو چیز است اول شناختن امام دوم نگاهداشتن امامت.

طبقه سوم عباسیه گویند امامت در بنی عباس است از طرف و جهت محمّد بن حنفيّه و بعد از علي علیه السلام محمّد بن حنفیه امام است.

و هریریه و ریوندیه گویند بعد از رسول خدا حق عباس بود و هر کس بر خلاف این داند کافر است و ابو مسلم را بزرگ دانند و سفاح و منصور ایشان را ملزم ساختند که بگوئید امامت بمیراث است و بعد از رسول خدا حق عباس است که عمّ آن حضرت بود و هر کس بعد از رسول خدا دیگری را امام داند گمراه است.

و گفت بعد از عباس عبدالله بن عباس و پس از وی علي بن عبدالله و بعد از او محمّد بن علي و پس از او ابراهیم و سفاح برادر ابراهیم است و امامت محمّد بن حنفیه را انکار نمود

ص: 342

و چون رئیس ایشان ابو هریره دمشقی است ایشان را هریریه خوانند و اصل مذهب این جماعت این است که امامت بمیراث است و این گروه را شیعه عباسیّه خوانند.

و آنان را که در میان شيعة علي و شيعه عباس فرق ندانند ایشان را بر شیعه بندند و قومی از ایشان گویند منصور خدای است و ابو مسلم ایشان را طلب کرده گفت توبه کنید بعضی بازگشت نمودند و پاره بر آن عقیدت بیائیدند تا ابو مسلم ایشان را بکشت و این گروه را ریوندیه خوانند زیرا که اصحاب ابن ریوند بودند.

و معلوم افتاد که ایشان از شیعه علی علیه السلام نیستند و به سنیان نزدیک ترند چه ایشان و مردم سنی اتفاق دارند که از زمان ظهور سفاح تا پایان روزگار امامت با بنی عباس است و ما باطل می دانیم.

و می گوید ازین فرق مختلفه که دعوی تشیع نمایند در زمان ما چهار طبقه بیش نیستند و در هر موضعی به لقبی خوانند در اصفهان و نواحی آن خرّمیه و در قزوین و ری مزدکیه و سنبادی و در آذربایجان قولیه و در ماوراء النهر مغان می نامند و اسماعیلیه را باطنیه و قرامطه و خرمیه و سیفیه و بابكيه و مخمره خوانند و ازین روی ایشان را باطنیه خوانند که گویند هر چیزی را از قرآن و حدیث ظاهری است و باطنی است ظاهر حکم پوست دارد و باطن بمنزله مغز است و خرافات ایشان بسیار است.

راقم حروف در ذیل مجلدات مشكوة الادب و احوال ائمه علیهم السلام به عقاید اغلب این مردم اشارت نموده است .

ص: 343

بیان خروج سنباد مجوسی در خراسان بخونخواهی ابو مسلم

در این سال چنان که اشارت رفت مردی سنباد نام مجوسی که از مردم قریه اهروانه بود که از قراء نیشابور است در خراسان خروج کرد و خروج بواسطه خشم و غضب از قتل ابی مسلم بود و بخون جوئی او برخاست و این سنباد از دست پروردگان ابومسلم بود.

پس جمعی کثیر بر گردش انجمن شدند و بیشتر ایشان از مردم جبال بودند و بر نيشابور و قومس و شهر ری غلبه یافت و فیروز اسپهبد نامیده گشت.

در روضة الصفا مسطور است که سنباد از جمله آتش پرستان نیشابور بود و مکنت و بضاعتی داشت در آن روز که ابو مسلم از پیش ابراهیم امام بمرو می رفت سنباد او را بدید و آثار دولت و اقبال و نصرت و اجلال از پیشانی او مشاهدت کرد و او را بسرای خویش برده آداب میهمان نوازی بجای آورده چند گاه با وی بزیست و یکی روز از احوال ابی مسلم بپرسید.

ابو مسلم پوشیده داشت سنباد گفت قضیه خویش را از من پوشیده مدار چه من مردی رازدار و بر حفظ اسرار استوارم و هرگز سرّ تو را آشکارا ندارم.

ابو مسلم چندی از مکنونات ضمیر خود را بد و باز راند سنباد گفت از راه کیاست و فراست چنان معلوم کرده ام که تو جهان را زیر و زیر می کنی و گروهی از بزرگان عرب و اعیان عجم را دستخوش شمشیر می گردانی.

ابو مسلم ازین سخن خرسند گردیده با سنباد وداع گفته و به مرو برفت و چون زمانه دوران زد و ابو مسلم حکمران خراسان گردید در میان سنباد و بعضی از مردم اعراب که در نیشابور جای داشتند وحشت و مناقشتی سخت افتاد

ص: 344

سنباد و برادرش لباس سیاه که شعار عباسیان بود بر تن بیاراسته ملازمت خدمت ابی مسلم را اختیار کردند و داوری بدو بردند.

ابو مسلم تحقیق کرده معلوم شد حق با جانب سنباد است پس دو هزار مرد بدو بداد تا جملگی اعراب را بقتل رسانید و از آن پس بر این حال در خراسان می زیستند تا ابو مسلم بر نهجی که مرقوم گشت بقتل رسید .

سنباد خروشی برآورده و مردم ری و طبرستان را دعوت کرده بجمله در این باب با وی اتفاق کردند و به آهنگ تصرف قزوین روانه شدند حاکم قزوین چون آهنگ ایشان را بدانست لشکری مهیا کرده بر جماعت گبران شبیخون برده جملگی را مقیّد و مغلول ساخته نزد ابو عبيده ثقفی والی ری فرستاد.

ابو عبیده بنا بر سابقه معرفتی که با سنباد در میان داشت ابراء ذمّت او را نموده گفت وی مردی ذمّی است او را با امثال این مهمات چکار است و دست از وی بداشت و پس روزی چند آن جماعت را باراضی و دهات خوار ری فرستاد تا در آن حدود اقامت کنند.

و چون سنباد در خوار ری مقیم شد مردم آن ناحیه را بر اعلان کلمه طغیان با خود همزبان ساخته و بجانب بلده ری لشکر کشید.

ابو عبیده چون این خبر بشنید بدفع او لشکر بیرون آورده در برابر همدیگر صف بر کشیدند و چون سنباد نعره یا ابا مسلم یا ابا مسلم برآورد از لشکر ابوعبیده نیز مانند این سخن بشنید.

و چون ابوعبیده نگران شد و از پیش و پس نام ابو مسلم همی بشنید بترسید و بگریخت و سنباد او را تعاقب کرده ابو عبیده به شهر در شد و متحصن گردید .

سنباد شهر ری را مسخر کرده ابو عبیده را بکشت و متروکات ابی مسلم را از اسلحه و سایر اشیاء چندان بتصرف آورد که از اندازه حساب بیرون بود.

و اين وقت جمعیت لشکرش بصد هزار تن پیوست و از بلده ری تا نیشابور را

ص: 345

فرو گرفت و برای استیلا و قوت خود و فریب مردمان همی گفت در آن هنگام که ابو جعفر آهنك كشتن ابو مسلم را بنمود ابو مسلم مرغی سفید گردیده بپرید و اکنون در فلان قلعه با مهدی مصاحبت دارد و مرا مأمور ساخته است تا روی زمین را از گروه منافقان برای امام آخر الزمان پاك و صافي بدارم .

و چون این کلمات او بگوش بعضی از طبقات شیعه رسید در سایه درفش فتح و فیروزی وی انجمن کردند و با مردم مجوس می گفت بفلان کتاب اندر چنان دیده ام که مدت دولت اهل اسلام زمانی دراز نباشد و از آن پس یکی از بنی ساسان نمایان گردد و این زمان که بدان اندریم هنگام ظهور ساسانیه است و پیشنهاد خاطر من چنان است که لشکر بمکّه برم و کعبه را ویران نمایم.

بالجمله سنباد در شهر ری بنهب اموال بپرداخت و جمعی را اسیر ساخت لکن متعرض سوداگران نمی شد و چون این اخبار در پیشگاه منصور معروض گردید جمهور بن مران و بقولی مراد عجلی را با ده هزار تن مرد کارزار بدفع او مأمور ساخت.

جمهور طی بیابان کرده ناحیه ساوه را که مابین ری و همدان است لشکرگاه گردانیده سنباد نیز چون این حکایت بشنید روی بدان سوی نهاد و زنان مسلمانان را اسیر کرده بر شتران سوار نموده با خود همراه داشت.

و جمهور بر آن عزیمت بود که با سنباد بر طریق مماطلت و مسامحت بگذراند اما چون تلاقی فریقین شد سنباد آن زنان اسیر را که برشتران بر نشانیده بود از پیش لشکر بداشت.

چون آن زنان لشکر مسلمانان را بدیدند در محمل های خود بر پای ایستاده ندا بر کشیدند و امحمّداه اسلام برفت و در این حال از برکت دین مبین بادی وزیدن گرفته در جامه زن ها بیفتاد ازین روی شترها رمیدن گرفته بر لشکر گاه سنباد شتابان شدند.

اسب های سواران برمیدند و لشکریان وحشت کرده متفرق شدند و باین

ص: 346

سبب سپاه سنباد هزیمت شده مسلمانان از دنبال شترها بتاختند و شمشیر در لشکر مجوس و آنان که بیاری ایشان آمده بودند بگذاشتند و هر کس را دریافتند بکشتند.

و عدد کشتگان و از تشنگی هلاک شدگان هفتاد هزار تن بر آمد و زنان و اطفال ایشان را نیز اسیر ساختند و سنباد در میان قومس و طبرستان بقتل رسید.

و سبب قتلش این بود که سنباد در ایام اقبال دولتش شش هزار بار هزار درهم نزد حاکم طبرستان بفرستاد و ثلث آن را با وی بخشیده بود تا اگر روزی کار بر وی دشوار شود بدو پناه برد لاجرم در این وقت آهنك طبرستان کرد که صاحب آن جا پناه برد.

حکمران طبرستان یکی از عمال خود که طوس نام داشت بدو بفرستاد سنباد بروی تکبر و فزونی ورزید طوس چون این حال را بدید گردنش را بزد و قتلش را بمنصور بنوشت و آن چه داشت مأخوذ نمود.

منصور نامه بعامل طبرستان نوشته آن اموال را از وی طلب کرده او منکر شد منصور لشکری بدو فرستاد و او بجانب دیلم فرار کرد .

بیان خروج ملبد بن حرمله شیبانی در ناحیه جزیره

این سال ملبد بن حرمله شیبانی خروج کرده در جزیره حکم به الحكم الله برآورد روابط و ضبّاط جزیره بدفع او بیرون شدند و این وقت حرمله با هزارتن سوار کارزار به اظهار مخالفت می پرداخت و با آن جماعت جنك کرده جمعی از ایشان را بکشت و دیگران را هزیمت کرد.

بعد از آن یزید بن حاتم مهلبي بجنك او بيرون تاخت و از ملبد شکست

ص: 347

یافته هزیمت شد و جاریه خاصه اش که از وی کام می گرفت بدست خارجیان اسیر شد و آن چه در لشکرگاه او بود بغنیمت بردند.

بعد از آن نزار را که یکی از سرهنگان عرصه کارزار بود با جمعی مردم جنگجوی بدفع او بفرستادند آن سرهنگ خراسانی با هزاران آمال و امانی بیامد و آخر الامر بدست ملید جای در شکاف لحد کرده اصحابش بجمله هزیمت شدند.

پس از وی زیاد بن مشکان را با جمعى كثير بقلع و قمع ملبد بفرستادند ملبد با ایشان برابر شد و جمله را هزیمت کرد .

پس از آن صالح بن صبیح را با لشکری گران بجنك او روان داشتند و سواران بسیار و استعداد کامل بدو دادند صالح نیز از آن طالح درهم شکست و بهزيمت بتفت.

بعد ازین جمله حمید بن قحطبه که در آن وقت حاکم جزیره بود با سپاهی گران بجانب ملبد شتابان شد و در پایان کار از ملبد هزیمت گرفته از وی متحصن گشت و صد هزار درهم بملبد بداد که او را نادیده انگارد و بعضی بر آن عقیدت هستند که خروج ملبد در سال یک صد و سی و هشتم هجری روی داده است .

بیان حوادث و سوانح سال یک صد و سی و هفتم هجری نبوی صلى الله علیه و آله

در این سال مردمان را بواسطه اشتغال به حرب سنباد مجوسی خارجی مجال صائفه یعنی جنك تابستانی با روم نبود.

و در این سال اسمعيل بن علي بن عبدالله بن عباس که عامل موصل بود مردمان را حج اسلام بگذاشت .

ص: 348

و در این سال زیاد بن عبدالله امیر مدینه و عباس بن عبدالله بن سعید امیر مکه معظمه بود و عباس در حال انقضاء موسم بمرد لاجرم اسمعيل بن علي عمل او را به زیاد بن عبیدالله مضموم ساخت منصور نیز او را بر آن کار بر قرار داشت.

و در این سال عیسی بن موسی حاکم کوفه بود.

و سليمان بن علي امير بصره و اعمال بصره بوده.

و عمر بن عامر سلمی قضاوت کوفه می کرد.

و ابوداود خالد بن ابراهیم در مملکت خراسان نافذ فرمان بود.

و صالح بن علي امارت مصر داشت

و حميد بن قحطبه در جزیره حکومت می راند.

و اسمعيل بن علي بن عبدالله در موصل حکومت می کرد و در موصل کار به جنگ و جدال می گذشت.

و بروایت یافعی در این سال عثمان سرادقة الازدی که یکی از اشراف بود بقتل رسید و او در زمانی که سفاح وفات کرد جنبش کرد بر منبر دمشق بنی عباس را دشنام براند و هاشم بن يزيد بن خالد بن يزيد بن معاویه را بخلافت بازداشت صالح بن علي عمّ سفاح بدنبال ایشان بتاخت هاشم فرار کرد و گردن عثمان بن سرادقه را بزد

ص: 349

بیان وقایع سال یکصد و سی و هشتم هجری و خلع نمودن جمهور بن مراد منصور دوانیق را

ازین پیش مسطور گشت که چون سنباد مجوسی در خراسان خروج کرد و در طلب خون ابو مسلم غوغا و فتنه بلند ساخت جمهور بن مراد عجلی بفرمان منصور با ده هزار سوار بحرب او رهسپار گردیده او را هزیمت داده آن چه در لشکرگاه او موجود دید که از جمله خزاین و اموال موفوره ابي مسلم بود بچنك در آورده از آن جمله هیچ چیز بدرگاه منصور نفرستاد از آن پس بیندیشید و از آن خیانت وحشت گرفت و منصور را خلع نمود.

چون فساد جمهور در خدمت منصور مذکور شد محمّد بن اشعث را با لشکری گران بجانب ری روان ساخت.

جمهور چون این حال بدانست از شهرری مفارقت جسته بجانب اصفاهان شتابان شد محمّد بن اشعث بی مانع و دافعی بشهر ری و تختگاه کاوس و کی درآمد و از آن طرف جمهور اصفاهان را در حیطه فرمان در آورد محمّد بن اشعت خود در ری بماند و لشكرى بدفع وی بفرستاد.

اصحاب و اعوان جمهور گفتند اکنون که محمّد بن اشعث با مردمی قلیل در ری بجای مانده و سپاه بدین سامان فرستاده بهتر این است که با نخبه فرسان و قدوة شجعان بدو بتازی و ریش و ریشه او را از جای برآوری .

جمهور را این رأی پسندیده افتاده با کمال جدّ و کوشش بسوی محمّد راه سپرد و این خبر بدو پیوست محمّد حذر کرد و شرایط احتیاط را مرعی داشته.

در این اثنا لشکری از خراسان بیاری وی بیامد و اسباب قوت و جرأت او گردیده آماده پیکار شد و هر گروه در قصر فیروزان که در میان ری و اصفهان

ص: 350

بود یکدیگر را دریافته آتش حرب را مشتعل ساخته جنگی عظیم و نبردی سخت بپای بردند.

و در این وقت نخبۀ سواران عجم در رکاب جمهور بودند و در این جنك جمعی کثیر از یاران جمهور بقتل رسیدند و خودش فرار کرده به اراضی آذربایجان پیوست.

و چون مدتی بر آمد و آتش فسادش از اشتعال نایستاد در سفیدرود بدست اصحابش کشته شد و سرش را اصحابش بدرگاه منصور حمل کردند و از قتل جمهور جمهور را مسرور و از دفع و قلع ریشه فسادش منصور را منصور ساختند .

بیان قتل ملبد بن حرمله شیبانی بدست سپاه منصور عباسی

خروج ملبد بن حرمله خارجی در سوانح سال یکصد و سی و هفتم هجری مسطور و جنگ ها و فیروزی های او مذکور شد و باز نموده آمد که حمید بن قحطبه از وی متحصن گردید .

و چون اخبار او گوشزد منصور افتاد عبدالعزيز بن عبدالرحمن برادر جبار را با لشکری نامدار بدفع او رهسپار و زیاد بن مشکان را با وی مضموم ساخت .

چون ملبد این خبر را بدانست یک صد سوار در کمین او بداشت و چون عبدالعزیز با وی روی در روی شد ناگاه آن جماعت که در کمین او مکین بودند بیرون تاختند و او را هزیمت کرده بیشتر اصحابش را بکشتند.

چون شکست عبدالعزیز نیز از آن آتش فتنه انگیز مشهود شد خازم بن خزیمه با هشت هزار مرد جنگی از مردم مرو رود بحریش رهسپار شد و بیابان در نوشت تا در موصل نازل گشت و یک دسته از لشکر خود را بدو رهسپر ساخت .

ص: 351

ملبد دجله آن بلد را در سپرده بجانب خازم عازم شد خازم نیز بحرب او جازم گردید و فضلة بن نعيم بن خازم بن عبدالله نهشلی در مقدمه سپاه خازم و زهير بن محمّد عامری در میمنه سپاه و ابو حماد ابرص در میسره سپاه خازم ناظم آمدند و خود خازم در قلب سپاه ملازم گردید.

و ملبد و یارانش شب هنگام راه می سپردند و در دل شب جنك مي دادند و چون روز بر آمد ملبد روى بكورة خرة نهاد و خازم و یارانش با وی رهسپار بودند تا شب در آمد و بامداد دیگر ملبد راهسپر شد چنان که گوئی اراده فرار دارد و خازم در طمع افتاده از دنبالش روان بود و خندق خود را بگذاشت.

و چون از خندق بیرون شدند و خازم از خندق دور افتاد ملبد و یارانش بر ایشان حمله ور شدند و چون خازم این حال بدید خندق را در پیش روی خود و اصحابش بیفکند و ملبد و سپاهش بر میمنه سپاه خازم حمله ور شدند و آن جمله را در هم نوردیدند و از آن پس بر میسره لشکر بتاختند و ایشان را نیز در نوشتند آن گاه بجانب قلب که محل خازم بود شتابان شدند .

خازم یاران خود را بانك در داد که از مرکب ها بزمین فرود شوید پس لشکر او پیاده شدند ملبد و یارانش نیز از مراکب خود بزیر آمده و بیشتر چهار پایان خود را پی زدند.

آن گاه با شمشیر بكار جنك آهنك نمودند و چندان تیغ بزدند که در هم بشکست این وقت خازم با فضلة بن نعيم فرمان داد چون غبار عرصۀ کارزار بر گنبد دوار بلند گردد و مرد از مرد پدیدار نیاید تو بجانب خیل و مرکب های خود و مرکب های اصحاب خود باز شو و جملگی سوار گردیده این جماعت را به تیرباران در سپارید.

فضلة بن نعيم بفرمان او کار کرد و لشکر خازم از میمنه و میسره مراجعت کرده ملبد و یارانش را به تیرباران فرو گرفتند ملبد با هشت صد تن از یاران او که پیاده شده بودند کشته شدند و پیش از آن که پیاده شوند نزديك بسيصد تن از

ص: 352

آن ها مقتول شده بودند و بقیه سپاهش فرار نمودند.

فضلة بن نعیم از دنبال فراریان بتاخت و یک صد و پنجاه مرد را بخاك هلاك در انداخت و بآن تدبير لطیف بنیان آن شرّ عنيف را بر آورد.

بیان حوادث و سوانح سال یک صد و سی هشتم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال قسطنطین پادشاه روم بشهرهای مسلمانان بیرون تاخت و بقهر و غلبه شهر ملطیه را فرو گرفت و بر مردمش پیروز شد و با روی آن شهر را ویران كرد لكن متعرض مردم سپاهی و ذریه نشد.

و در تاریخ الفی و یافعی مسطور است که در این سال قیصر روم با صد هزار تن روی بدیار اسلام نهاد و در دانق فرود آمد و از جانب ابی جعفر منصور عمش صالح بن علي با لشکری آراسته به جنك قيصر رهسپر شد

و چون هر دو لشکر با هم برابر و پرخاشگر گشتند و جنگ ها بپای بردند اخر الامر نسیم فتح و ظفر بر پرچم درفش صالح وزیدن گرفت و اهل روم به هزیمت برفتند.

و بروایت ابن اثیر در این سال عباس بن محمّد بن علي بن عبدالله بن عباس با صالح بن علي و عيسى بن علي صايفه را بپاى برد يعنى جنك تابستانی روم را که معمول همه ساله سپاه اسلام بود و بقولی در سال یک صد و سی و نهم روی داد و صالح ابن علي هر خرابى كه ملك روم در بارۀ شهر ملطیه فرود آورده بود بساخت و آبادان کرد .

و در این سال عبدالله بن علي كه طغیان و خروج او ازین پیش مسطور شد و باز نموده آمد که بعد از آن که از معرکه جنگ فرار کرد در بصره نزد برادرش

ص: 353

سليمان بن علي بيامد و مقيم شد با منصور بیعت کرد.

و در این سال منصور عباسی فرمان کرد تا مسجد الحرام را وسیع گردانیدند و بر گشادگی و بزرگی آن بنای مبارك بر افزودند

و در این سال فضل بن صالح بن علي مردمان را حجّ اسلام بگذاشت .

و در این سال زیاد بن عبدالله حارثی در مدینه طيبه و مکه معظمه و طایف حاکم بود .

و عیسی بن موسی در کوفه و سواد کوفه فرمانروائی داشت.

و سليمان بن علي والى بصره بود.

و سوار بن عبدالله در بصره قاضی بود.

و ابوداود در مملکت خراسان حکمران بود.

و صالح بن علي در مملکت مصر رایت امارت می افراشت.

و در این سال سواد بن رفاعة بن ابي مالك قرطبى ازین سرای نا پایدار بآن جهان جاوید قرار رهسپار شد.

و نیز در این سال ابو حفص اسلمی سعید بن جهان ازین جهان جهان بدیگر جهان جهان شد حدیث خلافت را که سال می باشد از سفینه روایت می کرد.

و در این سال یونس بن عبید البصرى ازین سرای منحوس بدیگر سرای مأنوس گشت و بعضی وفاتش را در سال یک صد نهم هجری نگاشته اند .

و هم در این سال بروایت یافعی در مرآت الجنان علاء بن عبدالرحمن ازین جهان گذران بسرای جاویدان شتابان شد .

و نیز در این سال لیث بن سليم ازين محمّد غير مستقيم بمركز صراط مستقيم ندیم گشت لکن در سال وفاتش اختلاف کرده اند.

و نیز در این سال بقول یا فعی زید بن واقد که یکی از معارف روزگار خویش بود ازین سپنجی سرای بدیگر آرامگاه شتابان گشت.

ص: 354

و نیز در این سال بروایت صاحب تاريخ الفى حارث صاحب مکحول که به هر شب يك ختم قرآن می نمود وفات کرد.

بیان وقایع سال یک صد و سی و نهم هجری و حرب صالح بن علی با مردم روم

در این سال صالح بن علي و عباس بن محمّد از عمارت و آبادانی ملطیه که قیصر روم خراب ساخته بود فراغت یافتند .

آن گاه از درب الحدث غزوة تابستانی را که معمول همه ساله لشکر اسلام در ارض روم بود و این جنگ را صایفه می نامیدند بجای گذاشتند و در ارض روم خوض کردند و بهر کجا بتاختند دو خواهر صالح بن عليّ که يکى امّ عيسى و دیگر لبابه بودند باتفاق صالح جنگ می نمودند و ایشان هر دو دختر علي بودند و نذر کرده بودند اگر دولت بنی امیه زوال گیرد در راه خدای جهاد نمایند و جعفر ابن حنظله مهرانی از درب ملطیه غزو نمود .

و در این سال در میان منصور عباسى و ملك روم قرار بر آن شد که اسیران را خریداری و رها نمایند و منصور اسيران قالی قلا و جز ایشان از رومیان را آزاد ساخت و آن جا را بساخت و تعمیر کرده اهلش را بآن جا باز گردانید.

و جمعی از لشکر جزیره و جز ایشان را در شهر مشخص نمود و آن مردم در آن شهر اقامت و حمایت کردند .

و بعد ازین سال در میان مردم اسلام و روم جنك صائفه روی نداد مگر به روایت بعضی کسان در سال یک صد و چهل و ششم اتفاق افتاد

و سبب این تعطیل این بود که منصور در این سنوات بحرب و دفع دو پسر عبدالله بن حسن بن حسن بن علي علیهما السلام اشتغال داشت و مجال محاربت با مردم روم

ص: 355

نداشت مگر این که بعضی گویند حسن بن قحطبه باتفاق عبدالوهاب بن ابراهیم امام در سال صد و چهلم هجری صائفه بپای گذاشت و قسطنطين ملك روم با صد هزار تن بدین سوی روی آورد و براند تا به جیحان رسید و در خدمت او از بسیاری سپاه اسلام بعرض رسید لاجرم صلاح در آن دید که آن محاربت را بتأخیر افکند پس باز شد و از آن پس تا سال یک صد و چهل و ششم هجری در بین مسلمانان و رومیان صائفه روی نداد

یاقوت حموی در مراصد الاطلاع می گوید جيحان بفتح جيم و سكون ياء حطى و حاء مهمله و الف و نون نهری است در مصیصه و در سر حدّ شام واقع است مخرجش از بلاد روم است و بشهر کفریتا که در برابر مصيصه و نزديك بآن شهر است جاری می شود و آن رودخانه را پلی سنگی و قدیمی و پهناور است

ص: 356

بیان در آمدن عبدالرحمن بن معاويةبه مملکت اندلس و استیلای بر آن ملك

ازین پیش در انقراض دولت بنی امیه باز نمودیم که هیچ کس از امراء و اعیان دولت بنی امیه از تیغ عباسیان فرستند مگر عبدالرحمن بن معاویه که به مملکت اندلس فرار کرده او را پذیرفتند و سالیان بسیار خود و فرزندانش در آن جا با مارت بزیستند.

و نیز در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السلام و بیان سوانح سال نود و دوم هجری از فتح اندلس و عزل موسی بن نصیر از آن مملکت و کیفیت غنایم و اسرای بلاد مغرب زمین بشرح و بسطی کامل باز نمودیم.

و چون موسی بن نصیر از امارت اندلس معزول شد و بشام روی نهاد پسرش عبد العزیز را در آن جا بگذاشت عبدالعزیز آن ملك را ضبط نموده از گزند بیگانگان محفوظ ساخت و ثغور و حدودش را منظم و مصون داشته و در آن مدت که در آن جا امارت داشت شهرهای بسیار بر گشود.

عبدالعزيز مردى كثير الخير و فاضل بود و تا سال نود و هفتم و بقولی نود و هشتم در آن جا به امارت بگذرانید و از آن پس به سببی که مذکور افتاد در همان مملکت مقتول شد.

و بعد از قتل او مدت شش ماه اهل اندلس بدون امیر بگذرانیدند و هیچ والی و حکمرانی ایشان را فراهم نمی داشت و از آن پس بر ریاست ایوب بن حبیب لخمی پسر خواهر موسی بن نصیر متفق شدند.

و چون ایوب مردی با صلاح و قدس بود ایشان را بجماعت نماز می گذاشت و در آغاز سال نود و نهم و بقولی نود و هشتم به قرطبه تحویل داد و آن مدینه را

ص: 357

دارالاماره ساخت.

و از آن پس سلیمان بن عبدالملك بعد از ایوب حرّ بن عبدالرحمن ثقفى را عامل آن مملکت ساخته و در سال نود و هشت هجری حرّ بأن ملك بیامد و دو سال و نه ماه در آن جا بولایت بنشست.

و چون عمر بن عبدالعزیز بر مسند خلافت جای گرفت سمح بن مالك خولاني را بحکومت اندلس مقرر و او را مأمور ساخت که آن اراضی را ممیزی کرده و هر کجا را عنوة مفتوح ساخته اند خمس از آن جا بگیرد و از صفت اندلس و چگونگی آن مملکت بدو مکتوب کند و عمر بر آن عقیدت بود که مردم آن جا را از آن جا بکوچاند و ایشان را از مسلمانان جدا گرداند .

پس سمح بن مالك در شهر رمضان سال یک صدم هجری به آن دیار بیامد و آن چه عمر بدو فرموده بود معمول داشت و گاهی که در سال یک صد و دوم هجری از دارالحرب انصراف یافته بود مقتول شد .

و چنان بود که عمر بر آن اندیشه رفته بود که اهل آن سامان را از آن جا انتقال دهد لکن از اندیشه آن کار بازشد و مردمش را دعای خیر نمود .

و بعد از کشته شدن مالك عنبسة بن سحسم کلابی را در سال یک صد و سوم بامارت آن جا بفرستادند و عنبسه در سال یک صد و هفتم در شهر شعبان گاهی که از غزوه مردم فرنك باز می شد وفات کرد.

و پس از وی یحیی بن سلمی کلبی در ماه ذی القعده سال یک صد و هفتم بامارت آن جا برفت و دو سال و شش ماه بولایت آن سامان بریست .

و بعد از آن حذيفة بن ابرص اشجعی در سال یک صد و دهم بآن جا بیامد و شش ماه در آن جا بولایت و امارت بماند و معزول گردیده عثمان بن ابي نسعة الخثعمي والی شد و در سال یک صد و دهم وارد اندلس گردید و در آخر همان سال نیز معزول گردید مدت پنج ماه حکومتش امتداد یافت.

ص: 358

و از آن پس هیثم بن عبدالکنانی والی گردیده و در شهر محرم الحرام سال یک صد و یازدهم بآن جا وارد شده و ده ماه و روزی چند بحکومت بریست و در شهر ذى الحجه وفات نمود .

این وقت مردم اندلس محمّد بن عبدالله اشجعی را بر خود ولایت داده دو ماه بولايت بگذرانید و عبدالرحمن بن عبدالله غافقی در شهر صفر سال یک صد و دوازدهم بولایت آن مملکت بنشست و در شهر رمضان سال یک صد و چهاردهم هجری در اراضی دشمنان شهادت یافت .

و پس از وی عبدالملك بن قطن فهرى والى شد و پس از دو سال عزل گردید و عقبة بن حجاج سلولی حاکم شد و در سال یک صد و شانزدهم وارد آن اراضی گشت و مدت پنج سال حکومت راند.

این وقت مردم اندلس بروی بجوشیدند و او را خلع کردند و دیگر باره عبدالملك بن قطن والى شد .

و بعضی از مورخین اندلس گويند عقبة بن حجاج وفات کرد و مردم اندلس عبدالملك را بجای او بنشاندند و بعد از آن با بلج بن بشر قشیری بیعت کرده ولایت اندلس بدو تفویض شد.

پس عبدالملك فرار كرد و بسرای خود پیوست و دو پسرش قطن و امیه فرار کرده یکی بشهر مارده و آن يك به سر قسطه ملحق شدند پس از آن اهل یمن بر بلج بشوریدند و خواستار شدند که عبدالملك را بکشد.

و چون بلج از فتنه و آشوب ایشان خوفناک شد ناچار بفرمود تا عبدالملك را بکشتند و از دار بیاویختند و در این وقت نود سال از عمر عبدالملك بر گذشته بود

و چون خبر قتل او بدو پسرش قطن و امیّه رسید از مردم مارده و اربونه یک صد هزار تن فراهم ساخته و بجانب بلج و اصحابش بتاختند بلج نیز با مردم خود از اهالی شام نزديك بشهر قرطبه بدفع ایشان بیرون تاخت و جنگ در افکند.

ص: 359

و هر دو تن را هزیمت کرده بقرطبه باز شد و چند روزی بیش بر نیامد که وفات نمود .

و سبب قدوم بلج باندلس این بود که با عمش کلثوم بن عیاض در وقعه مردم بربر در سال بیست و سیم که سمت ترقیم یافت حضور داشت و چون عمّ او کشته شد باندلس آمد و عبدالملك بن قطن بدان سویش باز گذاشت

بالجمله بعد از آن اهل شام ثعلبة بن سلامة العاملی را بجای وی حکمران اندلس گردانیدند و ثعلبه در امارت آن ایالت بزیست تا گاهی که در سال یک صد و بیست و پنجم ابوالخطار بحکومت اندلس وارد شد اهل اندلس حکومتش را نرم گردن شدند و ثعلبه و ابن ابی نسعه و دو پسران عبدالملك بخدمتش روی نهادند.

ابوالخطار جملگی را امان داده در حق ایشان احسان ورزیده امور حکومتی او در کمال استقامت گردید مردی شجاع و صاحب رأی و کرم بود مردم شام جمعی کثیر کثیر در خدمتش فراهم شدند و اهل قرطبه نیروی نگاهداری ایشان را نیافتند لاجرم ابوالخطار ایشان را در بلاد و امصار متفرق ساخت.

پس اهل شام آنان که از ساکنین دمشق بودند بزمین هبیره که همانند دمشق بودند نازل شدند و آن جا را دمشق نام کردند و اهل حمّص به اشبیلیه در آمدند و حمّص نام نهادند

و مردم قنسرین در جیان نزول نمودند و قنسرین نامیدند و اهل مصر در تدمير ورود کردند و مصرش خواندند و اهل اردن را در بریه فرود آوردند و آن جا را اردن خواندند و اهل فلسطین را در شدونه منزل دادند و فلسطین نامیدند.

و از آن پس جماعت یمانیه بتعصب در آمدند و تعصب ایشان اسباب آن شد که صمیل بن حاتم با مردم مصر بر آن جا جمع آوری نمود و حرب کرد و او را خلع نمود و این تا سال یک صد و بیست و هفتم امتداد گرفت

و چنان بود که صمیل بن حاتم بن شمر بن ذى الجوشن بمدد اهل مردم شام بانداس بیامد و در آن جا ریاست یافت و ابوالخطار بآن اراده آمد که از مقام او

ص: 360

بکاهد لاجرم یکی روز بفرمود او را بد گفتند و دشنام دادند و خوار کردند .

صمیل با آن حالت ناهموار بیرون آمد و عمامه اش که بر سر داشت سرازیر بود پاره از دربانان بدو گفتند چیست عمامه ات را که سرازیر شده گفت اگر مرا قومی باشد بزودی راستش می گردانند پس بقوم و عشیرت خود از مجاری حالش شکایت پیام کرد.

در جواب گفتند ما بجمله بمتابعت تو حاضریم و نامه به ثوابة بن سلامة جذامي نوشتند و او را بیاری طلب کردند ثوابه از مردم فلسطین بود روی به آن جماعت نهاد و مسئول ایشان را اجابت کرده قبایل لخم و جذام نیز به تابعت و معاونت ایشان بر آمدند و این داستان گوشزد ابوالخطار شد.

ابوالخطار با مردم خویش بمدافعت ایشان روی نهاد آن جماعت با وی قتالی سخت بدادند و لشکرش را هزیمت کرده ابوالخطار را اسیر ساختند.

ثوابة بن سلامه در قصر قرطبه در آمد و این وقت ابوالخطار در بند و قید او گرفتار بود و ثوابه دو سال در اندلس بامارت بگذرانید و بدیگر جهان برفت.

مردم یمن بآن اندیشه شدند که ابوالخطار را دیگرباره به ایالت اندلس نامدار گردانند قبیله مضر مانع شدند و صمیل رئیس ایشان بود و در میانه تفرق کلمه حاصل گشت و مملکت اندلس تا مدت چهار ماه بدون امیر بود.

و ازین پیش در ذیل وقایع سال یک صد و بیست و هفتم از خلع نمودن اهل اندلس ابوالخطار حسام بن ضرار امیر خویش را بسبب این که در حقّ یمانیّه بر مضريه تعصب ورزید و توهین او صمیل را که از اشراف جماعت مضر بود مشروحاً بیان کردیم.

بالجمله چون مردم اندلس بدون امیر ماند عبدالرحمن بن كثير لخمی را برای احکام مقدم داشتند و چون کار آن سامان از سامان بیفتاد متفق الرأى يوسف بن عبدالرحمن بن حبيب بن ابي عبيدة الفهرى را اختیار کردند.

ص: 361

و یوسف در سال یک صد و بیست و نهم والی آن ایالت شد و کار مملکت تا یکسا ل بر وی مقرر بود و شرط بدان نهادند که بعد از یک سال این امر و اختیار تقرير والی باهالی یمن باز گردد تا هر کس را از مردم قوم خود خواستار باشند بامارت برقرار دارند.

و چون مدت یکسال بپای رفت و نوبت تعيين حاكم باهل يمن افتاد تمامت اهل یمن بیامدند و همی خواستند از قوم خودشان مردی را برگزینند صمیل بن حاتم شب هنگام بر ایشان بتاخت و جمعی کثیر از ایشان را بکشت و این وقعه مشهوره ایست و وقعه شقنده همان است.

معلوم باد در مراصد الاطلاع شقوره با شین مفتوحه معجمه و بعد از قاف و واو و راء مهمله و هاء ساکنه مسطور است و می گوید نام شهری است در اندلس لكن شقنده با نون که ابن اثیر مذکور داشته مرقوم نیست والله اعلم.

بالجمله در این وقعه ابوالخطار بقتل رسید و آن دو لشکر چندان با نیزه قتال دادند تا در هم شکست و آن چند با شمشیر جنك دادند که در هم خورد گشت آن گاه موی های همدیگر را می گرفتند و منازعت و جنگ می کردند و این واقعه در سال یک صد و سی ام روی داد و مردمان بجمله بر پیرامون یوسف انجمن شدند و او را اختیار کردند و هیچ کس بر وی اعتراض ننمود.

و بعضی روایات دیگر نیز نموده اند چنان که در وقایع سال یک صد و بیست و هفتم سمت تحریر گرفت.

و از آن پس زحمت قحط و غلا در مملکت اندلس متوالی شد و از شدت قحط اهالی آن مملکت جلای وطن گرفتند و تا سال یک صد و سی و ششم هجری ارکان آن ملک از لطمات آن حادثه و صدمات آن نازله متضعضع بود

و در این سال تمیم بن معد فهری و عامر عبدی در شهر سرقسطه اجتماع نمودند و صمیل بن حاتم با ایشان جنك بورزید

ص: 362

و از آن پس یوسف فهری بجانب ایشان روان گشت و با آن ها جنك بداد و هر دو تن را بکشت و یوسف در امارت اندلس بزیست تا عبدالرحمن بن معاوية بن هشام بن عبدالملك بن مروان بن حکم بن ابی العاص بر آن مملکت مستولی شد.

و این جمله که از حال ولات اندلس مرقوم شد بر طریق خلاصه بود تا پاره اخبار اندلس بپاره دیگر متصل و رشته مختصری در دست باشد چه حالات ایشان بتفاریق در این کتاب مبسوطاً نگارش یافته است اگر خواهند در می یابند .

ص: 363

سبب مسير عبدالرحمن بن معاوية بن هشام بن عبد الملك به بلاد مغرب

سبب عبور و دخول عبدالرحمن بن معاوية بن هشام بن عبدالملك به دیار مغرب را چنین حکایت کرده اند که چون ستاره اقبال دولت عباسیه بر آسمان اجلال طلوع گرفت و از جماعت بنی امیه و شیعیان و یاوران و دولت خواهان و هواداران ایشان کشته گشت هر که کشته گشت و از متابعان ایشان هر کس توانست بگوشه فرار کرد.

عبدالرحمن بن معاویه در ذات الزيتون سكون داشت چون آن روزگار ناهموار را نگران شد از همان مکان بفلسطین بگریخت و با غلامش بدر در آن جا اقامت گرفته به تجسس اخبار پرداخت

از عبدالرحمن حکایت کرده اند که گفت چون اعوان بنی عباس ما را امان دادند و پیمان نهادند که از خون ما در گذرند و دیگر باره پیمان خود را بشکستند و دست بخون ما بیالودند و در نهر ابی فطرس خون ما را مباح نمودند که جوی ها از خون بنی امیه روان دارند

این خبر دهشت اثر بما پیوست و من در این هنگام از مردم دوری و کناری گرفته بودم پس با کمال یأس و نوميدى بمنزل خود باز شدم و همی در اصلاح حال خود و اهل خود بیندیشیدم که چه سازم و چگونه شرّ این حادثه بلند را از خود بپردازم و با کمال خوف و خشیت بیرون شدم و همی برفتم تا بقریۀ بر فرات رسیدم که درختانی در هم و باغستانی مشجر و بی غم داشت

و در خلال این احوال که یکی روز در آن جا بگذرانیدم و پسرم سلیمان که این زمان چهار ساله بود و در حضورم بازی می کرد و چندی بیرون برفت ناگاه

ص: 364

از در خانه گریان و ترسان در آمد و خود را بمن در آویخت و من همی او را از خویش می راندم و او همچنان بر من می چسبید .

چون این حال اضطراب و دهشت را در وی بدیدم بیرون شدم تا از سبب این کردار مستحضر شوم معلوم شد علامات خوف و خشیت بآن قریه نازل گردیده علم های سیاه در آن جا فرود همی آید.

و مرا برادری خورد سال سیزده ساله بود که بیم و وحشت بروی چنگ در انداخته و با من همی گفت باید خود را ازین مهلکه نجات داد و جان خود را از شرّ دشمن بیرون برد اينك درفش های سیاه عباسیان است که روزگار جهانیان را تباه ساخته است.

چون این حال بدیدم دیناری چند که با خود داشتم بر گرفتم و خود و برادر خود را از آن مهلکه بیرون بردم و خواهران خود را باز نمودم که بکدام سوی روی می نهم و با ایشان فرمان کردم که غلام من بدر را بمن ملحق سازند و در این حال خیل دشمن بر آن قریه احاطه کردند اما نشانی از من نیافتند

پس نزد یکی از آشنایان خود برفتم و بدو گفتم چهارپایان و آن چه بکار من برآید از بهرم خریداری نماید مرا به بنده خودش که عامل او بود دلالت کرد و از آن طرف سرهنك آن خيل بجانب ما روی آوردند و در طلب من بر آمدند و ما ناچار از بیم جان پیاده فرار کردیم و آن سواران در ما نگران و از دنبال ما شتابان بودند.

پس در باغستان های اطراف فرات اندر شدیم و آن سواران بر ما سبقت گرفته ناچار خود را در نهر فرات در افکندیم و بشناوری پرداختیم و من جان خود را از چنگ ایشان بدر بردم و آن سواران همی بانک در انداختند و ما را امان دادند .

اما من فريب نمی خوردم و باز نگشتم اما برادرم چون يك نيمه فرات را بقوت سباحت و شناوری در سپرد عاجز و مانده و خسته شد و فریفته امان ایشان

ص: 365

گردیده باز گشت آن جماعت او را بگرفتند و همچنان که من می دیدم سر از تنش بر گرفتند و مرا به درد او مبتلا ساختند.

من همچنان برفتم و در درختانی انبوه پنهان شدم تا گاهی که ایشان چندان که توانستند تعب کشیدند و دست از طلب بداشتند .

من آسوده شدم و بیرون آمدم و آهنك دیار مغرب نمودم و همچنان راه در نوشتم تا بافریقیه رسیدم و از آن طرف خواهرش امّ الاصبغ بموجب وصيّت عبدالرحمن غلامش بدر را با مقداری زر و سیم و گوهری یتیم روانه کرده به عبدالرحمن ملحق ساخت.

و چون بزمین افریقیه رسیدند و عبدالرحمن بن حبيب بن أبي عبيدة الفهرى که بعضی او را پدر یوسف امیر اندلس می دانند و این وقت عامل افریقیه بود چون خبر وصول عبدالرحمن بن معاویه را بآن حدود بشنید از آن جا فرار کرده به مکناسه آمد.

یاقوت حموی در مراصد الاطلاع می گوید مکناسه بکسر میم و سکون كاف و نون و الف و سین مهمله شهری است در مغرب در بلاد بربر که که بربرّ اعظم واقع است در میان آن و مدینه مراکش چهار منزل مسافت است و مکناسه دو شهر است و حصن جواد در میان این دو شهر است يك شهر از بناهای قدیم است و یکی را تازه ساخته اند.

و بعضی گویند مکناسه نام قلعه ای است در اندلس از اعمال مارده و گفته اند در زمین مغرب مکناسه زیتون نیز شهر دیگر است که محکم و استوار است و در کنار دریا واقع است و از آن جا گندم حمل کنند و بیلاد شرقی اندلس می برند.

بالجمله عبدالرحمن در مکناسه بیامد و در آن جا قبیله چند از بربر هستند و مدتی در آن جا باقسام مشقات دچار بود و از آن جا نیز فرار کرده به نفزاوه آمد.

نفزاده با نون مكسوره و سكون فاء و زای معجمه و الف و واو مفتوحه

ص: 366

شهری است از اعمال افریقیه و باروئی از سنگ و آجر بر آن بر کشیده و بر رودخانه واقع درخت خرما و میوه بسیار دارد در میان آن و قفصه دو منزل راه است.

و اهل نفزاده خالوهای عبدالرحمن بودند و در این وقت بدر نیز با عبدالرحمن بود و بقولی نزد جماعتی از زنانیین آمد زنانه بضمّ زاء معجمه و بعد از نون الف و تاء مثناة فوقانی ناحیه ای است در سر قسطه از اراضی اندلس.

اهل زنانه با وی احسان ورزیدند و عبدالرحمن را این هنگام از زحمت روزگار و انقلابات لیل و نهار آسایشی حاصل گردیده فراغتی دریافت .

در آن زمین بآن جماعت اموی ها که از اهل اندلس بودند مشغول مکاتبت گردیده ایشان را از قدوم خود مستحضر و بخویشتن دعوت فرمود و مولای خود بدر را بسوی ایشان بفرستاد.

و در این وقت یوسف بن عبدالرحمن فهری امیری اندلس داشت بدر بسوی ایشان برفت و از حال عبدالرحمن باز گفت و بجانب او بخواند .

و آن جماعت دعوتش را اجابت کرده و مركب و موکبی از بهرش تهیه کردند و بدو فرستادند تمامة بن علقمه و وهب بن الاصفر و شاكر بن ابی الاسمط را در آن موکب بدو فرستادند و ایشان خدمت عبدالرحمن را دریافته و از اطاعت و انقیاد آن جماعت در خدمتش معروض داشته او را با خود حرکت داده در منکب در آوردند و این حکایت در شهر ربیع الاول سال یک صد و سی و هشتم روی داد.

منكب بضمّ ميم وفتح نون و تشدید کاف مفتوحه و باء موحده در ساحل جزیره اندلس واقع است از اعمال سبیره است و از آن جا تا غرناطه چهل میل راه است .

و چون عبدالرحمن در آن جا فرود آمد رؤسا و اعیان آن جا که از مردم اشبیلیه بودند بخدمتش در آمدند و نیز از فروز ستاره اقبالش چنان افتاده بود

ص: 367

که اهل يمن بر صميل بن حاتم و يوسف فهرى آشفته بودند لاجرم بخدمت وی روی نهادند.

و عبدالرحمن از آن مكان بكورة ريّة انتقال نمود عامل رية عيسى بن مساور با وی بیعت کرد.

ريّة بفتح راء مهمله و تشدید یاء حطّى کوره واسعه ای است در اندلس در قبلی قرطبه متصل بجزيرة خضراء و عبدالرحمن از ريّة بجانب شدونه رفت و غياث بن علقمه لخمی رئیس آن جا با او بیعت نمود.

شد و نه بفتح شین معجمه و ذال معجمه و بعد از واو ساکنه نون شهری است در اندلس و نواحی آن بنواحی موزور متصل می شود.

و عبدالرحمن از شدو نه به موزور در آمد و ابراهيم بن شجره عامل موزور با وی بیعت کرد.

موزور با میم و واو و زاء معجمه و واو وراء مهمله کوره ای است در اندلس که متصل باعمال قرمونه است از آن جا تا قرطبه بیست فرسنك مسافت است و عبدالرحمن چون از آن جا فارغ شد به اشبیلیه آمد و ابو الصباح يحيى بن يحيى با وی بیعت فرمود .

اشبيليه بكسر الف و سكون شين معجمه و كسر باء موحده و ياء ساكنه و لام و يا حطّى خفيفه شهری عظیم است و در مملکت اندلس هیچ شهری از آن بزرگ تر نیست

و دارالملك اندلس است و در غربی قرطبه واقع است میان آن و قرطبه سی فرسنك طول مسافت می باشد و نزديك بدريا است و جبل الشرف بر وى مطل و مشرف است و درخت فراوان دارد و چون عبدالرحمن خاطرش از کار اشبیلیه بر آسود آهنك قرطبه کرد.

قرطبه بضمّ قاف و سکون راء مهمله و ضمّ طاء مهمله و باء موحده شهری

ص: 368

است عظیم در اندلس در میان بلاد اندلس واقع است.

بعضی گویند از بلاد اندلس عظیم تر است و بیشتر آن خراب شد و اهالی آن اندک گردید و چون یکی از شهرهای متوسط شد .

بالجمله در این وقت خبر عبدالرحمن و طلوع و طغیان او را یوسف بن عبد الرحمن امیر اندلس بدانست و این وقت یوسف از قرطبه غایب و در نواحی طلیطله جای داشت.

طليطله بضمّ هر دو طاء مهمله و فتح هر دو لام و ياء حطى و بقولي بضمّ طاء اولى و فتح طاء ثانيه شهرى بزرك و دارای خصایص محموده است و در اراضی اندلس واقع است عملش بعمل وادى الحجاره متصل می شود پایتخت و مقر ملوك قرطبيين و اهلش در کنار نهر باجه اند.

و پلی در آن جا ساخته اند که واصف از وصفش عاجز است، گویند چنان خاك و هوائی مرغوب دارد که غله در انبارهای زیر زمینش تا هفتاد سال می ماند و دیگرگون نمی شود.

مسعودی می گوید این پل را قنطرة السيف نامند و سلاطین پیشین روزگار برنهاده اند و شهر طلیطله را باروهای محکم و منیع است

و طليطلاء بمدّ لغتی است در طلیطله.

بالجمله گاهی که یوسف بجانب قرطبه باز می شد این خبر بدو پیوست و عبدالرحمن بطرف قرطبه راه گرفت و چون بقرطبه رسید عبدالرحمن و یوسف در کار صلح بمراسلت پرداختند لکن عبدالرحمن باندازه دو روز به خدعه و فریب کار کرد.

یکی روز عرفه بود و هیچ کس از یاران یوسف شك نداشت كه عمل صلح مستحکم گردیده است و یوسف مشغول تهیه طعام بود تا مردمان را بر سماط عید اضحی اطعام نماید و عبدالرحمن سواران خویش را و پیادگان را مرتب می ساخت و شب هنگام نهر را در سپرده با اصحاب خود بتاخت و شب اضحى آتش جنگ را

ص: 369

بر افروخت و هر دو فرقه بر شداید حرب و صدمات طعن و ضرب شکیبائی گرفتند تا روشنائی روز بلند گشت.

این وقت عبدالرحمن بر قاطری سوار شد تا مردمان گمان نکنند که از جنگ فرار خواهد کرد و چون او را باین مقام بدیدند نفوس ایشان سکون گرفت و چون شیران شکاری به جنگ در آمدند و جمعی بسیار از لشکر یوسف را بهلاك و دمار در آوردند

یوسف منهزم شد و صمیل بن حاتم با جماعتی از عشیرتش جنگ همي و در پایان کار ایشان نیز هزیمت یافتند و عبدالرحمن مظفر و منصور گشت

و از آن سوی چون یوسف هزیمت یافت بمارده اندر شد.

مارده با میم و الف وراء مهمله مكسوره و دال مهمله و هاء ساکنه کوره واسعه ای است از نواحی اندلس متصل بحور قرمیس از اعمال قرطبه است اشجار و زراعتش را ریعانی کامل و سنگستانش بسیار و دارای ابنیه عالیه و آثار قدیمه حسنه است و از آن جا تا قرطبه شش منزل راه می باشد

مع القصه عبدالرحمن بعد از هزیمت یوسف به مارده با کمال استقلال به مع قرطبه اندر آمد و حشم یوسف را از قصر بیرون کرده و خود بقصر در آمد و از آن پس در طلب یوسف راه بر گرفت .

و چون یوسف از حرکت وی احساس کرد از مارده بیرون آمده به قرطبه بتاخت و بدرون شهر برفت و داخل قصر شد و اهل و مال عبدالرحمن را فرو گرفته و بشهر بيره ملحق شد.

بیره با باء موحده و یاء حطی و راء مهمله در چند موضع است و بیره بفتح باء موحده شهری است در اندلس نزديك دریا.

بالجمله در این وقت صمیل بن حاتم در مدینه شوذر ملحق گشته بود.

شوذر بفتح شين معجمه و واو و ذال معجمه و راء مهمله شهری است در میان

ص: 370

غرناطه و جیّان و در مملکت اندلس واقع است.

و از آن سوی چون عبدالرحمن خبر تاخت و تاز یوسف را بشنید بقرطبه مراجعت کرد تا مگر یوسف را در آن جا دریابد و چون یوسف را نیافت عزیمت بر آن نهاد که بجانب او جنبش گیرد.

پس بطرف بیره راه بر گرفت و این وقت صمیل بن حاتم نیز بیوسف پیوسته و گروهی در بیره در پیرامون ایشان فراهم شده بودند.

پس در میانه کار بارسال رسل شد تا بصلح رود و قرار صلح بر آن نهج رفت که یوسف و اصحابش از عبدالرحمن امان یافته و در قرطبه با عبدالرحمن باشند و یوسف دو پس خویش ابو الاسود محمّد و عبدالرحمن را نزد عبدالرحمن بگروگان گذاشت و در خدمت عبدالرحمن راه بر گرفت و چون عبدالرحمن باتفاق یوسف روان گشت و داخل قرطبه شدند باین شعر تمثل جست :

فبينا نسوس الناس والامر أمرنا *** اذا نحن فيهم سوقة تتنصّف

کنایت از این که:

روزگار است آن گه عزّت دهد گه خوار دارد *** چرخ بازیگر ازین بازیچه ها بسیار دارد

بالجمله عبدالرحمن در قرطبه مستقر شد و بنای قصر و مسجد جامع را بگذاشت و هشتاد هزار دینار در آن بنا انفاق کرد روزگارش مجال نگذاشت و پیش از اتمام آن بنیان در ارکان وجود او از لطمه حوادث تزلزل افتاده وفات کرد.

و چندین مسجد جماعت بساخت و گروهی از اهل بیتش بخدمتش پیوستند و در ایام امارت خویش مردمان را بخلافت منصور می خواند و نام او را مذکور می ساخت.

و ابو جعفر طبری دخول عبدالرحمن را در مملکت اندلس در سال یک صد

ص: 371

و سی و نهم می نگارد .

مسعودی در مروج الذهب می گوید شهر طلیطله از آن پس که مفتوح شد و در حیطه امارت بنی امیه درآمد همچنان با مردم بنی امیه عاصی می شدند و سال ها ایشان را بخود راه نمی گذاشتند.

و چون سال سیصد و پانزدهم هجری در آمد عبد الرحمن بن محمّد بن عبدالله ابن محمّد بن عبدالرحمن بن هشام بن عبد الرحمن بن معاوية بن هشام بن عبدالملك ابن مروان بن حکم این شهر را بر گشود.

و این عبدالرحمن در سال سی صد و سی دوم هجری صاحب اندلس است و اغلب بناهای این شهر را تغییر داده و اکنون دارالسلطنه اندلس از زمان فتح طلیطله تا این زمان قرطبه است

و از قرطبه تا طلیطله هفت منزل و از قرطبه تا دریا سه روز راه است و می گوید طول عمارت و شهرهای بلاد اندلس نزديك بدو ماه راه است و ایشان دارای چهل شهر نامدارند و مردم اندلس بنوامیه را خلائف می نامند و خلفاء نمی نامند

چه ایشان را عقیدت چنان است که مستحق خلافت جز آن کس که مالك حرمین است نیست لکن امیر اندلس را امیرالمؤمنین خطاب می کنند.

و می گوید عبدالرحمن بن معاویه یا عبدالرحمن بن هشام بن عبدالملك بن مروان در سال یک صد و سی و نهم هجری باندلس روی نهاده سی و سه سال و چهار ماه با مارت آن جا بگذرانید و پس از وی پسرش هشام بن عبدالرحمن هفت سال مالك اندلس بود و بعد از وی پسرش حکم بن هشام قریب بیست سال حکمران آن سامان بود و اولاد او تا امروز والی آن ملك هستند.

و عبدالرحمن بن محمّد که اکنون فرمانفرمای آن مملکت است سیرتی بس محمود و عدلی شامل دارد و در سال یک صد و بیست و هفتم هجری غزوه بپای برد

ص: 372

و در آن جنگ افزون از يک صد هزار تن در رکاب داشت .

و در شهر سموره که دارالملك جلالقه است فرود شد و این شهر را هفت باروی استوار و از اعاجيب ابنیه روزگار است و ملوك قديم باين رزانت و استحکام برآورده اند و در میان هر دو دیوار خندقی بر آورده نهرهای بزرگ در جریان است .

و عبدالرحمن دو دیوار از آن هفت باره را بر گشود و از آن پس مردم شهر سموره بر مسلمانان بتاختند و چهل هزار تن از ایشان را که در قلم احصاء درآمد بکشتند و بروایتی پنجاه هزار تن را از شمشیر بگذرانیدند.

یاقوت حموی می گوید سموره بفتح سین مهمله و تشدید واو مضمومه و بعد از واو راء مهمله شهر جلالقه است و بعضی گفته اند سمره است والله اعلم .

ص: 373

بیان حبس عبدالله بن علی و هلاك جمعی از هواداران او بدست منصور

ازین پیش مذکور شد که عبدالله بن علي چون از حربگاه فرار کرد در بصره آمد و نزد برادرش سلیمان که این وقت در بصره حکمران بود پنهان گشت و مدتی بر این حال بگذرانید تا سلیمان از امارت بصره معزول شد

عبدالله بن علي و آنان که با وی بودند از بیم منصور پنهان شدند و این داستان بعرض منصور رسید ، منصور رسولی بسوی سلیمان و عیسی پسرهای علی بن عبدالله ابن عباس بفرستاد که عبدالله را بدرگاه او بیاوردند و ایشان را در کار عبدالله امان داد و هر دو را ملزم داشت که بفرموده او کار کنند

سلیمان و عیسی عبدالله و سرهنگان او و موالی او را بیرون آورده راه در سپردند تا بخدمت منصور در شهر ذى الحجه حاضر شدند

و چون بر در پیشگاه بیامدند منصور اجازت داد تا سلیمان و عیسی بر وی در آمدند و از حضور عبدالله بعرض رسانیدند و خواستار شدند که رخصت دهد تا عبدالله نیز بخدمتش در آید

منصور اجابت کرد و هر دو تن را بحدیث و حکایت مشغول نمود و منصور از پیش فرمان کرده بود که برای عبدالله مکانی در قصرش مهیا دارند و چون سلیمان و عیسی نزد منصور حاضر شدند فرمان کرد تا پوشیده عبدالله را به آن محبس ببردند.

بعد از آن منصور از جای برخاست و بسلیمان و عیسی گفت عبدالله را با خود بدارید چون بیرون شدند و عبدالله را نیافتند بدانستند بزندان اندر است و خواستند دیگرباره بخدمت منصور آیند ایشان را راه ندادند و ممنوع داشتند.

ص: 374

و در همین اثنا شمشير اصحاب عبدالله بن علي را از صاحبانش مأخوذ نمودند و چنان بود که خفاف بن منصور این جماعت را از چنین روز پرهیز داده بود و سخت پشیمان شد تا چرا با ایشان بیامد

و در همان روز با آن مردم گفت اگر باطاعت من رويد و بقول من كار كنيد يك حمله سخت بر منصور می آوریم سوگند با خدای در میان ما و او حایلی و حاجزی نماند تا بر وی بتازیم و هیچ کس متعرض ما نشود تا او را بقتل رسانیم و خویشتن را از گزند او برهانیم.

این جماعت بسخنان وی رفتار نکردند و چون شمشیرهای ایشان را از آن ها بگرفتند و جملگی را بزندان در افکندند خفاف یکسره بر لحیه خویش می گوزید و خیو بر چهره اصحابش می افکند .

مع الحكاية بعد از آن منصور بفرمود تا از آن جماعت محبوسین بعضی را در حضور خودش حاضر کرده سر از تن بر گرفتند و دیگران را که چندان محلّ اعتنا نبودند نزد ابو داود خالد بن ابراهیم حاکم خراسان فرستادند تا در آن زمین بقتل رسانید.

ص: 375

بیان حوادث و سوانح سال یک صد و سی و نهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله و سلم

در این سال چنان که اشارت شد سلیمان بن علي بن عبدالله بن عباس از امارت بصره معزول و در ماه رمضان المبارك سفيان بن معاویه به حکومت آن جا منصوب شد

و در این سال عباس بن محمّد بن علي مردمان را حجّ اسلام بگذاشت.

و در این سال زیاد بن عبیدالله حارثی در مکه و مدینه وظایف امارت داشت.

و عیسی بن موسی در کوفه فرمان می راند

و سوار بن عبدالله در بصره قضاوت می کرد.

و ابو داود خالد بن ابراهیم حکمران مملکت خراسان بود.

و در این سال عبدربه سعید بن قیس انصاری روی بدیگر جهان نهاد و بعضی وفاتش را در سال یک صد و چهل و یکم نوشته اند.

و در این سال العلى بن عبدالرحمن مولى الحرقه بدیگر جهان مسکن گرفت.

و هم در این سال محمّد بن عبد الله بن عبد الرحمن مكنى بابي صعصعة المازني جانب دیگر سرای گرفت.

و نیز در این سال یزید بن عبدالله بن شداد بن الهاد اللیثی در اسکندریه ازین سرای ناپایدار بدیگر سرای برفت

یافعی می گوید يزيد بن عبدالله بن اسامة بن هاد الليثى مدنى اعرج فقيه از شرحبیل بن سعد و آنان که در طبقه شرحبیل بودند از جماعت تابعین روایت حدیث داشت

و در این سال بروایت یافعی یونس بن عبید که شیخ اهل بصره بود و از حسن

ص: 376

بصری و طبقه او اخذ کرده بود بدرود جهان نمود.

سعید بن عامر گوید هرگز مردی را از وی افضل نديدم و عقيدت اهل بصره نیز چنین بود

ابو حاتم می گوید وی از سلیمان تیمی اکبر است و سلیمان مقام و منزلت او را در نیافت و یونس می گفت هر گز در چیزی در نك نكردم مقصودش حفظ و ذکاوتش بود.

و در این سان خالد بن یزید مصری فقیه رخت بدیگر جهان برد از عطا و امثال او روایت داشت

بیان وقایع سال یک صد و چهلم هجری و هلاك ابی داود عامل خراسان و حکومت عبدالجبار

در این سال ابوداود خالد بن ابراهیم ذهلی عامل خراسان بهلاكت توأمان شد و سبب هلاکش این بود که جماعتی از لشکریان بر وی بشوریدند و در این وقت ابو داود در کشماهن جای داشت.

یاقوت حموی می گوید کشمهین بضمّ كاف و سكون شين معجمه و فتح ميم و یاء ساکنه و هاء مفتوحه و نون قريه بزرگ از قراء مرو است ريك آن جا را خراب کرد و از کشماهن نام نمی برد.

بالجمله چون لشکریان بر وی بتاختند و بآن منزلی که ابوداود در آن جا مسکن داشت رسیدند ابو داود از فراز دیوار شب هنگام بر آن جماعت مشرف شد و با پای خود بر آجری که بیرون آمده ثقل افکند و همی یاران خود را می خواند و بانک در می داد تا مگر صدای او را بشناسند و او را در یابند.

هنگام بامدادان آن آجر بشکست و ابو داود از بالای دیوار بزیر افتاده

ص: 377

پشتش در هم شکست و از آن مرض و صدمه هنگام نماز عصر بمرد .

عصام که صاحب شرطه او بود بجایش بر نشست و تمشیت مهام بداد تا گاهی که عبدالجبار بن عبدالرحمن ازدى بحکومت خراسان مأمور شد.

و چون بخراسان آمد جماعتی از سرهنگان را به تهمت این که ایشان بنام یکی از فرزندان علی بن ابیطالب علیه السلام مردمان را دعوت می کنند بگرفت و از آن جمله مجاشع بن حریث انصاری عامل بخارا و ابوالمغيره خالد بن كثير مولى بنی تمیم عامل قهستان و حريش بن محمّد ذهلی پسر عمّ ابو داود بودند.

پس ایشان را بکشت و جمعی دیگر را که جز ایشان بودند حبس کرد و در اخذ اموال عمّال ابی داود نهایت سختی را بکار برد .

بیان قتل یوسف بن عبدالرحمن فهری امیر سابق اندلس

در این سال یوسف فهری که امارت اندلس داشت و بحال او و بیعت او با عبدالرحمن بن هشام اشارت رفت بیعت او را نادیده شمرد و پیمانش را با نسیم صبا در گلدسته بست .

و سبب این کار این بود که عبدالرحمن اموی بواسطه آن بغض و کین که از دیرین با وی حاصل کرده و در این وقت او را در چنك خود مقهور می پنداشت وقت بدست آورده کسی را محرک شد تا از در توهین و تخفیف یوسف بر آید و او را در میان ملاء خوار و خفیف گرداند و در املاك او با وی بمنازعت پردازد .

و چون این کار بدین منوال می گذشت و یوسف برای اثبات حق خویش و ابطال دعوى باطل حجت شریعت و سند صحیح ابراز می نمود عبدالرحمن بدان عمل نمی کرد.

ص: 378

یوسف بفراست بدانست که این جمله همه از راه عداوت و غرض است لاجرم پوشیده آهنك مارده که شهری است در حوالی اندلس بنمود و چون در آن جا رسید بیست هزار تن بر گردش انجمن شدند.

يوسف با آن جمع كثير بجانب عبدالرحمن روان شد چون عبدالرحمن نیز این حال را بدانست مردم خویش را بساخت و به مدافعت او بتاخت و از قرطبه به حصن المدور رهسپر شد.

و از آن سوی یوسف بر آن رأی افتاد که بخدمت عبدالملك بن عمر بن مروان که والیت اشبیلیّه بود و نزد پسرش عمر بن عبدالملك عامل مدور شود و از نخست با ایشان حرب دهد .

لاجرم بدان سوی روی نهاد و آن دو امیر با مردم خود بدو بیرون شدند و کار جنك بساختند و نبردى بزرك و حربی شدید در میانه برفت و هر دو سپاه بر شداید حریگاه شکیبایی کردند و مردانه بکوشیدند آخر الامر لشکر یوسف را پای ثبات بلغزید و از جنك روى برگاشتند و جمعی کثیر دستخوش نیزه و شمشیر آمدند

یوسف از حربگاه بگریخت و مدتی در بلاد و امصار از هر شهری بدیگر شهر رهسپار بود سر انجام در شهر رجب المرجب یک صد و چهل و دوم هجری در نواحی طلیطله بدست یکی از یارانش بقتل رسیده سرش را بدرگاه عبدالرحمن اموی فرستادند.

عبدالرحمن بفرمود تا آن سر را در شهر قرطبه بر نیزه نصب کردند آن گاه بفرمود تا عبدالرحمن بن یوسف فهری را که در خدمت او گروگان بود بکشتند و سر او را نیز با سر پدرش بر سر نیزه دیگر همسر گردانیدند.

و ابو الاسود بن یوسف نزد عبدالرحمن اموی بهمان حال که گروگان بود باقی بماند تا بخواست خدا مذکور آید .

ص: 379

و اما صميل بن حاتم همانا چون یوسف از قرطبه فرار کرد او بر جای بماند و قرار را بر فراد برگزید امیر عبدالرحمن او را بخواند و از وی از حال يوسف بپرسید.

صمیل گفت مرا از کار و کردار خویش آگاهی نداد و هیچ از خبر او آگاه نیستم عبدالرحمن گفت ناچار بیاید خبر او را با من بگذاری.

صمیل بر آشفت و گفت اگر یوسف در زیر هر دو قدم من مسکن داشته باشد پای خود را از روی او بر ندارم عبدالرحمن در همان حال بفرمود تا او را با دو پسر یوسف بيك زندان جای دادند .

و چون پسرهای یوسف از زندان فرار کردند صميل گفت ننگ و عار فرار بر خویش نگذارم و از زندان بیرون نشوم پس در زندان بجای ماند و از آن پس مشایخ طایفه مضر در زندان برفتند و صمیل را مرده دیدند و کأسی و نقلی در کنارش حاضر بود.

گفتند ای ابو جوشن همانا بر ما معلوم شد که تو خود ازین شربت نیاشامیدی لكن بتو آشامانیدند یعنی بحكم عبدالرحمن اموی ترا مسموم و مقتول ساختند آن گاه جسدش را به اهلش نقل و دفن کردند

پایان جلد هشتم از کتاب ناسخ التواریخ حضرت امام صادق عليه السلام

ص: 380

فهرست مطالب جلد هشتم ناسخ التواریخ زندگانی حضرت امام جعفر صادق عليه السلام

عنوان صفحه

بیان عرض اشعار سدیف در خدمت سفاح و قتل گروهی از بنی امیه...2

تحريص سفّاح بروایت ابی مخنف...9

حکایت مخزومه با سفاح...34

مدت خلافت و سلطنت بنی امیه...42

اخباری در سبب انقضای بنی امیه...45

پاره ای حکایات و صلات بنی امیه...47

کلمات معجز آیات حضرت صادق علیه السلام در باب دنیا...51

كلمات معجز آيات حضرت علي علیه السلام...57

كلمات معجز آیات حضرت ابی عبدالله علیه السلام...69

کلمات آن حضرت در گریز از دنیا...75

کلمات آن حضرت در بی وفائی دنیا...80

کلمات سلمان و ابی ذر در باب دنیا...84

داستان طغیان حبيب بن مره و خلع سفاح...87

خلع اهل دمشق بیعت سفاح را...88

مخالفت مردم جزیره بیعت سفاح را...91

قتل ابی سلمه وزیر آل محمّد و سليمان بن كثير...93

ص: 381

سفر منصور به خراسان...97

محاصره یزید بن هبیره در واسط...99

قتل ابن هبيره بدست ابو جعفر منصور...101

فرمان ابو مسلم خراسانی بقتل عمال ابی سلمه وزیر...109

حکومت يحيى بن محمّد در موصل...110

حوادث سال یک صد و سی و دوم هجری نبوی...113

حوادث سال یک صد و سی و سوم هجری نبوی...117

غلبه قسطنطين ملك روم بر شهر ملطيه...118

خروج شريك بن شيخ المهرى بر ابو مسلم و قتل او...121

مخالفت آخشیش بر ملك شاش و دفع ايشان...122

حوادث سال یک صد و سی و چهارم هجری نبوی...126

قتل شيبان بن عبدالعزيز...128

قتل پادشاه کش بدست ابی داود...130

قتل والی سند...131

حوادث سال یک صد و سی و پنجم هجری نبوی...134

بیان حالات رابعه عدویه و وفات آن عابده...138

کلمات رابعه عدویه بطریق عرفان...143

حوادث سال یک صد و سی و ششم هجری نبوی و حج منصور و ابو مسلم...153

وفات عبدالله سفاح در انبار...157

نسب و حسب و شمایل و لقب سفاح...159

سرگذشت سفاح با امّ سلمه زوجه او...163

پاره ای از اوصاف ابو العباس سفاح و کرم و فتوت و مروت او...170

بعضی از کلمات و خطب سفاح...175

ص: 382

مکالمات سفاح با پاره ای از مردم...180

داستان شیرویه پسر خسرو پرویز...184

داستان معاویه...189

داستان یزید رقاشی...191

داستان شبیب اهتمی با سفاح...208

مكالمات سفاح با خالد بن صفوان...27

مکالمه خالد بن صفوان و ابراهیم بن مخرمه...220

مکالمات سفاح با بعضی از ادبا و ظرفای روزگار...223

داستان ابی نخیله با سفاح...225

داستان سفاح با عبدالله بن حسن بن حسن بن علي علیهم السلام...229

داستان سفاح با عبدالله بن حسن در باب شهر رصافه...233

داستان سفاح با ابراهیم بن سليمان بن عبدالملك...235

اخباری از امام صادق علیه السلام در فضائل و مناقب رسولخدا صلی الله علیه و اله...238

خطبه حضرت امام صادق علیه السلام...249

اخباری از امام صادق علیه السلام در وجوب طاعت و حب رسول خدا صلی الله علیه و آله...266

اخباری در آداب عشرت و توقیر و تفخیم رسول خدای صلی الله علیه و آله...274

خلافت ابى جعفر المنصور بالله...277

حوادث سال یک صد و سی و ششم هجری نبوی...283

ورود منصور عباسی از مکه بکوفه و رفتن به انبار...285

حرکت ابو مسلم مروزی برای جنگ با عبدالله بن علي به امر منصور...289

تدابیر منصور در احضار ابو مسلم و قتل او...297

طلب نمودن منصور عباسی ابو مسلم را بدرگاه خویش...305

نامه منصور به ابو مسلم برای حاضر شدن بحضور خود...308

ص: 383

فرستادن منصور در طلب ابو مسلم و مكالمات ایشان...311

مشورت ابو مسلم با نزدیکان خود درباره رفتن به حضور منصور...317

حرکت ابو مسلم مروى بجانب منصور...320

احضار کردن منصور ابو مسلم را و مکالمه با او...324

ورود ابو مسلم به مجلس منصور و قتل او...325

مكالمات منصور با پاره کسان بعد از کشته شدن ابو مسلم...331

حکایت منصور با ابو نصر حاجب ابو مسلم...335

خطبة ابو جعفر منصور بعد از کشته شدن ابو مسلم...337

عقاید بنی عباس و کلمات در حق ابو مسلم...342

خروج سنباد مجوسی بخون خواهی ابومسلم...344

خروج ملبد بن حرمله شیبانی...347

حوادث سال یک صد و سی و هفتم هجری...348

وقایع سال یک صد و سی و هشتم هجری...350

قتل ملبد بن حرمله شیبانی...351

حوادث سال یک صد و سی و هشتم هجری...353

حوادث سال یک صد و سی و نهم...355

آمدن عبدالرحمن بن معاویه به اندلس...357

مسیر عبدالرحمن بن معاویه به بلاد مغرب...364

بیان حبس عبدالله بن علي...374

حوادث سال یک صد و سی و نهم هجری...376

وقایع سال یک صد و چهلم هجری...377

قتل يوسف يوسف بن عبدالله فهر...378

فهرست کتاب...381

ص: 384

جلد 9

مشخصات کتاب

جلد نهم از

ناسخ التواريخ

زندگانی حضرت امام جعفر صادق علیه السلام

تأليف :

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

بتصحیح آقای غلامحسین نادری

*(1358 ش ه - 1399 ه-ق) *

خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب: خانم شهناز محققیان

ص: 1

بیان حوادث و سوانح سال یک صد و چهلم هجری نبوی هجری نبوی صلى الله عليه و آله

در این سال ادفنش پادشاه جلیقیه ازین جهان سپنج بدیگر جهان رخت بربست و بتاریکنای گور جامه بهشت.

یاقوت حموی در کتاب معجم البلدان می گوید جليقيّه بكسر جیم و لام مشدد و یاء ساکنه و قاف مكسوره و یاء مشدده و هاء اسم ناحیه ای است نرديك ساحل دریای محیط از نواحی شمالی اندلس و در اقصای غربی اندلس واقع است.

گاهی که موسی بن نصیر اندلس را مفتوح ساخت بدان جا پیوست و جز اهالی آن جا که بآب و هوای آن زمین عادت دارند هر کس در آن جا در آید بروی خوش نگذرد .

بالجمله بعد از اذفنش که بعضی او را اذفونش نیز می نویسند پسرش تدولیه بجای پدر بنشست و این تدولیه از پدرش شجاع تر و در امور سیاسیه و ضبط مملکت بهتر بود مدت امارت پدرش هیجده سال بطول انجاميد.

و چون پسرش تدولیه دارای گنج و سپاه شد قوی حال گشت و سلطنتش عظیم گردید و مسلمانان را از ثغور اسلامیه بیرون کرد و این بلدان و امصار را که

ص: 2

باین اسامی است مفتوح ساخت و مالك شد.

لك بضمّ لام و تشديد كاف بلده ای است از نواحی برقه در میان اسکندریه و طرابلس غربی و نیز نام شهری است در اندلس از اراضی فحص البلوط و فحص البلوط همان است که زیبق آن را بولایات حمل می کنند.

و دیگر بر طفال.

و دیگر شلمنقه.

و دیگر شموره.

و دیگر ایله بفتح همزه و یاء حطی که شهری بر ساحل بحر قلزم از طرف شام است .

و دیگر شقوبیه .

و دیگر فشیتاله است و تمامت این بلاد از متعلقات مملکت اندلس می باشد.

و در این سال منصور دوانیق برادر زاده خود عبدالوهاب بن ابراهیم امام را با حسن بن قحطبه و هفتاد هزار تن مرد جنگی به ملطیه مأمور ساخت.

ملطيه بفتح ميم و لام و سكون طاء مهمله و ياء خفيفه تحتانی و عامّه مردمان بفتح اول و ثاني و كسر طاء و تشدید یاء می خوانند از بناهای اسکندر می باشد . مسجد جامعش را صحابه بساختند و این شهر از بلاد روم و متآخم به شام است.

بالجمله لشکر اسلام برفتند و بر ملطیه فرود آمدند و هر ویرانی که از لشکر روم در آن ارض و بوم روی کرده بساختند و بعد از مدت شش ماه از آن عمارت فراغت یافتند و از حسن بن قحطبه در آن حدود اثری عظیم بماند .

آن گاه منصور چهار هزار تن مرد لشکری در آن بلده ساکن ساخت و اسلحه و ذخایر بسیار که برای روز حاجت بکار است بودیعت بگذاشت و حصن قلوذیه را بنیان نهاد

ص: 3

یاقوت حموی می گوید قلوذیه قلعه ای است که نزديك ملطیه بوده است و بطلميوس صاحب مجسطی بآن جا منسوب است.

و چون پادشاه روم از مسیر عبدالوهاب و حسن بن قحطبه بجانب ملطيه خبر یافت با یک صد هزار تن مرد نبرد از جای بجنبید و در جیحان وارد شد و در آن جا از کثرت سپاه اسلام مستحضر شد لاجرم صلاح در معاودت دید و به مکان خود باز شد

و چون ملطیه آباد شد و آن ویرانی بعمارت بازگشت هر کس از ساکنین باقی بود بجای خود باز جای گشت .

و در این سال منصور اقامت حج نهاد و از حيره احرام بست و چون از کار حج خود فراغت یافت بطرف بيت المقدس روی نهاد و از بیت المقدس بسوی رقّه راه بر گرفت.

و این حال بعد از آن بود که زیاد بن عبیدالله حارثی والی مكه بفرمان منصور در کعبه معظمه بعضی بناها و زيادت ها بکار برده بود و بخواست خدا تفصیل این قضیه در ذیل احوال مهدی بن منصور مذکور می شود.

و منصور بن جعونة بن حارث عامر قيسی را بقتل رسانید.

و این منصور همان کس باشد که حصن منصور را که از اعمال دیار مصر لكن در غربی فرات و نزديك سميساط است بساخت.

و این حصن دارای باره و خندق و سه دروازه و در وسطش قلعه ای است که دو دیوار بر گرد آن حسن و قلعه بر آورده اند و منصور بن جعونه عمارت و مرمت آن جا را کفیل گشت و در ایام مروان بن محمّد در این مکان اقامت داشت تا گزند دشمن را از وی برتابد و در این وقت از مردم شام و جزیره و ارمینیّه لشکری گران با وی بودند.

یاقوت حموی می گوید در آن هنگام که مردم رها در آغاز دولت عباسیّه از اطاعت و بیعت ایشان سر بر تافتند این منصور عامل ایشان بود.

ص: 4

پس ابو جعفر منصور که در این زمان از جانب برادرش سفاح عامل جزیره و ارمینیّه بود آن جماعت را محصور ساخت و چون آن شهر را برگشود منصور ابن جعونه فرار کرد و مدتی پنهان بزیست تا امان یافته ظاهر شد

و چون عبدالله بن علي چنان که سبقت گزارش گرفت منصور دوانیق را خلع منصور بن جعونه را ریاست شرطه خود داد.

و چون عبدالله از ابو مسلم شکست یافته بجانب بصره گریخت و نزد برادرش سلیمان بماند منصور بن جعونه پنهان گشت و از آن پس که عبدالله فرار کرد او را امان دادند و دیگر باره آشکار شد و از آن پس پاره مکاتیب از وی بدست افتاد که در گزند مسلمانان و نفاق با ایشان بمردم روم ازین روی نگاشته بود.

از این رو منصور عباسی او را در شهر رقّه بکشت و هارون الرشید پس از روز گاری چند حصن منصور را آبادان کرده استوار نمود و در ایام پسرش مهدی آن حصن حصين مردم جنگجوی آکنده شد.

بالجمله چون منصور عباسی از قتل منصور بن جعونه فارغ شد به هاشمیّه کوفه معاودت فرمود .

و در این سال ابو جعفر منصور جبرئيل بن يحيى را فرمان کرد تا شهر مصیصه را که از حوادث زلازل باره اش ویران شده بود و در آن جا مردمی قلیل مسکن داشتند آباد نماید.

پس جبرئیل دامان همت بر میان بر زد و باروی آن شهر را بساخت و آن شهر را معموره نام کردند و مسجدی جامع در آن جا بنیان نموده و برای هزار تن در آن جا وجیبه و فریضه مقرر داشتند و جمعی کثیر از مردم در در آن شهر ساکن شدند.

یاقوت حموی می گوید مصیصه بفتح میم و کسر صاد مهمله مشدده و یاء ساكنه و صاد ديگر و بقولى بتخفیف هر دو صاد نام شهری است که در کنار جیحان

ص: 5

از ثغور شام در میان انطاکیه و بلاد روم واقع است و این شهر از آن اماکنی است که مربط مسلمانان بود و نیز نام قریه ای است از دمشق نزديك بيت لهبا.

ابو محمّد عبد الله بن اسعد یافعی در کتاب مرآة الجنان می گوید در این سال یکصد و چهلم هجرى جبرئيل بن يحيى الامير از جانب صالح بن علي نازل مصيصه شد مرابطا و یک سال در آن جا بزیست تا آن جا را بساخت و حصنی حصین گردانید.

و در این سال سعد بن اسحق بن كعب بن عجره از دیگر سرای حجرة گزید.

و هم در این سال عمر و بن يحيى بن ابى حسن انصاری بجوار حضرت باری پیوست

و نیز در این سال عمارة بن غزية الانصارى بجهان جاوید ساری گشت مردی ثقه و راستگوی بود.

و هم در این سال ابو العلاء ایوب مسکین بن قصاب از دیگر ماوی مآب جست .

و نيز ابو جعفر محمّد بن عبدالله اسكافي بحضرت کافی وافی گردید وی از جمله پیشوایان و متکلمین جماعت معتزله و دارای طایفهٔ بود که بدو منسوب شدند.

ابن ابی الحدید در کتاب خود و بیان عقاید معتزله فراوان از وی حدیث می کند

و نیز در این سال اسماء بن عبيد بن مخارق پدر حويزة بن اسماء رخت بدیگر جهان کشید .

و نیز در این سال بروایت یافعی و صاحب تاريخ الفى ابو حازم مسلمة بن دينار فارسی مدنی اعرج که از علماء و زهاد اهل مدینه طیّبه و واعظ و ناصح ایشان بود بار بدیگر جهان گشود ابن خزیمه می گوید در زمان او در حکمت و موعظت هیچ کس مانندش نبود.

و در دامنه کتب احوال ائمه هدى سلام الله عليهم گاهی بنام او و پاره مکالمات او اشارت رفته است.

در تذكرة الاولياء مسطور است که ابو حازم روزگاری دراز عمر یافت و

ص: 6

پیشوای جماعتی از مشایخ بود سخنانش کلید مشکل ها و مقبول جمله دل ها است جمعی از اصحاب کبار را دریافت.

روزی هشام بن عبدالملك با او گفت آن چیست که بواسطه آن نجات یابیم گفت درمی که می ستانی از جائی بستان که حلال باشد و بدان جا بده که از روی حق بود.

هشام گفت کدام کس این کار را تواند کرد گفت هر کس از دوزخ گریزان باشد و بهشت را خواهان و رضای رحمن را طالب.

از سخنان اوست که همه چیز در دو چیز یافتم یکی این که هر چه بهره من است اگر من از آن گریزان گردم همچنان بسوی من آید.

دیگر این که آن چه قسمت دیگری است هر چند در طلبش بکوشم بدان دست نیابم و نزد من نیاید.

شیخ سعدی شیرازی می فرماید :

هر آن نصیبه که پیش از وجود ننهاد است *** کسی که در طلبش سعی می کند باد است

کسی از وی پرسید حال تو چیست ابو حازم گفت رضای از خدا و بی نیازی از خلق و البته هر کس از خدای راضی باشد از خلق بی نیاز است.

فراغت ابی حازم از جهانیان بآن چند بود که روزی بقصابی بگذشت که گوشت فربه داشت.

ابو حازم در گوشت نگاه کرد قصاب گفت ازین گوشت فربه بگیر ، گفت سیم ندارم گفت ترا مهلت دهم گفت من خود را امان دهم .

قصاب گفت از نزاری استخوان های پهلویت بیرون جسته ، ابو حازم گفت برای کرم های گور همین کافی است ، بالجمله احوال و کلمات او بسیار است.

و هم در این سال ابو احمد داود بن ابی هند بصری فقیه حافظ که مردی مفتی

ص: 7

نبیل و اصلش از سرخس و مسکنش در بصره بود از عالم فانی بسرای باقی انتقال داد گویند چهل سال دائماً بروزه بگذرانید و هیچ کس بر آن اطلاع نیافت.

راقم حروف گوید چهل سال روزه بدوام داشتن و هیچ کس واقف نشدن كمال غرابت را دارد .

و نیز در این سال عمرو بن قيس كندى سكونى وداع جهان گفت ، یافعی می گوید یک صد سال زندگانی یافت و از عبدالله بن عباس و بزرگان صحابه روایت داشت صاحب تاریخ الفی می گوید هفتاد از صحابه را دریافته بود.

و نیز در این سال سهیل بن ابی صالح سمّان بدیگر جهان شتافت یافعی می گوید از پدرش روایت داشت و مالك و اكابر عهد از وی اخذ نمودند .

بیان وقایع سال یک صد و چهل و یکم هجری و خروج جماعت راوندیه

ازین پیش بشرح حال و عقاید فاسده بعضی از طوایف خوارج و انقراض برخی از ایشان اشارت شد.

ابن اثیر می گوید در این سال یک صد و چهل و یکم هجری جماعت راوندیّه که بعضی ریوندیّه نیز گویند بر منصور خروج کردند.

و ایشان گروهی از اهل خراسان بودند که هم رأی و بر عقیدت ابو مسلم مروى صاحب الدعوة مي رفتند و به تناسخ ارواح قائل بودند و چنان گمان می بردند که روح آدم در عثمان بن نهيك حلول کرده که از امرای دعوت است و منصور عباسی همان کس باشد که ایشان را روزی دهد و بیاشاماند و جبرئیل همان هيثم ابن معاویه است

ص: 8

و تفصیل این حال چنین است که عبدالله رونده که یکتن از نقباء عباسیه و داعیان ایشان بود مدت ها در خراسان مردمان را بآل عباس دعوت می کرد لكن قانون او بر خلاف ابی مسلم مروزی بود و از خونریزی و سفّاکی پرهیز داشت و اگر کسی با وی از در مخالفت بیرون می شد بمحاربتش اقدام نمی کرد بلکه جایز نمی دانست.

اما ابو مسلم در ریختن خون مسلمانان بی باک و سفّاك بود ازین روی اصحاب و یاران عبدالله بعبدالله گفتند این مرد یعنی ابو مسلم هر کس را دریابد به قتل می رساند در این کار تفکری لازم است.

لاجرم عبدالله در مکانی بیرون از اغیار با ابو مسلم گفت که این طریقه که امیر پیش گرفته نه نیکو است مردمان را در آغاز کار بپروردگار ببایستی خواندن گرفت اگر پذیرفتار نشدند آن گاه هر چه خواهی با ایشان بپای گزار .

ابو مسلم جواب داد که این مهم خطیر که پیش گرفته ایم بی قتل عام سرانجام نگیرد عبدالله گفت اگر چنین است من جماعتی در متابعت خویش دارم همی خواهم ایشان را بملازمت امیر در آورم تا فرمان امیر را مطیع گردیده در امان باشند.

ابو مسلم گفت اسامی این مردم را در صفحه برنگار و با من سپار عبدالله ازین سخن بآن گمان رفت که ابو مسلم متابعان و یاران او را خدمت های لایق بفرماید و سودمند گرداند.

پس اسامی جمعی کثیر را بنوشته در خدمت ابی مسلم تقدیم نمود ابو مسلم چون بر نام ایشان تن بتن وقوف یافت با عبدالله گفت تمامت ایشان را حاضر سازد.

عبدالله خرسند گردیده یقین نمود که تبعه او را فواید عظیمه خواهد رسید لاجرم آن جماعت را بجمله حاضر ساخت ابو مسلم بفرمود تا هر دسته از ایشان را در مکانی خاص فرود آوردند.

ص: 9

و چون ایشان را در منازل جداگانه جای داد فرمان کرد تا از نخست عبدالله را بقتل رسانیده بعد از آن متابعانش را صد تن حاضر کرده بحضور او می آوردند و در باغچه که در عقب عمارت او بود گردن می زدند و بدین گونه جمعی كثیر را از شمشیر بگذرانیدند.

و گروهی از متابعان عبدالله که بجای بمانده بودند در پرستش ابومسلم شروع کردند و گفتند ابو مسلم خدا و پروردگار ماست.

و چون ابومسلم بر این معنی وقوف یافت بار دیگر جمعی کثیر از آنان را بکشت و خونریزی ابو مسلم از حدّ بگذشت گروهی متفق گردیده مردی را که از ملازمان ابو مسلم بود بفریفتند تا او را زهر بداد و از اثر آن زهر موی سر و ریش و مژگان ابو مسلم بجمله بریخت و روز عید و ایامی چند از سرای خویش بیرون نیامد.

و بفرمود تا تفحص کرده آن شخص را که این خیانت با وی کرده بود معلوم ساختند ابو مسلم بفرمود تا او را در حضور خودش بکشتند.

بعضی از مورخین می نویسند که ابو مسلم با این که این چند مردم را بکشت هرگز در کشته هیچ کس نظر نیفکند مگر دو تن و ایشان یکی سلیمان بن کثیر بود و دیگر همین شخص که او را مسموم ساخت.

بالجمله چون ابو جعفر منصور ابو مسلم را از میان بر گرفت و در امر خلافت مستقل شد جماعتی از اهل تناسخ پدیدار گردیده منصور را خدای خویش می خواندند .

در تاریخ جعفری مسطور است که در این سال جمعی کثیر در عراق و کوفه مذهب تناسخ را در میان آورده گفتند چون جان از تن انسان بیرون آید اگر نیکوکار باشد بعرش می رسد و اگر تبه کار باشد آن روح را در تن گاوی یا اشتری نمایند و عذاب و ثواب در این جهان ببیند.

و ازین جماعت جمعی کثیر در گرد قصر منصور طواف می دادند و می گفتند

ص: 10

وی خداوند است و خدا خدا می کردند.

معلوم باد چنان که در تبصرة العوام مسطور است جمله فلاسفه و نصاری و مجوس و صابئان به تناسخ اعتقاد دارند و در فرق اسلام بیشتر آن باشد که در اعتقاد تناسخی باشند.

اما فلاسفه گویند نسخ بر چهار نوع است نسخ و مسخ و فسخ و رسخ نسخ در اجسام آدمیان باشد.

و مسخ در بهایم و سباع و طیور و اقسام حيوانات .

و فسخ در انواع دواب و حشرات الارض و حيوانات آبی مثل مار و کژ دم و غیر از آن .

و رسخ در انواع اشجار و نباتات.

و گویند ایشان را بحسب قدر و مرتبت آن ها در اقسام چهارگانه مسخ نمایند و همیشه در اجساد از جسدی بجسدی دیگر می گردند و گویند رؤسای این قوم پیغمبران و رسولان هستند

و گویند جهان در گردش است و جز این عالم که بدان اندریم سرای دیگر نیست و حشر و نشر و قیامت و صراط و میزان و حساب و بهشت و دوزخ بجمله محال است .

و گویند قیامت عبارت از بیرون شدن روح از بدنی و رفتن بدیگر بدن است اگر این بدن نیکوکار باشد آن روح بیدنی نیکو کار شود و اگر شریر باشد ببدنی شریر اندر شود.

و ایشان را در اجسام راحت و لذت و عذاب و مشقت باشد هر روح که در جسد ایشان در آید او را راحت و لذت باشد و هر روح که در اجسام نکوهیده و بد اندر شود مثل سك و خوك معذب باشد و آخر درجۀ مسخ ایشان که از همه پست تر و زبون تر است در کرمکی بس كوچك بود به آن اندازه که به سوراخ سوزنی

ص: 11

در رود.

و گویند معنى آيه شريفه ﴿وَ ما يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ حَتَّى يَلِجَ الْجَمَلُ فِي سَمِّ الْخِياطِ ﴾ یعنی این گروه درون جنت نشوند تا گاهی که شتر باین کلانی از سوراخ سوزنی بآن خوردی بیرون شود که خدای دخول ایشان را باین تعبیر آورده و از قبیل تعلیق بر محال است.

این جماعت باین معنی دانند که در کرمکی مسخ شوند که از سوراخ سوزنی بیرون شود و گویند چون ازین حدّ تجاوز کرد ببدن آدمی نقل می نماید و دائماً در حالت انتقال است .

و می گویند این معنی عبارت از بهشت و دوزخ و معاد است و گویند جسد بمنزله جامه می باشد که چون کهنه شود از بدن بیندازند

و گویند قول خدای ﴿کُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْنَاهُمْ جُلُودًا غَیْرَهَا ﴾ يعنى هر وقت بدن و پوست اهل دوزخ از طول مدت سوختن فرسوده و ناچیز شود آن جلد را بدیگر جلدها تبدیل نمائیم یعنی روح را در جلدی دیگر محبوس و معذب فرمائیم.

ایشان می گویند این آیه بآن معنی است که مذکور شد و قول خدای تعالی ﴿فِی أَیِّ صُورَهٍ ما شاءَ رَکَّبَکَ﴾ باین معنی است که در هر صورتی که خواهد ترا بنشاند اگر خواهد بهیکل آدمی نقل می کند اگر خواهد بسك و خوك و امثال آن و قول خداى ﴿وَ مَا مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُهَا﴾.

و گويند قول خدای تبارك و تعالى ﴿وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا طائِرٍ يَطِيرُ بِجَناحَيْهِ إِلاَّ أُمَمٌ أَمْثالُكُمْ﴾ از آن بدن می خواهد و هر چه بر روی زمین می رود از نخست آدم بوده اند مانند شما.

و گویند قول خداى تعالى ﴿وَ نُنْشِئَکُمْ فیما لا تَعْلَمُونَ﴾ آن را خواهد که ما شما در دور خود بدانید که روح بکدام کالبد نقل می شود کالبد آدمی یا کالبد دیگر حیوانات.

ص: 12

راقم حروف گوید مزخرفات این جماعت بسیار است و در این عقیده نیز بريك عقيده پاینده نیستند چنان که از یکی از طلاب ایشان که بمذهب تناسخ و ترقی قائل بود حکایت کنند که بر در مدرسه ایستاده در این حال الاغی که بار گچی را حمل داشت بر وی بگذشت .

شخص طلبه آهی سرد برکشید و از ادوار قدیم روزگار یاد کرده از روی دریغ و افسوس و حسرت و اندوه گفت چون این خر را بدیدم بیادم آمد که من نیز در دوره از ادوار عالم خری بودم و بار گچی بمدرسه حمل می کردم.

اما این شخص نمی دانست که هرگز روح او را آن استعداد نبود که رتبت انسانیت گیرد و اگر اکنون بصورت آدمی است در صورت آدمی دواب است.

و اگر بآن خر بارکش می گفتند تو بصورت پاره مردم آدمی روی دیو خصال خر خوی اندر خواهی شد نهایت اضطراب یافتی و ازین انقلاب و انتقال ملال گرفتی .

بالجمله بعضی از رؤسای تناسخیه در تناسخ مبالغت و غلوّ ورزیده گویند هر گونه رنج و بلائی که به اطفال و بهایم رسد از آن باشد که در دور اول معصیت ورزیده و در این دور بمکافات آن دچار می شوند

و گویند هر حیوانی که ذبحش رواست برای آن باشد که در دور اول آدم کش و خونریز بوده است و آن چه گوشتش حرام است برای این هست که در دور اول خونش را ریخته باشند .

و گویند شهوت استر برای آن قطع شد که در دور اول زانیه بود و اگر شهوتش نبریده باشد او را حلقه در اندازند که نتواند بمقصود خود رسد.

و گویند میش و بز از آن روی با مادر و خواهر و دختر و خاله و عمه جفت می شود که در دور اول زنا نکرده است .

و با این عقیدت که این جماعت راست بر ایشان لازم خواهد شد که آن کس

ص: 13

را که برایشان ستم نماید نکوهش نکنند چه این جزای آن است که در دور اول کرده است .

و اگر کسی ایشان را بکشد دلیل بر آن می شود که دور اول خون ناحقّ کرده باشند پس قصاص لازم نباشد و اگر با زن و فرزند ایشان فساد کنند همچنان چیزی بر فساد کننده لازم نخواهد شد و سخنان و عقاید باطله ایشان بسیار است.

و می گویند هر که در دور اول زن بوده در دور دوم مرد می شود و هر که مرد بوده زن خواهد شد تا مناکحتی که در دور اول با ایشان رفته باشد در دور دوم به همان میزان استیفا نماید چندان که اگر وطی او بحلال بوده باشد در این دور هم بحلال باشد و اگر از راه حرام بوده در این دور نیز بحرام باشد.

و این قوم را در مقدار مدت ادوار چرخ دوار خلاف است بعضی ده هزار سال و برخی هزار سال دانند و گروهی گویند ارواح در اجساد بگردیدن باشد تا پاك شود آن گاه بآسمان رود و با ملائکه باشد و این قوم را طیاریه خوانند.

و قومی از ایشان گویند یزدان تعالی هفت آدم بیافرید هر یکی پس از دیگری و آدم اول پنجاه هزار سال در زمین مقام کرد با نسل خود احياءاً و امواتاً پس قیامت برخاست اهل خیر بآسمان شدند و اهل شرّ بطبقه دوم زمین اندر فرو رفتند و معنی بهشت و دوزخ همین است.

و شش آدم دیگر بر این منوال و اهل خیر که بآسمان بر شوند ملک گردند و در فلک خدای را عبادت نمایند و اهل شرّ از زمینی بزمینی دیگر فرو روند تا بزمین هفتم رسند و در آن جا مور و جغد و سوسك و امثال آن شوند در هر صورت اهل تناسخ را خرافات بسیار است اکنون برشته داستان باز شویم.

ابن اثیر و دیگران گویند چون این جماعت ظهور گرفتند روی بجانب عراق آورده بقصر منصور انجمن کرده و همی طواف دادند و گفتند اينك قصر پروردگار ماست

و چون این خبر شایع و گوشزد منصور شد ، منصور رؤسای ایشان را بگرفت

ص: 14

و دویست تن از این جماعت را بزندان افکند و حکم داد تا اتباع ایشان ترك مخالطت نموده باهم بيك جاى جمع نگردند و اظهار آشنائی و اتحاد ننمایند

آن مردم احمق ازین سخن در غضب شدند و گفتند اگر منصور بخداوندی ما در نیاورد دیگری را بخدائی بر گیریم و منصور را بقتل رسانیم.

این بگفتند و نزديك بده هزار تن با یکدیگر بیعت کردند که منصور را بکشند پس نعشی را بر گرفتند لکن در میان آن تابوت هیچ کس نبود و آن سریر را حمل کرده بمدینه هاشمیه در آمدند و همی گفتند مردی از ما در زندان بمرده و همی خواهیم او را برگیریم و بخاک در آوریم و بدین گونه راه سپردند تا بدر زندان رسیدند.

این وقت آن تابوت را بجانبی افکنده و چون شیران شکاری بر مردمان حمله ور شده درون زندان رفتند و یاران خود را از محبس بیرون آوردند و به روایت ابن اثیر در این وقت عدد ایشان شش صد تن مرد دلاور بود.

مردمان از این حال غریب غوغا بر آوردند و درهای شهر را بر بستند و هیچ کس را راه نگذاشتند منصور از این گونه کید و مکر ایشان خالی الذهن بود .

ناگاه آن جماعت شمشیرها کشیده روی بقصر منصور نهادند و نگاهبانان منصور فرار کرده بقصر گریختند منصور پیاده از قصر بیرون آمد و مرکب سواری نداشت لاجرم حکم فرمود تا از آن پس همواره اسبی با زین و لگام بر در قصرش آماده بدارند که در وقت حاجت بکار باشد و این اسب را اسب نوبت نام کردند و این رسم در میان سلاطین بیادگار بماند .

بالجمله چون منصور پیاده از قصر بیرون آمد مرکبی از بهرش حاضر کردند تا برنشست و بآهنگ آن جماعت برآمد و ایشان بروی کثرت و فزونی گرفتند چندان که بیم آن می رفت که منصور را بکشند .

در این وقت که منصور بدین روزگار دشوار دچار بود معن بن زائده شیبانی

ص: 15

چون شیر نیستان و بلای آسمانی با شمشیر کشیده پدیدار گشت و معن در این مدت از منصور مستور می زیست چه با ابن هبیره چنان که مسطور شد قتال داد و در شمار ارکان دولت مروان حمار بود.

و منصور در طلب او جدّ و جهدی کامل داشت و برای پدیداری او اموال كثيره بذل نمود و چون این روز نمایان شد معن با چهره پوشیده و پیاده در خدمت منصور حضور یافت و بقولی از حبس منصور بیرون آمده شمشیری بر گرفت و با گروه مخالفان جنگی هر چه سخت تر بداد و شجاعت ها بنمود و زخم ها برداشت

و اين وقت منصور بر قاطری سوار بود و لگامش در دست حاجبش ربیع بود پس معن بن زائده چون پلنك تيز چنك بيامد و با ربیع گفت ازین لگام دور شو چه من شایسته ترم که لگام بدست گیرم و در چنین وقت و این آشوب باین خدمت مبادرت نمایم و شرط جان فشانی بجای آورم

منصور گفت براستی سخن کرد پس ربیع لجام را بدو داد و معن بن زائده همواره با مخالفان قتال داد و آن جماعت را از آهنگ منصور مهجور ساخت تا آن جماعت را بر هم پراکند و مظفر و منصور شد

این وقت منصور گفت باز گوی تا کیستی گفت یا امیرالمؤمنین معن بن زائده هستم که مدتی در طلب من بكوشيدى.

منصور گفت خداوند امان داد ترا بر جان و مال و اهل و عیال خودت مانند تو کسان کار و کردار خوب نمایان کنند و شایسته اکرام و احسان باشند.

و هم در این وقت ابو نصر مالك بن هيثم كه نویسنده ابو مسلم مروی و مکالمات او با منصور مسطور شد بیامد و بر در قصر منصور بایستاد و گفت امروز دربان منم .

آن گاه در مردم بازاری ندا در افکند و ایشان را تیرباران کرده و جنك و قتال بداد و دروازه شهر را که خارجیان بر بسته بودند تا نتواند لشکری بحمایت منصور بشهر اندر آید بر گشود

ص: 16

پس مردمان در آمدند و خازم بن خزیمه در رسید و با مردم سپاهی بر راوندیه حمله برده و بکوشید چندان که ایشان را بدیوار باره ملجأ گردانید این وقت خارجیان بر خازم حمله بردند و دو دفعه او را متفرق ساختند

چون خازم این جلادت بدید با هیثم بن شعبه گفت چون در این کرت بر ما حمله آوردند ایشان را بدیوار بدار و چون مراجعت کردند آن گاه جنك در افکن.

پس راوندیه بر خازم حمله ور شدند خازم از ایشان دوری گزید و هیثم از دنبال ایشان شتابان بتاخت و ایشان را در پره در افکنده تیغ در میان آن جماعت بگذاشت تا جمله را از تیغ بگذرانید .

و هم در این روز عثمان بن نهيك بديشان آمد تا پند و موعظتی کند و چون مراجعت نمود تیری بدو افکنده چنان که بر میان دو کتفش بنشست عثمان از آن زخم روزی چند مریض گردیده بدان زخم بمرد

منصور بر وی نماز بگذاشت و عيسى بن نهيك را بجای او ریاست شرطه بداد و عیسی بر آن شغل بزیست تا بمرد .

آن گاه ابوالعباس طوسی را ریاست حارسان بداد و تمام این وقایع در شهر هاشمیه روی داد.

بالجمله چون خوارج از پای در آمدند و منصور فارغ البال نماز ظهر بگذاشت و نوبت عشاء رسید معن بن زائده را بخواند و بر منزلت و مقام او بیفزود و با عمّ خود عيسى بن علي بن عبدالله بن عباس گفت یا ابا العباس آیا از شدیدترین مردم خبر یافته باشی گفت آری .

گفت اگر امروز معن را می دیدی می دانستی این مرد از آن جمله است معن گفت یا امیرالمؤمنین سوگند با خدای چون بخدمت تو روی آوردم بسیار ترسان بودم و قلبم می لرزید .

ص: 17

و چون ترا با آن قوت دل بدیدم که این گونه این جماعت را خوار و سبك شمردی و بآن سختی برایشان اقدام ورزیدی آن شدت و قوت دل از تو بدیدم که از هیچ کس در کار حرب ندیده ام ازین روی قلبم استوار و سخت گردید و بر آن کار که نگران شدی بازداشت

و بعضی گفته اند زائده از منصور پوشیده می زیست چنان که سببش و جنك او با ابن هبيره مذکور گردید و اختفای او نزد ابو الخصيب حاجب منصور بود و همی خواست تا وسیلۀ بدست کرده امان طلب کند

چون راوندیه خروج کردند معن بیامد و بر در بایستاد منصور از ابوالخصیب پرسید بر در کیست معن گفت معن بن زائده هستم.

منصور گفت وی مردی است از عرب که شدیدالنفس و بامور حرب آگاه و كريم الحسب است او را اندر آر.

چون معن بخدمت منصور بیامد گفت بازگوی ای معن رأی و تدبیر چیست معین گفت رأی به صواب این است که مردمان را بخوانی و در حق ایشان به احسان و اموال فرمان برانی

منصور گفت در چنین حال مردمان کجا هستند و اموال در کجا باشد و کدام کس باشد که خویشتن را در معرض گزند این گبرها بیفکند ای معن رأيي ستوده نیاوردی و کاری استوار نساختی.

رأی این است که من بیرون شوم و در برابر مردم بایستم چون مرا بنگرند از اندیشه خود باز شوند و بمن باز گردند و قتال دهند لکن در این مکان بیایم بتهاون و تسامح بگذرانند و مرا تنها گذارند .

معن دست منصور را بگرفت و گفت یا امیرالمؤمنین نه چنین است اگر چنین کنی در همین ساعت ترا می کشند ترا بخدای از جان خویش بگذر ابو الخصيب نیز بدین گونه سخن کرد.

منصور چون این سخنان بشنید دامان خود را از دست ایشان باز کشید و

ص: 18

بر مر کوب خود بنشست و بیرون شد و معن لگام دابه او را داشت و ابوالخصیب در پای مرکبش گام می سپرد.

این وقت مردی از خوارج بر منصور حمله ور شد معن او را بکشت و همچنین دیگری در این حالت بتاخت و بدست معن بقتل رسید تا چهار تن بدین گونه کشته شدند.

این هنگام چاکران و اعوان منصور از گوشه و کنار پدیدار شدند و ساعتی بر نیامد تا گروه خوارج بجمله بقتل رسیدند پس از آن معن پوشیده شد .

منصور از ابوالخصیب از وی بپرسید گفت ندانم بکدام جای اندر است .

منصور گفت آیا گمان معن چنان است که بعد از چنین خدمتی نمایان و این گونه جان فشانی از گناه او نمی گذرم او را امان ده و بخدمت من حاضر ساز .

ابوالخصیب او را در پیشگاه منصور اندر آورد منصور او را بشمول الطاف بنواخت و ده هزار درهم عطا کرد و حکومت یمن را با وی گذاشت و خرمش داشت

اما در تاريخ الفى و روضة الصفا مسطور است که منصور با معدودی در جنك راوندیه مشغول گردیده در این حال معن بن زائده که از اکابر و اعیان دولت مروان بشجاعت و سماحت نامور بود و در ایام محاصره واسط با منصور جنگ ها کرده و از آن پس همواره در زوایای اختفاء روز می شمرد موقعی بدست آورده بر در كوشك حاضر گشته لجام استر منصور را بگرفت و بخدایش سوگند داد که بقصر در شو تا من مهم این جماعت را بسازم

منصور این سخن را پذیرفتار گردیده معن با طایفه از ملا زمان دارالخلافه بحرب راوندیه بتاخت و ایشان را رانده بدروازه رسیدند و دروازه را بر گشود تا لشکریان اندر آمدند و از راونده رونده بر زمین نگذاشتند

منصور را خوش افتاده در ازای این خدمت صد هزار درهم و بقولی ده هزار

ص: 19

دینار و بروایتی هزار درهم و حکومت یمن بداد و روایت اخیر صحیح تر می نماید زیرا که منصور عباسی که او را از نهایت بخل و امساك دوانیق لقب کردند ازین افزون نمی بخشید.

و در زبدة التواريخ مسطور است که معن بن زائده آن جماعت خارجیان راوندیّه را در آن روز از پیرامون منصور دور ساخت و بازاریان را بر ایشان بر گماشتند تا جمله را بکشتند

در تاریخ یافعی مسطور است که ابوبکر هذلی گفت منصور نمایان شد مردی را دید پهلوی من ایستاده بود گفت این پروردگار عزت است که مرا طعام می دهد و روزی می رساند تعالی الله سبحانه عن مقالة الملحدين

بیان خلع کردن عبد الجبار والی خراسان ابو جعفر منصور را و مأمور شدن مهدی بسوی او

در این سال عبدالجبار بن عبدالرحمن والی مملکت خراسان سر به طغیان بر آورد و منصور را از خلافت خلع کرد.

علت این کار این بود که چون از جانب منصور حکمران خراسان شد برای اخذ و جلب اموال سرهنگان و امرای آن سامان متعرض گردیده بعضی را بکشت و برخی را بزندان در افکند.

و این خبر در خدمت منصور مذکور شد و هم مکتوبی بدو رسید که در شکاف موزه پوست نهاده بودند و از افعال ناستوده و خیالات فاسده عبدالجبّار داستان کرده بودند .

منصور با وزیر خود ابوایوب فرمود عبدالجبار شیعیان ما را نابود ساخت

ص: 20

و این کار را نکرد مگر بواسطه این که اندیشه طغیان دارد و می خواهد سر از بیعت و اطاعت ما بيرون آورد و ما را خلع نماید.

ابو ایوب عرض کرد نامه به عبدالجبار بر نگار كه من بآهنك جنك روم هستم لشکر خراسان و سواران و اعیان آن سامان را بمن بفرست.

چون آن لشکر از خراسان بیرون آمدند آن وقت هر حاکمی که خواهی بدان سوی مأمور دار چه از آن پس هیچ کس مانع کار تو نخواهد شد.

منصور به اشارت وزیر ستوده تدبیر بدان گونه بعبدالجبار بنوشت و عبدالجبار در جواب نوشت که مردم ترك بجوش و خروش در آمده اند اگر این لشکر از خراسان بیرون آید خراسان از دست می رود .

منصور آن جواب را با ابوایوب باز نمود و گفت رأی چیست ابوایوب عرض کرد راه انقیاد و قیادش را بدست تو داده است .

هم اکنون بنویس که مملکت خراسان از دیگر بلاد نزد من اهمیتش بیشتر است لهذا گروهی از لشکر بیاری تو می فرستم تا در آن سرزمین بمانند و هنگام حاجت بکار باشند .

و چون این مکتوب را بدو نگاشتی لشکری نامدار به خراسان بفرست اگر عبد الجبار را پنداری نابهنجار در دماغ افتد در همان آن حلقش را می فشارند و او را به اندیشه خود باقی نمی گذارند

و چون این مکتوب به عبدالجبار رسید در جواب نوشت که هیچ وقت مملکت خراسان بسختی و قحطی این سال نبوده است و اگر لشکری فوق العاده باین مملکت مسکن نماید از بلای غلا بجمله هلاك مي شوند

و چون این نامه بمنصور رسید به ابوایوب بداد ، ابوایوب بخواند و گفت آن چه در دل داشت ظاهر ساخت و او را خیال مخالفت و خلع بیعت تو است ازین پس با وی مناظره مکن

ص: 21

پس منصور پسرش مهدی را روانه ساخت و او را امر نمود که در شهر ری نزول نماید مهدی بدان سوی روی نهاد و خازم بن خزیمه را از پیش روی او به حرب عبدالجبار رهسپار کرد.

مهدی روی براه نهاد و در نیشابور فرود آمد چون این خبر بمردم مروالروز رسید روی به عبدالجبار آوردند و با او جنك در انداخته قتالی شدید بسپردند .

عبدالجبار از آن جماعت انهزام یافته بشتر خانی پناه برده در آن جا متواری شد محشر بن مزاحم که از اهل مرو رود بود بدو بر گذشت پس او را اسیر ساخت .

و چون خازم بآن حدود ورود داد عبدالجبار را در خدمتش حاضر ساخت خازم او را جبه موئین بپوشانید و واژگونه بر شتری بر نشاندش و بدین گونه اش بدرگاه منصور حمل کرد پسر عبدالجبار و اصحابش را نیز با او بفرستاد .

منصور بفرمود تا آن جماعت را در پنجه شکنجه رنجه داشته هر چه اموال ایشان بود مأخوذ داشتند پس از آن فرمان کرد هر دو دست و هر دو پای عبدالجبار را قطع کرده گردنش را بزدند .

و نیز فرمان کرد تا پسر او را بدهلك از جزایر یمن حمل دادند و آن جماعت در آن جا اقامت داشتند تا مردم هند برایشان غارت برده و این اشخاص را نیز در جمله آنان که اسیر ساخته بودند اسیر نمودند و پس از مدت ها رد شدند

و از جمله کسانی که از آن مردم نجات یافتند عبدالرحمن بن عبدالجبار بود با خلفای روزگار مصاحبت ورزید و در ایام هارون الرشید در سال یک صد و هفتادم هجری بار بدیگر جهان کشید و قضیه عبدالجبار در ربیع الاخر سال یک صد و چهل و دوم و بقولی یک صد و چهلم هجری اتفاق افتاد .

در تاریخ ابن خلدون مسطور است که چون عبدالجبار بخراسان رفت جماعتی را بدان تهمت که دامیان دولت علویه هستند بگرفت و محبوس ساخت .

از آن جمله مجاشع بن حريث انصاری عامل بخاری و ابو المعرة خالد بن

ص: 22

كثير مولى بنی تمیم عامل قهستان و حریش بن محمّد پسر عمّ ابی داود حکمران سابق خراسان بود و از آن پس ایشان را بکشت و بر عمّال ابی داود در استخراج اموال بسی سخت گرفت تا کارش بانجام رسید و مهدی در خراسان بماند تا در سال یک صد و چهل و نهم بازگشت .

بیان فتح مملکت طبرستان بدست لشکر مهدی بن منصور عباسی

چون مهدی بن منصور بدون رنج جنك و تعب حرب و مباشرت قتال بر عبدالجبار والی خراسان دست یافت و منصور از قتل او بپرداخت مکروه شمرد که این نفقات و مخارجی که در سفر مهدی و سپاه او بمصرف رسیده است باطل و بیهوده بماند

لاجرم مكتوبى بمهدى فرستاد که ساخته جنك طبرستان گردد و خود در شهر ری نزول نماید و ابو الخصيب و خازم بن خزیمه و لشکریان را به حرب اسپهبد حکمران طبرستان روان دارد.

و از اتفاق در آن ایام اسپهبد با مصمغان ملك دنباوند جنك داشت و لشکرگاهی در برابرش بیاراسته بود .

معلوم باد دماوند و دنیاوند و دناوند نام کوه معروف بسیار عالی است که نزديك بشهر ری می باشد و نیز نام کوده و بلده آن است تفصیل آن را راقم حروف در ذیل مجلدات مشكوة الادب مرقوم داشته است

بالجمله چون خبر دخول لشکریان و ابوالخصیب در آن بلاد و امصار اشتهار گرفت مصمغان با اسپهبد گفت دانسته باش هر وقت این جماعت بر تو دست یافتند بجانب من شتاب گیرند پس دفع ایشان بر ما لازم است.

ص: 23

اسپهبد این رأی را پسندیده داشت با مصمغان و هر دو لشکر بحرب مسلمانان منصرف شدند و اسپهبد روی ببلاد خویش نهاده با مسلمانان مشغول حرب شد و این حروب مدتى بطول انجامید

و چون منصور این حال را بدید عمر و بن العلاء را که بشار شاعر این شعر در حقش گوید بدان سوی بفرستاد :

اذا ايقظتك حروب العدى *** فبنّه لها عمراً ثمّ نم

و این عمرو بن العلاء از بلاد طبرستان و اراضی و جبال آن سامان اطلاعی وافي داشت پس لشکری گران بر گرفت و بآهنگ رویان شتابان شد .

رویان بضمّ راء مهمله و سكون واو و ياء حطى و الف و نون شهری بزرگ از جبال طبرستان و کوره واسعه ای است و این شهر بزرگ ترین شهرهای جبال است و جبال رویان بکوهستانی متصل است و نیز نام محله از شهر ری بوده است و نیز رویان از قراء حلب و نزديك بسبعين است.

بالجمله عمرو برفت و رویان را مفتوح ساخت و قلعة الطلق را با آن چه در آن بود مأخوذ نمود و مدت ايام حرب بطول انجامید و خازم چندان در کار حرب بکوشید تا طبرستان را برگشود و خونریزی بسیار فرمود و اسپهبد بقلعه خود برفت و امان خواست بآن پیمان که آن قلعه را با هر چه در آن جا بذخیره است تسلیم نماید.

پس مهدی ازین فتح و فیروزی بخدمت منصور مسطور داشت منصور بفرمود تا صالح صاحب مصلی بدان سوی روی نماید پس برفتند و آن چه در آن قلعه بود جمع آوری نمودند و باز شدند و اسپهبد در بلاد گیلان از طوایف دیلم در رفت و در آن جا بمرد و دخترش گرفتار گشت و این دختر همان مادر ابراهيم بن عباس ابن محمّد است.

و از آن طرف لشکر منصور بشهر مصمغان بتاختند و بر وی دست یافتند و نیز حیره را اسیر ساختند و این حیره همان مادر منصور بن مهدی است .

ص: 24

در تاریخ طبرستان مذکور می دارد که این مجموع رساله ایست در تاریخ ممالک طبرستان از رویان و مازندران و ازین عبارت معلوم می شود که مملکت طبرستان دو قسمت است یکی رویان و دیگر مازندران چنان که در فصل دیگر می گوید در ذکر عمارت رویان قدیم تر طرفي از اطراف طبرستان لارجان است که افریدون بدیه و رکی قصبه آن ناحیه متولد گردیده است و اول عمارت رویان را شاه افریدون که به فریدون فرخ گاو سوار اشتهار دارد بنا نهاده است چنان که در دیگر تواریخ نیز اشارت بآن کرده اند.

بیان سوانح و حوادث سال یک صد و چهل و یکم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال زیاد بن عبیدالله حارثی را از امارت مکه و مدینه و طایف عزل کردند و محمّد بن خالد بن عبدالله قسری را در شهر رجب امارت مدینه طیّبه دادند و هيثم بن معاوية العتكى را که از مردم خراسان بود عامل طایف و مکه معظمه گردانیدند

و در این سال موسى بن کعب تمیمی مروی که امیر شرطه منصور و حاکم مصر و هند بود و خلیفه او در هند پسرش عیینه بود و این موسی یکی از نقباء بنی عباس بود و چنان بود که موسی را از مملکت مصر عزل کردند و محمّد بن الاشعث را بجایش نصب نمودند و از آن پس پسر اشعث را نیز معزول و نوفل بن محمّد بن الفرات را منصوب داشتند

و در این سال صالح بن علي بن عبدالله بن عباس که والی شام بود مردمان را حج اسلام بگذاشت .

ص: 25

و عیسی بن موسی در کوفه حکومت می راند.

و سفیان بن معاویه در بصره رایت امارت می افراشت.

و مهدی بن منصور در مملکت خراسان در امور جمهور نظر می گماشت.

و سری بن عبدالله از جانب مهدی در امارت خراسان خلافت داشت .

و اسمعيل بن علي در ولايت موصل امارت می کرد.

و نیز در این سال سعید بن سعيد برادر يحيى بن سعید انصاری ازین سپنجی سرای ایرمان جانب دیگر جهان نوشت

و هم در این سال ابان بن تغلب كوفي قاری که از مشاهیر قراء بود راه به دیگر سرای پیمود.

و هم در این سال بروایت یافعی موسی بن عقبه مدنی صاحب مغازی جانب سرای جاوید سپرد واقدی می گوید موسی مردی فقیه بود

و نیز یافعی می گوید در این سال یا سال قبل ازین سال ابواسحق شیبانی كوفي سليمان بن فيروز روز عمرش بشام رسید

در تاریخ سیستان مذکور است که ابو عاصم نامی از بست بسیستان آمد و سپاهی گران همراه داشت و ابو تمیم با وی همعنان شدند و ابوالنجم را هزیمت داده ابو عاصم بدون این که عهدنامه یا منشور سلطان را بدست اندر داشته باشد حکمران سیستان بود و بر آن حال بزیست تا ابو العباس سفاح خلیفه روزگار به دیگر سرای رهسپار شد

و ابو عاصم سخت بزرك و محتشم گشت و لشکری گران از سیستان بآهنگ خراسان بساخت و خیمه بیرون زد و عتاب بن العلاء را در سیستان بخلیفتی بگذاشت.

ابوداود فرمانگزار خراسان داستان جنبش او را از سیستان بشنید سليمان بن عبدالله کندی را با بزرك لشکری به حرب ابی عاصم بجانب سیستان روان داشت

ص: 26

چون سلیمان کوه و بیابان در نوشته بسفرار رسید مردمان سیستان خبر او را بشنیدند بمدد ابی عاصم گروهی بیرون شدند لکن با وی مخالف گردیده حربی صعب در سپرده ابو عاصم را بکشتند و سلیمان بن عبدالله کندی را پذیره گردیده روز شنبه اندر ماه ربیع الاخر سال یک صد و سی و هشت او را به سیستان اندر آوردند

سلیمان نیز مجال اقامت نیافته فرار کرد و در آستان منصور از فتنه و آشوب سیستان بعرض رسانیدند و منصور هناد السری را بدان سوی بفرستاد و آخر الامر در میان او و سلیمان حرب افتاده مردم شهر با هناد که عهد و لواء منصور داشت موافق و معین گردیده سلیمان را دستگیر و با بند و زنجیر بدرگاه منصور روان داشتند و منصور ولایت سیستان را در آخر سال یک صد و چهل و یکم به زهیر بن محمّد ازدی بداد

بیان اخباری که از حضرت صادق سلام الله عليه در عصمت رسول خدای صلى الله علیه و آله رسیده

عصم يعصم از باب ضرب يضرب یعنی کسب کرد و عصم یعنی منع کرد و بازداشت و این معنی اخیر همان اصل این لغت است در زبان عرب و عصم یعنی نگاهداشت و عصمة الطعام یعنی بازداشت خوردنی او را از گرسنگی.

و عصمت بكسر اول بمعنی منع کردن و نگاه داشتن از گناه است .

و بضمّ اول نیز می آید و جمع آن عصم بر وزن عنب و جمع جمعش اعصم بر وزن ارجل و جمع جمع جمعش اعصام بر وزن ارجال می آید و کم تر لغتی است که دارای سه جمع باشد

زجّاج می گوید اصل عصمت ریسمان یا هر چه چیزی را نگاهدارد می باشد .

ص: 27

و در معنی و کیفیت عصمت انبیاء عظام و اوصیای فخام عليهم الصلوة و السلام درمیان علمای شیعی و سنی و حكما و عرفا و محققین و متکلمین اختلاف بسیار و اقوال مختلفه و بيانات متفاوته است که شرح آن جمله خود کتابی مخصوص خواهد و در این مقام بر حسب اقتضای مقام خلاصه مسطور می شود تا مطالعه کنندگان را مزید علم و بصیرت گردد.

در تاج العروس از مناوی مذکور است که عصمت عبارت از ملکه اجتناب و دوری از معاصی است با تمکن از آن.

یعنی با این که آن شخص را آن مایه و استعداد و قدرت باشد که بتواند مرتكب معاصی گردد و عصمت نجوید .

و راغب اصفهانی که از مشایخ متکلمین است معنی عصمت و نگاهداری خداوند باری پیغمبران گرامی را از ارتکاب معاصی محفوظ داشتن ایشان راست اولا بآن چه مخصوص داشته است نفوس شریفه ایشان را به صفاء جواهر وجود ایشان پس از آن بآن فضایل جسمیه نفیسه بعد از آن بآن نصرت و تثبیت اقدام ایشان بانزال سکینه بر ایشان و بحفظ قلوب ایشان و بدستیاری توفیق چنان که خدای مي فرمايد ﴿وَاللَّهُ یعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ﴾

و اهل کلام گویند معنی عصمت عدم قدرت بر معصیت یا خلقی است که مانع معصیت باشد اما نه این که آن شخص را ملجیء بعدم معصیت دارد .

و در بعضی کتب لغت مسطور که معنی عصمت نزد اهل حق ملکه ای است ربانی که انسان را از معصیت ورزیدن و میل کردن بمعصیت باز می دارد با این که اگر بخواهد قادر بر آن معصیت باشد

و معصوم آن کس باشد که خداوند بخشنده این ملکه شریفه را بدو عطا فرموده باشد و معصوم نیز بمعنى معتصم بحبل خدای باشد و حبل خدای تعالی همان قرآن مجید است.

ص: 28

و نیز بمعنی آنست که به الطاف خفیّه خداوندی از محارم یزدانی ممتنع باشد «و اعتصمت بالله» از باب افتعال یعنی امتناع می جویم بلطف خدای تعالی از معصیت .

و اسم مصدرش عصمت بكسر عین است و قول خدای ﴿وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِیعاً﴾ يعنى تمسّك بجوئید و بچسبید بحبل خدای و اعتصام بمعنى تمسّك است چنان که در خبر وارد است ﴿اَلْحَمْدُ للهِ الَّذی جَعَلَنا مِنَ الْمُتَمَسِّکینَ بِولایهِ أَمیرَ الْمُؤْمِنینَ علیه السلام﴾ یعنی معتصمين

و ابوالبقاء حنفی در کتاب کلیات خود می گوید تعریف عصمت این است که عدم قدرت بر معصیت یا خلقی است مانع از آن که غیر ملجیء باشد و اختیار را سلب نکند.

باین معنی که نه آن شخص مجبور بر طاعت و نه عاجز از معصیت باشد بلکه این صفت عصمت لطفی است خدائی که بنده را بر کردار نيك حمل و از عمل شرّ زجر می نماید ﴿با بقاء اختيار تحقيقاً للابتلاء﴾

و می گوید معنی عصمت انبیاء از دروغ راندن در خبر دادن از وحی در احکام و جز آن است سوای امور وجودیه لا سيّما اذا لم يقر على السهو.

و می گوید انبیاء علیهم السلام همیشه از کفر و اعمال قبیحه که محل طعن ایشان واقع شود یا بدنائت همت نزديك شود و از طعن بكذب و بعد از بعثت از سایر معاصى كبيره معصوم و محفوظ هستند نه این که باید قبل از بعثت نیز معصوم باشند و همچنین از معاصی صغیره که دیگران مرتکب می گردند باید معصوم باشند نه از صغاير غير منفره و همچنین از خطاء در تأویل یا سهو مع التنبه و تنبیه مردمان بر آن باید معصوم باشند تا دیگران در آن سهو و خطا برایشان اقتدا نجویند.

اما معاصی صغیره که از آن تنفر لازم است مثل سرقت لقمه يا حبه همانا ازین گونه معاصی نیز معصوم می باشند مطلقا و همچنین از غیر منفره مانند نظر کردن با جنبيّه عمداً معصوم هستند

ص: 29

و می گوید جماعت رافضیه را عقیدت این است که گروه انبیای عظام علیهم السلام از ذنب و معاصی مطلقاً خواه كبيره يا صغيره يا عمداً یا سهواً قبل از بعثت و بعد از بعثت وجوباً معصوم هستند .

و ابو البقاء می گوید این سخن و عقیدت کفر است چه رد نصوص را می نماید یعنی مخالف ظواهر پاره آیات مبار که و اخبار شریفه است.

و می گوید دلیل بر این که پیغمبر صلی الله علیه و آله در حق جواز صدور معصیت از وی مانند سایر امت است قول خدای تعالی است ﴿قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَىٰ إِلَيَّ﴾ و قول خداى ﴿وَ لَوْلاَ اَن ثَبَّتْنَاکَ لَقَدْ کِدتَّ تَرْکَنُ اِلَیْهِمْ شَیْئًا قَلِیلاً﴾

لكن خداى تعالى ظاهراً و باطناً ایشان را از تلبس بآن چه منهى عنه است مطلقاً معصوم می دارد پس واجب است که در حق ایشان معتقد باشیم که در هر چه از خدای بخلق ابلاغ نمایند صادق هستند و این معنی متفق علیه است

و همچنین است رتبت امام و امامت على المشهور بلکه رأی صواب این است که قبل از نبوت و بعد از نبوت باین صفت باشند پس دروغ گفتن و نسبت کذب به ایشان در تبلیغ خواه بطریق عمد یا سهو یا غلط باشد در حق انبیای عظام علیهم السلام محال است.

و همچنین خیانت ورزیدن در چیزی که از آن نهی شده بر طریق نهی تحریم یا کراهیت در حق ایشان محال است .

و نیز محال است که در حق ایشان قائل شویم که آن چه را که به تبلیغ آن مأمور شده اند مکتوم دارند چه واجب است که آن چه را که امر یافته اند ابلاغ نمایند.

و نیز می گوید آن چه خدای در امر شرع و تقریر آن و آن چه جاری مجرای آن است ایشان را بآن مأمور فرموده مثل تعلیم امت بآن فعل و آن کار همانا ایشان در این باب معصوم هستند و هر گز سهو و غلطی از ایشان نمایان نشود.

و اما آن چه بیرون ازین دو قسم باشد یعنی از طریقه ابلاغ نباشد بلکه

ص: 30

انبیاء عظام در امور دینیه خود و افکار قلبیه خود و امثال بآن اختصاص داشته باشند و آن کار بجای آرند.

همانا ایشان در این وقت و در این افعال مثل سایر نوع بشر هستند و سهو و غلط برایشان جایز است و اکثر علمای سنت بر این عقیدت هستند

اما این عقیدت مخالف عقیدت جماعت متصوفه و طایفه از متکلمین است چه ایشان گویند مطلقاً سهو و نسیان و غفلات و عثرات عموماً در حقّ ایشان ممتنع است

و اما قصص و حكایاتی که منسوب بگروه پیمبران گرامی است همانا ازین قصص آن چه منقول بآحاد است ردش واجب است چه نسبت خطاء بروات اخبار آسان تر است تا نسبت معاصی به پیغمبران یزدانی و هر خبری که از حیث تواتر ثابت بشود .

پس مادامی که برای آن محملی دیگر بتوان قرار داد باید حمل بر آن کرد و از ظاهرش منصرف ساخت بواسطه دلائل عصمت و هر خبری را که برای آن راه حملی و انکاری نماند حکم خواهیم کرد که این کار قبل از بعثت بوده است

زیرا که علمای سنت جایز می دانند که بر سبیل ندرت مرتکب معصیت شده باشند مثل قصه برادران یوسف زیرا که برادران او پیغمبران شدند یا از قبیل ترک اولی خواهد بود یا از معاصی صغیره ای است که سهواً از ایشان صادر شده یا از قبیل اعتراف بگونه «ظلماً منهم» یا از قبیل تواضع و شکسته نفسی یا جز این از محامل خواهد بود.

پس واقعه حضرت آدم علیه السلام از روی نسیان روی داده یا قبل از پیغمبری آن حضرت بوده بدلیل قول خداى تعالى «ثمّ اجتباه»

و کلام حضرت خلیل الرحمن «هذا ربّى» بر سبیل فرض است تا ابطال

ص: 31

آن را نماید .

و حکایت داود بدان صورت که داستان می کنند ثابت نیست

و کشتن موسی علیه السلام قبطی را قبل از نبوت آن حضرت بوده است یا بر طریق خطا روی داده است

و قول خدای ﴿وَ وَجَدَکَ ضَالًّا﴾ معارض با قول خدای است ﴿مَا ضَلَّ صَاحِبُکُمْ وَ مَا غَوَی﴾ يعنى صاحب شما یعنی پیغمبر به هیچ وقت گمراه نگردیده و هرگز بغوايت اندر نشده است و ازین قبیل آیات و اخبار را جواب های کافی داده اند .

در مجمع البحرین مسطور است که معصوم کسی است که از جميع محارم خداوندی امتناع نماید چنان که روایت بر این وارد است.

و از علي بن الحسين علیهما السلام مروی است ﴿اَلْإِمَامُ مِنَّا لاَ یَکُونُ إِلاَّ مَعْصُوماً، وَ لَیْسَتِ اَلْعِصْمَةُ فِی ظَاهِرِ اَلْخِلْقَةِ فَتُعْرَفَ﴾

آن کس که از ما اهل بیت رسالت به مقام امامت نایل گردد جز معصوم نخواهد بود و حالت عصمت چیزی نیست که در ظاهر خلقت باشد تا شناخته شود.

عرض کردند معنی عصمت چیست فرمود ﴿اَلْمُعْتَصِمُ بِحَبْلِ اَللَّهِ، وَ حَبْلُ اَللَّهِ هُوَ اَلْقُرْآنُ لاَ یَفْتَرِقَانِ إِلَی یَوْمِ اَلْقِیَامَهِ ، فَالْإِمَامُ یَهْدِی إِلَی اَلْقُرْآنِ ، وَ اَلْقُرْآنُ یَهْدِی إِلَی اَلْإِمَامِ﴾

یعنی کسی است اعتصام بجوید و متمسّك بشود بحبل خداى و حبل خداى همان قرآن مجید است و امام و قرآن از هم جدائی نجویند تا روز قیامت.

و امام هدایت می کند بسوی قرآن و قرآن هدایت می نماید بسوی امام و این است معنی آیه شریفه ﴿إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ﴾

ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه در آغاز جزو هفتم و شرح خطبه شریفه ﴿ فَلَمَّا مَهَدَ أَرْضَهُ وَ أَنْفَذَ أَمْرَهُ اخْتَارَ آدم علیه السلام خیرة خلقه الى آخر الخطبه﴾.

می گوید جماعت متکلمین در عصمت انبیاء علیهم السلام اختلاف ورزیده اند که به چه معنی و مقام است بعضی گفته اند معصوم آن کس باشد که اتیان معاصی از بهرش

ص: 32

ممکن نباشد و این مردم که از اهل نظر باین معنی قائل هستند اندك باشند .

و هم چنین اختلاف کرده اند که معنی عدم تمکّن چیست و این حال چگونه است.

بعضی ازین جماعت گفته اند معصوم کسی است که در نفس خود یا بدن خود یا در نفس و بدن خود هر دو مختص بخاصه باشد که آن خاصه مقتضی گردد که شخص معصوم از اقدام بر معاصی امتناع نماید.

و برخی گفته اند بلکه مطلب چنان است که معصوم در خواص نفسانیّه و بدنیه با غیر معصوم مساوی است و عصمت عبارت از قدرت بر طاعت یا عدم قدرت بر معصیت است و این قول و عقیدت شخص اشعری است اگر چند جماعتی از اصحابش در این عقیدت با وی مخالفت دارند و بیشتر از اهل نظر گویند بلکه معصوم را در معصیت و طاعت اختیار و تمکن است

و این جماعت عصمت را بدو تفسیر قائل شده اند یکی این است که عصمت اموری است که خدای تعالی با بنده مکلف بجای می آورد و بدستیاری آن برای مكلف مقتضی می شود که معصیت ننماید اما این اقتضائی است که بحدّ ایجاب بالغ نباشد و گفته اند این امور چهار چیز است

اولش این است که برای نفس انسان ملکه باشد که او را از ارتکاب فجور مانع و بعفت داعی گردد.

دوم این است که بمثالب و معایب معصیت عالم و بمناقب و محاسن طاعت آگاه باشد.

سیم تأكيد و تشدید مبانی این علم شریف است به وحی و بیان از حضرت یزدان.

چهارم این است که هر وقت از روی نسیان و سهو خطائی از شخص معصوم ظاهر شود معصوم را مهمل و غافل نگذارند بلکه بعتاب حضرت وهاب معاتب و به تنبیه خداوندی متنبّه گردد و راه عذر را بر وى تنك فرمايد .

ص: 33

می گویند چون این امور اربعه در شخصی موجود و جمع گردید لا محاله معصوم از معاصی خواهد بود زیرا که چون حالت عفت موجود شود و علم بسعادتی که در طاعت و شقاوتی که در معصیت است بعفت اضافت گردد و بعد از آن به تتابع وحى و تظاهر بیان مؤکد شود و متمم این جمله بیم داشتن او از عتاب علی قدر القليل حاصل آید از اجتماع این امور اربعه حقیقت عصمت موجود شود.

و اصحاب ما گویند عصمت لطفی است از طرف تأییدات یزدانی که شخص مكلف را اختیاراً از ارتکاب فعل قبیح باز می دارد و عقیدت جماعت معتزله در حق پیغمبران عظام قبل از بعثت ایشان و در حق آن کس که خداوند او را بسوی بندگان خود رسالت می دهد که باید دارای چگونه حالی باشد که جایز گردد دارای این مقام بشود.

این است که واجب می باشد که پیغمبر صلی الله علیه و اله پیش از بعثت آن حضرت از هر صفتی که اسباب تنفیر از حقی که مردمان را بدو دعوت می کند و از هر حالتی که در آن عیب و نکوهش و غضاضتی است منزه و پاك باشد

صفت اول کفر یا فسق اوست چه ما می بینیم که آن شخص که مردمان او را دارای حالتی سخیف و فسق و خفت و سبکی دیده باشند هر چند تائب شود و به صلاح و سداد عود کند امر و نهی او را نزد مردمان آن وقع و شأن و مقام نخواهد بود تا کسی که هرگز او را جز بر طریق صلاح و سداد ندیده باشند.

صفت دوم آن است که بپارۀ اعمال و مکاسب غیر مستحسنه روزگار نهاده باشد مثل این که حجّام یا جولاه یا بپاره حرفه و کاسبی ها روز برده باشد که موجب نفرت طباع يا سبك شمردن صاحب آن کسب بوده باشد و در انظار ناپاك و ناستوده آید بلکه باید آن شخص معهود همیشه قبل از بعثت دارای صفات و اعمالی باشد که در انظار مردمان بر جلالت قدر و ستودگی مقامش دلالت کند

و جمهور متکلمین در این قول موافق هستند.

ص: 34

و ابن فورك از جماعت اشعریه می گوید جایز است که خدای تعالی کافری را به رسالت مبعوث دارد یعنی قبل از بعثت کافر بوده باشد لکن چنان می داند که این حال صورت وقوع نیافته است.

و جماعتی از حشویه گویند رسول خدای صلی الله علیه و اله قبل از آن که برسالت مبعوث گردد کافر بوده و باین قول خداى تعالى ﴿وَ وَجَدَکَ ضَالّاً فَهَدَی﴾ احتجاج نموده اند.

یکی از نجاریّه گویند که پیغمبر صلی الله علیه و آله قبل از آن که خداوندش برسالت برانگیزد بخدای ایمان نداشت چه خدای بآن حضرت می فرماید ﴿ما كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتابُ وَ لَا الْإِيمانُ﴾

و نيز جماعتی جایز می دانند که خدای تعالی کسی را که مرتکب معصیت كبيره شده باشد قبل از بعثت برانگیرد و بعضی بر آن عقیدت باشند که رسول خدای تا چهل سال بر دین قوم خود می زیست و بعضی دیگر ممتنع می دانند و ایشان اهل عدل هستند

و بعضی جایز می دانند که قبل از بعثت دارای کبیره بوده و از آن پس تائب شده و بعد از آن مبعوث گردد و این مذهب را از عبدالله بن عباس رامهرمزى نقل کرده اند و مذهب امامیه چنان که مسطور گشت بر خلاف این جمله است .

و ایشان انبیاء عظام و ائمه کرام علیهم السلام را قبل از بعثت و بعد از بعثت از تمامت این اوصاف و اخلاق حتى ترك اولی مبرّی می دانند و در حق ایشان غیر ازین را جایز نمی شمارند.

و قومی از حشويه بقولی سخیف قائلند و گویند جماعت انبیاء در زمانی که پیغمبر هستند جایز است مرتکب معاصى كبيره شوند.

و بعضی از ایشان گویند این ارتکاب بشرط استسرار و پنهان بودن جایز است نه بعلائیه و آشکار

و برخی از ایشان در پوشیده و آشکار جایز می شمارند و گروه معتزله وقوع

ص: 35

کبایر را ممنوع بلکه صغایری را که مستخفّه نباشد ممنوع می شمارند.

و بعضی گویند اگر پیغمبری اقدام بر معصیتی نماید لکن آن کار را خفیف و آن نافرمانی را سبك نداند و در حال ارتکاب آن ترسناک و ارزان باشد و در حضرت سبحان بجرأت نرود جایز است

و بعضی گویند پیغمبر هرگز بر معصیت صغیره نیز عمداً اقدام نکند و گویند پیغمبران بر گناهانی که اقدام نمایند بر طریق گناه کردن نیست بلکه بر سبیل تأويل ودخول شبهت است .

و بعضی گویند ذنوبی که از پیغمبران نمایان شود جز از در سهو و نسیان نخواهد بود و ایشان بهمین کار مؤاخذ گردند اگر چه امت ایشان را بر سهو و نسيان مؤاخذت نرود.

زیرا که مراتب معرفت انبیاء اقوى و دلایل ایشان اکثر و اخطار ایشان اعظم است و آن حفظ و حراستی که در کار ایشان تهیه شده است در حق دیگران نشده است.

و می گوید اصحاب ما قائل بآن هستند که انبیای عظام علیهم السلام از هر گونه خطائی که متعلق بادای تبلیغ باشد معصوم می باشند

پس جایز نیست که نسبت كذب و تغيير و تبدیل و کتمان و تأخر بيان از وقت حاجت و غلط در آن چه از خدای بخلق می رسانند و سهو نمودن در آن و الغاز و تعميه را بایشان داد چه تمام این جمله یا دلالت معجز را بر صدق وی ناقص می گرداند يا مؤدى بتكليف مالا يطاق می شود.

و ملا عبدالرزاق لاهیجی علیه الرحمة در کتاب گوهر مراد در فصل دهم از باب دوم از مقاله سیم در بیان عصمت انبیاء علیهم السلام می فرماید.

این مطلب بطريقه حکما در کمال ظهور است چه جمیع قوای نفسانی مطبع و منقاد عقل هستند و عقل من حيث هو عقل ممتنع است که اراده معصیت و فعل

ص: 36

قبیح از وی صادر گردد و مراد از عصمت غریزه ایست که با بودن آن نتواند داعی بر معصیت گردید با این که قادر بر اتیان آن معصیت باشد و این غریزه عبارت از قوه عقل می باشد به حیثیتی که موجب قهر قوای نفسانی باشد

و اما بطريقة متكلمين دليل بر این مطلب این است كه شكّ نیست که عصمت انبياء عليهم السلام نظر باحوال مكلفين عين لطف است چه گاهی که عصمت انبياء واجب بوده باشد بافعال و اقوال ايشان كمال وثوق حاصل گردد و مکلف بسبب این معنی بانقیاد اوامر او نزديك و از مخالفتش دور می شوند و لطف بر خدای تعالى واجب است .

پس عصمت انبياء نيز واجب باشد و چون عصمت ثابت شد اعتبار او نسبت به جميع افراد ذنوب صغيره و كبيره بعد از بعثت و قبل از بعثت واجب است چه در این صورت لامحاله لطف اتمّ خواهد بود بلکه حقیقت لطف باين معنى متحقق شود که موجب نفرت بهیچ وجه در هیچ وقت متحقق نباشد .

و در فصل هیجدهم از باب دوم از مقالۀ سوم در بیان اختلاف مردمان در عصمت انبیاء و ملائکه و اختلاف در تفضیل انبیاء بر ملائکه و نقل اقوال و عقاید مختلفه علمای سنت و جماعت و دیگر طبقات می فرماید.

گروه امامیه بر آن عقیدت هستند که اعتبار عصمت از اول عمر تا آخر عمر واجب است و البته عقيدت امامیه ادخل است در لطف بودن پس مذهب امامیّه مذهب حق است.

و نيز واجب است الطاف پیغمبران بجميع صفات کمال و اخلاق حمیده و اطوار جميله و منزه بودنش از جميع صفات نقص و اخلاق رذيله و عيوب و امراض منفره چه این اوصاف چون فراهم شد برای قبول اوامر و نواهی و انقیاد احکام او مطلقاً كافي و داعی است و این حال لطفی است از جانب پروردگار که واجب است و ترکش جایز نیست .

ص: 37

و در وجوب اعتبار اتصاف و تنزهی که مذکور شدند وقوع خلافی معلوم نیست بلکه مسلم جميع امت است الى آخر الفصل .

و مرحوم آقا میرزا حسن پسر مرحوم ملا عبدالرزاق اعلی الله مقامهما در کتاب شمع الیقین می فرماید که معنی عصمت و تصحیح آن بر وجهی که جبر لازم نیاید این است که مراد از عصمت نه این است که یزدان تعالی کسی را بر سبیل جبر بر طاعت بدارد و از معصیت منع فرماید چه اگر باین حیث باشد معصوم مجبور خواهد بود و استحقاق اجر و ثواب نیابد و عصمت فضل و کمالی برای نخواهد بود چه اگر باین معنی باشد هر کس را مجبور می داشت معصوم می بود.

بلکه معنی عصمت این است که انسان بسبب قوت عقل وحدّت ذكا و كمال اهتمام در طاعت و نهایت رعایت در عبادت و کثرت تصفیه قلب از هر گونه هوس و هوای غیر خدا و شدت تزکیه نفس از جمیع ما سوای حضرت كبريا بمقامی نایل گردد که تمام ظاهر و باطن او مستغرق طاعت و رضای الهی شود و از آن چه نسبت باطلی در آن رود منزه گشته مضمحل در محض حق گردد و بحدی رسد که هیچ جزء و هیچ عضو او در هیچ لمحه و هیچ لحظه نباشد مگر این که مشغول ملاحظه جناب کبریای الهی و مشمول پرتو آفتاب عظمت و سلطنت نامتناهی شود .

و در این مرتبه بالکلیه از همه جزئیات و کلیات احوال و امانی و آمال خود منقطع و بكليه رضا و اراده خدا متصل گردد بحیثیتی او را اصلا خواهش و رضائی از خود بر جای نماند مگر بخواهش و رضای او و هیچ چیز نخواهد مگر آن چه او خواهد و بهیچ راضی نباشد مگر بآن چه او راضی باشد

و چون مقام گردد آنی از وی غافل و او ازین غایب نباشد بلکه همیشه او را مشاهده کند و خود را در پیشگاه نظر ملحوظ بیند پس لانحاله هیچ حرکت و سکون از وی صادر نگردد مگر بامر و رضای خدای تعالی.

و در این وقت مصداق حدیث قدسی ظاهر گردد که سمع و بصر و قوت و

ص: 38

قدرتش تمام سمع و بصر و قوت و قدرت او باشد ، نشنود مگر بگوش او ، ننگرد مگر بچشم او و هیچ کاری نکند مگر بقوت و قدرت او.

پس بالضروره در این حال ترك طاعت و صدور معصیت از وی محال باشد بلکه خلاف اولی نیز ظاهر نشود مگر وقتی که آن ترک اولی اولویت حاصل نماید و این جمله نه از راه جبر است .

چه معنی جبر این است که قدرت و اراده بنده را تأثیر نباشد و در این مواد قدرت و اراده چنین کسی بهیچ وجه از دیگری کمتر نیست و چنان که مثلا همه فاسقان می توانند شراب بخورند معصوم نیز می تواند و قدرت دارد پس بالضروره مشتبه بجبر هم نشود چه جای این که جبر باشد.

بلکه از آن است که ذات پاك و قلب تابناك و قدس نفس و طيب طينت معصوم مانع از آن است که بمعصیت راغب و مایل گردد و هرگز بکار نکوهیده رغبت نفرماید.

چنان که شخص کریم الطبع البته نتواند بخيل باشد نه این که قادر بر بخل نباشد و این مرتبه مقام مقرّبان است چنان که امير المؤمنين صلوات الله عليه می فرماید ﴿مَا عَبَدْتُكَ خَوْفاً مِنْ نَارِكَ وَ لاَ طَمَعاً فِي جَنَّتِكَ وَ لَكِنْ وَجَدْتُكَ أَهْلاً لِلْعِبَادَةِ فَعَبَدْتُكَ﴾

چه نفس مقدس پاك بالضروره راغب و طالب مقام قدس و خوب و خواهان خوب است بر خلاف نفوس شقیّه رذیله

اکنون بعد از شرح این مطالب و خلاصه بیانات علمای این فن می گوئیم خداوند قادر قدیر حکیم قدیم رحیم علیم گاهی که خواست مخلوقی را محض رحمت بیافریند تا از نعمت او برخوردار و بمعرفت او کامکار و بهدایت او رستگار و بمراتب ترقى و تكميل نامدار شوند بدلایل عدیده که مکرر اشارت رفته است.

چون نوع بشر را که اشرف حیوانات است حدّ شناسائی و ادراك مقامات

ص: 39

الوهيت و عرفان حضرت احدیت و حفظ سعادت دنیا و آخرت و رشته نظام دنیا و دین نبود و آن روح و نور را که در وجود نوع بشر بودیعت است استعداد ادراك این مراتب عالیه و مقامات متعالیه قدسیه نیست و عالم خاک را با عالم پاك بدون تصفیه و تزکیه راه آشنائی از کجا است.

ازین است که از ارواح مقدسه عالم لاهوتی در اشباح جماعتی معین مقرر داشت که نه آدمی و نه فلك و نه ملك را عطا فرموده است و این اشباح مبارکه را از گوهر نفیس بدیع عقل حلیه و و شاح گردانید تا بآن چه از هر چه پسندیده تر است راغب و از آن چه ناپسند و نا مطبوع است منصرف شود و آن وقت به نیروی این گوهر مستعد ادراك عوالم لاهوت گردد و بقوت عنصر بشری جاذب معالم ناسوت شود و عالم ناسوت بطفيل وجود مبارك و نظر انور او حالت ترقی و کمال پذیرد .

پس مبرهن و مسلم گردید که این ارواح مقدسه مبارکه بتمامت اوصاف حميده من حيث من حيث الطبيعة راغب و از تمامت اخلاق رذيله من حيث السجيّة مجتنب هستند.

و از آن زمان که نام از صفت و موصوفي در ميان نبوده ايشان رتبت وجود یافته و از آن پس عرش و فرش و تمام مخلوق از طفیل وجود ایشان زینت نمود یافته و بعرصه شهود خرامیده اند .

و در این عوالم ناسوتی که مرکز شهوات و امنیات و سرای عمل و محل فريب و دغل است دارای اوصاف و اخلاق متباینه شده اند و گرنه در عوالم ملکوت و جبروت و لاهوت و عقول و ارواح و انوار طیّبه قدسیه بهیچ وجه نامی ازین عنوان ها نیست بلکه همه در ذکر مناجات و قيامند و قعود

و چون این مقدمه معلوم شد می گوئیم بعد از آن که یزدان تعالی ارواح مقدسه و اشباح قدسیه را برای حصول علت غائی که معرفت حضرت کبریائی است بیافرید و از برکت ایشان تمام ماسوی الله را خلق فرمود.

البته این ارواح و اشباح مبارکه را بتمامت اوصاف حمیده متصف و از تمامت

ص: 40

اخلاق رذیله منزه گردانید و عقل شریف را که حکمران و ممیز حسن از قبیح است در نهاد ایشان بگذاشت .

و این معین است که عقل سلیم هرگز رضا نمی دهد که در حضرت خدای به معصیت و نافرمانی که موجب خسارت و عقوبت هر دو جهانی است پردازند و از عبادت و اطاعت که دلیل ترقی و تکمیل و ادراك مراتب عالیه و پیوستن بمعشوق حقیقی و محبوب ابدی است روی برتابند و آن وقت بمقام نبوت و رسالت ارتقا گیرند و ریاست عامه مخلوق را دارا باشند.

و خداوند علی اعلی خود چگونه می خواهد که آن کس که رسول و پیغمبر ولیّ و حافظ شرع و دین و حاکم تمام عوالم امکانیه است بپاره مثالب و معایب خواه پیش از بعثت و ولایت یا بعد از آن منسوب باشد و جايز السهو و الخطا و النسيان باشد و آن وقت بر تمام مخلوق باطناً و ظاهراً پیشوا و فرمانروا شود و مخالفت حكم او اسباب عقوبت و نکال ابدی گردد.

آیا تواند بود که این پیغمبر فرضاً وقتی حکمی کند و بسهو و خطا رود و آن وقت اگر اطاعت او را ننمایند مستحق عذاب و دوزخ شوند و این خود عین ظلم است و اگر اطاعت کنند مطیع خطا شده باشند و کار بر خطا رفته باشد و این از مقصود خارج و از شئونات پیغمبری و امامت بیرون است .

و اگر احکام صحيحه او را حمل برخطا نمایند و اطاعت نکنند چگونه مستحق عذاب و عقوبت خواهند بود و اگر گویند پیغمبر یا رسول یا امامی را که سهو و خطا نماید یا معصیت از وی ظاهر شود چگونه حکومتش بر ما رواست.

جواب ایشان چیست یا اگر گویند او را بر ما چه مزیتی و با ما چه تفاوتی است روی سخن با کیست و با این حال حالت دین و احکام شرع و شریعت آن پیغمبر بر چه صورت خواهد بود و البته این پیغمبر را نمی توان گفت بر تمامت افراد آن عصر مزیت شرافت است چه ممکن است شخصی دیگر نیز در همان عصر دارای

ص: 41

این قدر مقامات و شئونات باشد.

ان کس نیز می تواند بگوید من هم استحقاق رتبت نبوت و رسالت و مطاعیت دارم و اطاعت این پیغمبر بر من واجب نباشد یا بعضی اشخاص که داعی عنوانی و ریاستی گردند چگونه آن پیغمبر می تواند بحقیقت نفس الامر او را زجر و منع نماید و مزیت معنویه این پیغمبر با آن کس که رتبت نبوت نیافته چگونه مسلم خواهد شد و مردمان چگونه باطناً باوامر و نواهی او وثوق خواهند یافت مگر عدم استحقاق دیگر مردمان رتبت نبوت و رسالت و امامت را جز این است که به پاره نواقص و نقایص و صفات ناستوده و اطوار غیر جمیله متصف هستند که لیاقت این مقام را ندارند.

و اگر شخص نبیّ و ولیّ نیز منزه و مبری نباشد چگونه متفق علیه جماعات خواهد شد پس اشخاصی که صاحب آن گونه نفوس و ارواح مقدسه و مقامات عاليه می شوند که بر اهل روزگار خود بهمه جهت تفوق و تقدم می یابند که اگر چند در دبستان علوم بتعلیم و تعلم هم نرفته باشند بر تمامت علمای عصر چنان تفوّق پیدا می کنند که ایشان را کودک ابجد خوان می شمارند و در انواع علوم بر تمامت اهل علم چنان برتری می جویند که شاگرد دبستان می خوانند و در تمامت اخلاق حسنه و آداب سعیده و اطوار جمیله بر همه پیشی و بیشی دارند چگونه بر معاصی خداوندی که برترین مقامات خسیسه و مراتب رذيله و موجب نقصان شرف دنيا و دين اقدام می نمایند و با آن نور عقل و فروز و علم و تزكيه نفس و چراغ هدی که ایشان راست چگونه مرتکب اعمالی می شوند که مخالف مراتب عاليه ساميه شريفه ایشان بشود

پس در عین اختیار و قدرت بر معصیت بواسطه نور عقل از آن کردار قبیح اجتناب می جویند و ذیل جلالت و نبالت و شرافت خود را بغبار معاصی و مناهی و مثالب و معايب و مفاسد آلوده نمی گردانند و از شرف خود نمی کاهند و استحقاق و لیاقت خود را از دست نمی دهند .

ص: 42

مگر ایشان اول کسانی نیستند که در جواب «الست بربّكم» بلفظ بلی صاحب عرش اعلی شده اند

پس کسانی که بقوت نور عقل در عالم ذر و روز الست باین مقام ارتقا یافتند از برکت همان اعتراف و قبول از تمامت معایب و مثالب مبرّی و بحليه اطاعت و عبادت و اخلاق حسنه محلی و بریاست و امامت و امارت مخلوق مسلم شدند.

مگر خدای تعالی را آن قدرت نیست که انبیاء و اولیای خود را از بدایت امر تا نهایت عمر باين صفات حمیده متصف و از آن اخلاق رذیله مجتنب بدارد تا حکومت ایشان بر تمام مخلوق سزاوار و مستحق حفظ ودایع آفریدگار باشد و بدان چه خود امر می کنند رفتار نمایند و از آن چه خود نهی می کنند بر کنار باشند و گر نه مزیت شرافت ایشان بر ملائکه مقربین که همیشه بعبادت مشغول و از معصیت دور هستند از چه روی خواهد بود بلکه قول و مذهب ما این است که آباء و اجداد و امهات و جدات ایشان نیز خصوصاً آباء و اجداد حضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه و عليهم از لوث شرك مبری بوده اند و اصلاب شامخه و ارحام مطهره «لَمْ تُنَجِّسْکَ الْجَاهِلِیَّةُ بِأَنْجَاسِهَا الى آخرها» دلیل بر این است.

و خداوند تعالی اگر اتصاف بتمامت صفات حسنه و اجتناب از تمام اخلاق سیئه را باین ارواح مقدسه مبارکه طیبه که دارای جنبه يلى الربى و حاكم فلك و مولاى ملك هستند اختصاص ندهد پس بکدام کس می دهد .

و اگر بهیچ کس و هیچ مخلوقی ندهد انسان کامل از کجا و فیض شامل از چه جا خواهد بود بلکه برای منشأ فيض كلّ نقصان خواهد بود و شرافت عقل كلّ و نور اول و روح قدسی چگونه آشکار خواهد شد بلکه هر گونه عیب و نقصی که قائل شویم هر چند از اندك هم اندك تر باشد منافى مقام صادر اول است.

زیرا که تمام این صفات پس از وجود و ظهور او متمشی می شود.

اگر گوئیم یک دفعه صدور یافتند صادر اول نخواهد بود اگر گوئیم پس

ص: 43

از وی خلق شدند چگونه عقل کلّ جاذب چیزی می شود که برای او موجب عیب و نقصان باشد و از درجه کمال هابط گردد.

مگر مخالفین نمی توانند بگویند فلان پیغمبر که گاهی سهو و خطا از وی ظاهر شود در فلان حکم و فلان خبر بسهو و خطا رفته است و ذیحق هم باشند و با این حالت چگونه می تواند بتقریر احکام شریعت سخن کند یا از یزدان سبحان خبر دهد و از ما يكون و ما كان حدیث آورد .

پس از صمیم قلب و حکومت عقل مستقیم می گوئیم فرستادگان یزدانی که حامل احکام الهی هستند البته معصوم می باشند اما درجه عصمت ایشان باندازه عقول و مدركات و شئونات ایشان است .

چنان که خدای می فرماید ﴿تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ﴾ چنان که از مراتب و درجات تکلیفیّه ایشان نیز همین معنی مفهوم می شود .

اما حضرت خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله همان طور که بهمه جهت بر همه پیغمبران مزیت دارد در صفت عصمت نیز مزیت دارد چه صفت عصمت از جهت نور عقل است در هر کس این نور شریف قوی تر و کامل تر باشد عصمت او نیز که دلیل شرف مقام و منزلت و قدس نفس و طيب طينت و یمن طبیعت اوست برتر و شدیدتر خواهد بود چه ریاستی که آن حضرت را بر جنّ و انس و ملك و تمام مخلوق افتاد هیچ پیغمبری را نیفتاد.

و جهت خاتمیت و ناسخیتی که آن حضرت و دین آن حضرت را بر دیگر ادیان است دیگران را نیست و این جمله همه دلالت با علی درجه عصمت او کند که هرگز عصبانی و سهو و خطائي و نقصانى باطناً و ظاهراً برای آن حضرت روی نداده و البته نخواهد داد.

و باین حیثیت اطراف دین او محکم و آیات نبوت و ریاست او تا قیامت مسلم است بلکه ائمه هدی که پیشوایان و حافظان دین او هستند بهمین صفت موصوفند

ص: 44

چه هر کس امین و حافظ این گونه دین مبین باشد جز این نتواند بود.

چنان که از ابن عباس مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و اله فرمود ﴿أَنَا وَ عَلِیٌّ وَ وَ اَلْحَسَنُ وَ اَلْحُسَیْنُ وَ اَلتِّسْعَهُ مِنْ وُلْدِ اَلْحُسَیْنِ مُطَهَّرُونَ مَعْصُومُونَ﴾

و در هر کجا از مراتب و مقامات عالیه خود اشارت کرده است این انوار شریفه را شريك ساخته است چه ایشان نیز در تمامت اوصاف حسنه با آن حضرت شريك می باشند و اگر نباشند و مقام کمال را حاوی نشوند حارس این دین و وارث سيد الانبياء و المرسلين نتوانند بود

و همان طور که گوهر وجود مبارکش که نور محض و عقل کلّ است چون از عالم روحانی بعالم کیانی انتقال گرفت در مخزن بی عیب و نقص اصلاب طیّبه و ارحام طاهره گردش نموده تا از صلب جناب عبدالله در رحم حضرت آمنه علیهما السلام پرتو نزول افکند انوار طیّبه ائمه هدی و فاطمه زهرا سلام الله عليهم بدين گونه انتقال دادند تا این ودایع یزدانی بهمان فروز و لمعان و صفوت و صفا بعالم دنیا روی نمایند و گرد و غبار هیچ نقص و نقیصه و حدث و حادثه را مشاهدت نفرمایند و از مخزن اسرار ربانی و انوار یزدانی عوالم کیانی و انسانی را روشن فرمایند.

آری :

گوهر مخزن اسرار همان است که بود *** حقّه مهر بدان نام و نشان است که بود

حافظا باز نما قصه خونابه چشم *** که در این چشمه همان آب روانست که بود

و خداوند تعالی محض نهایت لطف و عنایت نسبت باین جماعت بریت این انوار مقدسه مبارکه را از سرچشمه زلال عوالم لاهوت بعالم ناسوت مأمور و مبعوث داشت تا در عین تعشق به معشوق حقیقی باین عالم ناسوتی نیز تعلقی پذیرند و این مشت مخلوق را بشاهراه هدایت دلالت فرمایند و گر نه این گوهران پاک

ص: 45

را با عالم خاک چه مناسبت و این شموس تابناك را با خفتگان این مرکز پر عیب و آک چه موافقت.

پس اگر گاهی اظهار سهو یا نسیان نمایان آید متضمن حكمت ها است که خود و خدای دانند که از برای چه و بوقت چه و در نظر کدام کس و کدام مقام است البته بسا می شود که ما آن کاری را که از روی سهو می شماریم نزد اصحاب دانش و ارباب بینش بر خلاف آن است .

و آن چه را که بر نسیان حمل می نمائیم اصحاب خاص عین هوشیاری می خوانند چه سهو و نسیان را در پیشگاه با انتباه عقل کل و صادر اول بهیچ وجه راهی نیست .

شاید یکی از حکمت ها این باشد که ما نیز در مراتب مخلوقیت و عبودیت با دیگران یکسان هستیم و اگر از افاضات غیبیه دائمیه محروم بمانیم در سهو و نسیان که لازمه نوع بشر است اتصاف جوئیم و با این همه مقامات و مراتب عالیه چون نسبت بمقام الوهيت رسد متحیر و عاجزیم تا مردمان در حق ایشان غالی نشوند چنان که با این احوال که گاهی اظهار می فرمودند غالی شدند .

بالجمله سخن بسیار است و اجوبه سید مرتضی علیه الرحمه و حكما و عرفا و اهل تفاسیر در باب پاره آیات و اخبار بی شمار و اگر علمای سنت و جماعت بخواهند محض این که عصمت را از میان بر گیرند و کار خلفا را سهل گردانند بر ظواهر آیات حکم نمایند در بسیاری چیزهای دیگر نیز تفسیرات و تأویلات لازم می شود که باید قائل بجبر یا ظلم یا تجسم و امثال آن گردید.

پس تأویل و تفسیر قرآن باید راجع بکسانی باشد که بر ایشان نازل شده و راسخ در علم هستند و انشاء الله تعالی ازین پس نیز در باب عصمت ائمه علیهم السلام و دیگر مقامات مناسبه مذکور می شود .

در بحار الانوار و تفسير علي بن ابراهیم در تفسير آيه شريفه ﴿و لاَّ تَجْعَل مَعَ اللّهِ إِلَهًا آخَرَ فَتَقْعُدَ مَذْمُومًا مَّخْذُولًا﴾ انبازی برای خداوند بی انباز قرار مده تا مذموم و مخذول قعود گیری.

ص: 46

می گوید یعنی در آتش قعود جوئی و این مخاطبه ای است مر پیغمبر را و معنی آن برای مردمان است و این قول حضرت صادق صلوات الله علیه است که می فرماید ﴿إِنَّ اَللَّهَ بَعَثَ نَبِیَّهُ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِإِیَّاکِ أَعْنِی وَ اِسْمَعِی یَا جَارَهُ﴾ و این فرمایش امام علیه السلام در اغلب این مطالب و مخاطبات ساری و جاری است.

و دیگر در کتاب بحار و تفسیر مزبور از ابن مسکان از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مسطور است که چون رسول خدای صلی الله علیه و آله را بآسمان بردند و خدای تعالى بآن حضرت در حق علي علیه السلام و شرف و عظمت او در حضرت خدای وحی فرمود آن چه وحی نمود و رسول خدای بسوی بیت المعمود باز گردیده شد و پیغمبران علیهم السلام را در خدمتش فراهم کردند و ایشان در عقب آن حضرت نماز بگذاشتند.

﴿عَرَضَ فِی نَفْسِهِ مِنْ عِظَمِ مَا أَوْحَی إِلَیْهِ فِی عَلِیٍّ عَلَیْهِ السَّلاَمُ فَأَنْزَلَ اَللَّهُ فَإِنْ کُنْتَ فِی شَکٍّ مِمّا أَنْزَلْنا إِلَیْکَ فَسْئَلِ اَلَّذِینَ یَقْرَؤُنَ اَلْکِتابَ یَعْنِی- اَلْأَنْبِیَاءَ فَقَدْ أَنْزَلْنَا عَلَیْهِمْ فِی کُتُبِهِمْ مِنْ فَضْلِهِ مَا أَنْزَلْنَا فِی کِتَابِکَ لَقَدْ جاءَکَ اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ فَلا تَکُونَنَّ مِنَ اَلمُمْتَرِینَ وَ لا تَکُونَنَّ مِنَ اَلَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیاتِ اَللّهِ فَتَکُونَ مِنَ اَلْخاسِرِینَ﴾

و این دو آیه دو آیه شریفه بر این منوال است :

﴿ فَإِنْ کُنْتَ فِی شَکٍّ مِمّا أَنْزَلْنا إِلَیْکَ فَسْئَلِ اَلَّذِینَ یَقْرَؤُنَ اَلْکِتابَ مِنْ قَبْلِکَ یَعْنِی اَلْأَنْبِیَاءَ فَقَدْ أَنْزَلْنَا عَلَیْهِمْ فِی کُتُبِهِمْ مِنْ فَضْلِهِ مَا أَنْزَلْنَا فِی کِتَابِکَ : لَقَدْ جاءَکَ اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ فَلا تَکُونَنَّ مِنَ اَلمُمْتَرِینَ `وَ لا تَکُونَنَّ مِنَ اَلَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیاتِ اَللّهِ فَتَکُونَ مِنَ اَلْخاسِرِینَ﴾.

ظاهر معنی این است پس اگر هستی تو در شك و گمان بر سبیل فرض تقدير از آن چه فرستاده ایم بر تو پس بپرس از آنان که می خوانند کتاب را مقصود جنس کتاب است پیش از تو یعنی از اهل کتاب چه این منزل محقق است نزد ایشان و مثبت در کتب ایشان مراد علماء یهود و نصاری هستند چون عبدالله سلام و بخير راهب.

صاحب انوار گوید که مراد بتحقیق این است و استشهاد به آن چه در کتب

ص: 47

متقدمه است و اشعار بآن است که قرآن مصدق آن چیزی است که در آن کتب است یا وصف اهل کتاب است برسوخ در علم صحت آن چه نازل شده است بآن حضرت با این که تهییج رسول خدای است یا زیادتی تنبیه و بر هر تقدیر مراد امکان وقوع شك نيست

و ازین است که آن حضرت می فرماید ﴿ لاَ أَشُکُّ وَ لاَ أَسْأَلُ﴾ و گويند مخاطب پیغمبر است و مراد امت هستند یا خطاب بهر مستمعی است .

یعنی ای شنونده اگر در آن چه بر زبان پیغمبر خودمان بتو می فرستیم در شك هستی و در این تنبیه است بر آن که هر که را شبهه از امور دینیه بدل اندر خلجان نماید سزاوار آن است که در حلّ آن مسارعت نجوید مگر به رجوع نمودن به اهل علم .

و در زاد المسير مسطور است که لفظ آن در این جا بمعنى ماء نافیه است یعنی تو در شك نیستی اما برای زیادتی بصیرت سؤال کن از اهل کتاب مانند ابراهیم علیه السلام که فرمود ﴿وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي﴾

و وجهی دیگر این است که این شکّ مشروط بسؤال است و شرط که سؤال باشد بعمل نیامد پس مشروط نیز که شک باشد منتفی می باشد و حدیث ﴿ما کُنْتُ شَاکّاً و لا اسأل﴾ نه شاه آورنده بودم و نه سؤال کردم مصداق این است.

و در مجمع مسطور است که خدای تعالی عالم بود باین که حضرت رسالت رتبت صلی الله علیه و اله شك نماینده نیست لكن كلام را بمنزله تقرير و افهام نازل فرموده.

چنان که گوینده با بنده خود می گوید اگر تو بنده من هستی پس مرا اطاعت کن و با پدرش می گوید اگر تو پدر من هستی با من مهربانی جوی و با پسرش گوید اگر پسر من هستی با من نیکی نمای با این که بنده در بندگی و پسر در پدری و پدر در پسری شکی ندارند و این کلام را از روی مبالغه گویند.

و بسیار افتد که محض مبالغه کلام را در صورت مستحیل آورند چنان که می گویند آسمان بر مرك فلان گریست.

ص: 48

یعنی اگر آسمان بر مرک مرده می گریستی البته بر این میت بگریستی.

پس معنی این است اگر تو بودی از آنان كه شك می آورند پس بپرس از آنان که قرائت کتب می کنند بدرستی که آمد بتو بیان راست و درست از پروردگار تو پس مباش از شك آورندگان.

در منهج الصادقین می فرماید اصحّ تمامت این اقوال این است که در امثال این مخاطبات صورت خطاب بحضرت رسالت است لکن مخاطب غیر از آن حضرت چه رسول خداى از شك و شبهات در آن چه بر وی نازل شده معصوم و محفوظ است .

چنان که این خطاب دیگر که بآن حضرت می فرماید و مباش از کسانی که تکذیب کردند بآیات خدا که قرآن است تا باشی از زیانکاران ازین قبیل است.

چنان که در جای دیگر می فرماید ﴿و لا تَكُونَنَّ ظَهِيراً لِلْكافِرِينَ ﴾. پشت و پشتیبان کافران مباش و این مسلم است که آن حضرت پشت کفار را در هم می شکست و بنیان وجود ایشان را از صفحه روزگار می افکند .

بالجمله حضرت صادق علیه السلام در معنی این دو آیه شریفه و تأویل آن می فرماید اگر در شکی از آن چه در فضایل و عظمت علی علیه السلام بتو نازل کردیم پس بپرس از آنان که قرائت کتب آسمانی می کردند پیش از تو یعنی جماعت انبیاء.

بدرستی که فرو فرستادیم برایشان در کتب ایشان از فضل آن حضرت آن چه را که نازل کردیم در کتاب تو یعنی در قرآن پس نباش از شك آورندگان و مباش از آنان که بآیات خدای تکذیب کردند که اگر تکذیب کنی از جمله زبان کار آن باشی.

از آن حضرت صادق علیه السلام فرمود سوگند با خدای رسول خدای صلی الله علیه و اله نه شك آورد و نه بپرسید چه پرسیدن وقتی لازم می شد که آن حضرت شكّ آورده باشد

بالجمله این معنی مبرهن و روشن است که رسول خداى را شك نمی رود

ص: 49

چه شك نمودن از بابت نقصان علم است و چگونه می شود رسول خدای که واسطه میان حق و تمام آفریدگان است در آن چه از لوازم امور دينيه و معاشيه و معاديه و امثال آن است عالم نباشد تا موجب شك بشود بلکه برای اوصیای آن حضرت نیز نمی شاید و هرگز دستخوش شك و شبهت نشوند.

چنان که علي می فرماید ﴿لَوْ کُشِفَ اَلْغِطَاءُ مَا اِزْدَدْتُ یَقِیناً﴾ اگر تمام پرده ها و حجب برداشته شود بر يقين من افزوده نشود.

یعنی بدان گونه بر مراتب عظمت الوهیت و حوادث ماكان و ما يكون و آسمان ها و زمین ها علم دارم و یقین کرده ام که رفع حجب و عدم رفع آن در حضرت من مساوی است و هرگز بحر یقین مرا غبار و خاشاك شكّ و شبهت آلایش نمی دهد.

و نیز اگر شکی در کار بود حضرت سیدالشهداء و سایر ائمه هدى صلوات الله عليهم بدان گونه از جان و مال و اهل و عیال نمی گذشتند و آن حال را فوز عظیم و فیض عظمی نمی انگاشتند این جمله همه بسبب یقین ايشان و عدم شك ايشان بود .

و دیگر در بحار از تفسیر عیاشی از عبدالصمد بن بشیر از حضرت ابی عبد الله علیه السلام در تفسیر آیه شریفه مسطوره ﴿فَإِنْ كُنْتَ فِي شَكٍّ الى آخرها﴾ مروی است که فرمود :

﴿لَمَّا أُسْرِیَ بِالنَّبِیِّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَفَرَغَ مِنْ مُنَاجَاتِ رَبِّهِ رُدَّ إِلَی اَلْبَیْتِ اَلْمَعْمُورِ وَ هُوَ بَیْتٌ فِی اَلسَّمَاءِ اَلرَّابِعَهِ بِحِذَاءِ اَلْکَعْبَهِ ، فَجَمَعَ اَللَّهُ لَهُ اَلنَّبِیِّینَ وَ اَلْمُرْسَلِینَ وَ اَلْمَلاَئِکَهُ، ثُمَّ أَمَرَ جَبْرَئِیلَ فَأَذَّنَ وَ أَقَامَ وَ تَقَدَّمَ بهم فَصَلَّی﴾

﴿فَلَمَّا فَرَغَ الْتَفَتَ إِلَیْهِ فَقَالَ فَسْئَلِ الَّذِینَ یَقْرَؤُنَ الْکِتابَ مِنْ قَبْلِكَ إِلَی قَوْلِهِ مِنَ الْمُهْتَدِینَ﴾

چنان می نماید که لفظ «من المهتدین» از قلم کتاب سهو شده «و من الخاسرين» چه در این آیه شریفه تا آخر سوره مبارکه آن کلمه نیست.

بالجمله می فرماید چون پیغمبر صلى الله عليه و سلم را بآسمان عروج دادند و از مناجات

ص: 50

با پروردگار خود فارغ شد آن حضرت را به بیت المعمور که خانه ای است در آسمان چهارم محاذی کعبه معظمه باز آوردند و خداوند تعالی انبیاء و رسل و ملائکه علیهم السلام را در خدمت آن حضرت فراهم ساخت و جبرئیل امر کرد تا اذان و اقامه بگفت و به پیشوائی آن جمع بنماز بایستاد و نماز بگذاشت .

و چون از نماز فراغت یافت بدو التفات نمود و گفت پس سؤال کن از آنان که پیش از تو قرائت کتب می کردند تا آخر آیه .

و دیگر در بحار الانوار و تفسير علي بن ابراهيم مسطور است که در این آیه شريفه ﴿وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِی إلی قوله وَ اللَّهُ عَلِیمٌ حَکِیمٌ﴾

می گوید جماعت عامه روایت کرده اند که رسول خدای صلی الله علیه و اله در نماز بود پس سورة النجم را در مسجد الحرام قرائت فرمود و جماعت قریش بقرائت آن حضرت گوش داشتند و چون باين آيه شريفه ﴿أَفَرَأَيْتُمُ اللاَّتَ وَ الْعُزَّى وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْرى﴾ رسید شیطان بر زبان آن حضرت گذرانيد ﴿فانّها الْغَرَانِیقُ الْعُلْیَ وَ إِنَّ شَفاَعَتَهُنَّ لَتُرْجَی﴾ یعنی این بت های عالی و بلندند و بشفاعت ایشان امیدواری است .

پس کفار قریش خرسند شدند و سر بسجده آوردند و ولید بن مغیره مخزومی که پیری فرتوت بود در میان ایشان جای داشت پس مشتی سنگ ریزه بر گرفت و بر آن سجده نمود در حالتی که قاعد بود و قریش گفتند همانا محمّد بشفاعت لات و عزّی اقرار کرد.

می گوید در این حال جبرئیل نازل گشت و بآن حضرت عرض کرد قرائت فرمودی چیزی را که آن را بتو نازل نیاورده ام و این آیه شریفه را بر آن حضرت فرود آوردن

﴿وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ إِلاّ إِذا تَمَنّی أَلْقَی اَلشَّیْطانُ فِی أُمْنِیَّتِهِ فَیَنْسَخُ اَللّهُ ما یُلْقِی اَلشَّیْطانُ﴾ و بقیه آیه شریفه ﴿ثُمَّ یُحْکِمُ اَللّهُ آیاتِهِ وَ اَللّهُ عَلِیمٌ حَکِیمٌ﴾

ص: 51

و نفرستادیم پیش از فرستادن تو رسولی و پیغمبری را مگر چون تلاوت کرد بیفکند شیطان نزد تلاوت آن چه خواست چنان که بوقت تلاوت پس باطل و زایل گردانید خدا آن چه می افکند شیطان از کلمات کفر یا از وسوسه پس ثابت کند خدا آیت های خود را که پیغمبر می خواند یا علامت امر حق و دلایل آن را ثابت گرداند در قلوب و نشانه های امر باطل را دفع کند از آن و خدای تعالی دانای به احوال بندگان و محکم کار است در آن چه کند

و اما جماعت خاصه همانا از حضرت ابی عبدالله علیه السلام روایت کرده اند که فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله را حاجت و خصاصتی در سپرد و نزد مردی از انصار شد و بدو فرمود آیا طعامی نزد تو باشد.

عرض کرد آری یا رسول الله و برای آن حضرت میشی جوان سر برید و کباب کرد و چون نزديك بآن حضرت آورد رسول خدای صلی الله علیه و آله تمنی فرمود که علي و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام با آن حضرت باشند پس دو تن که در بحار نامبردار هستند بیامدند و بعد از ایشان علي علیه السلام بیامد.

پس خدای این آیه را فرو فرستاد ﴿وَ مَ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ و لا محدّث إِلاّ إِذا تَمَنّی أَلْقَی اَلشَّیْطانُ فِی أُمْنِیَّتِهِ﴾.

یعنی این دو شخص پس خدا نسخ کرد و باطل ساخت آن چه را شیطان افکنده بود یعنی چون علي بعد از ایشان بیامد ﴿ثُمَّ یُحْکِمُ اللَّهُ آیاتِهِ﴾ يعنى ﴿یَنْصُرُ اَللَّهُ اَلْمُؤْمِنِینَ﴾

پس از آن فرمود ﴿لِیَجْعَلَ ما یُلقِی الشَّیْطانُ فِتْنَهً﴾ تا قرار بدهد آن چه را که شیطان افکنده بود فتنه و آزمایشی یعنی فلان و فلان را ﴿لِلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ﴾ برای آنان که در دل های ایشان مرضی ﴿و اَلْقَاسِیَهِ قُلُوبُهُمْ ﴾ و دل های سخت و با قساوت ایشان یعنی بسوی امام مستقيم .

پس از آن فرمود ﴿وَ لاَ يَزَالُ الَّذِينَ كَفَرُوا فِى مِرْيَةٍ﴾ هميشه آنان که کافر

ص: 52

شدند در شک و شبهت اند از امیرالمؤمنين ﴿حَتَّیٰ تَأْتِیَهُمُ السَّاعَهُ بَغْتَهً أَوْ یَأْتِیَهُمْ عَذَابُ یَوْمٍ عَقِیمٍ الَّذِی لاَ مِثْلَهُ فِی اَلْأَیَّامِ﴾ تا گاهی روز قیامت یک دفعه بایشان برسد یا بیاید ایشان را رنج و عذاب روزی نازاده که مانند آن در ایام نیامده است.

پس از آن فرمود ملك و پادشاهی در آن روز مر خدای راست حکم می فرماید در میان ایشان ﴿فَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا﴾

پس کسانی که ایمان آوردند و کردار صالح آورند در باغ های پر نعمت و ناز باشند و آنان که کافر شدند و آیات ما را تکذیب کردند و ایمان نیاوردند بولایت امیر المؤمنین و ائمه طاهرين علیهم السلام ﴿فَاُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ مُهینٌ﴾ برای این چنین مردم عذابی مهین و خوار کننده است .

مجلسى عليه الرحمة در بیان این خبر می فرماید کلام آن حضرت یعنی ﴿الى اَلْإِمَامِ اَلْمُسْتَقِیمِ﴾ در نسخه های موجود بهمین طور مسطور است شاید کلمتی ساقط شده باشد و ظاهر این است که این عبارت تفسیر باشد برای قول خدای ﴿و إِنَّ اَللّهَ لَهادِ اَلَّذِینَ آمَنُوا إِلی صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ﴾.

باین که مراد بصراط مستقیم امام مستقیم بر حق باشد و ممکن است تفسیر افشار برای اَلْقَاسِیَهِ قُلُوبُهُمْ باشد ﴿ای قسى قلوبهم عن الميل الى الامام المستقيم و قبول ولایته﴾

در مناقب ابن شهر آشوب می گوید علم الهدی در روایات خود می فرماید که چون رسول خدای در تلاوت خود باین قول خدای ﴿ اَفَرَأَيْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّى و مَناةَ الثالِثَةَ الاْخْرى﴾ رسيد شیطان در تلاوت آن حضرت این کلمه را افکند ﴿تِلْکَ الْغَرَانِیقُ الْعُلْیَ وَ إِنَّ شَفاَعَتَهُنَّ لَتُرْجَی﴾

پس جماعت مشرکان باین کلمه شادمان شدند و چون آن حضرت بآیه سجده رسید مسلمانان و مشرکان با هم بسجده رفتند.

ص: 53

می فرماید اگر این خبر صحیح باشد محمول بر آن خواهد بود که آن حضرت مشغول تلاوت قرآن بود و چون باین موضع رسید بعضی از مشرکین آن کلمه را بگفت و در تلاوت آن حضرت در انداخت و خدای تعالی نسبت آن را به شیطان داد.

یعنی آن مشرك را شیطان خواند چه باغواء و وسوسه شیطان این کار برای آن مشرك حاصل شد و این تأویل صحیح است چه مفسرین روایت کرده اند در این قول خداى ﴿وَ مَا کَانَ صَلَوتُهُمْ عِنْدَ اَلْبَیْتِ إِلاَّ مُکَاءً﴾

گفته اند رسول خدای در مسجد الحرام بود پس دو مرد از قبیله عبدالدار از طرف راست آن حضرت بایستادند و صفیر همی بر زدند و دو مرد از جانب يسار آن حضرت برخاستند و بایستادند و دست بر دست همی زدند تا نماز آن حضرت را بردست مخلوط گردانند و خدای تعالی ایشان را بجمله در وقعه بدر بکشت.

و روایت کرده اند در این قول خدای تعالی ﴿وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَسْمَعُوا لِهذَا الْقُرْآنِ وَ الْغَوْا فِيهِ﴾ يعنى گفتند رؤسای قریش که کافر بودند با اتباع خود گاهی که از معارضه قرآن عاجز ماندند گوش باین قرآن مدهید و بباطل و و لغو با آن معارضه کنید و بمكاء و بلند خواندن اشعار بپردازید شاید به قوت این اعمال فاسده و اطوار ناستوده و کردار لغو بر قرآن غلبه جوئید یا بر پیغمبر غالب شوید.

ودر تفسير منهج الصادقین در ذیل معنی و تفسیر آیه شریفه مسطوره مرقوم است شیطانی که او را ابیض خوانند بهنجار او از تو این کلمات را بر خواند مشرکان گمان کردند که آواز توست و باین جهت خرسند گردیده به سجده در افتادند.

و تمنّی در آیه شریفه بمعنی تلاوت می باشد و در کلام عرب این معنی شایع است چنان که شاعر گوید :

تمنّى كتاب الله اوّل مرّة *** تمنّى داود الزبور على الرسل

ص: 54

و حسان بن ثابت انصاری گوید :

تمنّى كتاب الله اوّل ليلة *** آخره لاقى حمام المغادر

و در كنز اللغة می گوید تمنّی بمعنی قرآن خواندن است و کتاب خواندن و اگر تمنّى بمعنی ظاهر خودش باشد چنان که بعضی در این جا بهمان معنی دانسته اند معنی آیه شریفه چنین خواهد بود که ما رسول و پیغمبر را در هیچ وقت نفرستادیم مگر چون دل او تمنّی و آرزوی امری می کرد از امور سابغه شیطان وسوسه او را می داد در آن امر بامری باطل و او را بر خلاف حق می خواند و حدیث ﴿الَیغانُ عَلی قَلْبی فَاَسْتَغْفِرُ اللَّهَ فِی الْیومِ سَبْعینَ مَرَّةً﴾ مشعر بر این است.

و می گوید در بعضی تفاسیر در وجه القای شیطان بر پیغمبر نهجی را یاد کرده اند که با عقیدت اهل حق سازگار نیست.

چه گفته اند چون رسول خدای صلی الله علیه و آله نگران شد که آن مردم گمراه از دعوت آن حضرت نفرت دارند و هر چه بیشتر می خواند ایشان را دورتر می شوند پس از نهایت حرصی که که بر ایمان ایشان داشت در نفس مبارك خود تمنّا همی فرمود که چه بودی اگر خدای تعالی آیاتی می فرستادی که موافق خاطر ایشان افتادی و ملایم طبایع ایشان بودی تا بایمان نزديك شدندی.

و چون سوره مبارکه و النجم را بآن حضرت فرستاد و رسول خدای در مجمع مسلمانان و مشرکان تلاوت فرمود و بآیه شریفه ﴿أَفَرَأَیْتُمُ اللاتَ وَالْعُزَّی﴾ رسید شیطان چون محبت کفار را در نفس نفیس آن حضرت متمکن دید بر زبان القا كرد ﴿تِلْکَ الْغَرَانِیقُ الْعُلْیَ وَ إِنَّ شَفاَعَتَهُنَّ لَتُرْجَی﴾ و چون کفار مدح و ثنای خدایان خود را از پیغمبر بشنیدند چندان مسرور شدند که در آخر سوره و آله سجده همه با مؤمنان متفق شده بسجده رفتند و در آن مسجد هیچ مؤمن و کافر نماند مگر این که سجده نهاد.

پس مردمان از مسجد متفرق شدند و مشر كان قريش بجمله شادان گردیدند

ص: 55

در این حال جبرئیل علیه السلام نازل شد و عتاب آمیز عرض کرد چرا گفتی چیزی که ما بر تو نخوانده بودیم که بر مشرکان بخوانی آن حضرت ملول شد و خدای برای خرسندی قلب همایونش این آیه شریفه را بفرستاد

و علم الهدى سيد مرتضى عليه الرحمه در تنزيه الانبياء بعد از نقل آیه شریفه می فرماید که این سخن باطل است و از اقوال مزخرفه و كلمات حشويه است و ظاهر آیه اصلا دلالت بر آن ندارد چه ظاهر آن مقتضی یکی از دو امر بیش نیست.

یکی آن که تمنّی بمعنی تلاوت باشد.

و دیگر بمعنی تمنّی و آرزومندی قلب .

و هيچ يك معنی مذکور را نمی رساند چه اگر بمعنی تلاوت باشد معنی آن چنین خواهد بود که بود که هیچ پیغمبری را قبل از تو نفرستادیم مگر این که چون آن چه را که مأمور بود بقوم خود می خواند ایشان آن را تحریف کرده بر مراد خود چیزی بر آن می افزودند یا می کاستند و این فزودن و کاستن بوسوسه و فریب شیطان بود.

و خدای تعالی می فرماید بعد از القای کلام شیطان بظهور حجج بيّنه و قلع ماده شبهه نسخ آن را فرمودیم.

و اگر باین وجه معنی شود خروج آیه شریفه در مخرج تسلية حضرت رسالت رتبت خواهد بود که مشر كان تكذيب آن حضرت و القای کلمه باطل می کردند.

و اگر بمعنی دوم باشد معنی آن چنین خواهد بود که هیچ رسول و پیغمبری نفرستادیم مگر این که چون در خاطر خود تمنای امری می کرد شیطان او را به باطل وسوسه می داد و بعصیان می خواند پس خداوند تعالی نسخ این نمود و او را ارشاد فرمود بمخالفت و عصيان شيطان و ترك شنيدن غرور و فریب او.

اما چون جماعت انبیای عظام علیهم السلام از خطا و عصیان و ترک اولی و سهو و

ص: 56

نسیان چنان که در کتب کلامیه ببراهین واضحه ثابت شده معصوم و محفوظ هستند لا جرم نسبت قول مذکور باین نفوس قدسیه و ارواح عرشيه عين خطا و محض فساد و عناد است و از طریق و منهج صواب دور است.

و بعضی آیات قرآنی تکذیب اقوال مخالفان را می نماید چنان که می فرماید ﴿كَذلِكَ نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَكَ﴾ یعنی بالقرآن.

و قول خدای ﴿وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَیْنَا بَعْضَ الْأَقَاوِیلَ لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْیَمِینِ ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِينَ﴾

و قول خداى ﴿سَنُقْرِئُکَ فَلَا تَنْسَی﴾

و می فرماید خدای تعالی هر گر شیطان را بدان حيث كه بر زبان آن حضرت القای کلمه باطله نماید تمکین ندهد چه موجب عدم توثق بر قول آن حضرت خواهد گشت زیرا که گاهی دمّ بتان را کند و وقتی مدح آن ها را فرماید.

و دیگر این که شیطان را آن قدرت نیست که بر زبان کسی سخن گوید و اگر بر سبیل فرض سهو بر پیغمبر باشد مثل این گونه سهو از آن حضرت ممتنع است چه ممکن نیست که شخصی قصیده گوید و در میان آن يك بيت يا دو بیت بر آن وزن و قافیت از روی سهو بگوید .

دیگر این که گاهی که یزدان تعالی نهی فرموده است که پیغمبر او بغلظت و تطاول کار کند و شعر گوید و امثال آن که خیلی از مدح کردن اصنام فرود تر است چگونه آن حضرت را از مدح نمودن اصنام که امری بس قبیح و نهایت غوایت و ضلالت است حفظ نفرماید .

بالجمله در این باب اقوال و بیانات مختلفه است و از همه صحیح تر همان است که از نخست مذکور شد و در هر صورت اگر تمنّی بمعنی قرائت باشد هرگز شیطان نتواند خود را شريك تلاوت آن حضرت نماید بلکه کردار شیاطین الانس بوده که در حال تلاوت آن حضرت کلمات باطله و اشعار و الغاز در میان

ص: 57

می آوردند تا مردمان بقرائت آن حضرت گوش نسپارند و برایشان مشتبه گردانند.

و اگر تمنّی بمعنی آرزومندی قلب است و شیطان را در این جا راهی هست و اما هرگز بآن حضرت نتواند نزديك شد بلکه بامت خاص و شیعت مخصوص و عموم مؤمنين نتواند تقرّب یافت و اگر بواسطه اسطه بعضی حکمت ها نبود دور باش انوار سعادت آثارش شیطان و نوع شیاطین را از عرصه كون و مكان بیرون کردی تا چه رسد بخاطر فیض مآثر و دل ایزدی منزلش که هرگز از انوار تجلیات دائمیه یزدانی خالی نیست و جز پرتو محبوب حقیقی را در آن منزل مبارك نشانی نه ، جائی که محل انوار نور الانوار مطلق و شیدان شید بر حقّ است انبیاء مرسلین و ملائکه مقرّبین را چه راه است تا چه رسد به شیطان رجیم و اجزای سجّین.

(خلوت دل نیست جای صحبت اغیار)

جائی که دیگران را آن استعداد باشد که بگویند:

ما در خلوت بروی غیر بیستیم *** از همه باز آمدیم و با تو نشستیم

یا این که بگویند :

نه از چینم حکایت کن نه از روم *** که من دل با یکی دارم در این بوم

هر آن گاهی که با یاد تو افتم *** فراموشم شود موجود و معدوم

با این که دارای هیچ مقامی نیستند آن کس که در حقش می فرماید ﴿وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى﴾

و چون متولد می شود شیطان و جنس او را از عروج بآسمان می رانند و می دوانند چگونه بخود آن حضرت که نعلین مبارك او زینت عرش و کرسی است تقرب تواند یافت و بآن کس که چون طی معراج می فرماید جبرئیل امین در طی راه فرو می ماند و عرض می کند اگر ازین حدّ بگذرم فروغ تجلی بسوزد پرم چگونه می تواند دست یافت یا بر زبان وحی ترجمانش که مخزن اسرار الهی و قلب همایونش که منبع انوار نامتناهی است القای باطل نماید و آن زبان و

ص: 58

قلب مبارك را از کار خود عاطل بگرداند.

بخط و خال گدایان منه خزینه دل *** بدست شاه و شی ده که محترم دارد

مدعی خواست که آید تماشاگه راز *** دست غیب آمد و بر سینه تا محرم زد

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند *** تا ابد نکشد و ز سر پیمان نرود

در کارخانه که ره علم و عقل نیست *** و هم ضعيف رأی فضولی چرا کند

گر دیده و دلم کند آهنگ ديگرى *** آتش زنم در آن دل و دیده بر آرمت

و دیگر در تفسير علي بن ابراهيم و بحار الانوار از عمرو بن یزید مروی است که گفت در حضرت ابی عبدالله علیه السلام ازین قول خداى تعالى ﴿لیَغْفِرَ لکَ اللهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَنبِکَ و مَا تَأَخَّرَ﴾ بيامرزد خدای از برای آن چه گذشته است پیش از وحی از گناه تو كه ترك مندوب است یا گناه امت تو و آن چه پس از آن واقع شده بپرسید .

حضرت صادق علیه السلام فرمود ﴿مَا کَانَ لَهُ مِنْ ذَنْبٍ وَ لاَ هَمْ بِذَنْبٍ وَ لَکِنَّ اَللَّهَ حَمَّلَهُ ذُنُوبَ شِیعَتِهِ ثُمَّ غَفَرَهَا لَهُ ﴾

رسول خدای را هرگز گناهی نبود و هرگز قصد گناه نفرمود لکن یزدان تعالی گناهانی را که از شیعیان علی علیه السلام ظاهر شود بر آن حضرت تحمیل کرده بعد از آن برای خاطر مبارك حضرت ختمی مآب جمله آن معاصی را بیامرزد.

و نیز در بحار از ابن سنان از حضرت ابی عبدالله از حضرت امیرالمؤمنین علي علیهما السلام مروی است که چون آیه شریفه مذکوره بر رسول خدای صلی الله علیه و آله نازل

ص: 59

شد فرمود ای جبرئیل گناه گذشته چیست و گناه باقی چه باشد.

عرض كرد ﴿لَيْسَ لَكَ ذَنْبٌ يَغْفِرُها لَكَ﴾ نيست از برای تو گناهی که برای خاطر تو خدای بیامرزد آن را .

مجلسی می فرماید شاید مراد این باشد مراد گناه تو نیست زیرا که تو را گناهی نمی باشد بلکه مراد گناه امت تو است یا نسبت دادن امت تو بتو بگناه یا غیر از آن.

در كتاب منهج الصادقین مسطور است که اهل خلاف را در معنی آمرزش گناهان گذشته و بعد ازین حضرت رسالت صلی الله علیه و اله اقوال بسیار است.

یکی بیامرزد خدای تعالی معاصی ترا که قبل از زمان بعثت و بعد از آن از تو صدور یافته است.

دوم آن که خدای در گذرد از معاصی تو که پیش از زمان فتح و بعد از آن واقع شده .

سوم آن که آمرزیده گرداند گناهان ترا که از اول عمر تا این زمان از تو وقوع یافته و آن چه بعد ازین از تو صادر شود تا انقضای اجل و پایان مدت.

چهارم این که از گناهان پدر و مادر تو یعنی آدم و حوا در گذرد یا از گناهانی که از امت تو وقوع می جوید تا زمان قیامت بواسطه برکت و میمنت و وسيله دعا و شفاعت تو بگذرد.

پنجم این که صغایر تو را که از روی خبط و نسیان اتفاق افتاده و خواهد افتاد آمرزیده گرداند.

و چون براهين واضحه و حجج باهره اقامت یافته است که انبیاء عظام علیهم السلام از بدایت عمر تا نهایت امر از تمام معاصی کبیره و صغیره معصوم و مصون و محفوظ هستند پس جمله این اقوال مذکوره باطل و فاسد باشد و با واقع مطابق نیست و همچنین این عقیدت اهل سنت که می گویند عقاب و عتاب بر صغیره مستلزم این است که از خدای سبحان ظلم صادر شود و عقاب بر صغاير مترقب و مترتب نمی شود

ص: 60

مبطل قول اخیر است که آموزش صغایر باشد و در این وقت ذکر غفران بر طریق تفضّل و اشارة بامتان بیرون از معنی باشد.

می فرماید آن چه موافق مذهب اهل حق است چند وجه است.

یکی این که خدای بیامرزد آن چه پیش ازین از گناهان امت تو و آن چه بعد ازین واقع خواهد شد تا زمان قیامت و بنا بر این اضافه ذنب بآن حضرت بواسطه شدت انتساب و ارتباط جماعت امت است بآن حضرت چنان که آن چه از حضرت صادق علیه السلام در معنی این آیه شریفه مسطور شد مؤید این مطلب است.

وجه دوم قول علم الهدی است که در تنزیه الانبیاء شرح داده و حاصلش این است که لفظ ذنب مصدر است و اضافه مصدر بفاعل و مفعول هر دو جایز است و در این مقام اضافه ذنب که مصدر است بمفعول شده است و معنی آن این است که خدای تعالی بپوشاند گناه مردم مکه را که نسبت بتو ظاهر می کنند از این که تو را از دیار تو بیرون می نمایند و اذیت و آزار می رسانند و بعد از بیرون کردن مانع می شوند که بمکه اندر آئی و کعبه معظمه را زیارت کنی.

و بنابراین تأویل مغفرت بمعنی زایل ساختن و نسخ احکام و تدابیر اعدای آن حضرت بر آن حضرت است.

و حاصل معنی آیه شریفه چنین خواهد بود که صلح حدیبیّه و فتح مکه برای آن است که بپوشاند و زایل گرداند محض خاطر مبارك تو افعال شنيعه و اعمال قبیحه اهل مکه که نسبت بتو روی می نمایند چنان که مشروح شد و باین جهت مغفرت را جزای جهاد و علت فتح گردانیده.

و اگر بمعنى مغفرت ذنوب باشد ارتباط آن بفتح مکه معقول نیست زیرا که مغفرت ذنوب تعلقی بفتح ندارد پس چگونه علت فتح خواهد بود چنان که در تفسير مجمع البيان و بعضی تفاسیر دیگر باین معنی اشارت شده.

و از این جا معلوم شد که مراد بتقدّم و تأخر ذنوب افعال قبيحة اهل مكّه

ص: 61

است که قبل از فتح و بعد از آن نسبت بآن حضرت و سایر اهل اسلام مرعی می داشتند و مراد بمغفرت ازاله آن افعال و تدابیر ایشان است.

وجه سیم این است که مراد بذنب ترك مندوب است چنان که باین معنی اشارت شد و این وجه حسن است.

زیرا که دلایل ظاهره و براهین قاطعه دلالت بر آن دارد که رسول خدای صلى الله علیه و آله هیچ وقت در هيچ يك از اوامر و نواهی واجبه مخالفت ننموده پس اطلاق ذنب بر آن حضرت بترك اولى باشد و بسبب بلندی قدر و فزونی مقام مبارکش جایز است که افعال مباحة غير نسبت بآن حضرت بذنب نامیده شود مثل این که گفته اند ﴿حَسَنَاتُ اَلْأَبْرَارِ سَیِّئَاتُ اَلْمُقَرَّبِینَ﴾

پس می توان گفت ترک مندوبی که از مقربان آستان رسالت ارکان روی دهد چون ایشان منسوب بآن حضرت هستند و جلالت قدری عظیم دارند مسمّی بذنب می شود.

وجه چهارم این که این کلام جاری مجرای تعظیم و حسن خطاب می باشد و از قبیل «عفی الله عنك» باشد و این وجه بیرون از ضعفی نباشد زیرا که عادت بر آن جاری است که امثال این کلام بر لفظ دعا باشد و لام علّت در ليغفر منافي این است.

وجه پنجم این است که معنی چنان است که اگر بالفرض ترا ذنب قدیم و جدید بوده باشد خدای تعالی آن گناه را بواسطه آن مشقت های جهاد که در ضمن فتح است بیامرزد.

مرحوم فیض اعلی الله مقامه در صافی در تفسیر آیه وافی می فرماید برای این که بیامرزد خدای تعالی برای تو آن چه گذشته از ذنب امت از آدم علیه السلام تا زمان رسول خدای و آن چه باقی مانده است از زمان آن حضرت تا روز قیامت.

چه تمامت مخلوق امت رسول خدای صلی الله علیه و اله هستند چه هیچ امتی نیست مگر این که بحسب باطن در تحت شریعت حضرت ختمی مرتبت هستند چنان که «کلّ

ص: 62

مولود يولد على الفطرة و فطرة الله التي فطر الناس عليها» شاهد این دعوی است.

از آن حیثیت که آن حضرت پیغمبر بود و آدم در میان آب و گل و آن حضرت سید پیغمبران و مرسلان و سید تمامت مردمان اولین و آخرین است.

لاجرم خداوند تعالی رسول خود صلی الله علیه و آله را بشارت می دهد باین که می فرماید ﴿لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ﴾ چه رسالت آن بكافّه جهانیان عموم دارد و در این مطلب لازم نیفتاده است که مردمان بجمله شخص مبارکش را دیده باشند چه آن حضرت همان طور که در زمان ظهور مبارکش علی علیه السلام را برای تبلیغ دعوت آن حضرت بیمن فرستاد همچنین رسولان و پیغمبران را بامت های ایشان از آن هنگام که پیغمبری داشت و آدم در میان آب و گل بود بفرستاد.

پس تمامت آدمیان و آفریدگان امت آن حضرت هستند از مردم زمان آدم تا روز قیامت و خدای آن حضرت را بشارت داد بآمرزش گناهان مردمان خواه آن چه از پیش گذشته یا باقی مانده باشد تا زمان رستاخیز و رسول خدای مخاطب باین خطاب است.

لكن مقصود مردمان هستند و با این بیان تمامت ایشان آمرزیده می شوند و چنین آمرزشی لایق آن رحمتی است که «وسعت كلّ شيء» و شایسته عموم مرتبت و منزلت رفیع حضرت محمّد بن عبد الله صلی الله علیه و اله است گاهی که آن حضرت موافق نص قرآن كريم بكافه ناس مبعوث است نه يك امت مخصوص.

چه اگر چنین بودی خدای می فرمود «ارسلناك الى هذه الامة خاصة» بلکه خبر داد که آن حضرت را بکافه مردمان فرستاده و مردمان از بدایت آدم تا قیامت هستند .

پس جمله مردمان اولین و آخرین بخطاب غفران مآب خداوندی در گناهان گذشته و بجای مانده ایشان مخاطب و مقصود می باشند.

و بعضی تأویلات و معانی دیگر نیز از حضرت امام رضا سلام الله علیه در

ص: 63

بحار و عیون اخبار در این آیه شریفه رسیده است که انشاء الله تعالی در مقام خود مذکور می شود .

و راقم حروف را عقیدت این است که این غفران شامل احوال مردمانی نیز هست که پیش از حضرت آدم بجهان آمده اند چنان که در اخبار وارده رسیده است که ما چندین هزار سال قبل از آدم بودیم و نیز می فرمایند قبل از این آدم نیز آدمی دیگر و مردمی دیگر همی پیامده اند و بگذشته اند.

پس در این حیثیت می توان گفت رسول خدای صلی الله علیه و آله که صادر اول است با امتان و مردمان و پیغمبران و اوصیای پیشین زمان نیز بهمين سلوك و عنايت و توجه بوده است

امام فخر رازی در تفسیر کبیر خود باغلب این وجوه مسطوره اشارت می کند و یکی از وجوه این است که می گوید مراد ازین تعریف است و تقدیرش این است «إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ لِيُعْرَفَ أَنَّكَ مَغْفُورٌ، مَعْصُومٌ» چه مردمان بعد از عام الفیل دانسته بودند که مکه معظمه بدست دشمن خدا که خدای بر وی خشم دارد فتح نشود بلکه کسی داخل آن جا می شود و آن مکان مقدس را فرو می گیرد که حبیب خدا و آمرزیده باشد.

و یکی از معانی تقدم و تأخر ذنب عموم است چنان که می گویند بزن هر که را بنگری یا تنگری با این که آن کس را که نبینند زدن او ممکن نیست و این اشاره بعموم است.

و راقم حروف را معنی لطیف بنظر می رسد و آن این است که صورت عبارت و كلام خداى ﴿لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ﴾ و سياق اين كلام مبارك دلالت بر آن دارد که مذهب دیگران هستند و بسبب وجود مبارك آن حضرت صلی الله علیه و آله معاصی ایشان آمرزیده می شود و گرنه می فرمود «لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ و الله اعلم﴾

ص: 64

بیان بعضی کلمات حکمای محققین که در باب عصمت وارد است

ازین پیش در صدر این ابواب بمعنی و کیفیت عصمت اشارت رفت.

علامه مجلسی در جلد ششم بحار می فرماید محقق طوسی قدس قدس الله روحه در تجرید فرموده است که عصمت منافي قدرت نیست یعنی شخص معصوم مختار معصیت نیز هست اما نمی کند.

و علامه عطر الله ضریحه در شرح این کلام می فرماید آنان که قائل بعصمت هستند اختلاف نموده اند در این که آیا شخص معصوم متمکن بمعصیت هست یا نیست گروهی قائل بآن شده اند که متمکن نیست و بعضی قائل هستند که متمکن هست چنان که بشرح این کلام نیز اشارت شد

اما مصنف اختیار همین قول را کرده است که عصمت منافي قدرت نیست و معصوم قادر بر آن است که معصیت نماید و اگر جز این بودی بر ترک معصیت مستحق مدخ نبودی و استحقاق اجر و ثواب نیافتی و ثواب و عقاب در حق وی باطل شدی و از تکلیف خارج بودی و این حال بالاجماع باطل است و بالنقل چنان که در قول خدای وارد است ﴿قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحی إِلَیَّ﴾

و سیّد مرتضی رضی الله عنه در کتاب درد و غرد می فرماید که حقیقت عصمتی که وجوبش را برای انبیاء و ائمه معتقد دارند چیست و آیا این عصمت يك معنی است که ناچار می گرداند آدمی را بطاعت و ممنوع می دارد از معصیت یا معنی است که اختیار را از دست می برد.

اگر بمعنی اول باشد و شخص را بطاعت مضطر و از معصیت ممنوع می دارد برای فاعل طاعت یا معصیت چه جای حمد یا ذمّ است چه این شخص مجبور و

ص: 65

مقهور در اتیان آن فعل بوده و باختیار و طبیعت خود نبوده است .

و اگر بمعنی دوم است باز نمائید و بر صحت مطابقه آن دلالت کنید و وجوب اختصاص این دو فعل مذکورا بدو بیرون از دیگران باز رسانید چه بعضی از معتزله بر آن عقیدت رفته اند که خدای تعالی پیغمبران خود را بشهادت و شهودی که مشهود داشته است برای ایشان معصوم فرموده ایشان را باستعصام و چنگ زدن در حبل متین عصمت چنان که گمراه ساخته است قومی را بهمان نفس شهادت

پس اگر این حال معتمد علیه باشد انعام شده است بذکر آن و آن چه سوای آن است بر صحت و بطلانش دلالت کند و او را از طعن بر وی عالم ساخته است و اگر باطل باشد «دلّ على بطلانه و صحة الوجه المعتمد فيه دون ماسواه»

در جواب این عنوان می فرماید بدان که عصمت عبارت از همان لطفی است که خدای تعالی می فرماید و بنده در حصول و حضور آن لطف الهی از کردار قبیح امتناع می نماید.

و در چنین مقام و در حق چنین بنده می گویند خدای تعالی او را داشت باین که برای بنده کاری فرمود که این بنده با حضور آن کار و آن لطف اختیار کرد عدول از قبیح را و این بنده را معصوم می خوانند زیرا که این بنده اختیار می کند گاهی که این لطف و این داعی را که خدای برای او فرموده امتناع از کردار قبیح را .

و اصل عصمت که واضع لغت وضع کرده است بمعنی منع است چنان که گویند فلان را از بدی منع کردند گاهی که او را از حلول و ورود در بدی بازدارند جز این که متکلمین جاری می نمایند این لفظ را بر آن کسی که امتناع نموده است در حال حضور آن لطفی که خدای فرموده از فعل قبیح و اختيار طاعت را کرده است.

ص: 66

و در جواب این مطالب و کلام معتزله و بطلان اقوال ایشان شرحی در بحار الانوار وكتب ديگر مسطور است که با آن چه در سابق مذکور شد حاجت با عادت نیست.

و شيخ مفيد رفع الله درجته در شرح این کلام عنوانی می فرماید و خلاصه اش این است که عصمت از جانب خدای در حق حجت های خود صلوات الله عليهم توفیق و لطف و اعتصام ایشان است بآن توفیق و لطف از معاصی و غلط کاری در دین خدای و عصمت تفضلی است از جانب یزدان تعالی بر آن کس که می داند که او متمسك بعصمت خدائی می شود یعنی بحسب فطرت و سجیّت قبول عصمت می کند.

و اعتصام فعل معتصم است و عصمت مانع از قدرت و توانائی بر فعل قبیح و مضطر نمودن معصوم را بكار نيك و ملجأ ساختن معصوم را بفعل حسن نیست بلکه چیزی است که خدای تعالی می داند که چون برای بنده از بندگان خود بفرماید آن بنده با وجود آن معصیت خدای را برگزیده نمی دارد

و تمام مخلوق دارای این سجیت و طبیعت نیستند و قبول این حال از ایشان معلوم نیست بلکه اصفيا و اخيار صاحب این مقام هستند و از حال ایشان معلوم و مشهود می شود چنان که بعضی آیات شریفه بر این دلالت دارد و انبیاء عظام و بعد از ایشان ائمه کرام علیهم السلام در حال نبوت و امامت از ارتكاب تمام معاصى كبيره و صغيره معصوم هستند و عقل هم تجویز می نماید که از ترك مندوب هم که بدون تعمد تقصیر و عصیان باشد سالم هستند و ترك فرایض برایشان جایز نیست جز این که پیغمبر و ائمه هدی صلوات الله علیهم که بعد از آن حضرت می باشند قبل از ظهور امامت و بعد از ظهور امامت از ترك مندوب و مفترض سالم می باشند

و اما توصیف ایشان بکمال در تمام احوال ایشان همانا این مطلب قطعی است که ایشان در تمام اوقات و احوالی که در آن احوال حجت خدای بر خلق خدای بوده اند درجه کمال داشته اند یعنی چیزی که مایه نقصان کمال ایشان باشد در

ص: 67

وجودات مقدسه مبارکه ایشان نبوده است .

و البته ترك مندوب هم اگر چه از روی تعمد نیز نباشد دلیل نقصان کمال است و حال این که خبر صحیح وارد است که رسول خدای و ائمه هدى صلوات الله علیهم که از ذریه آن حضرت هستند از آن هنگام که عقول ایشان جانب اکمال گرفته تا گاهی که بخدای پیوسته اند حجت خدای بوده اند و قبل از احوال تکلیف احوال نقص و جهلی نداشته اند چنان که عیسی علیه السلام در حال صغر سن و قبل از آن که بالغ گردد مقام کمال داشته است و این امری است که تمام عقول آن را می نماید و منکر نمی شود و بتکذیب اخبار راهی نیست.

می فرماید وجه این است که ما بر کمال ایشان در علم و عصمت در احوال و اوقات نبوت قطع و در ما قبل آن احوال توقف نمائیم و قطع نمائیم بر این که از آن هنگام که خدای تعالی عقول ایشان را مقام اکمال داده تا وفات کرده اند عصمت لازم ایشان بوده است و راقم حروف تحقیقی کافي در اين باب نمود و الله اعلم .

ص: 68

بیان اخباری که از حضرت صادق صلوات الله عليه در باب سهو و نوم رسول خدای صلى الله علیه و آله رسیده

سهو با فتح سین مهمله و سكون هاء بقول جوهری در صحاح اللغة بمعنی غفلت است و بعضی گفته اند سهو در هر چيز ترك نمودن آن است بدون علم یعنی نه از روی عالمیت بآن ترك و سهو از آن بمعنى ترك آن چیز است با علم .

و ازین باب است قول خداى تعالى ﴿و الَّذِينَ هُمْ عَنْ صَلَاتِهِمْ سَاهُونَ﴾ يعنى و آن کسان که عالماً ترك نماز را بنمایند و از نماز خودشان غافلان و بی خبرانند و آن را وقعی نمی نهند و حسابی بر نمی گیرند بجهت عدم اعتقاد ایشان بثواب آن و عدم خوف عقاب بترك آن و در ظاهر محض تقیه ادای نماز می کنند لکن در خلوت متروك می دارند.

و از این جا معلوم می شود که سهو از فلان کار وقتی است که عامداً و عالماً باشد چنان که در این آیه ﴿عَنْ صَلَاتِهِمْ﴾ است و مصدر به ﴿فَوَیْلٌ لِلْمُصَلِّینَ﴾ است یعنی وای و سختی عذاب برای نماز کنندگان ریائی است و اگر عالماً ترك نشود بر ساهی عذابی نیست.

و ازین است که انس می گوید «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِی قَالَ عَنْ صَلاتِهِمْ وَ لَمْ یَقُلْ فِی صَلاَتِهِمْ» یعنی سپاس خداوندی را که فرمود وای بر آن کسان که عالماً از نماز خود بغفلت می روند و نفرمود وای و عذاب بر آنان که در نماز خود از روی بی خبری و بدون تعمد و علم غفلت می جویند چه اگر چنین بود اغلب نماز گزاران دچار عذاب می شدند.

از یونس بن عمّار از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که ازین آیه شریفه از آن حضرت بپرسید آیا این سهو از وسوسه شیطان است فرمود ﴿لاَ کُلُّ

ص: 69

أَحَدٍ یُصِیبُهُ هَذَا﴾ همه کس را این سهو در نمی سپارد و لكن ﴿ أَنْ یَغْفُلَهَا أَنْ یُصَلِّیَ فِی أَوَّلِ وَقْتِهَا﴾ لكن مراد این است که غفلت بکند از نماز و فرو گذارد از این که نماز را در اول وقتش بجای گذارد.

و هم از ابو اسامه زید شحام مروی است که گفت از حضرت ابی عبد الله علیه السلام از آن آیه شریفه سؤال کردم فرمود ﴿ هُوَ اَلتَّرْکُ لَهَا وَ اَلتَّوَانِی﴾ يعنى سهو عبارت از ترک نماز و توانی در آن است و هم در حدیث دیگر سهو از نماز بمعنى تضییع آن است و در حدیث وارده که می فرماید ﴿وُضِعَ عَنْ أُمَّتِي السَّهْوُ وَ الْخَطَأُ وَ النِّسْيَانُ﴾ یعنی حکم و مؤاخذه سهو کردن و بخطا رفتن و فراموش ساختن را از امت من برداشته اند .

یعنی خداوند باری از ساهی و خاطی و ناسی مؤاخذه نمی فرماید .

و نیز تفسیر کرده اند سهو را بزوال معنی از قوه ذاکره فقط و بقای آن معنی مرتسماً در قوه حافظه بحیثی در حکم چیزی مستور و پوشیده باشد.

و نسیان عبارت از زوال آن معنی است از هر دو قوه ذاکره و حافظه .

و ابو البقاء و بعضی از اهل لغت نوشته اند سهی از باب رضی یعنی فراموش کرد و غفلت نمود از آن و قلبش بغیرش برفت .

اما لغويين غالباً بر آن اتفاق کرده اند که سهو و غفلت و نسيان بيك معنی است

و در شرح شفا وارد است که سهو عبارت از اندك غفلتی است که در قوه حافظه حاصل شود و بادنی تنبیهی متنبّه گرداند.

اما نسیان عبارت از غفلتی است کلیه و ازین است که جماعت اطباء نسیان را از جمله امراض می شمارند چنان که در مشایخ بسیار گردد اما سهو را داخل امراض نمی دانند.

و هم بعضی لغويين گفته اند فرق میان سهو نماینده و فراموش کننده این است که ناسی را چون بیاد آورند متذکر می شود لکن ساهی بر خلاف آن است.

ص: 70

و بعضی نوشته اند نسیان بمعنی غیبت شیء است از قلب بحیثیتی که آدمی محتاج شود بتحصيل جديد.

و بعضی گفته اند غفلت کردن تو از آن چه بر آنی بواسطه تفقد آن سهو باشد و غفلت تو از آن چه بر آنی بواسطه غیر آن نسیان است .

و بعضی گفته اند سهو استعمال می شود در آن چه انسان دانسته باشد آن را یا ندانسته باشد و نسیان در آن جا استعمال می شود که بعد از آن که در قلب انسان حاضر بوده پوشیده ماند.

و گویند صحیح این است که سهو و نسیان مترادف یکدیگرند و اما ذهول عبارت از عدم استثبات ادراك است از روی حیرت و دهشت

و بعضی گفته اند عبارت از شغلی است که مورث حزن و نسیان است و غفلت عدم ادراك شيء است با وجود چیزی که مقتضی آن باشد و قول خدای تعالی ﴿وَ ما كُنَّا عَنِ الْخَلْقِ غافِلِينَ﴾ یعنی مهملين امرهم.

و گاهی نسیان بمعنی ترک چیزی می شود و نسیء ازین باب است که عبارت از چیزی است که در منازل کوچ کنندگان از امتعه ناپسند ایشان بجای ماند بالجمله لغويين را در این کلمات معانی و بیانات مختلفه است .

ص: 71

بیان آیانی که در این معنی رسیده است و مفسرین بعضی معانی در آن یاد کرده اند.

بعضی آیات که علمای سنت و جماعت بر سهو و عدم لزوم تقیه استدلال نموده اند و علمای شيعي بدلايل و تأویلات عدیده رد کرده اند در این جا مسطور می شود تا مزید بصیرت و اطلاع مطالعه کنندگان را حاوی باشد

از آن جمله این آیه شریفه است که در سوره مبارکه انعام است.

﴿وَ إِذا رَأَيْتَ الَّذِينَ يَخُوضُونَ فِي آياتِنا فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ حَتّى يَخُوضُوا فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ وَ إِمّا يُنْسِيَنَّكَ الشَّيْطانُ فَلا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّكْري مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ﴾.

و چون بینی کسانی را که تکذیب و استهزاء نمودند و خوض و شروع می نمایند و گفتگو می کنند در آیات ما که قرآن است و آن طعن می کنند پس اعراض کن از ایشان و با ایشان منشین تا گاهی که در سخن دیگر اندر شوند و اگر فراموش گرداند بر تو شیطان اعراض نمودن از ایشان را یعنی ترا از آن بازدارد خطاب بآن حضرت و مراد امت است

چه شیطان بمراحل کثیره از آن حضرت دور و آن حضرت از جمع صغاير و كباير و وساوس و تسویلات شیطانی معصوم و محفوظ بوده و ادله عقلیه و نقلیه بر آن شاهد است .

پس معنی این است که ای بنده هر گاه شیطان ترا از اعراض از کفار مشغول دارد پس منشین پس از یاد کردن تو کلام خدای را با گروه ستمکاران.

در منهج الصادقين مسطور است که استعظام این حکم در بدایت اسلام بود اما گاهی که اسلام قوت گرفت مسلمانان و کفار مجالست نموده در صدد نهی و منع ایشان درآمده بر سبیل احتجاج مکالمت می نمودند

ص: 72

و بعضی گفته اند که این کار برسول خدای صلی الله علیه و آله اختصاص داشته مؤمنان را مجالست و مکالمت با کفار جایز بوده است و این قول ابو القاسم بلخی است .

لكن قول اول صحيح تر است و چون در احتجاج ایشان ترتیب فايدتي نشد لاجرم از محاجه بمقاتله پرداختند.

ابو القاسم بلخی گوید این آیه دلالت بر آن دارد که سهو و نسیان بر پیغمبر جایز است بر خلاف آن که روافض می گویند و جواب این است که سهو و نسیان در تأدیه و ابلاغ احکام الهی جایز نیست و در غیر آن جایز است مادام که استمرار نیابد چه اگر استمرار گیرد موجب نفور نفوس از جماعت انبیاء می باشد و این نفور منافي دعوت است.

و چگونه مطلق سهو و نسیان بر ایشان روا نباشد و حال این که خفتن و مغشی علیه گردیدن بر ایشان جایز است.

و نیز گفته اند که در این آیه دلالت می باشد بر بطلان قول امامیه در عدم جواز تقیه بر انبیاء و ائمه هدى سلام الله عليهم و جواب این است که امامیه در چیزی تقیه را جایز می شمارند که دلالت قاطعه باشد بر علم بآن و مکلف مزاج العلة باشد در تکلیف بآن اما چیزی که از احکام حلال و حرام جز بقول امام شناخته نشود و امام را بر آن دلیلی نباشد تقیه در آن جایز نیست.

در این مانند آن است که پیغمبر در زمانی بیان احکام شریعت می فرمود و در زمان دیگر از آن متقاعد می شد و این حال بواسطه مصلحتی بود.

مجلسی اعلی الله مقامه نیز باین معنی اشارت کرده و می فرماید این جماعت که در حال غیر تبلیغ نوم و اغماء را مطلقاً بر ایشان تجویز کرده اند و هر دو را از قبیل سهو شمرده اند ظنی است فاسد «و بعض الظن اثم»

و در این کلام غرابتی است که مخفی نیست چه اصحاب ما در غیر از تبلیغ هم مطلقاً جایز نمی دانند که برای ایشان سهوی باشد و این که صدوق و شیخ او اسهاء

ص: 73

را از جانب خدای برای ایشان جایز دانسته اند برای نوعی از مصلحت است و هیچ کس را نیافته ام که آن سهوی را که از شیطان ناشی بشود برای ایشان جایز بداند.

با این که ظاهر کلام او موهم عدم قول بنفى سهو است مطلقاً بين الاماميّه مگر این که بگوئیم مرادش عدم اتفاق ایشان است بر این مسئله.

و اما مسئله نوم ازین پس بیانش می شود پس مقرون بصواب این است که آیه شریفه را حمل بر آن نمایند که مخاطب پیغمبر صلی الله علیه و آله و مراد دیگران هستند چنان که مسطور شد یا از قبیل خطاب عام است چنان که بیانش در آیات سابقه مسطور شد.

و آیه شریفه دیگر در سوره مبارکه کهف است ﴿وَ لا تَقُولَنَّ لِشَیْءٍ إِنِّی فاعِلٌ ذلِكَ غَداً إِلَّا أَنْ یَشاءَ اللَّهُ وَ اذْكُرْ رَبَّكَ إِذا نَسِیتَ وَ قُلْ عَسَى أَنْ يَهْدِيَنِي رَبِّي لأقْرَبَ مِنْ هَذَا رَشَدًا﴾

و مگو کاری را که قصد داری بدرستی که من کننده آنم فردا مگر این که خدا خواهد یعنی بگو اگر خدا بخواهد آن کار را فردا می کنم و به انشاء الله مقيّد بدار.

و این تأدیبی است از جانب خدای مر بندگان را و تعلیم دادن ایشان است باین که حکم جزمی در زمان آینده نکنند تا موجب گمان دروغ یا خبث گردد و گرنه رسول خدای آن چه کند و گوید خدای گفته و کرده است.

ای بسا ناورده استثنا بگفت *** جان او با جان استثنا است جفت

پس این نهی مذکور نسبت برسول خدای تنزیهی است که فرضی و بعد از آن حضرت از ترك ندب مي فرمايد و ياد کن مشیت پروردگار خود را.

یعنی بعد از تذکر بگو انشاء الله چون فراموش کنی آن را و بخاطر تو ترسد که آن را بعد از کلام بگوئی.

ص: 74

و چون بدلایل عقلیه ثابت شده است که سهو و نسیان در حق انبیاء جایز نیست پس ظاهر خطاب به آن حضرت است و مراد است آن حضرت باشند .

و بعضی گفته اند یعنی یاد کن پروردگار خود را در وقتی که غیر او را فراموش کرده باشی و هر دو جهان را از خاطر بسپرده باشی و بگو شاید این که دلالت کند مرا پروردگار من مر آن چیزی را که نزدیک تر است از شأن اصحاب کهف که می پرسید از روی صواب.

و آیه شریفه دیگر در سوره مبارکه اعلی است ﴿سَنُقْرِئُكَ فَلا تَنْسَى إِلا مَا شَاءَ اللَّهُ﴾ زود باشد که بر تو خوانیم قرآن را یعنی جبرئیل بامر ما بر تو بخواند یا ترا قاری گردانیم بالهام قرائت پس تو فراموش نکنی آن را بجهت قوت حافظه که بتو ارزانی داشتیم با این که تو امّی هستی تا این که حافظ و از بر کننده این همه سور و آیات شوی .

و بعضی گفته اند «لا تنسی» نهی است والف از برای فاصله و چون نسیان از افعال اختیاری نیست تا نهی بآن تعلق گیرد پس معنی چنین خواهد بود که غافل مشو از قرائت قرآن تا فراموش نکنی آن را .

و قول اول اصح هر دو قول است.

پس در این آیه شریفه بشارت است آن حضرت را که هر چه بتو خوانیم فراموش نمی کنی مگر آن چه را که خدای خواهد و آن گاهی باشد که تلاوتش منسوخ گردد و خدای تعالی برای مصلحت از صفحه خاطرت محو گرداند.

چنان که خدای می فرماید ﴿أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها أَوْ مِثْلِها﴾ یعنی هر چه منسوخ می کنم از آیتی از قرآن بر وفق مصالح خلق و مقتضای زمان یا فراموش می گردانیم آن را و از دل ها می بریم می آوریم بهتر از آن را که نسخ شده است برای نفع بندگان چنان که منسوخ نموديم كه يك تن جنك كننده باده تن جنك نماید و حکم بدو تن قرار گرفت یا می آوریم مانند آن چه را که نسخ فرمودیم در

ص: 75

منفعت و ثواب با رعایت مصلحت مثل تحویل قبله از بیت المقدس بكعبه.

معلوم باد نسخ در لغت ابطال شیء و اقامه غیر آن است در مقام آن چنان که گفته می شود «نسخت الشمس الظلّ» یعنی آفتاب سایه را برد و خود در محلش در آمد یا بمعنی ابدال صورتی است بصورتی.

و لفظ تناسخ ازین معنی مأخوذ است و مراد بنسخ آیه بر کندن لفظ یا معنی لفظ و معنی هر دو و ابدال آیتی دیگر است در مکان آن.

پس ناسخ حکم شرعی است که دلالت کند ازاله ازاله حکمی که قبل از آن ثابت بوده و منسوخ حکمی است که اثر آن کهنه شده باشد و تفصیل و تبيين نسخ و منسوخ و ناسخ و ابحانی که متعلق بآن است در کتب اصول فقه است.

و انشاء آیه عبارت از اذهاب و بردن آن است از دل ها چنان که در خبر است که مردی در مجلس رسول خدای بر پای خاست و عرض کرد یا رسول الله چند آیه قرآن می دانستم و بنماز تهجد اندر فرو می خواندم شب برخاستم فراموش کرده بودم و هر چه خواستم بیاد آورم می شود نگشت.

دیگری برخاست و بعرض رسانید که مرا نیز همین قضیه دست داد دیگری نیز بدان گونه معروض داشت.

رسول خدای فرمود که هیچ می دانید که سبب این چیست ، عرض کردند خدای و رسول خدای بهتر دانند.

فرمود برای این است که یزدان تعالی آن را نسخ فرمود و هر گاه آیتی را نسخ فرماید از یاد مردمان بزداید و این خود از جمله معجزات آن حضرت است .

در مجمع البحرین مسطور است که نسخ بر سه گونه است :

يكى منسوخ اللفظ و الحکم چنان که از ابو بکر روایت است که ما در آغاز اسلام قرائت می کردیم ﴿لاَ تَرْغَبُوا عَنْ آبَائِکُمْ فَإِنَّهُ کُفْرٌ لَکُمْ﴾ و خدای این را نسخ فرمود.

ص: 76

دوم مرتفع الحکم است فقط چون قول خدای ﴿فإِنْ فاتَكُمْ شَيْ ءٌ مِنْ أَزْواجِكُمْ إِلَى الْكُفَّارِ فَعاقَبْتُمْ ﴾ كه ثابت الخطاب است در لفظ.

سيّم مرتفع اللفظ است فقط مانند آیه رجم و در اخبار کثیره است که دلالت بر نسخ تلاوت بعضی آیات قرآن می کند.

از جمله ابوموسی روایت کرده است که مسلمانان در ابتدای اسلام می خواندند ﴿لَوْ کَانَ لاِبْنِ آدَمَ وَادِیَانِ مِنْ ذَهَبٍ لاَبْتَغَی إِلَیْهِمَا ثَالِثاً وَ لاَ یَمْلَأُ جَوْفَ اِبْنِ آدَمَ إِلاَّ اَلتُّرَابُ وَ یَتُوبُ اَللَّهُ عَلَی مَنْ تَابَ﴾ و از آن پس این آیه مرفوع شد

از انس روایت است که هفتاد تن از مردم انصار در شعب بئر معاویه مقتول شدند و این آیه در حق ایشان نازل شد ﴿أَنَّا لَقِینَا رَبَّنَا فَرَضِیَ عَنَّا وَ أَرْضَانَا﴾ و بعد از آن مرفوع گشت .

و چون جماعت یهود در باب نسخ مجادلت می ورزیدند و می گفتند که این و از حیث پشیمانی است و پشیمانی بر حضرت سبحانی روانیست و از حکمت الهی و مصالح پادشاهی در نسخ احکام غافل بودند یزدان تعالی بر سبیل انکار و توبیخ ایشان می فرماید ای منكر ﴿أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلَی کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ﴾ آیا نمی دانی که یزدان تعالی بر هر چیزی از محو و اثبات و نسخ و انساء و جز آن تواناست.

و حکمت آن این است که احکام شرعیّه مشروحه و آیات منزله برای مصالح عباد و تكميل نفوس انسان است بر سبیل تفضّل و رحمت از جانب حضرت سبحان.

و این حال بحسب اختلاف اعصار و اشخاص مختلف می شود مانند اسباب معاش چه می تواند بود كه يك چيزى در يك عصری سودمند و در عصر دیگر زبان آورنده است و کسانی که جایز نمی دانند که بدون بدل یا بدل اثقل آیتی نسخ شود نسبت باین آیه شریفه احتجاج کرده اند

زیرا که در نسخ بدون بدل یا بیدلی که اثقل باشد خیریت و مثلیت منتفی

ص: 77

است و ناسخ منتهی به است که بدل منسوخ باشد و سنت از این قبیل نمی باشد و این احتجاجی ضعیف است

زیرا که عدم حکم باثقل گاهی می شود که اصلح است و گاهی می شود نسخ بغیر بدل شناخته می شود و سنت از آن چیزی است که خدای تعالی بآن اتیان نموده و فرموده و مراد بخیریت و مثل لازم نیست که مانند منسوخ باشد در لفظ.

صاحب مجمع البيان می گوید جایز است که قرآن بسنت مطهره مقطوعه منسوخ گردد و معنی «خیر منها» آن است که اصلح باشد برای ما در دین و انفع باشد در مزیت استحقاق ثواب و اضافه این بخداوند ابا ندارد از آن که سنت باشد زیرا که سنت نیز بامر باری تعالی است و در آیه دلالت است بر این که قرآن محدث است زیرا که تغییر لازم نسخ است.

بالجمله بعضی در آیه شریفه سابقه گفته اند مراد نفی نسیان است بالکلیه چه قلت را برای نفی استعمال می نمایند.

و فراء می گوید مراد این نیست که خدای تعالی نسیان آن حضرت را اراده فرموده باشد در هیچ چیزی از قرآن بلکه این مانند آیه شریفه ﴿خَالِدِينَ فِيهَا مَادَامَتِ السَّموَاتُ وَ الأَرْضُ الّا مَاشَاءَ رَبُّكَ﴾ می باشد که مراد عدم مشیت است .

مجلسی در بحار الانوار می فرماید اما نسیان در آیه ﴿اذْکُرْ رَبَّکَ إِذا نَسِیتَ﴾ احتمال دارد که بمعنی ترک باشد چنان که در بسیاری از آیات باین معنی وارد است و از باب لغت تصریح کرده اند و آیه ثالثه ﴿سَنُقْرِئُکَ فَلا تَنْسی﴾ بعدم نسيان خبر می دهد

و بیضاوی می گوید ﴿إِلاّ مَا شَآءَ اللهُ نسيانه﴾ باین معنی است که تلاوت آن آیه نسخ بشود.

و بعضی گفته اند مراد بآن قلت و ندرت است چنان که از آن حضرت صلی الله علیه و آله روایت کرده اند که در حال نماز آیتی در قرائتش ساقط شد ابی بن کعب چنان پنداشت که نسخ شده است و از رسول خدای بپرسید فرمود فراموش کردم و در

ص: 78

این باب بسی تأویلات و معانی دقیقه نموده اند که در این مقام حاجت بنگارش نیست و حقیقت معنی همان است که مذکور شد.

و قاعده کلیه همان است که هر چه را و هر صفتی و حالی را که منافي مرتبه کمالیه آن حضرت یا دلیل نقصانی در میزان کمالش باشد باید پذیرفتار نشد.

و اگر گاهی اتفاقی افتاده باشد بر مصلحت و حکمتی باید حمل کرد شاید برای این بوده است که مقامات عبودیت و مخلوقیت و تفضلات و قدرت حضرت احدیت را در بعضی مواقع بخواهند باز نمایند و تذلل و خضوع خود را در پیشگاه پادشاه لم يزل آشکارا فرمایند

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در باب سهو و نوم آن حضرت مسطور است

در بحار الانوار از حضرمی مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود ﴿إِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ سَهَا فَسَلَّمَ فِی رَکْعَتَیْنِ ثُمَّ ذَکَرَ حَدِیثَ ذِی اَلشِّمَالَیْنِ قَالَ ثُمَّ قَامَ فَأَضَافَ إِلَیْهَا رَکْعَتَیْنِ﴾

یعنی رسول خدای صلی الله علیه و آله در نماز بسهو رفت و در دو رکعت اول سلام بداد بعد از آن حضرت صادق علیه السلام حديث ذي الشمالين را مذکور نمود و از آن پس فرمود که رسول خدای تعالی بعد از آن برخاست و دو رکعت دیگر بآن دو رکعت اضافت ساخت.

و حكايت ذي الشمالين این است که زید شحام روایت نموده است که رسول خدای مردمان را دو رکعت نماز بگذاشت پس از آن فراموش نمود و منصرف شد ذو الشمالين عرض کرد یا رسول الله در نماز چیزی وارد شده رسول خدای صلی الله عله و آله

ص: 79

فرمود ای مردمان آیا ذوالشمالين بصداقت سخن کند.

یعنی من نماز را بتمام نیاوردم عرض کردند آری جز دو رکعت نماز بپای نیاوردی پس آن حضرت برخاست و آن چه از نماز بپای مانده بود بجای گذاشت.

و دیگر در بحار و کتاب تهذیب الاحکام از جمیل مروی است که گفت از حضرت ابی عبدالله علیه السلام از حال مردی سؤال کردم که دو رکعت نماز بگذارد و برخیزد و از پی حاجتی رود قال يستقبل الصلوة» عرض كردم حديث ذي الشمالين را که مردمان روایت کنند چیست فرمود رسول خدایا صلی الله علیه و اله از مکان خود نرفت و اگر می رفت استقبال آن نبود

و هم در آن دو کتاب از ابو بصیر حدیثی بهمین تقریب مسطور است .

و نیز در آن دو کتاب از حارث بن مغیره مروی است که گفت در حضرت ابی عبدالله علیه السلام عرض کردم ما نماز مغرب را می سپاریم و پیش نماز بسهو می رود و له بعد از ادای دو رکعت سلام می سپارد پس اعاده نماز کنیم.

فرمود ﴿لِمَ أَعَدْتُمْ أَ لَیْسَ قَدِ اِنْصَرَفَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فِی رَکْعَتَیْنِ فَأَتَمَّ بِرَکْعَتَیْنِ أَلاَّ أَتْمَمْتُمْ﴾ از چه روی اعاده کردید مگر نه آن است که رسول خدای در دو رکعت اول منصرف شد یعنی سلام براند و نماز را بدو رکعت دیگر تمام گردانید شما چرا تمام نسازید .

و دیگر در هر دو کتاب از ابن سعید قماط مروی است که شنیدم از مردی که از حضرت ابی عبدالله سؤال از حال مردی نمود که غمز یا آزاری در شکم خود دریابد و حدیث را رسانید تا بدان جا که آن حضرت فرمود ﴿کُلُّ ذَلِکَ وَاسِعٌ إِنَّمَا هُوَ بِمَنْزِلَهِ رَجُلٍ سَهَا فَانْصَرَفَ فِی رَکْعَهٍ أَوْ رَکْعَتَیْنِ أَوْ ثَلاَثٍ مِنَ اَلْمَکْتُوبَهِ فَإِنَّمَا عَلَیْهِ أَنْ یَبْنِیَ عَلَی صَلاَتِهِ ثُمَّ ذَکَرَ سَهْوَ اَلنَّبِیِّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ﴾

تمام این جمله را وسعت است یعنی کار بر مكلف تنك نيست و بمنزله مردى است که در نماز سهو کند پس در يك ركعت یا دو رکعت یا سه رکعت از نماز مفروضه انصراف جوید همانا بر وی می باشد که بر نماز خود بنا گذارد پس از آن

ص: 80

سهو رسول خدای صلی الله علیه و آله را مذکور فرمود.

و دیگر در بحار و كافي از سماعة بن مهران مروی است که گفت حضرت ابی عبدالله عله السلام فرمود:

﴿مَنْ حَفِظَ سَهْوَهُ فَأَتَمَّهُ فَلَیْسَ عَلَیْهِ سَجْدَتَا السَّهْوِ فَإِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله صَلَّی بِالنَّاسِ الظُّهْرَ رَکْعَتَیْنِ ثُمَّ سَهَا فَسَلَّمَ ﴾

﴿فَقَالَ لَهُ ذُو الشِّمَالَیْنِ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَ نَزَلَ فِی الصَّلَاهِ شَیْءٌ فَقَالَ وَ مَا ذَلِکَ (5) فَقَالَ إِنَّمَا صَلَّیْتَ رَکْعَتَیْنِ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله أَ تَقُولُونَ مِثْلَ قَوْلِهِ قَالُوا نَعَمْ فَقَامَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله فَأَتَمَّ بِهِمُ الصَّلَاهَ وَ سَجَدَ بِهِمْ سَجْدَتَیِ السَّهْوِ﴾.

هر کس سهو خود را در نماز بداند و نماز خویش را باتمام رساند دو سجده سهو بر وی لازم نباشد همانا رسول خدای صلی الله علیه و اله نماز ظهر را بامامت مردمان بگذاشت و سهو کرد و سلام براند .

ذو الشمالين عرض کرد یا رسول الله آیا در نماز آيتي و حکمی نازل شده است یعنی چهار رکعت بدو رکعت مقرر گردیده فرمود این چیست عرض کرد دو رکعت بگذاشتی رسول خدای با حاضران فرمود آیا شما نیز همین گوئید که وی گوید عرض کردند آری.

پس رسول خدای بپای شد و ایشان را دو رکعت دیگر نماز بگذاشت و تمام گردانید و همچنین دو سجده سهو با ایشان بگذاشت .

سماعة بن مهران بحضرت صادق علیه السلام عرض کرد:

﴿ أَ رَأَیْتَ مَنْ صَلَّی رَکْعَتَیْنِ وَ ظَنَّ أَنَّهُمَا أَرْبَعاً فَسَلَّمَ وَ انْصَرَفَ ثُمَّ ذَکَرَ بَعْدَ مَا ذَهَبَ أَنَّهُ إِنَّمَا صَلَّی رَکْعَتَیْنِ قَالَ یَسْتَقْبِلُ الصَّلَاهَ مِنْ أَوَّلِهَا﴾.

رأى مبارك چه حکم فرماید که اگر کسی دو رکعت نماز بسپارد و چهار رکعت انگارد و سلام بگذارد و منصرف گردد و بعد از آن که از آن جا برفت بیاد بگذراند که بجای چهار رکعت دو رکعت گذاشته.

فرمود آن نماز را از اول استقبال باید نماید یعنی آن دو رکعت را محسوب

ص: 81

ندارد و چهار رکعت تمام بگذارد.

عرض کرد پس رسول خدای صصلی الله علیه و اله را چه افتاد که استقبال نماز را نکرد و آن دو رکعت را که باقی مانده بود با ایشان تمام آورد .

فرمود رسول خدای از مجلس خویش بدیگر جای نشده بود پس اگر آن کس نیز از مجلس خود حرکت نکرده بود ببایستی آن چه از نمازش ناقص مانده در صورتی که آن رکعت اول را بخاطر داشته باشد یعنی یقین بداند دو رکعت نماز بگذاشته و سهواً سلام رانده بدو رکعت دیگر تمام نماید

و دیگر در بحار و كافي از سعید اعرج مروی است که گفت از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم فرمود که رسول خدای نماز بگذاشت و در دو رکعت اول سلام فرستاد کسی که در عقب آن حضرت بود عرض کرد یا رسول الله در نماز حکمی رسیده.

فرمود این سخن از چیست دیگران عرض کردند دو رکعت نماز بگذاشتی فرمود ای ذوالیدین آیا چنین است و ذوالیدین را ذوالشمالين می خواندند عرض کرد آری .

پس رسول خدای بر همان نماز بنای اتمام گذاشت و نماز را تمام فرمود و چهار رکعت بسپرد و فرمود خدای تعالی خود آن حضرت را فراموشی داد تا برای امت رحمتی باشد مگر نمی بینی که اگر مردی چنین کند یعنی دو رکعت را بگذارد و سهو نماید و بجای چهار رکعت بشمارد و سلام فرستد در مورد نکوهش مردمان در آید و بدو گویند نماز تو مقبول نیست.

﴿ فَمَنْ دَخَلَ عَلَیْهِ اَلْیَوْمَ ذَاکَ قَالَ قَدْ سَنَّ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ صَارَتْ أُسْوَهً وَ سَجَدَ سَجْدَتَیْنِ لِمَکَانِ اَلْکَلاَمِ﴾.

لكن امروز هر کس را سهوی افتد می گوید رسول خدای نیز نیز چنین نمود و بايد تأسي جست و دو سجده سهو می گذارد تا جای سخن نماند .

ص: 82

و دیگر در بحار از ابن القداح از حضرت ابی عبدالله از پدر بزرگوارش باقر العلوم صلوات الله عليهما مروی است که رسول خدای نماز بسپرد و در آن نماز قرائت را بجهر و بلند بخواند و چون منصرف شد با اصحابش فرمود آیا قرآن چیزی را ساقط کردم.

حاضران ساکت ماندند یعنی حافظ آن سوره یا آیات نبودند که بدانند رسول خداى فرمود آیا ابی بن کعب در میان شما هست عرض کردند آری بدو فرمود آیا در این قرائت چیزی را ساقط نمودم عرض کرد آری یا رسول الله زیرا که چنین و چنان است .

رسول خداى خشمناك شد و از آن پس فرمود ﴿مَا بَالُ أَقْوَامٍ یُتْلَی عَلَیْهِمْ کِتَابُ اَللَّهِ فَلاَ یَدْرُونَ مَا یُتْلَی عَلَیْهِمْ مِنْهُ وَ لاَ مَا یُتْرَکُ هَکَذَا هَلَکَتْ بَنُو إِسْرَائِیلَ حَضَرَتْ أَبْدَانُهُمْ وَ غَابَتْ قُلُوبُهُمْ وَ لاَ یَقْبَلُ اَللَّهُ صَلاَهَ عَبْدٍ لاَ یَحْضُرُ قَلْبُهُ مَعَ بَدَنِهِ﴾.

چیست آن جماعت و اقوامی را که قرآن بر ایشان تلاوت می شود پس نمی دانند آن چه را که از کتاب خدای ایشان می خوانند و نه آن چه را كه ترك می شود یعنی اجتهادی کامل در حفظ آیات و قرائت قرآن ندارند و چنان که بایست در خاطر نمی سپارند که اکنون که از ایشان پرسشی می رود فرو می مانند

همانا طایفه بنی اسرائیل نیز بر این حال بودند که دچار هلاك و بوار شدند در حال نماز ابدان ایشان حاضر و دل های ایشان غایب بود و خدای نماز بنده را که با حضور قلب نباشد و جسم و روحش در حضرت یزدان حاضر نباشد نمی پذیرد.

علامه مجلسی علیه الرحمة می فرماید که در این حدیث با این که سند روایتش لبوابة ضعیف است از حيث اشتمالش بر تعبير بامر مشترك اشکال دارد.

یعنی اگر رسول خدای صلی الله علیه و آله که قرآن ناطق و از سهو و نسیان و خطا معصوم است خود فراموش کرده بود نه جای نکوهش بر دیگران می ماند مگر این که بگوئیم که آن حضرت بتعمد چنین فرمود تا اصحاب و حضار را بر غفلت

ص: 83

آن ها از حفظ آیات و قرآن آگاهی دهد .

و این حال برای این بود که موافق مذهب بیشتر اصحاب ما اکتفا کردن بپاره از آیات سوره در نماز جایز است یا برای این است که یزدان تعالی آن حضرت را در خصوص این نماز برای این مصلحت امر کرده باشد و بدایت کردن آن حضرت بسؤال فرمودن از اصحاب خود قرینه می باشد و می توان گفت این اعتراض بر اتفاق آن جماعت بر غفلت و استمرار بر آن کار بوده است.

چنان که در بحار از زراره مسطور است که از حضرت ابی جعفر امام محمّد باقر سلام الله علیه پرسیدم که آیا رسول خدای هرگز دو سجده سهو را بگذاشت فرمود نگذاشت و هیچ فقیهی نمی گذارد.

و ازین خبر معلوم می شود که هیچ وقت سهوی برای آن حضرت روی نداده است و البته کسی که دارای روح قدسی بلکه مالک آن است چگونه سهو می کند و کسی که بهوای نفس سخن نکند و هر چه گوید وحی آسمانی است چگونه غبار سهو در ذیل اعتبارش راه می یابد.

و کسانی که نمی خواهند مگر آن چه را که خدای می خواهد چگونه بسهو و خطا می روند چه اگر چنین باشد آلایش این غبار تا بذیل کبریای خداوند قهار می رسد و کسی که آن چه کند خدای کرده است چگونه کاری را از روی سهو می کند .

پس اگر پاره اخبار را هم مقرون بصدق شماریم بر حسب مصلحتی و حکمتی يا عنوان تقيّه و ملاحظه وقت است چنان که در بعضی مقامات نفي سهو و امثال آن را در کمال شدت می فرمایند و در بعضی اوقات اثبات آن را سخن می کنند و از آن جا بقانون عقل و دلایل عقلیه بالمره صفتی را که نقصان کمال آن حضرت را متضمن باشد نسبت بآنحضرت جایز نمی دانیم.

پس اگر گاهی بر سبیل ندرت خبری بر خلاف آن بینیم حمل بر تقیه و مصلحت وقت با علتی دیگر که راسخون در علم می دانند حمل می کنیم.

چنان که علامه مجلسي بعد از حدیث سجده مذکوره می فرماید امّا آن

ص: 84

اخباری که که مسطور نمودیم که رسول خدای صلی الله علیه و اله سهو کرد و بعد از آن سجده سهو بجای گذاشت موافق رأى عامه است.

و این که آن اخبار را مذکور داشتیم برای آن است که متضمن بعضی احکام است که بآن کار کرده اند.

و صاحب استبصار حديث ذي الشمالين و سهو پيغمبر صلی الله علیه و آله را از میزان اعتبار خارج می داند و می گوید ادله قاطعه که بر عدم جواز سهو پیغمبر و بغلط رفتن آن حضرت موجود است مانع قبول این گونه اخبار و احادیث است.

صدوق عليه الرحمة در کتاب الفقیه خود می گوید جماعت غلاة و مفوّضه لعنهم الله منکر سهو پیغمبر صلی الله علیه و اله هستند و می گویند اگر جایز بودی که پیغمبر نماز بسهو برود در تبلیغ احکام نیز سهو می نمود چه نماز و تبلیغ هر دو بر آن حضرت فرض است و قبول این امر بر ما لازم نیست.

زیرا که جمیع احوال مشتر که بر پیغمبر واقع می شود چنان که بر دیگران نیز واقع می گردد و رسول خدای متعبد بنماز است چنان که دیگران نیز چنین هستند با این که رتبت نبوت ندارند و حال این که هر کس سوای آن حضرت منزلت نبوت دارد مانند آن حضرت نیست.

پس آن حالتی که آن حضرت بآن اختصاص دارد نبوت و تبلیغ از شرایط آن است و جایز نیست که آن چه در نماز بر آن حضرت واقع می شود در تبلیغ نیز واقع شود چه تبلیغ عبادتی است مخصوصه و نماز عبادتی است مشترکه و باین حال و این کردار عبودیت آن حضرت ثابت می شود.

و همچنین در اثبات نوم و خفتن آن حضرت از خدمت پروردگار عزّ و جلّ بدون این که آن حضرت اراده و قصد خواب کرده باشد نفي ربوبیت و مقام الهيت از آن حضرت می شود چه آن کس که او را خواب و پینکی نمی رباید همان خداوند حیّ قیوم است .

ص: 85

و باید دانست که سهو پیغمبر از قبیل سهو ما نیست چه سهو او از جانب خدای عزّ و جل است و خدای او را بآن سبب بسهو می افکند که مردمان بدانند آن حضرت بشری است که خداوندش بیافریده پس او را خداوند معبود خود نشمارند و او را بیرون از خدای سبحان پرستش نکنند و مردمان بسهو او آگاه باشند چنان که خود سهو می نمایند

یعنی چون صفات آن حضرت از مقام بشر برتر می باشد اگر در بعضی صفات با مخلوق شريك نباشد مردمانش خداوند خود و خالق خود می دانند.

اما سهوی که برای ما روی دهد از جانب شیطان است و شیطان را بر پیغمبر و ائمه علیهم السلام سلطنتی نیست بلکه سلطنت بر آنان است که او را دوست می دارند و متابعت او را می کنند .

و اما آنان که می گویند پیغمبر را هر گز سهوی نمی رود و این صفت را از آن حضرت دفع می کند می گویند در میان اصحاب هیچ کس نبوده است که او را ذوالیدین گویند و برای این مرد و این خبر اصلی نیست.

اما دروغ می گویند چه این مرد ابو محمّد عمیر بن عبد عمر و معروف بذى اليدين است و مخالف و مؤالف نقل اخبار از وی کرده اند و از اخبار قتال قاسطین که در صفین بوده اند از وی یاد کرده اند.

و شيخ ما محمّد بن حسن بن احمد بن الولید می گوید اول درجه غلوّ نفي سهو است از پیغمبر و اگر ردّ اخباری که در این باب وارد است جایز باشد ردّ جميع اخبار جایز خواهد بود و در ردّ کردن این خبر دین و شریعت باطل می شود.

می گوید من برای اثبات سهو پیغمبر ردّ کسانی که منکر سهو آن حضرت هستند کتابی تصنیف می کنم و ثوابش را از خدای می جویم انشاء الله تعالى

ص: 86

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در باب نوم رسول خدای صلى الله علیه و آله وارد است

در کلیات ابی البقاء مسطور است که نوم بفتح نون و سكون واو و ميم عبارت از حالتی است که بدستیاری رطوبات ابخره متصاعده متعرض جاندار می شود و اعصاب دماغ را مسترخی و سست می گرداند بدان حیثیت که حواس ظاهره را متوقف می گرداند از احساس رأساً.

و نعاس بضمّ نون و عين مهمله و بعد از الف سین بمعنى اول نوم و مقدمات خفتن.

و بقول جوهری بمعنی خواب و بخواب شدن.

و صاحب كنز اللغة گويد نعاس بنياد بخواب رفتن گران است .

و در مصباح المنیر می گوید نوم بمعنی غشیتی است سنگین که بر دل هجوم آورد و قلب را از شناسائی اشیاء جدا کند و ازین است که گفته اند نوم آفت است زیرا که نوم برادر مرك است

و بعضی گفته اند نوم قوه و عقل را زایل کند.

و اما سنة که در فارسی پینکی بر وزن زیرکی گویند که غنودنی سبک باشد در سر باشد یعنی متوجه قلب نشود.

و نعاس که در فارسی چرت بضمّ جیم فارسی است در چشم است و گفته اند نعاس همان سنه است.

و بعضى گفته اند سنه باد نوم است که از نخست در صورت ظاهر می شود پس از آن بسوی دل انگیزش گیرد و انعاس بآدمی در سپارد و از آن پس بخوابد.

ص: 87

و اهل لغت ترتیب نوم را بدین گونه گویند که اول نوم نعاس است و آن حالتی است که آدمی را بخوابیدن نیازمند کند پس از آن و سن بفتح واو و سین مهمله و نون است که عبارت از ثقل نعاس باشد و نیز می نویسند و سن بفتحين بمعنى نعاس می باشد .

و ابن القطاع گويد و سن بمعني استيقاظ نیز استعمال شده است.

سنة بكسر سين مهمله نیز بمعنى نعاس است و فاء الفعل آن محذوف شده است و اصلش و سنة است و این هاء عوض واو محذوفه است مثل عدة و در لغت بمعنى شدت خواب یا اول خواب یا نعاس بدون نوم آمده است

و در شعر شاعر «في عينه سنة و ليس بنائم» درمیان خواب و سنه فرق است.

و بعضی بر آنند که نعاس در سر بدایت می کند و چون بقلب رسید نوم است .

و ازهری گفته است حقیقت نعاس سنه بدون نوم است یا بمعني رقاد است که بمعنی خواب طویل است و بعد از وسن ترنیق است که بمعنی مخالطه نعاس است با عین بعد از آن کری است .

و کری تفسیر نعاس است و در لغت مذکور است کرى مقصوراً بمعنى خواب است لکن بیا می نویسند و شاعر گوید «و اطرق اطراق الكرى من احاربه» و جايز است مصدر باشد و اسم مصدر باشد «ای كما يطرق النوم بصاحبه»

و بعد از کری غمض است و آن حالتی است که انسان در میان بیداری و خواب باشد و بعد از آن عفق و تعقیق است و آن عبارت از خوابی است که کلام قوم را بشنوند.

پس از آن هجود و هجوع و اغفاء و تهويم و غرار و تهجاع است که مرادف هجوع است و رقاد بضمّ راء مهمله بمعنی خواب دراز یا خوابی است که بشب مخصوص باشد.

و بعضی گفته اند سنة بمعنی سنگینی است که در سر بیفتد و نعاس ثقلی است که در چشم حاصل شود و قوم سنگینی است که در قلب بیفتد لكن اصح این است

ص: 88

که خواب روز یا شب هر دو را رقاد گویند.

چنان که آیه شریفه «و تحسبهم ايقاظاً وهم رقود» یعنی اصحاب کهف را چون بنگری پندار می کنی بیدارند و حال آن که خوابند چه چشم های ایشان بر گشوده است لکن در خواب می باشند و این حال اختصاص بشب یا روز ندارد هر کس خواه در شب یا روز ایشان را نگران می شد بدین گونه می پنداشت.

و بعضی گفته اند رقود بمعنی خواب شب و رقاد خواب روز و برخی هر دو را برای هر دو دانسته اند .

است و از تفسیری که در این آیه شریفه وارد است ﴿ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُعاساً﴾ یعنی پس فرو فرستاد خدا بعد از اندوه و هلاك امن و آسایش خوابی سبك چنان بر می آید که خوابی شدید باشد چه در صفت آن می فرماید ﴿یَغْشی طائِفَهً مِنْکُمْ﴾ یعنی می پوشید و فرو می گرفت آن خواب گروهی از شما را که مؤمن حقیقی بودند.

از ابو طلحه نقل است که در حربگاه چنان خواب بر ما غلبه کرد و ما را فرو گرفت که شمشیری از دست یکی از ما بیفتاد و بر گرفت و دیگر باره بیفتاد و فرا گرفت.

زبير بن العوام گفته است که در خدمت رسول خدای صلی الله علیه و اله بودم چون ترس و اندوه ما بسیار گشت بدان مقدار و مرتبه خواب و نعاس بر ما چیره شد که از معتب بن قشیر شنیدند که می گفت ﴿لَوْ کانَ مِنَ الأَمْرِ شَیْءٌ مَّا قُتِلْنَا هَیهُنَا﴾ پنداشتند که این را در خواب می بینند.

در منهج الصادقین و در مجمع البحرین در ذیل آیه شریفه ﴿لا تأخَذُهُ سِنَهٌ و لا نَومٌ﴾ یعنی فرا نمی گیرد خداوند حيّ قيوم را مقدمه خواب که آن را نعاس گویند و آن فتوری است که مقدمه خواب است و نه خواب که حواس ظاهره را باطل می گرداند می نویسد تقدیم سنه بر نوم با این که قیاس مبالغه عکس است بنا

ص: 89

بر ترتیب وجود و ترقی از اعلی باسفل نشاید برای این است که طبعاً سنه بر نوم تقدم دارد چه سنه از مقدمات نوم است یا مراد نفي اين حالت مرکبه ایست که بحیوان دست می دهد.

و صاحب کشاف می گوید لا تأخَذُهُ سِنَهٌ و لا نَومٌ تأکید قیوم است چه هر کس جایز باشد که او را سنه یا نوم فرو گیرد محال است که قیوم باشد.

و بعضی از مفسرین گفته اند سنه غفلت است و نوم خواب یعنی باری تعالی منزه از غفلت است و حسن گوید سنه بمعنی کسل است .

و هیچ چیز ازین احوال و اوصاف بدامان کبریای حضرت خداوند حی قیوم نزديك نشود چه آفت است و آفت و نقص در حضرت کبریا روا نیست چه سبب تغیّر است و تغیّر بر او جایز نباشد و نیز نوم برادر موت و موت اصغر است و خداوند سبحان حيّ و قيوم است.

جابر انصاری گوید از حضرت رسول صلی الله علیه و آله پرسیدند در بهشت خواب باشد و فرمود نیست زیرا که خواب برادر مرك است و در بهشت مرك نباشد .

و هم از آن حضرت روایت کرده اند که قوم موسی بموسی گفتند آیا خدای تو را خواب باشد عرض کرد بار خدایا بسخن این جماعت دانائی خطاب رسید ای موسی ترا بر این آگاهی دهم یک شبانه روز خواب مکن .

موسى امتثال امر الهی کرده يك شب و روز خواب بچشم راه نداد پس یزدان تعالی فرشته را با دو شیشه تنك بفرستاد و بموسى گفت خداوند می فرماید امشب این دو شیشه را بدست بدار تا روز دامن برگشاید

موسی بفرمان الهی آن شیشه ها را در دست نگاه داشت و خود را همی ضبط کرد تا مگر خوابش نرباید لكن آخر الامر خواب بر وی چیره گشت چندان که هر دو دستش بر هم بخورد و شیشه ها بر یکدیگر خورده در هم شکست .

موسی از خواب درآمد و هر دو شیشه را شکسته دید و پریشان گشت در این

ص: 90

حال جبرئیل بیامد و گفت یزدان سبحان می فرماید تو در عالم خواب نمی توانی دو شیشه را نگاه بداری اگر من بخواب اندر شوم آسمان و زمین را کدام کس نگه می دارد

غمض بمعنی روی هم افتادن پلک های چشم است.

عفق بمعنی غیبت است و بهمین مناسبت که شخص نائم از خود غایب می شود یکی از درجات خواب را عفق و تعقیق گویند .

هجود بمعنی خواب گران در شب است و نیز به معنی شب زنده داشتن و نماز شب نهادن است و این لغت از اضداد است.

هجوع خفتن در شب است.

ابن سکیت گوید هجوع جزبر خفتن در شب اطلاق نمی شود چنان که در آیه شریفه است ﴿کَانُوا قَلِیلاً مِّنَ اللَّیْلِ مَا یَهْجَعُونَ﴾ و گفته می شود «و جَاءَ بَعْدَ هَجْعَهٍ» یعنى بعد نومة من الليل.

غفا غفوا بفتح اول و غفو بر وزن سموّ یعنی خفت خفتنى سبك و گفته می شود عليه الغفوة يعنى خواب سبك و در حدیث وارد است «اغفاه الصبح نومة»

و در امثله عرب است «لو ترك القطا لغفا و نام».

تهويم و تهوم بمعنى جنبیدن سر است بواسطه نعاس و مقدمه خواب چنان که در شعر فرزدق است «ما تطعم العين نوماً غير تهويم».

ابوعبید می گوید اگر خواب اندك باشد تهویم گویند و در حدیث است: «بينما انا نائم او مهومة»

و گفته اند تهویم آغاز خفتن و فرود تر از نوم شدید است.

غرار بکسر غین معجمه قلت در هر چیزی است چنان که گفته می شود غرار اللبن و غرار النوم يعنى اندكی در شیر و اندکی در خواب و نقصان در آن ها.

و بعد ازین جمله می گوئیم تعریفی و تحدیدی که فقهاء برای نوم کرده اند

ص: 91

این است که نوم عبارت از ذهاب حاسه سمع و بصر و غيبت ادراك سمع و بصر است از شنیدن و دیدن تحقيقاً يا تقديراً .

در بحار الانوار و کافی از سعید اعرج مروی است که گفت از حضرت ابی عبدالله عليه السلام شنیدم می فرمود:

﴿نَامَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ عَنِ اَلصُّبْحِ وَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ أَنَامَهُ حَتَّی طَلَعَتِ اَلشَّمْسُ عَلَیْهِ وَ کَانَ ذَلِکَ رَحْمَهً مِنْ رَبِّکَ لِلنَّاسِ﴾

﴿أَ لاَ تَرَی لَوْ أَنَّ رَجُلاً نَامَ حَتَّی طَلَعَتِ اَلشَّمْسُ لَعَیَّرَهُ اَلنَّاسُ وَ قَالُوا لاَ تَتَوَرَّعُ لِصَلاَتِکَ فَصَارَتْ أُسْوَهً وَ سُنَّهً﴾

﴿فَإِنْ قَالَ رَجُلٌ لِرَجُلٍ نِمْتَ عَنِ اَلصَّلاَهِ قَالَ قَدْ نَامَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَصَارَتْ أُسْوَهً وَ رَحْمَهً رَحِمَ اَللَّهُ سُبْحَانَهُ بِهَا هَذِهِ اَلْأُمَّه﴾

یعنی روزی رسول خدای صلی الله علیه و آله چندان سر از خواب بر نگرفت تا آفتاب جهانتاب بر آن آفتاب آفرینش که هزاران هزارها آفتاب هایش بسایه اندر است بر آن نور مجسم بتافت و خدای آفتاب و ماه آن حضرت را بخواب بداشت تا آفتاب بر وی فروغ افکند و این کار رحمتی از پروردگار تو بمردمان بود.

مگر نمی بینی که اگر مردی چندان بخوابد که آفتاب بر وی بتابد مردمانش بنکوهش در سپارند و گویند از چه وقت نماز را از دست بگذاشتی و ساعتی برای عبادت بهره نیافتی و این کار که از رسول مختار روی داد خود اسوة و سنتی گردید.

پس اگر در چنین مواقع مردی بمردی گوید سر بخواب بردی و برای ادای نماز بیدار نشدی در جواب می گوید رسول خدای صلی الله علیه و آله بخفت پس این کار اسوة و رحمتی برای این امت گردید.

راقم حروف گوید اخبار و احادیث و کلمات و افعال و اقوال رسول الله و ائمه هدی صلوات الله عليهم در حکم آیات قرآنی و احکام آسمانی است.

و چنان که فرموده اند صعب و مستصعب است هزار گونه معنی و تأویل دارد

ص: 92

و بجمله راجع بحفظ دین و آئین و بقای نوع انسانی است و چون افعال و اعمال پیغمبر واجب الاسوة است و باید هر کس مسلمان است بآن اقتدا کند و در این شریعت مطهره می فرماید ﴿لا يُكَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاّ وُسْعَها﴾ و افزون از طاقت حكومت نمی رود و کار دشوار نمی شود .

و شریعت سمحه سهله است اگر بنا بودی هرگز رسول خدای آفتاب صبح را در بالین نیافتی تا قیامت هر کس اگر چه در تمام عمر هم باشد يك روز نماز نگذاشتی یا کاری بخطا و سهو راندی یا با طعمه لذيذه و اشربه گوارا و زن های مه سيما و البسه شريفه و ساير لذایذ دنيويه رغبت کردی مورد طعن خلایق بلکه مسئول و مؤاخذ خالق شدی .

این است که آن حضرت برای این که امت دچار این مشقات و تکالیف نشوند گاهی باین احوال و امور متظاهر شدی و گرنه کجا خواب و سهو و نسیان در حضرتش راه یافتی وجود مسعودش عین بیداری و هوشیاری و بینائی و شنوائی و دانائی و قلب همایونش منشأ علوم ربانی و تجلیّات سبحانی و ودایع آسمانی و انوار یزدانی و اخلاق صمدانی است

يك آن اگر نظر مبارکش بتمام عوالم و معالم امکانیّه متوجه نباشد جانب فنا سپارند چه علت بقای این جمله همان توجه صادر اول و سیّد کونین و رسول خافقين و علت ایجاد تمام ممکنات و خلاصه موجودات است.

مگر نه آن است که می فرماید چشمم می خوابد و قلبم نمی خوابد و چنان که از پیش روی می بینم از عقب سر هم می بینم.

مگر جز آن باشد که وجود همایونش واسطه تمام فیوضات یزدانی بعالم کیانی است اگر محض این که مردمان آن حضرت را خدای نخوانند و معبود نشمارند گاهی بعضی اوصاف بشریت اتصاف بنماید نه آن است که مجبول بان باشد.

ص: 93

اگر چشم همایونش را بر هم گذارد نه آن است که خواب بروی چیره شود و در قلب مبارکش اثر نماید و غافل و ذاهل و جاهل و بیهوش و بی خبر گرداند اصل جوهر خواب از طفیل وجود آن حضرت و بر وزش بامر و اشاره آن حضرت است.

کسی که دارای روح القدس بلكه مالك آن است چگونه این گونه اوصاف در وی راه کند .

مگر نه این است که امیر المؤمنین علیه السلام که می فرماید ﴿أنَا عَبْدٌ مِنْ عَبِیدِ مُحَمَّدٍ﴾ با ستاره صبح خطاب می کند و می گوید کدام وقت سر بر زدی که من در خواب باشم.

مگر نه آن است که آن حضرت بواسطه اشتغال بحرب چون وقت نمازش منقضي می شد ردّ شمس گردید .

مگر نه آن است که سایر ائمه هدی صلوات الله عليهم با آن شدت انهماك در امر عبادت هرگز نمازی بقضا نراندند و هیچ کس از ایشان نشنید و خبر تنگذاشت که وقت نماز را فوت کرده باشند بلکه در امر مستحبات و نوافل هرگز عاطل و غافل و ذاهل نگردیدند .

پس چگونه می توان این گونه اخبار را نسبت برسول خدا صلی الله علیه و آله از روی حقیقت دانست.

این انوار مقدسه که بر تمام علوم محیط و دارای معجزات و علم بر مغیبات هستند و در هر آنی از تمام وقایع و حوادث و حالات اهل ارضین و سموات آگاه می باشند و می دانند فلان شخص در اقصی بلاد مغرب و مشرق عالم در چه حال و چه کار است بلكه حركت يك مورچه برایشان مجهول نیست اگر مانند ما دستخوش لطمات خواب و سهو و نسیان باشند البته باید در هر شبانه روزي يك ثلث يا يك ربعش را که بخواب می روند از معلومات خود بی خبر بمانند .

کدام وقت شنیده شده است که در مقام اظهار معجزه یا علم یا اخبار از مغیبات و سرایر ضمایر که شاید در دل فلان شب روی داده است بفرمایند بخواب

ص: 94

اندر بودیم و بی خبریم یا این که سهو و نسیان بر ما مستولی شد و فراموش کردیم.

بلکه در هر حال و هر آن از حالات تمام ما سوى الله حتى ساکنان آسمان ها و بهشت و دوزخ و عوالمی که غیر ازین عالم است مخبر بودند و حوائج و حرکات و سکنات جمله را می دانستند.

پس معلوم است که خواب و بیداری و بینائی و هوشیاری و شنوائی و دانائی و تمام مدركات و حواس ایشان غیر از دیگران صاحب روحی دیگر و مقامی دیگر و ثنائی دیگر هستند بهیچ وجه با سایر مخلوق مشابهت و مشاکلت ندارند ﴿و عَلیُّ بَشَرٌ کَیْفَ بَشَرٌ﴾.

بعد از آن که بدلایل عقلیه و حکمیه دانستیم که واجب است که انبیای عظام و ائمه کرام معصوم باشند و بدرجه کمال نایل هستند هر چه دلیل بر نقصان باشد در حق ایشان جایز نمی شماریم چنان که در اخباری که در حق ائمه و اوصاف ایشان وارد است بجمله دلیل بر این جمله است .

از اسمعیل بن جابر از حضرت صادق علیه السلام از امیر المؤمنين صلوات الله علیه در اوصاف امام و بیان صفات والا سماتش وارد است که از آن جمله این است و باین معنی نزدیك است که امام از تمام ذنوب صغيره و كبيره معصوم است هرگز در فتاوی و احکام لغزش نیابد و در جواب مسائل خطا نکند و سهو و نسیان در حضرتش راه نجوید و در هیچ کاری از امور دنیا دستخوش لهو نگردد.

و این حدیث بآن جا می رسد که می فرماید مردمان عدول ورزیدند از این که احکام را از اهلش که خدای فرض کرده است طاعت ایشان را اخذ نمایند که هرگز لغزش نجوید و فراموش نکند.

و هم چنین اخبار دیگر که بر این معنی دلالت کند و اگر امام را در حکمی و جواب مسئله خطائی و سهوی رود هر چه فرماید اگر چه بخطا باشد باید سایرین متابعت کنند و این وقت آن حکم خطا تا آخر روزگار جاری خواهد شد و خدای چگونه رضا می دهد که حکمی بخطا جاری گردد.

ص: 95

و اگر بآن حکم رفتار نشود خلاف امر امام شده و معصیت بزرگ خواهد بود و تمام حكما و علماى بزرك روزگار مثل محقق طوسی و علامه حلي قدس سرهما العزيز و امثال ایشان قائل بهمین قول هستند.

و بعضی اخبار را که بر خلاف این دلالت کند طرد و دفع و از درجه صحت هابط و ساقط می گردانند و پارۀ را بر تقیه حمل می کنند و خبر ذوالیدین را بالمره صحیح نمی دانند و در خود راوی سخن دارند و عقیدت بعضی از مشایخ قم را بیرون از صواب می شمارند.

و بعضی را بر حسب تقاضای زمان می خوانند و بعضی اخبار که مخالف آن است مذکور می دارند و برای سهو و نسیان معانی دیگر بیان می کنند و اختلافی را که در آن نماز پیغمبر که گمان کرده اند بسهو رفته که بعضی در نماز ظهر و برخی عصر و بعضی در فریضۀ عشاء آخرة می دانند یاد کرده اند

و می گویند این اختلاف بروهن این حدیث و حجت در سقوط آن و وجوب ترك عمل كردن و بدور افکندن آن دلیل است.

و این مطلب و بیانات آن در مجلد ششم بحار الانوار مذكور و رسالة منسوب بشیخ مفید اعلی الله رتبته در آن جا مسطور و ادله قاطعه بر عدم سهو و نسیان سیّد پیغمبران صلی الله علیه و اله مرقوم است و حاجت بنگارش آن شرح و بسط نیست.

و در آن جا مسطور است که جز ابو بکر و عمر بن خطاب عفى الله عنهما در خبر ذي اليدين شهادت ندادند یعنی در آن خبر که پیغمبر صلی الله علیه و آله را در نماز سهو افتاد.

و آن خبر هم خبر آحاد است و از شهادت ایشان نهایت غرابت و استعجاب خبرهم می رسد چه این صفت با عصمت منافات دارد و حال این که مقام عصمت آن حضرت و اعلی درجه کمال رسول خدای صلی الله علیه و آله را بر احدى مكتوم نبوده است.

ص: 96

بیان وقایع سال یک صد و چهل و دوم هجری و مخالفت عيينة بن موسى بن كعب

در این سال عيينة بن موسی بن کعب که عامل سند بود سر بطغیان برآورد و بخلع منصور سخن کرد و سبب این کار او این بود که پدرش موسی مسیب بن زهیر را امیری شرطیان داده بود

و چون موسی ازین جهان روی بر تافت مسیب را بر آن منصب بجای بگذاشت مسيب بيمناك شد که اگر عیینه بدرگاه منصور اندر شود منصور امارت شرطه را بدو گذارد پس او را از ملاقات منصور بيمناك ساخت و بمخالفت منصور تحريص کرد این شعر را بسویش بنوشت لکن نامه را بخود منسوب نداشت .

فارضك ارضك ان تأتنا *** تنم نومة ليس فيها حلم

آن گاه سر از طاعت بیرون کرد و بخلع منصور سخن بر کشید و چون این خبر در حضرت منصور سمر گشت با لشکر خود راه بر سپرد تا بر جسر بصره فرود آمد و از آن جا عمر بن حفص بن ابی صفراء العتكى را بامارت هند و سند و حرب او بفرستاد.

عیینه با وی بمحاربت پرداخت تا بعمر بسند در آمد و بر آن ملك غلبه یافت.

و در زبدة التواريخ مسطور است که چون موسى بمرد مسيب بن زهير که نایب او در سند بود نامه بمنصور نوشت و مستدعی شد تا ولایت سند بدو گذارد لاجرم عيينة بن موسى خوفناك شد و منصور را خلع نمود والله اعلم

ص: 97

بیان نکث عهد و طغیان اسپهبد طبرستان و قتل جماعتی از مسلمانان و هلاك اسپهبد

در این سال اسپهبد طبرستان عهد و پیمانی را که در میان او و مسلمانان استوار بود در هم شکست و جماعت مسلمین را که در بلاد او بودند از تیغ بگذرانید.

و چون این خبر بآستان منصور پیوست غلام خود ابوالخصیب و خازم بن خزيمه و روح بن حاتم را با گروهی از سپاهیان بدفع و حرب او روان کرد ایشان راه بر گرفتند و پست و بلند زمین در هم نوشتند تا بآن قلعه رسیده آن قلعه را بحصار افکندند و این وقت اسپهبد در قلعه جای داشت.

پس مدتی ابوالخصیب بر در قلعه بماند و کاری نتوانست ساخت پس نيك بیندیشید و در این کار حیلتی بکار برده با یاران خود گفت مرا سخت بزنید و موی سر و محاسن مرا بتراشید ایشان بفرمان او چنان کردند.

و ابوالخصیب از میان ایشان بیرون رفت و به اسپهبد پیوست و گفت این جماعت مرا تهمت زدند که در هوای تو و دولتخواه تو هستم و دانسته باش که چنین است که ایشان دانسته اند و من ترا بر چاره کار این لشکر دلالت کنم.

اسپهبد این سخن را از وی قبول کرد و ابوالخصیب را در زمره خواص اصحاب خویش بداشت و با وی بملاطفت و عطوفت برفت و چنان بود در قلعه ایشان از يك تخته سنك بود هر وقت خواستند ببندند یا بر گشایند جمعی از مردمان زورمند کفالت آن کار می کردند و اسپهبد معتمدین آستان خود را بنوبت موکل آن امر می ساخت.

و چون اسپهبد را به ابوالخصيب وثوقي کامل حاصل شد این مهم را بدو

ص: 98

گذاشت و بست و گشاد در قلعه با وی اختصاص گرفت و او مشغول آن کار بود تا بدان امر مأنوس شد و مکتوبی بر نوك تيرى بجانب روح و خازم پران ساخت که در فلان شب در قلعه را می گشایم.

پس ایشان منتظر وقت بنشستند و چون آن شب در رسید ابوالخصیب آن در را بر گشود و آن جماعت با شمشیرهای آخته بقلعه تاخته مردم سپاهی قلعه را بجمله از تیغ در گذرانیده و زنان و اطفال را بتمامت اسیر ساخته از جمله زنان اسیری بود که ابراهیم بن مهدی از وی متولد شد.

و از آن سوی اسپهبد مقداری زهر جان ربای با خویش داشت چون این روز گار را بدید بیاشامید و بمرد و بعضی از مورخین این قضیه را در سال یک صد و چهل و سوم دانسته اند.

بیان حوادث و سوانح سال یک صد و چهل و دوم هجری نبوی صلى الله علیه و آله

در این سال سلیمان بن علي بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب هاشمی که والی بصره بود در ماه جمادی الاخر رخت بدیگر سرای بر بست برادرش عبدالصمد ابن علي بر وی نماز بگذاشت

در کتاب وفیات الاعیان مسطور است که سليمان عمّ سفاح و منصور در سال هشتاد و دوم هجری متولد شد و مردی کریم و جواد بود وقتی بر مردی بگذشت ده دیه بر گردن داشت و از وی آن مبلغ را مطالبه می کردند سلیمان آن جمله را از خود بداد و آن مرد را آسوده ساخت.

و هم او را قانون بود که در هر موسمی در شامگاه عرفه صد نفر بنده آزاد

ص: 99

ساختی و عطای او در موسم در حق اشراف قریش و انصار به پنج هزار بار هزار در هم پیوست.

در جلد سوم عقد الفرید مسطور است که وقتی در زمان امارت سلیمان بن علی در بصره مردی دعوی پیغمبری نمود پس او را گرفته با بند و زنجیر بدار الحکومه حاضر کردند سلیمان با او گفت تو پیغمبر مرسل باشی.

در جواب گفت اما در این ساعت مقید هستم کنایت از این که مرسل بمعنی رها شده است و ارسال موی یعنی رها کردن آن.

سليمان گفت ويحك كدام كس ترا بعثت داده است آن مرد در پاسخ گفت ای ضعیف العقل آیا جماعت پیغمبران را بدین گونه مخاطب می دارند سوگند با خدای اگر مرا در بند نبسته بودند جبرئیل را فرمان می دادم جمله شما را هلاك نمايد.

سلیمان گفت مگر کسی که مقید شد دعایش مستجاب نمی شود گفت آری جماعت انبیاء خاصه هر وقت در بند و قید در افتادند دعای ایشان بالا نمي رود.

سلیمان از سخنان او بخندید و گفت من ترا رها می کنم و تو با جبرئیل آن چه خواهی امر کن اگر اطاعت فرمان ترا نمود با تو ایمان می آوریم و آن چه گوئی تصدیق می نمائیم.

گفت همانا خدای براستی فرموده است که ایمان نیاورند تا عذاب دردناک را مشاهدت ننمایند سلیمان بخندید و از حال او بپرسید بعضی گواهی دادند که وی پریشان حال و پریشان عقل است سلیمان فرمان داد تا او را رها کردند.

و در این سال نوفل بن فرات از امارت مصر معزول و حمید بن قحطبه در جای او منصوب شد.

و در این سال اسمعیل بن علي بن عبدالله مردمان را حج اسلام بگذاشت و عمال ولایات بهمان صورت سال ماضی بودند و منصور عباسی ولایت جزیره و ثغور و عواصم را با برادرش عباس بن محمّد گذاشت.

ص: 100

و هم در این سال منصور اسمعیل بن علي عمّ خود را از امارت موصل معزول كرده مالك بن هیثم خزاعی را که جد احمد بن نصیری است که واثق خلیفه او را بکشت امارت موصل بداد و مالک در مراتب عدل و داد و رعیت پروری بسیار نيكو مي رفت.

و در این سال ابو سعید یحیی بن سعد انصاری که در مدینه قضاوت می راند وفات کرد و بعضی وفات او را در سال یک صد و چهل و سوم و برخی در چهل و چهارم دانسته اند .

در تاریخ حبیب السیر مسطور است که یحیی بن سعید انصاری مدنی از علمای روزگار خود بود و چندگاه بفرمان منصور عباسی در امر قضاوت مباشرت داشت و در قریه رصافه از جهان فنا بعالم بقا رخت اقامت کشید

یافعی می گوید وی مردی فقیه و از اعلام علما بود وفاتش قبل از بنای شهر بغداد روی داد ابوایوب سجستانی می گوید از وی در مدینه فقیه تری نیافتم و یحیی ابن قحطان او را بر زهری تقدیم می داد.

و در این سال موسی بن عتبه مولای آل زبیر ازین سپنجی سرای ایرمان بجهان جاویدان بشتافت و ازین پیش در سوانح سال یک صد و چهل و یکم بوفات او و شرح حالش اشارت رفت.

و نیز در این سال عاصم بن سليمان احول بديگر سرای منزل ساخت و بعضی وفاتش را در سال یک صد و چهل و سوم دانسته اند.

یافعی می گوید عاصم بن سلیمان یک تن از حفاظ بصره است .

و هم در این سال حمید بن ابی حمید طرخان و بقولی مهران مولای طلحة ابن عبدالله خزاعی که همان حمید طویل باشد ازین سرای پر قال و قیل بدیگر جهان تحویل داد از انس بن مالك روايت داشت و هفتاد و پنج سال روزگار بگذاشت.

در تاریخ حبيب السير مسطور است که ابو عبیده حمید طویل در بصره در

ص: 101

شمار ثقات تابعین بود بوقتی که در نماز ایستاده بود بيك ناگاه بیفتاده رخت بقا را بیاد فنا داد.

و در این سال بروايت يافعي محمّد بن اسماعيل كوفي که از انس و جماعتی روایت داشت بدرود جهان نمود .

شريك می گوید چهار تن اولاد محمّد بن اسمعیل را بدیدم که بجمله از يك شکم متولد شدند و مدتی عمر یافتند.

و نیز در این سال ابوهانی حمید بنهانی خولانی بصری یا مصری وفات کرد در تاریخ یافعی مسطور است که ابوهانی از علی بن رباح و جمعی روایت داشت و ابن وهب را دریافت.

بیان وقایع سال یک صد و چهل و سوم هجری نبوی صلى الله عليه و آله وسلم

در این سال اهل دیلم با لشکری ساخته بر مسلمانان بتاختند و جمعی کثیر از ایشان را بکشتند و جنگی عظیم بدادند و این خبر موحش بمنصور پیوست و مردمان بقتال دیلمیان و جهاد با ایشان آماده شدند.

و در این سال هیثم بن معاویه از امارت مکّه و طایف معزول شد و سرّی ابن عبدالله بن حارث بن عباس که والی یمامه بود بجایش منصوب گردیده از یمامه بمکّه معظّمه راه بر گرفت و قثم بن عباس بن عبدالله از جانب منصور بحکومت يمامه مأمور شد.

و در این سال حمید بن قحطبه از امارت مصر معزول گردید و عاقل بن فرات عامل آن مملکت گردیده پس از چندی او نیز معزول شد و یزید بن حاتم والی ملك مصر گشت و در مملکت مصر با کمال استقلال بگذرانید

ص: 102

بیان برخی حوادث و سوانح سال یک صد و چهل و سوم هجرى

در این سال عیسی بن موسى بن محمّد بن علي بن عبدالله بن عباس که حکومت کوفه بدو راجع بود مردمان را حج اسلام بسپرد.

و در این سال رزق سال رزق بن نعمان غسّانی در مملکت اندلس بر عبدالرحمن بشورید و رزق بن نعمان عامل جزيرة الخضراء بود پس جمعی کثیر بر گردش انجمن شدند و رزق با آن جمع كثير بشذونه بتاخت و آن شهر را مالك شد و در مدینه اشبیلیه درآمد.

عبدالرحمن چون این حال را بدید بمعالجه آن کار بپرداخت و رزق را در آن شهر بحصار افکند و بر مردم آن شهر چنان سخت گرفت که ناچار تقرب و آسایش خویش را در آن دیدند که رزق را روزی شمشیر عبدالرحمن نمایند پس او را بدو تسلیم کردند عبدالرحمن او را بکشت و دیگران را امان داده خود از کنار آن شهر برخاست و مراجعت نمود .

و در این سال عبدالرحمن بن عطاء و صاحب شارعه که نخلی است روی به دیگر سرای آورد.

و در این سال سلیمان بن طرخان تمیمی بار بدیگر جهان کشید.

یافعی گوید وفاتش در ماه ذوالقعده روی داد و ابو المعتمر كنيت داشت يك تن از دانایان و عابدان بصره بود از انس بن مالك و جمعی روایت داشت و هر وقت از رسول خدای صل الله علیه و آله حدیث می راند رنگش می گشت و بصدق سخن مشهور بود.

می گوید تا مدت چهل سال يك روز بروزه بودى و يك روز افطار كردي و

ص: 103

نماز عشاء را بوضوی صبح بگذاشتی و نود و هفت سال زندگانی نمود آن گاه ازین سرای آمال و امانی بجهان جاودانی شتافت.

و نیز در این سال اشعث بن سوار بر باره مرك سوار و بدیگر سرای رهسپار شد.

و نیز در این سال مجالد بن سعید رخت بجهان دیگر کشید .

و هم در این سال بروایت یافعی مطرف بن طريف كوفي زاهد در خوابگاه مرك راقد شد.

و نیز در این سال بقول یافعی که اصح روایات می داند ليث بن ابي سليم كوفي که یک تن از فقهای روزگار بود جای بدارالقرار گرفت.

فضل بن عباس گفته است وی در مناسك حج اعلم اهل زمان خود بود.

بیان وقایع سال یک صد و چهل و چهارم هجری نبوی صلی الله عليه و آله و سلم

در این سال ابو جعفر منصور دوانیق از کوفه و بصره و جزیره و موصل لشکری گران بساخت و محمّد بن ابی العباس سفاح برادر زاده خود را برایشان امارت داده بجنك جنگيان دیلم که بطغیان ایشان و قتل جماعتی از مسلمانان بدست ایشان اشارت رفت مأمور فرمود.

و هم در این سال مهدی بن منصور از مملکت خراسان بملك عراق عرب بیامد و ربطه دختر عمّ خود سفاح را بمصداق «النکاح غنية عن السفاح» در بند نکاح در آورد.

و در این سال ابو جعفر منصور خلیفه ایام مردمان را حج اسلام بگذاشت و خازم بن خزیمه را که از امرای نامدار سپهسالاری لشكر و امارت حيره بداد .

ص: 104

و نیز در این سال منصور خليفه ریاح بن عثمان مرّی را بر مدینه طیبه امارت و محمّد بن خالد بن عبدالله قسری را از حکومت مدینه عزلت داد.

و سبب عزل محمّد بن خالد و همچنین عزل زیاد بن عبیدالله حارثی که پیش از وی حکومت مکّه و مدینه داشت این بود که منصور از خروج و ظهور و وثوب محمّد و ابراهیم پسران عبدالله بن حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب علیهما السلام چنان که عن قریب انشاء الله مذکور می شود و عدم حضور ایشان نزد او و مسامحه زياد و محمّد بن خالد در اندیشه شد و هر دو را عزل کرد.

بیان آغاز حال محمّد و ابراهيم بن عبدالله و سبب خصومت منصور با ایشان

صاحب مجالس المؤمنین در ذیل حال ابی جعفر منصور عباسی می نویسد در بدایت حال که بر زوال ملك خود بيمناك نبود قولا و فعلا اظهار تشیع می نمود و با سید اسمعیل حمیری و امثال او که مداح اهل بیت اطهار بودند بر طریق رعایت و حمایت می رفت.

و چون در اوایل سلطنت او جماعت علویه با وی در مقام مخالفت بر آمدند و شیعه را از متابعت او منع کردند و همی گفتند خلافت حق آل علي علیهم السلام است ابو جعفر منصور مضطر گردیده اصلاح کار خود را در آن دید که با اهل سنت اظهار مودت و موافقت نماید و بیاری ایشان هجوم علویه را از خود بگرداند.

لاجرم در یکی از مجالس سوگند خورد که بینی خود و علویه را بر خاك بخواهم مالید و بر رغم انف ایشان بنی تمیم و بنی عدی را که از ابوبکر و عمر مقصود است بر امیرالمؤمنین علی علیه السلام مقدم خواهم ساخت و اظهار مذهب اهل سنت و جماعت خواهم نمود و بدستیاری مددکاری ایشان قوت و استیلای علویه را

ص: 105

ساکن خواهم کرد.

پس بسوگند خود عمل کرد و در یکی از خطبی که می راند خلفای ثلاث را بر علي صلوات الله عليه مقدم یاد کرد و دشمنی آل علي را آشکار ساخت و بسیار کس از سادات و علویان را بکشت و در زیر دیوار جامع منصور که در بغداد است جمعی از بنی فاطمه سلام الله علیها را زنده دفن کرد و محمّد و ابراهیم دو پسر عبدالله ابن حسن را که بر وی خروج کرده بودند بقتل رسانید .

بالجمله چون دولت بنی امیّه غبار زوال در سپرد و بنی مروان را خاشاك ضعف و انكسار فرو گرفت بنی هاشم متفق شدند که با محمّد و ابراهیم پسرهای عبدالله محض بن حسن مثنى بن حسن بن علي بن ابيطالب علیهما السلام و الصلوة بيعت كنند و يك تن از ایشان را بخلافت بردارند.

پس مجلسی بیاراستند و بزرگان بنی هاشم و بعضی از بنی عباس حاضر شدند و بحضرت امام جعفر صادق علیه السلام پیام کردند و قدوم مبارکش را استدعا کردند عبدالله محض گفت احضار حضرت صادق مقرون بصواب نبود زیرا که رأی شما را تصویب و تصدیق نخواهد فرمود.

در آن اثنا آن حضرت تشریف ورود داد و مجلس را بقعود خود مزیّن و مسعود گردانید و از آن اجتماع سبب خواست صورت حال را معروض داشتند

آن حضرت روی با عبدالله آورد و فرمود تو شیخ بنی هاشم هستی چگونه است که تو را می گذارند و این دو پسر را که فرزند تو هستند بخلافت بر می دارند عبدالله گفت حسد ترا از بیعت ایشان باز می دارد تو دست بیار تا با تو بیعت کنیم .

فرمود سوگند با خدای که امر خلافت نه بر من و نه با پسرهای تو فرود می آید بلکه بصاحب قبای اصفر می رسد سوگند با خدای زنان و کودکان و پسرهای ایشان با این خلافت ملاعبت خواهند نمود و دست بدست خواهند داد این سخن بفرمود و برخاست و برفت.

ص: 106

ابو جعفر منصور در آن مجلس حضور داشت و قبای معجز ارتسام آن حضرت را بصدق و راستی مقرون می دانست لاجرم از آن روز هوای سلطنت در دماغ او جای کرد تا گاهی بآن چه آرزو داشت باز رسید.

و ازین حال روزی چند بر نیامد که ابوالعباس سفاح با اهل خود پوشیده بکوفه سفر کرد و چنان که مذکور شد با ابوسلمه خلال که او را وزیر آل محمّد گفتند در کار خلافت مواضعه بست و ابوسلمه اندیشه ایشان را مکتوم ساخت و همی خواست در میان اولاد علي علیه السلام و عباس بن عبدالمطلب مجلسى باستشارت بیاراید تا بر خلافت يك تن ازین دو سلسله متفق گردند.

پس بسوی سه تن نامه بنوشت نخستین حضرت صادق علیه السلام.

دوم به عمر بن علي بن الحسين سلام الله عليهما.

سوم بعبد الله محض و این مکاتیب را بدست رسولی بسپرد و بمدینه فرستاد.

امام جعفر صادق علیه السلام اعتنا نفرمود و عمر بن علي گفت کاتب را نمی شناسم چگونه جواب دهم و عبدالله محض نیز بنصیحت حضرت صادق سلام الله عليه دنبال نکرد.

اما پسرهای او محمّد و ابراهیم همیشه در هوای خلافت روزگار می نهادند و تهیه خروج می دیدند تا گاهی که ابوالعباس بر سریر خلافت جای کرد این وقت فرار کرده پوشیده می زیستند.

لکن چنان که ازین پیش در ذیل احوال سفاح مسطور شد عبدالله محض را نيك محترم می داشت و گاه بگاه از او می پرسید که پسرهای تو عمل و ابراهیم بکجا اندرند و آخر الامر خاطر سفاح را از طرف آن دو تن آلوده ساختند و تا سفاح زندگانی داشت از ایشان صدائی برنخاست تا سفاح بمرد.

ص: 107

بیان حال عبدالله محض بن حسن مثنى بن حسن بن علی بن ابیطالب عليهم السلام و سبب حبس او

ابوالفرج اصفهانی در کتاب مقاتل الطالبيين و ابن خلدون در کتاب العبر و یافعی در مرآة الجنان و ابن اثیر در تاریخ الکامل و مسعودی در مروج الذهب و شارح قصیده ابی الفراس در کتاب خود و همچنین سایر مورخین شیعی و سنی و فارسی و تازی در تواریخ خود در ذیل این داستان شرحی مسطور داشته اند و راقم حروف از آن جمله انتقاد و اختیار کرده می نگارد .

و ابوالفرج می گوید ابو جعفر منصور در طلب محمّد و ابراهیم دو پسر عبدالله محض کوشش بسیار نمود و برایشان دست نیافت لاجرم عبدالله بن حسن و برادرانش را در محبس در افکند و جماعتی از اهل بیت او نیز با وی در زندان مدینه جای داد و از آن پس ایشان را بکوفه حاضر کرده بزندان در انداخت.

و چون محمّد ظهور کرد جمعی ازین سادات عالی درجات را در بکشت محبس و اخبار ایشان تن بتن از روی ترتیب بمن نرسید که حکایات ایشان مرتباً مسطور گردد لاجرم اسامی و انساب و شطری از فضایل و مناقب ایشان را مصدر داشتم و از آن اخبار ایشان را مذکور می نمایم.

و از جمله ایشان عبدالله بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب علیهما السلام است كنيتش ابو محمّد است و منصور دوانیق او را مدلّه می نامید و مدله بر وزن معظم کسی است که دلش بواسطه عشق و مانند آن از خود بی خبر باشد و او را عبدالله محض می نامیدند یعنی خالص و خلاصه که چیزی دیگر بدو مخلوط نشده باشد.

گفته می شود محض في نسبه يعنى كريم الابوين است و در نسب خود خالص

ص: 108

و ممتاز و سر افراز است و چون عبدالله بن حسن از طرف مادر و پدر علوی است ازین روی او را عبدالله محض لقب کردند.

و عبدالله اول کسی است که از هر دو سوی به علی علیه السلام منتهی می شود چنان که حضرت امام محمّد باقر سلام الله علیه نیز از طرف مادر و پدر به آن حضرت متصل می شد.

و راقم حروف در کتاب آن حضرت در ذیل حالات ولادت باسعادت و مادر فرخنده گوهرش مذکور نموده است.

بالجمله مادر عبدالله فاطمه دختر امام حسین صلوات الله علیه است و امهات فاطمه ازین پیش در ذیل مؤلفات بنده حقیر مسطور شده است به اعادت حاجت نمی رود

و نیز در ذیل بیان وفات فاطمه بنت الحسين سلام الله عليهما و كتاب وقایع یکساله شهادت حضرت سیدالشهداء صلوات الله عليه و على اصحابه مسطور شد که حسن بن حسن علیه السلام فاطمه دختر عمّ خود امام حسین را تزویج کرد و عبدالله بن حسن می فرمود من از تمامت مردمان برسول خدای صلی الله علیه و آله نزدیک ترم چه از جانب مادر و پدر به آن حضرت منتهی می شوم.

عبدالله بن موسی می بن موسی می گفت اول کسی که نسبت او به حسن و حسین علیهما السلام می پیوندد عبدالله بن حسن بن حسن علیه السلام است.

و مصعب زبیری می گفت هر حسنی بعبدالله هر حسنی بعبد الله بن حسن منتهی می شود چه اگر گفته می شود احسن ناس کیست می گفتند عبدالله بن حسن و اگر می گفتند افضل ناس کیست می گفتند عبدالله بن حسن و اگر می گفتند سخن گوی ترین مردمان کیست می گفتند عبدالله بن حسن.

بندقة بن محمّد بن حجارة الدهان می گفت عبدالله بن حسن را دیدم و همی سوگند بخدای تعالی سید و بزرگ و آقای مردمان است چه از فرق سر تا

ص: 109

پای مبارکش نور مجسم است.

و عبدالله در سرای فاطمه زهراء دختر رسول خدا در مسجد متولد شد منظور بن ریان فزاری در خدمت حسن بن حسن علیه السلام شد و عرض کرد گويا تأهل اختیار فرموده باشی گفت آری دختر عمم حسین علیه السلام را تزویج نمودم .

گفت کاری خوب بجای نیاوردی مگر نشنیده باشی که ارحام چون در هم پیچند یعنی اقوام و خویشاوندان با هم وصلت کنند فرزند لاغر و نزار آورند سزاوار چنان بود که از زنان و دوشیزگان عرب کسی را اختیار کنی.

حسن فرمود خداوند رحمن فرزندی از فاطمه بمن روزی فرموده است منظور عرض کرد او را بمن بازنمای حسن بفرمود پسرش عبدالله را بیاوردند چون منظورش نظر کرد مسرور شد و گفت فرزندی آزاده بیاوردی و از بند غم برستی سوگند با خدای شیری است شرزه که در میدان حرب بستیزد و با وی بستیزند.

حسن فرمود خدای تعالی فرزندی نیز از وی مرا روزی ساخته است منظور گفت بمن بنمای پس حسن بن حسن را که حسن مثنی باشد حاضر کردند همچنان منظور از دیدارش مسطور شد و گفت سوگند با خدای فرزندی آزاده و مایه آسایش و آرامش توست لکن از عبدالله فرود تر است.

گفت همانا خداوند کبریا فرزندی دیگر نیز مرا از فاطمه روزی کرده است گفت بمن باز نمای پس ابراهیم بن حسن را بیاوردند منظور چون او را بدید گفت بعد ازین فرزند دیگر بفاطمه باز مگرد کنایت از این که همین سه پسر فرخنده گوهر تو را کافی است

محمّد بن ايوب رافعی می گفت اهل شرف و صاحبان قدرت و منزلت هیچ کس را باعبدالله بن حسن هم سنك و هم شأن نمی شمردند.

سعيد بن عتبة الجهنی گوید در خدمت عبدالله بن حسن بن حسن بودم یکی بیامد و گفت اينك مردى ترا می خواند بیرون شدم و ابوعدی اموی شاعر را بدیدم

ص: 110

گفت ابو محمّد را آگاهی بده پس عبدالله و دو پسرش بیرون آمدند و خوفناک بودند.

عبدالله بفرمود چهارصد دینار بدو بدادند دو پسرش نیز چهار صد دینار او را عطا کردند هند نیز دویست دینار بدو بداد و ابو عدی با هزار دینار خرم و شاد خوار از خدمت ایشان بمنزل خود رهسپار شد.

احمد بن عبدالله بن موسى گوید عبدالله بن حسن بر روی پارچه مانند حصیر در مسجد نماز می کرد و چون بیرون می شد آن طنفسه بجای خود بود و مدتی بدان گونه بگذشت و آن جای نماز را بر نمی داشتند.

و ازین پیش داستان عبدالله داستان عبدالله بن حسن و عمر بن عبدالعزیز را مرقوم داشتم .

اسمعيل بن یعقوب می گوید چون عبدالله بن حسن را در زندان کردند برادرش حسن بن حسن سوگند خورد مادامی که عبدالله در محبس باقی باشد نه تدهین کند و نه چشم را بسرمه کشد و نه جامه نرم و لطیف بر تن بیاراید و نه طعامی گوارا بخورد.

و عبدالله بن حسن در سال یک صد و چهل و پنجم در زندان هاشمیه مقتول شد و در این وقت هفتاد و پنج سال از عمر شریفش بر گذشته بود.

وقتی با عبدالله محض گفتند شما چگونه از تمامت مردمان افضل هستید فرمود از بهر آن که تمام مردم آرزو می برند که از سلسله ما باشند و ما هر گز آرزو نمی کنیم که بهیچ کس منسوب باشیم.

و عبدالله مردى قوى النفس و شجاع بود و گاه بگاه انشاد اشعار فرمودی و این شعر را در حقّ زوجه خود هند دختر ابو عبیده فرماید و به لحنی خوش انشاد می نمود .

يا هند أنك لو سمعت بعاذلين تتابعا *** قالا فلم اسمع لما قالا و قلت الا اسمعاً

هند احبّ اليّ من نفسى و اهلى اجمعاً *** و لقد عصيت عواذلى و اطعت قلباً موجعاً

ص: 111

و نیز از اشعار عبدالله محض است :

بيض غرائر ما هممن بريبة *** كظباء مكّة صيدهن حرام

يحسبن من لين الكلام فواسقا *** و يصدّ هن الخنا الاسلام

بیان سبب گرفتاری عبد الله بن حسن بن حسن علیه السلام و اهل او و حبس و قتل ایشان

عبدالملك بن شيبان عبدالملك بن مالك بن مسمع می گوید مردمان محمّد ابن عبدالله بن حسن را مهدی همی خواندند و چنان دانستند مهدی موعود اوست و می گفتند محمّد بن عبدالله المهدی را جامه های یمنی و قبطی بر تن است و زنی که او را شفاة نام بود می گفت اينك مهدی یعنی محمّد بن عبدالله بن حسن است که خروج نموده است.

ابوالفرج در کتاب مقاتل الطالبیین سند به عیسی بن عبدالله الله بن محمّد بن عمر ابن علي علیه السلام مي رساند که جماعتی از بنی هاشم در ابواء اجتماع کردند و ابراهیم ابن محمّد بن علي بن عبدالله بن عباس و ابو جعفر منصور و صالح بن علي و عبدالله بن حسن و دو پسرش محمّد و ابراهیم و دیگر محمّد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان در آن جمله حضور داشتند.

از میانه صالح بن علي زبان بر گشود و با حاضران خطاب کرد که شما نيك دانسته اید که شما همان مردم هستید که جمله مردمان چشم امید به شما دارند و اکنون خدای تعالی شما را در این موضع فراهم ساخته اکنون رأی و اندیشه یکی کنید و با يك تن بیعت نمائید و بر بیعت او يك دل شوید تا خداوند تعالی که خیر الفاتحین است درهای نعمت و دولت و امارت بر شما برگشاید.

عبدالله بن حسن چون این سخن بشنید زبان بحمد و ثنای خدای برگشود

ص: 112

و از آن پس گفت نيك دانسته اید که این پسرم یعنی محمّد همان مهدی است بشتابید تا با او بیعت کنیم.

و ابو جعفر منصور آغاز سخن کرد و گفت از چه روی خود را دستخوش مکر و خدعه کنید سوگند با خدای نيك بدانید که مردمان بهیچ کس چون این جوان یعنی محمّد بن عبدالله توجه ندارند و گردن به اطاعتش نمی کشند و اجابت او را در نهایت سرعت اقدام نمی جویند.

حاضران گفتند قسم بخدای براستی سخن می کنی این جوان همان است که می دانی پس بتمامت با محمّد بیعت کردند و دست بر دستش بسودند.

بهنام ثابت عيسى بن عبدالله بن محمّد که راوی حکایت است می گوید رسول عبدالله بن حسن نزد پدرم عبدالله بیامد که بدین جا بشتاب چه ما برای انجام امری اجتماع نموده ایم و همچنین رسولی بحضرت امام جعفر صادق سلام الله علیه فرستادند و همان پیام بگذاشتند عبدالله بن حسن با آن جماعت گفت آهنك جعفر بن محمّد علیهما السلام را نکنید چه این امر را بر شما فاسد می کند.

عیسی می گوید چون پیام آن جماعت بپدرم عبدالله بن محمّد رسید با من گفت بدان محضر شو و بنگر تا اجتماع ایشان بر کیست و سخن بر چیست و حضرت صادق علیه السلام محمّد بن عبدالله ارقط بن علي بن الحسين سلام الله عليهما را بفرستاد.

پس ما نزديك آن جماعت شدیم و محمّد بن عبدالله بن حسن را بدیدیم که بر روی پارچه چون حصیر مشغول نماز است با ایشان گفتم پدرم عبدالله مرا بشما فرستاد که سؤال کنم از بهر چه کار اجتماع نموده اید

عبدالله بن حسن گفت برای این که با مهدی محمّد بن عبدالله بیعت نمائیم و در این اثنا حضرت جعفر بن محمّد صادق علیهما السلام نمایان شد عبدالله بن حسن در پهلوی خود جای بر گشود و با آن حضرت بدان گونه تکلم نمود

فرمود این کار نكنيد ﴿فانّ الْأَمْرِ لم يأت بعد فلا وَ اللَّهِ لَا نَدَعُك و أَنْتَ شَیْخُنَا وَ نُبَایِعُ ابْنَكَ﴾ كنايت از این که اگر این کار صحیح است چگونه ترا که

ص: 113

طایفه می گذارند و با پسرت بیعت می نمایند.

عبدالله خشمگین شد و گفت خلاف این در حضرت تو پوشیده نیست لکن این سخن را محض حسد با پسرم گوئی.

فرمود ﴿ مَا والله ذَاكَ یَحْمِلُنِی وَ لَكِنْ هَذَا وَ إِخْوَتُهُ وَ أَبْنَاؤُهُمْ دُونَكُمْ ﴾ سوگند با خدای حسد مرا بر این سخن حمل نمی کند لکن این کار باین شخص و برادر و فرزندان ایشان می رسد نه بشما و دست مبارك را بر پشت ابو العباس بزد و پس از آن دست بر کتف عبدالله بن حسن بزد و فرمود «انّها والله ما هى اليك و لا الى ابنيك و لكنها لكم و انّهما لمقتولان» قسم بخدای امر خلافت و امارت بتو و نه به پسرهای تو پیوسته می شود لکن با شما است

و ازین عبارت اگر لکم بحرف خطاب باشد چنان می رسد کلمه ساقط شده باشد مثل این که روی با آن جماعت بنی عباس کرده باشد لکن امر خلافت بهره شما می باشد یا این که در عوض لكم لهم بضمير مغایب باشد یعنی بتو و اولاد تو نمی رسد لکن بایشان و اولاد ایشان یعنی ابوالعباس سفاح و منصور دوانیق و اولاد او می رسد.

بالجمله چون حضرت صادق علیه السلام این سخن بگذاشت برخاست و بر دست عبدالعزیز بن عمران زهری تکیه نمود و فرمود: آیا صاحب رداء اصفر یعنی ابو جعفر منصور را دیدی عرض کرد آری

فرمود «فانّا و الله نجده تقتله» ما در علم و صحیفه یا اخبار خود چنان یافته ایم که ابو جعفر محمّد بن عبدالله را می کشد عبدالعزیز عرض کرد آیا محمّد بقتل می رسد فرمود آری من با خود گفتم قسم بپروردگار کعبه این سخن را بحسد گوید اما سوگند با خدای از دنیا بیرون نشدم مگر وقتی که نگران شدم منصور هر دو تن را بکشت

بالجمله چون امام صادق القول آن خبر بداد مردمان پراکنده شدند و از

ص: 114

آن پس دیگر فراهم نشدند و ابو جعفر و عبدالصمد از دنبال حضرت صادق سلام الله علیه روان شدند و عرض کردند یا اباعبدالله آیا این سخن می فرمائی فرمود آری می گویم این کلام را قسم بخدای و می دانم آن را.

عنبسة بن نجاد عابد می گوید هر وقت حضرت صادق علیه السلام محمّد بن عبد الله را می دید هر دو چشم همایونش را آب فرو می گرفت و از آن پس می فرمود ﴿بِنَفْسِی هُوَ إِنَّ اَلنَّاسَ لَیَقُولُونَ فِیهِ وَ إِنَّهُ لَمَقْتُولٌ لَیْسَ هُوَ فِی کِتَابِ عَلِیٍّ مِنْ خُلَفَاءِ هَذِهِ اَلْأُمَّهِ﴾ جانم فدای او باد مردمان می گویند وی مهدی است و حال این که کشته می شود.

و در كتاب علي علیه السلام در شمار خلفای این امت نیست و در خبر است که روزی جعفر بن محمّد بن اسمعیل هاشمی در مسجد رسول خدای صلی الله علیه و آله بود بناگاه فزعناك از جای بر جست و مردی را که بر قاطری سوار بود دریافت و بر یال استر دست بگذاشت و چندی توقف کرده باز شد پرسیدم این شخص و این کیفیت چیست.

گفت همانا مردی نادان باشی وی محمّد بن عبدالله است که مهدی ما جماعت اهل البيت است.

عمر بن شبّه گوید محمّد بن عمرو بن عبید را بخواند عمر و تعلل گرفت و این عمر و شیخ معتزله بود و آن جماعت مطیع و منقادش بودند چنان که روزی نعل خود را از پای در آورد فوراً سی هزار تن محض اقتفای باو نعل های خود را از پای در آوردند

و ابو جعفر منصور همیشه این تعلل و تسامح عمرو را از حاضر شدن نزد محمّد ابن عبدالله شکر گزار بود و عمر و بن عبید می گفت هرگز با مردی بیعت نکنم تا گاهی که عدالت او را بازدانم .

عبدالله بن سعد جهنی گوید ابو جعفر منصور با حضور من دو دفعه با محمّد بن عبدالله بن حسن بن حسن علیه السلام بیعت کرد یکدفعه در مکّه معظمه در مسجد الحرام

ص: 115

و چون محمّد بیرون شد ابو جعفر رکابش را بگرفت و گفت چون امر خلافت بشما دو برادر رسد این مکان و بیعت مرا فراموش می کنی ابن خلدون و بعضی مورخین دیگر نوشته اند منصور در آن شب با محمّد بیعت کرد.

بیان اهتمام ابی جعفر منصور دوانیق در طلب محمّد بن عبدالله بن حسن بن حسن عليه السلام

منصور مردى قسى القلب و كينه ورز و سفّاك و شقاوت آیت بود چون بر سریر خلافت بنشست می دانست که دل مردمان بفرزندان علي بن ابيطالب صلوات الله علیه گرایان است لاجرم در طلب محمّد بن عبدالله محض که از آن پیش چنان که سبقت گزارش یافت با وی بیعت کرده بود و ازین کردار ندامت داشت کوشش همی کرد و جز این کار قصدی نداشت و همی از مکان او می پرسید

پس مردان بنی هاشم را تن بتن بخواند و در خلوتی از محمّد و مقام او پرسش گرفت جملگی ایشان گفتند ای امیرالمؤمنین تو خود می دانی که پیش از این که تو بر مسند خلافت جای کنی محمّد بن عبدالله خواهان این مقام رفیع و شأن منيع بود و اکنون از تو بيمناك است لكن اراده خلافي ندارد و هیچ دوست نمی دارد که در خدمت تو معصیت جوید .

و ایشان در خدمت منصور سخن های صلاح انگیز بعرض می رسانیدند و معاذير دلپذیر که موجب تسكين قلب و خيال و اراده او بودی از محمّد باز می گفتند.

اما حسن بن زيد بن حسن بن علي بن ابي طالب علیهما السلام که بر خلاف آن جماعت بدولتخواهی منصور و ویران کردن بنیان وجود آن جماعت سخن می کرد و منصور را از حال محمّد خبر می داد و می گفت سوگند با خدای از وثوب و خروج

ص: 116

محمّد بر تو ایمن نیستم قسم بخدای هرگز از مخالفت تو چشم نپوشد و خواب و آرام نجوید.

اکنون رأی همان است که بیندیشی و ازین سخن منصور را که هرگز سر بخواب غفلت نمی سپرد بیدار کرد همانا ابو محمّد حسن بن زید بن امام حسن علیه السلام را منصور دوانیق حکومت مدینه و اعراض مدینه داد و این حسن اول کسی است از جماعت علویین که به سنت بنی عباس جامه سیاه پوشید و هشتاد سال زندگانی کرد و تا زمان هارون بزیست و با پسرهای عمّ خود عبدالله محض و دو پسرش محمّد و ابراهيم مخالفت و مباینت داشت.

و در این موقع منصور را بر قتل و زوال ایشان تحریص همی نمود و ازین روى موسى بن عبدالله بن حسن بعد از آن گونه تحریص و سخن عرض می کرد بارخدایا خون ما را از حسن بن زید بجوی .

بالجمله چون منصور در سال چهلم یا چهل و چهارم اقامت حج نمود محمّد و ابراهیم را از پدر ایشان عبدالله محض طلب کرد و الحاح و اصرار فراوان نمود عبدالله با سليمان بن علي بن عبدالله بن عباس گفت ای برادر من همانا در میان ما نسبت مصاهرت و علقه خویشاوندی همان است که می دانی بفرمای تا در این امر چه می بینی و رأی چه می زنی.

سلیمان گفت سوگند با خدای گویا نگران برادرم عبدالله بن علي بن عبدالله می باشم گاهی بلا و بلیت در میان ما و او حایل شد و او بما اشاره می کرد و می گفت این بلا را شما بر من فرود آوردید.

و ازین سخن باز نمود که این مردم را وفائی و منصور را صدق قول و امانی نیست چنان که با عبدالله بن علي همین معاملت ورزید و بر عهد و امان خود نپائید واگر منصور عفو و اغماض نمودی از عمّ خود عبدالله بن علي بنمودى .

عبدالله محض چون این کلام را بشنید رأی سلیمان را پسندیده داشت و

ص: 117

بدانست که آن چه گفت مقرون بصداقت است و پسرش را ظاهر نساخت.

و چون منصور از عبدالله مأیوس شد که نشان پسران خویش را باز دهد مقداری رقیق از رقیق اعراب بخرید و هر مردی از ایشان را يك شتر و ببعضی دو شتر و ببعضی اسبی بارکش بداد و ایشان را در طلب محمّد در بیرون مدینه و بیابان ها و آبگاه های حجاز بفرستاد.

و آن جماعت برفتند و مانند مردمی که مرور می دهند به آبگاهی در شدند و چون کسی که گمشده دارد یا راه را یاوه کرده باشد بهرسوی می شدند و از محمّد پرسش می گرفتند.

و هم چنان منصور جاسوسی دیگر بخواست و نامه از زبان شیعه به محمّد بر نگاشت و از طاعت و مسارعت ایشان بخدمت او باز نمود و مبلغی مال و اشیاء نفیسه بجاسوس بداد و آن مرد بمدینه بیامد و نزد عبدالله محض شد و چنان باز نمود که از جانب شیعیان ایشان آمده و از پسرش محمّد بپرسید و همی او را یاد کرد .

عبدالله از خبر او کتمان کرد و آن مرد همچنان ببود و بخدمت عبدالله می شد و اظهار عقیدت و ارادت و خلوص نیت و صدق عقیدت می نمود و همی از حال محمّد سؤال می کرد و الحاح می فرمود تا عبدالله را فریب داد و گفت محمّد در کوهستان جهنيه است و تو نزد علي بن حسن پسر مردی صالح که او را اعرّ می خوانند برو در ذی الا بر جای دارد آن مرد تو را به محمّد دلالت خواهد کرد

پس آن مرد نزد علي شد و علي او را به محمّد دلالت کرد و منصور را کاتبی مخفی بود و آن نویسنده تفصیل حال آن جاسوس را پوشیده بعبدالله محض بنوشت چون آن نامه بعبد الله رسید سخت بترسیدند و بدهشت اندر شدند و ابوهبار را بسوی محمّد ابن عبدالله و عبدالله بن حسن بفرستادند و از حال آن جاسوس آگاهی دادند و تحذیر کردند .

ابوهبار راه بر گرفت و نزد علي بن حسن شد و او را آگاهی داد و از آن جا

ص: 118

در مکانی که محمّد بن عبدالله جای داشت برفت و نگران شد که محمّد در مغاره بنشسته و جماعتی از اصحابش با او بودند و آن جاسوس نیز با ایشان بود و از تمامت ایشان صدایش برتر و انبساط و شکفتگی و سرورش بیشتر بود .

چون جاسوس ابوهبار را بديد بيمناك شد و ابوهبار با محمّد گفت مرا با تو حاجتی است محمّد برخاست و با او برفت ابوهبار آن حکایت را با وی بگذاشت .

محمّد گفت اكنون رأی تو چیست گفت از سه کار یکی را اختیار کن گفت کدام است.

گفت مرا بگذار تا این مرد را بکشم گفت من رضا نمی دهم خون کسی را بریزم مگر از روی کراهت .

گفت اگر باین امر راضی نیستی او را در بند آهنین برکش و بهر کجا می شوی او را با خود بگردان ، محمّد گفت با این خوف و عجله که ماراست قراری و سکونی برای ما نیست گفت پس او را می بندیم و نزد پارۀ اهالی تو که از مردم جهنیه هستند می سپاریم.

گفت این کار می شاید پس هر دو تن به مجلس بازشدند و آن مرد جاسوس را نیافتند محمّد گفت آن مرد کجاست گفتند شما او را در این جا مهمل بگذاشتید و برای توضّوء در این راه پوشیده شد .

پس از هر سوی در طلب وی بر آمدند و نشانی از وی نیافتند گفتی زمین دهان برگشود و او را در ربود و آن مرد جاسوس پیاده بشتافت و از بیراهه راه سپرد تا بجاده رسید .

در این اثنا جماعتی از اعراب که آهنك مدينه داشتند و شترهای بارکش با خود می بردند بد و باز خوردند گفت مرا با یکی از بارها معادل سازید و فلان مبلغ بستانید ایشان قبول کرده او را عدل لنگه دیگر ساخته بار کردند تا به مدینه رسیدند.

ص: 119

پس بخدمت منصور شد و تمامت خبر خود را بعرض رسانید و اسم ابی هباره و کنیت او را فراموش کرد و نام وی را و بار گفت منصور بگمان این که و بار مری است در طلب او حکم نوشت و شخصی را که وبر نام داشت بسوی منصور حمل کردند .

منصور از داستان و مکان محمّد از وی بپرسید و بر سوگندهای سخت خورد که باین جمله آگاهی و شناسائی ندارد منصور خشمگین شد و بفرمود او را هفت صد تازیانه بزدند و به زندان در افکندند و در زندان ببود تا منصور بمرد

و ازین قرار مدت حبس او قریب پانزده سال طول کشیده است زیرا که حبس او در سال يك صد و چهل و چهارم و هلاك منصور در سال یک صد و پنجاه و هشتم است و کسی نداند و خدای داند که این عقوبت که بر وبر رفت با این که ظاهراً گناهی نداشت از چیست البته جهتی دارد

ص: 120

بیان تدبیر کردن ابو جعفر منصور در کشف راز عبدالله بن حسن بن حسن علیه السلام.

چون منصور از ضرب و حبس وبر بپرداخت و سندی صحیح بدست نیاورد که بر عبدالله بن حسن اقامت حجت بالغه نماید تدبیری دیگر نمود و عقبة بن سلم ازدی را حاضر ساخت گفت ترا برای امری می خواهم که به آن توجهی خاص و عنایتی مخصوص دارم و همیشه برای انجام این مقصود در طلب مردى كافي و هوشيار بوده ام تواند شد تو خود آن کس باشی و اگر مرا در این امر کفایت کنی مقام ترا رفیع گردانم.

عقبه گفت امید دارم که آن چه امیرالمؤمنین را گمان افتاده ظنّش را مقرون بصدق بدارم منصور گفت شخص خود را پوشیده و امر خود را مستور بدار و در فلان روز و فلان ساعت نزد من حاضر شو.

عقبه برفت و در روز و ساعت معهود در خدمتش بیامد منصور گفت همانا این جماعت که بنی عمّ ما هستند در کار ملك و سلطنت ما جز بمكر و كيد و كين و كمين و انتهاز فرصت و انتظار وقت نیستند و در خراسان در فلان قریه جمعی شیعه دارند که با ایشان مکاتبه دارند و صدقات اموال خود را و نفایس بلاد خود را نزد ایشان می فرستند.

تو باید با مكتوب من و اشياء نفیسه و زر و سیم راه برگیری و نزد بنی اعمام من شوی و متنكراً نامۀ که از زبان اهل آن قریه باشد با آن اشیاء که از جانب ایشان می نمائی بایشان باز رسانی و از آن پس حال اهل قريه و خیال ایشان را باز دانی

اگر از آن رأی و رویت که دارند دور شوند سوگند با خدای با ایشان به

ص: 121

راه دوستی روی کن و نزديك شو و اگر بر رأی خود بپایند از ایشان دوری جوی و بر حذر باش و راه بر سپار تا عبدالله بن حسن را خاشع و درویشانه ملاقات کنی اگر از روی کرامت با تو پیش آمد و بدانی که بکار و اندیشه خود مشغول است بر تلخی و درشتی و خشونت و کراهت او صبوری پیشه کن و دیگر باره بدو شو و بدیدارش تکرار بگير تا با تو مأنوس شود و با تو هموار گردد.

و چون آن چه مکنون خاطر اوست دریافتی ساعتی درنك مجوى و شتابان به آستان من باز گرد عقبه در ساعت راه بر گرفت تا عبدالله را دریافت و نامه اهل قریه را تقدیم کرد.

عبدالله در مقام انکار برآمد و عقبه را از پیش براند و گفت این جماعت را نمی شناسم عقبه بدستور العمل منصور پای در دامان صبوری در پیچید و از آن اهانت و خشونت ملامت نگرفت و همچنان بخدمت عبدالله معاودت گرفت تا گاهی که عبدالله آن نامه و آن هدایا را پذیرفتار شد و با عقبه انس گرفت .

عقبه جواب آن نامه اهل قریه را طلب کرد عبدالله گفت اما مكتوب همانا من بهیچ کس نامه نگاری نکنم، لكن نامه من بایشان توئی از جانب من بایشان سلام فرست و ایشان را آگاهی بسپار که من در فلان روز و فلان ساعت خروج خواهم کرد .

عقبه چون این سخنان را بشنید آن چه مقصود داشت حاصل ديد و في الفور بخدمت منصور باز شد و او را از کار و اندیشه عبدالله خبردار ساخت.

منصور تفکری بنمود و برای اصلاح امر خود و رفع فساد ايشان آهنك حج فرمود و با عقبه گفت چون فرزندان حسن بملاقات من اندر آیند عبدالله بن حسن در میان ایشان خواهد بود و من بتكريم و تعظیم و ارتفاع محل و مكان او مي كوشم و طعام بامداد می طلبم.

و چون از اكل طعام فراغت یافتم نظری بتو می گشایم فوراً در حضور عبدالله

ص: 122

حاضر شو و بایست چه عبدالله چشم خود را از تو باز خواهد گردانید پس از آن باطراف مجلس بگرد چندان که پوشیده شصت پای خود را بر پشت او بزن تا او از دیدار تو پر شود دیگر ترا کاری نیست و بپرهیز از این که ترا نگران شود مادامی که مشغول خوردن طعام باشد.

راقم حروف گوید از این ترتیبات که منصور می داده است گویا می خواسته است او را در کار عبدالله یقین حاصل شود و خوف و دهشت و طفره او را در حال ملاقات عقبه بیازماید تا بداند کلمات عقبه بصداقت مقرون است یا نیست.

و این عقبه مردی حیلت گر بود نوشته اند هیچ کس را در کار ریا آن گونه صبر نبود شب را بعبادت بصبح و روز را به روزه بشب می رسانید و در آن حال از اخبار و احوال آن جماعت مستحضر می گشت تا تمام اخبار ایشان را بعرض منصور برسانید.

بالجمله ابو جعفر بهانه حج کرده خیمه و خرگاه خلافت دستگاه بیرون زد و بعد از فراغ از مناسك و شرايط حج از راه مدینه طیبه مراجعت کرده بمدینه در آمد و مردمان بدیدارش بیامدند و فرزندان امام حسن مجتبى علیه السلام بملاقاتش اقدام کردند و منصور بتکریم ایشان بپرداخت و عبدالله بن حسن محض را در کنار خود جای ساخت.

پس از آن طعام بخواست و با حاضران بخورد و چون خوان طعام را بر داشتند منصور با عبدالله گفت از آن عهود و مواثيق که با من بر نهادی که هرگز باندیشه زیان من بر نیائی و در امور سلطنتی من کید و مکری نسازی آگاهی عبدالله گفت یا امیرالمؤمنين من بر همان عهدم که بودم .

این وقت منصور نظری به عقبة بن سلم انداخت عقبه در پیرامون مجلس بگشت تا در برابر عبدالله بایستاد عبدالله از وی اعراض کرد عقبه دیگر باره گردش گرفت تا در پشت سر عبدالله بایستاد و با انگشت خود او را غمز کرد کنایت

ص: 123

از این که آن چه در این مجلس گوئی بر خلاف آن است که با من می گفتی و باهل قریه پیام می دادی.

عبدالله از کردار و دیدار او چشمش پر شد و از جای برجست و بیامد و در حضور منصور بنشست و گفت یا امیرالمؤمنین مرا مهلت بده و در کار من بتأمل باش و از روی اندیشه نظر کن تا خدای نیز با تو چنین کند .

منصور گفت خدای مرا مهلت ندهد اگر تو را مهلت دهم و بفرمود تا عبدالله را به زندان برند .

بعضی بر آن عقیدت رفته اند که عبدالله پیش ازین واقعه ببصره آمد و در آن جا در طایفه بنی راسب فرود شد و مردمان را بخلافت خود دعوت نمود و بقولی بر عبدالله بن شیبان که از قبیله بنى مرة بن عبيد بود نزول نمود و از آن پس از منزل او بیرون شد و خبر ورود او ببصره در خدمت منصور مذکور شد .

منصور با كمال جدّ و جهد بجانب بصره روی کرد و نزد حرّ الاکبر فرود آمد و عمر بن العبيد با وی ملاقات کرد منصور بدو گفت ای ابو عثمان آیا در بصره کسی باشد که تو از وی بر مملکت ما بيمناك باشی گفت نیست .

گفت پس بر همین سخن خود یاری بجوی و منصرف شو گفت چنین کنم و چنان بود که محمّد پیش از قدوم منصور از بصره راه بر سپرده بود پس منصور مراجعت گرفت و در روایت دیگر است که چون منصور عيون و جواسيس خویش را بفرستاد و معلوم افتاد که محمّد و ابراهیم در یکی از قراء مدینه جای دارند و خیال خلافت در سر می سپارند منصور این راز را مستور بداشت تا موسم حج برسید و در سال یک صد و چهلم هجری بزیارت بیت الله الحرام برفت و از راه مدینه طیّبه مراجعت فرمود.

چون وارد مدینه شد یک روز مردم را انجمن ساخت تا عطای هر کس را از بیت المال ادا کند گفتند از کدام قبیله بدایت نمائیم گفت از آن قبیله که خداوند ابتدا فرمود یعنی بنی هاشم.

ص: 124

عرض کردند از بنی هاشم کدام کس را مقدم بداریم گفت عبدالله محض را بخوانید پس آن جناب را دعوت کردند عبدالله بپای شد منصور گفت یا عبدالله پسرهای تو محمّد و ابراهيم بکجا هستند گفت ندانم.

منصور گفت قسم بخدای تا ایشان را بنزد من حاضر نسازی ترا رها نکنم و سخن در میان ایشان فراوان شد و منصور بر اصرار و عبدالله بر انکار بپائید چندان که منصور زبان بدشنام عبدالله برگشود و مادرش را ناسزا گفت.

عبدالله آشفته خاطر گشت و گفت بكدام يك از مادران من دشنام می دهی بفاطمه دختر رسول خدای صلی الله علیه و اله یا فاطمه دختر امام حسین علیه السلام یا خدیجه بنت خویلد سلام الله عليها يا امّ اسحق بنت طلحه.

منصور گفت بدشنام هيچ يك زبان نمی گشایم لكن حرباء دختر قسامة بن رومان را بناسزا یاد کنم.

در این حال مسیب بن زهیر از جای برجست و گفت یا امیرالمؤمنین مرا اجازت فرمای تا سر از تن وی بردارم ، این وقت زیاد بن عبدالله بپای خاست ردای خود را بر عبدالله بیفکند و گفت یا امیرالمؤمنین عبدالله را بمن ببخش چه من پسران او را بخدمت تو حاضر می کنم و باین تدبیر عبدالله را از چنك منصور نجات داد .

صالح صاحب مصلی گوید بر فراز سر ابو جعفر منصور حضور داشتم گاهی که در اوطاس که نام وادی است در دیار هوازن مشغول تغذی بود و روی بجانب مکه داشت و عبدالله بن حسن و ابوالکرام و جماعتی از بنی عباس با وی مشغول خوردن طعام بودند در این حال روی بعبدالله بن حسن آورد و گفت ای ابو محمّد چنان می بینم که محمّد و ابراهیم از حضور بخدمت من وحشت دارند و من سخت دوست می دارم که با من انس بگیرند و این عالم وحشت را بمؤانست مبدل گردانند و نزد من حاضر شوند ایشان را صله و جایزه بدهم و از اقارب خود با ایشان تزویج کنم

ص: 125

و با خویشتن مخلوط گردانم.

منصور این سخنان می گفت و عبدالله مدتی دراز سر بزیر داشت آن گاه سر بر گرفت و گفت یا امیرالمؤمنين سوگند بحق تو نه از ایشان و نه از مکان ایشان خبر دارم و هر دو تن از دست من بیرون شدند.

منصور دیگر باره آغاز سخن می کرد و می گفت چنین بکن بایشان و به آن کس که نامه تو را بایشان می رساند بنویس و عبدالله همچنان منکر بود و منصور بیشتر وقت تغذی خود را بدین گونه بگذرانید و روی با عبدالله می آورد و عبدالله سوگند همی خورد که بر مکان ایشان عارف نیست و ابوجعفر دیگر باره مکرر می کرد و می گفت ای ابومحمّد چنین مکن .

و این راوی می گوید سبب فرار محمّد از ابو جعفر این بود که ابو جعفر از آن در حضور جماعتی از معتزله با وی عهد و عقد خلافت و بیعت بسته بود محمّد بن خالد مخزومی می گوید عباس بن محمّد بن علي بن عبدالله بن عباس مرا حکایت کرد که چون ابو جعفر در سال یک صد و چهلم هجری اقامت حج نمود عبدالله و برادرش حسن پسرهای حسن بن حسن علیه السلام نزد او آمدند من نيز حاضر شدم و ابوجعفر مشغول قرائت مکتوبی بود در این حال مهدی بن منصور تکلمی نمود و به غلط سخن کرد.

عبدالله بن حسن گفت یا امیرالمؤمنین آیا مؤدبی و معلمی بر وی نمی گماری تا او را بفصاحت آموزگاری کند چه مهدی زبانش چنان در سخن کردن می گیرد که زبان کنیزی بگیرد.

منصور سخن او را ملتفت نشد و من عبدالله را غمز کردم تا مگر ازین گونه سخن کردن زبان بربندد لكن عبدالله متنبه نشد و دیگر باره همان سخن را با ابو جعفر بگذاشت و ابو جعفر کین او را در دل برداشت و گفت پسرت محمّد بکجا باشد.

ص: 126

عبدالله گفت ندانم ابو جعفر گفت البته باید او را نزد من بیاوری، عبدالله گفت اگر در زیر هر دو پای من جای داشته باشد قدم از روی او بر نمی دارم منصور بر آشفت و گفت ای ربیع عبدالله را بزندان روان دار.

بیان حبس عبدالله بن حسن بن حسن عليه السلام و جماعتی از اهل بیت او و احوال او در حبس

حارث بن اسحق می گوید ابو جعفر منصور عبدالله بن حسن را در سرای مروان در خانه که از جانب راست آن کس که داخل سرای می شود محبوس نمود و در زیر پای او سه باردان که از کاه پر کرده بودند بیفکندند و ابو جعفر از مدینه بیرون شد گاهی که عبدالله در زندان جای داشت و سه سال در زندان بماند.

و ابن اثیر و بعضی دیگر گویند که ریاح بن عثمان عامل منصور ایشان را بزندان آورد

علي بن عبدالله بن محمّد بن عمر بن علي مي گويد در سرای ریاح بن عثمان که در مقصوره واقع بود حاضر شدیم در این وقت آذن گفت هر کس از بنی الحسین در این جا می باشد اندر آید پس ایشان از باب مقصوره در آمدند و از باب مروان بیرون رفتند

بعد از آن گفت از بنی الحسن هر کس در این جا باشد اندر شود پس از باب مقصوره در آمدند و جماعت حدادان از بنی مروان اندر شدند پس فرمان داد تا بندها و زنجیرهای آهنین بیاوردند و آن جماعت را در غل و زنجیر کشیدند و به زندان جای دادند و اسامی ایشان چنین بود .

عبدالله بن حسن بن حسن بن علي علیهما السلام

و حسن و ابراهیم پسرهای حسن بن حسن

ص: 127

و دیگر جعفر بن الحسن بن الحسن.

و دیگر سلیمان و عبدالله دو پسر داود بن حسن بن حسن علیه السلام.

و دیگر محمّد و اسمعیل و اسحق پسرهای ابراهیم بن حسن بن حسن سلام الله عليه.

و دیگر عباس بن حسن بن حسن بن علي صلوات الله عليهما

و دیگر موسى بن عبدالله بن حسن بن حسن سلام الله عليهم.

و چون ایشان را بزندان جای دادند علي بن الحسن بن الحسن بن علي عابد در میان ایشان نبود و صبحگاه دیگر مردی که خویشتن را پیچیده ساخته پدیدار شد.

ریاح گفت مرحبا بر تو حاجت چه داری گفت از آن بیامدم تا مرا با قوم من محبوس داری چون نگران شدند علی عابد بود.

پس او را نیز نزد آن جماعت محبوس نمودند و چنان بود که محمّد پسر خود علي را بمملکت مصر فرستاده بود تا مردمان را به بیعت وی بخواند و خبر او به عامل مصر پیوست و بدو گفتند علی می خواهد با شیعیان خود بر تو بشورد و جای تو را فرو گیرد .

عامل مصر او را بگرفت و بسوی منصور فرستاد علي بر کار خود اعتراف کرد و اصحاب پدرش را تن بتن نام ببرد

و از جمله آنان که نام ایشان را در خدمت منصور تذکره کرد عبد الرحمن ابن ابی الوالی و ابو جبیر بودند منصور هر دو تن را مضروب و محبوس نمود و نیز علي بن محمّد را بزندان جای داد و علی در زندان نبود تا بمرد .

و منصور بعامل خود ریاح بنوشت که محمّد بن عبدالله بن عثمان بن عفان را که او را محمّد دیباج گفتند با بنی الحسن که در زندان جای داشتند محبوس بدارد و محمّد دیباج از طرف مادر با عبدالله محض برادر بود چه مادر ایشان فاطمه دختر حسين بن علي علیهم السلام بود.

ص: 128

رياح بفرمان منصور محمّد را بگرفت و با ایشان در زندان افکند و بعضی گفته اند که منصور عبدالله بن حسن بن حسن بن علي علیهما السلام را به تنهائی محبوس ساخت و سایر اولاد حسن را بحال خود بگذاشت و عبدالله همواره در زندان می زیست.

و حسن بن حسن بن حسن که او را حسن مثلث گویند از کمال اندوه و حزنی که بر برادرش عبدالله داشت ترك خضاب و برخورداری نمود و وقتی حسن مثلث بر ابراهیم بن حسن بگذشت و ابراهیم در این وقت شترهای خود را علف می چرانید حسن گفت آیا شتر خویش را علف می دهی و عبدالله محبوس است ای غلام بند از شتر بردار پس شتر را رها کرد پس از آن صیحه برزد که شتران را بزنید و بدوانید و ایشان چنان کردند و از آن شترها هيچ يك بجای نماند و بدست نیامد .

و چون حبس عبدالله بن حسن بطول انجاميد عبد العزيز بن سعید با منصور گفت آیا در خروج محمّد و ابراهيم و بنى حسن طمع داری که آسوده خاطر بیرون تازند سوگند با خدای هر يك از ایشان در دل و دیده مردمان از شیر غرّان مهیب تر هستند و همین سخن موجب حبس دیگران گردید .

ابن اثیر گوید گاهی که منصور در سال یک صد و چهلم اقامت حج کرد محمّد و ابراهیم پسرهای عبدالله محض از وی پنهان بودند و دیگر باره منصور حجّ نهاد و آن جماعت در مکه انجمن کردند و به آن اندیشه شدند که بغتةً و غيبةً آسیبی بر منصور فرود آورند .

عبدالله بن محمّد اشتر گفت من شما را از وی کفایت کنم محمّد گفت نه چنین است سوگند با خدای هرگز غفلةً او را نمی کشم و این سخن از آن بگذاشت که اندیشه ایشان را که بر آن اتفاق کرده اند بر تابد .

و چنان بود که یکی از سرهنگان منصور که او را خالد بن حسان می نامیدند و از اهل خراسان بود و ابوالعساکرش می خواندند و هزار تن در تحت امارت داشت داخل ایشان بود پس خبر ایشان را بعرض منصور رسانیدند منصور در طلب محمّد

ص: 129

بر آمد لکن بروی دست نیافتند و اصحابش را به چنگ آورده بقتل رسانید و آن سرهنك به محمّد بن عبدالله بن محمّد ملحق شد

ابوالفرج اصفهانی می گوید یحیی بن عبدالله بن حسن روایت کند که چون پدرم عبدالله بن حسن و اهل بیتش را بزندان در آوردند محمّد بن عبدالله نزد مادرم آمد و گفت ای امّ یحیی در زندان شو و با پدرم بگو پسرت محمّد می گوید اگر يك مرد از آل محمّد صلی الله علیه و اله یعنی محمّد بن عبدالله بن حسن بقتل رسد بهتر از آن است که افزون از ده تن کشته شوند.

امّ یحیی می گوید به زندان شدم و نزد عبدالله بن حسن در آمدم و نگران شدم که بر پالانی درشت تکیه بر نهاده و زنجیر بر پای دارد من از آن حال در جزع و ناله شدم

عبدالله گفت ای امّ یحیی آرام باش و جزع مکن چه من هیچ مانند این شب بپای نبرده ام این وقت پیغام پسرش محمّد را بگذاشتم عبدالله چون بشنید راست بنشست و گفت خدای محمّد را حفظ فرماید این کار نشاید لکن با او بگوی در زمین پهناور راهی را در سپارد و به آن جا شود

سوگند با خدای بامداد قیامت در حضرت خدای حجتی ندارند جز این که ما مخلوق خدای هستیم و در میان ما کسی خواهد بود که در طلب خلافت بر می آید یعنی برای منصور جز این حجت و دلیلی غیر مبرهن نیست .

از حسن بن زید مروی است که از جانب ریاح عامل مدينه نزد عبدالله ابن حسن بن حسن علیه السلام شدیم و از وی در باب نمودن پسرهایش محمّد و ابراهیم فراوان سخن کردیم تا مگر ایشان را بدست دهد و این وقت عبدالله بر روی پالانی در کاهدانی جای داشت.

چون حاضران سخنان خود را بگذاشتند و فراغت یافتند عبدالله گفت سوگند با خدای محنت من از بلیّت ابراهیم صلى الله علیه بزرگ تر است همانا

ص: 130

یزدان تعالی ابراهیم خلیل را امر فرمود که پسرش اسمعیل را ذبح کند و این کار طاعتی مر پروردگار را بود معذلك ابراهيم گفت ﴿إِنَّ هذا لَهُوَ اَلْبَلاءُ اَلْمُبِینُ﴾ همانا این کار بلائی آشکار است .

و اينك شما نزد من آمده اید و سخن در آن می افکنید که دو پسرم را باین مرد یعنی منصور سپارم تا هر دو را بقتل رساند و حال این که این کار در حضرت پروردگار گناهی بزرگ است سوگند با خدای ای برادر زاده من اگر من با این اندیشه در فراش خویش باشم خواب از چشمم می رود لکن اکنون که از آن خیال آسوده ام با این حالت سخت که در من نگرانی خوابی نیکو می سپارم.

و بروایتی دیگر چون منصور خواست بنی حسن را بجانب کوفه حمل دهد رسولی نزد عبدالله فرستاد تا مگر بفریب و فسون سخن کند و پسرهای او را دستگیر سازند رسول منصور بسیار سخن کرد عبدالله در جواب فرمود قسم بخدا محنت من از محنت یعقوب افزون است چه یعقوب دوازده پسر داشت و يك پسرش مفقود شد و از من خواستار می شوند که دو پسر خود را بقتلگاه فرستم سوگند بخداوند اگر در زیر قدم من باشند پای خویش را بر نگیرم

زبیر بن منذر مولی آل عبدالرحمن بن عوام روایت کند که ریاح بن عثمان را مصاحبی بود که او را ابو البختری می نامیدند وی مرا حکایت نهاد که ریاح چون به امیری مدینه وارد شد با من گفت اى ابو البختري اينك سراى مروان است سوگند بخدای در این سرای بسی مردم بحکومت و امارت و محكوميت و مأموريت بیامده اند و بکوچیده اند.

آن گاه گفت ای ابو البختری دست مرا بگیر تا بر این شیخ یعنی عبدالله اندر آئیم پس در حالتی که بر من تکیه کرده بود برفتیم تا در برابر عبدالله بن حسن بایستاد و گفت ای شیخ همانا سوگند با خدای که امیرالمؤمنین مرا حکومت این شهر از آن نداده است که مرا با او قرابت رحمی و رشته خویشاوندی در میان

ص: 131

یا از سوابق ایام احسانی از من بدو شده و گروگان من باشد و امروز خواهد تلافي و تدارك فرمايد .

سوگند با خدای نمی توان مرا ببازی گرفت چنان که زیاد و ابن قسری را ببازی می سپردی قسم بخدای اگر دو پسر خود را بمن نیاوری خونت را می ریزم عبدالله چون این سخنان بشنید سر برداشت و گفت آری سوگند با خدای خون ترا می ریزند و مانند گوسفند در این جا سرت را می برند

ابو البختری می گوید چون عبدالله باین کلام تکلم نمود ریاح باز شد و دست مرا گرفته و چنان از آن سخن سرد شد که سردی دستش را هم اکنون می یابم و هر دو پایش چنان سستی گرفته بود که زمین را می سود و دیگر با عبدالله سخن نکرد .

چون این پریشانی حال را در وی مشاهدت کردم گفتم قسم بخدای این مرد علم غیب ندارد که تو این گونه در هم فردی گفت منتظر وقت باش وای بر تو سوگند با خدای نگفت مگر آن چه را که شنیده است.

ابو البختری می گوید قسم بخدای چنان بود که عبدالله خبر داد ریاح را مانند گوسفند سر بریدند.

ابن اثیر آن مکالمات منصور و عبدالله محض را در سال یک صد و چهل و چهارم می نگارد و می گوید منصور زیاد بن عبیدالله را در طلب محمّد و ابراهیم برانگیخت زیاد منصور را وعده نهاد که ایشان را گرفتار نماید و ضمانت نمود در آن اثنا محمّد بن عبدالله در مدینه بیامد و این خبر به زیاد رسید زیاد با وی بملاطفت پرداخت و او را امان داد بدان شرط که چهره خویش را با مردمان باز نماید محمّد نیز بدو وعده داد که چنین کند.

پس زیاد هنگام شام سوار شد و محمّد وعده داد که در سوق الظهر حاضر گردد پس محمّد نیز سوار شد و چون مردمان او را بدیدند همی فریاد بر کشیدند و صیحه زدند ای مردم مدينه اينك مهدی است اينك مهدی است.

ص: 132

پس محمّد و زیاد هر دو بایستادند و زیاد گفت ای مردم وی محمّد بن عبد الله بن حسن است بعد از آن با محمّد گفت بهر شهری از شهرهای خدای که خواهی پیوست شو لاجرم محمّد متواری و پوشیده شد و منصور این خبر را بدانست و ابو الازهر را در شهر جمادى الآخر سال يك صد و چهل و یکم بمدينه فرستاد و بدو فرمان کرد که عبد العزيز بن مطالب را عامل مدینه نماید و زیاد و یارانش را گرفتار و جملگی را بخدمت منصور رهسپار كند.

يس ابو الازهر بمدینه بیامد و آن چه منصور فرمان کرده بود بجای آورد و زیاد و اصحایش را بگرفت و نزد منصور بفرستاد و زیاد هشتاد هزار دینار در بیت المال مدينه مختلف نهاده بود.

و چون زیاد و یارانش را نزد منصور می اوردند جملگی را بزندان انداخت و پس از چندی رها ساخت و محمّد بن خالد بن عبد الله قسری را والی مدینه کرد و او را در طلب محمّد و ابراهیم فرمان داد و نیز او را مبسوط اليد گردانید که در امر طلب محمّد و ابراهیم آن چه خواهد از بیت المال بصرف رساند.

محمّد بن خالد در شهر رجب سال یک صد و چهل و یکم هجری بمدینه بیامد و مال از بیت المال بر گرفت و در طی محاسبه خود در اهم و دنیانیر بسیار در طلب محمّد محسوب داشت

چون ابو جعفر این خبر بشنيد گفت كار بدرنك نمای و او را در آن مقدار بیشمار که بمصرف آورده متهم نمود و او را نوشت که در تمام خانه ها و اماکن و مساكن مدينه و اعراض مدینه در طلب محمّد بکوشد وی چنان کرد و از محمّد نشان ندید.

و چون منصور این جمله مخارج گزاف را بدید و به محمّد نیز دست نیافت با ابو العلاء که مردی از قیس عیلان بود در کار محمّد بن عبدالله و برادرش ابراهيم مشورت کرد ابو العلاء گفت چنان بصواب می بینم که مردی از فرزندان زبیر با

ص: 133

طلحه را امیر مدینه سازی چه ایشان او را بغفلت می گیرند و بخدمت تو می رسانند.

منصور گفت خدایت بکشد که چه نیکو رأی زدی سوگند با خدای این رأى بر من مخفی نبود اما من با خدای خود عهد کرده ام که هرگز از بنی عمّ خود و اهل بیت خود بدست دشمن خود و دشمن ایشان انتقام نکشم اما صعلوکی و دزدی از عرب را بسوی ایشان روان دارم تا با ایشان آن کند که تو گوئی .

بعد از آن منصور با یزید بن یزید سلمی مشاورت نمود و گفت مرا بر جوانمردی خردمند از طایفه قیس دلالت کن که او را اعانت کنم و بلندی و تمکین دهم گفت وی سید و بزرك يمن ابن القشيری است که ریاح بن عثمان بن حيّان المرى باشد.

پس منصور او را در شهر رمضان سال یک صد و چهل و چهارم هجری بامیری مدینه بفرستاد و بعضی گفته اند ریاح در خدمت منصور ضمانت نمود که امارت مدینه را اگر با وی گذارد محمّد و ابراهیم دو پسر عبدالله بن حسن را بیرون آورد.

منصور او را امارت مدینه بداد و ریاح بدان سوی روی نهاد و راه بسپرد تا بمدينه اندر شد و چون بسرای مروان که دارالحکومه امراء مدینه بود در آمد با حاجب خود ابوالبختری آن سخنان مذکور را بگذاشت و با عبدالله بن حسن همان بیانات مسطوره را بپای آورد .

بعد از آن محمّد بن خالد بن عبدالله قسری را بخواست و از اموال بیت از وی بپرسید و او را مضروب و محبوس گردانید و نویسنده او را که زراع نام داشت مأخوذ نمود و او را بسی عقوبت کرد و همی پرسش کرد تا آن چه محمّد بن خالد از اموال بیت المال و غیره برگرفته باز گوید و زراع پاسخ او را نمی داد و چون مدت مدت رنج و عذابش بسیار شد زبان بجواب برگشود .

ریاح گفت چون مردمان انجمن کردند صورت مأخوذی را نمایان دارد چون مردمان فراهم شدند ریاح بفرمود زراع را حاضر کردند.

زراع گفت ای مردمان بجمله شاهد باشد که امیر یعنی ریاح مرا فرمان

ص: 134

کرده و مجبور ساخته است که صورتی از مأخوذی ابن خالد بنویسم و آن چه از آن بریء است بدو نسبت دهم و مجبوراً مکتوبی نوشت و در آن خیانت نمود اکنون من شما را بگواهی می گیرم که آن چه در این مکتوب است باطل است.

ریاح از کردار او آشفته مغز شد و فرمان داد صد تازیانه او را بزدند و به زندانش بازگردانیدند و از آن پس ریاح در طلب محمّد همی بکوشید و با وی گفتند در یکی از شعاب رضوی کوهستان جهنیه که از اعمال ينبع است مسکن دارد .

رياح بعامل آن جا در طلب محمّد فرمان کرد محمّد چون این خبر بشنید پیاده از آن کوهستان فرار کرد و او را فرزندی صغیر بود که در حال بیم و خوف محمّد متولد شده و با كنيزك وى بود و در آن عجله و شتاب و بیم و خوف از کوه بزیر افتاده پاره پاره شد و محمّد این شعر را در این باب بگفت

منخرق السربال يشكو الوجى *** مسكبه اطراف مرو حداد

و این شعر و دو شعر دیگر در کتاب احوال حضرت سجاد صلوات الله عليه در ذیل احوال اولاد امجاد آن حضرت مسطور شد و آن حکایت نیز با این داستان مساوی است شاید بر نویسندگان مشتبه شده یا برای هر دو اتفاق افتاده است.

و محمّد بن عبدالله آن اشعار را در این موقع تذکره کرده است یا وی در انشاد این شعر سبقت داشته است

بالجمله در آن اثنا که در حره راه می سپرد ناگاه محمّد را بدید و محمّد چون او را نگران شد بچاهی که در آن جا بود عدول داد و آب همی کشید ریاح گفت خدای بکشد این اعرابی را که چه نیکو است ذراع وی و خواست او را نشناخته بشمارد .

ص: 135

بیان حمل عبدالله بن حسن و اهل بیت او بسوی

چون منصور در سال یک صد و چهل و چهارم هجری اقامت حج نمود و در این وقت سه سال یا افزون بر می گذشت که عبدالله بن حسن و اهل بیت او در زندان ریاح در مدینه محبوس بودند و ریاح در ربذه خدمت منصور دریافت منصور او را بمدینه بازگردانید و او را فرمان داد که بنی حسن را حاضر کند.

و ابن اثیر در نقل این خبر چنین حکایت کند که چون منصور در سال مذکور اقامت حج کرد محمّد بن عمران بن ابراهيم بن محمّد بن طلحه و مالك بن انس را بسوی بنی حسن که بزندان اندر بودند بفرستاد و پیام داد که محمّد و ابراهیم پسرهای عبدالله محض را بدو تسلیم نمایند.

پس ایشان برفتند و این وقت عبدالله بنماز بپای بود پس رسالت خویش بگذاشتند از میانه حسن بن حسن علیه السلام برادر عبدالله محض گفت این نتیجه گفتار و کردار پسر می شوم من است سوگند با خدای این کار موافق رأی ما نیست و خویشتن را در مورد ملامت نیندازیم و ما را در حق او حکم و حکومتی خواهد بود .

برادرش ابراهيم بن حسن گفت بر چه چیز برادرت را در حق دو پسرش آزار می دهی و برادر زاده ات را در کار مادرش اذیت می کنی.

بعد از آن عبدالله از نماز فراغت یافته محمّد بن عمران و مالك بن انس رسالت خویش را بدو بگذاشتند عبدالله فرمود نه چنین است سوگند با خداى يك سخن در پاسخ شما نمی گذارم اگر منصور میل دارد که مرا اجازت دهد تا او را ملاقات نمایم چنان کند پس هر دو رسول بخدمت منصور بازشدند و آن چه شنیدند بگفتند.

ص: 136

منصور گفت آیا عبدالله مرا استهزاء می نماید لا و الله تا هر دو پسرش را بمن نسپارد چشمش بچشم من نظر نخواهد کرد و عبدالله را قانون آن بود که هرگز با هیچ کس حدیث نمی راند مگر این که رأی و اندیشه او را باز داند .

بالجمله منصور براه خویش برفت تا از کار حجّ فراغت یافته بازگشت و در این دفعه بمدینه داخل نشد و بجانب ربذه روی نهاد ریاح والی مدینه بملاقاتش شتابان شد.

منصور بدو فرمان کرد تا بمدینه باز گردد و بنى حسن و محمّد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان را که از طرف مادر با ایشان برادر است بنزد او حاضر کند

ریاح شتابنده تر از ریاح سموم بمدینه باز شد و آن جماعت را بگرفت و باتفاق خود بجانب ربده کوچ داد و این وقت زنجیر و غل بر پای و گردن ایشان کرده بر شترهای بی پالان بر نشانده بودند

ابوالفرج اصفهانی می گوید علی بن عبیدالله بن محمّد بن عمر بن علي گويد بر باب رياح عامل مدینه که در مقصوره بود حاضر شدم در این وقت صدائی بر آوردند که هر کس از بنی حسن در این جا می باشد اندرون آید عمم عمر بن محمّد با من گفت بنگر با این جماعت چه خواهند کرد.

پس نگران شدم و ایشان از باب مقصوره داخل و از باب مروان خارج شدند و غل و زنجیر بخواستند و بعضی گفته اند آن کس که تهیه ایشان را بجانب ربذه می دید ابو الازهر بود

حسین بن زید می گوید در میان قبر مطهر و منبر منور رسول خدای صلی الله علیه و آله حاضر بودم ناگاه بنی حسن را بدیدم که ایشان را باتفاق ابی الازهر از سرای مروان بیرون آوردند تا به ربذه کوچ دهند.

حضرت امام جعفر صادق علیه السلام با من فرمود «ما وراءك» در پیش روی تو چیست عرض کردم بنی حسن هستند که ایشان را در محامل جای داده اند فرمود

ص: 137

بنشین نشستم

آن گاه غلام خود را بخواند و در حضرت پروردگار دعای بسیار براند بعد از آن با غلام فرمود برو هر وقت ایشان را حمل کردند باز آی و مرا خبر بنمای می گوید فرستاده بخدمت آن حضرت باز شد و عرض کرد هم اکنون ایشان را می آورند.

آن حضرت سلام الله علیه برخاست و از پس پرده موئین سفید که در پیش روی مبارکش داشت توقف نمود این وقت عبدالله بن حسن و ابراهيم بن حسن و تمامت اهل بیت ایشان نمایان شدند که هر يك از ایشان را با مردی نکوهیده و سیاه معادل و سوار کرده می گذرانیدند

چون امام جعفر علیه السلام ایشان را بدان حال بدید هر دو چشم مبارکش را اشك در سپرد چندان که بر محاسن همایونش جاری شد.

آن گاه روی مبارک بر من آورد و فرمود ای ابوعبدالله سوگند با خدای

﴿لَا تُحْفَظُ لِلَّهِ حُرْمَهٌ بَعْدَ هَذَا وَ اللَّهِ مَا وَفَتِ الْأَنْصَارُ وَ لَا أَبْنَاءُ الْأَنْصَارِ لِرَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله بِمَا أَعْطَوْهُ مِنَ الْبَیْعَهِ عَلَی الْعَقَبَهِ﴾

﴿ثُمَّ قَالَ جَعْفَرٌ علیه السلام حَدَّثَنِی أَبِی عَنْ أَبِیهِ عَنْ جَدِّهِ عَنْ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ علیه السلام أَنَّ النَّبِیَّ صلی الله علیه و آله قَالَ لَهُ خُذْ عَلَیْهِمُ الْبَیْعَهَ بِالْعَقَبَهِ فَقَالَ کَیْفَ آخُذُ عَلَیْهِمْ﴾

﴿قَالَ خُذْ عَلَیْهِمْ یُبَایِعُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ قَالَ ابْنُ الْجَعْدِ فِی حَدِیثِهِ عَلَی أَنْ یُطَاعَ اللَّهَ فَلَا یُعْصَی وَ قَالَ الْآخَرُونَ عَلَی أَنْ یَمْنَعُوا رَسُولَ اللَّهِ وَ ذُرِّیَّتَهُ مِمَّا یَمْنَعُونَ مِنْهُ أَنْفُسَهُمْ وَ ذَرَارِیَّهُمْ قَالَ فَوَ اللَّهِ مَا وَفَوْا لَهُ حَتَّی خَرَجَ مِنْ بَیْنِ أَظْهُرِهِمْ ثُمَّ لَا أَحَدَ یَمْنَعُ یَدَ لَامِسٍ اللَّهُمَّ فَاشْدُدْ وَطْأَتَکَ عَلَی الْأَنْصَارِ﴾

و بروایتی چون ریاح آن جماعت را از مدینه بیرون می برد جعفر بن محمّد علیهما السلام از پس پرده بایستاد و ایشان را نگران شد لکن آن جماعت آن حضرت را نمی دیدند و امام علیه السلام مي گريست و اشك ديدگانش بر موی محاسنش می ریخت و خدای را می خواند و می فرمود ﴿والله لا يحفظ حرميه بعد هؤلاء﴾

ص: 138

و بقولی چون عبدالله بن حسن و سایر اولاد حسن بن علي بن ابيطالب علیهما السلام را با غل و زنجیر بر نشاندند و بجانب کوفه روان شدند در آن هنگام که از کنار سرای حضرت امام جعفر صادق علیه السلام عبور می دادند آن حضرت از شکاف در بایشان نگران شد و سخت بگریست چنان که آب دیده اش از ریش مبارک بگذشت و فرمود :

﴿وَ اَللَّهِ مَا وَفَتِ اَلْأَنْصَارُ لِرَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ ببيعة لقد بايعوه على أن يقوا نفسه و ولده ممّا يقون منه نفوسهم و اولادهم و الله لا يفلح قوم تخرج بهؤلاء عنهم على هذه الصورة﴾

و حاصل معنی این کلمات معجز سمات این است که حضرت صادق علیه السلام چون بنی حسن را بآن حال سخت روان دید فرمود قسم بخدای ازین پس حفظ حرمت یا دو حریم محترم خدای که مکه معظمه و مدینه طیّبه باشد نخواهد شد سوگند با خدای که جماعت انصار و اولاد انصار در حضرت رسول خدای در آن بیعت که در عقبه کردند وفا نکردند

چه گاهی که رسول خدا با علي مرتضى فرمود بيعت ایشان را در عقبه بستان عرض کرد برچه منوال بیعت بگیرم

فرمود باین که خدای را اطاعت کنند و معصیت نکنند و رسول خدای و ذریه و فرزندان آن حضرت را حفظ و حراست نمایند از آن چه خویشتن و فرزندان خویش را محفوظ می دارند سوگند با خدای در آن حضرت وفا ننمودند تا از میان ایشان بیرون رفت و از آن پس دیگر حفظ و منعی نخواهد ماند بار خدایا انصار را قرین عقوبت و مؤاخذت فرمای

سوگند با خداوند رستگار نمی شوند جماعتی که فرزندان پیغمبر را بدین حال و صورت از میان ایشان بیرون می برند و چون بنی حسن را از مدینه بیرون می بردند ابن حصین آشفته و خشمگین گردید و همی گفت آيا يك مرد یا دو مرد نباشد که با من هم پیمان گردد.

ص: 139

سوگند با خدای بر این قوم بنازم و طریق را برایشان بر بندم یعنی نمی گذارم بنی حسن را بدین صورت بیرون برند اما هیچ کس پاسخ او را نداد و بامداد او برنخاست.

ابوالفرج می گوید بدین گونه ایشان را بجانب کوفه روان کردند و دیگران نوشته اند ابو الازهر که حارس و زندانبان بود ایشان را از سرای مروان حرکت داده بر بذه آورد و در آن جا سلاسل و اغلال ایشان را سخت تر نمودند.

ابن اثیر می گوید چون بنی حسن روان شدند محمّد و ابراهیم پسران عبدالله در لباس و هیئت اعراب بخدمت پدر می آمدند و با او سخن بنجوی می راندند و اجازت خروج می خواستند عبدالله می فرمود عجله مجوئید تا گاهی که اسباب خروج فراهم شود .

و با ایشان می گفت اگر ابو جعفر منصور نمی گذارد شما چون جوان مردان روزگار زندگانی کنید مانع نمی تواند بشود که بجوان مردی و بزرگواری بمیرید و ازین سخن بایشان می رسانید که شایسته چنین است که تهیه خروج نمائید اگر بر ابو جعفر نصرت يافتيد بكام خود می رسید و اگر کشته شدید باری با نام نيك مي رويد.

و به روایتی در آن هنگام که عبدالله محض محبوس بود پسرهای او در جامه اعراب بادیه بخدمتش می آمدند و آن عرض می گردند و آن جواب می شنیدند اما روایت اول صحیح تر می نماید چه آمدن ایشان در محبس منصور صعوبت داشت.

ابوالفرج می گوید جراح و جز او می گفتند چون عبدالله بن حسن و اهل او را با بند و زنجیر بیاوردند و بر نجف مشرف ساختند عبدالله با اصحاب خود گفت در این قریه هیچ کس را می بینید که ما را از شرّ این طاغیه یعنی منصور محفوظ دارد و برادر زاده اش حسن و علی با شمشیر آماده نزد او شدند و گفتند یابن رسول الله ما حاضر خدمت شدیم بهر چه خواهی فرمان کن فرمود آن چه بر شما بود بجای آوردید هم اکنون باز شوید پس هر دو تن باز گشتند.

ص: 140

بیان ضرب و شهادت محمّد بن عبدالله عثمانی بفرمان ابو جعفر منصور عباسی

ازین پیش مذکور گردید که منصور فرمان داد محمّد بن عبدالله بن عمرو ابن عثمان بن عفان را که مادرش حضرت فاطمه بنت الحسين علیهما السلام بود با بنی حسن بزندان جای دادند.

و نیز گاهی که بنی حسن را بجانب کوفه حمل می داد محمّد نیز با ایشان بود و محمّد برادران مادری خود را نيك دوست می داشت و عبدالله بن حسن را با وی محبتی سخت بود و چون حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب وفات کرد عبدالله بن عمرو بن عثمان فاطمه را تزویج نمود و سبب این بود که حسن بن حسن در هنگام وفات بسیار جزع می نمود و همی گفت مرا غم و اندوهی است که از مرك نيست.

بعضی گفتند این اندوه از چیست چه تو بخدمت جدّ خود رسول خدا و علي و حسن و حسین صلوات الله عليهم روی می کنی و ایشان پدران تو هستند.

فرمود جزع من از مرك نيست لكن گويا عبدالله بن عمرو بن عثمان را نگرانم که چون بمیرم با دو جامه سفید یا گلرنگ می آید و موی سرش از بناگوش گذشته و همی گوید من از بنی عبد مناف هستم تا بر فراز پسر عمم حاضر باشم و حال این که هیچ مقصودی جز خطبه کردن فاطمه دختر حسین علیه السلام ندارد.

همانا چون من بمردم باید عبدالله بر فراز سرم اندر نیاید چون حسن این سخن بگذاشت فاطمه صیحه بر او بر زد و گفت آیا سخن مرا می شنوی گفت آری فرمود تمام بندگان من آزاد و آن چه در تصرف من اندر است بصدقه باد اگر بعد از حسن هیچ کس را بشوی گیرم .

ص: 141

چون این کلام را حسن بشنید آرام شد و دیگر نفسی سرد بر نیاورد و جنبش ننمود تا برضوان خدای بشتافت و چون صیحه و ناله مصیبت زدگان بلند شد عبدالله بن عمر و بهمان صفت و هیئت که حسن مذکور نموده بود نمودار شد .

بعضی گفتند او را در آوریم و برخی گفتند در نمی آوریم و پاره گفتند از درون شدن چه زیانی وارد می شود پس عبدالله درون سرای شد و این وقت فاطمه علیها - الرضوان بر صورت خویش لطمه همی زد.

عبدالله خادمی که با او همراه بود نزد فاطمه فرستاد و آن خادم بیامد تا به فاطمه نزديك شد و تسلیت بگفت و چون عده فاطمه بسر آمد عبدالله بخواستگاری او بفرستاد فاطمه فرمود من چنین نذر کرده ام.

عبدالله گفت در عوض هر بنده که آزاد کنی دو بنده و در ازای هر چیزی که تصدق فرمائی دو چیز می دهم و آن جمله را تقدیم و فاطمه را تزویج نمود.

و بقول اسمعيل بن يعقوب چون عبدالله فاطمه بنت الحسين علیها السلام را خواست تزویج کند فاطمه پذیرفتار نشد و از تزویج او ابا و امتناع ورزید مادر فاطمه به فاطمه سوگند داد که البته قبول این تزویج را بفرماید و در شعاع آفتاب بایستاد و سوگند یاد کرد که از آن جا حرکت نکند تا فاطمه را باعبدالله تزویج نماید فاطمه ناچار پذیرفتار شد

بالجمله منصور عباسی در آغاز امر با محمّد بن عبد الله بملاطفت و حسن عقیدت بود تا گاهی که ریاح بن عثمان والى مدينه بمنصور گفت یا امیرالمؤمنين اهل خراسان شیعه تو هستند اما اهل عراق شیعه آل ابی طالب می باشند لكن اهل شام سوگند با خدای بجمله كافرند.

اما محمّد بن عبدالله عثمانی اگر مردم شام را بخواند يك نفر از وی تخلف نمی کند این سخن در دل منصور اثر کرد و بگرفتاری وی امر نمود پس او را با بنى حسن بزندان در آوردند.

از محمّد بن هاشم بن مولی معاویه روایت است که گفت در ربذه بودم و بنی حسن

ص: 142

را غل بر نهاده بیاوردند و محمّد بن عبدالله عثمانی با ایشان بود و از سفیدی جسم گوئی از نقره خام خلق شده است .

پس فرو نشستند و ساعتی بر نگذشت که مردی از جانب ابی جعفر منصور بیامد و گفت محمّد بن عبدالله عثمانی کجاست محمّد برخاست و به سرای منصور برفت هنوز درنگی نکرده بودم که صدای تازیانه برخاست و از آن پس او را از پیش منصور بیاوردند که گفتی آن بدن سیمگون از ضرب تازیانه مانند اندام زنگی سیاه گردیده و خون از اندامش می ریخت و يك تازیانه بچشم او رسیده و دیده اش را از کاسه بیرون ریخته بود

پس او را باین حالت بیاوردند و نزد برادرش عبدالله بن حسن بنشاندند عطش بر محمّد غلبه کرده آب خواست عبدالله بن حسن گفت کیست که گفت کیست که پسر رسول خدا را آب دهد مردمان از وی دوری می جستند.

مردی از اهل خراسان ظرفي آب بیاورد و به محمّد بداد محمّد بنوشید پس از آن چندی درنك نموده ابو جعفر در محملی پدید شد و ربیع با وی معادل بود .

عبدالله بن حسن بانك بركشید و گفت یا ابا جعفر سوگند با خدای در روز بدر ما با اسیران شما این گونه معاملت نکردیم ابو جعفر او را بد گفت و بدو خيو افکند و برفت و درنك ننمود و عبدالله در این سخن اشارت بدان نمود که چون جد شما در روز بدر اسیر شد رسول خدای بر وی رحم کرد و فرمود او را به زحمت بند آزار ندهند

ابن اثیر روایت می کند که چون بنی الحسن علیه السلام را به ربذه در آوردند محمّد بن عبدالله عثمانی را در پیشگاه منصور حاضر ساختند و این وقت پیراهن و ازاری نازك بر تن محمّد بود.

چون در حضور منصور بایستاد منصور شرم از دیده بر گرفت و گفت باز گوی تا چه داری ای دیوث محمّد فرمود سبحان الله همانا تو مرا از هنگام کوچکی و بزرگی

ص: 143

جز این گونه شناخته بودی منصور گفت پس دخترت رقیه از کدام کس حمل بر گرفت و رقیه در تحت نكاح عبدالله بن حسن بود .

و گفت تو با من عهد بر نهادی و سوگند خوردی که در کار من بغش و دغل نروی و هیچ دشمنی را بر من برنیاشوبی تو دختر خویش را حامل دیدی با این که شوهرش از وی غایب بود و تو یا حانثی یا دیوث سوگند با خدای من همی خواستم او را رجم نمایم

محمّد در جواب گفت اما قسم یاد کردن من همانا آن سوگند بر من ثابت است و گناهش بر من باقی باد که اگر من در امری که در آن کار برای تو غشی باشد داخل شده باشم .

و اما آن چه درباره این جاریه سخن می کنی همانا خدای تعالی او را گرامی داشته است که فرزند رسول خدای صلی الله علیه و آله می باشد یعنی فرزند رسول خیانت نمی کند لكن من یقین داشتم گاهی که حملش آشکار شد که شوهرش در حال غفلت با وی آمیزش نموده است.

منصور از سخن محمّد خشمناک شد و فرمان داد تا جامه او را پاره کردند چنان که بروايتي مكشوف العورة شد بعد از آن بفرمود او را بتازیانه در سپردند و یک صد و پنجاه تازیانه اش بزدند لکن چنان زدند که او را بسی بیازردند و يك تازیانه بصورت محمّد دیباج رسید.

محمّد با سيّاط گفت ويحك از چهره من دست بدار چه این روی برعایت حشمت رسول الله صلی الله علیه و آله حرمتی است منصور آشفته تر شد و با جلاد گفت الرأس الرأس بر سرش بزن پس سی تازیانه بر سر شریفش زدند چنان كه يك چشمش را در سپرد و دیده او را از چشم خانه فرو ریخت.

آن گاه او را بیرون آوردند گوئی مانند زنگی سیاه بود و محمّد از تمامت مردمان نيك روی تر بود و از نهایت حسن و صفا و لمعان و بها دیباجش می نامیدند.

و چون او را از حضور منصور بیرون آوردند غلامش بخدمتش بشتافت و

ص: 144

گفت آیا پوششی بر تو نيفكنم فرمود بيفكن خداوندت پاداش نيك دهد سوگند با خدای پارگي ازاری که بر تن دارم ازین ضرب تازیانه بر من سخت تر است.

ابوالفرج می گوید ابو جعفر منصور با محمّد عثمانی گفت آیا دخترت برای نابکاری خضاب نمی کرد گفت اگر او را می شناختی می دانستی که اوصاف او بدان گونه است که زنان قوم و عشیرت تو مسرور می دارند تو را .

منصور گفت ای پسر زن نابکار گفت ای ابو جعفر كدام يك از زن های بهشت نابکار هستند آیا فاطمه دختر رسول خدا یا فاطمه بنت الحسین یا خدیجه بنت خویلد علیهم السلام امیر المؤمنین آیا در حق دختر عمت چنین سخن کنی.

این وقت منصور بفرمود تا بر چهره محمّد زدند و ابو جعفر برای این که عبدالله ابن حسن را بیازارد فرمان داد که آن شتری را که عثمانی را بدان حالت مضر و بیت بر نشانده بودند در پیش روی عبدالله روان داشتند و عبدالله هر وقت نظر به محمّد عثمانی کردی و اثر تازیانه را بر پشت او دیدی جزع فرمودی

و چون محمّد را تازیانه زدند از شدت ضرب ردای او بر پشت او چسبیده و خشك شده بود خواستند او را از آن حال نجات دهند و آن پارچه را از پشتش بر گیرند

عبدالله بن حسن نعره بر کشید که چنین مکنید پس از آن بفرمود تا چندی روغن زیت بیاوردند و بر آن رداء بمالیدند آن گاه آن جامه را با پوست از بدنش جدا کردند

در خبر است که سلیمان بن داود بن حسن می گفت هرگز ندیدم که عبدالله ابن حسن با آن همه زحمت و مشقت و رنج و شکنج که بدو می رسد جزع نماید مگر آن روز که محمّد بن عبدالله بن عثمانی را با چهره و اندام دیگر کون بناگاه بر وی عبور دادند و سلسله در پای و غل بر گردن داشت ناگاه بیفتاد و آن غل بر محمل آویزان شد و بر گردن او بسته و محمّد بحالت اضطراب و انقلاب در آمد و بیم آن می رفت که خفه شود.

این وقت عبدالله ناله برآورد و سخت بگریست بالجمله ایشان را با این سوء

ص: 145

حال و سختی روزگار در کوفه بداشتند تا محمّد و ابراهیم خروج کردند.

او ابن اثیر می گوید ابوعون بمنصور بنوشت که مردم خراسان از من کناری جویند و آشفته هستند و امر محمّد بن عبدالله بر ایشان بطول انجامیده است منصور فرمان داد او را بکشتند و سرش را بمردم خراسان فرستادند.

و نیز کسی را با آن سر روانه کرد تا برای اهل خراسان سوگند خورد که این سر محمّد بن عبدالله است و مادرش فاطمه دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله می باشد .

و چون محمّد بقتل رسید برادرش عبدالله بن حسن گفت ﴿إِنَّا للهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ﴾ اگر ما بواسطه محمّد در سلطنت این جماعت ایمن بودیم باری بعد از آن در زمان استیلای ما بواسطه ما مقتول گردید

می گوید بعد از قتل محمّد عثمانی منصور بنى حسن را مأخوذ و از ربده ایشان را راهسپار کرد و خودش بر قاطری شقراء بر آن جماعت عبور داد.

و در این حال عبدالله بن حسن منصور را صدا زد و آن سخن مذکور را بگفت و جواب ناصواب منصور را بشنید لکن بر منصور ثقیل افتاد و بدین گونه ایشان را رهسپار کردند تا بکوفه در آوردند و از آن پس منصور فرمان داد تا عبدالله بن حسن و دیگران را در قصر ابن هبیره در شرقی کوفه محبوس نمودند

ص: 146

بیان شهادت ابی محمّد عبدالله بن حسن بن حسن علیه السلام در محبس ابی جعفر منصور

ابو محمّد عبدالله محض بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب علیهما السلام که ازین پیش شرح حال و گرفتاری او و بنى حسن و محمّد بن عبدالله بن عمر و عثماني و حبس ایشان و قتل عثمانی مذکور شد در محبس هاشمیه جای داشت.

آن جناب شیخ بنی هاشم و مقدم و مقتدای ایشان و دارای فضایل و علوم و جود و کرم بسیار بود و او را در ایامی که در زندان جای بود بلیات عظیمه رسید و همواره بصبر و شکیبانی و سکون و وقار بگذرانید و آثار مردانگی و جلالت و ابهت و قوت قلب و حفظ مناعت محل و رفعت مقام را از دست نگذاشت و آن چند بر حوادث گوناگون و بلیات رنگارنك و نكد ايام و شدت اعوام تحمل فرمود که کوه را آن قدرت و بحر را آن استطاعت نبود.

ابوالفرج اصفهانی در مقاتل الطالبیین گوید موسی بن عبدالله از جدّ خود حکایت کند که چون در ربذه در آمدیم ابو جعفر منصور مردی را بپدرم پیام کرد که یک تن از خودتان را بمن فرست و دانسته باش که ازین پس هرگز این مرد بتو باز نخواهد آمد.

چون این پیام را اهل مجلس بشنیدند برادر زادگان عبدالله همه سر بر آوردند و هر يك جان خود را در خدمتش عرضه دادند عبدالله در حق ایشان دعای خیر کرد و گفت من مکروه می دارم که اهل و عیال شما را بهلاك و دمار شما دردناك سازم لكن اى موسى تو بجانب منصور راه برگیر.

موسی می گوید من از آن جا بیرون شدم و در این وقت جوانی نو رسیده بودم چون منصور بمن نظر کرد گفت خدایت نعمت برخورداری عطا نکند و بانگ

ص: 147

بر کشید و تازیانه بخواست سوگند با خدای چندان مرا بتازیانه بیازردند که غش کردم و دیگر احساس ضرب ننمودم .

این وقت تازیانه از من بر گرفتند و منصور مرا نزديك خود بخواند و گفت هیچ می دانی این چیست این فیض و نهری بود که از من تراوش گرفت و ازین جمله دلوى بزرگ بتو رسانیدم و رد آن را استطاعت نیاوردم قسم بخدای بعد ازین مرك و موت است یا این که باید خویشتن را فدا برسانی.

گفتم یا امیر المؤمنين سوگند با خدای مرا گناهی نیست و من ازین امور اعتزال دارم گفت برو و دو برادرت یعنی محمّد و ابراهیم را بیاور گفتم مرا نزد ریاح بفرستی و ریاح عیون و جواسیس بر من می گمارد و بهیچ راه نمی روم مگر این که گماشته او با من است و چون برادرانم این حال بدانند از من فرار می کنند.

منصور مکتوبی به ریاح نوشت که تو را بر موسی حکومت و تسلطی نیست و با من تنی چند از كشيك چیان بفرستاد تا اخبار مرا بمنصور بر نگارند محمّد بن عبدالله می گوید موسی با من حدیث کرد که پدرم با ابوجعفر بدستیاری من پیام نمود که من به محمّد و ابراهیم مکتوبی می نویسم تا بیایند و تو موسی را بفرست تا ایشان را ملاقات نماید

پس نامه بایشان بنوشت باز آیند لکن با من گفت ایشان را بگوی هرگز نیایند و همی خواست بدین تدیر مرا از چنك منصور نجات دهد چه از همه کس بر من رقیق تر و رحیم تر بود و من از تمام فرزندان هند کوچک تر بودم و این شعر را به محمّد و ابراهيم بنوشت :

يا بني اميمة انّى عنكما غان *** و ما الغنى غير انّي مرعش فان

یا بنی اميمة ان لا تدعما كبرى *** فائما انتما و الشكل مثلان

نوشته اند در اوقاتی که عبدالله بن حسن در زندان جای داشت پسرانش محمّد و ابراهیم در جامه اعراب بدو شدند و گفتند ما را رخصت خروج بده چه کشته شدن

ص: 148

دو تن از آل محمّد صلی الله علیه و آله بهتر از شهادت جمعی از ایشان است .

عبدالله اجازت نمی داد و سخنان مذکور را می گفت ممکن است این اتفاق در زندان و عرض طرق و شوارع هر دو افتاده باشد.

اسحق بن عیسی از پدرش حکایت کند که گفت عبدالله بن حسن در آن

هنگام که در زندان جای داشت مرا پیام کرد تا بدو شوم از ابو جعفر منصور رخصت حاصل کرده نزد وی شدم

عبدالله خواستار مقداری آب سرد خوشگوار شد در ساعت بفرستادم و از منزل خود سبوئی مملو از آب برف بیاوردند و عبدالله شروع بآشامیدن آب داشت که ناگاه ابوالازهر زندانبان بیامد و بدید که عبدالله آب می نوشد و آن سبو بر دهان عبدالله بود لگدی بآن سبو بزد چنان که دو دندان عبدالله فرو افتاد این خبر با ابو جعفر منصور بگذاشتم گفت یا ابا العباس ازین سخنان در گذر

عبدالله بن بن عمران گوید ابوالازهر با من خبر داد که عبدالله بن حسن بمن گفت حجامت گری از بهر من بخواه چه بآن حاجتمندم از امیر المؤمنين منصور رخصت خواستم گفت حجامی اوستاد بدو شود .

فضل بن عبدالرحمن از پدرش حدیث نماید که از آل و اهل عبدالله بن حسن يك تن بمرد و در این وقت ایشان در هاشمیّه بزندان اندر بودند پس عبدالله بن حسن را در آن حال که غل و زنجیر بر گردن و دست داشت بیاوردند تا بر وی نماز بگذاشت.

بالجمله ابو جعفر منصور چون از قتل محمّد بن عبد الله عثمانی بپرداخت آهنگ قتل عبدالله بن حسن را نمود.

ابوالفرج در کتاب مقاتل می نویسد که از عبدالرحمن بن عمر عمران بن ابی فروه حکایت کرده اند که گفت من و شعبانی در شهر هاشمیه نزد ابو الازهر زندان بان می رفتیم و بصحبت می نشستیم و قانون ابو جعفر منصور این بود که بدو می نوشت از جانب عبدالله امیرالمؤمنين بسوى ابو الازهر و غلام او و ابو الازهر در

ص: 149

جواب می نوشت بخدمت ابی جعفر از جانب ابی الازهر بنده او

و چنان افتاد که روزی ما نزد او بودیم مکتوبی از ابو جعفر بدور سید و در این وقت سه روز بود که از جانب منصور منشوری بدو نیامده بود و ما در این سه روز با وی بخلوت و صحبت می گذرانیدیم.

چون قرائت کرد رنگش بگشت و مضطرب و منقلب گردید و آن نامه را بیفکند و بزندان بنی حسن اندر شد من آن نامه را بر گرفتم و بخواندم نوشته بود ای ابوالازهر در آن چه تو را در حق مدلّه فرمان کرده ام نگران شو و هر چه زودتر بانجام رسان.

شعبانی نیز آن مکتوب را بخواند و با من گفت می دانی مدلّه کیست گفتم لا و الله گفت قسم بخدای همان عبدالله بن حسن است هم اکنون بیدار باش تا ابو الازهر با وی چه می سازد

پس مدتی بر نیامد که ابوالازهر بیامد و افسرده و ملول و متفکّر ساعتی بنشست و گفت سوگند با خداوند که عبدالله بن حسن هلاك شد بعد از آن درنگی نموده دیگر باره درون زندان رفت و اندوهناك باز آمد و گفت مرا از علي بن الحسين خبر ده که چگونه مردی است.

گفتم آیا مرا راستگوی می دانی گفت و ازین بالاتر گفتم «هو و الله خير نظلّه هذه و تقلّه هذه» سوگند با خدای وی از تمامت مردمان که آسمان بر ایشان سایه می افکند و زمین ایشان را نگاهداری می کند بهتر است گفت او نیز در گذشت

ابن عایشه می گوید از یکی موالی بنی دارم شنیدم که بشیر رحّال می گفت چه چیزت بر خروج نمودن بر این مرد یعنی منصور سرعت داد گفت بعد از آن که عبدالله بن حسن را بگرفت در خدمت وی شدم یکی روز با من فرمان کرد که فلان بیت اندر شو

ص: 150

چون در آمدم ناگاه عبدالله بن حسن را کشته بدیدم از آن حال پر ملال بیهوش بر زمین افتادم و چون بخویش پیوستم با خدای عهد نهادم که دو شمشیر در زمان او کشیده نشود جز آن که من با آن شمشیر که بر زیان او آخته شده معين باشم.

بالجمله ابن خدّاع گوید عبدالله هفتاد و پنج سال از روزگارش بگذشته بود که روزش بکران رسید قبرش در کوفه زیارتگاه گشت مردی کثیر الفضل و حاضر جواب و عاقل و نيك رأى و در علم فقه و سنّت قوی دست بود و تولیت صدقات امير المؤمنين علي علیه السلام با وى اختصاص داشت و حسن بن زید را در امر صدقات با وی خصومتی برفت .

و راقم حروف در ذیل احوال عبدالملك بن مروان باین داستان اشارت نمود نوشته اند يك روز در ایام این خصومت عبدالله بن حسن محض با حسن بن زید گفت ای پسر کنیز حسن گفت چنین است که گوئی مادر من كنيز بود لكن چون شوهرش بمرد شوهر دیگر اختیار نکرد و ازین سخن خواست باز نماید که فاطمه مادر عبدالله بعد از وفات شوهرش حسن چنان که مسطور شد عبدالله بن عمر بن عثمان را به شوهری پذیرفتار شد و حسن بن زید ازین سخن از جناب فاطمه شرمسار شد و دیگر با عبدالله در امر صدقات خصومت ننمود

نوشته اند چون محمّد بن عبدالله محض عزیمت بر نهاد که پنهان بگذراند تا تهیه امر خروج بیند پدرش عبدالله محض این کلمات را در اندرز و موعظت فرزند بگذاشت

﴿يا بنىّ انّي تردّ اليك حق الله تعالى في تأديبك و نصيحتك فاد الىّ حقّه في الاستماع و القبول﴾

﴿يا بنيّ كف الأذى وافض الندى و استعن بطول الصمت في المواضع التي تدعوك نفسك الى الكلام فيها فانّ الصمت حسن﴾

ص: 151

﴿و للمرء ساعات يضرّه فيها خطاؤه و لا ينفعه صوابه﴾

﴿و اعلم أنّ من أعظم الخطاء العجلة قبل الامكان و الاناة بعد الفرصة﴾

﴿يا بنيّ احذر الجاهل و ان كان ناصحاً كما تحذر عداوة العاقل اذا كان عدواً فيوشك الجاهل أن يورطك بمشورتك في بعض اغترارك فيستبق نكر العاقل و ايّاك و معاداة الرجال فانّه لا يعدمك منها مكر حليم و مباراة جاهل﴾.

ای فرزند ادا می کنم در حق تو آن چه را که خدای تعالی در تأدیب و نصیحت تو بر من واجب داشته تو نیز باید حق خدای را در شنیدن و پذیرفتن آن ادا کنی

ای فرزند تا توانی آزاد مرسان و اذیت را از همگنان بردار و در بذل وجود و ریزش و دهش خودداری مکن و هر وقت نفس تو بهوای خود سخن پردازی خواهد بطول خاموشی بر وی چیره شو چه خاموشی صفتی ستوده است.

و دانسته باش که آدمی را ساعتی چند است که اندر آن ساعات از خطای خویش زیان بیند و آن چه بصواب راند سودش نرساند

و عجلت و شتابندگی بزرگ تر خطای آدمی است در اقدام باموری که صورت پذیر نباشد چنان که مسامحه در اقدام بامری که صورت پذیری هست خطائی بزرگ است.

اى پسرك من حذر کن از نادان اگر چند به پند تو دهان برگشاید چنان که پرهیز می کنی از دشمنی خردمند گاهی که تو را دشمن باشد چه بسیار افتد که مردم جاهل در مشورت تو و نصیحت کردن بتو مغرور گرداند تو را و چنانت در ورطه بیفکند که نتوانی از آن بیرون شوی و عاقل را بر تو چیره سازد و پرهیز دار از دشمنی کسان چه نتیجه اش این است که یا تو را در مکيدت عاقل يا خصومت جاهل در اندازد.

معلوم باد پارۀ ازین کلمات و مواعظ از بحر كلمات معجز آیات و نصایح موعظت لوایح حضرت امام زین العابدين عليه الصلوة والسلام مترشح و مستفیض است چنان که راقم حروف در ذیل کتاب آن حضرت مسطور داشته است.

ص: 152

نوشته اند حضرت فاطمه و سکینه خاتون دخترهای امام حسین صلوات الله و سلامه عليهم بر هشام بن عبدالملک در آمدند هشام با فاطمه گفت پسران خود را که از پسر عمّ خود حسن مثنی یافتی از بهر من توصیف کن و نیز پسرهای خود را که از پسر عمّ من عبدالله بن عمرو عثمان بن عفان پدید آوردی صفت کن

فرمود اما پسر نخستین من عبد الله محض در میان ما سید و شریف و مطاع است .

و پسر دیگرم حسن بن حسن مهتری است بزرگوار و گزیده سواری است در پهنه کارزار.

پسر سیّم من ابراهیم است و در رنك و شمایل و رفتار از تمامت مردم برسول خدای شبیه تر است و پسرهایی که از پسر عمّ تو دارم .

نخستین محمّد است و او جمال ماست و بدو فخر می کنیم .

و دیگر قاسم است و او حافظ و ناصر ماست و بعاص بن امیّه از دیگران اشبه است

هشام گفت سوگند با خدای نیکو صفت کردی این وقت حضرت سکینه خشمگین شد و گوشۀ ردای هشام را بگرفت و بکشید و فرمود اى احول با ما باستهزا سخن می کنی قسم با خدای جز يوم الطف تو را با ما دلیر نکرده است یعنی قدرت این گفتار از آن جا یافتی.

هشام گفت تو زنی شرّ انگیز باشی اکنون که از کیفیت حال عبدالله محض و شهادت او بپرداختیم باحوال آنان که از بنی حسن در محبس هاشمیه بمردند یا شهید شدند شروع می نمائیم و از آن پس بخواست خدا بشرح حال محمّد و ابراهيم پسرهای عبدالله اشارت می کنیم.

ابوالفرج اصفهانی در ذیل کتاب مقاتل می نویسد محمّد بن علي بن حمزه حكايت کرده است که یعقوب و اسحق و محمّد و ابراهیم پسرهای حسن در زندان باقسام کشته شدن شهید شدند و ابراهیم بن حسن را زنده دفن کردند و بر عبدالله بن

ص: 153

حسن سقفی را فرود آوردند رضوان الله تعالى عليهم و این ابیات در این باب و حمل و حبس ایشان انشاد شده است :

ماذكرت الدمنة القفار و اهل *** الدار ما ناؤك أو قربوا

الأ سفاهاً و قد تقرّعك *** الشيب بلون كانّه العطب

و مرّ خمسون من سنيك كما *** عدّ لك الحاسبون اذ حسبوا

نفسی فدت شبة هناك و *** ظنبوباً به من قيودهم ندب

و السادة العز من ذرية فما *** روقب فيهم آل و لا نسب

یا حلق القد ما تضمنّت *** من حلم برّ يزينه حسب

و امهات من الفواطم اخلصتك *** بیض عقائل عرب

اصبح آل الرسول احمد في *** الناس كذى عرة به حرب

و ازین اشعار بهمین قدر کفایت رفت راقم حروف گوید اگر بتفکر بنگرند قضيه بنى الحسن وحبس و بند و قتل ايشان بانواع مختلف چنان که اشارت می رود نزديك بواقعه يوم الطف و شبیه بآن است .

ابن اثیر در کامل می گوید اول کسی که از بنی حسن بمرد در حبس منصور محمّد بن ابراهيم بن حسن بود و پس از وی عبدالله بن حسن بمرد و نزديك بيكديگر دفن شدند و پس از وى علي بن حسن و بقولي منصور فرمان داد جمله را بکشتند و بروایتی ایشان را زهر خورانیدند.

و بقولی چون بمنصور گفتند محمّد بن عبدالله محض خروج کرده است فرمان کرد تا قلب پدرش عبدالله را بشکافتند و شهید گردید.

و می گوید از تمام ایشان جز سلیمان و عبدالله پسران داود بن حسن بن حسن ابن علي علیهما السلام و اسحق و اسمعیل پسرهای ابراهیم بن حسن بن الحسن و جعفر بن الحسن نجات نیافت و امر ایشان بپایان رفت.

مسعودی می گوید ایشان را در کوفه برده در سردابی که در زیر زمین بر آورده بودند حبس کردند و تمیز روشنی روز و سیاهی شب را نمی دادند و از آن

ص: 154

جمله سليمان و عبیدالله دو پسر داود بن حسن بن حسن و موسى بن عبدالله بن حسن و حسن بن جعفر را رها ساختند و دیگران را در زندان بداشتند تا بمردند.

و این زندان در کنار فرات نزديك بقنطره كوفه بود و مواضع ایشان تا این زمان که سی صد و سی و دو سال از هجرت بر گذشته زیارت گاه است و آن موضع را برایشان خراب کردند و ایشان را بقضای حاجت اجازت نمی دادند ناچار در مواضع محبس خود توضوء می نمودند و کار بوی ناخوش سخت گشت پاره غلامان ایشان تدبیری کرده قدری غالیه بایشان می رسانید و چاره آن بوی را باین بوی می کردند.

و بواسطه طول مدت مکث در حبس و عدم حرکت ورم باقدام ایشان روی می کرد و همی بالا می رفت تا بدل ایشان می رسید و می کشت و عدد آنان که از ایشان باقی مانده بود پنج تن بودند اسمعیل بن حسن بمرد و مرده او را همچنان در زندان باز گذاشتند تا بوی ناخوش گرفت.

و داود بن حسن بن حسن چنان فریادی بر کشید که بمرد و چون سر ابراهیم بن عبدالله را برای منصور بیاوردند منصور بتوسط ربیع نزد ایشان بزندان فرستاد .

ربیع آن سر را در حضور ایشان بگذاشت و عبدالله مشغول نماز بود ادریس گفت یا ابامحمّد در قرائت نماز شتاب کن عبدالله بدو ملتفت شد و آن سر را بگرفت و در دامان خود بگذاشت و گفت اهلا و سهلا يا ابا القاسم.

سوگند با خدای از جمله آن جماعت هستی که خدای عزّ و جل در حق ایشان می فرماید ﴿یوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ﴾ تا آخر آیه.

ربیع گفت ابوالقاسم در نفس خود چگونه بود عبدالله گفت چنان بود که شاعر در این شعر می گوید :

فتى كان يحميه من الذّل سيفه *** و يكفيه ان يأتي الذنوب اجتنابها

اما در تاریخ گزیده مسطور داشته که منصور پدر و برادر و اقارب این بزرگوار را یعنی محمّد را بگرفت و بزندان افکند و ایشان از زندان بگریختند و باندلس رفتند و این روایت غرابت دارد مگر این که بعضی باندلس رفته باشند.

ص: 155

بیان اسامی اولاد عبدالله بن حسن بن حسن علیه السلام و آنان که شهید شده اند

عبدالله محض را شش نفر پسر بوده است :

اول محمّد که او را نفس زکیه نامند .

دوم ابراهيم قتيل باخمری .

سوم موسى الجون و نام مادر این سه پسر هند دختر ابو عبيدة بن عبدالله بن زمعة بن اسود بن مطلب بن اسد بن عبدالعزی بن قصی بن کلاب و نام مادر ابو عبیده زينب و زينب دختر ابو سلمة بن عبد الاسد بن هلال بن عبدالله بن عمر بن مخزوم و مادر زينب ام سلمه است و این دختر را از ابوسلمه داشت

بعد از این که ابوسلمه بدرود زندگانی گفت در حباله نکاح رسول خدا اندر آمد و اسم ام سلمه هند است و او دختر ابواميّة بن مغيرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است و مادر هند عاتکه نام دارد و عاتکه دختر عامر بن ربيعة بن مالك بن خزيمة بن علقمة بن فراس بن غنم بن مالك کنانه است .

پسر چهارم عبدالله محض يحيى صاحب دیلم است و نام مادر یحیی قریبه است و او دختر کنج بن أبي عبيدة بن عبدالله بن زمعه است و این دختر برادر هند است و عبدالله محض او را با عمّه او هند بزوجیت خود جمع کرده بود .

و پسر پنجم عبدالله محض را سلیمان نام بود نام مادرش عاتکه دختر حارث است از بنی مخزوم ابوالحسن عمری گوید عاتکه عبدالملك مخزومی است .

پسر ششم عبدالله محض بن حسن را ادریس نام است و با سليمان از يك مادر بودند و اكنون بوفات هر يك اشارت خواهد رفت و چون محمّد و ابراهیم خروج کرده اند احوال ایشان بعد از شرح وفات بنی الحسن مسطور می شود.

ص: 156

بیان حال حسن بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب عليهم السلام و وفات او در محبس

ابوالفرج در مقاتل می نویسد مادرش فاطمه بنت الحسين علیه السلام و مردى متأله و فاضل و با ورع بود و در امر بمعروف و نهی از منکر بمذهب زیدیه می رفت.

کنیت او را ابوعلي نوشته اند و او را حسن مثلث می خواندند چه پسر سوم است که بلا واسطه حسن نام دارد .

و پدرش حسن بن حسن را که حسن دوم بود حسن مثنی می نامیدند.

و ابوالفرج در ذیل احوال پسرش علي بن حسن کنیت او را ابوالعباس نوشته است

چون عبدالله محض و محبوس نمودند برادرش حسن بن حسن سوگند یاد کرد که از آن پس تدهین نکند و سرمه در چشم نسپارد و تن را بجامه نرم و لطیف نیاراید و طعام گوارا نخورد تا عبدالله از حبس بیرون نیاید.

عبدالله بن عمران گوید حسن بن حسن محض تسلی بر عبدالله بن حسن از خضاب دست بداشت و ابو جعفر منصور هر وقت از وی پرسش گرفتی می گفت «ما فعل الحادّ» یعنی حادّ چه کرد و حادّ با حاء مهمله و دال مشدده و محدّ آن زن را گویند که بملاحظه عدّه که او را پیش افتاده ترك زينت نماید.

و حسن بن حسن منزلی در ذی الائل مدینه اختیار کرده و عبدالله بن حسن محبوس بود و حسن بن حسن از آن مکان بیرون نمی شد و جامه درشت و کرباس های غلیظ برتن می نمود و ابو جعفر او را حادّ نام کرده بود .

و چنان بود که هر وقت فرستادكان حسن بن حسن دير بمحبس می رفتند

ص: 157

و تفقد می کردند و خاطر برادرش عبدالله را از وصول اخبار مطلع می ساختند عبدالله کوفته خاطر می شد و به حسن پیام می فرستاد که تو و فرزندانت در خانه های خود ایمن هستید و من و فرزندانم ما بین اسیر و هارب هستیم از حالت خویش و تنهائی و غربت قرین ملالت و وحشت هستم اقلا به ارسال رسل و ايفاد كتب با من مؤانست جوى .

و چون این خبر و پیام بحسن می رسید می گریست و می گفت جانم فدای ابو محمّد باد که همیشه مردمان را به پیشوایان و بزرگان عصر بر آشوبد.

و حسن بن حسن بن حسن در زندان هاشمیه در ماه ذى القعدة الحرام سال یک صد و چهل و پنجم هجری بار اقامت بسرای آخرت کشید و این وقت شصت و هفت سال از عمرش بگذشته بود.

ابوالحسن عمری گوید محبس او در بغداد بود و در زندان جان بداد و چهل و پنج سال روزگار نهاد

بیان شرح حال و وفات ابراهيم بن حسن بن حسن در محبس هاشمیه

کنیت ابراهیم ابوالحسن و بقولی ابو اسماعیل و مادرش فاطمه بنت الحسين سلام الله علیه بود بواسطه کثرت جود و مناعت محل و شرافت محتد ملقب به غمر گشت غمر بفتح غين معجمه و سكون ميم بمعنى واسع الخلق و کریم است.

و ابراهیم و برادرش عبدالله محض از راویان حدیث می باشند و ابراهیم را در کوفه صندق و قبرش زیارتگاه بود ابو جعفر منصور او را با برادرانش چنان که مسطور شد در زندان بداشت و ازین پیش داستان حسن بن حسن در باب تعلیف

ص: 158

شترهایش مسطور شد.

بوالفرج می گوید ابراهیم بن حسن بن حسن در محبس هاشمیّه در شهر ربیع الاول سال یک صد و چهل و پنجم هجری وفات کرد و اول کسی که از بنی حسن در زندان جان سپرد وی بود چنان که ازین پیش نیز باین خبر اشارت رفت و در این وقت شصت و هفت ساله بود .

و بعضی نوشته اند مدت پنج سال در کمال رنج و زحمت و صعوبت و محنت در محبس بزیست تا برضوان یزدان پیوست و شصت و نه سال از عمرش برگذشت.

ابن خداع گوید در يك منزلى كوفه در سن شصت و هفت سالگی بدرود زندگانی نمود و دارای فضایل کثیره و محاسن شهیره بود و ابوالعباس سفاح در ایام خلافت خود مقدم او را مبارک می شمردن

ابوالفرج می گوید این سه تن از فرزندان صلبی حسن بن حسن بودند که بقتل رسیدند یا وفات کردند و ازین پیش اسامی آنان که از محبس نجات یافتند بروایت ابن اثیر در کامل مذکور شد.

ص: 159

بیان اسامی آنان که از بنی حسن از محبس منصور نجات یافتند

ابوالفرج در مقاتل الطالبيين مى گويد محمّد بن علي بن حمزه علوی گفته است که ابوبکر بن حسن بن حسن با آن جماعت در زندان شهید شد اما دیگری در این روایت با وى شريك نيست و از علمای انساب بما نرسیده است که حسن ابن حسن را پسری باشد که ابوبکر کنیت داشته است

و می گوید جماعتی دیگر نیز با ایشان از مدینه بکوفه حمل شدند که هيچ يك از ايشان بقتل نرسیدند و بعد از آن که محمّد و ابراهیم پسران عبدالله محض شهید گردیدند و آن آشوب بنشست ابو جعفر منصور ایشان را رها ساخت.

از آن جمله جعفر بن حسن بن حسن است كنيتش ابو الحسن و سیّدی ذليق اللسان و فصيح البيان و در شمار خطبای بنی هاشم بود و از وی کلمات بلیغه مذکور است در حبس منصور بزیست لكن منصور وی را رها کرد تا بمدینه باز شد و چون هفتاد سال از مدت زندگانیش بر گذشت در گذشت

و دیگر پسرش حسن بن جعفر .

و دیگر موسی بن عبدالله بن حسن .

و دیگر داود بن حسن بن حسن علیه السلام است که او را ابوسلیمان کنیت بود و از جانب برادرش عبدالله محض تولیت صدقات امیر المؤمنين عليّ عليه السلام را داشت

چون در محبس منصور جای گرفت مادرش بخدمت حضرت صادق علیه السلام بیامد و ناله برآورد آن حضرت دعای استفتاح را که بدعای امّ داود معروف و در كتب ادعیه مذکور است بدو بیاموخت پس بر وفق تعلیم امام علیه السلام آن دعای

ص: 160

مبارك را در نیمه رجب قرائت کرد و از برکت آن دعا پسرش داود نجات یافت و بمدینه آمد و در شصت سالگی وفات یافت

و دیگر اسحق و اسماعیل پسرهای ابراهیم بن حسن هستند که نجات یافتند محمّد بن علي بن حمزه گوید که این دو تن کشته شدند اما روایت صحیح این است که ایشان را رها کردند چنان که ازین پیش نیز مسطور شد .

بیان حال علی بن حسن بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب عليهم السلام در زندان

علي پسر حسن مثلث را ابوالحسن کنیت بود و او را علي الخير و علي الاغر و علي العابد می خواندند و نیز در حق او و زوجه اش زینب بنت عبدالله حسن الزوج الصالح می گفتند و هم او را ذو الثفنات می خواندند.

و گمان راقم حروف این است که بر بعضی علی عابد بحضرت امام زین العابدین علیه السلام که ذوالثفنات لقب دارد مشتبه شده است .

مادر علي بن الحسن امّ عبدالله دختر عامر بن عبدالله بن بشر بن عامر ملاعب الاسنة بن مالك بن جعفر بن کلاب می باشد.

عبدالجبار بن سعيد مساحقی از پدرش روایت کند که ابو العباس حسن بن حسن بن حسن علیه السلام عين مروان را که در ذی خشب بود با قطاع خود در آورد و بسیار شدی که پسرش علی را بآن آب گاه می فرستاد تا مطلع گردد علي از نهایت زهد و قدس ظرف های پر آب با خود حمل می کرد تا چون تشنه شدی از آن بیاشامیدی و از عين مروان آب نمی نوشید .

یکی از موالی آل طلحه گويد علي بن حسن را در حال نماز ایستاده بدیدم که در راه مکه نماز می گذاشت ناگاه ماری بی جان از زیر دامان جامه اش اندر

ص: 161

شد تا از گریبانش بیرون جست مردمان بوحشت در آمدند و همی فریاد کردند اينك افعی است که در جامه ات اندر است و علي بن حسن چون پسر عمش علي بن الحسين زين العابدين و جدّش ابو الحسن امير المؤمنين علي علیه السلام و الصلوة روی بر صلوة داشت و اعتنائی بآن اصوات نداشت .

پس از آن مار گزنده شتابنده برفت و علي نه نماز خود را قطع و نه از جای جنبش کرد و نه نشانی در دیدارش پدیدار گشت .

زوجه اش زینب بنت عبدالله چون پدرش عبدالله و سایر آن جماعت را غل و زنجیر بر نهاده بعراق حمل می کردند ناله و زاری بر آوردی و همی گفتی و اعبرتاه از زنجیر و بند و ثقل و سنگینی این پیوند و این اشترهای برهنه که ایشان را بر آن بر نشانیده اند.

وازین پیش مسطور شد که علی بن حسن خود نزد رباح عامل مدینه شد و خواستار گردید که او را نیز با بنی حسن محبوس بدارد رباح گفت این کردار تو در خدمت ابی جعفر معروف خواهد شد.

محمّد بن اسماعیل گوید از جدم موسی بن عبدالله شنیدم می گفت ما را در محبسی سرپوشیده محبوس ساختند و چنان تار و تاريك بود که اوقات ادای نماز را جز باجزائى كه علي بن حسن بن حسن بن حسن علیهم السلام قرائت می کرد معلوم نمی داشتیم یعنی از مقدار قرائت او امتحان مدت را نموده بودیم و او همه گاه قرائت می کرد و وقت معلوم می شد.

موسى بن عبدالله بن موسی می گوید علی بن حسن در حالت سجود در حبس ابی جعفر منصور وفات کرد عبدالله بن حسن چنان گمان برد که او را به حال سجده خواب در ربوده است گفت برادر زاده ام را بیدار کنید چه نگران هستم که در حال سجود بخواب رفته است

چون او را حرکت دادند از دنیای فانی مفارقت کرده بود عبدالله گفت

ص: 162

خداوند از تو راضی باد من چنان می دانستم که ازین مصرع خوفناک هستی .

جويرية بن اسماء گوید چون بنی حسن را بدرگاه ابو جعفر منصور حمل می کردند بند و زنجیرها بیاوردند تا برایشان بر نهند و در این وقت علي بن حسن بنماز ایستاده بود و در میان آن بندها قیدی سنگین بود که بهر يك از ایشان نزدیک می بردند چیزی بذل می کرد و از قبول آن استعفا می نمود.

چون علي نماز را بگذاشت گفت این جزع که نمودید و از ثقل آن بنالیدید بسیار سخت است پس هر دو پای خود را کشیده داشت تا بر پای او بر نهادند.

سلیمان بن داود بن حسن و حسن بن جعفر گویند چون ما را در زندان بردند علي بن حسن با ما بود و حلقه های اقیاد بر ما گشادگی داشت و هر وقت نماز می سپردیم یا بخواب می شدیم از خود جدا می کردیم و هر وقت از ورود پاسبانان بیمناک می شدیم دیگر باره بر دست و پای می آوردیم اما علي بن حسن هیچ وقت از خود باز نمی کرد.

عمش عبدالله بن حسن بدو گفت ای پسرك من چه چیز مانع توست که این بندها را از خود بر نمی گیری گفت سوگند با خدای هرگز این بند و قید را از خود جدا نکنم تا گاهی که در قیامت با ابو جعفر در پیشگاه خداوند اکبر فراهم شویم و خدای از وی بپرسد که از چه روی مرا باین قید مقید داشته است.

از یحیی بن عبدالله از آنان که از آن هشت تن از زندان برستند حکایت کند که گفت چون ما را بزندان در آوردند علي بن حسن عرض کرد بار پروردگارا اگر این بند و زندان و این حال سخت که بما روی داده است بواسطه خشم تو بر ما می باشد چندان سخت بگردان تا از ما خوشنود شوی ، عمّش عبدالله بن حسن فرمود خدایت رحمت کند این نیست که گوئی.

عبدالله از فاطمه صغری از پدرش از جده اش حضرت فاطمه دختر رسول خدا صلی الله علیه و اله حدیث کند که رسول خدای با من فرمود از فرزندان من هفت تن در

ص: 163

کنار فرات مدفون شوند که پیشینیان برایشان سبقت نگرفته باشند و آیندگان ادراک ایشان را نکنند گفتم ما هشت تن می باشیم.

عبدالله گفت بدین گونه این حدیث را شنیده ام می گوید چون آن در را بر گشودند ایشان را که هفت تن بودند مرده یافتند و در من رمقی دیدند و آبی بمن بیاشامانیدند و مرا بیرون آوردند و من زنده بماندم.

حسین بن نصر گوید ابو جعفر منصور ایشان را در زندان جای داد و شصت شبانه روز در زندان بزیستند که نه شب و نه روز را فرق گذاشتند و نه وقت نماز را بدانستند مگر به تسبيح علي بن حسن ، عبدالله را ضجرتی و ملالی در سپرد و گفت ای علی نگران این بلا هستی که بدان اندریم آیا از پروردگار خودت عزّ و جلّ خواستار نمی شوی که ما را ازین ضیق حال و بلاى بزرك برهاند.

می گوید علی مدتی طویل خاموش گشت پس از آن گفت ای عمّ همانا ما را در بهشت جاوید درجه ای است که بآن نمی رسیم مگر بادراک این بلیّه یا بآن چه بزرگ تر ازین باشد .

و ابوجعفر را در آتش دوزخ موضعی است که بآن نمی رسد مگر وقتی که ما را باین گونه بلیّه یا بزرگ تر از آن مبتلا گرداند.

پس اگر خواهی شکیبائی جوی چه یقین دارم ازین رنج و بلیت که بآن دچاریم بخواهیم مرد و ازین غم و اندوه بخواهیم رست چنان که گوئی هیچ بلیت و آفتی نیافته ایم و اگر خواهی که پروردگار خویش عزّ و جل را بخوانیم تا ازین بلیت و اندوه برهاند و از آن عذاب و عقوبت که ابو جعفر را در جهنم خواهد بود بکاهد چنین می کنم.

عبدالله گفت هیچ نمی خواهم ازین غم بیرون شوم بلکه بصبوری و شکیبائی می گذرانم و ایشان افزون از سه روز در زندان نماندند تا رخت اقامت بجنان جاویدان کشیدند و علي بن حسن در سن چهل و پنج سالگی در هفتم محرم سال یک صد و چهل و ششم هجری برضوان خدای شتافت رضوان الله عليهم

ص: 164

بیان حال عبدالله بن حسن بن حسن بن حسن و حبس او در زندان منصور و وفات او

عبدالله پسر حسن مثلث ابو جعفر کنیت داشت و مادرش عبدالله بنت عامر است که مادر برادر وی علي بن عبدالله مذکور است حارث بن اسحق رياح بن عثمان بنى حسن و محمّد بن عبدالله بن عمر و عثمانی را بجانب ربذه بیرون می برد.

چون بقصر نفیس كه در يك فرسخی مدینه است رسیدند آهنگران بخواستند و غل و قید فراوان حاضر کردند و هر مردی را در زنجیرها و بندهای درشت و غل های بزرگ در آوردند دو حلقه قید عبدالله بن حسن که ابو جعفر کنیت داشت تنگی گرفت و پاهای او را در هم فشرد چنان که ناله بر آورد .

برادرش علي بن حسن عابد چون بر این حال بدید او را سوگند داد که حلقه قید خود را که از آن حلقه وسیع تر بود با آن حلقه تبدیل دهد پس عوض کردند و ابو جعفر آسایش گرفت و ریاح ایشان را بر بده راهسپار ساخت.

بالجمله عبدالله بن حسن در روز عید اضحی در سال یک صد و چهل و پنجم در سن چهل و شش سالگی بجنان جاوید خرامید.

ابونصر بخاری گوید ابو جعفر عبدالله بن حسن را اولاد نبود لكن ابوالحسن عمری او را صاحب اولاد داند

ص: 165

بیان حال عباس بن حسن بن حسن بن حسن عليه السلام و وفات او در حبس

عباس پسر دومین حسن مثلث است مادرش عایشه دختر طلحة الجود بن عمر ابن عبيد الله بن معمر التیمی است و این عباس یکی از جوان مردان بنی هاشم است ابراهيم بن علي بن هرمه این شعر را در صفت وی می گوید :

لمّا تعرضت للحاجات و اعتلجت *** عندی و عاد ضمير القلب وسواساً

سعيت انعى لحاجات و مصدرها *** براً كريماً لثوب المجد لبّاساً

هداني الله الحسنى و وفقني *** فاعتمت خير شباب الناس عباساً

قدح النبيّ و قدح من ابي حسن *** و من حين جرى لم يحر جنّاساً

عبدالله بن عمران بن ابی فروه گوید عباس را در حالتی که بر در سرای خود بود بگرفتند مادرش عایشه بنت طلحه گفت مرا بگذارید که او را ببویم بوئیدنی و در بر گیرم در بر گرفتنی گفتند سوگند با خدای تا در دنیا باشی این کار نخواهد شد و عباس بن حسن مثلث در سن سی و پنج سالگی هفت روز از شهر رمضان سال یک صد و چهل و پنجم هجری در زندان بدیگر جهان شد

در ناسخ التواریخ مذکور است که عباس صاحب دیلم بود و منقرض شد.

ص: 166

بیان حال اسمعيل بن ابراهيم ابن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب عليهم السلام

اسمعيل بن ابراهیم را طباطبا می خواندند و بعضی گویند پسرش ابراهیم ابن اسمعیل را طباطبا لقب بود .

راقم حروف در ذیل مجلدات مشکوة الادب در ترجمه ابی القاسم احمد بن محمّد بن اسمعيل بن ابراهيم طباطبا ابن اسمعيل بن ابراهيم بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب علیهم السلام که شاعری فصیح البیان بود باز نمود که جدش ابراهیم را طباطبا می گفتند چه او بجای قاف طاء می گفت و خواست بگوید قبا را بیاورید گفت طباطبا یعنی قباقبا ازین روی او را طباطبا لقب کردند .

و سادات طباطبا از اجله سادات هستند و در این سنوات جمعی از فحول مجتهدین طباطبائی و وزراء و امرا و ادبای طباطبائی بوده و هستند چنان که در خاتمه این فصل بنام بعضی اشارت می رود.

بالجمله مادر اسمعیل بن ابراهیم ربیحه دختر محمّد بن عبدالله بن عبدالله بن ابی امیه است که او را زادالر کب می خواندند و او پدر امّ سلمه زوجه رسول خدا صلى الله علیه و آله بود

عبدالله بن موسی می گوید از عبدالرحمن بن ابي الموالي که با بنی الحسن ابن الحسن علیه السلام در مطبق یعنی محبس سر پوشیده محبوس بود پرسیدم که صبر و شکیبایی این جماعت عالی نسب در آن حبس و بند و رنج و شکنج بر چه درجه بود گفت بجمله صبور بودند و در میان ایشان مردی بود چون طلای صاف و زرگداخته پاک که هر وقت آتشی بر وی بر افروزند بر خلاص و صفا و جلایش افزوده گردد و این مرد اسماعیل بن ابراهیم بود که هر چند بلایش سخت تر و رنجش صعب تر

ص: 167

بودی صبرش بیشتر شدی

در ناسخ التواريخ مسطور است که پسر ششم ابراهیم عمر بن حسن مثنی را اسمعیل نام بود و ابوابراهیم کنیت داشت و او را دیباج الاكبر لقب بود و نیز او را الشريف الخلاص می خواندند.

و مادرش مخزوميه بود و در جنك فخ حضور داشت و او را يك دختر بود که ام اسحق نام داشت و دو پسر داشت حسن و دیگر ابراهیم .

و در ذیل حال ابراهیم بن اسمعیل دیباج در آن کتاب مسطور است که ابراهیم ابن اسماعیل ملقب بطباطبا بود گاهی که ابراهیم کودك بود و پدرش اسمعيل خواست از بهرش جامه بدوزد گفت پیرهن خواهی یا قبا چون هنوز زبانش در اظهار مخارج حروف توانا نبود خواست بگوید قباقبا گفت طباطبا

نوشته اند طباطبا در زبان نبطيه بمعنی سید السادات است و این ابراهیم طباطبا با حضرت رضا صلوات الله علیه معاصر بود و این بیان با آن چه ابوالفرج می گوید منافات دارد.

بالجمله از سادات طباطبائی بزرگان علما و اعیان پدیدار شده اند و در این اعصار مثل مرحوم آقا سيد علي بن سيد محمّد علي بن سيد ابوالمعالى صغير بن سید ابوالمعالی کبیر طباطبائی است و آقا سيد علي صاحب شرح كبير و صغير و غيره اعلى الله مقامه در کربلای معلی ساکن بود و همشیره زاده مرحوم آقا محمّد باقر بهبهانی و شوهر دختر اوست

ولادت مرحوم آقا سید علی در بلده طیّبه کاظمین در دوازدهم ربیع الاول سال یک هزار و یک صد و شصت و یکم هجری روی داد و پسرش آقا سید محمّد از دختر آقا محمّد باقر متولد شد .

و دیگر مرحوم آقا سید محمّد مهدی بحر العلوم است که پسر سید مرتضی بن سيد محمّد حسنی حسینی طباطبائی بروجردی است و غروى المسكن بود و جامع معقول و منقول و دارای نقاوت و کرامت جلالت مقام و درجه علم و فضل و زهدش

ص: 168

از شرح و بیان مستغنی است در کربلای معلی در شب جمعه از ماه شوال المکرم در سال یک هزار و یک صد و پنجاه و پنجم هجری متولد شد و مرحوم حاجی میرزا علینقی که از اجله سادات و علمای بزرگ و در كربلا ساکن و دارای مقام ریاست بود نوه دختری آقا سيد علي بحر العلوم است .

و مرحوم مبرور آقا سید محمّد صادق طباطبائی مجتهد اعلی الله مقامه که از قبیله مرحوم بحر العلوم است از فحول مجتهدین روزگار و در دارالخلافه طهران در محله سنگلج اقامت داشت و سال ها در طی مرافعات و محاکمات شرعیّه در نهایت دقت و در تدریس علوم فقهیه در کمال متانت و صحت روزگار سپرد سیدی جلیل و فقیهی بی عدیل و دارای محامد اخلاق و محاسن آداب و هيئت جميل و شأنى نبیل بود علما و اعیان و اصناف مردم همه در خدمتش ارادتی خاص داشتند با پدرم مرحوم میرزا محمّد تقى لسان الملك طاب ثراه معاشرت و مراودت و عنایتی مخصوص می ورزید و در ظهر کتاب احوال حضرت سيدة النساء فاطمه زهراء صلواة الله علیها که از مؤلفات آن مرحوم است تقریظی مرقوم فرموده اند بعد از وفات پدرم لسان الملك با بازماندگان ایشان همان توجه و عنایت مبذول می داشتند و سال ها از فیوضات حضور افادت دستور ایشان بهره یاب بودیم.

و چون در دارالخلافه طهران وفات کردند مرحوم آقا میرزا یوسف آشتیانی صدر اعظم دولت علیه ایران طاب ثراه که در خدمت آن سیّد عالی مقدار ارادت می ورزید بزاويه مقدسه حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام در يك فرسنگی دارالخلافه طهران مکانی با وسعت و فضا و باغی دلارا و بقعه و گنبد و مزاری عالی بنا برای مدفن آن مدفون محترم بنیان کردند و هم اکنون مزار خاص و عام است و در حجرات آن عمارت نیز جمعی مدفون شدند از جمله مرحوم میرزا ابوالقاسم قایم بن ميرزا ابو القاسم قایم مقام بن ميرزا عيسى مشهور بميرزا بزرك قایم مقام فراهانی است که سیدی جلیل المقدار بودند در حدود سال يك هزار و سی صد و چهارم هجری

ص: 169

در عمارات حیاط صندوقخانه دولتی گاهی که از سلام حضور شاهنشاه شهید سعید ناصر الدین شاه صاحبقران انار الله برهانه مراجعت کردند در پای پله تالار معروف بتخت مرمر یک دفعه افتاده و فجأتاً در گذشت و بجوار اجداد امجادش صلوات الله علیهم پیوست

راقم حروف در جلد اول کتاب احوال حضرت سید سجاد علیه السلام و بیان مهر مبارك آن حضرت شرحی از احوال این سادات هزاوه و محاسن اخلاق و آداب این مرحوم مبرور مسطور نمود در هنگام حمل نعش و دفن ایشان و تشییع جنازه ایشان با جماعتی از اعزه و اشراف دار الخلافه باتفاق پسرهای ایشان جناب آقا میرزا محمود خان که اکنون موروثاً در سلك اعضای مجلس دربار دولت منسلك و امیر الامراء ميرزا احمد خان میرپنجه و غیرهما حضور داشتم بسیار سید عالی و جليل واصيل و وسيع الصدر و جميل القدر بودند با راقم حروف معاشرت و مراودتي کامل می ورزیدند خداوند بر علوّ درجات تمام ایشان بیفزاید .

و مرحوم مبرور آقا سید محمّد صادق طباطبائی اعلی الله مقامه دارای اولاد انجاب و علمای اطیاب هستند و اکنون ریاست این قبیله جليله بجناب مستطاب العلماء الاعلام آقای آقاسید محمّد ولد ارشد و اعلم و اوحد آن مرحوم منتهی است و در دارالخلافه باهره صاحب مقامی محمود و مرجع خاص و عام و مطاع الامر و الاحکام می باشند.

و دیگر از سادات طباطبائی مرحوم مبرور آقا سید عباس پسر مرحوم مغفور آقا سید محمّد کربلائی معروف بمجاهد و از اقارب مرحوم مشكور آقا سيد علي صاحب شرح كبير و مرحوم مغفور سید بحر العلوم و مرحوم آقا سید محمّد صادق مجتهد سابق الذکر می باشند در حفظ اخبار و احادیث و فقه و اصول ممتاز بودند و در عوالم صدق و صفا و عهد و وفا و مخاطرات و مصاحبات و وسعت صدر مشهور و معروف در دارالخلافه طهران در محله چاله میدان در کوچه معروف بکوچه کاشی ها

ص: 170

منزل و مأوى داشتند.

سال های بسیار از خدمت و صحبت ایشان بهره یاب می شدیم و چند تن پسر عالی قدر داشتند از جمله مرحوم آقاسید عیسی ولد ارشد ایشان و جناب شریعت مآب آقا سید محمّد باقر امام جمعه خرم آباد است و صبیّه مرحوم مغفور آقا میر صالح مجتهد معروف بعرب که در طهران در محله سنگلج در مجاورت مرحوم آقا سید محمّد صادق مسكن و دارای فضل و زهد و تقوى و علم و فضل و فقه و تأليف و تصنيف و غیرت کامل بودند و سال ها در طهران نافذ الحكم و مطاع و مدرس بزيستند و با مرحوم پدرم و خاندان ایشان کمال الفت و معاشرت داشتند زوجه جناب آقا سید محمّد باقر این اوقات در خرم آباد توقف دارند .

و دیگر مرحوم آقا سیدرضا بود که در سن جوانی وفات کردند.

بالجمله علما و فضلای سادات طباطبائی بسیار و اغلب در شمار رؤسای دین و صاحب تصانیف جلیله اند و نام بردن ایشان کتابی مخصوص لازم دارد.

و از جمله ایشان جناب مستطاب سیدالعلماء و الادباء آقای آقا میرزا رفیع طباطبائى نظام العلماء ساكن شهر تبریز هستند این سید جلیل در علم و فضل و حسن استدراك و كياست و دراست و فراست و حسن آداب و معاشرت ممتاز و در علوم مدنيّه و تدابیر دولتیه و ملیه سرافرازند در شهر تبریز توقف و توطن دارند.

در بعضی سنوات بدار الخلافه ورود می دهند مکرر از فیض حضور و صحبت ایشان مستفیض شده ام با راقم حروف لطفی خاص دارند و غالباً از مراسلات کریمه ایشان مستفید می شوم.

تصانیف و تؤالیف ایشان بسیار و در حوزه انتشار و بعضی از آن نزد راقم حروف موجود است در آذربایجان سمت ریاست و مطاعیت تام دارند برادرها و برادر زادگان ایشان در زمرۀ وزراء و امنای دولت انسلاک دارند .

از جمله ایشان مرحوم آقا میرزا اسدالله خان ناظم الدوله طاب ثراه است

ص: 171

که سال های دراز در دولت ایران داری مناصب عالیه و مفاخر سامیه بود بدول خارجه بسمت وزارت مختار و سفارت کبری سفر کردند و چندین سال در دولت روس و غیره اقامت نموده شرایط مأموریت خود را بوجهی احسن بپای آورده بعد بطهران آمدند و از طهران بآذربایجان رفته بلقب وكيل الملكي و حکومت مشکین و اردبیل مدتی روزگار سپرده و بدار الخلافه مراجعت و در زمره وزرای دولت منسلك و بحكومت مملكت فارس و از آن پس بحکومت دار الخلافه طهران نایل و در لوازم و شرایط عمل حکومت در کمال کفایت و درایت و حسن سلوك مشغول بودند و با این بنده قریب سی سال بملاطفت و معاشرت عنایت داشتند و در دارالخلافه طهران وفات کردند .

پسر ایشان که جوانی ستوده خوی و ستوده روی و اصیل و نجیب است بلقب ناظم الدوله و از مواجب و مرسوم والطاف دولت علیّه برخوردار و بخدمات مقرره اشتغال دارند

برادر دیگر ایشان مرحوم میرزا فضل الله خان وكيل الملك طاب ثراه سال های دراز در شهر تبریز در سلك دبیران حضور حضرت ولایت عهد یعنی سلطان السلاطين و خاقان الخوافين و ظل الله في الارضين و ناصر دین مبین شاهنشاه گیتی پناه مظفرالدین شاه خلد الله ملکه و سلطانه و ریاست دفتر انشاء ولایت عهد مقرر و بلقب دبيرالسلطنه سرافراز بودند.

و چون اعلی حضرت پادشاه جهان در 26 شهر ذى الحجة الحرام سال يك هزار و سی صد و سیزدهم هجری بر تخت مملکت موروثی جلوس فرمودند دبیر السلطنه که در آن اوقات وكيل الملك لقب یافته و لقب برادرش وكيل الملك ناظم الدوله شده بود بتحریرات حضور همایون و وزارت خلوت مباهی و مدتی در آن شغل نبیل روزگار می نهادند .

بعد از آن بواسطه تغییرات عمده دولتیه از آن امر معاف و بوزارت تجارت دولت برقرار و چند سال باین شغل جلیل اشتغال و بعد از چندی بمرض سوء هضم

ص: 172

وسوء القينه گرفتار و باسهال دائمی دچار شدند برای تغییر آب و هوا سفر خراسان و تقبیل آستان عرش بنیان سلطان انس و جان حضرت امام رضا علیه السلام را پیشنهاد کرده و بعد از تشرف بآن آستان مبارك بقصد آذربایجان و دیدار اقوام و اقارب رهسپار گردیده در مرند که تا بشهر تبریز ده فرسنك است داعی حقّ را لبيك گفتند

از اجلّه وزراء و ارکان و اعزّه سادات و دارای خط و انشاء و اسلوب و اخلاق و فطرت و نیت خوش بودند سال ها از خدمت ایشان بهره یاب و بصحبت ایشان مستفیض بودم.

پسرهای ایشان جناب ثقة الدوله ميرزا ابوالفتح خان در تبریز در خدمات ولایت عهد مشغول اند .

برادر دیگر ایشان جناب علاء الملك از وزرای عظام و سفرای فخام و امرای با احترام دولت علیه سال ها در دول خارجه بمناصب عديده و در اسلامبول بسمت سفارت كبرى مقيم و بعد از آن بایالت و امارت مملکت کرمان و بلوچستان نایل و اکنون در زمره وزرای مجلس دربار گردون مدار منسلك و باخلاقی پسندیده و اطواری ستوده و تدابیر كافيه ممتاز و مشهور هستند و با این بنده حقیر نهایت لطف و مودت می ورزند و بمراوده و معاشرت ایشان برخوردار هستم

و جناب نظام العلماء را پسرهای قابل و کامل و محترم اند از آن جمله جناب ناصر السلطنه که مدت ها در زمان ولایت عهد شاهنشاه جهان پناه مشغول خدمات بعد از سلطنت جاوید مدت و ورود بدار الخلافه طهران بخدمات دولت روز افزون و وزارت املاك خاصه و خالصه دولت و در سلك وزرای دربار گیتی مدار منسلک شدند و در مدتی قلیل ترقی و تفوقی کامل دریافته عمارات عاليه و ابنيه سامیه بنیان کرده و با قسام تجمل بیاراستند.

سيدى جليل النسب و جميل الحسب و خوش خلق و خوش خلق و نیکو سیر و

ص: 173

نیکو نیت و نیکو رویّت و مطبوع و مطلوب و در آستان سلطنت بنیان مقرّب و محبوب و همیشه خیر خواه عموم مردمان و با این بنده در کمال عطوفت و مودّت هستند و صبیه مرحوم میرزا عبدالرحیم خان قایم مقام متعلقه ایشان است و بعد از فوت آن مرحوم لقب جليل قايم مقام بالمناسبه به ایشان اختصاص یافت.

پسر دیگر جناب نظام العلماء ملقب به سعیدالسلطنه است در عنفوان شباب از حسن اخلاق و فراست و کیاست و محامد آداب انسانیت و تدبیر بهره یاب هنگامی که وزارت وظایف و اوقاف ممالک محروسه بمرحوم قایم مقام تفویض شد ایشان بر نیابت کلیه برقرار بودند بعد از وفات آن مرحوم با عمّ مكرّم خود علاء الملك بکرمان رفته در آن جا به نیابت حکومت استقلال داشتند و بعد از مراجعت به دارالخلافه به نیابت عمّ ديگرش مرحوم وكيل الملك وزير خلوت در وزارت تجارت که بآن مرحوم راجع بود نیابت می کردند بعد از رفتن آن مرحوم بمشهد مقدس تا مدتی بعد از وفات آن مرحوم مستقلا در آن شغل دخیل بودند و با این بنده نهایت ملاطفت و معاشرت و مراودت می ورزند .

پسر دیگر جناب نظام العلماء مرحوم اعزاز السلطنه جوانی آراسته و به فنون اخلاق حمیده برخوردار و با عمّ خود مرحوم ناظم الدوله بفارس رفته در آن جا وفات کردند صبيه مرحوم ناظم الدوله زوجه آن مرحوم بود

و مرحوم ساعد الملك ميرزا عبدالرحیم خان قایم مقام که از سادات جلیل الشأن و با جناب نظام العلماء سمت مصاهرت و قرابت نزديك داشتند.

از وزرای عالی مقدار دولت عليه و بحسن فطرت و یمن طریقت و لطف تحریر و تدبیر و تقریر و پاکی و صافي نيت و خیر خواهی دین و دولت امتیازی مخصوص داشتند

در اوایل دولت شاهنشاه شهید سعید و وزارت امور دول خارجه مرحوم مبرور ميرزا سعید خان مؤتمن الملک انصاری که از وزرای نامی و عقلای گرامی طويل المدة دولت عليه و بفنون علم و خط خوش و طبع دلکش و فصاحت بیان

ص: 174

نادره عهد بودند

و مرحوم قائم مقام را نسبت سببی با ایشان بود بمملکت روس و پای تخت پطرزبورغ آن دولت مأمور و بعد از طی درجات بسمت وزیر مختاری و اقامت در آن پای تخت برقرار و سال ها در کمال استقلال و استقامت مشغول خدمتگزاری و پس از چندین سال و فوت مرحوم وزیر امور دول خارجه بمملکت ایران و محتد اصلی خود آذربایجان و خدمات آستان ولایت عهد و کارگزاری مهام خارجه مملکت آذربایجان و بعد از مدتی به لقب قایم مقامی و ریاست کلیه دربار ولایت عهد برقرار .

و بعد از جلوس میمنت مأنوس حضرت ولایت عهد بتخت سلطنت جاوید آیت بدار الخلافه طهران آمده در سلك وزرای محترم دولت مقرر و بعد از چندی بوزارت وظایف و اوقاف مملکت ایران منصوب شدند.

در مدت چندین سال با این بنده حقیر در کمال عنایت و عطوفت می گذرانیدند در حقیقت حالت ملك و اخلاق ملکوتی داشتند اولاد آن مرحوم منحصر بهمان يك صبيه است كه زوجه محترمه جناب حاجی ناصر السلطنه است .

حاصل این که این طایفه و سلسله جلیل از برنا و پیر چه آنان که در لباس علماء یا آنان که در حلیه وزراء و امراء هستند همه نيك خلق و ستوده روش و هنرمند و دارای کمالات عالیه و فضایل و آثار جمیله و اعتقاد کامل و وسعت صدر و مناعت محل و اهل ذوق و سلیقه مستقيم و حسن معاشرت و لطف صحبت و از مشاهیر نجبای این مملکت و سادات ذی شرافت هستند

خداوند رفتگان را با اجداد رفتگانشان محشور و بازماندگان را برای با بازماندگان باقی و نامدار بدارد همه رفتند و با خود بردند آن چه بردند و ما نیز می رویم و می بریم آن چه می بریم کاش آن چه باید برد ببریم و آن چه نشاید نبریم.

ص: 175

بیان حال محمّد بن ابراهيم بن حسن ابن حسن بن علی بن ابیطالب عليهم السلام

محمّد پسر سوم ابراهیم عمر بن حسن است مادرش امّ ولدی بود که او را عالیه می نامیدند و محمّد را از کمال حسن و زیبائی دیدار دیباج الاصغر می خواندند.

محمّد بن ابراهیم می گوید چون بنی حسن را نزد ابو جعفر منصور بیاوردند به محمّد بن ابراهيم بن الحسن نظر کرد و گفت دیباج اصغر توئی گفت آری .

منصور گفت چنان تو را بکشم كه هيچ يك از اهل بیت تو را بدان گونه نکشته باشم آن گاه فرمان داد تا آن سید جلیل و مولای نبیل را همچنان که زنده بود بیفکندند و ستونى بزرك و اسطوانه عظیم بر روی او بنیان کردند و محمّد بلا عقب از جهان در گذشت.

و بقولی فرمان داد تا اسطوانه را که بر پای بود از هم جدا کردند و محمّد را در میان آن نهاده و در آن حال که محمّد زنده بود بر رویش بنا نهادند.

زیر بن بلال می گوید که محمّد بن ابراهیم را آن جمال دلارا و روی دلاویز بود که مردمان بخدمتش در آمدند و بچهره اش نظر کردند

بيان حال علی بن محمّد بن عبدالله ابن حسن بن حسن بن علی بن ابيطالب عليهم السلام

علي بن محمّد نفس زكية بن عبدالله محض بن حسن مثنّى بن حسن بن علي بن ابیطالب علیهم السلام دوم پسر محمّد نفس زکیه است و با برادرش عبدالله از امّ سلمه دختر محمّد بن حسن بن حسن بن علي علیهما السلام متولد شدند .

ص: 176

و مادر محمّد بن عبدالله بن حسن بن حسن رمله دختر سعيد بن زيد بن عمرو ابن نفیل است و علي مذکور را پدرش محمّد نفس زکیه بجانب مصر فرستاد و برادر خود موسی بن عبدالله را نیز با وی هم سفر ساخت و مطرا صاحب حمام و يزيد بن خالد فسری مردمان را بدو دعوت کردند و ازین روی او را صاحب الحمام می خواندند که در بصره حمام امیر با او بود.

بالجمله علي بن محمّد را در مصر بگرفتند و موسی بن عبدالله نجات یافت و بدو دست نیافتند پس علي بن محمّد را نزد ابو جعفر منصور حاضر کردند منصور او را با اهل او بزندان جای داد و بماند تا با ایشان بمرد.

و بعضی گفته اند در محبس بماند و در زمان خلافت مهدی بمرد و صحیح این است که در زمان ابی جعفر منصور وفات کرد .

و ابوالحسن عمری گوید منصور او را بزندان فرستاد و چندانش زحمت و صدمت بداد تا جماعتی از شیعیان پدرش محمّد را باز نمود و ایشان را بانواع عذاب و عقاب مبتلا ساخت و خود در محبس وفات نمود .

و بروایتی در مصر محبوس بود و بروایت ابی نصر بخاری او را از مصر بعراق آورده در محبس بغداد رخت ازین جهان سست نهاد بیرون نهاد .

ص: 177

بيان حال ابي الحسن موسى بن عبدالله محض ابن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب عليهم السلام

موسى الجون پسر سوم عبدالله محض بن حسن بن حسن علیه السلام است كنيتش ابوالحسن و مادرش هند دختر ابو عبيدة بن عبد الله بن زمعة بن الاسود بن المطلب ابن اسد بن عبدالعزی است.

چون مادرش هند شصت ساله شد موسی را بزاد و زن شصت ساله مگر این که قرشیّه باشد نمی زاید و پنجاه ساله مگر این که عربیّه باشد نمی زاید.

موسى ملقب بجون بود و این لقب را از مادر یافت چه موسی چون متولد شد سیاه چرده و رنك بدنش بسیاهی مایل بود.

جون بفتح جيم و سكون واو و نون بر سپید و سیاه مشترکاً اطلاق می شود و این لغت از اضداد است.

بعضی از فقهاء گویند بطریق استعاره بر روشنائی و تاریکی نیز اطلاق می نمایند.

بالجمله هند فرزندش موسی را در حال کودکی ترقص می داد و این شعر را بالمناسبه قرائت می کرد :

انّك ان تكون جوناً انزعاً *** يوشك ان تسودهم و تنزعاً

و تسلك العيش طريقاً مهيعاً *** فرداً من الاصحاب او مشيعاً

ازین پیش در ذیل احوال پدرش عبدالله محض مذکور شد که در آن هنگام که موسی با پدرش عبدالله در ربذه محبوس بودند منصور موسی را ببرد و تازیانه بزد و او را فرمان داد که برود و برادرهایش محمّد و ابراهيم بن عبدالله را حاضر نماید.

ص: 178

موسی می گوید منصور بعضی را بكشيك من بفرستاد تا اخبار مرا بدو معروض دارند پس بمدینه در آمدم و در سرای ابن هشام که در بلاط واقع بود فرود آمدم و بلاط موضعی است در مدینه که در میان مسجد و بازار است و در آن جا چند ماه اقامت کردم.

رياح والی مدینه به منصور نوشت که موسی در این جا اقامت دارد و منتظر آن است که روزگار بر تو آشفته گردد و آن چه تو می خواهی و دوست می داری بانجام آن عنایتی ندارد.

منصور فرمان داد که موسی را بدو حمل نماید پس ریاح موسی را بدرگاه منصور حمل کرد و چون این خبر به محمّد بن عبدالله رسید در همان وقت خروج کرد .

بعضی گفته اند که محمّد موسی را بشام فرستاد تا مردمان را ببیعت او دعوت نماید و محمّد پیش از آن که موسی بشام برسد مقتول شد.

و بقولي موسى بخدمت محمّد مراجعت کرد و با او ببود تا محمّد شهید شد این وقت موسى بجانب بصره فرار کرده پوشیده بزیست

بنيته شیبانیه که احمد بن عيسى بن زيد و فضل بن جعفر بن سلیمان را شیر داده بود حکایت کند که چون موسی از شام ببصره آمد در منزل این زن فرود شد بنیته با موسی گفت پدرم فدای تو باد همانا برادرهای تو محمّد و ابراهیم کشته شدند و محمّد بن سليمان والی بصره است و تو خالوی اوئی و بر تو باکی نیست.

موسی یکی را بفرستاد تا از بهرش طعامی خریداری نماید او برفت و مقداری خوردنی بخرید و بر دوش حمالی سیاه و كوچك از آن غلامانی که برای مردمان حمل بار می کردند بر نهاده بدو آورد بآن غلام بچه گفتند اجرت حمالی تو چیست گفت چهار دانك بدو بدادند وی راضی نشد و همی بر افزودند تا بچهار در هم رسید بگرفت و خوشنود برفت.

بنیته می گوید سوگند بخدای هنوز موسی دست از طعام نشسته بود که

ص: 179

جمعی سوار بر اطراف دار فراهم گردیدند چون موسی احساس سواران را نمود سخت بترسید و من بر مکانی بلند نظاره کردم و گفتم این سواران را با شما کاری نیست بلکه قومی دیگر از همسایگان ما را طلب می کنند سوگند با خدای هنوز این سخن بپای نرفته بود که آن جماعت وارد سرای شدند .

و در این وقت عبدالله پسر موسی و غلام او و مردی از شیعیان او در خدمتش حضور داشتند پس لشکر بسرای اندر شد و با یکی از ایشان چیزی بهم پیچیده میان عبائی بر کفل چارپائی بود پس آن کساء را بر گشودند بناگاه آن سیاه بچه حمال را از میان آن فرود آوردند .

آن سیاه با ایشان گفت وی موسی بن عبدالله و اين يك پسرش عبدالله و این دیگر غلام او و این مرد را نمی شناسم سوگند با خدای آن سیاه بچه چنان اسامی ایشان را برشمرد و اظهار شناسائی نمود که گفتی از شام تا بصره با ایشان مصاحب بوده است.

پس موسی و پسرش و غلامش و آن مرد را بگرفتند و ببردند و در خدمت محمّد بن سليمان حاضر ساختند محمّد گفت خدای قرابت شما را دور گرداند و دیدار شما را نکوهیده فرماید همانا هر شهری و بلدی را که در روی زمین است دست بداشتید و در این شهر که من در آن اندرم فرود آمدید .

هم اکنون اگر بخواهم صله ارحام شما را منظور بدارم نافرمانی امیر المؤمنين را کرده باشم و اگر اطاعت امیر المؤمنین را نمایم رشته خویشاوندی شما را پاره کرده باشم م لكن سوگند بخدای امیر المؤمنين بشما از من اولویت دارد.

آن گاه موسی و دیگران را بدرگاه منصور روان داشت منصور فرمان داد موسی را پانصد تازیانه بزدند و موسی بر آن جمله صبوری نمود.

ابن اثیر می گوید موسی و پسرش عبدالله بن موسی و غلامش را به درگاه منصور بیاوردند و بحکم منصور موسی و پسرش را هر يك پانصد تازیانه بزدند و ایشان آه و نفسی بر نیاوردند

ص: 180

منصور با عيسى بن علي گفت این شوخ بی باک شطار اهل باطل را بر صبر خود بفریب اندازد چیست باك غلام منعمی که آفتاب او را ندیده.

موسی گفت یا امیر المؤمنین چون اهل باطل بر باطل خود صبر نمایند اهل حق اولى بصبر هستند و چون از ضرب موسی بپرداختند او را بیرون بردند.

ربیع گفت ای جوانمرد بمن رسیده است که تو از نجبای اهل خود هستی اما اکنون برخلاف آن مشاهدت کردم موسی گفت این سخن از چیست .

ربیع گفت نگران تو شدم که در حضور دشمن خودت دوست همی داشتی که آن چه تو را مکروه است بدرجه اعلی برسد و گزند و بدی خویش را می خواستی و در خوردن تازیانه با وی بستیزه و خصومت بودی گویا بر تازیانه خوردن غیر از خودت صبوری می ورزیدی.

کنایت از این که مردم خردمند اصیل بر جان خود می ترسند و بدین گونه بی باک خود را در معرض ضرب و هلاك و دمار در نمی آورند و اظهار قوت نفس و دل نمی نمایند موسی این شعر را بخواند :

انّى من القوم الذين تزيدهم *** قسراً و صبراً شدة الحدثان

من از آن قوم و جماعت هستم که هر چند حوادث روزگار شدت یابد صبر و قهر ايشان را بیشتر گرداند.

بعضی گفته اند موسی همچنان در زندان ببود تا نوبت خلافت به مهدی عباسی رسید و او را رها ساخت و بقولی بعد از آن محنت متواری بزیست تا وفات کرد.

آن جا در ناسخ التواريخ مسطور است که موسی از راه حجاز بمکه گریخت و در آن جا ببود تا برادرانش محمّد و ابراهیم مقتول شدند و نوبت خلافت بمهدی رسید و مهدی در همان سال اقامت حج نمود و گاهی که مشغول طواف بود موسی فریاد بر کشيد ايها الامير مرا امان بده تا تو را بموسى بن عبدالله محض دلالت کنم .

ص: 181

مهدی گفت اگر دلالت کنی در امان باشی موسی گفت الله اكبر منم موسی پسر عبدالله مهدی گفت کیست که ترا بشناسد و بر صدق سخنت شهادت دهد.

گفت اينك حسن بن زید و دیگر موسى بن جعفر علیهما السلام و دیگر حسن بن عبيد الله بن عباس بن علي بن ابيطالب سلام الله عليهم حاضر پس جملگی گواهی دادند که اوست موسى الجون پسر عبدالله محض .

پس مهدی او را امان بداد و موسی زنده بماند تا هارون الرشید خلیفه شد روزی بمجلس هارون در آمد و او را بر بساط رشید لغزشی رسید و بیفتاد خدام و لشکریان بخندیدند چون موسی بر پای شد روی بهارون آورد و گفت این لغزیدن از ضعف روزه است نه ضعف پیری

مسعودی در مروج الذهب حکایت کند که عبدالله بن مصعب بن ثابت بن عبدالله بن زبير بن العوام نزد هارون آمد و از موسی بن عبدالله لب بسخن برگشود و سعایت نمود و گفت موسی مرا به بیعت خویش می خواند تا بر تو خروج نماید رشید موسی را حاضر ساخت و آن حکایت را اعادت کرد.

زبیری روی با موسی کرد و گفت شما همواره با ما خصومت کنید و مثالب ما بازگوئید و پستی دولت ما را خواسته اید موسی فرمود شما کیستید و چه کس هستید و کدام دولت با شما است که ما پستی آن را بخواهیم.

رشید از شنیدن این کلمات چنان خندان گشت که نتوانست خود را نگاه بدارد و چشم بر آسمانه رواق انداخت تا دیگران بر این عارضه او ملتفت نشوند .

این وقت موسی گفت یا امیرالمؤمنین این دروغگوی که امروز خود را در شمار دوستان شما می شمارد سوگند با خدای در رکاب برادرم محمّد با ابو جعفر منصور جنگ می نمود و از جمله اشعار اوست که در آن روز گار می خواند :

قوموا ببيعتكم ننهض بطاعتنا *** انّ الخلافة فيكم يا بني حسن

و ازین گونه اشعار بسیار آورد و اکنون که این سعایت بخدمت تو آورده گمان نکن که در نصیحت تو گوید یا نصرت تو جوید سوگند با خدای که اگر

ص: 182

معین و مدد کار یابد جز بر خصومت ما اهل بیت گامی بر ندارد .

اکنون ای امیر المؤمنين من او را بدین سخن که می گوید سوگند می دهم اگر قسم یاد نمود که این سخن ها من گفته ام خونم بر تو حلال است.

رشید گفت ای ابو عبدالله تو خود از بهر او سوگند بیارای .

معلوم باد چون داستان سوگند به یحیی برادر موسی منسوب است در این جا مرقوم نگشت و انشاء الله تعالی در مورد خود مسطور می آید.

بالجمله موسی بن عبدالله مردی شاعر و ادیب بود یحیی بن حسن گوید موسی بن عبدالله این شعر را بزوجۀ خود امّ سلمه دختر محمّد بن طلحة بن عبدالرحمن ابن ابی بکر بنوشت و خواستار شد که بعراق بیرون آید و این امّ سلمه مادر عبدالله ابن موسی است :

فلا تتركيني بالعراق فانّها *** بلاد بها اسّ الخيانة و الغدر

فانّي ملىء ان اجي بضرّة *** مقابلة الاجداد طيّبة النشر

اذا انتسبت من آل شيبان في الذرى *** و مرّة لم تحفل بفضل ابى بكر

موسى بن عبدالله حکایت کند که با پدرم بخدمت ابی العباس سفاح شدیم این وقت من کودکی نو رسیده بودم ابو العباس روی با پدرم آورد و گفت شاید این پسر تو قصیده لامیه ابی طالب را روایت کرده باشد گفت آری یا امیرالمؤمنین .

سفاح گفت او را امر کن بخواند پدرم با من فرمود برخیز و آن قصیده را بر وی بخوان پس بپای شدم و ایستاده آن قصیده را بخواندم.

اسماعيل بن يعقوب گوید چون ابو جعفر منصور اموال عبدالله محض را قبض کرد و از آن پس اقامت حجّ نمود عاتکه دختر عبدالملك مادر عيسى و سليمان و ادریس فرزندان عبدالله محض که در این وقت در پردۀ طواف می داد فریاد بر کشید يا امير المؤمنين اينك يتيم هاى تو اولاد عبدالله بن حسن هستند که پدر ایشان در حبس تو بمردند و تو ضیاع و اموال ایشان را فرو گرفتی

ص: 183

ابو جعفر فرمان داد تا آن جمله را بایشان بازدهند پس عائكه نزد حسن بن زید شد و طلب آن جمله را نمود حسن گفت این سخن نشنیده ام گواهی بر صدق قول خود بیاور.

عاتکه عيسى بن علي و محمّد بن ابراهیم امام را بیاورد و ایشان شهادت دادند حسن بن زید اموال ایشان را بخودشان رد کرد این وقت موسى بن عبدالله گفت تقسیم این اموال را جز به آن طریق که عبدالله بن حسن امر کرده است نکنیم عاتکه گفت این اموال را سلطان عصر مقبوض داشته و بخواهش من رد نمود.

موسی گفت سوگند با خدای جز بهمان طور که عبدالله بن حسن حكم نموده در این اموال حکم نکنیم و چنان بود که عبدالله محض فرزندان هند را در قسمت اموال بر دیگر فرزندان خود فضیلت نهاده بود با موسی گفتند اگر این کیفیت بسلطان برسد اموال را می گیرد

موسى گفت قسم بخدای گرفتن سلطان این اموال را دوست تر می دارم تا تغییر دادن شروطی را که عبدالله بر نهاده است .

پس در این امر بمنصور مكتوب کردند منصور فرمان داد که آن اموال باز گردد و بهمان طور که عبدالله بن حسن حکم نهاده تقسیم شود.

ابوالفرج در کتاب مقاتل می نویسد که احمد بن الحسن این اشعار را از جمله ابیات موسى بن عبدالله انشاد نمود :

لئن طال ليلى بالعراق لقد مضت *** عليّ ليال بالنظيم قصائر

اذا الحيّ منداهم معلاة فاللوى *** فمشعر منهم منزل فقراقر

و لولا أديم البئر بئر سويقه *** فطين بها و الحاضر المتجاور

مندى بمعنى محضر و مجمع است .

معلاة بضمّ میم دهی است در یمامه و موضعی است نزديك بدر.

لوى بكسر لام و الف مقصوده پایان ريك و كنار رودبار است و در قصیده لامیّه امرء القيس مذکور است

ص: 184

قراقر بر وزن دراهم دهات سواد مدینه است.

بالجمله موسى بن عبدالله را اشعار دیگر نیز هست و سویقه که در این شعر مذکور است تصغیر ساق است و نام چندین موضع در چندین بلاد است در مراصد الاطلاع مسطور است در بلاد عرب سویقه نام موضعی است نزديك بمدينه طيّبه كه آل علي بن ابيطالب علیه السلام در آن جا ساکن بودند و نیز سویقه نام کوهی است مابین ينبع و مدينه .

در ناسخ التواريخ مسطور است که موسی در سویقه وفات کرد و از شعر ربیع ابن سلمان مولای محمّد و ابراهیم پسرهای عبدالله بن حسن بن حسن که در جواب موسى بن عبدالله گفته است «وانت مقيم بئر صوحي عبائر» چنان معلوم می شود که موسی غالب اوقات در آن جا جای داشته

چه عبائر بفتح عين مهمله و باء موحده و ثاء مثلثه مكسوره و راء مهمله نام نقبی است در نجد از کوهستان جهنیه که آنان که از اضم آهنك ينبع نمایند از آن نقب می روند.

صوح بضم و فتح صاد مهمله جانب و سوی یا روی کوه یا دماغه کوه است .

اکنون که از احوال آنان که از بنی الحسن علیه السلام در محبس منصور مضروب یا مقتول یا متوفي شدند بعلاوه كودك شيرخواره محمّد نفس زکیّه که از فراز کوه در حال فرار محمّد بیفتاد و بمرد بپرداختیم باحوال محمّد نفس زکیه و برادرش ابراهیم قتیل باخمری و کیفیت خروج و شهادت ایشان بعد از نگارش حوادث و سوانح همین سال یکصد و چهل و چهارم هجری مشروحاً اشارت می کنیم .

ص: 185

بیان حوادث و سوانح سال یک صد و چهل و چهارم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال سرّی بن عبدالله والى مكه معظمه شد.

و رياح بن عثمان حكمران مدينه طيّبه .

و عيسى بن موسی فرمانگزار کوفه.

و سفيان بن معاويه حاكم بصره

ويزيد بن حاتم بن قتيبة بن مهلب بن أبي صفره ازدی فرمانفرمای مملکت مصر بودند و یزید بن حاتم همان کس می باشد که یزید بن ثابت او را مدح و يزيد بن اسید اسلمی را هجو کند و گوید:

لشتّان ما بين اليزيدين في الندى *** يزيد سليم و الاعزّ بن حاتم نهاد.

و اشعار بسیار در هجو او و مدح وی دارد و یزید بن حاتم مردی جواد و دارای اخلاق ممدوحه بود.

و در این سال هشام بن عذرة الفهری که از قبیله بنی عمرو است و یوسف بن عبدالرحمن الفهری در شهر طلیطله بر امیر عبدالرحمن اموی که ازین پیش بپاره حالاتش اشارت رفت بر آشوفتند و آنان که در طلیطله بودند بدنبالش بر آمدند و عبدالرحمن بدو روی کرد و او را بمحاصره در افکند و کار حصار را بر وی دشوار ساخت

هشام مایل بصلح شد و پسرش افلح را نزد وی بگروگان نهاد عبدالرحمن او را بگرفت و بقرطبه بازگشت هشام دیگر باره باز شد و عبدالرحمن را خلع نمود عبدالرحمن بسويش معاودت کرد و او را بحصار افکند و منجنیق ها بر آن شهر بر افراخت لکن چندان استوار بود که از مجانیق اثری در آن حاصل نشد .

ص: 186

عبدالرحمن چون این حال را بدید افلح پسر هشام را که نزد وی بگروگان بود بکشت و سرش را بدستیاری منجنیق بحصار انداخت و بقرطبه کوچ نمود و بر هشام دست نیافت.

و در این سال عبدالله بن شبرمه ازین جهان دو رنك بديگر سرای آهنگ نمود.

یافعی می گوید ابو شبر مه عبدالله بن شبرمه فقیه کوفه و قاضی بود از انس ابن مالك و جمعی از تابعین روایت داشت و مردی عفیف و عاقل و عارف و شاعر و جواد بود.

و نیز در این سال بريد بن ابی مریم مولی سهل بن الحنظليه بحنظل آب مرك سیراب شد.

بريد بضمّ باء موحده و فتح راء مهمله و یاء حطی و دال مهمله است .

و نیز در این سال عقیل بن خالد الایلی که با زهری مصاحب بود و از موالی بنی امیه و مردی حافظ و رواياتش حجت بود بعقال مرك بسته و خفته گشت وفاتش در مصر فجأتاً روى داد.

عقيل بضمّ عين مهمله و فتح قاف و ياء حطى و لام است.

و هم در اين سال محمّد بن عمرو بن علقمة بن وقاص لیثی مدنی که ابوالحسن کنیت داشت رخت بدیگر سرای کشید.

و هم در این سال هاشم بن هاشم بن عنبسة بن ابی وقاص مدنی که در شمار اعیان عصر بود رخت اقامت از سرای فنا بجهان جاوید کشید.

و هم در این سال مجالد بن همدانی کوفی که با شعبی مصاحب و مجالس بود ازین جهان جهنده بآن جهان پاینده شتابنده شد یافعی در مرآة الجنان مجالد را با جیم تصحیح نموده است.

ص: 187

بیان خطبه که ابو جعفر منصور بعد از گرفتاری بنی الحسن و انجام امر ایشان قرائت نمود

مسعودی در مروج الذهب می گوید چون ابو جعفر منصور عبدالله بن حسن و اهل بیت او را بگرفت بر منبر مسجد هاشمیه بر آمد و خدای را سپاس و ستایش و رسول را درود و نیایش بگذاشت پس از آن فرمود:

﴿يا أهل خراسان أنتم شيعتنا و أنصارنا و أهل دعوتنا و لو بايعتم غيرنا لم تبايعوا خيراً منّا انّ ولد ابن ابيطالب تركناهم و الذى لا إله إلا هو و الخلافة فلم نعرض لهم الّا بقليل ولا بكثير﴾

﴿فقام فيها علّي بن أبي طالب رضى الله عنه فما أفلح و حكم الحكمين فاختلف عليه الامة و افترقت الكلمة ثمّ وثب عليه شيعته و انصاره و ثقاته فقتلوه﴾

﴿ ثمّ قام بعده الحسن بن علي رضى الله عنه فوالله ما كان برجل عرضت عليه الاموال فقبلها و دسّ عليه معاوية انّى أجعلك ولىّ عهدی فخلعه و انسلخ له مما كان فيه و سلّمه اليه و اقبل على النساء يتزوّج اليوم واحدة و يطلق غداً اخرى فلم يزل كذلك حتّى مات على فراشه﴾

﴿ثم قام من بعده الحسين بن عليّ رضى الله عنه فخدعه أهل العراق و أهل الكوفة أهل الشقاق و النفاق و الاغراق في الفتن الى هذه المدرة السوء و اشار الى الكوفة فوالله ما هي بحرب فاحاربها و لا هى بسلم فاسالمها فرّق الله بيني و بينها فخذلوه و ابرؤا أنفسهم منه فاسلموه حتّى قتل﴾

﴿ثم قام بعده زيد بن عليّ فخدعه أهل الكوفة و غروه فلمّا أظهروه و اخرجوه اسلموه﴾

﴿ و قد كان أبي محمّد بن علي ناشده الله في الخروج و قال له لا تقبل أقاويل اهل

ص: 188

الكوفة فإنّا نجد في علمنا أنَّ بعض أهل بيتنا يصلب بالكناسة ، و أخشى أن تكون ذلك المصلوب﴾

﴿و ناشده الله بذلك عمّي داود وحذَّره رحمه الله غدر أهل الكوفة ، فلم يقبل ، وتمَّ على خروجه ، فقتل وصلب بالكناسة﴾.

﴿ثم وثب بنو امیّه، فأماتوا شرفنا، و اذهبوا عزّنا، و الله ما کانت لهم عندنا تره یطلبونها، و ما کان ذلک کلّه الّا فیهم و بسبب خروجهم فنفونا من البلاد، فصرنا مرّة بالطائف، و مرّة بالشام، و مرّة بالسرادة، حتّی ابتعثکم الله لنا شیعه و أنصارا، فأحیا شرفنا، و عزّ نا بکم و اظهر حقّنا، و اصار إلینا میراثنا عن نبیّنا صلى الله عليه و آله و سلّم﴾

﴿قصر الحق في قراره واظهر الله مناره و اعزّ أنصاره و قطع دابر القوم الذين ظلموا و الحمد لله ربّ العالمين﴾

﴿فلمّا استقرّت الأمور فينا على قرارها من فضل الله و حكمه العدل و ثبوا علينا حسداً منهم و يغياً لهم بما فضلنا الله عليهم و اكرمنا من خلافته ميراثنا من نبيّه و جبناً من بني امية و جرأة علينا﴾.

﴿و لا نعم و لا كرامة جَهْلاً علینا و جبناً عن عدوِّکم لبِئْسَتِ الخَلَّتان الجهلُ و الجُبُنُ ﴾

﴿انّي و الله يا أهل خراسان ما أتيت من هذا الأمر من جهالة و لقد كنت سمّيت لهم رجالا فقلت قم أنت يا فلان فخذ معك من المال كذا و كذا و قم أنت يا فلان فخذ معك من المال كذا و كذا و حذوت لهم مثالا يعملون عليه فخر جو احتى اتوا المدينة قدسّوا ذلك المال فوالله ما بقى منهم شيخ ولاشابّ و لا صغير و لا كبير الّا بايعهم في فاستحللت به دماءهم و حكمت عند ذلك بنقصهم بيعتى و طلبهم الفتنة و التماسهم الخروج علىّ﴾.

﴿ثم قرأ في درج المنبر و حيل بينهم و بين ما يشتهون كما فعل باشيائهم من

ص: 189

قبل انّهم كانوا في شكّ مريب﴾

حاصل معنی این است که می گوید ای مردم خراسان همانا شما یاوران ما و شيعيان ما و اهل دعوت ما هستید و اگر با دیگری جز ما بیعت کرده بودید بهتر از ما نبودند سوگند با خداوندی که جز او خدائی نیست ما در آغاز اسلام امر خلافت را دست بداشتیم و با فرزندان ابوطالب باز گذاشتیم و بکم و زیادی متعرض ایشان نشدیم.

عليّ بن ابيطالب علیه السلام بخلافت برخاست لكن روی آسایش و آرامش و امارت ندید تا کار بحکومت حکمین کشید ازین روی مردمان با آن حضرت به اختلاف آراء شدند و کلمه و سخن كه يك جهت بود افتراق گرفت و در پایان امر شیعیان و انصار و موثقين آن حضرت بر وی بشوریدند و آن حضرت را شهید کردند .

و از آن پس حسن بن علي علیهما السلام بر مسند خلافت بنشست و کار بخشونت و سیاست نگذاشت بهرۀ خویش از اموال برداشت و در گوشه اعتزال جای کرد و معاوية بن ابی سفیان از روی غدر و مکیدت با آن حضرت معاملت کرد و پوشیده پیام فرستاد که سلطنت با من بگذار و تو را ولایت عهد خویش دهم و باین حیلت آن حضرت را از حق خود مهجور ساخت امام حسن علیه السلام چون اعوان و انصاری با صدق و حمیت نیافت سکوت کرد و با زنان آمیزش گرفت و بسیار تزویج نمود و بسیار مطلقه فرمود و بر این حال بگذرانید تا در فراش عزلت بسرای آخرت و جوار حضرت احدیت راه گرفت .

بعد از وی برادرش حسين بن علي علیهما السلام قیام نمود مردم عراق و کوفه که اهل نفاق واصل شقاق واغراق و محرّك آثار فتن و آیات فساد و محن هستند آن حضرت را باین گونه ناخجسته که نه قابل حرب و نه لایق صلح و خدای در میان من و این شهر جدائی افکند آن حضرت را فریب دادند و با الحاح و اصرار افزون از اندازه بشهر خود دعوت و بنصرت و معاونت با آن حضرت و مخالفت با مخالفان وعده نهادند

ص: 190

و چون امام حسین علیه السلام التماس و استدعای این مردم منافق شقی را اجابت و بآن شهر حرکت فرمود در هنگام نصرت کناری گرفتند و او را تنها گذاشتند بلکه هم آنان که عرایض خلوص آمیز فرستادند بر آن حضرت شمشیر کشیدند و خویشتن را از وی بریء خواندند و او را و کسانش را بدست گروهی انبوه دشمن نابکار تسلیم کردند تا شربت شهادت نوشید .

از آن حضرت زيد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب سلام الله عليهم در طلب امر خلافت برخاست این مردم کوفی بی وفا همچنان زید را محرّك شدند و فریب دادند و چون او را ظاهر ساختند و بخروج بازداشتند هم بدان گونه او را شهید و بدست دشمنان خونخواره بگذاشتند

پدرم محمّد بن علي بن عبدالله بن عباس چون اندیشه زید را بدانست با او گفت به اقاویل و اباطیل مردم کوفه گوش مسپار چه ما در اخبار علمیه خود دانسته ایم كه يك تن از اهل بیت ما را در کناسه کوفه بردار زنند و من همی بیم دارم که آن کس تو باشی.

و نيز عمم داود بن علي زید را سوگند بداد که ازین اندیشه حذر کند زید پذیرفتار نشد و خروج نمود و در کوفه مقتول و در کناسه مصلوب شد.

بعد از آن جماعت بنی امیه بر ما بتاختند و شرف و عزّ ما را نابود ساختند با این که کسی از ایشان را نکشته که از ما خونخواهی کنند بلکه خون ما را ریخته بودند پس ما را از شهر و دیار بیرون کردند و همی از شهر بشهر و دیار بدیار بیرون دوانیدند گاهی در طایف شب بروز نهادیم و گاهی در شام روز بشام آوردیم و گاهی گاهی در سراة صوم و صلاة سپردیم تا گاهی که خدای تعالی شما را بشیعگی و یاری ما برانگیخت و بوجود شما و امداد شما شرف و عزّ ما را زنده ساخت و حق ما را برای ما ظاهر فرمود و میراث ما را که از پیغمبر ما صلی الله علیه و آله بما می رسید بما بازگردانید.

ص: 191

و حق را در مستقر خود قرارداد و منار خود را ظاهر و انصارش را عزیز و قاهر گردانید و ریشه ظالمان را از صفحه زمین بر کند و الحمد لله رب العالمين.

و چون کار سلطنت در دودمان ما قوت گرفت و مهام خلافت بر ما راست بایستاد این جماعت از روی حمد و عداوت بر ما بتاختند تا چرا خدای ما را بر ایشان فضیلت داد و بخلافت که میراث ما بود برایشان گرامی داشت و بسبب ترس از بنی امیه و جرأت بر ما آشوب برآوردند.

خوبی و کرامت نیست نادانی و جهل بر ما و نه ترس از دشمنان شما هر آینه بد صفتی است این دو صفت نادانی و ترس.

ای مردم خراسان سوگند با خدای از روی جهل و نادانی باین قتل و خونریزی اقدام نکردم و باین زمین نیامدم بلکه تا خوشی و ناراستی ایشان یعنی بنی حسن را بدانستم و اسامی ایشان را معلوم ساختم و تدبیرها ساختم و مال ها فرستادم که پوشیده بایشان عرض دهند تا بنام شیعیان خود بستانند و خیالات باطنیه خود را باز نمایند.

پس برفتند و مخالفت و اندیشه خلافت ایشان را معلوم ساختند و باز نمودند که بدستیاری اموال من آهنگ خلاف کنند و جمعی را در باطن به بیعت خویش دعوت نمایند چون این حال در خدمت من مكشوف افتاد خون ایشان را حلال دانستم و بر نقض بیعتی که با من کرده بودند و در طلب فتنه و فساد برآمده و منتظر خروج کردن بر من حکم راندم

و چون منصور از خطبه خویش بپرداخت و از پله های منبر فرود آمدن گرفت آیه شریفه مسطوره که ظاهر ترجمه اش این است قرائت نمود در میان ایشان و آرزومندی های ایشان حایل افتاد چنان که با اشیاع ایشان همین معاملت وقت پیش از ایشان بدرستی که ایشان در شکی تهمت افکنده بودند

راقم حروف گوید ابو جعفر منصور که بچند پشت بعباس بن عبدالمطلب می رسد که عمّ رسول خدای صلی الله علیه و آله و در خلوص عقیدت او و پسرش عباس محل

ص: 192

تأمل است و حالت خود منصور و اخلاق ناستوده و لئامت و قساوت و سفّاکی و ظلم و غصب او جهان را تاريك ساخته و هم چنین جور و ظلم و فساد اقوام و اقارب و بنى اعمام او در ممالک جهان و شکست عهد و پیمان او با ابو مسلم و دیگر کسان بر همه کس معلوم بود.

بعد از قریب یک صد و پنجاه سال از وفات حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله و این جمله اختلاف و انقلاب و تغاییر در امور عالم و تبدیل اوصاف خلافت و امامت به سلطنت و امارت و بدون این که مدعی این شده باشد که نصیّ یا خبری از رسول خدای در امر خلافت در حق جدش عباس یا اولاد او رسیده باشد بمحض حصول قرابت بآن حضرت در منبر کوفه می گوید میراث خلافت ما را که از رسول خدا داشتیم بردند تا خدای دیگرباره بما عنایت فرمود و جمله حاضران بر صدق سخن او سخن می کنند .

اما عليّ بن ابيطالب و فرزندان او که فرزند رسول خدای هستند با آن مراتب و فضايل و مقامات و مدارج عالیه و آن قرابت معنوی و ظاهر برسول خدای و آن علوم كثيره و محاسن شهیره که دوست و دشمن منکر نبودند و نمی توانستند باشند و آن خدمات با سلام و آن کلمات رسول خدای در مراتب عدیده در فضایل و وصایت و نیابت و امامت آن حضرت و اولاد آن حضرت از رسول خدای و خلافت و امامت باید بی بهره باشند و مخالفان بگویند پیغمبر را ارثی نبود که اولادش بخواهند و از خلافت او بهره یابند.

لکن خودشان روز دیگر بآن تفاصیلی که بر خاص و عام مجهول نیست بر منبر آن حضرت برآیند و خود را خلیفه و وارث شمارند و ملك خاص خود آن حضرت را که بدخترش صدیقه طاهره بخشیده باز ستانند «إِنَّ هذا لَشَيْءٌ عُجابٌ» .

ص: 193

بیان وفات ابو عثمان عمرو بن عبيد معتزلى متكلم و بعضی از حالات او

در این سال عمر و بن عبید بن باب متکلم که ابو عثمان کنیت داشت رخت اقامت بدار بقا بگذاشت

راقم حروف شرح حال او را در ذیل مجلدات مشكوة الادب در حرف عين مرقوم داشته و در این جا بالمناسبه بپارۀ احوال و اخلاقش اشارت می رود و نیز در ذیل حالات خروج محمّد بن عبدالله محض و آمدن منصور ببصره بپاره مکالمات او و منصور اشارت رفت

بالجمله عمر و بن عبید متکلم و زاهد مشهور و پدرش باشر طیان بصره مصاحبت داشت ازین روی مردمان هر وقت عمرو را با پدرش می دیدند می گفتند این بهترین مردم پسر بدترین مردم است پدرش از روی خشم و کنایه می گفت راست می گوید وی ابراهیم و من خليل هستم .

وقتی با پدرش گفتند پس تو با حسن بصری مراوده دارد تواند شد خیر و نيکو باشد عبید گفت چه خیر و خوبی از پسر گمان می رود با این که من با مادرش بخیانت مباشرت کردم و با این اوصاف که در من موجود است پدر او هستم

عمرو بن عبید در زمان خود شیخ و پیشوای جماعت معتزله بود و از ایشان فتوی می راند.

اعتزال از باب افتعال و تعزّل از باب تفعّل بمعنی بر یک سوی شدن است و اعتزله و تعزّ له هر دو بيك معنی است و این که گویند فلان را از منصب عزل کردند یعنی او را دور داشتند و از آن شغل بيك سو نمودند

و ازین باب می باشد معتزله بكسر زاء معجمه و ایشان اصحاب واصل بن عطاء

ص: 194

معتزلی هستند و ابو حذیفه کنیت داشت و از بزرگان شاگردان ابوالحسن اشعری بود و چون واصل قائل بمنزلة بين المنزلتين شد و از ابو الحسن و اصحابش اعتزال گرفت ابوالحسن گفت اعتزل واصل یعنی واصل از محضر ما و مجلس ما کناری گرفت لاجرم او و یاران او را معتزله نامیدند.

ابن خلکان در ترجمه ابی حذیفه واصل بن عطاء می گوید که در مجلس حسن بصری حاضر می شد و چون اختلاف ظاهر و خوارج قائل بتکفیر کسانی شدند که مرتکب معاصی کبیره شوند و اهل سنت و جماعت گفتند اگر چه معاصی کبیره نمایند لكن مؤمن هستند.

واصل بن عطا از هر دو مذهب بیرون شد و گفتند آنان که ازین امت فاسق باشند نه مؤمن مطلق هستند و نه کافر مطلق بلکه منزله در میان این دو منزله است.

حسن چون این قول را بشنید او را از مجلس خود بیرون کرد واصل از مجلس حسن کناری جست و مجلسی از بهر خود اختیار کرد و عمرو بن عبید نیز با وی مصاحب و مجالس شد لاجرم واصل و عمرو و اتباع ایشان را معتزله خواندند

و هم ابن خلکان در ذیل ترجمه ابى الخطاب قتادة بن دعامه بصرى تابعی قدری گوید با این که نابینا بود بدون عصا کشی در تمام بصره دور می زد روزی در مسجد بصره در آمد ناگاه عمرو بن عبید و نفری چند را نگران شد که از حلقه حسن بصری کناری گرفته و خودشان حلقه بیاراسته و صداهای ایشان بلند است.

فتاده بگمان این که حلقه حسن است بدان سوی روی نهاد و بهوای صدا برفت چون بایشان پیوست او را معلوم گشت که حلقه حسن نیست گفت «انّما هؤلاء المعتزله»، همانا ایشان معتزله و کناری گیرنده اند و از آن جا بپای شد و از آن روز ایشان را معتزله نامیدند.

در تاج العروس مسطور است که معتزله يك فرقه از قدریه هستند که گمان

ص: 195

می نمایند که از اهل ضلالت یعنی اهل سنت و جماعت و آن خوارجی که مردمان را بقتل ونهب در آورند اعتزال و دوری گرفته اند.

و نیز بعضی از علما می گویند معتزله جماعتی از مسلمانان هستند که می گویند افعال خیر همه از جانب یزدان و افعال شرّ از طرف انسان است و رعایت آن چه مر بندگان را اصلح باشد بر خدای واجب است .

و قرآن مخلوق محدث است نه قدیم و خدای در روز قیامت مرئی نمی گردد و بنده مؤمن مثلا اگر مرتکب زنا شود یا ازین قبیل گناهان بزرگ در منزلة بين المنزلتين است یعنی نه مؤمن است و نه کافر و هر کس داخل جهنم شود هرگز بیرون نیاید و این که ایمان قول و عمل و اعتقاد است و این که اعجاز القرآن في الصرف عنه نه اين كه في نفسه معجز است و اگر عرب از معارضه آن منصرف نشوند بعضی عبارات می آورند که با قرآن معارضه تواند نمود .

و می گویند برای معدوم اعاده نیست و حسن و قبح از امور عقلیه است و این که ایزد تعالی زنده بالذات است نه بحيات و عالم بالذات می باشد نه بعلم و قادر بالذات است نه بقدرت

و این جماعت چند فرقه اند که بر این عقاید می روند واصليه و هذليه و نظاميه و حناطیه و بشریه و عمریه و مرادیّه و ثمامیّه و هشامیّه و حایطیه و جبائیه که عبارت از بهثمیه باشد.

در تبصرة العوام مسطور است که بعضی گفته اند معتزله بیست فرقه اند و اول ایشان واصل بن عطا بود و جماعتی گویند واصل شاگرد ابوهاشم بن حنفیه است و حسن بصری نیز از معتزله بود و اول معتز له او بود

و قومی گویند اول معتزله غیلان دمشقی است که هم مذهب معتزله داشت و هم مرجئى بود و هشام بن عبدالملك او را بکشت و اقوال رؤسای ایشان مثل عمرو ابن عبيد و ابوالهذيل و نظام در کتاب مسطور مذکور است و بنگارش مزخرفات ایشان حاجت نمی رود

ص: 196

بالجمله عمرو بن عبید قدری المذهب بود و مردمان را بآن دین می خواند اما این خبر با کتابی که عمر و در ردّ بر قدریه نوشته است منافات دارد دارد بالجمله در حق او این شعر را شاعری گوید :

برئت من الخوارج لست منهم *** من العزال منهم و ابن باب

مقصود شاعر از این باب همین عمر و بن عبید است و عزال بر وزن رمان بمعنی معتزله است و عمرو بن عبید مردی گندم گون و چهار شانه و در میان دو چشمش نشان سجود بود و حسن بصری در جلالت او کلمات بلیغه دارد.

گاهی که عبدالله بن عمر بن عبدالعزیز امارت عراق یافت بعامل خودش که در بصره جای داشت و او را شبیب بن شیبه می خواندند فرمان کرد تا جماعتی از اعیان آن جا را بدو فرستد چون نوبت به عمر و بن عبید رسید از قبول آن امر امتناع ورزید

دیگر باره شبیب بدو پیغام کرد عمر و گفت اول چیزی که پسر عمراز من بپرسد از رفتار و کردار تو خواهد بود چه می دانی من چه خواهم گفت شبیب دست از وی بازداشت .

و این عبدالله بن عمر همان است که نهر بصره را که نهری مشهور و معروف است بنهر ابن عمر حفر کرد مروان حمار او را با ابراهيم بن محمّد بن علي بن عبدالله ابن عباس معروف بابراهیم امام در حرّ ان حبس و هر دو را بکشت چنان که در این كتاب مذکور شد و عمرو بن عبید را رسایل و خطب و کتاب تفسیری است که از حسن بصری روایت نموده .

و دیگر کتابی در ردّ بر قدریه و کلمات بسیار در عدل و توحید و غير ذلك وارد است و چون زمان انتقال او ازین سرای ناپایدار فرا رسید با رفیق و جلیس خود گفت گرك مرگ بر من چنگ و ناب تيز كرده دریغا که ساختگی دیدارش را فراهم نکرده ام

ص: 197

پس از آن عرض كرد ﴿اللّهُمَّ إنّكَ تَعلَمُ أنَّهُ لم يستح لي امران في احدهما رضاً لك و في الآخر هوى لى الّا اخترت رضاك على هواى فاغفر لي﴾.

بار پروردگارا تو نيك می دانی که هیچ وقت در امر از بهر من پیش نیامده که در یکی رضای تو و در آن دیگر هوای من باشد جز این که رضای تو را بر هوای خود اختیار کردم پس مرا بیامرز

معلوم باد این کلمه عمر و بن عبید مأخوذ از روایتی است که از حضرت امیر و هم چنین از سایر ائمه علیهم السلام وارد است که همیشه رضای حق را بر رضای خود اختیار فرموده اند یا اگر دو امر پیش آمده است هر يك را كه بحق راجع بوده و هر عمل را که بآخرت رجوع داشته هر چند دشوارتر بوده است همان را اختیار کرده اند.

ولادت عمر و در سال هشتادم هجری روی داده است و گاهی که از مکه معظمه مراجعت می کرد در موضعی که مرّ ان نام دارد وفات نمود مرّان بفتح ميم و تشدید راء مهمله موضعی است میان بصره و مكه و ابو جعفر منصور این شعر را در رثای وی گفت

صلى الاله عليك من متوسّد *** قبراً مررت به على مرّان

قبراً تضمن مؤمناً متحنفاً *** صدق الاله و دان بالعرفان

و از هیچ خليفه شنیده نشده است که در حق کسی مرثیه گفته باشد مگر منصور که در حق عمرو بن عبید گفت.

در کتاب زهر الاداب مرقوم است که از عمر و بن عبید پرسیدند معنی بلاغت چیست گفت «ما بلغك الجنة و عدل بك عن النار و بصرك مواقع رشدك و عواقب عملک».

آن چه تو را بجنت برساند و از دوزخ بگرداند و مواقع رشد ترا بتو بنماید و عواقب عمل تو را مکشوف دارد

ص: 198

سائل گفت مقصود من این بود گفت «من لم يحسن أن يسكت لم يحسن ان يستمع و من لم يحسن الاستماع لم يحسن القول»

هر کس بنهجی نیکو ساکت نشود بطوری مطبوع استماع ننماید و هر کس نيكو استماع نکند نيکو سخن نخواهد کرد آن شخص گفت نه این معنی را اراده کردم.

عمرو بن عبید گفت رسول خدای صلی الله علیه و آله می فرماید ﴿إنّا مَعْشَرَ الأنبیاءِ بِکَاءٌ﴾ يعني اندك سخن بكاء جمع بکی است کنایت از این که سخن بقدر حاجت می سپاریم و مکروه می داشتند که سخن مرد بر عقلش فزونی جوید

سائل گفت مقصود من این نیست عمر و بن عبید گفت «کَانُوا یَخَافُونَ مِنْ فِتْنَةِ الْقَوْلِ وَ مَنْ سَقَطَاتِ الْکَلاَمِ وَ لاَ یَخَافُونَ مِنْ فِتْنَةِ السُّکُوتِ وَ سَقَطَاتِ الصَّمْتِ».

یعنی انبیای عظام و عقلای کرام از فتنه و فسادی که از سخن کردن و سقطات کلام پدیدار می شد بیشتر می ترسیدند تا از فتنه که از سکوت و سقطات خاموشی پدید شود.

سائل گفت نه این معنی را خواستم عمر و گفت ای فلان «فكانك ترید تحبر الفظ في احسن الافهام» گویا مقصود تو این است که لفظی پسندیده و مزین در حسن افهام ادا نمایند گفت آری .

عمر و گفت «انّك إن اردت تقرير حجة الله عزّ و جلّ في عقول المكلفين و تخفيف المؤنة على المستمعين و تزيين تلك المعانى في قلوب المريدين بالالفاظ الحسنة في الاذان المبتولة عند الاذهان رغبة في سرعة اجابتهم و نفي الشواغل عن قلوبهم بالموعظة الحسنة على الكتاب و السنّة كنت قد اوتيت الحكمة و فصل الخطاب و استوجب من جزيل الثواب» .

اگر از بلاغت آن را خواهی که تقریر حجت خدای عزّ و جلّ در عقول مكلفين و تخفیف بر مستمعین و تزیین این معانی در قلوب مریدین بالفاظ حسنه در

ص: 199

آذان مبتوله نزد اذهان رغبتی در سرعت اجابت دعوات ایشان و نفی شواغل از قلوب ایشان بموعظه حسنه بر وفق کتاب و سنت باشد همانا ترا به حکمت و فصل خطاب بهره یاب و بثواب جزیل از خداوند جلیل برخورداری.

با عبدالکریم بن روح غفاری گفتند این شخص سائل کدام کس بود که عمر و بن عبید این چند در پرسش او صبر کرد گفت از ابو حفص بپرسیدم گفت جز حفص بن سالم كدام کس را بر عمرو بن عبید این گونه جرأت و جسارت تواند بود .

و عمرو بن عبید می گفت «اللهم اغنني بالافتقار اليك ولا تفقرني بالاستغناء عنك» بارخدایا مرا مستغنی گردان به نیازمندی بدرگاه بی نیاز خودت و نیازمند مگردان مرا به اظهار بی نیازی از حضرت تو.

و این کلمه بس لطیفی است چه نیاز بحضرت خداوند غنى بالذات بنده نواز و بی نیازی از ماسوی عین توانگری است و چون بعکس باشد بعکس است.

عمر سمری گوید عمرو بن عبید بسیار کم سخن بود و در سخن راندن تطویل کلام نمی داد و می گفت «لا خير في المتكلم اذا كان كلامه لمن يشهده دون قائله» یعنی موعظتی که در خود واعظ اثر نبخشد و محض غير باشد متضمن خیری نیست .

در کتاب عقد الفرید مسطور است که وقتی با عمرو بن عبید گفتند ابوایوب سجستانی چندان بغیبت و نکوهش تو سخن نمود که ما را بر تو رحم و رقت افتاد «قال ايّاه فارحموا» عمر و گفت ابوایوب را بر معصیت غیبت رحم کنید.

و نیز در آن کتاب مسطور است که عمر و بن عبید با حارث بن مسکین در منی بیک جای ملاقات کردند عمر و با حارث گفت هیچ نمی شاید که مانند من و تو در چنین مقامی حاضر شویم و از هم جدا کردیم و فائده اخذ نکرده باشیم اگر خواهی تو کلامی حکمت آذین بگوی و اگر می خواهی من بگویم پسر مسكين گفت تو بفرمای.

عمرو بن عبيد گفت «هل تعلم أحداً اقبل للعذر من الله عز و جل»

ص: 200

مكالمات عمرو بن عبيد

هیچ شناخته کسی را که از روی حقیقت در حضرت احدیث بمعذرت روی کند.

حارث گفت ندانسته ام عمر و گفت «فهل تعلم عذراً ابين من عذر من قال لا اقدر فيما تعلم أنت انّه لا يقدر عليه» پس هیچ می دانی عذری را که روشن تر باشد از عذر آن کس که بگوید قادر نیستم در آن چه تو نیز بدانی که بر آن قدرت ندارد حارث گفت نی.

عمرو گفت «فلم تقبل قول من لا اقبل للعذر منه عذراً و لا أبين من عذر» پس از چه روی قبول نمی کنی قول کسی را که برای عذر از وی اقبال نمی کند و حال این که عذری روشن در دست دارد حارث بن مسکین خاموش شد و جوابی باز نداد

و هم در آن کتاب مرقوم است که واصل بن عطاء غزالي بعمرو بن عبيد نوشت اما بعد همانا سلب نعمت بند همانا سلب نعمت بندگان و تعجیل عقوبت ایشان بدست خداوند منان می باشد و هر وقت این حال نمودار و این بلا آشکارا گردد برای این است که معاصی جانب کمال گرفته و آن مجادله دینیه بیرون از رویه که در میان مرد و قلبش حایل می شود قوت یافته است

و من از آن طعن و دقّی که در امر دین تو برای تو حاصل و بتو نسبت می دهند آگاه شده ام .

و ما و جماعتی از اصحاب حسن بن ابی الحسن بصری رحمه الله همی خواهیم قبح مذهب تو را بمقام شیاع رسانیم و ما که در مجلس وی جای داشته ایم و کلمات و عقاید او را بگوش هوش بسپرده ایم و آن چه مطبوع طباع و محبوب قلوب است از وی فرا گرفته ایم در مقام توضیح عقاید تو بر آمده ایم و مذهب سخیف و عقیدت فاسد ترا آشکارا بخواهیم داشت.

همانا با وی معاهد بودیم و با شما در مجلس حسن حاضر می شدیم و در مسجد رسول خدای صلی الله علیه و آله باحادیث او گوش داشتیم و آخر حدیث او را که از شداید

ص: 201

مرك و هول مطلع و افسوس بر نفس خود و اقرار بگناه خود باز می نمود بشنیدیم .

بعد از آن سوگند با خدای با نظر اشکبار و دیده اعتبار به یمین و یسار التفات نمود گویا بدو نگران هستم که عرق از جبین می سترد و از آن پس گفت بار خدایا بار رحیل را بسفر آخرت استوار بستم و بمحل قبر روی آوردم و بعفو و گذشت تو دل بر نهادم پس تو بآن چه مرا بآن نسبت خواهند کرد بعد از مرك من مؤاخذه مفرمای .

بار خدایا آن چه از پیغمبر تو بمن رسید ابلاغ کردم و محکمات قرآن را بآن چه حدیث پیغمبر تو مصدق آنست تفسیر کردم و از عمر و بيمناك هستم و حسن در این کلمه آشکارا از تو بپروردگار خود شکایت می برد و تو بر آن جمله دانا هستی.

و اينك بمن رسید آن چه بر خویشتن حمل کردی و آن وزر و وبالی که در تفسیر قرآن برأی و سلیقه خویش بر گردن سپردی و آن چه راویان تو از تنقیص معانی و تفریق مبانی بما هدیه آوردند و این بدعت های تو و معصیت بزرك تو ثابت کرد که شکایت حسن از تو بصدق و صحت مقرون بوده است پس فریب خضوع و خشوع و تکریم و تعظیم پارۀ مردمان را که نسبت بتو می نمایند مخور .

سوگند با خدای بامداد قیامت جز خسران و خسارت نیابی و بکیفر خویش بازرسی و این مکتوب که بتو در قلم آوردم و این کلمات که بگذاشتم جز از بهر آن نیست که حدیث حسن بصری را بیاد تو آورم.

و این آخر حدیثی بود که با ما بگذاشت پس بسخن حق گوش کن و بآن چه مفروض و واجب است سخن بنمای و احادیثی را که بمیل و رأی خود بیرون از وجه آن تأویل می کنی دست بدار و از خداوند قهار پرهیزدار.

در كتاب ثمرات الاوراق مذکور است که وقتی عمرو بن عبید بر جماعتی بگذشت كه بيك جای ایستاده اند یکی پرسید سبب این ازدحام چیست گفتند سلطان فرمان کرده است تا دست دزدی را ببرند.

ص: 202

عمر و چون بشنید گفت «لا اله إلا الله سارق العلانية ليقطع سارق السرّ» سخت عجیب است که آن کس که آشکارا دزدی می کند دست کسی را که پوشیده سرقت می نماید جدا می سازد

بالجمله عمرو بن عبید را در مذهب نمی ستایند و امثال و اقران او نیز بذّم او سخن می رانند و از این جا معلوم می شود که ارادت ابی جعفر منصور با او محض این است که عمرو را در حضرت امیر المؤمنين علي بن ابیطالب علیه السلام ارادتی نبوده است چنان که از پاره کلمات او سخافت عقیدت او معلوم می شود.

چنان که در مرآة الجنان یافعی مسطور است که اصحاب ما در کتب اصول خود اقوال شنیعه کفر از وی نقل کرده اند چنان که بمذهب قدری می رفت و می گفت «تَبَّتْ یَدَا أَبِی لَهَبٍ» در لوح محفوظ مسطور بود پس چه نکوهشی بر ابولهب وارد است .

و هم طرطوشی مالکی روایت کرده است که چون حدیث ابن مسعود را که بخاری و مسلم و ابو داود ترمذی روایت کرده اند که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود برای کودکی که برحم اندر است چهار چیز می نویسند رزق و عمل و اجل و شقاوت با سعادت .

عمرو بن عبید می شنید می گفت اگر این حدیث را از اعمش می شنیدم او را تکذیب می کردم و اگر از ابن مسعود بشنوم بچیزی نشمرم و اگر از پیغمبر می شنیدم می گفتم پیغمبران بچنین چیزی مبعوث نشده اند کنایت از این که اگر چنین و سرنوشت هر کس با سرشت او است پس بر كودك شکمی چه تکلیفی خواهد بود و چه ثواب و گناهی او راست .

و ازین پس انشاء الله تعالى بعضی اقوال عمرو بن عبید و مکالمات او با ابو جعفر منصور در مواقع مستعده مذکور می شود

ص: 203

بیان وقایع سال یک صد و چهل و پنجم هجری و ظهور محمّد بن عبدالله بن حسن

ابو عبدالله محمّد بن عبدالله محض بن حسن مثنّى بن حسن المجتبى بن علي المرتضى بن ابيطالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف عليهم الصلوة والسلام الوف و آلاف ملقب بنفس زکیّه است .

مسعودی می گوید او را بواسطه زهد و نسکی که داشت نفس زکیّه لقب دادند و بعضی نوشته اند چون در هنگام شهادت مکاتیب مردمی را که در بیعت و متابعت او بدو نوشته بودند بسوزانید تا معلوم و مأخوذ نکردند او را نفس زکیّه خواندند و حدیث رسول خدای نیز بر این وارد چنان که مذکور خواهد شد .

مادرش هند دختر ابو عبيدة بن عبدالله بن زمعة بن الاسود بن المطلب بن اسد بن عبدالعزى ابن قصیّ است.

مادر هند قريبه بنت يزيد بن عبد الله بن وهب بن زمعة بن الاسود بن المطلب ابن اسد است.

مادر قريبه خدیجه دختر محمّد بن طبيب بن ازهر بن عبد عوف بن عبد بن حارث است

مادر خدیجه امّ مسلم دختر عبدالرحمن بن از هر بن عبد عوف است .

مادر امّ مسلم قدة بنت عرفجة بن عثمان بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است.

مادر قدة دينبه دختر عبد عوف بن عبد بن الحارث بن زهره است

مادر دينبه بنت العداء بن هرم بن رواحة بن حجر بن عبد بن معيص بن عامر ابن لویّ است

مادر او رزّا بنت وهب بن ثعلبة بن وائلة بن عمرو بن شيبان بن محارب

ص: 204

ابن فهر است .

مادر رزّا از بنی احمر بن حارث بن عبد مناف بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر است .

و محمّد نفس زکیه را صریح قریش می نامیدند چه در تمامت پدران و مادران و جدّات او هیچ کنیز زائیده نبود و اهل بیتش او را مهدی می نامیدند و چنان می پنداشتند که این همان مهدی است که در ظهورش روایت وارد است چنان که ازین پیش نیز باین مطلب و عدم اعتنای بآن اشارت شد .

و علمای آل ابی طالب چنان می دانستند که وی نفس زکیّه است و همان کس باشد که باحجار زیت مقتول می شود

بالجمله محمّد نفس زکیه از تمامت اهل بیت خود افضل و از جمله مردم روزگارش در علم بکتاب خدای و حفظ کتاب خدای و فقاهت در دین وصفت شجاعت و جود و بأس و جلالت و ابهت بزرگ تر بود و چندان در این اوصاف عالیه برتری یافت که مردمان را گمان همی رفت که مهدی اوست و این لفظ در میان عامه در حق وی شایع گشت .

و بعضی کنیتش را ابوالقاسم دانسته اند و می نویسند در میان دو کتف او خالی سیاه باندازه تخم ماکیانی بود و باتفاق علمای اخبار در سال یک صدم هجری متولد شد و بیشتر وقت مخفی می زیست و ملقّب بمهدی بود و باستظهار که از رسول خدای صلی الله علیه و آله وارد است ﴿ان المهدی مِنْ وَلَدَيَّ اسْمُهُ اسْمِي و اِسْمُ أَبِيهِ اِسْمَ أَبِي﴾ خود را مهدی موعود می شمرد چه اسم او محّمد و نام پدرش عبدالله است و بنی هاشم و بنی عباس منتظر خروج او بودند و ایشان و آل ابیطالب و تمام بنی هاشم با وی بیعت کردند.

و ابو جعفر منصور دو دفعه با وی بیعت نمود دفعه اول در مکه معظمه بیعت کرد و روزی رکاب او را بداشت تا سوار شد مردی گفت ای ابو جعفر این مرد

ص: 205

کیست که این چند رعایت عظمت و حشمت او را می کنی گفت وای بر تو مگر ندانی این مرد محمّد بن عبدالله محض و مهدی اهل بیت است.

و دفعه دیگر در مدینه طیّبه با او بیعت کرد چنان که ازین پیش مسطور شد و چون آن کلام مذکور از حضرت صادق صلوات الله عليه مأثور افتاد که محمّد بن عبدالله را از سلطنت بهره نیست بلکه نصیبۀ بنی عباس است ایشان متنبّه شدند و در امر خلافت که بهیچ وجه طمع نداشتند در طلب بر آمدند

و در آن زمان که ولید بن یزید بقتل رسید و اختلاف کلمه بنی مروان ظاهر گردید دعاة بنى هاشم باطراف و نواحی بیرون شدند و اول مطلبی را که عنوان کردند فضايل علي بن ابيطالب و اولاد امجادش صلوات الله عليهم و آن قتل و خوف و تشدید و پراکندگی که مر ایشان را افتاد بود.

و چون امر امارت و سلطنت بر ایشان راست و کامل گشت این وقت هر فرقه از ایشان مدعی گشت که وصیت بدو منتهی گردیده است و چون دعوت بنی عباس آشکار و دولت دنیا با ایشان انتقال یافت سفّاح و منصور بر ظفر یافتن به محمّد و ابراهیم حریص شدند چه بیعت محمّد بر گردن های این جماعت استوار بود .

لاجرم محمّد ابراهيم متواری و پوشیده ماندند و همچنان در اماکن استتار و انتقال می دادند و از شدت طلب کردن منصور ایشان را ناچار می شدند که ازین ناحیه بدیگر ناحیه شوند تا گاهی که ظهور نمودند و بقتل رسیدند رحمهما الله تعالى.

ابو عبيدة بن عبدالله بن زمعه پدر هند مادر محمّد بن عبدالله یکی از بزرگان عرب و سادات قریش و دارای افعال و اقوال جمیله چون بمرد دخترش هند در مصیبت پدر سخت در جزع و فزع و سوز و گداز افتاد

عبدالله بن حسن با محمّد بن يسير خارجی بمشورت سخن کرد تا بر وی در آید و او را در آن مصیبت تعزیت گوید و در سوگواری شرکت جوید پس با محمّد برهند درآمد و چون محمّد بدو نگران شد فریادی بلند برکشید و این شعر بخواند :

ص: 206

قومي اخبرى عينيك يا هندان ترى *** اباً مثله سمو اليه المفاخر

و كنت اذا اثنيت اثنيت والدا *** يزين كما زان اليدين الاساور

ای هند بحسرت برخیز و اگر بعد از رزیت عظمی و گریستن بسیار نوری بچشمت باقی است بدقت بنگر که مانند پدرت که مفاخر جهان بدو نمایش و فزایش می گرفت و هر وقت در ستایش او سخن می کردی ستایش کسی را می نمودی و مفاخرت بپدری می جستی که زینت بدو زینت گرفتی چنان که دست برنجن دست را مزین می دارد باز نمای.

چون هند این شعر غم انگیز را بشنید بر ناله و اندوه بر افزود و با دست لطیف بر چهره ظریف بزد و نعره ها برکشید و فریاد برآورد و اندام نازنین بر زمین بزد و انین و حنین بچرخ برین .

چون عبدالله این آشوب بدید و دلدار گلعذار را بدین گونه در لهیب و شرار نظاره کرد با محمّد بن یسیر گفت آیا برای این کار و این تکرار مرا بر وی در آوردی خارجی گفت من چگونه به تعزیت و تسلیت سخن کنم با این که مصیبت من در مرك ابوعبیده از همه کس بیشتر است.

علي بن صالح گويد عبدالملك بن مروان هند دختر ابو عبيدة بن عبدالله بن زمعه و ربطه دختر عبیدالله بن عبد المدان را برای پسرش عبدالله تزویج نمود عبدالله در زمان ایشان بمرد و بقولی هر دو را طلاق گفت پس هند در تحت نکاح عبدالله محض بن حسن و ریطه در حباله نکاح محمّد بن علي در آمد و از ریطه ابو العباس سفاح متولد شد و این شعر را عبدالله بن حسن در حق هند دختر ابوعبیده گفته است

يا هند انّك لو علمت بعاذلين تتابعا *** قالا فلم اسمع لما قالا و قلت بل اسمعا

هند احبّ اليّ من اهلى و مالي اجمعا *** و عصيت فيك عواذ لي و اطعت قلباً موجعا

ص: 207

عبدالله بن محمّد بن سليمان بن عبدالله بن حسن می گوید از عبدالله بن موسی شنیدم می گفت چون جده ام هند بعمّ من محمّد بن عبدالله حامل گشت و چهار سال بر مدت طول آن حمل بر گذشت پدرش ابو عبیده بدو شد و از روی استعجاب و انکار گفت توئی که گوئی از عبدالله بن حسن حمل دارم و چهار سال است حامل هستم از آن بیم که زنی دیگر را تزویج ننماید.

هند در را بر پدر فرو بست و گفت ای پدر بر تكذيب من سخن مكن قسم بپروردگار کعبه من حمل دارم

ابو عبیده گفت اگر در را می گشودی بر تو معلوم می شد که امروز بر تو از من چه می رسد و چون پایان چهار سال نمایان شد محمّد بن عبد الله متولد گردید.

عمر بن شبّه گوید چون عبدالله بن عبدالملك وفات كرد زوجه اش هنديا میراثی بزرگ بخانه پدرش باز شد عبدالله بن حسن با مادر خود فاطمه سلام الله علیها گفت هند را از بهر من خطبه کن فاطمه فرمود اگر خطبه کنم مسئول تو را مردود دارند آیا در تزویج هند طمع داری با این که چندین دولت عظیم و مال بسیار از عبدالله بن عبدالملك به میراث آورده است و تو مردی حاجتمند و بی مال هستی.

عبدالله بن حسن چون از مادر عصمت پرور مأیوس شد نزد ابو عبیده پدر هند رفت و هند را از بهر خود خطبه کرد ابوعبیده با گشادگی روی و آزادگی خوى بعبدالله ترحيب و ترجيب نمود و گفت اما من هم اکنون او را با تو تزویج نمودم از مکان خود قدم بر ندار این بگفت و نزد هند شد و گفت ای دخترك من اينك عبدالله بن حسن است که بیامده است و ترا از بهر خود خطبه می کند.

هند گفت در جوابش چه گفتی ابوعبیده گفت تو را با او تزویج نمودم هند بر آن کار تحسین نمود و گفت کرداری شایسته نمودی و بعبدالله پیام فرستاد که از جای خویش مگرد تا بر اهل خود اندر شوی.

و عبدالله نيك مسرور شد و در همان شب با هند بخفت و بکام دل بگذرانید

ص: 208

و مادرش فاطمه ازین حال بی خبر بود و عبدالله هفت شب بدین گونه بگذرانید و با مداد روز هفتم بدیدار مادرش برفت و اثر طیب و بوی خوش در وی موجود و لباسی جز آن لباس که بدو شناخته بود بر تن داشت.

فاطمه فرمود این طیب و جامه از کجا آوردی عرض کرد از همان جا و همان زن که گمان می فرمودی دست ردّ بر سینه ام بخواهد زد و محمّد بن عبدالله در سال یک صدم هجرى بعرصه وجود خرامید و عمر بن عبدالعزیز عطائی جزیل در حق او مفروض و بر قرار داشت.

بیان انکار عبدالله بن حسن و اهل او و دیگران که مهدی موعود محمّد بن عبدالله باشد

ازین پیش مسطور شد که بنی هاشم و بعضی کسان و ابو جعفر منصور بپاره علامات و اشارات گمان می بردند که محمّد نفس زکیه همان مهدی موعود است .

ابوالفرج در کتاب مقاتل می گوید از یکی از موالی ابو جعفر منصور مسطور است که گفت ابو جعفر با من گفت که برو و نزديك منبر بنشين و بنگر تا محمّد چه گوید پس برفت و شنید که با حاضران می گوید شما هيچ شك نداريد كه من مهدی هستم و من همانم

چون ابو جعفر این خبر بشنید گفت این دشمن خدای دروغ می گوید بلکه مهدی پسر من است

از واقدی مروی است که عبدالله بن حسن پسرش محمّد را بطلب فقه و علم امر می نمود و او را و برادرش ابراهیم را نزد ابن طاوس می آورد و می گفت ایشان را حدیث بسپار شاید خدای ایشان را سودمند گرداند.

و محمّد بن عبدالله نافع بن عمر و ابوالزیاد را ملاقات کرد و از ابن عمر استماع

ص: 209

نمود و از هر دو و غیر از ایشان روایت حدیث می کرد لکن در حدیث قليل الرواية بود و عبدالله بن جعفر بن عبدالرحمن بن مسور بن مخرمه از وی حدیث می راندند

محمّد بن هذيل بن عبیدالله می گفت از جمعی کثیر که بیرون از شمار بودند از اصحاب خودمان شنیدم که عمر و بن عبید انکار می نمود که محمّد بن عبدالله بن همان مهدی موعود باشد و می گفت چگونه او مهدی است و حال این که بقتل رسید و هم بهمین تقریب حکایتی دیگر از عمرو بن عبید مسطور است .

از مسلم بن قتیبه مروی است که گفت ابو جعفر منصور مرا حاضر ساخت و گفت همانا محمّد بن عبدالله خروج کرده است و خود را مهدی نامیده است اما سوگند با خدای او مهدی نیست و نیز خبری دیگر با تو گذارم که هرگز با احدی پیش از تو نگذاشته ام و با هیچ کس بعد از تو نگویم و آن این است که بخداوند سوگند پسرم مهدی نیز نه آن مهدی است که در حق او وارد است لکن من محض تيمّن و تقأل او را مهدی نام گذاشتم

ابوعباس فلسطی می گوید با مروان بن محمّد جدّ محمّد بن عبدالله گفتم همانا محمّد می گوید مهدی من هستم و خلافت حق من است گفت مرا با او چه کار او مهدی نیست و از فرزندان پدر او نیست بلکه مهدی از امّ ولد است و مروان تا کشته شد باین عنوان سخن نکرد.

عبدالله بن يحيى از عبدالله بن حسن بن فرات حکایت کند که گفت شامگاهی از قریه با عبدالله و حسن پسران حسن بن حسن بن علي علیهما السلام بيرون شدیم و در طی راه بخدمت داود بن علي و عبدالله بن علي بن عبدالله بن عباس روی نهادیم.

داود روی بعبد الله بن حسن کرد و گفت چه باشد که پسرت محمّد ظهور نماید و این داستان قبل از خلافت بنی عباس بود عبدالله گفت هنوز وقت ظهور محمّد نرسیده است

عبدالله بن علي اين داستان بشنید و بعبد الله بن حسن روی آورد گفت این سخن

ص: 210

بگذار سوگند با خدای من آن کس هستم که بر بنی امیه ظهور نمایم و ایشان را بکشم و مملکت ایشان را از ایشان منتزع سازم.

احمد بن عبدالله بن موسی گوید پدرم با من حدیث نمود که جماعتی از مردم مدینه و علمای ایشان در خدمت علي بن الحسین شدند و امر خلافت را در حضرتش عرضه دادند فرمود محمّد بن عبد الله باین اقدام اولی است پس داستانی دراز بگذاشت پس از آن بر احجار الزیت که نام موضعی در مدینه است مرا بازداشت و فرمود نفس زکیه در این جا کشته می شود می گوید ما محمّد نفس زکیه را در همان مکان که نشان بداد کشته بدیدیم.

از محمّد بن علي از آباء عظامش مروی است که نفس الزکیّه از فرزندان حسن علیه السلام است.

عیسی بن عبدالله می گوید مادرم امّ حسین دختر عبد الله بن محمّد بن علي بن حسين روایت می کند که بعّم خود حضرت جعفر بن محمّد علیهما السلام عرض کردم فدایت گردم امر این محمّد چیست فرمود فتنه ای است کشته می شود نزديك بيت رومی و کشته می شود برادر او که از مادر و پدر اوست در عراق در حالتی که سم های اسبش در آب است .

عبدالعزیز و عمران زهری حکایت کرده اند که خانه که از موی ترتیب داده بودند بر محمّد فرود شد و او مکتوبی بما نوشت تا او را عیادت کنیم و در نهایت ترس و کمال بیم بود.

مسلم بن بشار می گوید با محمّد بن عبدالله از د غنایم خشرم بودیم گفت در این جا نفس زکیّه کشته می شود پس در همان جای بقتل رسید.

علي بن الجعد گويد عبدالعزيز بن ماجشون گوید که محمّد بن عبدالله در باب قدر با وى تكلم نمود و او قدری بود می گوید این داستان را با موسی بن عبدالله در میان نهادم گفت چنین نیست و او قدری نبود لكن می خواست با همه طبقات مردم آمیزشی نماید.

ص: 211

سعيد بن عقبه گوید با محمّد بن عبدالله بن حسن در سویقه بودیم و سنگی بزرگ در پیش رویش بود محمّد بپای شد و همی با آن سنك بقوت و نیرومندی کار کرد تا مگر از جایش بلند گرداند پس چندانش بگردانید تا بهر دو زانویش رسانید پدرش عبدالله او را نهی کرد و محمّد بجای خود بنشست و چون عبدالله بکوچید دیگرباره محمّد بجانب آن صخره بیامد و با قوت تمام بر دوش بر آورد پس از آن بیفکند هزار رطل بمیزان درآمد

عیسی بن زید می گفت اگر خدای محمّد بن عبدالله صلی الله علیه و آله را وحی می فرستاد که بعد از آن حضرت پیغمبری را مبعوث خواهد فرمود آن پیغمبر محمّد بن عبدالله بن حسن می بود یعقوب بن عربی می گفت از ابو جعفر منصور شنیدم که در زمان دولت بنی امیه با چند نفر از بنی امیه در صحبت بود و می گفت در آل محمّد صلی الله علیه و آله داناتر بدین خدا و سزاوارتر بامر خدا از محمّد بن عبدالله کسی نیست

و ابو جعفر دانسته بود که من با محمّد مصاحبت می نمودم و در خدمتش خروج کردم لاجرم چون محمّد کشته شد افزون از ده سال مرا در زندان بداشت .

در مقاتل الطالبیین مسطور است که بنی هاشم انجمن کردند و عبدالله بن حسن ایشان را خطبه براند و خدا را سپاس و ستایش بگذاشت بعد از آن گفت شما اهل بیت را خداوند بمقام رسالت فضیلت نهاد و برای آن شأن رفیع اختیار کرد و بركت شما را بسیار ساخت .

ای ذریّه محمّد صلی الله علیه و اله که بنو عمّ و عترت او که از همه مردمان سزاوارتر هستید که در امر خدای فزع گیرید و بنگرید که دیگران در موضع آن حضرت جای کرده اند و کتاب خدای را معطل داشته اند و سنت پیغمبر خدای را متروك داشته اند و باطل را زنده کرده اند و حق را بمیرانده اند در راه خدای برای طلب رضای خدای قتال دهید.

و از آن پیش که این اسم نیز از شما بر خیزد و مانند بنی اسرائیل خوار گردید چاره کار خویش را بکنید و شما نيك می دانید که همیشه ما شنیده ایم که این قوم

ص: 212

یعنی بنی امیه چون بعضی بقتل بعضی در آیند امر خلافت از دست ایشان بیرون شود و هم اکنون صاحب خود را یعنی ولید بن یزید را بکشتند هم اکنون بشتابید تا با محمّد بيعت كنيم چه شما نيك مي دانيد كه مهدی اوست .

حاضران گفتند هنوز اصحاب ما بر این سخن اتفاق نکرده اند اگر متفق شدند چنان می کنیم و ما در این میانه حضرت ابی عبدالله جعفر بن محمّد صادق علیهما السلام را نگران نیستیم.

عبدالله بن حسن بآن حضرت پیام فرستاد و امام علیه السلام امتناع فرمود که بآن مجلس حاضر شود عبدالله برخاست و گفت من در این ساعت او را می آورم پس خود برفت تا بخیمه گاه فضل بن عبدالرحمن بن عباس بن ربيعة بن حارث رسيد .

فضل جای جلوس از بهرش بر گشاد لکن او را بر خویشتن تصدّر نداد من بدانستم که فضل از وی سال خوردتر است و جعفر علیه السلام برخاست و او را مصدّر داشت و من بدانستم وی از وی سال برده تر .

پس بجمله بیرون شدیم تا بعبدالله پیوستیم عبدالله ایشان را به بیعت محمّد دعوت کرد جعفر علیه السلام فرمود تو شیخ هستی و اگر خواهی با تو بیعت کنیم اما پسرت سوگند با او بیعت نمی کنم و ترا بگذارم .

و بقولی چنان که ازین پیش اشارت شد عبدالله بن حسن با آن جماعت گفت بسوی علیه السلام پیام نکنید چه این امر را بر شما فاسد کند ایشان قبول نکردند و گفتند بدون حضور مبارکش نشاید.

می گوید آن حضرت تشریف قدوم داد من نیز با ایشان بودم عبدالله از يك سوی خود برای آن حضرت جای را وسعت داد و بآن حضرت عرض كرد نيك مي دانى که بنی امیّه با ما چه کردند اکنون چنان بصواب دیدیم که با این جوان بیعت نمائیم.

فرمود چنين مكنيد ﴿فَإِنَّ اَلْأَمْرَ لَمْ یَأْتِ بَعْدُ﴾ همانا امر خلافت با شما

ص: 213

نرسد عبدالله خشمناك شد و گفت تو بر خلاف آن چه فرمائی دانائی لكن حسد بر فرزند من ترا بر این سخن باز می دارد.

فرمود لا والله حسد مرا بر این کار باز نمی دارد «و لكن هذا و اخوته و ابنائهم دونكم» یعنی خلافت باین شخص و برادران و فرزندان ایشان می رسد و بر شانه ابوالعباس بزد و از آن پس برخاست و ابوجعفر و عبدالصمد بآن حضرت ملحق شدند و عرض کردند یا اباعبدالله آیا چنین می فرمائی فرمود آری سوگند بخدای می گویم و می دانم این را.

و بقولی حضرت صادق علیه السلام با عبدالله بن حسن فرمود سوگند با خدای امر خلافت نه بتو و نه بدو پسرت می رسد لکن این کار باین جماعت می رسد و این دو پسر تو کشته می شوند اهل مجلس متفرق شدند و از آن پس بر آن امر اتفاق نکردند

عبدالله بن جعفر بن مسور می گوید امام جعفر علیه السلام بیرون شد و بر دست من تکیه داشت پس با من فرمود صاحب رداء اصفر یعنی ابو جعفر را می بینی عرض کردم آری ، فرمود سوگند با خدای ما یافته ایم که او محمّد را می کشد عرض کردم آیا می کشد محمّد را فرمود آری .

با خود گفتم بپروردگار کعبه از روی حسد گوید و از آن پس از دنیا بیرون نرفتم تا سوگند با خدای نگران شدم که ابو جعفر منصور محمّد بن عبدالله را بكشت.

و بروایتی دیگر آن حضرت با عبدالله بن حسن فرمود قسم بخدای این امر نه بتو و نه بدو پسرت می رسد بلکه این امر از بهر این یعنی سفاح پس از آن برای این یعنی منصور و از آن پس از بهر فرزندان است و همیشه سلطنت در میان ایشان خواهد بود تا کودکان را امارت دهند و با زنان مشورت نمایند.

عبدالله گفت سوگند بخدای ای جعفر خداوند ترا بر غیب خود مطلع نساخته و این سخن را جز از بهر حسد با پسرم نگوئی فرمود لا والله بر پسرت حسد ندارم

ص: 214

و بدرستی که این یعنی ابو جعفر او را بر احجار الزيت می کشد.

پس از آن برادرش را بعد از وی در طفوف مقتول می دارد و حال این که قوائم اسبش در آب خواهد بود بعد از آن امام جعفر علیه السلام غضبناك برخاست و ردای مبارکش بر زمین می کشید و ابو جعفر از دنبال آن حضرت برفت و عرض کرد آیا می دانی آن چه را فرمودی یا اباعبدالله فرمود آری سوگند با خدای می دانم این را و این کار البته خواهد شد.

ابو جعفر چون مطمئن شد بیرون رفت و در آن وقت عمال خود را مرتب کرد و امور خود را بر طریقی که خود را مالک آن امر می دانست تمیز داد .

راوی می گوید چون ابو جعفر بخلافت رسید آن حضرت را جعفر صادق خواند و هر وقت نام مبارك آن حضرت را می برد می گفت صادق جعفر بن محمّد با من چنین و چنان فرمود و من بر آن کار باقی ماندم.

از سحیم بن حفص مروی است که گروهی از بنی هاشم در منزل ابواء که در طریق مکه است فراهم شدند و ابراهیم امام و سفاح و منصور و صالح بن محمّد و عبدالله بن حسن و دو پسرش محمّد و ابراهیم و محمّد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان در میان ایشان بودند

از میانه صالح بن علي زبان بر گشود و گفت شما همان مردم هستید که گردن های مردمان بشما کشیده می شود و اکنون یزدان تعالی شما را در این موضع فراهم ساخته به بیعت یکتن اتفاق کنید و در آفاق جهان متفرق گردید و خدای را بخوانید باشد که خدای ابواب فتح بر شما برگشاید و نصرت .

ابو جعفر منصور گفت بچه چیز خویشتن را خدعه و فریب می دهید سوگند با خدای شما همه می دانید که مردمان را بکدام کس میل و رغبت و در قبول بیعت زودتر اجابت کنند همانا همه باین جوان یعنی محمّد بن عبدالله مایل هستند.

گفتند قسم بخدای بصداقت گفتی ما نیز همین را دانسته ایم پس بجمله با

ص: 215

محمّد بیعت کردند و ابراهیم امام و سفاح و منصور و سایرین با او بیعت نمودند و همین حال بود که آن قوم را در آن بیعت که با محمّد کرده بودند دچار بلیّت ساخت.

می گوید از آن پس تا زمان مروان بن محمّد آن قوم را اجتماعی نیفتاد پس از آن دیگرباره انجمن کردند و در میان آن حال که مشاورت می نمودند ناگاه مردی بسوی ابراهیم شد و در امری با وی سخنی بگذاشت .

ابراهیم برخاست و عباسیان از دنبالش برفتند جماعت علوی ها استفسار آن امر را نمودند معلوم شد آن مرد با ابراهیم امام گفته بود از مردم خراسان برایت بیعت بگرفتم و لشکرها برای خدمت تو فراهم شدند

چون عبدالله بن حسن این خبر را بدانست ابراهیم امام را بزرگ شمرد و از وی بيمناك گشت و از وی پرهیز را لازم دانست و بمروان بن محمّد نوشت که من از ابراهیم و آن چه احداث نموده است بیزارم .

بیان اظهار نمودن محمّد بن عبد الله بن حسن دعوت بیعت را از بهر خویشتن

ابوالفرج اصفهانی در مقاتل الطالبیین می نویسد که آغاز دعوت محمّد بن عبدالله مردمان را بخویشتن و دعوت کردن پدرش عبدالله و دعوت نمودن بعضی دیگر از اهل بیت او مردمان را به بیعت خود بعد از قتل ولید بن یزید و وقوع فتنه که بعد از وی روی داده بود

چنان که ابوالفرج قبل از این عنوان می نویسد روزی محمّد بن عبد الله بر منبر برآمد و مردمان را خطبه راند و خدای را حمد و ثنا بسپرد و از آن پس گفت.

ايّها الناس ما يسرّني ان الامة اجتمعت الي كما اجتمعت هذه الحلقة في يدى يعني سير سوطه و انّى سئلت عن باب حلال و حرام لا يكون عندى

ص: 216

مخرج منه﴾

ای مردمان هیچ مسرور نمی دارد که امت بر خلافت من چنان اجتماع و اتفاق کنند و در پیرامون من فراهم و متفق گردند که مانند این حلقه یعنی دوال تازیانه من که بدست اندر است باشند و از آن پس از مسئله از حلال و حرام از من سؤال شود و مرا مخرجی در آن نباشد و علم آن را نداشته باشم کنایت از این که علم را بر سلطنت ترجیح می دهم و این سخن خود باز می نماید که خیلای خلافت خلجانی در خیالش می انداخته و از بدایت حال باندیشه آن مقام بوده است.

بالجمله چون از احوال و اقوال و افعال او معلوم ساختند که در هوای خلافت روز بشب می رساند از وی در خدمت مروان بن محمّد آخر خلفای بنی امیه سعایت کردند مروان گفت در کار خلافت از اهل این خانواده يعنى بنى الحسن بن علي بن ابيطالب علیه السلام بيمناك نیستم چه در نامه ازل بهره در سلطنت از بهر ایشان در قلم نیامده بلکه این بهره برای بنی عمّ ایشان عباس است.

و چنان بود که مروان دانسته بود چه خلافت بعد از بنی امیه با بنی عباس رسید و جماعت علویین را جز قتل و نهب بهره نبود و هر کس از ایشان مثل زید ابن علي شهيد و محمّد و ابراهیم و غیر هم باین اندیشه برخاست سر بر سرش بگذاشت .

بالجمله مروان مقداری مال برای عبدالله بن حسن بفرستاد و از وی خواستار شد که این سخنان را بگذارند و بگذرند و نیز بعامل خود که در حجاز بود وصیت نهاد که از نگاهبانی ایشان خود داری نکند و تا از محمّد بن عبدالله واقعه یا حربی یا افعالی که مایه پراکندگی خیال مسلمانان نشود ظاهر نگردد و او را طلب نکند و بیمناک نگرداند.

بالجمله محمّد بن عبدالله بحال خود بزیست تا در ایام ابی العباس سفاح که با وی به نیکی می رفت اظهار دعوت نمود ابو العباس چنان که ازین پیش سبقت نگارش گرفت با پدرش عبدالله بعضی سخنان بگذاشت و خاموش شد .

ص: 217

ایشان نیز ساکت شدند و شرط نهادند که هرگز از طرف محمّد و ابراهیم کلامی بر خلاف مرام خلیفه ایام ظاهر نشود

و چون نوبت خلافت با ابو جعفر منصور افتاد و ابو جعفر مردی بداندیش و كين توز و سخت گمان و شقاوت بنیان و قساوت ارکان بود در طلب ایشان برآمد و کوششی فراوان بنمود محمّد نیز چون آن حال را بدید و حالت سفاکی و بی باکی و کینه وری و عدم عفو و اغماض ابی جعفر را می دانست ناچار در کار خود بجد و جهد برفت تا گاهی که ظهور نمود.

حارث بن اسحق می گوید چون عبدالملك بن عطية السعدى بفرمان مروان حمار بقتال جماعت حروريّه روان شد اهل مدینه سوای عبدالله بن حسن و دو پسرش محمّد و ابراهيم بملاقات او بشتافتند.

عبدالملك حكایت تخلف ایشان را بمروان بنوشت و باز نمود که اگر اجازت رود سر از تن ایشان بردارم مروان در جواب نوشت متعرض او و دو پسرش مباش چه عبدالله و پسرهایش نه از آن جماعت هستند که با ما قتال دهند و بر ما نصرت یابند و ده هزار دینار برای عبدالله بن حسن بفرستاد و بدو نوشت شرّ پسرت را از من بازدار

و نیز بعامل خود که در مدینه بود نوشت که اگر محمّد در زیر لباس تو پوشیده گردد او را ظاهر مکن و اگر بر روی دیواری جای داشته باشد سر خود بدو بلند ممكن .

عبدالملك بن سنان گوید مروان بن محمّد با عبدالله بن حسن گفت پسرت محمّد را نزد من حاضر کن گفت یا امیرالمؤمنین از وی چه خواهی گفت چیزی در میانه نیست جز این که اگر نزد ما آید با وی اکرام نمائیم و اگر با ما قتال دهد با او قتال دهیم و اگر از ما دوری کند متعرض او نشویم و راه ستیز از بهرش نگذاریم.

و بروایتی مروان با عبدالله گفت مهدی شما چه می کند عبدالله گفت یا امیر المؤمنین چنین مگو چه محمّد در این مقام نیست که تو می فرمائی مروان گفت

ص: 218

چنین هست لکن خدای کار او را اصلاح می کند و او را براه رشد و رشادت می آورد.

وقتى عبدالملك بن عطیه به حاجی یعنی درخت خارداری که مشرف بر طریق بود بگذشت و اين وقت محمّد بن عبد الله بن حسن از فراز غرفه بآن نگران بود مردی با ابن عطیّه گفت سر بلند کن و محمّد بن عبدالله بن حسن را نگران باش .

وی سر خود جنبش داد و با آن مرد گفت امیر المؤمنین یعنی مروان بن محمّد با من فرمان کرده است که اگر محمّد در جامه تو پنهان باشد جامه خود را از وی برمگیر و اگر بر فراز دیواری نشسته باشد سر بدو بلند مکن این بگفت و برفت .

بیان ظهور محمّد بن عبدالله بن حسن بن علیه السلام ملقب به نفس زکیه

ابن اثیر در تاریخ الکامل می نویسد در این سال یک صد و چهل و پنجم دو شب از جمادی الاخر بجای مانده و بقولی چهاردهم شهر رمضان المبارك محمّد بن عبد الله ابن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب علیهم السلام در مدینه طیبه ظهور نمود و ازین پیش پاره اخبار او و زحمات و رنج و تعب او و حمل کردن منصور کسان او را بجانب عراق مذکور داشتیم.

چون ایشان را بجانب عراق راهسپار داشتند ریاح بامارت مدینه باز شد و در طلب محمّد کوشش بسیار نمود و كار را بر وى تنك ساخت و در طلب او چندان سعی نمود که محمّد از کوه فرار کرده از شدت عجله طفل شیر خوار او چنان که یاد کردیم از بغل مادرش بیفتاد و پاره پاره شد

و نیز یکی روز که بگرفتن او سعی بلیغ می رفت فرار کرده عاقبت الامر در چاه آبی در مدینه که از آن آب بر می گرفتند اندر شد و در آب فرو گرفت و تا حلقش در آب اندر بود اما بدنش چندان عظیم بود که پنهان نمی ماند و با ریاح

ص: 219

امیر مدینه خبر دادند که محمّد در مدار می باشد با لشکر خود سوار شد و بدان سوی روی نهاده

محمّد از راهی که بآن اندر بود بیک سوی شد و در سرای جهنیه پوشیده شد و از مکانی که ریاح او را نمی دید بدار مروان مراجعت کرد و سلیمان بن عبدالله بن ابی سبره خبر او را با ریاح بگذاشته بود

و چون طلب کردن او بسختی افتاد لابد پیش از آن وقتی که با برادرش ابراهیم بر خروج میعاد نهاده بود خروج نمود و بروایتی محمّد در همان وقت که با برادرش ابراهیم مقرر ساخته بود بیرون شد لکن ابراهیم بعلت مرض آبله که او را فرو سپرده بود خروجش بتأخیر افتاد.

و ابوالفرج نوشته است که سبب عجله محمّد در خروج از آن پیش که دعات خود را بولایات گسیل دارد این بود که پدرش عبدالله بن حسن چنان که ازین پیش سبقت گزارش یافت برادرش موسى بن عبدالله را مجبوراً به عمد فرستاد و نوشت که البته ببایست بخدمت منصور شود و از آن اندیشه که بر آن است نظر باز پوشد.

لکن پوشیده با موسی فرمود با برادرت محمّد بگوی زنهار زنهار که بجانب منصور میائی لاجرم محمّد بیندیشید و بجانب مدینه شد و یک سال در آن جا بزیست و با رياح بن عثمان والی مدینه کار بمدافعه می راند و شرش را از خود دور می داشت. بعد از آن ریاح در کار او بمسامحه و درنك رفت و خبر او را بمنصور بنوشت و او را باز نمود که محمّد منتظر فرصت و منتهز وقت ظهور و خروج است.

منصور در جواب او نوشت که بهر تدبیر که تواند محمّد را بعراق سرازیر گرداند و با فرستادگان گفت اگر در طیّ راه کسی را دیدید که در طلب شما می باشد گردن موسی را بزنید چه خبر محمّد و ظهور و میل بخروج او را احساس کرده بود.

و این خبر گوشزد محمّد گشت لاجرم شتاب زده ظهور نمود و اول چیزی که ریاح بن عثمان از وی بپرسید امر موسی بود پس خبرش را بدو بگذاشت و باز نمود که با فرستادگان مقرر داشت که اگر کسی از مدینه در طلب ایشان بر آید

ص: 220

گردن موسی را بزنند.

در این وقت گفت کدام کس باشد که موسی را بمن آورد ابن حصین گفت من این کار می کنم پس سواری چند با ابن حصین همراه کرد و ایشان برفتند و از پیش روی آن جماعت چنان خود را نمایان ساختند که گفتی از عراق می آیند لاجرم آن جماعت منکر ایشان نشدند چندان که ابن حصین و سواران با ایشان مخلوط گردیده موسی را از ایشان مأخوذ داشتند.

ابو نعيم فضل بن دکین حکایت کند که عبد الله بن عمرو بن أبي ذئب و عبدالحمید بن جعفر از آن پیش که محمّد بن عبدالله خروج نمایند بر وی در آمدند و گفتند این چه انتظار است که از بهر خروج داری .

سوگند با خدای در میان این امت هیچ کس شوم تر از تو برای ایشان نیست چه چیزت از خروج باز می دارد خروج کن اگر چه تنها باشی این سخنان نیز اسباب تحريك شد .

و هم در حبيب السير و بعضی کتب دیگر نوشته اند که چون ابو جعفر منصور در قتل و حبس و نهب و عذاب و عقاب آل ابیطالب هیچ دقیقه فروگذار نکرد چندان که افزون از هزار تن از ایشان را بکشت ناچار محمّد بن عبدالله بن حسن خروج نمود و زمان خروجش را ابوالفرج در همان شهر جمادی الاخر که مسطور شد تصریح کرده است .

و اين وقت قلنسوه زرد رنك بر سر و عمامه بر آن استوار داشت و شمشیری حمایل کرده و با یاران خود همی گفت هیچ کس را مکشید هیچ کس را به قتل نرسانید .

ابن اثیر گوید چون ریاح امیر مدینه را خبر دادند که محمّد بن عبدالله در این شب خروج کرده است محمّد بن عمران بن ابراهيم بن محمّد قاضى مدينه و عباس بن عبدالله بن حارث بن عباس را نزد خود حاضر کرده مدتی طویل خاموش بود بعد

ص: 221

از آن گفت ای مردم مدینه همانا امير المؤمنین مدتی است محمّد را در شرق و غرب عالم را می طلبد و اينك در كنار شما روزگار می سپارد.

سوگند با خداوند اگر محمّد خروج کند تمام شما را می کشم و با محمّد بن عمران گفت تو قاضی امیرالمؤمنین هستی عشیرت خود را بخوان و بفرست و بنی زهره را فراهم گردان قاضی در طلب ایشان بفرستاد و ایشان که جماعتی کثیر بودند حاضر شدند پس جملگی را بر در سرای حکومت بنشاند.

آن گاه بفرستاد و جماعتی از علویین و دیگران را بگرفت از جمله ایشان جعفر بن محمّد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب و حسين بن علي بن حسين بن علي و حسن بن علي بن حسين بن علي صلوات الله و سلامه عليهم و جمعی از قریش بودند و اسمعيل بن ایوب بن سلمة بن عبدالله بن وليد بن مغیره و پسرش خالد در جمله قرشیان اندر بودند و ریاح با ایشان بسخن اندر می گذرانید.

بیان خروج و ظهور محمّد بن عبدالله بن حسن و گرفتاری ریاح والی مدینه

در آن حال که سادات علویین و جماعت قریش نزد ریاح عامل مدینه حضور داشتند و ریاح از روی تهدید و تهویل سخن و جواب می شنید نا گاه بانك تكبير بگوش ما بسرای مروان که در آن بودیم رسید چنان که ما را از صحبت بداشت و گمان بردیم این تكبير از جماعت كشيك چيان است و كشيك چيان را گمان افتاد که از دارالحکومه است

این وقت پسر مسلم بن عقبه مرّی بر جست چه با ریاح بود و بر شمشیر خویش تکیه کرد و گفت سخن مرا در حق این جماعت بپذیر و همین ساعت گردن

ص: 222

ایشان را بزن.

علي بن عمر گفت سخن بدروغ می راند سوگند با خدای اگر این شب را ببصبح رسانی بر تو معلوم می شود و بر این گونه سخن بمشاجره بگذشت تا حسین بن تا علي بن حسين بن علي علیهما السلام لب بسخن بر گشود و فرمود سوگند با خدای این کار از بهر تو نشاید و تو را نمی رسد

همانا ما بر طريق سمع و طاعت هستیم این وقت رياح و محمّد بن عبدالعزيز برخاستند و بسرای یزید اندر شدند و در آن جا مخفی گردیدند و ما بپای شدیم و از سرای عبدالعزیز بن مروان بیرون آمدیم و برفتیم تا بر کناسه که در کوچه عاصم بن عمر بود بر آمدیم.

اسماعیل بن ایوب با پسرش خالد گفت سوگند با خدای نفس من بر وثوب و خروج اجابت نمی کند مرا باین بلندی بر کش پس او را بآن جا بالابردم عبدالعزیز ابن عمران می گوید پدرم گفت قسم بخدای ما بر این حال بودیم که ناگاه دو تن سوار از طرف زوراء شتابان نمایان شدند و بیامدند تا در میان سرای عبدالله بن مطیع و رحبة القضا در موضع سقایت .

ما گفتیم سوگند با خدای امر خروج سخت گردیده است و دیگر بهزل نمی توان گرفت در این حال صدائی از راهی دور بشنیدیم پس مدتی توقف کردیم پس محمّد بن عبدالله از مزار پدیدار شد و بر حماری مصری سوار بود و دویست و پنجاه تن با وی پیاده و بقولی یک صد و پنجاه مرد با وی بودند و همی بسپردند تا بر بنی سلمه و بطحان رسیدند

محمّد گفت در بنی سلمه عبور دهید انشاء الله تعالی سالم می مانید و از لفظ بنی سلمه بسلامت تفأل نمود .

می گوید پس تکبیری دیگر بشنیدیم و صدا بلند گشت و محمّد بیامد تا از کوچه ابن حضیر بیرون شد و بتأنی راه سپرد تا بجماعت خرما فروشان رسید و به

ص: 223

آهنگ زندان برفت و زندان در آن زمان در سرای ابن هشام بود.

پس در زندان را بشکستند و هر کس در زندان بود بیرون آوردند و محمّد بن خالد بن عبدالله قسری و برادر زاده نذیر بن یزید و رزام از جمله زندانیان بودند و خوات بن بكير بن خوات بن جبیر را بر پیادگان امارت داد و آهنگ دارالاماره کرد و همی با اصحاب خود گفت تا ایشان با شما قتال ندهند شما آغاز قتال نکنید

آن گاه از دار ابن هشام بیرون شد و بر حبه بیامد و همچنان راه سپرد تا به سرای عاتکه رسید و بر در سرای بنشست و مردمان همی استفسار کردند و از آن هیاهو بپرسیدند و در جواب می گفتند همانا سید ما اندر .

و چون ریاح امیر مدینه این حال را بدانست در سرای مروان تعلق جست و بفرمود تا پله ها و درجاتی را که از آن صعود و هبوط توان داد خراب کردند اما ایشان از باب مقصوره در آمدند و بجانب وی صعود داده او را فرود آورده با برادرش ابو العباس بن عثمان و پسر مسلم بن عقبه در سرای مروان بزندان افکندند و بقول ابن اثیر برادر ریاح بن عثمان والی مدینه عباس نام داشت

بیان قرائت خطبه محمّد نفس زکیه بعد از گرفتاری و حبس ریاح امیر مدینه

چون محمّد نفس زکیّه از گرفتاری و حبس ریاح بن عثمان و دیگران بپرداخت بروایت ازهر بن سعد قبل از طلوع فجر از دار الاماره بیرون شد و بمسجد در آمد و بر منبر برآمد و مردمان را خطبه براند و یزدان را سپاس و رسول را درود بی قیاس بفرستاد

﴿ثم قال اما بعد فانّه قد كان من أمر هذا الطاغية عدوّ الله أبي جعفر ما لم

ص: 224

يخف عليكم من بنائه القبة الخضراء التي بناها معائدة الله في ملكه و تصغيراً للكعبة الحرام و انّما اخذ الله فرعون حين قال أنا ربكم الأعلى﴾

﴿و انّ احق الناس بالقيام في هذا الدين ابناء المهاجرين والانصار المراسين اللهم أنهّم لاحلّوا حرامك و حرّموا حلالك و آمنوا من اخفّت و أخافوا من أمنت فأَحِصَّهُمْ عَدَداً، وَ اقْتُلْهُمْ بَدَداً، وَ لا تُغادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً﴾

﴿ايّها الناس انّى والله ما خرجت بين أظهر كم و أنتم عندى أهل قوة و لا شدّة و لكنّي أخترتكم لنفسي﴾

﴿و الله ما جئت هذه و في الأرض مصر يعبد الله فيه الّا و قد أخذ لي فيه البيعة ﴾

گفت افعال نکوهیده این طاغیه و دشمن خدای سبحان ابو جعفر منصور آن چند شایع و شامل گردیده است که بر هيچ يك از شما پوشیده نیست از جمله بنیان او قبّه خضراء است که سر بفلک بر کشیده و ریشه از سمک بگذرانیده و در این بنیان جز معانده با حضرت یزدان و تصغیر کعبه معظّمه خانه خداوند منان و اظهار فرعنت قصدی ندارد و چون کار طغیان و عصیان و تمرّد و تنمّر فرعون بدان جا رسید که ادعای ربوبیت بنمود بقهر و اخذ خداوند قهار گرفتار شد.

و اکنون جماعت مهاجرین و انصار که صدمت این روزگار نابهنجار را دیده و از دیگران سزاوارترند باید در قوت و رواج این دین بکوشند بار خدایا این جماعت عباسیان حلال کردند حرام ترا و حرام نمودند حلال ترا و ایمن ساختند هر کس را که تو ترسان داشتی و ترسان داشتند هر کس را که ایمن خواستی پس ایشان را بدست قوارع عذاب و صوارم عقاب از پای در آور و تباه گردان و هيچ يك از ايشان را بر صفحه زمین بر جای مگذار

ای مردمان سوگند با خدای نه از آن روی در میان شما خروج کردم که شما را اهل قوت و شدت بدانم لكن من شمارا از بهر خود اختیار کردم .

قسم بخدای باین شهر نیامدم و حال این که وقتی بیامدم که هر شهری که

ص: 225

مردمش یزدان را می پرستیدند با من بیعت کردند.

و چنان بود که منصور محض امتحان محمّد بن عبد الله ، از جانب سرهنگان و بزرگان دولت خودش مکاتیب اطاعت آیت به محمّد بن عبدالله می نوشت و بزبان ایشان او را بظهور و خروج دعوت می کرد و باز می نمودند که ما بجمله با تو هستیم ازین روی محمّد این مکاتیب را باور می داشت و باز می گفت و نیز می گفت اگر با منصور برابر شویم تمام سرهنگان بسوی من گرایان می شوند.

بالجمله چون محمّد بن عبدالله از قرائت خطبه خود فارغ شد هنگام نماز رسید و از منبر فرود گردید و نماز بگذاشت و مردمان از روی طوع و رغبت مگر معدودی قلیل با وی بیعت کردند .

عبدالله بن عمر بن حبیب گوید کسی که در مسجد حاضر و محمّد را بر منبر به قرائت خطبه ناظر بود با من حدیث نهاد که محمّد را در حال قرائت بلغمی در حلق پدید شد تنحنحی بنمود و آن بلغم باز گشت و محمّد ناچار آن بلغم را در دهان گرد کرد و بهر کجا نگران شد از وفور مردم مقام افکندن نیافت لاجرم بر سقف مسجد چنان بقوت بیفکند که بر سقف بر چسبید و باز نگردید و از این جا نهایت قدرت و قوت محمّد معلوم تواند شد

بیان تعیین فرمودن محمّد نفس زکیه عمال خود را در بعضی ولایات

حمد الله مستوفی قزوینی در تاریخ گزیده می گوید بعد از وقعه ابی مسلم مروزی محمّد بن عبد الله بن حسن بن حسن المرتضى بر خلیفه خروج کرد و جمعی کثیر بر وی فراهم شدند و او را مهدی نام کردند و ازین خبر می رسد که محمّد نفس

ص: 226

زکیه را مرتضی لقب بوده است.

بالجمله محمّد بر مدینه طیبه مستولی شد و عثمان بن محمّد بن خالد بن زبیر را امارت مدینه داد و عبد العزيز بن المطلب بن عبدالله مخزومی را بقضاوت مدینه بر کشید و عبدالعزیز در آوردی را امارت بیت السلاح بداد

حموی در مراصد الاطلاع می گوید در اورد با دال و راء والف و واو و راء و دال مهملات همان داراب جرد است

و ابن فتحویه گوید در آورد از اعمال خراسان است و در ابجردش گویند و نیز گفته اند موضعی است در فارس و راقم حروف را عقیدت این است که دارا بگرد است یعنی داراب بساخته است

و دیگر ابو القلمس عثمان بن عبيد الله بن عمر بن خطاب را امارت شرطه داد و عبدالله جعفر بن عبدالرحمن بن مسور بن مخرمه را متولی دیوان عطا گردانید و بقولى عبدالحميد بن جعفر را امارت شرطه داد و پس از آتش معزول فرمود .

صاحب تاريخ الفی گوید چون محمّد نفس زکیه خروج کرد و بر مدینه استیلا یافت بعضی از امیران خود را بجانب مکه و یمن فرستاد و آن ولایت را متصرف شد و پارۀ دیگر را بطرف شام مأمور ساخت لكن از ایشان در شام کاری نساخت.

و ابن اثیر می گوید محمّد بن حسن بن معاوية بن عبد الله بن جعفر بن ابيطالب را امارت مکه داد و قاسم بن اسحق را والی یمن گردانید و موسی بن عبدالله را ولایت شام بداد.

محمّد بن حسن و قاسم بن اسحق روى بجانب مکه نهادند سرّی بن عبدالله که در مکه از جانب منصور امارت داشت بدفع ایشان بیرون تاخت و در بطن اذاخر تلاقی فریقین شد و محمّد و قاسم او را هزیمت کردند و محمّد بمکه در آمد و مدتی قلیل بحکومت بنشست.

بعد از آن نامه از محمّد نفس زکیه بدو رسید که با لشکری که او راست بجانب وی روی نهند و بدو بنوشت که موسی بن عیسی از جانب منصور بحرب او

ص: 227

مأمور است لاجرم محمّد بن حسن با مردم خود بخدمت او شد.

و اما قاسم بن اسحق در نواحی قدید خبر قتل نفس زکیه را بشنید و با یاران خود فرار کرده متفرق شدند و محمّد بن حسن بابراهيم بن عبدالله ملحق شد و با او ببود تا ابراهیم شهید شد.

و قاسم در مدینه مخفی بزیست تا گاهی که دختر عبدالله بن محّمد بن علي بن عبدالله بن جعفر زوجه عيسى از بهر او و برادرش معاویه و دیگران بگرفت و موسی ابن عبدالله را که بشام فرستاد او نیز برفت و کاری در آن جا ساخته ندید و به محمّد بنوشت و خود بمدینه باز شد و احوال موسی ازین پیش مذکور شد

بالجمله چون امراء خود را در مدینه مقرر ساخت به محمّد بن عبدالعزیز پیام داد که مرا گمان همی رود که رود که تو بزودی بنصرت ما رو کنی و با ما قیام جوئی محمّد باعتذار سخن کرد و گفت چنین خواهم کرد.

بعد از آن وی جدائی گرفت و بمکه رفت و از وجوه ناس و معارف مردمان جز نفری معدود از بیعت محمّد تخلف ننمودند و از جمله آنان که تخلّف کردند ضحاك بن عثمان بن عبدالله بن خالد بن حزام و عبدالله بن منذر بن مغيرة بن عبدالله ابن خالد و ابوسلمة بن عبيد الله بن عبیدالله بن عمر و حبيب بن ثابت بن عبدالله ابن زبیر بودند.

و چنان بود که اهل مدینه از مالك بن انس در باب خروج با محمّد بن عبدالله سخن کردند و فتوی خواستند و گفتند بیعت ابی جعفر منصور برگردن ما استوار است مالك بن انس گفت این بیعت که شما با ابو جعفر نموده اید از روی اکراه است و بر مکره یمینی نیست.

چون مردمان این سخن بشنیدند در بیعت محمّد شتاب گرفتند و مالك بن انس ملازمت سرای را اختیار کرد محمّد نفس زکیّه بسوی اسمعيل بن عبدالله بن جعفر ابن ابیطالب که این وقت پیری سالخورده و شیخی کبیر بود بفرستاد و او را به بیعت

ص: 228

خویش دعوت کرد .

در جواب گفت ای برادرزاده من سو گند با خدای من تو را کشته می دانم چگونه با تو بیعت کنم ازین روی مردمان را اندك خوفي در بيعت او پديد شد و چنان بود که بنى معاوية بن عبد الله بن جعفر برای بیعت محمّد مسارعت می کردند.

پس حماده دختر معاویه نزد اسمعیل بن عبدالله شد و با او گفت ای عمّ همانا برادران من در بیعت پسر خالوی خود بشتاب و سرعت هستند و اگر تو بدین گونه سخن کنی مردمان از بیعت با او درنك خواهند گرفت و پسر خال و برادران من کشته می شوند اسمعیل باین سخنان گوش نسپرد و همی از بیعت او نهی نمود.

بعضی گفته اند باین جهت کین اسمعیل در دل ایشان جای گرفت و حماده او را بطریقی مخفی بکشت و محمّد نفس زکیه خواست بر وی نماز بگذارد عبدالله ابن اسمعیل مانع شد و گفت تو بقتل پدرم امر می کنی و آن وقت بر وی نماز می خواهی بگذاری حارسان و خدام عبدالله را دور ساختند تا محمّد بر اسمعیل نماز بگذاشت .

و چون محمّد نفس زکیه ظهور نمود محمّد بن خالد قسری چنان که اشارت یافت در محبس ریاح جای داشت محمّد او را رها ساخت.

ابن خالد می گوید چون صدای دعوت محمّد را بر فراز منبر بشنیدم با خود گفتم این دعوت حق است سوگند با خدای محض رضای خدا در این دعوت و بیعت هر گونه زحمت و بلا را بر خویشتن خریدار شوم آن گاه با محمّد گفتم این امیرالمؤمنین همانا در چنین شهر که اگر يك نفر بر در نقبی از نقب های او بایستد مردمش از گرسنگی و تشنگی می میرند بهتر این است که با من ازین شهر راه برگیری و ده روز بر نگذرد که با صد هزار تن شمشیر زن در رکابت حاضر باشم.

محمّد پذیرفتار نشد و در آن حال که من نزد او بودم ناگاه گفت هیچ متاعی از امتعه که بدست آوردیم از آن چه نزد ابن ابی فروه داماد ابوالخصیب یافته ایم

ص: 229

بهتر نیافتیم و چنان بود که محمّد اموال او را غارت کرده بود من از روی کنایه بدو گفتم همانا نگران تو هستم که بهترین متاع ها را دیده باشی

پس از وی چشم بپوشیدم و بم نصور مکتوبی فرستادم و از قلت یاران او بنوشتم محمّد مرا بگرفت و بزندان ببودم تا عیسی بن موسی روزی چند پس از قتل محمّد مرا رها گردانید و ازین خبر می رسد که محمّد را تدبیری بکمال نبوده است .

بیان خبر یافتن ابو جعفر منصور از خروج محمّد نفس زکیه در مدینه طیبه و کلمات او

مردی از آل اویس بن ابی سرح العامرى عامر بن لوی که نامش حسین بن صخر بود و در مدینه روزگار می سپرد گاهی که محمّد نفس زکیه ظاهر شد در همان ساعت مانند برق و باد و صاعقه و شهاب شتاب گرفت و کوه و دشت بنوشت و از پس نه صور بدارالخلافه منصور رسید و شب هنگام بر ابواب آن شهر فریادها برکشید تا حضور او را بدانستند و بشهرش در آوردند.

ربيع گفت در در این ساعت که امیرالمؤمنین بخواب اندر است حاجت تو چیست و این شتابندگی و عجلت از کجا است گفت ناچار بایست امير المؤمنين را دیدار نمایم

ربیع لابد بر منصور در آمد و خبر حسین بن صخر را بعرض رسانید و باز نمود که مقصود حسین این است که مشافهة خبر خود را معروض پیشگاه خلافت دستگاه رساند منصور اجازت داد تا او را درآورد و حسین بمنصور گفت يا امير المؤمنين همانا محمّد بن عبدالله در مدینه خروج نمود.

منصور گفت قسم بخدای اگر این خبر مقرون بصدق باشد او را می کشم

ص: 230

بازگوی کدام کس با او همراه و ناصر است.

حسين بن صخر از وجوه اهل مدینه و اهل بیت محمّد بن عبدالله که با وی بیعت کرده بودند نام برد منصور گفت تو خود او را بدیدی و معاینه نمودی گفت من خود او را بدیدم و معاینه کردم و در حالتی که بر منبر رسول خدای صلی الله علیه و آله جلوس کرده بود با وی تکلم کردم.

ابو جعفر بفرمود تا حسین بن صخر را در منزلی در آوردند و چون بامداد شد رسولی از سعید بن دینار غلام عیسی بن موسی که متولی اموال او در مدینه بود بیامد و خبر خروج محمّد را بعرض برسانید و همچنان خبر از پس خبر بدادند تا متواتر شد.

این وقت منصور بفرمود تا حسین بن صخر اویسی را از آن خانه بیرون آوردند و با او گفت از مرد و مرکب جهان را پر کنم و ترا اعانت نمایم پس بفرمود نه هزار درهم بحسین بدادند كه هر يك را يك هزار درهم بهره او باشد .

و این حکایت را مسعودی در مروج الذهب بدین نوع می نگارد که از حماد ترکی مروی است که منصور دوانیق در دیری که بر شاطیء دجله بغداد در موضعی که امروز جلد نامیده می شود در ممر مدينة السلام واقع بود نزول جسته بناگاه ربیع بن یونس که وزیر و مشیر او بود در گرمگاه روز بیامد و منصور در خانه که مخصوص بوی بود جای داشت و حماد بر در بنشسته بود

ربيع با حماد گفت در را برگشای گفتم امیرالمؤمنین اکنون چشم بخواب آورده ربیع ربیع گفت در را برگشای مادرت بعزایت بنشیند منصور کلام ربیع را بشنید و از جای برجست و بدست خود در را بر گشود و آن خریطه را از دست ربیع بگرفت و مکاتیبی که در آن بود قرائت کرد و این آیه شریفه را قرائت نمود ﴿وَ أَلْقَيْنَا بَيْنَهُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاءَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ كُلَّمَا أَوْقَدُوا نَارًا لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللَّهُ وَيَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَادًا وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ﴾

ص: 231

یعنی انداختیم در میان ایشان دشمنی و خصومت را تا روزگار قیامت هر چند شعله ور ساختند آتش حرب را خداوند آن آتش را فرو خوابانید و ایشان در زمین برای فساد می شتافتند و خدای مفسدان را دوست نمی دارد .

مقصود منصور از قرائت این آیه هدایت دستور این بود که محمّد بن عبدالله که در مدینه خروج کرده است و در مملکت اسلام فتنه انگیخته خدای آتش فتنه او را می خواباند لکن از خروج محمّد بترسید حارثى منجم که در حضورش حاضر بود گفت یا امیرالمؤمنین چه چیزت از وی در بیم افکنده است سوگند با خدای اگر محمّد بن عبدالله بر تمام روی زمین مستولی شود افزون از نود روزش روزگار نپاید .

ابوالفرج در کتاب مقاتل گوید عبدالله بن ربیع از پدرش روایت نمود که ما در حول اساس مدینه و بناهای فساطیط و سراپرده ها بودیم ناگاه گفتند امیرالمؤمنین سوار شد پس بر نشستم که بمتابعت او بروم عيسى بن علي را در آن اثنا بدیدیم و بپاس حشمت او بایستادیم و سلام فرستادیم لكن ما را بصحبت خود نخواند لاجرم در وراء او سیر می کردیم و خلیفه نظر خود را از کاکل اسب بر نمی گرفت و بفکر اندر بود.

پس از آن با طوسی گفت ابو العباس را حاضر کن عيسى بن علي را بياورد و عیسی از جانب راست منصور می گذشت بعد از آن فرمود ربیع را بیاور مرا بخواندند من نیز حاضر و از طرف چپ او رهسپار شدم این وقت منصور زبان بر گشود که پسر عبدالله بن کذاب بن کذاب در مدینه خروج کرده است.

من گفتم یا امیرالمؤمنین آیا حدیثی را که سعید بن جعده با من بگذاشته بعرض نرسانم گفت چیست با من بازگوی گفت با من خبر داد که در وقعه يوم زاب با مروان بود و عبدالله بن علي با او قتال می داد گفت در این خیل کیست گفتند عبدالله بن علي است ما او را نشناختیم کسی گفت همان جوانی است که او را از لشگرگاه عبدالله و معاویه آوردی.

گفت آری سوگند با خدای در آن روز خبر او بدانستم و آهنك قتلش را

ص: 232

نمودم و بر این اندیشه بخفتم و هم بر این اراده سر از خواب بر گرفتم و نیز باین خیال جلوس کردم پس از آن او را رها ساختم و هر چه تقدیر خدای بر آن رفته بود همان بود سوگند با خدای دوست می داشتم که علي بن ابيطالب علیه السلام وی در این خیل باشد زیرا که این امر خلافت برای علیّ و فرزندان عليّ هیچ نمی شود

و بقول ابن اثیر مروان گفت سوگند با خدای دوست می داشتم خدای دوست می داشتم که علي بن ابیطالب در عوض عبد الله بن علي بن عبدالله بن عباس با من جنك كند چه علي و فرزندان او را در امر خلافت بهره نیست مگر او جز مردی از بنی هاشم و ابن عم رسول الله است که باد شام و نصر شام با او بود.

ای پسر جعده هیچ می دانی از چه روی برای دو پسرم عبدالله و عبیدالله بعد از خودم بیعت گرفتم و عبدالملک را که بزرگ تر بود بگذاشتم گفت ندانم.

مروان گفت از آن روی چنین کردم که از اخبار یافته ام که آن کس که والی این امر شود عبدالله و عبیدالله نام دارد و چون عبیدالله بعبدالله بحسب نام از عبدالملك نزدیک تر است از بهر او عقد بیعت نمودم .

منصور چون این سخن بشنید گفت ترا بخدای سوگند آیا سعید این داستان از بهرت بگذاشت گفتم دختر سفیان بن معاویه مطلقه باد اگر سعید این حدیث را با من نگذاشته باشد

می گوید این وقت رنك منصور سرخ شد و خرم دل گردید و بحدیث و حکایت زبان بر گشود و از آن پیش افسرده و ساکت بود و هیچ سخن نمی گذاشت .

ص: 233

بیان نامه ابو جعفر منصور دوانیق به محمّد نفس زکیه و جواب نوشتن او

چون محمّد بن عبدالله در مدینه برای خروج مصمم شد و برادرش را که در بصره بود آگهی فرستاد و صورت حال خروج و مخالفت او نزد ابوجعفر مكشوف شد این نامه را که ترجمه آن بفارسی چنین است به محمّد بن عبدالله در قلم آورد و آیتی از کتاب خدای را که ترجمه اش چنین است در صدر نامه مرقوم نمود .

خداوند می فرماید سزای آنان که با خدای و رسول خداى جنك نمايند و در زمین فساد اندازند این است که یا ایشان را بکشند یا بردار زنند یا دست و پای ایشان را از چپ و راست بخلاف یکدیگر ببرند یا نفی بلد نمایند این حال خزی و مکافات و رسوائی در این جهان است و مر ایشان را در آن جهان عذابی بزرگ است مگر آنان که از آن پیش که گرفتار و مقهور گردند بتوبت و انابت گرایند.

بعد از این آیه شریفه می گوید که ذمّه و زنهار و عهد و ميثاق خدای و حق محمّد صلی الله علیه و آله از بهر توست اگر پیش از آن که بر تو قدرت یابم توبه نمائی این که تو را و فرزندان ترا و برادران ترا و هر کس را که با تو بیعت کرده و متابعت تو را اختیار نموده و جميع شیعیان و انصار و متابعان ترا بر خون و مال شما امان می دهم و هر زبانی که از تو بمال و جان مردمان رسیده است یا از من بشما رسیده باشد پاداش کنم و نادیده انگارم

و بعلاوه هزار بار هزار درهم و هر حاجتی که داشته باشی و بخواهی بتو عطا کنم و در هر شهر و بلدی که بخواهی تو را جای دهم و هر کس از اهل بیت تو در زندان من است رهایش گردانم.

و هر کس به نزد تو راهی جسته و بکاری داخل شده امانش می دهم و بهیچ گونه

ص: 234

ضرر و زیانی بدو نمی رسانم هم اکنون اگر می خواهی کسی را بفرست تا نزد من آید و بر این جمله که متعهد شده ام پیمان بر بندم و او را مطمئن دارم .

چون این نامه به محمّد بن عبدالله رسید در پاسخ او بدین گونه بر نگاشت از جانب عبدالله محمّد مهدی امیر المؤمنين بسوى عبدالله بن محمّد آن گاه این آیه شریفه را نیز که باین معنی ترجمه می شود از سوره مبارکه قصص بنوشت :

طسم این است آیات کتاب مبین که تلاوت می کنیم بر تو از خبر موسی و فرعون از روی حق و راستی برای قومی که مؤمن هستند ، همانا فرعون در زمین علوّ و برتری خواست و بطغیان و عصیان برخاست و مردم را ذلیل و زبون خویش ساخت مردان ایشان را بکشت و زنان ایشان را زنده گذاشت و این فرعون از جمله مفسدان بود و خداوند تعالى آخر الأمر فرعون و لشکر او را در بحر تباهی نابود گردانید و بر ضعفای خلق منت نهاد و ایشان را برتری و امامت و وراثت و سلطنت عنایت کرد کنایت از این که تو که منصور می باشی بر روش فرعون هستی و خداوند قاهر تو را مقهور و ما را منصور می گرداند.

هم اکنون من نیز چنان که امان را بر من عرض دادی بتو می دهم چه تو نيك می دانی که خلافت حق ماست و شما هر وقت در طلب آن بر آمده اید به دست آویز ما و نیروی نسبت دادن بما بوده است و بدستیاری شیعیان ما در آن امر راه یافته اید و بفضل و فضيلت ما خطبه خلافت را قرائت کرده اید.

همانا پدر ما علي علیه السلام وصیّ رسول خدا و امام امّت بود چگونه شما می توانید وارث او باشید با این که در جهان پاینده و نماینده هستیم و تو نيك می دانی که هیچ کس از بنی هاشم را آن استطاعت نیست که مانند ما دارای فضل باشد و چون ما متوسّل بفضيلت گردد یا چون قدیم و حدیث ها و یا به نسب و سبب ما افتخار نماید

همانا نسب ما در جاهلیت و اسلام برسول خدای می پیوندد چه جده رسول

ص: 235

خدای فاطمه بنت عمر و که در زمان جاهلیت بود جدّه ماست و فاطمه زهرا دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله که زمان اسلام را ادراک فرموده مادر ما و جدّه ماست و شما را این گونه شرف نسبت و قرابت نیست.

پس ما در شرف نسب و مادر و پدر واسطة القلاده بنی هاشم باشیم مولود عجمی و زاده امّ ولد نیستیم و خداوند تعالی همواره ما را بر گزیده داشته و نژاد من از يك طرف با فضل پیغمبران محمّد مصطفی و از جانب دیگر با علم و افضل اوصياء علي ابن ابیطالب صلوات الله و سلامه عليهم منتهی می گردد

و همچنین مادران و پدران من افضل آباء و امهات هستن افضل آباء و امهات هستند چه از جمله مادران من خديجه بنت خويلد است که اول کسی است که برسول خدای ایمان آورد و بجانب قبله نماز بگذاشت و دیگر فاطمه دختر پیغمبر است که خاتون زنان بهشت است و از آباء من دو مولود مسعود اسلام هستند و ایشان حسن و حسین عليهما السلام می باشند که بزرگ جوانان اهل بهشت می باشند

و نیز دانسته باش که علي علیه السلام از دو جانب بهاشم بن عبد مناف می رسد و حسن و حسین از دو جانب بعبد المطلب نسب می برند و من بتوسط حسنین از دو سوی برسول خدای پیوسته می گردم و خداوند تعالی در من تفضل فرمود و بهمه مرا برگزیده ساخت حتی در آتش دوزخ نیز بر گزیده داشت پس آباء و امهات بهشتی من از تمامت مردمان برتر شدند و در عذاب دوزخ فرودترین مردم گردیدند

پس من فرزند بهترین اهل جهان و فرزند بهترین اشرارم پس نسب من بآن کس می رسد که از هر حیثیت درجات بهشتی از همه کس برتر است و هم بدان کس می رسد که از حیثیت عذاب دوزخی از همه کس اهون است پس منم پسر خير ناس و پسر خیر اشرار و پس دو سید اهل جنت و پسر سید اهل نار.

اکنون ترا بعهد و میثاق خداوندی پیمان است که اگر به بیعت من اندو شوی جان تو و فرزندان تو و هر چه کرده باشی مگر حدّی از حدود خدای

ص: 236

تعالی یا حقی از مسلم و معاهد که ناچار باید فرو گذاشت و تو خود می دانی آن چه را که ملزم هستی در امان است و من در وفای بعهد از تو اولی هستم و تو بقبول امان یافتن از من شایسته تری .

و اما آن امان که تو بر من عرض می دهی بازگوی كدام يك از امانات است آیا امان ابن هبیره است یا امان عمّت عبدالله بن علي است يا امان ابو مسلم مروزی است والسلام.

کنایت از این که تو را بعهد و پیمان خود وفائی و اعتنائی نبوده و نیست چنان که با ایشان نیز عهد بستی و امان دادی و چون بیامدند بقتل رسانیدی و حبس کردی (هزار عهد نمودى و عاقبت بشكستى) .

بیان جوابی که ابو جعفر منصور عباسی بقلم و انشای خود به محمّد بن عبدالله بن حسن نوشته است

چون جواب نامه منصور بدین شرح و بسط و قدرت و سلطنت از جانب محمّد نفس زکیه بمنصور پیوست پاره از خواص اصحاب محض خرسندی منصور گفتند اجازت بده تا جواب محمّد را بر نگاریم منصور گفت چون با من از روی حسب و نسب برطريق معارضه مكالمه و مکاتبه کرده است واجب است که من خود جوابش را باز دهم.

پس قلم بر گرفت و پاسخ او را بشرحی مبسوط بر نگاشت و چون در ناسخ التواريخ و تاریخ ابن اثیر مرقوم است بترجمه آن قناعت می رود.

بالجمله نوشت بنام خداوند بخشاینده مهربان از جانب عبدالله امیرالمؤمنین به محمّد بن عبدالله نگارش می رود اما بعد کتاب تو را دیدم و کلام تو را از هوش گوش

ص: 237

بگذرانیدم همانا در آن نامه که نوشتی و اظهار مفاخرت و مباهات نمودی عمده افتخار تو از جهت نسبت با زنان است تا باین وسیله مردم جافی جلف و عوام غوغا طلب را در طمع و طلب افکنی و از طریق هدایت گمراه سازی خدای تعالی زنان را با عمّ برابر نداشته و پدران را با خویشاوندان و اولیاء و دوستان انباز نگردانیده است

و خداى تعالى عمّ را مقام پدر داده و او را بر ما در نزديك مقدم ساخته چنان که آیه شریفه از زبان پیغمبر خدای حکایت می کند که می فرماید من بر طریق پدران خود ابراهیم و اسحق و یعقوب مي روم.

و تو می دانی که پیغمبر را چهار تن عمّ بوده است دو تن ایمان آوردند یعنی عباس و حمزه و عباس جدّ من است و دو تن ایمان نیاوردند یعنی ابولهب و ابوطالب و یکی از ایشان جدّ تو است.

و اما آن چه از مفاخرت نسبت بزنان یاد کردی و قرابات ایشان را مذکور نمودی پس اگر ملاحظه قرب انساب و حق احساب شود تمامت خیرهای جهان بهره آمنه بنت وهب خواهد بود و حال این که نه چنین است لکن خدای هر کس را که خود خواهد و مصلحت بداند برای ریاست دین خود اختیار می فرماید .

و اما آن چه از فاطمه امّ ابیطالب یاد کردی همانا خداوند تعالى هيچ يك از فرزندان بلافاصله او را با سلام برخوردار نساخت خداوند با پیغمبر خود می فرماید تو هدایت نتوانی کرد هر کس را که دوست بداری بلکه خداوند هر کس را بخواهد هدایت می کند.

و اگر کار به نسب و نسبت می گذشت عبدالله بن عبدالمطلب که پدر سیّد اولین و آخرین و خاتم پیغمبران و مرسلین است از همه جهانیان بدارائی خیر دنیا و آخرت و سعادتمندی بدخول جنت اولویت می داشت اما خدای تعالی این کار را ابا دارد و هر کس را که خواهد هدایت فرماید.

و اما آن چه از مفاخرت از فاطمه بنت اسد مادر علي بن ابيطالب و فاطمه

ص: 238

مادر حسن بن علي و اين که علی از دو سوی بهاشم و حسن از دو سوی بعبد المطلب می رسند یاد نمودی همانا بهترین خلق اولین و آخرین رسول خدای صلی الله علیه و آله است و افزون از يك جانب بهاشم نمی رسد.

و این که می گوئی تو پسر رسول خدائی باری خدای باری این مدعا را ابا نموده در آن جا که در قرآن می فرماید محمّد پدر هيچ يك از رجال شما نيست لكن رسول خدای است بلی شما دختر زاده رسول هستید و قرابتی قریب دارید .

اما زن صاحب ارث و جايز ميراث ولایت نیست و جایز نیست که امامت امت کند پس چگونه می توان از جانب زن و ارث میراث امامت شد .

جدت علي بن ابيطالب فاطمه را در طلب میراث امامت برانگیخت و از هر روی بدست آویز او سخن کرد و فاطمه مخاصمه کرد و رنجور شد و در گذشت و او را نیم شب بدون این که دیگران خبر شوند در خاك سپردند و مردمان جز تقديم شیخین یعنی ابو بکر و عمر را نخواستند

و گاهی که پیغمبر ازین جهان می گذشت پدرت علي حاضر بود لکن دیگری بنماز جماعت مأمور شد و مردمان جمعی را برای خلافت یاد کردند و پدرت را در آن جمله نخواندند.

و چون عمر در می گذشت کار بشوری افکند و پدرت در جمله اصحاب شوری بود و آخر الامر کار بر عثمان تقریر گرفت و عبدالرحمن با وی بیعت نمود و چون عثمان در گذشت و جماعتی با علی بیعت کردند و طلحه و زبیر سر از اطاعت بر تافتند و سعد وقاص در خانه خود بنشست و سر به بیعت در نیاورد و بعد از علی با معاویه بیعت کرد.

و چون نوبت بحسن رسید خلافت را بمعاویه تسلیم کرد و دینار و در هم بگرفت و شیعیان خود را به معاویه بسپرد و خود راه مدینه در سپرد و امر خلافت را بمعاویه که اهل آن نبود بگذاشت و اگر شما را در کار خلافت بهره بود به

ص: 239

دیگران بفروختید .

و اما این که می گوئی خداوند شما را در حال کفر هم برگزیده داشت و پدرت را در عذاب و عقاب اهون ناس گردانید همانا در شرّ چه افتخاریست و در عذاب چه هون و هوانی و هیچ نشاید که مسلمان بآتش سوزان مفاخرت جوید و زود باشد که در آئی و بدانی.

و این که گوئی تو از اولاد عجم نیستی و عرق کنیز در تو نیست و تو اوسط بنی هاشمی چنان مفهوم می شود که تو خود را از تمامت بنی هاشم افضل می دانی در این صورت از ابراهیم پسر رسول خدای صلی الله علیه و آله بهتری او مادرش امّ ولد است چه خود را بر تمام بنی هاشم برتر شمردی و از آنان که در اول و آخر و اصلا و فضلا بر تو تقدم دارند خواندى ويحك بدقت بنگر فردا در حضرت خدای چه جواب می دهی و در چه مقام خواهی بود با این که در میان شما هیچ مولودی نیامده است که از علی بن الحسین سلام الله عليهما افضل و اشرف باشد و او از امّ ولد است .

و علي بن الحسين علیه السلام از جدّت حسن بن حسن علیهما السلام بهتر بود و بعد از علي بن الحسین پسرش محمّد بن علی علیهما السلام و او از پدرت عبدالله بهتر است و جده اش امّ ولد است و پس از وی پسرش جعفر بن محمّد سلام الله عليهما است که از شما بهترند یعنی جده علیای آن حضرت که مادر علي بن حسین است امّ ولد است.

و ازین کلام منصور تصریح می شود که مادر حضرت امام زین العابدين امّ ولد است چه می گوید پسر علي بن الحسين محمّد یعنی محمّد باقر و پسر او جعفر صادق از شما بهتراند و جای شبهتی باقی نمی ماند که امام زین العابدین را قصد کرده است و این نیز منافی آن نیست که ما در آن حضرت همان دختر یزدجرد شهریار عجم باشد چه عرب مطلقاً مادرهائی را که عرب نیستند گاه بنگاه امّ ولد یعنی کنیز می خوانند و الله تعالى اعلم.

بالجمله می گوید و تو می دانی که جدت علي علیه السلام بحكومت حكمين رضا داد و ایشان او را از خلافت معزول ساختند و همچنان عمّ تو حسين بن علي علیه السلام

ص: 240

بر پسر مرجانه خروج کرد و آن مردمان که بیاری او بودند بر وی شمشیر کشیدند و او را و اصحابش را بکشتند و شما را چون اسیران بر شتران بی پوشش حمل کرده بشام بردند.

و نیز جماعتی از شما خروج کردند و بنی امیّه شما را بکشتند و بآتش بسوختند و از دار بیاویختند و بدین گونه روزگار بسپردند تا گاهی که ما بر ایشان بیرون تاختیم و خون شما را بجستیم گاهی که شما نمی توانستید خون جوئی کنید و مقام و منزلت شما را بلند کردیم و املاک و اموال و اراضی و خاندان ایشان را میراث شما ساختیم.

بعد از آن که استیلا و قدرت ایشان بدان مقام رسیده بود که پدر شما را بعد از نمازهای واجب لعن می کردند ما ایشان را تکفیر کردیم و دچار عنف و بليت ساختيم و فضل و شرف پدر شما را آشکار کردیم و نام او را بلند کردیم .

تو اکنون این کردار ما را بر ما حجت ساختی و گمان همی بردی که ما چون فضل علي را مذکور داشتیم همی خواستیم او را بر حمزه و عباس و جعفر مقدم داریم نه چنان است که گمان می بری چه ایشان سالم بزیستند و مسلمانان از ایشان بسلامت بودند و پدرت خونریزی کرد.

و می دانی که در زمان جاهلیت سقایت حاج اعظم و ولایت زمزم بميراث ما می باشد چه تولیت آن با عباس جدّ ما می باشد نه با دو برادر دیگرش و پدر تو در آن کار نزد عمر با وی احتجاج نمود و عمر بن خطاب بخواهش ما حكم راند.

و چون قحط زدگی کار مردم مدینه دشوار کرد عمر بن خطاب جز بپدر ما در حضرت پروردگار توسّل نجست و از برکت وجود او باران بخواست و خداوند ایشان را باران بداد و پدرت حاضر بود و عمر بدو متوسّل نشد.

و گاهی که رسول خدای بدیگر سرای می رفت از عم های او جز عباس هیچ يك زنده نبودند لاجرم وارث پیغمبر او بود نه بنی عبدالمطلب و جماعتی از بنی هاشم بخلافت طمع کردند لکن اولاد عباس هیچ کس را بهره نگشت و عباس را آن

ص: 241

منزلت پدید گشت که نسبت برسول خدای صلی الله علیه و علیه مقام پدری یافت و وارث بهترین پیغمبران گشت و فرزندانش خلفای بزرگ روزگار شدند و فضل قدیم و حدیث بهره عباس گردید.

و اگر نه آن بود که مردم قریش عباس را کارها بسفر بدر فرستادند دو عم تو عقیل و طالب یا گرسنه می مردند یا کاسه لیس عتبه و شیبه می شدند و عباس بلای عار و نکوهش را از این جماعت ببرد.

و چون نوبت اسلام رسید عباس جان ابو طالب را از زحمت گرسنگی بخرید و هر دو تن در وقعه بدر گرفتار شدند و ما در زمان جاهلیت شما را مقدم ساختیم و از قید اسیری فدا دادیم و رها کردیم و وارث خاتم انبیاء مائیم نه شما و دارای شرف آباء مائيم نه شما و خون شما را بجستیم با این که شما عاجز ماندید و مقام و منزلت شما را بدان جا رسانیدیم که خود گمان نمی بردید و السلام .

معلوم باد که چون این جواب منصور را آنان كه اندك تتبعی در اخبار و تواریخ و احادیث و آثار دارند بنگرند می دانند اغلب آن از روی کفر باطن و شقاق و نفاق و غرض شخصی و ملاحظه صرفه و صلاح وقت و حال خود است زیرا که از نخست که می گوید خدای زنان را مقام اعمام نداده است

همانا شأن زن هاى بزرك عالم و اعمام ایشان یکسان نیست مثلا آزر عمّ حضرت ابراهیم و ساره و هاجر زوجه آن حضرت هستند و اغلب پیغمبران جهان مادر یا خواهر یا زوجه محترمه دارند و عمّ ایشان شاید کافر بوده است و حضرت خدیجه کبری و فاطمه زهرا یا اغلب زن های بزرگوار اهل بیت دارای مراتب عالیه و سیادت زنان عالم و بهشت را دارند و ابولهب عمّ پیغمبر است.

و اما در باب وراثت بحكم قرآن و سنت تا اولاد انسان در جهان باشند عمّ و برادر یا سایر اقربا را بهره نیست و رسول خدای محض استحكام امر وراثت و امامت و رفع این گونه خیال و اقوال می فرماید حسنین بلکه فرزندان فاطمه فرزند

ص: 242

من هستند و علمای ابرار در جواب بعضی اشرار مثل حجاج و غیره بآیات قرآنی استدلال و فرزندی ایشان را ثابت کرده اند

اگر افتخار منصور باین باشد که دو تن از اعمام رسول خدا که یکی عباس است بآن حضرت ایمان آورد اسلام حضرت علی بن ابیطالب بر همه جهانیان مقدم و اسلام ابو طالب و فاطمه بنت اسد مادر آن حضرت مسلم است

و این که می گوید اولاد فاطمه امّ ابیطالب اسلام نیاوردند اولا در اسلام ابی طالب باسناد و اخبار معتبره متمسك هستند ثانياً اسلام علي بن ابيطالب علیه السلام برای هفتاد پشت کافی است

و آیه شریفه ﴿و ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ﴾ اگر سند بر این باشد که باید هیچ کس شرف نسبت بآن حضرت را نداشته باشد عباس را که عمّ آن حضرت است چه شرافتی است تا چه رسد باولاد و اعقاب او و حال این که همین آیه شریفه سند است که فرزند جلیل و وارث نبیل آن حضرت فاطمه دختر او و فرزندان اوست چه تخصیص برجال همین را می رساند

و نیز می نماید که امر امامت و خلافت و وصایت از جانب خداوند تعالی است و همان نسبت كافي نيست و ابوّت و نبوت و اخوت يا عمّ و خال بودن موجب این وراثت نمی شود.

و این که می گوید علی علیه السلام حضرت فاطمه را در طلب حق خود بر انگیخت و مفید نگشت نمی دانم اگر علي علیه السلام با آن مراتب و فضایل و قرابت و سبقت در اسلام و وفور علم و شجاعت و زهد و عبادت و جهاد و قناعت و اعلی درجه علم به قضاوت که شأن قاضی و رئیس امت است دارای رتبت امامت نباشد یا زوجه اش فاطمه زهرا وارث پیغمبر نباشد بیگانگان چگونه خواهند بود .

با دختر و داماد و پسر عمّ و نبيره *** میراث ببیگانه دهد هیچ مسلمان

و مرض فاطمه زهرا و پوشیده داشتن دفن آن حضرت را بر رجال آن عصر و

ص: 243

مردم آن عصر می توان سند گردانید که دارای چه پایه و مایه و چه عقیده و مرتبت و نیت فاسد بوده اند.

و اگر مردمان شیخین را مقدم داشتند به بینیم شرایط اجماع که اهل سنت و جماعت شرط می دانند در کار ایشان موجود شد و خواص اصحاب در این امر موافقت کردند یا نکردند و ایشان دارای هزار يك مفاخر و مناقب و فضایل علي علیه السلام بودند یا نبودند .

و در باب وفات رسول خدا و مأمور شدن دیگری بنماز جماعت این مطلب نیز با فقره تشریف فرمائی رسول خدای صلی الله علیه و آله در حال شدت تب بمسجد گاهی كه يك دست مبارکش بر دوش عمّش عباس بود و مسئله جیش اسامه و لعنت بر تخلف نمایندگان از آن جیش معلوم است چه صورت دارد.

و ترتیب اهل شوری با این که می فرماید «ما لي و للشورى» معلوم است برای حصول چه مقصود بود و این که رعایت آن طرف را باید نمود که عبدالرحمن سخن کند محسوس است چه نتیجه را می خواستند و جز ابطال امر امامت و خلافت و حق آن حضرت حاصلی نخواستند و غلبه ظلمه دلیل ابطال حق ذی حق نمی شود .

اگر چنین است سلاطین جبابره و فرعون و نمرود پیغمبر ها را کشتند و حقوق ایشان را بردند و یحیی بن زکریا علیهما السلام را سر سر بریدند و عیسی علیه السلام را بردار زدند پس باید گفت حق با ظالم است و مظلوم لیاقت نداشت و اقارب رسول خدا که اغلب با آن حضرت مخالف بودند باید گفت ذیحق بودند

و اگر محاربة طلحه و زییر با امیرالمؤمنین و تخلف سعد از بیعت آن حضرت سند باشد باید محاربه قریش و ابولهب و تخلف ایشان از اسلام و ایمان سند باشد.

و اگر غلبه معاویه یا خیانت عمرو بن عاص در کار امام حسن و امیر المؤمنين صلوات الله عليهما را باید سند گردانید این امر بسیار لطیف خواهد شد و در همه جا باید حق بطرف منافقان و فساق و کفار باشد.

و قریب این است که در مقامی دیگر بملاحظه صرفه حال خود می گوید

ص: 244

بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله اشرف از علي بن الحسين و محمّد بن علي و جعفر بن محمّد صلوات الله عليهم نیامده است اما در موقع دیگر از غلبه معاویه و امثال او مفاخرت می کند و دلیل اثبات مدعای خویش می گرداند.

و خود می گوید علي علیه السلام بحكومت حكمين رضا داد اما از عدم رضای آن حضرت و اصرار امت و آن جواب و سؤال ها و فریب دادن ابو موسی را عمرو عاص که خود همین کار و همین حیلت و مكيدت بر صحت یا عدم صحت آن عمل و تقریر حکمین برهانی روشن است سخن نمی راند وانگهی تمام طبقات بر فضایل و تقدم آن حضرت بر همه کس اتفاق دارند

بعد از آن معامله پسر مرجانه را با امام حسین و شهادت آن حضرت و اقربای آن حضرت و اسیری اهل بیت طهارت و عصمت و آن وقایع هایله و قضایای غریبه را برای خود سند می گرداند.

نمی دانیم چون ابن زیاد که او را از کمال خفت و دنائت و زنازادگی باید پسر مرجانه خواند اگر با سیدالشهداء و ریحانه رسول خدا و پسر عليّ مرتضى و پاره جگر مصطفی و فاطمه زهرا و شقيق حسن مجتبی و با اهل بیت رسول خدا برابر کردند و شهید و اسیر شوند باید كدام يك را ذیحق شمرد و این جمله مناقب و قرابت و مفاخر و فضایل را که از پهنه زمین و آسمان برتر است فرو گذاشت .

اما سقایت حاج و ولایت زمزم را با طرفداری عمر بن خطاب را که با علي علیه السلام حالتش معلوم است چیست یا در قحط زدگی مدینه استسقای بعباس را که آن هم از برکت نسبت به پیغمبر و شأن و مقام بلند رسالت است سند حقّ خویش قرارداد و او را باین علت پدر رسول خدا و وارث خیر الانبیاء خواند و برای اولادش با آن همه فضل و تنصیص حقی مقرر نداشت با این که روزی که بدایت خلافت بنی عباس بود تمسك ايشان جز بفضایل و مناقب اهل بیت و مظلومیّت و مغصوبیت ایشان و ظلم و جور بنی امیه و معاویه و یزید و کفر و زندقه ایشان و بیرون

ص: 245

تاختن ایشان از جاده دین و کشتن ذراری پیغمبر و غصب حقوق خلافت اولاد پیغمبر و رواج بازار فسق و فجور و شهادت امام حسين و اسیری اهل بیت و بردن اموال مسلمانان و خراب کردن مدینه طیّبه و قتل و غارت اهل مدینه و سوختن و خراب کردن کعبه معظمه و اظهار خونجوئی از ایشان و تلافی افعال و اعمال ایشان چیزی نبود .

و نیز می گوید عباس و دیگران از دنیا برفتند و مسلمانان از ایشان بسلامت بودند لکن در زمان علی علیه السلام مبتلاى بجنك و خونریزی بودند ، این نیز کلامی سخيف و عنوانی نحیف است چه عباس و حمزه و جعفر چون سایر امّت بودند و علي علیه السلام وصیّ و خلیفه و امام و سلطان و صاحب مسند خاتم پیغمبران بود.

البته در زمان او و ظهور مخالفین دین و طمع و طلب مشركين جنك ها بر می خیزد و خون ها می ریزد منتهای امر هر کس در رکاب امير المؤمنين بقتل رسید داخل شهدائی است که ﴿أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ﴾ و هر کس در لشکر مخالف کشته شود جای در دوزخ دارد.

مگر در زمان ظهور پیغمبر صلی الله علیه و اله و دعوت آن حضرت گروهی بسیار کشته نشدند و از اقارب و اصحاب خاص آن حضرت که از جمله حضرت حمزه سیدالشهداء و جعفر طیار و غسیل الملائکه و دیگران باشند بقتل نرسیدند .

یا در ایام انبیای سلف مردمی بسیار کشته نشدند یا در زمان ابوبکر و عثمان و سلاطین بنی امیه کشته نشدند یا در زمان بدایت دولت بنی عباس تا زمان منصور باندازه تمام این مردمی که در این اعصار بقتل رسیدند مقتول نشدند پس این بحث بر صدر اول تا آخر وارد خواهد بود .

بالجمله اگر عباس وارث پیغمبر بود از چه عمر بن عبدالعزیز در زمان خلافت خود فدك را باولاد فاطمه علیها السلام بر گردانید و سبّ را مرتفع ساخت و او و معاوية ابن یزید بن معاویه آن گونه خطب و کلمات را در فراز منبر باز گفتند و فضایل و حقوق اهل بیت اطهار و خیانت اشرار را باز نمودند.

ص: 246

و اگر خواهیم بدین نمط سخن کنیم کتابی بزرگ در قلم باید آورد و هیچ حاجت بآن نداریم.

حمد خدای را که مناقب و فضایل اهل بیت و حقوق و تقدم و تفوق ایشان بر تمامت اهل جهان بر هیچ کس پوشیده و خیالت و عدم دیانت و امانت مخالفین ایشان نیز بر احدى مكتوم نیست ﴿فَقُطِعَ دَابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَلَمُوا ۚ وَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ- وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ﴾ .

و این چند که نگارش یافت برای آن است که اگر بعضی کسان که چندان علم و اطلاعی ندارند بر این جواب منصور عباسی بنگرند در اندیشه نروند که مگر در بعضی دلایل بصواب رفته باشد.

بیان مشاورت نمودن ابو جعفر منصور با بعضی در کار نفس زکیه و جواب ایشان

چون خبر حروج محمّد بن عبدالله محض ملقب به نفس زکیّه در خدمت منصور مذکور شد پوست بر تنش زندان و موی بر اندامش سوهان و خواب از دیده اش گریزان گشت

نوشته اند جامه از خز بپوشید و هیچ وقت آن جامه را از تن باز نمی کرد چندان که بسیار چرکین شد و ناچار جامه دیگر بر زبر آن می پوشید تا پدیدار نگردد گفتند تا چند این جامه چرکن را از بدن دور نداری، گفت از تن دور نکنم تا گاهی که محمّد را نزد من بیاورند یا سر مرا نزديك وی برند.

و بعد از آن مجلسی بخلوت بیاراست و با خواص خویش گفت از طغیان محمّد و مخالفت و داعیه خلافت او با خبر هستید اکنون در چاره کار او چه اندیشه

ص: 247

می کنید گفتند محمّد از کدام سوی تهیه لشکر و اعداد جنگ می نماید گفت از مدینه گفتند تو بی گمان بر وی چیره می شوی چه از مدینه آن مقدار مال و رجال فراهم نمی شود که شایسته جنك و قتال و حرب و جدال چون توئی باشد.

ابن اثیر می گوید چون خبر خروج محمّد بن عبدالله بمنصور رسید در این وقت منصور آهنگ بنای شهر بغداد را داشت و خط آن شهر را با نی معین کرده بود چون این خبر بشنید بكوفه برفت و عبدالله بن ربيع بن عبدالله بن مدان در خدمتش حضور داشت.

منصور با او گفت محمّد در مدینه خروج کرده است عبدالله گفت هلاک شد و جمعی را هلاک ساخت زیرا که بدون عدد و رجال خروج نموده است.

و نیز ابو جعفر منصور گاهی که محمّد خروج نمود با جعفر بن حنظله بهرانی مشاورت نمود گفت لشکریان را بسوی بصره فرست منصور گفت باز شو تا بتو پیام فرستم و چون ابراهيم بن عبد الله بن حسن بطرف بصره رفت منصور جعفر بن حنظله را بخواند و این خبر با او براند .

جعفر گفت من از آن بيمناك شدم که لشکر مخالف بصره را در سپارد گفت بکدام علت بر بصره خوف گرفتی گفت از این که چون محمّد در مدینه ظهور نمود مردم مدینه اهل حرب و مردم نبرد و ضرب نیستند و خود را نمی توانند نگاهداری کنند و اهل کوفه در زیر قدم تو و استیلای تو هستند و مردم شام با آل ابی طالب دشمن می باشند و جز بصره مقامی دیگر باقی نبود ازین روی گفتم بصره را به لشکر بیارای.

مسعودی در مروج الذهب و ابن اثیر در کامل می نویسند چون محمّد بن عبدالله که از نهایت زهد و نسکی که او را بود بنفس زکیّه ملقّب شد خروج نمود منصور با ابوایّوب و عبدالملک فرمود مردی را می شناسید که دارای عقل متین و رأی رزین باشد تا با او مشورت کنیم و در چاره کار محمّد يك رأى شویم.

گفتند بدیل بن یحیی در کوفه است و سفاح در زمان سلطنت خود با او

ص: 248

مشاورت می نمود و بقولی ابو مسلم عقیلی که پیری دانشمند و مجرب بود حاضر شد .

منصور گفت در کار مردی خارجی که بر من خروج کرده است مرا اشارتی و دلالتى بنمای.

ابو مسلم گفت صفت این مرد را با من بازگوی منصور گفت مردی است از فرزندان فاطمه دختر رسول خدای صلی الله علیه و آله و مردی با علم و زهد و ورع می باشد.

گفت چه مردمی بمتابعت او در آمده اند گفت فرزندان علی و فرزندان جعفر و عقیل و فرزندان عمر بن خطاب و اولاد زبیر و سایر قریش و اولاد انصار گفت آن شهری را که در آن جا اقامت کرده است برای من صفت کن گفت شهری است که نه دارای زراعت و نه ضراعت است یعنی از گیاه و حیوان بی بهره است و نه تجارتی با وسعت را حامل است.

ابو مسلم ساعتی بیندیشید آن گاه گفت یا امیرالمؤمنين بصره را مملو از سپاه بگردان منصور با خود گفت این مرد بیهوده و خرف و سبك عقل گردیده است من از تدبیر مردی که در مدینه خروج کرده است از وی می پرسم او می گوید بصر را بمال و رجال و مرکب بیارای آن گاه گفت ای شیخ بجای خود باز شو.

ابو مسلم برفت و اندکی بر نگذشت که خبر رسید که ابراهیم بن عبدالله در بصره ظهور نموده است.

منصور گفت ابو مسلم عقیلی را بیاورید چون بر منصور در آمد او را نزديك خود بنشاند و گفت من در امر شخصی خارجی که در مدینه بر من خروج کرده است با تو سخن کردم و تو بمن گفتی بصره را بلشکر بیارای آیا از حال بصره علمی داشتی.

گفت نداشتم لکن تو از خروج مردی سخن کردی که چون خروج نماید هیچ کس از وی تخلف نمی کند بعد از آن از شهری که در آن خروج نموده است صفت نمودی معلوم شد وسعت احتمال لشکریان را ندارد لاجرم با خود گفتم زود است که این خارجی شهری دیگر را در طلب باشد که شایسته زیستن شمارد.

ص: 249

پس در مصر بیندیشیدم و مرا معلوم افتاد که محکم و مضبوط است و شام و کوفه را نیز بر این منوال دیدم و در بصره تفکّر نمودم از خروج او در آن جا خوفناك شدم لاجرم اشارت کردم که آن شهر را بلشکر بیارای و محفوظ دار .

منصور گفت احسنت همانا برادر این خارجی یعنی ابراهیم در آن جا خروج کرده است باز گوی در کار صاحب مدینه چگونه باید کار کرد.

گفت باید کسی را بآن جا بفرستی که مانند او باشد هر وقت بگوید منم پسر رسول خدای صلی الله علیه و آله او نیز همان را گوید و گوید منم پسر عمّ رسول خدا منصور این رأی بپسندید و بمأمور ساختن عيسى بن موسى دل بر نهاد .

و بقول ابن اثیر چون منصور با بدیل بن یحیی مشورت کرد گفت اهواز را پر از لشکر کن منصور گفت این خارجی در مدینه خروج کرده است گفت فهمیدم همانا اهواز دری است که از آن در می آئید چون ابراهیم بن عبدالله در بصره ظهور نمود منصور این داستان با بدیل بن یحیی در میان نهاد گفت چاره این کار را بلشکر بکن و اهواز را بر وی مشغول گردان

در مقاتل الطالبیین و تاریخ الکامل مسطور است که چون محمّد بن عبدالله خروج کرد ابو جعفر منصور گفت این احمق یعنی عبدالله بن علي هميشه اوقات در کار حرب رأى جديد و اندیشه تازه از بهرش نمودار می شود شما در محبس بدو شوید و با وی شور کنید و هیچ او را نیا گاهانید که من شما را باین کار فرمان داده ام

پس آن جماعت بر وی در آمدند گفت برای چه آمدید و چه چیز باعث شد که شما بتمامت بدیدار من بیامدید و حال این که مدت های متمادی است که از من دوری گرفته بودید گفتند از امیرالمؤمنین اجازت خواستیم و به ملاقات تو شتافتیم

عبدالله گفت این سخن بچیزی شمرده نمی شود بازگوئید خبر چیست گفتند محمّد بن عبدالله خروج کرده است عبدالله گفت شما چه می بینید که ابن سلامه

ص: 250

خواهد کرد ، یعنی منصور چه خواهد کرد گفتند سوگند با خدای نمی دانیم.

عبدالله گفت منصور را بخل کشته است و من محبوس هستم و هر کس محبوس باشد رأی او نیز محبوس است با او بگوئید مرا از زندان بیرون بیاورد.

پس برفتند و این سخن را بعرض منصور رسانیدند منصور گفت اگر محمّد بن عبدالله چنان بتازد که بر در سرای من شتابد او را بیرون نمی آوردم و من برای عبدالله از محمّد بهترم چه او مالك اهل بیت تو خواهد شد .

چون عبدالله این خبر را بشنید آن سخن را مکرر کرد و گفت این سلامه را صفت بخل بکشتن می دهد شما منصور را امر کنید که اموال بیرون بیاورد و لشکر را بزر بیاراید.

پس اگر بر محمّد غلبه کرد هيچ شك و شبهت نیست که آن مال و بیشتر از آن بخزانه اش باز می شود و اگر مغلوب گردید برای مدّعی خود دینار و درهم بسیار نگذاشته.

و باید در همین ساعت تعجیل کند تا بکوفه برسد و بر اکباد ایشان خاتم بر نهد چه ایشان شیعه اهل بیت هستند بعد از آن کوفه را بلشکر آراسته و اسلحه و آلات حرب محفوظ بدارد .

پس اگر هر کس از کوفه بهر وجهی که گوئی باشد بیرون تازد سرش را از تن دور نمایند و اگر کسی بکوفه اندر شود بهر وجهی که خواهد باشد گردنش را بزنند و بباید کسی را بفرستد تا مسلم بن قتیبه با مردم خود بخدمت وی آید .

و این وقت مسلم در شهر ری اقامت داشت و نیز بمردم شام مکتوب نماید و ایشان را فرمان دهد که مردم سپاهی جنگجوی شجاع سلحشور را چندان که توانند بمرکب های چاپاری روانه دارند و چون بیامدند جوایز سنیّه بایشان بدهد و با مسلم بن قتيبه بجانب مقصود و دفع دشمن مأمور دارد پس آن جماعت دیگر باره بخدمت منصور بیامدند و آن سخنان بگذاشتند و منصور بجای آورد.

ص: 251

بیان خطبه ابی جعفر منصور دوانیقی و تهیه لشکر برای حرب محمّد بن عبدالله بن حسن

مسعودی می گوید چون ربیع در آن گرمگاه روز چنان که مسطور شد خبر خروج محمّد نفس زکیّه را بمنصور بداد

منصور باحضار مردمان و سرهنگان و والی و اهل بیت خود و اصحاب خود فرمان داد و نیز حماد ترکی را بفرمود تا چارپایان و خیل را زین بر بندد و ابن مجالد را امر نمود که به پیشروی سپاه راه بر سپارد آن گاه از سرای خلافت به مسجد عبادت بیرون رفت و بر منبر برشد و خداوند آب و آتش را ثنا و ستایش نمود و رسول رهنمای را ثنا و درود بگفت پس از آن این شعر بخواند:

مالي اكفكف عن سعد و يشمتني *** وان شتمت بني سعد لقد سكنوا

جهلا علينا و جبناً عن عدوّهم *** لبئست الخصلتان الجهل و الجبن

و این شعر را بر سبیل تمثیل خواند کنایت از این که اگر در صدد خرابی بنيان وجود محمّد بن عبد الله و قبيله او و تسكين حرارت شرارت ایشان بر می آمدم ایشان پیشگیری و تقدم نمی ورزیدند و این جمله برای آن است که بحلم و سکوت رفتم و ایشان از قدرت و استطاعت و استيلاى من خبر ندارند و از دشمنان خود که از بنی امیّه داشتند می اندیشیدند نه آن ترس از روی عقل و صواب بود و این جهل از راه علم و حساب است

«اما والله لقد عجزوا عن أمر قمنا له فما شكروا و لا حمدوا الكافي و لقد مهدوا فاستو عروا و غبطوا فغمطوا فماذا تحاول منّى اسقى رنفاً على كدر كلا﴾

«و الله لان أموت معزّزاً احبّ إلىّ من أن أحبى مستذلا و لئن لم يرض

ص: 252

العفو منّى ليطلبنّ مالا يوجد عندى والسعيد من وعظ بغيره».

می گوید دانسته باشید سوگند با خدای این طایفه از ادراك خلافت و دریافت ریاست که ما به نیروی شمشیر آبدار و سنان تابدار بدست کردیم و ریشه بنی امیه و چنان سلطنت کهن و قوی را بقوت برز و گرز پهلوی از زمین بر کندیم و بر مسند خلافت و ساده امارت بر آمدیم عاجز ماندند و نتوانستند این مسند مغصوب را از چنك غاصب مغضوب در آورند

و چون ما در آوردیم شکر زحمات ما را بجای نیاوردند و بستایش ما زبان نگردانیدند همانا و ساده امارت از بهر ایشان بگستردند اما بوحشت و حرونی بیرون جستند و روزگاری خوش در یافتند و بنعمتی جزیل برخوردار شدند چندان که دیگران بر ایشان رشک بردند.

اما خودشان قدر نعمت و مقدار عافیت را نداشتند و نعمت و دولت را خوار داشتند اکنون مرا چه افتاده است که این زحمت و مرارت را بعلاوه کدورت متحمل شوم و آبی ناگوار را با آب تلخ نا زلال آمیزش دهم نه چنین است هرگز پذیرای چنین کار نشوم.

سوگند با خدای اگر عزیز و گرامی بمیرم دوست تر دارم که خوار و ذلیل روزگار سپارم و اگر ایشان در صدد عفو و اغماض و سكون و سكوت من نباشند آن چه را که نزد من نیابند بیابند یعنی دچار خشم و ستیز من که مترصد ظهور آن در حق ایشان نیستم خواهند شد و سعادتمند کسی است که بروزگار دیگران و گزارش حال و مآل ایشان پند و موعظت گیرد

چون منصور از قرائت این کلمات بپرداخت از منبر فرود شد و گفت ای غلام مرکب سواری مرا بیاور و در همان آن سوار شد و روی بلشکر گاه خویش نهاد و گفت «اللهم لا تكلنا الى خلقك فنضيع و لا الى انفسنا فنعجز» بار خدايا کار ما را بدیگران میفکن تا بیهوده و ضایع مانیم و ما را بخودمان مگذار تا

ص: 253

عاجز شویم یعنی تو کار ما را بساز و بدیگران موکول مفرمای (گر گذاری وای بر احوال من).

در خبر است که در آن ساعت که منصور بسرعت بر نشست خاگینه و طعامی از مخ و شکر از بهرش ترتیب داده بودند او را نيك پسند افتاد و گفت ابراهيم می خواهد این خوردنی لذیذ و اشباه آن را بر من حرام گرداند کنایت از این که ما این گونه زحمت ها بکشیدیم تا خلافت را از دشمن بگرفتیم و حالا این گونه تلافی می کنند.

بیان مأمور نمودن ابو جعفر منصور عيسى بن موسی را بحرب محمّد بن عبدالله به مدینه

منصور يك دل و يك جهت آماده حرب و دفع و قتل محمّد نفس زکیّه شد و چون چنان که مسطور شد گاهی که منصور با ابو مسلم عقیلی در باب محاربت محمّد مشورت نمود ابو مسلم گفت کسی را نامزد جنك او كن كه در نسب و حسب مانند محمّد باشد و هر وقت محمّد گوید من فرزند رسول خدا هستم گوید من پسر عمّ رسولم.

منصور با عیسی بن موسی عباسی پسر عمّ خود گفت یا باید تو بحرب محمّد بيرون شوى و من تو را بلشکر مدد کنم یا کفایت امور سلطنت را بنمائی و آن چه با تو بسپارم بخوبی نگاهبانی کنی تا من بحرب محمّد راه بر گیرم

عيسى گفت یا امیر المؤمنين بلکه من خویشتن را فدای تو گردانم و بدو روی نمایم پس منصور کار سفر او را بساخت و او را با چهار هزار سوار و دو هزار تن پیاده کارزار بجانب مدینه رهسپار داشت و نیز محمّد بن قحطبه را با سپاهی گران از دنبالش روان داشت

ص: 254

و بقول ابن اثیر در تاریخ الکامل منصور عباسی برادر زاده اش عیسی بن موسی ابن محمّد بن علي بن عبدالله بن عباس را حاضر کرد و او را فرمان داد تا بمدینه شود و با محمّد قتال دهد.

عيسى گفت یا امیرالمؤمنين اينك عمومة تو حاضراند ایشان را بخوان و بمشورت سخن کن پس از آن گفت این شعر ابن هرثمه کجاست یعنی محل استعمال آن در چه وقت است:

تزور امرءاً لا يمحض القوم سرّه *** و لا ينتجى الاذنين فيما يحاول

اذا ما اتى شيئاً مضى كالذي اتي *** و ان قال انّي فاعل فهو فاعل

کنایت از این که من با مردی که هرگز سر خود را با هیچ کس فاش نکند و بآن چه قصد نماید هیچ گوشی خبر نشود و هر کاری را پاداشش را بگذارد و هر چه را گوید می کنم فوراً بجای آورد ملاقات نمودم و از روایت ابی الفرج چنان بر می آید که این شعر را منصور قرائت کرده است و مناسب نیز چنان می نماید که منصور در جواب عیسی خوانده باشد.

بالجمله منصور گفت ای مرد راه برگیر و بمدینه شو سوگند با خدای جز من یا تو را اراده نکرده اند و هیچ چاره نیست که یا تو بدان سوی روی کنی یا من.

از مداینی مروی است که ابو جعفر با عیسی فرمان کرد که چون محمّد را بقتل رسانید اگر قادر باشد که پرنده را نکشد چنان کند و تا سه دفعه بدو گفت یا اباموسی آیا فهمیدی گفت فهمیدم

پس عیسی را با چهار هزار مرد جنگی بیرون فرستاد و محمّد بن ابی العباس سفاح وكثير بن حصین عبدی و حمید بن قحطبه و محمّد بن زيد بن علي بن الحسين و قاسم بن حسن بن زيد و محمّد بن عبدالله جعفری و هزار مرد و دیگران را با وی همراه ساخت.

ص: 255

و گاهی که او را وداع می کرد گفت ای عیسی همانا من تو را در میان این دو می فرستم و اشارت بهر دو پهلوی خود کرد اگر بمحمّد ظفر یافتی شمشیر خویش را در غلاف کن و امان بده و اگر محمّد را پنهان یافتی اهل مدینه را ضامن پیدائی او بگردان چه ایشان بر مذاهب و طرق او آگاهی دارند و هر کس از آل ابی طالب را ملاقات نمودی نام و نشان او را بمن بر نگار و هر کس را ندیدی اموال او را ضبط کن.

گفته اند حضرت امام جعفر صادق علیه السلام شرف حضور نداشت اموال آن حضرت را قبض کردند چون منصور بمدینه آمد امام علیه اللام در اموال خود با او سخن کرد منصور در جواب عرض کرد اموال شما را مهدی شما برد .

بالجمله چون عیسی روان گشت منصور گفت هیچ باک ندارم که عیسی محمّد را بکشد یا محمّد عیسی را بقتل رساند.

یعنی اگر عیسی بر محمّد بن عبدالله بن حسن نصرت یابد و او را بقتل رساند مراد حاصل است و دشمنی قوی را از میان برداشته است و اگر محمّد عیسی را مقهور و مقتول بدارد همچنان مقصود در کنار است .

چه عیسی بولایت عهد برخودار بود و سفّاح مقرر ساخته بود که بعد از منصور عیسی خلیفه باشد اما منصور همی خواست که عیسی از میان برخیزد و مقام رفیع خلافت به مهدی بن منصور رسد و خلافت با خلاف او منتهی گردد.

ص: 256

بیان وصول خبر وصول عیسی بن موسی بمدینه طیبه به محمّد نفس زکیه و کلمات او

عیسی بن موسی با آن لشکر و سرهنگان پرخاشگر کوه و کمر در سپرد و بیابان در نوشت و خبر حر کت او به محمّد نفس زکیّه پیوست در تهیه کار و استعداد پیکار بر آمد و همان خندق رسول خدای صلی الله علیه و آله را بر گرد مدینه بر آورد و نیز بر افواه کوی و برزن کندها بر کند و خندق ها حفر نمود و عیسی راه بسپرد تا بفید رسید.

فيد بفتح فاء و سكون ياء حطی و دال مهمله شهری كوچك است در نیمه راه مکّه معظمه از کوفه در میان آن شهر قلعه ای است که دری آهنین دارد و باروئی بر گردش بر کشیده اند .

بالجمله عیسی چون در فید رسید نامه به محمّد بن عبدالله نوشت و او را امان داد و نیز بسایر مردمان در پارچه های حریر بنوشت از جمله ایشان عبدالعزیز ابن مطلب مخزومى و عبيد الله بن محمّد بن صفوان جمحي بودند

و نیز به به عبدالله بن محمّد بن عمر بن علي بن ابیطالب علیه السلام مکتوبی دیگر نوشت و بدو فرمان کرد که با هر کس که از اهل مدینه اطاعت او را می نمایند از مدینه بیرون آید .

پس عبدالله بن محمّد و عمر بن محمّد بن عمر و ابو عقيل محمّد بن عبد الله بن محمّد بن عقیل و ابوعیسی از شهر مدینه طیبه بیرون آمدند و امر او را اطاعت کردند و عيسى بن موسى محمّد بن زید را حامل مکاتیب خویش ساخته بود.

محمّد با اهل مدینه سخن کرد و گفت ای مردم مدينه همانا من محمّد بن زيد هستم سوگند با خدای امیرالمؤمنین را زنده و سالم بگذاشتم و بیامدم و اينك عيسى

ص: 257

ابن موسی است که با لشکری گران بیامده است و شما را خط امان فرستاده است قاسم بن حسن نیز بدین گونه سخن کرد.

اهل مدینه چون این سخنان را گوش کردند جملگی با بیانی روشن و زبانی فصیح گفتند همانا ما ابو الدوانيق يعنى ابو جعفر منصور را از خلافت خلع کردیم و نیز محمّد بن عبدالله چون این ثبات و دوام مردم مدینه را بدید قوی دل شد و نامه به عیسی بن موسی فرستاد و او را بطاعت خویش بخواند و امان داد.

از عبدالله بن أبی الحکم مروی است که چون محمّد بن عبدالله جنبش نمودن عيسى بن موسی و سپاه منصور را بدانست با اصحاب خود مشورت نمود که با من بازگوئید که چون عیسی بمدینه نزديك شود از مدینه بیرون شوم یا در همان مکان اقامت کنم بعضی گفتند در مدینه باید اقامت کنیم و پاره گفتند از مدینه بدیگر جای می شویم.

محمّد با عبدالحميد بن جعفر گفت ای ابو جعفر تو در این کار آن چه می بینی اشارت نمای.

عبدالحمید گفت همانا تو در شهری هستی که از همه بلاد خداوند عیاد اسب و طعامش کم تر و مردم کارزارش ضعیف تر و مال و سلاحش کم تر است و با این حال می خواهی با مردمى جنك دهی که مال ایشان و شدت و شجاعت رجال ایشان و كثرت اسلحه و آلات حربیه ایشان و اقسام اطعمه و افره ایشان از دیگر مردمان بیشتر و مهیاتر است .

رأی صحیح این است که با هر کس که بمتابعت تو می آید بمملکت مصر سفر کنی و آن وقت بمانند همان سلاح و همان رجال و همان اموال که دشمن تو را حاصل است با وی مقاتلت ورزی.

از میانه ایشان جبير بن عبدالله لب بسخن بر گشود و با محمّد نفس زکیّه گفت ترا بخدای پناه می برم که از مدینه بیرون شوی چه رسول خدای صلی الله علیه و آله در

ص: 258

عام وقعه احد فرمود ﴿رَأَیْتَنی أَدْخَلْتُ يَدَيَّ فِي دِرْعٍ حَصِينَةٍ﴾ یعنی چنان در خواب دیدم که دست خود را در زرهی استوار در آوردم و این رؤیا را بمدینه تأویل دیدم کردند لاجرم محمّد بن عبدالله بقول جبير كار كرد و در مدینه اقامت گزید.

ابن اثیر می گوید بعد از آن که محمّد اقامت مدینه را برگزید با بزرگان مدینه در کار حفر خندق رسول خدای صلی الله علیه و آله مشورت نمود.

جابر بن انس رئيس سلیم با محمّد گفت یا امیرالمؤمنين همانا ما اخوال و همسایگان توایم و دارای اسلحه کارزار و خیل و سوار می باشیم در اندیشه خندق تازه بر میا چه رسول خدا صلی الله علیه و آله خندق خود را حفر کرده است و بآن چه خدای بآن داناتر است و این خندق برای جنك رجاله نمی شاید و اکنون خیل و سواری هم نمی تواند در کوی و برزن بما روی نماید و خندق برای کسانی که میان ایشان و دشمن حایل شود.

در این وقت مردی از بنی شجاع گفت خندق همان خندق رسول خدای صلی الله علیه و آله می باشد بهمان اقتدا کن و تو همی خواهی که برأی و اندیشه خود اثر رسول خدای را بجای بگذاری و از آن بگذری.

جابر گفت یا بن شجاع سوگند با خدای هیچ چیزی بر تو و اصحاب تو سنگین تر از ملاقات ایشان و هیچ چیزی نزد ما محبوب تر از مناجزت و مقاتلت با ایشان نداشت.

محمّد فرمود باید ما در امر خندق همان اثر رسول خدای را متابعت کنیم هیچ کس نباید مرا ازین اندیشه باز دارد چه من ترك این کار نگویم.

آن گاه بفرمود در همان خندق کار کردند و از نخست خودش بدست خود بحفر مشغول شد و همان خندقی را که رسول خدای در جنك احزاب حفر نموده بود عمیق فرمود و از آن سوی عیسی با لشکر خود راه سپرد تا در اعوص نزول کرد.

ص: 259

اعوص بفتح واو وصاد مهمله موضعی است نزديك مدينه که در چند میلی مدينه واقع است.

بیان قرائت کردن محمّد بن عبدالله نفس زکیّه خطبه برای اهل مدینه

چون عیسی بن موسی در اعوص فرود شد چنان بود که محمّد نفس زکیّه مردمان را در مدینه فراهم ساخته و عهد و میثاق از ایشان گرفته جمله را محصور ساخته بود و ایشان از مدینه بیرون نمی شدند پس یکی روز ایشان را انجمن کرده خطبه قرائت کرد و گفت:

﴿ان عدوّ الله و عدوّكم قد نزل الاعوص و انّ احقّ الناس بالقيام بهذا الأمر لابناء المهاجرين و الانصار ألا و انّا قد جمعناكم و أخذنا عليكم الميثاق و عدوّ كم عدد كثير و النصر من الله و الامر بيده و انّه قد بدأ لي أن أذن لكم فمن أحبّ منكم أن يقيم أقام و من أحبّ أن يظعن ظعن﴾

همانا دشمن خدا و دشمن شما یعنی عیسی بن موسی با لشکر خود در اعوص فرود گشته است و ابناء مهاجرین و انصار که از بدایت اسلام آباء و اجداد ایشان در تقویت و ترویج دین احمد مختار صلی الله علیه و آله و جهاد و قتال در راه پروردگار قهّار بر سایر طبقات ناس پیشی و بیشی داشته اند البته هم اکنون نیز سزاوارترند که در ارتفاع علم دولت آل ابيطالب و فرزندان علي بن ابيطالب عليه السلام و اطفاء آتش ظلم و بیداد آل عباس و اولاد عباس برآیند و از جان و مال و اهل و عیال چشم بپوشند.

دانسته باشید که ما شمارا بجمله فراهم ساختیم و عهد و میثاق و پیمان و ایمان استوار کردیم و اينك دشمنان شما عددی بی شمارند لکن یاری از جانب

ص: 260

خداوند باری و فتح و شکست بدست قدرت و مشیّت و مصلحت اوست نه به کثرت سپاه.

ازین روی مرا بخاطر اندر چنان خطور نمود که شما را اجازت دهم و بمیل و اراده خویشتن گذارم هر کس از شما خواهد در مدینه بیاری من اقدام و اقامت نماید باختيار اوست و هر کس خواهد بکوچد و خویشتن را از محل خطر دور دارد بمیل و اراده اوست.

چون محمّد این خطبه و این اجازت بگذاشت جمعی کثیر از گردش پراکنده شدند و نیز گروهی از مردم مدینه از بیم انگیزش فتنه و حدوث حادثه بزرك با اهل و عیال و ذراری و علایق خود از مدینه بیرون شدند و بدهات و جبال و اودیه و اعراض متفرق و پوشیده گردیدند.

ناگاه محمّد نفس زکیّه نگران شد و جماعتی اندك و شرذمه معدود که به روایت صاحب الفي قريب بسیصد کس بودند بر جای بدید لاجرم با ابوالقلمس فرمان کرد که از آن مردم پراکنده شده هر کس را تواند بازگرداند.

ابوالقلمس با مردم خود برفت و راه برایشان بر گرفت تا مگر دیگر باره بنصرت نفس زکیّه بازشوند لکن گروهی از آن جماعت با وی بممانعت و مدافعت در آمدند و او را از ادراك مقصود خود عاجز گردانیدند آخر الامر ابو القلمس بیچاره ماند و از ایشان دست بداشت و بدون حصول مرام بازگشت.

و از آن سوی منصور ابن اسم را با عیسی بن موسی فرستاده بود که از روی دانش و بصیرت حرکت نمایند و در منازلی که محل خوف و خطر و پشیمانی و ضرر نباشد فرود آیند و چون بمدینه رسیدند بفاصله يك ميل تا به مدینه فرود آمدند.

ابن الاصم گفت چون بشهر نزديك باشيد سواران شما را با رجاله مدینه کاری ساخته نیاید چه پیادگان باختیار خود کرّ و فرّ نمایند و هر وقت صلاح

ص: 261

خویش را ندانند بشهر باز شوند.

ازين روى بيمناك هستم که این پیادگان چنان بر شما دلیر شوند و بتازند که شمارا از هم بشکافند و بلشکر شما و لشکر گاه شما اندر آیند بهتر این است که ازین نزدیکی انتقال دهید و در سقایه سلیمان بن عبدالملك بن مروان كه در جرف و چهار میلی مدینه واقع است فرود آئید چه جماعت پیادگان را افزون از دو میل و سه میل راه قدرت هروله و جولان نیست

و چون يك چنين مقدار مسافتی را دوان و شتابان شد خسته و مانده گردد و در آن حال چون مرد و مرکب بر وی شتابان شوند بیچاره و کلیل و اسیر و ذلیل گردد.

و نیز عیسی بن موسی پیش بینی کرد و پانصد تن مرد جنگی به بطحاء ابن از هر مأمور ساخت که در شش میلی مدینه مقیم باشند و گفت از آن خوف دارم که چون محمّد بن عبد الله منهزم گردد بمکّه معظمه روی کند و در آن جا نیز باعث آشوب و فساد گردد لاجرم این جماعت که اکنون در آن جا مقیم هستند او را بازگردانند و آن لشکر در آن جا ببودند تا محمّد شهید شد .

بیان بعضی پیغام ها و مراسلاتی که ما بین محمّد نفس زکیه و عیسی بن موسی روی داده است

چون عیسی بن موسی در چهار میلی مدینه فرود شد و کار لشکر خویش را منظم واطراف لشكر و طرق مکّه معظمه را از عبور و مرور مسلم ساخت رسولی بخدمت محمّد بن عبد الله بمدینه طیّبه فرستاد و پیام داد که منصور او را و اهل بیت و اصحاب او را امان داده است چه از آن بهتر که ربقه طاعت بر رقبه انقیاد در آورد و در مهد امن و امان بگذراند و بر جان و مال و عرض و ناموس خود و جمعی کثیر

ص: 262

به بخشایش رود.

چون این پیام بنفس زکیّه رسید در جواب فرمود «يا هذا انّ لك برسول لله صلی الله علیه و اله قرابة قريبة و انّي ادعوك الى كتاب الله و سنة نبيّه و العمل بطاعته و أحذرك نقمته و عذابه»

«و انّي و الله ما أنا منصرف عن هذا الامر حتّى القى الله عليه و إيّاك أن يقتلك من يدعوك إلى الله فتكون شرّ قتيل أو تقتله فيكون أعظم لوزرك».

ای مرد همانا ترا برسول خدای صلی الله علیه و آله قرابتی قریب و خويشاوندى نزديك است یعنی با این قرابت قریب باید بیشتر رعایت احکام آن حضرت و اطاعت اوامر و نواهی او را بنمائی و من اينك ترا باحكام كتاب خداى و سنّت رسول رهنمای دعوت همی کنم و بعمل کردن بطاعت خدای و دوری از عذاب و نکال خدای ترا می خوانم.

سوگند با خدای البته ازین راه و خیال که بدان اندرم انصراف نجویم تا گاهی که یزدان تعالی را ملاقات نمایم گاهی بر اندیشه و رأی خود ثابت بوده باشم و نيك بپرهيز و بیم دار که تو بدست کسی بقتل رسید که ترا بکتاب خدای دعوت می کند و آن وقت بدترین کشته شدگان باشی یا کسی را تو شهید سازی که به کتاب خدایت می خواند و آن وقت وزر و وبال و گناه و عصیانی بزرگ تر بر گردن سپاری.

چون این پیام بعیسی بن موسی رسید گفت در میان ما و محمّد بن عبدالله ازین پس جز بزبان حسام پیامی و جز از قتل و قتال کلامی نخواهد رفت و محمّد نفس زکیّه با فرستاده عیسی گفت بر چه چیز و چه عنوان و چه گناه با من قتال می دهید و حال این که من مردی هستم که از قتل فرار کرده ام.

رسول گفت این قوم ترا بسوی امن و امان دعوت می کنند اما اگر تو جزا مقاتلت ایشان را نجوئی ناچار با تو قتال می دهند بر آن چه بهترین پدران تو طلحه

ص: 263

و زبیر قتال می دادند و این قتال برای نکث بیعت ایشان و حفظ مملکت خودشان است چون این کلمات رسول عیسی بمحمّد پیوست گفت اگر جز این جواب می داد مرا مسرور نمی داشت.

بیان آغاز جنگ و قتال لشكر ابو جعفر منصور با محمّد نفس زکیّه و اهل مدینه

ابن اثیر می گوید عیسی بن موسی با لشکر خویش در روز شنبه دوازدهم شهر رمضان المعظم در جرف فرود گردید.

حموی در مراصد الاطلاع می گوید حرف با ضمّ جيم و سکون راء مهمله موضوعی است که از آن جا تا مدینه سه میل راه از طرف شام فاصله است و اموال عمر بن خطاب و اهل مدینه در آن جا بود و نیز نام موضعی است در مکّه معظمه و عرب را در آن جا حربی و قتال روی داده است.

بالجمله عیسی در جرف روز شنبه و یکشنبه و بامداد روز دوشنبه را اقامت کرد آن گاه بر فراز سلع که نام کوهی است در مدینه برآمد و بمدینه و اهالی مدینه نگران شد و ندا برکشید ای مردم مدینه بدرستی که ایزد متعال ریختن خون بعضی از ما را بر بعضی حرام کرده است.

پس بشتابید و در زیر چترامان اندر آئید پس هر کس در سایه رأيت ما اندر شود در امان است و هر کس بسرای خویش اندر شود و پای در دامن سلامت در آورد ایمن است و هر کس بمسجد رسول خدای صلی الله علیه و آله اندر آید ایمن است و هر کس جامه و آلات جنگ را از خود دور دارد ایمن است و هر کس از مدینه بیرون شود ایمن است .

شما برکنار شوید و ما را و صاحب ما را یعنی محمّد نفس زکیّه با همدیگر

ص: 264

بگذارید یا فتح و فیروزی او راست یا ما راست .

چون این سخنان بگذاشت از مردم مدینه جز دشنام نیافت و همان ساعت فرود آمد و به و با مداد روز سه شنبه بآهنك جنك بیامد و این وقت سران و سرهنگان لشکر را باطراف و اکناف مدینه بفرستاد تا مدینه را احاطه کردند لكن يك سمت مسجد ابو الجراح را که بر بطحان واقع بود خالی گذاشت تا اگر کسی منهزم شود ازین ناحیه بتواند بیرون رود .

حموی در مراصد الاطلاع می گوید بطحان بضمّ باء موحده و سكون طاء مهمله و حاء مهمله و الف و نون بعقيدت محدثين اما اهل لغت بفتح اول و كسر ثانی دانند و گویند جز آن جایز نیست و بفتح اول و سکون ثانی نیز گفته اند و بطحان یکی از سه وادی مدینه طیبه است که عبارت از عقیق و بطحان و قناة باشد.

بالجمله عیسی لشكر بياراست و بآهنك جنك بر نشست و از آن طرف محمّد بن عبدالله با مردم خود غسل کرده بوی خوش بر بدن های خویش مالیده عازم قتال شدند حالته و از مدینه بیرون آمده دل بر شهادت بر نهادند و در برابر سپاه مخالف صف بر بستند و در این روز علم جنگ و درفش کازار محمّد نفس زکیّه بدست عثمان بن محمّد بن خالد بن زبیر بود و شعار خویش را اجد اجد گردانید.

ابو الفرج در کتاب مقاتل می نویسد عیسی بن موسی روی بمدینه آورد و اول کسی که با ایشان برابر شد ابراهیم بن جعفر زبیری بر قلعه واقم بود در این حال اسبش را لغزشی برفت و ابراهیم بیفتاد و او را بکشتند.

و عیسی بطن فرات را در سپرد تا بر جرف بر آمد و در قصر سليمان بن عبد الملك در صبحگاه شنبه دوازدهم شهر رمضان سال یک صد و چهل و پنجم هجری فرود آمد و بر آن اندیشه بود که قتال را بتأخیر افکند تا شهر رمضان بپایان رود اما بدو خبر رسید که محمّد نفس زکیه همی گوید مردم خراسان در بیعت من هستند و حميد بن قحطبه با من بیعت نمود و اگر بتواند ازین لشکر جدائی می جوید

ص: 265

لاجرم عیسی علاج این کار را جز بقتل و قتال ندید و روز دوشنبه نیمه شهر رمضان اهل مدینه از همه راه بی خبر بودند که سواران کارزار اطراف ایشان را در سپردند.

راقم حروف گوید اگر شنبه دوازدهم شهر رمضان باشد دوشنبه چهاردهم می شود مگر این که عیسی سه شنبه آمده باشد چنان که از خبر سابق نیز روز سه شنبه را می نمود.

بالجمله عیسی با حمید بن قحطبه گفت چنان نگرانم که در کار قتال بمداهنه و اهمال و مسامحه و امهال می روی و او را فرمان داد که باید با مردم خود جدائی گیرید و با محمّد بن عبد الله قتال دهید .

پس در آن روز عیسی بن زيد شهيد عليه الرحمة مباشر قتال عيسى بن موسى شد و محمّد بن عبدالله عليهما الرحمة در مصلی نشسته بود و کار در میان ایشان سخت گشت پس از آن محمّد بن عبدالله بیامد و خویشتن بکار قتال مباشرت گرفت و حمید ابن قحطبه در برابر محمّد و کثیر بن حصین در برابر یزید و صالح پسران معاوية ابن عبدالله بن جعفر و محمّد بن أبي العباس و عقبة بن مسلم در برابر جهنیّه صف بر نهاده بودند.

پس صالح و یزید به کثیر بن حصین پیام کردند و امان طلبیدند کثیر از عیسی اجازت خواست عیسی گفت ایشان را در خدمت من امانی نباشد کثیر جواب عیسی را با ایشان باز نمود بترسیدند و فرار نمودند و هر دو سپاه تا هنگام ظهر مقاتلت ورزیدند و مردم خراسان ایشان را تیرباران کردند و بسیاری مجروح شدند و از گرد محمّد بن عبدالله پراکنده شدند.

محمّد در آن حال بسرای مروان بازشد و در آن سرای نماز ظهر را بگذاشت و غسل کرد و حنوط نمود این وقت عبدالله بن جعفر بن مسور بن مخرمه با محمّد گفت ترا آن تاب و طاقت نیست که با چنین لشکر پرخاشگر شوی بهتر این است که بمکّه اندر آئی گفت اگر از مدینه بیرون روم و این سپاه مرا نیابند اهل مدینه

ص: 266

را چنان که وقعه اهل حرّه از تیغ بگذرانند ای ابو جعفر بیعت خود را از گردن تو برداشتم بهر کجا خواهی راه برگیر.

ابن اثیر می گوید چون میدان کارزار آراسته و آوای جنك برخاسته شد ابوالفلمس از اصحاب محمّد بن عبدالله بمیدان قتال بیرون شد و از آن سوی برادر اسد بدو بیرون شدند و جنگی سخت در میان ایشان بپایان رفت آخر الامر فتح با ابوالقلمس افتاد و برادر اسد را بکشت و دیگر بحر بش بتاخت و بچنگش تباه گشت و ابوالقلمس گاهی که شمشیر بآن مبارز افکند گفت بگیر و منم پسر فاروق .

مردی از اصحاب عیسی گفت کسی را کشتی که از هزار فاروق بهتر است و محمّد بن عبدالله در این روز قتال بداد و جنگی بزرگ بپای برد و چندان بکوشید که هفتاد تن بدست خود بکشت و عیسی بن موسی فرمان کرد تا حمید بن قحطبه با یک صد تن پیاده در میدان قتال تاخت و تاز نماید.

پس ایشان بتاختند تا بدیواری که نزديك خندق بود و جماعتی از اصحاب محمّد بن عبدالله در آن جای داشتند فرا رسیدند.

حمید آن دیوار را خراب کرد و بخندق رسید و درها بر آن مقرر داشت خودش و یارانش از آن ابواب بگذشتند و از خندق بیرون شدند و با آنان که سوی خندق بودند نبردی سخت بدادند چنان که از صبح تا عصر آن قتال بطول انجامید.

و از آن سوی عیسی بن موسی به اصحاب خود فرمان داد تا باردان ها و جوال ها و پالان ها در میان خندق بریختند و درها بر آن بر قرار کردند و سواران از میان آن بگذشتند و جنگی بس شدید بپای بردند و محمّد بن عبدالله چنان که مذکور شد قبل از ظهر بازشد و غسل و حنوط بنمود و آن سخنان مذکور را با عبدالله بن جعفر بگذاشت و او را اجازت داد تا بهر کجا خواهد روی نماید عبدالله قدمی چند با محمّد بیامد آن گاه از خدمت او بازگردید.

ص: 267

و بیشتر یاران محمّد از پیرامونش متفرق شدند و سیصد و چند تن در خدمتش بجای ماندند محمّد با یکی از یاران خود گفت عدد اصحاب ما امروز بشماره اصحاب بدر است.

آن گاه نماز ظهر و عصر را بگذاشت و عیسی بن خضیر با او بود و همی او را سوگند می داد و می گفت آیا بجانب بصره یا جای دیگر نمی شوی و محمّد می فرمود سوگند با خدای چنان نخواهد شد که شما دو دفعه بسبب من دچار بلیّت شوید لکن تو بهر کجا که خواهی برو در جواب گفت خضیر کجاست و از خدمت راهی دیگر کجاست.

پس از آن محمّد بازگشت و دیوانی را که اسامی آن مردم که با وی بیعت پس کرده بودند بسوزانید تا بعد از وی شناخته و مؤاخذ و مقتول نشوند.

بعضی گفته اند چون این کار از وی ظاهر شد او را نفس زکیّه لقب دادند و مصداق حدیث رسول خدای صلی الله علیه و آله که می فرماید ﴿يُقْتَلُ بِأحْجَارِ الزَّيْتِ مِنْ وُلْدِى النَّفْسُ الزَّكِيَّةُ﴾ یعنی از فرزندان من نفس زکیّه را در احجار زیت می کنند معلوم گردید.

و احجار الزيت نام موضعی است در مدینه که چون باران قلت پذیرد مردمان در آن جا حاضر شوند و نماز استسقا بگذارند.

ص: 268

بیان جنك دادن هر دو سپاه و سخت شدن قتال در میانه

چون محمّد نفس زکیّه از کار خود بپرداخت و یک باره مستعد قتال و شهادت گردید ریاح بن عثمان والی مدینه و برادرش عباس بن عثمان بیامدند و پسر مسلم ابن عقبة المرى بيامد و بجانب محمّد بن خالد قسری که در این هنگام در زندان جای داشت روی نهاد تا مگر او را بقتل رساند و از اندیشه او خبر یافتند و ابواب را مسدود ساختند.

ازین روی بر وی دست نیافت و بخدمت محمّد باز گشت و در حضورش قتال همی داد و از آن طرف حمید بن قحطبه پیشی گرفت و از آن جانب محمّد بن عبدالله تقدّم نمود .

و چون بیامد و نگران میل کوه سلع گردید یک باره دل بر جنك و جهاد بر نهاد و اسب خود را پی زد و از آن سوی بنوشجاع خمیسیّون نیز بدو اقتدا کردند و چارپایان خود را پی زدند و هیچ کس بر جای نماند جز این که غلاف شمشیر خود را در هم شکست کنایت از این که تا کشته نشویم یا بمقصود نرسیم باز نمی گردیم.

محمّد با ایشان گفت همانا شما با من بیعت کردید و من ازین مکان باز نگردم تا کشته نشوم اکنون هر کس دوست می دارد که باز گردد و جان ازین مهلکه بیرون برد او را رخصت دادم

این وقت یاران محمّد دل بر مرك نهادند و چون شیر شرزه و پلنك صيد ديده و مار گرزه ساخته پیکار شدند و چنان جنگی سخت و نبردی مردانه دادند که دو دفعه و سه دفعه لشکر عیسی بن موسی را بهزیمت بتاختند و يزيد بن معاوية بن

ص: 269

عباس بن جعفر همی گفت «ویل امّه» اگر برای محمّد نفس زکیّه مردی جنگجوی بودی البته فتح كردي .

در این حال چند تن از اصحاب عیسی بن موسی بر کوه سلع بر آمدند و از آن جا بجانب مدینه فرود شدند و اسماء بنت حسن بن عبدالله بن عبيد الله بن عباس بفرمود تا خماری سیاه بیاوردند و بر مناره رسول خدای صلی الله علیه و آله بلند ساختند و اصحاب محمّد همی گفتند وی داخل مدینه شدند پس فرار کردند.

يزيد بن معاویه گفت هر گروهی را کوهی است که ایشان را نگاهبانی می کند اما ما را کوهی است که جز از آن کوه نمی آیند یعنی معبر دشمن است و مقصودش سلع بود.

و در این حال بنو ابی عمر و غفاریّون راهی در بنی غفّار از بهر اصحاب عیسی برگشودند و آن جماعت از آن طریق نیز اندر شدند و از دنبال اصحاب محمّد در آمدند و محمّد ندا بر کشید ای حمید بن قحطبه بمبارزت من اندر آی چه محمّد ابن عبد الله منم.

حمید گفت من تو را شناختم و توئی شریف پسر شریف و کریم پسر کریم سوگند با خدای بمبارزت تو بیرون نمی شوم و حال این که یکتن ازین مردم جنگجوی جوانمرد در پیش روی من حاضر باشند هر وقت از کار ایشان فراغت افتاد بمبارزت تو بیرون آیم.

مداینی می گوید محمّد بن عبدالله با حمید بن قحطبه گفت آیا با من بیعت نکردی پس این جنك ورزیدن از چیست گفت با کسی که سرّ خود را با کودکان فاش می سازد چنین کنیم گویا این سخن از آن گفت که محمّد فرمود حمید بن قحطبه با من بیعت کرده است.

بالجمله حمید یکسره ابن خضير را بانك مي زد و با من و امان می خواند و همی گفت از چه از جان خود چشم می پوشی و چنین متاع بی عوض را از دست می گذاری و ابن خضیر باین کلمات توجه نمی فرمود و پیاده بر دشمنان حمله دشمنان حمله می برد و امان

ص: 270

دادن حمید را نمی شنید و حمید همی او را در پیش روی خود می گرفت تا مگر بشنود و از جنك دست باز کشد .

در این اثنا مردی از یاران عیسی بن موسی شمشیری بر البته ابن خضير فرود آورد چنان که بندش را بر گشود ابن خضیر بیاران خود بازشد و بند ازارش را استوار ساخته دیگر باره بمیدان کارزار برگشت.

این هنگام مردی شمشیر بر وی فرآورد چنان که شمشیر بر دیده اش فرو رفت و ابن خضیر بیفتاد پس جمعی بتاختند و او را بکشتند و سرش را جدا کردند بدنش از کثرت زخم چون بادنجانی کارد یافته بود.

فضیل بن سلیمان نمیری از برادرش که در خدمت محمّد بن عبدالله بود روایت نماید که گفت مردم خراسانی چون با بن خضیر نظر می کردند ندا بر می آوردند خضیر آمد ازین روی در ارکان ثبات ایشان تزلزلی می رسید .

دیگر گوید چون سر ابن خضیر را نزد ما آوردند سوگند با خدای از کثرت جراحت نمی توانستیم آن را حمل کنیم گویا بادنجانی پخته بود و ما استخوان های آن را بزحمت هر چه تمام تر بهمدیگر مضموم می ساختیم

ص: 271

بیان جنك و قتال محمّد بن عبدالله نفس زکیه است و شهادت او رضوان الله تعالى عليه

چون ابن خضیر بقتل رسید محمّد نفس زکیّه خویشتن مباشر قتال گردید ابوالفرج اصفهانی می نویسد که از محمّد بن عبدالله بن حسن مروی است که چون آن روز محمّد بن عبدالله شهید می شد اندر رسید با خواهر خود گفت امروز من با این قوم قتال می دهم نگران شو اگر آفتاب را هنگام زوال رسید و آسمان بارانی بیارید من کشته می شوم.

و اگر هنگام زوال شمس در آمد و باران نیامد و بادی وزیدن گرفت من بر این قوم فیروز می شوم تو تنور را روشن کن و این تنور برای این مکاتیب است .

پس اگر آفتاب جانب زوال گرفت و باران از آسمان بزیر آمد این مکاتیب را در تنور بيفكن و بسوزان.

از آن پس اگر توانستید و بر بدن من دست یافتید و بر سر من و بردن آن قدرت نیافتید بدنم را در سایه بنی نبیه در چهار ذرعی یا پنج ذرعی آن جا برای حفیره بکنید و مرا در آن گودال دفن نمائید.

عبدالله بن عامر اسلمی گوید محمّد بن عبدالله با من فرمود گاهی که ما با عیسی ابن موسی قتال می دادیم ابری ما را فرو می سپارد اگر بر ما بیارید برایشان چیره و مظفر می شویم و اگر از ما بگذشت و بر این قوم باریدن گرفت نگران باش که خون مرا بر احجار زیت می بینی.

محمّد بن عبدالله می گوید سوگند با خدای چیزی بر نیامد که ابری در آمد و بر ما بر آمد و جولان و جنبشی بنمود چنان که خرسند شدم و با خود گفتم بر ما ببارد و نصرت و فیروزی ما را در سپارد اما از ما در گذشت و بر عیسی و اصحابش

ص: 272

بر گذشت و ایشان را ببارش در نوشت و در طرفة العينى محمّد بن عبدالله را در احجار زیت مقتول بدیدم.

راوی اول می گوید چون آسمان ببارید خواهر محمّد بن عبدالله و یاران او بر حسب وصیت او کار کردند و آن مکاتیب را در آن تنورهای افروخته بسوختند و گفتند از علامات قتل نفس زکیّه این است که چندان از مردم مدینه بکشند که سیلان خون بخانه عاتکه اندر آید.

آن گاه جسد او را بر گرفتند و حفیره برای او بر کندند و در آن گودال بسنگی رسیدند بدستیاری طناب ها آن سنگ را بیرون آوردند در آن جا نوشته بود «هذا قبر الحسين بن علي بن ابيطالب» اين قبر حسين بن علي بن ابيطالب است زينب گفت خدای برادرم محمّد را رحمت كند كه نيك مي دانست که وصیت نمود که او را در این موضع دفن نمایند.

راقم حروف گوید اگر این خبر را بصحت مقرون بدانیم این حسین حضرت سيدالشهداء حسين بن علي بن ابيطالب فرزند فاطمه زهراء و شقيق حسن مجتبی صلوات الله و سلامه علیهم اجمعین است و اگر گوئیم قبر حسن بن علي بن ابيطالب سلام الله عليهما مقصود است با خبری که ازین در دفن محمّد مذکور می شود چندان منافات ندارد لکن در این موضع نشاید مگر این که گوئیم حسين بن علي یکی از سادات علوی است یا این خبر از تحت اعتبار و اعتماد ساقط باشد والله تعالى اعلم .

ابوالفرج در کتاب مقاتل نیز می نویسد که از مسعود رحال روایت است که گفت در آن روز محمّد بن عبدالله را نگران شدم که بنفس خویشتن مباشر امر قتال بود و من بد و نگران بودم که چون شیر ژیان و ببر بیان جنگ می داد تا گاهی که مردی شمشیری بر بناگوش راست او فرود آورد از شدت آن ضرب بر دو زانوی خود فرو نشست این وقت آن قوم روباه صفت بر وی بتاختند و حمید بن قحطبه گفت او را نکشید و فریاد همی بر کشید پس دست از وی بداشتند تا حمید بن

ص: 273

قحطبه ملعون برسید و سرش را از تن جدا ساخت .

حارث بن اسحق می گوید محمّد بن عبدالله بر دو زانو بنشست و همی گزند دشمنان را از خویش دور می داشت و می فرمود و يحكم من پسر پیغمبر شما هستم که مجروح و مظلوم افتاده ام .

و نیز ابن اثیر و ابوالفرج گویند در آن روز محمّد بن عبدالله چون شیر و پلنك صفوف لشکر را بر هم می درید و مردم کارزار را از پیش بر می داشت و جنگ او در آن روز چنان که یاد کرده اند از تمام مردم به حمزة بن عبدالمطلب شبیه تر بود .

مردمان از بیم تیغش بهر سوی شتابان بودند و هر كس بدو نزديك شدى آب مرك بچشیدی لا والله هیچ کس در برابرش بچیزی شمرده نیامد و چون رمه گوسفندان از میدانش گریزان بودند تا شخصی احمر و ازرق تیری بدو افکند و سواران و جنبش تاخت و تاز ایشان ما را از دیدارش بازداشت.

محمّد در کنار دیواری بایستاد و مردمان بسویش شتابان شدند این وقت بوی مرك بشنید و اجل را نزديك ديد و بر شمشیر خود تکیه نمود و شمشیر از ثقل او بشکست .

ابو الحجاج راوی خبر می گوید از جدّ خود شنیدم که شمشیر رسول خدای صلی الله علیه و آله که همان ذوالفقار بود با محمّد بن عبدالله بود و بروایتی چون آن شمشیر بر بناگوش وی رسید و بهر دو زانو درآمد حمید بن قحطبه ملعون نیز نیزه بر سینه شریفش بزد و او را بر زمین افکند آن گاه از اسب بزیر آمد و سر همایونش را از تن جدا کرده نزد عیسی بن موسی برد .

و ابن اثیر می گوید آن شمشیر که بدست محمّد بشکست همان ذوالفقار شمشیر علي بن ابيطالب علیه السلام بود.

و بروایتی آن شمشیر را بمردی از تجار عطا کرد و آن تاجر در خدمت او بود و چهارصد دینار از وی بر وی بود.

ص: 274

محمّد آن تیغ بدو داد و گفت این شمشیر را بگیر و تو هیچ کس از آل ابیطالب را ننگری مگر این که این شمشیر را از تو می گیرد و چهار صد دینار حق تو را بتو می دهد و آن شمشیر همواره نزد آن مرد تاجر ببود تا جعفر بن سليمان والی مدینه گشت تاجر آن خبر بدو بداد جعفر آن تیغ را بگرفت و چهار صد دينار بدو بداد .

و بعضی گفته اند آن شمشیر همچنان ببود تا زمان خلافت مهدی بن منصور در رسید و شمشیر را از سلیمان بگرفت و پس از مهدی بهادی خلیفه رسید و او برای امتحان بر سگی فرود آورد سختی استخوان سك شمشير را بشکست و بقولى آن شمشیر بماند تا هارون الرشید خلافت یافت و آن شمشیر را از گردن می آویخت و در آن تیغ هیجده فقاره بود.

و تفصیل ذوالفقار در ناسخ التواریخ و همچنین در ذیل پاره کتب راقم حروف مسطور است بعید می نماید که بدست محمّد نفس زکیه بیاید بلکه موافق اخبار و عقیدت مردم شیعی در خدمت امام عصر عجل الله تعالى فرجه است و الله تعالى اعلم.

ابن اثیر می گوید شهادت محمّد و اصحاب او روز دوشنبه چهاردهم شهر رمضان سال یک صد و چهل و پنجم بعد از نماز عصر بود و روایت صحیح همین است چه ایشان چنان که مذکور شد روز شنبه دوازدهم وارد شدند و آن روز و روز يكشنبه را درنك نمودند و روز دوشنبه جنك ورزیدند و ایشان را شهید کردند .

هنگام جماعتی مام کشتگان تا سه روز مطلوب داشته

ص: 275

بیان دفن جسد شريف محمّد بن عبدالله ملقب به نفس زکیه و کیفیت رأس او

چون حمید بن قحطبه لعنة الله تعالى و غضبه علیه سر محمّد نفس زکیّه را از بدن جدا کرد و نزد عیسی بن موسی آورد از کثرت خونی که بر آن سر رسیده بود شناخته نمی گشت.

بروايتي عیسی بن موسی حمید بن قحطبه را چنان که سبقت گزارش یافت در کار محمّد بن عبدالله متهم می دانست و حمید در خیل جای داشت .

پس با حمید گفت چندان سعی و کوششی در تو در کار جنگ نمی بینم حمید گفت آیا مرا تهمت می زنی سوگند با خدای چون محمّد را نگران شوم او را با شمشیر می زنم و بقتل می رسانم یا بدست او کشته می شوم.

و چون محمّد شهید شد و حمید بروی بر گذشت و کشته او را بدید محض این که سوگند خود را بجای آورده باشد شمشیر بر جسدش بزد.

و چون سر محمّد بن عبدالله را نزد عیسی بن موسی بیاوردند ابو کعب می گوید من نزد عیسی حضور داشتم پس آن سر را در حضور خود بگذاشت و با حاضران روی کرده گفت در حق این مرد چه گوئید؟

مردمان دنیا طلب ابن الوقت بی وفای دین فروش هر کس سخن ناپسند در حق آن مرد ارجمند براند.

در این وقت یکی از سرهنگان لشکر عیسی روی بدو آورد و گفت ای جماعت سوگند با خدای همه بدروغ سخن کردید و بباطل سخن را ندید این قتالی که ما با او دادیم نه از آن بود که محمّد دارای این اوصاف و اخلاق است که شما

ص: 276

بر شمردید لکن با امیرالمؤمنین مخالفت کرد و شق عصای مسلمانان نمود .

یعنی در میان ایشان تفرقه انداخت اگر چه روز بروزه می گذاشت و شب به عبادت قیام داشت چون آن جماعت این سخن بشنیدند خاموش شدند و جای سخن نیافتند.

محمّد بن اسمعیل می گوید از جدّه خود امّ سلمه دختر محمّد بن طلحه شنیدم گفت از زینب بنت عبدالله شنیدم گفت برادرم محمّد مردی گندم گون بود چون سر او را بر من در آوردند رنك او را دیگرسان نگریستم و متحیّر بودم تا بقیه محاسن او را بدیدم و او را بشناختم و گفتم فراشی بیاوردند و در زیر او بگستردند و چنان بود که آن روز و شب تا بامداد در مصرع خویش ایستاده بود پس خون اوسیلان گرفت تا از زیر فراش بگذشت.

گفتم فراش دیگر بیاوردند و همچنان خونش سیلان نمود تا بزمین رسید دفعه سوم فراشی دیگر بیاوردند و زیر جسدش بیفکندیم و خون تا از آن بگذشت و از روی هر سه فراش بر آمد

و چون محمّد بقتل رسید عیسی بن موسی رایتی چند بفرستاد تا در مدینه نصب کردند و منادی او ندا بر کشید که هر کس در زیر یکی از لوایه در آید و پناهنده شود ایمن است .

پس از آن اجساد اصحاب محمّد بن عبدالله را بگرفت و آن ها را از ثنية الوداع تاسرای عمر بن عبدالعزیز بر دو صف بردار زد و بر آن دار که ابن خضیر را بر آن مصلوب داشته بودند کسی را بر گماشت که بدن او را محفوظ بدارد.

شب هنگام جماعتی برفتند و آن جسد را از دار فرود آورده پوشیده در خاک بردند و سایر کشتگان تا سه روز بردار بودند بعد از آن عیسی بن موسی فرمان داد تا آن اجساد را فرود آورده در گورستان یهود بیفکند و از آن پس آن ابدان را در خندقی که در اصل ذباب بود بیفکندند.

ص: 277

حارث بن اسحق گوید پس زینب دختر عبدالله خواهر محمّد و دختر محمّد فاطمه بعیسی بن موسی پیام کردند که شما این مرد را بکشید و حاجت خود را از قتل او بر آوردید چه باشد اجازت دهید تا بدن او را در خاك سپاريم.

عیسی در جواب ایشان پیام کرد اما آن چه ای دو دختر عمّ می گوئید که من از وی بهره ياب و بقتل او کامکار شدم سوگند با خدای نه فرمان کردم و نه می دانستم هم اکنون او را دفن نمائید.

پس بفرستادند تا بدنش را حمل نمایند گفته اند در مقطع گردن محمّد عدیله از پینه دیدند که فرو گرفته بود و او را در بقیع در سپردند.

هارون بن موسى الغروی گوید مادرم با من حکایت نمود که در آن شب که محمّد بن عبدالله خروج نمود شعار اصحاب او این بود اجد اجد محمّد بن عبدالله.

مداینی روایت کند که چون مردمان متفرق شدند و محمّد بقتل همی رسید ابن حضیر بزندان شتافت و ریاح را سر برید لکن او را نیم کشته بگذاشت و ریاح اضطراب همی نمود تا بمرد.

بعد بآهنك قتل ابن خالد قسری برفت و چنان که مذکور نمودیم بدو دست نیافت بعد از آن دیوان محمّد بن عبدالله را که اسامی رجال و یاران او در آن جا ثبت بود بر گرفت و در آتش بسوزانید بعد از آن به محمّد ملحق شد و چندان قتال بداد تا با او کشته شد.

ص: 278

بیان خبر یافتن منصور از قتل محمّد بن عبدالله و آوردن سر او را بدرگاه منصور و گردانیدن آن را

عيسى بن موسی آن سر را با محمّد بن ابی الکرام بن عبدالله بن علي بن عبدالله ابن جعفر بن ابيطالب بدرگاه منصور بفرستاد و بشارت آن فتح را بدستیاری قاسم ابن حسن بن زيد بن حسن بن علي بن ابيطالب تقديم نمود و سرهای بنی شجاع را نیز بتوسط قاسم ارسال داشت.

چون آن سر را نزد منصور بیاوردند بفرمود تا در کوفه بگردانیدند و نیز بآفاق جهان بفرستاد.

و ابوالفرج می گوید علی بن اسمعیل بن میثمی می گوید سر محمّد بن عبد الله را در طبقی سفید می گردانیدند چون نگران شدم گندم گون و ارقط یعنی سفیدی بسیاهی آمیخته بود.

و هم از مداینی حکایت کرده اند که عیسی بن موسی از سیّاله که موضعی است دريك منزلى مدينه طيّبه قاسم بن حسن بن زید را برای مژده فتح بدرگاه ابو جعفر منصور بفرستاد و سر محمّد را بتوسط ابن ابی الکرام روانه داشت در حالتی که عیسی از آن حال و آن کار هر دو لب خود را بدندان می گزید.

اسلمی حکایت کند که در اوقاتی که عیسی بن موسی در مدینه بود مردی نزد ابو جعفر منصور بیامد و گفت محمّد بن عبدالله فرار کرده است منصور گفته دروغ می گوئی چه ما اهل بیتی هستیم که فرار نمی کنیم یعنی می کشیم یا کشته می شویم.

ابو الحجاج جمّال می گوید من بر فراز سر ابو جعفر منصور ایستاده بودم و او از مخرج و کیفیت خروج او از من می پرسید در این حال بدو خبر رسید که

ص: 279

عیسی بن موسی هزیمت یافته منصور در آن حال تکیه کرده بود چون آن خبر بشنید بنشست و با قضیبی که در دست داشت بر مصلای خود بزد و گفت هرگز چنین نمی شود.

پس کجاست لعب كودكان ما بر منابر و مشاورت نمودن با زنان یعنی با این حدیث که حضرت صادق علیه السلام فرمود چندان منصب خلافت در خاندان بنی عباس طول می کشد که کودکان ایشان بر منبرها برآیند و با خلافت بازی نمایند و چندان امنیت و دوام جویند که با زنان مشاورت نمایند با هزیمت عیسی موافق نیست.

پس از آن بدو گفتند محمّد فرار کرده است گفت ما اهل بیتی هستیم که هرگز فرار نمی کنیم و بعد ازین خبرها سرهای کشتکان را نزد او بیاوردند.

و چون سر محمّد را نزد او حاضر ساختند حسن بن زيد بن حسن بن علي بن علیهما السلام حضور داشت چون آن سر را بدید سخت بر وى بزرك كرديد لكن از بیم منصور خودداری کرد و با نقیب منصور گفت آیا این سر محمّد است گفت بلی جگر ایشان است.

حسن گفت ما می خواستیم اطاعت او را بکنیم لکن او چنان نکند و چنان نگوید ، مادر موسی طالق باد اگر جز این می کردیم و بالاترین سوگند حسن این بود و او خود اراده کشتن خود را نمود و نفس او نزديك ما از جان او گرامی تر بود یعنی از جان منصور .

در این وقت یکی از غلامان آب دهان خود را بر چهره حسن بیفکند منصور بفرمود تا بینی او را در ازای این بی ادبی در هم شکستند.

علي بن اسمعيل بن صالح بن میثم حدیث می کند که چون عیسی بیامد حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود أهو هو آيا وى همان است عرض کردند کدام کس را قصد فرموده باشی ای ابو عبدالله «قال المتلعب بدمائنا والله لا يخلاء منها بشیء» فرمود کسی است که خون ما را می ریزد سوگند با خدای او را از خلافت

ص: 280

بهره نخواهد بود.

و این سخن از آن فرمود که عیسی ولایت عهد داشت و چنان که بعد ازین مذکور می شود بآن مقام نایل نگشت و ناچار استعفا کرد.

و هم ابو زید حدیث می نماید که رومی مولای جعفر بن محمّد علیهما السلام با من روايت کرد که آن حضرت مرا بفرستاد که بنگر چه می کنند برفتم و باز شدم و عرض کردم محمّد بقتل رسید و عیسی بر چشمه ابی زیاد مردمی بر گماشته و آن جا را فرو گرفته است آن حضرت مدتی طویل سکوت نمود .

پس از آن فرمود «ما يدعو عيسى الى أن يسيء بنا و يقطع ارحامنا فوالله لا يذوق هو ولا ولده منها شيئاً أبداً»

چه چیز عیسی را بر آن می دارد که با ما بدی نماید و قطع ارحام ما را نماید سوگند با خدای نه او را و نه فرزندانش را هرگز از خلافت بهره خواهد بود و نه از آن شربت بخواهند چشید.

ایوب بن عمر می گوید حضرت امام جعفر علیه السلام ابو جعفر منصور را بدید و فرمود ﴿اُرْدُدْ عَلَیَّ عَیْنَ أَبِی زِیَادٍ آکُلْ مِنْ سَعَفِهَا﴾.

سعف شاخ های درخت خرما می باشد مادامی که برك بر آن باشد ، واحده آن سعفه است.

بالجمله مي فرمايد عين ابی زیاد را بمن بازگردان تا از خرمای آن بخورم منصور برآشفت و گفت آیا با من بر این گونه سخن می کنی سوگند با خدای خونت را می ریزم .

فرمود ﴿لاَ تَعْجَلْ قَدْ بَلَغْتُ ثَلاَثاً وَ سِتِّینَ وَ فِیهَا مَاتَ أَبِی وَ جَدِّی عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ فَعَلَیَّ کَذَا وَ کَذَا إِنْ آذَیْتُکَ بِنَفْسِی أَبَداً وَ إِنْ بَقِیتُ بَعْدَکَ إِنْ آذَیْتُ اَلَّذِی یَقُومُ مُقَامَکَ﴾.

شتاب نکن چه من شصت و سه سال زندگانی یافته ام پدرم و جدّم علي بن

ص: 281

ابیطالب علیهما السلام در این سن وفات کردند بر من است فلان و فلان اگر هرگز ترا بچیزی آزار دهم و اگر بعد از تو بمانم آن کس را که قائم مقام تو است اذیت رسانم .

منصور از شنیدن این کلمات حکمت سمات بر آن حضرت رفت آورد و از آن حضرت بگذشت .

در تاریخ الفى مسطور است که چون سپاه عیسی و محمّد صف ها بر کشیدند عیسی در بالای کوه سلع بایستاد و گفت ای محمّد تو را امان می دهم محمّد فرمود سوگند با خدای شما بعهد و پیمان خود وفا نخواهید کرد و در عزت مردن بهتر است از زندگی در ذلت و باین خبر بوجه دیگر اشارت رفت.

ابن اثیر در تاریخ کامل گوید ابو جعفر منصور بعد از قتل محمّد فرمان کرد تا خواربار و اطعمه را که از دریا بمدینه طیّبه حمل می کردند راهش را قطع نمودند و بر این حال ببود تا مهدی خلیفه شد و آن قرق را بشکست .

ص: 282

بیان بعضی شمایل و اوصاف محمّد بن عبدالله و اخباری که در قتل او وارد است

محمّد بن عبدالله شديد السمرة یعنی گندم گون بود و منصور او را محمم خواندی مردی سمین و فربه و دلیر و شجاع بود روزه بسیار می گرفت و نماز بسیار می گذاشت و قوتی شدید داشت و بپاره حالات و قدرت و قوت او ازین پیش در حال خطبه راندن و آب دهان بر سقف مسجد چسباندن

و نیز از خبر رسول خدای صلی الله علیه و آله در شهادت او و نفس زکیّه خواندن او را خبر حضرت صادق علیه السلام در شهادت او و برادرش ابراهیم در عراق و خبر خود محمّد بن عبدالله بعبد الله بن عامر سلمی و بخواهرش زینب از ظهور ابر و ریختن خون او در احجار زیت و غير ذلك اشارت رفت

ابن اثیر گوید چون محمّد شهید شد عیسی بن موسی اموال بنی الحسن را بتمامت مقبوض نمود و همچنین اموال حضرت صادق را ضبط کرد و آن حضرت ابو جعفر منصور را بدید و فرمود قطیعه مرا که از ابو زیاد است بمن باز گردان منصور خشمگین شد و آن کلمات را که مذکور داشتیم با هم بسپردند اما قطیعه آن حضرت را رد ننمود.

و چون نوبت خلافت بمهدی رسید باولاد آن حضرت بازگردانید و از جمله اشعارش که در مرثیه محمّد نفس زکیّه و برادرش ابراهیم گفته اند این شعر عبدالله ابن مصعب بن ثابت است.

يا صاحبيّ دعا الملامة و اعلما *** ان لست في هذا بالوم منكما

وقفى بقبر للنبّي فسلّما *** لا بأس أن تقفا به و تسلّما

قبر تضمّن خير أهل زمانه *** حسبا و طيب سجية و تكرّما

ص: 283

و عفا عظيمات الامور و انعما

لم يختبب قصد السبيل و لم يجز *** عنه و لم يفتح بفاحشة فما

لو اعظم الحدثان شيئاً قبله *** بعد النبيّ به لكنت المعظما

او كان اقنع بالسلامة قبله *** أحداً لكان قصاره ان يسلما

ضحوا بإبراهيم خير ضحية *** فتصرمت ايامه فتصرّ ما

بطلا يخوض بنفسه غمراته *** لا طائشا رعشا و لا مستسلما

حتّى مضت فيه السيوف و ربّما *** كانت حتوفهم السيوف و ربّما

اضحى بنو حسن ابيح حريمهم *** فينا و اصبح نهبهم متقسما

و الله لو شهد النبّى محمّد *** صلى الاله على النبيّ و سلّما

إلى آخر الابيات -

در ناسخ التواريخ مسطور است که محمّد بن عبدالله محض در زمان حضرت صادق علیه السلام خروج کرد و از تواریخ چنان مستفاد می شود که با آن حضرت موافق نبود در این صورت مردی طاهر الذیل نبوده و حدیث پیغمبر صلی الله علیه و آله بطهارت ذیل او حجت نباشد چه مردمان محمّد را به نفس زکیّه ملقب ساختند و پیغمبر خبر داد که نفس زکیّه را می کشند.

و اگر ازین حدیث و اخبار دیگر طهارت نفس محمّد مكشوف افتد خواهيم گفت بیرون از حکم امام عصر کار نکرده است و اگر در صورت ظاهر چنان می نموده است که بمیل خود خروج کرده است هم بمصلحت وقت بوده است در این صورت اگر نصرت می جست و کار بکام می کرد تفویض بامام علیه السلام می نمود.

واگر آن خبر که دلالت بر خروج موسی و عبدالله پسران جعفر بن محمّد عليهما السلام با محمّد بن عبدالله می نماید صحیح باشد شاید خروج محمّد باجازه امام علیه السلام و نظر ببعضی مصالح بوده است که امام بر آن آگاه است.

و نیز در کتاب ناسخ التواریخ مسطور است که چون محمّد کشته شد سرش را نزد ابو الکرام جعفری آوردند و شاعر در این معنی این شعر را در مرثیّه او

ص: 284

گفته است :

حمل الجعفرى منك عظاما *** عظمت عند ذي الجلال جلالا

و نیز مذکور نمودیم كه مالك بن انس مردمان را فتوی داد که با محمّد بن عبدالله بیعت نمایند و منصور بر وی خشمناك شد و او را مورد سخط در آورد و دعبل ابن علی خزاعی در قصیده خود بمرثیه ایشان سخن گفت، چنان که ازین پس انشاء الله تعالى اشارت رود.

مسعودی می گوید برادران و اولاد محمّد بن عبدالله در بلدان و امصار متفرق شدند و مردمان را بامامت او دعوت کردند و از جمله ایشان پسرش علي بن محمّد بود که بمصر رفت و در آن جا کشته شد و عبدالله بخراسان رفت و فرار کرد گاهی که او را بسند طلب کردند و در آن جا بقتل رسید.

و پسرش حسن به یمن رفت و او را در آن جا بزندان کردند و در زندان جان بسرای جاویدان برد.

و برادرش موسی بجزیره رفت و برادر دیگرش یحیی به ری طبرستان رفت چنان که در ذیل خلافت هارون الرشید بخواست خدا مذکور شود.

و برادر او ادریس بن عبدالله بمغرب زمین رفت و در آن جا خلقی دعوتش را اجابت کردند و رشته ایشان در آن جا دوام و قوام گرفت چنان که آن بلد بایشان شناخته شد و بلد ادریس بن ادریس خواندند و ازین پس در مقام خود مذکور خواهد شد.

ابن اثیر گوید چون محمّد نفس زکیّه شهید شد عیسی بن موسی روزی چند در مدینه بزیست بعد از آن در بامداد نوزدهم شهر رمضان از مدینه آهنك مكّه معظمه نمود و متعمداً برفت و کثیر بن خضیر را در مدینه بحکومت بنشاند کثیر یک ماه در مدینه بماند آن گاه منصور عبدالله بن ربیع حارثی را بامارت مدینه بفرستاد.

ص: 285

بیان اسامی جمعی از مشاهیر که با محمّد بن عبدالله بن حسن حضور داشتند

اسامی اشخاصی که با محمّد بن عبدالله محض بن حسن بن حسن از اهل علم و نقله آثار و آنان که خروج با او را لازم می دانسته اند و مردمان را باین امر فتوی می دادند چنان که در کتاب مقاتل الطالبيين و تاريخ الكامل و ابن خلدون و مرآة الجنان يافعي و مروج الذهب مسعودى و بعضى كتب تواریخ و آثار نقل شده است بر این صورت می باشد.

حسن بن حسین از حسین بن زید شهید حکایت می کند که حسین گفت با محمّد بن عبدالله بن حسن چهار تن از اولاد حسین علیه السلام بودند من و برادرم عیسی و موسى و عبدالله دو پسر جعفر بن محمّد و عبدالله با مردی از مسوده قتال داد و مقتول شد و عيسى بن عبدالله می گوید حسن و یزید و صالح پسرهای معاوية بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب و دیگر حسین و عیسی پسرهای زید بن علی شهید علیه السلام.

و چون ابو جعفر منصور خبر خروج دو پسر زید شهید را بشنید گفت در خروج پسرهای زید شهید بسی عجب است زیرا که ما قاتل پدر ایشان زید را همان طور که زید را بکشت کشتیم و همان طور که بر دار زد از دار بیاویختیم و همان طور که او را بسوزانید در آتش بسوختیم.

مقصود منصور این بود که ابو مسلم مروزی داعی دولت ما قاتل زید شهید را بدین گونه بکشت و امروز دو پسر زید بر من خروج کرده اند لکن این را نمی دانست که ایشان غاصب حقوق امامت را در هیچ حال ذیحق نمی دانند و دفع او را واجب می دانند .

ص: 286

و ديگر حمزة بن عبد الله بن محمّد بن علي بن حسين بن علي علیهما السلام.

و دیگر علي و زيد دو پسر حسن بن زيد بن حسن بن علي علیهما السلام.

ابو جعفر منصور با جعفر بن اسحق گفت بکدام امیدواری چنین می کند خدای چنین و چنان با او کند گفت یا امیرالمؤمنین این پسر من است سوگند با خدای اگر می خواهی او را از فرزندی خود خارج کنم چنین می کنم .

و دیگر از اشخاصی که با محمّد نفس زکیه خروج نمودند منذر بن محمّد بن زیر بود عیسی بن عبدالله می گوید منذر بن محمّد را دیدم که بحسن بن زید بگذشت و با او معانقه کرد و مدتی دراز بگریست پس از آن حسین با من گفت با محمّد بن عبدالله هیچ سواری را ندیدم که بفروسیّت محمّد بن زید باشد

حسن بن هذيل از حسین صاحب فخّ روایت کند که گفت چون در خدمت محمّد نفس زکیّه خروج نمود با من فرمود ای پسرك من برگرد شاید بعد از من تو بامر خلافت قیام جوئی.

ابوغسان مولی بنی لیث گوید ابن هرمز با محمّد بن عبدالله خروج کرد و او را در محفه حمل می کردند و او می گفت اگر چه در من نیروی قتال دادن نیست لکن دوست همی دارم که مردمان بمن تأسی ورزند

مالك بن انس حكایت می کند که در خدمت ابن هرمز می شدم با كنيزك خود فرمان می داد تا در را می بست و پرده می آویخت آن وقت بصحبت می نشست و از آغاز اسلام و روز گار این امت و عدلی که شامل ایشان بود یاد می کرد و می گریست چندان که ریش او تر می شد.

حسين بن زیاد حدیث نماید که ابن هرمز بعد از قتل محمّد بن عبدالله نزد عیسی بن موسى شد عیسی بدو گفت همانا ورع تو و فقه تو از خروج نمودن با آنان که خروج نمودند مانع شد ابن هرمز گفت فتنه بود که شامل حال مردمان و ما گردید گفت باز شو راشداً و ابن هرمز را هیچ بیمی از وی فرو نگرفت.

ص: 287

قدامة بن محمّد گويد عبدالله بن يزيد بن هرمز محمّد بن عجلان با محمّد نفس زکیّه خروج کردند چون میدان جنك تنك شد هر يک از ایشان کمانی از دوش بیاویختند ما را گمان همی رفت که ایشان در این کردار همی خواهند مردمان را بیاگاهانند که این دو عالم زاهد بر امر خروج رأی دارند و بصواب می شمارند .

گاهی که جعفر بن سلیمان در مدینه حکمران شد محمّد بن عجلان را بتقصير خروج مقید ساخت عباد بن کثیر نزد جعفر شد و گفت در حق مردمی که جایز بدانند که حسن بصری را مقید نمایند چه گوئی گفت جماعتی شریر هستند.

گفتم ابن عجلان در مدینه مانند حسن است در بصره چون جعفر بن سلیمان این سخن بشنید ابن عجلان را رها ساخت و چنان که مذکور شد اغلب عمال و قضاتی که محمّد بن عبدالله مقرر ساخت از علما و فقهای مدینه بودند.

عيسى بن زيد بن علي بن حسين علیهما السلام با محمّد بن عبدالله خروج نمود و همی گفت هر کس از آل ابیطالب با تو مخالفت کند تا از بیعت تو تخلف نماید مرا حکم بده تا گردنش را بزنم و با حسن بن علي بن علي بن حسين ملقب به افطس رايتي اصفر از محمّد بن عبدالله بود که صورتی از مار داشت و با هر مردی از اصحاب او از آل علي بن ابيطالب علیه السلام علمی بود و شعار ایشان اجد اجد گفته اند شعار پیغمبر صلی الله علیه و اله در روز حنین همین بود.

و دیگر از اشخاصی که با محمّد بن عبدالله خروج کردند مصعب بن ثابت بن عبدالله بن زبیر و پسرش عبدالله بن مصعب بود شعر نیکو می گفت و در حق محمّد انشاء ابیات می کرد و مردمان را در امر خروج تحریص می نمود.

و دیگر ابو بکر بن ابي سبرة فقيه باوی خروج نمود وی همان کس باشد که واقدی از وی روایت حدیث کند و علمی از محمّد بن عبدالله با او بود.

و دیگر عبدالواحد بن ابی عون مولای ازد.

و دیگر عبدالواحد بن عامر اسلمی با محمّد نفس زکیّه خروج نمودند محمّد

ص: 288

نفس زکیّه وقتی خطبه قرائت کرد و چیزی بگفت و فرمود اینك قارى شما عبدالله ابن عامر اسلمی شاهد این حال است عبدالله برخاست و بر آن مطلب گواهی داد .

و دیگر عبدالعزيز بن محمّد الدرارودى.

و دیگر اسحاق بن ابراهيم بن دینار مولی جهینه.

و دیگر عبدالحميد بن جعفر.

و دیگر عبدالله بن عطا و پسرهای و پسرهای او ابراهيم و اسحق و ربيعه و جبير و عبدالله و عطا و يعقوب و عثمان و عبدالعزیز بودند و این نه تن فرزندان بن عطا هستند.

هارون فروی گوید عبدالله بن عطا مردی صادق و از خواص اصحاب حضرت جعفر بن محمّد بن علي بن حسين علیهما السلام و از عبدالله بن حسن بن حسن علیه السلام راوی و بآن آستان علاقه مخصوص داشت.

و چون محمّد بن عبدالله شهید شد عبدالله بن عطا متواری گردید و بهمان حال بمرد و چون نعش او را بیرون آورند این خبر بجعفر بن سليمان رسید بفرمود او را فرود آورده جسدش را بر دار زدند و بعد از سه روز فرود نموده مدفون ساختند .

و ديگر عثمان بن محمّد بن خالد بن زبیر که عبدالله بن مصعب و ضحاك بن عثمان از وی راوی بودند و مردی راستگوی بود با محمّد نفس زکیّه خروج نمود پس او را گرفته نزد ابو جعفر منصور آوردند منصور پرسید آن مالی که نزد تو بود بکجا اندر است

گفت به محمّد بن عبد الله بن حسن رحمة الله و صلواته علیه که امیرالمؤمنین بود دادم منصور گفت آیا با وی بیعت کردی گفت آری سوگند بخدای با او بیعت کردم چنان که تو و برادرت و کسانت که همه مردمی غدّار هستید با او بیعت نمودید.

منصور بر آشفت و او را دشمن شد و دشنام داد و گفت یابن اللخناء عثمان بن

ص: 289

عفان گفت پسر لخناء آن کس باشد که مانند مادرت سلامه او را زائیده باشد منصور بفرمود تا گردنش را بزدند.

واقدی می گوید عبدالرحمن بن ابی الموالی با بنی حسن مخالطت داشت و موضع محمّد و ابراهیم را می دانست و بخدمت ایشان آمد و شد می نمود و از جمله دعاة ایشان بود این خبر به ابو جعفر رسید پس او را با بنی حسن بگرفت و نزد خود حاضر ساخت و این وقت بنی حسن در ربذه در میان آفتاب در بند بودند.

چون نزد ابو جعفر حاضر گردیدم عیسی بن علي نيز حضور داشت منصور با عیسی گفت آیا وی همان عبدالرحمن است.

گفت آری یا امیرالمؤمنین و اگر بر وی سخت بگیری مکان ایشان را با تو باز می نماید پس نزديك شدم و سلام بدادم ابو جعفر گفت سلام خدای بر تو مباد کجا هستند آن دو فاسق پسر فاسق و آن دو کذاب پسر کذاب.

گفتم یا امیرالمؤمنین آیا صداقت از بهر من در خدمت تو بمن سودی می رساند منصور گفت آن صدق کدام است.

گفتم زنم مطلّقه باد اگر بدانم ایشان در چه مکان هستند منصور این سخن از من نپذیرفت و سیّاط بخواست و مرا بقصابین بر کشیدند و چهارصد تازیانه بزدند و یک باره شعور از من برفت تا مرا از تازیانه باز گرفتند و بهمان حالت نزد یارانم بردند.

و عبدالواحد بن ابي عون که از قبیله دوس بود با محمّد بن عبدالله خروج نمود و به عبدالله بن حسن انقطاع داشت بعد از قتل محمّد بن عبدالله ابوجعفر او را بخواست عبدالواحد نزد محمّد بن یعقوب بن عیینه پنهان گردید و در سال یک صد و چهل و چهارم بمرك ناگهان در گذشت و از وی روایت حدیث می نمودند.

راقم حروف گوید شهادت محمّد بن عبدالله در سال یک صد و چهل و پنجم بود و ابو الفرج می گوید بعد از قتل محمّد مخفی شد تا بمرد چگونه موت او در چهل و

ص: 290

چهارم تواند بود.

و نیز واقدی گوید عبدالله بن عمر بن العمری و برادرش و ابوبکر بن عمر با محمّد بن عبدالله خروج کردند و با او ببود تا شهید شد و عبدالله بن عمر مخفی گشت آخر الامر او را بدست آورده نزد ابو جعفر آوردند فرمان کرد تا او را در آن سردابه که در زیر زمین بر آورده بودند حبس کردند چند سال در زندان بزیست بعد از آن ابو جعفر او را بخواند و گفت آیا در حق تو افضال و اکرام نکردم بعد از آن با آن کذاب بر من خروج کردی .

گفت یا امیرالمؤمنین در کاری دچار آمدیم که وجهی برای آن ندانستیم و آن فتنه بود که شامل همه گردید اگر امیرالمؤمنین چنان بصواب بنگرد که حفظ دودمان عمر بن خطاب نماید و از من در گذرد خواهد فرمود منصور از وی در گذشت و او را رها ساخت.

و این عبدالله ابو القاسم کنیت داشت کنیت خود را به ابی عبدالرحمن بگردانید و گفت محض عظمت و جلالت رسول خدا صلی الله علیه و اله به کنیت آن حضرت تکنّی نجویم.

و این عبدالله بن عمر كثير الحديث بود و از نافع روايات كثيره داشت و روز گاری دراز بر سپرد و سختی های جهان را فراوان بدید تا در زمان خلافت هارون الرشید در سال یک صد و هفتاد و یکم یا هفتاد و دوم رخت به دیگر سرای کشید .

عبدالله بن زبیر اسدی که از جمله اصحاب محمّد نفس زکیّه است می گوید نگران شدم که محمّد بن عبدالله در آن روز که خروج کرد شمشیری محلی حمایل کرده گفتم آیا شمشیری که حلیه و زینت دارد برگیری گفت باکی در این نیست چه اصحاب رسول خدای صلی الله علیه و آله را ازین گونه شمشیرها حمایل کردند و این عبدالله ابن زیر مردی محدث و پدر ابو احمد زبیری محدث است و ابواحمد از وجوه

ص: 291

محدثین شیعه است عباد بن یعقوب و اشباه او از وی روایت داشتند .

واقدی گوید محمّد بن عجلان که سبقت نگارش یافت از فقها و عبّاد اهل مدینه و متفق علیه مردمان بود و در مسجد رسول خدای صلی الله علیه و آله حلقه داشت که مردمان را فتوی و حدیث می راند.

چون محمّد بن عبدالله خروج کرد ابن عجلان نیز با وی خروج نمود و چون محمّد مقتول شد و جعفر بن سليمان والی مدینه گشت محمّد بن عجلان را حاضر ساخت و او ساکت بود جعفر بدو گفت آیا با این دروغ گوی یعنی محمّد بن عبدالله خروج کردی و فرمان داد تا دست او را .

ابن عجلان هیچ سخن نکرد الکن دو لب او جنبشی می نمود و کس ندانست چه گوید و گمان می بردند دعا می کند .

این وقت جمعی از فقها و اشراف مدینه برخاستند و با جعفر بن سليمان بن علي بن عبدالله بن عباس والی مدینه گفتند اصلح الله الامير محمّد بن عجلان فقيه و عابد اهل مدینه است مسئلتی بر وی مشتبه شده و گمان کرده است که محمّد بن عبدالله همان مهدی است که روایت در ظهورش وارد است پس بتوسط او شفاعت چندان سخن کردند تا جعفر از وی بگذشت و ابن عجلان بازگشت و همچنان با هیچ کس بيك كلمه سخن نکرد تا بمنزل خود رسید.

واقدی گوید او را بدیدم و از وی استماع حدیث نمودم مردی ثقه و كثير الحدیث بود در سال یک صد و چهل و هشتم یا چهل و نهم در زمان خلافت ابی جعفر در مدینه وفات کرد .

و چون عبدالله بن جعفر را که از ثقات اصحاب محمّد نفس زکیّه و علمای مدینه بود نزد جعفر بن سلیمان در آوردند گفت تو را با این علم وفقه چه افتاد که با محمّد بن عبدالله خروج کردی گفت با او خروج نکردم مگر این که در کار او بشك بودم که وی همان مهدی است که در حقش روایت رسیده است و من بر آن عقیدت بودم تا او را مقتول بدیدم و بعد از وی بهیچ کس فریب نخورم جعفر از وی

ص: 292

شرم گرفت و او را رها ساخت .

محمّد بن اسماعیل بن رجا گوید سفيان بن ثوری در سال یک صد و چهلم هجری مرا بخواست و به حوائج خود با من وصیت گذاشت پس از آن از حال محمّد بن عبدالله ابن حسن از من بپرسید گفتم بسلامت و عافیت است گفت اگر خدای تعالی درباره این امت اراده خیری فرموده باشد امر ایشان را یعنی خلافت ایشان را باین مرد فراهم سازد .

گفتم ازین سخن مرا مسرور داشتی گفت سبحان الله مگر چنان مردمان را جز در شیعه بخواهی دریافت.

ابن فضاله نحوی می گوید واصل بن عطا و عمرو بن عبید در سرای عثمان بن عبدالرحمن مخزومی که از اهل بصره بود فراهم شدند و از ظلم و جور خليفه و حكام عصر بنالیدند عمر و بن عبید گفت کیست که شایسته امر خلافت باشد

واصل گفت سوگند با خدای کسی باین امر قیام می کند که صبح می نماید گاهی که بهترین این امت است و او محمّد بن عبدالله بن حسن است عمرو بن عبيد گفت ما جز با کسی که او را اختبار نمائیم و سیرتش را بدانیم بیعت نکنیم .

واصل گفت اگر در محمّد بن عبدالله هیچ امری نباشد که بر فضل او دلالت نماید مگر این که پدرش عبدالله بن حسن است با آن سن و آن فضل و آن مقام و منزلت كافي است که محمّد سزاوار امر خلافت باشد و عبدالله بن حسن او را بر خودش مقدّم داشت و مستحقّ این مقام است تا چه رسد به این که محمّد را آن فضل و علم است

يحيى بن حسن گوید از ابو علي عبیدالله بن حمزه شنیدم حدیث می راند که جماعتی از اهل بصره از جمله معتزله که واصل بن عطا و عمرو بن عبید از آن جمله بودند بیامدند تا بسویقه رسیدند و از عبدالله بن حسن خواستار شدند که پسرش محمّد را بدیشان در آورد تا با او سخن نمایند

ص: 293

عبدالله خیمه از بهر ایشان بیاراست و خود و جماعتی از ثقات او در آن جا فراهم شدند و عبدالله با ایشان مشورت نمود که ابراهیم بن عبیدالله را به ایشان در آورد

پس ابراهیم بیامد و جامه نرم بر تن و عصائی سنان دار بدست داشت پس ابراهیم بیامد و بر ایشان بایستاد بعد از آن خدای را حمد و ثنا بگذاشت و محمّد ابن عبدالله را یاد کرد و حال او را باز گفت و آن جماعت را به بیعت او دعوت کرد و در این مدت که ایشان را در آن امر درنك رفته بود معذور داشت .

آن جماعت گفتند خداوندا ما بمردی که ابراهیم رسول اوست رضا دادیم پس با او بیعت کردند و به بصره باز شدند .

حسن بن حمّاد گوید ابو خالد واسطی و قاسم بن مسلم سلمی از یاران محمّد بن عبدالله بن حسن بودند و از نخست در شمار اصحاب زيد بن علي عليه الرحمة می رفتند.

و ابو خالد واسطی با من حدیث نهاد که قاسم بن مسلم با محمّد بن عبدالله گفت ای ابو عبدالله مردمان با ما می گویند صاحب شما محمّد بن عبدالله را فقهى کامل نیست.

محمّد بن عبدالله تازیانه از زمین بر گرفت پس از آن گفت ای قاسم بن مسلم هیچ مرا مسرور نمی دارد که امت بر من گرد آیند مانند معلاق این تازیانه که بدست من اندر است و آن وقت از باب حلال و حرام چیزی از من بپرسند و مرا مخرجی از آن نباشد

ای قاسم بن مسلم گمراه ترین مردمان بلکه ظالم ترین بلکه کافرترین مردمان کسی است که در میان امت مدّعی این امر شود آن گاه از وی مسئله پرسش نمایند از حلال و حرام و مخرجی از بهرش نماند.

احمد بن حارث خزاز گوید که هشام بن عروه با محمّد بن عبدالله بیعت کرد و تحمل او را والی مدینه ساخت

ص: 294

و ابو جعفر منصور می گفت که از عبدالله بن عطا در عجب هستم که دیروز بر بساط من جای داشت پس از آن بده شمشیر با من بده شمشیر با من قتال می دهد .

و عبدالله بن عطا از ثقات ارباب حدیث بود و از حضرت ابی جعفر محمّد بن على علیهما السلام و عبد الله بن بریده و دیگران حدیث می راند و مالك بن انس و نظراء او از وی روایت حدیث می نمودند.

و عبدالله بن عامر قاری که ابو عامر کنیت داشت مردی ثقه بود و کیع و ابو نعیم عبیدالله و عبيد الله بن موسی و ابو ضمرة از وی روایت می کردند و او از زهری روایت می نمود و علي بن ابراهيم بن عبدالله بن حسن بن حسن در مرثیه او این شعر گفت:

ابو عامر فيها رئيس كانّها *** كراديس تغشى حجره المتكبّر

ابراهيم بن عبدالله بن حسن گوید موسی بن عبدالله در سیّاله که موضعی است نزديك مدينه مرا بدید و گفت با من بیا تا با تو باز نمایم که در سویقه با ما چه کردند.

و سویقه بر وزن جهینه نام موضعی است در سیّاله.

پس با او برفتم و نگران شدم که نخلستان آن جا قریب به بار است موسی گفت قسم با خداوند ما چنانیم که درید بن صمّه در این اشعار گوید:

يقول الا تبكي اخاك و قد ارى *** مكان البكا لكن بليّت على الصبر

الى آخر الابيات-

و دیگر مرجىّ عليّ بن جعفر بن اسحق بن علي بن عبدالله بن جعفر با محمّد ابن عبدالله خروج نمود.

و دیگر محمّد بن عبدالله بن عمرو بن سعيد بن العباس بود .

و دیگر عيسى بن خضير و عثمان بن خضير.

و دیگر عبدالعزيز بن عبدالله بن مطيع.

ص: 295

و دیگر علي بن عبدالمطلب بن عبدالله بن حنطب.

و دیگر ابراهيم بن جعفر بن مصعب بن زبير.

و هشام بن عمارة بن وليد بن عدیّ بن خیار بودند.

ابن خلدون می گوید ابو بكر بن عبد الله بن محمّد بن ابی سبره را اسیر کردند و مضروب و در زندان مدینه محبوس ساختند و او همچنان محبوس بزیست تا جماعت سودان در مدینه بر عبدالله بن ربیع حارثی فرود شدند و عبدالله فرار کرد و آن جماعت مدینه را مالك شدند و طعام منصور را بتاراج بردند.

ابن ابى سبره مقيّداً بیرون آمد و به مسجد شد و به محمّد بن عمران و محمّد بن عبدالعزيز و جز ایشان پیام کرد و ایشان جماعت سودان را پیغام دادند تا از اندیشه خود باز شدند و در آن روز بواسطه آن آشوب نماز جمعه را نگذاشتند چنان که انشاء الله تعالى عنقریب باین تفصیل اشارت رود.

و چون بامداد شد ابن ابن سبره آن چه سیاهان و بندگان نهب کرده بودند از ایشان باز گرفت.

ص: 296

بیان و ثوب و تاخت و تاز جماعت سودان در مدینه طیبه

در این سال یک صد و چهل و پنجم هجری نبوی صلی الله علیه و آله جماعت سودان و سیاهان که در مدینه بودند بر عامل مدینه چنان که سبقت نگارش یافت عبدالله بن ربیع حارثى بتاختند و چنگ و دندان بخون و مال او تیز ساختند.

عبدالله ناچار از چنگ ایشان فرار کرد و این کار از آن روی نمود که منصور دوانیق عبدالله بن ربیع را امیری مدینه داد و عبدالله در پنجم شهر شوال وارد مدینه شد مردم سپاهی او را با بعضی سوداگران در باب متاعی که از ایشان خریداری می کردند نزاع برفت.

تجار بعبد الله والی مدینه شکایت بردند عبدالله بخشونت ایشان را براند و دشنام گفت و این کار و گفتار موجب آن شد که سپاهیان جسور شدند و در مال تجار طمع افکندند و با مرد صيرفي نزاع کردند و کیسه زر و سیمش را بگرفتند صراف ناله برآورد و از مردمان داوری جست.

جمعی بتاختند و مال او را از مردم سپاهی بگرفتند و اهل مدینه از ایشان زبان بشکایت بگردانیدند.

ابن ربیع انکار این معنی را ننمود و مؤاخذه از لشکریان نکرد قدرت ایشان در جسارت و تعدی بر افزود و مردی از سپاهیان در روز جمعه از مردی جزار که شتری نحر کرده بود قطعه گوشت بخرید و بهایش را نداد و بعلاوه کار بخشونت و غلظت براند و شمشیر بر جزّار بر کشید جزّار ناچار کارد برآورد و پهلویش را بشکافت و او را بکشت.

این وقت جزّاران و قصابان فراهم شدند و زنگیان و سودان را به یاری

ص: 297

خویش و دفع شرّ مردم سپاهی بخواندند و این وقت سپاهیان بمسجد روی کرده تا نماز به جماعت گذارند

زنگیان مانند دیو سیاه بجوشیدند و سپاهیان را با گرز و عمود بکشتند و در بوقی که داشتند بر دمیدند سپاهیان از اطراف و اکناف کوچه های مدینه شتابان شدند و جماعتى بزرك انجمن شدند سه تن رئیس داشتند وثیق و دیگر یعقل و دیگر زمعه.

پس به خون ریزی سپاهیان بپرداختند تا روز روشن چون چهره زنگی سیاهی گرفت و دست از کار بداشتند و بامداد بگاه که سپیدی صبح صادق خبر از دندان زنگی کاذب می داد بآهنگ عبدالله بن ربیع شتابنده شدند.

ابن ربیع فرار کرده ببطن نخل که از آن جا تا مدینه دو شب راه است فرود آمد سیاهان بعضی اطعمه که مخصوص منصور بود بغارت بردند و نیز مقداری زیت و قصب تاراج کردند چندان که یکبار آرد را بدو در هم بفروختند و يك مشك بزرك روغن زیت را در ازای چهار درهم بدادند

سلیمان بن ملیح در همان روز بر نشست و بجانب منصور برفت و او را خبر داد و چنان که مسطور گشت ابو بکر بن ابی سبره در حبس بود چه او را با محمّد بن عبدالله مأخوذ و مضروب و محبوس و مقيّد و منكوب ساخته بودند.

چون زنگیان آن گونه خروش و خروج و قتل و نهب بنمودند ابوبکر با همان بند و غل آهنین که در وی بود از زندان بیرون آمد و بمسجد در آمد و به محمّد بن عمران و محمّد بن عبدالعزیز و سایر اعزه و اشراف پیام فرستاد و نزد خود حاضر ساخت و گفت شما را بخدای سوگند می دهم یکی بنگرید و تفکر نمائید که این بلیّت که روی داد سوگند با خدای اگر این فتنه نیز بعد از فتنه اولی یعنی فتنه بنی حسن در خدمت امیرالمؤمنین در معروض ثبوت رسد این شهر را خراب کند و مردم این شهر را تباه گرداند.

اینك این جماعت سیاهان و بندگان در بازار فراهم شده اند نزد ایشان شوید

ص: 298

و به سخنان نصیحت آمیز ایشان را از اندیشه فتنه و فساد باز گردانید و به رأی و صوابدید خودتان باز دارید چه این جماعت محض حمیت بیرون تاخته اند.

علما و اشراف مدینه نزد سیاهان برفتند و نصیحت و موعظت فرمودند زنگیان گفتند مرحبا بموالی و آقایان ما سوگند با خدای خروج جز بواسطه غیرت و حمیّت شما نبود اینک بهرچه امر کنید اطاعت کنیم.

پس زنگیان را به مسجد آوردند ابن ابی سبرة خطبه برای ایشان براند و بطاعت و فرمان برداری انگیزش داد سیاهان به مساکن خود بازشدند و در این روز بواسطه آن قتل و غارت نماز به جماعت ممکن نشد.

چون هنگام عشاء آخر در رسيد و مؤذن بانك بنماز بر کشید هیچ کس به نماز حاضر نشد لاجرم اصبغ بن سفيان بن عاصم بن عبدالعزيز بن مروان پیش نمازی کرد و چون بنماز بایستاد و صفوف نماز بسته شد اصبغ روی بآن جماعت کرد و با صدائی بلند ندا برکشید بدانید من اصبغ بن سفیان هستم و بر طاعت امیرالمؤمنین شما را نماز می سپارم و این سخن را سه دفعه بگفت پس از آن پیش شد و مردمان را بجماعت نماز نهاد.

و چون با مداد شد ابو بکر بن ابی سبره با ایشان گفت همانا در روز گذشته از شما نمودار شد آن چه خود می دانید و آن چه برای مأكول امير المؤمنين اختصاص داشت بغارت بردید باید نزد هر کس هر چه هست رد نماید

پس مردمان آن چه داشتند بازگردانیدند و مدینه بر آسود و عبدالله بن ربیع والی مدینه از بطن نخل بدارالحکومه باز شد و دست وثیق و یعقل و جمعی دیگر را قطع فرمود.

ص: 299

بیان حال حسن بن معاوية بن عبدالله بن جعفر که مضروب و محبوس گردید

حسن بن معاوية بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب مادر او و مادر دو برادرش یزید و صالح پسرهای معاوية بن عبدالله فاطمه دختر حسن بن علي بن ابي طالب عليهما السلام و مادر فاطمه امّ ولد بود.

و این سه برادر چنان که نامبردار شدند با محمّد بن عبدالله نفس زکیه خروج کردند و محمّد نفس زكيه حسن بن معاویه را عامل مکه ساخت.

و چون محمّد شهید شد ابو جعفر منصور حسن را بگرفت و بتازیانه بزد و به زندانش در افکند و حسن همچنان در زندان بزیست تا ابو جعفر بمرد و مهدى بن منصور او را رها ساخت.

عيسى بن عبدالله روایت کند که عیسی بن موسی در خدمت منصور شد و گفت آیا بشارتی بعرض نرسانم گفت بچه چیز بشارت می دهی گفت بهای دار عبدالله ابن جعفر را بدادم و از فرزندان معاوية بن عبدالله بن جعفر حسن و یزید و صالح بخریدم.

منصور گفت دانسته باش قسم بخدای این سرای را بتو نفروختند مگر این که از بهای آن در کار خروج بر تو خرج نمایند و چنان که منصور گفت این هر سه برادر با محمّد بن عبدالله خروج کردند .

عبدالله بن يزيد بن معاوية بن عبدالله بن جعفر روایت کند که فرزندان معاوية بن عبدالله بن جعفر که با محمّد بن عبدالله خروج کرده بودند خواستند بعد از قتل محمّد ظهور نمایند پدرم یزید بن معاویه با حسن بن معاویه نمی شاید ما

ص: 300

بجمله آشکار شویم چه اگر چنین کنیم جعفر بن سلیمان والی مدینه ترا از میان ما می گیرد گفت ناچار باید ظاهر شد.

گفت اگر چنین می کنی باری مرا بگذار پوشیده بمانم چه تا زمانی که من غايب باشم متعرض تو نمی شود گفت در آن زندگانی که نه تو در آن باشی خیر و خوشی نیست .

بالجمله باين ابرام و اصرار آشکار شدند و جعفر بن سلیمان حسن را بگرفت و گفت آن مالی را که در مکه مأخوذ داشتی در کجا باشد و چنان بود که ابو جعفر منصور به جعفر بن سلیمان نوشته بود که هر وقت بر حسن بن معاویه دست یابد او را تازیانه بزند

بالجمله چون جعفر از حسن پرسش آن مال را نمود گفت در آن چه در آن بودیم انفاق نمودیم و امیرالمؤمنین از آن مال در گذشت و جعفر همچنان با حسن تکلم می کرد و حسن در جواب درنک می ورزید.

جعفر بدو گفت با تو سخن می کنم و تو پاسخ نمی دهی گفت اگر جواب دهم بر تو گران می شود و با این سر و زبان خود هرگز يك كلمه با تو سخن نمی کنم جعفر او را چهارصد تازیانه بزد و بزندان در افکند و در حبس بماند تا ابو جعفر نماند و پسرش مهدی تکاور خلافت در میدان جلالت براند و حسن را از زندان بخواند و جایزه و صله بداد و رها ساخت .

عیسی بن عبدالله گوید چون جعفر بن سلیمان حسن بن معاویه را تازیانه بزد گفت در کجا بودی حسن جوابی باز نداد جعفر گفت چنان و چنین نذر و عهد بر من باد که هرگز از تو دست بدارم یا مرا خبر دهی که بکجا اندر بودی.

گفت نزد غسّان بن معاويه مولى عبدالله بن حسن بودم جعفر بسرای غسان فرستاد و او فرار کرد.

جعفر بفرمود تا سرایش را خراب کردند بعد از آن غسان بیامد و امان

ص: 301

یافت اما حسن نزد غسّان نبود بلکه در سرای نفیس صاحب قصر نفيس منزل کرده بود .

و حسن بن معاویه همواره در حبس جعفر ببود تا ابو جعفر منصور اقامت حجّ کرده حمّاده دختر معاویه در عرض راه منصور فریاد برآورد یا امیرالمؤمنین حبس حسن بن معاويه بطول انجاميد .

منصور از حال او آگاهی گرفت با این که او را فراموش کرده بود لاجرم حسن را با خود حمل کرده تا در زندان خود جای داد و حسن در زندان بزیست تا مهدی بن منصور خليفه شد و او را رها گردانید.

و چون یزید بن معاویه بمرد و از مرگ او در زندان بحسن خبر دادند این اشعار بمنصور نوشت تا مگر او را بر اولاد یزید به عطوفت و عنایت در آورد :

ارحم صغار بني يزيد انّهم *** ايتموا لفقدى لا لفقد يزيد

و ارحم كبيرا سنّه متهدّما *** في السجن بين سلاسل و قيود

و لئن اخذت بجرمنا و جزيتنا *** لنقتلنّ به بكلّ صعود

اوعدت بالرحم القريبة بيننا *** ما جدّ كم من جدّ تا ببعيد

لکن این ابیات رقت انگیز در دل منصور اثر نکرد و باطلاق حسن یا اصلاح حال ایتام فرمان نداد

ص: 302

بیان اسامی اولاد محمّد بن عبدالله نفس زکیه و شرح حال عبدالله اشتر بن محمّد نفس زکیه

محمّد نفس زکیّه را یازده تن فرزندان بوجود آمدند ازین جمله شش تن پسر بودند.

نخست عبدالله - دوم علي و مادر ایشان امّ سلمه از سادات حسنی بود سیم طاهر و مادر او دختر فليح بن محمّد بن منذر بن زبير بن عوام بود - چهارم ابراهیم و مادر او امّ ولد بود - پنجم حسن مادر او نیز امّ ولد است - ششم یحیی نام داشت و دختران او نخست فاطمه دوم زینب سيّم امّ کلثوم چهارم امّ سلمه پنجم را نیز امّ سلمه نامید .

و اکنون به بیان حال عبدالله بن محمّد نفس زکیّه که او را عبدالله اشتر گفتند شروع می نمائیم مادرش چنان که مذکور شد امّ سلمه دختر محمّد بن حسن ابن حسن بن علي ابيطالب علیهما السلام بود

عبدالله بن محمّد بن مسعده معلم بعد از آن که پدرش محمّد نفس زکیّه شهید شد او را به هند در آورد و در آن جا شهید شد و بقولی به مملکت سند گریخت و از سند به اراضی کابل افتاد و در آن جا در شعاب کوهی مقتول شد و سرش را برای منصور بفرستادند حسن بن زید بن حسن آن سر را بگرفت و بر فراز منبر شد و مردمان را آگاهی داد که این سر عبدالله است .

ابوالفرج می گوید بعد از آن پسرش محمّد بن عبد الله بن محمّد را گاهی كه كودك بود نزد موسی بن عبدالله بن حسن آوردند و این ابن مسعده فرزندان عبدالله بن حسن را تأدیب می نمود

ص: 303

و ابراهيم بن عبدالله بن حسن بر سبیل تحكم در حق او شعری می گوید که انشاء الله تعالی در ذیل احوال ابراهیم مسطور می گردد چنان افتاد که وقتی ابن مسعده کلاغی را بدید که نعیقی بر آورد این شعر را بدو خطاب کرد:

اتلحن ويحك يا غراب *** تقول غاق غاق

قيل فكيف يقول قال *** تقول غاق غاق

عيسى بن عبدالله بن مسعده گوید چون محمّد نفس زکیّه مقتول شد پسر عبدالله اشتر را از مدینه بیرون و بکوفه اندر آوردیم و از کوفه ببصره نزول نمودیم و از بصره بسند بیرون شدیم و چون منزلی چند تا سند باقی ماند به کاروان سرائی نزول گرفتیم پس این شعر در آن جا بنوشتم.

منخرق الخفين تشكوا الوجى *** تنكبه اطراف مرو حداد

و اسم عبدالله را زیر آن بنوشت و این شعر و دو شعر دیگر ازین پیش در ذيل حال عبدالله و افتادن كودك او از کوه مسطور شد تواند بود در این جا تذکره کرده باشند.

می گوید بعد از آن به منصوره در آمدیم و چیزی نیافتیم پس به قندهار در آمدیم و قلعه دیدیم که هیچ کس نتوانست بآن جا دست رساند و طایر بلندپرواز نتوانست بر فراز برسد معذلك بآن جا در آمدیم و عبدالله در فروسیت دلیر ترین عبادالله بود بهر کجا نیزه زدی کار گر شدی .

پس درمیان قومی اندر آمدیم که متخلق به اخلاق جاهلیّت بودند چنان می افتاد که یکی از ایشان خرگوشی را دنبال می کرد و آن خرگوش در قصر رفیق این مرد می شتافت و صاحب قصر آن مرد را از گرفتن آن منع می کرد و گفت می خواهی همسایه و پناهنده مرا طلب کنی .

روزی برای حاجتی بیرون شدم و بعضی از تجار اهالی عراق از دنبال من بودند با وی گفتند اهل منصوره با تو بیعت کردند و این سخن چندان گفتند تا عبدالله بمنصوره رفت

ص: 304

و چنان افتاد که مردی نزد ابو جعفر منصور شد و گفت به زمین سند گذشتم و در یکی از قلاع آن جا مکتوبی دیدم که در آن فلان و فلان مسطور بود منصور گفت همانا اوست یعنی عبدالله اشتر است

پس از آن هشام بن عمر بن بسطام تغلبی را بخواند و گفت دانسته باش که اشتر در زمین سند است و من تو را بامارت آن ولایت مقرر ساختم بنگر تا چه خواهی کرد.

هشام به سند برفت و عبدالله را بکشت و سرش را برای ابو جعفر منصور بفرستاد عیسی می گوید سر عبدالله را نگران شدم که ابو جعفر به مدینه فرستاد وحسن بن زید والی مدینه بود و خطباء مدينه خطبه می راندند و نام منصور را به ثنا و مدح می بردند و حسن بن زید برفراز منبر و سر عبدالله اشتر در حضورش بود.

و در کلمات شبيب بن شیبه که در ذیل خطبه او بود این بود که ای مردم مدينه مثل شما و مثل امیرالمؤمنین نیست مگر مثل این شعر فرزدق :

ما ضر تغلب وائل اهجوتها *** ام تلت حيث تناطح البحران

و حسن بن زید سخن کرد و مردمان را به طاعت منصور بخواند و گفت خدای تعالی همیشه امیرالمؤمنین را از شرّ کسانی که با او سرکشی کنند و به قصد او بر آیند و با او دشمنی نمایند و از طاعتش بیرون تازند و راهی غیر از راه او بخواهند کفایت کند .

و بروایتی عبدالله اشتر و اصحابش بامدادان براهی رهسپار شده آن گاه خسته و مانده در مکانی بخفتند و چار پایان ایشان در زراعت گاه قومی بی باک اندر شدند آن جماعت چون این بدیدند با چوب دستی ها بتاختند و برایشان بنواختند تا همه را بکشتند.

چون هشام بن عمر این خبر بشنید نزد ایشان بفرستاد و سرهای ایشان را بگرفت و برای ابو جعفر منصور روانه داشت.

ابن مسعده می گوید بعد از قضیه عبدالله من و پسرش محمّد در آن قلعه همچنان

ص: 305

بزیستیم تا ابو جعفر نزیست و پسرش مهدی بر مسند خلافت بزیست این وقت از وحشت و دهشت بر آسودم و محمّد را با مادرش بمدینه طیبه باز آوردم.

و در این مقام بنگارش احوال عبدالله اشتر که او را با منصور سر و کاری افتاد قناعت رفت چه مقصود راقم حروف نگارش اولاد و اعقاب بنی حسن مطلقا نیست بلکه به مناسبت معاملت خلیفه عهد است با ایشان و انشاء الله تعالى بعد ازین نیز بر حسب تقاضای مقام بحال بعضی اشارت می رود

بيان حال أبي الحسن ابراهيم بن عبدالله ابن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب عليهما السلام

ابراهيم بن عبدالله محض مادرش هند دختر ابوعبیده است و با محمّد نفس زکیّه از يك مادر متولد شده اند و شرح حال مادرش در ذیل احوال محمّد بن عبدالله مذکور شد و ابراهیم مکنی به ابوالحسن و معروف به قتیل باخمری گردید .

حموی در مراصد الاطلاع می گوید با حمرا با باء موحده و الف و راء مهمله نام موضعی است در میان کوفه و واسط و بکوفه از واسط نزديك تر است قبر ابراهيم بن عبدالله بن حسن در آن جاست اصحاب منصور او را در آن جا بکشتند اما حموی نمی گوید با حمرا بخاء معجمه یا حاء مهمله است

اما جوهری در صراح اللغه بخاء معجمه تصریح می کند و می گوید با خمری جایی است در بادیه که ابراهیم بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب عليهما السلام در آن جا خفته است

عمر بن شبّه می گفت کنیت ابراهیم پسر عبدالله بن حسن ابوالحسن بود و هر کس که در آل ابیطالب ابراهیم نام داشت مکنی به ابی الحسن بود.

ص: 306

و اما این قول سدیف که ابراهیم را خطاب می کند و می گوید «ایهاً ابا اسحق هنيتها» که او را ابو اسحق خوانده است بر سبیل مجاز است اگر چه چنین استعمالی معمول نیست.

بالجمله ابراهيم بن عبدالله در دین و علم و شجاعت و شدت و قوت با برادرش عمل نفس زکیه همچنان می رفت و طبع شعر نیز داشت و این شعر را در حق ابی مسعده معلم مذکور گردید:

زعم ابن مسعدة المعلّم انّه *** سبق الرجال براعة و بيانا

و هو المدعى للحمامة شجوها *** و هو الملحنّ بعدها الغربانا

عبدالله بن حسن بن ابراهیم گوید جدّش ابراهیم بن عبدالله این شعر را در حق زوجه خود بحیره دختر زیاد شیبانیّه انشاء کرده است :

ألم تعلمى يا بنت بكر بانّني *** اليك و انت الشخص ينعم صاحبه

و علقت ما لونيط بالصخر من حوى *** لهدّ من الصخر المنيف جوانبه

رات رجلا بين الركاب ضجيعه *** سلاح و يعبوب فباتت تجانبه

قصدّ و تستحى و تعلم انّه *** کریم فتدنوا نحوه فتلاعبه

فاذهلنا عنها و لم تقل قربها *** و لم يقلها دهر شديد تكالبه

عجاريف فيها عن هوى النفس زاجرا *** اذا اشتبكت انيابه و مخالبه

و نیز در کتاب مقاتل الطالبیین مسطور است که این اشعار را ابراهیم بن عبدالله در مرثیه برادرش نفس زکیه گوید:

سابكيك بالبيض الرقاق و بالقني *** فانّ بها ما يدرك الطالب الوترا

و انّا اناس لا تفيض دموعنا *** على هالك منّا و لو قصم الظهرا

و لست كمن يبكي اخاه بعبرة *** يعصرها من جفن مقلته عصرا

و لكنّى اشقى فؤادى بغارة *** الهبّ في قطرى كابتها حمرا

و نیز ابوالفرج در کتاب مقاتل الطالبیین گوید گاهی که عبدالله بن حسن پدر

ص: 307

ابراهيم قتيل باخمرى و اهل و کسان او را بامر منصور بگرفتند و بعراق حمل و حبس کردند ابراهیم این اشعار را در بیان آن حال گفت :

ما ذكرت الدمنة القفار و اهل *** الدار ما ناؤك أو قربوا

الاّ سفاها و قد تفرّعك *** الشيّب بلون كانّه الغطب

و مرّ خمسون من سنيك كما *** عدّ لك الحاسبون اذ حسبوا

فعدّ ذكر الشباب لست له *** و لا اليك الشباب ينقلبوا

انّى عرتني الهموم و احتضر *** الهمّ و سادی و القلب منشعب

استخرج الناس للشفا و *** خلّفت لدهجر بطهره حدب

اعوج استعدت اللئام به *** و يحنوا به الكرام ان شربوا

نفسی فدت شيبة هناك و *** ظنبوبا به من قيودهم ندب

و السادة العزّ من ذريه فما *** روقب فيهم آل و لا نسب

یا حلق القيد ما تظمّنت *** من حلم و برّ يزينه حسب

و امهات من الفواطم اخلصتك *** بیض عقائل عرب

كيف اعتذاري الى الاله *** و لم يشهر فيك المأثورة القضب

و لم اقد غارة ململتا *** فيها بنات الصريح تنتحب

و السابقات الجياد و الاسل *** النسمر و فيها اسنّة ذرب

حتّى توفى بني بتيلة بالقسط *** بكيل الصاع الذى اختلبوا

بالقتل قتلا و بالاسير الذي *** في القيد أسراً مقصوده سلب

اصبح آل الرسول احمد في الناس *** كذى عرّة به جرب

بؤساً ما جنت اكفّهم *** و ایّ حبل من امّة قضبوا

و ایّ عهد خانوا الاله به *** شدّ بميثاق عهده الكرب

دمنة بكسر دال مهمله بمعنی آثار خانه است

سفاه بر وزن رجال جمع سفيه.

غطب بضمّ بمعنی پنبه است

ص: 308

ظنبوب استخوان خشك ساق

ندبه بفتح نشان جراحت که بر پوست باقی مانده باشد

عروب بر وزن قصور زن صاحب جمال عرب .

ململة فراهم آمده در هم پیوسته .

بتیله بر وزن سفینه زن از دنیا گذشته است و ظاهراً مقصود از بنی بیله بنی فاطمه است .

اختلاب فریب دادن است.

عرة بضمّ بمعنى گناه است

قضيب بفتح اوّل بمعنی بریدن است .

عبدالعزيز بن أبي سلمة العمرى و سعيد بن هريم حدیث کرده اند که روزی محمّد نفس زکیّه و ابراهیم قتیل با خمری در خدمت پدرشان عبدالله محض حضور داشتند ناگاه یک دسته شتر از محمّد پدیدار شدند که بآب گاه بیامدند در میان آن ها شتری سرکش و شرور بود که نمی توانستند زمام اختیارش را بدست آورند و مطیع و منقادش بگردانند .

ابراهیم تند و تیز بآن شتر نظر همی کرد محمّد گفت گویا با خود همی گوئی که می توانی این شتر را رام کنی گفت آری محمّد گفت اگر توانستی او را محکوم نمائی و از در آمدن بآبگاه بازداری این شتر از آن تو باشد .

ابراهیم از جای برجست و همی با آن شتر از هر سوی بگشت تا دم ناقه را بچنك آورد تا مگر شتر را باز دارد شتر سر در بیابان نهاد و ابراهیم دم شتر را سخت بگرفت و شتر ابراهیم و ابراهیم شتر را همی بکشید تا از چشم پدرش عبد الله ناپدید شد .

عبدالله روی با پسرش محمّد آورد و گفت برادرت ابراهیم را در معرض هلاکت در آوردی اندك مدتی بر گذشت و ابراهیم نمودار و ازاری پیچیده با خود داشت .

چون بیامد و نزد عبدالله محض و محمّد بايستاد محمّد گفت چگونه دیدی گمان

ص: 309

می بردی که می توانی این شتر را بازگردانی و نگاهداری این وقت دم شتر را که از بیخ بر کنده بود و بدست اندرش مانده بر زمین افکند و گفت کسی که دنب شتر را چندان بکشد که از بیخ برآید و بدستش بماند بسی معذور است .

حاضران از قوت بازو و نیروی سر پنجه اش در عجب شده اندازه ها بر گرفتند و مدتی که ابراهیم در بصره پوشیده می زیست در سرای مفضل بن محمّد بود .

و از مفضل دواوین عرب را طلب کرده کتب بسیار بدست آورده از اشعار جیّده نامدار هشتاد قصیده منتخب و از حفظ کرد بعد از شهادت ابراهیم مفضل آن قصاید را مفضليات نام نهاد و اصمعی نیز بر آن جمله بیفزود.

ابو نعیم از مظهر بن حارث حکایت می کند که با ابراهیم بن عبدالله از مکه بیرون آمدیم و ابراهیم آهنك بصره داشت چون در يك منزلى بصره رسيديم ابراهيم پیشی گرفت و ما از وی بازپس ماندیم و روز دیگر ببصره در آمدیم .

ابو نعیم می گوید با مظهر گفتم هرگز ابراهیم در کوفه گذر نمود گفت لا والله هرگز داخل کوفه نشد و در موصل و از آن پس در انبار و بعد از آن در بغداد و مداین و نیل و واسط پوشیده گشت.

بكر بن كثیر گوید ابراهیم بن عبدالله نزد درست بن رباط الفقمی و نزد ابو مروان مولى يزيد بن عمر بن هبيرة و معلى بن عون الله مخفی می گشت.

حموی در مراصد الاطلاع می گوید فقيمة تصغير فقم نام موضعى است لكن فقم را مذکور نمی دارد

و جوهری در صحاح اللغة مى گويد فقيم بتصغير طایفه و قبیله از بنی کنانه است و نسبت بایشان فقمی است بر وزن هذلی چنان که هذیل نیز نام طایفه آنست و هنگام هذلی گویند نه هذیلی با یاء .

بالجمله ابراهیم دارای فضایل و معالم بود

ص: 310

بیان سبب ظهور ابراهيم بن عبدالله قتیل با خمری و جهات و مقدمات آن

چنان که ازین پیش مذکور داشتیم منصور در طلب محمّد و ابراهیم مبالغت می ورزید و آنی از طلب فرو نمی نشست چندان که عرصه جهان فراخ بر ايشان تنك شد و هر روزی بگوشه فرار و بدیگر گوشه قرار می آوردند.

یکی از کنیز کان ابراهیم می گوید مدت پنج سال محمّد و ابراهیم و کسان ایشان را در هیچ زمینی مقرّی و مسکنی مقرر نبود گاهی در فارس و زمانی در کرمان و وقتی در جبل و دفعه در حجاز و هنگامی در یمن و نوبتی در شام می گذرانیدند پس از آن بموصل رفتند

و چون خبر ایشان را منصور بدانست در طلب ایشان بر نشست و به موصل در آمد و در گرفتاری ایشان فرمان داد در هر گوشه و کنار از پی ایشان بر آمدند

ابراهیم خود می گوید در موصل چنان در طلب من برآمدند و مرا مضطر ساختند که بر مائده منصور جلوس کردم پس از آن از موصل بیرون رفتم.

و این وقت از آن گونه طلب کردن سکون گرفته بودند و چنان بود که جماعتی از لشکریان بمذهب تشیع بودند و با براهیم مکتوب کردند و خواستار شدند که بسوی ایشان قدوم نماید تا بمنصور تاخت و تاز آورند و در آن اوقات لشکر ابو جعفر فرا رسیدند و در آن زمان ابو جعفر ببغداد آمده خط بنای آن شهر را نهاده بود.

و ابو جعفر را آینه بود که نظر در آن می کرد و دشمن خود را از دوست

ص: 311

خود می دید پس در آن مرآة نظری بکرد و گفت ای مسیّب ابراهیم را در میان لشکر خود بدیدم و در تمام روی زمین دشمن تری از وی ندارم بنگر چگونه مردی می باشد .

پس از آن منصور فرمان داد تا قنطره صراط را که کهنه و خراب بود بسازند ابراهیم هم با دیگر مردمان بتماشای آن بیرون شد چشم منصور بر وی بیفتاد ابراهيم فوراً فرو نشست و با مردمان مخلوط شد و بفامیا آمد و بدو پناه برد.

فامیا او را به غرفه که از وی بود بالا برد و از آن طرف منصور در طلب او بکوشش در آمد و در هر رهگذری و مکانی کمینی و دیدبانی از بهرش بر نهاد ابراهیم مکان خود را بگردانید

رفیقش سفيان بن حیان قمی با او گفت می بینی بر ما چه فرود آمده و می آید لابد باید در مقام تدبیر بر آمد ابراهیم گفت هر چه می دانی چنان کن .

سفیان از خویشتن دل بر گرفت و بجانب ربیع برفت و خواستار شد که او را در خدمت منصور درآورد ربیع او را بر منصور وارد ساخت چون منصور او را بدید دشنامش بگفت.

سفیان گفت یا امیرالمؤمنین هر چه می فرمائی سزاوار آنم جز این که اکنون تائب بدرگاه تو بازگشت نموده ام و آن چه را که تو محبوب می شماری نزد من است چه من ابراهيم بن عبدالله را بخدمت تو می آورم چه من در این مدت که در خدمت ایشان بودم دانستم خیری در ایشان نیست

اکنون حکمی بنویس که من و غلام من مجاز باشیم تا بدستیاری اسب چاپاری بگذریم و لشکری با من همراه دار منصور در ساعت آن حکم را بنوشت و جمعی مردم سپاهی با او گذاشت و گفت این هم هزار دینار است بر گیر و کار خود بیارای.

سفیان گفت مرا حاجتی باین مبلغ نیست سیصد دینار بر گرفت و روی براه

ص: 312

نهاد و لشکر با او بودند پس بخانه در آمد و این وقت ابراهیم را جامه پشمین بر تن و قبائی مانند قبای غلامان در برداشت

سفیان چون از دور بیامد صیحه بابراهیم بزد و بنا بر مواضعه که با هم نهاده بودند ابراهیم از جای برجست و چون غلامان بامر و نهی سفیان پرداخت آن گاه با ابراهیم با اسب برید راه بر گرفت و دیگران ابراهیم را غلام وی پندار کردند و بقولی براسب برید ننشست و همی راه بنوشت تا بمداین رسید.

صاحب قنطره مداین او را از گذر کردن مانع شد سفیان حکم جواز را که از منصور بدست داشت بدو بنمود و چون از پل بگذشت موکل پل گفت این پسر غلام نیست و ابراهیم بن عبدالله است برو راشداً پس هر دو را رها کرد.

سفیان و غلام در کشتی بنشستند تا ببصره در آمدند و سفیان آن لشکریان را بر سرائی دو در بیاورد و پاره از ایشان بر یکی از در می نشستند و با ایشان می گفت از جای خود حرکت مکنید تا من نزد شما بیایم و از در دیگر بیرون می رفت و بدین گونه کار کرد تا لشکر از دورش متفرق شد و خودش تنها بماند.

و این خبر به سفیان بن معاویه امیر بصره رسید بفرستاد و لشکر را بخواست و در طلب سفیان قمی بر آمد و در آن کار عاجز ماند و چنان بود که ابراهیم بن عبدالله پیش ازین قضیه باهواز رفته و نزد حسن بن خبیب مخفی گردیده و محمّد بن حصین از هر سوی او را طلب می کرد .

یکی روز ابن حصین گفت امیر المؤمنين بمن مکتوب کرده است که منجمین با من خبر داده اند که ابراهیم در اهواز در جزیره بین تحرین فرود شده است و اينك من او را در آن موضع طلب کردم و در آن جا نیست و اينك بر آن عزیمت هستم که فردا در این شهر او را طلب نمایم شاید مقصود امیرالمؤمنین از بین نحرین بین دجیل و مسرقان باشد.

حسن بن خبیب که به تفحص می رفت چون این سخنان بشنید نزد ابراهیم

ص: 313

باز شد و او را بشهر در آورد و این وقت هر دو بر دو حمار بر نشسته و هنگام عشاء آخر بشهر در آمدند اوائل سواران ابن حصین او را بدیدند ابراهیم فوراً از خر خود بزیر آمد گویا بول می کند

ابن حصین از حسن بن خبیب پرسید از کجا می آید گفت از منزل اهل خودم ابن حصین او را بگذاشت و بگذشت و حسن نزد ابراهیم باز شد و او را بر حمار سوار کرده بمنزل خود در آورد.

ابراهیم گفت همانا خون بشاشیدم حسن بآن موضع که ابراهیم بول کرده بود باز شد و دید خون بشاشیده بود و این حال از سرعت حرکت و طغیان و هیجان دم بوده است یا از شدت ترس و واهمه

بیان بیعت کردن جمعی از اعیان بصره با محمّد بن عبدالله نفس زکیه بتوسط ابراهیم بن عبدالله

پس ازین تفصیل ابراهیم در بصره متمکن گشت بعضی گفته اند قدوم ابراهیم در بصره بعد از آن بود که برادرش محمّد در مدینه ظهور کرد و آن واقعه در سال یک صد و چهل و پنجم هجری روی داد .

و بروایتی قدوم ابراهیم در بصره در سال یک صد و چهل و سیم بود و آن کس که او را ببصره درآورد و مهمان پذیر شد موافق روایت بعضى يحيى بن زياد بن حیان نبطی است که او را در سرای خود در بنی لیث بود در آورد

و بقولی در خانه ابو فروه در آمد و مردمان را ببیعت برادرش محمّد دعوت کرد چنان که ابوالفرج نیز در کتاب مقاتل باین سخن اشارت می کند .

اول کسی که با وی بیعت كرد نميلة بن مرّة عبشمى

ص: 314

و دیگر عفو الله بن سفيان.

و دیگر عبدالواحد بن زیاد .

و دیگر عبدالله بن يحيى بن حصين بن منذر رقاشی بودند و ایشان دیگران را نیز به بیعت بخواندند

و مغيرة بن فزع و بقولی فزز و اشباه او دعوت ایشان را اجابت کردند .

و همچنین عیسی بن يونس و معاذ بن معاذ وعباد بن العوام و اسحق بن يوسف ازرق و معاوية بن هشیم بن بشیر و جماعتی کثیر از فقهاء و اهل علم با ایشان در بیعت موافقت کردند چندان که دیوان اسامی ایشان را چون به سنجیدند عدد اشخاصی که از اشراف و اعیان و فقها و علمای بصره بیعت نموده بودند بچهار هزار تن بر آمد و آوازه مخالفتش بلند گشت

بعضی از خیر خواهانش بدو گفتند اگر ازین مکان بوسط بصره منزل کنی مردمان از اطراف و جوانب با حالت راحت و پوشیده و آسوده در هنگام و بی هنگام نزد تو می آیند و بیعت می نمایند

لاجرم ابراهیم از منزلی که داشت بوسط بصره انتقال داد و در سرای ابو مروان مولی بنی سلیم در مقبره بنی یشکر فرود شد.

پسر عفو الله بن سفیان از پدرش عفو الله حدیث می کند روزی نزد ابراهیم شدیم و او را ترسان دیدیم چه نامۀ برادرش محمّد نفس زکیّه بدو رسیده بود که من در مدینه ظهور نمودم و تو نیز باید خروج کنی

و بقولى سفيان بن معاویه که مترصد ظهور محمّد بود چون محمّد خروج کرد نامه به ابراهیم نوشت و او را امر کرد که ظهور نماید ازین روی ابراهیم را رعب در سپرد و خشمگین خاموش بنشست و اندوهگین گشت .

عفو الله می گوید من کار را بر وی آسان گرفتم و گفتم همانا اسباب کار تو

ص: 315

فراهم شده و مانند ابو المضاء و طهوى و مغيره و من و جماعتي بزرگ با تو هستیم شب هنگام بیرون شو و خروج كن و بآهنگ زندان بتاز و محبس را بر گشای و زندانیان را بیرون بیاور و چون صبح بر دمد گروهی بزرگ با تو خواهند بود چون این سخن بشنید خاطرش بر آسود

علي بن الجعد گوید استیلای بنی عباس بان مقام بود که چون مردم کوفه را فرمان کردند که به شعار بنی عباس جامه سیاه بر تن کنند تمام ایشان سیاه پوش شدند حتی بقال های کوفه جامه خود را از ناچاری و تنگی وقت با سیاهی دوات رنك مي كردند و آن وقت می پوشیدند.

عباس بن سالم گوید قدرت سلاطین بنی عباس بآن مقدار بود که اگر در خدمت ابی جعفر منصور تنی از مردم کوفه را متهم می ساختند که به ابراهیم مایل و راغب است سالم را به طلب آن شخص فرمان می داد و سالم در تک می نمود تا تاریکی شب در می رسید و مردمان بآرامگاه خود سر بخواب می نهادند نردبانی بر دیوار سرای آن مرد نصب می کردند و سالم در آن نیمه شب بخانه او در می شد و او را می کشت و انگشتری او را می برد

می گوید از جمیل مولی ابن ابی العباس شنیدم که با عباس بن سالم می گفت اگر پدرت از بهرت بجز همان خواتیم و مهرهای کسانی را که از مردم کوفه کشته است باقی نمی گذاشت از سایر پسرهای مردمان توانگرتر بودی .

سهل بن عقیل می گوید پدرم عقیل با من حدیث کرد که سفیان بن معاوية ابن یزید بن مهلب نزد ابراهیم آمد که امر خروج و ظهور او را مرتب دارد و این سفیان از جانب ابی جعفر منصور امیر بصره بود و ابو جعفر بتوسط دو سرهنگ که ایشان را پسران عقیل می خواندند ردائی از بهر سفیان بخلعت بفرستاده بود و این دو سرهنگ نزد سفيان بودند تا اگر فتنه از ابراهیم برخیزد بیاری او باشند و بقولي سه تن سرهنك بفرستاد تا در بصره باعانت سفیان بمانند

ص: 316

چون ابراهیم و عده خروج به سفیان بداد آن هر دو قاید را بیاورد و در آن شب نگاه داشت تا گاهی که ابراهیم خروج کرد و بر سفیان و ایشان احاطه کرد و جملگی را مأخوذ داشت و بقول ابن اثیر سرهنگان و سفیان را بگرفت و در قصر بداشت

بیان ظهور ابي الحسن ابراهيم ابن عبدالله محض بن حسن در شهر بصره

در شب دوشنبه غره شهر رمضان سال یک صد و چهل و پنجم هجری ابراهیم بن عبدالله در شهر بصره خروج نمود و با چهارده تن سوار بقبرستان بنى يشكر بيرون شد و عبدالله بن یحیی بن حصین رقاشی با مرکبی پیشانی سفید سمند بر نشسته عمامه سیاه بر سر داشت و با ابراهیم می گذشت و هم سیر بود.

پس ابراهیم در آن مقبره از اول شب تا نیمه شب بانتظار نميلة بن مرّه و دیگران که با وی وعده نهاده بودند بایستاد تا ایشان و سایر بنی تمیم بیامدند .

ابوزید می گوید عمر بن خالد مولی بنی لیث با من حکایت کرد که مرا در ربودند گاهی که من پسرى كوچك بودم و گلوله بازی می کردم پس غلامی مرا بگرفت و از دنبال من بیامد و من همی بدویدم تا به سرای ابی مروان در آمدم و ابراهیم را نگران شدم که در میان جماعتی از یارانش بنشسته و شمشیر خود را حمایل کرده و پهنای آن بیشتر از يك انگشت بود و مردی بر فراز سرش ایستاده و چارپایانی چند بر وی عرض می دادند و این حال یک ماه پیش از خروج او بود .

و چون شب خروجش در رسید اندکی بعد از مغرب آواز تکبیرش را بشنیدیم بعد از آن تکبیر از پی تکبیر برخاست و بیرون آمدند تا بمقبره بنی شکر در آمدند

ص: 317

و در آن جا مقداری نی بود که می فروختند پس از آن نی در ناحیه چند دسته دسته باز داشتند

آن گاه آتش در آن نی ها بزدند و آن گورستان روشنی گرفت و یاران او که با وی میعاد نهاده بودند از دیدار آن علامت از هر طرف در آن مقبره فراهم شدند.

و هر وقت يك طايفه بتازه می رسید بر آن نشان می افزودند تا مقصود خود را باتمام رسانیدند و از آن پس که مدتی از شب برفت بجانب دار الاماره روی نهادند.

ابن اثیر می گوید منصور چنان که مذکور شد در این اوقات در ظاهر کوفه جای داشت و اندک مردم سپاهی با او بود و سه سرهنگ بیاری سفیان بن معاويه امير بصره بفرستاده بود تا چنان که اشارت یافت در فتنه ابراهیم با او یاری کنند.

و چون ابراهیم اندیشه خروج نمود در باطن سفیان بن معاویه که دولتخواه او بود پیام کرد و او را از قصد خود بیاگاهانید

سفیان آن سه سرهنگ را نزد خود حاضر ساخت و ابراهیم در اول شهر رمضان سال مذکور ظهور نمود و چهارپایان این سپاهیان را بغارت برد و نماز صبح را در مسجد جامع با مردمان به پایان برد و امامت کرد و آهنگ دار الاماره نمود

و در این وقت سفیان با جماعتی در سرای حکومتی متحصن بودند ابراهیم ایشان را حصار داد سفیان امان خواست ابراهیم او را امان داد و به سرای امارت اندر شد حصیری از بهرش فرش کردند بادی بوزید و آن حصیر را از آن پیش که ابراهیم بر آن بنشیند زیر و روی نمود مردمان این حال بفال میمون نگرفته و تطیّر کردند

ابراهیم گفت ما تطیّر نکنیم و همان طور که حصیر حصیر بازگونه بود بر بر آن بر نشست و آن سه تن سرهنگ را محبوس نمود و نیز سفیان بن معاویه را در

ص: 318

قصر حبس کرد و بندی سبك بر وی بر نهاد تا منصور را معلوم گردد که وی محبوس است.

محمّد بن مشعر گوید نگران بودم چون ابراهیم بر آن حصیر مقلوب بنشست آثار کرامت از دیدارش پدیدار بود.

يونس بن نجده گوید اصحاب ابراهیم در رحبه و نزديك قصر نی بیفکندند و بسوختند.

عبدالله بن سنان گوید ابو جعفر منصور جابر بن توبه را با جمعی کثیر بفرستاد و چون ابراهیم را در دارالاماره بگردانیدند چارپایان جابر و یارانش را که هفت صد سر بودند بیافت و بجمله را بگرفت و بآن استعانت ورزید.

عمر بن خالد كثير گوید مردمان به دارالاماره آمدند و در آن جا جز پیری سیاه روی ندیدند و او را دستخوش ذلت و خواری همی داشتند و ابراهیم از آن جا به مسجد روی نهاد

و چون جعفر و محمّد پسرهای سلیمان بن علي از ظهور ابراهیم خبر یافتند با شش صد مرد نبرد بیامدند ابراهیم فرمان کرد تا مضاء بن قاسم جزری با پنجاه مرد بمدافعت ایشان برفت و هر دو را منهزم ساخت.

و ابوالفرج گوید ابراهیم بمسجد در آمد و در آن اثنا که مشغول سخن بود ناگاه یکی بیامد و گفت اينك جعفر و محمّد هستند که بسوی موالی خود می آیند.

ابراهیم فریادی بر کشید و مضاء و طهوی را گفت نزد ایشان شوید و بگوئید پسر خالوی شما می گوید اگر دوستدار مجاورت ما شده ايد اينك در مهد و بستر امن و امان و راحت و آسایش بغنوید نه بر شما و نه بر آنان که از شما خط امان داشته باشند بیمی است.

و اگر از مجاورت ما بکراهت اندرید راه بر گشاده و زمین بر کشیده است بهر کجا خواهید باز شوید بدون این که در میان ما و شما خونی ریخته و غربال

ص: 319

کدورتی بیخته گردد .

آن گاه با مضاء و طهوی گفت بپرهیزید از این که امر مقاتلت از جانب شما بدایت گیرد .

پس ایشان برفتند و با آن جماعت نزد سرای میة النفقية ملاقات کردند و مضاء وطهوی با ایشان بسخن در آمدند آوازها بلند و صداها درشت گشت حسین تیری برآورد و بیفکند مضاء چون چنین دید چون تیر قضاء بر وی حمله آور شد و تیغی بر وی براند چنان که دستش را از وسط ذراعش بیفکند و آن جماعت جای درنك ندیدند و پشت کرده باز شدند.

از عبدالله بن مغیره مروی است که من نشسته بودم ناگاه جعفر و محمّد بگذشتند و استرها با خود داشتند که تیر بر آن حمل کرده بودند چیزی بر نگذشت که هر دو تن باز شدند و مضاء با ایشان قدم می نهاد و نیزه بدست اندر داشت و با کعب نیزه بر پشت ایشان می کوبید و همی گفتی ای پسرك من خود را رستگار سازید و امان گیرید و چون بما رسید بایستاد.

سعید بن مشعر می گوید در آن روز از محمّد همی شنیدم که بآهنگ میدان بود و جنك مي داد و همی گفت انا الغلام القرشي.

و چون مضاء ایشان را از پیش برداشت با محمّد همی گفت ای پسر آیا بر من قدم جرأت و جلادت پیش می گذاری و تاختن می آوری سوگند با خدای اگر عمت عبدالله بن علي را حقی برگردن من نبود بر تو معلوم می کردم و گاهی مضاء و عمر ابن سلمه با آن مردم مخلوط شدند و عمر بن سلمه در رحبه محمّد با ایشان مشغول جنگ شد و نیزه بكار همی برد و بعد از آن باز گشت

مضاء با او گفت ای ابو حفص گمان نمی کنم هرگز جز این روز در هیچ جنگی حاضر شده باشی گفت حاضر شده ام گفت ازین پس مانند کرداری که امروز نمودی بپای مگذار چه شخص جبان و ترسان را چون مضطر و نا چار سازی از ترس خود ترا می کشد.

ص: 320

بالجمله ابراهيم بنفس خویشتن بدر سرای زینب دختر سليمان بن علي بن عبدالله بن عباس بیامد و این زینب همان است که جماعت زینبیین از طایفه بنى عباس بدو منسوب هستند

پسر ابراهیم ندا بامان برکشید و حکم داد هیچ کس متعرض ایشان نشود و در این وقت یک باره شهر بصره از بهر ابراهيم صافي و مردمش مطیع و منقاد گردیدند و ابراهیم در بیت المال بصره برفت و در آن جا دو بار هزار هزار درهم موجود دید آن مال را بر گرفت و نیروئی تازه بدست کرد و بهر مردی از اصحاب خود پنجاه درهم بداد.

مردمان آن دراهم مأخوذ داشتند و همی گفتند «خمسون و الجنّة» یعنی هم پنجاه درهم و هم بهشت را داریم.

و چون کار بصره را بنظم و نسق درآورد مغيرة بن الفرع و بقولى فرز را بجانب اهواز فرستاد و این وقت دویست مرد با او همراه بود و محمّد بن حصین از جانب منصور امارت اهواز داشت

چون خبر وصول مغیره را بدانست با چهار هزار تن به مبارزت وی بیرون شد و در فروح که در دو فرسنگی اهواز است تلاقی فریقین شد و جنگی بزرگ در میانه برفت آخر الامر ابن حصین منهزم گردید و باهواز اندر شد و مغیره از دنبال ابن حصین بتاخت و حمله برد و ایشان را از پیش براند

آن جماعت در صیارفه توقف کردند مغیره از ایشان دست باز داشت و به مسجد اندر شد و بر منبر برآمد مردمان تیر بدو می افکندند و آن تیرها بر در و دیوار مسجد می نشست

پس مغيره بجنك ايشان بیرون شد و نزديك باب ابن حصین با آن جماعت قتال داد آن جماعت استقامت نیاورده از وی روی بر تافتند و مغیره از دنبال ایشان بتاخت تا بقنطره هندوان رسید و در آن جا بایستاد

ابن حصین این وقت پسرش حکم را حکم داد تا آن سوی پل با ایشان جنك

ص: 321

بداد چندان که تاریکی شب ایشان را فرو گرفت.

پس اثقال و احمال خود را روانه ساخت و خود راه بر گرفت ابوایّوب موریانی وزیر منصور را با ابن حصین میل و محبتی بود با ابو جعفر منصور گفت یا امیرالمؤمنین آیا نظر عنایت بابن حصین نمی گشائی که بگروهی از دشمنان دولت بتاخت و چندان قتال داد و شکیبائی نمود تا هیجده ضربت بدو رسید

چون از محضر منصور بیرون شدند مردی با ابو ایوب گفت اگر منصور ابن حصین را بنگرد و در وی نشان زخمی ننگرد در جواب او چه گوئی و اصلاح آن چه را که بیرون از واقع بعرض رسانیدی چه کنی .

ابوایوب گفت اگر منصور آهنگ دیدار ابن حصین را می نمود از نخست هجده زخم به ابن حصین می زدم و از آن پس او را از نظر منصور می گذرانیدم.

از مبرك طبری مروی است که ربیع حاجب منصور می گفت گاهی که ابراهیم در بصره ظهور نمود ابو جعفر منصور خازم بن خزیمه را با چهار هزارتن باهواز بفرستاد.

و بعضی گفته اند که ابراهیم بن عبدالله بعد از آن که بیا خمری راه سپرد مغیره را به اهواز فرستاد.

محمّد بن خالد بن علي بن سوید می گوید روزی چند با مغیره در اهواز بماندیم و وصول خازم بن خزیمه بطول انجامید مغیره بیرون آمد و در کنار نهر دجیل لشکرگاه بساخت و صریم بن عثمان را فرمان داد تا جسر را پاره کرد و کشتی های حوالی خود را مأخوذ نماید .

پس بدنبال کشتی ها بر آمدند و آن جمله را همی بگرفتند چندان که گمان بردند که دیگر کشتی باقی نیست و از آن طرف بقرقوب که قریه ایست از بنی هجیم و تا قصبه اهواز يك فرسنك مسافت دارد بیامد .

و با دوازده هزار سوار سوای پیادگان لشکر گاه نمود و نیز مغیره راه

ص: 322

بر گرفت و با پانصد سوار در برابر خازم لشکر گاه بساخت و پیادگان نیز در زمره سوارانش اندر آمد و عفو الله بن سفیان را از جانب خود در اهواز بگذاشت و خازم در طلب کشتی بر آمد و بدست نیاورد .

مردی نزد او بیامد و با او گفت جمعی سوار با من رهسپار دار تا بروم و كشتي ها بسوی تو روان دارم .

پس آن مرد برفت و معدودی کشتی براند و شب هنگام بدو رسانید و چون تاریکی شب جهان را فرو سپرد خازم اصحاب خود را بدستیاری آن کشتی ها همی بگذرانید تا بامداد شد و مغیره نگران گردید و آن جماعت را در کنار دجیل در برابر خود بدید و این واقعه روز یکشنبه بود

می گوید بامداد نمودیم و باد فتح و نصرت بر ما وزیدن و بر زیان ایشان می رسید لکن چون از دو سوی صفوف قتال آراسته شد و زایش باد بر شکست ما و نصرت ایشان فزایش گرفت و آن جماعت میمنه و میسر خویش را بیاراستند.

مغیره نیز تعبیه لشکر خویش را بدید و عصب بن قاسم را بر میمنه سپاه و ترجمان بن هریمه را بر میسره اشکر مقرر ساخت و خودش در قلب لشکر جای گرفت و در آن حال که ما بر این حال بودیم ناگاه عقابی سبك خير پديد شد چندان که خود را بر صف ما بزد و بشکافت و برفت من ازین حال تطيّر کردم.

این وقت خازم در جستجوی معبری برآمد و پدیدار ندید پس مشکی چند بدست کرده بدستیاری آن سیصد تن از وجوه اصحاب خود را بگذرانید و در برابر مغیره بایستاد و اصحاب خود را گفت جنك مجوئید و چون بمغيره نزديك شدند بقصد او بر آمدند و آن جماعت مهیای قتال ایشان گردیدند

این وقت نظر بخازم کردم که بر موی ریش و لحیه خویش تفو اندازد و به زبان فارسی فریاد می زند و آن جماعت را از قتال نهی می کند.

پس از آن مشکی چند مهیا کرده پانصد تن دیگر را نیز بمدد ایشان بیاوردند

ص: 323

و من در جمله آنان بودم که در مرّه دوّم عبور دادیم و چون فراهم شدیم آن جماعت را باندازه هزار تن دریافتیم و درنگی ننمودیم تا ایشان را هزیمت کردیم .

شبیب بن شبّه می گوید خازم بن خزیمه با من می گفت خیر و خوبی مغيرة ابن فرع با خدای باد که چگونه مردی است هیچ زنی مانند او نزاده است سوگند با خدای من لشکریان را پیاپی بحرب او می فرستادم و بدو نظر همی کردم و نهر دجیل در میان من و او فاصله بود و او در کمال سکون بول می راند و اسبش از يك سويش بود و جز معدودی با وی نبود.

آن گاه بر نشست و با اصحاب من نبردی بداد پس از آن منصرف شد و برفت و دیگر باره بازگشت و با سپاه من قتالی بداد و باز شد و کار او و روش او و ایشان بر این گونه بود تا از چشم من پوشیده شدند و از آن پس باز گردیدند و از هزار تن کمتر شده بودند.

محمّد بن خالد گوید مغیره چون شیر دمنده و دیو جهنده بیاران خود نعره بر کشید که سواران را به تیرباران در سپارید و ایشان تیر بباریدند تا تیر ایشان را نشان نماند.

آن گاه برایشان حمله آوردند و به نیزه کار کردند تا جمعی از لشکر خازم را بنهر دجیل در انداختند این وقت یکی از دلیران خراسان که عبدویه نام داشت بميدان بتاخت و مبارز طلب ساخت

مغيره بجنك او بتاخت عبدویه پیش دستی کرده ضربتی بر مغیره فرود آورد و آن ضربت بر سپر مغیره رسید مغیره سپر را با شمشیر او که بر آن بر نشسته بود بجای بگذاشت و چنان شمشیری بر دوش مبارز خراسانی فرود آورد که تاریه او را بشکافت

این وقت خازم بن خزیمه را دیدم که از نهایت جزعی که بر وی داشت خیو بر ریش خود همی انداخت و موی لحیه خود را می کند و با این که در آن روز چندان تیغ و تیری بکار نمی رفت افزون از پانصد تن از اصحاب خازم خود را

ص: 324

از ترس جان به رودخانه بیفکندند و مغیره یکسره خازم و لشکر او را می راند و خود در مکان ایشان فرود می شد.

آخر الامر خازم تدبیری نمود و مردمی چند را بآن سوی کوه که در آن جا فرود شده بودند پوشیده بازداشت و با ایشان گفت هر وقت غلامی را از دور بنگرند صیحه بر کشند .

خازم باهواز نزول نمود تا مغیره این سخن را بشنود و هزیمت شود ایشان بدان گونه کار کردند و خازم اصحاب خود را در کشتی ها عبور داد و با ایشان فرمان کرد تا علم ها و نیزه ها در کشتی ها نصب کردند تا علامت ظفر را نشان دهند.

و از آن طرف سالم بن غالب العمی که از اصحاب مغیره بود بمغیره گفت خازم داخل اهواز شد و آن جماعت که در کنار کوه فرود شده بودند فریاد بر کشیدند که خازم داخل اهواز گشت .

مغیره ناچار روی بجانب اهواز نهاد در این حال مردی از اصحاب خازم بر مغیره حمله آورد تا بطعن نیزه اش از پای درآورد مغیره از اسب بگشت و نیزه از وی بگذشت و مغیره بچالاکی تیغی از دور براند چنان که آن مرد را چنان دو نیمه ساخت که ملتفت نشد.

و از آن پس خون بیرون جست و مغیره فریاد بر کشید منم ابو الاسود و آن مرد اندکی بگذشت و بر زمین افتاد و مغیره چون پلنك خونخواره داخل اهواز شد و بر منبر صعود داد و شروع بخواندن خطبه کرد و مردمان را ساکن همی ساخت و هیاهوی تیراندازانی بناگاه برخاست

مغیره غلام سیاه خود کعبویه را گفت مرا ازین جماعت كفايت كن غلام بیرون رفت و ایشان را بازگردانید و مغیره از منبر فرود آمد و ما ببصره روی نهادیم و ابو جعفر منصور امارت رامهرمز را با معلم بن غانم گذاشت و رامهرمز شهری مشهور است از خوزستان که اهواز باشد.

ص: 325

محمّد بن خالد گوید در آمدن مغیره منهزماً در بصره همان روز بود که خبر قتل ابراهیم رسید و لشکر خازم بحكم او شب هنگام باهواز در آمدند و آن شب را تا بامداد بتاراج و غارت پرداختند بعد از آن ابراهیم بن عمرو بن شدّاد را به مملکت فارس مأمور کرد .

عمر و بفارس رفت و این وقت اسمعیل و عبدالصمد پسرهای علی بن عبدالله بن عباس در فارس امیر و عامل بودند و در اصطخر جای داشتند چون خبر نزديك شدن عمرو را بدانستند بدارا بجرد رفتند و در آن جا متحصن گردیدند و فارس بدون منازع و مدافعی بدست عمر و در آمد.

ابوالفرج در کتاب مقاتل گوید ابوالهیثم نام مردی از اهل فارس حکایت نمود که شخصی که او را عمرو بن شدّاد می نامیدند با سی نفر از جانب ابراهیم به مملکت ما در آمد والی فارس از وی بترسید و فرار کرد و او را و آن بلاد را بگذاشت و برفت .

عمر و داخل شهر شد و رؤسای فارس بخدمتش سرعت گرفتند از آن که ابراهیم کشته شد و از مرك او خبر رسید عمرو در اقاصی فارس جای داشت.

و این خبر به رؤسای فارس که بجمله با عمرو در آن جا اقامت داشتند پراکنده و آشکار شد پس با هم بمشاورت بنشستند و گفتند این گناهی که ما را در خدمت منصور روی داده هیچ چیزش نشوید و پاک نگرداند مگر این که عمرو بن شدّاد را بخدمت او روانه داریم.

پس نزد او شدند و او را بقصد خود آگاه ساختند عمرو فرمود تا خوان طعام بیاوردند و همی بخورد آن گاه با حاجب خود گفت ایشان را اندر آر.

پس رؤسای فارس به مجلس او در آمدند و هر کسی در جای خود بنشست این وقت عمرو گفت ای غلام کوچ کن و آن قوم مشغول کوچ کردن شدند و رؤسای فارس یقین داشتند که عمرو از دست ایشان بیرون نمی رود.

پس از آن سوار شدند و خواستند تا به ادانی فارس باز گردند و این وقت

ص: 326

افزون از هفتاد تن با عمرو نبودند و لشکری جرّار از اهل فارس از دنبال او می آمدند .

عمر و همچنان راه بسپرد تا تاريك شد و او گاهی از جانب میمنه راه می نوشت و گاهی در میسره اصحاب خود می گذشت و خبر خود را با آن ها پوشیده می گذاشت و می فرمود در فلان مکان فراهم شوید تا من نیز بشما پیوسته شوم

پس اصحاب او تن بتن از میان صف بیرون می رفتند اما اهل فارس بواسطه كثرت جمعیت خود که با عمرو حرکت می کردند و بخیال خود او را نگاهبان بودند ملتفت بیرون شدن اصحاب او نمی شدند

و چون بهمین ترتیب اصحاب عمرو از میان ایشان بیرون شدند عمرو نیز بناگاه در آن تاریکی خود را بیرون افکند.

و این وقت هیچ کس کسی را نمی شناخت و بحال یکدیگر آگاه نبودند و عمرو برفت و آن شب را یک سره راه نوشت و آن جماعت نیز می گذشتند و از رفتن عمرو آگاهی نداشتند و عمرو بطرف بلندي ها مي رفت.

و ایشان چون از رفتن او خبر یافتند هر چند در طلبش بر آمدند او را نیافتند و عمرو همی شتابان برفت تا بکرمان پیوست و والی کرمان را بند کرده آن چه در بایست او و یاران او و متمم کار او بود بگرفت.

آن گاه شب هنگام بدریا راه سپرده بکشتی در آمد و ببصره بیامد و با یاران خود با رفاه حال در آن جا پنهان بزیستند.

و عمرو بن شداد مردی دلیر و دلاور و سخت دل و شجاع و پر دل و سوار کارزار و نیزه گذاری جرّار و نبرده مردی جهان سپار بود از لطمه مرك و صدمه حواث بیم نداشت.

چنان که خالد مولی محمّد بن اسمعیل می گوید گاهی که عمرو بن شداد را بگرفتند و او را نزد این دعلج آوردند فرمان داد تا دست او را قطع نمایند.

ص: 327

عمرو دست خود را دراز کرد تا ببرید آن گاه دست دیگرش را دراز کرد تا قطع نمودند پس از آن پای راستش را دراز کرد تا قطع نمودند پس از آن پای چپش را دراز کرد تا قطع نمودند و در این جمله نه کسی بدو نزديك شد و نه او را نگاه بداشت.

آن گاه ابن دعلج گفت گردن بکش عمرو گردن خود را دراز کرد و مردی با شمشیری کند بر گردنش بزد و کاری نساخت.

ابن دعلج گفت شمشیری برنده حاضر کنید و شمشیرزن به تندی تیغ براند ازین روی کاری نساخت عمرو گفت شمشیری ازین برنده تر لازم است .

پس ابن دعلج شمشیری که با خود داشت بمردی بداد تا گردن او را بزد و ابن دعلج با عمرو گفت سوگند با خدای توئی شمشیر برنده و تیغ کارگر .

محمّد بن معروف گوید پدرم با من حدیث راند که خادمی از عمرو که بدست عمرو مضروب واقع شده بود مکان عمرو را نشان بداد و چون او را بکشتند در موبد در موضع سرای اسحق بن سلیمان بدنش را بر دار زدند

بالجمله ابراهيم بن عبدالله ابراهيم بن مروان بن سعيد العجلی را با هفده هزار تن بفتح واسط فرستاد و در این وقت هارون بن حمید ایادی از جانب منصور در واسط امارت داشت.

عجلی برفت و واسط را فرو گرفت و منصور عامر بن اسمعیل مسلمی را با پنج هزار و بقولی بیست هزار تن بحرب او بفرستاد و در میانه ایشان چندین جنك برفت بعد از آن قرار بر آن دادند که دست از جنگ بدارند تا گاهی که کار ابراهيم و منصور معلوم شود به کجا رسید.

پس ساکت بنشستند و چون ابراهیم بقتل رسید پسر مروان بن سعید از واسط فرار کرده و مخفی بزیست تا بمرد.

در كتاب مقاتل الطالبیین مسطور است که ابراهيم بن عبدالله بر هارون بن سعد خشمناك بود و با وی سخن نمی فرمود و چون ابراهیم ظهور نمود پسر سعد

ص: 328

نزد سلام بن ابی و اصل آمد و گفت مرا از صاحب خودت یعنی ابراهیم خبر گوی آیا اکنون بما حاجتی دارد یا ندارد.

سلام گفت قسم به عظمت و بزرگی خدای البته بتو نیازمند است آن گاه برخاست و نزد ابراهیم شد و گفت اينك هارون بن سعد است که باین آستان بیامده .

ابراهیم گفت مرا با او حاجتی نیست سلام گفت این گونه با هارون معاملت مورز و او را از درگاه خود مأیوس مدار .

پس در کار او شفاعت کرد تا ابراهیم او را پذیرفتار شد و رخصت بداد تا هارون بخدمتش اندر آمد و در خدمت ابراهیم عرض کرد آن کاری را که از تمام امور خودت رعایتش را برتر می دانی صلاحش را از من بخواه لاجرم ابراهیم امارت واسط را بدو گذاشت و نيك و بدش را بحسن کفایت او محول داشت.

هشام بن محمّد می گوید ابو جعفر منصور گروهی را بسوی ما بفرستاد از جمله ایشان این مرزبان و صالح بن نیزل بودند و ایشان با اهل واسط قتال می دادند و خندق در میان ایشان و ابراهیم در بصره فاصله بود و بر این قتال بمقاتلت می گذرانید تا ابراهیم شهید شد و هارون بن سعد و اهل واسط با عامر از در صلح سخن کرده بودند.

ازین روی چون ابراهیم کشته شد عامر ایشان را امان داد بر آن شرط که هیچ کس را در واسط بقتل نیاورد ازین روی ایشان هر کس را که خارج از شهر بود دنبال می کردند و هارون بن سعد بجانب بصره فرار کرد لكن بآن شهر ترسیده وفات نمود و ابراهیم در آن ایام همواره مشغول ترتیب عمال ولایات بود

ص: 329

بیان بعضی حالات و سیره ابراهيم بن عبدالله بن حسن در ایام توقف بصره

ابراهيم بن عبدالله را سیرتی محمود و اخلاق و اوصافي پسنديده و زهد و ورع و قدس و تقوى و عفو و اغماض و فضل و علمی کامل بود چون در بصره دعوت خویش را آشکار ساخت وجوه مسلمانان با وی بیعت کردند مانند بشیر رحال و اعمش ابن مهران و عباد بن منصور قاضی صاحب مسجد عباد در بصره و مفضل بن محمّد و سعيد الحافظ و امثال ايشان

و از علمای نامدار و فقهای با اعتبار آن عصر ابوحنیفه نیز با او بیعت کرد و فتوی بداد که با محمّد و ابراهیم خروج باید کرد و ابوحنیفه را در حق محمّد و ابراهيم عقیدتی استوار بود

حکایت کرده اند که بعد از شهادت ابراهیم زنی نزد ابوحنیفه آمد و گفت تو فتوی دادی که پسر من با ابراهیم خروج نمايد اينك برفت و بقتل رسید در حقیقت تو او را بکشتن در آوردی .

ابو حنیفه گفت کاش من بجای پسر تو بودم و در رکاب او شهید می شدم و صورت مکتوبی که ابو حنیفه بابراهیم فرستاد ترجمه اش بفارسی این است.

چهار هزار درهم حاضر بود تقدیم خدمت شد و بالفعل افزون ازین مبلغ موجود نبود و اگر بواسطه این نبود که اماناتی از مردمان نزد من می باشد و پاس آن لازم است بتو می پیوستم

هر وقت با سپاه دشمن روی در روی شدید و بر ایشان ظفر یافتید با ایشان همان معاملت نمای که پدرت علی علیه السلام با اهل صفین معمول فرمود .

ص: 330

هر کس روی بر تافته باشد بقتل رسان و هر کس ز خمدار باشد زنده مگذار و آن گونه معاملت که پدرت با اهل جمل بجای آورد تو چنان مکن .

همانا علي علیه السلام در جنگ جمل با لشكريان فرمان داد که خستگان را زحمت نرسانند و از اخذ مال و اسیر کردن عیال مقتولین دست باز دارند.

و این کردار آن حضرت از روی حکمت بود چه افراد لشکر عایشه که در وقعه جمل حاضر شدند عقیدت ایشان با افراد لشکر شام که در صفین بودند یکسان نبود.

بالجمله ابوحنیفه بابراهیم می گوید این قوم که با تو قتال می دهند کافر هستند در جهاد ایشان چنان باش که پیغمبر با کفار بود و این مردم سزاوار قتل و غارت می باشند.

نوشته اند این مکتوب بدست منصور دوانیق افتاد و بر ابو حنيفه خشمناك شد .

ابوالفرج گوید چون ابراهیم خروج کرد به محمّد بن عطیه که مولی باهله بود و از جانب منصور دوانیق در پاره اعمال فارس قیام ورزید پیام فرستاد که آیا نزد تو مالی هست در جواب گفت لا والله

ابراهیم فرمود او را براه خود گذارید ابن عطیه بیرون شد و همی بزبان فارسی گفت این مرد از مردم ابو جعفر نیست یعنی اگر از آن مردم بود بر من سخت می گرفت و بعذر من گوش نمی آورد

ابو سلمة بن نجار که از اصحاب ابراهیم بود گفت در بصره در خدمت او حاضر بودیم ناگاه جماعتی از دهجرانیه بیامدند و گفتند یابن رسول الله ما قومی بیرون از عرب هستیم و هیچ کس را بر ما عقد و پیمان و ولائی نیست و اکنون مالی بآستان تو بیاورده ایم تا در کار خود بکار بندی.

ابراهیم فرمود نزد هر کس مالی باشد برادر دینی خود را اعانت می کند اما من اخذ نمی کنم بعد از آن گفت آیا این امر خلافت جز این است که یا باید

ص: 331

بسيرت علي بن ابيطالب علیه السلام رفتار کرد یا بآتش دوزخ دچار گردید.

محمّد بن طلحه عذری گوید ابراهيم بن عبدالله کسی را بپدرم فرستاد و این وقت پدرم از وی پوشیده می زیست اگر مالی نزد تو می باشد برای ما بیاور.

جواب فرستاد آری نزد من مالی است اما اگر تو از من بستانی ابو جعفر تاوانش را از من بستاند ابراهیم از وی مطالبه نکرد.

عبيد الله بن عبدالرحمن گوید ابراهیم بن عبدالله به عبدالحمید بن لاحق پیام کرد که بمن پیوسته است که نزد تو از اموال ظلمه یعنی ابو ایّوب موریانی و کسان او مالی نزد تو موجود است گفت از ایشان مالی نزد من نیست .

ابراهیم فرمود خدای شاهد است گفت خدای می داند ابراهیم او را بخود بگذاشت و گفت اگر در خدمت من مکشوف افتاد که از اموال ایشان نزد تومالی است تو را دروغگوی می شمارم

عبدالحميد بن جعفر مولی محمّد بن ابی العباس می گوید ابراهیم بن عبدالله یکی از سرهنگان ابو جعفر منصور را که محمّد بن يزيد نام داشت اسیر ساخت و محمّد را اسبی تناور در زیر پای بود ابراهیم بدو پیام نمود که اسب خود را بمن فروش گفت یابن رسول الله این اسب از آن توست

ابراهیم با اصحاب خود فرمود بهای این اسب چیست گفتند دو هزار درهم پس دو هزار و پانصد درهم برای محمّد بن یزید بفرستاد و چون خواست از بصره راه برگیرد محمّد را رها ساخت

شیبه کاتب مسعود موریانی می گوید جماعتی از زیدیه بر من در آمدند و گفتند آن چه از اموال ظلمه نزد توست بیاور آن گاه مرا بخدمت ابراهیم در آوردند و از چهره او آثار کراهیتی مشاهدت کردم یعنی از کردار ایشان کرامت داشت.

پس مرا سوگند داد و من سوگند خوردم که چیزی ندارم پس مرا براه گذاشت و از آن پس هر وقت از ابراهیم از من می پرسیدند او را دعای خیر می گفتم و مسعود ازین کار مرا نهی کرد

ص: 332

بكر بن كثير گويد ابراهيم بن عبدالله حميد بن قاسم را که عامل ابی جعفر منصور بود بگرفت مغیره بابراهیم گفت حمید را با من سپار

ابراهیم فرمود با او چه می کنی گفت او را رنجه و شکنجه می نمایم تا آن چه دارد مأخوذ دارم ابراهیم فرمود مرا بآن مال که جز به رنج و عذاب گرفته شود حاجتی نیست.

ابراهيم بن محمّد بن عبدالله بن ابي الكرام جعفری می گوید ابراهیم بر جنازه در بصره نماز بگذاشت و چهار تکبیر براند عیسی بن زید با او گفت از چه روی يك تكبير بكاستی با این که می دانی تکبیر اهل تو چیست یعنی پنج تکبیر است .

گفت این کار مردم را بهتر فراهم کند و ما باجتماع ایشان حاجت داریم و انشاء الله تعالی در آن يك تكبير كه متروك داشتم ضرری نخواهد بود .

عیسی چون این سخن بشنید از وی مفارقت و اعتزال گرفت و این خبر به ابی جعفر منصور پیوست و ابو جعفر به عیسی بن زید پیام فرستاد که جماعت زیدیه را از اطراف ابراهیم پراکنده دارد عیسی چنان نکرد و این امر تا ابراهیم شهید نگشت باتمام نرسید.

بعد از آن عیسی مخفی شد با منصور گفتند آیا عیسی را طلب نکتی گفت لا والله بعد از محمّد و ابراهیم هرگز ازین مردم و این عشیرت کسی را طلب نمی کنم .

چه اگر در طلب ایشان برآیم بزرگ شوند و از ایشان نامی در جهان بر قرار گذاشته ام اما ابو الفرج می گوید کمان می کنم که این خبر مقرون بصحت نباشد. چه عیسی هیچ وقتی از اوقات از ابراهیم مفارقت نکرد و از خدمتش عزلت نجست بلکه در باخمری نیز در رکابش حاضر بود تا ابراهیم شهید شد این وقت پنهان گشت تا وفات نمود.

راقم گوید شرح حال عیسی بن زید در کتاب احوال حضرت امام زین العابدين صلوات الله عليه مسطور است.

ص: 333

بیان پارۀ خطب و کلمات ابراهیم بن عبدالله محض بن حسن بن حسن علیه السلام

سفيان بن یزید مولی باهله می گوید از ابراهیم شنیدم که اهل بصره را خطبه می راند و می فرمود «لقيتم الحسنى آويتم الغريب لا أرض و لا سماء فان املك فلكم الجزاء و ان أهلك فعلي الله عزّ وجلّ الوفاء »

یعنی به نکوئی و نیکوئی باز رسید همانا غریبی را پناه دادید که در هیچ کجا مأوی نداشت اگر مالك اين ملك شدم پاداش كردار نيك شما بشما و اگر بمردم خدای عزّ و جلّ وفا خواهد فرمود.

می گوید چون ابراهیم شهید شد جماعت زیدیه باین کلمات مذکوره بر وی ندبه می نمودند و مانند نوحه می خواندند.

و نیز از کلمات ابراهیم است که در خطبه بخواند «صغّروا ما عظّم الله جلّ و عزّ و عظّموا ما صغر الله» .

یعنی بنی عباس آن چه را که خدای عزّ و جلّ بزرك داشت كوچك كردند و آن چه را که صغیر گرفت عظیم داشتند یعنی بر خلاف فرمان خدای کار کردند .

و ابراهیم را قانون چنان بود که هر وقت می خواست از منبر فرود آید این آیه شریفه را قرائت می کرد ﴿وَ اتَّقُوا يَوْمًا تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَى اللَّهِ ۖ ثُمَّ تُوَفَّىٰ كُلُّ نَفْسٍ مَا كَسَبَتْ وَ هُمْ لَا يُظْلَمُونَ﴾.

حجاج بن بصير فساطیطی گوید ابراهیم بن عبدالله بر منبر صعود داد و گفت ﴿ايها الناس انّى وجدت جميع ما تطلب العباد في حقّهم الخير عند الله عز وجلّ في ثلاث في المنطق و النَّظَرِ وَالسُّکوتِ﴾.

﴿فكلّ منطق لَیسَ فیهِ ذِکرٌ فَهُوَ لَغوٌ، و کُلُّ سُکوتٍ لَیسَ فیهِ تفِکّرٌ فَهُوَ

ص: 334

سهو و کُلُّ نَظَرٍ لَیْسَ فِیهِ عبرة فهو غفلة﴾

﴿فطوبى لمن كان منطقه ذكراً و نظره عبرتاً و سكونه تفكّراً و وسعه بينه و بكي على خطيئته و سلّم المسلمون منه﴾

ای مردمان جمیع آن خیر و خوبی که بندگان خدای در حق خود می جویند در حضرت یزدان در سه چیز است یکی سخن کردن و دیگر نظر نمودن و دیگر خاموش بودن است

پس هر سخنی که در آن ذکری و یادی از خدای و عاقبت امر نباشد لغو و بیهوده است و هر سکوتی که در آن تفکری نباشد سهو و بی خبری است و هر نظاره که در آن عبرتی حاصل نگردد غفلت است

پس خوشا بر آن کس که سخنش ذکر و نظرش عبرت و سکوتش تفکر باشد و با خویشتن در آید و بر گناه خویش بگرید و مسلمانان از وی بسلامت باشند.

می گویند مردمان ازین گونه کلمات ابراهیم در عجب بودند که با این که بآن اراده بزرگ اندر بود چنین کلمات بر زبان می گذرانید می گوید بعد از آن صدای خود را بلند می کرد و گفت :

﴿اللهم انّك ذاكر اليوم أباً بابنائهم و ابناً بآبائهم فاذكرنا عندك بمحمّد صلى الله عليه و آله يا حافظ الاباء في الابناء و الابناء في الاباء و احفظ ذرية نبيّك محمّد صلى الله عليه و آله﴾

بار خدایا تو در روز قیامت پدران را بواسطه پسران ایشان و پسران را بواسطه شرف آباء ایشان یاد می کنی پس ما را نیز در حضرت خودت بواسطه جلالت و عظمت پدر ما محمّد صلی الله علیه و آله یاد کن ای کسی که حافظ مراتب پدران است در پسران و پسران در پدران باشی محفوظ بدار ذریه پیغمبرت صلی الله علیه و آله را می گوید مردمان از شنیدن این کلمات چنان بگریستند که مسجد را بلرزه در آوردند.

موفق می گوید ابراهیم مکتوبی چند بمن بداد و مرا بکوفه فرستاد پس

ص: 335

بکوفه شدم و آن مکاتیب را بصاحبانش برسانیدم و جواب آن جمله را گرفته و در جرّه گذاشته و آن را بشکسته در انبان خود بگذاشتم و بجانب او روی نهادم و از آن جماعت دوازده مکتوب مسجّل بگرفتم که در تمام آن بطلاق و عتاق و حل و حرام شرط و قسم یاد کرده بودند که اگر بر خلاف عهد و بیعت خود کار کنیم تمام اموال ما بابراهيم و شیعه او اختصاص داشته باشد و جز بهوای او نرویم وجز بآن چه میل اوست رفتار نکنیم .

می گوید روز سیّم هنگام نماز فجر بابراهیم رسیدم و چون او را بگریستم ابراهیم بسوی من برجست و شمشیرش بدست اندرش بود و با من گفت یا اباعبدالله آرام باش چه در پیش و چه در پس داری و چه چیزت بگریه در آورده است.

گفتم خیر است گفت معنی این گریستن چیست او را از خبر مشایخ کوفه و آن عهود و ایمان غلیظه مطلع ساختم با من گفت این حال تو را بگریه در آورده بود گفتم آری .

گفت یا ابا عبدالله اهل و مال و مملوك خود را با خود بدار و چون خدای عزّ وجلّ را ملاقات کردی با او بگو ابراهیم با من فرمان کرد که بر این امر قیام جویم و وفا نمایم و این جماعت بسوگند خود کار نکنند

از ابو محمّد بریدی مسطور است که ابراهیم بن عبدالله روزی نشسته بود پس از حال یکی از اصحاب خود بپرسید یکی گفت وی علیل است و همین ساعت او را بگذاشتم «يريد أن يموت» می خواست بمیرد حاضران از آن سخن بخندیدند .

ابراهیم گفت سوگند با خدای شما بروی بخندیدید که سخنی غریب بشنیدید خدای عزّ و جلّ می فرماید ﴿فَوَجَدَ فِیهَا جِدَارا یُرِیدُ أَنْ یَنْقَضَّ ﴾ يعنى خضر در آن جا دیواری را بدید که می خواست خراب شود یعنى «یَکادُ أَنْ يَنْقَضَّ» نزديك بود بشکند و در این جا معنی یراد یکاد است.

چون ابراهیم این سخن بفرمود ابو عمرو بن العلاء از جای بر جست و بود

ص: 336

سر ابراهیم را ببوسید و گفت مادامی که مانند تو کسی در میان ما می باشد همیشه بخیر و خوبی کامکاریم .

و ازین پیش بحکایت مفضل ضبی و قصایدی که ابراهیم حفظ کرده و اختیار فرموده و آن جمله هفتاد قصیده بود و بعد از ابراهیم آن قصاید را جمع کرده مفضّليات نامید اشارت شد نوشته اند مفضّل آن جمله را یک صد و بیست قصیده گردانید

بیان خبر بشیر رحال در باب خروج او با ابراهیم بن عبدالله

ابو الفرج اصفهانی در کتاب مقاتل می نویسد محمّد عبسی می گوید چون ابراهیم لشکرگاه خویش را بیاراست پرده از روی بیاویختم و بتماشای لشکر گاه ابراهیم بیرون شدم بشیر گفت بمقنعه اندر می شوند و از دور نظر می کنند آیا گاهی که در آهن و بند هستند در حضرت خدای عزّ و جلّ سر بمقنعه نمی آورند.

ازین سخن از وی بترسیدم و در میان مردمان فرو نشستم.

راویان اخبار در قصه بشیر رحّال حکایت آورده اند که وقتی در بصره غلائی شدید برخاست و قیمت مأكولات بالا رفت مردمان بناچار بدستیاری بشیر رحّال سخت و هموار زمین را در نوشته بسوی جبّانه روانه شدند و زبان بدعا برگشودند.

جبّانه با جيم بر وزن شدّاده کوهستان و بیابان و عیدگاه در صحرا و زمین هموار است و در آن جا افسانه گزاران بپای می شدند و سخن می راندند بعد از آن زبان بر دعا می گشودند.

بشیر از جای برجست و سه دفعه گفت خاک بر این روی های سخت و بی آبرو آیا در هر چیزی باید با خدای عصیان ورزید و پرده حرمت چاك داد و خون

ص: 337

بریخت وفيء و مال مسلمانان را فراهم کرد دو تن از شما فراهم می آیند و می گویند بشتابید تا خدای را بخوانیم تا این بلا را از ما بگرداند.

تا گاهی که اسعار شما در دنیا گران گردید و هر پیمانه آرد و غلّه و جز آن بهائی عظیم گرفت آن وقت نالان و گریان از راه دور و زمین صعب و ذلول می شتابید و در حضرت خدای بفریاد و فغان اندر می شوید تا خدای قیمت اجناس و مأكولات شما را ارزان بدارد خدای هرگز ارزانی و فراوانی بشما ندهد و با شما چنین و چنان کند

می گوید روزی پهلوی بشیر رحال نماز گذاشتم مردى بزرك سر و بزرك لحیه بود نگران شدم سر خود را در میان دو زانوی خویش افکنده مدتی دراز ساکت بود.

پس از آن سر بر کشید و گفت ای منبر بر تو و آنان که در اطراف تو هستند لعنت خدای باد اگر ایشان نبودند این گونه خدای را معصیت نمی کردند و سوگند بخدای می خورم اگر این پسران و جوان مردان که در پیرامون من هستند مرا اطاعت کنند هر تنی ازین جماعت را بر منوال و میزان حق او باز می دارم خواه قائل بحق باشد یا تارك حق باشد

و قسم می خورم بخداوند اگر زنده بمانم بقدری که توانائی دارم کوشش می کنم تا گاهی که خداوند مرا از دیدار این دیدارهای نکوهیده متنکره در اسلام راحت بخشد.

می گوید چون این سخنان بشنیدیم حالتی ما را پیش آمد که پراکنده نشویم تا وقتی که کوه های گران بر گردن ما حمل نمایند و چنان بود سائل می آمد و نزد بشیر می ایستاد و از وی سؤال می نمود.

بشیر می گفت اي شخص ترا نزد فلان مرد که در آن جاست حقی است اگر این مردم مرا اعانت نمایند حق ترا از وی می گیرم و ترا بی نیاز می گردانم مقصودش

ص: 338

این بود که دین اسلام بمساوات و مواسات است نه این که جمعی اموال فراوان فراهم کنند و به ظلم و ستم یا طريق ديگر بيك جای گرد آرند و جمعی دیگر فقیر و بیچاره گرسنه و بینوا شب بروز رسانند

بالجمله چون سائل آن سخن را از بشیر می شنید می گفت من با این مردم در این باب سخن می کنم پس بمسجد جامع اندر می شد و می گفت ای جماعت مسلمانان این شیخ یعنی بشیر را گمان چنان می رود که از من نزد مردی حقی است و اگر شما با وی همراهی کنید حق مرا می ستاند و بمن می رساند شما را بخدای سوگند می دهم او را یار و معین شوید.

در جواب او می گفتند این شیخی است که خودش تباه گشته است و بشیر با آن گوینده می گفت اگر دیروز که ابو جعفر تقریر حاکم می کرد حاکم عادل از وی می خواستند و می گفتند ازین حکام کدام عدل و اقتصادی نمودار شد و داد کدام مظلوم را از ظالم گرفت روزگار مردم بر این گونه نمی گذشت یا حاکم خودش این سخن با ابو جعفر در میان می آورد که با کدام قانون عدالت مشحون حق مظلوم را از ظالم بگیرم چنان نمی شد

آه «ما اشبه الليلة بالبارحة في صدرى حرارة لا يطفيها الاّ برد عدل أو حرّ سنان»

یعنی تا چند این شب بشب گذشته همانند است یعنی همان ظلم و جور و ستم و فسق و فجور که در میان است باقی مانده و نقصان و تغییری نیافته است سینه مرا از غیرت این بلیّت و عظمت این اندوه و حادثه آتشی سوزان و حرارتی گزنده فرو گرفته است که جز آب عدل و انصاف یا نوك نيزه آتش انصاف چاره آن را نمی کند

و محمّد بن سليمان باین کلمات خطبه می راند می گوید آن گاه چندان می گریست كه نزديك بود از منبر فرود افتد نساك قوم بپاسخ او زبان می گشودند و می گفتند

ص: 339

ملکی است مترف آن گاه گناه خود را یاد می کرد و آن مذاکره او را بگریه در می آورد و می گریست

بیان خبر یافتن ابو الحسن ابراهيم بن عبدالله از شهادت برادرش محمّد نفس زکیه

ابراهیم در بصره می زیست و عمال خود را بهر سوی پراکنده می داشت و لشکر به سر حدّات و ثغور مأمور می فرمود و امور خویش در تحت انتظام ارتسام می داد و شهر رمضان را بعبادت و اطاعت حضرت احدیت و مردمان را بنماز امامت می کرد و به بیانات وافيه و مواعظ شافيه موعظت می راند تا سه روز قبل از وصول عيد فطر از شهادت برادرش محمّد نفس زکیه خبر بدو آوردند و روز عید فطر با مردمان به نماز عید بیرون شد و حالت انکسار از رخسارش نمودار بود .

مردمان را نماز بگذاشت و از قتل محمّد بایشان پرده برداشت آن جماعت را در قتال منصور بصیرت بیفزود و صبحگاه لشکر بیاراست و نميلة بن مرّة را از جانب خود به امارت بصره بنشاند و پسر خود نیز حسن را با او بگذاشت .

مسعود بن حارث گوید چون روز عید فطر در آمد در خدمت ابراهیم در مسجد حاضر شدیم و نزديك بمنبر جاى داشتم و عبدالواحد بن زیاد با ما بود و ابراهیم باین چند شعر ذیل متمثل گردید و بتعزیت بر خواند .

و ابن اثیر در این جا گوید سه روز قبل از عید خبر قتل محمّد بابراهیم رسید و در ذیل احوال محمّد و حکایت قتل او می نویسد روز عید فطر این خبر بابراهیم پیوست و ابراهیم در بصره جای داشت.

پس از سرای بیرون شد و مردمان را نماز عید بگذاشت و بر فراز منبر از مرك محمّد خبر براند و بر وی جزع کرد و همچنان بر روی منبر باین شعر

ص: 340

متمثّل شد:

يأبا المنازل يا خير الفوارس من *** يفجع بمثلك في الدنيا فقد فجعا

الله يعلم انّي لو خشيتهم *** وارجس القلب من خوف لهم فزعا

لم يقتلوه و لم اسلم اخي احدا *** حتّى نموت جميعاً او نعيش مما

آن گاه ابراهیم بگریست و عرض کرد بار خدایا تو خود می دانی که محمّد برای امر دین تو خروج کرد و همی خواست این خال سیاه یعنی منصور و بنی عباس را که شعار سیاه داشتند و روی زمین را از غبار ظلم سیاه ساختند از میان بر کند و حق ترا بر گزیند بر وی رحمت کن و او را بیامرز و دار آخرت و آرامگاه عقبی را از بهر او از دنیا نيك تر بگردان .

آن گاه آب دهان خود را بگلو اندر برد و سخن در دهان بگردانید و ساعتی متلجلج گشت آن گاه دیگر باره با گریه و ناله زبان بسخن بر گشود و سخت بگریت.

مردمان بر آن گریستن بگریستند و ناله و ندبه و زاری بر آوردند و برکین و خصومت منصور بر افزودند.

عبدالواحد که در کنار من جای داشت از دیدار این حال و این حادثه تاب درنك نياورد و از سر تا قدمش بلرزه اندر شد آن گاه چنان بگریست که محاسنش را اشك ديده اش در سپرد.

و در ناسخ التواريخ مسطور است که چون ابراهیم عزیمت بر بست که از بصره بيرون شود يك روز در مسجد جامع خطبه می راند ناگاه پیکی از راه در رسید و از قتل برادرش محمّد بدو خبر داد جوشش گریه در گلوگاه او گره گشت و اشك بر رخسارش بدوید و دست برآورد و اشك از ديدگان خود بسترد و این اشعار را انشاد کرد :

سابكيك بالبيض الصوارم و القنى *** فانّ بها ما يبلغ الطالب الوترا

ص: 341

و انّا لقوم لا تفيض دموعنا *** على هالك منّا و ان قصم الظهرا.

و لست كمن يبكي اخاه بعبرة *** يعصرها من ماء مقلته عصرا

می گوید زود باشد که بدستیاری شمشیر تیز و نیزه خون ریز بر تو بگریم و خون تو بجویم چه ما جماعتی نیستیم که چون زنان بر مردگان خویش زاری و سوگواری کنیم و اشك ديدار بر رخسار بگردانیم اگر چه از مرك او پشت ما در هم شکند و من باین قائل نیستم که بر برادر خود باشك چشم و فشردن مردمك دیده قانع شوم بلکه باید شمشیر برآورم و در عرصه کارزار بخون او خون ها بریزم و دیدگان جمعی را بر آن کشتگان بگریانم .

و این سه شعر بعلاوه يك شعر دیگر که متمم همین مضامین است ازین پیش در ذیل شرح حال ابراهیم مذکور شد تواند شد سه روز قبل از عید این خبر به ابراهیم رسیده و این اشعار را خوانده و با مردمان آشکار نساخته و روز عید بر فراز منبر مردمان را از آن خبر دهشت اثر باز گفته و دیگرباره بقرائت این اشعار پرداخته باشد.

عبدالله بن سنان می گوید ابراهیم بن عبدالله می گفت بعد از قتل محمّد هیچ روزی بر من سایه نیفکند جز آن که آن روز را بلند شمردم و از گذران آن بیزاری داشتم و دوست همی داشتم که به محمّد ملحق و پیوسته شوم

ص: 342

بیان حرکت کردن ابراهیم بن عبدالله بجانب باخمری

چون ابراهیم خبر قتل برادرش محمّد را بدانست یکباره عزیمت بر آن بر نهاد که از بصره حرکت کند و با لشکری کهن بدفع ابو جعفر دوانیق بتازد پس بآهنك كوفه لشکر بیرون کشید و میسره سپاه را با ابراهیم بن برید یشکری و میمنه لشکر را با عیسی بن زید نهاد

و این خبر می رساند که عيسى از ابراهیم اعتزال نجست و خبر صحیح همین است

این وقت اصحاب ابراهیم آنان که اهل بصره بودند گفتند بهتر آن است که در بصره بمانی و لشکریان را بحرب منصور بفرستی تا اگر چنان افتد كه يك دسته قشون تو انهزام گیرند بدسته دیگر امداد نمائی .

لاجرم دشمنان تو از مکان تو بيمناك شوند و پرهیز گیرند و تو در این جا باج و خراج بگیری و کار خویش را استوار و ثابت بداری.

پس از آن جمعی از مردم کوفه که در خدمت ابراهیم بودند زبان بر گشودند و گفتند همانا در کوفه اقوامی هستند که اگر هیکل جلیل تو را بنگرند در رکاب تو خود را بکشتن دهند و اگر ننگرند بوجود ایشان اسباب ها فراهم سازی

ابراهیم این رأی بپسندید و از بصره بکوفه روان شد و از آن طرف چنان که اشارت رفت چون خبر خروج ابراهیم را بمنصور رسانیدند منصور را سپاهی اندك حاضر خدمت بود سخت پریشان شد و گفت سوگند با خدای ندانم چه سازم دو هزار مرد افزون در لشکر گاه من نیست سی هزار تن از لشکریان خود را در

ص: 343

رکاب مهدی بمملکت ری فرستادم و چهل هزار نفر را با محمّد بن اشعث بمملكت افریقیه روان داشتم و بقیه لشكر من با عيسى بن موسى است.

سوگند با خدای اگر ازین بلیت بر ستم هر گز لشکر حاضر خدمت من از سی هزار تن کم تر نخواهد بود.

پس مکتوبی به عیسی بن موسی نوشت که هر چه سریع تر باز کرد و بآن چه اندری فروگزار و این وقت موسی در مدینه بود و احرام عمره را بکار داشت.

چون این مکتوب بدو رسید فوراً از اندیشه حج بازشد و باز گشت و نیز مکتوبی بسلم بن قتیبه نمود و او را احضار فرمود.

سلم نیز از ری بخدمت او بیامد منصور با سلم گفت بجانب ابراهیم روی گزار و از انبوهی لشکر او بیم مدار.

سوگند با خدای ایشان دو شتر بنی هاشم هستند که کشته می شوند یعنی محمّد و ابراهیم همان دو شتر بنی هاشم هستند که خبر در قتل آن وارد است بآن چه گویم وثوق بجوی و نیز سرهنگی دیگر از سرهنگان را با سلم همراه داشت و نیز نامه بمهدی بنوشت و فرمان کرد تا خزيمة بن خازم را باهواز بفرستد.

مهدی بر حسب فرمان خزیمه را با چهار هزار سوار جرّار بجانب اهواز رهسپار ساخت خزیمه باهواز رسید و با مغیره جنك در انداخت و مغيرة بن فزع بسوی بصره بازگشت و خزیمه سه روز اهواز را بغارت در سپرد

و از آن طرف خبر فتح ابراهیم و اطاعت اهل بصره و اهواز و فارس و مداین و اهل سواد بمنصور متواتر می گشت و هم مردم کوفه در پهلوی او با صد هزار مرد جنگی مهیا و آماده بودند که اگر صدائی از مخالف بر آید بر منصور بتازند و با او قتال دهند چون این اخبار دهشت آثار بر وی متوالی گردید این شعر را بخواند :

و جعلت نفسى للرماح درئية *** انّ الرئیس لمثل ذاک فعول

کنایت از این که هر کس در خیال سلطنت و بزرگی باشد باید از هیچ چیز

ص: 344

نکند و حوادث روزگار دماغ صبر و شکیب و پیکر صلابت و نهیب او را در نتابد بیم و خویشتن را هدف سهام بلایا و رماح رزایا بگرداند و از جنگ اعدا و شمشیر فنا روی نگرداند.

بالجمله منصور بهر کجا که می دانست مکتوب فرستاد و در انتظام امر و ترتیب کار خود قصور نورزید.

راقم حروف گوید تا چند شبیه است این حال منصور با آن شب عبدالملك ابن مروان و فتنه ابن زبیر و رومیان و دیگران که اخبار هجوم و عظمت و شوکت دشمنان و شکست لشکر او و فتح سپاه دشمن بدو متواتر گردید و او چون کوه آهن از جای نرفت و حالتش دیگرگون نگشت و صحبت خود را در هم نشکست.

بالجمله منصور چنان که سبقت نگارش گرفت پنجاه روز بسر بر گذرانید که از مصلای خود کناری نجست و بر همان جای نماز می خفت و بر آن می نشست و جبّه رنگین بر تن داشت که از طول مدت لبس چرکین شده بود نه آن جبّه را عوض می ساخت و نه از مصلی دوری می جست جز این که هر وقت بر حسب ورود تکلیفی بمردمان آشکار می شد جامه سیاه که شعار ایشان بود می پوشید و هر وقت مفارقت می گرفت بهمان حالت و هیئت خویش باز می گشت.

و در این ایام دو زن نيك روى که یکی را فاطمه بنت محمّد بن عيسى بن طلحة ابن عبیدالله و آن دیگر را امّ الکریم دختر عبدالله از فرزندان خالد بن السید می خواندند برای منصور بهدیه آوردند منصور نظر بایشان نگشاد

با منصور گفتند ازین اجتناب که می فرمائی این دو زن بد گمان شده اند گفت این روزگار آمیزش با زنان و کامیابی از ایشان نیست مگر وقتی که سر ابراهیم را نزد خود یا سر مرا نزد او در یابند.

حجاج بن قتیبه می گوید چون اخبار انقلاب ولایات و طغیان ایشان و قوت و قدرت ابراهیم بر منصور پی در پی می رسید برای سلام او بخدمتش برفتم و این وقت

ص: 345

خبر بصره و اهواز و فارس و عظمت لشکر ابراهیم بدو رسیده .

و نیز بدو معروض شده بود که مردم کوفه با صد هزار شمشیر کشیده در برابر لشکر منصور ایستاده اند که اگر يك صيحه بر خیزد بر منصور بتازند و او را با خاک و خون یکسان گردانند

چون بر منصور در آمدم و او را در نهایت قهاریت و قدرت و صلابت و آماده جنك و مستعد پیکار نگران شدم تمام آن نوائب را که بدو نازل گردیده بود پذیرا گشت و هیچ لغزشی در وی پدیدار نشد و خود را باین واسطه از دست نداد و حالتش را چنان دیدم که شاعر گوید ،

نفس عصام سودت عصاما *** و علمته الكرّ و الاقداما

و صيرته ملكاً هماماً

پس از آن منصور عیسی بن موسی را با پانزده هزار مرد جنگی بقتال ابراهیم مأمور ساخت و حمید بن قحطبه را با سه هزار تن در مقدمه سپاه روان داشت و چون با عیسی وداع می کرد گفت گمان جماعت منجمین این است که چون تو با ابراهیم برابر شدی اصحاب تو جولانی می دهند و او را برابر می شوند آن گاه به نزديك تو باز می شوند و آخر الامر فتح و ظفر بهره تو خواهد شد و السلام .

ص: 346

بیان حرکت کردن ابراهیم بجانب کوفه و بعضی حالات او

چون ابراهیم با سپاه خود از بصره روی براه نهاد شب هنگام پوشیده در میان لشکرگاه خود قدمی چند برفت و آواز طنبور و نوای ساز بشنید باز شد و دفعه دیگر بدان گونه پوشیده عبور داد و دیگر باره همان آواز را بشنید .

گفت هر گز در سپاهی که مشغول این افعال باشند طمع فتح و ظفر ندارم و هم این اشعار قطامی را در عرض راه خود گاهی انشاد می فرمود :

امور لو يدبرها حكيم *** اذن انهی و هيب ما استطاعا

و معصية الشفيق عليك مما *** يزيدك مرّة منه استماعا

و خير الأمر ما استقبلت منه *** و ليس بان تتبعه اتباع

و لكن الاديم اذا تفرّى *** بلی و تعينا غلب الصناعا

و ازین اشعار که بوی یأس و تردید میداد بدانستند که ابراهیم بر آن سفر که می کند پشیمانی دارد و حال این که در این هنگام یک صد هزار مرد کارزار در دفتر اسامی لشکر او ثبت افتاده بود

راقم حروف گوید این ندامت ابراهیم یا تهاون محمّد نه از بابت سستی عنصر یا عدم شجاعت و دلیری ایشان یا عدم معین و ناصر و وفور بضاعت و لشکر بود.

زیرا که اولا مردمان از ظلم منصور و عمال او و لئامت و قساوت و کثرت طمع و شدت عمل و بی وفائی او از همه علایق خود مأیوس بودند.

دیگر این که بزرگواری و اثبات دودمان بنی حسن به رسول خدای صلی الله علیه و اله و وفور علم و شجاعت و سماحت و صباحت و تقوى و زهادت محمّد و ابراهیم از آفتاب

ص: 347

درخشان روشن تر بود.

دیگر این که ایشان این جنك را جهاد في سبيل الله می دانستند و معلوم است محمّد و ابراهيم سعادت دنیا و آخرت خود را در این کار می دانستند و شهادت خود را عین بقا می شمردند لکن چون موافق اخبار و آثار و خبر حضرت صادق علیه السلام می دانستند که کشته می شوند .

و بعلاوه بعد از کشته شدن ایشان همچنان خلافت با بنی عباس و اولاد ایشان خواهد بود و ظلم ایشان جهان را در خواهد سپرد ازین روی در باطن نفس الامر مأیوس بودند و در اقدامات خود تهاون داشتند معذلک این کوشش و کشش را چون سبب ضعف و تزلزل سلطنت ایشان می دانستند از دست نمی دادند.

بالجمله گفته اند در آن راه که ابراهیم بکوفه می سپرد پانزده هزار تن در رکاب داشت بعضی با او گفتند این راه را که بدان اندر هستی و عیسی بن موسی نیز همین طریق را می سپارد بگردان و راهی دیگر بسپار و آهنگ كوفه كن چه اگر با این لشکر پرخاشگر بکوفه شوی منصور را آن بضاعت نیست که با تو مقاومت نماید و نیز لشکر کوفه با سپاه تو پیوسته می شوند و منصور را جز حلوان مرجعی نخواهد بود.

ابراهیم پذیرفتار نشد گفتند اگر این کار نمی کنی باری بر سپاه عیسی شبیخون بر گفت از شبیخون اکراه دارم مگر بعد از آن که خصم را بيمناك و خبردار نمایند.

و به روایتی عبدالواحد بن زیاد بابراهیم گفت بسپاه عیسی شبیخون بر جماعت زیدیه گفتند شبیخون بردن کار دزدان است گفت پس ببصره باز شو و ما را بجنك عيسى بگذار تا اگر ما را شکست افتد امداد فرمائی زیدیه گفتند آیا بعد از آن که دشمن خود را دیدی از وی باز می گردی .

عبدالواحد گفت پس برگرد سپاه خود خندقی بر آور زیدیه گفتند آیا در میان خودت و خداوند سپر قرار می دهی این وقت عبدالواحد گفت اگر این گونه

ص: 348

سخنان در میان نیامدی می دانستم چگونه باید رأی زد .

از میان ایشان سلام نام به ابراهیم گفت لشکر خویش را بر چند فرقه و دسته قرار بگذار که هر وقت يك دسته هزیمت شود دسته دیگر بجای او مشغول جنك شود زیدیّه گفتند نباید جز يك صف باشند چنان که خدای می فرماید ﴿كَأَنَّهُمْ بُنْيَانٌ مَرْصُوصٌ﴾.

و در این وقت يك تن از مردم کوفه بپای شد تا او را باز نماید که بکوفه راه سپار گردد تا مردمان را به بیعت ابراهیم دعوت نماید و با ابراهیم گفت من در پنهان مردم کوفه را بتو دعوت می کنم و چون آن کار بنظام آوردم تو آشکار شو و منصور چون حال اهل کوفه را بداند جز بجانب حلوان روی نیاورد.

ابراهیم در این کار با بشیر رحال مشورت نمود بشیر گفت اگر بآن چه این مرد می گوید وثوقی باشد رأی صحیحی است لكن ما ایمن از آن نباشیم که هیچ طایفه از اهل کوفه با تو اجابت نماید و از آن طرف چون این خبر گوشزد منصور گردد لشکری خونخوار بكوفه بفرستد و كوچك و بزرگ و بیگناه و با گناه و زن و دختر را بمعرض قتل و غارت و رنج و زحمت در آورند و این کار اسباب معصیتی بزرگ از بهر ما باشد .

آن مرد كوفي گفت گويا شما که بقتال مانند منصور سلطانی بیرون می شوید متوقع هستید ضعیف و زن و صغیر از قتل و غارت آسوده بمانند مگر رسول خدای صلى الله عليه و آله که لشکر بفرستاد تا قتال دهند مگر جز این نتیجه داشت.

بشیر گفت آن جماعت که رسول خدا لشکر بایشان می فرستاد کافر بودند اما اهل کوفه مسلمان هستند ابراهیم نیز رأی بشیر را متابعت کرد و همچنان راه بسپرد تا در باخمری که دهی است در شانزده فرسنگی کوفه رسید و در مقابل عیسی بن موسی فرود شد و مترصد قتال گشت.

ص: 349

بیان صف آرائی لشکر ابراهیم و عیسی بن موسی و مقاتلت ایشان

مسعود رحال کوفی گوید در باخمری حاضر شدم و ابراهیم را نگران شدم که در سرا پرده خود جای داشت و در حضور او زمین استوار ساخته بودند در این حال از وی شنیدم گفت ابو حمزه در کجاست پس شیخی کوتاه اندام که بر اسبی سوار بود پدیدار گشت.

چون نزديك شد صورتش را بدیدم و بشناختم که این شیخ در کوفه بر باب بنی مسعود که داشت و قلنسوه می ساخت.

ابراهیم با او گفت این علم را بگیر و در طرف میسره لشکر بر پای دار و از مکان خود بدیگر سوی مشو

آن شیخ علم را بگرفت و در میسره سپاه بر پای کرد تا گاهی که لشکریان صف بر كشيدند و جنك برفت و ابراهيم بقتل رسید و اصحابش منهزم شدند آن شیخ در مکان خود ایستاده بود یکی با او گفت مگر نگران نیستی که صاحب تو بقتل آمد و مردمان برفتند.

گفت ابراهیم با من فرموده بود که از مکان خود بدیگر جای نشوم پس قتال بداد تا گاهی که اسبش را پی زدند و آن شیخ پیاده قتال بداد تا بقتل رسید.

ابن اثیر گوید چون ابراهیم با سپاه خود در باخمری فرود شد سلم بن قتیبه بدو پیام کرد تو در بیابان فرود شده و مثل تو که امیر قوم هستی بایست احتیاط خویش از دست ندهد و بر جان خود بترسد نیکو چنان است که خندقی بر خویشتن برآوری تا این که جز از يك راه نتوانند نزد تو بیایند.

ص: 350

و اگر این کار نمی کنی همانا ابو جعفر با سپاهی اندك بر جای نیست سبك بر نشین تا از قفای او اندر آئی .

ابراهیم یاران خود را بخواست و این سخن با ایشان بگذاشت در جواب گفتند چگونه تواند شد که ما خندق بر گرد خود بر آوریم با این که ما بر ایشان بتاخته ایم سوگند با خدای چنین کار نکنیم.

گفت اگر این کار نمی کنید پس بجانب ابی جعفر بتازید گفتند از چه روی چنین کنیم و حال این که ابو جعفر بچنك ما اندر است و هر وقت خواسته باشیم از دست ما بیرون نیست

چون این سخنان بپایان رفت ابراهیم با فرستاده سلم بن قتیبه گفت آیا شنیدی هم اکنون راشداً بازشو این وقت مشغول صف آرائی شدند و ابراهیم یاران خود را چنان که قرار داده بودند بر يك صف بداشت .

پارۀ اصحابش عرض کردند ایشان را بر چند صف بدار تا اگر یکی هزیمت شد صف دیگر مقاومت نماید دیگران گفتند جز بطریق صف اسلام صف آرائی نکنیم یعنی قول خداى تعالى ﴿إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا الآية﴾.

بالجمله دو لشکر آماده پیکار شده در میدان کارزار در آمدند سپاه ابراهیم مانند پلنگ درنده شتابنده شدند و با لشکر عیسی بن موسی جنگ در انداختند غبار عرصه کارزار با گنبد دوار برابر شد و نعره دلاوران پهنه نبرد از چرخ لاجورد بگذشت تکاپوی سواران زمین را لرزان ساخت و هیاهوی شیر افکنان گوش زمانه را کر نمود.

سپاه ابراهیم مردانگی کردند و حمید بن قحطبه را منهزم ساختند مردمان نیز با او انهزام گرفتند چون عیسی این حال را بدید با آن جماعت نزديك شد و راه را برایشان بگرفت و ایشان را قسم داد که سر از طاعت بر نپیچند فراریان اعتنائی بسخن وی نکردند .

ص: 351

در این حال حمید منهزماً نمودار شد عیسی با او گفت خدای را بنگر و سر از طاعت مگردان حمید گفت در هزیمت طاعتی نیست و مردمان همچنان بهزیمت بگذشتند و جز مردمی اندک با عیسی بجای نماند.

ابوالفرج در کتاب مقاتل می نویسد چون هر دو لشکر صف بر کشیدند مردی کبود چشم بلند بالا از لشکر عیسی بمیدان آمد و از روی جلافت و جلادت بانك برداشت ای اصحاب ابراهیم من آن کس هستم که محمّد را یعنی نفس زکیّه را بکشتم .

بمحض این که این سخن از زبان او بلند شد چهار دسته مردم رزم آزمای خونخوار مانند بازان شکاری و چرغ کوهساری از لشکر ابراهیم بیرون تاختند و با شمشیرهای صاعقه بار او را در سپردند.

راوی گوید سوگند با خدای نمی توانم بگویم با وی در آویختند تا سرش را بیاوردند قسم بخدای از اصحاب عیسی هیچ کس بیاری او بیرون نیامد.

شراجيل بن وضاح گوید با عیسی بن موسی در باخمری بودم و چون جنك در گرفت سپاه ابراهیم چنان ما را هزیمت کردند که عیسی همی گفت اهي هي و من با خود همی گفتم بارخدایا وی را در هم شکن بر این گونه بهزیمت می شتافتیم تا بجدول آبی رسیدیم سوگند با خدای عیسی چنان می گریخت که از من پیش افتاد بر این گونه بگریختیم تا هر دو تن آن آب را در سپردیم و بیرون شدیم.

ص: 352

بيان محاربت أبي الحسن ابراهيم بن عبدالله ابن حسن بن حسن عليه السلام

چون مردمان از لشکر ابراهیم هزیمت گرفتند حمید بن قحطبه منهزم برفت و با عیسی بن موسی جز معدودی نماند با عیسی گفتند چه باشد از مکان خودت بمکانی دیگر شوی تا مردمان که انهزام گرفته اند دیگر باره بتو روی نمایند و دیگر باره بميدان جنك بتازی و با دشمن در اندازی.

گفت هرگز ازین مکان که در آن اندرم بدیگر جای نشوم تا کشته شوم یا خداوند تعالى فتح و نصرت بدست من آشکار فرماید.

سوگند با خدای اهل بیت من هرگز بمن نظر نخواهند کرد و حال این که از دشمنان ایشان هزیمت شده باشم.

و از آن پس هر کس از پیش روی عیسی بهزیمت می رفت یا از وی می گذشت می گفت باهل بيت من سلام برسانید و با ایشان از جانب من بگوئید هیچ فدائی نیافتم که فدای شما گردانم که از خودم گرامی تر باشد و من جان خود را برای شما نثار کردم.

مفضّل ضبّی گوید من در رکاب ابراهیم بودم و چون از بصره بمربد رسید که از آن قریه تا بصره سه میل راه است در خانه سليمان بن علي بن عبد الله بن عباس فرود شد چند از فرزندان سلیمان که کودک بودند از خانه بیرون شدند.

ابراهیم ایشان را در آغوش کشید و گفت ایشان فرزندان عباس عمّ پیغمبرند سوگند با خدای از ما باشند و ما از ایشان هستیم جز این که پدر ایشان با ما بد کرد آن گاه از سوء رفتار بنی عباس چندی بر زبان راند و باین اشعار متمثل شد :

مهلا بني عمّنا ظلامتنا *** انّ بناثورة من العلقة

ص: 353

اني لانمي اذا انتميت الى *** عزّ عزيز و معشر صدق

لمثلكم تحمل السيوف و لا *** يغمز احسابنا من الرفق

بيض سباط كانّ اعينهم *** تكحل يوم الهياج بالورق

مفصل می گوید چون ابراهیم این اشعار را بخواند گفتم این اشعار با این فصاحت و فخامت از زایش طبع کدام شاعر تراوش کرده است.

گفت این شعر را ضرار بن الخطاب در تحریص مشرکین بر رسول خدا در وقعه خندق گفت و علي مرتضى در صفين و حسين بن علي و زيد بن علي علیه السلام باين ابیات تمثّل جستند.

می گوید کوچ بر كوچ برفتيم نزديك با خمري يك تن ناعی برسید و دیگر باره تفصيل قتل محمّد نفس ذکیه را بعرض رسانید ابراهیم باین شعر تمثل جسته قرائت فرمود:

نبثت انّ بني ربيعة أجمعوا *** امراً خلا لهم لتقتل خالداً

ان تقتلوني لا نصب ارحامكم *** بامر و يسعي القوم سعياً جاهدا

ارى الطريق لو أن صدرت بضيفه *** و انازل البطل الكمىّ الحادرا

مفضل پرسید گوینده این ابیات کیست ابراهیم فرمود اخوص بن جعفر بن کلاب در یوم شعب جبله گاهی که قبیله بنی قیس با جماعت بنی تمیم در مقاتلت بدایت کردند بگفت.

می گوید در این بین سپاه منصور دوانیق رسیدند و از دو سوی صف جنك بیاراستند و کارزار در پیوستند نزديك بود که سپاه منصور شود.

ابراهیم با مفضّل فرمود چیزی بگوی که مرا بجنك جنبش و بكارزار انگیزش دهد مفضل این شعر را که از عویف بنی فزاده است قرائت نمود :

ألا أيّها الناعي فراء بعيد ما *** اخذت لسير أنّما أنت عالم

ابي كلّ خير ان يثيب بوتره *** و يمنع منه القوم اذ انت قائم

ص: 354

اقول لفتيان العشي تروّحوا *** على الجرد في افواههن الشكائم

قفوا وقفة من يحى لا يخز بعدها *** و من يحتزم لا تتبعه اللوائم

و هل انت ان باعدت نفسك عنهم *** لتسلم فما من ذلك سالم

ابراهیم فرمود این ابیات را دیگر باره بخوان پس دیگر باره اعادت کردم اما پشیمان شدم که مبادا او را در این کردار دلیر می کنم و بقتلگاه می فرستم.

ناگاه دیدم چنان بر سر رکاب بایستاد که گمان بردم بند رکاب را پاره خواهد کرد پس چون کوه گران حمله سنگین در افکند و مانند شیر خشمگین خشمگین دست و پنجه بر گشود و بمیدان بناخت مردی از لشکر منصور بر وی در آمد و در میان ایشان چند طعن نیزه بر گذشت.

مفضل گفت ای ابراهیم این چه کردار است که می کنی و خویشتن مباشر حرب می شوی تو پشتوان سپاهی و این جماعت چشم بتو دارند اگر تو را آسیبی رسد هیچ کس ازین لشکر بر جای نماند.

ابراهیم فرمود اى مفضل گویا نگران عويف بني فزاده ام که در من می نگرد و مرا بجنك و قتل تحریص می نماید و این اشعار را در کنار کازار می سراید:

المت حساس و المامها *** احاديث نفس و اسقامها

ثمانية من بني مالك *** تطاول في المجد اعمامها

و انّ لنا اصل جرثومة *** تردّ الحوادث أيامها

نزد الكتبة مغلولة *** بها افنها و بها ذا مها

آن گاه ابراهیم چون پلنك كوهسار و نهنك دريابار و شراره نار از یمین و يسار حمله از پی حمله افکند و مرد و مركب بخاك انداخت و لشکر منصور را به هزیمتی هر چه شنیع تر و قبیح تر منهزم ساخت و عیسی بن موسی که سپهسالار سپاه منصور بود از دنبال هزیمتیان شتابان گشت.

این وقت ابراهیم بانك بر سپاه خود بر زد هیچ کس نباید از دنبال هزیمت

ص: 355

شدگان تاختن بود لاجرم لشکر ابراهيم عنان باز کشیدند و طریق مراجعت سپردند و چنان که مسطور شد عیسی با معدودی بجای ماند

بیان شهادت ابي الحسن ابراهيم بن عبدالله در معرکه کارزار بدست سپاه عیسی

در آن حال که سپاه سپاه سپار ابراهیم بفرمان او از دنبال هزیمت شدگان باز شدند لشکر منصور چنان دانستند که ایشان را هزیمت رسید لاجرم قوی دل شدند و سر برتافتند و بمیدان در آمدند و حمله در افکندند در این دفعه جنك سخت تر و تنور حرب تافته تر گشت و از سپاه ابراهیم بیشتر دستخوش تیغ و خنجر گردید.

و بقول ابن اثیر در آن هنگام که عیسی بن موسى دل بر مرك بر نهاد و در مكان خویش ثابت بایستاد و آن پیام ها به اهل بیت خود بفرستاد و از جان خود دل بر گرفت و از آشفتگی کارزار و هزیمت سپاه منصور هیچ کس نگران هیچ کس نبود و بحال هیچ کس نظر نداشت

بناگاه جعفر و محمّد پسران سليمان بن علي با مردم خویش از پس سر اصحاب ابراهیم پدیدار شدند و باقی اصحاب ابراهیم که از دنبال منهزمین می تاختند بر این حال مشعر نبودند تا گاهی پارۀ از ایشان خوب نگران شدند و دیدند جنك و قتال از آن سوی ایشان بالا گرفته لاجرم عنان مركب بحربگاه منعطف ساختند و اصحاب منصور که هزیمت شده بودند یقین کردند ایشان را هزیمت افتاده است .

پس از دنبال ایشان بتاختند و در این دفعه اصحاب ابراهیم را هزیمت افتاد و اگر ورود جعفر و محمّد اسباب کار و تجدید کارزار و باز شدن اصحاب ابراهیم از دنبال هزیمتیان و نیرو یافتن هزیمت شدگان و بازگردیدن ایشان از دنبال

ص: 356

اصحاب ابراهیم نبودی همان هزیمت اصحاب منصور کافی بود و ابراهیم را فتح می رسید .

و از جمله اسباب های خداوندی و کارهای یزدانی درباره منصور این بود که اصحاب او را در اوقات طی طریق رودخانه پیش آمد که نتوانستند آن را در سپارند و بر سپاه ابراهیم بتازند و مخاضه و محلی که پیاده بتوان آب را در سپرد نیافتند ناچار بجمله معاودت کردند.

اما سپاه ابراهیم بجلادت و فرزانگی آب را در هم شکافته بگذشتند تا قتال ایشان بیش از يك سوى نباشد ازین روی چون انهزام گرفتند نتوانستند از آب بگذرند و ابراهیم و قریب شش صد تن و بقولی چهار صد تن از یارانش پای ثبات استوار داشته در برابر سپاه منصور بپائیدند و از جنگ نایستادند

حميد بن قحطبه با لشکر خود با ایشان قتال همی داد و هر سری که از اصحاب ابراهیم بدست می آورد آن سر را برای عیسی می فرستاد.

سلام بن فرقد حدیث می کند که گاهی که لشکر ابراهيم و سپاه عیسی بن بجنك در آمدند و قتالی سخت بدادند.

عیسی و سپاه او به قبیح ترین انهزامی هزیمت گرفتند و چنان بگریختند که اوایل لشکر ایشان بکوفه اندر شد.

و ابو جعفر فرمان داد تا در تمام دروازه های کوفه شترها و چار پایان سریع السیر حاضر کردند تا خودش نیز فرار نماید و محمّد بن ابي العباس را در يك جانب لشکر گاهی بود چون هزیمتیان را بدید علم های خود را در هم پیچیده فرار کرد و بر گذرگاه آبی که بلند و پست و تعریجی داشت همی برگذشت.

مردم ابراهیم او را نگران شدند كه از يك سوی آن گذرگاه از دور که می گذرد چنان گمان بردند که محمّد با جمعی لشکر از دنبال ایشان کمین بر گشاده و می رسد و همی فریاد بر کشیدند اينك كمین است که بر گشاده اند ازین روی

ص: 357

در بیم و هراس آمده.

ناگاه از تقدیرات آسمانی و قضایای سبحانی در عین غلواى جنك تيرى پران چون آتش سوزان بر گلوی ابراهیم و بقولی بر جبین شریفش برسید و گفت سپاس خداوند را همانا ما اراده امری را نمودیم و خداوند جز آن را خواست مرا از اسب فرود آرید.

پس او را بزیر آوردند و گفت آن چه خدای تقدیر کرده است همان می شود پس بشیر رحال او را در سینه خود بداشت و همان طور که در دامان بشیر بود جان بداد و همی گفت بهر چه خدای تقدیر فرموده است جاری می شود.

و در آن حال که ابراهیم در دامان بشیر بمرده بود بشیر نیز بقتل رسید و همی گفت «وَ کانَ أَمْرُ اللّهِ قَدَراً مَقْدُوراً».

در خبر است که چون سپاه منصور شکسته شد و این خبر بدو آوردند جهان بر وى تنك شد و با ربیع گفت اگر چنین است پس چه شد قول صادق ایشان یعنی امام جعفر صادق که همی فرمود کودکان بنی عباس با خلافت بازی می کنند و هنوز اولاد ما بخلافت نایل نشده اند و ازین پیش بشرح این حدیث اشارت رفت.

چون اصحاب ابراهیم و خواص درگاه او این حال را بدیدند بر گردش انجمن شدند و همی در اطراف او جنگ می کردند و بحمایت وی می کوشیدند.

حمید بن قحطبه چون اجتماع را بدید با سپاه خود گفت بر این جماعت كه در يك جای انجمن شده اند سخت بتازید و ایشان را ازین مکان دور بگردانید تا معلوم شود سبب اجتماع ایشان در این موضع از چه روی می باشد.

لاجرم لشکر حمید بر ایشان تاختنی سخت بیاوردند و هر دو سپاه فتالی شدید بدادند تا گاهی که اصحاب ابراهیم را از کنار او دور ساختند پس بابراهیم رسیدند و شهیدش کردند.

هشام بن حمد گوید چهار صد تن از یاران ابراهیم بر شداید حربگاه صبوری کردند و دل بر مرگ بر نهادند و در حضورش شمشیر می زدند تا گاهی که

ص: 358

ابراهیم شهید شد.

این وقت یاران او همی گفتند ما خواستیم نرا پادشاه گردانیم لکن خدای این امر را ابا داشت جز این که تو را شهید گرداند و آن جماعت جنك نمودند تا بجمله با ابراهیم بقتل رسیدند .

اسماعيل بن عتبه گوید ابراهیم در شهر رمضان و شوال و ذوالقعده زمان خروجش بود و روز دوشنبه از ایام ذی الحجه سال یک صد و چهل و پنجم هنگامی که روز بلند شده بود شهید گردید.

و ابن اثیر می گوید قتل ابراهیم در روز دوشنبه پنج شب از ماه ذو القعده سال مذکور بجای مانده شهید شد و شعار لشكر او در جنك اجداجد بود و این شعار لشكر محمّد نفس زکیه است چنان که بآن اشارت رفت.

ابن اثیر می گوید در این روز که ابراهیم شهید شد چهل و هشت ساله بود اما این خبر با خبری که در مدت عمر برادرش مذکور شد که چهل و پنج ساله شهید شد منافی است چه از اخبار چنان بر می آید که محمّد از ابراهیم بزرگ تر بود.

مسعودی در مروج الذهب می نویسد از شیعیان ابراهیم از جماعت زیدیه چهار صد تن و بقولی پانصد تن با او بقتل رسیدند.

ابراهیم بن سلمه از برادرش علی روایت کند که چون در این روز هزیمت یافتیم نزد عیسی بن زید که در لشکر گاه ابراهیم بود انجمن شدیم چندی سر بزیر افکنده صبوری کرد آن گاه گفت از این پس جز ملامت در کار نباشد.

پس روی براه کرد ما نیز با او بودیم تا بقصری که در آن جا منزل داشتیم در آمدیم و قرار بر آن نهادیم که شب هنگام بر سپاه عیسی بن موسی شبیخون بریم چون نیمه شب در رسید عیسی بن زید را نیافتیم ازین روی کار ما در هم شکست.

ص: 359

بیان آوردن سر ابراهيم بن عبدالله را نزد عیسی بن موسی

ابو الفرج در کتاب مقاتل می نویسد عبدالحميد بن جعفر گفت از ابو صلابه پرسیدم کیفیت قتل ابراهیم چیست ؟

گفت گویا من نگران ابراهیم هستم که بردابه بی دم وقوف کرده همی خواست اصحاب عیسی را بنگرد و آن جماعت اطراف او فراهم و کتف های ایشان بدو می رسید و عیسی با رایت خود باز همی شد و یارانش با اصحاب ابراهیم قتال می دادند و ابراهیم را زرهی بر تن بود.

در این حال از شدت گرما در آزار شد و بند زره را بر گشاد و آن زره از تن او فرو ریخت تا بهر دو دستش رسید و سینه او مكشوف شد در این حال تیری جان گزای بر سینه او بنشست و او را نگران شدم که دست بگردن اسب در آورده شتابان باز گشت.

اصحاب او از جماعت زیدیه گردش را فرو گرفتند.

ابوالکرام می گوید اقطع مولی عیسی بن موسی مرا بدید گفت بجان تو اينك سر ابراهيم است که در توبره من اندر است و با من گفت بیا بنگر اگر سر او باشد با من سوگند بطلاق یاد کن تا حکایتش را براستی با تو گذارم و اگر سر او نباشد ساکت باش.

پس بدو شدم آن سر را بیرون آورد و هنوز هر دو گونه اش در اختلاج بود. گفتم وای بر تو چگونه باین سر دست یافتی.

گفت تیری بصاحب این سر برسید و از اسب بیفتاد و اصحابش بر وی انجمن

ص: 360

شدند و همی دست ها و پاهای او را می بوسیدند بدانستم این شخص جز ابراهیم نتواند بود و مکانش را معلوم کردم و اصحابش بدون این که هیچ باکی از کشته شدن داشته باشند در حضورش قتال می دادند.

و چون آن جماعت بقتل رسیدند نزديك وی شدم و سرش را از تن دور ساختم می گوید این وقت نزد عیسی بن موسی آمدم و این خبر بگذاشتم عیسی فرمان داد تا ندا بر کشیدند و مردمان را امان دادند.

و ابن اثیر در تاریخ خود می گوید چون سپاه عیسی اصحاب ابراهیم را متفرق کردند بابراهیم رسیدند و سرش را از تن دور ساخته نزد عیسی بن موسی بیاوردند عیسی آن سر را با ابوالكرام جعفری بنمود ابو الكرام گفت آری این سر ابراهیم است عیسی بزمین فرود آمد و سجده شکر بگذاشت .

ص: 361

بیان فرستادن عیسی بن موسی سر ابراهیم بن عبدالله را برای منصور

ابوالفرج می گوید ابو نعیم حکایت کرد که ابراهیم را در آن روز دوشنبه تاریخ مذکور بکشتند و شب سه شنبه سرش را بمنصور حمل دادند و در میان منصور و مکانی که ابراهیم بقتل رسیده بود هیجده میل فاصله بود.

و ازین پیش مذکور شد که از باخمری تا کوفه شانزده فرسنك مسافت است و نیز مذکور شد که چون خبر هزیمت لشکر منصور بمنصور رسید فرمان کرد تا چارپایان و اشتران در دروازه های کوفه باز دارند تا از هر دروازه بصلاح و صواب مقرون داند و خواهد فرار کند اسباب فرار فراهم باشد.

و معلوم می شود در این وقت در کوفه یا حوالی کوفه بوده است و هیجده میل شش فرسنك است و این منافات دارد و در بعضی نسخ مقاتل الطالبيين بجاى ميل یوم نوشته اند این نیز نشاید مگر هیجده فرسنك باشد .

بالجمله چون خبر شکست لشکر منصور بمنصور رسید عزیمت بر آن بر نهاد که بمملکت ری روی کند نوبخت منجم نزد او آمد و گفت یا امیرالمؤمنین شاد باش که فتح و ظفر بتو می رسد و زود باشد که ابراهیم بقتل رسد .

منصور این سخن را از وی پذیرفتار نمی گشت و در این حال که بر این حال بودند خبر قتل ابراهیم را بیاوردند و ابو جعفر منصور چون آن بشارت دریافت باین شعر متمثل شد :

فالقت عصاها و استقرّ بها النوى *** كما قرّ عيناً بالاياب المسافر

کنایت از این که بعد از این که چشم و دل من باين خبر روشن شد نوبت

ص: 362

آسایش و آرامش است آن گاه دو هزار جریب زمین در کنار نهر حویزه بنوبخت منجم با قطاع بداد و نیول او ساخت .

و چون سر ابراهیم را نزد منصور حاضر کردند و پیش رویش بگذاشتند و ابو جعفر منصور را نظر بر آن سر افتاد چندان بگریست که اشک دیده اش بر چهره ابراهیم رسید.

بعد از آن گفت سوگند با خدای من این کار را بسیار مکروه می شمردم لكن تو بمن و من بتو مبتلا شديم.

بعد از آن جلوس کرده بارغام در داد و مردمان هر کس بمجلس منصور در می آمدند محض تملق و خوش آمد منصور ابراهیم را نکوهش می کردند و سخن ناخوش در حق او می گفتند و منصور لب فرو بسته متغيّر الحال بود تا گاهی که جعفر ابن حنظله دارمی درآمد و بایستاد و سلام براند و گفت خداوند بزرك بگرداند اجر تو را ای امیرالمؤمنین در مصیبت پسر عمّت و از وی در گذرد در آن چه در حق تو افراط ورزید.

اين وقت رنك ابوجعفر صفرت گرفت و روی به جعفر آورد و گفت ای ابو خالد مرحبا بر تو که در این مقام سخن نيك بگذاشتی.

این وقت مردمان بدانستند که منصور را از آن گونه بیان خوش می آید پس بنا بعادت اهل روز گار که :

اگر شه روز را گوید شب است این *** بیاید گفت اينك ماه و پروین

بآن سیاق سخن بیاراستند.

بعضی گفته اند چون آن سر را بر زمین نهادند مردی از كشيك چیان آب دهان بر چهره اش بیفکند منصور برآشفت و بفرمود تا با چماق و چوب بینی او را در هم شکستند و چندانش بزدند تا جان از تن بگذاشت و فرمان داد تا پای او را گرفته کشان کشانش در بیرون سرای در افکندند

ص: 363

گفته اند بعد از مدتی منصور به سفیان بن معاویه نگران شد که سواره می گذشت گفت لله العجب چگونه این فرزند زن زشت کاره مرا می خواست بکشد.

در مقاتل الطالبيين مسطور است که چون روز سه شنبه آفتاب سر بر کشید منصور فرمان داد تا سر ابراهیم را در بازار نصب کردند و موی او بحنا مخضوب بود.

عبدالحمید می گوید سر ابراهیم را در سفطی احمر و مندیلی ابیض بیرون آوردند و بغالیه خوشبوی داشته بودند چون بصورت او نظر کردم مردی کشیده روى و خفيف العارضين و کشیده بینی و نشان سجود در پیشانی و بینی او پدیدار بود و ابن ابی الکرام آن سر را بجانب مصر ببرد.

حسن بن جعفر گوید در کوفه بودم گاهی که عیسی بن موسی در روشنی روز مقدمات ورودش بكوفه مذکور بود چون شب در رسید و بخواب اندر شدم در عالم خواب چنان دیدم که مردانی چند نعشی را بآسمان می برند و همی گویند ای ابراهیم بعد از تو کدام کس برای ما خواهد بود.

برادرم مرا از خواب بیدار کرد گفتم ترا چیست گفت بانك تكبيرى بر در سرای ابو جعفر بلند شده است سوگند با خدای این تکبیر در چنین وقت بیهوده نیست

در همان اثنا که در این سخن بودیم خبر رسید که ابراهیم بن حسن بن حسن علیه السلام شهید گردید.

در ناسخ التواریخ مسطور است که چون سر ابراهیم را در میان طشتی نزد منصور بیاوردند حسن بن حسن بن زید علیه السلام حضور داشت چون سر پسر عمّ خود را بدید سخت بگریست منصور گفت این سر کیست گفت دانستم و این شعر را قرائت نمود :

فتى كان يحميه من الضيم نفسه *** و ينجيه من دار الهوان اجتنابها

منصور گفت براستی سخن کردی مردی بزرگ و جوان مرد بود لكن او خواست سر مرا نزد او برند چنان افتاد که سر او را نزد من بیاوردند و من این حال را

ص: 364

دوست نداشتم بلکه می خواستم اطاعت مرا نماید .

بالجمله از شعرای روزگار بسیار کس در مرثیه محمّد نفس زکیّه و ابراهیم قتيل باخمری انشاد اشعار کرده اند این دو شعر از آن جمله است:

كيف بعد المهدی او بعد ابراهیم *** نومى على الفراش الوشير

و هما الزائدان عن حرم الاسلام *** و الجابران عظم الكبير

ابوالفرج می گوید از جمله اشعار برگزیده که در مرتبه محمّد بن عبدالله گفته اند این شعر غالب بن عثمان همدانی است :

یا دار هجت لى البكاء فاعولى *** حيّيت منزلة دئرت و داراً

بالجزع من كنفى سويقة اصبحت *** کالبرد بعد بني النبيّ فقاراً

الحاملين اذا الحمالة اعجزت *** و الاكرمين أرومة و بخارا

و الممطرين اذا المحول تتابعت *** درراً تداولها المحول غرارا

و الذائدين اذا المخافة ابرزت *** سوق الكواعب يبتدون حصارا

و ثبت بنى نتيلة و ثبة بعلوجها *** كانت على سلفى نتيله عارا

ولفت دماء بنى النبيّ فاصبحت *** خضبت به الاشداق و الاظفارا

و نیز در کتاب مقاتل بقیه این ابیات و اشعار ابى الحجاج جهنى و عبد الله بن مصعب در مرثیه ایشان مسطور است

مسعودی در مروج الذهب می نویسد از آن شعرا که ابراهیم را مرثیه نمود دعبل بن علي خزاعی است که در این قصیده مشهوره خود می گوید :

مدارس آيات خلت من تلاوة *** و منزل وحی مقفر العرصات

و از جمله این قصیده است که در حق ایشان می گوید

قبور بكوفان واخرى بطيبة *** و اخرى بفخّ يا لها صلوات

واخرى بارض الجوزجان محلها *** و قبر بباخمرى لدى القربات

و ازین پیش اشارت کردیم که دعبل در حق ایشان انشاد مرثیه نموده است .

ص: 365

بیان مکالمه که بعد از قتل ابراهیم بن عبدالله در میان حضرت صادق علیه السلام و منصور رسیده

در کتاب مقاتل الطالبيين مسطور است که یونس بن ابی یعقوب گفت باین گوش خودم از دهان مبارك حضرت امام جعفر صادق علیه السلام می شنیدم فرمود :

﴿لَمَّا قُتِلَ إِبْرَاهِیمُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْحَسَنِ بِبَاخَمْرَا وَ حُشِرْنَا مِنَ الْمَدِینَهِ فَلَمْ یُتْرَکْ فِیهَا مِنَّا مُحْتَلِمٌ حَتَّی قَدِمْنَا الْکُوفَهَ فَمَکَثْنَا فِیهَا شَهْراً نَتَوَقَّعُ فِیهَا الْقَتْلَ﴾

﴿ثُمَّ خَرَجَ إِلَیْنَا الرَّبِیعُ الْحَاجِبُ فَقَالَ أَیْنَ هَؤُلَاءِ الْعَلَوِیَّهُ أَدْخِلُوا عَلَی أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ رَجُلَیْنِ مِنْکُمْ مِنْ ذَوِی الْحِجَی﴾

﴿قَالَ فَدَخَلْنَا إِلَیْهِ أَنَا وَ حَسَنُ بْنُ زَیْدٍ فَلَمَّا صِرْتُ بَیْنَ یَدَیْهِ قَالَ لِی أَنْتَ الَّذِی تَعْلَمُ الْغَیْبَ قُلْتُ لَا یَعْلَمُ الْغَیْبَ إِلَّا اللَّهُ قَالَ أَنْتَ الَّذِی یُجْبَی إِلَیْکَ هَذَا الْخَرَاجُ قُلْتُ إِلَیْکَ یُجْبَی یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ الْخَرَاجُ﴾

﴿قَالَ أَ تَدْرُونَ لِمَ دَعَوْتُکُمْ قُلْتُ لَا قَالَ أَرَدْتُ أَنْ أَهْدِمَ رِبَاعَکُمْ وَ أَغُورَ قَلِیبَکُمْ وَ أَعْقِرَ نَخْلَکُمْ وَ أُنْزِلَکُمْ بِالشَّرَاهِ لَا یَقْرَبُکُمْ أَحَدٌ مِنْ أَهْلِ الْحِجَازِ وَ أَهْلِ الْعِرَاقِ فَإِنَّهُمْ لَکُمْ مَفْسَدَهٌ﴾.

چون ابراهیم بن عبدالله بن حسن در باخمری کشته شد و ما را از مدینه بیرون آوردند و هیچ بالغی در میان ما نماند جز آن که بکوفه حمل دادند پس يك ماه در کوفه بماندیم و متوقع کشته شدن بودیم.

پس ازین مدت ربیع حاجب نزد ما آمد و گفت این جماعت علویه بکجا اندرند دو مرد از خردمندان شما بر امیرالمؤمنین در آید.

مي فرمايد من وحسن بن زید بر منصور در آمدیم چون در حضورش رسیدیم

ص: 366

با من گفت توئی آن کس که علم غیب می دانی گفتم جز خداوند غیب را نمی داند گفت توئی که خراج بسوی تو حمل می دهند گفتم ای امیرالمؤمنین توئی که خراج بسوی تو می آورند .

گفت می دانید از چه روی شما را خواستم گفتم ندانیم گفت همی خواستم منزل و مکان شما را خراب کنم و دل های شما را بلرز و ترس در آورم و نخلستان شما را از بیخ و بن برآورم و شما را در سراة فرو گذارم تا هیچ کس از اهل حجاز و اهل عراق با شما نزديك نیاید چه این جماعت برای شما اسباب فساد می شوند.

سراة بمعنى میانه راه است و نیز اسم چند مکان است سراة جمع سرى کوهی است مشرف بر عرفه که بعنقاء کشیده می شود و در آن کوه درخت مو و نیشکر است و بلندترین کوه های حجاز است و نیز جبالی که بر يك نسق بهم پیوسته و از اقصی یمن تا شام است و نیز نام بعضی بیابان ها است.

بالجمله می فرماید گفتم ای امیرالمؤمنین ﴿إِنَّ سُلَیْمَانَ أُعْطِیَ فَشَكَرَ وَ إِنَّ أَیُّوبَ ابْتُلِیَ فَصَبَرَ وَ إِنَّ یُوسُفَ ظُلِمَ فَغَفَرَ وَ أَنْتَ مِنْ ذَلِكَ النَّسْلِ ﴾.

همانا سلیمان را خداوند ملك و مملكت داد و او شکر و سپاس گذاشت و ایوب را مبتلا گردانید و او شکیبائی نمود و برادران یوسف با یوسف ظلم راندند و او در گذشت و تو ازین نسل باشی.

می فرماید منصور تبسم کرد و گفت دیگرباره این کلمات را بر من اعادت کن پس اعادت نمودم گفت همانا مانند تو کسی باید که زعیم و رئیس قوم باشد و من از شما عفو نمودم و جرم و گناه مردم بصره را بشما بخشیدم .

حدیث کن مرا آن حدیثی را که از پدرت و او از پدرانش از رسول خدای صلى الله عليه و آله می گذاری گفتم حدیث راند مرا پدرم از پدرانش از علی از رسول خداى صلی الله علیه و اله

﴿صِلَةُ الرَّحِمِ تَعْمُرُ الدِّیَارَ وَ تُطِیلُ الْأَعْمَارَ وَ إِنْ كَانُوا كُفَّاراً﴾

ص: 367

يعنى صله رحم خاندان ها را آبادان کند و عمرها را دراز گرداند اگرچه آنان که صله رحم بجای می آورند کافران باشند.

منصور گفت این حدیث را نخواهم گفتم حدیث کرد پدرم از پدرانش از علي علیه السلام از رسول خدای صلی الله علیه و آله که فرمود :

﴿الْأَرْحَامُ مُعَلَّقَةٌ بِالْعَرْشِ تُنَادِی صِلْ مَنْ وَصَلَنِی وَ اقْطَعْ مَنْ قَطَعَنِی﴾.

یعنی رحم ها بعرش بیاویخته اند و ندا می کنند پیوند کن هر کس که مرا پیوند نماید و بریده دار آن کس را که مرا ببرد.

منصور گفت این نیست گفتم پدرم از پدرانش از علي از رسول خدای صلی الله علیه و اله مرا حدیث راند که فرمود :

﴿إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ یَقُولُ أَنَا الرَّحْمَنُ خَلَقْتُ الرَّحِمَ وَ شَقَقْتُ لَهَا اسْماً مِنِ اسْمِی فَمَنْ وَصَلَهَا وَصَلْتُهُ وَ مَنْ قَطَعَهَا تبته﴾

خداوند عزّ وجل می فرماید منم رحمن بیافریدم رحم را و برای آن اسمی سوال از اسم خود مشتق داشتم پس هر کس صله آن را بجای آورد او را پیوند می دهم و هر كس قطع رحم نماید او را می برم.

منصور گفت این نیست گفتم حدیث راند مرا پدرم از پدرانش از علی از رسول خدای صلی الله علیه و آله:

﴿إن کانَ ملِکاً مِنَ المُلُوکِ فِی الأرضِ کانَ بَقِیَ مِنْ عُمرِهِ ثلاثَ سِنینَ فَوَصَلَ رَحِمَهُ فَجَعَلَها ثَلاثینَ سَنهً﴾

یکی از پادشاهان زمین را سه سال از عمر باقی مانده بود و آن پادشاه صله رحم بجای آورد خدای آن سه سال را سی سال گردانید.

منصور گفت همین حدیث را خواسته بودم اکنون هر شهر از شهرها شما را خوش تر است بروید سوگند با خدای بهر کجا باشید صله رحم من بشما می رسد گفتم مدينه ﴿فسرحنا الى المدينة و كفى الله مؤنته﴾ پس ما را ساختگی سفر مدینه کرد و خدای شرّ او را کفایت نمود

ص: 368

بیان اسامی آنان که از اهل علم و فقه و نقله آثار با ابراهیم بن عبدالله خروج کردند

در مقاتل الطالبیین از محمّد بن مسلم مروی است که گفت پدرم مسلم با من گفت ای پسرك من همانا ابراهیم در بصره ظهور فرموده است برای من عمامه از پشم و قبا و سراویلی ابتیاع کن من آن جمله را از بهر پدرم خریداری کردم پس پدرم با سه طایفه بیرون شدند تا بکوفه رسیدند

حسن بن حسين عربی گوید چند تن از اصحاب زید بن علي علیه السلام ناشناخته در جمله حاجیان بیرون شدند تا در بصره بابراهیم پیوستند از جمله آنان سلم بن ابي واصل الحذاء ء بود.

حمّاد بن یزید می گفت در ایام ابراهیم هیچ کس از مردمان نماند جز آن که او را منکر شمردیم با او گفتند پس در حق سوار که او نیز خروج نمود چه گوئی گفت رأی او را تمجید نکنیم .

محمّد بن سلام از پدرش روایت کند که گفت بردر ابراهیم بن عبدالله بایستادم و این وقت در سرای محمّد بن سلیمان نازل شده بود با حاجب او گفتم با ابراهیم بگو اينك سلام بن ابی واصل بر در است

شنیدم گفت سلام الحذاء بر در سرای ایستاده و مرا بلقب من منسوب داشت ابراهیم اجازت داد و چون خدمتش را دریافتم گفت چه چیزت از خدمت ما درنك داد.

گفتم مشغول تهیه و تدارك و تجهيز رجال از بهر تو بودم فرمود بصداقت گفتی آن گاه مرا در همان سرای با خودش منزل داد در آن اثنا که روزی در خدمتش نشسته بودم مکتوبی بدو رسید که بیت المال ضایع مانده است این کار را

ص: 369

کفایت فرمای.

با یکی از حاضران گفتم بیت المال بکجا است گفت در این سرای اندر است پس بپای شدم و شیخی را نگران شدم که بر بیت المال موکل بود.

با من گفت در این چه در این جاست ، بامری مأموری ، گفتم آری گفت اگر چنین است تو سلام بن ابی واصل باشی می گوید تولیت بیت المال با من شد.

نصر بن مزاحم گوید ابوداود ظهوری با ابراهیم خروج کرد و در خدمت او یکتن از امرا گردید .

و دیگر قطر بن خلیفه که شیخی کبیر بود در جمله اصحاب ابراهیم بود.

حسن بن حسین گوید سلام بن ابی واصل حذاء و عيسى بن ابى اسحق سبيعي و ابو خالد احمر در صحبت همدیگر بطور ناشناس با حاج بیرون شدند و جبه و عمامه پشم بر تن داشتند و در زمره شتربانان شتر می راندند تا ایمن شدند و بخدمت ابراهیم پیوستند و با او بودند تا شهید شد.

و دیگر عیسی بن یونس بن ابی اسحق از کوفه بخدمت ابراهیم بیرون شد و در حربگاه با او حاضر بود.

و دیگر حمزة بن عطاء برنى و خليفة بن حسان کیّال که در امر فروسیّت بر تمامت مردمان برتر و از اصحاب زید بن علي علیه السلام بودند در حربگاه با ابراهیم حاضر شدند.

و دیگر عبدالله بن جعفر مداینی با ابراهیم خروج نمود و این عبدالله پدر علي بن مداینی است.

ابو الصعداء گوید چون هارون بن سعد چنان که مذکور شد از جانب ابراهیم بامارت واسط برفت مردمان را خطبه راند و از مثالب و ظلم ابی جعفر منصور و کشتن او آل رسول صلی الله علیه و آله را و ستم کردن بمردمان و اخذ اموال ایشان و خرج کردن در غیر محل باز گفت و در سخن مبالغت ورزید تا مردمان بگریستند و

ص: 370

قلوب ایشان بروی رقیق کشت .

و عواد بن عوام .

و یزید بن هارون.

و هيثم بن بشير .

علاء بن راشد با او متابعت کردند .

و این هارون مردی صالح و فقیه بود و از شعبی روایت می کرد و هارون الرشید چون بخلافت رسید سرای عواد بن عوام را خراب کرد و نیز قدغن نمود حديث نراند و بعد از چندی او را اجازت داد که مردمان را حدیث کند.

و دیگر عامر بن کثیر سراج بخدمت ابراهیم پیوست و او در آن ایام جوانی چابك و شجاع بود .

و دیگر حمزة الترکی از اصحاب ابراهيم بن عبدالله شد و عباد بن عوام در زمره سرهنگان بود و تمامت فقها بدو مضموم شدند و بمشاورت او کار می کردند و او را بر خود تقدّم می دادند.

حماد بن زید می گفت هیچ کس در بصره در ایام خروج ابراهیم نماند جز این که مزاجش بر منصور بگشت جز ابن عون باوی گفتند در حق هشام بن حسان چه گوئی گفت اقوال و افعال او را ستایش نکنیم چه ابو جعفر را نام می برد و می گفت خداوندا هلاك گردان ابو دوانیق را با وی گفتم این چه سخن است که بر زبان می آوری گفت از آن می ترسم که ابرا که ابراهیم نصرت یابد و ما را پراکنده گرداند

ابو حنیفه می گفت آنان که در خدمت ابراهیم شهید شدند در حکم شهدای بدر هستند.

و شعبه مردمان را تحریص می نمود که با ابراهیم خروج کنند .

و اعمش نیز محرک مردمان بود و می گفت اگر چشم من روشن بودی با

ص: 371

او خروج کردمی و مسعر بن کدام که بمذهب مرجئه بود ابراهیم را وعده نصرت می داد .

و ابو حنيفه بابراهیم نوشت که بکوفه رود تا جماعت زیدیه او را یاری نمایند و نوشت پوشیده بکوفه برو چه جمعی از شیعیان شما در کوفه هستند و شب هنگام بر ابو جعفر منصور می تازند و او را می کشند یا او را گرفته نزد تو می آورند و آخر الأمر ابو جعفر ابوحنیفه را حاضر کرده مسموم ساخت و او بمرد و در بغداد مدفون شد.

و چون عباد بن عوام را ابو جعفر خواست بجزای خود برساند مهدی در حقش شفاعت کرد ابوجعفر او را بدو بخشید و گفت بیرون مشو و مردمان را حدیث مسپار و مردمان می گفتند وی مردی از علما است که با ابراهیم خروج نمود و از وی فتوی می جستند و عباد همچنان پوشیده می زیست تا ابو جعفر بمرد و مهدی رخصت داد تا ظهور نمود و مردمان را حدیث براند

عكرمة بن دينار مولای بنی عامر بن حنیفه گوید لبطة بن الفرزدق با ابراهيم خروج نمود و شیخی کبیر و جلیل بود.

و چون ابراهیم مقتول شد با من گفت خبر چیست گفت شرّ است سوگند با خدای اصحاب ما هزیمت شدند گفت در این جا بمان یا همه زندگانی می کنیم با بجمله می میریم.

گفتم وقت این کار نیست و همچنان بفرار شتابان شدم و هنوز چیزی بر نگذشته بود که لشکر عیسی او را دریافتند شنید لبطه همی گفت هیچ گریزی از خدای نیست مگر بخدای پس کشته شد و رقعه از گوش او بیاویختند و در آن نوشته بودند سر لبطة بن فرزدق است.

سعيد بن مجاهد گوید روزی با عوام بن حوشب مصاحب شدم گفت هیجده تیر باین قوم یعنی مسوده بیفکندم و هیچ مسرور نمی شدم که این هیجده تیر را در ازای ایشان بکفار بدر بیفکنم.

ص: 372

سعید می گوید بر پای او موزه شکافته دیدم گفتم آیا بر روی این مسح می شود گفت آری تا گاهی که باد در آن داخل و از آن خارج نشده باشد .

حمزه ترکی گوید چون محمّد نفس زکیه بقتل رسید عیسی بن زید بیامد و همی گفت محمّد این امر خلافت را بدو حوالت کرده است و جماعت زیدیه را به خویشتن دعوت کرد و ایشان اجابت کردند اما اهل بصره پذیرفتار نشدند و با ابراهیم گفتند اگر می فرمائی ایشان را از بلاد خود بیرون کنیم چه ما جز کسی را نشناسیم و این غائله قوت گرفت و نزديك بآن بود که در میانه تفرقه رسد.

پس چندتن در میانه سفارت کردند و گفتند اگر در میان ما مخالفت افتد ابو جعفر بر ما غلبه كند لكن ما بجمله با اوقتال همی دهیم و امر و نهی با ابراهیم باشد اگر بر ابو جعفر نصرت یافتیم از آن پس در کار خود نگران می شویم پس جملگی بر این سخن متفق شدند

و دیگر ابوحری نصر بن ظریف با ابراهیم خروج کرد و دست او را جراحتی رسید و او را معطل ساخت و بعد از قتل ابراهيم منهزم شد و مخفی گردید.

و دیگر عبدربّه بن يزيد الرشك با ابراهيم خروج نمود و شیخی سالخورده و موی ریش و سرش سپید بود با وی گفتند بود با وی گفتند چه بودی گفتند چه بودی که خضاب فرمودی گفت چنین نکنم تا گاهی که بدانم این سر از من می باشد یا از آن جماعت

و دیگر از آل سلمة بن المحيق عبد الحميد بن سنان بن سلمة المحيق و حكم بن موسى بن سلمه.

و عمران بن شبيب بن سلمه در خدمت ابراهیم بیا خمری خروج کردند.

و ديگر جنادة بن سويد با ابراهيم خروج کرد و ابراهيم او را سرهنك سیصد تن گردانید و در باخمری حاضر گردید.

و ديگر ازرق بن تمة الصريمي با ابراهيم خروج نمود و دو شمشیر از دوش

ص: 373

بیاویخته و از اصحاب عمرو بن عبید معتزلی بود

و دیگر ابراهیم اسدی از کسانی بود که با ابراهیم راه سپار گشت او را نزد ابو جعفر آوردند ابو جعفر وی را مردی حقیر و خفیف شمرد و گفت تو برید ابراهیم هستی گفت آری ، گفت سوگند یاد کن که اگر ابراهیم را بنگری او را نزد من بیاوری و او سوگند بخورد ابو جعفر او را رها ساخت :

و چون ابراهیم ظهور نمود نزد ابراهیم شد و گفت ابو جعفر مرا سوگند داده است که اگر تو را بنگرم نزد او برم اکنون با ما نزد او بيا .

داود بن جعفر گوید چون دیوان اسامی لشکر ابراهیم را نگران شدند صد هزار تن از مردم بصره در آن جا مذکور بود .

و دیگر هاشم بن قاسم در باخمری با ابراهیم حاضر بود.

و دیگر عمرو بن عون در خدمت ابراهیم در باخمری حضور یافت و او از برگزیدگان اصحاب حسن بصری بود

و دیگر مؤمل و حنبص که از اصحاب سفیان ثوری بودند با ابراهیم خروج کردند و این مؤمل را مؤمل بن اسماعیل می گفتند و حنبص از اجله اصحاب سفیان بود و شاعر در حق او گوید «يا ليت قومي كلّهم حنابصة».

و دیگر داود المبرك همدانی که سالخورده ترین بنی حی بود با ابراهیم خروج کرد و در معرکه بقتل رسید بالجمله اغلب اصحاب ابراهیم از اجله علما و اعیان زمان بودند

ص: 374

بیان حال حسین بن زيد بن على عليه السلام و حضور او با ابراهیم بن عبدالله بن حسن

ابو عبدالله حسين بن زيد بن علي بن الحسين بن علی بن ابیطالب علیهم السلام را از كثرت بكاء و شدت گریستن ذوالدمعة لقب بود و راقم حروف شرح حال او را در كتاب احوال حضرت سجّاد علیه السلام در ذیل احوال اولاد امجاد آن حضرت مسطور.

وفات او در سال یک صد و سی و پنجم و بقولی یک صد و چهلم هجری روی داده است وی در شمار مقتول شدگان از آل ابیطالب نیست بلکه بر سبیل استطراد و تبعیت ابی الفرج در کتاب مقاتل در این جا نام برده می شود .

محول بن ابراهیم می گوید حسین بن زید در حرب محمّد و ابراهیم دو پسر عبدالله بن حسن بن حسن علیه السلام حاضر شد و از آن پس متواری گردید و در منزل حضرت امام جعفر صادق و ظلّ رحمت و تربیت آن حضرت می گذرانید و برادرش محمّد بن زید با ابو جعفر منصور روزگار می نهاد

يحيى بن حسین بن زید می گوید مادرم با پدرم حسین گفت چه بسیار است این گریستن تو گفت آیا آن دو تیر و آن آتش سروری باقی گذاشته اند که مرا از بکاء بازدارد یعنی آن دو تیری که آن پدرش زید و یحیی شهید شدند و آن آتش که زید را بآن سوختند.

حسین بن زید می گوید بعبدالله بن حسن بگذشتم و او در مصلای پیغمبر صلى الله علیه و آله نماز می گذاشت و در آن حال که ایستاده بود با دست خود بمن اشارت کرد تا بنشستم چون از نمازش فارغ شد گفت ای برادر زاده من تو را

ص: 375

مختار و برگزیده یافتم و همی خواهم تو را موعظتی نمایم شاید خدای تو را از آن سودمند گرداند.

همانا خدای تعالی ترا موضع و مقامی داده که بهیچ کس عطا نفرموده است مگر کسی که مانند تو باشد و تو در حداثت سن و جوانی خود با مداد نموده مردمان در تو بابصار خود هدایت گیرند و خیر و شرّ بتو سرعت نمایند .

پس اگر سعادت یار تو شود و از تو آن بینم که مانند اسلاف تو باشد سعادت دومی است و خیر و خوبی بتو شتاب جوید.

و اگر بر خلاف سیره اسلاف خود رفتار کنی سوگند با خدای نیابی هیچ چیز را که سرعت آن بسوی تو از شرّ بیشتر باشد همانا آبائی عظام ترا متوالی و پیاپی شده اند که من در میان خودمان و در میان غیر خودمان مانند ایشان ندیده ام فرودترین پدران تو که مانند او در میان ما نیست زید بن علي است.

سوگند با خدای مانند او در میان ما نیامده است و هر چه بالاتر روی فاضل تر باشند و علي و پدرش حسین و پدرش علی بن ابیطالب صلوات الله و سلامه عليهم هستند.

حسن بن حسین می گوید حسین بن زید می گفت چهار تن از اولاد حسین بن علي علیهما السلام با محمّد بن عبدالله بن حسن حاضر شدند من و برادرم عیسی و دیگر موسی و عبدالله دو پسر حضرت جعفر بن محمّد علیهما السلام.

راقم حروف می گوید بعید می نماید که حضرت موسی بن جعفر کاظم صلوات الله عليهما حضور یافته باشد و در احوال آن حضرت خبری صریح وارد نیست .

ص: 376

بيان حال على بن الحسن و حمزة بن اسحق و وفات ایشان در حبس منصور

علي بن حسن بن زيد بن حسن بن علي بن ابيطالب علیهما السلام مكنى بابي الحسن است مادرش امّ ولدی بود که او را امّ الحمید می خواندند.

ابو جعفر منصور او را با پدرش حسن بن زید گاهی که بر حسن خشم گرفت و او را از امارت مدینه معزول ساخت و در میان مردمان بازداشت بزندان افکند و علی همچنان با پدرش ببود تا در زندان بمرد و چون مهدی خلیفه شد حسن بن زید را رها ساخت .

و حمزة بن اسحق بن علي بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب مادرش امّ ولد بود ابو جعفر بر وی خشمگین شد و او را در میان مردمان بازداشت و محبوس گردانید و او در زندان جان بداد رضوان الله تعالى عليهم اجمعين

حمد خدای را که در این روز شنبه پانزدهم شهر رمضان المبارك سال يك هزار و سیصد و بیست و یکم هجری نبوی صلی الله علیه و اله از شرح حال اولاد امجاد امام حسن علیه السلام و سایر اولاد و اعقاب ابیطالب که در زمان منصور خروج کرده اند یا محض عداوت و خصومت و بغض و حسد منصور بدست او شهید یا معاقب گردیده اند فراغت حاصل شد

ص: 377

بیان حوادث و سوانح سال یک صد و چهل و پنجم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال جماعت ترك و خزر بباب الابواب بیرون تاختند و در ارمینیّه گروهی از مسلمانان را شهید ساختند.

و در این سال سرّى بن عبد الله بن حارث بن عباس که والی مکّه بود مردمان را حجّ اسلام بگذاشت.

و در این سال عبد الله بن ربیع امیر مدینه.

و عیسی بن موسی امیر کوفه.

و سلم بن قتيبه امير بصره

و عباد بن منصور قاضی بصره.

و يزيد بن حاتم فرمان فرمای مصر بودند

و در این سال منصور دوانیق مالك بن هیثم را از امارت موصل معزول و پسرش جعفر بن ابی جعفر منصور را بجای او منصوب ساخت و حرب بن عبدالله را که از اکابر سرهنگان منصور بود با جعفر همراه ساخت و این حرب بن عبدالله صاحب حربيه بغداد است و در پائین موصل قصری بساخت و در آن جا سکون ورزید العم و تا روزگاران دراز بقصر حرب معروف بود.

و در این سال زبیده دختر جعفر زوجه هارون الرشید متولد گردید.

ابن اثیر می گوید نزدیك این قصر قریه ای است که امروز ملك ما می باشد و ما در آن جا رباطی برای صوفیه بنا کردیم و آن قریه را بر آن رباط وقف کردیم و بیشتر این کتاب تاریخ را در این قریه در سرائی که در این قریه داریم جمع نمودم و این قریه از منزه ترین و بهترین مواضع است و نشان قصر حرب تاکنون باقی

ص: 378

است سبحان من لا يزول ولا تغيّره الدهور

و در این سال عمرو بن میمون بن مهران بسرای جاویدان شتافت و این عمر و از فقهای عصر بود و می گفت اگر بدانم در این سال در یمن بر من جهادی است بدانجا می شوم.

و هم در این سال حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب علیهما السلام در حبس منصور وفات یافت چه منصور او را از مدینه چنان که مذکور داشتیم بگرفت و این حسن عمّ محمّد نفس زكيّه و ابراهیم قتیل با خمری است و این حسن همان ابو محمّد حسن مثنّی است که در طیّ این کتب گاهی بحال او اشارت رفته است .

و این حسن که با پسرش عبدالله در محبس منصور بمردند حسن مثلث است چه اگر حسن مثنی باشد جدّ ابراهیم و محمّد است نه عمّ ایشان ، می شود از قلم نساخ يك حسن ساقط شده باشد یا محض این که معروف و معین است برعايت تطويل کلام مذکور نداشته باشند.

و هم در این سال عبدالملك بن ابی سلیمان العرزمی رخت بدیگر جهان کشید یافعی می گوید وى كوفي و حافظ و يك تن از بزرگان محدثین است و شعبه با آن جلالت مقام که داشت از حفظ عبدالملك در عجب بود.

و نیز در این سال یحیی بن حارث ذماری که هفتاد سال روزگار بر نهاده بود رخت بدیگر سرای کشید.

و هم در این سال اسمعيل بن ابي خالد بجلى كوفي حافظ که یکی از اعلام حديث و مردى صالح وثقه و حجت بود بجهان جاوید جامه کشید.

و نیز در این سال حبیب بن شهید مولی ازد بار بدیگر سرای بر بست کنیت وی ابوشهید بود.

و هم در این سال بروايت يافعي محمّد بن عمرو بن علقمة بن وقاص ليثى مدنى که مردی نیکو حديث و كثير العلم و از مشاهير علما بود جانب دیگر جهان گرفت.

ص: 379

بخاری در کتاب خود از احادیث او نقل کرده است.

و هم در این سال ابو حیان یحیی بن سعید تیمی کوفي که در شمار ثقات و ائمه اهل حدیث و صاحب سنت بود بسرای آخرت انتقال داد.

بیان اخباری که از حضرت صادق عليه السلام و الصلوة در باب علم رسول خدای صلى الله علیه و آله و آن چه به آن حضرت رسیده وارد است.

در جلد ششم بحار الانوار در باب علم حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله و آن چه از کتب و وصايا و آثار انبیاء علیهم السلام و آن چه خدای بآن حضرت داده و در باب عرض اعمال بر آن حضرت و عرض امت آن حضرت بر آن حضرت رسید و این که آن حضرت قادر براتیان تمام معجزات انبیاء عظام عليه و عليهم السلام است.

از کتاب کافی سند به برید می رسد که یکی از صادقین سلام الله عليهما در این آیه شریفه ﴿وَ مَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ﴾ يعنى نمي داند تأويل آن را مگر خدای و آنان که رسوخ در علم دارند مروی است :

﴿فرَسُولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله أَفْضَلُ الرّاسِخینَ فِی الْعِلْمِ قَدْ عَلَّمَهُ اللّهُ عَزَّ وجلّ جَمیعَ ما أَنْزَلَ عَلَیْهِ مِنَ التَّنزیلِ وَ التَّأْویلِ﴾

﴿وَ ما کانَ اللّه لِیُنْزِلَ عَلَیهِ شَیئاً لَمْ یُعَلِّمْهُ تَأْوِیلَهُ وَ اوْصیائُهُ مِنْ بَعْدِه یَعْلَمُونَهُ کُلَّهُ اَلَّذِینَ لاَ یَعْلَمُونَ تَأْوِیلَهُ إِذَا قَالَ اَلْعَالِمُ فِیهِمْ بِعِلْمٍ فَأَجَابَهُمُ اَللَّهُ بِقَوْلِهِ یَقُولُونَ آمَنّا بِهِ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا ﴾.

﴿وَ اَلْقُرْآنُ خَاصُّ وَ عَامٌّ وَ مُحْکَمٌ وَ مُتَشَابِهٌ وَ نَاسِخٌ وَ مَنْسُوخٌ فَالرَّاسِخُونُ فِی اَلْعِلْمِ یَعْلَمُونَهُ﴾.

ص: 380

پس رسول خدای صلی الله علیه و آله از تمام آنان که راسخان در علم هستند افضل است و خدای تعالی عالم گردانیده است بر تمامت آن چه بروی فرو فرستاده است از تنزیل و تأويل.

و خدای چیزی بآن حضرت نفرستاده است که تأویلش را بآن حضرت نیاموخته باشد و بعد از آن حضرت اوصیای آن حضرت تمام آن را می دانند یعنی بر تأویل و تفسیر تمام آیات یزدانی عالم هستند و آنان که ندانند تأویل آن را هر وقت بگوید عالمی که در ایشان است از روی علم خود .

یعنی اگر پاره از شیعیان ایشان بتأویل بعضی آیات عالم نباشند امام ایشان بایشان باز می نماید و خدای باین کلام خود جواب ایشان را می فرماید که ایمان آوردیم بآن بتمامت از جانب پروردگار ماست یعنی اگر ندانند چنین می گویند و در ایمان ایشان نقصانی نمی رسد.

و آیات قرآنی اقسام عدیده است خاص است عام است محکم است متشابه است ناسخ است منسوخ است و آنان که راسخین در علم هستند بر اقسام و انواع آیات قرآن و تأویل و تفسیر و بیان و معنی آن آگاهند.

مجلسی اعلی الله درجته می فرماید شاید مراد از این کلام امام علیه السلام ﴿ وَالَّذِینَ لَا یَعلَمُونَ تَأوِیلَهُ﴾ جماعت شیعه باشند که ﴿ إِذَا قَالَ الْعَالِمُ فِیهِمْ بِعِلْمٍ ﴾.

یعنی آن جماعت راسخین در علمی که خدای از جانب شیعه ایشان را جواب می دهد و انشاء الله تعالی در باب امامت بتفصيل مذکور می شود.

و دیگر در بحار و كافي از ضريس الكناسى مروی است که در خدمت حضرت ابی عبدالله علیه السلام شرف حضور داشتم ابو بصیر نیز حاضر بود آن حضرت فرمود همانا داود علم پیغمبران را وارث شد و سلیمان وارث داود گردید و محمّد صلی الله علیه و آله وارث سلیمان شد ﴿وَ إِنَّا وَرِثْنَا مُحَمَّداً صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ إِنَّ عِنْدَنَا صُحُفَ إِبْرَاهِیمَ وَ أَلْوَاحَ مُوسَی﴾ و ما وارث محمّد صلی الله علیه و آله شدیم و صحف ابراهیم و الواح موسی نزد ما می باشد.

ابو بصیر عرض كرد ﴿إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْعِلْمُ﴾ بدرستی که این علم است فرمود :

ص: 381

﴿یَا أَبَا مُحَمَّدٍ لَیْسَ هَذَا هُوَ اَلْعِلْمَ إِنَّمَا اَلْعِلْمُ مَا یَحْدُثُ بِاللَّیْلِ وَ اَلنَّهَارِ یَوْماً بِیَوْمٍ وَ سَاعَهً بِسَاعَهٍ ﴾.

ای ابو محمّد این علم نیست بلکه علم آن است که از آن چه در شب و روز یوماً بیوم و ساعت بساعت حادث می شود عالم باشند.

راقم حروف می گوید ازین کلام چند معنی مستفاد می شود یکی این که ابو بصیر خواست عرض کند منتهی درجه علم این است که علوم انبیا و صحف ایشان را دارا باشند آن حضرت خواست بفرماید ازین برتر علم بتمامت حوادث تمام ليل و نهار است که در هر ساعتی هر چه روی دهد بدانند .

و در ضمن می فرماید علوم انبیای سلف این مقام را نداشت و ما که اهل بیت رسول خدا و اوصیای آن حضرت هستیم بر این جمله آگاهی داریم و دارای علم كامليم و علوم انبياء سلف نسبت بعلوم ما ناقص است .

دیگر این که بعد از آن که فرمود سلیمان از داود وارث علم گردید و داود وارث علوم انبیای سلف بود و محمّد صلی الله علیه و آله وارث آن جمله و ما وارث آن حضرت شدیم و بعلاوه صحف ابراهیم و الواح موسی نزد ماست دیگر چه علمی ازین برتر است بلکه یکی ازین علوم است که بر حوادث لیل و نهار که شما برترین درجه علم می دانید باید عالم بود و ما آن را هم داریم

یا این که مقام تقیه بوده است و فرمود علم آن است که بر حوادث لیل و نهار بتمامت عالم باشند و بالصراحه نفرمود ما دارای این علم هم هستیم .

یا این که خواست مقام رسول خدای صلی الله علیه و آله و اوصیای آن حضرت را باز رساند که بر تمام علوم و صحف و الواح انبیای سلف آگاهند و بعلاوه بعلمی از آن برتر که علم بر تمام حوادث ليل و نهار است وقوف دارند و الله اعلم.

و نيز در كافي و بحار از ابو بصیر مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام با من فرمود ﴿یا أبا مُحَمَّدٍ إنَّ اللّه عَزَّوجَلَّ لَم یُعطِ الأَنبِیاءَ شَیئًا إلاّ وقَد أعطاهُ مُحَمَّدًا صلی الله علیه و آله قالَ و قَد أعطی مُحَمَّدً صلی الله علیه و اله جَمیعَ ما أعطَی الأَنبِیاءَ و عِندَنَا الصُّحُفُ

ص: 382

الَّتی قالَ اللّه عَزَّوجَلَّ صُحُف ابراهيم و موسى﴾

﴿قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاکَ هِیَ اَلْأَلْوَاحُ قَالَ نَعَمْ﴾

ای ابو محمّد خداوند عزّ و جلّ هیچ چیز به پیغمبران عطا نفرمود مگر این که آن را به محمّد صلی الله علیه و آله بداد و عطا کرد به محّمد صلی الله علیه و آله تمامت آن چه را که به پیغمبران داده است و نزد ماست آن صحفی که خدای تعالی در قرآن می فرماید صحف ابراهيم و موسى .

عرض کردم فدایت شوم صحف همان الواح است فرمود آری.

و نیز در بحار و كافي از هارون بن جهم سند بحضرت ابی عبدالله علیه السلام می رسد که می فرمود :

﴿إِنَّ عِیسَی ابنَ مَریَمَ علیهما السلام أُعطِیَ حَرفَینِ کَانَ یَعمَلُ بِهِمَا وَ أُعطِیَ مُوسَی أَربَعَةَ أَحرُفٍ وَ أُعطِیَ إِبرَاهِیمُ ثَمَانِیَةَ أَحرُفٍ وَ أُعطِیَ نُوحٌ خَمسَةَ عَشَرَ حَرفاً وَ أُعطِیَ آدَمُ خَمسَةً وَ عِشرِینَ حَرفاً وَ إِنَّ اللَّهَ تَعَالَی جَمَعَ ذَلِکَ کُلَّهُ لِمُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله وَ إِنَّ اسمَ اللَّهِ الأَعظَمَ ثَلَاثَةٌ وَ سَبعُونَ حَرفاً أُعطِیَ مُحَمَّدٌ صلی الله علیه و آله اثنَینِ و سَبعِینَ حَرفاً وَ حُجِبَ عَنهُ حَرفٌ وَاحِدٌ﴾

دو حرف بحضرت عیسی بن مریم علیهما السلام عنایت شد که بآن رفتار می نمود و بموسی چهار حرف و با ابراهیم هشت حرف و بنوح پانزده حرف و بآدم علیه السلام بیست و پنج حرف عطا شد و خدای تعالی تمام این جمله را برای محمّد صلی الله علیه و اله جمع نمود و بدرستی که اسم اعظم هفتاد و سه حرف است هفتاد و دو حرف به محمّد صلی الله علیه و آله عطا شد و يك حرف از آن حضرت محجوب ماند

راقم حروف گوید ازین خبر معلوم شد که این چند تن انبیای بزرگوار اولوالعزم دارای پنجاه و چهار حرف بوده اند و این جمله را خدای تعالی به رسول خود ارزانی داشته

و بعلاوه هفتاد و دو حرف از اسم اعظم را خدای بآن حضرت داده و آن حضرت

ص: 383

مخصوص بآن است که بجمله یک صد و بیست و شش حرف می شود .

و اگر آن حروف را که خدای بآن جماعت انبیاء داده از حروف اسم اعظم باشد رسول خدای حروف انبیا را بعلاوه هیجده حرف دیگر دارا می باشد تا ببینیم مراتب این هیجده حرف چیست

شاید هر یکی از آن بر تمام آن حروف فضیلت و تفوق و احاطه داشته باشد ﴿و الْعِلْمُ عِنْدَ اللّٰهِ تعالى وَ الرّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ و ما یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلاَّ اللّهُ ﴾ خدا می داند و آن کس که داند.

و دیگر در کافی و بحار از مفضل مروی است که شبی حضرت ابی عبدالله عليه السلام مرا بكنيت بخواند و از آن پیش بکنیت مرا نمی خواند و فرمود یا ابا عبدالله عرض كردم لبيك فرمود ما را در شب جمعه سروری است عرض کردم خدای زیاد گرداند این سرور از چیست فرمود :

﴿ إِذَا کَانَ لَیْلَهُ اَلْجُمُعَهِ وَافَی رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ اَلْعَرْشَ وَ وَافَی اَلْأَئِمَّهُ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ مَعَهُ وَ وَافَیْنَا مَعَهُمْ فَلاَ تُرَدُّ أَرْوَاحُنَا إِلَی أَبْدَانِنَا إِلاَّ بِعِلْمٍ مُسْتَفَادٍ وَ لَوْ لاَ ذَلِکَ لا نَفِدَنا﴾.

چون شب جمعه اندر می آید رسول خدای صلی الله علیه و آله بعرش می رود و ائمه با آن حضرت و ما با ایشان بعرش می رویم و ارواح ما به بدن های ما باز نمی گردد مگر با فروز علمی مستفاد و اگر این نباشد آن چه نزد ماست سپری می شود و در خبر دیگر است که فرمود ﴿لَنَفِدَ مَا عِنْدَنَا﴾.

و دیگر در بصائر الدرجات از ابو خالد قماط از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود صحف ابراهیم و موسی نزد ما می باشد ﴿و وَرِثْنَاهَا مِنْ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ ﴾ و ما آن جمله را از رسول خدای صلی الله علیه و اله به وراثت یافتیم .

و نیز در آن کتاب و مجلد ششم بحار الانوار از محمّد بن فضیل از ثمالی مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود:

﴿إِنَّ فِی اَلْجَفْرِ أَنَّ اَللَّهَ تَعَالَی لَمَّا ترک أَلْوَاحَ مُوسَی و أَنْزَلَهَا عَلَیْهِ وَ فِیهَا تِبْیَانُ کُلِّ شَیْءٍ وَ مَا هُوَ کَائِنٌ إِلَی أَنْ تَقُومَ﴾

ص: 384

﴿فَلَمَّا اِنْقَضَتْ أَیَّامُ مُوسَی أَوْحَی اَللَّهُ إِلَیْهِ أَنِ اِسْتَوْدِعِ اَلْأَلْوَاحَ وَ هِیَ زَبَرْجَدَهٌ مِنَ اَلْجَنَّهِ اَلْجَبَلَ﴾

﴿فَأَتَی مُوسَی اَلْجَبَلَ فَانْشَقَّ لَهُ اَلْجَبَلُ فَجَعَلَ فِیهِ اَلْأَلْوَاحَ مَلْفُوفَهً فَلَمَّا جَعَلَهَا فِیهِ اِنْطَبَقَ اَلْجَبَلُ عَلَیْهَا فَلَمْ تَزَلْ فِی اَلْجَبَلِ حَتَّی بَعَثَ اَللَّهُ نَبِیَّهُ مُحَمَّداً صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِه﴾.

﴿فَأَقْبَلَ رَکْبٌ مِنَ اَلْیَمَنِ یُرِیدُونَ اَلنَّبِیَّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَلَمَّا اِنْتَهَوْا إِلَی اَلْجَبَلِ اِنْفَرَجَ اَلْجَبَلُ وَ خَرَجَتِ اَلْأَلْوَاحُ مَلْفُوفَهً کَمَا وَضَعَهَا مُوسَی عَلَیْهِ اَلسَّلاَم﴾.

﴿ فَأَخَذَت اَلْقَوْمُ، فَلَمَّا وَقَعَتْ فِی أَیْدِیهِمْ أُلْقِیَ فِی قُلُوبِهِمْ أَنْ لاَ یَنْظُرُوا إِلَیْهَا وَ هَابُوهَا حَتَّی یَأْتُوا بِهَا رَسُولَ اَللَّهِ صلی الله علیه و اله﴾.

﴿وَ أَنْزَلَ اَللَّهُ جَبْرَئِیلَ عَلَی نَبِیِّهِ فَأَخْبَرَهُ بِأَمْرِ اَلْقَوْمِ وَ بِالَّذِی أَصَابُوا﴾.

﴿فَلَمَّا قَدِمُوا عَلَی اَلنَّبِیِّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ اِبْتَدَأَهُمُ اَلنَّبِیُّ فَسَأَلَهُمْ عَمَّا وَجَدُوا فَقَالُوا وَ مَا عِلْمُکَ بِمَا وَجَدْنَا﴾

﴿ فَقَالَ أَخْبَرَنِی بِهِ رَبِّی وَ هِیَ اَلْأَلْوَاحُ قَالُوا نَشْهَدُ أَنَّکَ رَسُولُ اَللَّهِ فَأَخْرَجُوهَا وَ دَفَعُوهَا إِلَیْهِ﴾.

﴿فَنَظَرَ إِلَیْهَا وَ قَرَأَهَا وَ کِتَابُهَا بِالْعِبْرَانِیِّ ثُمَّ دَعَا أَمِیرَ اَلْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ فَقَالَ دُونَکَ هَذِهِ فَفِیهَا عِلْمُ اَلْأَوَّلِینَ وَ عِلْمُ اَلْآخِرِینَ وَ هِیَ أَلْوَاحُ مُوسَی﴾.

﴿وَ قَدْ أَمَرَنِی رَبِّی أَنْ أَدْفَعَهَا إِلَیْکَ قَالَ یَا رَسُولَ اَللَّهِ لَسْتُ أُحْسِنُ قِرَاءَتَهَا قَالَ إِنَّ جَبْرَئِیلَ أَمَرَنِی أَنْ آمُرَکَ أَنْ تَضَعَهَا تَحْتَ رَأْسِکَ لَیْلَتَکَ هَذِهِ فَإِنَّکَ تُصْبِحُ وَ قَدْ عُلِّمْتَ قِرَاءَتَهَا قَالَ فَجَعَلَهَا تَحْتَ رَأْسِهِ فَأَصْبَحَ وَ قَدْ عَلَّمَهُ اَللَّهُ کُلَّ شَیْءٍ فِیهَا﴾.

﴿فَأَمَرَهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أَنْ یَنْسَخَهَا فَنَسَخَهَا فِی جِلْدِ شَاهٍ وَ هُوَ اَلْجَفْرُ وَ فِیهِ عِلْمُ اَلْأَوَّلِینَ وَ اَلْآخِرِینَ وَ هُوَ عِنْدَنَا وَ اَلْأَلْوَاحُ وَ عَصَا مُوسَی عِنْدَنَا وَ نَحْنُ وَرِثْنَا اَلنَّبِیَّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ﴾

در تفسیر عیاشی این حدیث مروی است و در پایان آن زیاد کرده است و می گوید ابو جعفر علیه السلام فرمود ﴿تِلْکَ اَلصَّخْرَهُ اَلَّتِی حَفِظَتْ أَلْوَاحَ مُوسَی تَحْتَ شَجَرَهٍ فِی وَادٍ یُعْرَفُ بِکَذَا﴾

ص: 385

در ذیل این آیه شريفه ﴿وَ كَتَبْنا لَهُ فِي الْأَلْواحِ مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ مَوْعِظَةً وَ تَفْصِيلاً لِكُلِّ شَيْ ءٍ﴾.

یعنی و نوشتیم برای موسی علیه السلام در الواح از هر چیزی در حالتی که پندی و تفصیلی بود برای هر چیزی.

در تفسير منهج الصادقين مسطور است که عدد الواح هفت یا نه یا ده بود و بقولی دوازده بود و این موافق اهل کتاب است و طول هر لوحی دوازده یا ده گز بود .

و بروایتی باندازه قامت موسی بود و لوح از یاقوت احمر یا از چوب سدر بهشت یا از سنگی سخت که ارقام را در آن کنده بودند مانند نقش نگین یا از زبرجد و یا از زمرد بوده.

واصحّ آن است که از زمرد سبز و در آن از هر چیزی که در باب دین از احکام حلال و حرام و حدود آن محل حاجت باشد مکتوب بود و از اوامر و نواهی و ذکر جنت و نار و جز آن از اخبار و آثاری که موجب پند و عبرت است حاوی بود.

از ربیع منقول است که تورات چندان بزرگ بود که بر هفتاد شتر بار می شد و يك جزء آن را در مدت یک ماه نتوانستند قرائت نمود و هیچ کس نبود که تورات را بتمامت از بر بخواند مگر موسی و یوشع و عزيز و عيسى.

و از آن جمله آیاتی که در تورات بود ترجمه اش این است.

بنام خداوند بخشاینده مهربان این کتابی است از جانب خداوند ملك جبار عزیز قهّار به بنده او و فرستاده او موسى بن عمران تسبیح و تقدیس مرا کن که هیچ خدائی نیست که شایسته پرستش باشد مگر من، با من شرك ميار و سپاس مرا بگذار.

و پدر و مادر خود را شکر بنمای که بازگشت همه بسوی من است تا زندگی خوشی بتو کرامت کنم و خون ناحق مریز که بر تو حرام کرده ام و اگر مرتکب

ص: 386

آن شوی آسمان و زمین بر تو تنك گردد .

و بنام من بدروغ سوگند یاد مکن که آن کس که مرا و نام مرا تعظیم ننماید توفیق ندهم و جز بآن چه گوش تو آن را شنیده و چشم تو آن را دیده و دل تو آن را دانسته گواهی مده که فردای قیامت اعضای تو و فرشته که بر تو موکل هستند بر تو گواهی خواهند داد.

و بر آن مردمان که من بر وفق مصلحت ایشان را فضلی داده ام حسد مبر که آن هنگام حاسد و دشمن نعمت من باشی و زنا مکن تا روزی و رحمت از تو باز نگیرم و درهای آسمان را بر تو نبندم .

و ذبیحه را جز بنام من مکش چه هر قربانی که بر نام من ذبح نشده باشد بآسمان نمی رود و با زن همسایه غدر مکن که در حضرت من گناهی بزرگ است و برای مردمان همان را بخواه که از بهر خویش می خواهی این نسخه ده آیه است که در الواح بوده است.

بالجمله بعد از آن که حضرت موسی علیه السلام از کوه سینا با الواح بر گشت و عصیان قوم و گوساله پرستی ایشان را بدید از نهایت خشم و خطاب و عتاب با آن جماعت الواح تورات را بیفکند.

در تفسیر وارد است که بعد از افکندن شش سبع آن چه را که مکتوب بود بآسمان بالا بردند و آن تفاصيل اشياء بود و يك سبع که باقی بود اوامر و نواهی و احكام و مواعظ بود

در تواریخ مسطور است که چون موسی علیه السلام از کوه طور بازگشت و احکام الهی را با بنی اسرائیل باز فرمود آن قوم در حضرتش ملتمس قانونی جدید و شریعتی تازه شدند .

آن حضرت بعد از قربانی در پیشگاه یزدانی با جماعتی از مشايخ بني اسرائيل روز اول ذى الحجه بر کوه سینا بر آمد و خطاب بآن حضرت رسید که ای موسی

ص: 387

بر فراز کوه بر شو تا آن لوح های سنگین که احکام شریعت بر آن ها تحریر شده با تو سپارم.

و آن حضرت بر کوه بالا می رفت و مدت چهل شبانه روز در کوه طور بود و بساختن صندوق عهدنامه و پارۀ آلات و ادوات مأمور شد و الواح عشره را که احکام شریعت بر آن ها ثبت بود بگرفت و با دو لوح دیگر که از هر سو نگاشته بود برداشته با حضرت یوشع بازگشت و از عصیان قوم و گوساله پرستیدن ایشان چندان خشمگین شد که آن الواح را چنان بر زمین افکند که خورد و در هم شکست.

و چون بعد از پارۀ تفاصیل از خشم خود باز شد آن الواح را که از دست بیفکنده بود فراهم ساخت و عوض آن را از خدای مسئلت نمود و خطاب بدو رسید که ای موسی مانند آن الواح را که خرد بر شکستی بر تراش و بامدادان بر فراز کوه حاضر باش تا دیگر باره همان نگارش نخستین در آن الواح مرقوم گردد.

پس حضرت موسی الواح سنك را كه دوازده عدد بود بتراشید و صبحگاهان بر فراز کوه طور بر شد و چهل روز بر پای ایستاده بود و خوردنی و آشامیدنی نداشت و این چلّه را اربعین ضراعت گویند.

و از خداوند خطاب بموسی رسید ای موسی با بنی اسرائیل بگو برای خداوند شريك نگيريد كه من خداوند غیورم و زنا کاری شعار خود نسازند با کفّار مواصلت جایز ندانند چون بر کفّار غلبه کردند ایشان را ختنه فرمایند و عید فصح را مرعی دارند .

و نخست زادگان مواشی را در عوض نخست زادگان خود فدیه کنند و روز شنبه آرام گیرند و از پی کاری نروند و خون ذبیح را بر نان و خمیر نریزند و گوشت ذبیح عید فصح را تا صبح باقی نگذارند و نوبر محصولات خود را بخانه خدا برسانند

آن گاه بمفاد آیه شریفه مذکوره کلمات عشره بدست قدرت خداوندی بر

ص: 388

الواح مرقوم شد و کتاب تورات ثبت افتاد و موسى علیه السلام بتفصیلی که در تواریخ مسطور است آن الواح را در صندوق الشهاده جای دادند اکنون بترجمه حدیث شریف باز شویم.

می فرماید در جفر وارد است که چون موسی علیه السلام آن الواح نخستین را بیفکند خداوند بر آن حضرت نازل کرد و در آن الواح بیان هر چیزی که بوده است و تا قیامت خواهد بود مرقوم است

و چون زمان زندگانی موسی بپایان رسید از جانب یزدان خطاب بدو شد که این الواح را که يك قطعه زبر جدی است از بهشت در کوه طور به ودیعت بسپار

پس موسی بآن کوه بیامد و آن کوه در هم شکافت و موسی آن الواح را در هم پیچیده در کوه گذاشت و چون چنان کرد کوه بر آن الواح منطبق گردید و آن الواح همواره در آن کوه بماند تا خدای تعالی پیغمبر خود محمّد صلی الله علیه و آله را به نبوّت برانگیخت .

و جماعتی از بآهنك رسول خداى صلی الله علیه و آله سواره می آمدند چون به آن يمن کوه رسیدند کوه شکافته و الواح ملفوفه چنان که موسی علیه السلام نهاده بود بیرون آمد.

آن قوم الواح را برگرفتند و چون بدست ایشان اندر افتاد بدل های ایشان القا شد که نظر بآن نگشایند و از دیدارش بترسند تا گاهی که به حضرت رسول خدای آوردند.

و از آن طرف خدای جبرئیل را بر پیغمبر نازل نمود و جبرئیل آن حضرت را از آن قوم و آن الواح که ایشان را بدست افتاد خبر داد

و چون اهل یمن بحضرت رسول خداوند ذوالمنن تشرف جستند رسول خدای از نخست با ایشان تکلم کرد و از آن چه یافته بودند پرسش فرمود عرض کردند.

ص: 389

از آن چه ما یافتیم چگونه بر تو معلوم افتاد.

فرمود خداوند بمن خبر داد و این ها که یافته اید الواح است چون اهل یمن آن معجزه بدیدند عرض کردند گواهی می دهیم که تو رسول خدائی پس آن الواح را بیرون آوردند و بآن حضرت بدادند .

آن حضرت بآن جمله نظر کرد و قرائت فرمود و آن الواح بزبان عبرانی مکتوب بود پس از آن امیرالمؤمنین علیه السلام را بخواند و فرمود این جمله را نگهدار که علم اولین و علم آخرین را حاوی است و این الواح موسی است .

و پروردگارم مرا فرمان کرده است که بتو باز دهم عرض کرد یا رسول الله قرائت آن را نیکو ندانم فرمود جبرئیل با من امر نمود که تو را امر نمایم که این الواح را امشب در زیر سر خود بگذاری و چون بامداد شود قرائت آن را عالم باشی و امیرالمؤمنین چنان کرد و خدای تعالی آن حضرت را بآن چه در آن الواح بود دانا ساخته بود .

و رسول خدای امیرالمؤمنین را فرمان کرد تا آن جمله را استنساخ فرماید امیرالمؤمنین آن آیات را در پوست گوسفندی نسخه کرد و آن پوست همان جفر است و در آن است علم اولین و آخرین و آن پوست نزد ماست و الواح و عصای موسی نزد ماست و ما از پیغمبر صلی الله علیه و آله بميراث بردیم .

و در روایتی که از حضرت ابی جعفر علیه السلام رسیده و زیادتی در آخر این حدیث وارد است این است که فرمود آن سنگی که الواح موسی را حافظ است زیر درختی است در وادی که بفلان معروف است.

و این خبر در کتاب بصائر الدرجات و بحار الانوار از حضرت امیرالمؤمنین علي علیه السلام نیز مروی است و با حدیث مذکور اندك اختلافي دارد لكن در معنى یکی است .

بنده بی بضاعت و حقیر بی استطاعت عباسقلی سپهر راقم حروف عرضه می دارد مكرر در طیّ کتب مطابق اخبار عدیده بعرض رسیده که اخبار و احادیث و كلمات

ص: 390

ائمه هدى صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين مانند قرآن یزدانی حامل معانی و دقایق باطنيه و ظاهريّه و محکم و متشابه و صعب و مستصعب و نگران مقامات و اوقات و فهم و ادراك و درجات عقل و ايمان و وفاق و نفاق و مودت و عداوت و استعداد و لیاقت مخاطب است

پس همه جا نتوان كلمات و بيانات و حركات و اعمال و اقوال ایشان را بر يك صورت و يك معنى و يك حالت شمرد گاه می شود که خواص اصحاب ایشان دارای علوم و افعال و کرامت انبیاء می شوند و گاه می شود خود ایشان بحسب تقاضای زمان و مصلحت وقت خویشتن را بی خبر می شمارند.

گاه در شکم مادر بلکه چندین کرورها سال قبل از خلقت عالم و آدم در مناهج عبادت و امامت سلوك دارند و تمام کتب آسمانی و منزلات یزدانی را معلم می شوند و بالسنه مختلفه قرائت می فرمایند بلکه کتاب هر پیغمبری را بآن پیغمبر می آموزند و ادریس را تدریس و جبرئیل را آموزگار و آدم را معلم و فرشتگان را مؤدب می شوند.

و با علما و احبار و پیشوایان هر مذهبی از کتب ایشان بر ایشان احتجاج می ورزند و صحف انبیای عظام و تورات و زبور و انجیل را هزاران درجه از علمای آن ها نيك تر قرائت و نيكوتر تفسیر و تأویل می فرمایند

و گاه عرض می کنند قرائت آن را نیکو نمی دانیم اما عرض نمی کنند نمی دانیم پس صدور این اقوال و بیانات و مطالب را باید بر تقاضای وقت و مصلحت زمان حمل پس کرد (ورنه در محضر ایشان خبری نیست که نیست).

و ديگر در كافي و بحار از ابن ابی عمیر از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود سلمان فارسی رحمه الله تعالی علمای بسیار را دیدار نمود و آخر کسی را که بدید ابیّ بود و چندان که خدای می خواست نزد او بماند چون رسول خدای صلى الله عليه و آله ظهور فرمود ابيّ گفت ای سلمان همانا صاحب تو آن کسی است که در مکّه ظاهر شده است لاجرم سلمان بآن حضرت روی نهاد.

ص: 391

و در روایت دیگر از آن حضرت رسیده است که آن کسی که وصایای عیسی بدو تناهی گرفت ابيّ بود.

و دیگر در بصائر الدرجات و بحار الانوار از حضرت صادق علیه السلام به روایت حسين بن علوان مروی است که فرمود :

﴿إِنَّ اللَّهَ خَلَقَ أُولِي الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ وَ فَضَّلَهُمْ بِالْعِلْمِ وَ أَوْرَثَنَا عِلْمَهُمْ وَ فَضَّلَنَا عَلَيْهِمْ فِي عِلْمِهِمْ وَ عَلَّمَ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله مَا لَمْ يَعْلَمُوا وَ عَلَّمَنَا عِلْمَ الرَّسُولِ وَ عِلْمَهُمْ ﴾.

بدرستی که خدای پیغمبران اولی العزم را بیافرید و ایشان را بگوهر علم فضیلت داد و ما علم ایشان را بمیراث بردیم و در مراتب علم ایشان برایشان فضیلت يافتيم و رسول خدا بیاموخت و بدانست آن چه را که ایشان ندانستند و علم ما علم رسول خدای و علم ایشان است صلوات الله و سلامه عليهم.

و هم در آن دو کتاب از این مسکان مروی است که حضرت صادق علیه السلام در این آیه شریفه.

﴿وَ کَذلِکَ نُرِی إبْراهِیمَ مَلَکُوتَ السَّمواتِ وَ الأَرْضِ وَ لیَکُونَ مِنَ المُوْقِنِینَ﴾.

یعنی و همچنین نمودیم بابراهیم ملکوت آسمان ها و زمین را تا از اهل یقین باشد می فرمود :

﴿کُشِطَ لِإِبْرَاهِیمَ علیه السلام اَلسَّمَاوَاتُ اَلسَّبْعُ حَتَّی نَظَرَ إِلَی مَا فَوْقَ اَلْعَرْشِ وَ کُشِطَ لَهُ اَلْأَرْضُ حَتَّی رَأَی مَا فِی اَلْهَوَاءِ وَ فُعِلَ بِمُحَمَّدٍ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ مِثْلُ ذَلِکَ وَ إِنِّی لَأَرَی صَاحِبَکُمْ وَ اَلْأَئِمَّهَ مِنْ بَعْدِهِ قَدْ فُعِلَ بِهِمْ مِثْلُ ذَلِکَ﴾.

یعنی هفت آسمان را خداوند منّان برای ابراهیم علیه السلام از حجب برهنه داشت تا بمافوق عرش نگران شد و همچنین زمین را از بهرش برگشود تا آن چه را که در هوا بود بدید.

یعنی زمین را که در وسط هوا می باشد و هوا از همه سوی بر آن احاطه دارد شکافته داشت تا ازین روی زمین آن سوی زمین شکافته و آن چه در هوای آن سوی زمین است چنان که در این روی زمین است بدید و با رسول خدای نیز بدین گونه

ص: 392

کار کرد و من می بینم که با صاحب شما یعنی من که حضرت صادق هستم و سایر ائمه هدى بدینسان بپای بردند.

یعنی ایشان را نیز بر ملکوت آسمان ها و زمین واقف ساختند و در بحار الانوار از هشام نیز خبری از حضرت صادق علیه السلام بهمین تقریب که مرقوم شد مذکور است.

و دیگر در بصاير و كافي و بحار از حسن بن سيف سند بحضرت ابی عبدالله عليه السلام می رسد که فرمود:

﴿خَطَبَ رَسُولُ اللهِ النَّاسَ ثُمَّ رَفَعَ یَدَهُ الْیمْنَی قَابِضاً عَلَی کَفِّهِ ثُمَّ قَالَ أتَدْرُونَ أیُّهَا النَّاسُ مَا فِی کَفِّی﴾

رسول خدای صلی الله علیه و آله مردمان را خطبه راند پس از آن دست راست خود را برکشید و کف مبارك بر هم گرفت و فرمود ای مردمان آیا می دانید چه در کف دارم عرض کردند خدای و رسول خدای داناترند فرمود در آن اسامی اهل بهشت و اسامی پدران ایشان و قبایل ایشان است تا روز قیامت.

پس از آن دست چپ بر افراشت و مشت برهم پیچید و فرمود ای مردمان می دانید در کف دست من چیست عرض کردند خداوند و رسول او اعلم هستند فرمود اسامی اهل آتش و اسامی پدران ایشان و قبایل ایشان است تا روز قیامت .

پس از آن فرمود ﴿حَكَمَ اللَّهُ و عَدَلَ حَکَمَ اللَّهُ وعده فَرِیقٌ فِی الْجَنَّهِ وَ فَرِیقٌ فِی السَّعِیرِ﴾ يعنى حكمى است که خدای بر حسب عدل رانده كه يك دسته در بهشت و يك فرقه در جهنم جای دارند.

و هم در آن کتاب از مفضل جعفی مروی است که از حضرت صادق علیه السلام شنیدم فرمود آیا می دانی پیراهن یوسف چه بود عرض کردم ندانم.

فرمود چون برای ابراهیم آتش را بیفروختند جبرئیل جامه از جامه های بهشت را برای آن حضرت بیاورد و بآن حضرت بپوشانید و بواسطه آن جامه بهشتی

ص: 393

بادی و سرمائی و گرمائی ابراهیم را زیان نرسانید.

و چون ابراهیم را زمان وفات برسید آن جامه را در تمیمه مقرر داشته بر اسحق بیاویخت و اسحق آن را تمیمه یعقوب گردانید .

و چون یوسف از بهر یعقوب پدید شد یعقوب بدو بر بست و آن تمیمه بر بازوی یوسف بود تا امر او بدان جا رسید .

﴿فَلَمَّا أَخْرَجَ یُوسُفُ الْقَمِیصَ مِنَ التَّمِیمَةِ وَجَدَ یَعْقُوبُ رِیحَهُ وَ هُوَ قَوْلُهُ تَعَالَی إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ فَهُوَ ذَلِكَ الْقَمِیصُ الَّذِی أُنْزِلَ بِهِ مِنَ الْجَنَّةِ﴾.

و چون یوسف در مصر آن پیرهن را از تمیمه در آورد یعقوب بوی آن را در کنعان بشنید چنان که خدای در قرآن بآن اشارت فرماید و این همان قمیصی است که از بهشت برای ابراهیم بیاوردند.

عرض کردم فدایت شوم این پیراهن بکدام کس رسید فرمود ﴿إِلَی أَهْلِهِ وَ کُلُّ نَبِیٍّ وَرِثَ عِلْماً أَوْ غَیْرَهُ فَقَدِ اِنْتَهَی إِلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ﴾.

آن پیرهن باهلش رسید و هر پیغمبری آن چه از علم یا غیر علم بمیراث گذارد بمحمّد و آل او صلی الله علیه و آله منتهی می شود کنایت از این که اکنون در خدمت خود امام علیه السلام است .

ص: 394

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در وصیت انبیا به رسول خدا و نقل علوم ایشان بآن حضرت رسیده است

در كافي و بحار از حمید بن ابی دیلم مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود که موسی علیه السلام وصیت خود را با یوشع بن نون و يوشع بن نون وصيت خود را با فرزندان هارون گذاشت.

﴿وَ لَمْ یُوصِ إِلَی وُلْدِهِ وَ لاَ إِلَی وُلْدِ مُوسَی إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُ اَلْخِیَرَهُ یَخْتَارُ مَنْ یَشَاءُ مِمَّنْ یَشَاءُ﴾

و يوشع وصیت خود را نه بفرزند خود و نه بفرزند موسی گذاشت چه برگزیدن با خداوند عزّ و جلّ است بر می گزیند هر که را خواهد از هر کس که باشد و موسی و یوشع بمسیح بشارت یافتند.

و چون خدای مسیح را برانگیخت مسیح علیه السلام با مردمان فرمود زود است که بیاید بعد از من پیغمبری که نامش احمد است از فرزندان اسمعیل ﴿یَجِیءُ بِتَصْدِیقِی وَ تَصْدِیقِکُمْ وَ عُذْرِی وَ عُذْرِکُمْ﴾ و بعد از عیسی همین طور در میان جماعت حواریین و مستحفظین جاری بود .

و این که خدای عزّ و جلّ ايشان را مستحفظين نامید برای این است که اسم اکبر را حفظ نمودند و اسم اکبر آن کتابی است که بواسطه آن دانسته می شود علم هر چیزی که با انبیاء صلوات الله عليهم بود خدای عزّ و جل می فرماید :

﴿وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلاً مِنْ قَبْلِکَ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ اَلْکِتابَ وَ اَلْمِیزانَ اَلْکِتَابُ اَلاِسْمُ اَلْأَکْبَرُ، وَ إِنَّمَا عُرِفَ مِمَّا یُدْعَی اَلْکِتَابَ اَلتَّوْرَاهُ وَ اَلْإِنْجِیلُ وَ اَلْفُرْقَانُ، فِیهَا کِتَابُ نُوحٍ وَ فِیهَا کِتَابُ صَالِحٍ وَ شُعَیْبٍ وَ إِبْرَاهِیمَ، فَأَخْبَرَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِنَّ هذا لَفِی

ص: 395

اَلصُّحُفِ اَلْأُولی صُحُفِ إِبْراهِیمَ وَ مُوسی﴾

یعنی فرو فرستادیم پیش از تو فرستادگانی و فرستادیم با ایشان کتاب و میزان را کتاب همان اسم اکبر است و از آن کتب آن چه معروف است تورات و انجيل و فرقان است کتاب نوح و کتاب صالح و شعیب و ابراهیم در این کتب است .

و خدای تعالی خبر می دهد و می فرماید بدرستی که این در صحف اولی است که صحف ابراهیم و موسی است پس کجاست صحف ابراهیم بدرستی که صحف ابراهیم همان اسم اکبر است .

﴿ فَلَمْ تَزَلِ اَلْوَصِیَّهُ فِی عَالِمٍ بَعْدَ عَالِمٍ حَتَّی دَفَعُوهَا إِلَی مُحَمَّدٍ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ﴾ و این وصیّت همواره با عالمی پس از عالمی دیگر بود تا گاهی که به محمّد صلی الله علیه و آله تقدیم کردند .

﴿فَلَمَّا بَعَثَ اللَّهُ مُحَمَّداً صلی الله علیه و آله أَسْلَمَ لَهُ الْعَقِبُ مِنَ الْمُسْتَحْفِظِينَ وَ كَذَّبَهُ بَنُو إِسْرَائِيلَ وَ دَعَا إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ جَاهَدَ فِي سَبِيلِه﴾

و چون خدای محمّد صلی الله علیه و آله را مبعوث گردانید آن کس که واپسین مستحفظین بود با آن حضرت اسلام آورد و بنی اسرائیل او را تکذیب کردند و آن حضرت مردمان را به خدای عزّ و جّل بخواند و در راه او جهاد ورزيد الى آخر الخير .

و دیگر در بحار الانوار و امالی صدوق عليه الرحمة از مقاتل بن سليمان مروی است که حضرت ابی عبدالله صادق علیه السلام فرمود رسول خدای صلى الله عليه و سلم فرمود :

﴿ أَنَا سَیِّدُ النَّبِیِّینَ وَ وَصِیِّی سَیِّدُ الْوَصِیِّینَ وَ أَوْصِیَائِی سَادَاتُ الْأَوْصِیَاءِ إِنَّ آدَمَ علیه السلام سَأَلَ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ یَجْعَلَ لَهُ وَصِیّاً صَالِحاً فَأَوْحَی اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَیْهِ أَنِّی أَکْرَمْتُ الْأَنْبِیَاءَ بِالنُّبُوَّهِ ثُمَّ اخْتَرْتُ خَلْقِی وَ جَعَلْتُ خِیَارَهُمُ الْأَوْصِیَاءَ﴾.

﴿ثُمَّ أَوْحَی اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَیْهِ یَا آدَمُ أَوْصِ إِلَی شَیْثٍ فَأَوْصَی آدَمُ إِلَی شَیْثٍ وَ هُوَ هِبَهُ اللَّهِ بْنُ آدَمَ﴾

﴿وَ أَوْصَی شَیْثٌ إِلَی ابْنِهِ شَبَّانَ وَ هُوَ ابْنُ نَزْلَهَ الْحَوْرَاءِ الَّتِی أَنْزَلَهَا اللَّهُ عَلَی آدَمَ مِنَ الْجَنَّهِ فَزَوَّجَهَا ابْنَهُ شَیْثاً ﴾

ص: 396

﴿وَ أَوْصَی شَبَّانُ إِلَی محلثَ وَ أَوْصَی محلثُ إِلَی محوقَ وَ أَوْصَی محوقُ إِلَی عمیشَا وَ أَوْصَی عمیشَا إِلَی أَخْنُوخَ وَ هُوَ إِدْرِیسُ النَّبِیُّ علیه السلام وَ أَوْصَی إِدْرِیسُ إِلَی نَاحُورَ وَ دَفَعَهَا نَاحُورُ إِلَی نُوحٍ النَّبِیِّ علیه السلام﴾

﴿وَ أَوْصَی نُوحٌ إِلَی سَامٍ وَ أَوْصَی سَامٌ إِلَی عَثَامِرَ وَ أَوْصَی عَثَامِرُ إِلَی بَرْعَیْثَاشَا وَ أَوْصَی بر عیثَاشَا إِلَی یَافِثَ وَ أَوْصَی یَافِثُ إِلَی بَرَّهَ وَ أَوْصَی بَرَّهُ إِلَی جفیسهَ وَ أَوْصَی جفیسهُ إِلَی عِمْرَانَ وَ دَفَعَهَا عِمْرَانُ إِلَی إِبْرَاهِیمَ الْخَلِیلِ﴾

﴿وَ أَوْصَی إِبْرَاهِیمُ إِلَی ابْنِهِ إِسْمَاعِیلَ وَ أَوْصَی إِسْمَاعِیلُ إِلَی إِسْحَاقَ وَ أَوْصَی إِسْحَاقُ إِلَی یَعْقُوبَ وَ أَوْصَی یَعْقُوبُ إِلَی یُوسُفَ وَ أَوْصَی یُوسُفُ إِلَی بثریَا وَ أَوْصَی بثریَا إِلَی شُعَیْبٍ وَ دَفَعَهَا شُعَیْبٌ إِلَی مُوسَی بْنِ عِمْرَانَ﴾.

﴿ وَ أَوْصَی مُوسَی بْنُ عِمْرَانَ إِلَی یُوشَعَ بْنِ نُونٍ وَ أَوْصَی یُوشَعُ بْنُ نُونٍ إِلَی دَاوُدَ وَ أَوْصَی دَاوُدُ إِلَی سُلَیْمَانَ وَ أَوْصَی سُلَیْمَانُ إِلَی آصَفَ بْنِ بَرْخِیَا وَ أَوْصَی آصَفُ بْنُ بَرْخِیَا إِلَی زَکَرِیَّا وَ دَفَعَهَا زَکَرِیَّا إِلَی عِیسَی ابْنِ مَرْیَمَ علیهم السلام﴾

﴿ وَ أَوْصَی عِیسَی إِلَی شَمْعُونَ بْنِ حَمُّونَ الصَّفَا وَ أَوْصَی شَمْعُونُ إِلَی یَحْیَی بْنِ زَکَرِیَّا وَ أَوْصَی یَحْیَی بْنُ زَکَرِیَّا إِلَی مُنْذِرٍ وَ أَوْصَی مُنْذِرٌ إِلَی سُلَیْمَهَ وَ أَوْصَی سُلَیْمَهُ إِلَی بُرْدَهَ﴾.

یعنی منم سيّد و بزرك پيغمبران و وصيّ من بزرك اوصياء و اوصياء من بزرگان اوصیاء هستند همانا آدم علیه السلام در حضرت خدای مسئلت کرد که از بهر او وصیی صالح برقرار دارد پس خدای عزّ وجلّ بدو وحی فرستاد که من جماعت پیغمبران را به رتبت پیغامبری مکرّم داشتم پس از آن خلق خود را اختیار کردم و اوصیاء را مختار ایشان گردانیدم.

پس از آن خدای عزّ وجلّ بحضرت آدم وحی فرستاد ای آدم وصیت با شیث گذار پس آدم پسرش شیث را که همان هبة الله بن آدم باشد وصيّ خود گردانید و ایشان چنان که اسامی ایشان در این حدیث شریف مذکور است به ترتیب از بهر خود وصیّ مقرر داشتند تا گاهی که سلیمه آن وصیت با برده

ص: 397

گذاشت.

رسول خدای صلی الله علیه و آله می فرماید برده آن عهد نامه و وصیت را بمن داد.

﴿وَ أَنَا أَدْفَعُهَا إِلَیْکَ یَا عَلِیُّ وَ أَنْتَ تَدْفَعُهَا إِلَی وَصِیِّکَ وَ یَدْفَعُهَا وَصِیُّکَ إِلَی أَوْصِیَائِکَ مِنْ وُلْدِکَ وَاحِدٍ بَعْدَ وَاحِدٍ حَتَّی تُدْفَعَ إِلَی خَیْرِ أَهْلِ اَلْأَرْضِ بَعْدَکَ وَ لَتَکْفُرَنَّ بِکَ اَلْأُمَّهُ وَ لَتَخْتَلِفَنَّ عَلَیْکَ اِخْتِلاَفاً شَدِیداً اَلثَّابِتُ عَلَیْکَ کَالْمُقِیمِ مَعِی وَ اَلشَّاذُّ عَنْکَ فِی اَلنَّارِ وَ اَلنَّارُ مَثْوَی اَلْکَافِرِینَ﴾

و من این وصیت را با تو می سپارم ای علي و تو بوصیّ خود بگذار و وصیّ تو با وصیای تو که بجمله از فرزندان تو هستند يك بيك مي رساند تا گاهی که بآن وصيّ تو که بعد از تو بهترین خلق زمین است یعنی قائم آل محمّد صلی الله علیه و آله می سپارد .

مهمانا این امت با تو کافر می شوند و بر تو اختلاف می ورزند اختلافي شديد آن کس که در خدمت ثابت بماند مثل کسی است که با من بعقيدت كامل مقيم باشد و هر کس از تو روی بر تابد جای در آتش کند و آتش مأوای کافران است.

وازين خبر مبارك معلوم شد که هر کس با امیرالمؤمنين علي علیه السلام مخالفت کند کافر صرف است و او را از آتش گریزی و گزیری نیست و در حکم آن کس باشد که با خدای کافر گردد.

معلوم با د اگر در این اسامی اشخاص مسطوره غرابتی بنگرند محل استعجاب نیست چه نه این است که این اشخاص موسومه بجمله آباء و اجداد و ابناء همدیگر و از يك پشت باشند بلکه بعضی هستند و بعضی نسبت دارند اما نه نسبت ابوت و بنوّت و بعضی هم این نسبت را ندارند بلکه نسبت صحابت و لیاقت دارند و برخی همان سبب لیاقتی و استعداد و قابلیت حفظ وصیت را داشته اند.

پس گمان نکنند که این یك رشته است و با اسامی اجداد رسول خدای یکسان نیست.

ص: 398

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در عرض اسامی و اعمال امت به رسول خدای وارد است

در كافي و بحار از محمّد حلبی از حضرت صادق علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و اله با علي علیه السلام فرمود :

﴿إِنَّ رَبِّی مَثَّلَ لِی أُمَّتِی فِی اَلطِّینِ، وَ عَلَّمَنِی اَلْأَسْمَائهم کُلَّهَا کَمَا عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ کُلَّهَا فَمَرَّ بِی أَصْحَابُ اَلرَّایَاتِ فَاسْتَغْفَرْتُ لك و لشيعتك يا علي إِنَّ رَبِّي وَعَدَنِي فِي شِيعَةِ عَلِيٍّ خَصْلَةً﴾.

﴿قُلْتُ وَ مَا هِیَ قَالَ اَلْمَغْفِرَهُ لِمَنْ آمَنَ مِنْهُمْ وَ اِتَّقَی لاَ یُغَادِرُ مِنْهُمْ صَغِیرَهً وَ لاَ کَبِیرَهً وَ لَهُمْ تُبَدَّلُ سَیِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ﴾.

همانا پرورد پروردگار من برای من امت مرا در آن حال که در گل بودند یا من هنوز در طین بودم و بدنم خلق نشده و بصلب آدم انتقال نیافته بودم ممثل گردانید و اسامی تمام ایشان را بمن بیاموخت چنان که آدم را تعلیم تمام اسماء فرمود پس اصحاب رايات بمن بگذشتند و من برای تو و شیعیان تو ای علی استغفار کردم بدرستی که پروردگار من با من در کار شیعیان تو خصلتی را وعده نهاد.

عرض کرد آن خصلت کدام است فرمود آمرزش است برای آن کس از شیعیان تو که ایمان بیاورد و متقی باشد چه هر صغیره و کبیره که از ایشان روی کند ثبت و ضبط می شود و برای این جماعت شیعیان تو و رعایت مقام و جلالت ایشان سيئات ایشان را بحسنات مبدل نمایند.

در کافی و بحار الانوار از ابو بصیر از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است :

﴿تُعْرَضُ اَلْأَعْمَالُ عَلَی رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أَعْمَالُ اَلْعِبَادِ کُلَّ صَبَاحٍ، أَبْرَارِهَا و

ص: 399

فُجَّارِهَا فَاحْذَرُوهَا وَ هُوَ قَوْلُ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ اِعْمَلُوا فَسَیَرَی اَللّهُ عَمَلَکُمْ وَ رَسُولُهُ وَ سَکَتَ﴾.

یعنی در هر صبح گاه اعمال بندگان یزدان از خوب و بد و نيك و زشت به حضرت رسول الله صلی الله علیه و آله عرضه می شود پس از اعمال بد و عمّال بد بپرهیزید که عامل عمل بد و مصاحب فاعل فعل بد نشوید و همین می فرماید زود است که عمل شما را خدای و رسول او بدانند آن گاه آن حضرت ساکت شد

و نیز در آن دو کتاب از سماعه از حضرت ابی عبدالله علیه سلام الله مروی است که گفت شنیدم از آن حضرت که می فرمود ﴿مَا لَکُمْ تَسُوؤُنَ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ﴾ چیست شما را که رسول خدای را رنجیده و ناخوش می گردانید.

مردی عرض کرد ما چگونه با آن حضرت ببدی رفتار می نمائیم فرمود آیا نمی دانید که اعمال شما بر آن حضرت معروض می گردد هر وقت در جزو اعمال شما نگران معصیتی گردید او را بد می رسد پس رسول خدای را بد مرسانید و افسرده مگردانید و آن حضرت را مسرور بدارید.

و نیز در بحار بروایت محمّد بن حسن صفار بهمین تقریب که سابق مذکور حدیثی در باب عرض اعمال عباد بر رسول خدای مروی است که در آخرش می فرماید باید حیا کنید که کسی عمل قبیح و زشت او بر پیغمبرش عرض داده شود.

و هم در آن کتاب از آن حضرت مروی است ﴿مَا مِنْ مُؤْمِنٍ یَمُوتُ أَوْ کَافِرٍ یُوضَعُ فِی قَبْرِهِ، حَتَّی یُعْرَضَ عَمَلُهُ عَلَی رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ عَلَی أَمِیرِ اَلْمُؤْمِنِینَ صلوات الله علیهما وَ هَلُمَّ جَرّاً إِلَی آخِرِ مَنْ فَرَضَ اَللَّهُ طَاعَتَهَُ﴾.

﴿فَذَلِکَ قَوْلُهُ وَ قُلِ فَسَیَرَی اَللّهُ عَمَلَکُمْ وَ رَسُولُهُ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ﴾

هیچ مؤمنی نمیرد و هیچ کافری در گورش گذاشته نشود تا گاهی که عمل او را که در دار دنیا نموده در حضرت رسول خدای و امير المؤمنين و سایر ائمه هدى صلوات الله عليهم که طاعت ایشان بر خلق زمین و آسمان فرض و واجب است

ص: 400

عرض دهند.

و ازین است قول خدای تعالی که می فرماید: بگو عمل کنید و بکنید آن چه می خواهید پس زود باشد که ببیند خدا عمل شما را از خیر و شرّ بعد از آن که از شما صادر گردید و ببیند رسول او و مشاهدت نمایند جماعت مؤمنان که ائمه معصومين صلوات الله اجمعین باشند که بر اعمال بندگان عارف هستند.

چنان که در اخبار متعدده نیز وارد است که اعمال امت در هر شب دوشنبه و پنجشنبه بحضرت رسول خدا و ائمه هدى علیهم السلام معروض می گردد .

و نیز در بصائر الدرجات و بحار الانوار از ابو بصیر از حضرت ابی عبدالله علیه السلام یاد می نماید که بآن حضرت عرض کردم ابو الخطاب می گوید اعمال امت رسول خدای هر روز پنجشنبه بحضرتش معروض می گردد فرمود این چنین نیست لکن هر صباحی بآن حضرت عرض می شود چنان که در خبر سابق مذکور گردید .

و هم در آن کتاب از عبدالله بن سنان مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود اعمال امت محمّد صلی الله علیه و آله در هر روز پنجشنبه برسول خدای عرض می شود پس باید هر يك از شما شرم نماید از رسول خدای که بر آن حضرت عمل قبیح و کردار زشت عرضه گردد و ازین قبیل اخبار که در این باب وارد است بسیار است انشاء الله تعالی ازین بعد در مجلدات دیگر مسطور و مرقوم می آید .

ص: 401

خاتمه کتاب

قادر احد و قاهر لم يلد و لم يولد و رسول مسدد و اوصیاء مؤید را شکن و سپاس و درود و ثنای مؤبّد و عنوان مسئلت توفیقی ممجد و تائیدی مجدد و تجدید تواليف و تصانيفى بصحت و جامعیت مقیّد را به بنیانی مشید تبیانی مؤکد باد.

و بعد همی گوید بنده خدا و ستاينده سایه خدا مؤلف جلد ثالث از کتاب احوال شرافت منوال سادس ائمه هدى عليهم التحية و الثنا عباسقلى وزير سپهر وفّقه الله تعالى لما يحبّ و يرضى که بتأیید خالق ابد و ازل و توفیق رازق لم يزل در این روز سه شنبه هیجدهم شهر صیام سال یک هزار و سیصد و بیست و یکم (1321 هجرى) هجرت خير الانام عليه و آله آلاف الصلوة و السلام از تحریر این کتاب مستطاب بپرداخت و اگر در انجام این جلد سوم مدتی طولانی بپایان رفت برای این بود که از طرف قرين الشرف خسر و آفاق و مالك الرقاب گردون رواق شیّد الله ارکان ملکه و دعائم سلطانه بتحرير بعضی کتب دیگر مثل کتاب وقایع یکساله شهادت حضرت سیّد الشهداء روحنا و مهجنا له الفداء و تاريخ مخصوص بنی امیه و غیر این ها که در جای خود مذکور است مأمور بود

و از برکت توجهات كثير البركات ائمه انام علیهم السلام و تلطّفات پادشاه اسلام خلد الله ارکانه در طی همین مدت چندین مجلد کتاب بتحرير و معرض استنساخ در آمد و از نظر دقایق اثر خسرو جم خدم ملك الملوك عجم ظلّ الله في العالم بگذشت و مورد تمجید و تحسین خاص خدیو گردون كرياس و ظهور الطاف مكرمت انصاف گشت

ص: 402

و این نامه گرامی چون سایر مجلدات مبسوطه مدونه بخط و انشای قاصر این کم ترین چاکر مسطور و مدون گردید

صاحب این شب را در حضرت یزدان بی همتا بشفاعت می خواند که توفیق رفیق گردد که انشاء الله تعالى بقيه مجلدات كتب احوال شرافت اشتمال حضرات عرش سمات ائمه انام تا قائم ایشان صلوات الله و سلامه عليهم بآن نهج و جامعیت و اسلوبی که منظور و مقصود و مأثور است بانجام رسد بمنّه وجوده و احسانه

1321 هجری قمری

پایان مجلدات احوالات امام همام جعفر بن الصادق لیهما السلام و تاریخ دوران آن حضرت از کتاب ناسخ التواريخ

تأليف عباسقلی خان سپهر کاشانی

ص: 403

فهرست مطالب جلد نهم ناسخ التواريخ زندگانی حضرت امام جعفر صادق عليه السلام

عنوان صفحه

بیان حوادث و سوانح سال 140 هجری...2

قتل منصور بن جعونه...5

وقایع سال 141 هجری و خروج راوندیه...8

بیان خلع عبدالجبار والی خراسان منصور را و مأمور شدن مهدی بسوی او...20

فتح مملکت طبرستان بدست لشکر مهدی عباسی...23

سوانح سال 141 هجری...25

اخباری از حضرت صادق علیه السلام در عصمت رسول خدا...27

تحقیق در معانی آیات قرآن در باب عصمت...40

ص: 404

بیان حکمای محققین در باب عصمت...65

اخباری از حضرت صادق در باب سهو و نوم رسول خدا صلی الله علیه و آله...69

بیان وقایع سال 142 هجری و مخالفت عيينة بن موسى بن كعب...97

طغیان اسپهبد طبرستان...98

حوادث و سوانح سال 142 هجری...99

وقایع سال 143 هجری..102

وقایع سال 144 هجری...104

بيان حال محمّد و ابراهيم بن عبدالله و سبب خصومت منصور با ایشان...105

بيان حال عبدالله محض بن حسن مثنى بن علي بن ابيطالب و سبب حبس او...108

سبب گرفتاری و قتل عبدالله بن حسن و اهل او...112

حمل عبدالله بن حسن و اهل بيت او...136

شهادت محمّد بن عبدالله عثمانی بفرمان ابو جعفر...141

مکالمه دختران امام حسین علیه السلام با هشام...153

اسامی اولاد عبدالله بن حسن بن حسن علیه السلام...156

بیان حال حسن بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب علیهم السلام...157

شرح وفات حسن و ابراهيم بن حسن در محبس هاشمیه...158

بيان حال علي بن حسن بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب علیهم السلام...161

وفات عبدالله بن حسن مثلث در زندان منصور...165

ص: 405

وفات عباس بن حسن مثلث در زندان منصو...166

بيان حال اسماعيل بن ابراهيم بن حسن مثنى...167

حالات بعضی از علمای طباطبائی...169

حالات عبدالله محض...179

وقایع سال 144 هجری...186

خطبه منصور بعد از گرفتاری ابوالحسن...188

وفات ابو عثمان عمرو بن عبید معتزلی...194

وقایع سال 145 هجری نبوی...204

انکار عبدالله بن حسن بر مهدی موعود بودن محمّد بن عبدالله...209

اظهار نمودن محمّد بن عبدالله برای دعوت به بیعت خویشتن...216

ظهور محمّد بن عبدالله ملقب به نفس زکیه...219

خروج و ظهور محمّد بن عبدالله و گرفتاری ریاح والى مدينة...222

خطبه محمّد نفس زكيه...224

خبر یافتن ابو جعفر از خروج نفس زکیه...230

نامه منصور دوانیقی به محمّد نفس زکیه...234

تهیه لشکر منصور برای حرب با محمّد نفس زکیه...252

حفر خندق بوسیله نفس زكيه...259

مراسلات و مكالمات نفس زكيّه و عيسى بن موسى....262

شدت جنك بين دو سپاه و قتل نفس زکیه...269

ص: 406

دفن جسد شريف نفس زکیه...277

خبر شدن منصور از قتل نفس زكيه...279

شمایل و اوصاف محمّد نفس زکیه و اسامی همراهان او...283

تاخت و تاز سودانی ها در مدینه طیبه...297

بيان حال حسن بن معاوية بن عبدالله بن جعفر...300

اسامی اولاد محمّد نفس زکیه...303

سبب ظهور ابراهيم بن عبدالله فتيل...311

بیعت کردن جمعی از اعیان بصره با محمّد نفس زکیه...314

ظهور ابراهيم بن عبدالله محض در بصره...317

حالات و سیره ابراهيم بن عبدالله در بصره...330

پاره از خطب و کلمات ابراهيم بن عبدالله محض...334

بيان حال بشير رحال و خروجش با ابراهیم...337

شهادت محمّد نفس زکیه...340

حرکت ابراهيم بن عبدالله به کوفه...347

بیان محاربت ابراهيم بن عبدالله محض...353

شهادت ابراهیم بن عبدالله در معرکه کارزار...356

آوردن سر ابراهیم بن عبدالله نزد عيسى بن موسى...360

فرستادن عیسی بن موسی سر ابراهیم بن عبد الله را برای منصور...362

ص: 407

مکالمه حضرت صادق علیه السلام با منصور عباسی بعد از قتل ابراهيم بن عبدالله...366

آنان که از اهل علم وفقه با ابراهیم بن عبدالله خروج کردند...369

بیان حال حسين بن زيد بن علي علیه السلام...375

احوالات علي بن الحسن و حمزة بن اسحق و وفات ایشان...377

حوادث سال یک صد و چهل و پنجم هجری...378

اخباری که در باب علم رسول خدای صلی الله علیه و اله از امام صادق علیه السلام رسیده است...380

اخبار در باب وصیت انبیاء به رسول خدا صلی الله علیه و آله منقول از امام صادق علیه السلام...395

عرضه شدن اعمال و اسامی امت اسلام به رسول خدا...399

كلام مؤلف در پایان کتاب...402

فهرست کتاب...404

ص: 408

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109