نحو کاربردی 2

مشخصات کتاب

سرشناسه : فقهی زاده ، عبدالهادی ، ‫1347 -

عنوان و نام پديدآور : ‫نحو کاربردی/ عبدالهادی فقهی زاده؛ ‫[برای] وزارت علوم، تحقیقات و فناوری دانشگاه قرآن و حدیث، مرکز آموزش الکترونیکی.

وضعيت ويراست : ‫[ویراست 2].

مشخصات نشر : قم : موسسه علمی فرهنگی دارالحدیث، سازمان چاپ و نشر ‫ ‫، ‫1401 -

مشخصات ظاهری : ‫525.

فروست : درس نوشتار؛ ‫29.

‫متون آموزشی مرکز آموزش الکترونیکی.

شابک : ‫ج. 1 ‫978-622-207-175-2

وضعیت فهرست نویسی : فیپا

يادداشت : ‫کتاب حاضر با عنوان "آموزش نحو عربی" توسط نشر میزان در سال 1389 منتشر شده است.

یادداشت : ‫کتابنامه.

مندرجات : ج. 1. اعراب، بناء و مرفوعات

عنوان دیگر : ‫آموزش نحو عربی.

موضوع : زبان عربی -- نحو -- ‫راهنمای آموزشی (عالی)

‫ ‫‪‪‮ ‫‫ Arabic language‫‫ ‪ ‮‮‮‮ ‫‮‮ -- Syntax ‪‪ ‫-- Study and teaching(Secondary)

زبان عربی -- نحو -- ‫پرسش ها و پاسخ ها (عالی)

Arabic language -- Syntax -- Questions and answers (Higher)

شناسه افزوده : دانشگاه قرآن و حدیث. مرکز آموزش الکترونیکی

شناسه افزوده : موسسه علمی فرهنگی دارالحدیث ‫. سازمان چاپ و نشر

رده بندی کنگره : ‫ ‮ PJ6151

رده بندی دیویی : ‫ ‮ ‮ 492/75076

شماره کتابشناسی ملی : 8787399

اطلاعات رکورد کتابشناسی : فیپا

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

ص: 2

‫نحو کاربردی

عبدالهادی فقهی زاده

[برای] وزارت علوم، تحقیقات و فناوری دانشگاه قرآن و حدیث، مرکز آموزش الکترونیکی.

ص: 3

ص: 4

فهرست مطالب

مقدمه 15

فصل اول: منصوبات

درس اول: مفعول مطلق

مفعول مطلق 20

انواع مفعول مطلق 20

عامل نصب مفعول مطلق 24

جانشين مصدر در مفعول مطلق 27

درس دوم: مفعولٌبه (1)

تعريف مفعولٌبه 39

اقسام مفعولٌبه 40

رتبۀ مفعولٌبه 41

عامل نصب مفعولٌبه 47

افعال چند مفعولى 49

درس سوم: مفعولٌبه (2)

موارد سدّ مسدّ مفعولٌ به 62

افعال دومفعولى كه دو مفعول آن ها مبتدا و خبر نيست. 64

مجهول كردن افعال دومفعولى 67

ص: 5

افعال سه مفعولى 69

درس چهارم: مفعولٌله

مفعولٌله 75

وجه تسميۀ مفعولٌله 76

شروط نصب مفعولٌله 77

مفعولٌله صريح و غيرصريح 79

حالت هاى سه گانۀ مفعولٌله 80

درس پنجم: مفعولٌفيه

مفعولٌفيه 86

وجه تسميۀ مفعولٌفيه 86

دو نكته پيرامون مفعولٌفيه و تعريف آن 87

اقسام ظرف 88

مُتعلَّق ظرف 94

جانشين هاى ظرف 95

درس ششم: مفعولٌمعه

مفعولٌمعه 102

شرايط مفعولٌمعه 103

شيوۀ تشخيص «واو معيّت» از «واو عاطفه» 104

عامل نصب مفعولٌمعه 110

درس هفتم: افعال (صيغه هاى) تعجّب

اصطلاحات مربوط به افعال تعجب 115

اعراب صيغه هاى تعجب 116

نكاتى در بارۀ صيغه هاى تعجب 118

ص: 6

درس هشتم: شبه فعل (1)

شبه فعل هاى ناصب مفعولٌبه 130

الف) اسم فعل 130

ب) مشتقّات وصفى 134

1. اسم فاعل 134

درس نهم: شبه فعل (2)

شبه فعل هاى ناصب مفعولٌبه 146

2. صيغۀ مبالغه 146

3. اسم مفعول 147

4. صفت مشبهه 149

درس دهم: شبه فعل (3)

شبه فعل هاى ناصب مفعولٌبه 156

ب) مشتقات وصفى 156

5. اسم تفضيل 156

ج) مصدر 163

درس يازدهم: حذف عامل نصب مفعول به (1)

ندا 175

انواع منادا 178

اعراب انواع منادا 182

درس دوازدهم: حذف عامل نصب مفعول به (2)

ساختار ندا در اسم هاى محلّى به «ال» 187

منادا شدن لفظ جلالۀ «الله» 189

مناداى مضاف به «ياء متكلم» 190

ترخيم 192

ص: 7

درس سيزدهم: حذف عامل نصب مفعول به (3)

نداى استغاثه 199

نداى تعجب 202

نداى ندبه 203

درس چهاردهم: حذف عامل مفعول به (4)

تحذير 211

إغراء 215

اختصاص 217

درس پانزدهم: حذف عامل نصب مفعول به (5)

اشتغال 225

وجه تسميۀ باب اشتغال 227

اصطلاحات باب اشتغال 227

اعراب مشغولٌ عنه 228

حالت هاى اعرابى مشغولٌ عنه 230

درس شانزدهم: تنازع

تنازع 239

چگونگى عمل دو متنازِع در متنازَعٌفيه 241

انواع دو عامل متنازِع 242

نحوۀ اعراب در تنازع 243

درس هفدهم: حال (1)

حال 250

اصطلاحات مبحث حال 251

انواع ذو الحال 251

مسوّغات نكره بودن ذو الحال 255

ص: 8

درس هجدهم: حال (2)

حال جامد 260

عوامل نصب حال 265

درس نوزدهم: حال (3)

تعدّد حال و ذو الحال 269

انواع حال 272

شروط جملۀ حاليه 275

اقتران جملۀ حاليه با واو 277

درس بيستم: تمييز (1)

تمييز 285

اصطلاحات تمييز 286

انواع تمييز 287

انواع تمييز مفرد 288

انواع تمييز مقدار 288

انواع تمييز جنس 290

حالت هاى كاربرد تمييز مفرد 291

احكام تمييز عدد 293

درس بيست و يكم: تمييز (2)

اقسام تمييز نسبت 298

حكم اعرابى تمييز محوّل و غيرمحوّل 301

عامل نصب تمييز 301

درس بيست و دوم: تمييز كنايات عدد

اقسام «كَمْ » 305

احكام تمييز «كَم» استفهاميه 306

ص: 9

احكام تمييز «كَم» خبريه 307

حالت هاى اعرابى «كَم» 309

كَأيِّنْ 313

درس بيست و سوم: افعال مدح و ذمّ

افعال «نِعمَ ، بِئسَ و سَاءَ » 318

فاعل افعال «نِعمَ ، بِئسَ و سَاءَ » 319

اعراب جملات مدح و ذمّ 320

«حَبَّذا» و «لا حَبَّذا» 322

درس بيست و چهارم: استثناء (1)

تعريف استثناء 327

ادوات استثناء 328

تقسيمات استثناء 328

اعراب اسم پس از «إلاّ» 332

درس بيست و پنجم: استثناء (2)

اعراب مستثناى به «خَلا، عَدا و حاشا» 343

چگونگى اعراب اسمِ پس از «خَلا، عَدا و حاشا» 345

اعراب مستثناى به «غَيْر» و «سِوَى» 345

تفاوت «غَير» و «سِوَى» با «إلاّ» 347

فصل دوم: مجرورات

درس بيست و ششم: اضافه (1)

مجرورات در نحو عربى 353

مقايسۀ كلّى تركيب وصفى و تركيب اضافى 354

ص: 10

اضافه در لغت و اصطلاح 356

عامل جرّ مضافٌ اليه 356

اضافۀ معنوى و اضافۀ لفظى 357

درس بيست و هفتم: اضافه (2)

انواع اضافۀ معنوى 362

احكام مضاف و مضافٌ اليه در اضافۀ معنوى 366

حالت هاى ظهور مضافٌ اليه در اضافۀ معنوى 368

وجوب آمدن مضافٌ اليه به صورت جمله 370

انواع اسم در مقام مضاف 371

درس بيست و هشتم: اضافه (3)

حذف مضاف و مضافٌ اليه 380

صفت گرفتن مضاف و مضافٌ اليه 384

اضافۀ صفت به موصوف 386

درس بيست و نهم: اضافه (4)

اضافۀ عامل به معمول 390

هدف از اضافۀ لفظى 391

انواع عامل در اضافۀ لفظى 392

نشانه هاى دستورى نكره بودن مضاف در اضافۀ لفظى 394

تطابق مضاف با موصوف در اضافۀ لفظى 397

شباهت اضافۀ لفظى با صفت مركب در فارسى 398

درس سى ام: حروف جر (1)

حروف جرّ 402

انواع حروف جرّ (اصلى، زائد و شبه زائد) 403

انواع متعلَّق حروف جرّ اصلى (افعال عموم و افعال خصوص) 406

ص: 11

درس سى و يكم: حروف جر (2)

حروف جرّ زائد 415

الف) حرف جرّ زائد «بِ -» 415

ب) حرف جرّ زائد «مِن» 417

ج) حرف جرّ زائد «لِ -» 418

د) حرف جرّ زائد «كَ -» 419

درس سى و دوم: حروف جر (3)

مهم ترين معانى حروف جر (1) 423

1. حرف جرّ «بِ -» 423

2. حرف جرّ «تَ -» 428

3. حرف جرّ «كَ -» 429

4. حرف جرّ «وَ» 430

5. حرف جرّ «لِ -» 430

6 و 7. حروف جرّ «مُنْذُ» و «مُذْ» 431

درس سى و سوم: حروف جر (4)

8، 9 و 10. حروف جرّ «خَلا، حاشا و عَدا» 436

11. حرف جرّ «رُبَّ » 437

12. حرف جرّ «مِن» 438

13. حرف جَرّ «عَلَى» 440

14. حرف جرّ «فى» 442

15. حرف جرّ «عَنْ » 444

16. حرف جرّ «حَتّى» 445

17. حرف جرّ «إلى» 446

ص: 12

فصل سوم: توابع

درس سى و چهارم: توابع (1)

انواع توابع 454

نعت 455

تعريف نعت 455

حالت هاى ظهور نعت 456

وجوه تطابق صفت با موصوف 458

نعت سببى 460

درس سى و پنجم: توابع (2)

تأكيد 467

فايدۀ تأكيد 468

انواع تأكيد 468

درس سى وششم: توابع (3)

بدل 474

انواع بدل 475

حالت هاى بدل 479

احكام بدل 480

درس سى و هفتم: توابع (4)

عطف بيان 483

فوايد عطف بيان 484

حالت هاى ظهور عطف بيان 485

احكام عطف بيان 486

ص: 13

درس سى و هشتم: توابع (5)

عطف نسق 488

حروف عطف 489

معانى حروف عطف 489

احكام خاصّ برخى حروف عطف 495

حالت هاى ظهور عطف نسق 498

تكمله: اعراب جمله

درس سى و نهم: اعراب جمله

اعراب جمله 508

جملاتِ فاقد محلّ اعرابى 509

جملات داراى محلّ اعرابى 513

فهرست منابع و مآخذ 521

ص: 14

مقدمه

زبان عربى زبان قرآن و حديث است و مهم ترين منابع اسلامى به اين زبان نگارش شده است؛ از اين رو، فهم و آموختن آن ها نيازمند تسلّط به اين زبان است. يكى از مهم ترين دانش هاى زبان عربى، دانش نحو است كه از دير باز مورد توجه عالمان اسلامى بوده و منابع بسيارى در راستاى آموزش آن تأليف شده است.

مؤلفان كتاب حاضر، دكتر سيد عدنان لاجوردى، عضو هيئت علمى دانشگاه امام صادق (عليه السلام) و دكتر عبدالهادى فقهى زاده، عضو هيئت علمى دانشگاه تهران، با نگاهى به آثار پيشين و شناسايى كاستى هاى آن ها و با عنايت به سرفصل هاى جديد درس نحو كاربردى (2) در مقطع كارشناسى رشتۀ علوم قرآن و حديث اثر بديعى را با نمونه هاى قرآنى و روايى فراهم كرده اند كه در نوع خود كم نظير است.

در آغاز تأسيس مركز آموزش الكترونيكى يا همان دانشكدۀ مجازى علوم حديث بنا به ضرورت هايى خاص تدوين دروس رشتۀ علوم حديث به شكل جزوۀ درس نوشتار در دستور كار قرار گرفت؛ از جمله درس نحو عربى (2) از دكتر عدنان لاجوردى و درس نحو عربى (3) از دكتر عبدالهادى فقهى زاده كه در اين ميان جزوۀ نحو عربى (3) همراه با افزوده هايى بعدها در سال 1389 توسط بنياد حقوقى ميزان با عنوان آموزش نحو عربى (3) به زيور طبع آراسته شد. تا اينكه اخيراً در پى تجميع رشته هاى قرآن و حديث در مقطع كارشناسى توسط وزات علوم، تحقيقات و فناورى و با توجه به سرفصل هاى جديد، جزوۀ نحو عربى (2) و كتاب آموزش نحو عربى (3) بازسازى و باز تنظيم و ويرايش گرديد و اكنون با تغييرات و اصلاحات قابل توجهى با عنوان نحو كاربردى (2) چاپ و منتشر مى گردد. بنا بر اين،

ص: 15

اساتيد محترم و دانشجويان ارجمند براى دست يابى به اطلاعات بيش تر مى توانند به دو اثر ياد شده نيز مراجعه كنند.

گفتنى است در مجموعۀ حاضر بخش منصوبات به قلم دكتر لاجوردى و بخش هاى مجرورات، توابع و جمل به قلم دكتر فقهى زاده است.

در پايان جا دارد از مؤلفان ارجمند اين كتاب و مديران پيشين مركز آموزش الكترونيكى تشكر كنيم كه اين مجموعه اكنون با پيگيرى آنان به صورت يك اثر مستقل منتشر مى گردد.

مديريت توليد محتوا

مركز آموزش الكترونيكى دانشگاه قرآن و حديث

شهريورماه 1396

ص: 16

ص: 17

فصل اول: منصوبات

اشاره

ص: 18

درس اول: مفعول مطلق

اهداف درس

آشنايى با:

✓مفعول مطلق و انواع آن؛

✓عامل نصب مفعول مطلق.

✓جانشين مصدر در مفعول مطلق.

درآمد

در كتاب نحو كاربردى (1) با مباحث اعرابى فعل و اسم هاى مرفوع آشنا شديم، در اين كتاب با مباحث مربوط به اسم هاى منصوب، اسم هاى مجرور، توابع و اعراب جملات آشنا خواهيم شد.

در فصل نخست كتاب، اسم هاى منصوب را فرا خواهيم گرفت كه دوازده اسم هستند؛ به ديگر سخن، در زبان عربى دوازده نوع از اسم ها در حالت نصب قرار مى گيرند كه اين اسم ها عبارت اند از: 1. مفعول مطلق؛ 2. مفعولٌبه؛ 3. مفعولٌله؛ 4. مفعولٌفيه؛ 5. مفعولٌمعه (كه اين پنج اسم، مفاعيل خمسه نام دارند.)؛ 6. حال؛ 7. تمييز؛ 8. مستثنى؛ 9. خبر افعال ناقصه و مقاربه؛ شامل خبر «كانَ » و اَخَواتُها و خبر «كادَ» و اخواتُها؛ (يعنى، افعال قرب،

ص: 19

رجاء و شروع)؛ 10. اسم حروف مشبّهةٌ بالفعل (اسم «إنّ » و اخواتُها)؛ 11. خبر حروف شبيه به «لَيْسَ » (ما، لا، إنْ ، لات) و 12. اسم لاى نفى جنس.

چهار نوع اخير را در نحو كاربردى (1) فراگرفتيم. در بخش آغازين نحو كاربردى (2) با 8 نوع منصوبات ديگر آشنا خواهيم شد.

نخستين اسم از اسم هاى منصوب، مفعول مطلق است كه در اين درس پيرامون آن گفتگو مى كنيم.

مفعول مطلق

مفعول مطلق مصدرى است كه پس از فعل خود براى تأكيد فعل يا براى بيان نوع يا تعداد دفعات وقوع آن به كار مى رود. با اين تعريف روشن مى شود كه مفعول مطلق به دو نوعِ مؤكِّد (تأكيدكننده) و مُبيِّن (تبيين كننده) تقسيم مى شود. مفعول مطلقِ مبيّن نيز خود دو گونه است: 1. مبيّن لِلنَّوع؛ يعنى، مفعول مطلقى كه نوع، حالت و چگونگى فعل را بيان مى كند؛ 2. مبيّن لِلعَدَد؛ يعنى، مفعول مطلقى كه تعداد دفعات وقوع فعل را نشان مى دهد.

انواع مفعول مطلق

الف) مفعول مطلق تأكيدى

هنگامى كه گوينده احساس كند، پذيرش گفتار وى براى شنونده دشوار است و ممكن است شنونده به راحتى سخن او را نپذيرد، از مفعول مطلق تأكيدى استفاده مى كند؛ براى مثال اگر گوينده بگويد: «ضَرَبْتُ عَليّاً»، ممكن است شنونده اى كه گوينده را از على ضعيف تر مى داند در درستى اين خبر ترديد كند. از اين رو، گوينده براى تأكيد بر خبر خود مى گويد: «ضَرَبْتُ عَليّاً ضَرباً»؛ يعنى، واقعاً على را زدم. واژۀ «ضرباً» در آخر اين جمله براى تأكيد بر اين امر است كه عمل ضرب بر على واقع شده است.

ص: 20

همچنين در آيۀ مبارك (وَ كَلَّمَ اَللّهُ مُوسى تَكْلِيماً) ،(1) عبارت «كَلَّمَ اللهُ موسى» به اين معنى است كه خداوند با حضرت موسى (عليه السلام) صحبت كرده است. حال ممكن است هر انسانى كه اين جمله را مى شنود، به راحتى اين خبر را نپذيرد؛ يعنى، پذيرفتن اين كه خداوند متعال با بشر خاكى صحبت كرده است، براى او دشوار باشد و چنين تصور كند كه قرآن قصد مجازگويى داشته است يا اين كلام بايد تأويل شود و در واقع تكلّمى در كار نبوده است و منظور چيز ديگرى است. قرآن كريم براى اين كه نشان دهد واقعاً خداوند با حضرت موسى صحبت كرده است، واژۀ «تَكليماً» را به آخر عبارت افزوده است: (كَلَّمَ اَللّهُ مُوسى تَكْلِيماً) تا بر سخن گفتن خداوند با حضرت موسى تأكيد كند.

گفتنى است تأكيد مفعول مطلق تأكيدى بدين خاطر است كه ذكر مصدر پس از فعل به منزلۀ تكرار فعل است؛ براى مثال هنگامى كه گفته مى شود: «ضَرَبْتُ عليّاً ضَرباً» گويى گفته شده است: «ضَرَبْتُ عليّاً ضَرَبْتُ »، يا آيۀ مبارك (كَلَّمَ اَللّهُ مُوسى تَكْلِيماً) به منزلۀ اين است كه خداوند فرموده باشد: «كَلَّمَ اللهُ موسى كَلَّمَ ».

البته گاه مفعول مطلق تأكيدى براى تأكيد بر طلب يا خواسته اى مى آيد؛ براى مثال قرآن كريم مى فرمايد: (وَ رَتِّلِ اَلْقُرْآنَ ) (2) آن گاه براى اين كه بر تلاوتِ شمرده شمرده و منظم قرآن تأكيد كند، مى فرمايد: (... تَرْتِيلاً) . واژۀ «تَرتيلاً» براى تأكيد بر اين امر است كه قرآن را بايد شمرده شمرده و منظم تلاوت كرد. بنا بر اين، مفعول مطلق تأكيدى يا براى تأكيد بر صحت خبر مى آيد و آن هنگامى است كه جمله، حالت خبرى داشته باشد و يا براى تأكيد بر مطلب و خواسته اى به كار مى رود و آن هنگامى است كه جمله، طلبى (انشائى) باشد.

ص: 21


1- . نساء/ 164.
2- . مزّمّل/ 4.
ب) مفعول مطلق مبيّن
اشاره

نوع دوم از مفعول مطلق، مفعول مطلق مبيّن است كه خود دو گونه است: مبيّن للنوع (مفعول مطلق نوعى) و مبيّن للعدد (مفعول مطلق عددى).

1. مفعول مطلق نوعى

مفعول مطلق نوعى، مفعول مطلقى است كه براى بيان نوع و چگونگى فعل خود به كار مى رود. هدف از بيان مفعول مطلق نوعى، بيان نوع آن عملى است كه انجام شده است؛ براى مثال اگر بگوييم: «رَكَضْتُ » (دويدم) و بخواهيم نوع و چگونگى دويدن را مشخص كنيم، بايد از مفعول مطلق نوعى استفاده كنيم و بگوييم: «رَكَضتُ رَكضاً سَريعاً»؛ به سرعت دويدم.

يا در آيۀ مبارك (يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اُذْكُرُوا اَللّهَ ذِكْراً كَثِيراً) (1) مصدر «ذِكراً» كه پس از فعل «اُذكُروا» آمده است، به همراه صفت «كثيراً»، نوعِ ياد كردن خدا را بيان كرده است؛ يعنى، بايد ياد كردن، زياد و مستمر باشد.

همچنين در آيۀ (وَ اُهْجُرْهُمْ هَجْراً جَمِيلاً) (2)«هَجراً» مفعول مطلق نوعى و «جَميلاً» صفت آن است.

نكته: پس از مفعول مطلق نوعى بايد صفت يا مضاف اليه بيايد. در مثال هايى كه بيان شد، پس از مفعول مطلق، صفت آمده است: «رَكضاً سريعاً» و «ذِكراً كثيراً». اما در آيۀ مبارك (وَ تَرَى اَلْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ اَلسَّحابِ ) (3)؛ تو اين كوهها را مى بينى و فكر مى كنى كه اينها ساكن اند و حركتى ندارند، حال آنكه اين كوهها به تندى و به سرعت ابر در

ص: 22


1- . احزاب/ 41.
2- . مزّمّل/ 10.
3- . نمل/ 88.

حال حركت اند، مفعول مطلق نوعى به واژۀ پس از خود اضافه شده است؛ در اينجا واژۀ «مَرَّ» براى «تَمُرُّ» مفعول مطلق نوعى است؛ زيرا به «السّحاب» اضافه شده و بدين سان با ذكر مضاف اليه نوع عبور و حركت كوهها بيان شده است.

همچنين در حديث «مَن ماتَ وَلَم يَعرِفْ إمامَ زَمانِهِ ماتَ مِيتَةَ الجاهِلِيَّةِ .»(1)؛ كسى كه بميرد و امام زمان خويش را نشناسد، همچون مردم عصر جاهلى مى ميرد (مرگ او همچون مرگ زمان جاهليت است)، واژۀ «مِيتَة»، كه مصدر نوعى است، به «الجاهليّة» اضافه شده است تا نوع مرگ را بيان كند.

2. مفعول مطلق عددى

مفعول مطلق عددى براى بيان تعداد دفعات وقوع فعل به كار مى رود؛ مانند واژۀ «إكرامَتَيْن» در عبارت «أكرَمْتُ زيداً إكرامَتَينِ »؛ زيد را دو بار گرامى داشتم يا دو بار از او پذيرايى كردم.

ج) مفعول مطلق نيابى

نوع ديگرى از مفعول مطلق نيز وجود دارد و آن مفعول مطلق نيابى است. مفعول مطلق نيابى، مفعول مطلقى است كه جانشين فعلِ خود مى شود و از آن فعل نيابت مى كند. اين نوع از مفعول مطلق در زبان عربى پركاربرد است.

يكى از موارد كاربرد مفعول مطلق نيابى اين است كه مصدرى منصوب و متعدّى در ابتداى كلام آورده شود و پس از آن يك مفعولٌبه ذكر شود؛ مانند: «كِتابَةً تَمارينَكُم» كه در اين عبارت «تمارينَكُم» مفعول بهِ «كِتابةً » (مصدر فعل «كَتَبَ ، يَكْتُبُ » و جانشين فعل امر) است. در واقع اين عبارت به منزلۀ عبارت «اُكتُبوا تَمارينَكُم» است؛ يعنى، مصدر «كِتابةً » جانشين فعل امر شده است.

ص: 23


1- . شرح إحقاق الحق، قاضى نورالله شوشترى، ج 13، ص 86.

واژۀ «سُبحانَ » هميشه مفعول مطلق نيابى است؛ براى مثال در آيۀ مبارك (فَسُبْحانَ اَللّهِ حِينَ تُمْسُونَ وَ حِينَ تُصْبِحُونَ ) (1)«سُبحانَ » جانشين فعل امر شده است و چون فعل هاى پس از آن («تُمسونَ » و «تُصبِحونَ ») جمع مذكر مخاطب (صيغۀ نهم) است، از اين رو، «سُبحان» در اينجا جانشين فعل امر جمع مذكر «سَبِّحوا» شده است. گويى عبارت اين چنين بوده است: «سَبِّحوا اللهَ حينَ تُمسونَ وحينَ تُصبِحونَ »؛ خداوند را تسبيح و تحميد كنيد (خداوند را از عيب و نقص تنزيه كنيد)، هنگامى كه وارد شب مى شويد (شامگاهان) و هنگامى كه وارد صبح مى شويد (صبحگاهان).

يا در ذكر ركوع نماز (سُبحانَ رَبّيَ العَظيمِ وبحمدهِ )، «سُبحانَ » جانشين فعل مضارع «أُسَبِّحُ » (تسبيح مى كنم) شده است؛ يعنى، «أُسَبِّحُ رَبِّيَ العَظيمَ وَبِحَمدِهِ ».

همچنين در داستان آفرينش حضرت آدم (عليه السلام) هنگامى كه فرشتگان گفتند: (سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلاّ ما عَلَّمْتَنا) ،(2) «سُبحانَ » جانشين فعل مضارع «نُسَبِّحُ » شده است؛ يعنى، «نُسَبِّحُكَ لا عِلمَ لَنا إلّا ما عَلَّمتَنا».

عامل نصب مفعول مطلق

اشاره

همان طور كه مى دانيد، در زبان عربى رفع، نصب، جر يا جزم در هر واژه اى به عامل نياز دارد و به طور كلى نحو عربى بر اساس نظريۀ عوامل پايه گذارى شده است. يكى از نتايج اين نظريه آن است كه هيچ رفع، نصب، جر يا جزمى (هيچ حالت اعرابى) در واژه اى رخ نمى دهد مگر اين كه يك عاملى در آن جمله براى نصب، رفع، جر يا جزم وجود داشته باشد.

ص: 24


1- . روم/ 17.
2- . بقره/ 32.

اين عامل گاه مذكور و گاه محذوف و مقدّر است. مفعول مطلق نيز كه منصوب است، نيازمند عامل نصب است و عامل نصب آن بايد يكى از سه نوع واژه اى باشد كه در ادامه به تفصيل به آن ها مى پردازيم.

الف) فعل
اشاره

فعل ماضى، مضارع يا امر به شرطى كه مفعول مطلق مربوط به آن فعل باشد، مى تواند مفعول مطلق را منصوب كند؛ مانند آيۀ مبارك (كَلَّمَ اَللّهُ مُوسى تَكْلِيماً) (1) كه در آن «تكليماً» به وسيلۀ فعل «كَلَّمَ » منصوب شده است، يا در آيۀ مبارك (وَ رَتِّلِ اَلْقُرْآنَ تَرْتِيلاً) (2) كه «ترتيلاً» به وسيلۀ «رَتِّلْ » منصوب شده است. همچنين در آيۀ شريف (اُذْكُرُوا اَللّهَ ذِكْراً كَثِيراً) (3) فعل «اُذكُروا» باعث نصب «ذِكراً» شده است.

شرايط عامل فعلى

فعل هايى مى توانند عامل نصب مفعول مطلق شوند كه شرايط زير را دارا باشند:

1. تام باشند؛ افعال ناقصه همچون «كانَ » و اخوات آن و «كادَ» و اخوات آن نمى توانند مفعول مطلق را منصوب كنند؛ به عبارت ديگر، نمى توان براى «كانَ » مفعول مطلق آورد و براى مثال گفت: «تَعَجَّبتُ مِنْ كَونِكَ تِلميذاً كَوناً شَديداً (كَوناً كثيراً)»؛ يعنى، «كوناً» نمى تواند در مقام مفعول مطلقِ «كانَ » به كار رود؛ زيرا افعال ناقصه مفعول مطلق نمى پذيرند.

2. متصرف باشند؛ افعال جامد نمى توانند مفعول مطلق داشته باشند؛ براى نمونه فعل تعجب («ما أفعَلَ » يا «أفعِلْ بِهِ ») از افعال جامد است. از اين رو، نمى توان گفت: «ما أكرَمَ

ص: 25


1- . نساء/ 164.
2- . مزّمّل/ 4.
3- . احزاب/ 41.

زَيداً كَرَماً كَثيراً!»؛ زيرا «أكرَمَ » در اسلوب تعجب، جامد است و تنها صيغۀ ماضى آن به كار مى رود و مضارع و امر ندارد. بنا بر اين، فعلى مى تواند عامل نصب مفعول مطلق شود كه علاوه بر تام بودن، متصرف نيز باشد.

ب) وصف
اشاره

دومين واژه اى كه مى تواند عامل نصب مفعول مطلق شود، وصف است. منظور از وصف در مباحث نحوى معمولاً مشتقات وصفى است. در مباحث صرفى گفتيم كه مشتقات به دو نوع وصفى و غيروصفى تقسيم مى شوند. مشتق وصفى پنج قسم از مشتقات را دربرمى گيرد: اسم فاعل، اسم مفعول، صفت مشبّهه، صيغۀ مبالغه و اسم تفضيل.

شرط عامل وصفى

بايد توجه داشت كه همۀ مشتقات وصفى نمى توانند عامل نصب مفعول مطلق باشند، بلكه تنها آن دسته از مشتقات وصفى مى توانند مفعول مطلق را منصوب كنند كه دلالت بر حدوث داشته باشند، نه دلالت بر ثبوت. بنا بر اين، صفت مشبهه و اسم تفضيل به خاطر فقدان اين شرط نمى توانند عامل نصب مفعول مطلق قرار گيرند. از اين رو، نمى توان در عبارتى همچون «عليٌّ كَريمٌ كَرَماً كَثيراً» عامل نصب «كَرَماً» را «كَريم» دانست.

گفتنى است كه اگر اين عبارت، عبارتى فصيح باشد، «كَرَماً» در آن مفعول مطلق براى فعلى محذوف است كه تقديرش اين گونه است: «عليٌّ كَريمٌ يَكرُمُ كَرَماً كَثيراً» و نمى توان گفت كه «كَرَماً» به وسيلۀ «كريم» منصوب شده است؛ زيرا «كريم» صفت مشبّهه است و صفت مشبّهه همانند اسم تفضيل بر ثبوت دلالت مى كند، نه بر حدوث و نمى تواند عامل نصب مفعول مطلق واقع شود.

ص: 26

در آيۀ مبارك (يا أَيُّهَا اَلْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ ) (1)، «كَدحاً» به وسيلۀ «كادِحٌ »، كه اسم فاعل است، منصوب شده است؛ يعنى، عامل نصب «كدحاً» يك اسم فاعل (مشتق وصفى) است.

ج) مصدر

آخرين واژه اى كه مى تواند عامل نصب مفعول مطلق باشد، مصدر است. البته مصدر افعال تام و متصرّف؛ براى نمونه در عبارت «تَعَجَّبْتُ مِن إكرامِكَ عَليّاً إكراماً جَيِّداً (حَسَناً)»، «إكراماً» مفعول مطلق نوعى براى مصدر «إكرام» در «إكرامِكَ » است و معناى جمله اين است كه از پذيرايى خوبى كه نسبت به على كردى، تعجب كردم.

درآيه مبارك (فَمَنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ فَإِنَّ جَهَنَّمَ جَزاؤُكُمْ جَزاءً مَوْفُوراً) .(2) در اين آيۀ مبارك «جَزاءً » مفعول مطلق نوعى است؛ زيرا داراى صفت است و نوع «جزاء» را بيان مى كند و عامل نصب آن «جَزاء» در «جَزاءُكُم» است.

جانشين مصدر در مفعول مطلق

اشاره

گاه در جملات عربى واژگانى در مقام مفعول مطلق قرار مى گيرند كه مصدر نيستند؛ به ديگر سخن، گاه كلماتى در مقام مفعول مطلق جانشين مصدر مى شوند كه مصدر نيستند يا حداقل مصدر فعل قبل خودشان نيستند، ولى مى توانند نقش مفعول مطلق را بپذيرند.

واژه هايى كه در مفعول مطلق از مصدر نيابت مى كنند، با توجه به نوع مفعول مطلق تفاوت دارند و ما در ادامه در دو بخش جداگانه (جانشين مصدر در مفعول مطلق تأكيدى و جانشين مصدر در مفعول مطلق مبيّن) به آن ها مى پردازيم.

ص: 27


1- . انشقاق/ 6.
2- . اسراء/ 63.
الف) مفعول مطلق تأكيدى
اشاره

در مفعول مطلق تأكيدى، غير از مصدر خود فعل، سه نوع از واژه هاى ديگر، مى توانند جانشين مفعول مطلق شوند. كه عبارت اند از: مصدر مترادف با مصدر فعل، مصدر فعل از باب ديگر و اسم مصدر.

1. مصدر مترادف با مصدر فعل

نخستين واژه اى كه مى تواند در مقام مفعول مطلق، جانشين مصدر شود مصدرى است كه به معناى مصدر فعل جمله و مترادفِ آن باشد. براى نمونه در عبارت «جَلَستُ قُعوداً»، «قُعوداً» با اين كه از ريشۀ «جَلَستُ » نيست، ولى مفعول مطلق تأكيدى است؛ زيرا «قُعود» با مصدر فعل «جَلَستُ »، يعنى «جُلوس»، مترادف است و مى تواند مفعول مطلقِ فعل «جَلَستُ » قرار گيرد.

2. مصدر فعل از باب ديگر

واژۀ ديگرى كه مى تواند در جايگاه مفعول مطلق، جانشين مصدر فعل شود مصدر فعل در باب ديگر است. براى نمونه در عبارت «أنزَلَ اللهُ القرآنَ تَنزيلاً»، «تنزيلاً» با اين كه مصدرِ «أنزَلَ » نيست، ولى مفعول مطلق تأكيدى است، حال آنكه مصدر فعل «أنزَلَ »، «إنزال» است و در واقع جمله بايد اين گونه بيان مى شد: «أنزلَ اللهُ القرآنَ إنزالاً»، ولى از آنجا كه «تنزيل» و «إنزال» تقريباً هم معنا و مترادف هستند، مى توان «تنزيلاً» را به جاى «إنزالاً» در مقام مفعول مطلق به كار برد.

همچنين در آيۀ مبارك (وَ تَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتِيلاً) (1) فعل «تَبَتّلْ » از باب «تفعّل» و مصدر آن «تَبَتُّل» است، در حالى كه مصدرى كه در پايان اين جمله آمده است «تبتيل»، از باب «تفعيل» است و مفعول مطلق تأكيدى براى فعل «تَبَتّلْ » به شمار مى رود.

ص: 28


1- . مزّمّل/ 8.
3. اسم مصدر

آخرين واژه اى كه در مفعول مطلق تأكيدى جانشين مصدر مى شود، اسم مصدر است. اسم مصدر واژه اى است كه هم معناى مصدر است، ولى شامل همۀ حروف صيغۀ اوّل ماضىِ آن فعل، چه اصلى يا زائد، نمى شود. براى نمونه مصدر اصلى «كَلَّمَ »، «تَكليم» است و «كلام» اسم مصدر آن است؛ زيرا «كلام» تمام حروف «كَلَّمَ » را دربرندارد؛ يعنى، «لامِ » زائدى كه در «كَلَّمَ » وجود دارد، در «كلام» نيست. گفتنى است با اين كه در «تكليم» لام دومِ «كَلَّمَ » (لام زائد) وجود ندارد، اما به جاى آن يك «تاء» به ابتداى اين واژه افزوده اند كه در واقع اين «تاء» عوض از آن «لامِ » زائد است.

با توجه به مطالب يادشده مى توان دريافت كه اسم مصدر نيز به دليل هم معنايى با مصدر اصلى فعل مى تواند به جاى مصدر در جايگاه مفعول مطلق تأكيدى به كار رود. از اين رو، به جاى عبارت «كَلَّمتُ عليّاً تَكليماً» مى توان گفت: «كَلَّمتُ عليّاً كَلاماً» كه در اين عبارت «كلاماً» مفعول مطلق تأكيدى براى فعل «كَلَّمتُ » است.

همچنين مصدر فعل «تَوَضَّأ»، «تَوَضُّؤ» است كه تمام حروف صيغۀ نخست فعل ماضى خود را دربردارد، اما «وضوء» مصدرى به معناى «تَوَضُّؤ» است و همۀ حروف فعل «تَوَضّأ» را دربرندارد؛ زيرا «وضوء» حرف «تاء» و «ضادِ» دوم را ندارد، پس «وضوء» اسم مصدر است و چنان كه گذشت، اسم مصدر نيز مى تواند به جاى مصدر در جايگاه مفعول مطلق تأكيدى به كار رود. از اين رو، به جاى عبارت «تَوَضَّأتُ تَوَضُّؤاً» مى توان گفت: «تَوَّضَأتُ وُضوءً ».

ب) مفعول مطلق مبيّن
اشاره

در مفعول مطلق عددى يا نوعى نيز برخى واژه ها مى توانند جانشين مصدر اصلى فعل شوند. سه مورد نخست از جانشين هاى مصدر در مفعول مطلق مبيّن، همان موارد جانشين در مفعول مطلق تأكيدى است و ما در ادامه به اين سه مورد و موارد ديگرى كه مى توانند جانشين مصدر در مفعول مطلق مبيّن شوند، مى پردازيم.

ص: 29

1. مصدر مترادف با مصدر فعل

در عبارت «قَعَدْتُ جُلوساً طَويلاً»، «جلوساً» مصدرى مترادف با مصدر اصلى فعل است و به دليل وجود صفت پس از آن، مفعول مطلق نوعى به شمار مى رود.

2. مصدر فعل از باب ديگر

در عبارت «أكرَمتُ صَديقي تَكريماً جَيِّداً»، «تكريم» مصدر باب «تفعيل» است، در حالى كه فعل «أكرَمتُ » از باب «إفعال» است؛ يعنى، مصدرى از باب ديگر جانشين مصدر اصلى فعل شده و در جايگاه مفعول مطلق نوعى به كار رفته است.

3. اسم مصدر

در عبارت «تَوَضّأتُ وُضوءً حَسَناً»، «وضوءً » مفعول مطلق نوعى است؛ زيرا اسم مصدرى هم معناى مصدر اصلى فعل (توضَّأ) است و پس از آن نيز صفتى آمده است كه نوع وضو را بيان مى كند.

4. اسم مضاف به مصدر فعل

از ديگر كلماتى كه مى تواند جانشين مصدر در مفعول مطلق شود، اسمى است كه به مصدر فعل پيش از خود اضافه شده باشد. پركاربردترين اين اسم ها «كلّ » و «بعض» است؛ براى نمونه در عبارت «جَدَّ الطّالِبُ كُلَّ الجِدِّ»؛ دانشجو تمام سعى و تلاش خود را به كار گرفت، «كُلَّ » مفعول مطلق و منصوب است. بايد توجه داشت كه «كُلَّ » مصدر نيست، اما چون به مصدر «الجِدّ» اضافه شده و به اصطلاح مضاف از مضافٌ اليه كسب مصدريت كرده است، از اين رو، مى توان آن را مفعول مطلق نوعى به شمار آورد.

همچنين خداوند متعال در سورۀ مبارك اسراء به پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: هنگامى كه به ديگران انفاق مى كنى مواظب باش كه دستت را بيش از حدّ لازم گشاده نكنى كه خودت

ص: 30

تنگ دست بمانى؛ (وَ لا تَبْسُطْها كُلَّ اَلْبَسْطِ) .(1) در اين آيۀ مبارك «كلّ » چون به مصدر اضافه شده، مفعول مطلق نوعى است.

در عبارت «نِمتُ بَعضَ النَّوم»؛ اندكى (مقدارى) خوابيدم، نيز «بعض» به مصدر (النّوم) اضافه شده است و مفعول مطلق نوعى به شمار مى رود.

همچنين حضرت على (عليه السلام) در يكى از كلمات قصار نهج البلاغه مى فرمايد: «اِتَّقِ اللهَ بَعضَ التُّقَى»؛(2) از خدا بترس هرچند ترسى اندك باشد؛ يعنى، اگر نمى توانى تقواى الهى را به طور كامل پيشه كنى، دست كم آن مقدارى كه مى توانى تقوا پيشه كن. در اين عبارت «بعض» به مصدر «التُّقَى» اضافه شده و مفعول مطلق نوعى است.

گفتنى است علاوه بر واژه هاى «كلّ » و «بعض»، كه از ديگر واژه ها پركاربردترند، هر واژۀ ديگرى كه به مصدر اضافه شود، مى تواند نقش مفعول مطلق را بازى كند. براى نمونه در آيۀ شريف (وَ سَيَعْلَمُ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ ) ،(3) «أيَّ » كه به مصدر ميمى «مُنقَلَب» اضافه شده، مفعول مطلق نوعى است و منصوب شده است.

5. صفت مصدر

واژۀ ديگرى كه مى تواند جانشين مصدر در مفعول مطلق نوعى شود، صفت مصدر است؛ براى نمونه در عبارت «ذَهَبتُ إلى الصَّفِّ سَريعاً»؛ شتابان به كلاس رفتم، با اين كه «سريعاً» صفت مشبّهه است و مصدر نيست، ولى مفعول مطلق به شمار مى رود؛ زيرا صفتِ مصدر محذوف است كه با حذف مصدر، صفت جانشين موصوف (مصدر) شده و نقش مصدر (مفعول مطلق) را پذيرفته است؛ يعنى، در واقع عبارت چنين بوده است: «ذَهَبتُ إلى الصَّفِّ ذَهاباً سَريعاً». در اين عبارت «ذَهاباً» مفعول مطلق و «سريعاً» صفت آن است، ولى

ص: 31


1- . اسراء/ 29.
2- . نهج البلاغه، حكمت 242.
3- . شعراء/ 227.

هنگامى كه «ذَهاباً» از جمله حذف شود، صفت آن جانشين موصوف مى شود. اين مسئله در زبان فارسى نيز وجود دارد. گاه ما در زبان فارسى مى گوييم: «مرد دانايى را ديدم»، گاه نيز صفت (دانا) را جانشين موصوف (مرد) مى كنيم و مى گوييم: «دانايى را ديدم»، در زبان عربى نيز وقتى گفته مى شود: «ذَهَبتُ سريعاً»، با اين كه اصل آن «ذَهَبتُ ذَهاباً سَريعاً» بوده است، ولى «ذَهاباً» حذف مى شود و «سريعاً» در مقام جانشين مصدر، خود، نقش مفعول مطلق نوعى را مى پذيرد.

6. عدد مصدر

عدد مصدر نيز مى تواند جانشين مصدر در مفعول مطلق نوعى يا عددى شود؛ براى مثال در عبارت «زُرْتُ صَديقي ثَلاثاً»؛ دوستم را سه بار ملاقات كردم، با اين كه «ثلاثاً» اسم عددى است و مصدر نيست، ولى مفعول مطلق و منصوب است؛ زيرا منظور از «ثلاثاً» در اين عبارت «ثَلاثَ زِياراتٍ » است.

همچنين در آيۀ مبارك (... فَاجْلِدُوهُمْ ثَمانِينَ جَلْدَةً ) ،(1) «ثَمانينَ » كه اسم عدد هشتاد است، مفعول مطلق واقع شده و به همين دليل با «ياء» و «نون» آمده است. همان گونه كه مى دانيد، نصب اعداد عقود با «ياء» است. گفتنى است در اين آيه «جَلدَةً » تمييز است.

7. اسم اشاره

واژۀ ديگرى كه مى تواند جانشين مصدر شود و نقش مفعول مطلق را بپذيرد، اسم اشاره است. به اين عبارت توجه كنيد: «أحسَنتُ إلى عليٍّ ذَلِكَ الإحسانَ »؛ آن احسان (مدّ نظر) را در مورد على انجام دادم. در اين عبارت «ذلكَ » مفعول مطلق و «الإحسان» عطف بيان يا بدلِ «ذلك» است. در اينجا با اين كه «ذلك» اسم اشاره است و مصدر نيست، ولى چون مشارٌاليهِ آن مصدر است، «ذلك» مفعول مطلق به شمار مى آيد.

ص: 32


1- . نور/ 4.
8. ضمير عائد به مصدر

واژۀ ديگرى كه مى تواند جانشين مصدر شود و نقش مفعول مطلق را بازى كند، ضميرى است كه به مصدر بر مى گردد. براى نمونه در عبارت «عَلَّمْتُ حُسَيناً تَعليماً لا أعَلِّمُهُ أحداً»؛ حسين را آموزش دادم، آن چنان آموزشى كه آن را در مورد هيچ كس ديگرى انجام ندادم، «تعليماً» مفعول مطلق نوعى است و جملۀ «لا أعَلِّمُهُ أحداً» جمله اى وصفيه است كه «تعليماً» را توصيف مى كند.

از اين گذشته ضمير «هاء» در جملۀ «لا أعَلِّمُهُ » نيز هرچند مصدر نيست، ولى چون به «تعليماً» بر مى گردد، مفعول مطلق محسوب مى شود.

9. نوع خاص مصدر فعل

واژۀ ديگرى كه مى تواند به جاى مصدر واقعى فعل، مفعول مطلق واقع شود، اسمى است كه بر نوع خاصى از مصدر فعل دلالت دارد؛ يعنى، اسمى كه براى حالت خاصى از فعل وضع شده باشد؛ همچون «القُرْفُصاء» در عبارت «جَلَستُ القُرفُصاءَ ». «قُرفُصاء» يعنى حالتى از نشستن كه فرد زانوهايش را بغل كند (چمباتمه زدن). از آنجا كه اين واژه (قُرفُصاء) بر نوع خاصى از «جُلوس» دلالت دارد، مى تواند مفعول مطلق فعل «جَلَستُ » قرار گيرد.

همچنين در عبارت «رَجَعتُ القَهْقَرَى»؛ عقبْ عقبى (به سمت عقب) برگشتم، «القَهقَرَى» نوع خاصى از «رُجوع» است. بنا بر اين، مى تواند مفعول مطلقِ «رَجَعتُ » محسوب شود.

چكيده

✓مفعول مطلق مصدرى است كه پس از فعل خود، براى تأكيد فعل يا براى بيان نوع يا تعداد دفعات وقوع آن، به كار مى رود.

✓مفعول مطلق به چهار نوع تقسيم مى شود: تأكيدى، نوعى، عددى و نيابى.

ص: 33

✓مفعول مطلق تأكيدى براى تأكيد بر وقوع فعل پيش از خود به كار مى رود؛ مانند «تَعليماً» در عبارت «عَلَّمتُ حُسَيناً تَعليماً».

✓مفعول مطلق نوعى نوع، حالت و چگونگى فعل را بيان مى كند؛ مانند «صَبراً» و «سَيرَ» در عبارات «اِصْبِرْ صَبراً جَميلاً» و «سِرتُ سَيْرَ الصّالِحينَ ».

✓مفعول مطلق عددى تعداد دفعات وقوع فعل را نشان مى دهد؛ مانند «دَقَّتَيْنِ » در عبارت «دَقَّتِ السّاعَةُ دَقَّتَيْنِ ».

✓مفعول مطلق نيابى جانشين فعل خود مى شود و از آن فعل نيابت مى كند؛ مانند «سُبحانَ » و «صَبراً» در عبارات «سُبحانَ اللهِ » و «صَبراً على المَكارِهِ ».

✓عامل نصب مفعول مطلق يا فعل، يا مشتق وصفى و يا مصدر است.

✓فعل به دو شرط مى تواند عامل نصب مفعول مطلق واقع شود: 1. تام باشد؛ 2. متصرّف باشد.

✓از ميان مشتقات وصفى پنج گانه (اسم فاعل، اسم مفعول، صفت مشبّهه، صيغۀ مبالغه و اسم تفضيل)، تنها اسم فاعل، اسم مفعول و صيغۀ مبالغه مى توانند عامل نصب مفعول مطلق قرار گيرند؛ زيرا بر حدوث دلالت دارند، اما صفت مشبّهه و اسم تفضيل، چون بر ثبوت دلالت دارند، نمى توانند عامل نصب مفعول مطلق شوند. تنها آن دسته از مشتقات وصفى مى توانند عامل نصب مفعول مطلق واقع شوند كه بر حدوث دلالت داشته باشند.

✓مصدر نيز به شرطى كه مصدر افعال تام و متصرف باشد، مى تواند عامل نصب مفعول مطلق باشد.

✓گاه در جملات عربى واژگانى در مقام مفعول مطلق جانشين مصدر مى شوند كه مصدر نيستند يا دست كم مصدر فعل قبل خودشان نيستند، ولى مى توانند نقش مفعول مطلق را بپذيرند.

ص: 34

✓در مفعول مطلق تأكيدى سه گروه از كلمات مى توانند در مقام مفعول مطلق جانشين مصدر شوند:

1. مصدر مترادف با مصدر فعل؛ مانند «وُقوفاً» به جاى «قِياماً» در عبارت «قُمتُ وُقوفاً».

2. مصدر فعل از باب ديگر؛ مانند «تَنزيلاً» به جاى «إنزالاً» در عبارت «أنزَلَ اللهُ القرآنَ تَنزيلاً».

3. اسم مصدر؛ مانند «غُسلاً» به جاى «اِغتِسالاً» در عبارت «اِغتَسَلْتُ غُسلاً».

✓در مفعول مطلق مبيّن (نوعى و عددى) نُه نوع از كلمات مى توانند جانشين مفعول مطلق شوند:

1. مصدر مترادف با مصدر فعل؛ مانند: «قَعَدْتُ جُلوساً طَويلاً».

2. مصدر فعل از باب ديگر؛ مانند: «أكرَمتُ صَديقي تَكريماً جَيِّداً».

3. اسم مصدر؛ مانند: «أعطَيْتُ عَطاءً كَثيراً».

4. اسم مضاف به مصدر فعل؛ مانند: «اِجتَهَدتُ بَعضَ الاِجتِهادِ».

5. صفت مصدر؛ مانند: «خاطَبتُهُ حَسَناً» كه در واقع «خاطَبتُهُ خِطاباً حَسَناً» بوده است.

6. عدد مصدر؛ مانند: «زُرْتُ صَديقي ثَلاثاً».

7. اسم اشاره؛ مانند: «جَلَستُ هذا الجُلوسَ ».

8. ضمير عائد به مصدر؛ مانند: (فَمَنْ يَكْفُرْ بَعْدُ مِنْكُمْ فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذاباً لا أُعَذِّبُهُ أَحَداً مِنَ اَلْعالَمِينَ ) .(1)

9. نوع خاص مصدر فعل؛ مانند: «رَجَعتُ القَهْقَرَى».

ص: 35


1- . مائده/ 115.

تمرين

الف) انواع مفعول مطلق را در عبارت هاى زير مشخص كنيد.

1 - (وَ إِنَّ اَلسّاعَةَ لَآتِيَةٌ فَاصْفَحِ اَلصَّفْحَ اَلْجَمِيلَ ) (1)

2 - (وَ حُمِلَتِ اَلْأَرْضُ وَ اَلْجِبالُ فَدُكَّتا دَكَّةً واحِدَةً ) (2)

3 - (قالَ مَعاذَ اَللّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلاّ مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ إِنّا إِذاً لَظالِمُونَ ) (3)

4 - (يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً) (4)

5 - الإمامُ عليٌّ (عليه السلام): «اِحْذَروا مِنَ اللهِ ما حَذَّرَكُم مِن نَفسِهِ ؛ وَاخْشَوْهُ خَشيَةً يَظهَرُ أثَرُها عَلَيكُم.»(5)

6 - قالَ لُقمانُ لابنِهِ : «يا بُنَيَّ كُن ذا قَلبَيْنِ : قَلبٌ تَخافُ بِهِ اللهَ خَوفاً لا يُخالِطُهُ تَفريطٌ؛ وقَلبٌ تَرجُو بِهِ اللّهَ رَجاءً لا يُخالِطُهُ تَغريرٌ.»(6)

7 - اِجْتَهِدْ أيّها الطّالِبُ اِجتِهاداً، وإلاّ خَسِرْتَ أوقاتَكَ خَسارَةً لا تُعَوَّضُ .

ب) مفعول مطلق و عامل آن را در عبارت هاى زير تعيين كنيد.

1 - (فَأَخَذْناهُ أَخْذاً وَبِيلاً) (7)

2 - (وَ إِنْ مِنْ قَرْيَةٍ إِلاّ نَحْنُ مُهْلِكُوها قَبْلَ يَوْمِ اَلْقِيامَةِ أَوْ مُعَذِّبُوها عَذاباً شَدِيداً) (8)

ص: 36


1- . حجر/ 85.
2- . حاقّه/ 14.
3- . يوسف/ 79.
4- . احزاب/ 56.
5- . المجلسى، محمد باقر، بحار الأنوار، ج 75، ص 70.
6- . المالكى الأشترى، ورام بن أبى فراس، تنبيه الخواطر، ص 41.
7- . مزمل/ 16.
8- . اسراء/ 58.

3 - النَّبيُّ الأكرمُ (صلى الله عليه وآله): «كُونوا كَالسّابِقينَ قَبلَكُم والماضِينَ أمامَكُم قَوَّضُوا مِنَ الدُنيا تَقْويضَ الرّاحِلِ وَطَوَوْها طَيَّ المَنازِلِ ».(1)

4 - إذا أذنَبَ إلَيكَ أخوكَ فَاعْفُ عَنهُ عَفْواً جَميلاً، واصْبِرْ على هَفَواتِهِ صَبْرَ الأخِ المُحِبِّ حُبّاً حَقيقيّاً.

5 - تَعَجَّبْتُ مِن ضَرْبِ سَعيدٍ صَديقَهُ ضَرباً مُبْرِحاً.

ج) واژه هايى را كه در مقام مفعول مطلق، جانشين مصدر شده اند مشخص كنيد و نوع جانشين را بيان نماييد.

1 - (فَيُعَذِّبُهُ اَللّهُ اَلْعَذابَ اَلْأَكْبَرَ) (2)

2 - (فَلْيَضْحَكُوا قَلِيلاً وَ لْيَبْكُوا كَثِيراً) (3)

3 - الرَّسولُ الأعظمُ (صلى الله عليه وآله): «لَوْ خِفْتُمُ اللهَ حَقَّ مَخَافَتِهِ لَعَلِمْتُمُ العِلمَ الَّذِي لَيسَ مَعَهُ جَهْلٌ .»(4)

4 - يَجْدُرُ بِكَ أن تُعْرِضَ عن اللِّئامِ غايَةَ الإعراضِ ، وتُعاشِرَ الكِرامَ عِشرَةً طَويلَةً .

5 - بعدَ أن نَظَرتُ إلى صديقي تِلكَ النَّظرَةَ اِنْزَعَجَ .

6 - راجَعتُ المَكتَبَةَ أربَعَ مَرّاتٍ فَلَم أجِدِ الكتابَ الَّذي طَلَبتُهُ .

د) عبارت هايى را كه زير آن ها خط كشيده شده است، كامل تركيب كنيد.

1 - (فَلا تُطِعِ اَلْكافِرِينَ وَ جاهِدْهُمْ بِهِ جِهاداً كَبِيراً) (5)

2 - (سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمّا يَصِفُونَ ) (6)

ص: 37


1- . المجلسى، محمد باقر، بحار الأنوار، ج 67، ص 78.
2- . غاشيه/ 24.
3- . توبه/ 82.
4- . المتقى الهندى، علاء الدين على، كنز العمّال، ج 3، ص 144.
5- . فرقان/ 52.
6- . انعام/ 100.

3 - الإمامُ الصّادِقُ (عليه السلام): «اُرْجُ اللهَ رَجاءً لا يُجْرِئُكَ على مَعاصِيهِ ، وخَفِ اللهَ خَوفاً لا يُؤْيِسُكَ مِن رَحمَتِهِ .»(1)

4 - (وَ لا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلى عُنُقِكَ وَ لا تَبْسُطْها كُلَّ اَلْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً) (2)

ص: 38


1- . الشيخ الصدوق، الأمالى، ص 65.
2- . اسراء/ 29.

درس دوم: مفعولٌبه (1)

اهداف درس

آشنايى با:

✓مفعولٌبه و اقسام آن (صريح و مؤوّل به صريح)؛

✓رتبۀ مفعولٌبه؛

✓عامل نصب مفعولٌبه؛

✓افعال چند مفعولى؛

✓افعال دو مفعولى (افعال قلوب و افعال تحويل).

درآمد

در درس پيشين نخستين اسم از اسم هاى منصوب، يعنى مفعول مطلق را شناختيم؛ در اين درس و درس آينده با دومين واژه از منصوبات، يعنى مفعولٌبه آشنا خواهيم شد و مباحث مرتبط با آن را فرا خواهيم گرفت.

تعريف مفعولٌبه

مفعولٌبه اسمى است نشانگر شخص يا شيئى كه عمل فاعل بر آن واقع مى شود؛ براى نمونه در عبارت «قَرَأتُ الكتاب»، «الكِتاب» مورد قرائت متكلّم واقع شده است. از اين رو، مفعولٌبهِ فعل «قَرَأتُ » است. «قَرَأ» فعل، «تُ » فاعل و «الكتابَ » مفعولٌبه است.

ص: 39

اقسام مفعولٌبه

مفعولٌبه، به دو نوع صريح و مؤوّل به صريح تقسيم مى شود.

مفعولٌبه صريح

مفعولٌبه صريح هنگامى به كار مى رود كه آن اسمى كه در مقام مفعولٌبه در جمله آمده است، به صراحت در كلام وجود داشته باشد.

مفعولٌبه صريح نيز به اسم ظاهر و ضمير تقسيم مى شود. واژه اى كه ضمير نباشد، اسم ظاهر نام دارد؛ مانند عبارت «رَأيتُ عليّاً في الشّارِعِ » كه «عليّاً» مفعولٌبه ظاهر براى فعل «رَأيتُ » است. همچنين در آيۀ مبارك (وَ أَنْزَلْنا مِنَ اَلسَّماءِ ماءً مباركا)،(1) «ماءً » مفعولٌبه ظاهر براى فعل «أنزَلنا» است.

گاه نيز ممكن است مفعولٌبه ضمير باشد؛ مانند آيۀ مبارك (يا أَيُّهَا اَلْإِنْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ اَلْكَرِيمِ اَلَّذِي خَلَقَكَ فَسَوّاكَ فَعَدَلَكَ ) (2) كه در آن ضمير «كاف» در «غَرَّكَ » مفعولٌبهِ فعل «غَرَّ» است و همچنين در «خَلَقَكَ »، «سَوّاكَ » و «عَدَلَكَ » ضمير «كاف» به ترتيب مفعولٌبهِ افعال «خَلَقَ »، «سَوَّى» و «عَدَلَ » است.

مفعولٌبه مؤوَّل به صريح

مفعولٌبه مؤوَّل به صريح آن است كه مصدرى مؤوَّل متشكّل از يك حرف مصدرى و جملۀ پس از آن نقش مفعولٌبه را بپذيرد. يكى از حروف مصدرى «أنَّ » است. «أنَّ » جزء حروف مشبّهة بالفعل است و علاوه بر آنكه اسم را منصوب و خبر را مرفوع مى كند، خود و جملۀ پس از آن تأويل به مصدر مى شود؛ يعنى، در يك مصدر خلاصه مى شود؛ براى نمونه در

ص: 40


1- . ق/ 9.
2- . انفطار/ 6 و 7.

عبارت «عَرَفتُ أنَّكَّ ناجحٌ »(1) عبارت «أنَّكَ ناجحٌ » به يك مصدر تأويل مى شود كه آن مصدر مؤوّل، مفعولٌبه فعل «عَرَفتُ » است. گويا گفته باشيم: «عَرَفتُ نَجاحَكَ ».

يكى ديگر از حروف مصدرى «أنْ » است. براى مثال «أن» ناصبه اى كه بر سر فعل مضارع مى آيد از حروف مصدرى است، اما گاه ممكن است «أن» مصدرى، ناصبه نباشد؛ مانند زمانى كه بر فعل ماضى وارد مى شود، ولى به هر حال در اينجا، «أن» حرف مصدرى است؛ براى نمونه در عبارت «أريدُ أن أذْهَبَ إلى المَكتَبَةِ »؛ مى خواهم به كتابخانه بروم، جملۀ «أن أذْهَبَ إلى المَكتَبَةِ »؛ اين كه به كتابخانه بروم، در واقع به معناى مصدر است و در اصطلاح به مصدرى كه مفعولٌبه «أريدُ» است، تأويل مى شود. گويى گفته باشيم: «أريدُ الذَّهابَ إلى المكتبةِ ». همچنين در آيۀ مبارك (فَمَنْ يُرِدِ اَللّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ ) (2) فعل مضارع «يَهديَ » به همراه «أنْ » و مفعولٌبه فعل مضارع (ضمير «ه») و فاعل مستترى كه در آن است در مجموع به مصدرى كه مفعولٌبه فعل «يُرِدْ» است، تأويل مى شود؛ يعنى، «فَمَن يُرِدِ اللهُ هِدايَتَهُ يَشرَحْ صَدرَهُ للإسلامِ ».

رتبۀ مفعولٌبه

اجزاى اصلى جملۀ فعليه عبارت اند از: فعل و فاعل (اگر فعل لازم باشد)؛ و فعل، فاعل و مفعول (اگر فعل متعدى باشد). اجزاى ديگر آن عبارت اند از: حال، تمييز، مفعولٌفيه، مفعولٌله و....

اگر در يك جملۀ فعليه، فعل، فاعل و مفعولٌبه وجود داشته باشد، رتبه و ترتيب اصلى ميان اين سه جزء، اين است كه اول فعل بيايد، بعد فاعل و بعد مفعولٌبه؛ براى مثال در عبارت «أكرَمَ عليٌ زيداً»؛ على زيد را گرامى داشت، ابتدا فعل (أكرَمَ )، آن گاه فاعل (عليّ ) و

ص: 41


1- . دانستم كه تو قبول شدى.
2- . انعام/ 125.

سپس مفعولٌبه (زيداً) قرار گرفته است. بنا بر اين، اصل در مفعولٌبه اين است كه پس از فعل و فاعل بيايد.

حال سؤال اين است كه آيا امكان تقديم مفعولٌبه بر فاعل وجود دارد يا خير؟ يعنى امكان دارد در جمله اى مفعولٌبه بر فاعل مقدّم شود؟ در پاسخ بايد بگوييم كه تقديم مفعولٌبه بر فاعل، به حصر عقلى سه حالت دارد؛ يعنى، عقل حكم مى كند كه رتبۀ مفعولٌبه از اين سه حال خارج نباشد:

1. تقديم مفعولٌبه بر فاعل جايز باشد؛ يعنى، بتواند پس از فاعل قرار گيرد و هم پيش از فاعل.

2. تقديم مفعولٌبه بر فاعل واجب باشد.

3. تقديم مفعولٌبه بر فاعل ممتنع باشد؛ يعنى، مفعولٌبه نتواند پيش از فاعل قرار گيرد و بايد پس از آن بيايد.

جواز تقديم مفعولٌبه بر فاعل

به طور كلى حالت جواز تقديم مفعولٌبه بر فاعل به يك مورد عامى كه ممكن است خود مصاديق متعدد و زيادى داشته باشد، منحصر مى شود و آن اين است كه تقديم مفعولٌبه بر فاعل هنگامى جايز است كه قرينه يا نشانه اى لفظى يا معنوى بر تقديم مفعولٌبه دلالت كند؛ يعنى، يك نشانۀ لفظى يا يك نشانۀ عقلى و معنوى در كلام وجود داشته باشد كه نشان دهد اين كلمه اى كه مقدّم شده، مفعولٌبه است و نه فاعل؛ به ديگر سخن، شنونده به وسيلۀ نشانه و قرينه اى معناى صحيح كلام را درك كند؛ براى مثال در عبارت «أكْرَم زيداً عليٌّ »، نصب كلمۀ «زيد» و رفع كلمۀ «عليّ » قرينۀ لفظى محسوب مى شود و به خوبى نشان مى دهد كه كلمۀ منصوب در عين حال كه پيش افتاده، مفعولٌبه است و كلمۀ مرفوع فاعل است؛ يعنى، «أكرَمَ » فعل ماضى مبنى بر فتح، «زيداً» مفعولٌبه و منصوب به فتحه و «علىٌّ » فاعل و مرفوع به ضمه است. در اين عبارت فاعل مؤخّر و مفعولٌبه (زيداً) مقدّم شده است. نصب كلمۀ «زيد» نشان مى دهد كه اين واژه مفعولٌبه است.

ص: 42

گاه ممكن است قرينۀ عقلى يا معنوى يا لُبّى (به معناى خِرَد) وجود داشته باشد؛ يعنى، از يك معنا بتوانيم بفهميم كه كلمۀ جلوافتاده قطعاً مفعولٌبه است و نمى تواند فاعل باشد؛ براى مثال در عبارت «أكَلَ الكُمّثرى موسى» هر فرد عاقلى مى فهمد كه كلمۀ «كمّثرى» مفعولٌبه مقدّم است، هرچند حركت اعرابى در اين كلمات (موسى و كمّثرى) تقديرى است؛ يعنى، حركت فتحۀ «كمّثرى» نمى تواند ظاهر شود و مقدَّر است. در كلمۀ موسى هم حركت رفع ظاهر نمى شود و مقدَّر است؛ به ديگر سخن، هر دو كلمه منصوب و مرفوع به فتحه و ضمۀ تقديرى هستند و تنها از معناى عبارت مى توان دريافت كه «كمّثرى» مفعول است؛ چرا كه عبارت نمى تواند به معناى «گلابى موسى را خورد» باشد، بلكه حتماً موسى، گلابى را خورده است.

وجوب تقديم مفعولٌبه بر فاعل

گاه مفعولٌبه به طور وجوبى بر فاعل مقدّم مى شود؛ يعنى، بايد مفعولٌبه پيش از فاعل بيايد. حالت وجوب تقديم مفعولٌبه بر فاعل خود به سه مورد تقسيم مى شود:

مورد نخست: هنگامى كه مفعولٌبه ضمير باشد و فاعل اسم ظاهر. در اين حالت حتماً بايد مفعولٌبه بر فاعل مقدّم شود. براى مثال در عبارت «أكرَمَكَ عليٌّ » ضمير «كاف» مفعولٌبه «أكرمَ » است و «عليٌ » فاعل آن است. در اينجا نمى توان كلمۀ «كاف» را، كه مفعولٌبه است، بعد از فاعل آورد و گفت: «أَكْرمَ عليٌّ كَ »؛ براى اين كه ضمير متصل، چنان كه از اسمش برمى آيد، بايد به چيزى متصل شود، در حالى كه در عبارت فوق ضمير «كاف» نمى تواند به «عليّ » متصل شود. ممكن است چنين تصور شود كه براى رفع اين اشكال مى توان ضمير «كاف» را كه ضمير متصل است، به ضمير منفصل منصوب تبديل كرد و گفت: «أَكْرَم عليٌّ إياكَّ »، اما اين هم جايز نيست؛ چرا كه قاعده اى در بارۀ كاربرد ضمير در زبان عربى وجود دارد كه مى گويد: تا زمانى كه كاربرد ضمير متصل ممكن باشد، نوبت به كاربرد ضمير منفصل نمى رسد؛ يعنى، در جمله سازى هر وقت بتوان يك ضمير متصل آورد، نمى توان از كاربرد ضمير متصل عدول و از ضمير منفصل استفاده كرد. بنا بر

ص: 43

اين، جملۀ «أكرَمَ عليٌّ إيّاكَ » نادرست است. قرآن كريم نيز مى فرمايد: (وَ لَقَدْ نَصَرَكُمُ اَللّهُ بِبَدْرٍ وَ أَنْتُمْ أَذِلَّةٌ ) ،(1) در اين آيۀ شريف كلمۀ «الله» فاعلِ «نَصَرَ» و «كُمْ » مفعولٌبهِ مقدّم براى فعل «نَصَرَ» است؛ چرا كه مفعولٌبه ضمير است و بايد بر لفظ جلاله كه اسم ظاهر است، مقدّم شود.

مورد دوم: هنگامى كه فاعلِ جمله به وسيلۀ اسلوب «إنّما» يا اسلوب نفى و «إلّا»، محصور شده باشد؛ مانند «إنَّما ضَرَبَ زيداً عليٌّ »؛ زيد را فقط على زد. يا همين مفهوم حصر با اسلوب نفى و «إلّا» بيان شود؛ مانند عبارت: «ما ضرب زيداً إلاّ عليٌّ »؛ زيد را نزد مگر على.

پيش تر آموختيم كه هرگاه بخواهيم كلمه اى را محصور كنيم، حتماً بايد آن را مؤخر بياوريم؛ يعنى، در آخر جمله ذكر كنيم؛ براى مثال وقتى گفته شود: «إنَّما ضربَ زيداً عليٌّ » به اين معنى است كه زيد را فقط على زد و كس ديگرى او را نزد، در حالى كه اگر گفته شود: «إنّما ضربَ عليٌّ زيداً»، يعنى على فقط زيد را زد و كس ديگرى را نزد.

بنا بر اين، اگر قصد اين باشد كه فاعل محصور شود، بايد آخر جمله قرار گيرد. لذا مفعول بايد حتماً مقدّم شود.

قرآن كريم مى فرمايد: (أَ فَأَمِنُوا مَكْرَ اَللّهِ فَلا يَأْمَنُ مَكْرَ اَللّهِ إِلاَّ اَلْقَوْمُ اَلْخاسِرُونَ ) .(2) در اين آيه از آنجا كه قصد حصر فاعل وجود داشته، كلمۀ «القومُ » (فاعل) مؤخّر شده و «مَكرَ» (مفعولٌبه) مقدّم شده است.

مورد سوم: از موارد تقديم وجوبى مفعولٌبه بر فاعل، اين است كه به فاعل ضميرى متصل شود كه مرجع اين ضمير مفعولٌبه باشد؛ يعنى، اين ضمير به مفعولٌبه بازگردد؛ براى مثال اگر بگوييم «يُحِبُّ عليّاً أخوهُ »؛ على را برادرش دوست دارد، ضمير «ه» در «أخوهُ » به

ص: 44


1- . آل عمران/ 123.
2- . اعراف/ 99.

«عليّ » بر مى گردد كه در اينجا مفعولٌبه است. پس بايد مقدّم شود؛ چرا كه اگر گفته شود: «يُحِبُّ أخوهُ عليّاً»، لازم مى آيد، ضميرى كه به «أخوهُ » متصل شده، به مرجعى كه هم از نظر لفظى مؤخّر است و هم از نظر رتبه پايين تر است، برگردد؛ زيرا بيان شد كه رتبۀ فاعل قبل از رتبۀ مفعولٌبه است و در جملۀ فعليه اول فعل بعد فاعل و سپس مفعولٌبه مى آيد. از ديگر سو، ضمير يا كلمه اى كه به فاعل يا به مفعولٌبه مى پيوندد، همان رتبه را خواهد داشت؛ چون مضاف و مضافُ اليه به مثابۀ كلمه اى واحد هستند. بنا بر اين، اشكال عبارت «يُحِبُّ أخوهُ عليّاً» اين است كه ضمير به كلمۀ «عليّ » كه بعد آمده و از نظر لفظى مؤخر و از نظر رتبه هم پايين تر است، برخواهد گشت و در زبان عربى اين كاربرد جايز نيست. بنا بر اين، براى رفع اشكال بايد كلمۀ «عليّاً» مقدّم و گفته شود: «يُحِبُّ عليّاً أخوهُ » تا ضمير به مرجعى باز گردد كه از نظر لفظى مقدّم است ولو اين كه از نظر رتبه مؤخر باشد؛ چراكه جايز است ضمير به چيزى برگردد كه از نظر لفظى مقدم، ولى از نظر رتبه مؤخر باشد؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (وَ إِذِ اِبْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ ) (1)«ربُّ » فاعل است و به ضمير «- ه» اضافه شده است. ضمير «- ه» نيز به كلمۀ «إبراهيم» باز مى گردد، لذا بايد اجباراً «ابراهيم» مقدّم شود.

امتناع تقديم مفعولٌبه بر فاعل

حالت سوم امتناع است؛ يعنى، در مواردى تقديم مفعولٌبه بر فاعل جايز نيست، بلكه واجب است مفعولٌبه مؤخّر باشد. تأخير مفعولٌبه بر فاعل در سه مورد واجب است كه در زير به هر يك از آن ها اشاره خواهيم كرد:

مورد نخست: هنگامى كه قرينه اى لفظى يا عقلى بر تقديم مفعولٌبه بر فاعل وجود نداشته باشد و اين احتمال وجود داشته باشد كه شنونده دچار اشتباه شود؛ براى مثال در

ص: 45


1- . بقره/ 124.

عبارت «أكْرَمَ موسى عيسى»؛ موسى عيسى را گرامى داشت، اگر كلمۀ «عيسى» مقدّم شود و گفته شود: «أكرَمَ عيسى موسى»، مشخص نمى شود كه اين كلمۀ «عيسى» مفعولٌبه مقدّم است؛ چون به همان اندازه كه احتمال دارد مفعولٌبه مقدّم باشد، به همان اندازه نيز احتمال دارد كه فاعل باشد و اصل بر اين است كه در جمله، تقديم و تأخير وجود نداشته باشد مگر اين كه خلافش ثابت شود. بنا بر اين، در اين حالت اسمى كه اوّل آمده باشد، فاعل و آن كه دوم آمده باشد، مفعولٌبه است.

مورد دوم: كه مفعولٌبه محصور باشد. اگر مفعولٌبه به وسيلۀ «إنّما» يا «إلّا» محصور شود، بايد در آخر جمله قرار گيرد. بنا بر اين، اگر قصد گوينده حصر مفعولٌبه باشد، بايد مفعولٌبه پس از فاعل در آخر جملۀ آغازشده با «إنّما» قرار گيرد، يا پس از كلمۀ «إلّا» بيايد؛ براى مثال جملۀ «ما ضَرَبَ عليٌّ إلاّ زيداً» يا «إنّما ضربَ علىٌّ زيداً» به اين معنى است، على فقط زيد را زد نه كس ديگرى را.

گفتنى است كه جملۀ «إنّما ضَرَبَ عليٌّ زيداً» با جملۀ «إنّما ضَرَبَ زيداً عليٌّ »، كه در بحث حصر فاعل و وجوب تقديم مفعولٌبه بر آن گذشت، از نظر معنا كاملاً متفاوت است؛ جملۀ «إنّما ضَرَبَ زيداً عليٌّ » بدين معناست كه زيد را فقط على زد و كس ديگرى او را نزد. در حالى كه وقتى مى گوييم: «إنّما ضَربَ عليٌّ زيداً»، يعنى على، فقط زيد را زد و نه كس ديگرى را.

مورد سوم: هنگامى كه فاعل ضمير باشد، اعم از اين كه مفعولٌبه هم ضمير يا اسم ظاهر باشد. به ديگر سخن اگر فاعلِ جمله اى ضمير بود، مفعولٌبه آن، خواه اسم ظاهر باشد خواه ضمير، فاعل بايد مقدّم شود؛ براى مثال در جملۀ «شاهَدتُ عليّاً فِي الشّارعِ »، فعل «شاهَدَ»، فعل ماضى مبنى بر سكون، «تُ » فاعل و «عليّاً» مفعولٌبه است. در اين جمله نمى توان كلمۀ «عليّاً» را بر فاعل مقدّم كرد و گفت: «شاهدَ علياً تُ » يا «شاهدَ عليّاً أنا» چرا كه تا زمانى كه كاربرد ضمير متصل ممكن باشد، نوبت به كاربرد ضمير منفصل نمى رسد و

ص: 46

نمى توان گفت: «شاهدَ عليّاً أنا»، بلكه بايد گفت: «شاهَدتُ عليّاً»؛ يعنى، بايد فاعل (ضمير متصل) مقدّم شود.

عامل نصب مفعولٌبه

در اين بخش از درس به اين پرسش پاسخ مى دهيم كه در جملۀ فعليه يا حتى در جملۀ اسميه چه كلمه اى مفعولٌبه را نصب مى دهد و عامل نصب آن چيست ؟

عامل نصب مفعولٌبه يا فعل است يا شبه فعل. براى مورد اول مثال هاى فراوانى گذشت براى نمونه در آيۀ (وَ لَقَدْ خَلَقْناكُمْ ثُمَّ صَوَّرْناكُمْ ) (1)«كُم» در «خَلَقناكُم» و «صَوَّرناكُم» مفعولٌبه و محلاً منصوب است. عامل نصبِ هر دو، همان فعل هاى «خَلَقنا» و «صَوَّرنا» است.

گاهى شبه فعل، عامل نصب مفعولٌبه است. منظور از شبه فعل در زبان عربى، اسم هايى است كه عمل فعل را انجام مى دهند؛ يعنى، شباهتشان به فعل از نظر عملشان است؛ به عبارت ديگر، همان گونه كه فعل مى تواند فاعل را رفع و مفعولٌبه و حال را نصب دهد، شبه فعل نيز مى تواند در كلمات ديگر رفع و نصب ايجاد كند.

شبه فعل در زبان عربى شامل سه نوع كلمه است:

1. مشتقات وصفى: نظيرِ اسم فاعل، اسم مفعول، صفت مشبّهه، صيغۀ مبالغه و اسم تفضيل كه در بحث مفعول مطلق نيز به آن ها اشاره شد.

2. اسم فعل: اسم فعل اسمى مبنى است كه در آن معناى فعل نهفته است. اگر اسم فعل معناى فعل متعدى را داشته باشد، مى تواند عامل نصب مفعولٌبه شود.

ص: 47


1- . اعراف/ 11.

3. مصدر

البته شرايط عمل كردن (نصب و رفع دادن) شبه فعل ها مجال بيش ترى مى طلبد كه در آينده به طور مفصل بيان خواهد شد.

چند مثال

الف) «عليٌّ كاتِبٌ رِسالةً الانَ أو في المستقبل»: «عليٌ » مبتدا و مرفوع؛ «كاتبٌ » خبر و مرفوع و فاعلِ «كاتبٌ » ضميرِ مستتر «هو» است كه در «كاتبٌ » نهفته است؛ «رِسالة» مفعولٌبه و عامل نصب آن اسم فاعلى است كه پيش از آن آمده است.

ب) اسم فعل در صورتى كه معناى يك فعل متعدى را دهد، مى تواند عامل نصب مفعولٌبه باشد. قرآن كريم مى فرمايد: (يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ ) .(1) در اين آيه عبارت «عليكم» جار و مجرور نيست، بلكه اسم فعل به معناى «اِلزَموا» است؛ يعنى، مراقبت داشته باشيد و مواظبت كنيد. در بسيارى از آيات قرآن و احاديث «عليكم» همان جار و مجرور صِرف است، اما عبارت «علَيكُم» و «عَليكَ » گاه ممكن است معناى اسم فعل داشته باشد. بنا بر اين، عبارتِ قرآنىِ (يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ ) به معنى «اِلزَموا أنفُسَكُم» است، كه عبارت «عليكم» جانشين فعل شده است؛ لذا «أنفُسَ » مفعولٌبه آن محسوب مى شود. چرا كه «عليكم» اسم فعلى به معناى فعل متعدى است.

ج) مصدر در شرايط خاصى مى تواند فاعل را رفع و مفعولٌبه را نصب دهد؛ براى مثال در جملۀ «تَعَجَّبْتُ من إكرامِ زيدٍ عليّاً»؛ از اين كه زيد على را گرامى مى دارد، تعجب كردم. «إكرام» مصدر باب إفعال است و به فاعل خود (زيد) اضافه شده و «علياً» را در مقام مفعولٌبه خود نصب داده است. بنا بر اين، عامل نصب مفعولٌبه (عليّاً) مصدر «إكرام» است.

ص: 48


1- . مائده/ 105.

در قرآن مجيد نيز آمده است: (فَبِما نَقْضِهِمْ مِيثاقَهُمْ لَعَنّاهُمْ وَ جَعَلْنا قُلُوبَهُمْ قاسِيَةً ) ؛(1) به سبب پيمان شكنى شان، آن ها را لعن كرديم. كلمۀ «نقض» مصدرى به معناى شكستن [پيمان] و ضمير «هُم» مضافٌ اليه است. در اينجا مصدر (نقض) به فاعل خود (هُم) اضافه شده است و «ميثاق» مفعولٌبه آن است، و به همين جهت نيز منصوب شده است.

افعال چند مفعولى

در زبان عربى افعالى وجود دارند كه مى توانند دو يا سه مفعول را منصوب كنند؛ يعنى، در زبان عربى سه نوع فعل متعدى داريم: 1. متعدى به يك مفعول؛ مانند: «قَرَأتُ الكتابَ » كه در آن «قَرَأتُ » فعل و فاعل و «الكتابَ » مفعولٌبه است؛ 2. متعدى به دو مفعول؛ مانند: «أعطَيتُ عليّاً كتاباً» كه «أعطَيتُ » فعل و فاعل، «عليّاً» مفعول اوّل و «كتاباً» مفعول دوم است؛ 3. متعدى به سه مفعول. در زبان عربى هفت فعلِ سه مفعولى وجود دارد؛ براى نمونه فعل «أعلَمَ » در شرايط خاصى سه مفعولى است؛ مانند: «أعلَمتُ عليّاً حُسَيناً ناجِحاً»؛ على را آگاه كردم كه حسين قبول شده است. در اين عبارت «عليّاً» مفعول اوّل، «حسيناً» مفعول دوم و «ناجحاً» مفعول سوم است.

افعال متعدى به دو مفعول تقسيمات، مباحث و احكام خاصى دارند كه بخشى از آن ها را در اين درس و بخش ديگر را در درس آينده مطرح مى كنيم.

ص: 49


1- . مائده / 13.

افعال دو مفعولى

اشاره

افعال دو مفعولى به دو دسته تقسيم مى شوند:

الف) افعالى كه دو مفعول آن ها در اصل مبتدا و خبر است.

اين فعل ها بر جملۀ اسميه وارد مى شوند و مبتدا و خبر را به مفعول اوّل و دوم تبديل مى كنند؛ مانند جملۀ اسميۀ «عليٌّ ناجحٌ » كه «عليٌّ » مبتدا و «ناجحٌ » خبر است و هر دو مرفوع هستند. حال اگر فعلى دو مفعولى، همچون «ظَنَنتُ » بر اين جملۀ اسميه وارد شود، جملۀ اسميه به جمله اى فعليه تبديل مى شود و مبتدا و خبر به ترتيب به مفعول اوّل و دوم تبديل مى شوند: «ظَنَنتُ عليّاً ناجحاً» كه «عليّاً» مفعول نخست و «ناجحاً» مفعول دوم است. اين گونه افعال كه دو مفعول آن ها در اصل مبتدا و خبر بوده است، جزء نواسخ قلمداد مى شوند.(1)

ب) افعالى كه دو مفعول آن ها در اصل مبتدا و خبر نيست.
اشاره

اين افعال بر جمله وارد نمى شوند؛ مانند «أعطَى» در عبارت «أعطَيتُ عليّاً كتاباً». در اينجا نمى توان گفت كه اين عبارت در اصل «عليٌّ كتابٌ » بوده است و سپس «أعطَيتُ » بر آن داخل شده است؛ زيرا اين جمله (عليٌّ كتابٌ ) مفهوم درستى ندارد. به ديگر سخن از مفعول اوّل و دوم اين جمله نمى توان يك جملۀ اسميه ساخت، در حالى كه از جملۀ «ظَنَنتُ عليّاً مريضاً» مى توان جمله اى اسميه ساخت و گفت: «عليٌّ مريضٌ ».(2)

ص: 50


1- . نواسخ به كلماتى گفته مى شود كه بر جملۀ اسميه وارد مى شوند و حكم جملۀ اسميه را نسخ (باطل) مى كنند؛ مانند «إنَّ » و اَخَوات آن، «كانَ » و اَخَوات آن و برخى از فعل هاى دو مفعولى.
2- . در زبان عربى در عبارات «أعطَيتُ عليّاً كتاباً» و «ظَنَنتُ عليّاً مريضاً» دو واژه اى كه پس از فعل آمده است، هر دو مفعولٌبه به شمار مى روند، ولى در زبان فارسى اين گونه نيست؛ براى نمونه در ترجمۀ عبارت «أعطَيتُ عليّاً كتاباً» مفعول نخست را به صورت متمّم و مفعول دوم را به صورت مفعول بى واسطه ترجمه مى كنيم و مى گوييم: «كتابى (را) به على دادم» و نمى گوييم: «على را كتابى را دادم». همچنين عبارت «ظَنَنتُ عليّاً مريضاً» اين گونه ترجمه مى شود: «گمان كردم كه على بيمار است» يا «على را بيمار پنداشتم».

افعال دو مفعولى كه دو مفعول آن ها در اصل مبتدا و خبر است، به دو دسته تقسيم مى شوند: افعال قلوب و افعال تحويل.

1. افعال تحويل
اشاره

در بارۀ افعال تحويل سخن زيادى نمى توان گفت. تنها كافى است تعريف اين افعال را بدانيم و با مهم ترين آن ها آشنا شويم.

«تحويل» مصدر باب تفعيل و متعدى است و به معناى از حالتى به حالتى گرداندن، تغيير دادن و تبديل كردن است. بنا بر اين، افعال تحويل، همان گونه كه از اسمشان برمى آيد، به افعالى گفته مى شود كه بر جملۀ اسميه وارد مى شوند و مبتدا را به مفعول اوّل و خبر را به مفعول دوم تبديل مى كنند و معناى آن ها تبديل حالتى به حالت ديگر يا تغيير از حالتى به حالت ديگر است.

پركاربردترين افعال تحويل عبارت اند از:

الف) جَعَلَ

يكى از مهم ترين اين افعال، كه در قرآن كريم هم زياد به كار رفته است، «جَعَلَ » است. البته بايد توجه داشت كه اين فعل هميشه به معناى تحويل نيست، بلكه گاه به معناى «قرار داد يا گذاشت» نيز به كار مى رود؛ مانند: «جَعَلتُ الكتابَ عَلَى المِنضَدَةِ ». در اين عبارت فعل «جَعَلَ » يك مفعولى است كه مفعول آن «الكتاب» است.

گاه نيز فعل «جَعَلَ » به معناى «خَلَقَ » به كار مى رود؛ مانند آيۀ مبارك (وَ جَعَلْنا مِنَ اَلْماءِ كُلَّ شَيْ ءٍ حَيٍّ ) ؛(1) هر موجود زنده اى را از آب خلق كرديم.

ص: 51


1- . انبياء/ 30.

همچنين گاه فعل «جَعَلَ » به معناى «اعتقاد داشت يا پنداشت» به كار مى رود؛ مانند آيۀ مبارك (وَ جَعَلُوا اَلْمَلائِكَةَ اَلَّذِينَ هُمْ عِبادُ اَلرَّحْمنِ إِناثاً) (1) كه در آن «الملائكةَ » مفعول اوّل و «إناثاً» مفعول دوم است، ولى فعل «جَعَلَ » در اينجا از افعال تحويل به معناى تبديل و تغيير نيست، بلكه از افعال قلوب و به معناى پنداشتن است؛ يعنى، مشركان، فرشتگان را كه بندگان خدا هستند، مؤنث پنداشتند؛ يعنى، فكر مى كردند كه فرشتگان دختران خدا هستند.

فعل «جَعَلَ » گاهى هم به معناى تبديل، تحويل و تغيير به كار مى رود كه در اين معنا از افعال تحويل است؛ مانند آيۀ مبارك (وَ جَعَلْنا نَوْمَكُمْ سُباتاً) ؛(2) و خواب شما را [مايۀ] آسايش گردانيديم.

و آيۀ شريف (لَوْ نَشاءُ جَعَلْناهُ أُجاجاً) ؛(3) اگر اراده كنيم اين آب گوارا را به آب شور و تلخ تبديل مى كنيم. در اين آيه ضمير «ه» مفعول اوّل و «أجاجاً» مفعول دوم است و معناى تبديل هم در فعل «جَعَلَ » وجود دارد.

همچنين «جَعَلَ » در عبارت «جَعَلتُ الطّينَ خَزَفاً»؛ گل را به سفال تبديل كردم، از افعال تحويل است؛ زيرا بر تبديل چيزى به چيز ديگر و از حالتى به حالت ديگر درآوردن دلالت دارد. در اين جمله «الطّينَ » مفعول اوّل و «خَزَفاً» مفعول دوم است.

علاوه بر اين، گاه ممكن است فعل «جَعَلَ » از افعال شروع باشد كه در بحث افعال مقاربه در نحو كاربردى (1) با آن آشنا شديم.

با توجه به اين مطالب روشن مى شود كه فعل «جَعَلَ » هميشه از افعال تحويل نيست، بلكه تنها هنگامى فعل تحويل است كه معناى تبديل كردن و تغيير دادن داشته باشد.

ص: 52


1- . زخرف/ 19.
2- . نبأ/ 9.
3- . واقعه/ 70.
ب) اِتَّخَذَ

دومين فعل از افعال تحويل، «اِتّخَذَ» است؛ مانند آيۀ مبارك (اِتَّخَذَ اَللّهُ إِبْراهِيمَ خَلِيلاً) ؛(1) خداوند ابراهيم را خليل خود گرداند، كه در اين آيه «إبراهيمَ » مفعول اوّل و «خليلاً» مفعول دوم است. در اين آيه چون «اِتَّخَذَ» در معناى گرداندن و تبديل كردن به كار رفته است از افعال تحويل است.

ج) تَرَكَ

فعل «تَرَكَ » نيز از افعال تحويل است، البته به شرطى كه به معناى «حَوَّلَ » و «بَدَّلَ » باشد، نه به معناى «ترك كردن».

د) رَدَّ

فعل «رَدَّ» نيز به شرطى كه به معناى «تبديل كرد» و نه به معناى «برگرداند يا بازگرداند» باشد، از افعال تحويل است.

افعال تحويل ديگرى همچون «عَدَّ»، «تَخِذَ» و «وَهَبَ » نيز وجود دارند، ولى از آنجا كه كاربرد آن ها از افعال پيشين كمتر است، از بيان آن ها صرف نظر مى كنيم.

2. افعال قلوب
اشاره

بخش عمدۀ افعال متعدى به دو مفعول، افعال قلوب هستند. افعال قلوب، همان گونه كه از اسمشان پيدا است، افعالى قلبى و باطنى هستند؛ يعنى، با اعضا و جوارح سر و كار ندارند، بلكه از باطن، فكر، انديشه و قلب انسان صادر مى شوند. در واقع اين افعال، افعال جوانح هستند، نه افعال جوارح. اين افعال بر جملۀ اسميه وارد مى شوند و مبتدا و خبر را به مفعول اوّل و دوم تبديل مى كنند.

ص: 53


1- . نساء/ 125.

افعال قلوب از نظر معنا به دو دسته تقسيم مى شوند:

الف) افعال يقين

افعالى هستند كه بر علم قطعى، يقينى و جزمى دلالت مى كنند و معناى يقين مى دهند. مهم ترين اين افعال عبارت اند از: «عَلِمَ ، رأى، وَجَدَ، ألفَى، دَرَى و تَعَلَّمْ (به صيغۀ امر)»؛ براى نمونه در جملۀ «عَلِمتُ الجَوَّ بارداً»؛ (به يقين) دانستم كه هوا سرد است، «الجَوَّ بارداً» در اصل جمله اى اسميه (الجَوُّ بارِدٌ) بوده است كه فعل «عَلِمتُ » بر آن داخل شده و مبتدا و خبر جملۀ اسميه را به مفعول اوّل و دوم تبديل كرده است.

عبارت «وَجَدتُ العِلمَ نافِعاً»؛ علم را سودمند يافتم، نيز دقيقاً مانند جملۀ پيشين است. تركيب اين جمله به اين شكل است: «وَجَدَتُ » فعل و فاعل، «العلمَ » مفعول اوّل و «نافعاً» مفعول دوم.

همچنين عبارت «رَأيتُ عليّاً عالِماً»؛ على را عالم ديدم (يافتم) يا يقين كردم كه على عالم است، نيز همانند دو جملۀ پيشين است.

ب) افعال رُجحان

افعالى هستند كه بر گمان، پندار، خيال يا ترجيح يكى از احتمالات بر احتمالات ديگر دلالت مى كنند و بر علم قطعى دلالت ندارند؛ به ديگر سخن هرگاه علم قطعى وجود نداشته باشد، ولى يكى از احتمالات بر احتمالات ديگر ترجيح داشته باشد از اين افعال استفاده مى شود.

مهم ترين افعال رجحان عبارت اند از: «ظَنَّ »؛ گمان كرد، «خالَ »؛ خيال كرد، «حَسِبَ »؛ پنداشت، «جَعَلَ » به معناى «اِعتَقَدَ» كه مراد اعتقاد ظنّى و گمانى است، «زَعَمَ »؛ خيال باطل كرد يا پنداشت، «حَجَا»؛ فكر كرد و «هَبْ » (به صيغۀ امر)؛ فرض كن.

گفتنى است كه فعل «جَعَلَ » در اينجا با «جَعَلَ » در افعال تحويل تفاوت دارد؛ «جَعَلَ » در افعال رجحان به معناى «پنداشتن و فكر كردن» است، ولى در افعال تحويل به معناى

ص: 54

«تبديل كردن و تغيير دادن» به كار مى رود؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (وَ جَعَلُوا اَلْمَلائِكَةَ اَلَّذِينَ هُمْ عِبادُ اَلرَّحْمنِ إِناثاً) ؛(1) فكر كردند كه فرشتگان كه بندگان خداوند رحمان هستند، دخترند.

شايان ذكر است كه همان گونه كه افعال يقين به شرط داشتن معناى يقين (أيْقَنَ ) در شمار افعال يقين قرار مى گيرند، افعال رجحان نيز به شرط داشتن معناى گمان (ظَنَّ / حَسِبَ ) جزء افعال رجحان قلمداد مى شوند. بنا بر اين، اگر هر كدام از اين افعال در معنايى ديگر به كار رود، از افعال يقين يا رجحان به شمار نمى آيد. براى فهم اين نكته به نمونه هاى زير توجه كنيد:

1. فعل «رَأى» به شرطى كه به معناى «أيقَنَ »؛ يقين كرد و علم قطعى پيدا كرد، باشد در شمار افعال قلوب يقينى است، اما اگر به معناى ديدن با چشم سر باشد و به اصطلاح رؤيت بصرى باشد، نه رؤيت قلبى، ديگر دو مفعولى نيست، بلكه يك مفعولى است؛ مانند «رَأيتُ عليّاً في الشّارِعِ » كه فعل «رأى» در اين عبارت يك مفعول بيش تر ندارد و از افعال حسّى (جوارح) است و از افعال قلبى نيست. اما «رأى» در جملۀ «رأيتُ عليّاً عالماً»؛ على را عالم ديدم/ يافتم، فعل قلبى است.

2. فعل «وَجَدَ» نيز به شرطى كه به معناى «أيقَنَ » باشد از افعال قلوب است، اما اگر به معناى پيدا كردن و يافتن حسّى و مادى باشد، ديگر از افعال دو مفعولى نيست؛ براى نمونه در عبارت «ضَيَّعْتُ كتابي، ثُمَّ وَجَدْتُهُ »؛ كتابم را گم كردم، سپس پيدا كردم، فعل «وَجَدَ» يك مفعولى است و از افعال قلوب نيست. اما اگر گفته شود: «وَجَدتُ العِلمَ نافِعاً»؛ علم را سودمند يافتم، فعل «وَجَد» از افعال يقين و دو مفعولى است. اين يافتن، يافتن حسّى نيست، بلكه يافتن قلبى و به معناى دانستن و يقين كردن است.

ص: 55


1- . زخرف/ 19.

3. فعل «ظَنَّ » اگر به معناى اتهام زدن به كار رود از افعال رجحان نيست؛ مانند عبارت «ظَنَنتُ زَيداً»؛ زيد را متّهم دانستم، كه در اين جمله «ظَنَّ » يك مفعولى است. اما اگر «ظَنَّ » به معناى پنداشتن باشد دو مفعولى خواهد بود؛ مانند: «ظَنَنتُ زَيداً مَريضاً»؛ پنداشتم كه زيد مريض است.

4. فعل «هَبْ » اگر به معناى «ببخش» و «عطا كن» باشد، فعل امر از ريشۀ «وَهَبَ ، يَهَبُ » است و از افعال قلوب نيست، بلكه از افعال حسّى يا جوارح است؛ مانند عبارت «هَبني كتاباً»؛ كتابى به من بده/ ببخش. در اينجا فعل «هَبْ » دو مفعولى است، دو مفعول آن در اصل مبتدا و خبر نيستند، و از افعال قلوب نيست. اما اگر «هَبْ » به معناى «فرض كن/ خيال كن» باشد، از افعال رجحان است؛ مانند اين عبارت دعاى كميل كه مى گويد: «هَبْني صَبَرْتُ عَلَى عَذابِكَ ، فَكَيفَ أصبِرُ عَلَى فِراقِكَ »؛ فرض كن كه من بر عذاب تو صبر كردم، چگونه بر فراق تو صبر كنم ؟ در اين عبارت «ياءِ » متكلم در «هَبني» مفعول اوّل است و جملۀ «صَبَرتُ عَلَى عَذابِكَ » جانشين مفعول دوم شده است. بنا بر اين، «هَبْ » هنگامى در شمار افعال قلوب است كه به معناى «فرض كن» باشد.

كوتاه سخن آنكه اين افعال زمانى از افعال قلوب هستند كه در حالت يقين به معناى «أيقَنَ » و در حالت ظن و رجحان به معناى «ظَنَّ / حَسِبَ » باشند.

چكيده

✓مفعولٌبه اسمى است نشانگر شخص يا شيئى كه عمل فاعل بر آن واقع مى شود.

✓مفعولٌبه به دو نوع صريح و مؤوّل به صريح تقسيم مى شود.

1. مفعولٌبه صريح: هنگامى به كار مى رود كه آن اسمى كه به عنوان مفعولٌبه در جمله واقع شده است، به صراحت در كلام وجود داشته باشد. مفعولٌبه صريح به اسم ظاهر و ضمير تقسيم مى شود.

2. مفعولٌبه مؤوَّل به صريح: آن است كه مصدرى مؤوَّل متشكّل از يك حرف مصدرى و جملۀ پس از آن نقش مفعولٌبه را بپذيرد.

ص: 56

✓در جملۀ فعليّه به طور طبيعى مفعولٌبه پس از فعل و فاعل مى آيد، ولى گاه ممكن است اين ترتيب جابه جا شود و مفعولٌبه بر فاعل مقدّم گردد. تقديم مفعولٌبه بر فاعل سه حالت دارد:

1. جواز تقديم مفعولٌبه بر فاعل؛

2. وجوب تقديم مفعولٌبه بر فاعل؛

3. امتناع تقديم مفعولٌبه بر فاعل.

✓عامل نصب مفعولٌبه يا فعل است يا شبه فعل.

✓منظور از شبه فعل در زبان عربى، اسم هايى است كه عمل فعل را انجام مى دهند؛ يعنى شباهتشان به فعل از لحاظ عملشان است.

✓شبه فعل ها شامل سه نوع از كلمات هستند:

1. مشتقات وصفى: اسم فاعل، اسم مفعول، صفت مشبّهه، صيغۀ مبالغه و اسم تفضيل.

2. اسم فعل (اسمى مبنى كه در آن معناى فعل نهفته است) اسم فعل به شرطى مى تواند عامل نصب مفعولٌبه واقع شود كه معناى فعل متعدى داشته باشد.

3. مصدر.

✓در زبان عربى برخى افعال متعدى بيش از يك مفعول دارند و در اصطلاح دو مفعولى يا سه مفعولى هستند.

✓افعال دو مفعولى به دو دسته تقسيم مى شوند:

1. افعالى كه دو مفعول آن ها در اصل مبتدا و خبر است.

2. افعالى كه دو مفعول آن ها در اصل مبتدا و خبر نيست.

✓افعالى كه دو مفعول آن ها در اصل مبتدا و خبر است، بر دو گونه است:

ص: 57

1. افعال تحويل: افعالى هستند كه بر جملۀ اسميه وارد مى شوند و مبتدا را به مفعول اوّل و خبر را به مفعول دوم تبديل مى كنند و معناى آن ها تبديل حالتى به حالت ديگر يا تغيير از حالتى به حالت ديگر است.

2. افعال قلوب: افعالى هستند كه قلبى و باطنى هستند؛ يعنى، با اعضا و جوارح سر و كار ندارند، بلكه از باطن، فكر، انديشه و قلب انسان صادر مى شوند.

افعال قلوب از نظر معنا به دو دسته تقسيم مى شوند:

1. افعال يقين: افعالى هستند كه بر علم قطعى، يقينى و جزمى دلالت مى كنند و معناى يقين مى دهند.

2. افعال رُجحان: افعالى هستند كه بر گمان، پندار، خيال يا ترجيح يكى از احتمالات بر احتمالات ديگر دلالت مى كنند و بر علم قطعى دلالت ندارند.

تمرين

الف) مفعولٌبه صريح و مؤوّل به صريح را در عبارت هاى زير مشخص كنيد.

1 - (فَلَمّا أَنْ أَرادَ أَنْ يَبْطِشَ بِالَّذِي هُوَ عَدُوٌّ لَهُما قالَ يا مُوسى أَ تُرِيدُ أَنْ تَقْتُلَنِي كَما قَتَلْتَ نَفْساً بِالْأَمْسِ ) (1)

2 - اِذا لَم يَتَجاوَزِ الكاتِبُ الفَنَّ الواحِدَ مَلَّتْهُ القُلوبُ ؛ لأنَّ النّفوسَ تُحِبُّ الانتِقالَ مِن شيءٍ إلى شيءٍ .

3 - عَرَفتُ أنَّكَ إذا أخَذْتَ الدَّواءَ أَبْرَأكَ مِنَ المَرضِ .

ب) موارد جواز، وجوب يا امتناع تقديم مفعول به بر فاعل را با ذكر سبب بيان كنيد.

1 - (وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَكُمْ وَ رَفَعْنا فَوْقَكُمُ اَلطُّورَ) (2)

ص: 58


1- . قصص/ 19.
2- . بقره/ 63.

2 - قال علىٌّ (عليه السلام): «مَنْ كَسَاهُ الحَياءُ ثَوبَهُ ، لَمْ يَرَ النّاسُ عَيبَهُ .»(1)

3 - ما تَرجَمَ ابنُ المُقَفَّعِ إلاّ كتابَ «كليلة ودمنة».

4 - بَنَى صديقي بَيتَهُ في العامِ الماضِي.

5 - أعجَبَني الكِتابُ فَاشتَرَيْتُهُ .

6 - لامَ زيداً أصدقاؤُهُ لِاَنَّهُ لَمْ يَكْتُبْ واجبَه.

ج) مفعول به و عامل آن را در عبارت هاى زير تعيين كنيد.

1 - (قُلْ يا أَيُّهَا اَلْكافِرُونَ لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ ) (2)

2 - (وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ اَلْيَمِينِ وَ ذاتَ اَلشِّمالِ وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ بِالْوَصِيدِ) (3)

3 - قال علىٌّ (عليه السلام): «أقْبَحُ الظُّلْمِ مَنْعُكَ حُقوقَ اللهِ .»(4)

4 - دُونَكَ الكتابَ ؛ فإنَّهُ يُفيدُكَ .

د) افعال دو مفعولى و مفعول هاى آن را در عبارت هاى زير تعيين كنيد و نوع آن ها را بنويسيد.

1 - (إِنَّهُمْ أَلْفَوْا آباءَهُمْ ضالِّينَ ) (5)

2 - (وَ جَعَلْنَا اَلسَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً) (6)

3 - (إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً وَ نَراهُ قَرِيباً) (7)

ص: 59


1- . نهج البلاغه، حكمت 223.
2- . كافرون/ 4-1.
3- . كهف/ 18.
4- . الليثى الواسطى، على بن محمد، عيون الحكم و المواعظ، ص 112.
5- . صافّات/ 69.
6- . انبياء/ 32.
7- . معارج/ 6 و 7.

4 - (وَ لا تَحْسَبَنَّ اَللّهَ غافِلاً عَمّا يَعْمَلُ اَلظّالِمُونَ ) (1)

5 - (وَ ما عَلَّمْناهُ اَلشِّعْرَ وَ ما يَنْبَغِي لَهُ ) (2)

6 - قال علىٌّ (عليه السلام): «مَنْ كَسَاهُ الحَياءُ ثَوبَهُ ، لَم يَرَ النّاسُ عَيبَهُ .»(3)

ه) عبارت هايى را كه زير آن ها خط كشيده شده است، كامل تركيب كنيد.

1 - (وَ اُذْكُرِ اِسْمَ رَبِّكَ وَ تَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتِيلاً) (4)

2 - قال علىٌّ (عليه السلام): «إيَّاكَ ومُعَاشَرَةَ الأشرارِ؛ فإنَّهُمْ كالنّارِ مُباشَرَتُها تُحْرِقُ .»(5)

3 - قال علىٌّ (عليه السلام): «اِنَّ مَنْ رَزَقَهُ اللهُ عَقلاً قَويماً وعَملاً مُستَقيماً، فَقَدْ ظاهَرَ لَدَيْهِ النِّعمَةَ وأعْظَمَ عليه المِنَّةَ .»(6)

4 - قال علىٌّ (عليه السلام): «إنَّ الْفُرَصَةَ تَمُرُّ مرَّ السَّحابِ .»(7)

ص: 60


1- . ابراهيم/ 42.
2- . يس/ 69.
3- . نهج البلاغه، حكمت 223.
4- . مزّمّل/ 8.
5- . الليثى الواسطى، على بن محمد، عيون الحكم و المواعظ، ص 97.
6- . التميمى الآمدى، عبد الواحد بن محمد، غرر الحكم، ح 3545.
7- . نهج البلاغه، حكمت 21.

درس سوم: مفعولٌبه (2)

اهداف درس

آشنايى با:

✓موارد سدّ مسدّ مفعولٌ به؛

✓افعال دومفعولى كه دو مفعول آنها در اصل مبتدا و خبر نيست؛

✓شيوۀ تشخيص مفعول اول و دوم افعالى كه دو مفعول آنها مبتدا و خبر نيست؛

✓مجهول كردن افعال دومفعولى؛

✓افعال سه مفعولى.

درآمد

در درس گذشته با افعال چند مفعولى (دو مفعولى و سه مفعولى) آشنا شديم و گفتيم كه افعال دو مفعولى به دو دسته تقسيم مى شوند: 1. افعالى كه دو مفعول آن ها در اصل مبتدا و خبر است. 2. افعالى كه دو مفعول آن ها در اصل مبتدا و خبر نيست. دستۀ نخست، يعنى افعالى كه دو مفعول آن ها در اصل مبتدا و خبر است، نيز بر دو گونه است: 1. افعال تحويل؛ 2. افعال قلوب.

ص: 61

در درس گذشته با افعال تحويل و بخشى از افعال قلوب آشنا شديم و انواع افعال قلوب، از نظر معنا؛ يعنى افعال يقين و رجحان را شناختيم.

در اين درس ادامۀ مباحث مربوط به افعال قلوب را پى مى گيريم و با افعالى كه دو مفعول آن ها در اصل مبتدا و خبر نيست و همچنين افعال سه مفعولى آشنا خواهيم شد.

موارد سدّ مسدّ مفعولٌ به

الف) جمله و شبه جمله

گاه ممكن است مفعول دوم افعال قلوب يك جمله باشد؛ زيرا افعال قلوب بر جملۀ اسميه وارد مى شوند و مبتدا را به مفعول اوّل و خبر را به مفعول دوم تبديل مى كنند. حال اگر خبر جملۀ اسميه اى كه اين افعال قلوب بر آن ها وارد شده است، يك جمله يا شبه جمله (ظرف يا جار و مجرور) باشد، در چنين حالتى آن خبر (جمله يا شبه جمله) در مقام مفعول دوم در محل نصب خواهد بود و به اصطلاح اين جمله يا شبه جمله سدّ مسدّ مفعول دوم خواهد بود؛ يعنى، جاى خالى مفعول دوم را پر مى كند و جانشين آن مى شود.

براى نمونه اگر فعل «ظننت» بر جملۀ اسميۀ «عليٌّ سافَرَ إلى مَشهَدَ» وارد شود: «ظَنَنتُ عَليّاً سافَرَ إلى مشهدَ»، در اين صورت «عليّاً» مفعول اوّل، منصوب به فتحه و جملۀ «سافَرَ إلى مشهدَ» كه خبر جملۀ اسميه است، در محلّ نصب، سدّ مسدّ مفعول دوم خواهد بود.(1)

همچنين گاه شبه جمله (جارّ و مجرور/ ظرف) به همراه متعلّق محذوف خود در محلّ نصب، سدّ مسدّ مفعول دوم افعال قلوب مى شود؛ براى نمونه در عبارت «عَلِمتُ زَيداً في

ص: 62


1- . تركيب جملۀ خبرى اين گونه است: «سافَرَ» فعل ماضى، مبنى بر فتح؛ فاعل آن ضمير مستتر و تقدير آن «هو» در محلّ رفع؛ «إلى مشهدَ» جار و مجرور متعلّق به «سافَرَ».

الدّارِ»؛ دانستم كه زيد در خانه است، «زَيداً» مفعول اوّل و «في الدّار» جار و مجرور متعلّق به محذوف، در محلّ نصب و مفعول دوم است.(1)

ب) مصدر مؤوّل
اشاره

گاه مصدر مؤوّل جانشين دو مفعول افعال قلوب مى شود. مصدر مؤوّل شامل يك حرف مصدرى و جملۀ پس از آن است كه به اصطلاح صلۀ آن حرف مصدرى محسوب مى شود. اين حرف مصدرى و جملۀ پس از آن به تأويل مصدر مى روند و اين مصدر مؤوّل جانشين دو مفعول مى شود.

پركاربردترين حروف مصدرى كه به همراه جملۀ پس از خود (صله) به تأويل مصدر مى روند و سدّ مسدّ دو مفعول افعال قلوب مى شوند، عبارت اند از:

1. «أنَّ »

«أنَّ » يكى از حروف مشبّهةٌ بالفعل است كه مى تواند به همراه اسم و خبر خود به تأويل مصدر برود و جانشين دو مفعول افعال قلوب شود. براى نمونه در آيۀ مبارك (يَحْسَبُ أَنَّ مالَهُ أَخْلَدَهُ ) ،(2) «أنَّ » حرف مشبّهة بالفعل مبنى بر فتح، «مالَ » اسم «أنَّ » و منصوب به فتحه، «ه» مضافٌ اليه مبنى بر ضم محلاً مجرور، «أخلَدَ» فعل ماضى مبنى بر فتح و فاعل آن «هو» مستتر محلاً مرفوع و «ه» مفعولٌ به مبنى بر ضم و محلاً منصوب است. همچنين جملۀ «أخلَدَهُ » خبر «أنَّ » و در محلّ رفع است و مصدر مؤوّل از «أنَّ » و اسم و خبر آن در محلّ نصب و سدّ مسدّ دو مفعول «يَحسَبُ » است.

ص: 63


1- . گفتنى است يك حالت ويژه هم وجود دارد و آن اين كه يك جمله جانشين هر دو مفعول افعال قلوب شود و به اصطلاح سدّ مسدّ دو مفعول باشد كه اين مسئله در بحث تعليق مطرح مى شود و ما براى طولانى نشدن مباحث به بحث تعليق نپرداخته ايم.
2- . همزه/ 3.
2. «أنْ » ناصبه

يكى ديگر از حروف مصدرى كه مى تواند پس از افعال قلوب به كار رود و مصدر مؤوّل از اين حرف مصدرى و صلۀ آن، جانشين دو مفعول فعل قلبى شود، «أن» ناصبه است؛ براى نمونه در آيۀ شريف (أَ يَحْسَبُ اَلْإِنْسانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدىً ) ،(1) عبارت «أن يُتْرَكَ سُدًى» كه شامل حرف مصدرى و فعل مضارع منصوب به فتحه است، مصدر مؤوّل قلمداد مى شود و اين مصدر مؤوّل در محلّ نصب و سدّ مسدّ دو مفعول «يَحسَبُ » است.

3. «أنْ » مخفّفه از ثقيله

«أن» مخفّفه از مثقّله نيز در شمار حروف مصدرى است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (عَلِمَ أَنْ سَيَكُونُ مِنْكُمْ مَرْضى ) ،(2) «أنْ » ناصبه نيست، بلكه مخفّفه از ثقيله است. از اين رو، فعل «سَيَكونُ » مرفوع است.

اسم «أن» مخفّفه از ثقيله همواره ضمير شأن محذوفى است كه تقدير آن «هو» است. يعنى اين آيه در اصل اين گونه بوده است؛ «عَلِمَ أنْهُ سَيَكونُ مِنكُم مَرضَى». در اين عبارت فعل مضارع «يَكونُ » تام و مرفوع به ضمّه، «مَرضَى» فاعل و مرفوع به ضمّۀ تقديرى و مصدر مؤوّل از «أن» مخفّفه به همراه اسم و خبر آن در محلّ نصب و سدّ مسدّ دو مفعول «عَلِمَ » است.

افعال دومفعولى كه دو مفعول آن ها مبتدا و خبر نيست.

اشاره

تعداد اين افعال در زبان عربى زياد است و براى نمونه تنها به چند مورد از آن ها اشاره مى كنيم:

ص: 64


1- . قيامت/ 36.
2- . مزمل/ 20.
1. أعطَى

فعل «أعطَى» در باب إفعال از اَفعالى است كه دو مفعولٌبه را نصب مى دهد. براى نمونه در عبارت «أعطَيتُ صديقي كتاباً»؛ به دوستم كتابى دادم، «صديق» مفعول اول و منصوب به فتحۀ تقديرى، «ي» مضافٌ اليه و «كتاباً» مفعول دوم است.

2. سَمَّى

فعل «سَمَّى» در باب تفعيل نيز دو مفعول را منصوب مى كند؛ مانند عبارت «سَمَّيتُ الطِّفلَ مُحَمّداً»؛ كودك را محمد ناميدم، كه در آن «سَمَّيتُ » فعل و فاعل، «الطّفلَ » مفعول اول و «محمّداً» مفعول دوم است.

3. كَسَا

فعل «كَسَا» به معناى «پوشاند» نيز دومفعولى است؛ براى نمونه در عبارت «كَسَوْتُ عَليّاً ثَوباً»؛ به على لباسى پوشاندم، «عليّاً» مفعول اول و «ثوباً» مفعول دوم است.

4. آتَى

فعل «آتَى» در باب إفعال به معناى «بخشيد/ عطا كرد» است. گفتنى است اگر فعل «أتَى» (ثلاثى مجرد) را به باب إفعال ببريم، ابتدا به «أأتَيَ » و پس از اعلال و ابدال به «آتَى» تبديل مى شود. مضارع اين فعل «يُؤتِي» است. براى نمونه در آيۀ مبارك (رَبَّنا آتِنا فِي اَلدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِي اَلْآخِرَةِ حَسَنَةً ) ،(1) «آتِ » فعل امر مبنى بر حذف حرف علّه و فاعل آن «أنتَ » مستتر و محلاً مرفوع، «نا» مفعول اول و محلاً منصوب، «في الدّنيا» جار و مجرور و متعلّق به «آتنا» و «حسنةً » مفعول دوم و منصوب است.

ص: 65


1- . بقره/ 201.
5. أنسَى

فعل «أنسَى» نيز از باب إفعال و دومفعولى است. قرآن كريم مى فرمايد: (نَسُوا اَللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ ) ؛(1) اينان خدا را فراموش كردند و خدا هم كارى كرد كه اينها خودشان را فراموش كنند. در اين آيه «أنسَى» فعل ماضى، مبنى بر فتحۀ تقديرى و فاعل آن «هو» مستتر و محلاً مرفوع، «هُم» مفعول اول و محلاً منصوب، «أنفسَ » مفعول دوم و منصوب به فتحه و «هُم» مضافٌ اليه و محلاً مجرور است.

6. سَقَى (أسقَى)

فعل «سَقَى» (ثلاثى مجرد) و «أسقَى» (در باب إفعال) دومفعولى است. براى نمونه در عبارت قرآنى (فَأَسْقَيْناكُمُوهُ ) ،(2) «أسقَى» فعل ماضى، مبنى بر سكون؛ «نا» فاعل و محلاً مرفوع؛ «كُم» مفعول اول و «ه» مفعول دوم است.

شايان ذكر است كه حرف واوى كه ميان «كُم» و «ه» قرار دارد، در اصطلاح «صلۀ واوى» ناميده مى شود. در زبان عربى گاه دو ضمير متصلِ پشت سر هم به فعل مى پيوندند، حال اگر ضمير نخست به حرف «ميمِ » ساكن ختم شود، همچون «تُم» يا «كُم»، بايد بين «ميمِ » ساكن و ضمير متصل پس از آن واوى قرار گيرد كه «صلۀ واوى» ناميده مى شود. اين امر در «كَرِهْتُمُوهُ » در آيۀ مبارك (أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ ) (3) نيز مشاهده مى شود.

ص: 66


1- . حشر/ 19.
2- . حجر/ 22.
3- . حجرات/ 12.

شيوۀ تشخيص مفعول اول و دوم افعالى كه دو مفعول آن ها مبتدا و خبر نيست.

براى تشخيص مفعول اول و مفعول دوم اين افعال، بايد دانست كدام يك از آن دو مفعول نسبت به ديگرى، حالت فاعلى و كدام يك حالت مفعولى دارد. واژه اى كه نسبت به واژۀ ديگر حالت فاعلى داشته باشد، مفعول اول و واژه اى كه حالت مفعولى داشته باشد، مفعول دوم است. براى نمونه در جملۀ «أعطَيتُ زيداً كتاباً» گرچه «زيد» و «كتاب» هر دو مفعولٌبه «أعطَيتُ » هستند، اما در عين حال «زيد» نسبت به «كتاب» حالت فاعلى دارد؛ يعنى زيد گيرندۀ كتاب است و كتاب گرفته شده است. بنا بر اين «زيد» مفعول اول و «كتاب» مفعول دوم است.

همچنين در عبارت «كَسَوتُ عليّاً ثوباً»، «عليّ » نسبت به «ثوب» حالت فاعلى دارد؛ چون على «ثَوب» (لباس) را مى پوشد و لباس پوشيده مى شود. از اين رو، «عليّ » مفعول اول و «ثوب» مفعول دوم است.

مجهول كردن افعال دومفعولى

هنگام مجهول شدن افعال دومفعولى، مفعول اول در مقام نايب فاعل مرفوع مى شود و مفعول دوم به حال خود منصوب باقى مى ماند و اعراب آن نيز همان اعراب مفعول دوم خواهد بود. براى مثال هنگام مجهول كردن جملۀ «أعطيتُ عليّاً كتاباً»، ابتدا ضمير فاعلى «تُ » را حذف و فعل «أعطَى» را به «اُعْطِيَ » تبديل مى كنيم، آن گاه مفعول اول (عليّاً) را نايب فاعل و مرفوع مى كنيم و مفعول دوم را منصوب باقى مى گذاريم. بنا بر اين، بايد بگوييم: «اُعطِيَ عليٌّ كتاباً». اعراب اين جمله اين گونه است: «اُعطيَ » فعل ماضى مجهول و مبنى بر فتح، «عليٌّ » نايب فاعل و مرفوع به ضمّه و «كتاباً» مفعول دوم.

همچنين هنگام مجهول كردن جملۀ «سَمَّيتُ الطِّفلَ محمّداً»، مفعول اول (الطّفل) در جايگاه نايب فاعل قرار مى گيرد و مفعولٌبه دوم (محمّداً) به حال خود باقى مى ماند. در اين صورت جملۀ مجهول اين گونه خواهد بود: «سُمِيَّ الطِّفلُ محمّداً».

ص: 67

همچنين در آيۀ شريف (وَ لَئِنْ أَتَيْتَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتابَ بِكُلِّ آيَةٍ ما تَبِعُوا قِبْلَتَكَ ) ،(1) «أُوتُوا» فعل ماضى مجهول، ضمير «و» نايب فاعل آن و «الكتابَ » مفعول دوم است. ضمير «و» كه در اين عبارت قرآنى نايب فاعل است، در اصل مفعول اول بوده است. عبارت «أُوتُوا الْكِتَابَ » نيز پيش از مجهول شدن «آتاهُمُ اللهُ الكتابَ » بوده است.

نيابت مفعول دوم از فاعل

براى مجهول كردن افعال دومفعولى مى توان به جاى مفعول اول، مفعول دوم را نايب فاعل قرار داد و مفعول اول را به حال خود منصوب باقى گذاشت، به شرطى كه التباس و اشتباهى پيش نيايد. براى نمونه به جاى عبارت «اُعطيَ عليٌّ كتاباً» كه در آن «عليّ » كه در اصل مفعول اول بوده، نايب فاعل و مرفوع شده است، مى گوييم: «اُعطيَ عليّاً كتابٌ »؛ يعنى مفعول دوم در مقام نايب فاعل، مرفوع مى شود و «عليّاً» در مقام مفعول اول منصوب باقى مى ماند.

البته همان گونه كه گذشت، اين كار به شرطى جايز است كه اشتباه و التباسى در فهم معنا به وجود نيايد. براى مثال در جملۀ «أعطيتُ عليّاً زيداً»؛ زيد را به على سپردم، تنها مى توان مفعول اول را نايب فاعل قرار داد و گفت: «اُعطيَ عليٌّ زيداً» و نمى توان گفت: «اُعطيَ عليّاً زيدٌ».

بنا بر اين در حالت معمولى جايز است مفعول اول منصوب باقى بماند و مفعول دوم نايب فاعل شود. هرچند اين كار كمتر انجام مى شود و معمولاً مفعول اول به نايب فاعل تبديل مى شود.

ص: 68


1- . بقره/ 145.

افعال سه مفعولى

اشاره

در زبان عربى در مجموع هفت فعل وجود دارد كه سه مفعولٌبه را نصب مى دهند. اين افعال عبارت اند از: «أعلَمَ ، أرَى، حَدَّثَ ، أخبَرَ، خَبَّرَ، أنبَأ و نَبَّأ». مهم ترين اين افعال «أعْلَمَ » و «أرَى» هستند كه كاربرد آن ها نسبت به ديگر افعال سه مفعولى بيش تر است.

1. أعلَمَ

فعل «أعلَمَ » از باب إفعال است و به شرطى سه مفعولى به شمار مى رود كه پيش از ورود به باب إفعال دومفعولى باشد.

از اين رو، فعل «عَلِمَ » اگر يك مفعولى باشد، با رفتن به باب إفعال دومفعولى مى شود. براى نمونه «عَلِمَ » در جملۀ «عَلِمتُ الطَّريقَ »؛ راه را دانستم، يك مفعولى است و پس از رفتن به باب إفعال دومفعولى مى شود: «أعلَمْتُ زيداً الطَّريقَ »؛ راه را به زيد نشان دادم. در اين عبارت «زيداً» مفعول اول و «الطّريق» مفعول دوم است.

اما اگر «عَلِمَ » كه از افعال قلوب دومفعولى است به باب إفعال برود، چون پيش تر دومفعولى بوده است، باب إفعال هم يك مفعول به آن مى افزايد و سه مفعولى مى شود. براى مثال اگر فعل «عَلِمتُ » در جملۀ «عَلِمْتُ زيداً ناجحاً»؛ دانستم كه زيد قبول است، به باب إفعال برود، سه مفعولى مى شود: «أعلَمْتُ عليّاً زيداً ناجِحاً»؛ على را آگاه كردم كه زيد قبول شده است. در اين جمله «عليّاً» مفعول اول، «زيداً» مفعول دوم و «ناجحاً» مفعول سوم است.

2. أرَى

فعل «أرَى» نيز از باب إفعال است و همانند «أعلَمَ » به شرطى سه مفعولى به شمار مى رود كه پيش از رفتن به باب إفعال دومفعولى باشد.

ص: 69

بنا بر اين فعل «رَأى» اگر به معناى رؤيت بصرى باشد، يك مفعولى است؛ مانند: «رَأيْتُ كتاباً». اين فعل اگر به باب إفعال برود، دومفعولى مى شود: «أريْتُ صديقي عليّاً»؛ على را به دوستم نشان دادم. در اين عبارت «صديق» مفعول اول و «عليّاً» مفعول دوم است. همچنين در آيۀ مبارك (وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ اَلْمُوقِنِينَ ) ،(1) «نُري» كه مضارع فعل «أرَى» است، دومفعولى است؛ چون اين رؤيت، رؤيت بصرى است. در اين عبارت قرآنى «إبراهيمَ » مفعول اول و «ملكوتَ » مفعول دوم است.

اما در آيۀ شريف (إِذْ يُرِيكَهُمُ اَللّهُ فِي مَنامِكَ قَلِيلاً وَ لَوْ أَراكَهُمْ كَثِيراً لَفَشِلْتُمْ ) ،(2) «يُري» سه مفعولى است. ضماير «كَ » و «هُم» در «يُريكَهُم» به ترتيب مفعول اول و مفعول دوم و «قليلاً» مفعول سوم است. همچنين در ادامۀ آيه «أرَى» نيز سه مفعولى است. «كَ » مفعول اول، «هُم» مفعول دوم و «كثيراً» مفعول سوم است.

همچنين در آيۀ مبارك (كَذلِكَ يُرِيهِمُ اَللّهُ أَعْمالَهُمْ حَسَراتٍ عَلَيْهِمْ ) ،(3) «يُري»، فعل مضارع سه مفعولى، «هم» مفعول اول محلاً منصوب، لفظ جلالۀ «الله» فاعل و مرفوع به ضمّه، «أعمالَ » مفعول دوم و منصوب به فتحه، «هُم» مضافٌ اليه و «حَسَراتٍ » مفعول سوم است و چون جمع مؤنث سالم است، نصب آن به كسره است.

بنا بر اين، فعل «أعلَمَ » و «أرَى» هنگامى سه مفعولى خواهند بود كه پيش از رفتن به باب إفعال از افعال دومفعولىِ يقين باشند و با انتقال آن ها به باب إفعال، يك مفعول به آن ها اضافه شود و بدين ترتيب سه مفعولى شوند. اما پنج فعل ديگر معمولاً به همان شكل سه مفعولى به كار مى روند.

ص: 70


1- . انعام/ 75.
2- . انفال/ 43.
3- . بقره/ 167.

چكيده

✓افعال قلوب دو مفعول به را منصوب مى كنند. مفعول دوم افعال قلوب گاه يك جمله يا شبه جمله (ظرف يا جار و مجرور) است. در چنين حالتى آن جمله يا شبه جمله در مقام مفعول دوم در محلّ نصب قرار مى گيرد و به اصطلاح اين جمله يا شبه جمله سدّ مسدّ مفعول دوم مى شود؛ يعنى، جاى خالى مفعول دوم را پر مى كند و جانشين آن مى شود.

✓گاه نيز مصدر مؤوّل سدّ مسدّ (جانشين) دو مفعول افعال قلوب مى شود؛ مصدر مؤوّل شامل يك حرف مصدرى، همچون «أنَّ »، «أن» ناصبه و «أنْ » مخفّفه از ثقيله، و جملۀ پس از آن است كه به اصطلاح صلۀ آن حرف مصدرى محسوب مى شود. اين حرف مصدرى و جملۀ پس از آن به تأويل مصدر مى روند و اين مصدر مؤوّل جانشين دو مفعول مى شود.

✓تعداد افعال دومفعولى كه دو مفعول آن ها مبتدا و خبر نيست، زياد است. برخى از آن ها عبارت اند از: «أعطَى، سَمَّى، كَسَا و آتَى».

✓براى تشخيص مفعول اول و مفعول دوم در افعال قلوب، بايد دانست كدام يك از آن دو مفعول نسبت به ديگرى حالت فاعلى و كدام يك حالت مفعولى دارد. واژه اى كه نسبت به واژۀ ديگر حالت فاعلى داشته باشد، مفعول اول و واژه اى كه حالت مفعولى داشته باشد، مفعول دوم است.

✓هنگام مجهول شدن افعال دومفعولى، مفعول اول به نايب فاعل تبديل و مرفوع مى شود و مفعول دوم به حال خود منصوب باقى مى ماند و اعراب آن نيز همان اعراب مفعول دوم خواهد بود.

✓همچنين به شرطى كه التباس و اشتباهى پيش نيايد، مى توان به جاى مفعول اول، مفعول دوم را در مقام نايب فاعل قرار داد و مفعول اول را به حال خود منصوب باقى گذاشت.

ص: 71

✓در زبان عربى هفت فعل سه مفعولى وجود دارد. اين افعال عبارت اند از: «أعلَمَ ، أرَى، حَدَثَّ ، أخبَرَ، خَبَّرَ، أنبَأ و نَبَّأ». كاربرد «أعْلَمَ » و «أرَى» از ديگر افعال سه مفعولى بيش تر است.

✓البته بايد توجه داشت كه «أعْلَمَ » و «أرَى» به شرطى سه مفعولى هستند كه پيش از رفتن به باب إفعال دومفعولى باشند و اگر پيش از رفتن به باب إفعال يك مفعولى باشند، با رفتن به باب إفعال دومفعولى مى شوند.

تمرين

الف) افعال قلوب و دو مفعولِ آن ها يا سدّ مسد (جانشين) آن ها را مشخص كنيد.

1 - (فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِناتٍ فَلا تَرْجِعُوهُنَّ إِلَى اَلْكُفّارِ) (1)

2 - (إِنِّي ظَنَنْتُ أَنِّي مُلاقٍ حِسابِيَهْ ) (2)

3 - (قالَ لَقَدْ عَلِمْتَ ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ إِلاّ رَبُّ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ بَصائِرَ وَ إِنِّي لَأَظُنُّكَ يا فِرْعَوْنُ مَثْبُوراً) (3)

4 - الإمامُ علىٌّ : «اِعْلَمُوا أنَّ كَمالَ الدّينِ طَلَبُ العِلمِ والعَمَلُ بِهِ .»(4)

5 - (أَ يَحْسَبُ اَلْإِنْسانُ أَلَّنْ نَجْمَعَ عِظامَهُ ) (5)

ب) افعال دو مفعولى و سه مفعولى و مفعول هاى آن ها را در عبارت هاى زير مشخص كنيد.

1 - (وَ إِنِّي سَمَّيْتُها مَرْيَمَ وَ إِنِّي أُعِيذُها بِكَ وَ ذُرِّيَّتَها مِنَ اَلشَّيْطانِ اَلرَّجِيمِ ) (6)

ص: 72


1- . ممتحنه/ 10.
2- . حاقّه/ 20.
3- . اسراء/ 102.
4- . الحرانى، ابن شعبة، تحف العقول، ص 199.
5- . قيامت/ 3.
6- . آل عمران/ 36.

2 - (هُوَ اَلَّذِي يُرِيكُمْ آياتِهِ وَ يُنَزِّلُ لَكُمْ مِنَ اَلسَّماءِ رِزْقاً) (1)

3 - أخبَرَهُم البائِعُ الأسعارَ مُنْحَطَّةً .

4 - (وَ لَقَدْ آتَيْناكَ سَبْعاً مِنَ اَلْمَثانِي وَ اَلْقُرْآنَ اَلْعَظِيمَ ) (2)

5 - النّبىٌّ الأعظمُ (صلى الله عليه وآله): «أعْطُوا الأجيرَ أجرَهُ قَبلَ أن يَجِفَّ عَرَقُهُ ».(3)

6 - لِماذا تُنَبِّئِينَهُم الهَواءَ بارِداً؟

ج) در عبارت هاى زير، فاعل را حذف و فعل را مجهول كنيد.

1 - (وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً) (4)

2 - أرَيْتَني النُّجومَ ساطِعَةً في كَبِدِ السَّماءِ .

3 - أنْبَأتُ مريمَ المُعَلِّمَةَ غائِبَةً .

4 - أطْعَمَ الكَريمُ الفَقيرَ خُبزاً.

5 - يُعْطِي المُعَلِّمُ عليّاً جائِزَةً إنْ فازَ بِالدَّرَجَةِ العالِيَةِ .

د) عبارت هايى را كه زير آن ها خط كشيده شده است، كامل تركيب كنيد.

1 - (زَعَمَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَنْ لَنْ يُبْعَثُوا) (5)

2 - (يَحْسَبُهُمُ اَلْجاهِلُ أَغْنِياءَ مِنَ اَلتَّعَفُّفِ ) (6)

3 - (وَ أَرِنا مَناسِكَنا وَ تُبْ عَلَيْنا) (7)

4 - (وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْماءَ كُلَّها) (8)

ص: 73


1- . غافر/ 13.
2- . حجر/ 87.
3- . الريشهرى، محمد، ميزان الحكمة، ج 1، ص 26.
4- . انسان/ 21.
5- . تغابن/ 7.
6- . بقره/ 273.
7- . بقره/ 128.
8- . بقره/ 31.

5 - وُهِبَ الإنسانُ العَقلَ .

6 - اُرِيَ العِبادُ أيّوبَ صابِراً.

ص: 74

درس چهارم: مفعولٌله

اهداف درس

آشنايى با:

✓مفعولٌله و وجه تسميۀ آن؛

✓شروط نصب مفعولٌله؛

✓مفعولٌله صريح و غيرصريح؛

✓حالت هاى سه گانۀ مفعولٌله.

درآمد

تا كنون با دو نوع از اسم هاى منصوب، يعنى مفعول مطلق و مفعولٌبه و مباحث مربوط به آن ها آشنا شده ايم. در اين درس با نوع سوم از منصوبات، يعنى مفعولٌله يا مفعول لأجله آشنا خواهيم شد.

مفعولٌله

مفعولٌله يا «مفعول لأجله» مصدرى قلبى است كه علت فعل پيش از خود را بيان مى كند و با عامل نصب خود، كه همان فعل پيش از آن است، از نظر زمان و فاعل يكسان است؛

ص: 75

يعنى بايد زمان تحقق مصدر قلبى و زمان تحقق فعل و همچنين فاعل هر دو يكى باشد. براى نمونه در عبارت «قُمتُ اِحتِراماً لأبي»؛ براى احترام گذاشتن به پدرم برخاستم، «احتراماً» تمام ويژگى هاى مذكور در تعريف مفعولٌله را دارد؛ از اين رو، آن را مفعولٌله يا «مفعول لأجله» مى ناميم.

الف) مصدر است؛

ب) مصدر قلبى است؛ يعنى مصدرى است كه از اعضا و جوارح ظاهرى انسان صادر نمى شود، بلكه ناشى از قلب و فكر انسان است؛

ج) علت فعل «قُمْتُ »، يعنى علت برخاستن را بيان كرده است. بدين معنا كه اگر پرسيده شود: «لِمَ قُمتَ؟»؛ براى چه برخاستى ؟ چنين پاسخ داده مى شود: «اِحتراماً لأبي»؛

د) زمان تحقق اين مصدر با فعل «قُمتُ » يكى است؛ يعنى برخاستن و احترام گذاشتن به پدر هم زمان رخ مى دهد؛

ه -) فاعل اين مصدر با فاعل فعل يكى است؛ يعنى «قيام» و «احترام» را يك فاعل (متكلم) انجام داده است؛ بنا بر اين، «اِحتراماً» در اين جمله مصدرى قلبى است كه علت فعل پيش از خود را بيان كرده و با فعل نيز از نظر زمان و فاعل يكسان است؛ از اين رو، تمامى شروط مفعولٌله را دارد.

وجه تسميۀ مفعولٌله

دليل نام گذارى مفعولٌله اين است كه حرف «لام» در «لَهُ » حرف تعليل است؛ بنا بر اين، معناى لغوى مفعولٌله «انجام شده براى آن» است. همچنين «مفعولٌ لأجله» به معناى «انجام شده به خاطر آن» است. براى نمونه در عبارت پيشين از آنجا كه عمل «قيام» براى احترام و به خاطر احترام انجام شده است، «احتراماً» مفعولٌله يا «مفعول لأجله» ناميده مى شود.

ص: 76

شروط نصب مفعولٌله

اشاره

شروط نصب مفعولٌله همان شروطى است كه در تعريف آن بيان شد. به ديگر سخن براى اين كه واژه اى مفعولٌله ناميده شود، بايد پنج شرط داشته باشد:

الف) مصدر بودن

همان گونه كه در تعريف گفتيم مفعولٌله بايد مصدرى قلبى باشد. حال اگر واژه اى علت فعل را بيان كند، ولى مصدر نباشد، مفعولٌله محسوب نمى شود؛ براى نمونه اگر در پاسخ پرسش «چرا آمدى ؟» گفته شود: «به خاطر كتاب يا قلم آمدم»، در عربى نمى توان گفت: «جِئتُكَ كتاباً» يا «جئتُكَ قلماً»، بلكه بايد «كتاب» را مجرور به حرف جر كرد و گفت: «جِئتُكَ لِلكِتابِ » يا «جِئتكَ لِلقَلَمِ »؛ چون «كتاب» و «قَلَم» مصدر نيستند.

ب) قلبى بودن مصدر

اگر مصدرى علت فعل را بيان كند، ولى قلبى نباشد، بلكه از مصادرى باشد كه با اعضا و جوارح انسان تحقق مى يابد، بايد با حرف جر مجرور شود و نمى توان آن را منصوب كرد. براى نمونه در ترجمۀ عربى عبارت «براى مباحثه آمدم»، نمى توان گفت: «جِئتُكَ مُباحَثَةً »؛ زيرا مباحثه با اعضا و جوارح ظاهرى انسان تحقق مى يابد و از افعال قلبى نيست؛ از اين رو، در ترجمۀ آن بايد گفت: «جِئتُكَ لِلمُباحَثَةِ ».

ج) بيان علت فعلِ پيش از مصدر توسط مصدر

اگر مصدرى قلبى و منصوب باشد، ولى علت فعل خود را بيان نكند، نمى توان آن را مفعولٌله محسوب كرد؛ براى نمونه در عبارت «أخافُ اللهَ خَوفاً كثيراً»، «خَوفاً» مصدرى قلبى و منصوب است، اما علت فعل «أخافُ » را بيان نكرده، بلكه نوع آن را بيان كرده است؛ از اين رو، مفعول مطلق نوعى است و نمى توان آن را مفعولٌله به شمار آورد.

ص: 77

د) تقارن زمانى مصدر و عامل آن

مفعولٌله بايد با عامل پيش از خود از نظر زمان يكسان باشد؛ براى نمونه در ترجمۀ عربى عبارت «به خاطر دانش مسافرت كردم»، با وجود اين كه «العِلم» (دانش آموختن) مصدرى قلبى است، اما چون مسافرت پيش از دانش اندوزى رخ مى دهد؛ يعنى ابتدا مسافرت و سپس كسب دانش انجام مى شود و مسافرت و كسب علم هم زمان نيستند، نمى توان گفت: «سافَرتُ عِلماً»، بلكه بايد آن را مجرور به «لام» كرد و گفت: «سافَرتُ لِلعِلمِ ».

ه -) يكى بودن فاعل مصدر و فعلِ پيش از آن

شرط ديگر نصب مفعولٌله اين است كه هم فعل و هم مصدر را يك فاعل انجام داده باشد؛ يعنى فاعل هر دو يكى باشد؛ براى نمونه در ترجمۀ عربى عبارت «شما را به دليل اين كه دانشمندان را گرامى مى داريد، دوست دارم»، چون احترام كردن توسط شخص مخاطب رخ مى دهد و دوست داشتن از سوى گوينده است و فاعل محبت و اكرام دو نفر هستند، نمى توان گفت: «أحِبُّكَ تَعظيمَكَ لِلعُلَماءِ »؛ يعنى نمى توان «تعظيم» را در مقام مفعولٌله منصوب كرد، بلكه در اين حالت بايد مصدر مجرور به حرف جر شود و گفته شود: «أحِبُّكَ لِتَعظيمِكَ الْعُلَماءَ ». گفتنى است كه در اين نمونه مصدر (تعظيم) به فاعل خود اضافه شده و مفعولٌبه (الْعُلَماءَ ) را منصوب كرده است.

اكنون اگر به آيۀ مبارك (وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَ إِيّاكُمْ ) (1) توجه كنيم، درمى يابيم كه در آن واژۀ «خَشْيَةَ » همۀ شروط پنج گانه را دارد؛ يعنى مصدرى قلبى است كه علت فعل پيش از خود را بيان مى كند و با عامل نصب خود (لا تَقْتُلُوا) از نظر فاعل و زمان يكسان است.

ص: 78


1- . اسراء/ 31.

نكته

اگر واژه اى تمام شروط پنج گانۀ مذكور را داشته باشد، افزون بر آنكه مى توان آن را منصوب كرد و مفعولٌله به شمار آورد، مى توان آن را مجرور به حرف جر نيز كرد؛ براى نمونه جملۀ «قُمتُ اِحتراماً لأبي» را مى توان به صورت «قُمتُ لِاحترامِ أبي» نيز بيان كرد، البته در اين حالت «لِاحترام» جار و مجرور و متعلّق به فعل «قُمتُ » خواهد بود.

مفعولٌله صريح و غيرصريح

در برخى كتابهاى نحو مجرور به حرف جرّى را كه علت فعل پيش از خود را بيان مى كند، مانند «لِاحترام» در عبارت «قُمتُ لِاحترامِ أبي» مفعولٌله غيرصريح مى گويند و اگر مفعولٌله همۀ شروط پنج گانه را داشته و منصوب باشد، مفعولٌله صريح خوانده مى شود. ولى بايد توجه داشت كه اصطلاح مفعولٌله تنها در جايى به كار مى رود كه مصدر شروط پيش گفته را داشته باشد و منصوب باشد.

وجوب استفاده از مفعولٌله غيرصريح

اگر واژه اى تنها علت فعل پيش از خود را بيان كند و شروط ديگر را نداشته باشد، بايد آن واژه را با يكى از حروف جرّى كه افادۀ تعليل مى كنند، مجرور كرد. معمولاً براى انجام اين كار از حرف «لام» و «مِنْ » تعليل استفاده مى شود؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (يَجْعَلُونَ أَصابِعَهُمْ فِي آذانِهِمْ مِنَ اَلصَّواعِقِ حَذَرَ اَلْمَوْتِ وَ اَللّهُ مُحِيطٌ بِالْكافِرِينَ ) ،(1) خداوند متعال علت اين كه آنان انگشتان خود را در گوش هايشان فرو مى برند، «صاعقه ها» بيان مى كند و مى فرمايد به خاطر صاعقه ها چنين كارى را انجام مى دهند. در اينجا «الصَّواعِق» علت فعل پيش از خود را بيان كرده است، اما چون مصدر نيست مجرور به حرف جرّ «مِن» شده است. همچنين در ادامۀ

ص: 79


1- . بقره/ 19.

آيه «حَذَرَ» (از ترس/ به خاطر ترس) همۀ شروط پنج گانۀ مذكور را دارد و مفعولٌله محسوب مى شود. بنا بر اين، در اين آيه هم مفعولٌله صريح (حَذَرَ) و هم مفعولٌله غيرصريح (جار و مجرور «مِن الصَّواعق») وجود دارد.

همچنين يكى از ابيات شعر معروفى كه فرزدق در مدح امام سجاد (عليه السلام) سروده است، چنين است:

يُغضِي حَيَاءً وَيُغضَى مِن مَهابَتِهِ *** فَما يُكَلَّمُ إلاّ حينَ يَبتَسِمُ

در اين بيت «حياءً » مفعولٌله و منصوب است، ولى در ادامه «مَهابَة» نيز علت فعل پيش از خود را بيان مى كند، اما چون شروط ديگر را ندارد با حرف جرّ «مِن» مجرور شده است. در اينجا اين واژه را نمى توان منصوب كرد و گفت: «يُغضَى مَهابَتَهُ ».

همچنين گاه ممكن است از حرف جرّ «لام» استفاده شود؛ مانند: «جِئتُكَ لِلقَلَم» و «جِئتُكَ لِلمُباحَثَةِ ».

حالت هاى سه گانۀ مفعولٌله

اشاره

مفعولٌله در زبان عربى به سه صورت به كار مى رود:

الف) مفعولٌله مجرّد از «ال» و اضافه

مفعولٌله نه «ال» داشته باشد و نه به واژۀ پس از خود اضافه شده باشد، در اين حالت بهتر و فصيح تر آن است كه مفعولٌله منصوب شود. البته مى توان آن را به صورت مجرور به حرف جر نيز به كار برد، ولى اين حالت كم كاربرد است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (وَدَّ كَثِيرٌ مِنْ أَهْلِ اَلْكِتابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ إِيمانِكُمْ كُفّاراً حَسَداً مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ ) ،(1) «حَسَداً» در

ص: 80


1- . بقره/ 109.

مقام مفعولٌله منصوب شده است. مضمون اين آيه چنين است: بسيارى از اهل كتاب به خاطر حسادت درونى نسبت به شما دوست دارند كه شما را كافر گردانند.

همان گونه كه گذشت حالت نصب در اين مورد فصيح تر و بهتر است. با اين حال در اين حالت مى توان مفعولٌله را مجرور به حرف جر كرد، گرچه كاربرد آن اندك است؛ مانند عبارت «جِئتُكَ لِرَغبَةٍ فِيكَ »؛ به خاطر علاقه و اشتياق به تو، نزد تو آمدم، كه در آن «رَغبَةٍ » با حرف «لام» مجرور شده است.

ب) مفعولٌله مضاف به مابعد

اگر مفعولٌله به واژۀ پس از خود اضافه شده باشد، هم نصب مفعولٌله و هم جرّ آن فصيح و پركاربرد است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (وَ مِنَ اَلنّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ اِبْتِغاءَ مَرْضاتِ اَللّهِ وَ اَللّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ) ،(1) «اِبتغاءَ » مصدرى است كه در نقش مفعولٌله منصوب شده و به مابعد خود (مرضات) اضافه شده است.

همچنين در آيۀ مبارك (وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَ إِيّاكُمْ ) ،(2) «خَشيَةَ » در مقام مفعولٌله منصوب شده و به واژۀ پس از خود (إملاق) اضافه شده است. اما همين واژه (خَشيَة) در آيۀ ديگرى مجرور به حرف جر شده است: (وَ إِنَّ مِنْها لَما يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اَللّهِ ) ؛(3) برخى از سنگها به خاطر ترس از خدا فرو مى ريزند. بنا بر اين، در اين حالت هم نصب و هم جرّ مفعولٌله فصيح و پركاربرد است.

ص: 81


1- . همان/ 27.
2- . اسراء/ 31.
3- . بقره/ 74.
ج) مفعولٌله مُحلّى به «ال»

اگر مفعولٌله محلّى به «ال» باشد، مجرور كردن آن فصيح تر از منصوب كردن آن است. در واقع نصب چنين مصدرى به عنوان مفعولٌله بسيار كم كاربرد است و ممكن است در اشعار عربى چنين كاربردى يافت شود.

بنا بر اين، در كاربرد فصيح براى نمونه بهتر است گفته شود: «سافَرتُ لِلرَّغبَةِ في العلمِ » و فصيح نيست كه گفته شود: «سافَرتُ الرَّغبَةَ في العلمِ ». اما در برخى اشعار عربى مفعولٌله محلّى به «ال» منصوب شده است؛ مانند:

لا أقعُدُ الجُبْنَ عَنِ الهَيْجاءِ *** ولَوْ تَوالَتْ زُمَرُ الأعداءِ

من به خاطر ترس و بزدلى از جنگ با دشمنانم بازنمى ايستم، هرچند كه دسته هاى دشمن پياپى به من حمله كنند.

در اين بيت «الجُبنَ » مصدرى محلّى به «ال» است كه در مقام مفعولٌله منصوب شده است.

چكيده

✓مفعولٌله يا مفعول لأجله مصدرى قلبى است كه علت فعل پيش از خود را بيان مى كند و با عامل نصب خود از نظر زمان و فاعل يكسان است.

✓براى اين كه واژه اى بتواند در مقام مفعولٌله منصوب شود، به پنج شرط نياز دارد:

الف) مصدر بودن؛

ب) قلبى بودن مصدر؛

ج) بيان علت فعلِ پيش از مصدر توسط مصدر؛

د) تقارن زمانى مصدر و عامل آن؛

ه -) يكى بودن فاعل مصدر و فعل پيش از آن.

✓اگر واژه اى تمامى شروط پنج گانۀ پيش گفته را داشته باشد، افزون بر اين كه مى توان آن را منصوب كرد و مفعولٌله به شمار آورد، مى توان آن را مجرور به حرف جر نيز نمود.

ص: 82

✓در برخى كتابهاى نحو مجرور به حرف جرّى را كه علت فعل پيش از خود را بيان مى كند، مفعولٌله غيرصريح مى گويند و اگر مفعولٌله همۀ شروط پنج گانه را داشته و منصوب باشد، مفعولٌله صريح خوانده مى شود.

✓اگر واژه اى تنها دليل فعل پيش از خود را بيان كند و شروط ديگر را نداشته باشد، بايد آن را با يكى از حروف جرّى كه افادۀ تعليل مى كنند، مجرور كرد.

✓مفعولٌله به سه صورت به كار مى رود:

الف) مجرّد از «ال» و اضافه؛

ب) مضاف به مابعد؛

ج) محلّى به «ال».

تمرين

الف) جاى خالى را با واژه هاى مناسب زير پر كنيد:

«خَشيَةَ الله، إصلاحاً، احتراماً، خَوفاً، رَغبةً ، حُبّاً، إكراماً»

1 - أمْسَكتُ زيداً....... مِنْ فرارِهِ .

2 - وَقَفَ النّاسُ ....... للعالِمِ .

3 - جِئْتُ ....... لِلعلمِ .

4 - اِغتَرَبتُ ....... في العلمِ .

5 - أدَّبْتُ زيداً....... له.

6 - زُيِّنَت المدينةُ ....... للقادِمِ .

7 - تَرَكتُ المُنكَرَ........

ب) افعال داخل پرانتز را به حالت مفعول لأجله در آوريد.

1 - ذابَ قلبى (رَحِمَ ) على الفقير.

2 - يَتَصَدَّقُ الصّالحونَ (اِبتَغَى) وجهِ اللهِ .

3 - لا نُحِبُّ أن تكونَ لنا سُمعَةً رَديئَةً (خافَ ) الفَضيحَةِ .

ص: 83

4 - أخرَجُوهُ مِن جوارِهِم (خَشِىَ ) أن يُوقِعَ الفِتنَةَ في البِلاد.

5 - إذا أكرَمتَ النّاسَ أجَلُّوكَ ، وإذا أحسَنتَ إليهم أحَبُّوكَ (أقَرَّ) بِفَضلِكَ .

ج) عبارت هايى را كه زير آن ها خط كشيده شده است، كامل تركيب كنيد.

1 - الإمامُ علىٌّ (عليه السلام): «ما أحسَنَ تَواضُعَ الأغنِياءِ لِلفقراءِ طَلَباً لِما عِندَ اللهِ ».(1)

2 - (لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَ اَلْأَذى كَالَّذِي يُنْفِقُ مالَهُ رِئاءَ اَلنّاسِ ) (2)

ص: 84


1- . نهج البلاغه، حكمت 406.
2- . بقره/ 264.

درس پنجم: مفعولٌفيه

اهداف درس

آشنايى با:

✓مفعولٌفيه و وجه تسميۀ آن؛

✓اقسام ظرف؛

✓ظرف زمان و مكان؛

✓ظرف متصرف و غير متصرف؛

✓ظرف معرب و مبنى؛

✓متعلَّق ظرف؛

✓جانشين هاى ظرف.

درآمد

تا كنون با سه نوع از منصوبات آشنا شده ايم: مفعول مطلق، مفعولٌبه و مفعولٌله (مفعولٌ لأجله). در اين درس با چهارمين نوع از اسم هاى منصوب، يعنى مفعولٌفيه و مباحث مربوط به آن آشنا خواهيم شد.

ص: 85

مفعولٌفيه

مفعولٌفيه واژه اى است كه بيانگر زمان يا مكان وقوع فعل يا شبه فعل است؛ به ديگر سخن، اگر در جمله واژه اى منصوب قرار داشته باشد كه زمان يا مكان وقوع فعل يا شبه فعل را نشان دهد، اين واژه مفعولٌفيه ناميده مى شود. البته واژه اى كه در مقام مفعولٌفيه منصوب مى شود، همواره بايد متضمن معناى «في» باشد. بنا بر اين، تعريف دقيق تر مفعولٌفيه چنين است: مفعولٌفيه واژه اى منصوب است كه براى بيان مكان يا زمان وقوع فعل يا شبه فعل مى آيد و دربردارندۀ معناى «في» است؛ براى نمونه در عبارت «رَأيتُ صَديقي يَومَ الجُمُعَةِ »، «يَومَ » زمان وقوع ديدن را نشان مى دهد و دربردارندۀ معناى «في» نيز هست. از اين رو، منصوب شده و مفعولٌفيه محسوب مى شود. در اينجا در واقع «يَوم» در درون خود متضمن حرف جرّ «في» است. گويا گفته باشيم: «رَأيتُ صَديقي في يَومِ الجُمُعَةِ ».

وجه تسميۀ مفعولٌفيه

مفعولٌفيه در لغت به معناى «انجام شده در آن» است؛ مفعول: انجام شده + فيه: در آن. بنا بر اين، واژه اى همچون «يَومَ » در عبارت «رَأيتُ صَديقي يَومَ الجُمُعَة» را مفعولٌفيه مى ناميم؛ زيرا عمل فعل در اين زمان انجام شده است.

گاه در مباحث نحوى، مفعولٌفيه را «ظرف» نيز مى نامند؛ براى نمونه در عبارت «وَقَفتُ تَحتَ الشَّجَرةِ »، «تَحتَ » را هم مى توان مفعولٌفيه و هم مى توان ظرف مكان ناميد.

وجه تسميۀ مفعولٌفيه به ظرف اين است كه مكان يا زمان به منزلۀ يك ظرف (موقعيت و شرايطى) است كه عمل فعل يا شبه فعل در آن انجام شده است و در اصطلاح آن عمل مظروف اين ظرف است و اين ظرف آن مظروف را در بر گرفته است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ اَلشَّمْسِ وَ قَبْلَ اَلْغُرُوبِ ) ،(1) «قَبلَ » ظرف زمان است؛

ص: 86


1- . ق/ 39.

يعنى، به پيامبر اكرم (صلّى الله عليه و آله) توصيه شده است كه تسبيح خداوند را پيش از غروب آفتاب و پيش از طلوع آن انجام دهد.

همچنين گاه مفعولٌفيه زمان يا مكان وقوع شبه فعل را نشان مى دهد؛ مانند: «عليٌّ واقِفٌ عِندَ البابِ » كه در اين عبارت «عِندَ» ظرف مكان و منصوب و متعلق به «واقِف» است. «واقفٌ » اسم فاعل است؛ يعنى فعل نيست، بلكه شبه فعل است.

دو نكته پيرامون مفعولٌفيه و تعريف آن

الف) گفتيم كه مفعولٌفيه واژه اى منصوب و دربردارندۀ معناى «في» است. حال اگر در عبارتى واژه اى به كار رفته باشد كه معناى زمان و مكان داشته باشد، ولى دربردارندۀ معناى «فِي» نباشد، نمى توان اين واژه را مفعولٌفيه (ظرف) به شمار آورد؛ براى نمونه واژۀ «يَوْم» در عبارت «يَومُ الجُمُعَةِ يَومٌ مُبارَكٌ » دو بار به كار رفته است و معناى زمانى نيز دارد، اما هيچ كدام از اين دو واژه از نظر اعرابى نمى توانند مفعولٌفيه (ظرف) محسوب شوند، بلكه «يَوم» اول مبتدا و «يَوم» دوم خبر است. دليل اين امر آن است كه «يَوم» در اين عبارت دربردارندۀ معناى «في» نيست؛ يعنى، در اينجا نمى توان به جاى «يَومُ الجُمُعَة» گفت: «في يَومِ الجُمُعَة» يا نمى توان به جاى «يَومٌ مُبارَكٌ » گفت: «في يَومٍ مُبارَكٍ ». بنا بر اين، اگر واژه اى معناى زمان و مكان داشته باشد، ولى دربردارندۀ معناى «في» نباشد، مفعولٌفيه نيست و نقش ديگرى خواهد داشت.

ب) اگر واژه اى معناى زمان و مكان داشته باشد و پيش از آن، حرف جرّ «في» آمده باشد، در اين حالت نيز نمى توان آن را ظرف (مفعولٌفيه) به شمار آورد؛ براى نمونه اگر عبارت «رَأيتُ صَديقي يَومَ الجُمُعَة» به «رَأيتُ صَديقي في يَومِ الجُمُعَة» تغيير يابد، در اينجا عبارت «في يَومِ » جار و مجرور محسوب مى شود و در اين حالت نمى توان «يَوم» را منصوب كرد، بلكه بايد آن را مجرور به حرف جرّ «في» كرد.

ص: 87

واژۀ «يَومِ » در آيۀ مبارك (يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذا نُودِيَ لِلصَّلاةِ مِنْ يَوْمِ اَلْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلى ذِكْرِ اَللّهِ ) (1) نيز چنين حالتى دارد.

اقسام ظرف

اشاره

پيش از بيان تقسيمات ظرف توضيح يك نكته ضرورى مى نمايد و آن اين كه در كتابهاى نحوى اصطلاح ظرف به دو معنا به كار مى رود: گاه ظرف به معناى همان مفعولٌفيه است؛ يعنى، همان واژۀ منصوبى كه دربردارندۀ معناى «في» است و زمان يا مكان وقوع فعل يا شبه فعل را نشان مى دهد. گاه نيز اصطلاح ظرف به معناى لغوى آن به كار مى رود، نه به معناى نحوى؛ يعنى، هر واژه اى كه معناى زمان يا مكان داشته باشد، اعم از اين كه در جمله مفعولٌفيه باشد يا نباشد؛ براى نمونه واژۀ «يَوم» در عبارت «يَومُ الجُمُعَةِ يَومٌ مُبارَكٌ »، از نظر نحوى ظرف نيست؛ زيرا «يَوم» اول مبتدا و «يَوم» دوم خبر است، ولى از نظر لغوى هر دو ظرف هستند؛ يعنى، معناى زمان دارند. ما نيز در تقسيمات سه گانه اى كه در اين درس مطرح خواهيم كرد، معناى لغوى ظرف را مدّ نظر قرار خواهيم داد، اما هر جا كه ظرف منصوب شود و زمان و مكان وقوع فعل يا شبه فعل را نشان دهد، معناى نحوى ظرف نيز مدّ نظر خواهد بود.

پس از ذكر اين نكته به بيان تقسيمات ظرف مى پردازيم. ظرف با توجه به وجه تقسيم آن، اقسام گوناگونى دارد كه از سه تقسيم مهم و معروف آن سخن خواهيم گفت:

تقسيم نخست بر اساس دلالت معنايى ظرف است كه در اين تقسيم، ظرف به دو نوع ظرف زمان و ظرف مكان تقسيم مى شود. هر يك از اين دو نوع نيز به نوبۀ خود به مبهم و محدود (مختص) تقسيم مى شوند.

ص: 88


1- . جمعه/ 9.

تقسيم دوم بر اساس حالت هاى كاربرد آن است كه در اين تقسيم، ظرف به دو نوع ظرف متصرف و ظرف غير متصرف تقسيم مى شود.

تقسيم سوم ظرف نيز بر اساس اعراب و بناى آن است كه در اين تقسيم، ظرف به دو نوع معرب و مبنى تقسيم مى شود. گفتنى است كه بيش تر ظروف معرب و تنها تعداد اندكى از آن ها مبنى اند.

تقسيم نخست: ظرف زمان و مكان
الف) ظرف زمان
1. ظرف زمان مبهم

به ظرف زمانى مبهم مى گويند كه داراى حدّ و مرز معينى نباشد و بر مقدار خاصى از زمان يا بر زمانى معيّن دلالت نكند؛ براى نمونه در عبارت «دَرَستُ في هذه الجامِعَةِ دَهراً»، «دَهراً» ظرف زمان و منصوب است. در اين عبارت ظرف به معناى نحوى آن به كار رفته است. از سوى ديگر «دَهر» به معناى روزگار بر مقدار معينى از زمان يا زمانى مشخص دلالت نمى كند؛ يعنى، معناى عبارت اين است كه من روزگارى (نامعلوم) در اين دانشگاه درس خوانده ام.

2. ظرف زمان محدود (مختص)

به ظرف زمانى محدود (مختص) گفته مى شود كه بر مقدار خاصى از زمان يا زمانى معين دلالت كند؛ براى نمونه در عبارت «رَأيتُ صَديقي يَومَ الجُمُعَة»، «يَومَ الجُمُعَة» بر زمانى معين دلالت مى كند و داراى حدّ و مرزى مشخص است و ظرف زمان محدود به شمار مى آيد.

ص: 89

همچنين در آيۀ مبارك (اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ اَلْإِسْلامَ دِيناً) ،(1) «اليَومَ » بر روزى مشخص دلالت مى كند؛ از اين رو ظرف زمان محدود (مختص) است.

ب) ظرف مكان
1. ظرف مكان مبهم

ظرف مكان مبهم ظرفى است كه بر مكانى معين دلالت نمى كند و حدّ و مرزى مشخص ندارد؛ براى نمونه همۀ واژه هايى كه بر جهات شش گانه دلالت مى كنند، ظرف مكان مبهم هستند. جهتهاى شش گانه عبارت اند از: بالا (فَوْق)، پايين (تَحت)، روبه رو (أمام)، پشت سر (خَلْف)، سمت راست (يَمين)، سمت چپ (يَسار). واژه هايى هم كه با اين كلمات مترادف باشند، در شمار ظروف مكان مبهم هستند؛ براى نمونه «فَوق»؛ بالا، بر مكانى معين دلالت نمى كند؛ زيرا هرچند به معناى بالا بودن است، ولى اين بالا بودن مى تواند مراتب داشته باشد؛ مثلاً اگر دست من بالاى سرم قرار گيرد، مى گويم: «يَدي فَوقَ رَأسي»؛ اگر سقف در بالاى سر من باشد، مى گويم: «السَّقْفُ فَوقَ رَأسي» و اگر آسمان بالاى سرم باشد، مى گويم: «السّماءُ فَوقَ رَأسي». همان گونه كه ملاحظه مى شود، «فَوق» در اين عبارات براى سه منظور آمده است: براى دست كه به سر چسبيده است، براى سقف كه در فاصلۀ دو سه مترىِ بالاى سر قرار دارد و براى آسمان كه چندين سال نورى با ما فاصله دارد.

واژه هايى همچون «ناحِيَة» و «جانِب» نيز بر مكانى معين دلالت نمى كند؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (أَ فَأَمِنْتُمْ أَنْ يَخْسِفَ بِكُمْ جانِبَ اَلْبَرِّ أَوْ يُرْسِلَ عَلَيْكُمْ حاصِباً) ،(2) «جانِبَ » ظرف مكان مبهم است؛ زيرا سمت و سوى خشكى كاملاً مشخص نيست.

ص: 90


1- . مائده/ 3.
2- . اسراء/ 68.
2. ظرف مكان محدود (مختص)

به ظرف مكانى محدود (مختص) گفته مى شود كه داراى حدّ و مرزى معين باشد و بر مكانى مشخص دلالت كند؛ مانند «البَيت» و «الصَّف». براى نمونه در عبارت «جَلَستُ في الصّفِّ »، «الصّف» بر مكانى كاملاً معين دلالت مى كند. كلماتى همچون «مَسْجِد» و «دار» نيز كه بر مكانى مشخص دلالت مى كنند، ظرف مكان محدود به شمار مى روند.

تقسيم دوم: ظرف متصرف و غير متصرف

ظرف از نظر حالت هاى كاربرد آن به دو نوع متصرف و غير متصرف تقسيم مى شود. ظرف متصرف به ظرفى گفته مى شود كه مى تواند نقش هاى گوناگون اعرابى را بپذيرد؛ بدين معنا كه به غير از مفعولٌفيه نقش هاى ديگرى را نيز مى پذيرد؛ نقش هايى همچون مبتدا، خبر، فاعل، مفعولٌبه، اسم حروف مشبّهةٌ بالفعل و خبر حروف مشبّهةٌ بالفعل؛ مانند «يَوم».

واژۀ «يَوم» گاه ظرف زمان (مفعولٌفيه) و منصوب مى شود؛ مانند: «رأيتُ عليّاً يَومَ السَّبْتِ »؛ على را روز شنبه ديدم. در اين عبارت «يَومَ » ظرف زمان، منصوب به فتحه و متعلّق به فعل «رأيتُ » است.

گاه اين واژه مبتدا واقع مى شود؛ مانند: «يَومُ السَّبتِ أوَّلُ يَومٍ في الأسبوعِ »؛ روز شنبه نخستين روز هفته است. در اين عبارت «يَومُ » مبتدا و «يَومٍ » مضافٌ اليه است.

گاه اين واژه خبر است؛ مانند: «يَومُ الجُمُعَةِ يَومٌ مباركٌ » كه در اين عبارت «يَومٌ » خبر و «يَومُ » مبتدا است.

گاه نيز واژۀ «يَوم» فاعل واقع مى شود؛ مانند: «جاءَ يَومُ العيدِ فَفَرِحْنا كثيراً»، كه در اين عبارت «يَومُ » فاعل است.

گاهى نيز اين واژه مفعولٌبه است؛ مانند: «أحِبُّ يَومَ الجُمُعَةِ » كه «يَومَ » در آن مفعولٌبه است.

ص: 91

در آيۀ مبارك (إِنَّ يَوْمَ اَلْفَصْلِ كانَ مِيقاتاً) (1) واژۀ «يَومَ » اسم «إنّ » و منصوب به فتحه است.

و در آيۀ مبارك (يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذا نُودِيَ لِلصَّلاةِ مِنْ يَوْمِ اَلْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلى ذِكْرِ اَللّهِ ) (2)«يَومِ » با حرف جرّ «مِن» مجرور شده است.

همان گونه كه مشاهده مى شود، واژۀ «يَوم» در عبارات مختلف نقش هاى گوناگونى را پذيرفته است. به چنين ظرفى در اصطلاح ظرف متصرف گفته مى شود.

گفتنى است كه واژۀ متصرف در لغت به معناى متغيّر است و چون اين نوع ظرف نقش هاى گوناگونى را مى پذيرد و نقش آن تغيير مى كند، به آن متصرف مى گويند. بنا بر اين، مراد از متصرف در اينجا معناى نحوى آن است، نه معناى صرفى؛ زيرا اصطلاح متصرف در مباحث صرفى مربوط به اسمى است كه مى تواند تصريفات گوناگون را بپذيرد؛ يعنى، مى توان از آن مثنى، جمع، مصغَّر و منسوب ساخت؛ يا مربوط به فعل متصرف است كه در برابر فعل جامد (غير متصرف) قرار مى گيرد؛ فعل متصرف فعلى است كه مى تواند هم ماضى و هم مضارع، يا هم ماضى و هم امر، يا هم مضارع و هم امر و يا هم ماضى، هم مضارع و هم امر داشته باشد.

ظرف غير متصرف در برابر ظرف متصرف قرار مى گيرد و آن ظرفى است كه نمى تواند نقش هاى گوناگون اعرابى را بپذيرد، بلكه تنها مفعولٌفيه واقع مى شود. البته برخى از اين ظروف مى توانند با حرف جرّ «من»، «إلى» و يا «حتى» نيز مجرور شوند؛ مانند واژۀ «عِنْدَ» كه گاه در مقام ظرف منصوب مى شود و گاه با حرف جرّ «مِن» مجرور مى گردد؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (وَ لا تَحْسَبَنَّ اَلَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اَللّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ ) ،(3)

ص: 92


1- . نبأ/ 17.
2- . جمعه/ 9.
3- . آل عمران/ 169.

«عندَ» ظرف و منصوب است، ولى در آيۀ شريف (قالَ يا مَرْيَمُ أَنّى لَكِ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اَللّهِ ) (1) اين واژه با حرف جرّ «مِن» مجرور شده است.

واژۀ «مَتَى» نيز اسم استفهامى است كه معناى ظرف دارد و تنها يا مى تواند ظرف باشد و يا با حرف جرّ «إلى» يا «حتى» مجرور شود؛ مانند: «مَتَى تَذهَبُ؟» كه در آن «مَتَى» ظرف، محلاً منصوب و متعلّق به «تَذهَبُ » است، ولى همين واژه در عبارت «إلى مَتَى أحارُ فِيكَ يا مَولاي» با حرف جرّ «إلى» مجرور شده است، يا در عبارت «حَتَّى مَتَى أنتَظِرُ»؛ تا كِى منتظر باشم، با حرف جرّ «حتى» مجرور شده است.

تقسيم سوم: ظرف معرب و مبنى

تقسيم سوم ظرف از نظر اعراب و بنا است. در اين تقسيم ظرف به دو نوع معرب و مبنى تقسيم مى شود. بيش تر ظروف زمان و مكان معرب هستند؛ يعنى، در حالت هاى گوناگون اعرابى حركت آن ها تغيير مى كند و تنها شمار اندكى از ظروف مبنى هستند؛ يعنى، اعراب آن ها محلّى است.

ظروف مبنى به سه دسته تقسيم مى شوند:

الف) ظروف مختص به زمان: تعداد اين ظروف نسبتاً زياد است. برخى از آن ها عبارت اند از: «إذا»، «إذْ»، «مَتَى»، «أيّانَ »، «الآنَ » و «أمْسِ »؛

ب) ظروف مختص به مكان: تعداد اين ظروف محدود (چهار ظرف) است كه عبارت اند از: «حَيثُ »، «هُنا»، «ثَمَّ » و «أينَ »؛

ج) ظروف مشترك ميان زمان و مكان: منظور از اين ظروف، ظروفى است كه هم قابليت ظرف زمان شدن و هم قابليت ظرف مكان شدن را دارند. تعداد اين ظروف محدود (سه ظرف) است كه عبارت اند از: «لَدَى»، «لَدُنْ » و «أنَّى»؛ براى نمونه در عبارت «الكِتابُ

ص: 93


1- . آل عمران/ 37.

لَدَى زَيدٍ»؛ كتاب نزد زيد است، «لَدَى» ظرف مكان است. اما همين واژه در عبارت «رَأيتُ عليّاً لَدَى الظُّهرِ»؛ على را هنگام ظهر ديدم، ظرف زمان است.

مُتعلَّق ظرف

همان گونه كه مى دانيم ظرف و جار و مجرور همواره به فعل يا شبه فعلى نياز دارند كه متعلَّق آن ها ناميده مى شود. مفهوم تعلّق اين است كه هنگام تعيين اعرابِ ظرف يا جار و مجرور بايد مشخص شود كه اين ظرف يا جار و مجرور كدام فعل را از نظر معنايى قيد مى زند و قيد زمان يا مكان براى چه فعل يا شبه فعلى است؛ براى نمونه عبارت «وَقَفَ زَيدٌ» ايستادن مطلق را و بدون هيچ گونه قيدى به زيد نسبت مى دهد و سخنى از مكان يا زمان آن ندارد، اما اگر گفته شود: «وَقَفَ زيدٌ تَحتَ الشَّجَرَةِ »، در اين عبارت «تَحتَ » ظرف مكان، منصوب به فتحه و متعلّق به فعل «وَقَفَ » است. در اينجا «تَحتَ » فعل «وَقَفَ » را قيد زده است؛ به ديگر سخن در اين جمله ايستادن مطلق به زيد نسبت داده نشده است، بلكه ايستادن زير درخت به او نسبت داده شده است.

حال اگر گفته شود: «وَقَفَ زَيدٌ تَحتَ الشَّجَرَةِ يَومَ الخَميسِ »؛ زيد روز پنج شنبه زير درخت ايستاد، در اين عبارت نيز ايستادن مطلق به زيد نسبت داده نشده است، بلكه ايستادن او مقيّد به دو قيد زير درخت و روز پنج شنبه است. بنا بر اين، هنگام اعراب اين جمله بايد دقيقاً مشخص شود كه «يَومَ » ظرف زمان و متعلّق به «وَقَفَ » و «تَحتَ » ظرف مكان و متعلّق به فعل «وَقَفَ » است؛ يعنى هر دو قيد فعل «وَقَفَ » را قيد مى زنند.

همچنين در عبارت «عليٌّ واقِفٌ عِندَ الجِدارِ»، «عِندَ» ظرف مكان و متعلّق به شبه فعلِ «واقِف» است؛ يعنى «واقِف» را قيد مى زند.

گفتنى است كه ظرف زمان و مكان در عربى معادل قيد زمان و مكان در فارسى است.

با توجه به مطالب پيشين مى توان دريافت كه حتى اگر در عبارتى چند فعل يا شبه فعل وجود داشته باشد، هنگام اعراب ظرف يا جار و مجرور بايد مشخص كرد كه اين ظرف يا جار و مجرور متعلّق به كدام فعل يا شبه فعل موجود در جمله است.

ص: 94

حتى اگر ظرف يا جار و مجرور در جمله اى به كار روند كه به ظاهر فعل يا شبه فعل ندارد، بايد براى ظرف يا جار و مجرور فعل يا شبه فعلى را در تقدير گرفت؛ يعنى ظرف يا جار و مجرور را متعلّق به فعلى محذوف (مقدّر) دانست؛ براى نمونه اگر در پاسخ پرسش «أينَ جَلَسَ عليٌّ؟» گفته شود: «تَحتَ الشَّجَرَةِ »، «تَحتَ » در اين عبارت ظرف مكان و متعلّق به فعل محذوف «جَلَسَ » است كه به قرينۀ سؤال و براى اختصار حذف شده است؛ يعنى، جمله در اصل «جَلَسَ تَحتَ الشَّجَرَةِ » بوده است.

گاه ممكن است ظرف يا جار و مجرور متعلّق به فعل يا شبه فعلى از افعال عموم باشد. افعال عموم افعالى است كه به معناى «بودن» و «وجود داشتن» است؛ براى نمونه در عبارت «عليٌّ عِندَ زَيدٍ»، «عِندَ» ظرف، منصوب به فتحه و متعلّق به يكى از افعال عموم همچون «يَكونُ »، «يُوجَدُ»، «يَستَقِرُّ»، «يَحصُلُ » يا «يَثبُتُ » است. همچنين مى توان اين ظرف را متعلّق به شبه فعلى از اين افعال دانست؛ مانند: «كائِنٌ »، «مَوجودٌ» يا «مُستَقِرٌّ»؛ به ديگر سخن اين عبارت در اصل اين گونه بوده است: «عليٌّ يَكونُ (يَستَقِرُّ، يَحصُلُ ... / كائِنٌ ، مَوجودٌ...) عِندَ زَيدٍ».

جانشين هاى ظرف

اشاره

گاه واژه هايى كه معناى زمان يا مكان ندارند، جانشين ظرف مى شوند؛ يعنى، نقش مفعولٌفيه يا ظرف را مى پذيرند و نايب ظرف واقع مى شوند. مهم ترين اين واژه ها عبارت اند از:

الف) اسم مضاف به ظرف

اسم هاى مضاف به ظرف هنگامى كه بر كليّت يا جزئيّت دلالت كنند، مفعولٌفيه محسوب مى شوند. اين واژه ها با وجود اين كه معناى ظرفى ندارند، ولى به واسطۀ اضافه به ظرف، معناى ظرف كسب مى كنند؛ مانند: «كُلّ » و «بَعض»؛ براى نمونه در عبارت «مَشَيْتُ كُلَّ النَّهارِ»؛ تمام روز را راه رفتم، «مَشَيتُ »: فعل ماضى، مبنى بر سكون؛ «تُ »: فاعل، مبنى بر

ص: 95

ضم، محلاً مرفوع؛ «كُلَّ »: ظرف، منصوب به فتحه، متعلّق به فعل «مَشَيتُ » و «النّهار»: مضافٌ اليه و مجرور به كسره است. در اين عبارت «كلّ » با اين كه در ظاهر معناى زمان ندارد، ولى به اعتبار مضافٌ اليه خود (النّهار) معناى زمان يافته است.

در آيۀ مبارك (تُؤْتِي أُكُلَها كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّها) (1) نيز «كُلّ » به دليل اين كه به واژه اى كه معناى زمان دارد (حِين) اضافه شده است، ظرف زمان و متعلّق به فعل «تُؤتى» است.

همچنين در عبارت «مَشَيتُ نِصفَ كيلومترٍ»، «نِصفَ » ظرف مكان، منصوب به فتحه و متعلّق به «مَشَيتُ » است؛ زيرا اين واژه معناى جزئيّت دارد و به «كيلومتر» كه بر مكان دلالت دارد، اضافه شده است.

ب) صفت ظرف

واژه هايى هم كه صفتِ ظرف هستند، مى توانند در مقام جانشين ظرف به كار روند؛ براى نمونه در عبارت «نِمْتُ طَويلاً مِنَ الزَّمَنِ »؛ مدتى طولانى خوابيدم، «طويلاً» ظرف زمان، منصوب به فتحه و متعلّق به فعل «نِمتُ » است؛ يعنى با اين كه «طويل» صفت مشبّهه است و معناى زمانى ندارد، ولى چون صفتِ موصوف محذوفى است كه تقدير آن «زماناً»(2) است، «طويلاً» مفعولٌفيه واقع شده است. اين جمله در اصل چنين بوده است: «نِمتُ زَماناً طويلاً».

ج) اسم اشاره

سومين جانشين ظرف اسم اشاره اى است كه به ظرف اشاره دارد؛ براى نمونه در عبارت «وَقَفتُ تِلكَ النّاحِيَةَ »، «تِلكَ » ظرف مكان، مبنى بر فتح و محلاً منصوب است؛ زيرا به «النّاحِيَة»، كه ظرف مكان است، اشاره دارد.

ص: 96


1- . ابراهيم/ 25.
2- . اين مطلب را از عبارت «مِنَ الزَّمَن» درمى يابيم.

همچنين در عبارت «رَأيتُ ذَلِكَ اليَومَ عليّاً»، «ذلكَ » ظرف زمان، مبنى بر فتح و محلاً منصوب است. در اينجا با اين كه «ذلكَ » اسم اشاره است و معناى زمان يا مكان ندارد، ولى از آنجا كه به «يَوم»، كه ظرف زمان است، اشاره دارد، معناى زمانى مى يابد و ظرف زمان محسوب مى شود.

د) عدد ظرف

چهارمين نوع از واژه هايى كه جانشين ظرف مى شود، عددى است كه معدود آن ظرف باشد؛ براى نمونه در عبارت «سافَرتُ ثَلاثينَ يَوماً»، «ثَلاثينَ » ظرف زمان، منصوب به «ياء» و متعلّق به فعل «سافرتُ » است؛ زيرا «يَوماً» كه معدودِ عدد «ثَلاثينَ » است، معناى زمان دارد. گفتنى است كه نقش «يَوماً» در اين عبارت تمييز است.

ه -) مصدر متضمن معناى ظرف

آخرين نوع از واژه هايى كه مى تواند جانشين ظرف واقع شود، مصدرى است كه دربردارندۀ معناى ظرف باشد؛ براى نمونه در عبارت «سافَرتُ طُلوعَ الشَّمسِ »؛ هنگام طلوع خورشيد مسافرت كردم، «طُلوعَ » ظرف زمان، منصوب به فتحه و متعلّق به «سافَرتُ » است. در اينجا با اين كه «طُلوع» از نظر صرفى مصدر است و به خودى خود معناى زمان ندارد، ولى چون در اين عبارت مراد زمان طلوع خورشيد است، نه خود طلوع و به ديگر سخن «طلوع» در اينجا متضمن معناى زمان است، از اين رو اين واژه در مقام ظرف زمان منصوب شده است. اين جمله در واقع اين گونه بوده است: «سافَرتُ وَقتَ طُلوعِ الشَّمسِ ».

چكيده

✓مفعولٌفيه واژه اى منصوب است كه براى بيان مكان يا زمانِ وقوع فعل يا شبه فعل مى آيد و دربردارندۀ معناى «في» است.

ص: 97

✓وجه تسميۀ مفعولٌفيه اين است كه «مفعولٌفيه» از نظر لغوى به معناى «انجام شده در آن» است؛ مفعول: انجام شده + فيه: در آن. بنا بر اين، واژه اى همچون «يَومَ » در عبارت «رَأيتُ صَديقي يَومَ الجُمُعَةِ » مفعولٌفيه ناميده مى شود؛ زيرا عمل ديدن در اين زمان انجام شده است.

✓همچنين گاه در مباحث نحوى مفعولٌفيه را «ظرف» مى نامند.

✓ظرف با توجه به وجه تقسيم آن، اقسام گوناگونى دارد كه سه تقسيم مهم و مشهور آن به شرح زير است:

✓تقسيم نخست بر اساس دلالت معنايى آن است كه بر اين اساس، ظرف به دو نوع ظرف زمان و ظرف مكان تقسيم مى شود و هر يك از اين دو نيز به نوبۀ خود به مبهم و محدود (مختص) تقسيم مى شوند. بنا بر اين، در اين تقسيم چهار نوع ظرف وجود دارد: ظرف زمان مبهم، ظرف زمان محدود (مختص)، ظرف مكان مبهم و ظرف مكان محدود (مختص).

✓تقسيم دوم بر اساس حالت هاى كاربرد آن است كه در اين تقسيم، ظرف به دو نوع ظرف متصرف و ظرف غير متصرف تقسيم مى شود.

✓تقسيم سوم بر اساس اعراب و بناى آن است كه در اين تقسيم، ظرف به دو نوع معرب و مبنى تقسيم مى شود.

✓تقسيم دوم ظرف از نظر حالت هاى كاربرد آن است كه در اين تقسيم ظرف به دو نوع متصرف و غير متصرف تقسيم مى شود.

✓ظرف متصرف ظرفى است كه مى تواند نقش هاى گوناگون اعرابى را بپذيرد؛ يعنى غير از مفعولٌفيه (ظرف) نقش هاى ديگر را نيز مى پذيرد.

✓ظرف غير متصرف ظرفى است كه نمى تواند نقش هاى گوناگون اعرابى را بپذيرد، بلكه تنها مفعولٌفيه واقع مى شود، البته برخى از اين ظروف مى توانند با حرف جرّ «مِن»، «إلى» يا «حتى» مجرور شوند.

ص: 98

✓تقسيم سوم ظرف از نظر اعراب و بناى آن است كه بر اين اساس ظرف به دو نوع معرب و مبنى تقسيم مى شود. بيش تر ظروف زمان و مكان معرب هستند؛ يعنى، حركت حرف آخر آن ها در حالت هاى گوناگون اعرابى تغيير مى كند، اما شمار اندكى از ظروف مبنى هستند و اعراب آن ها محلّى است.

✓ظرف و جار و مجرور همواره به فعل يا شبه فعلى نياز دارند كه مُتعلَّق آن ها ناميده مى شود. مفهوم تعلّق اين است كه هنگام تعيين اعرابِ ظرف يا جار و مجرور بايد مشخص شود كه اين ظرف يا جار و مجرور كدام فعل را از نظر معنايى قيد مى زند و در واقع قيد زمان يا مكان براى چه فعل يا شبه فعلى است.

✓گاه واژه هايى كه معناى زمان يا مكان ندارند، جانشين ظرف مى شوند؛ يعنى، نقش مفعولٌفيه (ظرف) را مى پذيرند و در واقع نايب ظرف واقع مى شوند. مهم ترين اين واژه ها عبارت اند از: اسم مضاف به ظرف، صفتِ ظرف، اسم اشاره، عددِ ظرف و مصدر متضمن معناى ظرف.

تمرين

الف) انواع مفعول ها (مطلق، به، له و فيه) را در عبارت هاى زير مشخص كنيد.

1 - (فَاضْرِبُوا فَوْقَ اَلْأَعْناقِ وَ اِضْرِبُوا مِنْهُمْ كُلَّ بَنانٍ ) (1)

2 - (وَ تَرَى اَلشَّمْسَ إِذا طَلَعَتْ تَزاوَرُ عَنْ كَهْفِهِمْ ذاتَ اَلْيَمِينِ ) (2)

3 - (يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اُذْكُرُوا اَللّهَ ذِكْراً كَثِيراً وَ سَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلاً) (3)

4 - الإمامُ علىٌّ (عليه السلام): «إنَّ قوماً عَبَدُوا اللهَ سُبحانَهُ رَغْبَةً فَتِلْكَ عِبادَةُ التُّجّار، وقوماً عَبَدُوهُ رَهبَةً فَتِلْكَ عِبادةُ العَبيدِ، وقوماً عَبَدُوهُ شُكراً فَتِلْكَ عِبادَةُ الأحرارِ».(4)

ص: 99


1- . انفال/ 12.
2- . كهف/ 17.
3- . احزاب/ 41 و 42.
4- . الحرانى، ابن شعبة، تحف العقول، ص 246.

5 -

ومَنْ يُنفِق السّاعاتِ في جَمعِ مالِهِ *** مَخافَةَ فقرٍ فَالَّذي فَعَلَ الفقرُ

ب) ظرف هاى به كار رفته در عبارت هاى زير را تعيين كنيد و نوع آن (زمان، مكان، مبهم، محدود، متصرف، غير متصرف، مبنى و معرب) را بنويسيد.

1 - (اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي) (1)

2 - (فَلَبِثْتَ سِنِينَ فِي أَهْلِ مَدْيَنَ ) (2)

3 - (قِيلَ اِرْجِعُوا وَراءَكُمْ فَالْتَمِسُوا نُوراً) (3)

4 - (وَ إِنَّما تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ ) (4)

5 - (وَ فِي اَلسَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ ) (5)

6 - (وَ لا تُقاتِلُوهُمْ عِنْدَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرامِ حَتّى يُقاتِلُوكُمْ فِيهِ ) (6)

7 - (بَلْ يُرِيدُ اَلْإِنْسانُ لِيَفْجُرَ أَمامَهُ * يَسْئَلُ أَيّانَ يَوْمُ اَلْقِيامَةِ ) (7)

8 - (وَ يَوْمَ يُنادِيهِمْ فَيَقُولُ أَيْنَ شُرَكائِيَ اَلَّذِينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ ) (8)

9 - (قالَ أَنّى يُحْيِي هذِهِ اَللّهُ بَعْدَ مَوْتِها) (9)

10 -

مَتَى تَأتِهِ تَعشُو إلى ضَوءِ نارِهِ *** تَجِدْ خَيرَ نارٍ عِندَها خَيرُ مُوقِدِ

ص: 100


1- . مائده/ 3.
2- . طه/ 40.
3- . حديد/ 13.
4- . آل عمران/ 185.
5- . ذاريات/ 22.
6- . بقره/ 191.
7- . قيامت/ 4 و 5.
8- . قصص/ 66.
9- . بقره/ 259.

ج) جانشين ظرف را در عبارت هاى زير تعيين كرده و نوع آن را بيان كنيد.

1 - (سَخَّرَها عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيالٍ ) (1)

2 - مَشيتُ اليَومَ مَشياً مُتعِباً وانتَبَذْتُ تِلكَ النّاحيةَ .

3 - خَيَّمَ العَسْكَرُ قُربَ المدينةِ .

4 - سافَرتُ نِصفَ فَرسَخٍ .

5 - وَقَفتُ طويلاً مِن الوَقتِ .

د) عبارت هايى را كه زير آن ها خط كشيده شده است، كامل تركيب كنيد.

1 - (وَ إِنَّما تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ ) (2)

2 - (وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ ) (3)

3 - (قالَ رَبِّ إِنِّي دَعَوْتُ قَوْمِي لَيْلاً وَ نَهاراً) (4)

4 - الإمامُ علىٌّ (عليه السلام): «تَكلَّمُوا تُعْرَفُوا؛ فَإنَّ الْمَرْءَ مَخْبُوءٌ تَحتَ لِسانِهِ ».(5)

ص: 101


1- . حاقّه/ 7.
2- . آل عمران/ 185.
3- . اعراف/ 34.
4- . نوح/ 5.
5- . نهج البلاغه، حكمت 392.

درس ششم: مفعولٌمعه

اهداف درس

آشنايى با:

✓مفعولٌمعه و شرايط آن؛

✓شيوۀ تشخيص «واو معيّت» از «واو عاطفه»؛

✓عامل نصب مفعولٌمعه.

درآمد

در جلسات پيشين با چهار نوع از منصوبات يا مفاعيل خمسه، يعنى مفعول مطلق، مفعولٌبه، مفعولٌله و مفعولٌفيه آشنا شديم. در اين درس با پنجمين نوع از منصوبات و آخرين نوع از مفاعيل خمسه، يعنى مفعولٌمعه، آشنا خواهيم شد و مباحث مربوط به آن را بررسى خواهيم كرد.

مفعولٌمعه

مفعولٌمعه اسمى «فَضله» است كه پس از واوى به معناى «مَعَ » مى آيد كه پيش از آن يك جملۀ كامل وجود دارد. منظور از «فَضله» اين است كه بدون آن نيز معناى جمله كامل است.

ص: 102

وجه تسميۀ اين اسم به مفعولٌمعه آن است كه اين اسم، معمول فعل را در انجام عمل، مصاحبت و همراهى مى كند؛ براى نمونه در عبارت «سِرْتُ وَالقَمَرَ»، «القَمَرَ» مفعولٌمعه است؛ زيرا شرايط موجود در تعريف را دارد:

الف) اسمى فَضله است؛ چون جملۀ «سِرتُ »، خود جمله اى كامل است و نياوردن «القَمَرَ» اشكالى در صحت مفهوم جمله به وجود نمى آورد.

ب) پس از واوى آمده است كه معناى «مَعَ » دارد؛ گويى گفته ايم: «سِرتُ مَعَ القَمَرِ».

ج) پيش از «واو» جمله اى كامل آمده است: «سِرتُ ».

حال اگر پيش از اين «واو» جمله اى وجود نداشته باشد، نمى توان اسمِ پس از آن را در مقام مفعولٌمعه منصوب كرد؛ براى نمونه، چنان كه در بحث مبتدا و خبر مطرح شد، يكى از موارد وجوب حذف خبر اين است كه اسمى به وسيلۀ واوى به معناى «مَعَ » بر مبتدا عطف شود؛ مانند: «كُلُّ طالبٍ وَدَرْسُهُ » كه در اين عبارت حرف «واو» معناى «مَعَ » مى دهد، گويى گفته ايم: «كُلُّ طالبٍ مَعَ دَرسِهِ »، ولى چون پيش از «واو» جمله اى وجود ندارد، نمى توان «درس» را منصوب كرد و گفت: «كُلُّ طالبٍ وَدَرسَهُ » و تنها مى توان آن را در مقام معطوف به «كُلّ » مرفوع كرد كه در اين صورت تركيب عبارت چنين است: «كُلّ »: مبتدا، مرفوع به ضمّه؛ «طالِبٍ »: مضافٌ اليه، مجرور به كسره؛ «وَ»: حرف عطف؛ «دَرسُ »: معطوف به «كُلّ »، مرفوع به ضمّه به تبعيّت؛ «هُ »: مضافٌ اليه، مبنى بر ضم، محلاً مجرور.

اگر در اين عبارت «كُلّ » را مفعولٌبهِ فعلى مقدّر بدانيم و آن را منصوب كنيم، معطوفِ آن (دَرس) نيز منصوب خواهد شد. بنا بر اين، تركيب عبارت «كُلَّ طالبٍ وَدَرسَهُ » اين گونه است: «كُلَّ »: مفعولٌبه براى فعل محذوفِ «اُترُكْ » يا «دَعْ »؛ «طالبٍ »: مضافٌ اليه؛ «وَ»: حرف عطف؛ «دَرسَ »: معطوف به «كُلّ »، منصوب به فتحه به تبعيّت؛ «هُ »: مضافٌ اليه، مبنى بر ضم، محلاً مجرور.

شرايط مفعولٌمعه

با توجه به مطالب پيشين شرايط مفعولٌمعه را مى توان اين گونه برشمرد:

ص: 103

الف) اسمى كه مفعولٌمعه محسوب مى شود، بايد فضله باشد. در ادامه اسم هايى را مشاهده خواهيم كرد كه به سبب نداشتن اين شرط نمى توان آن ها را منصوب كرد؛

ب) «واوِ» پيش از آن اسم به معناى «مَعَ » باشد؛ يعنى «واو معيّت» باشد؛

ج) پيش از «واو» يك جملۀ كامل (اسميه يا فعليه) بيايد.

شيوۀ تشخيص «واو معيّت» از «واو عاطفه»

اشاره

به عنوان مقدمه بايد اشاره كرد كه مفهوم جملۀ «جاءَ عليٌّ وزَيدٌ» كه در آن «زَيد» بر فاعل عطف شده است، با جملۀ «جاءَ عليٌّ وَزيداً» كه در آن «زَيد» مفعولٌمعه است، متفاوت است. بدين صورت كه در عبارت نخست «واو» تنها بر اين دلالت مى كند كه عمل آمدن در زمان ماضى هم از على و هم از زيد صادر شده است، اما اين جمله اشاره اى به ترتيب آمدن آن ها ندارد و از نظر ترتيب آمدن هر يك سه احتمال وجود دارد: الف) على ابتدا آمده باشد؛ ب) زيد ابتدا آمده باشد؛ ج) هر دو با هم آمده باشند. بنا بر اين، «واو عطف» هيچ اشاره اى به اين كه كدام يك از اين سه احتمال روى داده است، ندارد، در حالى كه در جملۀ «جاءَ عليٌّ وَزَيداً» تنها معناى هم زمانى آمدن على و زيد را درمى يابيم و دو احتمال ديگر در اين عبارت منتفى است.

پس از ذكر اين مقدمه اين پرسش مطرح مى شود كه اگر در جمله اى حرف «واو» به كار رود و پس از آن اسمى بيايد، چگونه مى توان تشخيص داد كه اين «واو»، «واو معيّت» است يا «واو عاطفه»؟

در پاسخ به اين پرسش بايد گفت در حالتى كه هيچ قرينه اى مبنى بر رفع يا نصبِ اسمِ پس از «واو» وجود نداشته باشد، ترجيح با رفع است؛ براى نمونه در عبارت «جاءَ عليٌّ وأحمد» چون هيچ قرينه اى وجود ندارد كه نشان دهد «أحمد» منصوب است يا مرفوع، ترجيح با رفع است؛ يعنى، بايد گفت: «جاءَ عليٌّ وأحمدُ». دليل اين ترجيح آن است كه احتمالات حالت رفع از حالت نصب اعمّ است؛ يعنى، عبارت «جاءَ عليٌّ وأحمدُ» هر سه احتمال را شامل مى شود كه يكى از آن سه احتمال نيز همراهى اين دو نفر در هنگام آمدن

ص: 104

است، در حالى كه اگر گفته شود: «جاءَ عليٌّ وأحمدَ» تنها همراهى اين دو نفر در هنگام آمدن فهميده مى شود و دو احتمال ديگر در اين عبارت وجود ندارد. اما در اينجا هيچ قرينه اى براى احراز منظور گوينده وجود ندارد و نمى دانيم كه مراد وى همراهى على و احمد بوده است، يا نه. بنا بر اين، در حالت كلى رفع بر نصب ترجيح دارد.

اما گاه شرايطى پيش مى آيد كه واجب است اسمِ پس از «واو» را در مقام مفعولٌمعه منصوب كرد و گاه برعكس شرايطى پيش مى آيد كه واجب است اسمِ پس از «واو» را معطوف به حساب آورد كه در زير به ترتيب به موارد هر يك مى پردازيم:

الف) وجوب عطف اسمِ پس از «واو»

در هر جمله اى كه يكى از سه شرط پيش گفته در تعريف مفعولٌمعه نقض شده باشد، واجب است كه اسمِ پس از «واو» معطوف به شمار آيد.

1. اگر شرط نخست (فَضله بودن مفعولٌمعه) نقض شود؛ يعنى، اسمى كه پس از «واو» قرار دارد، فضله نباشد و براى تكميل و صحت معناى جمله به آن نياز باشد، بايد آن اسم را معطوف به شمار آورد؛ براى نمونه اگر فعلى كه در جمله به كار رفته از افعالى باشد كه در آن ها معناى مشاركت وجود دارد - مانند فعل هاى باب «تفاعل» و گاه باب «افتعال» - بايد اسمِ پس از «واو» را به شكل معطوف آورد؛ براى مثال در عبارت «تَخاصَمَ زَيدٌ وعليٌّ »؛ زيد و على با يكديگر درگير شدند، نمى توان گفت: «تَخاصَمَ زيدٌ» و ساكت شد، بلكه بايد گفت: «تخاصَمَ زيدٌ وعليٌّ » تا معنا كامل شود؛ به ديگر سخن عبارت «وَعليٌّ » فَضله نيست. بنا بر اين، بايد «عليّ » را مرفوع خواند و نمى توان گفت: «تَخاصَمَ زيدٌ وعليّاً».

همچنين در عبارت «اِشْتَوَرَ حسينٌ وسعيدٌ»؛ حسين و سعيد با همديگر مشورت كردند، چون فعل «اِشْتَوَرَ» معناى مشاركت دارد، براى تكميل معناى جمله به عبارت «وَسعيدٌ» نياز است؛ يعنى، نمى توان گفت: «اِشتَوَرَ حسينٌ » و ساكت شد. بنا بر اين، در اين مثال نيز بايد اسمِ پس از «واو» (سعيد) را معطوف به شمار آورد و آن را مرفوع كرد.

ص: 105

2. اگر شرط دوم، يعنى اين كه «واو» به معناى «مَعَ » باشد، نقض شود؛ يعنى، قراين موجود در جمله نشان دهد كه «واو» نمى تواند معناى معيّت داشته باشد، بايد آن اسم را معطوف به شمار آورد؛ براى نمونه در جملۀ «جاءَ عليٌّ وحسينٌ قَبلَهُ »؛ على آمد و حسين پيش از او آمده بود، عبارت «قَبلَهُ » نشان مى دهد كه آمدن على و حسين هم زمان نبوده است. بنا بر اين «واو»، «واو معيّت» نيست، بلكه «واو عاطفه» است. از اين رو، بايد «حسين» را مرفوع كرد.

3. اگر پيش از «واو» جمله اى نباشد، بايد «واو» را عاطفه دانست و آن اسم را معطوف به شمار آورد؛ مانند: «كُلُّ إنسانٍ وَعَمَلُهُ »؛ ارزش هر انسانى به عمل او است، يا «كُلُّ طالبٍ وَدَرسُهُ »؛ ارزش هر دانشجويى به درس خواندن او است. گفتنى است كه اين دو عبارت از موارد وجوب حذف خبر است كه در باب مبتدا و خبر بدان اشاره شد.

ب) وجوب نصب اسمِ پس از «واو»

مواردى كه در آن ها اسمِ پس از «واو» به طور وجوبى در مقام مفعولٌمعه منصوب مى شود، به شرح زير است:

1. هرگاه امكان تكرار عامل براى اسمِ پس از «واو» وجود نداشته باشد؛ به ديگر سخن هرگاه عطفِ اسمِ پس از «واو» بر ماقبل آن از نظر معنايى صحيح نباشد، بايد «واو» را «واو معيّت» و اسمِ پس از آن را مفعولٌمعه دانست.

توضيح مطلب اين كه حرف عطف «واو» در عبارتى همچون «جاءَ عليٌّ وحسينٌ » به منزلۀ تكرار عامل است؛ گويا گفته ايم: «جاءَ عليٌّ جاءَ حسينٌ »، اما به جاى تكرار «جاءَ » حرف عطف «واو» را آورده ايم. در كتابهاى نحوى آمده است كه «العَطفُ عَلَى نِيَّةِ تَكرارِ العاملِ »؛ حرف عطف به نيت تكرار عامل آمده است؛ بدين معنا كه حرف عطف از تكرار عامل جلوگيرى كرده و خود به جاى آن عامل مكرّر نشسته است. بنا بر اين، وقتى مى گوييم: «رأيتُ عليّاً وزَيداً» گويى گفته ايم: «رأيتُ عليّاً، رأيتُ زَيداً».

ص: 106

حال اگر در جايى اين تأويل و نيت درست نباشد؛ يعنى، با برداشتن حرف «واو» و تكرار عامل ماقبل به جاى آن، جملۀ درستى به دست نيايد، نمى توان آن را حرف عطف محسوب كرد و بايد آن را «واو معيّت» دانست و اسمِ پس از آن را نيز در مقام مفعولٌمعه منصوب كرد؛ براى نمونه در عبارت «أكَلتُ الطّعامَ والماءَ » با وجود اين كه هر دو واژۀ «الطّعامَ » و «الماءَ » منصوب اند، ولى نمى توان «الماء» را معطوف به «الطّعام» دانست و آن را منصوب به تبعيّت محسوب كرد؛ زيرا «نيت تكرار عامل» در اينجا درست نيست و نمى توان گفت كه تأويل اين سخن «أكَلتُ الطّعامَ ، أكَلتُ الماءَ » است؛ چون در زبان عربى عبارت «أكَلتُ الماءَ » درست نيست، بلكه بايد گفت: «شَرِبتُ الماءَ ». بنا بر اين، بايد «الماء» را مفعولٌمعه به شمار آورد.

همچنين در آيۀ مبارك (فَأَجْمِعُوا أَمْرَكُمْ وَ شُرَكاءَكُمْ ) ،(1) نمى توان «شُرَكاء» را معطوف به «أمر» دانست؛ زيرا در اينجا نمى توان «أجْمِعُوا» (عامل نصب) را تكرار كرد؛ يعنى «أجْمِعُوا شُرَكاءَكُم» درست نيست؛ چرا كه اين فعل براى اسم هاى معنا و مصادر به كار مى رود و براى اسم هاى ذات يا عين به كار نمى رود؛ براى نمونه نمى توان گفت: «أجْمِعْ كُتُبَكَ »، بلكه بايد از صيغۀ ثلاثى مجرد آن استفاده كرد و گفت: «اِجْمَعْ كُتبَكَ ». اما «أجمِعُوا أمرَكُم»؛ كارهايتان را سامان دهيد، درست است؛ زيرا «أمر» اسم معنا است. بنا بر اين، در اين آيه بايد «شُرَكاءَ » را مفعولٌمعه به شمار آورد.

البته در هر دو نمونه مى توان اسمِ پس از «واو» را مفعولٌبه براى فعلى محذوف نيز دانست؛ يعنى، تقدير نمونۀ نخست را «أكَلتُ الطَّعامَ وَشَرِبْتُ الماءَ » دانست و در تركيب «الماء» گفت: مفعولٌبه لفعلٍ محذوفٍ تقديرُهُ «شَرِبتُ ». در اين حالت «واو عطف» جمله را بر جمله عطف مى كند؛ يعنى، جملۀ «شَرِبتُ الماءَ » بر جملۀ «أكَلتُ الطَّعامَ » عطف

ص: 107


1- . يونس/ 71.

مى شود. يا در نمونۀ دوم مى توان تقدير آيه را «أجْمِعُوا أمْرَكُم وَاجْمَعُوا شُرَكاءَكُم» دانست و جملۀ «اِجْمَعُوا شُرَكاءَكُم» را معطوف به جملۀ «أجْمِعُوا أمرَكُم» محسوب كرد.

2. هرگاه با عاطفه دانستن «واو» لازم آيد كه اسمِ پس از آن بر ضمير متصل رفعى، بدون وجود فاصل، عطف شود؛ به ديگر سخن اگر «واو» را عاطفه محسوب كنيم، باعث شود كه اسمِ پس از آن به ضمير متصل رفعى عطف شود، در حالى كه بين معطوف (اسم) و معطوفٌ عليه (ضمير) واژه اى فاصله نينداخته باشد، در اين صورت بايد «واو» را «واو معيّت» و اسمِ پس از آن را مفعولٌمعه دانست.

توضيح مطلب اين كه عطف بر ضمير متصل رفعى بدون وجود فاصل، يعنى بدون اين كه واژه اى بين معطوف و معطوفٌ عليه فاصله بيندازد، جايز نيست يا دست كم فصيح نيست؛ براى نمونه نمى توان گفت: «ذَهَبتُ وعليٌّ إلى الصّفِّ »؛ يعنى نمى توان «عليّ » را بر ضمير رفعى «تُ » عطف كرد؛ زيرا عطف بر ضمير متصل مرفوع هنگامى جايز يا دست كم فصيح است كه واژه اى بين معطوف و معطوفٌ عليه فاصله انداخته باشد؛ مثلاً «إلى الصّفّ » بين ضمير و «عليّ » قرار گرفته باشد و گفته شود: «ذَهَبتُ إلى الصّفِّ وعليٌّ ».

بنا بر اين، عاطفه دانستن «واو» در اينجا جايز يا دست كم كاربرد فصيحى نيست و براى اين كه اين كاربرد فصيح شود، بايد آن «واو» را «واو معيّت» دانست و اسمِ پس از «واو» را در مقام مفعولٌمعه منصوب كرد و گفت: «ذَهَبتُ وعليّاً إلى الصّفِّ ».

در قرآن كريم نيز هرگاه واژه اى بر ضمير متصل رفعى عطف شده باشد، كلمه يا كلماتى به عنوان فاصل بين معطوف و معطوفٌ عليه قرار گرفته است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (اُدْخُلُوا اَلْجَنَّةَ أَنْتُمْ وَ أَزْواجُكُمْ تُحْبَرُونَ ) ،(1) «أزواجُ » معطوف به ضمير «واو» در «اُدْخُلُوا» است، در حالى كه بين اين «واو»، كه ضمير متصل رفعى است و «أزواجُ »، كلمات «الجنّة» و «أنتُم» فاصله انداخته است.

ص: 108


1- . زخرف/ 70.

همچنين در آيۀ شريف (وَ قُلْنا يا آدَمُ اُسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ اَلْجَنَّةَ ) ،(1) «زَوج» عطف بر فاعلِ «اُسكُنْ »، يعنى ضمير مستتر «أنت» است. از اين رو قرآن كريم براى اين كه اين عطف جايز باشد، ضمير مستتر «أنتَ » را با يك ضمير منفصل تأكيد كرده است تا بين معطوف و معطوفٌ عليه فاصله بيفتد و عطف جايز شود.

بنا بر اين، اگر چنين فاصلى وجود نداشته باشد، بايد اسمِ پس از «واو» را منصوب كرد؛ براى نمونه به جاى عبارت «جِئتُ وزَيداً» نمى توان گفت: «جِئتُ وزَيدٌ». البته بنا به نظر ضعيفى كه برخى از نحويان بيان كرده اند، اين كاربرد جايز است، ولى فصيح نيست؛ يعنى، بر اساس اين ديدگاه مى توان گفت: «جِئتُ وزَيدٌ»، ولى ترجيح با «جِئتُ وزَيداً» است.

3. هرگاه با عاطفه دانستن «واو» لازم آيد كه اسمِ پس از آن بر ضمير متصل جرّى، بدون تكرار عامل جر، عطف شود، بايد «واو» را «واو معيّت» و اسمِ پس از آن را مفعولٌمعه دانست.

توضيح مطلب اين كه براى عطف اسمى بر ضمير متصل جرّى كاربرد فصيح تر اين است كه عامل جرّ ضمير در معطوف هم تكرار شود؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (وَ عَلَيْها وَ عَلَى اَلْفُلْكِ تُحْمَلُونَ ) ،(2) «فُلك» به ضمير «ها» در «عَلَيها» عطف شده است و از آنجا كه عطف بر ضمير جرّى بدون تكرار عامل جر جايز نيست، قرآن كريم نيز عامل جر (عَلَى) را تكرار كرده است.

افزون بر اين، هرگاه عامل جر مضاف باشد؛ يعنى، ضمير متصل جرّى در جايگاه مضافٌ اليه قرار گرفته باشد، در حالت عطف بر چنين ضميرى نيز بايد مضافى كه مضافٌ اليه را مجرور كرده است، تكرار شود؛ براى نمونه قرآن كريم فرموده است: (اَللّهُ رَبُّنا وَ رَبُّكُمْ ) (3)

ص: 109


1- . بقره/ 35.
2- . مؤمنون/ 22.
3- . شورى/ 15.

و نفرموده است: «اللهُ ربُّنا وَكُم»، بلكه هنگام عطف ضمير «كُم» بر «نا»، مضاف (ربُّ ) را دوباره تكرار كرده است.

بنا بر اين، اگر پيش از «واو» ضمير متصل مجرور وجود داشته باشد و با فرض عاطفه بودن آن لازم آيد كه اسمِ پس از «واو» بر ضمير متصل مجرور عطف شود، در حالى كه عامل جر تكرار نشده باشد، در اين صورت جايز نيست آن اسم را در مقام معطوف مجرور كرد؛ براى نمونه نمى توان گفت: «مَرَرتُ بِهِ وأخِيكَ »؛ يعنى، نمى توان «أخ» را بر ضمير مجرورى «ه» در «بِهِ » عطف كرد، بلكه بايد گفت: «مَرَرتُ بِهِ وأخاكَ »؛ يعنى بايد «أخ» را منصوب كرد.

البته در اين مورد نيز همانند مورد پيشين اختلاف نظر وجود دارد و بسيارى از نحويان بر اين باورند كه در عطف بر ضمير متصل جرّى، نيازى به تكرار عامل جر در معطوف نيست؛ يعنى، بدون تكرار عامل جر نيز مى توان بر ضمير متصل جرّى عطف كرد؛ براى نمونه در درود بر پيامبر (صلى الله عليه وآله) مى گويند: «صَلَّى اللهُ عليهِ وآلِه» و «آلِهِ » را بدون تكرار عامل جر بر ضمير «ه» در «عليه» عطف مى كنند. البته قطعاً فصيح تر آن است كه گفته شود: «صَلَّى اللهُ عليه وعلى آله»، ولى «صلّى اللهُ عليه وآله» نيز كاربرد رايج و متعارفى است و بين فصحاى عرب وجود دارد. بنا بر اين، اگر اين ديدگاه پذيرفته شود، حداكثر مى توان گفت كه در اين مورد، نصب بر جرّ ترجيح دارد؛ يعنى «مَرَرتُ به وأخيكَ » درست است، ولى بهتر است گفته شود: «مَرَرتُ به وأخاكَ ».

عامل نصب مفعولٌمعه

بحث ديگر در باب مفعولٌمعه، عامل نصب مفعولٌمعه است. برخى به اشتباه تصور كرده اند كه عامل نصب مفعولٌمعه «واو معيّت» است، در حالى كه گاه در جمله اى «واو معيّت» وجود دارد، اما با اين حال اسمِ پس از آن منصوب نشده است؛ مانند نمونه هايى كه در موارد وجوب حذف خبر بدانها اشاره شد كه هرگاه اسمى به وسيلۀ واوى كه معناى معيّت دارد، بر مبتدا عطف شود، خبر واجبُ الحذف است؛ مانند: «كُلُّ طالبٍ وَدَرسُهُ » يا «كُلُّ رَجُلٍ

ص: 110

وَعَمَلُهُ ». همان گونه كه مشاهده مى شود با اين كه اين «واو»، «واو معيّت» است، ولى اسمِ پس از آن به خاطر تبعيّت از مبتداى مرفوع، مرفوع شده است.

بنا بر اين، هر اسمى كه پس از «واو معيّت» قرار گيرد، منصوب نمى شود تا بتوان گفت كه «واو» عامل نصب مفعولٌمعه است، بلكه عامل نصب مفعولٌمعه، بنا به ديدگاه درست، همان فعل يا شبه فعلى است كه پيش از «واو» قرار دارد؛ يعنى، اگر پيش از اين «واو» فعل يا يكى از شبه فعل هايى كه مى تواند عامل نصب مفعولٌبه واقع شود، مانند اسم فاعل و اسم مفعول، قرار گيرد، اين واژه ها عامل نصب مفعولٌمعه نيز خواهند بود. بنا بر اين، در عبارت «جاءَ عليٌّ وزَيداً»، فعل «جاءَ » هم «عليّ » را مرفوع كرده و هم «زَيداً» را در مقام مفعولٌمعه منصوب كرده است. همچنين در عبارت «عليٌّ مُسافِرٌ وزَيداً»، اسم فاعلِ (شبه فعلِ ) «مُسافرٌ»، «زَيداً» را به عنوان مفعولٌمعه منصوب كرده است.

گاه عامل نصب مفعولٌمعه در جمله ذكر مى شود؛ مانند دو نمونه اى كه گذشت. گاه نيز عامل نصب مفعولٌمعه مقدّر است كه اين حالت منحصر به «كَيفَ » استفهاميه و «ما» ى استفهاميه است؛ يعنى، اگر پيش از «واو معيّت» جملۀ اسميه اى به كار رفته باشد كه با «كَيفَ » يا «ما» ى استفهاميه آغاز شده باشد، اسمِ پس از «واو» در مقام مفعولٌمعه منصوب مى شود و عامل نصب آن فعل يا شبه فعل مقدّرى است كه از «كَيفَ » يا «ما» ى استفهاميه فهميده مى شود؛ براى نمونه در عبارت «كَيفَ أنتَ والامتحانَ؟»؛ با امتحان چه مى كنى ؟ «الامتحانَ » مفعولٌمعه و منصوب به فتحه است و عامل نصب آن فعل مقدّر «تَصنَعُ » است، گويا گفته ايم: «كَيفَ تَصنَعُ والامتحانَ؟».

همچنين در عبارت «ما لَكَ وزَيداً؟»؛ تو با زيد چه كار دارى ؟ عامل نصب «زيداً» فعل مقدّر «تَصنَعُ » است؛ زيرا اين جمله به معناى «ما تَصنَعُ وزَيداً» است.

گفتنى است كه برخى عامل نصب مفعولٌمعه را فعل مقدّر «تَكونُ » تامّه به شمار مى آورند و براى نمونه تقدير عبارت «كَيفَ أنتَ والامتحانَ؟» را «كَيفَ تَكونُ والامتحانَ؟» مى دانند.

ص: 111

چكيده

✓مفعولٌمعه اسمى فَضله است كه پس از واوى به معناى «مَعَ » مى آيد و پيش از آن «واو» يك جملۀ كامل وجود دارد. منظور از فَضله اين است كه بدون آن نيز معناى جمله كامل است. وجه تسميۀ اين اسم به مفعولٌمعه اين است كه معمول فعل را در انجام عمل مصاحبت و همراهى مى كند.

✓شرايط مفعولٌمعه عبارت اند از:

الف) اسمى كه مفعولٌمعه محسوب مى شود، بايد فَضله باشد؛

ب) «واوِ» پيش از آن اسم معناى «مَعَ » داشته باشد؛ يعنى، «واو معيّت» باشد؛

ج) پيش از «واو» يك جملۀ كامل وجود داشته باشد.

✓اگر در جمله اى يكى از سه شرط پيش گفته وجود نداشته باشد، بايد اسمِ پس از «واو» را معطوف به شمار آورد.

✓موارد وجوب نصبِ اسمِ پس از «واو» به عنوان مفعولٌمعه عبارت اند از:

الف) هرگاه امكان تكرار عامل براى اسمِ پس از «واو» وجود نداشته باشد؛

ب) هرگاه با عاطفه دانستن «واو» لازم آيد كه اسمِ پس از «واو» به ضمير متصل رفعى، بدون وجود فاصل، عطف شود؛

ج) هرگاه با عاطفه دانستن «واو» لازم آيد كه اسمِ پس از «واو» به ضمير متصل جرّى، بدون تكرار عامل جر، عطف شود.

✓عامل نصب مفعولٌمعه، بر اساس ديدگاه درست، همان فعل يا شبه فعلى است كه پيش از «واو» در جمله به كار رفته است. اين عامل گاه در جمله ذكر مى شود و گاه مقدّر است.

تمرين

الف) در كدام جمله «واو» تنها براى عطف يا معيّت است و در كدام جمله جايز است كه براى هر دو باشد؟ اعراب اسم پس از «واو» را نيز تعيين كنيد.

ص: 112

1 - سِرْتُ وَطُلوع الفَجرِ.

2 - اِشتَرَكَ سعيدٌ وحامد في تِجارَةِ الصُّوفِ .

3 - سافَر إبراهيمُ وخالد.

4 - اِختَلَفَ التّاجِرُ وَوَكيلهُ .

5 - اِذهَبْ وصَديقكَ إلى الصّفّ .

6 - غَضِبتُ عَلَيكَ وزَميلكَ .

7 - كُلُّ امرِئٍ وَعَمَلهُ .

ب) مفعولٌمعه و عامل آن را در عبارت هاى زير تعيين كنيد.

1 - ما لَكُم والأمرَ الّذي لا يَعنِيكُم ؟

2 - لا مَجالَ لأنْ تَكونوا مُتَنافِرينَ وإخوانَكُم.

3 - محمّدٌ مسافِرٌ وغُروبَ الشّمسِ .

4 - كَيفَ أنتَ والسّفَرَ غداً؟

ج) عبارت هايى را كه زير آن ها خط كشيده شده است، كامل تركيب كنيد.

(وَ اَلَّذِينَ تَبَوَّؤُا اَلدّارَ وَ اَلْإِيمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَيْهِمْ ) (1)

ص: 113


1- . حشر/ 9.

درس هفتم: افعال (صيغه هاى) تعجّب

اهداف درس

آشنايى با:

✓ساختارهاى تعجب در زبان عربى؛

✓اعراب صيغه هاى تعجب؛

✓شرايط فعلى كه از آن صيغۀ تعجب ساخته مى شود؛

✓شرايط واژه اى كه مورد تعجب قرار مى گيرد؛

✓نشان دادن تعجب در زمانهاى گوناگون.

درآمد

براى نشان دادن تعجب در زبان عربى ساختارها و روشهاى گوناگونى وجود دارد. از جملۀ اين ساختارها ندايى است كه معناى تعجب دارد كه در مبحث منادا از آن سخن خواهيم گفت؛ براى نمونه اگر بخواهيم تعجب خود را از هوش شخصى نشان دهيم، مى گوييم: «يا لَلذَّكاءٍ !» يا «يا لَهُ مِن ذَكاءٍ !»؛ عجب هوشى.

ص: 114

از ديگر ساختارها، اسلوب استفهامى است كه معمولاً با «كَيفَ » آغاز مى شود؛ مانند آيۀ مبارك (كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللّهِ وَ كُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْياكُمْ ) ؛(1) چگونه ممكن است به خداوند كفر بورزيد، در حالى كه شما مرده بوديد و او شما را زنده كرد. البته منظور اين نيست كه هر جا واژۀ «كَيفَ » به كار رود حتماً معناى تعجب خواهد داشت، بلكه تنها در برخى موارد خاص به اين معنا به كار مى رود و تشخيص آن از نوع اسلوب و معنا امكان پذير است.

همچنين عبارت «سُبحانَ اللهِ » نيز از ساختارهايى است كه مى توان براى نشان دادن تعجب از آن استفاده كرد؛ براى نمونه اگر بخواهيم تعجب خود را از فردى كه در نماز خود سستى مى كند بيان كنيم، مى توانيم بگوييم: «سُبحانَ اللهِ لِمَ لا تُصَلِّى!». در اين عبارت «سبحانَ اللهِ » براى تنزيه و تسبيح خداوند نيست، بلكه بيان كنندۀ معناى تعجب است.

با همۀ ساختارهاى پيش گفته و نيز ساختارهاى ديگرى كه در اينجا مجال بيان آن ها نيست، مى توان تعجب خود را از چيزى بيان كرد. اما در زبان عربى به طور ويژه دو ساختار قياسى مشهور براى ابراز تعجب وجود دارد: يكى ساختار «ما أفعَلَ » و ديگرى ساختار «أفعِل بِهِ » است؛ مانند: «ما أجمَلَ الرَّبيعَ !» و «أجْمِلْ بِالرّبيعِ !»؛ بهار چه زيباست!

در ادامه پيرامون اين دو ساختار، چگونگى اعراب آن ها و مباحث ديگرى در همين زمينه گفتگو خواهيم كرد.

اصطلاحات مربوط به افعال تعجب

واژۀ «ما» در ساختار «ما أفعَلَ » در اصطلاح «ماى تعجبيّه» نام دارد كه به وسيلۀ آن معناى تعجب بيان مى شود. فعل «أفعَلَ »، فعل تعجب و «ما أفعَلَ » نيز صيغۀ تعجب است. همچنين واژه اى همچون «الرّبيعَ » كه پس از «ما أفعَلَ » مى آيد، متعجب منه ناميده مى شود؛ يعنى، كلمه اى كه تعجب نسبت به آن صورت گرفته است.

ص: 115


1- . بقره/ 28.

در ساختار «أفْعِلْ بِهِ » (مانند «أجْمِلْ بِالرّبيعِ ») نيز فعل «أجْمِلْ »، فعل تعجب، «بِ -» حرف جرّ زائد، «الرّبيعَ » متعجب منه و ساختار «أفعِل بِ -» صيغۀ تعجب خوانده مى شود.

اعراب صيغه هاى تعجب

ساختار نخست

در ساختار «ما أفعَلَ » ابتدا «ماى تعجبيّه» مى آيد، سپس فعلى كه قرار است تعجب از آن ساخته شود، بر وزن «أفعَلَ » ذكر مى شود؛ براى مثال از ريشۀ «ج م ل» صيغۀ تعجب «ما أجمَلَ » ساخته مى شود و سپس شىء مورد تعجب در نقش مفعولٌبه (منصوب) پس از «ما أفعَلَ » ذكر مى شود: «ما أجمَلَ الرَّبيعَ !» در اعراب چنين جمله اى «ما»، «ماى تعجبيّۀ نكرۀ تامّه»، مبنى بر سكون، در محلّ رفع و مبتدا است.

گفتنى است نكرۀ تامّه به نكره اى اطلاق مى شود كه براى قرار گرفتن در مقام مبتدا نيازى به تخصيص ندارد. همان طور كه مى دانيد براى اين كه واژه اى بتواند مبتدا واقع شود، يا بايد معرفه باشد و يا نكرۀ تخصيص يافته (نكرۀ مخصَّصه). اما برخى از واژه هاى نكره توسط خودشان تخصيص مى يابند و از اين رو مى توانند مبتدا واقع شوند. به چنين كلماتى نكرۀ تامّه گفته مى شود؛ مانند اسم هاى استفهام، اسم هاى شرط، «كَم» خبريه و «ماى تعجبيّه».

در ساختار تعجب در عبارتى همچون «ما أجمَلَ الرَّبيعَ !»، «ماى تعجبيّه» به معناى «شيءٌ » است و از آنجا كه معناى تعجب هم دارد، تقدير آن چنين است: «شيءٌ عَجيبٌ (عظيمٌ )». پس در واقع نكرۀ تامّه نكره اى است كه به وسيلۀ صفتى كه درون آن نهفته، تخصيص يافته است.

بقيۀ عبارت اين گونه تركيب مى شود: «أجمَلَ »: فعل ماضى، مبنى بر فتح و فاعل آن ضمير مستتر «هُوَ» كه به «ماى تعجب» بر مى گردد و در محلّ رفع است؛ «الرّبيعَ »: مفعولٌبه و منصوب به فتحه. شايان ذكر است كه متعجب منه بودن نقش محسوب نمى شود و سرانجام جملۀ «أجمَلَ الرَّبيعَ » خود، در محلّ رفع و خبرِ «ما» است. بنا بر اين، كل عبارت

ص: 116

در مجموع يك جملۀ اسميه است؛ زيرا «ما» مبتدا است و جملۀ «أجمَلَ الرّبيع» جمله اى فعليه و در محل رفع است كه خبر «ما» محسوب مى شود.

در نتيجه معناى اين عبارت با توضيحاتى كه در اعراب آن بيان شد، چنين است: «شيءٌ عظيمٌ (عجيبٌ ) جَعَلَ الرّبيعَ جميلاً»؛ امر بزرگى باعث شده است كه بهار اين قدر زيبا شود. اين بهترين تقدير معنايى است كه در كتابهاى نحوى در بارۀ اين ساختار بيان شده است. البته ديدگاههاى ديگرى نيز در معناى اين اسلوب گفته شده است؛ براى نمونه برخى از نحويان معتقدند كه «ما»، «ماى استفهاميه» و برخى ديگر معتقدند كه «ماى موصوله» و... است.

اين ساختار در قرآن كريم هم به كار رفته است؛ مانند آيۀ مبارك (قُتِلَ اَلْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ ) (1) كه در آن «ما أكفَرَهُ » اسلوب تعجب است. در اين عبارت «ما»، «ماى تعجبيّه»، مبنى بر سكون، در محل رفع و مبتدا؛ «أكفَرَ»: فعل ماضى (فعل تعجب)، مبنى بر فتح و فاعل آن ضمير مستتر «هُوَ»، محلاً مرفوع؛ «ه»: مفعولٌبه (متعجب منه)، مبنى بر ضم، محلاً منصوب و جملۀ «أكفَرَهُ » در محل رفع و خبرِ «ما» است.

ساختار دوم

در ساختار «أفعِل بِ -» ابتدا فعل تعجب را بر وزن «أفعِلْ » (صيغۀ امر باب إفعال) مى سازيم، سپس شىء مورد تعجب (متعجب منه) را پس از حرف جر زائد «بِ » قرار مى دهيم؛ مانند: «أجمِلْ بِالرَّبيعِ !». در اين اسلوب فعلى كه بر وزن «أفعِلْ » آمده است، در ظاهر ساختار امر دارد، ولى معناى فعل ماضى مى دهد؛ براى نمونه «أجمِلْ بِالرَّبيعِ !» به معناى «جَمُلَ الرَّبيعُ » است. واژۀ «الرّبيعِ » كه پس از حرف جرّ «بِ » آمده است در واقع فاعل «أجمِل» محسوب

ص: 117


1- . عبس/ 17.

مى شود و تركيب مذكور از نظر معنايى يك فعل و فاعل در درون خود دارد، اما فعل ماضى براى افادۀ معناى تعجب به شكل فعل امر درآمده است.

بنا بر اين، در اعراب اين ساختار بايد معناى فعل ماضى را در نظر بگيريم و بگوييم: «أجمِل»: فعل ماضى كه براى نشان دادن تعجب به شكل امرى آمده است؛ «بِ »: حرف جرّ زائد، مبنى بر كسر كه محلّى از اعراب ندارد؛ «الرّبيع»: فاعلِ «أجمِلْ »، لفظاً مجرور به «باء زائد» كه در محلّ رفع است.

اين ساختار نيز در قرآن كريم به كار رفته است، اما از ساختار نخست كم كاربردتر است؛ مانند: (لَهُ غَيْبُ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ أَبْصِرْ بِهِ وَ أَسْمِعْ ) ؛(1) غيب آسمانها و زمين در اختيار خداوند متعال است، چقدر بينا و شنوا است. اعراب ساختار تعجب در اين آيۀ مبارك اين گونه است: «أبصِرْ»: فعل ماضى كه براى نشان دادن تعجب به شكل امرى آمده است: فعلٌ ماضٍ جاءَ عَلَى هَيْأةِ الأمْرِ لإنْشاءِ التَّعَجُّبِ ؛ «بِ -»: حرف جرّ زائد، مبنى بر كسر كه محلى از اعراب ندارد؛ «ه»: مجرور به «بِ » (محلّ قريب)، محلاً مرفوع (محل بعيد)؛ چون در اصل فاعلِ «أبصِرْ» است.

نكاتى در بارۀ صيغه هاى تعجب

1. شروط فعلى كه از آن صيغۀ تعجب ساخته مى شود.

صيغۀ تعجب تنها از فعلى ساخته مى شود كه شروط لازم را براى ساختن اسم تفضيل داشته باشد؛ يعنى، داراى هشت شرط باشد: ثلاثى، مجرد، تام، متصرف، معلوم، موجَب و قابل تفاضل باشد و بر عيب، رنگ و زينت دلالت نكند؛ به ديگر سخن، همان شروط لازم براى ساختن اسم تفضيل در فعلى كه از آن صيغۀ تعجب («ما أفعَلَ » يا «أفعِلْ بِ -») مى سازيم،

ص: 118


1- . كهف/ 26.

نيز لازم است؛ مثلاً از فعلى كه بر رنگ و عيب دلالت مى كند، نمى توان صيغۀ تعجب ساخت.

براى نشان دادن تعجب از فعلى كه داراى اين شروط هشت گانه نيست، مانند اسم تفضيل عمل مى كنيم؛ يعنى، ابتدا واژه هايى را همچون «أكثَر، أشَدّ و أوفَر» براى نشان دادن كثرت و شدت، يا «أقبَح» براى نشان دادن عيوب مى آوريم. سپس مصدر منصوب فعل مورد نظر را در نقش مفعولٌبه به آن مى افزاييم؛ مثلاً براى ابراز تعجب از سرخى يك گُل نمى توان گفت: «ما أحمَرَ الوَردَةَ »؛ زيرا «أحمَرَ» (از ريشۀ «ح م ر») فعلى است كه بر رنگ دلالت مى كند. از اين رو، بايد از فعل هاى كمكى مانند «أشَدّ» و «أكثَر» استفاده كرد و گفت: «ما أشَدَّ حُمرَةَ الوَردَةِ !». در واقع مصدر فعل «حَمُرَ» (حُمرَة) را در مقام متعجبٌمنه قرار مى دهيم. در اينجا مصدر منصوب متعجب منه است و آن را در اعراب مفعولٌبه حساب مى كنيم، يعنى «حُمرَةَ » مفعولٌبه براى «أشدّ» و «الوردة» مضاف إليه براى «حُمرَه» است. براى مثال اگر بخواهيم تعجب خود را از كثرت ايمان و اعتقاد يك نفر نشان دهيم، مى گوييم: «ما أكمَلَ إيمانَ علىٍّ »؛ يعنى، چقدر ايمانش كامل است؛ زيرا كلمۀ ايمان مصدر باب «إِفعال» است؛ به عبارت ديگر، فعل آن ثلاثى مجرد نيست و نبايد گفت: «ما آمنَ علياً»، بلكه بايد از اساليبى چون «ما أكثر»، «ما أشدَّ» يا «ما أكملَ » استفاده و مصدر فعل «آمنَ » را به دنبال آن ذكر كرد: «ما أشدَّ إيمانَ علىٍّ » يا «ما أكثرَ إيمانَ علىٍّ ».

در مورد اسلوب «أفعِل بِ -» بايد توجه داشت كه در افعالى كه شروط ساختن تعجب را ندارند و از كلمۀ «أشدَّ» يا مانند آن استفاده مى شود، لازم است كلمۀ «أشدَّ» بدون ادغام بيايد؛ يعنى، «أشدِدْ بِ -» و نمى توان گفت: «أشَدَّ بِ -»، مانند: «أشدِدْ بِإيمانِ علىٍّ » يا «أشْدِدْ بِحُمرةِ الوردةِ ».

نكتۀ ديگرى كه در مورد شروط بناى افعال تعجب مطرح است، اين است كه اگر يكى از دو شرط مثبت يا به اصطلاح موجَب بودن، يا معلوم بودن نقض شود، يعنى فعل منفى يا مجهول باشد، نمى توان مصدر فعل را در مقام مصدر صريح بعد از كلماتى مانند «ما أكثر»

ص: 119

و «ما أشدّ» قرار داد، بلكه بايد از مصدر مؤوّل استفاده كرد؛ يعنى، حرف مصدرى به ضميمۀ فعل منفى يا مجهول. حال در حالت نفى، اگر حرف مصدرى «أن» باشد، فعل بعد از آن به صورت مضارع منصوب؛ و اگر حرف «ما» باشد، به صورت فعل ماضى يا مضارع خواهد بود؛ مانند: «ما أكثرَ ألّا تَدرسَ »؛ چقدر تو درس نخوان شدى! (چقدر درس نمى خوانى!) و نمى توان گفت: «ما أكثرَ درسَكَ »، چون در اين صورت معناى مثبت خواهد داشت، در حالى كه منظور متكلم تعجب به صورت منفى است. بنا بر اين، در اين دو فعل (منفى و مجهول) لازم است از مصدر مؤوّل از حرف مصدرى («أن» يا «ما») و فعل مضارع منفى يا مجهول يا ماضى منفى يا مجهول استفاده كنيم؛ براى مثال اگر بخواهيم تعجب خود را از كتك خوردن زيد بيان كنيم، مى گوييم: «ما أشدَّ ما ضُرِبَ زيدٌ» كه در اين صورت زيد نايب فاعلِ فعلِ «ضُرِبَ » است و نمى توان گفت: «ما أشدَّ ضَرْبَ زيدٍ»؛ زيرا «ضَرْب» مصدر است و مُحتَمَل هم فعل معلوم و هم مجهول است. بنا بر اين، شنونده نمى فهمد كه كتك خوردن زيد منظور متكلم است يا كتك زدن او، حتى «ضَرْب» با مصدر معلوم بيش تر سازگار است؛ چون «ضرب» غالباً يعنى زدن نه زده شدن. در اينجا متعجب منه مصدر مؤوّل از «ما ضُرِبَ » خواهد بود؛ يعنى، «ماى تعجبيه»: در محل رفع، مبتدا، نكرۀ تامه و مبنى بر سكون؛ «أشدَّ»: فعل ماضى مبنى بر فتح و فاعل آن ضمير مستتر به تقدير «هُوَ» در محل رفع؛ «ماى مصدريه» محلى از اعراب ندارد؛ «ضُرِبَ »: فعل ماضى، مجهول و مبنى بر فتح؛ «زيدٌ»: نايب فاعل و مرفوع به ضمۀ ظاهر؛ مصدر مؤوّل از «ما ضُرِبَ »: در محل نصب در جايگاه مفعولٌبه براى «أشدّ».

2. جامد بودن فعل تعجب

فعل تعجب جامد است؛ يعنى، اين فعل را نمى توان به صيغۀ ديگرى غير از صيغۀ «أفعَلَ » در ساختار اول و «أفعِل» در ساختار دوم، يعنى از ماضى به مضارع يا امر و از امر به ماضى و مضارع برد؛ به عبارت ديگر وزن «أفعَلَ » در صيغۀ «ما أفعَلَ » يا وزن «أفْعِلَ » در ساختار «أفعِل بِ -» هميشه ثابت است. حتى در همان صيغۀ ماضىِ «ما أفعَلَ » يا صيغۀ امر در «أفعِل

ص: 120

بِ -» قابل اسناد به ضماير مختلف نيست؛ مثلاً نمى توان گفت: «ما أفعَلا» يا «ما أفعلوا»، بلكه در صيغۀ «ما أفعَلَ » هميشه بايد به صورت فعل ماضى مفرد مذكر غايب، و در ساختار «أفعِل بِ -» به صورت فعل امر مفرد مذكر مخاطب باشد، زيرا اگر خبر به صورت جمله باشد، حتماً به ضمير يا رابط ديگرى نياز دارد كه آن رابط بين جملۀ خبر و مبتدا ارتباط ايجاد كند؛ مثلاً در جملۀ «ما أجمَلَ الرَّبيعَ »، رابط، ضمير مستتر موجود در «أجمَلَ » (ضمير «هُوَ») است كه به «ما» بر مى گردد و همين ايجاد ربط مى كند. در نتيجه چون لفظ «ما» مفرد مذكر است، بايد فعل «أجمَلَ »، يعنى صيغۀ اول فعل ماضى، را به كار ببريم كه ضمير «هُوَ» در آن مقدر است و نمى توان گفت: «ما أجمَلا»؛ زيرا «ما» لفظاً شىء مفرد مذكر است، در حالى كه ضمير «أجملا» ضمير مثنى است. همچنين در «أجمِل بِالربيع»، چون فاعل در واقع كلمۀ «الرّبيع» است و فعل قبل از فاعل هميشه بايد به صورت مفرد بيايد، ساختار «أفعِل» هميشه بايد به صيغۀ مفرد مذكر بيايد و نمى توان گفت: «أفعِل أفعِلا أفعِلوا».

3. شروط متعجبٌمنه

متعجب منه يا بايد معرفه باشد يا نكرۀ مخصصه، چون اساساً تعجب كردن از چيزى كه شنونده هيچ شناختى نسبت به آن ندارد، معنى ندارد؛ مثلاً نمى توان گفت: «ما أحسَنَ رَجُلاً» (يك مردى چقدر نيكو است)؛ زيرا اساساً چنين كلامى از متكلم خردمند صادر نمى شود و بر چنين جمله اى فايده اى مترتب نيست، اما جمله اى مانند: «ما أحسن علياً» (على چقدر نيكو است)، براى شنونده داراى معنا است. بنا بر اين، متعجب منه يا بايد معرفه باشد، خواه اسم علم باشد، مانند جملۀ بالا، خواه معرفه به «الف و لام»، مانند: «ما أجمَل الربيع»، يا قول اميرالمؤمنين على (عليه السلام): «ما أكثرَ العِبَرَ وأقلَّ الاعتبارَ»؛(1) (چقدر عبرت ها

ص: 121


1- . نهج البلاغه، حكمت 297.

زياد است، ولى چقدر پندگرفتن ها كم است)، يا ضمير باشد، مثلاً قرآن مى فرمايد: (فَما أَصْبَرَهُمْ عَلَى اَلنّارِ) (1) كه در آن ضمير «هُم» متعجب منه و معرفه است؛ يا ممكن است معرفه به اضافه باشد؛ مثلاً در زيارت جامعۀ كبيره به ائمۀ معصومين (عليهم السلام) عرض مى كنيم: «فما أحْلَى أسماءَكُم وأكرَمَ أنفُسَكُم»، كه در آن «أسماء» و «أنفس» به خاطر اضافه شدن به ضمير «كُم» معرفه شده است. اعراب اين عبارت چنين است: أحلى: فعل تعجب، مبنى به فتحۀ تقديرى روى «الف» آن؛ أسماء: متعجب منه مفعولٌبه، منصوب به فتحه و معرفه به اضافه به ضمير.

اگر متعجب منه نكره باشد، حتماً بايد نكرۀ مخصَّصه باشد؛ مثلاً مى توان گفت: «ما أحسنَ طالباً يَدرُسُ جيّداً»؛ چه نيكو است دانشجويى كه خوب درس مى خواند، كه در آن جملۀ «يَدرُسُ جيّداً» بعد از اسم نكرۀ «طالباً» آمده و جمله اى وصفى است كه نكره را توضيح مى دهد. در واقع «طالباً» كلمۀ نكره اى است كه به واسطۀ جملۀ وصفى تخصيص خورده است و چنين تعجبى امكان پذير است، ولى نمى توان گفت: «ما أحسَنَ طالباً»؛ يك دانشجويى چه نيكو است. در اينجا شنونده از دانشجوى مورد بحث هيچ شناختى ندارد، ولى وقتى مى گوييم: «طالباً يَدرُسُ جيّداً» اين جمله، نكره را تخصيص مى زند و كلمۀ «طالباً» مى تواند متعجب منه واقع شود.

4. حذف متعجبٌمنه

گاه متعجب منه به خاطر وجود قرينه از كلام حذف مى شود؛ مانند: «لَم يَشكُ المريضُ الألَمَ فَما أصبَرَ»؛ مريض از درد و بيمارى شكايتى نكرد، عجب آدم صبورى است، كه در واقع «فَما أصبَرَهُ » بوده است؛ يعنى، چقدر اين آقا بر اين درد و بيمارى صبور است، ولى ضمير «هُ » به دليل عدم نياز به ذكر حذف شده است؛ چون قرينه وجود دارد كه منظور از «ما

ص: 122


1- . بقره/ 175.

أصبَرَ»، «ما أصبَرَ المَريضَ »، يا «ما أصبَرَه» است. قرآن كريم در سورۀ مبارك مريم مى فرمايد: (أَسْمِعْ بِهِمْ وَ أَبْصِرْ يَوْمَ يَأْتُونَنا لكِنِ اَلظّالِمُونَ اَلْيَوْمَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ ) (1) در اين آيه، «أسمِع بِهِم» در ساختار «أفعِل بِ -» است و ضمير «هم» متعجب منه و فاعل براى «أسمِع» است، شاهد ما كلمۀ «أبصِر» است كه مانند «أسمِع» فعل تعجب است، در حالى كه حرف جر زائد «بِ -» و مجرورِ آن حذف شده است؛ يعنى، در واقع چنين بوده است: «أبصِر بِهِم» و در قرآن كريم از باب اختصار به خاطر وجود قرينۀ «أسمِع بِهِم» كه قبل از آن آمده، حذف شده است.

5. ضعف عمل فعل تعجب

عمل فعل تعجب به جهت اين كه يك فعل جامد است، ضعيف است. به طور كلى عمل افعال جامد نسبت به افعال متصرف ضعيف تر است. بنا بر اين، توجه به دو نكته در اين زمينه ضرورى است: يكى اين كه معمولِ فعلِ تعجب نمى تواند بر فعل تعجب مقدم شود؛ يعنى، متعجب منه نمى تواند از فعل تعجب جلو بيفتد؛ مثلاً در «ما أجمَلَ الرّبيعَ »، نمى توان «الربيعَ » را جلو انداخت و گفت: «الرّبيعَ ما أجمَلَ »، يا حتى نمى توان «الربيعَ » را بين «ما» و «أجمَلَ » قرار داد و گفت: «ما الرّبيعَ أجمَلَ »؛ زيرا چنان كه گفتيم، فعل «أجمَلَ » عامل ضعيفى است و عوامل ضعيف در كلمه اى كه بر آن ها مقدم شده است، عمل نمى كنند. همچنين در عبارتِ «أجمِلْ بِالرّبيعِ » نمى توان «بِالرّبيع» را جلوتر از «أجمِلْ » آورد و گفت: «بِالربيعِ أجمِلْ ».

نكتۀ ديگرى كه به خاطر جامد بودن فعل تعجب بايد به آن توجه كرد، اين است كه فعل تعجب نمى تواند با معمولش فاصله داشته باشد؛ يعنى، لازم است بلافاصله بعد از فعل تعجب، معمول منصوب يا جار و مجرور آن را ذكر كرد؛ مثلاً در عبارت «ما أحسنَ الأمرَ

ص: 123


1- . مريم/ 38.

بِالمَعروفِ »؛ امر به معروف عجب كار نيكويى است، واژۀ «الأمر» مفعولٌبه و منصوب است و «بالمعروف» جار و مجرورى است كه متعلق به «أمر» يا معمول آن است. در اينجا نمى توان «بالمعروف» را بين «ما أحسنَ » و «الأمرَ» قرار داد و گفت: «ما أحسنَ بالمعروفِ الأمرَ»، مگر اين كه كلمه اى كه بين صيغۀ تعجب و معمولش فاصله مى اندازد، جار و مجرور يا ظرفى باشد كه متعلق به فعل تعجب است؛ مثلاً مى توان گفت: «ما أحسنَ عندي عليّاً»؛ على از نظر من چقدر خوب است. در اينجا چون كلمۀ «عندَ» ظرف و متعلق به فعل «أحسَنَ » است، اشكالى ندارد كه بين فعل تعجب و متعجب منه به واسطۀ اين كلمه فاصله بياندازيم.

6. افزودن «كانَ » زائد

گاه در صيغۀ «ما أفعَلَ » فعل «كانَ » بين «ما» و فعلى كه بر وزن «أفعَلَ » است، اضافه مى شود؛ مثلاً به جاى «ما أجمَلَ الرّبيعَ » مى گوييم: «ما كانَ أجمَلَ الرّبيعَ ». اين عمل قياساً در هر صيغۀ «ما أفعَلَ » امكان پذير است؛ يعنى، هميشه و در هر صيغۀ تعجب بر وزن «ما أفعَلَ » مى توان فعل «كانَ » را اضافه كرد. در اين حالت «كانَ » در اصطلاح زائد به حساب مى آيد و هيچ نقشى در جمله ندارد و در هنگام اعراب مى گوييم: «ماى تعجبيه»، مبنى بر سكون، در محل رفع مبتدا؛ «كانَ »: زائد و محلى از اعراب ندارد؛ «أجمَلَ »: فعل ماضى مبنى بر فتح كه فاعل آن ضمير مستتر «هُوَ» محلاً مرفوع؛ «الربيعَ »: مفعولٌبه؛ جملۀ «أجمَلَ الربيع»: در محل رفع و خبر براى «ما» است. بنا بر اين، «كانَ » در اين كلام نقشى بازى نمى كند و به اصطلاح محلى از اعراب ندارد. بعضى گفته اند كه آوردن «كانَ » زائد در جملۀ تعجب باعث مى شود كه صيغۀ تعجب معناى ماضى پيدا كند؛ يعنى «ما أجمَلَ الربيعَ » معنا مى شود، بهار چه زيبا است، ولى وقتى مى گوييم «ما كانَ أجمَلَ الربيعَ »؛ به اين معناست كه بهار چه زيبا بود. اما به نظر مى آيد كه اين نكته چندان دقيق نيست و محققان علم نحو گفته اند كه «كانَ » در اينجا فقط افادۀ تأكيد مى كند؛ يعنى، فرق «ما أجمَلَ الربيعَ » و «ما كانَ أجمَلَ الربيعَ » اين است كه جملۀ دوم تأكيد بيش ترى از جملۀ قبلى در تعجب دارد؛

ص: 124

زيرا اگر هدف از آوردن فعل «كانَ » در صيغۀ تعجب ايجاد معناى ماضى باشد، صيغۀ «ما أجمَلَ » خودش ماضى است و نيازى به «كان» ندارد. اساساً تعجب از معانى انشايى است و معناى زمان در آن مطرح نيست و اگر قرار باشد زمانى در آن لحاظ شود، بايد به قراين ديگرى فهميده شود؛ مثلاً در آيۀ (أَسْمِعْ بِهِمْ وَ أَبْصِرْ يَوْمَ يَأْتُونَنا) ،(1)(يَوْمَ يَأْتُونَنا) اشاره به زمان قيامت دارد و به قرينۀ آن مى فهميم كه (أَسْمِعْ بِهِمْ وَ أَبْصِرْ) در مورد آينده و مستقبل است، اما كلمۀ «كانَ » يا كلمات ديگر نمى توانند در صيغۀ تعجب معناى زمان ماضى يا مستقبل ايجاد كنند و براى همين به آن «كان» زائد گفته مى شود. زائد به كلمه اى گفته مى شود كه در معنا و اعراب جمله نقشى نداشته باشد.

7. تعجّب نسبت به گذشته يا آينده

اگر بخواهيم تعجّبمان را نسبت به زمان گذشته يا مستقبل نشان بدهيم، مثلاً بگوييم كه بهار پارسال چه زيبا بود يا پيش بينى كنيم كه بهار در سال آينده چقدر زيبا خواهد بود، از «كانَ » و «يَكونُ » تامّه بايد استفاده كنيم. به اين ترتيب كه براى زمان گذشته، بعد از صيغۀ تعجب، «ماى مصدريه» به همراه «كان» تامّه، كه تنها به فاعل نياز دارد و به اسم و خبر نيازى ندارد، مى آوريم و براى زمان آينده، بعد از صيغۀ تعجب، ماى مصدريه به همراه «يكون» تامه مى آوريم و متعجبٌمنه را به صورت مرفوع بعد از «كانَ » يا «يكونُ » قرار مى دهيم؛ مثلاً مى گوييم: «ما أجمَلَ ما كانَ الرّبيعُ »، در اينجا «الرَّبيع» بعد از «كانَ » تامه آمده است و فاعل محسوب مى شود و چون «كانَ » فعل ماضى تام است و به اسم و خبر نيازى ندارد، اسم بعد از آن در جايگاه فاعل مرفوع مى شود و سپس مصدر مؤوّل از حرف مصدرىِ «ما» به همراه جملۀ بعدش در محل نصب در جايگاه مفعولٌبه براى «ما أجمَلَ » قرار مى گيرد. در واقع متعجب منه در اينجا مصدر مؤوّل از «ما كانَ الربيعُ » است. همچنين اگر بخواهيم

ص: 125


1- . مريم/ 38.

تعجبمان را براى آينده نشان دهيم و بگوييم كه بهار چه زيبا خواهد بود، بايد بگوييم: «ما أجمَلَ ما يَكونُ الربيعُ »؛ كه ترتيب واژگان اين جمله چنين است: «ماى تعجبيه»؛ فعل تعجب؛ «ماى مصدريه»؛ فعل مضارع «يكونُ » كه فعل تام محسوب مى شود؛ و «الرّبيع» در مقام فاعل. در اينجا باز مصدر مؤوّل از «ما يكونُ الربيعُ » مفعولٌبه فعل تعجب «أجمَلَ » و در محل نصب است.

چكيده

✓ساختار قياسى مشهورى كه در زبان عربى براى تعجب وضع شده، دو صيغه است: يكى ساختار «ما أفعَلَ » و ديگرى ساختار «أفعِل بِهِ »؛ مثلاً مى گوييم: «ما أجمَلَ الرَّبيعَ »؛ يعنى، بهار چه زيبا است. يا مى گوييم: «أجمِل بِالرّبيعِ ». در اسلوب «ما أفعَلَ » «ما» در اصطلاح «ماى تعجبيه» ناميده مى شود؛ يعنى، اين كلمه افادۀ معناى تعجب مى كند. فعل «أفعَلَ » نيز فعل تعجب ناميده مى شود و كل اين دو كلمه (يعنى «ما أفعَلَ ») صيغۀ تعجب خوانده مى شود. كلمه اى مانند «الرّبيعَ » نيز كه بعد از «ما أفعَلَ » مى آيد، متعجب منه ناميده مى شود. همچنين در ساختار «أفعِل بِ -» مثلاً وقتى مى گوييم: «أجمِل بِالرّبيعِ » فعل «أجمِل» فعل تعجب، «باء» حرف جر زائد و واژۀ «الرّبيع» متعجب منه و ساختار «أفعِل بِ -» صيغۀ تعجب خوانده مى شود.

✓صيغۀ تعجب تنها از فعلى ساخته مى شود كه شروط ساختن اسم تفضيل را داشته باشد. بنا بر اين، براى نشان دادن تعجب از فعلى كه داراى اين شروط نيست، از كلماتى مانند «أكثر» و «أشدّ» استفاده مى كنيم؛ مثلاً براى نشان دادن تعجب از سرخى يك گُل مى گوييم: «ما أشدَّ حُمرَةَ الوردةِ ». اگر فعل مورد تعجب منفى يا مجهول باشد، بايد از مصدر مؤوّل استفاده كنيم؛ يعنى، حرف مصدرى به ضميمۀ فعل منفى يا مجهول؛ مانند: «ما أكثرَ ألّا تَدرُسَ ».

✓فعل تعجب جامد است و نمى توان آن را به صيغۀ ديگرى غير از صيغۀ «أفعَلَ » در ساختار اول و «أفعِل» در ساختار دوم ذكر كرد؛ به عبارت ديگر نمى توان آن را از ماضى

ص: 126

به مضارع يا امر و از امر به ماضى و مضارع برد. حتى در همان صيغۀ ماضىِ «ما أفعَلَ » يا صيغۀ امر در «أفعِل بِ -» نيز قابل اسناد به ضماير مختلف نيست؛ مثلاً نمى توان گفت: «ما أفعَلا» يا «ما أفعلوا».

✓متعجب منه يا بايد معرفه باشد، يا نكرۀ مخصصه؛ چون اساساً تعجب كردن از چيزى كه شنوندۀ هيچ شناختى نسبت به آن ندارد، معنى ندارد؛ مثلاً نمى توان گفت: «ما أحسَنَ رَجُلاً»؛ يك مردى چقدر نيكو است؛ زيرا اساساً چنين كلامى از متكلم خردمند صادر نمى شود و چنين جمله اى فايده اى ندارد.

✓اگر بخواهيم تعجبمان را نسبت به زمان گذشته يا مستقبل نشان بدهيم، بايد بعد از صيغۀ تعجب، «ماى مصدريه» به همراه «كانَ » تامه، براى زمان گذشته، و ماى مصدريه به همراه فعل مضارع «يكونُ » به صورت تامه براى زمان آينده، استفاده كنيم و متعجب منه را به صورت مرفوع بعد از «كانَ » يا «يكونُ » بياوريم؛ مثلاً بگوييم: «ما أجمَلَ ما كانَ الرّبيعُ ».

تمرين

الف) فعل تعجّب و مُتعجَّبٌمنه را در عبارت هاى زير مشخص كنيد.

1 - الإمامُ علىٌّ (عليه السلام): «ما أكثَرَ الإخوانَ عِندَ الجِفانِ وأقَلَّهُم عِندَ حادِثاتِ الزَّمانِ .»(1)

2 - الإمامُ علىٌّ (عليه السلام): «سُبحانَكَ ما أعظمَ ما نَرَى مِن خَلْقِكَ ، وما أصْغَرَ كُلَّ عَظيمَةٍ في جَنْبِ قُدْرَتِكَ ، وما أهوَلَ ما نَرَى مِن مَلَكُوتِكَ ، وما أحقَرَ ذلِكَ فيما غابَ عَنّا مِن سُلْطانِكَ ، وما أسْبَغَ نِعَمَكَ في الدُّنيا، وما أصْغَرَها في نِعَمِ الآخِرَةِ .»(2)

3 - الإمامُ علىٌّ (عليه السلام): «ما أقبَحَ شِيَمَ اللِّئامِ وأحسَنَ سَجايا الكِرامِ ».(3)

ص: 127


1- . الليثى الواسطى، على بن محمد، عيون الحكم و المواعظ، ص 479.
2- . نهج البلاغه، خطبۀ 109.
3- . الليثى الواسطى، على بن محمد، عيون الحكم و المواعظ، ص 477.

4 - أجْمِلْ بِمَنظَرِ الرِّياضِ .

5 - أنْفِعْ بِعِلاجِ الطَّبيبِ .

ب) از جمله هاى زير، هر دو صيغۀ تعجّب را بسازيد.

1 - ذَلَّ أهلُ الجَبَانَةِ .

2 - كَرُمَتْ طِباعُ العُقلاءِ .

3 - اِسْوَدَّ وَجهُ الخائِنِ .

4 - يَلِيقُ هذا المَنصِبُ بِكَ .

5 - عَرِجَ الصَّبِىٌّ .

6 - لم يُشْرِقِ البَدرُ.

7 - السَّواحِلُ حارَّةٌ في الصَّيفِ جِدّاً.

ج) عبارت هايى را كه زير آن ها خط كشيده شده است، كامل تركيب كنيد.

1 - الإمامُ الصادقُ (عليه السلام): «ما أقبَحَ بِالمؤمنِ أن تَكُونَ لَهُ رَغبَةٌ تُذِلُّهُ .»(1)

2 -

أكْرِمْ بِقَومٍ يَزِينُ القَولُ فِعْلَهُمُ *** ما أقْبَحَ الخُلْفَ بَينَ القَولِ والعَمَلِ

ص: 128


1- . الشيخ الكلينى، الكافى، ج 2، ص 320.

درس هشتم: شبه فعل (1)

اسم فعل و اسم فاعل

اهداف درس

آشنايى با:

✓شبه فعل هاى ناصب مفعولٌبه؛

✓اسم فعل و عمل آن در مفعولٌبه؛

✓عمل اسم فاعل در مفعولٌبه؛

✓شرايط عمل اسم فاعل در مفعولٌبه.

درآمد

در درس هاى پيشين با مباحث گوناگون مربوط به مفعولٌبه آشنا شديم و گفتيم كه در زبان عربى علاوه بر افعال يك مفعولى، افعالى وجود دارند كه دو يا سه مفعولٌبه را منصوب مى كنند. نخستين عامل نصب مفعولٌبه همان فعل است كه در چند درس گذشته به تفصيل پيرامون احكام و مسائل مربوط به آن گفتگو كرديم. در اين درس و چند درس آيندۀ ديگر عوامل ناصب مفعولٌبه را بررسى خواهيم كرد. اين عوامل با اين كه فعل نيستند، اما مى توانند مفعولٌبه را منصوب كنند. به ديگر سخن، علاوه بر فعل واژه هاى ديگرى نيز مى توانند مفعولٌبه را منصوب كنند كه در اصطلاح به آن ها شبه فعل مى گويند. شبه فعل ها به سه دستۀ

ص: 129

اسم فعل، مشتقّات وصفى و مصدر تقسيم مى شوند. مشتقّات وصفى عبارت اند از: اسم فاعل، اسم مفعول، صفت مشبّهه، صيغۀ مبالغه و اسم تفضيل.

در اين درس به مباحث مربوط به عمل نصب مفعولٌبه به وسيلۀ اسم فعل و نخستين مشتقّ وصفى، يعنى اسم فاعل، مى پردازيم و در درس هاى آينده به بررسى عمل نصب مفعولٌبه توسط مشتقّات وصفى ديگر و نيز مصدر خواهيم پرداخت.

شبه فعل هاى ناصب مفعولٌبه

اشاره

شبه فعل به اسم هايى گفته مى شود كه مى توانند عمل فعل را انجام دهند. شبه فعل ها به سه دسته تقسيم مى شوند:

الف) اسم فعل؛

ب) مشتقّات وصفى؛

ج) مصدر.

الف) اسم فعل
اشاره

اسم فعل، اسمى مبنى است كه در آن معناى فعل نهفته است و به همين دليل به آن اسم فعل مى گويند. به ديگر سخن در زبان عربى پاره اى از فعل ها، اسم هايى مبنى دارند كه اين اسم هاى مبنى در خود معناى همان فعل ها را دارند.

اقسام اسم فعل
الف) ماضى، مضارع و امر

اسم فعل از نظر معنا و زمان به سه دسته تقسيم مى شود كه از نظر فراوانى كاربرد به شرح زير است:

1. اسم فعل هايى كه معناى امر دارند؛ مانند: «صَهْ » به معناى «اُسْكُتْ »؛ ساكت شو.

2. اسم فعل هايى كه معناى ماضى دارند؛ مانند: «هَيهاتَ » به معناى «بَعُدَ»؛ دور شد.

ص: 130

3. اسم فعل هايى كه معناى مضارع دارند؛ مانند: «أفٍّ » به معناى «أتَضَجَّرُ»؛ بدم مى آيد، متنفّرم.

بنا بر اين برخى از اسم فعل ها معناى فعل امر دارند، كه تعداد آن ها بسيار است، برخى از آن ها نيز معناى فعل ماضى دارند كه تعداد آن ها نيز نسبتاً زياد است و برخى از آن ها نيز معناى فعل مضارع دارند كه تعداد آن ها بسيار كم است.

ب) سماعى و قياسى

اسم فعل در يك تقسيم بندى ديگر به اسم فعل سماعى و قياسى تقسيم مى شود. بيش تر اسمِ فعل ها در زبان عربى سماعى هستند. يعنى قانون خاصى در ساخت آن ها حاكم نيست و تنها بايد در زبان عربى فصيح، شنيده شده و به كار رفته باشند. به ديگر سخن، نمى توان بر طبق آن ها اسم فعل هاى ديگرى ساخت، بلكه بايد به همان شكلى كه در زبان فصيح به كار مى روند، استفاده شوند.

اسم فعل تنها در يك حالت قياسى است و آن اسم فعلى است كه از فعل امر ثلاثى مجرد بر وزن «فَعالِ » ساخته مى شود و به جاى فعل امر ثلاثى مجرد به كار مى رود. اسم فعلِ قياسى بر وزن «فَعالِ » و همواره مبنى بر كسر است. براى نمونه به جاى «اِنْزِلْ »؛ بيا پايين/ پياده شو، مى توان گفت: «نَزالِ »، يا به جاى «اُكتُبْ » مى توان گفت: «كَتابِ »، يا به جاى «اِحْذَرْ» بترس، مى توان گفت: «حَذارِ». شايان ذكر است كه اسم فعل قياسى تنها از فعل هاى ثلاثى مجرد ساخته مى شود و نمى توان از ثلاثى مزيد يا رباعى اسم فعل ساخت.

مفعولٌبه اسم فعل

اسم فعل يكى از واژه هايى است كه مى تواند فاعل و مفعولٌبه داشته باشد؛ زيرا اسم فعل معناى فعل را در بر دارد و مى تواند عمل فعل را انجام دهد. اگر اسم فعلى به معناى فعل لازم باشد، تنها مى تواند همانند فعل لازم، فاعل را مرفوع كند و نمى تواند مفعولٌبه را منصوب كند؛ مانند «هَيهاتَ » در عبارت «هَيهاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ » كه در آن «الذِّلَّةُ » فاعلِ اسم

ص: 131

فعلِ «هَيهاتَ » و مرفوع است. تركيب اين عبارت اين گونه است: «هَيهاتَ » اسمِ فعل به معناى فعل ماضى «بَعُدَ» و مبنى بر فتح، «مِنّا» جار و مجرور متعلّق به «هَيهاتَ » و «الذّلّةُ » فاعل و مرفوع به ضمّه. در اين جمله چون «هَيهاتَ » به معناى فعل لازم است، نمى تواند مفعولٌبه داشته باشد.

اما اگر اسم فعل به معناى فعل متعدى باشد، مى تواند علاوه بر فاعل، مفعولٌبه نيز داشته باشد؛ مانند «عَلَيكُم» در آيۀ مبارك (يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ ) ؛(1) اى كسانى كه ايمان آورديد مراقب خودتان باشيد. در اين عبارت قرآنى «عَلَيكُم» جار و مجرور نيست، بلكه اسم فعلى به معناى فعل امر است و تقدير آن «اِلزَمُوا»؛ ملازمت داشته باشيد/ مراقبت كنيد/ مواظب باشيد، است. «أنفُسَ » مفعولٌبهِ «عَلَيكُم» و منصوب به فتحه و عامل نصب آن نيز همان اسم فعلِ «عَلَيكُم» است.

همچنين در عبارت «رُوَيْدَ زيداً»، «رُوَيدَ» اسم فعلى امرى به معناى «أمْهِلْ »؛ مهلت بده، است. از اين رو، «رُوَيدَ زيداً»؛ به معناى «أمهِلْ زيداً» است. در اين عبارت «رُوَيدَ» اسم فعلى امرى و مبنى بر فتح است كه فاعل آن «أنتَ » مستتر است و «زيداً» مفعولٌبهِ «رُوَيدَ» و منصوب است.

همچنين در عبارت «بَلْهَ هذا الأمرَ»، «بَلْهَ » اسم فعلى امرى به معناى «اُترُكْ » يا «دَعْ »؛ رها كن يا واگذار، است. از اين رو، «بَلْهَ هذا الأمرَ» به معناى «اُتْرُكْ هذا الأمرَ» است. در اين عبارت «بَلْهَ » اسم فعلى امرى و مبنى بر فتح است كه فاعل آن «أنتَ » مستتر است و «هذا» مفعولٌبه آن و محلاً منصوب است.

ص: 132


1- . مائده/ 105.

البته اين دو واژه گاه مصدر هستند و مفعول مطلق واقع مى شوند. براى نمونه در آيۀ مبارك (فَمَهِّلِ اَلْكافِرِينَ أَمْهِلْهُمْ رُوَيْداً) ،(1) «رُوَيداً» مفعول مطلق تأكيدى به معناى «إمهالاً» است و گويى عبارت اين چنين است: «أمهِلهُم إمهالاً».

در اين دو واژه براى تشخيص اسم فعل از مصدر بايد دقت كرد كه اگر «رُوَيدَ» يا «بَلْهَ » تنوين داشته باشند يا به واژۀ پس از خود اضافه شده باشند، مفعول مطلق هستند؛ مانند: (أَمْهِلْهُمْ رُوَيْداً) يا «رُوَيدَ زَيدٍ». در غير اين صورت اسم فعل هستند. علاوه بر اين بايد توجه داشت كه در حالتى كه «رُوَيدَ» و «بَلْهَ » اسم فعل هستند، بايد پس از آن ها يك واژۀ منصوب در مقام مفعولٌبه بيايد.

احكام اسم فعل و مفعولٌبه آن

1. مفعولٌبه اسم فعل نمى تواند بر عامل خود، يعنى اسم فعل، مقدّم شود؛ براى نمونه در عبارت «رُوَيدَ زيداً» نمى توان گفت: «زيداً رُوَيدَ»، در حالى كه در فعل معمولى اين كار جايز است؛ مانند «عليّاً رَأيتُ » يا (إِيّاكَ نَعْبُدُ) (2) كه «عليّاً» و «إيّاكَ » هر دو مفعولٌبه مقدّم هستند.

به طور كلى در فعل معمولى امكان تقدّم مفعولٌبه بر عامل نصب خود (فعل) وجود دارد، مگر زمانى كه قرينه اى وجود نداشته باشد و اين كار موجب اشتباه و التباس گردد، اما در اسم فعل تقديم مفعولٌبه بر اسم فعل به هيچ وجه جايز نيست.

2. فاصله انداختن ميان اسم فعل و مفعول آن به وسيلۀ واژه يا عبارتى ديگر، كه در اصطلاح اجنبى است،(3) جايز نيست. براى مثال نمى توان گفت: «رُوَيدَ يا عليُّ زيداً»، بلكه بايد گفت: «يا عليُّ رُوَيدَ زيداً».

ص: 133


1- . طارق/ 17.
2- . فاتحه/ 5.
3- . يعنى معمولِ آن اسم فعل نيست.
ب) مشتقّات وصفى
اشاره

دستۀ دوم از شبه فعل ها، مشتقّات وصفى هستند. مشتقّات وصفى نيز مى توانند عامل نصب مفعولٌبه واقع شوند. مشتقّات وصفى عبارت اند از: اسم فاعل، اسم مفعول، صفت مشبّهه، صيغۀ مبالغه و اسم تفضيل.

1. اسم فاعل
اشاره

در اين درس تنها به بررسى نخستين مشتقّ وصفى، يعنى اسم فاعل و عمل نصب آن در مفعولٌبه مى پردازيم و در درس هاى آينده پيرامون مشتقّات وصفى ديگر و عمل نصب آن ها در مفعولٌبه گفتگو خواهيم كرد.

عمل اسم فاعل

اسم فاعل با شرايطى مى تواند عمل فعل خود را انجام دهد؛ اگر اسم فاعل از ريشۀ فعل لازم گرفته شده باشد، تنها مى تواند فاعل را رفع دهد و مفعولٌبه نمى گيرد. براى مثال در عبارت «عليٌّ ذاهِبٌ أخُوهُ إلى السَّفَرِ غَداً»؛ برادر على فردا به سفر مى رود، «ذاهبٌ » اسم فاعل و «أخُوهُ » فاعل آن است و از آنجا كه «ذاهبٌ » از فعل لازم مشتق شده است، بنا بر اين نيازى به مفعولٌبه ندارد و تنها فاعل مى گيرد.

شايان ذكر است كه «أخوه» مرفوع به «واو» است؛ زيرا «أخ» در شمار اسماء ستّه است و رفع اين اسم ها به «واو» است.

اگر اسم فاعل از فعل متعدى گرفته شده باشد، همانند فعل متعدى علاوه بر فاعل، مفعولٌبه نيز مى گيرد. يعنى، مى تواند عامل رفع فاعل و عامل نصب مفعولٌبه باشد؛ براى مثال در عبارت «زيدٌ كاتِبٌ رِسالَةً »، «زيدٌ» مبتدا، «كاتبٌ » خبر و فاعل آن ضمير مستتر «هو» است كه به «زيدٌ» بر مى گردد و «رِسالةً » مفعولٌبهِ «كاتبٌ » است؛ زيرا «كاتب» از يك فعل متعدى مشتق شده است و مى تواند مفعولٌبه را هم منصوب كند.

ص: 134

شرايط عمل اسم فاعل
اشاره

اسم فاعلى كه در جمله به كار مى رود، از دو حال خارج نيست:

الف) «الف و لام» ندارد و در اصطلاح مُحلّاى به «ال» نيست؛

ب) محلّاى به «ال» است.

الف) اسم فاعل بدون «ال»
اشاره

اگر اسم فاعل «الف و لام» نداشته باشد، به دو شرط مى تواند عمل فعل را انجام دهد:

1. اسم فاعل به معناى حال و استقبال باشد؛ براى نمونه منظور از «كاتب» به معناى حال و استقبال اين است كه الآن دارد مى نويسد يا فردا قرار است بنويسد.

2. اسم فاعل بر مبتدا، نفى، استفهام، ندا، موصوف يا ذو الحال تكيه كند.

در مباحث نحوى به اين دو شرط در اصطلاح شرط زمان و شرط اعتماد مى گويند. منظور از اعتماد همان تكيه كردن است. در ادامه به شرح شش موردى كه اسم فاعل بر آن ها تكيه مى كند، مى پردازيم.

1. مبتدا: نخستين مورد از مواردى كه اسم فاعل مى تواند بر آن تكيه كند، مبتدا است. براى نمونه در عبارت «عليٌّ ذاهبٌ أخوهُ إلى السَّفَرِ غَداً»، «ذاهبٌ » به اين دليل توانسته عمل فعل را انجام دهد و «أخو» را مرفوع كند و «غداً» را در جايگاه مفعولٌفيه منصوب كند، كه هم بر مبتدا (عليٌّ ) تكيه كرده و هم به معناى آينده است. لازم به ذكر است كه معناى آينده از واژۀ «غداً» برداشت مى شود.

همچنين در عبارت «زيدٌ كاتبٌ رِسالةً الآنَ »، «كاتبٌ » به دليل تكيه بر مبتدا (زيد) و داشتن معناى حال، كه از «الآن» برمى آيد، «رسالةً » را در مقام مفعولٌبه منصوب كرده است. فاعلِ «كاتبٌ » نيز ضمير مستتر «هو» است كه به «زيد» بر مى گردد.

بايد توجه داشت كه هنگامى كه گفته مى شود اسم فاعل بايد به معناى حال يا استقبال باشد، حتماً لازم نيست در جمله واژه هاى «غداً» يا «الآنَ » وجود داشته باشد، بلكه اگر با

ص: 135

قراينى بتوان دريافت كه منظور از آن تحقّق فاعل در زمان حال يا استقبال است، همين مقدار كافى است كه اسم فاعل بتواند عمل فعل را انجام دهد.

نكتۀ ديگرى كه در مبتدا بايد به آن اشاره كرد، اين است كه اگر اسم فاعل بر چيزى تكيه كند كه اصل آن مبتدا بوده است نيز كافى است. براى مثال اگر بر «إنَّ » و اخوات آن، يا بر اسم «كانَ » و اخوات آن، يا بر مفعول اول افعال قلوب كه در اصل مبتدا بوده است، تكيه كند، باز مى تواند عمل فعل را انجام دهد. براى نمونه در آيۀ مبارك (فَلَعَلَّكَ تارِكٌ بَعْضَ ما يُوحى إِلَيْكَ ) ،(1) «بعضَ » مفعولٌبهِ «تاركٌ » است؛ زيرا «تاركٌ » بر اسم «لَعَلَّ » (كَ ) تكيه كرده و «كَ » پيش از وارد شدنِ «لَعَلَّ » بر آن مبتدا بوده است.

همچنين در عبارت «إنَّ عليّاً مُكرِمٌ صَديقَهُ »، «مُكرِمٌ »، «صديق» را در مقام مفعولٌبه منصوب كرده است؛ زيرا بر اسم «إنَّ » كه در واقع مبتدا بوده، تكيه كرده است.

2. نفى: مورد دوم از مواردى كه اسم فاعل مى تواند بر آن تكيه كند، نفى است. براى مثال اگر گفته شود: «ما مُسافِرٌ الطّلاّبُ إلى مُدُنِهِم غَداً»، «مُسافرٌ» كه اسم فاعل از باب مفاعله است، مى تواند «الطّلاّب» را در جايگاه فاعل خود مرفوع كند؛ زيرا هم معناى استقبال دارد و هم بر حرف نفى (ماى نافيه) تكيه كرده است. در اين عبارتْ «ما» ماى شبيه به «لَيسَ »، «مسافرٌ» اسم آن و «الطّلاّبُ » فاعلِ «مسافرٌ» و در عين حال سدّ مسدّ خبرِ «ما» است. به عبارت ديگر، چون «مسافرٌ» مبتداى وصفى است، به جاى خبر، به فاعل نياز دارد.

شايان ذكر است كه لازم نيست حتماً نفى با حروف نفى، همچون «ما» و «لا» صورت گيرد، بلكه ممكن است نفى با فعلى همچون «لَيسَ » نيز انجام شود. براى نمونه در عبارت «لَيسَ ذاهبٌ عليٌّ إلى الصَّفِّ الآنَ »، «ذاهبٌ » اسمِ «لَيسَ » و «عليٌّ » فاعلِ «ذاهبٌ » و سدّ مسدّ خبرِ «لَيسَ » است.

ص: 136


1- . هود/ 12.

همچنين مى توان معناى نفى را به وسيلۀ اسم هم نشان داد. براى مثال در عبارت «غَيرُ قائمٍ الزَّيدانِ »، «غيرُ» مبتدا و مرفوع به ضمّه و «قائمٍ » مضافٌ اليه و مجرور به كسره است و به دليل اين كه اسم فاعل و بر نفى تكيه كرده است، مى تواند عمل فعل را انجام دهد. از اين رو، «الزَّيدانِ » فاعلِ «قائم» و در عين حال سدّ مسدّ خبرِ «غير» است.

3. استفهام: از ديگر مواردى كه اسم فاعل مى تواند به آن ها تكيه كند و عمل فعل را انجام دهد، استفهام است؛ مانند عبارت «أذاهِبٌ عليٌّ إلى الصَّفِّ » كه در آن «ذاهبٌ » مبتدا و مرفوع به ضمّه، «عليٌّ » فاعل آن و سدّ مسدّ خبر و «إلى الصَّفِّ » جار و مجرور متعلّق به «ذاهب» است.

همچنين در عبارت «مَتَى ذاهِبٌ عليٌّ إلى الصَّفِّ »؛ على چه هنگام به كلاس مى رود؟ «ذاهبٌ » با تكيه بر اسم استفهام «مَتَى» توانسته عمل رفع را در «عليٌّ » در مقام فاعل و سدّ مسدّ خبر انجام دهد.

4. ندا: ندا نيز از مواردى است كه اسم فاعل با تكيه بر آن مى تواند عمل فعل را انجام دهد. اگر اسم فاعل پس از حروف ندا بيايد، مى تواند عمل فعل را انجام دهد؛ مانند عبارت «يا راكِباً دَرّاجَةً »؛ اى كسى كه الآن سوار دوچرخه هستى. در اين عبارت «راكباً» فاعل مستترى دارد كه تقدير آن «هو» و «درّاجَةً » هم مفعولٌبه آن است. در اين عبارت به دليل اين كه «راكباً» بر حرف ندا تكيه و معناى حال دارد، مى تواند عمل فعل را انجام دهد.

5. موصوف: يكى ديگر از واژه هايى كه اسم فاعل با تكيه بر آن عمل فعل را انجام مى دهد، موصوف است. براى مثال در عبارت «هذا رَجُلٌ مُجتَهِدٌ أولادُهُ »؛ اين مردى است كه فرزندان او كوشا و ساعى هستند. «هذا» مبتدا و مبنى بر سكون، محلاً مرفوع، «رَجُلٌ » خبر و مرفوع به ضمّه، «مجتهدٌ» نعت و مرفوع به تبعيّت، «أولادُ» فاعلِ «مجتهدٌ» و مرفوع به ضمّه و «ه» مضافٌ اليه، مبنى بر ضمّه و محلاً مجرور است.

6. ذو الحال: آخرين واژه اى كه اسم فاعل با تكيه بر آن عمل فعل را انجام مى دهد، ذو الحال است. براى نمونه در عبارت «يَخطُبُ عليٌّ رافِعاً الصَّوتَ »؛ على در حالى كه صدايش

ص: 137

را بلند كرده است، سخنرانى مى كند، «رافعاً» براى «عليّ » حال است و چون بر ذو الحال تكيه كرده است، مى تواند عمل رفع و نصب انجام دهد. از اين رو، فاعل آن ضمير مستتر «هو» است كه به «عليّ » بر مى گردد و مفعولٌبه آن «الصَّوتَ » است.

اضافه شدن اسم فاعلِ بدون «ال» به معمول خود

اگر اسم فاعل بدون «ال» شروط عمل را نداشته باشد؛ براى مثال به معناى ماضى باشد، يا بر آن امور شش گانه تكيه نكند، در اين حالت عمل اسم فاعل از بين مى رود و ديگر نمى تواند همانند فعل خود عمل كند. در چنين شرايطى اسم فاعل بايد به معمول خود اضافه شود.

البته اين نكته لازم به ذكر است كه اسم فاعل هرگز نمى تواند به فاعل خود اضافه شود، بلكه تنها مى تواند به مفعولٌبه خود اضافه شود. براى نمونه عبارت «زيدٌ كاتبٌ رِسالَةً الآنَ »، به اين معنا است كه زيد هم اكنون در حال نوشتن نامه اى است. حال اگر بخواهيم بگوييم كه زيد ديروز نامه را نوشته است، بايد «كاتبٌ » را به «رسالة» اضافه كنيم و بگوييم: «زيدٌ كاتبُ رِسالَةٍ أمسِ ». در اين عبارت «زيدٌ» مبتدا، «كاتبُ » خبر، «رِسالةٍ » مضافٌ اليه و «أمسِ » ظرف، مبنى بر كسر و محلاً منصوب است.

نكتۀ ديگر اين كه با فرض وجود دو شرط پيش گفته در اسم فاعل، حتماً لازم نيست كه اسم فاعل عمل كند. يعنى فاعل را مرفوع و مفعولٌبه را منصوب كند، بلكه مى تواند به معمول خود اضافه شود؛ براى مثال در عبارت «عليٌّ ضاربٌ زيداً الآنَ »؛ على الآن دارد زيد را مى زند، با اين كه اسم فاعل «ضارب» شرايط عمل را دارد، ولى مى توان آن را به «زيد» (مفعولٌبه آن) اضافه كرد و گفت: «عليٌّ ضاربُ زَيدٍ الآنَ ».

چنانچه اسم فاعلى كه شروط عمل را دارد، از يك فعل دومفعولى يا سه مفعولى ساخته شده باشد، باز مى تواند دو يا سه مفعول را نصب دهد و يا به يكى از آن ها اضافه شود و مفعول هاى ديگر را منصوب كند. براى نمونه اگر اسم فاعلِ «مُعطي» (از فعل دومفعولى

ص: 138

«أعطَى») شرايط عمل را داشته باشد، مى تواند دو مفعول خود را منصوب كند و نيز مى تواند به يكى از آن ها اضافه شود و ديگرى را منصوب كند:

1. منصوب شدن دو مفعولٌبه؛ مانند: «عليٌّ مُعطٍ الفَقيرَ دِرهماً»، كه در اين جمله «عليٌّ » مبتدا و مرفوع به ضمّه، «مُعطٍ» خبر و مرفوع به ضمّۀ تقديرى و فاعل آن «هو» مستتر كه به «عليّ » بر مى گردد، «الفَقيرَ» مفعول اول و «دِرهماً» مفعول دوم است.

2. اضافه شدن مفعول اول و منصوب شدن مفعول دوم؛ مانند: «عليٌّ مُعطِي الفَقيرِ دِرهماً» كه در اين عبارت «الفَقيرِ» مضافٌ اليه و «دِرهماً» مفعول دوم است.

در افعال سه مفعولى نيز وضعيت به همين شكل خواهد بود. براى نمونه در عبارت «زيدٌ مُعْلِمٌ حُسَيناً عليّاً ناجِحاً»؛ زيد به اطلاع حسين مى رساند كه على موفق است، «مُعْلِمٌ » كه اسم فاعل است (از فعل سه مفعولى «أعْلَمَ ») سه مفعول را منصوب كرده است: «حسيناً» مفعول اول، «عليّاً» مفعول دوم و «ناجحاً» مفعول سوم است.

همچنين مى توان اسم فاعل را به مفعول اول اضافه كرد و دو مفعول ديگر را به حال خود منصوب باقى گذاشت و گفت: «زيدٌ مُعْلِمُ حُسَينٍ عليّاً ناجحاً» كه در اين جمله «حُسَينٍ » مضافٌ اليه، «عليّاً» مفعول دوم و «ناجحاً» مفعول سوم است.

ب) اسم فاعل محلّى به «ال»

اگر اسم فاعل محلّى به «ال» باشد، عمل آن همچون فعل به هيچ شرطى وابسته نيست؛ يعنى اسم فاعل محلّى به «ال» همواره عمل مى كند. زيرا «الف و لامى» كه در آغاز اسم فاعل، اسم مفعول، صيغۀ مبالغه و بنا بر قولى صفت مشبّهه قرار مى گيرد، «الف و لام» موصولى است و از موصولات مشترك محسوب مى شود و به معناى «الّذي، الّذانِ ، الّذينَ » و ساير فروعات اسم موصول است. براى نمونه «الضّارِب» در واقع به معناى «الّذي يَضرِبُ يا الّذي ضَرَبَ » و «المَضروب» به معناى «الّذي يُضْرَبُ يا الّذي ضُرِبَ » است. از آنجا كه اسم فاعل، اسم مفعول، صيغۀ مبالغه يا صفت مشبّهه معناى فعل دارند، چون صلۀ موصول هستند و صلۀ موصول همواره جمله است، از اين رو چنين اسم فاعلى پيوسته عمل مى كند.

ص: 139

براى مثال در عبارت «جاءَ الكاتِبُ رِسالَةً أمسِ »؛ كسى كه ديروز نامه اى نوشت، آمد، «الكاتِب» به دليل محلّى بودن به «ال» توانسته «رِسالَةً » را در مقام مفعولٌبه خود منصوب كند. «جاءَ » فعل ماضى و مبنى بر فتح، «الكاتبُ » فاعل و مرفوع به ضمّه كه فاعل آن «هو» مستتر و محلاً مرفوع است و «رِسالةً » مفعولٌبهِ «الكاتب» است.

اضافه شدن اسم فاعلِ محلّى به «ال» به معمول خود

اگر اسم فاعل محلّى به «ال»، مثنى يا جمع مذكر سالم باشد، بدون هيچ شرطى مى تواند به مفعولٌبه خود اضافه شود. براى مثال مى توان گفت: «جاءَ الضّارِبا زَيدٍ» يا «جاءَ الضّارِبو زَيدٍ». همچنين در چنين حالتى اسم فاعل مى تواند در مفعولٌبه خود عمل كند. براى نمونه مى توان گفت: «جاءَ الضّارِبانِ زيداً» و «جاءَ الضّاربونَ زيداً».

اما اگر اسم فاعل، مثنى يا جمع مذكر سالم نباشد، به شرطى مى تواند به مفعولٌبه خود اضافه شود كه مفعولٌبه نيز يا محلّى به «ال» باشد و يا حداقل به اسمى محلّى به «ال» اضافه شده باشد. براى نمونه مى توان به جاى عبارت «أنا الآكِلُ الثَّمَرَةَ » («الآكِلُ » خبر و «الثَّمَرَةَ » مفعولٌبه آن)، عبارت «أنا الآكِلُ الثَّمَرةِ » را به كار برد. يا به جاى عبارت «ذَهَبَ الضّارِبُ رَأسَ الرَّجُلِ » از عبارت «ذَهَبَ الضّارِبُ رَأسِ الرَّجُلِ » استفاده كرد.

در اينجا ممكن است اين سؤال به ذهن بيايد كه مگر مى توان واژۀ محلّى به «ال» را به واژۀ ديگرى اضافه كرد و مثلاً گفت: «الآكِلُ الثّمَرَةِ ». در پاسخ بايد گفت كه در زبان عربى دو نوع اضافه داريم: اضافۀ لفظى و اضافۀ معنوى. اضافۀ لفظى باعث تعريفِ (معرفه شدنِ ) مضاف يا تخصيص آن نمى شود. از اين رو، در اضافۀ لفظى مضاف مى تواند «الف و لام» نيز داشته باشد. عبارت «الآكِلُ الثّمَرَةِ » نيز اضافۀ لفظى است. بنا بر اين، مى توان «الآكِل» را در عين حال كه داراى «الف و لام» است، به واژۀ پس از آن اضافه كرد.

ص: 140

چكيده

✓گاه عامل نصب مفعولٌبه فعل نيست و واژه هايى ديگر، كه به اصطلاح شبه فعل ناميده مى شوند، مفعولٌبه را منصوب مى كنند.

✓شبه فعل به اسم هايى گفته مى شود كه مى توانند عمل فعل را انجام دهند. شبه فعل ها به سه دسته تقسيم مى شوند: اسم فعل ها، مشتقّات وصفى و مصادر.

✓اسم فعل، اسمى مبنى است كه در آن معناى فعل نهفته است.

✓اسم فعل از نظر معنا و زمان به سه دستۀ ماضى، مضارع و امر تقسيم مى شود كه از نظر ميزان كاربرد، تعداد اسم فعل هاى امر از اسم فعل هاى ماضى و تعداد اسم فعل هاى ماضى از اسم فعل هاى مضارع بيش تر است.

✓اسم فعل در يك تقسيم بندى ديگر به اسم فعل سماعى و قياسى تقسيم مى شود. بيش تر اسمِ فعل ها در زبان عربى سماعى هستند. تنها وزن قياسى اسم فعل، وزن «فَعالِ » است كه از فعل امر ثلاثى مجرد ساخته مى شود. اسم فعل قياسى همواره مبنى بر كسر است.

✓اسم فعل يكى از واژه هايى است كه مى تواند عمل فعل را انجام دهد و فاعل و مفعولٌبه داشته باشد. اسم فعلى كه به معناى فعل لازم است، تنها مى تواند فاعل را مرفوع كند، اما اسم فعلى كه به معناى فعل متعدى است، علاوه بر مرفوع كردن فاعل، مى تواند مفعولٌبه را نيز منصوب كند.

✓اسم فعل و مفعولٌبه آن دو حكم ويژه دارند:

1. مفعولٌبهِ اسم فعل نمى تواند بر عامل خود، يعنى اسم فعل، مقدّم شود؛

2. فاصله انداختن بين اسم فعل و مفعول آن جايز نيست.

✓مشتقّات وصفى نيز مى توانند عامل نصب مفعولٌبه واقع شوند. مشتقّات وصفى عبارت اند از: اسم فاعل، اسم مفعول، صفت مشبّهه، صيغۀ مبالغه و اسم تفضيل.

ص: 141

✓اسم فاعل اگر از ريشۀ فعل لازم گرفته شده باشد، تنها مى تواند فاعل را رفع دهد و مفعولٌبه نمى گيرد. اما اگر از فعل متعدى گرفته شده باشد، همانند فعل متعدى، علاوه بر فاعل، مفعولٌبه نيز مى گيرد؛ يعنى مى تواند عامل رفع فاعل و عامل نصب مفعولٌبه باشد.

✓اگر اسم فاعل «الف و لام» نداشته باشد، به دو شرط مى تواند عمل فعل را انجام دهد:

1. اسم فاعل به معناى حال و استقبال باشد؛

2. اسم فاعل بر مبتدا، نفى، استفهام، ندا، موصوف يا ذو الحال تكيه كند.

✓اگر اسم فاعلِ بدون «ال» شروط عمل را نداشته باشد، عمل آن از بين مى رود و ديگر نمى تواند همانند فعل خود عمل كند. در چنين شرايطى اسم فاعل بايد به معمول خود اضافه شود. البته اسم فاعل هرگز نمى تواند به فاعل خود اضافه شود، بلكه تنها مى تواند به مفعولٌبه خود اضافه شود.

✓لازم به ذكر است با فرض وجود دو شرط پيش گفته در اسم فاعل، حتماً لازم نيست كه اسم فاعل عمل كند؛ يعنى فاعل را مرفوع و مفعولٌبه را منصوب كند، بلكه مى تواند به معمول خود اضافه شود.

✓چنانچه اسم فاعلى كه شروط عمل را دارد، از يك فعل دومفعولى يا سه مفعولى ساخته شده باشد، باز مى تواند دو يا سه مفعول را نصب دهد و يا به يكى از آن ها اضافه شود و مفعول هاى ديگر را منصوب كند.

✓اگر اسم فاعل محلّى به «ال» باشد، عمل آن همچون فعل به هيچ شرطى وابسته نيست؛ يعنى اسم فاعل محلّى به «ال» همواره عمل مى كند.

✓اگر اسم فاعلِ محلّى به «ال»، مثنى يا جمع مذكر سالم باشد، بدون هيچ شرطى مى تواند به مفعولٌبه خود اضافه شود، اما اگر مثنى يا جمع مذكر سالم نباشد، به شرطى مى تواند به مفعولٌبه خود اضافه شود كه مفعولٌبه نيز يا محلّى به «ال» باشد و يا به اسمى محلّى به «ال» اضافه شده باشد.

ص: 142

تمرين

الف) اسم فعل ها و معانى و معمول هاى آن ها را در عبارت هاى زير تعيين كنيد.

1 - (أُفٍّ لَكُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اَللّهِ ) (1)

2 - الإمامُ علىٌّ (عليه السلام): «شَتّانَ ما بَينَ عَمَلَيْنِ : عَمَلٍ تَذْهَبُ لَذَّتُهُ وَتَبقَى تَبِعَتُهُ وَعَمَلٍ تَذهَبُ مَؤونَتُهُ وَيَبقَى أجرُهُ .»(2)

3 - الإمامُ علىٌّ (عليه السلام): «يا دُنيا إلَيْكِ عَنِّي.»(3)

4 - يا بُنَىَّ سَمَاعِ النُّصحَ .

5 - هَيْهَاتَ أنْ يُدْرِكَ الإنسانُ حَقيقَةَ الكائِناتِ .

ب) فعل هاى جمله هاى زير را به اسم فعلى مناسب از ميان اسم فعل هاى زير تبديل كنيد:

«سَرعانَ ، بَلْهَ ، هاكَ ، أكالِ ، صَهْ »

1 - اُتْرُكِ التَّوانِىَّ فإنَّهُ آفَةُ الفَلاحِ .

2 - اُسْكُتْ إذا تَحَدَّثَ غَيرُكَ .

3 - خُذْ جَزاءَ الأمانَةِ .

4 - ما أسرَعَ ما يَندَمُ الكَسلانُ .

5 - كُلْ طَعامَكَ بِهُدوءٍ .

ج) از افعال داخل پرانتز، اسم فاعل مناسب بسازيد و آن ها را براى مابعدِ خود، عامل قرار دهيد.

1 - كُلُّ نَفسٍ (ذاقَ ) المَوت.

2 - النّاسُ (أحَبَّ ) التَّفَنُّن.

ص: 143


1- . انبياء/ 67.
2- . نهج البلاغه، حكمت 121.
3- . پيشين، حكمت 77.

3 - وَجَدتُ العُقَلاءَ (أنكَرَ) عَلَى أخيكَ فِعله.

4 - أنا (دَعَا) المارِّينَ إلَى الهُدَى.

5 - أرَى رَجُلاً (كَسَا) أبناءَهُ ثِياباً جَديدَةً .

6 - علىٌّ (أعطَى) الفُقَراءَ إحساناً و (أرَى) النّاسَ العِلمَ مُفيدًا.

د) عبارت هايى را كه زير آن ها خط كشيده شده است، كامل تركيب كنيد.

1 - (وَ ما كُنْتُ مُتَّخِذَ اَلْمُضِلِّينَ عَضُداً) (1)

2 - (قُلْ هَلُمَّ شُهَداءَكُمُ اَلَّذِينَ يَشْهَدُونَ أَنَّ اَللّهَ حَرَّمَ هذا) (2)

3 - (اَلَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي اَلسَّرّاءِ وَ اَلضَّرّاءِ وَ اَلْكاظِمِينَ اَلْغَيْظَ وَ اَلْعافِينَ عَنِ اَلنّاسِ وَ اَللّهُ يُحِبُّ اَلْمُحْسِنِينَ ) (3)

ص: 144


1- . كهف/ 51.
2- . انعام/ 150.
3- . آل عمران/ 134.

درس نهم: شبه فعل (2) صيغۀ مبالغه، اسم مفعول، صفت مشبّهه

اهداف درس

آشنايى با:

✓صيغۀ مبالغه و عمل آن در مفعولٌبه؛

✓عمل اسم مفعول در معمول خود؛

✓عمل صفت مشبهه و حالات اعرابى معمول آن.

درآمد

در درس قبل با اسم فعل و عمل آن در مفعولٌبه و نيز نخستين اسم از مشتقّات وصفى، يعنى اسم فاعل و عمل آن در مفعولٌبه آشنا شديم. در اين درس سه اسم ديگر از مشتقات وصفى، يعنى اسم مبالغه، اسم مفعول و صفت مشبّهه و نحوۀ عمل آن ها در مفعولٌبه را، بررسى خواهيم كرد.

ص: 145

شبه فعل هاى ناصب مفعولٌبه

ب) مشتقات وصفى

2. صيغۀ مبالغه

اشاره

براى اين كه صيغۀ مبالغه بتواند مانند فعل عمل كند، لازم است همان شروطى را كه در بحث اسم فاعل گفته شد، داشته باشد؛ زيرا صيغۀ مبالغه در واقع مبالغۀ اسم فاعل است و اسم كامل آن «صيغة المبالغة فى اسم الفاعل» است كه از باب اختصار معمولاً عبارت «فى اسم الفاعل» ذكر نمى شود.

شايان ذكر است كه از ميان اوزان فراوان صيغۀ مبالغه، تنها چهار وزن مى توانند عمل فعل را انجام دهند كه عبارت اند از: «فَعّال، مِفعال، فَعول و فَعيل». از اين ميان وزن «فَعّال» پركاربردترين صيغۀ عامل و وزن «فَعيل» كم كاربرد است و معمولاً در اشعار عربى و برخى جملات چنين عمل كرده است. وزن «فَعِل» نيز به ندرت در اشعار عربى مفعولٌبه پذيرفته است، ولى در كاربردهاى فصيح و رايج زبان عربى اين وزن كمتر مانند فعل عمل كرده است.

عمل اوزان مبالغه همانند عمل اسم فاعل است. بنا بر اين، صيغۀ مبالغه از اين نظر به دو دسته تقسيم مى شود:

الف) صيغۀ مبالغۀ بدون «الف و لام»

اگر صيغۀ مبالغه بدون «الف و لام» باشد، با دو شرط عمل مى كند: نخست اين كه به معناى زمان حال يا آينده باشد. دوم اين كه بر يكى از امور شش گانه (مبتدا، نفى، استفهام، موصوف، ذو الحال و ندا) تكيه كند؛ مانند: «اللهُ غَفّارٌ الذُّنوبَ ». در اين مثال كلمۀ «غفّارٌ» كه يكى از اوزان صيغۀ مبالغه و بر وزن «فَعّال» است، كلمۀ «ذنوب» را به عنوان مفعولٌبه خود منصوب كرده است. فاعل «غفّار» ضمير مستتر «هُوَ» است كه به لفظ جلاله بر

ص: 146

مى گردد. علاوه بر اين، در اين حالت مى توان اسم مبالغۀ «غفارٌ» را به مفعولٌبه اضافه كرد و عبارت را به اين شكل بيان كرد: «اللهُ غَفّارُ الذّنوبِ ».

مثال ديگر عبارت «علىٌّ مِعطاءٌ الفقيرَ» است. در اين مثال كلمۀ «الفقير» در مقام مفعولٌبه براى «معطاءٌ » قرار گرفته و فاعلش هم «هُوَ» مستتر است. از آنجا كه «معطاء» دو مفعولى است، بنا بر اين، مى توان مفعولٌبه دوم هم برايش ذكر كرد؛ مانند: «علىٌ معطاءٌ الفقيرَ درهماً»؛ يعنى على به فقرا خيلى درهم مى بخشد.

در عبارت «زيدٌ ضَروبٌ الأعداءَ بالسَّيف»؛ زيد دشمنانش را خيلى با شمشير مى زند، نيز «ضروبٌ » با تكيه بر مبتداى ماقبل خود (زيدٌ) و با فرض اين كه در زمان حال يا آينده باشد، توانسته است كلمۀ «الأعداء» را در مقام مفعولٌبه خود منصوب كند.

ب) صيغۀ مبالغۀ همراه با «الف و لام»

اگر صيغۀ مبالغه با «الف و لام» همراه باشد، بدون شرط عمل مى كند، هرچند به معناى حال يا آينده هم نباشد يا بر يكى از امور شش گانه نيز تكيه نكند. در واقع «الف و لامِ » آن، در اين حالت همانند «الف و لامِ » موصول است و از آنجا كه «الف و لامِ » موصول بايد بر سر جمله درآيد، بنا بر اين، در اين صورت صيغۀ مبالغه به معناى فعل (اعم از ماضى يا مضارع) مد نظر قرار مى گيرد؛ براى مثال مى توان گفت: «جاءَ الضَّرابُ زيداً»؛ آمد آن كسى كه زيد را خيلى مى زند. در اين عبارت از آنجا كه واژۀ «الضَّراب» مُحلّى به «الف و لام» است، توانسته است زيد را در مقام مفعولٌبه خود منصوب كند و فاعل آن ضمير مستتر «هُوَ» است.

3. اسم مفعول

اشاره

اسم مفعول نيز با همان شرايطى كه در بارۀ عمل اسم فاعل گفته شد، عمل مى كند؛ يعنى، اگر اسم مفعول «الف و لام» نداشته باشد، به شرطى عمل مى كند كه اولاً معناى زمان حال يا آينده داشته باشد و ثانياً بر يكى از امور شش گانۀ پيش گفته تكيه كند. ولى اگر همراه «الف

ص: 147

و لام» باشد، همواره و بدون هيچ قيد و شرطى عمل مى كند. تنها تفاوتى كه در اينجا وجود دارد اين است كه اسم مفعول عمل فعل مجهول را انجام مى دهد كه با ذكر چند مثال آن را بيان مى كنيم:

الف) اسم مفعولِ بدون «الف و لام»
اشاره

اگر اسم مفعول از فعل متعدى به يك مفعول ساخته شده باشد، مفعولٌبه به صورت نايب فاعل درمى آيد و مرفوع مى شود؛ مانند: «علىٌّ مضروبٌ أخوهُ الآنَ »؛ يعنى، برادر على الآن دارد كتك مى خورد. در اين جمله «علىٌّ » مبتدا، «مضروبٌ » خبر و «أخوه» نايب فاعل براى «مضروبٌ » است؛ يعنى، اگر اسم مفعول شرايط عمل را داشته باشد، به جاى فاعل، نايب فاعل مى گيرد. در واقع مفعولٌبه به صورت نايب فاعل ظاهر مى شود.

امام على (عليه السلام) در نهج البلاغه در توصيف دنيا مى فرمايند: «مخوفٌ وَعيدُها». در اين جمله «مخوفٌ » اسم مفعول از ريشۀ «خاف يخافُ » است كه اصلش هم «مَخْوُوف» بوده و طبق قواعد اعلال «واو» حذف مى شود؛ «وعيدُ» نيز نايب فاعل براى «مخوف» و «ها» مضافٌ اليه آن است. يا در جملۀ معروف على (عليه السلام) كه فرمود: «المَرءُ مخبوءٌ تَحتَ لِسانِه»؛ «المَرءُ » مبتدا، «مخبوء» خبر، نايب فاعلْ ضمير مستتر «هُوَ» است كه به «المرء» بر مى گردد، «تَحتَ » ظرف منصوب و متعلق به «مخبوء» است، «لسان» هم مضافٌ اليه و مجرور به كسره و ضمير «ه» مضافٌ اليه و محلاً مجرور است.

حال اگر اسم مفعول از فعل متعدى به بيش از يك مفعول (دو يا سه مفعول) ساخته شده باشد و شرايط عمل را داشته باشد، مفعول اوّل را در مقام نايب فاعل خود مرفوع مى كند و مفعول هاى بعدى به قوّت خود منصوب باقى مى مانند؛ مانند: «علىٌّ مُعْطًى أخوهُ كتاباً». در اين مثال «علىٌّ » مبتدا و مرفوع به ضمه، «مُعْطًى» خبر و مرفوع به ضمۀ تقديرى، «أخوهُ » نايب فاعل و مرفوع به «واو» (كه در واقع مفعولٌبه اوّل بوده است)، ضمير «ه» مضافٌ اليه و «كتاباً» مفعولٌبه دوم براى «مُعْطًى» است. اگر اسم مفعول از فعل متعدى به سه مفعول ساخته شده باشد، مفعول اوّل را در مقام نايب فاعل خود مرفوع مى كند و مفعول دوم و سوم

ص: 148

به قوّت خود منصوب مى مانند؛ مانند: «عليٌ مُعْلَمٌ أخوه حسيناً ناجحاً»؛ به برادر على خبر داده شده كه حسين قبول شده است. در اين جمله «علىٌّ » مبتدا، «مُعلَمٌ » خبر، «أخوه» نايب فاعل (كه در واقع مفعولٌبه اوّل بوده است)، «حسيناً» مفعولٌبه دوم، و «ناجحاً» مفعولٌبه سوم است.

اضافه كردن اسم مفعول به معمول خود

اسم مفعولى كه شرايط عمل را داشته باشد، بر خلاف اسم فاعل كه نمى تواند به معمول مرفوع خودش اضافه گردد، مى تواند به نايب فاعل خودش اضافه شود؛ براى مثال در جملۀ «زيدٌ معطًى أخوهُ كتاباً» مى توان گفت: «زيدٌ مُعطَى الأخِ كتاباً»؛ يعنى، كلمۀ «أخوهُ » به صورت مضافٌ اليه درآمده و «كتاباً» به قوّت خودش منصوب باقى مانده است. حال اگر فعل سه مفعولى باشد؛ مانند: «عليٌّ مُعلَمٌ أخوهُ حُسيناً ناجحاً» مى توان گفت: «عليٌّ مُعلَمُ الأخِ حسيناً ناجحاً»؛ يعنى، «الأخ» كه قبلاً نايب فاعل بود، در جايگاه مضافٌ اليه قرار گرفته و مجرور به كسره شده است، «حسيناً» مفعولٌبه دوم منصوب به فتحه و «ناجحاً» مفعولٌبه سوم و منصوب به فتحه است.

ب) اسم مفعولِ همراه با «الف و لام»

اگر اسم مفعول داراى «الف و لام» باشد، عمل آن مشروط به شرط خاصى نيست؛ مانند: «جاءَ المضروبُ أخوهُ ». در اين جمله «أخوهُ » نايب فاعل براى «المَضروب» است چون همراه «الف و لام» است. حتى اگر به چيزى تكيه نكند يا حتى معناى ماضى داشته باشد، كلمۀ «المضروب» مى تواند كلمۀ «أخ» را به عنوان نايب فاعل خودش مرفوع كند.

4. صفت مشبهه

اشاره

صفت مشبهه اگر «الف و لام» نداشته باشد، تنها با وجود يك شرط مى تواند عمل فعل را انجام دهد و آن شرط اعتماد يا همان تكيه بر امور شش گانه است. در واقع شرطِ زمان در صفت مشبهه به خودى خود محقق است؛ چون صفت مشبهه بر ثبوت صفت دلالت

ص: 149

مى كند. بنا بر اين، قطعاً همواره معناى زمان حال را دارد؛ براى نمونه «علىٌّ شجاعٌ » به اين معنى است كه على هم اكنون شجاع هست و هم قبلاً شجاع بوده است. البته نسبت به مابعدش ساكت است. در واقع صفت مشبهه بر ماضى متصل به حال دلالت مى كند. همچنين در جملۀ «علىٌّ حَسَنٌ خُلقُه»، «عليٌّ » مبتدا و مرفوع، «حَسَنٌ » خبر و مرفوع، «خلق» فاعل براى «حَسَنٌ » و مرفوع به ضمه و ضمير «ه» مضافٌ اليه مبنى بر ضم و محلاً مجرور است.

اما اگر صفت مشبهه «الف و لام» داشته باشد و ما تابع آن قولى شويم كه «الف و لام» صفت مشبهه را هم «الف و لام» موصوله به حساب مى آورد، در اين حالت صفت مشبهه همواره عمل مى كند، هرچند بر امور شش گانه هم تكيه نكرده باشد.

نكته اى كه در اينجا بايد ذكر شود اين است كه صفت مشبهه به دليل گرفته شدن از فعل لازم، نمى تواند مفعولٌبه را نصب بدهد، حتى اگر شروط عمل در آن وجود داشته باشد. البته مى تواند كلمات ديگرى را منصوب كند، اما نه به عنوان مفعولٌبه، بلكه اگر اسمى كه منصوب مى كند، نكره باشد، آن را به عنوان تمييز منصوب مى كند؛ مانند: «عليٌّ حَسَنٌ خُلقاً»، كه «خُلقاً» در مقام تمييز براى «حَسَنٌ » منصوب شده است. اما اگر معرفه باشد، «منصوب على التشبّه بالمفعولِبه» به شمار مى رود؛ مانند: «علىٌّ حَسَنٌ خُلقَه»، كه در اينجا كلمۀ «خُلقَه» را «منصوب على التشبّه بالمفعولِبه» به حساب مى آوريم؛ يعنى، شبيه به مفعولٌبه است نه مفعولٌبه واقعى؛ زيرا «حَسَنٌ » از فعل «حَسُنَ » گرفته شده و «حَسُنَ » چون خودش لازم است، نمى تواند مفعولٌبه بگيرد. بنا بر اين، هر مشتق وصفى هم كه از آن گرفته شده باشد، نمى تواند مفعولٌبه بگيرد.

اضافه كردن صفت مشبهه به فاعل

صفت مشبهه نه تنها مى تواند به فاعل خودش اضافه بشود، بلكه اين كار بر خلاف اسم فاعل كه در هيچ شرايطى نمى توان آن را به فاعل خودش اضافه كرد، فصيح تر نيز هست؛

ص: 150

مثلاً در جملۀ «عليٌّ حسنٌ خلقُهُ » مى توان گفت: «علىٌّ حسنُ الخُلقِ »؛ يعنى، كلمۀ «خُلق» را مجرور كنيم به عنوان مضافٌ اليه براى صفت مشبهۀ «حَسَن».

حالات اعرابى معمول صفت مشبهه

با توجه به نكات و مثال هاى بالا روشن مى شود كه معمول صفت مشبهه (كلمه اى كه صفت مشبهه در آن عمل مى كند) از نظر نوع معمول و اِعراب آن از سه حالت خارج نيست:

الف) معمول صفت مشبهه مضاف به ضمير موصوف است؛ يعنى، به ضميرى كه صفت مشبهه در واقع صفت آن است، يا مضاف به كلمه اى كه مضاف به ضمير موصوف است؛ مانند: «جاءَ الكريمُ خُلقُه» كه كلمۀ «خُلق» كه معمول كلمۀ «كريم» است، به ضمير «ه» كه به آن موصوف بر مى گردد، اضافه شده است. يا «جاء الكريمُ خُلقُ أخيه» كه كلمۀ «خُلق» به «أخ» اضافه شده و «أخ» مضاف به ضمير است. در اين حالت از نظر اعرابى بهتر است كه معمول مرفوع شود و آن را فاعل به حساب بياوريم. البته مى توان معمول را منصوب كرد و گفت: «الكريمُ خُلقَه» يا «الكريمُ خُلقَ أخيه» كه در اين حالت «منصوب على التشبه بالمفعولِبه» خواهد بود.

ب) حالت دوم آن است كه معمول، نكره يا مضاف به نكره باشد كه در اين حالت منصوب كردن اين كلمه بر اساس تمييز فصيح تر است؛ مانند: «علىٌّ كريمٌ خُلقاً» كه در اين جمله «خُلقاً» تمييز به شمار مى رود، يا مى توان گفت: «علىٌّ كريمٌ خُلقَ أخٍ » كه در اين صورت كلمۀ «خُلق» به يك كلمۀ نكره اضافه مى شود و باز هم واژۀ «خُلق» به عنوان تمييز منصوب مى شود. البته از جهتى هم مى توان آن را فاعل به حساب آورد و مرفوع كرد، ولى نصب بر اساس تمييز فصيح تر است.

ج) حالت سوم اين است كه معمول «الف و لام» داشته باشد. يا مضاف به كلمۀ «الف و لام» دار باشد، در اين حالت فصيح ترين و بهترين حالت اين است كه كلمۀ «الف و لام» دار، مضافٌ اليه محسوب و مجرور شود؛ مانند: «جاءَ الكريمُ الخُلقِ » كه «الخُلقِ » مضافٌ اليه و مجرور به كسره مى شود، يا بگوييم: «جاء الكريمُ خُلقِ الأخِ »، كه كلمۀ

ص: 151

«خُلق» گرچه خودش «الف و لام» ندارد، ولى به يك كلمۀ «الف و لام» دار اضافه شده است. با اين حال مى توان «الخلقِ » يا «خُلقِ الأخِ » را به عنوان فاعلْ مرفوع كرد: «جاءَ الكريمُ الخُلقُ » يا «جاءَ الكريمُ خُلقُ الأخِ ». در اين صورت مى توان آن را بر اساس تشبّه به مفعولٌبه منصوب كرد: «جاءَ الكريمُ الخُلقَ » يا «جاءَ الكريمُ خُلقَ الأخِ ».

چكيده

✓اسم مبالغه، اسم مفعول، صفت مشبّهه و اسم تفضيل ديگر مشتقات وصفى هستند كه عمل فعل را انجام مى دهند.

✓براى اين كه صيغۀ مبالغه بتواند مانند فعل عمل كند، لازم است همان شروط اسم فاعل را داشته باشد؛ زيرا صيغۀ مبالغه در واقع مبالغۀ اسم فاعل است؛ يعنى، اگر صيغۀ مبالغه بدون «الف و لام» باشد، با دو شرط عمل مى كند: نخست اين كه به معناى زمان حال يا آينده باشد و دوم اين كه بر يكى از امور شش گانه (مبتدا، نفى، استفهام، موصوف، ذو الحال و ندا) تكيه كند. اگر صيغۀ مبالغه همراه با «الف و لام» باشد، بدون شرط عمل مى كند.

✓اسم مفعول نيز اگر «الف و لام» نداشته باشد، به شرطى عمل مى كند كه اولاً معناى زمان حال يا آينده داشته باشد و ثانياً بر يكى از امور شش گانۀ پيش گفته تكيه كند. ولى اگر همراه «الف و لام» باشد، همواره و بدون هيچ قيد و شرطى عمل مى كند.

✓صفت مشبهه اگر «الف و لام» نداشته باشد، تنها با وجود يك شرط مى تواند عمل فعل را انجام دهد و آن شرط اعتماد يا همان تكيه بر امور شش گانه است. اما اگر «الف و لام» داشته باشد، همواره عمل مى كند. البته صفت مشبهه به دليل گرفته شدن از فعل لازم نمى تواند مفعولٌبه را نصب بدهد، حتى اگر شروط عمل در آن وجود داشته باشد.

✓معمول صفت مشبهه از نظر نوع و اِعراب از سه حالت خارج نيست:

ص: 152

الف) معمول صفت مشبهه مضاف به ضمير موصوف است؛ يعنى به ضميرى كه صفت مشبهه در واقع صفت آن است، يا مضاف به كلمه اى كه مضاف به ضمير موصوف است. در اين حالت از نظر اعرابى بهتر است كه معمول مرفوع شود و آن را فاعل به حساب بياوريم.

ب) حالت دوم آن است كه معمول، نكره يا مضاف به نكره باشد كه در اين حالت منصوب كردن اين كلمه بر اساس تمييز فصيح تر است.

ج) حالت سوم اين است كه معمول «الف و لام» داشته باشد يا مضاف به كلمۀ «الف و لام» دار باشد. در اين حالت فصيح ترين و بهترين حالت اين است كه كلمۀ «الف و لام» دار، مضافٌ اليه محسوب و مجرور شود.

تمرين

الف) نوع مشتقّ وصفى و معمول آن را در عبارت هاى زير مشخص كنيد.

1 - (وَ لا تَكْتُمُوا اَلشَّهادَةَ وَ مَنْ يَكْتُمْها فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ ) (1)

2 - «(المؤمِنُ ) طويلٌ غَمُّه، بَعيدٌ هَمُّه، كَثِيرٌ صَمْتُه، مَشْغُولٌ وَقْتُه»(2)

3 - (ذلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ اَلنّاسُ وَ ذلِكَ يَوْمٌ مَشْهُودٌ) (3)

4 - «اِنِّى تارِكٌ فيكم الثقلَيْنِ كتابَ اللّهِ و عترتِي.»(4)

5 - اِنَّ الجبانَ لَهَيّابٌ لقاءَ العَدُوِّ.

ب) جاى خالى را با واژگان مناسب زير پر كنيد:

كثيرٌ، مقطوعةٌ ، المُعطِي، حُلْوُ، علّامٌ ، مُكْرَماً، عَذْبٌ ، محموداً

ص: 153


1- . بقره/ 283.
2- . نهج البلاغه، حكمت 333.
3- . هود/ 103.
4- . الشيخ الصدوق، عيون أخبار الرضا (عليه السلام)، ج 2، ص 67.

1 - جاءَ .......... المساكينَ فِى اَيّام حياتِه.

2 - عَزَّ مَن كانَ ....... جارُه.......... جوارُه.

3 - اللهُ ......... الغُيوبَ .

4 - النيل........... ماؤُه........ فيَضانُه.

5 - هذه الشجرةُ .......... اَغصانُها.

6 - هذا الخطيبُ ........ الاَلْفاظِ.

ج) عبارت هايى را كه زير آن ها خط كشيده شده است، كامل تركيب كنيد.

(وَ إِنَّ لِلْمُتَّقِينَ لَحُسْنَ مَآبٍ جَنّاتِ عَدْنٍ مُفَتَّحَةً لَهُمُ اَلْأَبْوابُ ) (1)

«فى صفات المتقيّن: تَراهُ قريباً اَمَلُه، قليلاً زَلَلُه، منزوراً اَكْلُه، سَهْلاً اَمْرُهُ ، مَكظوماً غَيظُه..... غائِباً مُنكَرُه، حاضِراً مَعروفُه.»(2)

ص: 154


1- . ص/ 49 و 50.
2- . نهج البلاغه، خطبۀ 193.

درس دهم: شبه فعل (3) اسم تفضيل، مصدر

اهداف درس

آشنايى با:

✓اسم تفضيل و حالت هاى كاربرد آن؛

✓چگونگى عمل اسم تفضيل؛

✓حالت هاى عمل مصدر؛

✓حالت هاى كاربرد مصدر عامل؛

✓نكاتى در بارۀ عمل مصدر.

درآمد

گفته شد كه به جز افعال، شبه فعل ها نيز مى توانند مفعولٌبه را منصوب كنند. در جلسات پيشين اسمِ فعل و چهار نوع از مشتقات وصفى را بررسى كرديم و در اين درس با عمل آخرين مشتق وصفى، يعنى اسم تفضيل و همچنين مصدر آشنا مى شويم.

ص: 155

شبه فعل هاى ناصب مفعولٌبه

ب) مشتقات وصفى

5. اسم تفضيل

اشاره

اسم تفضيل در مذكر بر وزن «أفعل» و در مؤنث بر وزن «فُعلى» ساخته مى شود؛ مانند: «أكبر، كُبرى» يا «أعْلَم، عُلمى» يا «أعلى، عُليا».

حذف اسم تفضيل از فعلى ساخته مى شود كه هشت شرط داشته باشد: ثلاثى باشد، مجرد باشد، تام باشد، متصرف باشد، معلوم باشد، موجَب باشد، قابليت تفاضل داشته باشد و بر رنگ، عيب يا زينت دلالت نكند. اگر اين شرايط در فعلى وجود نداشت، از كلماتى كه معناى كثرت و فراوانى مى دهند، مانند «أكثر، أشدّ و أوفر» و يا در عيوب از «أقبح» استفاده مى كنيم و مصدر منصوب آن فعل را در مقام تمييز پس از اين كلمات قرار مى دهيم؛ مانند: «هذه الوَردَةُ أشَدُّ حُمرَةً مِن تِلكَ الوَردَة»، در اين نمونه چون فعل «حَمِرَ» از فعل هايى است كه بر رنگ دلالت مى كند و فعلى كه أفعل تفضيل از آن ساخته مى شود، نبايد بر رنگ دلالت كند، از كلمۀ «أشَدُّ» و مصدر «حَمِرَ»، يعنى «أشَدُّ حُمرَةً » استفاده كرده ايم.

حالت هاى كاربرد اسم تفضيل
اشاره

كاربرد اسم تفضيل در جملۀ عربى از سه حالت خارج نيست:

الف) اسم تفضيل مجرد از «الف و لام» و اضافه

در اين حالت اسم تفضيل «الف و لام» ندارد و به كلمۀ پس از خود نيز اضافه نمى شود. كاربرد اين حالت از اسم تفضيل دو شرط دارد:

نخست اين كه اسم تفضيل در اين حالت حتماً بايد همراه با حرف «مِن» باشد؛ يعنى پس از آن بايد حرف جرّ «مِنْ » بيايد. گاهى اين حرف جر در لفظ وجود دارد؛ مانند: «علىٌّ

ص: 156

أعلَمُ مِنْ زيدٍ» يا «زيدٌ أكبَرُ مِنْ حسينٍ ». در اينجا «أكبر» چون «الف و لام» ندارد و مضاف نشده است، پس از آن و بر سر «مُفَضَّلٌ عليه» (زيد يا حسين) كلمۀ «مِنْ » آمده است. قرآن كريم مى فرمايد: (وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ مَنَعَ مَساجِدَ اَللّهِ أَنْ يُذْكَرَ فِيهَا اِسْمُهُ وَ سَعى فِي خَرابِها) (1) در اين آيه چون اسم تفضيل (أظلَمُ ) «الف و لام» ندارد و مضاف هم نشده است، پس از آن حتماً بايد «مِن» بيايد(2). گاهى نيز «مِنْ » در تقدير است و در ظاهر جمله وجود ندارد؛ يعنى به دليل روشن بودن معناى كلام و براى اختصار «مِنْ » و مجرور آن حذف شده اند؛ مانند: «اللهُ أكبَرُ» در «تكبيرة الإحرامِ » آغاز نماز كه در اين عبارت نيز «أكبر» «الف و لام» ندارد و مضاف هم نشده است، از اين رو طبق قاعده بايد «مِنْ » به دنبال آن بيايد، اما در اينجا «مِنْ » با مجرور آن مقدّر محسوب مى شوند؛ يعنى، ساختار مقدر اين جمله اين گونه است: «اللهُ أكبرُ مِنْ أنْ يُوصَفَ »؛ آن گونه كه از امام صادق (عليه السلام) هم روايت شده است(3). قرآن كريم در سورۀ مبارك اعلى مى فرمايد: (بَلْ تُؤْثِرُونَ اَلْحَياةَ اَلدُّنْيا * وَ اَلْآخِرَةُ خَيْرٌ وَ أَبْقى ) . در اين آيه كلمۀ «أبقَى» بر وزن «أفعَل» و اسم تفضيل است، در حالى كه «مِن» و مجرور آن پس از اسم تفضيل نيامده است، اما واضح است كه معنا چنين است: «والآخِرَةُ خَيرٌ وأبقَى مِنَ الدُّنيا».

دوم اين كه اسم تفضيل در اين حالت بايد به صورت مفرد مذكر به كار رود، چه كلمۀ پيش از اسم تفضيلْ مفرد، مثنى يا جمع باشد و چه مذكر يا مؤنث باشد؛ مانند: «عليٌّ أفضلُ مِنْ زيدٍ»، «العَلِيّانِ أفضلُ مِنْ زيدٍ»، «فاطمةُ أفضلُ مِنْ زَينَبَ »، «الفاطماتُ أفضلُ مِنْ زينَبَ ». در اين حالت نمى توان گفت: «فاطمةُ فُضلَى مِنْ ...» يا «العَلِيّونَ أفضلونَ مِن...».

ص: 157


1- . بقره/ 114.
2- . «مِمَّنْ » در اصل «مِنْ مَنْ » بوده كه در آن ادغام رخ داده است.
3- . يعنى خدا از اينكه توصيف بشود بزرگ تر است.
ب) اسم تفضيل داراى «الف و لام»

در اين حالت اسم تفضيل بايد از لحاظ عدد (مفرد، مثنى و جمع بودن) و جنسيت (مذكر و مؤنث بودن) با قبل از خود مطابقت كند؛ مانند: «علىٌّ هُو الأفضل» كه كلمۀ «على» مفرد و مذكر است و اسم تفضيل هم مفرد مذكر آمده است؛ يا «فاطمةُ هِىَ الفُضلَى»، كه «فاطمه» مؤنث است و اسم تفضيل از وزن «أَفعَل» به وزن «فُعلَى» تبديل شده است؛ يا «العَلِيّانِ هُما الأفضَلانِ »؛ «الفاطمَتانِ هُما الفُضلَيانِ »؛ «العَلِيُّونَ هُم الأفضلونَ »؛ «الفاطماتُ هُنَّ الفُضلَياتُ ». خداوند در سورۀ مبارك اعلَى مى فرمايد: (سَيَذَّكَّرُ مَنْ يَخْشى * وَ يَتَجَنَّبُهَا اَلْأَشْقَى * اَلَّذِي يَصْلَى اَلنّارَ اَلْكُبْرى ) (1)، در اين آيه كلمۀ «النّار» مؤنث مجازى است و اسم تفضيلى كه پس از آن آمده است «الف و لام» دارد؛ بنا بر اين، به جاى «أكبر» واژۀ «كُبرَى» به كار رفته است. در صورتى كه در آيۀ پيش از آن، فردى كه به شقى تر بودن توصيف شده مذكر است و واژۀ «الأشقَى» در بارۀ او به كار رفته است. در سورۀ مبارك آل عمران مى فرمايد: (وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَنْتُمُ اَلْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ) (2)؛ در اين آيه چون كلمۀ «أنتم» ضمير جمع مذكر مخاطب است، واژۀ «الأعلَونَ »، جمع «أعلَى»، به كار رفته است.

نكتۀ ديگر در اسم تفضيل همراه «الف و لام» اين است كه به دنبال اسم تفضيل مُحلّى به «الف و لام» به هيچ وجه نبايد حرف جرّ «مِنْ » بيايد. براى نمونه نمى توان گفت: «علىٌّ هُوَ الأعلَمُ مِنْ زيدٍ»، بلكه بايد گفت: «علىٌّ هُوَ الأعلَم»، مگر اين كه «مِنْ » تفضيليه نباشد؛ يعنى بر تفاضل و برترى دلالت نكند؛ مانند: «أنتَ الأَقرَبُ مِن كُلِّ خَيرٍ»(3). در اينجا «مِن كُلِّ خَيرٍ» براى برترى دادن اين شخص بر هر خيرى نيست و كلمۀ «مِن» دلالت بر تفضيل

ص: 158


1- . اعلى / 10 و 11.
2- . آل عمران/ 139.
3- . تو به هر خير و بركتى نزديك ترى.

نمى كند، بلكه كلمۀ «أقرب» كه از فعل «قَرُبَ » گرفته شده است با «مِن» متعدى مى شود و «مِن» در اينجا براى تعديه است.

ج) اسم تفضيل مضاف

اسم تفضيل مضاف به كلمۀ پس از خود، با توجه به مضافٌ اليه آن، كه نكره يا معرفه باشد، احكام متفاوتى دارد:

اگر اسم تفضيل به اسم نكره اضافه شود، واجب است كه اسم تفضيل به صيغۀ مفرد مذكر بيايد، حتى اگر پيش از آن اسم مؤنث، مثنى و جمع به كار رفته باشد. البته مضافٌ اليه بايد از لحاظ عدد، (مفرد، مثنى و جمع بودن) و جنسيت (مذكر و مؤنث بودن) با ماقبلِ اسم تفضيل مطابقت كند، اما خود اسم تفضيل هميشه مفرد مذكر باقى مى ماند؛ مانند: «علىٌّ أعلَمُ طالبٍ ». در اين جمله، كلمۀ «أعلَم» به كلمۀ «طالب»، كه نكره است، اضافه شده است و از آنجا كه «على» مفرد مذكر است، «أعلم» هم مفرد مذكر آمده است. حال اگر «على» به كلمۀ مؤنثى تبديل شود، باز هم كلمۀ «أعلم» تغييرى نمى كند، ولى مضافٌ اليه به پيروى از كلمۀ پيش از اسم تفضيل، مؤنث مى شود؛ مانند: «فاطمةُ أعلَمُ طالبةٍ »؛ «العَلِيّانِ أعلَمُ طالِبَينِ »؛ «الفاطمَتانِ أعلمُ طالبَتينِ »؛ «العَليّونَ أعلمُ طُلابٍ »، «الفاطماتُ أعلمُ طالباتٍ ».

اما اگر اسم تفضيل به اسم معرفه اضافه شود، هر دو حالت كاربرد اسم تفضيل جايز است؛ يعنى يا هميشه به صورت مفرد مذكر به كار مى رود، يا اين كه با ماقبلش مطابقت مى كند؛ مانند: «علىٌّ أفضَلُ الطُّلابِ ». در اين نمونه، چون «على» مفرد مذكر است، هر يك از دو وجه (مفرد مذكر يا مطابقت) را انتخاب كنيم، باز اسم تفضيل همان واژۀ «أفضل» خواهد بود، اما اگر به جاى «على»، اسم مؤنث به كار ببريم، دو وجه متفاوت مى شود و هر دو صحيح است؛ مانند: «فاطمةُ أفضَلُ الطّالباتِ » يا «فاطمةُ فُضلَى

ص: 159

الطّالباتِ ». در حالت مثناى مذكر مى توان گفت: «العليانِ أفضلُ الطلابِ » يا «العليانِ أفضلا الطلاب»(1). در مثناى مؤنث مى توان گفت: «الفاطمتانِ أفضلُ الطالباتِ » يا «الفاطمَتانِ فُضلَيا الطالبات». در جمع مى گوييم: «العليون أفضلُ الطلاب» يا «العليون أفضلوا الطلاب» و در جمع مؤنث هم به همين شكل: «الفاطمات أفضلُ الطالبات» يا «الفاطمات فُضلَياتُ الطالبات».

خداوند در سورۀ مبارك بقره مى فرمايد: (وَ لَتَجِدَنَّهُمْ أَحْرَصَ اَلنّاسِ عَلى حَياةٍ ) .(2) در اينجا «أحرص» به معناى حريص ترين، اسم تفضيلى است كه به اسم معرفه اضافه شده است و چون كلمۀ «أحرص» براى ضمير «هُم» به كار رفته است مى توانست به صيغۀ جمع به كار رود، اما در اينجا به دليل اضافه شدن به معرفه، به صورت مفرد مذكر آمده است. در بعضى آيات به قرينۀ ماقبل، جمع بسته شده است؛ براى نمونه در سورۀ مبارك انعام مى فرمايد:

(وَ كَذلِكَ جَعَلْنا فِي كُلِّ قَرْيَةٍ أَكابِرَ مُجْرِمِيها لِيَمْكُرُوا فِيها) (3) . در اينجا واژۀ «أكابرَ»، جمع «أكبر»، به كار رفته است. دليل اين كاربرد آن است كه «أكابر» به «مجرمين» و «مجرمين» به ضمير «ها» اضافه شده است و چون ضمير «ها» معرفه است «مجرمين» از آن كسب كرده و معرفه شده است.

نكتۀ مهم ديگر اين است كه كلمۀ پيش از اسم تفضيل(4) بايد با مضافٌ اليه از يك جنس باشد. در اين حالت تفاوتى ندارد كه اسم مضاف، مضاف به معرفه باشد يا مضاف به نكره. البته منظور از كلمۀ جنس در اينجا مذكر و مؤنث نيست، بلكه منظور جنس اشياء يا اشخاص يا حيوانات است. براى نمونه مى توان گفت: «علىٌّ أفضلُ الرجال»، اما «علىٌّ

ص: 160


1- . نون «أفضلان» به جهت اضافه شدن افتاده است.
2- . بقره / 96.
3- . انعام / 123.
4- . به كلمۀ پيش از اسم تفضيل «مُفَضَّل» (اسم تفضيل داده شده) مى گويند.

أفضلُ النساء» نادرست است. همچنين نمى توان گفت: «الملائكةُ أفضلُ البشر»؛ زيرا ملائكه از جنس بشر نيستند. حال اگر بخواهيم برترى ملائكه را بر بشر بيان كنيم، مى گوييم: «الملائكةُ أفضلُ مِن البشر».

چگونگى عمل اسم تفضيل

آيا اسم تفضيل مى تواند فاعل را مرفوع كند؟ مفعولٌبه را منصوب كند؟ يا كلمات ديگرى را معمول خودش قرار دهد؟

در جواب بايد گفت: اسم تفضيل هيچ گاه مفعولٌبه نمى گيرد؛ يعنى نمى تواند عامل نصب مفعولٌبه شود؛ اما همواره فاعل دارد. اين فاعل در حالت معمول همواره ضمير مستتر است، مگر در يك مورد خاص كه در ادامۀ بحث خواهد آمد. براى نمونه در جملۀ «عليٌّ أعلَمُ مِن زيدٍ»، فاعلِ «أعلَمُ » ضمير مستتر «هُوَ» است كه به «عليّ » بر مى گردد. نمونۀ ديگر جملۀ «فاطمةُ أعلمُ مِنْ زيدٍ (زَينَبَ )» است كه فاعلِ «أعلَمُ » ضمير مستتر وجوبى «هي» است؛ يعنى با اين كه صيغۀ «أعلم» مفرد مذكر است، ولى ضمير مستتر «هي» را در تقدير مى گيريم تا اين ضمير بتواند به «فاطمة» برگردد. همچنين در «الفاطمتانِ أعلَمُ مِن زيدٍ» فاعل «أعلم» ضمير مستتر «هُما» فرض مى شود.

فاعلِ ظاهر براى اسم تفضيل

گفتيم كه اسم ظاهر فاعل اسم تفضيل نمى شود، مگر در يك مورد كه در كتب نحوى به «مسئلَةُ الكُحل» معروف شده است. دليل اين نام آن است كه در شاهد مثال اين مورد، واژۀ «كُحل»، به معناى سُرمه، وجود دارد. در اين مثال آمده است: «ما رأيتُ رجُلاً أحسَنَ فى عَينِهِ الكُحلُ مِنهُ فى عَينِ زَيدٍ». در اينجا واژۀ «الكُحل» فاعل اسم تفضيل «أحسن» است. ترجمۀ عبارت چنين است: نديدم مردى را كه سرمه در چشمش زيباتر باشد از همين سُرمه در چشم زيد؛ يعنى سُرمه در چشم زيد از سُرمه در چشم ديگران خيلى زيباتر است. در اين عبارت اسم تفضيل «أحسن» كه صفت رجُلاً و منصوب است، اسم ظاهر «الكُحل» را

ص: 161

مرفوع كرده است. از اين رو، فاعل «أحسن» ضمير مستتر نيست، بلكه اسم ظاهر است و اين تنها حالتى است كه اسم تفضيل مى تواند اسم ظاهر را رفع دهد.

به طور كلى فاعل اسم تفضيل با وجود سه شرط مى تواند اسم ظاهر باشد: نخست اين كه جملۀ حاوى اسم تفضيل، مشتمل بر نفى، نهى يا استفهام باشد، همان گونه كه در مثال پيش گفته «ما رأيتُ » جمله اى منفى بود. دوم اين كه اسم تفضيلى كه مى خواهد فاعل ظاهر داشته باشد، صفت يا خبر براى ماقبل خودش باشد. در مثال پيشين واژۀ «أحسن» صفت «رجُلاً» بود. سوم اين كه شىءِ تفضيل يافته، در دو جايگاه و به دو اعتبار مختلف بر خودش برترى داده شود، آن گونه كه در مثال، سُرمه در چشم زيد با سُرمه در چشم ديگران برترى داده شده است و در واقع يك شىء در دو جايگاه و به دو اعتبار مختلف بر خودش برترى يافته است.

اين نمونه در ساختار استفهامى نيز وجود دارد. براى نمونه مى گوييم: «هَل فِي النّاسِ رجُلٌ أحَقُّ بهِ الحَمدُ مِنهُ بِعَليٍّ؟»؛(1) مفهوم اين جمله آن است كه آيا كسى وجود دارد كه مدح و ستايش او سزاوارتر از مدح و ستايش على باشد؟ در اينجا كلمۀ «الحَمدُ» فاعل كلمۀ «أحَقّ » است. از پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) نقل است كه فرمودند: «ما مِن أيّامٍ أحَبُّ إلَى اللهِ فيها الصَّومُ مِنهُ في عَشرِ ذي الحجّة»؛(2) بنا بر اين، روزۀ دهۀ اول ذى الحجه بر روزه در ايام ديگر برترى داده شده است. پس جمله، منفى است و واژۀ «أحَقّ » در مثال پيشين و واژۀ «أحَبّ » در اين مثال، صفت واقع شده اند و همچنين شىءِ برترى داده شده، در دو جايگاه و دو موقعيت مختلف بر خودش برترى داده شده است. اين تنها موردى است كه اسم تفضيل مى تواند اسم ظاهر را رفع دهد.

ص: 162


1- . آيا در ميان مردم كسى هست كه به مدح و ستايش سزاوارتر از على باشد؟
2- . الاسترآباذى، رضى الدين، شرح الرضى على الكافيه، ج 3، ص 471؛ روزه در هيچ ايّامى نزد خدا دوست داشتنى تر از روزۀ ايام دهۀ اول ذى الحجه نيست.

نكتۀ ديگر در عمل اسم تفضيل اين است كه اگر اسمى پس از اسم تفضيل واقع شود و از لحاظ معنايى نسبت به اسم تفضيل حالت فاعلى داشته باشد؛ يعنى در واقع اسم تفضيل در معنا به اسم پس از خود نسبت داده شده باشد، چنين اسمى، تمييز به حساب مى آيد؛ مانند: «علىٌّ أكثَرُ عِلماً مِن زيدٍ» يا «أنتَ أكمَلُ إيماناً مِن زيدٍ». در اين دو مثال كلمات «علماً» و «إيماناً» از نظر معنايى نسبت به كلمات «أكثر» و «أكمل» حالت فاعلى دارند، هرچند در اعراب تمييز محسوب مى گردند. از نظر نحوى نيز ضمير مستتر موجود در «أكثر» يا «أكمل» را فاعل به شمار مى آورند؛ گويا جملۀ «علىٌّ أكثَرُ عِلماً مِن زيدٍ»؛ يعنى: «علىٌّ يَكثُرُ عِلمُه» يا «أنتَ أكملُ إيماناً»؛ يعنى: «أنتَ يَكمُلُ يا كَمُلَ إيمانُكَ ».

اما اگر كلمۀ پس از اسم تفضيل نسبت به اسم تفضيل حالت فاعلى نداشته باشد، نمى توان آن را تمييز قرار داد، بلكه در اين حالت بايد اسم تفضيل را به كلمۀ پس از آن اضافه كرد. براى نمونه نمى توان گفت: «عليٌّ أفضَلُ رجُلاً»؛ زيرا «رجُل» در اينجا از نظر معنايى فاعل «أفضل» محسوب نمى شود، پس بايد كلمۀ «رجل» را به عنوان مضافٌ اليه و پس از «أفضل» بياوريم: «علىٌّ أفضَلُ رجُلٍ ». البته در چنين حالتى نيز مى توان كلمه اى مانند «رجُل» را به عنوان تمييز منصوب كنيم و به شرطى كه اسم تفضيل را به كلمۀ ديگرى اضافه كنيم و پس از آن، كلمۀ «رجُل» را بياوريم؛ مانند: «علىٌّ أفضلُ الناسِ رجُلاً»، اما نمى توان گفت: «علىٌّ أفضلُ الناسِ رجُلٍ »؛ زيرا «أفضل» خود به «الناس» اضافه شده و با وجود يك مضافٌ اليه، نمى توان مضافٌ اليه ديگرى براى آن آورد.

ج) مصدر

اشاره

مصدر نيز همانند ديگر اقسام شبه فعل ها مى تواند همچون فعل خود عمل كند. يعنى اگر اين مصدر، مصدر فعل لازم باشد، همانند فعل لازم تنها فاعل را مرفوع مى كند و مفعولٌبه نمى پذيرد و اگر مصدر يك فعل متعدى باشد، مانند فعل متعدى علاوه بر فاعل، مفعولٌبه هم مى گيرد.

ص: 163

البته مصدر با شرايطى عمل مى كند و تنها در دو حالت مى تواند مانند فعل خود عمل كند.

حالت هاى عمل مصدر
اشاره

عمل مصدر تنها در دو حالت امكان پذير است:

الف) مفعول مطلق نيابى

در درس نخست گفتيم كه مفعول مطلق نيابى مصدرى است كه از فعل خود نيابت مى كند و به جاى آن مى نشيند و چون جاى فعل را گرفته است، مى تواند مانند فعل عمل كند؛ اگر لازم باشد، فاعل و اگر متعدى باشد، فاعل و مفعولٌبه مى گيرد. يكى از ساختارهاى قياسى در زبان عربى به كار رفتن مصدرى متعدّى در آغاز جمله و ذكر اسمى منصوب به عنوان مفعولٌبه آن مصدر است؛ مانند: «ضَرباً زيداً». در اين عبارت «ضرباً» مفعول مطلقى است كه از فعل امر نيابت كرده است؛ يعنى «اِضرِبْ زيداً». اعراب اين جمله چنين است: «ضرباً» مفعولٌ مطلق نابَ مَنابَ فعلٍ محذوفٍ تقديرُهُ «اِضرِبْ » فاعلُهُ ضميرٌ مستترٌ تقديرُهُ «أنتَ » و «زيداً» مفعولٌبه لِضَرب. بنا بر اين، «ضرباً»، كه مصدر است، توانسته فاعل خود (أنت) را محلاً مرفوع كند و «زيداً» را در نقش مفعولٌبه منصوب نمايد. اين اسلوب، قياسى و تكرارپذير است. براى نمونه جملۀ «تمرينهايتان را بنويسيد.» در اين اسلوب چنين مى شود: «كِتابةً تَمارينَكُم». در اينجا مصدر منصوب متعدى (كتابةً )، «تمارين» را مفعولٌبه خود قرار داده و منصوب كرده است و «كُم» مضافٌ اليه و محلاً مجرور است. در واقع معناى «كتابةً تمارينَكُم» با «اُكتُبوا تمارينَكم» يكسان است.

اينكه مصدر منصوب مفرد معنا شود يا مثنى يا جمع، به مخاطب بستگى دارد. براى نمونه در جملۀ بالا (كتابةً تمارينَكم) با توجه به ضمير «كُم» مى توان دريافت كه خطاب به گروهى مذكر و مخاطب است؛ بنا بر اين، «كتابةً » را به معناى «اُكتُبوا» دانستيم.

مفعول مطلق نيابى در زبان عربى كاربرد زيادى دارد و نمونه هاى آن بسيار است؛ مانند «سُبحانَ اللهِ » كه در اين عبارت «سُبحانَ » مفعول مطلق نيابى و به معناى «سَبِّحوا، سَبِّح يا

ص: 164

أسَبِّحُ » است كه هر كدام از اين معانى با توجه به جمله و مخاطب تعيين مى شود. مفعول مطلق نيابى گاه به مفعولٌبه خود اضافه مى شود؛ مانند عبارت «سبحانَ اللهِ » كه هرچند لفظ جلاله مضافٌ اليه و مجرور است، اما در واقع مفعولٌبه بوده است. همچنين در آيۀ مبارك (فَسُبْحانَ اَللّهِ حِينَ تُمْسُونَ وَ حِينَ تُصْبِحُونَ وَ لَهُ اَلْحَمْدُ فِي اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ عَشِيًّا وَ حِينَ تُظْهِرُونَ ) (1) به قرينۀ دو فعل «تُمسونَ » و «تُصبِحُونَ »، كه صيغۀ جمع مذكر مخاطب هستند، درمى يابيم كه «سبحانَ » جانشين يك فعل امر جمع مذكر مخاطب شده است؛ يعنى: «سَبِّحوا» (خداوند را تسبيح و تنزيه كنيد.)

ب) مصدر قابل جايگزينى با حرف مصدرى به همراه فعل

اگر بتوان به جاى مصدر، حرف مصدرى «أن» يا «ما» به همراه فعل به كار برد و بدون تغيير معنا، جملۀ صحيحى به دست آيد، چنين مصدرى مى تواند عمل فعل خود را انجام دهد؛ يعنى فاعل را مرفوع و مفعولٌبه را منصوب كند. اما تشخيص اين كه تقدير مصدر به صورت «أن» و فعل فرض شود يا «ما» و فعل، به زمان تحقق عمل بستگى دارد؛ يعنى اگر مصدر در زمان حال تحقق يابد، اين مصدر به صورت «ماى مصدريه» و فعل مضارع تقدير مى شود؛ اگر در زمان گذشته تحقق يافته باشد، به صورت «أن» مصدريه و فعل ماضى و اگر در زمان آينده محقق شود، تقدير به صورت «أن» و فعل مضارع فرض مى شود. اگر با اين تقدير، معناى درستى از كلام دريافت شود، درمى يابيم كه اين مصدر مى تواند عمل فعل را انجام دهد، در غير اين صورت نمى تواند همچون فعل عمل كند.

براى نمونه در جملۀ «تَعَجَّبتُ مِن ضَرْبِ عليٍّ زيداً»؛ تعجب كردم از زدن على زيد را، واژۀ «زيداً» مفعولٌبه مصدر «ضَرْب» است. در واقع «ضَرْب» به «علي» (فاعل خودش) اضافه شده و توانسته است مفعولٌبه را منصوب كند: «ضَرْبِ عليٍّ زيداً». در اين عبارت

ص: 165


1- . روم/ 17.

مى توان «ضرب» را حذف كرد و به جاى آن «أن» يا ماى مصدريه به همراه فعل قرار داد، اما اين كه فعل، ماضى يا مضارع تقدير شود و حرف مقدَّر، «أن» يا «ما» باشد، به زمان تحقق «ضرب» بستگى دارد. ظاهر عبارت اين است كه «ضرب» در زمان گذشته رخ داده است؛ بنا بر اين، مى توان به جاى «ضَرْب»، از «أنْ » و فعل ماضى استفاده كرد؛ يعنى: «تَعَجَّبْتُ مِن أنْ ضَرَبَ عليٌّ زيداً». اين جمله اى صحيح است و معنايى صحيح دارد؛ بنا بر اين، كلمۀ «ضَرْب» شايستگى عمل را دارد و از اين رو «زيداً» را منصوب كرده است. حال اگر زمان تحقق فعل در آينده باشد «ضَرْب» به صورت «أن يَضْرِبَ » تقدير مى شود؛ يعنى: «تَعَجَّبْتُ مِن أنْ يَضْرِبَ عليٌّ زيداً» و اگر زمان تحقق فعل در زمان حال باشد «ضَرْب» به صورت «ما يَضرِبُ » تقدير مى شود؛ يعنى: «تَعَجَّبتُ مِمّا (مِنْ ما) يَضرِبُ عليٌّ زيداً».

اما اگر با تقدير حروف مصدرى و فعل، معنايى صحيح به دست نيايد، مصدر نمى تواند عمل كند؛ براى نمونه نمى توان گفت: «كَتَبَ عليٌّ كتابةً رِسالَتَهُ » و «رسالة» را مفعولٌبه «كتابةً » فرض كرد؛ زيرا در اين جمله نمى توان به جاى «كتابةً » حرف مصدرى به همراه فعل قرار داد و گفت: «كَتَبَ عليٌّ أن كَتَبَ رِسالَتَهُ »؛ زيرا اين عبارت به لحاظ اسلوب عربى صحيح نيست. همچنين نمى توان به جاى مصدر، «ماى مصدريه» و فعل قرار داد و گفت: «كَتَبَ عليٌّ ما يَكتُبُ رِسالَتَهُ »؛ بنا بر اين، علت منصوب شدن «رسالة» در اين جمله، عمل كردن «كتابةً » نيست، بلكه اين واژۀ مفعولٌبه فعل «كَتَبَ » است. در واقع «كتابةً » و «رسالة» هر دو معمول فعل «كَتَبَ » هستند؛ اوّلى مفعول مطلق و دومى مفعولٌبه است.

حالت هاى كاربرد مصدر عامل
اشاره

موضوع ديگر در بارۀ عمل مصدر، حالت هاى مصدر عامل است. بدين معنا كه مصدر با فرض داشتن شروط عمل به چند حالت به كار مى رود؟ پاسخ اين است كه مصدر عامل به ترتيب كثرت كاربرد در يكى از سه حالت زير به كار مى رود:

ص: 166

الف) مصدر مضاف

نخستين حالت، اضافه شدن مصدر عامل به واژۀ پس از خود است. در اين صورت اگر مصدر از فعل لازم گرفته شده باشد مفعولٌبه نمى گيرد و از آنجا كه مضاف است به فاعل خود اضافه مى شود؛ مانند: «تَعَجَّبتُ مِن ذَهابِ عليٍّ إلى مدينتِهِ ». در اين جمله «ذهاب» كه مصدر فعل لازم «ذَهَبَ ، يَذهَبُ » است، تنها مى تواند فاعل بگيرد و مفعولٌبه نمى پذيرد و در اينجا نيز به فاعل خود اضافه شده است. در اين جمله «عليّ » به دليل مضافٌ اليه بودن لفظاً مجرور است، اما در معنا و در اصطلاح در محل بعيد خود، فاعل و محلاً مرفوع است.

اما اگر مصدر عامل، متعدى و مضاف باشد، فصيح تر آن است كه مصدر به فاعل خود اضافه شود و مفعولٌبه منصوب گردد؛ مانند: «أعجَبَني إكرامُ عليٍّ زيداً»؛ از اكرام على نسبت به زيد خوشم آمد. در اين جمله، از سويى مصدر «إكرام» فاعل فعل «أعجَبَ » است و از سوى ديگر خود «إكرام» به «علي» اضافه شده و آن را فاعل خود قرار داده است؛ يعنى اكرام از على صادر شده است.

در قرآن كريم نيز مصدر متعدى مضاف به فاعل كاربرد فراوانى دارد. براى نمونه در آيۀ مبارك (فَبِما نَقْضِهِمْ مِيثاقَهُمْ لَعَنّاهُمْ وَ جَعَلْنا قُلُوبَهُمْ قاسِيَةً ) (1). حرف «فاء» بر حسب ما قبل خود ممكن است «فاى عاطفه» يا استينافيه باشد؛ «ب -» حرف جر؛ «ما» زائده و «نقض» مصدرى است به معناى شكستن كه به حرف جر «ب -» مجرور شده است. اين مصدر به ضمير «هُم»، كه در واقع فاعل آن است، اضافه شده است. «ميثاقَ » نيز مفعولٌبه «نقض» و منصوب است؛ يعنى به سبب شكستنشان پيمانشان را، آن ها را لعنت كرديم. در عبارت (... وَ جَعَلْنا قُلُوبَهُمْ قاسِيَةً ) ، از آنجا كه «جعلنا» از افعال تحويل است، «قلوبَ » را مفعولٌبه اوّل و «قاسية» را مفعولٌبه دوم خود قرار داده است.

ص: 167


1- . النساء/ 155.

حالت دوم، اضافه شدن مصدر متعدى به مفعولٌبه و مرفوع باقى ماندن فاعل است. در زبان عربى اين حالت كمتر به كار مى رود، ولى جايز است. براى نمونه در عبارت «أعجَبني إِكرامُ عليٍّ زيداً» به جاى اضافه كردن «إكرام» به فاعل و منصوب كردن مفعول مى توان «إكرام» را به مفعولٌبه اضافه كرد و «عليّ » را مرفوع باقى گذارد؛ يعنى گفت: «أعجَبَنى إِكرامُ زيدٍ عليٌّ » كه در آن «إِكرام» به مفعولٌبه (زيد) اضافه شده و «عليّ » به عنوان فاعل مرفوع باقى مانده است. معناى اين عبارت اين گونه است خوشم آمد از پذيرايى شدن زيد توسط على. در اين جمله «زيد» به دليل مضافٌ اليه بودن لفظاً مجرور است، اما محلاً منصوب است؛ زيرا در واقع مفعولٌبه بوده و در اصطلاح محل بعيد آن محلّ نصب است. «عليٌّ » نيز فاعل براى «إكرام» است.

ب) مصدر مجرد از «الف و لام» و اضافه

گاه مصدر عامل نه «الف و لام» دارد و نه به مابعد خود اضافه شده، بلكه مصدر منوّن (تنوين دار) است. مصدر منوّن نيز اگر شرايط عمل را داشته باشد، مى تواند عمل فعل خود را انجام دهد. براى نمونه اگر فردى از شما بپرسد: آن كارى كه پيش تر به شما گفتم، انجام دادى يا نه ؟ شما ممكن است در پاسخ بگوييد: اگر از برادرت نمى ترسيدم، انجام مى دادم، اما چون مى ترسم، انجام ندادم. اين جمله را در عربى اين گونه بيان مى كنيم: «لَو لَا خَوفٌ أَخاكَ لَفعَلْتُ »؛ اگر ترس از برادرت نبود قطعاً اين كار را انجام مى دادم.(1) «خَوفٌ » مصدر و مبتداى مرفوع به ضمه است؛ «أخا» مفعولٌبه «خوفٌ » و منصوب به «الف» است؛ «ك» مضافٌ اليه، مبنى بر فتح و محلاً مجرور است؛ «لَ -» در آغاز «لَفَعَلْتُ » لام تأكيدى است كه در جواب «لَولَاى شرطيه» مى آيد؛ «فَعَلتُ » فعل و فاعل و جملۀ «لَفَعَلتُ » جواب شرط

ص: 168


1- . در اينجا «لَولا» در اصطلاح «لَولاى شرطيه» است.

است. همان گونه كه مشاهده مى شود مصدر «خوفٌ » تنوين دارد و مجرّد از «الف و لام» و اضافه است و «أخا» را در نقش مفعولٌبه خود منصوب كرده است.

همچنين در آيۀ مبارك (فَلاَ اِقْتَحَمَ اَلْعَقَبَةَ * وَ ما أَدْراكَ مَا اَلْعَقَبَةُ * فَكُّ رَقَبَةٍ * أَوْ إِطْعامٌ فِي يَوْمٍ ذِي مَسْغَبَةٍ * يَتِيماً ذا مَقْرَبَةٍ * أَوْ مِسْكِيناً ذا مَتْرَبَةٍ ) (1)، «يتيماً» مفعولٌبه «إِطعامٌ » است و «إطعامٌ » مصدر منّون از باب إفعال است؛ بنا بر اين، مصدر منوّن هم اگر متعدى باشد، مى تواند مفعولٌبه را منصوب كند.

ج) مصدر همراه با «الف و لام»

مصدر عامل همراه با «الف و لام» در زبان عربى كم كاربرد است و تنها در برخى اشعار يافت مى شود. اين مصدر هم با فرض تحقق شرايط پيش گفته مى تواند عمل فعل را انجام دهد. براى نمونه شاعر مى گويد:

ضَعيفُ النِّكايَةِ أعداءَهُ *** يَخالُ الفِرارَ يُراخِى الأجَلَ

در اينجا «النِّكاية»، به معناى «زخم وارد كردن»، مصدرى است همراه با «الف و لام» كه مضافٌ اليه «ضَعيف» است و از سوى ديگر «أعداء» را منصوب كرده و مفعولٌبه خود قرار داده است. معناى شعر چنين است: او در زخم زدن به دشمن ضعيف است و فكر مى كند كه فرار از صحنۀ جنگ اجل را به تأخير مى اندازد. «يَخالُ » فعل مضارع و مرفوع به ضمه است و فاعل آن «هُوَ» مستتر است. اين فعل يكى از افعال قلوب و به معناى ظنّ و گمان است. «الفِرارَ» مفعولٌبه اول و منصوب؛ جملۀ «يُراخِي الأجَلَ » در محل نصب است و به جاى مفعولٌبه دوم نشسته است.

چكيده

✓كاربرد اسم تفضيل در جملۀ عربى از سه حالت خارج نيست:

ص: 169


1- . بلد/ 11-16.

1. اسم تفضيل مجرد از «الف و لام» و اضافه: كاربرد اسم تفضيل در اين حالت با رعايت دو شرط صحيح است: نخست اين كه در اين حالت اسم تفضيل حتماً بايد همراه با حرف جرّ «مِنْ » باشد. اين حرف جر يا لفظاً وجود دارد؛ مانند: «علىٌّ أعلَمُ مِنْ زيدٍ» يا كلمۀ «مِنْ » در ظاهر جمله وجود ندارد و مقدّر محسوب مى شود؛ مانند: «اللهُ أكبَرُ» كه تقدير آن عبارت است از: «اللهُ أكبرُ مِنْ أَن يُوصَفَ ». دوم اين كه اسم تفضيل در اين حالت بايد به صورت مفرد مذكر به كار رود، چه كلمۀ پيش از اسم تفضيلْ مفرد، مثنى يا جمع باشد و چه مذكر يا مؤنث باشد.

2. اسم تفضيل داراى «الف و لام»: در اين حالت اسم تفضيل بايد از لحاظ عدد، (مفرد، مثنى و جمع بودن) و از جنسيت (مذكر و مؤنث بودن) با قبل از خود مطابقت كند؛ مانند: «علىٌّ هُو الأفضل» يا «فاطمةُ هِىَ الفُضلى». همچنين به دنبال اسم تفضيل مُحلّى به «الف و لام» به هيچ وجه نبايد حرف جرّ «مِنْ » بيايد، مگر اين كه «مِنْ » تفضيليه نباشد.

3. اسم تفضيل مضاف: اگر اسم تفضيل به اسم نكره اضافه شود، واجب است كه اسم تفضيل به صيغۀ مفرد مذكر بيايد، حتى اگر پيش از آن، اسم مؤنث، مثنى يا جمع به كار رفته باشد. البته مضافٌ اليه بايد از لحاظ عدد و جنسيت با ماقبل اسم تفضيل مطابقت كند؛ مانند: «فاطمةُ أعلَمُ طالبةٍ » و «العَلِيّانِ أعلَمُ طالِبَينِ ». اما اگر اسم تفضيل به اسم معرفه اضافه شود، هر دو حالت كاربرد اسم تفضيل جايز است؛ يعنى يا هميشه به صورت مفرد مذكر به كار مى رود يا اين كه با ماقبلش مطابقت مى كند؛ مانند: «فاطمةُ أفضَلُ الطّالباتِ » يا «فاطمةُ فُضلَى الطّالباتِ ».

✓اسم تفضيل هيچ گاه مفعولٌبه نمى گيرد، اما مى تواند فاعل بگيرد. اين فاعل در حالت معمول همواره ضمير مستتر است. براى نمونه در جملۀ «علىٌّ أعلَمُ مِن زيدٍ»، فاعل «أعلَمُ » ضمير مستتر «هُوَ» است كه به على بر مى گردد.

✓فاعل اسم تفضيل با وجود سه شرط مى تواند اسم ظاهر باشد: نخست اين كه جملۀ حاوى اسم تفضيل، مشتمل بر نفى، نهى يا استفهام باشد، دوم اين كه اسم تفضيلى كه

ص: 170

مى خواهد فاعل ظاهر داشته باشد، صفت يا خبر براى ماقبل خودش باشد، و سوم اين كه شىءِ تفضيل يافته، در دو جايگاه و به دو اعتبار مختلف بر خودش برترى داده شود؛ مانند: «هَل فِى النّاسِ رجُلٌ أحَقُّ بهِ الحَمدُ مِنهُ بِعَلىٍّ »؛ آيا در ميان مردم كسى هست كه به مدح و ستايش سزاوارتر از على باشد؟

✓اگر اسمى پس از اسم تفضيل واقع شود و از لحاظ معنايى نسبت به اسم تفضيل حالت فاعلى داشته باشد، چنين اسمى تمييز به حساب مى آيد؛ مانند: «علىٌّ أكثَرُ عِلماً مِن زيدٍ». اما اگر كلمۀ پس از اسم تفضيل نسبت به اسم تفضيل حالت فاعلى نداشته باشد، نمى توانيم آن را تمييز قرار دهيم، بلكه در اين حالت بايد اسم تفضيل را به كلمۀ پس از آن اضافه كنيم؛ مانند: «علىٌّ أفضَلُ رجُلٍ ».

✓عمل مصدر تنها در دو حالت امكان پذير است:

1. مفعول مطلق نيابى: به كار بردن مصدرى متعدى در آغاز جمله و ذكر اسمى منصوب به عنوان مفعولٌبه از جمله اسلوب هاى آن است؛ مانند: «كِتابةً تَمارينَكُم». چگونگى معناى مصدر منصوب به مخاطب بستگى دارد. براى نمونه در جملۀ پيشين با توجه به ضمير «كُم» مى توان دريافت كه خطاب به گروهى مذكر و مخاطب است؛ بنا بر اين، «كِتابةً » را به معناى «اُكتُبوا» فرض مى كنيم.

2. مصدر قابل جايگزينى با حرف مصدرى به همراه فعل: اگر بتوان به جاى مصدر، حرف مصدرى «أن» يا «ما» به همراه فعل به كار برد و بدون تغيير معنا، جملۀ صحيحى به دست آيد، چنين مصدرى مى تواند عمل فعل خود را انجام دهد. در اين صورت اگر مصدر در زمان حال تحقق يابد، اين مصدر به صورت «ماى مصدريه» و فعل مضارع تقدير مى شود؛ اگر در زمان گذشته تحقق يافته باشد، به صورت «أن» مصدريه و فعل ماضى؛ و اگر در زمان آينده محقق شود، تقدير به صورت «أن» و فعل مضارع فرض مى شود. اگر با اين تقدير، معناى درستى از كلام دريافت شود، مى توان دريافت كه اين مصدر مى تواند عمل فعل را انجام دهد، در غير اين صورت جايز نيست.

ص: 171

✓مصدر عامل به ترتيب كثرت كاربرد به يكى از اين سه حالت زير به كار مى رود:

1. مصدر مضاف: در اين صورت اگر اين مصدر از فعل لازم گرفته شده باشد مفعولٌبه نمى گيرد و از آنجا كه مضاف است به فاعل خود اضافه مى شود؛ مانند: «تَعَجَّبتُ مِن ذَهاب عليٍّ إلى مدينتِه». اما اگر مصدر عامل، متعدى و مضاف باشد، فصيح تر آن است كه مصدر به فاعل خود اضافه شود و مفعولٌبه منصوب گردد؛ مانند: «أعجَبَنى إكرامُ عليٍّ زيداً». همچنين مى توان مصدر مضاف متعدى را به مفعولٌبه اضافه كرد: «أَعجَبَني إِكرامُ زيدٍ عليٌّ ». 2. مصدر مجرد از «الف و لام» و اضافه: اين مصدر نيز مى تواند عمل فعل خود را انجام دهد؛ مانند: «لَو لَا خَوفٌ أخاكَ لَفعَلْتُ ».

3. مصدر همراه با «الف و لام»: اين مصدر در زبان عربى كم كاربرد است و تنها در برخى اشعار يافت مى شود و با فرض تحقق شرايط پيش گفته مى تواند عمل فعل را انجام دهد.

تمرين

الف) اسم تفضيل و نوع كاربرد آن را در عبارت هاى زير مشخص كنيد.

1 - (لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ ) (1)

2 - (وَ لا تَسْئَمُوا أَنْ تَكْتُبُوهُ صَغِيراً أَوْ كَبِيراً إِلى أَجَلِهِ ذلِكُمْ أَقْسَطُ عِنْدَ اَللّهِ وَ أَقْوَمُ لِلشَّهادَةِ وَ أَدْنى أَلاّ تَرْتابُوا) (2)

3 - قال النبىُّ الأكرم (صلى الله عليه وآله): أَكْمَلُ النَّاسِ عَقلاً أخْوَفُهُم لِلّهِ وأطوَعُهُمْ لَه، وأنْقَصُ النّاسِ عقلاً أخْوَفُهُم لِلسُّلطانِ وأطوَعُهُمْ لَه.(3)

4 - الإمام عليٌّ (عليه السلام): «الكَرَمُ أعْطَفُ مِنَ الرَّحمِ ».(4)

ص: 172


1- . تين/ 4.
2- . بقره/ 282.
3- . الحرانى، ابن شعبة، تحف العقول، ص 50.
4- . نهج البلاغه، حكمت 247.

5 - الإمام عليٌّ (عليه السلام): «مَنْ ضَيَّعَهُ الأَقْرَبُ اُتِيحَ لَهُ الْأبْعدُ».(1)

ب) غلطهاى موجود در كاربرد اسم تفضيل را اصلاح نماييد.

1 - أنتِ فُضلَى ابنةٍ :

2 - هذانِ هُما الأعْلَم:

3 - العليّانِ أجَلُّ الناسِ قدراً وأَكثرهُم مالاً:

4 - نَحنُ أعْرَفُونَ بِمَواقِعِ الأُمورِ مِنْكُم:

5 - فاطمةُ كُبرَى مِنْ زَينبَ :

6 - رأيتُ اُخْتَيْكَ الأفْصَحانِ :

ج) مصدر و معمول آن را در عبارت هاى زير مشخص كنيد و آن دو را حركت گذارى نماييد.

1 - (وَ لَوْ لا دَفْعُ اَللّهِ اَلنّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ ) (2)

2 - الإمامُ علىٌّ (عليه السلام): «أقْبح الظُّلم منعك حُقوق الله».(3)

3 - هل أعْجَبَكَ إنشاد علىٌّ الأشعار؟

4 -

يا قابلَ التَّوبِ غُفرانا مآثم قَدْ *** أسلَفتُها أنا مِنها خائِفٌ وَجِل

5 - إنَّ عَلامَة إعراض الله القدير عن العبد اشتغاله بغير خَلاصه.

د) عبارت هايى را كه زير آن ها خط كشيده شده است، كامل تركيب كنيد.

1 - (يا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَكُمْ بِاتِّخاذِكُمُ اَلْعِجْلَ فَتُوبُوا إِلى بارِئِكُمْ ) (4)

ص: 173


1- . نهج البلاغه، حكمت 14.
2- . حج/ 40.
3- . الليثى الواسطى، على بن محمد، عيون الحكم و المواعظ، ص 112.
4- . بقره/ 54.

2 -

إذا صَحَّ عَونُ الْخالِقِ المَرءَ لَم يَجِدْ *** عَسِيراً مِنَ الآمالِ إلاّ مُيَسَّراً

3 - (وَ لَتَجِدَنَّهُمْ أَحْرَصَ اَلنّاسِ عَلى حَياةٍ ) (1)

4 - الإمام الحسين (عليه السلام): «مَنْ حاوَلَ أمْراً بِمَعْصِيَةِ اللهِ كانَ أفْوَتَ لِمَا يَرْجُو وأسْرَعَ لِمَا يَحْذَرُ.»(2)

ص: 174


1- . بقره/ 96.
2- . الحرانى، ابن شعبة، تحف العقول، ص 248.

درس يازدهم: حذف عامل نصب مفعول به (1) ندا (1)

اهداف درس

آشنايى با:

✓اسلوب ندا؛

✓انواع منادا؛

✓اعراب انواع منادا.

درآمد

در پنج باب نحوى وجوب حذف عامل نصب مفعولٌبه به طور قياسى انجام مى گيرد. اين بابها عبارت اند از: 1. باب نداء؛ 2. باب تحذير؛ 3. باب إغراء؛ 4. باب اختصاص؛ 5. باب اشتغال. در اين درس و دو درس آينده با نخستين باب، يعنى ندا و احكام و مباحث مربوط به آن آشنا خواهيم شد.

ندا

منادا در حقيقت مفعولٌبه است. منادا مفعولى است كه فعلى محذوف چون «أنادي» يا «أدعُو» قبل از آن وجود داشته و حذف شده است؛ براى نمونه عبارت «يا عليُّ » در واقع

ص: 175

«أنادى (أدعُو) عليّاً»؛ على را صدا مى زنم (فرا مى خوانم)، بوده است كه به خاطر فراوانى كاربرد ندا، ابتدا فعلِ جمله حذف شده و به جاى آن واژۀ كوتاه «يا»، كه در اصطلاح حرف ندا ناميده مى شود، نشسته است، سپس «عليّاً»، كه مفعولٌبهِ «أنادى» است و پس از حذف فعل «منادا» ناميده مى شود، به «عليّ » تبديل شده و اين عبارت به صورت «يا عليُّ » در آمده است. در اين گونه عبارات منادا، مبنى بر ضم و محلاً منصوب مى شود؛ زيرا از ابتدا مفعولٌبه بوده است.

اسلوب ندا در زبان عربى اين گونه تعريف مى شود: «النّداءُ طَلَبُ إقبالِ المُخاطَبِ بِحَرفٍ يَنوبُ مَنابَ فعلٍ مَحذوفٍ تَقديرُهُ أنادى أو أدعُو»؛ ندا درخواست توجه مخاطب به واسطۀ حرفى است كه جانشين فعل محذوفى است كه تقدير آن «أنادى» يا «أدعُو» است.

بنا بر اين، تركيب عبارت «يا عليُّ » بدين شكل است: «يا»: حرفُ نداءٍ ، قامَ مقامَ فعلٍ محذوفٍ تقديرُهُ أنادى، مبنيٌّ على السّكونِ ، لا محلَّ لها من الإعراب؛ «عليُّ »: مناداى مبنيٌّ على الضَّمِّ في محلِّ النَّصبِ .

اجزاى اسلوب ندا

اسلوب ندا به صورت دو جمله ظاهر مى شود. به جملۀ نخست، جملۀ ندا مى گويند كه از حرف ندا و منادا تشكيل مى شود و جمله اى كه در ادامه مى آيد، جملۀ جواب ندا ناميده مى شود؛ براى نمونه در عبارت «يا عليُّ اِذهَبْ إلى الصَّفِّ »، «يا» حرف ندا، «عليُّ » منادا و تركيب «يا عليُّ » جملۀ ندا و عبارت «اِذْهَبِ إلى الصَّفِّ » جملۀ جواب ندا ناميده مى شود.

جملۀ جواب ندا در مباحث نحوى بحث خاصى ندارد و مانند هر جملۀ ديگر مى تواند جمله اى فعليه يا اسميه باشد؛ مانند جملۀ «اِذْهَبِ إلى الصَّفِّ » در عبارت «يا عليُّ اِذْهَب إلى الصّفِّ » و جملۀ «صَديقُكَ نَجَحَ في الاِمتحانِ » در عبارت «يا عليُّ صَديقُكَ نَجَحَ في الاِمتحانِ ».

هيچ كدام از دو جملۀ ندا و جواب ندا در حالت معمولى محلّى از اعراب ندارند، مگر اين كه پس از فعل «قالَ » به كار روند و به اصطلاح مَقول قول و محلاً منصوب شوند؛ يعنى،

ص: 176

اگر جملۀ ندا و جواب آن به صورت يك نقلِقول حكايت شوند، در اين حالت چون هر دو جمله مفعولٌبهِ فعل «قالَ » است، در اصطلاح نحوى مَقول قول محسوب مى شوند و در محلّ نصب خواهند بود؛ مانند آيۀ مبارك (قالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ اَلْعَظْمُ مِنِّي وَ اِشْتَعَلَ اَلرَّأْسُ شَيْباً وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعائِكَ رَبِّ شَقِيًّا) (1) كه در آن «رَبِّ » جملۀ ندا است كه حرف نداى آن حذف شده و در اصل «يا ربّي» بوده است و (إِنِّي وَهَنَ اَلْعَظْمُ مِنِّي...) جملۀ جواب ندا است و هر دو جملۀ ندا و جواب ندا در مجموع مقول قول و محلاً منصوب است.

اجزاى جملۀ ندا

جملۀ ندا از دو جزء اصلى تشكيل مى شود: حرف ندا و منادا.

حروف ندا در زبان عربى هشت حرف است كه عبارت اند از: 1. همزۀ مفتوح (أ)؛ مانند: «أعَليُّ »؛ 2. «أي»؛ مانند: «أي عليُّ ». اين دو حرف براى نداى نزديك (قريب) به كار مى روند. 3. «يا»؛ مانند: «يا حُسَينُ »؛ 4. «أيا»؛ مانند: «أيا فاطمةُ »؛ 5. «هَيا»؛ مانند: «هَيا زيدُ»؛ 6. «آ»؛ 7. «آي». اين پنج حرف براى نداى دور (بعيد) به كار مى روند. 8. «وا»: اين حرف تنها در نداى مندوب كاربرد دارد و براى حالت هاى اندوه و گريه و زارى به كار مى رود؛ مانند: «وا حُسَيناه» و «وا عَليّاه». معمولاً براى نشان دادن حسرت، اندوه و تأسف از فقدان يك شخص يا يك چيز از اين اسلوب استفاده مى شود.

گاه ممكن است به خاطر رعايت نكته هاى بلاغى حرف ندايى كه براى نزديك وضع شده است، به طور عمد براى مناداى دور استفاده شود؛ براى نمونه اگر فردى به كسى بسيار علاقه مند باشد و هميشه به ياد او باشد، حتى اگر از نظر مسافت از او خيلى فاصله داشته باشد، به عمد حرف نداى «أ» يا «أى» را براى صدا زدن او به كار مى برد؛ مانند اين بيت:

أسُكّانَ نُعمانِ الأراكِ تَيَقَّنوا *** بِأنّكُمُ في رَبْعِ قلبىَ سُكّانُ

ص: 177


1- . مريم/ 4.

يعنى: اى ساكنان «نعمان الأراك»، يقين داشته باشيد كه شما در قلمرو (سرزمين) دل من ساكن هستيد.

در اين بيت با اين كه شاعر در مكانى دور از «نعمان الأراك» - مكانى در باديه - زندگى مى كند، ولى ساكنان آن ديار را با حرف نداى نزديك مورد خطاب قرار مى دهد تا نشان دهد كه آنان در قلمرو دل او ساكن هستند.

گاه نيز امر برعكس است؛ يعنى، ممكن است مخاطب خيلى نزديك باشد، ولى براى رعايت يك نكتۀ بلاغى به طور عمد از حرف نداى دور استفاده شود؛ براى مثال در دعاهاى مختلف، خداوند با عبارت «يا رَبِّ » مورد خطاب قرار مى گيرد، در صورتى كه پروردگار بسيار به ما نزديك است. اين امر به خاطر تعظيم منادا است. در اينجا جلالت قَدر، بزرگى و عظمت خداوند نازل منزل بُعد مسافت محسوب مى شود و به جاى «أي رَبِّ » يا «أرَبِّ » گفته مى شود: «يا رَبِّ ».

انواع منادا

اشاره

منادا بر سه نوع تقسيم مى شود: الف) مناداى مفرد؛ ب) مناداى مضاف؛ ج) مناداى شبه مضاف.

الف) مناداى مفرد

مراد از مفرد در مناداى مفرد، در برابر مثنى و جمع نيست، بلكه مفرد به معناى غيرمركّب است؛ به ديگر سخن، مناداى مفرد، منادايى است كه تركيب اضافى يا شبه اضافى نداشته باشد؛ يعنى، مضاف و شبه مضاف نباشد و در يك كلام تك واژه باشد، حتى اگر آن واژه مثنى يا جمع باشد؛ مانند: «يا رجُلُ »، «يا رَجُلانِ » و «يا رِجالُ » كه در اين عبارات «رجُلُ »، «رَجُلانِ » و «رِجالُ » مناداى مفرد محسوب مى شود.

ص: 178

ب) مناداى مضاف

مناداى مضاف، منادايى است كه به كلمۀ پس از خود اضافه شده باشد؛ به عبارت ديگر، داراى يك تركيب اضافى باشد؛ نظير منادا در آيۀ (يا أَهْلَ اَلْكِتابِ لِمَ تَكْفُرُونَ بِآياتِ اَللّهِ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ ) .(1) در اين آيه «أهلَ » به كلمۀ «الكتاب» اضافه شده است و مناداى مضاف محسوب مى شود.

ج) مناداى شبه مضاف

مناداى شبه مضاف به منادايى مى گويند كه در اسم بعد از خود عمل اعرابى انجام داده باشد؛ مثلاً باعث رفع يا نصب اسم بعد خود شود يا اسمى به واسطۀ «واو» به آن عطف شود، به طورى كه اين اسم و معطوف آن در مجموع معناى يك كلمه را داشته باشند؛ مانند «ثلاثةٌ وعشرون» اين عبارت، يك عدد (23) است گرچه در ظاهر سه كلمه است: «ثلاثة»، «وَ» و «عشرون».

بنا بر اين، هرگاه اسمى با اسم پس از خود پيوند و ارتباطى داشته باشد، شبه مضاف محسوب مى شود، خواه اين پيوند به صورت عامل و معمول باشد؛ يعنى، اسم اول در اسم دوم عمل اعرابى انجام داده باشد و خواه به صورت عامل و معمول نباشد؛ براى نمونه «ضاربٌ » در عبارت: «عليٌّ ضاربٌ زيداً»، در اسم پس از خود (زيداً) عمل كرده است. اين تركيب، تركيب شبه اضافى است و «ضاربٌ » در آن شبه مضاف است. واژۀ «حَسَنٌ » در عبارت «علىٌّ حَسَنٌ خُلقُه»، صفت مشبهه است و در اسم پس از خود (خُلقُ ) عمل رفع انجام داده است. تركيب «حَسَنٌ خُلقُهُ » نيز يك تركيب شبه اضافى است و «حسنٌ » شبه مضاف محسوب مى شود؛ چون در كلمۀ پس از خود عمل رفع انجام داده است.

ص: 179


1- . آل عمران/ 70.

گفتنى است كه در برخى موارد ممكن است شبه مضاف ظرفى را نصب دهد يا جار و مجرورى را به خود تحمّل كند؛ يعنى، آن را براى خود بپذيرد كه در اين صورت نيز در اصطلاح اين كلمات شبه مضاف ناميده مى شوند.

گفتيم يكى از اقسام منادا، مناداى شبه مضاف است؛ مانند: «يا حَسَناً خُلْقُه»؛ يعنى، اى آدم خوش اخلاق، «يا ضارباً زيداً»، «يا ثلاثَةً وعِشرينَ طالباً» يا در دعاى توسل آمده است: «يا وجيهاً عندَ اللهِ ».

در عبارت اخير «وجيهاً» صفت مشبهه است و در واژۀ «عندَ»، كه ظرف است، عمل نصب را انجام داده است. بنا بر اين، مناداى شبه مضاف به حساب مى آيد. همچنين در عبارت «يا راغباً في العلمِ »؛ اى كسى كه گرايش به علم و دانش دارى، «راغباً» مناداى شبه مضاف است؛ چرا كه جار و مجرور را براى خود قبول كرده و اين جار و مجرور (في العلم) متعلق به «راغباً» است.

انواع مناداى مفرد

اشاره

مناداى مفرد از نظر تعريف و تنكير، به دو دسته تقسيم مى شود: الف) معرفه؛ ب) نكره.

الف) معرفه

هر كدام از معارف مى توانند در مقام مناداى مفرد معرفه بعد از حرف نداء قرار گيرند، مگر اسمى كه «ذو اللّام» باشد؛ يعنى، معرفه به «الف و لام» باشد كه هرگز با حرف نداء همراه نمى شود؛ براى مثال منادا مى تواند اسم علم باشد، نظير: «يا زيدُ»، «يا علىُ »، يا اسم اشاره باشد؛ نظير: «يا هذا»، يا اسم موصول باشد؛ نظير: «يا مَن أظهرَ الجميلَ وسَتَرَ القبيحَ ».

ب) نكره
اشاره

مناداى مفرد نكره خود به دو دسته تقسيم مى شود كه اين تقسيم تنها ويژۀ اسلوب ندا است:

ص: 180

1. مناداى نكرۀ مقصوده

اگر منادا جزء هيچ كدام از معارف شش گانه نباشد و ندادهنده، فرد خاصى از افراد نكره را قصد كند و ندا دهد، بدان مناداى نكرۀ مقصوده مى گويند؛ مثلاً اگر استاد خطاب به دانشجويى كه تنبلى مى كند، بگويد: «يا طالبُ اُدرُسْ جيّداً»؛ اى دانشجو، خوب درس بخوان. در اين عبارت اگرچه لفظ «طالب» نكره است و در ظاهر بر تعداد بسيار دلالت مى كند و بر فرد واحدى دلالت ندارد، ولى چون اين خطاب متوجه دانشجوى خاصى است و فرد خاصى از افراد اين لفظ نكره قصد شده است، در اصطلاح گفته مى شود كه اين منادا، نكرۀ مقصوده است.

از آنجايى كه در مناداى نكرۀ مقصوده، شخص گوينده رو به منادا صحبت مى كند و به وسيلۀ اين ندا دادن شخص مخاطب شناخته مى شود و معلوم است كه چه كسى مقصود ندا است، در اصطلاح آن را «معرفة بالنداء» گويند.

مناداى نكرۀ مقصوده خود به دو نوع موصوفه و غيرموصوفه تقسيم مى شود؛ يعنى، گاه براى آن مناداى نكرۀ مقصوده صفتى ذكر نمى شود و به اصطلاح غيرموصوفه است؛ نظير: «يا طالبُ »، «يا رجلُ »، «يا مسلمُ » و گاه بعد از آن صفتى ذكر مى شود كه، به اصطلاح، نكرۀ مقصودۀ موصوفه ناميده مى شود؛ نظير: «يا رجُلاً عالماً»؛ اى مرد دانشمند، «يا طالباً كَسولاً»؛ اى دانشجوى تنبل.

2. مناداى نكرۀ غيرمقصوده

گاه ممكن است مناداى نكره، غيرمقصوده باشد؛ يعنى اسم نكره اى كه بعد از حرف ندا به كار رفته است، به شخص خاصى مربوط نباشد و گوينده فرد خاصى از افراد نكره را قصد نكرده باشد، بلكه هر يك از افراد اين اسم نكره بدون تعيين (مِن غيرِ تعيينٍ ) ممكن است مقصود باشند؛ براى مثال اگر همۀ دانشجويان كلاسى درس نخوانند و استاد بدون اين كه شخص خاصى را مخاطب سازد، بگويد: «يا طالباً اُدرُسْ جيّداً»؛ اى دانشجو درس بخوان،

ص: 181

در اينجا گوينده، فرد خاصى را قصد نكرده و در واقع هر كس كه در اين كلاس لفظ طالب بر او صدق مى كند، منادا است.

يا اگر در خطبۀ نماز جمعه، خطيب بگويد: «يا مُسلماً قُمْ ودافِعْ عن وطنِك»؛ اى مسلمان بپا خيز و از وطنت دفاع كن، چون فرد معينى مقصود خطيب نيست، منادا، نكرۀ غيرمقصوده محسوب مى شود، اما اگر فرد خاصى را از لفظ «مسلم» قصد كند، منادا، نكرۀ مقصوده محسوب مى شود كه در اين صورت بايد بگويد: «يا مُسْلِمُ قُمْ ودافِعْ عَنْ وَطَنِكَ ».

اعراب انواع منادا

الف) مناداى مفرد
1. معرفه
اشاره

مناداى مفرد معرفه، مبنى بر علامت رفع خود و محلاً منصوب است. بنا بر اين، اگر رفع واژۀ منادا، به ضمه باشد، مبنى بر ضم خواهد شد و اگر رفع آن به «الف» باشد (نظير اسم مثنى)، مبنى بر «الف» و اگر رفعش به «واو» باشد، مبنى بر «واو» مى شود و در همۀ اين موارد، در محل نصب است؛ براى مثال در عبارت «يا عليُّ »، چون در حالت معمولى رفع كلمۀ «عليُّ » با ضمه است - مثلاً در جملۀ «جاءَ عليٌّ » على در نقش فاعل و مرفوع به ضمه است - بنا بر اين، مبنى بر ضم و در محل نصب (يا محلاً منصوب) است.

همچنين در آيۀ (وَ إِذْ قالَتِ اَلْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفاكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اِصْطَفاكِ عَلى نِساءِ اَلْعالَمِينَ ) (1) واژۀ «مريمُ »، مناداى مفرد معرفه (علم) مبنى بر ضم و محلاً منصوب است.

ص: 182


1- . آل عمران/ 42.
نكته

هرگاه مناداى مفرد معرفه قبل از ورود به اسلوب ندا مبنى باشد، نظير اسماى اشاره يا اسماى موصول، مثلاً گفته شود: «يا هذا»، «يا مَنْ أظهر الجميل»، چون اين كلمات از قبل مبنى بوده اند، مثل «هذا» يا «من» كه مبنى بر سكون اند، در اسلوب ندا نيز مبنى بر ضم خواهند شد. اين گونه واژه ها در اصطلاح مبنى بر ضم تقديرى خوانده مى شوند؛ براى مثال، «هذا»: منادى مفرد معرفه، مبنىٌ على الضمِّ المقدَّرِ في محلِ النصب؛ يا «مَنْ »: منادى مفرد معرفة، مبنىٌ على الضم المقدر فى محلِ النصب.

2. نكرۀ مقصودۀ غيرموصوفه

مناداى مفرد نكرۀ مقصودۀ غيرموصوفه حكم مناداى مفرد معرفه را دارد؛ يعنى، مبنى بر علامت رفع خود و در محل نصب است؛ براى مثال در عبارت «يا رجُلُ »، «رجلُ » مناداى نكرۀ مقصودۀ غيرموصوفه، مبنى بر ضم و در محلِ نصب است. يا در عبارت «يا رجُلانِ »، «رجلانِ » مناداى نكرۀ مقصودۀ غيرموصوفه، مبنى بر «الف» و محلاً منصوب است؛ چرا كه رفع اسم مثنى به «الف» است. همچنين در عبارت «يا مسلمونَ »، «مسلمونَ » مناداى نكرۀ مقصودۀ غيرموصوفه، مبنى بر «واو» و در محلِ نصب است.

3 و 4. نكرۀ مقصودۀ موصوفه و نكرۀ غيرمقصوده

مناداى نكرۀ مقصودۀ موصوفه و مناداى نكرۀ غيرمقصوده هر دو منصوب اند؛ مثلاً در عبارت «يا رجُلاً عالماً»، «رجلاً» مناداى نكرۀ مقصودۀ موصوفه، منصوب به فتحۀ ظاهر و «عالماً» نعت، منصوب به تبعيت است. همچنين در عبارت «يا طالباً اُدْرُسْ جيّداً»، «طالباً»: مناداى نكرۀ غيرمقصوده، منصوب به فتحۀ ظاهر است.

ص: 183

ب) مناداى مضاف

مناداى مضاف نيز منصوب است؛ مثلاً در آيۀ (يا أَهْلَ اَلْكِتابِ لِمَ تَكْفُرُونَ بِآياتِ اَللّهِ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ ) (1) واژۀ «أهلَ » مناداى مضاف و منصوب به فتحۀ ظاهر است.

ج) مناداى شبه مضاف

مناداى شبه مضاف نيز منصوب است؛ مثلاً در عبارت «يا وَجيهاً عند الله»، واژۀ «وجيهاً» مناداى شبه مضاف و منصوب به فتحۀ ظاهر، «عندَ» ظرف منصوب به فتحه و متعلق به «وجيهاً» و لفظ جلاله هم مضافٌ إليه و مجرور به كسرۀ ظاهر است. همچنين در عبارت «يا حَسَناً خُلقُه»، واژۀ «حسناً» مناداى شبه مضاف، منصوب به فتحۀ ظاهر است و «خُلْقُ » فاعل براى «حَسَناً» و مرفوع به ضمۀ ظاهر و ضمير «- ه» مضافٌ إليه، مبنى بر ضم و در محلِّ جر است.

چكيده

✓در پنج باب حذف وجوبى عامل نصب مفعولٌبه قياسى است؛ يعنى، مى توان بر اين ساختارها قياس كرد و جمله اى شبيه آن ساخت. اين ساختارها به ترتيب عبارت اند از: باب ندا، تحذير، اغراء، اختصاص و اشتغال.

✓ندا درخواست توجه مخاطب به واسطۀ حرفى است كه جانشين فعل محذوفى است كه تقدير آن «أنادي» يا «أدعُو» است.

✓اسلوب ندا از دو جملۀ ندا و جواب ندا ساخته مى شود.

✓جملۀ ندا داراى دو جزء است: حرف ندا و منادا.

✓حروف ندا هشت حرف است. در برخى موارد براى رعايت برخى از نكات بلاغى ممكن است كه حروف ندا به جاى يكديگر نيز به كار روند.

ص: 184


1- . آل عمران/ 70.

✓انواع منادا عبارت اند از: مناداى مفرد، مناداى مضاف و مناداى شبه مضاف.

✓مناداى مفرد به دو نوع معرفه و نكره تقسيم مى شود و مناداى نكره هم به نكرۀ مقصوده و نكرۀ غيرمقصوده تقسيم مى شود. مناداى مقصوده نيز به مقصودۀ موصوفه و غيرموصوفه تقسيم مى شود.

تمرين

الف) نوع و اعراب منادا را در عبارت هاى زير مشخص كنيد.

1 - (يا أُخْتَ هارُونَ ما كانَ أَبُوكِ اِمْرَأَ سَوْءٍ ) (1)

2 - (قِيلَ يا نُوحُ اِهْبِطْ بِسَلامٍ مِنّا وَ بَرَكاتٍ عَلَيْكَ وَ عَلى أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَكَ ) (2)

3 - (وَ قالَ يا بَنِيَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ وَ اُدْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ ) (3)

4 - (قِيلَ يا أَرْضُ اِبْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي) (4)

5 - الإمامُ علىٌّ (عليه السلام): «أيْ بُنَىَّ مَنْ نَظَرَ في عُيوبِ النّاسِ ورَضِىَ لِنَفسِهِ بها فَذاكَ الأحْمَقُ بَعَينِهِ .»(5)

6 - «يا عَلِيماً بِضُرّي ومَسْكَنَتي.»(6)

7 - قالَ العبّاسُ (عليه السلام):

يا نَفْسُ مِن بَعْدِ الحُسَينِ هُونِي *** وبَعدَهُ لا كُنْتِ أو تَكُونِي

8 - «يا حليماً لا يَعْجَلُ .»(7)

ص: 185


1- . مريم/ 28.
2- . هود/ 48.
3- . يوسف/ 67.
4- . هود/ 44.
5- . القندوزى الحنفى، سليمان بن إبراهيم، ينابيع المودّة لذوى القربى، ج 3، ص 448.
6- . فرازى از دعاى كميل.
7- . فرازى از دعاى جوشن كبير.

ب) عبارت هايى را كه زير آن ها خط كشيده شده است، كامل تركيب كنيد.

1 - (قالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ اَلْعَظْمُ مِنِّي وَ اِشْتَعَلَ اَلرَّأْسُ شَيْباً وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعائِكَ رَبِّ شَقِيًّا) (1)

2 - «يا مَنِ اسْمُهُ دَواءٌ وذِكْرُهُ شِفاءٌ .»(2)

ص: 186


1- . مريم/ 4.
2- . فرازى از دعاى كميل.

درس دوازدهم: حذف عامل نصب مفعول به (2) ندا (2)

اهداف درس

آشنايى با:

✓ساختار ندا در اسم هاى محلّى به «ال» و لفظ جلالۀ «الله»؛

✓مناداى مضاف به «ياء متكلم»؛

✓ترخيم و شيوه هاى آن؛

✓اعراب انواع مناداى مرخّم؛

✓شرايط ترخيم.

ساختار ندا در اسم هاى محلّى به «ال»

حرف ندا بر اسم هاى محلّى به «ال» و موصولات همراه با «ال» وارد نمى شود؛ براى نمونه نمى توان گفت: «يا الإنسانُ »، «يا الرَّجُلُ »، «يا الَّذي» يا «يا الَّذينَ ». براى منادا قرار دادن اين گونه اسم ها بايد از يك واژۀ واسطه استفاده كنيم. اين واژۀ واسطه «أىُّ » يا «أيَّةُ » به همراه «ها» ى تنبيه است. بدين ترتيب، تركيب «أيُّها» براى مذكر و «أيَّتُها» براى مؤنث به كار مى رود. اين تركيب بين حرف نداى «يا» و واژۀ محلى به «ال» يا موصول همراه با «ال» قرار مى گيرد؛ مانند: «يا أيّها الرّجُلُ »، «يا أيَّتُها المرأة»، يا أيّها الّذينَ ...» بايد دانست كه در اين

ص: 187

گونه عبارات مناداى واقعى همان «الرّجُل»، «المَرأة» يا «الذين» است و «أيُّها» يا «أيَّتُها» تنها واسطۀ ندا است. با اين همه از نظر لفظ و اعراب، «أيُّ » يا «أيَّةُ » منادا محسوب مى شود، هرچند هدف اصلى از اين جمله صدا زدن «الرّجل» يا «المَرأة» بوده است. بنا بر اين، عبارت «يا أيُّها الرَّجُلُ » را بايد اين گونه تركيب كرد: «يا»: حرف ندا، جانشين فعل محذوف، مبنى بر سكون، محلّى از اعراب ندارد؛ «أيُّ »: مناداى نكرۀ مقصوده، مبنى بر ضم، محلاً منصوب؛ «ها»: حرف تنبيه، مبنى بر سكون، محلّى از اعراب ندارد؛ «الرّجُلُ »: عطف بيان و تابع «أيُّ »، مرفوع به ضمّه.

از آنجا كه «أيُّ » از نظر لفظى مضموم است، «الرّجُل» هم بايد از آن تبعيت كند؛ زيرا در زمرۀ توابع است و عطف بيان محسوب مى شود. عطف بيان به واژه اى مى گويند كه واژۀ پيش از خود را تبيين مى كند و توضيح مى دهد. در واقع در تركيب «يا أيُّها»، «أيُّ » معنا و مفهوم خاصى ندارد و تنها واسطه اى است كه به وسيلۀ آن مى توان اسم محلّى به «ال» بعد از آن را مورد ندا قرار داد. «الرَّجُل» نيز مفهوم «أيُّ » را توضيح مى دهد، از اين رو، به آن عطف بيان گفته مى شود. البته اين در صورتى است كه واژۀ محلّى به «ال» مرفوعى كه پس از «أيُّها» يا «أيَّتُها» آمده است، جامد يا مشتقّ غيروصفى، همانند اسم مكان، اسم زمان و اسم آلت باشد.

اگر اسم پس از «أيُّها» يا «أيَّتُها» مشتقّ وصفى مُحلّى به «ال» باشد، نعتِ «أيُّ » محسوب مى گردد؛ مانند «الطّالبُ » در عبارت «يا أيُّها الطّالِبُ »، يا «المُدَّثِّرُ» در آيۀ مبارك (يا أَيُّهَا اَلْمُدَّثِّرُ * قُمْ فَأَنْذِرْ) (1) كه در اين آيه «المُدَّثِّرُ» مرفوع، داراى «ال» و مشتقّ وصفى است. از اين رو، تابع «أيُّ » و صفت آن به شمار مى رود. اما اگر اسم پس از «أيُّها» يا «أيَّتُها» جامد باشد، عطف بيانِ «أيُّ » يا «أيَّةُ » محسوب مى شود؛ مانند «الإنسانُ » در آيۀ مبارك (يا أَيُّهَا اَلْإِنْسانُ

ص: 188


1- . مدّثّر/ 1 و 2.

ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ اَلْكَرِيمِ ) (1) و «النَّفسُ » در آيۀ شريف (يا أَيَّتُهَا اَلنَّفْسُ اَلْمُطْمَئِنَّةُ * اِرْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً ) (2) كه اين دو واژه به ترتيب عطف بيانِ «أىُّ » و «أيَّةُ » است و به تبعيت از لفظ آن مضموم شده است.

منادا شدن لفظ جلالۀ «الله»

گفته شد كه براى منادا شدن اسم محلّى به «ال» بايد از واژه هاى «أيُّها» يا «أيَّتُها» استفاده كرد. اما در اين ميان يك استثنا وجود دارد و آن هم لفظ جلالۀ «الله» است كه براى منادا شدن نيازى به واسطه ندارد؛ به ديگر سخن نمى توان گفت: «يا أيُّها اللهُ »، بلكه بايد مستقيماً حرف ندا را بر لفظ جلاله وارد كرد و گفت: «يا اَللهُ ». البته بايد توجه داشت كه هرچند همزۀ «الله» در شرايط معمولى همزۀ وصل است و در وسط كلام نبايد خوانده شود، ولى اگر حرف نداى «يا» بر آن درآيد، اين همزه خوانده مى شود. از اين رو، بايد گفت: «يا اَللهُ ». با اين حال طبق ديدگاه برخى از نحويان مى توان اين همزه را حذف كرد و گفت: «يَالله»، ولى بهتر است كه همزه، گرچه همزۀ وصل است، مانند همزۀ قطع تلفظ شود. لفظ جلالۀ «الله» در عبارت «يا اَللهُ » اين گونه تركيب مى شود: «اللهُ »: مناداى مفرد علم، مبنى بر ضم، محلاً منصوب.

گفتنى است هرچند وارد شدن حرف ندا بر لفظ جلاله جايز است، با اين حال كاربرد فصيح تر و بهتر، آن است كه حرف «يا» از ابتداى تركيب «يا اللهُ » حذف شود و به جاى آن «ميمِ » مشدّدى به آخر لفظ جلاله افزوده و گفته شود: «اللَّهُمَّ ». در اين حالت نيز «اللهُ » مناداى مفرد علم، مبنى بر ضم، محلاً منصوب و «ميمِ » مشدّد عوض (جانشين) حرف نداى محذوف است. بنا بر اين، از آنجا كه كاربرد «اللَّهُمَّ » از «يا اللهُ » فصيح تر است، قرآن

ص: 189


1- . انفطار/ 6.
2- . فجر/ 27 و 28.

كريم هيچ گاه «يا الله» را به كار نبرده است، ولى در چند مورد از «اللَّهُمَّ » استفاده كرده است؛ مانند: (قُلِ اَللّهُمَّ مالِكَ اَلْمُلْكِ تُؤْتِي اَلْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ اَلْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ ) (1) و (قالَ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ اَللّهُمَّ رَبَّنا أَنْزِلْ عَلَيْنا مائِدَةً ) .(2) البته بديهى است كه در تركيب «اللَّهُمَّ » «ميمِ » مشدّد به جاى حرف ندا نشسته و ديگر نمى توان حرف نداى «يا» را به ابتداى آن افزود؛ يعنى، نمى توان گفت: «يَا اللّهُمَّ »؛ زيرا در اصطلاح اجتماع عوض و مُعَوَّض جايز نيست؛ يعنى، نمى توان هم حرف «يا» و هم عوض آن («ميمِ » مشدّد) را آورد. بنا بر اين، «اللّهُمَّ » را اين گونه تركيب مى كنيم: «اللّهُ »: مناداى مفرد علم، مبنى بر ضم، محلاً منصوب؛ «مّ » («ميمِ » مشدّد): حرف عوض از حرف نداى محذوف، مبنى بر فتح، محلّى از اعراب ندارد.

مناداى مضاف به «ياء متكلم»

مناداى مضاف به «ياء متكلم» تنها دو حالت دارد: يا منادا اسمى صحيح الآخر است؛ مانند: «يَا صَديقي» و يا اسمى معتلّ الآخر است؛ مانند: «يا مَولايَ ».

اگر مناداى مضاف به «ياء متكلم» صحيح الآخر باشد، در كاربرد آن پنج وجه جايز است؛ يعنى، تلفظ آن پنج حالت دارد:

حالت نخست: كه از همۀ حالت هاى ديگر بهتر و پركاربردتر است، اين است كه «ياء متكلم» حذف و به كسرۀ حرف آخر اكتفا شود؛ چون همان كسره نشان مى دهد كه «ياء متكلم» حذف شده است؛ مانند «صَديقِ » در «يا صَديقِ » و «رَبِّ » در آيۀ مبارك (وَ قُلْ رَبِّ

ص: 190


1- . آل عمران/ 26.
2- . مائده/ 114.

زِدْنِي عِلْماً) (1) كه اصل آن «ربّي» بوده و «ياء متكلم» حذف شده و «رَبِّ » مكسور مانده است تا نشان دهندۀ «ياء محذوف» باشد.

حالت دوم: آن است كه «ياء متكلم» باقى بماند و مبنى بر سكون شود؛ مانند: «يا رَبّيْ » و «يا صَديقيْ ». در اينجا «صديق» مناداى مضاف و منصوب به فتحۀ تقديرى است و ضمير «ي» مضافٌ اليه، مبنى بر سكون و محلاً مجرور است.

حالت سوم: همانند حالت دوم است، با اين تفاوت كه ضمير «ي» به جاى اين كه مبنى بر سكون شود، مبنى بر فتح مى شود؛ مانند: «يا صَديقِيَ ». در اين حالت «صديق» مناداى مضاف و منصوب به فتحۀ تقديرى و «ي» مضافٌ اليه، مبنى بر فتح و محلاً مجرور است.

نكته: بناى بر سكون يا فتح در ضمير «ياء متكلم»، مختصّ به مناداى مضاف به «ياء متكلم» نيست و در حالت عادى هم اگر واژه اى به «ياء متكلم» اضافه شود، هم مى توان «ي» را مبنى بر سكون قرار داد و هم مبنى بر فتح؛ مانند: «هذا كِتابيْ » يا «هذا كتابِيَ ».

حالت چهارم: اين است كه «ياء متكلم» به «الف» تبديل و حرف آخر مناداى مضاف مفتوح شود؛ مانند: «يا صديقا» و «يا رَبّا». در اين حالت «صديق» مناداى مضاف و منصوب به فتحۀ ظاهر و حرف «الف» مضافٌ اليه، جانشين «ياء متكلم»، مبنى بر سكون و محلاً مجرور است.

حالت پنجم: آن است كه «الف» را از حالت چهارم حذف كنيم؛ مانند: «يا صَديقَ » و «يا رَبَّ ».

حال اگر مناداى مضاف به «ياء متكلم»، معتلّ الآخر باشد، در منادا تنها يك حالت جايز است و آن اين كه حرف علّه تغييرى نكند و «ياء متكلم» مبنى بر فتح شود؛ مانند: «يا مَولايَ ». در اينجا «مولا» تغييرى نكرده و چيزى از آن حذف نشده و «ياء متكلم» مبنى بر

ص: 191


1- . طه/ 114.

فتح شده است. تركيب «مَولايَ » اين گونه است: «مولا»: مناداى مضاف، منصوب به فتحۀ تقديرى؛ «ي»: مضافٌ اليه، مبنى بر فتح، محلاً مجرور.

همچنين در ترجمۀ عربى عبارت «اى دو دوست من» كه در آن مناداى مضاف به «ياء متكلم»، اسم مثنّى است، بايد توجه داشت كه اولاً مناداى مضاف بايد منصوب باشد، ثانياً اسم مثنى با «ى» منصوب شود. از سوى ديگر وقتى اسم مثنى اضافه مى شود، «نونِ » آن مى افتد: «يا صَديقَيْ »؛ بنا بر اين، «ياء مثنّى» در «ياء متكلم» ادغام مى شود: «يا صَديقَيْيَ » = «يا صَديقَيَّ ». اما دليل آنكه در اينجا نمى توان از «ياء متكلم» مبنى بر سكون استفاده كرد و مثلاً گفت «يا مولايْ » و «يا صديقَيْ يْ »، اين است كه در اين صورت التقاى ساكنين رخ مى دهد؛ زيرا «الف» در «مولايْ » ساكن است و اگر «ياء» هم ساكن شود، التقاى ساكنين رخ مى دهد و التقاى ساكنين جايز نيست، مگر اين كه روى كلمۀ «مولايْ » وقف شود كه بديهى است در حالت وقف با سكون خوانده مى شود: «يا مَولايْ ».

ترخيم

ترخيم در لغت به معناى نازك كردن و ترقيق صوت است، و در اصطلاح به معناى حذف يك يا چند حرف از آخر منادا، براى تخفيف در لفظ و تلفظ آسان منادا است؛ مثلاً به جاى عبارت «يا فاطمةُ » مى توان گفت: «يا فاطمُ »؛ يعنى، «تاء» را حذف كرد، يا به جاى عبارت «يا حارثُ » مى توان گفت: «يا حارُ». نمونۀ اين قاعده را در زبان فارسى نيز مشاهده مى كنيم؛ مثلاً گاه از باب تحبيب، فاطمه را فاطى صدا مى زنيم. اگر ترخيم در مورد منادايى اجرا شود، اصطلاحاً آن منادا را «مناداى مُرَخَّم» گويند.

شيوه هاى ترخيم

اشاره

در ترخيم منادا دو روش جايز است:

ص: 192

الف) حذف حرف آخر منادا و باقى ماندن حركت حرف ماقبل آخر

مثلاً در عبارت «يا فاطِمَةُ » بعد از ترخيم و حذف «تاءِ » آخر منادا، حرف ماقبل آخر، يعنى «ميم»، را به شكل مفتوح وامى گذاريم و مى گوييم: «يا فاطمَ ». يا مثلاً در ترخيم «حارث» در عبارت «يا حارِثُ » مى توان «ثاء» را حذف و حركت «راء» را حفظ كرد و گفت: «يا حارِ». اين شيوه از ترخيم را در اصطلاح «التَّرخيمُ عَلَى لُغَةِ مَن يَنتَظِرُ» مى خوانند؛ يعنى، ترخيم بر اساس لغت كسى كه منتظر آن حرف محذوف است. گويى آن حرف در راه است؛ چرا كه مناداى علم بايد مبنى بر ضم باشد، در حالى كه مثلاً در ترخيم «فاطمة» گفته مى شود: «يا فاطمَ ». بنا بر اين، شنونده منتظر حرف آخر و ضمّۀ محذوف است.

ب) حذف حرف آخر منادا و باقى ماندن ضمّۀ حرف آخر

همچنين مى توان بعد از ترخيم مناداى علم، ضمۀ حرف آخر را حفظ كرد و روى حرف ماقبل آخر قرار داد؛ مثلاً به جاى عبارت «يا حارثُ » گفته مى شود: «يا حارُ»؛ يعنى ضمۀ حرف «ثاءِ » محذوف روى «راء» قرار داده مى شود. اين ترخيم را در اصطلاح «التّرخيمُ عَلَى لُغَةِ مَن لا يَنتَظِرُ» مى نامند؛ يعنى، ترخيم بر اساس لغت كسى كه منتظر آمدن حرف محذوف نيست.

اعراب انواع مناداى مرخّم

نحوۀ اعراب اين دو نوع ترخيم اندكى با هم تفاوت دارند. اگر ترخيم بر اساس «لغة مَن يَنتظِرُ» باشد، بايد گفت: «منادى عَلَمٌ مرخَّمٌ ، مبنيُّ على الضّمِّ المقدّرِ على الحرفِ المحذوفِ ، في محلِّ النّصب»؛ يعنى، مبنى بر ضمه اى كه روى حرف محذوف بوده و به خاطر اين كه منادا است، در محل نصب است. اما اگر ترخيم بر اساس «لغة مَن لا ينتظر» انجام گيرد، بايد گفت: «منادى عَلَمٌ مرخّمٌ ، مبنيُّ على الضّمِّ ، في محلّ النّصب».

ص: 193

شرايط ترخيم

الف) اگر منادا مختوم به «تاء تأنيث» باشد، همواره قابليت ترخيم را دارد. بدين صورت كه «تاء تأنيث» از آخر منادا حذف مى شود؛ مثلاً مرخَّمِ «يا فاطمة» مى شود: «يا فاطمَ » بر اساس لغت «مَن يَنتظر»، و «يا فاطمُ » بنا به لغت «مَن لا يَنتظر».

ب) اگر منادا مختوم به «تاء تأنيث» نباشد، وجود سه شرط براى ترخيم لازم است:

1. عَلَم باشد؛

2. داراى چهار حرف يا بيش تر باشد؛

3. مركب اضافى يا اسنادى نباشد؛ يعنى، اگر مركب مزجى باشد، ترخيم قابل اجرا است.

مثلاً در «يا حارِثُ »، از آنجا كه «حارِثُ » اسم عَلَم چهار حرفى است و مركب نيست، مى توان گفت: «يا حارِ» و «يا حارُ». يا در «يا بَعلَبَكُّ »، «بَعلبَكُّ » مركب مزجى است؛ يعنى، مركب از «بَعل» و «بَكُّ » است و از اين رو قابليت ترخيم را دارد. ترخيم در مركبات مزجى با حذف جزء دوم صورت مى گيرد؛ مانند: «يا بَعلَ » و «يا بَعلُ ».

بنا بر اين، اگر منادايى يكى از اين شرايط سه گانه را نداشته باشد، نمى تواند مرخم شود. مثلاً در عبارت «يا تلميذُ»، «تلميذ» مناداى نكرۀ مقصوده است و شرط علميت را ندارد؛ بنا بر اين، نمى تواند مرخم شود. يا واژۀ زيد در عبارت «يا زيدُ»، شرط دوم، يعنى داشتن چهار حرف يا بيش تر را ندارد. همچنين «عبدُالله» در عبارت «يا عبدَالله» تركيب اضافى است و «تَأبَّطَ شَرّاً» در عبارت «يا تَأبَّطَ شَرّاً» تركيب اسنادى است. بنا بر اين، هيچ يك صلاحيت ترخيم را ندارند.

چكيده

✓حرف نداى «يا» به طور مستقيم بر اسم مُحلّى به «ال» وارد نمى شود و براى منادا قرار دادن چنين اسم هايى بايد از كلمات «أيُّها» براى مذكر و «أيَّتُها» براى مؤنث به عنوان

ص: 194

واسطه استفاده كرد. در اين حالت اسم مُحلّى به «ال» به تبعيّت از «أيُّ » و «أيَّةُ » مرفوع مى شود. حال اگر اين اسم، جامد يا مشتق غيروصفى باشد، عطف بيان و اگر مشتق وصفى بود، صفتِ «أيُّها» يا «أيَّتُها» محسوب مى شود. در چنين حالتى «أيُّ » و «أيَّةُ » منادا به شمار مى رود.

✓در اين ميان يك استثنا وجود دارد و آن لفظ جلالۀ «الله» است، كه با وجود داشتن الف و لام، حرف نداى «يا» بر آن درمى آيد. بنا بر اين، مى توان گفت: «يا اللهُ ». البته در اين مورد بهتر است «يا» از كلام حذف و به جاى آن «ميمِ » مشدّدى به انتهاى «اللّه» اضافه و گفته شود: «اللَّهُمَّ ».

✓در مناداى مضاف به «ياء متكلم»، اگر منادا صحيح الآخر باشد، پنج حالت در كاربرد آن جايز است و اگر معتلّ الآخر باشد، تنها يك حالت دارد.

✓ترخيم در لغت به معناى «ترقيق صوت» و در اصطلاح نحوى به معناى حذف يك يا چند حرف از آخر منادا است. ترخيم در زبان عربى به دو شيوه انجام مى شود: «لُغة مَن ينتظر» و «لُغة مَن لا ينتظر». در حالت اول پس از حذف يك يا چند حرف آخر، حرف باقى ماندۀ آخر بر همان حالت قبلى خود باقى مى ماند. در حالت دوم علامت حرف آخر حفظ مى شود و روى حرف ماقبل قرار مى گيرد. در ترخيم مناداى مختوم به «تاء تأنيث» هيچ شرطى لازم نيست، اما اگر منادا مختوم به «تاء تأنيث» نباشد، براى مرخّم شدن آن سه شرط لازم است: علم باشد، چهار حرف يا بيش تر داشته باشد و مركب اضافى يا اسنادى نباشد.

ص: 195

تمرين

الف) نوع و اعراب منادا را در عبارت هاى زير مشخص كنيد.

1 - (يا أَيُّهَا اَلنّاسُ اِتَّقُوا رَبَّكُمُ ) (1)

2 - (قالَ يا قَوْمِ اُعْبُدُوا اَللّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ ) (2)

3 - (قالَ يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ ) (3)

4 - «اللَّهُمَّ ارزُقني شَفاعةَ الحُسَينِ يَومَ الورودِ.»(4)

5 - أيَّتُها الطّالباتُ اِحْتَرِمْنَ مُعلِّماتِكُنَّ .

ب) غلطهاى موجود در عبارت هاى زير را با بيان سبب بازگو كنيد.

1 - يا طالبُ العِلمِ كُنْ مجتهداً في دَرسِكَ .

2 - أيَّتُها الطّالبةَ لا تَكْسَلي.

ج) منادا را در عبارت هاى زير ترخيم كنيد.

1 - يا سَلمانُ ، ساعِدْ أخاكَ .

2 - يا هِنْدُ، لا تَكوني مَغرورةً .

3 - يا جَعْفَرُ، خُذْ جائِزَتَكَ .

4 - يا طَلحَةُ ، لا تَخْرُجْ عَنِ الصِّراطِ المستقيمِ .

5 - يا أبَا علىٌّ اِستَمِعْ إلَىَّ .

6 - يا مُعَلِّمَةُ ، ما مَعنَى هذه الكلمةِ؟

7 - يا سيبَوَيْهِ ، ما أعظَمَكَ .

ص: 196


1- . نساء/ 1.
2- . اعراف/ 85.
3- . يوسف/ 100.
4- . فرازى از زيارت عاشورا.

د) عبارت هايى را كه زير آن ها خط كشيده شده است، كامل تركيب كنيد.

1 - (يا أَيُّهَا اَلنّاسُ اِتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ اَلسّاعَةِ شَيْ ءٌ عَظِيمٌ ) (1)

2 - «يا أبا الحسنِ يا موسى بنَ جَعفَرٍ أيُّها الكاظِمُ يابنَ رسولِ اللهِ .»(2)

3 - (يُوسُفُ أَيُّهَا اَلصِّدِّيقُ أَفْتِنا فِي سَبْعِ بَقَراتٍ ) (3)

4 - قال الإمامُ علىٌّ (عليه السلام): «معاشِرَ النّاسِ ، الفقةَ ثُمَّ المَتجَرَ، واللهِ لَلرِّبا فى هذِهِ الأمَّةِ أخْفَى مِن دَبيبِ النَّملِ عَلَى الصَّفا».(4)

ص: 197


1- . حج/ 1.
2- . فرازى از دعاى توسل.
3- . يوسف/ 46.
4- . المجلسى، محمد باقر، بحار الأنوار، ج 100، ص 117.

درس سيزدهم: حذف عامل نصب مفعول به (3) ندا (3)

نداى استغاثه، تعجّب و ندبه

اهداف درس

آشنايى با:

✓نداى استغاثه و حالت هاى كاربرد مناداى مُستَغاث؛

✓اعراب مُستَغاثٌله؛

✓نداى تعجب و حالت هاى كاربرد مناداى مُتعجَّبٌمِنه؛

✓نداى ندبه و اجزاى آن؛

✓حالت هاى گوناگون مناداى مندوب؛

✓انواع مناداى مندوب و اعراب آن.

درآمد

در زبان عربى اسلوب ندا، بر اساس هدف مورد انتظار، به چهار نوع تقسيم مى شود:

الف) نداى دعوت، يعنى ندايى كه براى صدا زدن و فرا خواندن به كار مى رود؛

ب) نداى استغاثه، يعنى ندايى كه براى كمك خواستن به كار مى رود؛

ص: 198

ج) نداى تعجب، يعنى ندايى كه براى ابراز تعجب به كار مى رود؛

د) نداى نُدبه، يعنى ندايى كه براى اظهار اندوه، زارى و گريه براى افراد به كار مى رود.

در دو درس گذشته مطالب مربوط به نداى دعوت را فرا گرفتيم. در اين درس با سه نوع ديگر آشنا خواهيم شد.

نداى استغاثه

نداى استغاثه به معناى ندا كردن فردى به منظور كمك خواستن از او براى فردى ديگر است. به ديگر سخن در استغاثه از شخص منادا كمك مى طلبيم تا به شخص ديگرى كمك كند؛ مانند: «يا لَزَيدٍ لِعَليٍّ »؛ اى زيد به على كمك كن. در اين عبارت «زيد» را «مناداى مستغاث» مى نامند؛ يعنى منادايى كه از او درخواست كمك شده است. «علي» را كه استغاثه براى او صورت گرفته است «مُستَغاثٌلَه»؛ «لامِ » مفتوحى را كه بر زيد وارد شده است «لامُ الاستغاثَه» و حرف «يا» را «حرفُ نداءٍ للاستغاثَه» مى نامند. اين «يا» در واقع جانشين فعلى است كه تقدير آن «أستَغيثُ » است و نه «أنادي» يا «أدعو»؛ زيرا افعال «أنادي» و «أدعو» جانشين حرف «يا» در نداى دعوت هستند، اما در ساختار استغاثه بايد فعلى همچون «أستَغيثُ » مقدّر محسوب شود. در حقيقت تقدير عبارت «يا لَزَيدٍ لِعَليٍّ »، «أستَغيثُ زَيداً لِعَليٍّ » است كه در آن «زيد» مفعولٌبهِ فعل «أستَغيثُ » است.

در اسلوب استغاثه به چند نكته بايد توجه كرد:

الف) تنها حرف «يا» براى نداى استغاثه به كار مى رود و ديگر حروف ندا، كه در نداى دعوت گفته شد، در نداى استغاثه كاربرد ندارند.

ب) در نداى استغاثه، بر خلاف نداى دعوت، حذف حرف ندا و همچنين حذف مناداى مُستغاث جايز نيست، البته حذف مُستَغاثٌلَه جايز است. براى نمونه مى توان گفت: «يا لَزَيدٍ»؛ اى زيد از تو كمك مى خواهم. در اين عبارت مُستَغاثٌلَه حذف شده است. همچنين در حديث معروفى از پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) روايت شده است كه فرمودند: «مَن سَمِعَ

ص: 199

رَجُلاً يُنادى يا لَلمُسلِمينَ فَلَم يُجِبْهُ فَلَيسَ بِمُسلِمٍ »(1). در اين روايت تنها مناداى مُستَغاث (مسلمينَ ) آمده و مُستَغاثٌلَه حذف شده است.

ج) در نداى استغاثه ترخيم جايز نيست؛ يعنى مناداى مُستَغاث را نمى توان مُرخّم كرد، حتى اگر شروط ترخيم را داشته باشد.

حالت هاى كاربرد مناداى مُستَغاث

اشاره

مناداى مُستغاث به سه حالت به كار مى رود:

حالت نخست

اين حالت از حالت هاى ديگر پركاربردتر است. در اين حالت به ابتداى مُستَغاث «لامِ » جارّۀ زائد و مفتوحى افزوده مى شود؛ مانند: «يا لَزَيدٍ لِعَليٍّ ». در اين عبارت «زَيدٍ» مناداى مُستغاث است كه به دليل وارد شدن «لامِ » مفتوح بر آن مجرور شده است. اين «لام» حرف جرّى زائد است؛ از اين رو، اين جار و مجرور (لَزَيدٍ) به مُتَعَلَّق نيازى ندارد.(2) در اعراب اين حالت از مناداى مُستغاث مى گوييم: «يا»: حرفُ نداءٍ للاِستغاثَةِ ، قامَ مَقامَ فعلٍ محذوفٍ تقديرُهُ «أستَغيثُ »، مبنيٌّ على السّكونِ ، لا محلَّ له من الإعراب؛ «لَ »: حرفُ جَرٍّ زائدٌ، مبنيٌّ على الفتح، لا محلَّ له من الإعراب؛ «زيدٍ»: منادى عَلَمٌ مُستَغاثٌ ، مجرورٌ لَفظاً بِاللاّمِ الزّائدةِ ، في محلِّ النّصبِ ؛ «لِعَليٍّ »: جارٌّ ومجرورٌ مُتَعَلِّقانِ بفعلٍ محذوفٍ تقديرُهُ «أستَغيثُ ».

حالت دوم

در اين حالت «الفِ » زائدى به انتهاى مناداى مُستَغاث افزوده مى شود؛ مانند: «يا زَيدا لِعَليٍّ ». «زَيدا» در اين عبارت اين گونه تركيب مى شود: «زَيد»: منادى عَلَمٌ مُستَغاثٌ ، مبنيٌّ

ص: 200


1- . الشيخ الكلينى، الكافى، ج 2، ص 164.
2- . جار و مجرورى كه حرف جرّ آن زائد است، به مُتَعَلَّق نيازى ندارد.

عَلَى الضّمِّ المقدّرِ، في محلِّ النّصب؛ «ا»: ألِفٌ زائدةٌ لِتأكيدِ الاستغاثةِ ، مبنيّةٌ على السّكونِ ، لا محلَّ لها من الإعرابِ .

گفتنى است الفى كه به انتهاى مناداى مُستَغاث افزوده مى شود، براى تأكيد استغاثه است، همان گونه كه لام زائد نيز براى تأكيد استغاثه بر مُستَغاث وارد مى شود.

حالت سوم

اين حالت از حالت هاى پيشين كاربرد كمترى دارد. در اين حالت مناداى مُستَغاث به صورت مناداى معمولى، يعنى مناداى نداى دعوت آورده مى شود؛ مانند: «يا زَيدُ لِعَليٍّ ». در اينجا «زيدُ» مناداى مبنى بر ضم است. در تركيب آن چنين مى گوييم: منادى عَلَمٌ مُستَغاثٌ ، مبنيٌّ عَلَى الضّمِّ ، في محلِّ النّصبِ .

ملاك تشخيص اين نوع منادا از مناداى نداى دعوت، «لِعَليٍّ » است؛ يعنى وجود اين جار و مجرور نشان مى دهد كه اين منادا، مناداى مستغاث است، نه مناداى معمولى كه تنها براى صدا زدن به كار مى رود. بنا بر اين، اين حالت به شرطى به كار مى رود كه قرينه اى وجود داشته باشد تا نشان دهد كه قصد گوينده، دعوت و صدا زدن نيست، بلكه هدف او استغاثه است. براى نمونه در عبارت «يا رِجالُ لِلفُقَراءِ »؛ اى مردان به اين فقرا كمك كنيد، «لِلفُقراء» قرينه اى است كه نشان مى دهد قصد گوينده از اين عبارت صدا زدن نيست، بلكه هدف او استغاثه و كمك خواستن براى فقرا است.

اعراب مُستَغاثٌله

مُستَغاثٌلَه تنها به يك حالت (مجرور به «لام») مى آيد، اما اين «لام» همچون «لامِ » مناداى مُستغاثْ مفتوح نيست، بلكه مكسور است؛ مانند «لامِ » ابتداى «لِعَليٍّ » در عبارت «يا لَزَيدٍ لِعَليٍّ ». البته اين در صورتى است كه مُستَغاثٌلَه ضميرى به جز «ياءِ » متكلّم باشد؛ زيرا اساساً لامى كه بر ضماير وارد مى شود، بايد مبنى بر فتح باشد؛ از اين رو، اگر مُستَغاثٌلَه ضمير باشد، بايد «لامِ » آن را مفتوح كرد؛ مانند: «يا لَزَيدٍ لَهُما»؛ اى زيد به آن دو نفر كمك

ص: 201

كن. حال اگر مستغاثٌله ضمير «ياءِ » متكلّم باشد، حرف «لام» به دليل تناسب با آن ضمير، مكسور مى شود؛ مانند: «يا لَزَيدٍ لِي».

نداى تعجب

نداى تعجب ندايى است كه براى ابراز تعجب از وجود يك منادا يا وجود صفتى در منادا به كار مى رود. مثلاً براى نشان دادن تعجب از زيبايى شيئى مى توان گفت: «يا لَلجَمالِ ». يا براى ابراز تعجب و شگفتى از دريا مى توان گفت: «يا لَلبَحرِ»؛ عجب دريايى.

در نداى تعجب به يايى كه بر مناداى مُتعجَّبٌمِنه وارد مى شود، «ياءُ نداءٍ لِلتّعجّب» گفته مى شود. اين «ياء» جانشين فعل محذوفى است كه تقدير آن «أتَعجَّبُ » است و نه «أنادي»، «أدعُو» يا «أستَغيثُ »؛ زيرا بايد فعلى را مقدّر فرض كنيم كه با هدف ما از گفتن جمله متناسب باشد. «لامِ » مفتوحى كه بر «متعجَّبٌمِنه» وارد مى شود «لام تعجب» خوانده مى شود كه همانند «لامِ » استغاثه حرف جرّى زائد و هميشه مفتوح است. همچنين اسمى را كه با اين «لام» مجرور مى شود و در واقع منادا است «مناداى مُتعجَّبٌمِنه» مى نامند.

حالت هاى كاربرد مناداى مُتعجَّبٌمِنه

اشاره

حالت هاى كاربرد مناداى مُتعجَّبٌمِنه همان حالت هايى است كه در مناداى مُستغاث گذشت. به ديگر سخن مناداى متعجَّبٌمِنه نيز به سه حالت به كار مى رود:

حالت نخست

در اين حالت به ابتداى مناداى متعجَّبٌمِنه «لامِ » جارّۀ زائد و مفتوحى افزوده شده و منادا با آن «لام» مجرور مى شود. براى نمونه اگر بخواهيم تعجب خود را از هوش فردى نشان بدهيم، مى گوييم: «يا لَلذَّكاءِ »؛ عجب هوشى. اين عبارت اين گونه تركيب مى شود: «يا»: حرف ندا، جانشين فعل محذوفى كه تقدير آن «أتَعجّبُ » است، مبنى بر سكون، محلى از اعراب ندارد؛ «الذَّكاءِ »: مناداى متعجَّب مِنه، مجرور لفظاً به «لامِ » زائد، محلاً منصوب؛ «لَ »: حرف جرّ زائد، مبنى بر فتح، محلى از اعراب ندارد.

ص: 202

گفتنى است در اين حالت مى توان به جاى افزودن «لامِ » مفتوح به ابتداى لفظ صريح مناداى متعجَّبٌمِنه، ضمير مبهمى را پس از آن «لامِ » مفتوح آورد و سپس اين ضمير مبهم را با حرف جرّ «مِن» و مجرور آن تفسير كرد و توضيح داد. براى نمونه به جاى «يا لَلجَمالِ » يا «يا لَلذَّكاءِ » مى توان گفت: «يا لَهُ مِن جَمالٍ » يا «يا لَهُ من ذَكاءٍ ». همچنين مى توان پس از اين ضمير مبهم، تمييزى منصوب آورد و گفت: «يا لَهُ جَمالاً» يا «يا لَهُ ذَكاءً » كه در اين دو عبارت «جَمالاً» و «ذَكاءً » تمييز و منصوب به فتحه هستند.

حالت دوم

در اين حالت به مناداى متعجّبٌمِنه «الفِ » زائدى، كه به آن «الفِ » تعجب مى گويند، افزوده مى شود و «لام» بر آن وارد نمى شود؛ مانند: «يا ذَكاءا». يا در ترجمۀ عبارت «عجب آبى» مى توان گفت: «يا ماءا». البته اين حالت از حالت نخست كم كاربردتر است. «ماءا» در اين حالت اين گونه تركيب مى شود: «ماء»: مناداى متعجّبٌمِنه، مبنى بر ضم مقدّر، محلاً منصوب؛ «ا»: «الفِ » تعجب، مبنى بر سكون، محلى از اعراب ندارد.

حالت سوم

در اين حالت نه به ابتداى مناداى متعجّبٌمِنه، «لام» و نه به انتهاى آن «الف» افزوده مى شود، بلكه به صورت مناداى معمولى و مبنى بر ضم به كار مى رود؛ مانند: «يا طَرَبُ »؛ عجب فرح و سُرورى. در اينجا «طَرَبُ » مناداى متعجَّبٌمِنه، مبنى بر ضم و محلاً منصوب است.

نداى ندبه

نداى ندبه ندايى است كه براى اظهار اندوه، حسرت و مصيبت يا براى اظهار درد به كار مى رود. گاه در اندوه و مصيبتِ درگذشت فردى نداى ندبه را به كار مى برند و مثلاً مى گويند: «وا حُسَيناه». اين ندا در اصطلاح، نداى «مُتَفَجَّعٌ عَلَيه» ناميده مى شود. «مُتَفَّجَع» هم ريشۀ

ص: 203

«فاجعة» به معناى «مصيبت» است؛ از اين رو، نداى «مُتَفَجَّعٌ عَلَيه» به معناى نداى فرد مصيبت زده است.

گاه نداى ندبه براى اظهار درد از چيزى به كار مى رود؛ مانند: «وا رَأساه»؛ واى سرم و «وا قَلباه»؛ آه قلبم. بنا بر اين، نداى ندبه به دو نوع تقسيم مى شود: الف) نداى «مُتَفَجَّعٌ عليه»؛ يعنى چيزى كه از آن اظهار غم و اندوه مى شود. ب) نداى «مُتَوَجَّعٌ مِنه»؛ يعنى چيزى كه از آن اظهار درد مى شود.

اجزاى نداى ندبه

الف) حروف نداى ندبه

حرف ندايى كه در نداى ندبه به كار مى رود، «حرفُ نداءٍ لِلنُّدبَة» نام دارد. حرف ويژۀ نداى ندبه «وا» است. اين حرف جانشين فعل محذوفى است كه تقدير آن «أندُبُ » است؛ زيرا «ندبه» به معناى گريه و زارى است؛ از اين رو، بايد حرف نداى آن جانشين فعلى باشد كه با معناى آن سازگار است.

در نداى ندبه حرف «يا» را نيز مى توان به كار برد و براى نمونه به جاى «وا حُسَيناه» گفت: «يا حُسَيناه». البته واضح است كه استفاده از «يا» براى ندبه تنها هنگامى جايز است كه شنونده دريابد كه منظور از اين ندا، نداى ندبه است و آن را با نداى معمولى يا نداى استغاثه اشتباه نگيرد. بر اين اساس اگر امكان داشته باشد كه شنونده درنيابد منظور از ندا، نداى ندبه است، بايد حرف اختصاصى نداى ندبه را به كار برد.

ب) مناداى مندوب

واژه اى كه پس از حرف نداى ندبه قرار مى گيرد، مناداى مندوب نام دارد. «مندوب» اسم مفعول از ريشۀ «ن د ب» و به معناى منادايى است كه مورد ندبه و گريه و زارى قرار گرفته است.

ص: 204

حالت هاى گوناگون مناداى مندوب

اشاره

مناداى مندوب به سه حالت به كار مى رود:

حالت نخست

در اين حالت به انتهاى مناداى مندوب «الفِ » زائدى افزوده مى شود كه به آن «الفِ ندبه» مى گويند؛ مانند «وا حُسَينا». «الف ندبه» براى تأكيد بر حالت اندوه و گريه مى آيد و باعث مى شود كه انتهاى مناداى مندوب به صورت كشيده خوانده شود و كشيده شدن صدا هم موجب تأكيد بر اظهار درد و ناله مى شود و حالت اندوه بيش تر جلوه مى كند؛ همان گونه كه در مجالس عزا با كشيدن صدا آه و ناله سر مى دهند.

در اين حالت مناداى مندوب اين گونه تركيب مى شود: «وا»: حرفُ نداءٍ لِلنُّدبَة، قامَ مقامَ فعلٍ محذوف تقديرُهُ «أندُبُ »، مبنيٌّ على السّكونِ ، لا محلَّ له مِن الإعراب؛ «حسين»: منادى عَلَمٌ مندوبٌ ، مبنيٌّ على الضّمِّ المقدّرِ، في محلِّ النَّصب. در اينجا «حسين» مناداى عَلَم است و در اصل بايد مضموم شود، اما فتحۀ حرف «نون» از ظهور ضمّه جلوگيرى مى كند. بنا بر اين، بايد گفت: مبنيٌّ على الضّمِّ المقدّرِ، مَنَعَ مِن ظُهورِهِ اِشتغالُ المَحَلِّ بالفَتحَةِ المُناسِبَةِ لألفِ النُّدبةِ ؛ مبنى بر ضمۀ مقدر است و فتحه اى كه به دليل تناسب با «الف ندبه» آمده، از ظهور ضمّه جلوگيرى كرده است. «ا»: ألِفُ النّدبةِ ، مبنيّةٌ على السّكون، لا محلَّ لها من الإعراب.

حالت دوم

در اين حالت افزون بر «الف ندبه»، كه در انتهاى مناداى مندوب مى آيد، در حالت وقف يك «هاى سَكت» نيز پس از «الف ندبه» ذكر مى شود؛ مانند: «وا حسيناه»، «وا عليّاه» و «وا زيداه».

تركيب اين حالت نيز مانند حالت پيشين است، با اين تفاوت كه «هاى سَكت» در اين حالت اين گونه تركيب مى شود: «ه -»: هاءُ السَّكتِ ، مبنيّةٌ على السّكون، لا محلَّ لها من الإعراب.

ص: 205

حالت سوم

در اين حالت مناداى مندوب همانند مناداى معمولى مى آيد؛ مانند: «وا حسينُ ». بديهى است كه در اين حالت نمى توان از حرف نداى «يا» استفاده كرد؛ يعنى، نمى توان گفت: «يا حسينُ »، مگر اين كه قرينه اى وجود داشته باشد تا نشان دهد كه منظور گوينده از اين عبارت نداى ندبه است؛ براى نمونه عبارت با حالت گريه و اندوه بيان شود. در غير اين صورت اگر بدون قرينه گفته شود: «يا حسينُ »، اين گونه به ذهن مى رسد كه گوينده قصد صدا زدن دارد و از اين عبارت بدون قرينه، معناى نداى ندبه فهميده نمى شود.

اعراب مناداى مندوب

حكم اعرابى مناداى مندوب همانند حكم اعرابى مناداى معمولى (مناداى دعوت) است. براى نمونه اگر مناداى مندوب، عَلَم مفرد باشد مبنى بر علامت رفع خود خواهد بود. مثلاً «زيد» در عبارت «وا زَيدُ» اين گونه تركيب مى شود: مناداى مندوب، مبنى بر ضمّه، محلاً منصوب.

همچنين اگر مناداى مندوب داراى «الف ندبه» باشد، مانند «وا حُسَينَا» يا «وا حُسَينَاه»، اين گونه تركيب مى شود: «حُسَينَ »: مناداى مندوب، مبنى بر ضمّۀ تقديرى؛ زيرا فتحه اى كه براى تناسب با «الف» آمده از ظهور ضمّه جلوگيرى كرده است.

همچنين اگر مناداى مندوب، مضاف باشد همانند مناداى مضاف، منصوب و معرب خواهد بود؛ مانند «أبَ » در عبارت «وا أبَتَاه»، «فخرَ» در عبارت «وا فَخرَ الوَطَنِ » و «أميرَ» در عبارت «وا أميرَ المُؤمنينَ » كه همگى مناداى مندوب مضاف و منصوب به فتحه هستند.

چكيده

✓در زبان عربى اسلوب ندا، بر اساس هدف مورد انتظار، به چهار نوع تقسيم مى شود: الف) نداى دعوت؛ ب) نداى استغاثه؛ ج) نداى تعجب؛ د) نداى نُدبه.

ص: 206

✓نداى استغاثه به معناى ندا كردن فردى به منظور كمك خواستن از او براى فردى ديگر است؛ مانند: «يا لَزَيدٍ لِعَليٍّ ». در اين عبارت «يا» حرف نداى استغاثه است كه جانشين فعل محذوفى است كه تقدير آن «أستَغيثُ » است، «لَ -»، «لامِ » استغاثه، «زَيدٍ» مناداى مستغاث و «عليّ » مستغاثٌله است.

✓مناداى مُستغاث به سه حالت به كار مى رود:

1. همراه با «لامِ » جارّۀ زائد و مفتوحى در ابتداى مناداى مُستَغاث؛ مانند: «يا لَزَيدٍ»؛

2. همراه با الفى زائد در انتهاى مناداى مُستَغاث؛ مانند: «يا زَيدا»؛

3. به صورت مناداى معمولى و مبنى بر ضم؛ مانند: «يا زَيدُ».

✓در نداى استغاثه گاه پس از مناداى مُستغاث، مستغاثٌلَه هم به كار مى رود و مجرور به «لام» مى شود؛ مانند: «يا لَزَيدٍ لِعَليٍّ ».

✓تنها حرف ندايى كه براى استغاثه به كار مى رود، حرف «يا» است و ديگر حروف ندا در نداى استغاثه كاربرد ندارند.

✓حذف مناداى مُستغاث ممكن نيست، ولى مُستغاثٌلَه و مُستغاثٌمِنه را مى توان حذف كرد.

✓ترخيم مناداى مُستغاث به هيچ روى جايز نيست.

✓نداى تعجب ندايى است كه براى ابراز تعجب از وجود يك منادا يا وجود صفتى در منادا به كار مى رود؛ مانند: «يا لَلجَمالِ ». در اين عبارت «يا» حرف نداى تعجب است كه جانشين فعل محذوفى است كه تقدير آن «أتَعجَّبُ » است، «لَ » «لامِ » تعجب و «الجمالِ » مناداى مُتعجَّبٌمِنه است.

✓مناداى متعجَّبٌمِنه به سه حالت به كار مى رود:

1. همراه با «لامِ » جارّۀ زائد و مفتوحى در ابتداى مناداى متعجَّبٌمِنه؛ مانند: «يا لَلذَّكاءِ »؛

ص: 207

2. همراه با «الفِ » زائدى به نام «الفِ » تعجب در انتهاى مناداى متعجَّبٌمِنه؛ مانند: «يا ذَكاءا»؛

3. به صورت مناداى معمولى و مبنى بر ضم؛ مانند: «يا بَحرُ».

✓نداى ندبه ندايى است كه براى اظهار اندوه، حسرت و مصيبت يا براى اظهار درد به كار مى رود و حرف ويژۀ آن، حرف «وا» است. اين حرف جانشين فعل محذوفى است كه تقدير آن «أندُبُ » است.

✓نداى ندبه به دو نوع تقسيم مى شود:

الف) نداى مُتَفَجَّع عليه: يعنى چيزى كه از آن اظهار غم و اندوه مى شود؛

ب) نداى مُتَوَجَّعٌ مِنه: يعنى چيزى كه از آن اظهار درد مى شود.

✓واژه اى كه پس از حرف نداى ندبه قرار مى گيرد، مناداى مندوب نام دارد. مناداى مندوب به سه حالت به كار مى رود:

الف) به همراه «الف ندبه»؛ مانند: «وا حسينا»؛

ب) به همراه «الف ندبه» و «هاى سَكت»؛ مانند: «وا حسيناه»؛

ج) همانند مناداى معمولى؛ مانند: «وا حسينُ ».

✓حكم اعرابى مناداى مندوب همانند حكم اعرابى مناداى معمولى است؛ يعنى، اگر مناداى مندوب، عَلَم مفرد باشد، مبنى بر علامت رفع خود خواهد بود؛ اگر مضاف باشد، همانند مناداى مضاف، معرب و منصوب است و اگر داراى «الف ندبه» باشد، مبنى بر ضمّۀ تقديرى است.

تمرين

الف) مستغاث، مستغاثٌله، مستغاثٌمنه و متعجَّبٌمنه را در عبارت هاى زير مشخص كنيد.

1 - يا للمحسنينَ للفقراءِ .

2 - يا للعواطِفِ .

3 - يا قوما مِن قِلَّةِ المصانِعِ .

ص: 208

4 - يا لَرجالِ المالِ ويا لَرجالِ الأعمال لِقِلَّةِ المَشروعاتِ النّافعةِ .

5 - يا للزّارِعينَ مِن آفاتِ القَمحِ .

6 - يا لَسُرعَةِ الطَّيّارةِ .

7 -

ألا يا قومُ للعَجَبِ العَجيبِ *** ولِلغَفَلاتِ تَعرِضُ لِلأريبِ

ب) از اسم هاى زير حالت هاى سه گانۀ اسم مندوب را بسازيد.

1 - محمّد

2 - فاطمة

3 - أبو الأيتام

4 - حَمزَة

5 - مَنْ قُتِلَ بِكَرْبلاء.

6 - ابنُ عبّاسٍ

ج) عبارت هايى را كه زير آن ها خط كشيده شده است، كامل تركيب كنيد.

1 - «مَنْ سَمِعَ رَجُلاً يُنادِي يا لَلْمُسلِمينَ فَلَمْ يُجِبْهُ فَلَيسَ بِمُسْلِمٍ .»(1)

2 -

يا لَلرِّجالِ ذَوي الألبابِ مِن نَفَرٍ *** لا يَبْرَحُ السَّفَهُ المُردِى لَهُم دِينَا

3 - وا أبَتاهْ وا عَلِيَّاهْ .

ص: 209


1- . الشيخ الكلينى، الكافى، ج 2، ص 164.

درس چهاردهم: حذف عامل مفعول به (4)

اهداف درس

آشنايى با:

✓تعريف و اصطلاحات مربوط به تحذير؛

✓اسلوب هاى تحذير؛

✓تعريف و اصطلاحات مربوط به اغراء؛

✓اسلوب هاى اغراء؛

✓اختصاص، تعريف و اهداف آن؛

✓حالت هاى مفعولٌبهِ باب اختصاص (مخصوص).

درآمد

در جلسات گذشته با يكى از ساختارهايى كه در آن ها، عامل نصب مفعولٌبه به طور وجوبى و قياسى حذف مى شود، يعنى ساختار ندا، آشنا شديم. در اين درس با سه ساختار ديگر از اين ساختارها، يعنى تحذير، اغراء و اختصاص آشنا خواهيم شد.

ص: 210

تحذير

تعاريف و اصطلاحات

تحذير در اصطلاح نحوى اين گونه تعريف مى شود: «التحذيرُ تَنبيهُ المُخاطَبِ عَلَى أمرٍ مَكروهٍ لِيَجتَنِبَهُ »؛ تحذير عبارت است از توجه دادن شنونده به يك امر ناپسند، اعم از اين كه آن امر شىء يا كارى باشد، براى اين كه آن شخص از آن دورى كند.

واژۀ «تحذير» از نظر لغوى به معناى ترساندن و برحذر داشتن است؛ مثلاً وقتى مى خواهيم مخاطب خود را از تنبلى كردن و تن آسايى برحذر بداريم، مى گوييم: «إيّاك والكسلَ »؛ يعنى، برحذر باش (يا من تو را برحذر مى دارم) از كسالت و تنبلى. در اين جمله واژۀ «إيّاك» ضمير منفصل منصوبى صيغۀ مفرد مذكر مخاطب است و شخصى است كه مورد تحذير ما است و در اصطلاح «محذَّر» (يعنى برحذر داشته شده) خوانده مى شود. واژه اى كه بعد از «واو» آمده است (الكسلَ )، شىء ناپسند و مكروهى است كه شخص مخاطب را از آن برحذر مى داريم و در اصطلاح «المحذَّر مِنه» ناميده مى شود. گويندۀ كلام نيز «محذّر» (يعنى برحذردارنده) خوانده مى شود.

اسلوب هاى تحذير

اشاره

اسلوب هاى تحذير را مى توان به دو دستۀ كلى تقسيم كرد:

الف) اسلوب هايى كه با ضمير «إيّاك» يا فروعات آن (ضماير منفصل منصوبى) آغاز مى شوند؛

ب) اسلوب هايى كه فاقد «إيّاك» و فروعات آن هستند.

الف) اسلوب هايى كه با ضماير منفصل منصوبى آغاز مى شوند.
اشاره

مشهورترين اسلوب هاى تحذيرى كه با «إيّاك» و فروعات آن آغاز مى شوند، چهار اسلوب است:

ص: 211

1. ذكر ضمير منفصل منصوبى متناسب با مخاطب و عطف محذّرمنه با حرف عطف «واو»

در اين اسلوب اگر شخص مخاطب، مفرد مذكر باشد، از «إيّاكَ »؛ و اگر مؤنث باشد، از «إيّاكِ »؛ و اگر جمع مذكر باشد، از «إيّاكُم»؛ و به همين شكل در تمامى صيغه ها از قالبى مناسب استفاده مى شود. بعد از اين ضمير منفصل منصوبى، حرف عطف «واو» و سپس شىء يا كارى كه مى خواهيم مخاطب را از آن برحذر داريم، به صورت منصوب ذكر مى شود؛

مثال: «إيّاكَ والكسلَ »؛ و خطاب به دو نفر «إيّاكُما والكسلَ »؛ و خطاب به جمع: «إيّاكُم والكسلَ ».

اعراب: «إياكَ » مفعولٌبه فعلى است كه وجوباً حذف شده و تقدير آن «اُحَذِّرُ» (يعنى برحذر مى دارم)، است كه فعل مضارع از باب تفعيل و در واقع «اُحَذِّرُكَ » بوده است. واژۀ بعد از «واو» نيز مفعولٌبه فعل محذوف ديگرى مثل «اِحذَرْ» يا «اِجتَنِبْ » است. پس اصل جملۀ «إيّاكَ والكسلَ »، «أُحذِّرُكَ واحْذَر الكسلَ » است؛ يعنى، من تو را برحذر مى دارم و تو هم از تنبلى برحذر باش. حرف «واو» در اينجا دو جمله را بر همديگر عطف كرده است.

گفتنى است كه در اينجا دو مفعولٌبه داريم كه عامل نصب هر دو واجب الحذف است. بنا بر اين، جملۀ «أُحَذِّرُكَ وَاحذَرِ الكسلَ » پس از حذف عامل به صورت «كَ والكسلَ » درآمده است و از آنجايى كه ضمير «كَ » به تنهايى نمى تواند در اول جمله به كار رود؛ چون ضمير متصل است و اول جمله چيزى نداريم كه بدان متصل شود، بنا بر اين، بايد ضمير «كاف» را به صورت ضمير منفصل منصوبى بيان كنيم؛ يعنى، «كَ » را به «إيّاكَ » تبديل كنيم.

اعراب اين جمله به شرح زير است:

«إيّاكَ »: ضميرٌ، مبنىّ على الفتح، فى محل نصب، مفعولٌبه لفعلٍ محذوف وجوباً، تقديرهُ «أُحَذِّرُ».

«واو»: حرف عطف، مبنى بر فتح، محلى از اعراب ندارد.

ص: 212

«الكسلَ »: مفعولٌبه لفعل محذوف وجوباً، تقديرهُ «اِحذَر».

جملۀ «اِحذَرِ الكسلَ »: معطوف به جملۀ «أُحَذِّرُكَ ».

در حديثى از اميرالمؤمنين على (عليه السلام) مى خوانيم: «إيّاكَ والغَضَبَ فإنَّهُ طَيرَةٌ مِن الشَّيْطانِ »؛ يعنى، تو را برحذر مى دارم و بپرهيز از غضب كردن و خشمناك شدن. در اين عبارت، «الغضب» مفعولٌبه فعل محذوفى است كه تقديرش «اِحْذَرْ» است و «إيّاكَ » نيز مفعولٌبه فعلى محذوف است كه تقديرش «أُحَذِّر» است.

2. ذكر محذّرمنه پس از ضمير منفصل منصوبى

حالت دوم از اسلوب هاى تحذيرى كه با «إيّاكَ » شروع مى شود اين است كه ابتدا ضمير منفصل منصوبى ذكر مى شود و سپس بدون اين كه حرف عطفى به كار رود، شيئ مورد تحذير (محذّرمنه) به صورت منصوب مى آيد؛ نظير: «إيّاكَ الكَسلَ » يا «إيّاكَ النارَ».

در عبارت «إيّاكَ الكَسلَ »، «إيّاكَ » مفعولٌبه اول فعل واجبُ الحذفى است كه تقديرش «أُحذِّرُ» است و «الكسلَ » مفعولٌبه دوم آن محسوب مى شود و در واقع «أُحَذِّرُكَ الكسلَ » بوده است.

3. آوردن «أن» ناصبه بر سر فعل مضارع، در مقام محذّرمنه، پس از ضمير منفصل منصوبى

اين حالت مربوط به فعل و عمل است؛ يعنى، فقط در مورد اعمال و افعال به كار مى رود. بدين شكل كه اگر بخواهيم فردى را از عملى برحذر داريم، ضمير منفصل منصوبى را ذكر مى كنيم، سپس «أن» ناصبۀ مصدريه و فعل مضارع منصوب را به دنبال آن مى آوريم؛

مثلاً اگر بخواهيم شخص شنونده را از تنبلى برحذر داريم، مى گوييم: «إيّاكَ أنْ تَكْسَلَ ».

در اين عبارت «إيّاكَ » ضمير منفصل منصوبى، مبنى بر فتح محلاً منصوب، مفعولٌبه براى فعلى كه وجوباً محذوف و تقديرش «أُحَذِّرُ» است؛ «أن»: حرف ناصبۀ مصدريه و مبنى بر سكون كه محلى از اعراب ندارد؛ و «تَكسَلَ »: فعل مضارع منصوب به فتحه به خاطر دخول «أن»، فاعل آن ضمير مستتر «أنتَ »، در محل رفع؛ مصدر مؤوّل حاصل از «أنْ تَكسَلَ » در محل جر به «مِن» مقدّره؛ يعنى، در اصل «إيّاكَ مِن أنْ تكسَلَ » بوده است، ولى

ص: 213

حرف جر «مِن» حذف شده است و اين جار و مجرور (مِنْ أنْ تَكْسَلَ ) متعلق به همان فعل «أُحذِّرُ» مقدّر است. بنا بر اين، تقدير معنايى آن «أُحذِّرُكَ مِن الكَسَلِ » است.

4. ذكر محذّرمنه همراه با «مِنْ » جارّه پس از ضمير منفصل منصوبى

آخرين اسلوبى كه با «إيّاكَ » شروع مى شود، اين است كه ضمير منفصل نصبى ذكر شود و بعد از آن محذّرمنه با «مِن» بيايد؛ مثلاً: «إيّاكَ مِن الكَسَل». در اين عبارت، «إيّاكَ » ضمير منفصل منصوبى، مبنى بر فتح، محلاً منصوب، مفعولٌبه فعل محذوف «أُحَذِّرُ»؛ و «مِنَ الكَسَل» جار و مجرور و متعلق به فعل محذوف است.

ب) اسلوب هاى فاقد «إيّاك» و فروعات آن
اشاره

اين نوع از اسلوب هاى تحذير سه حالت پركاربرد و مشهور دارد كه به شرح زير است:

1. ذكر محذّرمنه به همراه عطف

براى مثال اگر كسى زير پنجره اى باز نشسته باشد، در حال برخاستن به او مى گويند: «رأسَكَ والشُّبّاكَ »؛ يعنى، مواظب سرت باش و از آن پنجره حذر كن.

واژۀ منصوب اول، يعنى «رأس»، مفعولٌبه براى فعلى است كه وجوباً حذف شده است و تقدير آن فعلى با معناى محافظت كردن است؛ مثل: «قِ » (فعل امر از «وقى، يَقِي»)؛ يعنى، حفظ كن. واژۀ منصوب دوم نيز مفعولٌبه براى فعل «اِحذَرْ» يا «اِجتنِبْ » و امثال اينها است. بنا بر اين، عبارت «رأسَكَ والشبّاكَ » از نظر معنايى به معنى: «قِ رأسَكَ واحْذَرِ الشُّبّاكَ » است. در اينجا نيز حرف «واو»، جمله را بر جمله عطف كرده است.

2. تكرار محذّرمنه

براى مثال اگر در همان حالت قبلى بخواهيم با اين اسلوب تحذير كنيم، مى گوييم: «الشُّبّاكَ الشُّبّاكَ ». همچنين اگر بخواهيم كسى را از آتش برحذر داريم، مى گوييم: «النَّارَ النّارَ». در اين اسلوب واژۀ نخست، مفعولٌبه براى فعلى است كه وجوباً محذوف و تقديرش «اِحْذَرْ» است و واژۀ دوم، تأكيد لفظى، منصوب به تبعيت از واژۀ اول است.

ص: 214

3. ذكر محذّرمنه به شكل منصوب

براى مثال در اين اسلوب براى برحذر داشتن از آتش مى گوييم: «النّارَ». اعراب اين كلمۀ منصوب به اين شرح است: مفعولٌبه لفعلٍ محذوف تقديرهُ «اِحذَرْ» منصوب بالفتحةِ . گفتنى است كه در اين حالت حذف عامل نصب مفعولٌبه واجب نيست، بلكه جايز است؛ يعنى، هم مى توان گفت كه «النّارَ» مفعولٌبه براى فعل محذوف «اِحذَر» است و هم مى توان فعل مقدّر را به صراحت ذكر كرد و گفت: «اِحذَرِ النّارَ».

البته بايد توجه داشت كه اگر فعل «اِحذَر» ذكر شود، ديگر از باب تحذير، به معناى اصطلاحى، خارج مى شود و يك جملۀ معمولى خواهد بود.

إغراء

تعاريف و اصطلاحات

دومين بابى كه در آن حذف عامل نصب مفعولٌبه واجب است، باب «اغراء» است. باب اغراء از جهات فراوان، از جمله در اسلوبها و نحوۀ اعراب، به بحث تحذير شباهت دارد، اما از نظر معنايى درست برعكس تحذير است. «اغراء» به معناى تشويق كردن و برانگيختن براى انجام كارى است.

«إغراء» در لغت به معناى تشويق كردن، برانگيختن و ايجاد انگيزه است؛ و در اصطلاح نحوى اين گونه تعريف مى شود: «الإغراء تنبيهُ المخاطبِ على أمرٍ محمودٍ ليُلازِمَهُ أو لِيَفعَلَهُ »؛ اغراء، توجه دادن مخاطب به كار يا شىء پسنديده اى است تا مخاطب با آن ملازمت و مصاحبت پيدا كند يا آن كار را انجام دهد.

وقتى فردى مى گويد: «أخاكَ والإحسانَ إليه»؛ يعنى، مواظب برادرت باش و به او نيكى كن. گويندۀ اين كلام در اصطلاح «مُغرِي» (تشويق كننده، اسم فاعل از باب إفعال)؛ و چيزى كه مورد تشويق و ترغيب است، «مُغرى به»؛ و مخاطب «مُغرى» (يعنى تشويق شده) خوانده مى شود.

ص: 215

گفتنى است كه «مغرى به» كه در جمله هم ذكر مى شود، از همۀ اجزاى اغراء بيش تر اهميت دارد.

اسلوب هاى إغراء

اشاره

پركاربردترين اسلوب هاى اغراء سه مورد است:

الف) ذكر مُغرى به به صورت منصوب در آغاز جمله و عطف واژه اى بر آن

براى مثال گفته مى شود: «أخاكَ والإحسانَ إِليه». در اين عبارت واژۀ «أخا» مفعولٌبه براى فعل محذوف وجوبى است كه تقديرش «اِلزَمْ » (يعنى مواظبت كن) است و چون از اسماء سته است، منصوب به «الف» است. حرف «ك» مضاف إليه، مبنى بر فتح و محلاً مجرور؛ و «واو» حرف عطف؛ و «الإحسانَ »، معطوف به «أخا» است.

گفتنى است در اين اسلوب لازم نيست براى «الإحسان» فعل محذوف ديگرى در تقدير گرفته شود؛ چون در اينجا تكرار عامل درست است؛ يعنى، «اِلزَم أَخاكَ وَالزَم الإحسانَ إِليه» مراد است.

«إليه»: جار و مجرور، متعلق به «الإحسان».

مثالى ديگر: «الجِدَّ والعزمَ »؛ يعنى، با جديت و ارادۀ مستحكم همراه شو؛ يعنى، جدى و با اراده باش.

ب) تكرار مُغرى به

براى مثال اگر بخواهيم كسى را به درس خواندن تشويق كنيم، مى گوييم: «الدرسَ الدرسَ »؛ يعنى، درس بخوان، درس بخوان. در اين عبارت واژۀ «الدرسَ » نخست مفعولٌبه براى فعل محذوف وجوبى است كه تقديرش «اِلْزَمْ » است. «الدرسَ » دوم نيز تأكيد لفظى، منصوب به فتحه به تبعيت از «الدرسَ » نخست است.

ص: 216

اگر بخواهند كسى را به كار و تلاش تشويق كنند، به او مى گويند: «العملَ العملَ »؛ يعنى، كار كن، كار كن. «العملَ » نخست مفعولٌبه براى فعل محذوف وجوبى است كه تقديرش «اِلزَم» است و «العملَ » دوم نيز تأكيد لفظى و منصوب به فتحه به تبعيت است.

ج) ذكر مُغرى به به صورت منصوب

مثلاً «الدرسَ ». در اينجا «الدرسَ » مفعولٌبه براى فعل محذوفى است كه تقديرش «اِلزَم» است. در اسلوب اغرايى كه مغرى به تنها يك بار ذكر مى شود، حذف عامل نصب واجب نيست؛ يعنى، مى توان فعل «اِلزَم» را ذكر كرد و گفت: «اِلزَم الدرسَ » و مى توان آن را حذف كرد.

اختصاص

اختصاص عبارت است از آوردن اسم ظاهر معرفه پس از ضمير متكلم يا مخاطب براى بيان مقصود آن ضمير يا براى تفاخر و يا براى تواضع. اسم ظاهر معرفه در اين حالت منصوب و مفعولٌبه فعلى واجبُ الحذف است كه تقدير آن فعل محذوف «أخُصُّ » است. در اصطلاح اين اسم «مخصوص»، «مُختَصّ »، «مفعولٌبه باب اختصاص» يا «منصوبٌ على الاختصاص» خوانده مى شود؛ مانند «المُعَلِّمينَ » در جملۀ «نَحنُ المُعَلِّمينَ نُحِبُّ طُلّابَنا كثيراً»؛ ما معلمان دانشجويان خود را خيلى دوست داريم. در اين جمله «نَحنُ » ضمير متكلّم مع الغير، مبتدا و محلاً مرفوع است و «المُعَلِّمينَ » مفعولٌبه فعلى واجبُ الحذف است كه تقدير آن «أخُصُّ » است. «المُعَلِّمينَ » در اينجا مخصوص ناميده مى شود و منصوب به «ياء» است؛ زيرا جمع مذكر سالم است.

وجه تسميۀ باب اختصاص

به اين جمله توجه كنيد: «نَحنُ المُعَلِّمينَ نُحِبُّ طُلّابَنا كثيراً». اگر در اين جمله واژۀ «المُعَلِّمينَ » ذكر نشود و جمله به اين شكل باشد: «نَحنُ نُحِبُّ طُلّابَنا كثيراً»، در اين حالت ضمير «نَحنُ » مى تواند مصداقِ ويژگى ها، جنبه ها و حالت هاى گوناگونى باشد؛ به ديگر

ص: 217

سخن در اين جمله منظور از «نحن» مى تواند «ما پدران، ما ايرانيان، ما فرزندان، ما دانشجويان و...» باشد. در اينجا نوع اين ويژگى ها و حالت ها مشخص نيست و از اين رو مى توان با آوردن «المُعَلِّمينَ » پس از ضمير «نَحنُ » مصداق اين ويژگى ها و حالت ها را مشخص كرد. با افزوده شدن اين واژه، مفهوم جمله اين گونه خواهد شد: ما از اين جهت كه معلم هستيم دانشجويان خود را دوست داريم؛ يعنى در واقع حكم دوست داشتن دانشجويان توسط ما به معلم بودن ما مختص است.

با اين توضيح وجۀ تسميۀ باب اختصاص روشن مى گردد.

اين ساختار در زبان فارسى نيز وجود دارد؛ براى مثال اگر دانشجويان درس نحو در پايان نيمسال تحصيلى بخواهند زمان آزمون نحو را به تعويق بياندازند، نامه اى خطاب به رئيس دانشكده يا استاد درس آماده مى كنند و در آن مى نويسند: «ما دانشجويان درس نحو خواستار به تعويق افتادن زمان آزمون اين درس هستيم». چنين جمله اى در عربى اين گونه بيان مى شود: «نَحنُ طُلّابَ دَرسِ النّحوِ نَطلُبُ تَأجيلَ الامتحانِ إلى الأسبوعِ القادِمِ ». در اين عبارت «طُلّابَ » مفعولٌبه فعلى واجبُ الحذف است كه تقدير آن «أخُصُّ » است.

اهداف باب اختصاص

اشاره

باب اختصاص براى يكى از سه هدف زير به كار مى رود:

الف) بيان مقصود از ضمير متكلم يا مخاطب

باب اختصاص بيش تر براى بيان مقصود از ضمير متكلّم يا مخاطبى كه پيش از اسم مخصوص قرار دارد و نيز براى بيان حالت و ويژگى خاص آن ضمير به كار مى رود؛ براى نمونه در عبارت «نَحنُ المُعَلِّمينَ نُحِبُّ طُلّابَنا كثيراً»، حالت و ويژگى ضمير «نَحنُ »، جنبۀ معلم بودن است. يا در آيۀ شريف (إِنَّما يُرِيدُ اَللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ

ص: 218

وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً) ،(1) «أهلَ » مفعولٌبه باب اختصاص و منصوب است. در اين آيه منظور از ضمير «كُم»، «أهل البيت» است و از اين رو «أهل» منصوب شده است. «أهل» در اين آيه مفعولٌبه فعلى واجبُ الحذف است كه تقدير آن «أخُصُّ » است و معناى آيه چنين است: خدا فقط مى خواهد پليدى را از شما خاندان [پيامبر] بزدايد و شما را پاك و پاكيزه گرداند.

ب) تفاخر

هدف دوم از به كارگيرى باب اختصاص، اظهار فخر است؛ براى نمونه در عبارت «أنا الكَريمَ أقرَى النَّاسِ لِلضَّيفِ »؛ منِ كريم مهمان نوازترين مردم براى مهمان هستم، «الكَريم» مفعولٌبه باب اختصاص و منصوب است. غرض از آوردن اين واژه تفاخر است و گوينده با ذكر آن مهمان نوازى و بخشندگى خود را بيان مى كند.

همچنين در عبارت «أنا الشُّجاعَ أدافِعُ عَنِ الوَطَنِ »؛ منِ شجاع از وطن خود دفاع مى كنم، «الشّجاع» مفعولٌبه باب اختصاص و منصوب است. هدف گوينده از اين جمله بيان شجاعت خويشتن است.

ج) تواضع

آخرين هدف از به كارگيرى باب اختصاص، تواضع و فروتنى است؛ براى مثال در عبارت «أنا العَبدَ المِسكينَ مُحتاجٌ إلى رَحمَةِ اللهِ »؛ منِ بندۀ بيچاره و مسكين به رحمت خداوند نيازمندم، هدف گوينده از واژۀ «العبدَ» اظهار فروتنى و خاكسارى است. تركيب اين جمله چنين است: «أنا»: مبتدا، محلاً مرفوع؛ «العبدَ»: مفعولٌبه باب اختصاص، منصوب به فتحه و عامل آن فعلى واجبُ الحذف كه تقدير آن «أخُصُّ » است؛ «المسكينَ »: نعتِ «العبد»، منصوب به تبعيّت؛ «محتاجٌ »: خبرِ «أنا»، مرفوع به ضمّه؛ «إلى رَحمةِ »: جار و مجرور، متعلّق به «محتاجٌ »؛ «الله»: لفظ جلاله، مضافٌ اليه، مجرور به كسره.

ص: 219


1- . احزاب/ 33.

حالت هاى مفعولٌبه باب اختصاص (مخصوص)

اشاره

اسم مخصوص بايد يكى از انواع زير باشد:

الف) اسم معرفه به «ال»

اسم معرفه به «ال» پركاربردترين نوع اسم مخصوص است؛ مانند «الجُنودَ» در عبارت «بِكُم الجُنودَ الشُّجعانَ يُقهَرُ العَدُوُّ»؛ به وسيلۀ شما سربازان شجاع دشمن شكست مى خورد. در اين جمله ضمير «كُم» به وسيلۀ «الجُنودَ» تفسير شده است. بنا بر اين، «الجنودَ» مفعولٌبه فعلى واجبُ الحذف است كه تقدير آن «أخُصُّ » است؛ «الشُّجعانَ » نعتِ «الجنود» و منصوب به تبعيّت و «بِكُم» جار و مجرور و متعلّق به «يُقهَرُ» است.

ب) واژه هاى «أىُّ » و «أيَّةُ »

گاه در باب اختصاص پس از ضمير متكلّم يا مخاطب، از واژه هاى «أيُّها» و «أيَّتُها» استفاده مى شود. همان طور كه در جلسات پيشين گذشت، در اين حالت اسمى كه پس از «أيُّها» و «أيَّتُها» مى آيد، بايد اسم مُحلّى به «ال» باشد. اين اسم مبنى بر ضم است و همانند حالت ندا تركيب مى شود؛ يعنى، اگر مشتقّ وصفى باشد، نعتِ «أيُّ » و «أيَّةُ » محسوب مى شود و به تبعيّت از لفظ آن ها مرفوع مى شود و اگر جامد يا مشتقّ غيروصفى باشد، عطف بيان به حساب مى آيد و باز هم مرفوع به تبعيّت خواهد بود؛ مانند: «أنا أيُّها المُذنِبُ مُفتَقِرٌ إلى عَفوِ اللهِ »؛ منِ بندۀ گنهكار به گذشت و عفو خداوند نيازمندم. در ترجمۀ اين جمله بايد دقت داشت كه گرچه ظاهر كلام مانند حالت ندا است، ولى منظور گوينده از «أيُّها المُذنِبُ » آن نيست كه شخص گناهكارى را صدا بزند؛ زيرا گناهكار همان «أنا» (گوينده) است و در واقع «أنا أيُّها المُذنِبُ » به معناى «منِ گناهكار» است، نه «من اى گناهكار».

تركيب اين جمله چنين است: «أنا»: مبتدا، ضمير مبنى بر سكون، محلاً مرفوع؛ «أيُّ »: مفعولٌبه باب اختصاص (مفعولٌبه فعلى واجبُ الحذف كه تقدير آن «أخُصُّ » است)، مبنى بر ضم، محلاً منصوب؛ «ها»: حرف تنبيه، مبنى بر سكون، محلّى از اعراب ندارد؛

ص: 220

«المُذنِب»: نعتِ «أيُّ »، مرفوع به تبعيّت؛ «مُفتَقِرٌ»: خبر، مرفوع به ضمّه؛ «إلى عَفوِ»: جار و مجرور، متعلّق به «مُفتَقِر»؛ «الله»: لفظ جلاله، مضافٌ اليه، مجرور به كسرۀ ظاهر.

گفتنى است در اين حالت مى توان بدون استفاده از «أيُّها» واژۀ «المُذنِب» را منصوب كرد: «أنا المُذنِبَ مُفتَقِرٌ إلى عَفوِ اللهِ ».

ج) اسم مضاف به معرفه

گاه مفعولٌبه باب اختصاص، مضاف به اسم معرفۀ محلّى به «ال» يا عَلَم است؛ مانند: «أنتُم أهلَ الفَضلِ تَرحَمونَ المَساكينَ »؛ شما اهل فضل و بخشش به بينوايان رحم مى كنيد. در اين عبارت «أهلَ » كه مفعولٌبه باب اختصاص است، به اسمى محلّى به «ال» (الفضلِ ) اضافه شده است. يا در آيۀ تطهير (... عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ ...) ، «أهل» كه اسم مخصوص است، به اسم مُحلّى به «ال» (البَيت) اضافه شده است.

همچنين در عبارت «أنتُم بَني هاشمٍ أكرَمُ الّناسِ »؛ شما بنى هاشم گرامى ترين مردم هستيد، «بَني» مفعولٌبه باب اختصاص است و به اسم عَلَم (هاشم) اضافه شده است.

د) اسم عَلَم

گاه مفعولٌبه باب اختصاص اسمى عَلَم است؛ براى نمونه يكى از شاعران عرب در شعر خود مى گويد: «بِنَا تَميماً يُكشَفُ الضَّبابُ ». در اين مصراع اسم عَلَم «تميم» در نقش مفعولٌبه باب اختصاص منصوب شده و ضمير «نا» به وسيلۀ آن تفسير شده است. گفتنى است كه اين حالت در زبان عربى كاربرد چندانى ندارد.

چكيده

✓تحذير در اصطلاح نحوى به معناى توجه دادن شنونده به يك امر ناپسند، براى اجتناب از آن است؛ مانند: «إيّاك والكَسَلَ »؛ يعنى، از كسالت و تنبلى برحذر باش. در اين جمله واژۀ «إيّاك» ضمير منفصل منصوبى صيغۀ مفرد مذكر مخاطب است؛ يعنى، شخصى كه مورد تحذير ما است و در اصطلاح «محذَّر» (يعنى برحذر داشته شده)

ص: 221

خوانده مى شود. واژه اى كه بعد از «واو» مى آيد (الكسلَ )، شىء ناپسند و مكروهى است كه شخص مخاطب را از او برحذر مى داريم و در اصطلاح «محذَّرٌ مِنه» ناميده مى شود و خود گويندۀ كلام «محذِّر» (يعنى برحذردارنده) خوانده مى شود.

✓اسلوب هاى تحذير را مى توان به دو دستۀ كلى تقسيم كرد: الف) اسلوب هايى كه با ضمير «إيّاك» يا فروعات آن (ضماير منفصل منصوبى) آغاز مى شوند؛ ب) اسلوب هايى كه فاقد «إيّاكَ » و فروعات آن هستند. دستۀ اول خود به چهار شكل است: 1. ذكر ضمير منفصل منصوبى متناسب با مخاطب و ذكر محذّرمنه پس از حرف عطف «واو»؛ 2. ذكر محذّرمنه بعد از ضمير منفصل منصوبى؛ 3. آوردن «أنْ » ناصبه بر سر فعل مضارع، در مقام محذّرمنه، بعد از ضمير منفصل منصوبى؛ 4. ذكر محذّرمنه همراه با «مِن» جارّه بعد از ضمير منفصل منصوبى. دستۀ دوم هم به سه شكل است. 1. ذكر محذّرمنه به همراه عطف؛ 2. تكرار محذّرمنه؛ 3. ذكر محذّرمنه به شكل منصوب.

✓اغراء از جهات فراوانى، از جمله اسلوبها و نحوۀ اعراب، به بحث تحذير شباهت دارد، اما از نظر معنايى درست برعكس تحذير است. «اغراء» به معناى تشويق كردن و برانگيختن انجام كارى است. وقتى فردى مى گويد: «أخاكَ والإحسانَ إليه»؛ يعنى، مواظب برادرت باش و به او نيكى كن، گويندۀ اين كلام در اصطلاح «مُغرِي» تشويق كننده؛ و چيزى كه مورد تشويق و ترغيب است «مُغرى به»؛ و مخاطب «مُغرى» (تشويق شده) خوانده مى شود.

✓پركاربردترين اسلوب هاى اغراء سه مورد است: الف) آوردن مُغرى به به صورت منصوب در آغاز جمله و عطف يك واژه بر آن؛ ب) تكرار مُغرى به؛ ج) ذكر مُغرى به به صورت منصوب.

✓اختصاص عبارت است از آوردن اسم ظاهر معرفه پس از ضمير متكلم يا مخاطب براى بيان مقصود آن ضمير يا براى تفاخر و يا براى تواضع. اسم ظاهر معرفه در اين

ص: 222

حالت منصوب و مفعولٌبه فعلى واجبُ الحذف خواهد بود كه تقدير آن فعل محذوف «أخُصُّ » است. اين اسم در اصطلاح «مخصوص»، «مُختَصّ »، «مفعولٌبه باب اختصاص» يا «منصوبٌ على الاختصاص» خوانده مى شود.

✓باب اختصاص براى يكى از سه هدف زير به كار مى رود:

الف) بيان مقصود از ضمير متكلم يا مخاطب؛

ب) تفاخر؛

ج) تواضع.

✓چهار نوع از انواع اسم مى تواند مفعولٌبه باب اختصاص قرار گيرد:

الف) اسم معرفه به «ال»؛

ب) واژه هاى «أىُّ » و «أيَّةُ »؛

ج) اسم مضاف به معرفه؛

د) اسم عَلَم.

تمرين

الف) تحذير و اغرا را در عبارت هاى زير مشخص كنيد و تقدير جمله را بيان نماييد.

1 - (فَقالَ لَهُمْ رَسُولُ اَللّهِ ناقَةَ اَللّهِ وَ سُقْياها) (1)

2 - الرّسولُ الأعظمُ (صلى الله عليه وآله): «إيّاكُم وتَخَشُّعَ النِّفاقِ ، وهو أن يُرَى الجَسَدُ خاشِعاً والقلبُ لَيْسَ بخاشِعٍ .»(2)

3 - الإمامُ علىٌّ (عليه السلام): «وإيّاكَ أنْ يَنْزِلَ بِكَ المَوتُ وأنْتَ آبِقٌ مِنْ رَبِّكَ في طَلَبِ الدُّنيا.»(3)

ص: 223


1- . شمس/ 13.
2- . الحرانى، ابن شعبة، تحف العقول، ص 60.
3- . نهج البلاغه، نامۀ 69.

4 - الإمامُ علىٌّ (عليه السلام): «الجِهادَ الجِهادَ عِبادَ اللهِ . ألا وإنّي مُعَسْكِرٌ في يَوْمي هذا؛ فَمَنْ أرادَ الرَّواحَ إلَى اللهِ فَلْيَخرُجْ .»(1)

5 -

إيّاكَ أنْ تَعِظَ الرِّجالَ *** وقَد أصْبَحتَ مُحتاجاً إلَى الوَعظِ

ب) اسم مخصوص (مفعول به از باب اختصاص) را در عبارت هاى زير مشخص كنيد و نوع و اعراب آن را بازگو نماييد.

1 - نحنُ سُكّانَ المُدُنِ نَميلُ إلى التَّرَفِ .

2 - إنّا الأمَّهات لا نَدَّخِرُ جُهداً في تَربِيَةِ أبنائِنا.

3 - بِثُباتي أيُّها الصَّبورُ نِلْتُ آمالي.

4 - نحن أهلَ الإسلامِ نَسعَى إلى تَوحيدِ صُفوفِنا ضِدَّ الأعداءِ .

5 - أنا أيَّتُها المُجِدَّةُ أجتَهِدُ في دُروسي.

ج) عبارت هايى را كه زير آن ها خط كشيده شده است، كامل تركيب كنيد.

1 - الرّسولُ الأعظمُ (صلى الله عليه وآله) «إيَّاكُم وتَخَشُّعَ النِّفاقِ ، وهو أنْ يُرَى الجَسَدُ خاشِعاً والقَلْبُ لَيْسَ بخاشِعٍ .»(2)

2 - الإمامُ عليٌّ (عليه السلام): «الفَرائِضَ الفَرائِضَ ، أدُّوها إلَى اللهِ تُؤَدِّكُم إلَى الجَنَّةِ .»(3)

3 - نحنُ الطّلاّبَ شِعارُنا الجِدُّ.

4 - إنّا مَعشَرَ المُثابِرينَ لا نَيْأسُ .

5 - اللّهُمَّ اغْفِرْ لَنا أيَّتُها العِصابَةُ .

ص: 224


1- . نهج البلاغه، خطبۀ 182.
2- . الحرانى، ابن شعبة، تحف العقول، ص 60.
3- . نهج البلاغه، خطبۀ 167.

درس پانزدهم: حذف عامل نصب مفعول به (5)

اشتغال

اهداف درس

آشنايى با:

✓اشتغال، وجه تسميه و اصطلاحات مربوط به آن؛

✓حالت هاى اعرابى مشغولٌ عنه.

درآمد

گفتيم كه عامل نصب مفعولٌبه در پنج باب نحوى به طور وجوبى و قياسى حذف مى شود. در جلسات پيشين چهار باب از اين ابواب پنج گانه، يعنى باب ندا، تحذير، اغراء و اختصاص و احكام و مباحث مربوط به آن ها را بررسى كرديم. در اين درس پنجمين باب، يعنى باب اشتغال، را بررسى خواهيم كرد.

اشتغال

نوع پنجم از مفعولٌبه هايى كه عامل نصب آن ها به طور قياسى واجبُ الحذف است، مفعولٌبه باب اشتغال است. اشتغال بدين معنا است كه اسمى در آغاز سخن بيايد و پس از آن فعلى متعدى (متعدى بنفسه يا متعدى به حرف جر) ذكر شود كه اين فعل در ضمير آن

ص: 225

اسم يا در اسمى كه مضاف به ضمير آن اسم است، عمل نصب را انجام دهد، يا اين كه به واسطۀ حرف جر به ضمير آن اسم يا به اسم مضاف به ضمير آن اسم متعدى شود؛ براى نمونه در عبارت «زيداً رأيتُهُ » اسمى منصوب در ابتداى كلام آمده است، سپس فعلى متعدى قرار گرفته كه عمل نصب را در ضمير «هُ »، كه به «زيد» بر مى گردد، انجام داده است؛ يعنى، ضمير را در مقام مفعولٌبه خود منصوب كرده است.

همچنين گاه ممكن است اين فعل در اسمى كه مضاف به ضمير آن اسم است، عمل نصب را انجام دهد؛ مانند: «زيداً رأيتُ أخاهُ ».

گاه نيز فعلى كه پس از اسم آغاز جمله آمده است، متعدى بنفسه نيست؛ يعنى، مفعولٌبه مستقيم ندارد، بلكه به واسطۀ حرفى جر متعدى شده است؛ مانند: «زيداً مَرَرْتُ بِهِ ». فعل «مَرَّ، يَمُرُّ» فعلى لازم است و با حرف جرّ «بِ » متعدى مى شود.

گفتنى است كه عبارتى همچون «زيدٌ جاءَ » از باب اشتغال نيست؛ زيرا فعل پس از «زيد» عمل نصب را در ضمير آن انجام نداده است. بر اين اساس، نحويان براى تحقق باب اشتغال شرطى را قرار داده اند و آن اين كه فعل پس از اسم بايد به گونه اى باشد كه اگر آن فعل يا فعلى مترادف با آن بر اسم آغاز جمله مسلط شود، بتواند آن اسم را منصوب كند؛ به ديگر سخن اشتغال در صورتى محقق مى شود كه در عبارتى همچون «زيداً رأيتُهُ » اگر ضمير «هُ » از فعل «رأيتُ » حذف و اسم آغاز جمله (زيد) جانشين آن شود، بتواند آن اسم را منصوب كند. روشن است كه در اين عبارت چنين امكانى وجود دارد؛ يعنى، «رأيتُ زيداً» درست است.

اين شرط را براى افعالى كه به حرف جر متعدى مى شوند، نيز قرار داده اند؛ به اين معنا كه اگر فعلى متعدى بنفسه و مترادف با اين فعل بتواند اسم آغاز جمله را منصوب كند، آن عبارت از باب اشتغال خواهد بود؛ براى نمونه در عبارت «زيداً مَرَرتُ به» باب اشتغال تحقق دارد؛ زيرا اگر ضمير «ه» را حذف كنيم و به جاى «مَرَرتُ بِ -» فعلى متعدى بنفسه و

ص: 226

مترادف با آن، همچون «جاوَزتُ »، را بر «زيد» مسلط كنيم، فعل «جاوَزتُ » مى تواند «زيد» را منصوب كند و عبارت «جاوَزتُ زيداً» درست خواهد بود.

همچنين عبارت «زيداً ضَرَبتُ أخاهُ » نيز از باب اشتغال است؛ زيرا اگر به جاى «ضَرَبتُ » فعلى همچون «أهَنْتُ » قرار دهيم كه با معناى جمله تناسب داشته باشد و آن را بر «زيد» مسلط كنيم، آن فعل مى تواند «زيد» را منصوب كند. در اينجا زدنِ برادر زيد در واقع متضمن نوعى بى احترامى و اهانت به خود زيد نيز هست و مثل اين است كه بگوييم: «أهَنْتُ زيداً، ضَرَبتُ أخاهُ ».

اما جملۀ «زيدٌ جاءَ » از باب اشتغال نيست؛ زيرا اگر «جاءَ » را بر «زيد» مسلط كنيم، نمى توانيم بگوييم: «جاء زيداً»، بلكه بايد بگوييم: «جاءَ زيدٌ».

بنا بر اين، بايد فعل پس از اسم به گونه اى باشد كه اگر همان فعل يا فعلى مناسب با معناى آن را بر اسم مسلط كنيم، بتواند آن را منصوب كند.

وجه تسميۀ باب اشتغال

وجه تسميۀ باب اشتغال اين است كه در اين ساختار به جاى اين كه فعلِ پس از اسمِ آغاز جمله عمل نصب را در خودِ اسم انجام دهد، يا به خود اسم به واسطۀ حرف جر متعدى شود، فعل به ضمير اين اسم مشغول مى شود؛ مانند: «زيداً رأيتُهُ » يا به اسمى كه مضاف به ضمير اين اسم است، مشغول مى شود؛ مانند: «زيداً رأيتُ أخاهُ » يا به ضميرى كه به آن اسم بر مى گردد، متعدى مى شود مانند: «زيداً مَرَرتُ به» در واقع فعل به آن ضمير مشغول مى شود و نمى تواند عمل نصب را در خود اسم انجام دهد.

اصطلاحات باب اشتغال

الف) مشغولٌ عنه (مُشتَغَلٌ عنه): اسمى است كه فعل از آن رويگردان شده و به ضمير آن اسم مشغول مى شود.

ص: 227

ب) فعل مشغول (مُشتَغِل): به فعلِ پس از مشغولٌ عنه گفته مى شود؛ يعنى، فعلى كه به ضمير مشغول مى شود.

ج) مشغولٌبه (مُشتَغَلٌبه): ضميرى است كه فعل به آن مشغول مى شود.

اعراب مشغولٌ عنه

مشغولٌ عنه هم مى تواند در نقش مبتدا مرفوع شود و هم مى تواند در نقش مفعولٌبهِ فعلى واجبُ الحذف منصوب شود؛ براى نمونه واژۀ «الكتاب» را در عبارت «الكِتَاب قَرَأتُهُ » هم مى توان با رفع خواند: «الكتابُ قَرَأتُهُ » و هم مى توان با نصب خواند: «الكتابَ قَرَأتُهُ ».

در حالت رفع تركيب اين عبارت چنين است: «الكتابُ »: مبتدا، مرفوع به ضمّۀ ظاهر؛ «قَرَأ»: فعل ماضى، مبنى بر سكون؛ «تُ »: ضمير فاعلى، مبنى بر ضم، محلاً مرفوع؛ «هُ »: مفعولٌبه، مبنى بر ضم، محلاً منصوب و جملۀ «قَرَأتُهُ »: محلاً مرفوع، خبر.

همچنين عبارت «زَيدٌ مَرَرتُ به» اين گونه تركيب مى شود: «زَيدٌ»: مبتدا، مرفوع به ضمّه؛ «مَرَر»: فعل ماضى، مبنى بر سكون؛ «تُ »: فاعل، مبنى بر ضم، محلاً مرفوع؛ «بِهِ »: جار و مجرور، متعلّق به «مَرَرتُ » و جملۀ «مَرَرتُ به»: خبر، محلاً مرفوع.

در قرآن كريم نيز مشغولٌ عنه به صورت مرفوع به كار رفته است؛ مانند: (وَ اَلشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ اَلْغاوُونَ ) .(1) تركيب اين آيه چنين است: «الشُّعَراءُ »: مبتدا، مرفوع به ضمّه؛ «يَتَّبِعُ »: فعل مضارع، مرفوع به ضمّه به دليل تجرّد از نواصب و جوازم؛ «هُم»: مفعولٌبه، مبنى بر سكون، محلاً منصوب؛ «الغَاوُونَ »: فاعل، مرفوع به «واو» به نيابت از ضمّه و جملۀ «يَتَّبِعُهُمُ الغَاوُونَ »: محلاً مرفوع، خبر.

در حالت نصب مشغولٌ عنه نيز، عبارت «الكتابَ قَرَأتُهُ » اين گونه تركيب مى شود: «الكتابَ »: مفعولٌبه براى فعلى واجبُ الحذف كه تقدير آن «قَرَأتُ » است، منصوب به فتحۀ

ص: 228


1- . شعراء/ 224.

ظاهر؛ «قَرَأ»: فعل ماضى، مبنى بر سكون؛ «تُ »: فاعل، مبنى بر ضم، محلاً مرفوع؛ «هُ »: مفعولٌبه، مبنى بر ضم، محلاً منصوب و جملۀ «قَرَأتُهُ »: جملۀ مفسّره (تفسيريّه)، محلّى از اعراب ندارد. در اينجا در واقع جملۀ اصلى، فعل محذوف به همراه اسم منصوب، يعنى «قَرَأتُ الكتابَ » است و جملۀ «قَرَأتُهُ » تنها نقش تفسير و توضيح فعل محذوف را بر عهده دارد و بيان مى كند كه فعل محذوف، «قَرَأتُ » بوده است.

همچنين عبارت «زَيداً مَرَرتُ به» اين گونه تركيب مى شود: «زيداً»: مفعولٌبه براى فعلى واجبُ الحذف كه تقدير آن «جاوَزتُ » (فعلى متعدى بنفسه و مترادف با فعل «مَرَرتُ بِ -») است، منصوب به فتحۀ ظاهر؛ «مَرَر»: فعل ماضى، مبنى بر سكون؛ «تُ »: فاعل، مبنى بر ضم، محلاً مرفوع؛ «بِهِ »: جار و مجرور، متعلّق به «مَرَرتُ » و جملۀ «مَرَرتُ به»: جملۀ تفسيريه (مفسّره)، محلّى از اعراب ندارد.

حالت نصب مشغولٌ عنه نيز در قرآن كريم به كار رفته است؛ مانند: (وَ اَلسَّماءَ بَنَيْناها بِأَيْدٍ وَ إِنّا لَمُوسِعُونَ ) .(1) تركيب عبارت «السَّماءَ بَنَيْنَاهَا» در اين آيه چنين است: «السَّماءَ »: مفعولٌبه براى فعلى واجبُ الحذف كه تقدير آن «بَنَيْنَا» است، منصوب به فتحۀ ظاهر؛ «بَنَيْ »: فعل ماضى، مبنى بر سكون؛ «نا»: فاعل، مبنى بر سكون، محلاً مرفوع؛ «ها»: مفعولٌبه، مبنى بر سكون، محلاً منصوب و جملۀ «بَنَيْنَاهَا»: جملۀ تفسيريه (مفسّره)، محلّى از اعراب ندارد.

با توضيحاتى كه بيان شد، مى توان دريافت كه در حالت رفعِ مشغولٌ عنه، كلّ كلام يك جمله بيش تر نيست؛ يعنى، جمله اى اسميه كه مركب از مبتدا و خبر است و خبر آن، خود، جمله اى فعليه است. اما در حالت نصبِ مشغولٌ عنه، در واقع دو جمله وجود دارد: جملۀ اصلى كه مركب از فعل محذوف و مشغولٌ عنه است و جملۀ تفسيريّه كه محلّى از اعراب ندارد و تنها براى تفسير فعل محذوف مى آيد.

ص: 229


1- . ذاريات/ 47.

حالت هاى اعرابى مشغولٌ عنه

اشاره

با توجه به مطالب پيش گفته در حالت كلّى مشغولٌ عنه را مى توان در نقش مبتدا مرفوع كرد و جملۀ پس از آن را خبر به شمار آورد. همچنين مى توان مشغولٌ عنه را در نقش مفعولٌبهِ فعلى واجبُ الحذف منصوب كرد و جملۀ پس از آن را جملۀ تفسيريه به شمار آورد. از ميان اين دو نوع اعراب، در مجموع حالت رفع بر نصب برترى دارد؛ زيرا اگر مشغولٌ عنه منصوب شود، بايد براى نصب آن عامل محذوفى در تقدير فرض شود، در حالى كه براى رفع مشغولٌ عنه نيازى به تقدير هيچ محذوفى نيست. از سوى ديگر يكى از قواعد لفظى اعراب آن است كه عدم تقدير بهتر از تقدير است: «عَدَمُ التّقديرِ أولَى مِنَ التّقديرِ»؛ از اين رو تا جايى كه ممكن باشد بايد عبارت را به گونه اى تفسير كرد كه نيازى به تقدير نباشد.

بنا بر اين، در حالت كلى رفع مشغولٌ عنه از نصب آن بهتر است. اما گاه شرايطى پيش مى آيد كه نصب مشغولٌ عنه يا رفع آن واجب مى شود. گاهى هم هر دو وجه (نصب و رفع) جايز است. همچنين در حالتى كه هر دو وجه جايز است، گاه ترجيح با نصب و گاه ترجيح با رفع است. بنا بر اين، حالت هايى كه در اعراب مشغولٌ عنه پيش مى آيد، چهار حالت است: وجوب نصب، وجوب رفع، ترجيح نصب بر رفع و ترجيح رفع بر نصب.

البته يك حالت كم كاربرد نيز وجود دارد كه در آن جواز هر دو وجه يكسان است؛ يعنى، هم مى توان آن را مرفوع و هم منصوب كرد و هيچ يك بر ديگرى برترى ندارد. اما به دليل كاربرد اندك اين حالت از بحث پيرامون آن صرف نظر مى كنيم.

الف) وجوب نصب

وجوب نصب مشغولٌ عنه تنها يك مورد دارد؛ و آن هنگامى است كه مشغولٌ عنه پس از ادواتى بيايد كه تنها بر جملۀ فعليه وارد مى شوند؛ يعنى، مشغولٌ عنه پس از ادواتى بيايد كه تنها بر فعل وارد مى شوند و نمى توانند بر اسم وارد شوند.

ص: 230

مهم ترين ادواتى كه تنها بر جملۀ فعليه وارد مى شوند، سه دسته اند: 1. ادوات شرط؛ 2. حروف عَرْض و تحضيض؛ 3. ادوات استفهام، غير از همزۀ استفهام كه بر جملۀ اسميه نيز وارد مى شود.

بنا بر اين، اگر مشغولٌ عنه پس از ادوات شرط يا حروف عَرْض و تحضيض و يا ادوات استفهام، غير از همزه بيايد، حتماً منصوب مى شود؛ مانند: «إنْ زَيداً رَأيتَهُ فَسَلِّمْ عَلَيه»؛ اگر زيد را ديدى به او سلام كن. در اين عبارت «زيد» واجبُ النصب است؛ زيرا پس از ادوات شرط آمده است. از اين رو، نمى توان گفت: «إنْ زَيدٌ رأيتَهُ »؛ زيرا در اين صورت لازم مى آيد كه «إن» شرطيه بر جملۀ اسميه وارد شود، كه در اين حالت مشغولٌ عنه مرفوع و مبتدا خواهد بود. اما مى دانيم كه جملۀ شرط حتماً بايد فعليه باشد.

همچنين اگر مشغولٌ عنه پس از ادوات عرض و تحضيض بيايد، واجبُ النصب است؛ زيرا اين ادوات نيز تنها بر جملۀ فعليه وارد مى شوند. گفتنى است كه «عَرْض» به طلبى گفته مى شود كه با حالت رِفق و نرمى گفته شود و حالت تقاضاى دوستانه داشته باشد. «تحضيض» نيز طلبى است كه با جدّيت و قوّت همراه باشد. ادوات عرض و تحضيض عبارت اند از: «ألا، هلّا، لَوْلا، لَوْما و ألّا»؛ مانند: «هَلّا عَليّاً تُكرِمُهُ »؛ على را گرامى نمى دارى ؟ در اين عبارت «عليّاً» مفعولٌبه براى فعلى واجبُ الحذف است كه تقدير آن «تُكرِمُ » است. در اين عبارت نمى توان گفت: «هَلّا عَليٌّ تُكرِمُهُ »؛ زيرا در اين صورت «عليّ » مبتدا خواهد شد و ادات تحضيض نيز بر جملۀ اسميه وارد خواهد شد كه جايز نيست.

همچنين اگر ادات استفهامى غير از همزه بر مشغولٌ عنه وارد شود، باز مشغولٌ عنه بايد منصوب شود؛ براى نمونه در عبارت «مَتَى الكتابَ قَرَأتَهُ؟»؛ كِى كتاب را خواندى ؟ چون «الكتابَ » پس از ادات استفهام آمده است، بايد در نقش مفعولٌبهِ فعل محذوف منصوب شود تا «مَتَى» بر جملۀ فعليه وارد شده باشد؛ زيرا اگر «الكتاب» را مرفوع بخوانيم، لازم مى آيد كه «متى» بر مبتدا وارد شود كه جايز نيست.

ص: 231

ب) وجوب رفع

حالت دوم از حالت هاى اعراب مشغولٌ عنه آن است كه مشغولٌ عنه در نقش مبتدا به طور وجوبى مرفوع شود. اين حالت، خود دو مصداق دارد:

1. مشغولٌ عنه پس از ادواتى بيايد كه تنها بر جملۀ اسميه وارد مى شوند و نمى توانند بر جملۀ فعليه وارد شوند. ادواتى كه تنها بر جملۀ اسميه وارد مى شوند و در اين بحث كاربرد دارند، دو مورد هستند:

الف) إذاى فُجائيه؛ مانند: «خَرَجتُ مِن البَيتِ فَإذا الجَوُّ يَملَؤُهُ الضَّبابُ »؛ از خانه خارج شدم، ناگهان ديدم كه آسمان پر از مه است. در اين عبارت «الجَوّ» بايد مرفوع شود تا نقش مبتدا را داشته باشد و نمى تواند منصوب شود؛ زيرا «إذاى فجائيه» تنها بر جملۀ اسميه وارد مى شود.

ب) «واوِ» حاليه؛ مانند: «جِئتُ والسَّيّارَةُ يَقُودُها أخي»؛ آمدم در حالى كه برادرم اتومبيل را مى راند. در اين عبارت از آنجا كه «السّيّارة» پس از «واوِ» حاليه آمده و جملۀ «السّيّارةُ يَقودُها أخي» جمله اى حاليه است، مرفوع كردن «السّيّارة» واجب است؛ زيرا پس از «واوِ» حاليه آمده است و «واوِ» حاليه در اين شرايط تنها بر جملۀ اسميه وارد مى شود. بنا بر اين، در اين عبارت «السّيّارةُ » مبتدا و جملۀ «يَقودُها أخي» خبر آن است و جملۀ «السَّيّارَةُ يَقُودُها أخي» جمله اى اسميه است كه پس از «واوِ» حاليه آمده است.

2. پس از مشغولٌ عنه واژه اى بيايد كه مابعد آن نتواند در ماقبل آن عمل كند؛ يعنى، اين واژه از واژه هاى صدارت طلب باشد. واژه هاى صدارت طلب كلماتى هستند كه بايد در صدر (آغاز) جمله بيايند و عاملى كه پس از آن ها قرار گرفته است، هيچ گاه نمى تواند در واژۀ ماقبل آن ها عمل كند.

كلمات صدارت طلبى كه در اشتغال كاربرد دارند، عبارت اند از:

الف) ادوات استفهام؛ مانند «زَيدٌ هَلْ رَأيتَهُ » كه در اين عبارت «زَيد» بايد مرفوع شود؛ زيرا پس از مشغولٌ عنه واژه اى صدارت طلب قرار دارد و اجازه نمى دهد كه مابعد آن (رأيتَ )

ص: 232

در «زيد» عمل كند. در اصطلاح مى گويند: «ما لا يَعمَلُ في اسمٍ لا يُفَسِّرُ لَهُ عاملاً»؛ آنچه صلاحيت عمل در كلمه اى را ندارد، نمى تواند عامل محذوفى را براى آن تفسير كند. در اينجا نيز اگر «زيد» را منصوب بخوانيم، لازم مى آيد كه جملۀ «رأيتَهُ » جمله اى تفسيريه باشد كه فعل محذوف «رأيتَ » را، كه قبل از «زيد» قرار داشته و اكنون در تقدير فرض مى شود، تفسير كند، در حالى كه اساساً «رأيتَ » نمى تواند در «زيد» عمل كند. از اين رو به طريق اولى نمى تواند عامل محذوفى را براى «زيد» تفسير كند. در اين عبارت «زيدٌ» مبتدا و جملۀ «هَل رأيتَهُ » محلاً مرفوع و خبر است.

ب) ادوات شرط؛ مانند «عليٌّ إنْ رأيتَهُ أكرِمْهُ » كه در اين عبارت «عليّ » حتماً بايد مرفوع شود؛ زيرا «إنْ » شرطيه صدارت طلب است و اجازه نمى دهد كه فعل پس از آن (رأيتَ ) در ماقبل آن (عليّ ) عمل كند و چون صلاحيت عمل كردن در «عليّ » را ندارد، به طريق اولى نمى تواند عامل نصب «عليّ » را تفسير كند. بنا بر اين، «علىّ » مبتدا و كلّ جملۀ شرط و جواب شرط محلاً مرفوع و خبر است.

ج) ادوات عرض و تحضيض، «لامِ » ابتدا، «كَمِ » خبريه، «ماى تعجبيّه»، «ماى نافيه» و «إنّ » و اخوات آن؛ مانند: «خالِدٌ هلّا دَعَوْتَهُ »، «الخيرُ لَأنا أفعَلُهُ »، «زُهَيرٌ كَم أكرَمتَهُ »، «الخُلقُ الحَسَنُ ما أطيَبَهُ »، «الشَّرُّ ما فَعَلتُهُ » و «أسامَةُ إنّي أحِبُّهُ ».

ج) ترجيح نصب بر رفع

ترجيح نصب مشغولٌ عنه بر رفع آن در سه مورد رخ مى دهد:

1. پس از مشغولٌ عنه فعل امر، نهى يا دعا بيايد؛ مانند: «أباكَ اِحْتَرِمْهُ ». تركيب اين عبارت چنين است: «أبا» مفعولٌبه براى فعلى واجبُ الحذف كه تقدير آن «اِحتَرِمْ » است، منصوب به «الف»؛ «كَ »: مضافٌ اليه، مبنى بر فتح، محلاً مجرور؛ «اِحتَرِمْ »: فعل امر، مبنى بر سكون؛ فاعل آن ضمير مستتر كه تقدير آن «أنتَ » و محلاً مرفوع است؛ «هُ »: مفعولٌبه، مبنى بر ضم، محلاً منصوب و جملۀ «اِحتَرِمْهُ »: جملۀ تفسيريه، محلّى از اعراب ندارد.

ص: 233

علت ترجيح نصب بر رفع آن است كه اگر «أبا» مرفوع و گفته شود: «أبوكَ اِحتَرِمْهُ »، جمله به صورت اسميه درخواهد آمد و در اين حالت «أبو» مبتدا، «كَ » مضافٌ اليه و جملۀ «اِحتَرِمْهُ » خبر خواهد بود. در حالى كه مى دانيم اگر خبر جمله باشد، بهتر است جمله، جمله اى خبرى باشد، نه انشايى. بنا بر اين، اشكال جملۀ «أبوكَ اِحتَرِمْهُ » آن است كه خبر آن، جمله اى انشايى (طلبى) است و اين عبارت هرچند غلط نيست، اما كاربرد آن فصيح نيست.

همچنين در عبارت «عَليّاً لا تَضْرِبْهُ »؛ على را نزن، پس از مشغولٌ عنه فعل نهى آمده است. در اينجا نيز به اين دليل نصب را بر رفع ترجيح مى دهيم كه جمله به حالت فعليه درآيد.

در عبارت «أخاكَ وَفَّقَهُ اللهُ »؛ خدا برادرت را موفق كناد، نيز نصب را بر رفع ترجيح مى دهيم تا جمله حالت فعليه بگيرد و خبر، جمله اى انشايى (طلبى) نباشد.

2. مشغولٌ عنه پس از ادواتى بيايد كه اغلب بر فعل وارد مى شوند.

پركاربردترين اين ادوات همزۀ استفهام است.

همزۀ استفهام هم مى تواند بر جملۀ فعليه و هم مى تواند بر جملۀ اسميه وارد شود، ولى بيش تر بر جملۀ فعليه وارد مى شود. از اين رو بهتر است در عبارتى همچون «أكتابكَ قَرَأتَهُ؟»؛ آيا كتابت را خواندى ؟ مشغولٌ عنه را منصوب كنيم و بگوييم: «أكتابَكَ قَرَأتَهُ؟». علت ترجيح نصب بر رفع اين است كه در حالت نصب، «كتاب» مفعولٌبه فعلى واجبُ الحذف است كه تقدير آن «قَرَأتَ » است و در اين حالت همزۀ استفهام در واقع بر فعل محذوف وارد شده است، در حالى كه اگر مرفوع شود، لازم مى آيد كه همزۀ استفهام بر جملۀ اسميه، يعنى بر مبتدا داخل شود و اين كاربرد اگرچه نادرست نيست، اما كاربرد فصيحى محسوب نمى شود.

3. مشغولٌ عنه توسط حرف عطف به جمله اى فعليه عطف شود؛ مانند: «جاءَ عليٌّ وصَديقَهُ أكرَمتُهُ »؛ على آمد و من هم دوست او را گرامى داشتم. در اين عبارت به اين دليل

ص: 234

نصب مشغولٌ عنه بر رفع آن ترجيح داده مى شود كه در اين حالت «صديقَ » مفعولٌبه فعلى محذوف است و در واقع پس از «واو» جملۀ فعليه تشكيل مى شود و اين جمله به جملۀ فعليۀ پيش از خود عطف خواهد شد و بهتر است تناسب ميان معطوف و معطوفٌ عليه رعايت شود. گفتنى است كه اگر «صديق» مرفوع و مبتدا محسوب شود، پس از «واو» يك جملۀ اسميه تشكيل مى شود كه بر جملۀ فعليه عطف شده است و اگرچه عطف جملۀ اسميه بر جملۀ فعليه نادرست نيست، اما عطف جملۀ فعليه بر فعليه مناسب تر و فصيح تر است.

همچنين در آيۀ مبارك (وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاّ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً * وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَى اَلنّاسِ عَلى مُكْثٍ وَ نَزَّلْناهُ تَنْزِيلاً) ،(1) «قرآناً» پس از حرف عطفى آمده است كه پيش از آن جمله اى فعليه قرار دارد. از اين رو «قرآناً» منصوب شده است تا جملۀ فعليه بر فعليه عطف شود.

د) ترجيح رفع بر نصب

ترجيح رفع مشغولٌ عنه بر نصب هنگامى است كه مشغولٌ عنه هيچ يك از حالت هاى سه گانۀ بالا را نداشته باشد. علت آن نيز، همان گونه كه بيان شد، اين است كه در حالت كلّى رفع مشغولٌ عنه بر نصب آن ترجيح دارد؛ زيرا نيازى به تقدير ندارد؛ براى نمونه در عبارت «عليٌّ رَأيتُهُ » ترجيح با رفع است؛ زيرا در شمار هيچ يك از حالات سه گانۀ فوق نيست. در اين عبارت «عليٌّ » مبتدا، «رأيتُ »: فعل و فاعل، «هُ »: مفعولٌبه و جملۀ «رأيتُهُ » خبر است. گفتنى است كه در اينجا مى توان مشغولٌ عنه را منصوب كرد و گفت: «عليّاً رأيتُهُ »، ولى در اين حالت لازم مى آيد كه براى مشغولٌ عنه فعل محذوفى را در تقدير فرض كنيم كه طبق قاعدۀ «عَدَمُ التَّقديرِ أولَى مِن التَّقديرِ» بهتر است تا جايى كه امكان دارد از اين كار پرهيز كنيم.

ص: 235


1- . اسراء/ 105 و 106.

چكيده

✓اشتغال بدين معنا است كه اسمى در آغاز سخن بيايد و پس از آن فعلى متعدى (متعدى بنفسه يا متعدى به حرف جر) ذكر شود كه اين فعل در ضمير آن اسم يا در اسمى كه مضاف به ضمير آن اسم است، عمل نصب را انجام دهد، يا اين كه به واسطۀ حرف جر به ضمير آن اسم يا به اسم مضاف به ضمير آن اسم متعدى شود.

✓اصطلاحات باب اشتغال عبارت اند از:

الف) مشغولٌ عنه (مُشتَغَلٌ عنه): اسمى است كه فعل از آن رويگردان شده و به ضمير آن اسم مشغول مى شود.

ب) فعل مشغول (مُشتَغِل): به فعلِ پس از مشغولٌ عنه گفته مى شود؛ يعنى، فعلى كه به ضمير مشغول مى شود.

ج) مشغولٌبه (مُشتَغَلٌبه): ضميرى است كه فعل به آن مشغول مى شود.

✓مشغولٌ عنه مى تواند مرفوع يا منصوب شود. در حالت رفع، مشغولٌ عنه مبتدا و جملۀ پس از آن خبر محسوب مى شود. در حالت نصب، مشغولٌ عنه مفعولٌبهِ فعلى واجبُ الحذف است و جملۀ پس از آن جملۀ تفسيريّه به شمار مى رود.

✓در حالت كلّى رفع مشغولٌ عنه از نصب آن بهتر است، اما گاه شرايطى پيش مى آيد كه نصب مشغولٌ عنه يا رفع آن واجب مى شود. گاهى هم هر دو وجه جايز است. در حالتى نيز كه هر دو وجه جايز است، گاه ترجيح با نصب و گاه با رفع است. بنا بر اين، حالت هاى اعرابى مشغولٌ عنه در مجموع چهار حالت است: وجوب نصب، وجوب رفع، ترجيح نصب بر رفع و ترجيح رفع بر نصب.

✓وجوب نصب مشغولٌ عنه تنها در يك مورد رخ مى دهد و آن هنگامى است كه مشغولٌ عنه پس از ادواتى بيايد كه تنها بر جملۀ فعليه وارد مى شوند. مهم ترين اين ادوات سه دسته است:

الف) ادوات شرط؛

ص: 236

ب) حروف عَرْض و تحضيض؛

ج) ادوات استفهام، به جز همزۀ استفهام كه بر جملۀ اسميه هم وارد مى شود.

✓وجوب رفع مشغولٌ عنه دو مورد دارد:

الف) مشغولٌ عنه پس از ادواتى بيايد كه تنها بر جملۀ اسميه وارد مى شوند؛ يعنى پس از «إذاى فُجائيه» و «واوِ حاليه» بيايد؛

ب) پس از مشغولٌ عنه واژه اى بيايد كه مابعد آن نتواند در ماقبل آن عمل كند؛ به عبارت ديگر يكى از كلمات صدارت طلب بيايد.

✓ترجيح نصب مشغولٌ عنه بر رفع آن در سه مورد رخ مى دهد:

الف) پس از مشغولٌ عنه فعل امر، نهى يا دعا بيايد؛

ب) مشغولٌ عنه پس از ادواتى بيايد كه اغلب بر فعل وارد مى شوند؛

ج) مشغولٌ عنه توسط حرف عطف به جمله اى فعليه عطف شود.

✓ترجيح رفع مشغولٌ عنه بر نصب آن هنگامى است كه مشغولٌ عنه هيچ يك از حالت هاى سه گانۀ پيشين را نداشته باشد. علت آن نيز اين است كه در حالت كلّى رفع مشغولٌ عنه بر نصب آن ترجيح دارد؛ زيرا در حالت نصب نيازى به تقدير نيست.

تمرين

الف) مشغولٌ عنه، مشغول و مشغولٌبه را در عبارت هاى زير مشخص كنيد.

1 - (وَ اَلْأَرْضَ وَضَعَها لِلْأَنامِ ) (1)

2 - العاجِزَ أخَذتُ بِيَدِهِ .

3 - هَل خالداً أكْرَمْتَهُ؟

4 - نَظَرتُ فإذا الطّائرةُ يَركَبُها صديقي.

5 - الفُقَراء لا تُضَيِّعْهُم.

ص: 237


1- . الرحمن/ 10.

6 - الأهرامُ إنْ شاهَدتَها بَهَرَتْكَ .

ب) مشغولٌ عنه را در عبارت هاى زير مشخص كنيد و حكم آن (وجوب نصب يا رفع يا ترجيح يكى بر ديگرى) و دليل آن را بازگو نماييد.

1 - الشَّرير اِجْتَنِبْهُ .

2 - وَطَنكَ ألا تَخدِمُهُ .

3 - إنِ البُستان دَخَلتَهُ فَلا تَقطِفْ أثمارَهُ .

4 - أصَديقكَ عُدْتَهُ؟

5 - الكَريم إنْ عاوَنْتَهُ شَكَرَكَ .

6 - صَديقكَ رَأيتُهُ في السّوقِ .

ج) عبارت هايى را كه زير آن ها خط كشيده شده است، كامل تركيب كنيد.

1 - (إِنّا كُلَّ شَيْ ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ) (1)

2 -

مَتَى الوُدَّ تُصْفِيهِ إذا كُنتَ كُلَّمَا *** بَدَتْ زَلَّةٌ مِن صاحبٍ تَتَعَتَّبُ

3 - (وَ اَلْأَرْضَ فَرَشْناها فَنِعْمَ اَلْماهِدُونَ ) (2)

4 -

مَهْما لَئيمَ القَومِ أكْرَمْتَهُ *** فَلَنْ تَراهُ صاحِباً مُخْلِصاً

ص: 238


1- . قمر/ 49.
2- . ذاريات/ 48.

درس شانزدهم: تنازع

اهداف درس

آشنايى با:

✓تنازع؛

✓چگونگى عمل دو متنازِع در متنازَعٌفيه؛

✓انواع دو عامل متنازع؛

✓نحوۀ اعراب در تنازع؛

✓اولويت عمل در معمول ظاهر.

تنازع

تنازع به اين معنا است كه دو عامل بر سر يك معمول نزاع داشته باشند. در واقع اگر در جمله اى نخست دو عامل و سپس يك واژه بيايد و اين دو عامل هر دو بخواهند در آن واژه عمل كنند، تنازع پيش مى آيد. «تنازُع» مصدر باب «تفاعل» و دربردارندۀ معناى مشاركت است؛ يعنى، نزاعى كه بين دو طرف به وجود مى آيد. در اينجا اين دو عامل متقدم بر سر عمل در واژۀ متأخر نزاع دارند؛ مانند: «رَأيتُ وأكرَمتُ حُسَيناً». در اين عبارت «رَأيتُ » و «أكرَمتُ » هر دو فعل و فاعل اند. «حسيناً» نيز مفعولٌبه است كه در گام نخست مى تواند هم مفعولٌبهِ «رأيتُ » و هم مفعولٌبهِ «أكرمتُ » باشد. بنا بر اين، فعل هاى «رأيتُ » و

ص: 239

«أكرَمتُ » در اين عبارت بر سر واژۀ «حسيناً» نزاع دارند و هر دو فعل به اين واژه به عنوان مفعولٌبه خود نياز دارند.

همچنين در عبارت «جاءَ وجَلَسَ زَيدٌ في الصَّفِّ »، فعل هاى «جاءَ » و «جَلَسَ » بر سر «زَيدٌ» نزاع دارند و هر دو به آن به عنوان فاعل خود نياز دارند. در اين عبارت نيز بين اين دو عامل تنازع وجود دارد.

همچنين در آيۀ مبارك (آتُونِي أُفْرِغْ عَلَيْهِ قِطْراً) ،(1) فعل هاى «آتوني» و «أفرِغْ » بر سر «قِطراً» نزاع دارند. «آتونى» فعلى دومفعولى است كه ضمير «ى»، كه در انتهاى آن آمده، مفعولٌبه نخست آن است و مفعولٌبه دوم ندارد. فعل «أفرِغْ » نيز فعلى يك مفعولى است، كه در اينجا پس از آن مفعولٌبه نيامده است. بنا بر اين، «قِطراً» يا بايد مفعولٌبه دومِ فعل «آتوني» باشد كه به مفعول دوم نياز دارد و يا مفعولٌبهِ فعل «أفرِغْ ».

در كتابهاى نحوى معمولاً تنازع اين گونه تعريف مى شود: «التَّنازُعُ تَوَجُّهُ عامِلَينِ إلى مَعمولٍ واحدٍ متأخر عَنهُما»؛ تنازع آن است كه دو عامل به يك معمول متأخر متوجه باشند. از اين تعريف چنين برداشت مى شود كه اگر واژۀ مورد نزاع بر اين دو عامل مقدم شود يا در وسط آن ها قرار گيرد، تنازع محقّق نخواهد شد؛ براى نمونه اگر عبارت «رَأيتُ وأكرَمتُ حُسَيناً» به «حسيناً رَأيتُ وأكرَمتُ » تغيير يابد، ديگر تنازعى در ميان نخواهد بود؛ زيرا «حسيناً» از اين دو عامل متأخر نيست. همچنين اگر «حُسيناً» در وسط دو عامل بيايد: «رَأيتُ حسيناً وأكرَمتُ »، باز هم تنازع محقق نخواهد شد.

در تنازع، عامل نخست را «مُتَنازِع اوّل»، عامل دوم را «مُتَنازِع دوم» و واژۀ مورد نزاع را «مُتَنازَعٌفيه» مى نامند.

ص: 240


1- . كهف/ 96.

چگونگى عمل دو متنازِع در متنازَعٌفيه

شيوۀ عمل دو عامل متنازِع (متنازِعَين) در متنازَعٌفيه تنها دو حالت دارد:

الف) شيوۀ عمل دو متنازِع در متنازَعٌفيه يكسان باشد؛ براى نمونه هر دو متنازع، متنازَعٌفيه را به عنوان فاعل خود بخواهند؛ مانند: «جاءَ وجَلَسَ عليٌّ في الصّفِّ ». در اين عبارت هر دو فعل «جاءَ » و «جَلَسَ »، واژۀ «عليٌّ » را به عنوان فاعل خود نياز دارند.

يا اين كه هر دو عامل، متنازَعٌفيه را به عنوان مفعولٌبه خود بخواهند؛ مانند: «رَأيتُ وأكرَمتُ حُسَيناً» كه در آن، هر دو فعل «رأيتُ » و «أكرَمتُ »، واژۀ «حسيناً» را در مقام مفعولٌبه خود نياز دارند. همچنين در آيۀ مبارك (يُرِيدُ اَللّهُ لِيُبَيِّنَ لَكُمْ وَ يَهْدِيَكُمْ سُنَنَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ ) ،(1) دو فعل «لِيُبَيِّنَ » و «يَهدِيَكُم»، واژۀ «سُنَن» را در مقام مفعولٌبه خود، نياز دارند با اين تفاوت كه فعل «يَهدِيَكُم»، آن را در مقام مفعولٌبه دوم خود مى خواهد؛ چون ضمير «كُم» مفعولٌبه اول آن است.

يا اين كه هر دو عامل، متنازَعٌفيه را در مقام مجرور خود بخواهند؛ مانند: «اِستَنَرتُ وارتَشَدتُ بِعِلمِكَ ». در اين عبارت دو فعل «اِستَنَرتُ » و «اِرتَشَدتُ » بر سر جار و مجرور «بِعِلمِ » نزاع دارند.

ب) شيوۀ عمل دو متنازِع در متنازَعٌفيه متفاوت باشد؛ براى نمونه يك عامل، متنازَعٌفيه را در مقام فاعل و عامل ديگر آن را در مقام مفعولٌبه خود بخواهد؛ مانند: «رَأيتُ وأكرَمَني زَيدٌ». در اين عبارت فعل «رَأيتُ » و «أكرَمَني» بر سر «زَيد» نزاع دارند. «رَأيتُ » فاعل دارد، ولى به مفعولٌبه نياز دارد؛ يعنى «زَيد» را در مقام مفعولٌبه خود مى خواهد، در حالى كه «أكرَمَني» مفعولٌبه دارد و به فاعل نياز دارد و «زَيد» را در مقام فاعل خود مى طلبد. در اينجا شيوۀ عمل فعل «رَأيتُ » و «أكرَمَني» در «زَيد» متفاوت است.

ص: 241


1- . نساء/ 26.

انواع دو عامل متنازِع

بحث ديگرى كه در باب تنازع مطرح است، نوع دو عامل متنازع است؛ به اين معنا كه چه واژه هايى مى توانند بر سر يك معمول نزاع داشته باشند و نوع اين واژه ها چيست ؟

در پاسخ بايد گفت كه دو عامل تنازع بايد يكى از سه حالت زير را داشته باشند:

الف) هر دو فعل متصرّف باشند؛ مانند: «رَأيتُ وأكرَمتُ حُسَيناً» كه در اين عبارت هر دو فعل «رأيتُ » و «أكرَمتُ » متصرّف اند.

ب) هر دو شبه فعل متصرّف باشند؛ يعنى هر دو از اسم هايى باشند كه مانند فعل متصرّف عمل مى كنند؛ مانند آيۀ مبارك (وَ إِنْ أَدْرِي أَ قَرِيبٌ أَمْ بَعِيدٌ ما تُوعَدُونَ ) (1) كه در اين آيه «قريبٌ » و «بعيدٌ» هر دو صفت مشبّهه اند و همانند فعل متصرّف عمل مى كنند؛ به اين معنا كه «قريبٌ » مانند فعل «يَقرُبُ » و «بعيدٌ» مانند فعل «يَبعُدُ» عمل مى كند. در اينجا «قريبٌ » و «بعيدٌ» بر سر اسم موصول «ما» نزاع دارند و هر دو آن را در مقام فاعل خود طلب مى كنند.

ج) يكى از دو متنازع فعل متصرّف و ديگرى شبه فعل متصرّف باشد؛ مانند آيۀ مبارك (فَأَمّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ فَيَقُولُ هاؤُمُ اِقْرَؤُا كِتابِيَهْ ) (2) كه در آن اسم فعل «هَاؤُمُ »، كه به معناى فعل امر «خُذُوا» است، و فعل متصرّف «اِقرَؤُا» بر سر «كِتابِيَه» نزاع دارند و هر دو آن را در مقام مفعولٌبه خود طلب مى كنند، اما اوّلى اسم فعل (شبه فعل متصرّف) و دومى فعل متصرّف است.

با اين توضيح روشن مى شود كه تنازع نمى تواند بين دو حرف يا بين يك حرف و كلمه اى غير از حرف يا بين دو فعل جامد و يا بين يك فعل جامد و كلمه اى ديگر رخ دهد. همچنين نمى تواند بين دو اسمى كه شبه فعل متصرّف نيستند (مثلاً بين دو اسم جامد) رخ دهد، بلكه

ص: 242


1- . انبياء/ 109.
2- . حاقّه/ 19.

دو متنازع بايد فعل متصرّف يا شبه فعل متصرّف و يا يكى فعل متصرّف و ديگرى شبه فعل متصرّف باشد.

نحوۀ اعراب در تنازع

ناگفته پيداست كه يك واژه نمى تواند در آنِ واحد معمولِ دو عامل باشد؛ به عبارت ديگر «توارُد عامِلَين» بر معمول واحد جايز نيست. از اين رو در باب تنازع، كه دو عامل بر سر يك معمول نزاع دارند، هر دو عامل نمى توانند در متنازعٌفيه عمل كنند. بنا بر اين، در اينجا اين پرسش مطرح مى شود كه براى حلّ نزاع بين دو عامل چه بايد كرد؟

در پاسخ بايد گفت كه براى حلّ اين نزاع بايد يكى از دو عامل در معمولِ ظاهر و عامل ديگر در ضمير آن معمول عمل كند؛ يعنى، عمل در متنازعٌفيه به يكى از اين دو عامل محدود مى شود و عامل ديگر در ضمير متنازعٌفيه عمل مى كند؛ براى نمونه در عبارت «جاءَ وجَلَسَ زيدٌ» مى توان «زَيدٌ» را فاعلِ «جاءَ » (عامل نخست) دانست و ضمير مستتر «هُوَ» را، كه به «زيد» بر مى گردد، فاعلِ «جَلَسَ » (عامل دوم) محسوب كرد. بنا بر اين، عبارت فوق را چنين تركيب مى كنيم: «جاءَ »: فعل ماضى، مبنى بر فتح؛ «وَ»: حرف عطف، مبنى بر فتح، محلّى از اعراب ندارد؛ «جَلَسَ »: فعل ماضى، مبنى بر فتح؛ فاعل آن: ضمير مستتر «هُوَ»، در محلّ رفع؛ «زَيدٌ»: فاعلِ «جاءَ »، مرفوع به ضمّۀ ظاهر.

يا مى توان برعكس عمل كرد؛ يعنى، «زيدٌ» را فاعلِ «جَلَسَ » و ضمير مستتر «هُوَ» را فاعلِ «جاءَ » دانست. در اين حالت عبارت بالا اين گونه تركيب مى شود: «جاءَ »: فعل ماضى، مبنى بر فتح؛ فاعل آن: ضمير مستتر «هُوَ»؛ «وَ»: حرف عطف، مبنى بر فتح، محلّى از اعراب ندارد؛ «جَلَسَ »: فعل ماضى، مبنى بر فتح؛ «زيدٌ»: فاعلِ «جَلَسَ »، مرفوع به ضمّۀ ظاهر.

ص: 243

اولويت عمل در معمول ظاهر

اشاره

از ديدگاه همۀ نحويان عملِ هر كدام از دو عامل تنازع در معمول ظاهر جايز است؛ يعنى، هم عامل نخست مى تواند در متنازعٌفيه (اسم ظاهر) عمل كند تا عامل دوم در ضمير آن عمل كند و هم عامل دوم مى تواند در متنازعٌفيه عمل كند تا عامل نخست در ضمير متنازعٌفيه عمل كند. اما بحثى كه در اين زمينه مطرح است اين است كه اولويت عمل در معمول ظاهر با كدام عامل است.

در اينجا دو ديدگاه مختلف در بين نحويان وجود دارد:

الف) ديدگاه كوفيان

الف) ديدگاه كوفيان(1)

ديدگاه نحويان كوفى در تنازع اين است كه بهتر است عمل در متنازعٌفيه به عامل نخست داده شود و عامل دوم در ضمير آن عمل كند؛ براى نمونه در عبارت «جاءَ وجَلَسَ زَيدٌ» بهتر است كه «زيد» را فاعل «جاءَ » و ضمير مستتر «هُوَ» را فاعل «جلسَ » دانست.

همچنين در عبارت «أكرَمَني ورَأيتُهُما أخَواكَ »، ضمير «ى» مفعولٌبه فعل «أكرَمَني» است و اين فعل به فاعل نياز دارد و فعل «رَأيتُ » فاعل دارد، اما به يك مفعولٌبه نيازمند است. بنا بر اين، در اين عبارت عامل دوم (رَأيتُ ) در ضمير «أخوا» (هُما) و عامل نخست (أكرَمَني) در اسم ظاهر (أخَوا) عمل كرده است. از اين رو در اين عبارت «أخوا» فاعلِ «أكرَمَني» و «هُما» مفعولٌبهِ «رَأيتُ » محسوب مى شود.

همچنين در عبارت «سَألتُ وأجابُوني الطُّلّابَ »، «سَألتُ » فاعل دارد (تُ ) و مفعولٌبه مى خواهد و «أجابَ » مفعولٌبه دارد و فاعل مى خواهد. در اِعراب كنونى، «سَألتُ » در

ص: 244


1- در دانش نحو دو مكتب نحوى مشهور وجود دارد: يكى مكتب بصريان و ديگرى مكتب كوفيان كه اين دو مكتب در بسيارى از مباحث نحوى با هم اختلاف نظرهايى دارند.

متنازَعٌفيه (الطُّلّاب) عمل كرده و از اين رو منصوب شده است و «أجابَ » در ضمير آن (و) عمل كرده است.

البته بايد توجه داشت كه هنگامى كه گفته مى شود كوفيان عمل در متنازَعٌفيه (اسم ظاهر) را به عامل نخست و عمل در ضمير آن را به عامل دوم مى دهند، منظور اين نيست كه كوفيان تنها همين حالت را جايز مى دانند، بلكه ديدگاه برتر نزد كوفيان اين حالت است و گرنه نحويان كوفى نيز عملِ عامل نخست در ضمير متنازَعٌفيه و عمل عامل دوم در خود متنازَعٌفيه را جايز مى دانند.

ب) ديدگاه بصريان

از ديدگاه مكتب بصره اولويت عمل در متنازَعٌفيه ظاهر به عامل دوم داده مى شود؛ زيرا اين عامل از عامل نخست به متنازَعٌفيه نزديك تر است و عمل در ضمير متنازَعٌفيه به عامل نخست داده مى شود؛ براى نمونه در عبارت «جاءَ وجَلَسَ زَيدٌ» مطابق ديدگاه بصريان بهتر است كه «زَيدٌ» را فاعلِ «جَلَسَ » و ضمير مستتر «هُوَ» را فاعل «جاءَ » بدانيم.

همچنين مطابق ديدگاه بصريان بهتر است به جاى «أكرَمَني وَرَأيتُهُما أخَواكَ » گفته شود: «أكرَماني ورَأيتُ أخَوَيكَ »؛ يعنى «أخَوَيْ » مفعولٌبهِ «رَأيتُ » (عامل دوم) و ضمير «أخَوَيْ » (ا) فاعل «أكرَما» (عامل نخست) محسوب شود.

نكته

نكته اى كه در مورد ديدگاه بصريان مطرح است اين است كه در اين حالت كه عمل در اسم ظاهر به عامل دوم داده مى شود، اگر عامل نخست به متنازَعٌفيه در مقام فاعل نياز داشته باشد، بايد ضمير متنازَعٌفيه به عامل نخست داده شود و اين ضمير حتماً بايد ذكر شود؛ مانند: «أكرَماني ورَأيتُ أخَوَيكَ ». در اينجا نمى توان ضمير فاعلى (ا) را از «أكرَما» حذف كرد؛ زيرا فاعل را نمى توان از جمله حذف كرد. اما اگر عمل در اسم ظاهر، مطابق نظر بصريان، به عامل دوم داده شود و عامل نخست متنازَعٌفيه را در نقشى غير از فاعل يا نايب

ص: 245

فاعل بخواهد، نمى توان ضمير متنازَعٌفيه را به عامل نخست داد؛ يعنى، ضميرى كه به متنازَعٌفيه بر مى گردد، در اينجا واجبُ الحذف است؛ براى نمونه در عبارت «رَأيتُ وأكرَمتُ أخَوَيكَ »، طبق نظر بصريان، عمل در «أخَوَيكَ » به «أكرَمتُ » داده شده است، اما در اينجا نمى توان ضمير «أخويكَ » را براى فعل «رَأيتُ » آورد و گفت: «رَأيتُهُما و أكرَمتُ أخَوَيكَ »؛ زيرا ضمير «هُما» ضمير فاعلى نيست.

همچنين در عبارت «سَألتُ وأجابوني الطُّلّابَ »، كه طبق ديدگاه كوفيان عمل در اسم ظاهر به عامل نخست داده شده است، اگر طبق ديدگاه بصريان خوانده شود، بايد گفت: «سَألتُ وأجابَني الطُّلّابُ »؛ يعنى «الطُّلّاب» فاعلِ «أجابَني» محسوب و ضمير «و» حذف شود، اما در عين حال نمى توان ضمير «الطُّلّاب» را معمولِ فعل «سَألتُ » قرار داد و گفت: «سَألتُهُم وأجابوني الطُّلّابُ »؛ زيرا ضمير «هُم» در اينجا ضمير فاعلى نيست، بلكه ضمير مفعولى است و از اين رو واجبُ الحذف است.

همچنين در عبارت «سَلَّمتُ وسَلَّمَ عَلَيَّ إخوَتُكَ »، «إخوَةُ » فاعلِ «سَلَّمَ » است، اما نمى توان ضمير «إخوَةُ » را براى «سَلَّمتُ » آورد و گفت: «سَلَّمتُ عَلَيهِم وسَلَّمَ عَلَيَّ إخوَتُكَ ».

بنا بر اين، اگر ضميرى كه به عامل نخست داده مى شود، ضمير فاعلى يا ضمير نايب فاعل باشد، واجبُ الذكر است، ولى اگر ضمير مفعولى يا مجرورى باشد، حتماً بايد ضمير از عامل نخست حذف شود.

گفتنى است كه در تنازع، ديدگاه مشهورتر و ديدگاه مورد استفادۀ قرآن كريم و روايات، ديدگاه بصريان است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (آتُونِي أُفْرِغْ عَلَيْهِ قِطْراً) (1) طبق نظر بصريان عمل شده است؛ يعنى در اينجا «قِطراً» مفعولٌبهِ فعل «أفرِغْ » است و ضمير مفعولى «قِطراً»، كه بايد در مقام مفعولٌبه دوم «آتوني» ذكر مى شد، نيامده است؛ زيرا ضمير فاعلى نيست. بنا

ص: 246


1- . كهف/ 96.

بر اين، نمى توان گفت: «آتونِيه أُفْرِغْ عَلَيْهِ قِطْراً»، در حالى كه اگر طبق نظر كوفيان عمل مى شد، بايد «قِطراً» را مفعولٌبه دومِ «آتوني» به شمار مى آورديم و ضمير «قطراً» (ه) را به فعل «أفرِغْ » مى داديم و مى گفتيم: «آتوني أفرِغْهُ عَلَيهِ قِطراً».

چكيده

✓تنازع به اين معنا است كه دو عامل بر سر يك معمول نزاع داشته باشند. در واقع اگر در جمله اى نخست دو عامل و سپس يك واژه بيايد و اين دو عامل هر دو بخواهند در آن واژه عمل كنند، تنازع پيش مى آيد.

✓در تنازع، عامل نخست را «مُتَنازِع اوّل»، عامل دوم را «مُتَنازِع دوم» و واژۀ مورد نزاع را «مُتَنازَعٌفيه» مى نامند.

✓نحوۀ عمل دو عامل متنازِع (مُتَنازِعَين) در متنازَعٌفيه تنها دو حالت دارد:

الف) شيوۀ عمل دو متنازع در متنازَعٌفيه يكسان باشد؛ براى نمونه هر دو متنازع، متنازَعٌفيه را در مقام فاعل خود بخواهند؛ مانند: «جاءَ وجَلَسَ عليٌّ في الصّفِّ »؛

ب) شيوۀ عمل دو عامل متنازع در متنازَعٌفيه متفاوت باشد؛ براى نمونه يك عامل، متنازَعٌفيه را در مقام فاعل خود و عامل ديگر آن را در مقام مفعولٌبه خود بخواهد؛ مانند: «رَأيتُ وَأكرَمَني زَيدٌ».

✓دو عامل تنازع بايد يكى از سه حالت زير را داشته باشند:

الف) هر دو فعل متصرّف باشند؛

ب) هر دو شبه فعل متصرّف باشند؛

ج) يكى فعل متصرّف و ديگرى شبه فعل متصرّف باشد.

✓براى حلّ نزاع بين دو عامل متنازع بايد يكى از دو عامل در خود متنازَعٌفيه (اسم ظاهر) و عامل ديگر در ضمير آن عمل كند. در اين مورد دو ديدگاه وجود دارد:

ص: 247

الف) ديدگاه كوفيان: بر اساس اين ديدگاه بهتر است كه عمل در متنازعٌفيه به عامل نخست و عمل در ضمير آن به عامل دوم داده شود؛ براى نمونه در عبارت «جاءَ وجَلَسَ زَيدٌ» بهتر است كه «زيد» را فاعل «جاءَ » و ضمير مستتر «هُوَ» را فاعل «جَلَسَ » دانست.

ب) ديدگاه بصريان: بر اساس اين ديدگاه بهتر است كه عمل در متنازَعٌفيه ظاهر به عامل دوم و عمل در ضمير به عامل نخست داده شود؛ براى نمونه در عبارت مذكور بهتر است كه «زَيدٌ» فاعلِ «جَلَسَ » و ضمير مستتر «هُوَ» فاعلِ «جاءَ » محسوب شود.

✓از آنجا كه در ديدگاه بصريان عمل در اسم ظاهر (متنازَعٌفيه) به عامل دوم داده مى شود، اگر عامل نخست، به متنازَعٌفيه در مقام فاعل نيازمند باشد، بايد ضمير متنازَعٌفيه به عامل نخست داده شود و اين ضمير حتماً بايد ذكر شود، اما اگر آن را در نقشى غير از فاعل يا نايب فاعل بخواهد، نمى توان ضمير متنازَعٌفيه را به عامل نخست داد؛ يعنى، در اين حالت ضميرى كه به متنازَعٌفيه بر مى گردد، واجبُ الحذف است.

تمرين

الف) عاملى را كه در معمول ظاهر عمل كرده مشخص كنيد و سپس عمل را به عامل ديگر بدهيد.

1 - أحَبَّنى وأكرَمُوني أصدِقائى.

2 - مَتَى قادِمانِ وجالِسٌ أخواكَ .

3 - أعطَيتُ وبَخِلُوا الجيرانَ .

4 - أتُريدُ أن يَأتِىَ ويُسَلِّمُوا عَليكَ التّلاميذُ.

5 - أكرَمتُ ومَدَحَني المعلِّمونَ .

6 - بَشَّرَنى وبَشَّرْتُهُما والِداىَ بِقُدومِ أخِي.

7 - متى تَكمُلُ وأستَريحُ مِن تمارينِ التّنازُعِ .

ص: 248

ب) عبارت هايى را كه زير آن ها خط كشيده شده است، كامل تركيب كنيد.

1 - (آتُونِي أُفْرِغْ عَلَيْهِ قِطْراً) (1)

2 - (وَ إِنْ أَدْرِي أَ قَرِيبٌ أَمْ بَعِيدٌ ما تُوعَدُونَ ) (2)

ص: 249


1- . كهف/ 96.
2- . انبياء/ 109.

درس هفدهم: حال (1)

اهداف درس

آشنايى با:

✓حال، تعريف و اصطلاحات مربوط به آن؛

✓انواع ذو الحال؛

✓مسوّغات نكره بودن ذو الحال.

حال

حال اسمى نكره و مشتق است كه حالت و هيئت صاحب خود را بيان مى كند. حال در مقايسه با دستور زبان فارسى همان قيد حالت است؛ براى نمونه در زبان فارسى مى گويند: «على گريان آمد». در اين جمله «گريان» حالت على را در هنگام آمدن تبيين مى كند و مى گويد كه آمدن على با حالت گريه همراه بود.

در ترجمۀ اين جمله به زبان عربى بايد گفت: «جاءَ عليٌّ باكياً». در اين عبارت «باكياً» اسمى نكره و مشتق (اسم فاعل) و بيانگر هيئت و حالت «علي» است. همچنين در عبارت «أدِّبْ وَلَدَكَ صَغيراً»؛ فرزندت را در حالى كه كودك است (در كودكى) تربيت كن، «صغيراً» حالت مفعولٌبه (وَلَد) را بيان مى كند و اسمى نكره و مشتق است. از اين رو حال به شمار مى رود. صاحب حال نيز همان «وَلَد» است. يا در عبارت «رَأيتُ صَديقي ذاهِبَيْنِ إلى الصَّفِّ »؛ دوستم را ديدم در حالى كه داشتيم به كلاس مى رفتيم، «ذاهِبَيْنِ » حالت فاعل

ص: 250

(ضمير «تُ » در «رَأيتُ ») و مفعول (صَديق) را بيان مى كند. از اين رو حال محسوب مى شود. در اينجا واژۀ «ذاهِبَيْنِ » حال براى دو نفر است و به همين خاطر مثنّى شده است. گفتنى است كه نصب اسم مثنّى به «ى» است.

همچنين بايد توجه داشت كه صاحب حال يا ذو الحال مى تواند فاعل، مفعول يا كلمات ديگرى باشد كه در ادامه به تفصيل بيان خواهد شد و حال اغلب حالت صاحب خود را هنگام وقوع فعل بيان مى كند.

اصطلاحات مبحث حال

در عبارت «جاءَ عليٌّ ضاحكاً»، «ضاحكاً» را حال، «عليٌّ » را صاحب حال يا ذو الحال و فعل «جاءَ » را كه باعث نصب «ضاحكاً» شده است، عامل حال مى نامند. پس در مبحث حال سه اصطلاح وجود دارد: «الحال»، «صاحبُ الحال (ذو الحال)» و «عاملُ الحال».

انواع ذو الحال

اشاره

واژه هايى كه ذو الحال واقع مى شوند عبارت اند از:

1. فاعل

فاعل هميشه مى تواند ذو الحال واقع شود؛ براى نمونه در جملۀ «جاءَ عليٌّ ضاحِكاً»، «عليّ » فاعل و «ضاحكاً» حال براى «عليٌّ » است. يا در آيۀ مبارك (فَرَجَعَ مُوسى إِلى قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً) ؛(1) پس موسى خشمگين و اندوهناك به سوى قوم خود برگشت، «موسى» فاعل و «غَضبانَ » و «أسِفاً»، هر دو، حال براى «موسى» است.

ص: 251


1- . طه/ 86.

گفتنى است كه «غَضبان» غيرمنصرف است؛ زيرا هم معناى وصفى و هم «الف» و «نون» زائده دارد. از اين رو بدون تنوين به كار رفته است، ولى «أسِفاً» منصرف است و تنوين گرفته است.

2. نايب فاعل

براى نايب فاعل نيز مى توان حال آورد؛ براى نمونه در عبارت «ضُرِبَ زَيدٌ مَظلوماً»؛ زيد در حالى كه مظلوم بود، زده شد، «مظلوماً» حال براى «زيدٌ» (نايب فاعل) است.

3. مفعولٌبه

مفعولٌبه نيز مى تواند همانند فاعل يا نايب فاعل ذو الحال واقع شود؛ براى نمونه در جملۀ «رأيتُ صديقي باكِياً»؛ دوستم را گريان ديدم، «باكياً» براى «صديق» (مفعولٌبه) حال است.

4 - 7 مفعول مطلق، مفعولٌفيه، مفعولٌله و مفعولٌمعه

در مورد اين كه آيا ساير مفاعيل، يعنى مفعول مطلق، مفعولٌفيه، مفعولٌله و مفعولٌمعه نيز مى توانند ذو الحال واقع شوند يا نه، بين نحويان اختلاف وجود دارد. ديدگاه درست تر آن است كه اين مفاعيل نيز مى توانند همچون مفعولٌبه ذو الحال واقع شوند؛ براى نمونه مى توان گفت: «صُمْتُ الشَّهْرَ كامِلاً»؛ ماه را به طور كامل روزه گرفتم. در اين عبارت «الشّهرَ» مفعولٌفيه، منصوب به فتحه و متعلّق به فعل «صُمتُ » است و توانسته ذو الحال واقع شود؛ يعنى واژۀ «كاملاً» حال براى «الشّهرَ» است. يا در عبارت «سِرتُ والقَمَرَ مُنيراً»، «منيراً» براى «القَمَرَ» (مفعولٌمعه) حال است. يا در عبارت «ضَرَبتُهُ الضّربَ شَديداً»، «شَديداً» براى «الضَّربَ » (مفعول مطلق) حال است.

بنا بر اين، ديدگاه درست در مورد ذو الحال واقع شدن مفاعيل خمسه اين است كه همۀ انواع مفاعيل خمسه مى توانند ذو الحال واقع شوند.

ص: 252

8. خبر

خبر به شرطى مى تواند ذو الحال واقع شود كه مبتداى جمله معناى فعل داشته باشد؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (وَ هذا بَعْلِي شَيْخاً) ،(1) «هذا» مبتدا و محلاً مرفوع است. اين واژه شامل «ها» (حرف تنبيه) و «ذا» (اسم اشاره) است و مى دانيم كه هر اسم اشاره اى در خود معناى فعل «أشارَ، يُشِيرُ» را دارد. بنابراين، خبر آن (بَعل) مى تواند ذو الحال واقع شود. از اين رو «شَيخاً» حال براى «بَعل» است. بنابراين، اين آيه به معناى «أشيرُ إلى بَعلي شيخاً» است.

9. مبتدا

در مورد اين كه مبتدا مى تواند ذو الحال واقع شود يا نه، بين نحويان اختلاف است؛ برخى مانند سيبويه و پيروان وى معتقدند كه مبتدا مى تواند ذو الحال واقع شود؛ مثلاً مى توان گفت: «أنتَ مُجتَهِداً أخي»؛ تو در حالى كه ساعى و كوشا هستى، برادر منى. در اين عبارت «أنتَ » (مبتدا) ذو الحال و «مجتهداً» حال است. اما بسيارى از نحويان بر اين باورند كه مبتدا نمى تواند ذو الحال واقع شود.

10. مجرور به حرف جر

اسم مجرور به حرف جر نيز مى تواند ذو الحال واقع شود؛ براى نمونه مى توان گفت: «مَرَرتُ بِعَليٍّ ضاحِكاً»؛ از كنار على گذشتم در حالى كه او خندان بود. در اين عبارت «ضاحكاً» براى «عليٍّ » (مجرور به حرف جر) حال است.

11. مضافٌ اليه

مضافٌ اليه در دو مورد مى تواند ذو الحال باشد:

ص: 253


1- . هود/ 72.

الف) اگر مضافٌ اليه در معنا فاعل، مفعولٌبه يا نايب فاعل براى مضاف خود باشد؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (إِلَيْهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً) ،(1) «جميعاً» براى ضمير «كُم» در «مَرجِعُكُم» حال است؛ زيرا مضافٌ اليه (ضمير «كُم») در معنا، فاعلِ مضاف خود (مَرجِع) است؛ به ديگر سخن «كُم» فاعل براى «مَرجِع» است كه مصدر ميمى است؛ يعنى، مصدر ميمى به فاعل خود اضافه شده است. تركيب اين آيه چنين است: «إلَيه»: جار و مجرور، متعلّق به محذوف، خبر مقدّم، محلاً مرفوع؛ «مَرجِع»: مبتداى مؤخّر، مرفوع به ضمّه؛ «كُم»: ضمير، مبنى بر سكون، محلاً مجرور، مضافٌ اليه؛ «جَميعاً»: حال، منصوب به فتحه.

همچنين در عبارت «أعجَبَني صَوْغُ الكَلامِ فَصيحاً»؛ از ساخته شدن كلام به صورت فصيح و شيوا خوشم آمد، «فصيحاً» براى «الكلام» حال است؛ زيرا مضافٌ اليه (الكلام) در واقع مفعولٌبهِ مضاف خود (صَوغ) است؛ يعنى، مصدر «صَوغ» به مفعولٌبهِ خود اضافه شده است.

يا در عبارت «عليٌّ مَضروبُ الأخِ باكياً» تركيب اضافىِ «مَضروبُ الأخِ » از باب اضافۀ اسم مفعول به نايب فاعل است؛ يعنى، «الأخ» در معنا نايب فاعل «مَضروب» است و جمله در اصل چنين بوده است: «عليٌّ مَضروبٌ أخُوهُ ». بنا بر اين، «الأخ» در اصل نايب فاعل است و مى تواند ذو الحال واقع شود و از اين رو «باكياً» براى «الأخ» حال است.

ب) اگر مضاف جزء يا مانند جزئى از مضافٌ اليه باشد؛ مانند: «أعجَبَني وَجْهُ عليٍّ ضاحِكاً» كه در اين عبارت «ضاحكاً» براى «عليٍّ » حال است؛ زيرا «وَجه» جزئى از «عليّ » است؛ يعنى، صورت انسان جزئى از انسان است. يا در آيۀ مبارك (أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ ) ، «مَيْتاً» براى «أخ» حال است؛ زيرا «لَحم» جزئى از «أخ» است؛ يعنى، مضاف جزئى از مضافٌ اليه است.

ص: 254


1- . يونس/ 4.

همچنين اگر مضاف مانند جزئى از مضافٌ اليه باشد، باز مضافٌ اليه مى تواند ذو الحال واقع شود؛ يعنى مضاف از چيزهايى باشد كه از متعلّقات مضافٌ اليه است و در عين حال از اجزاى آن نيست. معيار اين كه مضاف مانندِ جزئى از مضافٌ اليه محسوب شود، اين است كه اگر مضاف از جمله حذف شود و مضافٌ اليه به جاى آن قرار گيرد، باز معناى جمله درست باشد؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (ثُمَّ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ أَنِ اِتَّبِعْ مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً) ،(1) «حَنيفاً» براى «إبراهيمَ » حال است. در اينجا تركيب اضافىِ «مِلَّةَ إبراهيمَ » به معناى شريعت و آيين ابراهيم است و روشن است كه «مِلَّة» جزئى از «إبراهيم» نيست، ولى يكى از متعلّقات و چيزهايى است كه به او مربوط است و در واقع مانند جزء آن است. در اينجا اگر به جاى «أنِ اتَّبِعْ مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفاً»، «أنِ اتَّبِعْ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفاً» قرار داده شود، باز همان معنا از اين آيه برداشت خواهد شد؛ يعنى، با برداشتن مضاف و قرار دادن مضافٌ اليه به جاى آن باز معناى عبارت درست خواهد بود و تفاوت چندانى با معناى قبلى نخواهد داشت.

مسوّغات نكره بودن ذو الحال

اشاره

بحث ديگر در ذو الحال اين است كه ذو الحال مانند مبتدا و حال به منزلۀ خبر است؛ براى نمونه در جملۀ «جاءَ عليٌّ ضاحِكاً» اولاً با عبارت «جاءَ عليٌّ » از آمدن على در زمان گذشته خبر داده ايم و ثانياً با واژۀ «ضاحكاً» گويى خبر دومى را پيرامون «علي» بيان كرديم و آن اين كه على وقتى كه مى آمد خندان بود. در واقع گويا گفته ايم: «جاءَ عليٌّ وعليٌّ حينَ المَجيءِ ضاحِكٌ ». بنا بر اين، آنچه در مورد مبتدا گفته مى شود كه مبتدا يا بايد معرفه باشد و يا نكره اى كه داراى مُسَوِّغ است، در مورد ذو الحال نيز صدق مى كند؛ يعنى، اصل در ذو الحال اين است كه معرفه باشد و نمى تواند نكره باشد، مگر اين كه يكى از مسوّغات ذو الحال نكره در مورد آن وجود داشته باشد.

ص: 255


1- . نحل/ 123.

در نمونه هاى پيشين همۀ ذو الحال ها معرفه بودند. اما در اينجا اين پرسش مطرح مى شود كه ذو الحال در چه شرايطى مى تواند نكره باشد و مسوّغ و مجوّز نكره بودن آن چيست ؟ در پاسخ بايد گفت كه ذو الحال نكره داراى همان مسوّغاتى است كه در بحث مبتداى نكره گذشت و اين مسوّغات را مى توان در چهار دسته خلاصه كرد:

الف) تقديم حال بر ذو الحال

مثلاً نمى توان گفت: «جاءَ رَجُلٌ ضاحكاً»؛ زيرا «رَجُلٌ » اسمى نكره است و هيچ گونه مسوّغى ندارد، ولى اگر «ضاحكاً» مقدّم شود، جمله درست خواهد بود؛ يعنى، مى توان گفت: «جاءَ ضاحكاً رَجُلٌ ». در اينجا مسوّغ ذو الحال نكره تقديم حال بر ذو الحال است.

ب) تقدّم نفى يا استفهام بر جمله

مانند: «ما جاءَني رَجُلٌ ضاحكاً». در اين عبارت با اين كه ذو الحال (رَجُلٌ ) نكره است، ولى به دليل تقدّم «ماى نافيه» بر جمله، اسم نكره تخصيص يافته و مسوّغ دارد. از اين رو، مى توان «ضاحكاً» را حال براى «رَجُلٌ » به شمار آورد. يا در عبارت «أجاءَكَ أحَدٌ راكباً»؛ آيا فرد سواره اى نزد شما آمد؟، «راكباً» براى «أحَدٌ» حال است و مسوّغ نكره بودن ذو الحال (أحَدٌ) تقدّم استفهام بر جمله است.

ج) تخصيص ذو الحال نكره به وسيلۀ صفت يا مضافٌ اليه

مانند: «جاءَ رَجُلٌ عالمٌ ضاحكاً» كه در اين جمله «رَجُلٌ » به وسيلۀ صفت (عالِمٌ ) تخصيص يافته و از اين رو «ضاحكاً» توانسته است براى ذو الحال نكره (رَجُلٌ ) حال واقع شود. يا در عبارت «مَرَّت عَلَيْنا سِتَّةُ أيّامٍ شَديدَةً »، «شَديدَةً » براى «سِتَّةُ » حال است و مسوّغ نكره بودن ذو الحال (سِتَّةُ ) تخصيص يافتن ذو الحال به وسيلۀ مضافٌ اليه (أيّامٍ ) است.

ص: 256

د) آمدن حال به صورت جملۀ حاليّۀ مقرون به «واو حاليّه»

د) آمدن حال به صورت جملۀ حاليّۀ مقرون به «واو حاليّه»(1)

مانند: «جاءَ رَجُلٌ وَهُوَ يَضحَكُ » كه در اين عبارت، جملۀ «هُوَ يَضحَكُ » جمله اى حاليّه است و پيش از آن «واو حاليّه» آمده است و اين جملۀ حاليّه در محلّ نصب است و براى «رَجُلٌ » حال محسوب مى شود.

چكيده

✓حال اسمى نكره و مشتق است كه حالت و هيئت صاحب خود را بيان مى كند؛ مانند «ضاحكاً» در عبارت «جاءَ عليٌّ ضاحكاً». در اين عبارت «ضاحكاً» حال، «عليٌّ » صاحب حال (ذو الحال) و «جاءَ » عامل حال است.

✓اسم هايى كه ذو الحال واقع مى شوند عبارت اند از: فاعل، نايب فاعل، مفعولٌبه، مفعول مطلق، مفعولٌفيه، مفعولٌله، مفعولٌمعه، خبر، مبتدا، مجرور به حرف جر و مضافٌ اليه. مضافٌ اليه در دو مورد مى تواند ذو الحال باشد: الف) اگر مضافٌ اليه در معنا فاعل، مفعولٌبه يا نايب فاعل براى مضاف خود باشد؛ ب) اگر مضاف جزء يا مانند جزئى از مضافٌ اليه باشد.

✓ذو الحال در اصل بايد معرفه باشد، اما اسم نكره نيز با داشتن مسوّغاتى مى تواند ذو الحال واقع شود. اين مسوّغات را مى توان در چهار دسته خلاصه كرد:

الف) تقديم حال بر ذو الحال؛

ب) تقدّم نفى يا استفهام بر جمله؛

ج) تخصيص ذو الحال نكره به وسيلۀ صفت يا مضافٌ اليه؛

د) آمدن حال به صورت جملۀ حاليّۀ مقرون به «واو حاليّه».

ص: 257


1- گفتنى است كه چنين مسوّغى مختصّ ذوالحال نكره است و در مبتداى نكره چنين مسوّغى وجود ندارد.

تمرين

الف) حال و ذوالحال (صاحب حال) را در عبارت هاى زير مشخص كنيد و نقش ذوالحال را بيان نماييد.

1 - (وَ لا تَمْشِ فِي اَلْأَرْضِ مَرَحاً) (1)

2 - (وَ سَخَّرَ لَكُمُ اَلشَّمْسَ وَ اَلْقَمَرَ دائِبَيْنِ ) (2)

3 - (وَ خُلِقَ اَلْإِنْسانُ ضَعِيفاً) (3)

4 - سَرَّني قُدومُ الصّديقِ غانِماً.

5 - مَرَرتُ بِزَيدٍ حامِلاً كتابَهُ بِيَدِهِ .

6 - سِرْتُ والنّيلَ فائِضاً.

ب) ذوالحال را در عبارت هاى زير مشخص كنيد و مسوّغ نكره بودن آن را بازگو نماييد.

1 - (أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلى قَرْيَةٍ وَ هِيَ خاوِيَةٌ عَلى عُرُوشِها) (4)

2 - أتَى رجلٌ كريمٌ مُبتَسِماً.

3 - دَرَستُ سَبعَ سِنينَ كاملةً في الجامعة.

4 - خَرَجَتْ مَسرورَةً طالبةٌ مِن قاعَةِ الامتحان.

5 - هَل استُشْهِدَ مُجاهِدٌ عَطشانَ؟

ج) عبارت هايى را كه زير آن ها خط كشيده شده است، كامل تركيب كنيد.

1 - (سِيرُوا فِيها لَيالِيَ وَ أَيّاماً آمِنِينَ ) (5)

2 - (وَ لا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلى عُنُقِكَ وَ لا تَبْسُطْها كُلَّ اَلْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً) (6)

ص: 258


1- . اسراء/ 37.
2- . ابراهيم/ 33.
3- . نساء/ 28.
4- . بقره/ 259.
5- . سبأ/ 18.
6- . اسراء/ 29.

درس هجدهم: حال (2)

اهداف درس

آشنايى با:

✓حال جامد مؤوّل به مشتق؛

✓حال جامد غير مؤوّل به مشتق؛

✓عوامل نصب حال.

درآمد

همان گونه كه در درس پيشين گذشت، حال در اصل بايد نكره و مشتق باشد؛ براى نمونه در عبارت «جاءَ عليٌّ ضاحكاً»، «ضاحكاً» هم مشتق (اسم فاعل) و هم نكره است. اما گاه حال بر خلاف اصل، معرفه يا جامد است؛ براى نمونه در عبارت «جاءَتْ فاطمةُ وَحْدَها»؛ فاطمه تنها آمد، «وَحدَ» حال و منصوب است؛ زيرا حالت فاطمه را هنگام آمدن بيان كرده است. در اين عبارت «وَحدَ» معرفه به اضافه است؛ يعنى، به «ها» اضافه شده است.

همچنين در عبارت «كَلَّمْتُ عليّاً فاهُ إلى فِيَّ »؛ با على دهان به دهان (رو در رو) صحبت كردم، «فا» حال و منصوب به «الف» است؛ زيرا حالت گوينده را هنگام گفتگو با على بيان

ص: 259

كرده است. در اين عبارت نيز «فا» نه نكره و نه مشتق است، بلكه معرفه (معرفه به اضافه) و جامد است.

حال جامد

اشاره

حال جامد(1)

حال جامد دو حالت دارد:

الف) حال جامد مؤوّل به مشتق

گاه حال جامد قابليّت تأويل به مشتق را دارد؛ يعنى، مى توان به جاى آن اسم مشتقى قرار داد؛ براى نمونه در عبارت «جاءَتْ فاطمةُ وَحدَها» مى توان به جاى «وَحدَها» اسمى مشتق و مترادف با آن را قرار داد؛ مانند: «جاءَتْ فاطِمةُ مُنفَرِدَةً ». معناى اين عبارت با عبارت پيشين يكسان است، با اين كه «مُنفَرِدَةً » هم مشتق (اسم فاعل از باب «انفعال») و هم نكره است.

موارد كاربرد حال جامد مؤوّل به مشتق عبارت اند از:

1. حال جامد بر تشبيه دلالت كند: هرگاه حال جامد بر تشبيه دلالت كند، مى تواند به مشتق تأويل شود؛ براى نمونه در عبارت «كَرَّ عليٌّ أسَداً»؛ على همچون شير [به دشمن] حمله كرد، «أسداً» حال براى «عليّ » است، اما «أسَد» جامد است. بديهى است مراد از اين عبارت، تشبيه على در شجاعت به شير است؛ بنا بر اين، مى توان به جاى «أسداً» اسمى نكره و مشتق قرار داد؛ مانند: «كَرَّ عليٌّ شُجاعاً» يا «كَرَّ عليٌّ مُشْبِهاً الأسدَ»؛ زيرا «أسداً» قابليّت تأويل به «شُجاعاً» يا «مُشْبِهاً الأسدَ» را دارد.

ص: 260


1- «حال» از واژه هايى است كه هم مى توان آن را مذكّر و هم مؤنث به شمار آورد؛ براى نمونه هم مى توان گفت: «حالٌ جامدٌ» و هم «حالٌ جامدةٌ »؛ همچنين مى توان گفت: «هذا حالٌ » و «هذه حالٌ ».

همچنين در عبارت «أقبَلَ زَيدٌ بَدراً»؛ زيد در حالى كه همچون ماه بود، آمد، «بَدراً» حال جامد است و مى توان آن را به مشتق تأويل كرد و گفت: «أقبَلَ زَيدٌ جَميلاً»؛ زيرا مراد از اين جمله تشبيه زيد در زيبايى به ماه است.

همچنين در عبارت «وَضَحَ الحَقُّ شَمْساً»؛ حقّ همانند خورشيد آشكار شد، «شَمساً» حال جامد است و مراد از اين عبارت، تشبيه حقّ در وضوح و روشنايى به خورشيد است؛ از اين رو، مى توان «شَمساً» را به مشتق تأويل كرد و گفت «وَضَحَ الحَقُّ مُنيراً» يا «وَضَحَ الحَقُّ مُشْبِهاً الشَّمسَ ».

2. حال جامد بر مشاركت دو طرف در يك عمل دلالت كند: براى نمونه در عبارت «سِرتُ مَعَ صَديقي جَنْباً إلى جَنبٍ »؛ با دوستم پهلوبه پهلو حركت كردم، «جَنباً» اسمى جامد است، ولى چون تركيب «جَنباً إلى جَنبٍ » بر مشاركت و همراهى دلالت مى كند، مى تواند نقش حال را ايفا كند. اين حال جامد را مى توان به مشتق تأويل كرد و گفت: «سِرتُ مَعَ صَديقي مُصاحِبَيْنِ ».

همچنين در عبارت «بِعْتُكَ الكتابَ يَداً بِيَدٍ»؛ كتاب را دست به دست به تو فروختم (كتاب را به شكل نقدى فروختم و پول را گرفتم)، با اين كه «يَداً» جامد است، ولى حال به شمار مى رود؛ زيرا بر عملى دوطرفه دلالت دارد و مى توان آن را به مشتق تأويل كرد. به ديگر سخن، مى توان به جاى تركيب «يَداً بِيَدٍ» اسم مشتق «مُتَقابِضَيْنِ » را قرار داد و گفت: «بِعتُكَ الكتابَ مُتَقابِضَينِ »؛ من پول را از او گرفتم و او كتاب را از من گرفت.

يا در عبارت «كَلَّمتُ عليّاً فاهُ إلى فِيَّ » چون تركيب «فاهُ إلى فِيَّ » بر مشاركت دوجانبه دلالت مى كند، مى توان به جاى آن اسم مشتق «مُتَشافِهَيْنِ » (رودررو) را قرار داد و گفت: «كَلَّمتُ عليّاً مُتَشافِهَيْنِ ».

3. حال جامد بر ترتيب دلالت كند: براى نمونه در عبارت «جاءَ القَومُ رَجُلاً رَجُلاً»؛ قوم يكى يكى وارد شدند، «رَجُلاً» اوّل حال و منصوب به فتحه است و چون بر ترتيب دلالت دارد، بر خلاف اصل به شكل جامد به كاررفته است. در اينجا نيز مى توان تركيب «رَجُلاً

ص: 261

رَجُلاً» را به يك مشتق وصفى، همچون «مُتَرَتِّبِينَ » تأويل كرد و گفت: «جاءَ القَومُ مُتَرَتِّبِينَ »؛ قوم به ترتيب وارد شدند.

همچنين در عبارت «قَرَأتُ الكِتابَ دَرساً دَرساً»؛ كتاب را درس به درس خواندم، «دَرساً» اوّل با اين كه اسمى جامد است، ولى نقش حال را ايفا كرده است؛ زيرا بر ترتيب دلالت مى كند و قابليت تأويل به مشتق را دارد.

گفتنى است كه واژه هاى «دَرساً» و «رَجُلاً» اوّل در مثال هاى بالا حال به شمار مى روند، ولى «رَجُلاً» و «دَرساً» دوم، تأكيد لفظى و منصوب به فتحه به تبعيّت هستند.

ب) حال جامد غير مؤوّل به مشتق

گاه حال جامد قابليّت تأويل به مشتق را ندارد، اما در عين حال نقش «حال» را ايفا مى كند؛ براى نمونه در جملۀ «هذا خاتَمُكَ ذَهَباً»، بر پايۀ ديدگاه برخى نحويان «ذَهَباً» حال براى «خاتَم» است.(1) روشن است كه «ذَهَباً» حالى جامد است كه قابل تأويل به مشتق نيست، ولى در عين حال نقش حال را پذيرفته است.

موارد كاربرد حال جامدى كه قابليّت تأويل به مشتق را ندارد، عبارت است از:

1. حال موصوف باشد: براى نمونه در آيۀ مبارك (إِنّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ ) ،(2) «قُرآناً» حال است و ذو الحال آن ضمير «هُ » در «أنزَلناهُ » است، اما «قُرآناً» اسمى جامد است كه قابليّت تأويل به مشتق را ندارد؛ زيرا اسمى خاصّ براى كتاب آسمانى مسلمانان است و اسم خاصّ را نمى توان به مشتق تأويل كرد؛ با اين حال به دليل موصوف بودن «قُرآناً»، اين كاربرد جايز است.

ص: 262


1- . برخى ديگر از نحويان «ذَهَباً» را تمييز به شمار مى آورند.
2- . يوسف/ 2.

همچنين در آيۀ مبارك (فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيًّا) ،(1) «بَشَراً» حال براى ضمير مستتر «هُوَ» در «تَمَثَّلَ » است، اما بايد دانست كه «بَشَراً» جامد است و قابل تأويل به مشتق نيست، ولى به دليل موصوف بودن(2) چنين كاربردى جايز است.

2. حال بر تسعير (قيمت گذارى) دلالت كند: اگر حال براى بيان قيمت و بهاى چيزى باشد، مى تواند جامد و غير قابل تأويل به مشتق باشد؛ براى نمونه در عبارت «اِشتَرَيتُ البُرتُقالَ كيلواً بِألْفِ تومانٍ »، «كيلواً» حال براى «البُرتُقال» است، ولى قابليّت تأويل به مشتق را ندارد؛ زيرا بر بها و قيمت دلالت مى كند و كاربرد آن در جايگاه حال اشكالى ندارد.

همچنين در عبارت «اِشتَرَيتُ القُماشَ ذِراعاً بِدينارٍ»؛ هر يارد پارچه را به يك دينار خريدم، «ذِراعاً» حال براى «القُماش» است و اين حال، جامد و غير قابل تأويل به مشتق است.

3. حال بر عدد دلالت كند: اگر حال بر عدد دلالت كند، مى تواند جامد و غير قابل تأويل به مشتق باشد؛ براى نمونه در عبارت «جاءَ وَقتُ الأنسِ ثَلاثَةَ أيّامٍ »؛ وقت انس و الفت آمد در حالى كه اين وقت سه روز است، «ثَلاثَةَ » حال براى «وَقت» است، اما قابليّت تأويل به مشتق را ندارد، ولى چون بر عدد دلالت مى كند، اين كاربرد جايز است.

همچنين در آيۀ مبارك (وَ واعَدْنا مُوسى ثَلاثِينَ لَيْلَةً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِيقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً ) ،(3) «أربَعينَ » حال براى «ميقاتُ » و منصوب است. اما حالى جامد و غير قابل تأويل به مشتق است؛ زيرا بر عدد دلالت مى كند.

4. حال بر تفضيل حالتى بر حالت ديگر دلالت كند: براى نمونه در عبارت «عليٌّ غُلاماً أحسَنُ مِنهُ رَجُلاً»؛ على در حال كودكى و نوجوانى بهتر و نيكوتر از على در حال بزرگسالى

ص: 263


1- . مريم/ 17.
2- . صفتِ آن «سَويّ » است. «سَويّ » صفت مشبّهه و به معناى «درست اندام» است.
3- . اعراف/ 142.

است (كودكى على از بزرگسالى او بهتر است)، «غُلاماً» و «رَجُلاً» حال، ولى جامد و غير قابل تأويل به مشتق هستند؛ زيرا بر ترجيح حالتى بر حالت ديگر دلالت دارند.

همچنين در عبارت «العِنَبُ زَبِيباً أطْيَبُ مِنهُ دِبْساً»؛ انگور در حالت كشمش بودن خوشمزه تر از هنگامى است كه شيره باشد، «زَبيباً» و «دِبساً» هر دو حال جامد و غير قابل تأويل به مشتق هستند؛ زيرا بر ترجيح حالتى بر حالت ديگر دلالت دارند.

5. حال فرع از صاحب حال باشد: به ديگر بيان، حال از جنس ذو الحال باشد و از آن نشأت گرفته باشد؛ براى نمونه در عبارت «هذا ذَهَبُكَ خاتَماً»؛ اين طلاى تو است كه به صورت انگشتر است، «خاتَماً» حال براى «ذَهَب» است؛ زيرا از ذو الحال (ذَهَب) نشأت گرفته است؛ به عبارت ديگر، جنس انگشتر از طلا است.

همچنين در آيۀ مبارك (وَ تَنْحِتُونَ مِنَ اَلْجِبالِ بُيُوتاً) ؛(1) و براى خود از كوه ها خانه هايى مى تراشيد، «بُيوتاً» حال براى «الجِبال» است؛ زيرا «بيوت» از دل اين كوه ها ساخته شده اند و كوه پس از تراشيده شدن به صورت خانه در آمده است.

6. حال اصل صاحب حال را بيان كند: اين حالت بر عكس حالت پيشين است؛ يعنى اگر حال، اصل و جنس صاحب حال را نيز بيان كند، مى تواند اسمى جامد و غير قابل تأويل به مشتق باشد. براى نمونه در عبارت «هذا ثَوبُكَ حَريراً»؛ اين لباس تو است در حالى كه از جنس حرير است، «حَريراً» حال است. در اين جا حال (حَريراً) جنس ذو الحال (ثَوب) را بيان مى كند و گويى ذو الحال فرعِ از حال است.

همچنين در آيۀ مبارك (قالَ أَ أَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِيناً) ؛(2) آيا براى كسى كه از گِل آفريدى سجده كنم ؟، «طيناً» حال است و روشن است كه «طيناً» اسمى جامد و غير قابل تأويل به مشتق است، اما چون جنس و اصل ذو الحال را بيان كرده، حال واقع شده است.

ص: 264


1- . شعراء/ 149.
2- . اسراء/ 61.

عوامل نصب حال

الف) فعل

در بيش تر موارد، عامل نصب حال فعل است؛ براى نمونه در عبارت «جاء عليٌّ باكِياً»، «باكياً» معمول فعل «جاءَ » است؛ يعنى «جاءَ »، «باكياً» را در مقام حال منصوب كرده است.

ب) شبه فعل

عامل دوم نصب حال، شبه فعل است. پيش تر گفتيم كه شبه فعل به اسم هايى گفته مى شود كه عمل فعل را انجام مى دهند و سه گونه اند: مشتقات وصفى، مصادر و اسم فعل ها.

اين واژه ها نيز مى توانند عامل نصب حال واقع شوند؛ مانند: «ما مُسافِرٌ حسينٌ ماشياً» كه در اين عبارت «ماشياً» حال براى «حسين» است و عامل نصب آن «مسافرٌ» است كه مشتق وصفى (اسم فاعل) است.

همچنين در عبارت «يا زَيدُ، نَزالِ مُسرِعاً»؛ زيد، سريع پايين بيا، عامل نصب «مُسرِعاً»، «نَزالِ » است كه اسم فعل امر و به معناى «اِنْزِلْ » است.

ج) واژه هاى حاوى معناى فعل

واژه هايى كه دربردارندۀ معناى فعل هستند، عبارت اند از:

1. ادوات تشبيه: كلماتى همچون «كَأنَّ » كه معناى تشبيه دارند، مى توانند عامل نصب حال واقع شوند. براى نمونه در عبارت «كأنَّ خالداً مُقبِلاً أسدٌ»؛ گويى خالد در حال آمدن، شير است، «مُقبِلاً» حال براى «خالداً» است و عامل نصب آن «كأنَّ » است؛ زيرا در «كَأنَّ » معناى فعل نهفته است. گويى گفته باشيم: «اُشَبِّهُ خالداً مُقبِلاً أسَداً».

2. ادوات تمنّى و ترجّى: ادوات تمنّى، مانند «لَيْتَ » و ادوات ترجى، مانند «لَعَلَّ » نيز مى توانند عامل نصب حال واقع شوند؛ زيرا اين ادوات معناى فعل دارند. براى نمونه در

ص: 265

عبارت «لَيْتَ السُّرورَ دائِماً عِندَنا»؛ اى كاش شادمانى همواره نزد ما باشد، «دائماً» حال براى «السُّرور» است و عامل نصب «دائماً» نيز «لَيتَ » است؛ زيرا «لَيتَ » به معناى «أتَمَنَّى» است.

3. ادوات استفهام: ادوات استفهام نيز مى توانند عامل نصب حال باشند؛ براى نمونه در عبارت «ما شَأنُكَ واقِفاً؟»؛ چه كار دارى كه ايستاده اى ؟ (چرا ايستاده اى ؟)، «واقفاً» حال براى ضمير «كَ » است و عامل نصب حال نيز «ماى استفهاميه» است؛ زيرا ادوات استفهام معناى فعل دارند. گويى گفته باشيم: «أسْتَفهِمُ عَن شَأنِكَ واقِفاً».

همچنين در آيۀ مبارك (فَما لَهُمْ عَنِ اَلتَّذْكِرَةِ مُعْرِضِينَ ) ،(1) «مُعرِضينَ » حال و منصوب به «ى» است و عامل نصب آن «ماى استفهاميه» است.

4. حروف ندا: مانند «يا عليُّ ضاحِكاً، تَعالَ هُنا»؛ اى على، در حالى كه خندانى بيا اينجا. در اين عبارت «ضاحكاً» حال براى «عليّ » است و عامل نصب آن حرف نداى «يا» است؛ زيرا حروف ندا جانشين فعل محذوف «أنادي» يا «أدعُو» هستند.

5. اسم هاى اشاره: از ديگر ادواتى كه مى توانند عامل نصب حال واقع شوند و نسبتاً پركاربرد هستند، اسم هاى اشاره اند؛ زيرا اين اسم ها داراى معناى فعل «أشِيرُ» هستند. براى نمونه در عبارت «هذا زَيدٌ قائماً»؛ اين زيد است در حالت ايستاده، «قائماً» حال براى «زَيد» است و عامل نصب آن «هذا» است. به عبارت دقيق تر، عامل نصب آن «ذا» است؛ زيرا در «هذا»، «ها» حرف تنبيه و «ذا» اسم اشاره است. در واقع، عبارت «هذا زَيدٌ قائماً» به معناى «أشيرُ إلى زيدٍ قائماً» است.

همچنين در آيۀ مبارك (هذا بَعْلِي شَيْخاً) ،(2) «شيخاً» حال براى «بَعل» است و عامل نصب آن نيز اسم اشارۀ «هذا» است.

ص: 266


1- . مدّثّر/ 49.
2- . هود/ 72.

چكيده

✓حال در اصل بايد نكره و مشتق باشد، اما گاه حال بر خلاف اصل، معرفه يا جامد است.

✓حال جامد داراى دو حالت است:

الف) حال جامد مؤوّل به مشتق كه در سه مورد كاربرد دارد؛ در هنگام دلالت بر تشبيه، مشاركت دو طرف در يك عمل و ترتيب؛

ب) حال جامد غير مؤوّل به مشتق كه در شش مورد كاربرد دارد؛ هنگامى كه موصوف باشد، يا بر تسعير (قيمت گذارى)، عدد، يا تفضيل (ترجيح) حالتى بر حالت ديگر دلالت كند، يا حال فرع از صاحب حال باشد و يا اصل صاحب حال را بيان كند.

✓در بيش تر موارد، عامل نصب حال فعل است، اما شبه فعل و واژه هايى كه حاوى معناى فعل هستند نيز مى توانند عامل نصب حال واقع شوند.

تمرين

الف) حال مشتقّ و جامد را در عبارت هاى زير مشخص كنيد و نوع حال جامد را باز گوييد.

1 - (اُدْخُلُوها بِسَلامٍ آمِنِينَ ) (1)

2 - (أَ فَمَنْ يَمْشِي مُكِبًّا عَلى وَجْهِهِ أَهْدى أَمَّنْ يَمْشِي سَوِيًّا عَلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ ) (2)

3 - (إِنّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا) (3)

4 - تَرَنَّمَ المُغَنِّى بُلبلاً.

5 - الحَقْلُ قَصَباً أنفَعُ مِنهُ قَمحاً.

ص: 267


1- . حجر/ 46.
2- . ملك/ 22.
3- . يوسف/ 2.

6 - ساكَنْتُهُ غُرفَتَهُ إلى غُرفَتي.

7 - اِشتَرَيتُ القُماشَ مِتراً بِلِيرَةٍ .

ب) حال، عامل آن و نوع عامل را در عبارت هاى زير مشخص كنيد.

1 - (وَ إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراماً) (1)

2 - أنتَ أفْصَحُنَا مُتَكَلِّماً.

3 - كَلَّمَ علىٌّ حسيناً راكِبَيْنِ على فَرَسَيْهِما.

4 - علىٌّ ذاهِبٌ ضاحِكاً إلى الصّفِّ .

5 - كَأنَّ حسيناً غَضبانَ لَيْثٌ .

6 - سَرَّني مَجيءُ أخي غانِماً.

ج) عبارت هايى را كه زير آن ها خط كشيده شده است، كامل تركيب كنيد.

(أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً) (2)

ص: 268


1- . فرقان/ 72.
2- . حجرات/ 12.

درس نوزدهم: حال (3)

اهداف درس

✓آشنايى با:

✓تعدّد حال و ذو الحال؛

✓انواع حال (مفرد، جمله و شبه جمله)؛

✓شروط جملۀ حاليه؛

✓اقتران جملۀ حاليه با واو.

تعدّد حال و ذو الحال

اشاره

در دو درس پيشين بيش تر به مواردى اشاره شد كه تنها يك حال براى يك ذو الحال به كار رفته بود. اما گاه در يك جمله چند حال براى يك ذو الحال و يا چند حال براى چند ذو الحال وجود دارد كه در ادامه آن ها را بررسى مى كنيم:

الف) چند حال براى يك ذو الحال

در حالت نخست كه چند حال براى يك ذو الحال وجود دارد، ابتدا ذو الحال آورده مى شود و سپس حال هاى گوناگون به دنبال آن مى آيد؛ مانند: «جاءَ عليٌّ ضاحِكاً حامِلاً كِتابَهُ بِيَدِه؛ على خندان و كتاب به دست آمد». در اين عبارت «ضاحكاً» و «حاملاً» هر دو حال براى «عليّ » هستند.

ص: 269

همچنين در آيۀ مبارك (وَ لَمّا رَجَعَ مُوسى إِلى قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً) ،(1) «غَضبانَ » و «أسِفاً» هر دو، حال براى «مُوسَى» هستند.

در اعراب اين دو عبارت، «ضاحِكاً» و «غَضبانَ » را حال اول و «حاملاً» و «أسِفاً» را حال دوم به شمار مى آوريم و براى نمونه عبارت نخست را چنين تركيب مى كنيم:

«جاءَ »: فعلٌ ماضٍ ، مبنيٌّ عَلَى الفَتحِ ؛

«عليٌّ »: فاعلٌ ، مرفوعٌ بالضّمّةِ الظّاهرة؛

«ضاحكاً»: حالٌ لِلفاعلِ ، منصوبٌ بالفتحةِ الظّاهرة؛

«حاملاً»: حالٌ ثانِيَةٌ لِلفاعلِ ، منصوبٌ بالفتحةِ الظّاهرة.

البته بايد توجه داشت كه تعدّد حال به شرطى است كه ميان اسم هايى كه حال واقع مى شوند، حرف عطفى نيايد؛ براى نمونه اگر در عبارت نخست ميان دو حال، حرف عطفى بياوريم و بگوييم: «جاءَ عليٌّ ضاحكاً وحاملاً كتابَهُ بِيَدِهِ »، «حامِلاً» حال دوم محسوب نمى شود، بلكه معطوف به حال خواهد بود و تنها «ضاحكاً» حال است.

ب) چند حال براى چند ذو الحال
اشاره

حالت دوم اين است كه چند حال براى چند ذو الحال وجود داشته باشد. اين حالت خود، دو شكل دارد:

1. يكى بودن حال ها از نظر لفظ و معنا

اگر حال هاى گوناگون از نظر لفظ و معنا يكى باشند و همۀ ذو الحال ها يك حال داشته باشند، بسته به اين كه ذو الحال دو نفر يا بيش تر باشد، بايد حال را به صورت مثنّى يا جمع آورد. براى نمونه در ترجمۀ عربى عبارت «من على را ديدم در حالى كه هر دو سواره بوديم» مى گوييم: «رَأيتُ عَليّاً راكِبَيْنِ ». در اين عبارت هم گوينده و هم على سواره هستند؛ يعنى هم

ص: 270


1- . اعراف/ 150.

ذو الحال گوناگون است و هم حال، اما از آنجا كه حال براى هر دو فرد يكسان است، بايد به صورت مثنّى بيايد.

همچنين در آيۀ مبارك (وَ سَخَّرَ لَكُمُ اَلشَّمْسَ وَ اَلْقَمَرَ دائِبَيْنِ ) ؛(1) و خورشيد و ماه را، كه پيوسته روان اند، براى شما رام گردانيد، «دائِبَيْنِ » حال است و چون ذو الحال آن دو چيز (خورشيد و ماه) است، مثنّى شده است. در اينجا حال متعدّد است، ولى براى هر دو ذو الحال يكسان است.

همچنين اگر ذو الحال بيش از دو نفر باشد، حال جمع بسته مى شود؛ مانند: «سافَرَ عليٌّ وأصدِقاؤُهُ ماشِينَ ؛ على و دوستانش پياده مسافرت كردند». در اين عبارت «ماشِينَ »، كه جمع مذكّر سالم است، براى على و دوستان او حال واقع شده است؛ زيرا هم على و هم دوستان او، همگى پياده مسافرت كرده اند.

2. ذو الحال هاى متعدّد و حال هاى متفاوت

حالت دوم اين است كه ذو الحال هاى گوناگون براى حال هاى متفاوت وجود داشته باشد؛ يعنى حال هر يك از ذو الحال ها با حال ذو الحال ديگر متفاوت باشد. در اينجا بايد حال هاى گوناگون به طور جداگانه و پس از ذوالحال ها آورده شود و حرف عطفى ميان آن ها نيايد؛ مانند: «لَقِيتُ عَليّاً باكِياً ضاحِكاً؛ على را ملاقات كردم در حالى كه او گريان بود و من خندان». در اين عبارت «باكياً» حال براى «عليّاً» و «ضاحكاً» حال براى ضمير «تُ » در «لَقيتُ » است.

ممكن است اين پرسش به ذهن بيايد كه اگر دو ذو الحال و دو حال جداگانه وجود داشته باشد، تشخيص اين كه كدام يك از اين حال ها براى كدام ذو الحال است، چگونه خواهد بود؟

ص: 271


1- . ابراهيم/ 33.

در پاسخ بايد گفت كه در اينجا دو وضعيّت وجود خواهد داشت:

گاه در سخن قرينه هايى وجود دارد كه خود اين قرينه ها نشان مى دهد كه كدام حال براى كدام ذو الحال است؛ براى نمونه در جملۀ «رَأيتُ زَينَبَ باكِيَةً ماشِياً؛ در حالى كه راه مى رفتم، زينب را گريان ديدم»، به قرينۀ تاى تأنيث در «باكِيَةً » مى توان دريافت كه اين واژه حال است براى «زَينَب» و «ماشِياً»، كه مذكر است، حال براى ضمير فاعلى «تُ » در «رَأيتُ » است. در اينجا حتّى اگر جاى دو حال تغيير يابد و گفته شود: «رَأيتُ زَينَبَ ماشِياً باكِيَةً »، باز «باكِيَةً » حال است براى «زَينب» و «ماشِياً» حال براى ضمير فاعلى «تُ » در «رَأيتُ » است. در اين عبارت، قرينه مذكر بودن يكى از حال ها و ذو الحال ها و مؤنث بودن حال و ذو الحال ديگر است.

اما اگر قرينه اى در كلام وجود نداشته باشد، براى تشخيص اين كه كدام حال براى كدام ذو الحال است، قانونى وجود دارد كه بر اساس اين قانون حال اوّل براى ذو الحال دوم و حال دوم براى ذو الحال اول خواهد بود. اين قانون همانند قاعدۀ دوردردور، نزديك درنزديك در رياضى است؛ براى نمونه در عبارت «لَقِيتُ عَليّاً باكِياً ضاحِكاً»، هم حال ها («باكياً» و «ضاحكاً») و هم ذو الحال ها («عليّاً» و ضمير فاعلى «تُ ») مذكر هستند و قرينه اى براى تشخيص اين كه كدام حال براى كدام ذو الحال است، وجود ندارد؛ از اين رو، از قاعدۀ دوردردور، نزديك درنزديك استفاده مى كنيم و «باكياً» را حال براى «عليّاً» و «ضاحكاً» را حال براى ضمير «تُ » در «لَقِيتُ » به شمار مى آوريم.

بنا بر اين، در ترجمۀ عربى عبارت «من در حالى كه گريان بودم على را خندان ديدم»، بايد گفت: «رَأيتُ عليّاً ضاحِكاً باكِياً».

انواع حال

اشاره

حال همانند خبر، به مفرد، جمله و شبه جمله تقسيم مى شود؛ زيرا صاحب حال از نظر معنايى به منزلۀ مبتدا و حال به منزلۀ خبر است؛ براى نمونه با گفتن عبارت «جاءَ عليٌّ

ص: 272

ضاحكاً» هم از آمدن على و هم از خندان بودن او هنگام آمدن خبر مى دهيم، گويا گفته باشيم: «جاء عليٌّ ، هُوَ ضاحكٌ ».

الف) مفرد

گاه حال به صورت مفرد مى آيد. منظور از مفرد در اينجا، مفرد در مقابل مثنى و جمع نيست، بلكه مفرد در مقابل مركب (جمله و شبه جمله) است؛ براى نمونه در عبارت «سافَرَ زَيدٌ ماشياً»، «ماشياً» حال مفرد است؛ زيرا نه جمله و نه شبه جمله است.

ب) جمله

گاه حال به صورت جمله مى آيد؛ براى نمونه به جاى عبارت «جاءَ عليٌّ ضاحكاً» مى توان گفت: «جاءَ عليٌّ يَضحَكُ »؛ على در حالى كه مى خنديد، آمد. در اين عبارت «يَضحَكُ » به همراه فاعل مستتر خود، در مجموع يك جملۀ فعليه را تشكيل مى دهد كه حالت على را در هنگام آمدن بيان مى كند و به اصطلاح جملۀ حاليه ناميده مى شود. ذو الحال اين جمله نيز «عليّ » است.

در زبان عربى قاعده اى وجود دارد كه مى گويد: «الجُمَلُ بَعدَ النَّكِراتِ صِفاتٌ وَبَعدَ المَعارِفِ أحوالٌ »؛ جملاتى كه پس از اسم هاى نكره واقع مى شوند، صفت آن واژه و جملۀ وصفيه هستند و جملاتى كه پس از اسم هاى معرفه واقع مى شوند، جملۀ حاليه ناميده مى شوند؛ براى نمونه در عبارت «جاءَ رَجُلٌ يَضحَكُ »، چون «رَجُلٌ » نكره است، جملۀ «يَضحَكُ » صفت آن و محلاً مرفوع است. اما اگر به جاى «رَجُلٌ » اسمى معرفه قرار گيرد، مانند «جاء عليٌّ يَضحَكُ »، در اينجا جملۀ «يَضحَكُ » حال و محلاً منصوب خواهد بود.

ج) شبه جمله

حال همچنين مى تواند شبه جمله، يعنى ظرف يا جار و مجرور باشد. در اينجا نيز همان قاعده اى كه در حال جمله بيان شد، حاكم است؛ يعنى، اگر شبه جمله پس از اسمى معرفه

ص: 273

واقع شود و آن را توضيح دهد، اين شبه جمله براى آن اسم معرفه، حال محسوب مى شود، اما اگر شبه جمله پس از اسمى نكره واقع شود و آن را تبيين كند، صفت به شمار خواهد آمد؛ براى نمونه در عبارت «نَظَرتُ إلى العُصفُورِ عَلَى الغُصْنِ »؛ به گنجشك نگاه كردم در حالى كه روى شاخۀ درخت بود، جار و مجرورِ «على الغُصنِ »، «العصفور» را كه معرفه به «ال» است، توضيح مى دهد، بنا بر اين، حال محسوب مى شود. اين جار و مجرور اين گونه تركيب مى شود: جارٌّ ومجرورٌ، متعلّقانِ بِمَحذوفٍ ، حالٌ لِ - «العُصفور»، في محلّ النّصب. متعلَّق جار و مجرور در اين حالت يكى از افعال عموم يا شبه فعل هاى عموم است؛ يعنى واژه هايى كه به معناى «وجود داشتن» و «بودن» هستند؛ يعنى گويى به جاى اين جمله گفته باشيم: «نَظَرتُ إلَى العُصفورِ كائِناً (مَوجوداً/ يَكونُ / يُوجَدُ) عَلَى الغُصنِ ».

همچنين اگر شبه جمله، ظرف باشد و اسم معرفۀ پيش از خود را تبيين كند، در اين صورت نيز حال محسوب مى شود؛ مانند: «جاءَ عليٌّ بَينَ أصدِقائِهِ »؛ على در حالى كه بين دوستانش بود، آمد. در اين جمله «بَيْنَ » ظرف و منصوب است و «أصدِقاءِ » نيز مضافٌ إليه است. «بَينَ » متعلّق به عاملى محذوف است كه اين ظرف (بَينَ ) و متعلّق محذوف آن در مجموع حال براى «عليٌّ » محسوب مى شود؛ يعنى، عبارت «جاءَ عليٌّ بَينَ أصدِقائِهِ » در اصل «جاءَ عليٌّ كائِناً بَينَ أصدِقائِهِ » بوده است.

گفتنى است كه هنگامى كه جار و مجرور يا ظرف، حال واقع شوند، متعلَّق آن ها واجب الحذف است؛ يعنى نمى توان واژۀ «كائناً»، «موجوداً» يا فعل عمومى همچون «يَكونُ » يا «يُوجَدُ» را ذكر كرد؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (فَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ فِي زِينَتِهِ ) (1)، عبارت «في زينَتِهِ »، كه حال براى فاعل مستتر در «خَرَجَ » است، متعلّق به كلمه اى محذوف است كه نمى تواند ظاهر شود و حذف آن واجب است.

ص: 274


1- . قصص/ 79.

شروط جملۀ حاليه

اشاره

جملۀ حاليه سه شرط دارد كه اگر جمله اى يكى از اين سه شرط را نداشته باشد، نمى تواند حال واقع شود. اين شروط سه گانه عبارت اند از:

1. جمله خبرى باشد.

جملات انشايى، يعنى جملاتى كه براى طلب، استفهام، امر، نهى و موارد ديگرى از اين دست به كار مى روند، نمى توانند جملۀ حاليه واقع شوند؛ زيرا حال به منزلۀ توضيح و خبرى پيرامون ذو الحال است، در حالى كه جملات انشايى نقش توضيحى ندارند؛ براى نمونه نمى توان گفت: «جاءَ عليٌّ اِضْرِبْهُ »؛ چون ترجمۀ اين عبارت اين است كه «على آمد در حالى كه او را بزن» و معلوم است كه چنين تعبيرى درست نيست.

2. جمله مقرون به ادوات استقبال نباشد.

جمله اى كه قرار است حال واقع شود، نبايد دربردارندۀ واژه اى باشد كه معناى جمله را به مستقبل تبديل كند؛ زيرا زمان جملۀ حاليه بايد با زمان عامل و ذو الحال آن يكى باشد و اساساً يكى از وجوه تسميۀ حال اين است كه در زمان حال (هم اكنون) حلول مى كند و عارض مى شود. بنا بر اين، جملۀ حاليه نمى تواند مستقبل باشد و نمى توان گفت: «جاءَ عليٌّ سَيَضْحَكُ »؛ على آمد، در حالى كه خواهد خنديد؛ زيرا در اين جمله حال مقرون به حرف «سَ -» (يكى از حروف استقبال) است. همچنين نمى توان گفت: «جاءَ عليٌّ لَن يُسرِعَ »؛ على آمد، در حالى كه شتاب نخواهد كرد؛ زيرا حرف نفى «لَن» زمان فعل را به آينده تبديل كرده است.

ص: 275

3. بين جمله و ذو الحال رابطى وجود داشته باشد.

آخرين شرط جملۀ حاليه اين است كه با ذو الحال خود ارتباط داشته باشد؛ يعنى، رابطى بين جملۀ حاليه و ذو الحال وجود داشته باشد. روابط بين جملۀ حاليه و ذو الحال تنها سه حالت دارد:

الف) ضمير؛ گاه در جملۀ حاليه ضميرى وجود دارد كه به ذو الحال بر مى گردد و همين ضمير بين ذو الحال و جملۀ حاليه ارتباط ايجاد مى كند؛ براى نمونه در عبارت «جاءَ عليٌّ يَضحَكُ »، مرجع ضمير مستتر «هُوَ» در «يَضحَكُ »، «عليٌّ » (ذو الحال) است؛ بنا بر اين، ضمير «هُوَ» بين جملۀ حاليه و ذو الحال ارتباط برقرار كرده است.

همچنين در آيۀ مبارك (وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً يَبْكُونَ ) (1)، «يَبكُونَ » جملۀ حاليه و ضمير «واو» در «جاؤا» ذو الحال است. روشن است كه در اين آيه ضمير «واو» در «يَبكُونَ » رابط جملۀ حاليه و ذو الحال است.

ب) واو حاليه؛ گاه واو حاليه، كه بر جملۀ حاليه وارد مى شود، براى ايجاد ارتباط بين جملۀ حاليه و ذو الحال به كار مى رود؛ براى نمونه در عبارت «قامَ عليٌّ وزَيدٌ جالِسٌ »؛ على برخاست، در حالى كه زيد هنوز نشسته است، رابط بين جملۀ حاليه و ذو الحال (عليٌّ ) واو حاليه است. گفتنى است كه در اين عبارت ضمير مستتر «هُوَ» در «جالِسٌ » نمى تواند رابط باشد؛ زيرا اين ضمير به ذو الحال (عليٌّ ) بر نمى گردد، بلكه به «زَيدٌ» (مبتدا) باز مى گردد.

همچنين در آيۀ مبارك (قالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ اَلذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنّا إِذاً لَخاسِرُونَ ) (2)، عبارت «نَحنُ عُصبَةٌ » جمله اى حاليه است كه به وسيلۀ واو حاليه با ذو الحال خود مرتبط شده است.

ص: 276


1- . يوسف/ 16.
2- . يوسف/ 14.

ج) ضمير و واو حاليه؛ گاه واو حاليه و ضمير، هر دو بين حال و ذو الحال ارتباط ايجاد مى كنند. روشن است كه اين ارتباط نسبت به دو رابط پيشين قوى تر و مستحكم تر است؛ براى نمونه در عبارت «جاءَ عليٌّ وهُوَ ضاحِكٌ »؛ على آمد، در حالى كه خندان بود، جملۀ «هُوَ ضاحِكٌ » براى «عليٌّ » حال است. در اين عبارت واو حاليه و ضمير «هُوَ»، كه به ذو الحال (عليٌّ ) باز مى گردد، هر دو بين جملۀ حاليه و ذو الحال ارتباط برقرار كرده اند.

همچنين در آيۀ مبارك (أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ هُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ اَلْمَوْتِ فَقالَ لَهُمُ اَللّهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْياهُمْ ) (1)، جملۀ «وَ هُمْ أُلُوفٌ » جملۀ حاليه و ضمير رفعى «واو» در «خَرَجُوا» ذو الحال است. در اينجا ضمير «هُم»، كه به ضمير «واو» در «خَرَجُوا» بازمى گردد و نيز واو حاليه، هر دو بين جملۀ حاليه و ذو الحال ارتباط برقرار كرده اند.

اقتران جملۀ حاليه با واو

اشاره

اقتران جملۀ حاليه با واو حاليه سه حالت دارد: گاه واجب، گاه ممتنع و گاه جايز است.

الف) وجوب اقتران جملۀ حاليه با واو

در چند مورد اقتران جملۀ حاليه با واو واجب است:

1. اگر جملۀ حاليه جمله اى اسميه باشد كه ضمير ذو الحال در آن نباشد، در اين حالت آوردن واو حاليه براى ايجاد ارتباط بين جملۀ حاليه و ذو الحال لازم است؛ زيرا همان گونه كه گذشت، بين جملۀ حاليه و ذو الحال حتماً بايد رابطى وجود داشته باشد؛ براى نمونه در عبارت «سَهِرتُ والنّاسُ نائِمونَ »؛ شب را بيدار ماندم، در حالى كه مردم خواب بودند، جملۀ «النّاسُ نائمونَ » جمله اى حاليه متشكّل از مبتدا و خبر است و در آن ضميرى كه به ذو الحال برگردد، وجود ندارد؛ از اين رو آوردن واو حاليه واجب است.

ص: 277


1- . بقره/ 243؛ گفتنى است كه واژۀ «حَذَرَ» در اين آيه دليل خارج شدن اين افراد را بيان مى كند و مفعولٌله است؛ يعنى، اينان به خاطر ترس از مرگ از خانه هاى خود خارج شدند.

همچنين در آيۀ مبارك (قالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ اَلذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنّا إِذاً لَخاسِرُونَ ) (1)، در عبارت «نَحْنُ عُصْبَةٌ » ضميرى وجود ندارد كه به ذو الحال برگردد؛ از اين رو قرآن كريم حرف واو را به عنوان رابط ذكر كرده است.

2. اگر حال جمله اى اسميه باشد و در صدر اين جمله ضمير ذو الحال قرار داشته باشد و به اصطلاح جملۀ حاليه جملۀ اسميه اى باشد كه مُصَدَّر به ضمير صاحب حال است، در اينجا نيز آوردن واو حاليه واجب است؛ مانند: «جاءَ زَيدٌ وهُوَ يَبكِي» كه در اينجا جملۀ «وهُوَ يَبكي» جملۀ حاليه براى «زَيدٌ» است و چون در صدر اين جمله ضمير «هُوَ»، كه به «زَيدٌ» بر مى گردد، آمده است، آوردن واو حاليه در صدر جمله لازم است.

همچنين در آيۀ مبارك (أَ لَمْ تَرَ إِلَى اَلَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ هُمْ أُلُوفٌ ) (2)، از آنجا كه در صدر جملۀ حاليۀ «هُم ألُوفٌ » ضمير «هُم» آمده است كه به ذو الحال بر مى گردد، از اين رو به طور وجوبى واو حاليه در صدر اين جمله آمده است.

3. اگر جملۀ حاليه جمله اى فعليه با فعل مضارعِ مقرون به «قَد» باشد، در اين حالت نيز آوردن واو حاليه واجب است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ يا قَوْمِ لِمَ تُؤْذُونَنِي وَ قَدْ تَعْلَمُونَ أَنِّي رَسُولُ اَللّهِ إِلَيْكُمْ ) (3)، جملۀ «وَ قَد تَعْلَمُونَ أنِّى رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ » جمله اى حاليه براى ضمير فاعلى «واو» در «تُؤذُونَنى» است. در اين آيه جملۀ حاليه، جمله اى فعليه است كه با فعل مضارع مقرون به «قَد» آغاز شده و از اين رو واو حاليه با آن همراه شده است.

ص: 278


1- . يوسف/ 14.
2- . بقره/ 243.
3- . صفّ / 5.

4. اگر جملۀ حاليه جمله اى فعليه باشد كه داراى فعل ماضى است و در آن ضميرى وجود نداشته باشد كه به ذو الحال برگردد و نيز جملۀ حاليه پس از «إلاّ» نيامده باشد؛ در اين حالت دو مورد وجود دارد:

اگر فعل ماضى مثبت باشد، آوردن «قَد» نيز لازم است؛ مانند: «سافَرَ عليٌّ وَقَد طَلَعَ الفَجرُ»؛ على مسافرت كرد، در حالى كه سپيده دميده بود. در اين عبارت چون «طَلَعَ الفَجرُ» جمله اى با فعل ماضى است و پس از «إلاّ» قرار نگرفته است، آوردن واو حاليه لازم است و چون فعل ماضى (طَلَعَ ) مثبت است، بايد «قَد» نيز بر آن وارد شود.

اما اگر فعلِ جملۀ حاليه، با داشتن شرايط بالا، منفى باشد، تنها آوردن واو حاليه لازم است و نمى توان در آغاز آن «قَد» آورد؛ براى نمونه در عبارت «جِئتُ وما طَلَعَت الشَّمسُ »؛ آمدم، در حالى كه هنوز خورشيد طلوع نكرده بود، چون «طَلَعَ » با حرف نفى «ما» منفى شده است، نمى توان در آغاز آن «قَد» آورد و گفت: «ما قَد طَلَعَت الشَّمسُ »، ولى آوردن واو حاليه لازم است.

ب) امتناع اقتران جملۀ حاليه با واو

در چند مورد اقتران جملۀ حاليه با واو ممنوع است:

1. اگر جملۀ حاليه پس از حرف عطف قرار گيرد؛ در اين صورت نمى توان بر سر جملۀ حاليه، واو حاليه آورد؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (وَ كَمْ مِنْ قَرْيَةٍ أَهْلَكْناها فَجاءَها بَأْسُنا بَياتاً أَوْ هُمْ قائِلُونَ ) (1)، «بَياتاً» حال و منصوب است و جملۀ «هُمْ قائِلُونَ » با حرف عطف «أو» به حال پيش از خود (بَياتاً) عطف شده است؛ از اين رو معطوف و در محل نصب است؛ يعنى، بايد همانند حال محسوب شود. همان گونه كه مشاهده مى شود، با اين كه بر

ص: 279


1- . اعراف/ 4.

جملۀ «هُمْ قائِلُونَ » ضميرى درآمده است كه به ذو الحال بر مى گردد، اما به دليل اين كه پيش از آن حرف عطف «أو» وجود دارد، واو حاليه بر آن وارد نشده است.

2. اگر حال براى تأكيد مضمون جمله آمده باشد؛ يعنى، اگر جملۀ حاليه، حال مؤكِّده باشد، به هيچ وجه نمى توان از واو حاليه استفاده كرد؛ براى نمونه در عبارت «هذا هُوَ الحَقُّ لا رَيبَ فيه»؛ اين حق است و هيچ خدشه اى در آن نيست، جملۀ «هذا هو الحقُّ » معناى جملۀ «لا ريبَ فيه» را مى فهماند. بنا بر اين، جملۀ اخير براى مضمون جملۀ پيش از خود حال مؤكّده محسوب مى شود؛ از اين رو نمى توان در آغاز آن واو حاليه آورد.

3. اگر جملۀ حاليه، جمله اى فعليه و داراى فعل ماضى باشد و پس از «إلاّ» قرار گيرد؛ در اين صورت نيز نمى توان بر چنين جمله اى، يعنى پس از «إلاّ» واو حاليه آورد؛ براى نمونه به جاى عبارت «ما تَكَلَّمَ زَيدٌ إلاّ ضَحِكَ »؛ زيد سخن نگفت، مگر اين كه خندان بود، نمى توان گفت: «ما تَكَلَّمَ زَيدٌ إلاّ وَضَحِكَ »؛ زيرا فعل ماضى پس از «إلاّ» آمده است.

همچنين در آيۀ مبارك (وَ ما يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلاّ كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ ) (1)، جملۀ «كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ » حال براى «رَسولٍ » است و چون پس از «إلاّ» آمده است، واو حاليه بر آن وارد نشده است.

4. اگر جملۀ حاليه، جمله اى فعليه با فعل ماضى مثبت باشد و پيش از حرف عطف «أو» قرار گيرد؛ يعنى اگر جمله اى حاليه با فعل ماضى مثبت پيش از «أو» قرار گرفته باشد و پس از حرف عاطفۀ «أو» نيز جمله اى فعليه با فعل ماضى مثبت بر اين جملۀ حاليه عطف شود، در اين صورت نيز نبايد بر جمله حاليۀ پيش از «أو» واو حاليه آورد؛ براى نمونه در عبارت «اُحِبُّكَ أحْبَبْتَني أو أبغَضتَني»؛ من تو را دوست دارم؛ چه تو مرا دوست داشته باشى، چه دشمنم باشى، به هيچ وجه نمى توان بر جملۀ «أحبَبتَني» واو حاليه درآورد؛ زيرا جمله اى

ص: 280


1- . حجر/ 11.

با فعل ماضى مثبت است و پس از آن نيز جمله اى با فعل ماضى مثبت (أبغَضتَني) به كمك حرف عطف «أو» بر آن عطف شده است.

5. اگر جملۀ حاليه، جمله اى فعليه با فعل مضارع مثبت باشد و مقرون به «قَد» نباشد؛ در اين صورت نيز نمى توان بر جملۀ حاليه، واو حاليه درآورد؛ براى نمونه نمى توان گفت: «جاءَ عليٌّ ويَضحَكُ »، بلكه بايد گفت: «جاءَ عليٌّ يَضحَكُ ».

6. اگر جملۀ حاليه، جمله اى فعليه با فعل مضارع منفى به «ما» يا «لا» باشد؛ يعنى، اگر جملۀ حاليه با فعل مضارعى آغاز شود كه با حرف نفى «ما» يا «لا» منفى شده باشد، در اين صورت نيز نمى توان بر جملۀ حاليۀ منفى واو حاليه درآورد؛ براى نمونه در عبارت «جاءَ زيدٌ ما يَضحَكُ »، جملۀ «ما يَضحَكُ » جمله اى حاليه براى «زَيدٌ» است كه نمى توان بر آن واو حاليه درآورد و گفت: «جاء زَيدٌ وما يَضحَكُ ». گفتنى است كه بر خلاف ديدگاه مشهور، برخى از نحويان در مورد نفى به «ما»، آوردن واو حاليه را در برخى موارد جايز دانسته اند؛ مانند: «جاءَ زَيدٌ وما يَضحَكُ »، ولى اين كاربرد چندان فصيح نيست.

همچنين اگر فعل مضارع با «لا» منفى شده باشد، نمى توان بر جملۀ فعليه واو حاليه درآورد؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (وَ ما لَنا لا نُؤْمِنُ بِاللّهِ ) (1)، جملۀ «لا نُؤمِنُ بِاللَّهِ » جمله اى حاليه با فعل مضارع منفى به «لا» است؛ از اين رو، واو حاليه نمى تواند بر آن وارد شود.

همچنين در آيۀ مبارك (فَقالَ ما لِيَ لا أَرَى اَلْهُدْهُدَ أَمْ كانَ مِنَ اَلْغائِبِينَ ) (2)، چون فعل مضارع در جملۀ «ما لِىَ لا أرَى الهُدهُدَ» با حرف «لا» منفى شده است، نمى توان بر جملۀ حاليه، واو حاليه درآورد.

ص: 281


1- . مائده/ 84.
2- . نمل/ 20.
ج) جواز اقتران جملۀ حاليه با واو

اقتران جملۀ حاليه با واو حاليه جز در مواردى كه تحت عنوان موارد وجوب يا امتناع اقتران جملۀ حاليه با واو حاليه بيان شد، جايز است؛ يعنى، هم مى توان واو حاليه را آورد و هم مى توان آن را نياورد.

چكيده

✓گاه براى يك ذو الحال چند حال يا براى چند ذو الحال چند حال ذكر مى شود. در حالت نخست كافى است كه پس از ذو الحال، حال هاى گوناگون بيايد و در حالت دوم اگر حال هاى گوناگون از نظر لفظ و معنا يكى باشند، بايد حال را به صورت مثنى يا جمع آورد، اما اگر حال مربوط به هر يك از ذو الحال ها با حال ذو الحال ديگر متفاوت باشد، بايد حال هاى گوناگون به طور جداگانه و پس از ذو الحال ها ذكر شود و حرف عطفى ميان آن ها نيايد.

✓حال همانند خبر، به مفرد، جمله و شبه جمله تقسيم مى شود. منظور از مفرد در اينجا، مفرد در مقابل مثنى و جمع نيست، بلكه مفرد در مقابل مركب (جمله و شبه جمله) است؛ براى نمونه در عبارت «سافرَ زَيدٌ ماشياً»، «ماشياً» حال مفرد، در عبارت «جاءَ عليٌّ يَضحَكُ »، «يَضحَكُ » حالِ جمله و در عبارت «نَظَرتُ إلَى العُصفورِ عَلَى الغُصْنِ »، «عَلَى الغُصنِ » حالِ شبه جمله محسوب مى شود.

✓جملۀ حاليه سه شرط دارد:

1. خبرى باشد؛

2. مقرون به ادوات استقبال نباشد؛

3. بين آن و ذو الحال رابطى وجود داشته باشد.

✓اقتران جملۀ حاليه با واو حاليه سه حالت دارد: گاه واجب، گاه ممتنع و گاه جايز است.

✓در چهار مورد اقتران جملۀ حاليه با واو حاليه واجب است:

ص: 282

1. جملۀ حاليه جمله اى اسميه باشد كه ضمير ذو الحال در آن نباشد؛

2. جملۀ حاليه جمله اى اسميه باشد كه مصدَّر به ضمير ذو الحال است؛

3. جملۀ حاليه جمله اى فعليه با فعل مضارعِ مقرون به «قد» باشد؛

4. جملۀ حاليه جمله اى فعليه با فعل ماضى باشد كه در آن ضميرى كه به ذو الحال برگردد، وجود نداشته باشد و نيز جملۀ حاليه پس از «إلاّ» نيامده باشد.

✓در شش مورد اقتران جملۀ حاليه با واو حاليه ممنوع است:

1. حال براى تأكيد مضمون جمله آمده باشد؛

2. جملۀ حاليه پس از حرف عطف قرار گيرد؛

3. جملۀ حاليه، جمله اى فعليه و داراى فعل ماضى باشد و پس از «إلاّ» قرار گيرد؛

4. جملۀ حاليه، جمله اى فعليه با فعل ماضى مثبت باشد و پيش از حرف عطف «أو» قرار گيرد؛

5. جملۀ حاليه، جمله اى فعليه با فعل مضارع مثبت باشد و مقرون به «قَد» نباشد؛

6. جملۀ حاليه، جمله اى فعليه با فعل مضارع منفى به «ما» يا «لا» باشد.

✓اقتران جملۀ حاليه با واو حاليه جز در موارد مذكور جايز است.

تمرين

الف) انواع حال (مفرد، جمله و شبه جمله) را در عبارت هاى زير مشخص كنيد.

1 - (وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً) (1)

2 - (عَلِمَ أَنْ سَيَكُونُ مِنْكُمْ مَرْضى ) (2)

3 - لا تَأكُلْ وأنتَ شَبعانُ .

4 - شاهَدتُ السَّمَكَ تَحتَ الماءِ ، فَألقَيتُ شَبَكَتي قاصِداً صَيدَهُ ، فَخَرَجَتِ الشَّبَكَةُ لا تَحمِلُ شيئاً.

ص: 283


1- . اسراء/ 13.
2- . مزمل/ 20.

5 - سِرْتُ عَلَى نُورِ القَمَرِ.

ب) جملۀ حاليه را در عبارت هاى زير مشخص كنيد و وضعيت اقتران (همراهى) آن با واو حاليه (اعم از وجوب، جواز و امتناع) را بازگو نماييد.

1 - (فَلا تَجْعَلُوا لِلّهِ أَنْداداً وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ ) (1)

2 - هذا الحَقُّ لا شُبهَةَ فيه.

3 -

كُنْ لِلْخَليلِ نَصيراً جارَ أو عَدَلا *** ولا تَشُحَّ عَلَيهِ جادَ أو بَخِلا

4 - أقاعِدًا وقَد قامَ النّاسُ؟

5 - جِئْتُ ولَمْ أحْمِلْ شيئاً.

ج) عبارت هايى را كه زير آن ها خط كشيده شده است، كامل تركيب كنيد.

1 - (فَإِذا قَضَيْتُمُ اَلصَّلاةَ فَاذْكُرُوا اَللّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِكُمْ ) (2)

2 - (وَ إِذَا اِنْقَلَبُوا إِلى أَهْلِهِمُ اِنْقَلَبُوا فَكِهِينَ ) (3)

3 - (كَما أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ لَكارِهُونَ ) (4)

4 - (ما يَأْتِيهِمْ مِنْ ذِكْرٍ مِنْ رَبِّهِمْ مُحْدَثٍ إِلاَّ اِسْتَمَعُوهُ وَ هُمْ يَلْعَبُونَ ) (5)

5 - (عَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ) (6)

ص: 284


1- . بقره/ 22.
2- . نساء/ 103.
3- . مطففين/ 31.
4- . انفال/ 5.
5- . انبياء/ 2.
6- . بقره/ 216.

درس بيستم: تمييز (1)

اهداف درس

آشنايى با:

✓تمييز، اصطلاحات و انواع آن؛

✓انواع تمييز مفرد (مقدار و جنس)؛

✓حالت هاى كاربرد تمييز مفرد؛

✓احكام تمييز عدد.

تمييز

تمييز اسمى نكره و جامد است كه براى رفع ابهام از كلمه يا عبارت پيش از خود به كار مى رود؛ به ديگر سخن اگر در كلمه يا معنا و مضمون جمله اى ابهام وجود داشته باشد، براى رفع اين ابهام اسم نكره و جامدى را به صورت منصوب مى آوريم كه به آن «تمييز» گفته مى شود.

وجه تسميۀ تمييز آن است كه واژۀ «تمييز» مصدرى به معناى رفع ابهام كردن و مشخص نمودن است؛ براى نمونه در جملۀ «جاءَ عِشرونَ »؛ بيست تا آمدند، اين ابهام وجود دارد كه بيست تا از چه چيز يا چه كسى آمدند؟ ممكن است بيست مرد، بيست زن، بيست

ص: 285

دانش آموز و... باشد. اما اگر گفته شود: «جاءَ عِشرونَ رَجُلاً»، ابهامى كه از نظر معدود در «عِشرونَ » وجود دارد، به وسيلۀ «رَجُلاً» برطرف مى شود. از اين رو «رجلاً» كه اسمى نكره، جامد و منصوب است و از واژۀ «عِشرونَ » رفع ابهام كرده است، تمييز محسوب مى شود.

يا در جملۀ «عِندي خاتَمٌ »؛ انگشترى دارم، براى شنونده اين سؤال پيش مى آيد كه انگشتر از چه جنسى است ؟ در اينجا براى رفع ابهام مى توان اسم منصوبى آورد و جنس انگشتر را بيان كرد؛ مانند: «عِندي خاتَمٌ فِضَّةً ». در اين عبارت «فِضَّةً » جنس «خاتَمٌ » را بيان و ابهام آن را برطرف كرده است.

همچنين در جملۀ «طابَ عليٌّ »؛ على نيكو شد، ممكن است اين سؤال مطرح شود كه خوبى و نيكويى على از چه نظر است ؟ در اينجا واژۀ «طابَ » يا «علىٌّ » به تنهايى ابهام ندارد، ولى در تركيب «طابَ عليٌّ » كه خوبى و نيكويى را به على نسبت مى دهد، ابهام وجود دارد. در حقيقت اين خودِ نسبت است كه ابهام دارد، نه كلمه. در اينجا نيز بايد اسم منصوبى آورد تا اين ابهام برطرف شود؛ مانند: «طابَ عليٌّ خُلْقاً». در اين عبارت «خُلقاً» ابهام را از مضمون كلّ جمله برطرف كرده است.

اصطلاحات تمييز

الف) تمييز (مُمَيِّز)

به واژۀ رفع كنندۀ ابهام «تمييز» يا «مُمَيِّز» مى گويند. البته برخى از كتابها آن را «مُفَسِّر»؛ تفسيركننده، يا «مُبَيِّن»؛ تبيين كننده نيز ناميده اند، ولى اصطلاح مشهور همان «تمييز» است. از اين گذشته برخى در تلفظ اين واژه يكى از دو «ياء» را تلفظ نمى كنند: «تميز»، در صورتى كه اين واژه مصدر باب تفعيل است و دو «ياء» دارد. گفتنى است «تمييز» مصدرى است كه به معناى اسم فاعل (مُمَيِّز)؛ رفع كنندۀ ابهام به كار مى رود.

ص: 286

ب) مُمَيَّز (مُفَسَّر)

به واژه يا مضمون مبهمى كه به وسيلۀ تمييز رفع ابهام مى شود، «مُمَيَّز» يا «مُفَسَّر» مى گويند. گاه نيز به آن «مُبَيَّن» گفته مى شود.

انواع تمييز

اشاره

تمييز بر دو گونه است:

الف) تمييز مفرد

تمييزى است كه از يك واژه رفع ابهام مى كند؛ مانند «فِضَّةً » در عبارت «عِندي خاتَمٌ فِضَّةً ». در اينجا واژۀ «خاتَم» از نظر جنس ابهام دارد و «فِضَّةً » از آن رفع ابهام كرده است. يا در جملۀ «اِشتَرَيتُ عِشرينَ كتاباً»، «كتاباً» از واژۀ «عِشرينَ » رفع ابهام مى كند. به اين نوع تمييز، تمييز مفرد يا تمييز ذات مى گويند.

ب) تمييز نسبت

تمييزى است كه از مضمون كلّ جمله رفع ابهام مى كند؛ به ديگر سخن چينش كلمات و نسبتى كه بين كلمات در جمله برقرار است، ايجاد ابهام مى كند و تمييز نسبت، اين نوع ابهام را برطرف مى كند؛ براى نمونه در جملۀ «تَصَبَّبَ زيدٌ»؛ زيد ريزان شد، نسبت جمله ابهام دارد؛ زيرا ريزان شدن زيد معنا ندارد. بنا بر اين، براى رفع اين ابهام بايد تمييزى آورد و مثلاً گفت: «تَصَبَّبَ زَيدٌ عَرَقاً»؛ عرقِ زيد ريزان شد (ريخت). در اين عبارت «عَرَقاً» تمييز نسبت است.

همچنين عبارت «عليٌّ أكثَرُ مِن حُسَينٍ »؛ على از حسين بيش تر است، معنا ندارد؛ زيرا جهت كثرت معلوم نيست؛ يعنى، نسبت بيش تر بودن على از حسين ابهام دارد. بنا بر اين، بايد واژۀ منصوبى به دنبال آن آورد تا اين ابهام را برطرف كند؛ مثلاً بايد گفت: «عليٌّ أكثَرُ

ص: 287

مِن حُسَينٍ عِلماً»؛ علم على از علم حسين بيش تر است. به اين نوع تمييز، تمييز نسبت (تمييزُ النِّسبَة) يا تمييزُ الإسناد مى گويند.

انواع تمييز مفرد

اشاره

تمييز مفرد به نوبۀ خود به دو دسته تقسيم مى شود:

الف) تمييز مفرد براى مقادير

تمييزى است كه براى مقدار و واژه هايى كه معناى مقدار دارند، به كار مى رود و به آن «تمييزُ المفردِ لِلمَقاديرِ» گفته مى شود؛ براى نمونه در عبارت «اِشتَرَيتُ عِشرينَ كتاباً»، «عِشرينَ » معناى مقدار دارد(1) و واژۀ «كتاباً» از واژۀ «عِشرينَ » رفع ابهام كرده است.

ب) تمييز مفرد براى بيان جنس

تمييزى است كه براى بيان جنس مى آيد و به آن «تمييزُ المفردِ لِبَيانِ الجِنس (الأجناس)» گفته مى شود؛ براى نمونه در عبارت «عِندي خاتَمٌ فِضَّةً »، واژۀ «فِضَّةً » از «خاتَمٌ » رفع ابهام كرده است، اما «خاتَم» معناى مقدار ندارد، بلكه جنس آن مورد ابهام است. از اين رو «فِضّةً » از جنس آن رفع ابهام كرده است.

انواع تمييز مقدار

اشاره

تمييز مفرد براى مقادير، هر واژه اى را كه معناى مقدار داشته باشد، شامل مى شود. مهم ترين مقادير عبارت اند از:

ص: 288


1- . اساساً عدد جزو مقادير محسوب مى شود.
الف) عدد

براى نمونه در عبارت «في الصّفِّ ثَلاثونَ تِلميذاً»، «تلميذاً» از «ثَلاثونَ » رفع ابهام كرده است. يا در آيۀ مبارك (وَ واعَدْنا مُوسى ثَلاثِينَ لَيْلَةً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِيقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً ) ،(1) هر دو واژۀ «لَيْلَةً » تمييز است و از عدد رفع ابهام مى كند.

ب) مساحت

هر واژه اى كه بر مساحت دلالت كند، ابهام دارد و براى رفع ابهام به تمييز نياز دارد؛ براى نمونه در عبارت «عِندي جَريبٌ قُطْناً»؛ يك جريب پنبه دارم، «جَريبٌ » اسمى براى يكى از واحدهاى مساحت است و «قُطناً» از آن رفع ابهام كرده و در مقام تمييز منصوب شده است.

گفتنى است كه لازم نيست واژۀ مساحت يا مقادير ديگر، اسم واحد خاصى از آن مقدار باشد؛ براى نمونه اگر گفته شود: «ما في السّماءِ قَدرُ راحَةٍ سَحاباً»؛ در آسمان به اندازۀ يك كف دست هم ابر وجود ندارد، باز «سَحاباً» از «قَدرُ» رفع ابهام كرده است، با اين كه واحد مساحت مشخصى نيست.

ج) پيمانه يا حجم

واژه هايى كه معناى كِيل و پيمانه دارند، ابهام دارند و براى رفع ابهام به تمييز نياز دارند؛ براى نمونه در عبارت «أعطَيتُ الفَقيرَ قَفيزاً قَمْحاً»، «أعطَيتُ » فعل و فاعل، «الفقيرَ» مفعول اول و «قفيزاً» مفعول دوم است. «قَفيز» اسم پيمانه و واحدى براى اندازه گيرى حجم است. بنا بر اين نياز به رفع ابهام دارد. از اين رو «قَمْحاً» در مقام تمييز براى رفع ابهام از «قَفيز» آمده است.

ص: 289


1- . اعراف/ 142.
د) وزن

واژه هايى كه معناى وزن دارند، از مقادير محسوب مى شوند و براى رفع ابهام به تمييز نياز دارند؛ براى نمونه در عبارت «اِشتَرَيتُ كِيلُوَيْنِ بُرتُقالاً»، واژۀ «كِيلُوَينِ » ابهام دارد؛ زيرا معلوم نيست كه اين مقدار وزن از چه شيئى است. بنا بر اين به وسيلۀ «بُرتُقالاً» از آن رفع ابهام شده است.

حتى ممكن است واژه اى از واحدهاى وزنى مشخص نباشد، ولى بيانگر مقدارى از وزن باشد؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ ) ،(1) واژۀ «خَيراً» از واژۀ «مِثقال» رفع ابهام كرده است. در اينجا «مِثقالَ ذَرَّةٍ » به معناى اندازۀ سنگينى يك ذره است و به معناى رايج «مِثقال» در زبان فارسى نيست.

ه -) طول

واژه اى است كه معناى طول و مسافت دارد. براى رفع ابهام از طول نيز تمييز آورده مى شود؛ براى نمونه در عبارت «عِندي مِترانِ قُماشاً»؛ دو متر پارچه دارم، «قُماشاً» از «مِترانِ » رفع ابهام كرده و تمييز محسوب مى شود.

انواع تمييز جنس

در اين نوع تمييز، واژه از نظر جنس ابهام دارد و براى رفع ابهام از جنس آن، اسمى نكره، جامد و منصوب در نقش تمييز آورده مى شود؛ مانند: «عِندي خاتَمٌ فِضَّةً » يا «هذا قَميصٌ حَريراً». در جملۀ اخير ابتدا گفته مى شود «هذا قَميصٌ »، آن گاه با اين فرض كه شنونده نمى داند اين پيراهن از چه جنسى است، «حريراً» را مى آورند تا از جنس آن رفع ابهام كنند.

ص: 290


1- . زلزله/ 7.

در زبان عربى برخى از واژه ها هستند كه براى بيان جنس، به تمييز نياز دارند. اين گونه واژه ها بر مماثلت و مشابهت (همچون «مِثل»، «نَظير»، «شَبيه») يا برعكس بر مغايرت و جدا بودن (همچون «غَير» و هر واژه اى كه به معناى آن باشد، مانند «سِوَى») دلالت مى كنند؛ براى نمونه در عبارت «ما لَنا غَيرُك سَنَداً»؛ ما به جز تو هيچ پناهى نداريم، «سَنَداً» از «غَير» رفع ابهام كرده و تمييز محسوب مى شود.

همچنين در عبارت «مَنْ لنا بِمِثلِك بَطَلاً»؛ چه كسى همانند تو پهلوانى براى ما مى آورد؟ واژۀ «بَطَلاً» از «مِثل» رفع ابهام كرده است. يا در عبارت «لَنا مِثلُ ما لَكُم خَيْلاً وعِندَنا غَيرُ ذلك غَنَماً»؛ ما به اندازۀ شما اسب داريم و اضافه بر آن هم گوسفند داريم، واژۀ «خَيلاً» از «مِثل» و واژۀ «غَنَماً» از «غَير» رفع ابهام كرده است.

حالت هاى كاربرد تمييز مفرد

اشاره

تمييز مفرد، اعم از تمييز مفرد براى مقادير يا اجناس، علاوه بر حالت نصب، مى تواند به سه شكل ديگر هم به كار رود. البته اين سه شكل مربوط به تمييزهاى مفردى است كه عدد نباشند؛ زيرا تمييز عدد احكام و مباحث خاصى دارد كه در ادامۀ همين درس به آن مى پردازيم.

الف) مجرور به «مِن»

براى نمونه عبارت «عِندي جَريبٌ قُطناً» را مى توان به شكل «عِندي جَريبٌ مِن قُطنٍ » نيز به كار برد. «قُطناً» در جملۀ نخست تمييز و منصوب به فتحه است، ولى در جملۀ دوم، هر چند «قُطنٍ » از «جَريبٌ » رفع ابهام كرده است، ولى از نظر نحوى تمييز محسوب نمى شود، بلكه تنها به معناى لغوى تمييز است و از نظر نحوى مجرور به «مِن» خواهد بود و اين جار و مجرور متعلق به محذوفى است كه صفتِ «جريبٌ » است، گويا جمله چنين بوده است: «عِندي جَريبٌ كائنٌ مِن قُطنٍ ».

ص: 291

گفتنى است در اين حالت اگر واژه اى كه از آن رفع ابهام شده است، همانند مثال بالا، اسمى نكره باشد، متعلَّق جار و مجرور صفت خواهد بود، اما اگر اين واژه معرفه باشد، متعلَّق جار و مجرور حال خواهد بود.

نمونۀ بالا از نمونه هاى تمييز مقادير بود. تمييز جنس نيز به شكل مجرور به «مِن» به كار مى رود؛ براى نمونه به جاى عبارت «عِندي خاتَمٌ فِضّةً » مى توان - و حتى بهتر اين است كه - گفت: «عِندي خاتَمٌ مِن فِضّةٍ ». در اين صورت «مِن فِضَّةٍ » جار و مجرور و متعلّق به محذوفى است كه صفتِ «خاتَمٌ » است.

قرآن كريم نيز اين حالت را براى تمييز جنس به كار برده است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (يَلْبَسُونَ ثِياباً خُضْراً مِنْ سُنْدُسٍ وَ إِسْتَبْرَقٍ ) ،(1) به جاى «ثِياباً سُندُساً»، «ثِياباً مِن سُندُسٍ » آمده است؛ زيرا مجرور كردن تمييز براى بيان جنس با حرف جرّ «مِن» از نصب آن فصيح تر است.

ب) مجرور به اضافه

در اين حالت مُمَيَّز (واژۀ مبهمى كه به تمييز نياز دارد) به تمييز اضافه مى شود؛ براى نمونه به جاى «عِندي جَريبٌ قُطناً» مى توان گفت: «عِندي جَريبُ قُطنٍ ». روشن است كه هنگامى كه تمييز مجرور شود، از نظر اعرابى تمييز محسوب نمى شود، بلكه مضافٌ اليه و مجرور به شمار مى رود.

از نمونه هاى اين حالت براى تمييز جنس مى توان به عبارت «عِندي خاتَمٌ فِضّةً » اشاره كرد كه مى توان آن را به صورت «عِندي خاتَمُ فِضَّةٍ » نيز به كار برد.

ص: 292


1- . كهف/ 31.
ج) تمييز به شكل بدل

حالت سوم در كاربرد تمييزهاى مفرد اين است كه آن ها را بدل براى واژۀ پيش از خود قرار دهيم و به جاى آوردن تمييزِ منصوب، واژه اى را در مقام بدل براى كلمۀ مبهمى كه به رفع ابهام نياز دارد، بياوريم؛ براى نمونه به جاى «عِندي جَريبٌ قُطناً»، مى توان «قُطناً» را به تبعيت از «جريبٌ » و در نقش بدل مرفوع كرد و گفت: «عِندي جَريبٌ قُطنٌ » كه در اين صورت «جَريبٌ » مبتداى مؤخر و مرفوع به ضمّه و «قُطنٌ » بدل و مرفوع به ضمه به تبعيت خواهد بود.

از نمونه هاى اين حالت براى تمييز جنس مى توان به عبارت «عِندي خاتَمٌ فِضّةً » اشاره كرد كه مى توان آن را به صورت «عِندي خاتَمٌ فِضَّةٌ » نيز به كار برد كه در اين صورت «فِضّةٌ » بدل از «خاتَمٌ » و مرفوع به تبعيت خواهد بود.

احكام تمييز عدد

عدد در زبان عربى به صريح و مبهم تقسيم مى شود. عدد مبهم را غيرصريح يا به اصطلاحى معروف تر «كِناياتُ العَدَد» نيز مى گويند؛ يعنى، عددهايى كه مبهم اند و بر عدد مشخصى دلالت نمى كنند، بلكه كنايه از عدد هستند؛ براى نمونه در جملۀ «كَمْ كتاباً قَرأتَ؟»؛ چند تا كتاب خواندى ؟ واژۀ «كَم» عددى نامشخص است و از اين رو به آن كنايه از عدد مى گوييم.(1)

تمييز عدد صريح سه حالت دارد:

الف) تمييز عددهاى سه تا ده، جمع و مجرور است و از نظر اعرابى مضافٌ اليه محسوب مى شود؛ براى نمونه در عبارت «قَرأتُ ثَلاثَةَ كُتُبٍ »، واژۀ «ثَلاثَةً » عدد و مفعولٌبه

ص: 293


1- . مباحث مربوط به كنايات عدد در درسى مستقل به تفصيل بيان خواهد شد.

براى فعل «قَرأتُ » است و واژۀ «كُتُبٍ » تمييز آن و به صورت جمع و مجرور است كه از نظر نحوى مضافٌ اليه به شمار مى رود.

ب) تمييز عددهاى 11 تا 99، مفرد و منصوب است و از نظر اعرابى تمييز به شمار مى آيد؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (إِذْ قالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ اَلشَّمْسَ وَ اَلْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ ) ،(1)واژۀ «كَوكَباً» تمييز براى «أحَدَ عَشَرَ» است كه به صورت مفرد و منصوب آمده است. همچنين در آيۀ مبارك (إِنَّ هذا أَخِي لَهُ تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَةً وَ لِيَ نَعْجَةٌ واحِدَةٌ ) (2) تمييز براى عدد «تِسعٌ وتِسعونَ » است و از اين رو به صورت مفرد و منصوب آمده است.

ج) تمييز عددهاى «مِئَة (صد)، ألْف (هزار)، مِليون (ميليون)، مليار (ميليارد)» و مانند آن مفرد و مجرور است و از نظر نحوى مضافٌ اليه به شمار مى رود؛ براى نمونه در عبارت «عِندي مِئَةُ كتابٍ »، واژۀ «كتابٍ » به صورت مفرد و مجرور آمده است و مضافٌ اليه محسوب مى شود.

گفتنى است كه تمييز تثنيه و جمع اين دسته از اعداد نيز همين حكم را دارد؛ براى نمونه در عبارت «عِندي مِئَتا كتابٍ »،(3) واژۀ «كِتابٍ » كه تمييز عدد «مئتان» است، به صورت مفرد و مجرور آمده است.

همچنين در عبارت «في الصّالَةِ ثَلاثَةُ آلافِ رَجُلٍ »؛ در اين سالن سه هزار مرد وجود دارد، از يك سو جمع «ألْف» (آلاف) به كار رفته است و اين واژه خود، معدود عدد «ثلاثةُ »

ص: 294


1- . يوسف/ 4.
2- . ص/ 23.
3- . نون تثنيۀ «مِئَتانِ » به خاطر اضافه حذف شده است.

است و تمييز عددهاى سه تا ده بايد به صورت جمع و مجرور بيايد و از سوى ديگر «رَجُل» معدود «آلافِ » است و از اين رو به صورت مفرد و مجرور آمده است.

همچنين در عبارت «عَدَدُ السُّكّانِ في هذه المَدينةِ مِليُونا نَسَمَةٍ »؛ تعداد ساكنان اين شهر دو ميليون نفر است، «مِليونا» خبر و مرفوع به «الف» است و «نونِ » مثناى آن به خاطر اضافه افتاده است و «نَسَمَةٍ » به صورت مفرد و مجرور آمده است و مضافٌ اليه محسوب مى شود.

چكيده

✓تمييز اسمى نكره و جامد است كه براى رفع ابهام از واژه يا عبارت پيش از خود به كار مى رود.

✓به واژۀ رپفع كنندۀ ابهام «تمييز» يا «مُمَيِّز» و به واژه يا مضمون مبهمى كه به وسيلۀ تمييز رفع ابهام مى شود، «مُمَيَّز» يا «مُفَسَّر» مى گويند.

✓تمييز بر دو گونه است:

الف) تمييز مفرد: تمييزى است كه از يك واژه رفع ابهام مى كند؛

ب) تمييز نسبت: تمييزى است كه از مضمون كل جمله رفع ابهام مى كند.

✓تمييز مفرد خود به دو دسته تقسيم مى شود:

الف) تمييز مفرد براى مقادير: تمييزى است كه براى مقدار و واژه هايى كه معناى مقدار دارند، مى آيد و به آن «تمييزُ المفردِ لِلمَقادير» گفته مى شود. مهم ترين مقادير عبارت اند از: 1. عدد؛ 2. مساحت؛ 3. پيمانه يا حجم؛ 4. وزن؛ 5. طول.

ب) تمييز مفرد براى بيان جنس: تمييزى است كه براى بيان جنس مى آيد و به آن «تمييزُ المفردِ لِبَيانِ الجِنس (الأجناس) گفته مى شود.

✓در زبان عربى برخى از واژه ها هستند كه براى بيان جنس، به تمييز نياز دارند. اين گونه واژه ها بر مماثلت و مشابهت (همچون «مِثل»، «نَظير»، «شِبه») يا برعكس بر مغايرت

ص: 295

و جدا بودن (همچون «غَير» و هر واژه اى كه به معناى آن باشد، مانند «سِوَى») دلالت مى كنند.

✓تمييز مفرد، اعم از تمييز مفرد براى مقادير يا اجناس، علاوه بر حالت نصب، مى تواند به سه شكل ديگر به كار رود: الف) مجرور به «مِن»؛ ب) مجرور به اضافه؛ ج) تمييز به شكل بدل.

✓عدد در زبان عربى به صريح و مبهم تقسيم مى شود. عدد مبهم را غيرصريح يا «كِناياتُ العدد» نيز مى گويند.

✓تمييز عدد صريح سه حالت دارد:

الف) تمييز عددهاى سه تا ده، جمع و مجرور است و از نظر اعرابى مضافٌ اليه محسوب مى شود؛

ب) تمييز عددهاى 11 تا 99 مفرد و منصوب است و از نظر اعرابى تمييز به شمار مى رود؛

ج) تمييز عددهاى «مِئَة (صد)، ألْف (هزار)، مِليون (ميليون)، مليار (ميليارد)» و مانند آن مفرد و مجرور است و از نظر نحوى مضافٌ اليه محسوب مى شود.

تمرين

الف) تمييز مفرد و نسبت و انواع تمييز مفرد را در عبارت هاى زير مشخص كنيد.

1 - (وَ اَلْباقِياتُ اَلصّالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَواباً) (1)

2 - (وَ إِذْ واعَدْنا مُوسى أَرْبَعِينَ لَيْلَةً ثُمَّ اِتَّخَذْتُمُ اَلْعِجْلَ مِنْ بَعْدِهِ ) (2)

3 - (وَ حُلُّوا أَساوِرَ مِنْ فِضَّةٍ وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً) (3)

ص: 296


1- . كهف/ 46.
2- . بقره/ 51.
3- . انسان/ 21.

4 - اِشتَرَيتُ ذِراعَيْنِ كَتّاناً ورَطلَيْنِ لَبَناً.

5 - أطْعَمْتُ الحِصانَ قَدَحاً شَعيراً وسَقَيتُهُ دَلواً ماءً .

6 - الفِضَّةُ أغلَى ثَمَناً مِنَ النُّحاسِ .

7 - في الكتابِ خَمسٌ وتِسعونَ صفحةً وفي كُلِّ صفحةٍ تِسعَةَ عَشَرَ سَطراً.

ب) عبارت هايى را كه زير آن ها خط كشيده شده است، كامل تركيب كنيد.

1 - (وَ إِذِ اِسْتَسْقى مُوسى لِقَوْمِهِ فَقُلْنَا اِضْرِبْ بِعَصاكَ اَلْحَجَرَ فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اِثْنَتا عَشْرَةَ عَيْناً) (1)

2 - (اَلْمالُ وَ اَلْبَنُونَ زِينَةُ اَلْحَياةِ اَلدُّنْيا وَ اَلْباقِياتُ اَلصّالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَواباً وَ خَيْرٌ أَمَلاً) (2)

ص: 297


1- . بقره/ 60.
2- . كهف/ 46.

درس بيست و يكم: تمييز (2)

اهداف درس

آشنايى با:

✓اقسام تمييز نسبت (مُحَوَّل و غيرمحوّل)؛

✓حكم اعرابى تمييز محوّل و غيرمحوّل؛

✓عامل نصب تمييز.

درآمد

در درس پيشين گفتيم كه تمييز به دو نوع مفرد (ذات) و نسبت تقسيم مى شود. تمييز مفرد خود به دو نوع تمييز براى مقادير و تمييز براى بيان جنس تقسيم مى شود. همچنين احكام و مباحث مربوط به تقسيمات تمييز مفرد را بيان كرديم. در اين درس نخست مباحث مربوط به تقسيمات تمييز نسبت و احكام مربوط به آن را مطرح خواهيم كرد و سپس به بحث عامل نصب تمييز خواهيم پرداخت.

اقسام تمييز نسبت

اشاره

تمييز نسبت براى رفع ابهام از مضمون كل جمله مى آيد و بر دو گونه است: تمييز مُحَوَّل (منقول) و تمييز غيرمحوّل (غيرمنقول).

ص: 298

الف) تمييز مُحَوَّل (منقول)

تمييز محوّل تمييزى است كه از حالتى غير از تمييز، به تمييز تبديل شده باشد؛ يعنى، واژه اى كه اكنون در مقام تمييز نسبت در جمله به كار رفته است، پيش از آن نقش ديگرى، همچون فاعل يا مفعولٌبه داشته است.

به اين نوع تمييز، كه از نقشى ديگر به تمييز تغيير صورت داده است، تمييز محوّل (منقول) مى گويند.(1)

تمييز محوّل (منقول) بر اساس نقشى كه پيش از تبديل شدن به تميز داشته است بر سه گونه است:

1. تمييز منقول از فاعل؛ مانند: «تَصَبَّبَ عليٌّ عَرَقاً». در اينجا روشن است كه چيز ريزان شده، عرق على است. در حقيقت «عَرَقاً» كه در اين جمله تمييز است، در اصل فاعل بوده است و به آن تمييز محوّل از فاعل يا تمييز منقول از فاعل مى گويند؛ يعنى، جمله در اصل اين گونه بوده است: «تَصَبَّبَ عَرَقُ عليٍّ ».

همچنين در آيۀ مبارك (قالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ اَلْعَظْمُ مِنِّي وَ اِشْتَعَلَ اَلرَّأْسُ شَيْباً) ،(2) «شَيْباً» تمييز نسبت محوّل از فاعل است. اين عبارت در اصل چنين بوده است: «وَاشْتَعَلَ شَيْبُ الرَّأسِ »؛ پيرى در سرم آتش گرفته است.(3)

ص: 299


1- . واژۀ «مُحَوَّل» از نظر لغوى به معناى «تغييريافته» و اسم مفعول از باب تفعيل (تحويل: تغيير صورت دادن) است. همچنين به اين خاطر به آن منقول گفته مى شود كه از حالتى غير از تمييز، به تمييز منتقل شده است.
2- . مريم/ 4.
3- . طبق مباحث علوم بلاغت، در اين عبارت استعاره به كار رفته است؛ يعنى، حضرت زكريا فراگير شدن پيرى در موهاى سر را با لفظ «اشتعال» بيان كرده است. همان گونه كه آتش از نقطه اى كوچك شروع مى شود و سپس يكباره جايى را فرا مى گيرد، موى سفيد نيز در آغاز از يك جا شروع مى شود و سپس مانند آتش همه جاى سر را دربرمى گيرد.

2. تمييز منقول از مفعولٌبه؛ مانند: «غَرَستُ البُستانَ أشجاراً»؛ درختهاى باغ را كاشتم. روشن است كه خود باغ كاشتنى نيست و آنچه كاشته شده، درختان باغ است. در اين عبارت، مضمون جملۀ «غَرَستُ البُستانَ » به تنهايى ابهام دارد. از اين رو، به وسيلۀ «أشجاراً» (تمييز نسبت) اين ابهام برطرف شده است. واژه اى كه در اين جمله در مقام تمييز به كار رفته، در اصل مفعولٌبه بوده است: «غَرَستُ أشجارَ البُستانِ ».

همچنين در آيۀ مبارك (وَ فَجَّرْنَا اَلْأَرْضَ عُيُوناً) ،(1) واژۀ «عُيُوناً» تمييز نسبت است كه در اصل مفعولٌبه بوده است: «وَفَجَّرْنَا عُيونَ الْأرْضِ ».

3. تمييز منقول از مبتدا؛ مانند جملۀ «عليٌّ أكمَلُ إيماناً مِن زَيدٍ» كه در آن واژۀ «إيماناً» از نسبتى كه در جمله وجود دارد رفع ابهام كرده است؛ زيرا اين جمله بدون وجود تمييز، يعنى به صورت «عليٌّ أكمَلُ مِن زَيدٍ»، مبهم است و در آن دليل كامل تر بودن على مشخص نيست. در اينجا واژۀ «إيماناً» منقول از مبتدا است؛ يعنى، جمله در اصل چنين بوده است: «إيمانُ عليٍّ أكمَلُ مِن إيمانِ زَيدٍ».

همچنين در آيۀ مبارك (فَقالَ لِصاحِبِهِ وَ هُوَ يُحاوِرُهُ أَنَا أَكْثَرُ مِنْكَ مالاً وَ أَعَزُّ نَفَراً) ،(2) واژۀ «مالاً» تمييز نسبت منقول از مبتدا و به معناى «مالِي أكثَرُ مِنكَ » است. «نَفَراً» نيز تمييز نسبت منقول از مبتدا و به معناى «نَفَري أكثَرُ مِنكَ » است.

ب) تمييز غيرمحوّل (غيرمنقول)

تمييز غيرمحوّل (غيرمنقول) تمييز نسبتى است كه از صورت ديگرى تغيير نيافته است؛ يعنى، نمى توان فرض كرد كه اين تمييز در اصل فاعل يا مفعول بوده و سپس به صورت تمييز درآمده است؛ براى نمونه در جملۀ «اِمتَلَأ الإناءُ ماءً »؛ ظرف از آب پر شد، «ماءً » كه تمييز

ص: 300


1- . قمر/ 12.
2- . كهف/ 34.

نسبت است، در اصل فاعل يا مفعول يا مبتدا نبوده است؛ زيرا نمى توان گفت: «اِمتَلَأ ماءُ الإناءِ »؛ چون خود آب پر شدنى نيست. يا نمى توان گفت: «اِمتَلَأ ماءَ الإناءِ »؛ چون «اِمتَلَأ» فعلى لازم است و مفعولٌبه نمى پذيرد. همچنين نمى توان گفت: «ماءُ الإناءِ اِمتَلَأ»؛ آب ظرف پر شد؛ زيرا خود آب پر نمى شود تا بتوانيم «اِمتَلأ» را به آب نسبت دهيم. بنا بر اين، اين واژه تمييز نسبت است، ولى محوّل (منقول) از چيزى نيست و از ابتدا به صورت تمييز بوده است.

همچنين در جملۀ «سَمَوْتَ رَجُلاً»؛ تو به عنوان يك مرد، بلندمرتبه و عالى شدى، نمى توان «رَجُلاً» را منقول از فاعل يا مفعول يا مبتدا محسوب كرد، بلكه اين واژه تمييز غيرمحوّل (غيرمنقول) است.

حكم اعرابى تمييز محوّل و غيرمحوّل

تمييز محوّل همواره به صورت منصوب مى آيد و نمى توان آن را به صورت مجرور به «مِن» آورد؛ براى نمونه در جملۀ «تَصَبَّبَ عليٌّ عَرَقاً»، بايد «عَرَقاً» در مقام تمييز منصوب شود و نمى توان آن را به صورت مجرور به «مِن» آورد و گفت: «تَصَبَّبَ عليٌّ مِن عرقٍ ». اما تمييز غيرمحوّل را هم مى توان به صورت منصوب و هم به صورت مجرور به «مِن» آورد؛ براى نمونه در عبارت «اِمتَلَأ الإناءُ ماءً » هم مى توان «ماء» را منصوب كرد و تمييز به شمار آورد و هم مى توان آن را مجرور به «مِن» كرد و گفت: «اِمتَلَأ الإناءُ مِن ماءٍ ». البته روشن است كه در اين عبارت «ماء» از نظر اعرابى تمييز نيست، بلكه مجرور به حرف جر است.

عامل نصب تمييز

اگر تمييز ذات (مفرد) باشد، عامل نصب همان واژۀ مبهمى است كه تمييز براى رفع ابهام از آن آمده است. براى نمونه در جملۀ «جاءَ عِشرونَ تِلميذاً»، «تِلميذاً» به وسيلۀ «عِشرونَ » منصوب شده است. اما در تمييز نسبت، عامل نصب، فعل يا شبه فعلى است كه در آن جمله به كار رفته است. براى نمونه در عبارت «تَصَبَّبَ عليٌّ عَرَقاً»، «عَرَقاً» به وسيلۀ فعل «تَصَبَّبَ »

ص: 301

منصوب شده است. يا در جملۀ «عليٌّ أكثَرُ مالاً مِن زَيدٍ»، «مالاً» به وسيلۀ «أكثَرُ»، كه اسم تفضيل و شبه فعل است، منصوب شده است.

چكيده

✓تمييز نسبت براى رفع ابهام از مضمون كل جمله مى آيد و بر دو گونه است: تمييز مُحَوَّل (منقول) و تمييز غيرمحوّل (غيرمنقول).

✓تمييز محوّل تمييزى است كه از حالتى غير از تمييز، به تمييز تبديل شده باشد و بر حسب چيزى كه به تمييز تغيير صورت داده است، بر سه گونه است: 1. تمييز منقول از فاعل؛ 2. تمييز منقول از مفعولٌبه؛ 3. تمييز منقول از مبتدا.

✓تمييز غيرمحوّل (غيرمنقول) تمييز نسبتى است كه از صورت ديگرى تغيير نيافته است؛ يعنى، نمى توان فرض كرد كه اين تمييز مثلاً در واقع فاعل يا مفعول بوده و سپس به صورت تمييز درآمده است.

✓تمييز محوّل همواره به صورت منصوب مى آيد و نمى توان آن را به صورت مجرور آورد، اما تمييز غيرمحوّل را مى توان هم به صورت منصوب و هم به صورت مجرور به «مِن» آورد.

✓عامل نصب تمييز ذات (مفرد)، همان واژۀ مبهمى است كه تمييز براى رفع ابهام از آن آمده است، اما در تمييز نسبت، عامل نصب، فعل يا شبه فعلى است كه در آن جمله به كار رفته است.

تمرين

الف) مبتدا، فاعل و مفعولٌبه را در عبارت هاى زير در مقام تمييز قرار دهيد و جمله ها را بازنويسى كنيد.

1 - عَدَدُ أفرادِ أسرَتِهِ أقَلُّ مِن عَدَدِ أفرادِ أسرَتي.

2 - اِطمَأنَّتْ نُفوسُ المسلمينَ .

3 - لَقَد ضاعَفْتُم مالَ الشَّرِكَةِ .

ص: 302

4 - اِنكَسَرَتْ رِجْلُ زيدٍ.

5 - قَلبُ المُمَرِّضاتِ أرحَمُ في مُعامَلَةِ المَرضَى.

6 - هَواءُ الرّيفِ أنْقَى مِن هَواءِ المَدينَةِ .

ب) آيۀ مبارك زير را كامل تركيب كنيد.

(قالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ اَلْعَظْمُ مِنِّي وَ اِشْتَعَلَ اَلرَّأْسُ شَيْباً) (1)

ص: 303


1- . مريم/ 4.

درس بيست و دوم: تمييز كنايات عدد

اهداف درس

آشنايى با:

✓اقسام «كَمْ »؛

✓احكام تمييز «كَم» استفهاميه؛

✓احكام تمييز «كَم» خبريه؛

✓حالت هاى اعرابى «كَم»؛

✓«كَأيِّنْ » و اعراب آن.

درآمد

در جلسات پيشين با تمييز، انواع، احكام و مباحث مربوط به آن آشنا شديم. همچنين دانستيم كه اعداد از مقادير محسوب مى شوند و براى رفع ابهام به تمييز نياز دارند و گفتيم كه اعداد به دو دستۀ صريح و غيرصريح تقسيم مى شوند. عددهاى صريح بر عدد معينى دلالت مى كنند؛ مانند: «ثَلاث، خَمس، عَشر، واحدٌ وتِسعونَ » و عددهاى غيرصريح يا كنايات عدد بر عدد معينى دلالت ندارند، بلكه مبهم هستند.

ص: 304

كنايات عدد در زبان عربى سه واژه هستند: 1. «كَمْ » كه از دو واژۀ ديگر پركاربردتر است؛ 2. «كَأيِّنْ »؛ 3. «كَذا». در اين درس پيرامون دو واژۀ نخست و احكام و مباحث مربوط به آن ها و تمييز آن ها سخن خواهيم گفت.

اقسام «كَمْ »

نخستين واژه از كنايات عدد «كَم» است. در زبان عربى دو نوع «كَم» وجود دارد:

1. «كَم» استفهاميه: براى استفهام و پرسش از يك عدد مبهم به كار مى رود و معادل واژۀ «چند» در زبان فارسى است؛ براى نمونه اگر بخواهيم از تعداد دانشجويان يك كلاس سؤال كنيم، مى گوييم: «كَم طالباً في الصَّفِّ؟»؛ چند دانشجو در كلاس وجود دارد؟ در اين عبارت «كَم» استفهاميه است. يا در جملۀ «كَم كتاباً قرأتَ؟»؛ چند كتاب خوانده اى ؟ نيز «كَم» استفهاميه است.

2. «كَمْ » خبريه: براى بيان تعداد زياد به كار مى رود و معادل «چه بسيار» در زبان فارسى است؛ مانند: «كَمْ عالمٍ رأيتُ »؛ چه بسيار دانشمند ديده ام! يا «كَم ساعَةٍ نِمْتُ »؛ چقدر خوابيدم! در اين دو جمله «كَم» براى استفهام به كار نرفته است، بلكه گوينده زيادى تعداد دانشمندانى را كه ديده و زيادى ساعتهاى خواب خود را بيان مى كند.

صدارت طلبىِ «كَم»

واژۀ «كَم»، اعم از استفهاميه و خبريه، صدارت طلب است؛ يعنى، بايد در صدر جمله بيايد و نبايد واژه اى بر آن مقدم شود. تنها دو نوع واژه مى توانند پيش از «كَم» بيايند: يكى حرف جرّ است؛ مانند: «بِكَمْ توماناً اِشتريْتَ الكتابَ؟»؛ اين كتاب را چند تومان خريدى ؟ در اينجا چون جارّ و مجرور همانند يك واژه است، تقديم حرف جرّ بر «كَم» اشكالى ندارد. ديگرى مضاف است؛ زيرا مضاف و مضافٌ اليه نيز همچون يك واژه اند و تقديم مضاف بر «كَم»، صدارت طلبى آن را خدشه دار نمى كند؛ مانند: «كتابَ كَم عالِمٍ قَرَأتُ .»؛ كتاب چه بسيار دانشمندانى را كه خوانده ام.

ص: 305

احكام تمييز «كَم» استفهاميه

الف) اعراب تمييز «كَم» استفهاميه

تمييز «كَم» استفهاميه در حالت معمول مفرد و منصوب است؛ مانند: «كَمْ كتاباً قرأتَ؟» يا «كَم تلميذاً في الصَّفِّ؟». اما اگر بر «كَم» حرف جرّى وارد شود، هم مى توان تمييز آن را مفرد و منصوب و هم مى توان مجرور كرد؛ براى نمونه مى توان گفت: «بِكَم توماناً اِشْتَرَيتَ الكتابَ؟» و هم: «بِكَم تومانٍ اِشتَرَيتَ الكتابَ؟». در حالت دوم (حالت جرّ) «تومانٍ » مجرور به حرف «مِنْ » مقدّرى پس از «كَم» است؛ يعنى، در واقع جمله به صورت «بِكَمْ مِنْ تومانٍ اِشتَرَيتَ الكتابَ؟» فرض مى شود، ولى «مِنْ » ظاهر نمى شود.

بنا بر اين در حالت نخست «توماناً» تمييز و منصوب است و در حالت دوم «تومانٍ » مجرور به حرف جرّ «مِن» مقدّر است و جارّ و مجرور حاصل (مِن تومانٍ ) متعلق به واژه اى محذوف است كه روى هم رفته حال براى «كَم» فرض مى شود.

گفتنى است كه «مِن» مقدّر در اينجا، بيانيه است و براى تبيين «كَم» آمده است. پيش تر گذشت كه جار و مجرور يا ظرفى كه معرفه را توضيح مى دهد، حال محسوب مى شود. بنا بر اين چون «كَم» نكرۀ تامّه است و نكرۀ تامّه حكم معرفه را دارد، «كَم» حكم معرفه را دارد؛ يعنى، جارّ و مجرور (من تومانٍ ) در مجموع يك واژۀ معرفه را توضيح مى دهد و حال محسوب مى شود.

ب) فاصله ميان «كَم» استفهاميه و تمييز آن

گاه واژه هايى ميان «كَم» استفهاميه و تمييز آن فاصله مى اندازند كه بيش تر جار و مجرور يا ظرف هستند؛ مانند: «كَم في الصّفّ تلميذاً؟» يا «كَم عندَكَ كتاباً؟». گاه فعل نيز بين «كَم» استفهاميه و تمييز آن فاصله مى اندازد كه كاربرد آن كمتر است؛ مانند: «كَم جاءَكَ رَجُلاً؟».

ص: 306

ج) حذف تمييز «كَم» استفهاميه

تمييز «كَم» استفهاميه را به شرط وجود قرينه مى توان حذف كرد؛ براى نمونه در ترجمۀ عربى جملۀ «چقدر پول دارى ؟» مى توان گفت: «كَم مالُكَ؟» يا «كَم نُقودُكَ؟». روشن است كه در اين جملات تمييز «كَم» نيامده و اصل آن ها «كَم توماناً مالُكَ؟» يا «كَم توماناً نُقودُكَ؟» بوده است، ولى به دليل وجود قرينه، آمدن «توماناً» لازم نيست.

همچنين اگر از كسى بپرسيم: «كَم سَفَرُكَ؟»؛ سفرت چقدر طول كشيد؟ در اصل پس از «كَم» واژه اى دالّ بر زمان وجود داشته و حذف شده است؛ يعنى اصل جمله «كَم يَوماً سَفَرُكَ؟» بوده، ولى گوينده براى اختصار «يَوماً» را نياورده است؛ زيرا شنونده درمى يابد كه واژۀ پس از «كَم» چيزى از جنس زمان است.

احكام تمييز «كَم» خبريه

الف) اعراب تمييز «كَم» خبريه

تمييز «كَم» خبريه اغلب به صورت مفرد و مجرور است؛ گاه مجرور به اضافه و گاه مجرور به «مِنْ »؛ براى نمونه در عبارت «كَم كتابٍ قَرأتُ !»؛ چقدر كتاب خواندم، «كتاب» مفرد و مجرور است. همين جمله را مى توان به صورت «كَم مِن كتابٍ قَرأتُ !» نيز بيان كرد؛ يعنى، تمييز آن را به صورت مجرور به حرف جرّ «مِن» آورد.

همچنين در دعاى كميل آمده است: «كَم مِن قَبيحٍ سَتَرْتَهُ !»؛ چه بسيار كار زشتى كه پوشاندى. در اين جمله واژۀ «قَبيحٍ » مجرور به «مِن» شده است.

همچنين در آيۀ مبارك (كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اَللّهِ وَ اَللّهُ مَعَ اَلصّابِرِينَ ) (1)، واژۀ «فِئَةٍ » مجرور به «مِن» شده است.

ص: 307


1- . بقره/ 249.

روشن است كه اگر تمييز پس از «كَم» خبريه به صورت مجرور بيايد، مضافٌ اليه است، اما اگر تمييز مجرور به حرف جرّ «مِن» باشد، همچون «كَم مِن عالِمٍ لَقِيتُ !»، چنين تركيب مى شود: «مِن عالمٍ »: جار و مجرور، متعلق به محذوف، در محلّ نصب، حال براى «كَم». در اينجا چون جار و مجرور، «كَم» را توضيح مى دهد، براى آن حال محسوب مى شود.

نكتۀ ديگر اين كه معمولاً تمييز «كَم» خبريه مفرد است، اما گاه به صورت جمع نيز مى آيد؛ مانند: «كَم كُتُبٍ قَرأتُ !»؛ چه بسيار كتابهايى كه خواندم. اما مفرد آوردن تمييز «كَم» خبريه، چه به صورت مضافٌ اليه و چه به صورت مجرور به «مِن»، فصيح تر و بهتر است.

ب) حذف تمييز «كَم» خبريه

تمييز «كَم» خبريه را نيز همانند تمييز «كَم» استفهاميه مى توان حذف كرد؛ يعنى، اگر شنونده از روى قراينى كه در كلام وجود دارد، دريابد كه تمييز چيست، آوردن آن لازم نيست؛ براى نمونه اگر فردى از خواب بيدار شود و ببيند كه خوابش زياد طول كشيده است، با حالت تعجب مى گويد: «كَم نِمْتُ !»؛ چقدر خوابيدم. در اين عبارت «كَم» خبريه است و به رفع ابهام نياز دارد، اما واژه اى كه برطرف كنندۀ ابهام است (تمييز)، حذف شده است؛ زيرا شنونده خود مى تواند دريابد كه منظور او «كَم ساعَةٍ نِمتُ !» است.

ج) فاصلۀ ميان «كَم» خبريه و تمييز آن

گاه ميان «كَم» خبريه و تمييز آن واژه هايى فاصله مى اندازند. روشن است كه در اين حالت به خاطر وجود فاصله، مجرور كردن تمييز از طريق اضافۀ «كَم» به آن ممكن نيست، بنا بر اين يا بايد تمييز را منصوب و يا مجرور به «مِن» كرد؛ براى نمونه در عبارت «كَم فَضلٍ لَكَ يا عليُّ !»، اگر بخواهيم عبارت ندا را ميان «كَم» و تمييز آن قرار دهيم، بايد بگوييم: «كَم لَكَ يا عليُّ فَضلاً!» كه در اين صورت «فَضلاً» در مقام تمييز منصوب مى شود. همچنين مى توان گفت: «كم لَكَ يا عليُّ مِن فضلٍ »، ولى نمى توان گفت: «كَم لَكَ يا عليُّ فَضلٍ ».

ص: 308

همچنين در عبارت «كَم عِندَكَ دِرهماً»، نمى توان «دِرهم» را مضافٌ اليه و مجرور كرد؛ زيرا با وجود «عِندَكَ »، «كَم» نمى تواند به «دِرهم» اضافه شود، بلكه بايد تمييز را مجرور به «مِن» كرد و گفت: «كَم عِندَكَ مِن دِرهمٍ ».

گفتنى است كه در عبارتى همچون «كَم عِندَكَ دِرهماً» با توجه به قراين درمى يابيم كه مراد استفهام است يا اِخبار.

حالت هاى اعرابى «كَم»

اشاره

واژۀ «كَم»، اعم از استفهاميه يا خبريه، مى تواند هر كدام از اعرابهاى سه گانه، يعنى نصب، جر يا رفع را بپذيرد و چون مبنى است، محلاً منصوب، محلاً مجرور يا محلاً مرفوع به شمار مى رود.

الف) حالت نصب

حالت نصب «كَم» هنگامى است كه پس از آن فعلى بيايد كه در ضمير «كَم» عمل نكرده باشد؛ به ديگر سخن فعلى پس از آن بيايد كه به ضمير «كم» مُشتَغِل نباشد و حتى به وسيلۀ حرف جر نيز به ضمير «كم» متعدى نشده باشد و در واقع ميان اين فعل و ضميرى كه به «كم» بر مى گردد، هيچ گونه ارتباطى وجود نداشته باشد. در اين حالت «كَم» حتماً در محل نصب خواهد بود.

«كَم» در حالت نصب يكى از سه نقش زير را مى پذيرد:

1. مفعول مطلق: اگر پس از «كم» فعلى بيايد كه به «كم» مشتغل نباشد و تمييز «كم» واژه اى از جنس مصدر باشد، «كم» مفعول مطلق محسوب مى شود؛ براى نمونه در عبارت «كَم زِيارَةً زُرتَ مَشهَدَ؟» از آنجا كه «زيارةً » مصدر است و فعل «زُرتَ » نيز ضميرى كه به «كم» برگردد ندارد (يا فعل به ضمير «كم» مشتغل نشده است)، بنا بر اين «كم» مفعول مطلق محسوب مى شود. و چون مورد سؤال، تعداد است، اين مفعول مطلق از نوع مفعول مطلق عددى است. تركيب اين عبارت چنين است: «كَم»: اسم استفهام، مبنى بر سكون، در

ص: 309

محل نصب، مفعول مطلق؛ «زيارةً »: تمييز، منصوب به فتحه؛ «زُرتَ »: فعل ماضى، مبنى بر سكون؛ «تَ »: فاعل، مبنى بر فتح، محلاً مرفوع؛ «مَشهدَ»: مفعولٌبه، منصوب به فتحه.

2. مفعولٌفيه: اگر پس از «كم» فعلى بيايد كه به «كم» مشتغل نباشد و تمييز آن واژه اى از جنس ظرف زمان يا مكان باشد، «كم» مفعولٌفيه (ظرف) به شمار مى رود و اين ظرف متعلّق به فعل پس از خود است؛ براى نمونه در عبارت «كَم يوماً سافَرتَ؟»، «كم» ظرف، مبنى بر سكون، در محل نصب و متعلّق به «سافَرتَ » است.

«كَم» خبريه نيز بر همين روال است؛ براى نمونه در عبارت «كَم ساعَةٍ نِمتُ !»؛ چند ساعت خوابيدم!، واژه اى كه از «كَم» رفع ابهام كرده و به صورت مضافٌ اليه پس از آن آمده است، از جنس زمان است و فعل پس از آن نيز به ضمير «كم» مشتغل نشده است؛ بنا بر اين «كَم» ظرف، مبنى بر سكون، محلاً منصوب و متعلّق به فعل «نِمتُ » است.

3. مفعولٌبه مقدم: اگر پس از «كم» فعلى بيايد كه به «كم» مشتغل نباشد و تمييز آن نيز واژه اى از جنس ظرف يا مصدر نباشد، «كم» مفعولٌبه مقدم به شمار مى رود؛ براى نمونه در عبارت «كَم عالِماً لَقِيتَ؟»، «عالِم» نه مصدر است و نه ظرف. با اين همه پس از «كم»، فعلى آمده است كه به ضمير «كم» مشتغل نيست؛ بنا بر اين در اين عبارت، «كَم» مفعولٌبه مقدم، مبنى بر سكون، محلاً منصوب؛ «عالِماً» تمييز و «لَقِيتَ » فعل و فاعل است.

ب) حالت جرّ

حالت جر در واژۀ «كَم» هنگامى است كه حرف جرى بر آن وارد شود، يا اين كه «كم» مضافٌ اليه باشد؛ مانند: «بِكَم اشتَرَيتَ القَميصَ؟»؛ اين پيراهن را چند خريدى ؟. در اينجا حرف جر بر «كم» وارد شده است؛ از اين رو «كَم» در محل جر قرار گرفته و «بِكَم» جار و مجرور و متعلّق به فعل «اِشتَرَيتَ » است.

يا در عبارت «كتابَ كَم عالِمٍ قَرأتَ؟»؛ كتاب چند دانشمند را خوانده اى ؟ «كَم» مضافٌ اليه، مبنى بر سكون، محلاً مجرور؛ «كتابَ » مفعولٌبه مقدم براى فعل «قرأتَ » و

ص: 310

«عالِمٍ » مجرور به «مِن» مقدّر است. البته همان طور كه در جلسات پيشين گفته شد، در چنين عبارتى مى توان واژۀ «عالِم» را منصوب هم خواند و گفت: «كتابَ كَم عالِماً قرأتَ؟».

نمونه هاى بالا را در مورد «كم» خبريه نيز مى توان استفاده كرد؛ براى نمونه در عبارت «كتابَ كَم عالِمٍ قَرأتُ !»؛ چه بسيار دانشمندانى كه كتابشان را خوانده ام! واژۀ «كَم» مضافٌ اليه، مبنى بر سكون و محلاً مجرور است.

ج) حالت رفع

غير از موارد پيشين، در ساير موارد «كم» در حالت رفع قرار مى گيرد؛ يعنى، اگر فعل پس از «كم» به ضمير «كم» مشتغل باشد، يا پس از آن فعل نيايد، يا حرف جر و مضافى بر آن وارد نشده باشد، در اين موارد «كَم» در محل رفع خواهد بود.

«كَم» در حالت رفع يكى از سه نقش زير را مى پذيرد:

1. مبتدا: اگر پس از «كم» و تمييز آن، جار و مجرور يا ظرف بيايد، «كم» مبتدا و در محل رفع خواهد بود؛ براى نمونه در جملۀ «كَم رَجُلاً في الدّارِ؟»، «كَم» اسم استفهام، مبنى بر سكون، در محل رفع، مبتدا؛ «رجلاً» تمييز و «في الدّارِ» جار و مجرور، متعلّق به محذوف و خبر است. همچنين در عبارت «كَم كتاباً عِندَكَ؟»، «كم» مبتدا، محلاً مرفوع و «كتاباً» تمييز است.

اعراب «كم» خبريه نيز بر همين روال است؛ براى نمونه در عبارت «كَم كتابٍ عِندَكَ !»، پس از «كَم» و تمييز آن، كه در اينجا به صورت مضافٌ اليه است، ظرف آمده است؛ از اين رو «كَم» مبتدا و محلاً مرفوع به شمار مى رود.

2. مبتدا يا خبر مقدم: اگر پس از «كم» و تمييز آن، اسمى مرفوع بيايد، در اين صورت نيز «كم» در نقش خبر مقدم يا مبتدا، در محل رفع خواهد بود.

شيوۀ تشخيص اين دو نقش بدين گونه است كه اگر در اين حالت، تمييز «كم» معناى ظرف داشته باشد - كه در اينجا بيش تر ظرف زمان است - «كم» خبر مقدم و محلاً مرفوع خواهد بود؛ براى نمونه در عبارت «كَم يَوماً سَفَرُكَ؟»، تمييز «كم» از جنس ظرف زمان

ص: 311

است، بنا بر اين «كم» خبر مقدم، محلاً مرفوع؛ «يوماً» تمييز، منصوب به فتحه؛ «سَفَرُ» مبتداى مؤخّر، مرفوع به ضمه و «كَ » مضافٌ اليه و محلاً مجرور است.

اما اگر تمييز «كم» از جنس ظرف زمان و مكان نباشد، «كم» مبتدا و محلاً مرفوع خواهد بود؛ براى نمونه در جملۀ «كَم رَجُلاً إخوَتُكَ؟»، پس از «كَم رَجُلاً» اسمى مرفوع آمده است، اما تمييز «كم» از جنس ظرف زمان و مكان نيست؛ بنا بر اين در اينجا «كم» مبتدا، محلاً مرفوع؛ «رَجُلاً» تمييز؛ «إخوَةُ » خبر و «كَ » مضافٌ اليه و محلاً مجرور است.

3. مبتدا يا مفعولٌبه: اگر پس از «كم» فعلى بيايد كه به ضمير آن مشتغل باشد؛ يعنى، فعلى به طور مستقيم يا به واسطۀ حرف جرى در ضمير «كم» عمل كرده، يا ضمير «كم» را در مقام فاعل مرفوع كرده باشد، در اينجا نيز «كم» در محل رفع خواهد بود. اين حالت از دو صورت خارج نيست:

الف) فعلِ مشتغل به ضميرِ «كم»، لازم باشد؛ در اين حالت «كم» مبتدا و محلاً مرفوع محسوب مى شود؛ براى نمونه در عبارت «كم طالباً جاءَ إلى الصّفّ؟»، فاعل «جاء» ضمير مستتر «هو» است كه به «كم» بر مى گردد؛ به عبارت ديگر فعل به ضمير آن مشتغل شده است و چون «جاء» فعلى لازم است، بايد اين عبارت را اين گونه تركيب كرد: «كم»: اسم استفهام، مبنى بر سكون، در محل رفع، مبتدا؛ «طالباً»: تمييز، منصوب به فتحۀ ظاهر؛ «جاءَ »: فعل ماضى، مبنى بر فتح؛ «إلى الصّفّ »: جار و مجرور، متعلق به «جاءَ » و جملۀ «جاءَ إلى الصّفّ »: در محل رفع، خبر براى «كم».

ب) فعلِ مشتغل به ضميرِ «كم»، متعدى باشد و ضمير «كم» را در مقام يكى از منصوبات، همچون مفعولٌبه، منصوب كند؛ در اين حالت، هم مى توان «كم» را مبتدا و محلاً مرفوع و هم مفعولٌبه براى فعلى واجبُ الحذف به شمار آورد؛ براى نمونه در جملۀ «كَم رَجُلاً ضَرَبتَهُ؟»، پس از «كم» فعلى آمده كه اين فعل در ضمير «كم» عمل نصب انجام داده است. در اينجا دو اعراب جايز است:

ص: 312

1. «كم»: اسم استفهام، مبنى بر سكون، در محل رفع، مبتدا؛ «رَجُلاً»: تمييز، و جملۀ «ضَرَبتَهُ »: در محل رفع، خبر؛

2. «كم»: مفعولٌبه براى فعلى واجبُ الحذف كه تقدير آن «ضَرَبْتَ » است؛ يعنى، همانند باب اشتغال مفعولٌبه فعل محذوف و در محل نصب به شمار مى رود.

بايد توجه داشت كه در اينجا فعل محذوف و مقدّر حتماً بايد پس از «كم» در تقدير گرفته شود، نه پيش از آن؛ زيرا «كَم»، اعم از استفهاميه يا خبريه، صدارت طلب است، بنا بر اين معمولِ عاملِ پيش از خود به حساب نمى آيد؛ پس تقدير عبارت اين گونه است: «كَم رَجُلاً (ضَرَبتَ ) ضَرَبتَهُ؟» در اينجا جملۀ «ضَرَبتَهُ » جملۀ مفسّره است و محلى از اعراب ندارد و «كم» مفعولٌبه براى فعلى واجبُ الحذف (ضَرَبتَ ) است.

كَأيِّنْ

دومين اسم از كنايات عدد، «كَأيِّنْ » است كه از نظر معنا همانند «كَم» خبريه است؛ يعنى، مانند آن بر كثرت و زيادى دلالت مى كند و معناى «چه بسيار» دارد. اين واژه نيز همانند «كم» صدارت طلب است و همواره در صدر جمله مى آيد.

اعراب «كَأيِّن»

اعراب «كأيّن» همانند اعراب «كم» است، با اين تفاوت كه «كأيّن» هيچ گاه مجرور به حرف جر يا اضافه نمى شود؛ بنا بر اين تنها حالت نصب يا رفع را مى پذيرد. مباحث اعرابى اين دو حالت در «كأيّن» همانند مباحث اعرابى آن ها در «كم» است.

تفاوت ديگر «كَأيِّن» با «كم» خبريه اين است كه اگر «كَأيِّن» مبتدا باشد، خبر آن حتماً بايد جمله يا شبه جمله (ظرف يا جار و مجرور) باشد؛ براى نمونه در عبارت «كَأيِّن مِن رَجُلٍ عالِمٍ لَقِيتُهُ !»، «كَأيِّن» مبتدا و جملۀ «لَقِيتُهُ » خبر آن است.

همچنين در عبارت «كَأيِّن مِن رَجُلٍ عالِمٍ عِندَكَ !»؛ چه بسيار مرد دانايى كه نزد تو است، «عِندَ» ظرف، متعلّق به محذوف و خبر است.

ص: 313

يا در عبارت «كَأيِّن مِن رَجُلٍ عالمٍ في الدّارِ!»، «في الدّارِ» جار و مجرور، متعلّق به محذوف و خبر است.

در غير اين صورت، يعنى اگر خبر «كَأيِّن» جمله يا شبه جمله نباشد، عبارت درست نخواهد بود؛ مثلاً نمى توان گفت: «كَأيِّن مِن رَجُلٍ أجبَنُ مِن اِمرَأةٍ !»؛ چه بسا مردى كه از زنى ترسوتر باشد؛ زيرا «أجبَنُ » اسم (مفرد) است و جمله يا شبه جمله نيست.

چكيده

✓كنايات عدد در زبان عربى سه واژه هستند: 1. «كَمْ » كه نسبت به دو واژۀ ديگر پركاربردتر است؛ 2. «كَأيِّنْ »؛ 3. «كَذا».

✓در زبان عربى دو نوع «كَم» وجود دارد:

1. «كَم» استفهاميه؛ كه براى پرسش از يك عدد مبهم به كار مى رود و معادل واژۀ «چند» در فارسى است.

2. «كَمْ » خبريه؛ كه براى بيان تعداد زياد به كار مى رود و معادل «چه بسيار» در فارسى است.

✓تمييز «كَم» استفهاميه در حالت معمول مفرد و منصوب است، اما اگر بر «كَم» استفهاميه حرف جرّى وارد شود، هم مى توان تمييز آن را مفرد و منصوب و هم مجرور آورد.

✓تمييز «كَم» استفهاميه را به شرط وجود قرينه مى توان حذف كرد.

✓گاه واژه هايى ميان «كَم» استفهاميه و تمييز آن فاصله مى اندازند كه بيش تر جار و مجرور يا ظرف هستند. گاه نيز فعل ميان «كَم» استفهاميه و تمييز آن فاصله مى اندازد.

✓تمييز «كَم» خبريه بيش تر به صورت مفرد و مجرور است: گاه مجرور به اضافه و گاه مجرور به «مِنْ ».

✓تمييز «كَم» خبريه را نيز، همانند تمييز «كَم» استفهاميه، به شرط وجود قرينه مى توان حذف كرد.

ص: 314

✓تمييز «كَم» خبريه مفرد است، اما گاه به صورت جمع نيز مى آيد.

✓گاه ميان «كَم» خبريه و تمييز آن واژه هايى فاصله مى اندازند. در اين حالت به خاطر وجود فاصله مجرور كردن تمييز از طريق اضافۀ «كَم» به آن ممكن نيست. بنا بر اين يا بايد تمييز را منصوب و يا مجرور به «مِن» كرد.

✓واژۀ «كَم»، اعم از استفهاميه يا خبريه، مى تواند هر كدام از اعرابهاى سه گانۀ نصب، جر يا رفع را بپذيرد.

✓حالت نصب «كَم» هنگامى است كه پس از آن فعلى بيايد كه در ضمير «كَم» عمل نكرده باشد. «كَم» در حالت نصب يكى از اين سه نقش را مى پذيرد: 1. مفعول مطلق؛ 2. مفعولٌفيه؛ 3. مفعولٌبه مقدم.

✓حالت جر «كَم» هنگامى است كه حرف جرى بر آن وارد شود، يا اين كه «كم» مضافٌ اليه باشد.

✓حالت رفع «كم» زمانى است كه هيچ يك از حالت هاى نصب و جر پيش نيايد؛ يعنى، اگر فعلِ پس از «كم» به ضمير «كم» مشتغل باشد، يا پس از آن فعل نيايد، يا حرف جر و مضافى بر آن وارد نشده باشد، «كَم» در محل رفع خواهد بود.

✓«كَأيِّنْ » از نظر معنا همانند «كَم» خبريه است؛ يعنى، مانند آن بر كثرت و زيادى دلالت مى كند و معناى «چه بسيار» دارد. «كَأيِّنْ » نيز همانند «كم» صدارت طلب است و همواره در صدر جمله مى آيد.

✓اعراب «كأيّن» همانند اعراب «كم» است، با اين تفاوت كه «كأيّن» هيچ گاه مجرور به حرف جر يا اضافه نمى شود؛ بنا بر اين تنها حالت نصب يا رفع را مى پذيرد. تفاوت ديگر «كَأيِّن» با «كم» خبريه اين است كه اگر «كَأيِّن» مبتدا باشد، خبر آن حتماً بايد جمله يا شبه جمله باشد.

ص: 315

تمرين

الف) «كَم» استفهاميّه و خبريه را در عبارت هاى زير مشخص كنيد و مميِّز (تمييز) آن ها را حركت گذارى كنيد.

1 - كَم تُقيمُ في دارِنا (يَوم):

2 - كَم (مُلوك) زالَ مُلكُهُم:

3 - لا نَتَذَكَّرُ إلى كَم (بَلَد) ذَهَبنا:

4 - كَم لَكَ (كتاب ودفتر):

5 - كَم (دِرهَم) مَلَكَتْ يَدي وذَهَبَتْ مِنّي:

6 - كَم تَبْعُدُ بغدادُ عَن الفُراتِ (فَرسَخ):

ب) كنايات عدد و نقش آن را در عبارت هاى زير مشخص كنيد.

1 - كَأيِّنْ مِن كَلامٍ لا يُفيدُكَ كلمةً .

2 - كَم أيّامٍ مَرِضتُ .

3 - كَأيِّنْ مِن عالِمٍ لَقِيتُ في حياتي.

4 - كَم مَرَّةٍ أساءَ إلَىَّ صديقي وغَفَرتُ لَهُ .

5 - كَم ساعةً نَومُكَ في اليَوم.

ج) عبارت هايى را كه زير آن ها خط كشيده شده است، كامل تركيب كنيد.

1 - (كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اَللّهِ ) (1)

2 - (كَمْ تَرَكُوا مِنْ جَنّاتٍ وَ عُيُونٍ ) (2)

3 - (وَ كَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ عَتَتْ عَنْ أَمْرِ رَبِّها وَ رُسُلِهِ فَحاسَبْناها حِساباً شَدِيداً وَ عَذَّبْناها عَذاباً نُكْراً) (3)

ص: 316


1- . بقره/ 249.
2- . دخان/ 25.
3- . طلاق/ 8.

درس بيست و سوم: افعال مدح و ذمّ

اهداف درس

آشنايى با:

✓افعال مدح و ذمّ ؛

✓افعال «نِعمَ ، بِئسَ و سَاءَ » و فاعل آن ها؛

✓اعراب جملات مدح و ذمّ ؛

✓افعال «حَبَّذا» و «لا حَبَّذا».

درآمد

در جلسات پيشين با تمييز و همچنين تمييز كنايات عدد آشنا شديم. در اين درس پيرامون افعال مدح و ذمّ سخن خواهيم گفت. بحث افعال مدح و ذمّ به دليل تناسب اندكى كه با بحث تمييز دارد، در برخى كتابهاى نحوى پس از بحث تمييز مطرح مى شود. ما نيز در اينجا از اين روش پيروى مى كنيم و اين بحث را در ادامۀ مباحث مربوط به تمييز مى آوريم.

افعال مدح و ذمّ افعال جامدى هستند كه براى مدح و ستايش يا ذمّ و نكوهش به كار مى روند. براى نمونه در عبارت «نِعْمَ الرَّجُلُ عليٌّ »؛ على چه خوب مَردى است (على چه مرد خوبى است)، فعل «نِعْمَ » فعل مدح و در عبارت «بِئْسَ الرَّجُلُ زَيدٌ»؛ زيد چه بد مردى است (زيد چه مرد بدى است)، فعل «بِئسَ » فعل ذمّ است.

ص: 317

افعال مدح و ذمّ عبارت اند از: «نِعمَ ، بِئسَ ، سَاءَ ، حَبَّذا و لا حَبَّذا» كه از اين ميان، فعل هاى «نِعمَ و حَبَّذا» براى مدح(1) و فعل هاى «بِئسَ ، سَاءَ و لا حَبَّذا» براى ذمّ (2) به كار مى روند. ساختار و اسلوب مدح و ذمّ سه جزء اصلى دارد: 1. فعل مدح يا فعل ذمّ ؛ 2. فاعل مدح يا فاعل ذمّ ؛ 3. مخصوص به مدح يا مخصوص به ذمّ . براى نمونه در عبارت «نِعْمَ الرَّجُلُ عليٌّ »، «نِعمَ » فعل مدح، «الرَّجُلُ » فاعلِ فعل مدح و «عليٌّ » مخصوص به مدح است. در واقع هنگامى كه گفته مى شود: «نِعمَ الرَّجُلُ »؛ چه خوب مردى است، گويى فردى مى پرسد كه مردى كه از او تعريف و تمجيد مى شود، كيست ؟ در پاسخ گفته مى شود كه اين مدح و ستايش به «عليّ » اختصاص دارد. همچنين در عبارت «بِئسَ الرَّجُلُ زيدٌ»، «بِئسَ » فعل ذمّ ، «الرَّجُلُ » فاعلِ فعل ذمّ و «زيدٌ» مخصوص به ذمّ است. در اين عبارت، جملۀ «بِئسَ الرَّجُلُ » ذمّ و نكوهشى را نشان مى دهد كه با آوردن واژۀ «زيدٌ» اين نكوهش به «زيدٌ» اختصاص داده مى شود.

افعال «نِعمَ ، بِئسَ و سَاءَ »

همۀ افعال مدح و ذمّ جامد هستند و بر صيغۀ ماضى جمود دارند؛ يعنى مضارع و امر آن ها به كار نمى رود. فعل هاى «نِعمَ ، بِئسَ و سَاءَ » نيز از اين قاعده مستثنا نيستند و تنها صيغۀ ماضى آن ها به كار مى رود. در بارۀ تأنيث و تذكير اين افعال نيز بايد گفت كه اگر فاعل آن ها مذكر باشد، اين افعال نيز به صورت مذكر به كار مى روند؛ مانند: «بِئسَ الرَّجُلُ زيدٌ» و «نِعْمَ الرَّجُلُ عليٌّ ». اما اگر فاعل آن ها مؤنث باشد، هم مى توان فعل آن ها را به صورت مؤنث و هم به صورت مذكر به كار برد. براى نمونه هم مى توان گفت: «نِعمَ المَرأةُ فاطِمَةُ » با اين كه فاعل آن مؤنث است و هم «نِعمَت المرأةُ فاطمةُ ». همچنين اگر مخصوص اين افعال

ص: 318


1- . البته در «حَبَّذا» تنها «حَبَّ » فعل مدح است و «ذا» فاعل به شمار مى رود.
2- . در «لا حَبَّذا» نيز تنها «حَبَّ » فعل است و «لا» حرف نفى و «ذا» فاعل است.

مؤنث باشد، حتى اگر فاعل آن ها هم مذكر باشد، باز هر دو وجه جايز است؛ يعنى هم مى توان فعل آن ها را به صورت مؤنث و هم به صورت مذكر به كار برد. براى نمونه هم مى توان گفت: «بِئسَ الشَّرابُ الخَمْرُ» و هم «بِئسَتْ الشَّرابُ الخَمْرُ». در عبارت دوم با اين كه فاعل (الشَّراب) مذكر است، اما از آنجا كه مخصوص به ذمّ (الخَمر) مؤنث مجازى است، مى توان فعل را مؤنث آورد. ولى با اين حال، بهتر است در همۀ حالت ها فعل هاى مدح و ذمّ را به صيغۀ مفرد مذكر به كار ببريم، هر چند فاعل يا مخصوص آن ها مؤنث باشد.

فاعل افعال «نِعمَ ، بِئسَ و سَاءَ »

فاعلِ فعل هاى «نِعمَ ، بِئسَ و ساءَ » بايد يكى از سه واژۀ زير باشد:

1. اسم محلّى به «ال»؛ مانند: «نِعْمَ الرَّجُلُ عليٌّ »، «نِعمَ المَرأةُ فاطِمَةُ » و «سَاءَ الرَّجُلُ زيدٌ»؛

2. اسم مضاف به اسم محلّى به «ال»؛ مانند: «نِعمَ طالِبُ الجامِعَةِ عليٌّ »؛

3. ضمير مبهم و مستتر در افعال «نِعمَ ، بِئسَ و ساءَ » كه به دليل ابهام ضمير مستتر، بايد با اسمى نكره و منصوب يا با «ما»، كه معناى «شَيئاً» دارد، ابهام آن رفع شود. براى نمونه به جاى عبارت «نِعمَ الرَّجُلُ عليٌّ » مى توان گفت: «نِعمَ رَجُلاً عليٌّ ». در اين حالت، فاعل «نِعمَ » ضمير مستتر «هو» است كه ابهام دارد و اين ابهام با «رَجُلاً» (تمييز) رفع شده است.

همچنين مى توان با «ما»، به معناى «شيئاً»، ابهام ضمير مستتر را رفع كرد؛ مانند «نِعمَ ما كِتابُكَ » كه به معناى «نِعمَ شَيئاً كِتابُكَ » است. در اينجا «ما» اسمى نكره، مبنى بر سكون، محلاً منصوب و تمييز است و ابهام ضمير مستتر در «نِعمَ » را رفع كرده است و «كِتابُ » مخصوص به مدح است و مبتداى مؤخّر به شمار مى رود.

ص: 319

همچنين در آيۀ مبارك (ساءَ مَثَلاً اَلْقَوْمُ اَلَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا) ،(1) فاعل «سَاءَ » ضمير مستتر «هو» است و «مَثَلاً» تمييز و «القَومُ » مخصوص به ذمّ است. يا در آيۀ مبارك (إِنْ تُبْدُوا اَلصَّدَقاتِ فَنِعِمّا هِيَ ) (2) فاعل «نِعمَ » ضمير مستتر و مبهمى است كه ابهام آن با تمييز (ما) كه اسم نكره، مبنى بر سكون و محلاً منصوب است، رفع شده است. گفتنى است در اين آيه «فَنِعِمَّا» در اصل «فَنِعْمَ ما» بوده است كه به دليل تماثل دو حرف «ميم» در «نِعمَ ما» در يكديگر ادغام شده اند و سپس براى رفع التقاى ساكنين، حرف «عين» مكسور شده است.

اعراب جملات مدح و ذمّ

اشاره

براى آشنايى بيش تر با اعراب جملات مدح و ذمّ ، در ادامه از هر يك از حالت هاى سه گانۀ فاعلِ «نِعمَ ، بِئسَ و سَاءَ »، يك نمونه از جملات را اعراب مى كنيم:

الف) اسم محلّى به «ال»

پيش از پرداختن به اعراب جملات مدح و ذمّ ، بايد گفت كه در شيوۀ اعراب مخصوص به مدح يا ذمّ سه ديدگاه وجود دارد كه ديدگاه نخست از دو ديدگاه ديگر مشهورتر است:

1. ديدگاه مشهور اين است كه مخصوص به مدح يا ذمّ ، مبتداى مؤخّر و جملۀ پيش از آن، چه مدح باشد و چه ذم، خبر مقدّم است. براى نمونه عبارت «نِعْمَ الرَّجُلُ عليٌّ » اين گونه تركيب مى شود: «نِعمَ »: فعلُ مَدحٍ ماضٍ ، مبنيٌّ على الفتحِ ؛ «الرَّجُلُ »: فاعلٌ ، مرفوعٌ بِالضَّمَّةِ الظّاهِرَةِ ؛ جملۀ «نِعْمَ الرَّجُلُ »: خبرٌ مقدّمٌ ، في محلِّ الرَّفعِ و «عليٌّ »: مخصوصٌ بِالمَدحِ ، مبتدأ مؤخّرٌ. بايد دانست كه مخصوص به مدح يا ذمّ بودن نقش به شمار نمى رود؛ از اين رو در اين عبارت، «عليٌّ » را بايد مبتداى مؤخّر به حساب آورد.

ص: 320


1- . اعراف/ 177.
2- . بقره/ 271.

2. ديدگاه دوم اين است كه مخصوص، خبر براى مبتداى محذوف است. بر اين پايه، عبارت «نِعْمَ الرَّجُلُ عليٌّ » اين چنين تركيب مى شود: «نِعمَ »: فعلُ مَدحٍ ماضٍ ، مبنيٌّ على الفتحِ ؛ «الرَّجُلُ »: فاعلٌ ، مرفوعٌ بِالضَّمَّةِ الظّاهِرَةِ ؛ «عليٌّ »: خبرٌ لِمُبْتَدَأٍ محذوفٍ ، تقديرُهُ «هُوَ» أو «المَمدوحُ ». به ديگر سخن، تقدير آن چنين است: «نِعمَ الرَّجُلُ ، هُوَ عليٌّ » يا «نِعمَ الرَّجُلُ ، المَمدوحُ عليٌّ ». البته «هو» يا «الممدوح» واجب الحذف است و نبايد ذكر شود.

3. ديدگاه سوم آن است كه مخصوص، مبتدايى است كه خبر آن حذف شده است؛ يعنى، گويا عبارت «نِعْمَ الرَّجُلُ عليٌّ » به صورت «نِعمَ الرَّجُلُ ، عليٌّ المَمدوحُ » بوده است. يا اگر جمله براى ذمّ باشد، به صورت «بِئسَ الرَّجُلُ ، عليٌّ المَذمومُ » بوده است.

ب) اسم مضاف به اسم محلّى به «ال»

براى اين حالت عبارت «نِعمَ طالِبُ الجامِعَةِ عليٌّ » را مثال مى زنيم. تركيب اين عبارت چنين است: «نِعمَ »: فعلُ مَدحٍ ماضٍ ، مبنيٌّ على الفتحِ ؛ «طالِبُ »: فاعلٌ ، مرفوعٌ بالضَّمَّةِ الظّاهرةِ ؛ «الجامِعَةِ »: مضافٌ إليه، مجرورٌ بِالكسرةِ الظّاهرةِ ؛ جملۀ «نِعمَ طالبُ الجامِعَةِ »: خبرٌ مقدّمٌ ، في محلِّ الرَّفعِ و «عليٌّ »: مبتدأ مؤخّرٌ، مرفوعٌ بالضَّمَّةِ الظّاهرةِ . در اين حالت نيز مى توان واژۀ «عليٌّ » را بر پايۀ دو ديدگاه ديگر، كه در حالت اول گفته شد، اعراب كرد، ولى ديدگاه نخست بهتر است.

ج) ضمير مبهم و مستتر در افعال «نِعمَ ، بِئسَ و ساءَ »

براى اين حالت عبارت «نِعمَ رَجُلاً عليٌّ » را مثال مى زنيم كه اين گونه تركيب مى شود: «نِعمَ »: فعلُ مدحٍ ماضٍ ، مبنيٌّ على الفتحِ ؛ فاعِلُهُ : ضميرٌ مستترٌ، تقديرُهُ «هُوَ»، في محلِّ الرَّفعِ ؛ «رَجُلاً»: تمييزٌ، منصوبٌ بالفتحةِ الظّاهرةِ ؛ جملۀ «نِعمَ رَجُلاً»: خبرٌ مقدّمٌ و «عليٌّ »: مبتدأ مؤخّرٌ. در اين حالت نيز مى توان واژۀ «عليٌّ » را بر پايۀ دو ديدگاه ديگر، كه در حالت اول گفته شد، اعراب كرد، ولى ديدگاه نخست بهتر است.

ص: 321

عبارت «نِعمَ ما كتابُكَ » نيز به همين گونه اعراب مى شود، با اين تفاوت كه در آن «ما»، به معناى «شيئاً»، تمييز است و اين عبارت به معناى «نِعمَ شَيئاً كتابُكَ » است. اعراب اين عبارت چنين است: «نِعمَ »: فعلُ مدحٍ ماضٍ ، مبنيٌّ على الفتحِ ؛ فاعِلُهُ : ضميرٌ مستترٌ، تقديرُهُ «هُوَ»، في محلِّ الرَّفعِ ؛ «ما» اِسمٌ نَكِرَةٌ ، مبنيٌّ على السّكونِ ، في محلِّ النَّصبِ ، تمييزٌ؛ جملۀ «نِعمَ ما»: خبرٌ مقدّمٌ ؛ «كتابُ »: مبتدأ مؤخّرٌ و «كَ »: مضافٌ اليه، مبنيٌّ على الفتحِ ، مجرورٌ محلاً.

«حَبَّذا» و «لا حَبَّذا»

در «حَبَّذا» و «لا حَبَّذا»، «حَبَّ » فعل ماضى، مبنى بر فتح و «ذا» اسم اشاره، مبنى بر سكون، محلاً مرفوع و فاعلِ «حَبَّ » است؛ بنا بر اين در عبارت «حَبَّذا رَجُلاً زَيدٌ.» فاعلِ فعل مدح (حَبَّ )، «ذا» است.

حال اگر حرف نفى «لا» بر «حَبَّذا» وارد شود: (لا حَبَّذا)، در اين صورت «حَبَّ » معناى ذمّ و نكوهش دارد، ولى فاعل آن همان «ذا» است كه مبنى بر سكون و محلاً مرفوع است.

گفتنى است در «حَبَّذا» و «لا حَبَّذا»، «ذا» براى مذكر، مؤنث، مثنى و جمع همواره ثابت است و تغييرى نمى كند و تنها ممكن است در شعر، به ضرورت وزن شعر، تغيير كند.

تمييز در جملۀ داراى «حَبَّذا» و «لا حَبَّذا»

گفتيم كه فاعلِ «حَبَّ » در «حَبَّذا» و «لا حَبَّذا»، اسم اشارۀ «ذا» است و مى دانيم كه اسم اشاره يكى از اسم هاى مبهم است و به رفع ابهام نياز دارد؛ بنا بر اين بايد واژه اى منصوب، در مقام تمييز، پس از «حَبَّذا» و «لا حَبَّذا» بيايد تا ابهام اسم اشارۀ «ذا» را برطرف كند. براى نمونه در عبارت «حَبَّذا رَجُلاً زيدٌ.» اسم منصوب «رَجُلاً» (تمييز) ابهام «ذا» (فاعل) را برطرف كرده است.

ص: 322

اين واژۀ منصوب (تمييز) را هم مى توان پيش از مخصوص و هم پس از مخصوص آورد؛ يعنى هر دو عبارت «حَبَّذا رَجُلاً زيدٌ.» و «حَبَّذا زَيدٌ رَجُلاً.» درست است.

اعراب جملات داراى «حَبَّذا» و «لا حَبَّذا»

اعراب عبارتى همچون «حَبَّذا رَجُلاً زيدٌ.» اين گونه است: «حَبَّ »: فعل مدح ماضى، مبنى بر فتح؛ «ذا»: اسم اشاره، مبنى بر سكون، در محلّ رفع، فاعل؛ «رَجُلاً»: تمييز، منصوب به فتحۀ ظاهر؛ جملۀ «حَبَّذا رَجُلاً»: خبر مقّدم، در محلّ رفع و «زيدٌ»: مبتداى مؤخّر، مرفوع به ضمّۀ ظاهر.

در بارۀ نقش اعرابى «زَيدٌ» همان سه وجه اعرابى را كه در درس گذشته در بارۀ «عليٌّ » در عبارت «نِعمَ الرَّجُلُ عليٌّ .» بيان كرديم، مى توان بيان كرد، ولى بهترين وجه اعرابى همان است كه گفتيم؛ يعنى اين كه «حَبَّذا رَجُلاً» را خبر مقدّم و «زيدٌ» را مبتداى مؤخّر بدانيم. با اين حال مى توان اين عبارت را بر پايۀ دو ديدگاه ديگر نيز تركيب كرد؛ يعنى گفت: «حَبَّذا رَجُلاً»: فعل و فاعل و تمييز و «زيدٌ» را به يكى از دو گونۀ زير تركيب كرد:

1. «زيدٌ»: خبر براى مبتداى محذوف كه تقدير آن «المَمدُوح زَيدٌ» يا «هو زيدٌ» است؛

2. «زيدٌ»: مبتدا براى خبر محذوف كه تقدير آن «زَيدٌ المَمدُوحُ » است.

گفتنى است اگر «رَجُلاً» پس از «زَيدٌ» (مخصوص به مدح) نيز بيايد؛ يعنى گفته شود: «حَبَّذا زَيدٌ رَجُلاً.» باز اعراب آن تفاوتى با عبارت پيشين ندارد. بدين مفهوم كه «حَبَّذا» خبر مقدّم، «زيدٌ» مبتداى مؤخّر و «رَجُلاً» تمييز است.

اعراب اسلوب ذمّ نيز همانند اعراب اسلوب مدح است؛ با اين تفاوت كه در اسلوب ذمّ بايد اولاً حرف «لا» را هم تركيب كرد و ثانياً «حبّ » را فعل ذمّ دانست. براى نمونه عبارت «لا حَبَّذا رَجُلاً زَيدٌ.» اين گونه تركيب مى شود: «لا»: حرف نفى، غير عامل، مبنى بر سكون، محلّى از اعراب ندارد؛ «حَبَّ »: فعل ذمّ (چون «لا» بر آن وارد شده است) ماضى، مبنى بر فتح؛ «ذا»: اسم اشاره، مبنى بر سكون، در محلّ رفع، فاعل؛ «رَجُلاً»: تمييز، منصوب به

ص: 323

فتحۀ ظاهر؛ جملۀ «لا حَبَّذا رَجُلاً.»: خبر مقّدم، در محلّ رفع و «زَيدٌ»: مبتداى مؤخّر، مرفوع به ضمّۀ ظاهر.

حال در جملۀ داراى «حَبَّذا» و «لا حَبَّذا»

اگر اسم منصوبى كه براى رفع ابهام از اسم اشارۀ «ذا» در «حَبَّذا» يا «لا حَبَّذا» مى آيد، جامد باشد، تقريباً همۀ نحويان برآنند كه نقش اين واژه تمييز است؛ مانند «رَجُلاً» در عبارت «حَبَّذا رَجُلاً زيدٌ». اما اگر اين اسم، مشتقّ باشد، در نقش اين واژه ميان نحويان اختلاف است. با اين همه ديدگاه مشهور آن است كه اين اسم، حال براى «ذا» به شمار مى رود. براى نمونه در تركيب عبارت «حَبَّذا عالِماً زَيدٌ.» بايد گفت: «حَبَّ »: فعل مدح ماضى، مبنى بر فتح؛ «ذا» فاعل، مبنى بر سكون، در محلّ رفع؛ «عالِماً» حال براى «ذا»، منصوب به فتحۀ ظاهر؛ جملۀ «حَبَّذا عالِماً» خبر مقدّم، در محلّ رفع و «زيدٌ» مبتداى مؤخّر، مرفوع به ضمّۀ ظاهر.

چكيده

✓افعال مدح و ذم افعال جامدى هستند كه براى مدح و ستايش يا ذمّ و نكوهش به كار مى روند و بر صيغۀ ماضى جمود دارند؛ يعنى، مضارع و امر آن ها به كار نمى رود.

✓افعال مدح و ذم عبارت اند از: «نِعمَ ، بِئسَ ، ساءَ ، حَبَّذا و لا حَبَّذا» كه از ميان آن ها «نِعمَ و حَبَّذا» فعل مدح و «بِئسَ ، سَاءَ و لا حَبَّذا» فعل ذمّ هستند.

✓ساختار مدح و ذمّ سه جزء اصلى دارد: 1. فعل مدح يا فعل ذمّ ؛ 2. فاعل مدح يا فاعل ذمّ و 3. مخصوص به مدح يا مخصوص به ذمّ . براى نمونه در عبارت «نِعْمَ الرَّجُلُ عليٌّ »، «نِعمَ » فعل مدح، «الرَّجُلُ » فاعل و «عليٌّ » مخصوص به مدح است.

✓فاعل فعل هاى «نِعمَ ، بِئسَ و ساءَ » بايد يكى از اين سه نوع واژه باشد: 1. اسم محلّى به «ال»؛ 2. اسم مضاف به اسم محلّى به «ال»؛ 3. ضمير مبهم و مستتر در افعال «نِعمَ ،

ص: 324

بِئسَ و ساءَ » كه به دليل ابهام ضمير مستتر، بايد با اسمى نكره و منصوب يا با «ما»، كه به معناى «شيئاً» است، ابهام آن رفع شود.

✓در اعراب جملات مدح و ذمّ سه ديدگاه وجود دارد:

1. ديدگاه مشهورتر اين است كه مخصوص، مبتداى مؤخّر و جملۀ پيش از آن خبر مقدّم است؛

2. مخصوص خبرِ مبتداى محذوف است؛

3. مخصوص مبتدايى است كه خبر آن حذف شده است.

✓در «حَبَّذا»، «حَبَّ » فعل مدح ماضى، مبنى بر فتح و «ذا» اسم اشاره، مبنى بر سكون، محلاً مرفوع و فاعلِ فعل «حَبَّ » است.

✓در «لا حَبَّذا»، «لا» حرف نفى، غير عامل و مبنى بر سكون است و محلّى از اعراب ندارد؛ «حَبَّ » فعل ذمّ ماضى، مبنى بر فتح و «ذا» اسم اشاره، مبنى بر سكون، محلاً مرفوع و فاعلِ فعل «حَبَّ » است.

✓اگر اسم منصوبى كه براى رفع ابهام از اسم اشارۀ «ذا» در «حَبَّذا» يا «لا حَبَّذا» مى آيد، جامد باشد تمييز به شمار مى رود، اما اگر مشتقّ باشد ديدگاه مشهور اين است كه بايد حال محسوب شود.

تمرين

الف) افعال مدح و ذمّ ، فاعل و مخصوص به مدح يا ذمّ را در عبارت هاى زير مشخص كنيد.

1 - الرّسولُ الأعظمُ (صلى الله عليه وآله): «نِعمَ الشَّيءُ الهَدِيَّةُ ؛ تُذْهِبُ الضَّغائِنَ مِنَ الصّدورِ.»(1)

2 - الإمام علىٌّ (عليه السلام): «نِعمَ الحاجِزُ عَن المَعاصي الخَوفُ .»(2)

ص: 325


1- . المجلسى، محمد باقر، بحار الأنوار، ج 72، ص 45.
2- . الليثى الواسطى، على بن محمد، عيون الحكم و المواعظ، ص 494.

3 -

فَنِعمَ صَديقُ المَرءِ مَن كانَ عَوْنَهُ *** وبِئْسَ امْرَأ مَن لا يُعينُ عَلَى الدَّهْرِ

4 - حَبَّذا الصّبرُ شِيمَةً لِلرِّجالِ العامِلينَ .

5 - نِعْمَتْ فَتاةً مَن تَتَّقِي اللهَ وبِئْسَتْ فَتاةً مَن تَعْصِيهِ .

6 - حَبَّذا الصّادِقونَ ولا حَبَّذا الكاذِبونَ .

7 - بِئْسَ التِّجارَةُ النَّميمَةُ .

8 - ساءَ القُضاةُ الّذينَ يَحكُمونَ بِالجَورِ.

ب) عبارت هايى را كه زير آن ها خط كشيده شده است، كامل تركيب كنيد.

1 - (نِعْمَ اَلثَّوابُ وَ حَسُنَتْ مُرْتَفَقاً) (1)

2 - الرّسولُ الأعظمُ (صلى الله عليه وآله): «نِعْمَ المِيتَةُ أن يَمُوتَ الرَّجُلُ دُونَ حَقِّهِ .»(2)

3 -

حَبَّذا الصّبرُ شِيمَةً لِامْرِئٍ را *** مَ مُباراةَ مُولِعٍ بالمَغانِى

ص: 326


1- . كهف/ 31.
2- . المتقى الهندى، علاء الدين على، كنز العمال، ج 4، ص 120، ح 11209.

درس بيست و چهارم: استثناء (1)

اهداف درس

آشنايى با:

✓استثناء، تعريف و ادوات آن؛

✓تقسيمات استثناء (تامّ و مفرَّغ، متّصل و منقطع و موجَب و غير موجَب)؛

✓اعراب اسم پس از «إلاّ».

درآمد

آخرين نوع از منصوبات، استثناء است كه در اين درس و درس آينده پيرامون آن و احكام و مباحث مربوط به آن سخن خواهيم گفت.

تعريف استثناء

«استثناء» به معناى خارج ساختن اسمِ پس از ادات استثناء («إلاّ» و اخوات آن) از حكمى است كه پيش از اين ادات آمده است؛ به ديگر سخن استثناء خارج كردن شخص يا چيزى از حكمى كلّى است؛ براى نمونه در جملۀ «جاءَ التّلاميذُ إلاّ عليّاً»، نخست آمدن در زمان گذشته به دانش آموزان نسبت داده شده و سپس على از اين حكم كلّى خارج شده است.

ص: 327

جملۀ استثناء سه ركن اساسى دارد: 1. مستثنى منه؛ يعنى، واژه اى كه حكم كلّى جمله به آن نسبت داده مى شود و واژۀ پس از «إلاّ» و ساير ادوات استثناء از آن استثناء مى شود؛ 2. ادات استثناء؛ مانند: «إلاّ، غَيْر، سِوَى، خَلا و عَدا»؛ 3. مستثنى؛ يعنى، واژه اى كه از حكم كلّى استثناء مى شود؛ براى نمونه در جملۀ «جاءَ التّلاميذُ إلاّ عليّاً»، «التّلاميذُ» مستثنى منه، «إلاّ» ادات استثناء و «عليّاً» مستثنى است.

ادوات استثناء

مهم ترين و پركاربردترين ادوات استثناء واژۀ «إلاّ» است كه در قرآن كريم، احاديث و اشعار عربى بسيار به كار رفته است. به جز «إلاّ» واژه هاى ديگرى نيز در زبان عربى براى استثناء كردن به كار مى روند كه مجموع آن ها به همراه «إلاّ» هشت واژه است كه عبارت اند از: «إلاّ، خَلا، عَدا، حاشا، لَيْسَ ، لا يَكونُ ، غَيْر و سِوَى». احكام اين هشت واژه با يكديگر تفاوت هايى دارد؛ به اين ترتيب كه واژۀ «إلاّ» بايد به طور جداگانه بررسى شود، «خَلا، عَدا و حاشا» دستۀ جداگانه اى هستند و احكام ويژه اى دارند، «لَيسَ و لا يَكونُ » نيز در يك دسته و «غَير و سِوَى» در دسته اى ديگر قرار دارند.

در اين درس تقسيمات استثناء و مباحث مربوط به اعراب مستثناى به «إلاّ» را بررسى مى كنيم و مستثناى به ساير ادوات استثناء را در جلسات آينده پى خواهيم گرفت.

تقسيمات استثناء

اشاره

استثناء از چند نظر به دسته هاى گوناگونى به شرح زير تقسيم مى شود:

1. استثناى تامّ و مفرَّغ
اشاره

استثناء از نظر شمول بر اركان خود بر دو نوع تقسيم مى شود؛ به اين معنا كه يا تمام اركان استثناء (مستثنى منه، ادات استثناء و مستثنى) در جمله وجود دارد و يا ادات استثناء و مستثنى در جمله آمده، اما مستثنى منه نيامده است. نوع نخست «استثناى تامّ » و نوع دوم

ص: 328

«استثناى مفرَّغ» ناميده مى شود. بنا بر اين، «استثناى تامّ » استثنايى است كه مستثنى منه در آن ذكر شده باشد؛ مانند: «جاءَ التّلاميذُ إلاّ عليّاً» و «قَرأتُ الكتابَ إلاّ فَصلاً» كه در عبارت نخست «التّلاميذُ» و در عبارت دوم «الكتابَ » مستثنى منه است.

اما اگر مستثنى منه در كلام ذكر نشده باشد، آن را «استثناى مفرَّغ» مى نامند؛ مانند: «ما ذَهَبَ إلاّ زيدٌ» كه مستثنى منه در آن نيامده است. ولى اگر همين جمله را اين گونه بيان كنيم: «ما ذَهَبَ أحَدٌ إلاّ زيدٌ»، از آنجا كه اين جمله مستثنى منه دارد، استثناى تامّ به شمار مى رود. همچنين در آيۀ مبارك (وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ ) ،(1) واژۀ «رسولٌ » مستثنى و «إلاّ» ادات استثناء است، اما مستثنى منه در آن ذكر نشده است. بنا بر اين، اين استثناء نيز استثناى مفرّغ است. گفتنى است در اين آيه «محمّدٌ» مبتدا و «رسولٌ » خبر است.

بايد توجه داشت كه استثناى مفرّغ تنها در كلامى مى آيد كه منفى يا شبه منفى باشد. كلام منفى كلامى است كه ادوات نفى، مانند «ما» و «لا»، بر آن وارد شده باشد؛ مانند: «ما ذَهَبَ إلاّ زيدٌ» و كلام شبه منفى كلامى است كه حاوى مفهوم نهى يا استفهام باشد؛ مانند: «لا تَقْرَأ كتاباً إلاّ كتابَ النَّحوِ» و «هَل جاءَكَ إلاّ عليٌّ ».

وجه تسميۀ استثناى مفرّغ

در وجه تسميۀ استثناى مفرّغ دو ديدگاه وجود دارد:

1. برخى گفته اند كه «مفرَّغ» به معناى «خالى شده» است و از اين رو به اين نوع از استثناء، مفرَّغ مى گويند كه از مستثنى منه خالى شده است.

2. اما بر اساس ديدگاهى دقيق تر، از اين رو به آن استثناى مفرّغ مى گويند كه واژه اى كه پيش از «إلاّ» قرار گرفته، در مستثنى منه عمل نكرده است؛ از اين رو آن را فارغ كرده اند تا بتواند در واژۀ پس از «إلاّ» عمل كند؛ براى نمونه در عبارت «ما رأيتُ إلاّ زيداً»، «زيداً»

ص: 329


1- . آل عمران/ 144.

مفعولٌبه فعل «رأيتُ » است، اما اگر استثناء، مفرَّغ نباشد؛ مانند «ما رأيتُ أحداً إلاّ زيداً»، در اين صورت مفعولٌبهِ «رأيتُ »، «أحَداً» است و ديگر نمى توان «زيداً» را مفعولٌبه آن به شمار آورد.

2. استثناى متّصل و منقطع
اشاره

تقسيم دوم در استثناء، تقسيم استثناء به متّصل و منقطع است؛ «استثناى متّصل» به استثنايى گفته مى شود كه مستثناى آن از جنس مستثنى منه و يكى از مصاديق و افراد آن باشد؛ مانند «ذَهَبَ القَوْمُ إلاّ زيداً» كه در آن «زيداً» يكى از افراد و مصاديق «القَومُ » است؛ بنا بر اين مستثناى متّصل به شمار مى رود. همچنين در عبارت «جاءَ الطّلاّبُ إلاّ عليّاً»، از آنجا كه «عليّاً» از مصاديق «الطّلاّبُ » است، از اين رو استثناء، متّصل است.

اما اگر مستثنى از جنس مستثنى منه و از مصاديق و افراد آن نباشد، استثناء، «استثناى منقطع» خواهد بود؛ مانند «اِحتَرَقَتِ الدّارُ إلاّ الكُتُبَ » كه در آن «الكتبَ » از جنس «الدّارُ» و از مصاديق آن نيست؛ بنا بر اين استثناى منقطع به شمار مى آيد. يا در عبارت «رَجَعَ المُسافِرُونَ إلاّ أمتِعَتَهُم»، «أمتِعَةَ » از جنس «المسافرونَ » نيست؛ بنا بر اين استثناى منقطع است. همچنين استثناء در جملۀ «جاءَ التّلاميذُ إلاّ المُعَلِّمَ » نيز استثناى منقطع است؛ زيرا «المعلّمَ » از مصاديق «التّلاميذُ» نيست.

نكته

آنچه در تعريف استثناء گفته شد، يعنى خارج ساختن اسمِ پس از ادات استثناء از حكمى كه پيش از اين ادات آمده است، به طور حقيقى تنها در استثناى متّصل صادق است؛ براى نمونه تعريف استثناء در جمله اى همچون «جاءَ الطّلاّبُ إلاّ عليّاً» تحقق يافته است؛ زيرا على نيز جزو «الطّلاّبُ » است و مى تواند در حكم «مَجيء» (آمدن) داخل شود كه با آوردن «إلاّ» از اين حكم خارج شده است.

ص: 330

اما در جمله اى مانند «رَجَعَ المُسافِرونَ إلاّ أمتِعَتَهُم»، «أمتِعَة» جزئى از «المسافرونَ » نيست و اساساً «أمتِعَة» از آغاز در حكم داخل نيست و حكم رجوع شامل آن نمى شود. همچنين در عبارت «جاءَ الطّلاّبُ إلاّ المعلّمَ »، «المعلّمَ » جزو مستثنى منه نيست و از آغاز حكم «مجيء» در بارۀ آن صادق نيست.

بنا بر اين، دليل ناميدن اين استثناء به استثناى منقطع آن است كه در استثناى منقطع، ادات استثناء به معناى استدراك (لَكِن) است؛ براى نمونه عبارت «رَجَعَ المُسافِرونَ إلاّ أمتِعَتَهُم» به اين معنا است كه مسافران برگشتند، ولى بار و اثاثشان برنگشت. يا مفهوم جملۀ «جاءَ الطّلاّبُ إلاّ الأستاذَ» اين است كه دانشجويان آمدند، ولى استادشان نيامد. در اينجا استثناء، استثناى واقعى نيست، بلكه به معناى استدراك، يعنى رفع توهّم از كلام پيشين است. گويا هنگامى كه گفته مى شود: «دانشجويان آمدند»، براى اين كه كسى گمان نكند كه استادشان هم آمده است، اين توهّم با آوردن استثناى منقطع برطرف مى شود.

دليل اين كه استثناى منقطع را در شمار استثناء آورده اند اين است كه معمولاً براى مثال هنگامى كه مسافران برمى گردند، بار و اثاث آن ها نيز بر مى گردد و اين نكته به دلالت التزامى از اين جمله برداشت مى شود. بنا بر اين، با استفاده از اسلوب استثناء اين گمان برطرف مى گردد. يا از جملۀ «اِحتَرَقَتِ الدّارُ» به دلالت التزامى مى توان دريافت كه هر چيزى كه در خانه بوده، از جمله كتابها، سوخته است، ولى با آوردن عبارت «إلاّ الكُتُبَ »، كتابها از اين حكم خارج مى شود.

3. استثناى موجَب و غيرموجَب

تقسيم سوم در استثناء، تقسيم آن به موجَب و غيرموجَب است. «استثناى موجَب» استثنايى است كه در آن جملۀ استثناء، جمله اى مثبت باشد؛ يعنى، منفى يا شبه منفى نباشد. بيش تر نمونه هايى كه تاكنون بيان شد، استثناى موجب بود؛ مانند «جاءَ الطّلاّبُ إلاّ عليّاً» كه در آن جملۀ «جاءَ الطّلاّب» جمله اى مثبت است.

ص: 331

«استثناى غيرموجَب» استثنايى است كه در آن جملۀ استثنا، منفى يا شبه منفى باشد؛ مانند: «ما ذَهَبَ القَوْمُ إلاّ زيداً» يا «ما رَأيتُ طالِباً إلاّ عليّاً».

شبه منفى جمله اى است كه در آن نهى يا استفهام به كار رفته باشد؛ مانند: «لا تَقْرَأ كتاباً إلاّ كتابَ النَّحوِ» كه در آن «لاى ناهيه» بر فعل «تَقرأ» وارد شده و آن را مجزوم كرده است؛ يا مانند: «هَلْ جاءَكَ أحدٌ إلاّ زيدٌ (زيداً)»(1) كه در آن حرف استفهام «هَل» بر فعل «جاء» وارد شده است، يا مانند آيۀ مبارك (وَ لا يَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ إِلاَّ اِمْرَأَتَكَ ) (2) كه در آن «لاى ناهيه» بر فعل «يَلْتَفِتْ » وارد شده و آن را مجزوم كرده است. بنا بر اين، اين سه جمله، همگى، استثناى غيرموجَب هستند؛ زيرا جملۀ استثنا، جمله اى شبه منفى است.

اعراب اسم پس از «إلاّ»

اشاره

اسمِ پس از «إلاّ» از نظر اعرابى سه حكم دارد: 1. وجوب نصب بنا بر مستثنى بودن؛ 2. جواز نصب بنا بر مستثنى بودن، يا تبعيّت از مستثنى منه بنا بر بدل بودن؛ 3. اعراب بر حسب عوامل؛ يعنى، اسمِ پس از «إلاّ» با توجه به اين كه عاملِ پيش از «إلاّ» به چه معمولى نياز دارد، اعراب مى شود.

الف) وجوب نصب اسم پس از «إلاّ»
اشاره

اسم پس از «إلاّ» در سه مورد، بر اساس مستثنى بودن، واجب النصب است:

1. استثناى تامّ ، متّصل و موجَب

اگر استثناء تامّ ، متّصل و موجَب باشد، اسم پس از «إلاّ» منصوب مى شود؛ مانند: «جاءَ التّلاميذُ إلاّ زيداً». در اينجا «زيداً» به اين دليل منصوب شده كه اين جمله استثناى تامّ ،

ص: 332


1- . در اينجا براى واژۀ پس از «إلاّ» دو وجه اعرابى جايز است كه شرح آن در ادامه خواهد آمد.
2- . هود/ 81.

متّصل و موجَب است؛ زيرا اولاً مستثنى منه و مستثنى در آن ذكر شده اند و كلام تامّ است؛ ثانياً «زيداً» از مصاديق «التّلاميذُ» است، پس استثناء، متّصل است و جملۀ «جاءَ التّلاميذُ» نيز جمله اى موجَب است. بنا بر اين، اين جمله همۀ شروط را دارد و واژۀ «زيد» بايد حتماً منصوب شود. تركيب اين عبارت چنين است: «جاءَ »: فعلٌ ماضٍ ، مبنيٌّ على الفتح؛ «التّلاميذُ»: فاعلٌ ، مرفوعٌ بالضّمّةِ الظّاهرةِ ؛ «إلاّ»: أداةُ استثناءٍ ، مبنيّةٌ على السّكونِ ، لا محلَّ لها من الإعراب و «زيداً»: مستثنى، منصوبٌ بالفتحةِ الظّاهرةِ .

همچنين در آيۀ مبارك (فَلَبِثَ فِيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلاّ خَمْسِينَ عاماً) (1) اولاً «خَمسينَ » از «ألفَ » استثناء شده و از جنس آن است؛ ثانياً استثناء نيز هم تامّ و هم موجَب است؛ از اين رو واژۀ «خَمسينَ » واجب النصب است.

2. استثناى منقطع

استثناى منقطع هميشه واجب النصب است و بايد آن را مستثنى به شمار آورد؛ براى نمونه در عبارت «رَجَعَ المُسافِرونَ إلاّ أمتِعَتَهُم»، «أمتِعَة» مستثنى و منصوب به فتحۀ ظاهر است. يا در عبارت «اِحتَرَقَتِ الدّارُ إلاّ الكُتُبَ »، «الكتبَ » مستثنى و منصوب به فتحۀ ظاهر است.

بنا بر اين، در استثناى منقطع، چه كلام موجَب باشد و چه غيرموجَب، همواره مستثنى بايد منصوب شود؛ براى نمونه در جملۀ «ما جاءَ الطّلاّبُ إلاّ الأستاذَ»، «الأستاذَ» از جنس «الطّلاّبُ » نيست و استثناى منقطع است. در اينجا گرچه كلام، منفى و استثناء، استثناى غيرموجب است، ولى مستثنى را بايد منصوب كرد.

3. تقديم مستثنى بر مستثنى منه

آخرين مورد از موارد وجوب نصب اسم پس از «إلاّ» هنگامى است كه مستثنى بر مستثنى منه مقدّم شده باشد؛ براى نمونه در عبارت «ما جاءَ إلاّ عليّاً الطّلاّبُ »، هر چند كلام

ص: 333


1- . عنكبوت/ 14.

غيرموجَب است، اما به دليل تقديم مستثنى بر مستثنى منه، اسم پس از «إلاّ» حتماً بايد منصوب شود. بديهى است كه اگر استثناء در اين حالت، موجَب باشد، نصب آن به طريق اولى لازم است؛ مانند: «جاءَ إلاّ عليّاً الطّلاّبُ » كه «عليّاً» مستثنى و منصوب به فتحۀ ظاهر است.

ب) جواز نصب اسم پس از «إلاّ»
اشاره

در حالت دوم هم مى توان مستثناى به «إلاّ» را بر اساس مستثنى بودن منصوب كرد و هم مى توان آن را براى مستثنى منه بدل به شمار آورد و تابع مستثنى منه كرد. اين حالت در مواردى پيش مى آيد كه مستثنى تامّ ، متّصل و غيرموجَب باشد؛ به بيان ديگر اگر استثنايى تامّ ، متّصل و غيرموجَب باشد، مى توان اسم پس از «إلاّ» را بر اساس مستثنى بودن منصوب كرد يا آن را بدل از مستثنى منه به شمار آورد كه در اين صورت از نظر اعرابى تابع مستثنى منه خواهد بود؛ بدين معنا كه اگر مستثنى منه مرفوع باشد، اسم پس از «إلاّ» نيز مرفوع مى شود و اگر مستثنى منه منصوب باشد، اسم پس از «إلاّ» منصوب و اگر مجرور باشد، اسم پس از «إلاّ» نيز مجرور مى شود. براى نمونه در عبارت «ما جاءَ الطُّلاّبُ إلاّ زَيداً» استثناء هم تامّ است؛ يعنى، مستثنى منه در كلام ذكر شده است، هم غيرموجب است؛ زيرا جمله با ادات نفى آغاز شده است و هم متّصل است؛ زيرا «زيد» يكى از مصاديق و افراد مستثنى منه است. در اين حالت، كه استثناء تامّ ، غيرموجب و متّصل است، هم مى توان اسم پس از «إلاّ» را بر اساس مستثنى بودن منصوب كرد و گفت: «ما جاءَ الطُّلاّبُ إلاّ زَيداً» و هم مى توان آن را بدل از مستثنى منه به شمار آورد و به تبعيّت از مستثنى منه مرفوع كرد و گفت: «ما جاءَ الطُّلاّبُ إلاّ زيدٌ». در اين حالت از آنجا كه مستثنى منه مرفوع است، «زَيد» هم به تبعيّت از مستثنى منه (الطُّلاّبُ ) مرفوع مى شود؛ زيرا «زَيد» بدل از «الطُّلاّبُ » است و بدل يكى از توابع به شمار مى رود.

ص: 334

اعراب اسمِ پس از «إلاّ» در دو حالت جواز نصب

چگونگى اعراب اين دو جمله با هم تفاوت دارد. در حالت نخست اعراب عبارت «ما جاءَ الطُّلاّبُ إلاّ زَيداً» اين گونه است: «ما»: حَرفُ نَفيٍ ، مبنيٌّ على السّكونِ ، لا محلَّ له من إلاعراب؛ «جاءَ »: فعلٌ ماضٍ ، مبنيٌّ على الفتح؛ «الطُّلاّبُ »: فاعلٌ ، مرفوعٌ بالضَّمَّةِ الظّاهرةِ ؛ «إلاّ»: أداةُ استثناءٍ ، مبنيّةٌ على السّكون، لا محلَّ لها من الإعراب؛ «زيداً»: مستثنى، منصوبٌ بالفتحةِ الظّاهرةِ .

اما در حالت دوم (ما جاءَ الطُّلاّبُ إلاّ زيدٌ) معناى نفى واژۀ «ما» به وسيلۀ «إلاّ» نقض مى شود و استثناى «إلاّ» هم به وسيلۀ «ما» نقض مى شود؛ بدين معنا كه «ما» و «إلاّ» معناى يكديگر را خنثى مى كنند؛ گويا مى گوييم: «جاءَ الطّلاّبُ زيدٌ». در اين جمله آوردن «ما» و «إلاّ» تنها براى افادۀ حصر است وگرنه در اين عبارت، از نظر معنايى، نه معناى نفى «ما» و نه مفهوم استثناى «إلاّ» وجود دارد؛ از اين رو اين عبارت را چنين تركيب مى كنيم: «ما»: نافِيَةٌ مُنْتَقِضَةٌ بِ - «إلاّ»، مبنيّةٌ على السّكونِ ، لا محلَّ لها من الإعراب؛ «جاءَ »: فعلٌ ماضٍ ، مبنيٌّ على الفتح؛ «الطّلاّبُ »: فاعلٌ ، مرفوعٌ بالضّمّةِ الظّاهرةِ ؛ «إلاّ»: أداةُ استثناءٍ ، مُنتَقِضَةٌ بِ - «ما»؛ «زيدٌ»: بَدَلٌ لِ - «الطُّلاّبُ »، مرفوعٌ بالضّمّةِ الظّاهرةِ بِالتّبعيّةِ .

بايد توجه داشت كه جملۀ غيرموجَب نفى، نهى و استفهام را دربرمى گيرد. نمونه اى كه بيان شد، نفى بود. از ميان جملات غيرموجبى كه در آن ها استفهام به كار رفته است، براى نمونه مى توان به عبارت «هَل جاءَكَ أحَدٌ إلاّ عليٌّ » اشاره كرد. در اين حالت، كه ادات استفهام بر جمله وارد شده و اسم پس از «إلاّ» بدلِ مستثنى منه واقع شده است، باز مفهوم ادات استفهام به وسيلۀ «إلاّ» نقض مى شود؛ بنا بر اين در اعراب عبارت «هَل جاءَكَ أحَدٌ إلاّ عليٌّ » بايد گفت: «هَل»: أداةُ استفهامٍ ، منتقضةٌ بِ - «إلاّ»؛ «إلاّ»: أداةُ استثناءٍ ، منتقضةٌ بِ - «هَل»؛ «جاءَ »: فعلٌ ماضٍ ، مبنيٌّ على الفتح؛ «أحَدٌ»: فاعلٌ ، مرفوعٌ بالضّمّةِ الظّاهرةِ ؛ «عليٌّ »: بَدَلٌ لِ - «أحَدٌ»، مرفوعٌ بالضّمّةِ الظّاهرةِ بِالتّبعيّةِ .

ص: 335

اين عبارت را مى توان به صورت «هَل جاءَكَ أحَدٌ إلاّ عليّاً» نيز بيان كرد كه در اين صورت «عليّاً» مستثنى و منصوب مى شود و معناى «هَل» و معناى استثناى موجود در «إلاّ» نيز نقض نمى شود. گفتنى است اگر اسم پس از «إلاّ» منصوب شود، معناى ادوات نفى، نهى و استفهام و نيز معناى استثناى «إلاّ» نقض نمى شود، اما اگر اسم پس از «إلاّ» بدل باشد، معناى اين ادوات با «إلاّ» و معناى «إلاّ» با اين حروف نقض مى شود.

همچنين از جملات غيرموجَبى كه در آن نهى وجود دارد، مى توان به آيۀ مبارك (وَ لا يَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ إِلاَّ اِمْرَأَتَكَ ) (1) اشاره كرد. در اينجا از يك سو فعل «يَلتَفِتْ » مجزوم شده و از اين رو، «لا» ناهيه است. از ديگر سو نيز «اِمرأة» منصوب شده است، بنا بر اين، استثناى موجود در «إلاّ» به وسيلۀ «لا» نقض نشده است. از اين رو اعراب اين آيه چنين است: «لا»: حرفُ نَهيٍ جازمٌ ، مبنيٌّ على السّكون، لا محلَّ له من الإعراب؛ «يَلْتَفِتْ »: فعلٌ مضارعٌ ، مجزومٌ بالسّكونِ ؛ «مِنكُم»: جارٌّ ومجرورٌ، متعلّقانِ بمحذوف، حالٌ لِ - «أحَدٌ»، في محلِّ النّصب؛ «أحَدٌ»: فاعلٌ ، مرفوعٌ بالضّمّةِ الظّاهرةِ ؛ «إلاّ»: أداةُ استثناءٍ ، مبنيَّةٌ على السّكون، لا محلَّ لها من الإعراب؛ «اِمرأةَ »: مستثنى، منصوبٌ بالفتحةِ الظّاهرةِ ؛ «كَ »: مضافٌ إليه، مبنيٌّ على الفتح، مجرورٌ محلاً. البته در برخى ديگر از قرائتهاى قرآن، ممكن است «اِمرأة» به صورت مرفوع (اِمرأةُ ) نيز خوانده شده باشد كه در اين صورت «اِمرأةُ » بدل از «أحَدٌ» خواهد بود.

همچنين در آيۀ مبارك (وَ مَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلاَّ اَلضّالُّونَ ) ،(2) «الضَّالُّونَ » مرفوع است؛ از اين رو اين واژه بدلِ ضمير مستتر در فعل «يَقنَطُ» است. افزون بر اين، «مَن» معناى استفهام دارد كه اين معنا به وسيلۀ «إلاّ» نقض شده و مفهوم استثناى «إلاّ» نيز به وسيلۀ «مَن» نقض شده است. بدين ترتيب عبارت اين گونه تركيب مى شود: «يَقْنَطُ»: فعل

ص: 336


1- . هود/ 81.
2- . حجر/ 56.

مضارع، مرفوع به ضمّۀ ظاهر، فاعل آن: ضمير مستتر «هو»؛ «مِن رَحمَةِ »: جارّ و مجرور، متعلق به «يَقْنَطُ»؛ «رَبِّ »: مضافٌ اليه براى «رَحمَةِ »؛ «ه»: مضافٌ اليه براى «رَبِّ »؛ «الضّالُّونَ »: بدل از ضمير مستتر «هو» در «يَقْنَطُ» كه چون ضمير مستتر حالت فاعلى دارد و مرفوع است، «الضّالّونَ » هم به تبع آن مرفوع شده است.

البته بايد توجه داشت كه در اين موارد، بدل، علاوه بر حالت رفع كه در نمونه هاى پيشين بيان شد، با توجه به نقش مستثنى منه، منصوب نيز مى تواند باشد؛ براى نمونه در عبارت «ما رَأيتُ طالباً إلاّ زَيداً»، «زيداً» چه مستثنى به شمار رود و چه بدل، در هر دو حالت منصوب خواهد شد؛ زيرا حتّى اگر آن را بدل به شمار آوريم، در اين صورت بدل از «طالباً» خواهد بود كه منصوب است.

ج) اعراب اسمِ پس از «إلاّ» بر حسب عوامل

آخرين حالت در اعراب مستثناى به «إلاّ»، اعراب آن بر حسب عوامل است؛ يعنى، با توجه به اين كه عامل پيش از «إلاّ» به چه معمولى نياز دارد، همان نقش و حالت اعرابى به اسم پس از «إلاّ» داده مى شود؛ براى نمونه اگر عامل پيش از «إلاّ» به فاعل نياز داشته باشد، اسم پس از «إلاّ» فاعل خواهد بود، اگر به مفعولٌبه نيازمند باشد، اسم پس از «إلاّ» مفعولٌبه خواهد شد و اگر به حال نياز داشته باشد، اسم پس از «إلاّ» حال خواهد بود و....

براى مثال در عبارت «ما جاءَ إلاّ...»، فعل «جاءَ » آمده، ولى فاعل آن نيامده است؛ از اين رو اسم پس از «إلاّ» بايد نسبت به فعل «جاءَ » نقش فاعلى داشته باشد؛ زيرا عامل پيش از «إلاّ» (جاءَ ) به فاعل نياز دارد؛ بنا بر اين مى گوييم: «ما جاءَ إلاّ عليٌّ ». يا در عبارت «ما رأيتُ إلاّ...»، عامل پيش از «إلاّ» (رأيتُ ) فاعل دارد، و از آنجا كه متعدى است، به مفعولٌبه نياز دارد؛ بنا بر اين بايد گفت: «ما رأيتُ إلاّ عليّاً». همچنين در عبارت «ما مَرَرْتُ إلاّ...»، فعل «مَرَرْتُ » به جارّ و مجرور نياز دارد؛ پس بايد گفت: «ما مَرَرْتُ إلاّ بِعَليٍّ ». يا در ترجمۀ عبارت «من على را جز خندان نديدم»، مى گوييم: «ما رأيتُ عليّاً إلاّ ضاحِكاً»؛ زيرا حالت خنديدن پيش از «إلاّ» بيان نشده است، پس جملۀ «رأيتُ علياً» به حال نياز

ص: 337

دارد؛ از اين رو «ضاحكاً» حال و منصوب مى شود. ديگر نقش ها نيز به همين منوال خواهد بود؛ براى نمونه در عبارت «ما ضُرِبَ إلاّ زيدٌ»، از آنجا كه «ضُرِبَ » فعلى مجهول است و به نايب فاعل نياز دارد، «زيدٌ» در مقام نايب فاعل مرفوع شده است.

با توجه به نمونه هاى پيش گفته، مى توان دريافت كه اعراب بر حسب عوامل تنها در استثناى مفرّغ امكان پذير است. همچنين در بحث تقسيم استثناء گفته شد كه استثناى مفرّغ تنها در كلام غيرموجَب پيش مى آيد؛ يعنى، كلامى كه با ادوات نفى، نهى يا استفهام آغاز شود. در نمونه هايى كه گذشت، اين نكته به چشم مى خورد؛ يعنى همۀ آن ها با حرف نفى آغاز شده اند.

اعراب جملات در اين حالت بسيار ساده است؛ براى نمونه عبارت «ما جاءَ إلاّ عليٌّ » اين گونه تركيب مى شود: «ما»: نافيةٌ مُنتَقِضَةٌ بِ - «إلاّ»، مبنيّةٌ على السّكون، لا محلَّ لها من الإعراب؛ «جاءَ »: فعلٌ ماضٍ ، مبنيٌّ على الفتح؛ «إلاّ»: أداةُ استثناءٍ ، منتقضةٌ بِ - «ما»، مبنيّةٌ على السّكون، لا محلَّ لها من الإعراب؛ «عليٌّ »: فاعلٌ ، مرفوعٌ بالضّمّةِ الظّاهرةِ .

در عبارت «ما رأيتُ إلاّ عليّاً» نيز «ما» و «إلاّ» معناى يكديگر را نقض مى كنند و «رأيتُ » فعل و فاعل و «عليّاً» مفعولٌبه است. در واقع در چنين جملاتى مى توان فرض كرد كه «ما» و «إلاّ» در جمله وجود ندارد و جمله را به همان صورت (رأيتُ عليّاً) تركيب كرد.

همچنين در عبارت «ما جاءَ عليٌّ إلاّ ضاحكاً» مى توان فرض كرد كه جمله به صورت «جاءَ عليٌّ ضاحكاً» بوده است و گويى «ما» و «إلاّ» در آن وجود ندارد؛ زيرا «ما» معناى «إلاّ» را از بين مى برد و «إلاّ» نيز معناى «ما» را خنثى مى كند. بنا بر اين، اعراب اين عبارت چنين است: «ما»: نافيةٌ منتقضةٌ بِ - «إلاّ»؛ «إلاّ»: منتقضةٌ بِ - «ما»؛ «جاءَ » فعلٌ ؛ «عليٌّ » فاعلٌ و «ضاحكاً»: حالٌ لِ - «عليٌّ »، منصوبٌ بالفتحةِ الظّاهرةِ . گفتنى است تنها تفاوت عبارت «ما جاءَ عليٌّ إلاّ ضاحكاً» با «جاءَ عليٌّ ضاحكاً» اين است كه جملۀ نخست دربردارندۀ معناى حصر است و به اين معنا است: «على نيامد، مگر خندان»، در حالى كه جملۀ دوم معناى حصر ندارد.

ص: 338

يا در اعراب آيۀ مبارك (وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ ) (1) مى گوييم: «ما»: نافيةٌ منتقضةٌ بِ - «إلاّ»، «إلاّ»: أداةُ استثناءٍ منتقضةٌ بِ - «ما»؛ «محمّدٌ» مبتدأ، مرفوعٌ بالضّمّةِ الظّاهرةِ و «رسولٌ »: خبرٌ، مرفوعٌ بالضّمّةِ الظّاهرةِ .

در آيۀ مبارك (ما عَلَى اَلرَّسُولِ إِلاَّ اَلْبَلاغُ ) (2) نيز «ما» و «إلاّ» معناى يكديگر را خنثى مى كنند و «عَلَى الرّسولِ » جارّ و مجرور، متعلّق به محذوف، خبر مقدّم، در محلّ رفع و «البَلاغُ » مبتداى مؤخّر و مرفوع به ضمّۀ ظاهر است.

همچنين آيۀ مبارك (فَهَلْ يُهْلَكُ إِلاَّ اَلْقَوْمُ اَلْفاسِقُونَ ) (3) اين گونه تركيب مى شود: «فَ -»: حَسَبَ ما قَبلَها؛ «هَل»: أداةُ استفهامٍ منتقضةٌ بِ - «إلاّ»، مبنيّةٌ على السّكون، لا محلّ لها من الإعراب؛ «يُهلَكُ »: فعلٌ مضارعٌ مجهولٌ ، مرفوعٌ بالضّمّةِ بِسَبَبِ التَّجَرُّدِ عَنِ النَّواصِبِ والجَوازِمِ ؛ «إلاّ»: أداةُ استثناءٍ منتقضةٌ بِ - «هَل»، مبنيّةٌ على السّكون، لا محلّ لها من الإعراب؛ «القَومُ »: نائِبُ فاعلٍ لِ - «يُهلَكُ »، مرفوعٌ بالضّمّةِ الظّاهرةِ و «الفاسِقُونَ »: نَعتٌ لِ - «القَومُ »، مرفوعٌ بِالواو بِالتَّبعيّةِ .

چكيده

✓استثناء به معناى خارج ساختن اسمِ پس از ادات استثناء از حكمى است كه پيش از اين ادات آمده است.

✓هر جملۀ استثناء از سه ركن اساسى تشكيل مى شود: 1. مستثنى منه؛ يعنى واژه اى كه حكم كلّى جمله به آن نسبت داده مى شود و واژۀ پس از ادات استثناء از آن استثناء مى شود؛ 2. ادات استثناء كه يكى از اين هشت واژه است: «إلاّ، خَلا، عَدا، حاشا،

ص: 339


1- . آل عمران/ 144.
2- . مائده/ 99.
3- . احقاف/ 35.

لَيْسَ ، لا يَكونُ ، غَيْر و سِوَى»؛ 3. مستثنى؛ يعنى واژه اى كه از حكم كلّى استثناء مى شود؛ براى نمونه در عبارت «جاءَ التّلاميذُ إلاّ عليّاً»، «التّلاميذُ» مستثنى منه، «إلاّ» ادات استثناء و «عليّاً» مستثنى است.

✓استثناء از چند نظر به دسته هاى گوناگونى تقسيم مى شود:

1. استثناى تامّ و مفرَّغ: استثناى تام استثنايى است كه در آن مستثنى منه ذكر شده باشد، ولى در استثناى مفرَّغ مستثنى منه ذكر نمى شود.

2. استثناى متّصل و منقطع: استثناى مّتصل به استثنايى گفته مى شود كه مستثناى آن از جنس مستثنى منه و يكى از مصاديق و افراد آن باشد، اما اگر مستثنى از جنس و مصاديق مستثنى منه نباشد، استثناء، منقطع است.

3. استثناى موجَب و غيرموجَب: استثناى موجَب استثنايى است كه جملۀ استثناء جمله اى مثبت باشد و استثناى غيرموجَب استثنايى است كه جملۀ استثناء، منفى يا شبه منفى (نهى يا استفهام) باشد.

✓اسمِ پس از «إلاّ» سه حكم اعرابى دارد:

1. وجوب نصب بنا بر مستثنى بودن؛

2. جواز نصب بنا بر مستثنى بودن، يا تبعيّت از مستثنى منه بنا بر بدل بودن؛

✓3. اعراب بر حسب عوامل؛ يعنى اسمِ پس از «إلاّ» با توجه به اين كه عاملِ پيش از «إلاّ» به چه معمولى نياز دارد، اعراب مى شود.

✓اسمِ پس از «إلاّ» در سه مورد، بر اساس مستثنى بودن، واجب النصب است:

1. استثناى تامّ ، متّصل و موجَب؛

2. استثناى منقطع؛

3. تقديم مستثنى بر مستثنى منه.

ص: 340

✓حالت دوم در اعراب اسم پس از «إلاّ» جواز نصب است. اگر استثنايى تامّ ، متّصل و غيرموجب باشد، هم مى توان مستثناى به «إلاّ» را بر اساس مستثنى بودن منصوب كرد و هم مى توان آن را براى مستثنى منه بدل به شمار آورد و تابع مستثنى منه كرد.

✓حالت سوم در اعراب مستثناى به «إلاّ»، اعراب بر حسب عوامل است؛ يعنى، با توجه به اين كه عامل پيش از «إلاّ» به چه معمولى نياز دارد، همان نقش و حالت اعرابى به اسم پس از «إلاّ» داده مى شود. اعراب بر حسب عوامل تنها در استثناى مفرّغ امكان پذير است و از آنجا كه استثناى مفرّغ تنها در كلام غيرموجب پيش مى آيد، جمله بايد با نفى، نهى يا استفهام آغاز شود.

تمرين

الف) نوع استثناء، مستثنى و اعراب آن را در عبارت هاى زير مشخص كنيد.

1 - (فَهَلْ يُهْلَكُ إِلاَّ اَلْقَوْمُ اَلْفاسِقُونَ ) (1)

2 - (كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلاّ وَجْهَهُ ) (2)

3 - (وَ لا تُجادِلُوا أَهْلَ اَلْكِتابِ إِلاّ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ) (3)

4 - رَجَعَ الصَّيّادُونَ إلاّ أسلِحَتَهُم.

5 -

إذا لَم يَكُنْ إلاّ الأسِنَّةَ مَرْكَبٌ *** فَلَيسَ على المُضطَرِّ إلاّ رُكوبُها

6 - (قالُوا إِنّا أُرْسِلْنا إِلى قَوْمٍ مُجْرِمِينَ إِلاّ آلَ لُوطٍ إِنّا لَمُنَجُّوهُمْ أَجْمَعِينَ ) (4)

7 - (لا يَذُوقُونَ فِيهَا اَلْمَوْتَ إِلاَّ اَلْمَوْتَةَ اَلْأُولى ) (5)

ص: 341


1- . احقاف/ 35.
2- . قصص/ 88.
3- . عنكبوت/ 46.
4- . حجر/ 58 و 59.
5- . دخان/ 56.

8 - (وَ ما يَخْدَعُونَ إِلاّ أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَشْعُرُونَ ) (1)

9 - لا يُرجَى إلاّ اللّهُ .

ب) عبارت هايى را كه زير آن ها خط كشيده شده است، كامل تركيب كنيد.

1 - (اَلْأَخِلاّءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلاَّ اَلْمُتَّقِينَ ) (2)

2 - (وَ لا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اَللّهِ إِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اَللّهِ إِلاَّ اَلْقَوْمُ اَلْكافِرُونَ ) (3)

ص: 342


1- . بقره/ 9.
2- . زخرف/ 67.
3- . يوسف/ 87.

درس بيست و پنجم: استثناء (2)

اهداف درس

آشنايى با:

✓اعراب مستثناى به «خَلا، عَدا و حاشا»؛

✓اعراب مستثناى به «غَيْر» و «سِوَى»؛

✓تفاوت «غَيْر» و «سِوَى» با «إلاّ».

درآمد

در درس گذشته پيرامون استثناء، اقسام و ادوات آن و اعراب مستثناى به «إلاّ» سخن گفتيم. در اين درس، مباحث مربوط به ديگر ادوات استثناء و اعراب مستثناى آن ها را بررسى خواهيم كرد.

اعراب مستثناى به «خَلا، عَدا و حاشا»

دستۀ ديگرى از ادوات استثناء واژه هاى «خَلا، عَدا و حاشا» هستند. در اعراب اسم پس از اين ادوات دو حالت وجود دارد: حالت مجرور و حالت منصوب. علّت اين امر آن است كه اين سه واژه را هم مى توان حرف جرّ (حرف جرّ شبه زائد) و هم فعل استثناء به شمار آورد؛ بدين معنا كه واژه هاى «خَلا، عَدا و حاشا» دو جنبه دارند:

ص: 343

1. حروف جرّ كه براى استثناء به كار مى روند و در اين حالت شبيه به حروف زائد به شمار مى روند(1) و از آنجا كه «خَلا، عَدا و حاشا» حرف جرّ شبه زائد به شمار مى آيند، واضح است كه در اين حالت اسم پس از آن ها مجرور خواهد بود؛ مانند: «جاءَ القَومُ خَلا زَيدٍ (عَدا زيدٍ/ حاشا زيدٍ)».

2. افعال استثناء كه در اين حالت فعل ماضى و مبنى بر فتح تقديرى هستند و اسم پس از آن ها مفعولٌبه و منصوب خواهد بود. در اين صورت به جاى عبارت «جاءَ القَومُ خَلا زَيدٍ (عَدا زيدٍ/ حاشا زيدٍ)» بايد گفت: «جاءَ القَومُ خَلا زيداً (عَدا زيداً/ حاشا زيداً)».

نكته

1. واژه هاى «خَلا و عَدا» را هر چند هم مى توان حرف جر و هم فعل استثناء دانست، ولى بهتر است كه آن ها را فعل استثناء به شمار آورد، اما اين مطلب در بارۀ «حاشا» درست برعكس است؛ يعنى، حرف جرّ دانستن «حاشا» از فعل دانستن آن بهتر است.

2. گاه بر واژه هاى «عَدا و خَلا» حرف «ما» وارد مى شود؛ مانند: «جاءَ القَومُ ما خَلا زَيداً (ما عَدا زيداً)». در اين حالت چون حرف «ما» يى كه بر اين دو فعل وارد مى شود، حرف مصدرى است، «خَلا و عَدا» فعل به شمار مى رود؛ بنا بر اين اسم پس از آن ها مفعولٌبه و منصوب خواهد بود. از اين رو نمى توان گفت: «جاءَ القومُ ما خَلا زيدٍ (ما عَدا زيدٍ)»، بلكه بايد گفت: «جاءَ القَومُ ما خَلا زيداً (ما عَدا زيداً)».

ص: 344


1- . حرف جرّ زائد به حرف جرى گفته مى شود كه حذف آن از كلام لطمه اى به جمله نمى زند و جارّ و مجرورى كه حرف جرّ آن زائد باشد، به متعلَّق نيازى ندارد. افزون بر حرف جرّ زائد، حرف جرّ ديگرى به نام حرف جرّ شبه زائد وجود دارد كه مباحث مربوط به آن را در بخش مجرورات به تفصيل بررسى خواهيم كرد. اين حرف در اعراب زائد است، اما از نظر معنايى، معناى جديدى به كلام مى افزايد؛ از اين رو نمى توان آن را از جمله حذف كرد، با اين همه اين حرف نيز همانند حرف جرّ زائد به متعلَّق نيازى ندارد.

چگونگى اعراب اسمِ پس از «خَلا، عَدا و حاشا»

گفتيم كه اسم پس از «خَلا، عَدا و حاشا» را هم مى توان مجرور و هم منصوب كرد. براى نمونه اعراب عبارت «ذَهَبَ الطُّلاّبُ خَلا زيدٍ»، كه در آن اسم پس از «خَلا» (زَيد) مجرور است، اين گونه است: «ذَهَبَ »: فعلٌ ماضٍ ، مبنيٌّ على الفتح؛ «الطُّلاّبُ »: فاعلٌ ، مرفوعٌ بالضّمّةِ الظّاهرةِ ؛ «خَلا»: حرفُ جرٍّ شِبهُ زائدٍ، مبنيٌّ على السّكون، لا محلّ له من الإعراب؛ «زَيدٍ»: مستثنى، مجرورٌ لَفظاً بِ - «خَلا»، في محلّ النّصب. در اينجا چون «خَلا» حرف جرّ شبه زائد است، نمى توان گفت: جارٌّ ومجرورٌ، متعلّقانِ بِ - «ذَهَبَ »؛ زيرا حرف جرّ زائد يا شبه زائد همراه با مجرورشان جارّ و مجرور واقعى نيستند تا به فعل يا شبه فعلى متعلِّق باشند.

اما اگر اسم پس از «خَلا، عَدا و حاشا» منصوب باشد، اعراب آن، براى نمونه در عبارت «ذَهَبَ الطُّلاّبُ خَلا زيداً»، چنين خواهد بود: «ذَهَبَ »: فعلٌ ماضٍ ، مبنيٌّ على الفتح؛ «الطّلاّبُ »: فاعلٌ ، مرفوعٌ بالضّمّة الظّاهرة؛ «خَلا»: فعلٌ ماضٍ للاِستثناءِ ، مبنيٌّ على الفَتحِ المقدّرِ على الألِفِ مَنَعَ مِن ظُهورِهِ التَّعَذُّرُ، فاعلُهُ : ضميرٌ مستترٌ وجوباً، تقديرُهُ «هو»، في محلّ الرّفع؛ «زَيداً»: مفعولٌبه، منصوبٌ بالفتحة الظّاهرة.

واژه هاى «عَدا و حاشا» نيز همين گونه اعراب مى شوند.

اعراب مستثناى به «غَيْر» و «سِوَى»

واژه هاى «غَيْر» و «سِوَى» دائم الإضافه هستند و همواره به اسم پس از خود اضافه مى شوند؛ از اين رو هر اسمى پس از «غَيْر» و «سِوَى» بيايد، مضافٌ اليه و مجرور خواهد بود؛ مانند: «جاءَ الطُّلاّبُ غيرَ زيدٍ.» يا «ما قامَ القَومُ سِوَى عليٍّ .» يا «ما رأيتُ غيرَ زيدٍ».

ص: 345

اما در بارۀ اعراب «غَيْر» و «سِوَى» و نقش اين دو واژه(1) در جمله بايد گفت اعراب «غَير» و «سِوَى» همانند اعراب مستثناى به «إلاّ» است؛ يعنى بايد فرض شود كه اگر به جاى «غَير» يا «سِوَى»، «إلاّ» قرار گيرد اسم پس از «إلاّ» چه اعرابى خواهد داشت، آن گاه همان اعراب به «غَير» و «سِوَى» هم داده مى شود؛ براى نمونه در عبارت «قامَ الطُّلاّبُ غَير زيدٍ.» فرض مى شود كه اگر در همين جمله، به جاى «غَير»، «إلاّ» قرار گيرد: (قامَ الطُّلاّبُ إلاّ...)، از آنجا كه استثناء هم تامّ ، هم متّصل و هم موجَب است، مستثنى واجب النصب است و بايد گفت: «قامَ الطُّلاّبُ إلاّ زيداً.» كه در اين صورت «زيداً» مستثنى و منصوب به فتحۀ ظاهر است. حال اگر «إلاّ» حذف شود و به جاى آن «غَير» قرار گيرد، باز همان نقش و اعراب «زيداً» به «غَير» داده مى شود؛ يعنى بايد گفت: «قامَ الطُّلاّبُ غيرَ زيدٍ» كه در اينجا «غيرَ» مستثنى به شمار مى رود. اين جمله چنين تركيب مى شود: «قامَ »: فعل ماضى، مبنى بر فتح؛ «الطُّلاّبُ »: فاعل، مرفوع به ضمّۀ ظاهر؛ «غيرَ»: مستثنى، منصوب به فتحۀ ظاهر و «زيدٍ»: مضافٌ اليه، مجرور به كسرۀ ظاهر.

همچنين در جملۀ «ما قامَ الطُّلاّبُ غَير زيدٍ.» فرض مى شود كه اگر به جاى «غَير»، «إلاّ» قرار گيرد، استثناء، تامّ ، متّصل و غيرموجب خواهد بود كه در اين حالت دو وجه جايز است: يكى منصوب شدن اسم پس از «إلاّ» بنا بر مستثنى بودن و ديگرى بدل شدن آن براى ماقبل «إلاّ». به ديگر سخن هم مى توان گفت: «ما قامَ الطُّلاّبُ إلاّ زيداً.» و هم «ما قامَ الطُّلاّبُ إلاّ زيدٌ». حال اگر به جاى «إلاّ»، «غَير» قرار گيرد، هم مى توان گفت: «ما قامَ الطُّلاّبُ غيرَ زيدٍ.» و هم «ما قامَ الطُّلاّبُ غيرُ زيدٍ.» كه در جملۀ نخست «غيرَ» مستثنى و

ص: 346


1- . از ميان ادوات جلسۀ كه در جلسات پيشين آموختيم، واژۀ «إلاّ» حرف است و محلّى از اعراب ندارد و واژه هاى «خَلا، عَدا و حاشا» نيز يا فعل هستند و يا حرف، كه اگر حرف باشند، محلّى از اعراب ندارند؛ بنابراين لازم نيست پيرامون نقش آنها بحث شود، اما واژه هاى «غَير و سِوَى» اسم هستند و بايد براى آنها نقشى در نظر گرفته شود.

منصوب و «زيدٍ» مضافٌ اليه و مجرور است، اما در جملۀ دوم «غيرُ» بدل براى «الطُّلاّبُ » و مرفوع به ضمّه به تبعيّت و «زيدٍ» مضافٌ اليه و مجرور خواهد بود.

يا براى نمونه در استثناى مفرّغ نيز مى توان گفت: «ما ذهبَ غيرُ عليٍّ » و «ما رأيتُ غيرَ عليٍّ ».

تفاوت «غَير» و «سِوَى» با «إلاّ»

تفاوت «غَير» و «سِوَى» با «إلاّ» در اين است كه «إلاّ» براى استثناء وضع شده است، ولى واژه هاى «غَير» و «سِوَى» اساساً براى معناى وصفى وضع شده اند، اما گاه براى استثناء هم به كار مى روند. به ديگر سخن، اين دو واژه بيش تر نقش نعت يا حال را مى پذيرند؛ بدين ترتيب كه اگر واژۀ پيش از آن ها نكره باشد، نعت و اگر واژۀ پيش از آن ها معرفه باشد، حال به شمار مى روند. براى نمونه در عبارت «رأيتُ رَجُلاً غيرَ مُسلِمٍ .» «غيرَ» نعت براى «رَجُلاً» و منصوب به فتحه به تبعيّت است. همچنين در عبارت «جاءَني عليٌّ غيرَ ضاحِكٍ .» «غيرَ» حال براى «عليٌّ » و منصوب به فتحه است.

عكس اين مطلب براى واژۀ «إلاّ» صادق است؛ يعنى «إلاّ» اساساً براى معناى استثناء وضع شده است، ولى در موارد اندكى نيز حالت وصفى مى گيرد كه به اصطلاح به آن «إلاّ» ى وصفيه مى گويند. به ديگر سخن، «إلاّ» دو گونه است: استثنائيه و وصفيه، ولى اصل بر آن است كه استثنائيه باشد. «إلاّ» ى وصفيه به معناى «غَير» است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اَللّهُ لَفَسَدَتا) (1)«إلاّ» وصفيه است و نمى توان آن را استثنائيه به شمار آورد؛ زيرا استثناء به معناى خارج كردن اسم پس از «إلاّ» از حكم ماقبل آن است؛ بنا بر اين اگر در اينجا «إلاّ» استثنائيه به شمار رود، معنا اين گونه خواهد بود كه «اگر در آسمان و زمين معبودانى، به جز خداى يگانه وجود مى داشتند، هر آينه آسمان و زمين از بين

ص: 347


1- . انبياء/ 22.

مى رفت.» و مفهوم مخالف اين آيه چنين است كه «اگر خدايان مختلفى وجود داشتند و خدا هم در ميان آن ها بود، آسمان و زمين از بين نمى رفت.» در حالى كه مفهوم آيه به هيچ وجه چنين نيست، بلكه مفهوم آن اين است كه «اگر به جز خداوند يگانه، خداى ديگرى وجود داشت، هر آينه آسمان و زمين از بين مى رفت». بنا بر اين در اينجا «إلاّ» بايد وصفيه به شمار رود، نه استثنائيه؛ يعنى «إلاّ» به معناى «غَير» است و عبارت «آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ » در واقع به معناى «آلهةٌ غيرُ اللهِ » است. در اين عبارت «إلاّ» به همراه اسم پس از آن در حكم يك واژه است و صفتِ اسم پيش از خود محسوب مى شود؛ يعنى عبارت «إلاّ اللهُ » همچون يك كلمۀ مركب و مرفوع به ضمّه است و صفتِ «آلِهَةٌ » به شمار مى رود و «لَفَسَدَتا» جواب شرط براى «لَو» شرطيه است.

چكيده

✓واژه هاى «خَلا، عَدا و حاشا» را، هم مى توان حرف جرّ شبه زائد و هم فعل استثناء به شمار آورد. در حالت نخست اسم پس از آن ها مجرور به حرف جرّ شبه زائد و در حالت دوم مفعولٌبه و منصوب خواهد بود. گفتنى است در حالت دوم «خَلا، عَدا و حاشا» فعل ماضى و مبنى بر فتح تقديرى است.

✓گاه حرف «ماى مصدريه» بر «عَدا» و «خَلا» وارد مى شود. در اين حالت، اين دو واژه را نمى توان حرف جرّ دانست و بايد آن ها را فعل به شمار آورد.

✓«غَيْر» و «سِوَى» دو اسم از ادوات استثناء هستند. اسمى كه پس از آن ها مى آيد، بايد مجرور شود؛ زيرا اين دو واژه دائم الإضافه هستند و همواره به اسم پس از خود اضافه مى شوند.

✓اعراب واژه هاى «غَيْر» و «سِوَى» همانند اعراب مستثناى به «إلاّ» است؛ يعنى بايد فرض شود كه اگر به جاى «غير»، «إلاّ» قرار گيرد اسم پس از «إلاّ» چه اعرابى دارد، آن گاه همان اعراب به «غَيْر» و «سِوَى» داده مى شود.

ص: 348

✓تفاوت «غَير» و «سِوَى» با «إلاّ» در اين است كه «إلاّ» براى استثناء وضع شده است، ولى واژه هاى «غَير» و «سِوَى» اساساً براى معناى وصفى وضع شده اند، اما گاه براى استثناء هم به كار مى روند. به ديگر سخن، اين دو واژه بيش تر نقش نعت يا حال را مى پذيرند؛ بدين ترتيب كه اگر واژۀ پيش از آن ها نكره باشد، نعت و اگر واژۀ پيش از آن ها معرفه باشد، حال به شمار مى روند. عكس اين مطلب براى واژۀ «إلاّ» صادق است؛ يعنى «إلاّ» اساساً براى معناى استثناء وضع شده است، ولى در موارد اندكى نيز حالت وصفى مى گيرد كه به اصطلاح به آن «إلاّ» ى وصفيه مى گويند. به ديگر سخن، «إلاّ» دو گونه است: استثنائيه و وصفيه، ولى اصل بر آن است كه استثنائيه باشد. «إلاّ» ى وصفيه به معناى «غَير» است.

تمرين

الف) اعراب و نقش «غَير» و «سِوَى» را در عبارت هاى زير با ذكر سبب مشخص كنيد.

1 - لا تُصاحِبْ غير الأخيارِ.

2 - اِتَّقَدَتْ المَصابيحُ سِوَى واحدٍ.

3 - ما مِلْتُ إلى أحَدٍ مِنهُم سِوَى هذا الشّابّ .

4 - سَلَّمتُ على القادِمينَ غير سَعيدٍ.

5 - لَم يُواسِني في شِدَّتي سِوَى بَعضِ الأصدقاءِ .

6 - لَم تُثمِرْ الأشجارُ غير النَّخيلِ .

ب) عبارت هايى را كه زير آن ها خط كشيده شده است، كامل تركيب كنيد.

1 - الرّسولُ الأعظمُ (صلّى اللّهُ عليه وآله وسلّم): «وأمّا شَفاعَتى فَفِى أصحابِ الكَبائِرِ ما خَلا أهلَ الشِّركِ والظّلمِ ».(1)

ص: 349


1- . الشيخ الصدوق، الخصال، ص 355.

2 - الإمامُ عليٌّ (عليه السلام): «الحَمدُ لِلَّهِ الّذي لا يَفِرُهُ المَنعُ والجُمودُ ولا يُكدِيهِ الإعطاءُ والجودُ؛ إذْ كُلُّ مُعْطٍ مُنْتَقِصٌ سِواهُ وكُلُّ مانعٍ مَذمومٌ ما خَلاهُ .»(1)

3 - ما وَجَدتُ سِوَى زُهَيرٍ صديقاً.

ص: 350


1- . نهج البلاغه، خطبۀ 91.

ص: 351

فصل دوم: مجرورات

اشاره

ص: 352

درس بيست و ششم: اضافه (1) انواع اضافه

اهداف درس

آشنايى با:

✓تركيب وصفى و اضافى؛

✓اضافه در لغت و اصطلاح؛

✓عامل جرّ مضافٌ اليه؛

✓اضافۀ معنوى و لفظى.

مجرورات در نحو عربى

مبحث مجرورات در نحو عربى دو شاخه دارد: 1. مضافٌ اليه؛ كه به همراه مضاف، تركيب اضافى را شكل مى دهد؛ 2. مجرور به حرف جرّ كه بلافاصله پس از حروف جرّ به كار مى رود.

در مقام طرح و تبيين مسائل مربوط به مجرورات، گروهى از دانشمندان، مباحث مربوط به اسم هاى مجرور به حروف جرّ را مقدَّم مى كنند و پس از بيان مسائل مربوط به آنها، از اضافه و احكام مضاف و مضافٌ اليه سخن مى گويند، اما ما نخست احكام تركيبهاى اضافى

ص: 353

و مسائل مربوط به آنها را بيان مى كنيم و در ادامه دربارۀ اسم هاى مجرور به حرف جرّ سخن مى گوييم و مهم ترين معانى حروف جرّ را بازگو مى كنيم.

مقايسۀ كلّى تركيب وصفى و تركيب اضافى

در زبان عربى دو نوع تركيب ميان اسمها وجود دارد: يكى تركيب وصفى و ديگرى تركيب اضافى. در تركيب وصفى، واژۀ نخست موصوف و واژۀ دوم صفت است كه توضيحى را دربارۀ موصوف بيان مى كند. صفت و موصوف از نظر مصداقى با يكديگر انطباق دارند؛ يعنى، مثلاً در تركيب وصفى «گل سرخ» كه «گل» موصوف و «سرخ» صفت آن است، مفاهيم «گل» و «سرخ بودن» در مصداق واحد تجلّى مى يابند؛ به اين معنا كه در عالم خارج با دو شئ روبه رو نيستيم، بلكه تنها با يك مصداق سروكار داريم كه هم گل و هم سرخ است. همچنين در تركيب «معلم دانشمند» با يك انسان روبه رو هستيم كه هم معلم و هم دانشمند است.

دانستن اين نكته ما را در تشخيص تركيب اضافى از تركيب وصفى يارى مى كند؛ چه، در تركيب اضافى وضعيت كاملاً متفاوت است؛ يعنى، ميان نخستين واژه (مضاف) و دومين واژه (مضافٌ اليه) انطباق مصداقى وجود ندارد، بلكه به عكس، افتراق مصداقى به چشم مى خورد؛ بنابراين، مثلاً در تركيب «كتابُ عليٍّ »، مصاديق «كتاب» و «على» بر همديگر منطبق نيستند و همانند مفاهيمشان با يكديگر متفاوت اند؛ به بيان ديگر، در تركيب اضافىِ «كتابِ على» دو مفهوم و دو مصداق جداگانه به كار رفته است كه ميان آن دو، نوعى رابطه برقرار شده است: يكى مفهوم و مصداق «كتاب» و ديگرى مفهوم و مصداق «على». بنابراين، در تركيب اضافى نيز مانند تركيب وصفى با دو مفهوم روبه رو هستيم؛ امّا بر خلاف تركيب وصفى، با دو مصداق سر و كار داريم.

حكم موصوف و صفت در زبان عربى نيز از اين نظر مانند زبان فارسى است؛ يعنى، مثلاً در تركيب وصفى «الزَّهرَةُ الحَمراءُ » واژۀ «الزَّهرَةُ » موصوف و واژۀ «الحَمراءُ » صفت آن است كه هر چند دو مفهوم جداگانه را به ذهن مى رسانند، امّا در عالم خارج با هم انطباق

ص: 354

مصداقى دارند؛ بر خلاف تركيب اضافىِ «كتابُ عليٍّ » كه در آن، مضاف و مضافٌ اليه، هر كدام يك مفهوم و يك مصداق جداگانه دارند؛ اما با توجه به كاربرد آنها در كنار همديگر، ميان آنها رابطۀ اضافى پديد آمده است.

نمونه هايى از تركيب هاى اضافى و وصفى در قرآن كريم

الف) تركيب هاى اضافى

- (وَ مَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اَللّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اِسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ اَلْوُثْقى وَ إِلَى اَللّهِ عاقِبَةُ اَلْأُمُورِ) (1)

- (كِتابٌ أُنْزِلَ إِلَيْكَ فَلا يَكُنْ فِي صَدْرِكَ حَرَجٌ مِنْهُ ) (2)

- (أَمْ عِنْدَهُمْ خَزائِنُ رَحْمَةِ رَبِّكَ اَلْعَزِيزِ اَلْوَهّابِ ) (3)

- (مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اَللّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اَللّهِ لَآتٍ وَ هُوَ اَلسَّمِيعُ اَلْعَلِيمُ ) (4)

- (إِنَّ رَبَّكُمُ اَللّهُ اَلَّذِي خَلَقَ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيّامٍ ثُمَّ اِسْتَوى عَلَى اَلْعَرْشِ يُدَبِّرُ اَلْأَمْرَ ما مِنْ شَفِيعٍ إِلاّ مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ ذلِكُمُ اَللّهُ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ ) (5)

ب) تركيب هاى وصفى

- (اَللّهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ لَهُ اَلْأَسْماءُ اَلْحُسْنى ) (6)

ص: 355


1- . لقمان/ 22.
2- . اعراف/ 2.
3- . ص/ 9.
4- . عنكبوت/ 5.
5- . يونس/ 3.
6- . طه/ 8.

- (ق وَ اَلْقُرْآنِ اَلْمَجِيدِ بَلْ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ فَقالَ اَلْكافِرُونَ هذا شَيْ ءٌ عَجِيبٌ ) (1)

- (إِنَّ هذا لَفِي اَلصُّحُفِ اَلْأُولى صُحُفِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسى ) (2)

- (رَسُولٌ مِنَ اَللّهِ يَتْلُوا صُحُفاً مُطَهَّرَةً فِيها كُتُبٌ قَيِّمَةٌ ) (3)

اضافه در لغت و اصطلاح

«اضافه» به معناى «نسبت» است و تركيب اضافى متشكّل از دو واژه است كه واژۀ نخست به واژۀ دوم نوعى تعلّق دارد؛ يعنى، همواره ميان مضاف و مضافٌ اليه رابطۀ مالكيّت يا اختصاص به چشم مى خورد.(4) بر اين اساس، «اضافه» هرگز به معناى زائد و يا بيهوده بودن نيست.

واژۀ «مضاف» اسم مفعول از فعل «أضافَ ، يُضيفُ » در باب إفعال و به معناى «نسبت يافته» به واژۀ ديگر است و «مضافٌ اليه» واژه اى است كه واژۀ ديگرى به آن نسبت يافته است. بر اين اساس، در تركيب «كتابُ عليٍّ »، «كتاب» مضاف است؛ زيرا به «عليّ » تعلّق يافته و «عليٍّ » مضافٌ اليه است؛ چون واژۀ «كتاب» به آن نسبت يافته است.

عامل جرّ مضافٌ اليه

رفع مبتدا متأثر از عامل معنوى «ابتدائيّت» است؛ يعنى، مثلاً در عبارت «أحمدُ طالبٌ » مرفوع بودن «أحمد» (مبتدا) به خاطر تأثير عامل معنوى ابتدائيت است. همچنين عامل رفع فاعل، فعل تامّى است كه پيش از آن به كار رفته و به آن نسبت يافته است؛ براى نمونه در

ص: 356


1- . ق/ 1 و 2.
2- . اعلى/ 18 و 19.
3- . بيّنه/ 2 و 3.
4- . ر. ك: المعجم الوسيط، ص 547: الإضافة عند النُّحاة ربط اسمين أحدهما بالآخر على وجه يفيد تعريفاً أو تخصيصاً.

عبارت «جاء عليٌّ » عامل رفع «عليٌّ » (فاعل)، فعل «جاءَ » است. عامل نصب مفعولٌبه نيز فعل متعدى است؛ در ديگر مرفوعات، منصوبات و مجزومات نيز عوامل نحوى مشخّص و غالباً لفظى اثر گذارند.

بنابراين، در بحث مجرورات عواملى وجود دارند كه مجرور شدن اسم هاى مجرور به حرف جرّ و مضافٌ اليه متأثر از آنها است. طبعاً عامل جر در اسم هاى مجرور به حرف جر، حروف جر پيش از آنها است؛ براى نمونه در عبارت «جاءَ عليٌّ مِنَ المَدرَسَةِ إلى البَيتِ »، «مِن» عامل جرّ واژۀ «المدرسةِ »، و «إلى» عامل جرّ واژۀ «البيتِ » است. امّا عامل جرّ مضافٌ اليه چيست ؟

دانشمندان يكى از سه حرف جرّ «لام» (لِ -)، «في» و «مِن» را به تناسب مفهومى كه از تركيب اضافى بدست مى آيد، ميان مضاف و مضافٌ اليه در تقدير مى گيرند؛ مثلاً در تركيب اضافى «كتابُ عليٍّ » حرف جرّ «لِ -» در تقدير است و صورت مقدَّر آن «كتابٌ لِعَليٍّ » است؛ صورت مقدّر تركيب اضافى «صلاةُ الجَماعَةِ » نيز «صلاةٌ في الجَماعَةِ » است و تقدير تركيب اضافى «خاتَمُ ذَهَبٍ »، «خاتمٌ مِن ذَهَبٍ » به شمار مى رود.

بر اين اساس، عامل ظهور جر در مضافٌ اليه، لفظى و حرف جرّى است كه در هر تركيب اضافى در تقدير است؛(1) به اين معنا كه عامل جرّ اسم هاى «عليٍّ »، «الجماعةِ » و «ذَهَبٍ » در تركيبهاى اضافى بالا، همان حروف جرّ مقدّر «لِ -»، «في» و «مِنْ » است.

اضافۀ معنوى و اضافۀ لفظى

به طور كلّى، اضافه در زبان عربى بر دو گونه است: 1. اضافۀ معنوى يا حقيقى؛ 2. اضافۀ لفظى يا مجازى. در اضافۀ معنوى، نسبت و تعلّق واقعى بين مضاف و مضافٌ اليه به چشم مى خورد؛ حال آنكه در اضافۀ لفظى، اضافه تنها جنبۀ ظاهرى دارد و مضاف تعلق و نسبت

ص: 357


1- . براى آگاهى از نظرات موجود در اين زمينه ر. ك: ابن هشام الأنصارى، قطر النّدى و بلّ الصّدى، ص 356.

حقيقى به مضافٌ اليه ندارد و صرفاً از نظر ظاهرى به واژۀ پس از خود نسبت يافته است؛ به بيان ديگر مثلاً در تركيب اضافۀ معنوى «كتابُ عليٍّ »، «كتاب» واقعاً متعلق به «على» و يكى از داراييهاى او است و از اين رو، حرف جرّ «لِ -»، پس از آن، در تقدير گرفته مى شود. همچنين در تركيب اضافۀ معنوى «بابُ الصّفِّ »، «باب» يكى از متعلقات كلاس است كه به آن اختصاص دارد و حرف جرّ «لِ -» در آن، در تقدير است. افزون بر اين، در اين دو تركيب، ميان مضاف و مضافٌ اليه علاوه بر افتراق مفهومى، افتراق مصداقى هم به چشم مى خورد.

در مقابل، در پاره اى تركيبهاى اضافى ديگرى در زبان عربى اضافه تنها جنبۀ ظاهرى دارد و با توجه به وجود نوعى معناى وصفى در تركيب اضافۀ لفظى، ميان مضاف و مضافٌ إليه آن، افتراق مصداقى نيز وجود ندارد؛ يعنى، مثلاً در تركيب «حَسَنُ الخُلْقِ » نه رابطۀ نسبى و تعلّق معنوى به چشم مى خورد و نه افتراق مصداقى؛ زيرا «حَسَنُ الخُلْقِ »؛ يعنى، خوش اخلاق كه نه بيانگر وجود رابطۀ ملكى يا اختصاصى ميان «حَسَن» و «الخلق» است و نه ميان آن دو در مصداق افتراق وجود دارد.

اكنون اين پرسش مطرح است كه اگر در اين موارد واقعاً بين مضاف و مضافٌ اليه، رابطۀ ملكى يا اختصاصى و افتراق مصداقى وجود ندارد، چرا آنها را «تركيب اضافى» ناميده اند؟

پاسخ اينكه در اضافۀ لفظى، اضافه تنها به خاطر تخفيف است؛(1) يعنى، مثلاً براى اينكه نگوييم: «حَسَنٌ الخُلْقُ » يا «حَسَنٌ خُلْقُهُ » كه اداى آن با نوعى ثقل و سنگينى همراه است، تنوين از «حَسَنٌ » حذف و واژۀ دوم بنابر «مضافٌ اليه» بودن، مجرور شده و به نوعى اضافۀ لفظى و ظاهرى ميان آن دو در نظر گرفته شده است؛ چنان كه تركيبهاى اضافۀ لفظى «كثيرُ الشَّكِّ » و «فاعلُ الخَيْرِ» نيز در واقع «كثيرٌ الشَّكُّ » و «فاعلٌ الخَيْرَ» بوده اند و واژه هاى «الشَّكُّ » و «الخيرَ»؛ به ترتيب، فاعلِ «كثيرٌ» و مفعولٌبهِ «فاعلٌ » به شمار مى روند كه پس از به

ص: 358


1- . ر. ك: پيشين، ص 355: و تُسَمَّى لفظيّةً لأنّها لمجرّد التخفيف.

وجود آوردن رابطۀ اضافى ميان آن دو، تنوين از واژۀ نخست به جهت تخفيف و از بين بردن سنگينى موجود در تلفّظ آنها حذف شده است.

افزون بر اين، در همۀ تركيبهاى اضافۀ لفظى، مضاف همواره واژه اى است مشتمل بر معناى وصفى؛ مانند «حَسَن» و «فاعِل» در تركيبهاى اضافۀ لفظى پيش گفته كه اوّلى صفت مشبّهه و دومى اسم فاعل است.

نمونه هايى از كاربرد اضافۀ معنوى و لفظى

الف) اضافۀ معنوى

- (وَ لَقَدْ فَتَنّا قَبْلَهُمْ قَوْمَ فِرْعَوْنَ وَ جاءَهُمْ رَسُولٌ كَرِيمٌ أَنْ أَدُّوا إِلَيَّ عِبادَ اَللّهِ ) (1)

- (لا يَذُوقُونَ فِيهَا اَلْمَوْتَ إِلاَّ اَلْمَوْتَةَ اَلْأُولى وَ وَقاهُمْ عَذابَ اَلْجَحِيمِ ) (2)

- (يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً وَقُودُهَا اَلنّاسُ وَ اَلْحِجارَةُ ) (3)

ب) اضافۀ لفظى

- (وَ يَقُولُونَ أَ إِنّا لَتارِكُوا آلِهَتِنا لِشاعِرٍ مَجْنُونٍ ) (4)

- (إِنّا مُرْسِلُوا اَلنّاقَةِ فِتْنَةً ) (5)

- (إِنّا كاشِفُوا اَلْعَذابِ قَلِيلاً إِنَّكُمْ عائِدُونَ ) (6)

ص: 359


1- . دخان/ 17 و 18.
2- . دخان/ 56.
3- . تحريم/ 6.
4- . صافّات/ 36.
5- . قمر/ 27.
6- . دخان/ 15.

چكيده

مجرورات، عنوان كلّى دو دسته از اسمها در زبان عربى است: 1. مضافٌ اليه كه دومين عنصر تشكيل دهندۀ تركيب اضافى است و پس از مضاف به كار مى رود؛ 2. مجرور به حرف جرّ كه پس از حروف جرّ به كار مى رود.

اضافه، در لغت يعنى نسبت و در اصطلاح، به نوعى رابطۀ مفهومى يا ظاهرى گفته مى شود كه بين مضاف و مضافٌ اليه وجود دارد و خود بر دو گونه است: معنوى و لفظى.

نسبت و تعلّق واقعى تنها بين مضاف و مضافٌ اليه در تركيب اضافۀ معنوى وجود دارد. در اضافۀ معنوى مضاف و مضافٌ اليه از يكديگر افتراق مصداقى دارند، بر خلاف اضافۀ لفظى كه در آن، چنين نسبت و تعلّقى بين مضاف و مضافٌ اليه وجود ندارد و اضافه تنها براى تخفيف است و در نتيجه، تنوين مضاف حذف و مضافٌ اليه مجرور مى گردد.

در اضافۀ معنوى، ميان مضاف و مضافٌ اليه، يكى از حروف جرّ «لِ -»، «في» و «من» در تقدير است كه در معناى مستفاد از تركيب اضافى به روشنى اثرگذار است.

عامل جرّ مضافٌ اليه همان حرف جرّ مقدّر در تركيب اضافى است.

تمرين

الف) در آيات مبارك زير، تركيب وصفى، اضافۀ معنوى و اضافۀ لفظى را مشخص كنيد.

1. (كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ اَلْمَوْتِ وَ إِنَّما تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ اَلنّارِ وَ أُدْخِلَ اَلْجَنَّةَ فَقَدْ فازَ وَ مَا اَلْحَياةُ اَلدُّنْيا إِلاّ مَتاعُ اَلْغُرُورِ) (1)

2. (فَكَذَّبُوهُ فَأَخَذَهُمْ عَذابُ يَوْمِ اَلظُّلَّةِ إِنَّهُ كانَ عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ ) (2)

3. (إِنَّما تُنْذِرُ مَنِ اِتَّبَعَ اَلذِّكْرَ وَ خَشِيَ اَلرَّحْمنَ بِالْغَيْبِ فَبَشِّرْهُ بِمَغْفِرَةٍ وَ أَجْرٍ كَرِيمٍ ) (3)

ص: 360


1- . آل عمران/ 185.
2- . شعراء/ 189.
3- . يس/ 11.

4. (هُمُ اَلَّذِينَ يَقُولُونَ لا تُنْفِقُوا عَلى مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اَللّهِ حَتّى يَنْفَضُّوا وَ لِلّهِ خَزائِنُ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ لكِنَّ اَلْمُنافِقِينَ لا يَفْقَهُونَ ) (1)

5. (إِنَّ اَللّهَ هُوَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ ) (2)

6. (اَلَّذِينَ إِذا ذُكِرَ اَللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ اَلصّابِرِينَ عَلى ما أَصابَهُمْ وَ اَلْمُقِيمِي اَلصَّلاةِ وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ ) (3)

7. (سَيَصْلى ناراً ذاتَ لَهَبٍ وَ اِمْرَأَتُهُ حَمّالَةَ اَلْحَطَبِ ) (4)

8. (إِنْ حِسابُهُمْ إِلاّ عَلى رَبِّي لَوْ تَشْعُرُونَ وَ ما أَنَا بِطارِدِ اَلْمُؤْمِنِينَ ) (5)

ب) در عبارت هاى زير، تركيب هاى اضافۀ معنوى را مشخّص كنيد.

1. (فَأَلْقى عَصاهُ فَإِذا هِيَ ثُعْبانٌ مُبِينٌ ) (6)

2. (فَلا تَحْسَبَنَّ اَللّهَ مُخْلِفَ وَعْدِهِ رُسُلَهُ ) (7)

3. (فَجُمِعَ اَلسَّحَرَةُ لِمِيقاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ ) (8)

4. (فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ فَإِنَّ اَللّهَ كانَ بِعِبادِهِ بَصِيراً) (9)

5. الدّراساتُ الاسلاميّة

6. مَكتَبَةُ جامِعَةِ طهرانَ

ص: 361


1- . منافقون/ 7.
2- . زخرف/ 64.
3- . حج/ 35.
4- . مسد/ 3 و 4.
5- . شعراء/ 113، 114.
6- شعراء/ 32.
7- . ابراهيم 47.
8- . شعراء/ 38.
9- . فاطر/ 45.

درس بيست و هفتم: اضافه (2) اضافۀ معنوى (1)

اهداف درس

آشنايى با:

✓انواع اضافۀ معنوى (اضافۀ اختصاصيه/ لاميه، اضافۀ ظرفيه و اضافۀ بيانيه)؛

✓احكام مضاف و مضافٌ اليه در اضافۀ معنوى؛

✓حالت هاى ظهور مضافٌ اليه در اضافۀ معنوى؛

✓انواع اسم در مقام مضاف (جائز الإضافه، دائم الإضافه و ممتنع الإضافه).

انواع اضافۀ معنوى

اشاره

چنان كه گفتيم، دانشمندان همواه يكى از سه حرف جرِ «لِ -، في و مِن» را در تركيب اضافۀ معنوى در تقدير مى گيرند كه با معانى و مفاهيم تركيبهاى اضافى مورد نظر بستگى تامّ دارد؛ به اين معنا كه در هر تركيب اضافۀ معنوى، متناسب با معنايى كه از آن به دست مى آيد، بايد يكى از اين سه حرف را در تقدير گرفت. بر همين اساس، اضافۀ معنوى به سه نوع كلى تقسيم مى شود: 1. «اضافۀ اختصاصيه يا لاميه»؛ يعنى اضافه اى كه بيانگر اختصاص يا ملكيت است و حرف جرّ مقدَّر ميان مضاف و مضافٌ اليه، حرف «لِ -» است؛ مانند: تركيب «كتابُ عليٍّ » (كتابٌ لِعَليٍّ )؛ 2. «اضافۀ ظرفيّه»؛ يعنى اضافه اى كه بيانگر وقوع مضاف در ظرف زمانى يا مكانى مضافٌ اليه است و حرف جرّ مقدَّر ميان مضاف و مضافٌ اليه، حرف

ص: 362

«في» است؛ مانند: «صلاةُ الجُمُعَةِ » (صلاةٌ في الجُمُعَةِ )؛ 3. «اضافۀ بيانيّه»؛ يعنى اضافه اى كه در آن مضافٌ اليه جنس مضاف را بيان مى كند و حرف جرّ مقدَّر ميان مضاف و مضافٌ اليه، حرف «مِن» است؛ مانند: «خاتَمُ ذَهَبٍ » (خاتَمٌ مِنْ ذَهَبٍ ).(1) اكنون به شرح و توضيح اين سه نوع اضافۀ معنوى مى پردازيم:

الف) اضافۀ اختصاصيّه/ لاميّه

چنان كه گفتيم در تركيبهاى اضافى اى كه حرف «لام» در تقدير است، مفهومى كه از تركيب برمى آيد، تعلّق مضاف به مضافٌ اليه از نوع ملكى يا اختصاصى است. تفاوت رابطۀ ملكى و رابطۀ اختصاصى نيز در اين است كه مضافٌ اليه در رابطۀ ملكى، مالك مضاف است و مى تواند در آن دخل و تصرف كند، اما در رابطۀ اختصاصى، هر چند مضاف يكى از متعلّقات مضافٌ اليه به شمار مى آيد، اما مضافٌ اليه از دخل و تصرف در مضاف ناتوان است. براى نمونه در تركيب اضافى «كتابُ عليٍّ »، رابطۀ مضاف و مضافٌ اليه از نوع رابطۀ ملكى است؛ چون على مالك كتاب است و مى تواند به هر نوعى در آن دخل و تصرف كند، اما در «بابُ الصّفِّ » با اينكه «باب» يكى از متعلقات «الصّفّ » به شمار مى رود، ولى چون مضافٌ اليه نمى تواند هيچ گونه تصرفى در مضاف انجام دهد، رابطۀ ميان آنها از نوع اختصاصى است.

على رغم اين تفاوت مفهومى، اين گونه تركيب اضافى را كه در آن، رابطۀ ميان مضاف و مضافٌ اليه از نوع ملكى يا اختصاصى است، در اصطلاح اضافۀ معنوى «اختصاصيّه يا لاميّه» ناميده اند؛ زيرا در هر دو حالت، ميان مضاف و مضافٌ اليه حرف «لِ -» را در تقدير مى گيرند كه بيانگر ملكيّت يا اختصاص است؛ يعنى هم در تركيب «كتابُ عليٍّ » مفهوم «كتابٌ لِعَليٍّ » مراد است و هم در «بابُ الصّفِّ » مفهوم «بابٌ لِلصَّفِّ ».

ص: 363


1- . ر. ك: الصفائى البوشهرى، بداية النّحو، ص 339-338.
ب) اضافۀ ظرفيّه

دومين نوع از انواع اضافۀ معنوى، اضافۀ ظرفيه است كه ميان مضاف و مضافٌ اليه آن حرف جرّ «في» در تقدير است و از اين رو به آن ظرفيّه مى گويند كه «في» غالباً براى بيان مفهوم ظرفيّت به كار مى رود. شيوۀ تشخيص اضافۀ ظرفيه از دو نوع ديگر آن است كه در اضافۀ ظرفيه، مضافٌ اليه هميشه ظرف زمانى يا مكانىِ حضور يا تحقّق مضاف است؛ براى نمونه در تركيب اضافى «صلاةُ الجُمُعَةِ »، «الجُمُعَة» ظرف زمانى تحقّق «صلاة» است: (صلاةٌ في الجُمُعَةِ )؛ چنان كه در تركيب اضافى «رَفيقُ المَدرَسَةِ »، مدرسه، ظرف مكانى حضور رفيق است: (رفيقٌ في المَدرَسَةِ ).

ج) اضافۀ بيانيّه

سومين نوع از انواع اضافۀ معنوى، اضافۀ بيانيّه است كه ميان مضاف و مضافٌ اليه آن حرف جرّ «مِن» در تقدير است. وجه تسميۀ اين نوع از اضافۀ معنوى به اضافۀ بيانيّه آن است كه يكى از معانى مهم حرف جرِّ «مِن»، بيان مراد و مقصود سخنى است كه پيش از آن، به اجمال آمده و منظور از آن دقيقاً روشن نيست و «مِن» پرده از معناى آن برمى دارد؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (فَاجْتَنِبُوا اَلرِّجْسَ مِنَ اَلْأَوْثانِ ) (1)، حرف جرّ «مِن»، بيانيه است؛ زيرا مراد از «آلودگيها و پليديها» را كه به اجمال بيان شده است، روشن مى كند و بيانگر آن است كه در اين آيه، منظور از «الأوْثَان»، بتها است.

بر اين اساس در تركيب هاى اضافى «خاتمُ ذَهَبٍ » و «بابُ خَشَبٍ » بايد بين مضاف و مضافٌ اليه حرف جرّ «مِن» در تقدير گرفته شود: (خاتَمٌ مِن ذَهَبٍ ) و (بابٌ مِن خَشَبٍ )؛ زيرا مضافٌ إليه در آنها جنس مضاف را بيان مى كند.

ص: 364


1- . حجّ / 30.

بنابراين، ضابطۀ تشخيص اضافۀ بيانيه از دو نوع ديگر اضافۀ معنوى آن است كه در اضافۀ بيانيه، همواره مضافٌ اليه جنسِ مضاف است؛ براى نمونه در تركيب اضافى «خاتَمُ ذَهَبٍ »، از آنجا كه «ذَهَب» (طلا) جنس انگشترى را نشان مى دهد، اين تركيب اضافى، بيانيه است. همچنين در تركيب اضافى «خاتَمُ فِضَّةٍ » چون «فِضّة» (نقره) مانند «ذَهَبٍ » جنس «خاتم» (انگشترى) را بيان مى كند، اين تركيب اضافى، بيانيه است.

نمونه هايى از كاربرد انواع اضافۀ معنوى در قرآن كريم

الف) اضافۀ اختصاصيّه (لاميّه)

- (وَ كَفى بِرَبِّكَ بِذُنُوبِ عِبادِهِ خَبِيراً بَصِيراً) (1)

- (يا أَيُّهَا اَلنّاسُ اُذْكُرُوا نِعْمَتَ اَللّهِ عَلَيْكُمْ ) (2)

- (ذلِكُمُ اَللّهُ رَبُّكُمْ فَتَبارَكَ اَللّهُ رَبُّ اَلْعالَمِينَ ) (3)

ب) اضافۀ ظرفيّه

- (تُرِيدُونَ عَرَضَ اَلدُّنْيا وَ اَللّهُ يُرِيدُ اَلْآخِرَةَ ) (4)

- (أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ اَلْكَهْفِ وَ اَلرَّقِيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَباً) (5)

- (يا صاحِبَيِ اَلسِّجْنِ أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اَللّهُ اَلْواحِدُ اَلْقَهّارُ) (6)

ج) اضافۀ بيانيّه

- (سَخَّرَها عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيالٍ وَ ثَمانِيَةَ أَيّامٍ ) (7)

ص: 365


1- . اسراء/ 17.
2- . فاطر/ 3.
3- . غافر/ 64.
4- . انفال/ 67.
5- . كهف/ 9.
6- . يوسف/ 39.
7- . حاقّه/ 7.

- (فَسَجَدَ اَلْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ إِلاّ إِبْلِيسَ أَبى ) (1)

- (وَ يَسْتَفْتُونَكَ فِي اَلنِّساءِ قُلِ اَللّهُ يُفْتِيكُمْ فِيهِنَّ وَ ما يُتْلى عَلَيْكُمْ فِي اَلْكِتابِ فِي يَتامَى اَلنِّساءِ ) (2)

احكام مضاف و مضافٌ اليه در اضافۀ معنوى

الف) احكام مضاف در اضافۀ معنوى

وقوع اسم در جايگاه مضاف در زبان عربى، پيامدهاى دستورى خاصى دارد كه مهم ترين آنها حذف تنوين و الف و لام از آن است؛ يعنى اگر مضاف قبل از اضافه، تنوين يا الف و لام داشته باشد، هنگام اضافه، تنوين و الف و لام آن حذف مى شود؛ براى نمونه در ترجمۀ «قلم آن مرد» بايد گفت: «قَلَمُ الرَّجُلِ »؛ بدون آنكه مضاف را منوَّن يا مُحَلَّى به الف به لام به كار ببريم؛ از همين رو «قَلَمٌ الرَّجُلِ » و «القَلَمُ الرَّجُلِ »، هر دو اشتباه است.

نكتۀ ديگر آنكه مضاف، محلّ ظهور حركات اعرابىِ متعلّق به تركيب اضافى است؛ يعنى براى نمونه اگر خواستيم تركيب اضافى «قلم على» را ترجمه كنيم، بايد بگوييم: «قلمُ عليٍّ »؛ به اين معنا كه چون اين تركيب در محلّ رفع قرار دارد و در جايگاه مفعولى يا قيدى يا مجرور به حرف جرّ نيست، علامت رفع روى مضاف ظاهر مى شود؛ به همين ترتيب، اگر بخواهيم تركيب اضافى «قلم على» را در حالت مفعولى ترجمه كنيم، بايد بگوييم: «قلمَ عليٍّ »؛ نه «قلمُ عليّاً»؛ چون اين تركيب اضافى در حالت نصب قرار دارد و علامت نصب بر مضاف ظاهر مى شود كه در حقيقت مفعولٌبه است؛ همين طور اگر حرف جرّ بر تركيب

ص: 366


1- . حجر/ 30 و 31.
2- . نساء/ 127.

اضافى وارد شود، مضاف را مجرور مى كند؛ نه مضافٌ اليه را؛ مانند: «مِن قلمِ عليٍّ » و نمونه هاى ديگرى از اين قبيل.

افزون بر اين، «مضاف» در دستور زبان عربى بيانگر نقش واژه نيست؛ يعنى «مضاف» حالت اعرابى و نقش نحوىِ واحدى ندارد و براى نمونه هم مى تواند مبتدا باشد، هم مفعول و هم مجرور به حرف جرّ. بنابراين مضاف بودن بر خلاف مبتدا، خبر، فاعل، نايب فاعل، مفعولٌبه و ديگر نقشهاى نحوى، بيانگر نقش واژه نيست، بلكه در عين مضاف بودن، مى تواند مثلاً مبتدا، فاعل، مفعول يا نايب فاعل باشد. جالب اينكه در بعضى موارد مضاف، مى تواند مضافٌ اليه نيز واقع شود؛ مانند «كتابُ أخي عليٍّ » كه در آن واژۀ «أخي» مضافٌ اليه براى «كتاب» و در عين حال، مضاف براى «عليٍّ » است.

ب) احكام مضافٌ اليه در اضافۀ معنوى

نخستين نكته آنكه مضافٌ اليه، بر خلاف مضاف، نقش مستقلّى است و با نقش نحوى ديگرى جمع نمى شود و در همۀ حالتها مجرور تلقّى مى شود.

دومين نكته اينكه مضافٌ اليه، بسته به معنايى كه مورد نظر گوينده يا نويسنده است، هم مى تواند معرفه باشد، هم نكره؛ مثلاً در تركيب «كِتَابُ المُعَلِّمِ » مضافٌ اليه، معرفه و در تركيبِ «كتابُ مُعَلِّمٍ » مضافٌ اليه، نكره است.

سومين نكته آنكه مضافٌ اليه در زبان عربى از مضاف خود جدا نمى شود؛ يعنى در ترجمۀ «پدر و مادر على» بايد بگوييم: «أبو عليٍّ وأمُّهُ »؛ زيرا پس از مضاف، بايد بلافاصله مضافٌ اليه بيايد.(1)

ص: 367


1- . در عين حال، گاه در متون عربى از سر تسامح، مضاف از مضافٌ اليه خود جدا شده است؛ چنان كه براى نمونه به جاى «أبو عليٍّ وأمُّهُ »، «أبو وأمُّ عليٍّ » بگويند؛ يا به جاى «قَلَمُ زيدٍ وكِتابُهُ »، از «قَلَمُ وكِتابُ زَيدٍ» استفاده كنند. اين نوع كاربرد از اشتباههاى رايج است و بهتر است از كاربرد آن پرهيز كرد.

نكتۀ مهم ديگر اينكه معرفه يا نكره بودن مضاف تنها با توجه به معرفه يا نكره بودن مضافٌ اليه مشخّص مى شود؛ يعنى در تركيب اضافى «قلمُ رَجُلٍ » واژۀ «قلم» نكره است، چون مضافٌ اليه آن، نكره است؛ چنان كه در تركيب اضافى «قلمُ الرَّجُلِ »، واژۀ «قلم» معرفه است، چون مضافٌ اليه آن معرفه است؛ امّا مضافِ به نكره، در نتيجۀ اضافه شدن به نكره، تخصيص مى خورد و از دايرۀ مصاديق آن كاسته مى شود؛ به اين معنا كه مثلاً «قلمُ رَجُلٍ » تنها مى تواند بيانگر قلمهايى باشد كه متعلق به مردان است و همۀ قلمهاى متعلق به زنان از حوزۀ معنايى آن خارج است. اما هنگامى كه مضاف به مضافٌ اليه معرفه اضافه مى شود، معرفه است و از مضافٌ اليه خود كسب تعريف مى كند؛ به ديگر سخن، مضاف از مضافٌ اليهِ معرفه كسب تعريف و از مضافٌ اليهِ نكره، كسب تخصيص مى كند.(1)

حالت هاى ظهور مضافٌ اليه در اضافۀ معنوى

الف) مضافٌ اليه به صورت اسم

نخستين حالت ظهور مضافٌ اليه، اسم است كه يا به صورت اسم ظاهر به كار مى رود؛ يا ضمير؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (إِنّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ اَلْقَدْرِ) (2) واژۀ «القَدر» مضافٌ اليه و اسم ظاهر است و در آيۀ مبارك (اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ اَلَّذِي خَلَقَ ) (3)«كَ » مضافٌ اليه و ضمير است.

ص: 368


1- . براى آگاهى از تفصيل احكام مضاف و مضاف اليه ر. ك: محمّد أسعد النادرىّ ، نحو اللغة العربيّة، ص 552-546.
2- . قدر/ 1.
3- . علق/ 1.
ب) مضافٌ اليه به صورت جمله

دومين حالت ظهور مضافٌ اليه در اضافۀ معنوى، جمله است كه يا جملۀ فعليه است، يا اسميّه؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ ) (1) مضافٌ اليهِ «يَوم»، جملۀ «لا يَنْفَعُ مَالٌ » است كه در آن «لا» حرف نفى، «يَنفَعُ » فعل و «مالٌ » فاعل است كه محلاً مجرور است؛ زيرا اعراب جملات، محلّى است. همچنين در آيۀ مبارك (وَ اُذْكُرُوا إِذْ أَنْتُمْ قَلِيلٌ ) (2) مضافٌ اليهِ «إذْ» جملۀ اسميۀ «أنْتُمْ قَلِيلٌ » و محلاً مجرور است.

نمونه هايى از كاربرد مضافٌ اليه در حالات گوناگون

1. مضافٌ اليه به صورت اسم

- (بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ * اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ اَلْعالَمِينَ * اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ * مالِكِ يَوْمِ اَلدِّينِ * إِيّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيّاكَ نَسْتَعِينُ * اِهْدِنَا اَلصِّراطَ اَلْمُسْتَقِيمَ * صِراطَ اَلَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ اَلْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لاَ اَلضّالِّينَ ) (3)

- (بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ * قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ اَلنّاسِ * مَلِكِ اَلنّاسِ * إِلهِ اَلنّاسِ * مِنْ شَرِّ اَلْوَسْواسِ اَلْخَنّاسِ * اَلَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ اَلنّاسِ * مِنَ اَلْجِنَّةِ وَ اَلنّاسِ )(4)

2. مضافٌ اليه به صورت جمله

- (وَ ما مَنَعَ اَلنّاسَ أَنْ يُؤْمِنُوا إِذْ جاءَهُمُ اَلْهُدى وَ يَسْتَغْفِرُوا رَبَّهُمْ ) (5)

- (أَمَّنْ يُجِيبُ اَلْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ اَلسُّوءَ ) (6)

ص: 369


1- . شعراء/ 88.
2- . انفال/ 26.
3- . حمد/ 7-1.
4- . ناس/ 6-1.
5- . كهف/ 55.
6- . نمل/ 62.

- (وَ مِنْ حَيْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرامِ ) (1)

- (قالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِي إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ ) (2)

وجوب آمدن مضافٌ اليه به صورت جمله

در برخى موارد، مضافٌ اليه وجوباً جمله است، خواه جملۀ فعليه يا جملۀ اسميه؛ به اين معنا كه گاه در زبان عربى واژه هايى به كار مى روند كه مضافٌ اليه آنها هرگز به صورت مفرد (اسم) به كار نرفته است و در اين موارد، مضافٌ اليه جمله است و اعراب آن نيز محلّى است و جرّ آن هرگز ظاهر نمى شود؛ مانند «إذا»، «إذْ» و «حَيْثُ » كه دائم الإضافه به جمله اند. براى نمونه در آيۀ مبارك (إِذَا اَلسَّماءُ اِنْفَطَرَتْ ) ،(3) «إذا» اسم شرط غيرجازم و ظرف و در عين حال، دائم الإضافه به جمله است و به همين دليل، بايد جملۀ «السَّماءُ انفَطَرَتْ » را مضافٌ اليهِ آن تلّقى كرد كه محلاً مجرور است. همچنين در آيۀ مبارك (وَ اُذْكُرُوا إِذْ كُنْتُمْ قَلِيلاً) ،(4) «إذ» دائم الإضافه به جمله است؛ يعنى جملۀ «كُنْتُمْ قَلِيلاً» مضافٌ اليهِ آن و محلاً مجرور است. در آيۀ (فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَيْثُ أَمَرَكُمُ اَللّهُ ) (5) نيز واژۀ «حَيْثُ » دائم الإضافه به جمله است؛ يعنى جملۀ «أمَرَكُمُ اللهُ » مضافٌ اليه آن و محلاً مجرور است.

ص: 370


1- . بقره/ 149.
2- . حجر/ 36.
3- . انفطار/ 1.
4- . اعراف/ 86.
5- . بقره / 222.

انواع اسم در مقام مضاف

اشاره

در زبان عربى، اسمها از نظر امكان يا عدم امكان قرار گرفتن در جايگاه «مضاف» به سه دسته تقسيم مى شوند:

1. اسم هايى كه اضافه كردن آنها «جايز» است و در برخى موارد در مقام مضاف به كار مى روند؛ 2. اسم هايى كه اضافه كردن آنها «واجب» است و كاربرد آنها، جز به اعتبار همراهى با مضافٌ اليه، ممكن نيست؛ 3. اسم هايى كه اضافه كردن آنها «ممتنع» است و هرگز نمى توان آنها را در جايگاه مضاف به كار برد. بنابراين، اسمها از نظر امكان يا عدم امكان قرار گرفتن در جايگاه مضاف بر سه گونه اند:

1. اسم هاى جائز الإضافه؛

2. اسم هاى واجب الإضافه؛

3. اسم هاى ممتنع الإضافه.

الف) اسم هاى جائزالإضافه

اضافه كردن اسم نكره به اسم معرفه يا اسم نكرۀ ديگر در اضافۀ معنوى، براى معرفه كردن يا تخصيص زدن آن اسم نكره است. بيشتر اسم هاى نكره مى توانند در جايگاه مضاف قرار بگيرند كه در اين صورت، اگر مضافٌ اليه آنها معرفه باشد، از آن كسب تعريف مى كنند و اگر مضافٌ اليه آنها نكره باشد، از آن كسب تخصيص مى كنند؛ يعنى بيشتر اسم هاى نكره جائز الإضافه اند؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (فَكَذَّبُوهُ فَأَخَذَهُمْ عَذابُ يَوْمِ اَلظُّلَّةِ إِنَّهُ كانَ عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ ) (1) واژۀ «عَذاب» يك بار به اسم معرفه و يك بار به اسم نكره اضافه شده و در هر دو حالت، پيش از اضافه، نكره بوده است؛ با اين تفاوت كه چون در «عَذَابُ يَوْمِ الظُّلَّةِ » مضافٌ اليهِ «عذاب» واژۀ «يوم» است كه خود آن معرفه به اضافه است، بنابراين «عذاب»

ص: 371


1- . شعراء/ 189.

معرفه تلقّى مى شود و از واژۀ «يوم» كسب تعريف مى كند، اما در «عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ »، چون مضافٌ اليهِ «عذاب»، اسم نكرۀ «يوم» است، از اين رو «عذاب» تنها از مضافٌ اليهِ خود كسب تخصيص مى كند.

ب) اسم هاى واجب الإضافه (دائم الاضافه)
اشاره

دستۀ ديگرى از اسمها، واجب الإضافه يا دائم الإضافه اند كه خود آنها به دو گونه تقسيم مى شوند: 1. اسم هاى دائم الإضافه به مفرد؛ 2. اسم هاى دائم الإضافه به جمله.

1. اسم هاى دائم الإضافه به مفرد

اسم هاى دائم الإضافه به مفرد خود بر دو نوع است: 1. دسته اى كه ظاهر لفظ آنها جز به همراه مضافٌ اليه به كار نمى روند؛ مانند: «عِنْدَ» و «لَدَى»؛ 2. دسته اى ديگر كه غالباً همراه با مضافٌ اليه به كار مى روند و در مواردى ديگر از مضافٌ اليه جدا مى شوند؛ مانند: جهات شش گانه (فَوق، تَحت، يَسار، يَمين، خَلف و أمام)، واژه هاى «قَبل، بَعد، كُلّ و بَعض» و برخى از اسم هاى پركاربرد ديگر، مانند «مَعَ » و «أيّ »؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (ثُمَّ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ يَكْفُرُ بَعْضُكُمْ بِبَعْضٍ وَ يَلْعَنُ بَعْضُكُمْ بَعْضاً) (1) چهار بار واژۀ «بَعض» به كار رفته است؛ دو بار به همراه مضافٌ اليه و دو بار بدون مضافٌ اليه.

نكتۀ مهم آنكه وجوب اضافۀ دستۀ دوم از اسم هاى دائم الإضافه به مفرد، لزوماً در ظاهر نيست؛ يعنى در مواردى ممكن است پس از اين اسمها در ظاهر از مضافٌ اليه خبرى نباشد كه در اين صورت، تنوينى به آخر «كُلّ ، بَعض و أيّ » افزوده مى شود كه در اصطلاح «تنوين عوض از مضافٌ اليه» نام دارد. در آيۀ مبارك پيشين، چنان كه گفتيم در دو مورد واژۀ «بعض» (از اسم هاى دائم الإضافه به مفرد) به كار رفته است، در ظاهر از مضافٌ اليه آن خبرى نيست و بر همين اساس، به آخرين حرف آن، تنوين عوض از مضافٌ اليه افزوده شده است. در

ص: 372


1- . عنكبوت/ 25.

اين گونه موارد حذف مضافٌ اليه صرفاً جنبۀ ظاهرى دارد و معناى آن همچنان مدّ نظر است؛ يعنى اين گونه اسمها، در اين موارد نيز در حقيقت، از حالت دائم الإضافه بودن خارج نمى شوند.

همچنين در آيۀ مبارك (كَذلِكَ يُوحِي إِلَيْكَ وَ إِلَى اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ اَللّهُ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ ) (1) واژۀ «قَبل»، كه از اسم هاى دائم الإضافه به مفرد است، به ضمير متصل «كَ » اضافه شده است. چنان كه در آيۀ مبارك (وَ لا تُطِعْ كُلَّ حَلاّفٍ مَهِينٍ ) (2) نيز «كلّ » (از اسم هاى دائم الإضافه به مفرد) به اسم نكرۀ «حَلّاف» اضافه شده است.

2. اسم هاى دائم الإضافه به جمله

دومين نوع از اسم هاى واجب الإضافه، اسم هاى دائم الإضافه به جمله است؛ مانند «إذا» در آيۀ مبارك (فَإِذا نُفِخَ فِي اَلصُّورِ فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَ لا يَتَساءَلُونَ ) (3) و «إذْ» در آيۀ مبارك (وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي اَلْأَرْضِ خَلِيفَةً ) (4) و «حَيْثُ » در آيۀ مبارك (وَ مَنْ يَتَّقِ اَللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ ) (5) كه مضافٌ اليه آنها در همۀ موارد، جمله است: در آيۀ نخست جملۀ «نُفِخَ فِى الصُّورِ»، در آيۀ دوم جملۀ «قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ » و در آيۀ سوم جملۀ «لا يَحْتَسِبُ » كه همگى محلاً مجرور به شمار مى روند.

ص: 373


1- . شورى/ 3.
2- . قلم/ 10.
3- . مؤمنون/ 101.
4- . بقره/ 30.
5- . طلاق/ 2 و 3.

نمونه هايى از كاربرد اسم هاى دائم الإضافه در قرآن كريم

1. اسم هاى دائم الإضافه به مفرد

- (كُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ ) (1)

- (قالَ رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ اَلدُّعاءِ ) (2)

- (فَلا تَهِنُوا وَ تَدْعُوا إِلَى اَلسَّلْمِ وَ أَنْتُمُ اَلْأَعْلَوْنَ وَ اَللّهُ مَعَكُمْ ) (3)

- (قالَتْ يا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هذا وَ كُنْتُ نَسْياً مَنْسِيًّا) (4)

- (يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ إِلَى اَللّهِ تُرْجَعُ اَلْأُمُورُ) (5)

2. اسم هاى دائم الإضافه به جمله

- (وَ اَلَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ ) (6)

- (وَ إِذا كُنْتَ فِيهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ اَلصَّلاةَ فَلْتَقُمْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ مَعَكَ ) (7)

- (وَ اُذْكُرُوا نِعْمَتَ اَللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ ) (8)

- (إِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِرٍ وَ لا يُفْلِحُ اَلسّاحِرُ حَيْثُ أَتى ) (9)

- (فَلَمّا أَضاءَتْ ما حَوْلَهُ ذَهَبَ اَللّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَكَهُمْ فِي ظُلُماتٍ لا يُبْصِرُونَ ) (10)

گفتنى است كه «لَمّا» نيز يكى از اسم هاى دائم الإضافه به جمله است.

ص: 374


1- . روم/ 32.
2- . آل عمران/ 38.
3- . محمّد/ 35.
4- . مريم/ 23.
5- . حجّ / 76.
6- . اعراف/ 182.
7- . نساء/ 102.
8- . آل عمران/ 103.
9- . طه/ 69.
10- . بقره/ 17.
ج) اسم هاى ممتنع الإضافه

سومين دسته از اسمها، اسم هاى ممتنع الإضافه است. اضافۀ اسم به مضافٌ اليه يا براى معرفه كردن مضاف و يا براى تخصيص زدن به دايرۀ مصداقى آن صورت مى گيرد. بر اين اساس، اگر اسم، خود، ذاتاً معرفه باشد، نمى تواند در مقام مضاف به كار رود. از اين رو، يكى از انواع اسم هاى ممتنع الإضافه، اسم هايى است كه ذاتاً معرفه اند؛ به جز اسم هاى علم كه گاه، نه با قيد علميّت، بلكه با در نظر گرفتن اشتراك لفظى يا تأويل ديگرى از اين قبيل در جايگاه مضاف نيز به كار رفته اند؛(1) مانند: «إيران» در عبارت «إنّا نَفْتَخِرُ بِإيرانِنا العَزيزَةِ ». از اين نوع از اسم هاى معرفه كه بگذريم، ضمائر، موصولات و اسم هاى اشاره هرگز در جايگاه مضاف قرار نمى گيرند. همچنين اسم هايى نيز كه با الف و لام تعريف به كار رفته اند - البته در اضافۀ معنوى -(2) نمى توانند در جايگاه مضاف به كار روند، مگر آنكه الف و لام را از آنها برداريم و آنها را، در مقام اسم نكره به كار ببريم.

نوع ديگر از اسم هاى ممتنع الإضافه، اسم هاى شرط و استفهام است؛ به جز واژۀ «أيُّ » كه معرب به شمار مى رود و مضاف واقع شدن آن نيز امكان پذير است. مهم ترين اسم هاى شرط ممتنع الإضافه عبارت اند از: «مَن، ما، مَتَى، حَيْثُما و أينَما»؛ چنان كه مهم ترين اسم هاى استفهام ممتنع الإضافه عبارت اند از: «مَن، ما، أينَ و مَتَى».

چكيده

✓اضافۀ معنوى بر سه گونه است:

1. اضافۀ اختصاصيّه كه بين مضاف و مضافٌ اليه آن حرف جرّ «لِ -» در تقدير است؛

2. اضافۀ ظرفيه كه بين مضاف و مضافٌ اليه آن حرف جرّ «في» در تقدير است؛

ص: 375


1- . به اين دليل كه دو سببِ «تعريف» نمى تواند در يك اسم جمع شود.
2- . در مباحث مربوط به اضافۀ لفظى خواهيم ديد كه مضاف در اضافۀ لفظى مى تواند «ال» داشته باشد.

3. اضافۀ بيانيه كه بين مضاف و مضافٌ اليه آن حرف جرّ «مِن» در تقدير است.

✓مضاف در اضافۀ معنوى تنوين و الف و لام نمى گيرد، و محلّ ظهور علائم اعرابى است و مى تواند مرفوع، منصوب و مجرور باشد؛ بر خلاف مضافٌ اليه كه نقش نحوى مستقلّى است و با نقشهاى نحوى ديگر جمع نمى شود و هميشه مجرور است.

✓مضافٌ اليه متناسب با معنايى كه مورد نظر گوينده يا نويسنده است، مى تواند معرفه يا نكره باشد.

✓مضاف از مضافٌ اليه خود جدا نمى شود و از اين رو، بلافاصله پس از هر مضافى بايد مضافٌ اليهِ آن را ذكر كرد.

✓معرفه يا نكره بودن مضاف، به معرفه يا نكره بودن مضافٌ اليه وابسته است؛ يعنى اگر مضافٌ اليه معرفه باشد، مضاف از آن كسب تعريف مى كند و معرفه به شمار مى رود و چنانچه مضافٌ اليه نكره باشد، مضاف از آن كسب تخصيص مى كند و همچنان نكره است.

✓در اضافۀ معنوى، مضافٌ اليه گاه اسم (اعمّ از اسم ظاهر و ضمير)؛ و گاه جمله است: (اعمّ از جملۀ فعليه و جملۀ اسميه).

✓اسم ها به اعتبار امكان و عدم امكان قرار گرفتن آنها در جايگاه «مضاف» بر سه دسته اند: جائز الإضافه، واجب الإضافه و ممتنع الإضافه.

الف) اسم هاى جائز الإضافه؛ مانند بيشتر اسم هاى نكره؛

ب) اسم هاى واجب الإضافه (دائم الإضافه) كه بر دو گونه اند؛

1. دائم الإضافه به مفرد؛ مانند جهات شش گانه و واژه هاى «كُلّ »، «بَعض»، «قَبل»، «بَعد» و «مَعَ »؛

2. دائم الإضافه به جمله؛ مانند: «إذا»، «إذْ» و «حَيْثُ »؛

ج) اسم هاى ممتنع الإضافه؛ مانند ضمائر، موصولات، اسم هاى اشاره، اسم هاى مُحلَّى به «اَلْ » و اسم هاى شرط و استفهام، به جز واژۀ «أيُّ ».

ص: 376

تمرين

الف) در روايات زير، تركيبهاى اضافۀ معنوى را مشخص كنيد.

1. الإمام علىّ (ع): «صَدرُ العاقلِ صُنْدُوقُ سِرِّهِ والبَشاشَةُ حِبَالَةُ المَوَدَّةِ والاحتمالُ قَبْرُ العُيُوبِ ».(1)

2. الإمام علىّ (ع): «لسانُ العاقلِ وَراءَ قَلبِهِ وقَلْبُ الأحمَقِ وَراءَ لسانِهِ ».(2)

3. الإمام علىّ (ع): «نَفَسُ المَرْءِ خُطَاهُ إلى أجَلِهِ ».(3)

4. الرّسولُ الأعظَمُ (ص): «الدُّعاءُ سِلاحُ المُؤمِنِ وعَمودُ الدّينِ ونورُ السّماواتِ والأرضِ ».(4)

ب) كاربرد كدام يك از تركيبهاى اضافۀ معنوى زير درست نيست ؟ صورت صحيح آنها را بنويسيد.

1. اليَوْمُ الجُمُعَةِ

2. شُبّانُ البلادِ

3. معلّمونَ المَدرَسَةِ

4. مَساكينُ المدينَةِ

5. أصواتُ المعلّمينَ

6. المدرستُنا

7. إيرانُنا

8. آياتُ القُرآنِ الكَريمِ

ج) در آيات مبارك زير، تركيب هاى اضافۀ لاميه، ظرفيّه و بيانيّه را مشخص كنيد.

1. (وَ قالُوا ما هِيَ إِلاّ حَياتُنَا اَلدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا) (5)

ص: 377


1- . نهج البلاغه/حكمت 6.
2- . همان / حكمت 40.
3- . همان/حكمت 74.
4- . الشيخ الكلينى، الكافى، ج 2، ص 468.
5- . جاثيه/ 24.

2. (رَسُولاً يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آياتِ اَللّهِ مُبَيِّناتٍ ) (1)

3. (يَوْمَ يَقُومُ اَلنّاسُ لِرَبِّ اَلْعالَمِينَ ) (2)

4. (وَ قالَ اَلَّذِينَ اُسْتُضْعِفُوا لِلَّذِينَ اِسْتَكْبَرُوا بَلْ مَكْرُ اَللَّيْلِ وَ اَلنَّهارِ) (3)

5. (فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ ) (4)

د) در متن زير، انواع مضاف (جائز الإضافه، دائم الإضافه و ممتنع الإضافه) را مشخّص كنيد.

«ويذهبُ إلى الجامعةِ فيسمعُ فيها ما شاء اللهُ أن يسمعَ من دروسِ الأدبِ والتّأريخِ واللّغةِ الفرنسيّةِ ، لا يسمعُ درساً إلاّ أحَسَّ أنّه علم ما لم يكن يعلم وأضافَ إلى علمِه القديمِ علماً جديداً وهو على قلّةِ حظِّه من إحسانِ اللّغةِ الفرنسيّةِ لم يكن يَجدُ كثيراً من المشقّة ولا يبذل كثيراً من الجهد ليفهم ما كان الأساتذة يلقون من الدّروس فهماً يغنيه ويرضيه. كان الفتى يوازن بين حياته هذه الجديدة وحياته تلك القديمة ويقيس ما بينهما من الفرق العظيم فيرى نفسه أسعد الناس وأعظمهم حظّاً من النجح والتوفيق وهو مع ذلك لم يكن مُيَسَّراً عليه في الرّزق وإنّما كان عليه أن يدّبر مُرَتَّبَهُ ذاك الّذي لم يكن يتجاوز اثنى عَشَرَ جُنَيْهاً لِيُنْفِقَ منه على نفسه وعلى أخيه وقد تهيّأ له ما أراد من ذلك في غير تكلّف ولا عَناءٍ .»

ه) در آيات مبارك زير، اسم هاى دائم الاضافه و جائز الاضافه را مشخّص كنيد.

1. (وَ اَللّهُ مِنْ وَرائِهِمْ مُحِيطٌ) (5)

2. (يَسْئَلُ أَيّانَ يَوْمُ اَلْقِيامَةِ ) (6)

ص: 378


1- . طلاق/ 11.
2- . مطففّين/ 6.
3- . سبأ/ 33.
4- . زلزله/ 7.
5- . بروج/ 20.
6- . قيامت/ 6.

3. (وَ ما أَدْراكَ ما يَوْمُ اَلدِّينِ * ثُمَّ ما أَدْراكَ ما يَوْمُ اَلدِّينِ ) (1)

4. (إِذْ هُمْ عَلَيْها قُعُودٌ وَ هُمْ عَلى ما يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ) (2)

5. (ذلِكَ أَمْرُ اَللّهِ أَنْزَلَهُ إِلَيْكُمْ ) (3)

ص: 379


1- . انفطار/ 17 و 18.
2- . بروج/ 7.
3- . طلاق/ 5.

درس بيست و هشتم: اضافه (3) اضافۀ معنوى (2)

اهداف درس

آشنايى با:

✓حذف مضاف و مضافٌ اليه؛

✓انواع مضافٌ اليه محذوف؛

✓صفت گرفتن مضاف و مضافٌ اليه؛

✓اضافۀ صفت به موصوف.

حذف مضاف و مضافٌ اليه

اشاره

گاه به دلايلى خاص، مضاف از همراهى با مضافٌ اليه بازمى ماند. در اين صورت، مضافٌ اليه جانشينى مضاف را برعهده مى گيرد؛ بدون آنكه ظاهراً همراه با مضاف به كار رفته باشد. علاوه بر اين، در مواردى نيز مضاف بدون مضافٌ اليه به كار مى رود كه در اين صورت، مضاف، جانشين تركيب اضافى به شمار مى رود.

در عين حال، توجه به اين نكته ضرورى است كه حذف مضاف و مضافٌ اليه تنها در مواردى جايز است كه خللى در معناى جمله به وجود نياورد؛ از اين رو، در اغلب موارد، معناى مضاف يا مضافٌ اليهِ باقى مانده از تركيب اضافى، همان معنا و مفهومى است كه از كاربرد مضاف و مضافٌ اليه در كنار همديگر به دست مى آيد.

ص: 380

الف) حذف مضاف

چنان كه گفتيم گاه در تركيب اضافى، مضاف به دلايلى، حذف مى شود و آنچه باقى مى ماند، مضافٌ اليه است كه در حقيقت، در جايگاه مضاف به كار مى رود و اعراب مضاف محذوف را به خود مى گيرد. با توجه به اين نكته، مفسّران در تحليل نحوى آيۀ مبارك (وَ سْئَلِ اَلْقَرْيَةَ اَلَّتِي كُنّا فِيها) (1) بر اين باورند كه مضاف، حذف شده است و معناى اين آيه به اعتبار حذف مضاف «وَ سْئَلْ أهلَ الْقَرْيَةَ الَّتِى كُنَّا فِيهَا» است؛ چون نمى توان از «قرية» چيزى را پرسيد، بلكه تنها از «أهل القرية» مى توان سؤال كرد، با اين همه، حذف واژۀ «أهل» از تركيب اضافى مورد نظر (أهل القرية) آسيبى به معناى آيه وارد نكرده است.

در چنين مواردى كه مضاف از تركيب اضافى حذف شده و مضافٌ اليه در نقش نحوى مضاف محذوف قرار گرفته است، مى گويند كاربرد مضافٌ اليه به اعتبار حذف مضاف است؛ به اين معنا كه مثلاً «القريةَ » در آيۀ پيش گفته، باقى ماندۀ تركيب اضافى خاصّى است كه در آن، مضاف، حذف شده و مضافٌ اليه باقى مانده است، اما، اين تركيب همچنان معناى مضاف و مضافٌ اليه مورد نظر را به ذهن مى رساند.

بر همين اساس، مى توان دريافت كه در آيۀ مبارك (وَ أُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ اَلْعِجْلَ ) (2) نيز مضاف حذف شده و صورت اصلى آن در حقيقت چنين بوده است: «وَ أُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِم حُبَّ الْعِجْلِ »؛ يعنى واژۀ «العجلَ » در اين آيه به اعتبار حذف مضاف، به كار رفته و سپس در نقش نحوى مضاف محذوف، ظاهر شده است و از اين رو، مفهوم آن را به ذهن مى رساند.

ص: 381


1- . يوسف/ 82.
2- . بقره/ 93.
ب) حذف مضافٌ اليه

غير از موارد حذف مضاف از تركيب اضافى، موارد ديگرى وجود دارد كه مضافٌ اليه از تركيب اضافى حذف مى شود. در اين موارد، مضاف به تنهايى به كار مى رود و جانشين تركيب اضافى مى گردد. با اين همه، معنايى كه از آن به دست مى آيد، همان معنايى است كه تركيب اضافى بيانگر آن است؛ بى آنكه اغلب تغيير محسوسى در آن پديد بيايد.

نكتۀ مهم

شناخت موارد حذف مضاف، با دقت در معناى عبارت امكان پذير است؛ به اين معنا كه مثلاً در آيۀ پيشين اگر كسى توجه نداشته باشد كه «قرية» توان پاسخ گويى ندارد، طبعاً كه متوجه حذف مضاف نمى شود. در ساير موارد نيز بيش و كم، وضعيت به همين شكل است؛ يعنى آنچه ما را به حذف مضاف راهنمايى مى كند، معناى جمله است، حال آنكه حذف مضافٌ اليه از تركيب اضافى در قياس با موارد حذف مضاف، حالت روشن تر و برجسته ترى دارد و در بسيارى از موارد، نشانه اى ظاهرى براى حذف آن به چشم مى خورد كه با توجّه به آن، مى توان دست كم از نظر نحوى به مضافٌ اليه محذوف پى برد.

به هر حال، آنچه از نظر علمى اهميت دارد آن است كه بدانيم پس از حذف مضافٌ اليه، با صرف نظر از اينكه مضافٌ اليهِ محذوف، مفرد است يا جمله، چه اتفاقى در ظاهر جملۀ عربى رخ مى دهد و مضاف چه اعرابى مى پذيرد.

در پاسخ به اين سؤال بايد گفت كه در زبان عربى، پس از حذف مضافٌ اليه با يكى از دو پديده روبه رو مى شويم: يكى ظهور «ضمۀ بِنايى» در مضاف پس از حذف مضافٌ اليه در همۀ حالات اعرابى و ديگرى افزوده شدن تنوين به آن پس از حذف مضافٌ اليه؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (لِلّهِ اَلْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ) ،(1) واژه هاى «قَبل» و «بَعد» واژه هايى دائم

ص: 382


1- . روم/ 4.

الاضافه اند كه مضافٌ اليه آنها حذف شده و با وجود آنكه پيش از آنها حرف جرّ «مِن» به كار رفته، «ضمّۀ بنايى» پس از حذف مضافٌ اليه در آن دو ظاهر شده است.

همچنين در آيۀ مبارك (وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اَللّهُ وَ اَلرّاسِخُونَ فِي اَلْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا) (1) واژۀ «كلّ » اسمى دائم الاضافه است كه مضافٌ اليه آن حذف شده و به همين سبب «تنوين عوض از مضافٌ اليه» به واژۀ «كلّ » افزوده شده است. بر اين اساس، صورت اصلى آيه چنين بوده است: «كُلُّهُ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا» كه ضمير «ه» به عنوان مضافٌ اليه از واژۀ دائم الاضافۀ «كلّ » حذف شده و به جاى آن، «تنوين عوض از مضافٌ اليه» به واژۀ «كلّ » افزوده شده است: (كلُّ + تنوين = كلٌّ ).

نمونه هايى از مضاف و مضافٌ اليه محذوف در قرآن كريم

الف) حذف مضاف

- (تُرِيدُونَ عَرَضَ اَلدُّنْيا وَ اَللّهُ يُرِيدُ اَلْآخِرَةَ (= عَمَلَ الآخرةِ ) وَ اَللّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ) (2)

- (وَ جاءَ رَبُّكَ (= أمرُ ربِّكَ ) وَ اَلْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا) (3)

ب) حذف مضافٌ اليه

- (وَ كُلاًّ ضَرَبْنا لَهُ اَلْأَمْثالَ وَ كُلاًّ تَبَّرْنا تَتْبِيراً) (4)

- (قُلِ اُدْعُوا اَللّهَ أَوِ اُدْعُوا اَلرَّحْمنَ أَيًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ اَلْأَسْماءُ اَلْحُسْنى ) (5)

- (لِلّهِ اَلْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ وَ يَوْمَئِذٍ (= يومَ إذٍ) يَفْرَحُ اَلْمُؤْمِنُونَ ) (6)

ص: 383


1- . آل عمران/ 7.
2- . انفال/ 67.
3- . فجر/ 22.
4- . فرقان/ 39.
5- . اسراء/ 110.
6- . روم/ 4.

- كانَ الصَّبِيُّ يَسْمَعُهُ فَيَتَحَرَّقُ شَوْقاً؛ إلَى أن تَتَقَدَّمَ به السِّنُّ سِتَّةَ أعْوَامٍ أو سَبْعَةً لِيَستَطِيعَ أن يَفْهَمَهُ .(1)

صفت گرفتن مضاف و مضافٌ اليه

الف) صفت گرفتن مضاف

چنان كه گفتيم، در مواردى، مضاف همراه با صفت به كار مى رود و دو تركيب اضافى و وصفى با همديگر تلفيق مى شوند. تلفيق اين دو تركيب با يكديگر حالتهايى ويژه پديد مى آورد كه از نظر زبانى توجه به آنها ضرورى است. پيش از ورود به اين بحث به دو نكتۀ مهم اشاره مى كنيم:

نخست آنكه در دستور زبان عربى «المضافُ والمضافُ إليه كَكَلِمَةٍ واحِدَةٍ »؛ يعنى، مضاف و مضافٌ اليه در حكم يك واژه اند و بر همين اساس، از همديگر جدايى ناپذيرند؛ از اين رو، به دنبال هر مضافى لزوماً بايد مضافٌ اليه ذكر شود. بنابراين، هرگاه مضاف، صفت داشته باشد، بايد آن را پس از مضافٌ اليه ذكر كرد؛ زيرا فاصله انداختن ميان مضاف و مضافٌ اليه صحيح نيست؛ حال آنكه ايجاد فاصله ميان صفت و موصوف، با رعايت شرايطى ويژه، در زبان عربى جايز است.

دومين نكته آنكه «موصوف» نيز مانند «مضاف» نقشى نحوى تلقى نمى شود؛ يعنى يك واژه در عين مضاف بودن مى تواند موصوف هم باشد؛ براى نمونه در ترجمۀ تركيب اضافىِ «گل باغ» بايد گفت: «زَهرَةُ الحديقَةِ »، اما در ترجمۀ تركيب وصفى - اضافىِ «گلِ قشنگِ باغ»، بر خلاف شيوۀ مرسوم در زبان فارسى، بايد صفتِ مضاف را پس از مضافٌ اليهِ آن آورد؛ زيرا در چنين مواردى، با دو تركيب روبه رو هستيم: يك تركيب اضافى و يك تركيب

ص: 384


1- . طه حسين، الأيّام، ص 173.

وصفى؛ در زبان فارسى تركيب وصفى مقدَّم است و مضافٌ اليه پس از صفت مى آيد، اما در زبان عربى نخست مضاف و مضافٌ اليه و سپس صفتِ مضاف ذكر مى شود؛ بر اين اساس، در ترجمۀ تركيب وصفى - اضافى پيش گفته بايد گفت: «زَهرةُ الحَديقَةِ الجَميلَةُ » كه در آن واژۀ «زَهرةُ » مضاف و «الحديقةِ » مضافٌ اليه آن است؛ «الجميلةُ » نيز صفتِ مضاف تلقى مى شود كه از نظر عدد، جنس، اعراب و معرفه بودن با مضاف مطابقت دارد: «زَهرةُ » مفرد، مؤنث، مرفوع و معرفه به اضافه و «الجميلةُ » نيز مفرد، مؤنّث، مرفوع و معرفه به «ال» است؛ چنان كه در تركيب وصفى - اضافى «مصلاى بزرگ تهران» دو تركيب «مصلاى بزرگ» و «مصلاى تهران» با هم تلفيق شده اند كه در برگردان عربى آن رعايت ترتيب كلمات آن، مشابه آنچه در زبان فارسى متداول است، ممكن نيست؛ يعنى بايد نخست مضاف را، كه در عين حال موصوف است، بياوريم و بلافاصله پس از آن مضافٌ اليه و آن گاه صفتِ مضاف را ذكر كنيم و بگوييم: «مُصَلَّى طَهرانَ الكَبيرُ».

به هر حال، همۀ قواعدى كه رعايت آنها در تركيبهاى وصفى مستقل لازم است، در تركيبهاى اضافى - وصفى هم بايد رعايت شود. بنابراين، ترجمۀ عربى تركيب «دانشجويان باهوش كلاس ما» چنين است: «طُلاّبُ صَفِّنا الأذكِياءُ » / «طالِباتُ صَفِّنا الذَّكِيَّاتُ ».

ب) صفت گرفتن مضافٌ اليه

در كنار اين نوع از تركيبهاى اضافى - وصفى، گاه نوع ديگرى از تركيبهاى اضافى - وصفى به كار مى رود كه مضافٌ اليه آنها صفت مى گيرد، نه مضاف. در اين تركيبها ترتيب ذكر كلمات دقيقاً با ترتيب آنها در زبان فارسى برابر است. چون در چنين تركيبهايى مشكل جدا شدن مضافٌ اليه از مضاف وجود ندارد. بر اين اساس، مثلاً اگر بخواهيم بگوييم: «گل آن باغ زيبا»، چون «زيبا» صفتِ «گل» (مضاف) نيست، بايد در ترجمۀ عربى آن بگوييم: «زَهرَةُ الحَديقَةِ الجَميلةِ » كه در آن واژۀ «الجَميلةِ » صفتِ «الحَديقَةِ » به شمار مى رود و به همين سبب، در همۀ مواردى كه صفت از موصوف تبعيت مى كند، از آن تبعيت كرده است. افزون

ص: 385

بر آنكه، مضافٌ اليه بودن و موصوف بودن نيز، مانند مضاف و موصوف بودن مى تواند در يك واژه جمع شود.

نمونه هايى از صفت گرفتن مضاف و مضافٌ اليه

الف) صفت گرفتن مضاف

- (أَمْ عِنْدَهُمْ خَزائِنُ رَحْمَةِ رَبِّكَ اَلْعَزِيزِ اَلْوَهّابِ ) (1)

- مِنْ ذلكَ اليَومِ انْقَطَعَتْ صِلةُ الصَّبيِّ التّعلِيمِيَّةُ بِسَيِّدِنا واتَّصَلَتْ بِالعَريفِ ؛(2) از آن روز [به بعد] ارتباط آموزشى آن كودك با «آقاى ما» قطع شد و با خليفه (دستيار معلّم مكتب خانه) پيوند خورد.

ب) صفت گرفتن مضافٌ اليه

- وَرَدَ عَلَيَّ مِن حَديثِهِ مَا مَلَأ نَفْسي هَمّاً وَحُزناً ونَظَرْتُ إليه نَظْرَةَ الرّاحِمِ الرّاثى وقُلتُ : «أعالِمٌ أنتَ أيُّهَا الصَّديقُ ما تَقولُ؟»؛(3) سخنى از او براى من نقل شد كه جان مرا از اندوه پر ساخت. به او مهربانانه و دلسوزانه نگريستم و گفتم: «اى دوست، آيا تو خود مى دانى چه مى گويى ؟».

اضافۀ صفت به موصوف

در برخى تركيبهاى اضافى، مضاف، در حقيقت صفتِ مضافٌ اليه بوده است، آن گاه صفت از موصوف خود جدا و بر آن مقدّم شده و در نتيجه، تركيبى اضافى پديد آمده است كه در آن صفت، مضاف واقع شده و موصوف، در جايگاه مضافٌ اليه به كار رفته است. در تحليل نحوى اين گونه تركيبهاى خاص در نحو عربى گفته مى شود كه صفت به موصوف اضافه شده است (باب اضافۀ صفت به موصوف)؛ براى نمونه در تركيب «في الزّمانِ السّابقِ »، واژۀ

ص: 386


1- . ص/ 9.
2- . طه حسين، الأيّام، ص 48.
3- . مصطفى لطفى المنفلوطى، العَبَرات، ص 51.

«الزّمان» موصوف و «السّابق» صفت آن است كه به جاى آن مى توان گفت: «في سابِقِ الزّمانِ » كه در آن صفت از موصوف خود جدا و در جايگاه مضافِ آن به كار رفته است و در نتيجه تركيب وصفىِ «في الزّمانِ السّابقِ » به تركيب اضافىِ «في سابِقِ الزّمانِ » بدل شده است؛ در اين گونه موارد، مهم آن است كه از نظر معنايى ميان «في الزّمانِ السّابقِ » و «في سابقِ الزّمانِ » تفاوتى وجود ندارد.

نمونه هايى از اضافۀ صفت به موصوف

- «مَن عَظَّمَ صِغارَ المَصائِبِ (= المَصائِبَ الصِّغارَ) اِبتَلاهُ اللهُ بِكبارِها».(1)

- «فَبَعَثَ فيهم رُسُلَهُ وَوَاتَرَ إلَيهِم أنبِياءَهُ لِيَسْتَأدوُهُمْ مِيثاقَ فِطرَتِهِ وَيُذَكِّرُوهُمْ مَنْسِيَّ نِعمَتِهِ (= نِعْمَتَهُ المَنْسِيّةَ )».(2)

- «الحَمدُ لِلّهِ الَّذي إلَيهِ مَصَائِرُ الخَلْقِ وَعَواقِبُ الأمْرِ. نَحْمَدُهُ عَلَى عَظيمِ إحسانِهِ (= إحسانِهِ العَظيمِ ) ونَيِّرِ بُرهانِهِ (= بُرهانِهِ النَّيِّرِ)».(3)

چكيده

✓در مواردى كه مضاف از تركيب اضافى حذف مى شود، مضافٌ اليه در نقش نحوى مضافِ محذوف به كار مى رود.

✓بازشناسى موارد حذف مضاف از مضافٌ اليه تنها با تأمل در معناى جمله امكان پذير است و در ظاهر آن، علامت خاصّى بر حذف مضاف دلالت نمى كند.

✓گاه نيز مضافٌ اليه از تركيب اضافى حذف مى شود كه در اين حالت يكى از دو پديدۀ زبانى زير رخ مى دهد: يكى ظهور «ضمۀ بِنايى» در مضاف و ديگرى افزوده شدن

ص: 387


1- . نهج البلاغه، حكمت 448.
2- . همان، خطبۀ 1.
3- . همان، خطبۀ 182.

«تنوين عوض از مضافٌ اليه» به آن؛ اعمّ از آنكه مضافٌ اليهِ محذوف، مفرد يا جمله باشد.

✓در زبان عربى، صفتِ مضاف را بايد، بر خلاف زبان فارسى، پس از مضافٌ اليه آورد، اما صفتِ مضافٌ اليه را بايد دقيقاً مانند زبان فارسى بلافاصله پس از آن ذكر كرد.

✓در زبان عربى، در موارد بسيارى، مى توان تركيب وصفى را به تركيب اضافى تبديل كرد؛ بى آنكه از نظر معنايى تفاوت چندانى ميان آنها به وجود بيايد؛ به اين ترتيب كه صفت را در مقام مضاف و موصوف را در مقام مضافٌ اليه قرار داد؛ يعنى صفت را به موصوف خود اضافه كرد.

تمرين

الف) در آيات مبارك زير موارد حذف مضاف و مضافٌ اليه را مشخص كنيد.

1. (لا يَحِلُّ لَكَ اَلنِّساءُ مِنْ بَعْدُ وَ لا أَنْ تَبَدَّلَ بِهِنَّ مِنْ أَزْواجٍ وَ لَوْ أَعْجَبَكَ حُسْنُهُنَّ ) (1)

2. (آمَنَ اَلرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ اَلْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ ) (2)

3. (وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْ بَعْدُ وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا مَعَكُمْ فَأُولئِكَ مِنْكُمْ ) (3)

4. (بَلْ تُؤْثِرُونَ اَلْحَياةَ اَلدُّنْيا * وَ اَلْآخِرَةُ خَيْرٌ وَ أَبْقى ) (4)

ب) با توجه به معناى تركيبها و صفتهاى داخل پرانتز، جاهاى خالى را پر كنيد.

1. صديقاتكِ ........................... (حميم)

2. طلبةُ جامعةِ طهرانَ ............ (نشيط)

3. رجالُ مجتمعِنا..................... (حُرّ)

ص: 388


1- . احزاب/ 52.
2- . بقره/ 285.
3- . انفال/ 75.
4- . أعلى/ 16 و 17.

4. حربُ إيرانَ ......................... (مَفروض)

5. أسلحةُ الدَّمارِ....................... (شامل)

6. عاصمةُ العالَمِ الإسلامىِّ ...... (ثقافىّ )

7. احتمالُ المصائبِ ................. (راهِن)

8. دورُ النَّشرِ............................. (إسلامىّ )

د) تركيب هاى وصفى موجود در عبارات زير را به تركيب هاى اضافى تبديل كنيد.

1. أحبُّ الاقتراحاتِ الجديدةَ .

2. وجدتُ شَيئاً مِن الكذبِ في التَّقاريرِ السّابقةِ .

3. إكرامُ الضَّيفِ بينَ الفُرسِ من السُّنَنِ العَريقَةِ .

4. مَن لَم يَشكُرْ عَلَى العَطاءِ القَليلِ ، لَم يَشكُرْ عَلَى كَثيرِهِ .

ه) در آيات مبارك زير، موارد حذف مضاف و مضافٌ اليه را مشخّص كنيد.

1. (إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ ) (1)

2. (وَ قالُوا اِتَّخَذَ اَللّهُ وَلَداً سُبْحانَهُ بَلْ لَهُ ما فِي اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ كُلٌّ لَهُ قانِتُونَ ) (2)

3. (هُوَ اَلَّذِي بَعَثَ فِي اَلْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ اَلْكِتابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ إِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ ) (3)

ص: 389


1- . قيامت/ 23.
2- . بقره/ 116.
3- . جمعه/ 2.

درس بيست و نهم: اضافه (4)

اضافۀ لفظى

اهداف درس

آشنايى با:

✓اضافۀ عامل به معمول؛

✓انواع عوامل در اضافۀ لفظى؛

✓نشانه هاى دستورى نكره بودن مضاف در اضافۀ لفظى؛

✓چگونگى معرفه كردن مضاف در اضافۀ لفظى؛

✓تطابق مضاف با موصوف در اضافۀ لفظى؛

✓چگونگى ترجمۀ تركيبهاى اضافۀ لفظى در مقايسه با صفات مركّب فارسى.

اضافۀ عامل به معمول

چنان كه گفتيم، آنچه را از نظر نحوى موجب رفع، نصب، جرّ يا جزمِ واژۀ پس از خود شود، خواه لفظى باشد يا معنوى، «عامل» ناميده اند. در مقابل، هر واژه اى كه از عوامل لفظى يا معنوى اثر مى پذيرد و در نتيجه مرفوع، منصوب، مجرور يا مجزوم مى شود، «معمول» نام دارد.

ص: 390

با توجّه به اين نكته بايد بدانيم كه عنصر اساسى در اضافۀ لفظى، نسبت يافتن عامل و معمول نحوى با يكديگر در مقام مضاف و مضافٌ اليه است؛ به اين معنا كه هرگاه «عامل» نحوى - اعم از اسم فاعل، صيغۀ مبالغه، اسم مفعول و صفت مشبّهه - به «معمول» خود - اعم از فاعل، نايب فاعل و مفعولٌبه - اضافه شود، تركيب اضافۀ لفظى به دست مى آيد؛ براى نمونه در عبارت «أحمَدُ حَسَنُ الخُلقِ »، تركيب «حَسَنُ الخُلقِ » اضافۀ لفظى است؛ زيرا واژۀ «حَسَن» كه عامل نحوى است، به واژۀ «الخُلق» كه معمول نحوى آن است، اضافه شده است؛ «حَسَن» صفت مشبهه است كه نيازمند فاعل است و مى تواند عامل رفع اسمِ پس از خود، در مقام فاعل، باشد؛ واژۀ «الخُلق» نيز معمول آن و در حقيقت فاعل به شمار مى رود كه ظاهراً مجرور شده است.

هدف از اضافۀ لفظى

اكنون بايد بدانيم كه هدف از اضافۀ لفظى چيست، به ويژه آنكه در اضافۀ لفظى، مضاف از مضافٌ اليهِ خود كسب تعريف يا تخصيص نمى كند. در پاسخ به اين پرسش بايد توجه داشته باشيم كه هدف از اضافۀ لفظى تنها تخفيف است كه جنبۀ ظاهرى دارد (حذف تنوين يا نون تثنيه و جمع مذكر سالم)؛ توضيح اينكه در اضافۀ معنوى مضاف از مضافٌ اليه جدا شدنى نيست و اگر مراد گوينده يا نويسنده، وجود نسبت ملكى يا تخصيصى ميان مضاف و مضافٌ اليه باشد، حتماً بايد تركيب اضافۀ معنوى را به همان شكل مضاف و مضافٌ اليه عادى به كار ببرد؛ حال آنكه اين پيوستگى در اضافۀ لفظى وجود ندارد؛ و معناى تركيب اضافۀ لفظى را مى توان بدون اينكه اضافه اى در ميان باشد، نيز به دست آورد؛ چنان كه گفته اند: «الإضافَةُ اللَّفظِيَّةُ عَلَى تَقديرِ الانفصالِ »؛ يعنى در تركيب اضافۀ لفظى مى توان مضاف را از مضافٌ اليه جدا كرد؛ به اين معنا كه مثلاً جملۀ «أحمَدُ حَسَنُ الخُلقِ » را مى توان به صورت «أحمَدُ حَسَنٌ خُلقُهُ » نيز به كار برد و از آن معنايى مشابه «أحمَدُ حَسَنُ الخُلقِ » برداشت كرد.

ص: 391

بنابراين هدف از اضافۀ لفظى، تخفيف است؛ يعنى به جاى عبارت «أحمَدُ حَسَنٌ خُلقُهُ »، مى توانيم بگوييم: «أحمَدُ حَسَنُ الخُلقِ » كه در آن تنوين از عامل نحوى (حَسَن) حذف شده است، امّا در حقيقت، عامل نحوى همچنان در نقش عادى خود، ولى بدون تنوين؛ و معمول نحوى نيز در نقش عادى خود، ولى ظاهراً مضافٌ اليه و مجرور به كار رفته است. در اضافۀ لفظى اگر مضاف، مثنى باشد، طبعاً تخفيف به معناى حذف نون تثنيه است و اگر جمع مذكر سالم باشد، تخفيف به معناى حذف نون جمع مذكر سالم است(1)؛ براى نمونه بايد گفت: «أحمدُ وعليٌّ حَسَنا الخُلقِ »، نه «حَسَنانِ الخُلقِ »؛ يا «الطُّلاّبُ حَسَنُو الخُلقِ »، نه «حَسَنُونَ الخُلقِ ».

انواع عامل در اضافۀ لفظى

عواملى كه در اضافۀ لفظى مى توانند به معمول خود اضافه شوند، چهار دسته اند: اسم فاعل، اسم مفعول، صيغۀ مبالغه و صفت مشبّهه، كه همۀ آنها از مشتقّات اند و معناى وصفى دارند و به فاعل، نايب فاعل و مفعولٌبهِ خود اضافه مى شوند؛ مانند جملات:

1. «أحمَدُ صاعِدُ الجَبَلِ » كه در آن «صاعِد»، اسم فاعل است و به «الجبل» كه در حقيقت، مفعولٌبه آن است، اضافه شده است.

2. «أحمَدُ مَسرُوقُ البَيتِ » كه در آن «مسروق»، اسم مفعول است و به «البيت» كه در حقيقت، نايب فاعل آن است، اضافه شده است؛ زيرا اسم مفعول از فعل مجهول به دست مى آيد و از اين رو، نيازمند نايب فاعل است.

3. «أحمَدُ قَرّاءُ الكُتُبِ » كه در آن «قَرّاء»، صيغۀ مبالغۀ است و به «الكتب» كه در حقيقت، مفعولٌبهِ آن است، اضافه شده است.

ص: 392


1- . إنّما يُراد بالإضافة اللّفظيّة حذف التنوين أو ما يقوم مقامه (و هو نونا التثنية و الجمع) تخفيفاً فى اللفظ؛ ر. ك: محمّد أسعد النادرىّ ، نحو اللغة العربيّة، ص 545.

4. «أحمَدُ شَديدُ التَّشاؤُمِ » كه در آن «شديد» صفت مشبهه است و به «التّشاؤم» كه در حقيقت فاعل آن است، اضافه شده است.

در همۀ اين جملات، مضافٌ اليه در محلّ اعراب اصلى خود قرار دارد؛ يعنى «الجبل» بنا بر مفعولٌبه بودن براى عامل نحوى «صاعِد»، محلاً منصوب است؛ «البيت» بنا بر نايب فاعل بودن براى عامل نحوى «مسروق»، محلاً مرفوع است؛ «البيت» بنابر مفعولٌبه بودن براى عامل نحوى «قَرّاء»، محلاً منصوب است و «التّشاؤُم» بنا بر فاعل بودن براى عامل نحوى «شديد»، محلاً مرفوع است.

نمونه هايى از كاربرد انواع عوامل نحوى در تركيبهاى اضافۀ لفظى

1. صَانِعُ المَعْرُوفِ مَشْكورٌ. / كَثُرَ سائِقُو السّيّاراتِ .

2. مَحمُودُ الخِصالِ مَمْدُوحٌ . / المظلومُ مُستَجابُ الدُّعاءِ .

3. سَريعُ الغَضَبِ مَذْمُومٌ . / الفيلُ عَظيمُ الجُثَّةِ .

4. لا تَثِقْ بِمَدّاحِكَ في وَجْهِكَ . / فَعّالُ الشَّرِّ يَلْقَى الشَّرَّ.

نكره بودن مضاف در اضافۀ لفظى

چنان كه گفتيم، مضاف در اضافۀ معنوى از مضافٌ اليهِ معرفه يا نكره كسب تعريف يا تخصيص مى كند، اما در تركيب اضافۀ لفظى، مضاف قرار گرفتن عامل براى معمول خود، تنها جنبۀ شكلى و ظاهرى دارد و با هدف تخفيف صورت مى گيرد و بر اين اساس، تنها تنوين و نون تثنيه و جمعِ مضاف حذف مى شود.

با توجه به اين نكته طبيعى است كه در اضافۀ لفظى، مضاف در حالت عادى، نكره باشد؛ براى نمونه در جملۀ «مريمُ وَطيدَةُ الإيمانِ »، تركيب اضافۀ لفظىِ «وَطيدَةُ الإيمانِ » در مقام خبر نكره قرار گرفته است؛ يعنى، همان گونه كه مى توان گفت: «مريمُ مُؤمِنَةٌ » و «مريمُ طالِبَةٌ »، كاربرد «مريمُ وَطيدَةُ الإيمانِ » نيز صحيح است. بنابراين، مثلاً در تركيب اضافۀ

ص: 393

لفظىِ «وَطيدَةُ الإيمانِ »، واژۀ «وَطيدَةُ » (مضاف) هر چند تنوين ندارد، ولى دقيقاً مانند «مُؤمِنَةٌ » و «طالِبَةٌ » نكره است و تنوين آن فقط براى براى تخفيف حذف شده است.

نشانه هاى دستورى نكره بودن مضاف در اضافۀ لفظى

چنان كه گفتيم، مضاف در اضافۀ لفظى، نكره است و به خاطر تنوين نداشتن مضاف يا اضافه شدن آن به مضافٌ اليهِ معرفه، نمى توان آن را معرفه قلمداد كرد. قراينى نيز وجود دارد كه بر نكره بودن مضاف در اضافۀ لفظى دلالت مى كند. مهم ترين قرينه اى كه بر نكره بودن مضاف در اضافۀ لفظى دلالت مى كند اين است كه مضاف در اضافۀ لفظى مى تواند مانند ساير اسم هاى نكرۀ مشتق، به عنوان صفت براى اسم نكرۀ پيش از خود به كار رود؛ براى نمونه مى توان گفت: «مريمُ طالِبَةٌ وَطيدَةُ الإيمانِ » كه تحليل نحوى عناصر آن چنين است: «مريمُ » مبتدا؛ «طالِبَةٌ » خبر؛ «وَطيدَةُ » صفت براى «طالِبَةٌ » كه نكره است؛ «الإيمانِ » مضافٌ اليه در تركيب اضافۀ لفظى، فاعل براى «وَطيدَةُ » كه صفت مشبهه است، محلاً مرفوع.

اكنون به چند نمونۀ ديگر توجّه كنيد:

1. «رأيتُ رَجُلاً وَطيدَ الإيمانِ »: «رأيتُ » فعل، فاعل آن ضمير بارز «تُ »، محلاً مرفوع؛ «رجلاً» مفعولٌبه، منصوب؛ «وَطيدَ» صفت براى «رجلاً» كه مانند آن نكره است؛ «الإيمانِ » ظاهراً مضافٌ اليه و مجرور، محلاً مرفوع، فاعل «وَطيد».

2. «سافرتُ إلى مَدينةٍ مُتَّسِعَةِ الرُّقعَةِ »: «سَافَرْتُ » فعل، فاعل آن ضمير بارز «تُ »، محلاً مرفوع؛ «إلى» جارّ؛ «مدينةٍ » مجرور به حرف جرّ؛ «مُتَّسِعَةِ » صفت براى «مدينةٍ » كه مانند آن نكره است؛ «الرُّقعَةِ » ظاهراً مضافٌ اليه و مجرور، محلاً مرفوع، فاعلِ «مُتَّسِعَة».

نشانۀ ديگرى كه در حالت عادى، بر نكره بودن مضاف در اضافۀ لفظى، دلالت مى كند، آن است كه در بسيارى از موارد، تركيب اضافۀ لفظى در مقام «حالِ مفرد»، به كار مى رود؛ براى نمونه همان گونه كه مى توان گفت: «جاءَ أحمَدُ ضاحِكاً»، كاربرد عبارت «جاءَ أحمدُ باسِمَ الوَجهِ » كه مشتمل بر تركيب اضافۀ لفظىِ «باسِمَ الوجهِ » در مقام حال مفردِ نكره است،

ص: 394

درست است؛ يعنى مضاف (باسمَ ) در تركيب اضافۀ لفظىِ «باسمَ الوَجهِ » با وجود آنكه تنوين ندارد، در حقيقت مانند واژۀ «ضاحكاً» نكره است و مضاف بودن آن، بر معرفه بودن آن دلالت ندارد.

چگونگى معرفه كردن مضاف در اضافۀ لفظى

بر اين اساس، مى توان دريافت كه مضاف در اضافۀ لفظى، در حالت عادى نكره است و در عين حال، اگر بتواند صفت براى موصوفِ معرفه قلمداد شود، مى تواند الف و لام بپذيرد و از اين طريق معرفه شود؛ چون در غير اين صورت، نكره است و اسم نكره نمى تواند صفت براى معرفه قرار گيرد. در چنين مواردى حتماً بايد مضاف را به تبعيّت از موصوفِ آن به صورت معرفه به كار برد؛ براى نمونه در جملۀ «محمّدٌ حَسَنُ الوَجهِ »؛ محمد، خوش چهره است، واژۀ «حَسَن» در تركيب اضافۀ لفظى، مضاف و نكره است (چون الف و لام ندارد) و در جايگاه خبر به كار رفته است، اما اگر بخواهيم بگوييم: «محمدِ خوش چهره آمد»، چون تعبير «خوش چهره» در اين جمله، خبر نيست، بلكه صفت براى واژه معرفۀ «محمد» است، بايد آن را به شكل معرفه به كار ببريم و بگوييم: «جاءَ محمّدٌ الحَسَنُ الوَجهِ » كه در آن «جاء» فعل، «محمّدٌ» فاعل، «الحَسَنُ » صفت و مضاف در اضافۀ لفظى و «الوَجهِ » ظاهراً مضافٌ اليه و مجرور و محلاً مرفوع است؛ بنا بر اينكه فاعلِ «حَسَن» باشد. از آنجا كه «محمّد» اسم علم و معرفه است، معرفه بودن صفت آن (الحسن) نيز ضرورى است و از اين رو با الف و لام تعريف همراه شده است.

بر همين قياس مثلاً بايد گفت: «جاءَتْ فاطمةُ الوَطيدَةُ الإيمانِ » كه در آن «جاءتْ » فعل، «فاطمةُ » فاعل، «الوَطيدَةُ » صفت و مضاف در اضافۀ لفظى و «الإيمانِ » ظاهراً مضافٌ اليه و مجرور و محلاً مرفوع است؛ بنا بر اينكه فاعلِ «الوطيدةُ » باشد.

افزون بر اين، بايد توجه داشته باشيم كه مضاف در اضافۀ لفظى به شرطى مى تواند «ال» بگيرد كه يا مضافٌ اليهِ آن «ال» داشته باشد، يا به مضافٌ اليه ديگرى كه محلّى به «ال»

ص: 395

است، اضافه شده باشد؛ چنان كه اگر مضاف در اضافۀ لفظى، مثنى يا جمع مذكر سالم باشد، همواره مى تواند «ال» بگيرد و به صورت معرفه به كار رود.

نمونه هايى از كاربرد مضافِ معرفه در تركيبهاى اضافۀ لفظى

- الرّجالُ المُتْقِنُو أعْمالِهِم رابِحوُنَ .

- القاضِي المُنْصِفُ النّاسِ محبوبٌ .

- المُحِبُّ فِعْلِ الخَيرِ سعيدٌ.

- المُثيرو الفِتَنِ مَبْغُوضُونَ .

يادآورى چند نكته

1. شرط تحقق اضافۀ لفظى آن است كه مضاف، اسم مشتق و مشتمل بر معناى وصفى باشد كه به «معمولِ » خود كه فاعل، نايب فاعل يا مفعولٌبهِ آن است، اضافه شده باشد. در غير اين صورت، تركيب اضافۀ لفظى به دست نمى آيد.

2. چون در اضافۀ لفظى مضاف، همواره اسم مشتق و مشتمل بر معناى وصفى است، از نظر معنايى بايد به موصوف مذكور يا محذوفى مسبوق باشد تا بتواند در جايگاه صفت براى موصوف پيش از خود ايفاى نقش كند؛ به اين معنا كه مثلاً در جملۀ «جاءَ حَسَنُ الْخُلْقِ » بايد موصوف محذوفى را در نظر گرفت تا «حَسَنُ الخُلْقِ » صفتِ آن قلمداد شود و چون «حَسَن» به شكل نكره و بدون الف و لام تعريف به كار رفته است، موصوف محذوفِ آن بايد نكره و واژه اى همچون «رجلٌ » باشد: (جاءَ رَجُلٌ حَسَنُ الْخُلقِ .)

3. هرگاه عامل، فعل تامّ و معمول آن، فاعل يا نايب فاعل باشد، ميان آن دو بايد از نظر عدد و نوع، به گونه اى خاص مطابقت وجود داشته باشد؛ به اين معنا كه مثلاً اگر معمول، فاعل و مفرد مذكر غايب باشد، فعل هم مفرد مذكر غايب مى آيد؛ اگر فاعل، مفرد مؤنث غايب باشد، فعل هم مفرد مؤنث غايب مى آيد و ساير فروع موضوع مورد بحث. اين قاعده

ص: 396

در جمله هاى فعليه عموميت دارد؛ خواه فعل، معلوم يا مجهول باشد؛ مانند: «جاءَ أحمَدُ وجاءَتْ مريمُ » يا «ضُرِبَ أحمَدُ وضُرِبَتْ مَرْيمُ ».

تطابق مضاف با موصوف در اضافۀ لفظى

در اضافۀ لفظى هر چند مضاف، عامل و مضافٌ اليه، معمول است، امّا مضاف از نظر عدد و نوع، از عدد و نوعِ مضافٌ اليه، كه در حقيقت معمول آن تلقّى مى شود، پيروى نمى كند، بلكه از اين نظر از موصوف مذكور يا محذوفى كه پيش از آن بايد در نظر گرفته شود، تبعيّت مى كند؛ براى نمونه اگر موصوف، مفرد مذكر باشد، مضاف نيز، كه در حقيقت صفت آن تلقّى مى شود، مفرد مذكّر است، هر چند معمول آن (مضافٌ اليه) مؤنث باشد؛ يا به عكس، چنانچه موصوف، مؤنث باشد، مضاف نيز مؤنث است، هر چند معمول آن مذكر باشد؛ مثلاً در «جُنديٌّ خامِلُ الذِّكرِ»؛ يك سرباز گمنام، «جنديٌّ » موصوف و «خامِل» مضاف در اضافۀ لفظى و صفت آن است. «الذِّكرِ» نيز مضافٌ اليهِ واژۀ «خامل» و معمول آن تلقّى مى شود، اما مذكر آمدن «خامل» به دليل مذكر بودن معمول و مضافٌ اليه آن نيست، بلكه به خاطر مذكر بودن موصوف آن (جنديّ ) است. بنابراين، اگر بخواهيم همين تركيب را به شكل مؤنث به كار ببريم، بايد بگوييم: «جُندِيَّةٌ خامِلَةُ الذِّكرِ» كه در آن، ميان عامل و معمول، از نظر نوع تطابقى وجود ندارد، بلكه مؤنث آمدن واژۀ «خاملةُ » به خاطر مؤنث بودن موصوف آن (جنديّةٌ ) است. همچنين در تركيب «اِمرَأةٌ وَطيدَةُ الإيمانِ »؛ زنى سخت ايمان، مؤنث آمدن واژۀ «وطيدةُ » به خاطر مؤنث بودن معمول آن (الإيمان) نيست، چون «الإيمان» كه معمول «وطيدةُ » است، مذكر است، بلكه مؤنث بودن «وطيدةُ » به خاطر مؤنث بودن موصوف آن (امرَأةٌ ) است.

به همين ترتيب، اگر موصوف، مثنّاى مذكّر يا مثنّاى مؤنّث باشد، مضاف در اضافۀ لفظى به شكل مثناى مذكر يا مثناى مؤنث به كار مى رود و اگر موصوف، جمع مذكر يا جمع مؤنث باشد، مضاف هم به شكل جمع مذكر يا جمع مؤنث به كار مى رود؛ براى نمونه در عبارت «طالبانِ حَسَنا الْخُلْقِ »، مثنى بودن «حَسَنا» به خاطر تطابق آن با موصوف (طالبانِ )

ص: 397

است و چنانچه مثّناى مؤنّث منظور باشد، بايد گفت: «طالبتانِ حَسَنَتا الْخُلْقِ » كه در آن مضاف با معمول خود (مضافٌ اليه) از نظر نوع و عدد مطابقت ندارد، بلكه در هر دو مورد از موصوف خود پيروى كرده است.

در مواردى نيز كه موصوفِ مضاف در اضافۀ لفظى، جمع مذكر يا جمع مؤنث باشد، اين حكم جارى است؛ براى نمونه در عبارت «رِجالٌ كَثيرو المالِ »، جمع مذكر آمدن «كثيرو» به خاطر تطابق آن با موصوف (رجالٌ ) است. يا در عبارت «نساءٌ كثيراتُ المالِ » جمع مؤنث آمدن مضاف (كثيرات) به خاطر تطابق آن با موصوفِ جمع مؤنث (نساءٌ ) است. چنان كه ملاحظه مى كنيد، در اين دو عبارت نيز انطباقى ميان مضاف و مضافٌ اليه كه عامل و معمول به شمار مى روند، از نظر نوع و عدد به چشم نمى خورد.

شباهت اضافۀ لفظى با صفت مركب در فارسى

يكى از انواع صفت در زبان فارسى، صفت مركب است؛ مانند تركيبهاى «سختْ ايمان»، «گمْنام» و «پاكْدل». در زبان عربى نيز در بسيارى از موارد، تركيب اضافۀ لفظى مى تواند معادل صفات مركب در زبان فارسى قلمداد شود. بر اين اساس، مى توان بسيارى از تركيبهاى اضافۀ لفظى را دقيقاً مانند صفات مركب فارسى ترجمه كرد؛ مانند: «وطيدُ الإيمانِ : سختْ ايمان»؛ «حَسَنُ الخُلْق: خوشْ اخلاق»؛ «حَسَنُ الوَجهِ : خوشْچهره»؛ «طاهِرُ القَلبِ : پاكْدل»؛ «خاملُ الذِّكرِ: گمْنام»(1) و موارد بسيار ديگرى از اين قبيل.

ص: 398


1- . براى آگاهى بيشتر ر. ك: آذرتاش آذرنوش، آموزش زبان عربى، ج 2، ص 101-99.

چكيده

✓اضافۀ لفظى، نوعى از اضافه است كه در آن، عامل به معمول خود اضافه مى شود و مضاف از مضافٌ اليه معرفه يا نكره، كسب تعريف يا تخصيص نمى كند و غرض از آن، تنها تخفيف است كه فقط جنبۀ شكلى و ظاهرى دارد.

✓در اضافۀ لفظى اگر مضاف، پيش از اضافه، مفرد يا جمع مكسّر يا جمع مؤنث سالم باشد، تنوين آن و اگر مثنّى يا جمع مذكّر سالم باشد، نون آن حذف مى شود.

✓مضاف در تركيب اضافۀ لفظى، تنها چهار نوع از مشتقّات است: اسم فاعل، اسم مفعول، صيغۀ مبالغه و صفت مشبهه كه همگى معناى وصفى دارند و به فاعل، نايب فاعل و مفعولٌبه خود اضافه مى شوند.

✓مضاف در اضافۀ لفظى در حالت عادى، نكره است؛ يعنى، الف و لام نمى گيرد و به خاطر ظاهر نشدن تنوين در مضاف يا مضاف قرار گرفتن آن، نمى توان آن را معرفه قلمداد كرد.

✓نشانه هاى دستورى نكره بودن مضاف در اضافۀ لفظى در حالت عادى عبارت اند از: 1. صفت واقع شدن مضاف براى موصوف نكره؛ 2. كاربرد مضاف در جايگاه حال مفردِ نكره.

✓مضاف در اضافۀ لفظى اگر بتواند صفتِ اسم معرفۀ پيش از خود قلمداد شود، بايد با الف و لام تعريف همراه شود و از نظر معرفه بودن با موصوفِ معرفۀ خود مطابقت داشته باشد، مشروط به آنكه يا مضافٌ اليهِ آن «ال» داشته باشد، يا خود به مضافٌ اليه ديگرى كه محلّى به «ال» است، اضافه شده باشد.

✓مضاف در اضافۀ لفظى، اگر مثنى يا جمع مذكر سالم باشد، همواره مى تواند «ال» بگيرد.

✓مضاف در اضافۀ لفظى از نظر عدد و نوع از معمول خود، يعنى مضافٌ اليه، تبعيت نمى كند، بلكه تابع موصوفى مذكور يا محذوف پيش از آن است.

ص: 399

✓تركيب هاى اضافۀ لفظى عربى در بسيارى از موارد، معادل صفات مركب فارسى به شمار مى روند و از همين رو، معمولاً آنها را به صفات مركب فارسى ترجمه مى كنند.

تمرين

الف) در متن زير، تركيبهاى اضافۀ لفظى و نكره يا معرفه بودن مضاف را مشخّص كنيد.

يا مُنْقِذَ الهَلْكَى وَيا عَظيمَ الرَّجاءِ ، أنتَ الّذي سَبَّحَ لَكَ سوادُ اللّيلِ وبَياضُ النَّهارِ وضَوءُ القمرِ وشُعاعُ الشّمس. اَللَّهُمَّ إنّكَ مُعينُ المُتَّكِلينَ عليكَ ، أنتَ شاهِدُهُم والمُطَّلِعُ على ضَمائِرِهم، سِرّي لكَ مكشوفٌ وأنا إليكَ ملهوفٌ ، إذا أوحَشَتْنِي الغُربَةُ آنَسَني ذِكرُك، وإذا أكَبَّتْ عَلَىَّ الغُمومُ لَجَأتُ إلى الاستجارةِ بكَ ، عِلماً بأنّ أزِمَّةَ الأمورِ كُلَّها بِيَدِكَ ومَصْدَرَها عَن قَضائِكَ .

ب) در عبارات زير، انواع تركيب هاى اضافى را مشخّص كنيد.

1. كُنْ بَعيدَ الهِمَّةِ إذا طَلَبْتَ ، كَريمَ الظَّفَرِ إذا غَلَبْتَ ، جَميلَ العَفوِ إذا قَدَرْتَ ، كَثيرَ الشُّكْرِ إذا ظَهَرْتَ . إذا أذْنَبْتَ فَاعْتَذِرْ، وإذا اعْتُذِرَ إليكَ فَاغْتَفِر؛ فَالمَعذِرَةُ بَيانُ العَقلِ والمَغفِرَةُ بُرهانُ الفَضلِ .

2. اُحْثُوا التُّرابَ في وُجُوهِ المَدّاحينَ .

3. إنّه كانَ مُهْملَ الزّيِّ أقربَ إلى الفَقرِ منهُ إلى الغِنَى.

4. لا يَكذِبُ المَرءُ إلاّ مِنْ مَهانَةِ نَفسِهِ .

5. تَفَكَّرُوا في خَلقِ اللهِ ولا تَفَكَّرُوا في اللهِ .

ج) در عبارات زير، نقش نحوىِ معمول مضاف در اضافۀ لفظى را مشخّص كنيد.

1. هِىَّ اِمرَأةٌ مَسْرُوقَةُ البَيتِ . 2. إنَّهُ بَعيدُ الهِمَّةِ في الطَّلَبِ . 3. رُبَّما يَكْذِبُ مَدّاحُكَ في وَجْهِكَ .

4. إنّه كانَ شاحِبَ اللَّونِ عِندَما رأيتُهُ .

د) تركيب ها و جمله هاى زير را با توجه به نوع و عددِ مضاف در اضافۀ لفظى، به عربى برگردانيد.

مردان نيك نفس (شريف النّفس)

ص: 400

شهرهاى پرْجمعيت (كثير النّفوس)

كبوتران بالْشكسته (مكسور الجناح)

احمدِ بدْاخلاق

آثار علمى پرْمنبع (كثير المصدر)

پسرى پولْدار

بازيكنان خردْسال

زنى دلْشكسته

احمد و على پول دارند.

آنان را خندان ديدم.

دختران راستْگفتار

آن رودخانه هاى پرْآب (غزير الماء)

استادان تيزبين (مُرْهِفُ البَصَر)

آنان كمْسعادت بودند. (قليلُ الحَظِّ)

آن روستاييان بيدارْدل اند. (يَقِظُ الفُؤاد)

نويسنده اى گران قدر (جليلُ القَدر)

آن كودك انجيرفروش

مريم و فاطمه سختْ ايمان اند.

ص: 401

درس سى ام: حروف جر (1)

اهداف درس

آشنايى با:

✓حروف جرّ و مهم ترين معانى آنها در زبان فارسى؛

✓انواع حروف جرّ (اصلى، زائد، و شبه زائد)؛

✓انواع متعلَّق حروف جرّ اصلى (افعال عموم و افعال خصوص).

حروف جرّ

الف) وجه تسميۀ حروف جرّ

«جَرَّ» در لغت به دو معنا به كار رفته است: يكى «كشاندن» و ديگرى «كسره دادن». بر همين اساس، وجه تسميۀ اين حروف به «حروف جرّ»، بنابر نخستين معنا، آن است كه اين حروف، معناى فعل يا شبه فعلِ پيش از خود را به اسم هاى پس از خود مى كشانند و منتقل مى كنند و بنابر دومين معنا، آن است كه اين حروف، اسم هاى پس از خود را مجرور مى كنند كه مهم ترين علامتِ حالت جرّ در آنها همان كسره است.

ص: 402

ب) تعداد حروف جرّ

حروف جرّ در مجموع 17 حرف از حروف عامل را شامل مى شوند كه عبارت اند از: «بِ -، تَ -، كَ ، وَ، لِ -، مُنْذُ، مُذْ، خَلا، رُبَّ ، حاشا، مِن، عَلَى، في، عَن، عَدا، حَتّى، إلى» و در قالب يك بيت شعر به همين ترتيب به نظم كشيده شده اند:

باءُ تاءُ كافُ واوُ لامُ مُنْذُ مُذْ خَلا *** رُبَّ حاشا مِن عَلَى فى عَن عَدا حَتّى إلى

حروف جرّ تنها پيش از اسمها به كار مى روند و متناسب با وضعيت هر كدام، آنها را ظاهراً، محلاً، يا تقديراً مجرور مى كنند. در اين صورت، اين حروف «جارّ» و اسم هاى پس از آنها «مجرور» ناميده مى شوند.

ج) معانى حروف جرّ

در يك نگاه كلى، مهم ترين معانى حروف جرّ از اين قرارند: «بِ -: با، به وسيلۀ، سوگند به»؛ «تَ -: سوگند به»؛ «كَ : مِثل، مانند»؛ «وَ: سوگند به»؛ «لِ -: براى»؛ «مُنذُ: از، از آن هنگام»؛ «مُذ: از، از آن هنگام»؛ «خَلا: به جز»؛ «رُبَّ : چه بسا»؛ «حاشا: به جز»؛ «مِن: از»؛ «عَلَى: بر»؛ «في: در»؛ «عَن: از، دربارۀ»؛ «عَدا: به جز»؛ «حَتّى: تا، تا اينكه»؛ و «إلى: تا، به سوى».

اين معانى طبعاً معانى مشهور حروف جرّ به شمار مى روند كه در كاربردهاى معمول آنها مدّ نظرند. در ادامه به اجمال، با ساير معانى آنها آشنا خواهيم شد.

انواع حروف جرّ (اصلى، زائد و شبه زائد)

اشاره

اصلى ترين دسته بندى حروف جرّ كه تشخيص آن عمدتاً وابسته به فهم معناى جملاتى است كه در آنها به كار رفته اند، تقسيم آنها بر اساس حروف جرّ اصلى، زائد، و شبه زائد است. افزون بر اين، دو حرف از حروف جر به طور خاص به عنوان حروف قسم شناخته شده اند: يكى واو قسم (وَ) كه كاربرد آن به عنوان حرف جرّ، مخصوص «قَسَم» است، بدون آنكه به

ص: 403

قَسَمى خاصّ اختصاص داشته باشد و ديگرى تاى قسم (تَ -) كه بر خلاف واو قسم، مخصوصِ سوگند به اسم جلالۀ «الله» است.

الف) حروف جرّ اصلى

مهم ترين حروف جرّ، حروف جرّ اصلى اند و از آن رو اصلى خوانده مى شوند كه پديدآورندۀ معنايى خاصّ و جديد در جمله (در مقابل معناى تأكيدى) به شمار مى روند. اين حروف همراه با اسم مجرور پس از خود نيازمند فعل يا شبه فعلى هستند كه پيش از آنها به كار مى روند. در اين حالت، رابطۀ معنايى نزديكى ميان حروف جرّ و آن افعال يا شبه افعال وجود دارد و بر همين اساس، به جارّ و مجرور، «متعلِّق به فعل يا شبه فعل» مى گويند. بنابراين در زمينۀ شناخت حروف جرّ اصلى از غيراصلى، دو نكتۀ اساسى وجود دارد: نخست آنكه حروف جرّ اصلى بيانگر معناى جديدى هستند و صرفاً مفهوم تأكيد ندارند؛ دوم آنكه متعلَّقى از فعل يا شبه فعل، پيش از آنها به چشم مى خورد كه با حروف جرّ به كار رفته پس از آنها پيوند معنايى دارند و اين حروف به آنها تعلّق مى يابند.

از مجموع 17 حرف جرّ در زبان عربى، تنها حرف جرّ «رُبَّ » هرگز در مقام حرف جرّ اصلى به كار نرفته است، حال آنكه ديگر حروف در اغلب كاربردها داراى معناى خاصّى هستند و از اين رو، «اصلى» به شمار مى روند؛ براى نمونه حرف جرّ «إلى» در آيۀ مبارك (وَ تُوبُوا إِلَى اَللّهِ جَمِيعاً) (1)«اصلى» محسوب مى گردد؛ زيرا هم مشتمل بر معنايى خاص در جمله است و هم متعلَّقى از افعال پيش از آن به كار رفته است. معناى خاص مورد نظر، مفهوم «به سوى» يا «انتهاى غايت» است و متعلَّق آن، فعل امرِ حاضرِ «تُوبُوا» است كه پيش از آن به كار رفته است. همچنين حرف «مِنْ » در «التَّائِبُ مِنَ الذَّنبِ كَمَن لا ذَنْبَ لَهُ »، «اصلى» به شمار مى رود؛ زيرا هم بيانگر معناى خاصى در جمله است كه آن دلالت بر

ص: 404


1- . نور/ 31.

مفهوم «از» يا «ابتداى غايت» است و هم متعلَّقى از شبه افعال، يعنى اسم فاعلِ «التّائِب»، پيش از آن به كار رفته است كه متعلَّق آن قلمداد مى شود.

ب) حروف جرّ زائد

دومين دسته از حروف جرّ، حروف جرّ زائد است كه بيانگر معناى خاصى نيستند، بلكه صرفاً بر مفهوم تأكيد دلالت دارند و مهم تر آنكه، به خاطر همين ويژگى، به متعلَّق نياز ندارند؛ يعنى، با ملاحظۀ استعمال آنها در جمله نبايد به جستجوى افعال يا شبه افعالى به عنوان متعلَّق آنها برآييم؛ چه، در مواردى اساساً فعل يا شبه فعلى پيش از آنها به كار نرفته است؛ يا پيوندى معنايى - از نوع غيرتأكيدى - ميان آنها و افعال يا شبه افعالِ پيش از آنها وجود ندارد.

از ميان حروف جرّ، عمدتاً حروف «بِ -» و «مِن»، آن هم در برخى از كاربردها، «زائد» تلقّى مى شوند؛ به اين معنا كه گاه حروفى مانند «بِ -» و «مِن» بر معنايى خاص دلالت ندارند و صرفاً بيانگر معناى تأكيداند. در عين حال زياده بودن اين حروف به معناى بيهوده بودن آنها نيست، بلكه چون معناى جديدى به جمله نمى افزايند و هدف از كاربرد آنها در اين مواضع صرفاً مفهوم تأكيد است، «زائد» تلقّى مى شوند؛ براى نمونه حرف «بِ -» در جملۀ «لَستُ بِمُعَلِّمٍ » و حرف «مِنْ » در آيۀ مبارك (وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ ) (1) زائد به شمار مى روند؛ زيرا از سويى بر معناى خاصى در جمله دلالت نمى كنند و از سوى ديگر، متعلَّقى از افعال يا شبه افعال پيش از آنها به كار نرفته است.

ص: 405


1- . اسراء/ 44.
ج) حروف جرّ شبه زائد

ج) حروف جرّ شبه زائد(1)

در ميان حروف جرّ، حرف «رُبَّ » وضعيتى مخصوص دارد؛ زيرا مانند حروف جرّ اصلى، بيانگر معناى خاصى در جمله است و بر خلاف آنها نيازمند متعلَّقى از افعال يا شبه افعالِ پيش از خود نيست كه به آنها وابسته باشد. به همين علّت نحويان آن را «شبه زائد» خوانده اند؛ يعنى، از سويى شبيه حروف جرّ اصلى است و معناى خاصى در جمله افاده مى كند و از سوى ديگر شبيه حروف جرّ زائد است و نياز به متعلَّق ندارد؛(2) براى نمونه در روايت شريف «رُبَّ حامِلِ فِقْهٍ إلَى مَن هُوَ أفقَهُ مِنْهُ »(3) حرف «رُبَّ »، شبه زائد است؛ زيرا بر معنايى خاصّ (كثرت) دلالت دارد،(4) اما نيازمند متعلَّقى از فعل يا شبه فعل پيش از خود نيست.

انواع متعلَّق حروف جرّ اصلى (افعال عموم و افعال خصوص)

افعال عربى در يك تقسيم بندى كلّى بر دو نوع اند: افعال عموم و افعال خصوص.

افعال عموم به افعالى مى گويند كه از نظر مفهوم، بر وجود داشتن دلالت دارند. و عبارت اند از: «كانَ ، حَصَلَ ، ثَبَتَ ، اِستَقَرَّ، وُجِدَ» كه گاه صورت فعلى آنها و گاه اسم فاعل يا اسم مفعول آنها به كار مى رود: «كائِنٌ ، حاصِلٌ ، ثابتٌ ، مُسْتَقِرّ، مَوجودٌ». در مقابل اين دسته از افعال، افعال خصوص قرار دارند كه هر كدام از آنها بر معناى خاصّ خود دلالت دارند و

ص: 406


1- برخى از نحويان برآنند كه حروف جرّ «علا، خلا و حاشا» نيز شبه زائد به شمار مى روند؛ ر. ك: الصفائى البوشهرىّ ، بداية النّحو، ص 352.
2- . ر. ك: إميل بديع يعقوب، موسوعة النحو و الصرف و الإعراب، ص 381: «رُبَّ » حرف جرّ لا يجرّ إلّا النكرة و هو شبيه بالزائد؛ إذْ لا يتعلّق بشيء.
3- . الأحسائى، ابن أبى جمهور، عوالى اللئالى، ص 66.
4- . «رُبَّ » مفيد دو معناى متضادّ است؛ چنان كه اسفرائينى - به نقل از علما - آن را دالّ بر تكثير و تقليل، هر دو، مى داند؛ ر. ك: الأسفرائينى، اللباب فى علم الإعراب، ص 155-154.

مفهوم ويژه اى را مى رسانند و تمام افعال تامّ را در برمى گيرند؛ مانند: «جاءَ ، دَخَلَ ، جَلَسَ ، كَتَبَ ، نامَ و...».

به هر حال، هرگاه متعلَّق حروف جرّ، از افعال خصوص باشد، ذكر آن در جمله لازم است، مانند آيۀ مبارك (الر * كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ لِتُخْرِجَ اَلنّاسَ مِنَ اَلظُّلُماتِ إِلَى اَلنُّورِ) (1) كه در آن حرف «إلَى» حرف جرّ اصلى و متعلَّق آن فعل خصوص «أنْزَلْنَا» است؛ چنان كه «مِن» و «إلى» حرف جرّ اصلى اند و متعلَّق آنها فعل خصوص «لِتُخْرِجَ » است.

در مقابل، هنگامى كه متعلَّق حروف جرّ، از افعال عموم باشد، حذف آن واجب است؛ براى نمونه در جملۀ «أحمَدُ في الدّارِ»، حرف «في» حرف جرّ اصلى و نيازمند متعلَّق است، اما در ظاهر عبارت از متعلَّق آن خبرى نيست و حذف شده است؛ زيرا از افعال عموم است؛ و بنابراين صورت مقدَّر جمله چنين است: «أحمدُ كائنٌ في الدّارِ». با اين همه، در چنين جملاتى مى توان به جاى «كائنٌ » از واژه هاى ديگر همچون «ثابتٌ ، حاصلٌ ، مستقرٌّ و موجودٌ» استفاده كرد.

در عين حال بايد توجه داشته باشيم كه حذف متعلَّق حروف جرّ، به افعال عموم اختصاص ندارد، بلكه در موارد استثنايى، متعلَّقى را نيز كه از افعال خصوص است، مى توان حذف كرد و آن هنگامى است كه مثلاً كسى بپرسد: «بِمَنْ تَستَعينُونَ في الأمورِ» و ما در پاسخ بگوييم: «بِاللهِ العَظيمِ » كه در اين صورت، جارّ و مجرور «بالله» به فعل خصوص «نَستَعينُ » تعلّق دارد كه به دلالت سياق، از ظاهرِ عبارت حذف شده است؛ يعنى، در حقيقت پاسخ ما اين گونه بوده است: «نَستَعينُ بِاللهِ العَظيمِ » كه در بيان آن، براى اختصار، تنها به گفتن «باللهِ العَظيمِ » اكتفا و متعلَّقِ جارّ و مجرور، كه از افعال خصوص بوده، حذف شده است.

ص: 407


1- . ابراهيم/ 1.

نمونه هايى از كاربرد حروف جرّ اصلى در قرآن كريم (با توجه به متعلَّق آنها)

الف) افعال عموم

1. (يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْأَنْفالِ قُلِ اَلْأَنْفالُ لِلّهِ وَ اَلرَّسُولِ ) (1)

2. (وَ إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ اَلدّارَ اَلْآخِرَةَ فَإِنَّ اَللّهَ أَعَدَّ لِلْمُحْسِناتِ مِنْكُنَّ أَجْراً عَظِيماً) (2)

3. (اَلْحَمْدُ لِلّهِ اَلَّذِي لَهُ ما فِي اَلسَّماواتِ وَ ما فِي اَلْأَرْضِ ) (3)

4. (وَ نُفِخَ فِي اَلصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي اَلسَّماواتِ وَ مَنْ فِي اَلْأَرْضِ إِلاّ مَنْ شاءَ اَللّهُ ) (4)

5. (وَ قُلِ اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ) (5)

ب) افعال خصوص

1. (إِنّا أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ أَنْ أَنْذِرْ قَوْمَكَ ) (6)

2. (اَلْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلى أَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ ) (7)

3. (وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلاً) (8)

4. (لَقَدْ حَقَّ اَلْقَوْلُ عَلى أَكْثَرِهِمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ ) (9)

ص: 408


1- . انفال/ 1.
2- . احزاب/ 29.
3- . سبأ/ 1.
4- . زمر/ 68.
5- . كهف/ 29.
6- . نوح/ 1.
7- . يس/ 65.
8- . اسراء/ 74.
9- . يس/ 7.

5. (سَبَّحَ لِلّهِ ما فِي اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ ) (1)

ملاحظه

1. هرگاه متعلَّق جارّ و مجرور از افعال عموم باشد و در جمله ذكر نشده باشد، به آن ظرف مستقرّ مى گويند؛ مانند: «سَعيدٌ في الدّار» و «سَعيدٌ تَحْتَ الشّجرةِ » كه در آنها متعلَّق جارّ و مجرور و ظرف، هر دو، از افعال عموم و محذوف است؛ مانند: «كائنٌ »، «ثابتٌ » و.... در مقابل، هرگاه متعلّق از افعال خصوص باشد و در جمله حضور داشته باشد، به آن ظرف لغو مى گويند؛ مانند: «سَلَّمْتُ عَلَيْكَ » كه متعلّق «عَلَيْكَ » در آن، فعل خصوصِ «سَلَّمْتُ » است.

2. در چهار مورد، متعلّق جارّ و مجرور وجوباً بايد «ظرف مستقرّ» باشد:

الف) هنگامى كه جارّ و مجرور در مقام «خبر» به كار رفته باشد؛ مانند: (وَ لِلّهِ اَلْأَسْماءُ اَلْحُسْنى ) (2) كه در آن «لِلَّهِ » خبر براى «الأسماءُ » است.

ب) هنگامى كه جارّ و مجرور در مقام «صفت» به كار رفته باشد؛ مانند: (قالَ اِئْتُونِي بِأَخٍ لَكُمْ مِنْ أَبِيكُمْ ) (3) كه در آن «لَكُمْ » و «مِنْ أبيكم» صفت براى «أخٍ » است.

ج) هنگامى كه جارّ و مجرور، «حال» باشد؛ مانند: (فَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ فِي زِينَتِهِ ) (4) كه در آن «في زِينَتِهِ » حال براى ضمير مستتر «هُوَ» در فعل «خَرَج» است.

د) هنگامى كه جارّ و مجرور در جملۀ صله به كار رفته باشد و متعلَّق آن از افعال خصوص نباشد؛ مانند: (وَ لَهُ مَنْ فِي اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ ) (5) كه در آن «في السّماواتِ » صله براى «مَن» موصول است.

ص: 409


1- . حديد/ 1.
2- . اعراف/ 180.
3- . يوسف/ 59.
4- . قصص/ 79.
5- . انبياء/ 19.

در اين موارد، متعلّق جارّ و مجرور وجوباً «ظرف مستقر» و يكى از افعال عموم محذوف است كه پيش از جارّ و مجرور در نظر گرفته مى شود و از نظر مفهومى كامل كنندۀ معناى آن است.(1)

چكيده

✓حروف جرّ دسته اى از حروف عامل اند كه اسمِ پس از خود را لفظاً، محلاً يا تقديراً مجرور مى كنند و عبارت اند از: «بِ -، تَ -، كَ ، وَ، لِ -، مُنْذُ، مُذْ، خَلا، رُبَّ ، حاشا، مِن، عَلَى، في، عَن، عَدا، حَتّى، إلى».

✓حروف جرّ به سه دسته تقسيم مى شوند:

1. حروف جرّ اصلى كه بر معناى خاصى دلالت مى كنند و به فعل يا شبه فعلِ پيش از خود تعلّق دارند؛

2. حروف جرّ زائد كه صرفاً بيانگر مفهوم تأكيداند و به متعلَّق نيازى ندارند.

3. حروف جرّ شبه زائد كه بر معناى خاصى در جمله دلالت دارند، اما به متعلَّقى از فعل يا شبه فعل پيش از خود نيازمند نيستند.

✓افعال در يك دسته بندى كلى بر دو نوع اند:

1. افعال عموم كه مفهوم مشترك آنها «وجود داشتن» است و عبارت اند از: «كانَ ، حَصَلَ ، ثَبَتَ ، اِستَقَرَّ، وُجِدَ»؛

2. افعال خصوص كه هر كدام از آنها بر معنايى خاصّ دلالت دارند و همۀ افعال عربى را شامل مى شوند؛ مانند: «جاءَ ، دَخَلَ ، جَلَسَ ، كَتَبَ ، نامَ ».

ص: 410


1- . الصفائىّ البوشهرىّ ، بداية النّحو، ص 353-352.

✓هرگاه متعلَّق حروف جرّ اصلى از افعال خصوص باشد، ذكر آنها، جز در مواردى استثنايى، كه قرينه اى بر آنها دلالت كند، واجب است؛ حال آنكه هرگاه متعلَّق از افعال عموم باشد، حذف آنها واجب است.

تمرين

الف) در آيات و روايات زير، حروف جرّ اصلى، زائد و شبه زائد را مشخّص كنيد.

1. (قالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ اَلْمُخْلَصِينَ ) (1)

2. (رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِما فِي نُفُوسِكُمْ إِنْ تَكُونُوا صالِحِينَ فَإِنَّهُ كانَ لِلْأَوّابِينَ غَفُوراً) (2)

3. (كُلُوا وَ اِشْرَبُوا هَنِيئاً بِما أَسْلَفْتُمْ فِي اَلْأَيّامِ اَلْخالِيَةِ ) (3)

4. (قُلْ لَئِنِ اِجْتَمَعَتِ اَلْإِنْسُ وَ اَلْجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا اَلْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً) (4)

5. (وَ كَذَّبَ بِهِ قَوْمُكَ وَ هُوَ اَلْحَقُّ قُلْ لَسْتُ عَلَيْكُمْ بِوَكِيلٍ ) (5)

6. (أَ لَيْسَ اَللّهُ بِأَحْكَمِ اَلْحاكِمِينَ ) (6)

7. (لَمْ يَكُنِ اَلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ اَلْكِتابِ وَ اَلْمُشْرِكِينَ مُنْفَكِّينَ حَتّى تَأْتِيَهُمُ اَلْبَيِّنَةُ رَسُولٌ مِنَ اَللّهِ يَتْلُوا صُحُفاً مُطَهَّرَةً فِيها كُتُبٌ قَيِّمَةٌ وَ ما تَفَرَّقَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْكِتابَ إِلاّ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ اَلْبَيِّنَةُ ) (7)

ص: 411


1- . ص/ 82 و 83.
2- . اسراء/ 25.
3- . حاقه/ 24.
4- . اسراء/ 88.
5- . انعام/ 66.
6- . تين/ 8.
7- . بينه/ 1-4.

8. عن الإمامِ علىٍّ (عليه السلام): «رُبَّ عزيزٍ أذَلَّهُ خُلْقُهُ وذَليلٍ أعَزَّهُ خُلْقُهُ »(1).

9. عن الرّسولِ الأعظمِ (صلى الله عليه وآله): «إذا كانَ يوم القيامةِ لم تَزلْ قَدَما عَبدٍ حتّى يُسْألَ عن أربَعٍ : عن عُمرِهِ فيمَ أفناهُ ، وعن شَبابِهِ فيمَ أبلاهُ ، وعمّا اكتسبَهُ مِن أينَ اكتسبَهُ وفيمَ أنفقَهُ ، وعن حُبِّنا أهلَ البَيتِ ».(2)

ب) در آيات مبارك زير، حروف جرّ زائد را مشخص كنيد.

1. (وَ مِنَ اَلنّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنّا بِاللّهِ وَ بِالْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنِينَ ) (3)

2. (وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ ) (4)

3. (إِنَّمَا اَلْخَمْرُ وَ اَلْمَيْسِرُ وَ اَلْأَنْصابُ وَ اَلْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ اَلشَّيْطانِ فَاجْتَنِبُوهُ ) (5)

4. (فَالْيَوْمَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنَ اَلْكُفّارِ يَضْحَكُونَ ) (6)

5. (أَ لَيْسَ اَللّهُ بِعَزِيزٍ ذِي اِنْتِقامٍ ) (7)

ج) در آيات و روايات زير، انواع متعلَّق جارّ و مجرور را مشخص كنيد.

1. (اَللّهُ وَلِيُّ اَلَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ اَلظُّلُماتِ إِلَى اَلنُّورِ وَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ اَلطّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ اَلنُّورِ إِلَى اَلظُّلُماتِ أُولئِكَ أَصْحابُ اَلنّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ ) (8)

ص: 412


1- . الكراجكى، ابولفتح، كنزالفوائد، ص 147.
2- . الحرانى، ابن شعبة، تحف العقول، ص 56.
3- . بقره/ 8.
4- . اسراء/ 36.
5- . مائده/ 90.
6- . مطففّين/ 34.
7- . زمر/ 37.
8- . بقره/ 257.

2. (وَ أَوْحَيْنا إِلى أُمِّ مُوسى أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي اَلْيَمِّ وَ لا تَخافِي وَ لا تَحْزَنِي إِنّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ اَلْمُرْسَلِينَ ) (1)

3. (كُلُوا وَ اِشْرَبُوا هَنِيئاً بِما أَسْلَفْتُمْ فِي اَلْأَيّامِ اَلْخالِيَةِ ) (2)

4. (قُلْ لَئِنِ اِجْتَمَعَتِ اَلْإِنْسُ وَ اَلْجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا اَلْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً) (3)

5. (فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلّى عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلاَّ اَلْحَياةَ اَلدُّنْيا) (4)

6. «اَللَّهُمَّ إنِّي أعُوذُ بِكَ مِن أن تُحَسِّنَ فِي لامِعَةِ العُيُونِ عَلانِيَتي وَتُقَبِّحَ فيما أُبطِنُ لَكَ سَرِيرَتي مُحافِظاً عَلَى رِئاءِ النَّاسِ مِنْ نَفسِي بِجَمِيعِ مَا أنتَ مُطَّلِعٌ عَلَيهِ مِنّي فأُبدِيَ لِلنَّاسِ حُسنَ ظاهِرِي وأَفضِىَ إلَيكَ بِسُوءِ عَمَلِي تَقَرُّباً إلى عِبَادِكَ وتَبَاعُداً مِن مَرضَاتِكَ ».(5)

7. «رُبَّ مَفتُونٍ بِحُسْنِ القَولِ فيهِ ».(6)

د) در آيات مبارك زير، متعلَّق حروف جرّ اصلى را مشخّص كنيد.

1. (أُولئِكَ لَهُمْ رِزْقٌ مَعْلُومٌ ) (7)

2. (رَضِيَ اَللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ) (8)

3. (غُلِبَتِ اَلرُّومُ فِي أَدْنَى اَلْأَرْضِ ) (9)

ص: 413


1- . قصص/ 7.
2- . حاقه/ 24
3- . اسراء/ 88.
4- . نجم/ 29.
5- نهج البلاغه، حكمت 276.
6- . همان، حكمت 462.
7- . صافات/ 40.
8- . بيّنه/ 8.
9- . روم/ 2.

4. (اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ اَلْعالَمِينَ ) (1) 5. (إِنْ تَتُوبا إِلَى اَللّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما) (2)

ص: 414


1- . فاتحه/ 2.
2- . تحريم/ 4.

درس سى و يكم: حروف جر (2)

اهداف درس

آشنايى با:

✓حروف جرّ زائد (بِ -، مِن، لِ - و كَ -)؛

✓شروط زائد بودن حروف جرّ «بِ -، مِن، لِ - و كَ -»؛

✓كاربرد «ما» ى زائد پس از برخى از حروف جرّ.

حروف جرّ زائد

اشاره

چنان كه گفتيم در برخى موارد، چهار حرف از حروف جرّ در مقام حروف جرّ زائد به كار رفته اند. اين چهار حرف به ترتيب فراوانى كاربرد آنها عبارت اند از: «بِ -»، «مِن»، «لِ -» و «كَ -»؛ به اين معنا كه غير از موارد كاربرد اين حروف در مقام حروف جرّ اصلى، در موارد ديگرى اين چهار حرف در مقام حرف جرّ زائد به كار مى روند كه در آن مواضع تنها بيانگر مفهوم تأكيداند و بر معنايى خاص دلالت نمى كنند.

الف) حرف جرّ زائد «بِ -»

باى جارّه (بِ -) در مواردى در مقام حرف زائد به كار مى رود كه مهم ترين آنها عبارتند از:

ص: 415

1. پيش از خبر «لَيْسَ » و «ما» ى شبيه به «لَيْسَ »: براى نمونه در جملات «لَيْسَ أحمَدُ بِمُعَلِّمٍ .» و «ما أحمَدُ بِمُعَلِّمٍ .»، «بِ -» زائد است؛ از اين رو واژۀ «معلّمٍ » ظاهراً مجرور و محلاً منصوب است؛ زيرا در جملۀ نخست، خبر «لَيسَ » و در جملۀ دوم، «ما» ى شبيه به «لَيسَ » به شمار مى رود و صورت اصلى اين دو جمله در حقيقت چنين بوده است: «لَيْسَ أحمَدُ مُعَلِّماً» و «ما أحمَدُ مُعَلِّماً» كه خبر آنها، به دليل كاربرد حرف جرّ زائد «بِ -» پيش از آن، ظاهراً مجرور شده است.

2. پس از فعل لازم «كَفَى» و همراه با فاعل آن: كه در اين صورت، فاعل، ظاهراً مجرور و محلاً مرفوع است؛ براى نمونه، در آيۀ مبارك (وَ كَفى بِاللّهِ شَهِيداً) (1)«بِ -» زائد است و از اين رو واژۀ «اللهِ » ظاهراً مجرور و محلاً مرفوع است؛ زيرا فاعل فعل لازم «كَفَى» است؛ بنابراين صورت اصلى آيه از نظر دستورى چنين بوده است: «كَفَى اللهُ شهيداً» كه واژۀ «الله» به خاطر كاربرد حرف جرّ زائد «بِ -»، ظاهراً مجرور شده است.

3. وقتى كه حرف جرّ زائد «بِ -» با واژۀ «حَسْبُ » در مقام مبتدا، همراه گردد: براى نمونه اگر به جاى «حَسْبُكَ هذا» گفته شود: «بِحَسْبِكَ هذا»، حرف «بِ -» پيش از واژۀ «حَسْب» (مبتدا)، زائد تلقّى مى شود و با وجود آنكه ظاهراً مجرور است، بنا بر ابتدائيّت محلاً مرفوع مى شود.

4. وقتى حرف جر زائد «ب -» براى تأكيد بيشتر، با واژه هاى «عَيْن» و «نَفْس» در جايگاه ادوات تأكيد معنوى همراه گردد: براى نمونه در جملات «جاءَ أحمَدُ بِعَيْنِهِ » و «جاءَ أحمَدُ بِنَفسِهِ »، حرف «بِ -» زائد است و بر تأكيد دلالت دارد. همراه كردن اين حرف با واژه هاى «عَيْن» و «نَفْس» اين نكته را به ذهن مى رساند كه آمدن، توسط خود احمد انجام شده است، نه مثلاً توسط نمايندۀ او يا شخص ديگرى كه منسوب به او است.

ص: 416


1- . نساء/ 79.
ب) حرف جرّ زائد «مِن»

دومين حرف جرّ اصلى كه گاه در مقام حرف جرّ زائد نيز به كار مى رود، حرف «مِن» است. اين حرف هنگامى زائد قلمداد مى شود كه اوّلاً مسبوق به نفى، نهى يا استفهام باشد و ثانياً مجرورِ آن نكره باشد؛ به عبارت ديگر، اگر پيش از «مِن» نفى، نهى يا استفهام وجود نداشته باشد، يا اسم مجرور به آن معرفه باشد، حرف «مِن» زائد تلقّى نمى شود. نكتۀ ديگر آنكه حرف جرّ زائد «مِن» مى تواند بر مبتدا، فاعل يا مفعولٌ به وارد شود؛(1) براى نمونه در آيۀ مبارك (هَلْ مِنْ خالِقٍ غَيْرُ اَللّهِ يَرْزُقُكُمْ ) (2)«مِن» زائد است؛ زيرا اولاً مسبوق به استفهام به «هَل» است و ثانياً اسم مجرور آن، نكره است. در اين آيه «مِن» زائد مبتداى جملۀ اسميه را ظاهراً مجرور كرده است كه بنا بر ابتدائيت محلاً مرفوع است. بنابراين، صورت اصلى آيه، از نظر دستورى چنين بوده است: «هَل خالِقٌ غَيْرُ اللهِ يَرزُقُكُم» كه در آن واژۀ «خالقٌ »، مبتدا و جملۀ «يَرزُقُكُم»، خبر آن است.

همچنين در آيۀ مبارك (ما جاءَنا مِنْ بَشِيرٍ) (3) حرف «مِن»، زائد و مسبوق به «ما» ى نفى است و اسم مجرور به آن نيز نكره است. بر اين اساس، «مِن» زائد در اين آيه، فاعل را مجرور كرده است كه جرّ آن ظاهرى است و واژۀ «بَشير»، چون در حقيقت فاعل فعل «جَاءَ » است، محلاً مرفوع است. بنابراين، صورت اصلى آيه، از نظر دستورى، چنين بوده است: «ما جاءَنا بَشيرٌ».

ص: 417


1- . ابن هشام در بارۀ شروط زائد بودن «مِنْ » مى نويسد: «و شرطُ زِيادَتِها ثلاثة أمور: أحدها: تقدّم نفي أو نهي أو استفهام بهل، و الثاني: تنكير مجرورها، و الثالث: كونه فاعلاً أو مفعولاً به أو مبتدأ. ابن هشام الأنصارى، مغنى اللبيب عن كتب الأعاريب، ج 1، ص 323-322.
2- . فاطر/ 3.
3- . مائده/ 19.

به همين ترتيب، در آيۀ مبارك (هَلْ تُحِسُّ مِنْهُمْ مِنْ أَحَدٍ) (1) حرف «مِن» زائد تلقّى مى شود؛ زيرا مسبوق به استفهام به «هَل» است و اسم مجرور آن نيز نكره است. در اين آيه «مِن» زائد، مفعولٌبه را مجرور كرده است كه محلاً منصوب است. بنابراين، صورت اصلى آيه از نظر دستورى چنين بوده است: «هَلْ تُحِسُّ مِنْهُم أحَداً».

ج) حرف جرّ زائد «لِ -»

سومين حرف جرّ اصلى كه گاه در مقام حرف جرّ زائد به كار مى رود، حرف «لِ -» است. لام جارّه، وقتى زائد تلقّى مى شود، آن را «لام تقويت» مى خوانند. توضيح آنكه گاه «فعل متعدى» واژه اى را در مقام مفعولٌ به، منصوب مى كند و گاه «شبه فعل»: (اسم فاعل، صيغۀ مبالغه و مصدر از ريشۀ فعل متعدى) در اين هنگام، در مواردى، مفعولٌبه را به همراه لام جارّه به كار مى برند كه در اصطلاح «لام تقويت» نام دارد. اين لام از نظر دستورى زائد تلقى مى شود و تنها بيانگر مفهوم تأكيد است و در حقيقت تقويت كنندۀ عامل نصب مفعولٌبه در اسم مشتقّ متعدى پيش از آن است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (مُصَدِّقاً لِما مَعَهُمْ ) (2)«مُصَدِّقاً» اسم فاعل از ريشۀ متعدى است و «ما» ى موصولۀ پس از آن، مفعولٌبه آن است كه لام تقويت آن را ظاهراً مجرور كرده است، ولى بنا بر اينكه مفعولٌبهِ شبه فعل «مُصَدِّقاً» است، محلّاً منصوب به شمار مى رود.

همچنين در آيۀ مبارك (لِلَّذِينَ هُمْ لِرَبِّهِمْ يَرْهَبُونَ ) (3) لام تقويت بر مفعولٌبه مقدَّم (رَبّ ) وارد شده و آن را ظاهراً مجرور كرده است، اما چون مفعولٌبهِ فعل متعدّىِ «يَرْهَبُونَ » است، محلّاً منصوب به شمار مى رود.

ص: 418


1- . مريم/ 98.
2- . بقره/ 91.
3- . اعراف/ 154.
د) حرف جرّ زائد «كَ -»

آخرين حرف جرّ اصلى كه گاه در مقام حرف جرّ زائد به كار مى رود، حرف «كَ -» است. اين حرف تنها هنگامى زائد است كه پس از فعل ناقصِ «لَيْسَ » و پيش از واژۀ «مِثْل» به كار رود. در اين صورت، حرف «كَ -» زائد و بيانگر مفهوم تأكيد است و به همين دليل واژۀ «مثل»، هر چند ظاهراً مجرور به حرف جرّ زائد «كَ -» است، اما بنا بر اينكه خبر فعل ناقصِ «لَيسَ » است، محلّاً منصوب به شمار مى رود؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءٌ ) (1)«لَيْس» فعل ناقص، «شَيءٌ » اسم مؤخر «لَيسَ » و «كَمِثلِهِ » خبر مقدّم آن است. حرف «كَ -» نيز زائد است كه خبر را ظاهراً مجرور كرده است.

نمونه هايى از كاربرد حروف جرّ زائد در قرآن كريم

1. (وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي اَلْأَرْضِ إِلاّ عَلَى اَللّهِ رِزْقُها) (2)(←دابَّةٌ : مبتدا)

2. (وَ كَفى بِاللّهِ وَلِيًّا وَ كَفى بِاللّهِ نَصِيراً) (3)(←اللهُ : فاعل)

3. (مَا اِتَّخَذَ اَللّهُ مِنْ وَلَدٍ) (4)(←وَلَداً: مفعولٌبه)

4. (وَ ما يُعَلِّمانِ مِنْ أَحَدٍ حَتّى يَقُولا إِنَّما نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلا تَكْفُرْ) (5)(←أحداً: مفعولٌبه)

5. (أَ لَيْسَ اَللّهُ بِأَحْكَمِ اَلْحاكِمِينَ ) (6)(←أحْكمَ : خبر «لَيسَ »)

6. (وَ مَا اَللّهُ بِغافِلٍ عَمّا تَعْمَلُونَ ) (7)(←غافلاً: خبر «ما» ى شبيه به «لَيسَ »)

ص: 419


1- . شورى/ 11.
2- . هود/ 6.
3- . نساء/ 45.
4- . مؤمنون/ 91.
5- . بقره/ 102.
6- . تين/ 8.
7- . بقره/ 149.

7. (أَ وَ لَيْسَ اَلَّذِي خَلَقَ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضَ بِقادِرٍ عَلى أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ ) (1)(←قادراً: خبر «لَيسَ »)

8. (ما تَرى فِي خَلْقِ اَلرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ فَارْجِعِ اَلْبَصَرَ هَلْ تَرى مِنْ فُطُورٍ) (2)(←تفاوتاً: مفعولٌبه)؛ (←فُطوراً: مفعولٌبه)

چكيده

✓حروف جرّ «بِ -»، «مِن»، «لِ -» و «كَ -» در برخى از موارد زائد تلقّى مى شوند كه در اين صورت، تنها بيانگر مفهوم تأكيدند.

✓حرف جرّ «بِ -» در مواردى زائد تلقّى مى شود كه مهم ترين آنها عبارت اند از:

1. پيش از خبر «لَيسَ » و «ما» ى شبيه به «لَيسَ »؛

2. پس از فعل لازم «كَفَى» همراه با فاعل آن؛

3. پيش از واژۀ «حَسْبُ » در جايگاه مبتدا؛

4. همراه با واژه هاى «عَيْن» و «نَفْس» براى بيان تأكيد.

✓شرط زائد بودن حرف جرّ «مِن» آن است كه اولاً مسبوق به نفى، نهى يا استفهام به «هَل» باشد و ثانياً اسم مجرور آن، نكره باشد.

✓حرف جرّ «لِ -» تنها هنگامى زائد است كه همراه با عامل متعدّى و پيش از مفعولٌبه، به كار رفته باشد كه در اين صورت، آن را «لام تقويت» مى نامند.

✓حرف جرّ «كَ -» تنها هنگامى زائد است كه پس از «لَيسَ » و به همراه واژۀ «مِثل» به كار رفته باشد.

ص: 420


1- . يس/ 81.
2- . ملك/ 3.

تمرين

الف) در روايات شريف زير حروف جرّ زائد را مشخّص كنيد.

1. «اِزْهَدْ في الدّنيا يُبَصِّرْكَ اللهُ عَوْراتِها ولا تَغْفُلْ فَلَسْتَ بَمَغْفُولٍ عَنْكَ ».(1)

2. «ثُمَّ تَرِدُ تلكَ القضيّةُ بعينِها على غيرِه فيَحكُمُ فيها بِخِلافِهِ ».(2)

ب) در كدام يك از آيات مبارك زير، پس از حرف جرّ، «ما» ى زائد به كار رفته است ؟

1. (عَمَّ (عن ما) يَتَساءَلُونَ * عَنِ اَلنَّبَإِ اَلْعَظِيمِ ) (3)

2. (رُبَما يَوَدُّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ كانُوا مُسْلِمِينَ ) (4)

3. (وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ) (5)

4. (إِنَّ اَلْمُتَّقِينَ فِي ظِلالٍ وَ عُيُونٍ وَ فَواكِهَ مِمّا يَشْتَهُونَ ) (6)

ج) در ابيات زير، «ب -» جارّۀ زائد را مشخّص كنيد.

ولَيسَ أخوكَ الدّائمُ العهدِ بالّذي *** يَذُمُّكَ إن وَلَّى ويُرضِيكَ مُقْبلاً

وما كلُّ ذي لُبٍّ بِمُؤتِيكَ نُصْحَهُ *** وما كُلُّ مُؤْتٍ نُصْحَهُ بِلَبِيب

د) در كدام يك از آيات مبارك زير، حرف جرّ زائد «بِ -» به كار رفته است ؟

1. (وَ لِلّهِ اَلْأَسْماءُ اَلْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها) (7)

2. (إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَكُمْ بِاتِّخاذِكُمُ اَلْعِجْلَ ) (8)

ص: 421


1- . نهج البلاغه، حكمت 391.
2- . همان، خطبۀ 18.
3- . نبأ/ 1-2.
4- . حجر/ 2.
5- . شورى/ 30.
6- . مرسلات/ 40-41.
7- . اعراف/ 180.
8- . بقره/ 54.

3. (وَ لَقَدْ نَصَرَكُمُ اَللّهُ بِبَدْرٍ وَ أَنْتُمْ أَذِلَّةٌ ) (1)

4. (وَ ما رَبُّكَ بِظَلاّمٍ لِلْعَبِيدِ) (2)

5. (وَ إِذا مَرُّوا بِهِمْ يَتَغامَزُونَ ) (3)

6. (أَ لَيْسَ اَللّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ ) (4)

ص: 422


1- . آل عمران/ 123.
2- . فصلّت/ 46.
3- . مطففّين/ 30.
4- . زمر/ 36.

درس سى و دوم: حروف جر (3)

هدف درس

✓آشنايى با مهم ترين معانى حروف جرّ «بِ -، تَ -، كَ -، وَ، لِ -، مُنْذُ و مُذْ».

مهم ترين معانى حروف جر (1)

1. حرف جرّ «بِ -»
1. الصاق

معناى اصلى حرف جرّ «بِ -» الصاق است كه به معناى تماس و برخورد با شىء يا فرد ديگر است. الصاق هم مى تواند حقيقى و هم مى تواند مجازى باشد؛ براى نمونه در جملۀ «أمْسَكْتُ بِثَوْبِهِ »؛ پيراهن او را به دست گرفتم، الصاق حقيقى است؛ زيرا، تماس و برخورد با جامه (پيراهن) جنبۀ حقيقى دارد و از اين رو درست است كه «بِ -» در آن در معناى الصاق حقيقى به كار رفته است. اما در جملۀ «مَرَرْتُ بِزَيدٍ» حرف جرّ «بِ -» در معناى الصاق مجازى به كار رفته است؛ زيرا مفهوم آن، اين است كه «به زيد برخورد كردم» يا «از كنار

ص: 423

زيد گذشتم» و اين به آن معنا است كه در آن هنگام، مكانِ حضور فاعل (تُ ) به مكانِ حضور مجرور به حرف جرّ «ب -» (زيد) متّصل بوده است.

2. تعديه

يكى ديگر از مهم ترين معانى حرف جرّ «بِ -»، كه در قياس با معناى الصاق جنبۀ فرعى دارد، تعديه است؛ به اين معنا كه اين حرف مى تواند برخى افعال لازم را متعدّى كند؛ براى نمونه در عبارت «ذَهَبَ أحمَدُ»؛ احمد رفت، فعل «ذَهَبَ » لازم است، اما اگر گفته شود: «ذَهَبَ أحمَدُ بِعَليٍّ »؛ احمد على را برد، فعل «ذَهَبَ » با حرف جرّ «بِ -» متعدّى شده است؛ از اين رو «عليٍّ » در معنا براى فعل متعدّىِ «ذَهَبَ بِ -»، مفعولٌبه به شمار مى رود؛ هر چند از لحاظ اعرابى مجرور به حرف جرّ است. چنان كه در آيۀ مبارك (ذَهَبَ اَللّهُ بِنُورِهِمْ ) (1) واژۀ «نُورِ» در معنا مفعولٌبه فعل «ذَهَبَ بِ -» است، ولى در ظاهر مجرور به حرف جرّ تلقّى مى شود. بنابراين در اين موارد مى توان گفت: حرف جرّ «بِ -» حرف تعديه است.

3. سببيّت

يكى ديگر از معانى حرف جرّ «بِ -» سببيت (تعليل) است؛ به اين معنا كه اين حرف در برخى مواضع به معناى «به سببِ » يا «به علّتِ » به كار مى رود كه همان معناى سببيت (تعليل) است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (يا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَكُمْ بِاتِّخاذِكُمُ اَلْعِجْلَ ) (2) حرف جرّ «بِ -»، در معناى سببيت يا تعليل به كار رفته است؛ زيرا معناى آيه چنين است: اى قوم من، شما با (به سبب) گوساله پرستى تان به خود ستم روا داشتيد.

ص: 424


1- . بقره/ 17.
2- . بقره/ 54.
4. استعانت

يكى ديگر از معانى حرف جرّ «بِ -» استعانت است؛ به اين معنا كه هرگاه حرف جرّ «بِ -» به معناى «با» يا «به وسيلۀ» به كار رود، در حقيقت به معناى استعانت به كار رفته است؛ اين در هنگامى است كه «بِ -» بر ابزار انجام فعل وارد شود؛ براى نمونه در جملۀ «كَتَبتُ بِقَلَمي»؛ با [كمك] قلمم نوشتم، قلم ابزار نگارش است و «بِ -» در معناى استعانت به كار رفته است؛ همچنين بنا بر اعتقاد بسيارى از مفسّران در آيۀ مبارك (بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ ) ، «بِ -» در معناى استعانت (طلب كمك و مساعدت) به كار رفته است.(1)

5. مصاحبت

يكى ديگر از معانى حرف جرّ «بِ -» مصاحبت (همراهى) است كه در اين صورت در معناى «با» يا «همراه با» به كار مى رود؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (اِهْبِطْ بِسَلامٍ مِنّا وَ بَرَكاتٍ عَلَيْكَ ) (2) حرف جرّ «بِ -» در معناى مصاحبت به كار رفته است؛(3) بنابراين معناى آيه چنين است: اى نوح، همراه با سلام و رحمت الهى فرود آى.

6. مقابله

معناى ديگر حرف جرّ «بِ -»، مقابله است. در اين صورت «بِ -» در معناى «در مقابلِ » به كار مى رود؛ براى نمونه در جملۀ «بِعتُ هَذا بِهَذا»؛ اين [شىء] را در مقابل [اين شىء] فروختم، «ب -» در معناى مقابله به كار رفته است؛ چنان كه به نظر مى رسد حرف جرّ «بِ -» در

ص: 425


1- . براى نمونه ر. ك: أبو على الفضل بن الحسن الطبرسىّ ، مجمع البيان فى تفسير القرآن، ج 1، ص 92؛ ابن هشام الأنصارىّ ، مغنى اللبيب عن كتب الأعاريب، ج 1، ص 103.
2- . هود/ 48.
3- . ر. ك: ابن هشام الأنصارىّ ، پيشين، ج 1، ص 103.

آيۀ مبارك (اُدْخُلُوا اَلْجَنَّةَ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ) (1) به معناى «مقابله» به كار رفته است. در اين صورت، مفهوم آيه آن است كه: در مقابل كارهاى نيكى كه انجام مى داديد، [اكنون] وارد بهشت شويد.

7. قسم

معناى ديگر حرف جرّ «بِ -» قسم است. به اين معنا كه در برخى موارد، حرف جرّ «بِ -» در معناى «سوگند به» به كار مى رود و در اين صورت، حرف قسم است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (لا أُقْسِمُ بِهذَا اَلْبَلَدِ) (2)«بِ -» حرف قسم است؛ بنابراين مفهوم آيه چنين است: «سوگند به اين سرزمين/ شهر».

8. ظرفيّت

يكى ديگر از معانى حرف جرّ «بِ -» ظرفيت است؛ به اين معنا كه در برخى موارد، تفاوتى ميان به كار بردن حرف جرّ «بِ -» و حرف جرّ «في» از نظر معنايى وجود ندارد و هر دو به يك معنا به كار مى روند؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (وَ لَقَدْ نَصَرَكُمُ اَللّهُ بِبَدْرٍ) (3) حرف «بِ -» در معناى ظرفيت به كار رفته است؛ بر اين اساس «بِبَدْرٍ» به معناى «في بَدْرٍ» است.

9. تبعيض

معناى ديگر حرف جرّ «بِ -»، تبعيض است؛ به اين معنا كه در برخى موارد «بِ -» به معناى «مِن» به كار مى رود. در اين صورت «مِن»، حرف تبعيض و بيان كنندۀ مفهوم بعضيّت است كه به معناى «برخى، دسته اى، از جملۀ» و معانى ديگرى از اين قبيل به كار مى رود. به

ص: 426


1- . نحل/ 32.
2- . بلد/ 1.
3- . آل عمران/ 123.

همين ترتيب، گاه حرف جرّ «بِ -» مفهوم بعضيّت دارد؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (عَيْناً يَشْرَبُ بِها عِبادُ اَللّهِ ) (1) حرف جرّ «بِ -» بنابر اعتقاد گروهى از نحويان و مفسران قرآن كريم، بيان كنندۀ مفهوم بعضيّت است(2) كه بر اين اساس معناى آيه چنين است: «چشمه اى كه بندگان خدا [جرعه هايى] از آن مى نوشند»، يعنى، «بِ -» در اين آيۀ مبارك به معناى «مِن» به كار رفته است.

10. استعلاء

يكى ديگر از معانى حرف جرّ «بِ -»، استعلاء است. «استعلاء» در لغت به معناى طلب برترى و بلندى است. حرفى كه معناى اصلى آن استعلاء است، حرف جرّ «عَلَى» است كه در زبان فارسى مفهوم «بَر» را به ذهن مى رساند. در عين حال، در برخى از موارد استثنايى، «بِ -» به معناى حرف جرّ «على» به كار رفته است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (وَ مِنْهُمْ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِدِينارٍ لا يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ ) ؛(3) عده اى از آنان هستند كه اگر آنان را بر دينارى بگمارى، آن را به تو برنخواهند گرداند، «بِدينارٍ» به معناى «عَلَى دينارٍ» است؛(4) يعنى حرف جرّ «بِ -» به معناى «عَلَى» كه بيان كنندۀ مفهوم استعلاء است، به كار رفته است.

نمونه هايى از كاربرد حرف جرّ «بِ -» در قرآن كريم

- (وَ إِنْ يَمْسَسْكَ اَللّهُ بِضُرٍّ فَلا كاشِفَ لَهُ إِلاّ هُوَ) (5)← الصاق

- (وَ إِذا مَرُّوا بِهِمْ يَتَغامَزُونَ ) (6)← الصاق

ص: 427


1- . انسان/ 6.
2- . ر. ك: همان، ج 1، ص 105.
3- . آل عمران/ 75.
4- . ر. ك: همان، ج 1، ص 104.
5- . انعام / 17.
6- . مطفّفين/ 30.

- (فَبِما نَقْضِهِمْ مِيثاقَهُمْ لَعَنّاهُمْ ) (1)← سببيّت

- (لا أُقْسِمُ بِيَوْمِ اَلْقِيامَةِ * وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اَللَّوّامَةِ ) (2)← قسم

- (إِلاّ آلَ لُوطٍ نَجَّيْناهُمْ بِسَحَرٍ) (3)← ظرفيّت

- (وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ اَلْغَرْبِيِّ ) (4)← ظرفيّت

- (فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ يَكْتُبُونَ اَلْكِتابَ بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هذا مِنْ عِنْدِ اَللّهِ ) (5)← استعانت

- (وَ اِمْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ ) (6)← تبعيض

- (وَ قَدْ دَخَلُوا بِالْكُفْرِ) (7)← مصاحبت

- (مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها) (8)← تعديه

- (فَكُلاًّ أَخَذْنا بِذَنْبِهِ فَمِنْهُمْ مَنْ أَرْسَلْنا عَلَيْهِ حاصِباً) (9)← سببيّت

- (اَلَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ ) (10)← استعانت

2. حرف جرّ «تَ -»

حرف جرّ «تَ -» تنها يك معنا دارد و آن قَسَم است. اين حرف مخصوص اسم جلالۀ «الله» است و با هيچ اسم ديگرى در مقام حرف قَسَم به كار نمى رود؛ براى نمونه در آيۀ مبارك

ص: 428


1- . مائده/ 13.
2- . قيامت/ 1 و 2.
3- . قمر/ 34.
4- . قصص/ 44.
5- . بقره/ 79.
6- . مائده/ 6.
7- . مائده/ 61.
8- . انعام/ 160.
9- . عنكبوت/ 40.
10- . علق/ 4.

(وَ تَاللّهِ لَأَكِيدَنَّ أَصْنامَكُمْ ) (1) حرف جرّ «تَ -» در معناى قسم و همراه با اسم جلالۀ «الله» به كار رفته است؛ از اين رو معناى آيه چنين است: «به خدا سوگند كه بتهاى شما را درهم خواهم شكست».

3. حرف جرّ «كَ -»

اصلى ترين معناى حرف جرّ «كَ -» تشبيه است كه در اين صورت به معناى «مانندِ» و «مثلِ » به كار مى رود؛ مانند جملۀ «العِلمُ كَالنُّورِ»؛ دانش مانند نور است. در عين حال، حرف جرّ «كَ -» معانى ديگرى نيز دارد كه مهم ترين آنها تعليل يا بيان علت است. نكتۀ مهم در اين زمينه آنكه «كَ -» به تنهايى بر تعليل دلالت نمى كند و بايد با حرف مصدرى «ما» همراه باشدكه در اين صورت، حرف جرّ «كَ -» بيانگر مفهوم تعليل است. توضيح آنكه هرگاه حرف جرّ «لِ -» به معناى «به دليلِ » و «به علتِ » به كار رفته باشد، به آن حرف تعليل مى گويند؛ چنان كه در مواردى كه پس از حرف جرّ «كَ -»، «ما» ى مصدريه به كار رود، حرف جرّ «كَ -»، كافِ تعليل به شمار مى رود(2) و در اين صورت با «لام» تعليل هم معنا است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (وَ اُذْكُرُوهُ كَما هَداكُمْ ) (3) حرف جرِ «كَ -» مفهوم تعليل دارد و پس از آن، «ما» ى مصدريه به كار رفته است؛ بنابراين مفهوم آيه چنين است: «وَ اذكُرُوهُ لِهِدايَتِهِ إيّاكُم»؛ خدا را ياد كنيد؛ چون شما را هدايت كرد.(4)

ص: 429


1- . انبياء/ 57.
2- . با اين همه، «كَما» در همۀ موارد، مشتمل بر «ما» ى مصدريه و مفهوم تعليل نيست؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ ) (اعراف/ 29) و روايت شريف «صَلُّوا كَما رَأيْتُمُونِي اُصَلِّي» (سنن دارقطنى، ج 1، ص 280)، «كما» مشتمل بر «ما» ى موصوله است و هدف از به كار بردن آن، بيان علّت نيست.
3- . بقره/ 198.
4- . با اين همه، هرگاه «ما» ى پس از كاف جارّه، مصدريه نباشد، زائد به شمار مى رود؛ مانند آيۀ مبارك (إِنّا أَرْسَلْنا إِلَيْكُمْ رَسُولاً شاهِداً عَلَيْكُمْ كَما أَرْسَلْنا إِلى فِرْعَوْنَ رَسُولاً) (مزّمّل/ 15).
4. حرف جرّ «وَ»

حرف جرّ «وَ» دقيقاً مانند حرف جرّ «تَ -» تنها يك معنا دارد و آن قَسَم است كه به معناى «سوگند به» به كار مى رود؛ با اين تفاوت كه حرف جرّ «تَ -» تنها اسم جلالۀ «الله» را مجرور مى كند، اما واو قسم به اسم جلالۀ «الله» اختصاص ندارد و با ساير اسمها نيز مى تواند در مقام حرف جرّ به كار رود. در عين حال، «واو» قسم (جارّه) تنها مى تواند اسم ظاهر را مجرور كند و از مجرور كردن ضماير ناتوان است. مانند آيۀ مبارك (وَ اَلتِّينِ وَ اَلزَّيْتُونِ وَ طُورِ سِينِينَ وَ هذَا اَلْبَلَدِ اَلْأَمِينِ ) ؛(1) سوگند به [ميوۀ] انجير؛ سوگند به [ميوۀ] زيتون؛ سوگند به طور سينا و سوگند به اين سرزمين/ شهر ايمنى بخش.

5. حرف جرّ «لِ -»

«لام» جارّه (لِ -) در اصل به معناى مالكيت يا اختصاص است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (لِلّهِ ما فِي اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ ) (2)«لام» جارّه در معناى مالكيت به كار رفته و بنابراين مفهوم آيه اين است كه هر آنچه در آسمان و زمين قرار دارد، از آنِ خداوند است. همچنين در آيۀ مبارك (وَ أُزْلِفَتِ اَلْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِينَ ) (3)«لام» جارّه به معناى اختصاص است. فعل «اُزْلِفَتْ » از واژۀ «زُلْفَى» به معناى «قُرْب» گرفته شده و يعنى: «نزديك آورده شد»؛ بنابراين مفهوم آيه چنين است كه بهشت براى پرهيزكاران نزديك آورده شد/ مى شود.

يكى ديگر از معانى حرف جرِّ «لِ -» تعليل است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (لِإِيلافِ قُرَيْشٍ ) (4)«لام» جارّه به معناى تعليل به كار رفته و مفهوم آيه چنين است: به دليل ايجاد انس و الفت ميان قريش.

ص: 430


1- . تين/ 3-1.
2- . بقره/ 284.
3- . شعراء/ 90.
4- . قريش/ 1.

يكى ديگر از معانى حرف جرّ «لِ -» ظرفيت است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (أَقِمِ اَلصَّلاةَ لِدُلُوكِ اَلشَّمْسِ إِلى غَسَقِ اَللَّيْلِ ) (1)«لام» جارّه به معناى «بَعدَ» به كار رفته است و مفهوم آيه اين است كه «نماز را بعد از زوال خورشيد تا پيش از تاريكى شب به پا دار». چنان كه در آيۀ مبارك (وَ نَضَعُ اَلْمَوازِينَ اَلْقِسْطَ لِيَوْمِ اَلْقِيامَةِ ) (2) حرف جرّ «لِ -» بر مفهوم ظرفيّت دلالت دارد و مفهوم آن اين است: «در روز قيامت ترازوهاى قسط را برپا مى داريم» كه حرف جرّ «لِ -» در آن به معناى «في» به كار رفته و مشتمل بر معناى ظرفيت است.

افزون بر اين، يكى از معانى حرف جرّ «لِ -» تبليغ و اعلام است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي اَلْأَرْضِ خَلِيفَةً ) (3) حرف جرّ «لِ -» پس از فعل «قالَ » به كار رفته است كه بر مفهوم اعلام و تبليغ دلالت دارد(4) و مفهوم آيه اين است: «هنگامى كه پروردگار تو به ملائكه اعلام كرد كه من در زمين جانشينى براى خود قرار مى دهم».

6 و 7. حروف جرّ «مُنْذُ» و «مُذْ»

معناى اصلى حروف جرّ «مُنْذُ» و «مُذْ» ابتدائيّتِ زمانى است و از اين نظر با حرف جرّ «مِن» كه گاه بر ابتداى غايت(5) دلالت دارد، مشابه اند. در عين حال، «مُنْذُ» و «مُذْ» تنها بر ابتداى غايت زمانى دلالت دارند، ولى «مِن» هم بر ابتداى غايت زمانى و هم بر ابتداى غايت مكانى؛ براى نمونه در عبارت «سافَرتُ مِن طَهرانَ إلى قُم» مسافرت جنبۀ مكانى دارد

ص: 431


1- . اسراء/ 78.
2- . انبياء/ 47.
3- . بقره/ 30.
4- . بعضى از دانشمندان، يكى ديگر از معانى حرف جرّ «لِ -» را دلالت بر مفهوم قسم همراه با تعجّب مى دانند؛ براى نمونه در جملۀ «لِلّهِ لا يُؤَخَّرُ الأجَلُ »، «لِ -» بر مفهوم قسم دلالت دارد و بنابراين معناى جمله آن است كه: به خدا سوگند كه اجل به تعويق نمى افتد؛ ر. ك: الأسفرائينىّ ، اللُباب فى علم الإعراب، ص 153.
5- . ابتداى غايت به معناى ابتداى قصد و هدف است.

و ابتداى غايت، تهران است كه با «مِن» بيان شده است و در عبارت «بَقِيتُ هُنا مِنَ الصَّباحِ حَتَّى المَساءِ »؛ من در اينجا از صبح تا عصر باقى ماندم، «مِن» به خاطر همراهى با واژۀ «الصّباح» بر ابتداى غايت زمانى دلالت دارد، اما در عبارت «ما رَأيتُكَ مُنْذُ (مُذْ) يَومِ الجُمُعَةِ » حروف «مُنْذُ» و «مُذْ» در معناى ابتداى غايتِ زمانى به كار رفته اند و مفهوم جمله اين است: «از روز جمعه تاكنون تو را نديده ام».

نكتۀ ديگر اينكه در جملاتى كه «مُنْذُ» و «مُذْ» به كار مى روند، مفهومِ «از زمانى در گذشته تا زمانِ حال» وجود دارد؛ بنابراين مفهوم جملۀ «ما رَأيتُكَ مُنْذُ يَومِ الجُمُعَةِ » اين است: «از روز جمعه تاكنون تو را نديده ام». افزون بر اين، هرگاه پس از «مُنْذُ» و «مُذْ» واژه اى دالّ بر زمانِ حال به كار رفته باشد، «مُنْذُ» و «مُذْ» بيانگر مفهوم ظرفيت اند و با حرف جرّ «في» مترادف اند؛ براى نمونه در عبارت «ما رَأيتُهُ مُنْذُ (مُذْ) يَوْمِنا» حروف «مُنْذُ» و «مُذْ» دقيقاً به معناى «في» به كار رفته اند؛(1) بنابراين مفهوم جمله اين است: «من او را امروز يا حالا نديده ام».

نمونه هايى از كاربرد حروف جرّ «تَ -، كَ -، وَ، لِ -، مُنْذُ و مُذْ» در قرآن كريم و نهج البلاغه

- (قالُوا تَاللّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اَللّهُ عَلَيْنا وَ إِنْ كُنّا لَخاطِئِينَ ) (2)← قَسَم

- (قالُوا تَاللّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلالِكَ اَلْقَدِيمِ ) (3)← قَسَم

- (وَ ما أَمْرُنا إِلاّ واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ) (4)← تشبيه

ص: 432


1- . ابن هشام در اين باره مى گويد: «مُذْ» و «مُنْذُ» هرگاه بر اسم قابل شمارش وارد شوند، به معناى «مِنْ و إلَى» به شمار مى روند؛ چنان كه هرگاه «مُذْ» و «مُنْذُ» در جمله اى به كار روند كه زمان آن حاضر باشد، به معناى «فِي» به شمار مى روند؛ ر. ك: مغنى اللبيب عن كتب الأعاريب، ج 1، ص 335.
2- . يوسف/ 91.
3- . يوسف/ 95.
4- . قمر/ 50.

- (يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَ اَلْأَذى كَالَّذِي يُنْفِقُ مالَهُ رِئاءَ اَلنّاسِ ) (1)← تشبيه

- (وَ اَلْعَصْرِ * إِنَّ اَلْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ) (2)← قسم

- (وَ اَلْفَجْرِ * وَ لَيالٍ عَشْرٍ * وَ اَلشَّفْعِ وَ اَلْوَتْرِ * وَ اَللَّيْلِ إِذا يَسْرِ) (3)← قسم

- (اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ اَلْعالَمِينَ ) (4)← اختصاص

- (وَ اَللّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَزْواجِكُمْ بَنِينَ وَ حَفَدَةً وَ رَزَقَكُمْ مِنَ اَلطَّيِّباتِ ) (5)← مالكيّت

- (إِنّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ اَلْكِتابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ اَلنّاسِ بِما أَراكَ اَللّهُ ) (6)← تعليل

- (وَ نَضَعُ اَلْمَوازِينَ اَلْقِسْطَ لِيَوْمِ اَلْقِيامَةِ ) (7)← ظرفيّت

- «وَتُشيرُ الآلاتُ إلى نَظائِرِها مَنَعَتْها مُنذُ القِدَمِيَّة وَحَمَتْها قَدُ الأزَلِيَّة».(8)← ابتداى غايت

- «ما شَكَكْتُ في الحَقِّ مُذ اُريتُهُ ».(9)← ابتداى غايت

چكيده

✓معناى اصلى حرف جرّ «بِ -» الصاق است كه خود بر دو نوع است: الصاق حقيقى و الصاق مجازى.

ص: 433


1- . بقره/ 264.
2- . عصر/ 2-1.
3- . فجر/ 4-1.
4- . حمد/ 2.
5- . نحل/ 72.
6- . نساء/ 105.
7- . انبياء/ 47.
8- . نهج البلاغه، خطبۀ 186.
9- . همان، حكمت 184.

✓مهم ترين معانى فرعى حرف جرّ «بِ -» عبارت اند از: تعديه، سببيت، استعانت، مصاحبت، مقابله، قسم، ظرفيت، تبعيض و استعلاء.

✓حرف جرّ «تَ -» تنها بيانگر مفهوم قَسَم است و كاربرد آن به اسم جلالۀ «الله» اختصاص دارد.

✓معناى اصلى حرف جرّ «كَ -» تشبيه و معناى ديگر آن تعليل است.

✓«واو» جارّه تنها بر معناى قسم دلالت دارد و تنها مى تواند اسم هاى ظاهر را مجرور كند.

✓معناى اصلى «لام» جارّه، مالكيت و اختصاص؛ و معانى ديگر آن تعليل، ظرفيت و تبليغ (اعلام) است.

✓معناى اصلى حروف جرّ «مُنْذُ» و «مُذْ» ابتدائيّت زمانى و معناى ديگر آنها ظرفيت است.

تمرين

الف) در عبارات زير معانى حرف جرّ «بِ -» را بنويسيد.

1. (اَلصّابِرِينَ وَ اَلصّادِقِينَ وَ اَلْقانِتِينَ وَ اَلْمُنْفِقِينَ وَ اَلْمُسْتَغْفِرِينَ بِالْأَسْحارِ) (1)

2. (وَ شَجَرَةً تَخْرُجُ مِنْ طُورِ سَيْناءَ تَنْبُتُ بِالدُّهْنِ ) (2)

3. (وَ لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى اَلتَّهْلُكَةِ ) (3)

4. (سُبْحانَ اَلَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرامِ إِلَى اَلْمَسْجِدِ اَلْأَقْصَى) (4)

ص: 434


1- . آل عمران/ 17.
2- . مومنون/ 20.
3- . بقره/ 195.
4- . اسراء/ 1.

5. (وَ آتَيْناهُ مِنَ اَلْكُنُوزِ ما إِنَّ مَفاتِحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَةِ أُولِي اَلْقُوَّةِ ) (1)

ب) در عبارات زير، حرف جرّ «بِ -» در كدام معنا به كار رفته است ؟

1. بِعْتُكَ هذا الثَّوْبَ بهذه الدَّنانير.

2. البَخيلُ مَنْ بَخِلَ بالسَّلامِ .(2)

ج) معانى حروف جرّ به كار رفته در عبارت هاى زير را بنويسيد.

1.

فَقالَ لَهُ : قُمْ يا علىٌّ فَإنَّنى *** رَضِيتُكَ مِن بَعدي إماماً وهادياً

2. مَضَى لِسَبيلِهِ .

3. الفَصاحةُ لِقُريشٍ .

4. علىٌّ كالأسدِ.

5. (فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَ لا تَكُنْ كَصاحِبِ اَلْحُوتِ إِذْ نادى وَ هُوَ مَكْظُومٌ ) (3)

6. (إِنَّ فِي ذلِكَ لَعِبْرَةً لِمَنْ يَخْشى ) (4)

7. ما رَأيْتُ صديقي مُنْذُ يومِ السّبتِ الماضي.

د) در آيات مبارك زير، حروف جرّ «لِ -» و «كَ -» در كدام معنا به كار رفته است ؟

1. (لا يُجَلِّيها لِوَقْتِها إِلاّ هُوَ) (5)

2. (أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ اَلطِّينِ كَهَيْئَةِ اَلطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اَللّهِ ) (6)

ص: 435


1- . قصص/ 76.
2- . الشيخ الصدوق، معانى الأخبار، ص 246.
3- . قلم/ 48.
4- . نازعات/ 26.
5- . اعراف/ 187.
6- . آل عمران/ 49.

درس سى و سوم: حروف جر (4)

مهم ترين معانى حروف جر (2)

هدف درس

اشاره

آشنايى با:

✓معانى حروف جرّ «خَلا، حاشا، عَدا، رُبَّ ، مِن، عَلَى، في، عَن، حَتّى و إلى»؛

8، 9 و 10. حروف جرّ «خَلا، حاشا و عَدا»

به مناسبت شباهت لفظى و معنوىِ حروف سه گانۀ «خَلا، حاشا و عَدا»، معناى آنها را در كنار يكديگر مى آوريم. چنان كه در مبحث استثناء مطرح است، «خَلا، حاشا و عَدا» گاه سه فعل اند كه فاعل و مفعول ندارند و به معناى «إلاّ» به كار مى روند. هرگاه اين سه واژه، فعل استثناء باشند، اسمِ پس از آنها، يعنى مستثنى، بايد منصوب باشد، نه مجرور. با اين همه، گاه در متون عربى، اسمِ به كاررفته پس از اين سه واژه، مجرور است در اين صورت، اين ادوات، حروف جرّند. بنابراين، اگر پس از اين واژه ها، اسم منصوب به كار رود، اين واژه ها افعال استثناء به شمار مى روند، و چنانچه پس از آنها اسم مجرور به كار رود، حروف جرّ تلقّى مى شوند.

نكتۀ مهم آنكه كه اگر پيش از «خَلا» و «عَدا»، حرف «ما» به كار رود، لزوماً فعل استثناء به

ص: 436

شمار مى روند و نمى توانند اسمِ پس از خود را در مقام حروف جرّ، مجرور كنند؛(1) مانند بيت:

ألا كلُّ شيءٍ ما خَلا اللهَ باطلٌ *** وكُلُّ نَعيمٍ لا محالةَ زائلٌ

كه در آن اسم جلالۀ «الله» چون پس از «ما خلا» (از ادات استثناء) قرار گرفته، منصوب شده است و كاربرد آن به صورت اسم مجرور (اللهِ ) درست نيست.

بر اين اساس، در مواردى اين واژه ها مى توانند در مقام حروف جرّ به كار روند كه حرف «ما» پيش از آنها به كار نرفته باشد؛ اما در اين حالت نيز ادوات مورد بحث لزوماً حرف جرّ نيستند، بلكه هم مى توانند در مقام حرف جرّ به كار روند و هم در مقام فعل استثناء.

در عين حال، معناى مشترك اين سه حرف، همان استثناء است؛ يعنى، معناى آنها چه هنگامى كه در مقام حروف جر به كار مى روند و چه هنگامى كه در مقام فعل استثناء به كار مى روند، يكسان است. بنابراين، از نظر معنايى تفاوتى، ميان حالت حرف جرّ بودن و حالت فعل استثناء بودن اين واژه ها، وجود ندارد. به عبارت ديگر، مفهوم عبارت «جاءَ الطَّلَبَةُ خَلا (حاشا/ عَدا) محمّدٍ» با مفهوم عبارت «جاءَ الطَّلبةُ (خَلا/ حاشا/ عَدا) محمّداً» يكسان است و در هر دو عبارت، منظور اين است كه همۀ دانشجويان آمدند، به جز محمد.

11. حرف جرّ «رُبَّ »

«رُبَّ » به دو معناى متفاوت، يعنى تقليل و تكثير، به كار مى رود و دربارۀ اينكه كدام يك از اين دو معنا اصلى و كدام يك فرعى است، اختلاف وجود دارد. با اين همه، به نظر مى رسد اين تفاوت، بستگى بسيارى به ارادۀ متكلّم و سياق جمله دارد. بر اين اساس، «رُبَّ » در جملۀ «رُبَّ رجُلٍ مؤمنٍ لَقيتُ »، مى تواند به معناى تقليل باشد كه در اين صورت، معناى آن اين است كه «چه اندك اند مردانِ مؤمنى كه [در زندگى] ديده ام»؛ حال آنكه در روايت

ص: 437


1- . «ما» با «حاشا» به كار نمى رود.

شريف «رُبَّ تالٍ لِلْقُرآنِ والقُرْآنُ يَلْعَنُهُ »(1)، «رُبَّ » مفيد مفهوم تكثير است و بنابر اين به اين معنا است: چه بسيارند كسانى كه قرآن تلاوت مى كنند، حال آنكه قرآن آنان را لعن مى كند.

12. حرف جرّ «مِن»
اشاره

مفهوم اصلى حرف جرّ «مِن»، ابتداى غايت (اعمّ از زمانى و مكانى) است؛ به عبارت ديگر، حرف «مِن»، هم مى تواند بر معناى ابتدائيّت زمانى دلالت داشته باشد و هم بر معناى ابتدائيّت مكانى. براى نمونه، در آيۀ مبارك (لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَى اَلتَّقْوى مِنْ أَوَّلِ يَوْمٍ أَحَقُّ أَنْ تَقُومَ فِيهِ ) (2)«مِن» بر ابتدائيّت زمانى دلالت مى كند. و مفهوم آيه آن است كه «مسجدى كه از آغاز بر پايۀ تقوا بنيان گذارى شده، سزاوارتر است كه تو در آن اقامۀ نماز كنى».

در مقابل، در آيۀ مبارك (وَ جاءَ مِنْ أَقْصَا اَلْمَدِينَةِ رَجُلٌ يَسْعى ) ،(3) حرف «مِن» بر ابتدائيّت مكانى دلالت مى كند و مفهوم آيه اين است كه: از دورترين نقطۀ آن شهر، مردى آمد كه شتاب مى كرد.

حرف جرّ «مِنْ » معانى ديگرى نيز دارد كه مهم ترين آنها عبارت اند از:

1. تبعيض؛ نشانۀ كاربرد «مِن» در معناى تبعيض آن است كه بتوان واژۀ «بعض» را به جاى آن به كار برد. براى نمونه، در آيۀ مبارك (مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنا عَلَيْكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ عَلَيْكَ ) ؛(4) حرف «مِن» دو بار به معناى بعضيّت به كار رفته است. بنابراين، مفهوم آيه چنين است كه: شرح حال برخى از پيامبران، را با تو باز گفته ايم و داستان زندگى برخى ديگر، را بر تو نخوانده ايم.

ص: 438


1- . النورى، الميرزا حسين، ج 4، ص 249.
2- . توبه/ 108.
3- . يس/ 20.
4- . غافر/ 78.

2. بيان جنس؛ يكى ديگر از معانى حرف جرّ «مِن»، دلالت بر مفهوم جنسِ واژه اى است كه پس از آن آمده است. براى نمونه، در آيۀ مبارك (وَ حُلُّوا أَساوِرَ مِنْ فِضَّةٍ ) (1) حرف «مِن» براى بيان جنس واژۀ «أساوِر» (دست بندها) آمده و مفهوم آن اين است كه: ابرار در بهشت، به دست بندهايى از جنس نقره آراسته اند.

3. ظرفيت؛ ديگر معناى فرعى حرف جرّ «مِن»، دلالت بر مفهوم ظرفيت است. براى نمونه، در آيۀ مبارك (يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذا نُودِيَ لِلصَّلاةِ مِنْ يَوْمِ اَلْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلى ذِكْرِ اَللّهِ ) (2) حرف «مِن» بر معناى حرف جرّ «في» (ظرفيّت) دلالت دارد و مفهوم آيه اين است كه: اى مؤمنان! هنگامى كه براى نماز در روز جمعه ندا سر مى دهند، شتابان به سوى ذكر خدا حركت كنيد.

4. عِوَض (بَدَل)؛ حرف جرّ «مِن» گاه به معناى عِوَض (بَدَل) نيز به كار رفته است. براى نمونه، در آيۀ مبارك (أَ رَضِيتُمْ بِالْحَياةِ اَلدُّنْيا مِنَ اَلْآخِرَةِ ) ،(3) حرف «مِن» بر معناى عِوَض و بَدَل دلالت دارد؛ زيرا مفهوم آن، اين است كه: آيا به جاى زندگىِ سراى ديگر، به زندگى دنيا دل خوش كرده ايد؟

ملاحظه

افزون بر اين، حرف جرّ «مِن» در مواردى در معناى «تعليل» به كار رفته است. در اين صورت، «مِنْ » معادل حرف جرّ «لِ -» به شمار مى رود كه معناى شاخص آن، تعليل است؛ مانند شعر فرزدق در مدح امام سجّاد (عليه السلام):

يُغْضِي حَياءً ويُغضَى مِنْ مَهابَتِهِ *** فَلا يُكَلَّمُ إلاّ حينَ يَبْتَسِمُ (4)

ص: 439


1- . انسان/ 21.
2- . جمعه/ 9.
3- . توبه/ 38.
4- . السيد المرتضى، الأمالى، ج 1، ص 48.

ترجمه: [چشمان خويش را] از روى حيا، به زير مى افكنَد و ديگران نيز به خاطر عظمت و مهابت او، چنين مى كنند و [از شدت ابّهت] تا آن هنگام كه لبخند نزند، كسى را ياراى سخن گفتن با او نيست.

13. حرف جَرّ «عَلَى»

معناى اصلى حرف جرّ «عَلَى»، استعلاء و تفوّق است كه در حقيقت، نوعى فرادستى و برترى را نشان مى دهد. براى نمونه، در آيۀ مبارك (وَ عَلَيْها وَ عَلَى اَلْفُلْكِ تُحْمَلُونَ ) ،(1) حرف «عَلَى» در هر دو مورد، مفهوم استعلاء را به ذهن مى رساند. بر اين اساس، مفهوم آيه اين است كه: شما بر فراز چهارپايان و بر فراز كشتى ها حمل مى شويد.

مهم ترين مفاهيم ديگر حرف جرّ «على» عبارت اند از:

1. مصاحبت؛ يكى از معانى حرف جرّ «عَلَى» مصاحبت است كه در اين صورت، بيان كنندۀ مفهوم اسمِ دائم الاضافۀ «مَعَ » است؛ به اين معنا كه حرف جرّ «على» گاه به معناى «مَعَ » به كار مى رود و در اين حالت، بر مصاحبت و معيّت دلالت مى كند. براى نمونه، در آيۀ مبارك (وَ يُطْعِمُونَ اَلطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيراً) ،(2) حرف «عَلَى» بر مصاحبت دلالت دارد.(3) از اين رو، مفهوم آيه اين است كه: آن ابرار با اينكه خود به غذاى خويشتن نيازمندند / به صورت طبيعى به آن ميل دارند، (عَلَى حُبِّهِ )، آن را به مسكين و يتيم و اسير مى خورانند.

ص: 440


1- . مؤمنون/ 22.
2- . انسان/ 8.
3- . احتمال ديگر در اين آيه، دلالت حرف جرّ «عَلَى» بر مفهوم «تعليل» است؛ به اين معنا كه «عَلَى حُبِّهِ » به معناى «لِحُبِّ اللهِ » باشد.

2. تعليل؛ معناى ديگر حرف جرّ «على»، تعليل يا همان بيان علّت است. براى نمونه، در آيۀ مبارك (وَ لِتُكْمِلُوا اَلْعِدَّةَ وَ لِتُكَبِّرُوا اَللّهَ عَلى ما هَداكُمْ ) ،(1) حرف «على» بر تعليل دلالت مى كند و مفهوم آن اين است كه: تا عدد روزهايى را كه نتوانسته ايد در ماه مبارك رمضان روزه بگيريد، كامل كنيد و خدا را به خاطر هدايتتان به راه راست، تعظيم كنيد. به اين ترتيب در اين آيه، «عَلَى ما هَداكُم»، جانشين «لِما هَداكُم» شده است؛ و «عَلَى» دقيقاً بيان كنندۀ مفهوم حرف جرّ «لِ -» است كه شاخص ترين معناى آن، دلالت بر مفهوم تعليل است.

3. ظرفيت؛ معناى فرعى ديگر حرف جرّ «عَلَى» ظرفيت است. براى نمونه، در آيۀ مبارك (وَ اِتَّبَعُوا ما تَتْلُوا اَلشَّياطِينُ عَلى مُلْكِ سُلَيْمانَ ) ،(2) حرف «عَلَى» به معناى «في» به كار رفته و بنابراين، مفهوم آن اين است كه: گروهى از كافران، از سخنانى كه شياطين در مملكت سليمان القا مى كردند، پيروى كردند.

نمونه هايى از كاربرد حروف جرّ «خَلا، حاشا، عَدا، رُبَّ ، مِن و عَلَى» در قرآن كريم و نهج البلاغه

- (فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ ) (3)← استعلاء

- (فَاجْتَنِبُوا اَلرِّجْسَ مِنَ اَلْأَوْثانِ ) (4)← بيان جنس

- (ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها) (5)← بيان جنس

- (لَجَعَلْنا مِنْكُمْ مَلائِكَةً فِي اَلْأَرْضِ يَخْلُفُونَ ) (6)← بدل (عوض) / ظرفيّت

ص: 441


1- . بقره/ 185.
2- . بقره/ 102.
3- . بقره/ 252.
4- . حج/ 30.
5- . بقره/ 106.
6- . زخرف/ 60.

- (وَ يا قَوْمِ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مالاً) (1)← تعليل

- (أَ فَمَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى تَقْوى مِنَ اَللّهِ وَ رِضْوانٍ خَيْرٌ أَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى شَفا جُرُفٍ هارٍ) (2)← استعلاء

- (وَ اَللّهُ أَنْزَلَ مِنَ اَلسَّماءِ ماءً فَأَحْيا بِهِ اَلْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَسْمَعُونَ ) (3)← ابتدائيت مكانى/ استعانت/ ظرفيّت

- (وَ اَللّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ جَعَلَ لَكُمُ اَلسَّمْعَ وَ اَلْأَبْصارَ وَ اَلْأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ) (4)← ابتدائيت مكانى/ اختصاص

- «رُبَّ مُستَقبِلٍ يَوْماً لَيسَ بِمُستَدبِرِهِ .»(5)← تكثير

- «قَلِيلٌ تَدُومُ عَلَيه أرجَى مِن كَثيرٍ مَمْلُولٍ مِنهُ .»←(6) استعلاء

14. حرف جرّ «فى»

معناى اصلى حرف جرّ «في»، ظرفيت است كه يا جنبۀ حقيقى دارد و يا جنبۀ مجازى. براى نمونه، در آيۀ مبارك (وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ ) ،(7) به زنان پيامبر (صلى الله عليه وآله) خطاب شده است: «در خانه هاى خودتان آرام بگيريد» كه حرف «فى» در آن، مفهوم ظرفيّت حقيقى را به ذهن متبادر مى كند؛ اما در جملۀ «النَّجاةُ فِى الصِّدقِ »، «فى» طبعاً مفهوم مجازى دارد و بر آن اساس، معناى آن، اين است كه «رستگارى، در راستى نهفته است».

ص: 442


1- . هود/ 29.
2- . توبه/ 109.
3- . نحل/ 65.
4- . نحل/ 78.
5- . نهج البلاغه، حكمت 357.
6- . همان، حكمت 278.
7- . احزاب/ 33.

با اين حال، حرف جرّ «فى» مى تواند دالّ بر معانى فرعى ديگرى نيز باشد كه يكى از آنها دلالت بر مفهوم معيّت است كه در اين صورت، به معناى «مَعَ » به كار مى رود. براى نمونه، در آيۀ مبارك (فَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ فِي زِينَتِهِ ) ،(1) «في» بيانگر مفهوم «مَعَ » است و بر اين اساس، مفهوم آن اين است كه: قارون با زيور و زينت خويش بر قوم خود وارد شد.

دومين معناى فرعى حرف جرّ «في» تعليل است. براى نمونه، در آيۀ مبارك (قالَتْ فَذلِكُنَّ اَلَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ ) (2)، «في» معناى تعليل را به ذهن مى رساند و مفهوم آن اين است كه: زليخا خطاب به زنان اشراف گفت: اين جوان همان كسى است كه شما به خاطر او مرا سرزنش كرديد. به اين معنا كه «فيه» در اين گونه موارد، مفهوم «لَهُ » را به ذهن مى رساند كه طبعاً مفهوم تعليل است.

يكى ديگر از معانى حرف جرّ «في» استعلاء است كه در اين صورت معادل حرف جرّ «عَلَى» به كار مى رود. براى نمونه در آيۀ مبارك (وَ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ فِي جُذُوعِ اَلنَّخْلِ ) (3) منظور از حرف جرّ «في»، مفهوم استعلاء است؛(4) به اين معنا كه فرعون خطاب به ساحرانى كه در برابر معجزۀ حضرت موسى (عليه السلام) تسليم شدند و به حقّانيت رسالت او ايمان آوردند، به تهديد گفت: من شما را بر تنۀ درختان نخل خواهم آويخت كه «في» در آن، مفهوم «عَلَى» را به ذهن مى رساند.

آخرين معناى مهمّ حرف جرّ «في» انتهاى غايت است كه غالباً به وسيلۀ حرف جرّ «إلى» بيان مى شود؛ براى نمونه، در آيۀ مبارك (فَرَدُّوا أَيْدِيَهُمْ فِي أَفْواهِهِمْ ) ،(5) «في» به معناى «إلى» به كار رفته است. آنچه بر اين نكته دلالت مى كند، آن است كه فعل «رَدَّ» معمولاً با

ص: 443


1- . قصص/ 79.
2- . يوسف/ 32.
3- . طه/ 71.
4- . ر. ك: محمود بن عمر الزمخشرىّ ، المفصّل فى علم اللغة، ص 339.
5- . ابراهيم/ 9.

حرف جرّ «إلى» مى آيد و به معناى بازگرداندن است. بنابراين، مفهوم آن اين است كه: آنان دستان خود را به دهانشان باز گرداندند و آنها را در دهان خود فرو بردند.

15. حرف جرّ «عَنْ »

معناى اصلى حرف جرّ «عَن»، مُجاوَزَه است كه در لغت به معناى «از حد درگذشتن و عبور كردن» است. مجاوزه هم مى تواند حقيقى باشد و هم مجازى؛ براى نمونه، در عبارت «سافَرتُ عَن هَذا البَلَدِ از اين شهر سفر كردم»، مجاوزه حقيقى است و مفهوم آن اين است كه پس از اينكه از اين شهر خارج شدم، به جاى ديگرى رفتم و از آن عبور كردم. در چنين مواردى، گذشتن و عبور كردن مجاوزۀ حقيقى است، نه مجازى؛ اما همين حرف در جملۀ «رَغِبتُ عَنِ السّفَرِ از مسافرت بيزار شدم»، بيان كنندۀ مجاوزۀ حقيقى نيست؛ زيرا بى ميل شدن به سفر چيزى نيست كه جنبۀ مكانى داشته باشد. بر اين اساس بى ميل شدن نسبت به چيزى، مجازاً مجاوزه و از چيزى گذشتن قلمداد شده است؛ به اين معنا كه گويندۀ اين جمله مى خواهد بگويد: از سفر كردن به جاى ديگر بيزار و نسبت به آن بى ميل شدم؛ نه آنكه مجاوزۀ حقيقى مدّنظر باشد.

افزون بر اين، «عن» در معناى «عِوَض» يا «بَدَل» نيز به كار رفته است؛ براى نمونه، در آيۀ مبارك (وَ اِتَّقُوا يَوْماً لا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً) (1)، «عَن» به معناى عِوَض يا بدل به كار رفته است؛ زيرا مفهوم آن اين است كه: از روزى پروا كنيد كه هيچ كس به جاى كس ديگر جزا نمى بيند.

معناى ديگر حرف جرّ «عن» استعلاء است كه در اين صورت معادل، حرف جرّ «عَلَى» است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (وَ مَنْ يَبْخَلْ فَإِنَّما يَبْخَلُ عَنْ نَفْسِهِ ) (2)«عَن» به معناى

ص: 444


1- . بقره/ 48.
2- . محمّد/ 38.

«عَلَى» به كار رفته و مفهوم آن اين است كه: هركس بخل بورزد، بداند كه صرفاً بر خود بخل ورزيده است.

يكى ديگر از معانى حرف جرّ «عن»، دلالت بر مفهوم واژۀ «بَعْدَ» است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (قالَ عَمّا قَلِيلٍ لَيُصْبِحُنَّ نادِمِينَ ) (1)«عَن» به معناى «بَعْدَ» به كار رفته است؛ زيرا معناى آن اين است كه: گفت: پس از گذشت زمانى اندك قطعاً پشيمان خواهند شد. بنابراين مى توان گفت: «عَمّا قَليلٍ » به معناى «بَعْدَ قَليلٍ » است و «ما» پس از «عن» زائد است.

معناى ديگر حرف جرّ «عن» دلالت بر معناى حرف جرّ «مِن» است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (وَ هُوَ اَلَّذِي يَقْبَلُ اَلتَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ ) (2)«عَن» به معناى «مِن» به كار رفته است. توضيح آنكه فعل «قَبِلَ ، يَقبَلُ » معمولاً با حرف جرّ «مِن» به كار مى رود؛ جز در برخى موارد خاصّ كه پس از آن، به جاى «مِن»، حرف جرّ «عَن» به كار رفته است؛ بر همين اساس، يكى از معانى حرف جرّ «عَن» دلالت بر مفهوم «مِن» دانسته شده است. بنابراين، مفهوم آيۀ پيش گفته اين است كه: او است خدايى كه توبه را از بندگان خود مى پذيرد.

16. حرف جرّ «حَتّى»

«حَتّى» تنها در برخى موارد حرف جرّ است و در ديگر موارد حرف جرّ نيست؛ امّا هرگاه «حتّى» حرف جرّ باشد، پس از آن همواره اسم مجرور به كار مى رود و خود به معناى «إلى» است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (سَلامٌ هِيَ حَتّى مَطْلَعِ اَلْفَجْرِ) (3)«حتّى» به معناى «إلى» به

ص: 445


1- . مؤمنون/ 40.
2- . شورى/ 25.
3- . قدر/ 5.

كار رفته و مفهوم آن اين است كه «شب قدر، شب تهنيت و رحمت است تا هنگام طلوع فجر».

نكتۀ ديگر اينكه حرف جرّ «حتّى» گاهى ناصب به «أن» مقدَّر است كه در اين صورت، همواره پيش از فعل مضارع به كار مى رود و «أنْ » ناصب مقدَّر همراه با فعل مضارع منصوب پس از آن، به تأويل مصدر مى رود و اين مصدر مؤوَّل، در واقع، مجرور به حرف جرّ «حتّى» تلقّى مى شود. «حتّى» در اين موقعيت نيز معمولاً بر مفهوم «إلى» و انتهاى غايت دلالت دارد؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (كُلُوا وَ اِشْرَبُوا حَتّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ اَلْخَيْطُ اَلْأَبْيَضُ مِنَ اَلْخَيْطِ اَلْأَسْوَدِ مِنَ اَلْفَجْرِ) (1)، «حتّى» در مقام حرف ناصب به «أن» مقدَّر، پيش از فعل منصوب «يَتَبَيَّنَ » به كار رفته است، و در عين حال، حرف جرّى است كه مجرور آن، صورت مؤوَّل «تَبَيُّن» است؛ بنابراين صورت مؤوّل آيه چنين است: «كُلُوا وَ اشْرَبُوا حَتَّى تَبَيُّنِ الْخَيْطِ الأبْيَضِ مِنَ الْخَيْطِ الأسْوَدِ مِنَ الْفَجرِ لَكُم»؛ بخوريد و بياشاميد تا لحظۀ آشكار شدن سپيدىِ فجر از سياهى شب براى شما.

17. حرف جرّ «إلى»

معناى اصلى حرف جرّ «إلى» انتهاى غايت است كه يا جنبۀ زمانى يا جنبۀ مكانى دارد؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (ثُمَّ أَتِمُّوا اَلصِّيامَ إِلَى اَللَّيْلِ ) (2)«إلى» بيانگر مفهوم انتهاى غايت زمانى است و معناى آن اين است كه «آن گاه روزه دارى را تا فرا رسيدن شب ادامه دهيد». اما در آيۀ مبارك (سُبْحانَ اَلَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرامِ إِلَى اَلْمَسْجِدِ اَلْأَقْصَى) (3)«إلى» به معناى انتهاى غايتِ مكانى است و بنابراين معناى آن اين است كه «پاك است خداوندى كه

ص: 446


1- . بقره/ 187.
2- . بقره/ 187.
3- . اسراء/ 1.

بندۀ خود را هنگام شب از مسجد الحرام تا مسجد الاقصى سير داد». بر اين اساس و به دليل آنكه اين سير از مسجد الحرام آغاز شده و به مسجد الاقصى ختم شده است، ناگزير بايد حرف جرّ «إلى» را در اين آيه، گوياى مفهوم انتهاى غايت مكانى به شمار آوريم.

«إلى» معانى ديگرى نيز دارد كه يكى از مهم ترينِ آنها دلالت بر مفهوم «مَعيّت» است؛(1) براى نمونه، دانشمندان شيعه در تفسير آيۀ مبارك وضو كه در بخشى از آن آمده (فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى اَلْمَرافِقِ ) (2) تأكيد مى كنند كه حرف جرّ «إلى» به معناى «مَعَ » است و بر مفهوم انتهاى غايت دلالت نمى كند؛ به اين معنا كه آيه هيچ سخنى در اين باره نمى گويد كه شستن دست ها را هنگام وضو از سر انگشتان آغاز و به آرنج ختم كنيد يا برعكس؛ بلكه صرفاً گوياى آن است كه شستن دست ها در هنگام وضو بايد با شستن آرنج همراه باشد و اگر آرنج شسته نشود، وضو به درستى صورت نگرفته است.

يكى ديگر از معانى حرف جرّ «إلى» ظرفيت است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (لَيَجْمَعَنَّكُمْ إِلى يَوْمِ اَلْقِيامَةِ ) (3)«إِلى» به معناى «في» و براى بيان مفهوم ظرفيت به كار رفته است و بر اين اساس، مفهوم آن اين است كه: خداوند حتماً همۀ شما را در روز رستاخيز جمع خواهد كرد.

نمونه هايى از كاربرد حروف جرّ «في، عَن، حتّى و إلى» در قرآن كريم و نهج البلاغه

- (رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ ما فِي بَطْنِي مُحَرَّراً) (4)← ظرفيت حقيقى

ص: 447


1- . چنان كه بعضى از نحويان و مفسّران قرآن كريم «إلى» را در آيۀ مبارك (وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَهُمْ إِلى أَمْوالِكُمْ ) (نساء/ 2) به معناى «مَعَ » دانسته اند؛ ر. ك: محمود بن عمر الزمخشرى، المفصّل فى علم اللغة، ص 338.
2- . مائده/ 6.
3- . نساء/ 87.
4- . آل عمران/ 35.

- (ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأَحْكُمُ بَيْنَكُمْ فِيما كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ ) (1)← انتهاى غايت؛ ظرفيت مجازى

- (وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ ) (2)← ظرفيت حقيقى

- (وَ تَرَى اَلشَّمْسَ إِذا طَلَعَتْ تَزاوَرُ عَنْ كَهْفِهِمْ ) (3)← مجاوزۀ حقيقى

- (رَضِيَ اَللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ) (4)← مجاوزۀ مجازى

- «اِزْهَدْ فى الدّنيا يُبَصِّرْكَ اللهُ ، ولا تَغْفُلْ فَلَسْتَ بِمَغفُولٍ عَنْكَ »(5)← ظرفيّت حقيقى؛ مجاوزۀ مجازى

- (إِنّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ اَلْمُرْسَلِينَ ) (6)← انتهاى غايت

- (قالُوا لَنْ نَبْرَحَ عَلَيْهِ عاكِفِينَ حَتّى يَرْجِعَ إِلَيْنا مُوسى ) (7)← انتهاى غايت

چكيده

✓واژه هاى «خَلا، حاشا و عَدا»، همگى بر مفهوم استثناء دلالت مى كنند؛ از نظر معنايى، معادل «إلاّ» به شمار مى روند؛ گاه فعل استثناء هستندكه در اين صورت، اسم پس از آنها منصوب است و گاه حرف جرّ كه در اين صورت، اسم پس از آنها مجرور است.

✓«رُبَّ » گاه بر مفهوم تقليل و گاه بر مفهوم تكثير دلالت دارد؛ البته وابسته به ارادۀ متكلم و سياقِ جمله اى كه حرف «رُبَّ » در آن به كار رفته است.

ص: 448


1- . آل عمران/ 55.
2- . اسراء/ 13.
3- . كهف/ 17.
4- . بيّنه/ 8.
5- . نهج البلاغه، حكمت 391.
6- . قصص/ 7.
7- . طه/ 91.

✓حرف جرّ «مِن»، بيشتر بر ابتدائيّت (زمانى يا مكانى) دلالت مى كند؛ در عين آنكه معانى ديگرى براى آن وجود دارد كه مهم ترين آنها عبارت اند از: تبعيض، تعليل، ظرفيت، عِوَض (بَدَل) و بيان جنس.

✓معناى اصلى حرف جرّ «عَلَى»، استعلاء است و معانى فرعى آن، مصاحبت، تعليل و ظرفيّت.

✓معناى اصلى حرف جرّ «في»، ظرفيت است كه يا جنبۀ حقيقى دارد، يا جنبۀ مجازى؛ معانى فرعى آن نيز عبارت اند از: معيّت، تعليل، استعلاء و انتهاى غايت.

✓معناى اصلى حرف جرّ «عَن»، مجاوزه است و معانى فرعى آن نيز عبارت اند از: عِوَض (بَدَل)، معناى واژۀ «بَعْدَ» و معناى حرف جرّ «مِن».

✓مهم ترين معناى حرف جرّ «إلى» انتهاى غايت است كه هم مى تواند جنبۀ زمانى داشته باشد و هم جنبۀ مكانى؛ از ديگر معانى مهمّ آن نيز يكى مفهوم معيّت و ديگرى مفهوم ظرفيت است.

✓معناى حرف جرّ «حتّى» انتهاى غايت است. وقتى «حتّى» حرف جرّ به شمار مى آيد كه معادل «إلى» و بيانگر انتهاى غايت باشد.

تمرين

الف) در عبارت هاى زير، حروف جرّ مشخص شده در كدام يك از معانى خود به كار رفته اند؟

1. (رُبَما يَوَدُّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ كانُوا مُسْلِمِينَ ) (1)

2. (ما يَفْتَحِ اَللّهُ لِلنّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلا مُمْسِكَ لَها) (2)

3. (يُحَلَّوْنَ فِيها مِنْ أَساوِرَ مِنْ ذَهَبٍ ) (3)

ص: 449


1- . حجر/ 2.
2- . فاطر/ 2.
3- . كهف/ 31.

4. (وَ دَخَلَ اَلْمَدِينَةَ عَلى حِينِ غَفْلَةٍ مِنْ أَهْلِها) (1)

5. عن الرّسول الأعظم (صلى الله عليه وآله): «يا رُبَّ كاسِيَةٍ فى الدّنيا عارِيَةٍ فى الآخرةِ .»

6. (وَ إِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَةٍ لِلنّاسِ عَلى ظُلْمِهِمْ ) (2)

7.

عَلَامَ تَقُولُ : الرُّمْحُ يُثْقِلُ عاتِقي *** إذا أنا لَمْ أطْعَنْ إذَا الْخَيْلُ كَرَّتِ

8. (مِمّا خَطِيئاتِهِمْ أُغْرِقُوا) (3)

9. (مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اَللّهُ ) (4)

10. (يا قَوْمِ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِنْ أَجْرِيَ إِلاّ عَلَى اَلَّذِي فَطَرَنِي أَ فَلا تَعْقِلُونَ ) (5)

11. (ثُمَّ أَتِمُّوا اَلصِّيامَ إِلَى اَللَّيْلِ ) (6)

12. (سُبْحانَ اَلَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرامِ إِلَى اَلْمَسْجِدِ اَلْأَقْصَى اَلَّذِي بارَكْنا حَوْلَهُ ) (7)

13. قرأتُ القُرآنَ إلى آخِرهِ .

14. (وَ لَكُمْ فِي اَلْقِصاصِ حَياةٌ يا أُولِي اَلْأَلْبابِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ ) (8)

15. (غُلِبَتِ اَلرُّومُ * فِي أَدْنَى اَلْأَرْضِ ) (9)

ص: 450


1- . قصص/ 15.
2- . رعد/ 6.
3- . نوح/ 25.
4- . بقره/ 253.
5- . هود/ 51.
6- . بقره/ 187.
7- . اسراء/ 1.
8- . بقره/ 179.
9- . روم/ 2-3.

16. (وَ فِي اَلْأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنِينَ ) (1)

17. (رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اَللّهِ ) (2)

18. (يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اَللّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً عَسى رَبُّكُمْ أَنْ يُكَفِّرَ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ ) (3)

19. (وَ فِيها ما تَشْتَهِيهِ اَلْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ اَلْأَعْيُنُ وَ أَنْتُمْ فِيها خالِدُونَ ) (4)

20. (ذلِكَ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ قَوْلَ اَلْحَقِّ اَلَّذِي فِيهِ يَمْتَرُونَ ) (5)

ص: 451


1- . ذاريات/ 20.
2- . نور/ 37.
3- . تحريم/ 8.
4- . زخروف/ 71.
5- . مريم/ 34.

ص: 452

فصل سوم: توابع

اشاره

ص: 453

درس سى و چهارم توابع (1)

نعت

اهداف درس

آشنايى با:

✓انواع توابع؛

✓تعريف و انواع نعت؛

✓شرايط وقوع كلمه در جايگاه نعت؛

✓وجوه تطابق صفت با موصوف؛

✓نعت سببى و تفاوت هاى آن با نعت حقيقى.

انواع توابع

اصطلاح «توابع»، عنوان كلّىِ برخى از اجزاى جمله است كه عوامل نحوى مستقيماً در آنها اثر نمى گذارند؛ بلكه تأثير عوامل در آنها، به صورت غيرمستقيم است؛ و اِعراب اين قبيل كلمات، تابع واژه هاى پيش از آنها است. به عبارت ديگر، «توابع» عنوان مشترك چند نقش نحوى به شمار مى رود كه اثرپذيرىِ آنها از عوامل نحوى، با واسطه و به صورت غيرمستقيم، صورت گرفته است؛ زيرا توابع، گونه هاى متفاوتى دارند كه عبارت اند از: نعت، تأكيد، بدل،

ص: 454

عطف بيان و عطف به حروف عطف (عطف نسق). وجه جامع همۀ توابع، اثرپذيرىِ تَبَعى و غيرمستقيم آنها از عوامل نحوى اى است كه پيش از آنها در جمله آمده اند.

در عين حال، شاخص ترين تابع، نعت يا همان صفت است. براى نمونه، در آيۀ مبارك (إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ ) ،(1) واژۀ «كريمٍ » صفت واژۀ «رسولٍ » به شمار مى رود و اعراب آن نيز مانند آن است. همچنين در آيۀ مبارك (لَهُ مُلْكُ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ) (2)، واژۀ «الأرضِ » به واژۀ «السّماواتِ » عطف شده و اعراب آن نيز مانند آن است. افزون بر اين، جملۀ «يُميتُ » چون به واسطۀ حرف عطف «واو»، به جملۀ «يُحيِى» عطف شده، اعراب آن از جملۀ ماقبل تبعيت كرده است. همچنين، جملۀ «هُوَ عَلَى كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ»، چون به واسطۀ حرف عطف «واو» به جملۀ ماقبل عطف شده، از اعراب جملۀ ماقبل پيروى كرده است. ديگر توابع نيز دقيقاً چنين حالتى دارند و ما در ادامه جداگانه، دربارۀ آنها سخن مى گوييم:

نعت

تعريف نعت

نعت (صفت) اسم مفرد، شبه جمله يا جمله اى است كه پس از اسم ديگر مى آيد و با بيان يكى از حالتها و ويژگى هاى آن، مكمّل آن است و از نظر دستورى، هماهنگيهايى با آن اسم دارد. براى نمونه، اگر بخواهيم بگوييم: «آن مردِ دانشمند آمد»، بايد بگوييم: «جاءَ الرَّجُلُ العالمُ » كه واژۀ «العالمُ » در آن، صفت «الرّجلُ » است. چنان كه اگر بخواهيم بگوييم: «آن زن دانشمند آمد.»، بايد بگوييم: «جاءَت المَرأةُ العالِمَةُ .» كه در آن، واژۀ «العالِمةُ » صفت «المرأةُ » به شمار مى رود. اين دو واژه، علاوه بر آنكه گوياى يكى از ويژگى ها و حالات

ص: 455


1- . حاقّه/ 40.
2- . حديد/ 2.

مربوط به موصوف اند، از نظر ظاهرى و دستورى نيز هماهنگى هايى با آن دارند؛ يعنى از جنبه هاى مفرد، مثنّى و جمع بودن؛ مذكّر و مؤنّث بودن؛ معرفه و نكره بودن و اعراب.

حالت هاى ظهور نعت

اشاره

نعت در زبان عربى، همواره به يك صورت ظاهر نمى شود؛ بلكه حالتها و صورتهاى گوناگونى دارد كه عبارت اند از: مفرد، جمله و شبه جمله:

الف) نعت مفرد

هنگامى كه نعت، جمله يا شبه جمله نباشد، آن را مفرد مى نامند؛ اعمّ از آنكه خود، مفرد باشد، يا مثنّى، يا جمع. توضيح آنكه در اصطلاح، مفرد بودن نعت، ربطى به مفرد يا مثنى و جمع بودن آن ندارد. براى نمونه، در عبارت «جاء المعلّمانِ الشّابّانِ » هر چند «الشّابّانِ » مثنّى است؛ ولى چون جمله و شبه جمله نيست، نعت مفرد تلّقى مى شود. همچنين در عبارت «جاء المعلّمونَ الشَّبابُ »، هر چند «الشَّبابُ » (جمع مكسّرِ «الشّابّ ») جمع است؛ ولى چون جمله و شبه جمله نيست، نعت مفرد به شمار مى رود.

ب) نعت جمله

گاه صفت، به صورت جمله ظاهر مى شود كه در اين صورت، يا جملۀ اسميه است، يا جملۀ فعليه. براى نمونه، در آيۀ مبارك (وَ اِتَّقُوا يَوْماً تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَى اَللّهِ ) (1) جملۀ فعليۀ «تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَى اللَّهِ » نعت براى واژۀ «يَوماً» است؛ به اين معنا كه «از روزى پروا كنيد كه در آن هنگام، به سوى خداوند بازگردانده مى شويد». همچنين در عبارت «جاءَني رجلٌ له عليَّ يدٌ»، جملۀ اسميۀ «لَهُ عليَّ يدٌ» - متشكل از «لَهُ » (خبر مقدّم) و «يدٌ» (مبتداى مؤخّر) -

ص: 456


1- . بقره/ 281.

براى واژۀ «رجلٌ »، نعتِ جمله است و مفهوم آن، اين است كه: «مردى به نزد من آمد كه بر من حقّى دارد».

ملاحظه

از نظر نحوى، جمله به سه شرط مى تواند نعت واقع شود: 1. نكره بودن موصوف آن؛ 2. داشتن ضميرى كه به موصوف برگردد؛ 3. خبرى بودن (در مقابل انشائى بودن) آن.(1) براى نمونه، در آيۀ مبارك (هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلى أَهْلِ بَيْتٍ يَكْفُلُونَهُ لَكُمْ وَ هُمْ لَهُ ناصِحُونَ ) ،(2) هر سه شرط وجود دارد: نخست آنكه واژۀ «أهل» كه موصوف به شمار مى رود، مضاف به نكره است و از اين رو، در حقيقت، نكره به شمار مى رود؛ دوم آنكه ضمير «و» در «يَكْفُلُونَ » به «أهل» كه موصوف است، برمى گردد و سوم آنكه جملۀ «يَكْفُلُونَهُ » خبرى است، نه انشائى.

ج) نعت شبه جمله

در زبان عربى، گاه نعت به شكل شبه جمله (جار و مجرور يا ظرف) ظاهر مى شود و آن هنگامى است كه جارّ و مجرور يا ظرف، پس از اسم نكره قرار گيرند و يكى از حالتها و ويژگى هاى آن را بيان كنند. براى نمونه، در آيۀ مبارك (رَسُولٌ مِنَ اَللّهِ يَتْلُوا صُحُفاً مُطَهَّرَةً ) ،(3) جارّ و مجرور «مِن اللهِ » براى موصوف نكره (رسولٌ ) نعتِ شبه جمله تلّقى مى شود و مفهوم آن اين است كه: «فرستاده اى از جانب خدا كه صحيفه هايى پاك و مطهَّر بر شما تلاوت مى كند». همچنين در جملۀ سادۀ «رأيتُ عصفوراً فوقَ الشَّجرةِ »، واژۀ «فوقَ » براى موصوف نكرۀ «عصفوراً»، نعتِ شبه جمله از نوع ظرف است و بر اين اساس، مفهوم آن، چنين است: «گنجشكى را كه روى درخت بود، ديدم».

ص: 457


1- . ر. ك: محمّد أسعد النّادرىّ ، نحو اللغة العربيّة، ص 568.
2- . قصص/ 12.
3- . بيّنه/ 2.

شرايط وقوع نعت مفرد در جايگاه صفت

اصل در نعت و صفت آن است كه اسم مشتق باشد؛ يعنى، اسم فاعل، اسم مفعول، صفت مشبّهه، صيغۀ مبالغه، يا اسم تفضيل باشد. زيرا اسم هاى مشتق به گونه اى ذاتى داراى معناى وصفى اند و نيازى به افزودن علامتى به آنها براى يافتن معناى وصفى ندارند و به خودى خود توانايى توصيف واژه هاى ديگر را دارند؛ براى نمونه واژۀ «نافِع» اسم فاعل و به معناى «سودمند» است و به تنهايى مى تواند توصيف كنندۀ اسم ديگر باشد. همچنين واژه هاى «محبوب»؛ دوست داشتنى، «حَسَن»؛ نيكو و «أحسَن»؛ نيكوتر، همگى حامل بار معنايى «صفت» اند و مى توانند در مقام نعت به كار روند.

با اين حال، در مواردى، نعتِ مفرد، نه اسم فاعل است، نه اسم مفعول، نه صفت مشبّهه، نه صيغۀ مبالغه و نه اسم تفضيل، بلكه اسم جامدى است كه بايد آن را به اسم مشتق تأويل كرد؛ به اين معنا كه آن را به معناى اسم ديگرى از جنس مشتقات پنج گانۀ وصفى كه به گونه اى ذاتى توانايى قرار گرفتن در جايگاه نعت را دارند و از نظر معنايى مى توانند توصيف كنندۀ اسم هاى پيش از خود باشند، تلقّى كرد.

وجوه تطابق صفت با موصوف

يكى از مسائل اصلى دربارۀ نعت، موضوع لزوم تطابق صفت با موصوف از جهات گوناگون است؛ زيرا صفت بايد از چهار جهت از موصوف خود تبعيت كند: 1. نوع؛ يعنى، مذكر و مؤنث بودن. بر اين اساس اگر موصوف مذكر باشد، صفت هم بايد مذكر باشد و به همين ترتيب؛ 2. عدد؛ يعنى، اگر موصوف، مفرد باشد، صفت هم بايد مفرد باشد و به همين ترتيب؛ 3. معرفه و نكره بودن؛ يعنى، اگر موصوف معرفه باشد، صفت هم بايد معرفه باشد و به همين ترتيب؛ 4. اعراب؛ يعنى، اگر موصوف، مرفوع باشد، صفت هم بايد مرفوع باشد و به همين ترتيب.

ص: 458

صفت، در اين جهات چهارگانه، جز در مواردى خاصّ ، بايد از موصوف خود پيروى كند؛ براى نمونه در جملۀ «جاءَ الرّجلُ العالِمُ » دليل اينكه صفت (العالِمُ ) مفرد، مذكر، معرفه و مرفوع است، آن است كه موصوف آن هم مفرد، مذكر، معرفه و مرفوع است. به همين ترتيب در جملۀ «جاءَتْ اِمرَأةٌ عالِمَةٌ »، واژۀ «عالِمَةٌ » صفتِ مؤنث، مفرد، نكره و مرفوع است؛ به دليل آنكه موصوف آن مؤنث، مفرد، نكره و مرفوع است. حالتهاى ديگر نيز دقيقاً بر همين سياق است؛ يعنى، اگر موصوف، جمع، مذكر، مرفوع و نكره باشد، صفت آن هم، چنين خواهد بود؛ مانند: «رِجالٌ عُلَماءُ ». همچنين در جمله هاى «جاءَ الرَّجُلانِ العالِمانِ »، «جاءَتْ اِمرأتانِ عالِمَتانِ »، «جاءَ الرِّجالُ العُلَماءُ » و «جاءَتُ نِساءٌ عالِماتٌ » تطابق صفت با موصوف در هر چهار جنبه به چشم مى خورد؛ يعنى، اگر موصوف، مثنّاى معرفه است، صفت هم مثنّاى معرفه است؛ اگر موصوف، نكره است، صفت هم نكره است؛ اگر موصوف، جمع مذكر است، صفت هم جمع مذكر است و اگر موصوف، جمع مؤنث است، صفت هم جمع مؤنث است.

ملاحظه

در دو مورد با آنكه موصوف جمع است، صفت مى تواند به شكل مفرد ظاهر شود:

الف) هرگاه موصوف جمع غيرعاقل باشد، صفت مى تواند مفرد يا جمع باشد؛ مانند آيات مبارك (وَ قالُوا لَنْ تَمَسَّنَا اَلنّارُ إِلاّ أَيّاماً مَعْدُودَةً ) (1) و (ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قالُوا لَنْ تَمَسَّنَا اَلنّارُ إِلاّ أَيّاماً مَعْدُوداتٍ ) .(2) با اين تفاوت كه در عربى كهن، در اين حالت مطابقت صفت با موصوف در عدد رايج تر بوده است و در عربى معاصر عدم تطابق آن دو با همديگر.

ص: 459


1- . بقره/ 80.
2- . آل عمران/ 24.

ب) هر گاه موصوف، جمع مكسّر باشد، صفت اغلب، مفرد به كار مى رود؛(1) مانند: الشُّعوبُ المُسلِمَةُ ، القبائلُ العربيّةُ ، الجُنودُ الإسلاميّةُ و المِلَلُ المُسْتَضْعَفَةُ .

نعت سببى

بيشتر آنچه كه تاكنون دربارۀ نعت در زبان عربى گفته ايم، به نعت حقيقى ارتباط دارد؛ نه نعت سببى. توضيح آنكه هر گاه نعت، بيانگر يكى از حالات و ويژگى هاى خودِ موصوف باشد، نعت حقيقى است؛ امّا اگر حالت يا ويژگى يكى از متعلّقات موصوف، نه خودِ موصوف را بيان كند، نعت سببى است؛ براى نمونه در عبارت «جاءَ الرَّجُلُ العالِمُ »، صفت «العالِمُ » چون يكى از ويژگى هاى خودِ موصوف را بيان مى كند، نعت حقيقى است؛ اما در عبارت «جاءَ الرَّجُلُ العالِمُ أبوهُ »، چون واژۀ «العالِم» بيانگر يكى از ويژگى هاى پدرِ موصوف را بيان مى كند، نعت سببى است. معناى جملۀ نخست اين است كه «مردى كه دانشمند است، آمد»؛ حال آنكه معناى جملۀ دوم اين است كه «مردى كه پدرش دانشمند است، آمد». زيرا در جملۀ نخست «العَالِمُ » صفت «الرّجل» است كه هم موصوف معنايى و هم موصوف دستورى آن است، ولى در جملۀ دوم، موصوفِ واقعى يكى از متعلّقات موصوف دستورىِ صفت است؛ يعنى «پدر» او.

تفاوت هاى نعت سببى و نعت حقيقى

تفاوت اصلى نعت سببى با نعت حقيقى در نكتۀ پيش گفته نهفته است؛ به اين معنا كه موصوفِ معنايى نعت حقيقى، موصوفِ دستورى آن نيز به شمار مى رود، اما موصوف معنايى نعت سببى، موصوف دستورى آن نيست، بلكه، موصوف معنايى همواره واژه اى است كه به عنوان معمول نحوى پس از صفت بيان مى شود؛ براى نمونه در جملۀ «جاءَ

ص: 460


1- . ر. ك: مصطفى الغلايينىّ ، جامع الدروس العربيّة، ص 226-225.

الرَّجُلُ العالِمُ أبوهُ .»، واژۀ «أبو» موصوف معنايى واژۀ «العالِم» است كه پس از آن آمده و از نظر نحوى معمول آن به شمار مى رود.

افزون بر اين، ميان صفت سببى و صفت حقيقى تفاوت مهم ديگرى وجود دارد كه كاملاً ظاهرى و دستورى است و آن لازم نبودن تطابق نعت سببى با موصوف در عدد و نوع است؛ به اين معنا كه نعت سببى تنها لازم است در دو عنصر از عناصر چهارگانۀ تطابق نعت حقيقى با موصوف، مطابقت كند: يكى در معرفه و نكره بودن و ديگرى در اعراب.(1) توضيح آنكه در نعت حقيقى - جز در موارد استثنايى - ميان صفت و موصوف در نوع، عدد، معرفه و نكره بودن و اعراب مطابقت وجود دارد؛ اما در نعت سببى ميان صفت و موصوف دستورى، تنها از نظر معرفه و نكره بودن و اعراب همخوانى و هماهنگى وجود دارد؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْ هذِهِ اَلْقَرْيَةِ اَلظّالِمِ أَهْلُها) (2) نعت سببى در معرفه و نكره بودن و اعراب با موصوف نحوى خود مطابقت كرده است؛ واژۀ «القَريَةِ » موصوف دستورى است و اسم مشتق «الظّالِمِ » نعت سببى آن؛ زيرا مفهوم آيه اين است كه «خدايا، ما را از اين آبادى كه ساكنان آن ظالم اند بيرون بر». بنابراين «الظّالم» وصف حقيقى «القَريَة» نيست، بلكه وصف «ساكنان آن» است و به همين دليل تطابقى از نظر نوع، ميان آن و موصوف دستورى اش وجود ندارد؛ يعنى با آنكه «القرية» مفرد مؤنث است، اما «الظّالم» چون نعت سببى است، با آن مطابقت نكرده و مذكّر بودن آن به دليل مذكّر بودن معمول نحوى آن (أهلُ ) است. از اين گذشته، از نظر عدد (مفرد، مثنى و جمع بودن) نيز ميان نعت سببى و موصوف دستورى لزوماً تطابق وجود ندارد؛ اگر هم ظاهراً ميان آنها تطابق باشد، ضرورى و قطعى نيست و جنبۀ تصادفى دارد؛ در برخى موارد، نعت سببى، مفرد است، ولى موصوف دستورى آن، مثنى يا جمع است؛ براى نمونه در جملۀ «جاءَ الوَلَدانِ العالِمَةُ أمُّهُما» واژۀ

ص: 461


1- . ر. ك: إميل بديع يعقوب، موسوعة النحو و الصرف و الإعراب، ص 689.
2- . نساء/ 75.

«الوَلَدانِ » موصوف دستورى و «العالِمَةُ » نعت سببى است كه نه از نظر عدد و نه از نظر نوع با يكديگر همسان نيستند. دليل اين عدمِ مطابقت در آن است كه هر چند واژۀ «العالمةُ » از نظر دستورى صفت براى «الوَلَدان» تلقّى مى شود، ولى از نظر معنايى، صفت واژۀ «أمّ » است كه معمول نحوى آن به شمار مى رود و از همين رو بايد مفرد مؤنث باشد.

مفرد بودن نعت سببى

چنان كه گفتيم، نعت سببى همواره براى اسمِ پس از خود، كه موصوف معنايى آن به شمار مى رود، «عامل» است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْ هذِهِ اَلْقَرْيَةِ اَلظّالِمِ أَهْلُها) ،(1) «الظّالمِ » نعت سببى است و مرفوع شدن واژۀ «أهلُ » پس از آن، به اين دليل است كه واژۀ «الظّالم» عامل رفع به شمار مى رود و «أهلُ » بنا بر فاعل بودن مرفوع است؛ با آنكه موصوف معنايى «الظّالم» نيز تلقّى مى شود.

از سوى ديگر، از آنجا كه اگر فاعل يا نايب فاعل پس از «عامل» بيايند، «عامل» همواره مفرد است، نعت سببى نيز هميشه مفرد است؛ چه فاعل و نايب فاعل مفرد باشد يا مثنى و جمع؛ زيرا نعت سببى پيوسته عاملِ اسمِ پس از خود به شمار مى رود. با اين تفاوت كه اگر معمول، مذكر باشد، عامل نيز مذكر مى آيد و اگر معمول، مؤنث باشد، عامل نيز بر طبق قاعده مؤنث است. بنابراين در عبارت «جاءَ الرَّجُلُ العالِمُ أبوهُ »، مفرد و مذكر بودن نعت سببىِ «العالِمُ » به اين دليل است كه معمول آن (أبو) مفرد و مذكر است، اما در عبارت «جاءَ الرَّجُلُ العالِمَةُ أمُّهُ »، مؤنث بودن نعت سببىِ «العالِمَةُ » به اين دليل است كه معمولِ آن (أمّ ) مفرد مؤنّث است.

ص: 462


1- . ص/ 23.

با توجه به اين نكته مثلاً در عبارت «جاءَ الطُّلاّبُ العالِمَةُ أمَّهاتُهُم»، مفرد بودن نعت سببىِ «العالِمَة»، به دليل تقدّم عامل (العالِمَة) بر معمول آن (أمّهات) است كه فاعل آن تلقّى مى شود؛ چنان كه مؤنث بودن آن به دليل مؤنث بودن معمول آن (أمّهات) است.

نكتۀ ديگر اينكه نعت سببى هيچ گاه به صورت جمله و شبه جمله ظاهر نمى شود.

چكيده

✓توابع، عنوان كلّى چند نقش نحوى است كه اثرپذيرى آنها از عوامل دستورى، به تَبَعِ اسم هاى پيش از آنها است؛ به اين معنا كه وجه مشترك «توابع»، تبعيّت آنها از اعراب واژه هاى پيش از خود است و عبارت اند از: نعت (صفت)، تأكيد، بدل، عطف بيان و عطف به حروف (عطف نَسَق).

✓نعت، اسم، شبه جمله و جمله اى است كه پس از اسم ديگرى (موصوف) قرار مى گيرد تا يكى از حالات و ويژگى هاى آن را بيان كند و از نظر معنايى، مكمّل آن باشد.

✓صورتهاى گوناگون ظهور نعت، عبارت اند از:

1. مفرد (در مقابل جمله و شبه جمله) كه خود مى تواند مفرد، مثنى يا جمع باشد؛

2. جمله كه يا اسميه است، يا فعليه؛

3. شبه جمله كه مى تواند جارّ و مجرور يا ظرف باشد.

✓شرط قرار گرفتن اسم در جايگاه نعت آن است كه يكى از مشتقّات وصفى: اسم فاعل، اسم مفعول، صفت مشبّهه، صيغۀ مبالغه و اسم تفصيل باشد.

✓در مواردى كه اسم جامد توانايى به تأويل رفتن به اسم مشتق را داشته باشد، مى تواند در جايگاه صفت به كار رود.

✓صفت، به طور معمول (به جز در شرايط استثنائى) در نوع، عدد، معرفه يا نكره بودن و اعراب از موصوف خود پيروى مى كند.

✓نعت مفرد بر دو گونه است: نعت حقيقى و نعت سببى.

ص: 463

✓نعت حقيقى به صفتى اطلاق مى شود كه بيانگر حالت يا ويژگى خودِ موصوف است؛ بر خلاف نعت سببى كه بيانگر حالت يا ويژگى يكى از متعلّقات موصوف است.

✓نعت حقيقى در چهار ويژگى با موصوف خود، مطابقت مى كند: عدد، نوع، معرفه يا نكره بودن و اعراب؛ حال آنكه نعت سببى تنها در معرفه يا نكره بودن و اعراب از موصوف تبعيت مى كند.

✓نعت سببى به دليل آنكه براى اسمِ پس از خود «عامل» تلقى مى شود، همواره مفرد است؛ اما اگر معمول آن مذكر باشد، نعت سببى مذكر مى آيد و اگر معمول آن مؤنّث باشد، نعت سببى مؤنّث مى آيد.

تمرين

الف) نوع صفات به كار رفته در آيات و روايات زير را مشخّص كنيد.

1. (يا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ حَرِّضِ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَى اَلْقِتالِ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ يَغْلِبُوا أَلْفاً مِنَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ ) (1)

2. (فَأَنْجَيْناهُ وَ اَلَّذِينَ مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنّا وَ قَطَعْنا دابِرَ اَلَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ ما كانُوا مُؤْمِنِينَ ) (2)

3. (وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ أَعْمى ) (3)

4. (قُلْ إِنِّي أَخافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ ) (4)

5. (وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ وَ حَمَلْناهُمْ فِي اَلْبَرِّ وَ اَلْبَحْرِ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ اَلطَّيِّباتِ وَ فَضَّلْناهُمْ عَلى كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضِيلاً) (5)

ص: 464


1- . انفال/ 65.
2- . اعراف/ 72.
3- . طه/ 124.
4- . زمر/ 13.
5- . اسراء/ 70.

6. (فَأَثابَهُمُ اَللّهُ بِما قالُوا جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ ذلِكَ جَزاءُ اَلْمُحْسِنِينَ ) (1)

7. (سابِقُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ اَلسَّماءِ وَ اَلْأَرْضِ ) (2)

8. (فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ اَلشَّيْطانُ قالَ يا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلى شَجَرَةِ اَلْخُلْدِ وَ مُلْكٍ لا يَبْلى ) (3)

ب) در كدام يك از آيات مبارك زير، نعت جمله به كار رفته است ؟

1. (قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اِسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ اَلْجِنِّ فَقالُوا إِنّا سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً) (4)

2. (وَ يُسْقَوْنَ فِيها كَأْساً كانَ مِزاجُها زَنْجَبِيلاً) (5)

3. (اِنْطَلِقُوا إِلى ظِلٍّ ذِي ثَلاثِ شُعَبٍ ) (6)

4. (فَإِذا جاءَتِ اَلطَّامَّةُ اَلْكُبْرى يَوْمَ ) (يَتَذَكَّرُ اَلْإِنْسانُ ما سَعى ) (7)

5. (وَ جَعَلْنا فِيها جَنّاتٍ مِنْ نَخِيلٍ وَ أَعْنابٍ وَ فَجَّرْنا فِيها مِنَ اَلْعُيُونِ ) (8)

6. (اَلْحَمْدُ لِلّهِ فاطِرِ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ جاعِلِ اَلْمَلائِكَةِ رُسُلاً) (9)

ج) در آيات مبارك زير، انواع صفات مفرد را مشخّص كنيد.

1. (أَ فَرَأَيْتُمُ اَلنّارَ اَلَّتِي تُورُونَ ) (10)

ص: 465


1- . مائده/ 85.
2- . حديد/ 21.
3- . طه/ 120.
4- . جن/ 1.
5- . انسان/ 17.
6- . مرسلات/ 30.
7- . نازعات/ 34-35.
8- . يس/ 34.
9- . فاطر/ 1.
10- . واقعه/ 71.

2. (فِيها فاكِهَةٌ وَ اَلنَّخْلُ ذاتُ اَلْأَكْمامِ وَ اَلْحَبُّ ذُو اَلْعَصْفِ وَ اَلرَّيْحانُ ) (1)

4. (إِنّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقِيلاً) (2)

د) نعتِ جمله و نعتِ شبه جمله را در آيات مبارك زير مشخّص كنيد.

1. (أَمَّا اَلسَّفِينَةُ فَكانَتْ لِمَساكِينَ يَعْمَلُونَ فِي اَلْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِيبَها وَ كانَ وَراءَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْباً) (3)

2. (هَلْ أَتى عَلَى اَلْإِنْسانِ حِينٌ مِنَ اَلدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً) (4)

3. (فَرَجَعَ مُوسى إِلى قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً قالَ يا قَوْمِ أَ لَمْ يَعِدْكُمْ رَبُّكُمْ وَعْداً حَسَناً أَ فَطالَ عَلَيْكُمُ اَلْعَهْدُ أَمْ أَرَدْتُمْ أَنْ يَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَخْلَفْتُمْ مَوْعِدِي) (5)

4. (لَوْ لا كِتابٌ مِنَ اَللّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيما أَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ ) (6)

ص: 466


1- . الرحمن/ 12.
2- . مزمل/ 5.
3- . كهف/ 29.
4- . انسان/ 1.
5- . طه/ 86.
6- . انفال/ 68.

درس سى و پنجم: توابع (2)

تأكيد

اهداف درس

آشنايى با:

✓تعريف، فايده و انواع تأكيد؛

✓احكام نحوى تأكيد.

تأكيد

تأكيد يكى از توابع است كه در اعراب از ماقبل خود تبعيت مى كند. «تأكيد»، تكرار واژه يا عبارت يا كاربرد واژه اى مخصوص با هدف تثبيت امر مؤكَّد در ذهن شنونده است؛ براى نمونه در جملۀ «جاءَ أحمَدُ أحمَدُ»، واژۀ «أحمد» دوم، تأكيد «أحمد» نخست تلقى مى شود و به همين دليل اعراب آن، مانند اعراب «أحمد» نخست است. همچنين چون در اين جمله، واژۀ «أحمد» دو بار تكرار شده است، گويى مراد آن است كه «خودِ احمد آمد، نه شخص ديگر». در جملۀ «جاءَ الطُّلاّبُ كُلُّهُم» نيز آمدن واژۀ «كُلّ » تأكيدى بر «الطُّلاّب» و بيانگر آن است كه «همۀ دانشجويان آمدند» و «آمدن» به همۀ آنها نسبت يافته است و همگى حاضر شده اند. از همين رو، اعراب واژۀ «كُلّ »، مانند اعراب واژۀ «الطُّلاّب»

ص: 467

است. توضيح آنكه واژه اى كه براى «تأكيد» مى آيد، «مؤكِّد» و آنچه مورد تأكيد قرار مى گيرد، «مؤكَّد» ناميده مى شود؛ افزون بر آنكه «مؤكَّد» نقش نحوى به شمار نمى رود.

فايدۀ تأكيد

فايدۀ تأكيد، خواه از نوع تكرار واژه و عبارت باشد يا تكرار مفهوم، آن است كه مطلب مورد تأكيد يا همان مؤكَّد، در ذهن شنونده تثبيت شود و هرگونه شبهه اى مثلاً در زمينۀ اِسناد فعل يا ارادۀ مجاز، در ذهن شنونده از ميان برخيزد. فايدۀ ديگر «تأكيد» آن است كه اگر شكّى وجود داشته باشد كه مراد از ذكر مؤكَّد، تمام افراد آن است يا نه، برطرف شود؛ براى نمونه در جملۀ «جاءَ أحمَدُ أحمَدُ»، فايدۀ تأكيد اين است كه اگر شبهه اى در ذهن شنونده مبنى بر آمدن احمد وجود داشته باشد، از بين برود و اين نكته در ذهن تثبيت شود كه خودِ احمد آمده است، نه كس ديگر؛ به اين معنا كه گويندۀ اين سخن با آوردن «أحمد» دوم، مى خواهد بگويد كه «آمدن» فعلى است كه اسناد آن به احمد حقيقى است، نه مجازى و مثلاً فرستاده يا برادر يا دوست او نيامده است. اما در جملۀ «جاءَ الطّلاّبُ كُلُّهُم»، آوردن واژۀ «كُلّ » دليل بر آن است كه تصور نشود تنها گروهى از دانشجويان آمده اند؛ بلكه همۀ آنان آمده اند و هيچ كس يا گروه خاصى از دانشجويان از اين ميان، استثنا نشده اند.

انواع تأكيد

اشاره

تأكيد بر دو گونه است: لفظى و معنوى.

الف) تأكيد لفظى

تأكيد لفظى عبارت است از تكرار واژۀ «مؤكَّد» يا واژه اى ديگر مترادف با آن كه ممكن است اسم ظاهر، ضمير، فعل، حرف يا حتّى جمله باشد؛(1) براى نمونه در جملۀ «جاءَ أحمدُ

ص: 468


1- . ر. ك: عبدالغنىّ الدّقر، معجم النحو، ص 119؛ مصطفى الغلايينى، جامع الدروس العربيّة، ج 3، ص 232.

أحمدُ»، واژۀ «أحمد» دو بار تكرار شده و «أحمد» دوم، تأكيد و «أحمد» نخست مؤكَّد است، كه هر دو اسم ظاهر هستند. همچنين در جملۀ «قُلنا نَحنُ ذلكَ »، «نحنُ » تأكيد براى ضمير متصل مرفوع «نا» است كه فاعل فعل «قُلنا» است. زيرا «نحنُ »، از نظر معنايى با ضمير فاعلى «نا» در «قُلنا» مترادف است و هر چند در ظاهر تكرار عينِ آن به شمار نمى رود، ولى چون با آن هم معنا است، تأكيد لفظى تلقى مى شود. همچنين در جملۀ «جاءَ أحمدُ جاءَ »، «جاءَ » دوم، تأكيد فعل «جاءَ » نخست است و مؤكِّد و مؤكَّد هر دو، فعل هستند.

همچنين در عبارت «صَلَّيتُ في المَسجِدِ في المَسجِدِ»، حرف «في» در «في المسجدِ» دوم، تأكيد لفظىِ «في» در «في المسجدِ» نخست به شمار مى رود، ولى از آنجا كه هرگاه مؤكَّد، حرف باشد، تأكيد همراه با اسمِ پس از آن تكرار مى شود، واژۀ «المسجد» نيز پس از آن تكرار شده است؛ يعنى، براى نمونه نمى توان گفت: «صَلَّيتُ في المَسجِدِ في». مفهوم عبارت پيش گفته نيز آن است كه در مسجد نماز خواندم، نه در جاى ديگر. همچنين در آيات مبارك (فَإِنَّ مَعَ اَلْعُسْرِ يُسْراً * إِنَّ مَعَ اَلْعُسْرِ يُسْراً) (1) جملۀ نخست عيناً در قسمت دوم تكرار شده و به همين دليل جملۀ دوم، تأكيد لفظىِ جملۀ نخست به شمار مى رود و مراد از تكرار آن نيز تنها تثبيت نكته اى است كه در جملۀ نخست بيان شده است.

ب) تأكيد معنوى

نخستين نكته آنكه تأكيد معنوى نيز بايد به وسيلۀ «لفظ» بيان شود، اما نوع آن با تأكيد لفظى متفاوت است. در تأكيد لفظى عينِ واژه يا مترادفِ آن تكرار مى شود و از همين رو، مى توانيم به گستردگى واژه ها، در زبان عربى تأكيد لفظى داشته باشيم، بر خلاف تأكيد معنوى كه آن هم نوعى تكرار محسوب مى شود، امّا با واژگانى ويژه بيان مى شود.

ص: 469


1- . انشراح/ 5 و 6.

تأكيد معنوى نوعى تكرار واژه يا مفهوم به وسيلۀ واژه اى ويژه است كه مهم ترين آنها عبارت اند از: «نَفْس، عَيْن، كُلّ ، جَميع، عامَّة، أجمَع، كِلا و كِلتا». «نَفْس و عَيْن» به معناى «خود»، «كلّ ، جَميع، عامَّة و أجمَع» به معناى «همه و همگى» و «كِلا و كِلتا» به معناى «هر دو» است؛ براى نمونه در جملۀ «جاءَ أحمَدُ نَفسُهُ »، «أحمد» مؤكَّد و واژۀ «نفس» تأكيد معنوى است؛ يعنى، خودِ احمد آمد؛ چنان كه در جملۀ «رأيتُ الرَّئيسَ عَيْنَهُ »، «الرّئيس» مؤكَّد و «عَين» تأكيد معنوى است؛ يعنى، خودِ رئيس را ديدم. در جملۀ «جاءَ الطُّلاّبُ جَميعُهُم» نيز واژۀ «الطّلاّب» مؤكَّد و واژۀ «جَميع» تأكيد معنوى است؛ يعنى، همۀ دانشجويان آمدند. همچنين در جملۀ «أحْسِنْ إلى الفُقَراءِ عامَّتِهِم»، «الفُقَراءِ » مؤكَّد و «عامَّةِ » تأكيد معنوى است؛ يعنى، به همۀ نيازمندان نيكى كن. همين طور در جملۀ «جاءَ أحمدُ وسعيدٌ كِلاهُما»، «أحمد و سعيد» مؤكَّد و «كِلا» تأكيد معنوى است؛ يعنى، احمد و سعيد، هر دو آمدند؛ درست شبيه جملۀ «جاءَتْ فاطمةُ وسعيدةُ كِلتاهُما» كه در آن «فاطمة وسعيدة» مؤكَّد و «كِلتا» تأكيد معنوى است؛ يعنى، فاطمه و سعيده، هر دو آمدند.

واژه هاى «كِلا و كِلتا» تنها براى اسم ها و ضماير مثّنى، تأكيد معنوى به شمار مى روند و هرگز نمى توانند اسم ها و ضماير مفرد و جمع را تأكيد كنند.

احكام نحوى تأكيد معنوى

1. شرط به كار بردن واژه هاى تأكيد معنوى، به جز «أجمَع»، اين است كه همراه با ضمايرى مناسب با واژۀ مؤكَّد، به كار روند؛ براى نمونه در جملۀ «جاءَ أحمدُ نَفسُهُ »، «نَفْس» همراه با ضميرى به كار رفته است كه مناسب با واژۀ مؤكَّد است و در نوع و عدد با آن برابرى مى كند. بنابراين، به كار بردن جملۀ «جاءَ أحمدُ نَفسٌ » درست نيست.

2. اگر مؤكَّدى كه قرار است با واژه هاى «نَفس» يا «عَين» تأكيد شود، جمع باشد، بايد واژه هاى «نَفس» و «عَين» را نيز جمع بست. افزون بر اين، اگر واژه هاى مؤكَّدِ به اين دو واژه، مثنّى باشند، بهتر است كه تأكيد به صورت جمع به كار رود؛ يعنى، براى نمونه در جملۀ «جاءَ الطّلاّبُ أنفُسُهُم (أعيُنُهُم)»، كاربرد واژه هاى «أنفُس» و «أعيُن» به صورت

ص: 470

جمع، به دليل جمع بودن مؤكَّد آنها است. همچنين در جملۀ «جاءَ الطّالِبانِ أنفُسُهُما (أعيُنُهما)»، جمع بودن واژه هاى «أنفُس» و «أعيُن» به اين دليل است كه واژۀ مؤكَّد، مثنّى است؛ هر چند به كار بردن «نَفساهُما» و «عَيناهما» نيز در اين جايگاه درست است.

3. واژه هاى «عَين» و «نَفس»، هر گاه در جايگاه تأكيد معنوى قرار گيرند، مى توانند همراه با حرف جرّ زائد «بِ -» به كار روند كه در اين حالت از جنبۀ معنايى بيانگر تأكيد بيشترى هستند و تنها از نظر لفظى، آن دو واژه را مجرور مى كنند، بدون آنكه در نقش نحوى آنها تغييرى پديد آورند؛ يعنى، براى نمونه به جاى جملۀ «جاءَ أحمدُ نَفسُهُ »، مى توان گفت: «جاءَ أحمدُ بِنَفسِهِ »؛ چنان كه به جاى جملۀ «رأيتُ الرَّئيسَ عَينَهُ »، مى توان گفت: «رأيتُ الرَّئيسَ بِعَينِهِ ».

4. اگر بخواهيم ضمير متصل مرفوع يا ضمير مستترى را با واژه هاى «نَفس» و «عَين» تأكيد كنيم، نخست بايد آن را با يك ضمير منفصل مناسب، لفظاً تأكيد و سپس از «نَفس» و «عَين» به عنوان تأكيد معنوى استفاده كنيم؛(1) مثلاً اگر بخواهيم جملۀ «أحمَدُ جاءَ » را با «نَفس» و «عَين» تأكيد كنيم، چون فاعلِ «جاءَ » ضمير مستتر «هُو» است، نخست بايد ضمير منفصل مرفوعى را به عنوان تأكيد لفظى بر آن ضمير مستتر بياوريم و سپس يكى از واژه هاى «نَفس» و «عَين» را در جايگاه تأكيد به كار ببريم؛ براى نمونه در جملۀ «أحمَدُ جاءَ هُوَ نَفسُهُ (عَينُهُ )»، ضمير منفصل مذكور در جمله (هو)، تأكيد لفظىِ ضمير مستتر «هُوَ» است و واژۀ «نَفسُ » و «عَينُ » تأكيد معنوى آن ضمير مستتر به شمار مى روند و ضمير متّصل «هُ » كه به «نَفسُ » و «عَينُ » پيوسته است، مضافٌ اليه و محلاً مجرور است. از سوى ديگر مرفوع بودن واژۀ «نَفسُ » و «عَينُ » در اين جمله به اين دليل است كه مؤكَّدِ آن، ضمير مستتر «هُوَ» و مرفوع است؛ يعنى، در حقيقت، در اين جمله، هر دو نوع تأكيد لفظى و معنوى در كنار همديگر به كار رفته اند: يكى ضمير منفصلِ مذكورِ «هُوَ» كه تأكيد لفظى

ص: 471


1- . ر. ك: مصطفى الغلايينىّ ، پيشين، ج 3، ص 233.

براى ضمير مستتر «هُوَ» در فعل «جاءَ » است و ديگرى واژۀ «نَفس» يا «عَين» كه تأكيد معنوى براى ضمير مستتر «هُو» به شمار مى روند.

چكيده

✓تأكيد تكرار واژه يا عبارت يا كاربرد واژه اى مخصوص با هدف تثبيت امر مؤكَّد در ذهن شنونده است.

✓فايدۀ تأكيد زدودن هرگونه شبهه اى دربارۀ مؤكَّد از ذهن شنونده است؛ اعمّ از شبهۀ ارادۀ مجاز و ارادۀ جزءِ افراد مؤكَّد.

✓تأكيد بر دو گونۀ كلى است: لفظى و معنوى. تأكيد لفظى، تأكيد واژۀ مؤكَّد با تكرار همان واژه يا آوردن واژۀ مترادف آن است كه مى تواند اسم ظاهر، ضمير، فعل، حرف يا جمله باشد و تأكيد معنوى، نوعى تكرار مفهومِ مؤكَّد تنها با واژگانى ويژه غير از عينِ واژۀ مؤكَّد است.

✓مهم ترين واژگان تأكيد معنوى عبارت اند از: «نَفس، عَين، كُلّ ، جَميع، عامَّة، كِلا، كِلتا و أجمَع» كه شرط كاربرد آنها، به جز «أجمَع»، در جايگاه تأكيد معنوى آن است كه همراه با ضميرى به كار روند كه مرجع آن، مؤكَّد باشد.

✓اگر مؤكَّد، جمع باشد و واژه هاى «نَفس و عَين» تأكيد معنوى باشند، بايد به صورت جمع به كار روند؛ امّا اگر واژۀ مؤكَّد، مثنى باشد، «نَفس و عَين» هم مى توانند به صورت جمع به كار روند و هم به صورت مثنّى.

✓گاه واژه هاى «نَفس و عَين» در جايگاه تأكيد معنوى، همراه با حرف جرّ زائد «بِ -» به كار مى روند و ظاهراً مجرور مى شوند؛ امّا در نقش نحوى آنها تغييرى پديد نمى آيد.

✓هرگاه مؤكَّد در تأكيد معنوى، ضمير متصل مرفوع يا ضمير مستتر باشد، نخست بايد آن را با ضمير منفصلى متناسب تأكيد كرد و سپس واژه هاى «نَفس و عَين» را به دنبال آن در جايگاه تأكيد معنوى به كار بُرد.

ص: 472

تمرين

الف) در كدام يك از آيات مبارك زير، تأكيد به كار رفته است ؟ نوع آنها را مشخّص كنيد.

1. (وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ اَلسَّمْعَ وَ اَلْبَصَرَ وَ اَلْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلاً) (1)

2. (وَ قاتِلُوهُمْ حَتّى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ اَلدِّينُ كُلُّهُ لِلّهِ فَإِنِ اِنْتَهَوْا فَإِنَّ اَللّهَ بِما يَعْمَلُونَ بَصِيرٌ) (2)

3. (وَ لِلّهِ غَيْبُ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُ اَلْأَمْرُ كُلُّهُ فَاعْبُدْهُ وَ تَوَكَّلْ عَلَيْهِ ) (3)

4. (وَ لَقَدْ أَرَيْناهُ آياتِنا كُلَّها فَكَذَّبَ وَ أَبى ) (4)

5. (كَذَّبُوا بِآياتِنا كُلِّها فَأَخَذْناهُمْ أَخْذَ عَزِيزٍ مُقْتَدِرٍ) (5)

ب) در عبارات زير، تأكيد لفظى و تأكيد معنوى را مشخّص كنيد.

1. جاءَ المُعلّمُ نَفْسُهُ .

2. ذَهَبَ علىٌّ لا أخُوهُ .

3. كِلا الرَّجُلَيْنِ جاءَ .

4. مَرَرْتُ بِكَ أنتَ أمسِ .

5. عامَّةُ النّاسِ صائِمُونَ .

6. رَأيْتُ المُعَلِّمَتَيْنِ كِلْتَيْهِما.

7. قُومُوا أنْتُم اِحتِراماً لِلأستاذِ.

8. قالَ هُوَ لى: إنّه لا يَأتى إلى المَدرَسَةِ .

ص: 473


1- . اسراء/ 36.
2- . انفال/ 39.
3- . هود/ 123.
4- . طه/ 56.
5- . قمر/ 42.

درس سى وششم: توابع (3)

بدل

هدف درس

✓آشنايى با بدل، انواع و احكام آن.

بدل

بدل تابعى است كه يا عينِ متبوع خود يا جزء آن و يا يكى از ويژگى ها و متعلّقات آن است و مراد اصلى گوينده به شمار مى رود؛ متبوع، يعنى، واژه اى كه واژۀ ديگرى جايگزين آن مى شود، «مُبْدَلٌمِنْه»؛ و تابع؛ يعنى، واژه اى كه به جاى واژۀ ديگر به كار مى رود، «بدل» نام دارد.

چنان كه گفتيم، در جمله اى كه مبدلٌمنه و بدل در كنار يكديگر به كار رفته اند، مراد اصلى گوينده بيان بدل به جاى مبدلٌمنه است؛ براى نمونه در جملۀ «قالَ الإمامُ عليٌّ (عليه السلام)»، واژۀ «الإمام» مبدلٌمنه و واژۀ «عليٌّ » بدل است و مراد اصلى گوينده از آوردن «الإمام»، همان «عليّ » است؛ به اين معنا كه اگر مبدلٌمنه حذف شود، جمله كامل است و نياوردن مبدلٌمنه، به مفهوم اصلى مورد نظر گوينده آسيبى نمى رساند: «قالَ عليٌّ (عليه السلام)».

ص: 474

انواع بدل

اشاره

بدل بر چهار گونه است:

1. بدل كلّ از كلّ (مطابق)؛ 2. بدل جزء از كلّ ؛ 3. بدل اشتمال؛ 4. بدل مباين.

1. بدل كلّ از كلّ (مطابق)

بدل مطابق (كلّ از كلّ ) تابعى است كه در معنا با متبوع خود (مبدلٌمنه) مساوى است؛ براى نمونه در عبارت «رَأيْتُ أخي أحمدَ»، واژۀ «أحمد» بدل از واژۀ «أخي» است و نشان مى دهد كه مراد اصلى از آوردن «أخي» همان ذكر «أحمد» است. از همين رو، اگر «أخي» از جمله حذف شود، خدشه اى به مفهوم اصلى جمله وارد نمى كند؛ به ديگر سخن در جملۀ «رأيتُ أحمدَ» مراد از «أخي» و «أحمد» يكى است و هر دو، در مفهوم اصلى مورد نظر گوينده، با يكديگر مطابق اند.

2. بدل جزء از كلّ

بدل جزء از كلّ (بعض از كلّ ) تابعى است كه جزء يا قسمتى از مبدلٌمنه است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (وَ لِلّهِ عَلَى اَلنّاسِ حِجُّ اَلْبَيْتِ مَنِ اِسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً) (1)، واژۀ «النّاس» مبدلٌمنه و واژۀ «مَن» بدل است. «مَن» اسم موصول است و مفهوم آن با توجه به جملۀ صله روشن مى شود؛ به اين معنا كه مفهوم آيه اين نيست كه حجّ خانۀ خدا بر همۀ مردم واجب است، بلكه مراد اين است كه حجّ تنها بر كسانى كه استطاعت دارند، واجب است؛ به ديگر سخن مراد اصلى آيه بيان اين نكته است كه «وَ لِلَّهِ حِجُّ الْبَيْتِ عَلَى مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً» كه تنها دسته اى از مردم را دربرمى گيرد؛ چون گروه بسيارى از مردم عملاً توانايى و استطاعت تشرّف به خانۀ خدا را ندارند.

ص: 475


1- . آل عمران/ 97.

همچنين در جملۀ «رأيتُ الطُّلاّبَ عِشرينَ مِنهُم»، واژۀ «عِشرينَ » بدل جزء از كلّ براى واژۀ «الطّلاّبَ » است؛ زيرا، چنان كه از ظاهر جمله برمى آيد، دانشجويان بيش از بيست نفر بوده اند و واژۀ «الطّلاّب» نيز از نظر معنايى مى تواند بر جمع بيشترى از دانشجويان دلالت كند؛ امّا با آمدن واژۀ «عِشرينَ » مراد اصلى گوينده بيان شده و آن اين است كه تنها بيست تن از دانشجويان را ديدم، نه همۀ آنان را.

3. بدل اشتمال

بدل اشتمال، بر خلاف بدل مطابق و بدل جزء از كلّ ، تابعى است كه تمام يا جزئى از مبدلٌمنه به شمار نمى رود، بلكه تنها بيانگر يكى از خصوصيات و متعلّقات آن است؛ براى نمونه در جملۀ «أعجَبَني عليٌّ حِلْمُهُ »، واژۀ «عليٌّ » مبدلٌمنه و واژۀ «حِلمُ » بدل اشتمال است؛ زيرا «حِلم» جزء «عليّ » نيست؛ بلكه يك ويژگى از خصوصيتهاى معنوى او است كه در عين حال كه با او است، ولى خود او نيست؛ زيرا «عليّ » مى تواند «عليّ » باشد، بى آنكه «حِلم» داشته باشد. همچنين در جملۀ «نَفَعَني المعلّمُ عِلمُهُ »، واژۀ «عِلمُ » كه بيانگر يكى از خصوصيات معنوى و ويژگيهاى برجستۀ «المعلّمُ » است، بدل اشتمال و واژۀ «المعلّمُ » مبدلٌمنه به شمار مى رود.

4. بدل مباين
اشاره

بدل مباين تابعى است كه مراد اصلى گوينده است و در معنا تمام، جزء و ويژگى معنوى يا متعلَّق متبوع نيست؛ بلكه از نظر لفظى و معنايى كاملاً با مبدلٌمنه متفاوت است و در عين حال، مقصود اصلى از ذكر متبوع به شمار مى رود. امّا به اين دليل به آن بدل گفته اند كه در اعراب از مبدلٌمنه تبعيّت مى كند و مراد اصلى گوينده به شمار مى رود؛ مانند عبارت «جاءَ أخي، أبي» كه طبعاً در موقعيتى مى تواند اظهار شود كه گوينده در ابتدا گمان كند كسى كه از دور مى آيد، برادر او است و پس از آن دريابد كه برادر وى نيست؛ بلكه پدر او است و

ص: 476

سخن خود را با ذكر «بدل مباين» تصحيح كند. در اين جمله، واژۀ «أخي» مبدلٌمنه و «أبي» بدل آن است و مراد اصلى از بيان «أخي»، ذكر «أبي» است.

بدل مباين همواره شكل يكسانى ندارد و به چند گونۀ فرعى تقسيم مى شود:

الف) بدل غلط

بدل غلط، بدلى است كه با هدف تصحيح اشتباهى كه در جمله رخ داده است، صورت مى پذيرد؛ مانند: «جاءَ كمالٌ ، جمالٌ » كه در آن، گوينده به دليل تشابه اسمى در تلفظ دچار اشتباه شده و با ذكر بدل مباين اشتباه خود را تصحيح كرده و از آغاز، قصد او اين بوده است كه بگويد: جمال آمد.

ب) بدل نسيان

بدل نسيان، بدلى است كه با هدف تصحيح سهوى كه در بيان يكى از اجزاى جمله رخ داده است، صورت مى پذيرد و مقصود اصلى گوينده بيان آن است؛ يعنى، ذكر مبدلٌمنه در جمله در نتيجۀ سهو و نسيان بوده و از آغاز مورد نظر گوينده نبوده است؛ براى نمونه در جملۀ «قُلتُ لَكَ ، لَهُ »، «لَهُ » بدل از «لَكَ » است كه چون «لَكَ » از سر سهو و فراموشى بيان شده و مقصود اصلى گوينده ذكر «لَهُ » بوده است، در اصطلاح، آن را «بدل نسيان» ناميده اند.

ج) بدل إضراب

«إضراب» در لغت به معناى روى گرداندن از چيزى و روى آوردن به چيز ديگرى است. بنابراين بدل إضراب، بدلى است نتيجۀ تغيير رأى گوينده و جايگزين كردن واژه اى ديگر به جاى مبدلٌمنه كه در اين صورت، واژۀ دوم «بدل إضراب» ناميده مى شود؛ مانند اينكه در ابتدا خطاب به مخاطب خود بگوييم: «خُذِ القَلَمَ »؛ آن گاه بلافاصله رأى خويش را تغيير دهيم و پس از «آن» بگوييم: «الكِتابَ » و آن را جايگزين واژۀ پيشين قرار دهيم. بى گمان در اين جمله، واژۀ «الكتاب» هيچ ربطى به «القلم» ندارد و با آن كاملاً بيگانه است، امّا چون از نظر اعراب از مبدلٌمنه تبعيت مى كند و مراد اصلى گوينده به شمار مى رود، از نظر نحوى، نوعى «بدل» تلقّى و احكام دستورى بدل بر آن مترتّب شده است.

ص: 477

ملاحظه

منشأ كاربرد بدل غلط و بدل نسيان، به ترتيب سهو زبانى و اشتباه ذهنى است و تنها كاربرد يكى از آن دو در جمله صحيح است و نمى توان هر دو را داخل در مقصود گوينده دانست؛ بر خلاف بدل إضراب كه اراده كردن مبدلٌمنه و بدل، هر دو، در قصد و غرض گوينده صحيح و بدون اشكال است؛ امّا با در نظر گرفتن اين نكته كه متكّلم از بيان مبدلٌمنه، به ذكر بدل عدول كرده است، از اين رو كاربرد واژۀ «بَلْ » از نظر معنايى پيش از «بدل إضراب» صحيح است؛ مانند جملۀ «حَبيبي قمرٌ، شمسٌ » كه در آن، واژۀ «شمسٌ » جايگزين واژۀ «قمرٌ» شده است و داخل كردن «قمرٌ» و «شمسٌ » در ارادۀ گويندۀ اشكالى ندارد.

بنابراين مى توان دريافت كه در همۀ انواع بدل مباين، قصد متكلم از ذكر بدل، تصحيح يك اشتباه است كه منشأ آن يا جنبۀ لفظى دارد، يا از سر فراموشى است، يا نتيجۀ تغيير ديدگاهى است كه در بخش نخست جمله بيان شده است. از همين رو، هر سه نوع بدل را در يك نام گذارى كلّى «بدل مباين» ناميده اند.

نمونه هايى از كاربرد «بدل» در قرآن كريم

- (اِهْدِنَا اَلصِّراطَ اَلْمُسْتَقِيمَ * صِراطَ اَلَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ ) (1)(«صِراطَ» بدل مطابق براى «الصِّراطَ»)

- (قُتِلَ أَصْحابُ اَلْأُخْدُودِ * اَلنّارِ ذاتِ اَلْوَقُودِ) (2)(«النّارِ» بدل اشتمال براى «الأخدُودِ»)

- (يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلشَّهْرِ اَلْحَرامِ قِتالٍ فِيهِ قُلْ قِتالٌ فِيهِ كَبِيرٌ وَ صَدٌّ عَنْ سَبِيلِ اَللّهِ ) (3)(«قِتالٍ فِيهِ » نكرۀ موصوفه است كه بدل اشتمال براى «الشَّهرِ» به شمار مى رود.)

ص: 478


1- . فاتحه/ 6 و 7.
2- . بروج/ 4 و 5.
3- . بقره/ 217.

حالت هاى بدل

بدل معمولاً در يكى از حالت هاى زير به كار مى رود:

الف) اسم بدل از اسم؛ مانند آيات مبارك (إِنَّ لِلْمُتَّقِينَ مَفازاً * حَدائِقَ وَ أَعْناباً) (1) كه واژۀ «مَفَازاً» مبدلٌمنه و «حَدائِقَ » بدل آن است و از سوى ديگر، هر دو اسم اند؛ «مَفَاز» به معناى رستگارى و «حَدائِقَ » به معناى باغستانها است. بنابراين مفهوم آيه چنين است: پرواپيشگان به رستگارى مى رسند؛ همان ورود به باغستانهاى بهشتى و بهره مندى از درختان انگور.

ب) فعل بدل از فعل؛ مانند آيات مبارك (وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ يَلْقَ أَثاماً * يُضاعَفْ لَهُ اَلْعَذابُ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ ) (2) كه فعل مجزوم «يَلْقَ » مبدلٌمنه و فعل مجزوم «يُضَاعَفْ » بدل آن است. بنابراين، مفهوم آيه اين است كه «وَ مَنْ يَفْعَلْ ذَلِكَ يُضَاعَفْ لَهُ الْعَذَابُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ »؛ هركس مرتكب چنين اقداماتى شود، عذاب سختى خواهد ديد؛ در روز قيامت عذاب او دو چندان خواهد شد؛ يعنى ميان دو فعل «يَلْقَ » و «يُضَاعَفْ »، بدون آنكه «واو» عطف به كار رود، اين مفهوم بيان شده است كه مضاعف شدن «عذاب»، همان ملاقات «أثام» است.

ج) جمله بدل از جمله؛ مانند آيات مبارك (أَمَدَّكُمْ بِما تَعْلَمُونَ * أَمَدَّكُمْ بِأَنْعامٍ وَ بَنِينَ ) (3) كه جملۀ «أمَدَّكُمْ بِأنْعَامٍ وَ بَنِينَ » بدل از جملۀ «أمَدَّكُمْ بِمَا تَعْلَمُونَ » است.

د) جمله بدل از مفرد؛(4) مانند آيات مبارك (أَ فَلا يَنْظُرُونَ إِلَى اَلْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ * وَ إِلَى اَلسَّماءِ كَيْفَ رُفِعَتْ ) (5) كه جمله هاى «كَيْفَ خُلِقَتْ » و «كَيْفَ رُفِعَتْ » بدل از واژه هاى مفردِ «الإبِلِ » و «السَّماءِ » به شمار مى روند.

ص: 479


1- . نبأ/ 31 و 32.
2- . فرقان/ 68 و 69.
3- . شعراء/ 132 و 133.
4- . ر. ك: الصفائىّ البوشهرىّ ، بداية النّحو، ص 396-395.
5- . غاشيه/ 17 و 18.

احكام بدل

1. بدل جزء از كل و بدل اشتمال همواره همراه با ضميرى به كار مى روند كه مرجع آن، مبدلٌمنه است تا از اين رهگذر ميان آنها ارتباط معنايى برقرار باشد؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (ثُمَّ عَمُوا وَ صَمُّوا كَثِيرٌ مِنْهُمْ ) ،(1) واژۀ «كثيرٌ» بدل جزء از كلّ براى ضماير متصل مرفوعِ «و» در افعال «عَمُوا» و «صَمُّوا» است. ضميرى نيز كه همراه با بدل به كار رفته است، ضمير «هُمْ » است كه با مبدلٌمنه كه جمع مذكر غايب است، مطابقت دارد. همچنين در آيۀ مبارك (يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلشَّهْرِ اَلْحَرامِ قِتالٍ فِيهِ ) ،(2) «الشَّهْرِ الْحَرامِ » مبدلٌمنه و «قِتالٍ » بدل اشتمال آن است و ضميرى كه همراه با بدل اشتمال به كار رفته است و به مبدلٌمنه برمى گردد، ضمير مفرد مذكر غايبى است كه پس از حرف جرّ «في» آمده است: (هُ ).

2. مطابقت ميان بدل و مبدلٌمنه از نظر معرفه و نكره بودن لازم نيست؛ بنابراين بدلِ نكره مى تواند براى مبدلٌمنهِ معرفه يا به عكس به كار رود؛ براى نمونه در آيات مبارك (لَنَسْفَعاً بِالنّاصِيَةِ * ناصِيَةٍ كاذِبَةٍ خاطِئَةٍ ) ،(3) واژۀ «نَاصِيَةٍ » براى «النَّاصِيَةِ » كه معرفه است، بدل به شمار مى رود. با اين همه، هنگامى كه بدلِ نكره براى مبدلٌمنهِ معرفه به كار مى رود، شرط است كه بدل، نكرۀ مخصّصه باشد؛(4) مانند آيات مبارك پيشين كه در آنها بدلِ نكره (ناصِيَةٍ )، نكرۀ مخصّصه است؛ زيرا به «كَاذِبَةٍ » و «خَاطِئَةٍ » موصوف شده است. همچنين در آيات مبارك (إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ * صِراطِ اَللّهِ اَلَّذِي لَهُ ما فِي اَلسَّماواتِ وَ ما فِي اَلْأَرْضِ ) ،(5)

ص: 480


1- . مائده/ 71.
2- . بقره/ 217.
3- . علق/ 15 و 16.
4- . ر. ك: الأسفرائينىّ ، اللباب فى علم الإعراب، ص 132.
5- . شورى/ 52 و 53.

واژۀ «صِراطٍ» مبدلٌمنه نكره است و واژۀ معرفۀ «صِراطِ» در تركيب اضافىِ «صِراطِ اللهِ » بدلِ آن است.

3. «ضمير» نمى تواند بدل باشد؛ چه براى ضمير و چه براى اسم ديگر؛ اما در موارد استثنايى، اسم ظاهر بدل از مبدلٌمنهِ ضمير به كار رفته است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (وَ أَسَرُّوا اَلنَّجْوَى اَلَّذِينَ ظَلَمُوا) (1) اژۀ «الَّذِينَ » (اسم موصول) بدل از ضمير متصل مرفوعِ «و» در «أسَرُّوا» به شمار مى رود؛ به اين معنا كه فاعل فعلِ «أسَرُّوا» ضمير متصل «و» است؛ اما مراد اصلى از آن «الَّذِينَ ظَلَمُوا» است.

چكيده

✓بدل تابعى است كه يا عين متبوع يا جزء آن، يا يكى از ويژگيها و متعلّقات آن است كه مراد اصلى گوينده به شمار مى رود و از نظر معنايى مى توان آن را جاى گزين متبوع كرد.

✓بدل بر چند گونه است: 1. بدل مطابق (كلّ از كلّ )؛ 2. بدل جزء از كلّ ؛ 3. بدل اشتمال؛ 4. بدل مباين؛ اعم از بدل غلط؛ بدل نسيان و بدل إضراب.

✓حالت هاى ظهور بدل عبارت اند از: 1. اسم بدل از اسم؛ 2. فعل بدل از فعل؛ 3. جمله بدل از جمله؛ 4. جمله بدل از مفرد.

✓بدل جزء از كلّ و بدل اشتمال همواره بايد همراه با ضميرى به كار روند كه به مبدلٌمنه برگردد و از نظر نوع و عدد با مبدلٌمنه مطابقت داشته باشد.

✓از نظر معرفه و نكره بودن، مطابقت ميان بدل و مبدلٌمنه لازم نيست، جز اينكه اگر مبدلٌمنه معرفه و بدل آن نكره باشد، بايد بدل را به صورت نكرۀ مخصّصه به كار برد.

ص: 481


1- . انبياء/ 3.

✓ضمير هرگز نمى تواند براى ضمير يا اسم ظاهر ديگر بدل واقع شود؛ اما در موارد استثنايى، اسم ظاهر بدل از مبدلٌمنهِ ضمير به كار رفته است.

تمرين

الف) در عبارت هاى زير مبدلٌمنه، بدل و نوع آن را مشخّص كنيد.

1. إنَّكَ سَرَرْتَنى أخْلاقُكَ .

2. حَضَرَ الوَفْدُ الإيرانىُّ في المُؤتَمَرِ كثيرٌ مِنهُمْ .

3. اُعْجِبْتُ بِعَلىٍّ خُلْقِهِ الكَريمِ .

4. كانَ علىٌّ أميرُ المُؤمِنينَ (عليه السلام) أوّلَ مَنْ دَخَلَ الإسلامَ مِنَ الرِّجالِ .

5. جاءَ الطّالِبُ الأستاذُ.

ب) در عبارات زير، انواع بدل را مشخّص كنيد.

1. اِشْتَرَيْتُ بُنْدُقِيَّةً مُسَدَّساً.

2. سَرَّني الحاكِمُ إنْصافُهُ .

3. أكَلْتُ الرَّغيفَ نِصْفَهُ .

4. جاءَ زَيْدٌ عَمْرٌو.

5. قُتِلَ سَيِّدُنَا حسينٌ (عليه السلام) في كَرْبلاءَ .

6. أعْجَبَنى علىٌّ عِلْمُهُ .

7. سافَرَ أحمدُ إلى شيرازَ طَهْرانَ .

8. الكَلِمَةُ ثَلاثَةُ أقسامٍ : اسمٌ وفِعْلٌ وحَرْفٌ .

ص: 482

درس سى و هفتم: توابع (4)

عطف بيان

هدف درس

✓آشنايى با تعريف، فوايد و احكام عطف بيان.

عطف بيان

عطف بيان تابعى است كه معمولاً از متبوع خود مشهورتر است و مانند نعت، حقيقتِ مراد از كاربرد متبوع را بيان مى كند؛ براى نمونه در جملۀ «قُتِلَ أبُو تُرابٍ عليٌّ (عليه السلام)»، واژۀ «أبو» متبوع و واژۀ «عليٌّ » تابع است كه به دليل مشهورتر بودن «عليٌّ » از «أبو تُراب» بايد آن را عطف بيان تلقّى كرد. چنان كه ملاحظه مى كنيد، در اين جمله، واژۀ «عليٌّ » بيانگر حقيقت مراد از كاربرد «أبو تُراب» است. افزون بر اين، در تعريف عطف بيان بايد قيد لزوم جامد بودنِ آن را در نظر گرفت؛ يعنى، اسم هاى مشتقّ نمى توانند عطف بيان تلّقى شوند. در نتيجه اگر اسمى كه براى توضيحِ متبوع آمده، جامد و از متبوع خود مشهورتر باشد، صرفاً عطف بيان است.

نكتۀ مهم ديگر اينكه عطف بيان همواره بايد اسم ظاهر باشد؛ يعنى ضمير، فعل و جمله هرگز نمى توانند در جايگاه عطف بيان، به كار روند. در چنين مواردى، بايد افعال و جملات را بدل كلّ از كلّ براى قبل از آنها بدانيم. زيرا ضمير، بدل نيز نمى تواند باشد.

ص: 483

معمولاً عطف بيان را مى توان بدل كلّ از كلّ نيز به شمار آورد؛ با اين توضيح كه عطف بيان از متبوع خود مشهورتر است؛ بر خلاف بدل كلّ از كلّ كه چنين شرطى در آن وجود ندارد؛ براى نمونه در جملۀ پيش گفته، «عليٌّ » مى تواند بدل كلّ از كلّ نيز براى «أبو تُراب» به شمار رود.

فوايد عطف بيان

آوردن عطف بيان با هدف دست يابى به يكى از دو فايدۀ زير صورت مى پذيرد:

1. اگر متبوعِ عطف بيان، معرفه باشد، آوردن عطف بيان با هدف توضيح متبوع است؛ مانند آيۀ مبارك (جَعَلَ اَللّهُ اَلْكَعْبَةَ اَلْبَيْتَ اَلْحَرامَ قِياماً لِلنّاسِ ) (1) كه در آن، واژۀ «البيتَ » عطف بيان براى واژۀ «الكعبةَ » است كه در كنار صفت آن، يعنى «الحَرامَ »، مجموعاً از «الكَعبَة» مشهورتر است و براى توضيح حقيقت مراد از متبوع آمده است. بنابراين مى توان گفت كه در اين آيۀ مبارك، فايدۀ آوردن «البَيتَ الحَرامَ » در جايگاه عطف بيان، توضيح متبوع است؛ زيرا متبوع آن (الكَعبَةَ ) معرفه است.

2. اگر متبوعِ عطف بيان، نكره باشد، آوردن آن با هدف تخصيص متبوع صورت مى گيرد؛ مانند آيۀ مبارك (أَوْ كَفّارَةٌ طَعامُ مَساكِينَ ) (2) كه در آن، واژۀ «طَعامُ » عطف بيان است براى واژۀ «كَفّارَةٌ » كه نكره است و آوردن «طَعامُ » به صورت نكره در جايگاه عطف بيان براى تخصيصِ متبوع است. در اين آيۀ مبارك، مخصِّص بودن عطف بيان براى متبوعِ نكره به خوبى آشكار است؛ زيرا نشان مى دهد كه مراد از كفّارۀ مورد بحث، هر كفّاره اى نيست؛ بلكه كفّاره اى است كه به اطعام چند تن از بيچارگان و مساكين تخصيص يافته است.

ص: 484


1- . مائده/ 97.
2- . مائده/ 95.

حالت هاى ظهور عطف بيان

در زبان عربى حالت هاى گوناگونى براى ظهور عطف بيان وجود دارد كه مهم ترين آنها به شرح زير است:

1. اسم هايى كه پس از كنيه مى آيند؛ براى نمونه در جملۀ «قال أبُو الحَسَنِ الرِّضا (عليه السلام)»، واژۀ «الرِّضا» عطف بيان است براى واژۀ «أبو» در تركيب اضافىِ «أبو الحسن» كه كنيۀ امام رضا (عليه السلام) است.

2. اسم هايى كه پس از لقب مى آيند؛ براى نمونه در عبارت «قامَ أميرُ المُؤمِنينَ عليٌّ (عليه السلام)»، واژۀ «عليٌّ » عطف بيان است براى واژۀ «أميرُ» در تركيب اضافىِ «أميرُ المؤمنينَ » كه لقب امام على (عليه السلام) است.

3. اسم هاى ظاهرِ جامدى كه پس از اسم هاى اشاره و در مقام مشارٌاليهِ آنها مى آيند؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (ذلِكَ اَلْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ هُدىً لِلْمُتَّقِينَ ) ،(1) واژۀ «الكتابُ » اسم ظاهر جامدى است كه مشارٌاليهِ واژۀ «ذلكَ » و عطف بيان آن به شمار مى رود.

4. موصوف هايى كه پس از صفت خود به كار مى روند. توضيح آنكه در زبان عربى گاه در بيان موصوف و صفت، صفت بر موصوف مقدم مى شود. در اين حالت، صفت، نقش مستقل ديگرى به خود مى گيرد و موصوف نيز در جايگاه واژۀ ديگرى ظاهر مى شود كه نقش جديدى مى پذيرد. اين نقش جديد براى موصوف همان عطف بيان است؛ براى نمونه در جملۀ «جاءَ أحمدُ الجُندِيُّ »، «أحمد» فاعل و «الجُنديُّ » صفت آن است. حال اگر ترتيب ذكر موصوف و صفت را بر هم زنيم و بگوييم: «جَاءَ الجُنديُّ أحمدُ»، در اين صورت، واژۀ «الجُنديُّ » فاعل است، نه صفت و «أحمدُ» نيز عطف بيان به شمار مى رود. همچنين در جملۀ «جاءَتْ مريمُ المعلّمةُ »، «مريمُ » فاعل و «المعلّمةُ » صفت آن است؛ حال آنكه اگر

ص: 485


1- . بقره/ 2.

ترتيب موصوف و صفت را بر هم زنيم و بگوييم: «جاءَت المعلّمةُ مريمُ »، «المعلّمةُ » در اين صورت، فاعل و «مريم» عطف بيان به شمار مى رود.

نمونه هايى از كاربرد «عطف بيان» در قرآن كريم

- (وَ يَقُولُونَ مَتى هذَا اَلْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ ) (1)

- (قُلْ يا عِبادِ اَلَّذِينَ آمَنُوا اِتَّقُوا رَبَّكُمْ لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا فِي هذِهِ اَلدُّنْيا حَسَنَةٌ وَ أَرْضُ اَللّهِ واسِعَةٌ إِنَّما يُوَفَّى اَلصّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسابٍ ) (2)

- (وَ تِلْكَ اَلْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنّاسِ وَ ما يَعْقِلُها إِلاَّ اَلْعالِمُونَ ) (3)

- (تِلْكَ اَلْقُرى نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْبائِها وَ لَقَدْ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ كَذلِكَ يَطْبَعُ اَللّهُ عَلى قُلُوبِ اَلْكافِرِينَ ) (4)

احكام عطف بيان

عطف بيان مانند صفت، از متبوع خود در چهار مورد تبعيت مى كند كه عبارت اند از: عدد، نوع، معرفه يا نكره بودن و اعراب؛ براى نمونه در عبارت «مريمُ جاءَ عليٌّ أخُوها»، «أخُو» عطف بيان و «عليٌّ » متبوع آن است و «أخُو» در هر چهار مورد با «عليٌّ » برابرى كرده است؛ يعنى مانند «عليٌّ »، مفرد، مذكر، معرفه و مرفوع است.

چكيده

✓عطف بيان تابعى است كه از متبوع خود مشهورتر است و هدف از آوردن آن، بيان حقيقتِ مراد از كاربرد متبوع است.

ص: 486


1- . يونس/ 48.
2- . زمر/ 10.
3- . عنكبوت/ 43.
4- . اعراف/ 101.

✓اگر متبوعِ عطف بيان معرفه باشد، فايدۀ آوردن عطف بيان، توضيح متبوع؛ و اگر متبوعِ عطف بيان نكره باشد، فايدۀ عطف بيان، تخصيص متبوع است.

✓مهم ترين حالت هاى ظهور عطف بيان عبارت اند از:

1. اسمِ پس از كنيه؛

2. اسمِ پس از لقب؛

3. اسم ظاهرِ جامد پس از اسم اشاره، در جايگاه مشارٌاليه؛

4. موصوفِ پس از صفت، در جايگاه اسم مستقل ديگرى از نظر نحوى.

✓عطف بيان مانند صفت، در چهار مورد از متبوع خود تبعيّت مى كند: عدد، نوع، معرفه يا نكره بودن و اعراب.

تمرين

در كدام يك از عبارات زير، عطف بيان به كار رفته است ؟

1. (فَضَّلَ اَللّهُ اَلْمُجاهِدِينَ عَلَى اَلْقاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً * دَرَجاتٍ مِنْهُ وَ مَغْفِرَةً وَ رَحْمَةً وَ كانَ اَللّهُ غَفُوراً رَحِيماً) (1)

2. زَيْنَبُ الكُبرَى اِبْنَةُ علىٌّ بنِ أبى طالبٍ (عليه السلام).

3. هَذا هُوَ الّذى رَأيْتُهُ أمْسِ .

4. الرّابِعُ مِنَ الأئمَّةِ الاثنَىْ عَشَرَ زَيْنُ العابِدينَ علىُّ بْنُ الْحُسَيْنِ (عليه السلام).

5. أكْرِمِ الْعُلَماءَ الفُقَهاءَ مِنهُم.

6. أحْبَبْتُ عليّاً شَجاعَتَهُ .

ص: 487


1- . نساء/ 95-96.

درس سى و هشتم: توابع (5)

عطف نسق (عطف به حروف)

اهداف درس

آشنايى با:

✓حروف عطف و معانى آنها؛

✓شرايط خاصّ كاربرد برخى از حروف عطف؛

✓مهم ترين حالت هاى ظهور عطف نَسَق.

عطف نسق

«نَسَق» در لغت به معناى «ربط» است و «عطف نسق» در اصطلاح تابعى است كه ميان آن و متبوعش يكى از حروف عطف به كار رفته باشد. در اين صورت، تابع، معطوف؛ و متبوع، معطوفٌ عليه خوانده مى شود؛ براى نمونه در جملۀ «فازَ عليٌّ (عليه السلام) وأصحابُهُ »، «وَ» كه مشهورترين حرف عطف به شمار مى رود، ميان واژۀ «عليٌّ » و «أصحابُ » به كار رفته است؛ بنابراين «عليٌّ » معطوفٌ عليه و «أصحابُ » معطوف است. حروف عطف موجب مى شوند كه تابع، در اعراب از متبوع خود پيروى كند؛ يعنى، رفع واژۀ «أصحاب» در جملۀ پيشين، به دليل آن است كه پس از «وَ» به كار رفته و معطوفٌ عليهِ آن مرفوع است.

ص: 488

حروف عطف

چنان كه گفتيم، در عطف نَسَق همواره يكى از حروف عطف به كار مى رود. اين حروف در مجموع نُه حرف اند كه وجه مشترك همۀ آنها اين است كه اعرابِ واژه يا جملۀ پس از آنها تابعِ اعراب واژه يا جملۀ پيش از آنها است. اين حروف عبارت اند از: «وَ»، «فَ -»، «ثُمَّ »، «حَتَّى»، «أوْ»، «أمْ »، «بَلْ »، «لا» و «لَكِنْ ».

معانى حروف عطف

1. حرف «وَ»

حرف عطف «وَ» بيانگر مطلقِ معناى جمع است و بر اين نكته دلالت مى كند كه معطوف، در حكم معطوفٌ عليه داخل است؛ چه تعلّق حكم به معطوفٌ عليه بر تعلّق حكم به معطوف مقدَّم باشد، يا بر عكس؛ به اين معنا كه «واو» عطف گوياى وجود ترتيبى خاصّ از نظر زمانى يا رُتبى در نسبت يافتن حكم به معطوفٌ عليه و معطوف نيست، بلكه حكم جمله ميان معطوف و معطوفٌ عليه مشترك است؛ براى نمونه به كار رفتن حرف عطف «و» در جملۀ «جاءَ عليٌّ وأحمدُ» تنها بيانگر اين است كه احمد و على، هر دو آمدند؛ بدون آنكه بر مفهوم خاص ديگرى دلالت كند؛ مثلاً از بيان آنكه نخست على آمده است يا احمد، ساكت است. همچنين در آيۀ مبارك (وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً وَ إِبْراهِيمَ ) ،(1) از نظر نحوى به اين نكته اشاره اى وجود ندارد كه نوح (عليه السلام) مقدّم است يا ابراهيم (عليه السلام) و اگر چنين ذهنيتى براى خواننده وجود داشته باشد، به دلايل غيرنحوى است؛ نه آنكه «وَ» اين معنا و مفهوم را بيان كرده باشد.

ص: 489


1- . حديد/ 26.
2. حرف «فَ -»

حرف عطف «فَ -» نيز مانند «واو» بر مشاركت معطوف با معطوفٌ عليه در حكم جمله دلالت دارد؛ با اين تفاوت كه «فَ -» بر وجود ترتيب ميان معطوفٌ عليه و معطوف دلالت مى كند و بيانگر آن است كه ميان معطوفٌ عليه و معطوف فاصلۀ اندكى از نظر زمان يا رتبه وجود دارد. بر اين اساس براى نمونه، عبارت «جاءَ عليٌّ ، فَأحمدُ» بر اين نكته دلالت دارد كه نخست على و سپس با فاصله اى اندك احمد آمد. همچنين آيۀ مبارك (اَلَّذِي خَلَقَكَ فَسَوّاكَ ) ،(1) بيان مى كند كه خلقت آدمى بر صورت بندى اعضا و جوارح او مقدَّم بوده است.

افزون بر اين، هنگامى كه معطوف، جمله يا صفت باشد، «فَ -» بر نوعى مفهوم سببيت دلالت مى كند؛ براى نمونه آيۀ مبارك (فَوَكَزَهُ مُوسى فَقَضى عَلَيْهِ ) ؛(2) با توجّه به كاربرد «فَ -» در آن، به اين معنا است كه حضرت موسى (عليه السلام) به او مشت زد و در نتيجه او را كشت؛ يا به ديگر سخن مشت زدن حضرت موسى (عليه السلام) به آن فرد سبب شد كه او از پا درآيد. بنابراين، «فاء» سببيت همان «فاء» عاطفه است كه در برخى موارد، مفهوم سببيت را با خود به همراه دارد. همچنين در آيات مبارك (لَآكِلُونَ مِنْ شَجَرٍ مِنْ زَقُّومٍ ) (فَمالِؤُنَ مِنْهَا اَلْبُطُونَ ) ،(3) «فَ -» به كاررفته در آغاز اسم مشتقِ «مالِؤُنَ (مالِئُونَ )» كه معناى وصفى دارد، بيانگر مفهوم سببيت است و مفهوم آيه چنين است: جهنّميان از درختى از نوع زقّوم مى خورند و به سبب آن، شكم خود را پر مى كنند.

3. حرف «ثُمَّ »

«ثُمَّ » نيز مانند «وَ» و «فَ -» بر مشاركت معطوف با معطوفٌ عليه در حكم جمله دلالت مى كند؛ با اين تفاوت كه فاصلۀ ميان معطوفٌ عليه و معطوف هنگام كاربرد «ثمَّ » بيش از

ص: 490


1- . انفطار/ 7.
2- . قصص/ 15.
3- . واقعه/ 52 و 53.

حالتى است كه «فَ -» در جمله به كار رفته باشد؛ براى نمونه، عبارت «جاءَ عليٌّ ، فأحمدُ، ثُمَّ سعيدٌ» به اين معنا است كه نخست على آمد؛ سپس با فاصله اى اندك احمد آمد و در نهايت با فاصله اى بيشتر سعيد آمد. همچنين مفهوم آيۀ مبارك (فَإِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ) ،(1) اين است كه خداوند انسان را از خاك آفريد، سپس با فاصله اى نسبتاً زياد او را از نطفه خلق كرد.

4. حرف «حتّى»

حرف عطف «حتّى» نيز مانند سه حرف «وَ»، «فَ -» و «ثُمَّ » بر مشاركت معطوف با معطوفٌ عليه در حكم دلالت دارد. با اين تفاوت كه هنگام كاربرد حرف «حتّى» در جايگاه حرف عطف، شرط است كه معطوف يكى از مصاديق يا افراد معطوفٌ عليه باشد؛ يعنى، تنها در اين صورت است كه «حتّى» حرف عطف به شمار مى آيد؛ براى نمونه، در عبارت «جاءَ الأصدقاءُ حتّى عليٌّ »، «حتّى» حرف عطف است؛ زيرا پس از آن «عليٌّ » آمده است كه يكى از افرادِ «الأصدقاء» و معطوفٌ عليهِ آن به شمار مى رود. مفهوم جمله نيز آن است كه دوستان همه آمدند، حتّى على. جالب است كه معناى حرف «حتّى» هنگام عاطفه بودن دقيقاً همان معنايى است كه از «حتّى» در زبان فارسى برمى آيد.

همچنين در روايتى شريف از پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) آمده است: «إنَّ طالِبَ العِلمِ لَيَسْتَغفِرُ لَهُ كُلُّ شَيْ ءٍ حَتَّى حِيتانُ البَحرِ»(2) كه در آن، واژۀ «حِيتانُ » (ماهيان) معطوف است؛ زيرا يكى از مصاديق «كُلُّ شيءٍ »، كه معطوفٌ عليهِ آن است، به شمار مى رود. بنابراين، مفهوم آن اين است كه همه چيز، حتّى ماهيان دريا، براى جويندۀ دانش از خدا آمرزش مى خواهند.

ص: 491


1- . حج/ 5.
2- . الشيخ المفيد، الأمالى، ص 29.
5. حرف «أوْ»

«أو»، بر خلاف حروف عطف پيشين، از نظر معنايى بر تعلّق حكم به معطوفٌ عليه يا معطوف دلالت مى كند، نه هر دوى آنها و به معناى «يا» در زبان فارسى است؛ براى نمونه، جملۀ «جاءَت مريمُ أو فاطمةُ » به اين مفهوم است كه حكم آمدن يا به مريم تعلّق گرفته است يا به فاطمه، نه هر دوى آنها و مشاركتى ميان معطوف و معطوفٌ عليه در حكم جمله وجود ندارد.

«أو» كاربردهاى گوناگونى در زبان عربى دارد كه مهم ترين آنها در هنگام بروز شك و ترديد، ابهام يا تخيير است:

الف) شك و ترديد؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (قالُوا لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ ) ،(1) از نظر گويندگان اين سخن، ميان اينكه آنان يك روز درنگ كرده اند يا لختى از يك روز، ترديد وجود داشته است و از اين رو، از حرف عطف «أو» استفاده شده است.

ب) ابهام؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (وَ إِنّا أَوْ إِيّاكُمْ لَعَلى هُدىً ) ،(2) مفهوم مورد نظر در هاله اى از «ابهام» پيچيده شده است كه ظاهر آن دالّ بر اين است كه ما علم نداريم كه كدام يك از ما يا شما بر سبيل هدايت هستيم. جالب اينكه اين آيات در سياق آياتى قرار گرفته اند كه متكفّل تشويق مخالفان به گفتگو با مؤمنان اند و مؤمنان از آغاز علم دارند كه خود بر حق اند و مخالفانشان بر باطل.

ج) تخيير؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (فَكَفّارَتُهُ إِطْعامُ عَشَرَةِ مَساكِينَ مِنْ أَوْسَطِ ما تُطْعِمُونَ أَهْلِيكُمْ أَوْ كِسْوَتُهُمْ أَوْ تَحْرِيرُ رَقَبَةٍ ) ،(3) حرف «أو» بيانگر مفهوم تخيير است كه در آن، به سه مورد از كفّارۀ مجاز اشاره شده است: نخست اينكه كفّاره در حدّ اطعام ده نفر مسكين باشد؛ دوم فراهم كردن پوشش براى آنان؛ و سوم آزاد كردن يك بنده در راه خدا. بنابراين كسى كه اين

ص: 492


1- . مؤمنون/ 113.
2- . سبأ/ 24.
3- . مائده/ 89.

كفاره بر او واجب است، مى تواند به انتخاب و اختيار خود به هر يك از اين سه نوع كفّاره عمل كند.

6. حرف «أمْ »

«أم» اغلب به معناى «وَ» (مشاركت) يا به معناى «بَل» (اِضراب) به كار مى رود. اگر «أم» مسبوق به همزۀ تسويه باشد، به معناى «وَ» است و بر مشاركت معطوف با معطوفٌ عليه در حكم جمله دلالت مى كند؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ ) ،(1) حرف عطف «أم» به معناى «وَ» به كار رفته است و بر اين اساس، مفهوم آيه آن است كه انذار كردنِ تو و انذار نكردنِ تو براى آنان يكسان است، [آنان] ايمان نمى آورند.

چنان كه گفتيم، حرف عطف «أم» گاه به معناى اضراب نيز به كار مى رود. «إضراب» به معناى عدول از چيزى به چيز ديگر است و مى توان آن را معادل واژۀ «بلكه» در زبان فارسى تلقّى كرد؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (قُلْ هَلْ يَسْتَوِي اَلْأَعْمى وَ اَلْبَصِيرُ أَمْ هَلْ تَسْتَوِي اَلظُّلُماتُ وَ اَلنُّورُ أَمْ جَعَلُوا لِلّهِ شُرَكاءَ ) ،(2) حرف عطف «أم» در هر دو مورد، به معناى اضراب است و مفهوم آن اين است كه آيا نابينا و بينا با هم يكسان اند؟ بلكه آيا تاريكى و روشنايى با هم برابرند؟ بلكه آيا براى خدا شريكانى قرار داده اند؟

7. حرف «بَلْ »

حرف عطف «بَل» به معناى إضراب است. اساساً «بَلْ » مهم ترين واژه اى است كه مفهوم «إضراب» را در زبان عربى بيان مى كند. براى نمونه در عبارت «قامَ عليٌّ بَلْ خالدٌ»، «بَلْ » حرف عطف و براى اضراب است و به اين معنا است كه على، بلكه خالد از جا برخاست. جالب است كه بدانيم معطوفِ «بَلْ » همواره مفرد (در مقابل جمله) است؛ در غير اين

ص: 493


1- . بقره/ 6.
2- . رعد/ 16.

صورت؛ يعنى، چنانچه پس از «بَلْ » جمله بيايد، «بَلْ » حرف عطف نيست؛ بلكه حرف «ابتداء» به شمار مى رود.(1)

8. حرف «لا»

معناى «لا» در مقام حرف عطف، تثبيت حكم جمله براى معطوفٌ عليه و نفى آن از معطوف است؛ براى نمونه، مفهوم جملۀ «جاءَ عليٌّ ، لا أحمدُ» اين است كه على آمد، نه احمد؛ يعنى، با حرف عطف «لا»، در حقيقت، حكم جمله به معطوفٌ عليه منحصر و از تسرّى آن به معطوف جلوگيرى مى شود. حرف عطف «لا» تنها در كلام مثبت به كار مى رود و در كلام منفى كاربرد ندارد.

9. حرف «لَكِنْ »

«لَكِنْ » به معناى استدراك است و تنها در كلام منفى به كار مى رود و مراد از آن اين است كه هرچند حكم منفىِ جمله براى معطوفٌ عليه ثابت و صحيح است، ولى نبايد گمان برد كه امر به همين جا ختم شده است، بلكه «لَكِنْ » حكم منفىِ ماقبل را براى معطوف خود، به حكم مثبت بدل و آن را تثبيت كرده است؛ به عبارت ديگر، «لَكِن» حكم منفى مربوط به معطوفٌ عليه را براى معطوف به حكم مثبت بدل مى كند؛ براى نمونه مفهوم جملۀ «ما جاءَ عليٌّ ، لَكِنْ أحمدُ» اين است كه على نيامد، اما احمد آمد؛ به اين معنا كه حكم منفىِ مربوط به معطوفٌ عليه با حرف «لَكِنْ » به حكم مثبت براى معطوف بدل شده است كه اين همان مفهوم استدراك است.

ص: 494


1- . ر. ك: مصطفى الغلايينىّ ، پيشين، ج 3، ص 249.

احكام خاصّ برخى حروف عطف

اشاره

برخى از حروف عطف با شرايط خاصّى به كار مى روند و كاربرد آنها بدون در نظر گرفتن آن شرايط، درست نيست. بنابراين در اين بخش، احكام ويژۀ حروف عطف را بيان مى كنيم تا در كاربرد يا تحليل نحوىِ جمله هاى دربردارندۀ آنها، به اشتباه نيفتيم.

1. حرف عطف «حتّى»

چنان كه گفتيم، شرط عاطفه بودن «حتّى»، اين است كه كلمۀ پس از آن، يكى از اجزا و مصاديق كلمۀ پيش از آن باشد. افزون بر اين كه معطوفِ «حتّى»، بايد اسم ظاهر باشد؛ نه ضمير يا جمله. براى نمونه، در عبارت «قَرأتُ الكتابَ حتّى الفَصْلَ الأخيرَ مِنهُ »، معطوفِ «حتّى» اسم ظاهر «الفَصلَ » است كه يكى از اجزاى معطوفٌ عليه (الكتابَ ) به شمار مى رود و بنابراين، «حتّى» حرف عطف به شمار مى رود؛ اما در عبارت «قَرأتُ الكتابَ حتّىَ وَصَلْتُ إلى نِهايَتِهِ »، حرف عطف نيست؛ زيرا «وَصَلْتُ إلى نِهايَتِهِ » جمله است و يكى از اجزا و مصاديق «الكتاب» به شمار نمى رود.

2. حرف عطف «أمْ »
اشاره

يكى ديگر از حروف عطف كه شرايط ويژه اى براى كاربرد آن وجود دارد، حرف «أم» است كه خود به دو نوع تقسيم مى شود: متّصله و منقطعه.

الف) «أم» متّصله
اشاره

كاربرد «أم» متّصله، بيش از «أم» منقطعه است و آن هنگامى است كه قبل و بعدِ «أم»، از نظر معنايى، كاملاً با هم در ارتباط باشند و نتوان آنها را از همديگر جدا كرد. به طور كلّى، «أم» متّصله در دو موضع به كار مى رود:

1. پس از همزۀ تسويه

هرگاه «أم» پس از همزۀ تسويه به كار رود، متصلّه به شمار مى رود. همزۀ تسويه، همزه اى است كه از معناى استفهامى خارج شده و بر تساوى قبل و بعدِ «أم» متصلّه دلالت

ص: 495

مى كند و بيشتر پس از واژۀ «سواء» به كار مى رود. براى نمونه، در آيۀ مبارك (سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ ) ،(1) همزۀ تسويه پس از واژۀ «سَواءٌ » قرار گرفته است و سپس حرف عطف «أم» متصله به كار رفته است و از نظر مفهومى، بر اين نكته دلالت دارد كه انذار كردن آنان (معطوفٌ عليه) با انذار نكردن آنان (معطوف) يكسان و مساوى است و به هر حال، ايمان نمى آورند.

2. پس از همزۀ استفهام

هرگاه «أم» پس از همزۀ استفهام به كار رود و منظور از آن، تعيين يكى از دو مصداق (قبل از «أمْ » و بعد از آن) باشد، «أم»، متّصله به شمار مى رود و در اين صورت از نظر معنايى، با «أو» مساوى است؛ مانند آيۀ مبارك (أَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ اَلْخالِقُونَ ) ؛(2) آيا شما آن را آفريده ايد يا ما؟

نكتۀ ديگر آنكه معطوفِ «أم» متصله، هم مى تواند جمله باشد - مانند دو آيۀ پيشين - و هم مى تواند اسم باشد؛ مانند آيۀ مبارك (أَ أَنْتُمْ أَعْلَمُ أَمِ اَللّهُ ) (3) كه «أم» در آن، متّصله است؛ زيرا مسبوق به همزۀ استفهام است و مراد از آن، تعيين يكى از دو مفهومى است كه قبل و بعد از «أم» متّصله به كار رفته است(4) و بنابراين، معناى آيه چنين است: آيا شما داناتريد يا خداوند؟

ب) «أم» منقطعه
اشاره

قبل و بعد از «أم» منقطعه، بر خلاف «أم» متّصله، با همديگر ارتباط ندارند؛ يعنى مى توان معطوف و معطوفٌ عليه آن را مستقل از يكديگر به كار برد. شيوۀ تشخيص آن از «أم» متّصله

ص: 496


1- . بقره/ 6.
2- . واقعه/ 59.
3- . بقره/ 140.
4- . ر. ك: مصطفى الغلايينىّ ، ج 3، ص 249-248.

نيز آن است كه اولاً: پس از همزۀ تسويه و همزۀ استفهام به كار نمى رود و ثانياً: بيانگر مفهوم اضراب است، نه تساوى يا تعيين مصداق؛ و از نظر معنايى، دقيقاً مشابه حرف عطف «بَلْ » است.

نكتۀ ديگر آن كه «أم» منقطعه بيشتر بر نوعى استفهام دلالت دارد و تنها مى تواند جمله را بر جمله عطف كند. براى نمونه، در آيۀ مبارك (قُلْ هَلْ يَسْتَوِي اَلْأَعْمى وَ اَلْبَصِيرُ أَمْ هَلْ تَسْتَوِي اَلظُّلُماتُ وَ اَلنُّورُ أَمْ جَعَلُوا لِلّهِ شُرَكاءَ ) ،(1) هر دو حرفِ «أم»، منقطعه اند؛ زيرا از سويى، هيچ كدام از آنها مسبوق به همزۀ استفهام نيستند و معطوف آنها جمله است و از سوى ديگر، هر دو، بيانگر مفهوم استفهام و گوياى نوعى اضراب اند. بنابراين، معناى آيه اين است كه: «اى پيامبر، بگو: آيا نابينا و بينا با هم مساوى اند؟ بلكه [فراتر از اين] آيا نور و ظلمت با هم برابرند؟ بلكه [فراتر از اين] آيا براى خداوند شريكانى قرار داده اند؟». در اين آيه، گرچه هر سه جمله از نظر دستورى، با هم در ارتباطاند و جملۀ نخست، معطوفٌ عليهِ جملۀ دوم است و جملۀ دوم، معطوفٌ عليهِ جملۀ سوم تلقّى مى شود؛ امّا، مى توان آنها را جدا از يكديگر به كار برد، بدون آنكه از نظر دستورى يا مفهومى، خللى به آنها وارد شود.

3. حرف عطف «لا»

«لا»، انواع گوناگونى دارد كه تنها يكى از آنها حرف عطف است و آن هنگامى است كه دو شرط زير را داشته باشد:

الف) جملۀ پيش از آن، مفهوم اثباتى داشته باشد. بنابراين، اگر پيش از «لا»، هر نوع نفى اى وجود داشته باشد، «لا» حرف عطف به شمار نمى آيد.

ب) پيش از آن، يكى ديگر از حروف عطف به كار نرفته باشد.

ص: 497


1- . رعد/ 16.

براى نمونه، در جملۀ «نَجَحَ عليٌّ لا أحمدُ»، «لا» حرف عطف است؛ زيرا هم جملۀ پيش از آن، مثبت است و هم حرف عطف ديگرى پيش از آن به كار نرفته است. بر اين اساس، حرف «لا» در آيۀ مبارك (غَيْرِ اَلْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لاَ اَلضّالِّينَ ) (1) حرف عطف نيست؛ زيرا هم مسبوق به مفهوم منفى است كه در واژۀ «غَير» نهفته است و هم پيش از آن، حرف عطف «وَ» به كار رفته است.

4. حرف عطف «لَكِنْ »

يكى ديگر از حروف عطف كه شرايط ويژه اى براى كاربرد آن وجود دارد، حرف «لَكِنْ » است. حرف عطف «لَكِنْ » بر مفهوم استدراك دلالت مى كند و شرايط ويژۀ كاربرد آن عبارت اند از:

الف) معطوف و معطوفٌ عليهِ آن، هر دو، مفرد باشند؛ يعنى «لَكِنْ » نمى تواند جمله يا شبه جمله را به جمله يا شبه جملۀ ديگر عطف كند.

ب) پيش از آن، حرف «وَ» به كار نرفته باشد؛ زيرا «ولَكِنْ »، يا مخفّفه از مثقّله است (تخفيف يافتۀ «لَكِنَّ »)؛ يا حرف ابتدا است.

ج) مسبوق به مفهوم نفى يا نهى باشد.

براى نمونه، در جملۀ «ما جاءَ عليٌّ ، لَكِنْ أحمدُ»، «لَكِنْ » حرف عطف است؛ زيرا هم معطوف و معطوفٌ عليه آن مفردند، هم حرف «وَ» پيش از آن به كار نرفته است و هم مفهوم جملۀ پيش از آن، جنبۀ سلبى دارد؛ بنابراين، معناى آن اين است كه: على نيامد؛ ولى احمد [آمد].

حالت هاى ظهور عطف نسق

اشاره

عطف، حالت هاى گوناگونى دارد كه در ادامه، به ترتيب اهميّت، دربارۀ آنها گفتگو مى كنيم.

ص: 498


1- . فاتحه/ 7.
1. عطف مفرد بر مفرد

رايج ترين حالت ظهور عطف در زبان عربى، عطف مفرد بر مفرد است؛ يعنى هنگامى كه معطوفٌ عليه و معطوف، هر دو، اسم اند. براى نمونه، در آيۀ مبارك (إِنَّما وَلِيُّكُمُ اَللّهُ وَ رَسُولُهُ ) ،(1) حرف عطف «وَ»، «رَسولُ » را به «اللهُ » عطف كرده كه هر دو، مفرداند، نه جمله يا شبه جمله. دربارۀ اين نوع عطف، دو نكتۀ مهم وجود دارد:

الف) اگر بخواهيم اسمى را به ضمير مستتر مرفوع يا ضمير متّصل مرفوع عطف كنيم، نخست بايد آن را با يك ضمير منفصل مرفوع تأكيد كنيم و آن گاه حرف عطف و معطوف را به دنبال آن بياوريم. براى نمونه، در آيۀ مبارك (اُسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ اَلْجَنَّةَ ) ،(2) حرف عطف «وَ» واژۀ «زَوجُ » را به ضمير مستتر فاعلىِ «أنتَ » كه در «اُسكُنْ » مستتر است، عطف كرده است؛ يعنى از آنجا كه معطوفٌ عليه، ضمير مستتر مرفوع است، نخست با ضمير منفصل مرفوع متناسب (أنتَ )، تأكيد شده و آن گاه حرف عطف «وَ» و معطوف به دنبال آن آمده اند.

ب) هرگاه معطوفٌ عليه، ضمير متّصل مجرور و با يكى از حروف جرّ همراه باشد، در معطوف هم بايد حرف جرّ را تكرار كرد. براى نمونه، معطوفٌ عليه در آيۀ مبارك (رَبِّ اِغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ ) ،(3) ضمير متّصل «ياء» متكلّم است كه همراه با حرف جرّ «لِ -» به كار رفته و بنابراين، معطوف نيز با همين حرف جرّ همراه شده است؛ يعنى به جاى «رَبِّ اغْفِرْ لِى وَوالِدَىَّ »، گفته شده است: (رَبِّ اِغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ ) ؛ خدايا، از گناهان من و پدر و مادر من، درگذر.

ص: 499


1- . مائده/ 55.
2- . بقره/ 35.
3- . نوح/ 28.
2. عطف مفرد بر فعل يا بر عكس

دومين حالت ظهور عطف، عطف اسم بر فعل يا عطف فعل بر اسم است. در چنين عطفى، شرط است كه ميان اسم و فعل، شباهت معنايى وجود داشته باشد؛ يعنى اگر معطوفٌ عليه يا معطوف، فعل باشد، ديگرى مثلاً اسم فاعل باشد. براى نمونه، در آيۀ مبارك (يُخْرِجُ اَلْحَيَّ مِنَ اَلْمَيِّتِ وَ مُخْرِجُ اَلْمَيِّتِ مِنَ اَلْحَيِّ ) ،(1) حرف عطف «وَ» اسم فاعلِ «مُخرِجُ » را بر فعل مضارع «يُخرِجُ » عطف كرده است؛ زيرا اسم فاعل و فعل مضارع، از نظر معنايى، شبيه يكديگرند و از اين رو مى توانند به همديگر عطف شوند.

3. عطف فعل بر فعل

سومين حالت ظهور عطف، عطف فعل بر فعل است. در اين نوع عطف، شرط است كه زمان هر دو فعل يكسان باشد؛ يعنى معطوف و معطوفٌ عليه هر دو بايد ماضى يا مضارع يا امر باشند؛ زيرا تفاوت زمان آنها، موجب ناهماهنگى در مفاهيم مورد نظر مى شود كه از نظر زبانى، صحيح نيست. براى نمونه، در آيۀ مبارك (وَ إِنْ تُؤْمِنُوا وَ تَتَّقُوا يُؤْتِكُمْ أُجُورَكُمْ ) ،(2) فعل «تَتَّقُوا» به فعل «تُؤْمِنُوا» عطف شده است كه هر دو (معطوفٌ عليه و معطوف) فعل، مضارع مجزوم اند.

4. عطف جمله بر جمله

آخرين حالت ظهور عطف، عطف جمله بر جمله است كه هر دو بايد در خبرى يا انشايى بودن، با هم يكسان باشند؛ يعنى اگر معطوفٌ عليه جملۀ خبرى باشد، معطوف هم بايد جملۀ خبرى باشد و اگر جملۀ معطوفٌ عليه انشايى باشد، معطوف هم بايد جملۀ انشايى باشد. براى نمونه، در آيۀ مبارك (وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فِي سَبِيلِ اَللّهِ ) ،(3)

ص: 500


1- . انعام/ 95.
2- . محمّد/ 36.
3- . انفال/ 74.

معطوفٌ عليه، فعل ماضى «آمَنُوا» و جملۀ خبرى است و معطوف آن، يعنى «هَاجَرُوا» و «جَاهَدُوا فِى سَبِيلِ اللَّهِ » نيز جمله هاى خبرى اند.

همچنين در آيۀ مبارك (كُلُوا وَ اِشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا) ،(1) حرف عطف «وَ» چند جملۀ انشايى را به همديگر عطف كرده است؛ جملۀ نخست (كُلُوا) و جملۀ دوم (اِشرَبوُا) جمله هاى امر و جملۀ سوم (لا تُسْرِفُوا) جملۀ نهى است كه همۀ آنها از نظر انشايى بودن، با همديگر يكسان اند.

چكيده

✓عطف نسق تابعى است كه ميان آن و متبوعش همواره يكى از حروف عطف به كار مى رود. در اين صورت، تابع، معطوف؛ و متبوع، معطوفٌ عليه خوانده مى شود.

✓حروف عطف عبارت اند از: «وَ»، «فَ -»، «ثُمَّ »، «حَتّى»، «أوْ»، «أمْ »، «بَلْ »، «لا» و «لَكِنْ ».

✓«وَ» بيانگر مطلقِ معناى جمع و گوياى داخل بودن معطوف در حكم معطوفٌ عليه است.

✓«فَ -» بر مشاركت معطوف با معطوفٌ عليه در حكم جمله، با فاصله اى اندك از نظر زمان يا رتبه دلالت مى كند.

✓«ثُمَّ » بر مشاركت معطوف با معطوفٌ عليه در حكم جمله، با فاصلۀ زمانى طولانى دلالت مى كند.

✓«حَتّى» بر مشاركت معطوف با معطوفٌ عليه در حكم جمله دلالت مى كند؛ مشروط به آنكه معطوف يكى از مصاديق يا اجزاى معطوفٌ عليه باشد.

✓«أوْ» بر تعلّق حكم به معطوفٌ عليه يا به معطوف دلالت مى كند؛ نه به هر دوى آنها.

ص: 501


1- . اعراف/ 31.

✓«أمْ » گاه (هنگامى كه مسبوق به همزۀ تسويه باشد) به معناى «واو» (مشاركت) و گاه به معناى «اضراب» (عدول از چيزى) است.

✓«بَلْ » صرفاً مفرد (در مقابل جمله) را بر مفرد عطف مى كند و در كلام منفى يا در ساختار نهى براى تثبيت حكم ماقبل و اثبات نقيض آن براى مابعد است.

✓«لا» با هدف تثبيت حكم جمله براى معطوفٌ عليه و نفى آن از معطوف به كار مى رود و تنها در كلام مثبت كاربرد دارد.

✓«لَكِنْ » به معناى استدراك است؛ يعنى، حكم منفىِ مربوط به معطوفٌ عليه را به حكم مثبت براى معطوف بدل مى كند و همواره در كلام منفى به كار مى رود.

✓معطوف حرف عطف «حتّى»، همواره بايد اسم باشد؛ يعنى ضمير، جمله و شبه جمله نمى توانند معطوف آن قرار گيرند.

✓«أم» متّصله پس از همزۀ تسويه يا همزۀ استفهام به كار مى رود و مراد از آن، يا تساوى معطوفٌ عليه و معطوف در حكم جمله يا تعيين مصداق ميان معطوفٌ عليه و معطوف است.

✓قبل و بعد از «أم» منقطعه از نظر معنا، با همديگر ارتباط ندارند؛ پس از همزۀ تسويه و همزۀ استفهام به كار نمى رود و از نظر مفهومى، معادل حرف عطف «بَل» به شمار مى رود كه معناى اضراب را به ذهن مى رساند.

✓حرف عطف «لا» بايد مسبوق به جملۀ مثبت باشد؛ حرف «وَ» پيش از آن به كار نرفته باشد و معطوف آن، مفرد باشد؛ نه جمله و شبه جمله.

✓حرف عطف «لَكِنْ » بايد بدون «وَ» به كار رود و مسبوق به نفى يا نهى باشد.

✓مهم ترين حالت ها عطف عبارت اند از: عطف مفرد بر مفرد، عطف مفرد بر فعل يا به عكس، عطف فعل بر فعل، و عطف جمله بر جمله:

ص: 502

1. در عطف مفرد بر مفرد اگر معطوفٌ عليه، ضمير مستتر مرفوع يا ضمير متّصل مرفوع باشد، بايد نخست آن را با ضمير منفصل مرفوع تأكيد كرد و آن گاه حرف عطف و معطوف را به دنبال آن ذكر نمود.

2. در عطف مفرد بر فعل يا بر عكس بايد شباهت معنايى ميان معطوفٌ عليه و معطوف برقرار باشد.

3. در عطف فعل بر فعل بايد زمان هر دو فعل يكسان باشد.

4. در عطف جمله بر جمله بايد دو جملۀ معطوفٌ عليه و معطوف در خبرى يا انشايى بودن، با هم يكسان باشند.

تمرين

الف) معانى حروف عطف مشخص شده در آيات مبارك زير را بنويسيد.

1. (فَتَوَلّى بِرُكْنِهِ وَ قالَ ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ ) (1)

2. (وَ أَرْسَلْناهُ إِلى مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ ) (2)

3. (وَ خَرَقُوا لَهُ بَنِينَ وَ بَناتٍ بِغَيْرِ عِلْمٍ سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمّا يَصِفُونَ ) (3)

4. (أَمْ لَهُ اَلْبَناتُ وَ لَكُمُ اَلْبَنُونَ ) (4)

5. (أَ فَمَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى تَقْوى مِنَ اَللّهِ وَ رِضْوانٍ خَيْرٌ أَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى شَفا جُرُفٍ هارٍ فَانْهارَ بِهِ فِي نارِ جَهَنَّمَ وَ اَللّهُ لا يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلظّالِمِينَ ) (5)

ص: 503


1- . ذاريات/ 39.
2- . صافات/ 147.
3- . انعام/ 100.
4- . طور/ 39.
5- . توبه/ 109.

ب) در اين آيات مبارك، حالت هاى گوناگون عطف را مشخّص كنيد.

1. (وَ جَعَلْتُ لَهُ مالاً مَمْدُوداً) (وَ بَنِينَ شُهُوداً) (وَ مَهَّدْتُ لَهُ تَمْهِيداً) (1)

2. (وَ جاءَ فِرْعَوْنُ وَ مَنْ قَبْلَهُ وَ اَلْمُؤْتَفِكاتُ بِالْخاطِئَةِ ) (فَعَصَوْا رَسُولَ رَبِّهِمْ فَأَخَذَهُمْ أَخْذَةً رابِيَةً ) (2)

3. (إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً) (وَ نَراهُ قَرِيباً) (يَوْمَ تَكُونُ اَلسَّماءُ كَالْمُهْلِ ) (وَ تَكُونُ اَلْجِبالُ كَالْعِهْنِ ) (وَ لا يَسْئَلُ حَمِيمٌ حَمِيماً) (3)

4. (ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى ) (وَ ما يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوى ) (4)

5. (يَوْمَ تَمُورُ اَلسَّماءُ مَوْراً) (وَ تَسِيرُ اَلْجِبالُ سَيْراً) (فَوَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ ) (5)

6. (كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللّهِ وَ كُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْياكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ) (هُوَ اَلَّذِي خَلَقَ لَكُمْ ما فِي اَلْأَرْضِ جَمِيعاً ثُمَّ اِسْتَوى إِلَى اَلسَّماءِ فَسَوّاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ ) (6)

7. (هُوَ اَلَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ فَإِذا قَضى أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ) (7)

ج) در كدام يك از آيات مبارك زير، «أم منقطعه» به كار رفته است ؟

1. (أَمَّنْ هذَا اَلَّذِي هُوَ جُنْدٌ لَكُمْ يَنْصُرُكُمْ مِنْ دُونِ اَلرَّحْمنِ إِنِ اَلْكافِرُونَ إِلاّ فِي غُرُورٍ أَمَّنْ هذَا اَلَّذِي يَرْزُقُكُمْ إِنْ أَمْسَكَ رِزْقَهُ بَلْ لَجُّوا فِي عُتُوٍّ وَ نُفُورٍ) (8)

ص: 504


1- . مدثر/ 12-14.
2- . حاقه/ 9-10.
3- . معارج/ 6-10.
4- . نجم/ 2-3.
5- . طور/ 9-11.
6- بقره/ 28-29.
7- . غافر/ 68.
8- . ملك/ 21.

2. (وَ أَنّا لا نَدْرِي أَ شَرٌّ أُرِيدَ بِمَنْ فِي اَلْأَرْضِ أَمْ أَرادَ بِهِمْ رَبُّهُمْ رَشَداً) (1)

3. (أَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ اَلْخالِقُونَ ) (2)

4. (أَ فَسِحْرٌ هذا أَمْ أَنْتُمْ لا تُبْصِرُونَ ) (3)

ص: 505


1- . جن/ 10.
2- . واقعه/ 95.
3- . طور/ 15.

ص: 506

تكمله: اعراب جمله

اشاره

ص: 507

درس سى و نهم: اعراب جمله

اهداف درس

آشنايى با:

✓جمله هاى فاقد محلّ اعرابى؛

✓جمله هاى داراى محلّ اعرابى.

اعراب جمله

اصل در جملات آن است كه محلّى از اعراب نداشته باشند؛ زيرا اعراب، بازگوكنندۀ روابط ميان مفردات هر جمله است؛ حال آنكه وجود اين گونه روابط ميان جملات چندان مورد انتظار نيست؛ زيرا جمله، به طور طبيعى، از چند عنصر جزئى تشكيل يافته است و جملات مستقلّ - جز در موارد خاصّ - به عنوان عناصر جزئى جملۀ اصلى به كار نمى روند؛ يعنى صرفاً در مواردى خاصّ ، جمله جانشين اسم مفرد مى شود و در اين صورت، محلّ اعرابى مى پذيرد. اگر جمله، جانشين اسم مفرد نباشد، محلّى از اعراب ندارد.

از اين رو، مى توان جملات را به دو گونۀ كلّى تقسيم كرد: جملات فاقد محلّ اعرابى و جملات داراى محلّ اعرابى.

ص: 508

جملاتِ فاقد محلّ اعرابى

اشاره

در زبان عربى، در شش نوع جمله، طبق اصلِ اوليّه عمل شده است و بنابراين محلّى از اعراب ندارند. اين جملات شش گانه عبارت اند از: ابتدائيّه، اعتراضيّه (معترضه)، تفسيريّه، جملۀ جواب قسم، جملۀ جواب شرط و جملۀ صله.

1. جملۀ ابتدائيه

جملۀ ابتدائيّه به جمله اى اطلاق مى شود كه در آغاز سخن به كار مى رود و ربط خاصى از نظر ادبى يا مفهومى با جملات پيش از خود ندارد؛ مانند: «جاءَ أحمدُ إلى المَدرَسَةِ ».

2. جملۀ اعتراضيّه (معترضه)

جملۀ معترضه جمله اى است كه ميان دو جزء متلازم از اجزاى سخن، براى تقويت معناى جملۀ اصلى و افزودن نكته اى به آن مى آيد. اين نوع جمله، جمله اى مستقلّ و متضمّن توضيحى است كه از نظر دستورى ارتباطى با جملۀ پيش از خود ندارد. اين جملات محلّى از اعراب ندارند و از نظر دستورى مى توان آنها را حذف كرد؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِيمٌ ) ،(1) «لَو تَعْلَمُونَ » جملۀ معترضه و فاقد محلّ اعرابى است؛ زيرا اگر آن را از جمله حذف كنيم، خللى در عناصر جمله پديد نمى آيد و آوردن آن تنها براى توجه دادن مخاطبِ غافل از عظمت اين قسم و تقويت معنا و توضيح بيشتر مفهوم جمله است.

3. جملۀ تفسيريّه

جملۀ تفسيريه بيشتر به جمله اى اطلاق مى شود كه مسبوق به يكى از حروف تفسير، يعنى «أيْ » (بدون تشديد) و «أنْ » است؛ براى نمونه در جملۀ «جَلَسَ أحمدُ أيْ قَعَدَ» جملۀ «قَعَدَ» كه مسبوق به حرف تفسير «أيْ » است، تفسيريّه و فاقد محلّ اعرابى است. به اين

ص: 509


1- . واقعه/ 76.

معنا كه اين حروف، توضيح دهنده و تفسيركنندۀ سخن مبهم يا مجملِ ماقبل به شمار مى روند.

با اين همه، جملات تفسيريّه صرفاً جملاتى نيستند كه پس از حروف غيرعاملِ «أيْ » يا «أنْ » مى آيند؛ بلكه جملات ديگرى نيز تفسيريّه خوانده شده اند؛ مانند جملۀ واقع پس از اسم منصوبِ مقدَّم در باب اشتغال؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (وَ اَلْقَمَرَ قَدَّرْناهُ ) ،(1) جملۀ «قَدَّرْنَاهُ » تفسيريه است براى فعل محذوف «قَدَّرنا» كه عامل نصب «القَمَرَ» به شمار مى رود. همچنين به جمله اى كه در اسلوب شرط، بلافاصله پس از اسم مرفوعِ موجود پس از ادوات شرط قرار مى گيرد، تفسيريه مى گويند؛ زيرا مفسِّر فعل محذوفى است كه عاملِ رفع آن اسم مقدَّم است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (إِذَا اَلسَّماءُ اِنْفَطَرَتْ ) ،(2) جملۀ «اِنفَطَرَتْ » كه متشكّل از فعل و فاعل آن (ضمير مستتر «هِيَ ») است، تفسيريه تلقّى مى شود براى فعل محذوف «اِنفَطَرَتْ » كه عامل رفع واژۀ «السّماءُ » است؛ زيرا - چنان كه گفته ايم - «شرط» در زبان عربى تنها به جملات فعليه تعلّق مى گيرد. بر اين اساس، در اين آيۀ مبارك، «السّماءُ » فاعل فعل محذوفى است كه فعل بعدى، آن را تفسير كرده است.

4. جملۀ جواب قسم

چهارمين نوع از جملاتى كه محلّى از اعراب ندارند، جملۀ جواب قسم است؛ براى نمونه در آيات مبارك (وَ اَلْقُرْآنِ اَلْحَكِيمِ * إِنَّكَ لَمِنَ اَلْمُرْسَلِينَ ) ،(3) جملۀ «إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ » مسبوق به قسم و جواب آن است و محلّى از اعراب ندارد. دليل اينكه جملات جواب قسم، محلّى از اعراب ندارند، آن است كه از نظر دستورى با ماقبلِ خود رابطه اى ندارند و

ص: 510


1- . يس/ 39.
2- . انفطار/ 1.
3- . يس/ 2 و 3.

مى توانند به طور مستقلّ به كار روند؛ چنان كه مى توان جملۀ «إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ » را به تنهايى نيز به كار برد؛ بدون آنكه پيش از آن «قَسَم» آمده باشد.

5. جملۀ جواب شرط

جمله هاى جواب شرط محلّى از اعراب ندارند؛ مشروط به آنكه ادات شرط آنها از ادوات غيرجازم باشد؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (إِذا جاءَكَ اَلْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اَللّهِ ) ،(1) جملۀ «قالُوا»، جملۀ جواب شرط براى «إذا» - يكى از ادوات غيرجازم شرط - است كه به همين دليل محلّى از اعراب ندارد؛ چنان كه در عبارت «إذا كُنتَ ذا رَأىٍ فَكُنْ ذا عَزيمَةٍ »، جملۀ «فَكُن ذا عَزيمَةٍ » محلّى از اعراب ندارد؛ زيرا ادات شرط آن «إذا» از ادوات غيرجازم شرط است.

نكتۀ ديگر آنكه جملۀ جواب شرطِ ادوات جازم نيز به شرط آنكه همراه با «فاء» جزا يا «إذا» ى فجائيه به كار نرفته باشد، محلّى از اعراب ندارد؛ براى نمونه، در عبارت «ومَنْ لَمْ يَمُتْ بِالسَيْفِ ماتَ بِغَيْرِهِ »، جملۀ جواب شرط (ماتَ بِغَيْرِهِ ) هر چند جواب شرط ادات جازمِ «مَن» به شمار مى رود، ولى چون مسبوق به «فاء» جزا يا «إذا» ى جواب نيست، محلّى از اعراب ندارد.

6. جملۀ صله

آخرين دسته از جملاتى كه محلّى از اعراب ندارند، جملات صله اند كه پس از موصولات قرار مى گيرند؛(2) براى نمونه در آيۀ مبارك (هُوَ اَلَّذِي بَعَثَ فِي اَلْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ ) ،(3) جملۀ «بَعَثَ فِي الْأمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ »، صلۀ اسم موصولِ «الّذى» است و از همين رو محلّى از اعراب ندارد.

ص: 511


1- . منافقون/ 1.
2- . براى آگاهى بيشتر ر. ك: محمّد أسعد النادرىّ ، پيشين، ص 676-674.
3- . جمعه/ 2.

آخرين نكته دربارۀ جملات فاقد محلّ اعرابى آنكه هرگاه جمله اى با يكى از حروف عطف، به جملۀ فاقد محلّ اعرابى عطف شود، آن جمله نيز به تبعيّت از جملۀ معطوفٌ عليه، محلّى از اعراب ندارد؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (وَ إِذا رَأَوْا تِجارَةً أَوْ لَهْواً اِنْفَضُّوا إِلَيْها وَ تَرَكُوكَ قائِماً) ،(1) جملۀ «اِنفَضُّوا إلَيها»، جواب شرط ادات غيرجازمِ «إذا» است كه پس از آن جملۀ ديگرى (تَرَكُوكَ قائِماً) با حرف «وَ» به آن عطف شده است و از اين رو، مانند جملۀ معطوفٌ عليه فاقد محلّ اعرابى است.

نمونه هايى از كاربرد انواع جمله هاى فاقد محلّ اعرابى در قرآن كريم

- (وَ قالُوا اِتَّخَذَ اَلرَّحْمنُ وَلَداً سُبْحانَهُ بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ ) (2)← جملۀ «بَلْ عِبادٌ مُكرَمُونَ »: ابتدائيّه.

- (فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا اَلنّارَ اَلَّتِي وَقُودُهَا اَلنّاسُ وَ اَلْحِجارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكافِرِينَ ) (3)← جملۀ «وَ لَنْ تَفعَلُوا»: معترضه و جملۀ «وَقُودُها النّاسُ و الحِجارَةُ »: صله.

- (وَ قَطَّعْناهُمُ اِثْنَتَيْ عَشْرَةَ أَسْباطاً أُمَماً وَ أَوْحَيْنا إِلى مُوسى إِذِ اِسْتَسْقاهُ قَوْمُهُ أَنِ اِضْرِبْ بِعَصاكَ اَلْحَجَرَ فَانْبَجَسَتْ مِنْهُ اِثْنَتا عَشْرَةَ عَيْناً) (4)← جملۀ «وَ قَطَّعناهُم...»: ابتدائيّه و جملۀ «أنِ اضْرِبْ بِعَصاكَ الحَجَرَ»: تفسيريّه.

- (وَ اَلْعَصْرِ * إِنَّ اَلْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ) (5)← جملۀ «إنَّ الإِنْسانَ لَفِى خُسْرٍ»: جواب قسم.

- (لَأُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلافٍ ثُمَّ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ أَجْمَعِينَ ) (6)← جملۀ «لأقَطِعَنَّ ...»: جواب قسم.

ص: 512


1- . جمعه/ 11.
2- . انبياء/ 26.
3- . بقره/ 24.
4- . اعراف/ 160.
5- . عصر/ 1 و 2.
6- . اعراف/ 124.

- (لَوْ أَنْزَلْنا هذَا اَلْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اَللّهِ ) (1)← جملۀ «لَرَأيْتَهُ ...»: جملۀ جواب شرط غيرجازم.

- (يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَنْصُرُوا اَللّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ ) (2)← جملۀ «آمَنُوا»: صله و جملۀ «يَنْصُرْكُمْ ...»: جملۀ جواب شرط جازم غيرمقترن به «فاء» جزا و «إذا» ى فجائيه.

- (وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ وَ سُلَيْمانَ عِلْماً وَ قالاَ اَلْحَمْدُ لِلّهِ اَلَّذِي فَضَّلَنا عَلى كَثِيرٍ مِنْ عِبادِهِ اَلْمُؤْمِنِينَ ) (3)← جملۀ «وَ لَقَدْ آتَيْنَا دَاوُدَ وَ سُلَيْمَانَ عِلْماً»: ابتدائيه و جملۀ «فَضَّلنا عَلَى...»: صله.

جملات داراى محلّ اعرابى

اشاره

چنان كه گفتيم، اصل در جمله آن است كه محلّى از اعراب نداشته باشد. ولى در مواردى، جمله جانشين مفرد مى شود و در اين صورت، محلّ اعرابى مى پذيرد. اين نوع جملات، عبارت اند از: جملات خبريّه، حاليّه، مفعوليّه، اضافيّه، جملۀ جواب شرط در صورتى كه ادات شرط آن جازم باشد و با «فاء» جزا يا «إذا» ى جوابيّه آغاز شده باشد و جملۀ وصفيّه؛ كه همگى مى توانند جانشين مفرد واقع شوند:

1. جملۀ خبريه

1. جملۀ خبريه(4)

نخستين دسته از جملات داراى محلّ اعرابى، جملۀ خبريّه است. چنان كه گفتيم، يكى از انواع خبر، جمله است كه خود به جملۀ اسميه و جملۀ فعليه تقسيم مى شود و محلّاً مرفوع است. با اين همه، اگر جملۀ اسميه در اين حالت، مسبوق به يكى از افعال ناقصه باشد،

ص: 513


1- . حشر/ 21.
2- . محمّد/ 7.
3- . نمل/ 15.
4- در اين مبحث، منظور از جملۀ خبريّه در مقابل انشائيّه نيست، بلكه منظور جمله اى است كه در محلّ خبر براى مبتدا يا اسم نواسخ قرار دارد و محلاً مرفوع يا منصوب است.

جملۀ خبريّه محلّاً منصوب است؛ براى نمونه در جملۀ «أحمدُ خَرَجَ »، واژۀ «أحمدُ» مبتدا است و خبر آن جملۀ فعليۀ متشكّل از فعل «خَرَجَ » و فاعل (ضمير مستتر «هُوَ») است كه خبريّه و محلّاً مرفوع است.

همين طور اگر جملۀ اسميه، مسبوق به فعل ناقص باشد، جملۀ خبريّۀ آن محلّاً منصوب است؛ براى نمونه در جملۀ «كانَ أحمدُ خَرَجَ »، «كانَ » از افعال ناقصه و «أحمدُ» اسم آن و مرفوع است و جملۀ فعليۀ «خَرَجَ » كه متشكّل از فعل و فاعل (ضمير مستتر «هُو») است، جملۀ خبريّه براى فعل ناقص و محلّاً منصوب است.

بر همين اساس، اگر جملۀ اسميه با يكى از حروف مشبّهةٌبالفعل آغاز شود و خبر آن نيز جمله باشد، جملۀ خبريّه، خبر حرف مشبّهةٌبالفعل و محلّاً مرفوع است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (إِنَّ اَللّهَ لا يَظْلِمُ اَلنّاسَ شَيْئاً) ،(1) «إنَّ » حرف مشبّهةٌبالفعل، «الله» اسم آن و منصوب و جملۀ «لا يَظْلِمُ النّاسَ شَيْئاً» جملۀ خبريه براى «إنَّ » و در محلّ رفع است.

2. جملۀ حاليّه

از آنجا كه حال، گاه مفرد، گاه جمله و گاه شبه جمله است، مى توان دريافت كه جملۀ حاليّه، در حقيقت جانشين حال مفرد است و از اين رو، داراى محلّ اعرابى و محلّاً منصوب است؛ براى نمونه در جملۀ «جاءَ أحمدُ يَضحَكُ »، «يَضحَكُ » جملۀ حاليّه است؛ زيرا پس از اسم معرفه قرار گرفته و دربردارندۀ ضميرى است كه به اسمِ پيش از آن (أحمدُ) برمى گردد و در عين حال، قابليت جانشينىِ اسم مفرد را دارد؛ يعنى مى توان آن را به جاى حالِ مفردِ «ضاحِكاً» به كار برد؛ به عبارت ديگر، جملۀ «جاءَ أحمدُ يَضْحَكُ » و «جاءَ أحمدُ ضاحِكاً» از نظر معنايى معادل يكديگرند و در آن دو، نقش نحوى جملۀ «يَضْحَكُ » و اسم مفردِ «ضاحِكاً» مانند يكديگر است.

ص: 514


1- . يونس/ 44.
3. جملۀ مفعوليّه

يكى ديگر از جملات داراى محلّ اعرابى، جملۀ مفعوليّه است؛ زيرا مفعولٌبهِ برخى افعال به صورت جمله، ظاهر مى شود كه در اين صورت، محلّاً منصوب است؛ براى نمونه، پس از فعل «قالَ »، مفعولٌبه بيشتر، به صورت جمله ظاهر مى شود؛ چنان كه پس از افعال قلوب مفعولٌبه، به صورت جمله ظاهر مى شود، مشروط به آنكه كه اين افعال قلوب از عمل در دو مفعول خود معلَّق (ساقط) شده باشند و در نتيجه هر دو مفعول آنها كه بايد منصوب باشد، به حالت اصلى خود (مبتدا و خبر) برگردند. در اين حالت جملۀ اسميه، جملۀ مفعوليّه و محلّاً منصوب است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (قالَ إِنِّي عَبْدُ اَللّهِ ) ،(1) مفعولٌبهِ فعل «قالَ » جملۀ اسميۀ «إِنِّى عَبْدُ اللَّهِ » و محلّاً منصوب است. همچنين در عبارت «لا يَعْلَمُ عَليُّ أمُحَمَّدٌ مُسافِرٌ؟»، چون فعل قلبى «يَعْلَمُ » به وسيلۀ همزۀ استفهام، از عمل در مبتدا و خبرِ پس از خود ساقط شده است، جملۀ «أمحمّدٌ مُسافرٌ» جملۀ اسميه اى است كه در مقام مفعولٌبهِ فعل قلبى به كار رفته و محلّاً منصوب است؛ به ديگر سخن، در اين عبارت، جملۀ اسميۀ «أمُحَمَّدٌ مُسافِرٌ؟» بنابر مفعول بودن براى فعل قلبى «يَعْلَمُ » در حقيقت جانشين مفرد شده است؛ يعنى عبارت «لا يَعْلَمُ عليٌّ أمحمّدٌ مُسافرٌ؟» در اصل چنين بوده است: «لا يَعْلَمُ عَليٌّ محمّداً مُسافِراً» كه به دليل آمدن همزۀ استفهام پيش از دو مفعولِ فعل قلبىِ «يَعْلَمُ »، به شكل مبتدا و خبر و مرفوع ظاهر شده اند، اما جملۀ اسميه همچنان مفعولٌبهِ فعل قلبىِ «يَعْلَمُ » و محلّاً منصوب است.

4. جملۀ اضافيّه

چنان كه گفتيم مضافٌ اليهِ برخى اسم ها در زبان عربى جمله است و در اين صورت، جملۀ مضافٌ اليه، محلّاً مجرور است؛ براى نمونه در عبارت «إذا جِئْتَني أكْرَمتُكَ »، جملۀ

ص: 515


1- . مريم/ 30.

«جِئْتَني»، جملۀ اضافيّه براى «إذا» و محلّاً مجرور است. نكتۀ مهم اينكه جملات واقع پس از اسم هاى «إذا، إذْ، حَيْثُ ، حِينَ و لَمّا»، همواره مضافٌ اليه و محلّاً مجرورند.

5. جملۀ جواب شرط

چنان كه گفتيم اگر ادات شرط، غيرجازم باشد، يا جواب شرط بدون «فاء» جزا يا «إذا» ى فجائيّه به كار رفته باشد، جملۀ جواب شرط، محلّى از اعراب ندارد. بر همين اساس، اگر ادات شرط، جازم باشد و جملۀ جواب شرط، همراه با «فاء» جزا يا «إذا» ى فجائيّه به كار رفته باشد، جملۀ جواب شرط، نقش اعرابى مى پذيرد و محلّاً مجزوم است؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (مَنْ يُضْلِلِ اَللّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ) ،(1) جملۀ جواب شرط، چون مسبوق به «فاء» جزا است و ادات شرط آن جازم است، محلّاً مجزوم به شمار مى رود.

نكتۀ مهمّ آنكه هرگاه ادات شرط، جازم باشد و جملۀ جواب شرط بدون «فاء» جزا به كار رفته باشد، فعل جواب شرط مجزوم مى شود، اما جملۀ جواب شرط محلّى از اعراب ندارد؛ بر خلاف حالتى كه «فاء» جزا در آغاز جملۀ جواب شرط به كار رفته باشد كه در اين حالت، هر چند فعل جواب شرط ديگر نمى تواند مجزوم باشد، ولى از نظر نحوى بايد جملۀ جواب شرط را محلّاً مجزوم قلمداد كرد؛ به عبارت ديگر، «فاء» جزا، جزم را از فعل جواب شرط برمى دارد و آن را به كلّ جملۀ جواب شرط مربوط مى كند و از اين رو، جملۀ جواب شرط در اين صورت، محلّاً مجزوم تلقّى مى شود.

6. جملۀ وصفيّه

يكى ديگر از جملاتى كه محلّ اعرابى دارد و در موقعيّتهاى گوناگون در محلّ رفع، نصب و جرّ به كار مى رود، جملۀ وصفيّه است.(2) چنان كه گفتيم گاه صفتِ اسم نكره، به صورت

ص: 516


1- . رعد/ 33.
2- . براى آگاهى بيشتر ر. ك: محمّد أسعد النادرىّ ، پيشين، ص 680-677.

جمله مى آيد كه در اين حالت، اعراب آن محلّى است؛ يعنى اگر موصوفِ آن مرفوع باشد، صفتِ جمله در محلّ رفع قرار دارد؛ اگر موصوف، منصوب باشد، صفتِ جمله در محلّ نصب و چنانچه موصوف، مجرور باشد، صفت جمله در محلّ جر قرار دارد؛ براى نمونه در آيۀ مبارك (وَ جاءَ مِنْ أَقْصَا اَلْمَدِينَةِ رَجُلٌ يَسْعى ) ،(1) واژۀ «رَجُلٌ »، موصوف و صفت آن، جملۀ فعليۀ «يَسْعَى» است و چون موصوف، مرفوع است، جملۀ وصفيّه نيز به تبع آن در محلّ رفع قرار دارد.

نكتۀ آخر اينكه هرگاه جمله اى با يكى از حروف عطف، به جملات داراى محلّ اعرابى عطف شود، جملۀ معطوف نيز به تبع آن، محلّ اعرابى جملۀ معطوفٌ عليه را مى پذيرد؛ براى نمونه، در عبارت «جاءَ عليٌّ يَضحَكُ ويُمازِحُ رَفيقَهُ »، «يَضحَكُ » جملۀ حاليّه و محلّاً منصوب است كه پس از آن، حرف عطف «وَ» به كار رفته و جملۀ «يُمازِحُ رَفيقَهُ » را به جملۀ حاليّۀ پيش از آن عطف كرده است و از اين رو جملۀ معطوف نيز، مانند جملۀ معطوفٌ عليه، محلّاً منصوب است.

نمونه هايى از كاربرد جملات داراى محلّ اعرابى در قرآن كريم

- (يا بَنِي آدَمَ قَدْ أَنْزَلْنا عَلَيْكُمْ لِباساً يُوارِي سَوْآتِكُمْ وَ رِيشاً وَ لِباسُ اَلتَّقْوى ذلِكَ خَيْرٌ ذلِكَ مِنْ آياتِ اَللّهِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ ) (2)← جملۀ «يُوارِى سَوْآتِكُمْ » جملۀ وصفيّه، جملۀ «ذَلِكَ خَيْرٌ» جملۀ خبريّه و جملۀ «يَذَّكَّرُونَ » جملۀ خبريّه براى «لَعَلَّ »

- (إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّالِحاتِ إِنّا لا نُضِيعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلاً) (3)← جملۀ خبريّه براى «إنَّ »

- (هذا يَوْمُ لا يَنْطِقُونَ ) (4)← جملۀ اضافيّه

ص: 517


1- . يس/ 20.
2- . اعراف/ 26.
3- . كهف/ 30.
4- . مرسلات/ 35.

- (وَ إِذا أَذَقْنَا اَلنّاسَ رَحْمَةً فَرِحُوا بِها وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ إِذا هُمْ يَقْنَطُونَ ) (1)← جملۀ «يَقْنَطُونَ » جملۀ خبريّه و جملۀ «هُمْ يَقْنَطُونَ » جملۀ جواب شرطِ مقرون به «إذا» ى فجائيّه

- (يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لا تَقْرَبُوا اَلصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُكارى ) (2)← جملۀ حاليّه

- (وَ ما أَدْراكَ مَا اَلْقارِعَةُ ) (3)← جملۀ مفعوليّه

- (يَوْمَ يَكُونُ اَلنّاسُ كَالْفَراشِ اَلْمَبْثُوثِ ) (4)← جملۀ اضافيّه

- (وَ تَكُونُ اَلْجِبالُ كَالْعِهْنِ اَلْمَنْفُوشِ * فَأَمّا مَنْ ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ فَهُوَ فِي عِيشَةٍ راضِيَةٍ ) (5)← جملۀ جواب شرطِ جازم.

چكيده

✓اصل در جملات آن است كه محلّى از اعراب نداشته باشند؛ زيرا اعراب، بازگوكنندۀ روابط ميان مفردات هر جمله است؛ ولى برخى از جملات به دليل آنكه مى توانند جانشين مفردات باشند، محلّ اعرابى دارند.

✓جملات فاقد محلّ اعرابى عبارت اند از: ابتدائيّه، اعتراضيّه (معترضه)، تفسيريّه، جملۀ جواب قسم، جملۀ جواب شرط در صورتى كه ادات شرط آن غيرجازم باشد يا بدون «فاء» جزا و «إذا» ى فجائيه به كار رفته باشد و جملۀ صله.

✓فقط جملاتى محلّ اعرابى دارند كه قابليّت جانشينى اسم مفرد را داشته باشند و در اين صورت محلّاً مرفوع، منصوب يا مجرور تلقّى مى شوند.

ص: 518


1- . روم/ 36.
2- . نساء/ 43.
3- . قارعه/ 3.
4- . قارعه/ 4.
5- . قارعه/ 5 و 6.

✓جملاتِ داراى محلّ اعرابى عبارت اند از: خبريّه، حاليّه، مفعوليّه، اضافيّه، جملۀ جواب شرط كه ادات شرط آن جازم باشد و همراه «فاء» جزا يا «إذا» ى فجائيّه به كار رفته باشد و جملۀ وصفيّه.

تمرين

الف) در آيات مبارك زير، انواع جمله هاى فاقد محلّ اعرابى را مشخّص كنيد.

1. (وَ ما أَكْثَرُ اَلنّاسِ وَ لَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِينَ ) (1)

2. (فَأَوْحَيْنا إِلَيْهِ أَنِ اِصْنَعِ اَلْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا وَ وَحْيِنا فَإِذا جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ اَلتَّنُّورُ فَاسْلُكْ فِيها مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اِثْنَيْنِ وَ أَهْلَكَ إِلاّ مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ اَلْقَوْلُ مِنْهُمْ وَ لا تُخاطِبْنِي فِي اَلَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ ) (2)

3. (خَلَقَ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضَ بِالْحَقِّ تَعالى عَمّا يُشْرِكُونَ ) (3)

4. (إِنْ تَدْعُوهُمْ لا يَسْمَعُوا دُعاءَكُمْ وَ لَوْ سَمِعُوا مَا اِسْتَجابُوا لَكُمْ وَ يَوْمَ اَلْقِيامَةِ يَكْفُرُونَ بِشِرْكِكُمْ وَ لا يُنَبِّئُكَ مِثْلُ خَبِيرٍ) (4)

5. (وَ إِذا مَسَّ اَلنّاسَ ضُرٌّ دَعَوْا رَبَّهُمْ مُنِيبِينَ إِلَيْهِ ثُمَّ إِذا أَذاقَهُمْ مِنْهُ رَحْمَةً إِذا فَرِيقٌ مِنْهُمْ بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ ) (5)

ب) در آيات مبارك زير، انواع جمله هاى داراى محلّ اعرابى را مشخّص كنيد.

1. (أَوْ يَكُونَ لَكَ بَيْتٌ مِنْ زُخْرُفٍ أَوْ تَرْقى فِي اَلسَّماءِ وَ لَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتّى تُنَزِّلَ عَلَيْنا كِتاباً نَقْرَؤُهُ قُلْ سُبْحانَ رَبِّي هَلْ كُنْتُ إِلاّ بَشَراً رَسُولاً) (6)

ص: 519


1- . يوسف/ 103.
2- . مومنون/ 27.
3- . نحل/ 3.
4- . فاطر/ 14.
5- . روم/ 33.
6- . اسراء/ 39.

2. (وَ هذا ذِكْرٌ مُبارَكٌ أَنْزَلْناهُ أَ فَأَنْتُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ ) (1)

3. (إِذْ قالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ اَلشَّمْسَ وَ اَلْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ ) (2)

4. (أَ وَ لَمْ يَرَوْا إِلَى اَلطَّيْرِ فَوْقَهُمْ صافّاتٍ وَ يَقْبِضْنَ ما يُمْسِكُهُنَّ إِلاَّ اَلرَّحْمنُ إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ ءٍ بَصِيرٌ) (3)

5. (وَ لا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ) (4)

6. (قالُوا أَ نُؤْمِنُ لَكَ وَ اِتَّبَعَكَ اَلْأَرْذَلُونَ ) (5)

7. (قالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ لا ذَلُولٌ تُثِيرُ اَلْأَرْضَ وَ لا تَسْقِي اَلْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لا شِيَةَ فِيها قالُوا اَلْآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ فَذَبَحُوها وَ ما كادُوا يَفْعَلُونَ ) (6)

8. (ثُمَّ بَعَثْناهُمْ لِنَعْلَمَ أَيُّ اَلْحِزْبَيْنِ أَحْصى لِما لَبِثُوا أَمَداً) (7)

9. (قالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِي إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ ) (8)

10. (وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اُسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِيسَ أَبى وَ اِسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ اَلْكافِرِينَ ) (9)

ص: 520


1- . انبياء/ 50.
2- . يوسف/ 4.
3- . ملك/ 19.
4- . مدثر/ 6.
5- . شعراء/ 111.
6- . بقره/ 71.
7- . كهف/ 12.
8- . حجر/ 36.
9- . بقره/ 34.
فهرست منابع و مآخذ

1. قرآن كريم، ترجمۀ فولادوند، محمّدمهدى، چاپ اول، تهران، دار القرآن الكريم (دفتر مطالعات تاريخ و معارف اسلامى)، 1373 ش.

2. شرح ابن عقيل، ابن عقيل، بهاء الدّين عبد الله، انتشارات ناصر خسرو، طهران، 1384 ق.

3. أصول النّحو، شهابى، على اكبر، انتشارات دانشگاه تهران، تهران، 1373 ش.

4. اللباب فى علم الاعراب، الاسفرائينىّ ، تحقيق: المعرىّ ، شوقى، مكتبة لبنان ناشرون، بيروت، 1996 م.

5. الأمالي، السيد المرتضى، أبوالقاسم على بن الطاهر أبى أحمد الحسين، تصحيح و تعليق: السيد محمد بدر الدين النعسانى الحلبى، الطبعة الأولى، قم، منشورات مكتبة آية الله العظمى المرعشى النجفى، 1403 ق.

6. الأمالى، الصدوق، محمد بن على بن بابويه القمى، تحقيق: قسم الدراسات الإسلامية - مؤسسة البعثة، قم، مركز الطباعة والنشر فى مؤسسة البعثة، الطبعة الأولى، 1417 ه.

7. الأمالى، الطوسى، ابوجعفر محمد بن الحسن، تحقيق: قسم الدراسات الإسلامية - مؤسسة البعثة، الطبعة الأولى، قم، دار الثقافة للطباعة والنشر والتوزيع، 1414 ه -.

ص: 521

8. الأمالى، المفيد، ابو عبدالله محمد بن محمد بن النعمان العكبرى البغدادى، تحقيق: حسين الأستاد ولى، على أكبر الغفارى، الطبعة الثانية، بيروت، دار المفيد للطباعة والنشر والتوزيع، 1414 ه -- 1993 م.

9. آموزش زبان عربى، آذرنوش، آذرتاش، مركز نشر دانشگاهى، تهران، 1384 ش.

10. أوضح المسالك الى ألفيّة ابن مالك، ابن هشام الأنصارىّ ، عبد الله جمال الدّين، تحقيق: الفاخورىّ ، حنّا، دار الجيل، بيروت، 1409 ق.

11. الأيام، طه حسين، الطبعة الأولى، القاهرة، مركز الأهرام للترجمة و النشر، 1412 ق.

12. بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، المجلسى، محمد باقر، الطبعة الثانية، بيروت، مؤسسة الوفاء، 1403 ه -- 1983 م.

13. بداية النّحو، الصفائىّ البوشهرىّ ، غلامعلى، مركز مديريّة الحوزة العلميّة، قم، 1384 ش.

14. البهجة المرضيّة، السيوطى، جلال الدّين، تعليق: الحسينىّ الدشتىّ ، مصطفى، مؤسّسة مطبوعاتى اسماعيليان، قم، 1408 ق.

15. تحف العقول، الحرّانى، ابن شعبة، تصحيح و تعليق: على أكبر الغفارى، الطبعة الثانية، قم، مؤسسة النشر الإسلامى، 1404 ه -.

16. التذكرة في قواعد اللغة العربيّة، خليل الباشا، محمّد، عالم الكتب، بيروت، 1405 ق.

17. تنبيه الخواطر و نزهة النواظر (مجموعة ورام)، المالكى الأشترى، ورام بن أبى فراس، طهران، دار الكتب الإسلامية، الطبعة الثانية، 1368 ش.

18. جامع الدروس العربيّة، الغلائينىّ ، مصطفى، منشورات المكتبة العصريّة، بيروت، 1410 ق.

19. جامع المقدّمات، گروهى از نويسندگان، تصحيح و تعليق: مدرّس افغانى، مؤسسۀ انتشارات هجرت، قم، 1365 ش.

ص: 522

20. الخصال، الصدوق، محمد بن على بن بابويه القمى، تصحيح و تعليق: على أكبر الغفارى، قم، مؤسسة النشر الإسلامى التابعة لجماعة المدرسين، 1403 ه - 1362 ش.

21. شرح إحقاق الحق، الحسينى المرعشى التسترى، السيد نور الله، تعليق: السيد شهاب الدين المرعشى النجفى، قم، مكتبة آية الله العظمى المرعشى النجفى، 1411 ه.

22. العبرات، المنفلوطى، مصطفى لطفى، بيروت، دار القلم و دار الينابيع، الطبعة الأولى، بى تا.

23. عيون أخبار الرضا (عليه السلام)، الصدوق، محمد بن على بن بابويه القمى، تصحيح و تعليق و تقديم: الشيخ حسين الأعلمى، بيروت، مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، 1404 ه - 1984 م.

24. عيون الحكم و المواعظ، الليثى الواسطى، على بن محمد، تحقيق: الشيخ حسين الحسينى البيرجندى، قم، دار الحديث، الطبعة الأولى، 1376 ش.

25. غرر الحكم، التميمى الآمدى، عبد الواحد بن محمد، تحقيق: مير سيد جلال الدين المحدث الأرموى، طهران، جامعة طهران، الطبعة الثالثة، 1360 ش.

26. فنّ ترجمه، معروف، يحيى، چاپ ششم، تهران، انتشارات دانشگاه رازى و انتشارات سمت، 1386 ش.

27. قطر النّدى و بلّ الصّدى، ابن هشام الأنصارىّ ، عبد الله جمال الدّين، انتشارات سيّد الشهداء (عليه السلام)، قم، 1415 ق.

28. الكافى، الكلينى، محمد بن يعقوب، تصحيح و تعليق: على أكبر الغفارى، الطبعة الخامسة، طهران، دار الكتب الإسلامية، 1363 ش.

29. كنز العمال فى سنن الأقوال و الأفعال، الهندى، علاء الدين على المتقى بن حسام الدين، تحقيق، ضبط و تفسير: الشيخ بكرى حيانى/ تصحيح وفهرسة: الشيخ صفوة السقا، لبنان، بيروت، مؤسسة الرسالة، 1409 ه -- 1989 م.

ص: 523

30. مجمع البيان فى تفسير القرآن، الطبرسىّ ، الفضل بن الحسن، دار المعرفة، بيروت، 1408 ق.

31. معجم الإعراب و الاملاء، بديع يعقوب، إميل، دارالعلم للملايين، بيروت، 1988 م.

32. معجم النّحو، الدّقر، عبد الغنىّ ، مكتبة القيام، قم، بى تا.

33. المعجم الوسيط، مصطفى، إبراهيم و ديگران، الطبعة الخامسة، طهران، مؤسسة الصادق للطباعة و النشر، 1426 ق.

34. مغنى اللبيب عن كتب الأعاريب، ابن هشام الأنصارىّ ، عبد الله جمال الدّين، مكتبة و مطبعة محمّد على صُبَيْح و أولاده، القاهرة، بى تا.

35. المفصّل فى علم اللغة، الزمخشرىّ ، محمود بن عمر، دار إحياء العلوم، بيروت، 1410 ق.

36. منتخب ميزان الحكمة، الريشهرى، محمد، تلخيص: الحسينى، السيد حميد، الطبعة الأولى، قم، دار الحديث، 1422 ه -.

37. موسوعة النحو و الصرف و الإعراب، بديع يعقوب، إميل، دارالعلم للملايين، بيروت، 1988 م.

38. ميزان الحكمة، الريشهرى، محمد، تحقيق: دار الحديث، الطبعة الأولى، قم، دار الحديث، 1416 ه -.

39. نحو اللغة العربيّة، أسعد النادرىّ ، محمّد، المكتبة العصريّة، بيروت، 1425 م.

40. نهج البلاغه، ترجمۀ شهيدى، سيد جعفر، چاپ هفتم، تهران، شركت انتشارات علمى و فرهنگى، 1374 ش.

41. نهج الفصاحه، پاينده، ابوالقاسم، چاپ بيست و سوم، تهران، سازمان انتشارات جاويدان، 1371 ش.

ص: 524

42. وسائل الشيعة، الحرّ العاملى، محمد بن الحسن، تحقيق: مؤسسة آل البيت (عليهم السلام) لإحياء التراث، قم، الطبعة الثانية، مؤسسة آل البيت (عليهم السلام) لإحياء التراث بقم المشرفة، 1414 ه .

43. ينابيع المودّة لذوى القربى، القندوزى الحنفى، سليمان بن إبراهيم، تحقيق: سيد على جمال أشرف الحسينى، دار الأسوة للطباعة والنشر، الطبعة الأولى، 1416 ه.

ص: 525

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109