سرشناسه : قرائتی ، محسن ، 1324 -
عنوان و نام پديدآور : خاطرات از زبان حجه الاسلام محسن قرائتی / تدوین جواد بهشتی .
مشخصات نشر : تهران : مرکز فرهنگی درسهایی از قرآن ، 1380.
مشخصات ظاهری : 2 ج. ؛ 11 × 21 س م.
شابک : دوره : 964-5652-28-6 ؛ 3000 ریال ( ج.1، چاپ دوم) ؛ 5000 ریال : ج. 1، چاپ پنجم 978-964-5652-26-X : ؛ 6000 ریال (ج. 2، چاپ دوم) ؛ 3500 ریال : ج. 2، چاپ چهارم : 964-5652-27-8 ؛ 5000 ریال : ج.2، چاپ پنجم 978-964-5652-27-0 :
يادداشت : ج . 1 (چاپ دوم : بهار 1383).
يادداشت : ج . 2 (چاپ دوم : بهار 1383).
يادداشت : ج. 2 ( چاپ چهارم : 1386).
يادداشت : ج. 1 و 2 (چاپ پنجم: بهار 1387).
موضوع : قرائتی ، محسن ، 1324 - -- خاطرات .
شناسه افزوده : بهشتی ، جواد، 1333 -، گردآورنده
رده بندی کنگره : DSR1670 /ق4آ3 1380
رده بندی دیویی : 955/084092
شماره کتابشناسی ملی : م 80-623
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
با لطف و اراده خداوند متعال ، در سال 1357 انقلاب اسلامى مردم ايران به رهبرى امام خمينى قدّس سرّه پيروز شد . در همان روزها آية اللّه شهيد مطهرى با تلاش و پيگيرى ، مرا به راديو تلويزيون فرستادند و بحمداللّه تا اين تاريخ ، حدود بيست و دو سال است كه بدون وقفه و در هر هفته با مردم عزيز گفتگو داشته ام و حدود دو هزار برنامه از من ضبط شده است .
در اين دوران ، قديمى ترين دوستى كه مرا يارى كرد ، دانشمند عزيز جناب حجة الاسلام والمسلمين حاج سيد جواد بهشتى بود كه در اكثر برنامه ها مشاور وهمكارم بود .
ايشان در تابستان 77
چند صد نوار مرا در اختيار آقاى حسين رعيت پور وآقازاده خودشان آقاى مصطفى بهشتى ودو نفر از صبيّه هاى بنده (زهرا و زينب قرائتى ) قرار داد تا خاطرات ، طنزها و تمثيلاتى را كه در لابلاى برنامه ها ، از خودم يا ديگران بوده ، استخراج نمايند .
اين عزيزان كار خود را انجام دادند و جناب آقاى بهشتى نوشته ها را بازنويسى و پس از تلفيق با برخى خاطراتى كه حجة الاسلام والمسلمين محمّد موحدى نژاد جمع آورى نموده بودند ، جهت چاپ در اختيار ((مركز فرهنگى درسهايى از قرآن )) قرار دادند .
اين خاطرات ، كوتاه ، شيرين و آموزنده است ، ولى اميدوارم جرقه هايى كه در اين خاطرات است ، كليد يك جريان فكرى و تربيتى قرار گيرد .
والسلام
محسن قرائتى
كنار خانه قديمى ما باغى بود ، به پدرم گفتم : اين همه درخت ، يكى ميوه نمى دهد ! گفت : اين همه انسان در اين خانه زندگى مى كند ، يكى نماز شب نمى خواند .
يادم نمى رود روزهايى كه مدرسه مى رفتم ، وقتى مدرسه تعطيل مى شد بچه ها با سيخى ، ميخى ، چوبى ديوارهاى مردم را خط مى كشيدند . فكر كردم كه اين اثر كار معلّم است . وقتى معلّم مشق شاگرد را خط مى كشد ، آنهم طورى كه گاهى ورقه پاره مى شود ، بچه هم خارج از مدرسه به ديوار مردم خط مى كشد .
اما اگر معلّم در مقابل زحمت دانش آموز احسنت مى گفت و او را تشويق مى كرد ، او نيز چنين نمى كرد .
چهارده ساله بودم كه طلبه شده و عازم شدم . پدرم آمد پاى ماشين و به من گفت : محسن ((اُستُر ذَهبَك و ذِهابك و مَذهبك )) يعنى پول و رفت و آمد و مذهبت را مخفى نگهدار . گفتم : مذهب را براى چه ؟ امروز كه زمان تقيّه نيست ! گفت : منظورم اين است كه هيچ وقت براى نماز مقيّد به يك مسجد نشو ، چون كه اگر روزگارى به دليلى خواستى آن مسجد را ترك كنى مى گويند : خط ها دوتا شده ، يا آقا مسئله اى پيدا كرده و يا اين طلبه . . . و اگر وارد مسجد ديگرى شوى مى گويند : جاسوس است .
فرزندم ! مثل امّت باش و به همه مساجد برو و مقيّد به جا و مكان و لباس و شخص خاصّى مباش .
سال هاى اوّل طلبگى ام در قم ، خواستم در مدرسه علميه آية اللّه گلپايگانى قدّس سرّه حجره بگيرم ودرس بخوانم . گفتند : به كسانى كه لباس روحانيت نپوشيده اند حجره نمى دهند . خودم خدمت معظم له رسيدم ، ايشان نيز فرمود : شما كه لباس نداريد معلوم است كم درس خوانده ايد . به ايشان عرض كردم گرچه به من حجره ندهيد ، ولى اجازه بدهيد يك مثال بزنم ! اجازه فرمودند :
عرض كردم : مى گويند فردى در كاشان به حمام رفت ، وقتى لباسهايش را بيرون آورد همه به او گفتند : اَه ، اَه ، چه آدم كثيفى ! وقتى اين برخورد
را ديد دوباره لباسهايش را پوشيد خواست از حمام بيرون برود ، مردم گفتند : كجا مى روى ؟ گفت : مى روم حمّام تا بيايم حمّام ! (چون اگر كسى تميز باشد كه حمّام نمى آيد) حال حكايت شماست كه مى گوئيد برو درس بخوان بعد بيا اينجا درس بخوان ، روحانى شو بعد بيا اينجا روحانى شو . وقتى اين مثال را زدم معظم له قدّس سرّه خيلى خنديد و فرمود : به شما حجره مى دهيم ، شما اينجا بمانيد .
سال اوّل طلبگى را پشت سر گذاشته بودم كه خدمت يكى از مراجع رسيده عرض كردم : آقا من پنجاه تومان دارم مى خواهم بروم اصفهان . فرمودند : مى خواهى چه كنى ؟ گفتم : مى خواهم بروم سى وسه پل را بشمارم وببينم 33 پل است يا 32 تا ، مى خواهم جاهاى ديدنى شهر را ببينم ، ولى پولم سهم امام است آيا شما اجازه مى دهيد ؟ ايشان فرمودند : چند ماه است درس مى خوانى ؟ گفتم : 9 ماه . فرمود : در اين 9 ماه جايى نرفته اى گفتم : خير فرمود : اجازه مى دهم برو به سلامت .
مدرسه اى در قم بدست مبارك آيت العظمى گلپايگانى افتتاح شده بود و من از اوّلين طلبه هايى بودم كه براى ثبت نام مراجعه كردم . مرحوم آيت اللّه شهيد بهشتى ممتحن بود ، وقتى نوبت به من رسيد من سريع خواندم . مرحوم بهشتى گفت : اى ناقلا ! تند مى خوانى تا غلطهايت را نفهمم .
سالهاى اوّل طلبگى ام به خانه عالمى رفتم ، پرسيد : چه مى خوانى ؟ گفتم : ادبيات عرب گفت : بگو ببينم اشترتنّ چه صيغه اى است ؟ يك كلمه قلمبه از ما پرسيد كه نفهميديم چيست ، بعد پرسيد : اگر خواهرزن كسى پسر دائى خواهرش را شير بدهد آيا به او محرم مى شود يا نه ؟ ! پيش خود گفتم : علم تنها كارساز نيست ، آدم بايد فرهنگ داشته باشد . اين استاد علم دارد ، امّا فرهنگ نه .
مى خواستم ازدواج كنم ، ولى پدرم مى گفت : هر موقع درس خارج رفتى زن بگير . ديدم به هيچ صورت قانع نمى شود ، اثاثيه را از قم برداشتم و به كاشان نزد پدرم آمدم . او گفت : چرا آمدى ؟ گفتم : درس نمى خوانم ! شما حاضر نمى شوى من ازدواج كنم .
خلاصه هر چه به خيال خويش مرا نصيحت كرد اثر نگذاشت . بعضى از آقايان را ديد كه مرا براى درس خواندن نصيحت كنند ، من هم بعضى ديگر را ديدم كه او را براى موافقت به ازدواج من نصيحت كنند .
تا اينكه يك روز به پدرم گفتم : يا به من بگو ايمانت مثل يوسف است ، يا بگو گناه كنم يا بگو ازدواج كنم . سرانجام موفّق شدم .
براى جشن دامادى ام اطرافيان گفتند : براى تزئين مجلس و آويزان كردن در مجلس جشن كه آن زمان رسم محّلى بود ، از تجّار فرش مقدارى فرش درخواست كنيم .
اوّل تصميم گرفتم اين كار را انجام دهم ، امّا بعد به خود گفتم : چرا براى چند ساعت جشن ، سَرم را پيش اين و آن خَم كنم ، مگر جشن بدون آويزان كردن قالى نمى شود ؟ و خلاصه اين كار را نكردم .
روزهاى اوّل ازدواجم بود ، با همسرم آمدم قم و خانه اى اجاره كرديم . يك اطاق 12 مترى داشتيم ، ولى يك فرش 6 مترى . پدرم آمد به منزل ما احوال پرسى ، گفتم : اگر ما يك فرش 12 مترى مى داشتيم و اين اطاق فرش مى شد زندگى ما كامل مى شد . پدرم خنديد ! گفتم : چرا مى خنديد ؟ گفت : من 80 سال است مى دوم زندگى ام كامل نشده ، خوشا به حال تو كه با يك فرش زندگى ات كامل مى شود .
با اينكه منزل ما رفت و آمد مهمان زياد بود ، ولى حاجيه خانم گفت : شما آقاى مطهرى را دعوت كنيد . علّت را پرسيدم ؟ گفت : چون تنها مهمانى كه موقع رفتن به نزديك درب آشپزخانه آمده و از من تشكّر كرد ايشان است ، بقيه مهمان ها از شما تشكّر مى كنند .
خاطره اى دارم كه با چند مقدّمه بيان مى كنم :
1- زمانى وضعيّت مردم سامرا خيلى بد ، گرفتار ضعف و فقر بودند به صورتى كه ضرب المثل شده بود كه فلانى مثل فقراى سامرا است . آنها حمام نداشته و در رودخانه استحمام مى كردند و تقريبا صددرصد اهل سنّت بودند .
2- آيه اللّه بروجردى قدّس سرّه تصميم گرفت حمام بزرگ و در كنار آن حسينه اى را براى شيعيان بسازند تا زيارت امام هادى عليه السلام نيز از مظلوميت بيرون بيايد .
3- به پيروى از آن سياست براى رونق زيارت امام هادى عليه السلام ، آية اللّه العظمى خوانسارى كه در تهران بودند- به عدّه اى از طلبه ها پيغام داده و سفارش كردند كه ماه رمضان آن سال روزها بخوابند و شبها در حرم امام هادى عليه السلام احيا بگيرند .
4- آية اللّه العظمى شيرازى هم در راستاى اين سياست ، عدّه اى از نيروهاى حوزه را به سامرا فرستادند . به هر حال توفيقى بود كه يك ماه رمضان من در آن مراسم بودم .
در آن زمان فقر شديدى به يكى از طلاب فشار آورده وبه امام هادى عليه السلام پناه آورده بود و كنار صحن
آن حضرت ايستاد و عرض كرد : من مهمان شما هستم و محتاج و . . .
مى گويد : كمى ايستادم يك وقت آية اللّه العظمى شيرازى از حرم بيرون آمد در صورتى كه برخلاف رويه هميشگى كه عبا به سر كشيده به طرف درب صحن مى رفتند ، به طرف من آمده و مقدارى پول به من داده و فرمودند : اين كار به سفارش امام هادى عليه السلام است . شما دفعه اوّلتان است كه گرفتار شده ايد و به اين درب پناه آورده ايد ، ولى من بارها اينجا به پناه آمده و نتيجه گرفته ام .
اين داستان در ذهنم بود تا اينكه ازدواج كرده و با همسرم به مشهد مقدس رفتيم ، چند روزى گذشت ، پولم تمام شد . خواستم سجّاده نماز را بفروشم ، خانم مانع شد . خواستم تسبيحم را بفروشم ، به قيمت كمى مى خريدند . (مخفى نماند كه من پول دو عدد نان بيشتر نمى خواستم . ) به حرم امام رضا عليه السلام رفتم تا زيارتنامه بخوانم ، كسى به من مراجعه نكرد . ماءيوس شدم ، يك وقت به ياد داستان سامرا كه قبلاً گذشت افتادم ، آمدم كنار صحن امام رضا عليه السلام عرض كردم :
يا امام رضا ! من مهمان شما و محتاج ، به شما پناه آورده ام ، شما اهل كرامت و بخشش هستيد؛ ((عادتكم الاحسان و سجيتكم الكرم ))
بعد از چند دقيقه يكى از سادات كه از دوستانم بود از راه رسيد و گفت : آقاى قرائتى ! شما كجا هستيد
، من نيم ساعت است كه به دنبال شما مى گردم ؟ گفتم : براى چى ؟ گفت : روز آخر سفرم است و مقدارى پول زياد آورده ام ، گفتم بيايم به شما قرض بدهم كه ممكن است احتياج پيدا كنيد .
گفتم : فلانى ! همه اينها حرف است ، امام رضا عليه السلام شما را براى من فرستاده است .
رسم است كه طلاب علوم دينى و حوزه علميه ، براى عمّامه گذارى جشن مى گيرند . مقدارى سهم امام داشتم و موقع عمّامه گذاريم بود ، رفتم خدمت آية اللّه العظمى گلپايگانى قدّس سرّه عرض كردم اجازه بدهيد از اين سهم امام براى جشن عمّامه گذارى استفاده كنم ؟ ايشان فرمودند : ما كه براى عمّامه گذارى جشن نگرفتيم ، مُلاّ نشديم ؟ !
مى خواستم در قم براى طلبه ها كلاس بگذارم ، كسى نبود تبليغ كند و خودم هم معتقد بودم كه اين كلاس براى آنها مفيد است . لذا مطلبى را روى كاغذ نوشتم و چند كپى از آن گرفته و آمدم درب فيضيه به ديوار بچسبانم . آقايى كه من شاگرد او محسوب مى شدم دلش براى من سوخت ، با اصرار اطلاعيه را از من گرفت كه بچسباند ، طلبه ها ديدند آمدند همه را گرفتند و چسباندند . و بحمداللّه كلاس برگزار گرديد .
اوائل طلبگى ام به روستايى جهت تبليغ اعزام شدم ، آنها مقيّد بودند مبلّغ بايد خوب و خوش صدا مصيبت بخواند و چون من نمى توانستم ، عذر مرا خواستند و من نيز آنجا را ترك كردم .
در سنين جوانى و اوائل طلبگى خواستم از نجف اشرف به مكه بروم . توصيه شد كه براى بين راه و آنجا مقدارى نان خشك كنم ، به نانوائى 40 نان سفارش دادم . شب كه خواستم تحويل بگيرم به ذهنم رسيد يك نان هم براى استفاده امشب بگيرم ، گفتم : كسى كه 40 نان دارد گرسنگى نمى خورد .
خلاصه نانها را آوردم وچون حجره خودم كوچك و حجره دوستم بزرگ بود ، نانها را در حجره او براى خشك شدن پهن كردم . شب كه خواستم شام بخورم ديدم نان در حجره ندارم ، به حجره دوستم رفتم تا از آنجا نان بردارم ، ديدم او درب را بسته و رفته است ، خلاصه درب حجره ها را زدم تا چند تكّه نانِ خشك بدست آوردم . آن شب كه 40 نان داشتم ، به گدائى افتادم .
قبل از انقلاب و در اوائل طلبگى ام ، با كمال تعجّب يك روز مرحوم آية اللّه شيخ بهاءالدين محلاتى يكى از مراجع وقت و از معدود روحانيونى كه حكومت طاغوت از او حساب مى برد به ديدن و احوالپرس من آمد ، هنگام مراجعت باز با كمال تعجّب به من فرمود : شما برويد خدمت مراجع و بگوييد : آنقدر به فقه و اصول مشغول شده ايد ! پس با اين آيه قرآن مى خواهيد چكار كنيد كه مى فرمايد : ((ودّ الذين كفروا لو تغفلون عن اسلحتكم وامتعتكم . . . . ))(2) كفّاردوست دارند شما از اسلحه و مسائل روزمرّه زندگى خود غافل باشيد .
يكروز در منزل ديدم خانم دستگيره هاى زيادى دوخته كه با آن ظرف هاى داغ غذا را بر مى دارند كه دستشان نسوزد ، آنها را برداشته و به جلسه درس براى جايزه آوردم . وقتى خواستم جايزه بدهم به طرف گفتم : يكى از اين سه مورد جايزه را انتخاب كن : 1- يك دوره تفسير الميزان كه 20 جلد است و چندين هزار تومان قيمت دارد .
2- مقدارى پول .
3- چيزى كه به آتش و گرماى دنيا نسوزى .
گفت : مورد سوّم . من هم دستگيره ها را بيرون آورده به او دادم . همه خنديدند .
استادى داشتم كه مدّتى خدمت او درس مى خواندم ، يك روز به هنگام درس ، درب اطاق باز شد . استاد بلند شد درب را بست وبرگشت و درس را ادامه داد .
گفتيم : آقا مى گفتى ما مى بستيم ، فرمود : خوب نيست استاد به شاگردش دستور بدهد !
خدا مى داند هر چه نزدش خواندم فراموش كرده ام ، امّا اين برخورد همچنان در ذهنم باقى مانده است
به عيادت يكى از مراجع رفتم ، ايشان بلند شده عمامه اش را به سرگذاشت و نشست ، علّت را پرسيدم . فرمود : به احترام شما . من تقاضا كردم راحت باشد و استراحت كند ، ايشان قبول كرده و فرمود : حال كه اجازه مى دهى من هم برمى دارم .
من تمام درسهايى كه در محضرش خوانده بودم فراموش كردم ، ولى اين خاطره براى من مانده كه به احترام من بلند شد و عمامه اش را به سر گذاشت .
در بعضى شب هاى جمعه كه در نجف بودم توفيقى بود كه به كربلا مى رفتم واز آنجا كه دعا زير گنبد امام حسين عليه السلام مستجاب است ، از استادم پرسيدم : چه دعا و درخواستى از خدا در آنجا داشته باشم ؟
ايشان فرمودند : دعا كن هر چه مفيد نيست ، علاقه اش از دل تو بيرون رود . بسيارند كسانى كه علاقمند به مطالعه يا كارى هستند كه علم يا كار بى فايده است .
در دعا نيز مى خوانيم : ((اعوذ بك مِن عِلم لاينفع )) خداوندا ! از علم بدون منفعت به تو پناه مى برم
وقتى دوره سطح را در حوزه تمام كردم ، متحيّر مانده بودم كه چه برنامه اى براى خودم داشته باشم . دوستانم به درس خارج فقه رفتند ، امّا من سرگردان بودم . بالاخره تصميم گرفتم جوان هاى محل را به خانه ام دعوت كنم وبراى آنان اصول دين بگويم . تخته سياهى تهيه كردم ومقدارى هم ميوه وشيرينى خريدم وشروع به دعوت كردم .
بعد ديدم كار خوبى است ولى يك دست صدا ندارد ، طلبه ها مشغول درس هستند و جوانها رها و مفاسد بسيار ، در فكر بودم كه آيا كار من درست است يا كار دوستان ، من درس را رها كرده ام به سراغ جوانها رفته ام و آنها جوانها را رها كرده به سراغ درس رفته اند . تا اينكه يكى از فضلاى محترم روزى به من گفت : در خواب ديدم كه به من گفتند : لباست را بپوش تا
خدمت امام زمان عليه السلام برسى . به محضر آقا رسيدم ، امّا زبانم گرفت ، به شدّت ناراحت شدم تا اينكه زبانم باز شد . از آقا سؤ ال كردم : الا ن وظيفه چيست ؟ فرمودند : وظيفه شما اين است كه هر كدام تعدادى از جوانها را جمع كنيد و به آنها دين بياموزيد . اميدوار شدم و به كارم ادامه دادم .
يك سال براى زيارت به مشهد مقدّس رفتم . در حرم با حضرت رضا عليه السلام قرار گذاشتم كه يك سال مجّانى براى جوانها واقشار مختلف كلاس برگزار كرده و در عوض امام رضا عليه السلام نيز از خدا بخواهد من در كارم اخلاص داشته باشم .
مشغول تدريس شدم ، سال داشت سپرى مى شد كه روزى همراه با جمعيّت حاضر در كلاس از كلاس بيرون مى آمدم ، طلبه اى همين طور كه جلو من راه مى رفت نگاهى به عقب كرد ، مرا ديد و به راه خود ادامه داد ! من پيش خود گفتم : يا نگاه نكن يا اينكه من استاد تو هستم ، تعارف كن كه بفرماييد جلو ! (اللّه اكبر)
به ياد قراردادم با امام رضا عليه السلام افتادم ، فهميدم اخلاص ندارم ، خيلى ناراحت شدم . با خود گفتم : قرآن مى فرمايد : ((لا نريد منكم جزاءً و لا شكوراً))(3) آنان نه مزد مى خواهند و نه انتظار تشكر . من كار مجّانى انجام دادم ، ولى توقّع داشتم از من احترام كنند !
خدمت آية اللّه ميرزا جواد آقا تهرانى داستانم را تا
به آخر تعريف كرده و از ايشان چاره جوئى كردم . يك وقت ديدم اين پيرمرد بزرگوار شروع كرد به بلند ، بلند گريه كردن ، نگران شدم كه باعث اذيّت ايشان نيز شدم ، لذا عذرخواهى كرده و علّت را پرسيدم ايشان فرمود : برو در حرم خدمت امام رضا عليه السلام و از حضرت تشكّر كن كه الا ن فهميدى كه مشرك هستى واخلاص ندارى ، من مى ترسم در آخر عمر با ريش سفيد در سنّ نود سالگى مشرك بوده و خود متوجّه نباشم .
سال هاى قبل از انقلاب كه تازه براى جوانان كلاس شروع كرده و در كاشان جلسه داشتم ، به قصد زيارت امام رضا عليه السلام به مشهد رفتم ، در حرم به امام عرض كردم : چه خوب بود من اين چند روزى كه اينجا هستم جلسه و كلاسى مى داشتم و لذا گفتم : من يك زيارت جامعه و امين اللّه مى خوانم اگر موفّق شدم كه چه بهتر والاّ برمى گردم كاشان و جلساتم را در آنجا ادامه مى دهم .
در همين حال يكى از روحانيون آشنا پيش من آمد و گفت : آقاى قرائتى ! دبيران تعليمات دينى جلسه اى تشكيل داده اند بيا ما نيز شركت كنيم . با هم رفتيم ، ديدم جلسه اى است با عظمت كه افرادى مثل آية اللّه خامنه اى ، شهيدان مطهرى و باهنر و بهشتى نيز تشريف داشتند . من اصرار كردم تا اجازه دهند پنج دقيقه اى صحبت كنم ، اجازه دادند و آقاى دكتر صادقى وقتش را به
من واگذار كرد . من نيز مطالب انتخابى همراه با مثال را بيان كردم . خيلى پسنديدند (مخفى نماند در موقع سخنرانى من ، آنقدر شهيد مطهرى خنديد كه نزديك بود صندلى اش بيافتد ! ) مرحوم شهيد بهشتى فرمود : من خيلى وقت بود كه فكر مى كردم آيا مى شود دين را همراه با مَثل و خنده به مردم منتقل كرد كه امروز ديدم .
در پايان جلسه رهبر معظم انقلاب كه در آن زمان امامت يكى از مساجد مهم مشهد را به عهده داشتند ، مرا به منزل دعوت كردند . و پس از پذيرائى ، اطاقى به من دادند و بعد مرا به مسجد خودشان بردند كه البتّه مسجد ايشان زنده ، پر طراوت و خيلى هم جوان داشت ، فرمود : آقاى قرائتى ! شما هر چند وقت كه مشهد هستيد در اينجا بمانيد و براى مردم و جوانان كلاس داشته باشيد .
كلاسهاى آن زمان ما در مشهد سبب آشنايى ما با شهيد مطهرى نيز شد كه بعد از انقلاب ايشان نزد امام خمينى قدّس سرّه از كلاسهاى ما تعريف كرده و پيشنهاد كردند من به تلويزيون بروم . حضرت امام به وسيله ايشان مرا به صدا و سيما معرّفى و من كارم را از اوّل انقلاب در آنجا شروع كردم .
افتخارى داشتم در قم چند ماه ميزبان شهيد علامه مطهرى بودم و زمانى كه مى خواستند از قم به تهران برگردند من نيز همراه ايشان مى آمدم تا در مسير راه از نظر علمى از ايشان استفاده كنم . يك روز ايشان فرمود :
بعضى ها عقيده دارند امام زمان عليه السلام آمده و كارها را درست مى كند ، اين حرف درستى نيست .
آرى ، آنها كه شب به انتظار طلوع خورشيد مى نشينند معنايش اين نيست كه در تاريكى بنشينند و به فكر روشنايى نباشند و اگر زمستان است و تابستان در پيش ، به اين معنا نيست كه در سرما بسر برده و به فكر گرم كردن خود نباشيم .
در زمان مرجعيّت آية اللّه العظمى بروجردى قدّس سرّه مردم محّله اى در رابطه با خراب كردن حمام عمومى از ايشان استفتائى داشتند . وساطت اين كار به اينجانب واگذار شد ، به منزل ايشان مراجعه كردم ، گفتند : تشريف ندارند .
گفتم : بعد از ايشان چه كسى جواب مسائل و مراجعات را مى دهند ؟ گفتند : حاج آقا روح اللّه (امام خمينى ) . با پرس وجو منزل ايشان را پيدا كردم و در خدمتشان طرح موضوع و مسئله كردم . ايشان فرمود : تا آية اللّه العظمى بروجردى باشد ، من جواب نمى دهم ! (و اين نشانه ادب نسبت به بزرگترها و اساتيد است )
به ياد دارم يك جمله را دو شخصيّت به من سفارش كردند : يكى آية اللّه حاج آقا مرتضى حائرى قدّس سرّه و ديگرى آية اللّه شهيد دكتر بهشتى ، آنان فرمودند : قرائتى ! نگو من معلّم بچه ها هستم سست و آبكى صحبت كنى ، روان بگو ولى سست گويى نكن ! به شكلى اين نسل را بساز و براى آنها سخن بگو كه اگر ديگران آمدند بتوانند بقيه راه را ادامه دهند و آنها را بسازند .
قرآن مى فرمايد : ((و قولوا قولاً سديداً)) (4) محكم و با استدلال سخن بگوئيد .
در يكى از سخنرانى هايم در خارج از كشور ، فرازى از دعاى ابوحمزه را تحت عنوان ((عوامل سقوط جامعه )) توضيح مى دادم . بعد از جلسه دكترى آمد و خيلى تعريف كرده و گفت : من خيلى لذّت بردم وخوشحال هستم . دليلش را پرسيدم ؟ گفت : براى من بسيار تعجّب آور و شگفت انگيز است كه امام سجاد عليه السلام در يك سطر و جمله دعا ، عوامل سقوط جامعه را بر شمرده است ، آنجا كه مى فرمايد : ((الّلهم انّى اعوذبك من الكسل و الفشل و الهّم و الجبن و . . . ))
تا دير وقت در جايى مهمان بودم ، موقع خوابيدن به صاحبخانه گفتم : موقع نماز صبح مرا بيدار كن . گفت : عجب شما كه نماينده امام هستى ، گفتم : آقا ! خودم نماينده امام هستم ، ولى خوابم كه نماينده امام نيست !
خاطرم هست كه امام قدّس سرّه به من فرمود : اين هم يك سياستى است كه يك عدّه جوان و نوجوان را پاى تخته سياه مى نشانى وبعد به هر كس هر چه مى خواهى مى گويى .
انتخاباتى در پيش بود واز من براى مصاحبه مستقيم تلويزيونى دعوت كردند . فكر كردم چى بگويم ، ديدم روز راءى گيرى مصادف با 13 رجب روز تولّد اميرالمؤ منين عليه السلام است . لذا خطاب به مردم گفتم :
خداوند از صندوق كعبه على عليه السلام را بيرون آورد ، شما از صندوق انتخابات در حكومت اسلامى و الهى چه كسى را بيرون خواهى آورد و او چقدر به على عليه السلام و اخلاق و افكارش شباهت دارد . بعد اين شعر را خواندم :
اين خانه را بايد خدا در اصل معمارى كند
آدم بنايش بر نهد جبرئيل هم يارى كند
آيد خليل اللّه در او يك چند حجارى كند
او را اولوالعزمى دگر منقوش و گچكارى كند
اينسان خدا از خانه اش چندى نگهدارى كند
تا ساعتى از دوستى يك ميهماندارى كند
يادم هست خيلى گُل كرد وتلفن زيادى زدند و تشكّر كردند .
اوائل كه كاشان بودم ، ماه مبارك رمضان بعد از افطار سخنرانى داشتم . يك شب خيلى گرم صحبت بودم و جلسه داغ داغ بود و كمى طول كشيده بود ، يك نفر بلند شد و گفت : آقاى قرائتى ! مثل اينكه امروز بعد از ظهر خوب استراحت كرده اى و افطار هم دعوت داشته اى و خوب خورده اى ، من امروز سَرِ كار بوده ام و خيلى خسته ام و افطارى هم آش تُرش خورده ام ، بس است ، چقدر صحبت مى كنى
در حال طواف به دور خانه خدا ، روى ديوار حجر اسماعيل قرآنى بود برداشتم و باز كردم ، آيات مربوط به ساختن خانه خدا و . . . . آمد . ((و اذ يرفع ابراهيم القواعد . . . . ))(5)
در حال طواف اين آيات را تلاوت كرده و لذّت بردم . بعد از طواف آمدم براى نماز طواف پشت مقام ابراهيم ، بعد از نماز دوباره قرآن را باز كردم اين آيات آمد كه ((و ارزق اهله من الثمرات . . . ))(6)
در اين هنگام يكى از دوستان كنار من نشست و يك موز و چند بادام به من داد ، فكر كردم اين قسمت از آيه ((وارزق اهله . . . )) نيز تعبير شد .
در مسجدالحرام به آقاى دكتر شريعتمدارى كه دو مدرك دكتراى تربيت دارد گفتم : اگر فرد بخيلى را به دست شما بدهند و بگويند با او صحبت كنيد و از روشهاى تربيتى استفاده كرده و او را سخى و بخشنده كنيد ، چكار مى كنيد ؟
ايشان فكرى كرد و گفت : شما چه مى گوئيد ؟ گفتم : خداوند در قرآن براى چنين افرادى از 10 اهرم براى سخاوتمند كردن آنها استفاده نموده است :
1- اى انسان تو بزرگى . ((خليفة اللّه ، احسن تقويم ، كرّمنا ، فضّلنا ، سجد الملائكة ))
2- دنيا چيزى نيست . ((متاع الدنيا قليل ))(7)
3- وابستگى به دنيا سرزنش دارد . ((اثاقلتم الى الارض ارضيتم بالحيوة الدنيا))(8)
4- اگر بدهى چند برابر مى دهيم . ((عشر امثالها- بغير حساب . . . . ))
5- تشويق
آنهايى كه ايثار مى كنند . ((و يؤ ثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة ))(9)
6- اگر ندهيد آن را مى گيريم يا مى سوزانيم . ((فاصبحت كالصّريم ))(10)
7- دنيا موجب عذاب مى شود . ((فتُكوى بها جباههم وجنوبهم وظهورهم هذا ماكنزتم ))(11)
8 او فاميل توست . ((ذا مقربه ))(12)
9- انسانى گرفتار است . (انسانيّت شما كجا است ) ((ذا متربه ))(13)
10- گول دنيا و زرق و برق آن را نخوريد . ((لاتغرّنكم الحيوة الدنيا))(14)
در مسجد الحرام نشسته بودم و با يك نفر گرم صحبت بودم . شخصى دست مرا بوسيده و رفته بود و من متوجّه او نشده بودم . يك نفر آمد و گفت : آقاى قرائتى ! من تعجّب مى كنم از كبر وخودپسندى شما ! گفتم : چرا ؟ گفت : يك نفر دست شما را بوسيد ، ولى شما اعتنايى نكرديد و دستتان را پس نگرفتيد ! گفتم : آقا من گرم صحبت بودم و متوجه نشدم . امّا او نمى خواست باور كند و رفت .
من حواس خود را جمع كردم ، بعد از لحظاتى فرد ديگرى خواست دستم را ببوسد ، گفتم : نه آقا ! قابل نيستم و دستم را پس گرفتم . لحظه اى بعد فردى آمد و گفت : آقاى قرائتى ! شما تكبّر داريد ! گفتم : چرا ؟ گفت : پيرمردى آمد دست شما را ببوسد ، ولى شما نگذاشتيد و او خجالت كشيد ! !
يادداشت هايى كه نزديك دوسال زحمت كشيده بودم و به خيال خود پخته و پُر بار بود ، خدمت مرحوم شهيد بهشتى براى مطالعه دادم . بعد از چندى كه رفتم بگيرم فرمود : ((من دستم از اسلام پُر نيست )) (چنين برداشت كردم كه مى گويد : من كه سالها زحمت كشيده ام ، خيلى از اسلام درك نكرده ام ، شما به اين نوشته ها مغرور نشويد) . به سخنان امام قدّس سرّه كه گوش كردم ، ديدم مى فرمايد : خدايا ! نسيمى از اسلام
به مغز و روح و زندگى ما برسان . گفتم : اوه ، ما فكر مى كرديم خيلى از اسلام چيزى فهميده و درك كرده ايم ، اينها چه مى گويند !
آرى ، كسى كه بانك مركزى را ديد ، خورده پولهاى خود را به حساب نمى آورد .
يكروز به علّت سخنرانى زياد در جلسه آخر ضعف مرا گرفت . 5 دقيقه صحبت كردم امّا ادامه آن مشكل شد ، به حاضرين در جلسه گفتم : حال ندارم ، ختم جلسه را اعلام كنيد . آما آنان بر ادامه جلسه اصرار داشتند ، گفتم : از گرسنگى ضعف گرفته ام . آنان مقدارى نان و پنير و سبزى آوردند و در بالاى منبر به من دادند . مقدارى خوردم و بعد صحبت را ادامه دادم .
در سفرى به سوريه به علّت سخنرانى و مجالس زياد ، كمتر موفّق شدم به زيارت و حرم حضرت زينب عليها السلام بروم و از اين مسئله ناراحت بودم . همچنين با خبر شده بودم كه گاهى سيّد نابينايى در حرم روضه مى خواند و خيلى خوب عزادارى مى كند . رمزش اين است كه زياد خطاب به حضرت زينب عليها السلام مى گويد ((عمّه جان ! عمّه جان )) .
ساعت آخر سفرم به حرم رفتم ، پاى ضريح نشستم و تصميم گرفتم تنهايى براى خودم روضه بخوانم ، يك وقت در همين حال ديدم فردى كنار من نشست و شروع كرد به روضه خواندن و من از اينكه او خوب روضه مى خواند و مرتّب مى گفت ((عمّه جان )) فهميدم همان سيّد روضه خوان است . ساعت آخر مسافرت توسّل خوبى پيدا كردم . و اين كرامت حضرت زينب عليها السلام بود .
در سوريه به قصد زيارت حُجربن عَدى يكى از ياران خاص حضرت على عليه السلام حركت كرديم ، در بين راه دخترم سؤ ال كرد كه حجربن عدى كيست ؟ مقدارى كه مى دانستم گفتم ، از آن جمله اين كه موقعى كه امام حسن عليه السلام خواست صلحنامه را قبول كند يكى از شرطها و مادّه هاى آن اين بود كه معاويه حُجر را آزاد كرده و او را اعدام نكند .
وقتى وارد زيارتگاهِ حُجر شديم ، يك قفسه كتاب در آنجا بود و در آن كتابى ده جلدى به نام ((واعْلموا اَنّى فاطمه )) به طور اتفاق يكى از جلدهاى آن را برداشته و باز
كردم ، در كمال تعّجب فصل و صفحه اى آمد كه در آن حالاتى از حجر نوشته شده بود از جمله اينكه حجر گفته بود : ((اقطعوا راءسى فواللّه لا اَتبّرءُ من على ابن ابى اطالب )) اگر گردنم را نيز بزنيد ، به خدا قسم دست از علىّ عليه السلام بر نخواهم داشت . اين را كرامتى از آن بزرگوار دانستم .
قرار بود در نماز جمعه شيراز صحبت كنم . امام جمعه فرمود : امروز كارگران نمونه مى آيند ، شما آنان را تشويق كنيد . عرض كردم شما بايد . . . ، ايشان اصرار كرد ، پذيرفتم . در پايان سخنرانى گفتم : من سالها اين حديث را براى مردم خوانده ام كه پيامبر صلّلى اللّه عليه و آله دست كارگر را مى بوسيد ، لذا كارگران نمونه را دعوت كردم به جايگاه و دست آنها را بوسيدم ، بعد مردم گفتند : اين دست بوسى شما كه به روايت عمل كردى ، اثرش بيشتر از سخنرانى بود .
جبهه جنوب رفتم بودم ، برادرانى را در حال توپ بازى ديدم ، خواستند بازى آنان را براى سخنرانى من تعطيل كنند ، گفتم : نه و اجازه ندادم ، آنگاه خودم هم لباس را كنده و همراه آنان بازى كردم .
شخصى به من گفت : وجود افراد بيسواد به سلامت انتخابات خيلى ضربه مى زند ، بايد آن را حلّ كرد .
گفتم : قرآن راه حل داده است . گفت : چطور ؟ گفتم : آنجا كه مى فرمايد : ((وَلْيَكتب بينكم كاتب بالعدل ))(15) بايد شخص امينى براى آنان بنويسد .
در اردبيل جلسه تفسير براى جوانان برگزار نمودم ، عدّه اى از جوانها آمدند گفتند : حاج آقا ! تفسير براى پيرمردهاست ، براى ما مطالب روز را بگوئيد . من فهميدم كه آنهايى كه قبلاً تفسير گفته اند ، بدون رعايت حال مستمعين بوده والاّ قرآن معجزه و ((بيان للناس )) است و بايد جورى باشد كه هر كس به حدّ ظرفيت و كشش خود بتواند استفاده كند ، حتّى بچه ها هم مى توانند تفسير داشته باشند . زيرا پيامبر اكرم صلّلى اللّه عليه و آله با همين داستان هاى قرآن ، سلمان و ابوذر تربيت كرد .
همانجا براى جوان ها تفسير سوره يوسف را شروع كردم ، به اين شكل كه :
يوسفى بود؛ جوانها ! شما همه يوسفيد .
او را بردند؛ شماها را مى برند .
به اسم بازى بردند؛ شماها را نيز به اسم بازى مى برند .
ترويج اسلام نه حزب و خط
براى سخنرانى در شهرى 20 شب دعوت شده بودم ، بعد از 5 شب فهميدم براى رقابت و خط بازى از جلسه سوء استفاده مى شود .
از آنان خداحافظى كردم . گفتند : شما قول داده ايد ! گفتم : من مروّج
اسلام هستم ، نه وسيله هوسهاى اين و آن .
شب احياى ماه رمضان به مسجدى دعوت شدم . جمعيت زياد بود ، آنها را طبق احتياجاتى كه داشتند از هم جدا كردم : عدّه اى پيرمرد را براى خواندن دعاى جوشن به يك گوشه و ميانسال ها را براى درست كردن نماز وحمد وسوره به گوشه اى ديگر و جوانان ونوجوان را براى آموزش اصول عقائد در گوشه ديگرى قرار دادم . رئيس هيئت گفت : مجلس ما را بهم زدى ! گفتم : بنا نيست در سنّت هاى نادرست خورد شويم ، بلكه بايد تسليم روشهاى درست واصلاحى باشيم .
وارد حرم امام رضا عليه السلام شدم ، جوانى را ديدم كه زنجير طلا به گردن كرده بود . متذكّر حرمت آن شدم ، او در جواب گفت : مى دانم و ساكت به كار خود مشغول شد .
من ابتدا ناراحت شدم 7 زيرا شنيد و اقرار كرد و با بى اعتنايى مشغول زيارت شد ، بعد به فكر فرو رفتم كه الا ن اگر امام رضا عليه السلام نيز از بعضى خلافكارى هاى من بپرسد ، نمى توانم انكار كنم و بايد اقرار كنم ! با خود گفتم : پس من در مقابل امام رضا عليه السلام و آن جوان در مقابل من ، اگر من بدتر نباشم بهتر نيستم !
بعد از چند لحظه همان جوان كنار من نشست و گفت : حاج آقا ! به چه دليل طلا براى مرد حرام است ؟ من دليل آوردم و او قبول كرد ، بعد پيش خود فكر كردم كه روح من در مقابل امام
رضا عليه السلام تسليم شد ، خداوند هم روح اين جوان را در مقابل من تسليم كرد .
در حرم مطهر رسول گرامى اسلام صلّلى اللّه عليه و آله مشغول زيارت و دعابودم ، در همين زمان يكى از سادات علما را ديدم ، به ايشان گفتم : شما از نسل پيامبر وسيّد هستيد ، من حاجتى دارم شما وساطت كرده آمين بگوئيد تا دعاى من مستجاب شود . گفت : خواسته ات چيست ؟ برايشان گفتم : تعجّب كرد ! گفت : خواسته بزرگى است .
در حقيقت خواست بگويد : شما كجا و اين خواسته و دعا كجا ؟ خداوند به ذهنم آورد كه در جواب ايشان بگويم : اگر خداوند قادر متعال اراده كند ((اشرف المخلوق )) خود يعنى وجود مبارك پيامبر صلّلى اللّه عليه و آله را در غار ، با ((اوهن البيوت )) تار عنكبوت حفظ مى كند ، پس اگر خداوند اراده كند اين خواسته و آرزوى بزرگ من هم چيزى نيست .
در يكى از سالهاى گرم و كم آبى در منى ، خيمه را گُم كردم . مقدارى گشتم و پيدا نكردم ، خيلى اذيّت شدم . يكى از دوستان به من رسيد وگفت : چكار مى كنى ؟ داستان را گفتم ، گفت : خوب الا ن چه مى خواهى ؟ (من از روى مزاح و اينكه چيزى بگويم كه فعلاً در دسترس نباشد ، بلكه بايد خواب آن را ديد) گفتم : يك دوش آب سرد و يك انار يزد ! دست مرا گرفت و به خيمه خودشان برد كه در آن خيمه دوش آب بود ، پس از دوش آب سرد و
وقتى در خيمه نشستم ، آن سيّد ، انارى را جلوى من گذاشت و گفت : به جدّم اين انار يزد است ! !
در مشهد مقدس به مرحوم علامه محمد تقى جعفرى برخورد كردم . به ايشان گفتم : كجا تشريف مى بريد ، فرمود : به جلسه سخنرانى . عرض كردم كه من نيز به جلسه سخنرانى مى روم ، ولى آيا مى دانى فرق من با شما چيست ؟ فرمود : چيست ؟ گفتم : شما مظهر آيه كريمه : ((سنلقى عليك قولاً ثقيلاً)) مى باشى و من مصداق آيه : ((هذا بيان للناس )) . ايشان بسيار خنديدند .
در پايان سفره مهمانى ، دوستان گفتند : دعاى سفره بخوان ! گفتم : بلد نيستم . تعجّب كردند ! گفتم : تعجّب نكنيد ، شما كم سور مى دهيد ، اگر زياد مهمانى كنيد من دعا را حفظ مى شوم .
براى خواندن نماز ميّت ، كتاب را برداشتم تا از روى آن بخوانم ! گفتند : چرا حفظ نيستى ؟ گفتم : شما كم مى ميريد ، اگر زياد بميريد من زياد مى خوانم وحفظ مى شوم .
در جبهه شخصى به من رسيد وگفت : حاج آقا ! يه چيزى به من يادگارى بده ! فكرى كردم و گفتم : چيزى ندارم . گفت : عمامه ات را بده ! من نگاهى كردم و چيزى نگفتم . او عمّامه ام را برداشت و بُرد .
در جلسه اى خواستم پاى تخته بنويسم ((باطوم )) ، شك كردم كه باطوم است يا ((باطون )) ، (با نون و يا با ميم ) از حضّار پرسيدم ، يكى از ميان جمعيّت گفت : حاج آقا چند تا از آن را بايد به شما بزنند تا بدانى !
به علامه طباطبائى قدّس سرّه گفتم : اوّل تحصيل و طلبگى ام وقتى عبادت مى كردم حال بهترى داشتم ، هر چه علمم زيادتر شده ، حال و توجّهم كمتر شده دليلش چيست ؟
ايشان فرمود : دليلش اين است كه اينها كه خوانده اى علم حقيقى نبوده ، اگر علم حقيقى و واقعى بود ، تواضع انسان زيادتر مى شد .
اميرالمومنين عليه السلام مى فرمايد : ((ثمرة العلم العبودية )) علم واقعى آن است كه هر چه زيادتر مى شود ، خشوع و عبادت انسان زيادتر شود .
عدّه اى خانم به دعوت حاجيه خانم مهمان و مشغول غذا خوردن بودند ، تا وارد منزل شدم ، خانم ها گفتند : حاج آقا براى ما هم حديثى بخوانيد ! گفتم : حديث داريم كه قبل از سير شدن دست از غذا خوردن بكشيد ! !
گردهمايى بسيار مهمى در پاكستان بود ، من هم با دعوت در آن جلسه شركت كرده بودم . هرچند بعضى ها تعريف هايى درباره شيعه داشتند ، ولى اكثراً علما و دانشمندان اهل سنّت بودند و بر عليه شيعه صحبت مى شد .
نوبت به من رسيد ، فكر كردم چه بگويم ، رفتم پشت تريبون وگفتم : نه شيعه و نه سنّى ! همه خوشحال شده و برايم كف زدند . بعد گفتم : براى شيعه سه دليل از قرآن دارم ، اگر شما هم داريد ارائه دهيد :
اوّل : قرآن مى فرمايد : ((السّابقون السّابقون اولئك المقرّبون ))(16) حضرت على و امام حسن و امام حسين عليهم السلام از سابقين هستند و ائمه چهارگانه اهل سنت (مالكى ، شافعى ، حنبلى ، حنفى ) همه از متاءخرين مى باشند .
دوّم : قرآن مى فرمايد : ((و لاتحسبنّ الّذين قُتلوا فى سبيل اللّه اَمواتا))
(17) و ((فضل اللّه المجاهدين على القاعدين ))(18) تمام پيشوايان شيعه ، جهاد كرده و در راه خدا شهيد شده اند ، ولى ائمّه چهارگانه اهل سنت چطور ؟
سوّم : قرآن درباره اهل بيت عليهم السلام مى فرمايد : ((انّما يريد اللّه ليُذهب عنكم الرّجس اهل البيت و يُطهّركم تطهيراً))(19)
ولى درباره ائمه چهارگانه يك آيه هم نداريم .
دوباره آنان كف زدند .
قبل از انقلاب براى تبليغ و كلاسدارى به شهرستان خوانسار رفتم ، از جلسات استقبالى نشد . يك روز در حمّام عمومى بودم كه جوانى در زدن كيسه و صابون از من كمك خواست . (يك لحظه به ذهنم رسيد كه امام رضا عليه السلام هم در حمام چنين كارى كرد) بدون تاءمل كيسه و صابون را گرفته و كمك كردم .
من زودتر از او از حمّام بيرون آمده ولباسهايم را پوشيدم ، او وقتى مرا با لباس روحانيت ديد جلو آمد و شروع به عذرخواهى كرد . گفتم : اشكالى ندارد ، من به وظيفه ام عمل كرده ام . پول حمام او را هم حساب كردم .
از حمام كه بيرون آمديم گفت : حاج آقا ! مرا خجالت داده ايد ، من هم بايد براى شما كارى بكنم . گفتم : من احتياجى ندارم ، ولى داستان آمدنم به خوانسار و استقبال نكردن از كلاس را برايش تعريف كرده و از هم جدا شديم .
از آن به بعد ديدم جلسه شلوغ شد و عدّه زيادى جوان آمدند ، متوجّه شدم كه اين به بركت تقليد از امام رضا عليه السلام و پى گيرى آن جوان بوده است .
در زمان رياست جمهورىِ مقام معظم رهبرى ، به عنوان هياءت همراه به چند كشور رفته بوديم ، در يكى از كشورها در هتل محلّ اقامت ما استخرى بود ، در حضور همه شخصيّت ها و حتّى آنها كه از آن كشور بودند ، به استخر پريدم و بعد از من بقيّه نيز آمدند و به من گفتند
: چه خوب شد شما خط شكنى كرديد ، ما هم مى خواستيم ولى خجالت مى كشيديم .
الحمدلله بيش از بيست سال است كه به بركت خون شهدا ، در صدا و سيما برنامه دارم و به قولى جزو مادر بزرگ هاى صدا و سيما شده ام . شايد اكثر شخصيّت هاى جمهورى اسلامى به من گفته اند علّت عمده اينكه توانسته اى مدّت طولانى در ميدان صدا و سيما بمانيد و برنامه جذّابى داشته باشيد ، اين است كه هيچ رنگى نگرفته ايد و هيچ تمبرى به پيشانى شما نچسبيده است .
در اهواز كلاسهاى زيادى داشتم ، در يكى از كلاسها عنوان درسم اين بود : خداوند چرا در دنيا ما را به جزاى اعمالمان نمى رساند ؟
براى اين سؤ ال چند جواب آماده كرده بودم ، ولى قبل از پاسخ به سؤ ال به جوانها گفتم : شما نيز فكر كنيد و جواب بدهيد . يكى از جوانها بلند شد و جوابى داد ، ديدم جواب خوبى است و آن جواب در يادداشت هاى من نيست ، قلم و دفتر خود را برداشتم و همانجا يادداشت كرده و آن جوان را هم تشويق كردم و گفتم : من اين را بلد نبودم .
روز آخرى كه خواستم از اهواز بيرون بيايم ، يكى از دبيران گفت : عكس العمل شما در مقابل آن دانش آموز و قبول و يادداشت جواب او ، از همه سخنرانى هاى شما اثر تربيتيش بيشتر بود .
روزى در مسير راه به علامه طباطبائى قدّس سرّه برخورد كردم ، از ايشان خواستم مرا نصيحت كند ! فرمود : بحار را زياد مطالعه كنيد و از روايت هاى آن ساده نگذريد .
(آيا اين بد نيست كه مطالعه روزنامه مؤ منى بيشتر از منابع دينى او باشد)
بچه ام كوچولو بود از من بيسكويت خواست . گفتم : امروز مى خرم . وقتى به خانه برگشتم فراموش كرده بودم . بچه دويد جلو و پرسيد : بابا بيسكويت كو ؟ گفتم : يادم رفت . بچه تازه به زبان آمده گفت : بابا بَده ، بابا بَده .
بچه را بغل كردم و گفتم : باباجان ! دوستت دارم . گفت : بيسكويت كو ؟ دانستم كه دوستى بدون عمل را بچه سه ساله هم قبول ندارد .
آرى چگونه ما مى گوئيم خدا و رسول و اهل بيت او را دوست داريم ، ولى در عمل كوتاهى مى كنيم ؟
قبل از انقلاب يكدوره روش كلاسدارى براى طلبه ها در قم گذاشته بودم ، مدّتى پس از پايان كلاسها طلبه اى به در خانه ما آمد و گفت : من مى خواهم دست شما را ببوسم . گفتم : شما از من بهترى ، قصّه چيست ؟ گفت :
پس از اتمام دوره ، به شمال رفتم و براى بچه ها كلاس دائر كردم ، يكى از جوانها در سايه قصه ها و مطالب كلاس ، نماز خوان شد . روزى پدرش آمد و به من گفت : من مى خواهم در مقابل اين كار بزرگ كه فرزند مرا با نماز آشنا كرده اى ، خدمتى به شما كرده باشم و اصرار كرد كه احتياج من در زندگى چيست ؟ بالاخره بعد از اصرار وقتى فهميد من خانه ندارم ، به قم آمد و خانه اى براى من خريدارى كرد و
امشب اوّلين شبى است كه به خانه جديد مى رويم ، آمدم از شما تشكّر كنم .
زمانى كه در كاشان براى بچه ها كلاس داشتم ، شخصى به من گفت : تو خيلى سياستمدارى . گفتم : چطور ؟
گفت : تو اين بچه ها را جمع مى كنى و برايشان كلاس مى گذارى تا چند سال ديگر كه بزرگ شدند ، خمس وسهم امامشان را به تو بدهند ! !
زمان طاغوت براى تبليغ به اطراف زرّين شهر اصفهان رفته بودم . هرچه از مردم دعوت مى شد ، كمتر كسى به مسجد مى آمد . در نزديكى مسجد جوانها واليبال بازى مى كردند . از آنها خواستم تا همبازى آنان شوم . با ترديد پذيرفتند ، عبا و عمامه را كنار گذاشته و قدرى واليبال بازى كردم .
هنگام اذان شد ، از آنها تقاضا كردم كه با من به مسجد بيايند و 5 دقيقه نماز و ده دقيقه به صحبت من گوش كنند . آنان پذيرفتند و از آن پس هرشب جوانها به مسجد مى آمدند .
زمان طاغوت در اتوبوس عازم سفرى بودم . شخصى مى خواست مرا عصبانى كند گفت : آقاى راننده ! آقا در ماشين تشريف دارند ، موسيقى را روشن كنيد .
راننده هم نامردى نكرد و موسيقى را روشن كرد . من ماندم كه چه كنم ؟ پياده شوم يا بنشينم ؟ همين طور كه فكر مى كردم آن آقا گفت : حاج آقا چطوره ؟ خوشت مى آيد ؟ گفتم : صحبت خوش آمدن و نيامدن نيست . غير از اين است كه خواننده اى مى خواند ؟ گفت : نه . گفتم : من حيفم مى آيد مغزم را در اختيار اين خواننده بگذارم . اگر شما هم يك نوار داشته باشيد ، هر صدايى را روى آن ضبط نخواهيد كرد .
در رژيم طاغوت ، شهيد محراب حضرت آيت الله مدنى در نورآباد كازرون تبعيد بود . من به ديدنش رفتم ، ديدم اين عالم ربّانى در تنهايى به سر مى برد . گفتم : از تنهايى ناراحت نيستيد ؟ فرمود : من تنها نيستم ، در محضر خدا هستم . هرشبى كه مى خوابم ، يك قدم بخدا نزديك مى شوم و هر قدمى كه دشمنم (شاه ) برمى دارد ، يك قدم از خدا دور مى شود .
جلسه پاسخ به سؤ الات بود و من مسئول پاسخگويى به سؤ الات . سؤ ال اوّل مطرح شد ، گفتم : بلد نيستم . سؤ ال دوّم ؛ بلد نيستم . سؤ ال سوّم ؛ بلد نيستم . تا بيست سؤ ال كردند؛ بلد نبودم ، گفتم : بلد نيستم . گفتند : مگر اسم جلسه پاسخ به سؤ الات نيست ؟ گفتم : پاسخ به سؤ الاتى كه بلدم . خوب اينها را بلد نيستم . خداحافظى كرده ، سالن را ترك كردم .
مردم بهم نگاه كردند و از سالن به خيابان ريختند و دور من جمع شدند و يكى يكى مرا بوسيدند . مى گفتند : عجب شيخى ! صاف مى گويد بلد نيستم !
نه آقا ! اين خبرها نيست
استادى داشتم كه در درس اين جمله را زياد مى گفت : ((و هذا نهاية ما يتحقّق فيه كلّ محقّق )) يعنى اوج تحقيقات محققين روى زمين اين است .
گفتم : نه آقا ! اين خبرها هم نيست . سعى كنيم
حرف و طرح خود را بهترين و كامل ترين حرف ها نپنداريم تا سبب غرور خود و تكبّر شاگردمان نشود .
علم مفيد
استاد ما مى گفت : افرادى بودند كه وقتى نزد آنها از كسى غيبت مى شد ، حالشان بهم مى خورد و مثل اينكه برق آنها را گرفته باشد ، به خود مى لرزيدند .
مى فرمود : به راستى اينها عالم هستند ، علم مفيد اين است . علم مفيد با خشيت خدا همراه است .
برداشت هاى جديد
يكى از كسانى كه اعدام شد روزى آمد قم و به من گفت : طلبه ها را جمع كن حرف هاى تازه اى دارم . جلسه تشكيل شد و او برداشت هاى جديد و تفسيرهاى امروزى پسند از قرآن داشت . من گفتم : شما اين حرفها را از كجا آورده اى ؟
گفت : اينها استنباط و برداشت هاى جديد من است .
گفتم : اوّلاً شما سواد چندانى ندارى . ثانياً شما حق ندارى چنين برداشت كنى . بايد ببينى امامان معصوم عليهم السلام از اين آيات چه فهميده اند ؟ بايد با جوّ قرآن آشنا بشوى . حالا براى اينكه مشكل حل شود ، خوب است شب جمعه به مجلس استاد مطهرى برويم و شما مطالب خود را عرضه كنيد .
ايشان گفت : اگر اين حرفها را به مطهرى بگوئيد ، شما خائن هستيد . اين اسلام نابى است كه من دوست دارم شما طلبه ها بدانيد . گفتم : اين چه اسلامى است كه گوينده مى خواهد طلبه بفهمد ، اما
نمى خواهد استادش بفهمد .
در درس يكى از علماى قم مى رفتم كه دويست شاگرد داشت . ايشان درسش را پشت پاكت نامه هايى كه برايش مى آمد مى نوشت .
روزى به شهيد مطهرى مطلبى را گفتم كه ايشان خنديد . گفتم : شما استاد ما هستى وعلامه طباطبايى استاد شماست . اگر شما چند روزى به مدرسه فيضيّه تشريف مى آورديد و طلبه ها سادگى زندگى شما ، ظرف شستن ولباس شستن شما را از نزديك مى ديدند ، درس بزرگى براى آنان بود . اين صحنه ها مشكلات را برايشان آسان وبه زندگى دلگرم مى كند .
استادى داشتم كه كتاب هايش را در دستمالى مى گذاشت و به كلاس درس مى آمد . وقتى ما استاد را اين گونه مى ديديم ، از نداشتن كيف غصه نمى خورديم .
روزى شهيد رجائى به من گفت : آقاى قرائتى ! شما قرائتى با همزه هستى يا با عين ؟ گفتم : خوب معلوم است با همزه و از قرائت گرفته شده است .
آقاى رجائى گفت : قرائتى با عين هم داريم . من در فكر بودم كه قرائتى با عين به چه معناست . ايشان گفتند : از قارعه مى آيد ، يعنى كوبندگى . بعد گفت : در فرازى از دعا ، هم قرائتى با عين آمده هم رجائى . گفتم : كدام جمله ؟ گفت : ((الهى قَرَعتُ باب رحمتك بيد رجائى )) خدايا ! دَرِ خانه رحمت تو را با دست اميدم كوبيدم .
گفتم : آفرين بر اين معلّم ، چقدر با قرآن و دعا ماءنوس است ! !
در قم استادى داشتم حضرت آيت الله ستوده روزى كه همسرش از دنيا رفته بود ، در درس حاضر شد و فرمود : به خاطر اهميّتى كه براى درس شما قائل هستم ، اوّل به مجلس درس آمدم ، سپس به تشييع جنازه همسرم مى روم .
پليس مخفى رژيم گذشته (ساواك ) ، براى جذب طلاب ضعيف الايمان دفترى در قم تاءسيس كرده بود .
روزى آيت الله العظمى گلپايگانى قدّس سرّه قبل از شروع درس قدرى گريه كردند . من هم آن روز در درس حاضر بودم . طلبه ها گيج شده بودند كه راز گريه آقا چيست ؟ آقا لب به سخن گشود و فرمودند : شنيده ام چند نفر آخوند پول گرفته و خود را به رژيم شاه فروخته اند ! من اعلام مى كنم ، هر طلبه اى كه پول طاغوت را گرفت و رفت ، نگويد رفتم ، بلكه بگويد : من قابل نبودم و امام زمان عليه السلام مرا از حوزه بيرون انداخت .
زمان طاغوت به شهرى رفته بودم . با شركت گروهى از فرهنگيان وطلاب و سرشناس هاى شهر ، جلسه اى مخفيانه ، تشكيل شده بود . جلسه از ساعت 12 تا 3 نيمه شب طول كشيد . بحث اين بود كه با اين شاه و برنامه هايش چه بايد كرد ؟ هركس چيزى گفت . من گفتم : ما بايد اين سد منيّت را بشكنيم . به جاى اينكه منتظر آمدن جوانها به مسجد باشيم ، عبا را كنار بگذاريم و پاى تخته سياه برويم ، بايد شهامت داشته باشيم ، آن وقت مثالى زدم . گفتم : حديث داريم نگهداشتن بول ، مضر و نمازخواندن در اين حالت مكروه است . اگر با وضو به مسجد رسيدى و احتياج به آب پيدا كردى ، در صورتى كه بول كنى و وضو بگيرى ، به نماز
جماعت نمى رسى ، اسلام مى گويد : از نماز جماعتى كه آن قدر ثواب دارد ، صرف نظر كن و بول را نگه ندار .
اما ما گاهى ساعت ها در جلسه اى مى نشينيم در حالى كه بول خود را نگه داشته ايم و شهامت بيرون رفتن و ادرار كردن را نداريم و مى گوئيم زشت است . كسى كه شهامت اين كار را ندارد ، نمى تواند مردم را براه بيندازد .
تا من اين را گفتم ، جمعيّتى بلند شدند و راه افتادند . معلوم شد همه ادرار داشته اند .
گروهى از بازاريان شهرى براى ايام فاطميّه از من دعوت كردند تا در مسجد بازار سخنرانى كنم . گفتم : آقايان در اين ايام بايد از كسى دعوت كنيد كه درباره حضرت زهرا عليها السلام كتابى نوشته باشد . ثانياً بجاى مسجد ، تمام دختران دانشجو و دانش آموز را در سالنى دعوت كنيد تا ايشان درباره زن نمونه صحبت كند .
شما مرتكب چند اشتباه شده ايد : انتخاب گوينده ، انتخاب شنونده و انتخاب مكان . به جاى آية الله ابراهيم امينى نويسنده كتاب بانوى نمونه مرا انتخاب كرده ايد ، به جاى دخترها پيرمردها را و به جاى دبيرستان ، بازار را برگزيده ايد . دعوت كنندگان ساكت شدند و رفتند .
در بازار كاشان ديوانه اى بود . وقت نماز وارد مسجد شد و با صداى بلند به مردم گفت : همه شما ديوانه هستيد . همه خنديدند . گفت : همه شما چه و چه هستيد . باز همه خنديدند . آنگاه آمد صف جلو و رو كرد به پيشنماز و گفت : آقا به تو بودم . بعد از صف اوّل شروع كرد و يكى يكى گفت : به تو بودم ، به تو بودم ، اين دفعه مردم عصبانى شده ديوانه را بغل كردند و از مسجد بيرون انداختند .
از اين ديوانه ياد گرفتم كه گاهى بايد گفت : به تو بودم و سخنرانى عمومى تاثير ندارد .
از خاطرات جالبى كه از حوزه نجف بياد دارم ، زيارت آمدن مرحوم علامه امينى بود . وقتى آن مرد بزرگ به حرم حضرت امير عليه السلام مى آمد ، كنار ضريح مى ايستاد و مى گفت : ((السلام عليك يا مظلوم )) و زار زار گريه مى كرد .
در نجف بودم كه مرحوم شيخ عباسعلى اسلامى (بنيانگذار مدارس تعليمات اسلامى در ايران ) به نجف آمدند و قصه اى را تعريف كردند بسيار آموزنده ، فرمودند :
من مسئول مدرسه اسلامى هستم ، يك نفر غيرمسلمان به من مراجعه كرده و پولى را به من داد تا خرج مدرسه كنم . گفتم : مدرسه ما صدرصد دانش آموز مسلمان مى پذيرد و بچه هاى غيرمسلمان را راه نمى دهيم . انگيزه شما از كمك به اين مدرسه چيست ؟
گفت : درست است كه من غيرمسلمانم ، امّا بچه هايى كه در همسايگى ما زندگى مى كنند و به مدرسه شما مى آيند به قدرى با تربيت و مؤ دّب هستند كه در بچه هاى من هم اثر گذاشته اند .
توفيقى بود چند عاشورا كربلا بودم ، روز عاشورا مردم كربلا عزادارى را زود تمام كرده و به استقبال هيئت طويريج (20) مى روند .
من علماى زيادى را ديدم كه پابرهنه در اين هيئت به سر و سينه مى زدند ، از جمله شهيد محراب آيت الله مدنى ، پرسيدم : راز اين قصه چيست ؟
فرمودند : سيدبحرالعلوم كه از علماى بزرگ نجف بود ، براى زيارت به كربلا آمده بودند . در مسير راه حرم ، به تماشاى هيئت عزاداراى طويريج مى ايستد . ناگهان مردم مى بينند سيد بحرالعلوم عبا و عمامه را به كنارى گذارده وبه داخل جمعيت رفته و ياحسين ! ياحسين مى كند .
طلبه ها مى روند آقا را از داخل جمعيّت نجات دهند تا زير دست و پا
له نشود؛ امّا اجازه نمى دهند . بعد از عزادارى مى بينند سيد در آستانه غش كردن است ، علّت اين حركت را مى پرسند ؟ سيد مى گويد : همين كه مشغول تماشاى هيئت بودم ، حضرت مهدى عليه السلام را ديدم كه با پاى برهنه و سر بدون عمامه ، در ميان عزاداران به سر و سينه مى زند ، من شرم كردم كه تماشاچى باشم .
پس از اينكه كتاب امامت را تاءليف كردم ، به حرم امام رضا عليه السلام رفتم و از امام خواستم تا مزد و پاداش مرا بدهد . وقتى كه از حرم بيرون مى آمدم درهاى طلايى را بوسيدم امّا درهاى چوبى را حال نداشتم ببوسم ، به خود گفتم : كتاب امامت نوشتى ، امّا امامت خودت با طلا مخلوط است ! !
سيّد جمال الدين اسدآبادى در اروپا به مجلس مهمانى دعوت شده بود همه قاشق و چنگال داشتند ، امّا ايشان آستين را بالا زده دستهايش را خوب شست و شروع كرد با دست غذا خوردن . اروپائيان خنديدند . ايشان گفت : نخنديد ، من مى دانم دستهايم را چگونه شسته ام ، امّا نمى دانم اين قاشق ها چگونه شسته شده است !
از قم به طرف تهران مى آمديم كه در پليس راه وقت نماز شد ، گفتيم با بچه هاى پاسگاه نماز را بخوانيم و بعد وارد شهر شويم . همزمان با رسيدن ما به پليس راه در حين بازديد از مسافران اتوبوسى ، به خانمى مشكوك مى شوند ، ايشان هم خودش را به عنوان دختر خاله آقاى قرائتى معرّفى مى كند . امّا از شانس بد او ما از راه مى رسيم . دروغگو رسوا شد و اظهار شرمندگى و پشيمانى كرد .
اوائل انقلاب بود رفته بودم اصفهان ، خيلى دلم مى خواست هتل شاه عباس را ببينم كسى هم ما را نمى شناخت . پا به پا مى كردم ، آخر گفتم : بايد محكم وارد شوم . وارد هتل شدم و گفتم : بگوئيد كليدها را بياورند مى خواهم بازديد كنم . كليدها را آوردند و از تمام قسمت ها بازديد كردم .
از آن روز فهميدم بعضى مواقع لازم است محكم حرف بزنم تا كار پيش برود !
در روزگار ناامنى و در يك روزِ راهپيمايى ، با ماشين به راهپيمايى رفتيم در راه ديدم مردم نگاه مى كنند ، يكى گفت : اين آخوندها ما را به راهپيمايى دعوت مى كنند امّا خودشان از ماشين پياده نمى شوند ! ماشين را پارك كرديم و پياده با مردم همراه شديم ، يك نفر آمد گفت : آقاى قرائتى غيبت شما را كردم ، گفتم اين قرائتى هم حقّه بازه ، پياده راه مى رود تا بگويد من آخوند خوبى هستم ! ! !
از من دعوت شد در بهشت زهرا براى بزرگداشت شهدا سخنرانى كنم . گفتم : نگاه به مزار شهدا ، اثرش بيشتر از سخنرانى من است .
شخصى از جلوى من گذشت و سلام كرد ، من جواب سلام او را دادم .
وقتى از كنار من گذشت از كسى پرسيد : اين همان آقاى قرائتى تلويزيون نيست ؟ دوستش گفت : چرا . برگشت و اين دفعه محكم گفت : سلام عليكم . گفتم : سلام اوّلى ثواب داشت ، چون سلام دوّم به خاطر اينكه من در تلويزيون هستم و به خاطر شهرت من بود .
خدا رحمت كند شهيد مطهرى را . چون مرا مى شناخت و برنامه هاى مرا ديده بود ، مرا به تلويزيون فرستاد . به سراغ رئيس وقت صدا و سيما رفتم . ايشان گفت : تلويزيون جاى آخوند نيست ، اينجا بازى نيست مسئله هنر است .
گفتم : احتمال نمى دهى كه من معلّم هنرمندى باشم ؟ دستور داد مرا به اتاقى بردند كه عدّه اى از هنرمندان نشسته بودند . گفتند : حرف حساب تو چيست ؟
گفتم : من يك معلّم هستم و مى خواهم درس بدهم ، از اين لحظه تا دو ساعت مى توانم با حرف حق شما را چنان بخندانم كه نتوانيد لب هاى خود را جمع كنيد .
ساعت گذاشتند و من برنامه بسيار شادى را اجرا كردم و بالاخره ورود من به تلويزيون مورد قبول آنان واقع شد .
شخصى از من پرسيد : آقاى قرائتى ! آيا خودت هم از تلويزيون برنامه خودت را مى بينى ؟
گفتم : بله ، خوب هم گوش مى كنم . چون در آن وقت است كه نقاط ضعف و قوّت خود را مى فهمم .
منزل يكى از دوستان مهمان بودم . يادداشت هاى او را مطالعه كردم ، مطالب خوبى داشت ، از او خواستم از نوشته هايش استفاده كنم و در تلويزيون بگويم . گفت : نمى دهم . هرچه اصرار كردم گفت : راضى نيستم بنويسى . دفتر را پس دادم و از اين بخل فرهنگى غصه خوردم .
تازه وارد تلويزيون شده بودم و با اتوبوس از قم به تهران مى آمدم و برمى گشتم . روزى بعداز ضبط برنامه ، با اتوبوس به سمت قم در حركت بودم . نزديك بهشت زهرا كه رسيديم خواستم بگويم : براى شادى ارواح شهدا صلوات ، ديدم در شاءن من نيست و من حجة الاسلام و . . .
به خودم گفتم : بى انصاف ! تو خودت و تلويزيونت از شهدا است ، تكبّر نكن . بلند شدم و باز نشستم ، مسافران گفتند : آقا چته ؟ صندليت ميخ داره ؟ گفتم : نه . خودم گير دارم !
بالاخره از بهشت زهرا گذشته بوديم كه بلند شدم و گفتم : صلوات ختم كنيد . آنجا بود كه فهميدم كه علم و شخصيّت سبب تكبّر من شده است .
در يكى از برنامه هاى تلويزيونى كه موضوع بحثم نگاه بود ، در حين بحث مَثَلى زدم كه در طول هفته تلفن بارانم كردند؛ براى بيان اين مطلب كه نگاه به زن نامحرم اگر عميق و ادامه دار باشد ، حرام است و اگر گذرا و سطحى باشد ، اشكالى ندارد و اينكه زيرنظر گرفتن يك زن و نگاه كردن به او حرام است ، امّا نگاه گذرا و سطحى به جمعى از زنان ، اشكال ندارد ، اين گونه مثال زدم كه در خيابان يك ماشين هندوانه مى بينيد ، گاهى به مجموعه هندوانه ها نگاه مى كنيد و گاهى يك هندوانه را زيرنظر مى گيريد .
در طول هفته تلفن هاى زيادى زدند كه مگر خانم
ها هندوانه هستند ؟
در برنامه بعد سخنم را اصلاح كردم و جمع خانم ها را به گلستان گلى تشبيه كردم و در پايان گفتم :
در مَثَل ، مناقشه نيست .
روضه ((حضرت ابوالفضل )) عليه السلام
زمستان 57 بود و هوا بسيار سرد و نفت بسيار كم بود . شب عاشورا به مجلسى رفتم و خواستم روضه حضرت ابوالفضل را بخوانم ، با اينكه معمولا روضه نمى خوانم روضه را اينگونه بيان كردم و گفتم :
شما سالهاست كه روضه ابوالفضل را شنيده ايد ، ابوالفضل دستهايش را زير آب برد و خواست آب بنوشد ، ديد ديگران عطش بيشترى دارند ، آب نخورد و به ديگران داد . شما هم كه آمدى روضه ابوالفضل ، اگر نفت دارى و همسايه ها از سرما مى لرزند ، نفت را در بخارى همسايه بريز .
مردم متحيّر بودند با اين روضه من بخندند يا گريه كنند !
در خانه به تماشاى تلويزيون نشسته بودم كه فيلم اسيران ايرانى را نشان مى داد . خبرنگار بى حجاب سازمان ملل مى خواست با نوجوان كم سن و سال ايرانى مصاحبه كند . نوجوان شوشترى به او گفت :
اى زن ! به تو از فاطمه اينگونه خطاب است
ارزنده ترين زينت زن ، حفظ حجاب است
و به اوگفت : تا حجابت را درست نكنى ، من با تو مصاحبه نمى كنم . آن شب خيلى گريه كردم . باخود گفتم : آيا تبليغ چند ساله من در تلويزيون با ارزش تر بوده يا تبليغ چند دقيقه اى اين نوجوان اسير ؟
قبل از انقلاب در سفرى كه به كرمان داشتم وارد دبيرستانى شدم . بچه ها در حال بازى بودند و رئيس دبيرستان زنگ را به صدا در آورد و ورزش را تعطيل و بچه ها را براى سخنرانى من جمع كرد .
من هم گفتم : بسم اللّه الرّحمن الرّحيم . اسلام طرفدار ورزش است والسلام . اين بود سخنرانى من ، برويد سراغ ورزش .
رئيس دبيرستان گفت : آقاى قرائتى شما مرا خراب كردى ! گفتم : تو خواستى مرا خراب كنى و بچه ها را از بازى شيرين جدا كنى وپاى سخن من بياورى . آنان تا قيامت نگاهشان به هر آخوندى مى خورد مى گفتند : اينها ضد ورزش هستند . وبا اين حركت از آخوند يك قيافه ضد ورزش درست مى كردى .
بچه ها دور من جمع شدند و گفتند : عجب آقاى خوبى . پرسيدند شبها كجا سخنرانى داريد
. من هم آدرس مسجدى كه در آن برنامه داشتم را به بچه ها دادم . شب ديدم مسجد پر از جوان شد .
كنار ضريح حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام مشغول دعا بودم . حالى پيدا كرده بودم كه كسى آمد و سلام كرد و گفت : آقاى قرائتى ! اين پول را بده به يك فقير .
گفتم : آقاجان خودت بده . گفت : دلم مى خواهد تو بدهى . گفتم : حال دعا را از ما نگير ، حالا فقير از كجا پيدا كنم . خودت بده . او در حالى كه اسكناس آبى رنگى را لوله كرده بود به من مى داد دوباره گفت : تو بده . آخر عصبانى شدم و گفتم : آقاجان ولم كن . بيست تومن به دست گرفتى و مزاحم شدى . گفت : حاج آقا ! هزار تومانى است ، دلم مى خواهد شما به فقيرى بدهى .
وقتى گفت : هزار تومانى است ، شل شدم و گفتم : خوب ، اينجا مؤ سسه خيريه اى هست ممكن است به او بدهم . گفت : اختيار با شما . وقتى پول را داد و رفت ، من فكر كردم و بخودم گفتم : اگر براى خدا كار مى كنى ، چرا بين بيست تومانى و هزار تومانى فرق گذاشتى ؟ ! خيلى ناراحت شدم كه عبادت من خالص نيست و قاطى دارد .
يك سال مى خواستم به حج بروم ، با خود گفتم : امسال مى خواهم حجم حجى حساب شده باشد . لذا از يك هفته قبل شروع كردم به مطالعه آيات و روايات حج و بعد به
سراغ حسابرسى مالى و وصيت نامه رفتم ، از دوستان و بستگان حلاليت طلبيده و براى اينكه حج مقبولى باشد ، نيت كردم به نيابت از امام زمان عليه السلام به حج بروم . غسل توبه كردم ، غسل حج كردم و به خيال خودم حج شسته رفته اى را شروع كردم .
در پله هاى هواپيما ندايى مرا ميخ كوب كرد؛ آقاى فلانى تو كه قصدت را خالص كرده اى و به نيابت امام زمان عليه السلام راهى مكه هستى ، آيا اگر وظيفه ات انصراف از حج و اعزام به روستاى كوچكى در منطقه اى دور دست و حديث گفتن براى عده اى محدود باشد ، انجام وظيفه مى كنى ؟
ديدم دلم به سمت مكه است ، نه وظيفه . گفتم : خدايا ! از تو متشكرم كه در لحظه هاى حساس مرا به خودم مى شناسانى .
به دنبال فرصتى بودم كه ضريح پيامبر صلّلى اللّه عليه و آله را ببوسم كه يكى از وهابى ها گفت : اين آهن است و فايده اى ندارد !
گفتم : ضريح پيامبر آهن است ولى آهنى كه در جوار پيامبر صلّلى اللّه عليه و آله است ، اثر خاصى دارد . مگر شما قرآن را قبول ندارى ؟ قرآن مى گويد : پيراهن يوسف چشمان يعقوب را شفا داد . پيراهن يوسف پنبه اى بود ، امّا چون در جوار يوسف بود شفا داد .
در خيابان هاى مدينه قدم مى زدم كه يكى از ايرانى ها نظرم را به خود جلب كرد .
او با يكى از كاسب هاى مدينه حرفش شده بود . بحث بر سر جنگ ايران و عراق بود . مرد كاسب مى گفت : قرآن مى گويد : ((والصلح خير)) حالا كه صدام پيشنهاد صلح داده ، چرا شما صلح را نمى پذيريد ؟ زائر ايرانى نمى توانست او را قانع كند .
زائران ايرانى نگاهشان كه به من افتاد گفتند : آقاى قرائتى ! بيا جواب اين آقا را بده .
من به يكى از ايرانى ها گفتم : يكى از طاقه هاى پارچه را بردار و فرار كن . او همين كار را كرد . صاحب مغازه خواست فرياد بزند ، گفتم : ((والصلح خير)) ! خواست ايرانى را تعقيب كند گفتم : ((والصلح خير)) ! گفت : پارچه ام را بردند . گفتم : حرف ما هم با صدام همين است . دزدى كرده
و خسارت زده ، مى گوئيم جبران كند ، بعد صلح كنيم . گفت : حالا فهميدم .
در يكى از سال هايى كه حج مشرف شده بودم ، بنا شد برنامه هايى را در كنار اماكن مقدّسه براى تلويزيون ضبط كنيم . يكى از افراد اوقاف عربستان همراه ما بود . او مى گفت : ((مُسلِم مُخ ما فى )) مسلمان مخ ندارد !
گفتم : فاجعه بزرگى است ! خيلى بايد كار كنند تا كسى خودش را بى عقل معرّفى كند !
همين كه در فرودگاه جدّه از هواپيما پياده شديم و در انتظار رفتن به مكه بوديم . يكى از زائران ديوانه شد و به ناچار او را به ايران برگرداندند . گفتم : امان از قسمت !
روحانى كاروان بودم و براى انجام اعمال حج از مكه بيرون آمديم . شخصى را ديدم مضطرب و نگران . گفتم : چى شده ؟ گفت : گمشده ام .
گفتم : خوشا به حال تو كه تنها گمشده اى ، من با كاروانم گمشده ام ! با اين جمله نگرانيش كم شد .
در رمى جمرات ، بايد هفت سنگ پرتاب كرد . من شش سنگ زده بودم و يك سنگ باقيمانده بود . در اثر ازدحام جمعيّت داشتم خفه مى شدم و يك سنگ مى خواستم . به هركس گفتم : آقا ! من قرائتى هستم ، يك سنگ به من بدهيد من اينجا گير افتاده ام . هيچ كس به من كمك نكرد .
بالاخره با دست خالى و با هزار زحمت برگشتم ، ولى چقدر خوشمزه و شيرين بود ، چون احساس كردم تنظيم باد شده ام .
در منى بند دمپايى ام پاره شد ، هوا بسيار گرم و اسفالت خيابان خيلى داغ بود . با پاى برهنه راه مى رفتم و از داغ بودن زمين به هوا مى پريدم . كاروان هاى ايرانى مرا مى ديدند و مى گفتند : آقاى قرائتى سلام ، امّا هيچ كس به من دمپايى نداد !
سرايدارى از شهر اصطهبانات به عنوان خدمه به حج آمده بود . به من گفت : شنيده ام اوّلين بارى كه حاجيان خانه كعبه را مى بينند ، سه دعاى مستجاب دارند . هنگامى كه وارد مسجدالحرام شدم و چشمم به خانه كعبه افتاد ، خيلى فكر كردم تا در بين دعاها چه دعايى را انتخاب كنم ، تا اينكه در دعاى اوّل گفتم : خدايا ! من سرايدارى فقير و عيالمند و داراى 9 فرزند هستم و حقوقم اندك است كه مهمان تو هستم ، امّا دعايم سلامتى امام است . در دعاى دوّم گفتم : خدايا ! خدايا ! خمينى را نگهدار .
باز هرچه فكر كردم ، دعايى بالاتر از اين دعا به فكرم نرسيد ، در دعاى سوّم نيز گفتم : خدايا ! امام را نگهدار .
پدر شهيدى از حسينيه جماران بيرون آمد و سرى تكان داد و گفت : ارزش داشت پسرم شهيد شود و مرا به نام خانواده شهيد به جماران آورند و من امام را زيارت كنم .
امام اميد دلهاى ماست ، او اسلام را زنده كرد .
مردى آفريقايى كه پى در پى بچه هايش مى مردند ، آرزو داشت صاحب فرزندى شود ، تا اينكه خداوند به او فرزندى داد . روزى كه فرزندش به دنيا آمد اتّفاقاً راديو را روشن كرد نام روح اللّه خمينى را شنيد ، گفت : نام بچه ام را روح اللّه خمينى گذاشتم . به لطف خدا ، فرزند زنده ماند .
او پس از چندى همه مرغ و خروس هاى خانه را جمع كرده به سفارت ايران آورد و به سفير گفت : مى خواهم اينها را براى امام خمينى هديه بفرستم .
در سفرى كه به يكى از كشورهاى اسلامى داشتم ، جوانى به من گفت : ما در اينجا در مسجد فقط حق داريم اذان بگوئيم . اگر ممكن است دولت ايران از دولت ما بخواهد كه اجازه دهند ما مسلمانان ، بيرون از مسجد هم اللّه اكبر بگوئيم ! و از من پرسيد : راست است كه در ايران در خيابان ها نمازجمعه مى خوانند ؟ گفتم : بله . گفت : شما در نور هستيد و ما در ظلمت .
در سفر به آفريقا ، از خيابانى گذر مى كردم كه ديدم استخوان چربى را در سطل زباله انداختند و بدنبال آن سگ ها و آدمها و گربه ها با هم به طرفش دويدند .
آنجا بود كه جوان هفده ساله اى را ديدم كه از فرت گرسنگى چوب مى جويد .
در جبهه كردستان از جوانى پرسيدم : بابات چكاره است ؟ گفت : نابينا و خانه نشين . گفتم : برادرت چكار مى كند ؟ گفت : 6ساله كه اسير است . گفتم : مادرت ؟ گفت : مريض است . گفتم : خودت براى چه به جبهه آمده اى ؟
گفت : آمده ام تا از دين و مرز كشور اسلاميم حفاظت كنم .
راستى ما چقدر به اين بچه ها مديون و بدهكاريم !
از صحنه هاى عجيبى كه در جبهه ديدم ، اين بود كه گروهى منتظر رفتن به خط مقدم وانجام عمليات بودند . گفتند : 40 دقيقه ديگر ماشين مى آيد ، مى توانيم يكدست بازى كنيم . توپ را برداشتند و بازى كردند و من متعجّب بودم كه اينها چه آرامش عجيبى دارند ! !
ايام نوروزى خدا توفيق داد در جبهه بودم ، خاطره زيبائى را درباره پدر دو شهيد شنيدم كه مى گفتند : وقتى پسر دوّمش را در قبر گذاشته اند ، شهيد خنديده است .
تلفن كرده و به ملاقات او رفتيم او مى گفت : كه پسرم چهار سال در جبهه بود تا اينكه در عمليات والفجر 8 به شهادت رسيد ، دوستانش از زمان شهادت تا سردخانه و قبل از دفن عكس هايى از او گرفته بودند (و او عكس ها را به ما نشان داد) و ادامه داد : وقتى شهيد را در قبر گذاشتيم ، ديديم مى خندد اين هم عكسش !
مدّتى گذشت ، وصيت نامه او را پيدا كرديم ، نوشته بود ، آرزو دارم وقتى مرا در قبر گذاشتند بخندم !
در جبهه كارت شناسايى نداشتم . به اطمينان اينكه فرد شناخته شده اى هستم ، بدون كارت در هر پادگانى وارد مى شدم ؛ تا اينكه در يك پادگان يكى از بچه هاى بسيج گفت : نمى گذارم بروى داخل
گفتند : ايشان آقاى قرائتى است . گفت : هركه مى خواهد باشد؛ ما هم برگشتيم ، گفتيم : حتمًا در روستايى زندگى مى كند كه برق نبوده و چون تلويزيون نداشته است مرا نمى شناسد . برگرديم تا از او بپرسيم .
پرسيدم : اهل كجائى ؟ گفت : فلان روستا . گفتم : برق و تلويزيون دارى ؟ گفت : نه .
گفتم من را مى شناسى ؟ گفت : نه . گفتم
: امام خمينى را مى شناسى ؟ گفت : بله .
گفتم : امام را ديده اى ؟ گفت : نه . پرسيدم : عكس او را ديده اى ؟ گفت : بله .
گفتم : اگر امام الا ن به شما بگويد خودت را از هواپيما بينداز مى اندازى ؟ گفت : فورى مى اندازم . او گرچه امام را نديده بود؛ ولى خداوند مهر امام را دردل او انداخته بود و وجود امام او را به راه انداخته بود .
در سفرى به جزيره هرمز ، زنى را ديدم كه هشت شهيد داده بود . از او پرسيدم : چه انتظارى دارى ؟ گفت : هيچى . الا ن هم اگر پسرى مى داشتم تقديم اسلام مى كردم .
در مسافرتم به شهرى ، در خوابگاه عمومى خوابيده بودم . هنگام سحر بيدارباش زدند و مردم را بيدار كردند . پتو را به سرم كشيدم . يكنفر آمد بالاى سر من و گفت : آقا بيدار شو ! گفتم : من جزو كادر اينجا نيستم ، من مهمان هستم گفت : هركى مى خواهى باش ، بيدار شو . گفتم : ديشب دير خوابيده ام ، خسته هستم ، اجازه بدهيد نيم ساعت بخوابم . گفت : نمى شود .
پتو را كنار زدم تا نگاهش به عمامه ام افتاد ، گفت : آقاى قرائتى شما هستيد ؟ ! خيلى ببخشيد ! عذر مى خواهم !
گفتم : زنده باد روابط ، مرگ بر ضوابط . چرا فرق مى گذارى ؟ ! اگر ضابطه چنين است ، روابط را حاكم نكن .
يكى از بازارى ها به من گفت : با توجّه به خدمات بازارى ها ، چرا شما كمتر از آنها تجليل مى كنيد ؟ گفتم : درست است كه شما پشتوانه انقلاب بوده ايد ، امّا در جنگ اين جوانها هستند كه با خون خويش حرف اوّل را مى زنند . آنگاه مثالى زدم و گفتم : شكى نيست كه هم حضرت خديجه به اسلام خدمت كرده هم حضرت على اصغر ، امّا شما تا به حال براى على اصغر بيشتر گريه كرده اى يا حضرت خديجه ؟ حساب مال از خون جداست .
ماه محرم در هند بودم . هند بيش از بيست ميليون شيعه دارد . در شهرى بودم كه هفتاد هزار شيعه داشت و متاءسّفانه يك طلبه هم نبود . آنان گودالى درست كرده بودند كه پر از آتش گداخته بود و با پاى برهنه و با نام حسين عليه السلام از روى آتش مى گذشتند . وقت خوردن غذا كه رسيد ، يك نان آوردند به اندازه نان سنگك ، براى 40 نفر و عاشقان حسينى با لقمه اى نان متبرّك صبح تا شام عاشورا بر سر و سينه مى زدند . در حالى كه در ايران در يك هيئت دهها ديگ غذا مى گذارند و چقدر حيف و ميل مى شود .
به كشور كره شمالى رفته بودم . كشورى كه آمريكا آن را با خاك يكسان كرده بود ، امّا در مدّت كوتاهى به گونه اى كشور را بازسازى كرده اند كه انسان متعجّب مى شود .
موفّقيت آنان بخاطر اين بوده كه زن ومرد ، پير وجوان همگى سه شيفته كار مى كردند . يعنى يك گروه 8 ساعت كار مى كردند و مى رفتند ، گروه دوّم مى آمد و بعد گروه سوّم و اينگونه كشور خود را بازسازى كردند . هر ساعتى از شبانه روز كه به خيابان مى آمديم مردم مشغول كار بودند .
مرا به مسجد بسيار شيكى در تهران كه هزينه هنگفتى براى آن شده بود ، دعوت كردند . ديدم يك مشت پيرمرد در مسجد هستند . گفتم : خدا قبول كند ، امّا بهتر نبود بجاى اين هزينه بسيار بالا ، مسجد را ساده تر مى ساختيد ، امّا برنامه اى براى جذب نسل نو مى ريختيد .
در هندوستان به بتخانه اى رفتم ، كليددار بتخانه گفت : خدا الا ن خواب است . گفتم : تا كى مى خوابد ؟ گفت : تا شش ساعت ديگر . خنده ام گرفت ، ولى مترجم گفت : لطفاً نخنديد ، ناراحت مى شوند .
بعد از بيدار شدن خدا ، به ديدن او رفتيم . مجسمه اى بود كه برگى در دهان داشت . اين آيه بيادم آمد كه ((يَعْبُدُونَ مِنْ دُون الله ما لا يَضُّرُهُم وَلايَنْفَعْهُم ))(21) به جز خداوند چيزى را مى پرسند كه نه نفعى براى آنان دارد و نه ضررى .
در زمان رژيم طاغوت ، پسر بچه فقيرى به من نامه نوشت كه دلم مى خواهد كتاب قصه بخوانم ، امّا بابام پول ندارد . بنابراين تغذيه رايگانم را به بچه ها مى فروشم و پول آن را جمع مى كنم و براى شما مى فرستم ، لطفا شما برايم كتاب بفرستيد ، من كتاب را خيلى دوست دارم .
گاهى اوقات مى بينم امكانات هست ، ولى بهره بردارى صحيح نمى شود ، امّا در مواردى على رغم نبود امكانات ، بهره بردارى خوبى مى شود ، زيرا مدير و برنامه هست .
براى سخنرانى به كارخانه اى رفته بودم . در آنجا كارگرى به من كتابى داد ، معموًلا كتابى كه مجّانى به انسان مى دهند ، مورد بى توجّهى قرار مى گيرد ، كتاب را آوردم منزل و كنارى گذاشتم . بعد از چند روز تصادفا نگاهى به كتاب انداختم ، ديدم اللّه اكبر عجب كتاب پرمطلبى است ! آنگاه يك برنامه تلويزيونى از آن كتاب كه نوشته يكى از علماى مشهد بود تهيه كردم .
آرى ، گاهى يك كتاب عصاره عمر يك دانشمند است ، گاهى يك كادو درآمد ماهها زحمت يك كارگر است و گاهى يك سخن نتيجه و رمز پيروزى يا شكست يك انسان است .
مهمانى به خانه ما آمده بود و من بچه مهمان را بوسيدم . ديدم دختربچّه خودم نگاه مى كند ، او را هم بوسيدم . وقتى فرزندم را بوسيدم ، نگاهى به من كرد و گفت : بابا تو منو الكى بوسيدى ! ديدم عجب ! بچه فهميد من او را الكى بوسيدم ، كمى دَمَق شدم و چشمانم خيره شد ، رفتم توى آشپزخانه . بچه جلو آمد و گفت : بابا ! گفتم : بله ، گفت : ديدى چى بهت گفتم چشمات اينطورى شد ! پيش خود گفتم :
چقدر بچه ها مى فهمند ! آنها را دست كم نگيريم .
در منزل مهمان داشتم ، به آنان وعده داده بودم ساعت 6 خودم را مى رسانم ، ولى به دليل مشكلات راه ساعت 5/6 رسيدم . مهمان پرسيد : چرا دير آمدى ؟ گفتم : در راه چنين و چنان شد . گفت : سؤ الى دارم ؛ گفتم : بفرماييد . گفت : اگر شما با مقام رهبرى ساعت 6 ملاقات داشتى چه مى كردى ؟
گفتم : سر دقيقه مى رسيدم . گفت : پس پيداست تو به من اهميّت ندادى ، تو به من ظلم كرده اى . من و امام زمان عليه السلام از نظر حقوق اجتماعى مساوى هستيم ، قول ، قول است .
شرمنده شده و معذرت خواهى كردم .
پايان ماءموريت يكى از محافظينم رسيده بود ، به او گفتم : مدّتى باهم بوديم ، اگر از من عيب و ايرادى ديدى بگو . گفت : در سفرى شخصى ليموترشى به شما داد ، شما هم ليموترش را سوراخ كردى و هنگام حركت مرتّب مِك مى زدى و من پشت فرمان مى لرزيدم . دو ساعت با اين ليموترش جان مرا در آوردى . اى كاش ليموترش را مى خوردى يا نصفش را به من مى دادى .
در يكى از برنامه هاى پخش مستقيم راديو شركت كرده بودم . مردم تلفن مى زدند و من پاسخ مى گفتم .
خانمى سؤ ال كرد : ما در عروسى ها جشن بگيريم يا نه ؟ چون بعضى مى گويند : هيچى به هيچى . مهريه يك جلد كلام اللّه مجيد و نيم كيلو نبات و خلاص . بعضى ها هم بريز و بپاش زياد دارند .
گفتم : نظر اسلام اين است كه هركس بقدر وسعش . لكن سرمايه داران نبايد اسراف كنند و فقرا نبايد بخاطر زندگى و مراسم ساده ، دست از ازدواج بردارند .
سوار ماشين بودم و از كنار جمعيّتى مى گذشتم كه جنازه اى را تشييع مى كردند . گفتم : اين مرحوم كيست ؟ كمالى را برايش تعريف كردند كه مرا به خضوع واداشت .
از ماشين پياده شده و به تشييع كنندگان پيوستم . گفتند : ايشان هنرش اين بود كه خانه اى در مشهد خريده بود و به فقرايى كه از تهران به زيارت امام رضا عليه السلام مى رفتند نامه مى داد كه به منزل او بروند تا كرايه ندهند و اينگونه خودش را در زيارت على بن موسى الرضا عليهما السلام با ديگران سهيم مى كرد .
سال اوّل ورود طلبه اى به قم ، مرا به منزلش دعوت كرد و گفت : به زحمت منزلى نزديك حرم پيدا كرده ام . گفتم : دوست عزيز اين كارت اشتباه است ! گفت : چرا ؟ گفتم : الا ن كه همسرت را آورده اى نزديك حرم ، توقّع ايجاد كرده اى و سال بعد رفتن به خانه اى دورتر برايش مشكل است .
دامادى مى خواست مراسم جشن ازدواج خود را در هتلى گرانقيمت برگزار نمايد ، با من مشورت كرد ، گفتم : دوست من ! از ابتدا زندگى را طورى شروع كن كه بتوانى تا پايان راه ادامه دهى ، هيچ وقت از اعتدال خارج نشو .
خانمى به دفتر نهضت تلفن كرد و گفت : آقاى قرائتى ! پسرم مفقودالاثر شده و پسر ديگرى ندارم . هر وقت به خيابان مى روم و بدحجابى را مى بينم ، دلم خون مى شود . شما در تلويزيون بگوئيد : اگر از قيامت نمى ترسيد ، دل ما را خون نكنيد !
به سر يكى از برادران رزمنده تركشى اصابت كرده بود كه پزشكان از بهبودى او قطع اميد كرده بودند . بعضى از دوستان گفتند ببريد نزد امام تا ايشان دعايى بفرمايند شايد فرجى حاصل شود .
وقتى خدمت امام رسيدند ، ايشان با محبّت خاصى كه به رزمندگان داشتند به چند حبّه قند دعائى خواندند . قند متبرّك شده را به برادر مجروح دادند ، يكباره حالش عوض شد و روبه بهبودى نهاد . هنگامى كه پزشكان دوباره او را معاينه كردند گفتند : اين به معجزه بيشتر شبيه است و اسباب مادّى هميشه كارساز نيست .
همسر يكى از شهداى لبنان براى حضرت امام نامه اى نوشته بود و در نامه اش از حضرت امام مهر كربلا خواسته بود ، امام به محض اينكه به درخواست اين همسر شهيد رسيدند ، نامه را ناتمام گذاشته و مهرى آماده كردند تا براى او ارسال كنند .
يكى از نمايندگان حضرت امام قدرى بريز و بپاش مى كرد ، امام فرمودند : به ايشان بگويند تا ده روز ديگر بيايند و صورت حساب ها و هزينه هايى كه از وجوهات (خمس ، سهم امام ) داشته اند را بياورند . بعد فرمودند : من در بيت المال با كسى شوخى ندارم به ايشان بگوييد به من اطلاع داده اند زندگى ايشان معمولى نيست .
وارد منزل يكى از آشنايان شدم كه از نظر مالى در شدّت فقر به سر مى برد . مقدارى سهم امام پيشم بود ، از بس هيجانى شده بودم ، سهم امام را به او دادم .
براى اجازه مصرف سهم امام ، در قم خدمت يكى از علما رسيدم . گفتند : سهم امام شامل اين مورد نمى شود و نياز او بايد از طريق ديگرى حل شود .
گفتم : تاوان مى دهم . گفتند : نمى شود . بايد بروى پس بگيرى .
گفتم : در شهر ديگرى بوده ، شايد خرج كرده باشد !
گفتند : بايد پس بگيرى .
مجدّداً به كاشان برگشتم ، پول را پس گرفته و گفتم : اشتباهى رخ داده است و اين پول را شما نمى توانى خرج كنى .
پيش خود گفتم : راستى اسلام چقدر دقيق است !
واللّه نترسيدم
پانزده خرداد 42 بود كه دو سرهنگ امام را از قم به تهران مى بردند ، امام مى گويد : سرهنگ ها دوطرف من نشسته بودند ، اواسط راه احساس كردم مى خواهند مرا سر به
نيست كنند . به خودم مراجعه كردم ، واللّه نترسيدم .
آرى ، اين شجاعت را از پدر و مادرش به ارث برده بود . امام يك ماهه بود كه پدرش به دست دژخيمان حكومت به شهادت رسيد و مادر امام ، بچه يك ماهه را به تهران آورد و آنقدر در تهران ماند تا حكم اعدام قاتل را گرفته و به شهرستان خمين برگشت و او را اعدام كرد .
خانمى از ايتاليا گردنبندى قيمتى براى حضرت امام به رسم هديه فرستاده بود ، گردنبند روى ميز حضرت امام بود تا اينكه دختر شهيدى به ملاقات امام آمد ، امام گردنبند را به او هديه كرد .
از تلاوت قرآن حضرت امام خمينى قدّس سرّه بسيار شنيده ايم . يكى از فقهاى شوراى نگهبان مى گفت : امام روزى چندبار قرآن مى خواند ، وسط كارهاى اجتماعى اش مى نشست و قرآن مى خواند .
آرى ، انسان تا بنزين گيرى نكند ، قدرت حركت ندارد . اگر پيوسته براند بنزين تمام مى شود و به روغن سوزى مى افتد .
حضرت امام خمينى قدّس سرّه در كنار درس و بحث به تفريح هم علاقه داشت . در جوانى روزهاى جمعه با طلاب براى تفريح از شهر خارج مى شدند ، امّا قبل از حركت مى فرمود : به چند شرط با شما بيرون مى آيم :
1- نماز را اوّل وقت بخوانيم .
2- در تفريح غيبت نشود .
يكى از علماى قم مى گفت : در مدرسه دارالشفا نزد امام خمينى قدّس سرّه درس مى خواندم ، اواسط درس متوجّه شدم كه نمازم را نخوانده ام ، نزديك غروب آفتاب بود . پيش خود گفتم اگر وسط درس بلند شوم زشت است ، به نظرم رسيد دستمالى جلوى بينى ام بگيرم و به بهانه خون دماغ جلسه را ترك كنم ، يكباره امام فرمود :
باز اين سيّد نمازش را نخوانده است ! !
در زمان طاغوت مرا به دبيرستانى بردند تا سخنرانى كنم . به من گفتند : اينجا دبيرستانى مذهبى است . وقتى وارد جلسه شدم وگفتم : ((بسم اللّه الرّحمن الرّحيم )) سر و صدا كردند و هورا كشيدند ، قدرى آرام شدند گفتم : ((بسم اللّه الرّحمن الرّحيم )) باز هورا كشيدند ، مدّت زيادى طول كشيد هر چه كردم حتّى موفّق نشدم يك بسم اللّه بگويم . شگفت زده بودم ، دوستان گفتند : حاج آقاى قرائتى چرا تعجّب مى كنيد ؟ آيا مى دانيد كه حدود 73 يهودى و 54 بهايى مسئوليّت آموزش تعليمات دينى دانش آموزان را به عهده دارند .
در رژيم طاغوت ، وزير آموزش و پرورش به مدير يكى از دبيرستان هاى دخترانه به اعتراض گفته بود : چرا دانش آموزان شما با چادر تردّد مى كنند ؟
مدير گفته بود : آقاى وزير ! فرض كنيد ما هم يك اقلّيت مذهبى هستيم ، آنها در دين خود آزاد هستند ، لااقل به اندازه يهودى ها به ما آزادى بدهيد !
در سفرى كه سال 58 به خوزستان داشتم از دادستان خوزستان پرسيدم : چه خبر ؟ ايشان فرمودند : چند ماهى از حركت انقلابى ملّت مسلمان ايران نگذشته بود كه مستشاران آمريكايى احساس خطر كرده يكى پس از ديگرى ايران را ترك مى كردند ، يكى از مهره هاى آمريكايى نيز كه كارشناس مسائل ايران در مسجد سليمان بود ، تصميم به بازگشت گرفت . از تهران سفارش شده بود كه از او احترام شود و با بدرقه رسمى او را تا پاى پلكان هواپيما همراهى كنيد . ضمناً يك تخته قالى قيمتى توسط استاندار خوزستان به عنوان هديه شخص اعليحضرت به او داده شود .
مستشار آمريكايى هم به هنگام خداحافظى جعبه اى كادوپيچى شده را به استاندار داد تا به شخص شاه بدهد .
بعد از پرواز هواپيما خبر دادند كه كادويى توسط مستشار آمريكايى داده شده است گفتند : باز كنيد و ببينيد چيست ؟ وقتى كادو را باز كردند ديدند مقدارى دستمال كاغذى است كه مستشار آمريكايى در مستراح از آن استفاده كرده است .
ملاحظه كنيد ذلّت يك ملّت را و تماشا كنيد عزّت همين ملّت بيدار را . چند ماه
پس از پيروزى انقلاب نخست وزير وقت شهيد رجايى به سازمان ملل رفت ، رئيس جمهور امريكا از او وقت ملاقات خواست ، ايشان فرمود :
از طرف ملّتم اجازه ندارم با كسى كه اين همه به ما ظلم كرده ملاقات كنم .
عده اى از سران كشور خدمت حضرت امام بودند كه يكمرتبه امام ساعتشان را نگاه كرده فرمودند : دير شد ، پرسيدند : آقا چى شده ؟ ! فرمود : وقت ورزش است .
وقتى كه امام خمينى قدّس سرّه را به تركيه تبعيد كردند ، با هواپيماى مسافربرى نبردند چون مى ترسيدند امام مسافران را به شورش وادارد ، لذا با هواپيماى بارى بردند . ايشان از فرصت استفاده كرده وباب سخن را با خلبان باز مى كند .
وقتى به تركيه رسيدند ، امام را در اتاقى محبوس كردند حتّى اجازه نمى دادند ايشان پرده اتاق را كنار بزند و بيرون را ببيند و نگهبانى را براى ايشان گماشتند . امام عزيز از اين فرصت هم استفاده كرد و باب گفتگو را با نگهبان ترك زبان باز كرده و مرتّب از كلمات تركى مى پرسيد . و آنگاه كه در محلّ تبعيد مستقر شد به تاليف كتاب گرانقدر تحريرالوسيله پرداخت .
كانون پرورش فكرى كودكان ونوجوانان از حضرت امام سؤ ال كردند كه مى خواهيم بعضى از كتاب هاى كودكان را از خارج تهيه و به زبان فارسى ترجمه كنيم ، تكليف چيست ؟ ايشان فرمودند : به شرطى اينكار را بكنيد كه كافر را براى بچه مسلمان ها قهرمان نكنيد !
يكى از پزشكان امام خمينى قدّس سرّه به ايشان گفته بود : شما بايد به پشت دراز بكشيد و پاهايتان را به صورت دوچرخه حركت دهيد .
يكى از همراهان امام مى گفت : وارد اتاق شدم و ديدم امام مشغول انجام دستورات پزشك است ، نوه اش را روى سينه اش نشانده ، تلويزيون را هم روشن كرده ولى صدايش را بسته و به صداى راديو گوش مى دهد و ذكر هم مى گويد . با خود گفتم : اين را مى گويند استفاده مفيد از عمر .
در طول 14 سالى كه حضرت امام در نجف بودند ، هر شب به حرم حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام مى رفتند . يك شب امام به حرم نرفتند ، بعداً معلوم شد كه در آن شب سفير ايران يعنى نماينده شاه به حرم آمده و فيلمبردارى مى شده است .
احترام به اموال عمومى
شهيد حاج آقا مصطفى خمينى مى فرمودند : در خدمت پدرم در شهر همدان قدم مى زديم ، به پاركى رسيديم كه چمن بود . حضرت امام مسافت بسيار طولانى را طى كرد تا پايش را روى چمن نگذارد و فرمود : ما رژيم طاغوت را قبول نداريم ، ولى اين چمن ها با پول مردم درست شده و من پا روى آن نمى گذارم .
زمانى كه حضرت امام در نجف بودند ، در جلسه اى كه علما همه بودند ، نماينده صدام وارد شد ، (در آن زمان كسى نمى دانست كه صدام چه جرثومه اى است ) عدّه اى جلو پاى نماينده صدام بلند شدند ، امّا امام بلند نشد ! !
شور و شوق انقلابى ، همه شهرها را فراگرفته بود . جوانان انقلابى جهرم نيز انتظار داشتند حضرت آية اللّه حق شناس - يكى از علماى وارسته ديار فارس واز عاشقان امام خمينى با حرارت بيشتر وارد صحنه شود ، ايشان هم مى فرمود : بايد از طرف امام دستور برسد تا ما با شدّت حركت كنيم .
جوانان انقلابى گفتند : بايد حال اين پيرمرد را بگيريم ، به در خانه او رفتند و گفتند : شما آخوند انقلابى نيستى ، شما آخوند عصر ناصرالدين شاه هستى ، شما بدرد صد سال پيش مى خورى . ايشان در جواب آنان با خوشرويى فرمود : به جدّم قسم بدرد صد سال پيش هم نمى خورم ، حالا بيائيد تو با هم يك چايى بخوريم .
جوانها به هم نگاهى كرده و خود را خلع سلاح ديدند .
ايامى كه امام خمينى قدّس سرّه در نوفل لوشاتو فرانسه بودند ، با تولّد حضرت مسيح عليه السلام مقارن شد ، امام فرمودند : هدايا و آجيل و شيرينى هايى كه دوستان براى ما آورده اند همه را بسته بندى كنيد و به همسايه ها هديه دهيد . امام با اين ابتكارش آنچنان دلهاى همسايه هاى مسيحى را جذب كرد كه شبى كه نوفل لوشاتو را ترك مى كرد ، با بدرقه پرشكوه و بسيار عاطفى آنان روبرو گشت .
شهيد هاشمى نژاد مى فرمود : زمان طاغوت براى سخنرانى بر فراز منبر رفتم ، در بين جمعيّت يكنفر ساواكى گفت : براى سلامتى شاهنشاه صلوات ختم كنيد . با توجه به حساسيت رژيم نسبت به من و اينكه دستگاه ضبط و صوتى صداى مرا ضبط مى كرد ، مانده بودم چه كنم ؟ و چگونه با اين منكر بزرگ برخورد كنم .
روى منبر نشستم و مدّتى با قيافه عبوس و معنادار به شخص ساواكى خيره شدم ، با اين كار او خجالت زده و شرمنده شد و بعد شروع به سخنرانى نمودم . مطلبى از من ضبط نشد ، امّا تنبيه صورت گرفت .
در زمان ستم شاهى پهلوى در ماه محرم ، هيئت عزادارى در اهواز براه افتاد ، بدون اينكه نوحه اى بر زبان داشته باشند با سكوت محض حركت مى كردند .
ساواك آنها را دستگير كرد گفتند : ما كه جرم وگناهى انجام نداده ايم و حرفى نزده ايم ! ماموران گفتند : سكوت شما پدر ما را درآورده ، اگر شعار تند مى داديد از اين سكوت بهتر بود ، ما از سكوت شما سوختيم .
شاگرد شوفرى را آوردند براى گزينش ، گفت : من ايدئولوژى ميدولوژى سرم نميشه آدم تشنه را بايد آب داد ، حالا استخدام مى كنيد يا نه ؟ دوستان آمدند نزد من كه چه كنيم ؟ گفتم : ايدئولوژى يك شاگرد شوفر همينه . از او بيش از اين انتظار نيست .
يكى از بستگان تهرانى ، وقت اذان كه مى رسيد كنار خيابان يا هر جاى ديگرى اذان مى گفت . ايشان مى گفت : وقتى من اذان مى گويم ، خانم هاى بدحجاب كه رد مى شوند به احترام اللّه اكبر روسرى خود را جلو مى كشند . بعضى هم كه مى خواهند احترام بگذارند و نمى خواهند حجابشان را درست كنند ، مسير خود را تغيير داده از آن طرف خيابان رد مى شوند . راستى چه سرمايه هايى را ما مفت از دست مى دهيم ، اگر به هنگام اذان همه مردم اذان بگويند چه جوّى از معنويّت ايجاد مى شود !
جوانى به من گفت : آقاى قرائتى ! شما خيلى به گردن من حق دارى ! من فكر كردم دليلش اين است كه او از برنامه هاى من حديث ياد گرفته بعد گفت : شما حقّى دارى كه هيچ كس ندارد . گفتم : موضوع چيست ؟
گفت : نامزدى داشتم پدرزنم به خاطر تعصّب بى جا اجازه نمى داد ما همديگر را ببينيم و مى گفت : در زمان عقد نبايد داماد به خانه ما بيايد . ما مى خواستيم همديگر را ببينيم ، امّا پدر نمى گذاشت . نقشه اى كشيديم ، عروس خانم به پدرش مى گفت : به كلاس آقاى قرائتى مى روم ، من هم به همين بهانه از خانه بيرون مى آمدم .
عالمى فرزانه در مجلسى نشسته بود . مردم گفتند : صلوات بفرستيد تا آقا منبر تشريف ببرند ، آقا گفت : من مطالعه نكرده ام و آمادگى ندارم .
گفتند : هر كس مى خواهد آقا صحبت كند صلوات بلندتر ختم كند . آقا گفت : من مطالعه ندارم .
بالاخره با صلوات سوّم به زور ايشان را بالاى منبر فرستادند . ايشان هم گفت : ((بسم اللّه الرّحمن الرّحيم )) حالا كه با زورِ صلوات مرا بالاى منبر فرستاديد ، پس خوب گوش كنيد تا مطلبى برايتان بگويم . بى مطالعه حرف زدن ظلم به افكار مردم است . والسلام عليكم ورحمة اللّه و بركاته . از منبر پايين آمد .
بعضى ها فكرشان خيلى بلند است ، مردى مزرعه اى را وقف كرد و گفت : درآمد اين مزرعه را هديه بخريد و روزهاى جمعه به بيمارستان برويد و از كسانى كه عيادت كننده ندارند ، عيادت كنيد .
در بحبوحه انقلاب به ارتش شاه آماده باش و دستور تيراندازى داده شد و در برابر آنان امام به مردم گفت : به برادران ارتشى گل بدهيد . يك مرتبه انقلابى فرهنگى در درون ارتش ايجاد شد ، او مى خواست تيراندازى كند ، ولى گل دريافت مى كرد ، و اين باعث پيوستن بسيارى از نيروهاى ارتشى به جمع مردم شد .
پس از اينكه مرحوم شهيد رجائى با راءى ملّت به رياست جمهورى انتخاب شد ، خدمت حضرت امام قدّس سرّه رسيد . امام به ايشان فرمود : شما رئيس جمهور ايران شدى ، ولى بايد بدانى كه ايران گوشه اى از آسياست ، آسيا گوشه اى از زمين ، كره زمين گوشه اى از منظومه شمسى ، منظومه شمسى گوشه اى از كهكشان و كهكشان گوشه اى از . . .
يعنى رياست تو را فريب ندهد و مغرور نكند .
يكى از شاگردان شهيد مطهرى براى من تعريف مى كرد كه حدود بيست سال قبل از انقلاب ، شهيد مطهرى نهج البلاغه تدريس مى كرد ، روزى رسيدند به خطبه 27 كه با اين فراز شروع مى شود : ((امّا بعد فانّ الجهاد باب من ابواب الجنة فتحه اللّه لخاصة اوليائه )) يعنى جهاد درى است از درهاى بهشت كه خداوند به روى دوستان برگزيده خود گشوده است . استاد وقتى به اين جمله رسيد ، كتاب را كنار گذاشت و گفت : من يك دعا مى كنم شما آمين بگوئيد ، گفت :
خدايا ! به من توفيق بده تا در راه تو به شهادت برسم .
مرحوم شهيد مطهرى فرمود : شبى مهمان يكى از اساتيدم بودم ، شب كه به نيمه رسيد براى نماز شب برخاست . در نماز سوره فجر را مى خواند ، همين كه به اين آيه رسيد كه ((و جى ء يومئذ بجهنّم يومئذ يتذكّر الانسان و انّى له الذّكرى ))(22) در قيامت وقتى انسان مى بيند كه به جهنّم آورده مى شود يك مرتبه تكان مى خورد و بيدار مى شود ، امّا ديگر فايده ندارد . استادم مثل مرغ پركنده شانه هايش تكان مى خورد .
در ايام عيد يكى از وزرا براى عيد ديدنى و زيارت امام خدمت ايشان رسيدند . امام پرسيدند : اين پيرمردى كه پشت سر شماست كيست ؟ گفت : ايشان پدرم هستند . در حالى كه آثار ناراحتى در چهره حضرت امام نمايان شده بود فرمودند : پدرت را پشت سرت انداخته اى ؟ درست است كه وزير هستى ، امّا هر چه باشى فرزند اويى .
نيمه شبى پدر علامه مجلسى قدّس سرّه براى دعا و مناجات آماده شده بود ، حال خاصى به او دست مى دهد ، اشك در چشمانش حلقه زده فكر مى كند كه چه دعايى بكند ، يك مرتبه صداى گريه نوزاد در گهواره افكارش را متوجّه بچه مى كند و مى گويد : خدايا ! اين بچه را مروّج دين قرار بده .
دعاى پدر مستجاب مى شود و در آينده اين طفل علامه مجلسى مى شود كه حدود 200 كتاب تاءليف مى كند .
آية اللهى را سراغ دارم كه دست پدرش را مى بوسيد ، همچنين در حالات شهيد آية اللّه صدر شنيده ام كه ايشان مرتّب دست مادرش را مى بوسيده است .
به برادر عزيز ، رسول خادم قهرمان كشتى ايران گفتم : بعد از اينكه در امريكا بر حريف خود پيروز شدى حاضرى يك سجده شكر بجا آورى ، گفت : ريا نمى شود ؟ گفتم : بعضى عبادت ها با تظاهر همراه است ، مثل اذان و نماز جماعت ، از طرفى آن ريايى حرام است كه خودت را مطرح كنى ، امّا اگر ضعف و بندگى خود وبزرگى خدا را نشان دادى ، آن هم بعد از پيروزى بر حريف خود و در كشور كفر ، اين ديگر ريا نيست .
يكى از نويسندگان مصرى در مقاله اى نوشته بود : شيعه سابقه فرهنگى قوى ندارد ! چند تن از علماى شيعه كمر بستند تا جواب دندان شكنى به او بدهند از جمله شيخ آقا بزرگ تهرانى تصميم گرفت كتاب الذريعه را بنگارد . آن مرد بزرگ فهرستى از تاءليفات شيعه را در 27 جلد تدوين كرد و بخاطر اينكه درد دين داشت ، تصويرى پر افتخار از تاريخ ادبيات شيعه را پيش روى مردم دنيا گذاشت .
يكى از علما و نويسندگان معاصر تعريف مى كرد : در نجف خدمت آيت اللّه شيخ آقا بزرگ تهرانى رسيدم ، در حالى كه از پيرى كمرش خميده بود و دائما در حال نوشتن بود ، به ايشان عرض كردم كتابى در حالات حضرت عبدالعظيم نوشته ام ، ولى اكنون همراهم نيست ، فردا تقديم شما مى كنم .
ايشان كه به سختى حرف مى زدند فرمودند : فردا دير است ، اكنون بگوئيد بياورند تا آن را مطالعه كنم !
آية اللّه صافى مى فرمود :
براى دسترسى به متن و سند يك روايت ، تمام شانزده جلد كتاب تاريخ بغداد را از ابتدا تا آخر آن مطالعه كردم ! !
پس از صدور فرمان قتل سلمان رشدى ، مسئولان سياست خارجى كشور خدمت حضرت امام رسيده عرض كردند : آقا اين فتواى شما با قوانين ديپلماسى و موازين بين المللى سازگار نيست . امام فرمود : به درَك ، آبروى رسول اللّه رفت ، هر چه مى خواهد به هم بخورد . اى كاش خودم جوان بودم و مى رفتم او را مى كشتم !
پيرزنى در قم با نخ ريسى خود ، خمس وسهم امامش را نزد آيت اللّه حجّت مى آورد ، وقتى مى خواست از اتاق بيرون رود عقب عقب مى رفت و خيره خيره به آقا نگاه مى كرد ، آقا دليلش را پرسيد ؟
پيرزن گفت : مى خواهم خوب قيافه شما را در خاطرم نگهدارم و روز قيامت شما را تحويل خدا بدهم و بگويم : خدايا ! من جان كندم و خمس و سهم امامم را به اين آقا دادم تا از دينم حفاظت كند ، اگر كم گذاشته او را مؤ اخذه كن .
مرحوم آيت اللّه حجّت خمس را زمين گذاشت و زار زار گريه كرد .
انتخابات مجلس خبرگان بود ، يكى از نامزدها مرحوم آيت اللّه خاتمى از استان يزد بود ، ايشان در تلويزيون ظاهر شده در نطق انتخاباتى خود گفتند : من كه حوصله اى ندارم ، گفته اند كانديد باش من هم شده ام ، حالا اگر خواستيد به من راءى بدهيد و اگر نخواستيد چه بهتر . چنان گفت چه بهتر كه هنوز قيافه اش در خاطر من مانده است .
يكى از روحانيون مى گفت : پشت سر مرحوم حاج شيخ عباس قمى در مسجد گوهرشاد نماز مى خواندم ، نماز اوّل را كه خواند از مسجد بيرون رفت هرچه نشستم نيامد . پس از مدتى از ايشان پرسيدم : آقا ! چرا آن روز يك نماز خوانديد ؟
فرمود : در نماز اوّل چون جمعيّت زياد بود وقتى به ركوع رفتم يك نفر از عقب جمعيّت گفت : يااللّه . . . چنان يااللّه گفت كه من به ذهنم خطور كرد كه راستى چقدر جمعيّت پشت سرم ايستاده ، ديدم غرور مرا گرفت با خود گفتم : آدمى كه غرور دارد بدرد پيشنمازى نمى خورد و پس از پايان نماز مسجد را ترك كردم .
به كسى سيلى زده بودم ، رفتم براى معذرت خواهى . او گفت : بايد سيلى را پس بزنم گفتم يعنى مى زنى ؟ گفت : بله ، گفتم : بزن ، او هم حسابى زد ! ديدم تسويه حساب در اينجا آسانتر از تسويه حساب در قيامت است .
يكى از شهرداران بطور ناشناس به مغازه بقالى مراجعه كرده و به او گفته بود ، برادر اين جوى آب متعلّق به همه مردم است ، شما كه آشغالها را در جوى آب مى ريزى ، جوى مسدود و اسباب زحمت مردم مى شود . مرد بقّال گفته بود : برو بابا ، كى به كيه . شهردار دستور داد شبانه مغازه او را بسته وپلمپ كنند .
فردا صبح بقّال به شهردارى مراجعه مى كند و مى گويد : من پروانه و جواز دارم ، چرا مغازه مرا بسته ايد ؟ شهردار در جواب اعتراض او مى گويد : برو بابا ، كى به كيه .
به روستايى رفتم كه مردم آن اختلاف داشتند و دو دسته شده بودند و بطور كلّى روابط ميان آنان قطع بود ، حتّى مينى بوس اين محلّه با آن محلّه جدا بود و كسى از اين محلّه با آن محل ازدواج نمى كرد . حتّى يكنفر قطعه زمينى داده بود براى ساخت حمام ، ولى گفته بود راضى نيستم كسى از آن محلّه به اين حمام بيايد !
به ياد اين آيه قرآن افتادم كه قرآن اختلاف مردم را آنقدر خطرناك مى داند كه مى فرمايد : شما بر لبه پرتگاه آتش قرار داشتيد ، امّا خداوند شما را نجات داد و با هم متّحد و برادر شديد . آرى تفرقه و اختلاف زمينه سقوط و هلاكت است .
در دوران جنگ وبمباران هوايى ، بمبى افتاد روى يكى از كلاس هاى نهضت سوادآموزى و همه نوسوادان شهيد شدند و خانم آموزشيار نيز دو پايش قطع شد ، واقعه دلخراشى بود . خدمت حضرت امام رسيدم تا گزارشى از اين واقعه عرض كنم ، امّا قبل از من نماينده امام ، مرحوم شهيد محلاتى گزارش عمليات كربلاى پنج را داد و گفت : در اين عمليات دويست طلبه شهيد شدند . امام فرمود : به سعادت رسيدند .
وقتى اين صحنه را ديدم ديگر هيچ نگفتم واحساس كردم شهادت نزد اولياى خدا شيرين و لذّت بخش است ، نه تلخ .
اوّلين نظامى كه نماينده امام شد ، تيمسار شهيد نامجو بود ، او اعتقاد داشت كه حزب اللهى خسته نمى شود ، وتا يك هفته قبل از شهادتش در منزل اجاره اى زندگى مى كرد . هنگام اخذ درجه بالاتر گفته بود : من با همين درجه اى كه دارم مى توانم كار كنم و درجه را قبول نكرد .
تيمسار بابائى هنگام سفر حج ، به اتّفاق همسرش تا پاى پلكان هواپيما آمد ، امّا همسرش را فرستاد و خودش برگشت . همسرش گفت : شما هم واجب الحج هستى . گفت : حج واجب است ، جهاد هم واجب است ، امّا در شرائط كنونى تكليف من جهاد است ، به جبهه برگشت و در روز عيد قربان به شهادت رسيد .
شخصى از روى انتقاد به من گفت : بعد از شاه چشمم به شما روشن ، شاه از ارتش سان مى ديد شما هم سان مى بينيد اين سيره اى شاهانه است . گفتم : نه خير ، اين سيره اى سليمانى است ، چرا كه قرآن در آيه 17 سوره نمل مى فرمايد :
((و حُشر لسليمان جنوده من الجنّ و الانس و الطير فهم يُوزعون )) حضرت سليمان هرروز از لشگريانش سان مى ديد و حضور و غياب مى كرد .
غالبا برنامه درسهايى از قرآن حدود يك ماه قبل از پخش ، تهيه و تدوين و ضبط مى شود . وقتى فتواى حضرت امام در مورد قتل سلمان رشدى صادر شد گفتم بايد برنامه اى ويژه تهيه كنم ، امّا وقتى براى تحقيق نبود ، هر چه فكر كردم مطلبى بيادم نيامد با همكاران و دوستان تماس گرفتم يكى گفت : مريضم ، يكى مسافر ، يكى . . .
حالتى خاص به من دست داده بود ، وارد كتابخانه شدم و گفتم : خدايا ! صحبت از حمايت از رسول توست ، من هم هيچى بلد نيستم ، خودت كمكم كن .
قسم ياد مى كنم كه آن شب به سراغ هر كتابى رفتم و باز كردم همان صفحه و مطلبى مى آمد كه مى خواستم (مثل اينكه خداوند فرشته ها را به كمك من فرستاده بود) .
هنگامى كه در مسجدى حضور جوانان را مى بينم خوشحال مى شوم و بدنبال دليل آن مى روم . گذرم افتاد به مسجدى پرجوان در شميران ، وقتى پيگيرى كردم ديدم امام جماعت مسجد سالى چند بار عكس شاگردان ممتاز را تهيه و در تابلويى خارج از مسجد در معرض ديد عموم به نمايش مى گذارد . دانش آموزان جذب اين تقدير شده به مسجد مى آمدند .
اوئل كارم بود كه پاى تخته سياه براى جوانهابرنامه اجرا مى كردم . شهيد بهشتى از آلمان آمده بودند ، به همراه دوستان وجمعى از فضلاى قم به زيارت ايشان رفته بوديم . به ايشان عرض كردم : شما براى جوانهاى آلمان چه مى گفتيد تا من نيز براى جوانان كاشان بگويم ؟
همه حضّار خنديدند غير از خود ايشان كه با چهره اى جدّى فرمود : جوانان با هم فرقى ندارند همه در داشتن فطرت مشترك هستند . آنچه باعث هدايت جوانهاى آلمان است ، باعث هدايت جوانان كاشان نيز هست .
آنگاه به من نصيحتى كرده و فرمودند :
آقاى قرائتى ! اگر بتوانيد در تبليغات خرافات را از دين جدا كنيد ، كار مهمّى انجام داده ايد .
در زمان ستمشاهى رضاخان ، روضه خوانى ممنوع بود ، پدران ما از مجالس روضه خوانى مخفى ومحرمانه خاطرات جالبى تعريف مى كردند .
يكى از بزرگان مى گفت : در قم زيرزمين هاى خانه ها را بهم متّصل كرده بودند و مخفيانه در ساعتى خاص جمع مى شدند و روضه مى خواندند . روزى آيت اللّه خوانسارى در راهرو يكى از زيرزمين ها آنقدر گريه كرد كه غش كرد ومى فرمود : چقدر امام حسين عليه السلام مظلوم است كه ما نمى توانيم حتّى علنى برايش اشك بريزيم !
صاحب كتاب جواهر الكلام از عالمان كم نظير شيعه ، به در خانه شاعرى آمد و به او گفت :
ثواب كتاب جواهرم از آنِ تو ، در عوض ثواب شعرى (23) كه براى امام حسين عليه السلام گفته اى براى من .
شخصى دعا مى كرد : خدايا ! قسمت كن بروم كربلا و در كربلا بميرم .
صنعتگران اصفهان ضريحى براى مرقد مطهر حضرت ابوالفضل ساختند ، اين شخص هم همراه آنان به كربلا رفت ، در كربلا به خود آمد و گفت : نصف دعايم مستجاب شد ، نكند نصف ديگر هم مستجاب شود و اينجا بميرم ! !
خداوند توفيق داد چند سال روز عاشورا در كربلا بودم . در آنجا رسم بود در روز عاشورا خيمه هايى بپا مى كردند و غروب عاشورا آتش مى زدند . پرسيدم : آيا اين كار اسراف نيست ؟ گفتند : اگر بخواهيم خاطرات وحشى گرى بنى اميه و مظلوميت اباعبداللّه الحسين عليه السلام را به خوبى نمايش دهيم ، خرج دارد و اين تعظيم شعائر است .
كامل حسين ، معاون صدام حسين به سربازان خود دستور داده بود كه به اوّلين كسى كه گلوله اى به سمت حرم امام حسين عليه السلام شليك كند 1000 دينار جايزه مى دهم ! !
بياد سخن عمر سعد افتادم كه گفت : به اوّلين كسى كه به سوى حسين تير بيندازد 1000 دينار جايزه مى دهم .
مرحوم آيت اللّه العظمى بروجردى به عزاداران هيئتى فرمودند : بعضى از كارهاى شما هنگام عزادارى خلاف شرع است ، انجام ندهيد . آنها گفتند : سالى 360 روز ما مقلّد شما هستيم ، سالى چند روز هم شما مقلّد ما باش !
در منزل آيت اللّه العظمى بروجردى جلسه اى بود و علما جمع شده بودند . يكى از علماى تهران هم مهمان جلسه بود ، موضوعى علمى مطرح شد ، علماى قم و آيت اللّه بروجردى يك نظر داشتند و اين عالم تهرانى نظرى خلاف آنها ، جلسه تمام شد پس از چند روز مرجع بزرگوار متوجّه شد كه حق با عالم تهرانى است ، لذا در نامه اى به او نوشت : حق با شما بوده است .
جوانى قارى قرآن از مصر مهمان جمهورى اسلامى ايران بود ، وقتى به زيارت آيت اللّه العظمى گلپايگانى قدّس سرّه در قم نائل شد . حضرت آيت اللّه گلپايگانى به او فرمود : ممكن است من حمد و سوره ام را براى شما بخوانم تا ببينيد چطور است ؟
اوج تواضع را ببينيد ، عالم و مرجعى نود ساله حمد و سوره اش را نزد جوانى كم سن و سال مى خواند .
آيت اللّه العظمى بروجردى قدّس سرّه مريض شده بود ، شاه براى تظاهر دستور داد پزشكى از خارج آوردند و به اتّفاق هيئتى از پزشكان ايرانى وارد منزل آقا شده به او گفته بودند كه ايشان رهبر شيعيان جهان است ، پزشك غربى گفت : من محلّ سكونت پاپ را ديده ام ، امّا سادگى زندگى رهبر شما مرا متحوّل كرد .
به منزل استاد بزرگوارم آيت اللّه ستوده قدّس سرّه رفته بودم . به ايشان گفتم : چرا اينقدر تعداد كتاب هاى شما كم است (شايد از پنجاه جلد كمتر كتاب داشت ) فرمود : به آقا ضياء عراقى گفتند : كتاب هاى شما همين چند تاست ؟ گفت : بله ، از همين چند تا هم شرمنده هستم .
به جوانى گفتم : چرا داماد نمى شوى ؟ دوستش گفت : مدّتى است كه دنبال دخترى مى گردد كه پدرش ثروتمند باشد و دو دفعه هم سكته كرده باشد تا به ثروت او اتكا كند و زندگى مرفّهى داشته باشد ! گفتم : جوانى كه به ثروت پدرزن چشم دوخته باشد ، مثل پسر نوح است . چرا كه خداوند به حضرت نوح عليه السلام فرمود : ((انّه ليس من اهلك ))(24) يعنى فضايل تو به پسرت نمى رسد .
عالم بزرگوار شيعه مرحوم محقّق در خواب ديد كه كسى به او مى گويد : فردا صبح برو و اوّلين كسى كه وارد مسجد مى شود احترام كن .
از خواب برخاسته هنگام صبح به مسجد رفت ، ديد سگى وارد شد . آقا ، سگ را از مسجد بيرون راند . شب بعد مجدداً در خواب به او گفتند : مگر به تو نگفتيم اوّلين موجودى كه وارد مسجد مى شود احترام كن ؟ روز دوّم كه وارد مسجد شد باز سگى آمد او هم سگ را از مسجد راند . تا چند روز اين واقعه تكرار شد و محقّق به وظيفه اش عمل مى كرد و مى فرمود : من بيدارى را فداى خواب نمى كنم ، از نظر فقهى سگ نجس است و نبايد گذاشت وارد مسجد شود . به او گفتند : حقّا كه تو محققى .
پيرمردى بود هشتاد ساله و زشت ، بينى بزرگ با لب هاى برگشته ، با اين احوال در سن پيرى ازدواج كرد ، از عروس پرسيدند راضى هستى گفت : خيلى ، هم من به او احترام مى گذارم هم او به من ، گفتند : چطور ؟ گفت : من به او احترام مى گذارم چون احترام بزرگتر واجب است ، او به من احترام مى گذارد چون من از او زيباترم ! !
در سفرى كه در محضر رئيس جمهورِ وقت ، حضرت آيت اللّه خامنه اى بودم ، ايشان به چند كشور آفريقايى وارد شد و شرط هم اين بود كه سر سفره نبايد شراب باشد . در يكى از مساجدى كه براى من برنامه سخنرانى گذاشته بودند ، قبل از شروع سخنرانى شخصى بلند شد و گفت : مسلمان واقعى ايرانى ها هستند . گفتم : چطور ؟ گفت : چون ما بياد داريم بارها رهبران كشورهاى اسلامى به كشور ما آمده اند ، امّا جراءت نكرده اند با قاطعيّت بگويند نبايد شراب باشد ، امّا مسئولين ايرانى اين كار را كردند .
عازم تهران بودم ، قباى نوى پوشيدم و فراموش كردم پولهايم را از لباس قبلى بردارم . در اتوبوس نشستم و بسوى تهران حركت كردم . اواسط راه شاگرد شوفر آمد كه كرايه ها را جمع كند كه متوجّه شدم جيبم خالى است ، به راننده گفتم واقع قصه اين است كه من لباسم را عوض كرده ام و پول همراهم نياورده ام . راننده گفت : مهمان من باشيد گفتم : فايده ندارد چون به تهران هم برسم پولى ندارم ! لطفاً همين جا مرا پياده كنيد . راننده بامعرفت گفت : خرج تهرانت هم با من .
از يكى از محلات تهران مى گذشتم كه به حجله شهيدى برخوردم ، به دوستان گفتم : بدون اطلاع قبلى برويم به خانه اين شهيد .
پس از اجازه وارد شديم ، پدر شهيد گفت : شما آقاى قرائتى هستى ؟ گفتم : بله ، دويد خانمش را صدا زد و گفت : بيا قصّه را براى حاج آقا تعريف كن !
مادر گفت : فرزندم به دليل علاقه اش به كبوتر ، تعدادى كبوتر داشت . يك روز گفت : چرا من كبوترها را در قفس نگه داشته ام ، بايد آزادشان كنم . او كبوترهاى رنگ كرده و علامت دار خود را آزاد كرد و پس از چند روز در بسيج ثبت نام كرد و راهى جبهه شد .
مدّتى گذشت روزى يكى از كبوترها وارد خانه ما شد ، داخل اتاق شده كنار قاب عكس پسرم نشست و بالهاى خود را به عكس
او مى ماليد . همان ساعت به دل من گذشت كه فرزندم شهيد شده است ، پس از چند روز خبر شهادت او را آوردند و بعد از پرس وجو معلوم شد كه در همان روز و همان ساعت ، پسرم به شهادت رسيده است .
رفتم دكتر ، آقاى دكتر نوشته بود : شما بايد صبحها زرده تخم مرغ ، ظهرها كباب برگ و شب ها كره عسل بخوريد . گفتم : آقاى دكتر لطفاً آدرس منزلتان را بنويسيد . با تحيّر آدرس را نوشت و نمى دانست قصّه چيست ؟ به او گفتم : چون اين رژيمِ غذايى در خانه شما پيدا مى شود . گفت : بخدا در خانه ما هم اين خبرها نيست .
يكى از دوستان روحانى مى گفت : با اتوبوس در حال مسافرت بودم ، افكار گوناگون به من هجوم آورده بود ، با حالتى خاص اين شعر را زمزمه كردم :
الهى جسم و جانم خسته گشته
دَرِ رحمت به رويم بسته گشته
فرد به ظاهر بى سوادى كه در كنارم نشسته بود رو كرد به من وگفت : جسم وجانت خسته شده برو بخواب ، ضمناً درِ رحمت هم بر كسى بسته نيست . از حرف خود خجالت كشيدم .
مدّتى در درس آيت اللّه حاج مرتضى حائرى يزدى فرزند مؤ سّس حوزه علميه قم شركت مى كردم ، روزى استاد به من فرمود : اگر كارت براى خدا نباشد ، روز قيامت خواهى گفت : اى كاش خوابيده بودم .
در يكى از شهرها در ايام انتخابات خربزه فروشى با بلندگوى خود براى يكى از نامزدهاى مجلس تبليغ مى كرد . گفتند : تو برو خربزه ات را بفروش ، چكارت به اين كارها . گفت : اگر من ماشينم را هم بفروشم بايد او به مجلس برود ! گفتند : آيا ايشان از اقوام شماست و يا وعده اى به شما داده است ؟ گفت : هيچكدام ، فرزندم به جبهه رفت و مجروح شد و الا ن در خانه بسترى است و اين نامزد مجلس ، معلّمى است كه هفته اى دو روز به عيادت فرزندم مى آيد و درسهاى عقب افتاده اش را جبران مى كند .
به يكى از مراجع تقليد گفتند : فلان طلبه كه از شما شهريه مى گيرد ، شما را دوست ندارد ! گفت : مى دانم و باز به او شهريه مى دهم ، چون يكى از شرائط سهم امام دوست داشتن نيست ، بلكه شرطش فقر است .
صفاى باطن
مرحوم آيت اللّه آقاسيد ابوالحسن اصفهانى شنيد كه يكى از علما از او ناراحت است . شبى به در خانه او رفت و گفت : اگر از من ناراحتى چرا قهر مى كنى بيا عيب مرا بگو تا من عيبم را رفع كنم . آن عالم بزرگوار گفت : با اين روحيه اى كه شما داريد حقّاً شما شايسته مرجعيّت هستيد .
روزى از دوست مهندسم پرسيدم : براى قيامتت چه مى كنى ؟ چيزى گفت كه به حال او غبطه خوردم او گفت : هر پانزده روز يكمرتبه ماشينى كرايه مى كنم و بچّه هاى يتيم را به پاركِ بازى مى برم و برايشان بستنى مى خرم و پس از تفريحى چند ساعته برمى گرديم ، من اين كار را به حساب قيامتم گذاشته ام .
به نمازجماعت بسيار با شكوه وشلوغى در مشهد رفته بودم . با خود گفتم : الا ن بهترين موقعيّت براى تبليغ است ببينم چگونه از آن استفاده مى كنند . نماز كه تمام شد ديدم يك نفر از پشت بلندگو اعلام كرد كه : توجّه ! توجّه ! ديشب بعد از نماز يك لنگه كفش گمشده است هر كس . . . تاءسف خوردم بر غفلت هاى خودمان .
در خدمت رئيس جمهورِ وقت حضرت آيت اللّه خامنه اى وارد يكى از كشورهاى آفريقايى شديم در مراسم استقبال ، توپ شليك شد . گفتم : صداى توپ براى چيست ؟ گفتند : علامت احترام است ، گفتم : چند تا ؟ گفتند : براى رئيس جمهور 21 گلوله توپ ، براى نخست وزير 19 گلوله و . . . گفتم : براى من چند تا ؟ دوستان گفتند : براى تو يك تيركمان ! !
به نجّارى گفتم : يك چيزى برايم بساز كه هم ميز پذيرايى باشد ، هم چهارپايه براى برداشتن كتاب از كتابخانه و هم كرسى فصل زمستان . نجّار خنديد و گفت : مگر مى شود ؟ گفتم : بله . و او ساخت .
يكى از تجّار تهران فرزند نابابى داشت . چون سنّى از او گذشته بود به قم آمد و خدمت آية اللّه العظمى بروجردى قدّس سرّه رسيد و تمام اموالش را به آقا داد و گفت : پسرى دارم هرزه و نمى خواهم عصاره عمرم يعنى اين اموال بدست آدم فاسدى مثل او بيفتد .
پس از مدتى از دنيا رفت . فرزند او به قم آمده خدمت آية اللّه بروجردى رسيد و گفت : پدرم اموالش را به شما سپرده تا بدست من نرسد ، درست است كه من گذشته بدى داشته ام ، ولى اگر پولها را به من بدهيد من رفتارم را عوض مى كنم . آقا دستور دادند پولها را به او بدهند . بعضى از اطرافيان از اين كار ناراحت شدند ، آقا فرمودند : شما مى گوئيد من با اين پولها حوزه علميه بسازم ، طلبه تربيت كنم و در بين طلبه ها بعضى برجسته تر و مبلّغ و اثرگذار شوند و به تبليغ بروند و براى مردم سخنرانى كنند تا بعضى عوض شوند ، خوب اين آقا از همين الا ن مى گويد من مى خواهم عوض شوم .
در دوران جنگ يكى از برادران رزمنده مرخصى گرفته وارد شهر خود شد . همين كه به منزلش نزديك شد ديد همسرش بدون حجاب داخل كوچه است ، نزديكتر شد ديد مردى داخل خانه است ! خشمگين شده به او حمله كرد . غافل از اينكه در خانه مارى پيدا شده و همسرش وحشت زده از خانه بيرون دويده و مرد همسايه داخل خانه رفته تا
مار را بگيرد .
كاسبى بود در بازار كاشان ، به شاگرد خود گفت : اگر مشترى آمد و قيمت جنس را پرسيد و من دروغ گفتم ، تو تف بينداز به صورت من . قرار ما اين است اگر اينكار را كردى نصف مغازه ام را به تو مى دهم و اگر سكوت كنى اخراجت مى كنم .
در يكى از شهرهاى استان خراسان سخنرانى مى كردم ، پس از سخنرانى يكى از مستمعين گفت : آفرين چقدر بحثت زيبا بود گفتم : آفرين به پيرمردهاى حوزه كه به ما درس داده اند .
شب از نيمه گذشته بود كه وارد حرم امام رضا عليه السلام شدم ، يكى از خادمان حرم به من گفت : امشب كشيك من است مى خواهى بعد از اينكه دربهاى حرم را بستند تو داخل حرم بمانى ؟ گفتم : آرزو دارم . حرم خلوت شد كنار ضريح مطهر نشستم و شروع به دعا خواندن كردم ، همين كه مشغول راز و نياز شدم به خود گفتم : آيا دوست دارى دربهاى حرم باز شود و ديگران هم وارد شوند ؟ گفتم : نه !
در فكر فرو رفتم كه اين هم نوعى خودخواهى است .
زمان شاه به ملاقات يكى از علماى قم كه در زندان بود رفتم ، از پشت ميله هاى زندان از ايشان تقاضا كردم مرا نصيحتى بفرمايند . ايشان هر چه فكر كرد چيزى بيادش نيامد ، اصرار كردم فرمود : از همين ناتوانى من الهام بگيريد و دانستنى هاى خود را يادداشت كنيد ، از اينجا كه رفتيد تعدادى دفتر تهيه كنيد و به صورت موضوعى مطالب خود را در دفترها يادداشت كنيد .
اين موعظه در موفقيّت من بسيار مؤ ثر بود .
در سرزمين حجاز از يكى از شخصيّت هاى ايران پرسيدند : شما در ايران چند نفر حافظ قرآن داريد ؟ گفته بود : ما حافظ قرآن كم داريم ، امّا محافظ قرآن زياد ! !
عبدالفتاح عبدالمقصود از دانشمندان بزرگ اهل تسنن در مصر است ، مرحوم شهيد مفتح قبل از انقلاب ايشان را به ايران دعوت كرد . يك روز ايشان را به قم آورد تا در جمع فضلا صحبت كند . از جمله مطالب جالبى كه اين عالم سنّى در جمع علماى شيعه گفت اين بود كه : آيا مى دانيد چرا على در كعبه بدنيا آمد ؟ به نظر من چون مردم به سوى كعبه نماز مى خوانند خداوند طرحى ريخت تا هر كس كه به كعبه توجه مى كند به علىّ عليه السلام نيز توجّه كند و به اين دليل زايشگاه على كعبه بود .
يكى از دوستان مى گفت : فكر مى كردم به مراحلى از خودسازى رسيده ام ، امّا امتحانى پيش آمد كه از خود خجالت كشيدم .
در حال مسافرت بودم كه چمدانى از بالاى اتوبوس افتاد ، فرياد زدم : آقاى راننده چمدان ! چمدان ! بعد ديدم چمدان مال ديگرى است گفتم : الحمدللّه ! !
در سفرى كه به رومانى داشتم صحنه عجيبى را ديدم ، كليسايى بسيار قديمى كه از آثار باستانى رومانى است داخل طرح تعريض خيابان قرار گرفته بود ، بدليل عظمت كليسا تصميم گرفتند كارى كنند كه اين ساختمان آسيب نبيند . لذا مهندسان در قسمت هاى مختلف ساختمان چاه هايى حفر كرده و زير ساختمان را بطور كلى تخليه كرده و با قراردادن بلبرينگ هاى بزرگ بدون اينكه به ساختمان آسيبى برسد ، كلّ ساختمان را چند صد متر به عقب تر برده بودند .
اسناد محرمانه شخصى دست من بود كه اگر افشا مى شد آبرويش مى ريخت ، در ضمن هيچ كس غير از من اطلاعى از آنها نداشت .
شبى فكر كردم كه اگر من بميرم ، اين اوراق دست افرادى خواهد افتاد و آبروى مؤ منى خواهد ريخت . لذا اسناد را محو كردم . امّا متاسفانه بعضى دنبال جمع آورى اسناد هستند ، براى روز مبادا .
روز عيد قربان يكى از دوستان زنگ زد كه دعاى عيد قربان چيست ؟
گفتم : دعاى عيد قربان اين است كه وقتى گوسفند قربانى مى كنى ، كبابى هايش را براى خودت كنار نگذارى ! ! گفت : دعاى عيد قربان را مى خواستم . گفتم : همين است .
اواخر ماه رمضان بود كه شايع شده بود ماه ديده شده و فردا عيد است . پرسيدند : كى ديده ؟ گفتند : از كرمانشاه زنگ زده اند . پرسيدند در كرمانشاه كى ديده ؟ گفتند : فلان محلّه ، قاصدى فرستادند تا از نزديك تحقيق كند گفتند : فلان مسجد ، به آن مسجد رفتند ، گفتند از خادم شنيده ايم ، خادم را پيدا كردند ديدند كور است .
در زمان رياست جمهورى بنى صدر ، به يكى از شهرستان ها مسافرتى داشتم ، خبرنگاران جمع شدند و گفتند : آقاى قرائتى ! آقاى بهشتى چه گفت ؟ بنى صدر چه گفته ؟ گفتم : بنا نداشتم مصاحبه كنم ، امّا چند كلمه اى مى گويم . آنگاه شروع كردم به كلّى گويى ، يك مرتبه يكى از خبرنگاران به ديگرى گفت : پاشو برويم اين براى ما نان ندارد ! من گفتم : مگر شما دنبال نان هستيد ؟ گفتند : اگر ما بتوانيم مطلبى از شما عليه بهشتى يا بنى صدر تهيه كنيم ، تيراژ روزنامه بالا مى رود و پورسانتى هم به ما مى رسد .
از آن روز تصميم گرفتم با هيچ روزنامه اى مصاحبه نكنم .
در محل كارم نشسته بودم كه كارت دعوت عروسى بدستم رسيد كه روى آن نوشته شده بود : آقاى . . . . . با دوشيزه فلانى ازدواج كردند بنا بود براى مراسم تالارى كرايه كنيم و جشن باشكوهى براه انداخته و شما مجلس ما را روشن بفرمائيد ، امّا توافق كرديم پول تشريفات را به يك دختر و پسر فقير هديه كنيم تا آنها هم به سادگى وارد زندگى شوند . كارت را جهت اطلاع فرستاديم .
در سفرى كه سال 1370 به كشور اتريش داشتم از موزه سنگ كه بيش از 20000 نوع سنگ را به نمايش گذاشته بودند بازديد كردم . غصه خوردم كه بسيارى از اين سنگ ها در ايران وجود دارد ، امّا يك سازماندهى لازم دارد كه به صورتى زيبا به نمايش گذاشته شود تا هم از اوقات فراغت دانش آموزان خوب بهره بردارى شود و هم بنيان علوم مختلفى گذاشته شود و هم بودجه اى جذب و باعث رشد مردم گردد .
به نماينده اى خيلى علاقه داشتم و در نوبت اوّل به او راءى دادم ، امّا ديگر به او راءى نمى دهم ، چون پس از اينكه در نوبت دوّم راءى نياورد ، با كمال بى حيايى گفت : انتخابات آزاد نبود !
يعنى حاضر شد براى آبروى خودش ، ميليون ها راءى را بى اعتبار كند !
به اتّفاق دوستان به منزل حجة الاسلام والمسلمين قُرشى (نماينده خبرگان ، نويسنده واستاد دانشگاه ) در شهر اروميه رفتيم گفتند : به مزرعه رفته . رفتيم مزرعه ديديم ايشان دست و پايش در گل و مشغول كشاورزى است و با عشق تمام علم را با كار درهم آميخته است .
مردى در هندوستان صاحب كتابخانه بسيار ارزشمندى بود ، با كتاب هاى استثنايى و بى نظير بطورى كه علامه امينى قدّس سرّه كتابى مى خواست و در كتابخانه هاى تركيه ، مصر ، عراق و ايران نيافت امّا در اين كتابخانه بود ، به همين دليل به هند سفر كرد .
بعد از انقلاب در سفرى كه به هندوستان داشتم خدمت اين مرد بزرگ رسيدم . دوستان مى گفتند چه خوب مى شد كه اين كتابخانه وقف مى شد . خوشبختانه پس از سفرى كه به ايران و مشهد مقدس داشت كتابخانه اش را وقف آستان قدس رضوى كرد .
سرمايه دارى مبلغ قابل توجهّى پول را به عنوان خمس و سهم امام خدمت حضرت امام خمينى قدّس سرّه آورد و از امام خواست كه خمس ماشينش را نگيرد !
امام فرمود : شما بر ما منّت ندارى بلكه ما بر شما منّت داريم ، چونكه شما با دادن خمس نجات پيدا مى كنيد و مسئوليّت به گردن ما مى افتد كه چگونه مصرف كنيم . يا همه پول را ببر و يا همه خمس را بده
يكى از استانداران كار زيبايى كرده بود . روز معلّم ، تمام معلمان دوران تحصليش را جمع كرده و به آنان گفته بود : اگر كارى داشته باشيد ، من در خدمت شما هستم .
يكى از معلمان برخاسته و گفته بود : بدليل مشكلات زياد درخواست بازنشستگى داده بودم ، امّا حالا با اين برخورد شما تقاضايم را پس مى گيرم .
تلويزيون تماشا مى كردم كه خبرنگار از جوان بسيجى پرسيد آرزوى شما چيست ؟ گفت : آرزويم اين است كه پرچم اسلام در دنيا به اهتزاز در آيد .
كفش و لباس او ممكن بود هزار تومان هم نيارزد ، ولى همّتش چقدر بلند بود . كسانى هم هستند ميليونها سرمايه دارند ، امّا همّتشان كم است .
پس از حمله دژخيمان رژيم شاه ، حضرت امام در سخنرانى خود فرمود : كارى نكنيد كه بگويم گوشتان را ببرّند !
پس از چندى رئيس ساواك به امام رسيد و با كنايه پرسيد : تازگى ها دستور نداده ايد گوش كسى را ببرند ؟ امام فرمود : دستور خواهم داد ، دير نشده است !
مدرسه اى است در تهران كه موقوفات ميليونى و سنگين دارد . در وقف نامه نوشته شده كه موقوفات اين موقوفه بايد زير نظر مجتهد اعلم تهران هزينه شود .
اين موقوفه نزد حضرت آية اللّه العظمى خوانسارى بود تا اينكه حضرت امام به تهران تشريف آوردند . آقا فرمودند : اگر تا حالا من مجتهد اعلم تهران بوده ام ، امّا از اين به بعد بدهيد آيت اللّه خمينى ، چون ايشان اعلم است . خدمت حضرت امام رسيدند ، امام فرمودند : اگر هم من اعلم باشم ، مجتهد تهران نيستم . من به صورت موقّتى در تهران مستقر شده ام برگردانيد به خود آيت اللّه خوانسارى .
در ايام محرم منبر رفته بودم ، يك مرتبه ديدم مردى آمد و بچه ها را بلند كرد و بعد گروهى از شخصيّت هاى مملكتى وارد شدند . به محض اينكه اين صحنه را ديدم گفتم : كسى حق ندارد بچه ها را بلند كند مگر اينكه خودشان بخاطر احترام بلند شوند !
متاءسفانه در مجالس ما به بچه ها زياد بى اعتنايى مى شود .
وقتى پيكر پاك يكى از بسيجيان وارد شهر شد ، وصيتنامه او را خواندند نوشته بود :
اگر جنازه مرا به شهر آوردند مرا دفن نكنيد مگر اينكه دو گروه سياسى شهر با هم آشتى كنند . صحنه عجيبى پيش آمده بود ، طرفهاى دعوا در حالى كه براى شهيد اشك مى ريختند ، همديگر را در آغوش كشيدند اين گونه يك جوان بسيجى از خون خودش براى آشتى بين مسلمين استفاده كرد .
يكى از دوستان مى گفت : در مراسم سينه زنى جوانى را ديدم كه زنجير طلا به گردن آويخته و حسين ، حسين ! مى گويد . به او گفتم : آقا ! اين دستى كه براى حسين به سينه مى زند ، چقدر خوب است دل حسين را خوش كند و اين زنجير طلا را از گردن در آورد .
گفت : چشم آقا و زنجير را در آورد .
حضرت امام خمينى قدّس سرّه در پاسخ نامه آية اللّه خامنه اى و رفسنجانى نوشتند كه مصلاى تهران بايد بزرگ باشد ، امّا ساده ، بطورى كه هر كس وارد مصلّى مى شود ياد مساجد صدر اسلام بيفتد .
عالمى بزرگوار را در نجف ديدم كه هنگام ورود به مسجد ، درب مسجد را مى بوسيد و وقتى از مسجد بيرون مى رفت ، باز درب مسجد را مى بوسيد .
مسير غار حرا مسيرى است سخت و با شيب تند . پيرزنى اصرار مى كرد كه من هم مى خواهم بروم . هر چه به او گفتند نمى توانيد ، قبول نكرد . همين كه به ميانه راه رسيد خسته شد و گفت : شما آخوندها چقدر دروغ مى گوئيد ، اصلاً پيغمبر اينجا نمى آمده ! !
چون خودش نمى توانست بيايد اصل موضوع را منكر شد .
شيخ سعيد شعبان رهبر جمعيّتى از مسلمانان لبنان مى گفت : فيلمى ساختند كه در آن يكى از شاهزاده هاى انگليس مورد استهزا قرار گرفته بود ، بخاطر اين توهين ، روابط آن كشور با انگلستان قطع شد ، امّا در انگلستان به رسول اللّه توهين شد ، ولى دولت هاى اسلامى خم به ابرو نياوردند .
در جمع دوازده هزار نفرى دانشجويان در هندوستان سخنرانى مى كردم كه همه آنان اهل سنّت بودند ، وقتى به آنها نگاه كردم چند بار بر خود لرزيدم و گفتم : آيا خدا ما را مى آمرزد ؟ اين همه كار ، ما سر چى دعوا مى كنيم .
يكى از محترمين تهران به زيارت مؤ سّس حوزه علميه قم حضرت آيت اللّه حائرى رفته بود ، پيرمرد صورتش را تراشيده بود . وقتى خدمت آقا رسيد ، آقا پس از آنكه صورتش را بوسيد فرمود : اگر به من علاقه داريد از اين به بعد جاى بوسه مرا نتراشيد ! آن مرد گفت : چشم آقا .
يكى از علماى بزرگوار مى گفت : در دوران طاغوت به زندان افتادم ، وقتى وارد زندان شدم به يكى از زندانى ها كه ماركسيست بود برخورد كردم . به دوستان گفتم : ايشان مرتد ونجس است . دوستان متحيّر بودند كه چگونه با او برخورد كنند . من نزد او رفته به او گفتم : سؤ الى از تو دارم جواب درست به من بده . سؤ ال اين است : آدم خوب است در مكتب خود شُل باشد يا سفت ؟ گفت : انسان بايد در عقيده خود محكم باشد .
گفتم : اتفاقاً من هم چنين عقيده اى دارم ، بنده از نظر مكتبى تو را نجس مى دانم و لذا شما با من هم غذا نشويد .
در خدمت استادم حضرت آيت اللّه فاضل لنكرانى بودم كه صحبت از اين حديث به ميان آمد كه هركس فاطمه معصومه عليها السلام را در قم زيارت كند ، بهشت بر او واجب مى شود . از ايشان پرسيدم كه چطور مى توان چنين حديثى را باور كرد ؟ ايشان فرمودند : مهم آنست كه اين حديث از سه امام بزرگوار ، يعنى امام رضا عليه السلام و امام كاظم عليه السلام و امام صادق عليه السلام نقل شده است و سندى بسيار محكم دارد و اين سند نشانه عظمت اين بانو است .
يكى از علماى بزرگوار كه از مدرّسين حوزه علميه قم هستند مى گفت : در رژيم شاه وقتى مرا دستگير كرده وبه زندان انداختند ، ماءمورى خيلى مرا اذيت مى كرد . به او گفتم : چرا اينقدر اذيت و آزار مى كنيد ؟ گفت : آقا ما از شاه حقوق مى گيريم ، اگر اينكارها را نكنيم كه حقوقمان حرام مى شود .
همسر سلمان رشدى فيلمى ساخته بود كه در آن فيلم به تمام اديان آسمانى توهين شده بود . يكى از آثار فتواى حضرت امام خمينى قدّس سرّه اين بود كه اين فيلم امكانى براى پخش پيدا نكرد .
در كربلا خدمت حضرت امام خمينى قدّس سرّه بودم كه فردى به ايشان گفت : مكّه بوده ام و ايام حجّ و طواف جمعيّت زياد بود به طورى كه نزديك بود شانه هايم بشكند ، اگر همه مسلمان شوند و جمعيّت طواف كننده زياد شود ، چه بايد كرد ؟ معظم له فرمود : ما آن زمان طواف مستحب را حرام خواهيم كرد .
گفت : مگر مى شود مستحب خدا را حرام كرد ؟ امام فرمود : بله معناى ولايت فقيه همين است ، زمانى كه طواف مستحبى ضرر بزند و مزاحمت براى واجب ايجاد كند ، همين كار را بايد كرد ووظيفه هم همين خواهد بود .
به يكى از دوستان گفتم : شنيده ام خداوند به شما فرزندى عطا فرموده است ؟
او در جواب من خيلى زيبا گفت : خداوند افتخار تربيت يكى از بندگانش را به من عطا كرده است .
مرحوم شهيد بهشتى يك روز به من گفت : آيا درباره ريشه ها و انگيزه و نيت سخنرانى هايت فكر كرده اى ؟
گفتم : چطور ؟ فرمود : كجا كلاس دارى ؟ گفتم : كاشان .
فرمود : در مسير قم تا كاشان درباره ريشه وانگيزه و نيّت خود فكر كنيد ، خيلى مى تواند كارگشا باشد كه آيا اين سخنرانى جهت : توقّعات مردم است يا موقعيّت زمان است يا احتياج مردم يا تحت تاءثير جوّ اجتماعى است ؟ و يا . . .
حديثى را نزد دكترى چشم پزشك خواندم كه : غروب آفتاب ، مطالعه نكنيد كه براى چشم ضرر دارد .
ايشان گفت : اتّفاقاً از نظر طبّ نيز اين مطلب ثابت شده است كه در سيستم بينايى چشم دو نوع سلّول داريم ، سلّول هاى مخروطى و سلّول هاى استوانه اى كه روز و شب شيفت عوض مى كنند . سلّول هايى كه غروب آفتاب مى آيند سلّول هاى سُست و تنبل هستند ، لذا مطالعه در آن زمان به بينايى چشم ضرر مى زند .
در زمان رياست جمهورىِ حضرت آية اللّه خامنه اى ، در خدمت معظم له به عنوان هياءت همراه به يكى از كشورهاى اسلامى رفتم ، معظم له به رئيس جمهور آنجا فرمود : بدهى ما را نمى دهيد ؟ او در جواب گفت : قرآن مى فرمايد : ((ان كان ذو عسرة فنظرة الى ميسرة )) به آدم بدهكار مهلت دهيد .
معظم له فرمود : تا اينجا را بله ، امّا قسمت بعد آيه را ديگر نخوانيد كه مى فرمايد : ((و ان تصدّقوا خيراً لكم ))(25) اگر ببخشيد بهتر است .
در سفرى به همدان ، خدمت عالم بزرگوار آقاى حاج ملاعلى همدانى قدّس سرّه رسيدم و از ايشان داستان عجيب و جالبى شنيدم كه فرمود : روزى وارد صحن امام حسين عليه السلام شدم ديدم گوشه اى شلوغ است ، جلو رفتم و سؤ ال كردم چه خبر است ؟ بچه اى را نشان دادند و گفتند : از مناره صحن بالا رفته و از آنجا به پائين پرت شده است ، پدر اين طفل كه حمّال است در وسط زمين و آسمان خطاب به بچّه كرده كه بايست ، همانجا مانده و آنگاه او را سالم پائين آورده اند .
از پيرمرد با تعجّب سؤ ال كردم چه چيز باعث شده شما به اين مقام برسى ؟
گفت : اين كار مهمى نيست ، ما اصرار كرديم گفت : رمز اين كار اين است كه من از اوّل بلوغ سعى كرده ام هر چه خدا فرموده عمل كنم ، امروز من
هم يك چيز از او خواستم ، خداوند عزيز و قادر قبول كردند .
مرحوم اشراقى از وعّاظ نامى و ملاى قم بود . مى گفت : براى سخنرانى به مجلسى مى رفتم ، دنبال موضوع سخن بودم كه صف الاغهايى كه شن و ماسه مى بردند نظر مرا به خود جلب كرد . الاغ جلويى ايستاد و بقيه هم ايستادند . خركچى شروع به زدن الاغ آخرى كرد . من گفتم : عمو ! اين خرِ آخرى تقصيرى ندارد . اشكال ، از خرِ اوّلى است . اوّلى را حركت بده ، بقيه حركت مى كنند .
موضوع سخنرانى را پيدا كردم . رفتم بالاى منبر . گفتم : يك سرى از فسادهاى طبقه پائين زير سر جلويى هاست .
اگر پدر و مادر خوب باشند ، فرزندان خوب مى شوند .
اگر معلّم خوب باشد ، شاگرد خوب مى شود .
اگر كدخدا خوب باشد ، اهالى ده خوب مى شوند . و اگر . . .
مرحوم آيت الله ملاعلى كِنى به ناصرالدين شاه فرمود : شنيده ام مى خواهى با خانمت به اروپا بروى آنهم بى حجاب ! به شما بگويم : اگر با خانمت به اروپا بروى ، در برگشتن نه تو را راه مى دهم و نه خانمت را . ضمناً نخست وزيرى كه اين برنامه را ريخته همين الا ن بايد استعفا بدهد .
ناصرالدين شاه از ترس ، نخست وزير را بركنار و بدون خانمش به اروپا رفت .
منزل يكى از محترمين تهران بودم ، پسرش از منافقين فرارى بود . پدر عالمى وارسته و پسر منافقى فرارى ! درباره اينكه چطور شد پسرش اينگونه شد ، تعريف كرد و گفت : به پسرم نرسيدم . از صبح زود تا آخر شب اينجا و آنجا سخنرانى و برنامه هاى علمى و تحقيقى داشتم ، ولى از فرزندم غافل شدم . الا ن چوبش را مى خورم . همه اعضاى خانواده در اين غم مى سوزيم كه چرا بايد جوانى از خانواده ما به اين راه كشيده شود .
الا ن مى فهمم كه على بن ابيطالب عليهما السلام كه فرمود : هركس بچه اى دارد ، بايد بچه شود يعنى چه . يعنى پدرها بايد در خانه ژست پدرى را كنار بگذارند و با بچه ها همبازى و همراز شوند .
شخصى كتابخانه بزرگ و كتاب هاى مهمى داشت . يك كتاب را در جعبه اى بالاى همه كتابها گذاشته بود . هركه مى آمد ، سؤ ال مى كرد كه كتاب داخل جعبه چه كتابى است ؟ يكى مى گفت : شايد خيلى قديمى است ، ديگرى مى گفت : آب طلاست ، جلدش از پوست است و . . . آخر از او پرسيدند : اين چه كتابى است كه اينقدر احترامش دارى ؟
گفت : كتاب كلاس اوّل است . اگر كتاب اوّل را نمى خواندم ، به خواندن كتاب هاى بعدى موفّق نمى شدم .
حدود پنجاه سال قبل در قم مدّت زيادى باران نيامده بود و خشكسالى مردم را تهديد مى كرد . مردم جمع شدندو خدمت آيت الله خوانسارى رسيدند و از ايشان خواستند نماز باران بخوانند .
مردم قم به امامت آيت الله خوانسارى براى نماز باران حركت كردند . در آن زمان انگليسى ها در قم قرارگاهى داشتند . وقتى اين حركت را ديدند شروع به مسخره كردن نمودند . انگليسى ها مى گفتند : آخوندها بجاى نماز باران ، نماز برف مى خوانند و برف هم بر سر خودشان مى بارد . (مرادشان عمامه هاى سفيدبود)
امّا به كورى چشم كفار ، بعد از نماز باران چنان بارانى باريد كه سابقه نداشت .
1- آيت الله العظمى بروجردى از مراجع كم نظير حوزه علميه قم بودند.
2- نساء، 102.
3- انسان ، 9.
4- احزاب ، 70.
5- بقره ، 127.
6- بقره ، 126.
7- نساء، 77.
8- توبه ، 38.
9- حشر، 9.
10- قلم ، 20.
11- توبه ، 35.
12- بلد، 15.
13- بلد، 16.
14- لقمان ، 33.
15- بقره ، 282.
16- واقعه ، 10 11.
17- آل عمران ، 196.
18- نساء، 95.
19- احزاب ، 33.
20- طويريج شهرى است در چهارفرسخى كربلا.
21- يونس ، 18.
22- فجر، 23.
23- لازم به توضيح است كه ترجمه يكى از بيت هاى شعر او اين بود كه : اى حسين عزيز! در كربلا حاضر شدى بدنت را سوراخ سوراخ كنند، امّا اجازه ندادى به كرامت و عزّتت آسيبى برسد.
24- هود، 46.
25- بقره ، 280.