اساور من ذهب در احوال حضرت زینب سلام الله علیها

مشخصات کتاب

سرشناسه : نجفی مسجد شاهی اصفهانی، مهدی، 1259-

عنوان و نام پديدآور : اساور من ذهب در احوال حضرت زینب سلام الله علیها/ تالیف مهدی نجفی اصفهانی (مسجد شاهی)؛ تحقیق و تحشیه و تعلیق جویا جهانبخش.

مشخصات نشر : تهران : ساحت ، 1384.

مشخصات ظاهری : چهل و هفت، 149 ص.: مصور، نمونه، عکس.

شابک : 978-964-9470-47-4

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

یادداشت : کتابنامه: ص. [139] - 149؛ همچنین به صورت زیرنویس.

موضوع : زینب(س) بنت علی (ع)، 6 - 62ق.

موضوع : نجفی مسجد شاهی اصفهانی، مهدی، 1351 - 1259 -- سرگذشتنامه

موضوع : واقعه کربلا، 61ق.

چهارده معصوم -- مدایح و مناقب

چهارده معصوم -- شعر

شعر مذهبی -- مجموعه ها

شناسه افزوده : جهانبخش، جویا، 1356 -

رده بندی کنگره : BP52/2 /ز9 ن 3 1384

رده بندی دیویی : 297/974

شماره کتابشناسی ملی : م 84-38737

اطلاعات رکورد کتابشناسی : فاپا

ص: 1

اشاره

ص: 2

أساور من ذهب در احوال حضرت زينب سلام الله عليها

تأليف: آية اللّه حاج شيخ مهدى نجفى اصفهانى (مسجدشاهى)

تحقيق و تحشيه و تعليق: جويا جهانبخش

ناشر: ساحت

چاپ اول: 1384

شمارگان: 1100 نسخه

شابك : 2 - 9 - 94704 - 964

طرح جلد: عليرضا كاشى

حروفچينى و صفحه آرايى : محمود خانى

ليتوگرافى: طلوع

چاپ و صحافى: مبتكران

همه حقوق براى ناشر محفوظ است

نشانى : صندوق پستى شماره 7454 - 19395

به هزينه سركار عِلِّيّه حاجيه خانم رباب (اعظم) صدر زاده - حفظها اللّه تعالى - نواده دخترى مرحوم آية الله آقاى حاج شيخ مهدى نجفى اصفهانى - قدس سره - (مؤلّف محترم) تجديد طبع گرديد.

(كتابخانه عمومى آية اللّه نجفى)

ص: 3

ص: 4

مقدمه

به قلم:

آية اللّه الشيخ هادي النجفي - مد ظله -

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلى اللّه على مبلِّغ رسالاته محمد

و آله الطيبين الطاهرين المعصومين.

از آنجا كه مظلوميت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه صلوات المصلين به دختر گراميش عقيله بنى هاشم صديقه صغرى زينب كبرى سلام اللّه عليها منتقل گرديده و نگارشهاى پارسى در وصف اين بزرگ بانوى اسلام و مذهب حقّه و قهرمان بى بديل كربلا محدود و معدود است.

و حقير همواره درصدد بوده ام كه عرض إرادتى به ساحت قدس عالمه غير معلَّمه، و دختر ساقى كوثر عليها السلام بنمايم، لذا تصميم گرفته شد كتاب شريف اساور من ذهب در احوال حضرت زينب سلام اللّه عليها كه به قلم عالم بزرگ آية الله آقاى حاج شيخ مهدى نجفى اصفهانى (1299 - 1393 ق) قدس

ص: 5

سره و به زبان فارسى، در سال 1350 ه . ق به رشته تحرير درآمده و توسط آن مرحوم در همان سالها نيز در اصفهان به چاپ رسيده است، را تجديد طبع نمايم، و از اين راه كتابى شايسته در شرح حال آن شفيعه محشر احياء گردد و عرض ارادتى نيز به حساب آيد. ان شاءاللّه تعالى.

مؤلف نامدار «ره» در مورد كتابش گويد:

اين كتاب مسمى به اساور مِنْ ذهب در احوال حضرت زينب سلام اللّه عليها است كه اسمش را از قرآن كريم آيه مباركه سوره كهف اقتباس نمودم و فى الجملة به اختصار كوشيدم، زيرا بنده را نشايد و نبايد در تاريخ صديقه راضيه... زينب كبرى صلوات اللّه و سلامه عليها كتابى تحرير و تنسيق نمايد كه بيشتر آن اخبار مكذوبه يا موهونه بوده باشد، يا سخنى بجزاف و اغراق سُرايد تا صفحات را پر نمايد. واللّه المستعان(1).

بنابراين، كتاب حاضر در كمال اختصار و با استفاده از روايات و اخبار معتبره در نزد مؤلّف - كه عالمى خبير و محققى بصير است - تدوين گرديده و توضيح بيشتر پيرامون كتاب را به خود آن وامى گذاريم؛ چه، مُشْك آن است كه خود ببويد.

و از آنجا كه مى بايست شرح حال مرحوم مؤلف بزرگوار - قدس سره - براى خوانندگان محترم روشن گردد، در چند صفحه و به اختصار تمام به آن مى پردازيم، وا ز وى و خوانندگان هر دو عذر مى خواهيم كه تفصيل شرح حال مستلزم تدوين كتابى بزرگ مى باشد كه از حوصله، وقت و دانش حقير خارج است.

شرح حال مؤلّف

آية اللّه آقاى حاج شيخ مهدى نجفى اصفهانى مسجد شاهى

نام: مهدى

پدر و نسب: علامه فقيه آية اللّه العظمى آقاى حاج شيخ محمد على نجفى

ص: 6


1- همين كتاب، ص 24.

اصفهانى معروف به ثقة الاسلام(1) (1271 - 1318 ق) فرزند آية اللّه العظمى آقاى حاج شيخ محمد باقر (1235 - 1301ق) صاحب شرح هداية المسترشدين، فرزند آية اللّه العظمى آقاى شيخ محمد تقى رازى نجفى اصفهانى (حدود 1185 - 1248 ق) صاحب هداية المسترشدين فى شرح اصول معالم الدين(2).

مرحوم مؤلِّف در مورد پدرش در يكى از مؤلفاتش بنام أنهار گويد:

عالمى متبحّر و فقيهى متدرّب بود، در غايت استقامت سليقه و جودت استنباط بود و در فقه يدى طولى داشت، مجلس درسش مشحون از فضلاء بود و جمعى درسش را مى نوشتند... جماعت نمازش در اواخر عمر در مسجد نو محيّرالعقول شد و مجلس درسش تقريباً يكصد و پنجاه طلبه را حاوى بود، و در تمام امور شرعيّه مداخلت مى فرمود، در اواخر عمر از جمله اركان دين و زعماى مسلمين گرديد، صورتى سفيد مشوب بحمرت داشت با فربهى اندام و قامتى متمايل به كوتاهى...(3)

و همچنين در رساله اى كه در ماه شعبان 1362 به خواهش مرحوم معلم حبيب آبادى صاحب مكارم الآثار در طى بيست صفحه در احوال خود و پدرش مرقوم كرده، در مورد وى گويد:

مرحوم والد حاج شيخ محمدعلى عالمى متقى و فقيهى مسلَّم بود... حدّت ذهن و قوّت حفظ و استقامت سليقه و لطف قريحه و حُسن خُلق و لين عريكه و بشاشت رو، در او مجتمع بود، با سخا و وفا و حلم و حيائى كه خِرد را خيره نمايد(4).

ص: 7


1- شرح حال اين عالم بزرگ را مى توانيد در تاريخ علمى و اجتماعى اصفهان در دو قرن اخير 3/109 بيابيد.
2- شرح حال دو نفر اخير را مفصلاً مى توانيد در كتاب قبيله عالمان دين / 11 و 41 و رساله صلاتيه / 24 و 44 از همين قلم بيابيد.
3- أنهار / 32.
4- هديّة نجفيّه يا گل محمدى مطبوع ضمن گروهى از دانشمندان شيعه / 395.

مادر: مخدره بانو فاطمه سلطان مشهوره به ميرزا بيگم دختر مرحوم آقا محمد ابراهيم تاجر قزوينى اصفهانى.

مؤلف در همان رساله در مورد مادرش گويد:

مادرم فاطمه ملقّبه به ميرزا بيگم از مؤمنات قانتات ذاكرات خائفات بوده... مادرش خديجه سلطان بيگم از أعيان سادات رضويه است. پدر مادر بنده آقا محمد ابراهيم از أعيان تجار قزوين بود(1).

ولادت: مؤلِّف در اين مورد خود مى نويسد:

اين بنده مهدى بن الشيخ محمدعلى بن الشيخ محمد باقر بن الشيخ محمدتقى عفى اللّه عن جرائهم، ولادتم در اصفهان، اواخر شعبان، در وقت فجر يا قريب به آن و الشمس فى سرطان - كما رقمه الوالد العلاّمة أعلى اللّه مقامه - سنه هزار و دويست و هشتاد و هشت هجرى بوده(2).

آية اللّه سيد محمد على روضاتى - مدظله - در ذيل اين عبارت مرقوم مى فرمايند:

مرحوم آقاى حاج شيخ مهدى بعداً شفاهاً به مرحوم معلّم حبيب آبادى گفته است كه 1288 سهواً نوشته شده و بدون شك صحيح 1298 يكهزار و دويست و نود و هشت قمرى مى باشد و مرحوم معلم اين توضيح را در آغاز نسخه نوشته است، اگر چه اين ضعيف از موثقين شنيدم كه باز خود وى تولدش را در 1299 مى دانسته(3).

صاحب اين قلم گويد: بدون ترديد ولادت مرحوم آية اللّه حاج شيخ مهدى نجفى در سال 1288 نيست، چون اگر چنين بود ايشان از عموى گراميش آية اللّه آقاى حاج شيخ اسماعيل نجفى «ره» كه در شب 27 ماه رمضان 1288 ه . ق بدنيا آمده است حدود يك ماه بزرگتر مى بود، و در نتيجه توليت موقوفه عموى گرامى ديگرش آية اللّه شهيد آقاى حاج شيخ نوراللّه نجفى - قدس سره - اولاً بايد به ايشان (مرحوم آقاى شيخ مهدى) مى رسيد، و بعد به عمويشان (آقاى حاج

ص: 8


1- همان منبع / 396.
2- همان منبع / 395.
3- همان منبع / 396.

شيخ اسماعيل) در حالى كه، عملاً؛ أولاً عمويشان متصدى شدند و بعد ايشان، پس تاريخ 1288 در ولادت ايشان قطعاً سهو است، همانگونه كه خودشان براى مرحوم معلّم تصحيح كرده اند.

ولكن صحيح در تولد ايشان سال 1299 است - نه 1298 - همانگونه كه آقاى روضاتى - دامت بركاته - از برخى از موثقين نقل مى كنند.

خواهرزاده ايشان آقاى دكتر محمد باقر كتابى - حفظه اللّه تعالى - نيز در اين مورد مى نويسد:

خود معظم له شفاهاً به من فرمود: پدرم به من گفت سال تولد شما را كه 1298 ه . ق در پشت قرآن نوشته ام، يكسال اشتباه كرده ام و تاريخ تولدت 1299 ق مى باشد(1).

پس ولادت ايشان در اواخر ماه شعبان 1299 ه . ق در وقت طلوع فجر يا قريب به آن است. واللّه العالم.

تحصيلات و اساتيد: مقدمات علوم عربيه، صرف و نحو و معانى و بيان و بديع و منطق و علم كلام و سطوح را در اصفهان در نزد اساتيد حوزه علميه فراگرفت. از اساتيد اين دوره وى كسى را نمى شناسيم جز مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ ملاّ اسماعيل مجتهد نقنه اى(2) قدس سره، متوفى 1350 ق.

در پانزده سالگى از سطوح فراغت يافت و در سال 1314 به درس خارج مرحوم پدرش آية اللّه حاج شيخ محمدعلى نجفى حاضر گرديد و تا پايان عمر پدر در سال 1318 به مدت چهار سال از اين درس پرفايده، بهره بردارى نمود.

بعد از فوت پدرشان مدتى در تحصيل ايشان خلل پيش آمد تا اينكه در سال 1325 به نجف اشرف مشرف مى شوند و به مدت چهار سال در درس آيتين:

ص: 9


1- رجال اصفهان / 523.
2- آقاى محمدعلى آقائى خادم آية اللّه حاج شيخ مهدى نقل مى كند كه: به همراه ايشان بر سر مزار مرحوم نقنه اى واقع در تكيه حاج محمد جعفر آباده اى داخل بقعه مى رفتيم و ايشان مى فرمود استاد من بوده است.

سيد محمد كاظم طباطبائى يزدى صاحب عروة الوثقى و آخوند محمد كاظم خراسانى صاحب كفاية الاصول حاضر مى شوند.

مؤلف خود در مورد تحصيلاتش چنين مى نويسد:

اين بنده مقدّمات و سطوح و حساب و هيئت را در اصفهان ديدم و شروع بنده در درس خارج خدمت والد علاّمه اعلى اللّه مقامه در سنه هزار و سيصد و چهارده - 1314 - بود و تا شعبان هزار و سيصد و هيجده - 1318 - كه والد وفات نمود به درسش مى رفتم و مفصّلاً مى نوشتم و آن درس از انفع دروس بود و جمعى از فضلاء مى نوشتند، و پس از وفات والد اشتغالات وافره چندى، بنده را از تحصيل عائق شد تا آنكه خداوند عزّوجلّ منّت نهاد و در اوائل سال هزار و سيصد و بيست و پنج - 1325 - به عتبات عاليات تشرّف جستم و چهار سال در نجف اقامت كردم و درس محقّق جليل آخوند ملاّ محمّد كاظم خراسانى عليه الرحمة را مواظبت داشتم فقهاً و اصولاً و مى نوشتم، و با ترقيم نظريات خود اين بنده، و هم نزد سيّد علاّمه نبيل سيّد محمد كاظم يزدى المنتهى إليه رئاسة الامامية في ذاك الأوان تلّمذ مى نمودم، وى دريائى متدفق بود در فقه و در آن زمان عديل نداشت، در حُسن بيان و جودت تحقيق اُعجوبه بود(1).

مرحوم علامه الفت كه عموزاده و برادر همسر مؤلِّف است در مورد تحصيلات ايشان گويد:

از عهد كودكى به حُسن تربيت و كمال مراقبه پدرش مشغول به تحصيل علوم شريعت بود و پس از او نيز چند سال در نجف اشرف به ادامه تحصيلات خود پرداخت و در سال 1329 ق به اصفهان بازگشت. معلوماتش (بر طبق اصول مدرسه) قابل تقدير مى باشد، هميشه به ادامه تحصيل مشغول است...(2).

ص: 10


1- هديّه نجفيّه، مطبوع ضمن گروهى از دانشمندان شيعه / 396.
2- نسبنامه الفت / مخطوط.

مرحوم مهدوى اضافه مى كند:

ديگر از اساتيد او در نجف اشرف مرحوم حاج ميرزا فتح اللّه شيخ الشريعة اصفهانى مى باشد(1).

در المسلسلات گويد:

قرأ المقدمات و السطوح و العلوم الرياضية و الفلك على بعض أساتذه اصبهان، ثم تتلمذ على والده خارجاً من سنة 1314 و هو فى نحو السادس عشرة(2) من عمره و استمر على الحضور على والده الى حين وفاته سنة 1318 و كتب تقريرات درسه كلّها. و بعد وفاة والده إلى سنة 1325 اشتغل باُمور عائلية و اجتماعيّة عاقته عن الدراسة و التحصيل. و فى هذه السنة هاجر إلى النجف الأشرف و مكث بها أربع سنوات متتلمذاً فى الفقه و الاصول على المولى محمد كاظم الآخوند الخراسانى و فى الفقه على السيد محمد كاظم الطباطبائى اليزدى. و كان يتمتّع بذكاءٍ وحدّة ذهن مع جدٍّ فى التحصيل و مواصلة للدراسة، و مِنْ هذا نجده أحرز مقاماً علميّاً مرموقاً اعترف بفضله معاصروه مع قصر أيام دراسته، فهو فى السادس عشرة من عمره يحضر درس والده خارجاً ولايدوم ذلك إلاّ اربع سنوات حيث يتوفّى والده ثمّ يذهب إلى النجف ولا يبقى بها إلاّ اربع سنوات، فيكون مجموع تتلمذه فى الدروس العالية نحو من ثمان سنين، يصرح الميرزا محمد حسين النائينى فى اجازته له باجتهاده و بلوغه مرتبة الاستنباط، و هذا يدلّ على ذكاءٍ و جدٍّ كما قلنا(3).

مشايخ اجازه: مؤلِّف علاّمه خود در اين مورد مى نويسد:

و اين بنده را اجازاتى است از علماء، مشافهةً و مكاتبةً، اوّل كسى كه بنده را اجازه داد سيد علامه مزبور است [مراد ايشان استادش سيد محمد كاظم يزدى صاحب عروة الوثقى است].

ديگر سيد فقيه نبيه مستحسن سيد حسن صدر[ا] بن السيد هادى

ص: 11


1- تاريخ علمى و اجتماعى اصفهان در دو قرن اخير 3/172.
2- بل الخامس عشرة من عمره هو الصحيح كما مرّ فى تاريخ ولادته.
3- المسلسلات فى الاجازات 2/253.

العاملى صاحب التصانيف الكثيرة رضوان اللّه عليه بود و اجازه نامه او به قطر كتابى مى شود. و مشايخ خود را تا ثقة الاسلام كلينى قدس اللّه روحه بيان نموده، و از مصنفات بديعه سيد مزبور رساله بزرگ در درايه، شرح وجيزه علاّمه بهائى اعلى اللّه مقامه مى باشد(1). و رساله كوچكى در حرمت ريش تراشى كه به جميع ادله تمسك جسته است.

و از مشايخ اجازه اين بنده شيخ الفقهاء ملا محمّد حسين فشاركى اصفهانى قدس اللّه نفسه مى باشد، وى مشافهة اجازه به بنده در نقل حديث از مشايخش داد و بنده صورت سلسله اجازه را خواستم و او مكتوباً اجازه برادر فقيه خود ملا محمّد باقر را فرستاد.

و آخر فقيهى كه به بنده اجازه داد علاّمه نحرير ميرزا محمد حسين نائينى متوفّى در سنه هزار و سيصد و پنجاه و پنج بود، قدس اللّه روحه الزكيّه، مكاتبةً اجازه داد(2).

علامه روضاتى در متن هديّه نجفيه مى فرمايند:

مرحوم ميرزاى نائينى در اين اجازه از مجاز مدح و تعريف بسيار نموده و صريحاً او را مجتهد مستنبط دانسته است(3).

و در پاورقى اضافه مى كنند:

در مكارم الآثار است كه آن مرحوم از آية اللّه ميرزا محمد عسگرى طهرانى نيز روايت مى كند(4).

آية اللّه مرعشى كه خود از مجازين از مؤلّف علامه مى باشند و صورت اجازه ايشان از مؤلف در دو كتاب تاريخ علمى و اجتماعى اصفهان در دو قرن اخير 3/179 و المسلسلات فى الاجازات 1/170 به طبع رسيده است در الاجازة الكبيرة(5) چند

ص: 12


1- نهاية الدراية في شرح الرسالة الموسومة بالوجيزة للبهائى، با تحقيق ارزنده آقاى شيخ ماجد الغرباوى توسط نشر مشعر منتشر شده است.
2- هديّه نجفيه - مطبوع ضمن گروهى از دانشمندان شيعه / 397.
3- همان منبع / 397.
4- همان منبع / 397.
5- الاجازة الكبيرة / 228.

نفر ديگر را از مشايخ مؤلّف مى شمارند، از آن جمله: «آيات سيد اسماعيل صدر و ميرزا فتح اللّه شيخ الشريعة اصفهانى و محدث نورى! و سيد محمد بحر العلوم صاحب كتاب بُلْغَةُ الفقيه.

در ضمن نام اجازه مرحوم سيد حسن صدر كاظمينى به ايشان «اللمعة المهدية إلى الطرق العليّة»(1) است و در روز شنبه هيجدهم ماه صفر 1329 مجيز از تابت آن فارغ شده است.

بازگشت از نجف اشرف و اقامت در اصفهان

آية اللّه آقاى حاج شيخ مهدى نجفى قدس سره بعد از چهار سال اقامت در نجف اشرف در سال 1329 ه . ق به ايران و موطن اجداديش اصفهان مراجعت مى نمايد، و در مدرسه علميه پدرش مرحوم آية اللّه العظمى آقاى حاج شيخ محمد على نجفى طاب ثراه واقع در دروازه حسن آباد اصفهان اشتغال به تدريس فقه و اصول پيدا مى كند و ابتداءً نيز در مسجد سارو تقى واقع در نزديكى همان مدرسه به اقامه جماعت مى پردازد.

بعد از مدتى از آن مسجد منتقل به مسجد جامع عباسى (مسجد امام) مى شود و در آنجا كه مسجد آباء و اجداديش مى باشد به امامت جماعت مشغول مى شود.

اين درس در مدرسه والدش و امامت مسجد جامع عباسى (امام) تا آخرين سالهاى حيات پربركت ايشان ادامه داشت.

مرحوم علامه الفت در اين مورد مى نويسد:

در مسجد شاه [امام] به اقامه جماعت و أغلب در مدرسه مخصوص (كه مرحوم پدرش در جنب مسجد ساروتقى بنا نموده است) به تدريس فقه و اصول مى پردازد، مورد اعتماد و محلّ ارادت عموم طبقات... اصفهان است... و به هر حال امروزه نيك تر و خوشنام ترين افراد خانواده

ص: 13


1- الذريعة 18/354.

مسجدشاهيان شمرده مى شود(1).

آية اللّه مرعشى مرقوم مى فرمايند:

... ثم رجع إلى اصفهان و اشتغل بإمامة الجماعة فى مسجد شاه و التدريس و التأليف و كان من الموجّهين و الموثّقين فى اصفهان(2).

و همچنين در جاى ديگرى در مورد ايشان مى نويسند:

و هو اليوم حىّ باصبهان من أشخص مراجعها، يصلى فى الجامع السلطانى و يأتم به المآت من المؤمنين و يستفيد من افاداته جم غفير من طلبة العلوم الدينيه أدام اللّه بركته، و أخوه الفاضل الوجيه حجة الاسلام الحاج الشيخ ابوالفضل نزيل اصبهان ادام اللّه أيامه(3).

آقاى دكتر كتابى در اين مورد مى نويسد:

ظهرها در مسجد شاه (امام) به امامت مى پردازند و گاهى هم بر سبيل ارشاد در همان مسجد به منبر مى روند و تا چندى قبل در مدرسه پدرشان (مرحوم ثقة الإسلام) جنب مسجد ساروتقى به تدريس فقه و اصول مى پرداختند(4).

و همچنين گويد:

نماز جماعت ايشان مشحون است از خواص و مردمان مقيّد، و در كميّت و كيفيّت در اصفهان معروف و مشهور مى باشد(5).

لازم به ذكر است اين جلسه تدريس در مدرسه علميه پدرشان و امامت در مسجد شاه بعد از معظم له به آيت اللّه مجدالعلماء نجفى(6) (1326 - 1403 ق)

منتقل گرديد و ايشان تا آخرين روزهاى حيات دنيوى آن را امتداد بخشيدند. رحمة اللّه عليهما رحمة واسعة.

ص: 14


1- نسبنامه الفت / مخطوط.
2- الاجازة الكبيرة / 228.
3- المسلسلات فى الاجازات 2/254.
4- رجال اصفهان / 230.
5- رجال اصفهان / 230.
6- شرح حال معظم له را در كتاب قبيله عالمان دين / 151 - 117 از صاحب اين قلم ببينيد.

برخى از شاگردان: از آنجا كه سالهاى مديدى مؤلف محترم به تدريس فقه و اصول در مدرسه والدشان اشتغال داشته اند، جمع كثيرى از طلاب محترم و دانشجويان علوم دينى و فضلاء و علماء از ايشان بهره علمى برده اند؛ از آن جمله آيات اللّه:

-- حاج شيخ احمد مهديان

-- حاج شيخ اسدالله ربانى خوراسگانى

-- حاج شيخ اسماعيل غروى معروف به شيخ الرئيس

-- حاج سيد اسماعيل هاشمى طالخونچه اى (متوفى 1378ه . ش)

-- حاج سيد محمد باقر احمدى

-- حاج شيخ محمد تقى صديقين اصفهانى (1342 - 1426 ق)

-- حاج سيد حسن موسوى كوشكى

-- حاج شيخ محمد حسن نجفى زاده فرزند مؤلف محترم.

-- حاج شيخ محمد حسن نورائى

-- حاج شيخ محمد حسين فقيه نطنزى

-- حاج شيخ حيدر على جبل عاملى

-- حاج شيخ محمدرضا مداح الحسينى

-- حاج شيخ عبدالرحيم فضيلتى

-- حاج شيخ على قديرى كفرانى (متوفى 1407 ق)

-- حاج شيخ فخرالدين انصارى نطنزى

-- حاج شيخ قاسم كاظمينى

-- حاج شيخ محمد شريعتى سدهى

-- حاج سيد محمود امام جمعه زاده خوراسگانى

-- حاج شيخ مرتضى تمنائى (متوفى 1422 ق)

-- حاج شيخ مرتضى شفيعى

-- حاج شيخ مظفر كاظمينى

ص: 15

-- حاج شيخ مهدى فقيهى شهرضائى

أدام اللّه ظلّ الأحياء منهم و رحمة اللّه على ماضيهم.

در ضمن شيخنا فى الرواية آية اللّه العظمى آقاى سيد شهاب الدين مرعشى نجفى - قدس سره - نيز از معظم له مجاز در نقل روايت مى باشند و صاحب اين قلم با واسطه آقاى مرعشى از مؤلّف نقل روايت مى نمايد.

اقوال بزرگان در مورد مؤلّف

آية اللّه مرعشى نجفى - قدس سره - در الإجازة الكبيرة در مورد ايشان مى فرمايد:

ممن أروى عنه: الورع التقي الصفي الوفي حجة الاسلام آية اللّه الحاج الشيخ مهدى ابن الشيخ محمد على ثقة الإسلام ابن العلامة الحاج الشيخ محمد باقر ابن العلامة الشيخ محمد تقى الاصفهانى المسجد شاهى(1).

علامه سيد مصلح الدين مهدوى گويد:

از رؤساء و معاريف علماء و مدرسين اصفهان و مورد وثوق و اعتماد عموم طبقات اهالى اصفهان است، و در بين علماء معاصر اصفهان از حيث زهد و تقوى، علم و فضل بر أغلب مزيّت و برترى دارد. به فارسى و عربى شعر مى گويد و داراى تأليفات زيادى است(2).

آية اللّه روضاتى مرقوم مى فرمايند:

مرحوم حاج شيخ مهدى، شخصى بلكه شخصيتى بود كه همه طبقات مردم به او احترام زايد مى گذارند و حالاتش را تحسين مى نمودند و منكر نداشت و مدّة العمر به كسى آزارى نرسانيد، و اگر چه در مقام رياست مدارى و بلند پروازى نبود، أمّا خواه ناخواه رئيس بود، رئيس العلماء و مرجع الفضلاء و مقتدى الأنام و مطاع الخاص و العام(3).

ص: 16


1- الاجازة الكبيرة / 228 الرقم 278.
2- تذكره شعراى معاصر اصفهان / 478.
3- هديّه نجفيه، مطبوع ضمن گروهى از دانشمندان شيعه / 392.

همچنين معظم له در رساله اى كه پيرامون كتاب صفات مؤمن و شرايط ايمان اعتقادى و عملى يا أصول الدين از تأليفات آية اللّه العظمى آقاى حاج شيخ محمد على نجفى قدس سره والد ارجمند مؤلّف تأليف فرموده اند چنين قلم مى زنند:

درباره فرزند ذكور أكبر ايشان مرحوم آيت اللّه آقاى حاج شيخ مهدى نجفى مسجد شاهى اشاره كنيم كه آن مرحوم از اُورع و أتقى و أفضل علماء عصر ما در اصفهان بودند و مشاربالبنان و مرجع مردم اين سامان در آن برهه از زمان قرار داشتند و تأليفات نافعه به عربى و فارسى از ايشان بطبع رسيده است.(1)

خواهرزاده ايشان آقاى دكتر سيد محمد باقر كتابى مى نويسد:

شخصيت ايشان از لحاظ زهد و تقوى و علم و فضل مورد اذعان و اقرار تمام مردم اصفهان از خواص و عوام مى باشد و از جهت ارادت عمومى مردم نسبت به او در ميان علماى اصفهان بى نظير است،... در فقه و اصول و حديث و ادب تبحر دارند ولى مع ذلك از شدت تقوى معمولاً از افتاء خوددارى مى نمايند... زندگى ايشان در كمال سادگى برگزار مى گردد، بى اعتنائى به دنيا و زهد و تقوى و سجاياى انسانى و سخاوت و خيرخواهى و مخصوصاً علاقه و توجه به امور شرعى و دورى از رياست و جاه و مقام و تموّل در تمام مظاهر زندگى ايشان ديده مى شود و امروز از نيكنام ترين علماى اصفهان محسوب مى گردند(2).

علامه محقق سيد محمد حسين جلالى - دام ظله - در مورد ملاقاتشان با مؤلِّف مرقوم مى فرمايند:

إجتمعتُ به في زيارتي إلى إصفهان فكان على جانب عظيم مِنْ الخُلْقِ و الأدب و مشارك في العلوم و منقطع إلى خدمة العلم و الدين، ...

ص: 17


1- نسخه اصل اين رساله مخطوطه همراه با طبع حجرى كتاب مذكور توسط آية اللّه آقاى حاج شيخ حسين يزدى اصفهانى - مد ظله العالى - جهت حقير ارسال گرديد. بدين وسيله از معظم له تشكر و قدردانى مى شود.
2- رجال اصفهان / 230.

و أنشدني منه (أى من ديوان اشعاره) قوله فى علىٍّ (ع):

و ولدتَ في البيت العتيق فَزُدْتَهُ***شرفاً على شرف بمولدك السَّني(1)

در المسلسلات مى نويسند:

كان فقيهاً متوغلاً فى الفقه و العلوم الشرعية ممحضاً فيها دراسة و تدريساً، لايشتغل بغيرها من العلوم و المعارف عقلية! أو نقلية... و قد كان من مشاهير المدرسين باصبهان حضر عليه جماعة كبيرة من الأفاضل و الأعلام فى الفقه و الاصول، كما استفاد من منابره و مواعظه بقية الناس فى المعارف الدينية و التعاليم الإسلامية، كان معتمداً عند الناس وجيهاً متقدماً على أقرانه، تجبى إليه كثير من الحقوق الشرعية و كان يصرفها فى مصارفها الخاصة و يعيش هو قانعاً باليسير من العيش متجنباً عن الزخارف الزائدة على الضرورة، وله فى ذلك حكايات تؤثر عنه على ألسنة الثقات من عارفيه(2).

در كتاب ريشه ها و جلوه هاى تشيّع و حوزه علميه اصفهان در ضمن مدرسين مدرسه حاج شيخ محمد على مى نويسند:

مجتهد و زاهد بزرگوار، مرحوم حاج شيخ مهدى نجفى كه از علماء بزرگ اصفهان و از چهره هاى نامدار حوزه علميه بود و در سال 1293 قمرى وفات يافته اند(3).

در كتاب مشاهير مدفون در حرم رضوى مى نويسد:

آيت اللّه حاج شيخ مهدى نجفى مسجد شاهى از علما و فقهاى اصفهان بود كه پس از سالها تحصيل علوم اسلامى در اين شهر و عتبات عاليات به درجه اجتهاد رسيد و در اصفهان به ترويج و نشر احكام اسلامى پرداخت(4).

ص: 18


1- فهرس التراث 2/534.
2- المسلسلات 2/253.
3- ريشه ها و جلوه هاى تشيع و حوزه علميه اصفهان 2/151.
4- مشاهير مدفون در حرم رضوى / 333.

تأليفات: آية اللّه حاج شيخ مهدى نجفى - قدس سره - در تمام مدت عمر به تحصيل و تدريس و تأليف اشتغال داشت و لذا از وى مصنفات و تأليفات متعددى به جاى مانده است؛ از آن جمله:

1. كتاب آگهى هاى علمى

در آيات و اخبار متضمن كشفيات جديده و تطبيق برخى از آيات و احاديث شريفه بر آن در سال 1360 ق به طبع رسيده است.

2. الأرائك

در اصول فقه، يك دوره كامل كه در شب جمعه 25 ربيع الثانى 1344 از آن فارغ شده و در همان حدود نيز در اصفهان به طبع رسيده است. و در سال 1423 ق نيز از روى نسخه اى از اين كتاب كه حقير براى علامه سخت كوش و محقق توانا آقاى حاج سيد محمد حسين جلالى - دامت بركاته - فرستادم در آمريكا ضمن منشورات The open School مجدداً به چاپ رسيد. و اكنون نيز توسط محقق فاضل همين كتاب، آقاى جويا جهانبخش - حفظه اللّه - در دست تحقيق است و ان شاءاللّه تعالى بزودى، با تحقيق ارزنده اى عرضه مى گردد.

3. أساور من ذهب در احوال حضرت زينب سلام اللّه عليها

كتاب حاضر، نگارش آن در ماه ربيع الاوّل سال 1350 ه . ق به انجام رسيده است و بحث پيرامون آن گذشت.

4. اصول الدين

تأليف آن در پنج شنبه 8 صفر سال 1347 به پايان رسيده است.

5. اندرزنامه

در نصايح و پند به دانش آموزان مدارس جديده كه در محرم سال 1346 از تأليف آن فارغ شده است.

ص: 19

6. الأنهار

در كرامات و شرح حال پدرش به زبان عربى و اشعار و مدائح و مصائب و ظاهراً نگارش قسمتى از آن قبل از وفات عمويش آية اللّه آقاى حاج شيخ محمدتقى آقا نجفى اصفهانى متوفى 1332 ق به انجام رسيده است چون در صفحه 34 آن چنين مى نويسد: «حكى عمّي العلاّمة الشيخ محمد تقي خلّداللّه تعالى ظلّه».

7. أنهار

پيرامون برخى از كرامات و احوالات علماء و اشعار و مدائح، كه از تأليف آن در ماه رجب 1343 فراغت يافته است؛ چنانچه از صفحه 22 اين كتاب استفاده مى شود. لازم به تذكر است اين اوّلين اثر چاپ شده توسط آن مرحوم است.

تنبيه: بين مطالب و محتويات اين دو كتاب أخير عموم و خصوص من وجه است.

8. رساله اى در ترجمه و شرح احوال خودش و پدرش

مؤلّف گرامى رساله اى در بيست صفحه در ماه شعبان 1362 به خواهش مرحوم معلم حبيب آبادى «ره» صاحب مكارم الآثار در احوالات خود و پدرش به زبان فارسى مى نگارد، هفت صفحه اوّل اين رساله شرح حال پدر و سيزده صفحه ديگر شرح حال خود مؤلّف است.

نسخه اين رساله اكنون در نزد علامه محقق آية اللّه آقاى سيد محمد على روضاتى نگهدارى مى شود. و از آن در هديّه نجفيه نقل كرده اند. اصل رساله مخطوط و به طبع نرسيده است.

9. ترجمه ارشاد الاذهان

ارشاد الاذهان يكى از كتب فقهى، فتوائى حسن بن يوسف بن مطهر معروف به علامه حلى قدس سره (متوفى 726 ق) است. كه اخيراً با تحقيق ارزنده محقق توانا آقاى شيخ فارس الحسون «ره» توسط انتشارات جامعه مدرسين قم در سال

ص: 20

1410 ق به زبان عربى در دو مجلد به طبع رسيده است.

مؤلّف محترم، اين كتاب را به درخواست والدش آية اللّه آقاى حاج شيخ محمد على نجفى - طاب ثراه - به زبان فارسى ترجمه مى كند و پدر نيز بر قسمتى از آن تعليقه فتوائى دارد، ولى اجل مهلت نداد و تعليقه فتوائى به پايان نرسيد. ولكن ترجمه به پايان رسيده و مترجم در شب هيجدهم ماه رجب المرجب 1318 ق از آن فراغت يافته است. صورت خط مترجم و نسخه ديگرى از اين كتاب در نزد حقير موجود است و نسخه اصل آن در نزد خواهر زاده ايشان آقاى دكتر سيد محمد باقر كتابى نگهدارى مى شود و هنوز به طبع نرسيده است.

10. تقريرات درس آخوند خراسانى

ثقه اى براى حقير نقل كرد كه تقريرات درس آخوند خراسانى صاحب كفايه را به قلم آقاى حاج شيخ مهدى، در نزد مرحوم آية اللّه حاج شيخ حيدر على محقق «ره» ديده است. و از مؤلّف نيز گذشت كه مى نويسد:

درس محقق جليل آخوند ملاّ محمد كاظم خراسانى عليه الرحمة را مواظبت داشتم فقهاً و اصولاً، و مى نوشتم و با ترقيم نظريات خود اين بنده.

اين عنوان مخطوط است.

11. الجنات

در فقه استدلالى كه تمام نشده و مخطوط است.

12. جنّات عدن يا مفتاح الجنان

در ادعيه و زيارات و اذكار منتخب از كتب أربعه كه در سال 1338 ق به چاپ رسيده است.

13. ديوان اشعار

مرحوم حاج شيخ مهدى نجفى طاب ثراه به دو زبان فارسى و عربى شعر نيكو مى سرايد، اگر اشعار ايشان جمع گردد خود مجموعه اى قابل توجه مى شود

ص: 21

و صلاحيت دارد كه تحت عنوان ديوان منتشر گردد، همانگونه كه برخى از اين اشعار در كتب مختلف مؤلّف نشر شده است مانند: أنهار و الأنهار و أساور من ذهب (همين كتاب).

14. ردّ وهابيّه

اين رساله به زبان عربى در سال 1345 به طبع رسيده و مؤلّف خود را در پايان چنين معرفى مى كند:

قد حصل الفراغ منه بيد مؤلّفه الفقير إلى اللّه عبداللّه أحد طلبة العراق.

15. سندس و استبرق

اين كتاب ترجمه منتخبى از وقعة صفين نصربن مزاحم منقرى است كه در سال 1345 به طبع رسيده است.

16. شهاب ثاقب

در تفسير آيه شريفه «إنّا زينّا السماء الدنيا بزينة الكواكب»(1) مى باشد و در سال 1335 به زيور طبع آراسته گرديده است.

17. صفت حكمت

رساله اى است به زبان فارسى در اثبات خداوند تبارك و تعالى و توحيد و صفات الهى. اين رساله مختصر آخرين اثر چاپ شده مؤلّف در زمان حيات وى است.

18. عدن

نام كشكول معظم له است، شبيه كشكول شيخ بهائى «ره».

در الذريعة 18/80 از قول مؤلّف نقل مى كند كه به نوشتن آن اشتغال دارد. اين كتاب مخطوط است.

ص: 22


1- سورة الصافات / 6.

19. المرتفق

اين كتاب به زبان فارسى در ردّ فلسفه داروين و ماديون و طبيعيون نگارش شده و در سال 1348 به چاپ رسيده است.

20. نعم الثواب

در سير و سلوك و اخلاق و عرفان نظرى. تاريخ فراغت از تأليف آن اواسط ماه رجب سال 1327 و بچاپ رسيده است.

تذكر: اكثر تأليفات فوق - به جز آنچه به مخطوط بودن آن تصريح كرديم - به همت مؤلّف و در زمان حيات طيبه ايشان به زيور طبع آراسته گرديده است.

و مؤلّف گرامى نام بسيارى از آنها را از آيه شريفه «اولئك لهم جنّات عدن تجرى من تحتهم الأنهار يُحلّون فيها من أساور من ذهب و يلبسون ثياباً خضراً من سندس و استبرق متكئين فيها على الارائك، نعم الثواب و حسنت مرتفقاً»(1) اقتباس نموده است.

برخى از آثار اجتماعى

الف: هيئت علميه اصفهان

در اصفهان توسط عمومى بزرگوار مرحوم مؤلّف، يعنى مرحوم آية اللّه العظمى آقاى حاج شيخ نوراللّه نجفى اصفهانى (شهيد به سال 1346 ه . ق)، يك هيئت جهت رسيدگى به امور حوزه علميه و مدارس دينى و طلاب و نظارت بر اجراى صحيح احكام و مقررات اسلامى تأسيس، و بنام هيئت علميه اصفهان ناميده شد.

اين هيئت علميه در سال 1342 ه . ق براى اولين بار و به رياست آية اللّه شهيد حاج آقا نوراللّه نجفى و با عضويت جمعى از آيات و علماء اصفهان تشكيل گرديد از آن جمله حضرات آيات:

ص: 23


1- سورة الكهف / 11.

-- آقا ميرزا ابراهيم شمس آبادى آل رسول (متوفى 1356 ق)

-- سيد ابوالقاسم دهكردى (متوفى 1353 ق)

-- آخوند ملاّ محمد حسين فشاركى (متوفى 1353 ق)

-- آقا شيخ محمدرضا نجفى اصفهانى (متوفى 1362 ق)

-- حاج مير محمد صادق خاتون آبادى (متوفى 1348 ق)

-- حاج ميرزا عبدالحسين سيد العراقين (متوفى 1350 ق)

-- حاج ميرزا على هسته اى (متوفى 1387 ق)

جلسات هيئت علميه اصفهان صبح روز پنج شنبه در منزل يكى از اعضاء و زير نظر مستقيم رياست حوزه و هيئت، يعنى آية اللّه حاج آقا نوراللّه نجفى، اداره مى شد.

بعد از شهادت ايشان در سال 1346 ق برابر 1306 ش، قدرى در جلسات اين هيئت اختلال پيش آمد ولكن مجدداً توسط اعضاء احياء گرديد، و چون برخى از اعضاء اوليه از دنيا رفته بودند، عده اى ديگر به جاى آنها جايگزين گرديدند. برخى از اعضاء هيئت علميه ثانيه به قرار ذيل هستند.

آيات اللّه:

-- حاج شيخ اسماعيل نجفى اصفهانى (متوفى 1370 ق)

-- حاج شيخ مهدى نجفى اصفهانى (متوفى 1393 ق)

-- حاج شيخ مجدالدين (مجدالعلماء) نجفى اصفهانى (متوفى 1403 ق)

-- حاج سيد حسن چهار سوقى (متوفى 1377 ق)

-- حاج سيد عبداللّه ثقة الإسلام (متوفى 1382 ق)

-- حاج آقا حسين خادمى متوفى (1363 ش)

-- حاج سيد عبدالحسين طيب (1312 - 1412 ق)

-- حاج شيخ مرتضى اردكانى (1286 - 1375 ش)

-- حاج سيد ابولحسن شمس آبادى (شهيد به سال 1396 ق)

و برخى ديگر از علماء و مدرسين حوزه علميه اصفهان،

ص: 24

جلسات اين هيئت تاپيروزى انقلاب اسلامى و حدود سال 1357 ه . ش ادامه داشت، ولكن متاسفانه بعد از آن عملاً تداومى نيافت، در حاليكه امروزه در اصفهان جاى خالى چنين هيئتى بالعيان محسوس است.(1)

ب: تأسيس حسينيه اصفهانيها در كربلا و مشهد

يكى از كارهاى ارزنده مرحوم آية اللّه حاج شيخ مهدى نجفى «ره» شركت در تأسيس ساختمان دو حسينيه معظم اصفهانيها در كربلاى معلى و مشهد مقدس رضوى است.

ج: مديريت مدرسه آية اللّه حاج شيخ محمدعلى نجفى

از كارهاى شايسته آن مرحوم تعميرات و اداره و رسيدگى به امور طلاّب و تدريس در مدرسه والدشان بود، و همچنين نوشتن وقف نامه اى جهت اين مدرسه كه در سال 1319 ق توسط ايشان انجام گرفته و قرار دادن موقوفه اى براى آن. تفصيل مدرسه و موقوفه آن را مى توانيد در كتاب تاريخ علمى و اجتماعى اصفهان در دو قرن اخير 3/292 و 3/327 تأليف مرحوم سيد مصلح الدين مهدوى «ره» بيابيد.

د: نشر ترجمه انگليسى توحيد مفضل

به اهتمام آن مرحوم، توحيد مفضل به انگليسى ترجمه شد و در تهران منتشر گرديد.

اخيراً حقير نسخه اى از همين ترجمه را جهت علامه جلالى در شيكاگوى آمريكا فرستادم و ايشان نيز عيناً با افزودن مقدمه اى بر آن، كتاب را در آنجا افست نموده و منتشر كردند.

ص: 25


1- توضيح بيشتر در مورد هيئت علميه اصفهان را در دو كتاب: تاريخ علمى و اجتماعى اصفهان در دو قرن اخير 2/144 و زندگى آية اللّه چهارسوقى / 30 مى توانيد ببينيد.

بعد از آن نيز نسخه را در اختيار انتشارات انصاريان در قم مقدسه نهادم، و توسط اين انتشارات نيز با اصلاحاتى در سال 1425 ق برابر با 1383 ش براى بار سوم به طبع رسيد. والحمدللّه ربّ العالمين.

همسر و فرزندان: آية اللّه حاج شيخ مهدى نجفى، داماد عموى خود يعنى آية اللّه العظمى آقاى حاج شيخ محمد تقى آقا نجفى اصفهانى - قدس سره - (متوفى 1332) بودند.

زوجه ايشان مرحومه حاجيه خانم خديجه مشهوره به نصرت خانم (مولود 1304 ق)، خواهر اعيانى مرحوم علامه محمد باقر الفت (متوفى 1384 ق) بودند.

ثمره اين ازدواج چهار فرزند است:

1. مرحوم حجة الاسلام شيخ محمد على نجفى

در زمان حيات پدر، در نيمه رمضان سال 1392 وفات نمود و پس از اقامه نماز بر ايشان توسط آية اللّه مير سيد على بهبهانى (متوفى 1395 ق) در مسجد جامع عباسى (امام)، در مقبره جد اُميّش آية اللّه آقا نجفى مدفون گرديد.

2. مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ محمد حسن نجفى زاده

وى تحصيلات علوم دينيّه را در نزد اساتيد حوزه علميه اصفهان شروع نمود، پس از آن دروس خود را در نزد علماء اين شهر ادامه داد. از جمله اساتيد وى عبارتند از آيات اللّه:

-- حاج ملاّ فرج اللّه دُرّى (متوفى 1382 ق)

-- حاج شيخ فضل اللّه خوانسارى (متوفى 1365 ق)

-- حاج سيد محمد مدرس نجف آبادى (متوفى 1358 ق)

-- پدرش حاج شيخ مهدى نجفى (متوفى 1393 ق)

-- ابوالزوجه اش شيخ محمدرضا ابى المجد نجفى اصفهانى (متوفى 1362 ق)

ص: 26

آية اللّه آقاى شيخ محمدرضا نجفى كه پدر همسر آقاى شيخ محمد حسن نجفى زاده نيز مى باشند در اجازه اجتهادى كه براى وى مرقوم فرموده اند چنين مى نويسند:

... فوجدته ذا قوة يتمكّن بها من إستنباط الأحكام الشرعية، فله دام توفيقه الإجتهاد و استنباط ما قدر عليه من الأدلة الشرعية، مراعياً للاحتياط(1).

آية اللّه سيد محمد مدرس نجف آبادى در مورد وى مى نويسد:

ففاز بحسن توفيقه بالقوّة القدسيّة التى يتمكّن بها من إستنباط الأحكام الشرعيّة الفرعيّة عن أدلتها التفصيلية(2).

و مرحوم آية اللّه شيخ ضياءالدين عراقى (متوفى 1361 ق) نيز مى نويسد:

و أنا مصدّق لإجتهاده و ديانته(3).

ايشان پس از فراغت از تحصيل سالها در محله جلفاى اصفهان دفتر اسناد رسمى داشت و به امور اجتماعى آن منطقه رسيدگى مى كرد و در آموزش و پرورش نيز اشتغال به شغل شريف معلمى داشت و به نوجوانان تعليم مى داد.

مدتى نيز روزنامه اى را به نام «اسلام در شرق» در اصفهان منتشر مى نمود. و صاحب امتياز آن بود.

مرحوم سيد مصلح الدين مهدوى در موردش مى نويسد:

مرحوم نجفى زاده دراصفهان در خاندان علم و روحانيت بدنيا آمد و در نزد اساتيد و بزرگان علماء اين شهر همچون پدر و مرحوم حاج ملاّ فرج اللّه دُرى و جمعى ديگر تلمّذ نمود، فاضلى ارجمند و عالمى جامع گرديد(4).

و در كتاب ديگرش مزارات اصفهان مى نويسد:

ميرزا محمّد حسن نجفى زاده فرزند مرحوم آيت اللّه حاج شيخ

ص: 27


1- كتاب علوم و عقائد / 110. تأليف آقاى ابراهيم جواهرى.
2- كتاب علوم و عقائد / 110. تأليف آقاى ابراهيم جواهرى.
3- همان.
4- تاريخ علمى و اجتماعى در دو قرن اخير 3/87.

مهدى ابن حاج شيخ محمدعلى ثقة الاسلام نجفى مسجد شاهى، فاضل ارجمند، صاحب امتياز روزنامه هفتگى «اسلام در شرق» كه در اصفهان چند شماره آن منتشر گرديده است(1).

چنانچه گذشت وى داماد آية اللّه شيخ محمدرضا نجفى اصفهانى است و تنها فرزندش آقاى حاج محمد جواد نجفى زاده - حفظه اللّه - كه از معلِّمين خوشنام اصفهان است يادگار اين ازدواج مى باشد.

آقاى حاج شيخ محمد حسن نجفى زاده در ماه ذى القعدة الحرام سال 1407 ه . ق در اصفهان وفات يافت و در قبرستان جديد يعنى «باغ رضوان» دفن شد. رحمة اللّه عليه.

3. حاجيه طلعت خانم (1284 - 1366 ش)

زوجه مرحوم حجة الاسلام آقارضا صدرزاده(2) (متوفى آذرماه 1334 ش) فرزند آية اللّه سيد محمد هادى صدرالعلماء(3) (متوفى 1361 ق).

4. حاجيه خانم زهرا (متوفاة 16 آبان ماه 1377 ش)

زوجه مرحوم آقاى حاج شيخ محمد باقر فشاركى(4) (1284 - 1334 ش) فرزند آية اللّه حاج شيخ محمد حسين مجتهد فشاركى (متوفى 1353 ق).

فرزندش آقاى دكتر محمد فشاركى (مولود 1319 ش) استاد دانشمند دانشگاه اصفهان مرثيه و ماده تاريخى براى مادرشان گفته اند كه سه بيت از آن بر

ص: 28


1- مزارات اصفهان / 122.
2- شرح حال ايشان را مى توانيد در تاريخ علمى و اجتماعى اصفهان در دو قرن اخير 3/227 ببينيد.
3- جهت شرح حال صدرالعلماء رجوع كنيد به: تاريخ علمى و اجتماعى اصفهان در دو قرن اخير 3/276 و قبيله عالمان دين /142.
4- شرح حال ايشان را در كتاب تاريخ علمى و اجتماعى اصفهان در دو قرن اخير 3/201 ببينيد.

روى سنگ قبر آن مرحومه در باغ رضوان اصفهان منقور است:

مادرم، مادرم كجا رفتى***آخر از پيش ما چرا رفتى

زيستى دلنشين و آخر كار***رفتى امّا چه دِلْرُبا رفتى

سال تاريخ گفتمت: «جانم***مادرم، مادرم كجا رفتى»

1377 ش

داستانهاى اخلاقى و كرامات

از مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ مهدى نجفى طاب ثراه داستانهاى اخلاقى و در مواردى كراماتى نقل مى شود، حقير با توجه به اينكه برخى از آنها را مطلع هستم ولكن از ذكر آن بدلائلى خوددارى مى نمايم.

طالب مى تواند بدانچه كه مرحوم مهدوى(1) و علامه روضاتى(2) در اين مقام ذكر مى كنند مراجعه فرمايد.

وفات و مدفن

آية اللّه حاج شيخ مهدى نجفى «ره» بعد از حدود يك قرن خدمت به اسلام و مذهب حقّه و مؤمنين در شب يكشنبه پنجم ماه صفر 1393 ه . ق برابر با 20 اسفندماه سال 1351 ه . ش در منزل مسكونى واقع در محله پشت مسجد شاه (امام) اصفهان وفات يافت.

صبح روز دوشنبه 6 ماه صفر بعد از اقامه نماز باشكوهى بر ايشان به امامت آية اللّه مجدالعلماء نجفى «ره» در مسجد شاه (امام)(3)، از جنازه مطهر تشييع كم نظيرى از مسجد شاه تا فرودگاه سابق اصفهان مى شود. و از فرودگاه با هواپيما به تهران و از تهران به مشهد مقدس رضوى منتقل مى گردد و در حرم مقدس امام

ص: 29


1- تاريخ علمى و اجتماعى اصفهان در دو قرن اخير 3/180.
2- هديّه نجفيه مطبوع ضمن گروهى از دانشمندان شيعه / 391.
3- تصوير اين نماز را مى توانيد در كتاب قبيله عالمان دين / 138 ببينيد.

رضا - عليه السلام - در حجره مقبرة العلماء، قرب دارالسيادة، به امر توليت وقت دفن مى گردد.

البته اين حجره در تعميرات اخير حرم مطهر بازگشائى شده و در راه ورودى به حرم واقع گرديده است.

مرحوم مهدوى اسامى برخى از علماء كه در اين حجره مدفون هستند را ياد مى كند(1).

مراثى و ماده تاريخ وفات

جمعى از علماء و شعراء در رثاء ايشان و ماده تاريخ وفات، ابياتى را سروده اند از آن جمله:

1. آية اللّه حاج سيد اسماعيل هاشمى طالخونچه اى (متوفى 1378 ش) كه خود از تلاميذ مؤلّف است در ابياتى به عربى چنين سروده اند:

لهف قلبى على حليف اشتياق***رحمه اللّه ربُّه يوم التَّلاق

غاب عن عيننا الحبيب ولكن***لم يغب عن قلوبنا بافتراق

غصص الموت ساعة ثم تفنى***و فراق الحبيب فى الصدر باق

و هو العالم الفقيه حليف الز***هد و التقوى مع الإشفاق

عالمٌ زاهدٌ سخىٌّ وفىٌّ***عارف، ناسك و ذواخلاق

مَنْ هداه اللّه فهو المهدي***لسنام الكمال فهو الرّاق

راح عنّا إلى جوار إمام***هو شمس الشموس فى الآفاق

فحباه إلا له نعم الثواب***من الأنهار كم له من خلاق

واكتسي سُنْدَساً من الثوب خضراً***و من استبرق من الخلاّق

متّكاه على الأرائك حقّاً***فبفضل الإله أم باستحقاق

حسن المرتفق بجنّات عدن***لفقيد الفقيه بالإطلاق

أرّخ الهاشمى عام وفاته***هو فى مصرع مع الإداق

ص: 30


1- تاريخ علمى و اجتماعى اصفهان در دو قرن اخير 3/186.

قل لتاريخ بعد خمس و عشرون***«بقى العالِم ما إذ الدهر باق»(1)

1393=25+1368

لازم به تذكر است اسامى برخى از تأليفات مؤلّف در اين ابيات ذكر شده است و ماده تاريخ «ما إذ» را «مئذ» بايد نوشت، تا صحيح شود(2).

2. مرحوم معلّم حبيب آبادى صاحب مكارم الآثار نيز در تاريخ فوت مؤلِّف چنين سروده است:

شد در آن جمع يكى ناگه و گفت***«شيخ مهدى به جنان برد مكان»(3)

1393 = 1 + 1392

3. اديب فرزانه مرحوم آقاى منوچهر قدسى رثاء و ماده تاريخ وى را در ابياتى چنين گفته اند:

بزرگوار فقيهى كه جلوه هاى كمال***به سان آيت صبح از رخش هويدا بود

ستوده طبع، اديبى كه در بهار ادب***شميم خُلق خوشش آبروى گُلها بود

همه وقار و سكون گشته از حقيقت زهد***چنانكه گوئى، او كوه پاى برجا بود

جهان و هرچه در او هست نزد همّت او***چنان خسيس كه يك قطره پيش دريا بود

پى حيات أبد آنچنان به عالَم زيست***كه هر نفس رقم مرگ را مهيّا بود

همان به قوّت پرهيز و علم زهدآميز***مدام غرقه أنوار حق تعالى بود

ص: 31


1- گنجينه دانشمندان 3/111 و تاريخ علمى و اجتماعى در دو قرن اخير 3/187.
2- از افادات استاد آقاى فضل اللّه خان اعتمادى خوئى متخلص به برنا - ادام اللّه تعالى ايامه - .
3- هديّه نجفيه مطبوع ضمن گروهى از دانشمندان شيعه /401 و رجال اصفهان /233.

در اين زمانه دون پرور خسيس نواز***قسم به ذات يگانه كه فرد يكتا بود

غرض كه در همه عالم به صدق و علم و ادب***صدوق و صاحب و صابّى و سهل واعشى بود

پس از حدود نود رفت و اصفهان به عزاش***گرفته ماتم و بنشسته بر معزّى بود

كه او به مردم اين مُلْك از خداى قدير***به فيض بخشى خورشيد عالم آرا بود

نشست در غم وى هر كه جان صافى داشت***گرفت ماتم او هر دلى كه دانا بود

دريغ و درد كه رفت از كف و دگر نايد***قرين او كه در اين قرن، حجّت ما بود

به مرگ حجة الإسلام، مهدى نجفى***دل آتشين صفت و هر دو ديده دريا بود

به مشهد رضوى تا ابد گرفت آرام***چرا كه از أزلش در دل اين تمنّا بود

پناه برد به نزهتگه بهشت رضا***كه در مقام رضاش از نخست مأوى بود

اگرچه طبع به فقدان آن وجود شريف***فسرده بود و غمين بود و ناشكيبا بود

نوشت از پى تاريخ رحلتش قدسى***«مقيم كوى رضا، جان مهدى ما بود»(1)

1393

4. همچنين اديب و شاعر توانا مرحوم آقاى مجتبى كيوان چنين سرايد:

ص: 32


1- رجال اصفهان / 524.

كمال قدس و حيا شيخ مهدى نجفى***سپهر صدق و صفا شيخ مهدى نجفى

مَثَل به زهد و ورع بود و داشت در همه حال***زبان به ذكر و دعا شيخ مهدى نجفى

تمام عمر دلى داشت روشن و لبريز***ز مهر آل كسا، شيخ مهدى نجفى

قرين ماتم و غم گشت اصفهان چو برفت***از اين سپنج سرا شيخ مهدى نجفى

رضاى حق طلبيد و از اين سبب بغنود***به بارگاه رضا شيخ مهدى نجفى

چو روح طاهر خود را به شوق وافر كرد***ز پاى دوست فدا شيخ مهدى نجفى

يكى به جمع شد و گفت سال رحلت او***«كمال قدس و حيا شيخ مهدى نجفى»(1)

1393 = 1 + 1392

5. اديب فرزانه استاد فضل اللّه خان اعتمادى خوئى متخلص به برنا(2) در

ص: 33


1- رجال اصفهان / 525.
2- ايشان چكامه اى نيز در وصف حضرت زينب - سلام اللّه عليها - سروده اند به جهت نوشته شدن بر روى پوشى كه آقاى حاج سيد جعفر امامى براى زينبيه اى در تهران تهيه نمود، كه به مناسبت موضوع كتاب ثبت و ضبط مى گردد تا خوانندگان از آن بهره برند: اين خيمه كز سُرادِق افلاك برتر است***وقف عزاى زينب كبراى اطهر است اين خيمه وقف حضرت زينب شد و رواست***گويم ز پرده حرم كعبه برتر است آن بانوئى كه خصم زد آتش به خرگهش***زين غم هنوز قلب جهان پر ز آذر است آن بانوئى كه بس ستم از ظالمان كشيد***مظلوميش مُعَرِّفُ او تا بمحشر است آن بانوى صبور كه چون لاله، داغدار***قلب حزين او زغم شش (نه) برادر است آن بانوى جليله كه در كاخِ افتخار***او را نديمه، مريم و حوا و هاجر است آن بانوى اسير كه اندر جهان كنون***برخاك آستانه اش از سروران سر است آن بانوئى كه قول و بيان فصيح او***با نطق روح پرور، بابش برابر است يكتا خطيبه اى كه چو در كوفه نطق كرد***هر كس شنيد گفت كه اين نطق حيدر است زينب كه خواهرِ شَهْ لب تشنگان بود***بابش قسيم جنت و ساقى كوثر است زينب كه هست دختر مظلومه بتول***بابش على و جد گرامش پيمبر است تنها نه خاكيان به غمش گريه مى كنند***چشم ملايك از غم مظلوميش تر است از بهر ماتمش همه جا، ناله و فغان***از شيعيان روان بسوى چرخ اخضر است اشكى كه در مصيبت او ريزد از بصر***صد ره فزون ز دانه ياقوت احمر است هر دل كه مى شود به غم و حزن او شريك***شادى روز حشر برايش مقرر است اين خيمه وقف كرد بر او سيدى جليل***يعنى امامى آنكه مسمى به جعفر است برناكه مدح گوى نبى است و آل او***از بهر وى نجات دو گيتى ميسر است دارد اميد از ره الطاف اين اثر***منظور آن حبيبه والاى داور است

مرثيه و ماده تاريخ گويد:

آن عالِم زاهد كه به چوگان وَرَع زد***تا حدِّ توانائى به ميدان عمل گو

گرديد ز سكنائى اين سُفْلِه سرا، سير***بنمود سوى سِدْرِه سَرْمَد ز جهان رو

بُرنا بنوشت از پى تاريخ وفاتش***«شيخ نجفى مهدى إمام1393 العلماء كو»

«مهدى نجفى، شيخ إمام1393 العلماء كو»

6. همچنين استاد اعتمادى متخلص به برنا فرمايد:

نوشت از پى تاريخ رحلتش برنا***بود جوار رضا، جاى مهدى ، زاهد نيك

(1393)

ص: 34

7. استاد اعتمادى در مرثيه و ماده تاريخ ديگرى براى ايشان چنين سروده اند:

جعفرى عالم اصولى راى***به ره هشت و چار راهنما

كيش او مِهر دودمان على***مسلكش پيروى آل عبا

حاكم حكم عترت ياسين***ناشر شرع دوده طاها

هم ز جمع اَكابر و اشراف***هم طرفدار و حامى فقرا

مقتدائى كه جمع مقتديش***گه ز صدها هزار بود فرا

بود دَر پيكر جماعتِ شهر***چون دل و همگنان او اعضا

آن زعيمى كه عزت وافر***خالق او را نموده بود عطا

نام او شهرت امام زمان***بود و عنوان او نشان خدا

حجر و بيت و كعبه را طائف***زائر قبر اوليا و بقا

آقاى شيخ مهدى نجفى***اكبر قوم و ارجح آبا

نه در اسلاف بود مانندش***نه در اعقاب كس شد او را تا

دهر كم آورد چو او فرزند***بر حذر از علايق دنيا

مى توان مثل او بنُدرت ديد***در صناديد اتقيا اتقا

تا بمرز كمال رَهروى زهد***بلكه از آن نهاد بيرون پا

بر حذر آنقدر شد از تِدليس***كه نهان بودش التجا و رَجا

بود با ديگران ره و رِوِشَش***در طريق اُمور راهِ سوا

بود در بندگى چنان محتاط***كه نشد خارج از طريق خَفا

بود برتر از آنكه بتوان گفت***اوفتادش به ذهن فكر ريا

بود يك رنگ تر از آنكه كُند***كس به نيرنگ بهر رنگ اِغوا

بود از كثرت عدالت و صدق***ساده در ذهن عده اى بخطا

نه بتعذير و تهمت و تكفير***ساخت از بهر شهرش بُت ها

نه به تحريك كس پى تخريب***بُرد دست او بخامه فتوا

شد ز مهمان پذير دهر برون***در سراپرده سراىِ بقا

يا كه شد از جهان سوى جانان***دعوت ارجعيش كرد ندا

ص: 35

خواست از طبع خويش مصراعى***از پى ختم اين رثا (برنا)

تا براى وفات و مدفن او***باشد آن واضح و فصيح و رسا

هم كند مدفن ورا معلوم***هم بود بر وفات او گويا

كرد دريافت اين چنين از طبع***(جاى مهدى بود رواق رضا)

1393

ص: 36

مصادر شرح حال مؤلِّف

شرح حال آية اللّه آقاى حاج شيخ مهدى نجفى اصفهانى مسجد شاهى را مى توانيد در كتب ذيل بيابيد:

-- تاريخ علمى و اجتماعى اصفهان در دو قرن اخير 3/170

-- تذكره شعراى معاصر اصفهان /478

-- نسبنامه الفت، مخطوط

-- أعلاط در انساب / 36

-- فهرست كتابخانه آستان قدس رضوى 6/100

-- الذريعة، در مجلدات مختلف

-- رجال اصفهان / 230

-- گنجينه دانشمندان 3/110

-- گروهى از دانشمندان شيعه / 391

-- قبيله عالمان دين / 138 و 137

-- شرح حال خودنوشت مؤلِّف، قسمتهائى از آن در هديّه نجفيه نقل شده است

-- هديّه نجفيه از علامه سيد محمدعلى روضاتى

-- فهرس التراث 2/534

-- المسلسلات فى الإجازات 2/253

-- الاجازة الكبيرة / 228 الرقم 278

-- تذكره شعراى استان اصفهان / 706

-- مشاهير مدفون در حرم رضوى / 333

-- زندگانى آية اللّه چهار سوقى / 30

-- طبقات مفسران شيعه / 905 رقم 906

-- ريشه ها و جلوه هاى تشيّع و حوزه علميه اصفهان 1/510

ص: 37

تشكر و قدردانى

ختام اين مقال را اداى شكر واجبى قرار مى دهم نسبت به كسانى كه در احياء اين اثر شريك بوده اند:

1. عموى بزرگ صاحب اين قلم آقاى حاج آقا تقى نجفى - حفظه اللّه تعالى - فرزند آية اللّه العظمى علامه ابوالمجد شيخ محمدرضا نجفى اصفهانى - قدس سره - كه أمر به احياء و طبع و نشر اين كتاب كردند و هزينه هاى آن را همسرشان حاجيه خانم رباب (اعظم) صدرزاده - دامت عفتها - كه خود نواده دخترى مؤلِّف محترم مى باشند متقرباً الى اللّه تعالى به عهده گرفتند.

لازم به يادآورى است آقاى حاج آقا تقى نجفى، داماد مرحوم آقاى سيدرضا صدرزاده، داماد آية اللّه حاج شيخ مهدى نجفى مؤلّف كتاب مى باشند.

2. محقق سخت كوش و فاضل گرانمايه و دانشمند ارجمند جناب آقاى جويا جهانبخش - دامت بركاته - كه زحمت تصحيح و تحقيق كتاب را برعهده گرفتند و با نثر زيباى فارسى خود كتاب را معرفى كرده، بر آن تحشيه و تعليق زده اند.

3. محقق توانا و فاضل جناب حجة الاسلام آقاى حاج شيخ مهدى باقرى - دامت بركاته - كه زحمت پياده كردن يكى از منبرهاى مؤلِّف را از روى نوار صوتى موجود برعهده گرفته و مصادر آن را نيز استخراج نمودند. اين منبر كه «اركان ايمان» ناميده شد بعد از اين مقدمه و قبل از شروع در متن كتاب خواهد آمد.

4. جناب آقاى مهندس محمود ارژمند - حفظه اللّه تعالى - صاحب انتشارات ساحت كه زحمت طبع و نشر كتاب برعهده اين عزيز بوده است.

از همه أعلام فوق تشكر و قدردانى مى نمايم و دوام توفيقاتشان را از ذات بارى مسألت مى نمايم.

تحرير اين مقدمه به خامه اين حقير - هادي النجفي - در پيش از ظهر روز پنج شنبه 10 شعبان المعظم 1426 برابر با 24 شهريور ماه 1384 در شهر اصفهان به پايان رسيد.

والحمد للّه ربّ العالمين و صلى اللّه على سيدنا

محمد و آله الطيبين الطاهرين.

ص: 38

اركان ايمان

اركان ايمان(1)

اعوذ باللّه السميع العليم من الشيطان الرجيم

بسم اللّه الرحمن الرحيم

والصلاة و السلام على محمّد و آله اجمعين

قال اللّه عزّوجلّ في كتابه الكريم «و من يتوكّل على اللّه فهو حسبه إنّ اللّه بالغ أمره قد جعل اللّه لكلّ شئ قدراً»(2).

خداوند عزّوجلّ در اين آيه مباركه وعده و نويد مى دهد، بندگان خود را، به اين كه در دنيا از كارهاى دنيا راحت باشند، آسوده باشند، متوجّه آخرت باشند، اعتماد و توكلّ بر خداوند كنند تا قلب آن ها راحت باشد، وعده مى فرمايد كه هر كه توكّل كند بر من، من كفايت مى كنم كار او را و به نحو بسيار بهتر و بالاتر كار او را اصلاح مى كنم.

ص: 39


1- متن سخنرانى آية اللّه آقاى حاج شيخ مهدى نجفى كه در حدود دهه چهل شمسى ايراد گرديده و از نوار، صداى ايشان پياده شده است.
2- سوره طلاق / 3 - 2.

اين وعده اى كه خداوند مى فرمايد عموم دارد، اختصاص به صنفى ندارد. در قرآن مجيد وعده مى فرمايد بهشت را از براى أهل تقوى «والعاقبة للتقوى»(1) «تلك الجنّة التى نورث من عبادنا من كان تقيّا»(2)«ثمّ ننجّي الذين اتقوا و نذر الظالمين فيها جثيّا»(3)«إنّ للمتّقين في جنّات ونهر»(4) و آيات ديگر، در اين آيه مى فرمايد بدرستى كه أهل تقوى در باغ ها و نهرهاى بهشت متنعمّند، أمّا در اين جا وعده كفايت امر را از براى متّقين تخصيص نمى فرمايد [بلكه] كليّة مى فرمايد: «و من يتوكّل على اللّه فهو حسبه» مى فرمايد: هر كه توكّل بر من كند، اعتماد بر من كند، كارش را اصلاح مى كنم به طريق بهتر [و] بالاتر «إنّ اللّه بالغ أمره».

اين وعده اى كه خداوند عزّوجلّ از براى عموم بندگان مى دهد، يكى از فوائد او اين است كه قلبش مطمئن شود، انسان راحت شود، از تزلزل خارج شود، اين ها فكر مى خواهد. حضرت امير صلوات اللّه عليه فرمود - چنان چه مروى است - «الإيمان له أركان أربعة: التوكّل على اللّه، و تفويض الأمر إلى اللّه، و الرضا بقضاء اللّه، و التسليم لأمر اللّه تعالى»(5)

مى فرمايد: ايمان چهار ركن دارد كه اگر اين اركان در بنده اى نباشد ايمانش صحيح نيست، ايمانش درست نيست توكّل و تفويض، رضا و تسليم. توكّل بر خداوند عزّوجلّ [را] اوّل مى فرمايد اعتماد، پشت گرمى به عنايات خداوند در كارهايش. او بايد به فكر اين مقام را تحصيل كند. تمام اين چهار مقام را: توكّل، تفويض، رضا، تسليم.

اوّل توكل است، وقتى توكّل او كامل شد كارهايش را به خداوند عزّوجلّ مفوّض مى كند، مفوّض به او هست، ولى او وقتى كه مفوّض كرد به خداوند راحت مى شود. ديگر رضا و تسليم، وقتى كارهايش را به خداوند مفوّض كرد و

ص: 40


1- سوره طه / 132.
2- سوره مريم / 63.
3- سورة مريم / 72.
4- سوره قمر / 54.
5- معتبره سكونى: الكافى 2/47 حديث 2.

اعتماد او بر لطف و عنايت خداوند بود تحصيل مرتبه رضا آسان است، كه راضى شود به قضاى خدا در هر چه دوست دارد و هرچه مكروه دارد و هم چنين تسليم [شدن] از براى امر خدا [و [سرپيچى نكردن از قضاى خداوند عزّوجلّ.

توكّل اوّل است، اوّل اين چهار مقام است و به واسطه توكّل ممكن است آن سه مقام را هم تحصيل كرد. بايد كه به فكر و انديشه و تدبّر تحصيل كند هر كه ندارد، هم او در حال خودش فكر كند، وقتى كه جنين بود، در رحم مادر بود، چگونه خداوند عزّوجلّ دفع بلاها از او مى نمود، جلب فوائد به او مى داد، نقش و خطوط بر او ظاهر مى شد، دست او از همه عالم كوتاه بود (همه عالم از او كوتاه بودند) اين جنين در رحم مادر زانوها را بلند كرده [و] سر به زانو نهاده مثل آدمى كه فكر كند كأنّه باحضرت ذوالجلال به زبان حال عرض مى كند:

بالاتر از آنى كه بگويم چون كن***خواهى جگرم بسوز و خواهى خون كن

من صورتم و ز خود ندارم خبرى***نقاش توئى عيب مرا بيرون كن

در آن جا ظاهر مى شود چشم و گوش و بينى، أحشاء و أمعاء، دست و پا و أعضاى او، قواى او، تمام آن ها را خداوند عطا مى كند بى اين كه كسى دخيل باشد در آن ها. روزى او را مقدّر مى فرمايد از خون حيض، چون با او اين مناسب است در وقتى كه در رحم مادر است [و] وقتى كه بيرون مى آيد همان خون حيض كه غذاى او بود صورت ديگر پيدا مى كند، معطّر و شيرين مى شود. دو پستان مادر يكى عوض آب است و يكى عوض نان. پيش از آن كه به دنيا بيايد خداوند براى او مهيّا كرده، مثل مسافرى كه در منزلى وارد شود؛ پيش از آن كه وارد شود غذاى او مهيّاست، آب او مهيّا است. حضرت امير - عليه السلام - مى فرمايد: «ايّها المخلوق السويّ [و المنشأ المرعيّ ... ثمّ اُخرجت من مقرّك إلى دار لم تشهدها، و لم تعرف سبل منافعها [فمن هداك لاجترار الغذاء من ثدي أمّك و عرّفك عندالحاجة مواضع طلبك و إرادتك؟»(1)

اى انسان چه كسى تو را ياد داد كه غذا را، شير را، از پستان مادرت بگيرى،

ص: 41


1- نهج البلاغه / 72، خطبه 163.

بمكى؟ تو كه عقل نداشتى، تو كه معلّم نداشتى، تو كه تعليم نگرفته بودى. اين الهامات خداوندى است، اين عنايات خداوند است. همين قسم حساب بكند از آن وقت تا حالا چقدر بلاها از او دور شده؟ چقدر مراحم خداوندى بر او شامل شده؟ هر چشمى كه مى بيند نعمتى است، هر گوشى كه مى شنود نعمتى است. هر نفسى كه مى آيد نعمتى است، هر نفسى كه بيرون مى رود نعمتى است «و إن تعدّوا نعمة اللّه لا تحصوها»(1) مى فرمايد خداوند عزّوجلّ: اگر بخواهيد نعمت هاى من را بشماريد نمى توانيد؛ از بس كه زياد است، از حدّ إحصاء شما بيرون است «ما بكم من نعمة فمن اللّه»(2) در جاى ديگر مى فرمايد: هر نعمتى كه داريد از جانب من است. خدا شريك ندارد، وزير ندارد، معين ندارد.

[به اندك التفاتى زنده دارد آفرينش را]***اگر نازى كند آنى فرو ريزند قالب ها

خدايا عظيم است ملكوت تو، شريف است جبروت تو، مقدّس است ذات تو، و نهايتى نيست از براى صفات تو.

«عزّ سلطانك عزّاً لاحدّ له بأوّليّةٍ ولا منتهىله بآخريّة و استعلى مُلْكِكَ علوّاً سقطت الأشياء دون بلوغ اَمده و لا يبلغ أدنى ما استأثرت به من ذلك أقصى نعت الناعتين ضلّت فيك الصفات و تفسّخت دونك النعوت و حارت في كبريآئك لطائف الأوهام»(3)

اى نام تو سر دفتر مجموع ورقها***از حكم تو آميخته شب ها به فلق ها

از حكم تو سرگشته كواكب به فلك ها***از مهر تو انگيخته أشجار ورق ها

خو كرده ز مهر تو روان ها به بدن ها***خون ريخته از قهر تو شب ها به شفق ها

از جود تو بر پا شده در چنبر عالم***أجرام سماوات طبق ها به طبق ها

نزديكتر از من به منى واعجبا من***دورم ز تو زين روى قرينم به قلق ها

ص: 42


1- سوره ابراهيم / 34 و سوره نحل / 18.
2- سوره نحل / 53.
3- صحيفه سجاديّه (ترجمه جواد فاضل) / 295 دعاى 32 - مصباح المتهجّد / 188 - مفتاح الفلاح / 270 - 269.

وقتى كه فكر در نعمت هاى خداوند بر خودش، بر ديگران [نمود] :

ابر و باد و مه و خورشيد فلك دركارند***تا تو نانى به كف آرى و به غفلت نخورى

خداوند عزّوجلّ مى فرمايد: من هر چه در زمين است براى شما اى بنى آدم خلق كردم(1) [پيوسته] فكر كند در اين مقوله ها، در اين چيزها، در نعمت هاى خداوند، در بلاهائى كه از او دفع فرموده، طرح فرموده، آن وقت توكلّش زياد مى شود، آن وقت ممكن است تحصيل مقام تفويض [نمايد] كه مرتبه دوّم است و وقتى كه فهميد، اعتمادش به خدا شد، وقتى پشت گرمى او به خدا شد گفت همين طور در اين مدّت [خداوند] كارهاى مرا اصلاح كرده، روزى مرا داده، بلا [را] از من دفع كرده، بعد از اين هم مرا رها نمى كند، مرا به خود واگذار نمى كند؛ آن وقت مقام تفويض آسان است تحصيلش، كارهاى خود را به خدا واگذار مى كند [ و مى گويد ]هرچه خدا بخواهد براى من، من واگذارم [كارم را به او] كارم واگذار به خداست، هرچه براى من مى خواهد من همان را مى خواهم. چون كه از امام محمّد باقر - عليه السلام - مروى است كه فرمود: «ما اُبالي أصبحت فقيراً أو مريضاً أو غنيّاً، لأنّ اللّه يقول: لا أفعل بالمؤمن إلاّ ما هو خير له»(2) فرمود: من باك ندارم كه صبح كنم فقير يا غنى، مريض يا صحيح، براى اين كه خداوند مى فرمايد: من با مؤمن نمى كنم مگر آنچه خير او در اوست، هرچه كرد خير است، هرچه از جانب خداوند به مؤمن رسيد خير او در اوست، پس تفويض كه محكم شد، رضاى به قضا هم حاصل مى شود قهراً؛ رضاى به قضاهاى خداوند عزّوجلّ در آن چه دوست دارد يا آن چه مكروه دارد. چه آن قضاهائى كه موافق

ص: 43


1- اشاره به حديث مشهور و قدسى «خلقت الأشياء لأجلك و خلقتك لأجلى» ن- .گ: علم اليقين (فيض كاشانى) 1/381 - كلمات مكنونه (فيض كاشانى) /127 - الجواهر السنيّة فى الأحاديث القدسيّة /131.
2- كتاب التمحيص / 57، حديث 114 - بحارالأنوار 68/151، حديث 52 - ألف حديث فى المؤمن / 171، حديث 494.

ميل او باشد، چه آن چه مخالف ميل او باشد [آن وقت] به مقام رضا، ممكن است برسد كه بالاترين مقامات است و اين رضا مقول به تشكّك است، يعنى درجاتى دارد و درجه آخر آن كه [رسيدن به آن] ممكن نيست از براى مردمان عادى [بلكه] مختصّ به انبياء - عليهم السلام - است، مختصّ به أئمه - عليهم السلام - است، چنانچه دارد كه «حضرت امير - عليه السلام - فرمود: وقتى پيغمبر اكرم - صلى اللّه عليه و آله و سلّم - به من وعده شهادت داد كه من كشته مى شوم در راه خدا، فرمود كه يا على آن وقت صبر تو چگونه است؟ وقتى اين بلا بر تو نازل شد صبر تو چيست؟

حضرت امير - عليه السلام - فرمود: من عرض كردم يا رسول اللّه اين [جا] كه موقع صبر نيست، اين جا موقع شكر است، من بايد به اين بلا شكر كنم، بلائى نيست، اين نعمت است، اين مواطن از مواطن صبر نيست از مواطن شكر است»(1).

آن مقام كه از براى مردمان عادى ممكن نيست، حالا همين اندازه كه مكروه نداند قضاى خدا را، بدش نيايد، [نگويد] چرا من ناخوش شدم؟ چرا من فقير شدم؟ چرا آن ضرر به من خورد؟ چرا آن شد؟ كارهايش را وقتى تفويض كرد به خداوند عزّوجلّ و رضا حاصل كرد، آسوده مى شود. علاوه بر آن كه - چنان چه در حديث است - خداوند هر چه بر او فرستاد خير او در آن است، صلاح او در آن است، مصلحت او در آن است. بله مقام أعلاى رضا - كه بالاترين مقامات است - مختصّ به پيغمبر - صلى اللّه عليه و آله و سلّم - و آل پيغمبر - عليهم السلام - بود چنانچه حضرت سيّدالشهداء - عليه السلام - وقتى خواست از مكّه حركت كند به عراق براى شهادت، براى يارى دين خداوند عزّوجلّ خطبه خواند [و فرمود: [«خُطّ الموت على ولد آدم مخطّ القلادة على جيد الفتاة و ما أولهنى إلى أسلافى اشتياق يعقوب إلى يوسف و خيّر لى مصرعاً أنا لاقيه»(2)

ص: 44


1- المعجم الكبير 11/295 - بشارة المصطفى 343، حديث 38 - النور المبين /396.
2- لهوف / 53، مثيرالأحزان /21.

مى فرمايد: اى اصحاب من بدانيد كه براى من از جانب خداوند عزّوجلّ اختيار شده است مَصْرعى، محلّى كه در آن جا بخوابم، شهيد شوم، كشته شوم «أنا لاقيه» من ملاقات خواهم كرد، من به آن جا خواهم رسيد، من شربت شهادت خواهم نوشيد؛ تا اين كه مى فرمايد: «رضا اللّه رضانا أهل البيت، نصبر على بلائه و يوفيّنا اُجور الصابرين»(2) مى فرمايد: رضاى ما در رضاى خداست، هر چه خدا راضى است از براى ما، ما همان را راضى هستيم «نصبر على بلائه» صبر مى كنيم بر بلاى خدا و أجر صابرين را به ما مرحمت مى فرمايد.

در اين حركت سيّدالشهداء از مكّه به كربلا بنده چند [بيت ]شعرى به طريق عرفانى سالها پيش گفته بودم كه به يادگار عرض مى كنم:

شه كشور شهادت به هواى عشق بازى***چو شد از مدينه بيرون پى دفع تركْ تازى

همه عاشقان صافى بر آن شه حجازى***ز حجاز گشت پنهان به عراق شد هويدا

ز جمال بى مثالش شده عالمى مُسَخَّر***دو هزار همچو يوسف، سه هزار چون زليخا

بر كوفيان به حيّرت كه چه همّت است و رفعت***جبروتيان به فكرت كه چه صفوت است و خُلَّت

متقرّبين ثانى همه غرق بحر حيرت***ز جلال آن همامى ز جمال آن دل آرا

همه سروران نامى برِ آن شه گرامى***برِ آن شه گرامى، همه سروران نامى

ص: 45

همه خسروان دنيا به برش چو يك غلامى***دو هزار همچو قيصر سه هزار همچو كسرى

به چنان شكوه و رفعت، به چنين جلال و حشمت***كه به سوى طور خُلَّت، بدواند رخش همّت

بگذشت قدر طورش ز جلال و جاه و رفعت***دو هزار بار برتر ز جلال طور سينا

كه به نينوا درافكند بساط پادشاهى***به همان مكان برافراشت سرادقات شاهى

برسيدش اين عنايات ز مصدر الهى***كه خوش است و خير مقدم، چه خوش آمدى نگارا

يك وقت هم، در صبح روز عاشورا دست به دعا برداشت دعا كرد «كم من كرب يضعف فيه الفؤاد، و تقلّ فيه الحيلة، و يخذل فيه الصديق و يشمت فيه العدّو أنزلته بك و شكوته اليك...»(1)

در شب عاشورا هم، اين حزن و خوف و مصيبت، او را باز نداشت از توجّه به سوى پروردگار و باز هم حسين و اصحاب او «لهم دوىّ كدوىّ النحل»، شب عاشورا [را] حسين عليه السلام و اصحابش به روز آوردند در حالى كه صداى عبادت آن ها در خيمه ها مثل صداى زنبوران عسل شنيده مى شد...

«يك وقت هم [در روز عاشورا] عمر سعد به غلام خود گفت: اى دريد اين عَلَم را بياور بالاى سر من. عَلَم را بالاى سر آن خبيث گرفت و [او] دست كرد به تير و كمان و يك تير به سوى لشكرگاه سيدالشهداء - عليه السلام - انداخت [و] گفت: شهادت بدهيد در نزد امير كه اوّل كس من بودم كه تير انداختم، و اوّل كس من بودم كه جنگ كردم با حسين. وقتى تير پسر سعد رها شد به سوى لشكرگاه حسين - عليه السلام - تيراندازان نيز تيرباران كردند»(2). در اين تير

ص: 46


1- ارشاد شيخ مفيد 2/96، بحارالأنوار 45/4، العوالم [الامام الحسين عليه السلام] / 248.
2- ارشاد شيخ مفيد 2/101.

باران تمام اصحاب حسين - عليه السلام - يا اكثر آن ها مجروح شدند، جراحت برداشتند.

اللهمّ إنّى اسئلك بمحمّد و أهل بيته...

اللهمّ اغفر للمؤمنين و المؤمنات، اللهمّ اغفر لنا، اللهمّ ارحمنا

اللهمّ إكفِ اُمور ديننا و دنيانا، اللهمّ...

اللهمّ اختم لنا بالخير و صلى اللّه على محمّد و آله

ص: 47

أَساوِر مِن ذَهَب

در

أحوالِ حضرتِ زَينَب سَلامُ اللّهِ عليها

تأليف

آية اللّه حاج شيخ مهدىِ نجفىِ اصفهانى (مسجدشاهى)

- قَدَّسَ اللّهُ رُوحَه العزيز -

(1299 - 1393 ه . ق.)

تحقيق و تحشيه و تعليق

جويا جهانبخش

ص: 1

ص: 2

فهرستِ مطالب

يادداشتِ محقِّق··· 7

نسب زينب - عليها السّلام··· 26

أولاد أميرالمؤمنين - صلواتُ اللّهِ عليه··· 28

سنّ زينب - عليها السّلام··· 30

شوهر زينب - عليها السّلام··· 31

أولاد زينب - عليها السّلام··· 34

مقامات عاليه و قوّت إيمان زينب - عليها السّلام··· 41

علم زينب - عليها السّلام··· 42

حلم زينب - عليها السّلام··· 43

عصمت زينب - عليها السّلام··· 43

فصاحت زينب - عليها السّلام··· 44

قوّت حافظه و ذكاوت زينب - عليها السّلام··· 53

ص: 3

صباحت زينب - عليها السّلام··· 54

توسّل به زينب - عليها السّلام··· 55

مولد و مدفن زينب - عليها السّلام··· 61

زينب - عليها السّلام - در روز تاسوعا··· 64

زينب - عليها السّلام - در روز عاشورا··· 67

زينب - عليها السّلام - در يازدهم محرّم··· 82

زينب - عليها السّلام - در مجلس عبيد زياد - عليه اللّعنه - در كوفه··· 94

زينب - عليها السّلام - در شام در مجلس يزيد - عليه اللّعنه - ··· 98

خاتمه··· 112

در مدح پيغمبر أكرم - صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - ··· 116

در مدح حضرت أميرالمؤمنين - صلواتُ اللّه و سلامُهُ عليه -··· 117

در مديح حضرت صدّيقه كبرى فاطِمَه زهرا - صلواتُ اللّه و سلامه عليها··· 123

در مديح إمام حسن مجتبى - عليه السّلام - ··· 124

در مديح حضرت سيّدالشّهداء - عليه السّلام - ··· 124

در مديح إمام زين العابدين - عليه السّلام - ··· 125

در مديح إمام محمّد باقر - عليه السّلام - ··· 125

در مديح إمام جعفر صادق - عليه السّلام - ··· 126

در مديح إمام موسى الكاظم - عليه السّلام - ··· 126

در مديح إمام علىّ الرّضا··· 127

در مديح إمام محّمد تقى - عليه السّلام - ··· 128

در مديح إمام علىّ النّقى - عليه السّلام - ··· 128

ص: 4

در مديح إمام حسن عسكرى - عليه السّلام - ··· 129

در مديح حضرت بقيّة اللّه إمام قائم مهدى - صلوات اللّه و سلامه عليه - ··· 129

تعليقاتِ محقِّق··· 131

فهرستِ گزيده منابع موردِ استفاده در تحقيق و تحشيه··· 139

ص: 5

ص: 6

بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيم

الحَمدُ لِلّهِ عَلى إِفْضالِه و الصَّلاةُ وَ السَّلامُ عَلى سَيِّدِنا

محمّدٍ وَ آلِه

يادداشتِ محقِّق

نخستين آشنائى ام با كتابِ أَساوِر مِنْ ذَهَب(1)، همان زمان بود كه استادِ معظّم، حجّة الإسلام والمسلمين حاج شيخ هادىِ نجفى - دامَ مَجدُه - ، تحقيق و آماده سازىِ آن را براىِ طبع به منْ بنده پيشنهاد كردند. چون در همين أوان گوشه اى از أوقاتم در تحقيقِ تأليفِ مُنيفِ ديگرى از مرحومِ آية اللّه حاج شيخ مهدىِ نجفىِ مسجدشاهى مصروف بود(2)، با تأمّل اين پيشنهاد را پذيرفتم.

آنچه مرا در اين كار دل داد و پيش رانْد عمدتًا دو چيز بود: يكى،

ص: 7


1- «أَساوِر» جمعِ «أَسْوِرَة» (به معناىِ: دَستْبَرَنْجَن، دَستْبَنْد، اَلَنگو) است. تعبيرِ «أَساوِر مِن ذَهَب» مأخوذست از قرآنِ كريم: «يُحَلَّوْنَ فِيهَا أَسَاوِرَ مِنْ ذَهَبٍ» (س 18 ى 31؛ يعنى: در آن به دَستْبَرَنْجَن هائى زَرّين آراسته شوند).
2- و آن كتاب، الأرائك است در بابِ دانشِ أصولِ فقه؛ كه - إِنْ شاءَ اللّهُ الرَّحمن - بزودى انتشار مى يابد.

شوقِ عرضِ إرادت و إخلاص و خاكسارى به آستانِ مقدّسِ بزرگْ بانوىِ مُجاهِدِ إسلام، حضرتِ زينبِ كُبرى - سلامُ اللّهِ عليها - ، كه بى گمان از جليل ترين أولياىِ إلآهى و مُقرّبانِ درگاهِ بارى - عَزَّ اسْمُه - است(1). ديگر، ساختارِ دلپذيرِ كتاب و پيراستگىِ نِسبىِ آن از حَشْو و زوائدى كه در پاره اى تأليفاتِ مُشابِه ديده مى شود.

ديرزمانى است كه آگاهان و آگاهى گُستران، از آنگونه كتابهاى مشحون از زوائد، ناليده و شكوِه و شكايت كرده اند كه «مؤلّفش خواسته براى خودش و ديگران مطالب منبرى درست كرده..... گفتارى منبرى جمع آورى نمايد، و لذا بر درستى و نادرستىِ مطالب و [اين كه] از كجا و از كدام مدرك و مَصدَر و مُستَنَد نقل مى كند اعتناء نكرده و أهمّيّت نداده و به هر كتاب مجهول المؤلّف و تأليفِ هر ناأهل و جاهل چنگ زده و هرچه به نظرش رسيده و آنچه در نوشته اى خوانده و در جُنگى به دست آورده و در بياضى و در پشت كتابى يافته تمامى آنها را نقل [كرده] و در تأليفِ خود در صفحه روزگار از خود به يادگار گذاشته است»(2).

غرضِ چُنين مُدَوِّنانِ بى مُحابا آن بوده است كه «مطالبى فراهم آيد و از ايشان به يادگار بمانَد، گرچه به عالَم شيعه إهانت و أسباب عار و ننگ فراهم گردد و به دست خودشان سلاح به دست دشمن داده باشند...»(3) !

اين شيوه عمدتًا از مواريثِ نامباركِ عصرِ فترت و عُسرتى است كه

ص: 8


1- خواست كه غم دستِ تو بَندَد ولى***غم كه بُوَد در برِ دُختِ على قامتِ تو، قامتِ غم را شكست***دُختِ على را نتوان دست بست (استاد موسوىِ گرمارودى)
2- تحقيق درباره أوّل أربعينِ حضرتِ سيّدالشّهداء عليه السّلام، قم: 1368 ه . ش. ، ص 60. كجاست نويسنده آن كلمات، آية اللّهِ شهيد قاضىِ طباطبائى - أَعلَى اللّهُ مَقامَه - ، كه ببيند امروز كسانى كه نه به آن مَقاتلِ نامعتبر دسترس مى توانند داشت، و نه دانشى دارند كه جُنگ بخوانند، و نه سواد را از بياض تميز مى دهد، با استناد به مَناماتِ عَجائز، و خَيالاتِ گروهى قاصر در أداىِ فرائض، بر بعضِ منابر - حتّى پاره اى منابرِ رسمى و صدا و سيماىِ ملّى - چه هنگامه اى برپا كرده اند و ...؟!؛ فإِلَى اللّهِ الْمُشتَكى!
3- همان، ص 60 و 61؛ با تصرّف در يك لفظ.

پس از سرآمدنِ روزگارِ رونَقْمَندِ صفويان و بخُصوص از نيمه دومِ سده دوازدهمِ هجرى به بعد، پديدار گرديد و متأسّفانه ناهنجاريهاىِ نابَرتافتنى را نَرم نَرم بَدَل به «هنجار» كرد!!

در حقيقت، با سپرى شدنِ روزگارِ علاّمه مولانامحمّدباقرِ مجلسى - أَعْلَى اللّهُ تعالى مَقامَه الشَّريف - و دررسيدنِ عصرِ آشوبهاىِ سياسىِ كوبنده اى چون فتنه افغان، اندك اندك طومارِ يكى از أعصارِ زرّينِ فرهنگِ شيعى - كه به اهتمامِ عالمانى چون شيخ بهاءالدّين محمّدِ عامِلى و مولانامحسنِ فيضِ كاشانى و آخوند ملاّمحمّدتقىِ مجلسى و خَلَفِ صالحش، مولانا محمّدباقر، رقم خورده بود - ، فروبسته شد و رخنه هاىِ خُمود و انحطاط، على الخصوص در أركانِ علمِ حديث و سيره - كه در دوره پيش رونقى و طراوتى بسزا يافته بود - ، نمودار گرديد.

فترتِ پس از صفويّه، تقريبًا، تا عهدِ ناصرى به درازا كشيد. اين كه زمانه عُسرتِ تحقيقاتِ حديثى و تاريخى، چگونه مجالى فراهم ساخت تا آميزه اى از تَفَلْسُف و تَصَوُّف و أَوهامِ عَوام و عَوامْ زَدگى هاىِ خَواص، چهره انديشه دينى را ديگرگون كُنَد، و زمينه خرقه بازى و فرقه سازى فراهم آورَد، و گونه اى مُنْحَطّ و مبتذل از أخباريگرى را - كه بى گفت وگو روحِ محقّقانِ أخبارىِ پيشين نيز از آن نَفور بود! - ، در كنارِ رسوباتى از غاليگرى، ميدان دهد، قصّه پُرغصّه اى است كه بايد به جاىِ خويش گفته آيد.

ص: 9

بارى، در نيمه دومِ عصرِ فرمانروائىِ قاجاريان، عواملِ متعدّد، گونه اى تكاپو را در راهِ إحياءِ سنّتِ حديثْ پژوهى دامن زد كه نامدارترين پرچمدارِ آن محدِّثِ فقيد، ثالث المَجلسيَّيْن، ميرزا حُسَيْنِ نورى، بود. يكى از مهمترين سويه هاىِ اين پويه فراخْ دامنه علمى، تَكرار دقّت و وسواسِ سَلَف در نقلِ أخبار و آثار و اعتماد بر منابعِ شايسته و بهره ورى از طُرُق و مآخذِ پيراسته بود. اين رَوَند خودبه خود روياروىِ حجمِ عظيمى از شفاهيّات و مشهوراتِ متأخّران كه به مآخذِ بايسته مُستَنَد نمى بود مى ايستاد، و بالتَّبَع، توده اى انبوه از أقوالِ بى پايه و سُستِ آماسيده در حيطه نقليّات را به كنارى مى نهاد و مُسامَحاتى را كه على الخُصوص در اين أواخر باب شده بود(1) إجازت نمى داد.

نهضتِ تحريفْ زدائى و مُستَنَدگرائى در حيطه نقل - كه نه فقط أمثالِ محدِّثِ نورى به عنوانِ دانشورانِ حوزوى و پاسدارانِ حريمِ ديانت رونق افزاى آن بودند، بلكه از حمايتِ رسمىِ برخى أركانِ حكومتِ وقت نيز برخوردارى داشت(2) - ، همچُنين، پاسخى بود سزاوار به اقتضاىِ زمانه اى كه در مواجهه با أمواجِ تجدّدمآبى، برخوردِ بيدارانه تر و متعهّدانه ترى را از گويندگان و نويسندگانِ دينى و مبلّغانِ شريعت توقّع مى نمود و انتظار مى بُرد.

كتابِ أساور مِن ذَهَب، با تأثّر از همين فكر و فرهنگ پديد آمده، و يكى از پيآيَنْدهاىِ آن بيدارى و بيدارگرى است.

ص: 10


1- گزارشِ پاره اى از اين مُسامحات را در لؤلؤ و مرجانِ محدِّثِ نورى (ره) مى توان ديد.
2- نمونه را، نگر: چهل سال تاريخِ ايران (المَآثِر و الآثار)، 1/168 و 169 (/ گزارشِ قَدِغَنِ أكيد و نَهْىِ شديد از قصّه روضه عروسىِ قاسم).

شيوه مؤلّف در اقتصار به أخبارِ نسبتًا اندكْشُمارى كه أغلب در مآخذِ أصلى و منابعِ أصيل اِنْدِراج يافته اند و اجتناب از بَرف انبارِ نقلهاىِ شفاهى و بى مأخذ يا ضعيف و موهوماتِ عوام، نمودارِ مشىِ يادشده است.

همچُنين، تفاوتى كه مؤلّف - در واقع - ميانِ «زبانِ حال» و «زبانِ قال» نهاده - و توجّهى كه در گزارشِ أحوالِ زينبِ كبرى (سلامُ اللّهِ عليها) در روزِ عاشورا، بدين تفاوت، نموده است - ، نشانِ برخوردِ متعهّدانه اوست كه متأسّفانه نه فقط در كثيرى از مكتوباتِ دوره فترت و بسيارى از مَقاتلِ پُرشمارِ آن عصر ديده نمى شود، حتّى در عصرِ ما نيز - جُز نزدِ محقّقانِ مُدَقِّق و شمارى قليل از نويسندگانِ باريكْ بين و نَقّاد و مَأْخَذْشناس - ديرياب است.

اين خصلتها، بر سرِ هم، ارزشى ويژه و موقعيّتى ممتاز به أَساوِر مِن ذَهَب مى بخشد و آن را - اگرچه تأليفى امروزينه نيست و صبغه «تاريخيّت» و گذرِ زمان در سيمايش نمودار است - ، چونان پاره اى از أجزاء و أسنادِ تكاپوىِ پيشگفته، و به سانِ كتابى كه هم خواندنى است و هم بيدارگر و إحيا كننده نگاهى أصولى تر به تاريخ و أخبار، به ميان مى آورَد و از بسيارى مُؤَلَّفاتِ ديگر متمايز مى سازَد.

سَعْيى كه مرحومِ حاج شيخ مهدىِ نجفى در إرائه أثرى مُنَقَّح و عالمانه و - در عينِ حال - مبلِّغانه و مروِّجانه نموده است، هنگامى توجّه برانگيزتر مى شود كه او را بشناسيم و بدانيم مَرد، بيش و پيش از

ص: 11

هر چيز، به عنوانِ دنياگريزى شبْ خيز و مولَعِ زُهد و پرهيز شناخته شده.

ما عادت كرده ايم از دنياگريزانِ زُهْدْوَرز و پارسايانِ مُتَقَشِّف، بيشتر نوعى بى مُبالاتى در پاره اى تدقيقهاىِ عالمانه ببينيم و - اگر جسارت نباشد - برخى سخنانِ عوامانه بشنويم و اين را بر عدمِ استغراقِ ايشان در اشتغالاتِ غفلت آور به قَلَم و قِرطاس، حمل كنيم! متأسّفانه گروهِ پُرشمارى از اين طائفه چُنين اند. نگاهى به ملفوظات و مكتوباتشان گواهِ شوقِ زائدالوصفى است كه به جنبه هاىِ حيرت انگيزِ حيات - چون كَرامات و مَنامات - دارند، تا جنبه هاىِ دقّت آميزى چون تحقيق در أدلّه أقوال و مُستَنَدسازىِ أخبار و مانندِ آن.

جمعِ زُهْدْوَرزى و تَقَشُّف و دنياگريزى و وَرَع و عبادتى كه جميعِ آشنايانِ مرحومِ حاج شيخ مهدىِ نجفى بدان گواه اند، با دقّت و بصيرت و إتقانى كه در تأليفِ چُنين كتابى به كار بُرده است، بى نظير نيست، ليك كم نظير است. بلكه نشان مى دهد آن روش، زهد و پرهيزى بصيرانه و دينْ شناسانه بوده است، نه عوامانه و از روىِ تمسّكى ظاهرى به «دين العَجائِز».

افسوس! افسوس از عالِمْ نمايانى كه پايبندى به خرافات و تركِ شيوه تدقيقِ ناقدانه عالمانه را شرطِ دينْ ورزى و پارسائى و إعراض از مادّيّات و إقبال به معنويّات پنداشته و تعبّدِ دينى را با فروكوفتن نقّاديهاىِ عقلانى و دقّتهاىِ عيارسَنجانه برابر گرفته اند.

ص: 12

مبناىِ اين تحقيق، همان چاپِ سنگىِ كتاب است كه از سوىِ «مطبعه مدرسه گلبهار (سيّد محمّد گلبهارى)» در اصفهان منتشر شده (و مَعَ الاْءَسَف تاريخ ندارد).

عمده اهتمامِ ما، پس از ضبطِ نَص، معطوف به تحشيه و تعليقِ إجمالىِ متن بوده است. چند تعليقه اندكك جايگير را در پايانِ كتاب آورده ايم. ستاره هائى كه گاه در حواشى به چشم مى خورد، مُشعِر به إدامه بحث در آن تعليقات مى باشد.

در به سامان آمدنِ اين دفتر سَروَران و يارانى بذلِ همّت كرده اند كه از همگى شان سپاسگزارم؛ بويژه از:

-- أُستاذنا العلاّمه آية اللّه حاج سيّدمحمّدعلىِ روضاتى - مُدَّ ظلُّه الوارِف - و استاد حجّة الإسلام والمسلمين حاج شيخ هادىِ نجفى - دامَ مَجدُه - ، بابتِ به أمانت سپاردنِ برخى منابع و مآخذ.

-- دوستِ ارجمندم، طالبِ علمِ فاضل، آقاىِ مهدىِ كاظمينى، بابتِ همكارى در مقابله و غلطگيرى.

-- دوستِ ذوقْمَندِ هنرشناسم، آقاىِ مهندس محمودِ ارژمند، بابتِ كوشش در آراستگىِ چاپ.

اگر بر تحقيق و تحشيه اين أثر، مَثوبتى آنجهانى مُقَرَّر باشد، نثارِ روانِ پدرم، مرحومِ محمّدعلىِ جهانبخش، باد كه نامش هماره قرينِ آزادگى و فرزانگى است.

سَلامٌ وَ رَيْحانٌ وَ رَوْحٌ وَ رَحْمَةٌ***عَلَيْهِ وَ مَمْدودٌ مِنَ الظِّلِ سَجْسَجُ(1)

ص: 13


1- يعنى: دُرود و رَوح و رَيْحان و بخشايشى ايزدى و سايه اى بلند و دلپذير، بهره تو باد! (اين شعر، بيتى است از چكامه جيمىِ مشهورِ ابن الرّومى، سَرايشگرِ شيعىِ سده سومِ هجرى).

خداوند را بر إتمامِ اين نعمت سپاسِ يكدلانه مى گويم و از او مى خواهم به حقِّ بانوىِ فرهيخته بنى هاشم، أُسوه دينْيارى و شكيب و حقْ گوئى و ستمْ ستيزى، حضرتِ زينبِ كُبرى - سلامُ اللّهِ عليها - ، دل و دست و زبانِ ما را به خدمتگُزارىِ حق مُؤَيَّد بدارَد، دَمْدَمه ها و وسوسه هاىِ دنيائى را از خاطرِ ما بزدايد، بيم و اميدهاىِ ما را يكسره معطوفِ سراىِ باقى سازَد و از أَهواء و أَغراضِ فانى بپالايَد؛ باشد كه نامِ «شيعه علىِّ مُرتَضى (ع)» بر ما راست آيَد!

كمينْ خادمِ كتاب و سنّت:

جويا جهانبخش

(عُفِىَ عَنْه و عَن والِدَيْه)

اصفهان - 27 رجب المُرَجَّبِ 1426 ه . ق.

فرخنده سالروزِ مبعثِ پيامبرِ أكرم

- صَلَّى اللّهُ عَلَيْه وَ آلِه وسَلَّم -

ص: 14

پينوشتها

1. «أَساوِر» جمعِ «أَسْوِرَة» (به معناىِ: دَستْبَرَنْجَن، دَستْبَنْد، اَلَنگو) است.

تعبيرِ «أَساوِر مِن ذَهَب» مأخوذست از قرآنِ كريم: «يُحَلَّوْنَ فِيهَا أَسَاوِرَ مِنْ ذَهَبٍ» (س 18 ى 31؛ يعنى: در آن به دَستْبَرَنْجَن هائى زَرّين آراسته شوند).

2. و آن كتاب، الأرائك است در بابِ دانشِ أصولِ فقه؛ كه - إِنْ شاءَ اللّهُ الرَّحمن - بزودى انتشار مى يابد.

3. خواست كه غم دستِ تو بَندَد ولى***غم كه بُوَد در برِ دُختِ على

قامتِ تو، قامتِ غم را شكست***دُختِ على را نتوان دست بست

(استاد موسوىِ گرمارودى)

4. تحقيق درباره أوّل أربعينِ حضرتِ سيّدالشّهداء عليه السّلام، قم: 1368 ه . ش. ، ص 60.

كجاست نويسنده آن كلمات، آية اللّهِ شهيد قاضىِ طباطبائى - أَعلَى اللّهُ مَقامَه - ، كه ببيند امروز كسانى كه نه به آن مَقاتلِ نامعتبر دسترس مى توانند داشت، و نه دانشى دارند كه جُنگ بخوانند، و نه سواد را از بياض تميز مى دهد، با استناد به مَناماتِ عَجائز، و خَيالاتِ گروهى قاصر در أداىِ فرائض، بر بعضِ منابر - حتّى پاره اى منابرِ رسمى و صدا و سيماىِ ملّى - چه هنگامه اى برپا كرده اند و ...؟!؛ فإِلَى اللّهِ الْمُشتَكى!

ص: 15

5. همان، ص 60 و 61؛ با تصرّف در يك لفظ.

6. گزارشِ پاره اى از اين مُسامحات را در لؤلؤ و مرجانِ محدِّثِ نورى (ره) مى توان ديد.

7. نمونه را، نگر: چهل سال تاريخِ ايران (المَآثِر و الآثار)، 1/168 و 169 (/ گزارشِ قَدِغَنِ أكيد و نَهْىِ شديد از قصّه روضه عروسىِ قاسم).

8. يعنى: دُرود و رَوح و رَيْحان و بخشايشى ايزدى و سايه اى بلند و دلپذير، بهره تو باد!

(اين شعر، بيتى است از چكامه جيمىِ مشهورِ ابن الرّومى، سَرايشگرِ شيعىِ سده سومِ هجرى).

ص: 16

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

حمد فزون از دايره قياس و شكر خالى از هر التباس خداوندى را كه معموره هستى دستگاه او و عالَم يكسره در پناه اوست.

(شعر)

به اندك التفاتى زنده دارد آفرينش را***اگر نازى كند از هم فروريزند قالبها

پيش از آنكو از عالم خبرى و از كائنات أثرى بوده باشد حضرتش در غيب الغيوب تنها مى زيست، نه از خلوت وحشت داشت و نه به ظهور خلق حاجت، تا آنگاه كه موقع رسيد تا سحاب كَرَمش دُرافشان گردد و باران فضلش فيض ريزان شود، كائنات از مائده نعمتش بهره مند شوند و سعادتمندان به سبب معرفت و محبّتش ارجمند گردند،

ص: 17

گلِ صد برگِ حُسنِ دوست نداشت***عندليبى كه تا نوازد ساز

بود سلطانِ حُسنِ او دائم***متّكى بر چهاربالشِ ناز

ناز او را نياز مى بايست***ناگزيرست ناز را ز نياز

زانكه در ذلّ اوست جان را عزّ***زانكه در سوز اوست جان را ساز

اى ز تو برگ و سازِ ما پيدا***بى تو ما را نه برگ هست و نه ساز

كلام سرّى لطيفش ظلمتگاه عدم را نهيبى فرمود تا ذرّات وجوديّه متلالى و درخشان شدند: إِنَّمآ أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئًا أَن يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُون.(1)

شيرين لب او تا كه به گفتار درآمد***عالَم همه در ولوله و شور و فغان شد

فضا را گشود و زمان را پيدا نمود و درياى بسيط را بيافريد و او را متلاطم ساخت تا كيستى چهره گشود و عالم رخ بنمود، مَجَرّات(2) خود را درهم بستند و شموس از هر سو متفرّق گشتند، سيّارات پديدار شدند و أقمار ديدار نمودند، عوالم نامحصور نمايان شد و خورشيدهاى نامحدود تابان گشت.

جهانى بدين خوبى آراستى***برون زانكه ياريگرى خواستى

اللّهُ نُورُ السَّمواتِ وَ الاْءَرض(3)؛ نظامات شمسيّه در جنبش شدند و كارخانه هاى سماوى در گردش افتادند؛ كُلٌّ فى فَلَكٍ يَسْبَحُون(4).

ص: 18


1- قرآنِ كريم: س 36، ى 82.
2- مَجَرَّه: كهكشان.
3- قرآنِ كريم: س 24، ى 35.
4- قرآنِ كريم: س 21، ى 33؛ و: س 36، ى 40.

اى آفتاب رويت هرسو فكنده تابى***وى از فروغِ مهرت هر ذرّه آفتابى

دست تو در گِل ما، مِهر تو در دلِ ما***نوريست در ظلامى، گنجيست در خرابى

وَ مَا الَّذى نَرَى مِنْ خَلْقِكَ وَ نَعْجَبُ لَه مِنْ قُدْرَتِكَ وَ نَصِفُهُ مِنْ عَظِيمِ سُلْطَانِكَ، وَ مَا تَغَيَّبَ عَنَّا مِنْهُ وَ قَصُرَتْ أَبْصَارُنَا عَنْهُ وَ انْتَهَتْ عُقُولُنا دُونَهُ وَ حَالَتْ سُتُورُ الْغُيُوبِ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُ أَعظَم(1).

خدايا عظيم است ملكوت تو، شديد است جبروت تو، عجيب است قدرت تو، لطيف است حكمت تو، منزّه و مقدّس است ذات تو، و نهايتى نيست از براى صفات تو.

عَزَّ سُلْطانُكَ عِزًّا لاَ حَدَّ لَهُ بِأَوَّلِيَّةٍ وَ لاَ مُنْتَهَى لَهُ بِاخِرِيَّةٍ، وَ اسْتَعْلَى مُلْكُكَ عُلُوًّا سَقَطَتِ الاْءَشْيَآءُ دُونَ بُلُوغِ أَمَدِهِ، وَ لاَ يَبْلُغُ أَدْنى مَا اسْتَأَثَرْتَ بِهِ مِنْ ذلِكَ أَقْصَى نَعْتِ النَّاعِتينَ؛ ضَلَّتْ فِيكَ الصِّفاتُ، وَ تَفَسَخَّتْ دُونَكَ النُّعُوتُ، وَ حارَتْ فى كِبْرِيآئِكَ لَطآئِفُ الاْءَوْهامِ(2).

ص: 19


1- بخشى است از يك خطبه أميرِمؤمنان على - عليه السّلام - كه در نهج البلاغه ىِ شريف آمده است: خطبه 160؛ ط. شهيدى، ص 160 (با اين تفاوت كه در ط. شهيدى به جاىِ «سُتُور»، «سَواتِر» آمده)؛ يعنى: «چيست آنچه از آفرينشِ تو مى بينيم و از قدرتت شگفتى مى نماييم، و بدان بزرگىِ قدرتت را مى ستاييم! حالى كه آنچه از آن بر ما پوشيده گرديده، و ديده هاىِ ما آن را نديده، و خِرَدهاىِ ما بدان نرسيده، و پرده هاىِ غيب ميانِ ما و آن گستريده، بزرگتر است.» (همان، همان ص).
2- بخشى است از نيايشِ سى و دومِ صحيفه كامله سجّاديّه (ط. فيض الإسلام، ص 217 و 218)؛ يعنى: «سلطنت تو چنان غالب است كه حدّ و مرزى براىِ آن به أوّل بودن و مُنتَها و پايانى براىِ آن به آخر بودن نمى باشد؛ و پادشاهىِ تو چنان بلندپايه است كه همه چيز پيش از رسيدن به پايانِ آن فرومانده؛ و منتهاىِ وصفِ وصف كنندگان به پائين ترين مرتبه اى از رِفْعت و بزرگوارى كه به خود اختصاص داده اى نمى رسد؛ أوصاف درباره تو گمراه شده، و صفتها نزدِ تو از هم گسيخته، و انديشه هاىِ باريك در بزرگواريت سرگردان گشته اند.» (همان، همان ص).

اى برتر از قياس و گمان و خيال و وهم***وز هرچه گفته اند و شنيديم و ديده ايم

عالَم تمام گشت و به پايان رسيد عمر***ما همچنان در أوّل وصف تو مانده ايم(1)

ما عدد مَجَرّات تو را كه به چشمهاى مسلّح دوربين توان ديد، نتوانيم إحصا نمائيم، در عين حالى كه عالم مَجَرّه و نجمى خودمان فقط يك عالَم از عوالم مَجَرّات است كه خود به تنهائى داراى چندين هزار مليون شُموس و سيّارات است؛ بلى، تو به تنهائى اينهمه عوالم را تدبير و تصريف مى فرمائى و به سَكَنه آنها روزى و فيض مى رسانى كه: وَ النُّجُومُ مُسَخَّراتٌ بِأَمْرِه(2).

ص: 20


1- اين دو بيت از سعدى است در ديباجه گلستان، و آنجا چُنين ضبط شده: اى برتر از خيال و قياس و گمان و وهم***وز هرچه گفته اند و شنيديم و خوانده ايم مجلس تمام گشت و به آخر رسيد عُمر***ما همچُنان در أوّلِ وصفِ تو مانده ايم (كلّيّات سعدى، ط. مصفّا، ص 2).
2- قرآنِ كريم: س 16، ى 12.

عالَم به تو روشن است چون تو***بر چرخ جلال مهر و ماهى

گيتى به مانند صفحه بستانى است كه نفخه تو رياحين بيشمار و أزهار بسيار در او پاشيده، يا به مثابه بساطى است كه دست قدرت تو در او بسى دُرّ و گوهر افشانده، يا عروسى است رعنا و زيبا كه ماشطه صنع تو او را به لآلى آبدار و جواهر شاهوار مزيّن و مرصّع فرموده؛ چنانچه اين بنده گويد:

عروس شب چون به سر سياه مِعْجَر(1) كند***ماشطه صُنع باز او را زيور كند

زيور او را تمام ز دُرّ و گوهر كند***گوهر او را تمام ز لولؤ تر كند

تا شود اين نوعروس از گهرش آبدار

دست گشاده ات همه را نگاهدارى و دارائى مى فرمايد و چشم بيدارت همه را نگاهبانى و پذيرائى مى نمايد

مَا الْكَوْنُ إِلاّ ظُلْمة***قَبس الاْءَشِعَّةَ مِنْ ضِيائِك

وَ جَميعُ ما فِى الْكَوْنِ فا***ن مُسْتَمِدٌّ مِن بَقائِك

بَلْ كُلُّ ما فيه فَقي***رٌ مُسْتَمِيحٌ مِنْ عَطائِك(2)

در حجاب خلقت نهان شدى و از او جلوه گر و عيان شدى چنانچه أميرالمؤمنين - صلواتُ اللّهِ عليه - فرمود:

ص: 21


1- مِعْجَر: روسرى، چارقد.
2- بنا بر گزارشِ مُحبّى در خلاصة الأَثَر و نفحة الرّيحانة اين أبيات از مصطفى بنِ عبدالملك (عثمان) البابى الحَلَبى است (إفاضه دوستِ ارجمند، استاد مجيدِ هاديزاده).

بِهَا تَجَلَّى صانِعُها لِلْعُقُولِ وَ بِهَا امْتَنَعَ عَنْ نَظَرِ الْعُيُونِ.(1)

اى روى تو در حجاب عالَم***بردار ز رخ نقاب عالَم

حيف است كه بحر تو نهانست***وانگاه عيان سراب عالَم

برقى بجهان ز مهر رويت***بشكاف ز هم سحاب عالَم

نى نى غلطم كه هست رويت***ظاهرتر از آفتاب عالَم

* * *

پرده برانداز و برون آىْ فَرد***گر منم آن پرده هم اندرنَوَرد

نَسخ كن اين آيت أيّام را***مَسخ كن اين صورت أجرام را

دانه كن اين عقد شب افروز را***پَرشكن اين مرغ شب و روز را

طرح درانداز و برون كُن برون***گردن چرخ از حركات و سكون

دفتر أفلاك شناسان بسوز***ديده خورشيدپرستان بدوز

صفر كن اين چرخ ز جرم هلال***باز كن اين پرده ز مشتى خيال

تا به تو إقرار إلآهى دهند***بر عدم خويش گواهى دهند

هيكل انسان را در بهترين تركيب و شمائلى آراستى؛(2) لَقَدْ خَلَقْنَا الاْءِنْسانَ فىآ أَحْسَنِ تَقْوِيم(3)؛ و قامت زيباى او را به كرامتى بسزا و شرافتى جان افزا تشريف فرمودى، چنانچه خود فرمودى: وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنىآ ءَادَمَ وَ حَمَلْناهُمْ فِى البَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ وَ فَضَّلْناهُمْ عَلى كَثِيرٍ مِمَّنْ

ص: 22


1- نهج البلاغه، خطبه 186؛ ط. شهيدى، ص 200؛ يعنى: «به آفريده ها، آفريننده، بر خردها آشكار گرديد (و با ديدنى بودنشان مسلّم شد) كه آفريننده را هرگز نتوان ديد.» (همان، همان ص).
2- أصل: + و.
3- قرآنِ كريم: س 95، ى 4.

خَلَقْنا تَفْضِيلاً(1)؛ هركه را رعايت فرمان لازم الإِذعان تو بيشتر است در حضرت تو گرامى تر است، چنانچه فرمودى: يآ أَيُّهَا النّاسُ إِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثَى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوبًا وَ قَبَآئِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتقَاكُم(2).

و درود نامعدود از حضرت معبود بر گرامى ترين مقرّبين و سَيِّد مُرسَلين، هُمامى كه در راه رضاى محبوب از همه چيز گذشت و در هر لُجّه مَهولى(3) فرورفت، از پا ننشست تا أعلام دين را برپا نداشت و آرام نگرفت تا أساس شريعت را محكم و مستقر نفرمود؛ در قرب حضرت معبود مقام محمودى يافت كه به وصف نيايد و به مقام ارجمندى رسيد كه عقل تيزرو دركش ننمايد؛ بلى، چگونه عقل دورانديش درك مقام آن سَيِّدِ أبرار و أحمدِ مُختار را تواند و حال آنكه خدايش گاهى «رَحْمَةً لِلْعالَمين»(4) ستايد و گاهى «وَ إنَّكَ لَعَلَى خُلُقٍ عَظِيم»(5) فرمايد؛ نوبتى به جانش سوگند روا دارد: لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِى سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُون(6)؛ و گاهى تبجيل ديگرى از او نمايد: لآ أُقْسِمُ بِهذَا الْبَلَدِ وَ أَنْتَ حِلٌّ بِهذَا الْبَلَد(7)؛ و گاهى او را دلدارى فرمايد بقَولِه - عزّ و جلّ - : ما وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَ مَا قَلَى(8)؛ و گاهى او را نويد مخصوص دهد بقَولِه - سُبْحانَه - : وَ لَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضَىآ(9).

ص: 23


1- قرآنِ كريم: س 17، ى 70.
2- قرآنِ كريم: س 49، ى 13.
3- مَهول - بر وزنِ كَتوم - : هولناك، مخوف.
4- قرآنِ كريم: س 21، ى 107.
5- قرآنِ كريم: س 68، ى 4.
6- قرآنِ كريم: س 15، ى 72.
7- قرآنِ كريم: س 90، ى 1 و 2.
8- قرآنِ كريم: س 93، ى 3.
9- قرآنِ كريم: س 93، ى 5.

و صلوات زاكيات مباركات بر آل أطهارش باد.

و بعد، بنده عاصى، مهدى بن محمّدعلى الاصفهانى - عَفَى(1) اللّهُ عَن جَرائِمِهما - ، گويد:

اين كتاب مسمّى به أَساور مِن ذَهَب در أحوال حضرت زينب - سلام اللّه عليها - است كه اسمش را از قرآن كريم، آيه مباركه سوره كهف(2)، اقتباس نمودم و فى الجمله به اختصار كوشيدم، زيرا بنده را نشايد و نبايد در تاريخ صدّيقه راضيه و معصومه زاكيه، فَهِمه غيرمُفَهَّمه، عالِمه غيرمُعَلَّمه(3)، سيّده زنان و فخر عالَميان و دختر سيّده جهان، عقيله نبيله و جليله جميله، تقيّه نقيّه، زكيّه رضيّه، شفيعه محشر، نواده حضرت خيرالبشر، دختر ساقى كوثر، زينب كبرى - صلواتُ اللّه و سلامُهُ عليها - ، كتابى تحرير و تنسيق نمايد كه بيشتر آن أخبار مكذوبه يا موهونه بوده باشد يا سخنى به جزاف و إغراق سَرايد تا صفحات را پر نمايد؛ و اللّهُ المُستَعان.

مق-دّم-ه

مردانى كه در اين جهان رتبت برترى و تقدّم را حائز گشتند

ص: 24


1- چُنين است در اصل. بنا بر قاعده بايد «عَفا» نوشته شود؛ ليك اين مسامحتى است كه از قديم بسيارى بزرگان معمول داشته اند و نسخه هاىِ خطّىِ متعدّد گواهِ آن است.
2- مراد آيه 31 است.
3- منقول است كه إمامِ سَجّاد - سلامُ اللّهِ عليه - خطاب به عمّه بزرگوارِ خود فرمود: «... و أنتِ بِحَمدِ اللّهِ عالِمَةٌ غَيْر مُعَلَّمَة، فَهِمَةٌ غَيْر مُفَهَّمَة...» (بِحارالأنوار 45/164 به نقل از احتجاجِ طَبْرِسى).

بيشمارند، ولى زنانى كه به اين مرتبت فائز شدند معدودى بشمارند، مانند مادر بشر، حضرت حوّا - سلامُ اللّهِ عليها - ، كه در وصف حضرتش در دعاى استفتاح(1) وارد شده: اللّهُمَّ صَلِّ عَلَى أُمِّنا حَوّآءَ الْمُطَهَّرَةِ مِنَ الرِّجْسِ الْمُصَفّاةِ مِنَ الدَّنَسِ الْمُفَضَّلَةِ مِنَ الاْءِنْسِ الْمُتَرَدِّدَةِ بَيْنَ مَحَآلِّ الْقُدْسِ(2)، و خواهر حضرت موسى - عليه السّلام - كه از أَزواج پيغمبر خاتم - صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - در جنّة المأوى است(3)، و آسيه زوجه فرعون كه وى نيز همين شرافت را داراست(3) و درباره او خداىْ - عزّ و جلّ - فرموده: وَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذِينَ ءَامَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ إِذْ قَالَتْ رَبِّ ابْنِ لى عِنْدَكَ بَيْتًا فِى الْجَنَّةِ وَ نَجِّنى مِنْ فِرْعَوْنَ وَ عَمَلِهِ وَ نَجِّنى مِنَ الْقَوْمِ الظّالِمين(4)، و مريم بنت عمران مادر عيسى - عليه السّلام - كه هم در حقّ او فرمود: وَ مَرْيَمَ ابْنَتَ عِمْرانَ الَّتِىآ أَحْصَنَتْ فَرْجَهَا فَنَفَخْنَا فِيهِ مِن رُوحِنَا وَ صَدَّقَتْ بِكَلِماتِ رَبِّهَا وَ كُتُبِهِ وَ كانَتْ مِنَ الْقَانِتين(5)، و هم فرمايد: وَ إِذْ قالَتِ الْمَلآئِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اصْطَفَاكِ عَلى نِسآءِ الْعالَمِينَ يا مَرْيَمُ اقْنُتِى لِرَبِّكِ وَ اسْجُدِى وَ ارْكَعِى مَعَ الرّاكِعِين(6)، و خديجه أُمّ المؤمنين، بنت خُوَيْلِد، كه خدماتش به دين مقدّس مشهود عالَميان است، و حضرت صدّيقه كبرى، إنسيّه حورا، بتول عذرا، فاطِمَه زهرا،

ص: 25


1- مراد همان دعاىِ معروفِ أُمِّداود - رَضِىَ اللّهُ عَنْها - ست (نگر: زادالمعاد، ط. إسلاميّه، ص 22).
2- بِحارالأنوار 95/401؛ زادالمَعاد، ص 27. 3 . نگر: تفسير نورالثّقلين، 5/376 و 377 (گفتآوردهاىِ مذكور از الفقيه و مجمع البيان).
3- نگر: تفسير نورالثّقلين، 5/376 و 377 (گفتآوردهاىِ مذكور از الفقيه و مجمع البيان).
4- قرآنِ كريم: س 66، ى 11.
5- قرآنِ كريم: س 66، ى 12.
6- قرآنِ كريم: س 3، ى 42 و 43.

كه مسلّم است تقدّم و برترى و سيادت حضرتش بر تمام زنهاى عالَم، از أوّلين و آخرين، حتّى بر زنان مُفَضَّله مُعَظَّمه مزبوره؛ و اصطفاى مريم بر زنان عالَمين مخالف با اين دعوى نيست چرا كه «عالَمين» مختص به موجودين است و صدّيقه كبرى - صلوات اللّه و سلامه عليها - در موقع خطاب ملائكه - عليهم السّلام - با مريم - عليهاالسّلام - در قيد حيات نبود چنانچه در خبر صادقى در كتاب معانى الأخبار(1) تصريح فرمود كه مريم سيّده زنان زمان خود بود و فاطِمَه سيّده نساء عالَمين از أوّلين و آخرين است. ديگر از زنان مُفَضَّله، حضرت زينب دختر سيّد أوصياء و سيّده نسا است. شرح مناقب و مراتب و أحوال زنان معظمّات مزبورات، خصوص حضرت فاطمه زهرا - صلوات اللّه عليها - ، هر يك كتابى لازم دارد و موضوع كتاب ترجمه يك تن از زنهاى مفضّله مزبوره، يعنى زينب، بيش نيست.

نسب زينب - عليها السّلام

دختر أميرالمؤمنين على - صلوات اللّه عليه - است، ابن أبوطالب - و اسم أبوطالب عبدمناف است - بن عبدالمطّلب - و اسمش شيبه است - بن هاشم - و اسمش عمرو است - بن عبدمناف.

ص: 26


1- «... عن المفضّل بن عمر قال: قلت لأبى عبداللّه - عليه السّلام - : أخبِرنى عن قول رسول اللّه - صلّى اللّه عليه و آله - فى فاطِمَة أنّها سيّدة نساءِ العالَمين؛ أ هى سيّدة نساءِ عالَمها؟ فقال: ذاك لمريم كانت سيّدة نساءِ عالَمها، و فاطِمَة سيّدة نساءِ العالَمين من الأوّلين و الآخرين.» (معانى الأخبار، تحقيق غفّارى، ص 107).

و مادرش فاطِمَه زهرا - صلوات اللّه عليها - بنت خاتم الأنبياء - صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - بن عبداللّه بن عبدالمطّلب بن هاشم است.

و مادر حضرت زهرا، خديجه بنت خُوَيْلِد بن أسد بن عبدالعزى بن قصى است.

محدّث مقبول الرّوايه، أبوالفَرَج، اصفهانى، در مقاتل الطّالبيّين(1) گويد:

مادر خديجه فاطمه دختر زائدة(2) بن الاصم بن هرم بن رواحة بن حجر بن عبد بن معيص بن عامر بن لوى است، و مادر فاطمه، هاله دختر مناف بن الحرث بن المنقذ بن عمرو بن هصيص بن عامر بن لوى است، و مادر هاله، عرقه دختر سعيد بن سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لوى است، و مادر عرقه، عاتكه دختر عبد العزى بن قصى است، و مادر عاتكه، خطبا دختر كعب بن سعد بن تيم بن مرة بن كعب بن لوى است، و مادر خطبا، ماريه يا قيله دختر حذافة بن جمح است، و مادر ماريه، ليلى دختر عامرالخيار بن غيسان بن عبد عمرو [بن(3)] عمرو بن نوىّ بن ملكان است، و مادر ليلى، سلمى دختر سعد بن كعب بن عمرو است، و مادر سلمى، ليلى دختر عابس بن الظرب ابن الحرث بن فهر بن مالك بن النضر بن كنانه است، و مادر(4) ليلى، سلمى بنت لوىّ بن غالب است، و مادر سلمى، ليلى بنت

ص: 27


1- در أصل: مقاتل الطالبين.
2- در مقاتل (ط . نجف): زائد.
3- از مقاتل (ط . نجف) افزوده شد.
4- در أصل: با در.

محارب بن فهر است، و مادر ليلى، عاتكه بنت مخلد بن النضر بن كنانه است، و مادر عاتكه، وارثه دختر حرث بن مالك بن كنانه است، و مادر وارثه، ماريه دختر سعد بن زيد مناة بن تميم است(1).

زينب - عليهاالسّلام - ، دختر بزرگ على أميرالمؤمنين - صلوات اللّه و سلامه عليه - است. حضرتش به «زينبِ كُبرى» توصيف شده؛ ولى توصيف نه از اين راه است كه أكبر بَنات بوده، زيرا عرب را عادت نبوده است دختر بزرگ را «كُبرى» لقب دهد؛ بلى، هرگاه وى را چند پسر و چند دختر بوده كه به يك نام نامبردار بوده اند بزرگتر را، «أكبر» در پسر، و «كُبرى» در دختر، لقب مى داده؛ چنانچه در وصف علىّ بن الحسين الأكبر - عَلَيهِمَا السّلام - است؛ و كوچك تر را به «أصغر» و «صُغرى» توصيف مى نموده است؛ و على أميرالمؤمنين - عليه السّلام - را دختر زينبْ نام متعدّد بوده و زينب صدّيقه كه أشهر و أعرف از بَواقى است، همان زينب بزرگتر بوده چنانچه در عدد أولاد أميرالمؤمنين همين جا ذكر مى شود؛ و او مولود سوّمى از أولاد اميرالمؤمنين - صلوات اللّه عليه - است كه پس از حَسَنَيْن - عَلَيهِمَاالسّلام - متولّد شده است.

أولاد أميرالمؤمنين - صلواتُ اللّهِ عليه

چنانچه در إرشاد شيخ مفيد - عليه الرّحمه - مرقوم است، بيست و هفت، وگرنه بيست و هشت تن، بوده اند: إمام حسن و إمام حُسَين و

ص: 28


1- نگر: مقاتل الطّالبيّين (ط . نجف)، ص 31 و 32.

زينب كبرى و زينب صغرى كه أُمّ كُلْثومش گفتند، هر چهار از بطن حضرت فاطِمَه زهرا - صلوات اللّه و سلامه عليها - بوده اند؛ و ديگر محمّد حَنَفيّه كه كُنيتش أبوالقاسم است، مادرش خَوْله دختر جعفر بن قيس الحَنَفيّه است. ديگر عمرو(1) و رُقَيَّه كه توأم بودند؛ مادر هر دو أُمّ حبيب دختر رَبيعَه است. ديگر عبّاس و جعفر و عثمان و عبداللّه كه هر چهار تن در طَفِّ(2) كربلا سعادت شهادت يافتند. مادرشان أُمّ الْبَنين دختر حِزام بن خالد بن دارم است. ديگر محمّد الأصغر كه به أبوبكر مكنّى بوده است و عُبَيْداللّه. اين هر دو هم در ركاب حضرت سيّدالشّهداء - عليه السّلام - شهيد گشتند. مادرشان ليلى دختر مسعود دارمى است. ديگر يحيى از بطن أسماء دختر عُمَيْس است. ديگر أمّ الحسن و رَمْلَه. مادرشان أمّ سعيد دختر عُرْوة بن مسعود ثقفى است. ديگر نَفيسه و زينب صُغرى و رُقَيَّه صُغرى و أمّ هانى و أمّ الكِرام و جُمانه كه أمّ جعفرش گفتند و أُمامه و أُمّ سَلَمَه و مَيْمُونَه و خَديجه و فاطِمَه، از چند مادر متولّد گشتند - سَلامُ اللّه عليهم أجمعين(3).

شيخ مفيد گويد: برخى از شيعيان گويند: حضرت فاطِمَه - صلواتُ اللّهِ عليها - را پسرى ديگر بوده كه پس از پيغمبر أكرم - صلواتُ اللّهِ

ص: 29


1- چُنين است در أصل. در الإرشادِ مفيد (1/355): عمر.
2- «طَفّ» بر سرزمينهاىِ مرتفع و مُشرِف به دريا و رودخانه إطلاق مى گردد. سرزمينِ كربلا را چون ارتفاعى دارد و إشرافى بر چشمه سارانى چند و رود، «طَف» خوانده اند. در تعابيرى چون «روزِ طَف» و «كشتگانِ طَف»، مراد از طف همان كربلاست. نگر: معجم البلدان، 4/35 و 36؛ و: شهرِ حسين عليه السّلام، ص 12؛ و: فرهنگِ عاشورا، محدِّثى، ص 295.
3- الإرشاد، 1/354 و 355.

عليه و آلِه و سلّم - سقطًا متولّد گشته، و در أوان حمل، جدّش رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - نامش را «محسن»(1) نهاده بود. پس بنا بر قول اين جماعت أميرالمؤمنين على - صلواتُ اللّه عليه - را بيست و هشت أولاد بوده است؛ واللّهُ أَعلَم(2).

سنّ زينب - عليها السّلام

بدان كه در اين باب نتوان بتحقيق حكمى نمود و دليلى بر تعيين سنين عمر شريفش نيست؛ بلى، اين مقدار توان گفت كه در سفر كربلا عمرش از پنجاه سال افزون بوده است، زيرا ولادت باسعادت برادر والاگهرش حضرت سيّدالشّهدا - صلوات اللّه عليه - در سنه سه هجرى بوده است(3) و با ولادت زينب - صلوات اللّه عليها - مولود ديگرى فاصل نبوده است؛ و سال وفات آن حضرت بكلّى مجهول است.

و أمّا حكايت أسيرى أهل بيت در مرتبه دوم، تا گفته شود وفات آن حضرت در زمان يزيد - عليه اللّعنه - بوده، از أكاذيب عجيبه است

ص: 30


1- اين نام، در كثيرى از منابعِ كهن با تشديد ضبط گرديده و در الإصابهىِ ابنِ حَجَر تصريح شده كه اين نام به تشديدِ سين صحيح است (نگر: موسوعة الإمام علىّ بن أبى طالب عليه السّلام فى الكتاب و السُّنَّة و التَّأريخ، دارالحديث، 1/116). پس ترجيحًا «مُحَسِّن» مى خوانيم، نه «مُحْسِن» كه مشهور و زبانزد است.
2- الإرشاد، 1/355.
3- در اين باره، نگر: سيره و سيماىِ إمام حُسَين عليه السّلام، علاّمه حُسَينىِ جلالى، ص 29؛ و: عظمتِ حُسَين بن على عليهما السّلام، زنجانى، صص 103 - 107.

كه در هيچ روايتى ديده نشده، بلكه تمام كتب سير و تواريخ آن را تكذيب مى نمايد. بلى، آن حضرت سفرى با شوهر خود، عبداللّه بن جعفر - رضوان اللّه عليه - ، به شام رفته است و در همان صفحات وفات يافته است و در نزديكى شهر دمشق مدفون گرديده است(1) ولى(2) به لحاظ قرائن تاريخيّه بعيد نيست - بلكه ظاهر همين است - كه عمر شريفش از شصت گذشته و به هفتاد نرسيده بوده است.

شوهر زينب - عليها السّلام

عبداللّه بن جعفر الطّيّار - رضوانُ اللّهِ عليهما - در زمان أميرالمؤمنين - صلواتُ اللّهِ و سلامُهُ عليه - زينب را تزويج نمود؛ و بعد از وفات زينب - سلامُ اللّهِ عليها - ساليان درازى عمر نمود. مَروى است عمرش به نود رسيد. وى از أسخياء معروف دنيا است و علماءِ رجال او را از محدّثين شمرده اند. در غزوه صِفّين ملازم ركاب حضرت أميرالمؤمنين - صلواتُ اللّهِ عليه - بود و در اين غزوه او را نامى بلند و صيتى ارجمند است. وى شجاعتى بسزا و فصاحتى روح افزا داشت.

ابن أبى الحديد در شرح نهج البلاغه گويد: مداينى روايت نموده است: روزى معاويه نشسته بود و عَمْرِو عاص حاضرِ مجلس بود؛ در

ص: 31


1- درباره گزارشِ اين سفر و سپس مدفون شدن در نزديكىِ دِمَشق جاىِ تأملاّتى هست.*
2- در أصل، زيرِ صفحه پيشين - به عنوانِ ركابه - «بلى» كتابت شده، و در اينجا كه آغازِ صفحه چاپِ سنگى است، «ولى».

آن أثناء آذن(1) گفت: عبداللّه بن جعفر آمد. عَمرو گفت: به خدا سوگند امروز أذيّتش نمايم. معاويه گفت: يا أباعبداللّه! چنين مكُن كه حريف او نشوى، و بسا باشد از كُمونيهاىِ او كه بر ما نهانست و آنچه دوست ندارد بدانيم إعلام نمائى(2). عبداللّه دررسيد و معاويه او را نزديك خود نشانيد؛ اين وقت عمرو توجّه به جانب برخى از حضّار كرد و جسارت به مقام مقدّس أميرالمؤمنين - صلوات اللّه عليه - نمود. عبداللّه را رنگ برافروخته شد و لرزه بر اندام افتاد و از تخت فرود آمد و به مانند شتر فَحلى مى نمود. عمرو گفت: آرام شو اى أبوجعفر! عبداللّه فرمود: آرام شو اى بى مادر!؛ و اين شعر قرائت نمود:

أَظُنُّ الْحِلْم دَلَّ عَلَىَّ قَوْمى***وَ قَد يَتَجَهَّلُ الرَّجُل الحَليمُ(3)

از آن پس آستين بالا زد و فرمود: اى معاويه! تا به كى كظم نمائيم غيظ تو را و تا چند بر بدسخنى و بى أدبى و بدأخلاقى تو شكيبائى نمائيم؟! مادر به مرگت بنشيند!؛ و همى معاويه را برشمرد و طعن و ذم فرمود به شرحى كه شارح(4) نگارش نمود؛ تا آنجا كه معاويه

ص: 32


1- آذِن: حاجب، پرده دار، دربان.
2- عبارتِ أخير در شرح نهج البلاغه (ط . چهارمُجَلَّدىِ قديم، 2/104) از اين قرار است: «و لعلّك أن تظهرَ لنا من منقبته ما هو خفىّ عنا و ما لانحبُّ أن نعلمَه منه» (يعنى: شايد تو با اين كار منقبتى را از او كه بر ما پوشيده است و آنچه را دوست نمى داريم از او بدانيم، آشكار گردانى)؛ و همين درست تر به نظر مى رسد.
3- يعنى: گمان مى كنم بردبارى مردمان ام را بر من گُستاخ كرده است؛ حال آنكه مردِ بردبار نيز گاه باشد كه جهل از خويش فرانَمايد!
4- يعنى: ابنِ أبى الحديدِ معتزلى، شارحِ نهج البلاغه.

سوگندش داد تا بنشيند و گفت: خدا لعنت فرمايد آنكه سوسمار سينه تو را از خانه بيرون آورد؛ تا مى گويد: معاويه با وى گفت: تو پسر ذوالجَناحَيْنى و سيّد بنى هاشمى. عبداللّه گفت: چنين نيست، بلكه سيّد بنى هاشم، حضرت حسن و حسين - عليهما السّلام - مى باشند؛ كس در اين شرافت با آنها هم ترازوئى نمى نمايد! معاويه گفت: اى أبوجعفر! قسم مى دهم تو را حاجتى دارى بگو، كه هرچه باشد إجابت شود، هرچند مجموع مال مرا ببرد. عبداللّه فرمود: در اين مجلس چيزى نگويم؛ و برفت.

معاويه به وى نگاه مى نمود و گفت: به خدا سوگند در راه رفتن و شمائل و أخلاق مثل پيغمبر است و وى از همان مشكاتست؛ دوست داشتم در إزاى نفائس أموالم او مرا برادر بود! پس توجّه به عَمرو نمود و گفت: يا أباعبداللّه! سخن نكردن عبداللّه را با خود از چه راه مى بينى؟ گفت: بر تو پوشيده نيست. گفت: گمان دارم مى گوئى از جواب تو مى هراسيد، نه به خدا سوگند چنين نيست! ليكن تو را كوچك دانست و به چيزى نشمرد و لايق سخن ندانست، مگر نديدى رو به من داشت و از تو روگردان بود. عمرو گفت: مى خواهى بشنوى آنچه از براى جواب وى تهيّه نموده بودم؟ گفت: بس كن - اى أبوعبداللّه! - ديگر امروز موقع جواب نيست؛ و برخاست و مردم متفرّق شدند.(1)

ص: 33


1- شرح نهج البلاغهىِ ابنِ أبى الحديد (افستِ ط . چهارمجلّدىِ قديم)، 2/104 و 105.

أولاد زينب - عليها السّلام

به روايت إعلام الوَرى، سه پسر، على و جعفر و عون، و يك دختر، مسمّاة به أُمّ كلثوم، اند(1). و شيخ محمّد صَبّان، از علماى معروف سنّى(2)، در إسعاف الرّاغبين گويد: سيوطى در رساله زينبيّهى خود مى گويد: زينب را از عبداللّه بن جعفر چهار پسر بوده: على و عون الأكبر و عبّاس و محمّد و يك دختر كه أمّ كلثومْ نام بود و أولاد زينب تا حال موجودند و جمعى كثيرند(3). و در نورالأبصار همچنين گويد(4).

شيخ مفيد - عليه الرّحمه - در إرشاد گويد: پس از حركت حضرت سيّدالشّهدا - صلوات اللّه عليه - از مكّه معظّمه به سمت عراق، عبداللّه بن جعفر دو پسرش عون و محمّد را با عريضه به حضرتش فرستاد. در جمله مى گويد: سؤال مى كنم تو را به حقّ خدا كه همان لحظه اى كه در نامه من نظر نمائى مراجعت فرمائى، كه من از اين راه بيمناكم كه موجب تلف شدن شما و أهل بيت شما گردد، و اگر از ميانه

ص: 34


1- إعلام الورى، 1/396.
2- أبوالعرفان محمّد بنِ علىِ صَبّان (درگذشته به 1206 ه . ق.) كه ماهر در معقول و منقول و نيز أهلِ طريقِ شاذليّه بوده است، در قاهره زاده شده و در همين شهر وفات نموده. جُز إسعاف الرّاغبيناش - كه شرحِ حالِ خاندانِ وحى عليهم السّلام است و در متن بدان إشارت رفته - ، آثارِ متعدّد دارد؛ كه از آن جمله است: حاشية على شرح الأشمونى على الألفيّة (در نحو) و الرّسالة الكبرى (در بابِ بسمله) و حاشية على شرح الرّسالة العضديّة و الكافية الشّافية فى عِلْمَى العروض و القافية و إتحاف أهل الإسلام بما يتعلّق بالمصطفى و أهل بيته الكرام. (نگر: الكُنى و الألقاب، 2/410؛ و: الأعلامِ زِرِكلى، 6/297).
3- إسعاف الرّاغبين (در هامشِ نورالأبصار)، ص 218 و 219.
4- نورالأبصار (افستِ دارالفكر)، ص 201.

بروى نور زمين برود و خاموش گردد، زيرا شما عَلَم مهتدين و رجاءِ مؤمنين هستى؛ مأمول آنكه در رفتن شتاب نفرمائى، كه من خود دنبال عريضه به حضرتت شتابانم والسّلام؛ تا آخر روايت، كه حاصلش اينست: عبداللّه مكتوبى از حاكم مكّه گرفت و به اتّفاق يحيى برادر حاكم به حضرت سيّدالشّهدا - عليه السّلام - رسيد. آن حضرت فرمود: رسول خدا را - صلّى اللّه عليه و آله - در خواب ديدم و امرى فرمود؛ امتثال فرمان را عازمم. و چون عبداللّه مأيوس گشت پسران را أمر نمود كه ملازم خدمت باشند و در يارى حضرتش جهاد نمايند و خود با يحيى مراجعت نمود(1).

پوشيده نباشد اين روايت را با روايت إعلام الوَرى كه محمّد را از أولاد حضرت زينب - عليها السّلام - ندانسته، منافاتى نيست؛ زيرا عبداللّه را زنان متعدّد بوده است؛ تواند شد محمّد از زن ديگر باشد؛ چنانچه أبوالفَرَج در مقاتل گويد: مادر محمّد خوصا دختر حفصة بن ثقيف بن ربيعه بوده است(2). بلى، عون پسر زينب است. و اين روايت را با روايت نورالأبصار و شيخ محمّد صَبّان مخالفت است كه آنها محمّد را پسر زينب - عليها السّلام - گفته اند.

ص: 35


1- نگر: الإرشاد، 2/68 و 69. ايستارِ عبداللّه، پس از واقعه عاشورا نيز، در همين راستا درخورِ نگرش است؛ نگر: يوم الطّفّ، هادى النّجفىّ، ص 152 و 153.
2- نگر: مقاتل الطّالبيّين (ط. نجف)، ص 65.

سليمان بن قبه(1) در مرثيه خود إشاره به عون بن عبداللّه نموده آنجا كه گفته است:

وَانْدُبى إِنْ بَكَيْتِ عَوْنًا أَخاهُ***لَيسَ فيمَا يَنُوبُهُمْ بِخَذُولِ

فَلَعَمْرِى لَقَد اصبت ذوو القر***بى فبكى عَلَى المصابِ الطّويلِ(2)

و به محمّد بن عبداللّه إشاره نموده آنجا كه گويد:

و سَمِىُّ النَّبِىِّ غُودِرَ فِيهِمْ***قَد عَلَوْهُ بِصارِمٍ مَصْقولِ

فإِذا مَا بَكَيْتِ عَينى فَجُودِى***بِدُمُوعٍ تَسِيلُ كُلَّ مَسيلِ(3)

و عون را شجاعت و رشادتى بسزا بوده است؛ چنانچه به روايت شيخ جليل محمّد بن شهرآشوب(4) - رضوانُ اللّه عليه - سه سوار و هيجده پياده از لشكر پسر سعد مقتول ساخته تا شهيد گشته است(5)، و

ص: 36


1- كذا فى الأصل! در مقاتل الطّالبيّينِ طبعِ نجفِ أشرف (ص 64 و 65) نيز چُنين است ؛ ليك ضبطِ صحيح همانا «سليمان بن قَتّه» است. او سليمان بنِ حبيبِ محاربى - ولامَندِ تيم بن مرّه - ، مشهور به ابنِ قَتّه، است، و قَتّه نامِ مامِ اوست. او را كه در عدادِ تابعان است، از شاعرانِ ستايشگرِ أهلِ بيت - عليهم السّلام - قلم داده اند و از نخستين كسانى كه از براىِ سالارِ شهيدان - عليه السّلام - سوكسُروده اى پرداخته. ابن قَتّه به سالِ 126 ه . ق. در دِمَشق ديده از جهان فروبسته است. نگر: معجم شعراءِ الحُسَين عليه السّلام، الهلالى، 3/500 - 502؛ و: 1/583 - 586؛ و: الطّليعة، السّماوى، 1/385 و 386.
2- نگر: مَقاتل الطّالبيّين (ط . نجف)، ص 64.
3- نگر: مَقاتل الطّالبيّين (ط. نجف)، ص 65.
4- صواب، محمّد بن علىّ بن شهرآشوب است، و البتّه اين نحو فروانداختنِ واسطه غيرِمتعارف نيست.
5- مناقب آل أبى طالب عليهم السّلام (ط. دارالأضواء)، 4/115.

اين أرجوزه را از او نوشته اند:

إِنْ تُنْكِرُونى فَأَنَا بْنُ جَعْفَرِ***شَهِيدِ صِدْقٍ فِى الْجِنانِ أَزْهَرِ

يَطِيرُ فِيهَا بِجَناحٍ أَخْضَرِ***كَفى بِهذا شَرَفًا فِى الْمَحْشَرِ(1)

در مقاتل قاتل وى را عبداللّه بن قطنه تيهانى نوشته است(2).

و در بعضى از مقاتل معتبره است كه محمّد بن عبداللّه بن جعفر پس از آنكه ده تن از كوفيان را بكشت به دست عامِر بن نَهْشَل تميمى شهيد گشت و اين رجز را از او نگاشته است:

أَشْكُوا إِلَى اللّهِ مِنَ الْعُدْوانِ***قِتال قَوْمٍ فِى الرَّدى عُمْيانِ

قَدْ تَرَكُوا مَعالِمَ الْقُرءَانِ***وَ مُحْكَمَ التَّنزيلِ وَ التِّبْيانِ

وَ أَظْهَرُوا الْكُفْرَ مَعَ الطُّغْيانِ(3)

و أُمّ كلثوم دختر زينب - عليها السّلام - ، زوجه پسر عمّش، قاسم بن محمّد بن جعفر، بوده است، چنانچه محمّد بن شهرآشوب - رضوانُ اللّهِ عليه - در مناقب نقل فرموده از عبدالملك بن عمر(4) و حاكم و عبّاس كه:

ص: 37


1- مناقب آل أبى طالب عليهم السّلام (ط. دارالأضواء)، 4/115.
2- نگر: مَقاتل الطّالبيّين (ط. نجف)، ص 64.
3- اين مطلب با اندكى تفاوت در ضبط آمده است در: مناقب آل أبى طالب عليهم السّلام (ط. دارالأضواء)، 4/115؛ نيز نگر: تاريخ إمام حسين عليه السّلام، 4/117 - 120. گمان مى كنم مؤلّف (ره) مطلب را از بِحارالأنوار (45/34) برگرفته باشد. علاّمه مجلسى - قُدِّسَ سِرُّه - هم از مقتلِ محمّد بن أبى طالب - موسوم به تسلية المجالس - نقل فرموده است.
4- در مناقب (ط. دارالأضواء): عبدالملك بن عمير (و همين درست است).

معاويه به مروان كه حكومت حجاز داشت نگاشت تا أمّ كلثوم، دختر عبداللّه بن جعفر، را از براى يزيد، پسرش، خِطْبه كند. مروان به نزد عبداللّه رفت و مطلب را گفت. وى فرمود: اختيار اين دختر با من نيست، بلكه با سيّد ما، حسين - عليه السّلام - ، است كه دائى اين دختر است. پس حضرت حسين را إخبار نمود و آن حضرت فرمود: طلب خير از خداىْ تعالى مى نمايم، بار خدايا! موفّق دار براى اين دختر رضاى خود را از آل محمّد.

و چون مردم در مسجد پيغمبر - صلّى اللّه عليه و آله - جمع شدند مروان به نزد حضرت حسين - عليه السّلام - نشست و در حضرتش از شيوخ حاضر بودند؛ گفت: أمير مرا فرمان كرده تا أمّ كلثوم را براى يزيد خِطْبه كنم و اختيار تعيين مَهرش را با پدرش نهم، به هرچه حكم كند و به هرجا برسد مُمْضى است، و علاوه بر اين إصلاح ميان اين دو قبيله، يعنى بنى هاشم و بنى أميّه، و أداء قرض عبداللّه ضميمه مَهريّه خواهد بود، و بدان كه كسانى كه به شما غبطه مى برند به سبب مواصلت با يزيد بيش از كسانى هستند كه به يزيد غبطه مى برند به سبب مواصلت با شما، و عجب است چگونه از يزيد مَهر خواسته شود و حال آنكه وى كفو كسى است كه از جلالت قدر كفوى ندارد و وى كسى است كه به رويش از ابر استسقا شود! پس جواب خوبى بده يا أباعبداللّه!.

إمام حسين - عليه السّلام - خُطبه اى قرائت فرمود كه در أوّلش بود:

ص: 38

الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِى اخْتارَنا لِنَفسِه وَ ارْتَضانا لِدِينِه وَ اصْطَفانا عَلى خَلقِه، تا آخر كلامش. از آن پس فرمود: اى مروان! گفتى و شنيديم؛ أمّا اين كه گفتى: مَهرش حكم پدرش به هرجا برسد، پس به جان خودم سوگند اگر اين مواصلت را إراده مى نموديم از سنّت رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - در دختران و زنان و أهل بيتش تجاوز نمى نموديم كه دوازده وُقيّه(1) است و به چهارصد و هشتاد قِران(2) بالغ مى گردد؛ و أمّا اين كه گفتى: با أداى دين پدرش، پس كىْ زنان ما ديون ما را أدا مى نموده اند؟؛ و أمّا صلح ميان اين دو قبيله، پس ما براى خدا با شما دشمنى كرديم و براى دنيا إصلاح نمى نموديم؛ به جان من نسب از عهده اين مهمّ إصلاح برنيامد، پس چگونه مواصلت برآيد؟!؛ و أمّا اين كه گفتى: عجب است مَهرخواستن از يزيد، پس مَهر خواستند از آنكه بهتر از يزيد و از پدر يزيد(3) و از جدّ يزيد بود، و أمّا اين كه گفتى: يزيد كفو آنكس است كه كفو ندارد، پس هركه پيش از امروز كفو يزيد بود، امروز هم كفو اوست، و إمارت او بر او در كفويّت چيزى نفزود؛ و اين كه گفتى: به روى يزيد استسقا از ابر مى شود، اين معنى مختصّ پيغمبر خدا - صلّى اللّه عليه و آله - بود؛ و أمّا اينكه گفتى: كسانى كه به ما غبطه مى برند به اين وصلت، بيش از كسانى هستند كه به يزيد

ص: 39


1- «وُقِيَّة» ريختى ديگر از واژه «أُوقِيَّة» است كه هر چهل درهم را گويند. از براىِ آگاهىِ بيشتر نگر: غريب الحديث فى بحارالأنوار، 4/148.
2- مرحومِ مؤلّف «درهم» را به «قِران» ترجَمه فرموده است.
3- در أصل: پدرم. بنا بر سياقِ كلام و با توجّه به أصلِ روايت در مناقب إصلاح شد.

غبطه مى برند، پس كسانى كه غبطه به ما مى برند أهل جهلند و كسانى كه به او غبطه مى برند أهل عقلند(1).

آنگاه پس از سخنى ديگر فرمود: همگى شاهد باشيد كه من تزويج نمودم أمّ كلثوم، دختر عبداللّه بن جعفر، را به پسر عمّش، قاسم بن محمّد بن جعفر، به چهارصد و هشتاد قِران، و به وى عطيّه دادم مِلك خود را در مدينه؛ يا فرمود: زمين خود را در عقيق(2)؛ و مدخول(3) او هر سال به هشت هزار أشرفى(4) مى رسد، و در او از براى أمّ كلثوم و قاسم غنى و بى نيازيست إن شاءاللّه - تا آخر خبر(5).

ص: 40


1- يعنى كسى كه بپندارد به سببِ وصلت با يزيد چيزى بر أهلِ بيت - عليهم السّلام - افزوده مى شود، جاهل است، و كسى كه دريابد اين يزيد است كه در صورتِ وصلت با أهلِ بيت - عليهم السّلام - شرافتى مى توانَد يافت، عاقل است.
2- «عَقيق» در عربى يك نامِ عامِّ جغرافيائى است و هر جاىِ زمين را كه شكافته باشد «عقيق» گويند. زين رو در سرزمينهاىِ عرب، عقيق هاىِ متعدّد هست. در اينجا ظاهرًا مراد عَقيقِ مدينه است. تفصيل را، نگر: معجم البلدان، 4/139؛ و: غريب الحديث فى بِحارالأنوار، 3/80.
3- «مدخول» را مؤلّف در ترجَمه واژه «غَلَّة» به كار بُرده كه به معناىِ محصول و عايدى و درآمدِ خانه و زمين و ... است.
4- مرحومِ مؤلّف «دينار» را به «أشرفى» ترجَمه فرموده است.
5- مناقب آل أبى طالب عليهم السّلام (ط. دارالأضواء)، 4/44 و 45؛ و: بِحارالأنوار، 44/207 و 208 ح 4 (به نقل از مناقبِ ابنِ شهرآشوب - رضوان اللّه عليه -). در بِحارالأنوار (44/119 و 120) شبيهِ اين روايت آمده است و در آنجا «إمام حسن - عليه السّلام - » است كه سخن مى گويد. مرحومِ مجلسى مأخذِ روايتِ مذكور را «بعض كتب المناقب القديمة» ياد فرموده است.

مقامات عاليه و قوّت إيمان زينب - عليها السّلام

پدر بزرگوارش أميرالمؤمنين - صلواتُ اللّهِ و سلامُهُ عليه - فرمود - چنانچه در كتاب كافى است - :

الاْءِيمانُ لَهُ أَركانٌ أَرْبَعَةٌ: التَّوَكُّلُ عَلَى اللّهِ، وَ تَفْويضُ الاْءَمْرِ إِلَى اللّهِ، وَ الرِّضا بِقَضاءِ اللّه، وَ التَّسليمُ لاِءَمْرِ اللّهِ تَعالى(1).

از براى إيمان چهار ركن مى فرمايد: يكى توكّل و اطمينان قلب و اعتماد به خداوند - عَزَّ اسْمُه - ، ديگرى واگذاشتن كارهاى خود به خدا، سوّمى راضى بودن به قضاى خدا، چهارم تسليم و گردن نهادن از براى كار خداى - عَزَّ وَ جَلّ.

بدان كه تتّبع أحوال حضرت زينب - سلامُ اللّهِ عليها - دلالت مى نمايد كه أركان إيمان به نحو كامل در حضرتش مجتمع بوده و در استدلال بر اين دعوى همان سخنى را كه در مجلس عُبَيْد زياد - عليه اللّعنه - فرموده است چنانچه سيّد در لهوف نقل فرموده كافيست:

پسر زياد گفت: كَيفَ رَأَيتِ صُنع اللّه بأخيكِ و أهلِ بيتك؟! گفت: چگونه ديدى كار خدا را با برادرت و خويشاوندت؟! فقالت: ما رأيتُ إلاّ جميلاً! هؤلاء قَومٌ كَتَبَ اللّهُ عَلَيهِم القَتلَ، فبرزوا إلى مَضاجِعِهِمْ، و سيجمعُ اللّهُ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُمْ، فَتُحاجّ و تُخاصم، فَانْظُر لِمَنِ الفلج يَوْمَئِذٍ؟! ثكلتك أُمّك يابنَ مرجانة! فرمود: بجز نيكوئى نديده ام! آنان جمعى بودند كه خداىْ - سُبْحانَه - مقرّر فرمود بر آنها كشته شدن را، پس به خوابگاه خود

ص: 41


1- أصولِ كافى، با ترجَمه و شرحِ مرحومِ آية اللّهِ كَمَره اى، چ أُسوه، 4/152 (باب خِصالِ المؤمن، ح2)؛ با اين تفاوت كه به جاىِ «تعالى»، «عَزَّ و جَلّ» دارد.

رَهْسِپَر شدند و در آنجا خوش بخفتند، و زود باشد كه خداىْ تعالى جمع كند ميان تو و آنها، و با تو محاجّه و خصومت شود، پس بنگر در آن روز حجّت كدام غالب شود و ظفر كه را بود؟! مادر به مرگت نشيند اى پسر مرجانه! الآخ(1).

اين نَمَط سخن گفتن با مثل جبّار عَنيدى مانند عُبَيْدِ زياد، با تنهائى و بيكسى، دالّ بر كمال توكلّ و اطمينان به عنايت پروردگار است، و هم دلالت بر قوّت رضا دارد، خصوص اين كه مى فرمايد: بجز خوبى و نيكوئى از طرف خداوند - سُبْحانَه - نديده ام، و هم دلالت بر كمال تسليم و تمام تفويض مى نمايد چنانچه واضح است، و هم اين دلالت در خطبه معروفه حضرت در مجلس يزيد و آنهمه كه يزيد را سبّ و شتم مى فرمايد و طعن و دق(2) مى نمايد و او را بيقدر مى پندارد، آشكار است - چنانچه در محلّ خود مذكور مى گردد.

علم زينب - عليها السّلام

كافيست در اين معنى توصيف حضرتش به «عالِمه غير مُعَلَّمه»(3)؛ و هرگاه تدبّر در كلمات شريفه و خطب مُنيفه آن حضرت شود، ظاهر مى گردد علوّ مقامات علمى او در معارف حقّه و علوم دينيّه.

ص: 42


1- الملهوف (ط. حَسّون)، ص 201 (در متنِ اين طبع، بجاىِ «ثكلتك» آمده: «هبلتك»).
2- دَق: سرزنش، مؤاخذه.
3- - چُنان كه پيش از اين نيز بيامد - اين تعبير، از إمامِ سَجّاد - صَلَواتُ اللّه عليه - در خطاب به عمّه بزرگوارش، منقول است (نگر: بِحارالأنوار، 45/164).

عبداللّه بن عبّاس - رضوان اللّه عليهما - ، با آن جلالت قدر و علوّ مرتبه در حديث و علم، از زينب روايت مى نمايد و او را به «عقيله» تعبير مى فرمايد، چنانچه أبوالفَرَج در مقاتل مى نويسد، و عقيله همانست كه ابن عبّاس كلام فاطِمَه - صلّى اللّه عليها - را از او روايت كرده و گفته: حَدَّثَتْنى عَقيلَتُنا زَيْنَب بنتُ علىٍّ عليه السّلام(1).

حلم زينب - عليها السّلام

تكفّل و پرستارى آن حضرت كودكان و زنان را پس از شهادت سيّدالشّهداء - صلوات اللّه عليه - ، با تراكم أمواج فِتَن و مِحَن، خود دليلى بر قوّت نفس و عظمت حلم زينب - عليها السّلام - است. علاوه، حضرت سيّدالشّهدا - عليه السّلام - او را به صفت حلم ستوده در خطاب با او؛ در عشيّه عاشورا پس از آنكه شنيد مى گويد: واثَكْلاه! لَيْتَ الْمَوْتُ أَعْدَمَنِى الْحَيوةَ، تا آخر، با وى فرمود: يا أُختى! لا يُذْهِبَنَّ حِلمَكِ الشَّيطان، اى خواهر من! شيطان حلم تو را نبرد و زايل ننمايد(2).

عصمت زينب - عليها السّلام

روايتى در اين معنى به نظر نرسيده، ليك در ميان شيعه شهرت

ص: 43


1- نگر: مقاتل الطّالبيّين (ط. نجف)، ص 64.
2- اين گفت و گو در الإرشادِ مُفيد (ره) (2/93) مسطور است، با اين تفاوت كه در متنِ الإرشاد، به جاىِ «أُختى»، «أُخَيَّةُ» آمده، و در گفتآوردِ علاّمه مجلسى از إرشاد (بِحارالأنوار، 45/2) هم، «أُخته».

تامّى پيدا نموده؛ بلى، مى توان گفت اين اشتهار مؤيّدًا بالاعتبار كه از تتبّع حالات و مقامات و كمالات آن عقيله روزگار ظاهر مى شود مؤيّدًا كلّ ذلك به پاره اى مقامات مقرون به قرينه صدق و اعتبار كافيست از براى ثبوت عصمت آن بَضعَه أحمد مختار - صلواتُ اللّه و سلامُهُ عليه و على آلِه الأطهار ما تَعاقَبَ اللّيلُ و النّهار.(1)

فصاحت زينب - عليها السّلام

كلمات دُرَربار(2) و خطب آبدار آن حضرت أقوى دليل است بر كمال فصاحت و بلاغت او و بالاتر وصفى كه در اين باب توان گفتن همانست كه خُزيمه أسدى گويد: كَأَنَّما تنزع عَنْ لِسان أَميرِالْمُؤْمِنين(ع)؛ چنانچه جاحظ در كتاب بيان و تبيين(3) از أبوإسحاق .

ص: 44


1- مرحومان مامَقانى، صاحب تنقيح المقال، و سيّد نورالدّينِ جزائرى، صاحبِ كتاب خصائص زينبيّه، و شيخ جعفرِ نقدى، صاحب كتابِ زينب الكبرى عليها السّلام، نيز از قائلان به عصمتِ آن بانوىِ بزرگوار اند. نگر: خصائص زينبيّه، ط. باقرىِ بيدهندى، ص 72؛ و: زينب الكبرى عليها السّلام بنت الإمام أميرالمؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام، النّقدى، ط. المكتبة الحَيدريّة، ص 59.
2- در أصل به سببِ ريختگى اين كلمه بروشنى خوانده نمى شود.
3- علىرَغمِ تفحّص در البيان و التّبيينِ جاحظ، گفتآوردِ مؤلّف (ره) يافته نشد. شايد آن مرحوم از نسخه خطّى يا چاپيى نقل كرده كه با نسخه موردِ مراجعه ما تفاوت داشته است؛ بلكه احتمال بنيروتر آن است كه مأخذِ مؤلّف، از بُن، نورالأبصار شِبْلَنْجى بوده باشد؛ چه، شِبْلَنْجى در نورالأبصار همين مطلب را از البيان و التّبيينِ جاحظ نقل كرده. مرحومِ حاج شيخ عبّاسِ قمى - رضوانُ اللّه عليه - نيز در سفينة البحار (ط. آستانِ قدس، 2/472) به روايتِ شِبْلَنْجى از البيان و التّبيين توجّه داده بوده است.*

از خزيمه أسدى(1) روايت كرده گفت: در سال شصت و يك هجرى داخل كوفه شديم مصادف شد با آمدن و آوردن علىّ بن الحسين بن على - عليهم السّلام - أهل بيت را از كربلا به كوفه، و نگريستم در آن روز زنان كوفه را كه ايستاده و با گريبانهاى دريده ندبه مى نمودند؛ و شنيدم علىّ بن الحسين - عليهما السّلام - را كه با صداى ضعيفى در حالى كه از شدّت مرض لاغر شده بود مى فرمود: اى مردم كوفه! شما بر ما گريه مى كنيد، پس كى ما را كشت بجز شما؟! ؛ و ديدم زينب دختر على - صلواتُ اللّهِ عليهما - را؛ پس به خدا سوگند نديدم زنى را مثل زينب كه با شدّت حيائى كه دارد به اين مثابه سخن سرايد، گويا با زبان اميرالمؤمنين سخن مى فرمود، إشاره به مردم نمود كه ساكت شويد، مردم ساكت شدند و جرسها ساكن گرديد؛ اين وقت زينب - عليها السّلام - به سخن آمد و فرمود:

ص: 45


1- نامِ راوىِ خطبه، در منابع، و نسخِ گونه گونِ آنها، به صُوَرِ مختلفى ضبط گرديده است كه احتمالاً مآلِ جملگى به يك ضبط باشد: بشير بن خزيم، شبير بن خزيم، بشير بن جزيم، حذلم بن ستير، حذلم بن بشير، جذيم بن بشير، جذلم بن بشير، حذلم بن كثير، حذيم بن شريك، بشر بن حريم، خزيمة، حُذيم، بشر بن خزيم، حذام بن مستير. (نگر: الملهوف - ط. حسّون - ، ص 192؛ و: الأمالى ىِ طوسى، ص 152؛ و: لواعج الأشجان - ط. دارالأمير - ، ص 152؛ و: ترجمه كتاب نَفَس المهموم، شَعْرانى، ط. هجرت، ص 351؛ و: عبرات المصطفين، 2/227، و: الدّر النّظيم، ص 559). طابعانِ أمالىىِ طوسى (ره) در هامش پس از إشاره به پاره اى از صُوَرِ اختلافى و يادكردِ ضبطِ نورالأبصار - يعنى «خزيمة الأسدى» كه در متنِ ما نيز هست - ، همين ضبط را ترجيح داده اند (نگر: الأمالى، ص 152).

الحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ الصَّلوةُ وَ السّلامُ عَلى سَيِّدِ الْمُرْسَلينَ.

أَمَّا بَعْدُ، يا أَهْلَ الْكُوفَةِ! يا أَهْلَ الْخَتْلِ وَ الْخَذْلِ! أَتَبْكُون؟! فَلا سَكَنَت العَبْرَةُ وَ لا هَدَأَتِ الرَّنَّةُ! إِنَّما مَثَلُكُمْ مَثَلُ الَّتى نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ أَنْكاثًا تَتَّخِذُونَ أَيْمانَكُمْ دَخَلاً بَيْنَكُمْ! أَلا وَ إنّ فيكُم الصَّلَفُ و(1) الصَّنَف و داء الصّدر الشَّنِف و مَلَقُ الاْءَمَةِ و حَجزُ الأَعداء، كَمَرْعَى عَلى دِمْنَةٍ أَوْ كَفِضَّةٍ عَلى مَلْحُودَةٍ! أَلا ساءَ مَا تَزِرُونَ! إى وَاللّه فَابْكُوا كَثِيرًا وَ اضْحَكُوا قَلِيلاً؛ فَقَدْ ذَهَبْتُمْ بِعارِها وَ شَنارِها؛ فَلَنْ تَرْحَضُوها بِغَسْلٍ أَبَدًا؛ وَ أَنَّى(2) تَرْحَضُونَ قَتْلَ سَليلِ خاتمِ النُّبُوَّةِ وَ مَعْدِنِ الرِّسالَةِ وَ مدار حُجَّتِكُمْ(3) وَ مَنارِ مَحَجَّتِكُمْ وَ سَيِّدِ شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ؟! وَيْلَكُمْ يا أَهْلَ الْكُوفَة! أَلا ساءَ ما سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ انّ سَخَطَ اللّهِ عَلَيْكُم وَ فِى الْعَذابِ أَنْتُمْ خالِدُون. أَتَدْرُونَ أَىَّ كَبِدٍ لِرَسُولِ اللّهِ (ص)(4) فَرَيْتُمْ وَ أَىَّ دَمٍ لَهُ سَفَكْتُمْ وَ أَىَّ كَرِيمَةٍ لَهُ أَبْرَزْتُمْ؟! لَقَدْ جِئْتُمْ شَيْئًا إِدًّا تَكادُ السَّمواتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ وَ تَنْشَقُّ الاْءَرْضُ وَ تَخِرُّ الْجِبالُ هَدًّا وَ لَقَدْ أَتَيْتُمْ بِها خَرقاءَ شَوْهاءَ طِلاع الأَرضِ! أَفَعَجِبْتُمْ(5) أَنْ أمْطَرَتِ السَّماءُ دَمًا؟! فَلَعَذابُ الاْخِرَةِ أَخْزَى(6) وَ أَنْتُمْ لاتُنْصَرُونَ! فَلاَ يَسْتَخِفَّنَكُمُ الْمَهَل؛ فَلايَحْفِزُهُ(7) البِدار وَ لايُخافُ

ص: 46


1- «و» از نورالأبصار (افستِ دارالفكر) افزوده شد.
2- در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): إنما.
3- «و مدار حجّتكم» در نورالأبصار (افست دارالفكر) نيست.
4- در نورالأبصار (افستِ دارالفكر) غيرِ رمزى و به شيوه عامّه آمده است.
5- در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): «أفعحبتكم».
6- در أصل: اخرى. بنابر نورالأبصار و... ضبط شد.
7- در أصل بالاى اين كلمه يك «ظ» نوشته شده كه احتمالاً مُخَفَّفِ «ظاهرًا» است. ضمنًا ضبطِ أصل بيشتر به خاء خوانده مى شود، تا حاء؛ ولى مى توان احتمال داد سبقِ قلمِ كاتب يا... باشد. در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): يحقره.

عَلَيْهِ فَوْتُ(1) الثّارِ! كَلاّ إِنَّ رَبِّى وَ رَبَّكُمْ لَبِالْمِرْصاد!

و چون سخن بدينجا رسيد زينب حركت نمود و مردم را حيرت زده دست بر دهان نهاده ديدم إلخ(2).

و اگر تأمّل شود كه اين سخنان بلاغت آميز فصاحت ريز را كه به مثابه رشته ايست از لآلىِ منظومه و دُرَرِ منثوره در چه موقعى، بالبديهه و الارتجال، زينب - عليها السّلام - إنشا فرموده، مرتبه فصاحت آن حضرت ظاهر مى گردد.

و سخت تر از اين موقع مجلس يزيد بوده كه زينب - عليها السّلام - در برابر آن جبّار عَنيد و شيطانهاى مَريد وى، با حالت غربت و إسارت و تحمّل يك عالَم أَلَم و مصيبت و مشاهده سرهاى شهدا، خصوص سر مقدّس حضرت سيّدالشّهدا - صلواتُ اللّهِ و سلامُهُ عليه - ، آنچنان خطبه اى به ارتجال و بديهه إنشا فرمود كه اگر فصحاى معروف عالَم با تفكّر و تأمّل بسيار إبراز و إظهار مى نمودند صنعتى نموده بودند و لايق تمجيد مى بودند.

و ما در موقع خود خطبه را مطابق نسخه احتجاج مى نگاريم، ولى در اين موقع أشعارى را كه اين بنده در بيان آن خطبه گفته ام و در كتاب

ص: 47


1- در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): فوات.
2- نورالأبصار (افستِ دارالفكر)، ص 203.

أنهار، در نهر چهارم آن - كه در منتخبات مراثى است - ، درج كرده ام(1) مى نگارم:

چون شمسِ جهانتابِ شرف، زينبِ كبرى***پرورده تسليم و رضا، عصمتِ صغرى

خورشيدِ جهانگيرِ كرامات و مقامات***ناهيدِ فروزنده رخشنده والا

در نطق يكى آيتِ فرخنده ز حَيدَر***در حُسن يكى نسخه مجموعه ز زهرا

در رُتبت و در فضل و در أوصاف فضايل(2)***بالاتر و برتر ز زنان همه دنيا

بنشست چو در مجلس مطرود دو عالَم***يعنى پسر هند جگرخواره خارا

بشنيد از آن مجمع أصناف رذايل***آن شعر كه در كفر بگفت ابنِ زِبَعْرا(3)

ص: 48


1- نگر: أنهار (چ سنگى)، ص 50 و 51.
2- در أنهار (چ سنگى): «فضائل».
3- در أنهار (چ سنگى): «آن زبرا» - كه آشكارا نادرست است. ابنِ زِبَعْرا (/ ابنِ زِبَعْرى)، همانا أبوسعد عبداللّه بنِ زِبَعْرَى بنِ قيسِ سَهمىِ قرشى (درگذشته در حدودِ سالِ 15 ه . ق.) است كه در جاهليّت شاعرِ قريش بود و به هجوِ إسلام و مسلمانان زبان مى گشود و كافران را بر ضدِ أهلِ إسلام تحريض مى نمود. نيز همو بود كه به إشارتِ أبوجهل پليدى و خون بر پيامبر - صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - كه در نماز بود ريخت و با برخوردِ حضرتِ أبوطالب - عليه السّلام - مواجه گرديد. در روزِ فتحِ مكّه به نجران گريخت. پَسان تر آمده از پيامبر - صلّى اللّه عليه و آله - پوزش خواست. پيامبر - صلّى اللّه عليه و آله - نيز او را بخشود. از أبياتِ پوزشْ خواهانه اوست: إِنّى لَمُعْتَذِرٌ إِليكَ مِنَ الَّذِى***أَسْدَيْتُ إِذْ أَنَا فِى الضَّلالِ أهيمُ فَاغْفِر فِدًا لَكَ والِداىَ كِلاهُما***زَلَلى فَإِنَّكَ راحِمٌ مَرحومُ وَ لَقَدْ شَهِدْتُ بِأَنَّ دينَكَ صادِقٌ***حَقٌّ وَ أَنَّكَ فِى الْعِبادِ جَسيمُ بيتهاىِ «لَيْتَ أَشياخى بِبَدرٍ شِهَدوا... (إلخ)» كه يزيدِ پليد هنگامى كه رأسِ مقدّسِ سالارِ شهيدان - عليه السّلام - و أسيرانِ أهلِ بيت - عليهم السّلام - را نزدِ او آوردند برخوانْده، از سروده هاىِ روزگارِ كُفرِ ابنِ زِبَعْرى است كه اندر پيكارِ أُحُد سروده بود. نگر: الكُنى و الألقاب، 1/293 و 294؛ و: سفينة البِحار (ط. آستانِ قدس)، 2/442 و 443 و 98؛ و: الأعلامِ زِرِكلى، 4/87؛ و: نهضتِ إمام حُسَين عليه السّلام و قيامِ كربلا، زرگرى نژاد، ص 242.

فرمود به وى هركه بد آموخت چنين گشت***خواهدشدن از ربقه إسلام معرّا(1)

آيا بگمانى كه چو گشتيم أسيرت***بودى تو مقرّب به برِ قادرِ يكتا؟!

خوشوقت غنودى و به نخوت بفزودى(2)***ديدى كه چو صافيت شده سلطنت ما

ص: 49


1- در أنهار (چ سنگى): «خواهد شود از ربقه إسلام مبرّا»؛ و البتّه متنِ ما أحسن و أفصح و احتمالاً ثمره بازنگرىِ خودِ مؤلّف است.
2- در أصل: نفزودى. بنا بر أنهار إصلاح شد.

آرام مگر خود نشنيدى كه نه خير است***مر كافر جاحد را يابد اگر(1) إملا

اى پورِ طَليقان و جگرخواره پاكان!***از مثلِ تو، خوبى نتوان داشت تمنّا

هرگز نتوان كرد گُل از شوره تقاضا***وز خارِ مُغيلان نتوان چيدن خرما

گوئى ز سرِ جهل - و نبينيش گناهى - :***اى كاش كه بودند مرا حاضر آبا

تا خود بشكفتند ز شادىّ و بگفتند:***دستت نشود شَل همه عمر ز أعضا!

وانگاه بر آقاىِ جوانان بهشتى***از چوب بسائيش درخشنده ثَنايا

اين حرف ازآن روىْ بگفتى كه ز عدوان***بركَنده اى از راه جفا ريشه ما را

خواندى پدران را و نكردى نگرانى*** زودا كه شوى وارد در موردِ آنها(2)

ص: 50


1- در أنهار (چ سنگى): گر يابد. ضبطِ متنِ ما روان تر و احتمالاً نتيجه بهسازىِ خودِ مؤلّف (ره) است.
2- در اين مقام، مؤلّف (ره) تعبيرى عربى گونه را در فارسى آورده است. در زبانِ عربى وقتى گفته شود كه: وَرَدَ مَورِدَ كذا، يعنى به فلان مكان وارد شد و به فلان محلِّ ورود درآمد.

آن روز چو بينى به چه جائيست ورودت***خوش داشتى ار دست تو شَل بود به دنيا

دانم نكند موعظه اندر دلِ تو جا***زين روىْ ندارد سرِ إرشادِ تو دانا

پس اينهمه گفتار پىِ سرزنش تو***كز خاطرِ طبعِ منِ افسرده شد إنشا

زآنست كه آن آتشِ سوزنده كه در دل***از جورِ تو بنهفته نشايد كُنَم إِخفا

از ظلمِ تو بس سينه كه گشته ست پُرآتش***وز جورِ تو بس ديده كه گرديده چو دريا

پس هرچه توانى مكن از جور تَوانى(1)***نامِ خوشِ ما را نتوانى كنى إمحا

جمعِ تو پراكنده و روزت گذرنده ست***فكرِ تو عليل است و خيالت همه بيجا

ما را همه لُطفيست شهادت كه رسيده ست***از جانبِ محبوبِ بِلامِثْل(2) گوارا

زينب - عليها السّلام - در صنعت شعر هم يد طولائى داشته و شعرهاى فاخر إنشا فرموده و ما چند شعرى كه در رثاء برادرش

ص: 51


1- تَوانى - بر وزنِ تَباهى - (در زبانِ عربى مصدرِ بابِ تفاعل، از «و ن ى»): سستى، كوتاهى، سستى كردن، كوتاهى نمودن.
2- بِلامِثْل: بيمانند، بيهَمتا.

- صلواتُ اللّه و سلامُهُ عليهما - فرموده مى نگاريم؛ اگرچه تمام أشعارى كه به حضرتش منسوب است خاص مرثيه آن حضرت است و بيرون اين مضمون از او شعرى نديده ام.

على الجمله، زينب مى فرمايد:

تَمَسَّكْ بِالْكِتابِ وَ مَنْ تَلاهُ***فَأَهْل الْبَيْتِ هُمْ أَهْلُ الْكِتابِ

بِهِمْ نَزَلَ الْكِتابُ وَ هُمْ تلوهُ***وَ هُمْ كانوا الْهُداةَ إِلَى الصَّوابِ

عَلَى الطَّفِّ السَّلامُ وَ ساكِنِيهِ***وَ روحِ اللّهِ فى تِلْكَ القبابِ

نُفُوسًا قدِّسَت فى الأَرضِ قدمًا***وَ قد خلصت من النّطف العذابِ

فضاجع فتية عبدوا فناموا***هجودًا فى الفدافد و الشّعابِ

و صيّرت القُبُور لَهُمْ قُصورًا***مناخًا ذات أفنية رحابِ

لئن وارتهم أطباق أرضٍ***كما أغمدت سيفا فى قرابِ

كأقمار إذا جاسوا رواض***و آساد إذا ركبوا غضابِ

لقد كانوا البِحار لمن أتاهم***من العافين و الهلكى السّغابِ(1)

فقد نقلوا إلى جنّات عَدْن***و قد عيضوا النّعيم من العقابِ(2)

و نيز فرمايد:

أما شجاك يا سكن

قتل الحُسَيْنِ و الحَسَن

ظمآن مِن طولِ الحزن

و كلّ وغد ناهل

يقول يا قوم أبى

علىٌّ البرُّ الوصىّ

و فاطِمُ أُمِّى الّتى

لها التّقى و النّائل

ص: 52


1- در بِحارالأنوار (45/285): و السغاب.
2- نگر: بِحارالأنوار، 45/285 و 286.

منّوا عَلَى ابْنِ الْمُصطَفى

بشربةٍ تحيى بها

أطفالنا من الظّما

حَيثُ الفرات سائل

فهلّلوا بختله

و اعصوصبوا بقتله

و موته فى نضله

قد أقحم المناضل

حتّى دنا بدر الدُّجى

رأس الإمام المُرتَجى

بين يدى شرِّ الوَرى

ذاك اللّعين القاتل

يظلّ فى بَنانِه

قَضيب خيزرانِه

ينكتُ فى أسنانِه

قطّعت الأنامل

طوائل بدريّة

غوائل كفريّة

شَوْهَاء جاهليّة

ذلّت بها الأفاضل(1)

قوّت حافظه و ذكاوت زينب - عليها السّلام

كافى است در شهادت بر اين دعوى اين كه خطبه اى را كه حضرت صدّيقه كبرى فاطِمَه زهرا - صلواتُ اللّهِ و سلامُهُ عليها - در اعتراض به أبوبكر و أمر فدك در حضور أصحاب پيغمبر أكرم - صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - إنشاء فرموده، حضرت زينب - عليها السّلام - روايت فرموده است. ملاحظه شود اين خطبه عجيبه غرّا كه مشتمل بر معارف و فلسفه أحكام إسلام است به شنيدن يك دفعه زينب - سلام اللّه عليها - حفظ ألفاظ و درك معانى آن را بالتّمام فرموده در صورتى

ص: 53


1- با اندكى تفاوت در ضبط - و پاره اى مَقاطعِ افزون تر - آمده است در: بِحارالأنوار، 45/287 و 288.

كه دخترى خُردسال بوده و هفت سال يا كمتر از عمرش گذشته بوده، همانا مرتبتى از فطانت و ذكاوت و حافظه اى را دارا بوده است كه عقل در او متحيّر و واله است. أبوالفَرَج(1) و غيره تصريح به اين معنى و روايت آن خطبه را نموده اند(2).

صباحت زينب - عليها السّلام

أبوالفَرَج اصفهانى در مقاتل در شرح شهادت حضرت علىّ أكبر - عليه السّلام - گويد:

حميد گفت: و گويا الحال نگرانم كه پس از شهادت على، زنى كه به مانند خورشيد تابان و آفتاب درخشان بود از خيام بشتاب بيرون شد و فرياد مى نمود: واحبيباه(3)! يابن أخاه! پرسيدم كى است؟ گفتند: زينب دختر على است - صلواتُ اللّهِ عليهما. او بيامد و خود را بر على - عليه السّلام - درانداخت. در اين وقت حسين - عليه السّلام - آمد و دست زينب را بگرفت و او را برگرداند و تا خيمه اى كه او را برگردانيد دست در دستش داشت. از آن پس نزد پسر آمد و جوانان أهل بيت حاضر حضرتش شدند؛ با آنها فرمود: برادر خود را برگيريد؛ برگرفتند و در جلو خيمه آن حضرت نهادند(4).

ص: 54


1- «... هى الّتى روى ابنُ عبّاس عنها كلامَ فاطِمَة - ص - فى فدك...» (مَقاتل الطّالبيّين، ط. نجف، ص 64).
2- نيز سنج: سفينة البِحار، ط. آستانِ قدس، 2/472.
3- در مقاتل الطّالبيّين، (ط. نجف): يا حبيباه.
4- مقاتل الطّالبيّين (ط. نجف)، ص 84.

توسّل به زينب - عليها السّلام

زينب را در حضرت خداوند - تبارك و تعالى - مكانتى رفيع و منزلتى ارجمند و منيع است و توسّل به او از براى برآمدن حاجات در درگاه قاضى الحاجات مجرّب و معيّن است.

و حكايات اين باب بسيار است، و اكتفا مى كنم به نقل يك كرامت عجيب:

محدّث معاصر، ثقه جليل، حاج ميرزا حسين نورى - أَعلَى اللّهُ مقامه - كه در نقل روايات و حكايات مرتبه أعلى از ديانت و وثاقت را دارا بود - در كتاب مستطاب دارالسّلام (صفحه دويست و سى)(1) تحت عنوان «روياء و كرامة من الصّدّيقة الرّضيّه زينب - عليها السّلام - » مى نگارد:

حديث گفت مرا سيّد سَنَد و حبر مُعْتَمَد، عالم عامل، قدوه أرباب فضايل، بحر زاخر، عمدة العلماء الرّاسخين، سيّد محمّدباقر سلطان آبادى - نفع اللّه به الحاضر و البادى - و فرمود: در آن أوان كه در بروجرد مشغول تحصيل علم بودم به مرض سخت مبتلا گشتم؛ از اين رو به وطن بازگشتم. اين حركت مرض را مدد نمود و بر علّتم افزود و موادّ مرض در چشم چپ ريخت، از اين رو درد سختى عارض چشمم گشت و سياهى او به سپيدى مبدّل گشت تا آنجا كه شدّت

ص: 55


1- ظاهرًا إرجاعِ مؤلّف (ره) به چاپِ سنگىِ دارالسّلام است كه در اختيارِ ما نبود. از براىِ اين منقولات در چاپِ حروفى، نگر: دارالسّلام، ط. شركة المعارف الإسلاميّة، 2/156 و 157.

درد خواب از چشمم ربود؛ سپس پدر عالم من هرچه در شهر ما طبيب بود جمع آورى فرمود؛ يكى از آنها گفت: بايد شش ماه دوا بياشامد، باشد سلامت چشمش بازآيد؛ ديگرى گفت: چهل روز كفايت مى نمايد. و من چون در آن مدّت زياد دوا خورده بودم از شنيدن اين سخنان سينه ام تنگى گرفت و همّم زياد شد. و مرا برادرى صالح و متّقى بود كه عزيمت زيارت عتبات عاليات نموده بود. اين معنى موجب هيجان شوق من شد و با وى گفتم: در اين راه با تو هستم و مى آيم شايد چشم به عتبه آنكه خاكش دواى هر علّت و فَرَج هر شدّت است، بمالم. برادرم گفت: ترا با اين درد نيروى حركت نيست؛ و چون طبيبان اين را شنيدند پاره اى گفتند: در منزل دوم كور خواهد شد؛ ديگرى گفت: به منزل أوّل نرسيده كور مى شود؛ و مرا از حركت منع نمودند. ولى من به عنوان مشايعت برادر به حسب ظاهر تا منزل أوّل برفتم. در آنجا مردى از نيكان بود، چون حكايتم شنيد تحريص در حركت فرمود و گفت: جز در حضرت خليفه هاى خداوند عظيم - جَلَّ ذِكْرُه - شفائى نيست؛ چه، من خود مرضى در دل داشتم كه نُهْ سال امتداد يافت و أَطبّا از معالجه او عاجز شدند، پس به زيارت حضرت سيّدالشّهداء - عليه السّلام - رفتم، از بركت زيارت آن حضرت بى تعب و مشقّت خداىْ تعالى عافيتم مرحمت فرمود؛ الحمدللّه؛ تو نيز خرافات طبيبان را وقعى مَنِهْ و با توكّل به آفريننده خلق به زيارت برو. چون چنين شنيدم عزيمت سفر نمودم و چون به

ص: 56

منزل دوّمين رسيديم و شب درآمد درد چشم شدّت كرد و زبان ملامت گويان را دراز نمود. همگى گفتند: يا برمى گردى يا همگى سفر را به هر صورت رها مى كنيم و برمى گرديم. گفتم: صبح تكليف معيّن مى گردد. و چون سحر شد و درد اندكى تخفيف نمود، خفتم، و در خواب حضرت صدّيقه صغرى، زينب كبرى، دختر إمام أصفيا - عليه آلافُ التّحيّه و الثّناء - ، را ديدم؛ درآمد و طَرف مقنعه اى كه بر سر مطهّرش بود بگرفت و در چشمم برد و به چشمم كشيد. من بيدار شدم و خود را از درد آسوده ديدم؛ و چون صبح شد با أصحاب گفتم: دردى در چشمم نمى بينم؛ مانع راه من مباشيد. بدوًا اين را حيله انگاشتند كه بدان وسيله خواسته ام انجام مقصد دهم، ولى بر طبق دعوى سوگند خوردم، و چون پاره اى از روز را راه نورديديم، كهنه هائى كه هنگام بيرون شدن از شهر بر چشمم بسته بودم گشود و در تِلال(1) و جبال ديدم و ديدم با آن چشم ديگر تفاوتى ندارد. به پاره اى أصحاب گفتم: نزديك بيا و در چشم من نظر نما. وى چون ديد گفت: سبحان اللّه! در اين چشم رَمَدى نيست و أثرى از سپيدى و مرض ندارد و هر دو چشم را تفاوتى نباشد!. اين وقت درايستادم و تمامت زُوّار را صدا كردم و خوابى كه ديده بودم بازگفتم و كرامت صدّيقه صغرى را بيان كردم. شاد و مستبشر شدند و خبر را به پدرم و مردم وطنم فرستادند تا چشم همگى روشن و دلها مطمئن گرديد.

ص: 57


1- تِلال: جمعِ «تَل» (توده خاك و ريگ، پُشته).

و همين كرامت را شيخ جليل نبيل ما، آن عالِمى كه وى را نظير و بديلى نيست، ملاّفتحعلى سلطان آبادى(1) كه پاره[اى] از مناقب او را بيان خواهيم نمود نقل نمود و فرمود: آن زمان من در سلطان آباد بودم و آنچه را سيّد گفت ديدم(2).

بلكه أهل سنّت را در توسّل به حضرتش عقيدتى است چنانچه شِبْلَنْجى(3) مصرى معاصر در كتاب نورالأبصار مى نگارد:

ص: 58


1- در المَآثِر و الآثار درباره او مى خوانيم: «ملاّفتحعلىِ سلطان آبادى - عالمِ عامل و فقيهِ فاضل و عارفِ كامل است. مردم در عُلُوِّ درجه ورع و تقوى و زهد به او مَثَل مى زنند. أصلاً از عراقِ ايران مى باشد، ولى فعلاً در سرّمَن رأى، ملتزِم محضرِ سركارِ حجّة الحق سيّدالطّائفه، حاج ميرزا محمّد حسنِ شيرازى - دامَ ظِلُّه المَمْدود - ، است، و إمامتِ جماعت را با وى واگذارده اند. أكابرِ علماءِ مجاورين و غيرهم - كه خود هريك با چندين هزار معتقد و مريد است - ، نسبت به آقاخوند ملاّ فتحعلىِ مذكور در مقامِ خلوص و إرادت هستند و از وى بعضى مشاهده كرامات مدّعى مى باشند. فقيهِ أَجَلّ، حافظِ عصر، حاج ميرزا حسينِ نورىِ طبرسى، در دارالسّلام و كلمه طَيِّبه از وى بكَرّات نام بُرده و خويشتن را نسبت با وى از معتقدين و مُريدين شمرده، و كفى بذلك حجّةً.» (چهل سال تاريخ ايران، 1/201). درباره پايگاهِ بلندِ علمى و دينى و تقوائىِ وى، همچُنين نگر: علماىِ معاصر، واعظِ خيابانى، ط. بخشايشى، صص 471 - 474.
2- پايانِ گفتآورد از دارالسّلام كه نشانىِ آن از چاپِ حروفى پيشتر بيامد.
3- شيخ مؤمن بن حسن مؤمنِ شِبْلَنْجى (1252 - پس از 1308 ه . ق.)، از أهلِ شِبْلَنْجه ىِ مصر، از دانش آموختگانِ الأزهر است. از آثارِ او غيرِ نورالأبصار، فتح المنّان (در تفسيرِ غريب القرآن) و نيز مختصر الجبرتى نام بُردنى است. (نگر: الأعلامِ زِرِكلى، 7/334). گزارشِ نسبتًا مفصّلى از تحصيلاتِ وى در آغازِ نورالأبصار (ص 3) آمده است.

شيخ عبدالرَّحمن أَجْهورى مُقرى(1) در كتابش مشارق الأنوار گويد: در سال هزار و صد و هفتاد دچار مشكل بسيار سختى شدم و به روضه زينب - عليها السّلام - متوسّل گشتم و در حضرتش اين قصيده را إنشاد نمودم و خدا به بركت زينب مشكلم را گشود. اين قصيده است:

آلَ طه لكم علينا الولاء***لا سواكم بما لكم آلاء

مدحكم فى الكتاب جاء مبينا***انبأت عنه ملّة سمحاء

حبّكم واجبٌ على كلّ شخص***حدثتنا بضمنه الأنباء

إنّنى لستُ أستطيع امتداحًا***لعلاكم و أنتُمُ البلغاء

كيف مدحى يفى بعلياء مَنْ قَد***عَجَزَت عن بلوغه الفصحاء

مدحكم إِنّما يريد بليغ***وقفت عند حدّه الشّعراء

شرفت مصرنا بكم آل طه***فهنيئًا لنا و حقّ الهناء

منكم بضعة الإمام علىّ***سيف دين لمن به الاهتداء

خيرة اللّه أفضل الرُّسْل طرًّا***مَن له فى يومِ المعاد اللّواء

زينب فَضلها علينا عميم***و حماها من السّقام شفاء

كعبة القاصدين كنز أمان***وهى فينا اليتيمة العصماء

وهى بدر بلا خسوفٍ و شمس***دون كسفٍ و البضعة الزّهراء

وهى ذخرى و مَلْجَئى و أمانى***و رجائى و نعم ذاك الرّجاء

ص: 59


1- عبدالرّحمن بنِ حسن بنِ عُمَرِ أَجْهورى (درگذشته به سالِ 1198 ه . ق.)، فقيهِ مالكى مذهبِ أهلِ مصر است كه مدرِّس الأزهر بوده؛ و زِرِكْلى از مشارق الأنوار فى آل البيت الأخيار به عنوانِ يكى از آثارِ مخطوطِ وى ياد كرده است. (نگر: الأعلامِ زِرِكلى، 3/304).

قد أنخت الخطوب عند حماها***فعسى تنجلى بها الغبراء(1)

ليس إلاّك وصلتى لنبىّ***خمدت عند نصره الأعداء

من كراماتها الشّموس أضائَت***أين منها السّها و أين السّماء

من أتاها و صدره ضاقَ ذَرعًا***مِنْ عسيرٍ أَو ضاقَ عنه الفضاء

حلت الخطب مسرعًا و جلته***فانجلى عنه عسره و العناء

لايضاهى آل النّبىّ وصيف***لا يوفى كمالهم أدباء

شرفت منهم النّفوس و ساروا***حيثما أشرفوا فهم شرفاء

و عليهم جلالة و فخار***و وقار و هيبة و ضياء

نَوَرّوا الكَونَ بعدَ كان ظلاما(2)***إِذ أَضائَتْ ذراهم(3) الغراء

كلّ مدحٍ مقصّر بعلاهم***كلّ فردٍ من هديهم لالاء

لهُمُ الفضل من ألست فأنّى***من سواهم يكون فيه استواء

إنّ هل يستوى الّذين دليلى(4)***و لتطهيرهم بذاك اقتفاء

إنّ لى يا كرام حقّ جوار(5)***فاحفظوه فإنّكم أمناء

عن أبيكم رَوَى الثّقاةُ حديثًا***حدثتنا بضمنه الأنباء

إِن بالجارِ لم يزل يوصى(6) جبرا***ئيل معناه(7) ليس فيه خفاء

ص: 60


1- در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): الضراء.
2- در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): ظالما.
3- در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): ذماراهم.
4- در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): دليل.
5- در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): جوارى.
6- در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): يوص.
7- در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): + و.

لست أخشى الضّياع و الحُبّ عندى***حبّ(1) قلبى و مقلتى وجلاء

بيتكم مهبط لجبريل وحيا***فيه تعدو الملائك(2) الكرماء

من أتى حيّكم و كان أسيرا***لدواعيه زال عنه الشّقاء

يا كِرامَ الوَرى! أغيثوا نَزيلاً***أجحفته(3) الخطوب و الأدواء(4)

قسما إنّ وصفكم فى الثّريا***أيدتكم نجومها و السّماء

فتوسل بهم لكلّ صعيب***حيثُ جاء ابتغوا فهم شفعاء

و صلاة عَلَى النّبىِّ و آل***و كذاك(5) الصّحابة الأتقياء

ما حمام بروضةٍ قد تغنّى***أو عَلَى الدّوحِ تسجع الورقاء

أو عبيدالرّحمن أنشأ مدحا***آل طه لكم علينا الولاء(6)

مولد و مدفن زينب - عليها السّلام

ولادتش در مدينه طيّبه بود و همانجا در خدمت جدّ و پدر زيست فرمود، تا وقتى پدر بزرگوارش در كوفه مستقر گرديد، زينب - عليها السّلام - از همان أوقات در كوفه رحل إقامت انداخت، و پس از شهادت أميرالمؤمنين - صلواتُ اللّهِ عليه - كه أهل بيت به مدينه بازگشتند وى نيز مراجعت فرمود، تا آنگاه كه در خدمت حضرت

ص: 61


1- در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): طب.
2- در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): تغدو الملائكة.
3- در أصل: حجفطه (بدونِ نقطه فاء). بنا بر نورالأبصار (افستِ دارالفكر) ضبط شد.
4- در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): الأدباء.
5- در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): كذلك.
6- سنج: نورالأبصار (افستِ دارالفكر)، ص 203 و 204.

سيّدالشّهدا - عليه السّلام - به كربلا رفت و پس از شهادت آن حضرت به شام رفت و از آنجا به مدينه، و در مدينه بماند تا أواخر عمر شريفش كه مسافرتى با شوهر خويش، عبداللّه بن جعفر - رَضِىَ اللّهُ عَنْه - ، به شام فرمود و در همان صفحات وفات نمود و در نزديكى دمشق مدفون شد؛ و الحال قبرش معروف است و مزار عمومى مسلمانان است. و او را در دمشق «سِتّ» مى نامند كه ظاهرا مخفّف «سيّده» است.

اين بنده در سنه هزار و سيصد و سى و يك به آن محلّ شريف مشرّف شدم؛ آن صفحه را چون بهشت برين در خضارت و نضارت و طراوت ديدم، و روضه مطهّره را صحنى عالى و قبّه[اى [متعالى بود جز آنكه آن قبّه را زينتى نبود، و در سال بعد باز نوبتى بدان مزار شريف رفتم؛ قبّه زكيّه را به مينا مزيّن ديدم.

ولى دو محلّ است كه موسومست به مقبره آن حضرت و شهرت تمامى دارد: أوّل همين محل - و مؤيِّد يا شاهد صدق اين نسبت، آنكه در روضه شريفه إحساس حالت حزن و رقّتى بى اندازه مى شود - ؛ دوم در مصر در محلّ معروف به قناطر السّباع هم آنجا مزار معروفى است.

در نورالأبصار گويد: شَعرانى(1) در منن گويد: خبر داد مرا سيّد من،

ص: 62


1- أبومحمّد عبدالوهّاب بنِ أحمد بنِ علىِ حَنَفى (از بابِ انتساب به محمّد بنِ حَنَفيّه - رَضِىَ اللّهُ عنه -) شَعْرانى (898 - 973 ه . ق)، از عالمانِ متصوّف بشمار است. وى در قلقشنده ىِ مصر زاده شد و در ساقية أبى شعره (از ديههاىِ منوفيه) باليد. شَعرانى (و نيز: شَعراوى) كه بر او إطلاق مى گردد، از بابِ انتساب به همين ديه است. وى در قاهره درگذشت. از آثارِ اوست: الأنوار القدسيّة فى معرفة آداب العبوديّة، البدر المنير (در حديث)، الكبريت الأحمر فى علوم الشّيخ الأكبر، لطائف المنن (كه به عنوانِ مننِ كبرى بازشناخته مى شود)، لواقح الأنوار فى طبقات الأخيار (كه به عنوانِ طبقاتِ كبرى بازشناخته مى شود)، مختصر تذكرة القرطبى، الميزان الكبرى، اليواقيت و الجواهر فى عقائد الأكابر، كشف الرّان عن أسئلة الجانّ، كشف الغمّة عن جميع الأُمَّة. گفته اند كه وى، علىرغمِ خوض در فنِّ حديث و منقول، از جُمودِ برخى محدِّثان دور بود و منشىِ فقيهانه و صوفيانه داشت. از نكوهشِ فيلسوفان نهى مى كرد. در زاويه خويش إرشادگرِ سالكان بود و در كنارِ همان زاويه به خاك سپارده شد. شب آدينه را به صلوات بر پيامبر - صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - زنده مى داشت. برخلافِ برخى متصوّفان به مطالعه كتبِ فقهى اهتمامِ فراوان مى نمود، و از سخنانِ اوست: «دوروا مع الشّرع كيف كان، لامع الكشف، فإِنّه قد يخطى ء» (يعنى: به هر روىْ همراهِ شريعت باشيد، نه كشفِ عرفانى، كه كشفِ عرفانى گاه خطا مى كند). وى از شاگردانِ سُيوطى و قسطلانى و أشمونى و ... است، و در علومِ باطن، سخت متأثّر از علىِ خوّاص. شعرانى كه مردى عابد و زاهد بود، از زاد و رودِ محمّد بنِ حَنَفيّه - رَضِىَ اللّهُ عَنْه - بود؛ و از همين رو «حَنَفى» خوانده مى شد، گرچه در فقه مذهبِ شافعى داشت. (نگر: الكُنى و الألقاب، 2/363 و 364؛ و: شذرات الذَّهَب، 8/372 - 374؛ و: الأعلامِ زِرِكلى، 4/180 و 181).

علىّ خوّاص(1) - رَحِمَهُ اللّهُ تَعالى - ، كه سيّده زينب مدفونه در قناطر سباع، دختر إمام على - رَضِى اللّهُ عَنْهُ وَ كَرَّمَ اللّهُ وَجْهَه - مى باشد و

ص: 63


1- سيّد علىِ خوّاصِ برلسلى، از عُرَفا و استاد شيخ عبدالوهّابِ شَعرانى است. از وقوف و سيطره معنوى و باطنىِ وى بسيار گفته اند. وى كه در جمادى الآخره سالِ 939 ه . ق. درگذشت، در قاهره به خاك سپارده شد. از مؤلَّفاتِ عبدالوهّابِ شَعْرانى است، دُرَر الغَوّاص در گزاشِ فتاواىِ شيخ على خوّاص. (نگر: شَذَرات الذَّهَب، 8/233 و 234؛ و: الأعلامِ زِرِكلى، 4/181).

شك نيست كه در همين محل مدفون است؛ و وى - رَضِىَ اللّهُ عَنْه - چون بدان محل مى رسيد نزد عتبه دَر كفش بيرون مى نمود و با پاى برهنه مى رفت تا از مسجد زينب مى گذشت و مقابل روى آن حضرت مى ايستاد و توسّل مى جست به زينب در حضرت خداوند - عزّ و جلّ - كه آمرزيده گردد(1)؛ و قناطر سباع بناى ملك ظاهر ركن الدّين بَيْبَرْس(2) است كه سباعى از سنگ بر او نصب نمود و به قناطر سباع موسوم گرديد(3).

اينك بعضى از حالات و مقالات و مقامات حضرت زينب را در سفر كربلا مى نگاريم.

زينب - عليها السّلام - در روز تاسوعا

أبوالفَرَج از إمام زين العابدين - عليه السّلام - نقل مى نمايد فرمود: به خدا سوگند من در أواخر روز با پدرم نشسته بودم و عليل(4) بودم و

ص: 64


1- نورالأبصار (افست دارالفكر)، ص 202.
2- در أصل: بيرس. بنا بر نورالأبصار إصلاح شد. بَيْبَرْس (ركن الدّين، ملقّب به «المَلِك الظّاهر» / 625 - 676 ه . ق.)، تُركى قپچاقى از غلامانِ پادشاهانِ أيّوبى بود؛ از غلامى مرحله به مرحله صعود كرد تا به پادشاهى رسيد و از 658 ه . ق. فرمانروائىِ مصر و شام را به كف آورد. وى كه از پادشاهانِ سلسله مَماليك بشمار است، مردى دلير بود. چه با مغولان و چه با صليبيانِ فرنگى كارزارهاىِ بزرگ كرده است. هم آئينِ كشوردارىِ او و هم ضرباتِ سهمگينى كه بر مهاجمانِ صليبى وارد آورد، آوازه وى را در تاريخ بلند ساخته. (نگر: الأعلامِ زِرِكلى، 2/79؛ و: دايرة المعارفِ فارسى ىِ مصاحب، 1/482).
3- نگر: نورالأبصار (افستِ دارالفكر)، ص 203.
4- يعنى: بيمار، رنجور.

پدرم إصلاح تيرهائى مى نمود، و در مقابل او جون، آزادكرده أبوذرّ غفارى - رضوانُ اللّهِ عليه - ، بود؛ بناگاه حضرت حسين - عليه الصّلوة والسّلام - اين أرجوزه را قرائت فرمود:

يا دَهْرُ أُفٍّ لَكَ مِنْ خَلِيلِ***كَمْ لَكَ بِالاْءِشْراقِ وَ الاْءَصِيلِ

مِنْ صاحِبٍ وَ ماجِدٍ قَتيلِ***وَ الدَّهْرُ لايَقْنَعُ بِالْبَدِيلِ

وَالاْءَمْرُ فى ذاكَ إِلَى الْجَلِيلِ***وَ كُلُّ حَىٍّ سالِكٌ سَبِيلى(1)

فرمود: أمّا من شنيدم و خوددارى از گريه نمودم ولى عمّه ام زينب تنها از باقى زنان شنيد و رقّت و جزع بر او مستولى گرديد تا آنجا كه جامه بر تن دريد و بر روى خويش لَطْمه(2) زد و بى پرده بيرون شد و فرياد مى زد: واثكلاه! واحُزناه! لَيْتَ الْمَوْت أعدمنى الْحَيوة يا حُسَيْناه! يا سَيِّداه! يا بَقِيَّة أهل بَيْتاه!(3) استقلت و يئست مِنَ الحيوة الْيَوْم مَاتَ جَدِّى رَسولُ اللّه - صلّى اللّه عليه و آله - وَ أُمّى فاطِمَة الزَّهرآء و أَبِى عَلىّ و أَخى الْحَسَن - عليهم السّلام - ، يا بقيّةَ الماضين و ثمالَ الماضين!(4).

ص: 65


1- يعنى: اى روزگار! چه بَدْ دوستى هستى! چه بسيار در بامدادان و شامگاهان، يار و نامدارِ كُشته، داشته اى!؛ و روزگار به جايگزين بَسَنده نمى كند؛ كار در اين باره به دستِ خداىِ بزرگ است؛ و هر زنده اى راهِ مرا مى پيمايد. يادآورى: پندارى مصراعِ پايانىِ اين سُروده را خواجه شيراز بازآفرينى كرده، كه گويد: هر آن كسى كه درين حلقه نيست زنده به عشق***برو نمرده به فتواىِ من نماز كُنيد
2- لَطْمه: سيلى، كشيده، ضربتى كه بر روىْ زنند و در تعبيرِ قدما «طَپانچه» خوانده مى شد.
3- در مقاتل الطّالبيّين (ط. نجف): أهل بيتاء.
4- در مقاتل الطّالبيّين (ط. نجف)، درودها با رمز (ص، ع) آمده. همچُنين به جاىِ «ثمال الماضين»، «ثمال الباقين» دارد كه درست تر نيز به نظر مى رسد.

مؤلّف گويد: يغماى شاعر(1) أشعارى مناسب حال گفته است؛ درجش را مناسب ديدم:

در سينه ز سوداىِ تو خون شد دلِ زينب***آه از دلِ زينب!

جز اشكِ جگرگون چه بُوَد حاصلِ زينب؟!***آه از دلِ زينب!

اى ابرِ بلا! بر سرِ اين خوارِ دل افگار***طوفانِ فنا بار

آسان شود از مرگ مگر مشكلِ زينب!***آه از دلِ زينب!

با داغِ تو روزى كه رود اين تنِ غمناك***دل خون شده در خاك

آتش عوضِ سبزه دَمَد از گِلِ زينب***آه از دلِ زينب!

زين شعله جانسوز كه از آتشِ بيداد***در خشك و تر افتاد

ص: 66


1- يَغْماىِ جَنْدَقى، شهرتِ ميرزا رحيم، متخلّص به «يغما» (1196 - 1276 ه . ق.)، از أبناءِ قريه خور از توابعِ بيابانَك بود كه در دربارِ محمّدشاهِ قاجار تقرّبى يافت و از اين رو به تهران آمد. علاوه بر أنواعِ شعر و نثر - از جدّ و هزل - ، در خوشنويسى و تيراندازى و سواركارى مهارت داشت. او از بهترين غزلسَرايانِ عصرِ قاجار بشمارست. نگر: دايرة المعارف فارسى (مصاحب)، ص 3361؛ و: دانشنامه شعرِ عاشورائى، ص 873.

چون خانه پُردود بُوَد محفلِ زينب***آه از دلِ زينب!(1)

إمام - عليه السّلام - با زينب - عليها السّلام - فرمود: يا أُختى! لَوْ تُرِكَ الْقَطا لَنامَ، مى فرمايد: اى خواهر هرگاه دست از مرغ قَطا(2) بردارند خواهد خوابيد(3). زينب - عليها السّلام - عرضه داشت: فإنّما تغتصب نَفسك اغْتِصابًا فَذَاكَ أَطْوَل لِحُزنى و أَشْجَى لِقَلْبى، عرضه مى دارد: پس معلوم مى شود خود تن به كشته شدن مى دهى، پس اين حال اندوه مرا طولانى تر و دل مرا محزون تر مى نمايد. اين بگفت و غش كرده بر زمين درافتاد. إمام - عليه السّلام - همى خواهر را قسم داد و او را برگرفت و به خيمه بُرد(4).

زينب - عليها السّلام - در روز عاشورا

مخفى نباشد كه عرب كنيه و لقب «أمّ المصائب» به زينب داده است و اين خود حق است؛ چه اگر تصوّر شود مصائب آن حضرت مثل مرگ برادران و پسران يا يك پسر و ساير أقربا و جوانان هاشمى و

ص: 67


1- با لَختى ديگر از همين سُروده يغما، مندرِج است در: أنهار (چ سنگى)، ص 84.
2- «قَطا: سنگ خوار، و آن طائرى است كاكُلِ سياه دارد» (خزينة الأمثال، ص 168).
3- اين مَثَلى عربى است، و در موردِ كسى به كار مى رود كه بى آنكه خود بخواهد به كارى ناخوشآيند وادارَندَش (نگر: فرائداللآل، 2/144).
4- اينجا پايانِ گفتآوردِ مؤلّف از مقاتل الطّالبيّين است؛ و البتّه أشعارِ يغما را در ميانه إضافه كرد. از براىِ عبارتِ مقاتل، نگر: مقاتل الطّالبيّين (ط. نجف)، ص 82 و 83.

همچنين غربت و إسارت و سرپرستى نمودن از زنان و كودكان و وداع با برادر و عبور از قتلگاه و مشاهده غارت أموال و أسيرى عيال سيّدالشّهداء - عليه السّلام - و رفتن به كوفه با حال أسيرى با اينكه آن شهر شهير مَقَرّ خلافت و كرسى سلطنتشان بوده است و استماع شماتت أعدا و ترحّم أحبّا كه شاعر عرب گويد:

فَلِرَحْمَةِ الْمُتَوَجِّعينَ حَرارَةٌ***فِى الْقَلْبِ مِثْل شَماتَةِ الاْءَعْدآءِ(1)

و صدمات طىّ راه شام نمودن و مجلس پسر زياد و يزيد را ديدن، پيدا مى شود مناسبت اين كنيه و لقب با آن حضرت.

يكى از شعرا گويد:

آمدى تا به جهان ساقى أيّام نريخت***بجز از زهر أَلَم هيچ به پيمانه تو

يك زن و طاقت اينقَدْر غم و رنج و أَلَم***آفرين باد به اين همّت مردانه تو

و دور نيست سخت تر وقتى و دشوارتر حالى كه در سفر كربلا بر حضرتش گذشته، همان حال وداع با برادر بزرگوارش بوده است؛ چه، اگر تصوّر شود حالاتى را كه بر قلب مباركش مستولى بوده هنگام وداع با عزيزترين مردمان از حزن و خوف و أَسَف و نَدَم و قَلَق و دهشت و.

ص: 68


1- يعنى: دلسوزىِ تسليت دهندگان و همدردى كنندگان سوزِشى در دل پديد مى آرَد، كه به شادكامىِ دشمنان در گرفتارىِ آدمى، مى مانَد. اين بيت با اندكى تفاوت در ضبط، آمده است در: الكشكولِ بهاءالدّين محمّد العامِلى، ط. أعلمى، 1/99.

وحشت و وجد و شوق و انكسار، هرآينه مصيبتى فوق العاده تصوّر شده است.

و شرح وداع حضرت سيّدالشّهداء - عليه السّلام - را با زينب - عليها السّلام - ، بلكه با أهل بيت أطهارش كلّيّةً، در روايت معتبرى نديده ام؛ و همان إشاره إجمالى كه به حال زينب - عليها السّلام - در حال وداع نمودم از براى بيان و شرح وداع كفايت مى كند.

و شعرا را در قضيّه وداع أشعار زياد است و بيشتر نظر در وصف لسان الحال است. و من بنده به بعضى از منتخبات و غُرَر آن أشعار إشاره مى كنم و پيروى عادت خود را در روايت أشعار مى نمايم؛ چه، بناى بنده بر انتقاد و التقاط است، يعنى آنچه را در فنّ خطابه و شعر امتيازى دارد مى نگارم و بقيّه را ناديده مى انگارم - هرچند أبيات محذوفه در خلال قصيده و مرثيه اى باشد كه به نقل آن قصيده يا آن مرثيه پرداخته ام.

شاعر عرب گفته:

و إِلَيْكَ عَنّى لا تَقُلْ حدِّثْ بما***لاقَى الحسين فرزءه قد شَفَّنى

أَخشَى عليك و أختشى أن يخرجَ***الأرواح منّا من نطافِ الأَعْينِ

و لئن أبيت العذر فَاجْلِس للعزا***أملى لِسمعك بَعدَ ما أَلزَمْتَنى

وَ اسْمَعْ وَ نُحْ وَ الْطِمْ وَ شُقَّ***الجَيْبَ حُزْنًا فى عزاه وَ عزّنى

حَيْث المصائب جمّة لَم أَدر ما***مِنْها أَقُصُّ عَلَيكَ إِذْ كَلَّفْتَنى

أ مُصيبة التَّوْديعِ يَوْم خُرُوجِه***إِذْ قالَ: يا جَدّاه عِنْدَكَ ضمّنى

ص: 69

أو قِصَّة التّوديعِ إذْ نَادى:***أَلا! هل من يقدم لى الجواد فتنثنى(1)

أمّ المصائب نحوه و تقول: يا***كَهْفى و كَهْلى يا بَقِيّةَ مَن فنى

قالَتْ لَهُ: إن كنت تقبل قسرة***قَبلَ القتالِ إِلَى المَدينَة ردّنى

فَأَجابَها: هَيْهاتَ لَو تُرِكَ القَطا***لَغَفى وَ نامَ بِلَيلِه فِى الْمَوطنِ

مؤلّف گويد: چندين سال قبل در كربلاى معلاّ - زادَهَا اللّهُ تعالى شَرَفا - مشرّف بودم، شب عاشورائى بود كه در محفلى ذاكر قوم بر منبر رفت و اين أشعار را تلاوت نمود، فوق العاده بنده را گرفت و طرز ورود در مطلب و تمهيد مقدّمات و رقّت و سلامت آن مرثيه جذبم نمود. سپس خيال نمودم اين طرز مرثيه زياده از حد مرغوب و بديع است و خود به فارسى به اين طرز چيزى إنشا كنم؛ خداى - عزّ و جلّ - تأييد فرمود، اين قطعه را به همان طرز إنشا نمودم:

گفتى كه بگويم به تو من شرح بلا را***توضيح كنم واقعه كرب و بلا را

تشريح كنم مايه اندوه جهان را***تفصيل دهم شرحِ غم و درد و عَنا را

من خود متحيّر، متفكّر كه سؤالت***در لجّه پُرهول درانداخته ما را .

ص: 70


1- ظاهرًا اين بيت ناظر به گزارشى است كه ميانِ برخى مصيبتْ خوانان زبانزَد بوده و البتّه از جهتِ صحّت و أصالت موردِ مناقشه و انتقادِ جدّىِ بعضِ ناقدان واقع گرديده است. درباره آن گزارش، نگر: لؤلؤ و مرجان، ط. فيضى، ص 207 و 208؛ و: تحريف شناسىِ عاشورا و تاريخ إمام حُسَين (عليه السّلام)، صحّتى، ص 189 و 190.

دردى كه فزونست حسابش ز شماره***من خود به چه تقدير دهم شرح شما را

با اينهمه از خواسته ات روى نتابم***زان رو كه خموشى نبود شرط وفا را

پس گوش فرادار و بريز آب ز چشمان***وز گريه و زارى بگشا باز صدا را

واندر عوضِ اشك، گشا خون ز دو ديده***هم بر سر خود بيز كنون خاك عزا را

مانا(1) نشنيدى كه چه بوده ست در آن روز***در بارشِ خاكستر و خون حال سَما(2) را

ص: 71


1- مانا: گويا، شايد.
2- خون باريدنِ آسمان در پىِ شهادتِ سَيِّدالشُّهَداء - عليه السّلام - ، از أخبارِ بسيار مشهورى است كه از قديمترين روزگاران در متونِ سُنّى و شيعى آمده است. از براىِ ملاحظه پاره اى از نُصوصِ اين گزارشها، نگر: تاريخ إمام حُسَين عليه السّلام، تدوينِ سازمانِ پژوهش و برنامه ريزىِ آموزشى، 4/756 - 793. در بعضِ گزارشها از بارشِ خاكستر نيز سخن رفته است. ابنِ شهرآشوب - رَضِىَ اللّهُ عَنْه - در مناقب آل أبى طالب عليهم السّلام آورده است: «و فى حديث ميثم التّمّار: و تمطر السّماء دمًا و رمادًا.» (ط. دارالأضواء، 4/62). و حديثِ ميثمِ تمّار - رَضِىَ اللّهُ عَنْه و أَرضاه - كه مورد إشارتِ اوست، آنست كه شيخِ صدوق - رَوَّحَ اللّهُ روحَه العَزيز - مجلسِ بيست و هفتم از أمالىاش را بدان افتتاح فرموده و عينِ عبارتِ گفتآوردِ ابنِ شهرآشوب در آن آمده (نگر: أمالى ىِ صدوق، ط. كَمَره اى، ص 127).

يا چونكه گرفتند رهِ آب بر أطفال***در سينه آنان چه أثر بود ظَما را

يا وقتِ وداعِ شهِ مظلوم چه ديدند***أهلِ حرمش، درد و أَلَم، رنج و عَنا را

يا خود چه بيان كرد به هنگامِ جدائى***با أهلِ حرم عزم چو مى داشت غزا را

يا چونكه على أكبر او جانب ميدان***مى رفت چه مى ديد در آن سرورِ سارا(1)

يا وقت وداعِ على أصغر كه ز پيكان***حلقش ببريدند چه سان ديد جفا را

يا چونكه دو دست از تنِ عبّاس جدا گشت***بشكست چه سان بازوىِ شاه شهدا را

يا چون كه رسيدند سرِ كُشته آن شاه***چون بود پريشانىِ أحوال نِسا را

يا زينبِ مظلومه چو آن پيكرِ صدچاك***مى ديد چه سان داشت ز دل شور و نوا را

حقّا كه ز خاطر نرود محنت اين غم***هركس كه به ياد آيدش اين كرب و بلا را(2)

اينك چند قطعه فارسيّه از شعرا مى نگارم:

ص: 72


1- سارا: خالص، بى آميختگى.
2- اين سُروده را مؤلّف در أنهار (چ سنگى، ص 49 و 50) هم آورده است.

شاعرى گفته:

سلطان مظلوم با بيكسان گفت:***يك لحظه بايد تركِ فغان كرد

زينب در افغان كاى جانِ خواهر!***بارِ مصيبت پشتم كَمان كرد

كُلْثومِ محروم با شاهِ مظلوم***اين الوداع [و] آن الأمان كرد

كاى شاهِ بى يار! ما بى كسانيم***بايست رحمى بر بيكسان كرد

آن دَم در آن دشت افتاد شورى***شورى كه شرحش نتْوان بيان كرد(1)

ديگرى در ضمن شرح قتال آن حضرت گفته:

با مركب آمدش، دُخت شه عراق***چون نزد مصطفى، جبريل با بُراق

برشد ز خيمه گاه، فرياد الفِراق***جمعى در اشتياق، قومى در احتراق

ديگرى گويد:

آنقَدْر وقتى باقى نمانده***كز دفتر عمر نامم شود حَك

شد نوبت من در خون طپيدن***مرگِ نوِ تو بادا مبارك

حالم چو در رزم گردد مشوّش***جسمم چو از تير گردد مشبّك

جز تو ندارند پشت و پناهى***زنهاى بيكس، أطفالِ كوچك

چون كودكانم گردند بى باب***زيشان مباشيد يك لحظه مُنفَك

اى خواهر من! وقتِ جدائيست***هذا فِراقٌ بَيْنى و بَيْنَك!

جودى(2) گويد:

ص: 73


1- اين شعر - با يك بيتِ افزون - در أنهار (چ سنگى، ص 57) آمده است.
2- عبدالجواد متخلّص به «جودى» (درگذشته به سالِ 1302 ه . ق.)، از سرايندگان شيفته أهلِ بيت - عليهم السّلام - بود كه سروده هائى غالبًا درخورِ فهمِ همگان در موضوعاتِ ولائى، خاصّه واقعه كربلا، به يادگار نهاده است. وى كه - گفته اند: - از راه قنّادى روزگار مى گذرانيد، در آستانِ قدسِ رضوى، در نزديكىِ مزارِ شيخ بهائى، به خاك سپارده شده است. جودى از مردم عنبران بود كه ديهى است از ناحيه طُرقَبه. نگر: دانشنامه شعرِ عاشورائى، ص 936.

اى شَهِ خوبان، مَهِ سپهرِ إمامت!***جانبِ ميدان روى، برو به سلامت

با تو اگر آمدم به روضه رضوان***بى تو سوى شام مى روم بغرامت

از تو طمع مى بريدم اى كه فكندى***بر لبِ شطِّ فرات بارِ إقامت!(1)

صباحى(2) گفته - و لِلّهِ دَرُّه - :

چون شد بساطِ آلِ نبى در زمانه طى***آمد بهارِ گلشنِ دين را زمانِ دى

يثرب به باد رفت به تعميرِ ملكِ شام***بطحا خراب شد به تمنّاىِ ملكِ رى(3)

ص: 74


1- در أنهار (چ سنگى، ص 55) آمده است، با اين دو بيتِ افزون تر:***باش كه ديدارِ آخرينِ تو بينم***وعده ديدار چون دهى به قيامت يك دلِ خونين و بارِ اينهمه ماتم***گرنه تحمّل كند، نه جاىِ ملامت!
2- حاج سليمانِ كاشانى معروف به «صباحىِ بيدگُلى» (درگذشته به سالِ 1207 ه . ق.) از شاعرانِ مهمِّ سبكِ بازگشت است و استاد فتحعلى خانِ صبا. زندگانىِ وى از راهِ زراعت مى گذشت و غالبِ روزگارِ خويش را در قريه بيدگُلِ كاشان سپرى كرد. سرانجام نيز همانجا به خاك رفت. صباحى با أمراىِ زنديّه و - سپس - قاجاريّه مربوط بود. نگر: دانشنامه شعرِ عاشورائى، ص 843.
3- إشاره سَراينده به وعده فرمانروائى رى است كه به عُمَر بنِ سعد داده بودند تا راضى شود به جنگِ إمام حسين - عليه السّلام - رود.

سرگشته بانوانِ حَرَم گِردِ شاهِ دين***چون دخترانِ نَعْش(1) به پيرامنِ جُدَى(2)

عمّان سامانى(3) در وصف حركت سيّدالشّهدا - صلواتُ اللّهِ عليه - به ميدان كارزار پس از وداع آل أطهار گويد:

خواهرش بر سينه و بر سر زنان***رفت تا گيرد برادر را عنان

سيلِ اشكش بست بر شه، راه را***دودِ آهَش كرد حيران شاه را

در قفاىِ شاه رفتى هر زمان***بانگِ مَهْلا مَهْلَنَش(4) بر آسمان

كاى سوار سرگران! كم كن شتاب***جان من لختى سبك تر زن ركاب

شه سراپا گرم شوق و مست ناز***گوشه چشمى به آن سو كرد باز

ص: 75


1- مُراد «بَنات النَّعْش» است كه نامِ مجموعه اى است از ستارگان. إيهامى كه سَراينده در كار آورده است، بر ديده وران پوشيده نيست.
2- در أنهار (چ سنگى، ص 79) آمده است، با اين بيتهاىِ افزون تر: آمد به سوىِ مقتل و بر هركه مى گذشت***مى شُست زآبِ ديده غبار از عذارِ وى بنهاد رو به روىِ برادر كه: يا أخا!***در بركشيد تنگ پسر را كه: يا بُنَى! غمگين مباش كآمدمت اينك از قفا***دل شاد دار مى رسمت اين زمان ز پى
3- ميرزا نوراللّه عمّانِ سامانى (1258 - 1322 ه . ق.)، سَراينده عرفانگراىِ روزگارِ قاجار، از أهلِ «سامان» - در نزديكىِ اصفهان و از توابعِ چهارمحال و بختيارى - است. منظومه عرفانىِ او در بابِ حادثه كربلا، موسوم به گنجينة الأسرار، - كه بارها طبع گرديده - ، نامِ او را بلندآوازه ساخته است. نگر: دانشنامه شعرِ عاشورائى، ص 1004.
4- «مَهْلاً مَهْلاً» يعنى: درنگ كُن، درنگ كُن.

ديد مشكين موئى از جنسِ زنان***بر فلك دستى و دستى بر عنان

پس ز جان بر خواهر استقبال كرد***تا رُخَش بوسد أَلِف را دال كرد(1)

همچو جانِ خود در آغوشش كشيد***اين سخن آهسته در گوشش كشيد

كاى عنانگيرِ من! آيا زينبى؟***يا كه آهِ دردمندان در شبى؟

پيشِ پاىِ شوق، زنجيرى مكُن***راهِ عشق است اين، عنانگيرى مكُن

با تو هستم - جانِ خواهر! - همسفر***تو به پا اين راه كوبى، من به سر

خانه سوزان را تو صاحب خانه باش***با زنان در همرهى مردانه باش

جانِ خواهر! در غمم زارى مكُن***با صدا بهرم عزادارى مكُن

مِعْجَر از سر، پرده از رُخ وامكُن***آفتاب و ماه را رسوا مكُن

هست بر من ناگوار و ناپسند***از تو زينب گر صدا گردد بلند(2)

و هم شاعر مزبور خويشتن را مخاطب داشته مى گويد:

اى سخنگو! لحظه اى خاموش باش***اى زبان! از پاى تا سَر گوش باش

تا ببينم از سرِ صدق و صواب***شاه را زينب چه مى گويد جواب

[گفت زينب در جواب آن شاه را***كاى فروزان كرده مهر و ماه را!(3)]

عشق را(4) از يك مَشيمه زاده ايم***لب به يك پستانِ غم بنهاده ايم

تربيت بوده ست بر يك دوشمان***پرورش بر جَيبِ يك آغوشمان

ص: 76


1- يعنى قامتِ مبارك را - در حالى كه سوار بود - خَمانيد تا سرش به صورتِ خواهر رسد.
2- اين أبيات با اندكى تفاوت در ضبط آمده است در: گنجينه أسرار، ط. أفراسيابى، صص 76 - 80 (در واقع مؤلّف انتخابى از اين بخشِ منظومه عُمّان سامان داده است).
3- از گنجينه أسرار (گنجينة الأسرارِ) طبعِ افراسيابى افزوده شد.
4- در أصل: ما. بنا بر گنجينه أسرار (گنجينة الأسرارِ) طبعِ افراسيابى إصلاح شد.

تا كنيم اين راه را(1) مستانه طىْ***هر دو از يك جام خورده ستيم مىْ

هر دو در انجامِ طاعت كامليم***هر يكى أمرِ دگر را حامليم

تو شهادت جُستى اى سِبْطِ رسول!***من أسيرى را به جان كردم قبول(2)

و سيّد محقّق معاصر، سيّد محسن عامِلى - خَلَّدَ اللّهُ ظلالَه - ، در كتاب لواعج الأشجان پس از اينكه مى نگارد: حضرت سيّدالشّهداء - صلواتُ اللّهِ عليه - از طعن صالح بن وهب مزنى - لَعَنَهُ اللّه - از اسب به زمين درافتاد به قسمى كه رخساره راستش به زمين رسيد، و از آن پس برخاست، گويد: خواهرش زينب - عَلَيْهَا السَّلام - به در خيمه بيرون آمد و فرياد مى نمود: وا أخاه! وا سَيِّداه! وا أهل بَيْتاه! لَيْتَ السَّماء أطبقت عَلَى الأَرض و لَيْتَ الجبال تدكدكت على السَّهل؛ و درين وقت عُمَرِ سعد - عَلَيهِ اللَّعْنَه - نزديك آمده بود؛ زينب با وى فرمود: يا عُمَر! أ يقتل أبوعبداللّه و أنت تنظر إليه؟!. عُمَر بگريست چنانچه اشكش بر رخساره و ريشش بريخت و رو از زينب - عَلَيْهَا السَّلام - برتافت و جوابى نگفت. حضرتش باز فرياد زد: وَيْلَكُمْ أَما فيكُمْ مُسْلِم؟!. هم كسى جواب نگفت(3).

ميرزا يحيى الاصفهانى(4) - سَلَّمَهُ اللّه - در اين معنى گويد:

ص: 77


1- در اصل: اينراهر. بنا بر گنجينه أسرار (گنجينة الأسرارِ) طبعِ افراسيابى إصلاح گرديد.
2- گنجينه أسرار، ط. افراسيابى، ص 80 و 81.
3- لَواعِج الأَشجان، ط. دارالأمير، ص 143.
4- شادروان سيّدمصلح الدّينِ مهدوى - طابَ ثَراه - در تذكرة القبور يا دانشمندان و بزرگانِ اصفهان (چاپِ كتابفروشىِ ثقفىِ اصفهان، 1348 ه . ش. ، ص 547 و 548، ش 1049) مى نويسد: «آقا ميرزا يحيى مدرّس بيدآبادى، معروف به كاشى پز، فرزند محمّد إسماعيل از أحفاد ملاّمحمّدباقر محقّقِ سبزوارى، عالم فاضل أديب شاعر متخلّص به «يحيى»، در حدود سال 1254 متولّد گرديده و در اصفهان و نجف از محضر عدّه اى كثير از فحول علما همچون شيخ أنصارى و حاج شيخ محمّدباقر مسجدشاهى و آقا شيخ محمّدباقر همدانى و آقا ميرزامحمّدباقر و آقاميرزا محمّدهاشم چهارسوقى و آخوند ملاّمحمّد كاشانى مستفيض گشته و علوم غريبه را از ملاّهادى سدهى كه استاد اين فن بوده و عدّه اى از آن آموخته اند، فرا گرفته. سپس سالها در خانه خود، جنب مسجد سيّد، حوزه درس گسترده. عمده تخصّص او در أدبيّات بوده. به عربى و فارسى شعر مى گفته و بخصوص مراثى او مورد توجّه مدّاحان و مرثيه سرايان بوده؛ هر روز به منزل او آمده و در دفاتر و بياضهاى خود آن را ثبت مى نمودند و پس از حفظ كردن در مجالس روضه و ذكر، آن را مى خوانده؛ و تقريبًا چندين سال مرثيه خوانى در اصفهان منحصر به أشعار او بود. از آثارش، 1. ديوان أشعارش قريبِ شش هزار بيت، 2. مرآة المصنّف در شرح حال حاج ميرزامحمّدرضا كلباسى به طبع رسيده است. قريب نود و پنج سال عمر نموده. سرانجام در شب چهارشنبه 5 ذى قعدة الحرام سال 1349 وفات يافته در صحن تكيه ميرزا رفيعا مدفون گرديد كه اكنون آن را تسطيح نموده[ اند]...».

ناله اش چه(1) از مقتل سوى خيمه گاه آمد***دخت مرتضى زينب تا به قتلگاه آمد

با خروش واغوثاه در بر سپاه آمد***در كدام دين واجب قتل بيگناه آمد

وه كه كافران دارند ننگ از اين مسلمانى! .

ص: 78


1- كذا فى الأصل. «چه» در اين شعر بَدَلِ «چو» نوشته شده؛ و چُنين كاربُردى در متون عصرِ صفويّه تا همين أواخر گهگاه ديده مى شود.

زن كه در دل هر سنگ ناله اش كند تأثير***زان سپاه سنگين دل كس نگشت عبرت گير

حمله ور به شه گشتند با سنان و تيغ و تير***شد چه عرصه محشر همچه روز دار و گير

از زمين جدا يك نى آفتاب نورانى

جودى گويد:

ديد چون زينب محزون كه زمين مى لرزد***شط به موج آمده و ماءِ مَعين مى لرزد

مانده از كار فلك، عرش برين مى لرزد***مانده ز اوراد مَلَك، روح أمين مى لرزد

شد سراسيمه و چون رعد در افغان آمد***موكَنان مويه كُنان جانب ميدان آمد

محشرى ديد در آن دشت پديدار شده***روز در چشم دو عالَم چو شب تار شده

بانگ كوس است كه بر گنبد دوّار شده***دامن دشت ز خون يكسره گُلنار شده

پسر فاطِمَه از اسب نگون گرديده***پاى تا سر قد او غرقه به خون گرديده

زد به سر دست غم و جانب صحرا بدويد***با دو صد ناله به نزد عُمَرِ سعد رسيد

ص: 79

گفت: اى حق نبى داده به إنعام يزيد!***اين حسين است كه سازند به صد كينه شهيد

به چه تقصير تو امروز جوابش ندهى***به لب آب كُشى تشنه و آبش ندهى

پسرِ سعد ازين گفته جانسوز گريست***شرم كرد از رخ او، جانب زينب نگريست

پس بگفتا كه: درين حال بگو فائده چيست؟***زخم كارى به حسين تو نه دَهْ باشد و بيست

گر من او را نكشم زخم فراوان كشدش***نيزه جور سنان، ناوك پيكان كشدش

دختر فاطِمَه چون از پسر سعد عَنيد***گشت مأيوس، بيامد به بر شمر پليد

گفت: دائم نكند بر تو أثر گفت و شنيد***مى كشى تشنه حُسَين را به تمنّاى يزيد

مهلتى تا به سوى قبله كشم پايش را***سايه از مِعْجَر نيلى كنم أعضايش را

مؤلّف گويد:

زيارت معروفه به «زيارت ناحيه» كه شيخ مفيد - رَضِىَ اللّهُ عَنْه - نسبت به روايت مى دهد و مروىّ عنه را ذكر نمى كند(1)، و صاحب مزار

ص: 80


1- نگر: بِحارالأنوار، 98/317 - كه از مزارِ شيخِ مفيد (ره) نقل مى فرمايد.

كبير، چنانچه علاّمه مجلسى - قدّس اللّه نَفسَه الزّكيّه - مى نويسد، مى گويد: اين زيارت از ناحيه مقدّسه حضرت صاحب الأمر - صلواتُ اللّهِ عليه - به سوى يكى از نُوّاب حضرت درآمد(1)، دلالت مى كند وقت شهادت حضرت سيّدالشّهداء - صلواتُ اللّهِ عليه - ، زينب و ساير زنان به چشم خود اين رَزيّه را نگران بوده اند چنانچه در آن زيارت است: فَلَمّا رَأَيْنَ النِّساءُ جَوادَكَ مَخْزِيًّا وَ نَظَرْنَ سَرْجَكَ عَلَيْهِ مَلْوِيًّا بَرَزْنَ مِنَ الْخُدُورِ ناشِراتِ الشُّعُورِ عَلَى الْخُدُودِ لاَطِماتِ الْوُجُوه(2)، إلخ.

و مؤيِّدِ اين دعوى است أشعارى كه شيخ جليل محمّد بن شهرآشوب - قَدَّسَ اللّهُ نَفْسَه الزَّكيّه - در مناقب نقل مى كند از پيرمردى كه در محضر إمام موسى الكاظم - عليه السّلام - در مرثيه حضرت سيّدالشّهدا - عليه السّلام - فروخوانده است و آن أبيات از جدّش بوده است:

عجبت لمصقول علاك فرنده***يوم الهياج و قد علاك غبارُ

ولأسهم نفذتك دون حرائر***يدعون جدك و الدّموع غزارُ

الا تغضغضت السّهام و عاقها***عن جسمك الإجلال و الإكبارُ(3)

ثقة الاسلام - قَدَّسَ اللّهُ نَفْسَه الزَّكيّه - در كتاب مقدّس كافى روايت فرموده چون حسين بن على - عَلَيْهِمَا السّلام - شهيد شد دشمنان.

ص: 81


1- بِحارالأنوار، 98/328.*
2- بِحارالأنوار، 98/322. همچُنين، نگر: هَمْرَهِ نور، طالقانى، 2/144 و 145.
3- مناقب آل أبى طالب عليهم السّلام (ط. دارالأضواء)، 4/344 (با ضبطِ «تقضقضت» به جاىِ «تغضغضت»). اين سُروده مقايسه شود با: المنتخبِ طُرَيْحى، ص 83.

إراده نمودند تا اسب بر بدنش راه برند، از اين رو فِضَّه به زينب گفت: اى سيّده من! نوبتى سفينه(1) را سفينه بشكست و به جزيره[اى[ دررفت، ناگاه شيرى نمودار گشت، با وى گفت: اى أبوالحارِث! من غلام آزادشده پيغمبر خدا - صلّى اللّه عليه و آله - مى باشم. شير چون اين بشنيد در جلو سفينه هَمْهَمَه نمود تا به راهش رسانيد؛ و اين وقت هم شيرى در گوشه خفته است، مرخّص فرما تا به سوى او روم و او را از آنچه اين قوم فردا خواهند نمود آگهى دهم. فضّه نزد شير رفت و گفت: اى أباالحارث! وى سر بلند نمود. فرمود: آيا دانى چه إراده دارند كه فردا با أبوعبداللّه معامله نمايند؟! إراده دارند اسب بر پشتش راه برند! چون شير چنين شنيد بيامد تا دستها بر بدن حسين - عليه السّلام - نهاد، و چون سواران آمدند و شير را ديدند عُمَرِ سعد - لَعَنَهُ اللّه - با آنها گفت: فتنه ايست، آن را دامن مزنيد، برگرديد؛ و آنها برگشتند(2).

زينب - عليها السّلام - در يازدهم محرّم

نُدبه زينب - عليها السّلام - را سيّد بن طاوس - رَحِمَهُ اللّه - در روز عاشورا نوشته(3) ولى بعضى تصريح نموده اند كه در يازدهم و هنگام

ص: 82


1- «سفينه» از ولامَندان (/ مَوالىِ) رسولِ خدا - صلّى اللّه عليه و آله - بوده است. تفصيل را، نگر: سلمانِ محمّدى أبوعبداللّهِ پارسى، ص 36.
2- أصولِ كافى، با ترجَمه و شرحِ مرحومِ آية اللّهِ كَمَره اى، چ أسوه، 3/342 و 344 (باب مَوْلِدِ الحُسَينِ بن علىّ عليهما السّلام، ح پس از 7).*
3- نگر: الملهوف، ط. حَسّون، ص 180.

رحيل به كوفه بوده است(1)، و مؤيِّدِ آن، اين كه اگر در أوان حركت به كوفه نبوده قسم دادن كوفيان بر مرور بر قتلگاه حضرت سيّدالشّهداء - صلواتُ اللّهِ عليه - به حسب ظاهر راهى نداشته، زيرا خود مى توانسته اند به قتلگاه بروند، جز آنكه گوئيم كوفيان مانع بوده اند؛ و باز مؤيِّدِ يازدهم، لفظ مرور است.

به هرحال سيّد روايت نموده كه: زنها گفتند: به حقّ خدا ما را در قتلگاه حسين مرور دهيد، و چون در كشتگان نگريستند فرياد كردند و بر روهاى خود زدند. حُمَيْد بن مُسلِم گويد: به خدا سوگند فراموش نمى كنم زينب دختر على را در حالى كه بر حسين نُدبه مى نمود و با صدائى اندوهگين و دلى شكسته حزين مى فرمود: وامحمّداه! صَلَّى عَلَيْكَ مَليكُ السَّماء! هذا حُسَيْنٌ(2) مُرَمَّل بِالدِّماء، مُقَطَّع الأَعضاء(3)، و بَناتُكَ سبايا إِلَى اللّهِ الْمُشْتَكى وَ إِلَى محمّدٍ الْمُصْطَفى وَ إِلَى عَلىٍّ الْمُرتَضَى(4) وَ إِلَى حَمْزَة سَيِّدِالشُّهَدا(5)! وامحمّداه(6)! هذا حُسَيْنٌ بالعراء يسفى(7) عَلَيْهِ الصّبا(8)، قَتيل أَوْلادِ البغايا، حزناه(9) يا كرباه(10) الْيَوْمَ ماتَ جَدِّى رَسُولُ اللّه(11) يا أَصحاب

ص: 83


1- سنج: زَينَب الكُبرى عليها السّلام، النّقدى، ص 102؛ و: السّيّدة زَينَب رائِدةُ الجِهاد فى الإسلام، القَرشى، ص 274.
2- در ملهوف: + بالعراء.
3- در ملهوف: + واثكلاه.
4- در ملهوف: + و إلى فاطمة الزّهراء.
5- در ملهوف: + سيدالشهداء.
6- در ملهوف: + و.
7- در ملهوف: تسفى.
8- در ملهوف: ريح الصباء.
9- در ملهوف: وا حزناه.
10- در ملهوف: واكرباه عليك يا أبا عبداللّه.
11- در ملهوف: + صلّى اللّه عليه و آله.

محمّداه(1) هؤُلاءِ ذُرّيّةُ الْمُصْطَفى يُساقون سوق السّبايا؛ و فى بعض الرّوايات: يا محمّداه(2) بَناتُك سبايا و ذرّيّتك مقتّلة، تسفى(3) عليهم ريح الصّبا(4)، و هذا حُسَيْنٌ مجزوز(5) الرَّاس مِنَ القفا، مسلوب العمامة و الرّدا(6)! بِأبى مَن(7) عسكره فى يوم الإثنين نهبا! بِأَبى مَنْ فُسطاطه مقطع العرى! بأبى مَن لا هو(8) غائب فَيُرتجى و لا جريح فيُداوى! بِأَبى مَن نَفْسى لَهُ الفدا(9)! بِأَبى المهموم حتّى قضى! بِأَبى العَطْشان حَتّى مَضَى! بِأَبى مَن شيبه تقطر(10) بالدِّماء! بِأَبى مَن جَدُّهُ رَسُولُ إِلهِ السَّماء! بِأَبى مَن هُوَ سِبْطُ نَبِىِّ الْهُدى! بِأَبى محمّد الْمُصْطَفى! بِأَبى خَديجَة الْكُبْرى! بِأَبى علىّ المرتضى(11)! بِأَبى فاطِمَة الزّهراء سَيِّدة النِّساء! بِأَبى مَن ردّت عَلَيْهِ الشَّمْس حَتَّى صَلَّى(12)!

زينب - عليها السّلام - در ندبه خود مى گويد: وا محمّدا ! پادشاه آسمان بر تو درود فرستد. اين حُسَيْن تو است كه آغشته به خون خويشتن و پاره پاره تن است و اين دختران تو اند كه أسير شده اند! شكايت به حضرت خداوند است و به سوى محمّد مصطفى و علىّ مرتضى و حمزه سيّدالشّهدا! اى محمّد! اين حسين است كه در بيابان

ص: 84


1- در ملهوف: يا أصحاب محمد.
2- در ملهوف: وامحمّداه.
3- در أصل: تسقى. بنا بر ملهوف إصلاح گرديد.
4- در ملهوف: ريح الصباء.
5- در ملهوف: محزوز.
6- در ملهوف: الرداء.
7- در ملهوف: + أضحى.
8- در ملهوف، «هو» نيامده است.
9- در ملهوف: الفداء.
10- در ملهوف: يقطر شيبه (بجاىِ «شيبه تقطر»).
11- دو فِقْره (/ جمله)ىِ أخير در ملهوف مؤخّر و مقدّم آمده است.
12- نگر: الملهوف (ط. حسّون)، ص 180 و 181.

افتاده، باد صبا خاك بر بدنش مى ريزد، زنازاده ها او را كشتند، يا حزناه! يا كرباه! امروز جدّم رسول خدا وفات نموده! اى أصحاب محمّد! اينان ذرّيّه محمّدند كه مانند كنيزان آنها را مى رانند. و در برخى از روايات است: گفت: اى محمّد! دختران تو أسير و ذرّيّه تو دستخوش شمشيرند، باد صبا خاك بر أبدانشان مى ريزد، و اين حسين است كه سرش را از قفا بريدند و عِمامه و رداش را بردند! پدرم فداى آنكه روز دوشنبه لشكرش دستخوش غارت گشت! پدرم فداى آنكه بند خيمه اش گسيخته گشت! پدرم فداى آنكه نه مسافر است كه اميد رجوعش باشد و نه مجروح است تا مداوى شود! پدرم فداى آنكه جانم فداى اوست! پدرم فداى آنكه تا آنگاه كه از جهان برفت مهموم بود! پدرم فداى آنكه تا وقت مرگ تشنه بود! پدرم فداى آنكه از موى سپيدش خون مى چكد! پدرم فداى آنكه جدّش فرستاده خداى آسمانست! پدرم فداى آنكه نواده نبىّ هدايت است! پدرم فداى محمّد مصطفى! پدرم فداى خديجه كبرى! پدرم فداى علىّ مرتضى! پدرم فداى فاطِمَه زهرا سَيِّده نساء! پدرم فداى آنكه خورشيد از براى او برگشت تا نماز خواند!

حُمَيْد گويد: به خدا سوگند تمام دوستان و دشمنان از اين سخنان به گريه درآمدند(1).

مؤلّف گويد:

ص: 85


1- نگر: الملهوف (ط. حسّون)، ص 181.

اينكه زينب - عَلَيْهَا السّلام - مى گويد: اين حسين است كه سرش را از قفا بريدند، مقصود اين است كه قاتل در آن وقت عقب سر آن حضرت بوده، زيرا أخبار مستفيضه دلالت دارد كه شهادت آن حضرت به نحو معهود از گلو بوده است، چنانچه مرويست: ثمّ جعل يضرب بسيفه مذبح الحسين عليه السّلام(1)؛ باز مرويست: فضربه بالسّيف فى حلقه الشّريف(2)؛ أيضا در زيارت ناحيه است: و الشِّمْرُ جالِسٌ عَلى صَدْرِكَ وَ مُولِغٌ(3) سَيْفَهُ عَلى نَحْرِكَ(4).

بالجمله در شرح گفتگوى زينب - عَلَيْهَا السّلام - به زبان حال و مقال در وقت عبور بر قتلگاه، شعرا را مراثى بسيار است؛ پاره[اى] از منتخبات آن را نگارش مى دهم:

محتشم - عليه الرّحمه - گفته(5):

ص: 86


1- اين عبارت را كمال الدّين محمّد بنِ طلحه ىِ شافعى در مطالب السَّؤول (ط. ماجد بن أحمد العطيّة، 2/79) آورده است و أربلى در كشف الغمّه (ط. إسلاميّة، 2/232) از مَطالب السَّؤول نقل كرده. در متنِ مَطالب يك «فى» پس از «بسيفه» آمده كه در گفتآوردِ أربلى نيست و گفتآوردِ أربلى مطابقِ متنِ ماست.
2- الملهوف (ط. حسّون)، ص 176.
3- در أصل: مولع. بنا بر بِحارالأنوار إصلاح گرديد.
4- بِحارالأنوار، 98/322. در بابِ ضبطِ نصِّ اين فِقره، و پاره اى ضبطهاىِ دگرسان، نگر: هَمْرَهِ نور، طالقانى، 3/151 - 154.
5- مُنتَخَباتى است از بندهاىِ هشتم و نهم و دهمِ تركيبْ بندِ مشهورِ محتشم (چاپ شده در: ديوانِ محتشم، ط. گركانى، ص 283 و 284؛ با تفاوت در ضبط نص).

در حربگاه چون رهِ آن كاروان فتاد***شور و نشور(1) واهمه را در گمان فتاد

هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فكند***هم گريه بر ملائك هفت آسمان فتاد

شد وحشتى كه شور قيامت بكرد راست***چون چشم أهل بيت برآن كشتگان فتاد

هرچند بر تن شهدا چشم كار كرد***بر زخمهاى كارى تير و سنان فتاد

ناگاه چشم دختر زهرا در آن ميان***بر پيكر شريف إمام زمان فتاد

بى اختيار نعره هذا حُسَيْن ازو***سَر زد چنانكه آتش ازو در جهان فتاد

پس با زبان پُرگله آن بَضْعَة الْبَتول***رو در مدينه كرد كه: يا أيّها الرّسول!

اين كُشته فتاده به هامون حسين تست***وين صيد دست و پا زده در خون حسين تست

اين ماهى فتاده به درياى خون كه هست***زخم از ستاره بر تنش افزون حسين تست

ص: 87


1- در أصل: نشورا.

پس روى در بقيع و به زهرا خطاب كرد***مرغ هوا و ماهى دريا كباب كرد

كاى مونس شكسته دلان! حال ما ببين***ما را غريب و بيكس و بى آشنا ببين

أولاد خويش را كه شفيعان محشرند***در ورطه عقوبت أهلِ دغا ببين

تنهاى كشتگان همه در خاك و خون نگر***سرهاى سروران همه بر نيزه ها ببين

سينا گويد:

چون سرِ نعشِ برادر زينبِ محزون گريست***كوه با سنگينْ دلى از ناله او خون گريست

يك به يك خونِ جراحاتش ز سيلِ اشك شست***نرگسش از بس ز غم بر آن تن گلگون گريست(1)

وصال - عليه الرّحمه - گويد:

آه از دمى كه دختر زهرا به روى خاك***افتاده ديد آن تن مجروح چاك چاك

ص: 88


1- در أنهار (چ سنگى، ص 54 و 55) - بدونِ تصريح به نامِ قائل، و با اين سَرنويس كه: «بعضى از أهلِ عصر گويد» - آمده است، با اين بيتِ افزون: بر سرِ نسرين و گُل از ديده ابرِ بهار***ديده أهلِ حرم بر تشنگان افزون گريست

در تاب رفت و از شتر افتاد بر زمين***چون نور آفتاب كه افتد ميان خاك

در بر كشيد آن تن و از سينه بركشيد***آهى كه شعله اش ز سَمَك رفت تا سِماك(1)

گفت: اى به خون طپيده! نه هنگام خفتن است***برخيز كأهل بيتِ تو افتاده در هلاك

آه اين منم فگار و توئى خفته بر زمين***يا لَيْتَ مِتُّ قَبْلَكَ وَ الْيَوْمَ لا أَراك

هُما گويد:

در قتلگاه خواهر غم پرور حُسَيْن***مى گفت چون گرفت به بر پيكر حُسَيْن:

اى كشته اى كه باد فداى تو جان پاك!***بى غُسل(2) اوفتاده چرا پيكرت به خاك؟!

ص: 89


1- «سَمَك» به معناىِ «ماهى» است، و مَجازًا بر أعماقِ زمين نيز إطلاق مى شود، زيرا در باورِ كثيرى از قدما زمينِ بر شاخِ گاوى بود و آن گاو بر پشتِ ماهى قرار داشت؛ پس، ماهى بغايت در فُرودستِ زمين بود. «سِماك»، دو ستاره است در صورتِ فَلَكىِ سنبله و عَوّا، و مَجازًا بر آسمان إطلاق مى گردد.
2- شهيد در معركه، در فقهِ إسلامى حاجت به غُسل ندارد. اين حكم در حقِّ شهيدانِ عادى جارى است، تا چه رسد به پيشواىِ شهيدان و سَروَرِ سُرخْ رويانِ حضرتِ دوست، مولاىِ ما حُسَيْن - صلواتُ اللّه و سلامُهُ عَلَيْه، و رَزَقَنا اللّهُ شَفاعَتَهُ و ثَبَّتَ لَنا قَدَمَ صِدْقٍ مَعَه. پس اين كه برخى مرثيتْ گويان از بى غُسل افتادنِ پيكرِ آن سَروَرِ سَرفَراز سخن رانده اند، از سرِ سهو و بى دقّتى است. (يادآورىِ أستاذنا العلاّمة و شيخنا فى الإجازة، آية اللّه سيّدمحمّدرضا حُسَينىِ جلالى - أَدامَ اللّهُ إجلالَهُ -). به سُروده پيرِ هُشيوارِ بلخ: خون شهيدان را ز آب أَولىترست***وين خطا از صد صواب أَولىترست!

برخيز كودكان جگرخون خويش بين تا چند خفته اى تو در اين دشت هولناك؟!(1)

جودى گويد:

آخر از كوىِ تو با ديده گريان رفتم***آمدم با تو و با لشكرِ عُدوان رفتم

گر تو با جمله شهيدان سوىِ جنّت رفتى***من سوىِ شام به همراهِ أسيران رفتم

عهدِ ما بود كه تو كُشته شوى بر لبِ آب***تو وفا كردى و من بر سرِ پيمان رفتم

به سرِ نعشِ تو نگذاشت بمانم چون شمر***با سرِ پاك تو - اى مهرِ درخشان! - رفتم(2)

ص: 90


1- هر سه بيت در ديوانِ هُماىِ شيرازى (به كوششِ أحمدِ كرمى، 2/1027 و 1028) هست - با اين تفاوت كه پيش از لفظِ «كودكان» يك «و» إضافه دارد. هُما را چكامه اى جداگانه در گزارشِ رنج و مصائبِ حضرتِ زينب - سلام اللّه عليها - هست. نگر: ديوانِ هُماىِ شيرازى، 2/1034 و 1035.
2- آمده است در أنهار (چ سنگى، ص 71). همچُنين با أبياتى ديگر در منتخب التّواريخ (ص 329) آمده.

ديگرى گفته:

چه(1) رسيد زينبِ مبتلا، سوى قتلگاه ز ابتلا***رَأَتِ الْحُسَيْنَ مُجَدَّلا، وَ عَلَى التُّرابِ مُغَسَّلا

بدنش ز خون شده لاله گون، ز نجوم زخمِ تنش فزون بگرفته دورِ وجودِ آن سپهِ مصيبت و ابتلا

ز تجليّاتِ جلالِ حق، شده مُصْحَفانِ ورق ورق ز وفا نوشته به هر ورق، كه: أَنَا الشَّهِيدُ بِكَربَلا

فتكبّرت و تهلّلت وتصارخت و تعوّلت و مشت إليه تهرولت بَلَغَتْ(2) و قَدْ بَلَغ العُلى

ديگرى گفته است(3):

اى رفته سرت در(4) نى، وى مانده تنت تنها!***ماندى تو و بنهاديم، ما سر به بيابانها

اى كرده به كوىِ دوست، هفتاد و دو قربانى!***قربان شومت، اين رسم، مانْد از تو به دورانها

از خونِ گلوى تو، اين دشت گلستان شد***اين سيرِ گلستان كرد، سيرم ز گلستانها.

ص: 91


1- بى گمان مُراد «چو» است؛ و اين شيوه بعضِ قُدَما بود كه به جاىِ «چو»، «چه» مى آوردند.
2- در أصل بالاىِ سطر يك «ظ» (= ظاهرًا) نوشته شده.
3- در منتخب التّواريخ (ص 329) قائلِ اين أبيات جودىِ خُراسانى دانسته شده.
4- در منتخب التّواريخ: بر.

ما جمعِ پريشانيم، هم بى سر و سامانيم***بردار سر و بنگر، اين بى سر و سامانها

ديگرى گفته است:

جسم صدچاك برادر ديد چون زينب، بگفت:***اينكه مى بينم به بيداريست يارب! يا به خواب؟!

ريخت از بس خاك بر سر آفتابِ روىِ او***شد همى در گَردِ غم حَتَّى تَوارَتْ بِالحِجاب

گفت با آه: اى تنِ از تيغ گشته چاك چاك!***تو حسينى اوفتاده اينچنين بر روى خاك؟!

و بهترين مراثى در وصف الحال أبيات وصالست(1):

زينب چو ديد پيكرى اندر ميانِ خون***چون آسمان و زخمِ تن از أَنْجُمَش فزون(2)

گفت: اين به خون طپيده نباشد حُسَيْنِ من***اين نيست آنكه در برِ من بود تاكنون

يك دَم فزون نرفت كه رفت از كنارِ من***اين زخمها به پيكرِ او چون رسيد، چون؟!

گر اين حُسَيْن، قامتِ او از چه بر زمين؟!***وَر اين حُسَيْن، رايتِ او از چه سرنگون؟!

ص: 92


1- اين أبيات را - جُز دو بيت از أواخر، و البتّه با أبياتى افزون بر آنچه در اينجا آمده - ، مؤلّف (ره) در أنهار (چ سنگى، ص 84 و 85) آورده است.
2- در أصل: برون. بنا بر أنهار إصلاح شد.

گر اين حُسَيْنِ من، سرِ او از چه بر سنان؟!***وَر اين حُسَيْنِ من، تنِ او از چه غرقِ خون؟!

يا خواب بوده ام من و گم گشته است راه***يا خواب بوده آنكه مرا بوده(1) رهنمون

مى گفت و مى گريست كه جانسوز ناله اى***آمد ز حَنجَر شهِ لب تشنگان برون

كاى عندليبِ گلشنِ جان! آمدى، بيا***ره گم نگشته خوش به نشان آمدى، بيا

آمد به گوشِ دخترِ زهرا چو اين خطاب***از ناقه خويش را به زمين زد ز اضطراب(2)

چون جانِ خويش جسم برادر به بركشيد***بر سينه اش نهاد رخِ همچو آفتاب

گفت: اى گلوبُريده! سَرِ أَنْوَرَت كجاست؟!***وز چيست گشته پيكرِ پاكت به خون خضاب؟!

اى مير كاروان! گَهِ آرام نيست، خيز***ما را ببر به منزلِ مقصود و خوش بخواب

گر دل به فُرقَتِ تو نهم، كو شكيب و صبر؟!***ور بى تو رو به شام كنم، كو توان و تاب؟!(3)

ص: 93


1- در أنهار (چ سنگى): گشته.
2- در أنهار (چ سنگى): باضطراب.
3- جميعِ اين أبياتِ وصال - با تفاوت در ضبط - در منتخباتى كه در منتخب التّواريخ آمده هست. نگر: منتخب التّواريخ، ص 326.

زينب - عليها السّلام - در مجلس عُبَيْدِ زياد - عليه اللّعنه - در كوفه

شرح گفتگوى حضرت زينب - عَلَيْهَا السّلام - را درين مجلس شيخ مفيد در إرشاد(1) و سيّد بن طاوس در لهوف(2) - رَضِىَ اللّهُ عَنْهُما - با اختلاف كمى مى نگارند، و در حقيقت اختلافى ندارند، زيرا اختلاف آنها راجع به اختلاف در بعضى عبارات است با وحدت معنى يا در پاره[اى] كلمات كه در يك كتاب حذف شده و در ديگرى نقل گشته و اين خود مخالفت و اختلاف نباشد زيرا هردو روايت بالتّمام مى توان(3) مقرون به صحّت و صواب بوده باشند - كمالايخفى. از اين رو جمع بين هر دو روايت نموده مى نگاريم:

پسر زياد - عليه اللّعنه - در قصر دارالإماره نشست و مردم را رخصت ورود داد و سر حسين - عليه السّلام - را بياوردند و در برابر وى بنهادند و أهل بيت حسين را وارد كردند.

در جمله، زينب، خواهر حسين - صلواتُ اللّهِ عَلَيهِما - ، ناشناس درآمد و پست ترين جامه هاى خويش را پوشيده بود؛ و رفت تا به جانبى از قصر دارالإماره بنشست و كنيزانش دورش را گرفتند. پسر زياد گفت: كيست اين زن كه بگذشت و در جانبى نشست و زنانش بر او گرد آمدند؟ زينب - عليها السّلام - جوابش نگفت. بار دوم و سوم

ص: 94


1- نگر: الإرشاد، 2/114 - 117.
2- نگر: الملهوف، ط. حَسّون، صص 200 - 202.
3- كذا فى الأصل.

پرسيد. يكى از كنيزان حضرت گفتند: زينب دختر على و دختر فاطِمَه دختر رسول خداست.

پسر زياد روى با زينب نمود و گفت: حمد خدا را كه شما را رسوا نمود و بكشت و حديث شما را تكذيب فرمود! زينب فرمود: حمد خدائى را كه ما را به پيغمبر خود محمّد - صلّى اللّه عليه و آله - گرامى داشت و ما را از رِجْس پاك ساخت؛ جُز اين نباشد كه فاسق رسوا گردد، و فاجر دروغ گويد، و او غير ما است، و الحَمدُ للّه.

پسر زياد گفت: چگونه نگريستى كار خدا را با برادرت و أهل بيتت؟ فرمود: بجز نيكوئى نديده ام! خويشان من جمعى بودند كه خداىْ تعالى بر آنها كشته شدن را مقرّر فرمود، پس آمدند تا به محلّ خواب خويش و خوش بخفتند، و زود باشد كه خداوند ميان تو و آنها جمع آورى فرمايد و با تو مُحاجّه نمايند و مخاصمه فرمايند. ببين در آن روز ظفر از كيست؟ مادرت مرگت را ببيند! اى پسر مرجانه!

پسر زياد در خشم شد چونانكه از خشم ملتهب و افروخته گرديد و مثل اين كه عزيمت نمود زينب را بزند. عَمْرو بن حُرَيْث(1) شفاعت

ص: 95


1- أبوسعيد عَمْرو بنِ حُرَيْث بنِ عَمْرو بنِ عُثمان بنِ عَبداللّه بنِ عمر بنِ مَخزوم المَخزومى، در كودكى، پيامبر - صلّى اللّه عليه و آله - را درك نموده بود. وى - بنا بر قولِ راجح - دو سال پيش از هجرت زاده شده بود. وى كه به سالِ هشتاد و پنجِ هجرى بمرده است، هم از جانبِ زياد بنِ أبيه و هم از جانبِ عُبَيْداللّه بنِ زياد إمارتِ كوفه داشت. (نگر: سِيَر أعلام النُّبَلاء، 2/2944 و 2945، ش 4321؛ و: الإصابة، 2/531؛ و: الأعلامِ زِرِكلى، 5/76).

كرده گفت: زينب زن است و زن را بر گفتارش مؤاخذه نكنند و بر خطايش مذمّت ننمايند!

پسر زياد با زينب گفت: خدا دلم را شفا داد و راحت فرمود از حسين كه زياد طغيان داشت و از عاصيان سركش خويشانت! چون زينب - عليها السّلام - اين سخنان بشنيد رقّت نمود و بگريست و فرمود: به جان خودم كه بزرگ مرا كُشتى، و أهل مرا أسير كردى، و شاخه هاى مرا قطع كردى، و ريشه مرا كَندى! اگر شفاى تو اينها است، پس بيگمان شفا يافته اى!

پسر زياد گفت: زينب سخن به سَجْعْ تواند و قافيه گو است، و به جان خودم كه پدر زينب سَجْعْ گو و شاعر بود. زينب - عليها السّلام - فرمود: زن را با سَجْعْ گوئى چه نسبت است؟! و همانا من از سَجْعْ گوئى مشغول و مصروفم، ولى سينه من سخنانم را دميد و ظاهر گردانيد.

و علىّ بن الحسين - عَلَيهِمَا السّلام - را به نزد وى آوردند. از آن حضرت پرسيد و شناسائى طلبيد. گفتند: علىّ بن الحسين. گفت: مگر نه خداوند علىّ بن الحسين را بكشت؟! فرمود: برادرى على نام داشتم، مردم او را كشتند. پسر زياد - لَعَنَهُ اللّه - گفت: بلكه خدا كُشتَش! على - عليه السّلام - تلاوت فرمود: اللّهُ يَتَوَفَّى الاْءَنْفُسَ حِينَ مَوْتِهَا وَ الَّتِى لَمْ تَمُتْ فى مَنَامِهَا(1). پسر زياد خشمگين شد و گفت: جرأت

ص: 96


1- قرآنِ كريم: س 39 ى 42.

جواب دادن مى كنى و هنوز چيزى از نيرو براى ردّ من در تو باقى است؟! او را ببريد و گردن بزنيد.

چون عمّه اش، زينب - عليها السّلام - ، اين را شنيد، على را بگرفت و با پسر زياد فرمود: اى پسر زياد! تا اين اندازه كه از خونهاى ما ريختى تو را كفايت است!؛ و دست در گردن على - عليه السّلام - درآورد و فرمود: اى پسر زياد! تو از ما هيچكس به جا نگذاشتى، به خدا از على جدا نشوم، اگر او را مى كُشى مرا هم با او بكُش.

چون پسر زياد چنين ديد قدرى به زينب و قدرى به على - عَلَيهِمَا السّلام - نگريست؛ از آن پس گفت: عجبا للرَّحم! به خدا سوگند گمان مى برم كه زينب دوست دارد كه او را با على بكُشم! دست از على بداريد كه وى را چنين مى بينم كه به حال خويش مشغول است!

على - عليه السّلام - با عمّه خود - عليها السّلام - فرمود: اى عمّه! سكوت فرما تا خود با پسر زياد سخن گويم. پس روى به وى نمود و فرمود: اى پسر زياد! آيا به كشتن مرا تهديد مى كنى و مى ترسانى؟! مگر ندانى كه كشته شدن عادت ما است و شهادت كرامت ما؟!

پس پسر زياد فرمان كرد تا علىّ بن الحسين - عَلَيهِمَا السّلام - و أهل بيتش را به خانه جنب مسجد بزرگ ببردند. زينب - عليها السّلام - فرمود: نزد ما زنى عرب نيايد، پس كنيز و أُمّ وَلَد بيايد، چرا كه آنها مانند ما أسير شدند.

ص: 97

زينب - عليها السّلام - در شام در مجلس يزيد - عليه اللّعنه

اين موقع از سخت ترين أوقاتى است كه بر زينب - عليها السّلام - گذشته؛ از اين روست كه مرحوم حجّة الاسلام ميرزا محمّدهاشم خونسارى اصفهانى(1) در ضمن مرثيه خود إنشا فرمود:

ص: 98


1- اين فقيهِ فقيد و أصولىِ سعيد را - كه بايد به قاعده امروز، «آية اللّه» (و اگر اصطلاحِ رايجِ عصرِ ما روا باشد، «آية اللّه العظمى») خوانْد - مؤلّف (ره) در «نهرِ دوم» از كتاب أنهار معرّفى كرده است و ما در اينجا به همان نوشته خودِ مرحومِ مؤلّف بسنده مى كنيم: «ميرزا محمّد هاشمِ چهارسوقىِ اصفهانى: چهارسوق يكى از محلاّتِ اصفهان است. وى از بزرگانِ علماىِ اصفهان به شمار مى رفت. متتبّعى بى نظير و فاضلى نحرير بود. در فقه بحرى متلاطم مى نمود. در رجال و حديث يدِ بَيضا مى نمود. در علومِ عربيّه ماهر بود. چند مُصَنَّف از حضرتش در يك مجلّد مطبوع گرديده مسمّى به مبانى الأصول شده. گاهى شعر هم مى فرموده. منظومه در علمِ أصول گفته. مُصَنَّفى موسوم به أصولِ آلِ رسول در استفاده أدلّه أصول از أحاديثِ آلِ رسول - صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - دارد. اين مُصَنَّف در شرف و رتبت حكمِ إكسير دارد. عمرِ شريفش از هشتاد بگذشت و در سفرى كه به عزمِ تشرّف به مكّه معظّمه تا نجفِ أشرف برفت وفات نمود و در وادى السّلام مدفون گشت. رحلتش در سنه هزار و سيصد و هجده - 1318 - اتّفاق افتاد. رَحِمَهُ اللّهُ و إيّانا برحمتِه الواسعة. آمين!» (أنهار، چ سنگى، ص 37 و 38). درباره آن فقيهِ فقيد، همچُنين نگر: چهل سال تاريخِ ايران (المآثر و الآثار)، 1/196 و 217، و 2/751؛ و: علماىِ معاصر، واعظِ خيابانى، به كوششِ بخشايشى، صص 121 - 124؛ و: مداركِ نهج البلاغه، رضا استادى، صص 382 - 390؛ و: ميراثِ حديثِ شيعه، 13/459 - 467. يادآورى: مؤلّف در اين متن «خونسارى» گفته و در أنهار «چهارسوقى»، و البتّه مُنافاتى در ميان نيست. چه اين خاندانِ محترم كه امروز أغلب شهرتِ «روضاتى» دارند، أصالتًا خوانسارى اند ولى از ديرباز در محلّه «چهارسوى» (/ چهارسوق) در اصفهان ساكن بوده اند.

رسيد كارد چو بر استخوانِ آلِ پيمبر***نشست زينبِ مظلومه با يزيد برابر

مفيد در إرشاد پس از آنكه ورود أهل بيت را در مجلس يزيد - لَعَنَهُ اللّه - مى نگارد، مى نويسد:

فاطِمَه بِنْت الحُسَين - عَلَيهِمَا السّلام - گويد: چون در برابر يزيد نشستيم بر ما رقّت نمود و مردى سرخْ رو از شاميان به پاى خاست و به يزيد گفت: اين دختر را به من ببخش؛ و مقصود وى من بودم و من دخترى جميله بودم. لرزه در اندامم افتاد و گمان بردم كه اين را جائز مى شمارند. پس جامه هاى عمّه ام زينب را گرفتم؛ و او مى دانست كه اين أمر واقع نتواند شد و صورتْ پذير نمى باشد. با آن مرد شامى فرمود: دروغ گفتى به خدا قسم و لئيم شدى، و تمنّائى كه نمودى نه تو توانى به او رسيد و نه يزيد تواند به تو بخشيد! يزيد در خشم شد و گفت: دروغ گفتى، توانم او را بخشيد، اگر بخواهم مى بخشم! فرمود: حاشا، به خدا سوگند نتوانى، خدا براى تو اين سلطنت را نداده است، مگر آنكه از دين ما بدَرآئى و دين ديگرى اختيار نمائى! يزيد - عليه اللّعنه - از شدّت خشم از جا درآمد و شعله ور گرديد و با زينب - عليها السّلام - گفت: اين سخن را با من مى گوئى؟! جز اين نيست كه از دين، پدر تو و برادر تو بيرون رفتند! زينب - عليها السّلام - فرمود: به دين خدا و دين پدرم و دين برادرم، تو و جدّ و پدرت هدايت يافتيد، اگر مسلمان باشى! گفت: دروغ گفتى اى دشمن خدا! فرمود: تو أميرى

ص: 99

و از روى ستم ناسزا مى گوئى و به نيروى سلطنت غلبه مى كنى! چون سخن بدينجا رسيد يزيد حيا كرد و دم فروبست. مرد شامى باز إعادت نمود و گفت: اين دختر را به من ببخش. يزيد به وى گفت: گُم شو، كه خداوند مرگ كُشنده نصيبه تو فرمايد! پس فرمان داد تا زنان را در خانه جداگانه منزل دهند.(1)

و هم درين مجلس زينب - عليها السّلام - آن خطبه غرّاءِ معروفه را إنشا فرمود؛ و در روايات برخى اختلاف ديده مى شود؛ و ما آن را به روايت طبرسى در احتجاج مى نگاريم؛ و قبل از اين ترجمت تقريبى او را به شعر نگاشتيم.

و أمّا سبب إنشاء اين خطبه: پس در احتجاج شيخ جليل طبرسى - رَضِىَ اللّهُ عَنْه - است(2):

چون علىّ بن الحسين - عَلَيهِمَا(3) السّلام - و حَرَمش(4) را بر يزيد - عليه اللّعنه - درآوردند و سر إمام حسين - عليه السّلام - را بياوردند و در جلو يزيد در طشتى بنهادند، يزيد - عليه اللّعنه - شروع نمود با چوبى كه در دست داشت بر دندانهاى ثناياى آن حضرت مى زد و

ص: 100


1- نگر: الإرشاد، 2/121.
2- از براىِ مقدّماتِ واقعه و متنِ خطبه، نگر: احتجاج (ط. بهرادِ جعفرى)، 2/116 - 123.
3- در أصل: عليهم.
4- «حَرَم» - در لغتِ عربى - به آنچه صاحبِ حرمت است و جميعِ آنچه شخص به دفاع و حمايت از آن پرداخته پاسداشتش را بر خود لازم مى شمرد، إطلاق مى گردد. در اينجا (/ گُزارشِ شيخِ طَبرِسى)، مُراد از «حَرَمِ» إمام - عليه السّلام - ، بستگان و وابستگانِ آن حضرت، مانندِ عمّه بزرگوارش، زينب - سلامُ اللّهِ عليها - ، است.

مى گفت:

لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْكِ فَلا***خَبَرٌ جاءَ وَ لا وَحْىٌ نَزَلْ

لَيْتَ أَشْياخى بِبَدْرٍ شَهِدُوا***جَزَعَ الْخَزْرَجِ مِنْ وَقْعِ الاْءَسَلْ

لاَءَهَلُّوا(1) وَ اسْتَهَلُّوا فَرَحًا***وَ لَقالُوا يا يَزِيدُ لاتَشَلْ

فَجَزَيْناهُمْ بِبَدْرٍ مِثْلها(2)***وَ أَقَمْنَا مِثْلَ بَدْرٍ فَاعْتَدَلْ

لَسْتُ مِنْ خِنْدِفٍ إِنْ لَمْ أَنْتَقِمْ***مِنْ بَنى أَحْمَدَ ما كانَ فَعَلْ(3)

اين وقت، زينب، دختر علىّ بن أبى طالب و دختر فاطِمَه زهرا - عليهم السّلام - ، به پاى خاست و فرمود:

الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين، و صَلَّى اللَّهُ عَلى جَدِّى رَسُولِ اللّهِ سَيِّدِ الْمُرْسَلين.

صَدَقَ اللّهُ سُبْحانَهُ كَذلِكَ يَقُولُ: «ثُمَّ كَانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَسَآءُوا السُّوآأَىآ(4) أَنْ كَذَّبُوا بِاياتِ اللّهِ وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤن».(5)

أَظَنَنْتَ - يا يَزيدُ! - حِينَ أَخَذْتَ عَلَيْنا أَقْطَارَ الاْءَرضِ وَ ضَيَّقْتَ عَلَيْنا آفاقَ السَّماءِ فَأَصْبَحْنا لَكَ فى إسارٍ نُساقُ إِلَيْكَ سَوْقًا فى قَطارٍ وَ أَنْتَ عَلَيْنا ذُواقْتِدارٍ أَنَّ بِنا مِنَ اللّهِ هَوانًا وَ عَلَيْكَ مِنْهُ كَرامَةً وَ امْتِنانًا وَ أَنَّ ذلِكَ لِعِظَمِ

ص: 101


1- در أصل: لاهلّو.
2- در احتجاج (ط. جعفرى): مَثَلاً.
3- أصل اين أبيات، همان أبياتِ كُفرآميزِ ابنِ زِبَعْرىست كه در زمانِ كافربودنش در جنگِ أُحُد گفته بود و اينك يزيدِ پليد - عليه اللّعنة و العذاب - بدان تمثّل مى كرد. نگر: الكُنى و الألقاب، 1/293؛ و: سفينة البحار (ط. آستانِ قدس)، 2/442. پوشيده نيست كه يزيد در شعرِ ابنِ زِبَعْرى تصرّف و إضافه نيز كرده و از جمله از وجودِ پليدِ خودش هم طىِّ آن سخن گفته است. نيز نگر: مُنْتَهَى الامال، ط. باقرىِ بيدهندى، ص 985 و 986، حاشيه مرحومِ شيخ عبّاسِ قمى (ره).
4- در أصل: السّوى.
5- قرآنِ كريم: س 30 ى 10.

خَطَرِكَ وَ جَلالَةِ قَدْرِكَ؟! فَشَمَخْتَ بِأَنْفِكَ وَ نَظَرْتَ فى عِطْفِكَ تَضْرِبُ أَصْدَرَيْكَ فَرَحًا و تَنْفُضُ مِذْرَوَيْكَ مَرَحًا حِينَ رَأَيْتَ الدُّنْيا لَكَ مُسْتَوْسِقَةً وَ الاْءُمُورَ لَدَيْكَ مُتَّسِقَةً وَ حِينَ صَفى لَكَ مُلْكُنا وَ خَلُصَ لَكَ سُلْطانُنا!

فَمَهْلاً مَهْلاً! لاتَطِشْ جَهْلاً! أَنَسيتَ قَوْلَ اللّهِ: «وَ لاَ يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلِى لَهُمْ خَيْرٌ لاِءَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلِى لَهُمْ لِيَزْدَادُوا إِثْمًا وَ لَهُمْ عَذَابٌ مُهِينٌ»(1)؟! أَمِنَ الْعَدْلِ - يَا ابْنَ الطُّلَقاءِ! - تَخْدِيرُكَ(2) حَرائِرَكَ وَ إِمائَكَ وَ سَوْقُكَ بَناتَ رَسُولِ اللّهِ - صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِه - سَبايا؟! قَدْ هَتَكْتَ سُتُورَهُنَّ وَ أَبْدَيْتَ وُجُوهَهُنَّ؛ يَحْدُوا بِهِنَّ الأَعْدَاءُ مِنْ بَلَدٍ إِلَى بَلَدٍ، وَ يَسْتَشْرِفُهُنَّ أَهْلُ الْمَناقِلِ، وَ يتبرّزن(3) لاِءَهْلِ الْمَناهِلِ، وَ يَتَصَفَّحُ وُجُوهَهُنَّ الْقَرِيبُ وَ الْبَعِيُد وَ الْغَائِبُ وَ الشَّهِيدُ وَ الشَّرِيفُ وَ الْوَضِيعُ وَ الدَّنِىُّ وَ الرَّفِيعُ، وَ لَيْسَ مَعَهُنَّ مِنْ رِجَالِهِنَّ وَلِىٌّ وَ لاَ مِنْ حُماتِهِنَّ حَمِيمٌ، عُتُوًّا مِنْكَ عَلَى اللَّهِ وَ جُحُودًا لِرَسُولِ اللّهِ - صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ - وَ دَفْعًا لِما جَاءَ بِهِ مِنْ عِنْدِ اللّهِ! وَ لاَ غَرْوَ مِنْكَ وَ لاَ عَجَبَ مِنْ فِعْلِكَ، وَ أَنَّى يُرْتَجَى مِمَّن لَفَظَ فُوهُ أَكْبادَ الشُّهَداءِ وَ نَبَتَ لَحْمُهُ بِدِماءِ السُّعَداءِ وَ نَصَبَ الْحَرْبَ لِسَيِّدِ الاْءَنبِياءِ وَ جَمَعَ الاْءَحْزابَ وَ شَهَرَ الْحِرابَ وَ هَزَّ السُّيُوفَ فى وَجْهِ رَسُولِ اللّهِ - صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ - ؟! أَشَدُّ الْعَرَبِ لِلّهِ جُحُودًا وَ أَنْكَرُهُمْ لَهُ رَسُولاً وَ أَظْهَرُهُمْ لَهُ عُدْوانًا وَ أَعْتاهُمْ عَلَى الرَّبِّ كُفْرًا وَ طُغْيانًا! أَلا إِنَّها نَتِيجَةُ خِلالِ الْكُفْرِ وَ ضَبٌّ يُجَرْجِرُ فِى الصَّدْرِ لِقَتْلَى يَوْمِ بَدْرٍ. فَلاَ يَسْتَبِطأُ فى بُغْضِنَا أَهْلَ الْبَيْتِ مَنْ كانَ نَظَرُهُ إِلَيْنا شَنفًا وَ شَنآن-ًا و إِحَنًا وَ أَضغانًا يُظْهِرُ كُفْرَهُ بِرَسُولِهِ

ص: 102


1- قرآنِ كريم: س 3 ى 178.
2- در أصل: تحذيرك. بنا بر احتجاج (ط. جعفرى) ضبط شد.
3- در احتجاج (ط. جعفرى): يُبْرَزْنَ.

وَ يَفْصُحُ ذلِكَ بِلِسانِهِ فَهُوَ يَقُولُ - فَرَحًا بِقَتْلِ وَلَدِهِ وَ سَبْىِ ذُرِّيَّتِهِ غَيْرُ مُتَحَوِّبٍ وَ لاَ مُسْتَعْظِمٍ - :

لاَءَهَلُّوا وَ اسْتَهَلُّوا فَرَحًا***وَ لَقالُوا يا يَزِيدُ لا تَشَلْ!

مُنْتَحِيًا عَلى ثَنايا أَبِى عَبْدِاللّه - عَلَيْهِ السَّلام - وَ كانَ مُقَبَّلَ رَسُولِ اللّهِ، يَنْكُتُهَا بِمِخْصَرَتِهِ قَدِ الْتَمَعَ السُّرورُ بِوَجْهِهِ!

لَعَمْرِى لَقَدْ نَكَأْتَ الْقُرْحَةَ وَ اسْتَأْصَلْتَ الشَّأْفَةَ بِإِراقَتِكَ دَمَ سَيِّدِ شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ ابْنِ يَعْسُوبِ الْعَرَبِ وَ شَمْسِ الِ عَبْدِالْمُطَّلِبِ، وَ هَتَفْتَ بِأَشْياخِكَ وَ تَقَرَّبْتَ بِدَمِهِ إِلَى الْكَفَرَةِ مِنْ أَسْلافِكَ، ثُمَّ صَرَخْتَ بِنِدائِكَ وَ لَعَمْرِى لَقَدْ نادَيْتَهُمْ لَوْ شَهِدُوكَ وَ وَشِيكًا تَشْهَدُهُمْ وَ لَن يَشْهَدُوكَ وَ لَتَوَدُّ يَمينُكَ كَمَا زَعَمْتَ شَلَّتْ بِكَ عَن مِرْفَقِها وَ(1) جَذَّتْ وَ أَحْبَبْتَ أُمَّكَ لَمْ تَحْمِلْكَ وَ أَبَاكَ لَمْ يَلِدْكَ حِينَ تَصِيرُ إِلى سَخَطِ اللّهِ وَ يُخاصِمُكَ رَسُولُ اللّهِ!

اللّهُمَّ خُذْ بِحَقِّنا وَ انْتَقِمْ مِمَّنْ ظَلَمَنا وَ احْلُلْ غَضَبَكَ عَلى مَنْ سَفَكَ دِمائَنا وَ نَقَضَ ذِمامَنا وَ قَتَلَ حُماتَنا وَ هَتَكَ عَنّا سُدُولَنا!

وَ فَعَلْتَ فَعْلَتَكَ الَّتى فَعَلْتَ وَ ما فَرَيْتَ إِلاَّ جِلْدَكَ وَ ما جَزَرْتَ إلاّ لَحْمَكَ!، وَ سَتَرِدُ عَلى رَسُولِ اللّهِ بِما تَحَمَّلْتَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ وَ انْتَهَكْتَ مِنْ حُرْمَتِهِ وَ سَفَكْتَ مِنْ دِماءِ عِتْرَتِهِ وَ لُحْمَتِهِ حَيْثُ يجْمَعُ بِهِ شَمْلهُمْ وَ يلمُّ شَعثهُمْ وَ ينْتَقمُ مِنْ ظالِمِهِمْ وَ يأْخذُ لَهُمْ بِحَقِّهِمْ مِنْ أَعْدائِهِمْ. فَلاَيَسْتَفِزَّنَكَ الْفَرَحُ بِقَتْلِهِ «وَ لاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فى سَبِيلِ اللّهِ أَمْواتًا بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ فَرِحِينَ بِمَا اتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ»(2).

ص: 103


1- «وَ» در أصل نبود. از احتجاج (ط. جعفرى) افزوده شد.
2- قرآنِ كريم: س 3 ى 169 و 170.

وَ حَسْبُكَ بِاللّهِ وَليًّا وَ حاكِمًا وَ بِرَسُولِ اللّهِ - صَلَّى اللّهُ عَلَيهِ وَ الِه - خَصِيمًا وَ بِجَبْرَئيلَ ظَهيرًا، وَ سَيَعْلَمُ مَنْ بَوَّأَكَ وَ مَكَّنَكَ مِنْ رِقابِ الْمُسْلِمينَ أَنْ «بِئْسَ لِلظّالِمينَ بَدَلاً»(1) وَ أَيُّكُمْ شَرٌّ مَكانًا وَ أَضَلُّ سَبِيلاً!

وَ مَا اسْتِصْغَارِى قَدْرَكَ وَ لاَ اسْتِعْظَامِى تَقْرِيعَك تَوَهُّمًا لاِنْتِجاعِ الْخِطابِ فيكَ بَعْدَ أَن تَرَكْتَ عُيونَ الْمُسْلِمينَ بِهِ عَبْرَى وَ صُدُورَهُمْ عِنْدَ ذِكْرِهِ حَرَّى، فَتِلْكَ قُلُوبٌ قاسِيَةٌ و نُفوسٌ طاغِيَةٌ وَ أَجْسامٌ مَحْشُوَّةٌ بِسَخَطِ اللّه وَ لَعْنَةِ الرَّسُولِ، قَدْ عَشَّشَ فِيهِ الشَّيْطانُ وَ فَرَّخَ، وَ مِن هُناكَ مِثْلُكَ ما دَرَجَ وَ نَهَضَ.

فَالْعَجَبُ كُلُّ الْعَجَبِ لِقَتْلِ الاْءَتقِياءِ وَ أَسْباطِ الاْءَنبياءِ وَ سَليلِ الاْءَوصياءِ بِأَيْدِى الطُّلَقاءِ الْخَبِيثَةِ وَ نَسْلِ الْعَهَرَةِ الْفَجَرَةِ، تَنْطِفُ أَكُفُّهُمْ مِنْ دِمائِنا وَ تَتَحَلَّبُ أَفْواهُهُمْ مِنْ لُحُومِنا، وَ للجُثَث الزّاكِيَة عَلَى الْجُيوبِ الضّاحِيَةِ تَنْتابُها الْعَواسِلُ وَ تُعَفِّرُهَا الْفَراعِلُ!

فَلَئِنِ اتَّخَذْتَنا مَغْنَمًا لَتَتَّخِذُنا وَشيكًا مَغْرَمًا حِينَ لا تَجِدُ إِلاَّ مَا قَدَّمَتْ يَدَاكَ وَ مَا اللّهُ بِظَلاّمٍ لِلْعَبِيدِ؛ وَ إِلَى اللّهِ المُشْتَكَى وَ الْمُعَوَّلُ وَ إِلَيْهِ الْمَلْجَأُ وَ المؤل(2)؛ ثُمَّ كِدْ كَيْدَكَ وَ اجْهَدْ جُهْدَكَ! فَوَالَّذِى شَرَّفَنا بِالْوَحْىِ وَ الْكِتابِ وَ النُّبُوَّةِ وَ الاِْنتِجابِ، لا تُدْرِكُ أَمَدَنا وَ لا تَبْلُغُ غايَتَنا وَ لا تَمْحُوا ذِكْرَنا وَ لا يُرْحَضُ عَنْكَ عارُها! وَ هَلْ رَأَيُكَ إِلاّ فَنَدٌ، وَ أَيّامُكَ إِلاّ عَدَدٌ، وَ جَمْعُكَ إِلاّ بَدَدٌ، يَوْمَ يُنادِى الْمُنادِى: «أَلاَ لَعَنَ اللّهُ الظّالِمَ العادِى»؟!

وَ الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِى حَكَمَ لاِءَولِيائِهِ بِالسَّعادَةِ وَ خَتَمَ لاِءَصْفِيائِهِ بِبُلُوغِ الاْءِرادَةِ وَ

ص: 104


1- قرآنِ كريم: س 18 ى 50.
2- كذا فى الأصل. در احتجاج (ط. جعفرى): الْمُؤَمَّلُ. از ترجَمه برمى آيد كه مرحومِ مؤلّف، تلقّيى نظيرِ «المَآل» از اين كلمه داشته؛ واللّه أعلم.

نَقَلَهُمْ إِلَى الرَّأْفَةِ وَ الرَّحْمَةِ وَ الرِّضوانِ وَ الْمَغْفِرَةِ، وَ لَمْ يشق بِهِمْ غَيْرك وَ لاَ ابْتَلى بِهِمْ سِواكَ؛ وَ نَسْأَلُهُ أَن يُكْمِلَ لَهُمُ الاْءَجْرَ وَ يُجْزِلَ لَهُمُ الثَّوابَ وَ الذُّخْرَ، وَ نَسْأَلُهُ حُسْنَ الْخِلافَةِ وَ جَمِيلَ الاْءِنابَةِ، إِنَّهُ رَحِيمٌ وَدودٌ.

تمام شد خطبه زينب - سلامُ اللّهِ عليها.

و قبل از شروع در ترجمه خطبه، اين خطابه را تقديم خوانندگان محترم مى دارم و مى گويم:

كيست اين زن كه اين كلمات دُرَربار را به مانند لآلىِ شاهوار و جواهرِ آبدار از زبان بلاغت بيان به مانند مرواريد غلطان همى نثار مى فرمايد؟! گويا أميرالمؤمنين على - صلواتُ اللّهِ عليه - بر مِنْبَر مسجد جامع كوفه برآمده است و اين سخنان فصاحت انگيز حكمت ريز از دهان مباركش درآمده است! كيست اين زن كه با يك عالَم درد و مِحَن در برابر جبّار عَنيد، يعنى يزيد، او را نكوهش و سرزنش مى فرمايد، و از سَطوَت او باك ندارد و نمى هراسد، مانند پدر بزرگوارش حَيدَر كرّار كه در صِفّين آهنگ پدر يزيد غدّار فرمود، اينك دخترش با تيغ زبان آن ملعون را لعن مى كند و طعن مى زند؛ بلى، اين زينب دختر أميرالمؤمنين است كه مقامات رضا و تسليم و توكّل و تفويض را طى نموده و كامل فرموده و - چنانچه پدرش در خطبه هَمّامى(1) وصف فرموده - خالق در نظرش بزرگ آمده و جز او كوچك

ص: 105


1- مراد خطبه مشهورِ أميرِمؤمنان - عليه السّلام - است در پاسخِ شخصى به نامِ هَمّام كه أوصافِ پرهيزگاران را از آن حضرت جويا شده بود.

شده(1). اينست [كه] در اين موقع اينگونه سخنان را با يك قوّت نفس و طمأنينه قلب و سِعَه صَدر و عُلُوّ صبر و رَزانت حلم و غَزارت علم و سكون خاطر و كمال وقار مى سرايد و مى فرمايد؛ فَتَبارَكَ اللّهُ أَحْسَنُ الْخالِقين(2).

و يحقّ فى حقّها قولُ الشّاعر:

روزى كه آفريد تو را صورت آفرين***از آفرينش تو به خود گفت آفرين

صورت نيافريده چنين صورت آفرين***بر صورت آفرين و بر اين صورت آفرين!

على الجمله، زينب - صلواتُ اللّهِ و سَلامُهُ عليها - پس از حمد و صلوات فرمود:

راست مى فرمايد خداى سبحان، چنين فرمايد: «از آن پس عاقبت بدكاران بدانجا كشيد و بدينجا رسيد كه آيات خدا را تكذيب كردند و به آنها سُخريّه نمودند».

آيا گمان بردى - اى يزيد! - چون كه أقطار زمين را بر ما گرفتى و آفاق آسمان را تنگ كردى تا أسير تو شديم و دستگير تو گشتيم و بر قطار شتران ما را سوار نمودند و به سوى تو مى راندند و تو بر ما مسلّط

ص: 106


1- نظرِ مؤلّف (ره) بدين فِقْره از خطبه است كه أميرِمؤمنان - عليه السّلام - در توصيفِ پرهيزگاران فرموده است: عَظُمَ الْخالِقُ فى أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ ما دُونَهُ فى أَعْيُنِهِمْ (نهج البلاغه، خ 193؛ چ شهيدى، ص 225).
2- قرآنِ كريم، س 23، ى 14.

گشتى، اين كه ما را در حضرت خداوند - عزّ و جلّ - خواريست و تو مشمول كرامت و منّت پروردگارى و اينها از روى بزرگى رتبت و بلندى مرتبت تو مى باشد؟! پس بر خود باليدى و در جانب خود ديدى، از روى فرح دست به شانه هاى خود مى زنى و أطراف تهيگاه خود تكان مى دهى، چون دنيا را از براى خود جمع ديدى و كارها را منظّم نگريستى و سلطنت ما براى تو صافى شد و پادشاهى ما براى تو از هر كدورتى مُصَفّا گشت!

پس آرام باش، آرام باش، و از در جهالت و سبكى فريفته خود مباش! آيا فراموشت شد فرمايش يزدان پاك - عَزَّ اسْمُه - : «و گمان نبرند كسانى كه كافر شدند كه مهلت و إطاله ما براى آنها خوب است، جز اين نيست كه مهلت و إطاله ما براى آنست كه آنها بر إثم خويش بيفزايند و از براى آنها عذابيست خواركننده»؟!

آيا از عدالت است - اى پسرِ آزادشده ها! - اين كه زنان آزاد و كنيز خود را در پس پرده بدارى و دختران رسول خدا را در حال أسيرى از كربلا به شام برانى؟! بى پرده شان بدارى و روهاشان را پيدا دارى، دشمنان ايشان را بشدّت از شهرى به شهرى برانند تا أهل منازل ديده بردارند و آنها را نظر نمايند و مردم نزديك و دور و غائب و حضور و پست رتبتان و بلندمرتبتان در روى آنها نگرند و نه صاحبى از مردان و نه خويشى از ياوران آنها مصاحب آنان باشند. اين را از روى سركشى با خدا و إنكار رسول خدا و منع آنچه از جانب خدا آورد نمودى. و از

ص: 107

تو و از كار تو عجب نباشد، و چگونه اميد توان داشت از كسى كه دهانش جگر شهيدان را افكنده و گوشتش از خون سعيدان روئيده است و جنگ با سيّد أنبيا را پذيره گرديد و أحزاب را در دشمنى رسول خدا جمع آورى نمود و حربه كشيد و تيغ تكان داد در روى رسول خدا؛ بلى، اين شخص از همه عرب سخت تر بود در إنكار خدا و إنكار رسول خدا و بيش از همه با رسول إظهار عُدوان مى كرد و با خداوند سركشى از در كفر و طغيان مى نمود. بلى، اين كارها نتيجه أخلاق كفرى و كينه ايست ديرينه كه مى گردد در سينه براى كشته هاى بَدريّه. پس نبايد طلب مسامحت نمود در دشمنى ما أهل بيت از كسى كه از روى بَغضا و كينه به ما نظر كند و كفرش را به رسول أكرم - صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - آشكار سازد و با زبان خود آن را واضح نمايد و از روى سُرور به كشتن أولاد رسول و أسيرى عترت آن حضرت مى گويد - بى آنكه گفته خويش را گناهى پندارد يا آن را بزرگ شمارد - :

لاَءَهَلَّوا وَ اسْتَهَلُّوا فَرَحًا***وَ لَقالُوا يا يَزيدُ لاَ تَشَل!

در حالى كه توجّه به دندانهاى ثَناياى أبوعبداللّه - عليه السّلام - نموده و او بوسه گاه پيغمبر خدا بوده، آن را با چوب دستى خود مى سايد و سُرور در رويش روشن گشته است!

به جانم سوگند بر جراحات ما افزودى و ريشه ما را بَركَندى، از آن رو كه ريختى خون سيّدِ جوانانِ أهلِ بهشت و پسرِ سيّدِ عرب و خورشيدِ آلِ عبدالمُطَّلِب را. مشايخ ديرينه خود را ندا كردى و به

ص: 108

خون حسين تقرّب جستى به پيشينيان كافرت. پس فرياد و داد كردى به صدا و ندا. به جانم سوگند آنها را ندا كردى اگر نزد تو حضور داشتند، و زود باشد حاضر شوى نزد آنان - و آنها نزد تو حاضر نمى شوند - و دوست دارى دست راست تو - چنانچه گمان كردى - شَل بود و از بند مِرْفَق بريده بود و دوست دارى مادر به تو آبستن نشده بود و پدر تو را نزائيده بود آن زمان كه رهسپار شوى به سوى سَخَط خدا و با تو خصومت كند رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله.

بار خدايا! حقّ ما را بگير و انتقام از ظالم ما بكش و بفرست غضب خود را بر آن كس كه خونهاى ما را بريخت و حقّ ما را رعايت ننمود و حاميان ما را بكشت و روپوش محملهاى ما را پاره نمود!

بلى، ستمهاى خود را نمودى، ولى هرچه بد كردى به خود كردى؛ قطع ننمودى جز پوست خود را و نبريدى بجز گوشت خود را، و زود باشد وارد شوى بر رسول خدا با آنكه با خود حمل داده اى از ستم به ذرّيّه او و هتك حرمت او و ريختى خون عترت چسبيده به او، آنجا كه پراكندگى كار آنان به رسول خدا مجتمع و ملتئم گردد و از ستمكار آنها انتقام گرفته شود و حقّشان از دشمنانشان دريافت گردد. پس سُرور به كشتن حسين تو را سبك نكند و از جا نكند «و گمان مكُن البتّه كسانى را كه در راه خدا كشته شدند مردگانند بلكه زندگانند و در حضرت پروردگار روزى بَرانند و به آنچه خدا به آنها از فضل خود مرحمت فرموده مسرور و خوشبالانند

ص: 109

و كفايت مى كند در مقهورى تو اينكه خداوند ولىّ و حاكم است و رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - با تو خصيم و دشمن است و جبرئيل پشتيبان ماست، و زود باشد كه بداند آنكه براى تو مهيّا نمود و تو را بر گردن مسلمانان سوار كرد بد بَدَلى در زمره ستمكاران براى خود خواسته، و خواهد فهميد كداميك از شما بدتريد در منزلت و رتبت و گمراه تريد در راه و طريقت!

و نه اينست كه كوچك دانستن من قَدر تو را و بزرگ دانستن ملامت و نكوهش تو به اين سخنان كه مى گويم، از راهيست كه توهّم مى كنم گفتگو در تو أثر مى كند يا پند سودى مى دهد پس از آنكه چشمهاى مسلمانان را به كُشتن حسين - عليه السّلام - اشك ريز نمودى و سينه هاشان را در ياد او آتش انگيز نمودى؛ پس اين دلهاى تو و همگنان تو دلهائى است خشك و سخت و نفوسى است هَمْعِنان با طغيان و بدنهائى است پر از سَخَط خدا و لعنت رسول خدا، شيطان در او خانه گرفته و بچّه گذاشته و از اينها مثل تو به راه افتاد و برخاست.

پس شگفت است به تمام شگفتى از كشته شدن أتقيا و سِبْطهاى أنبيا و أولاد أوصيا به دست طُلَقاى خبيثه كه از نسل زانيان فاجرانند؛ خون ما از دست آنها مى چكد و دهانشان از خون ما سيلان مى كند؛ و عجب است از آن بدنهاى پاكيزه كه در روى زمين درشت و بيابان درافتاده و گرگان سخت دو به نزد آن مى شوند و بچّه كفتارها آن را به

ص: 110

خاك مى مالند. (زينب - صلواتُ اللّهِ و سَلامُهُ عليها - نمى دانسته كه آن بدنها به خاك سپرده شده بوده است).

پس اگر ما را غنيمت خود دانستى زود باشد غرامت خود دانى، آن زمان كه نيابى جز آنچه را كه از پيش فرستاده باشى، و خدا به بندگان ستم نفرمايد؛ و به سوى خداست شكايت من و به اوست اعتماد من و به سوى اوست پناه من و بازگشت من. پس از اين از مكر خود فروگذارى منما و كوشش خود را بنما! سوگند به آن كس كه ما را به وحى و قرآن و نُبُوَّت و اِصطِفا تشريف داد، تو به پايه ما نرسى و نام ما را محو نكنى و عارى كه متحمّل شدى از كشتن و ستم نمودن شستشو ندهى؛ مگر نه راى و رويّت تو دروغ و ضعيف است و روزگار تو شمرده است و جمعيّت تو پراكنده است روزى [كه] منادى ندا دردهد: آگاه باشيد كه خدا لعنت فرموده ظالمِ عادى را!

حمد خدائى را كه از براى دوستان خويش به سعادت و خوشبختى حكم فرموده و از براى أصفياى خود به نيل مطلوب ختم نموده و آنان را به سوى رأفت و رحمت و رضوان و مغفرت خود تحويل فرموده، و جز تو را به سبب آنها شقى و بدبخت ننموده و غير تو را به آنها امتحان نفرموده؛ و از حضرت او خواستاريم كه أجر آنها را كامل فرمايد و ثواب و إنعام آنها را جزيل نمايد و از حضرت خداوند درخواست مى كنم كه بعد از آنها بر ما نيكو خلافتى فرمايد و بخوبى به وطن بازگرداند. بدرستى كه اوست رحمت كننده دوست دارند

ص: 111

خاتمه

كتاب أَساور مِن ذَهَب فى أحوال زَينَب را خاتمت مى دهم به ترقيم قطعات رائقه از تمجيد حضرت خداوندى - عَزَّ اسْمُه - و مدائح معصومين - صلواتُ اللّهِ عليهم أجمعين - ، با متابعت عادت خود در اختيار أحسن أشعار از هر قطعه و قصيده، و حذف باقى.

در تمجيد و ثناى خداى - عزّ و جلّ - اين بنده گفته ام و در أنهار(1) مندرِج نموده ام:

ديشب كه بياويخت فلك عقد گهر بر***افروخت ز هر گوشه فروزنده شرر بر

بربست شهِ زنگ مُعَسْكَر ز ستاره***يك لشكر موّاج(2) چو درياى خزر بر

انداخته كيوان سه حمايل(3) ز بر دوش***با هشت سميرش شده سرگرم سَمَر بر

گردنده به گرد خور رخشنده نجومى***همچون پسرانى خُرد بر دور پدر بر

من خيره در آن شعبده ها مى نگرستم***با خاطرى آميخته با فِكر و عِبَر بر

كالحق كه بسى نغز و لطيف و خوش و مرغوب***انداخته طرّاحِ جهان طرحِ صُوَر بر

قيّوم جهان شاه جهان نور عوالم(4)***طغراى نويسنده منشورِ قدَر بر

زينت دِهِ أفلاك به أجرامِ سَماوى***زيوَردِهِ أبحار به درّ و به گُهَر بر

فرماندهِ أفلاك و فروزنده أنجم***آرام دِهِ خاك به كوه و به كمر بر

سرخاب كشِ چهره رعناى شقايق(5)***غمّازكُنِ نرگس شهلا به بصر بر

توقيعْ دِهِ ناز به چشمانِ نكويان***يَرليغ دِهِ(6) عشوه به خوبان بشر بر

ألفتْ دِهِ أزواج به پيوندِ محبّت(7)***پيونددِهِ جانِ پدر را به پسر بر

ص: 112


1- نگر: أنهار (چ سنگى)، صص 85 - 87.
2- در أنهار (چ سنگى): چه.
3- در أنهار (چ سنگى): حمائل.
4- در أنهار (چ سنگى): دادارِ جهان، شاه شهان، خسروِ گيتى [كه از ضبطِ ما أحسن و أجمل است] .
5- در أنهار (چ سنگى): شقائق.
6- «يَرليغ» واژه اى مغولى است به معناىِ فرمان؛ و به ويژه در سده هاىِ هفتم و هشتم در فارسى به كار مى رفته است.
7- در أنهار (چ سنگى): مودّت.

در كنهِ جلالش نرسد صرصرِ أوهام***در نعتِ(1) كمالش نبرد راه فِكَر بر

از خوانِ عطايش همه عالَم متنعّم***از بحر نوالش همه خلق ببر بر

از اوست فرازنده سرِ عرش معلّا***از اوست فروزنده رخِ شمس و قمر بر

از اوست پديدار هرآنكوست پديدار***از اوست نماينده هرآن راست أثر بر

از اوست فروزندگى چهره جانان***از اوست كحيلىِ غزالانِ تَتَر بر

از اوست برازندگى سرو به بالا***از اوست فرازندگىِ تاج به سر بر

از اوست همان زور(2) كه در دست على بود***بَركَنْد بدو قلعه خيبر چو مَدَر(3) بر(4)

از اوست سرافراز هرآنكوست سرافراز***از اوست هنرمند هرآن راست هنر بر

از اوست طراوت كه در آبست نمودار***از اوست پديدار حلاوت به شكر بر

از اوست بلند افسرِ شاهانِ قوى بخت***او داده به شاهانِ جهان تاج و كمر بر

از بارِ گرانى كه زمين از كرمش يافت***نزديك شد آنكو فكند ناف و كمر بر

فرخنده وصالش به شهيدان خبرى(5) كرد***اينست كه سر ساخته از خود و سپر بر

تابنده جمالش به حبيبان أثرى(6) كرد***اينست كه سرهاست درين راهگُذَر بر

از خوف فِراقش همه چون ديگ بر آتش***اينست كه بر سينه زنانند حجر بر

با سرِّ وى آموده(7) دل خويش نهانى***اينست كز ايشان نرسد هيچ خبر بر

هر سَر كه برافراخت سرافراز شد آن سَر***هر خون كه ازو ريخت همانست هَدَر بر

كارِ دو جهانش همه سامان شد و درمان***هركس كه ز تأييد ازو يافت نظر بر

ص: 113


1- در أنهار (چ سنگى): وصف.
2- در أصل: زوز. بنا بر أنهار إصلاح شد.
3- مَدَر: كُلوخ.
4- در أنهار (چ سنگى): ز أثر بر. سَراينده، را نظر به حديثى بوده است كه طىِّ آن أميرِمؤمنان على - عليه السّلام - إشارت فرموده كه بابِ خَيْبَر را نه به قوّتِ جسمانى، كه به تأييدِ ربّانى و قوّتى ملكوتى بَركَنْده است. نگر: سفينة البِحار، ط. آستانِ قدس، 2/11؛ و: موسوعة الإمام علىّ بن أبى طالب عليه السّلام فى الكتاب و السُّنَّة و التَّأريخ، دارالحديث، 1/240 و 241؛ و: دُرِّ ثمينِ شهرستانى، ص 111 و 428.
5- در أنهار (چ سنگى): اثرى.
6- در أنهار (چ سنگى): خبرى.
7- آمودن: آراستن، زينت دادن.

سرشار شد از مكرمتش حوضِ أمانى***شاداب شد آمال ازو همچو(1) شجر بر

از غايتِ إشفاق به هم ساخته مقرون***درمانِ گناهان را با سوزِ جگر بر

از كثرتِ ألطاف به هم داشته مُنْضَم***داروى معاصى را با آهِ سَحَر بر

از بهرِ مداواى دل مدبر دوران***پرداخته معجون خوش از ديده تر بر

ملاّى رومى - عليه الرّحمه - گويد:

جانا همه عالَم را بازار تو مى بينم***مرد و زن و خاص و عام در كار تو مى بينم

عقل همه چالاكان حيران تو مى بينم***جان همه مشتاقان إيثار تو مى بينم

با هركه سخن گويم از وى شنوم بويت***هرجا كه روم آنجا آثار تو مى بينم

چون بلبل اگر غلغل از شوق زنم شايد***زيرا كه همه عالَم گلزار تو مى بينم

در جمله مجلسها أوراد تو مى خوانند***در جمله دفترها أسرار تو مى بينم

و هم او گويد:

اى جان و قوام جمله جانها***جانبخش در او كن روانها

با تو ز زيان چه باك داريم***اى سود كُن همه زيانها

در لعل بتان شكر نهادى***بگشاده به طَمْع آن دهانها

اى داده به دست ما كليدى***بگشاده بدان در جهانها

گر زانكه نه در ميان مائى***بربسته چراست اين بيانها

محتشم گويد(2):

اى گوهر نام تو تاج سر ديوانها***ذكر تو به صد عنوان آرايش عنوانها

اى كعبه مشتاقان درياب كه برنايد***مقصود من گمراه(3) از طىّ بيابانها

آن ابر كرم كز فيض مشتاق خطاشوئيست***حاشا كه شود(4) در هم زآلايش دامانها

ص: 114


1- در أنهار (چ سنگى): همچه.
2- از آغازينْ غزلِ بخشِ غزليّاتِ ديوانِ محتشم است (در: ط. مهرعلىِ گركانى، ص 312).
3- در ديوانِ محتشم: گُمرَه - كه آسانْخوان تر است.
4- در ديوانِ محتشم: بود.

سعدى گويد(1):

مهيمنى كه به گُل نكهت و به گِل جان داد***به هركه هرچه سزا ديد حكمتش آن داد

دو كشتى متساوى أساس را در بحر***يكى رسانْد به ساحل، يكى به طوفان داد

به قدّ سرو روان داد جنبشى تعليم***كه خجلت قد رعناى سرو بستان داد

ز باغ حُسن سيه نرگسى چو چشم انگيخت***بدان بلاى سيه خنجرى چو مژگان داد

به چشمهاى نكو شيوه[اى] ز ناز آموخت***كه هركه خواست بدان شيوه دل دهد جان داد

هم او گويد(2):

اى برتر از خيال و قياس و گمان و وهم***وز هرچه گفته اند و شنيديم و ديده ايم

مجلس تمام گشت و به پايان رسيد عمر***ما همچنان در أوّل وصف تو مانده ايم

شاعر مى گويد:

اى به تو مشتاق جان و دل به تو شيدا***زنده به ياد تو جان عارف و دانا

ياد تو در كعبه مونس دل زاهد***ذكر تو در ديْر شمع محفل ترسا

شور جهان خواستى جو از لب شيرين***پرده برافكندى از جمال دلارا

غيرت حسن تو بود آنكه به عالم***جلوه يوسف رُبود صبر زليخا

بر صفت جان پاك در تن خاكى***از همه پنهان و باز بر همه پيدا

ديگرى گويد:

اى هويدا شده از مهر تو ذرّات وجود***وى مبرّا شده از شائبه غيب و شهود

عكس روى تو در آئينه ذات آدم***چون بديدند ملايك همه كردند سُجود

گر كشى برقع صورت تو ز چهر معنى***همه ذرّات سوى مهر نمايند صعود

هست تغييرپذير اينهمه أسماء و صفات***آنچه باقيست بود ذات خداوند وَدود

ديگرى گويد:

اى به تو مشتاق جان، اى به تو خرّم جهان!***ياد تو ذكر روان، فكر تو ملك بقا

ص: 115


1- كذا فى الأصل؛ ليك اين أبياتِ پنجگانه نه از سعدى، كه از يك چكامه محتشمِ كاشانى است. نگر: ديوانِ محتشم، ط. مهرعلىِ گركانى، ص 180 و 181.
2- اين دو بيت از گلستانِ سعدى است (نگر: كلّيّاتِ سعدى، ط. مصفّا، ص 2)، و با اندكى تفاوت در ضبط در ديباجه أساور آمده بود.

ماه شب افروز را مهر تو بخشد فروغ***صبح روان بخش را نور تو بدْهد ضيا

سوى تو آورده ايم روى نياز اى كريم!***اى كه گداى تو هست در دو جهان پادشا!

در مدح پيغمبر أكرم - صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - ،

صباحى - عليه الرّحمه - :

شباهنگام چون بنهفت رخ اين لاله حمرا***شكفت از چشم أنجم صدهزاران نرگس شهلا

همه شب چشم من بيدار و چون من محو نظّاره***يكى بر صورت ميزان، يكى بر هيئت جوزا

بناگه دست فرّاش سحر از جانب خاور***بزد دامان اين فيروزگون خرگاه را بالا

عيان شد آفتاب و ريخت از قصر فلك أنجم***چو از طاق حَرَم بُتها ز مولود شهِ بَطحا

محمّد شافع أمّت، قسيم دوزخ و جنّت***حبيب حضرت عزّت، شه دين، خسرو دنيا

به صورت ز انبيا بهتر، به معنى از همه مهتر***به خلقت از همه برتر، به رتبت از همه والا

تو گستردى بساط حق پرستى در جهان ورنه***گرفته بود يكسر كفر روى صفحه غَبْرا

شد از إعجاز مولود همايون تو در عالَم***شگفتيها بسى پيدا و اينك باشد از آنجا

نم رود سماوه، خشكى درياچه ساوه***خُمود نار آتشخانه، كسر غرفه كسرا

نديده بر زمين بى سايه شخصى را كسى جز تو***فتاده بر زمين تا سايه از اين گنبد مينا

شبى اندر سراى أُمِّ هانى(1) بودى آسوده***كه سودت سر به پا روح الأمين و گفت: اى مولى!

شب وصلست هان، برخيز از جا قدسيان هريك***پى نظّاره تو منتظر در منظر أعلى

فشاندى بر زمين دامن، گرفتى دامن گردون***ز جان برخاست أهل آسمان را مرحبا أهلا

بود تا دوست را دل از وصال دوست در راحت***بود تا خصم را جان از خيال خصم در غوغا

دل ياران تو شادان ز مهر و يارى شادان***تن أعداى تو لرزان ز زخم كارى أعدا

ملاّى رومى - عليه الرّحمه - گويد:

طوطى طبعم سخن از سر گرفت***مرغ دلم طمع هوا برگرفت .

ص: 116


1- أُمِّ هانى، دخترِ حضرتِ أبوطالب - عليه السّلام - است. بنابر نقلى، معراجِ حضرتِ رسولِ أكرم - صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - از سراىِ او آغاز شد. نگر: التِّبيان، شيخ الطّائفة الطّوسىّ، 6/446.

هر كه به دل دين پيمبر گزيد***مرتبه از عرش فزوتر گرفت

نه فلك از نور نبى آفريد***چرخ از آن نور منوّر گرفت

نور نبى جان و دلم زنده كرد***دست و دلم دامن حيدر گرفت

خواند خدايش أسداللّه به نام***او ز خدا دلدل و خنجر گرفت

و هم او گويد:

أحسنت مه يا مصطفى***اى معدن لطف و صفا

اى معجز عيسى ز لب***موسى نموده از عصا

كفر از جهان برداشتى***رايات دين افراشتى

تخم سعادت كاشتى***هستى سزاوار ثنا

اى آفرينش را سبب***والاتر از نام و نسب

فخر عجم، تاج عرب***هم بر زمين، هم بر سما

از هر دو عالَم برترى***از هرچه گويم بهترى

پيغمبران را مهترى***دارم من از قرآن گوا(1)

در مدح حضرت أميرالمؤمنين - صلواتُ اللّه و سلامُهُ عليه -

هم او گويد:

مرحبا اى نفخه عنبرنسيم وَالضُّحى***جان فداى خاكپاى شاه مردان، مرتضى

آفتاب عزّ و رفعت، آسمان عدل و داد***قاضى دين نبى، مسندنشين هَلْ أَتى

بحر دانش را وجود و علم عالم را محيط***گاه بخشش صد چو حاتم، گاه مردى لافتى

آن وصىّ مصطفى و رهنماى جنّ و إنس***كاشف علم لدنّى، ساقى يوم الجزا

آن إمامى كش به نامى هر گروهى خوانده اند***مصطفايش بوالحسن، أخيار خواند مرتضى

مادرش حَيْدَر همى خوانَد، أبوطالب على***شاميانش بوتُراب و روميانش بوالعلى

و هم او گويد:

شير ولىّ خدا شاه سلامٌ عليك***معدن جود و سخا شاه سلامٌ عليك .

ص: 117


1- چينشِ مَصاريع در أصل به همين نحو است؛ ليك درست تر به نظر مى رسد كه هرچهار مصراع را يك بيت و هر بيت را واجدِ قافيه درونى قلم دهيم.

بودى و آدم نبود بودى و عالم نبود***ماه و فلك هم نبود شاه سلامٌ عليك

صاحب روز غدير قول رسول بشير***شاه و إمام و أمير شاه سلامٌ عليك

فاتح أهل فتوح لشكر درياى روح***رهبر كشتىّ نوح شاه سلامٌ عليك

ردّ بلا را خليل خواست ز ربّ جليل***گفت بدو جبرئيل شاه سلامٌ عليك

موسى ازو نور ديد نام تو بر طور ديد***خلعت و دستور ديد شاه سلامٌ عليك

يوسف مصرى نگاه كرد درآن تيره چاه***نام تو بودش پناه شاه سلامٌ عليك

مادر گيتى پسر چون تو نزايد دگر***در مَلَك و در بَشَر شاه سلامٌ عليك

أوّل و آخر توئى باطن و ظاهر توئى***مفخر و فاخر توئى شاه سلامٌ عليك

شاه همه أوليا و شمع همه أصفيا***تاج سر أوليا شاه سلامٌ عليك

نام تو بر آسمان زمزمه قدسيان***راحت روحانيان شاه سلامٌ عليك

سيّد صدر كرم گفت كه: اى ابنِ عَم!***لَحْمُكَ لَحْمى و دَم شاه سلامٌ عليك

پشت و پناهم توئى در خور جاهم توئى***رهبر و راهم توئى شاه سلامٌ عليك

صفدر روز غزا صاحب حوض و لوا***والى أمر خدا شاه سلامٌ عليك

فضل تو جز كردگار كس نتواند شمار***يك صفت از صد هزار شاه سلامٌ عليك

قبله ما روى تو كعبه ما كوى تو***ما همه هندوى تو شاه سلامٌ عليك

بنده فرمانبرت باشم و پيرامنت***دست من و دامنت شاه سلامٌ عليك

آمده ام شرمسار ديده من اشكبار***پيش تو اى شهريار شاه سلامٌ عليك

پيش در پادشاه هست تو را دستگاه***عذر گناهم بخواه شاه سلامٌ عليك

از ره دور آمدم ديده و دل پر ز غم***دست تهى چون روم شاه سلامٌ عليك

شمس بشد چاكرت، نى نى خاك درت***گرد ره قنبرت، شاه سلامٌ عليك

وله - عليه الرّحمه - :

اى عاشقان! اى عاشقان! من جان جانان يافتم***اى صادقان! اى صادقان! من نور إيمان يافتم

اى منكران! اى منكران! حقّا كه من از جان و دل***تا چاكر حَيْدَر شدم ملك سليمان يافتم

اى عاقلان! اى عاقلان! تا مرتضى بشناختم***هم درد و هم درمان و هم فخر سليمان يافتم

نور نبىّ مصطفى دارد علىّ مرتضى***در دولت آل عبا إنعام و إحسان يافتم

ص: 118

سنائى - عليه الرّحمه - :(1)

كار عاقل نيست در دل مهر دلبر داشتن***جان نگين مُهر مهر شاخ بى بر داشتن

از پى سنگين دلى نامهربانى روز و شب***بر رخ خون از نثار(2) گنج گوهر داشتن

يوسف مصرى نشسته با تو اندر انجمن***زشت باشد چشم را بر نقش آزر داشتن

أحمد مُرسَل نشسته كىْ روا دارد خرد***دل أسير سيرت بوجهل كافر داشتن

اى به درياى ضلالت در گرفتار آمده***زين برادر يك سخن بايَدْتْ باور داشتن

بحر پر كشتيست ليكن جمله در گرداب خوف***بى سفينه[ى] نوح نتوان چشم معبر داشتن

من سلامتخانه نوح نبى بنمايمت***تا توانى خويشتن را ايمن از شر داشتن

چون همى دانى كه شهر علم را حَيْدَر در است***خوب نَبْوَد غير حَيْدَر مير و مهتر داشتن

مر مرا باور نمى آيد ز روى اعتقاد***حقّ زهرا بُردن و دين پيمبر داشتن

تا سليمان وار باشد حَيْدَر اندر صدر ملك***زشت باشد ديو را بر تارك افسر داشتن

چو نهال دين به باغ شرع در حَيْدَر نشانْد***باغبانى زشت باشد جز كه حَيْدَر داشتن

از پس سلطان ملكشه چون نمى دارى روا***تاج و تخت پادشاهى جز كه سنجر داشتن

از پس سلطان دين پس چون روا دارد(3) همى***جز علىّ و عترتش محراب و مِنْبَر داشتن

اندر آن صحرا كه سنگ خاره چون(4) گريد همى***وندر آن ميدان كه نتوان پشت و ياور داشتن

گر همى خواهى كه چون مهرت بود مهرت قبول***مِهر حَيْدَر بايدت با جان برابر داشتند.

عُرفى(5) - عليه الرّحمه - :

جهان بگشتم و دردا كه هيچ شهر و ديار***نديده ام كه فروشند بخت در بازار

ص: 119


1- از براىِ اين چكامه، نگر: ديوانِ سنائى، به تصحيحِ مدرِّسِ رضوى، صص 467 - 471.
2- در ديوانِ ط. مدرّس: بر رخ چون زر [و همين صحيح است] .
3- ديوانِ ط. مدرّس: دارى.
4- فى الأصل: چون. بنابر ديوانِ ط. مدرِّسِ رضوى ضبط شد.
5- أبياتى كه پس از اين مى آيد، منتخبى است از چكامه ترجمة الشّوقِ او (چاپ شده در: كلّيّات عُرفى، ط. أنصارى، 2/119 - 146 - با تفاوت در ضبط) كه در ستايشِ أميرِمؤمنان - عليه السّلام - است.

كفن بياور و تابوت و جامه نيلى كُن***كه روزگار طبيب است و عافيت بيمار

زمانه مرد مصافست و من ز ساده دلى***كنم به جوشن تدبير وهم، دفع مضار

دلم چو رنگِ زليخا شكسته در خلوت***غمم چو تهمتِ يوسف دويده در بازار

وگر ز بوته خارى شبى كنم بالين***به سعى زلزله در ديده ام خلانَد خار

كسى چگونه به سامان درآورَد اين سر***كه گر ز زانو برداشت كوفت بر ديوار

تهى كُن از همه انديشه خطا و بنه***به خاك مرقد كحل الجواهر أبصار

زهى صفاى عمارت كه در تماشايش***به ديده باز نگردد نگاه از ديوار

دريچه اش به صفا(1)، ديده سهيلِ يمن***نشيمنش به هوا، كعبه نسيمِ بهار

غبارِ صحنِ سراى تو اوج هفت اورنگ***شكنج زلف سخاى تو موج دريابار

ز شرمِ نورِ جمالِ تو آفتاب هنوز***به هر جهت كه رود، روى هست(2) بر ديوار

محيط بر كف جود تو كرده موج فدا***سپهر بر سر جاه تو كرده اوج نثار

بدان خداى كه در شهربند إِمكان نيست***متاعِ معرفتش نيم ذرّه در بازار

به جَزر و مَدِّ محيطِ عطاى او كه كشد***به نيم موجه دو عالَم گناه را به كنار

به كلك او كه نوشت و بسا كه بنويسد***به روى صفحه عالَم سطورِ ليل و نهار

به لطف او كه ز فيضش نمونه ايست بهشت***به جود او كه ز ديگش نمك چشيست بحار

به عشق او كه به پهلوى جان نشاند درد***به شوق او كه به بازوى(3) دل فرستد كار

به حقّ اينهمه سوگندهاى مهرافروز***كه نزد علم تو حاجت نداشتم به شمار

كه گر شود سرِ(4) كوى تو جمله نشترخيز***كنم به مردمكِ ديده طىّ نشترزار

أيضًا عرفى - عليه الرّحمه - :(5)

آمد آشفته به خوابم شبى آن مايه ناز***به روش مهرفزا و به نگه صبرگداز

ص: 120


1- در كلّيّات عُرفى (ط. أنصارى): ضيا.
2- در كلّيّات عُرفى: هست روى.
3- در أصل: پاروى. ضبطِ نص، بنا بر كلّيّاتِ عُرفى است.
4- در كلّيّاتِ عُرفى: رَهِ.
5- منتخباتى است از چكامه اى در نعتِ حضرتِ سَيِّدالمُرسَلين - صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - (چاپ شده در: كلّ-يّاتِ عرفى، ط. أنصارى، 2/155 - 161 - با تفاوت در ضبط).

وه چه شب؟! سرمه آهوى غزالان ختن***وه چه شب؟! وسمه ابروى عروسان طراز

ديدم القصّه كه خوش گرم عنانست روان***سودم اندر قدمش چهره به صد عجز و نياز

گريه آلوده فتادم دگر اندر قدمش***گفتم: اى مايه آرامِ دلِ أهلِ نياز!

از جبين چين بگشا تا دل من جمع شود***كه سراسيمه كند مرغِ خيالم پرواز

بيحجابانه زدم بوسه به دستش از شوق***گفتم اكنون باجازت كه شدم وحى طراز

در ثناى شهِ كَونَيْن و إمامِ ثَقَلَيْن***كه بود لمعه برق غضبش كفرگداز

آنكه گر أَفعى رُمحش رود اندر تهِ خاك***دلِ محمود برون آورَد از زلفِ اياز

عرش را گفت فلك مسندِ جاهِ وى و عقل***گفت هيهات يقين شد كه نه اى محرمِ راز

جوهرِ طبعِ من از وصفِ كمالت روشن***گوهرِ نظمِ من از نسبتِ ذاتت ممتاز

وله - عليه الرّحمه - :(1)

كه دارد چون على شاهى سوار و سرور و صَفدَر***همايون بخت و فرّخ فال و ملك آرا و دينْ پرور

سرِ گُردان، شهِ مردان، سوار و صفدر ميدان***وصىّ و ابن عم، داماد و نفس و روح پيغمبر

قبايش را ز استبرق لعمرك تاجش از مطلق***عطايش ذوالفقار از حق شراب از شربت كوثر

خدا او را شه دين گفت و أحمد أنت منّى گفت***زهى روح الأمين اين گفت زهى حَيدَر زهى صَفدَر

يقين و بيشك و مطلق إمام حق على را دان***به جنّ و إنس و وحش و طير و مور و مار و ماه و خور

خدا گفت و نبى گفت و أمين گفت و نه من گويم***على عقل و على روح و على جسم و على جوهر

على طالب، على مطلب، على شارب، على مشرب***على ملّت، على مذهب، على آن شاهِ اَژْدَردر

على قلزم، على عمّان، على موج و على طوفان***على لولؤ، على مرجان، على كشتى، على لنگر

على جسم و على جان و على دين و على إيمان***على والى، على والا، على صاحب، على سرور

على شاهنشه دوران، على رزم آور ميدان***على كعبه، على مَروه كه در وى زاد از مادر

كه بركندى و بدريدى و ببريدى و بشكستى***در از خيبر، لب از اژدر، سر از عنتر، بت از بتگر

اگر مى خواست يزدان تا شود بر صورتى ظاهر***به چشم خلق ظاهر مى شدى بر صورت حَيدَر

به گاه امتحان و مُعجِز و برهان او گشته***هلاهل شهد و قطران شمع و نيران سبز و خارا زر

ص: 121


1- اين چكامه در كلّيّاتِ عُرفى (ط. محمّد ولىّ الحق أنصارى) ديده نشد.

لب مُعجِزنمايش گر بجنباند بشيرينى***ببارد در دل آزر(1) هزاران چشمه كوثر

سراى دوستانت را به باغ جنّة المأوى***قرين حور و وطن خلد و عسل شير و فلك ساغر

سيّد أحمد هاتف - عليه الرّحمه - :

سحر از كوه خاور تيغ اسكندر چو شد پيدا***عيان شد رشحه خون از شكاف جوشن دارا

دم روح القدس زد چاك در پيراهن مريم***نمايان شد ميان مهر زرّين طلعت عيسى

ميان روضه خضرا روان شد چشمه روشن***كنار چشمه روشن برآمد لاله حمرا

ز دامان نسيم صبح پيدا شد دم عيسى*** ز جيب روشن فجر آشكارا شد كف موسى

دُرافشان كرد از شادى فلك چون ديده مجنون***برآمد چون ز خاور طلعت خور چون رُخ ليلى

مگر غمّاز صبح از بام گردون ديدشان ناگه***كه پوشيدند چشم از غمزه چندين لعبت زيبا

برآمد تُركى از خاور جهان آشوب و غارتگر***به يغما بُرد در يك دَم هزاران لولؤ لالا

نهنگ صبح لب بگشود و دزديدند سر پيشش***هزاران سيمگون ماهى درين سيمابگون دريا

برآمد از كنام شرق شيرى آتشين مخلب***گريزان أنجمش از پيش روبه سان گرازآسا

چنان كز صولت شير خدا كفّار در ميدان***چنان كز حمله ضرغام دين أبطال در بيدا

هژبر(2) سالب غالب، علىّ بن أبى طالب***إمام مشرق و مغرب، أمير يثرب و بطحا

به رتبت ساقى كوثر، به مردى فاتح خيبر***به نسبت صهر پيغمبر، ولى والى والا

ولىّ حضرت عزّت، قسيم دوزخ و جنّت***قوام مذهب و ملّت، نظام الدّين و الدّنيا

زهى مقصود أصلى از وجود آدم و حوّا***غرض ذات همايون تو از دنيا و مافيها

شد از دستت قوى دين خدا، آئين پيغمبر***شكست از بازويت مقدار لات و عزّت عُزّى

در آن روز سلامت سوز كز خون يلان گردد***چو روى ليلى و دامان مجنون لاله گون صحرا.

سرافيلت روان از راست، ميكالت روان از چپ***ملايك لافتىخوانان برندت تا صف هَيْجا

عيان از آتش رُمح تو ثُعبانهاى برق افشان***نهان در آب شمشير تو درياهاى طوفان زا

ز أفعال و صفات و ذاتت آگه نيستم ليكن***توئى دانم إمام خلق بعد از مصطفى حقّا

تو و أولاد أمجاد كرام تُست هاتف را***إمام و پيشوا و مقتدا و شافع و مولا

ص: 122


1- كذا فى الأصل. شايد: آذر.
2- كذا فى الأصل. از حيثِ لُغَوى «هِزَبْر» صحيح است و واژه اى است عربىّ الأصل.

ألا پيوسته تا أحباب را از شوق مى گردد***ز ديدار رخ أحباب روشن ديده بينا

محبّان تو را روشن ز رويت ديده حق بين***حسودان تو را بى بهره زان رخ ديده أَعمى

آقا سيّد محمّد صادق - عليه الرّحمه - :

اى كه دل بسته اى به شاهد و يار***سينه ات خانه بت و زنّار

چند جوئى هلال ابرو را***چند خواهى دو چشم پر ز خمار

گه دوى سوى آب و سبزه رود***گه روى در چمن به فصل بهار

گاه مىْ نوشى و رَوى از هوش***گوش هوشت مبند و شو هشيار

دم از آن بند و لب ازين برگير***مىْ تولاّ و ساقيش كرّار

شه مردان على أبوطالب(1)***آنكه فضلش برون ز حدّ و شمار

آنكه بغنود در فِراشِ نبى***نقد جان بر به كف ز بهر نثار

آنكه آمد به شأن او نازل***هَلْ أَتى از مُهَيْمنِ ستّار

شرزه شيرى كه برگرفت و بكند***سر أبطال و ريشه أشرار

مرجع مرد و زن به يوم نشور***ولىِ حق، قسيمِ جنّت و نار

آنكه شد باب شهر علم نبى***مفتتح زو مدائن أسرار

تو نبى را به رتبه چون هارون***كىْ سزاوار رتبه ات أغيار؟!

در مديح حضرت صدّيقه كبرى فاطمه زهرا - صلواتُ اللّهِ و سلامُهُ عليها - ، نشاطى گفته:

اى آنكه دختر نبى و جفت حَيْدَرى***مادر تو را خديجه، تو زهراى أزهرى

ممكن كجا مشاهده روى تو كه تو***درصدهزار پرده عصمت مستَّرى

بس ماه و آفتاب و كواكب كه طالعند***از برج طلعتت كه تو گردون به گوهرى

اى بس شكستها كه ز حسرت به سقف عرش***تا مهر گستريده تو در سطح أغبرى

بر يازده ستاره كه خورشيد رويشان***بر شرق و غرب تافته تو نورگسترى

بر يازده خَلَف كه دو گيتى خليفه اند***در مهد تربيت همگى را تو مادرى .

ص: 123


1- كذا فى الأصل. احتمالاً «علىِّ بوطالب» بايد باشد (به إضافه بُنُوَّت).

زين وارثان علم به طوفان جهل خلق***كشتى آسمان و زمين را تو لنگرى

مريم كه برگزيده عالَم ز ايزدست***اندر علوّ مرتبه از وى تو برترى

پيغمبر خدا چو على شير پُردلى***داماد يافت از سبب چون تو دخترى

در مديح إمام حسن مجتبى - عليه السّلام - ، صحبت گويد:

سِبْطِ نبى حسن كه ازو باغ خلد و حور***گرديد با طراوت و حسن حسن گرفت

آن گوشوار عرش كه در دل سپهر را***چون شوق طوف كعبه كويش وطن گرفت

ز افعال او قرار و ز أعمال او مدار***أحكام شرع أنور و فرض و سُنَن گرفت

با روى او عقيق ز صافى خويش گفت***با زور چرخ نور سهيل از يمن گرفت

هركس كه فيض صحبت او يافت فيض از او***صد همچو بايَزيد و أويسِ قَرَن گرفت

با ياد او خليل روان شد چو بر شرر***آتش ازآن طراوت باغ و چمن گرفت

يعقوب چونكه كرد شفيعش مشام او***بوئى ز موى يوسف گُلْ پيرهن گرفت

هر روز زآفتاب كه عالم پر از ضياست***هر شب كه دهر ظلمت زاغ و زغن گرفت

روز عدوت تيره نگويند ساعتى***كآئينه محب تو زنگ محن گرفت

در مديح حضرت سيّدالشّهداء - عليه السّلام - ، خاور گويد:

سِبْطِ رسول و قرّه عَيْنِ بتول كو***آن راست نور ديده و اين راست جان چشم

سلطان عالَمين و شه إنس و جان حسين***كز بهر اوست گريه و آه و فغان چشم

خورشيد بيكسوف سپهر رسالتست***زانشه هميشه سيرگهش آسمان چشم

در صفحه جهان كه كند مدح او رقم***جدول كشد ز خطّ شعاعى بنان چشم

از ديده غائبست و به دل حاضرست از آن***دل تازه كرد مطلع نو در بيان چشم

اى كعبه حريم تو دارالأمان چشم***وى درگه تو سَجده گه جاودان چشم

قطب جهانى و به طوافت چو آسمان***راغب ترست از همه تن فرقدان چشم

شاها بود غبار درت كُحْل ديده ام***أجزاى خاك وى همه روشن كنان چشم

از بس كه مست عشق توام عندليبْ وَش***خار ره تو هست گل و ارغوان چشم

در اشتياق كوى تو گويا كه زاده ايم***در گريه و فغان من و دل توأَمان چشم

خاور! خموش باش كه حرمان اشتياق***در نوحه كرد جمله تن همعنان چشم

ص: 124

وصفت برون ز بينش و دانش چو بود ازآن***شد ختم بر دعاى تو اين داستان چشم

در مديح إمام زين العابدين - عليه السّلام - ، هم او گويد:

سيّدالسّاجدين كه داد ضيا***مهر را تا ز ساجدين باشد

فخر عُبّاد آنكه از معبود***لقبش زينِ عابدين باشد

آدم و آل نوح و كشتى نوح***مَنْ رَكِبْها نَجى در اين باشد

شاهد عدل بر إمامت او***حَجَرالأسود أمين باشد(1)

در سخاوت كسى به عهدش نيست***نه به إِنعام او رهين باشد

اى كه خاك قدوم أحبابت***سرمه چشم حور عين باشد

ساختت صورت آفرين بيمثل***كه بر اين صورت آفرين باشد

هركه سر در ره تو بنهاده***پاى بر فرق عالَمين باشد

مدح تو انتها ندارد اگر***چون منت صد ز مادحين باشد

در مديح إمام محمّد باقر - عليه السّلام - ، صحبت گويد:

ز هجر تلخ مذاقم، رواست كام رقيب***ز شهد وصل لبت هر زمان شود شيرين

نه آنچنان شده تلخ از غم تو كام دلم***كه از وصال تو نامهربان شود شيرين

مگر ز منقبت شاه دين لبم يابد***حلاوتى كه از آن كام جان شود شيرين

محمّد بنِ على، وارث نبىّ و ولى***كه از حلاوت نامش زبان شود شيرين

شهى كه چون بنگارد به صفحه مدحش را***چو نيشكر قلم اندر بنان شود شيرين

رسول حق لقب باقرالعُلومَش داد***حديث از لب لعلش ازآن شود شيرين

به كان و بحر چو بارد سحاب بخشش او***چو شهد لعل و در بحر و كان شود شيرين

به باغ نيِّر رايش بتابد ار نه همين***ز ميوه شاخ شجر در خزان شود شيرين .

ص: 125


1- احتمالاً إشارتِ شاعر به قضيّه تجديدِ عمارتِ كعبه است و نقشِ مهمِّ إمامِ سجّاد - عليه السّلام - در آن. نگر: جهاد الإمام السّجّاد - عليه السّلام - ، ص 115 و 116. شايد هم إشاره به راه گشودنِ مردمان باشد در برابرِ إمامِ سجّاد - عليه السّلام - ، به سوىِ حَجَرالأسود. نگر: همان، صص 214 - 216.

به جاى سبزه و نسرين و گُل دمد از خاك***نبات و قند و شكر بوستان شود شيرين

شها ز فيض قدوم وجود مَيْمونت***سزد كه جمله زمين و زمان شود شيرين

كسى به مدح تو گويا شود اگر نَفَسى***رواست گر دهنش جاودان شود شيرين

شدم به مدح تو ناطق كه كام من دم مرگ***ز شهد فيض همين داستان شود شيرين

نداشت منقبتت(1) انتها از آن خاور***گشود لب به دعا تا زبان شود شيرين

در مديح إمام جعفر صادق - عليه السّلام - ، خاور گويد:

ولىّ خدا، جعفر بن محمّد***به روز قيامت شفيع خلايق

سپهر خلافت كه او در حقيقت***سمائيست پر از نجوم حقايق

گلستانِ عِلمى كزو گلشن دين***پُرست از گل جعفرى دقايق

ندارد به دل مهر او گر نباتات***چه داغيست پس در دل هر شقايق

زهى طاعتت فرض بر خلق عالَم***كه حكميست اين بر خلايق ز خالق

چو دانسته خاور وثيقت ازآن رو***به ألطاف عام تو گرديده واثق

در اين گلستان پُرآشوب عالَم***خزان تا كه بر هر بهار است لاحق

شود بيخزان گلستان محبّت***شكافد كه تا دانه در خاك فالق

عدويت نبيند بهارى كه در وى***بسوزد تن او ز برق صواعق

در مديح إمام موسى الكاظم - عليه السّلام - ، صحبت گويد:

شبى بودم از فكر بدبختى خود***به زانوى غم سرفكنده چو عبهر

كه ناگه در آن تيره شب پير عقلم***مرا رهنما گشت چون ماه أنور

در آن تيره ظلْمات شد خضر راهم***به آب حياتى مرا گشت رهبر

بگفتا كه اى بر سر از فكر غوغا!***بگفتا كه اى بر دل از درد اخگر!

چرا تلخكامى چو طوطى طبعت***هميشه فشانَد ز كام تو شكّر

به طور ولايت چو نور تجلّى***مه چرخ إجلال موسَى بْنِ جعفر

ز بهر ثنا گسترى گشت طبعم***چو سوسن زبان جمله از پاى تا سر .

ص: 126


1- در أصل: منقبت.

به دل مهر را ذرّه[اى] گر ز مهرش***نبود از كجا مى شد او ذرّه پرور

ز دربانيش فخر صد همچو دارا***كه بر پاسبانيش نازد سكندر

به هر صفحه مدحش نگارنده گردد***چو صحراى چين نامه پُر مشك أذفر

زهى خاكپاى تو شاهنشهان را***شده زينت تارك و زيب افسر

ز نور بسيط است جسم تو گويا***مركّب نگشته ست از چار گوهر

ز مدحت به سوى دعا بازآيم***نگنجد مديحت چو در هيچ دفتر

كه با صد زبان عاجز و قاصر آيد***ز إحصاى وصف تو كلك سخنور

شود تا كه پيوسته از ابر نيسان***چمن پر ز عبهر، صدف پر ز گوهر

محبّ تو همواره سيراب بادا***به دنيى ز حَيْوان، به عقبى ز كوثر

در مديح إمام على الرّضا، ميرزا محمّدعليخان

شمس الشّعرا گويد:

دم بهار بياراست باغ چون طاووس***شده ست شاخ مرصّع چو تاج كيكاووس

فتاده عكس گل نوشكفته اندر آب***چنان هر آينه در آينه ست روى عروس

چنين كه بوى خوش آيد ز باد نوروزى***گذشته گوئى بر تربت غنوده طوس

إمام مشرق و مغرب، علىّ بِنْ موسى***كه هست حجّت يزدان و شرع را ناموس

نثار مشهد او را به دست روح القدس(1)***طباق نور فرستد مُهَيْمِنِ قُدّوس

چنانكه هست به كُل بازگشتن أعضا***به سوى اوست گرائيدن عُقول و نُفوس

فكند نور نبى در أزل دوازده عكس***تو عكس هشتم هستى از آن ده و دو عُكوس

اگر بخوانى ناقوس را به ملّتِ حق***درست بانگ شهادت برآيد از ناقوس

چو تشنه مانم در آفتاب رستاخيز***مرا بپيماى از آب سلسبيل كُؤوس

به زير سايه لطفت مرا مَقَر ده ازانك***درخت مهر تو در سينه كرده ام مَغْروس

مكن تو فردا مأيوسم از شَفاعت خويش***كه من ز خويشتن امروز گشته ام مأيوس

ز من تحيّت بادا به جان روشن تو***فروروند و برآيند تا نُجوم و شُموس.

ص: 127


1- كذا فى الأصل. شايد: روحِ قُدُس.

در مديح إمام محّمد تقى - عليه السّلام - ، خاور گويد:

بدان سرم كه اگر همّتم كند إمداد***ز شادى و غم دوران شوم چو سرو آزاد

به چشم من همه يكسان شود خزان و بهار***تفاوتى نكند نزد من دى و مرداد

ز دوش خود فكنم بار منّت همه كس***كه نى بخيل شناسم در اين جهان نه جواد

به خويشتن كه نمى بينم اينچنين همّت***مگر ز لطف شه دين نمايم استمداد

محمّد بنِ على آنكه از نبىّ و ولى***ز زهد و جود لقب يافت او تقى و جواد

شود مشكّل اگر جاه او مهندس چرخ***كند يقين كه تناهى نبوده در أبعاد

برات بخشش اگر بر بهشت بنويسد***ز ديده حور چكاند به نوك خامه سواد

كه ره نيافته بر وى خيال(1) و هست برون***حضيض قصر جلالش ز أوج سبع شداد

زَهى وجود تو زينت به عالَم إمكان!***خَهى جلوس تو زيور به مسند ايجاد!

دهد قدوم تو فَر بر وجود دولت و دين***زند وجود تو افسر به فرق دانش و داد

صبا ز گلشن خلقت اگر وزد به قبور***شميم خلد بيابند ازآن نسيم أجداد

شميم خلق تو به از نسيم گلشن خُلد***نه آن بهشت كه ناديده داد جان شدّاد

به ذكر مدح تو بر يكدگر كند سبقت***گذر كند ز لبم چون به گاه مدح أعداد

زهى اميد طواف حريم تو دل را***هميشه رهبر مقصود و رهنماى مراد

هميشه تا كه فزونست در حساب و شمار***ألوف از عشرات و مآت از آحاد

حساب عمر مُحِبَّت برون ز عدّ و مباد***شمار روز عدوى تو قابل تعداد

در مديح إمام علىّ النّقى - عليه السّلام - ، هم خاور گويد:

نخست طوطى نطقى كه شد ستايشْ خوان***شد از مديح شهنشاه دين شكردَستان

شهى كه قصر جلالش از آن رفيع ترست***كه عرش را بتوان گفت گر سر ايوان

إمام و هادى راه هُدى، علىِّ نقى***كه از هدايت او پاك شد ره إيمان

به وقتِ بارشِ بِرِّ كَفَش كجا كافيست***تمامِ ريزشِ بحر و تمامِ بخششِ كان

قلم به دستت همچون عصاى موسائى***به چشم خامه و بر جان دشمنان ثعبان

يقين به كنگره قصر جاه او نرسد***كه تا أَبَد پَرد اَرْ(2) شاهباز وهم و گمان .

ص: 128


1- در أصل: حيال.
2- در أصل: از.

نسيم گلشن خُلقَت به گلستان چو گذشت***شكست رونق بازار سنبل و ريحان

اگرچه جرم من از حد برون و افزونست***ز برگهاى درختان و قطره باران

از اين گناه ندارم ملال از آنكه ز تو***بود اميد شَفاعت مرا دو صد چندان

هميشه تا كه عَرَض قائمست بر جوهر***هميشه تا ز هيولى و صورتست نشان

وجود خصم تو بيصورت از عوارض دهر***مصون وجود مُحِبَّت ز عارضات زمان

در مديح إمام حسن عسكرى - عليه السّلام - ، هم خاور گويد:

حسنِ عسكرى إمامِ أنام***بحرِ موّاجِ علم و كوهِ وقار

مشترى چاكر و زحل دربان***آستان عرش وآسمان دربار

صاحب شرع أحمد مُرسَل***وارث علم حَيدَر كرّار

نوگل عسكرى گلشن دين***سرو باغ محمّد مختار

آنكه گاه عطا ز دست و دلش***كان و بحرند هر دو در زنهار

دل او بحر و بحر گوهرخيز***كف او ابر و ابر جوهربار

كىْ شدى با ذبيح إبراهيم***از ره لطف گر نمى شد يار

گوسفندى فداى إسماعيل***گلستان خليل شعله نار

حاجبت را ز تاج كسرى ننگ***چاكرت را ز تخت قيصر عار

دل تو لعل بخش همچون كان***دست تو دُرفشان چو دريابار

تا كه در هر بهار مى باشد***ذلّت خار و عزّت گلزار

دوستانت عزيز باد چو گل***دشمنانت ذليل باد چو خار

در مديح حضرت بقيّة اللّه إمام قائم مهدى

- صلواتُ اللّهِ و سلامُهُ عليه - ، مؤلّف گويد:

اى روى تو فرخنده تر از مهر جهانتاب***وى خوى تو شيرين تر از شكّر و جلاّب

عمريست كه بى روى تو و خوى تو ما را***هم جان شده در محنت و هم دل شده در تاب

اى نور خدا، شمع هدى، باب هدايت***وى آيت توحيد و دليل همه أبواب

اى نخبه تقدير و برازنده مقدور***وى زبده إبداع واى حيرت ألباب

اى مهر فروزنده در آفاق معالى***وى نور درخشنده و اى سيّد أنجاب

ص: 129

برخيز كه گيتى همه دم منتظر تست***اى روشنى ديده غمديده أحباب

برخيز كه از روى تو آرام پذيرد***دين و دل و جان و خرد و مِنْبَر و محراب

برخيز كه عالَم به تو مشتاق تر آمد***ز اشجار عطش ديده پژمرده سوى آب

برخيز كه برخاستنت رونق تازه***بخشد به زمين تا كه شود مايه إعجاب

برخيز كه تا منتصر آيد به تو إسلام***برخيز كه تا منهزم آيد ز تو أحزاب

برخيز كه أعداى تو در خواب گرانند***جز وقت ظهور تو نخيزند ز خوش خواب

برخيز كه از بهر نثار قدم تو***سرهاى ستمكاران افتاده به هر باب

برخيز كه دنياى پژوهيده پُردرد***از فرّ قدوم تو شود خرّم و شاداب

برخيز كه پُر عدل كنى روى زمين را***كاينك ز ستم جامه به بر كرده و جلباب

از جور و ستم، كفر و نفاق و غش و تزوير***پُر گشته زمين اى به تو فرياد تو درياب

بنماى رخ از پرده و بنماى تجلّى***هرچند كه روشنترى از مهر جهانتاب

هرچند كه نور تو عيانست و نهان نيست***همچون عقب ظلمت ابر آيت مهتاب

تو نور خدائى و صراطىّ و دليلى***كهفى و غياثى و خدا را تو مِهين باب

گر طلعت مَيْمون تو از پرده درآيد***پنهان شود أعداى تو چون كرمك شبتاب

أصحاب تو أحباب و أعادى تو ألغاب(1)***أتباع تو أَنجاب و مريدان تو أتراب

مدح تو به تورية و به انجيل و به قرآن***فرموده دگر نيست مرا حاجت إطناب

تمام شد كتاب أَساوِر مِن ذَهَب فى أحوالِ زَينَب - عليها السّلام - با ملحقات فى ربيع الأوّل 1350 بر دست مؤلّف فقير، مهدى بن الشّيخ محمّدعلى بن الشّيخ محمّدباقر - عَفَى اللّهُ عَنْ جَرائِمِهِمْ..

ص: 130


1- «لَغْب» در زبانِ عربى به معناىِ «نادان، بى خِرَد، گول» است.

منابع

1) قرآنِ كريم: س 36، ى 82.

2) مَجَرَّه: كهكشان.

3) قرآنِ كريم: س 24، ى 35.

4) قرآنِ كريم: س 21، ى 33؛ و: س 36، ى 40.

5) بخشى است از يك خطبه أميرِمؤمنان على - عليه السّلام - كه در نهج البلاغه ىِ شريف آمده است: خطبه 160؛ ط. شهيدى، ص 160 (با اين تفاوت كه در ط. شهيدى به جاىِ «سُتُور»، «سَواتِر» آمده)؛ يعنى: «چيست آنچه از آفرينشِ تو مى بينيم و از قدرتت شگفتى مى نماييم، و بدان بزرگىِ قدرتت را مى ستاييم! حالى كه آنچه از آن بر ما پوشيده گرديده، و ديده هاىِ ما آن را نديده، و خِرَدهاىِ ما بدان نرسيده، و پرده هاىِ غيب ميانِ ما و آن گستريده، بزرگتر است.» (همان، همان ص).

6) بخشى است از نيايشِ سى و دومِ صحيفه كامله سجّاديّه (ط. فيض الإسلام، ص 217 و 218)؛ يعنى: «سلطنت تو چنان غالب است كه حدّ و مرزى براىِ آن به أوّل بودن و مُنتَها و پايانى براىِ آن به آخر بودن نمى باشد؛ و پادشاهىِ تو چنان بلندپايه است كه همه چيز پيش از رسيدن به پايانِ آن فرومانده؛ و منتهاىِ وصفِ وصف كنندگان به پائين ترين مرتبه اى از رِفْعت و بزرگوارى كه به خود اختصاص داده اى نمى رسد؛ أوصاف درباره تو گمراه شده، و صفتها نزدِ تو از هم گسيخته، و انديشه هاىِ باريك در بزرگواريت سرگردان گشته اند.» (همان، همان ص).

7) اين دو بيت از سعدى است در ديباجه گلستان، و آنجا چُنين ضبط شده:

اى برتر از خيال و قياس و گمان و وهم

وز هرچه گفته اند و شنيديم و خوانده ايم

مجلس تمام گشت و به آخر رسيد عُمر

ما همچُنان در أوّلِ وصفِ تو مانده ايم

(كلّيّات سعدى، ط. مصفّا، ص 2).

8) قرآنِ كريم: س 16، ى 12.

9) مِعْجَر: روسرى، چارقد.

10) بنا بر گزارشِ مُحبّى در خلاصةالأَثَر و نفحةالرّيحانة اين أبيات از مصطفى بنِ عبدالملك (عثمان) البابى الحَلَبى است (إفاضه دوستِ ارجمند، استاد مجيدِ هاديزاده).

11) نهج البلاغه، خطبه 186؛ ط. شهيدى، ص 200؛ يعنى: «به آفريده ها، آفريننده، بر خردها آشكار گرديد (و با ديدنى بودنشان مسلّم شد) كه آفريننده را هرگز نتوان ديد.» (همان، همان ص).

12) أصل: + و.

13) قرآنِ كريم: س 95، ى 4.

14) قرآنِ كريم: س 17، ى 70.

15) قرآنِ كريم: س 49، ى 13.

16) مَهول - بر وزنِ كَتوم - : هولناك، مخوف.

17) قرآنِ كريم: س 21، ى 107.

18) قرآنِ كريم: س 68، ى 4.

19) قرآنِ كريم: س 15، ى 72.

20) قرآنِ كريم: س 90، ى 1 و 2.

21) قرآنِ كريم: س 93، ى 3.

22) قرآنِ كريم: س 93، ى 5.

23) چُنين است در اصل. بنا بر قاعده بايد «عَفا» نوشته شود؛ ليك اين مسامحتى است كه از قديم بسيارى بزرگان معمول داشته اند و نسخه هاىِ خطّىِ متعدّد گواهِ آن است.

24) مراد آيه 31 است.

25) منقول است كه إمامِ سَجّاد - سلامُ اللّهِ عليه - خطاب به عمّه بزرگوارِ خود فرمود:

«... و أنتِ بِحَمدِ اللّهِ عالِمَةٌ غَيْر مُعَلَّمَة، فَهِمَةٌ غَيْر مُفَهَّمَة...» (بِحارالأنوار 45/164 به نقل از احتجاجِ طَبْرِسى).

26) مراد همان دعاىِ معروفِ أُمِ داود - رَضِىَ اللّهُ عَنْها - ست (نگر: زادالمعاد، ط. إسلاميّه، ص 22).

27) بِحارالأنوار 95/401؛ زادالمَعاد، ص 27.

28) و 4. نگر: تفسير نورالثّقلين، 5/376 و 377 (گفتآوردهاىِ مذكور از الفقيه و مجمع البيان).

29)

30) قرآنِ كريم: س 66، ى 11.

31) قرآنِ كريم: س 66، ى 12.

ص: 131

32) قرآنِ كريم: س 3، ى 42 و 43.

33) عن المفضّل بن عمر قال: قلت لأبى عبداللّه - عليه السّلام - : أخبِرنى عن قول رسول اللّه - صلّى اللّه عليه و آله - فى فاطِمَة أنّها سيّدة نساءِ العالَمين؛ أ هى سيّدة نساءِ عالَمها؟ فقال: ذاك لمريم كانت سيّدة نساءِ عالَمها، و فاطِمَة سيّدة نساءِ العالَمين من الأوّلين و الآخرين.» (معانى الأخبار، تحقيق غفّارى، ص 107).

34) در أصل: مقاتل الطالبين.

35) در مقاتل (ط . نجف): زائد.

36) از مقاتل (ط . نجف) افزوده شد.

37) در أصل: با در.

38) نگر: مقاتل الطّالبيّين (ط . نجف)، ص 31 و 32.

39) چُنين است در أصل. در الإرشادِ مفيد (1/355): عمر.

40) طَفّ» بر سرزمينهاىِ مرتفع و مُشرِف به دريا و رودخانه إطلاق مى گردد. سرزمينِ كربلا را چون ارتفاعى دارد و إشرافى بر چشمه سارانى چند و رود، «طَف» خوانده اند. در تعابيرى چون «روزِ طَف» و «كشتگانِ طَف»، مراد از طف همان كربلاست.

نگر: معجم البلدان، 4/35 و 36؛ و: شهرِ حسين عليه السّلام، ص 12؛ و: فرهنگِ عاشورا، محدِّثى، ص 295.

41) الإرشاد، 1/354 و 355.

42) اين نام، در كثيرى از منابعِ كهن با تشديد ضبط گرديده و در الإصابه ىِ ابنِ حَجَر تصريح شده كه اين نام به تشديدِ سين صحيح است (نگر: موسوعة الإمام علىّ بن أبى طالب عليه السّلام فى الكتاب و السُّنَّة و التَّأريخ، دارالحديث، 1/116).

پس ترجيحًا «مُحَسِّن» مى خوانيم، نه «مُحْسِن» كه مشهور و زبانزد است.

43) الإرشاد، 1/355.

44) در اين باره، نگر: سيره و سيماىِ إمام حُسَين عليه السّلام، علّامه حُسَينىِ جلالى، ص 29؛ و: عظمتِ حُسَين بن على عليهما السّلام، زنجانى، صص 103 - 107.

45) درباره گزارشِ اين سفر و سپس مدفون شدن در نزديكىِ دِمَشق جاىِ تأملّاتى هست.*

46) در أصل، زيرِ صفحه پيشين - به عنوانِ ركابه - «بلى» كتابت شده، و در اينجا كه آغازِ صفحه چاپِ سنگى است، «ولى».

47) آذِن: حاجب، پرده دار، دربان.

48) عبارتِ أخير در شرح نهج البلاغه (ط . چهارمُجَلَّدىِ قديم، 2/104) از اين قرار است: «و لعلّك أن تظهرَ لنا من منقبته ما هو خفىّ عنا و ما لانحبُّ أن نعلمَه منه» (يعنى: شايد تو با اين كار منقبتى را از او كه بر ما پوشيده است و آنچه را دوست نمى داريم از او بدانيم، آشكار گردانى)؛ و همين درست تر به نظر مى رسد.

49) يعنى: گمان مى كنم بردبارى مردمان ام را بر من گُستاخ كرده است؛ حال آنكه مردِ بردبار نيز گاه باشد كه جهل از خويش فرانَمايد!

50) يعنى: ابنِ أبى الحديدِ معتزلى، شارحِ نهج البلاغه.

51) شرح نهج البلاغه ىِ ابنِ أبى الحديد (افستِ ط . چهارمجلّدىِ قديم)، 2/104 و 105.

52) إعلام الورى، 1/396.

53) أبوالعرفان محمّد بنِ علىِ صَبّان (درگذشته به 1206 ه . ق.) كه ماهر در معقول و منقول و نيز أهلِ طريقِ شاذليّه بوده است، در قاهره زاده شده و در همين شهر وفات نموده. جُز إسعاف الرّاغبين اش - كه شرحِ حالِ خاندانِ وحى عليهم السّلام است و در متن بدان إشارت رفته - ، آثارِ متعدّد دارد؛ كه از آن جمله است: حاشية على شرح الأشمونى على الألفيّة (در نحو) و الرّسالة الكبرى (در بابِ بسمله) و حاشية على شرح الرّسالة العضديّة و الكافية الشّافية فى عِلْمَى العروض و القافية و إتحاف أهل الإسلام بما يتعلّق بالمصطفى و أهل بيته الكرام. (نگر: الكُنى و الألقاب، 2/410؛ و: الأعلامِ زِرِكلى، 6/297).

54) إسعاف الرّاغبين (در هامشِ نورالأبصار)، ص 218 و 219.

55) نورالأبصار (افستِ دارالفكر)، ص 201.

56) نگر: الإرشاد، 2/68 و 69.

ايستارِ عبداللّه، پس از واقعه عاشورا نيز، در همين راستا درخورِ نگرش است؛ نگر: يوم الطّفّ، هادى النّجفىّ، ص 152 و 153.

57) نگر: مقاتل الطّالبيّين (ط. نجف)، ص 65.

58) كذا فى الأصل! در مقاتل الطّالبيّينِ طبعِ نجفِ أشرف (ص 64 و 65) نيز چُنين است ؛ ليك ضبطِ صحيح همانا «سليمان بن قَتّه» است.

او سليمان بنِ حبيبِ محاربى - ولامَندِ تيم بن مرّه - ، مشهور به ابنِ قَتّه، است، و قَتّه نامِ مامِ اوست. او را كه در عدادِ تابعان است، از شاعرانِ ستايشگرِ أهلِ بيت - عليهم السّلام - قلم داده اند و از نخستين كسانى كه از براىِ سالارِ شهيدان - عليه السّلام - سوكسُروده اى پرداخته. ابن قَتّه به سالِ 126 ه . ق. در دِمَشق ديده از جهان فروبسته است.

نگر: معجم شعراءِ الحُسَين عليه السّلام، الهلالى، 3/500 - 502؛ و: 1/583 - 586؛ و: الطّليعة، السّماوى، 1/385 و 386.

59) نگر: مَقاتل الطّالبيّين (ط . نجف)، ص 64.

60) نگر: مَقاتل الطّالبيّين (ط. نجف)، ص 65.

61) صواب، محمّد بن علىّ بن شهرآشوب است، و البتّه اين نحو فروانداختنِ واسطه غيرِمتعارف نيست.

62) مناقب آل أبى طالب عليهم السّلام (ط. دارالأضواء)، 4/115.

ص: 132

63) مناقب آل أبى طالب عليهم السّلام (ط. دارالأضواء)، 4/115.

64) نگر: مَقاتل الطّالبيّين (ط. نجف)، ص 64.

65) اين مطلب با اندكى تفاوت در ضبط آمده است در: مناقب آل أبى طالب عليهم السّلام (ط. دارالأضواء)، 4/115؛ نيز نگر: تاريخ إمام حسين عليه السّلام، 4/117 - 120.

گمان مى كنم مؤلّف (ره) مطلب را از بِحارالأنوار (45/34) برگرفته باشد. علّامه مجلسى - قُدِّسَ سِرُّه - هم از مقتلِ محمّد بن أبى طالب - موسوم به تسلية المجالس - نقل فرموده است.

66) در مناقب (ط. دارالأضواء): عبدالملك بن عمير (و همين درست است).

67) وُقِيَّة» ريختى ديگر از واژه «أُوقِيَّة» است كه هر چهل درهم را گويند. از براىِ آگاهىِ بيشتر نگر: غريب الحديث فى بحارالأنوار، 4/148.

68) مرحومِ مؤلّف «درهم» را به «قِران» ترجَمه فرموده است.

69) در أصل: پدرم. بنا بر سياقِ كلام و با توجّه به أصلِ روايت در مناقب إصلاح شد.

70) يعنى كسى كه بپندارد به سببِ وصلت با يزيد چيزى بر أهلِ بيت - عليهم السّلام - افزوده مى شود، جاهل است، و كسى كه دريابد اين يزيد است كه در صورتِ وصلت با أهلِ بيت - عليهم السّلام - شرافتى مى توانَد يافت، عاقل است.

71) عَقيق» در عربى يك نامِ عامِّ جغرافيائى است و هر جاىِ زمين را كه شكافته باشد «عقيق» گويند. زين رو در سرزمينهاىِ عرب، عقيق هاىِ متعدّد هست. در اينجا ظاهرًا مراد عَقيقِ مدينه است.

تفصيل را، نگر: معجم البلدان، 4/139؛ و: غريب الحديث فى بِحارالأنوار، 3/80.

72) مدخول» را مؤلّف در ترجَمه واژه «غَلَّة» به كار بُرده كه به معناىِ محصول و عايدى و درآمدِ خانه و زمين و ... است.

73) مرحومِ مؤلّف «دينار» را به «أشرفى» ترجَمه فرموده است.

74) مناقب آل أبى طالب عليهم السّلام (ط. دارالأضواء)، 4/44 و 45؛ و: بِحارالأنوار، 44/207 و 208 ح 4 (به نقل از مناقبِ ابنِ شهرآشوب - رضوان اللّه عليه -).

در بِحارالأنوار (44/119 و 120) شبيهِ اين روايت آمده است و در آنجا «إمام حسن - عليه السّلام - » است كه سخن مى گويد. مرحومِ مجلسى مأخذِ روايتِ مذكور را «بعض كتب المناقب القديمة» ياد فرموده است.

75) أصولِ كافى، با ترجَمه و شرحِ مرحومِ آيةاللّهِ كَمَره اى، چ أُسوه، 4/152 (باب خِصالِ المؤمن، ح 2)؛ با اين تفاوت كه به جاىِ «تعالى»، «عَزَّ و جَلّ» دارد.

76) الملهوف (ط. حَسّون)، ص 201 (در متنِ اين طبع، بجاىِ «ثكلتك» آمده: «هبلتك»).

77) دَق: سرزنش، مؤاخذه.

78) چُنان كه پيش از اين نيز بيامد - اين تعبير، از إمامِ سَجّاد - صَلَواتُ اللّه عليه - در خطاب به عمّه بزرگوارش، منقول است (نگر: بِحارالأنوار، 45/164).

79) نگر: مقاتل الطّالبيّين (ط. نجف)، ص 64.

80) اين گفت و گو در الإرشادِ مُفيد (ره) (2/93) مسطور است، با اين تفاوت كه در متنِ الإرشاد، به جاىِ «أُختى»، «أُخَيَّةُ» آمده، و در گفتآوردِ علّامه مجلسى از إرشاد (بِحارالأنوار، 45/2) هم، «أُخته».

81) مرحومان مامَقانى، صاحب تنقيح المقال، و سيّد نورالدّينِ جزائرى، صاحبِ كتاب خصائص زينبيّه، و شيخ جعفرِ نقدى، صاحب كتابِ زينب الكبرى عليها السّلام، نيز از قائلان به عصمتِ آن بانوىِ بزرگوار اند.

نگر: خصائص زينبيّه، ط. باقرىِ بيدهندى، ص 72؛ و: زينب الكبرى عليها السّلام بنت الإمام أميرالمؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام، النّقدى، ط. المكتبة الحَيدريّة، ص 59.

82) در أصل به سببِ ريختگى اين كلمه بروشنى خوانده نمى شود.

83) على رَغمِ تفحّص در البيان و التّبيينِ جاحظ، گفتآوردِ مؤلّف (ره) يافته نشد. شايد آن مرحوم از نسخه خطّى يا چاپيى نقل كرده كه با نسخه موردِ مراجعه ما تفاوت داشته است؛ بلكه احتمال بنيروتر آن است كه مأخذِ مؤلّف، از بُن، نورالأبصار شِبْلَنْجى بوده باشد؛ چه، شِبْلَنْجى در نورالأبصار همين مطلب را از البيان و التّبيينِ جاحظ نقل كرده.

مرحومِ حاج شيخ عبّاسِ قمى - رضوانُ اللّه عليه - نيز در سفينة البحار (ط. آستانِ قدس، 2/472) به روايتِ شِبْلَنْجى از البيان و التّبيين توجّه داده بوده است.*

84) نامِ راوىِ خطبه، در منابع، و نسخِ گونه گونِ آنها، به صُوَرِ مختلفى ضبط گرديده است كه احتمالاً مآلِ جملگى به يك ضبط باشد:

بشير بن خزيم، شبير بن خزيم، بشير بن جزيم، حذلم بن ستير، حذلم بن بشير، جذيم بن بشير، جذلم بن بشير، حذلم بن كثير، حذيم بن شريك، بشر بن حريم، خزيمة، حُذيم، بشر بن خزيم، حذام بن مستير.

(نگر: الملهوف - ط. حسّون - ، ص 192؛ و: الأمالى ىِ طوسى، ص 152؛ و: لواعج الأشجان - ط. دارالأمير - ، ص 152؛ و: ترجمه كتاب نَفَس المهموم، شَعْرانى، ط. هجرت، ص 351؛ و: عبرات المصطفين، 2/227، و: الدّر النّظيم، ص 559).

طابعانِ أمالى ىِ طوسى (ره) در هامش پس از إشاره به پاره اى از صُوَرِ اختلافى و يادكردِ ضبطِ نورالأبصار - يعنى «خزيمة الأسدى» كه در متنِ ما نيز هست - ، همين ضبط را ترجيح داده اند (نگر: الأمالى، ص 152).

85) و» از نورالأبصار (افستِ دارالفكر) افزوده شد.

86) در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): إنما.

87) و مدار حجّتكم» در نورالأبصار (افست دارالفكر) نيست.

88) در نورالأبصار (افستِ دارالفكر) غيرِ رمزى و به شيوه عامّه آمده است.

89) در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): «أفعحبتكم».

90) در أصل: اخرى. بنابر نورالأبصار و... ضبط شد.

91) در أصل بالاى اين كلمه يك «ظ» نوشته شده كه احتمالًا مُخَفَّفِ «ظاهرًا» است. ضمنًا ضبطِ أصل بيشتر به خاء خوانده مى شود، تا حاء؛ ولى مى توان احتمال داد سبقِ قلمِ كاتب يا... باشد. در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): يحقره.

92) در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): فوات.

93) نورالأبصار (افستِ دارالفكر)، ص 203.

94) نگر: أنهار (چ سنگى)، ص 50 و 51.

ص: 133

95) در أنهار (چ سنگى): «فضائل».

96) در أنهار (چ سنگى): «آن زبرا» - كه آشكارا نادرست است.

ابنِ زِبَعْرا (/ ابنِ زِبَعْرى)، همانا أبوسعد عبداللّه بنِ زِبَعْرَى بنِ قيسِ سَهمىِ قرشى (درگذشته در حدودِ سالِ 15 ه . ق.) است كه در جاهليّت شاعرِ قريش بود و به هجوِ إسلام و مسلمانان زبان مى گشود و كافران را بر ضدِ أهلِ إسلام تحريض مى نمود. نيز همو بود كه به إشارتِ أبوجهل پليدى و خون بر پيامبر - صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - كه در نماز بود ريخت و با برخوردِ حضرتِ أبوطالب - عليه السّلام - مواجه گرديد. در روزِ فتحِ مكّه به نجران گريخت. پَسان تر آمده از پيامبر - صلّى اللّه عليه و آله - پوزش خواست. پيامبر - صلّى اللّه عليه و آله - نيز او را بخشود.

از أبياتِ پوزشْ خواهانه اوست:

إِنّى لَمُعْتَذِرٌ إِليكَ مِنَ الَّذِى

أَسْدَيْتُ إِذْ أَنَا فِى الضَّلالِ أهيمُ

فَاغْفِر فِدًا لَكَ والِداىَ كِلاهُما

زَلَلى فَإِنَّكَ راحِمٌ مَرحومُ

وَ لَقَدْ شَهِدْتُ بِأَنَّ دينَكَ صادِقٌ

حَقٌّ وَ أَنَّكَ فِى الْعِبادِ جَسيمُ

بيتهاىِ «لَيْتَ أَشياخى بِبَدرٍ شِهَدوا... (إلخ)» كه يزيدِ پليد هنگامى كه رأسِ مقدّسِ سالارِ شهيدان - عليه السّلام - و أسيرانِ أهلِ بيت - عليهم السّلام - را نزدِ او آوردند برخوانْده، از سروده هاىِ روزگارِ كُفرِ ابنِ زِبَعْرى است كه اندر پيكارِ أُحُد سروده بود.

نگر: الكُنى و الألقاب، 1/293 و 294؛ و: سفينة البِحار (ط. آستانِ قدس)، 2/442 و 443 و 98؛ و: الأعلامِ زِرِكلى، 4/87؛ و: نهضتِ إمام حُسَين عليه السّلام و قيامِ كربلا، زرگرى نژاد، ص 242.

97) در أنهار (چ سنگى): «خواهد شود از ربقه إسلام مبرّا»؛ و البتّه متنِ ما أحسن و أفصح و احتمالًا ثمره بازنگرىِ خودِ مؤلّف است.

98) در أصل: نفزودى. بنا بر أنهار إصلاح شد.

99) در أنهار (چ سنگى): گر يابد. ضبطِ متنِ ما روان تر و احتمالًا نتيجه بهسازىِ خودِ مؤلّف (ره) است.

100) در اين مقام، مؤلّف (ره) تعبيرى عربى گونه را در فارسى آورده است. در زبانِ عربى وقتى گفته شود كه: وَرَدَ مَورِدَ كذا، يعنى به فلان مكان وارد شد و به فلان محلِّ ورود درآمد.

101) تَوانى - بر وزنِ تَباهى - (در زبانِ عربى مصدرِ بابِ تفاعل، از «و ن ى»): سستى، كوتاهى، سستى كردن، كوتاهى نمودن.

102) بِلامِثْل: بيمانند، بيهَمتا.

103) در بِحارالأنوار (45/285): و السغاب.

104) نگر: بِحارالأنوار، 45/285 و 286.

105) با اندكى تفاوت در ضبط - و پاره اى مَقاطعِ افزون تر - آمده است در: بِحارالأنوار، 45/287 و 288.

106) هى الّتى روى ابنُ عبّاس عنها كلامَ فاطِمَة - ص - فى فدك...» (مَقاتل الطّالبيّين، ط. نجف، ص 64).

107) نيز سنج: سفينة البِحار، ط. آستانِ قدس، 2/472.

108) در مقاتل الطّالبيّين، (ط. نجف): يا حبيباه.

109) مقاتل الطّالبيّين (ط. نجف)، ص 84.

110) ظاهرًا إرجاعِ مؤلّف (ره) به چاپِ سنگىِ دارالسّلام است كه در اختيارِ ما نبود. از براىِ اين منقولات در چاپِ حروفى، نگر: دارالسّلام، ط. شركة المعارف الإسلاميّة، 2/156 و 157.

111) تِلال: جمعِ «تَل» (توده خاك و ريگ، پُشته).

112) در المَآثِر و الآثار درباره او مى خوانيم:

«ملّافتحعلىِ سلطان آبادى - عالمِ عامل و فقيهِ فاضل و عارفِ كامل است. مردم در عُلُوِّ درجه ورع و تقوى و زهد به او مَثَل مى زنند. أصلًا از عراقِ ايران مى باشد، ولى فعلًا در سرّمَن رأى، ملتزِم محضرِ سركارِ حجّةالحق سيّدالطّائفه، حاج ميرزا محمّد حسنِ شيرازى - دامَ ظِلُّه المَمْدود - ، است، و إمامتِ جماعت را با وى واگذارده اند.

أكابرِ علماءِ مجاورين و غيرهم - كه خود هريك با چندين هزار معتقد و مريد است - ، نسبت به آقاخوند ملّا فتحعلىِ مذكور در مقامِ خلوص و إرادت هستند و از وى بعضى مشاهده كرامات مدّعى مى باشند.

فقيهِ أَجَلّ، حافظِ عصر، حاج ميرزا حسينِ نورىِ طبرسى، در دارالسّلام و كلمه طَيِّبه از وى بكَرّات نام بُرده و خويشتن را نسبت با وى از معتقدين و مُريدين شمرده، و كفى بذلك حجّةً.» (چهل سال تاريخ ايران، 1/201).

درباره پايگاهِ بلندِ علمى و دينى و تقوائىِ وى، همچُنين نگر: علماىِ معاصر، واعظِ خيابانى، ط. بخشايشى، صص 471 - 474.

113) پايانِ گفتآورد از دارالسّلام كه نشانىِ آن از چاپِ حروفى پيشتر بيامد.

114) شيخ مؤمن بن حسن مؤمنِ شِبْلَنْجى (1252 - پس از 1308 ه . ق.)، از أهلِ شِبْلَنْجه ىِ مصر، از دانش آموختگانِ الأزهر است. از آثارِ او غيرِ نورالأبصار، فتح المنّان (در تفسيرِ غريب القرآن) و نيز مختصر الجبرتى نام بُردنى است. (نگر: الأعلامِ زِرِكلى، 7/334).

گزارشِ نسبتًا مفصّلى از تحصيلاتِ وى در آغازِ نورالأبصار (ص 3) آمده است.

115) عبدالرّحمن بنِ حسن بنِ عُمَرِ أَجْهورى (درگذشته به سالِ 1198 ه . ق.)، فقيهِ مالكى مذهبِ أهلِ مصر است كه مدرِّس الأزهر بوده؛ و زِرِكْلى از مشارق الأنوار فى آل البيت الأخيار به عنوانِ يكى از آثارِ مخطوطِ وى ياد كرده است. (نگر: الأعلامِ زِرِكلى، 3/304).

116) در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): الضراء.

117) در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): ظالما.

118) در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): ذماراهم.

119) در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): دليل.

120) در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): جوارى.

121) در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): يوص.

122) در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): + و.

123) در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): طب.

124) در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): تغدو الملائكة.

ص: 134

125) در أصل: حجفطه (بدونِ نقطه فاء). بنا بر نورالأبصار (افستِ دارالفكر) ضبط شد.

126) در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): الأدباء.

127) در نورالأبصار (افستِ دارالفكر): كذلك.

128) سنج: نورالأبصار (افستِ دارالفكر)، ص 203 و 204.

129) أبومحمّد عبدالوهّاب بنِ أحمد بنِ علىِ حَنَفى (از بابِ انتساب به محمّد بنِ حَنَفيّه - رَضِىَ اللّهُ عنه -) شَعْرانى (898 - 973 ه . ق)، از عالمانِ متصوّف بشمار است. وى در قلقشنده ىِ مصر زاده شد و در ساقية أبى شعره (از ديههاىِ منوفيه) باليد. شَعرانى (و نيز: شَعراوى) كه بر او إطلاق مى گردد، از بابِ انتساب به همين ديه است. وى در قاهره درگذشت. از آثارِ اوست: الأنوار القدسيّة فى معرفة آداب العبوديّة، البدر المنير (در حديث)، الكبريت الأحمر فى علوم الشّيخ الأكبر، لطائف المنن (كه به عنوانِ مننِ كبرى بازشناخته مى شود)، لواقح الأنوار فى طبقات الأخيار (كه به عنوانِ طبقاتِ كبرى بازشناخته مى شود)، مختصر تذكرة القرطبى، الميزان الكبرى، اليواقيت و الجواهر فى عقائد الأكابر، كشف الرّان عن أسئلة الجانّ، كشف الغمّة عن جميع الأُمَّة.

گفته اند كه وى، على رغمِ خوض در فنِّ حديث و منقول، از جُمودِ برخى محدِّثان دور بود و منشىِ فقيهانه و صوفيانه داشت. از نكوهشِ فيلسوفان نهى مى كرد. در زاويه خويش إرشادگرِ سالكان بود و در كنارِ همان زاويه به خاك سپارده شد. شب آدينه را به صلوات بر پيامبر - صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - زنده مى داشت. برخلافِ برخى متصوّفان به مطالعه كتبِ فقهى اهتمامِ فراوان مى نمود، و از سخنانِ اوست: «دوروا مع الشّرع كيف كان، لامع الكشف، فإِنّه قد يخطى ء» (يعنى: به هر روىْ همراهِ شريعت باشيد، نه كشفِ عرفانى، كه كشفِ عرفانى گاه خطا مى كند).

وى از شاگردانِ سُيوطى و قسطلانى و أشمونى و ... است، و در علومِ باطن، سخت متأثّر از علىِ خوّاص.

شعرانى كه مردى عابد و زاهد بود، از زاد و رودِ محمّد بنِ حَنَفيّه - رَضِىَ اللّهُ عَنْه - بود؛ و از همين رو «حَنَفى» خوانده مى شد، گرچه در فقه مذهبِ شافعى داشت.

(نگر: الكُنى و الألقاب، 2/363 و 364؛ و: شذرات الذَّهَب، 8/372 - 374؛ و: الأعلامِ زِرِكلى، 4/180 و 181).

130) سيّد علىِ خوّاصِ برلسلى، از عُرَفا و استاد شيخ عبدالوهّابِ شَعرانى است. از وقوف و سيطره معنوى و باطنىِ وى بسيار گفته اند. وى كه در جمادى الآخره سالِ 939 ه . ق. درگذشت، در قاهره به خاك سپارده شد. از مؤلَّفاتِ عبدالوهّابِ شَعْرانى است، دُرَر الغَوّاص در گزاشِ فتاواىِ شيخ على خوّاص. (نگر: شَذَرات الذَّهَب، 8/233 و 234؛ و: الأعلامِ زِرِكلى، 4/181).

131) نورالأبصار (افست دارالفكر)، ص 202.

132) در أصل: بيرس. بنا بر نورالأبصار إصلاح شد.

بَيْبَرْس (ركن الدّين، ملقّب به «المَلِك الظّاهر» / 625 - 676 ه . ق.)، تُركى قپچاقى از غلامانِ پادشاهانِ أيّوبى بود؛ از غلامى مرحله به مرحله صعود كرد تا به پادشاهى رسيد و از 658 ه . ق. فرمانروائىِ مصر و شام را به كف آورد. وى كه از پادشاهانِ سلسله مَماليك بشمار است، مردى دلير بود. چه با مغولان و چه با صليبيانِ فرنگى كارزارهاىِ بزرگ كرده است. هم آئينِ كشوردارىِ او و هم ضرباتِ سهمگينى كه بر مهاجمانِ صليبى وارد آورد، آوازه وى را در تاريخ بلند ساخته. (نگر: الأعلامِ زِرِكلى، 2/79؛ و: دايرةالمعارفِ فارسى ىِ مصاحب، 1/482).

133) نگر: نورالأبصار (افستِ دارالفكر)، ص 203.

134) يعنى: بيمار، رنجور.

135) يعنى: اى روزگار! چه بَدْ دوستى هستى! چه بسيار در بامدادان و شامگاهان، يار و نامدارِ كُشته، داشته اى!؛ و روزگار به جايگزين بَسَنده نمى كند؛ كار در اين باره به دستِ خداىِ بزرگ است؛ و هر زنده اى راهِ مرا مى پيمايد.

يادآورى: پندارى مصراعِ پايانىِ اين سُروده را خواجه شيراز بازآفرينى كرده، كه گويد:

هر آن كسى كه درين حلقه نيست زنده به عشق

برو نمرده به فتواىِ من نماز كُنيد

136) لَطْمه: سيلى، كشيده، ضربتى كه بر روىْ زنند و در تعبيرِ قدما «طَپانچه» خوانده مى شد.

137) در مقاتل الطّالبيّين (ط. نجف): أهل بيتاء.

138) در مقاتل الطّالبيّين (ط. نجف)، درودها با رمز (ص، ع) آمده. همچُنين به جاىِ «ثمال الماضين»، «ثمال الباقين» دارد كه درست تر نيز به نظر مى رسد.

139) يَغْماىِ جَنْدَقى، شهرتِ ميرزا رحيم، متخلّص به «يغما» (1196 - 1276 ه . ق.)، از أبناءِ قريه خور از توابعِ بيابانَك بود كه در دربارِ محمّدشاهِ قاجار تقرّبى يافت و از اين رو به تهران آمد. علاوه بر أنواعِ شعر و نثر - از جدّ و هزل - ، در خوشنويسى و تيراندازى و سواركارى مهارت داشت. او از بهترين غزلسَرايانِ عصرِ قاجار بشمارست.

نگر: دايرةالمعارف فارسى (مصاحب)، ص 3361؛ و: دانشنامه شعرِ عاشورائى، ص 873.

140) با لَختى ديگر از همين سُروده يغما، مندرِج است در: أنهار (چ سنگى)، ص 84.

141) قَطا: سنگ خوار، و آن طائرى است كاكُلِ سياه دارد» (خزينة الأمثال، ص 168).

142) اين مَثَلى عربى است، و در موردِ كسى به كار مى رود كه بى آنكه خود بخواهد به كارى ناخوشآيند وادارَندَش (نگر: فرائداللآل، 2/144).

143) اينجا پايانِ گفتآوردِ مؤلّف از مقاتل الطّالبيّين است؛ و البتّه أشعارِ يغما را در ميانه إضافه كرد.

از براىِ عبارتِ مقاتل، نگر: مقاتل الطّالبيّين (ط. نجف)، ص 82 و 83.

144) يعنى: دلسوزىِ تسليت دهندگان و همدردى كنندگان سوزِشى در دل پديد مى آرَد، كه به شادكامىِ دشمنان در گرفتارىِ آدمى، مى مانَد.

اين بيت با اندكى تفاوت در ضبط، آمده است در: الكشكولِ بهاءالدّين محمّد العامِلى، ط. أعلمى، 1/99.

145) ظاهرًا اين بيت ناظر به گزارشى است كه ميانِ برخى مصيبتْ خوانان زبانزَد بوده و البتّه از جهتِ صحّت و أصالت موردِ مناقشه و انتقادِ جدّىِ بعضِ ناقدان واقع گرديده است.

درباره آن گزارش، نگر: لؤلؤ و مرجان، ط. فيضى، ص 207 و 208؛ و: تحريف شناسىِ عاشورا و تاريخ إمام حُسَين (عليه السّلام)، صحّتى، ص 189 و 190.

146) مانا: گويا، شايد.

147) خون باريدنِ آسمان در پىِ شهادتِ سَيِّدالشُّهَداء - عليه السّلام - ، از أخبارِ بسيار مشهورى است كه از قديمترين روزگاران در متونِ سُنّى و شيعى آمده است. از براىِ ملاحظه پاره اى از نُصوصِ اين گزارشها، نگر: تاريخ إمام حُسَين عليه السّلام، تدوينِ سازمانِ پژوهش و برنامه ريزىِ آموزشى، 4/756 - 793.

در بعضِ گزارشها از بارشِ خاكستر نيز سخن رفته است.

ابنِ شهرآشوب - رَضِىَ اللّهُ عَنْه - در مناقب آل أبى طالب عليهم السّلام آورده است: «و فى حديث ميثم التّمّار: و تمطر السّماء دمًا و رمادًا.» (ط. دارالأضواء، 4/62).

و حديثِ ميثمِ تمّار - رَضِىَ اللّهُ عَنْه و أَرضاه - كه مورد إشارتِ اوست، آنست كه شيخِ صدوق - رَوَّحَ اللّهُ روحَه العَزيز - مجلسِ بيست و هفتم از أمالى اش را بدان افتتاح فرموده و عينِ عبارتِ گفتآوردِ ابنِ شهرآشوب در آن آمده (نگر: أمالى ىِ صدوق، ط. كَمَره اى، ص 127).

148) سارا: خالص، بى آميختگى.

149) اين سُروده را مؤلّف در أنهار (چ سنگى، ص 49 و 50) هم آورده است.

150) اين شعر - با يك بيتِ افزون - در أنهار (چ سنگى، ص 57) آمده است.

151) عبدالجواد متخلّص به «جودى» (درگذشته به سالِ 1302 ه . ق.)، از سرايندگان شيفته أهلِ بيت - عليهم السّلام - بود كه سروده هائى غالبًا درخورِ فهمِ همگان در موضوعاتِ ولائى، خاصّه واقعه كربلا، به يادگار نهاده است. وى كه - گفته اند: - از راه قنّادى روزگار مى گذرانيد، در آستانِ قدسِ رضوى، در نزديكىِ مزارِ شيخ بهائى، به خاك سپارده شده است. جودى از مردم عنبران بود كه ديهى است از ناحيه طُرقَبه.

نگر: دانشنامه شعرِ عاشورائى، ص 936.

152) در أنهار (چ سنگى، ص 55) آمده است، با اين دو بيتِ افزون تر:

باش كه ديدارِ آخرينِ تو بينم

وعده ديدار چون دهى به قيامت

يك دلِ خونين و بارِ اينهمه ماتم

گرنه تحمّل كند، نه جاىِ ملامت!

153) حاج سليمانِ كاشانى معروف به «صباحىِ بيدگُلى» (درگذشته به سالِ 1207 ه . ق.) از شاعرانِ مهمِّ سبكِ بازگشت است و استاد فتحعلى خانِ صبا.

زندگانىِ وى از راهِ زراعت مى گذشت و غالبِ روزگارِ خويش را در قريه بيدگُلِ كاشان سپرى كرد. سرانجام نيز همانجا به خاك رفت. صباحى با أمراىِ زنديّه و - سپس - قاجاريّه مربوط بود.

نگر: دانشنامه شعرِ عاشورائى، ص 843.

154) إشاره سَراينده به وعده فرمانروائى رى است كه به عُمَر بنِ سعد داده بودند تا راضى شود به جنگِ إمام حسين - عليه السّلام - رود.

155) مُراد «بَنات النَّعْش» است كه نامِ مجموعه اى است از ستارگان.

إيهامى كه سَراينده در كار آورده است، بر ديده وران پوشيده نيست.

ص: 135

156) در أنهار (چ سنگى، ص 79) آمده است، با اين بيتهاىِ افزون تر:

آمد به سوىِ مقتل و بر هركه مى گذشت

مى شُست زآبِ ديده غبار از عذارِ وى

بنهاد رو به روىِ برادر كه: يا أخا!

در بركشيد تنگ پسر را كه: يا بُنَى!

غمگين مباش كآمدمت اينك از قفا

دل شاد دار مى رسمت اين زمان ز پى

157) ميرزا نوراللّه عمّانِ سامانى (1258 - 1322 ه . ق.)، سَراينده عرفانگراىِ روزگارِ قاجار، از أهلِ «سامان» - در نزديكىِ اصفهان و از توابعِ چهارمحال و بختيارى - است.

منظومه عرفانىِ او در بابِ حادثه كربلا، موسوم به گنجينةالأسرار، - كه بارها طبع گرديده - ، نامِ او را بلندآوازه ساخته است.

نگر: دانشنامه شعرِ عاشورائى، ص 1004.

158) مَهْلًا مَهْلًا» يعنى: درنگ كُن، درنگ كُن.

159) يعنى قامتِ مبارك را - در حالى كه سوار بود - خَمانيد تا سرش به صورتِ خواهر رسد.

160) اين أبيات با اندكى تفاوت در ضبط آمده است در: گنجينه أسرار، ط. أفراسيابى، صص 76 - 80 (در واقع مؤلّف انتخابى از اين بخشِ منظومه عُمّان سامان داده است).

161) از گنجينه أسرار (گنجينة الأسرارِ) طبعِ افراسيابى افزوده شد.

162) در أصل: ما. بنا بر گنجينه أسرار (گنجينة الأسرارِ) طبعِ افراسيابى إصلاح شد.

163) در اصل: اينراهر. بنا بر گنجينه أسرار (گنجينةالأسرارِ) طبعِ افراسيابى إصلاح گرديد.

164) گنجينه أسرار، ط. افراسيابى، ص 80 و 81.

165) لَواعِج الأَشجان، ط. دارالأمير، ص 143.

166) شادروان سيّدمصلح الدّينِ مهدوى - طابَ ثَراه - در تذكرة القبور يا دانشمندان و بزرگانِ اصفهان (چاپِ كتابفروشىِ ثقفىِ اصفهان، 1348 ه . ش. ، ص 547 و 548، ش 1049) مى نويسد: «آقا ميرزا يحيى مدرّس بيدآبادى، معروف به كاشى پز، فرزند محمّد إسماعيل از أحفاد ملّامحمّدباقر محقّقِ سبزوارى، عالم فاضل أديب شاعر متخلّص به «يحيى»، در حدود سال 1254 متولّد گرديده و در اصفهان و نجف از محضر عدّه اى كثير از فحول علما همچون شيخ أنصارى و حاج شيخ محمّدباقر مسجدشاهى و آقا شيخ محمّدباقر همدانى و آقا ميرزامحمّدباقر و آقاميرزا محمّدهاشم چهارسوقى و آخوند ملّامحمّد كاشانى مستفيض گشته و علوم غريبه را از ملّاهادى سدهى كه استاد اين فن بوده و عدّه اى از آن آموخته اند، فرا گرفته. سپس سالها در خانه خود، جنب مسجد سيّد، حوزه درس گسترده. عمده تخصّص او در أدبيّات بوده. به عربى و فارسى شعر مى گفته و بخصوص مراثى او مورد توجّه مدّاحان و مرثيه سرايان بوده؛ هر روز به منزل او آمده و در دفاتر و بياضهاى خود آن را ثبت مى نمودند و پس از حفظكردن در مجالس روضه و ذكر، آن را مى خوانده؛ و تقريبًا چندين سال مرثيه خوانى در اصفهان منحصر به أشعار او بود. از آثارش، 1. ديوان أشعارش قريبِ شش هزار بيت، 2. مرآةالمصنّف در شرح حال حاج ميرزامحمّدرضا كلباسى به طبع رسيده است. قريب نود و پنج سال عمر نموده. سرانجام در شب چهارشنبه 5 ذى قعدةالحرام سال 1349 وفات يافته در صحن تكيه ميرزا رفيعا مدفون گرديد كه اكنون آن را تسطيح نموده[ اند]...».

167) كذا فى الأصل. «چه» در اين شعر بَدَلِ «چو» نوشته شده؛ و چُنين كاربُردى در متون عصرِ صفويّه تا همين أواخر گهگاه ديده مى شود.

168) نگر: بِحارالأنوار، 98/317 - كه از مزارِ شيخِ مفيد (ره) نقل مى فرمايد.

169) بِحارالأنوار، 98/328.*

170) بِحارالأنوار، 98/322. همچُنين، نگر: هَمْرَهِ نور، طالقانى، 2/144 و 145.

171) مناقب آل أبى طالب عليهم السّلام (ط. دارالأضواء)، 4/344 (با ضبطِ «تقضقضت» به جاىِ «تغضغضت»).

اين سُروده مقايسه شود با: المنتخبِ طُرَيْحى، ص 83.

172) ]. «سفينه» از ولامَندان (/ مَوالىِ) رسولِ خدا - صلّى اللّه عليه و آله - بوده است. تفصيل را، نگر: سلمانِ محمّدى أبوعبداللّهِ پارسى، ص 36.

173) أصولِ كافى، با ترجَمه و شرحِ مرحومِ آيةاللّهِ كَمَره اى، چ أسوه، 3/342 و 344 (باب مَوْلِدِ الحُسَينِ بن علىّ عليهما السّلام، ح پس از 7).*

174) نگر: الملهوف، ط. حَسّون، ص 180.

175) سنج: زَينَب الكُبرى عليها السّلام، النّقدى، ص 102؛ و: السّيّدة زَينَب رائِدةُ الجِهاد فى الإسلام، القَرشى، ص 274.

176) در ملهوف: + بالعراء.

177) در ملهوف: + واثكلاه.

178) در ملهوف: + و إلى فاطمة الزّهراء.

179) در ملهوف: + سيدالشهداء.

180) در ملهوف: + و.

181) در ملهوف: تسفى.

182) در ملهوف: ريح الصباء.

183) در ملهوف: وا حزناه.

184) در ملهوف: واكرباه عليك يا أبا عبداللّه.

185) در ملهوف: + صلّى اللّه عليه و آله.

186) در ملهوف: يا أصحاب محمد.

187) در ملهوف: وامحمّداه.

ص: 136

188) در أصل: تسقى. بنا بر ملهوف إصلاح گرديد.

189) در ملهوف: ريح الصباء.

190) در ملهوف: محزوز.

191) در ملهوف: الرداء.

192) در ملهوف: + أضحى.

193) در ملهوف، «هو» نيامده است.

194) در ملهوف: الفداء.

195) در ملهوف: يقطر شيبه (بجاىِ «شيبه تقطر»).

196) دو فِقْره (/ جمله)ىِ أخير در ملهوف مؤخّر و مقدّم آمده است.

197) نگر: الملهوف (ط. حسّون)، ص 180 و 181.

198) نگر: الملهوف (ط. حسّون)، ص 181.

199) اين عبارت را كمال الدّين محمّد بنِ طلحه ىِ شافعى در مطالب السَّؤول (ط. ماجد بن أحمد العطيّة، 2/79) آورده است و أربلى در كشف الغمّه (ط. إسلاميّة، 2/232) از مَطالب السَّؤول نقل كرده.

در متنِ مَطالب يك «فى» پس از «بسيفه» آمده كه در گفتآوردِ أربلى نيست و گفتآوردِ أربلى مطابقِ متنِ ماست.

200) الملهوف (ط. حسّون)، ص 176.

201) در أصل: مولع. بنا بر بِحارالأنوار إصلاح گرديد.

202) بِحارالأنوار، 98/322.

در بابِ ضبطِ نصِّ اين فِقره، و پاره اى ضبطهاىِ دگرسان، نگر: هَمْرَهِ نور، طالقانى، 3/151 - 154.

203) مُنتَخَباتى است از بندهاىِ هشتم و نهم و دهمِ تركيبْ بندِ مشهورِ محتشم (چاپ شده در: ديوانِ محتشم، ط. گركانى، ص 283 و 284؛ با تفاوت در ضبط نص).

204) در أصل: نشورا.

205) در أنهار (چ سنگى، ص 54 و 55) - بدونِ تصريح به نامِ قائل، و با اين سَرنويس كه: «بعضى از أهلِ عصر گويد» - آمده است، با اين بيتِ افزون:

بر سرِ نسرين و گُل از ديده ابرِ بهار

ديده أهلِ حرم بر تشنگان افزون گريست

206) سَمَك» به معناىِ «ماهى» است، و مَجازًا بر أعماقِ زمين نيز إطلاق مى شود، زيرا در باورِ كثيرى از قدما زمينِ بر شاخِ گاوى بود و آن گاو بر پشتِ ماهى قرار داشت؛ پس، ماهى بغايت در فُرودستِ زمين بود.

«سِماك»، دو ستاره است در صورتِ فَلَكىِ سنبله و عَوّا، و مَجازًا بر آسمان إطلاق مى گردد.

207) شهيد در معركه، در فقهِ إسلامى حاجت به غُسل ندارد. اين حكم در حقِّ شهيدانِ عادى جارى است، تا چه رسد به پيشواىِ شهيدان و سَروَرِ سُرخْ رويانِ حضرتِ دوست، مولاىِ ما حُسَيْن - صلواتُ اللّه و سلامُهُ عَلَيْه، و رَزَقَنا اللّهُ شَفاعَتَهُ و ثَبَّتَ لَنا قَدَمَ صِدْقٍ مَعَه. پس اين كه برخى مرثيتْ گويان از بى غُسل افتادنِ پيكرِ آن سَروَرِ سَرفَراز سخن رانده اند، از سرِ سهو و بى دقّتى است. (يادآورىِ أستاذنا العلّامة و شيخنا فى الإجازة، آيةاللّه سيّدمحمّدرضا حُسَينىِ جلالى - أَدامَ اللّهُ إجلالَهُ -).

به سُروده پيرِ هُشيوارِ بلخ:

خون شهيدان را ز آب أَولى ترست

وين خطا از صد صواب أَولى ترست!

208) هر سه بيت در ديوانِ هُماىِ شيرازى (به كوششِ أحمدِ كرمى، 2/1027 و 1028) هست - با اين تفاوت كه پيش از لفظِ «كودكان» يك «و» إضافه دارد.

هُما را چكامه اى جداگانه در گزارشِ رنج و مصائبِ حضرتِ زينب - سلام اللّه عليها - هست. نگر: ديوانِ هُماىِ شيرازى، 2/1034 و 1035.

209) آمده است در أنهار (چ سنگى، ص 71). همچُنين با أبياتى ديگر در منتخب التّواريخ (ص 329) آمده.

210) بى گمان مُراد «چو» است؛ و اين شيوه بعضِ قُدَما بود كه به جاىِ «چو»، «چه» مى آوردند.

211) در أصل بالاىِ سطر يك «ظ» (= ظاهرًا) نوشته شده.

212) در منتخب التّواريخ (ص 329) قائلِ اين أبيات جودىِ خُراسانى دانسته شده.

213) در منتخب التّواريخ: بر.

214) اين أبيات را - جُز دو بيت از أواخر، و البتّه با أبياتى افزون بر آنچه در اينجا آمده - ، مؤلّف (ره) در أنهار (چ سنگى، ص 84 و 85) آورده است.

215) در أصل: برون. بنا بر أنهار إصلاح شد.

216) در أنهار (چ سنگى): گشته.

217) در أنهار (چ سنگى): باضطراب.

218) جميعِ اين أبياتِ وصال - با تفاوت در ضبط - در منتخباتى كه در منتخب التّواريخ آمده هست. نگر: منتخب التّواريخ، ص 326.

ص: 137

219) نگر: الإرشاد، 2/114 - 117.

220) نگر: الملهوف، ط. حَسّون، صص 200 - 202.

221) كذا فى الأصل.

222) أبوسعيد عَمْرو بنِ حُرَيْث بنِ عَمْرو بنِ عُثمان بنِ عَبداللّه بنِ عمر بنِ مَخزوم المَخزومى، در كودكى، پيامبر - صلّى اللّه عليه و آله - را درك نموده بود. وى - بنا بر قولِ راجح - دو سال پيش از هجرت زاده شده بود. وى كه به سالِ هشتاد و پنجِ هجرى بمرده است، هم از جانبِ زياد بنِ أبيه و هم از جانبِ عُبَيْداللّه بنِ زياد إمارتِ كوفه داشت.

(نگر: سِيَر أعلام النُّبَلاء، 2/2944 و 2945، ش 4321؛ و: الإصابة، 2/531؛ و: الأعلامِ زِرِكلى، 5/76).

223) قرآنِ كريم: س 39 ى 42.

224) اين فقيهِ فقيد و أصولىِ سعيد را - كه بايد به قاعده امروز، «آيةاللّه» (و اگر اصطلاحِ رايجِ عصرِ ما روا باشد، «آيةاللّه العظمى») خوانْد - مؤلّف (ره) در «نهرِ دوم» از كتاب أنهار معرّفى كرده است و ما در اينجا به همان نوشته خودِ مرحومِ مؤلّف بسنده مى كنيم:

«ميرزا محمّد هاشمِ چهارسوقىِ اصفهانى: چهارسوق يكى از محلّاتِ اصفهان است. وى از بزرگانِ علماىِ اصفهان به شمار مى رفت. متتبّعى بى نظير و فاضلى نحرير بود. در فقه بحرى متلاطم مى نمود. در رجال و حديث يدِ بَيضا مى نمود. در علومِ عربيّه ماهر بود. چند مُصَنَّف از حضرتش در يك مجلّد مطبوع گرديده مسمّى به مبانى الأصول شده. گاهى شعر هم مى فرموده. منظومه در علمِ أصول گفته. مُصَنَّفى موسوم به أصولِ آلِ رسول در استفاده أدلّه أصول از أحاديثِ آلِ رسول - صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - دارد. اين مُصَنَّف در شرف و رتبت حكمِ إكسير دارد. عمرِ شريفش از هشتاد بگذشت و در سفرى كه به عزمِ تشرّف به مكّه معظّمه تا نجفِ أشرف برفت وفات نمود و در وادى السّلام مدفون گشت. رحلتش در سنه هزار و سيصد و هجده - 1318 - اتّفاق افتاد. رَحِمَهُ اللّهُ و إيّانا برحمتِه الواسعة. آمين!» (أنهار، چ سنگى، ص 37 و 38).

درباره آن فقيهِ فقيد، همچُنين نگر: چهل سال تاريخِ ايران (المآثر و الآثار)، 1/196 و 217، و 2/751؛ و: علماىِ معاصر، واعظِ خيابانى، به كوششِ بخشايشى، صص 121 - 124؛ و: مداركِ نهج البلاغه، رضا استادى، صص 382 - 390؛ و: ميراثِ حديثِ شيعه، 13/459 - 467.

يادآورى: مؤلّف در اين متن «خونسارى» گفته و در أنهار «چهارسوقى»، و البتّه مُنافاتى در ميان نيست. چه اين خاندانِ محترم كه امروز أغلب شهرتِ «روضاتى» دارند، أصالتًا خوانسارى اند ولى از ديرباز در محلّه «چهارسوى» (/ چهارسوق) در اصفهان ساكن بوده اند.

225) نگر: الإرشاد، 2/121.

226) از براىِ مقدّماتِ واقعه و متنِ خطبه، نگر: احتجاج (ط. بهرادِ جعفرى)، 2/116 - 123.

227) در أصل: عليهم.

228) حَرَم» - در لغتِ عربى - به آنچه صاحبِ حرمت است و جميعِ آنچه شخص به دفاع و حمايت از آن پرداخته پاسداشتش را بر خود لازم مى شمرد، إطلاق مى گردد.

در اينجا (/ گُزارشِ شيخِ طَبرِسى)، مُراد از «حَرَمِ» إمام - عليه السّلام - ، بستگان و وابستگانِ آن حضرت، مانندِ عمّه بزرگوارش، زينب - سلامُ اللّهِ عليها - ، است.

229) در أصل: لاهلّو.

230) در احتجاج (ط. جعفرى): مَثَلًا.

231) أصل اين أبيات، همان أبياتِ كُفرآميزِ ابنِ زِبَعْرى ست كه در زمانِ كافربودنش در جنگِ أُحُد گفته بود و اينك يزيدِ پليد - عليه اللّعنة و العذاب - بدان تمثّل مى كرد. نگر: الكُنى و الألقاب، 1/293؛ و: سفينة البحار (ط. آستانِ قدس)، 2/442.

پوشيده نيست كه يزيد در شعرِ ابنِ زِبَعْرى تصرّف و إضافه نيز كرده و از جمله از وجودِ پليدِ خودش هم طىِّ آن سخن گفته است. نيز نگر: مُنْتَهَى الامال، ط. باقرىِ بيدهندى، ص 985 و 986، حاشيه مرحومِ شيخ عبّاسِ قمى (ره).

232) در أصل: السّوى.

233) قرآنِ كريم: س 30 ى 10.

234) قرآنِ كريم: س 3 ى 178.

235) در أصل: تحذيرك. بنا بر احتجاج (ط. جعفرى) ضبط شد.

236) در احتجاج (ط. جعفرى): يُبْرَزْنَ.

237) وَ» در أصل نبود. از احتجاج (ط. جعفرى) افزوده شد.

238) قرآنِ كريم: س 3 ى 169 و 170.

239) قرآنِ كريم: س 18 ى 50.

240) كذا فى الأصل. در احتجاج (ط. جعفرى): الْمُؤَمَّلُ. از ترجَمه برمى آيد كه مرحومِ مؤلّف، تلقّيى نظيرِ «المَآل» از اين كلمه داشته؛ واللّه أعلم.

241) مراد خطبه مشهورِ أميرِمؤمنان - عليه السّلام - است در پاسخِ شخصى به نامِ هَمّام كه أوصافِ پرهيزگاران را از آن حضرت جويا شده بود.

242) نظرِ مؤلّف (ره) بدين فِقْره از خطبه است كه أميرِمؤمنان - عليه السّلام - در توصيفِ پرهيزگاران فرموده است: عَظُمَ الْخالِقُ فى أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ ما دُونَهُ فى أَعْيُنِهِمْ (نهج البلاغه، خ 193؛ چ شهيدى، ص 225).

243) قرآنِ كريم، س 23، ى 14.

244) نگر: أنهار (چ سنگى)، صص 85 - 87.

245) در أنهار (چ سنگى): چه.

246) در أنهار (چ سنگى): حمائل.

247) در أنهار (چ سنگى): دادارِ جهان، شاه شهان، خسروِ گيتى [كه از ضبطِ ما أحسن و أجمل است] .

248) در أنهار (چ سنگى): شقائق.

249) يَرليغ» واژه اى مغولى است به معناىِ فرمان؛ و به ويژه در سده هاىِ هفتم و هشتم در فارسى به كار مى رفته است.

ص: 138

250) در أنهار (چ سنگى): مودّت.

251) در أنهار (چ سنگى): وصف.

252) در أصل: زوز. بنا بر أنهار إصلاح شد.

253) مَدَر: كُلوخ.

254) در أنهار (چ سنگى): ز أثر بر.

سَراينده، را نظر به حديثى بوده است كه طىِّ آن أميرِمؤمنان على - عليه السّلام - إشارت فرموده كه بابِ خَيْبَر را نه به قوّتِ جسمانى، كه به تأييدِ ربّانى و قوّتى ملكوتى بَركَنْده است. نگر: سفينة البِحار، ط. آستانِ قدس، 2/11؛ و: موسوعة الإمام علىّ بن أبى طالب عليه السّلام فى الكتاب و السُّنَّة و التَّأريخ، دارالحديث، 1/240 و 241؛ و: دُرِّ ثمينِ شهرستانى، ص 111 و 428.

255) در أنهار (چ سنگى): اثرى.

256) در أنهار (چ سنگى): خبرى.

257) آمودن: آراستن، زينت دادن.

258) در أنهار (چ سنگى): همچه.

259) از آغازينْ غزلِ بخشِ غزليّاتِ ديوانِ محتشم است (در: ط. مهرعلىِ گركانى، ص 312).

260) در ديوانِ محتشم: گُمرَه - كه آسانْخوان تر است.

261) در ديوانِ محتشم: بود.

262) كذا فى الأصل؛ ليك اين أبياتِ پنجگانه نه از سعدى، كه از يك چكامه محتشمِ كاشانى است. نگر: ديوانِ محتشم، ط. مهرعلىِ گركانى، ص 180 و 181.

263) اين دو بيت از گلستانِ سعدى است (نگر: كلّيّاتِ سعدى، ط. مصفّا، ص 2)، و با اندكى تفاوت در ضبط در ديباجه أساور آمده بود.

264) أُمِّ هانى، دخترِ حضرتِ أبوطالب - عليه السّلام - است. بنابر نقلى، معراجِ حضرتِ رسولِ أكرم - صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - از سراىِ او آغاز شد. نگر: التِّبيان، شيخ الطّائفة الطّوسىّ، 6/446.

265) چينشِ مَصاريع در أصل به همين نحو است؛ ليك درست تر به نظر مى رسد كه هرچهار مصراع را يك بيت و هر بيت را واجدِ قافيه درونى قلم دهيم.

266) از براىِ اين چكامه، نگر: ديوانِ سنائى، به تصحيحِ مدرِّسِ رضوى، صص 467 - 471.

267) در ديوانِ ط. مدرّس: بر رخ چون زر [و همين صحيح است] .

268) ديوانِ ط. مدرّس: دارى.

269) فى الأصل: چون. بنابر ديوانِ ط. مدرِّسِ رضوى ضبط شد.

270) أبياتى كه پس از اين مى آيد، منتخبى است از چكامه ترجمة الشّوقِ او (چاپ شده در: كلّيّات عُرفى، ط. أنصارى، 2/119 - 146 - با تفاوت در ضبط) كه در ستايشِ أميرِمؤمنان - عليه السّلام - است.

271) در كلّيّات عُرفى (ط. أنصارى): ضيا.

272) در كلّيّات عُرفى: هست روى.

273) در أصل: پاروى. ضبطِ نص، بنا بر كلّيّاتِ عُرفى است.

274) در كلّيّاتِ عُرفى: رَهِ.

275) منتخباتى است از چكامه اى در نعتِ حضرتِ سَيِّدالمُرسَلين - صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - (چاپ شده در: كلّيّاتِ عرفى، ط. أنصارى، 2/155 - 161 - با تفاوت در ضبط).

276) اين چكامه در كلّيّاتِ عُرفى (ط. محمّد ولىّ الحق أنصارى) ديده نشد.

277) كذا فى الأصل. شايد: آذر.

278) كذا فى الأصل. از حيثِ لُغَوى «هِزَبْر» صحيح است و واژه اى است عربىّ الأصل.

279) كذا فى الأصل. احتمالًا «علىِّ بوطالب» بايد باشد (به إضافه بُنُوَّت).

280) احتمالاً إشارتِ شاعر به قضيّه تجديدِ عمارتِ كعبه است و نقشِ مهمِّ إمامِ سجّاد - عليه السّلام - در آن. نگر: جهاد الإمام السّجّاد - عليه السّلام - ، ص 115 و 116. شايد هم إشاره به راه گشودنِ مردمان باشد در برابرِ إمامِ سجّاد - عليه السّلام - ، به سوىِ حَجَرالأسود. نگر: همان، صص 214 - 216.

281) در أصل: منقبت.

282) كذا فى الأصل. شايد: روحِ قُدُس.

283) در أصل: حيال.

284) در أصل: از.

285) لَغْب» در زبانِ عربى به معناىِ «نادان، بى خِرَد، گول» است.

ص: 139

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109