سرشناسه : عبدالجلیل قزوینی، عبدالجلیل بن ابوالحسین، 504-585؟ق.
عنوان و نام پديدآور : بعض مثالب النواصب فی نقض «بعض فضایح الروافض» معروف به نقض/ نصیرالدین ابوالرشیدعبدالجلیل رازی قزوینی (زنده در 560 ق.)؛ تصحیح میرجلال الدین محدث ارموی (1283 - 1358 ش.)؛ به کوشش محمدحسین درایتی.
مشخصات نشر : قم : موسسه علمی فرهنگی دارالحدیث، سازمان چاپ و نشر؛ تهران: کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی، 1391.
مشخصات ظاهری : 1334 ص.
فروست : مجموعه آثار کنگره بزرگداشت عبدالجلیل رازی قزوینی؛ 1.
شابک : دوره 978-964-493-616-6 : ؛ 978-964-493-622-7
وضعیت فهرست نویسی : فیپا
يادداشت : به مناسبت برگزاری کنگره بزرگداشت عبدالجلیل رازی قزوینی.
يادداشت : کتاب حاضر در سالهای مختلف توسط ناشرین متفاوت منتشر شده است.
یادداشت : کتابنامه.
یادداشت : نمایه.
موضوع : شیعه -- دفاعیه ها و ردیه ها
اهل سنت -- دفاعیه ها و ردیه ها
شناسه افزوده : محدث، جلال الدین، 1281 - 1358.، مصحح
شناسه افزوده : درایتی، محمدحسین، 1343 - ، گردآورنده
شناسه افزوده : کنگره بزرگداشت عبدالجلیل رازی قزوینی (1390 : قم)
شناسه افزوده : ایران. مجلس شورای اسلامی. کتابخانه، موزه و مرکز اسناد
رده بندی کنگره : BP212/5/ع2ن7 1391
رده بندی دیویی : 297/417
شماره کتابشناسی ملی : 2776027
اطلاعات رکورد کتابشناسی : فیپا
ص: 1
ص: 2
ص: 3
ص: 4
ص: 5
ص: 6
يك. رى، يكى از كهن ترين مراكز تمدّنى ايران است كه قدمت چندين هزارساله دارد و مردمان آن را قومى با تمدن و هنر پيشرفته توصيف كرده اند. اين شهر در سال 22 هجرى به دست مسلمانان افتاد و توسعه اش از آن پس آغاز شد و تا بِدان جا گسترش يافت كه پيش از حمله مغول (سال 616 ق)، آن را يكى از بزرگ ترين و آبادترين بلاد اسلامى توصيف و جمعيت آن را بالغ بر دو ميليون نفر گزارش كرده اند.(1)
در دوره اسلامى، رى، از سده سوم و چهارم، داراى يك حوزه نسبتا توانمند علمى شد و شخصيت هاى بزرگى را، از شيعه و اهل سنّت، در خود پروراند. عالمان و انديشمندانى چون: ثقه الاسلام كلينى (م 329ق)، ابن قِبّه رازى (ق 4)، ابن مُسكويه (م321 - 421ق)، ابو حاتم رازى (م 322 ق)، ابن فارِس رازى (329 - 395ق)، ابو بكر رازى (325 - 385 ق)، محمّد بن زكريا رازى (م 302 ق) و ... در اين دوره مى زيسته اند.
با افول و از رونق افتادن حوزه هاى علمى بغداد و قم، رى به سرآمدِ شهرهاى علمى شيعه در آن روزگار تبديل شد و قرن پنجم و ششم، دوران بالندگى علمى رى به شمار مى رود. در اين برهه، عالمانى همچون: ابو الفتوح رازى (ق 6)، صفى الدين رازى (ق 6) صاحب كتاب تبصرة العوام، سديد الدين حمصى رازى (م 600ق) نويسنده كتاب المنقذ من التقليد، شيخ منتجب الدين رازى (504 - 585 ق) نويسنده كتاب الفهرست و قطب الدين رازى (م 696 - 766 ق) تأثيرگذار بوده اند.
ص: 7
دو. از زندگى عبد الجليل رازى، اطلاعات دقيقى در دست نيست. تنها منبع براى شناخت اجمالى او، فهرست شيخ منتجب الدين رازى است كه معاصر وى بود و نيز كتاب نقض از خود وى كه در لابه لاى آن و به مناسبت، مطالبى را در باره خود، بازگو كرده است.
منتجب الدين، او را چنين توصيف كرده است:
الشيخ الواعظ، نصير الدين عبد الجليل بن أبى الحسين بن أبى الفضل القزوينى، عالم، فصيح، دَيّنٌ.(1)
اين تعبيرها (الشيخ، الواعظ، نصير الدين، عالم، فصيح، دَين) نشان دهنده جايگاه علمى، اجتماعى و معنوى عبد الجليل است.
آثار عبد الجليل، بنا بر كتاب هاى الفهرست و نقض، عبارت اند از:
1. تنزيه عايشة عن الفواحش العظيمة (تأليف شده در سال 533 ق)؛
2. البراهين فى إمامة أمير المؤمنين (تأليف شده در سال 537 ق)؛
3. السؤالات و الجوابات (در هفت جلد)؛
4. مفتاح الراحات فى فنون الحكايات يا مفتاح التذكير؛
5. رساله اى در ردّ ملحدان؛
6. بعض مثالب النواصب فى نقض «بعض فضائح الروافض» معروف به نقض (تأليف شده بين سال هاى 556 تا 566 ق).
روزگار عبد الجليل، داراى ويژگى ها و شاخصه هايى است كه آشنايى با آنها در شناخت عبد الجليل و كتاب او بى تأثير نيست، چنان كه از روى عناوين آثار عبد الجليل نيز مى توان تا حدودى به اين تأثير و ارتباط، پى بُرد.
زمانه عبد الجليل، يعنى نيمه دوم قرن پنجم تا اواخر قرن ششم را مى توان داراى چند ويژگى عمده دانست:
1. آبادانى رى و ايران؛
2. سست شدن پايگاه خلافت در جهان اسلام و نيز در فضاى سياسى؛
ص: 8
3. رواج باطنى گرى و انديشه هاى حسن صباح
4. اختلافات و منازعات شيعه و سنّى؛
5. رونق مجالس دينى با جان مايه مباحث كلامى و برگزارى مجالس مناظره؛
6. هم انديشى دينى و تفاهم مذهبى؛
7. رواج زندقه و دين گريزى.
عبد الجليل، چنان كه عناوين آثارش نشان مى دهد، عالمى است حاضر در زمان كه رخدادهاى فرهنگى زمانه اش را به خوبى درك مى كند. او به منازعات مذهبى دامن نمى زند؛ بلكه با پايبندى به باورها و اعتقادات خويش تلاش مى كند آنها را به هسته اى
استوار، باورپذير و قابل دفاع، فروكاهد. لذا نخستين كتابش تنزيه عايشه است. او مى كوشد پرسش هاى مطرح در جامعه اش را پاسخ دهد و از اين رو، كتاب السؤالات و الجوابات را در هفت جلد مى نگارد. او در كتاب نقض، اتهام هاى بى جاى يك متعصّب را پاسخ مى دهد. اين كتاب، در عين حال، از گستردگى دانش و اطلاعات عبد الجليل پرده برمى دارد و فصاحت و بلاغت و شيوايى نثر او را به نمايش مى گذارد.
سه. پس از برگزارى كنگره بين المللى كلينى در بهار 1388، انديشه برگزارى كنگره بزرگداشت عبد الجليل، به صورت جدّى شكل گرفت و از آغاز سال 1389 با برگزارى جلسات شوراى عالى سياست گذارى و نيز جلسات شوراى علمى كنگره، فعاليت هاى كميته علمى كنگره آغاز شد. محصول دو سال فعاليت هاى اين كميته را در چند بند، فهرست مى كنيم:
الف. آماده سازى مجموعه آثار كنگره (7 جلد)
1. كتاب نقض با ويرايش علمى جديد؛
2. عبد الجليل رازى قزوينى، روزگار و كتاب وى؛
3. شناخت نامه عبد الجليل و «نقض»؛
4. بررسى توصيفى ساختار دستورى كتاب «نقض»؛
5. مجموعه مقالات كنگره (در دو جلد)؛
ص: 9
6. چكيده مقالات با ترجمه عربى و انگليسى.
ب. خبرنامه كنگره (3 شماره) ج. تهيه لوح فشرده (DVD) از مجموعه آثار كنگره
همچنين شوراى علمى، برنامه هاى ديگرى را نيز لازم و مفيد تشخيص داد كه از جهت اجرا متوقّف بر آماده سازى كتاب نقض با ويرايش جديد بود و از اين رو، انجام يافتن آنها به پس از برگزارى كنگره موكول شد. اين كارها عبارت اند از:
1. بازنويسى كتاب نقض؛
2. ترجمه متن بازنويسى شده نقض به زبان انگليسى؛
3. ترجمه متن بازنويسى شده نقض به زبان عربى.
چهار. سپاس گزارى و قدرشناسى از همه كسانى كه در شكل گيرى و به ثمر نشستن اين كنگره سهم داشتند، وظيفه اى اخلاقى و دينى است. بدين سبب، با يادكرد نام افراد و سازمان هايى كه به شكلى در آن نقش داشته اند، كمترين وظيفه را در سپاس گزارى، به جاى مى آوريم.
الف. برگزاركنندگان
اين كنگره با مشاركت علمى، معنوى و مادّى اين مراكز به ثمر نشست كه به ترتيب حروف الفبا عبارت اند از:
1. آستان حضرت عبد العظيم حسنى عليه السلام، توليت: آية اللّه محمّد محمّدى رى شهرى؛
2. انجمن آثار و مفاخر فرهنگى، رئيس: حجّة الاسلام و المسلمين محمّد جواد ادبى؛
3. جامعة المصطفى صلى الله عليه و آله العالمية، رئيس: حجّة الاسلام و المسلمين عليرضا اعرافى؛
4. كتاب خانه، موزه و مركز اسناد مجلس شوراى اسلامى، رئيس: حجّة الاسلام و المسلمين رسول جعفريان؛
5. مجمع جهانى اهل بيت عليهم السلام، رئيس: حجّة الاسلام و المسلمين محمّد حسن اخترى؛
6. مجمع جهانى تقريب مذاهب اسلامى، رئيس: آية اللّه محمّدعلى تسخيرى؛
ص: 10
7. مركز تحقيقات كامپيوترى علوم اسلامى، رئيس: حجّة الاسلام و المسلمين حميد شهريارى؛
8. معاونت امور فرهنگى وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، معاون: جناب آقاى بهمن درّى؛
9. مؤسّسه علمى فرهنگى دار الحديث، رئيس: آية اللّه محمّد محمّدى رى شهرى.
يادآورى مى شود كه جلسات شوراى عالى سياست گذارى، با حضور رؤسا و مديران مراكز و نهادهاى ياد شده برگزار مى گرديد.
ب. اعضاى شوراى علمى كنگره
شوراى علمى كنگره، مركّب از شخصيت هاى علمى حقيقى و نمايندگان علمى مراكز برگزاركننده بود كه به ترتيب حروف الفبا عبارت اند از:
1. حجّة الاسلام و المسلمين على اصغر اوحدى (نماينده مجمع جهانى تقريب مذاهب اسلامى)؛
2. جناب استاد ناصر باقرى بيدهندى (نماينده جامعة المصطفى صلى الله عليه و آله العالمية)؛
3. حجّة الاسلام و المسلمين رسول جعفريان؛
4. جناب استاد قاسم جوادى (صفرى)؛
5. حجّة الاسلام و المسلمين محمّدحسين درايتى؛
6. حجّة الاسلام و المسلمين محمّدكاظم رحمان ستايش؛
7. حجّة الاسلام و المسلمين محمّد سالار (نماينده مجمع جهانى اهل بيت عليهم السلام)؛
8. حجّة الاسلام و المسلمين على صدرايى خويى؛
9. آقاى دكتر پرويز فارسيجانى (نماينده انجمن آثار و مفاخر فرهنگى)؛
10. جناب استاد ميرهاشم محدّث (فرزند مير جلال الدين محدّث اُرموى، مصحّح كتاب نقض)؛
11. حجّة الاسلام و المسلمين محمّدمهدى معراجى؛
12. حجّة الاسلام و المسلمين محمّدعلى مهدوى راد.
ص: 11
ج. گروه آماده سازى آثار، شامل: حروفچينى، ويرايش، نمونه خوانى و صفحه آرايى
1. آقاى حسين پورشريف (ويراستار)؛
2. آقاى مهدى جوهرچى (نمونه خوان)؛
3. آقاى محمّد كريم صالحى (حروفچين و صفحه آرا).
د. گروه اجرايى كنگره
1. حجّة الاسلام محمّدمهدى خوش قلب (دبير اجرايى)؛
2. آقاى اميرحسين سعيدى صابر.
ه . مشاوران علمى كنگره
1. آقاى هادى ربّانى؛
2. آقاى محمّدهادى خالقى.
همين جا بايد از نويسندگان آثار و مقالات و اساتيدى كه در مراحل مختلف ويرايش جديد كتاب نقض، تلاش و همكارى داشتند، سپاس گزارى كرد كه البته نام آنها بر روى آثار و نيز در شناسنامه كتاب ها آمده است. همچنين از همه بزرگوارانى كه
در ارزيابى آثار يا برقرارى ارتباطات علمى كوشش نمودند، قدردانى مى كنم و تلاش همكاران خود را در بخش هاى مختلف معاونت ادارى - مالى مؤسّسه علمى - فرهنگى دار الحديث مى ستايم.
مهدى مهريزى
دبير كميته علمى
جمعه 18 فروردين 1391
14 جمادى الاُولى 1433
6 آوريل 2012
ص: 12
در باره ويرايش جديد كتاب نقض
كتاب نقض از متون كهن فارسى در حوزه مناظرات كلامى و اعتقادى است كه حاوى اطلاعات فراوان تاريخى و جغرافيايى از قرن ششم است.
اين سه ويژگى (فارسى بودن؛ كلام و عقايد؛ اطلاعات جغرافيايى و تاريخى) سبب شده است كه اين كتاب، مورد اقبال جدّى متخصصان و پژوهشگران اين سه عرصه قرار گيرد.
در دوره معاصر، محقق كم نظير، سختكوش و فرزانه، مير جلال الدين محدّث اُرمَوى، با توصيه و مشاوره اساتيد بزرگ ادبيات فارسى (يعنى علامه محمد قزوينى و عبّاس اقبال آشتيانى)، به تصحيح و تحقيق و عرضه اين كتاب، همّت ورزيد.
وى اين كتاب را دو بار به چاپ رساند:
چاپ اول در سال 1371ق / 1331ش، با مقابله با پنج نسخه خطّى، كه در 743 صفحه به زيور طبع، آراسته شد.
در چاپ دوم كه در سال 1358 انجام شد، محدّث اُرمَوى كتاب را با هشت نسخه مقابله كرد و دو جلد نيز به عنوان تعليقات در توضيح، تكميل و شرح كتاب، به همراه نقض، منتشر نمود.
برپايى كنگره بزرگداشت عبد الجليل رازى قزوينى، پژوهشگران دست اندركار كنگره را بر آن داشت تا با حفظ تمام حقوق معنوى مرحوم محدّث اُرمَوى و ارج نهادن بدان، ويرايش جديدى از اين كتاب عرضه كنند. از آن رو كه نسخه جديدى از كتاب يافت نشد، مبنا و معيار، مقابله محدّث با سيزده نسخه يادشده (چاپ دوم نقض) قرار گرفت.
ص: 13
ويرايش جديد، با هدفِ به روز كردن برخى ارجاعات، رفع پاره اى نواقص، تكميل برخى از فوايد و تسهيل در قرائت و فهم متن، در دستور كار قرار گرفت كه جمعى از محققان، براى انجام آن، دعوت به همكارى شدند.
كارهاى انجام شده در ويرايش جديد، با توضيح اجمالى، عبارت اند از:
1. ويرايش، نشانه گذارى و پاراگراف بندى:
به كار گيرى نشانه هاى ويرايشى و تقطيع مناسب بندهاى طولانى متن و هم چنين استفاده از نشانه هاى كسره و سكون براى اشاره به وصل و قطع كلمات متوالى، از روش هاى تأثيرگذار در فهم صحيح متن (بخصوص در متون كهن، مانند كتاب نقض) است. از اين رو، اين هر سه روش، در ويرايش جديد، اعمال شده است و به جهت حفظ اصالت متن و امانت تحقيق، از هرگونه اصلاح، تغيير، جا به جايى و حذف كلمات، مطلقا خوددارى شده است.
2. ويرايش پانوشت ها:
تمام مطالبِ پانوشت ها به صورت كامل، ويرايش شده و البته از حذف و دخل و تصرف در محتواى پانوشت ها خوددارى شده است. البته برخى دخل و تصرف ها در اضافه كردن مطالبى اندك در توضيح متن و يا ترجمه كلمه ها صورت گرفته كه با عنوان «ويراستار» مشخص شده اند و نشان دهنده آن است كه آن مطلب، از مرحوم محدّث نيست.
3. تخريج كامل روايات:
با توجه به اين كه منابع فراوانى پس از مرحوم محدّث، تحقيق و منتشر شده اند و نيز امروزه امكاناتى براى جستجو در متون فراهم است كه در اختيار ايشان نبوده است، تمام روايات كتاب نقض، مجددا و به صورت كامل، مصدريابى شده و مصادر تازه ياب، در پانوشت، گزارش شده اند.
4. عنوان گذارى:
از آن رو كه كتاب نقض، از هر گونه سرفصل و عنوانى بى بهره است، به جهت
ص: 14
سهولت دستيابى محققان به محتواى كتاب، موضوعاتى از متن، استخراج شده و در حاشيه سفيد صفحات، قرار داده شده است.
5. استخراج و تنظيم نمايه هاى متن:
كتاب نقض، شامل اطلاعات مهم و پراكنده اى است كه دستيابى به آنها، بدون استخراج نمايه موضوعى، غيرممكن مى نمايد. بدين جهت، نمايه موضوعى آن، استخراج شده و در پايان كتاب، با نظمى موضوعى - الفبايى، عرضه شده است.
6. تلخيص و ويرايش ملحقات كتاب نقض:
هم زمان با چاپ كتاب نقض در سال 1358ش، دو جلد نيز به عنوان تعليقات «نقض» در 1397 صفحه به قلم مرحوم محدّث، منتشر شده است كه شامل 224 مورد تعليقه توضيحى بر آن كتاب است. اين تعليقات كه حاصل سى سال تلاش علمى آن عالم سختكوش اند ، در چاپ جديد، تلخيص شده (و در چند مورد، كلاً حذف شده) و بعد از ويرايش، به انتهاى كتاب، ضميمه شده اند.
7. استخراج و تنظيم فهرست هاى فنّى:
در انتهاى كتاب، پانزده عنوان فهرست فنّى استخراج شده و در دسترس خواننده قرار گرفته اند.
عناوين فهرست ها به ترتيب ذيل است:
1. آيات؛ 2. احاديث و آثار؛ 3. عناوين خطبه ها و نامه ها؛ 4. اشعار عربى؛ 5. اشعار فارسى؛ 6. امثال عربى؛ 7. امثال فارسى؛ 8. اشخاص؛ 9. كتب ياد شده در متن؛ 10. مكان ها؛ 11. اديان، فرق و مذاهب؛ 12. قبايل، جماعات و طوائف؛ 13. وقايع و حروب؛ 14. لغات و اصطلاحات؛ 15. منابع تحقيق.
8. شماره گذارى:
براى هر يك از فقراتى كه عبد الجليل رازى از كتاب بعض فضائح الروافض نقل كرده و سپس به جواب آن پرداخته، شماره اى در وسط صفحه در نظر گرفته شده است.
ص: 15
9. ارجاع به چاپ قبل:
در حاشيه سفيد صفحات، به شماره صفحه چاپ قبلى (چاپ سال 1358) اشاره شده است.
در پايان، با آوردن نام گروه تحقيق و بيان كار انجام شده توسط آنان، قدردانى و سپاس دست اندركاران برگزارى كنگره را تقديم مى داريم:
1. ويرايش ادبى متن و پاورقى ها، جناب آقاى رضا بابايى
2. تلخيص تعليقه ها، جناب آقاى مهدى آشتيانى
3. كنترل و ويرايش تلخيص تعليقه ها، حجة الاسلام و المسلمين حميد احمدى جُلفايى
4. تخريج مصادر، حجة الاسلام و المسلمين مجتبى فرجى
5. استخراج عناوين و نمايه موضوعات، جناب آقاى عالى بيگ احمدى ميرآقا
6. كنترل عناوين و نمايه موضوعات، جناب آقاى محمد مرادى
7. استخراج فهرست هاى فنّى، حجة الاسلام و المسلمين حميد احمدى جُلفايى
8. مديريت و نظارت علمى، حجة الاسلام و المسلمين محمد حسين درايتى
ص: 16
مقدّمه
الحمد للّه و سلام على عباده الّذين اصطفى. اما بعد. اين چند كلمه پيش گفتار مختصرى است در پيرامون كتاب و مؤلّف آن.
در حدود 57 سال پيش كه هنوز عمر نگارنده به سرحدّ بيست نرسيده بود، در شهر اروميه از بلاد آذربايجان كه مولد و منشأ من است مشغول تحصيل بودم و در اوقات فراغت به خواندن بعضى از كتب ادبى و تاريخى مى پرداختم. از ميان اين كتب با مجالس المؤمنين قاضى نور اللّه شوشترى رحمه الله بيشتر مأنوس بودم. اين كتاب موجب آشنايى من با كتاب نقض شد و به اهميّت آن و بلندى پايگاه علمى مؤلّفش آگاهى پيدا كردم. نامش در صحيفه خاطرم ثبت شد و علاقه شديد نسبت به آن در من پديد آمد، با خود مى گفتم كاشكى اگر يكبار هم مى شد اين كتاب را كه از مآخذ و موارد استناد قاضى رحمه الله در مجالس است، مى ديدم و به مطالعه آن توفيق مى يافتم.
حال بدين منوال مى گذشت و به مستقبل مى پيوست. روزگار دفتر سياه و سفيد ايّام و ليالى را به سرعت ورق مى زد تا عفريت جنگ جهانى دوم از افق تاريك غرب، چهره نمايى كرد و شعله آتش اين جنگ خانمان سوز، آفاق را فرو گرفت. اسباب زندگى مردم فروريخت؛ شيرازه جمعيّت خلايق از هم گسيخت؛ سنگ تفرقه فتنه، مرا از آذربايجان كه آن اوقات در تبريز اقامت داشتم، به خاك تهران و رى انداخت. در اين اوضاع و احوال بود كه مرحوم ميرزا محمّدخان قزوينى كه در پاريس به سر مى برد، از ديار فرنگ به طهران بازآمد. لُحمه ادب سبب شد كه من به زيارت آن علاّمه عصر موفق شدم. مشمولِ ألطاف و عنايات آن بزرگ مرد گرديدم. در حلقه ارادتمندان و مستفيدان قرار يافتم.
ص: 17
در همين اوقات شنيدم كه نسخه اى از كتاب نقض در دسترس آن مرحوم است و ايشان در مقام تصحيح و طبع و نشر آن هستند. روزى در محضر ادب پرور آن مرحوم بودم. حكايتِ آرزومندى خود را به ديدنِ آن كتاب بازگفتم و قصّه شوق و علاقه خويش را كه سال ها حسرت ديدن و خواندنِ آن را در سر داشتم، شرح دادم. آن مرحوم پس از آنكه با حوصله تمام سخنان مرا گوش مى داد و با خوشرويى و خوشحالى، ادامه داستان را تا پايان تأييد مى فرمود، گفت: كتابى كه مطمح نظر شماست، در تملّكِ ميرزا على اصغرخان حكمت است و در نزدِ خودِ اوست، و چون قرار بود كه اين كتاب را من با يارى و همكارى آقاى ميرزا عبّاس خان اقبال تصحيح نموده، به چاپ برسانم، نسخه اى از آن با اجازه مالك مذكور براى مقابله رونويس شده است كه آن هم در نزد آقاى اقبال است؛ ليكن اين امر بنا به پاره اى پيش آمدها و عوايق غير مترقّبه به نتيجه نرسيده و كار تصحيح همچنان معوّق و معلّق مانده است. اكنون كه شما به اين كتاب اين همه دلبستگى داريد، خوب است كه اين امر تا آنجا كه كتاب در معرض استفاده اشخاص قرار يابد، به عهده خود شما موكول گردد. بعد به وسيله تلفن با مرحوم اقبال به گفتگو پرداخته، از وى خواستند تا رونويسِ كتاب را در اختيارِ من قرار بدهد. فرداى همان روز، مرحوم اقبال، رونويسِ نسخه را با مقدارى يادداشت كه براىِ تصحيح اين كتاب تهيه و آماده فرموده بود، به نزد نگارنده آورد و فرمود كه من نيز در كشفِ مبهمات و رفع مشكلات كتاب يار و مددكار شما هستم و با اين كلام، مرا با عنايت و مساعدت بى دريغ خود مستظهر داشت. من نيز بى درنگ شروع به كار نموده، سرگرم مقابله و تصحيح كتاب شدم. در اثناىِ اين كار، مرحوم جواد كماليان به اتّفاق مسيو هانرى كربن فرانسوى، رئيس انستيتوى ايران و فرانسه در طهران، كه از موضوع با خبر شده بودند، نزد من آمدند و در ضمن مصاحبه پيشنهاد كردند كه اگر موافقت شود، اين كتاب در جزء انتشارات انستيتوى ايران و فرانسه به خرج دولت فرانسه در پاريس چاپ شود، و اضافه كردند كه براى احتراز از وقوع اغلاط چاپى در قراردادى كه منعقد خواهد شد، متعهّد خواهم شد كه نمونه اوراق
ص: 18
چاپى را از پاريس بازآوريم و پس از تصحيح و كسب اجازه چاپ از شما باز به پاريس بفرستيم تا اقدام به چاپ نمايند. و همچنين در ساير مسائل مربوطه به امرِ چاپ و تجليد و انتخابِ كاغذ و حروف با دقّت تمام ساعى و كوشا خواهيم شد. امّا من بنابر ترديدى كه داشتم، پاسخ را در ردّ و قبول اين پيشنهاد به بعد موكول كردم و از راه مشورت پيش مرحوم قزوينى رفتم و موضوع را با او در ميان نهادم. آن مرحوم به هيچ وجه مصلحت ندانستند و فرمودند كه اين كتاب چهره مذهبى دارد؛ پاى معارضه سنّى و شيعى در ميان است؛ مؤلف آن كه يك عالم شيعى است، در مقام ردِّ تهمت هايى است كه يك عالم سنّى مذهب به جهل به آئين تشيّع وارد مى كند. با اين وصف، اگر در پاريس و يا در ديگر شهرهاى بلاد فرنگ به چاپ برسد و انتشار يابد ناچار رنگ سياست به خود خواهد گرفت و مَنْ يَسْمَعْ يَخَل. بديهى است كه در اين صورت در انظار مردم، كم عيار و بى مقدار خواهد شد و از ارزش و اعتبار واقعى آن خواهد كاست. هنوز در مملكت ما اشخاصى هستند كه نشر و اشاعه اين قبيل آثار را از فرايض و وظايف حتميّه خود مى دانند و از بذل مساعدت به هيچ وجه فروگذار نيستند و هرگونه امداد و يارى را از جان و دل، پذيرا هستند. شما را چه شده كه به اين پيشنهادات با آن همه تكلّفات روىِ موافقت نشان دهيد؟!
آن مرحوم در انكار اين امر به حدّى اصرار فرمودند كه من از گفته خود پشيمان و بسيار شرمنده و خجل شدم و در ملاقاتِ بعدى به مرحوم كماليان پاسخ منفى داده، مشغولِ كار خود شدم.
هنوز اقدام به چاپ كتاب نشده بود كه مرحوم قزوينى بيمار شد و اين بيمارى ادامه پيدا كرد تا منتهى به مرگِ آن يكتاىِ زمانه گرديد و آن گوهر تابنده كه در جهانِ علم و معرفت بى همتا بود، در خاكِ رى الى الابد پنهان و در جوارِ مزار حضرت عبد العظيم در كنارِ تربت شيخ ابو الفتوح رازى، مدفون شد.
تو رفتى و خيالت ماند در دل *** چنان كز كاروان آتش بمنزل
در همين اوقات بود كه مرحوم اقبال آشتيانى نيز طهران را به قصد روم ترك گفت
ص: 19
و دست نگارنده از آستين محبّت اين دو مرد شريف و نجيب كه به وجودِ ايشان مستظهر بودم، كوتاه شد. ليكن به يارى پروردگار - عزّ اسمه - به هر طريق بود، قدم به ميدان تصحيح كتاب گذاشتم و همَت بر حلّ مُشْكِلات و كشفِ مُعْضِلات آن گماشتم. چون اين مهمّ به پايان رسيد و استنساخ كتاب و تعليقاتِ آن براى چاپ آماده گرديد، خداى تعالى به فضل بى مُنتهاىِ خود، وسائل فراهم ساخت تا اين بنده ضعيف او به توفيق وى به طبع آن پرداخت.
با اينكه در آن ايّام مرحوم اقبال چنانكه گفتيم در روم بود نگارنده در حدود امكان از درياى پرپهناى اطلاعات وى استفاضه و استفاده مى نمود و چون كيفيّت جريان اين امر را همان طور كه روى داده، در آن تاريخ در مجلّد «مقدّمه نقض و تعليقات آن» درج كرده ام، بهتر آن است كه آن را بعينه در اينجا نقل كنم، و آن اين است:
بيانات مرحوم عباس اقبال آشتيانى درباره كتاب نقض
دانشمند فقيد، عبّاس اقبال آشتيانى - غفر اللّه له و بسحاب عفوه جلّله - از جمله كسانى بودند كه عشق و علاقه بسيار به كتاب شريف نقض داشتند و پيش از آنكه نگارنده به فكر تصحيح و طبع و نشر آن بيفتد، آن مرحوم قصد تصحيح و طبع و نشر آن را داشته اند و مكرّر در مكرّر به عظمت و نفاست و گاهى نيز به عديم النّظير بودن آن، تصريح مى كرده اند و بدين منظور كتاب را تا حدود 50 صفحه از اوائل آن با مرحوم ميرزا محمّد خان قزوينى، مقابله اولى و تصحيح بدوى نموده، و برخى يادداشت هاىِ فهرست وار نيز تهيّه كرده بودند؛ ليكن به جهت بعضى از موانع و عوائق كه نوعا متوجّه به اين قبيل امور است، دنباله كار را نگرفته و آن را در بوته توقّف و تعطيل گذاشته بودند. چون نگارنده عزم بر اقدام به اين امر جزم نمود، به علاّمه قزوينى رحمه الله كه نسبت به آن مرحوم و اين جانب سِمَتِ بزرگى و ابوّتِ روحانى داشتند، اين موضوع را اظهار كرد. ايشان نيز انجام اين امر را به نگارنده محوّل داشتند. مرحوم اقبال نيز نظر به غايتِ انصاف و علوِّ همّت و نهايتِ بزرگوارى كه مخصوص به امثال او از دانشمندان است، با كمالِ بشاشتِ وجه و از روى طيبِ نفس اين أمر را امتثال و تلقّى
ص: 20
به قبول فرموده، نسخه مقابله شده را با يادداشت هاى سابق الذّكر به اين جانب واگذار نمودند، و براىِ اينكه رضايتِ خاطر خودش را چنانكه شايد و بايد نسبت به جريانِ اين پيش آمد به نگارنده بفهماند، عبارتى تعبير فرمودند كه گويا مفاد آن اين بود: «نظر به آنكه اُنسِ شما به اين قبيل مطالب كه در اين كتاب مندرج است، بيشتر از من است، بهتر آن است كه شما مشغولِ انجامِ امر تصحيح و طبع و نشرِ آن باشيد و من هم در نوبه خود از هيچ گونه مساعدتِ ممكنه در اين باب مضايقتى نخواهم داشت.» و همان طور كه قول داده بودند، تا زنده بودند، از بذلِ هيچ گونه مساعدتِ علمى دريغ نفرمودند؛ ليكن متأسّفانه طبع كتاب و تصحيح آن مصادف با وقتى شد كه علاّمه قزوينى رحمه اللهرحلت فرموده بودند و آن استاد معظّم (آقاى اقبال) نيز غالبِ آن مدّت را در خارج از ايران به سر مى بردند. با وجودِ اين در آن ايّام قليلى كه مصادف با تصحيح و طبع و نشر كتاب بود، فوايدِ بسيارى از آن دانشمند محترم نصيب داشته و در تعليقاتِ آن اثرِ نفيس وديعه گذاشته ام و در مواردِ مقتضى نيز نام او را برده و حقِّ
تعليم و استادىِ وى را ادا كرده ام و در اينجا نيز تصريح مى كنم كه قسمتى از فوايد مهمّه تعليقاتِ نقض، به همّت و سعى و ارائه طريق و راهنمايىِ آن دانشمند فقيد درست شده است.
متأسّفانه در اين تاريخ كه اين تعليقات را مى نويسم، يعنى 21 بهمن ماه 1334 هجرى شمسى، آن مرحوم در روم درگذشت و يك جهان فضل و هنر و ادب و كمال را با خود به زير خاك و قعر مغاك برد و بدون ترديد، مى توان گفت كه كاخى از كاخ هاى فضل و دانش كشور ايران به مرگِ او ويران شد. پس تمثّل به اين بيت مناسب است:
و ما كان قَيْس هلكه هلك واحد *** و لكنّه بنيان قومٍ تهدّما
پس جنازه او را به ايران آورده، در جوار قبر شيخ ابو الفتوح رازى - قدّس سره - در نزديكى قبر مرحوم علاّمه قزوينى به خاك سپردند. جعلنا اللّه و ايّاهما ممّن يبدّل سيّئاتهم حسناتٍ بفضله و رحمته بحرمة نبيّه محمّدٍ و عترته.
دانشمند فقيد نامبرده، يعنى مرحوم عبّاس اقبال در مجله يادگار تحت عنوان كلّى
ص: 21
«شعراى گمنام» و عنوان خاصّ «قوامى رازى» (سال دوّم، شماره اوّل، ص 68) گفته:
در يك كتابِ بسيار نفيسِ قديمى به نام بعض مثالب النّواصب في نقض بعض فضائح الرّوافض، تأليف نصير الدّين عبد الجليل قزوينى كه در حدود 556 به زبانِ فارسىِ بسيار فصيح نوشته شده و در يكى از شماره هاى آينده مجلّه يادگار به تفصيل به معرّفى آن خواهيم پرداخت،(1) مؤلّف فاضل آن در ذكر نقيب شرف الدّين ابو الفضل محمّد بن علىّ مرتضى، رئيس رى كه كتاب بعض مثالب النّواصب را به نام او نگاشته، مى گويد: قوامى رازى تخلّص آن قصيده بدو كرده، آنجا كه مى گويد:
تا صاحب الزّمان برسيدن بكار دين *** اولى ترين كسى شرف الدّين مرتضى است
نظر به عشق و علاقه آن مرحوم به كتاب نقض، نگارنده جزوه هاى چاپ شده را در صورتِ امكان جمع آورى كرده (ده فرم، 20 فرم) قبل از تمام شدنِ كتاب برايش تقديم مى كرد. آن مرحوم نيز با يادداشت ها و تصحيحات و تعليقاتِ لازمه در حواشى، آنها را به نگارنده برمى گردانيد تا براى تعليقات حاضر ذخيره شود و بعد از آنكه كتاب تمام شد، يك نسخه مجلّد به حضورش كه آن موقع در روم بودند، با نامه اى فرستادم. در جوابِ نگارنده، اين نامه را فرستادند كه سوادِ آن به عين عبارت
حرفا به حرف بدون هيچ گونه دخل و تصرّفى در اينجا درج مى گردد.
رم دوّم اسفند ماه 1331
دوستِ دانشمند معظم؛ چندى قبل يك جلد از كتاب نفيس النّقض كه به همّت و دستيارىِ فضل و اطّلاعات واسعه آن صديق گرامى للّه الحمد، به زيورِ طبع آراسته گرديده، عزّ وصول بخشيد. از صميمِ قلب اين توفيق جليل را به آن دانشمند ارجمند تبريك عرض مى كنم و از خداوند مى خواهم كه توفيقِ اتمام تعاليق و حواشى را به آن دوست محترم عطا فرمايد. در واقع ثباتِ قدم و شور
ص: 22
و شوق سوزان و وسعتِ دامنه اطّلاعاتِ سركار عالى بوده است كه اين گوهر گرانبها و دُرِّ ناياب را از حجاب خفا بيرون آورده و امروز در معرضِ استفاده عامّ قرار داده است. كجاست كسى كه قدر امثالِ وجودِ معظّم را كه در اين قحط سالِ علم و ادب انگشت شمار، بلكه عديم النّظيريد، بداند و بيش از پيش از اين چشمه فيّاض تمتّع بردارد؟ پيشِ ما مثلِ آفتاب روشن است كه امروز از بدبختى جمهورِ معاصرينِ ما كه از شدّتِ جهل و غفلت، همان حكم هِمَجْ رعاع را دارند، بر اين قبيل كارها مى خندند و مباشرين آنها را تخطئه و تسفيه مى كنند؛ ليكن آنان كه مزاجى مستقيم و مشربى صافى دارند و از حقايق و معانى لذّتى جاويد، مى برند، به خوبى درمى يابند كه كارِ سركار در اين مرحله از زمره اعمال مسيحايى است و يقين دارم كه بيش از همه، روان علاّمه مرحوم قزوينى كه به اين كتاب تعلّقِ خاطر عجيبى داشت و در حقيقت جلبِ توجّه همگى ما به آن از بركتِ اشاره آن مرحوم است، از بعد از چاپ كتابِ مزبور غرقه در شادى و اهتزاز است. جزاكم اللّه من العلم خيرا.
تمنّى دارم عرض اخلاصِ مرا خدمت آقاى دكتر بيانى(1) تجديد فرماييد. دوست گرامى عزيز، آقاى سلطان القرّائى(2) را نيز به عرض ارادت مصدّعم.
ارادتمند صميمى، عبّاس اقبال
و نيز آن مرحوم در مقاله اى كه راجع به «بُندار رازى» نوشته و در مجلّه مهر (سال هفتم، شماره يكم؛ ص 27 - 35) طبع و نشر شده چنين گفته است:
يكى از قديم ترين مولّفينى كه نام بُندار را بُرده و مطالب تاريخىِ قابلِ اعتمادى راجع به او به دست داده، شيخ عبد الجليل قزوينى است كه در يكى از تأليفاتِ خود به نام نقض بعض فضايح الرّوافض كه آن را در حدود 556 نوشته به مناسبتِ آنكه بُندار شيعى مذهب بوده است، در آنجا از او يادى كرده.
اين كتابِ شيخ عبد الجليل قزوينى اگر چه مذهبى و در نقضِ كتابِ يكى از
ص: 23
علماىِ سنّت است كه بر شيعه تاخته بوده، ليكن از آن لحاظ كه يكى از متونِ قديمِ فارسى است كه فقط چند سالى بعد از چهار مقاله نظامى عروضى و مقاماتِ حميدى تأليف شده، و مشتمل بر بسيارى از مطالب مُهمِّ تاريخى و ادبى است، نسخه اى بسيار نفيس و گرانبها است. اطّلاعِ ما سابقا بر وجودِ اين كتاب فقط از راهِ منقولاتى بوده كه مؤلّفِ مجالس المؤمنين از آن به دست مى دهد، ليكن معلوم نبود كه نسخه تمامى از آن بجاست يا آنكه آن نيز مثلِ بسيارى از نفايسِ ديگرِ زبانِ فارسى دستخوش تلف گرديده.
جلب توجّهى كه در اين باب از طرفِ استاد علاّمه آقاى محمّد قزوينى - مدّظلّه - به عمل آمد و جهد بليغى كه معظَّم له در راهِ يافتنِ اثرى از اين كتاب به كار مى بردند، خوشبختانه بالأخره به نتيجه رسيد و نسخه بالنّسبه منقّحى از آن در شيراز به وسيله جناب آقاى على اصغر حكمت، وزير سابق فرهنگ به دست آمد و اينك عينِ آن در كتابخانه ايشان موجود است.
گفتار علامه قزوينى درباره نقض
علاّمه محمّد قزوينى، مطالب ذيل را در پاسخ نامه اى نوشته كه آقاى على اصغر حكمت به او نگاشته بود و در آن پيدا شدن نسخه كتاب نقض را خبر داده بود.(1)
پس از مژده سلامتى وجود مبارك، چيزى كه در رقيمه كريمه اين جانب را از هر چيز بيشتر خوشوقت و سراپاى وجودِ مرا غرق فرح و شادى و شعف نمود، خبر خيريّت اثر وجودِ كتابِ بسيار بسيار نفيسِ مهمّ مفيد ممتّع دلكش ضالّه منشوده چندين ساله اين حقير، يعنى كتاب مستطاب جليل القدر، عظيم الشّأن نادر - الوجود، أعزّ از كبريت أحمر، بعض مثالب النّواصب فى نقض بعض فضائح الرّوافض، تأليف شيخ جليل، عبد الجليل بن ابى الحسين بن ابى الفضل قزوينى است در شيراز، در كتابخانه آقاى محمّد حسين شعاع - حفظه اللّه من شرّ كلِّ همج رعاع و متّعنا اللّه بطول بقاء وجوده النفّاع - كه از قرار تقرير
ص: 24
بعضى دوستان، كتابخانه حضرت معظّم له داراى بسيارى از نفايس كتب نادره فارسى و عربى است. خداوند امثال اين اشخاص فاضل محبّ فضل و ادب و عشّاق كتب و آثار قدما را كه از بركات وجود آنان ثمره زحمات اسلاف به أعقاب و أخلاف منتقل مى گردد و از تلف شدن بالكلّى نجات مى يابد، زياد كناد و عمر و سعادت و مكنت اين گونه افراد خيّر نيك خواه نوع و حفّاظ و خزّان ثروت معنوى جامعه را به أقصى درجات ممكنه، امتداد دهاد. بمنّه و جُوده.
كتاب مزبور، يعنى بعض مثالب النّواصب فى نقض بعض فضائح الرّوافض كه از اين به بعد حبّا للاختصار در طىّ اين عريضه هميشه از آن به كتاب نقض الفضائح تغيير خواهم نمود، از جمله كتب بسيار مهمه شيعه است كه اين جانب سال هاى دراز است از وجود آن در سوابق أيام الى قرن يازدهم هجرى به توسّط قاضى نور اللّه شوشترى صاحب مجالس المؤمنين و ميرزا عبد اللّه اصفهانى معروف به افندى صاحب رياض العلماء باخبر بودم.
صاحب مجالس المؤمنين، فصول مطوّل در تضاعيف كتاب خود به عين عبارت از كتاب نقض الفضائح نقل كرده است و تا آنجا كه اين جانب تتبّع نموده ام، 24 يا 25 مرتبه از آن مطالبى اقتباس نموده، گاه بسيار مطوّل قريب شش هفت صفحه بزرگ و گاه يكى دو صفحه و گاه يكى دو سه جمله، و شرح حال خود مؤلف آن را نيز در اواسط مجلس پنجم از كتاب خود مشروحا مفصَّلاً با نقل مبلغ عظيمى از متن خود كتاب نقض الفضائح ذكر كرده است و اين جانب از مطالعه اين همه فوائد بسيار مفيد تاريخى و جغرافيايى و ملل و نحلى، يعنى راجع به مناقضات بين شيعه و اهل سنت و جماعت كه هردو فرقه از اهالى خاك پاك ايران و عموما از سكنه رى و قزوين و قم و كاشان و آوه و ساوه و طبرستان و آن صفحات بوده اند، يعنى از همان نقاط و بلادى كه امروزه (اقلا از حيث دين و مذهب) همه با هم برادر و برابر ولى در آن اعصار به آن درجه با هم ضد و نقيض و به خون يكديگر تشنه بوده اند كه اين همه كتب نفيسه از قبيل همين كتاب نقض الفضائح عبد الجليل قزوينى، و نهج الحقّ
ص: 25
علاّمه حلّى، و ابطال الباطل فضل اللّه بن روزبهان خُنْجى شيرازى، و احقاق الحقّ قاضى نور اللّه شوشترى، و مجالس المؤمنين همان مؤلف، و صدها كتب ديگر از همين جنس از تصادم افكار آنها و از ردود و ابطالات و معارضات و مناقضات آنها با يكديگر به عمل آمده است.
بارى اين جانب از مطالعه اين همه فوائد لا تعدّ و لا تحصاى تاريخى و جغرافيايى و ملل و نحلى منقول از اين كتاب نقص الفضائح، چنانكه عرض شد، مدّت هاىِ متمادى است كه از دل و جان از عشّاق دل باخته شيداى مفتون اين كتاب از جان عزيزتر بودم، ولى در عرض اين مدّت طويل از هرجا و هركس كه مى پرسيدم و جويا مى شدم و در جميع فهارس كتابخانه هاى عمومى و خصوصى مشهوره كه تفحّص مى كردم، مطلقا و اصلاً و بوجهٍ من الوجوه، أثرى و نشانى و خبرى از اين دُرّ يتيمِ بحرِ فضائل نمى يافتم و دائما با خود مى گفتم:
با هيچ كس نشانى زان دلستان نديدم *** يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد
و سپس در چند سال قبل كه به فرمان لازم الاذعان حضرت مستطاب عالى مشغول ترتيب مقدّمه اى براى تفسير ابو الفتوح رازى شدم چون مى دانستم كه مؤلّف كتاب نقض الفضائح ما نحن فيه با ابو الفتوح رازى معاصر و به ظنّ قوى نيز با او معاشر و از دوستان او بوده است مجددا به احتمال به دست آوردن بعضى معلومات در خصوص احوال ابو الفتوح رازى تمام فصول و فقراتى را كه صاحب مجالس المؤمنين از نقض الفضائح نقل كرده از اوّل تا به آخر به دقّت تمام مطالعه كردم و بيشتر از پيشتر به مندرجات اين كتاب دلكش آشنا شدم و يك بر هزار آتش شوق و حرص من بر اطّلاع از وجود اين گوهر شب چراغ در كتابخانه اى از كتابخانه هاى دنيا افروخته تر مى شد. ولى باز كما فى السّابق هرچه بيشتر جستم، كمتر يافتم و در هيچ نقطه اى از نقاط دنيا اثرى و نشانى از آن نيافتم. لكن مع ذلك كلّه به احتمال اينكه شايد در گوشه يكى از كتابخانه هاى ايران يا عتبات عاليات يا هندوستان و نحو ذلك، نسخه اى از اين كتاب موجود باشد كه ما از وجود آن خبر نداشته باشيم، در ص 626 از خاتمة
ص: 26
الطّبع تفسير ابو الفتوح رازى حاشيه ذيل را نوشتم كه ذيلاً محض استحضار خاطر مبارك به احتياط اينكه شايد فعلاً در شيراز به تفسير مذكور دسترسى نداشته باشيد، عينا تكرار مى كنم و هى هذا:
«(3) ما بين علماى شيعه عده اى بوده اند موسوم به اين اسم و نسبت يعنى عبد الجليل رازى؛ ولى مقصود به ذكر در اينجا در كلام صاحب مجالس المؤمنين بدون شك نصير الدّين عبد الجليل بن ابى الحسين بن ابى الفضل قزوينى رازى، صاحب كتاب بعض مثالب النّواصب فى نقض بعض فضائح الرّوافض است كه صاحب مجالس المؤمنين بسيار مكرّر در تضاعيف كتاب خود از آن نقل كرده است و غالبا محض اختصار از آن به كتاب النّقض تعبير مى نمايد. و شرح احوال مؤلّف آن را نيز به عنوان "عبد الجليل قزوينى رازى" در مجلس پنجم از همان كتاب، يعنى مجالس المؤمنين مشروحا ذكر كرده است و از آنجا برمى آيد كه عبد الجليل مذكور در سنه پانصد و پنجاه در حيات بوده و بنابراين به كلى معاصر با ابو الفتوح رازى بوده است. و شرح احوال اين عبد الجليل قزوينى به علاوه مجالس المؤمنين در فهرست منتجب الدّين مطبوع در اوّل جلد 25 بحار الانوار ص 9، و امل الامل شيخ حرّ عاملى مطبوع در آخر منهج المقال ص 379، و روضات الجنّات ص 350 - 351 نيز مسطور است و در كتاب التّدوين فى ذكر اخبار قزوين رافعى قزوينى (نسخه اسكندريه، ص 342) نيز شرح حال مختصرى از او مذكور است كه عين عبارت او اين است: عبد الجليل بن ابى الحسين بن [ابى ]الفضل ابو الرّشيد القزوينىّ يعرف بالنّصير واعظ اصولى له كلام عذب فى الوعظ و مصنّفات فى الاصول توطّن الرّىّ و كان من الشّيعة» (انتهى). و مخفى نماناد كه كتاب نقض الفضائح ما نحن فيه چنانكه صريح روضات الجنّات است (ص 144) به زبان فارسى بوده و از فقراتى كه صاحب مجالس المؤمنين در مواضع عديده كتاب خود از آن كتاب نقل كرده، معلوم مى شود كه به فارسى بسيار شيرين سليس دلكشى بوده است و علاوه بر موضوع اصلى آن كه ردّ بر كتابى بوده موسوم به بعض فضائح الرّوافض، تأليف يكى از علماء عامّه، حاوى اطّلاعات بسيار نفيس مهمّى راجع به تاريخ
ص: 27
و جغرافياى رى و نواحى آن بوده است و اين كتاب تا عهد صاحب رياض العلماء، ميرزا عبد اللّه اصفهانى معروف به افندى، يعنى تا اوائل قرن دوازدهم هجرى موجود بوده است (روضات الجنّات، ص 351) و هيچ بعيد نيست كه هنوز نيز در يكى از كتابخانه هاى ايران يا عتبات عاليات موجود باشد.
حضرت مستطاب عالى در رقيمه كريمه اشاره فرموده ايد كه اطلاع حضرت مستطاب عالى به طور اتّفاق بر شرح احوال مولّف اين كتاب در روضات الجنّات، يكى از تصادفات عجيب بوده و آن را از راه لطف حمل بر صفاى باطن اين جانب فرموده ايد. حالا پس از ملاحظه جمل اخيره اين حاشيه كه روى آنها با مركب سرخ خط كشيده ام، اذعان خواهيد فرمود كه فى الواقع اين تصادف عجيب قبل از همه چيز از كرامات و صفاى باطن خود حضرت مستطاب عالى بوده؛ زيرا كه مثل اين مى ماند كه اين رقيمه كريمه حضرت مستطاب عالى جواب از سؤال مقدّر اين جانب بوده است، در خصوص تفتيش از وجود اين كتاب، بدون اينكه از اين حاشيه مقدّمه ابوالفتوح خبرى داشته باشيد. و به عبارة اخرى چون ترتيب اين مقدمه تفسير ابو الفتوح رازى، به خواهش و تقاضاى حضرت مستطاب عالى بوده و من در آن مقدمه با وجود يأس ظاهرى از وجود اين كتاب احتمال وجود آن را در يكى از كتابخانه هاى ايران يا عتبات داده ام، خداوند به لطف و عنايت خود اولاً حضرت مستطاب عالى را موفّق به اكتشاف چنين كتابى محض به طور صدفه و اتّفاق و بدون اينكه در صدد اكتشاف آن باشيد فرموده است و ثانيا حضرت مستطاب عالى را ملهم نموده است كه اين مسئله را به اين جانب مرقوم داريد و مرا از وجود آن، بدون اينكه بدانيد من تشنه چندين ساله اين آب زلال روحانى بوده و هستم، مستحضر فرماييد. آيا كرامت و صفاى باطن غير از اين چيز ديگرى مى تواند باشد؟ بدون هيچ شك و شبهه اين تصادف فوق العاده عجيب يا فى الواقع از كرامات يكى از ما دو نفر يا هردو بوده است يا از آن تواردات بسيار غريب نادرى است كه انسان را مدّت ها غرق درياى بهت و حيرت مى نمايد.
***
ص: 28
پس از آنكه چاپ اول نقض به انجام رسيد و نسخه آن منتشر گشت و در دسترس اهل فضل و ادب قرار گرفت، اقبال فراوانى به آن اثر نفيس مبذول شد و سبب شد كه نسخ آن كتاب در زمانى بالنّسبه اندك، عزيز و ناياب شود. در اين اثنا تقدير و تحسين كتبى و شفاهى اهل فضل نسبت به اين جانب، مرا بر آن داشت تا در جست وجوى نسخ ديگرى برآمده تا در تنقيح و مزيّن نمودن آن بيش از پيش كوشا باشم. خوشبختانه با تفحّص و جست وجوهاى طولانى به توفيق و تفضل خداوند نسخه هاى ديگرى علاوه بر نسخ موجود سابق، به دستم رسيد كه تصحيح مجدّد كتاب را از روى همه نسخ ايجاب مى نمود.
در عرض اين سى سال كه از چاپ اول كتاب نقض مى گذرد(1) مآخذ و متون بسيارى به چاپ رسيده كه قبلاً در دسترس نبود، و در اين مدّت طولانى مشكلات بسيارى از كتاب نقض را به توفيق خداوند و در مواردى نيز با ارائه طريق و راهنمايى دانشمندان و اهل فضل حلّ نمودم كه لازم بود آنها را نيز براى استفاده خوانندگان به چاپ رسانم.
ولى چون تعليقات زياد مى شد و اگر توأم با متن به چاپ مى رسيد، تراكم آنها استفاده از متن را دشوار مى كرد، متن نقض را با نسخه بدل ها و شرح و معنى لغات و اصطلاحات و ديگر موارد ضرورى در حاشيه صفحات متن به چاپ رسانده، ديگر تعليقات را جداگانه به طبع سپردم. و چون تعليقات صفحاتش زياد شد، آن را در دو مجلد قرار دادم تا استفاده از آن ممكن و آسان باشد.
اكنون نيز به اختصار درباره مصنِّف و تاريخ تصنيف كتاب سخن مى گويم، و از آن پس به معرّفى تفصيلى نسخ خواهم پرداخت و مقدمه را به پايان مى برم. درباره كتاب و مؤلّف آن در «مقدّمه نقض و تعليقات آن» كه مجلَّدى جداگانه است و به سال 1374 قمرى = 1335 شمسى منتشر نموده ام، به تفصيل سخن گفته ام. هر كه تفصيل سخن را مى خواهد، به آنجا رجوع كند. در اين مقدّمه مختصر كوشش شده است تا مجملى درباره كتاب و مصنف آن گفته شود.
ص: 29
ترجمه مؤلف كتاب نقض
منتجب الدين رحمه الله در فهرست، در باب «عين» گفته:
الشّيخ الواعظ نصير الدّين عبد الجليل بن أبي الحسين بن أبي الفضل القزوينىّ عالم، فصيح ديّن، له كتاب بعض مثالب النّواصب في نقض بعض فضائح الرّوافض، كتاب البراهين في امامة أمير المؤمنين عليه السلام، كتاب السئوالات و الجوابات، سبع مجلّدات، كتاب مفتاح التّذكير، كتاب تنزيه عائشة.(1)
گويا مراد از مفتاح التّذكير در اين ترجمه، همان كتاب است كه مصنّف رحمه الله در دو مورد از كتاب حاضر به آن تصريح كرده:
1. ص 191، به اين عبارت:
و من در كتاب مفتاح الرّاحات (خ ل: الدّرجات) في فنون الحكايات، شرح ايمان عمر به نوعى بيان كرده ام لطيف، و بسى از معروفان فريقين آن را نسخه كرده اند و ديده و برخوانده اند.
2. ص 257 به اين عبارت:
و اعتقاد شيعه در حقّ زهّاد و عبّاد و مفسّران چنين به غايت نيكو باشد و چون مفصّل خواهد كه بداند، كتاب مفتاح الرّاحات كه ما جمع كرده ايم در فنون حكايات، سى پاره كاغذ است، مطالعه بايد كردن.
و صاحب ذريعه كتاب را به عنوان مفتاح التّذكير و مفتاح الرّاحات به مؤلّف نسبت داده. آنگاه گفته: «و احتمل بعض اتّحادهما.»(2)
امّا تنزيه عايشه همان است كه در ص 126 از آن چنين تعبير كرده:
و من در شهور سنه ثلاث و ثلاثين و خمسمائة كتابى مفرد ساخته ام در تنزيه عايشه در دولت امير غازى عبّاس - رحمة اللّه عليه - به اشارت رئيس و مقتداىِ سادات و شيعه سيّدِ سعيد فخر الدّين بن شمس الدّين الحسينى - قدّس اللّه روحهما - ، و قاضى القضاة سعيد عماد الدّين الحسن استرابادى - نوّر اللّه قبره - به استقصاء برخوانده و بر پشت آن فصلى غرّاء نوشته به استحسانِ تمام،
ص: 30
و نسخه اصل به خزانه امير عبّاس بردند، و ديگر نسخت ها دارند. اگر خواهد طلب كند و بخواند.
و نيز در ص 320 - 321 از آن كتاب چنين تعبير كرده:
و هركس از فريقين كه خواهد كه اعتقادِ شيعه در عايشه و امّ سلمه و همه زنانِ مصطفى بداند، بايد كه كتاب في تنزيه عايشة كه ما در دولت امير عبّاس غازى و عهد قاضي القضاة سعيد حسن استرابادى، به اشارتِ امير سيّد شمس الدّين الحسينيّ - رحمة اللّه عليه - ساخته ايم، برگيرد و بخواند.
امّا كتاب البراهين، همان است كه مصنف، در ص 409 از آن چنين تعبير كرده:
و اوّلين خليفه عبّاسيان بلعبّاس سفّاح، و عددِ اسامىِ همه خلفا و القابِ ايشان، ما در كتاب البراهين في امامة امير المؤمنين بيان كرده ايم در تاريخ سنه سبع و ثلاثين و خمسمائة.
و نيز در ص 709 از آن چنين تعبير كرده:
و چون كتاب [حاضر] نه در امامت است، آنچه در مواضع برفت از اين معنى كفايت است، و ما در كتاب البراهين في امامة امير المؤمنين بيان آيت و وجه خبر و دلالت بر امامت به سمع گفته ايم. در اين كتاب احتمال نكند. چون بخوانند، بدانند.
قاضى شوشترى رحمه الله در مجالس المؤمنين در مجلس پنجم كه در ذكر متكلّمان و مفسّران شيعه است گفته:
الشيخ الاجلّ عبد الجليل القزوينيّ الرّازىّ - از ازكياىِ علماىِ اعلام و اتقياى مشايخِ كرام بوده، و در زمانِ خود به علوّ فطرت وجودتِ طبع از ساير اقران امتياز داشته؛ تا آنكه چون بعضى معاصرانِ او از غُلاة و سنّيانِ شهر رى و ناصبيان وادىِ ضلالت و غىّ مجموعه اى در ردِّ مذهبِ شيعه تأليف نمود، علماى شيعه كه در رى و آن نواحى بودند، به اتفاق قرار دادند كه شيخ عبد الجليل اولى و احقّ است به آنكه متصدّى دفع و نقضِ آن شود و آخر او توفيقِ تأليفِ كتابى شريف در نقض آن مجموعه يافت و عنوان آن را به نام نامى و
ص: 31
اسم سامى حضرت صاحب الزّمان امام محمد بن الحسن المهدى صاحب الامر عليه السلام مزيّن ساخت.(1)
آنگاه عبارت خطبه را نقل نموده تا آنكه گفته:
و مخفى نماند كه لطايفِ فوايد و اخبار و نفايس فرايد و اسرار در كتابِ مذكور بسيار است و ما در مواضع متعدّده از اين مجالس از لطايفِ كلماتِ او به استشهاد مذكور ساخته ايم و آن را زينتِ كتاب خود شناخته ايم، و چون وجود آن نسخه به غايت نادر است و مع هذا آنچه از نسخ آن به نظر اين قاصر رسيده، به غايت سقيم است. لاجرم ذكر شطرى از لطايف او را كه بعد از تأمّل و فكر بسيار تصحيح نموده يا محصّل از آن فهميده، مغتنم دانسته به آن اشتغال مى نمايد.
افندى رحمه الله در رياض العلماء در ترجمه مصنّف رحمه الله بعد از نقل عبارت قاضى رحمه الله از مجالس، نسبت به فوايدى كه در كلام وى به نفاست آنها اشاره شده، چنين گفته:
و ما آن فوايد را در كتاب وثيقة النّجاة(2) در قسم سوم كه در باب مسائل مربوط به امامت است، نقل نموديم... كتاب نامبرده [يعنى كتاب نقض ]كتابى است در امامت؛ لطيف و پرفايده، و اكنون يك نسخه عتيق از آن در نزدِ من است، و چند نسخه ديگر از آن را نيز ديده ام و از آن جمله است نسخه عتيقى كه در نزد مولى ذو الفقار است.(3)
رافعى در تدوين در باب عين تحت عنوان الاسم السّادس (ص 241 نسخه عكسى اسلامبول و ص 342 نسخه عكسى اسكندريّه) گفته:
عبد الجليل بن أبي الحسين بن [ابي] الفضل أبو الرّشيد القزويني يعرف بالنّصير، واعظ، اصولىّ، له كلام عذب في الوعظ و مصنّفات في الاُصول، توطّن الرّىّ، و كان من الشّيعة.
ص: 32
و رضى الدين قزوينى در ضيافة الاخوان (ص 225) ترجمه او را از كتاب التّدوين، و فهرست منتجب الدّين، و مجالس المؤمنين نقل كرده. و شيخ حرّ عامليّ رحمه الله نيز در تذكرة المتبحّرين ترجمه او را از فهرست منتجب الدّين نقل نموده است.
و بالجمله ترجمه وى در هريك از رياض العلماء و أعيان الشّيعه سيّد محسن عاملى (ج 37، ص 92) و ثقات العيون از طبقات اعلام الشّيعه شيخ آغا بزرگ طهرانى (ص 154 - 155) و معجم رجال الحديث امام خوئى (ج 9، ص 274 - 275) و تنقيح المقال مامقانى (ج 2، ص 134) و فوائد الرّضويّه شيخ عبّاس قمى (ص 223 و 224، چاپ كتابخانه مركزى به سال 1327 ه . ش) و جامع الرواة اردبيلى (ج 1، ص 438) و ايجاز المقال مولى فرج اللّه الحويزى (ج 2، نسخه خطّى كتابخانه نگارنده) نيز نقلاً از فهرست منتجب الدّين درج شده است.
نگارنده گويد: يكى ديگر از آثار مصنّف، رساله اى بوده در احوال ملاحده و ردّ شبهات ايشان كه خودش به آن در همين كتاب (ص 518 - 519) به اين عبارت تصريح كرده:
و ما در مختصرى كه پارسال در جواب ملاحده و ردِّ شبه ايشان كرده ايم كه از قزوين به ما فرستادند، شرح أسامى و ألقاب و أنسابِ اين مطعونان و مدّعيان داده ايم.
و اشاره به اين رساله است آنچه افندى رحمه الله در رياض گفته: «ثمّ اعلم أنّ له رسالةً مختصرة في جواب الملاحدة و شبههم قد ألّفها قبل تأليف كتاب المثالب بسنة كما يظهر من كتابه المثالب.» (رجوع شود به ترجمه مصنّف از كتاب مذكور، يا به ص 1269 تعليقات، يا ص 24 مقدّمه نقض و تعليقات آن).
اساتيد و مشايخ مصنف
1. أوحد الدّين أبو عبد اللّه الحسين بن أبي الحسين بن أبي الفضل القزوينيّ، برادر مهتر مصنّف كه در (ص 540) اين كتاب از او به اين عبارت تصريح كرده: «حدّثنا الأخ الإمام أوحد الدّين أبو عبد اللّه الحسين بن أبي الحسين بن أبي الفضل القزوينيّ سماعا و قراءة.»
ص: 33
و ما ترجمه او و سه فرزندش را از فهرست منتجب الدّين نقل كرده ايم. (تعليقه 88، ص 515 تعليقات). و نيز مصنّف نام وى را جزء علماء شيعه ذكر نموده است. (ص 227).
و مصنف رحمه الله وى را در مقدّمه كتاب به اين عبارت توصيف و معرّفى كرده: «و پيش برادر مهترم، أوحد الدّين الحسين كه مفتى و پير طايفه است - مدّ اللّه عمره و أنفاسه - فرستاد.»
و چون اسم اين برادر بزرگ مصنّف حسين بوده است، پدر را ابو الحسين مى گفته اند و منتجب الدين و رافعى وى را به آن معرّفى كرده اند.
2. الامير الامام أبو منصور المظفّر العبّادى، كه در ص 571 مصنّف نقض به اين مطلب اشاره كرده است. و وى از مشاهير و اعاظم علماى اسلام بوده كه ترجمه وى را مفصلاً در تعليقات ديوان قوامى رازى (ص 247 - 249) و تعليقات نقض در تعليقه 149 نقل كرده ايم.
تاريخ تصنيف كتاب
شروع به تأليف بعض فضايح الرّوافض، طبق تصريح مصنّف آن، زمان سلطنت محمّد بن محمود سلجوقى بوده است؛ زيرا شيخ عبد الجليل گفته: (ص 15 - 16): «چنانكه ما بر امام حق - ضاعف اللّه دولته - ثنا گفته ايم او سلطان سعيد محمّد بن محمود را - قدّس اللّه روحه - كه تأليف در عهد دولت و حيات او اتّفاق افتاده بود مدحى و ثنايى گفته است (تا آخر).»
و مراد از سلطان نامبرده، غياث الدّين ابو شجاع محمّد بن محمود بن محمّد بن ملكشاه سلجوقى است كه جلوسش بر تخت سلطنت، در اواخر سال 547 قمرى هجرى، و وفاتش در سلخ ذى القعده 554 بوده است. و ختم تأليف طبق تصريح خود مؤلّف در آخر كتابش (ص 714)، 555 بوده است. پس مبدأ تأليف در اثناى زمان سلطنت سلطان مذكور، «از اواخر سال 547 تا سلخ ذى القعده 554»، و منتهاى آن محرّم سال 555 بوده و در سال 556 نيز كتاب منتشر شده بوده است؛ به دلالت عبارت
ص: 34
شيخ عبد الجليل در آغاز نقض: «در ماه ربيع الاول 556 ... به ما نقل افتاد (تا آخر).» اما در متن كتاب مذكور (ص 374) مطلبى به چشم مى خورد كه با آنچه ياد شد منافات دارد و آن اينكه گفته: «تا اندرين وقت كه از جانب شام فتحى سنى رسيد به دولت و اقبال سلطان عالم (تا آخر).»
و مراد از اين فتح، فتح شهر حارم است؛ به تفصيلى كه در تعليقه 137 بيان كرده ام. و همچنين در مقدمه نقض و تعليقات آن (ص 3)، و نتيجه نظر، به اين منتهى شده كه تا سال 559 مؤلّف كتاب جريان امر تأليف خود را ادامه مى داده و در آن تصرّف مى نموده و مطالبى را كه مناسب مى ديده بر آن مى افزوده و چون نسخ منتشر شده معدود بوده، الحاق اضافات بر آنها بدين جهت ممكن و ميسور بوده است.
چون زمان تأليف بعض فضائح الروافض معلوم شد مى گوييم:
از عبارات گذشته معلوم شد كه نسخه بعض فضائح الرّوافض در سال 556 به دست شيخ عبد الجليل رسيده و او مشغول به نقض آن شده است، و تأليف آن را قبل از حدود سال 566 خاتمه داده است؛ زيرا تاريخ فوت مرتضاى بزرگ سيّد شرف الدّين ملك النّقباء ابو الفضل محمّد بن علىّ المرتضى الحسينى، به تصريح رافعى در تدوين، به سال 566 در شهر ساوه بوده است. (رجوع شود به تدوين ص 96، نسخه عكسى تركيه، و ص 140 نسخه عكسى اسكندريّه، و ص 198 ديوان قوامى) و مؤلف نقض بر او به عبارت «ضاعف اللّه جلاله» ثنا گفته است. و اين جمله دعائيّه صريح است در اينكه كتاب در اين تاريخ (يعنى بين 556 و 566) كه آن نقيب در قيد حيات بوده، تأليف شده است.
امّا آنچه در دو نسخه «ح، د» (ص 221) به اين عبارت ذكر شده: «و رضىّ الدّين ابو سعد مستوفى خورى و پسرش خواجه عزيز الدّين مستوفى كه مشير و مدبّر ملك سلطان معظّم ابا طالب طغرل بن ارسلان و اتابك معظّم جهان پهلوان - أعزّ اللّه أنصارهما - است»، و علاّمه قزوينى در حاشيه اين جمله دعائيّه «أعزّ اللّه أنصارهما»، از نسخه «ح» كه مدّتها به عنوان امانت در نزدش بوده به خطّ خود با مداد مرقوم
ص: 35
فرموده: «تأليف كتاب در عهد طغرل اخير و جهان پهلوان بوده است» كه استظهار از عبارت دعا است، مبتنى بر اين بوده كه نسخه در پيش ايشان منحصر به آن بوده است؛ در صورتى كه نسخ ديگر قديمى فاقد اين عبارت است؛ چنانكه در ذيل صفحه به آن اشاره شده و در تعليقه 96 نيز به تحقيق آن پرداخته ايم.(1)
تاريخ ولادت و وفات مصنف
پس از آنكه تاريخ تأليف نقض معلوم شد، مى گوييم:
تاريخ ولادت و وفات مصنّف رحمه الله دقيقا در دست نيست، ولى مى توان از ملاحظه آنچه نقل شد حدس زد كه تولّدش اواخر قرن پنجم بوده است؛ زيرا در سال 533 كتاب معروفش، تنزيه عايشه را تأليف نموده كه مورد تقريظ مفتى شرق و غرب، قاضى القضاة عماد الدّين ابو محمّد حسن استرابادى قرار گرفته؛ به نحوى كه اصل كتاب را به خزانه امير ملحد كُشِ معروف عبّاس غازى انتقال داده اند. و همچنين در سال 537 كتاب البراهين في امامة امير المؤمنين را تأليف كرده، و در سال پانصد و پنجاه در مدرسه بزرگ خود، نوبت مجلس داشته؛ چنانكه خود به اين امر در ص 149 - 150 تصريح كرده: «در شهورِ سنه خمسين و خمسمائة مرا روزِ آدينه به مدرسه بزرگ(2) خود نوبت مجلس بود.» و بعد از اين تاريخ بوده است كه كتاب بعض فضايح الرّوافض مورد بحث، تأليف و در محافل از آن گفتگو مى شده. تا آنكه طبق تصريح مصنّف در ص 8: «و پيش از وصول اين كتاب به ما مگر زمره اى از خواص علماء شيعه كه اين كتاب را مطالعه كرده بودند، در حضرت مقدّس مرتضاى كبير، سيد شرف الدّين ملك النّقباء سلطان العترة الطّاهرة أبو الفضل محمّد بن علىّ المرتضى - ضاعف اللّه جلاله - و بر لفظ گهربار سيّد السّادات برفته كه: عبد الجليل قزوينى مى بايد كه در جواب اين كتاب بر وجه حقّ شروعى كند؛ چنانكه كسى انكار آن نتواند كرد. چون نسخه اصل به ما آوردند و تأمّل افتاد» به دست مصنّف رسيده كه شروع در نقض آن نموده است.
ص: 36
نسخ اين كتاب
[نسخه هاى النقض]، كمياب و نادر الوجود بوده است. دليل بارز بر صحّت اين مدّعا، آن است كه مثل علاّمه مجلسى و محدّث نورى و صاحب روضات و محدّث قمى - رضوان اللّه عليهم - به آن كتاب دست نيافته اند، و احيانا اگر مطلبى از آن نقل كنند، به واسطه اى نقل مى كنند. مثلاً مجلسى رحمه الله در بحار الأنوار، در باب «الممدوح من البلدان و المذموم منها» (ج 57، ص 228، ح 64) گفته:
و أقول: روى الشيخ الأجلّ عبد الجليل الرّازيّ في كتاب النقض بإسناده عن النّبيّ، قال: لمّا عرج بي إلى السماء (الحديث).
چون به سابق اين كلامش نگاه مى كنيم معلوم مى شود كه از مجالس المؤمنين نقل كرده است. و محدّث نورى رحمه الله در فايده سوم از خاتمه مستدرك (ج 3، ص 37)، در ترجمه عالم بزرگوار ابو عبد اللّه جعفر بن محمّد بن أحمد بن عبّاس دوريستى، گفته (ص 480):
و في مجالس المؤمنين نقلاً عن الشيخ الجليل عبد الجليل القزوينيّ في بعض رسائله في الإمامة عند ذكر هذا الشيخ: أنّه كان مشهورا في جميع الفنون (تا آخر).
و گويا صاحب مستدرك اين كلام را از روضات الجنّات خوانسارى رحمه الله برداشته است؛ زيرا وى در ترجمه دوريستى مذكور گفته (ص 144 چاپ اول):
و في كتاب مثالب النّواصب الّذي كتبه الشيخ العالم العارف المتبحّر الجليل عبد الجليل بن محمّد القزويني في تنقيح مسئلة الإمامة و ردّ أباطيل العامّة بالفارسيّة بنقل صاحب المجالس عنه أنّه قال (الى آخر كلامه).
و محدّث قمّى رحمه الله نيز در الكنى و الالقاب در ترجمه دوريستى همين عبارت را با تصريح به اخذ آن از روضات الجنّات نقل كرده است.
و روشن تر از اين نقل محدّث قمى رحمه الله، اين عبارت او است كه در الفوائد الرّضويّه (ص 223) در ترجمه شيخ عبد الجليل رحمه الله گفته است:
أقول: قال شيخ فقهائنا الأعلام، صاحب جواهر الكلام رحمه الله في ذكر التكبيرات الثلاث بعد تسليم الصلاة: بل يشهد له في الجملة ما عن الشيخ عبد الجليل القزوينيّ في كتاب بعض مثالب النّواصب في نقض بعض فضائح الرّوافض (تا
ص: 37
آخر آنچه در ص 1265 تعليقات ياد شده است).
پس معلوم شد كه علماى نامبرده به كتاب نقض دست نيافته اند و هنگامى كه امثال ايشان به آن دست نيافته باشند، مدّعاى مزبور كه نادر الوجود بودن نسخ كتاب نقض باشد، در نظر اهل فنّ روشن خواهد بود.
نسخ موجوده كتاب نيز نوعا مشوش و مغلوط و درهم و برهم بوده است.
دانشمندانى كه با اين كتاب سروكار داشته و به نسخه اى يا به نسخى از آن دست يافته اند، به اندماج و تشويش و مغلوط و درهم و برهم بودن آن نسخه يا نسخ تصريح كرده اند.
قاضى شوشترى رحمه الله در مجالس، در ترجمه مصنّف رحمه الله بعد از تجليل كتاب نقض گفته: «و چون وجود آن نسخه به غايت نادر است و مع هذا آنچه از نسخ آن به نظر اين قاصر رسيده به غايت سقيم است.(1)
علاّمه بزرگوار سيد محمد قلى رحمه الله كه از أعاظم علماى شيعه و صاحب تأليفات مشهوره از قبيل استقصاء الافحام و تشييد المطاعن است، در حاشيه نسخه خود كه به دستور وى استنساخ شده است، چنين نوشته:
به تاريخ بيست و ششم شهر شوّال سنه 1235، از شهور سنه خامسه از عشره رابعه مائه ثالثه بعد الالف من الهجرة النبويّة، از مقابله اين كتاب با اصل نسخه به تنهاى نفس خود بدون معاونت و استمداد [از] ديگرى [فارغ و] به قدر وسع و طاقت مقابله كرديم و اصل نسخه بسيار سقيم بود. كتبه بيده الوازرة محمّدقلى.(2)
علامه قزوينى رحمه الله در اواخر نامه خود كه به دانشمند محترم جناب آقاى على اصغر حكمت نوشته، اين عبارت را درج كرده است:
حضرت مستطاب عالى در اواخر مرقومه شريفه اظهار تأسّف فرموده بوديد كه اين نسخه بسيار مغلوط، و حذف و اسقاط بسيار دارد و عبارات و آيات و
ص: 38
أشعار عربى تماما مغلوط و آميخته به سهو و اشتباه كاتب است، و مرقوم داشته بوديد كه اگر نسخه ديگرى از اين كتاب به دست آيد، جا دارد كه با تحقيق و تصفّح و مطالعه در اسامى رجال و اعلام و اماكن و بلاد و كتب كه در آن بحدّ وفور ذكر شده به طبع رسد.(1)
معرفى نسخه هاى نقض(2)
چاپ كنونى كتاب نقض بر هشت نسخه مبتنى است. و چاپ اول آن، كه حدود سى سال پيش انجام شد، بر اساس پنج نسخه بوده است. بنابراين در چاپ كنونى سه نسخه ديگر به علاوه نسخه هاى سابق به دست ما رسيده و مورد استفاده قرار گرفته است.
درباره اهميت هرنسخه و چگونگى صحت يا قدمت يا ديگر خصوصيات آن به ترتيب سخن مى گوييم.
1. نسخه ح. اين نسخه نخست جزء كتب كتابخانه مرحوم محمد حسين شعاع شيرازى بوده؛ چنانكه در نامه شادروان قزوينى به اين امر تصريح شده است.
سپس به جناب آقاى على اصغر حكمت انتقال يافته، و ايشان بعدا آن را به استاد فقيد محدّث هبه نموده است. دستخط آقاى حكمت در مورد تمليك اين نسخه به مرحوم پدرم عينا در مجلّه دانشكده ادبيات تهران (شماره 42، دى ماه 1342 ش) كليشه شده است. رمز «ح» اشاره به نام حكمت است.
اين نسخه به خط نستعليق در شعبان سال 1050 ه كتابت شده. عبارت آخر اين
ص: 39
نسخه در ص 648 نقل شده است. قطع نسخه 5/6 × 16 سانتيمتر (و با احتساب حواشى 5/12/5 × 22 سانت) و هر صفحه داراى 18 سطر است. اندكى موريانه خوردگى دارد و آثار رطوبت كهنه نيز در آن ديده مى شود. عناوين با شنگرف است.
اين نسخه دو عيب و يك حسن دارد:
اما عيب اول اين است كه در اين نسخه عبارت غالب موارد عوض شده، و در بعضى موارد علاوه بر نقل به معنى تلخيص نيز به كار رفته، بلكه در جاهاى بسيار نيز مطالبى اصلاً و بكلّى حذف و اسقاط شده است. بنابراين مى توان گفت: اين نسخه خلاصه مانندى از كتاب نقض است؛ زيرا در نتيجه تصرّفات بى مورد از قبيل تغيير و تبديل عبارات و تقديم و تأخير و حذف و اسقاط مطالب، وضع تأليف كتاب به هم خورده و متن آن در بسيارى از موارد به كلّى عوض شده. حتّى اين غير امين بى انصاف در پاره اى از جاها چنانكه گفتيم اسامى اشخاص يا امكنه يا ساير اجزاى عبارت را چون نمى فهميده يا به نظر خود غير لازم يا مكرّر مى فهميده است، اصلاً حذف و اسقاط كرده، و هيچ گونه عوض و بدلى به جاى آنها نگذاشته است. بدين جهت نسخه را از حيّز اعتبار انداخته و كتاب ديگرى به عمل آورده است.
اين عيب اوّل نسخه است و ما نظر به همين عيب در غالب موارد از اين نسخه به نسخه متصرّفٌ فيها يا نسخه تحريف شده و گاه گاهى هم به نسخه نونويس تعبير كرده ايم.
اما عيب ديگر اين نسخه آن است كه از اوايل آن قسمتى ساقط شده است. توضيح آنكه از اين عبارت: «و مانند اين در عهد همه انبياء در وقت نزول خوف بوده است» (سطر 9 ص 24) تا اين عبارت «آنگه گفته است: و همچنين روايات مى كنند اين جماعت و مى گويند: عن أبي عبد اللّه عن أبيه عن آبائه عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله و جعفر از آن اسناد آگاه نيست» (سطر 6 ص 35) از آن نسخه ساقط شده است. بلى غالب قسمت هاى اين چند صفحه (يعنى از صفحه 13 تا ص 44 چاپ اول، و از ص 24 تا ص 34 چاپ كنونى) در همين نسخه هم هست؛ ليكن با تقديم و تأخيرى.
ناگفته نماند اين عيب دوم نيز قويا محتمل است كه از همان تلخيصات و اسقاطات
ص: 40
بى مورد و تصرّفات غاصبانه مستنسخ مزبور باشد (اگر چه به جهت بسيارى آن قسمت ها و نفيس بودن مطالب آنها بعيد به نظر مى آيد) و تأييد مى كند اين احتمال را، آنكه اين ساقطات از وسط صفحه اى است؛ بدون آنكه علامت اسقاط و حذفى در آنجا باشد. مقصود آنكه اين ساقطات از سقوط اوراقى از ما بين اوراق كتاب كه غالبا در كتب اتّفاق مى افتد، ناشى نشده است؛ بلكه از يك صفحه از ما بين يك سطر افتاده است (اين امر در سطر 3 صفحه 15 چاپ سابق = ورق 8 نسخه مزبوره روى داده است).
اما حُسن اين نسخه عبارت از آن است كه قسمت معظمى از اواخر كتاب از همه نسخه هاى موجود ديگر ساقط شده؛ ليكن خوشبختانه آن قسمت در اين نسخه هست. پس فقط به بركت اين نسخه آن نقايص برطرف شده است. بيان اين مطلب همان است كه در صفحه 663 پاورقى 4 - ص 680 پاورقى 2 چاپ كنونى (و ص 655 پاورقى 2 - ص 685 پاورقى 1 چاپ سابق) نوشته ام. هر كه طالب تفصيل آن باشد، به آنجاها مراجعه كند.(1)
مخفى نماند كه در بين پنج نسخه مخطوط كتاب نقض كه در چاپ سابق، اساس كار بر روى آنها بوده، نسخه «ح» تنها نسخه اى بوده كه قسمت ساقط از تمام نسخ فقط در آن موجود بوده و به بركت آن نسخه چاپى كامل و تمام شده است؛ ولى در چاپ كنونى از بين نسخ ديگرى كه به دست ما رسيده، نسخه «د» نيز در داشتن اين مطالب با نسخه «ح» هماهنگ است. و از بين اين هشت نسخه موجود كه اساس طبع در چاپ كنونى بر روى آنها است، دو نسخه «ح» و «د» در داشتن اين مطالب ساقط از ديگر نسخ مشتركند و به بركت اين دو نسخه، چاپ جديد نيز تمام و كامل گشته است.
مطلبى ديگر: در دو نسخه «ح» و «د» چند جمله اى وجود دارد كه مغاير با نسخه هاى ديگر است و حكايت از آن دارد كه تأليف كتاب نقض در عهد سلطان طغرل
ص: 41
ابن ارسلان و اتابك جهان پهلوان صورت گرفته است (رجوع شود به ص 237 - 239 نقض). پدرم در تعليقات (ص 787 - 792) درباره اين موضوع تحقيق كافى كرده، و بى اعتبار بودن دو نسخه «ح» و «د» را كه نونويس اند و در هر دو تصرّف هاى زيادى صورت گرفته، يادآور شده و در آخر متذكر شده است كه اين مطالب نيز از جمله تصرّفات بى مورد نويسنده آنها است.
در پايان علت تصرف و تغيير و تبديل در اين نسخه را يادآور مى شويم و آن اينكه:
چون نسخه هاى كتاب نقض بسيار نادر و مندمج و مغلوط بوده، اگر نويسنده اى مى خواسته نسخه اى براى استفاده شخصى خود بردارد و چندان در بند ضبط صحيح مطالب نبوده، ناگزير مى بايست بسيارى از مشكلات را به ذوق و اطلاعات خود حل نمايد، و نويسنده نسخه «ح» چنانكه از نسخه برمى آيد، بيگانه از ادب و ذوق نبوده است، و در هنگام استنساخ هرگاه به مشكلات مذكور برخورده به ذوق و سليقه خود عبارات را طورى اصلاح كرده كه بتواند خود از آن بهره برد؛ هر چند بسيارى از اين اصلاحات باعث دگرگون شدن مطالب گشته است؛ از جمله تصرف و تبديل يادشده در فوق و وارد كردن نام طغرل بن ارسلان و اتابك جهان پهلوان (گرچه ممكن است اين دو نام از اضافات كاتب اين نسخه نبوده، بلكه در اصلى كه اين نسخه ما از روى آن رونويس شده، موجود بوده است). به اين جهت است كه پس از رونويسى در حقيقت تأليف ديگرى به عمل آورده است. به هر حال اين نسخه چه در چاپ سابق و چه در چاپ كنونى، اهميت خود را دارا است.(1)
ص: 42
2. نسخه د. اين نسخه جزو كتاب هاى كتابخانه مدرسه چهل ستون مسجد جامع تهران است كه به امانت در اختيار پدرم قرار گرفته است. رمز «د» از كلمه مسجد براى اين نسخه گزيده شده است.
اين نسخه در چاپ اول در دست نبود و در چاپ كنونى است كه مورد استفاده قرار گرفته است.
قطع نسخه 15×5/24 سانت و قطع نوشته هاى متن 8 × 17 سانت است، و هر صفحه داراى 17 سطر مى باشد. پارگى و موريانه خوردگى دارد، و خط آن نستعليق نونويس و عناوين و آيات قرآن با شنگرف است. پدرم از روى نوع كاغذ و خط، آن را به حدود قرن دهم تخمين زده اند.
آقاى رضا استادى در فهرست كتاب هاى كتابخانه مذكور،(1) نسخه را چنين معرّفى كرده اند:
النقض - بعض مثالب النواصب، از: شيخ عبد الجليل قزوينى رازى (سده ششم). ش 277 - نستعليق. گويا از سده 11 - 12. آغاز و انجام افتاده و برگ ها پس و پيش شده.
اين نسخه در حقيقت نسخه اى نبود جز مقدارى اوراق درهم به علاوه پارگى ها و موريانه خوردگى هاى اشاره شده كه با زحمت و مقابله آن با ديگر نسخ تمام اوراق آن را مرتب و قابل استفاده نموديم تا آنكه نسخه اى شد. پس از مرتب شدن نسخه در معرّفى آن مى گوييم:
اين نسخه اوّل و آخر ندارد. آغاز قسمت موجود آن صفحه 71، س 2 نسخه چاپى و انجام آن ص 706، س 8 است كه در حاشيه هردو مورد نشان داده شده است.
ص: 43
و گمان نشود كه مقدار موجود مرتب و كامل بوده است؛ بلكه اوراق زيادى از لابلاى كتاب افتاده است كه در همه جا در حاشيه صفحات متن چاپى نشان داده شده است. از جمله رجوع شود به صفحات 394 -396، 423، 482 - 483 و 518 - 519.
امّا نوشته هاى اين نسخه عينا مطابق نسخه «ح» است و پدرم در اين مورد در ص 786 تعليقات چنين نوشته است:
و از نسخى كه بعد از چاپ اول به دست رسيده، نسخه «د» است كه قسمت موجود آن حرفا بحرفٍ مطابق نسخه «ح» است كه شرح آن گذشت؛ ليكن متأسفانه قسمت اول آن ساقط است و اگر كامل هم مى بود، فايده اى نمى داشت؛ زيرا قسمت موجود از آن به خوبى نشان مى دهد كه قسمت مفقود نيز بعينه مانند نسخه «ح» بوده است. پس دو نسخه «ح» و «د» در اين امر يكسانند.
خوشبختانه قسمت اول اين نسخه چنانكه در نسخه «س» بيان خواهد شد، پيدا شده است و گفته مرحوم پدرم آنجا كه مى گويد: «و اگر كامل هم مى بود فايده اى نمى داشت؛ زيرا قسمت موجود از آن به خوبى نشان مى دهد كه قسمت مفقود نيز بعينه مانند نسخه «ح» بوده است» كاملاً صحيح و متين مى باشد.
3. نسخه س. اين نسخه قبلاً متعلّق به كتابخانه عالم جليل القدر، مرحوم ميرزا محمّد طهرانى سامرّائى بوده است كه خود او آن را براى پدرم فرستاده و به آن فقيد اهداء نموده است. رمز «س» اشاره به كلمه سامرّائى است.
قطع نسخه 6/13×8/22 سانت و قطع نوشته هاى متن 8 × 17 سانت و هرصفحه داراى 17 سطر است. اندكى موريانه خوردگى دارد و عناوين و آيات قرآنى با شنگرف است.
اين نسخه همان نسخه اى است كه ثقة الاسلام شيخ آقا بزرگ طهرانى رحمه الله در ذريعه به اين عبارت «و رأيت قطعة من أوائله في مكتبة الشّيخ الحجّة ميرزا محمّد الطّهراني» به آن اشاره كرده است. متأسفانه اين نسخه متجاوز از بيست ورق كوچك از اوائل كتاب نيست. اول آن اين عبارت است: «مفترض الطاعه كه به فضل و علم و عصمت از اهل زمانه خود مميز است» كه منطبق با صفحه 9 سطر 10 چاپ كنونى (و ص 4
ص: 44
سطر 2 چاپ سابق) است. و آخر آن اين عبارت است: «و حوالت دين و شريعت به غير خداى تعالى كردن از غايت جهل و نادانى باشد. در اين اطلاق كفر محض لازم است. اما آنچه حوالت كرده است به اجماع، شيعه اصوليه اجماع را منكر نباشند و يكى» كه منطبق با صفحه 65 سطر 12 چاپ كنونى (و ص 28، س 1، چاپ سابق) است.
اين نسخه به خط نستعليق نونويس است و به نظر مى آيد كه از روى نسخه متصرّف فيهاى سابق الذكر (يعنى نسخه ح) استنساخ شده باشد؛ زيرا عباراتش عين عبارات آن است.
اينها مطالبى بود كه پدرم در چاپ اوّل كتاب در معرّفى اين نسخه نوشته بود. امّا پس از آنكه چاپ كنونى كتاب نقض به پايان رسيد، مرحوم پدرم دوباره به مقايسه نسخه ها پرداخت تا خط و تاريخ و ساير خصوصيات آنها را براى بار آخر با هم مقايسه كند. در آن موقع روشن شد كه نسخه «س» پاره اى از نسخه «د» است؛ يعنى قسمت اعظم آغاز آن مى باشد؛ چه، خط هردو نسخه يكى است و تعداد سطرهاى هر صفحه و همه خصوصيات ديگر عين هم است. فقط اندكى از حاشيه نسخه «س» بيشتر بريده شده و در نتيجه چند كلمه اى از نوشته هاى حاشيه برخى از صفحات از بين رفته است.
چنانكه در نسخه «د» گفته شد، آن نسخه به صورت اوراق متفرّقى بوده كه بيست ورق اوّل آن يعنى نسخه «س» از آن جدا افتاده، در نتيجه آن بيست ورق به دست مرحوم ميرزا محمّد طهرانى رسيده و به سرزمين عراق منتقل شده، و بقيه اوراق نسخه سرانجام در كتابخانه چهل ستون مسجد جامع تهران مستقر شده است. و از آغاز و انجام دو نسخه «س» و «د» كه معرفى كرديم، اين امر بر خواننده روشن مى شود.
با تركيب اين دو پاره نسخه، نسخه اى به دست مى آيد كه باز اوّل و آخر آن افتاده است و از لابلاى اوراق آن هم برگ هاى بسيارى افتاده است.
به هر حال چون زمانى كه چاپ كتاب به آخر رسيده بود، بر ما روشن شد كه اين دو پاره نسخه يك نسخه است، و در طول كتاب همه جا اين دو پاره نسخه را به عنوان دو
ص: 45
نسخه مجزا با علامت «س» و «د» مشخص نموده ايم. در اين پيش گفتار نيز آن دو را تحت دو عنوان معرفى نموديم تا باعث ايجاد اشكال و ابهام نگردد.
در اينجا متذكّر مى شوم كه مطالب نسخه «ح» و اين نسخه (يعنى دو پاره نسخه س و د) عينا مطابق هم است، و براى پرهيز از تكرار، خوانندگان ارجمند را به كلامى كه مرحوم پدرم در مورد نسخه «د» نوشته است، توجّه مى دهم.
اين نسخه (يعنى دو پاره نسخه س، د) چنانكه استاد فقيد نوشته است، به نظر مى آيد كه از روى نسخه «ح» استنساخ شده باشد.
4. نسخه ب. اين نسخه متعلّق است به آقاى حسين باستانى راد، و عكس آن در اختيار ما قرار دارد. رمز «ب» اشاره به نام باستانى است.
صفحه اول اين نسخه ساقط است و از اين عبارت آغاز مى شود: «كه كتاب به هم آورده و آن را نقض فضايح روافض نام نهاده اند.» كه منطبق است با سطر 10 ص 4 چاپ كنونى (و سطر 17 ص 1 چاپ سابق). آخر اين نسخه تمام است؛ ولى تاريخ تحرير ندارد؛ ليكن از ملاحظه اسلوب خط كه شكسته نستعليق شبيه به شيوه هندى است، برمى آيد كه در حدود اوائل قرن يازده هجرى نوشته شده باشد.
پس نقص اين نسخه علاوه بر صفحه اوّل؛ منحصر به همان قسمت است كه ضمن معرفى نسخه «ح» به آن تصريح كرديم.
اين نسخه از سه نسخه سابق اصيل تر و صحيح تر است.
5. نسخه م. اين نسخه متعلّق به كتابخانه مجلس شوراى ملّى است و عكس آن در اختيار ما قرار دارد. رمز «م» اشاره به كلمه مجلس است.
اول و آخر اين نسخه موجود و تمام است، و به خط نستعليق به سال 1078 ه كتابت شده است. عبارت آخر اين نسخه را در ص 715 ملاحظه مى فرماييد. بين اين نسخه و نسخه «ب»، شباهت بسيار و جهات جامعه فراوانى موجود است؛ به طورى كه نشان مى دهد كه اصل هردو يكى است. پس نقص اين نسخه منحصر به همان ساقطاتى است كه در نسخه «ح» به آنها اشاره كرديم. پوشيده نماند كه اين نسخه در يك جا
ص: 46
آشفتگى دارد؛ يعنى از آخر ص 149 نسخه عكسى به اول ص 192 متصل شده و اين آشفتگى در اثر صحّافى به وجود آمده است.
6. نسخه ن. اين نسخه متعلّق به كتابخانه عالم جليل امير حامد حسين هندى رحمه الله صاحب كتاب عبقات الانوار است كه در كشور هند مى باشد. و رمز «ن» اشاره به كلمه هند است.
عكس اين نسخه را پدرم پس از چندين سال تلاش و مكاتبه سرانجام به همت انجمن آثار ملى توانست به دست آورد(1) و زمانى عكس نسخه به دست آن مرحوم رسيد كه چاپ كتاب تا صفحه 544 انجام يافته بود. بنابراين از ص 545 تا آخر كتاب، اين نسخه مانند ساير نسخ مورد مقابله و استفاده قرار گرفته است.
اين نسخه در سال 1230 ه به دستور علاّمه سيّدمحمد قلى رحمه الله صاحب تشييد المطاعن و پدر امير حامد حسين مذكور در هند رونويس شده است، و خود سيد محمد قلى مذكور آن را مقابله نموده و در آخر آن به خط و مهر خود ثبت كرده است. براى ملاحظه آن به صفحه 714 و 716 مراجعه فرماييد.
پس از مقابله اين نسخه با ساير نسخ - چه مقابله قسمتى كه در تصحيح مورد استفاده قرار گرفت (يعنى از ص 596 تا آخر كتاب) و چه قسمت اول كتاب (يعنى از آغاز تا ص 595) - به اين نتيجه رسيديم كه نسخه «ن» نيز عينا مطابق دو نسخه «ب» و «م» مى باشد؛ يعنى اين سه نسخه از يك اصلند. در مورد آن قسمت از اين نسخه كه در هنگام چاپ در دسترس نبوده (يعنى از آغاز تا ص 595) اين نسخه چيزى افزون بر دو نسخه «ب، م» ندارد؛ به طورى كه تقريبا همه نسخه بدل هايى كه در مورد دو نسخه «ب» و «م» نوشته ايم، در مورد اين نسخه نيز صادق است. همچنين اين نسخه در سه
ص: 47
مورد گسيختگى دارد، و اين سه مورد عبارت است از صفحات 15 و 25 و 33 نسخه عكسى كه درست منطبق و هماهنگ است با گسيختگى مطالب دو نسخه «ب» و «م» كه در صفحات 33 و 50 و 74 چاپ كنونى نشان داده ايم.
اول و آخر اين نسخه تمام و موجود است و نقص نسخه منحصر مى گردد به همان ساقطاتى كه در نسخه «ح» به آنها اشاره نموديم.
در حاشيه برخى از صفحات نسخه، مهر كتابخانه موجود است به اين عبارت:
«786 - كتابخانه ناصريه لكهنو، قسم دوم، كتب وقف كرده علاّمه حامدحسين صاحب رحمه الله.
7. نسخه ث. اين نسخه متعلق به پدرم مى باشد و رمز «ث» اشاره به نام استاد فقيد، «محدّث» است.
قطع نسخه 5/12 × 24 سانت (هر صفحه داراى 19 يا 20 سطر است)، خط نستعليق خوانا، عناوين با شنگرف. در اوائل نسخه هرجا مطالب مؤلّف بعض فضائح الرّوافض، نقل شده خطى با مركّب قرمز در زير آنها كشيده شده است. اين نسخه از آغاز سالم و تمام است؛ ولى قريب به يك ربع كتاب از آخر آن افتاده است (رجوع شود به صفحه 557، سطر آخر، چاپ جديد و ص 545، س 1، چاپ سابق). مرحوم پدرم تخمين زده اند كه اين نسخه در اواخر عصر صفوى نوشته شده است.
در بين نسخ خطى پنجگانه كه استناد چاپ اول كتاب نقض بر آنها بوده، اين نسخه صحيح ترين و قديم ترين نسخه بوده است. از اين روى پدرم در آنجا كه نسخه به آخر رسيده با تحسّر و تأسّف چنين نوشته است:
اعلان و تبصره: قديم ترين و صحيح ترين نسخه كتاب را كه نسخه «ث» باشد، با يك دنيا حسرت در اينجا بدرود و وداع مى كنيم؛ زيرا قريب به ربع كتاب كه از اول اين صفحه (ص 557) تا به آخر كتاب باشد، از آن نسخه ساقط است.
آن مرحوم در معرّفى اين نسخه در «مقدّمه نقض و تعليقات آن» نوشته است:
چنانكه در اين عبارت تصريح كرده ام در موارد معرّفى نسخ از اين نسخه به نسخه صحيح تر و قديم تر تعبير مى كنم، و اگر نسخ قديمه و صحيحه يا
ص: 48
قديم تر و صحيح تر اطلاق كنم، مراد اين نسخه و نسخه آقاى باستانى راد (ب) و نسخه كتابخانه مجلس شوراى ملى (م) است و دو نسخه سابق (ح، س) به هيچ وجه مراد نيست؛ چنانكه وجهش به تفصيل گزارش يافت.
در چاپ كنونى نسخه «ث»، پس از نسخه «ع» قديم ترين و صحيح ترين نسخه موجود است. و شباهت آن با نسخه «ع» از همه نسخ ديگر بيشتر است. در حقيقت مى توان گفت كه نسخه «ث» از روى نسخه «ع» رونويسى شده، و خواننده ارجمند پس از مطالعه همه كتاب و تأمل در نسخه بدل هاى حواشى، اين مطلب را به وضوح درمى يابد.
براى رده بندى نسخه هاى كتاب نقض با در نظر گرفتن چگونگى شباهت ها يا ناهماهنگى هاى نسخ، از نظر كلى مى توانيم نسخه ها را به دو دسته اساسى تقسيم كنيم:
1. نسخه هاى ح، س، د.
2. نسخه هاى ع، ث، ب، م، ن.
از اينجا است كه پدرم در موارد متعدّد در حاشيه صفحات مطالبى در اين باره نوشته است؛ از جمله در حاشيه صفحه 663 چنين مى نويسد:
و از جمله مواردى كه از ملاحظه آنها برمى آيد كه نسخ ع، م، ب، ن، يكسان هستند و از يك منشأ و مأخذ برداشته شده اند، يكى اين مورد است. و گمان مى رود كه نسخه «ع» اصل و مأخذ سه نسخه ديگر باشد. و اللّه العالم بحقيقة الحال.
نسخه «ث» نيز تحت همين حكم قرار مى گيرد، و چون حدود يك ربع كتاب از آخر آن ساقط است (يعنى از ص 557 تا آخر كتاب را ندارد) در صفحه 663 پدرم فقط درباره آن چهار نسخه اظهارنظر نموده است، و الا نظر فوق عينا بر نسخه «ث» نيز صادق است.
از سوى ديگر اگر بخواهيم نسخه ها را دقيق تر مورد تأمل قرار دهيم، آنها را به سه رده مى توانيم تقسيم نماييم:
1. نسخه هاى ح، س، د.
ص: 49
2. نسخه هاى ب، م، ن.
3. نسخه هاى ع، ث.
در مورد گروه اول قبلاً سخن گفته ايم. در مورد اتحاد نسخه هاى گروه دوم نظرى به حواشى صفحات 596 تا آخر كتاب كافى است تا مطلب را به روشنى ثابت نمايد. و براى اتحاد دو نسخه «ع، ث» براى نمونه به صفحات 394 - 395، 400 - 401، 402، 426 - 427، 429 - 431، 434 - 435 و 493 رجوع فرماييد.
8. نسخه ع (نسخه عتيق). قديم ترين و صحيح ترين و مضبوط ترين نسخ هشتگانه اى كه اساس تصحيح كتاب نقض است، همين نسخه «ع» مى باشد. اين نسخه متعلّق به كتابخانه مجلس شوراى ملى است. و به جهت قدمت نسخه آن را با كلمه «عتيق» وصف نموديم و رمز «ع» اشاره به همين كلمه است.
رييس دانشمند كتابخانه مجلس، آقاى عبد الحسين حائرى در معرّفى اين نسخه چنين نوشته اند(1):
كتاب النقض - تأليف عبد الجليل رازى. نسخه شماره 10606 (فهرست) كتابخانه مجلس شوراى ملى، نوشته شده با دو قلم نسخ و نستعليق حدود قرن 9 - 10، نيمه نخستين نسخه (گ 1 - 69) تعليق مانندى است با سطور ناهموار و آشفته، و بقيه نَسخ است بسيار مرتب و روشن، و به نظر كهن تر از نيمه نخست مى رسد. در غالب برگ هاى نسخه آثار رطوبت كهن ديده مى شود، و حواشى برگ هايى از اول و آخر و وسط نسخه وصّالى شده، و در بعضى از صفحات (از جمله برگ آخر) گاه يك يا دو كلمه خوانده نمى شود. در برخى از صفحات حاشيه هايى است تازه (از قرن حاضر) كه بر پاره اى از آنها خط كشيده شده. زير يكى از حواشى نشان «ع ل ثقفى» ديده مى شود. اين نسخه از اول و آخر افتاده دارد (از اول نزديك به دو برگ مطابق نسخه چاپى استاد محدّث ارموى، و از آخر نزديك به دو صفحه مطابق همان نسخه چاپى). عناوين شنگرف،
ص: 50
قطع وزيرى بزرگ 18 × 24 سانت، جلد تيماجى مشكى سجاف شده و مندرس، كاغذ (بيشتر نسخه) سمرقندى شكرى رنگ، تعداد برگ: 183، سطور هر صفحه 28 و 27.
عكس اين نسخه در اختيار ما قرار دارد. اين نسخه در چاپ اول در دست نبود و چند سال پيش پيدا شد كه مجلس شوراى ملى آن را خريدارى نمود. جناب آقاى جعفر سلطان القرّائى درباره تاريخ نسخه از روى همان نسخه عكسى اظهارنظر نمودند كه حداكثر تخمين نيمه اول قرن 8 است و به طور قطع از آن مؤخَّرتر نيست.
اين نسخه چنانكه آقاى حائرى ياد كردند، به دو خط مختلف است از دو شخص مختلف. خواندن نسخه خصوصا قسمت اول آن دشوارى زيادى داشت. خصوصيات نگارش و رسم الخط اين نسخه نشان مى دهد كه نسخه اى كهن و اصيل است.
چنانكه گفته شد اول و آخر اين نسخه افتادگى دارد. قسمت موجود از صفحه 11 سطر 2 شروع مى شود، و انجام آن ص 712، سطر 16 مى باشد كه در هردو مورد در حاشيه نشان داده شده است.
اساس چاپ كنونى كتاب نقض بر اين نسخه بوده است، و به گمان غالب نسخه «ع» اصل و مأخذ چهار نسخه معتبر «ث، م، ب، ن» است؛ به دلايل و شواهد فراوان، از جمله:
در هنگام مقابله نسخه ها در بسيارى از موارد ديديم هرجا كه در نسخه «ع» كلمه اى به صورت ناخوانا نوشته شده، نسخه هاى چهارگانه ديگر هريك آن كلمه را چيز ديگرى خوانده و به صورت ديگرى نوشته است، و در برخى موارد اصلاً آن كلمه ناخوانا را بعضى از نسخه ها ننوشته و جاى آن را سفيد گذاشته اند، و در نتيجه بسيارى از اختلافات نسخ از آنجا ناشى شده است.
ديگر آنكه در چند جا كه در نسخه «ع» به علّتى مطلب گسيخته يا پس و پيش شده، و يا اصلاً مطالبى ساقط شده است، همه چهار نسخه ديگر به همان گونه دچار اضطراب و درهم ريختگى شده اند. و اين نشانه ها دليل قاطع است بر آنكه نسخه «ع» اساس چهار نسخه مذكور است، يا به واسطه و يا بى واسطه، يعنى هريك از آن نسخ يا
ص: 51
مستقيما از روى نسخه «ع» نوشته شده است و يا از روى نسخه ديگرى كه آن مأخوذ از نسخه «ع» بوده است.
به هر حال اين نسخه با همه اهميتى كه دارد، از عيب و ايراد خالى نيست و عيوب آن به قرار زير است:
1. اول و آخر نسخه افتادگى دارد. از اول حدود دو برگ و از آخر حدود يكى دو صفحه؛ چنانكه اشاره شد.
2. گويا برخى از برگ هاى نسخه درهم بوده، و يا كسى كه مى خواسته آنها را وصّالى و صحّافى كند، نتوانسته ترتيب آنها را رعايت نمايد. در نتيجه نظم بعضى از صفحات را به هم زده، و پدرم بادقت و كوشش بسيار اين به هم ريختگى را پيدا كرد و آن را به صورت درستى اصلاح نمود تا نسخه به شكل اصلى خود درآمد. اين موضوع را در صفحه 28 و 45 ملاحظه فرماييد.
3. قسمتى از اواخر كتاب كه مشتمل بر پنج فضيحت است، از نسخه «ع» افتاده است و به تبع آن از نسخه هاى ب، م، ن (اين نكته را در صفحات 662 - 664، 680 ملاحظه نماييد). اين افتادگى به بركت وجود دو نسخه «ح، د» اصلاح و ترميم گشت و بيان اين مطلب در نسخه «ح» گذشت.
4. اين نسخه از برخى اغلاط و اشتباهات خالى نيست كه با مقابله و بررسى نسخ ديگر اغلاط و اشتباهات مذكور تصحيح شد.
اما درباره مشخصات و خصوصيّات دستورى و ديگر اصطلاحات رايج در آن زمان يا مخصوص به اين نسخه، مرحوم پدرم به اندازه كافى در حواشى صفحات بحث كرده و براى برخى از آنها تعليقات مستقلى قرار داده كه در مجلَّد تعليقات مفصلاً سخن رفته است. آنچه در اينجا بيانش ضرورى است، خصوصيات رسم الخط و نوع نگارش نسخه است.
در موارد زير همه جا «د» به صورت «ذ» نوشته شده:
آيذ، دارذ، بوذ، كنذ، خوذ، شذ، شايذ، بايذ، شذند (اولى ذال با نقطه و دومى دال
ص: 52
بى نقطه(1))، پذر، ماذر، براذر، براذرزاذه، فرياذ و نمونه هاى بسيار ديگر كه به كلمات فوق بسنده كرديم. گاهى نيز بر روى اين نوع دال نقطه نگذاشته، و من نمى دانم كه نوشتن هردو گونه رايج بوده يا آن مواردى كه نقطه ندارد در اثر اهمال و سهل انگارى كاتب است، و يا نقطه داشته و به مرور پاك شده است (زيرا در برخى از صفحات نقطه هاى زياد بى ربطى در همه جاى صفحه پراكنده است و اين نشان مى دهد كه در اثر رطوبت مركّب يك صفحه به وسيله صفحه مقابلش جذب شده است).
«چ» همه جا به صورت «ج» (با يك نقطه) و «آنچه» به صورت «آنج» نوشته شده است.
همچنين «پ» همه جا به صورت «ب» و «ژ» به صورت «ز» نوشته شده.
«گ» همه جا به صورت «ك» نوشته شده و «كه» (حرف ربط فارسى) در بيشتر موارد به صورت «كى» و گاهى به صورت «ك» نگاشته شده است:
- عجب است كى جون در بازارها.
- تا آخر آية برخواندكى هم از قرآن است.
- اكر ندانى ك كى كرد بيا تا بكويم (كى = كه به معنى چه كسى است).
- دليل بر آن ك آن قوم كى حسين بن على را كشتند.
- و حكم او حكم مجبرانى ك خواستند كى نقيضه قرآن آورند.
«بلكه» را همه جا «بل ك» مى نويسد. «يك» را «يك» مى نويسد.
ياء ماقبل مكسور را در بسيارى از موارد «ى:»(2) مى نويسد؛ يعنى دو نقطه عمودى در توى آن مى گذارد: پندارى، بكردندى، تقريرى، و گاهى به اين شكل «ى» مى نويسد؛ يعنى دو نقطه را افقى در روى ياء قرار مى دهد: على.
ياء را وقتى به كلمه ديگرى مى چسباند به اين «شكل خداءيرا» مى نويسد؛ يعنى هم نقطه زير آن مى گذارد هم يك همزه (يا ياء كوچك) در روى آن. اين قاعده در مورد همه ياءهايى كه در وسط كلمه قرار دارد صادق است: زاءيل، فاءيدة، خاءيف.
ص: 53
هاء آخر كلمه كه به حرف يا كلمه ديگرى اضافه مى شود، به اين صورت ها نوشته مى شود: كينه ى، حلقه ى ميم، نشانه ى تير، مسيلمه كذّاب، كافه شيعت.
ى (در آخر كلمه و در حالت اضافه) و «ئى» به اين صورت نوشته مى شود: قضائ خداى بوذه است، ترسائ (يعنى ترسائى) باشذ و خرّمى.
نويسنده اين نسخه بر روى بعضى كلمات اعراب مى گذارد. اين اعراب را هم بر روى بعضى كلمات فارسى گذارده، و هم بر روى اشعار و جملات عربى. اعراب جملات عربى اعتبار چندانى ندارد؛ چون گاهى غلط اعراب گذارى نموده؛ ولى اعراب كلمات فارسى قابل تأمل است و من چند نمونه را بعين رسم الخط نسخه در اينجا نقل مى نمايم:
«خمرو زَمْر آشكارا كرده و ظُلم و عُدوان.»
«و گر عجز باشد (دال بى نقطه) كى عثمان جُوب بر سَرْ زَنذ و نَزذ و خوذ كُجَا قُوَّ ق و زَهْره ى آن داشت عجز آنجا بيشتر باشذ (ذال بانقطه) كى بُوسُفيان سنك بر دَندان زنذ و زذ».
«تا حق را بر حَقْوَران نگاه دارذ.»
«به قول رافضى شايسته و لايق نباشد.»
«به يَكديكر بَيْوَستند.» = به يكديگر پيوستند.
مُصاف كاه = مصافگاه
اوِستى = آستين
«چون خَوْفِش زاءيل شوذ.»
«تا رُسْته شذند از دست عباسيان.»
«زُفان بادبْ مى بايذ جُنبانيذ.»
«زِه اِى نسب زِهِ هى حسب زهِ ى خانه.»
گاهى در بين عبارات و جملات علامتى شبيه 5 يا يك دايره كوچك گذاشته شده كه معنى ويرگول و نقطه ختم جمله مى دهد و گاهى اين علامت را در آخر سطرى مى گذارد
ص: 54
كه تمام نيست و كلمه اى را هم در آنجا نمى توانسته بنويسد. بنابراين علامت فوق را براى پركردن خط گذاشته است. و گاهى در آخر سطر اين علامت را مكرّر كرده است.
نسخه اى ديگر
پس از آنكه چاپ كتاب نقض به پايان رسيد و چاپ تعليقات نيز به اواخر نزديك مى شد، به پدرم خبر رسيد كه يك نسخه مخطوط از كتاب نقض از هند به ايران آورده شده. آن مرحوم بلافاصله نسخه را به مبلغ گزافى از كتابفروش خريدارى كرد تا آن را بشناسد و اگر امتياز قابل توجهى دارد در اين مقدمه بشناساند؛ چه آن فقيد چنان ولعى داشت تا طبق مضمون «لايغادر صغيرة و لا كبيرة الاّ أحصيها» هيچ مطلبى را در تحقيقات خود فروگذار نكند.
ما آن نسخه را با ديگر نسخ مقابله و بررسى كرديم و در اينجا معرفى مى نماييم:
نسخه اى است به خط نستعليق ناپخته، به قطع 16 × 25 سانت (قطع نوشته هاى متن 5/9 × 5/17)، هر صفحه داراى 15 سطر، آيات قرآنى و جملات و اشعار عربى به خط نسخ، در بعضى موارد عناوين باشنگرف، كاغذ آن هندى نازك، جلد و همه برگ ها موريانه خورده، و موريانه خوردگى جلد و صفحات اول و آخر كتاب بيشتر است. برگ هاى آغاز نسخه در اثر موريانه خوردگى چنان از هم گسسته شده كه نمى توان حتى كتاب را باز نمود؛ زيرا صفحات از هم پاشيده مى شود. حواشى صفحات آغاز نسخه و نيمى از برگ دوم و بسيارى از كلمات متن بالكل از بين رفته و صفحات سوراخ سوراخ است.
اول و آخر نسخه كامل و تمام است. در صفحه اول، نام كتاب چنين ذكر شده:
«نقض الفضائح از تصنيف علاّمه جليل عبد الجليل رازى».
كاتب در آخر نسخه تاريخ كتابت و نام و نشان خود را چنين معرفى مى كند:
كتاب نقض الفضائح از ارشاد جناب فاضل مؤتمن، شاعر شيرين سخن، وحيدزمن، حضرت منشى سيّد احمد حسن صاحب - أدام اللّه بركاته الى يوم التّناد - به خط أحقر العباد [ال] عبد المذنب الخاطى المدعوّ بعلى حسن بن آغا
ص: 55
شعبانعلى كيانى و كشميرى - عفى اللّه عن جرائمهما و ستر اللّه عيوبهما في الدنيا و الاخرة - به تاريخ بستم (بيستم) شهر ربيع الثانى سنه 1290 به مقام شهر لكهنو اختتام يافت.
چنانكه ملاحظه شد نسخه، 110 سال پيش نگاشته شده و نونويس است. پس از مقابله اين نسخه با ديگر نسخ ديديم كه آن از نظر كلى مطابق است با سه نسخه «ب، م، ن»؛ يعنى در سه مورد از اوائل كتاب (ص 33 و 50 - 51 و 71 - 72 چاپ كنونى) اين نسخه عينا مانند سه نسخه مذكور گسيختگى دارد. و ديگر مطالب آن نيز با سه نسخه ياد شده هم آهنگ است.
فضيحت هاى آخر كتاب در اين نسخه بسيار مشوّش ذكر شده. شماره بيشتر آنها نادرست است. و آن پنج فضيحت كه از همه نسخ معتبر ساقط شده و در نسخه «ح» معرفى نموديم، از اين نسخه نيز افتاده است. به علاوه، از فضيحت يازدهم (ص 555 چاپ كنونى) تا فضيحت هفدهم، يعنى پنج فضيحت ديگر از اين نسخه نيز ساقط شده است.
خلاصه كلام آنكه: اين نسخه گرچه از نظر كلّى در رده سه نسخه «ب، م، ن» قرار مى گيرد، ولى با آنها اختلاف فاحش دارد. چه، آن سه نسخه مورد وثوق و اعتماد است در حالى كه اين نسخه مغلوط است و نشان مى دهد كه نويسنده آن شخص بى سوادى بوده و كلمات را درست نتوانسته بخواند و بنويسد. به گمان اين نسخه از روى نسخه «ن» رونويسى شده است.
در مقايسه نهايى مى گوييم: اين نسخه از همه نسخ هشتگانه سابق الذّكر جديدتر و مغلوطتر است، و قابل اعتنا نيست، و هيچ حسنى يا امتيازى ندارد كه قابل ذكر باشد. با اين حال آن را معرفى نموديم تا آخرين اطلاعات در مورد نسخ نقض را در اختيار خواننده ارجمند قرار دهيم.
***
در آخر مقدّمه، صفحه اوّل و آخر همه نسخ را عينا كليشه كرده، به چاپ مى رسانيم؛ ولى اگر احيانا صفحه اوّل يا آخر نسخه اى تار بود و از عكس آن چيزى مفهوم نمى گرديد، از صفحه ديگرى كه واضح تر بود، عكس گرفتيم تا خوانندگان
ص: 56
نمونه اى از همه نسخ را در جلو روى خود داشته باشند.
هدف از طبع و نشر كتاب
هدف از طبع و نشر اين كتاب، آن است كه يكى از گنجينه هاى فكرى ما مسلمانان احياء گردد و فوائد كلامى و تاريخى و رجالى و ادبى و جغرافيايى و ملل و نحلى و نظاير آنها كه در لابلاى آن به طور وفور مندرج است، در دسترس اهل فضل و دانش قرار گيرد؛ زيرا تأليف آن پنجاه و چند سال قبل از حمله مغول بوده است كه هرچه از بدو اسلام تا آن تاريخ از مفاخر و مآثر جمع شده و ذخيره گرديده بوده، و اسلاف توقع آن را داشته اند كه به اخلاف برسد، آن حمله خانمان سوز و بنيادكن از بيخ و بن برانداخت و با خاك و خاكستر يكسان ساخت.
بديهى است كه استفاده از فوائد مشار اليها در وهله اولى اختصاص به مسلمانان دارد؛ زيرا ردّ و قبول و نقض و ابرام كه لازمه اين قبيل كتب است، در ميان آنان صورت گرفته و انجام پذيرفته است. منتها چنانكه گفتيم مراد در اينجا استفاده از فوايد كتاب
است، نه تكثير قيل و قال و تشديد بحث و جدال، و دامن زدن به آتش بغى و عناد، و شعله ور ساختن نائره فتنه و فساد؛ اگرچه با توجّه به اينكه نظر علماى اعلام پيوسته بر اين متوجّه بوده كه حق معلوم گردد و باطل از بين برود، با وجود اين چون در تعبيرات آنان گاهى تندروى شده و عبارات زننده به كار رفته است، از اين روى در تعليقات و تحقيقات كتاب سعى شده است كه از منهاج السنّة ابن تيميه و ابطال الباطل فاضل روزبهان و تحفه اثنا عشريّه فاضل دهلوى، و همچنين از احقاق الحقّ قاضى نور اللّه شوشترى و تشييد المطاعن سيّد محمّد قلى موسوى نيشابورى و عبقات الانوار امير حامد حسين هندى و نظاير آنها مطلبى نقل نشود، و اگر احيانا مقام مقتضى نقل كلامى از اين كتب و نظاير آنها شود، با رعايت ادب و حفظ حريم علم و توجّه به عفت قلم انجام گيرد. و العياذ باللّه به هيچ وجه اهانتى به ساحت عالمى و به حريم بزرگى نشده باشد، و اين روش از آغاز تا انجام هدف نگارنده بوده و تخلّف از آن ننموده و نخواهد نمود. ان شاء اللّه تعالى.
ص: 57
سپاسگزارى و اهدا
و آخر دعواهم أنّ الحمد للّه ربّ العالمين. رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنا وَ هَبْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ.
سپاس مر خداى را كه به دستيارى قائد توفيق او، گره مشكلات مطالب اين كتاب را گشودم، و به پايمردى رائد تأييد او عقبات طاقت فرساى مراحل تصحيح آن را پيمودم تا توانستم اين أثر نفيس باستانى و اين مايه افتخار جاودانى را كه دليل بارز
عظمت دين و دولت و سند ناطق حقّانيّت مذهب و ملّت است، در دسترس اصحاب علم و دانش و ارباب فضل و بينش بگذارم. همانا اگر نظر عنايت ايزدى نمى بود و لطف خاصِّ او دستگيريم نمى نمود و راهبريم نمى فرمود، هرگز نمى توانستم همّت بر انجام اين كار بزرگ و أمر خطير بگمارم و يا راه ايفاى اين وظيفه مهمّ و خدمت شايان را بسپارم.
فحمدا له ثمّ حمدا له *** على ما كسانا رداء الكرم
و شكرا له ثمّ شكرا له *** على ما هدانا لشكر النِّعم
چنانكه مصنّف - رضوان اللّه عليه - ديباچه كتاب را به نام نامى مهتر اوليا و سرور اصفيا و خاتم اوصيا، امام عصر و ولىّ أمر، عدل منتظر و قائم مؤمّل أبو القاسم محمّد بن الحسن العسكرىّ - عجّل اللّه فرجه و سهّل مخرجه - موشّح و مزيّن نموده، اين جانب نيز مانند آن مور كه پاى ملخ پيش سليمان كشيد، اين نسخه مطبوعه را تقديم آستان ملائك پاسبان آن معدن فضل و كرم و جود و احسان كه واسطه فيوضات الهى و مهبط كمالات نامتناهى است، مى كند و روى بر خاك عجز و نياز نهاده و با كمال مسكنت و ضراعت عذر تقصير خدمت خواسته و اين محقّرتحفه را ره آورد خود مى شمارد.
تو مگو ما را بدان شه بار نيست *** با كريمان كارها دشوار نيست
حفّه اللّهم بملائكتك المقرّبين، و أيّده بروح القدس يا ربّ العالمين.
مير جلال الدّين حسينى ارموى
محدّث
ص: 58
سخنى چند با خواننده
سلام و ريحان و روح و رحمة *** عليك و ممدود من الظّلّ سجسج
و يا أسفى ألاّ تردّ تحيّة *** سوى أرج من طيب رمسك يأرج
ألا إنّما ناح الحمائم بعد ما *** ثويت، و كانت قبل ذلك تهزج(1)
(از رثاى ابن الرومى در سوك يحيى بن عمر علوى)
كتاب نقض موسوم به بعض مثالب النّواصب في نقض بعض فضائح الرَّوافض، تصنيف
عبد الجليل قزوينى رازى كه در حدود سال 560 هجرى به رشته تحرير درآمده، يكى از مهمترين متون كلامى شيعه است كه به زبان پارسى نگاشته شده، و ردّى است بر كتاب بعض فضائح الرّوافض كه يكى از سنّيان رى بر ردّ شيعيان معاصر خود نوشته، و در آن اصول و فروع و افكار و كردار آنان را به باد استهزا و ناسزا گرفته بود.
اين كتاب علاوه بر جنبه دينى و كلامى، در ادبيات فارسى نيز از اهميت و امتياز خاصى برخوردار است. چه در آن تنها مسائل علم كلام مورد بررسى و تعمّق قرار نگرفته، بلكه بسيارى از امور زندگى مردم آن روزگار از زشت و زيبا و هنجار و ناهنجار منعكس شده است. اين كتاب در حقيقت آينه اى است از روش زندگانى و
ص: 59
افكار و كردار مردم رى و ايران مركزى در سده ششم هجرى، و كارنامه اى است از مدنيّت و فرهنگ چند سده اين مرز و بوم. چه تازه نيم قرن از تأليف اين كتاب گذشته بود كه اقوام خونخوار و ويرانگر تاتار از دشت هاى آسياى مركزى به صوب سرزمين هاى آباد و مهدهاى تمدّن بشرى اين سوى عالم سرازير شدند، و در كوتاه زمانى، بود و نبود ما را نابود ساختند؛ گرچه پيش از آنان نيز قبائل ويرانگر ديگرى نظير غزان و خوارزمشاهيان و غير آنان بر ما تاختند و به نوبه خود تا توانستند
كشتند و نابود كردند.
به هر حال اين كتاب درست اندكى پيش از آنكه اين بلايا بر سر ما فرود آيد، تأليف شده، و بر حسب معمول مى بايست چون ديگر گنج هاى علمى ما دستخوش بوار و نابودى گردد، و با آنكه چند قرن در محاق غيبت بود و گمان مى رفت كه نابود شده است، خوشبختانه از گزند حوادث روزگار مصون مانده و اكنون سالم به دست ما رسيده است.
در آن روزگارها و خصوصا در سده هاى پنجم و ششم و هفتم هجرى، پيروان مذاهب و گروه هاى مختلف اسلامى با قلم و زبان و متأسفانه در برخى از موارد با شمشير به جان يكديگر افتاده، خون يكديگر را مى ريختند. و گر چه اختلاف فكرى براى رسيدن به راه درست رحمت است، ولى شدّت تعصّب و جهالت، اختلاف فكرى را در موارد بسيارى به جنگ و خونريزى مبدّل مى نمود. و سرزمين ما پر است از ميدان هاى نبرد و سفّاكى و خونريزى كه پدران ما از روى بى خردى بر پا نمودند. و اگر چنين فضايى آكنده از دشمنى و كينه توزى بر ما چيره نشده بود، بى شك به آن سهولت حملات تاتار و صليبيّون از شرق و غرب ما را از پا درنمى آورد.
تأليف كتاب هاى كلامى و عقيدتى در آن چند سده، افزونى يافت، و اين گونه برخوردهاى فكرى در مناطق گوناگون رنگ مخصوص به خود مى گرفت. مسلمانان در اثر آشنايى يا برخورد بيشتر با ملل غير اسلامى، كتاب هايى در ردّ و ابطال اديان
ص: 60
ديگر، نظير دين يهود و مسيحيّت تأليف نمودند.(1) اين مباحثات در شهرها و مناطق مسلمان نشين بين گروه ها و فرق مختلف مسلمان درگير بود.
پرواضح است كه اختلاف عقيدتى تا آنجا كه اصولى و بر مبناى حق طلبى باشد سازنده و مفيد است، و محصول آن بسيارى از كتب ارجمند كلامى است كه از جمله افتخارات ما شمرده مى شود. ولى متأسفانه چنانكه گفته شد، بسيارى از مردم حتّى اهل فضل در اثر شدّت تعصّب و جهالت، اختلافات فكرى را دامن مى زده اند؛ تا آنجا كه به خونريزى و قتل نفوس و آتش زدن و ويران كردن محلات منجر مى گرديد. و براى نمونه همين كتاب بعض فضائح الرّوافض در پيش روى شما است و مطالبى از اين قبيل كه از زبان پيامبر بزرگوار به صراحت نقل مى كردند كه: «يا عليّ سيأتي من بعدي قوم يقال لهم الرّافضة، فإن لقيتهم فاقتلهم فإنّهم مشركون ...(2)».
نمونه ديگرى از اين قبيل كتب كه در همان دوره يعنى نيمه دوم قرن ششم هجرى تأليف شده، كتابى است از مورّخ سلجوقيان، ابن سليمان راوندى. او در كتاب معروف خود راحة الصدور (ص 394) مى نويسد:
و دعاگوى را خويشى بود گفته است همچنانكه مار كهن شود اژدها گردد، رافضى كه كهن شود ملحد و باطنى گردد، و شرح فضايح و قبايح رافضيان و خبث عقيدت ايشان در كتابى مفرد آورده ام. و شمس الدّين لاغرى اين بيتها خوش گفت:
خسروا هست جاى باطنيان(3) *** قم و كاشان و آبه و طبرش
آبروى چهار يار بدار *** و اندرين چار جاى زن آتش
پس فراهان بسوز و مصلحگاه *** تا چهارت ثواب گردد شش(4)
به هر حال آنچه اكنون براى ما درخور اهميت است، آن گونه مطالبى است كه
ص: 61
معرّف علم و فرهنگ و اجتماع و تمدّن و آداب و رسوم پدران ما است، و آن گونه مطالب حقّى كه گذشت، روزگار آنها را كهنه نمى كند، و الاّ تعصّبات يا گفتارهاى ناروا چه از اين مؤلّف يا آن نويسنده، يا هركس ديگرى ناپسند است و در نظر ما هيچ گونه وزنى ندارد و بى گمان در اين دوره در بين مسلمين كسى نيست كه حتّى درباره مردم غير مسلمان چنين حكم كند يا آرزو نمايد كه «اندرين چار جاى زن آتش».
حقايقى كه از لابلاى صحايف اين كتاب درباره پيروان مذاهب مختلف اسلامى، آداب و رسوم آنان، شهرها، محلّه ها، بازارها، كتابخانه ها، گروه ها، مساجد و مجامع، جنگ ها و باورهاى آن مردم به دست مى آيد، چيزى است كه ارزش اين كتاب را در نظر اهل تحقيق افزون مى نمايد، و از زاويه ديدهاى مختلف مى توان در اين باره پژوهش هاى گوناگونى انجام داد.
اين جانب قبلاً در نظر داشتم ضمن مقاله اى برخى از امتيازات و اختصاصات اين كتاب را بازگو نمايم، ولى مرگ ناگهانى پدرم، و پس از آن به انجام رساندن كار چاپ اين سه مجلّد كه يكى از ثمرات زندگى پربركت آن مرد بزرگ بود، فرصت نوشتن چنين مقاله اى را پيش نياورد.
***
در اينجا بايد از مجاهدت هاى فراوان استاد فقيد شادروان پدرم در احياى اين اثر عظيم ياد كنم. او كه به حق يكى از شيفتگان دانش و عاشقان علم بود، بر سر اين كتاب رنج بى اندازه برد. او از سى سال پيش به طور مستقيم زحمات شبانه روزى براى احياى اين كتاب كشيد. و اهل فضل خود از ديدن چاپ اوّل و چاپ كنونى اين كتاب از مقدار رنجى كه براى آن كشيده شده است، آگاهى خواهند يافت. و بايد متذكّر شوم كه سنگينى كار اين كتاب به گونه اى بوده است كه پس از چاپ اوّل آن، و پيش از آنكه «مقدّمه نقض و تعليقات آن» را منتشر كند، دچار بيمارى شد تا سرانجام منجر به عمل جرّاحى و درآوردن كليه چپ وى گرديد، و تا آخر عمر با يك كليه زيست.
در اين چاپ نيز با وجود ضعف بنيه و درد چشم در اثر كار زياد، و ناراحتى
ص: 62
كشيدنِ ناشى از داشتن يك كليه در طول دو ساله اخير، و با آنكه از دو سال پيش به علّت تصلّب شرايين قلب، پزشك معالج حركت را براى او اكيدا منع كرده بود، و با وجود مرض قند و .... بسيارى از شب ها را تا پاسى بعد از نيمه شب كار مى كرد، و روزها فرم هاى چاپى را خود به چاپخانه مى برد و مى آورد.
اين از يك سو، و از سوى ديگر رنجِش و آزردگى خاطر كه ناشى از برخى امور ديگر بود، سبب شد تا هنوز چاپ تعليقات را به آخر نرسانده بود كه قلب پرتلاش و پردانش او از حركت بازايستاد. و با مرگ او يكى از كاخ هاى ادب كشور فروريخت.
***
كتاب نقض را با نسخه بدل ها و بعضى حواشى لغوى و ديگر مطالبى كه پيوستگى آنها با متن ضرورى بود، يك جا به چاپ رسانيد، و بقيه تعليقات را مجزّا، و تعليقات كه مفصّل شد، در دو جلد قرار داد تا استفاده از آن ممكن و آسان باشد.
به شرحى كه در آغاز كتاب و نيز ضمن معرّفى نسخه ها گذشت، آن فقيد مقدّمه كتاب را نوشت؛ ولى هنوز آن را تنظيم ننموده بود كه پيك اجل دررسيد.
نسخه هاى خطّى را نيز معرّفى نكرده بود. اين جانب مقدّمه را تنظيم و نسخه ها را معرّفى نمودم. در معرّفى نسخه ها، نوشته هاى پدرم را در مورد آن پنج نسخه كه چاپ اوّل كتاب بر آنها مبتنى بوده و در «مقدّمه نقض و تعليقات آن» معرّفى كرده است، عينا نقل نمودم و برخى نكات لازم را نيز متذكّر شدم، و بقيه نسخه ها را به همان روش شناساندم.
وظيفه خود مى دانم مراتب امتنان و سپاس فراوانم را از هيئت محترم مؤسسان انجمن آثار ملى، به خاطر بذل همه گونه مساعدت و تشويق نسبت به انجام كليه كارهاى مربوط به چاپ اين ميراث سترگ دينى و فكرى و فرهنگى و ملّى ابراز دارم و موفقيت ايشان را در انجام همه گونه امور خير آرزو كنم.
و نيز از همه عزيزانى كه به گونه اى در نشر اين سه جلد كتاب ما را كمك و يارى نموده اند، صميمانه سپاسگزارم.
دى ماه 1358
على محدّث
ص: 63
از اين صفحه جاى تصاوير است تا صفحه 84
ضمنا اسم تصاوير براساس شماره صفحه است مثلا تصوير 64 مربوط به صفحه 64
ص: 64
ص: 65
ص: 66
ص: 67
ص: 68
ص: 69
ص: 70
ص: 71
ص: 72
ص: 73
ص: 74
ص: 75
ص: 76
ص: 77
ص: 78
ص: 79
ص: 80
ص: 81
ص: 82
ص: 83
ص: 84
بعض مثالب النواصب (نقض)
ص: 1
ص: 2
بسم اللَّه الرحمن الرحيم
هر جواهرِ محامد(1) كه غوّاصانِ درياىِ دين به صحّتِ دليل از قعرِ بحرِ دل به غوصِ ارادت به ساحلِ زبان آرند ، نثارِ(2) حضرتِ واجب الوجودى باد كه مؤثّر در معرفتِ او به ابقاء(3) تكليف ، تفكّر(4) و نظر است.(5) و لال باد آن مُدْبِر كه گفت: موجب آن معرفت ، تقليد و تعليم و خبر(6) است. آن ملكِ متعال كه موصوف است به صفاتِ كمال ، لم يزل و لايزال ، عادلى منزّه از آن كه غبارِ تهمتِ جبرى و مشبّهى و معطّلى ، جمالِ كمالِ(7) او بيالايد. تعالى عَمَّا تقُولُ المُجبّرةُ ، و تَقَدَّسَ عمَّا تظُنُّ المُبتدِعَةُ.
و صد هزار(8) درود و تحيّات از خداى تعالى و از همه احبّا(9) بر زمره انبيا و رسل
ص: 3
باد ؛ سفيرانِ عالمِ غيب [كه] عرضِ مقدّسِ ايشان معرّا و مبرّا(1) از همه عار(2) و عيب ، و به اضعافِ آن تحيّاتِ مترادفات بر شخصِ پاكيزه و روحِ لطيفِ محمّدِ مصطفى باد(3) ؛ آن مهترى كه شريعت و شفاعت به نقد و به وعد بر فتراكِ بعثتِ او بازبستند(4) و حاشا(5) - چنانكه مذهبِ مجبّران(6) است - كه سينه پاك او بشكافتند تا بشستند.(7) از اصلابِ طيّبين(8) و ارحامِ طاهرات به جهان آمد. كفر و بدعت و ضلالت از هيبتِ تيغ او در جهان نهان آمد. و هم چندان آفرين و ثنا(9) از اهلِ زمين و سما بر(10) آلِ محمّد و پاكان و برگزيدگان و احباب و ازواج(11) و اصحابِ او باد ؛ مادارَ فلك و سَبَّحَ مَلَك.(12)
امّا بعد. بدانند منصفانى كه اين مجموعه(13) برخوانند كه در ماه ربيع الاوّل پانصد و پنجاه و شش سال(14) از هجرتِ صاحبِ شريعت - عليه الصّلاة و السّلام - به ما نقل افتاد كه كتابى(15) به هم آورده اند و آن را(16) بعض فضائح الرّوافض(17) نام نهاده اند و در محافلِ كبار و حضورِ صغار بر طريقِ تشنيع مى خوانند ، و مردمِ عامِ غافل(18) از استماعِ آن
ص: 4
دعاوىِ بى بيّنت و معانى ، (1) متحيّر مى مانند. مگر دوستى مخلص ، نسختى از آن به امير سيّد رئيس كبير ، جمال الدّين علىّ بن شمس الدّين الحسينى - أدامَ اللَّهُ علوّه -(2) كه رئيس شيعه است ، بُرد(3) و او آن را مطالعه كرد به استقصاء تمام ، و پيش برادرِ(4) مِهترم ، اوحد الدّين(5) الحسين كه مفتى و پير طايفه(6) است - مدّ اللَّه عمره و أنفاسه - فرستاد. او نيز مطالعه نسخه تمام كرد.(7) و از من پوشيده داشتند ، (8) از خوفِ آن كه مبادا من در جواب كتاب و نقض آن تعجيلى بكنم.(9)
مدّتى دراز شد كه من طالب آن نسخه بودم ، ميسّر نمى شد و خود ندانستم(10) كه گروهى از علماى هر طايفه به استقصاى تمام ، تفحّص اوراقِ آن كتاب نموده اند و بر كلماتِ نيك و بدش وقوفى يافته اند و استبعاد و تعجّب نموده كه اصول و فروعِ مذاهب بر علما و فضلا(11) پوشيده نباشد و شتم و لعن و زور و بهتان در كتب معتاد و معهود نبوده است ، بى دليل و الزام. و در اثناى آن مؤلّف حوالاتى و اشاراتى به متقدّمانِ اماميّه اصوليّه كرده كه پُرى(12) از آن ، مذهب غُلاة و اخباريّه(13) و حشويّه است على اختلاف آرائهم ؛ و نفى و تبرّا از آن و از ايشان در كتبِ اصوليانِ(14) اثنى عشريّه ظاهر است ، و بعضى(15) خود وضع و تمويه(16) كه مذهب كسى نبوده است. و سه نسخت كرده ، يكى به خزانه اميرك(17) معروف فرستاده و ديگرى مصنّف مى دارد و در
ص: 5
خُفيه(1) برعوام النّاس مى خواند. * و نسختى از آن نقل كرده به قزوين - كه هرگز علماىِ منصف بدان مُقام(2) نكنند - مگر(3) سببِ تهييج عوام النّاس و آلتِ پاى خوانان(4) و دست آويزِ فتّانان(5) شود و از آنجا تولّد فسادهاى گران ممكن گردد كه بيشتر وزر و وبال آن و نكال آن به دنيا و آخرت در گردن مؤلّف بماند *(6) كه «مَنْ سَنّ سُنّةً سَيّئةً فَعَلَيْهِ وزرُها و وزرُ مَنْ عَمِلَ بِها إلى يومِ القيامةِ».(7)
احتياطى كافى.(1) به عشقِ مذهبِ جبر و هواىِ طبع و حبّ النّشوء(2) فراهم آورده. الحق عباراتى است درست و خوش و سهل ، امّا كلماتى مشبع(3) از سرِ تعصّب و جهل ؛ حوالاتى نه بر جادّه حقيقت ، تشبيهاتى سقيمِ پُر شبهت ، معارضاتى نامعقول ، و
اشاراتى نامنقول نامقبول ، (4) اسامى اى از تعريف متقدّمان به صورتِ كنيت بديده ، (5) نقلى برين گونه(6) كه هر عاقلى فاضل كه(7) به انصاف بخواند ، (8) نامنصفى و نادانىِ مصنّف بداند و او را(9) از خود نداند و نخواند. بيچاره از معنى اين آيت بيگانه افتاده كه حق تعالى فرموده:(10) «وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ اُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلاً.(11)
و بدين(12) غايت جسارتى(13) و نهايت خسارتى ، (14) قلم در ميدانِ هَذَيان افكنده ، مثبتانِ توحيد و عدل را و مقرّانِ نبوّت و امامت را و متابعانِ شريعت را ، به تهمت كذب منسوب كرده و ساداتِ بزرگوار و مشايخ كبار را بى حجّتى معيوب دانسته(15) و مصنّفانِ امين و راويانِ معتمد را خائن و مخطى پنداشته ، و متكلّمانِ محقّق و مفتيانِ متديّن و مُقريانِ عارف را مَساوى(16) گفته و نوشته ، و وزيرانِ عادل و خواجگانِ ديندار را طعن هاى بد زده ، و قضات دينداران(17) و شعراىِ مسلمانان(18) را به بدى(19) ياد كرده ، و از
ص: 7
معنىِ اين آيت نيز دور افتاده كه در نصِ ّ قرآن مجيد(1) مذكور است كه: «فَوَ رَبِّكَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أجْمَعينَ * عَمّا كانُوا يَعْمَلُونَ.(2) و اگر چه مصنّف خود جزاء بر(3) عمل را منكر است.
و چون بر(4) پشت مجموعه نام مصنّف نبود و(5) اصل معتمد از نام و لقب و فعل و نسب او اِعلام گويد(6) كه كيست و غرضش از جمعِ(7) اين كتاب چيست ، معلوم شد كه اين شروع از سرِ بغض و عداوتِ اميرالمؤمنين على است كه مبغضش هم منافق و هم شقى است كه «و لا يُبغضُه إلّا مُنافقٌ شقيٌّ»(8).
و پيش از وصولِ اين كتاب به ما ، مگر زمره اى از خواصِ ّ علماء شيعه كه اين كتاب را مطالعه كرده بودند ، (9) در حضرتِ مقدّس مرتضاى كبير ، سيّد شرف الدّين ملك النّقباء سلطان العترة الطّاهرة أبوالفضل محمّد بن علىّ المرتضى(10) - ضاعف اللَّه جلاله - و بر لفظ گهربار سيّد السّادات برفته كه: «عبدالجليل قزوينى(11) مى بايد كه در جوابِ اين كتاب بر وجه حق(12) شروعى كند ؛ چنانكه كسى انكار آن نتواند كرد».(13)
چون نسخه اصل به ما آوردند و تأمّل افتاد ، عقل چنان اقتضا كرد كه اگرچه تقرّب در آن به خداى بى عيب و عار و به احمد مختار و به حيدر كرّار باشد ، ديباچه كتاب بايد به اسم امام روزگار ، خاتم الابرار مهدىّ بن الحسن العسكرى - عليه و على آبائه
ص: 8
الصّلاة و السّلام - باشد كه وجودِ عالم را حوالت به بقاىِ اوست و عقل و شرع ، منتظرِ حضور و ظهور و لقاىِ او ، (1) و آيتِ «وَعَدَ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ.(2) و خبر «لو لم يبق من الدّنيا»(3) بر صحّتِ عصمت و اثباتِ امامت گواه اوست ؛ زَيَّن اللَّهُ الدّينَ و الاسلامَ بِخُروجِهِ و ظُهورِهِ ، و ملأ المشارق و المغارب مِنْ نورِهِ.
چون اين عزم مصمّم شد ، دل مژده به جان داد ، و جان پيغام به زبان ، و زبان به بنان ، و بنان به بيان(4) كه اگر مى خواهى كه اين لعل را(5) طَرْفِ كمرِ(6) ، (7) ايمان كنى ، صواب آن باشد كه ديباچه كتاب به نام آخرينِ امامان كنى. در حالْ قدم در راهِ فرمان نهادم و بعد از
استخاره تقرّباً(8) إلى ربّ العباد و وسيلةً(9) و ذخيرةً ليومِ(10) المعاد ، شروع افتاد در اين جوابِ ملزم(11) به نام و تأييد صاحب الزّمان مهدى(12) بن الحسن بن علىّ بن محمّد بن علىّ بن موسى بن جعفر بن محمّد بن علىّ بن الحسين بن علىّ بن أبى طالب - عليهم الصّلاة و السّلام - آن امام مفترض الطّاعة(13) كه به فضل و علم و عصمت از اهل زمانه
ص: 9
خود مخصوص است و به فرضِ طاعت از حق تعالى منصوص است. و به اقبال آن امامِ هُمام - عليه السلام - اين كتاب بر وجهى مرتّب شد كه خواصّ را دافع شبهات باشد و عوام را مثمرِ دلالات ؛ به عبارتى سهل و آسان ، نه بر قاعده ديگر مصنّفاتِ ما(1) كه دقّتى و رقّتى دارد كه قبولِ چنين كتاب نه از رقّتِ(2) عبارت باشد ، بل(3) از شرفِ حوالت و دلالت باشد ؛ تا هر خواننده كه بخواند و هر نويسنده كه بنويسد و هر شنونده كه بشنود ، از آن بهره تمام برگيرد و فايده بسيار حاصل كند.(4) وَ ما تَوْفيقى إلاّ بِاللَّهِ ، عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ(5) و هُوَ حَسْبي و نِعْمَ الحافظُ و المُعين ، و الحمدُ للَّهِ ربِ ّ العالمينَ ، و صَلّى اللَّهُ على محمّدٍ و آلِهِ الطّاهرين.(6)
ص: 10
فصل(1)
در اوّلِ كتاب اين مجبّر ابتدا كرده است به «بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم» و چون به مذهبِ مجبّر ، اسم و مسمّا يكى باشد ، فايده «بسم اللَّه» معلوم نشود و فرقى ظاهر نباشد ميانِ خدا و نام خدا.(2) پس نمى توان دانستن كه ابتدا به خداى كرده است يا به نام خداى ؛ چنانكه در اثباتِ صفات ، نُه(3) قديم لازم است ، بلكه(4) به عددِ اسامى هزار و يك خدايش لازم باشد(5) و چون نام را منكر است و خداى خود قديم است به اجماع ، به مذهبِ بدِ مجبّران اين اجرا خطا باشد ، كه خود فرقى نمى داند كه «بسم اللَّه» خداست يا نامِ خداست.
آنگه بعد از تسميه ، ابتدا كرده است به خطبه اى به تازى ، و اين مايه از عُرفْ معلوم نكرده كه كتاب به پارسى را خطبه به تازى(6) معهود و معتاد نباشد.
بعد از خطبه گفته است كه:
پس بر سبيل اختصار بدان اى برادر كه اين مجموعه اى است اندرو شرحِ بعضى از فضايح و قبايحِ رافضيان. ابتدا كرده شد به نامِ خداى بى همتا(7) و ثنا و
ص: 11
درود(1) بر رسولانِ خدا ، خاصّه بر محمّدِ مصطفى ، سيّد انبياء - صلّى اللَّه عليه و عليهم - ، و ثنا بر خلفاى راشدين أبوبكر الصّدّيق التّقىّ صاحب الغار و معدن الوقار و سيّد المهاجرين و الانصار ، و عمر الفاروق النّقىّ ناصر الانصار ، (2) و عثمان ذي النّورين الزكىّ الشّهيد فى الدّار ، و علىّ المرتضى الوفيّ(3) قاتل الكّفار و الكرّار غير الفرّار ، امام الابرار ، رضي اللَّه عنهم.
امّا جوابِ اين لفظ كه بر سبيلِ امر اشارت كرده است كه: «بدان اى برادر» آن است كه به مذهبِ اين قائل ، اين «برادر» بايد كه فاعل و مخيّر باشد و او را در فعلِ خويش اختيارى باشد تا بداند ؛ اگرنه ، اين امر و اشارتْ لغو و بى فايده باشد. و اگر بارى - سبحانه و تعالى - قدرتِ موجبه وى نيافريند و يا بخواهد كه او اين بداند و ادراكش نيافريند كه به مذهبِ مجبّر معنى است ، (4) هرگز نتواند دانستن. پس چون خواهد كه
اين لفظ اجرا كند و اين تقرير مقرّر و مقنّن(5) گرداند ؛ يا دست از مذهبِ جبر ببايد داشتن و بنده مكلّف را فاعل و مختار مى گفتن ، (6) و اين تقرير مى كردن ، موافقِ مذهبِ اهلِ توحيد و عدل ، به خلافِ مذهب و قاعده اهلِ جبر و تشبيه. واگرنه دست از آن مذهبِ بد بنتواند(7) داشتن ، كه بس گران خريده است ، به دنيا به عداوتِ علىّ مرتضى و آلش ائمّه هدى ، و به قيامت به عقوبتِ دوزخ و عذابِ خدا. بارى چنان(8) مى بايست گفتن و چنين تقرير كردن كه: بار خدايا تو قدرتِ موجبه و ادراك بيافرين تا برادرانِ سنّىِ من اين معنى بدانند و بشنوند ؛ تا معترض نبودى(9) در صورت. پس اين قول كه «بدان اى برادر» ازين وجوه ، خطاست.
امّا جوابِ اين كلمات كه: «اين مجموعه اى است درو شرح فضايح و قبايحِ رافضيان» ، آن است كه اين فضايح و قبايح از سه قسمت(10) خارج نباشد: يا همه خلقِ
ص: 12
خداست و به مشيّتِ اوست ، يا همه فعلِ رافضيان است و به خواست و اختيارِ ايشان واقع آمده است ، (1) يا بهرى از آن فعلِ خداست و بهرى فعلِ رافضيان است.
اگر همه فعلِ خداست ، پس خطاىِ عظيم باشد كه خواجه فعلِ خداى را منسوب كند به رافضيان. و بر مذهبِ جبر و تشبيه ، اين لفظ چنين اجرا بايست كردن كه: اين مجموعه اى است در فضايح و قبايحى كه خدا آفريده است و خالقش اوست و رافضيان بر آن قادر نباشند ، امّا حوالتش بديشان است ؛ تا هر عاقل بر استحالتِ اين چنين سخن گواه بودى. و اگر بهرى فعلِ خداست از آن فضايح و بهرى از فعلِ رافضيان است ، در قسمت ، بيانى بايست تا فعلِ خداى از فعلِ ايشان ظاهر شدى ، و اگر مشاركتى است ، مبارك باد گبركىِ مصرّح!(2) و اين قسمت ازين وجه ، باطل و مختلّ است. و اگر مى گويد كه: فضايح و قبايح فعلِ رافضيان است و ايشان مخيّرند ، مرحباً بالوفاق ؛ دست از جبر و تشبيه ببايد داشتن ، و در توحيد و عدل آويختن ، تا اجراىِ چنين الفاظ معترض نباشد ، و اگرنه بر آن مذهب و طريقتِ بد مى بودن و فضايح و قبايح را حوالت به خداى تعالى مى كردن ، و رافضيان را مسلّم و معاف و معذور داشتن.
امّا جوابِ آنچه گفته است: «ابتدا كرده شد به نامِ خداىِ بى همتا» ، ازين مجمل معلوم نمى شود كه ازين خدا آن خدا را مى خواهد كه اهلِ توحيد و عدل اثبات مى كنند ، خداوندى كه ظلم و كفر و فساد(3) و عصيان و مقبّحات نيافريند ، و بدان راضى نباشد ، و تلبيس ادلّه نكند ، و تكليفِ مالايطاق نكند ، و جزا دهد بر اعمال به قيامت ، و خلافِ وعده نكند ، و رنجِ نيكوكاران ضايع نكند ، و پيغمبران را تصديق كند ، و آدم و محمّد و همه انبيا را و اوليا را و مؤمنان را(4) بى شبهت به بهشت فرستد ، و بوجهل و فرعون و همه كفّار را به قطع به دوزخ فرستد. اگر اين خدا را ثنا مى كند ، مرحباً بالوفاق
ص: 13
كه خلافْ زايل شد و مقصودْ حاصل. و اگر ازين لفظ ، آن خدا را مى خواهد كه كفرِ فرعون و نمرود و ابليس [را] او آفريننده(1) است ، و هم(2) تكليفِ مالايطاق كند ، و رنجِ
نيكوكاران ضايع كند ، و همه فضايح و قبايح از فعلِ او باشد ، بيان بايست كردن تا مذهبِ قائل در اثباتِ خداى پوشيده نبودى. و [آيا] آن خداى كه موصوف بودى به صفاتِ نقص ، مستحقّ حمد و ثنا بودى به نزديكِ عقلا يا نه؟ پس با ثبوتِ مذهبِ جبر و تشبيه ، اين اجرا بر اطلاقْ مرضىّ و محمود نباشد ، و اين ثنا مقبول و مسموع نباشد.
امّا جواب اين كلمات كه گفته است: «و ثنا و درود بر رسولانِ خدا» ، دانم كه ازين رسولان ، آدم صفى را مى خواهد تا به مسيح مريم - عليهم السلام - ، و درين اجرا صورتِ مذهبِ خويش فراموش كرده كه مذهبِ خواجه و همه(3) مجبّران چنان است كه آدم در خداى عصيان كرد ، و نوح از براى پسرِ كافر از خداى تعالى طلبِ امان كرد ، و موسىِ عمران عملِ شيطان كرد ، و يوسفِ صدّيق همّت به زناىِ نسوان كرد ، و داود با زنِ اوريا همچُنان كرد ، و ايّوب نعمتِ خداى را كُفران كرد تا بارى تعالى نفس او را طعمه كرمان(4) كرد ، و بارى تعالى صَخرِ جنّى را به صورت سليمان كرد.(5) پس اگر اين مصنّف ، انبيا را از مانندِ اين تهمت مسلّم داشتى و زبان فتّان(6) در حقِّ رسولانِ خداى تعالى به خطا نجنبانيدى ، اولى تر بودى از آن كه بر ايشان درود و ثنا به دروغ فرستادى ،
ص: 14
و بر مسلمانان تلبيس بكردى. و اگر درين دعاوى تقيّه و انكار كند ، از خوفِ شمشير سلطان بود كه كتابى بزرگ كه آن را زلّة الانبياء خوانند ابوالفضائل مشّاط كرده است ردّ
بر كتاب تنزيه الأنبياء(1) كه سيّد علم الهدى مرتضى كرده است ، قدّس اللَّه روحه ؛ تا معلوم و مصوّر(2) شود. و به قيامت ندانم كه بهره از شفاعتِ انبيا آن را باشد كه كتابش تنزيه الأنبياء باشد يا آن را باشد كه تصنيفش زلّة الأنبياء باشد. پس يا دست ازين دعاوىِ بى حجّت ببايد داشتن و انبيا را معصوم مى گفتن ، مرحباً بالوفاق ، و اگرنه درود به دروغ در باقى نهادن.(3)
امّا جوابِ آن كه بعد از اين گفته است: «خاصّه بر محمّد مصطفى - عليه السلام -» حساب به دستِ خواجه است تا وقتى مى گويد: «سيّدِ اوّلين و آخرين را دل از شكم برگرفتند و از كفر و شبهت بشستند» و گاهى گويد: «بر زنِ زيدِ حارثه عاشق شد» تا در اوّل كافر باشد و در آخر عاشق. و جحود و انكار چگونه تواند كرد در مانندِ اين دعاوى كه علماىِ طوايف اسلام را از مذهبِ بدِ مجبّران مصوّر است. آنگه خواجه ، چنين پيغامبر را به صلواتْ مخصوص مى گرداند. و واى بر چنين مذهبِ بد اگر(4) سلطان عالم و امير(5) بداند.
امّا ثنا بر خلفا ، بر آن انكارى نيست ؛ بزرگانِ دين اند(6) از مهاجر و انصار: «وَ السّابِقُونَ اْلأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرينَ وَ اْلأَنْصارِ وَ الَّذينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإحْسانٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ.(7)
آنگه بعد از آن ، چنانكه ما بر امامِ حقّ - ضاعف اللَّهُ دولته - ثنا گفته ايم ، او سلطانِ سعيد محمّد بن محمود(8) را - قَدَّسَ اللَّه روحَه - كه تأليف در عهدِ دولت و حياتِ او
ص: 15
اتّفاق افتاده بود ، مدحى و ثنايى گفته است. بدان انكار نتواند بودن.(1) بارى تعالى همه سلاطينِ آلِ سلجوق را غريقِ رحمت گرداناد و رايتِ اقبال به ظفر(2) و نصرتِ اخلاف از اسلاف ، مؤيَّد و منصور باد در عدل و انصاف.
امّا درين موضع كه اميرالمؤمنين على - عليه السلام - را «قاتل الكفّار» خوانده است به تقيّه ، و فراموش كرده است كه درين كتاب مى گويد كه: «على مبتلا گشت به قتال و قتل مسلمانان». پس مقيّد بايست گفتن: «قاتل المسلمين و الكفّار»! تا اوّلِ سخن با آخر ماننده بودى بى اعتراض. و صحابه را «رضى اللَّه عنهم» گفتن و نوشتن بر مذهبِ مجبّره خطا باشد كه رضاىِ خداى ، چون در مشيّت باشد اگر نخواهد راضى نباشد ؛ تا در اجراىِ الفاظ مذهبِ بد فراموش نكند.
آنگه دگرباره گفته است كه:
بدان كه اين جماعتِ رافضيان كه خود را شيعه(3) مى خوانند و(4) رسولِ خدا محمّد مصطفى - عليه السلام - از ايشان خبر داده است و اميرمؤمنان على ابوطالب را - رضى اللَّه عنه - گفته كه: اى على جماعتى خواهند بودن درين امّت كه دعوىِ دوستىِ تو كنند ؛ ايشان را لقبى باشد كه بدان باز خوانندشان و آن رافضه است و نشانِشان آن باشد كه(5)] اين دو(6) وزير مرا ، بوبكر(7) و عمر را دشمن دارند. يا على چون دريابى ايشان را بكش كه ايشان از جمله مشركان
ص: 16
باشند.(1) و چون زيد على خروج كرد و روافض(2) او را بفريفتند و به دست تيغ باز دادند ، او هم چنين(3) گفت كه: ايشان اين رافضيان اند كه رسول خداى از ايشان خبر داده است و در خزى و نكالِ آخرتند.
امّا جواب: اشتقاقِ رفض به موضعش كه لايق تر است برود ؛ إن شاء اللَّه تعالى. و امّا آنچه گفته است كه: «رسول - عليه السلام - على را خبر داد كه جماعتى رافضيان خواهند بودن» به مرادِ دلِ خواجه و موافقِ مذهبِ خواجه مى بايست كه گفته بودى كه: اى على جماعتى باشند كه خداى تعالى به قهر اعتقادِ رفض در ايشان آفريند و ايشان قادر نباشند بر ترك و منع و ردّ آن ، و مجبَر و مكرَه(4) باشند.
آنگه گفته كه: «دشمنِ آن دو وزيرِ من باشند. اگر ايشان را دريابى بكش» تا ظلمى خداى كرده باشد و يكى من و يكى تو. حاشا عَنِ اللَّهِ و عن رسُولِهِ و عنِ الأئمّةِ الطّاهرينَ.(5) و چون على در نيابد ، پيغمبر دروغ گفته باشد ، و اگر دريافت و نكشت ، على خيانت كرده باشد ، و اگر بكشت ، آن حوالت كه در آخرِ اين كتاب خواجه كرده است كه: «عبدالرّحمن رافضى بود» بايستى كه على به متابعتِ فرمانِ مصطفى ، او را كشته بودى كه چند بار پيشِ على آمد و تن بدو سپرد. على او را نكشت و نه غير او را كه خواجه گفته است.
و بنگر كه در اين يك فصل ، چند سخن متناقض است: اوّل دروغ بر رسولِ خدا نهادن ، دوم بى فرمانىِ(6) علىْ مصطفى را ظاهر بكردن ، سيوم بوبكر و عمر را با خداى
ص: 17
تعالى مشاركت و برابرى دادن ، كه به اتّفاقِ مسلمانان ، مشرك آن باشد كه خداى را انباز گويد و انكارِ وحدانيّت كند ، نه آن كه مخالفتِ خلافتِ بوبكر و عمر كند. و هر عاقلِ كامل كه در چنين فصل(1) انديشه كند بداند كه بر چه طريقت ايراد كرده است.
و آن كلمه كه در حقِّ زيدِ علىِّ بن الحسين - عليهم السلام - گفته ، در ميانه(2) اين مجموعه فصلى گفته است در خروج او و خذلانِ قوم او را ، و ما آن را جوابى شافىِ كافى گفته ايم و تكرار و تطويل ملال افزايد. به موضعش مستقصى برود ؛ إن شاء اللَّه تعالى.
آنگه گفته است:
سپاس آن خداى را كه دل و سينه ما را روشن گردانيد به نورِ معرفت ، و از ما بزدود زنگ(3) بدعت به جلاىِ هدى ، تا دور باشيم از ضلالت ، و متابع باشيم طريقِ حقّ را و آن مذهبِ سنّت و جماعت است. چه ، ما از گاهِ طفوليّت تا بيست و پنج سالگى بر مذهبِ رفض بوديم ، و نشوء(4) و تربيت ما با ايشان بود. چون از خبثِ عقيدتِ ايشان آگاه شديم و آن منكرها و بدعت ها كه ايشان كنند و گويند چون شتمِ اجلّاء صحابه ، و ترحّمِ بولؤلؤ ترسا ، كشنده عمر ، و امامانِ دين را و بزرگانِ سلف را بد گفتن ، و وقيعتِ زنانِ رسولِ خداى - صلى اللَّه عليه و آله - ، و در نمازها منكرها كردن ، چنانكه شرحِ هر يك به جاى خود داده شود ؛ إن شاء اللَّه تعالى.
امّا جواب آنچه گفته است كه: «سپاس باد آن خداى را كه دلِ ما روشن گردانيد به نورِ معرفت ، و از ما بزدود زنگ زنگارِ بدعت» شرحى بنداده است كه خارج نيست از دو قسمت: يا دلش بگرفتند و از كفر و ضلالت بشستند ، يا بى قطيعت به نورِ توفيق و لطف و هدايت روشن گردانيدند.
اگر قسمت اوّل است ، بزرگا مرد است(5) كه با سيّدِ اوّلين و آخرين در هدايت
ص: 18
مشاركت دارد. و اگر قسمت دوم است محتشم شخصى است كه درجه او عنداللَّه رفيع ترست از درجه سيّد همه انبيا ، محمّد مصطفى - عليه السلام - كه آنجا هدايت مشروط و مقرون است به قطيعت(1) و اينجا هدايت است بى قطيعت.(2) تا هر كس كه به انصاف تأمّل كند سِرّ اين مذهبِ بد بداند كه بر چه وجه است...!
و امّا جوابِ اين لاف كه زده است از طريقِ حق و متابعتِ سنّت كه بعد از بيست و پنج سال از رفض سلامت يافته است ، چون بارى تعالى او را هدايت كرامت كرد و بدان هدايت انتقالى شد ، و ديگر رافضيان را آن هدايت كرامت نكرد ، (3) اين تشنيعْ بايستى كه بر خداى زدى و اين حوالت به رافضيان نكردى كه ايشان منزّه و مبرّايند.
و آنچه گفته است كه «از حالِ طفوليّت تا بيست و پنج سالگى بر مذهبِ رفض بوديم» ، عجب باشد از عاقلى كه حدّ تكليف نداند و وقت بلوغ نشناسد كه مانندِ اين طفل را مذهبى و اعتقادى نباشد.
و آنچه گفته است: «چون از خبثِ عقيدتِ ايشان آگاه شديم» ، درين كلمه دعوىِ خدايى كرده است و با فرعون و نمرود شريك شده است ؛ كه بر اسرار و عقايد به اتّفاقِ همه مسلمانان ، الّا بارى تعالى مطّلع نباشد. و على زعمِهِ روا باشد كه اين احوال و اقوال كه از رافضيان واقع مى آيد ، همه حق و طاعت(4) باشد ، و بارى تعالى به حكم مصلحت به صورتِ باطل و معصيت بدو نموده باشد و اين مذهبِ نوِ خواجه باطل است و خداى تعالى به صورتِ حق بدو نموده است كه مشعر أشعر(5) چنان است كه تلبيس ادلّه مجوّز است.
ص: 19
و امّا ترحّمِ بولؤلؤة و شتمِ صحابه كه در مواضعِ اين كتاب به تشنيع ياد كرده است ،
دعويى بى حجّت است و حوالتى بى برهان ، و نقلى نادرست. و اگر به هر موضع در آن شرحى رود ، روزگارها(1) در آن صرف شود. و به دعوىِ بى بيّنت عقلاً و شرعاً هيچ چيز ثابت(2) نشود ؛ امّا در فصولى كه مطوّل تر است شرحى به وجه برود ؛ إن شاء اللَّه تعالى.
آنگه گفته است:
و سرمايه مذهبِ رافضيان بيشتر از دو چيز نيست: بهتان بر سلف صالح ، و تبرّا از ايشان. و چون از خبثِ عقيدتِ ايشان آگاه مى شديم ، از آن عقيده فاسد بيزارى مى جستيم و با ايشان در مجادله و مجاهده بوديم و مذهبِ بدِ ايشان فرا روىِ ايشان مى داشتيم.
امّا جوابِ آنچه گفته است كه: «سرمايه مذهب ايشان دو چيز است» راست مى گويد ؛ يكى توحيد است ، دويم عدل است ، و دو ديگر هست نبوّت و امامت ، و آنگاه امر است و نهى ، و وعد و وعيد ، و لواحقى و توابعى كه اين أركان را هست معقول و منقول كه مبارزانِ راهِ دين و مبرّزانِ(3) طريقِ اسلام در آن معانى در اصول و فروع هزاران كتاب تصنيف كرده اند. و پندارى اين دعوى كه كرده است كه بيست و پنج سال بر آن طريقه بوده است هم اصلى نداشته است.
و آنچه گفته است كه: «از مذهبِ ايشان بسيارى كتب نوشته ام» بايستى كه دانستى كه سرمايه مذهبِ ايشان چيست. و آنچه گفته است: «يكى بهتان است بر سلفِ صالح ، و دگر تبرّا ازيشان» نمى دانم كه اين حوالت به كدام ناقل است ، و اين اشارت به كدام كتاب است ، و از اين «سلفِ صالح» كه را مى خواهد ، و اين تبرّا را نسبت با كه مى كند.
و آنچه ظاهر و معلوم است از مذهب شيعه اصوليّه ، پوشيده نيست كه خداى را
ص: 20
يكى دانند بى مثل و مانند ، فاعل همه اجسامِ عالم و أعراضِ مخصوصه ، عادلى منزّه ، موصوف به صفات كمال ، دانا و توانا ، زنده و هست ، خواهانِ طاعت و كارِه از همه(1) قبايح و معاصى ، مدركِ همه مُدْرَكات ، سميع و بصير و غنى و بى حاجت ، مستغنى از جاى و مكان و صاحبه و وَلَد ، (2) و پيغامبرانش همه صادقان و امينان ، امامان را
معصوم و منصوص گويند از قِبَلِ خداى تعالى ، به وعد و وعيد مُقِرّ ، به أمر و نهى معترف ، به بعث و نشور و ثواب و عقاب راضى ، همه(3) شريعت قبول كرده ، از مخالفانِ اين جمله كه توحيد و عدل است ، تبرّا كنند. بنيادِ مذهبِ شيعه بر اين است ، و سرمايه اعتقاد اين است ، و آنچه حوالت كرده است دروغ و بهتان و بغض و كين است. و الحمد للَّه ربّ العالمين.
امّا آنچه گفته است كه: «من با ايشان در مجاهده و مجادله بودم» بر اصلِ مذهبِ مجبّران ، مجادله با خداى تعالى مى بايست كه كردندى كه رافضيى(4) به قهر و جبر در ايشان آفريده است به قدرتِ موجبه. و بر رافضيان(5) دو ظلم نشايد كرد: يكى آن كه خدا در او آفريند ، و يكى آن كه با خواجه مجاهده و مجادله كند. و مجاهده و مجادله او را چه اثر چون توفيق و هدايتِ خداى تعالى نباشد؟ و چون خداى تعالى توفيق كرد و هدايت داد ، به مجادله و مجاهده او چه حاجت افتد؟ مصلحت مگر آن باشد كه مشاركت با خداى تعالى در باقى كند(6) و هر يك را به كار و فعل و عملِ خود(7) بگذارد كه «يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدى مَنْ يَشاءُ.(8)
ص: 21
آنگه گفته است:
اكنون بدان اى برادر كه ما اندرين مجموعه بعضى از فضايح و قبايحِ ايشان شرح خواهيم دادن چنانكه از ايشان بدانسته ايم و اشارت به كتاب هاىِ ايشان كرده كه در ميانِ ايشان است ، و هيچ سرايى از سراهاىِ محقّقانِ ايشان نيست والّا از اين كتاب ها يكى و دو در آن سراها باشد ، و رافضى را قاعده باشد كه چون مذهبِ او فراروىِ او دارى ، انكار به دروغ مى كند ، كه ايشان را تقيّه در راه باشد و روا دارند كه اندر باطن چيزى گويند و اندر ظاهرْ ديگر.(1) و اين خود عينِ نفاق باشد. و ازين جاىْ(2) بزرگان و أئمّه ما گفته اند كه ايمانِ ملحد و توبه رافضى قبول نشايد كردن ؛ زيرا كه ملحد و رافضى ، باطن و تقيّه روا دارند. پس صحّتِ قولِ هيچ دو(3) بنشايد دانستن ، و قبولِ ايمان و توبه هيچ دو نشايد كردن. و اندرين مختصر جز اشارتى نرود ؛ زيرا كه شرح تطويل احتمال نكند.
و امّا جوابِ(4) اين فصلِ بى اصل و كلماتِ بى فايده ، آن(5) باشد كه چون گفت: «ما بعضِ فضايح و قبايحِ رافضيان را شرح خواهيم دادن» بايستى كه نوسُنّى(6) فراموش نكرده بودى ، و به توفيق و مشيّتِ خداى تعالى مقرون كرده بودى كه چون بنيادِ مذهبِ بدش بر اين است كه بنده فاعل نيست بر حقيقت ، و مختار نيست در فعل ، و مقهور و مجبر(7) است در كار. و آنگه گويد: «ما شرحِ مذهب دهيم» به خلافِ مذهب اشارت كرده باشد.
و آنچه گفته است: «ما در كتبِ ايشان ديده ايم و خوانده» بحمد اللَّه تعالى كتبِ شيعه اصوليّه ، ظاهر و باهر است ، و بيرونِ آن كه(8) در سراهاىِ ايشان باشد ، نسخت هاىِ
ص: 22
بسيار در كُتُب خانه هاى بلادِ اسلام نهاده است: به رى در كتب خانه صاحبى ، و به اصفهان در كتب خانه بزرگ ، و به ساوه در كتب خانه بوطاهر خاتونى ، (1) و به همه(2) شهرهاىِ عراق و خراسان معروف و مشهور ، مستغنى از آن كه او بدان حوالت و اشارت كند به سراىِ كسى. همه مملوّ به حجّتِ عدلِ خداى ، و مشحون از براهينِ توحيد و نفىِ مشاركت ، و ردّ بر دشمنانِ دين از فلاسفه و بواطنه و طبايعه و غُلاة و حلوليّه(3) و غير ايشان از اصنافِ مبطلان ، چون مجبّره و مشبّهه و مجسّمه و غيرهم. و الحمدُ للَّهِ على هذهِ النّعمةِ الجسيمةِ و المِنّةِ الرّفيعَةِ.
و امّا آنچه گفته است كه «رافضى را عادت باشد كه چون مذهبِ وى فرا روىِ وى دارى ، انكار كند و تقيّه روا دارد» به حساب كورتر است(4) كه اين طايفه را در بلادِ اسلام و شهرهاىِ معظم ، هزاران كراسى و منابر و مدارس و مساجد است كه درو تقريرِ مذهب كنند به ظاهر ، به حضورِ ترك و تازى. و نوبت هاىِ عقودِ مجالسِ(5) ايشان أظهر من الشّمس است. و آنچه مذهبِ ايشان باشد در اصول و فروع پوشيده ندارند در گفت(6) و كتب و فتوا. امّا اگر دعاوىِ به دروغ كه خصمانِ ايشان بر ايشان كنند ، از شتمِ صحابه و وقيعتِ امّهاتِ المؤمنين و مانند اين ، كه در مواضعِ اين كتابْ ناقل تكرار كرده است ، لابدّ از آن عذرى(7) كنند و بر آن انكار كنند. و لعنت و عداوتِ شيعه بر اعداىِ على و فاطمه و أئمّه معصومين باشد بى تقيّه و مداهنه. و در معنى ، (8) تقيّه به وقتِ نزولِ مضرّت(9) روا دارند ، و موافق اند درين معنى با ايشان همه عقلا و همه طوايفِ
ص: 23
مسلمانان كه دفعِ مضرّتِ معلوم و مظنون ، از نفس واجب است هرگاه كه مدفوعٌ به دون مدفوعٌ له باشد.
و از اينجا است كه در عهدِ دولتِ محمّدى ، عمّار ياسر - رضى اللَّه عنه - چون رسول - عليه السلام - هجرت كرد از مكّه ، با غيبتِ رسول ، كفّار قريش او را بگرفتند و گفتند: خدا را و محمّد را دشنام ده ؛ واگرنه تو را هلاك كنيم. او آنچه درخواستند بگفت و خلاص يافت. خبر به مدينه رسيد كه عمّار به بدى در حقِ ّ خداى تعالى و رسول - عليه السلام - زبان جنبانيده است. بعضى از صحابه بر وى انكار مى كردند. بارى تعالى آيت فرستاد كه بر عمّار هيچ غرامت نيست و به وقتِ دفعِ مضرّت ، تقيّه روا است ؛ آنجا كه گفت: «مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إيمانِهِ إلاّ مَنْ اُكْرِهَ(1) وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنُّ بِاْلإيمانِ.(2) و مانند اين در عهدِ همه انبيا در وقتِ نزولِ خوف بوده است و قرآن مجيد بدان ناطق كه ابراهيم
خليل اللَّه را - عليه السلام - بگرفتند كه: «ءَ أنْتَ فَعَلْتَ هذا بِآلِهَتِنا يا إبْراهيمُ»(3) به وجهى جواب داد كه تقيّه بود در آن. گفت: «بَلْ فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا... الآية. و در دگر انبيا كه به ذكرِ همه ، كتاب مطوّل شود.
و اگر خواجه عقل و قرآن را منكر است ، بارى از ضرورت(4) نمى بيند و نمى شنود كه چون در بازارها و در لشكرگاه ها تُركى يكى را از مجبّره ، مى گويد تو أشعرى اى؟ مى گويد: نه من سنّى ام ، و مذهبِ صد و پنجاه ساله به تقيّه پنهان مى كند و چون به ضرورت رسد تبرّا مى كند از آن ؛ تا بر تقيّه انكار نكند و بر قولِ بى حجّت اصرار نكند.
ص: 24
آنگه در خاتمه اين فصل ، كلماتى عجيب(1) گفته است و آن ، آن است كه نوشته است كه «بزرگان و ائمّه ما گفته اند كه ايمانِ ملحد و توبه رافضى قبول نشايد كردن (الى آخره)». باز مى نمايد كه بزرگان و ائمّه خواجه ، عالم ترند از خداى و از مصطفى و از
همه انبياىِ خداى! از بهر آن را(2) كه مدارِ بعثتِ رسل و انزالِ همه كتب بر قبولِ توبه است و رجوع از طريقِ كفر و ضلالت. و اگر شخصى هفتاد سال يا به تقدير هفتاد هزار سال منكرِ توحيد و رسالت باشد و بت پرست باشد ، چون رجوع كند ، تائب باشد كه: الاسلامُ يَجُبُّ ما قبلَه(3) باشد ؛ الّا در يك موضع كه مرتدّ را گويند توبه مقبول نباشد.(4)
پس ائمّه و بزرگانِ خواجه در اين مسأله طريقى نهاده اند به خلاف فرمانِ خداى و نصِ ّ قرآن و قولِ رسولان خداى ؛ چون توبه رافضى قبول نباشد! اين تشنيع را فايدتى نباشد.
و عجب تر اين است كه مذهبِ خواجه چنان است كه وحشىِ كافر غلامِ هندِ جگرخواره كه مادرِ خالِ المؤمنينِ خواجه است ، حمزه عبدالمطّلب را كه اسداللَّه و عمِ ّ رسول اللَّه بود بدان زارى بكشد(5) و رسول - صلى اللَّه عليه و آله - در آن حادثه چندانى جزع و فزع بكند(6) كه آن را حدّى و نهايتى نباشد. آنگه چون وحشى بيايد تا توبه كند ، رسول روى بگرداند. خداى تعالى با رسولى بدان بزرگوارى عتاب كند كه «چه زَهره دارى كه توبه وحشى قبول نكنى...؟ تو را بدان فرستاده ايم كه تا توبه كفّار و
ص: 25
عُصاة قبول باشد و وحشى توبه كند و خونِ حمزه را اثرى بنماند».(1)
و همچنين مذهبِ خواجه است كه كشنده عثمان و قاتلِ حسين را توبه قبول است ؛ امّا چون نوبت به رافضيان رسيد ، شريعت برگشت و حكم باطل شد و درِ توبه بسته آمد كه ايشان دشمنانِ صحابه رسول اند ؛ على زعمِهِ ؛ تا تقرير كرده باشد دگرباره كه صحابه بهترند از خدا و رسول ، كه منكرانِ خدا و رسول را توبه مقبول است و دشمنانِ اينان را توبه مقبول نيست! تا غايتِ عداوت و خصومتِ اهل البيت مصطفى و محبّانِ ايشان ظاهر كرده باشد.
آنگه كلمتى در آخر اين فصل بگفته كه هر عاقلى منصف كه در آن نظر كند ، جهل و بى مايگى و كم سرمايگىِ اين قائل بداند. اوّلاً در فصلى كه پيش از اين فصل بيان كرده است ، گفته است كه: «من بيست و پنج سال بر مذهبِ رفض بودم و چون خبثِ عقيدتِ ايشان بدانستم توبه كردم و مذهب سنّت(2) اختيار كردم». و در آخر اين فصل ، آن تقرير و تمهيد فراموش كرده است و مى گويد ، «بزرگانِ ما و ائمّه ما گفته اند: البتّه توبه رافضى قبول نباشد و قبول نشايد كرد كه او تقيّه روا دارد».
اكنون خالى نيست: يا خواجه(3) راست مى گويد كه از رفضِ بيست و پنجِ ساله توبه بكرده است و سنّى شده ، يا دروغ مى گويد و هنوز رافضى است. اگر خواجه راست مى گويد: بزرگان و ائمّه خواجه كه گفته اند: «توبه رافضى قبول نباشد كه او تقيّه مى كند» دروغ گفته باشند و بر قولِ اين بزرگان و ائمّه اعتماد نباشد و خائن و نامعتمد باشند. و چون در يك قول بدين صريحى خائن و نامعتمد باشند ، در هر(4) كلمات كه درين كتاب بديشان حوالت كرده است ، همان حكم باشد ؛ تا همه دعاوى و گفته ها و فصول اين كتاب باطل و مضمحلّ باشد. و يا بزرگان و ائمّه صادق و راستگوى باشند ،
ص: 26
و توبه رافضى ممكن نباشد و به تقيّه منسوب باشند. پس مصنّفِ اين كتاب به قول و اعترافِ او هم رافضى و مبتدع و ضالّ است و آنچه مى گويد به تقيّه و مداهنه مى گويد و آن را اصلى نيست و هنوز رافضى است. و از اين الزام بر قولِ وى دانم كه مفرّى نباشد و هر كس كه اين فصل به استقصا برخواند ، كذّابى و نامعتمدىِ او بداند. نعوذُ باللَّهِ مِنْ شرِّ الضّلالِ و مِنْ سوءِ المَقالِ.
آنگه گفته است:
و ما در تاريخ الأيّام و الأنام كه جمع كرده ايم ، شرح ها داديم واضعِ مذهبِ رفض را كه كه بوده(1) است.
امّا جوابِ اين كلمه آن است كه هزار مَن سركه را يك قطره چاشنى كفايت باشد بدو نهى. اين بربايد گرفتن در نظامِ الفاظ و اجراى كلمات و نقلِ بى اصل. أما كلُّ إناءٍ يرشّحُ بِما فيهِ.(2) در سينه اى كه بغضِ پسرِ بوطالب مأوا گرفت ، يك ذرّه طرفه نشايدداشتن(3) كه توفيق و هدايت و سعادت و اقبال و نورِ شريعت و كمالِ بصيرت و ضياى انصاف از آنجا مهجور گردد ؛ تا هر چه گويد و كند همه خطا و ريا باشد.(4) «خَسِرَ الدُّنْيا وَ اْلآخِرَةَ ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبينُ.(5)
آنگه گفته است:
آن گروه كه اين مذهب نهادند ، محمّد چهاربُختان(6) بود و ابوالخطّاب محمّد
ص: 27
بن أبى زينب ، (1) و پسرانِ نوبخت ، و بو زكريّا شيره فروش ، و جابر جُعفي ، و يونس بن عبدالرّحمن القمّي الرّافضي ، و محمّد بن نُعمان الأحول المعروف بشيطان الطّاق ، و محمّدِ سعيد(2) و ابوشاكر محمّد بن ديصان(3) و هشام بن سالم الجُواليقى ، و هِشام بن الحكم الامامىّ ، (4) و محمّد بن محمّد بن نعمان الحارثىّ المفيد ، و ابوجعفر محمّد بن الحسن الطّوسى ، و ابوجعفر البابويى ، و ابوطالب الاسترابادى ، و ابوعبداللَّه از آل بابويه المجُوسى ، و زُرارة بن أعيَن الغالى ، و ابن البرقى.(5)
امّا جوابِ اين كلمات آن است كه هر عاقل كه اندك مايه آگاه باشد از علمِ تواريخ و آثار و اسامىِ رجال و آن علومى كه بدان متعلّق(6) است ، چون در اين اسامى تأمّلى به انصاف(7) بكند ، غايتِ جهل و نادانىِ اين ناقل بداند. اوّلاً محمّد چهاربُختان در عهدِامير احمدِ عبدالعزيز بود. بكَرَهِ بودلف(8) بر آن(9) روزگار كه بيشتر از دو سه قَرْن(10)
مردم بگذشتند و او محمّد بن [ابى] زينب را كجا ديد و كجا بدو رسيد!؟ و اتّفاقِ حضور شرط است در وضعِ مذهب و طريقت. و نوبختيان پس از عهدِ حسنِ
ص: 28
عسكرى بودند - عليه السلام - و كتبِ ايشان در تقويتِ توحيد و تربيتِ اسلام و ردّ بر فلاسفه و زنادقه و دهريان معروف و مشهور است. در همه(1) كتب خانه ها نهاده اند. و سخنِ بوزكريّا بدان(2) فصل مخصوص كه در آخرِ كتاب اشارت كرده است ، مستقصى
برود ؛ إن شاء اللَّه. و جابر الجُعفى(3) - رحمة اللَّه عليه - در عهدِ جعفر صادق - عليه السلام - بوده است ، و از وى روايات بسيار است. او را بدين جماعت كه رسانيد؟(4) و اينان او را كجا دريافتند؟! و يونس عبدالرّحمن در عهدِ اينان كجا بود؟! و اين اتّفاق چگونه بود؟! و [از] أبو [جعفر ]محمّدِ نعمان مؤمنِ طاق - رحمة اللَّه عليه - تا به هشامِ حكم ، سال ها بود و مدّت هاىِ دراز.(5) و بوجعفر طوسى ، شيخ كبير بوجعفر بابويه را كجا ديد؟ و ابوطالب(6) و ابوعبداللَّه بابويه(7) در عهدِ ما بودند. ايشان متقدّمان را كجا
ص: 29
دريافتند!؟ و كجا ديدند!؟ ندانم كه اين اتّفاقِ نامعقولِ نامذكورِ نامسموع چگونه ممكن گشت؟! كه اتّفاقِ عقلا است كه چون جماعتى به مشاركتِ يكديگر كارى كنند و چيزى(1) اندازند(2) و مذهبى نهند ، بايد كه حضورِشان به هم باشد(3) و يا به مكاتبت و مراسلت يكديگر را خبر كنند. و اين جماعت را كه او واضعانِ مذهب مى خواند ، از يكى تا به ديگرى دويست و سيصد سال است و بهرى(4) خودْ مخالفِ آن ديگرند(5) در مسائلى معيّن. و بهرى را خود علمى و فضلى به درجه كمال نبوده است ؛ تا هر كس كه اين(6) فصل بر آن وجه برخواند ، جزالتِ فضل و عقلِ ناقل بداند.
آنگه گفته است:
و گفته اند كه واضعِ مذهبِ رافضيان زنى بوده است از ركاكتِ مذهب. و گفته اند كه روافض متقدّم ، پيشِ ابن المقفّع(7) شدند تا او اين مذهب از بهرِ ايشان اختيار كرد و گفت: شما هر چه بر كارِتان راست باشد ، مى گوييد.
و امّا جوابِ اين كلمات كه گفته است كه «واضعِ مذهبِ رافضيان زنى بوده است» اين است كه اين دعوى مخالفِ آن است كه در پيش گفته است و تعيينِ واضعان كرده ؛ كه هر دو نتواند بودن. ازين دو قول ، يكى دروغ باشد. و حكمِ(8) بيست و پنج سال كه اين مذهب داشته است ، اين مايه بندانسته است كه شيعه خود متابعتِ هر مردى اختيار نكرده اند ، كه به ايمان و سبقت و جهاد و انفاق ، اگر عصمت منتفى(9) باشد ، امامت نگويند. پس با اين صلابت و قوّت چگونه متابعتِ زنى كنند كه چون مرد باشد
ص: 30
كه متبوعش گويند(1) بايد كه نصّ و معصوم و عالم تر همه امّت(2) باشد به احكام شريعت.
و آنچه گفته است كه «رافضيانِ متقدّم پيش ابن المقفّع(3) آمدند تا او مذهبِ رفض اختيار كرد» اى عجب! اگر متقدّمان خود رافضى بودند ، آمدن و اختيارِ ابن المقفّع(4) كردنْ باطل و بى فايده باشد ؛ تا هم(5) به قول(6) خواجه كاذب و خائن باشد.
و آنچه گفته: «او اخبارى اختيار كرد(7) و گفت: شما مى گوييد چنانكه خواهيد» بايست كه [از] آن مذهبِ بيست و پنج ساله ، اين قدر علم حاصل كرده بودى كه به مذهبِ محقّقانِ شيعه ، اخبارِ آحاد ايجابِ علم و عمل نكند و بى دليل و حجّتْ هيچ خبرى(8) مقبول نباشد ، تا از آن جمله اين دعاوى همه باطل و بى اصل باشد. و مذهبِ مُحدَث آن باشد كه نسبت كنند به شخصى معيّن ، و در شيعه عادت نرفته باشد كه گويند: ما مذهبِ مفيد و بوجعفر و مرتضى داريم ؛ بلكه گويند: مذهبِ اميرالمؤمنين و باقر و صادق(9) داريم. پس مذهب مُحْدَث چون مذهبِ اعتزال باشد كه حوالتش به عمرو بن عبيد كنند ، و چون مذهبِ كرّاميّه كه حوالتش به ابوعبداللَّه كرّام(10) كنند ، و چون مذهبِ اشعريّه كه واضعش بُلحسن(11) اشعرى است ، (12) و او در عهدِ بوعلى و بوهاشم بود و سال ها معتزلى بود و اين مذهبْ اختيار كرده(13) و موضوعِ او است ، و
ص: 31
چون مذهبِ نجّاريّه كه حوالتش به حسين نجّار است ، و چون مذهبِ كُلّابيّه كه واضعش ابن الكُلّاب(1) است ، و چون مذهبِ باذنجانيّه كه واضعش با اسحاق(2) باذنجان فروش است ، و مذهبِ زيديّه كه از زيدِ على درگيرند ، و مذهبِ ناووسيّه و فطحيّه و كيسانيّه و غير ايشان از اصحابِ مذاهب و مقالات. و در فقه و شريعت و اجتهادْ خود معلوم است كه هر مذهبى را نسبت و حوالت به كيست.(3)
و اسامىِ فقها و مجتهدان(4) معلوم است كه گويند: مذهبِ مالك(5) و زُفَر و بويوسف و اوزاعى ، و مذهبِ احمدِ حنبل و غير آن. و(6) همه فقها و علما و اصحابِ تواريخ و آثار [را ]معلوم است كه خلفاً عن سلفٍ شيعه اصوليّه را استنادِ(7) مذهب و طريقت ، در معقولات با عقل و نظر باشد و بر اثباتِ توحيدِ خدا و عدل و پاكى و يگانگىِ [او] و عصمت و صدقِ همه انبيا و ائمّه. و اين طريقتْ خدا تقرير كرده است ، و عقل عقيده(8) بى تقليد و تعليم ، فريشتگان(9) آسمان ها همه اين مذهب دارند(10) و بر اين اعتقادند ، و انبيا را - عليهم السلام - در معقولات اين مذهب و طريقت بوده است.
امّا در شرايع و فروع ، اگر خواهد كه بداند كه واضعِ مذهبِ شيعه كه بوده است ، اوّل خداى تعالى كه او كتاب(11) به جبرئيلِ امين داده و به محمّد فرستاده. و از اينجاست
كه شريعتِ منصوص گويند اين طايفه ؛ چنانكه حق تعالى مى فرمايد: «وَ ما آتاكُمُ
ص: 32
الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا.(1) آنگه بعد از آن(2) رسول - عليه السلام - به اميرالمؤمنين على و همه صحابه و اهل البيت بگفته ، و نقل افتاده(3) به صحّتِ اسانيد از معتمدان به ما.
و در هر روزگارى معصومى(4) بوده است كه اگر خللى راه يابد [به دين] دفع كند ، يا
ص: 33
اگر شبهتى افتد در شرعيّات ، حلِ ّ آن بكند. اوّل حسنِ على(1) پسرِ فاطمه زهرا - عليهم السلام - نصّ(2) و معصوم از قِبَلِ خدا. بعد از وى أبو عبداللَّه الشّهيد الحسين بن على ، امام و مقتدا ، و بعد از وى سيّدِ مجتهدان و زينِ عابدان عليّ بن الحسين ، قبله اتقيا ، و بعد از وى الامام محمّد بن على ، باقرِ علمِ انبيا ، (3) و بعد از وى ابوعبداللَّه الصّادق
جعفر بن محمّد ، زَيْنِ اوليا ، و بعد از وى كاظمِ عالم ، موسى بن جعفر ، از همه عيب و تهمت مبرّا ، و بعد از وى غريبِ خراسان ، دفينِ طوس ، علىّ بن موسى الرّضا ، و بعد از وى محمّد التّقي ، صاحبِ صدق و صفا و معدِن وفا ، (4) و بعد از وى علىّ بن محمّد النّقي ، زَيْنِ أصفيا ، و بعد از وى الحسن بن عليّ العسكرى ، امامِ ازكيا ، و امروز مهدى است باقى ائمّه هدى و خاتم أوصياء محمّد مصطفى - عليه و عليهم صلوات ربّ العُلى.
واضعان مذهب شيعه اينانند ؛ يعنى مقتدا و پيشواىِ اين جماعت اند ، و شريعت خود منصوصٌ عليه است ، و معارفِ عقلى خود معقول است. ابوجعفر بابويه فقيهى است مقدّم ، و شيخ المفيد مفتى اى محترم ، و مرتضى محقّقى است ، و ابو جعفر طوسى مبرِّزى است در دين. كذلك هر يك را [كه] اسامى ياد كرده است ، نه واضع اند نه صاحبِ مذهب ، نه مطاع اند نه مقتدا ؛ ناقلانى اند معتمد ، مستنبطانى اند أمينِ كافى. تا اين جمله برخوانند و بدانند [و] معلوم شود كه آن حكايات و أسامىْ بى مغز و بى فايده
ص: 34
است و تنى چند چون محمّد چهاربُختان و أبو زكريّا ، و أبو الخطّاب و ديصانى و غيرهم چون مطعون و متّهم اند ، در آخر كتاب ذكرشان برود ، إن شاء اللَّه ، و اين مذهب نداشته اند. و الحمد للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
و همچنين روايت مى برند(1) اين جماعت و مى گويند: عن أبي عبداللَّه ، (2) عن أبيه ، عن آبائه ، عن رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله - و جعفر از آن اسناد و راويان آگاه نه.
امّا جواب آنچه گفته است كه: «روايات مى برند تا به جعفر و پدرانش» ، عجب تر اين است كه خواجه اسناد اخبار از پاچه فروش و رسن تاب و جُواليقى و حلّاج و شانه تراش مى برد تا به أنس مالك و بوهريره و بوعبيده و بر آن اعتماد كند و عالَم بدين مذلّت مى دارد ؛ اخبارى بيشتر متضمّن جبر و تشبيه ، و مخالف عدل و توحيد ، و عقل و قرآن بر بطلان آن گواه. و اگر شيعه اخبارى روايت كنند موافقِ عقل و قرآن به أسانيد صحيحه از ائمّه كه به نزديكِ شيعه مقطوعٌ على عصمتهم اند و به نزديك همه مخالفان عالم و أمين و معتمدند ، (3) پندارم بر شيعه در اين نقل حرجى نباشد.
ص: 35
و نيز اين مؤلّف مجبّر را پندارى معلوم نيست كه به مذهبِ جمله اصحابِ وى ، اخبارِ آحاد ايجابِ عمل كند ، و بر اخبارِ مرسل عمل كنند ، و مناوله و اجازه دادن در روايتِ اخبار معتبر گويند ، و «حدّثنى» و «أخبرنى» گويند ناشنويده(1) از مخبر و ناديده
وى را ، و شيعه در سماع اخبار اين وجوه روا ندارند ؛ الّا كه از مخبر معتمد بشنوند تا روايت و اجازت درست باشد و به همه مذهبى خبرِ صحيح و مقبول و معوّلٌ عليه باشد.
و آنچه گفته است كه «و صادق از آن بى خبر است» معذور است كه علم به اسانيد و اخبار(2) و تصحيح آن ، نه كارِ هر خامى باشد ؛ واگرنه ، دانستى(3) كه هيچ خبر نباشد كه شيعه از ائمّه خود روايت كنند ، والّا در آن روايات بسيار[ى] از اصحابِ بوحنيفه و شافعى ايشان را موافق باشند در آن الفاظ و در بيشترِ معانى. و اگر خلافى باشد ، در بهرى در تأويل خبر باشد نه در لفظ ، و اگر بدان اخبار كه متّفقٌ عليهاست مشغول شويم احتمال نكند. و بدين اشاره(4) مجمل ، شبهت زايل است.
آنگه گفته است:
و چون دولت در دستِ خلفا بود و اميران عالمان بودند ، روافض را زبون داشتندى و به تقيّه ايشان فريفته نشدندى ، و به دين و اسلام اينان را لقب ننوشتندى ، و در مجالس و مناظره(5) ايشان را تمكين نكردندى.
امّا جوابِ اين كلمات به انصاف فهم بايد كردن كه گفته است: «چون دولت در دستِ خلفا بود» تشنيع مى زند و انكار مى كند بر سلاطينِ آلِ سلجوق كه ايشان خلفا را ممكَّن نمى دارند و به خارجى اى(6) بر سلاطين گواهى مى دهد و فرامى نمايد كه دولت
ص: 36
در دستِ خلفا نيست و در دستِ غاصبان و ظالمان است.
و آنچه گفته است كه: «اميران عالم بودندى» ، معنى آن است كه اين اميران جاهلند و ايشان روافض را زبون داشتندى. اينان مگر از جهل و بى حميّتى آن طريقت را ترك كرده اند ؛ خاصّه به مذهبى كه به دليل الخطاب گويند. خاكش به دهان كه به خلافِ اين است كه نموده است. آن دولت كه بني العبّاس را بود ، هنوز بر آن قرار و قاعده است ، و اميران و وُلاة اكنون عالم تر و زيرك ترند و هميشه تا بوده است ، سادات و علما و رؤسا در حضرتِ خلافت و بارگاهِ سلاطين و پيش امرا ، موقّر و محترم و ممكَّن بوده اند و مقبول القول و مشارٌ اليه. و اكنون امرا و وُلاة بر آن سنّت سنيّه و طريقه مرضيّه(1) مى روند و تا به قيامت چنين باشد و آن كه نتواند ديد ، كور شود.
امّا آنچه گفته است كه «اين جماعت را به دين و اسلام لقب ننوشتندى» ، عجب آيد از عاقلى كه دعوىِ علمِ تواريخ كند و بدين ركيكى سخن گويد!
اوّلاً در آن عهدِ پيشين كه لقب عادت نبودى ، خود هيچ كس را ننوشتندى ؛ چه سنّى چه شيعى. چون ابتدا رفت و قاعده افتاد ، اگر ملوك غزنين را القابى بود ، چون غياث و مغيث ، ملوكِ ديالم را كه شيعى بودند ، القاب سابق بود ، چون عَضُد(2) و رُكن و سيف الدّوله و مانند آن. و در تواريخ و كتب و اشعارِ شعراء عرب و عجم مذكورتر از آن است كه آن را انكار توان كرد. و چون هيچ دستاربند را هنوز لقب نبود ، ابوالقاسمِ(3) عبّاد را كه در شيعه عَلَم(4) بود ، صاحبِ كافى نوشتندى ، و بعد از وى لقبِ صاحبىِ وزرا
ص: 37
را به طفيلِ او افتاد.(1) و چون حسنِ علىِ اسحاق را نظام الملك نوشتندى ، در زيرش ابوالفضل براوستانى را مجد الملك نوشتندى ، و در آن عهد پيشين كه خلفا را مقتدر و مستظهر و مكتفى نوشته اند ، (2) أئمّه شيعه را به اتّفاقِ امّت باقر و صادق و رضا خوانده اند ، (3) و در آن هنگام كه بوبكر باقلانى را لقب نبود ، محمّدِ نعمانِ حارثى را شيخ
المفيد خواندندى ، و مرتضاىِ بغداد را به اتّفاق علم الهدى و سيّد أجلّ خواندندى ، و در عهدِ آخر اگر استاد ابومسلم را ثقة الملك نوشتند ، سيّد مرتضاىِ قم را ذوالفخرين نوشتند ، و چون به زيرتر آيد ، از اهلِ دين و دولت اگر كسى را لقبى بود ، ابناىِ جنسِ ايشان را از شيعه مانند آن و زياده از آن بود. پس نمى دانم كه اين به كدام روزگار بود كه اين جماعت را به دين و اسلام لقب ننوشتند؟!
و هر كس كه اين فصل بخواند ، نامنصفى و جحود اين قائل(4) بداند.
امّا آنچه گفته است كه: «در مجالسِ مناظرات(5) شيعه را تمكين نكردندى» خود به خلافِ آن است كه مى گويد. امّا هم دور نباشد كه مذاهب بخشيده(6) است و مجالسِ هر يك پيدا است و هر طايفه به جاىِ خود گويند. اگر حنفى را محفلى باشد كه شافعى مذهبى را آنجا تمكين نكنند ، يا در محفلِ شافعيان ، حنفى را گوش ندارند ، نقصانِ مذهب و اعتقاد نكند ، و مانندِ اين به روزگار بگردد(7) و به اصحابِ حكم تا خود كى
ص: 38
باشد و چون افتد(1) و حكاياتِ برين وجه و شبهاتِ بى دليل دلالات نقصانِ مذهب نشايد. و الحمد للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
و به روزگارِ سلطان ملكشاه و سلطان محمّد - قدّس اللَّه روحهما - نگذاشتندى كه اينان مدرسه و خانقاه سازند.
امّا جوابِ اين كلمه كه از وجوه دفعِ ضرورى(2) كرده است ، آن است كه نمى دانم كه به كدام بقعه اشارت مى كند. اگر به تحصير و تعديدِ مدارسِ سادات مشغول شويم ، در بلادِ خراسان و حدودِ مازندران و شهرهاىِ شام از حلب و حرّان ، (3)و از بلادِ عراق چون قم و كاشان و آبه كه مدارسِ چند است و كى بوده است و اوقافِ چند دارد ، طوماراتِ كتب(4) خواهد ؛ امّا از براىِ دفعِ شبهت را(5) اشارتى برود به شهر رى(6) كه منشأ و مولد اين(7) قائل است:
اوّلاً مدرسه بزرگ سيّد تاج الدّين محمّد كيسكى - رحمة اللَّه عليه - به كلاه دوزان كه مبارك شرفى(8) فرموده است و قُربِ نود سال است كه در آنجا ختماتِ قرآن و نماز به
ص: 39
جماعت هر روز پنج بار ، و مجلسِ وعظ هر يك هفته دو بار و يك بار ، و درين مدرسه موضعِ مناظره و نزولِ مصلحان در آنجا كه مجاوران اند از اهلِ علم و زهد و سادات و فقهاىِ غريب كه رسند و باشند و معمور و مشهور است ، نه در عهدِ طغرل بزرگ سقاه اللَّه [رحمته] كردند؟
و در آنجا(1) مدرسه شمس الاسلام حسكا بابويه كه پيرِ اين طايفه بود كه نزديك سراىِ ايالت است و در آنجا نماز به جماعت و قرائتِ قرآن و تعليم قرآن كودكان را و مجلسِ وعظ و طريقِ فتوا و تقوا ظاهر و معيّن بوده است و هست ، نه در عهدِ دولتِ اين دو سلطان كردند كه خواجه اشارت كرده است؟
و دگر مدرسه اى ميانِ اين دو مدرسه است كه تعلّق به ساداتِ كيسكى دارد كه آن را خانقاهِ زنان(2) گويند و مصلحان درو مقيم باشند ، نه هم در عهدِ سلطان محمّد - نوّر اللَّه قبره - فرمودند؟ و مدرسه اى به دروازه آهنين كه منسوب باشد به سيّدِ زاهد بُلفتوح(3) هم [نه] در آن عهدِ(4) دولتِ سلطان ملكشاهى كرده اند؟(5) و مدرسه فقيه على جاسبى به كوىِ اصفهانيان كه خواجه اميرك(6) فرموده است كه بدان تكلّف(7) مدرسه اى در هيچ طايفه اى نيست و سادات دارند و در آنجا مجلسِ وعظ و ختمِ قرآن و نماز به جماعت باشد ، نه در عهدِ سلطانِ سعيد ملكشاه فرمودند؟ در آن تاريخ كه سرهنگ ساوتكين(8) جامع جديد مى كرد براىِ اصحابِ الحديث كه ايشان را در رى مسجد آدينه نبود.
ص: 40
و مدرسه خواجه عبدالجبّار مفيد كه چهارصد مرد فقيه و متكلّم در آن(1) مدرسه درسِ شريعت آموختند ، نه در عهدِ مباركِ ملكشاهى و روزگارِ بركيارق - رحمة اللَّه عليهما - كردند؟ و اين ساعت معروف و مشهور است به درسِ علوم و نماز به جماعت و ختمِ قرآن و نزولِ اهلِ صلاح و فقها ، همه به بركاتِ شرف الدّين مرتضى كه مقدّم سادات و شيعه است. و مدرسه كوى فيروز ، (2) نه در عهدِ اين سلاطين بنياد كردند؟
و خانقاه امير اقبالى نه در عهدِ كريم غياثى كردند؟ و خانقاهِ علىِ عثمان كه پيوسته منزلِ ساداتِ عالمِ زاهد و متديّن بوده است ، در آنجا نماز به جماعت و ختمِ قرآن متواتر و مترادف باشد ، نه(3) در عهدِ سلطان ملكشاه فرمودند و هنوز معمور و مشهور است؟
و مدرسه خواجه امام رشيد رازى به دروازه جاروب بندان كه زيادتر از دويست دانشمند در وى درسِ اصولِ دين و اصول الفقه و علمِ شريعت خواندند(4) كه علّامه روزگار خويش بودند ، نه در عهدِ دولتِ سلطانِ سعيد محمّد - رحمة اللَّه عليه - كردند؟ و هنوز معمور و مسكون و در آنجا درسِ علم مى رود و هر روز ختمِ قرآن و منزلِ مصلحان و فقهاست و كتب خانه دارد و به همه انواع مزيّن است.
و مدرسه شيخ حيدر مكّى به در مصلحگاه ، (5) نه هم در عهدِ سلطان محمّد - رحمة اللَّه عليه - كردند؟ همه به اشاره امثله سلاطين و به مددِ نوّاب و شحنگانِ ايشان.
و عجب است كه به سمعِ خواجه نرسيده است كه در شهور سنه خمسمائه كه پنجاه و شش سال است كه در قزوين فتنه[اى] پديد آمد و شهر جنگى ببود ، (6) خواجه امام ابو اسماعيل حمدانى - رحمة اللَّه عليه - به اصفهان رفت پيش سلطان محمّد و آنجا با
ص: 41
ملاحده - لعنهم اللَّه - مناظره كرد و ايشان را منكوس و مخذول كرد. دژ كوه(1) بدادند و عطّاش أقرع كشته شد. سلطان محمّد خواجه ابو اسماعيل را «ناصرالدّين» لقب داد و تشريف فرمود و مدرسه اش در فتنه خراب كرده بودند ، بفرمود تا عمارتش كردند و كرسى نهادند و او با سرِ قاعده و رسمِ خود رفت و اين مدرسه هنوز معمور و مشهور است.
و بيرون از اين كه شرح داده آمد ، در رى چند مدرسه معمور هست كه در آنجا ذكر خير(2) و قرآن و نماز و طاعت مى رود ؛ أمّا اين جمله كه ياد كرده شد ، آن است كه در عهدِ اين سلاطين(3) كرده اند كه خواجه اشارت كرده است در كتاب كه «شيعه مدرسه
نيارستند كردن». و مساجد و منابرِ ساداتِ شيعه را خود حدّى نيست از بزرگ و كوچك كه به ذكرِ همه ، كتاب مطوّل شود. تا بدانند كه دروغ محض گفته است و حوالت كرده است به نقصانِ سلاطينِ كبار. و گفته است كه: «منع كردند از مدرسه
ص: 42
و مسجد». حاشا عَنْهُم مَعَ صلابَتِهِمْ في(1) اعتِقادِهِم. «وَ مَنْ أظْلَمُ مِمَّنْ مَنَعَ مَساجِدَ اللَّهِ أنْ يُذْكَرَ فيها اسْمُهُ وَ سَعى فى خَرابِها الآية ، (2) بنگر كه در حقِ ّ كدام گروه است؟ و خواجه در حقِ ّ سلاطين دعوى مى كند! و حقيقت آن است كه در بلادِ عالم و بسيطِ زمين وفسحتِ دنيا ، هر خيرى كه در مسلمانى ظاهر مى شود ، از مدارس و مساجد و خانقاه ها و منابر و سنّت هاىِ نيكو و دفعِ بدعت ها ، همه به بركاتِ قوّت و تيغِ آلِ سلجوق - رَحِمَ اللَّهُ الماضينَ مِنْهُم و أنْسَأَ في عُمْرِ الباقينَ(3) - به خلافِ آن كه اين قائل حوالت كرده است.
آنگه گفته است:
زيرا كه رافضيان را درسِ فقه و شريعت نباشد و خود به اجتهادِ مجتهدان و رأى و قياس و اخبار صحيح بنگويند.
امّا جوابِ اين كلمات آن است كه:
چگونه درسِ فقه و شريعت نباشد جماعتى را كه كتب خانه هاىِ ايشان مملوّ باشد از كتبِ اصولى و فروعى كه تعديد و تحصيرِ آن متعذِّر باشد و در اسامىِ رجال از مصنّفان و رُواةِ ايشان مجلّدى مفرد باشد؟ امّا چون اشاره به فقه و شريعت
كرده است ، كتابى چند كه متداول تر است و معروف تر ، گفته آيد تا شبهت بدان زايل شود. و اين چون مُقنعه ، (4) و عويص ، و فرائض ، و مصباحِ مرتضى ، و شرايعِ علىِ حسينان ، و مجلّداتِ من لا يحضره الفقيه ، و كتابِ علل الشّرايع ، و عمل يوم و ليلة ، هداية المسترشد ، و المراسم العلويّة في الأحكام النبّويّة ، و الجمل و العقود ، و كتاب المغني في الفقه ،
ص: 43
به ده مجلّد ، و كتاب فقه القرآن ، به دو مجلّد ، و مناسك الزّيارات ، (1) و كتاب عروض العدوى ، (2) و كتاب وفاق العامّة و الخاصّة ، و كتاب المهذّب كه ابن البرّاج كرده است ، و كتاب المتمسّك بحبل آل محمّد ، و فهرست كتب الأصحاب و مسائل الخلاف ، چند مجلّد ، و مصباح كبير ، و تهذيب الأحكام ، چند مجلّد ، و مجلّدات كتاب المبسوط ، و عمل السّنة ، و كتبِ صغار و مسائلِ خرده كه آن را حدّى نيست. همه به شرح و بسط تمام ، همه منقول و مسند از أئمّه طاهرين به اسنادِ معتمدان و ناقلانِ ثقة(3) از علما و فقها ، و هر يك ازين كتب را هزاران نسخه(4) در اطرافِ عالم. پس اگر با اين همه حجّت و بيان انكار كند كه اين طايفه را فقهى و درسى نيست ، إذا لَمْ تَسْتَحى فَاصْنَعْ ما شِئْتَ.(5)
و امّا آنچه گفته است كه: «به اجتهادِ مجتهدان و رأى و قياس بنگويند» ، شبهتى و شكّى نيست كه شيعه اماميّه شرايع و احكام ، همه از طريقِ نصوص اثبات كنند و بنيادِ مذهبِ ايشان بر اين است.
و آنچه گفته است كه: «به اخبار صحيح بنگويند» ، دروغ و بُهتان است ؛ چنانكه
ص: 44
ديگر دروغ ها. به مذهبِ شيعه ، اخبارِ آحاد البتّه ايجابِ علم و عمل نكند ، و خبر چون صحيح و متواتر باشد ، مسموع و مقبول باشد و ايجابِ علم و عمل كند.
و امّا آنچه گفته است كه: «ايشان را درسى نباشد» ، مگر به سمعِ اين قائل نرسيده است كه مرتضاى بغداد را(1) - رضي اللَّه عنه - چهارصد شاگردِ فاضلِ متبحّر بوده اند دون از دگران ؛ در اصول و فروع و فنونِ علوم. و او در عهدِ خلفاى بنى العبّاس مدرّس بود ممكَّن و محترم و مقبول القول و القلم ، و پدرش سيّدِ أجلِ ّ طاهر نقيب السّادة(2) در مدينة السّلام حاكم در جنبِ دار الخلافة ، و متنبّى درين قصيده مدح او مى گويد ؛ شعر:(3)
إذا عَلَويٌّ لَمْ يَكُن مثل طاهرٍ *** فما هُوَ إلّا حجّةٌ للنّواصبِ
و آنچه مرتضى كرده است از تقويتِ اسلام و تربيتِ شريعتِ جدّش مصطفى - صلى اللَّه عليه و آله - در جوابِ شبهاتِ منكرانِ توحيد و رسالت چون فلاسفه و
زنادقه و براهمه ، كسى را قوّت نبوده است. و پيش از وى شيخ المفيد(4) را شاگردانِ بسيار بوده اند و مناظراتِ رفيع كرده است(5) و تصنيفات كرده و اگرچه بعضى از اقوالِ او خلافى هست كه به اوّلِ كار(6) گفته است. و فضل و بزرگىِ شيخ كبير ، بوجعفر بابويه - رحمة اللَّه عليه - را خود چگونه انكار توان كرد؟ از تصانيف و وعظ و درس ، و از رى تا بلاد تركستان و ايلاق ، (7) اثرِ علم و فضل و بركاتِ زهد و امانتِ او پوشيده نيست. و نوبختيان(8) و محمّد بن شاذان(9) كه فضلِ ايشان در جهان ظاهر است. و ذوالفخرين
ص: 45
مرتضى قمى كه فضلاىِ عالم را از خطب و تصانيف هاىِ(1) او سرمايه است.(2) و شيخ ابوجعفر طوسى - رحمة اللَّه عليه - كه فضل و زهدِ او أظهر من الشّمس است. و ابويعلى سالار ، (3) و ابن البرّاج ، و از متأخّران چون خواجه بوجعفر دوريستى ، و ابوالفرج حمدانى ، و الحسين بن المظفّر الحمدانى ، و خواجه مُفيد عبدالجبّار رازى ، (4) و فقيه اميركا قزوينى ، و چون سيّدِ امام محمّد كيسكى ، و سيّد امام مانگديم الرّضي و مفيد عبدالرّحمن نيسابورى ، و برادرش ابوسعيد محمّد ، و محمّد الفتّال ، و فقيه بونجم ، و فقيه عبدالجليل ، و خواجه امام رشيد محقّق ، و خواجه حسكا ، و ابوطالب بابويه ، و خواجه بوجعفر نيشابورى ، و قاضى ابوعلى طوسى ، و رشيد على زيرك قمى ، و خواجه امام ابوالفتوح عالم كه مصنّف بيست مجلّد است از تفسيرِ قرآن و مؤلّف كتابِ شرحِ شهابِ نبوى كه همه طوايف اسلام به نوشتن و خواندن آن راغب اند. و غير اينان از متقدّمان و متأخّران كه به ذكر همه ، كتاب مطوّل شود كه همه مدرّس و متكلّم و فقيه و عالم و مُقرى و مفسّر و متديّن بودند و اشارتى درين معنى كفايت است تا قائل و غير او از مجبّران كه اين كلمات بخوانند ، معلوم شود كه شيعه را هم مدرسه بوده است و هم مدرّس ، و هم فقيه و هم فقه بوده است. و الحمُد للَّه ربِّ العالمينَ.
آنگه گفته است:
و در روزگارِ سلطانِ سعيد ملكشاه - قدّس اللَّه روحَه - در رى چه استخفاف ها رفت بر رافضيان و همه [را] بر منبرها بُردند كه: ايمان بيارى.(5)
ص: 46
امّا جوابِ اين كلمات آن است كه اين و جنس اين ، دلالتِ نقصان و بطلانِ مذهب نباشد ؛ چون جماعتى خصمان سعايتى كنند پيشِ سلطانى و او در آن حركتى كند. و در همه شهرها در عهودِ سلاطين مانندِ اين رفته باشد ؛ چنانكه در عهدِ ملوكِ ديالم به رى با لاسكيان(1) و علماىِ مجبّران رفت ، و چنانكه در اصفهان در عهدِ محمودى با مشبّهان رفت و به همدان در عهدِ سلطان مسعود - رحمه اللَّه - و به رى در عهدِ قشقر(2) و امير عبّاس كه اصحابِ بوحنيفه را به محفلِ پادشاه(3) حاضر كردند به كرّات كه به ديدار خداى تعالى بگويى ، و بنويسى(4) كه قرآن قديم است. و ايشان امتناع مى كردند ؛ چون شيخ ابوالفتوح نصرآبادى و خواجه محمود(5) حدّاد حنيفى(6) و غير ايشان كه در آن مدّت ايشان را اين مذهب نبود و نقصان(7) نكرده باشد. و در عهدِ دولتِ ديلمان كه ايشان امامتى(8) بودند ، با علماىِ ديگر طوايف مانندِ اين كردندى و اين هيچ دلالتِ بطلانِ مذهب نباشد.
و در وقتِ ما مگر خواجه مجبّر بى خبر است كه هيچ ماه نباشد كه گروه گروه مجبّران در طبرستان و مازندران پيشِ تختِ شاهِ مازندران نيارند و الزام نكنند كه ايمان بيارى(9) و دست از مجبّرى بداريد و بر آن مصادره بسيار ندهند و يا از مذهب جبر برگردند. پس اگر در عهدِ ملكشاه مانندِ اين با شيعه رفته باشد ، هم اين حكم دارد و بر
ص: 47
آن قياس مى بايد كردن و تاريخ ها همه به ياد داشتن(1) تا چون جواب شنود دردِ دل و رنجِ جان نباشد.
آنگه گفته است:
و در عهدِ سلطان محمود غازى چه رفت از قتل و صلب و روىِ علماىِ رفض سياه بكردن ، و منبرها بشكستن ، و از مجلس داشتنشان(2) منع كردن. و هر وقت جمعى را مى آوردند دستارها در گردن كرده كه اينان دست ها در نماز فرو گذاشته اند ، و بر مرده پنج تكبير كرده اند ، و پس از سه طلاق تجديدِ نكاح كرده اند. و آن بزرگان حقيقتِ مذهبِ اينها(3) را بدانسته بودند و به تقيّه و زخرفِ قولِ اينها(4) فريفته نمى شدند كه ما تولّا به خاندان كنيم و مذهبِ اهل البيت داريم. و بدانسته بودند كه اينها همه را دروغ گويند.
امّا جوابِ اين فصل چون به حقيقت و انصاف بخوانند و بدانند ، شبهت را بحمد اللَّه مدخلى نباشد كه همه عقلا و اهلِ تَجْرِبَت را معلوم است كه چون لشكرى بيگانه ورايتِ سلطانى غريب به شهرى و ولايتى رسد و پادشاهِ آن جايگاه را منهزم كند و يا بگيرد ، با اهلِ مذهب و مقالتِ(5) او بى حرمتى و جفا كند ؛ به سببِ مذهب و طلبِ ودايع
و تفحّصِ گريختگان و متواريان. و اين نقصانِ مذهب و بطلانِ اعتقاد نكند. و عزيزانِ شهر را ذليل و اسير گردانند ؛ به دلالتِ قولِ سُبحان در قصّه بلقيس و سليمان كه «قالَتْ إنَّ الْمُلُوكَ إذا دَخَلُوا قَرْيَةً أفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أعِزَّةَ أهْلِها أذِلَّةً.(6) و بارى تعالى برين قول گواهى مى دهد ؛ آنجا كه گفت: «وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ.(7) پس اگر به ورود(8) رايتِ سلطان محمود - رحمة اللَّه عليه - كه ملك عراق از ديالم بستد ، اين طايفه را نقصانى رسد(9) از
ص: 48
قتل و نهب و صلب ، [دلالتِ] بطلانِ مذهب مگر نباشد و نه به جهتِ اعتقادِ محض بوده باشد ، [بلكه] به جهتِ تقريرِ سلطنت و قاعده ملك باشد ؛ قياس بر(1) لشكر غزّان(2) در ملك خراسان و اخذ سلطانى چون سنجر كه ذوالقرنينِ ثانى بود و قتل و نهب و صلب از كشتنِ ساداتِ كبار و علماىِ بزرگ و مفتيان و قاضيان ، چون سيّدِ اجلِ ّ بلخ و محمَّد بن يحيى الفقيه النّيسابورىّ كه علّامه عالم و عديم النّظير بود در اصحابِ شافعى و شيخ عبدالرّحمن اكّاف(3) كه زاهدِ روزگار بود ، و الوف الوف علما و صلحا در آن حادثه كشته آمدند. پس اگر(4) آنچه لشكرِ غزنين كردند با شيعه رى ، نقصانِ مذهب را شايد ، اينچه(5) غزّان كردند با اصحابِ سنّت هم دلالتِ بطلان باشد ؛ بلكه همه عاقلان دانند كه مثلِ اين براى هيبت و تقريرِ ملك كنند و نقصانى نباشد. به دليلِ آن كه چون محمود برفت ، علماىِ شيعه با حضورِ شحنگان و نوّابِ او با سرِ قرار و قاعده [خود] رفتند ، و چون غزّان رفتند ، مسلمانان در بلادِ اسلام با سرِ قاعده خود رفتند.
امّا آنچه گفته است كه «تكبير پنج كرده ، و دست فرو گذاشته ، و تجديدِ نكاح كرده» ، در آخرِ اين كتاب فصولى را كه فضيحت نام نهاده است و به تشنيع ياد كرده ، جوابش گفته آيد ؛ إن شاء اللَّه تعالى.(6)
امّا آنچه گفته است كه «علماىِ شيعه را از مجالس منع كردند» ؛ همه عقلا را معلوم است كه سلطان از بهرِ مصلحت(7) و امرا از خوفِ فتنه ، در همه شهرها مانندِ(8) اين كنند با هر طايفه اى. و بسى ديده ايم و شنوده كه كرده اند و نقصانِ مذهب و اعتقاد نكند.
ص: 49
آنگه گفته است:
و دين به نسبت نيست و آن گبركان بودند كه ملك به نسبت داشتند. در اين دين سلمان پارسى را و بلال حبشى را و صهيب رومى(1) را و زيد حارثه را كه مولاىِ رسول است(2) و اُسامه زيد را عزيز گردانيدند و همه بر نعتِ دُعا و اخوّت افتادند(3) بدين دين. و بوطالب قرشى را و بولهب و بوجهل هاشمى و عتبه را كه رئيسِ جمهورِ قريش بود ، و وليد مغيره را كه او را «ريحان قريش»(4) خواندندى با شرفِ نسب شان و با بزرگىِ جاه شان به دور كردند.
امّا جوابِ اين فصلِ ركيكِ عارى از معنى ، مختل در عبارت ، بى وزن و بى مغز كه از
مذهبِ اين طايفه آن است كه دينِ درست و مذهب و اعتقادِ پاكيزه به نظر بر وجه حاصل توان كردن در دليل كه هيچ شبهتى و شكّى را در آن مدخلى نباشد. و چون دين بر اين وجه تحصيل كرد(1) مردْ مشرّف و معظّم شود ، واگرچه بنده حبشى باشد ، و با فقدِ اين علوم كه علم است به توحيد و عدل و نبوّت و امامت و أحكامِ شريعت ، مرد خامِل ذِكْر(2) و دون آيد ، واگرچه سيّدى(3) قرشى باشد ؛ چنانكه شاعر رازيان(4) گفته است:
لعمرك ما الانسان الّا بدينه *** فلا تدع التّقوى اتّكالاً على الحسب
لقد رفع الاسلام سلمان فارسٍ *** و قد وضع الشّرك الشّريف أبالهب
و علماىِ اسلام را معلوم است كه مذهبِ شيعه درين مسأله چنين است. آنگه آنچه
ص: 51
موضعِ نزاع و مجالِ خلاف است ، آن است كه چون شريف نسبىِ رفيعْ قدرى مؤمن باشد كه(1) به همه خصال نيك(2) بر امثال و اشكال راجح باشد ، از علم و تقوا و زهد و امانت و ورع و سبقت در اسلام و انفاقِ مال و قبولِ شرايع و احكام و فضل و شجاعت و سخاوت و تركِ همه منكرات به لزوم عصمت اولى تر باشد به مقام و رتبت از مؤمنى دگر كه او را اين خصال حاصل نباشد. و خواجه مجبّر بايد كه اين حجّت را منكر نباشد و اگر كور نيست ، از قرآن برخواند و اگر كر نيست از تفسير دانايان(3) بشنود كه وارثِ آدم - عليه السلام - شيث است ، چون استحقاق و اهليّت دارد از ايمان و علم و عصمت دونِ دگر فرزندان ، و وارثِ نوح سام است دون كنعان ، و وارثِ ابراهيمْ اسماعيل است ، و وارث يعقوبْ يوسف است ، و وارثِ داودْ سليمان است ، و وارثِ زكريّا يحيى است و امثال اين كه هست.(4) و اين انبيا را - عليهم السلام - - هم صحابه بوده اند هم ياوران هم خدمتگاران و هم چاكرانِ مؤمن مصلح ، و اين كار با وجودِ فرزند و برادر بديشان نرسيد. خواجه مجبّر مى بايست كه آن اعتراض بر خداى تعالى كند و بگويد كه: ملك به نسبتْ گبركان دارند نه پيغمبران. پس با وجودِ فرزند و برادرِ مستحقّ ، بيگانه را به مجرّدِ مؤمنى نرسد ، و از آياتِ قرآن و اخبارِ رسول - عليه السلام - اين معنى معلوم و مصوّر است.
و تشبيه كردنِ اين طريقت به گبركى ، الّا جحودِ محض و انكارِ صرف نباشد ، و بلال و سلمان و صهيب و غيرِ ايشان از صحابه همه مؤمن و مقرّ و معترف اند. امّا خواجه مجبّر بدين كورى و بى توفيقى هست كه شاگرد را از خداوندگار نمى شناسد ، و فرق از ميانِ تابع و متبوع و امام و مأموم بنداند.
و آنچه جمهورِ قريش را شاهد آورده است و ابوطالب را - رضي اللَّه عنه - در كفر بر ايشان تقدّم(5) داده و با وليدِ پليد و بوجهلِ پُر جهل برابر دانسته ، چگونه راست
ص: 52
باشد...!؟ آن كس كه نصرت و قوّت و مدد كند مصطفى را بر اداىِ رسالت و اظهارِ دعوت و انتشارِ شريعت ، با اين(1) جماعت كه خذلان كنند او را و انكار كنند بر او ، و جفا و اذى(2) كنند او را به ضرب و شتم. و ابوطالب - رضي اللَّه عنه - معلوم است كه اوّل [او را ]تربيت كرد ، و در حالِ بعثت او را نصرت و تقويت كرد ، و چون از دنيا بيرون مى شد فرزندان و برادرانِ خود را بدين كلمات به نصرتِ محمّد - عليه السلام - وصيّت كرد (شعر):
اُوصي بنصرِ النّبيّ الْخَيْرِ مَشْهدُهُ *** عليّاً ابني و شيخ القوم عبّاسا
و حمزة الأسد الحامي حقيقته *** و جعفراً أن يذودوا دونه النّاسا(3)
كونوا فدىً لكُمُ نفسي و ما ملكت(4) *** في نَصْرِ أحمد دونَ النّاسِ أتراسا(5)
و مانند اين ابيات و كلمات بسيار است بوطالب را كه در نصرت و محبّتِ اسلام و مصطفى - عليه السلام - گفته است كه دلالت و حجّت است بر صفاىِ ايمان و ثبوتِ اعتقادِ او ؛ تا خواجه مجبّر بداند كه او را با كفّارِ مكّه و صناديدِ قريش برابرى دادن از غايتِ جحود حق و ظهورِ عداوتِ پسرش باشد.
و در ايمانِ ابوطالب اين خبر كفايت است كه از صادق - عليه السلام - روايت كرده اند كه گفت: روزى اميرالمؤمنين - عليه السلام - نشسته بود با قومى بسيار ؛ يكى برخاست گفت: يا أميرالمؤمنين أنت بالمكان الّذي أنت فيه و أبوك يعذّب بالنّار؟ فقال عليه السلام: «مَه ، فضّ اللَّهُ فاكَ والّذي بَعَثَ مُحمّداً بالحقِ ّ بَشيراً و نَذيراً(6) لَو شَفَعَ أبي في كلِ ّ مذنبٍ على وجهِ الأرضِ لَشفَّعَهُ اللَّهُ فيهِم ؛ أبي يعذّبُ بالنّارِ و ابنُهُ قسيمٌ بينَ الجنّةِ و النّار؟».(7)
ص: 53
آنگه گفته است:
اگر دين و دولت و خلافت به نسبت بودى ، چنانكه مذهبِ گبركان و رافضيان است ، بايستى كه نه بوبكر را بودى و نه على را ؛ عبّاس را بودى كه عمّ نزديك تر است به مرده كه پسر عمّ. و اگر خود نيز چنان بودى كه رافضى دعوى مى كند كه اين كار به قرابتِ قريب(1) است ، بايستى كه حسن و حسين را بودى كه پسرانِ فاطمه اند ، نه على را ، كه قرابتِ قريبْ(2) حسن و حسين راست به شرفِ فرزندزادگى. و اگر از جهتِ ابن عمّى دعوى مى كنى ، در درجِ ابن عمّى جز على ديگران بودند ، چون پسرانِ عبّاس و غيرهم. و اگر از جهتِ دامادى مى گويى ، عثمانِ عفّان و ابوالعاص بن الرّبيع نه دامادان بودند چون على؟ پس اگر گويى: شرف و فضل ، فاطمه راست ، دون از آن دخترانِ ديگر ، بدان كه اگر چه فاطمه فاضل تر است و بزرگ تر از دگر خواهرانش ، اين شرف همه را به رسولِ خداست (صلعم) نه به فاطمه ، و دگر دختران همچنان فرزندانِ رسول بودند چون فاطمه ، و دامادان هم چون او(3) داماد ، اگرچه على فاضل تر بود كه(4) ابوالعاص كه دامادِ سيّد است بر زينب بنتِ رسول (صلعم) و فاطمه از زينب بهتر است.
امّا جوابِ اين كلماتِ مكرّرِ نامفيد از پيش گفته شد كه به مذهبِ شيعه ، امامت و
در اوّلِ كتاب كه بيست و پنج سال رافضى بوده است ، انتقالى شده است على زعمه؟ قولش در دعوىِ اوّل مقبول و مسموع باشد و در دعوىِ رجوع ، حجّت و بيّنت بايد. آخر درين مدّتِ دراز و عهدِ طويل بايستى و شايستى كه اين مايه بدانسته بودى كه شيعه نبوّت و امامت به نسبت نگويند ، و به ميراث اثبات نكنند تا عبّاس را يا فرزندان و دختران و دامادان و بنى عمّان را باشد ؛ بلكه از شرايطِ امامت ، عصمت و نصّيّت و كثرتِ علم گويند و هر كه را اين سه منزلت باشد ، امام مفترض الطّاعهْ او باشد ؛ اگر خويش باشد و اگر نباشد.
و يك شاهد كه بدان اين شبهت ساقط شود و اين مُشَنِّع لال گردد ، آن است كه اگر شيعه امامت به نسبت گفتندى حسنِ على - عليه السلام - فرزندِ مهتر است على را و فاطمه را ، و شيعه در اولادِ حسنِ على از اوّل تا به آخر در هيچ كس دعوىِ امامت نكرده اند ، (1) و از فرزندانِ زين العابدين الّا در باقر دعوى نكنند و زيدِ على - عليه السلام - كه پسرِ زين العابدين است(2) و خروج كرده است ، به امامتش قبول نكنند ، براىِ فقدِ عصمت و نصّيّت و كثرتِ علم ؛ تا بدانى كه شيعه امامت به نسبت نگويند الّا به علم و عصمت و نصّيّت نگويند.(3) كذلك در هر يك از ائمّه دين برين وجه كه بيان كرده شد تا اين سؤالات همه ساقط باشد و اين تشبيهات كه آورده است ، همه باطل.
امّا آنچه گفته است كه: «على بهتر است از ابوالعاص» منّت نهاده است بر سرِ على ، و كرم و تفضّل كرده است كه شخصى را كه سيّدِ انبيا ، سيّدِ اوصيا خواند و آياتِ بى مر(4) از
كه سوراخى در مجبّرى باشد. و چون درست شد كه امامت به نسبت و قرابتِ قريب(1) نيست ، به عصمت و علم و نصوصيّت است ، مستغنى باشيم از تكرارِ بى فايده.
امّا جوابِ اين كلمه كه گفته است كه «دين و دولت و خلافت به نسبت گفتن ، مذهبِ گبركان است» كلماتى لطيف برود كه هر عاقل و فاضل(2) قبول كند. اوّلاً قائلِ اين قول و معتقدِ اين اعتقاد ، بيرون از آن كه از خداى تعالى تبرّا مى كند و بر نصِ ّ قرآن انكار مى كند و درين قول انبيا را مُخْطى و مُجْرِم مى شناسد ، بر خلفاىِ بنى العبّاس طعن مى زند ، و بر سلاطينِ آل سلجوق انكار مى كند و از سنّى اى(3) رجوع مى كند ؛ چنانكه از رافضى اى(4) كرده است.
اوّلاً ما خود بحمد اللَّه و منّه به درست كرديم كه نسبت نه از شرايطِ امامت است ، امّا(5) از قرآن اين آيه برنخوانده است كه چون بارى تعالى ابراهيم خليل را - عليه السلام - گفت: «إنّى جاعِلُكَ لِلنّاسِ إماماً ، (6) ابراهيم گفت: «وَ مِنْ ذُرِّيَّتى ، بايستى كه خداى تعالى خليل را گفتى كه اين سخن مگوى كه اين سيرت گبركان است. و چون موسى - عليه السلام - بر طورِ سينا با خداىِ خود مناجات مى كرد ، گفت: «وَ اجْعَلْ لى وَزيرًا مِنْ أهْلى * هارُونَ أخى ، (7) قديم تعالى بايستى كه كليم را گفتى كه اين حديث مكن كه اين طريقه گبركان است ، و چون زكريّا پيغمبر - عليه السلام - به مناجات گاه آمده بود و مى گفت: «فَهَبْ لى مِنْ لَدُنْكَ وَلِيّاً * يَرِثُنى وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ ، (8) حق تعالى مى بايست كه او را گفتى: زنهار درين زبان مجنبان كه اين سنّت و سيرتِ گبركان است. و اگر انبيا اين معنى ندانستند و خداى تعالى ايشان را معلوم بنكرد ، مى بايست كه مصنّفِ نوسنّى سر
ص: 56
از دريچه ذرّه اوّليَّت(1) به در كردى كه دين و دولت و ملك و خلافت به نسبت خواستن طريقِ گبركان است.
و آيتِ(2) ديگر كه حق تعالى منّت مى نهد بر انبيا و مى گويد: «آلَ إبْراهيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمينَ * ذُرّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ ، (3) پندارى به خواجه نرسيده است ، و آنچه مصطفى - صلى اللَّه عليه و آله - - مى گويد: «كلّ حسبٍ و نسبٍ ينقطع يوم القيامة إلّا حسبي و نسبي»(4) بر قاعده خواجه ، لفظى خطاست و متابعتِ گبركان است على زعمه. حاشا عنه ، - صلى اللَّه عليه و آله - . و آنچه غير آن است كه جهانيان(5) را معلوم است كه
ص: 57
خلفاى بنى العبّاس به بغداد سراى هاىِ محكم بكرده اند و بيگانه را در وى رها بنكنند و اطفالِ خود را به احتياط تمام به امينانِ حاذق و معتمدانِ مُشفقِ مُوافق سپارند تا تربيت به وجه مى فرمايند تا خلافت از خاندانِ ايشان بنيفتد و اگر متغلّبى طلبِ اين كند ، به خونش سعى كنند. خواجه انتقالى مى بايست كه اين شفقت نگاه داشتى و ايشان را معلوم بكردى كه دين و دولت و خلافت به نسبت گفتن مذهبِ گبركان است تا دست از آن بداشتندى و اگر درين همه وجوه(1) كور و كر است ، اين يك شاهد را كه از آفتاب ظاهرتر است بايستى كه فراموش نكرده بودى كه تا سلطنت به فرّخى با آل(2) سلجوق افتاد تا الى يومنا(3) هذا ، هر كجا طفلى يك ماهه سلجوقى باشد ، اميرى معروف و گردنى(4) مهيب او را به صد حيله و چاره و خرج و رنج به دست آرد و به طرفى از اطرافِ عالم شود و مضطرب مى دارد ؛ و اگرچه طفلى بى عقل و بى علم و بى قوّت باشد. هر كس از عقلا كه بشنود ، آن امير و اتابك را معذور مى دارند(5) و مى گويند:(6) او سلطان بچه دارد. مصنّفِ مشفقِ متعصّب(7) مى بايستى(8) كه ايشان را معلوم كردى كه تركِ اين طريقت كنيد كه دين و دولت و خلافت به نسبت داشتن مذهب و طريقتِ گبركان است. دريغا مسلمانى كه به طريقِ شفقت و انصاف اين حال بر اين وجه(9) بر خلفا و سلاطين و امراء عرض كردندى تا خواجه را افتادى آنچه
ص: 58
مستحقِ ّ آن است ؛ با آن كه مذهبِ شيعه اين است كه امامت و خلافت به علم و عصمت
و نصوصيّت است ، دون نسبت. ندانم كه چرا در(1) همه انبيا و خلفا و سلاطين و امرا و رؤسا و قُضاة اين طريقت رواست و متابعتِ گبركان نيست ، چون نوبت به شيعه رسد(2) كه در بعضِ فرزندان و اولاد فاطمه زهرا با حصولِ سه شرطِ معروف كه گفته شد ،
دعوىِ امامت كنند ، متابعتِ گبركان باشد! اى مسلمانان تقرّباً الى اللَّه تعالى ، درين يك فصل به انصاف تأمّل كنى(3) كه نايبِ داود سليمان بايد ، و وزيرِ موسى هارون ، و جايگيرِ يعقوب يوسف ، و قائم مقام زكريّا يحيى ، و خليفه مسترشد راشد ، و بر جاىِ ملكشاه سنجر ، (4) و قائم مقامِ محمّد محمود ، (5) و نايبِ حسنِ استرابادى(6) در حكم و
ص: 59
قضا پسرش ، و در هر دهى(1) كه رئيس متوفّى شود حاكم(2) پسرش ، يا برادرش بايد(3) كه صاحبِ حقّ است و منشورِ سلطان و توقيعِ امير دارد ، و اگر من گويم: چون اميرالمؤمنين على از جهان نهان شود ، خلافتْ حسنِ على را باشد كه پسرِ فاطمه محمّد است و محمّد(4) سيّدِ اوّلين و آخرين است و آفريده ها همه طفيلِ آفرينش اوست ، خواجه آن همه فراموش كند و حلقه عداوتِ مرتضى در گوش كند و گويد: اين متابعتِ گبركان است كه ايشان و رافضيان دين و دولت و خلافت به نسبت مى گويند. و هذه قصيرة عن طويلة ، (5) و الحمد للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
و اگر گويى: فضل به شجاعت است ، زبير و خالد چنان(6) شجاعانِ بى مثل بودند چون على ؛ تا(7) اختلاف بود ميانِ صحابه ؛ بهرى مى گفتند: على شجاع تر است ، بهرى مى گفتند: زبير ؛ تا آنگه كه(8) متّفق شدند و گفتند: لافارس أشجع من الزّبير ، و لا راجل أشجع من عليّ بن أبي طالبٍ ، و خالدٌ لم يهزم قطّ ؛ «زبير در 436] به هزيمت نكرد». پس بايستى كه هر دو در خلافت و وزانت(9) همسرِ على بودندى.
ص: 60
امّا جواب آن است كه به شرح فصلى در پيش گفته شد و شرايطِ امامت همان قسم است كه بيان كرده ايم. پس مستغنى باشيم از جوابِ اين فصل كه ما شجاعت را از شرايطِ موجبه نگوييم در امامت. امّا گزير نباشد از كلمتى چند مختصر در جوابِ اين كلمات:
امّا جوابِ آنچه گفته است از سرِ بى امانتى و غِشّ و خيانت و بُغض علىِ ّ مرتضى «كه زبير و خالد همچنان شجاع بودند كه على» آن را كه از اجماع و قرآن و اخبار متواتر بهره اى نباشد و عقل را خود اثرى نداند ، قياس چنين كند. اى عجب بايستى كه علما و مُذَكِّرانِ فريقين در بلادِ اسلام بر سرِ كراسى و منابر ، ذكرِ اين دو شخص نيز به شجاعت كرده بودندى ، در فتحى از فتح هاى اسلام در عهدِ مصطفى - عليه السلام - ، يا آيتى(1) در قرآنِ مجيد در فضلِ شجاعت و قتال و جهادِ ايشان از خداى تعالى نازل بودى ، يا خبرى از مصطفى - عليه السلام - وارد بودى كه ايشان در شجاعت و قتال اولى ترند. و بدين سخن قلّة الالتفات(2) اولى تر كه(3) عقل بر وى مى خندد و شرع خود نمى پسندد ، و عجب است كه صحابه به رأى العين ديده باشند مردى و شجاعتِ
اميرالمؤمنين را و آن را به حقيقت دانند و از جبرئيل شنوند كه «لا فتى إلّا عليّ ، لا سيف إلّا ذوالفقار»(4) آنگه خالد و زبير را با وى برابر كنند. و پندارى زبير به قولِ اين
ص: 61
جماعت كه گفتند: زبير در سوارى شجاع تر است ، او مغرور شده است و حرب جمل اختيار كرده و گمان برده كه چنان است. پس نمى دانم كه خونِ او به گردنِ كه باشد؟ بلكه صحابه اين معنى نگفته اند و روا ندارند كه در شجاعت كسى را با على برابر كنند.اين تزوير و دروغ از اختلاقِ(1) او باشد كه نومسلمان است و از بيست و پنج ساله رافضى اى بگريخته است ، خواهد كه زبير و خالد را با على در شجاعت برابر كند تا در
سنّى اى به قبول(2) باشد. و عجب تر آن است كه گروهى گويند: بوبكر فاضل تر است از على ، و گروهى گفتند: عمر فاضل تر است از على ؛ ليكن بى حجّت و بيّنت. با آن كه اجماع است كه على از همه صحابه عالم تر و فاضل تر و شجاع تر است ، به دلالاتِ(3) آيات و اخبار و غزوات. اين سخن بارى هرگز نشنيده ايم كه كسى گفته باشد در همه امّتِ رسول - عليه السلام - كه كسى در شجاعت با على برابر باشد. بارى تعالى ما را توفيق كرامت كناد تا به كرمِ عميمِ او دامن از دستِ شبهت بستانيم و ديو لعين را به قوّتِ اعتقاد پاك از خود برانيم ؛ إنّه القادر القهّار.
آنگه گفته است:
اگر گويى: [امامت] به سبق در اسلام است ، معروف است كه على(4) ده ساله بود كه در اسلام آمد و قبول كرد ، و بوبكر چهل ساله بود و هر دو سابق بودند ، و زيد حارثه هم در درج هر دو بود. پس مردِ رسيده ، به خلافت و نيابتِ نبوّت اولى تر باشد تا(5) كودكِ نارسيده ، و مولى كه نه در رتبت و(6) منصبِ زعامت باشد چون زيدِ حارثه.
ص: 62
امّا جوابِ اين فصل به وجه تأمّل بايد كردن:
اوّلاً بداند كه به مذهبِ اماميّه سبقت از شرايط امامت نيست ؛ اگرچه تأكيد در امامت كند. و(1) شرايط موجبه آن سه گانه است كه از پيش بيان كرده شد ؛ تا هر كس را كه يك صفت ازين سه نباشد ، در امامت نصيبى نباشد.(2)
امّا آنچه گفته است كه: «بوبكر چهل ساله بود و على ده ساله و هر دو سابق بودند» تسليم افتد از طريقِ مجامله ، با آن كه روايت برين وجه وارد است كه بوبكر بعد از مرتضى به چهل روز اسلام آورد و سبقت على را بود بدان مدّت ؛ پس اولى تر باشد ، اگر سبقت را منزلتى بود.(3)
أمّا آنچه گفته كه «مردِ رسيده به خلافت اولى تر باشد كه كودكِ نارسيده» ، جوابِ اوّلين آن است(4) كه به اتّفاقِ علما درجه نبوّت رفيع تر است از درجه امامت و بارى تعالى در قرآنِ مجيد كودكِ نارسيده را به حكمت و نبوّت ياد كرده است ؛ آنجا كه در حقِ ّ عيسىِ مريم حكايت مى كند از قول او در حالِ طفوليّت: «إنّى عَبْدُ اللَّهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَني نَبِيّاً * وَ جَعَلَنى مُبارَكاً أيْنَ ما كُنْتُ.(5) و در حقِ ّ يحيىِ سه ساله مى گويد: «وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيّاً.(6) پس اگر سه روزه و سه ساله را نبوّت درست باشد ، ده ساله با حصولِ شرايطِ موجبه ، امامت را شايد.
و جوابِ دوم آن است كه روزِ دعوتِ نبوّت امّت را به امامتِ غيرِ رسول چه حاجت بود كه رسول - عليه السلام - چنانكه رسول بود امام [هم] بود و دعوىِ امامت بعد از عهدِ رسالت مى رود و على را آن روز سى و سه سال بود و به مقامِ امامت و منزلتِ زعامت رسيده بود به اتّفاقِ امّت. و چون معصوم و نصّ او(7) بود و عالم تر از همه امّت بود به احكام دين و شريعت ، امام او باشد بعد از پيغمبر ، بلافصل ؛ تا به نظر
ص: 63
درين فصل جمله شبهت ها زايل باشد و همه مقصودها حاصل.(1) و الحمدُ للَّهِ ربِّ العالَمينَ كَما هُوَ أهلُه و مستحقُّه.
آنگه گفته است كه:
و اجماع است از چهار دليل: يكى اجماع است ، (2) و يكى دليلِ عقل است ، و يكى كتاب خداست ، و يكى سنّتِ مصطفى است. پس اگر چنين بود كه
رافضى مى گويد:(3) اجماعِ مهاجر و انصار كه ايشان بودند ، حُكّام بر خلق ، و صدرِ اوّل بودند ، و ناقدانِ حضرتِ نبوّت(4) بودند در هيچ كار حجّت نبودى. چه ، پوشيده نيست كه اهلِ حلّ و عقد و بنا(5) نهادنِ اساس دين و قواعدِ اسلام ايشان بودند ، به اجماع ايشان چه حاجت بودى كه هر كه به نسبت شريف تر بودى ، امام اعظم و سلطانِ اكبر او بودى و بسى بودند كه درجه على داشتند.
امّا جوابِ(6) اين كلمات آن است كه عجب آيد از نقصان و قلّتِ فضلِ ناقلى كه در كلمتى(7) نادرست چندين تكرار بكند و چند لفظ بگويد كه محتمِلِ يك معنى باشد و در جوابِ بعضى شروع(8) برفت و جوابِ همه ملزم شد.
اما آنچه گفته است كه «اجماع مهاجر و انصار كه ايشان حُكّام بودند بر خلق و صدرِ اوّل بودند و ناقدانِ حضرتِ نبوّت بودند» ، اَوَّلاً چون امامت فرع باشد بر اصل ، خواجه مكلّف(9) مخيّر(10) باشد و تركِ فرعى از فروع ، پندارم كه نقصانِ ايمان نكند.
ص: 64
پس اين تقرير و تشنيع و تكرار كه خواجه مى كند ، بى فايده باشد و معنى.(1)
امّا آنچه گفته است كه: «ناقدانِ حضرتِ نبوّت بودند» نمى دانم كه ازين «ناقدى» چه خواسته است. اگر آن مى خواهد كه نقدِ قرآن و اخبار كردندى ، اتّفاق است كه در عهدِ سيّد - عليه السلام - با نزولِ جبرئيل و قرآن ، پندارم به قياس حاجت بنيفتد به دلالتِ اين آيت كه: «وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى * إنْ هُوَ إلاّ وَحْيٌ يُوحى.(2) و نيز روا باشد كه باوجود و
حضور سيّد انبيا تأويل آياتِ متشابهات كردندى؟(3) و اگر آن مى خواهد كه رسول در مصالح با ايشان مشورت كردى ، درست است. پس خواجه اهل مشورت را از ناقدان باز نمى شناسد و اين لفظ اجرا كردن ، از بى ادبى و بى علمى باشد و آنچه لازم است در اين اجرا زبانِ عقل بيان مى كند.
و آنچه حوالت كرده است كه «بنيادِ دين ايشان نهادند» از چنين لفظ موهم(4) اگر احتراز كرده بودى ، شايستى ، كه اتّفاق همه مسلمانان است كه بنيادِ دين و قاعده اسلام بارى تعالى نهاده است. قال تعالى: «إنَّ الدّينَ عِنْدَ اللَّهِ اْلإِسْلامُ.(5) و حوالتِ دين و شريعت به غيرِ خداى تعالى كردن ، از غايتِ جهل و نادانى باشد و درين اطلاق كفر محض لازم است.
امّا آنچه حوالت به اجماع كرده است ، شيعه اصوليّه ، اجماع را منكر نباشند و يكى(6) از چهار حجّت خود اجماعِ طايفه محقّه است. امّا فرق ميانِ حقّ و باطل در عقليّات به نظر در دليل توان دانستن.
و چون مصنّف دعوىِ علمِ اخبار(7) و آثار كند ، بايد كه انكار نكند كه روزِ سقيفه كه
ص: 65
مهاجر و انصار تقريرِ امامت مى كردند ، بوبكر و عمر در مسجدِ رسول به هم(1) بودند ؛
مغيره در آمد و گفت: چه خواهى كردن؟(2) عمر گفت: «ننتظر هذا الشابّ حتّى نُبايِعَهُ ؛ «گوش به على(3) مى داريم تا بر وى بيعت كنيم». مُغيره كه او را «أدهى العرب» گفتندى ، گفت: زنهار بر على(4) بيعت مكنى(5) و ديگرى را اختيار كنى(6) كه كفايت است رسالت دربنى هاشم. تا ايشان به سقيفه رفتند و بر بوبكر بوقُحافه بيعت كردند و فاطمه زهرا ، روز بيعت پوشيده به باب النّجد آمد و مى گفت: «لا عَهد لي بقومٍ أسوأ محضراً مِنكم ، تركتُم رسولَ اللَّه في جنازة(7) بين أيدينا و قطعتُمْ أمرَكم فيما بينَكم كأنّكُم لم تعلَمُوا ما قالَ أبي يومَ غدير خُمّ ، و اللَّهِ لقد عقد له يومئذٍ الولاء لِيقطَعْ مِنْكُم بذلك الرّجاءَ ولكنّكُم قطعتُم الأسبابَ بينَكُم و بينَ نبيّكُم ، و اللَّه حسيبٌ بينَنا و بينَكُم في دنياكُم و آخرتِكم».(8) و بوبكر كه اصل بود در اختيار ، اين روز مى گفت: «يا أبا الحسن ، إنّي لو علمت أنّك تنازعني في هذا الأمر لما أردته و لا طلبته ؛ فإن بايعتني فذاك ظنّي بك ، و إن لم تبايع في
وقتك هذا و تحبّ أن تنظر في أمرك لم اُكرهك عليه ، فانصرف راشداً إذا شئت.»(9)
و أبو الحسن قرشى روايت مى كند از نافع از زُهْرى از عروة از عايشه كه گفت: «إنّ
ص: 66
عليّاً لم يبايع إلّا بعد ستّة أشهر.»(1) و اين حديث در فتوح أعثم است كه تصنيف أحمد بن أعثم است كه شافعى مذهب است و سخنش به نزديكِ خواجه مقبول باشد كه رافضى نيست(2) و در جمع بين الصّحيحين كه ابن [أبى] نصر حُمَيْدى(3) جمع كرده است ،
هست. و به نزديكِ شيعه چنان است كه على - عليه السلام - هرگز بر أبوبكر و غير أبوبكر به امامت بيعت نكرد و نه عبيده(4) جرّاح كه به نزديكِ خواجه يكى است از عَشَره ناجيه ، [و او] بعد از سه روز پيشِ على آمده و مى گويد:(5) «يا عليّ أنت أولى بهذا المكان بفضلك و سابقتك و قرابتك ولكن ارض بما رضى المسلمون»(6) و سخنِ دوازده(7) بزرگ از مهاجر و انصار به انكارِ بيعت بر بوبكر و فصول غرّاى ايشان در فصول(8) مفرد(9) مشبع بيان كرده ايم ، درين كتاب ؛ (10) چون بخوانند بدانند.
پس رافضيانِ اوّل ايشان بودند كه انكارِ [اين] اجماع و اين بيعت كردند و اگر اين
ص: 67
لعنت و اين تشنيع كه اين مصنّف مجبّر كرده است و زده ، به حقّ است بايد كه اوّل در آن جماعت رسد كه كِبار مهاجر و انصار بودند ، آنگه درين جماعت كه بعد از پانصد و اند سال انكارِ امامت و بيعتِ اختيار مى كنند ، تا درين يك فصل(1) به انصاف نظر كنند و بدانند(2) كه انكارِ اختيار در امامت ، نه كفر است و نه ضلالت كه دوازده شخصِ معروفِ معتبر در يك مجلس همه انكار كردند بر آن بيعت ، و كلماتى گفتند به عباراتى(3) مختلفه ، همه مشتمل بر يك معنى كه در حقِ ّ امامتِ علىِ ّ مرتضى است ، (4) و اخبار
متواتر از رسول - صلى اللَّه عليه و آله - روايت كردند. و بوسفيانِ حرب كه پدرِ خال المؤمنين خواجه است ، اين روز به درِ حجره على آمد و از قريش بود و به آواز بلند اين بيت ها مى خواند:
بني هاشمٍ لا تُطمِعوا النّاسَ فيكُمُ *** و لا سيّما تَيْمُ بنُ مُرَّةَ أو عَدِيّ
فما الأمرُ إلّا فيكُم و إليكُمُ *** و ليس لها إلّا أبو حسنٍ عَليّ
أبا حسنٍ فَاشْدُدْ بها كفَّ حازمٍ *** فإنّك بالأمر الّذي يُرتَجى مَلِيّ(5)
و خزيمه ثابت ذو الشّهادتين كه محلّ و مرتبتِ او در صحابه بدان حدّ بود كه به گواهىِ او تنها بى غيرى ، سيّد - عليه السلام - حكم كردى ، چون بشنيد كه بر بوبكر
بيعت كردند ، بر آن انكار كرد و اين بيت ها مى خواند:
ما كنتُ أحْسَبُ هذا الأمر منصرفاً *** عن هاشمٍ ثمّ منها عن أبي حَسَنِ
أليس أوّلَ منْ صَلّى لِقِبْلَتِهم *** و أعرفَ النّاسِ بالآثارِ و السُّنَنِ
و آخِرَ النّاسِ عَهْداً بالنّبيّ و مَن *** جبريلُ عونٌ له في الغسلِ و الكَفَنِ
مَنْ فيه ما فيهمُ لا يَمتَرونَ به(6) *** و ليس في القومِ ما فيهِ من الحَسَن
ص: 68
ماذا الّذي رَدَّكُم عنه فنَعْلَمُه *** ها إنّ بيعتَكم من أغبَنِ الغَبَنِ(1)
و چون بوبكر بوقُحافه ، در اوّلِ عهدِ خلافت به اُسامه زيد مى نويسد كه «مِن أبي بكرٍ خليفةِ رسولِ اللَّه إلى اُسامةِ بن زيدٍ» اسامه به انكار بر وى جواب برين وجه مى نويسد: «مِنَ الأمير اُسامةِ بن زيدٍ إلى عتيقِ بن أبي قُحافة: أمّا بعد فإذا أتاك كتابي هذا فالحق بمكتبك ، (2) فإنّ رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله - بعثني أميراً و بعثك أنت و صاحبك في الخيل ، و أنا أميرٌ عليكما كما أمّرني رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله - » إلى آخره.
و اگر به ذكر آنچه مهاجر و انصار گفتند درين معنى مشغول شويم ، كتاب ها خواهد و روزگارها بايد و ما را اين قدر كفايت است. پس در حكمى كه بهرى از اصحاب اقرار كنند و گروهى انكار كنند و عقل را در آن تردّدى باشد ، اگر شيعت را در آن خلاف(3)
ص: 69
باشد ، حوالت نشايد كردن به مخالفت و خصومتِ صحابه رسول ، و چون جماعتى امامت به اختيار و اجماع گويند ، و جماعتى به نصّ و شرطِ(1) عصمت ، اين بر حساب آن جمله بايد گرفتن كه خواجه در مواضعى به دليل آورده كه «اختلاف اُمّتي رحمةً» تا شبهت زايل باشد و مقصود حاصل.
آنگه گفته است كه:
پس چون كار با اين جماعت افتاد كه ايشان را غمِ دين كمتر است ، رافضى بر ايشان تلبيس مى كنند(2) و آنچه هرگز نديده اند اكنون مى بينند و آشكارا فضايح خويش مى گويند و به تعصّب خانه هاىِ مسلمانان مى كَنند(3) و به گونه ديگر فرا روىِ اربابِ دولت مى دارند و مذهبِ رفض(4) را تربيت(5) مى كنند.
امّا جوابِ اين فصل آن است كه ديگرباره خواجه نومسلمان كه به بيست و پنج ساله رافضى اى(6) اعتراف داده است ، بر تركانِ غازى و سنّيان اصلى(7) تشنيع مى زند و انكار مى كند و مى گويد: ايشان را غمِ دين و اسلام كمتر است! مثالش درين امر به معروف چنان است كه در حكايت مى آيد كه جهودى مسلمان شد و هم در ساعت در بازار(8)[ مسلمانان ]مى گذشت و مى گفت: راه به مسلمان باز دهى.(9) و پندارى كه با اين همه تلبيس خواجه خود را صُلب تر و متعصّب تر و معتقدتر مى پندارد از(10) ولاة و امرا و قُضاة و حكّام و علما و خواجگان ، و خود نمى داند كه مصلحتِ ملك و دينْ
ص: 70
ايشان بهتر دانند ، و اگر جهان خراب شود خواجه را ازين بس باكى نباشد.(1) بط را چه زيان اگر جهان گيرد آب.(2) و بندانسته است كه مذهب و مقالتِ(3) اسلاميان(4) مختلف است و پادشاه راعىِ رعيّت(5) باشد و راعى را با آفتاب(6) مشابهت كرده اند كه بر همه بقاع به نيك و بد ، تافته شود ، و نيك و بد به دنيا به حجّت(7) ظاهر شود و به قيامت پديد آيد محقّ از مبطل ، و تقى از شقى ، و موافق از منافق: «وَ وُفِّيَتْ كُلُّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ.(8)
آنگه گفته است:
و(9) در بازارها مناقب خوانان گنده دهن فرا داشته اند كه ما منقبتِ اميرالمؤمنين مى خوانيم و همه قصيده هاى پسرِ بنانِ رافضى و امثالِ او(10) مى خوانند و جمهورِ روافض جمع مى شوند همه وقيعتِ صحابه پاك و خلفاىِ اسلام و غازيان دين است كه مى خوانند و صفاتِ تنزيه كه خداى راست جلّ جلاله ، و صفتِ عصمت كه رسولانِ خداى راست - عليهم السلام - و قصّه معجزات كه الّا پيغامبرانِ خداى را نباشد به شعر كرده ، مى خوانند و به علىِ بوطالب مى بندند.
امّا جوابِ اين فصل آن است كه عجب است كه اين خواجه بر(11) بازارها مناقب خوانان را مى بيند كه مناقب مى خوانند و فضايل خوانان را نمى بيند كه بى كار و
ص: 71
خاموش نباشند و هر كجا قَمّارى خَمّارى(1) باشد كه در جهانش بهره اى نباشد و به حقيقت نه فضلِ بوبكر داند نه درجه على شناسد ، براى دام نان بيتى چند در دشنام
رافضيان از بر بكرده و در سرمايه گرفته(2) و مسلمانان را دشنام مى دهد و لعنتِ ناوجه مى كند و آنچه مى ستاند(3) به خرابات مى برد و به غنا و زنا مى دهد و بر سبلتِ قدريان و مجبّران مى خندد. و اين قاعده نو نيست كه فضايلى و مناقبى(4) در بازارها ، فضايل و مناقب(5) خوانند ، امّا ايشان همه توحيد و عدل و نبوّت و امامت و شريعت خوانند و اينان همه جبر و تشبيه و لعنت. «مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أساءَ فَعَلَيْها.(6)
و امّا آنچه گفته است كه: «تنزيه خداى و عصمت و معجزات رسولان(7) بر على مى بندند» اين خواجه خداى را بدين منزَّهى نداند كه هر كفر و الحاد و عِصيان كه در جهان مى رود از خَلق ، همه فعلِ خداى(8) داند ، و رسولان را بدين معصومى نداند كه همه را مخطى و عاصى و جايز الخطا خواند. پس خلافِ اوّل با وى در تنزيه خدا و عصمت انبيا است ، نه در فضيلت و منقبتِ مرتضى.
و آنچه گفته است كه: «معجزاتِ رسولان در حقِ ّ على اثبات مى كنند» پندارى كه اين قائل بدان سبب كه بس(9) روزگار نيست كه سنّى شده است ، احوالِ اين مذهب سره
ص: 72
نمى داند كه گاهى بگويند:(1) شيخ جنيد به روزى از بغداد به شام آمد ، و شيخ شبلى به ساعتى از كوفه به بيت الحرام آمد ، (2) و معروف كرخى را از ميانه(3) سنگْ طعام آمد ، و أبوالحسنِ نورى را از درخت سلام آمد ، و آن پيرانِ نكوطريقت(4) هرگز اين دعوى ناكرده(5) و اين طامات به خود راه نداده اند(6) و خواجه اين معنى را به عشقِ مذهب كرامات نام برنهاده و نداند كه از معجز بليغ تر است كه موسىِ عمران با درجه نبوّت از مصر به يك هفته به مدين مى رسد(7) و مصطفى كه سيّد انبياست به چند روز از مكّه به مدينه مى آيد.(8) پس اگر شيعه اماميّه به وقتِ حاجت امام را براىِ اظهارِ حجّت معجزى اثبات كنند ، بديع نبايد داشتن ، و يا دست از آن طريقت ببايد داشتن تا چون بدان معترف است ، بدين هم مقرّ بايد شدن. و هذه قصيرة عن طويلة.
آنگه گفته است:
و مغازى ها(9) مى خوانند كه على را به فرمانِ خداى تعالى در منجنيق نهاده و به ذات السّلاسل انداختند تا به تنهايى آن قلعه را كه پنج هزار مرد درو بود تيغ زن ، (10) بستد ، و على درِ خيبر به يك دست بركَند ، (11) درى كه به صد مرد از جاىِ خود بجنبانيدندى و به دستى(12) مى داشت ، تا لشكر(13) بدان گذر مى كرد و بوبكر و عمر و عثمان و ديگر صحابه از حسد بر على بر آن در(14) آمدوشد مى كردند تا على خسته گردد و عجزش ظاهر گردد.
امّا جوابِ آن كه «مغازى ها خوانند كه آن را اصلى نباشد» اين هم به ظاهر بغضِ
ص: 73
علىِ ّ مرتضى است و اولاد او و(1) چنان است كه متعصّبان بنى اميّه و مروانيان بعد از قتلِ حسين(2) به افضليت و منقبتِ على طاقت نمى داشتند. جماعتى خارجيان از بقيّتِ سيفِ(3) على و گروهى بددينان(4) را به هم جمع كردند تا مغازى هاىِ به دروغ و حكاياتِ بى اصل وضع كردند در حقِ ّ رستم و سرخاب و اسفنديار و كاووس و زال ، و غير ايشان. و خوانندگان را بر مُرَبَّعاتِ(5) اسواقِ بلاد ممكَّن كردند تا مى خوانند تا ردّ باشد بر شجاعت و فضلِ اميرالمؤمنين ، و هنوز اين بدعت باقى مانده است كه به اتّفاقِ امّتِ مصطفى ، مدح گبركان خواندن بدعت و ضلالت است. خواجه اگر منقبتِ على از مناقب خوانان نمى تواند شنيد ، بايد كه بدان هنگامه ها مى رود * به زير طاقِ باجگر و صحراىِ درغايش(6) كه اين مصنّف را در آن هنگامه ها *(7) از دو گونه مقصود حاصل است. المعنى(8) مفهوم كه به همه حال فضل و منقبتِ علىِ ّ مرتضى تيرِ جان و خارِ ديده خارجيان است.
و حديثِ منجنيق و سلاسل(9) به نزديكِ شيعه بر آن معوّل(10) نكرده اند و در كتبِ
معروفان مذكور نيست و خواجه امام رشيد الدّين رازى كه استادِ اهلِ زمانه خود بود در علمِ اصول ، بدين حديث انكار كردى و نامعتمد و نامعوَّل دانستى. پس اگر شعرا براىِ زينتِ شعر كلمتى گويند و خوانندگان براىِ رونقِ خود چيزى خوانند ، بر آن
ص: 74
اعتبار نباشد. اعتبار درين معنى بر قبولِ(1) فحولِ علما و كتبِ شيوخِ معتمد باشد. و مجبّران بايد كه قياس كنند اين معنى را با دِرّه(2) و باروى(3) حلب كه به همه حال على به از عمر ، و ذوالفقار از درّه كمتر نيست.
امّا حديثِ خيبر و در كَندن و ظفرِ علىِ ّ مرتضى و بازگشتن لشكر بى ظفر پيش از رفتنِ اميرالمؤمنين از آن ظاهرتر است و روشن تر و معروف تر و مشروح تر ، در تفاسير و تواريخِ طوايفِ مسلمانان كه خواجه رافضى بوده ناصبى شده به نقض و انكار ياد كند ؛ از آن كه شعراىِ عرب و عجم با نظم(4) كرده اند و اخبارِ رسول به شرحِ آن معروف ، (5) و حسّانِ ثابت كه شاعرِ مصطفى بود ، آن روز اين حال به نظم آورده است ، و پيشِ رسول خوانده است ، و مقبول و مسموع آمده. شعر:
و كان عليٌّ أرمد العين يبتغي *** دواءاً فلمّا لم يحسّ مداويا
شفاه(6) رسول اللَّه منه بتفلةٍ *** فبورك مرقيّاً و بورك راقيا
و قال ساُعطي الرّاية اليوم صارماً *** كميّاً محبّاً للرّسول مواليا
يحبّ الإله و الإله يحبّه *** به يفتح اللَّه الحصون الأوابيا
فأصفي بها دون البريّة كلّها *** عليّاً و سمّاه الوزير المؤاخيا(7)
ص: 75
و اين ابياتى معروف است در ذكرِ فتحِ خيبر و نصرتِ اسلام و ظفرِ على - عليه السلام - و از قولِ رسول - صلى اللَّه عليه و آله - معروف است كه چون صحابه سه روز از شكست(1) دلتنگ و نامظفّر باز آمدند ، سيّد در حضورِ مهاجر و انصار گفت: «و اللَّه لاُعطينّ الرّاية غداً رجلاً يحبّه اللَّهُ و رسولُه و يحبّ اللَّهَ و رسولَه ، كرّاراً غيرَ فرّارٍ ، لايرجعُ حتّى يفتحَ اللَّهُ على يدَيْهِ».(2) معنىِ كلامِ مصطفى اين است كه «به خداى كه من فردا رايت به مردى دهم كه خداى و رسول او را دوست دارند ، و او خداى و رسول را دوست دارد ، و آن مردى است ايستنده(3) ناگريزنده ، باز نگردد از خيبر تا خداى تعالى بر دستِ او فتح خيبر بكند.»(4) اگر به اجماعِ مسلمانان و نزولِ آيت بدين فتح و ظهورِ قولِ مصطفى و شعر شعرا خواجه نوسنّى انكار مى كند ، بغداد كم زنبيلى گير.(5)
امّا آنچه گفته است كه: «شيعه مى گويند كه صحابه را بر آن حسد آمد و در آمدوشد طلبِ عجزِ على كردند» اين و مانند اين سخنِ جُهّال و عوام و اوباش باشد ، بلكه صحابه بيشتر خرّم شدند و شادى كردند ، و اگر بهرى را حسد آمد ، اين آيت منزل شد: «أمْ يَحْسُدُونَ النّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ.(6) و حسدِ ديگران نقصانِ مرتبتِ علىِ ّ مرتضى نباشد.
ص: 76
شيرى بر بالشى ديبا(2) كرده بودند در حالْ جانور شد و قصدِ مأمون كرد ، (3) و اين محالى عظيم است.
امّا جوابِ اين دعوى آن است كه اين حديث در كتبِ شيعه هست و گفته اند و گويند. پس اگر(4) خواجه انكار برين دعوى از آن طريق مى كند كه در مقدورِ خدا مانند
اين ممكن نباشد ، اگرچه خدا را قادر ذات(5) نگويد ، آخر از تفسير و تاريخ خوانده باشد كه بارى تعالى عصا را ثعبان كرد در وقتِ موسى - عليه السلام - و از براىِ صالح - عليه السلام - از سنگى ناقه اى بيرون آورد ، و آهن در دستِ داود - عليه السلام - مانندِ موم كرد. پس در مقدورِ بارى تعالى ممكن بايد داشتن. و اگر انكار از آن سبب مى كند كه على موسى الرِّضا(6) را اين قدر و منزلت نباشد كه به بركت و حرمتِ او بارى تعالى جَمادى را حيوانى كند ، اين سخن فراموش نبايست كرد كه در كتبِ اهلِ سنّت و جماعت مذكور است و از شيوخِ متصوّفه نقل افتاده است و علما و مُذكِّران و عارفانِ سنّى همه سال(7) بر سرِ كرسى ها گويند و لاف مى زنند كه شيخ حسينِ منصور الحلّاج روزى بر شيرى سهمناكِ(8) غَضُوب نشسته بود و اژدهايى دَمان را در دست گرفته
زنده. از دروازه بغداد درآمد و از گِردِ شهر بگشت و أنا الحق بزد. و اگر آن تغيّر(9) متعجّب است كه در كتبِ اصحابِ خواجه چنين است كه حسنِ بصرى در راهِ باديه به
ص: 77
رابعه عدويّه برسيد ، رابعه را مى گويد:(1) چه مى خورى؟ رابعه دست به خاكِ باديه آغازيد(2) و مُشتى از آن خاك برداشت و شيخ را گفت: بستان و بخور. تا در صحرا بود خاك بود به بولِ شتران ممزوج شده ؛ چون از دستِ رابعه به دهنِ شيخ آمد ، مغزِ بادام و شكرِ اسفيد بود. اگر اين مقدورِ خداست تغيّرِ شير بر آن وجه هم(3) مقدور بايد دانست ، و اگر حسينِ منصور و رابعه را آن محلّ و منزلت هست ، در حقِ ّ رضا هم روا بايد داشتن كه نصّ(4) است از قِبَلِ خدا ، و معصوم است از همه خطا ، واگرنه دست از مذهبِ بدِ خود بداشتن و مذهبى دگر طلب كردن كه چون بيست و پنج سال رافضى بوده باشد ، بيست و پنج سال مجبّرى كفايت بود و مذهبى اختيار كردن به خلافِ هر دو ، و با(5) هر مذهب كه دارد ، بدانستن كه هر كه را يك ذرّه بُغضِ مرتضى و رضا در سينه و دل گذارد ، (6) در مولودش نظر(7) دارد و اين نقصان از تفريطِ مادر دارد.
آنگه گفته است كه:
على بندند و همه دفترهاىِ شان مالامالِ اين(1) خرافات و بهتان ها باشد.
امّا جوابِ اين كلمات بر سبيلِ اختصار آن باشد كه اگر اين مدّعى هنوز بندانسته است كه جنّيان مكلّف اند به شريعت و احكامِ قرآن ، چنانكه انسان. قرآنِ مجيد پيش بايد گرفتن و برخواندن كه بارى تعالى ايشان را در تكليف تقديم مى دهد و مى گويد: «سَنَفْرُغُ لَكُمْ أيُّهَ الثَّقَلانِ.(2) و به ديگر موضع مى گويد: «قُلْ اُوحِيَ إلَيَّ أنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ فَقالُوا إنّا سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً * يَهْدى إلَى الرُّشْدِ فَآمَنّا بِهِ.(3) و به دگر موضع مى گويد:
«يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ اْلإِنْسِ أ لَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آياتى وَ يُنْذِرُونَكُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا.(4) و اين خطاب به قيامت باشد ، و همه دلالات است بر آن كه ايشان مكلّف اند و محمّد مصطفى رسول است از خداى بديشان. و چون مكلّف باشند ، مخيّر باشند و از ايشان هم مؤمن باشند و هم كافر ، و هم مقرّ و هم منكر ، و چون كتاب و شمشير به هم(5) آمده است ، چون صلاحيتِ(6) كتاب دارند ، صلاحيتِ شمشير و جهاد هم دارند و هر دو بر يك حدّ باشند ، و اگر سليمان و وزيرش آصف روا باشد كه برايشان حاكم باشند ،
مصطفى بهتر است از سليمان ، و مرتضى بهتر است از آصف ، و قرآنِ مجيد از آن حكايت كرد و گفت: «وَ الشَّياطينَ كُلَّ بَنّاءٍ وَ غَوّاصٍ * وَ آخَرينَ مُقَرَّنينَ فى اْلأَصْفادِ.(7) پس اگر روا باشد كه سليمان ايشان را محبوس كند ، روا بايد داشتن كه على با ايشان جهاد كند ، و اگر مصطفى و مرتضى به قرآن و شمشير بر ايشان حكم كنند ، روا باشد ، و انكارِ آن به حكم انكارِ قرآن و شريعت باشد. و اگر استعجابِ مصنّفِ مجبّر ازين دعوى از آن است كه ايشان اجسامى لطيف اند ، تيغ بر ايشان نيايد و خون چگونه باشد در تنِ(8) ايشان ، چون دعوىِ تاريخ دانى مى كند و كتاب در آن ساخته است؟ آخر در
ص: 79
قصّه(1) روزِ بدر بنديده است و نخوانده است كه جبريل نيزه بر گوشِ(2) اسب نهاده مى تاخت؟ چون بازگشت سيّد - عليه السلام - او را پرسيد كه كجا بودى؟ گفت: يا رسول اللَّه ابليسِ ملعون آمده بود و بر بالاسرِ ابوجهلِ كافر ايستاده و ايشان را غرورِ ظفر مى داد ؛ از پيش براندم تا به كنارِ درياىِ عُمان.(3) نگاه باز پس كرد و گفت: نه شما مرا مهلت داده اى(4) تا به قيامت؟ به غمز(5) گفتم: آرى ، و آن وعده را خُلفى نيست ؛ امّا خواستم كه ضربتى زنم تو را كه از زخم و جِراحتِ آن تا به قيامت رنجور باشى. اين بشنيد و به دريا فروشد و من بازگشتم.(6) و قرآنِ مجيد ازين خبر داده است و گفته: «فَلَمّا تَراءَتِ الْفِئَتانِ نَكَصَ عَلى عَقِبَيْهِ.(7) و در تفسيرِ ثعلبىِ سنّى اين معنى مذكور است و مشروح كه ابليس آن روز بر صورتِ سُراقة بن مالك بن جعشم الكناني(8) آمده بود. تا خواجه مجبّر اين دعوى شيعه را بر صحّت قرآن و حركتِ جبرئيل قياس مى كند ، تا عملِ(9)
ص: 80
على در چاه با جنّيان روا دارد يا دست از اين هر دو بدارد كه مخالفتِ قرآن و اجماع كرده باشد. و الحَمْدُ للَّهِ الّذي هَدانا لِهذا.
آنگه گفته است:
و به قول شاعركانِ بد اعتقادِ مُفسدِ بى نماز خَمّار كه شعرهاىِ ركيك گفته اند(1)و در بيرانه ها(2) جمع شده ، مى خوانند و اين خواجگانِ رافضى گاوريش(3) احمق روى عوّان(4) ابله ديدار بى تميز ، همه بر دين و دينداران كينور(5) با دل هاى پُر غِلّ و غِشّ و كين جمع شده و بر آن دروغ ها معتكف ببوده و اين بهتان ها را به جان خريدار شده و آن محالات را در هيچ تاريخى و اثرى از نقلِ ثقات اثرى نه.
امّا جوابِ اين كلمات ؛ اگرچه زيركان و عقلا و همه علما سفاهت و بى ادبى را جواب سكوت و قلّة الإلتفات گفته اند ، بر سبيلِ اشارت كلمتى مختصر گفته شود:
اوّلاً به جهلِ اعتقادِ شعرا خبر دادن كه از افعالِ قلوب است والّا(6) خداى تعالى بدان مطّلع نباشد ، از غايتِ جهل است.
ص: 81
و آنچه گفته است: «شعرا بى نماز و مفسد باشند» عجب است كه خواجه خود انبيا و ائمّه را معصوم نگويد ، شاعرانش چگونه(1) معصوم مى بايند؟ و كدام شاعر بوده است كه او به لهو و بطر(2) مشغول نبوده است از رودكى و عنصرى و معزّى و منجيك و برهانى و غير ايشان؟ پس شعراىِ شيعه را با ايشان قياس بايد كردن و اين تهمت ننهادن ، كه ما در ايشان دعوىِ عصمت نكرده ايم.
و آنچه گفته است كه: «در بيرانه ها جمع شوند و مناقب خوانند» پندارى نديده است و نشنيده است كه مناقب خوانان در قطب روده و به رشته نرصه و سرِ بليسان ومسجدِ عتيق همان خوانند كه به درِ زادمهران و مصلحگاه ، (3) و بحمد اللَّه هيچ مسلمان منقبت و مدحِ آلِ رسول را منكر و جاحد نباشد و بشنوند و دوست دارند ؛ مگر كسى كه(4) مجبّر و انتقالى و نومسلمان باشد.
و امّا آنچه خواجگانِ معتقد ديندار محسن مكرم مقبل را به بدى ياد كرده است ، [مگر فراموش كرده] كه همه روز او و امثال او ريش پالان كرده(5) پياده به درِ سراى هاىِ ايشان مى گردد و به مخاطبت و مكاتبت كمترينه ايشان را مخدوم خواند و خداوند
نمى كنند ، زبان و قلم به مساوى و مثالبِ ايشان(1) تباه و سياه كرده و بر اين گونه تصنيف مى سازد و خود نمى داند بگفتِ چُنو(2) خسى ، دَنَسى ، ناكسى ، شوم(3)رويى ، خسيس طبعى ، غبارِ تهمت بر چهره اهلِ دين و دولت ننشيند كه:
آبِ دريا كزو گهر زايد *** به دهانِ سگى نيالايد(4)
و مثالِ اين ناقل چنان است كه گويند: زنگى اى در آينه نگاه كرد روىِ سياه و زشتِ خود را به آينه نسبت كرد تا از آينه به زبانِ حال آواز آمد كه گناهِ روىِ زشتِ خود را به من حوالت مساز ، مگر كه از مادر آورده اى. پس اين بيچاره چون در روىِ خواجگانِ ما نگاه مى كند ، ايشان آينه اند ، صورت و صفتِ خود مى بيند. اگرچه حوالت بديشان مى كند ، نيكان را از گفتِ بدِ بدان چه زيان. شعر:
قد قيل: إنّ الإله ذو وَلَدٍ *** و قيل: إنّ الرّسول قد كهنا
لم يسلم اللَّه من معارضة *** الخلق و لا رسله فكيف أنا(5)
آنگه گفته است:
و در عرب منجنيق كجا بود؟! بارى تعالى مى گويد: «وَ لا تُلْقُوا بِأيْديكُمْ إلَى التَّهْلُكَةِ ؛ (6) «خود را به دستِ خود در تهلكه منهيد». علىِ بوطالب خلافِ قولِ خدا و قرآن كرده باشد و يك مرد تنها چگونه ممكن باشد كه در قلعه اى رود كه در وى اند هزار آدمى باشد؟ و وقعه ذات السّلاسل خود معروف است كه امير آن سريّه عمرو بن العاص بود به فرمانِ رسول. على آنجا كجا(7) بود؟
ص: 83
امّا جوابِ اين واقعه در پيش گفته شد ؛ شرطْ اعاده نباشد.(1) امّا معنىِ «وَ لا تُلْقُوا بِأيْديكُمْ إلَى التَّهْلُكَةِ: مگر بندانسته است كه تهلكه آنجا استعمال كنند كه بى فرمانِ خداى و رسول كنند و اگر از قرآن قصّه موسى و هارون خوانده بودى كه دو شخص با
اند(2)هزار آدمى برفتند و دعوت كردند ، و موسى تنها به چهل حاجب گاه در شد(3) كه هر جاى شيرى خفته بود و ده مرد ايستاده و تهلكه نبود. و قصّه لوط پيغامبر كه سال ها در زمينِ مؤتفكات(4) چگونه دعوت مى كرد. و هر يك از انبيا را به اوّل حالتِ بعثت همين بوده است. پس اگر على را خداى تعالى و رسول به قومى بسيار فرستند ، آن تهلكه نباشد ؛ تا اين آيه(5) از قرآن برخوانَد و از تفسير بداند. و در آن كه روزِ اوّل به سلاسل عمروعاص رفت ، انكارى نيست و در كتبِ ما مذكور است ؛ (6) امّا مخذول و نامظفّر بازگشت و به آخر اميرالمؤمنين برفت و مظفّر باز آمد. و در اين شبيخون بود كه
بادا وى را هند و پسرش ، و ما را فاطمه و پدرش ، و پسران و شوهرش. «يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ اُناسٍ بِإمامِهِمْ.(1)
آنگه گفته است:
رافضيان اين همه مناقب ها بدان خوانند تا عوام النّاس و كودكان دگر طوايف را از راه ببرند و فرانمايند كه آنچه على كرد ، مقدورِ آدمى نبود و صحابه همه دشمن على بودند.
امّا جوابِ اين كلمات كه «مناقب براىِ فريفتنِ عوام و كودكانِ ديگر طوايف خوانند» ، دروغى ظاهر و بهتانى عظيم است و دليل بر اين آن است كه اگر غرض اين بودى از خواندنِ مناقب ، بايستى كه به قم و كاشان و آبه و بلادِ مازندران و سبزوار و ديگر بقاع كه الّا شيعه نباشند ، نخواندندى ، و معلوم است كه آنجا بيشتر خوانند. پس غرضِ مناقبيان و فضايليان كسب باشد از آنچه(2) حوالت كرده است ، كه به مذهبِ أهلِ حق تقليد و تعليم باطل است و آن مذهبِ باطنيان و مجبّران است كه قول را بهره اى باشد در دانستنِ حق.
امّا آنچه گفته است: «گويند: آنچه على كرد مقدورِ آدميان نباشد» ، هر كه را از عقل و
علم اندك مايه بهره اى باشد ، اين معنى نگويد و به روا(3) ندارد. آنچه على كرده است ،
ص: 85
همه از امثالِ آن است كه دگر آدميان كرده اند و بر امثالِ آن قادر باشند ، و آنچه آدميان بدان و امثالِ آن قادر نباشند - چون خلقِ اجسامِ عالم و اعراضِ مخصوصه - على نيز بر آن قادر نباشد و جنسِ آن داخل نباشد تحتِ مقدور بشر.(1)
و آنچه گفته است كه «گويند صحابه همه دشمنِ على بودند» ، لعنت بر آن باد كه [اين ]گويد يا بر آن كس كه دروغ گويد ، كه صحابه ، بهرى دوستِ على بودند و بهرى را بى خلاف مضادّتى و خصومتى بود. و اين معنى بر علما پوشيده نباشد و در كتب مسطور است كه دوست كه بود و دشمن كه بود ، و اگر منافستى(2) بود ، خود معلوم است ، و حديثِ بوحنيفه و شافعى به موضعى كه لايق تر است گفته آيد. إن شاء اللَّه.(3)
امّا جوابِ امثالِ اين سخن خود لازم نباشد ؛ امّا كلمتى چند بر طريقِ اشارت برود.
دگرباره خواجه نوسنّى خصومتِ تركان و تعريضِ(1) اميران مى كند و چون گويد: «به هيچ روزگارى اين قوّت نداشته اند» آنگه گويد: «چنان است كه به روزگارِ مقتدر» هم متناقض باشد. و چون تركانِ با صولت و دولت و رأىِ بزرگ و دانشِ تمام(2) ايشان را به خواجگى و مشورت قبول كرده اند ، خواجه را نمى شايد دگرباره دايه مشفق تر باشد كه مادر ، و بر قضاىِ(3) خداى دگرباره انكار مى كند و راضى نمى باشد و چون قضا و تقديرِ خدا اين است كه تركان حاكمانِ جهان باشند و رافضيان وزيران و مشيرانِ ايشان باشند ، به قضاى خداى رضا بايد دادن و تعريض(4) نا كردن و تشنيع نازدن. واگرنه به سلامت با سرِ مذهبِ بيست و پنج ساله رفتن و فعل را با بنده اضافت مى كردن و اين تعريض(5) كردن.
آنگه گفته است:
شرحِ استيلاىِ روافض در عهدِ مقتدر خليفه ، از سنه خمس و ثلاثمائه تا سنه ثلاث و عشرون و ثلاثمائه كه مقتدر را بكشتند ، چنان بود كه وزير مقتدر بُلحسن(6) فُرات بود و سلطان خليفه(7) بودى و مرجع همه جهان با درگاهِ(8) خلافت بودى ، و اين بُلحسنِ فُرات به عوّانى و شريرى معروف بود و درمذهبِ رفض چنان بود كه به الحاد منسوبش كردند.
ص: 87
امّا جوابِ اين كلمات آن است كه آنچه نشان داده است كه «خليفه را وزيرى(1) مبتدع بوده است مدّتِ بيست سال» نقصان به خليفه سنّيان عايدتر است كه به رافضيانِ قم و كاشان.(2) و از چند قسمت خالى نباشد اين حال: يا خليفه خود اعتقاد وزير ندانسته باشد و خواجه بعد از دويست و پنجاه سال مى داند تا خواجه غايب عالم تر باشد كه خليفه حاضر ، و يا دانسته باشد و از خوف نيارسته باشد كه دفعش بكند يا معزولش بكند ، و با مذهب خواجه راست نباشد كه خليفه از كسى بترسد و يا تقيّه و مداهنه كرده باشد در آن توقّف ، و به مذهبِ خواجه عامّه مردم روا نباشد كه تقيّه كنند ، خليفه روزگار چگونه روا باشد كه تقيّه و مداهنه كند؟ و قسمتِ آخرين(3) آن است كه دانسته باشد كه وزير شيعى مذهب است و قبول كرده باشد و روا داشته باشد ، و چون خواجه روا نمى دارد آنچه خليفه كند ، تا(4) عالم تر باشد كه خليفه و متعصّب تر باشد ازو. پس اگر خليفه با نبالتِ اصل و جزالتِ فضل بدان وزيرِ رافضى راضى بوده است ، انكارِ آن كردن دگرباره احمقى و جاهلى باشد و هر كس كه اين فصل به انصاف بخواند ، اين معنى بداند.
آنگه گفته است:
در مصر اسماعيليان پديد آمدند ، و در عراق و قهستان و ديلمان سر بر آورده بودند ، و خويشانِ بُلحسنِ فُرات بر عمل هاى خطير بودند ، و همه جهان در تحتِ تصرّفِ او بود ، و دبيرانِ درگاه چون پسرانِ أبوالبغل(5) و پسرانِ بِسطام ، (6) و بوسهل نوبختى و قراباتِ او(7) و پسرانِ سنگلا(8) همه رافضى بودند يا ملحد ، و همه مستولى بودند بر خليفه ، و جهان در تصرّفِ ايشان بود.
امّا جوابِ اين سوداىِ طبع و زوايدِ(9) محالات ، آن است كه بُلحسنِ فُرات متّهم نبود
ص: 88
امّا پسرانِ أبوالبغل و پسرانِ بسطام و پسرانِ سنگلا به الحاد و زندقه متّهم بودند و مجبّران بودند به اوّل ؛ پس ملحد شدند. امّا بوسهلِ نوبختى - رحمة اللَّه عليه - شيعى و معتقد بوده است و چون اين مصنّف در مواضعِ اين كتاب بيان كرده(1) است كه قائم
كجاست كه خليفه براىِ آن بايد تا جهان از ظلمِ اهلِ بدعت و ضلالت پاكيزه كند ، و اكنون حوالت مى كند بر خليفه روزگار كه: رافضيان را و ملحدان را تمكين كرده بود و جهان به دستِ ايشان باز داده و ايشان را بر مسلمانان مسلّط كرده ، و نمى داند كه اين نقصان عايد است به مقتدر كه خليفه روزگار بود. و اگر آنچه او كرد از تمكينِ ايشان صلاح بود ، بر آن انكار كردن غايتِ جهل باشد ، و اگر فساد بود اقرار دادن به فسادِ خلفا ، مخالفتِ اجماع مسلمانان باشد. و حضورِ اين خليفه كمتر باشد از غيبتِ مهدى ، و پندارى چون اين فصل مى نوشته است ، هنوز مست بوده است تا معذورش دارند.
آنگه گفته است:
و در عهدِ بركيارق سلطان و محمّد سلطان - رضي اللَّه عنهما - أبو الفضل براوستانى و بوسعد هندوى قمى مستوفى بودند و آن(2) دستاربندان از قم و كاشان و آبه ، چنان مستولى بودند به كرد و رفتِ(3) مجد الملك براوستانى كه كمتر دستاره بندى(4) بندِ قباىِ مهترين تركى مى گرفت و به ديوان مى برد تا به
ص: 89
حدّى كه چون بُلفضل براوستانى در رى بود گازرى را از درعايش(1) به حوالتى بگرفتند و نامِ گازر بوبكر بود ، امّا رافضى بود تا پيشِ مجد الملك براوستانى افتاد ، گفت: ببرى او را و برآويزى(2) به حوالتى كه قتل بر او واجب نبود. گفتند: اى خداوند او مردى مؤمن است ؛ يعنى رافضى است. گفت: شما گفتى:(3) بوبكرنام است و هر آينه بوبكر كشتنى باشد تا دست از او بداشتند ، و چنين چنين(4) بسيار كردند تا همه را به زارى زار بكشتند و بوالفضل براوستانى را پاره پاره بكردند و بوسعد هندو را به ساوه برآويختند.
امّا جوابِ اين كلمات كه ايراد كرده است و نقصان در سلاطينِ نيكوسيرت به رمز اشارت كرده كه: «وزير و مشيرِ مبتدع داشتند» و مجدالملك ديندار معتقد را به بدى نام برده كه هنوز آثارِ خيراتِ او در حَرَمَيْنِ مكّه و مدينه ظاهر است و در مشاهدِ ائمّه علوى و ساداتِ فاطمى احسان هاىِ او متواتر است از اوقاف و شمع سوختن ، و خطّ و توقيعِ او هنوز مقتداىِ اصحابِ دولت است ، و رسوم و قواعدِ او در خيرات و نيكى ها هنوز باقى است ، و از بزرگىِ قدر و رفعتِ او هنوز لقبِ او به كس نداده اند و مجد
الملكِ مطلق او را دانند و حكايتِ گازر كه آورده است ، عاقل به چنان سخن التفات نكند كه ملكِ مشرق و مغرب به شخصى چگونه سپارند بدين جاهلى و نادانى كه بى گناهى را به مجرّدِ آن كه بوبكرنام باشد ، او را هلاك فرمايد كردن كه مگر در
ص: 90
خيل خانه(1) او هزاران ابوبكر و عمر و عثمانِ سنّى و شيعىِ محترم مقبول القول باشندو هفتصد غلام ترك(2) داشته باشد ، چه حنيفى ، (3) چه سنّى ، چه شيعى كه آخر هفتصد ترك ، همه شيعى نباشند.
و مثالِ آن كه آورده است كه در حقِ ّ بوبكر گازر ، من نيز شنيدم از رئيسِ شيعت و پيرِ سادات ، سيّدِ سعيد فخرالدّينِ شمس الاسلام الحسن(4) - رحمة اللَّه عليه - گفت: روزى در پيش مجد الملك بودم در خدمتِ پدرم حاضر بودم. سيّد على علوى - رحمة اللَّه عليه - دو بازرگانِ غريب در آمدند يكى از حلب و ديگرى از ماوراءالنّهر. ماوراءالنّهرى عمرنام و حنيفى(5) بود ، و حلبى على نام و شيعى بود. هر دو بر سلطان مبلغى قرض داشتند. مجد الملك بفرمود تا ماوراء النّهرى را كه عمرنام بود از خزانه زرِ نقد بدادند و على حلبى را حوالت ساختند با شهر. مردكى فرّاش حاضر بود. گفت: خداوند ، عجب نيست عمر را نقد مى دهد و على را نسيه؟! گفت: مى دانم امّا تا جهانيان بدانند كه در پادشاهى و معامله تعصّب روا نباشد. و طُرفه نباشد كه من على را حرمت دارم و دوست دارم. و اين معنى از وى پسنديده داشتند.
و آنچه اهل تصوّف و علماى سنّت را و حنفيان را مراعات كردى و نعمت دادى و تمكين كردى ، از آفتاب ظاهرتر است. و قبّه حسنِ على كه عبّاسِ عبدالمطلّب پدرِ خلفا آنجا مدفون است ، مجد الملك فرموده است ، و چهار طاقِ عثمانِ عفّان به بقيع هم او فرموده است كه هيچ سنّى را حميّتِ آن نيست كه درش درنهد(6) و مجد الملك را شب و روز در مشاهد دعا و ثنا گويند و كشتن و پاره پاره بكردن بر وى هيچ عارى
ص: 91
نباشد كه خلفا و صلحا و بلكه انبيا و اوليا را و ملوك و وزرا را در جهان بسيارى كشته اند ؛ چه به جهتِ دين(1) [و عقيدت] و چه براى مال و نعمت. و قبر مجد الملك متّصل است به قبر و مشهد حسين بن على ، صلوات اللَّه عليه.
و حديث زين الملك هندو هيچ نقصان نكند آويختنِ او اعتقاد شيعه را كه هر كس كه كسى را بكشد و بياويزد روزى كشته شود. و تاج الدّوله ديلم كه او را به ساوه درآويخت ، در عهدِ سلطانِ سعيد محمود ، قوام الدّين ابوالقاسم انسابادى به فرمود تا بر آويختندش. قَتَلْتَ قُتِلْتَ(2) و سَيُقتَلُ قاتلك.(3) و درين فصل اين قدر كفايت است.
آنگه گفته است:
رفتيم با سرِ سخن بُلحسنِ فرات كه او مستولى(4) بود و مقتدرِ خليفه ، كودك بود و حكمْ سيّده مى كرد مادرِ خليفه ، و اولياىِ دولت چون يونسِ مظفّر و يلبق و توزون و هارون به دو گروه شده بودند با يكديگر نمى ساختند ، و دو داعىِ رفض و الحاد سر به دانشمندى برآورده بودند و او وزير بود و دو دبيرانِ تمكين يافته بودند. نام يكى حسين بن روح و نامِ ديگرى پسر عزاقرى ، (5) و 677] بود مُنْكَر ، (6) رسالتِ متغلّب مصر بدين ها آورده بودند(7) كه: اينك ما از مغرب در مصر آمديم با سيصد هزار عَلَمِ اسفيد ، و اين همه مقدّمه(8) و علاماتِ مهدى است.
ص: 92
شما بكوشى(1) تا اين طاغيه را از پاى برگيرى(2) و دعوتِ فاطمى و دولتِ اسفيد علمان در دل ها راسخ كنيد. چهار هزار دبيرانِ رافضى و ملحد در بغداد بودند 683] در كتب شرح هاست.
امّا جوابِ اين فصل به گوشِ هوش استماع كن و بايد كردن كه راحتِ دل و قوّتِ ايمان است و اگرچه آن ترّهات كه آورده است درين فصل ، ضعفِ دل و ثقل جان است.
مى گويد: «بُلحسنِ فراتِ رافضى وزيرِ مقتدر خليفه بود و مقتدر را سه سال بود». و مسكين فراموش كرده است كه كودكْ صلاحيتِ خلافت ندارد و از يادش برفته است آن تقرير كه خلافت و دولت به نسبت ، مذهبِ گبركان است و مقتدر سه ساله را الّا نسبتِ مجرّد در سه سالگى صلاحيتى(3) نتواند بود از علم و فضل و عقل و اجماعِ امّت در او ، ندانم مقبول چگونه باشد؟! و خواجه نوسنّى مقتدر را به نسبتِ سه سالگى خليفه مى داند و بر علىِ ده ساله انكار مى كند ، و پندارى در عهدِ مقتدرِ سه ساله ، پيران و رسيدگان از بنى هاشم و بنى عبّاس همه بمرده بودند تا اين حجّتِ بد و انكار در نحر مجبّرش بماند.
و آنچه گفته است كه: «حكمْ مادرش مى كرد سيّده» اوّلاً نامِ اوّلينِ مادرش فراموش نبايست كرد كه شَغَب(4) بود و مگر سيّده لقبش بوده است. ندانم كه اجماع رضا داده باشد و عقل پسندد كه زنى در دستِ(5) خلافت حكم كند؟ و آن جاى(6) گفته است به
ص: 93
دروغ كه: «واضعِ مذهبِ رفض زنى بود از ركيكىِ مذهب». اين مذهب را كه حاكم زنى باشد ، پندارم چنان رفيع نباشد كه بايد.
و امّا اين حكايتِ بى اصل و تزوير و تمويه و بُهتان كه نهاده است و گفته و نام جماعتى ملحد و بددين و عوّان تازه كرده تا بدانند كه مصنّف فاضل و عالم است و ايشان را مى شناسد. راست گفته اند كه: اسرارِ منجّمان ، حكيمان دانند.
امّا حسينِ روح - رحمة اللَّه عليه - شيعى و امامتى(1) بود و سفيرِ امام غايب بود و از
سفراىِ اربعه بود: يكى ابوعمرو عثمان بن سعيد العمري ، و پسرش ابوجعفر محمّد ، و ابوالحسن عليّ بن محمّد السَّمُري(2) و الحسين بن روح النّوبختى - رضي اللَّه عنهم - همه مؤمن و معتقد(3) بودند.
امّا پسر عَزاقِرى(4) و پسر شَلْمَغانى(5) خود يكى است و متّهم بوده است(6) به غالى اى(7) و ملحدى ، تا بداند كه ملحد ملحد باشد و مؤمن مؤمن. و چون چهار هزار مردِ ملحد و مبتدع به يك وقت در قربِ دارالخلافه ممكَّن و محترم باشند و جهان به دست و قلم و حكمِ ايشان باز داده باشند ، اين غايتِ ظلم و غفلت باشد از دينِ مصطفى كه به روزگارِ على و عمر اگر مبتدعى را به جايى نشان دادندى ، طلب كردندى و بكشتندى. خليفتى(8) كه اين تمكين كند تا بدين غايت مگر پيشِ خداى تعالى و خلقان معذور نباشد؟
ص: 94
و اين خواجه هر بيانى كه مى كند يا انكار است به مذهب بر خدا ، يا انكار است بر بعضى انبيا ، يا انكار است بر خلفا و سلاطين و امرا و قضاة و علما. نه به قضاىِ خداى رضا مى دهد ، نه به فعل و عملِ خلفا و سلاطين و امرا راضى مى باشد. و درين فصل كلماتى گفته است كه اگر فضلا و عقلا به انصاف تأمّل كنند ، طريقتى(1) معلوم شود كه درين كتاب بر ردِّ او اين قدر كفايت باشد.
اوّلاً گفته است كه «مقتدر خليفه سه ساله بود ، و وزيرش بُلحسنِ فرات ملحد
و رافضى بود ، و مادرش سيّده حكم مى راند در خلافت و جهان دارى». اكنون به اجماعِ همه عقلا و خاصّه به مذهبِ مصنّف مجبّر ، سه ساله خلافت را بنشايد و اجماع محال است كه بر سه ساله منعقد شود كه او را نه عقل باشد و نه علم و نه رأى و نه اجتهاد و نه أهليّت ، و خلافت به نسبت ، خود مذهبِ گبركان است ، و وزيرش بُلحسنِ فرات.
مى گويد: «ملحد و رافضى بود». حلّ(2) و عقد ازو درست و مرضىّ و مقبول نباشد البتّه. و به اجماعِ همه مسلمانان زنِ ناقص عقل و بى علم خود خلافت و زعامت را نشايد تا به قول خواجه از سه سالگى مقتدر تا حدِّ بلوغ و كمالِ عقل جهان بى خليفه بوده باشد. و اتّفاق است كه در عهدِ مقتدر جاى خليفه ديگر(3) نبود. پس اگر بدين الزام روا باشد كه ده سال عالم بى خليفه باشد و نقصانى نكند ، حكم صد و دويست سال همان باشد تا تشنيع(4) كه در مواضعِ اين كتاب زده است كه «مهدى كجاست؟! و عالم چگونه بى خليفه باشد؟!» بر آن روزگار قياس مى كند كه مقتدر سه ساله بود و وزيرش ملحد و مادرش ناقص عقل و جهان بى خليفه ، و اين نه حجّتى باشد كه از آن مفرّى باشد و نه الزامى باشد كه آن را انكار توان كردن. «قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ بَلْ أكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ.(5)
ص: 95
آنگه گفته است كه:
مال بى قياسِ بُلحسن فرات را در كتاب ها شرح هاست ، تا بدان حدّ كه به يك دفعه او را مصادره كردند ، دوازده بار هزار هزار دينار از وى گرفتند(1) برقرار ؛ بيرون از آن كه از سراهايش به غارت برگرفتند تا بدان حدّ كه هزار و سد(2) رطل كافور رباحى(3) و هفت هزار نافه مشك بيرونِ زرينه و سيمينه و فرش وغير آن كه مستهلك(4) برگرفتند و چهارپاى را خود قياس نه. و درين پنج سال كه او وزير بود سه بار همچنين مصادره اش مى كردند و سراهايش به غارت مى دادند و باز خلعتش مى دادند و با سرِ كارش مى فرستادند و او در عهدِ وزارت پنهان رسولان به ديلمان(5) مى فرستاد و ايشان را بر ملك حثّ(6) مى كرد و در آن نكبت ها به مسلمانان مى رسيد ؛ چنانكه در آن وقت كه بوطاهر جَنّابى و بوسعيد جَنّابى با آن لشكرِ بى منتها به مكّه راندند و به روزِ عرفه در عرفات سى و هفت هزار مرد را از حاجيان بكشتند ، و خلايقى خود را در آن چاه ها(7) افكندند ، و سه روز مكّه به غارت دادند و حجر الاسود بكندند و به مصر بردند و بيست و سه سال(8) ببرده بود[ند(9)] آنگه هم ملحدان ردّ كردند و مى گفتند:
ص: 96
«أخذناه بأمرٍ و رددناه بأمرٍ» و شرحِ اين غلبه و حادثه در كتب مسطور است و مشهور. و آن لعينِ به نفرين پسرِ جَنّابى در عرفات به وقتِ غارت مى گفت: ناودان بگيرى.(1) ملحدى آهنگ كرد هلاك شد تا بازده مى شد(2) و هلاك مى شدند و به آخر بگرفتند و آن ملعون مى گفت: هو في السّماء و بيته في الأرض؟! حُجّوا(3) إلى مصر ؛ حجّ با مصر آرى.(4)
امّا جوابِ اين فصل: رحمت و بركات بر آن مسلمان باد كه اين فصل و جوابش به استقصا برخواند و نيك فهم كند و انصاف بدهد.
اوّلاً عذرِ بُلحسنِ فرات نمى خواهيم ؛ (5) اگرچه در كتبِ شيعه نامى و معرفتى دارد و
معلومِ ما است كه چه مذهب و اعتقاد داشت و از بزرگى(6) به حدّى بود اين بُلحسنِ فرات كه وزيرِ خلفا بود و بُحْتُرى شاعر را در مدحِ او قصايد است و اين ابيات در مرثيه دخترش مى گويد:(7) شعر:
أبا حسنٍ انّ حسن العزا *** ء عند المصيبات و النّازلات
يضاعف فيه الاله الثّوا *** ب للصّابرين و للصّابرات
و منزلة الصّبر عند البلاء *** كمنزلة الشّكر عند الهبات
و من نعم اللَّه لا شكّ فيه *** حياة البنين و موت البنات
لقول النّبيّ عليه السّلا *** م: دفن البنات من المكرمات(8)
و معتقد و شيعى بود به خلافِ آن كه خواجه گفته است تا معلوم باشد.
ص: 97
امّا آنچه از كثرتِ مال و نعمتِ او حكايت كرده است و شرح داده ، يا مالى حلال بود يا حرام. اگر مالى حلال بوده است و از وجوهى مستحقّ به دست آورده ، بر وى بر آن وبالى و نكالى نباشد ، و چون ازو بستانند مستحقِ ّ ثواب و عوض باشد ، اگر مؤمن و مقرّ و معترف بود. و اگر مالى حرام بود [كه] از مسلمانان در مدّتِ وزارتِ خلافت به ظلم و قهر بستده ، وزر و وبال و نكالِ آن بيشتر با گردنِ(1) اين خليفه باشد كه مستحلّى(2) ظالمى را بر سرِ مسلمانان گذارد(3) و تمكينش دهد تا مال هاى مسلمانان به ناحق جمع مى كند ، يا به گردنِ آن جماعت كه اجماع كنند بر خليفه سه ساله و بى عقل و زنى ناقص عقل تا وزيرى مستحلّ ْ عالم خراب مى كند. و اگر جماعتى گويند: امام
عادل و منصف و عالم تر و شجاع تر از رعيّت بايد كه باشد و معصوم بايد از خطا و زلّت ، و كوتاه دست ، و تمكينِ ظالمان و غاصبان(4) بايد كه نكند ، و نصّ باشد از قبل خدا به هر روزگارى تا ظاهر و باطنش پاكيزه باشد ، خواجه مصنّف تشنيع زند و گويد: اين مذهبِ رافضيان است و خلافِ(5) اجماعِ مسلمانان است و خصومتِ صدرِ اوّل و جمهور أعظم است. اكنون يا بدانچه بُلحسنِ فرات كرد راضى ببايد بودن و معترف شدن ، يا نه ؛ بگفتن كه: خليفه اى كه آن كند مُجْرِم و مُخطى باشد و امامت را بنشايد ، و امام نصّ و معصوم بايد تا هم(6) سخنش متناقض نباشد و هم(7) قولش باطل نگردد كه اگر در امامت اقتدا به على يا به عمر است ، على به وقتِ استماعِ سخنِ عقيل شمعِ بيت المال فرو مى نشاند ، و به قولِ خواجه ، عمر در بيت المال آستين بربينى مى نهد تا بوىِ مُشك نشنود.(8) و ديگرباره چون بُلحسن فرات را مصادره كرده باشند و معزول كرده
ص: 98
خليفه او را خلعت دهد و با سرِ عمل آورد ، اين نقصان ندانم كه به نزديكِ عاقلان به خليفه و حاكم عايد باشد كه ملحدى را ظالمى را آن تمكين مى كند يا اين نقصان هم عايد باشد بعد از دويست و سى و سه سال به رافضيانِ درِ زادِ مهران و(1) درِ مصلحگاه؟!(2) كه مرا اين مسأله مشتبه شده است تا خواجه مصنّف لعنت آن را كند كه مستحقِ ّ لعنت باشد و يا دست از مذهبِ بد بدارد ، و يا خود بدين وجه تصنيف نكند و رسوايىِ خود و مذهبِ بد خود آشكارا نكند.
امّا آنچه گفته است: «بوطاهر جَنّابى و بوسعيد جَنّابى - عليهما اللّعنة - كه موجبْ در معرفتِ خداى تعالى قولِ پيغمبر كنند و حُسن و قُبحِ(3) عقلى را حوالت به شريعت كردند كه اين ركنِ اعظم است در ملحدى ، و آمدن ايشان و خرابىِ كعبه و كشتنِ سى و اند هزار مسلمانِ حاجى و آن حادثه عظيم» دگرباره نمى دانم اين نقصان به كه عايد است؟ و خونِ اين مسلمانان به گردنِ كيست؟ مرا چنان مى نمايد كه تقصير در آن به حاكمِ روزگار و خليفه وقت عايد بوده باشد كه چون متغلّبى ملحد(4) از مصر بيايد به هدم كعبه و خرابىِ دين و اسلام و قتل و نهبِ مسلمانان و حاجيان. چنانكه عادتِ عمرِ خطّاب و علىِ ّ مرتضى - عليه السلام - بوده است ، بايست كه خليفه از حرم به در آمدى
ص: 99
و روى از بغداد به حجاز آوردى و آن ملحدانِ متغلّب را دفع كردى و حاجيان
و مسلمانان را خلاص دادى و از آنجا روى به شام و مصر نهادى و حجرالأسود و ناودان باز ستدى و متغلّب را دفع كردى و الحاد برداشتى ، و مقرّر بكردى كه وجوبِ معرفت را حوالت به عقل و نظر است ؛ تا خلافت بر قاعده بودى ، و اجماع را فايده حاصل بودى ، و بدعت و ضلالت پست بودى. پس چون خليفه مقتدر در بغداد در حرم بر بسترِ رومى و مقراضى خفته باشد ، و برّه و حلوا مى خورد ، و كنيزكانِ ماهروى ملازمت او مى كنند(1) و خطبه و سكّه در بسيطِ زمين و بلادِ عالم به نامِ او باشد ، و على نقى و حسن زكى - عليهما السلام - ممنوع و محروم باشند و آنگه در آن وقت(2) متغلّبان و ملحدانِ مصر بيايند - عليهم لعائن اللَّه - و مانند اين كنند كه كرده اند. خواجه غفلتِ خلفاىِ خود فراموش كند و بعد از سال هاىِ دراز تصنيف كند و گناه و نِكايت(3) آن را بر رافضيانِ قم و قاشان(4) نهد ، و دشنام به رافضيان اُرَم(5) و سارى دهد كه چرا زَهره دارند گفتن كه امام و خليفه نصّ بايد از قِبَلِ خدا ، و معصوم بايد از همه زلّت و خطا ، و شجاع تر و عالم تر بايد كه هر يكى از ما. چون درين فصل به انصاف تأمّل رود ، هيچ شبهتى بنماند از آنچه آورده است. و الحمدُ للَّهِ ربِّ العالمينَ.
ص: 100
اما و چه ماننده(1) است اين غلبه و حادثه كه در عهدِ مقتدر از ابوطاهر و بوسعيد جَنّابى(2) حكايت كرده است اين ناقل ، بدان حادثه كه چون حسينِ على را به طفِ ّ كربلا شهيد كردند؟ اميرالمؤمنين يزيد پسرِ خال المؤمنين معاويه ، مسلم بن عقبة المرّيّ الخارجيّ بفرستاد با حُصَيْن بن نُمَيْرِ السَّكوني كه عبداللَّه بن زبير از خوفِ بنى اميّه و يزيد به مكّه گريخته بود و آنجا منزوى(3) شده و اهلِ حجاز بعد از قتلِ حسين روى به عبداللَّه زبير داشتند ، يزيد آن جماعت را با نود هزار مردِ خارجىِ شامى به قتالِ عبداللَّه زبير فرستاد. بيامدند و به مدينه رسول سه شبانروز(4) نهب و غارت كردند و با زنان فساد كردند ، بعد از آن كه شش هزار مرد و كودك را از أبناء المهاجرين الأوّلين(5) و الأنصار المتقدّمين بكشتند و عَمْرو پسرِ عثمانِ عَفّان را بكشتند در آن حادثه ، (6) و ازآنجا روى به مكّه نهادند به طلبِ عبداللَّه زبير تا با او همان معامله كنند كه با پسرِ فاطمه زهرا كردند به دشتِ كربلا. مسلم بن عقبة المرّي - عليه اللّعنة - در راهِ مكّه به دوزخ رفت و حُصَيْنِ نُمَيْرِ السَّكوني را به امير(7) لشكر كردند و آن ملعون به مكّه آمد و در برابرِ كعبه منجنيق نهاد و قتل و نهب و غارت مى كرد. امّا خواجه قصه بُلحسنِ فرات و جَنّابيّان در كتاب ياد كند و چنين حادثه ها فراموش كند كه نبايد(8) كه گردى(9) بر چهره آلِ هند و بوسفيان نشيند. آنگه در آن ميانه كه آن قوم شوم ، مكّه بر عبداللَّه زبير حصار كردند و كعبه را سنگسار كردند ، خبر آمد به هلاكِ يزيد كه در دمشق خمر خورده بود بطركيد(10) و به دوزخ رفت. آن قوم بازگشتند و چون خليفه مسلمانان اين
ص: 101
كند و فرمايد ، از ملحدان و متغلّبانِ مصر چه طمع شايد داشتن؟!
و بعد از آن كه به روزگار عبدالملك(1) مروان رسيد كه خليفه روزگار شد و اجماع بر وى منعقد شد ، حجّاج بن يوسف الثّقفي را كه اميرِ لشكرِ او بود ، بفرستادش با لشكرهاىِ گران و آلاتِ بسيار به طلبِ عبداللَّه زبير به مكّه ، و آن رسوايى كه آنجا رفت ؛ از قتل و نهب و حرمتِ كعبه برداشتن و در حرم اندهزار(2) مسلمان را خون بريختن. تا به آخرِ كار عبداللَّه زبير را بگرفتند و به درِ كعبه درآويختند ، و عبداللَّه پسرِ زبير بود و مادرش أسماء بنت أبي بكر الصّدّيق بود و خاله اش عايشه صدّيقه بود. خليفه وقتش بياويخت ، و سعيدِ جبير را هم با رفعتِ قدر(3) حجّاج يوسف برآويخت و كعبه به منجنيق بيران(4) كرد تا به وقتِ عمارت از خوفِ فقدِ(5) آلت مستجار از وى جدا شد.(6) امّاخواجه در آن قوم طعنه نزند و بر چنان خليفه كه يزيد و مروان است ، انكار بنكند.(7)
دانم كه اين حوالت را به رافضيان تعلّقى نبود و رافضيانِ آبه و ورامين آنجا نبودند. اگر حادثه اوّل است از غفلتِ مقتدر است ، اگر اين دو گانه است ، خود يزيد و عبدالملك مروان كردند. امّا چون اجماع بر ايشان منعقد است زبان نگاه بايد داشت و رافضيان اگرچه بى گنهند(8) لعنت مى بايد كردن تا خواجه نوسنّى را در ميانِ سنّيان حرمتى وصيتى باشد. و اگر دعوىِ تاريخ دانى مى كند ، از قصّه وليدِ عبدالملك كه به مذهبِ
ص: 102
خواجه خليفه است و اجماع به روزگارِ وى(1) بر وى منعقد است ، بايست كه خبر دادى(2) كه مصحف باز كرد تا فالى برگيرد ؛ اين آيت برآمد كه: «وَ خابَ كُلُّ جَبّارٍ عَنيدٍ.(3) مصحف بنهاد و تيرباران كرد و اين بيت ها انشا كرد:(4)
أتوعدني بجبّارٍ عنيدٍ *** فها أنا ذاك جبّارٌ عنيدٌ
إذا لاقيتَ ربَّك يومَ حَشْرٍ *** فقُلْ يا ربِّ مَزَّقَني الوليدُ(5)
تا يكى كعبه خراب مى كند و يكى قرآن به نشانه تير مى كند ، امّا اين رافضى لقبان تا بتوانند خصمانِ خدا و رسول و امام و قرآن و كعبه و شريعت را لعنت مى كنند به حق ، به عوضِ آن كه مصنّفِ نامنصف به دروغ و بهتان كرده است. «وَ السَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى.(6)
آنگه گفته است:
و معلوم است كه چه كردند در عهدِ نِزار و مَعَدّ و عزيز(7) و حاكم ، و مُسْتَنْصِر(8)و غيرهم از الحاد به ظاهر كردن ، و در بانگِ نماز گفتن: أشهد أنّ مَعَدّاً رسول اللَّه ، و أشهد أنّ عليّاً وليّ اللَّه ، و صورتِ عايشه صدّيقه بر ديوار به مسجدها(9) كردن ، و صورتِ ديوان را با وى قرين كردن كه محمّد رسول اللَّه نبود كه با او بود ، ديوى بود بر صورتِ رسول ، و در بازارهاىِ مصر و ولايت هاى آن از كُتامه و
ص: 103
لاعه و سِجِلْماسه ، (1) شتم صحابه به ظاهر مى خواندند و لاف ها مى زدند كه اين(2) وقت آن است كه باطن ظاهر شود و ندا مى كردند كه: «العنوا عائشة و بعلها» ، (3) و اگر مسلمانى ضعيف گفتى: «هبكم ظلمتم عائشة فكيف ببعلِها و بعلُها رسول اللَّه» ، گفتندى: نه ، او شيطان بود كه با او بود ، نه رسول بود.
اما جواب اين فصل:
مى گويم: بار خدايا مرا به عفو كن ازين كلماتِ كفر و زندقه و بدعت و ضلالت و محضِ الحاد كه به ضرورت درين فصل در قلم آوردم كه خواندن و نبشتن(4) و ديدنِ آن نقصانِ دل و جان و ايمان است. امّا چون ضرورت است بر سبيلِ حكايت برود. العهدةُ على مَن ابتَدَأَ بِهِ.
اوّلاً اين أئمّه ملاحده را كه با القاب(5) و اسامى ياد كرده است - عليهم لعائن اللَّه تَتْرى(6) - كه هميشه به لعنتِ شيعت ملعون بوده اند. امّا آنچه از ايشان ياد كرده است از افعالِ بد و بدعت ها ، همه بد است و ناپسنديده و كفر و ضلالت است ، و همه قول و فعل و عملِ ايشان مبنى است بر آن مسأله اوّل كه به خصومتِ توحيد گفتند: «در خدا شناختن به پيغمبر و معلّم صادق حاجت است».
امّا آنچه گفته: «در بانگ نماز معدّ را به رسالت ياد كردند و على را به ولايت ، خاك بر سرِ ايشان كه چگونه امام را بر رسول مقدّم كردند ، و ملحد چه كند الّا مانندِ اين بدعت ها و تهمت ها. و نامِ عايشه را بر ديوار با صورتِ ديو قرين كردن ، هم از غايتِ
ص: 104
كفر و ضلالت و بدعت باشد. صد هزار لعنتِ خدا و لعنتِ فرشتگان و لعنتِ همه پيغمبران و لعنتِ همه آدميان بدان كس باد كه مذهبش اين باشد(1) كه ديوى به صورتِ رسول تواند شدن و با عايشه ببودن. حاشا عَنْهُ و عَنْها. و اين حوالت مانندگى به مذهبى بهتر مى دارد كه گويند:(2) بارى تعالى ديو را به صورتِ سليمان كرد و ملكِ سليمان بدان ديو سپرد ، و تلبيسِ ادلّه روا دارند ؛ (3) چنانكه مذهبِ خواجه مصنّف است و به مذهبِ شيعه - بحمد اللَّه - لايق نيست ؛ تا چون مذهب داند هم مذهبان را شناسد در وجوبِ معرفت و تلبيسِ ادلّه و غير آن ، و تغييرِ(4) صورتِ انبيا. و آن راه ملحدان را مجبّران نمودند كه گفتند: خداىْ صورتِ سليمان به ديوى داد و ملكش به او سپرد ؛ تا ملحدان نيز گفتند: صورتِ مصطفى به ديوى داد و زنش را به وى داد ، كه شيعت - بحمد اللَّه - ازين و آن منزّه و مبرّااند كه خداى را عادل دانند ، و رسولان را معصوم ، و زنانِ انبيا را پاكيزه ، و لعنتِ عايشه و شوهرش دانند(5) كه كجا منزل بايد كردن كه شوهرش مستحقِ ّ صلواتِ خدا و فريشتگان و مؤمنان است ، و زنش مستحقِ ّ رحمتِ خدا. و در عايشه شيعت بيشتر از آن اعتقاد نكنند كه با على - عليه السلام - كه امام(6) مفترض الطّاعه است ، اختيارِ حرب كرد. اگر از آن توبه نكرده باشد ، او را به قيامت از آن حركت كه بغى است به اجماع مؤاخذه كنند تا معلوم باشد. و غير اين نيست مذهب در وى ، و لعنتِ همه شيعت بهره ملحدان و متولّدان(7) و تعليميان(8) است.
امّا نمى دانم كه اين فصل درين كتاب به چه سبب آورده است! اوّلاً به مذهبِ شيعت(9)
ص: 105
اگر چه على را نصّ و معصوم و بهتر از هر يك از امّت گويند ، مذهبِ ايشان چنين است كه اگر در ميانِ فصولِ بانگ نماز ، بعد از شهادتين كسى گويد: أشهد أنّ عليّاً وليّ اللَّه ، بانگ نمازش باطل باشد و با سر بايد گرفت ، و نام على در بانگ نماز بدعت است و به اعتقاد كردن(1) معصيت ، و گوينده اين در لعنت و غضبِ خداى باشد.(2) و آخر اين مصنّف كه بيست و پنج سال اين مذهب دعوى مى كند ، بايد اين مايه بدانسته باشد. و معلوم شد(3) كه غرضش بدين فصل الّا خصومتِ مصطفى و عايشه نبوده است(4) تا در قول و قلم آيد. بارى تعالى توفيق دهاد تا بر زبانِ ما همه صدق و صواب رود و در قلمِ ما همه كلماتى آيد كه بدان مُجْرِم و مأثوم نباشيم و ديگران كه(5) به نيكى به دم و قلم و قدمِ ما اقتدا كنند. إنّه الحافظُ الخبير.
وقعى نهادند ، و زنان و دخترانِ خود را بى نكاح بدادند(1) و قاضى بنشاندند(2) تا توسّطِ خمر و زنا و لواطه همى كند و مانندِ اين ؛ چنانكه شرحِ بعضى ازين مناكر(3) در تاريخ الأيّام و الأنام كه ما جمع كرده ايم در باب خلافت مقتدر بداده ايم.(4) اين متغلّبانِ مصر خود را: ابن رسول اللَّه ، و وليّ اللَّه ، و القائم بأمر اللَّه ، و المهديّ باللَّه ، و العزيز باللَّه ، و الظّاهر لإعزاز دين اللَّه ، و الحاكم بحكم اللَّه ، و الآمر بأمر اللَّه ، و المستنصر باللَّه ، لقب نهادند ، و خواجگانِ احمقِ رافضى در عِراق و قُهستان كه بودند ، چون مى شنودند(5) كه در مكّه و تِهامه و مصر و مغرب چه مى رود ، شاد مى شدند و يكديگر را تهنيت مى كردند(6) به رمز و اشارت ، چنانكه عادتِ رافضيان باشد(7) كه همه علاماتِ ظهورِ قائم است.
اما جواب اين فصل ، اگر چه واجب و لازم نيست ، به ضرورت ، شروع [به ]كلماتى برود:
اما جواب آنچه حوالت كرده است به ملاحده از شتمِ غار و غاريان ، يعنى رسولِ خداى و بوبكر بوقُحافه ، و به ظاهر كردنِ منكرات و منهيّات از خمر و زنا و لواطه و غير آن ، هيچ شبهتى نيست كه آن معانى به مذهبِ ملحدان رواست ، و به مذهبِ
ص: 107
مجبّران به قضا و اراده خداست ، و اگر اين و مانند اين نكردندى و نگفتندى ، چون(1)
ملحد بودندى؟ و بر پشتِ زمين از همه اصنافِ مبطلان از مشرك و كافر و بت پرست و آفتاب پرست و ستاره پرست و مجوسى و آتش پرست و مجبّر و گبر و جهود و ترسا و از همه اعداىِ خدا و انبيا و اوليا ملحدان بدتر و شقى ترند و ملعون تر. و از اينجا است كه شاعرِ تازيان مى گويد شعر:
الباطنيّة شرّ الخلق كلّهم *** شرور باطنهم ترميك بالشّرر
دينُ الاباحة و التّعطيل دينُهمُ *** و الجحد بالرّسل و التّكذيب بالزّبر
هم المجوس بنو(2) ديصان فانتسبوا *** مكراً و زوراً إلى الأشراف من مضر(3)
و كتاب هايى كه شيعه اصوليّه اماميّه كرده اند در نقضِ قاعده ملاحده - لعائن اللَّه عليهم - از مختصر و مطوّل ، آن را نهايتى نيست و در همه طوايفِ اسلام ملحدان را دشمن تر شيعه اصوليّه اند.
اما جواب اين كلمات كه «خلفاىِ ملاحده در مصر خمر فروختن و زنا و لواطه و غير آن از منهيّاتِ شرعى(4) به ظاهر(5) كردند» آرى كردند. لعنت بر ملحدان باد و اقوالِ شان ؛ امّا مى بايست كه اين معنى(6) در بغداد ظاهر نبودى و قيراطخانه(7) كه در او همه منهيّات رود در جهر ، (8) و خمر(9) نفروختندى ، و رضا ندادندى ، و اجرت نستدندى ، تا بر ملاحده اين طعن شايستى زدن. پس خواجه مجبّر را از دو وجه بر ملاحده اين طعن نيست:
ص: 108
يكى براىِ حرمت به خلفا ، (1) و ديگر براى اقرار به قضا و قدر و رضاىِ خداى. پس طعنه بر ملاحده شيعه را رسد كه خداى را عادل و منزّه گويند ، و انبيا و خلفا را معصوم.
امّا آنچه القابِ مدّعيان و مبطلانِ(2) مصر ياد كرده كه «بر خود نهاده اند اسلام و دين را» از آن چه نقصان باشد كه كافران بتان را خداى مى خوانند ، و مشركان لات و عُزّى را انبازان خدا مى دانند ، و مسيلمه كذّاب و طليحه مدّعى خود را رسول خوانند ، و فرعون خود را خداى مى خواند ، و جهودان عُزَيْر را ، و ترسايان مسيح را ، پسران خدا مى خوانند ، و غاليان على را خداى مى دانند و مى خوانند. و وحدانيّت و رسالت را نقصانى نباشد ، اگر جماعتى مبتدعان و متغلّبانِ مصر خود را «الحاكم باللَّه ، و الآمر باللَّه» نام نهند اسلام و دين و اعتقاد و مسلمانى را نقصانى نكند.
امّا عجب است كه اين مصنّف(3) چون كتاب را بعض فضائح الرّوافض نام نهاده است ، اسامى و القابِ ملاحده در وى بيان كردن ، نه(4) از غايتِ نامنصفى و نامعتمدى و بداعتقادى و بى امانتى باشد تا جُهّال و عوام و اوباش و كم علمان كه برخوانند ، ايشان را پسنديده(5) آيد؟ و همه وزر و وبالِ آن به گردنِ اين بيچاره باشد كه چُنين تصنيف سازد و اگر درين مجموعه همه ذكر مذهبِ شيعه كرده بودى ، در نقض آن يُمْكِنْ(6) كه شروع نيفتادى ، امّا به ضرورت نقضى كرده آمد كه هم خواصّ برخوانند و هم عوام بدانند.
امّا آنچه گفته است كه: «رافضيانِ احمق بدان آوازه كه از مغرب و مصر متواتر مى شد ، خرّمى مى كردند و بشارت به يكديگر مى دادند كه مقدّمه كار مهدى است» الحق دعوىِ سِره و بيانى روشن است كه آن رافضيان ، على زعمِهِ بوبكر صدّيق را با سبقت و هجرت(7) و بذلِ مال و وصلتِ رسول و بيعتِ مهاجر و انصار ، و عمر خطّاب
ص: 109
را با صلابت(1) و عدل(2) و كوتاه دستى و وصلتِ رسول ، و فتح هاىِ عالم ، و عثمانِ عفّان را با كثرتِ حيا و بذلِ مال ها و نسبتِ بزرگ و دامادىِ مصطفى ، چون نصّ و معصوم ندانند به امامت قبول نمى كنند. با چنين خصومت(3) ندانم تا به مدّعيان و ملحدانِ مصر و مغرب و امامانِ زيديان چگونه التفات كنند؟! و هر كس كه اصولِ مذهبِ شيعه داند ، اين تهمت قبول نكند تا دروغ و خطا و بى اصل و متعصّبىِ مصنّف(4) هر ساعت در هر فصل ظاهرتر باشد. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمينَ.
آنگه گفته است:
و بدانجا انجاميد كه مقتدر خليفه را بكشتند و چهار هزار ملحد و رافضى را بكشتند و بياويختند ؛ و بهرى را آتش در زدند و بادِشان بنشست و هميشه چنين بوده است و كارِ ايشان ديرى(5) برندارد ، و بادِشان زود فرو نشيند ، زيرا كه دغل دارانند.
امّا جوابِ اين محالات و تُرَّهات كه از سرِ ركاكتِ عقل و بى مايگى ياد كرده است كه نه در كتابى مسطور است و نه از معتمدى مذكور است كه چون خليفه را بكشند و غوغايى برآيد و در آن ميانه تمييزى نباشد و مستحقّ و نامستحقّ و ملحد و موحّد در كشتن يكسان باشند ، و ملحد ملحد باشد و مسلمان مسلمان ، و كلام العدى ضرب من الهذيان.(6)
ص: 110
و بادِ كسى فرو نشيند كه صد و پنجاه سال باشد تا مذهبش نهاده باشند و به هر سى سال خطّها از علمايِشان بستانند بر رجوع و انكار ، چنانكه أظهر من الشّمس است. مذهبِ شيعه تا مصطفى - - صلى اللَّه عليه و آله - - از دنيا برفت و به جوارِ حق تعالى شد ، همان است كه بود و هم بر آن نسق است كه گفتند از عدل و توحيد و نبوّت و امامت ، و اين نه بادى باشد كه بنشيند. و الحمدُ للَّه على ترادفِ إحسانِه و زَوائد(1) امتنانِهِ.
آنگه گفته است:
فصلى ديگر: بدان كه هيچ فرقتى(2) از فِرَقِ اسلام ضعيف راى تر(3) و عاجزتر و احمق تر از اين فرقتِ گمراه حشوى رافضى نباشد. هرگز به نفسِ خود مستقلّ نباشند ، و تير از جعبه خود نيندازند ؛ زيرا كه مذهبِشان در اصول عقيدتشان(4) فرا پيشِ كس(5) نشايد بردن ، و فروعى خود نباشد ايشان را كه(6) بر آن مناظره كنند.
برايشان افتاد ، (1) ايمن باشند ، و به خونِ امّت فتوى كردن و به خلافِ فرمانِ خدا و مصطفى اشارت كردن ، كفر و ضلالت باشد ؛ (2) تا به قولِ خودش كفرِ خود اظهار و اثبات كرده باشد.
و آنچه گفته است: «شيعه مستقلّ نباشند و تير از جعبه خود نيفكنند»(3) از خود حساب كرده است كه هرگز مستقلّ نبوده است آن كس كه تقيّه بكند و گويد: «در اصولْ مذهب بُلحسنِ اشعر دارم و در فروع مذهبِ امام شافعى» و از عهدِ شافعى تا به عهدِ بُلحسن سال ها بوده است. ندانم تا اين جماعت در اصول ، مذهبِ كه داشته باشند(4) و يا خود در اصول مذهبِ ايشان موقوف بوده باشد و بر فروع كار كرده باشند تا بُلحسنِ اشعر پديد آيد.(5) و اگر خود آن(6) اصول ، مذهبِ امام شافعى است ، حوالت كردن به بُلحسن اشعر(7) خطا و انكار و تلبيسِ حق باشد. و اكنون مى گويد: تقيّه نمى كنم! خود را سنّى حنيفى(8) مى خواند. پس هرگز مستقلّ نبوده است به نفسِ خود ، و تير از جعبه خود نيفكنده(9) است ، و مذهبى دارد كه از آن ضعيف تر ممكن نباشد تا بدان كيله كه بر [غير(10)] پيموده است(11) با خود پيمايد ، و صورتِ خود را در آيينه مذهب ببيند و بداند كه «كما تَدين تُدانُ ، و كما تَكيلُ تُكال»(12).(13)
و آنچه گفته است كه: «ايشان را فروعى نباشد كه بر آن مناظره كنند» در فصولِ مقدّم
ص: 112
ذكر كتب و اسماى مصنّفان و علما به شرح بيان كرده شد. چون بر آن واقف شوند ، جهل و بى مايگى و بهتانِ اين قائل(1) بدانند. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
آنگه(2) گفته است:
اگر دانشمندى حنفى يا شفعوى(3) در شهر آيد و مجلس دارد ، (4) اگر فضيلت و منقبتِ على بوطالب - رضي اللَّه عنه - بسيار گويد ، مَعَ ما(5) كه اصولِ مذهبِ خويش را شرح مى دهد و تفضيلِ خلفاىِ راشدين مى گويد ، خود را در غلط افكنند و همه بدان مجلس مى شتابند و مست و نيم مست فريضه ها(6) رها كرده در مجلسِ آن مخالف نعره مى زنند و شادى مى نمايند كه او نامِ على برده است. و چون جمع شوند با يكديگر مى گويند كه ديدى در حقِ ّ اميرالمؤمنين على چه گفت...! شنيدى كه عصمتِ انبيا چگونه گفت...! ايشان را گويند: آن شنيدى و اين نشنيدى(7) كه در حقِ ّ بوبكر و عمر و عثمان چگونه گفت؟ ايشان را چه ثنايى گفت و بوحنيفه و شافعى را چه منقبت گفت. هيچ مى شنوى(8) كه مى گويد: بوبكر منافقى بود ، يا عمر ضالّى(9) بود ، يا بوحنيفه اجتهاد كه كرد نمى بايست كردن كه شرحِ شريعت قائم دهد؟ يا هيچ كس مى گويد كه على نصّ بود از قِبَلِ خداى ، و صحابه به بيعتِ بوبكر كافر و ضالّ شدند؟ اگر اين مى گويد كه موافقِ عقيده تو است ، (10) پس تو شايد كه نَشاط كنى و گردن بيفرازى. چون او اين هيچ نمى گويد ، تو را از مجلس و سخن او
ص: 113
چه بهره است؟ و نَشاطِ تو از چيست كه اگر على بزرگ و فاضل بود ، تو را چه سود از آن؟ تو از على همانى كه جهودان از موسى ، و ترسايان از عيسى. از مذهبِ تو با آنچه او مى گويد ، هزار فرسنگ است. و همه روز در بازارها مى گويند: ديدى كه چه گفت...! و اگر مسلمانى گويد: تو را اندرين چه نصيب است؟ و بر آن محالاتِ ايشان انكارى بكند ، همه هم زبان شوند كه فتنه مى انگيزى. همچنان اند كه رافضيانِ عهدِ اميرالمؤمنين على كه او بر منبر كوفه بود مى گفت: ألا إنّ خير هذه الاُمّة بعد نبيّها أبوبكرٍ ثمَّ عمر ، مى گفتند با يكديگر كه تقيّه مى كند و مداهنه مى كند و زبانِ او خواصِ ّ او دانند.
امّا جوابِ اين فصل نيك تأمّل بايد كردن تا فايده حاصل شود:
اما آنچه گفته است و به عيب فرا نموده كه «شيعه به مجلسِ مخالفانِ خود شوند» اوّلاً بر قرآن انكار مى كند ، و قولِ خداى را ردّ مى كند ، و دعوتِ مصطفى باطل مى داند ، به دليلِ اين آيت كه بارى تعالى در نصِ ّ قرآنِ مجيد(1) و كتابِ عزيز(2) مى گويد محمّد را به امرِ مطلق: «فَبَشِّرْ عِبادِ * الَّذينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أحْسَنَهُ ؛ (3) «بشارت ده اى محمدّ بندگانِ مرا كه قول هاىِ مختلف بشنوند و متابعتِ بهتر و حق تر و اولى تر كنند». پس شيعه در استماع محمودند و مستحقِ ّ ثواب اند ، و متابعتِ فرمانِ خدا و رسول و قرآن كرده اند. و خواجه در اين منع مأثوم و مُخطى و مستحقِ ّ لعنت و عقوبت ، و مخالفِ خدا و رسول و قرآن.
و وجه ديگر آن كه شيعيانِ(4) عراق از جماعتى كه خود را به شافعى منسوب(5) كرده اند و جبر و تشبيه و تكليف مالايطاق و زلّتِ انبيا و وجوبِ معرفت به سمع و مانندِ اين منكرات شنيده باشند ، چون گويند: از خراسان مذكّرى(6) رسيده است ، خواهند كه بشنوند تا خود مذهبِ او در اصولِ دين به مذهبِ اين مجبّران مانندگى دارد يا نه ، و در
ص: 114
حُبِ ّ اميرالمؤمنين و آلِ او اعتقاد چگونه دارد ، و اگر حنيفى(1) باشد ، خواهند كه بدانند كه كَرّامى است يا معتزلى يا نجّارى ، يا خود مذهبِ بوحنيفه دارد مطلق در اصولِ دين و فروعِ شريعت. اين حركت و زحمت براىِ اين(2) باشد. آنگه حاضر شوند و بر منبرى كه جبر و تشبيه و خصومتِ اهل البيت شنيده باشند هم بر آنجا توحيد و عدل و عصمتِ انبيا و مناقبِ آل رسول شنوند ، دستارها مى اندازند و از درخت حنظل شكر مى چينند كه خرقِ عادت را ماند. و اگر اين عالم امير عبّادى باشد ، (3) خواجه ميان دربندد و بر ضلالتِ او عوام را تحريض(4) مى دهد كه آنچه او گويد بنتواند شنودن. و اگر تاج شعرى(5) باشد به خونش فتوى كند و شيعت تقويت و تربيت مى كنند و مال بر دوستىِ(6) توحيد و عدل و عصمتِ رسل و وجوبِ معرفت به عقل و نظر بذل مى كنند.
و اگر انكار به مجلس رفتنِ اين جماعت از آن است كه گويند: مخالف است ، اين طريقه در هر طايفه باشد. و كدام دوشنبه باشد كه در مجلسِ ما از ده(7) و بيست و پنجاه و پانصد منقبت خوان و عالم(8) و بازارى از حنفيان و شفعويان كمتر باشند و مى شنوند و بعضى مى نويسند؟ و اين معنى ظاهر و شايع است. و اگر به حقيقت درين فصل و جوابش به انصاف تأمّل(9) رود هيچ شبهتى بنماند.
ص: 115
اوّلاً(1) اگر عالم و گوينده غريب كه در شهر آيد ، اگر نفاق نكند و به طمعِ سيمِ دنيا و مجامله خواجگانِ شيعى و اميدِ قبول به حضور(2) عوام و خواصّ شيعه در مذهبِ خود به مداهنه نكند ، و تعصّبِ سرد نكند ، و على را بر عمر فضيلت نهد ، و أهل البيت را بر اصحاب ترجيح نهد ، لابدّ شيعه مجلسِ او را مايل باشند. و اگر مذهبِ خود روى راست بگويد ، به مجلسِ وى چندان شوند كه به مجلسِ مقيمانِ شهر ، تا معلوم شود كه مداهنه و نفاق و تقيّه و ريا و حُبِ ّ جاه و مال(3) به عالمِ خواجه عايدتر است كه به عوام شيعه ؛ تا نيك بداند اين معنى.
دگر آن كه اگر مطربى و گوينده اى خوش آواز در شهرى آيد از بهرِ خوشى همه طوايف روى به وى مى كنند(4) و مى شنوند. خواجه آن به عيب نكند. چون مذكّرى(5) مخالفِ شيعه در آيد كه سخنِ خوش گويد ، از براىِ طراوت و لطافتِ سخن ، و ميلى نكند در دين و اعتقاد ، ايشان را نقصانى نكند ، آنچه توحيد و عدل و عصمتِ انبيا و مناقبِ آلِ مصطفى باشد ، در جان و دل مى گيرند ، و آنچه به خلافِ اين باشد ، التفات خود نكنند. خُذْ ما صَفا ودَعْ ما كَدر.(6)
اما آنچه گفته است كه «رافضيانِ اين روزگار همچنانند كه رافضيانِ عهدِ علىِ ّ مرتضى» به خلافِ آن است(7) كه در اوّلِ كتاب بيان كرده است كه اين مذهبى مُحْدَثْ است و زنى نهاده است ، و ابن المقفّع(8) واضعِ آن بوده است. و اينجا گويد كه در عهدِ على رافضيان بوده اند ؛ تا همه اقوالش درين كتاب متناقضِ يكديگر باشد و بارى تعالى از وى پندارى سلبِ عقل و توفيق كرده است. و الحمدُ للَّهِ ربِّ العالمينَ.
ص: 116
امّا اين كلمات كه به دروغ(1) به امير المؤمنين حوالت كرده است كه امير المؤمنين - عليه السلام - بر منبرِ كوفه گفت كه «بوبكر و عمر بعد از مصطفى بهترند از امّت» حاشا كه امير المؤمنين با وفورِ عصمت و كثرتِ علم و دانش ، مانندِ اين سخن گويد ؛ و بيرون از آن كه در آثار و اخبار كه از وى روايت است ، اين كلمات مذكور نيست و در هيچ كتابى از نهج البلاغه و تاريخ الشّهور و الدّهور كه يك كلمه از كلماتِ أمير المؤمنين - عليه السلام - از آنجا فائت و ساقط(2) نيست ، مسطور نيست. و امير المؤمنين چون از قرآن و عقل و اخبارِ رسول داند كه او بهتر است به فضل و عصمت و كثرتِ علم و قرابت و سخاوت و بذل و شجاعت و وصلت و سبقت و غيرِ اين كه هر چه بوبكر و عمر را بوده است از فضايل كه سنّيان دعوى كنند و گويند ، او را بوده است ، و آنچه او بدان
مخصوص است ايشان را نبوده است به اجماع. و اين فصل به شرح در كتاب الدّرجات كه شيخ ابوعبداللَّه البصرى(3) كرده است ، ببايد ديدن و بدانستن تا معلوم شود كه امير المؤمنين را در فضايلِ هر يك از صحابه با وى مشاركت است ، و آنچه او بدان مخصوص است ، ايشان را به جمع نبوده است.
و دگر آن كه ، هر كه او(4) محلّ و مرتبتِ حسن و حسين داند ، مانندِ اين سخن نگويد كه نفس و جان و جگرِ مصطفى اند و سيّد - عليه السلام - گفته است كه: «الحسن و الحسين(5) منّي»(6) و گفته كه: «هذان(7) إمامان ، قاما أو قعدا ، و أبوهما خيرٌ منهما».(8) تا معلوم
ص: 117
شود كه اين حديث دروغ و بهتان است و على بهتر است و عالم و معصوم ، و همه صحابه محتاجِ علمِ او.(1) و الحمدُ للَّه ربِّ العالمينَ.
آنگه گفته است:
و چون در بازارها اين شعرهاىِ محال خوانند و تركان بشنوند و خود ندانند كه آن چيست و آنها كه پيش از اين بر سرّ و رمز روافض واقف بودند دانستند كه چند را از اين مناقبيانِ رافضى زبان ببريدند و در سارى خاتون سعيده(2) سلقم ، بنت ملك شاه - رحمه اللَّه - كه زنِ اصفهبد على بود ، بوطالب مناقبى را زبان بفرمود ببريدن كه اندر آن بيشه گريخته بود و هجو صحابه پاك و قدحِ زنانِ رسولِ خداى مى خواند.(3)
اما جواب آنچه گفته است كه «تركان ندانند كه مناقبيان چه خوانند» ممكن نيست كه بر پشتِ زمين از ملحدان گذشته ، تركانِ غازى را دشمنى هست سخت تر از اين مصنّفِ نامنصف كه در هر فصلى از فصولِ اين كتاب اشارتى كرده است ؛ يك جا به بى حميّتى(4) و يك جا به نادانى و يك جاى به غفلتِ تركان. و اين مايه بندانسته است كه تركان ، عالم و عاقل اند و جهانبانى و جهاندارى به هرزه بديشان بنيفتاده(5) است و حرمتِ مناقب خوانان كه دارند از اعتقادِ پاكيزه و دوستىِ امير المؤمنين باشد كه مردان ، مردان را(6) دوست دارند و خصومتى كه اين خواجه نوسنّى را با على و با اولادش و مدّاحان او هست ، تركان را نيست.
و امّا آنچه حوالت كرده است به دخترِ ملك شاه سلطان كه زنِ اصفهبد على شيعى و
معتقد و دوازده امامى بود ، على رغمِ(7) خواجه كه درين كتاب گفته است به مواضع كه
ص: 118
«رافضيان را قدرى و محلّى نباشد» و گفته است - خاكش به دهان - كه «رافضى و ملحد يكى است» و جايى گفته است: «رافضى اى(1) دهليز ملحدى است» پس گويد: سلطانى چون ملكشاه دختر را به رافضى داد. پس به بى امانتى و به بداعتقادى و به بددينى به ملكشاه سلطان حوالت مى كند. هر كس كه دختر به دهليزِ ملحدان دهد ، مسلمان نباشد تا اين دعاوى در نحر مجبّرش بماند و سلطان عالم و عادل و مؤمن باشد و اصفهبد على كه دامادِ او باشد ، مؤمن و معتقد و شيعى و امامى(2) و اصولى ، و خواجه بدان دعاوى مبتدع و منكر و مجبّر و ضالّ و انتقالى و منافق. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمينَ.
و اما آنچه گفته است كه: «آن خاتون زبانِ بوطالبِ مناقبى شيعى - رحمة اللَّه عليه - ببريد» راست است و انكار نشايد كردن كه به حوالتى دروغ كه بر وى كردند ، (3) خاتون زبانِ او بفرمود بريدن.
و چه ماننده(4) است اين معنى بدان كه خواجه بوبكر خسروآبادى(5) سنّى كه حاكم قزوين بود ، او را گفتند: صدّيقك فضايلى دشمنِ على و آل او ، تو را لعنت كرده است. بفرمود تا در دار السّنّة(6) كه قزوين است آن فضايل خوانِ سنّى را پاره پاره بكردند. و پادشاهان در شهرها مانندِ اين بسيار كرده اند و كنند كه از حوالت به مذهب و اعتقاد
نكنند(7) و نقصانى نباشد.
امّا خواب(8) يك نيمه راست نباشد و يك نيمه دروغ چون آن تاريخ به ياد داشته است كه زبان بوطالب مناقبى - رحمة اللَّه عليه - ببريدند ، بايستى كه فراموش نكردى كه همان شب علىِ ّ مرتضى را به خواب ديد و زبان در دهنِ او كرد و حالى(9) نيك ودرست
ص: 119
شد و تا چهل سال بعد از آن تاريخ در رى و قزوين و قم و كاشان و آبه و نيسابور(1) و سبزوار و جرجان و استرآباد و بلاد مازندران ، زهد و توحيد و مناقب(2) و فضيلت مى خواند تا در آن نيكونامى ، (3) با جوارِ خداى شد. و آنچه به تشنيع ياد كرده است آن را ، اصلى نيست و ندامت و ملامتِ آن به دنيا و آخرت به وى رسد. إن شاء اللَّه تعالى.(4)
آنگه گفته است:
و خبيثى ديگر بود نام او بُلعميد(5) مناقبى. همين مثالب خواندى. از رى به تهمتِ الحاد به سارى گريخت و آنجا معتكف ببود و قدح(6) صحابه مى خواند و ملحدانِ سارى و اُرَمْ او را نيكو مى داشتند. به فرجام در آخرِ عمر شكلش بگرديد و سرش به لَقْوَه(7) چون سرِ خوكان شد و بمرد.
امّا جوابِ اين كلماتِ لغو و هَذَيان كه از سرِ كين و تهمت و عداوتِ دين گفته است ، آن است كه چون به تهمتِ الحاد از رى بگريخت و به سارى شد!؟ هيچ عاقل قبول نكند كه درين سى سال هر(8) ملحدى معروف كه در حدود گِردكوه و طبس گيلكى(9) و ديار الموت و قِلاعِ طالقان ناپديد شد ، چون باز جستند سرش در سارى يافتند يا در اُرَمْ بر سرِ نيزه شاهِ شاهان ملكِ مازندران ، و تنش طعمه سگان كه الوف الوف از آن سگانِ جهنّم و خنازيرِ جحيم را آن شاهِ شيعى به تأييد إلهى طعمه سباع و طيور مى كند. پس ملحدان را عادت نباشد كه بدان ولايت به حمايت شوند ، و
ص: 120
بگفتمى(1) كه ملحدان را حمايت خانه كجا باشد. امّا اين قدر مسامحت كرده شد و عاقلان دانند كه ملحد و متّهم را به سارى جاى نباشد كه حساب كرده اند تا مُلكِ مازندران به رستم بن علىّ بن شهريار افتاد بيست و هفت هزار مرد ملحد كه در حدِّاعتبار و التفات اند به تيغِ او كشته شدند ؛ بيرون از آن گروه كه به قتلِ ايشان التفات نباشد. و در عالم از سلاطين و امرا كس را ماننده(2) اين فتوح نبوده است و اگر بودى پوشيده نماندى(3) تا بدانند كه سارى و اُرَمْ قبّة الاسلام است ، نه قرينه الموت. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمينَ.
و امّا بُلعميد مناقبى - رحمة اللَّه عليه - مردى مؤمن و موحّد بود ؛ (4) ردّاً عليه.(5)
و آنچه گفته است كه: «در آخرِ عمر بُلعميد را به علّتِ لقوه شكلش بگشت» انصاف آن است(6) كه به اصفهان و همدان و ساوه و قزوين و بلادِ آذربيجان(7) و دگر بِقاع كه سنّيان نباشد و فضايل خوانان ، هرگز علّت و جنون و جُذام و فالِج و بَرَصْ و لَقْوَه و غير آن نباشد و هيچ سنّى و فضايلى بدين علّت نمرده است و اين علّت الّا به سارى و قم و كاشان و آبه و ورامين و درِ مصلحگاه(8) نباشد. و آنچه خواجه را لازم است درين معنى آن است كه ملحدانِ الموت را كه دشمنانِ توحيدِ خداى اند و جهودان و ترسايان را كه دشمنانِ شريعتِ مصطفى اند ، عقوبت به آخرت وعيد مى كنند ، دون(9) دنيا. و حق تعالى منّت مى نهد بر سيّد - عليه السلام - و مى گويد: «وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أنْتَ فيهِمْ.(10) و رافضيان را كه دشمن بوبكر و عمرند - على زعمه - عقوبت به دنيا مى كند ، تا برين
ص: 121
اصل درجه بوبكر و عمر زياده تر و بهتر باشد از درجه خداى و رسولِ خداى! و اين نه الزامى باشد كه از آن مفرّى باشد تا معلوم شود كه خواجه نوسنّى بوبكر و عمر را بزرگوارتر مى شناسد از خدا و رسول كه دشمنانِ خدا و محمّد را به قيامت عقوبت در مشيّت باشد كه خداى مالك الملك است ، امّا دشمنانِ بوبكر و عمر را به ضرورتْ عقوبت به دنيا كنند! و همه عقلا دانند كه نزولِ امراض و اسقام تعلّق به مصلحتِ عباد
دارد نه به مذهب و اعتقاد. و مصنّف را از مذهبِ بدِ خود فرامش(1) نبايست كردن بارى كه گويند: حق تعالى در آخرِ عمر ايّوب النّبى را - عليه السلام - از سى گونه(2) علّت داد كه كمينه آن(3) بود كه كرمانِ زنده از قروحِ اندامش بيرون مى آمدند و به ديگر موضع فرو مى شدند. دانم كه ايّوب پيغامبر با چندين علّتِ مُنَفِّرْ رافضى نبود و شتمِ بوبكر و عمر نكرده بود ؛ چنانكه حوالت كرده است بُلْعميد مناقبى كه به چنان علّت مبتلا شد. پس اگر ايّوب پيغمبر هم دشمنِ بوبكر وعمر بوده است و علّتِ بيمارى به جزاىِ آن عداوت يافته است ، رافضيان را معذور بايد داشتن كه در اين عداوت اقتدا به انبيا و مرسلان كرده اند ، واگرنه و ايّوب(4) پيغمبر را بى عداوتِ صحابه علل و امراض به حكمِ مصلحت جايز است ، علّتِ لقوه بُلعميد مناقبى اگر بوده است بر آن قياس مى بايد كرد ، و يا دست از مذهبِ بد بداشتن ، و زبان از بهتان و تشنيع كوتاه كردن.
و بايست كه اين مصنّفِ مجبّر ، بُلعميدِ مناقبى را در علّتِ لقوه با بيكانك(5) مجبّر مشبّهىِ ناصبىِ فضايل خوان قياس كرده بودى كه بنمرد تا ده علّتِ موحش بر وى ظاهر شد كه همه مردمِ رى ديدند ، و يكى از آن خود لقوه بود. پس او بارى دوست دار(6) بوبكر و عمر بود ، بايست كه به لقوه و گنددهنى(7) و بَرَصْ مبتلا نشدى. و اگر شيعت كه
ص: 122
جزا بر عمل گويند آن را به عداوتِ امير المؤمنين و اولادش ائمّه طاهرين حوالت نمى كنند كه كين و عداوتِ ايشان كفر است ، بايست كه ناصبيان كه جزا بر عمل را منكرند ، اين را به عداوتِ بوبكر و عمر حوالت نكردندى كه شناختنِ ايشان به قولِ خواجه واجب نيست. امّا خواجه را چون عداوتِ پسرِ بوطالب پيش آيد ، چنين تاريخ ها فراموش كند.
آنگه گفته است كه:
در عهدِ سلطانِ ماضىِ ، محمّدِ ملكشاه(1) - برّد اللَّه مضجعه - اگر اميرى كدخدايى داشتى رافضى بسى رشوت به دانشمندانِ سنّى دادى تا ترك را گفتندى:(2) او رافضى نيست ، سنّى يا حنفى است. اكنون كدخدايان همه تركان و حاجب و دربان و مطبخى و فرّاش بيشتر رافضى اند و بر مذهبِ رفض مسأله مى گويند و شادى مى كنند ، بى بيمى(3) و تقيّه اى.
امّا جوابِ اين كلمات به انصاف فهم بايد كرد كه ما پنداشتيم كه دانشمندان مجبّره اكنون است كه نامعتمدند ، و فتوى به دروغ كنند ، و رشوت ستانند. پس به قولِ اين مجبّر معلوم شد كه هميشه اين سيرت داشته اند ، و از سلف به خلف رسيده است. مبارك باد و تا باد چنين باد كه همه دشمنانِ علىِ ّ مرتضى ، خائن و نامعتمد و حرام خواره و دروغ زن باشند.
اما آنچه گفته است كه: «كدخدايانِ رافضى به علما رشوت دادندى» اوّلاً به سه گناهِ بزرگ بر علماىِ خود گواهى داده است:
يكى ، رشوت ستدن. و رسول - عليه السلام - گفته است: «لعن اللَّه الرّاشي و المرتشي».(4) و علما را خود درين صورت برابر كرده است با أحبارِ يهود
ص: 123
و رهابنه(1) نصارى(2) در رشوت ستدن و حق باز پوشيدن ؛ آنجا كه گفت: «تَرى كَثيرًامِنْهُمْ يُسارِعُونَ فى اْلإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ أكْلِهِمُ السُّحْتَ لَبِئْسَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ.(3) پس به اقرارِ مصنّف به قولِ [خاتمِ(4)] رسولان(5) دانشمندانِ خواجه ملعون اند.
دويم ، به دروغ زنى بر علماىِ خود گواهى داده است كه رافضى را سنّى خوانند و بر
تركانِ مسلمانان(6) تلبيس كنند و حق بازپوشند و باطل ظاهر گردانند براى سيمِ دنيا ، و كذبى(7) از اين عظيم تر نباشد و وزر و وبال و نكالِ آن تا به قيامت به گردنِ مفتيانِ چنين ، باشد و بدان تلبيس و مداهنه و دروغ ، مستحقِ ّ عقوبت و خذلان باشند ؛ به قولِ خداى كه: «وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبينَ.(8)
سيم ، به نامعتمدى در تقريرِ(9) دين و صيانتِ(10) ملك كه چون امرا و تركان را در امورِ دين و شريعت ، اعتماد بر قول و قلمِ امامان باشد - خاصّه به مذهبى كه معرفتِ خداى را حوالت به قولِ غير باشد - و ايشان در امانت خيانت كنند و رافضى را سنّى و حنفى بر كار كنند ، و «لا إيمان لمن لا أمانة له»(11). و اگر در اين كتاب همين يك فصل
ص: 124
است ، بر ردِّ مذهب و قولِ اين مولّف ، كفايت است. و الحمد للَّه ربّ العالمين.
امّا آنچه بر امرا و تركان تشنيع زده است كه كدخداى و حاجب و فرّاش و مطبخى و دربانِ رافضى دارند ، اگر از امرا و تركان ، عارف تر و عاقل تر است به كارِ ايشان ، بايد كه نصيحتى به شفقت بكند ، واگرنه ، زبان و قلم از مَساوى و مثالبِ بزرگانِ دين و دولت كوتاه دارد كه به زبانِ سگْ درياى بزرگ آلوده نشود. و الحمد للَّه ربّ العالمين.
عايشه و حفصه را مى خواهند ؛ (2) چه ، او معصوم بود و يارانش بد بودند.
در جوابِ اين فصل نيك تأمّل بايد كردن. اگرچه تهمت و بهتان است ، از جواب گزير نباشد و بيچاره كسى كه تصنيفى كند با چندين دروغ و بهتان كه وزر و وبالِ آن و لعنت بر آن تا به قيامت در گردنِ وى(3) باشد. مذهبِ(4) اماميّه اصوليّه - خلفاً عن سلفٍ - چنان است كه زنانِ رسولانِ خداى ، طاهرات و مطهّرات اند كه اگر خلافِ اين(5) باشد ، آن نقصان عايد باشد با انبياى(6) معصوم - عليهم السلام - و زنانِ لوط و نوح را تهمت زنا و ناشايست ننهند(7) با ظهورِ كفر و ثبوتِ نفاقِ ايشان. و تفسير «فَخانَتاهُما»(8) آن گويند كه حفظِ أسرارِ ايشان نكردند و بر اعداىِ ايشان از كفّار اظهار كردند. و طايفه اى كه فضّه فاطمه را - عليها السلام - از زمره مطهّرات گويند ، عايشه را و حفصه را كه زنانِ رسول اند و از امّهات المؤمنين اند ، چگونه قذف كنند و فحش گويند؟! و اگر جماعتى منافقان در عهدِ رسول - عليه السلام - چون مِسْطَحْ بن أثَاثة بن عبّاد بن عبدالمطّلب ، و
ص: 125
حسّان بن ثابت و عبداللَّه بن اُبىّ(1) عايشه را تهمت نهادند - حاشا عنها - هفده آيتِ محكم از قرآن بيامد به برائتِ ذمّتِ وى و كذبِ ايشان ، و در آخر آيت بگفت كه: «لُعِنُوا فى الدُّنْيا وَ اْلآخِرَةِ ، (2) تا اين همه(3) تهمت و شبهت - بحمد اللَّه و منّه - از اسلام و اسلاميان زايل شد.
و من در شهورِ سنه ثلاثٍ و ثلاثين و خمسمائة كتابى مفرد ساخته ام در تنزيهِ عايشه در دولتِ اميرِ غازى عبّاس - رحمة اللَّه عليه - به اشارتِ رئيس و مقتداىِ سادات و شيعه ، سيّدِ سعيد فخرالدّين بن شمس الدّين الحسينى - قدّس اللَّه روحهما(4) - و قاضى القضاة سعيد عماد الدّين الحسن استرابادى - نوّر اللَّه قبره - به استقصا برخوانده(5) و بر پشتِ آنِ فصلى غرّا نوشته به استحسانِ تمام. و نسخه اصل به خزانه اميرعبّاس بردند و ديگر نسخت ها دارند. اگر خواهد ، طلب كند و بخواند تا اعتقادِ شيعه اماميّه در حقِ ّ ازواجِ رسول بدانند ؛ (6) تا مگر زبان در حقِ ّ ايشان به دروغ و بهتان نجنبانند.(7) و هر كس كه عايشه را يا حفصه را يا يكى [ديگر] از زنانِ مصطفى و دگر انبيا را به زنا تهمت نهد ، ملحد و كافر و ملعون باشد و خون و مالش حلال بود ، از بهر آن را(8) كه ديّوث گفته باشد رسولان را. و چنين حوالت مگر به مذهبى لايق تر باشد كه انبياى خداى را تهمتِ عشق و فسق و عصيان نهند و درجه زنانِ انبيا از درجه انبيا رفيع تر نتوان بودن.(9) پس چون داود و يوسف و محمّد را عاشق و فاسق و متّهم روا دارند ، زنانِشان را متّهم(10) توان دانستن. و شيعه كه انبيا را معصوم گويند زنانِشان(11) را
ص: 126
به قذف و فحش منسوب نكنند. و بحمد اللَّه خواجگانِ ديندارِ ما همه مؤمن و معتقد و مستبصر باشند و اصول و فروعِ مذهب شناسند ؛ آن گويند كه بايد ، و آن از لفظ اجرا كنند كه شايد. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمينَ.
آنگه گفته است:
اگر رافضى اى(1) را كارى ها افتد ، (2) همه دست به هم كنند و او را برهانند ، و اگر حنيفى(3) مذهبى را يا شافعى مذهبى را كارى ها افتد ، (4) دست به هم كنند و خانه اش ببرند و كينِ دين از وى بكشند.(5)
امّا جوابِ اين كلمات كه «رافضيان هم پشت باشند» بايد كه سنّيان نيز هم پشت باشند و اگر اينجا وزيرانند ، آنجا اميرانند. چون سنّيان حميّت(6) ندارند ، گناهِ رافضيان نباشد ؛ بلكه آنچه حوالت كرده است ، هم تشنيع است و دروغ و بهتان كه بر خواجگانِ عادلِ ديندار نهاده است كه معلوم است كه به همه روزگار جانبِ همه طوايف اسلام را مراعات فرموده اند و شفقت نموده اند و سادات و شيعه را اگر حكمى(7) باشد ، بهره أوفر و نصيبِ أوفى(8) از آن كافّه امّت را باشد و فرق ننهند در شفقت از ميانِ يكى و
ص: 127
ديگرى. و اين سادات و اصحابِ قلم كه امروز هستند ، بر سيرتِ سنيّه و طريقتِ پسنديده ايشان روند در همه معانى. و الحمدُ للَّهِ ربِّ العالمينَ.
آنگه گفته است:
963] دهليزِ ملحدى است و بلكه خود اساسِ الحاد است و از رفض در الحاد شوند و هر كس كه سر(1) به گريبانِ رفض بر آورده است ، غاية ما فى الباب آن بوده است كه به ملحدى منسوب(2) شده است و خونِشان بريخته اند و هيچ كس را نيافته ايم كه سر به گريبانِ سنّت و جماعت بر آورده است كه او به الحاد متّهم شده است ؛ (3) بل چون در رفض غالى شدند ، به الحاد كشيدند. اوّلاً تاج الملك رافضى بود پاره پاره اش بكردند و آوازه ملحديش برآمد.(4) سعد الملك بود كه سلطان محمّدش برآويخت رافضى بود ؛ آنگه گفتند: ملحد است و آوازه برآمد كه به دِژ كوه ملاطفه(5) مى نويسد. مجد الملك قمى بود كه پاره پاره اش بكردند ، رافضى بود ؛ آنگه گفتند: ملحد است. زين الملك بود كه به ساوه اش برآويختند ، رافضى بود ؛ آنگه گفتند: ملحد است. حاجب زرّين كمر و بوسعد حدّاد و آن خواجگان كه همه را بويح(6) بكشتند ، همه رافضى بودند و باز گفتند: همه ملحد بودند. در شهر رى رستم خادم ، و بُلقسم عبدويه ، و بُلقسم شوّاء و غيرهم كه امير قجقرشان(7) به
ص: 128
طاق باجكى(1) برآويخت ، همه رافضيان شتّام(2) بودند ؛ باز گفتند: ملحد بودند. و از(3) قلعه هاى ولايتِ رى آن(4) خواجگان را كه به زير آوردند ، چون بوجعفر عيلان ، و بورضا ، و بُلفتوح اسدآبادى و غيرهم من الملاحدة - لعنهم اللَّه - نه همه رافضى بودند و از رفض در الحاد شدند؟ يكى از اينها را بگو كه نه رافضى بود. مگر جحود كنى ؛ چنانكه در ديگر چيزها جحود كنى.
امّا جوابِ اين فصل مشنّع(5) به انصاف گوش بايد داشتن و واحد به واحد برخواندن و البادى أظلم ؛ بدانستن كه جواب گفته اند جنگ(6) نباشد ؛ تا هر چه دروغ گفته است بگوييم ، و آنچه تهمت است بيان كنيم و معارضات ياد كنيم و الزام مقرّر كنيم. بتوفيقِ اللَّه تعالى و به الثّقة.
اما آنچه گفته است كه «رافضى اى دهليز ملحدى است» سخنِ باى خوانان وسوّاسان(7) و بى علمان و بى امانتان است و خواجه نوسنّى اين قدر بندانسته است كه دهليز آنجا اولى تر كه در وجوبِ معرفت با ملحدان مشارك باشد كه اصلى است از اصولِ دين.
و جواب آنچه گفته است كه «خود اساسِ الحاد است و از رفض در الحاد شوند و سر به گريبانِ الحاد برآورند» ، (8) اين كلمتى است بى وزن بى اصل. امّا سر به گريبان بر آوردن سهل تر باشد از آن كه زبان از دهانِ(9) الحاد به در كردن كه وجوبِ معرفتِ خداى
ص: 129
قول پيغمبر است و با چنين تهمت شايد كه تعرّضِ(1) مذهبِ(2) مسلمانان نكند.
و جواب آنچه گفته است كه: «همه را به الحاد بكشتند و از سنّت و جماعت كسى را اين تهمت نبود».
جانا ز جمال خويش آگاه نه اى *** اين جارويست(3) كه روى او جاكر اوست [كذا]
به ياد مى دار كه پرده خود به دستِ خود به زور آشكار مى كنى. اوّلاً تاج الملك لقب مرزوان(4) [است] كه خميرمايه الحاد و فتنه جهان شد و حبيب و حليف و معاهدِ صبّاح(5) بود. از آن هفت شخص بود كه بيعت اوّل كردند كه ذكرِشان برود درين كتاب. و معلوم است كه به اوّل [به ]مشبّهى و مجبّرى گفتى و به آخر به ملحدى كشته شد. و اگر احوالِ وى و مذهبِ وى مصنّف نداند ، بايد كه بپرسد از مردمِ وروجرد(6) تا بداند تا شبهتى بنماند.
امّا سعد الملك رازى - رحمة اللَّه عليه - شيعى امامتى(7) اصولى بود و چون خواجگانِ دولت بر وى به در آمدند و تعرّضش(8) كردند ، سلطانِ سعيد محمّد - نوّر اللَّه قبره - بر وى ضجر(9) شد و وى را برآويخت و بر آن پشيمان شد و سه روز بار نداد. روز چهارم كه بر تخت بنشست ، همه قاصدانِ سعد الملك خائف بودند. شمس رازى
ص: 130
شاعر در حضرت شد(1) و باستاد و به آوازى بلند اين قطعه بر سلطان خواند:
تو را سعد و بوسعد بودند يار *** چو تاج از برِ سر درآويختى
درآويخت بايست بدان هر دوان(2) *** تو آن هر دوان را برآويختى
از «سعد» سعدالملك را خواست ، و از «بوسعد» زَيْنُ الملك را. سلطان بگريست و شاعر را سيم و خلعت فرمود. بفرمود تا سعدالملك را به حرمتى و رونقى تمام دفن كردند. پس هر عاقل داند اگر زَيْنُ الملك و سعد الملك ملحد بودندى - چنانكه خواجه نوسنّى ياد كرده است - چنان شاعر معروف در حضرتِ چنان سلطان سائس مهيب ، (3) چنين قطعه نيارستى گفتن ، و سلطان قبول نكردى و بر آن صله و خلعت نفرمودى.
امّا مجد الملك أبوالفضل اسعد بن محمّد بن موسى الفراوستانى(4) - قدّس اللَّه روحه - شاعى(5) و معتقد و مستبصر و عالم و عادل بود ؛ امّا چون در مشورتِ سلطنت و قوّتِ وزارت و فرماندهى و جهاندارى به جايى رسيد كه مادرِ سلطان بركيارق را به نكاح بخواست ، و گنج هاىِ عالم برداشت ، و بر لشكرهاىِ دنيا از حدِّ روم تا بيوزكند(6) و بلادِ تركستان و چين و ماچين فرمانده شد و سلطان نشانى و تاج بخشى مى كرد ، امرا و خواجگان دولت بر وى حسد بردند و به غوغاى لشكر كشته آمد. و ذكرِ احسان و خيرات و مقتل و مدفنِ مجد الملك در پيش گفته شد در فصلى مفرد ؛ وجهى نبود اعادتِ آن را.
ص: 131
و برادرش اثيرالملك ابوالمجد سعد بن محمّد بن موسى - رحمة اللَّه عليه - بعد از قتل برادر تا در قيدِ حيات بود ، ممكَّن و محترم بود از قِبَلِ سلطانِ وقت. و رئيس العراقينِ مطلق او را نوشتندى ، و چون متوفّى شد از بزرگى و رفعتِ قدر ، از خاك(1) قم نقلش كردند به مشهدِ مقدّسِ عليّ بن موسى الرّضا - عليه السلام - ، و آنجا مدفون است. و دانم كه چنين بزرگان ملحد و متّهم نباشند الّا مؤمن و معتقد.
و حديثِ آن زُمره كه بونج(2) كشته شدند از معروفانِ درگاه ، بهرى مستحقّ ملحدى ، و بهرى مسلمانِ نامستحقّ كه غضبِ سلطان را تشبيه به آتش كرده اند چون در افتاد خشك و تر را بسوزاند و آن سى و اند نفر(3) بودند چهار از ايشان به شيعى اى منسوب ، و باقيان از شهرهاىِ مجبّران و ولايتِ مشبّهيان كه به ذكرِ اسامىِ همه كتاب مطوّل شود ، و صد هزار لعنت از خداى و از همه انبيا و اوليا و فريشتگان و همه مؤمنان بر ملحدانِ كشته و زنده و مرده باد كه مؤثّر در معرفتِ خداى قولِ پيغمبر را گويند ، و بر اضعافِ آن رحمتِ خداى تعالى ، بر مؤمنان باد ، كشته و زنده و مرده كه مؤثّر در معرفتِ خداى ، عقل و نظر بر وجه دانند در دليل كه توليدِ(4) علم كند.
امّا أبوالقاسم عبدويه - رحمة اللَّه عليه - اصولى مذهب و شيعه بود. پادشاهِ وقت او را به سببِ فتنه و غوغاى(5) برآويخت و چون او را معلوم شد كه طالويه خاك روب(6) و دگران از حنفى و شفعوى در حقِ ّ وى خواب هاىِ نيك ديدند و معتمدانِ طوايف بر ايمانِ او گواهى دادند ، پشيمان شد و رخصت داد كه او را در مقابل(7) تربتِ سيّد عبدالعظيم الحسني - رضي اللَّه عنه - دفن كردند در داخلِ مشهد. و امير قجقر بفرمود تا
ص: 132
بندارى(1) هنارفروش(2) كه قصدِ بوالقاسمِ عبدويه كرده بود از طاقِ باجكى(3) درآويختند و مصنّفِ نوسنّى چون آن تاريخ مى داند ، (4) بايست كه اين معنى نيز فراموش نكردى كه «خواب(5) يك نيمه راست نباشد و يك نيمه دروغ». و داود شباندشنى(6) بر ناپيشه(7) كه معتمدِ وقت بود در آن طايفه به فتوّت و شطارت(8) گواهى داد بر ايمان و صلاحيتِ(9) بُلقسم عبدويه - رحمة اللَّه عليه - و اين معنى از آفتاب روشن تر است. و الحمد للَّه ربّ العالمين.
و اعتقاد هلاك كردند و اين معنى در روزنامه هاىِ ديوانى ظاهر است. چون مطالعه كنند اين شبهت و تهمت ساقط شود.
امّا آن(1) جماعت را كه از قلعه ها به زير آوردند ، پندارى كه مصنّف از مذهبِ اوّل ايشان بى خبر است. امّا بورضا و بُلفتوح ، اسدآبادى بودند و معلوم است كه در آن حدود شيعى هرگز نبوده است و نه حنفى. همه مجبّران و مشبّهيان باشند. و ابوابراهيم و سالارسگزى بودند و معلوم است كه اگر صد ملحد به تاختنِ مسلمانان شوند پنجاه سگزى(2) باشند و بدان ولايت بوىِ شيعه نرسيده است(3) و به جبر و تشبيه معروف تر باشند از آن كه به عدل و توحيد. و سندلانيان را خود(4) معروف است كه هر شبِ آدينه براىِ خرِ خدا ، كاه و جو نهادند ؛ تعالى و تَقَدّسَ عنِ الصُّعود و النّزول ؛ و اگرچه اكنون دعوىِ حنفى اى(5) مى كنند به تقيّه.(6)
و آن دو علوىِ ملعون كه ياد كرده است ، شبهتى نيست كه ملحد شدند و اگر نوح پيغمبر را - عليه السلام - كه پسر كنعانِ كافر باشد ، به اجماع همه مسلمانان نقصانِ نبوّت او نكند ، و محمّد مصطفى را - صلى اللَّه عليه و آله - كه به مذهبِ مصنّف مادر و
ص: 134
پدرش كافرند ، نقصانِ رسالتش نباشد ، شاعيان را الحادِ آن دو علوى هم خللى نكند ، و سنّيان را هم نقصان نباشد ، چون كسى از آن طايفه ملحد شود ؛ امّا از براىِ معارضه و جواب آورده ايم نه از براىِ حجّت كه ملحد ملحد باشد از هر مذهب كه انتقال كند و اصحابِ آن مقالت را خللى نباشد ، «وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ اُخْرى مقصودِ ما بداند كه جواب گفته ايم نه ابتدا. امّا اردشير و حمزه و منوّر و بادار(1) و مظفّر خر(2) چون از كندان و سيستان و اسفيدان(3) و جاجرم(4) باشند ، پندارم رافضى نبوده باشند ؛ تا نيك تأمّل كند و شبهت زايل شود.
اكنون بدان اى برادر كه اين فصل را معارضتى هست كه موحّدان به جان و ايمان استماع(5) كنند و متّهمان(6) بى مُراد بشنوند:
اوّلاً اتّفاقِ همه مسلمانان است كه اساسِ ملحدى و قاعده باطنى اى در خِطّه عراق و حدودِ خراسان ، اين پنج نفر(7) نهادند كه ذكرِ اسامىِ ايشان برود و خواجه مصنّف خارجى به كرم و تفضّل اگر به صداع ندارد ، در آن تأمّل فرمايد:
اولاً رأس و رئيس و مقدَّم و پيشوا و مقتداىِ همه ملحدان درين هشتاد سال كه رفت حسنِ صبّاح بود ، مجبّر مجبّرزاده.(8) خانه در روده داشت در شهرِ رى به كوىِ صوفى دبير استاد عبد الرّزّاقِ بيّاع بود ، همكار تاج الملك مستوفى مجبّر. نه به در مصلحگاه(9) نشست و
ص: 135
نه به در زادمهران ، (1) و مذهب و اعتقادِ پدرش پيرانِ(2) طايفه را معلوم است.
دوم [آن] قوم ، ده دارك(3) ملعون بود ، بوالغنائم دروگرِ(4) اصفهانى مشبّهى ؛ نه قمى ، و نه كاشى ، و نه آبه اى.(5) دعوتِ صبّاح به اوّل قبول كرد و از درانه تشبيه در بيرانه الحاد(6) رفته ، و چون از اصفهان به در آمد به الموت رفت. و هذا أظهرُ مِنَ الشّمس.
سوم آن قوم ، عطّاش أقرع بود كه مقيم دژِ كوه بود. اصل پدر پارسى ، و او اصفهانى ، كه نه شهر رافضيان است على زعم المصنّف.
چهار قوم ، بُلفتوح گورخر بود ، امامِ جماعتِ شهرِ قزوين ، مفتىِ هشتاد ساله ، هزاران نكاح بسته ، نماز بر جنازه ها كرده ، در دماء و فروج حكم رانده ، درس ها داده ، مناظره ها كرده ، شاگردانش چون حسنِ وكيلان(7) پنج برادر به يك روز امير يرنقش بازدار(8)شان بر دستِ عميد بوالمعالى شيعى به تهمتِ الحاد هلاك فرمود كردن ، و همكارانِ اين بُلفتوح چون محمّد معسلى(9) و غيره.
- او را به تهمتِ فلسفه متّهم كرد(1) و به آخرِ كار عمر عبدالعزيز ، خليفه ، اين قرمط بن حمدان را به الحاد بياويخت. و اين بُلفتوح حمدانى از نسل ايشان بود و تظاهر به مجبّرى كردى(2) و به آخرِ كار ملحد شد تا مشتبه نشود كه از آن بنى حمدان است كه امير ابوفراس(3) و امير سيف الدّوله حمدانى و خواجه امام ناصر الدّين ابو اسماعيل حمدانى از ايشان است كه متنبّى شاعر در حقِ ّ ايشان مى گويد:(4)
و أنتَ أبو الهيجَى بْنُ حَمْدانَ يا ابْنَه *** تشابه مولودٌ كريمٌ و والد
و حمدانُ حمدونٌ وحمدونُ حارثٌ *** و حارثُ لقمانٌ و لقمانُ راشد
اُولئك أنياب الخلافة كلّها *** و سائر أملاك البلاد الزّوائد
تا هيچ شبهتى بنماند كه اين حمدانيان همه پادشاه و عالم وعادل و شيعى بوده اند ، و آن حمدانيان همه گبر و مجوسى و مشرك و مجبّر و ملحد ؛ و شتّان ما بين البصيرة و العمى.(5) تا همه شبهتى زايل باشد و همه مقصودى به حاصل.
و اين بُلفتوح به يك روز كمتر از پنجاه فتوى ننوشتى ، و شاگردان را در اطرافِ عالم به شهرهاىِ مجبّران فرستادى ، تا به آخرِ كار كه الحادش ظاهر شد و در ملحدى رسوا گشت ، به نامه و پيغام و خلعتِ ملحدان كه بدو مى آمد در سراىِ عميد ابوالمعالى شيرزادى شيعى به مواجهه بر وى به حجّت الحاد درست كردند و بعد از آن در سراىِ ايالت به قزوين به گواهىِ خواجه امام حسن كرجى سنّى كه
ص: 137
او را(1) و پدرش را خواجه بُلقم كرجى(2) ملاحده كشتند و به گواهىِ خواجه امام ابو اسماعيل حمدانى كه رئيسِ شيعت بود و اوّل فتوى به خونِ ملاحده در خانه ايشان كردند(3) و به گواهىِ خواجه امام عبد الحميد بن عبدالكريم كه معتبر بود و مجتهد(4) بود ، در اصحابِ بوحنيفه الحاد برين بُلفتوح درست شد و او را از جوامع و محافل و درس و فتوى و احكام دينى مهجور و ممنوع كردند و هنوز عوام را شبهتى مى نمود تا بعد از غفلتِ مردم شبى ناگاه با رخت و دفترها و فرزندان از شهر بگريخت ، گوش مى داشتند كه مگر براىِ نفىِ تهمت به شهرى از شهرهاىِ اسلام سر بر كند. و خواجه امام بونجيب حنفى بر وى تشنيع ها زده و بر الحادِ وى حجّت ها انگيخته بود خبر آمد كه پيرِ طايفه و مفتىِ هشتاد ساله را از آن سنّت و جماعت به رونقى تمام و قبولى عظيم بر الموت بردند به استقبال و آواز دهل و بوق و بشارت و نثار با پسرش(5) عبد الملك لوطى. پندارم اين شيخ رافضى نبود و از قم و كاشان نبود و از آبه و سارى و اُرَمْ و سبزوار و ورامين نبود.
پنجم اين جماعت ، بزرجميد(6) بود نايبِ حسن صبّاح از ولايتِ اندجه رود(7) كه
ص: 138
ناحيه مجبّران و مشبّهيان بود در عهدِ اوّلين.
ششم اين جماعت ، (1) مسعود زورآبادى(2) بود از فحولِ علماىِ خراسان ، شاگرد خواجه امام ابوالمعالى جُوَيْنى سنّى. و اين مسعود نود ساله بود ، مفتىِ طايفه. به آخرِ
كار به قلعه طبس گيلكى(3) رفت و ملحد شد و اگر خواجه مصنّف نداند بايد كه از پيرانِ خوراسان بپرسد تا بداند كه چه مذهب گفت و كجا شد. و پندارم اين پير(4) رافضى نبود و قمى و كاشى نبود ، احمد جمشاده(5) كه از رى به الموت شد ، معلوم است كه چه مذهب گفتى و كجا خانه داشتى ، معلوم است كه رافضى نبود. و اگرچه بر
ص: 139
كارِ خواجه نوسنّى راست نيست اين معارضات تا مى خواند ريش مى جنباند كه لعنتِ هفت آسمان و زمين بر همه نِزاريان و صبّاحيان و باطنيان باد تا چرا وجوبِ معرفت را حوالت به سمع و پيغمبر و معلّمِ صادق كردند.
و امّا آن جماعت را كه در عهدِ خلفا و سلاطين به الحاد بكشتند ، ذكرِ اسامىِ ايشان روزگارها(1) و طومارات(2) خواهد. امّا گزير نباشد از ذكرِ اسامىِ تنى چند معدود به عوضِ آنكه مصنّف آورده است تا داند كه دگران از كار بى خبر نباشند.(3)
اوّلاً عباده پارسى كه با روزبه اهوازى از مصر و مغرب ، سفيرانِ الحاد بودند به الموت و لنبه سر در عهدِ اوّلِ صبّاحى در دولتِ ملكشاهى سقاه اللَّه [رحمته] كه هر دو را به كرمانشاهان شحنگانِ امير اسفهسالار(4) بدان بزرگى بكشتند و سرهاىِ شان به حضرتِ همدان فرستادند ، پندارم رافضى نبودند.
ناصر باوردى و يوسف اردستانى و نصرويه كرمانى و اردشير روّاس دامغانى كه به ظاهر همدان در عهدِ خصومت طتش(5) با بركيارق سلطان - رحمة اللَّه عليه - كه به تهمتِ الحاد كشته شدند ، هر چهار مشبّهى بودند ، و الحمدُ للَّه كه رافضى نبودند.
محسّن خالدان كه از قزوين به الموت رفت و اند سال قاضى و مفتىِ ملاحده بود ، اتّفاق است كه رافضى نبود ، سنّى بود. محمّد پيلور ساوى(6) كه به سرِ ميدان دكّان داشتى ، پير نود ساله كه رئيس محمّد بن ماهيار كه رئيس ساوه بود ، ده ملحد قُح(7) را از خانه اين پيلور به در آورد و هلاك كرد ، پندارم اين شيخ رافضى نبود ، سنّى بود. و آبه اى نبود ، ساوه اى بود. و سنان سهان(8) كه سال ها به الموت مفتى و قاضى بود ، همه
ص: 140
جهان دانند كه او از كدام قبيله بود و چه مذهب گفتى ، رافضى بارى نبود بنيمان ناطفى(1) كه ملحد شد ، مذهب و محلّه اش معلوم است ما را كه رافضى نبود. اسماعيل احمدان(2) كه از خور و سارقين بود ، داعيه و رسول ملاحده بود. چون الحادش ظاهر شد از بيم دهخداى فخراور هشتوردى(3) شيعى بگريخت و به الموت شد. معلوم بايد كرد كه آن دوازده چه مذهب داشتند و اگر نداند بپرسد تا بداند. با اسحاق صاحبِ خراج ملاحده ، نه هم از خور و سارقين بود كه ملحد شد و امير قايماز حرامى(4) -
رحمَهُ اللَّه - او را به گفتِ(5) جمال الدّين عبد الصّمد شيعى(6) - رحمة اللَّه عليه - بكشت ، پندارم كه رافضى نبود. احمد على حامدى بِسطامى ملحد كه أمير عادل غازى عبّاس او را بگرفت ، بر شعر(7) او ظاهر است كه چه مذهب داشت ؛ تا خواجه بوالفتوح جاجرمى را كه او وزير امير عبّاس بود - رحمة اللَّه عليهما - مى گويد:
بنده بِسطامى است و بسيار است *** حرمتِ بايزيد بِسطامى
پيداست كه چه مذهب داشت و از كدام شهر بود و الحمد للَّه كه رافضى نبود و اهل طبسِ گيلكى را الوف الوف كه امير روسبه - رحمة اللَّه عليه - به قوّت خواجه شهيد معين الدّين - رحمة اللَّه عليه - ابونصر كاشى شيعى مى كشت ، بى شبهه است كه رافضى نبودند. و بر همه الموت تجربه كرده اند يك قمى و كاشى هرگز نبوده است و اگر بودى پوشيده نماندى. و اين قدر از ذكرِ اسامىِ آن ملاعين درين كتاب كفايت است تا خواجه مصنّف بداند كه ملحد بود و از كجا بود.
ص: 141
و امّا آنچه از كشتنِ مجد الملك معتقد و سعد الملك مستبصر و زين الملك شيعى به تشنيع ياد كرده است ، خطايى عظيم است. مى بايست كه ذكر وزرايى كه رافضى نبوده اند و سلاطين ايشان را هلاك كرده بودند ، فراموش نكرده بودى تا بدانستى كه كشتنِ وزرا و اصحابِ قلم به مذهب و اعتقاد تعلّق ندارد كه سلاطين ، امرا و وزرا را بسى كشتند براى استقامتِ ملكِ خويش ، و اين چون مؤيّد الملك(1) و فخرالملك(2) و خواجه قوام الدّين ابوالقاسم انسابادى(3) و كمال الدّين محمّد خازن(4) و عزّ الملك وروجردى(5) كه همه سنّى و متعصّب بودند و براى ملك دنيا كشته شدند ، بايست كه خواجگانِ شيعى را در قتل با ايشان به ياد(6) كرده بودى تا شبهت زايل شدى و جماعتى از كبراى شيعه كه ملحدان بكشتند ، به محمدت ياد كرده بودى. چنانكه شيعه خواجه نظام الملك حسن على اسحاق(7) را و خواجه كمال سميرمى(8) را كه سنّى و شافعى مذهب بودند ، ملحدان شان بكشتند تا درست شدى كه خواجه دشمنِ ملحدان است ،
ص: 142
و اگرچه در وجوبِ معرفت ، شريكِ ايشان است.
آن خواجه شهيد معين الدّين كاشى چون وزير سلطان اعظم سنجر شد - رحمة اللَّه عليهما - بر مشيرانِ مملكت او(1) انكار كرد به تقريرِ صلح با ملاحده ؛ و راه ها بر ملاحده ببست و بر ايشان باج هاىِ سنگى(2) نهاد و از ايشان الوف الوف را مى گرفت و مى كشت تا به آخر كار در حضرتِ خوراسان چون او(3) پيرى عالمِ عادلِ شيعى به تيغِ ملاحده كشته آمد ، (4) آخر نه شيعى بود. و سيّد منتهى جرجانى را كه(5) ملحدان به معاينه بكشتند ،
و سيّد ابا طالب كيا به قزوين(6) و سيّد حسن كيا جرجانى را كه ملحدان بكشتند و از گور بر آوردند و بسوختند ، آخر نه شيعى بودند؟! بايست كه مصنّف ذكر همه به محمدت ياد كرده بودى. و سيِّد باهاشم كيا جيلانى را كه به قول بُلفتوح گوره خر بكشتند ، نه شيعى معتقد بود؟ سيّد سيّار قزوينى را كه در راه قزوين شهيد كردند ، نه علوى حسينى شيعى بود؟ خواجه بُلفضل بوعصام زينوآبادى كه ملحدان
ص: 143
اسكيد(1) در شهور سنه ستٍ ّ و تسعين و أربعمائة بكشتند ، نه شيعى معتقد بود؟ رحمة اللَّه عليه. ملك گردبازو(2) را پسر ملكِ ملوكِ مازندران رستمِ علىِ شهريار كه هم ملاحده او را در حضرتِ خراسان بكشتند. نه پادشاه شيعه بود؟ او را به محمدت ياد بايست كردى ، و اگر به حصرِ اسامىِ شريف و وضيع از شهداى شيعه مشغول شويم ، روزگار و كتب خواهد. اين قدر [ما را(3)] كفايت است تا خواجه بداند كه از مذهبِ شيعه تا مُلحدى ، راهى دور است و از مجبّرى تا به ملحدى ، منزلى نزديك. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين ، و العاقبةُ للمتّقين ، و الجنّةُ للمُوَحّدين ، و النّارُ للملْحدين.(4)
آنگه گفته است كه:
ملحد گويد كه به خداى دانستن معلّمى صادق بايد ، رافضى گويد كه: بدين
شرع اعتماد نيست الّا كه امامى معصوم شرح دهد و به جز از معصوم بنشايد شنيدن كه ديگران همه جايز الخطا باشند مگر قائم كه بر او خطا روا نباشد كه او معصوم است چون جبرئيل و محمّد - عليهما السلام - ، و او خود پديد نيست ، تا او نيايد و شرح ندهد چگونه اعتماد بود بدين شرع؟! خاصّه كه مجتهدان در آن تصرّفى(5) كرده اند و گويند كه: بسى از قرآن بُزِ عايشه بخورد. پس چون قائم بيايد به شرح و درستى آن املا كند كه معصوم اوست ، او داند ؛ زيرا كه كارِ دين و دولت درو بسته است. و چنانكه ملحد گويد كه: كار باطن
ص: 144
دارد ، رافضى گويد: كار تقيّه دارد. و رافضى گويد: على همواره تقيّه كرد. پس به قول ملحد و رافضى على سرِ همه ملحدان و مداهنان(1) باشد. و گويند: جعفر صادق گفته است: «التّقيّةُ ديني و دينُ آبائي»(2) ، (3) زيرا كه باطنى اى كردن و تقيّه كردن مداهنه و نفاق باشد.
امّا جوابِ اين كلمات كه از سرِ جهل و بى علمى و تعصّب و بى ديانتى ايراد كرده ، است بعضى دروغ محض ، بعضى بهتان صرف ، كه وقوف بر آن الّا ملالتِ طبع و كندىِ خاطر نمى افزايد. امّا چون شروع برفت ، گزير نباشد كه جوابى در خورِ اين انها(4) افتد ؛ به توفيق و لطفِ خداى تعالى.
اوّلاً آنچه گفته است كه: «ملحد گويد: به خدا دانستن معلّمى صادق بايد». صد هزار لعنت بر ملحد باد و بر مقالت و دعاوىِ او ، و بر آن كس كه مذهبش در وجوبِ معرفت و اصولِ دين به مذهب ملحدان مانندگى دارد. و به اوّل دعوى مذهبِ خويش فراموش كرده است كه: ائمّه عراقين و خوراسانات(5) در محافل و مجامعِ خلفا و سلاطين بزرگ به مناظره و محاوره به درست كرده اند كه آن هر دو يكى است كه ملحد گويد: به قول معلّمى صادق [خداى را] بشايد دانستن(6) و به مذهب خواجه چُنان است كه تا پيغامبر نيايد معرفتِ خداى واجب نباشد ، و وجوبِ معرفت موقوف است بر ظهورِ بعثت ، و حُسن و قبحْ شرعى است ، عقلى نيست. و امامى بزرگ از ائمّه
ص: 145
اصحاب خواجه مصنّف به رى كتابى ساخته است و آن بوالفضائل مشّاط(1) است براى عزّالدّين عين الدّولة خوارزمشاه ، در آن تاريخ كه او پادشاه قزوين بود و آن را كتاب فى معرفة(2) الالهيّة فى دولة الخوارزمشاهيّة نام نهاده و اوّلِ آن كتاب بعد از تسميه و تحميد آن است كه: «لابدّ هر واجبى را موجبى بايد ، و موجبِ معرفت خداى پيغمبرى(3) است و با فقدِ بعثت معرفت واجب نباشد». و اگر به شرحِ مذهب او درين مسأله مشغول شويم ، به طومارات و روزگارها تمام نشود ، به خلافِ مذاهب همه مسلمانان از طوايفِ اسلام كه او بدان مخصوص است. پس چون اين خواجه كه مشاركت كرده است با ملاحده - عليهم لعائن اللَّه - شايد كه مسلمانان(4) را ملحد نخواند و نگويد.
امّا آنچه گفته است كه: «رافضى گويد كه: بى معصوم شرع نشايد دانستن»(5) جواب آن در فصلى از پيش برفت كه در قبول شرعيّات بعد از بعثتِ رسول و ظهورِ
معجزات كه دالّ است بر صدق او ، به معصوم حاجت نباشد در معرفتِ شرعيّات ، و از كتابِ خداى و اخبارِ متواتر و اجماعِ امّت تحصيلِ معارفِ شرعى شايد كردن. مثال اين مسأله چنان است كه: در عهدِ ظهورِ امام معصوم به مكّه يا به مدينه يا به كوفه در اطرافِ عالم علما و فقها باشند كه عوام از ايشان شريعت آموزند و اگرچه معصوم نباشند
ص: 146
وعصمت در اعلامِ شريعت نيست و اين معنى از كتبِ شيعه معلوم و مفهوم است خلفاً عن سلفٍ ، و به انكارِ مداهنى مبتدعى ژاژخايى(1) حق باطل نشود. و الحمد للَّه ربّ العالمين.
امّا آنچه گفته است كه: «قائم معصوم است چون محمّد و جبرئيل» ، بلى ؛ مذهب و اعتقادِ اماميّه اين است كه ائمّه را معصوم گويند چون انبيا و ملائكه ، كه اگر نبى معصوم نباشد در شرع خلل افتد ، و اگر امام معصوم نباشد ، به قول و فعلِ وى اقتدا روا نبود ، و طبيب بيمار معالجت را بنشايد. و برين قول دلايل و حجج و بيّنات بسيار است عقلى و سمعى در كتب و مصنّفاتِ شيعه ظاهر ؛ چون بخوانند از آنجا بدانند و اگر نخواهد كه بخواند هم برين جهل مى ماند و بى حجّت بر مذهبِ مسلمانان طعن مى زند. «و مَنْ أساءَ فَعَلَيها.(2)
و آنچه گفته است كه «مذهبِ شيعه چنان است كه قرآن بزِ عايشه بخورد(3) پس چون قائم بيايد به شرح و راستى املا كند» ؛ عجب آن است كه اين مزوّر انتقالى ، دعوى كرده است كه بيست و پنج سال رافضى بوده است و اين قدر بندانسته است كه اين نه مذهبِ شيعه است و كس نگفته است ، و از عالمى از علماىِ شيعه مذكور نيست ، و در كتابى از كتبِ ايشان مسطور نيست ، و بر اين اصل بد كه نهاده است بيرون از غفلتِ رسول و عايشه ، بارى تعالى را دروغ زن مى داند كه گفته است تبارك و تعالى: «اِنَّا نَحْنُ نزّلنَا الذّكرَ و إنّا لَهُ لَحافِظُونَ»(4). معنى آن است كه ما فرو فرستاديم قرآن را و ما نگاه دارنده قرآنيم. پس عايشه جاهل باشد ، و محمّد غافل ، و حق تعالى دروغ زن! نعوذُ باللَّهِ مِنْ هذَا المَقال.
امّا آنچه گفته است: «تا قائم بنيايد درست نشود» ؛ پس طرفه تر و دروغ تر و بهتان تر
ص: 147
است ؛ بدان دليل كه به چند موضع درين كتاب اشاره كرده است كه «رافضيان بعد از مصطفى دوازده امام گويند و همه را معصوم دانند» و جايى گفته است كه «على بزرگ تر امامى است به نزديكِ رافضيان». پس اگر على زَعْمِهِ بعضى ازين كلام ، بُزِ عايشه بخورده بودى ، امير المؤمنين على - عليه السلام - املا كردى تا به حسن عسكرى - عليه السلام - مختلّ و ناقص نماندى ، تا قائم بيامدى و املا كردى. و هر عاقل كه نظر كند درين فصل ، غايتِ بهتان و دروغ گفتِ(1) اين مصنّف بداند.
و حديث تقيّه و باطنى اى كه به هم ماننده كرده است ، بايستى كه بدانسته بودى كه باطنى كدام باشد و متّقى كدام ؛ كه باطنى اى مذهبِ حسنِ صبّاح است و بيان كرده شد كه آن ملعون چه مذهب داشته بود به اوّل ؛ تا مگر به حبّ النّشوء(2) متّقى را باطنى نخواندى و آن چنان است كه اين ملاعين گويند: نمازِ باطن ، روى را به الموت و مصر آوردن است و مولانا را و سيّدنا را خدمت كردن ، و نمازِ ظاهر ، اين حركات و سكنات بر وجه [كردن(3)] است كه آن را «رياضة الجسد ، و عادة البلد ، و رعاية الأهل و الولد»(4) خوانند. نمازِ ملحدان و مزاد كه و دهريّه و فلاسفه و اباحتيّه(5) اين است. و روزه باطن گويند: سرّ معلّم نگاه داشتن است ؛ و روزه ظاهر امساك است از طعام و شراب و غير آن. و شرحِ هر يك بدادمى ، امّا خواجه مصنّف خود بهتر داند به شرحْ حاجت ندارد.
امّا تقيّه ، دفع مضرّت باشد از نفس و دگر مؤمنان ، اگر مضرّت معلوم باشد و اگر مظنون ، به تركِ حركتى يا لفظى كه نقصانِ ايمان نكند ؛ چنانكه عمّار ياسر كرد در عهدِ هجرتِ رسول صاحب شريعت و ديگر صحابه.(6) و شيعه بدان مخصوص و منفرد
ص: 148
نباشند. و نه خواجه پيش از اين خود را سنّى مطلق خواندى ، اكنون از بيم تركانْ مركّب كرده است و خود را «حنفى سنّى» مى خواند؟ و تقيّه همين باشد.
و آن كلمه كه ايراد كرده است در حقِ ّ اميرالمؤمنين على - عليه السلام - ، اگرچه بر طريقِ حكايت است ، مستوجبِ لعنت و عقوبت است كه او سرِ همه مؤمنان است و امام همه متّقيان ، و لم يشرك باللَّه طرفةَ عينٍ ، و لم يُداهنْ في دينِ اللَّهِ البتَّةَ. و نعت او اين است كه: «يُجاهِدُونَ فى سَبيلِ اللَّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ.(1) و هو أعلمُ النّاس بعد رسول اللَّه و أفضلُ المهاجرين و الأنصار ، و قائدُ الغُرّ الْمُحَجَّلين(2) على رغمِ الخوارج و المتردّدين ؛ فذاك مولانا أميرالمؤمنين ، و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
فصل از شرف الاسلام(3) در اصفهان پرسيدند كه چه گويى در ملحدى و رافضى اى؟ گفت: شما يكى كار بكنيد و از ميانِ دو برادر سخن مگوييد.
امّا جوابِ اين كلمات آن باشد كه ممكن باشد چنو بزرگى اين اجرا نكرده باشد و اگر از براىِ طراوتِ سخن و تهييجِ عوام و رونق خود به تعصّب سخنى گويد ، «كلام العِدَى ضرٌ من الهذيان(4)» گفته اند. و اين سخن را دو معارضه سره هست:
يكى آن كه در شهورِ سنه خمسين و خمسمائه(5) مرا روزِ آدينه به مدرسه بزرگِ
ص: 149
خود نوبتِ مجلس بود. در آن ميانه بر مذهبِ صبّاحيان طعنى مى رفت و مردم به لعنت و نفرينِ آن قوم شوم ، زبان ها دراز كرده. در آن ميانه مجبّرىِ متعصّب برخاست و گفت: خواجه امام! اين قوم در «خير العمل» سر به گريبانِ تو برآورده اند. گفتم: در «خير العمل» سر به گريبانِ من برآورده اند ، امّا در وجوبِ معرفت ، زبان به دهانِ تو به دركرده اند. پس من پيرهن بركَنَم تا گريبان بنماند كه او سر بركند. تو را دشخوارتر است كه آن دهان باشد ، در آن دهان زبان باشد.(1)
و چه ماننده است اين به آن كه:(2)
هر مذهبى و طايفه اى به حضورِ سلطان او تقرير مى كرد اين مذهبِ مجبّران با مذهبِ باطنيان برابر است در وجوبِ معرفتِ خدا ، فضولى برخاست و گفت: مولانا ، چه فرق است ميانِ ملحدان و اين جماعت؟ خواجه گرم و بلند گفت: «اى خواجه فرق در دوگانگى باشد و اينجا يگانگى است و در يگانگى فرقى نباشد».
پس قول شرف الائمّه با قول شرف الاسلام برابر بايست كردن و بدانستن كه از ميانِ دو قول ، فرقى عظيم است: اوّلاً او گفت: دو برادرند ، اين گفت: يك نفسند ، و به مذهبِ خواجه و همه مسلمانان درست است كه روا باشد كه دو برادر باشند ، يكى هالك چون عبداللَّه كه پدرِ مصطفى است على زَعْمِهِ ، (1) و يكى ناجى چون حمزه و عبّاس كه هم عمّ مصطفى اند. و به مذهبِ ما(2) هالك(3) چون بولهب ، ناجى چون بوطالب. امّا روا نباشد كه يك نفس را دو حكم نهند در نجات و هلاك در يك وقت و بلكه اين قولِ دشمن است و بدان التفاتى نباشد. تا معلوم شود كه خواجه را با باطنيان نفسيّت است و رافضى را به قولِ او برادرى در يك وقت. و با اين معارضه و حجّت هيچ شبهت بنماند. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين ، حمد الشّاكرين.
امّا جواب آن است كه عجب آيد از ناقلى كه چنانكه خواهد به عشقِ مذهب سخن برمى گرداند ، اگر قائم(1) گرفتار شود نقصان نداند ، و چون ملوك ديالم را سلطان
محمود(2) بگيرد گويد: «از شومىِ رافضى اى بود» و اگر مقتدر كشته شود ، عارى و عيبى نداند ، امّا چون زيدِ على را بكشند بر حسابِ نقصِ رافضيان گيرد! ندانم كه سنّيان چرا تقصير كردند تا قائم(3) گرفته و [مقتدر] كشته آمد ، و خليفه گرفته محبوس ، خلافت را بشايد ، امّا امام گريخته غايب ، امامت را نشايد. و طغرل بيگ كه قائم(4) را خلاص دهد ، مستوجبِ شكر و ثنا و دعايش بداند ، امّا سلطان محمّد بن محمود كه
ص: 152
بغداد بر خليفه حصار كند ، در حقِ ّ وى زبان دراز مى كند ؛ چنانكه در تاريخ الأيّام و الأنام كرده است.(1)
و چه ماننده است اين حكايت بدان كه معاويه را به سبب امّ حبيبه(2) خال المؤمنين خواند براىِ آن كه خصمِ على است ، و محمّد بوبكر را هرگز خال المؤمنين نخواند ، اگرچه برادر عايشه است [براى آن كه ]شاگرد اميرالمؤمنين است. و رافضيانْ كافر و ملحد باشند كه انكارِ امامتِ بوبكر و عمر كنند ، امّا معاويه مؤمن و مسلمان باشد ، و اگرچه در بيست و هفت موضع تيغ بر روى(3) على كشد! و رافضيان كه بوبكر و عمر را دوست ندارند ، هرگز توبه شان قبول نباشد ، امّا يزيد
كه سر حسينِ على فرمايد بريدن ، اگر توبه كند توبه اش مقبول باشد و او شابّ تائب(4) باشد! اين و مانند اين ، كه در اين كتاب ، ياد كرده است و بُغض و خصومتِ اهل البيت مصطفى آشكارا كرده ، تا بدانند كه خواجه سنّى است. و هر عالمِ فاضل و عامىِ منصف كه نظر كند درين فصل ، شبهتش زايل شود و فايدتش حاصل آيد. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
ص: 153
آنگه گفته است:
و باز چون عهدِ كريم ملكشاهى بود - سقاه اللَّه [رحمتَه] - نظام الملك ابو على الحسن بن علىّ بن اسحاق از سرِّ عقيدتِ اينها آگه بود ، همه را خوار و مَهين
داشتى و در(1) رى هر كه دعوى دانشمندى از اينها كردى چون حَسَكا بابويه ، و بوطالب بابويه ، و أبوالمعالى امامتى(2) و حيدر زيارتى مكّى ، و على عالم ، و بوترابِ دوريستى ، و خواجه ابوالمعالى نگارگر(3) و جز اينها از رافضيانِ شتّام ، (4) همه را بفرمود تا بر منبرها بردند سرها برهنه كرده به(5) بى حرمتى و استخفاف كه مى كردند برايشان و مى گفتند: شما دشمنانِ دينيد ، و سابقانِ اسلام را لعنت مى كنيد ، و شعارِتان شعارِ ملحدان است. ايمان بياوريد تا اگر خواستند ، واگرنه(6) ايمان مى آوردند و از مقالتِ رفض بيزار مى شدند.
امّا جوابِ آنچه حوالت كرده است به عهدِ سلطانِ عادل ملكشاه و خواجه منصف نظام الملك - قدّس اللَّه روحهما - ، حوالتى است به دروغ كه ادراراتى و تسويغاتى(7) كه ايشان كرده اند سادات و شيعه را ، و خطوط و توقيعات ايشان بدان ناطق است و هنوز دارند و مى استانند(8) و احترام و توقير و ترفيعِ(9) سادات و علماىِ شيعه در آن عهد و دولت معلوم و مصوّر است. و اگر تسليم افتد كه اين معنى كرده اند و به جهتِ اعتقاد بر علماى شيعه جفايى رفته است ، اعتقاد و مذهب را نقصانى و خللى نكند و آن خود
ص: 154
عهدى بعيدتر است و حادثه اى نامعروف تر.
امّا خواجه را آن حادثه قياس مى بايست كردن با آن واقعه معروف تر كه در آن عهد كه سلطان سعيد مسعود(1) بن محمّد - أنار اللَّه برهانه - به رى آمد ، در عهد امير غازى عبّاس - رَحِمَهُ اللَّهُ - رؤساى(2) اصحاب سنّت و ائمّه(3) آن طايفه را كه مفتى و مقتداىِ اهلِ سنّت و جماعت بودند و ايشان(4) رئيس الائمّه بوسعد وزّان و بُلفضائل مشّاط و شرف الائمّه بونصر هِسِنْجانى اسرارِ مذهب خواجه بر سلطان و امرا و وزير(5) و خواجگان و خادمان ظاهر گردانيدند و در سراىِ امير عبّاس(6) آن دو معروف را محبوس كردند و سنّيان و اشاعره غوغا كردند و در آن حادثه دو سه مفتّن و غوغايى را درآويختند و بعد از سه ماه حبس و رنج و خرج رئيس(7) سادات [و] شيعه سيّد فخر الدّين - رحمة اللَّه عليه - به همكارىِ ايشان سعى ها كرد و شفقت ها نمود. و قاضى القضاة كبير حسن استرابادى - رضي اللَّه عنه - منزوى بود ، تا به آخرِ كار خواجه بونصر هِسِنْجانى به حضورِ سادات و علما و قضاة و رؤسا و معتمدانِ طوايف در حضرتِ سلطان و امرا حاضر شدند و مسايلى كه خلافِ مذهبِ اهل عدل است و ايشان بدان منفرد(8) بودند چون وجوبِ معرفت به نظر ، و عصمتِ انبيا ، و قبحِ تكليفِ ما لايطاق ، و جزا بر عمل و مانند اين بنوشتند و بر ايشان عرض كردند و رجوع كردند و به خطِّ خويش بطلانِ مذهبِ خويش بنوشتند بر وجهى كه شرم مى دارم شرحِ آن دادن ، و نسختِ اصل برگرفتند(9) و به دارالخلافه و به شهرهاىِ بزرگ فرستادند و آن حادثه معروف است.(10)
ص: 155
عجب است كه خواجه مصنّف فراموش كرده است و تشنيع مى زند بر علماىِ شيعه در عهدِ ملكشاهى! و چون اين حادثه معروف قياس كند با آن حادثه مجهول ، باشد كه شرمى بدارد و در مذهبِ مسلمانان طعن نزند. اكنون حالِ اين خطّ و رجوع از مذهب و معتقد را يا راست گفتند ، يا از بيم خون و مال ؛ و تقيّه كردند ، محال است كه رجوع كردند ظاهراً و باطناً كه هنوز تقريرِ مذهب بُلحسنِ اشعر(1) مى كنند و اين معنى ظاهر است ، بنماند الّا آن كه تقيّه كردند و خواجه بيان كرده كه تقيّه كردن و باطنى اى يكى است و تفاوتى نيست و من درين ميانه عاجز فرومانده ام كه رافضى شايد(2) كه تقيّه كند كه دهليزِ ملحدان است ، (3) سنّىِ عالم متعصّب و رئيس قادر قاهر چگونه شايد كه تقيّه كند؟! و اين نه الزامى است كه آن را جحود و انكار شايد كردن چنانكه مذهبِ مجبّران است. و شيخ بُلفتوح اسفراينى را در اين عهد از حضرتِ بغداد مهجور كردند(4) و غير او را كه(5) رنج ها رسانيدند. بارى تعالى ما را توفيق دهاد تا در گفت و فعل(6) آن گوييم و كنيم كه عقل از ما پسندد و شرع بر ما نخندد. إنّه العليّ الكبير.
و امّا آنچه بعضى از اسامىِ اين طايفه ياد كرده است كه «خواجه نظام الملك ايشان را كم حرمتى داد» خلافِ راستى است كه هر يك ازين جماعت از نظام الملك عطاياىِ بسيار و صلت هاىِ عظيم ستده اند و علم و امانت و زهد و ورعِ شمس الاسلام حَسَكا بابويه همه طوايفِ اسلام را معلوم است. و بوطالب بابويه سال ها واعظ و مذكّرِ مسلمانان بوده است و امانت و فضل او ظاهر و باهر. و امّا بُلمعالىِ امامتى عالم و مفتى و واعظ و مُقْرى ، و خويشتن دارىِ او ظاهر است. و خواجه بُلحسن همچنين معروف و معتبر. و خواجه علىِ عالم - رحمة اللَّه عليه - را پدرانى معروف و اعمامى مشهور
ص: 156
بودند(1) درين طايفه ، چون خواجه بوسعيد كه مفسّر و راوىِ اخبار بوده است و متديّن و عالم ، و خواجه فقيه عبدالرّحمن نيشابورى كه به كتب و قول و قلم و تصانيفِ او التفات بسيار است طوايف اسلام را ، و خواجه احمد مذكِّر. و هر يك از آن بزرگان را از سلاطين و وزرا عطايا و حرمتى بوده است.(2) و نه قومى بوده اند كه خواجه اى چون نظام الملك بر ايشان تطاول كند كه ايشان را عطاياى بسيار داده است و شفقت هاىِ بى مر نموده ، (3) و ابوالمعالى نگارگر(4) مؤمن و معتقد بوده است و هرگز به شتّامى و لعّانى معروف نابوده(5) بحمد اللَّه. امّا خواجه ابوتراب دوريستى - رحمه اللَّه - پسرِ
خواجه حسن بود ، و خواجه حسن پسر شيخ جعفر دوريستى مشهور در فنونِ علم و مصنّف كتب و راوىِ اخبارِ بسيار. و از بزرگانِ اين طايفه و علماى بزرگ ، در هر دو هفته نظام الملك از رى به دوريست رفتى و از خواجه جعفر سماع(6) اخبار كردى و بازگشتى از غايتِ فضل و بزرگىِ او. و اين خاندانى است به علم و عفّت و امانت مذكور ، خلفاً عن سلفٍ. و اين خواجه حسن كه پدرِ بوتراب است با نظام الملك حقِ ّ خدمت و صحبت و دالّت(7) داشته و در حقِ ّ او مدح گفته و به شتّامى و لعّانى چون موسوم باشد آن را كه قصيده ها باشد در فضائل صحابه كبار؟! و از آن يكى اين است كه تخلّص كرده است به مدحِ خواجه نظام الملك - رحمة اللَّه عليه - و آن اين است ؛ شعر:(8)
ص: 157
من قال فيك أبابكرٍ خنىً(1) فأنا *** منه بري ء و ألقاه من اللّعنا
صهر النّبيّ و ثانيه و صاحبه *** و المستعان به في كلّ ما امتحنا
قد كان شيخاً لأهل الدّين معتمداً *** و صاحباً لرسول اللَّه مؤتمنا
كانا معاً و هما حيّان و اصطحبا *** في الغار ثمّ هما(2) في موضعٍ دفنا
أم من يقول لفاروق الهدى قذعاً(3) *** و القرم عثمان إلّا من أتى بزنا
و الألمعيّ عليٌّ في مآثره *** كالشّمس تبهر أعلام النّجوم سنا
اُثني عليهم و اُوصي من أرى بهمُ *** حتّى الحسين ابنه و المجتبى حسنا
أبلغ لديك نظام الملك مألكةً(4) *** مشفوعةً بدعاءٍ صالحٍ و ثنا
هذاك ديني الّذي ألقى الإله به *** يوم الجزاء فقل لي ان ترى حسنا
و چنان مى پندارم كه قائلِ چنين قصيده را نظام الملك بنرنجاند.
آنگه گفته است:
و در مساجدِ شيعت ، اعتقادِ اهل سنّت بر نوشته كه: «خيرُ النّاس بعد رسول اللَّه أبوبكرٍ الصّدّيق» و در بعضى مساجد هنوز مانده است.
ص: 158
امّا جوابِ اين كلمات آن است كه اعتقادِ سنّيان بايد كه در دلِ اهل سنّت بود ؛ چون بر ديوار مساجدِ شيعت بود ، رسم ارزد و بس ؛ (1) قدرى پندارم ندارد. و على زعم المصنّف كه در مواضعِ اين كتاب ياد كرده است كه «رافضيان بوبكر و عمر را شتم كنند» پس اگر بر ديوارِ مسجدِشان نويسند ، چنانكه سيّد رئيس على علوى گفت - رحمة اللَّه عليه - : هرگاه كه ببينند شتم تازه كنند ؛ و آن به گردنِ نويسنده باشد. و اگر براى بيان [اين ]كرده باشند(2) كه «خير النّاس بعد رسول اللَّه أبوبكرٍ الصّدّيق» دلالت است بر حقّىِ مذهبِ مصنّف و مجبّران ، همه عقلا و علما را معلوم است كه مكّه بهتر است از رى ، و كعبه بهتر است از هر مسجدى كه در عالم هست و همه اصحابِ فريقين كه آنجا رسيده اند ديده اند كه بر ديوارِ كعبه نوشته: لا اله الّا اللَّه ، محمّد رسول اللَّه ، عليّ وليّ اللَّه. نامِ على به ولايت با شهادتين متّصل ؛ پس آن اولى تر كه دلالتِ حقّىِ مذهب شيعتِ اماميّه كند تا چون آن داند اين نيز داند و در جواب بخواند تا دلش تنگ نباشد ؛ بلكه حقّ و باطل نه برين طريق اثبات كنند. اعْرِفِ الحقَّ تَعرِفْ أهلَه.(3) و جواب جنگ نباشد و مصنّفِ مسلمان شده مگر دلتنگ نباشد. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
راه ها مى زنند ، و درباره اعتقادِ خود رجوليّتى مى نمايند ، رافضى بارى كيست...! در شهرها با مال و ملك نشسته اند و فرمان دهند و همه به سعادتِ تركانِ حنفى و سنّى و بركاتِ صلابتِ عمرى كه اين شهرها به رأىِ سديد و هيبتِ مهيب او ستده اند به سعىِ اميرانِ غازى ، چو سعد وَقّاص و خالدِ وَليد و مُثَنّى حارثه و عِكْرِمَه و بوعُبيده جرّاح و شُرَحْبيل بن حَسَنَه ، و نُعمان و سُوَيْدبن مُقَرِّن(1) كه منبر به رى نهاد ، و بوموسى كه خوزستان و اصفهان بستد ، و عَتّاب(2) بن وَرْقاء و عاصم بن عَديّ و غيرهم و زَهْرَة بن حَوِيّه(3) و عبداللَّه عامر كه خراسان بستدند كه اگر(4) براشمارند كردارِ هر يك و نامِ هر يك كتاب ها بايد و همه در كتب مغازى(5) هست ، از حرب هاى عراق و فتوحِ عجم در عهدِ بوبكر و عمر و عثمان و همه روزگارِ بنى اميّه و بنى مروان و همه روزگارِ(6) بنى عبّاس چه كرده اند تا بدان حدّ كه در حصار شهرى از شهرهاىِ خوزستان در مدّتى كه لشكرِ اسلام حصار مى دادند و دشخوار(7) بود ستدنِ آن ، زَهْرَة ابن حَوِيّه گفت: به جاهِ محمّد كه مرا بر اسپرى نهيد در شبِ تاريك و اسپر را به نيزه ها برگيريد و بر باروىِ شهر نهيد ، آن ديگر من خود ترتيب كنم. او را به ده مرد بر باروىِ شهر نهادند ؛ خود را در شهر افكند و بانگ بر زد. گبركان گفتند: عرب آمدند و در هم افتادند و جوىِ خون براندند ؛ تا عرب مى گفتند: شيرى تنها شهرى بستد.
ص: 160
امّا جوابِ اين كلمات به انصاف مطالعه كنند(1) تا فايده حاصل شود.
امّا آنچه گفته است و حوالت كرده به خواجه خجندى ، پندارم كه با عقل و دانش او مانندِ اين سخن ها نگفته باشد كه اين سخنِ جُهّال است نه حديثِ عالمان ، و دروغ بر وى نهاده است ؛ چنانكه در مواضعِ اين كتاب بسى دروغ و بهتان نهاده است بر خداى و بر رسول و بر اهل البيت و بر صحابه و بر شيعت. و وزر و وبالِ آن به گردنِ چنين ناقل است.(2) پس اگر خجندى گفته است ، خطايى موحش باشد كه امامى از آنِ مسلمانان گويد كه «مُلحدان بارى مردى مى نمايند و كارى مى كنند». اين قدر بندانسته باشد كه مُلحدان هر چه كنند تمويه و زرق و شعبده باشد ، و راه زنند ، و خونِ به ناحق ريزند ، و طريقِتشان مزوّرى است ، و كيشِشان باطل ، و چنين احوال و افعال را به مردى و صلابت و جلادت نسبت ساختن ، (3) علامتِ(4) جهل و نادانى باشد.
و آنچه گويد: «ملحدان رجوليّتى مى نمايند» ، پندارى با دعوىِ عالمى ، معنىِ رجوليّت و فتوّت هنوز بندانسته است كه در چه و كه استعمال كنند كه آن طَرَفى(5) و خصلتى است از ايمان و اعتقادِ مسلمانى و امانت و ديانت ، و ملحدان از اين همه برى و مبرّااند. پس ببايد ديدن كه درين اجرا غرامت بر كه باشد؟
و جواب آنچه گفته است كه «رافضيان در شهرها مرفّه و آسوده نشسته اند با ملك و مال» ، انصاف آن است كه اين خواجه كه اين تشنيع زده است برين طايفه ، پيوسته جهاد را ميان بسته بودى و به روم و ولايتِ فرنگ(6) و ديارِ ملاحده قتل و نهب مى كردى و يك ساعت نياسودى از رنج مجاهدت. و آن كدام طايفه بودند كه به جهادى رفتند كه
ص: 161
شيعت با ايشان موافقت(1) نكردند؟ پس اين طريقت وُلاة و امرا و شحنگان را باشد. خود مى كنند و شرِّ اعداىِ دين از مسلمانان كفايت مى كنند - نَصَرَهُم اللَّه - نه خجندى مى كند نه حلّاج نه شانه تراش نه ديگرى. همه خوش مى خورند و مى خسبند مرفّه و آسوده. و سادات و شيعت ، اگر مال دارند يا ملكى ، چنان دارند كه ديگران.
امّا جواب آنچه گفته است كه «فتح ديارِ گبركان و ديارِ كافران در عهدِ عمر خطّاب بود» ، چنين است و برين قول انكار نيست ؛ امّا از ذكر اسامىِ مُبارزان و نيكان كه جهاد كرده اند و غزوات ، (2) و فتح ها به دست و تيغ ايشان برآمده است ، همچنين است و
بوده است. جزاهم اللَّه عن الإسلام و المسلمين خيراً. امّا با همه رنج ها كه كشيدند و بديشان رسيده است درين غزوات ، از نخوردن و نخفتن و سفرِ دراز كردن و پشت بر خانه و عيال كردن ، و نفس و جان و مال فداىِ دين و شريعت و اسلام و قرآن كردن ، بايست كه جزا بر عمل بودى. مى ترسم كه به قيامت مالك الملك ايشان را محروم رها كند و اين همه رنج ها ضايع كند و كسى را زهره اعتراض نباشد كه ثواب و جزا در مشيّت است. امّا چه توان كردن كه مخالفتِ اهلِ سنّت و جماعت كردن ، رافضى اى(3) باشد ، تا به قولِ مجبّران همه رنج كه عمر برده باشد ، او را جزايى نباشد و مالك الملك چون خواهد تا به آخر كار باز استاند ، زهى دوستىِ عمر و زهى مذهب و اعتقاد. پس مدح و ثناىِ عمر را بر اصل مجبّرى فايدتى نمى دانم.
امّا آنچه گفته است: «فتح هاىِ اسلام در عهدِ بوبكر و عمر و عثمان و بنى اُميّه و مروانيان و عبّاسيان بوده است» و از غايت ناصبى اى و خارجى اى اميرالمؤمنين را ياد نكرده است ، نيك آمده است تا در هر فصل هر عاقل كه برخواند سيرت و اعتقادش بداند كه آخر اگر على مرتضى به مذهب مجبّران منزلتِ بوبكر و عمر نداشت ، كمتر از خالد و سعد و شُرَحْبيل پندارم نباشد. امّا خالد پسرِ وليد مُغيره است كه دشمنِ
ص: 162
مصطفى است ، و سعد پدرِ عمر است كه سرِ حسينِ على بريده است ، و شُرَحْبيل مشيرِ معاويه است در كشتن حَسَنِ(1) على. و خواجه فريضه شناسد نامِ ايشان به نيكى ياد كردن ، امّا نوبت چون به على و آلِ على رسيد ، بُغضِ مادرآورش(2) رها نكند. امّا چه سودش دارد كه قرآن و اخبار از فضائل و مناقبِ ايشان مِلْ ء است(3) و عقل همه عاقلان بر عصمت و فضل ايشان گواه است.
امّا آنچه گفته است كه «بنى اميّه و مروانيان فتح ها كرده اند» راست مى گويد و آن را انكار نتوان كرد و تفصيلش اين است كه از آن فتح ها كه بنى اميّه را بود در اسلام آن بود كه حسينِ على را با هفتاد و دو نفسِ قرشى و فاطمى و شيعى به دشتِ كربلا بكشتند و سرها بر سرِ نيزه به شام بردند و اين فتحى عظيم باشد! و از فتح هاىِ مروانيان آنچه از آن باز توان گفتن يكى آن بود كه هزار ماه كم پنجاه ماه ، علىِ ّ مرتضى را بر منابرها و منارها لعنت آشكارا(4) مى كردند در شهرهايى كه ايشان كرده بودند ، فتح بنى اميّه و مروانيان اين بود كه بيان كرده شد.
امّا آنچه گفته است كه «زَهْره حَوِيّه شهرى مى ستد ، به خوزستان متعذّر شد ، گفت: مرا بر سپرى نهيد و بر سر نيزه ها بر باروىِ شهر نهيد. چنان كردند و او به تنها شهر بستد» ، راست مى گويد ؛ امّا پندارى فراموش كرده است آن فصل كه در اوّلِ كتاب بر سبيلِ انكار بيان كرده است كه از محالات رافضيان يكى اين است كه گويند: «على را در منجنيق نهادند و تنها در قلعه اى رفت كه اند هزار مرد در وى بودند و اللَّه كه اين معنى چگونه روا باشد...!». و به جهل و غفلتِ اميرالمؤمنين - عليه السلام - منسوب
ص: 163
كرده و اين آيت به استشهاد آورده كه: «وَ لا تُلْقُوا بِأيْديكُمْ إلَى التَّهْلُكَةِآن معنى از شيعت از محالات و ترّهات باشد ، امّا اين معنى از اهل سنّت ، فضيلت و كرامات باشد! و هر عاقلِ عالم كه درين يك فصل به استقصا تأمّل كند ، بداند كه اين مصنّف را با اميرالمؤمنين چه خصومت و عداوت است. «و لا يحبُّه إلّا مؤمنٌ تقيٌّ ، و لا يُبغِضُهُ إلّا منافقٌ شقيٌّ».(1)
آنگه گفته است:
و چون خوارج با صلابت و سختى ايشان بر ولايات و ممالك غالب شدند ، مُهَلّب بن [أبي] صُفْرَة و پسرش يزيد بن مهلّب با نه برادر دانى چه كردند ، و در خراسان عبداللَّه بن خازم و قُتَيْبَة بن مسلم كه سمرقند استد ، و وَكيع بن سُوده ، و وليد بن عبداللَّه و جُرَيْج بن الحكم و أحنف بن قيس(2) و غيرهم - رضوان اللَّه عليهم - چه كردند تا مشرق صافى شد و كلمه اسلام عالى شد و كلمه كفر نگون(3) شد.
امّا جواب آن است كه بر اين فصل انكارى نيست و اسامىِ اين مبارزان در تواريخ و آثار مشهور است ؛ امّا نمى دانم كه از آنچه ايشان كردند ، چه فايده است مصنّف را كه نه
ص: 164
پدرانش بودند و نه بر مذهب و اعتقادِ او بودند و نه با على و آل و فاطمه بُغض و عداوتى داشتند. خدايِشان مكافات خير كناد به قيامت به هر چه كردند «إنَّ اللَّهَ لا يُضيعُ أجْرَ الْمُحْسِنينَ»(1). امّا چون جزا بر عمل نيست دريغا رنج و روزگارِ ايشان! كه بُلحسن أشعر بعد از آن بيامده است و گفته كه مالك الملك اگر خواهد ايشان را به دوزخ فرستد و به بدل ايشان كفّار و گبركان را به بهشت برد تا هيچ فرقى نباشد از ميانِ مؤمن مجاهد مطيع و از ميان كافرِ معاندِ عاصى ، به كورى رافضيان قم و سارى!(2)
آنگه گفته است:
و در اين فتوح امير المؤمنين على و فرزندانش كجا بودند كه يك ده نه در مشرق و نه در مغرب استدند و خود حاضر نبودند و يك علوى درين غزاها اوّل و آخر نبوده است. تا بايستى كه به جهاد و غزا مشغول بودندى ، به حسد بردن بر بنى عبّاس مشغول بودند و سر در سرِ حسد كردند على بوطالب - رضوان اللَّه عليه - از حربِ جمل و صفّين و نهروان با هيچ غزاتى نپرداخت و از فرزندانِ او در دين هيچ اثرى پيدا نشد.
امّا جواب اين بى ادبى كه از سرِ بغض و عداوت و غلوّ و نصب و خروج درين
كلمات ظاهر كرده است ، از فروض و واجبات باشد. اوّلاً(3) بندانسته است كه از اولادِ بوبكر هرگز كسى جهادى و غزاتى نكرد ، مگر محمّد بوبكر كه شاگردِ امير المؤمنين بود. و از فرزندانِ عمر يك تن ، يك روز به جهادى نرفت ، و آنچه عبداللَّه عامر كرد ، همه عوام گويند: عبداللَّه عمر كرد ، و او خود زاهد و كوتاه دست بود از دنيا ، طلب جاه
ص: 165
و نعمت نكرد. و عثمانِ عفّان در عهدِ خلافت خود الّا اهل رِدّه را كه تمرّدى كردند ، از شرايطى كه بوبكر بر ايشان نهاده بود ، مالشى بداد ، ديگر هيچ غزاتى نكرد و اين معنى بر فضلا پوشيده نيست. و از فرزندانِ عثمان هيچ كس آن اختيار نكرد و مذكور نشدند
بدين معنى. و از شومىِ يزيد اين حكم در بنى اميّه بنماند ، و از بنى عبّاس خود معلوم است كه هرگز لشكرى به حدودِ روم و ديارِ كفر و مصر و الموت نفرستادند و اگر سلاطين و بزرگان ايشان كارى كردند ، به قوّت سلطنت و مردى خود ظاهر است. امّا فتح هاى اسلام در اوّل و آخر يا امير المؤمنين على كرد و تابعان او ، يا عمر خطّاب كرد و ياورانِ او. امّا آنچه شيعه و يارانِ على كردند فراموش نبايست كردن ؛ چنانكه معلوم
است از مردى و صلابت و مبارزتِ مالك اشتر النّخعى - رحمة اللَّه عليه - و سهلِ حُنيفِ انصارى ، و حارث بن أعور همدانى ، و قصّه خروج مختار بوعبيدِ ثقفى كه صد هزار خارجى و اموى و مروانى را چگونه كشت ، و مدّتِ شش سالِ تمام از كوفه و بصره تا بلادِ رى(1) و خراسان و نهاوند و حدودِ اصفهان و حدود آذربيجان خطبه و سكّه به نامِ او بود و وُلاة و شحنگان و نوّابِ او در بلادِ اسلام ممكَّن ، و غزوات و فتوح محمّد حنفيّه - رحمة اللَّه عليه - پسرِ اميرالمؤمنين - عليه السلام - خود ظاهر و شايع است ، و در مغازى مذكور و مسطور است ، و آنچه محمّد بوبكر كرد در حدودِ شام و مصر از قِبَلِ اميرالمؤمنين و شهادت كه يافت در آن مجاهدت معروف است. و قصّه مسيّب بر بايد خواندن تا بداند كه كمتر از آن نكرد كه مبارزانِ عهدِ عمرى كه ياد كرده است. و قصّه ابراهيم اشتر و حرب هاىِ او و قصّه سليمان صُرَد خُزاعى. و اگر به ذكرِ آن كه هر يك ازين غازيان و مبارزان كرده اند مشغول شويم از ولايات بستدن و خوارج كشتن و آثارِ اسلام ظاهر كردن ، روزگارهاىِ دراز(2) خواهد و ما را براىِ معارضه و انكارِ اين مصنّف مجبّر ، اين قدر كفايت است. و اگر خواجه گويد: اين قتال با مسلمانان بود و آن با گبركان و مشركان ، به هر روزگار قتال با جماعتى باشد كه انكارِ
ص: 166
حقّ كنند. آن جمله انكارِ توحيد كردند ، اين جماعت انكارِ شريعت و امام ، و باغيان بودند و با ايشان قتال واجب شد تا معلوم باشد.
امّا آنچه گفته است كه: «اميرالمؤمنين از حرب و قتال صفّين و جمل و نَهْرَوان با غزاتى ديگر نپرداخت» ، اگر مصنّف انصافى بدهد آن نيز غزات باشد كه چون به انكارِ امامت على بعد از عثمان خارجى باشند تا با يكديگر قياس مى كند يا دست از آن بدارد يا اين نيز قبول كند تا شبهت زايل شود و مقصود حاصل.
و آنچه از سرِ تعصّب گفته است كه «از فرزندانِ على در دين اثرى پيدا نشد»
راست مى گويد! آنجا كه ذكرِ خيرات يزيدِ باغى و مروانِ طاغى و سخن يزيدِ ناقص(1) و وليدِ خِمّير(2) باشد باقر و صادق و كاظم و رضا را چه منزلت و مرتبت باشد؟! امّا شرم باد چنين مصنّف را روز قيامت از روىِ مصطفى و از آيتِ: «قُلْ لا أسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أجْرًا إلاَّ الْمَوَدَّةَ فى الْقُرْبى ، (3) و از خبر: «إنّي تاركٌ فيكم الثَّقَلَيْنِ ما إن تمسّكتم بهما لن تضلّوا ، كتابَ اللَّه و عترتي»(4) تا بر قول [او ]خدا و رسول امّت را به
ص: 167
جماعتى حوالت كرده باشند كه ايشان را ثبات قدمى نباشد و الّا حسد بُردن كار ايشان نباشد. همه جهان را معلوم است كه فتح هاىِ اسلام و بركات هاى(1) عالم و نصرت هاى بزرگ از امر به معروف و نهى از منكرات و حلِّ(2) شبهات و بيانِ مُعضِلات به محمّد مصطفى و آلش ائمّه هدى - عليه و عليهم السّلام - بوده است ، نه به مروانيان غاصب بوده است و نه به سفيانيان باغى ؛ امّا آن دل كه به بغضِ آلِ على سياه شد و آن جان كه به عداوت آل فاطمه تباه شد ، به دنيا در جسارت باشد و به آخرت در خسارت.(3) و چون به اوّل اسلام كه علىّ مرتضى به قتالِ كفّار و قلع قلاع ميان بسته بود ، همه اصحاب مرفّه و آسوده بودند ، و عمر خطّاب و غيرِ او بى رنج مى بودند ، على منّتى ننهاد بر سَرِ ايشان ؛ به آخرِ كار كه عمر ميان بست به قتلِ گبركان ، منّتى بر سرِ على نشايد نهادن كه آن كمتر نبود ازين. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
ص: 168
آنگه گفته است:
اوّلاً خودِ حسن ، خلافت به معاويه تسليم كرد ، و حسين را روافض به زارى بكشتند ، و زين العابدين و باقر در دولتِ بنى اميّه از خانه به در نيامدند و جعفر و موسى و غيرهما - رحمة اللَّه عليهم - طريق انزوا و زهد اختيار كردند ، و همه صِلات و ارزاق و عطايا مى ستدند از خلفا و به خلافتِ ايشان مقرّ مى بودند ، و هرگز از اين سادات كسى دعوىِ امامت نكرد و مخالفتِ خلفا نكردند ، و به غزاتى نشدند ، نه به اصالت و نه به تبعيّت.
امّا جواب آنچه گفته است كه: «حسنِ على خلافت به معاويه تسليم كرد» ، از دو قسمت(1) خالى نباشد: خلافت يا حسن را بود يا نبود. اگر او را بود ، مذهبِ خواجه باطل شد در اختيار كه او مختارِ مهاجر و انصار نبود ، و اگر خود خلافت او را نبود ، اين
تسليم درست نباشد ، و معاويه در امامت ظالم و غاصب باشد ؛ بلكه حسنِ على خود نتواند كه امامت به معاويه تسليم كند از بهر آن را كه امامْ معصوم بايد ، و معاويه جايز الخطا بود ؛ و نصّ بايد ، معاويه نصّ نبود ؛ و عالم ترِ امّت بايد ، معاويه عالم تر نبود ؛ و شجاع تر بايد ، و او نبود. پس اين تسليم را اصلى نباشد و امام خود حسن باشد با حصولِ اين صفات ؛ و اگرچه تصرّف نكند به قولِ مصطفى - صلى اللَّه عليه و آله - كه بگفت: «هذان إمامان ، قاما أو قعدا ، و أبوهما خيْرٌ منهما».(2)
و امّا آنچه گفته است كه «حسينِ على را خود روافض بكشتند» ، جواب آن است كه امامتِ حسين از بهر آن را كه روافض او را بكشتند ، پندارم باطل نباشد بر آن قياس كه عثمان را نه نواصب بكشتند. و امامتش را به شهادت خللى نبود ، پس حسين تا زنده
ص: 169
بود امام و مطاع او بود به حصولِ شرايط كه گفته شد و به دلالتِ خبرِ رسول كه بيان كرده آمد. و مى پندارم كه يزيد و عبيداللَّه مرجانه و عمرِ سعد و مسلم عمرو باهلى و منقذ مرّه عبدى و شمر ذى الجوشن حليفِ بني اميّه و خولى يزيد رافضى نبودند و كشندگانِ حسينِ على اينانند كه همه اموى و مبغض و خارجى بودند. و چون مصنّفِ كتاب در اوّل گفته است كه «واضع مذهبِ رفض ابن مقفّع بوده است» درين روزگار حديث ، (1) نمى دانم كه در عهدِ حسين رافضيان از كجا آمدند؟! بلكه همه حوالاتش دروغ و بهتان است و همه معارضات از سرِ شبهت و نسيان است ، و هر كس كه چنين حوالت كند ، مبغض و عاصى و كذّاب و بى ايمان است. «كَبُرَتْ كَلِمةً تَخْرُجُ مِنْ أفواهِهِم إن يَقُولُونَ إلّا كَذِباً.(2)
امّا جوابِ اين كلمه كه «زين العابدين و باقر و صادق و غير ايشان از ائمّه ما - صلوات اللَّه عليهم - از خانه بيرون نيامدند» ، پندارم دلالتِ نامستحقّى نكند كه خلفاى بنى عبّاس از عهدِ مأمون و هارون نه همه منزوى باشند در دارالخلافه و بيرون نيايند ،
والّا خواصّ و خدمتكاران ايشان را نبينند. و ازين سادات هر كه تظاهر مى كرد بنى اميّه و بنى عبّاس به زهر يا به تيغ او را هلاك كردند ؛ چون حسينِ على كه با هفتاد نفس زكيّه كشته آمد به طفِّ كربلا ، و چون موسى كاظم كه به فرمانِ هارون الرّشيد ، سندىِ بن شاهك او را در حبس زهر داد ، و چون علىّ بن موسى الرّضا به خوراسان ، (3) مأمون به زهر هلاك فرمود. تا بدانند كه اگر بعضى منزوى شدند ، از خوفِ اعدا بود و اقتدا به انبيا و مصطفى(4) كردند و اين معنى نقصانِ علم و عصمت و امامتِ(5) ايشان نباشد. پس امام و مفترض الطّاعة و نصّ و معصوم باشند ، اگر حاضر باشند و اگر غايب ، اگر به تصرّف مشغول باشند و اگر ممنوع. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
ص: 170
آنگه گفته است:
و باقر و صادق و موسى و على از پدرانِ خويش شنيده بودند كه رسول گفت: اين خلافت در خاندانِ بنى عبّاس بماند تا به وقتِ نزولِ عيسى - عليه السلام - ، دانستند كه به زخرفِ رافضيان قضاىِ خداى تعالى بنگردد و اين كار ايشان را نخواهد بود كه رسول خبر داده است.
امّا جوابِ اين كلمات به انصاف فهم بايد كردن تا بطلانِ اين قول ظاهرتر شود:
اوّلاً چون رسول حوالت به ولد العباس كرد ، خواجه نو سنّى را مى بايست كه روزِ اوّل بر قول رسول كار كرده بودى و خلافت به عبّاس دادى و از ولد العبّاس فاضل تر و عالم تر از عبداللَّه عبّاس - رحمة اللَّه عليه - كس نبوده ، مى بايست كه به قولِ رسول امام او بودى و بعد از وى علىّ بن عبداللَّه كه پدرِ خلفا است. پس خواجه به اوّل خلافِ فرمانِ رسول كرده است و در دنبالِ بنى اميّه و مروانيان افتاده و زبان به لعنتِ بوتراب بر گشاده و صد هزار بدعتِ بد بنهاده. و تا از بنى اميّه و مروانيان يكى مانده بود ، خواجه ناصبى را نه عبّاس با ياد آمد و نه ولد العبّاس ، و نه برين خبر كار كرده است كه بومسلم مرغزى(1) از آن كه طالبى اى را نيافت بمرد(2) خداى از جور(3) غاصبان اموى و مروانى و سفيانى اين شغل در ولد العبّاس تقرير(4) كرد و اتّفاق است كه اين كار با ولد العبّاس نيفتاد ، الّا آنگاه كه بومسلم بيامد و از دستِ آن ظالمان و بُغاة بستد و طلب مى كرد تا فاطمى اى را بيابد و بنشاند ؛ نيافت ، كه صادق - عليه السلام - به مدينه بود بومسلم به كوفه آمد و آنجا نقيبى عبّاسى(5) بود ، و دو پسرِ كوچك(6) ازو مانده است:
ص: 171
يكى ابوالعبّاس سفّاح مهم ترين بود و ديگر ابوجعفر المنصور كه او را أبوالدّوانيق گفتندى ، و بهرى گويند: او را ابوجعفر الدّوانيقى گفتندى. اين هر دو پسر را بياورد و ابوالعبّاس را به خلافت بنشاند ، و او سه سال خلافت كرد و از جهان كرانه شد و خلافت با منصور افتاد. بيست سال تمام خلافت بكرد و اند هزار نفس زكيّه از آلِ على و فاطمه هلاك كرد ، چه به زهر ، چه به تيغ و چه آن را كه در ديوارها گرفتند و اين معنى ظاهر است. و زيد على را او كشت به يك قول ، و به دگر قول عبدالملك مروان. و امام بوحنيفه كوفى - رضي اللَّه عنه - در عهد او بود و بوحنيفه را بارها الحاح كرد كه به
امامتِ من اعتراف ده. بوحنيفه امتناع مى كرد و مى گفت: امامتْ زيدِ على راست يا جعفرِ صادق را ، يا آن كس كه ايشان اختيار كنند كه يا ايشانند يا بديشان است. ازين سبب بوجعفر منصور ، بوحنيفه را محبوس فرمود كردن و در آن حبس زهرش دادند. و فضلاىِ اصحاب او را معلوم است كه او را منصور كشت به سببِ دوستى و پيروىِ آلِ رسول. والّا جُهّال اين معنى را انكار نكنند و بوحنيفه از بزرگانِ تابعين است و چند صحابى(1) بزرگ را ديده است ، چون جابر عبداللَّه ، و انس مالك. و بعد از قتل عليّ مرتضى چهل سال برآمد ، ولادتِ بوحنيفه بوده است و همه(2) روايت از محمّد باقر و جعفر صادق كند و موحّد و عدلى مذهب بوده است و به آلِ مصطفى تولّا كرده است و
چون بوجعفر منصور بر او الحاح كرد كه چه گويى در اصحاب صفّين و جمل كه تيغ در روىِ أميرالمؤمنين على كشيدند؟ و در بنى اميّه و مروانيان چه فتوى مى دهى؟ از جزالتِ فضل گفت: همان گويم كه موسى - عليه السلام - گفت ؛ چون فرعون او را پرسيد كه: «فَما بالُ الْقُرُونِ اْلأُولى؟ گفت: «عِلْمُها عِنْدَ رَبّى فى كِتابٍ لا يَضِلُّ رَبّى وَ لا يَنْسى.(3) اين فتوى بكرد و از آن همه خلاص بيافت و با رحمت و جوارِ خداى شد.
و حديث(4) شافعى ، محمّد بن ادريس المطلّبى [چنان است كه ا]و خويش و
ص: 172
دوستدار و پيروِ آلِ مصطفى بود - عليه السلام - ، و در كتابِ اسامى الرّجال شيعت چنين است كه او شيعى بوده(1) و اشعار و ابيات او در مراثى و مناقب آلِ رسول(2) همه دلالت است بر اعتقادِ وى به حبِ ّ ايشان. و اين همه خصومت ، از آن روزگاران پديد آمده است كه مردم در مذهبِ بوحنيفه و شافعى خلاف كردند و چون بُلحسن اشعر و حسين نجّار و ابوعبداللَّه كرّام و عمرو عبيد معتزلى و جهم صفوان و غير ايشان ، و درين كتاب از اين فصل اين قدر كفايت است.
و غرض آن است كه تا معلوم شود تقريرِ خلافت وُلد العبّاس ، بومسلم شيعى كرد و اوّلين خليفه ابوالعبّاس سفّاح بود و دوم بوجعفر منصور المعروف بأبى الدّوانيق. پس چون رسول گويد: «خلافت بنى العبّاس راست» بعد از علىّ مرتضى تا به عهد منصور ، صد و پنجاه سال بوده است. در آن مدّت هر خليفه كه بوده باشد ، ظالم و غاصب بوده باشد ، و حق از امّت در امامت خارج بوده باشد ، و كارِ دين و شريعت و اسلام و امّت مهمل و معطّل بوده باشد ؛ چنانكه الزام كرده است شيعت را در غيبتِ مهدى - عليه السلام - . امّا چون عداوت و شتمِ علىِ ّ مرتضى در ميانه باشد ، به مذهبِ خواجه هر كه باشد سره باشد ، و با دوستىِ على هر چه(3) باشد باطل باشد!
و آنچه گفته است: «خلافت در ولد العبّاس بماند تا به وقتِ خروجِ عيسى - عليه
ص: 173
السلام -» ، عجب است كه پانصد(1) سال [است] كه خواجه نوسنّى دعوىِ نزول و خروجِ عيسى مى كند و پدرانِ پدرانِ پدران(2) بمردند و او نيامد و نديدند و روا مى دارد ، و غيبت(3) در آن بطلانِ مذهب و قولِ سنّت نيست ، (4) امّا اگر شيعت دعوىِ خروج مهدى كنند ، به تشنيع مى گويد: صد هزار مدّعى بمردند و مهدى نيامد! تا اين قول را با آن قياس مى كند. و رواست(5) كه خواجه عيسى را باز نمايد اگر مهدى با او نباشد آنگه غرامت بر شيعت باشد. و عجب است كه خواجه را دجّال و دابّة الارض و يأجوج و مأجوج و نزولِ عيسى - عليه السلام - ، همه ممكن و درست و صحيح آيد ، امّا خروج مهدى را انكار كند ، هم به عداوتِ عليّ مرتضى.
امّا آنچه گفته است كه: «باقر و صادق دانستند كه به زخرفِ رافضيان قضاىِ خدا بنگردد ، و امامت از ولد العبّاس نيفتد ، و دعوىِ رافضيان باطل باشد» جوابش آن باشد كه اين فصل و اين كلمات انكارِ محض است بر بعثت و دعوتِ همه رسولانِ خدا ، از آدم صفى تا به محمّد مصطفى - عليهم السلام - . و انكار است بر انزالِ همه كتب و آياتِ امر و نهى و وعد و وعيد ؛ چون بارى تعالى عالم باشد و قضا رانده باشد و حكم كرده كه نُمرود هرگز ايمان نيارد ، ابراهيم را - عليه السلام - به وى فرستادن ، بى فايده و زخرف باشد ، و چون قضاى خداى چنان باشد كه فرعون بر كفر هلاك خواهد شدن ، فرستادنِ موسى با يدِ بيضا و قلبِ عصا خطا باشد ، و فرستادنِ مصطفى به بوجهل و بولهب و وليد مغيره مخزومى و عاص وائل سهمى ، عبث و هرزه باشد كه خلافِ قضاىِ خداى طمع داشتن زخرف و باطل باشد ، تا لازم باشد كه چون قضا چنان است كه خلافتْ بنى عبّاس را باشد تا به وقتِ نزولِ عيسى ، در باقر و صادق دعوى كردن
ص: 174
باطل و زخرف باشد. و هر عاقلِ عالم كه درين فصل تأمّل كند ، بُطلانِ آن قولِ بى اصل بداند ، و امام آن باشد كه باشد ، اگر متصرّف باشد و اگر ممنوع ؛ چون شرايطِ امامت حاصل باشد در وى. و هذِهِ قصيرةٌ عنْ طَويلةٍ.
آنگه گفته است:
مگر خواجه رافضى(1) از باقر و صادق و زين العابدين - عليهم السلام - (2) بهتر مى داند و او بديشان شايسته تر است كه ايشان به خود.
امّا جوابِ اين كلمات آن است كه: نه ؛ ايشان عالم ترند ، امّا اينان را طاعتِ ايشان واجب است و چنانكه اينان دعوى كنند ايشان كرده اند و ماننده است(3) آنچه به الزام آورده است به أحوال [وى(4)] كه پندارى از عهدِ خلافتِ بوبكر الى هذا اليوم ، در همه اصحابِ سنّت از اين مصنّف فاضل تر و عالم تر و متعصّب تر و مشفق تر كسى نبوده است كه كتابى بسازد و آن را «بعض فضائح الرّوافض» نام نهد! پس فرا مى نمايد كه او عالم تر و فاضل تر از همه متقدّمان(5) و متأخّران است تا چندين تشنيع و دروغ و بهتان بعد از پانصد سال جمع كند و مسلمانان(6) را ملحد خواند و تهمت نهد. و مگر خواجه از ابوبكر و عمر بهتر مى داند و بديشان شايسته تر است كه ايشان به خود...!؟ كه بوبكر
مى گويد روز بيعت: «1248] دست از من بدارى(7) كه من بهتر نيستم از شما» ، و خواجه مى گويد: او عالم تر است از على! تا هم ابوبكر را به دروغ زن داشته
ص: 175
باشد(1) و هم عداوتِ على به ظاهر(2) كرده باشد. و عمر روزِ حكمِ زنِ زانيه مى گويد: «1252] اگر على نبودى عمر هلاك شدى» ، خواجه مى گويد: او عالم تر است از على! تا هم انكارِ قولِ عمر كرده باشد ، و هم اظهارِ عداوت على. پس خواجه مجبّر بهتر مى داند از ايشان كه ايشان! و سپاس خداى را كه بدين حجت ها و جواب ها هر چه آورده است ، باطل و مضمحلّ گشت ، و بدانچه راست گفته است ، و مذهب است ، اعتراف كرده آمد تا حق از باطل جدا باشد و صحيح از سقيم. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
و همه رافضيان لاف مى زنند كه اميرالمؤمنين چند هزار كافر بكشت واگرنه على بودى ، دين و اسلام پوشيده بماندى.
امّا جواب آن است كه مذهب شيعه به خلافِ آن است كه ياد كرده است(3) كه از عهدِ آدم - عليه السلام - تا به عهدِ مصطفى - صلى اللَّه عليه و آله - كه بارى تعالى على را نيافريده بود ، دينِ هدى و راهِ حقّ و جادّه مستقيم شرع(4) راسخ و قويم بوده ، و قوّتِ اين شرع و نصرتِ ملّتِ محمّد را بارى تعالى به خود اضافت كرده است و گفته: «هُوَ الَّذى أرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ»(5). تا بدين حجّت ، آن شبهت ساقط باشد و آن تهمت زايل.
امّا مذهبِ شيعه درين مسأله آن است كه هر نبىّ اى را وصىّ اى و وليعهدى و
ص: 176
خليفتى و قائم مقامى بايد كه علمِ آن كتاب و بيانِ آن شريعت و قاعده آن سنّت بهتر داند و از همه امّت عالم تر و عارف تر باشد. اينجا درين امّت گفتند: عليّ مرتضى است
به دلالتِ عصمت و كثرتِ علم و مجاهدت و سبقت و انفاق(1) و قرابت و شجاعت و تركِ همه معاصى و قبولِ همه طاعات.(2) اين است مذهبِ شيعه درين مسأله ، بدين حجّت ؛ نه آن كه ناقل دعوى كرده است به تهمت يا شبهت ، (3) و منقبتِ على نه تنها آن است كه كافر كشت [بلكه هم] آن است كه هرگز كافر نبود. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمينَ.
آنگه گفته است:
و تو بايد كه بدانى كه فضيلتِ على نه بسيارى كافر كشتن است كه سيّدِ كونين و عالمين مصطفى بود و على و غير على طفيل اواند. واگرنه حرمت و منزلتِ رسول بودى ، بوبكر و عمر و على چون ديگر شتربانان بودندى.
امّا جواب آن است كه: به نزديكِ شيعه ، كمترين فضيلتى على را كافر كشتن است. و اگرچه جهاد ركنى بزرگ از أركانِ شريعت است امّا به اضافت با عصمت و علم و سبقت و قبول همه شريعت ، اندكى باشد از بسيارى.
و امّا آنچه گفته است: «منزلت بوبكر و على از مصطفى است» ، به همه حال رعيّت چون راعى نباشد ، و مطيع چون مطاع ، و خواجه چون شاگرد ، و مقتدى چون مقتدا. و در آن ، كس خود خلاف نكرده است از مسلمانان ، و خلاف در آن است كه بعد از مصطفى كه بهتر است. و درست كرده آمد درين كتاب در مواضع(4) كه على - عليه السلام - از هر يكى از صحابه و أهل البيت ، بهتر است به علم و عصمت و شجاعت و سبقت و غير آن.
امّا آنچه گفته است: «اگر نه رسول بودى بوبكر و عمر و على چون ديگر شتربانان
ص: 177
بودندى» راست است. بدان مذهب كه معرفتِ خداى به قولِ رسول دانند چنين است ، و بدان مذهب كه معرفتِ بارى تعالى به عقل و نظر دانند ، خلافِ اين است كه گفته است. و آن لفظ در حقّ بوبكر و عمر اجرا كردن بى ادبى و سفاهت باشد ، و در حقّ اميرالمؤمنين على كفر و ضلالت و بدعت باشد كه معرفتِ اميرالمؤمنين ركنى از اركانِ دين و ديانت است ، و بعد از مصطفى زينتِ ملّت و نور ديده شريعت است. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
و رسولِ ما خود سه كافر را كشت و در لشكرِ بوبكر و عمر به رِدّه(1) و فتوحِ عجم و شام شجاعان و بِطْريقان بودند كه هر يك هزار كافر را كشتند ، چون خالدِ وليد و زبيرِ عوّام و عِكْرِمه و عمرو مَعدى كَرَبْ.
امّا جواب آن است كه ما خود نگفته ايم و مذهبِ ما نيست كه فضيلتِ بزرگ تر ، به كافر كشتن است تا اين كلمات لازم شود. و معلوم نيست كه رسول چند كافر كشت و كجا كشت و سلطان اگر خود نكشد ، آنچه مبارزانِ لشكر كشند ، به قوّت و نصرت و ظفرِ او باشد. و فتوحِ رِدّه و شام را تكرار كردن در هر فصلى ، فايدتى نيست زياده. امّا خالدِ وليد و زبير و عِكْرِمه و عمرو مَعدى كرَب را با على مقابله كردن در شجاعت ، غايتِ ناصبى اى و خارجى اى و عداوت و مبغضى باشد كه روزِ بدر و اُحُد كه آن شير خدا و شمشير مصطفى گردنِ گردنان(2) مى زد ، خالد هنوز لاف از حميّة الجاهليّة مى زد ، و زبير هنوز شربتِ كلمه اسلام(3) نياشاميده بود و دگران چون عمرو معدى كرب به تيغ على مسلمانى يافتند «هَلْ يَسْتَوى الَّذينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذينَ لا يَعْلَمُونَ ، (4)
ص: 178
«أ فَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لا يَسْتَوُونَ ، (1) «وَ ما يَسْتَوى الْبَحْرانِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ سائِغٌ شَرابُهُ وَ هذا مِلْحٌ اُجاجٌ.(2) قياسِ على با اوصياىِ بزرگوارِ انبيا كنند در نفس چون شيث و سام و هارون و يوشع و شمعون. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
دينِ هدى را دولت نه به على بود ، بلكه دولتش به رسولِ خداى بود و رونقش به عمر خطّاب. و آنچه عمر كرد ده يكِ آن على كجا كرد؟ آن همه(3) زمين و بلادِ گبركان و ترسايان در دولتِ خلافتِ عمر به رأى و تدبير و سياستِ او ستدند ، نه در [زمانِ ]خلافتِ على. و اگر به زعم و انداختِ رافضى گوييم كه هيبت در دل هاىِ كفّار و غيرِ كفّار از عمر بيشتر بود يا از على كه بر درِ سرايش فرمان نمى بردند ، و برادرش عقيل او را رها كرد و از وى نه انديشيد(4) و به معاويه پيوست ، و امّت چهاردانگ تركِ خلافتِ او بكردند ، و بزرگانِ قريش همه مخالفِ او شدند تا به چندين قتال و قتلِ اهلِ قبله مبتلا شد ، واگر چه حق با او بود. با اين چگونه راست باشد كه قيصر در روم و خاقان در تركستان از هيبتِ او نيارد(5) خفتن؟ و همه امّت شريف و وضيع قاطبةً فرمانِ او را منقاد باشند؟(6) پس اميرالمؤمنين مطلق و خليفه موفّق او باشد و رونق ، اين رونق ، و نصرت اين نصرت ؛ (7) نه آن كه روزِ جمل همه خلافِ او كنند و تيغ در روىِ او كشند و ازو نه انديشند(8) و ندا مى كنند: «ألا إنّ أبا الحسن قد أشرَكَ ؛ على كافر شد».
امّا جوابِ اين فصل كه هر خصومتِ على كه اين مصنّف مجبّر مدبر در فصل هاى گذشته به تعريض و تقيّه گفته است ، درين فصل آشكارا بكرده است و عداوتِ پسرِ
ص: 179
بوطالب ظاهر ساخته است و عجب اين است كه نه از فتواىِ مفتيان ترسيده است و نه
از تيغِ تركانِ غازى ، بدين دليرى اجراىِ اين الفاظ در حقّ امامى چون علىّ مرتضى كه به اجماعِ امّت امام و مقتداست كرده.(1)
امّا جواب آنچه گفته است: «دينِ هدى(2) را دولت نه به على بود ، بلكه دولتش به رسولِ خداى بود و رونقش به عمر بود» ، پندارى فراموش كرده است آنچه در فصل پيشين بيان كرده است كه «اگر نه محمّد بودى ، على و عمر چون شتربانانِ ديگر بودندى» و اينجا مى گويد: «رونقش به عمر بود». بل عمر را بر رسول و بوبكر تفضيل نهاده است كه چون او فتحِ بلاد بيشتر از هر دو كرده باشد ، هيبتِ او در دلِ كافران و گبركان بيشتر باشد. و رسولِ با عظمت در عهدِ خود دو منبر نهاده است: يكى در مكّه و يكى در مدينه. و عمر چهارصد و چهل(3) منبر نهاده باشد و بوبكر در عالم(4) خود منبرى ننهاده باشد. پس خواجه نوسنّى مى بايست كه آن روز كه مهاجر و انصار به خلافت بر بوبكر بيعت مى كردند ، آنجا بودى تا گفته بودى كه عمر از بوبكر بهتر است ، و اين كار بدو لايق تر است. و خواجه پنداشته كه درين فصل ، عمر را بر على تفضيل مى نهد. خود به غلط افتاده است و عمر را بر رسول و بوبكر تفضيل نهاده است! و عمرِ خطّاب مگر بدين معنى راضى نباشد تا خواجه انتقالى هم از رسول بيزار باشد هم(5) از بوبكر ، هم از عمر ، هم از عثمان ، هم از على و آلش خود برى و بيزار است.
امّا آنچه گفته است: «آنچه عمر كرد على ده يكِ آن خود كجا كرد؟» راست مى گويد. على را در اسلام منزلت كجا بوده است؟! و رونق(6) كى داشته است؟! اوّلاً روزِ اوّل كه سيّدِ انبيا - عليه السلام - از مادر و پدر بماند ، آن نه پدرِ على بود كه او را با پناه گرفت و
ص: 180
تربيت كرد ، و به روزِ دعوت ، شرّ قريش از وى كفايت كرد ، و او را به نفس و جان و مال نصرت كرد؟ اين همه بوطالب كرد نه پدرِ على بود؟ و نه فاطمه اسد كرد كه مادرِ على بود؟ و روزِ نكاحِ خديجه ، خطبه رسول نه بوطالب خواند كه «الحمد للَّه الّذي جعلنا من نسل إبراهيم و من ذرّيّة إسماعيل؟(1) اگرچه كافر بود ، حمد خداى مى كرد و حمدْ موقوف است بر معرفت. آنگه روز اوّل كه محمّد در حضورِ همه بنى هاشم و قريش برخاست و گفت: «يا بني هاشم ، يا بني عبدالمطَّلب ، أدعوكم إلى كلمتين خفيفتين على اللّسان ، ثقيلتين في الميزان (إلى آخره)» ، (2) اوّل كسى كه برخاست و قبول كرد از آن چهل گانه نه على بود؟ و سبقت در اسلام نه على را بود؟(3) و بعد از آن چون رسول -
عليه السلام - از مكّه هجرت كرد به مدينه ، آن كس كه بر جايگاهِ او بخفت نه علىّ مرتضى بود كه نفس بذل كرد و جان فدا كرد مصطفى را؟ روز بدر ، راست مى گويد على كجا بود كه وليد عتبه و طعيمه(4) عدىّ را و نوفل خويلد را و كان من أشدّ المشركين - و أبوقيس برادر - خالد(5) را تا به سى و پنج نفس همه را نه على كشت؟ و
ص: 181
على آنجا كجا بود كه همه اصحاب و فريشتگان(1) سى و پنج كافر را كشته بودند ، على به تنهايى سى و پنج كافر را كشته بود و مظفّر شده؟ روز خندق ، شرّ عمرو عبدودّ از
مسلمانان نه على كفايت كرد؟ و آن هيبتِ اندر دل ها(2) نه او زايل گردانيد؟ على كه بود و كجا بود كه [اين ]آيت آمد: «و كَفَى اللَّهُ المُؤْمِنينَ القِتال؟(3) على آنجا كجا بود؟ و پندارم آن روز مصطفى ، غير على را گفت: «الإسلام تحت قدميك»؟!(4) و روزِ اُحُدْ كه بوبكر و عمر و همه صحابه به هزيمت شدند و رسول را تنها رها كردند ، اگر مصنّف دعوىِ علمِ تواريخ مى كند بايد كه داند كه على كه بود و چه كرد و كجا بود؟ و رايتِ رسول در آن غزاة كه داشت؟ تا روايت كرده اند از مفضّل بن عبداللَّه از سماك از عكرمه از عبداللَّه عبّاس - رضي اللَّه عنه - كه گفت:(5) لعليّ بن أبى طالب - عليه السلام - أربع ماهنّ لأحدٍ ؛
هو أوّل عربيٍ ّ و عجميّ صلّى مع رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله - ، و هو صاحب لوائه في كلّ زحفٍ ، و هو الّذي ثبت معه يوم المِهْراس(6) - يعنى يوم اُحد - و قد فرّ النّاس ، و
ص: 182
هو الّذي أدخله قبره».(1)
اين چهار فضيلتْ عبداللَّهِ عبّاس مى گويد غير على را نبود. به ضرورت خواجه نوسنّى را قبول بايد كرد كه رگى با جان دارد. و عكرمه روايت كرده است كه خالد وليد آن روز هنوز با لشكرِ كافران بود و راه او بگرفته بود و ناگاه بر مسلمانان زد. و رئيسِ قوم پدرِ خال المؤمنين بود ، و مبارزْ خالدِ وليد كه به قولِ خواجه «سيف اللَّه» است. امّا اين روز كه دندانِ رسول شكسته شد ، به ضرورت دانم كه سيف اللَّه نبوده باشد و لوا و رايتِ كافران به دست طلحة بن أبى طلحه بود كه به تيغِ على كشته آمد و صُؤاب بنده قوم(2) كه رايت بستد ، هم به تيغِ على كشته آمد. و مبارزان مكّه آن روز چند كس به تيغِ على هلاك شدند و جبرئيل آن روز گفت: «و إنّها لهي المواساة». تا رسول - عليه السلام - گفت: «و ما يمنعه من المواساة و هو منّي و أنا منه ؛ و چه منع كند او را از مواسات با من و او از من است و من از اويم».(3) اين همه خود را(4) امّا على چه بود و كجا بود؟! و پندارم
ص: 183
كه بر لفظ جبرئيل غير على را گفت: «لافتى إلّا عليّ و لا سيف إلّا ذوالفقار»(1) كه على را اين منزلت نبود! و شاعر به نظم آورده است و گفته كه:
لا سيف إلّا ذوالفقا *** ر و لا فتى إلّا عليّ
و روز فتح خيبر كه بزرگان بى ظفر باز آمدند سيّد - عليه السلام - پندارم اين خبر در حقّ غيرِ على گفت: «و اللَّه لاُعطينّ الرّاية غداً رجلاً يحبّه اللَّه و رسولُه ، و يحبّ اللَّه و رسولَه ، كرّاراً غير فرّارٍ ، لا يرجع حتّى يفتح اللَّه على يديه».(2) اين نه در حقّ على آمد؟ و على روزِ فتح خيبر كه بود و كجا بود؟ عنتر را نه على كشت تنها؟ و روز حُنَيْن و در فتح مكّه على كه بود و كجا بود؟ و چون بام كعبه از أصنام پاك مى بايست كردن آن نه على بود كه قدم بر كتفِ نبوّت نهاد و بتان را از بام كعبه بينداخت؟(3) راست مى گويد! على كجا بود؟! و چون درهاىِ سراى هاى در مسجد(4) برآوردند ، (5) نمى دانم درِ كه بود
كه در مسجد رها كردند تا عبّاس عبدالمطّلب - رضي اللَّه عنه - پيش رسول آمد و گفت: يا رسول اللَّه ، سددتَ بابَ عمّك و فتحتَ بابَ ابن عمّك! فقال رسول اللَّه - صلّى اللَّه عليه و آله - : «و اللَّه ما سددتُ أبوابكم و لا فتحتُ بابه ، ولكنّ اللَّه قد سَدَّ أبوابكم و فتح بابه».(6) و چون همه صحابه و اهل البيت به خواستنِ فاطمه زهرا آمدند ، نمى دانم كه
ص: 184
نكاح فاطمه در بهشت با كه بستند؟! والعاديات و هل أتى(1) پندارى نه در حقِ ّ جهاد و نفقه على آمد؟!(2) «إنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ»(3) و آيت «فَمَنْ حَاجَّكَ فيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ»(4) در حقِّ غير على آمد؟! نمى دانم كه سيّد الشّهداء عمّ كه بود؟! و سيّدة النسّاء زنِ كه بود؟! و برادرِ كه بود كه از سرِ نيزه هاى كفّار با بال هاىِ مرصّع به آسمان پريد؟! نان(5) و نفس(6) و تيغ(7) و انگشترى(8) و جان(9) از همه صحابه نمى دانم كه بذل كرد؟! منزلتِ شبِ غار و
ص: 185
روز غدير نمى دانم كه ، كه را بود؟! ايمانِ بى كفر و طاعتِ بى معصيت از همه صحابه بنگر تا كه را بود؟! خبرِ منزلتِ تبوك(1) و تقريرِ اخوّت(2) نظر بايد كردن تا در حقِ ّ كه بود؟! مطعمِ طعام و سابقِ اسلام انديشه بايد كردن تا كدام شخص است؟! اين و صد چندين كه به شرحِ همه كتاب مطوّل شود ، با انصاف ببايد ديدن تا اگر دگر كس كرد امير المؤمنينِ مطلق آن كس باشد نه على ، و اين فضايل كه بيان كرده شد ، همه فرع است بر عصمت(3) و نصّيّت به حجّتِ عقل و آياتِ قرآن و اخبار رسول.
و آن كه او عالم است به احكام توراة و انجيل و زبور و همه كتبِ انبيا و به قرآن ، به تنزيل و تأويل و ناسخ و منسوخ كه بوبكر و عمر و همه صحابه و أهل البيت را بعد از رسول رجوع با وى بوده است و همه عيال و سائل او بوده اند تا مى گفت: «و اللَّه لوثنيت لي الوسادة لحكمت بين أهل التّوراة بتوراتهم ، و بين أهل الإنجيل بإنجيلهم ، و بين أهل الزّبور بزبورهم ، و بين أهل القرآن بقرآنهم»(4) تا آخر خبر ، كه كس را از امّت زهره چنين دعوى نباشد. پس امير المؤمنين مطلق و امام موفّق شخصى باشد كه ضاربٌ
ص: 186
بالسّيفين باشد ، طاعنٌ بالرّمحين باشد ، المصلّي لقبلتين باشد ، و لم يشرك باللَّه طرفة عين(1) باشد ، هرگز بت را سجده ناكرده ، خمر ناخورده ، دروغ ناگفته ، برائت به مكّه برده ، سرِ سران(2) از تن ها جدا كرده ، اوّلين گواهى بر صحّتِ رسالت ، ولىِ ّ خدا و وصىِ ّ مصطفى(3) و آن نبود الّا علىّ مرتضى. پس دين را كمال ازو بود ، و اسلام رونق ازو يافت ، نه از غير او. تا اين همه جوابِ آن باشد كه خواجه نوسنّى آورده است كه على كجا بود؟! و شاعر به نظم آورده است درين قطعه اين معنى ؛ (4) شعر:
و من فضّل الأقوام يوماً برأيه *** فإنّ عليّاً فضّلته المناقب
و قول رسول اللَّه و الحقّ قوله *** و إن رغمت منه انوفٌ كواذب
بأنّك منّي يا عليّ معالناً *** كهارون من موسى أخٌ لي و صاحب
دعاه ببدرٍ فاستجاب لأمره *** فما زال في ذات الإله يضارب
فما زال يعلوهم به و كأنّه *** شهابٌ تلقّاه القوانس ثاقب(5)
و از آنچه على كرد از ده يكى بلكه از صديكى عمر كجا كرد؟ و قوّتِ آن كجا داشت؟ تا
ص: 187
اين فصل با آن قياس مى كند و جوابْ جنگ نباشد. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
و امّا آنچه گفته است كه «عَقيل فرمانِ على نمى برد» مگر خبر نمى دارد كه محمّدِ بوبكر فرمانِ پدر نمى برد تا او را به دوستىِ على عاقّ خواندند؟ و عمر را بسى پسرعمان بودند كه فرمانِ او نمى بردند. و نه مذهب سنّيان است كه عمر پسر را بكشت كه فرمانش نمى برد؟ و خود بولهب فرمانِ مصطفى نمى برد؟ تا اين فصل را با آن قياس
مى كند. بلكه عَقيل فرمانِ على بُرد و به معاويه كه رفتى از براىِ ابلاغِ حجّت رفتى تا فضايل و مناقبِ مرتضى در شام منتشر مى گرداند ، و اگر به ذكر ماجراىِ عَقيل و معاويه(1) مشغول شويم كتاب دراز گردد.
امّا آنچه گفته است كه «امّت چهاردانگ خلافِ على كردند ، و بزرگانِ قريش همه مخالفِ او شدند» ، جواب آن است كه مخالفتِ على يا كفر و معصيت است ، يا ايمان و طاعت است.(2) اگر مخالفت با على كفر است و معصيت ، و چهاردانگ از امّت و بزرگانِ قريش [كه] خواجه انتقالى گواهى به كفرِ [ايشان] مى دهد ، ايشان آن گروه اند كه نصرتِ رسول كرده اند. و اگر مخالفتِ على در امامت ايمان است ، رافضيان را به مخالفتِ امامتِ بوبكر و عمر كافر نشايد خواندن كه على امام است به اجماع امّت بعد از عثمان ؛ بارى چنانكه بوبكر امام است به اجماعِ امّت بعد از رسول - عليه السلام - و مخالفتِ هر دو بر يك حدّ است و موافقتِ هر دو بر يك حدّ.
و اگر گويد: امامت از اصول دين نيست ، هر دو يكى حكم دارد. و اگر گويد: مخالفتِ على معصيت است نه كفر هم چنين باشد مخالفتِ امامتِ بوبكر و اجماع امّت معصيت باشد دون كفر. و اگر گويد: ايشان توبه كردند ، چرا در اوّلِ كتاب بيان كرده است كه توبه رافضى روا نباشد؟ و اگر گويد: على بر ايشان دل خوش كرد ، روا بايد داشتن كه بوبكر و عمر بر اينان دل خوش كنند. هر كلمتى را با اين ديگر قياس
ص: 188
مى بايد كردن ، يا دست از مذهب بَدِ نو بداشتن و با سرِ مذهب كُهن شدن كه لكلّ قديم حرمةٌ ، واگرنه اين الزام ها و حجَّت ها قبول كردن. و السّلامُ على مَنِ اتّبعَ الهُدى.
امّا آنچه گفته است: «تا على به چندين قتال و قتلِ اهلِ قبله مبتلا شد» اين دعوىِ ضلالت است كه در آن معصوم كرده است كه چون اهلِ قبله به اظهار شهادتين خون و مال حمايت كرده اند و به قولِ مصطفى - صلّى اللَّه عليه و آله - ، و امامت بر اصلِ خواجه
از اصول دين نيست ، پس على به هرزه مسلمانان را كشته باشد ، ضالّ و گمراه و مبطل باشد! حاشا عنهُ مَعَ وفُورِ عصمتِهِ و ظهورِ فضْلِهِ. و خواجه را خود غرض از جمعِ اين كتاب بطلانِ فعلِ على و اظهارِ ضلالتِ او بوده است و بدين موضعْ مصرّح بگفت و خارجى اى آشكارا بكرد. مباركش باد! و امّا به مذهبِ مسلمانان ، حرب با على حرب است با مصطفى ، و صلح با على صلح است با مصطفى ؛ بدين اشارت كه فرموده است كه «1319] و ايشان كه با على اختيار حرب كردند ، جاحد و طاغى و باغى بودند و على به حقّ(1) و عالم و معصوم و امام مفترض الطّاعة ، و اگر اين ، ابتلا
مى داند كه او را افتاد در حرب جمل و صفّين و نهروان ، اين ابتلا اوّل بوبكر را افتاد كه اهلِ ردّه مسلمان و اهلِ شهادتين بودند ، و در زكوة تنها خلاف كردند كه ركنى است از اركانِ شريعت. پس اوّل بوبكر كرد آنگه على ؛ با يكديگر قياس كند و زبان از سفاهت و بى ادبى در حقِ ّ أئمّه و معصومان نگاه مى دارد تا به دنيا در نكال نيفتد و به آخرت در وبال.
و آنچه گفته است بر سبيل حكايت ، امّا از فرطِ خُبثِ عقيده كه «از آن لشكر بانگ مى آمد: ألا إنّ أبا الحسن قد أشرك ؛ على كافر شد»! رحمت بر مسلمانى و مفتى اى و صاحب حكمى باد كه جوابِ اين كلمه فهم كند. اوّلاً دانيم كه اين كلمه روزِ حربِ جمل گفته باشند يا در حرب صفّين ، و اجماع است از قول رسول - عليه السلام - كه هر
ص: 189
كس كه يكى را كافر خواند ، از آن دوگانه به ضرورت يكى كافر باشد. پس قول رسول - عليه السلام - خطا نباشد و مصنّفْ اين قوم كه على را كافر خوانند ، مسلمان مى خواند ، بنماند به قول خواجه انتقالى الا آن كه على كافر باشد تا دلش خوش شود! خاكش به دهن كه امامتِ على ركنى است از اركانِ ايمان به قول رسول - عليه و آله السّلام - كه گفت: «1321] ، و قوله - عليه السلام - : «1322] و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است كه:
دعاى رسول همواره اين بودى كه: «اللّهمّ أعزّ هذا الدّين بأحد الرّجلين إمّا بأبى
جهلٍ و إمّا بعمر ؛ بار خدايا ، اين دين را به عمر عزيز كن يا به ابوجهل». زيرا كه در دين هر دو متين بودند. خداى تعالى دعاىِ رسول اجابت كرد و عمر را هدايت داد ، و عمر تمامتِ چهل مرد شد. آنگه به ظاهر خداى را پرستيدند در كعبه ، و عمر در دين چنان متين بود كه بوجهل در كفر.
امّا جواب اين كلمات نيك استماع بايد كردن كه اين مصنّف مجبّر بر خود چه گواهى داده است كه مرا گمان چنان بود كه مصنّف عُمَرى است چون بازديدم خود بوجهلى است! اوّلاً دروغ بر رسول نهاده است و عمر را در صلابت با بوجهل مشاركت داده است جايى مى گويد: «عمر به فضل از على بهتر است» و جايى گويد: «در صلابت با بوجهل همبر است». دريغا سنّيانِ به تعصّب! رسول - صلى اللَّه عليه و
ص: 190
آله - روز مؤاخاة گويد: عمر با بوبكر برادر است ، و خواجه گويد: در صلابت با بوجهل برابر است. نعوذُ باللَّهِ منْ هذَا المقالِ كه اگر رافضيان گفتندى ، به كفرِشان فتوى لازم شدى. من بارى علىّ مرتضى را با اوصياى انبيا برابر دانم و از همه ائمّه اش بهتر دانم ، و عمر خطّاب را با بوبكر صدّيق برابر و همبر و همسر و برادر دانم ، و بوجهل پُر جهل را از سگِ گَرگين(1) كمتر دانم. خاكش به دهان با چنين سخنان.
أمّا جواب آنچه گفته كه «خداى تعالى به دعاىِ رسول - عليه السلام - عُمَر را هدايت داد تا ايمان آورد» و بيچاره بوجهل - عليه اللّعنة - در اين صورت معذور باشد و عمر را چون به قولِ خواجه ، خدا هدايت دهد و قدرتِ ايمانش بيافريند ، او را در آن كسبى و فعلى و منزلتى نباشد. پس اين نيز كه پنداشته است ناصبى كه منقبت است ، هم منقبت نيست كه بنده بايد كه مخيّر باشد در فعل ايمان ، و ايمانْ كسب و فعل بنده باشد تا مستحقِ ّ مدح و ثواب باشد ، و به تركِ آن مستحقِ ّ ذمّ و عقاب ؛ چنانكه مذهبِ اهل توحيد و عدل است ، به خلاف آن كه مذهبِ اهل جبر و تشبيه است ؛ چنانكه به دليل در مواضعِ اين كتاب و دگر كتب بيان كرديم. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين على كمالِ إنعامِهِ.
امّا آنچه گفته است كه «عمر تمام الأربعين بود در اسلام» ، راست مى گويد و درست است و انكار مايه جهالت باشد ، و من در كتاب مفتاح الرّاحات(2) في فنون الحكايات شرح ايمانِ عمر به نوعى بيان كرده ام لطيف ، و بسى از معروفانِ فريقين ، آن را نسخه كرده اند و ديده و برخوانده اند.
و آخر اين سبقت را نيز منزلتى باشد ، و الحمد للَّه كه اين مدّعى خود نه عُمَرى است و نه حيدرى ؛ «مُذَبْذَبينَ بَيْنَ ذلِكَ لا إلى هؤُلاءِ وَ لا إلى هؤُلاءِ.(1)
آنگه گفته است:
و على در اين وقت خود كودك بود و قريش بدو اعتبار نكردند. پس رونق اين رونق ، كه در عهدِ امارتش و وقت خلافتش اسلام ظاهر كرد ، و شهرها بستد ، و آتشكده ها و كليساها برانداخت ، و منبرهاىِ اسلام بنهاد.
امّا جوابِ اين فصل كه «على كودك بود و بدو التفاتى نبود» او را قياس بايد كردن با عيسى پيغمبر و يحيىِ زكريّا در شرفِ فضل كه در فصلى ديگر گفته ايم. و اين وقت كه حكايت مى كند كه «على كودك بود» ببايد دانست تا خود بوعبيده و عبدالرّحمن و ديگران چه بودند و چه مى كردند و كجا بودند؟ كه كودكى هنوز بهتر از آن حالت ، و از كودكى به مسلمانى آمدن مگر اولى تر باشد. و چون جواب است ، عيبى نباشد تا هر كه بخواند بداند. و حديثِ فضل و منقبتِ عمر و فتح هاىِ بلاد و آثار اسلام ، همه معلوم است و شيعه آن را انكار نكرده اند ؛ امّا اين مصنّف را ممكن نيست كه در اين كتاب فصلى در فضل صحابه بگفته باشد(2) بى منقصتى از آنِ علىِ ّ مرتضى. مباركش باد! امّا اين نيز معلوم بايست كردن كه چون عبداللَّه عامر و دگر بزرگان فتح ها كردند ، على و عمر به مدينه بودند و شاگردانِ علىِ ّ مرتضى در آن صحبت بودند و به مشاركت على كردند هم به رأى و تربيت و هم به مدد و لشكر(3) ، و الحمد للَّه ربّ العالمين.
ص: 192
آنگه گفته است:
فصل دگر. بدان اى برادر كه رافضى چنان فرو(1)نهاده است كه محمّد رسول اللَّه با بزرگى مرتبتِ او حاجبِ على بوده است و خداى كه او را فرستاد و قرآنِ بدان بزرگوارى كه انزله كرد ، (2) مقصود همه آن است كه على را و يازده از فرزندانِ او [را] كه امامانِشان اند ، مردمان مولى و يارِ خداىِ خود خوانند.
امّا جوابِ اين فصل ، روراست(3) بى تعصّب و بى تقيّه آن است كه مذهب شيعه اصوليّه اين است كه بارى تعالى جمله مخلوقات از انواعِ جمادات و حيوانات همه به دوستىِ محمّدِ مصطفى آفريده است و همه طفيلِ اوست و علىِ ّ مرتضى با بزرگىِ درجت و رفعتِ منزلت(4) شاگرد و خدمتگار و مقتدى و تابع و فرمان بردارِ اوست و
اگر يك طرفة العين در مصطفى - عليه السلام - عاصى شود ، خاسر و مبطل و زيانكار باشد. و علىِ ّ مرتضى حاجبِ اوست و مبارزِ لشكر و وصى و خليفه و حافظِ شريعت و امّتِ اوست ؛ امّا بعد از وى ، مقتداىِ امّت است و بهتر از هر يك از اصحاب و اهل البيتِ اوست. اين است مذهب و اعتقادِ شيعه درين مسأله ، بى تقيّه و بى تعصّب.
و قرآن كه آمده است كلامِ خداى است تبارك و تعالى و وحى(5) و تنزيلِ او ، و معجز است بر صدقِ دعوىِ مصطفى. و از براىِ بيانِ شرعيّات و اداى عبادات آمده است و قصصِ انبيا و اخبار و آياتِ امر و نهى و وعد و وعيد و ترهيب و ترغيب. و در قرآن آياتى هست كه مُنزَل است در امامت و عصمت و منقبت و فضيلتِ على و آلِ وى. و گوييم: انكارِ بعضى ، انكارِ همه باشد در تنزيل دون تأويل ؛ چنانكه مذهبِ همه مسلمانان است ، حنفى(6) و شفعوى و زيدى و معتزلى. مذهب و اعتقاد شيعه اصوليان
ص: 193
اين است درين مسأله ، و اگر مخالفى(1) به تعصّب ، غير اين حوالتى كند ، هيچ متوجّه نشود بر شيعه. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
و در قرآن هر آيتى كه به سببى ديگر انزله(2) بوده است ، به هواىِ خود با نامِ على كنند ؛ چنانكه آنجا كه مى گويد: «وَ سْئَلْ مَنْ أرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا» ، (3) تفسيرش كنند كه پيغمبرانِ پيشين را به امّتانِ پيشين فرستاديم. بپرس ايشان را كه من ايشان را بدان فرستادم تا مبشّر(4) شوند به ولايت و امامتِ على و فرزندانش ، و رسول خدا تهاون مى كرد و امامتِ على پنهان مى داشت تا در روزِ غديرِ خمّ آيت به تهديد آمد كه: «يَأَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ»(5) في عليٍ ّ(6) تا به ضرورت او را بر پالان ها برد(7).
امّا جوابِ اين كلمات آن است كه هر آيت كه نه در حقِ ّ على باشد ، بر وى بستن بدعت و تهمت و ضلالت باشد و اين حوالتى بى اصل است ، مانندِ ديگر حوالات كه كرده است و هر عاقلِ عالم كه در آخر اين آيت نظر كند ، او را معلوم شود كذّابى و بى امانتىِ اين مصنف مجبّر ، كه بارى تعالى گويد: «وَ سْئَلْ مَنْ أرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا ، بپرس اى محمّد از آن گروه كه ما ايشان را فرستاديم پيش از تو از رسولان. و مبهم فرونگذاشت تا كسى تأويل كند در حقِ ّ على ، مصرَّح بگفت: «أ جَعَلْنا مِنْ دُونِ الرَّحْمنِ آلِهَةً يُعْبَدُونَمعنىِ اين آيتِ محكم چه شبهت است كه آن را به تأويلى حاجت باشد؟ و آن كس كه
ص: 194
از لغت و تفسير اندك مايه بهره دارد ، اين حوالت چگونه روا دارد...؟ آيت در اثباتِ وحدانيّت و نفىِ عبادتِ اصنام است ، و اگر اين مصنّف نه دروغِ محض مى گويد و مى نويسد ، بايستى كه حوالت به تفسيرِ مفسّرى كردى از اصحابِ شيعه يا به عالمى معتمد ، يا به راويى(1) امين. آيت خود(2) به امامت چه تعلّق دارد؟ و هر كس كه آخرِ اين
آيت بخواند او را شبهتى بنماند. و آياتى ديگر كه شيعه در امامت و فضيلتِ على و دگر ائمّه گويند ، بيشتر آن باشد كه مفسّرانِ اسلام چون بُلعبّاس سمّان و امام ثعلبى(3) سنّى و ابوعلى جبّائى و ابومسلم بحر اصفهانى موافق باشند در آن شيعه را ، و مقابله باشد آنچه مختلفٌ فيه باشد در حقِ ّ على با آياتى كه أصحاب سنّت و جماعت تأويل كنند در حقِ ّ صحابه ، چون آيت: «الصّادِقينَ و الصّادِقاتِ»(4) و آيتِ: «وَ الَّذينَ مَعَهُ أشِدّاءُ عَلَى الْكُفّارِ ، (5) تا آخرِ آيت ، و غير اين ، و اين معنى نقصانِ مذهبِ شيعت و سنَّت نباشد.
امّا آنچه گفته است: «بَلِّغْ ما اُنْزِلَ إلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ.(6) مذهبِ شيعه چنان است كه روزِ غدير انزله(7) بوده است و در امامتِ على است و اين را انكار نشايد كردن.
امّا جوابِ آنچه گفته است: «في عليٍ ّ» ، نه از قرآن است و اگر كسى اعتقاد بندد كه از قرآن است ، اعتقادى كفر باشد و لفظى در كلام خدا آورده باشد كه نه از آن باشد.(8)
ص: 195
و آنچه گفته است كه «رسول مى ترسيد از صحابه» ، نه مذهبِ شيعه است ، كه رسول
چگونه بترسد از كسى با ثبوتِ اين حجّت كه بارى تعالى بيان كرده است و گفته كه: «الَّذينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللَّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لا يَخْشَوْنَ أحَدًا إلاَّ اللَّهَ»(1) تا بدانند كه همه دروغ محض است كه بر شيعه نهاده است و بارى تعالى بگفته كه: «أ لَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ»(2) و بگفته كه: «وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ»(3). پس تأخير البيان عن وقت الخطاب به مذهبِ شيعه رواست ، امّا عن وقت الحاجة روا نيست و وقتِ حاجت روز غدير بود كه برسانيد و ظاهر كرد امامت را و نصّ كرد بر أميرالمؤمنين. و بيانِ آيت و اين احوال در تاريخ(4) و تفسيرِ محمّد جرير طبرى(5) ببايد ديدن كه امامى است از ائمّه اصحاب الحديث معتمد و امين ، نه خارجى است نه انتقالى ؛ تا فايدت حاصل شود و شبهت زايل. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
و اگر رافضيان گويند: على را در قتلِ كفّارِ عرب مقاماتى بسيار هست ، همه بحمد اللَّه به معجزِ رسول بوده است ، نه به مردىِ على تنها. نبينى كه چون رسول به فردوس أعلى شد ، هشت ماه على با معاويه در حرب بود و هيچ دو
ص: 196
سپاه هزيمت(1) نمى شدند تا به ضرورت حَكَمَيْن كردند. على همان على بود كه به بدر و حُنَيْن(2) و اُحُد و خندق بود ، امّا رسول در ميانه نبود و اينها كه با او مى كوشيدند اهل لا إله إلّا اللَّه بودند ، واگرچه حق با على بود و ايشان باغى بودند.
امّا جوابِ اين كلمات كه «ظفرهاىِ اسلام به معجزِ رسول بود نه به مردىِ على تنها» پس آيتِ: «وَ كَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنينَ الْقِتالَ»(3) را اثرى نباشد و اين آيت كه بارى تعالى گفت: «الَّذينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فى سَبيلِ اللَّهِ بِأمْوالِهِمْ وَ أنْفُسِهِمْ أعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ وَ اُولئِكَ هُمُ الْفائِزُونَ»(4) و مانند اين آيات ، و آيتِ: «إنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذينَ يُقاتِلُونَ فى سَبيلِهِ صَفّاً كَأنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ»(5) بى فايده باشد ، و آيتِ: «يُجاهِدُونَ فى سَبيلِ اللَّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ»(6) بى فايده باشد! تا درست شود كه مجاهدان را و مؤمنان را به قبول مشقّت منازل و مراتب است. و معجزِ رسول را خود(7) انكار نشايد كرد ؛ امّا به مردانگى و مبارزت و شجاعتِ پسرِ بوطالب بود كه او در دين و اسلام در مصافِ اعدا هِزَبْر(8) غالب بود.
امّا چون حربِ صفّين شاهد آورده است كه در آنجا به مصلحتِ وقت امام ساكتى(9) مى كرد اوّل حربِ جمل بود فراموش نبايست كرد كه بى حضورِ مصطفى - صلى اللَّه عليه و آله - آن شيرِ مردانه و امام يگانه و شجاع فرزانه در آن ميانه بدين(10) بهانه تيغ از نيام جدا كرد و سرها از شخص ها و دست ها از تن ها چگونه تنها كرد از شريف و وضيع ، (11) از كشته پشته كرد و آن مردان را كه مصنّف آورده است كه به مردى برابر
ص: 197
بودند با على ، هر يكى در آن روز به دستِ كمينه كس كشته شدند تا اميرالمؤمنين كشنده زبير را مى گويد: «قاتل ابن صفيّة في النّار» ؛ (1) از قول محمّد مختار. از بهرِ آن كه او نيز خارجى بود و دشمنِ على بود و به نهروان به تيغ على كشته آمد ، و شاعر فارسيان(2) درين وقت(3) بيتكى خوش مى گويد. شعر:
چند برخوانى ز شهنامه حديث روستم *** در جمل بد مرد كاو چون روستم جمّال داشت
جمله مقهور آمدند از ذوالفقار مير دين(4) *** زانكه بارنده بر ايشان ذوالفقار آجال داشت
تا بداند كه بى مصطفى هم مردى نموده است ، و هم لشكر شكسته ، و هم دشمن بكشته. و حربِ صفّين را قياس بايست كردن با حرب حنين كه بارى تعالى گفت: «وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إذْ أعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَ ضاقَتْ عَلَيْكُمُ اْلأَرْضُ بِما رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرينَ»(5) و رسول از آن غزاة ، نامظفّر بازگشت و نقصانِ نبوّت و رسالت نبود. اينجا نيز اگر على را به صفّين روزى ظفر نبود ، نقصانِ شجاعت و امامتِ او نباشد.
و آنچه گفته است از غايتِ عداوتِ علىّ مرتضى كه «ايشان اهل لا إله إلّا اللَّه بودند». قياس بايد كرد به آن كه(6) جهودان و ترسايان اهلِ لا إله إلّا اللَّه اند ، امّا چون دشمنانِ رسول اند ، آن گفت(7) را منزلتى نباشد. اين(8) جماعت اگرچه معترف اند به قولِ شهادتين ، چون دشمنانِ على اند ، به دنيا باغى اند و به قيامت هالك ؛ از بهر آن را كه اجماعِ امّت حاصل است بر امامتِ على بعد از عثمان ، و حاصل نيست بر امامت
ص: 198
معاويه ، و دو امام در يك وقت روا نباشد و چون على مُحِقّ باشد - چنان كه گفته است - معاويه مُبْطِلْ باشد و مُبْطِلْ هالك. و اگر بگويد كه: با انكارِ امامت و اظهارِ خصومت على ، اهلِ صفّين مسلمان باشند ، (1) رافضيان را بر آن قياس بايد كرد على زعمِهِ و كافر و مبطل ندانستن كه پِست خوردن و ناى زدن به هم راست نيايد.(2) و درين فصل چون انديشه به انصاف رود فايدت به حاصل آيد از وجوه. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
فصل آخر. بدان اى برادر كه در همه روىِ زمين از اهلِ اسلام از ائمّه سلف و قضاة و مُقْرِيان و مفسّران و همه انواع علما و هر كس كه در علم دينى(3) دستى داشته اند و يا(4) در زهد قدمى زده اند ، اختيارِ مذهبِ رفض نكرده اند ؛ (5) مگر شِرْذِمه مجهول كه به زندقه و خُبثِ مذهب و حبِ ّ رياست و پيروىِ شهوت و فسق و فجور معروف بودندى ، چون بوسهل نوبختى و ابراهيم نوبختىّ الزّنديق و هشام بن الحكم(6) الاماميّ المشبّهى و شيطان الطّاق و محمّد بن محمّد بن نُعمان(7) الحارثىّ و أبوجعفر طوسى و هِشام جَواليقي و بوجعفر بابويه و بوطالب بابويه كه ميلشان هنوز به گبر كى بود ، و ابوالخطّاب محمّد بن زينب كه جعفر صادق - عليه السلام - او را لعنت مى كرد و مى راند ، و مُغيرة بن سعيد و بيان بن سمعان كه هر دو را خالد بن عبداللَّه بياويخت ، و جماعتى از دبيرانِ ملعون در آن اعتقاد(8) و جماعتى از اهل لغت و شعر كه به زندقه و فسق
ص: 199
و فجور و لواطه و ابنه معروف بودندى ، چون مطيع بن اياس و حمّاد الرّاوية و سيّد حِمْيَرى كه چند بار سر و رويش(1) سياه بكردند ، و صالح بن عبدالقدّوس الزّنديق و بشّار بن بُرد الزّنديق و ابراهيم بن يحيى الزّهُرْيّ و عبدالصّمد بن عبدالأعلى نديم وليد بن يزيد الماجن. اينها همه آنها بودند كه هر يك را اندبار حدِّ قذف زده بودند و سر و روى سياه بكرده كه پيشِ قُضاةِ اسلام درست شده بود در عهدِ خلفا كه در ميانِ خمر و زمر و فسق و فجور بوده و خود صحابه(2) پاك را و زنانِ رسول را بد گفته بودند.
امّا جواب آن است كه: بدان اى برادر كه در اين فصل كه ايراد كرده است برين وجه كه نوشته آمد ، طبع را ملالتى پديد آمد ، و جان را از آن ثقلى ظاهر شد از كثرتِ دروغ و بهتان. و اسامىِ جماعتى معتقدان و معتمدان با گروهى كه به فلسفه و زندقه منسوب بوده اند ، برابر كرده و در يك سلك كشيده ، و به يك بارگى از كسوتِ مسلمانى برهنه شده ، و دست به روىِ حق باز نهاده ، انكارِ صرف و جحودِ محض كرده ، از غايتِ بى امانتى و كم ديانتى و مُجْبرى.(3) و از معنىِ اين آيت دور افتاده كه بارى تعالى در مصحفِ مجيد خود بيان كرده است و گفته: «وَ قِفُوهُمْ إنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ.(4) و به حقيقت هر كس كه به قيامت و حساب ايمان دارد ، چندين بهتان بر مسلمانان ننهد. و يكى ازين(5) جمله ، آن است كه سيّد حِمْيَرى را - رضي اللَّه عنه - در جمعِ گروهى متّهمان آورده است كه اشعار و قصايدِ او همه دلالت است بر ايمان و اعتقادِ او ، و آن را نهايتى نيست ؛ امّا روايت كرده اند كه همان شب كه قالب خالى كرده بود ، به خوابش ديدند كه در قصور و درجاتِ جنّات طواف مى كرد و اين بيت ها مى خواند: شعر:(6)
ص: 200
زعم الزّاعمون أنّ عليّاً *** لا يُنجّي وليَّه من هَنات
كذبوا و الّذي تساق إليه *** البدن من ردّ راكباً عرفات(1)
قد و ربّي اسكنت(2) جنّة عدنٍ *** و عفا ذوالجلال عن سيّئاتي
أبشروا أولياء آلِ عليٍ *** و توالوا عليّ حتّى الممات(3)
و عاقل داند كه قائلِ اين سخن متّهم نباشد ، والّا مؤمن و معتقد و مستبصر نباشد. و اشعارِ او كه دلالت است بر نجاتِ او ، بى نهايت است ، و ما را اين قدر براىِ دفعِ اين شبهت كفايت است. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
امّا آنچه گفته است كه «هيچ مفسّر و مُقرى و زاهد و عالم ، اختيارِ مذهبِ رفض نكرده اند». و از مذهبِ بدِ خود فراموش كرده است كه آدمى قادر نباشد كه اختيارِ
مذهب كند و اختيارِ مذهبِ هر(4) طايفه خدا كند ، و اعتقادهاىِ صحيح و سقيم خداى آفريند در دل ها ، كه مالك الملك است. ايمانِ آدم فعل خداى باشد ، و كفرِ ابليس فعلِ خداى باشد ، و سعادتِ موسى و شقاوتِ فرعون را حوالت به خداى باشد ، و در ذرّه اوّليّه(5) نمرود كافر بوده باشد(6) و ابراهيم مؤمن ، و كفرِ بوجهل و ايمانِ مصطفى را
ص: 201
بديشان تعلّقى نباشد و به اختيارِ ايشان نباشد. پس به ضرورت يا دست ازين مذهبِ نگون سار بى حاصل ببايد داشتن و حوالتِ اختيار مذاهب به مكلّفان كردن ، واگرنه خطا ناگفتن و نانوشتن كه: «هرگز هيچ عالم و زاهد اختيارِ مذهب رفض نكرده است» كه بنده مخيّر و فاعل نيست ؛ على زَعْمِهِ.
امّا بوسهل نوبختى و ابراهيم نوبختى ، شيعيانِ معتقدِ معتمد بوده اند و در ايمانِ ايشان خلافى نيست و نكرده اند اصحابِ تواريخ. و بوالخطّاب و مغيره و بيانِ سمعان ،
اوّل به شيعيى گفتند ، (1) پس به آخر غالى و ملحد شدند. و مطيعِ اِياس و حمّاد راويه هم چنين بودند. امّا صالح و بشّارِ بُرد و ابوهاشم و عبدالصّمد بن عبدالأعلى اوّل مجبّر و قدرى و مشبّهى بودند و به آخر هم از ملحدان شدند.
و سيّد مرتضى1397] مذهب را خللى نباشد كه پسرِ نوح و زنِ لوطِ مرسل ، كافر بودند و نبوّتِ ايشان را بحمد اللَّه خللى نيست. والحمدُ للَّه ربّ العالمين.
آمديم با آن كه نمى دانم كه(2) اين مجبّر از اين رفض چه مى خواهد. اگر مُثبتانِ عدلِ خدا و مُقرّان به توحيد را كه بارى تعالى را منزّه و مبرّا گويند از أفعالِ قبايح و اختيارِ كفر و مانندِ اين ، و همه أنبيا را معصوم و صادق دانند و خوانند(3) و شريك و صاحبه(4) و ولد نفى كنند از ذاتِ مقدّس بارى تعالى ، (5) و أئمّه را معصوم و نصّ گويند ، و به شرايع و
ص: 202
احكام همه مُقرّ و معترف باشند ، و به بعث و نشور و به ثواب و عقاب مقرّ باشند ،
و آنچه توابع ولواحقِ اين است از اصول و فروع ، اگر اين قوم را رافضى مى خواند ، قبول افتاد و همان گفته شد كه شافعى مطلّبى - رضى اللَّه عنه - گفت ، چون او را به رافضى اى(1) متّهم كردند ، قال:(2)
لو كان رفضي حبّ آل محمّدٍ *** فليشهد الثّقلان أنّي رافضي(3)
و اگر به خلاف اين است ، ما از آن مذهب و اعتقاد بيزاريم. و اگر چنين مذهب سلفِ صالح و تابعين و علما و مفسّران و زهّاد اختيار نكرده اند ، مباركشان باد هر مذهب كه به خلافِ اين است ؛ بلكه همه سلفِ صالح و تابعين و علما و زهّاد را اين مذهب بوده است و اين اعتقاد داشته اند ، و در كتب و مصنّفاتِ ايشان ظاهر است ؛ بر بايد گرفتن و بخواندن و بدانستن ؛ الّا شِرْذِمه اندك و طايفه قليل كه ايشان را قدرى و محلّى نبوده است ، و از توحيد و عدل بگريخته اند و از جبر(4) و تشبيه درآويخته اند ، و
ص: 203
به ذكر اسامىِ همه ، كتاب مطوّل(1) شود ؛ امّا تنى چند را كه معروف ترند به مذهب جبر ، ياد كرده شود. به توفيق خدا ، و هو ربّنا الأعلى.
اوّلاً بوالعلاء مَعَرّى(2) جبرى مذهب بود كه بر قرآن و محمّد انكار كرد و أبوالعيناء(3) خود معروف است كه مجبّر و مشبّهى بود ، آنگه فلسفى شد ، و واضعِ مذهبِ جبر ،
أبوالحسن أشعر(4) اوّل گبر بود ، پس معتزلى شد كه شاگرد بوهاشم بود و داماد بوعلى جُبّائى معتزلى ، (5) آنگه مذهبِ جبر اختيار كرد. جهم صفوان(6) مجبّر بود. ابن الكُلّاب(7) مجبّر و مشبّهى بود. بوبكر باقلانى(8) رأس و رئيس مجبّره بود و خطبه كرده است مِلْ ء(9) از جبر و تشبيه تا نفى توحيد و عدل كه به ذكر آن كتاب مطوّل شود و همه مجبّران دارند و خوانند. حسينِ منصورِ حلّاج(10) دعوىِ أنا الحق
كرد تا خليفه اش(11) در بغداد برآويخت ، مجبّر و مشبّهى و صاحب كرامات بود. ابوالفتوح حمدانى ، اوّل مُجْبر بود آنگه ملحد شد. مسعود زورآبادى كه شاگرد بوالمعالى جوينى بود ، ملحد شد ، مجبّر بود و بر قلعه(12) شد ، از مُجبْرى در ملحدى شد و خراسان معروف بود. اينان و مانندِ اينان همه مجبّر و مشبّهى بودند و بر آن مُردند.
و اين مذهبِ جبر ، هيچ عالمى فاضلى عابدى عفيف نفسى اختيار نكند ، مگر
ص: 204
مشتى دوغ بازى(1) لَتَنْبان(2) مَنْبَلْ(3) بى نماز بربطساز چنگ نواز زرق فروش(4) لوطى خمّار قمّار تحمّل گوى(5) مروانى صورتِ اموى صفت ، مشتى غلا[م] باره(6) بى نفس خام ناتمام عام ، «اُولئِكَ كَاْلأَنْعامِامّا اسامى و القابِ جماعتى از بددينان و مشبّهان كه آورده است واجب نباشد بدان
ص: 205
التفات كردن كه سيّدِ اجلّ مرتضى ، در كتاب غرر(1) نام هر يك برده است و شرح داده به فلسفه و زندقه ، و علماء اصحاب ما آن كتاب را از امام سعيد عماد الدّين حسن استرابادى(2) - نوّر اللَّه قبره - سماع كرده اند كه او را از پسر قدامه(3) سماع بود و پسر قدامه را از سيّدِ علم الهدى. چون آن كتاب مطالعه كنند ، اسامى آن متّهمان(4) بدانند كه شاعى(5) و امامى و اصولى بحمد اللَّه نبوده اند كه شرح آن درين(6) كتاب احتمال نكند.
امّا هشام بن الحكم ، شاعى و امامى(7) بوده است و او را مشبّهى خواندن غايت جهالت و محضِ بهتان باشد. و مؤمنِ طاق را مخالفانِ عهد او از حسدْ شيطان الطّاق خواندند ، شيعى و معتقد بوده است. و مفيد ، محمّد نعمانِ حارثى مقدّمى است درين
طايفه ؛ و معاصرِ بوبكرِ باقلانى بوده است. و بوجعفرِ طوسى ، معروف و مشهور است ، صاحبِ تصانيف و مجاورِ مشهدِ مقدّسِ امير المؤمنين ، و بزرگ قدر و رفيع جاه ، و بر قول و فتواىِ او اعتمادِ تمام. و بوجعفر بابويه ، شخصى بزرگوار و استادِ همه اصحاب ، و علم الهدى را خود فضلِ او ، مزكّىِ او كفايت باشد ، تا بوبكر قُهستانى سنّى كه وزيرِ پادشاه بود ، در مرثيه سيّد گويد:(8) شعر:
ص: 206
أتى ما أتى لا حينَ لِلصَّبْر يا فَتى *** مَضى سَيّدُ السّاداتِ منْ أهل هَلْ أتى
مَضَى الْمُرتَضى بْن المُصْطَفى عَلَمُ الهُدى *** عَليُّ العُلى(1) وا حَسْرَتا وا مُصيبَتا
و أبوالعلاء با بزرگىِ فضل و شهرت او ، مرثيه شريف طاهر ، پدر او مى گويد و مدحِ او و برادرش در قصيده اى كه معروف است در ديوانِ او.(2) شعر:
أودى فليت الحادثات كفافِ *** مال المسيف و عنبر المستاف
الطّاهر الآباء و الأبناءو *** الأثواب و الاراب و الاُلّاف
رغت الرّعود و تلك هدّة واجب *** جبلٌ هوى من آل عبد مناف
ساوى الرّضيّ المرتضى و تقاسما *** خطط العلى بتناصفٍ و تصاف
و ديگران را كه ياد كرده است بعضى خود مطعون اند و اين مذهب نداشته اند و بهرى خامل ذكر و نامعروف كه به فضل و علمشان التفاتى نباشد و بى ادبى كرده است درين فصل و «جواب الأحمق السّكوت»(3) برخوانده آمده است.(4) و بر اين قدر قناعت افتاد كه محقّ مبطل نباشد و نه ضالّ مهتدى. و الحمد للَّه ربّ العالمين.
ص: 207
آنگه گفته است:
اينك درين عصر شاه نيكوسيرت ، مظفّر الدّين به قزوين ، پيرى را از جمله داعيانِ رافضيان درآويخت كه نام او خليفه(1) بود و او معروف بود به شتم صحابه و لوحكى كه بر وى نماز كردى ، در گردنش كردند.
امّا جوابِ اين فصل كه حكايت كرده است از حادثه قزوين و امير مظفّرالدّين ، معلوم است ، و سبب آن بود كه جمعى از مجبّره ، خصومتِ آن پير زاهد خليفه كردند و بر وى بهتان نهادند و حوالات كردند و گواهى دادند به تعصّب تا آن پير زاهد - حشره اللَّه مع الصّدّيقين و الشّهداءِ و الصّالحين -(2) در ميانه هلاك شد ، برين وجه كه حكايت كرده است به سياستِ پادشاه.
امّا اين مصنّف نوسنّى را فراموش نبايست كردن كه اين مظفّر الدّين را پدرى بود سپاهسالارِ عراق ، مقبولِ حضرتِ خلفا ، اميرِ بزرگِ سلاطين يرنقش بازدارى كه غازى و ملحدكش و قلعه گشاى بود در عهدِ او در قزوين قاضى اى سنّى بود معروف مشهور از خاندانِ بزرگ كه لقبش محيى الدّين ، كنيتش أبو الفتّاح ، پسرِ قاضى مشرّف از خاندانِ قضا و علم. سنّى و سنّى زاده ، او را هم بدين بقعه كه مظفّرالدّين الب ارغون خليفه را
ص: 208
فرمود ، آويختن. پدرش اين قاضى را از درختى درآويخت در شهور سنه اثنتين و ثلاثين و خمسمائة ، و يك هفته آويخته بود و عوام النّاس سنگسارش كردند و برو حوالاتى كردند كه در قلمِ ما نيايد. خداى تعالى از ايشان بپرساد ، پدرانِ اين مفتيان كه به خونِ خليفه شاعى - رحمه اللَّه - فتوى كردند ، به خونِ اين قاضى سنّى عالم فتوى كردند ، و پدرِ اين پادشاه برآويخت. پس مذهبِ سنّت را آويختنِ چنان قاضى در دارالسّنّه ، خللى و نقصانى بنكرد ؛ مانا(1) كه آويختن خليفه زاهد مذهبِ شيعه را نقصانى نكند.
و بعد از آن خواجه عراقى طاووسى رئيس و حاكمِ صد هزار مرد ، پسرِ امامى چون
محمّد طاووسى ، از خانه معروف ، مردى عديم النّظير هم در عهدِ اين پادشاه كشته آمد و بعد از سه روز سنّيانِ عوام به فتواىِ علماىِ سنّى از گورش برآوردند و پاره پاره بكردند و در سرايش متفرّق كردند تا خواجه بداند كه سنّيانِ قزوين كه با خواجه و امام و قاضىِ خود چنان معامله كنند ، اگر خليفه شيعى را به تعصّب بياويزند ، بديع نباشد و نقصانِ مذهب و اعتقادِ شيعه نباشد ؛ تا خواجه چون تصنيف كند همه تواريخ ياد دارد كه در هر مذهبى كسى باشد كه داند ، و قتل و صلب و نهب و غارت ، نقصانِ مذهب و اعتقاد را بنشايد كه خلفا و سلاطين و امرا و وزرا و جهان داران ، سنّى و حنيفى و شيعى را بسى(2) كشته اند در هر تاريخى ؛ تا بر يك ديگر قياس مى كند. و السّلامُ على من اتّبعَ الهُدى.
آنگه گفته است:
و در هيچ شهرى كه رافضيان آنجا غلبه دارند ، چون بنگرى دين و شريعت را آنجا جمالى نباشد. و جمع(3) أهل رفض را بها نبود ، چون قم و كاشان و آبه و ورامين و سارى و اُرَمْ كه قرينه الموت است بدان كه «خير العمل» آشكارا
ص: 209
زنند ، و در رى در مصلحگاه(1) و در خراسان و سبزوار جماعت نكنند ، و نه شرع را قوّتى باشد(2) و نه مسجدهايشان را نورى.
امّا جواب اين فصل آن است كه:
معلوم است كه در شهر قم كه همه شيعت اند ، آثارِ اسلام و شعارِ دين و قوّتِ اعتقاد چون باشد ؛ از جوامع كه بُلفضل(3) عراقى كرده است بيرونِ شهر ، و آنچه كمالِ ثابت(4)
كرده است در ميانِ شهر و مقصوره هاىِ با زينت و منبرهاىِ با تكلّف ، و منارهاىِ رفيع ، و كراسىِ علما و نوبتِ عقودِ مجالس و كتب خانه هاىِ مِلْ ء(5) از كتبِ طوايف ، و مدرسه هاىِ معروف چون مدرسه سعد صلب(6) و مدرسه اثير الملك ، و مدرسه شهيد سعيد(7) عزّ الدّين مرتضى - قدّس اللَّه روحه - ، و مدرسه سيّد امام زين الدّين اميره شرفشاه(8) كه قاضى و حاكم است ، و آن سراىِ ستّى(9) فاطمه بنت موسى بن جعفر - عليهم السلام - به اوقاف و مدرّس(10) و فقها و ائمّه و زينتِ تمام و قبولِ اعظم ، و مدرسه
ظهير(11) عبدالعزيز ، و مدرسه استاد بوالحسن كميج ، و مدرسه شمس الدّين مرتضى با عُدّت و آلت و درس ، و مدرسه مرتضى كبير شرف الدّين با زينت و آلت و حرمت و
ص: 210
قبول ، و غيرِ آن كه به ذكر همه ، كتاب مطوّل شود ، و مساجد بى مر ، و مُقرِيانِ فاخرِ عالم به قرائت ، و مفسّران عالم به منزّلات و مؤوّلات ، و ائمّه نحو و لغت و اعراب و تصريف و شعراىِ بزرگ و فقها و متكلّمان از اسلاف به اخلاف رسيده ، و زهّادِ متعبّد و حاجيانِ بى مر ، و روزه دارانِ سه ماهه و ايّام شريفه ، و نمازكنندگان به شب ، و أهلِ بيوتات از علوى و رضوى و تازى و ديالم و غيرهم. و هر سحرگاه از چند مسجد و مناره آوازِ موعظت و بانگ نماز متواتر ، (1) و هر روز در مساجدِ كبير و صغير و مدارسِ معروف و در سراهاىِ بزرگان ، (2) ختمِ قرآن معتاد و معهود ، و مال هاىِ فراوان كه هر سال از وجوهِ حلال به متابعتِ شريعت در وجوهِ زكوات و اَخماس و صدقات صرف شود به نظرِ امينان و متديّنان و محتسبِ عارفِ علوى كه بى ريا و سُمعه دِرّه(3) بر دوش نهاده ، و همه ساله نهىِ منكرات را ميان بسته ، و آنچه شعارِ شريعت و تمهيدِ قواعدِ اسلام است از درس و مناظره و مجلسِ وعظ و حلقه ذكر معيّن و مقرّر ، و نور و نُزهت و بركتِ مشهدِ فاطمه بنتِ موسى بن جعفر - عليهما السلام - ظاهر و باهر ، و امرا و
سلاطين و وزيرانِ معتقد با آثارِ خيرات و انوارِ بركات كه ديده اند و شنويده.(4) و اخبار كه در فضيلتِ قم و اهلِ قم(5) از رسول و ائمّه روايت [شده ]است بى نهايت است تا از جعفر صادق - عليه السلام - روايت است كه گفت: «ألا إنّ للَّه تعالى حَرَماً و هو مكّة ، ألا إنّ لرسول اللَّه حَرَماً و هو المدينة ، ألا إنّ لأمير المؤمنين حَرَماً و هو الكوفة ، ألا إنّ حَرَمي و حَرَم ولدي بعدي قمّ ، ألا إنّ قمّ كوفتنا الصّغيرة ، ألا إنّ للجنّة ثمانية أبواب ، ثلاث منها إلى قمّ ، تقبض فيها امرأة هي من وُلْدي و اسمها فاطمة بنت موسى ، تدخل بشفاعتها شيعتنا الجنّة بأجمعهم».(6)
ص: 211
و هم از وى - عليه السلام - روايت است كه گفت:
«اذا عمّت البلدان الفتن و البلايا فعليكم بقمّ و حواليها و نواحيها ، فإنّ البلايا مدفوعة عنها(1)».(2)
و از رضا - عليه السلام - روايت كرده اند كه گفت: «للجنّة ثمانيه أبوابٍ ، فبابٌ(3) منها لأهل قمّ ، فطوبى لهم ثمّ طوبى لهم ثمّ طوبى لهم».(4)
و سعد بن سعد بن الاحوص(5) روايت كرد از علىّ بن موسى الرّضا - عليه السلام - كه
گفت: «يا سعد ، عندكم لنا قبر؟» فقلت له: نعم ، جعلت فداك ، عندنا قبر فاطمة بنت موسى بن جعفر. قال - عليه السلام - : «يا سعد ، من زارها فله الجنّة - أو: هو من أهل الجنّة - ».(6)
ص: 212
و از امير المؤمنين - عليه السلام - روايت است كه گفت: «سلام اللَّه على أهل قمّ ، و رحمة اللَّه على أهل قمّ ، يسقي اللَّه بلادهم الغيث ، و ينزّل عليهم البركات ، و يبدّل اللَّه سيّئاتهم حسناتٍ ، هم أهل ركوعٍ و خشوعٍ و سجودٍ و قيامٍ و صيامٍ ، هم الفقهاء العلماء الفهماء ، هم أهل الدّراية و الولاية و حُسن العبادة».(1) صلوات اللَّه عليهم و رحمة اللَّه و بركاته.
و اخبار درين معنى بى نهايت است و ما را اين مايه ، براىِ حجّت بر خصم كفايت است. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
و درين تاريخ كه اين نقض مى نويسم ، (2) مثالى رسيد از قم كه مقطع(3) قم ، اميرِ غازى غازى زاده صاتماز بن قايماز الحرامى(4) به قم فرستاده بود. اوّلش بدين عبارت كه:
«اهل قم از خداى تعالى به نزديكِ ما وديعت اند و ما را رعيّتى مبارك اند ، و تا شهرِ قم نامزدِ ديوان ما كرده اند ، هر روز ما را منزلتى و رتبتى پديد آمده است ، و ما ايشان را به فال كرده ايم».(5)
چون چنين پادشاهى حنفىِ به تعصّبِ(6) ملحد كش در قم و قميان چنين نويسد ، الّا از سرِ بصيرت و حقيقت نباشد. چه ، پادشاه با رعيّت تقيّه نكند و هزل ننويسد. پس اگر مصنّف را معلوم نيست بايد كه قدم برنجاند و ببيند و بداند تا قلم به تهمت در مساوىِ
ص: 213
خِطّه مسلمانان(1) نجنباند و نرنجاند.
و كاشان - بحمد اللَّه و منّه - منوّر و مشهور بوده است هميشه و بحمد اللَّه هست ، به زينتِ اسلام و نورِ شريعت و قواعدِ آن از مساجدِ جامع و مساجدِ ديگر با آلت و عُدّت و مدارسِ بزرگ چون مدرسه صفويّه و مَجْديَّه و شَرَفيَّه و عزيزيّه با زينت و آلت و عُدّت و اوقاف و مدرّس ، (2) چون سيّد امام ضياء الدّين أبو الرّضا فضل اللَّه بن عليّ الحسنيّ ، عديم النّظير در بلادِ عالم به علم و زهد ، و غير او از ائمّه و قضاة و كثرتِ فقها و مُقْريان و مؤذّنان ، و عقودِ مجالس و ترتيب(3) علماىِ سلف ، چون قاضى ابو عليٍ ّ الطّوسىّ و اولادش [چون قاضى جمال ابوالفتوح و قاضى خطير ابو منصور حرس اللَّه ظلّهما(4)] و در وى مُصلحانِ بى مر و حاجيانِ بى عدد ، و عمارتِ مشهد امام زاده عليّ بن محمّد الباقر ببار كرز است(5) كه مجد الدّين فرموده است(6) در آن حدود با زينت و عُدّت و آلت و رونق و نور ، و بركاتِ آن را(7) همه ملوك و وزرا خريدار ، و سلاطين و امرا معترف(8) و غير آن و مانند اين ؛ كه همه دلالت است بر صفاىِ ايمان و نُزهتِ طاعاتِ مؤمنانِ كاشان ؛ عمّرها اللَّه بالعدل و التّوحيد و قبول الرّسالة و إثبات العصمة.(9)
امّا شهر آبه اگر چه شهرى است به صورت كوچك ، بحمد اللَّه و مَنِّه بقعه بزرگوار است از شعارِ مسلمانى و آثارِ شريعتِ مصطفوى و سنّتِ علوى در جامع معمور كبير و صغير ، با جمعه و جماعات و ترتيب(10) عيدين و غدير و قدر و عاشور و برات و
ص: 214
ختماتِ قرآن متواتر ، و مدرسه عزّ الملكى و عرب شاهى معمور به آلت و عُدّت ؛ مدرّسان چون سيّد ابو عبداللَّه و سيّد ابوالفتح الحسينى عالمان با ورع ؛ مجالسِ علم و وعظ متواتر ؛ مشاهد امامزادگان عبداللَّه موسى و فضل و سليمان اولادِ موسى كاظم منوّر و مشتهر ، علماى رفته و مانده همه متبحّر و متديّن.
و روايت كرده اند معتمدان از سيّدِ اوّلين و آخرين ، عليه السلام و الصّلوة: «لمّا أن عُرِجَ بي إلى السّماءِ مررتُ بأرضٍ بيضاء كافوريّةٍ شممتُ منها رائحةً طيّبةً فقلت: يا جبرئيل ما هذه البقعة؟ فقال: هذه بقعةً يقال لها: آبة عرضت عليها ولايتك فقبلت ، فإنّ اللَّه تعالى ليخلق منها رجالاً يتولّونك و يتولّون ذرّيتك ؛ فبارك اللَّه فيها و على أهلها».(1) معنى آن است كه:
«مهتر انبيا گفت: در شب معراج نظرم به بقعه اى افتاد اسفيد نورانى كه بوىِ خوشِ آن بقعه بر ملأ اعلى به دماغِ من افتاد. پرسيدم از جبرئيل كه اين كدام بقعه است؟ گفت: اين بقعه را آبه خوانند ، رسالتِ تو و ولايتِ آل تو بر وى عرض كردند ، قبول كرد. بارى تعالى از وى مردانى را آفريند كه متابعتِ تو و فرزندانِ تو را ميان بسته دارند. مبارك بادا بر آن شهر و بر اهلش ولايت و مودّتِ شما».
و اگرچه اخبار در فضيلتِ آبه بى نهايت است ، (2) ما را درين كتاب اين قدر كفايت است.
امّا ورامين اگرچه دهى است ، به منزلت از شهرها باز نماند. از آثارِ شريعت و انوارِ اسلام ، از طاعات و عبادات و ملازمتِ خيرات و احسانى كه آنجا ظاهر است ، از بركاتِ رضيّ الدّين(3) ابوسعد - أسعده اللَّه فى الدّارين - و پسران او از بنيادِ مسجد جامع
ص: 215
و خطبه و نماز و مدرسه رضويّه و فتحيّه(1) با اوقافِ معتمد(2) و مدرّسانِ عالم متديّن ، و فقهاى طالبِ مُجدّ ، و خيراتِ ايشان در حرمينِ مكّه و مدينه و مشاهدِ ائمّه از شمع نهادن و برگ فرستادن ، و به ورامين در هر رمضان خوانِ عامّ نهادن و ادرارات و رسوم كه همه طوايف اسلام را باشد ، از حنفى و سنّى و شيعى بى تعصّب و تمييز و مانند آن.
امّا سارى و اُرَمْ معلوم است كه هميشه دارالملك و سريرگاهِ ملوكِ مازندران بوده است و غربا و بازرگانان درو ايمن ، و شعار مسلمانى از مجامع و مدارس و مساجد و مجالس ظاهر. و اكنون خود به دولتِ شاهِ شاهان رستم بن على - أيّده اللَّه بنصرته - و پدرش ملك مازندران علىّ بن شهريار - رحمة اللَّه عليه - قبّة الاسلام است كه به سالى هزاران ملحد و باطنى را در آن حدود طعمه سگان مى كند. و اگرچه خواجه نوسنّى آن را قرينه الموت خوانده است ، اوّلاً اگر قرينه الموت بدان است كه «خير العمل» ظاهر زنند ، خواجه مجبّر انتقالى مى بايست كه از حاجيان پرسيدى كه با حضور امير حاجّ و لشكر او به صد(3) هزار سنّى و مجبّر و خارجى و ناصبى بر درِ كعبه كه به اتّفاق اشرف البقاع و خير البلاد است ، هر روز پنج بار در بانگ نماز «خير العمل» آشكارا زنند ؛ پس على زَعْمِهِ «قرينه الموت» باشد! نعوذُ باللَّه مِن سوءِ المقال و من شرّ الضّلال.
ديگر آن كه معلوم است كه هر ملكى را از ملوكِ سلجوق كه خوفى پديد آيد ، پناهِ او آن حدود باشد و مى تازد تا آنجا كه چون طغرل و مسعود بن سليمان - رحمهم اللَّه - و ما خود ديديم. پس لازم آيد به قول خواجه پناه با الموت داده باشند.
سه ديگر ، (4) آن كه دخترانِ سلاطين را الّا به اصفهبدانِ مازندران ندهند. پس لازم آيد كه سلاطينِ آل سلجوق پيوند با الموت كرده باشند.
چهارم ، آن كه هر سال از دار الخلافه - أجلّها اللَّه - به سارى و اُرَمْ رسولان شوند ، و
ص: 216
خلعت هاىِ سنيّه(1) برند ، و روا نباشد كه خلفا خلعت به الموت فرستند.
پنجم ، آن كه در سالى اندبار رسولانِ امرا و سپاه سالارانِ عراق به سارى شوند و تحفه ها برند و از آنجا آيند و آرند ، و معلوم است كه تركانِ غازى كه برين گونه اند كه اگر نقشِ ملحد بر ديوار ببينند ، تيغ بكشند ، بايد با ملحدان اين عمل را روا ندارند و با ايشان آمدوشد نكنند.
و چه نيكوتر است كه قرينه الموت آن جاى اولى تر باشد كه اهلِ آن وجوبِ معرفتِ خداى را حوالت به تقليد و تعليم كنند و أهل سارى و اُرَمْ وجوبِ معرفت را حوالت به عقل و نظر كنند. تا اين جمله مى خوانند و جوابِ آن كلمه مى دانند ، و جواب جنگ نشمرند. و ما توفيقى إلّا باللَّه.
امّا سبزوار - بحمد اللَّه و منّه - هم محلّ شيعت و اسلام است ؛ آراسته به مدارسِ نيكو و مساجدِ نورانى و علما خلف از سلف ، (2) و طريقت و شريعت(3) آموخته. و لعنتِ ملاحده و خصومتِ بواطنه در آن بقعه آشكارا ، و درس و مناظره و مجلس و ختماتِ قرآن متواتر و ظاهر. و عجب تر اين است كه هر لشكرى كه در عهدِ عبّاسِ غازى و ايناج بيگ مجاهد از رى روى بدان حدود نهند ، غارت و نهب و ملحد كشتنِ ايشان به دامغان باشد و به سبزوار عادت نباشد. پس خواجه چون احوالِ دامغان و مذهبِ دامغانيان داند ، بايد كه در حقِ ّ سبزوار زبان به ادب جنباند. و هذه قصيرةٌ عن طويلة. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
و همه مشرق و مغرب مشحون است به اصحابِ شافعى و بوحنيفه ، و تيغ و قلم(4) در دستِ ايشان است.
ص: 217
امّا جواب آن است كه هست و مبارك باد و عاقلْ اين معنى را منكر نباشد ؛ امّا مثالِ مصنّفِ انتقالى درين فصل چنان افتاده است كه در حكايت هست(1) كه گرگى گرسنه چند شبان روز با معده خالى به طلبِ مأكولى بيابان مى پيمود و چيزى مى نجست(2) كه نفس امّاره بدان بينبازد.(3) بر كنارِ دريا مُردارى بيافت. وحوشِ صحرا و طيورِ هوا ، بهرى ازو خرج كردند و بيشتر مانده. گرگ گرسنه خرّم شد و گفت: ذخيره يك ماهه حاصل است. روباهى ناگاهى از راهى برآمد ؛ توبره حيلت بر فتراكِ تمنّا بسته. چون نظرش بر گرگِ حريص و مردارِ مرغوب افتاد ، با خود گفت(4): دريغا كه اين خَرِف(5) اين
ص: 218
كشته(1) تنها بخورد و من محروم مانم. آهسته بيامد و از دور بايستاد و به زبانِ رزانت(2) بر گرگ ثنايى بگفت و مى گويد: عجب آيد كه كاكا(3) با بزرگىِ خطر و پاكىِ خاطر بندانسته است كه آن مطعوم كه در ميانه آن آب افتاده است و فربه تر و نيكوتر است و ماهيانِ دريا همين ساعت كه بدانند بر خود به تعجيل قسمت كنند. اگر امير مصلحت ببيند ، اوّل از آن فارغ شود كه اين خود مدّخر(4) است و من به حكم بندگى تا به وقت فراغِ تو از آن ، اين را حراست مى كنم. گرگ چون مراد مثنّى يافت ، به طمعْ سر برداشت. روباه خيالِ(5) همان مردار كه بر ساحلِ بحر افتاد بود ، به عكس(6) به گرگ نمود. گرگ مى گويد: پنداشته ام(7) كه اين بيچاره منافق است. چون بازديدم(8) يارى مشفق و
ص: 219
دوستى موافق است. روباه را مى گويد: تو با اين باش و تصرّف مكن تا من از كار [آن] بپردازم كه مبادا كه ماهيان بياگاهند و بر ما راه زنند. اين بگفت و در كشتىِ آز نشست و به درياىِ بنان قرين(1) شد. نشيب و بالايى چند اتّفاق افتاد نه بر مراد ، و خيال در ادراك محال گشت. روباه بر كنار(2) به همه دهن گوشتِ فربه مى خورد. گرگِ دولت بر گشته ، به زبان تضرّع روباه را مى گويد: اى برادر ، فريادم رس كه به جان بر خطرم.(3) روباه گفت: جان مى كن! دير است كه تو را همين در خور است(4) كه گفته اند: طلبُ الفائتِ شؤمٌ.(5) گرگ هلاك شد و روباه سر به سلامت افتاد.
كذلك همچنين(6) افتاده است كارِ اين مصنّف رافضى بده سنّى شده كه گرسنه لقمه حق بده است در بدو بيابان تكليف سرگردان. مردارِ رفض بر كنارِ دريا به ديده تقليد
ص: 220
بديده است و بدان مغرور شده. ناگاه روباه شبهت بيامده است و در گردابِ تيه خَيال جبر بدو نموده. اين بگذاشته و از آن خود بهره بر نداشته است ؛ تا به ضرورت گويد:
اكنون كه به دست ما نه آن ماند و نه اين *** چون كافر درويش نه دنيا و نه دين
«مُذَبْذَبينَ بَيْنَ ذلِكَ لا إلى هؤُلاءِ وَ لا إلى هؤُلاءِ.(1)
اگر بوحنيفه بزرگ است تو را چه...؟! و اگر شافعى بلند است تو را چه...؟! ثبّت العرش ثمّ انقش عليه!(2) و خوش گفته اند كه گرسنه در خواب ، همه خورش هاىِ لذيذ خورد ، و تشنه همه آب هاى صافى و سرد آشامد ، و چون بيدار شود گرسنه تر و تشنه تر باشد. هر كجا بى آلتى متّهمى(3) باشد ، به دروغ خويشتن در فتراكِ(4) نيكان بندد. بحمد اللَّه بدين تقرير و تصنيف كه ساخته است ، هم از مذهبِ بوحنيفه است ، و هم از مذهبِ شافعى مهجور(5)
اندر همه ده جوى نه ما را *** ما لاف زنان كه ده كياييم(6)
آنگه گفته است:
خصوصاً قاضى القضاة امام كبير ظهير الدّين نُعمان الزّمان ، بوحنيفه دوم است.
جواب آن است كه آرى هست. مبارك باد! امّا خواجه سنّى درين ثنا تقيّه مى كند و به مذهبِ او تقيّه باطنى اى باشد كه مدح مى گويد قاضى القضاتى(7) را كه در پيشِ تختِ سلطانِ سعيد مسعود - نوّر اللَّه قبره - به حضورِ أركانِ عالم به درست كرده است كه
ص: 221
مذهبِ خواجه در وجوبِ معرفت با مذهبِ ملحدان برابر است و خطِّ رئيس و عالم خواجه به حجّت ستده و ايشان را از مذهبِ صد و پنجاه ساله تبرّا فرموده. و در جهان او را و بوحنيفه را دشمنى نيست از مجبّران عظيم تر ؛ تا داند كه تقيّه و نفاق كرده است درين اجرا. و السّلام.
آنگه گفته است:
و هرگز هيچ سنّى اى را تهمتِ الحاد نيفتاده است.
امّا جوابِ اين كلمه آن است كه خلاف نيست كه سنّى ملحد نباشد و شيعى ملحد نباشد. ملحد ملحد باشد ، به هر مذهب كه التجا كند ؛ امّا عادتِ ملاحده آن باشد كه هر گروهى خود را بر مذهبى بندند. امّا خواجه مى بايست كه حسن صبّاح و بُلفتوح گوره خر ، و بُلغنايمك ديه دار(1) اصفهانى و عطّاش أقرع و بُلمعالى نَحّاس و ولسان(2) و سمّاك و محسّن خالدى و ابراهيم سهلوى و احمدعلى حامد بسطامى و يوسف بااسحاق خوزى و اسماعيل بااحمدان را فراموش نكرده بودى و شرمى بداشتى از تكرارِ بى فايده كه ملحد خود ملحد باشد ؛ بر هر طريقه كه نمايد. عليهم لعائن اللَّه و لعنة اللّاعنين.
آنگه گفته است:
من به قم بودم در مسجدى رفتم سگى را ديدم.
امّا جوابِ اين محالاتِ بى وزن آن است كه در مساجدِ بيران شده كه در و ديوار ندارد ، سگ و سگ شكلان درشوند ؛ اگر به قم باشد و اگر به اصفهان. و آن نقصان و بطلانِ مذهب را نشايد و عقلا اين معنى دانند.(3)
ص: 222
آنگه گفته است:
در جهان هرگز رافضى اى نبوده است كه او را در دين و دولت قدرى يا قدمى يا جاهى يا منزلتى يا حرمتى يا نامى(1) بوده است.
امّا جوابِ اين فصل آن است كه ندانم(2) كه بدين لفظ كه را مى خواهد؟ پس به ضرورت اسامىِ جماعتى از فنونِ طبقات ذكر كرده شود تا شبهت برخيزد به نظر در آن ؛ امّا شبهتى نيست كه ازين ، رافضى اى شيعى اى(3) را مى خواهد.
ابتدا از أنبيا در گيريم. بارى تعالى ابراهيم خليل را با رفعتِ درجه نبوّت ، شيعى مى گويد ؛ آنجا كه گفت: «وَ إنَّ مِنْ شيعَتِهِ َلإِبْراهيمَرسول - عليه السلام - اين لفظ اجرا كردند در پيروان و ياران و ياوران و انصارانِ(4)
اميرالمؤمنين علىّ مرتضى ؛ از عهدِ او تا به قيامت ، هر كه امام منصوص و مقطوعٌ على عصمَتِهِ گفته است و گويد.(5)
و در حالتِ أوّل بوذر است و سلمان و عمّار و مقداد و خزيمة و حذيفة اليمان و
ص: 223
جابر و أبو أيّوب و سعدِ عباده و سهلِ حُنيف أنصارى و ابو دُجانه(1) و ديگران كه به ذكرِ اسامىِ همه ، كتاب مطوّل شود.
و از ياورانِ عهدِ امير المؤمنين ، عبداللَّه عبّاس پسرِ عمِ ّ مصطفى پدرِ خلفا ، و محمّدِ
بوبكرِ صدّيق كه على روزِ وفاتِ او مى گويد: «كان للَّه عبداً صالحاً ، و كان لنا ولداً ناصحاً»(2) و كميلِ زيادِ نخعى و أصبغِ نُباته و مالكِ اشتر شمشير شير خدا ، و حارث بن أعورِ همدانى و أعمش(3) و أبو الاسود الدّئلى و قنبر و رشيد الهجرى و ميثم التّمّار و سعد الثّقفى و اويس قرنى و عمّار ياسر كه به صفّين(4) شهيد شد به تيغِ مسلمانان ، على رغم مصنّف. رضوان اللَّه عليهم أجمعين.
و در عهدِ هر امامى از حسنِ على تا به مهدىِ حسنِ عسكرى ، بسيار محقّقانِ معتمد بوده اند ؛ چون بنى هَمْدان ، و بنى ثقيف و شهداى كربلا كه جان فدا و تن سبيل كردند در راه خدا ، و بعد از آن چون مختار بوعبيد الثّقفيّ و مسيّب و سليمان و رُفاعة و حميد بن مسلم(5) و غيرهم. رضي اللَّه عنهم.
ص: 224
و از رُوات و ثِقات أئمّه(1) چون [بو] بصير و زيد شحّام و محمّد بن يعقوب الكلينى
و عليّ بن يقطين كه وزير هارون بود ، و سَدير الصّرّاف و مُعَلّى بن خُنَيْس و معاوية بن عمّار و جابر الجُعْفي و عمّار الدّهْني و محمّد بن الصَّلْت و هشام ابن الحكم و أبو جعفر البصريّ(2)[ و محمّد بن] الحسن(3) الصّفّار و ابن ماجيلويه القمّى و أمثالهم و أشباههم - رحمة اللَّه عليهم - كه ذكرِ اسامىِ همه آنها را [به] ترتيب كتابى مفرد هست.
و از متبحّرانِ علماىِ متأخّران(4) چون نوبختيان ، چهل مرد همه(5) مصنّف كه تأليف كتاب الآراء و الدّيانات كرده اند بسى مطوّل و مختصر ، در اثباتِ عدل و توحيد و صحّتِ نبوّت و حجّت بر امامت. و در آنجا نفىِ أثرِ طبع و هيولى و ردّ بر فلسفه و زندقه. و آنگه علىِ حسينان قمّى صاحب كتاب الشّرايع سفير امام حسن عسكرى - عليه السلام - به قم ، و محمّد بن شاذان و زكريّا بن آدم و ابوجعفر الكبير البابويى ، مصنّف سى صد مجلّد از اصول و فروع ، و نقيب النّقباء طاهر با فضل و نسب و نعمت و حرمت كه متنبّى شاعر را در وى مدايح بسيار است كه بهرى را ذكر كرده آمد ، و شيخ المفيد محمّد بن محمّد نعمان رئيس و عالم شيعه معاصر بوبكر باقلانى مجبّر ، و بارها او را در مناظره مبهوت كرده ؛ تا هست كه روزى مفيد در سخن بوبكر باقلانى دخلى كرد. باقلانى براىِ خجالت مفيد مى گويد: «و لك في كلّ قدر مغرفة». مفيد جواب داد كه «تمثّلت بأداة أبيك» و باقلانى را خجل كرد ، و مانند اين بسيار است كه به ذكرِ همه كتاب بيفزايد. بعد شاگردِ بزرگش المرتضى علم الهدى متبحّر در فنونِ علم ، مصنّفِ
ص: 225
كتبِ بسيار از اصول و فروع ، و برادرش سيّد رضى ، عالم و شاعر كه از مختاراتِ كلامِ امير المؤمنين ، نهج البلاغه به هم آورده است و در آنجا از قول فرزدق اين بيت ياد كرده ؛ شعر:
اُولئك آبائي فجئني بمِثْلهم *** إذا جمعتنا يا جرير المجامع(1)
و بعد از آن شيخ بوجعفر طوسى ، فقيه عالم و مفسّر و مُقْري و متكلّم ، و زيادت از دويست مجلّد در فنونِ علم تصنيف ساخته ، و أبويَعْلى الجعفريّ(2) و ابويعلى سلّار مصنّف كتب بسيار ، همه شاگردانِ مرتضاى بزرگ ، و خواجه مظفّر حمدانى و سفير امام ابوالفرج حمدانى ، و ابنه الشّيخ الحسين الحمدانى عالم و زاهد ، و الشّيخ المعتمد جعفر الدّوريستى مصنّف و مدرّس و مذكّر و زاهد و مقبول ، و السّيّد ذوالفخرين المرتضى القمّى كه فضل او از كلام و خطب او معلوم شود ، و الفقيه القائينىّ ، و القاضى الحسين ، و المفيد عبدالجبّار الرّازيّ كه چهارصد شاگرد بزرگ داشت ، و المفيد عبدالرّحمن ، و أبو سعيد نيسابورى الخُزاعيّ ، و الفقيه المفيد أميركا القزوينيّ ، و الإمام أبو سعيد الحمدانيّ الملقّب بناصر الدّين خاذل الملحدين كه دژ كوه به حجّت بستد
در عهد سلطان محمّد - نوّر اللَّه قبره - و السّيّد أبوليلى الحسينيّ ، و وزير المِرْداسيّ ، و حيدر بن أبي نصر الحاجاتىّ - قَدَّس اللَّه أرواحهم - و السّيّد الإمام الحسين الأشتر(3) الجرجانيّ ، و السّيّد المُنْتَهي الجرجاني كه ملاحده اش بكشتند ، و السيّد الرّئيس محمّد الكيسكيّ ، و السّيّد الإمام مانگديم الرّضيّ ، و شمس الإسلام حسكا بابويه ، و السّيّد أبو البركات الحسيني بمشهد الرّضا ، و فقيه حمزة المشهديّ ، و فقيه ناصر و غيرهم از علما و زهّاد ، و السّيّد ابوعبداللَّه الزّاهد الحسنيّ(4) كه در جنب عبدالعظيم مدفون است ، و پسرزاده او سيّد قطب الدّين أبوعبداللَّه ، و السّيّد تاج الدّين الكيسكيّ ، و السّيّد إمام
ص: 226
شهاب الدّين محمّد الكيسكيّ ، و إلامام أوحد الدّين القزوينيّ ، همه علما و فضلا و متبحّران ، و سيّد عبداللَّه الجعفريّ القزوينيّ ، و ابنه السّيّد علي ، و السّيّد المرتضى [و المجتبى ابنا] الدّاعي الرّازيّ ، و السّيّد المجتبى بن حمزة الحسينىّ ، و الفقيه ابوالنّجم محمّد بن عبد الوهّاب السّمّان ، و الفقيه عبد الجليل بن عيسى العالم ، و الإمام الرّشيد عبد الجليل بن مسعود المتكلّم كه عديم النّظير بود در عهدِ خويش ، و شاگردانِ وى از سادات و علما همه عالم و متبحّر كه به ذكر همه كتاب بيفزايد ، و القاضي أبو عليّ الطّوسي بكاشان عالم و بزرگ و خاندانِ وى ، و السّيّد الدّاعي الحسينيّ بآبه ، و ابنه السّيّد زيد بن الدّاعي ، و السّيّد الإمام أبو الفضل الحسينيّ الآبيّ متكلّم و حاكم و فقيه ، و السّيّد الرّضا أميركا الحسينيّ القزوينيّ متديّن ، و السّيّد شرف الدّين المنتجب السّاريّ ، و السّيّد ابو محمّد الموسويّ الرّازيّ يگانه روزگار خويش ، و السّيّد الحسين الشّجري برى ، و السّيّد مهديّ شرف المعالي ، (1) و السّيّد الزّاهد عزّ الأشراف الحسنيّ ، و السّيّد العالم عزيزي بن العراقيّ الحسنيّ(2) القزوينيّ ، و الفقيه المتديّن أبوالحسن عليّ الجاسبيّ ، و الفقيه الحسين الواعظ البكر آباديّ بجرجان ، و الفقيه الحسين الدّين آباديّ المجاور في الحرمين ، و الفقيه أبو طالب الاستراباديّ ، و نجيب الدّين أبوالمكارم الرّازيّ المتكلّم ، و الشّيخ الإمام عزّ الدين أبو منصور أحمد بن عليّ الطّبرسيّ ، والإمام سديد الدّين أبو القاسم الأستراباديّ ، و السّديد(3) محمود ابن أبي المحاسن ، و الفقيه عليّ المغازبي(4) و الشّيخ أبو الحسينِ(5) هبة اللَّه الرّاونديّ و السّديد محمود الحمصيّ ، همه متبحّران علماى بزرگ ، و الشّيخ الفقيه الحسين الطّحالي ، (6) و الفقيه ابوطالب البزوفري(7) بمشهد أمير المؤمنين ، و الشّيخ عليّ المتكلّم الرّازيّ ، و السّيّد محمّد
ص: 227
المامطيرىّ ، و الفقيه أبو طالب الأستراباديّ ، و الفقيه الإمام على زيرك القمّي ، و خاندان دعوى دار بقمّ خلفاً عن سلفٍ همه علما و زهّاد و أهلِ فتوى و تقوى ، و الشّيخ مسعود بن محمّد الصّوابي(1) بسبزوار ، و الشّيخ أبو القاسم المذكّر بسبزوار ، (2) و الشّيخ الإمام أبو الحسن(3) الفريد ، و أبو جعفر الإماميّ بساري و خانه ايشان ، و السّيّد پادشاه الرّاونديّ و أقارب او ، و الإمام أبو جعفر النّيسابوريّ نزيل قم به افضل و درجه كامل.
و از مفسّران بعد از متقدّمان ، (4) چون عبداللَّه عبّاس و ضحّاك و مجاهد ، و گذشته از تفسير محمّد باقر و حسن عسكرى - عليهما السلام - أبو جعفر طوسى است كه چند مجلّد تبيان كرده است در تفسير قرآن ، و محمّد بن مؤمن الشّيرازى كه نزول القرآن تصنيف كرده است في شأن أمير المؤمنين ، و بعد از آن محمّد الفتّال النّيسابوري كه تفسيرى مفيد ساخته است ، و الشّيخ أبو عليّ الطّبرسيّ صاحب التّفسير بالعربيّة ، و خواجه امام ابوالفتوح الرّازى كه بيست مجلّد تفسير قرآن تصنيفِ اوست كه أئمّه و علماء همه طوايف طالب و راغب اند آن را ، و محمّد بن الحسين المحتسب كه مصنّف كتاب رامش افزاى است چند مجلّد ، و امام قطب الدّين كاشى مصنّفِ كتب بسيار از تفسير و فقه و كلام و جمله علوم.
و غير اينان(5) كه به ذكر همه كتاب بيفزايد.
و ائمّه قرائت(6) بيشتر عدلى مذهب باشند كه قرآن بر اثباتِ توحيد و عدل منزل است نه
بر جبر و تشبيه و تعطيل. امّا جماعتى كه بى شبهه ، شيعى مذهب بوده اند ، عاصم است و كسايى و حمزه و باقيان از حجازى و شامى همه عدلى مذهب بوده اند ، نه مجبّر بوده اند ، (7)
ص: 228
نه مشبّهى كه در آن روزگار مذهبِ مجبّرى هنوز نيافته بودند و واقدى و علىّ بن الحسين المغربى شيعى بوده اند.
و امّا زهّاد و عبّاد(1) و اهلِ اشارت و اهلِ موعظت همه عدلى مذهب بوده اند و مذهبِ سلفِ صالح گفته اند ، و از جبر و تشبيه تبرّا كرده اند ، چون عمرو عبيد و واصلِ عطا و حسنِ بصرى و شيخ بوبكر شبلى و جنيد و شيخِ روزگار بايزيدِ بسطامى ، و بوسعيدِ بوالخير. و شيعه درين جماعت ظنِ ّ نيكو دارند ؛ از بهر آن كه عدلى و معتقد بوده اند ، و جماعتى از آن طايفه كه بلاشبهه شيعى مذهب و اصولى و معتقد بوده اند ، معروف كرخى است ، و يحيى معاذِ رازى ، و طاووس اليماني ، و بُهلول مجنون ، و مالكِ دينار ، و منصورِ عمّار تا در حكايت آمده است كه همان شب كه منصور عمّار را به خاك سپردند يكى از مريدانش او را به خواب ديد كه در قصورِ جنان طواف مى كرد با زينتِ تمام ، پرسيد كه: منصور ، قصور و حور و نور به چه يافتى؟ قال: بصلاة اللّيل و حبّ عليّ بن أبي طالب.
و غيرِ اين جماعت كه به ذكرِ اسامىِ همه ، كتاب مطوّل شود.
و از أئمّه لغت(2) خليل احمد شيعى بوده است ، و ابن السِّكِّيت صاحبِ اصلاح المنطق ، و سيبويه و عثمانِ جنّى و غيرِ ايشان چون اديب ماهابادى و پسرانش محمّد و علىّ ، و ابن سمكة القمّى و اديب عمّى(3) و أديب بو عبداللَّه افضل الدّين الحسن ابن فادار(4) القمّيّ عديم النّظير ، و غير ايشان از فضلا و فحولِ ادبا كه به ذكرِ اسامىِ ايشان نتوان رسيد.
امّا از سلاطين و جهانبانان(5) كه خُطبه و سِكّه در ديار و بلادِ اسلام به نام ايشان بوده
است و نَوْبَتْ و عَلَمْ داشته اند پنج و سه على اختلافِ مراتبهم ، (6) و در تواريخ اسامى و
ص: 229
القابِ ايشان به سلطنت و فرماندهى مذكور است ، ركن الدّوله است و فخرالدّوله و شاهانشاه ، فنّا خسرو و بوييان(1) اند بأسرِهِمْ. و آنگه سيف الدّوله ممدوح متنبّى ، و در وى اش(2) قصايدى بى مر است(3) و دو بيت از آن اين است:
سبقتُ العالمين إلى المعالي *** بفضل خليقةٍ و عُلُوِّ هِمَّةْ
فلاح بحكمتي نور الهدى في *** ليالٍ في الضّلالة مُدْلَهِمَّة
يريد الحاسدون ليطفؤوه *** و يأبَى اللَّه إلّا أن يُتِمَّه
و مملكت و پادشاهى عضد الدّوله خود معروف و مشهور است ، و خيراتِ بى مر كه فرموده است و هنوز باقى است چون مَصانعِ(4) راه باديه ، و مشهدِ امير المؤمنين على - عليه السلام - ، و بند پارس ، و بيمارستانِ بغداد با عُدّت و آلت و اوقاف ، و جامعِ عتيق
به همدان كه دارالملك سلاطين است كه مشبّهيان و مجبّران از آن انتفاع مى گيرند و به مكافاتِ آن رافضيانِ قم و كاشان را لعنت مى كنند و اين مايه بندانسته اند كه رافضى نه آن باشد كه خوانندش ؛ آن باشد كه از جادّه حق و طريق مستقيم برگشته باشد تا شافعى را به چنين رفض متّهم كردند كه گويد:
لو كان حُبّ الوصيّ رفضاً *** فإنّني أرفض العِباد(5)
و دگرجاى گفته:
لو كان رفضي حُبّ آل محمّدٍ *** فليشهد الثّقلان أنّي رافضي(6)
ص: 230
و به دگر جاى گفته:
لو كان ذنبي حُبَّ آلِ محمّدٍ *** فذلك ذنبٌ لستُ منه أتوب(1)
و اگر به ذكرِ اشعار و ابياتِ شافعى مشغول شويم ، كتاب بيفزايد.
و شيخ بوجعفر طوسى - رحمة اللَّه عليه - در كتاب أسماء الرجال آورده است: «و كان محمّد بن ادريس الشّافعيّ من أصحابنا» و اگرچه مجبّره انكار كنند و شكّ نيست كه شافعى اگر شيعى نبود ، بارى مجبّر و مشبّهى نبود و اشعرى هم نبود.
و زبيده ، زنِ هارون الرّشيد - رحمة اللَّه عليها - شيعيّه و معتقده بوده است و چون هارون الرّشيد را مذهبِ او محقّق شد ، سوگند خورد كه او را به دو كلمه طلاق دهم ، (2) بيشتر نه. بر كاغذى نوشت كه(3) «كُنْتِ فَبِنْتِ ؛ بُدى(4) و بريده شدى» ، و به زبيده فرستاد. زبيده از غايتِ محبّتِ مرتضى و زهرا در زيرش نوشت: «كُنّا فَما حَمِدْنا ، وَ بِنّا فَما نَدِمْنا ؛ (5) بُديم و بدان شكرى نه ، و بريده شديم و در آن پشيمانى نه». و مدّتى اندك بماند و به جوارِ رحمتِ خدا شد.(6) و عجب است كه همه مجبّران از خيراتِ وى انتفاع مى گيرند و به بدلِ آن رافضيان را لعنت مى كنند! امّا لعنت خود به جاىِ خود نزول مى كند.
و بعد از آن فضل بن معقل پادشاه بزرگ صاحب خدم و حشم بسيار است و نوبت و علم و خطبه و سكّه به نام او بوده است ؛ تا در آثار هست كه به يك موقف به نامِ او هزار حاجى احرام بسته(7) و لبّيك بزدند به نام فضلِ معقل بزرگ. و او شيعى و معتقد
ص: 231
بود بلا شبهه. و بومسلم مرغزى(1) كه بُلْعَبّاس(2) سَفّاح را از كوفه بياورد به بغداد و به خلافت بنشاند ، و لعنتِ امير المؤمنين از جهان برداشت ، و خلافت از بنى اُميّه و مروانيان فروگشود ، هم شيعى و معتقد بوده است. و جَسْتان كه بر ملكِ خود(3) از رى به بغداد رفت شيعى بوده است. و شهرياران و ملوكِ مازندران *(4) و امير سپاه سالار
ضياء الدّين زنگى جُشَمى ، (5) معتقد و عالم و مُجاهد و متعصّب و مستبصر و أسلافِ او - رحمة اللَّه عليهم - * خلفاً عن سلفٍ چون قارن(6) و شهريار و گردبازو و اصفهبد على - رحمة اللَّه عليهم و على أسلافهم - نه همه شيعى و معتقد و مستبصر بوده اند؟ و خاندانِ صَدَقَة و دُبَيْس(7) و مُهَلْهِلْ ؛ (8) و معلوم است تغلّب و قدرت ايشان در فرماندهى و حكم ، و پيوندِ ايشان با سلاطينِ آل سلجوق و خاندانِ ديالمانِ عراق چون دسان(9) و منوچهريان. و سرخابِ آبه با شوكت و قدرتِ او ، و خاندانِ علاء الدّوله يزد و اسلافِ ايشان ، و ديلمانِ آبه و ساوه و قزوين. و اصپهبدانِ نوقان ، و ملوكِ ديلمان در بلاد و ديار قهستان ، همه شيعيان و مجاهدانِ راه حقّ از فرزندانِ سيفِ ذي يَزَنْ كه بشارت داد عبدالمطّلب را به نبوّتِ مصطفى پيش از بعثت به چند سال ، و مانند اين جماعت كه به ذكرِ همه نتوان رسيد ؛ چه سلاطين و جهانبانان ، و چه ملوك و جهانداران ، و چه كوتوالان و سپهسالاران در عرب و عجم ، همه شيعى و امامتى ، (10) و اميرانِ حرمينِ مكّه و مدينه كه بوده اند و هستند.
ص: 232
و اگر شبهه در وزرا و اصحابِ قلم است ، (1) هم بوده اند بزرگانِ معتبر و وزيران مشتَهَر ، چون عليّ بن يقطين كه وزيرِ هارون بود ، و فضل بن سهل ذوالرّياستين كه
وزير مأمون بود ، و أبو الحسنِ فرات كه وزيرِ مقتدر بود ، و رئيس أبو اسحاق مشكوى(2) كه مشير و مدبّرِ ملك بود ، و شرف الدّين انوشروانِ خالد كه وزيرِ مُسترشد بود ، و عزيز الحضرة عليّ بن عمران الكاشى(3) كه وزير و مشيرِ ملك سلاطين بود ، و غير ايشان از وزراى خلفاى بنى العبّاس كه به ذكرِ همه كتاب بيفزايد.
و در عجم دستاربندى به فضل و عدل از صاحبِ كافى بزرگ تر نبوده است. أبو القاسم ابن العبّاد بن العبّاس كه هنوز وزرا را به حرمتِ او «صاحب» نويسند ، و توقيعات و خطوط و رسوم او هنوز مقتداىِ اصحابِ دولت است ، و كتب خانه(4) صاحبى به روده(5) او نصب فرموده است.(6) در تشيّع به صفتى بوده است كه كتابى مفرد تصنيفِ اوست در امامتِ دوازده معصوم ، و ابيات و اشعارِ او كه دلالت است بر مذهبِ او بسى است و يك بيت از او اين است كه گفته است:
إنّ عليّ بن أبي طالبٍ *** إمامنا في سورة المائدة
فقل لمن لامك في حُبّه *** خانتك في مولدك الوالدة(7)
و بعد از آن خواجه بوالفضل عميد ، معروف و مشهور به فضل و اصل ، سى صد ورده(8) آزاد فرموده در عهدِ دولتِ خويش ، و املاكِ وى در عراق هنوز به وى منسوب
ص: 233
است و او شيعى و معتقد بوده است ، و بعد از وى پسرش خواجه بُلفتح(1) بن أبي الفضل كه وزير عضد الدّوله شد و متنبّى را در مدحِ او قصايد است و از آن جمله اين بيت ها است:
و من يصحب اسم ابن العميد محمّدٍ *** يسر بين أنيابِ الأساوِد و الْاُسدِ
و بوالعلاء حسّول(2) كه وزيرِ شاهنشاه بود ، شيعى و معتقد بوده است و در آخر «قصيده بائى»(3) اين بيت ها او راست كه:(4)
سيشفع لابن بطّة يوم يُبلي *** محاسنه التّراب أبو تراب(5)
و وزير مغربى با جزالتِ فضل و بزرگىِ قدر هم شيعى و معتقد بوده است و اين بيت ها او راست كه دلالت بر صفاىِ اعتقادش:
قبورٌ ببغدادٍ و طوسٍ و طيبةٍ *** و في سرّ من را و الْغَريِ ّ و كربلا
إذا ما أتاهم عارفٌ بحقوقهم *** ترحّل عنهم بالّذي كان آملا(6)
و رفعتِ [قدر] وزير مغربى تا آنجا است كه مهيار بن مردويه در حقِ ّ وى مى گويد:
جاء بك اللَّه على فترةٍ *** بآيةٍ من يرها يعجب
لم تألف الأبصار من قبلها *** إن تطلع الشمس من المغرب(7)
و بوبكر خوارزمى معروف است كه شيعى و معتقد بوده است و فضل و قدر او را فُضلا انكار نكنند. اين بيت ها او راست كه مى گويد: (اگرچه مصنّف گفته است: شيعى هرگز بوبكر نام نبوده است)
بآمُل مولدي و بنوجريرٍ *** فأخوالي و يحكي المرء خاله
ص: 234
فمن يك رافضيّاً عن تُراثٍ *** فإنّي رافضيّ عن كلاله(1)
و مانندِ اين قطعه هست بديع همدانى را كه بر سرِ تربتِ عليّ موسى الرّضا - عليه السلام - مى گويد:
يا دار معتكف الرّسالة *** يا بيت مختلف الملائك
أنا حائك إن لم أكن *** مولى اُولئك و ابن حائك
أنا مع اعتقادي فى التّس *** نّن رافضيٌّ في ولائك
و إن اشتغلت بهؤلا *** ء فلست أغفل عن اُولئك(2)
و شافعى مطلّبى - رضي اللَّه عنه - عندَ وفاتش مى گويد:
قالوا: ترفّضت؟ قلت: كلّا *** ما الرّفض ديني و لا اعتقادي
لكن تواليت غير شكٍ ّ *** خير إمامٍ و خير هادي
لو كان حبُّ الوصيّ رفضاً *** فإنّني أرفض العباد(3)
و حكيم عبدالجبّار مشكوى با رفعت و فضلِ تمام كه در فنِ ّ خود عديم النّظير بود ، شاعى بود ، و استاد ابومنصور و برادرش أبوسعد وزيران محترم بودند از آبه ، و جاه و تمكين و رفعتِ ايشان از آفتاب ظاهرتر است ، و اعتقادِ اهلِ آبه معلوم است كه الّا شيعى نباشند ، و گفته اند: ساوى باشد كه شيعى [باشد(4)] و آبى الّا خود شيعى نباشد. و بُندار رازى را در مدحِ اين دو برادرِ وزير بيست و هفت قصيده غرّاست و اين ابياتِ مسمّى وراست(5) كه در حقِ ّ ايشان گويد:
جليلِ مملكت داراىِ گيتى *** ابومنصور آن درياىِ مفخر
هم زاى دولت و همشيره عزّ *** هم نام مصطفى هم دين حيدر(6)
ص: 235
به فرِّ(1) دولتِ استاد بوسعد(2) *** بماناد اين چنين(3) دولت معمّر
همايون دو برادر چون كه دو شير(4) *** دو خورشيدِ كرم دو بحر اخضر(5)
و امير ابوالفضل عراقى در عهدِ سلطان طغرلِ كبير مقرّب و محترم بود ، و باروىِ شهرِ رى(6) و باروىِ قم(7) و مسجدِ عتيقِ قم و منارها فرمود ، و مشهد و قبّه سِتّى فاطمه بنت موسى بن جعفر - عليهما(8) السّلام - او كرد ، و خيرات بى مر كه به ذكرِ همه كتاب بيفزايد.
آنگه وزير شهيد سعيد مجد الملك اسعد بن محمّد بن موسى البراوستانىّ القمّى -
قدّس اللَّه روحه - با بزرگى [و] رفعت و قبول و حرمت خيرات بسيار فرموده ؛ (9) چون قبّه امام الحسن بن علىّ و زين العابدين و محمّد باقر و جعفر صادق - عليهم السلام - به بقيع كه هر چهار در يك حضرت مدفون اند ، و عبّاسِ عبد المطّلب آنجا مدفون است به مدينه رسول به گورستانِ بقيع ، و مشهدِ موسى كاظم و محمّد تقى به مقابرِ قريش هم او فرموده است ، و مشهدِ سيّد عبدالعظيم الحسنى به شهرِ رى و بسى از مشاهدِ ساداتِ علوى و اشرافِ فاطمى - عليها السلام - فرموده با آلت و عُدّت و شمع و اوقاف كه همه دلالت است بر صفاىِ اعتقادِ او. و در مقابلِ(10) تربت حسين بن على - عليهما السلام - مدفون است ، و معروف است كه به يك «قصيده يائى» كه امير معزّى بر وى خواند ، هزار دينارِ سرخش بفرمود ، و منزلت و مرتبتِ او همه در اين كتاب احتمال نكند. و برادرش رئيس العراقين ابوالمجد - رحمة اللَّه عليه - با نيكواعتقادى و سخاوت و مروّت و طاعت خود معروف است.
و بعد از آن سعد الملك سعد بن محمّد آوى ، وزيرِ محترم و مشيرِ حضرتِ
ص: 236
سلطنت بوده. فريقين از ائمّه و علماى ايشان و متصوّفان او را «صاحب» و «خداوند» نوشته و خوانده و از وى صِلات و عطايا و تسويغ و ادرار ستده. و زَيْنُ الملك ابوسعد هند و قمى كه به ده شهر و قلعه اش هر روز نوبت زدندى ، (1) و مدرسه قاضى محمّد وزّان او فرموده و بر همه سنّيان تا به قيامت(2) دستِ منّت و نعمت يافته.(3) و استاد على
قمّى ، و رئيس ابواسحاق مشكوى با فضل و درجه ، و پسرش جمالِ على مشكوى با نبالتِ اصل و جزالتِ فضل ، و خواجه شرف الدّين ابو طاهر مهيسه قمى(4) كه وزير سلطان سنجر بوده ، و خواجه على نبكران(5) كه وزيرِ مَلِكانِ ديالم بود و خيرات بسيار فرموده ، و به عدلى(6) يوسفى آوى(7) كه جامع و مناره بزرگ فرموده است به آوه.(8) * و دهخداى عبدالصّمد بزرگ به آبه ، و برادر أبو طاهر مهيسه اوحد الدّين أبو ثابت مهيسه كه وزير فارس بود ، *(9) و بعد از وى معين الدّين أبونصر كاشى وزير محتشم شهيد شده به تيغ ملاحده ملاعين. و برادرانش بهاء الدّين و مجد الدّين ، و آثارِ خيراتِ ايشان از مدارس و مساجد و پول ها(10) و رباطها و مشاهد و ردّ مظالم و صِلات كه در اين كتاب احتمال نكند ، و خالِ ايشان صفىِ كاشى معمارِ مدرسه كاشان ، و عميد بركه رازى ، و عميد بوالوفاء ، و نور الدّوله رازى ، و صفيّ الدّين أبو المحاسن الهمدانى كه مشهد عبداللَّهِ موسى(11) بن جعفر فرموده است باوجان ، (12) و شرف الدّين نوشروانِ خالد وزيرِ حضرتِ خلافت ، و عماد عارض كه وزير شد ، و صفى بوسعد ، و مهذّب عبدالكريم درگجينى ، (13) و
ص: 237
شرف(1) أبورجاء و اثير الدّين الحسن بن العلاء الحمرمى(2) و مسلم قريش خود از مقدّمان(3) بوده است و صولت و عظمت و پادشاهى او معروف است و قبّه عسكريّين علىّ نقى و حسن عسكرى - عليهما السلام - به سُرّ مَنْ رأى او فرموده است و از رفعتِ درجه آنجا مدفون است. *(4) و بعد از آن كمال ثابت قمّى و رضى بوسعد مستوفى خوافى و مكين بوالفخر قمّى و كيا مختصّ الدّين الرّازى * و پسرش عماد الدّين ابوالمعالى با فضل و رفعت و مروّت و امانت ، و شمس الدّين محمد بنيمان(5) تفرشى ، (6) همه مستوفيان معتبر.
اين جماعت همه شيعىِ معتقدِ اصولى بودند با مرتبه فضل و درجه و رفعت و
كمالِ دانش و احسان و اعتقاد ايشان و خيرات بى مر از خالى(7) و باقى ، و به همه طوايف
ص: 238
مسلمانان رسيده از شيعى و حنفى(1) و سنّى.
و از خواجگان و رؤسا كه در عدادِ(2) اعتبار و التفات آيند ، (3) چون أبوعبداللَّه الفضل بن محمود كه رئيسِ اصفهان بود شيعى خَيِّرْ - رحمة اللَّه عليه - و خواجه أبوصمصام الزّينابادى با حرمت و عدل و مروّت و فضل ، و عميد خليفه و استاد أبوالعميد الرّازي و خواجه اميرك شيعى رازى و مهذّب مستوفى قمى و استاد ناصح الدّين أبوجعفر كمح(4) و خواجه(5) على ساروقى و نجيب أبوالهيجاء آوى و بوذر مشكوى و ربيب محمّد كلينى(6) و رضيّ الدّين أبوسعد ورامينى ، معمارِ حرمِ خداى و رسول ؛ به چند موقفِ حجّ باستاده عماراتِ مشاهد فرموده و مدارس كرده و فرزندانِ وى با خيرات و
احسان بى مر ؛ عماد الحاجّ و الحرمين الحسين بن أبي سعد عالم و زاهد و محسن و خيّر ، و صفيّ الدّين أحمد بن أبى سعد ، آنگه دهخداى فخراور هشتوردى ، (7) و پسرش جمال الدّين عبد الصّمد غازى شهيد - رحمة اللَّه عليه - و امير دبيس خرقانى و دهخداى على بوطاهران استادجردى و كيا اميركا و سيّد بهاء الدّين بُلعزّ(8) كلينى و اصيل محمّد بوطيّب و دهخداى بختيار زيدان ، و كمال بُلْقاسم(9) خوابى و على مستوفى خوابى(10) و
ص: 239
خواجه عبدالرّحمن الرّازى وزيرِ بدان بزرگى ، و استاد بنگير و فرامرز و فيروزان و كامروا ، همه خواجگانِ معتبر معروف ، شيعىِ معتبرِ معتقد. تاج الدّوله ساوه ، كاميار و كاماور و منوچهر اسفرستان ، (1) و جستان وردان سلام(2) و غير ايشان(3) همه شيعيان و معتقد.
و از ساداتِ كبار كه در خِطّه عِراق و حدودِ خوراسان بوده اند ، در اين عهد و مُدَّتِ قريب ، ذكر بهرى برود كه به همه نتوان رسيد.(4)
اوّلاً نقيب طاهر موسوى با فضل و عُدّت و جاه و حرمت ، و سيّد أبو طاهر الجعفرى عالم و زاهد و شاعر ، آنگه خاندانِ سيّد بوهاشم علاء الدّوله كه هنوز حكم در آن خانه(5) باقى است ، و خاندانِ سيّد نقيب جمال الدّين شرفشاه الحسينى به آوه ، (6) و
سيّد طباطبا الحسنى(7) به اصفهان با علم و منزلت و هو صاحب شَعر رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله - ، و سيّد قوام الشّرف(8) الحسينى * به اصفهان با درجتِ تمام و حرمتِ عظيم ، آنگه خاندان سيّد زكى به رى و به قم و به كاشان ، و حرمتِ جاه(9) و رفعتِ او در مال و نعمت و فضل و نسب ، و پسرش سيّد أجلّ المرتضى ذو الفخرين أبو الحسن(10) عليّ بن المطهّر بن علي - رضي اللَّه عنه - كه بيرون از آن كه سلاطينِ آل سلجوق و
ص: 240
خواجه نظام الملك به وصلت با وى تقرّب و تبرّك نمودند ، چهار صد [من ]خَوْضه مُفَرَّدْ(1) در تركه او(2) آمد.(3) و فضل و علمِ او از كتب و خطبِ او معلوم شود ، و هنوز شرف و فضل نقابت در خاندانِ او در عِراق باقى است به اقبال و تأييدِ ملك الامراء السّادات عالم مرتضى كبير شرف الدّين محمّد بن على كه در علم و زهد وارث شمع مكّه و يثرب است ، و در جاه و وقار ، سيّدِ ساداتِ مشرق و مغرب است. و أقول فيه ما قال الفرزدق في أبيه:
يَكادُ يُمْسِكُهُ عِرْفانَ راحَتِهِ *** رُكْنُ الْحَطيمِ إذا ما جاءَ يَسْتَلِمُ(4)
و قوامى رازى تخلّص از قصيده توحيد و مناقب بدو نيكو كرد كه گفت:
تا صاحب الزّمان برسيدن به كارِ دين *** أولى ترين كسى شرف الدّين مرتضاست(5)
و برادرانِ او تاج الدّين و أمير شمس الدّين بوالفضل رضوى به قم ، و آن تجمّل و ترفّع كه از وى حكايت كنند و كافّه رضويان كه به ذكر همه كتاب بيفزايد.
ص: 241
آنگه خاندانِ سيّد ابوطاهر جعفرى به قزوين از فضل او و حرمت او ، و پسرش امير شرفشاه جعفرى كه ورثه او زر و جواهر به كيله(1) قسمت كردند و املاك به قرعه ، و وزيرِ او دهخداى اعرابى و خاندانِ او با رفعت و تمكين ، و خاندانِ كاكوان ، (2) و شيرزادان و غيرهم همه شيعى و معتقد. و سيّد تقى محمّد به قزوين ، (3) و سيّد على محمّدى با حرمت و رفعتِ بسيار و اعتقادِ نيكو.
و از متملّكان و رؤسا و ساداتِ رى و قزوين(4) از متقدمان ، چون سيّد بوالقاسم دو گيس از كلار و كُجُور به رى آمد ، و امير و پادشاهِ رى شد(5) از اولاد الحسن بن على - عليهما السلام - ، و پسرش سيّد حسين عباد(6) و منزلتِ او ، و سيّد ابوابراهيم ، و سيّد حمزه شعرانى كه بُندار رازى را در مدحِ ايشان قصايد است كه چون(7) بخوانند بدانند ، و از متأخران چون خاندانِ سيّد علوى رئيس و حاكم ، و خاندانِ سيّد كامل نقيب ، و برادرش سيّد ابوالعبّاس ، و درجه و مرتبتِ سيّدِ كبير شمس الدّين الحسنى(8) خود پوشيده نماند از عقل و تواضع و رأى رزين و قبولِ او پيشِ امرا و سلاطين ، و پسرش امير سيّد كبيرجمال الدّين علي عديم النّظير با فضل و ابوّت(9) و فتوّت و كمال و مروّت ، (10) و سيّد عماد الدّين شرف نقيب و رئيس و مقبول و محترم ، و برادرش عزّ
ص: 242
الدين پادشاه ، و امير على هر دو معروف و معتبر ، و سيّد عماد الدّين عبد العظيم الحسنيّ القزوينيّ ، امام جيلان و ديلمان(1) و نقيب حضرت سلطان ، و جهاد او با ملحدان ، همه طوايف را معلوم است ، و جاه و تمكينِ او پيشِ سلاطين و حمايت كردنِ علماى اهلِ سنّت و جماعت در وقايع و حوادث كه به قزوين افتاد ، پوشيده(2) نيست بر فضلا و عقلا ، و غير اينان كه به ذكرِ همه نتوان رسيدن.
و سادات و نقباى نيشابور با صولت و شوكت ، چون سيّد أجلّ ذخر الدّين و خاندانِ او و غير ايشان ، و از ساداتِ سبزوار چون سيّد عزّ الدّين و پسرش عماد الدّين پادشاه و عالم و مقبول و معروف ، و ساداتِ جرجان چون سيّد منتهى نور الدّين و ناصر الدّين ، و سيّد كبير جمال الدّين و غيرِ ايشان كه به ذكرِ همه ، كتاب مطوّل شود. و از ساداتِ استرآباد ، چون سيّد نظام الدّين ناصر بن ظفر و غير ايشان كه به ذكرِ همه بنتوان رسيد. و سيّد امام صدر الدّين سمرقندى عالم و مُذكِّرْ ، و برادرش سيّد امام بدر الدّين عقيل عالم و بزرگ ، و كبارِ سادات در حدودِ پارس و كرمان چون سيّد قوام الشّرف(3) بن النّاصر لدين اللَّه ، [و در] بلاد خراسان(4) تا سمرقند و ماوراءالنّهر كه به شرح اسامى و القابِ ايشان كتاب مطوّل شود.
و علوىِ اصلى الّا امامتى و شيعى نبود و نتواند بود(5) واگرنه بارى زيدى ، كه در حكايت است كه علوى اى سنّى ، اجازتِ دخول خواست و علوى اى شيعى با او از سلطان سعيد مسعود - نوّر اللَّه قبره - سلطان گفت: بگوى: تا ازين دوگانه يكى باشد تا در آيد ، علوى سنّى الّا منافق نباشد. علوىِ سنّى را نگذاشتند ، و علوى خالص راه يافت و مقصود حاصل كرد ، تا بدانى كه علوى الّا شيعى سره نباشد كه تبرّا كردن از پدر عاقّى
ص: 243
باشد و مذهب بفروختن از پُر نفاقى(1) باشد. نعوذ باللَّه منهما.(2)
امّا از شعراى متقدّمان(3) كه بى شبهت شيعى معتقد و مستبصر بوده اند و متأخّران از پارسيان و تازيان ، اوّلاً حسّانِ ثابت بود كه تظاهر(4) كرد و او را در أمير المؤمنين و غزواتِ او اشعار بسيار است. روز فتح خيبر گويد:
و كان عليٌّ أرمد العين يبتغى *** دواءاً فلمّا لم يحسّ مداويا(5)
إلى آخرها. و به ديگر جا مى گويد:(6)
يا حبّذا دوحةً في الخلد نابتة *** ما قبلها نبتت في الخلد من شجر(7)
و در روز غدير خمّ گويد:
يناديهمُ يومَ الغدير نبيّهم *** بِخُمٍ ّ و أسمع بالرّسول مناديا(8)
تا آخر. و به ذكرِ همه اشعار او بنتوان رسيد ؛ اگر به حقيقت گفت و اگر به مجاز.(9)
بعد از آن فرزدق شاعر شيعى بود كه اين قصيده غرّاء در حقِ ّ زين العابدين مى گويد:
هذا الّذي تعرف البطحاء وطأته *** و البيت يعرفه و الحلّ و الحرم(10)
ص: 244
إلى آخرها.
و كميت بن زيد الأسدى است كه سيّد - عليه السلام - در حقّ او گفته است: قائل اليّ في الجنّة.(1) و هاشميّات بأسرها او راست در آلِ مصطفى - عليهم السلام - . و أبو فراس الحارث بن سعيد الْحَمْداني است امير و شاعر و شيعى و معتقد كه او را قصايد بسيار است در أمير المؤمنين و آلِ او ، و يكى از آن جمله اين قصيده ميمى(2) است كه گويد:
الحقّ مهتضمٌ و الدّين مخترمُ *** و في ء آل رسول اللَّه مقتسم(3)
إلى آخرها.
و دعبل بن عليّ الخُزاعى است - رحمه اللَّه - كه اين قصيده تائى او راست در على و آل على:
مدارس آياتٍ خَلَتْ من تلاوةٍ *** و منزل وحىٍ مقفر العرصات(4)
إلى آخرها.
و السّيّد اسماعيل بن محمّد الحميري است - رحمة اللَّه عليه - كه او را بسى قصايد است در على و آل على ، و اين قصيده بائى كه آن را «قصيدة الْمُذَهَّبَة» گويند او راست كه:
هَلّا وقفت على المكان المعشب *** [بين الطّويلع فاللّوى من كبكب(5)]
إلى آخرها.
ص: 245
و اين ابيات [نيز] او را[ست] كه:
أيا راكباً نحو المدينة جَسْرَةً *** عُذافِرَةً تطوى بها كلّ سبسب(1)
إلى آخرها.
و غير اين از قصايد بى مر.
و أبو نواس حسن بن هانى ء اگرچه مذهبش ظاهر نيست ، در حقّ عليّ بن موسى الرّضا - عليه السلام - گويد:
قيل لي: أنت أشعر النّاس طُرّاً *** إذ تفوّهت بالكلام البديه
لك من جوهر الكلام قريضٌ *** يثمر الدّرّ في يَدَيْ مُجْتَنيه
فلماذا تركت مدح ابنِ موسى *** و الخصال الّتي تجمّعن فيه
قلت: لا أهتدي لمدح امامٍ *** كان جبريل خادماً لأبيه(2)
و بحترى شاعى(3) بوده است ؛ تا در قصيده اى مى گويد:
محنة(4) منّي لأولاد الزّنا *** بغضهمُ آل النّبيّ المصطفى(5)
إلى آخرها.
و أبو تمّام الطّائيّ شيعى بوده است ، و أبوبكر بن الرّوميّ ، و ابن حجّاج البغداديّ و القاضي التَنوخيّ(6) و الأديب المهاباديّ اديب و عالم و شاعر بى شبهت شاعى بوده است ، و اين همه شيعيانِ معتقد بوده اند.
ص: 246
و كُثَيِّرْ عَزَّه(1) كه شاعرِ عبد الملكِ مروان بود ، شاعى بوده است تا در شعر مى گويد: و مهيار بن مردويه الكاتب از فرزندانِ انوشروانِ عادل [است] و مى گويد:(2)
و ما الخبيثان ابن هندٍ و ابنه *** و ان طغى خطبهما بعد و جلّ
بمبدعين بالّذي جاءا به *** و إنّما تقفّيا تلك السّبل(3)
و لايق است اين بيت ها درين موضع كه دختركِ خُرد(4) أبوالأسود الدُّئَليّ بر بديهه گفت در آن حال كه پسرِ هندشان زر و حلوا فرستاد تا از محبّت و ولايتِ پسرِ ابوطالب
ص: 247
بر گرداندشان:(1)
أبا الشّهد المزعفر يابن هندٍ *** نبيع عليك(2) إسلاماً و ديناً
فلا و اللَّه ليس يكون هذا *** و مولانا أمير المؤمنينا(3)
و كُشاجم شاعر بصريّ و سمّي كشاجم لأنّه كان كاتباً و شاعراً [و أديبا و جامعاً] و منجّماً ، (4) و در تشيّع بدين صفت است كه از ابياتِ او يكى اين است:(5)
حبّ علىٍ ّ علوّ همّة *** لأنّه سيّد الأئمّة
ميّز مُحبّيه هل تراهم *** إلّا ذوي ثروةٍ و نعمة
بين رئيسٍ إلى أديبٍ *** قد أكمل الظرف و استتمه
فهم إذا خلّصوا ضياءٌ *** و النصب و الناصبون ظلمة(6)
و خواجه حسن بن جعفر الدّوريستيّ عالم و شاعر بوده است و او را در مناقب و
مراثى ، قصايد بسيار است كه به شرح همه نتوان رسيد و بهرى بيان كرده شد و اين قطعه لطيفه در حقِ ّ رضا - عليه السلام - او راست:
يا معشر الزّوّار طاب مزاركم *** حيّوا بطوس معالماً و رسوما
و إذا رأيتم قبر مولانا الرّضا *** صلّوا عليه و سلّموا تسليما(7)
ص: 248
و اگر به ذكرِ همه از شعراى تازيان از شيعه و مُواليان امير المؤمنين - عليه السلام - مشغول شويم كتاب مطوّل شود و ملال افزايد و اين قدر كفايت است.
امّا شعراى(1) پارسيان كه شيعى و معتقد و متعصّب بوده اند هم اشارتى برود به بعضى. اوّلاً فردوسىِ طوسى شيعى بوده است و در شاهنامه در مواضع به اعتقاد خود اشارت كرده است ، و شاعرى طوسى تفاخر مى كند به فردوسى ؛ آنجا كه گفت:
هر وزير و عالم و شاعر كه او طوسى بود *** چون نظام الملك و غزّاليّ و فردوسى بود
و فخرى جُرجانى شاعى بوده است ، و در كسائى خود خلافى نيست كه همه ديوانِ او مدايح و مناقبِ مصطفى و آل مصطفى است - عليه و عليهم السّلام - و عبد الملك بنان - رحمة اللَّه عليه - مؤيّد بوده است به تأييدِ الهى ، و مذهبِ اصوليّه شيعه در صحابه رسول غير اين است كه خواجه مصنّف درين كتاب بدو اشارت كرده است. امّا اعداى على و فاطمه را و منكرانِ امامتِ ائمّه را دشمن دارند و لعنت كنند بى تقيّه.
و ظفرِ همدانى اگرچه سنّى بوده است ، او را مناقبِ بسيار است در على و آلِ على - عليهم السلام - ، و در ديوانش مكتوب است ؛ تا تهمتش نهند به تشيّع. و اسعدىِ قمّى ، و خواجه على ، متكلّم رازى عالم و شاعر ، و امير اقبالى ، شاعر و نديمِ سلطان محمّد - رحمه اللَّه - شيعى و معتقد بوده است ، و قائمى قمّى و معينى و بديعى و احمدچه رازى و ظهيرى و بردى(2) و شمسى و فرقدى و عنصرى(3) و مستوفى و محمّد سمّان(4) و سيّد حمزه جعفرى و خواجه ناصحى و امير قوامى و غير اينان - رحمة اللَّه عليهم - كه همه توحيد و زهد و موعظت و مناقب گفته اند بى حدّ و بى اندازه. و اگر به ذكر همه شعراى شيعى مشغول شويم ، از مقصود بازمانيم ، و خواجه سنايى غزنوى كه عديم النّظير
ص: 249
است در نظم و نثر و خاتم الشّعرايش نويسند ، او را منقبتِ بسيار است و اگر خود اين يكى بيت است كه در فخرى نامه(1) گويد كفايت است:(2)
جانبِ هر كه با على نه نكوست *** هر كه گو باش من ندارم دوست
هر كه چون خاك نيست بر درِ او *** گر فرشته است خاك بر سرِ او
و اين جماعت را كه از طبقات النّاس اسامى و القاب و انساب ياد كرده شد ، همه شيعى و معتقد و مستبصر بوده اند ، و به ذكر همه كبار و گزيدگانِ ساداتِ شيعه بنتوان رسيد. و چون مصنّفِ سنّى گفته است كه «درين طايفه كسى نبوده است كه او را در دين و دولت قدرى و منزلتى بوده است» به ضرورت مجملى گفته آمد تا بدانند كه به خلاف اين است كه ياد كرده است. و اگرچه در سنّت و جماعت بزرگان از همه طبقات بوده اند ، ما آن را خلاف نكنيم كه دولت بخشيده(3) است و دنيا و نعمتِ آن بر عموم است ، به وجهِ مصلحت ، هر كسى را نصيبى و بهره اى(4) باشد «وَ تِلْكَ اْلأَيّامُ نُداوِلُها بَيْنَ
ص: 250
النّاسِ ، (1) «نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعيشَتَهُمْ فى الْحَياةِ الدُّنْيا وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ.(2)
و چون ما بيان كرديم كه شيعه را هم در دين و هم در دنيا ، قدرى و منزلتى بوده است به دلالات و حجّت ، مصنّف مجبّر مى بايد كه به حقيقت بداند كه مجبّران را نه در دنيا محلّى هست و نه در قيامت منزلتى و قدرى كه چون خدا را ظالم دانند و انبيا را نامعصوم ، و ايمان عاريت ، و بر اعمال اوميدِ(3) جزا و ثواب نه ، و معرفت را حوالت به قولِ پيغمبر ، پس به دو جهان خاسر و خائب و بى قدر و بى منزلت باشند(4) با چنين مذهبِ بد و اعتقاد بد. و گويى اين آيت(5) در حقِ ّ(6) مجبّران منزل است: «خَسِرَ الدُّنْيا وَ اْلآخِرَةَ ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبينُ»(7) تا خواجه بداند كه درين طايفه بزرگان بوده اند و حساب تنها نكند تا كج نيايد ، و به قاضى تنها نرود تا خوشدل با خانه برود.(8)
و اگر در ذكر اين اسامى تقديم و تأخيرى رفته است ، نقصان نكند و خوانندگان معذور دارند كه ترتيب در چنين نقل واجب نباشد و ميسّر نشود ، و مقصودِ ما درين [كتاب] جوابِ شبهه قائل است و مقصود همه خوانندگان حاصل است: و الحمد للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
و فضيحت اولشان كه ايشان بدان منفردند(9) آن است كه همه دشمنانِ صحابه رسول و سلفِ صالح و زنانِ رسول باشند ، و همه [را] اهل اسلام ترحّم كنند ، مگر رافضيان كه از همه بيزارى كنند و گويند: سى و سه هزار صحابه و تابعين كبار و حجره هاى رسول(10) و مجتهدانِ راه حق ، چون بوحنيفه و شافعى و
ص: 251
مالك و احمدِ حنبل(1) و محمّد حسن(2) و بويوسف قاضى ، و أئمّه تفسير چون مقاتل و سعيد بن جُبَيْر و ضَحّاك و سُدّي و غيرهم ، و ائمّه قرائت چون نافع و ابن كثير و ابن عامر و حمزه و كسايى و عاصم و بوعمرو و غيرهم ، و از زهّاد چون جُنَيْد و بايزيد بِسطامى و شِبْلى و شَقيقِ بلخى و عطاء و ابراهيم خَوّاص ،
و غيرهم(3) به دوزخ شوند أبَدَ الْآبدين كه همه منافق بودند و به امامتِ قائم ايمان نداشته اند. و از اهل البيت جماعتى كه خروج كرده اند امامانِ زيديان كه مجتهد بودند چون زيدِ على و يحيىِ زيد و قاسمِ رسّى و محمّد بن القاسم الحسني و عبداللَّه بن الحسن و برادرش ابراهيم و محمّد بن عبداللَّه نفس زكيّه و يحيى بن الحسين الهادي و النّاصر ابومحمّد الحسن بن على و الدّاعي المهدي(4) و اشباهِ اينان از اولادِ رسول ، همه به منزله كفّارند كه اينان همه به نصوصيّتِ على ايمان نداشته اند. و امامتِ امير المؤمنين على و فرزندانش تا به قائم ، همه چون رسالتِ رسول است. و تضليل امّت و اجتهاد بنهادند. و خواهى كه صحّتِ اين بدانى در كتاب عيون المجالس كه مرتضاىِ بغداد(5) كرده است نگاه كن كه او مى گويد كه: ايمانِ فُلان و فلان و همه اجلّاء و كبراى صحابه نه طَوْعى بوده نه كُرْهى ، بلكه همه طَبْعى بوده است ؛ زيرا كه ايشان در كتبِ اوايل خوانده بودند كه اين دولت با قُرَيْش افتد به سببِ محمّد هاشمى ، و هر كس كه بدو نزديك تر بود از پسِ او ، رياستِ جمهور أعظم آن كس كند.
بدين سبب به او شتافتند ، و مال ها بذل كردند ، و دختران را بدو بازبستند ، تا از پسِ او به مراد رسيدند و بر امّت مسلّط شدند. مادر به مرگِ او بنشيناد! به چه مراد رسيدند؟! به خوردن يا به پوشيدن(6) يا بناهاى عالى يا گنج هايى كه بنهادند يا به شهوت هايى كه براندند...!؟ سيرتِ بوبكر ، ظاهر است كه چه خورد و چه
ص: 252
پوشيد. سيرتِ پسنديده ايشان كه هر يك از آفتاب ظاهرتر است. و كتاب المُفْصِح فى الإمامة كه محمّدِ نُعمان الحارثى كرده است ، چند طعن بر اجلّاىِ(1) صحابه زده است و به چند لقبِ بد عمر را بر شمرده است.
امّا جوابِ چنين فصل بى أصل و نقل بى مغز ، چگونه توان نوشتن با چندين حوالاتِ مُحال و بُهتان و إثم و إفك كه به تشنيع برين(2) طايفه نهاده است و از اين آيت و معنى آن بى خبر مانده كه بارى تعالى گفت: «وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبينَ»(3) و قال تعالى: «وَيْلٌ لِكُلِّ أفّاكٍ أثيمٍ»(4) و هر تُرْك و تازى و عامى(5) كه اين فصل بخواند يا بشنود ، گمان برد كه اين مذهبِ شيعه است و خداى تعالى عالم است كه برين وجه نه مذهبِ امامتيان(6) اصولى است ، و اگر اخبارى اى يا حشوى اى يا غالبى(7) چيزى گويد و نقلى نادرست افتد ، بر اصوليّه بستن غايتِ بى امانتى و نامسلمانى باشد و به ضرورت جوابى كافى شافى بى تقيّه و تعصّب برود با حجّت و دلالت و معارضت ؛ إن شاء اللَّه تعالى. بارى تعالى توفيق رفيقِ همه مسلمانان گرداناد تا در قول و قلم آن آرند كه به قيامت از عهده به در توانند آمدن. إنّهُ القادر القدير.
امّا جواب آن كه «صحابه بزرگ و سلفِ صالح و زنانِ رسول را دوست ندارند و بد گويند» در فصول متقدّم برفته است ، و از تكرارِ بى فايده ملال خيزد ، و نه مذهبِ اصوليان است ؛ چنان كه صعود و نزول جايز داشتن بر خداى تعالى نه مذهبِ سنّيان
است. امّا شبهت نيست كه شيعه اصوليّه مرتبتِ هر يك ازين جماعت به اندازه گويند. گويند: على بهتر است از بوبكر ، و حسن از عمر ، و حسين از عثمان ، و فاطمه از عايشه ، (8) و خديجه از حفصه ، و صادق از أبوحنيفه ، و كاظم از شافعى. و امامت بوبكر
ص: 253
و عمر اختيارِ خلق گويند ، و امامتِ على و اولادش نصّ دانند از فعل خدا. و عاقلان دانند كه اين نه دشمنىِ بوبكر و عمر باشد ، و نه دشنام و بد گفتنِ صحابه و تابعين. و اگر به خلافِ اين حوالتى هست بر حشويّه و غُلاة است ، نه بر اصوليان. و السّلامُ على مَنِ اتّبعَ الهُدى ، لا على (1) مَن كَفَرَ و تولّى.
و حديثِ بوحنيفه و شافعى در فصولِ اين كتاب برفت كه شيعه ايشان را چگونه دانند و گويند ، و توحيد و عدل ، مذهبِ بوحنيفه و شافعى بوده است ، و بر حُبِ ّ اهل البيت كُشته آمده اند ؛ و در دگر فقها همچنين. امّا يكى از اين فقها كه خواجه به تشنيع آورده است مالك است ، استادِ شافعى كه خواجه گفته است: «رافضيان او را كافر
دانند» ؛ و ندانند. امّا در مذهب و تصنيفِ خواجه سنّى ، تأمّل بايد كردن تا خود به چند موضع و مالك را كافر خوانده است و دانسته كه چون گويد: «خير العمل [گفتن] دست فرو گذاشتن نشانِ ملحدان است» و علماى طوائف دانند كه اين هر دو مذهبِ مالك است و انكارِ اين جحودِ محض است. پس خواجه كه به يقينِ مُصَرَّحْ مالك را ملحد خواند ، شايد(2) كه رافضيان را به عداوت او متّهم نكند ، و چون قولِ او در مالك با كِبَرِ درجه(3) او چنين باشد ، در دگر فقها چگونه باشد...؟! و هر كس كه درين كلمات به
انصاف تأمّل كند ، فايده يابد.
و معلومِ همه علما و فضلا است كه فقهاى فريقين را در مسالك ، (4) تفريعات با يك ديگر خلافِ بسيار است و هر چه درين مخالفت ايشان را با يك ديگر لازم است و ايشان در حقِ ّ يك ديگر اجرا كنند ، اين طايفه را چون در فروع با ايشان خلاف باشد ، همان اجرا كنند ، كافر و ضالّ نگويند ؛ مخطى گويند ؛ تا اين را با آن قياس مى كند و زبان طعن بريده مى دارد.
ص: 254
وعجب تر اين است كه خواجه سنّى به لقبْ همه شاعيانِ عالم را رافضى خواند و كافر داند و طمع دارد كه ايشان او را مؤمن دانند و مسلمان خوانند و اين تمنّاىِ محال است كه گويند: وقتى ناصبى اى مجبّر قاضى بوتُراب بن رُؤْبة(1) القزوينى را گفت: خواجه ما شما را كافر دانيم ، شيخ جواب داد كه: اى مرد ، از آبه تا به ساوه هم چندان راه است كه از ساوه تا به آبه ؛ يعنى چنان كه دانى هستى ، نه زيادت نه نقصان.
و يكى از فقها كه خواجه آورده است از مجتهدان ، احمدِ حنبل است كه به عداوتِ امير المؤمنين تظاهر كرده است ؛ تا علىّ بن حشرم روايت كرده است كه: در محفلِ احمدِ حنبل فضايل امير المؤمنين مى گفتم ، فضربوني و طردوني ؛ مرا بزدند و براندند.(2) و سببِ عداوتِ احمدِ حنبل با أميرالمؤمنين آن بود كه جدّش را ذوالثّديّة(3) در غزاتِ نهروان كشته بود. پس اگر شيعه مجتهدان را كه اعداى علىِ ّ مرتضى باشند ، دوست ندارند و در آن موافقتِ خداى و رسول و جبريل(4) كرده باشند ، پندارم كه بر ايشان ملامتى نباشد كه مذهبِ شيعه اماميّه اصوليّه اين است كه هر كس كه خداى را عادل نداند ، و انبيا را معصوم ، و مصطفى را پاك زاده ، و انكارِ امامتِ على و اولادش كند از حسنِ على تا به قائم مهدى ، ضالّ و مبتدع و گمراه باشد و هر كس كه نداند
ص: 255
تعيير(1) واجب نباشد.
امّا مفسّران را كه گفته است ، همه موحّد و عدلى بوده اند نه مجبّر و مشبّهى ، و حديث أئمّه قرائت ، عاصم و حمزه و كسائى ، شاعى(2) بوده اند ، و باقى عدلى مذهب.
و ذكرِ زُهّاد و عُبّاد برفت ؛ وجهى نبود اعاده آن كه اطناب برفت در سيرت و اعتقادِ ايشان كه مُثبتانِ توحيد و عدل بوده اند و مُنكرانِ جبر و تشبيه.
امّا آنچه گفته است كه «ايشان به امامتِ على و قائم ايمان نداشتند» به خلافِ آن است كه دعوى مى كند كه همه بزرگانِ اصحاب و اجلّاى تابعين و مفسّران و فقها و مُقريان و عُبّاد به دينِ اهل البيت اعتقاد داشته اند و بر ايشان ثنا گفته(3) تا ثعلبى(4) سنّى امام لقب(5) در تفسيرِ خود مى آورد در تفسير اين آيه كه: «لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدّينِ كُلِّهِالثّعلبي(6) مى گويد كه: كلبى گفت: «لا يبقى دينٌ إلّا ظهر عليه الإسلام ، و سيكون ذلك
ص: 256
في عهد المهديّ».(1) و هم او مى گويد در تفسير كه «قال المقداد بن الأسود: سمعت رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله - يقول: لا يَبْقى على ظهر الأرض بيتٌ من مَدَر أو وَبَرٍ إلّا أدخله اللَّه كلمة الإسلام ، إمّا بعزٍّ عزيزٍ ، أو بذلٍ ّ ذليلٍ ؛ و ذلك عند خروج المهديّ»(2).(3) و مانند اين أخبار و آثار در مصنّفاتِ اصحاب الحديث و سنّيانِ منصف بسيار است كه همه دلالت است بر خروجِ مهدى - عليه السلام - و همه معتقدانند او را(4) مگر خواجه مصنّفِ انتقالى كه موافقتِ مجبّران و خارجيانِ عِراق كرده است و خلاف مى كند.
و اعتقادِ شيعه در حقِ ّ زُهّاد و عُبّاد و مُفسّرانِ چُنين به غايت نيكو باشد و چون مفصّل خواهد كه بداند كتاب مفتاح الرّاحات كه ما جمع كرده ايم در فنونِ حكاياتْ سى پاره كاغذ است.(5) مطالعه بايد كردن تا فايدت حاصل شود و شبهت زايل گردد.
ص: 257
امّا أئمّه زيديان كه اسامىِ ايشان درين فصل ياد كرده است ، همه اهلِ صلاح و سداد
و عفّت و ورع بوده اند و آمران به معروف(1) و ناهيان از منكر ، و شيعه در ايشان اعتقادِ نيكو دارند ؛ امّا امامشان ندانند به فقدِ عصمت و نصّيّت. و غلبة الظّنّ چنان است كه دعوىِ امامتِ مطلق نكرده اند و بهرى را «صلوات اللَّه عليه» نويسند و بهرى را رحمت و رضوان.(2) و شيعه را با ايشان چندان خلاف نيست كه به ميانجىِ(3) مجبّران حاجت باشد.
امّا عجب تر اين است كه بيشتران را خلفاى خواجه كشته اند به خوارى و زارى ، چون زيدِ على كه عبدالملك مروان كشت ، و يحيىِ زيد را كه هم ايشان كشتند. و ازين عجب تر آن است كه دگرباره خواجه سنّى به خصومتِ رافضيان شفقت مى برد بر جماعتى كه «خير العمل» زده اند به آشكارا ، و هنوز تابعانِشان «خير العمل» زنند ، و عَلَمِ اسفيد داشته اند ، و هنوز دارند ، و در نماز دست ها فرو گذاشته اند ، و خلافتِ ولد العبّاس را هميشه منكر بوده اند كه در امامت نصّى خفى گفته اند. و خواجه در مواضع
اين كتاب بيان كرده است كه اين جمله مذهبِ ملحدان است. يا اين اجرا نمى بايست(4) يا آن شفقت خطاست. و عجب تر آن است كه ايشان را امامانِ خواجه كشتند و خواجه سنّى نيز ايشان را ملحد خواند ، و مُجْرِم و متّهم رافضيان را داند و آنگه ايشان را مجتهدان داند به اختيارِ «خير العمل» ، و رايتِ سفيد ، و در نماز دست فرو گذاشتن. و چون ايشان كنند اجتهاد خواند ، و چون مالك كند حق باشد ، امّا چون شيعت كنند ملحدى باشد! تا هر عاقلِ منصف كه اين فصل با اين جواب بخواند ، بى امانتى و نامسلمانىِ چنين مصنّف بداند.
امّا آنچه گفته است كه «شيعه امامتِ دوازده ، چون رسالتِ رسول دانند» ، (5) دعوى اى بى حجّت است و سخنى بى بيّنت. اوّلاً به مذهبِ شيعتِ اصوليّه ، درجه
ص: 258
نبوّت و رسالت درجه أعظم است و مرتبتِ اكبر ، و رسول مُطاع است و امام را طاعتِ وى واجب است ، و رسول مقتداست و على و غير على مقتدي. و صاحبِ كتاب و شريعت و معراج و نبوّت ، مصطفى است كه أفضل الأنبيا است. پس بدين شرح شبهتى بنماند كه امام را درجه نبوّت نباشد.
و درين(1) شبهتى نيست كه شيعت امامت و رياست عقلاً واجب دانند ، و امام را در همه روزگارى معصوم و منصوص و مقطوعٌ على عصمته گويند. و اگر طاعتِ ائمّه بر امّت واجب دانند ، اقتدا درين مسأله به عقل و قرآن كرده اند. امّا عقل: وجوبِ رياست
به علّتِ جواز خطا ، و اخذ معالم شريعت ، و نفىِ علّتِ حاجت ، و اثباتِ عصمت و نصوصيّت ، و در معالم أعلم النّاس بعد رسول اللَّه. امّا فرضِ طاعت ، اقتدا به قرآن است ؛ آنجا كه بارى تعالى گفت: «يا أيُّها الَّذينَ آمَنُوا أطيعُوا اللَّهَ وَ أطيعُوا الرَّسُولَ وَ اُولى اْلأَمْرِ مِنْكُمْ ، (2) پس امامت را اين درجت و فضيلت نهند كه بيان كرده شد بى شبهتى و تقيّتى ، و هر كس را كه خلافِ اين داند ، ضالّ و هالك دانند بى شبهت و تقيّت ؛ تا از جعفر صادق - عليه السلام - روايت كرده اند كه گفت:(3) «سواءٌ [عليَّ ]من خالَفَ هذا الأمر يعنى الامامة صلّى أم زنا».(4) معنى آن است كه راست آن است(5) كه هر كه خلافِ
ص: 259
امامتِ ما كند ، آن كه نماز كند و آن كه زنا كند. و خواجه الحسن بن جعفر اين معنى را از قول صادق - عليه السلام - به نظم آورده است ؛ برين وجه: شعر:
بغض الوصيّ علامة معروفة *** كُتِبَتْ على جَبهَاتِ أولاد الزّنا
من لم يُوالِ من الأنام وليّه(1) *** سيّان عنداللَّه صلّى ام زنا(2)
امّا جوابِ آنچه(3) گفته است كه: «مرتضى بغداد در كتاب عيون المجالس مى گويد (تا آخر)» ، بيچاره از قلّت علم و غلوِّ تعصّب بندانسته است كه اين كتابى است مبتنى(4) بر نقلِ صحيح و سقيم كه سيّد - رضي اللَّه عنه - نقل كرده است كه: فلان كس چنين گفت ، و بيشتر آن است كه نه مذهب و معتقدِ سيّد و شيعه است و اين فصل اگر گفته است ، بر طريقِ نقل است ، نه به مذهب(5) و اعتقاد ؛ تا داند كه مذهب و اعتقاد دگر باشد و نقل و حكايت دگر.
امّا جواب آنچه گفته است كه «صحابه در كتبِ اوايل خوانده بودند كه محمّدِ هاشمى قوّت يابد و دولت او را شود(6) (تا آخر فصل)» ؛ بر خواجه مجبّر عيبى است عظيم كه به اصحاب اين گمان برد ، و معلوم است كه بوجهل و بولهبِ قرشى و وليد مغيره مخزومى و عبداللَّه اُبيّ و اَحبارِ يهود و رهابنه نصارى(7) كتب بيشتر خوانده بودند. پس بايستى كه اين ميل ايشان كردندى نه بوبكر و عمر كه معلوم است از
ص: 260
تواريخ صحاح كه عمر آن روز كه تمام الأربعين شد ، تيغ كشيده بود و مى آمد تا محمّد را هلاك كند. پس اگر از كتبِ اوايل اين معنى را خوانده بودى ، پيش ترين كسى او بودى كه آمدى و نگذاشتى كه چهلم باشد كه چهلم را آن قربت و منزلت نباشد در سبقت كه دوم و سوم را ، و تا چند حجّتِ بليغ بِنَديد از قرائتِ «طه» و قوّتِ محمّد ، اسلام(1) نياورد. پس به خلافِ اين است كه خواجه سنّى حكايت كرده است.
و ديگر آن كه(2) اگر صحابه از كتبِ اوايل خوانده بودندى شرف و رفعتِ محمّد ، هم خوانده بودندى كه قريب تر(3) از همه خلايق به محمّد مصطفى ، اميرالمؤمنين على
باشد ، به نفس و به وصلت و به قربت و به قرابت و سبقت در اسلام و به فضل و به علم و درجه(4) و انفاق ، و عالم تر(5) به همه شرايع و معانىِ كتب. پس امامتِ على را بعد از رسول هم مقرّ و معترف بودندى بدان طريق كه خواجه آورده است. پس معلوم شد كه سبب اسلام صحابه نه نظر بوده است در كتب اوايل.
امّا آنچه از سيرتِ بوبكر و عمر و ديگر صحابه ياد كرده است ، مجملى است [كه] مفصّل آن را هم خلاف نكرده اند شيعت ، الّا درجه خلافت و امامت كه شيعه انكار كنند در ايشان كه درجه امامت نداشتند و آن بفقدِ(6) عصمت و نصوصيّت و كثرتِ علم است ، امّا صحابه رسولشان دانند و از درجه خودشان در نگذرانند.
امّا آنچه گفته است كه: «محمّدِ نعمانِ حارثى در كتاب آورده است ، در كتاب المفصح فى الإمامة ، اجلّاى صحابه را طعن ها زده است و عمر را لقب ها گفته» ؛ خود به خلاف راستى است ، و نه هر چه در كتاب مسطور باشد ، دلالتِ مذهب و عقيده كند. چرا مصنّف كتبِ جاحظ سنّى برنگيرد و ننگرد كه مرتضاى معصوم را چه مى گويد از مساوى و مثالب؟ و اين مصنّف نه بر سبيلِ حكايت از مسلمانان حرب صفّين و جمل
ص: 261
بازگفته است مطلق كه مصرّح مى گفتند: ألا إنّ أبا الحسن قد أشرك؟ و خود گفته است مطلق كه «على مبتلا شد به قتال و قتل اهل قبله» و اين لقب بدتر است از هر لقب كه حوالت كند(1) به مفيد و غير مفيد. و نه پير طايفه خواجه كه امام اشاعره بود و آن بوجعفر مشّاط است ، در كتبِ خود مى آورد در حقِ ّ على - عليه السلام - از قولِ حفصه دخترِ عمر كه در حقِ ّ على گفت: هو كبير البطن ، دقيق السّاقين ، أدلج(2) الرّأس؟! و اگر اهل سنّتْ على را بدين القاب راضى نباشند ، شيعه نيز بدانچه حوالت كرده است هم راضى نباشند كه كتاب دلالتِ مذهب و اعتقاد را بنشايد. و عجب است كه خواجه سنّى(3) را لقبِ بدِ عمر از مفيد سختش آمده است و لقب ها كه مجبّرانِ گمراه ، انبياى خداى را نهاده اند و مصطفاى مختار را ، سختش نمى آيد! تا آدم را ظالم خوانند ، سليمان را بخيل ، يوسف را متّهم ، يعقوب را كور ، داود را فاسق ، موسى را عاصى ، مصطفى را عاشق و دل از كفر شسته و كافربچه ؛ و مانندِ اين كه بُلفضائل(4) مشّاط در كتابِ زلّة الأنبياء بيان كرده است(5) و بر سرِ كرسى ها به كورىِ رافضيان قم مى گويند و سنّيان نعره مى زنند و بر مصطفاىِ عاشقِ كافربچه صلوات مى فرستند. و مگر خواجه مجبّر فراموش كرده است كه بُلفضائل را گفتند كه در تزويجِ على و فاطمه كلمتى بگو ، گفت: ديوانه اى را به كلى دادند! چندينى عظمت نداشت. خاكش به دهان كه چنين سخن گويد ، و لعنت بر آن باد كه اين اعتقاد دارد كه در عالم از دور آدم تا به مُنْقَرَض(6)
عالم ، چنين عروسى نبوده است و نباشد. كجا بود؟ و كه را بود؟ دلّاله ربّ العالمين ، خطيبْ راحيل(7) و مبشّر روح الامين ، پدرزن سيّد المرسلين ، داماد خيرالوصيّين ، عروسْ سيّدة نساء العالمين ، عقدخانه خُلد برين ، مَهرنامه قرآنِ مبين. اگر كور و كر
ص: 262
نه اى بشنو و ببين: «مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ * بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لا يَبْغِيانِ * (فَبِأيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ * يَخْرُجُ مِنْهُما اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ * فَبِأيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ ، (1) سعيدِ جبير - رضي اللَّه عنه - در تفسيرِ اين آيه(2) چنين مى گويد كه مراد از «مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ على و فاطمه -
عليهما السلام - اند ، «بَيْنَهُما بَرْزَخٌ مصطفى - صلوات اللَّه عليه و آله - است «اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ» حسن و حسين اند - عليهما السلام - (3))(4) اين خبر بشنو كه «زوّج النّور من النّور»(5) مجبّران اين همه گويند و شايد ، امّا شيعه بر طريقِ نقل آنچه در كتاب آورند كفر و الحاد و رفض باشد...!؟ با آن كه مذهب شيعه - كثّر اللَّه عَدَدَهُمْ - (6) آن است كه انبيا و ائمّه - عليهم السلام - همه منزّهند از صغائر الذّنوب و از كبائر المعاصي. و الحمد للَّه ربّ العالمين.
امّا جواب آن است كه اين خبر از اخبارِ آحاد است و به نزديكِ شيعه مقبول و معروف نيست ، و اگر رسول - عليه السلام - گفته باشد ، تأويلش در غير عمر اولى تر از ظلمه روزگار يا مؤلّفه قلوب يا غير ايشان.
آنگه گفته است:
و گويند: رسول خداى بى رأى(1) و تدبير(2) بوبكر هيچ كارى نكردى و مسلمان و كافر متّفق اند فضلِ او را ، و كفّارِ عهدِ رسول شكايتِ رسول وا او(3) كردندى ، و او را حرمت داشتندى ، (4) از مكارمِ اخلاقِ وى.
امّا جوابِ اين كلمات آن است كه سيّد - عليه السلام - هر چه كردى به دستورى(5) خداى كردى و نزولِ قرآن و قولِ جبرئيل ، (6) نه به قولِ بوبكر و عمر ؛ به دلالتِ قوله تعالى: «وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى * إنْ هُوَ إلاّ وَحْيٌ يُوحى * عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوى»(7) و اگر از آن رأى و تدبير مشورت را مى خواهد كه: «وَ شاوِرْهُمْ فى اْلأَمْرِ»(8) بر عموم است در حقِ ّ همه صحابه. مميّز نيست درين فضيلت ، نه بوبكر از بوذر ، نه عثمان از سلمان.
امّا آنچه كفّارِ مكّه بوبكر را دوست داشتندى از مكارمِ اخلاقِ وى ، همه عقلا دانند كه اين صفت منقصت است ، نه منقبت ؛ كه مؤمن آن رفيع قدر باشد كه كافرانش دوست ندارند. و مكارم اخلاق با مؤمنان محمود است ؛ با كافران مذموم است.(9) نبينى كه بارى
ص: 264
تعالى اميرالمؤمنين على را مدح كرد و گفت: «أذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنينَ أعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرينَ ، (1) پس چون مصنّفْ منقبت از منقصت بازنداند ، مگر معذور باشد(2) و پندارم بوبكر از چنين تزكيه و مزكّىِ چنين ، راضى نباشد.
آنگه گفته است:
و گويند: بوبكر را بدان(3) به غار برد كه از شرِّ او ايمن نبود ، و بوبكر با وى مى شد ، نشان مى كرد و ريشه دستار مى انداخت ، و به روايتى جاورس(4) مى ريخت تا مشركان بر اثرِ آن بروند ، و به روزِ بدر كه رسول او را با خود در عريش(5) برده بود ، او را به دست نگاه مى داشت تا بنگريزد. و ازين گونه بهتان ها بر وى نهند.
امّا جوابِ اين كلمات آن است كه اين معنى نه مذهبِ علماى شيعت است ، و اوباش و عوام گويند بر طريقِ مزاح ، و بر زعمِ مصنّف اگر رسول - عليه السلام - شبِ غار از بوبكر مى ترسيد ، از عمر و عثمان هم مى ترسيد! پس بايست كه هر سه را با خود ببرده بودى(6) و آخر بوبكر غيب دان نبود ، و يا چنانكه پنهانِ دگران مى رفت ، خود پنهانِ بوبكر برفتى ، و رفتنِ محمّد و بردنِ بوبكر بى فرمانِ خداى تعالى نبود ؛ تا اين شبهت زايل باشد.
ص: 265
و «آنچه ريشه دستار مى انداخت» عالم الأسرار گواه است كه به سمعِ منِ شاعى(1) نرسيده است الّا از اين نقل كه اين سنّى كرده است. و حديثِ گاورس ، ندانم كه بوبكر در آن نيم شبِ تاريك در مكّه بى اتّفاق و عزم ، (2) آن همه گاورس از كجا آورد؟ تا بدانى كه حوالات به محالات است. و آنچه حكايت كرده است از روزِ بدر در عريش ، نامعقول مى نمايد ؛ كه خالى نيست از گريختن ، يا مى ترسيد كه با مدينه گريزد يا به كفّار مكّه.(3) اگر مى ترسيد كه با مدينه گريزد ، پس خللى نكردى كه نه روز اُحُدْ هم از گريختگان بود كه گريختنِ بوبكر و عمر ، بس طُرفه نيست كه بدان شجاعى نبودند كه بنگريزند. و يا خود به مدينه اش رها كردى تا در آن سهم و بيم حراستِ اوش(4) نبايستى كردن. و اگر مى ترسيد كه با مكّه گريزد ، به دگر وقت خود بگريختى كه پيوسته رسول او را به دست نداشت ؛ (5) تا بدانى كه اين حوالت بر شيعت ، هم دروغ است. حق تعالى اين ناقل كذّاب را به دنيا و آخرت ، مكافات كناد بدين دروغ ها و بهتان ها و تشنيع كه بر شيعت زده است. بمنِّهِ و فَضْلِهِ.
نصراللَّه اقترب. و يك چشمِ او آن روز كورش بكردند. و بوبكر را چنين مقامِ پسنديده كجا بود...؟ و مع هذا كلّه او را كه اين منقبت به استشهاد مى آورند ، كافر و منافق دانند.
امّا جوابِ اين كلمات آن است كه از مذهبِ شيعت معلوم است كه بوسفيان را و زنش هندِ عُتْبِه(1) را و پدرش صَخْر را و پسرش مُعاويه را و پسرزاده اش يَزيد خِمِّير را چه گويند از نفرين و لعنت ، و شيعت حسن و حسين را - عليهما السلام - تفضيل نهند بر بوبكر و همه صحابه ، و بوسفيان را تفضيلى ننهند بر صحابه.
آنگه گفته است:
و در كتابِ عليّ بن مجاهد الكذّاب آورده است و او از روافض متقدّم بوده است و كتاب را مناقب أمير المؤمنين و مثالب المنافقين نام نهاده است. در آن حكايت كند كه ليلة العقبه چهارده تن بودند كه براىِ رسول آمدند و عَمّار جمّازه(2) رسول مى كشيد و حُذَيْفَه مى راند ، و اين چهارده تن روها
ص: 267
برپيخته(1) بودند چون دزدانِ سُر(2) و طهران(3) و دبّه هاىِ(4) مصرى پُر از استخوانِ خرما كرده بجنبانيدند و در پاىِ ناقه رسول اوكندند ، (5) برميد و رسول را بيوكند. حُذَيْفَه منافقان را بشناخت و چون رسول را وفات نزديك رسيد همه بر بالينِ رسول نشسته بودند و آن بوبكر و عمر و عثمان بودند و ديگران ، و رسول - عليه السلام - در بيمارى مى گفت: «نَفِّذُوا جَيْشَ اُسامَة» ، و اُسامه زيد را به حربِ روميان نامزد كرده بود ؛ زيرا كه مى دانست كه چون او از دنيا به درشود ، ايشان چه كنند و قبول نكردند تا رسول مى گفت: «حقَّقُوا لَيْلَةَ الْعَقَبة ، و اين چنين بهتان بر آن بزرگان نهاده اند.
امّا جواب اين كلمات آن است كه: اوّلاً(6) علىِ مجاهد نبود علىِ مجاهر بود ، و كوىِ
ص: 268
مجاهر به درِ مصلحگاه(1) به پدرش باز خوانند كه رازى بود(2) و على از رى برفته بود به تعلّم ، و با احمدِ حنبل بارى آمد و مدّتى به رى بماند و مذهبِ حنبل(3) گفتى و آنچه او را كذّاب خوانند ، عيب نباشد بر شيعت كه همه اهلِ سنّت خليفه اوّلين را از وُلْد العبّاس ابوالعبّاس سفّاح خوانند و سفّاحى بدتر است كه كذّابى. و اگر آن خللِ مذهبِ سنّيان نيست ، اين نيز نقصانِ مذهبِ شيعت نكند. و حديثِ كتاب كه آورده است ، نام كتاب نه اين است. در آن كتاب بابى است كه آن را «باب مناقب أميرالمؤمنين و مثالب المنافقين» خوانند ، و حديثِ ليلة العقبه(4) معروف است و شبهتى نيست در آن كه جماعتى منافقان با رسول - عليه السلام - آن غدر كردند. امّا آن جماعت عبداللَّه اُبىِ ّ سلول بود(5) و زيد بن لصيت ، و جدّ
ص: 269
بن قيس(1) و نظاير ايشان در نفاق. و عمّار ناقه دار ، و حذيفه خدمتگار ، بر بوبكر و عمر و عثمان اين حوالت نكنند ، و آنچه حوالت كرده است بدان مصنّف كه گفت: «چون دزدان سُر و طهران روى ها برپيخته بودند» تزوير(2) و بهتان است. و در آن كه حذيفه ، منافقان را شناخت ، خلاف نيست ؛ امّا مؤمن منافق نباشد ، و منافق مؤمن نشود.
و حديثِ ترتيب و تجهيزِ لشكرِ اسلام و اسامه زيد ؛ خواجه ، نوسنّى است و از مذهبِ سنّى اصلى خبر ندارد. تفسيرِ جرير(3) طبرى بربايد گرفتن و برخواندن كه رسول در حالتِ حياتِ خويش بوبكر و عمر را در حكمِ اسامه زيد كرده بود و او را بر ايشان امير كرده ، و او را به حربِ روم فرستاد براىِ مطالبتِ خونِ جعفر طيّار و عبداللَّهِ
رَواحه.(4) و چون رسول را تبِ مرگ گرفت ، آن لفظ(5) مكرّر مى كرد. و قولِ شيعت درين فصل ، آن است كه جماعتى را كه مصطفى رعيّتِ اسامه زيد كند ، ايشان را بعد از مصطفى بر علىِ مرتضى اميرى و تقدّم نرسد كه علي از همه فاضل تر و عالم تر و مقرّب تر بود به دلالات و آيات كه از پيش بيان كرده شد. و در آن كه «اشتر برميد و رسول بيفتاد»(6) اين حوالت است بر عجزِ خداى و غفلتِ جبرئيل كه او را خبر ندادند! و هيچ عاقل اين باور ندارد با نزولِ آيتِ: «أ لَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ ؛ (7) و اگرچه رنج(8) و الم
ص: 270
و حوادث و قتل بر انبيا رواست. تا عاقلِ عالِم چون اين جواب برخواند وى را درين مسأله هيچ شبهتى بنماند. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
در كتاب تأييد النّبوّة و تسديد الإمامة(1) كه يونس بن عبدالرّحمن القمّي الرّافضيّ كرده است ، هر خبرى كه رسول در حقِ ّ يكى از صحابه گفته است ، او آن را تأويلى نهد ؛ تا اندران خبر كه رسول گفته است: «إنّ الشّيطان ليفرّ من ظلّ عمر» ، گويد: اين نه خبرِ رسول است كه شيطان خود از رسول بنمى گريزد ، از عمر چگونه بگريزد؟
امّا جوابِ اين كلمات آن است كه از غايتِ جهلِ اين مصنّف يكى اين است كه ذكرِ شخصى كرده است و گفته است: قمى ، آنگه گفته است: رافضى ، و نداند(2) كه چون قمى
بگفتى مستغنى باشى(3) از ذكرِ مذهب(4) كه در حكايت آمده است كه مردى اصفهانى يكى را پرسيد كه از كدام شهرى ، گفت: من از شهر دندان كنان. مرد فروماند. گفت: معنى مفهوم نيست. مرد گفت: معنى آن است كه چون من گويم: از قم ، گويى: آه. پس چون ذكرِ قم برفت ذكرِ مذهب بى فايده باشد كه قمى الّا شيعى نباشد و الّا رافضيش نخوانند.
امّا آنچه گفته است كه «اخبارى كه در حقِ ّ صحابه است آن را تأويل خطا كنند» آنگه گفت(5) كه: «يونس عبد الرّحمان گفته است كه اين خبر نه خبر مصطفى است» ، بيچاره كسى كه تصنيف كند و آنگاه خبر از تأويل(6) بازنشناسد كه تأويل آن باشد كه لفظِ خبر مقبول باشد و در معنى اقوال مختلف شود. پس اين خبر را كه رسول در حقِ ّ عمر گفته
ص: 271
است ، سببِ نزولى است. چون مفهوم شود شيعى و سنّى را در آن شبهتى بنماند(1) و آن چنان بود كه در عهدِ اوّل اسلام ، عمر پيشِ رسول آمد و گفت: يا رسولَ اللَّه ، شيطان مرا در نماز وسوسه مى كند و من پناه دادم با سايه تو ، بدين كه «التجأتُ(2) إلى ظِلّكَ مِن وَسْوَسَتِهِ». رسول - عليه السلام - گفت:(3) «چون چنين است: إنّ الشّيطانَ لَيفرُّ من ظلِّ عمر».(4) تا خبر راست باشد و شيطان در سايه(5) مصطفى گريخته باشد و عمر در پناه شهنشاه(6) باشد و خواجه سنّى از خبر و تأويلش نه آگاه.(7) والحمدُ للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
و در جوابِ مسائل عليّ أبوالقمران استرآبادى معتزلى رشيد عبدالجليل رازىِ رافضى گفته است در جواب مسائلى كه معتزله را با روافض خلاف است ، و در اثباتِ امامت ، معتزله را با ما موافقت باشد و با رافضى خلاف باشد و علي بوالقمران خبرى با اسناد بياورده است چنان كه رافضى آن را انكار نتوان كردن ، (8) كه جعفر صادق را پرسيدند كه چه گويى در بوبكر و عمر ، گفت: «كانا واللَّهِ إمامَينِ سيّدَينِ كبيرَينِ ؛ أنارَ اللَّهُ قبرَهما». و اين قول جعفر است. امّا تأويلش اين است كه از «امامين» آن امامان خواست كه: «قاتِلُوا أئِمَّةَ الْكُفْرِ»(9) و
ص: 272
دگر جاى: «وَ جَعَلْناهُمْ أئِمَّةً يَدْعُونَ إلَى النّارِامّا جوابِ اين فصلِ بى أصل و سخنِ نادرست و بهتانِ بى برهان ؛ اوّلاً حكايتى خوش گفت(1) كه عجوزه اى(2) روستايى را دختركى بناليد. او را گفتند: تو را آب دختر(3)
به طبيبِ شهر بايد نمود و شكلِ حال با عجوزه تكرار فتاد.(4) عجوزه از جهل و خُرافت ، دبّه اى از پوستِ خر برداشت و پاره اى از غايط دختر درو كرد و به شهر آمد و به جامع بُرد و بر پيرى امام مُقْري عرض كرد.(5) امام به فراست بدانست(6) كه چه فتاده است. مى گويد: خاله را از(7) چهارگونه سهو افتاده است:
اوّل آن كه به بيمارستانه(8) بايد رفتن ؛ به جامع آمده است ؛
دوم آن كه به طبيبِ يهودى بايست نمود ؛ به شافعىِ مُقْرى نموده ؛
سيوم آن كه بول عادت باشد ، نه غايِط ؛
چهارم آن كه در شيشه كنند ، نه در دبّه.
مصنّف نوسنّى را چند سهو افتاده است درين دعوى:
اوّل آن كه عليّ بوالقمران زيدى بود ، نه معتزلى ، و از معتزلى تا زيدى ، مسافتى دور است.
دوم آنچه گفته است كه مجبّره را با معتزله در امامت موافقت است ، نيست ، كه
ص: 273
مخالفتى تمام است ؛ اگرچه به اوّل مُقِرّ باشند ، امّا در آخر مجبّره را خلاف(1) كنند و خلاف در آخر خلاف باشد در اوّل ؛ خاصّه در امامت. و همه شيوخ معتزله على را بر بوبكر و عمر تفضيل نهند در علم و سبقت ؛ خلافِ مذهبِ خواجه. امام سعيد رشيد - قدّس اللَّه روحه - در آن كتاب اين خبر ردّ مى كند بر عليّ أبوالقمران(2) در فصلى كه او تشنيع زده است كه اماميّه بوبكر و عمر را دوست ندارند و بد گويند. خواجه امام رشيد - رحمة اللَّه عليه - مى گويد: زيديّه ايشان را بد گويند بدان حجّت كه در فلان كتاب به فلان اسناد زيديّه روايت كرده اند اين خبر از صادق - عليه السلام -(3) برين وجه و اين تأويل(4) كه بيان كرده است. و هر كس كه نقضِ علىّ بوالقمران بخواند ، بداند كه خواجه امام رشيد در آن نقل نه بادى است و نه خاكى و نه معتقدِ آن ؛ بلكه ردّ كرده است(5) بر شيخ علىِ ّ بوالقمران ، و هر كس كه به انصاف برخواند نامنصفىِ اين مصنّف بداند كه هر چه گفته است همه دروغ و بهتان و تعصّب و كذب است. والحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
و ابن البرقى در كتاب الواحدة(6) آورده است از ابوبصير ، از جعفر الصّادق - عليه السلام - كه او گفت: «اطّلعَ عثمانُ فقالَ رسولُ اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله - : هذَا الطّالعُ منْ أهلِ النار ؛ اين فرونگرنده از اهلِ دوزخ است».
امّا جوابِ اين كلمات كه حوالت كرده است(7) به «ابن البرقى» و به كتابِ او و اين
ص: 274
مايه بندانسته است كه مُخْبِرْ و مُحَدِّث ، مانندِ غوّاص باشد كه به دريا فرو شد ، (1) هر چه به دستش افتد برآرد و دلالتِ مذهبِ او نباشد ؛ تا در كتب اخبار از مخالف و مؤالف از هر گونه اى آورند از مناقب و مَساوى ؛ و به اعتقادِ محدّث تعلّق ندارد. و اين خبر خود معروف نيست. و چون مذهبِ خواجه مجبّر ناصبى ، چنان است كه نجات و هلاكِ خلايق به مشيّتِ خداى تعالى تعلّق دارد كه مالك الملك است تا اگر خواهد بوجهل و فرعون را به بهشت برد به قيامت ، و محمّد و موسى(2) به دوزخ! و كس(3) را بر وى اعتراض نرسد كه مالك المُلك اوست ، پس بايد كه در عثمان و غيرِ وى اين طريق هم با مشيّتِ خداى گذارد كه قطع نتوان كردن بر نجات و هلاكِ غير ، الّا به قيامت كه آن به قيامت تعلّق دارد ؛ وگرنه دست از مذهبِ بدِ نامعقول بداشتن ، و اعتماد بر ايمان و طاعت كردن. و الحمدُ للَّهِ ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
و هم ابن البرقى در كتاب آورده است كه «وثبَ عمرُ إلى أتانٍ فنكَحَها». معنى آن كه عمر روزى به خرى برايستاده بود.(4)
جواب آن است كه مانندِ اين الفاظ اجرا كردن در حقِ ّ صحابه و حوالت كردن به خود و به غير ، الّا بى نفسى و بى حميّتى و بى امانتى نباشد و ساحتِ عمر از مانندِ اين افعال مگر(5) منزّه دانستن اولى تر ؛ اگرچه خواجه خود انبيا را هم معصوم نداند ؛ پس چون خطا و زلّت و معاصى و كبائر و فواحش در كبارِ انبيا و مرسلان روا دارند ، ندانم
ص: 275
تا چرا عمر را چنين معصوم و مطهّر مى دانند. پندارى هم به خصومتِ رافضيان باشد يا(1) خود درجه عمر به مذهبِ ناصبيان بيشتر و رفيع تر است از درجه پيغمبرانِ مرسل! و آن حوالت خود نه مذهبِ شيعت است ، وگر(2) نادانى مانند اين گويد و نويسد ، در عهده او باشد.
آنگه گفته است:
و هم او گويد كه: «و كانَ عمرُ يتسوّرَ على جُدرانِ جيرانِهِ». معنى آن است كه عمر بر بامِ خويشتن(3) آمدى و در سراىِ همسايگانِ خود به خيانت مى نگريدى.(4)
امّا جوابِ اين الفاظ آن است كه نه مذهبِ شيعت است ، و اگر گفته اند برابر است با آن كه مذهبِ مُجبّران صلب است كه علماى مجبّران(5) بر سرِ كرسى ها به تفاخر باز مى گويند كه داود النّبي - عليه السلام - بر بام رفت زنِ اوريا در ميان سراى خويش سر شانه(6) مى كرد. داود در سرِ او نگاه كرد و بر وى عاشق شد. و محمّد مصطفى - صلى اللَّه عليه و آله - بر زنِ زيدِ حارثه فتنه(7) شده. به مذهبِ همه مسلمانان درجه عمر بزرگ تر نيست از درجه داود و مصطفى - عليهما السلام - ، اگر خواجه ناصبى شايد كه در حقِ ّ انبيا روا دارد - على زعمِهِ - ، (8) شيعيان نيز در حقِ ّ عمر روا دارند ، و اگر(9) خواجه را سخت آيد ، بايد كه دست از آن بدارد كه
ص: 276
عمر اگرچه رفيع قدر است ، به درجه انبيا بارى نيست ؛ چنانكه در فصلِ اوّل بيان كرده شد. و اللَّه المُعين.
آنگه گفته است:
و ابن بابويه القمّي الرّافضيّ در كتاب آورده است كه «چون بوبكر از دنيا برفت ، وام خواهانِ(1) او پيشِ پسرش محمّدِ ابوبكر آمدند و تقاضا كردند و او در حِجْر على بود كه مادرش أسماء بنت عميس ، زنِ على بود. على او را گفت: محرابِ پدرت بازشكاف ، و بتى زرّين بر گير و با وام پدرت ده».
امّا جوابِ اين دعاوى و بهتان آن است كه اين معنى در هيچ كتابى نيست از كتبِ شيعه اصوليّه ، وگر هست ، اشاره بايد كردن و بازنمودن. و در آخرِ اين كتاب اين مصنّف آورده است كه از ابوبكر و از هر يك از صحابه بسيارى تركه بازماند و آن را شرح ها داده است. پس بايست كه محمّدِ بوبكر از آن تركه ردِّ دينِ پدرش بكردى تا بدان بتِ مدفون حاجت نيفتادى.
و ديگر آن كه على غيب نداند ؛ چه دانست كه بتى جايى پنهان است؟ و گر بوده باشد بر سبيلِ گنج و ذخيره باشد ، نه از جهتِ عبادت و سجده. و پيغمبر مگر خبر داده باشد على را. واللَّه أعلمُ.
و مذهبِ شيعت در حقِ ّ صحابه ، كفر و شرك نيست. آن است كه با وجودِ اميرالمؤمنين على - عليه السلام - ، بوبكر را و غير بوبكر را استحقاقِ امامت نيست ، به فقدِ شرايط موجبه ؛ امّا بر ايشان مانند اين حوالت روا نباشد ، و اين معنى نقصان مرتبه مصطفى باشد - صلى اللَّه عليه و آله - كه با نزولِ وحى و قرآن و جبرئيل ، رسول را آشكارا بنكند كه بتى در سجده گاه است. پس على عالم تر باشد از مصطفى! نعوذُ باللَّه. و هر كس اين فصل برخواند ، كذّابىِ اين مُشَنِّعْ بداند ؛ إن شاءَ اللَّهُ.
ص: 277
آنگه گفته است:
و مرتضى بغداد(1) در كتاب آورده است كه «على دختر كه به عمر داد ، از بيم داد كه عمر سوگند خورده بود كه اگر به من ندهى ، (2) حجره فاطمه به سرت فرود آورم!» و بهرى گويند كه دختر بدو نرسيد كه خداى تعالى دانست كه آن وصلت پسنديده نيست. و مرتضى گويد: «عايشه عمر را حريص بكرد بر آن وصلت ؛ زيرا كه عايشه مى خواست كه عمر را بر على بيازارد و عمر را مى گفت: اُمّ كلثوم دخترِ فاطمه ، بنت رسول اللَّه را بخواه على رغم على كه سخت به جمال است و على زَهره ندارد كه دختر به تو ندهد و على قبول نكرد. عمر اين شكايت با عبّاسِ عبدالمطّلب كرد و گفت: اگر دختر به من ندهد ، (3) گواه برانگيزم كه على زنا كرده است. على گفت: گواهان از كجا آرى؟ عمر گفت: من حاكم و والى ام ؛ حكم كنم و كسى آن را فسخ نتواند كردن. آنگه تو را سنگسار كنم. على اين معنى با عبّاس بگفت. عبّاس گفت: اى پسرِ برادر ، دختر به او ده كه اگر اين معنى بكند ، او را كه منع كند؟ و نه دخترت بهتر است و معظم تر است از خلافت كه ببرده است. على گفت: من بارى رضا ندهم كه كبشِ بنى عديّ با ميش بنى هاشم(4) وصلت كند. عبّاس گفت: اگر تو بندهى من بدهم كه مرا بر تو ولايت است و بر دخترت مرا ولايت باشد. و دختر رضا نداد و عبّاس بيامد و بى رضاىِ دخترِ او را به عمر داد».
پس خواجه رافضى اينچه(5) مى گويد ، اگر راست مى گويد به جز از آن كه عمر زانى و غاصب باشد ، عمر پيشِ رافضى خود سهل است! اُمّ كلثوم بنتِ على در خانه عمر به حرام بوده باشد و زيد بن عمر از وى به حرام آمده باشد ، و عبّاس
ص: 278
قوّاده(1) باشد و على با تمام منزلتش كمتر از جولاهى(2) باشد و به بى حميّتى تن در داده باشد ؛ چنانكه مذهبِ اهلِ رفض است كه على را به همه عجزى و صفاتِ نقص و عصيان و بى هنرى و به مداهنه و نفاق منسوب كنند كه اين معنى با هيو(3) جولاهه(4) و مدوس ندّاف و زيرك پاسبان و فرّخ دربان و اسكنده(5) مخنّث ، بنشايد كردن(6) كه دخترش بى رضاىِ وى ببرند و مى دارند و او تن مى زند(7) و مى گويد: شما دانيد و مال و صِلات و ارزاق از عمر مى ستاند. و گويد: جعفر صادق را از اين وصلت پرسيدند ، گفت: «تلكَ(8) فَرجٌ غَصَبوها».(9) و هرگز دروغ زن تر از رافضى هيچ كس نباشد.
امّا جوابِ اين فصلِ مطوّل برين وجه كه ايراد افتاده است ، آن است كه: على بهتر نيست از مصطفى ، و نه برابرِ مصطفى هست ، و دخترِ على بهتر نيست از دخترِ مصطفى ، و عمر به اتّفاق سنّيان بهتر است از عثمانِ عفّان ، و شيعت انكار نكنند كه سيّد - عليه السلام - دو دختر به عثمان داد. پس چون آن روا باشد و بوده است ، اين نيز روا باشد ، و هر نقصان كه اينجا باشد آنجا باشد ، و هر مصلحت كه آنجا بوده باشد ، اينجا نيز در اين مناكحت بوده باشد. و مصطفى به فرمانِ خداىِ تعالى داد و على عالم تر نبود از مصطفى. تا اين فصل با آن فصل قياس مى كنند و مى دانند كه اين مصنّف(10) بيشتر بهتان نهاده است برين طايفه و بيشتر دروغ گفته است.
ص: 279
و آنچه زيادت است برين فصل آن است كه در تواريخ و آثار هست كه مصطفى دخترِ خويش را به پسرِ بولهب داد ، و دخترى را به ربيع بن عاص داد تا بداند كه انبيا و
ائمّه دختران داده به كسانى كه درجت(1) و مرتبتِ ايشان نداشته اند و نقصانِ مرتبه ايشان نبوده است. و الفاظى كه اين مصنّفِ نامعتمد در حقِ ّ على و عبّاس اجرا كرده است ، همه فسق و كفر و طغيان است كه عمر و عبّاس و غير ايشان را معلوم بوده است كه اگر ديگران از كفر با اسلام آمدند ، (2) على هميشه مؤمن بود ، وگر دگران را به كفر و معصيت منسوب كردند ، على از همه معاصى هميشه منزّه و مبرّا بود ؛ به حجّتِ آن خبر كه رسول - صلى اللَّه عليه و آله - گفت: «إنّي لا أَخافُ عليه أن يرجعَ كافراً بعدَ إيمانٍ ، و لا زانياً بعدَ إحصانٍ».(3) پس اميرالمؤمنين از آنچه عمر گفت يا نگفت ، نترسد و عمر مانا(4) كه خود نگفته باشد و اگر براىِ رغبتِ چنان پيوند ، (5) آن كلمه گفته باشد ، دور نباشد كه نه معصوم بود.
و آنچه درين فصل به مرتضاى بغداد - رضي اللَّه عنه - و به جعفر صادق - صلوات اللَّه عليه - و به شيعتِ اماميّه - كثّر اللَّه عددهم - حوالت كرده است ، همه دروغ و بهتان است. و نكاح به رضاىِ على رفت ، و عبّاس در آن توسّطْ مُصيب بود ، و عمر بدان رغبتْ محمود است. و عاقلان دانند كه چون دخترِ مصطفى زنِ عثمان باشد ، تفاخر و منزلت در آن عثمان را باشد ، نه مصطفى را ؛ تا روزِ وفاتِ آن دختر سيّد - عليه السلام - مى گويد: «نِعْمَ الختن القبر».(6) وگر دخترِ مرتضى ، زنِ عمر باشد ، تفاخر و منزلت در
ص: 280
آن ، عمر را باشد نه على را كه بنى هاشم دگرند و بنى عديّ دگرند ، و مرتبه بوطالب دگر است و مرتبه خطّاب دگر ، و علىِ ّ مرتضى دگر است و عمر دگر ، و وزر و وبال اين كلمتِ به دروغ كه به سيّد مرتضى و به شيعت حوالت كرده است ، همه به گردنِ مصنّفِ نامعتمد.(1) و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است [در] فصلى مطوّل كه «زيد بن عمر از اُمّ كلثوم بنت على بود ، و به شام رفت و بيعت گرفت». جواب آن است كه: شيعت منكر نباشد آن را و موضعِ نزاع نيست ، و از تكرارِ بى فايده الّا ملال نيفزايد.
آنگه گفته است كه:
و بزرگانِ دين نصيحت كرده اند و گفته اند كه بر رافضى اعتماد مكن كه او دعوىِ دوستىِ على كند و همچنان باشد كه جهود در دعوىِ دوستىِ موسى.
اما جوابِ اين كلماتِ نامعقول آن است كه عجيب است كه اين نصيحت و قولِ بزرگانِ دين كه به خواجه نوسنّى رسيده است كه «با رافضيان صحبت نشايد كردن و بر ايشان اعتماد نبايد كردن» ، پندارى اين سخن به هارون الرَّشيد و به مأمون خليفه
نرسيده بود تا به مشورتِ علىّ يقطين(2) و فضل بن سهل ذوالرّياستين ، چندانى(3) اعتماد كرده بودند در ترتيبِ خلافتِ و اميرالمؤمنينى!(4) و اين خبر پندارى به سلطان ملكشاه نرسيده بود تا دخترِ خود را خاتون سلقم(5) را به اصفهبد على شيعى مى داد ، و بر مجد الملك قمى اعتماد كرده بود! و به سلطان بركيارق نرسيده بود تا برگفت و مشورت رئيس ابواسحاق مشكوى اعتماد كرده بود! و اين خبر علماى سنت با سلطان سنجر
ص: 281
نگفته بودند و خيانت كرده تا او(1) بر شرف بوطاهر وزير قمى ، (2) و بر معين الدّين ابو نصر كاشى اعتماد كرده بود! و اين خبر پندارى به نظام الملك ابوعلى الحسن بن عليّ بن اسحاق نرسيده بود كه سرِ همه سنّيان بود تا به شفاعت دختر را(3) به پسر سيّد مرتضى قمى مى داد(4) و دخترِ امير شرفشاه(5) جعفرى را براىِ پسرش امير عمر مى خواست! * و سلطان مسعود از اين سخن بيگانه بوده تا كه وقتى دختر ملك رئيس صدقه شاعى مى خواست *(6) و وقتى دخترِ سلطان محمود را به شاه رستم على شهريار مى داد!(7) پندارى كه خلفا و سلاطين و امرا و وزراىِ عالم همه جاهل بودند بدين خبر ، الّا اين مصنّف كه از رافضى اى در ناصبى اى گريخته است و بدان مى ماند كه از همه سنّيان عالم تر و فاضل تر و متعصّب تر است! و هر كس كه اين جواب برخواند بى امانتىِ وى بداند.
و قياس كردنِ شيعت را در مودّت و محبّتِ علىّ مرتضى با جهودان ، پندارى مذهبِ بد خود فراموش كرده است كه به جهودان ماند كه متابعتِ سامرى كردند و موسى و هارون را رها كردند و روى به گوساله كردند ؛ تا مجبّر به قوم سامرى ماند. و درين معنى فصلى مفرد بيايد در آخر كتاب ، إن شاءَ اللَّه.
آنگه گفته است:
فصل. بدان كه در(8) بعضى از قراءاتِ قرآن به قولِ روافض.(9) علىّ بن ابراهيم بن هاشم كه از روافض متقدّم بوده است ، مى گويد در تأويل اين آيت كه: «رَبَّنا أرِنا الَّذَيْنِ أضَلاّنا مِنَ الْجِنِّ وَ اْلإِنْسِ نَجْعَلْهُما تَحْتَ أقْدامِنا لِيَكُونا مِنَ اْلأَسْفَلينَ» ، (10) اين دو كس را از دوزخيان از امّتِ محمّد كه حوالت بديشان
ص: 282
مى كنند ، (1) يكى بوبكر است و يكى عمر كه بناىِ خلافت به ظلم ايشان نهادند.
اما جواب اين كلمات آن است كه بر هيچ دانشمند و دانا پوشيده نماند كه بهتان و زور و كذب است كه حوالت كرده است از چند وجه:
يكى آن كه گفته است كه «اين حوالتِ اضلال دوزخيان كنند كه از امّتِ محمّد باشند» و از اوّلِ آيت معلوم است كه بارى تعالى از كافران حكايت مى كند در سورة السّجدة:(2) «وَ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا رَبَّنا أرِنا الَّذَيْنِ أضَلاّنا مِنَ الْجِنِّ وَ اْلإِنْسِ ؛ در دوزخ گويند آنها كه به دنيا كافر بوده باشند: ربّنا ، پروردگار ما ؛ أرنا ، به ما نما ؛ الّذَين ، آن دو شخص را ؛ أضلّانا ، كه ما را گمراه كردند ؛ مِنَ الجنّ ، از جنّيان ؛ و الانس ، به واو عطف گفت: و از آدميان. پس نه از امّتِ محمّد باشند. كافران باشند كه اين(3) خواهش كنند. و على زعمِ مصنّف ، اگر بوبكر و عمر اضلالى كردند ، در خلافت با امّتِ محمّد كرده باشند ، نه با كافران ، و آيتْ حكايت است از قولِ كافران.
ديگر آن كه مفهوم است از آيت كه يكى جنّى است و يكى انسى ، و بوبكر و عمر هر دو انسى اند.
پس آيت را به نام ايشان تأويل كردن و تفسير دادن ، جهل و خطا باشد و گر مقدّراً(4) شيعت را با كسى خصومت باشد ، تفسيرِ آيتِ قرآن به وجهى نكنند كه در اجراى لفظ و بيانِ معنى مُخطى باشند ، تا معلوم شود كه اين مصنّف از آيت و تفسير و تأويلش بى خبر بوده است و حوالتِ به دروغ كرده است. و بر شيعت آن حجّت باشد كه در تفسيرِ محمّد باقر - عليه السلام - ، و در تفسير الحسن العسكرى باشد - عليه السلام - ، و در تفسير شيخ بوجعفر(5) طوسى و محمّد فتّال نيشابورى و ابوعلى طبرسى و
ص: 283
خواجه ابوالفتوح رازى باشد - رحمة اللَّه عليهم - كه معروف و معتبر و معتمدند و اين قول خطا است و حوالتى به دروغ است.
و اين مصنّف مجبّر در مواضع اين كتاب آورده است كه: شيعيان ، بوبكر و عمر و عثمان را دوست ندارند و پنهان(1) ايشان را لعنت كنند». و از مذهبِ بدِ خود فراموش كرده كه هزار ماه كم پنجاه ماه در عهدِ خلفاى بنى اميّه و مروانيان نهاراً جهاراً ظاهراً على رؤوس الملأ بر سرِ منبرها أميرالمؤمنين على - عليه السلام - را لعنت مى كردند بر منبرهايى كه خطبه به نام بوبكر و عمر و عثمان مى كردند ؛ تا به حجّت نياورد كه خوارج بودند كه خلفاى نواصب بودند و خوارج بر عثمان ثنا نگويند.(2) پس ناصبيانى و مجبّرانى هزار ماه بر بوبكر و عمر و عثمان خطبه خوانند و ثنا گويند و بر علىّ مرتضى بر آن منبرها لعنت آشكارا كنند شايد كه آنها را [كه(3)] على زَعْمِهِم صحابه را پنهان بد گويند ، تشنيع نزنند كه بُغضِ صحابه ، معصيت است و بُغض و لعنت على كفر. و خواجه كافر بدين الزام شايد كه مسلمانان را به دعوىِ بى حجّت رافضى و
ص: 284
ملحد نخواند. و هر كس كه به انصاف اين فصل برخواند ، بطلانِ دعوىِ اين مجبّر بداند. و گر پنهان(1) بوبكر و عمر را لعنت كردن ، ملحدى باشد ، به آشكارا بر سرِ منبرها على را لعنت كردن ، پندارم نه مسلمانى باشد. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
و ديگر گويند: مراد از [تين] به سوره «و التّين» محمّد است و «زيتون» على است.
اما جواب اين دعوى آن است كه ببايد بخشودن بر شخصى كه تصنيف سازد و از قرآن و تفسير قرآن(2) بدين صفت اجنبى و بيگانه باشد. اوّلاً مذهبِ مفسّران و قولِ اهلِ اشارت در معنى(3) اين دو كلمه ، معلوم است كه بهرى گفته اند: «إنّ اللَّهَ تعالى أقسمَ بتينِكُم الّذي تأكُلُونَ ، و بزيتُونِكُم الّذي تعصرُون».(4) معنى آن است كه بارى تعالى سوگند ياد مى كند بدين انجير كه شما مى خوريد ، و بدين زيتون كه شما مى افشاريد. و بهرى گفتند كه سوگند مى خورد به دو كوه كه در شام است كه يكى را تين خوانند ، و يكى را زيتون خوانند ؛ به قرينه و طور سينين.(5)
ص: 285
و در فصول شيخ عبدالوهّاب حنفى(1) مى آورد كه مراد از «تين» بوبكر است ، و مراد از «زيتون» عمر است ، و «طور سينين» عثمان است ، و «هذا البلد الامين» على است.
و در بعضى از تفاسيرِ أهل البيت - عليهم السلام - آورده اند كه(2) مراد از «تين» سوگند [است ]به حسنِ على ، و مراد از «زيتون» سوگند به حسينِ على ، و «طور سينين» فاطمة الزّهراء ، و «هذا البلد الامين» بقيّه ائمّه طاهرين اند. پس اگر اين همه كه گفته اند روا و مجوّز باشد و مقبول باشد در حقِ ّ(3) بوبكر و عمر و عثمان ، اگر مصنّفى در كتابى آورده باشد كه مراد از «تين» سوگند است به محمّد مصطفى كه خاتم انبيا است ، و مراد از «زيتون» سوگند است به علىِ ّ مرتضى كه سيّدِ اوصيا است ، خواجه ناصبى را غريب و بديع نبايد شناختن و قبول بايد كردن. امّا خواجه ناصبى را هر جمله اى با كار راست باشد ، الّا جمله اى كه على در ميانِ آن باشد ، وگرچه بعد از عثمان باشد.
گفت: «أنَا و أنتَ أبوا هذِهِ الْاُمّة».(1)
اما جواب اين دعوى آن است كه: مذهبِ شيعت آن است كه غرض از آيت ، مادر و پدرِ نسبى اند. امّا اگر خواجه نو سنّى را طرفه مى نمايد كه شيعت گويند كه طاعتِ رسول و امام چون طاعتِ خدا است ، بايد كه قرآن برگيرد و از سورة النّساء برخواند كه بارى تعالى گفت: «يا أيُّها الَّذينَ آمَنُوا أطيعُوا اللَّهَ وَ أطيعُوا الرَّسُولَ وَ اُولى اْلأَمْرِ مِنْكُمْ»(2) پس خداى تعالى برابر كرده است هر سه طاعت با هم ديگر. اگر علىّ بن ابراهيم بن هاشم برابر مى كند مگر رافضى نباشد.
وگر(3) خواجه روا دارد كه ازين اُولى الاُمر وقتى يزيدِ خِمّير را خواهد ، و وقتى وليد پليد را خواهد ، و وقتى مروانِ سست ايمان(4) و اگر من گويم كه مراد از اُولى الأمر عليّ مرتضى است كه سيّد اوصيا است ، و حسن مجتبى است ، و حسينِ شهيد به كربلا است(5) و زين العابدين است كه زينِ اتقيا است ، و محمّد باقر است كه وارث علم(6) انبيا است و صادق است كه سيّدالعلما است ، و يا كاظم و رضا است ، و يا تقى و نقى و عسكرى كه خلاصگان آل عبااند ، (7) خواجه مصنّفِ سنّى گويد كه دروغ است و خطاست ، و امامِ جاهل و جايز الخطارواست. پس آن بيت كه شاعر را در قصيده اى اداست بى گمان شد كه در حقّ اين مصنّف و قائلانِ اين معنى رواست:
همه نپذيرى(8) چون زال نبى باشد مرد *** زود بخروشى و گويى نه صواب است خطاست
بى گمان گفتنِ تو باز نمايد كه تو را *** به دل اندر غضب و دشمنى آل عباست
ص: 287
آنگه گفته است:
و هم او مى گويد: «وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فى اْلأَرْضِاما جواب اين فصل ، اگرچه بر سبيلِ حكايت نوشته آمد از قول مصنّف است كه بسى توبه و استغفار ببايد كردن از گفتن و نوشتنِ چنين الفاظ.
امّا آنچه انكار كرده است بر خروج قائم ، بايد كه تواريخ ببيند از اصحاب الحديث كه از امّتِ محمّد ، هر كس كه نزولِ عيسى را مقرّ است ، خروجِ مهدى را منكر نيست و آن جمهورِ اصحابِ شافعى اند خلفاً عن سلفٍ. و شيعت هر دو را مقرّند ، و اصحاب بوحنيفه بهرى هر دو را منكرند. اين مذهبى نو است كه خواجه نوسنّى درين كتاب در مواضع به نزولِ عيسى اقرار كرده است و خروج مهدى را انكار كرده است ؛ تا نه شافعى باشد و نه حنيفى(1) و نه شيعى! پس شيعت اين تمكين را حوالت كنند به وقتِ خروجِ مهدى و نزولِ عيسى از آسمان. و خواجه از قرآن مى خواند كه: «أخْرَجْنا لَهُمْ
ص: 288
دَابَّةً مِنَ اْلأَرْضِ ، (1) و به روا مى دارد(2) و خروج دجّال جايز مى دارد و بر خروج مهدى ، (3) از عداوتش و عداوتِ پدرش علىّ مرتضى ، انكار مى كند.
و تفسيرِ فرعون و هامان از قرآن خود فرعون و هامان است ، و از ظاهرِ كلامِ اميرالمؤمنين هم ايشان باشند ، و امّا آنچه گفته اند كه: «شيعت گويند معنىِ آن كلامْ سلمان و بوذر دانستند» اين نامنصف دروغگو را(4) تاريخ فراموش نبايد كردن: اوّلاً سلمان در عهدِ خلافتِ عمر از دنيا برفت ، و بوذر در عهد عثمان كه او را از مدينه به در كرده بودند ، و على خطبه بعد از قتل عثمان مى كرد. پس مردگان چگونه معنى كلامِ زندگان دانند؟! و چون غيرِ بوذر و سلمان و مقداد ندانند كه غرضِ على از آن كلام كيست ، (5) علىّ بن ابراهيم بن هاشم چه دانست؟ و سرِّ كلامِ مرموزِ على ندانم بعد از پانصد سال ، كه با خواجه بگفت؟ تا بدانى كه هر چه گفته است ، همه دروغ و بهتان است ، به خلافِ مذهبِ شيعت.
آنگه گفته است:
و همچنين اندرين آيت كه: «وَعَدَ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فى اْلأَرْضِ» ؛ الاية(6) تا به آخر ، گفته است: بدين امامانِ شيعت را مى خواهد كه در آخر الزّمان قائم بيايد و همه زمين او را مسلّم شود.
جواب اين كلمات آن است كه اين يك حوالت و تفسير اين يك آيت درست است و مذهبِ شيعت - خلفاً عن سلفٍ - چنان است كه در خلافتِ ائمّه طاهرين است و در خروج مهدى است و در تفاسير آورده اند و بر آن معوّل كرده اند ؛ به دليل و حجّت. و مذهب اين است كه چون مهدى - عليه السلام - بيايد ، دين همين باشد و شريعت و كتاب و تكليف بدل نشود و او خليفه باشد از قِبَلِ خداى و اقتدا كرده باشد به شريعتِ
ص: 289
جدّش مصطفى. و تفسير اين آيت چون به انصاف تأمّل كند ، از وجوه دلالت است بر خروج و بر امامتِ مهدى - عليه السلام - :
وجه(1) اوّل ، آن است كه بارى تعالى گفت: «وَعَدَ اللَّهُ و وعد به اتفّاقِ اهلِ وضع به خلاف نقد باشد. و وعده به حاضر درست نباشد و وعده دلالت باشد بر غيبتِ موعودى ، و امام غايب در امّت غيرِ مهدى نيست كه ديگر ائمّه كه در ايشان دعوى مى كنند حاضر و ظاهرند.
وجه دوم ، آن كه گفت: «الَّذينَ آمَنُوا ، وعده مؤمنان را مى دهد و به اتّفاق لفظ «مؤمنى»(2) در شيعت مستعمل تر است ؛ از بهر آن كه حنيفى(3) خود را موحّد خواند ، و شفعوى خود را سنّى گويد ، و شيعت خود را مؤمن خواند. آنگه گفت: آن مؤمنانى كه عمل صالح كنند و چون حوالتِ عمل بديشان كرد ، مجبّر كه عمل را حوالت به خداى كند ، خارج باشد از آيت كه به همه حالت خداى راستگوتر است از مجبّران.
آنگه گفت: «لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فى اْلأَرْضِ كه به خليفه(4) كند ايشان را. و خداى تعالى در آيت حوالتِ خلافت به خويشتن كرد ، و مجبّر حوالتِ خلافت به خود كرد. و قولِ شيعت است كه موافقِ قولِ خدا است تبارك و تعالى كه امام و خليفه نصّ گويند از قِبَلِ خداى تعالى ، و مجبّران امامت از فروع دانند ، و اختيارِ خلق گويند.
آنگه گفت: «فى اْلأَرْضِ ، و ارض لفظ جنس است. بايد كه همه زمين داخل باشد ، و از عهد مصطفى تا به عهد ما همه زمين خليفتان نداشتند ؛ نه عمر و نه على ؛ الّا بهرى. و همه زمين مى بايد تا آيت را فايده حاصل باشد.
آنگه گفت: «كَما اسْتَخْلَفَ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ ؛ چنان كه به خليفه(5) كرد آنها را كه پيش از اينان بودند. يعنى آدم و داود و هارون و على. و اين معنى كه حوالتِ خلافت كنند ، الّا مذهبِ شيعت نيست.
ص: 290
آنگه گفت: «وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دينَهُمُ الَّذى ارْتَضى لَهُمْ ؛ و ممكّن كند ايشان را از(1) دينى كه براى ايشان پسنديده است.(2) و تمكينْ كسى را وعده دهند كه ممكّن نباشد ، و امروز الّا اگر(3) شيعت و امام ايشان نيست كه ممكّن نه اند. ديگران همه بر سرِ كارِ خودند. پس
اگر نه مهدى و أتباع او باشند ، آيت بى فايده باشد.
آنگه گفت: «وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أمْناً ؛ و بدل كند(4) ايشان را از پسِ خوف و ترس ايشان ايمنى. و اتّفاق است كه فريقين ايمن و مرفّهند كه خليفه و سلطان از ايشانند و اين طايفه و مهدى - عليه السلام - خائف اند از اعدا. و آيت را به ضرورت فايده اى بايد.
آنگه گفت: «يَعْبُدُونَنى ؛ همه جهان مرا عبادت كنند ، «لا يُش ْرِكُونَ بى شَيْئاً ؛ و انباز نگيرند با من هيچ. و اين معنى در عهدِ عمر و على و تا اين روزگار نبوده است كه همه جهان خداى را عبادت كردند و شرك نياوردند.(5) پس در آخر الزّمان باشد در عهدِ خروج مهدى و نزولِ عيسى ؛ چنانكه در تفاسير اصحاب الحديث و شيعت مذكور و مسطور است. پس مذهب و اعتقادِ شيعت معلوم است در سببِ نزولِ آيت ، و خروجِ مهدى و نزولِ عيسى اجماعِ شيعت و اجماعِ سنّت [است ]و به انكار و مخافت نوسنّيانِ انتقالى و مجبّرانِ لايُبالى ، مذهبِ درست و باطل و زايل نباشد. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
و همچنين در تأويل اين آيت مى گويد: «قالُوا رَبَّنا أمَتَّنا اثْنَتَيْنِ وَ أحْيَيْتَنا اثْنَتَيْنِ فَاعْتَرَفْنا بِذُنُوبِنا فَهَلْ إلى خُرُوجٍ مِنْ سَبيلٍ» ؛ (6) بار خدايا ما را دوبار
ص: 291
بميرانيدى و دوبار باز زنده(1) گردانيدى. اين آن وقت گويند كه رجعت باشد و مهدى خروج كند و قومى را زنده كنند.(2)
اما جواب اين شبهت آن است كه اين مصنّف اگر دعوىِ مذهبِ شافعى مى كند ، بايد كه سؤالِ گور را بدين سر(3) منكر نباشد ؛ تا او را در تفسير اين آيت شبهتى بنماند كه دوبار زندگى باشد و دوبار مردگى باشد. و يا خود بايد كه دست از مذهب و سؤالِ گور بدارد و آيت را بر رجعت بر شيعت انكار مى كند. و ما بحمداللَّه انكار نمى كنيم كه چون
مهدى خروج كند و عيسى نزول كند ، بارى تعالى به دعاى ايشان جماعتى را از هر امّتى باز زنده(4) كند ؛ چنانكه بيان كرده است و گفته كه: «وَ يَوْمَ نَحْشُرُ مِنْ كُلِّ اُمَّةٍ فَوْجاً مِمَّنْ يُكَذِّبُ بِآياتِنا ، (5) و اين حشر باشد كه پيش از قيامت باشد كه اجماع است كه روزِ قيامت همه خلايق باز زنده(6) كند بارى تعالى ؛ چنان كه گفت: «يَوْمَ يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ جَميعاً»(7) تا فرق از ميانِ دو آيت ظاهر باشد و فايدت حاصل. و از مقدورِ بارى تعالى بديع داشتن احياى موتى غايتِ ضلالت و جهالت باشد كه به روزگارِ موسى و عيسى و عُزير و ابراهيم كرده است ، و قرآن به همه ناطق است. اگر در عهدِ دولتِ فرزند و نايبِ مصطفى بكند ، دور نباشد ، نه از مقدورِ قادر الذّات ، نه از حرمتِ سيّد السّادات. و انكارِ اين در مقدورِ خداى ، انكارِ بعث و نشورِ قيامت باشد و خواجه را مبارك باد فلسفى اى!(8)
و رجعت در عهدِ ظهورِ مهدى - عليه السلام - مذهبِ شيعت اماميّه است بى شبهت. امّا آن حوالت كه كرده است كه «بوبكر و عمر را زنده كنند» ، به مذهبِ
ص: 292
شيعت ، اميرالمؤمنين بهتر است از مهدى ، و على زعمِ المصنّف اگر ايشان حقّى به دست فروگرفتند ، از آنِ على بود و على زنده بود و ايشان زنده بودند. چون على كه بهتر است در حالِ حيات انتقام نكشيد ، مهدى كه به درجه ازو كمتر است ، انتقام چگونه كشد؟ و شيعت از آن مبرّااند. و الحمد للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
و اندرين آيت افزايند از قرآن كه خداى تعالى مى گويد: «ما ذا أنْزَلَ رَبُّكُمْاما جواب اين حوالت نادرست و اشارت به باطل و نقلِ بى اصل آن است كه برين وجه كه بيان كرده است ، هر عاقلِ عالم داند كه خود نه بر نظم و اسلوبِ قرآن است و ركاكت در كلمه ظاهر است و بارى تعالى حافظ قرآن است و فصحا و بلغاى
عالم قادر نباشند كه در وى زيادت و نقصانى كنند كه اگر در يك آيت روا باشد ، در همه آيات و سور روا باشد. پس با چندين خصمان كه قرآن را هستند ، بايستى كه از كثرتِ تصرفِ ايشانْ قرآن بر اصل اوّل بنمانده بودى ، و هر عاقلِ منصف كه بشنود باور ندارد. امّا اگر اين حوالت در تفسير گويد ، (1) روا باشد ، كه شيعت گويند در حقّ آل محمّد است ، و تقديرش چنين است ، و در محذوفى مقدّر گويد: الحمد للَّه. و مانند اين از قول ابراهيم - عليه السلام - كه: «هذا رَبّى و حذف كرده است الف استفهام را از براى اختصارِ كلام. اما در اصل قرآن زيادت و نقصان روا داشتن بدعت و ضلالت باشد و نه مذهبِ اصوليان است و گر غالى اى يا حشوى اى ، خبرى(2) نقل كند ، مانند آن
ص: 293
باشد كه كرّاميّه در اصحابِ بوحنيفه ، و مشبّهه(1) در اصحابِ شافعى ، و بر شيعت حجّت نباشد. و آنچه اين را به روشن(2) كند آن است كه بارى تعالى به لفظِ ماضى ياد كرده است: «قالُوا أساطيرُ اْلأَوَّلينَ»(3) و اين حوالت به يهود و نصارى و به مشركان عرب است ، نه به امّتِ محمّد.
آنگه گفت: «فَفَريقاً كَذَّبْتُمْ وَ فَريقاً تَقْتُلُونَ تا هم شيعت ازين حوالت مبرّا باشد و هم صحابه رسول از آن منزّه. و هر آيت مانندِ اين كه آورده است و گفته كه درو زيادتى كرده اند ، جوابش هم اين است كه گفته شد ، و تكرار بى فايده را ترك اولى تر.
آنگه گفته است:
و در معنىِ اين آيت كه خداى تعالى مى گويد: «ألْقِيا فى جَهَنَّمَ كُلَّ كَفّارٍ عَنيدٍ»(4) كه رسمِ عرب و اصطلاح ايشان چنان باشد ، كه بيشتر مخاطبه با دو كس كنند ؛ چنانكه گويند: «قفا نبك» ، (5) و «اضربا عنقه» ، و «خليلىّ» ، و نظيرش بسيار است. پس «ألقيا» همان معنى دارد و مفسّران بعضى گفتند: خطاب با دو زبانيه است كه دوزخيان را بگيرند. رافضى گويد: خطاب با محمّد است و على است كه بر شفيرِ دوزخ باستد و بوبكر و عمر را و اتباعِ ايشان را در دوزخ مى اندازند ، و امامان را از فرزندانِ وى همه همچنين گويند با اعداى خود ، و رسول خود در ميانه نه.
اما جواب آن است كه در معنى «ألقيا» عادتِ عرب چنان باشد كه اگرچه مخاطب يكى باشد ، براى فصاحت و نظمِ كلام «قِفا» و «خَليلَيَّ» و مانند اين گويند. بر اين معنى انكارى نيست ، و آنچه خطاب با دو زَبانِيَه است در تفاسيرِ شيعت اين معنى هست. و
ص: 294
اين اگر روا باشد كه دو زبانِيه باشند ، هم روا باشد كه دو ركنِ مسلمانى باشند. امّا حوالت به صحابه(1) كردن ، نه مذهبِ شيعت است. و عجب است از شخصى كه دعوىِ دوستىِ بوبكر و عمر كند و چندينى قلم به مَساوىِ ايشان(2) براند ، وگرچه بر سبيلِ نقل و حكايت نوشته است ، در غضبِ خداى تعالى باشد به حوالتِ دروغ بر مسلمانان.
و امّا آنچه در تفسير[هاى] شيعت آورده اند در معنىِ اين آيت آن است كه گويند: بوحنيفه(3) و أبوليلى به عيادتِ(4) سليمانِ اعمش رفتند ، (5) در آن مرضى كه در آن متوفّى شد. او را گفتند: ما را حديثى كن. او گفت: «أقْعِدُوني ، أسْنِدُوني ؛ مرا با راست گيريد ، و راست بنشانيد». همچنان كردند خبرى چند روايت كرد. آنگه از حسن بن على -
عليهما السلام - روايت كرد كه او در معنىِ اين آيت گفت كه: «ألْقِيا فى جَهَنَّمَ كُلَّ كَفّارٍ عَنيدٍكردند ، و هر جاحد كه حقّ على را بود ، (6) در اوّل و آخر هم اين(7) حكم دارد ، و به تعيينْ حوالت نيست ؛ نه(8) با بوبكر و نه به عمر. شيعت از اين حوالت مبرّااند و بر زعمِ
ص: 295
مصنّف كه چون معترف است كه روا باشد كه مخاطب يكى باشد و «قِفا» گويند ، چرا روا نباشد كه مخاطب على تنها باشد و «ألقيا» گويند؟ كه بى خلاف او قسيمِ جهنّم است ؛ (1) بلكه خودْ مخاطب دو تن اند و خطاب با دولتِ(2) محمّد است و على كه: «ألْقِيا فى جَهَنَّمَ ، تا او كافران را به دوزخ مى فرستد ، و اين بُغاة و مُعاندان و جاحدان را و مجبّران را. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
و گويند: خلفا و ائمّه و شهيدان و غازيانِ اسلام و علما و زُهّاد كه نه رافضى بوده باشند ، همه را در دوزخ اندازند ، و مواليانِ خود را از غاليان و رافضيان در بهشت مى فرستند ؛ (3) اگرچه غمّاز و خمّار و بى نماز بوده باشند ، از قم و كاشان و آوه و سارى و سبزوار و اُرَمْ و رى. و بايد كه به ولاىِ على و يازده امام تولّا كرده باشند ، و تبرّا كرده باشند از صِدّيق و فاروق و از همه صحابه و ائمّه دين.
اما جواب اين كلمات مكرر كه در مواضعِ اين كتاب بيان كرده است آن است كه حوالتِ به دروغ و نقلِ بى اصل را به نزديكِ علما جوابْ لازم و واجب نيست و بر سبيلِ جمله ، (4) جوابِ مُسْكِتْ آن است كه نجات و هلاكِ خلايق به شهر و ديه و پيشه ، (5) تعلّقى ندارد ؛ اگر خداى برد به دوزخ ، وگر فرشتگان ، اگر محمّد اگر على. آن جماعت ناجى و رستگار باشند به قيامت كه خداى تعالى را يكى گويند و يكى دانند بى چون و چگونه ، قديم ، ازلى ، موصوف به صفاتِ كمال ، قادر الذّات ، عالم الذّات ، حيّ الذّات ،
ص: 296
مبرّا از فعل و ارادتِ كفر و بدعت و ضلالت ، منزّه از همه فضايح و قبايح ، انبياى خداى را همه صادق و معصوم دانند ، و آنها را به دوزخ فرستند كه منكرانِ توحيد و عدل باشند ، و حوالتِ همه ضلالت از كفر و فساد و معاصى به فعل و ارادت
و مشيّتِ خداى گويند ، و موجب در معرفتِ خداى تعالى قولِ انبيا دانند ، و محمّد را سينه شكافته گويند ، و على را قتّال و مسلمان كُش و حسود دانند و خوانند ؛ چنان كه مصنّف در مواضعِ اين كتاب اجرا كرده است ، و انبيا را نامعصوم شناسند ، و جزا بر عمل ، باطل دانند. اينها را به دوزخ برند و ايشان را نبرند. تا برين وجه حساب مى كند تا
مقصود حاصل شود. پس به قمى و آوى و ساوى و قاشى و اصفاهانى تعلّق ندارد. نجاتِ قيامت به ايمانِ درست و به عملِ(1) صالح باشد ، و گناهِ مؤمنِ عاصى(2) خود معروف است كه يا به توبه ، يا به شفاعتِ انبيا ، يا به تفضّل خود بيامرزد بارى تعالى ؛ (3) وگرنه به قدرِ معصيت عقاب بفرمايد و با بهشت(4) فرستد كه مؤمنْ خالد(5) در عقوبتِ دوزخ بنماند ؛ (6) خلافِ مذهبِ أهلِ وعيد. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
و گويند: شرع موقوف است به قائم ، و او مفترض الطّاعه است ، و على نصّ بود و شريكِ رسول بود همچون هارون كه شريكِ موسى بود.
اما جواب اين كلمات از سرِ علم و انصاف و ديانت فهم بايد كردن تا هيچ شبهتى بنماند.(7) اوّلاً در فصول گذشته برفت مستقصى كه شريعت موقوف نيست بر ظهورِ
ص: 297
قائم كه او امام است ، نه پيغمبر است ، و نه صاحبِ كتاب و شريعت است ، و لا نبيَّ بعدَ المصطفى به دلالتِ قولِهِ تعالى: «وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ.(1)
اما آنچه گفته است به دروغ كه «على را شريكِ مصطفى گويند» حاشا كه آن مذهب شيعه نيست ؛ بلكه گويند: او شاگردِ مصطفى و وصىِ ّ او و خليفه او بعد از او است.(2) و رسول را در رسالت شريك اثبات كردن كفر است با آن كه دگر انبيا را شريك بوده است ؛ چنان كه هارون شريكِ موسى بود به دلالت قوله تعالى: «وَ أشْرِكْهُ فى أمْرى»(3) پس اگر شيعت گويند كه: على شريكِ رسول است ، پندارم كه ايشان را آن لازم نيايد كه خواجه ناصبى را ، كه مذهبش چنان است كه «بوبكر تمام النّبوّه است». پس اگر بوبكر تمام النّبوّه باشد و ناچار است كه بى او نبوّت ناقص باشد ، و خللى نكند مسلمانى را ، اگر [شيعت] گويند كه «على شريك است به حكم امامت بعد از رسول» مگر نقصانى نكند ؛ بلكه شيعت هرگز در رسالتْ شريكْ اثبات و اجرا نكرده اند و خواجه آن دعوى كرده است ، و همه سال(4) مى گويد بر سرِ منبر. و آن خبر دگر كه آورده اند و دروغ بر رسول نهاده كه گفت: «لو كنتُ صَمَداً جليلاً لاتّخَذْتُ عمرَ خليلاً»(5) و سيّد اوّلين و آخرين چگونه روا دارد گفتن كلماتى كه در معنى و عبارت و اجراى آن ، چند گونه خطا باشد:
يكى آن كه گويد: اگر من خدا بودمى ، و اين روا نباشد كه گويد.
ص: 298
دگر آن كه مگر خداى تعالى ندانسته باشد آنچه محمّد - صلى اللَّه عليه و آله - از فضيلتِ عمر مى دانست! اين و مانند اين از اخبارِ آحاد كه موهمِ خطا باشد. و بيش از اين روا ندارم گفتن كه هر عاقل و فاضل كه بخواند خود بداند. پس آن را كه اين دعوى باشد در بوبكر و عمر ، بايد كه بر على آن انكار نكند ، يا دست از همه بدارد كه محمّد رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله - هم مستغنى است از شريكِ رسالت ، هم منزّه است از تمامتِ نبوّت ، هم مبرّا است از دعوىِ تمنّاىِ صمدانيّت.(1) و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
و عجب است كه خرانِ(2) ورامين ، و كفشگرانِ درِعايش(3) و عوّانانِ قم *(4) و كلارگرانِ(5) آوه ، و جولاهكانِ(6) قاسان ، و كياكانِ سارى و اُرَمْ * ، (7) و خربندگانِ سبزوار در قفا(8) محمّد و على دارند و به بهشت برند كه اينان شيعتِ آل محمّدند ، و صحابه و بزرگان و امامان را به دوزخ برند «تِلْكَ إذًا قِسْمَةٌ ضيزى»».(9)
اما جواب اين كلمات از وجوه گفته شد. و اين مصنّف مى بايست كه از عقل و نقل اين مايه دانسته باشد كه «إنَّ الحقَّ لا يُعرَفُ بالرّجالِ ، و إنّما الرّجال يُعرفونَ بالحقّ ،
ص: 299
فَاعرفِ الحقَّ تعرفْ أهلَه قلّوا أم كثروا ، و اعرفِ الباطلَ تَعرِفْ أهلَه قَلُّوا اَمْ كثُروا».(1) واگر عجب مى دارد كه اين جماعت به بهشت شوند ، طُرفه تر آن است كه گمان مى برد كه لُرانِ(2) خوزستان و گاوانِ طوس و خرانِ اردبيل و گرگبريانِ(3) قزوين و مشبّهه همدان و خربندگانِ ساوه و دبّاغانِ نهاوند و بيّاعانِ(4) اصفهان و خارجيانِ كره(5) و كلانِ آمل(6)
ص: 300
و خرانِ اهواز و رندانِ دركنده و قدّانِ(1) پالانگران ، همه به بهشت روند(2) براىِ آن كه كفر و فساد و عصيان به مشيّت و ارادتِ خداى تعالى گويند ، و على را قَتّال گويند ، و مصطفى را كافربچه و اشكم شكافته و عاشق دانند! و بوبكر و عمر را تمام النّبوّه خوانند ، و(3) رافضيان را لعنت كنند و كافر خوانند همه به بهشت شوند ، و سلمان و بوذر و مقداد و عمّار و خزيمه و حذيفه و جابر و ابوايّوب و محمّد بوبكر و مالك اشتر و عبداللَّه عبّاس و غير ايشان همه به دوزخ روند از بهرِ آن كه منكرِ اختيارِ امامتِ بوبكر و عمرند! تا اين كلمات را
به آن(4) شبهات قياس مى كند و به حقيقت بداند كه به بهشت مؤمنى رود مطيعْ خداى را ؛ اگرچه رومى و حبشى باشد. و به دوزخ منكرانِ عدل و توحيد و عصمتِ انبيا و ائمّه و شريعت روند ، وگرچه مكّى و تِهامى و قرشى باشند. اين است مذهب و اعتقادِ شيعتِ اصوليّه. و آنچه خلافِ اين نقل و حوالت كرده است ، (5) تشنيع و تعصّب و زور و بهتان است و وزر و وبالِ آن به گردنِ وى(6) باشد و بارى تعالى ما را به جواب مؤاخذت نكند كه غرضِ ما از اين جواب ، نفىِ تهمت است و دفعِ شبهت. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
و گويند: ن و القلم ، قسم است به محمّد و على.
جواب آن است كه مذهبِ شيعت در تفسيرِ اين قسم ، (7) آن است كه بارى تعالى
ص: 301
سوگند مى خورد به لوح و قلم به دلالتِ آن كه گفت: «وَ ما يَسْطُرُونَ ، (1) و اين سوره به مكّه منزل بوده است و اوّلين سورتى - به قول بهرى(2) مفسّران - كه به مصطفى آمد «اقرأ»(3) بود ، و سورة القلم(4) بعد از «اقرأ» منزل شد(5) ابتداى بعثت. پس چگونه قسم باشد به على - عليه السلام -؟! و بيان كرده شد كه قسم است به لوح و قلم به قرينه: «وَ ما يَسْطُرُونَ. و گفته اند: نون آن ماهى است كه مدارِ زمين برو است.(6) و گفته اند: ماهىِ
يونس است. و وجه ها گفته اند كه اين موضع احتمالِ همه نكند و شرف و منقبتِ(7) علىِ ّ مرتضى به نزديكِ خداى تعالى بيش ازين است كه خواجه ناصبى گمان مى برد ؛ كه اكثر(8) مفسّرانِ طوايفِ اسلام را مذهب اين است كه «و العاديات» قسم است به سُمِ مركبِ عليِ ّ مرتضى. وگر گويند: در حقِ ّ مجاهدان است ؛ به اتفاقِ امّتْ علىِ ّ مرتضى سرِ همه مجاهدان است. با آن كه معلوم است كه بارى تعالى در قرآنِ كريم به بسيارى از جمادات سوگند ياد كرده است ، چون و التّين ، (9) و النّجم ، و الشّمس ، و الضّحى ، و العصر ، و مانند آن ، اگرچه يك وجه در آن(10) آمده است كه به هر موضع محذوفى هست و تقديرش چنان است كه «و ربّ الشمس» ، «و ربّ الضحى» ، «و ربّ العصر» ، پس اگر به أميرالمؤمنين علىِ ّ مرتضى با فضل و سبقتِ او و با وفورِ عصمت و شرفِ منزلتِ او سوگند ياد كند ، خواجه خارجى را طرفه نبايد داشتن. امّا نون و القلم نه درو منزل است.(11) اين است جوابِ اين كلمات بر سبيلِ اختصار. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
ص: 302
آنگه گفته است:
و بلفتوح(1) علىِ ّ عالم در تفسيرى كه كرده است ، بياورده است تأويل اين آيت كه: «وَ إذا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أخْرَجْنا لَهُمْ دَابَّةً مِنَ اْلأَرْضِ تُكَلِّمُهُمْ أنَّ النّاسَ كانُوا بِآياتِنا لا يُوقِنُونَاما جواب اين فصل آن است كه چون دعوى كرده است و حوالت به پيرى معروف چون شيخ بُلفتوح - رحمة اللَّه عليه - و تفسير او كه نسخت هاى بى مر و بى عدد(2) است آن را در طوايفِ اسلام ، و ظاهر و باهر در بلاد عالم ، آن تفسير در پيشِ قاضىِ وقت و پادشاهِ روزگار حاضر بايد كردن و تفسيرِ اين آيت بديدن. اگر بدين وجه است كه ياد(3) كرده است ، يا ذكرِ على و مهدى و دوستان و دشمنانِ [ايشان(4)] در آنجا است مُصَرَّحْ ، همه دعاوىِ اين مصنّف راست است و همه(5) حوالات و دعاوىِ [او] درست است. پس اگرنه و صاحب تفسير وجوه و اقوال در شرح آيت بگفته است و به آخر گفته باشد كه به مذهبِ ما گفته اند كه آيت در رجعت است دون قيامت ، (6)
ص: 303
اين مدّعى را زجر كنند تا دروغ بر علما و كتب ننهد و معلوم شود كه همه حوالات و دعاوىِ وى زور و بهتان است ، و بُلفتوح از آن منزّه است ، و شيعت از آن مبرّا. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
و زُرارَةُ بن أعْيَن الرّافضى گفته است كه از صادق پرسيدند تأويل اين آيت: «فَيَوْمَئِذٍ لا يُعَذِّبُ عَذابَهُ أحَدٌ * وَ لا يُوثِقُ وَثاقَهُ أحَدٌ» ، (1) اين در شأن كيست؟ گفت: در شأن بوبكر است كه بارى تعالى مى گويد: به قيامت بوبكر را عذابى(2) كنند كه هيچ خلق را آن عذاب نكنند ؛ زيرا كه به ناحق پاى بر منبر(3) نهاد به دليلِ آن كه در غار پايش را مار بزد ، سيّد - عليه السلام - . دعا كرد ، حالى نيك شد و او را گفت [چون(4)] اين پاى بر جايى نهى كه تو را نباشد ، (5) به درد آيد. چون بر مبنر نهاد به درد آمد ، و از آن درد به بانگ افتاد كه: أقيلوني أقيلوني! و چنين خُرافات ها(6) و بهتان ها(7) ايشان را فراوان است.
اما جواب اين جمله آن است كه اين نقل برين وجه در هيچ كتابى از كتبِ اصوليانِ شيعت مسطور نيست و صادق - عليه السلام - از آن بزرگوارتر است كه تفسيرِ قرآن خطا گويد ، و از آن عالم تر است كه سببِ نزولِ هر آيت نداند. اكنون بداند كه اين آيت از سورة الفجر است كه بارى تعالى مى گويد: «كَلّا بَلْ لا تُكْرِمُونَ الْيَتيمَ»(8) و اين نه صفتِ
ص: 304
بوبكر است كه او خدمتِ سرِ(1) همه يتيمان كرده بود. آنگه گفت: «وَ لا تَحَاضُّونَ عَلى طَعامِ الْمِسْكينِآنگه گفت: «وَ تَأْكُلُونَ التُّراثَ أكْلاً لَمّاً ، (2) و اين هم نه صفتِ بوبكر است كه او مقتصد و قانع بوده است در نفقه. آنگه گفت: «وَ تُحِبُّونَ الْمالَ حُبّاً جَمّاً ، (3) و اين هم نه صفتِ بوبكر است كه نه مذهبِ خواجه است كه از(4) موروث و مكتسبِ او گليمى بماند.
پس اين آيت وعيد است در عقوبتِ آن جماعت كه اين صفات دارند كه بيان كرده شد ، و اين ناقل به اين دروغ مستحقِ ّ عقابِ خداى است و چنان مى نمايد كه اين مصنّف كه
در اوّلِ كتاب دعوى كرده است كه بيست و پنج سال اين مذهب داشته است ، پندارى همه دروغ است. غالى و اخبارى و حشوى بوده است كه شبهت هاى غُلاة و اَخباريّه و دَيصانيّه است كه آورده است و نه مذهبِ اصوليانِ شيعت است. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين. و هر بدى و دشنام و لعنت كه صحابه را و ائمّه را و فقها را كرده است و گفته ، در خشم و غضبِ خداى است ، به حجّتِ اين آيت كه بارى تعالى گفت: «فَوَيْلٌ لَهُمْ مِمّا كَتَبَتْ أيْديهِمْ وَ وَيْلٌ لَهُمْ مِمّا يَكْسِبُونَ.(5)
آنگه گفته است:
و درين وقت كه من اين مجموعه مى نوشتم ، جامعى به خطِّ قمىِ نَسّاح بگرفتند در دست كودكى رافضى درين آيت بنوشته بود: «ما كانَ عليٌّ أبا أحدٍ مِنْ رجالِكُم».(6) قمىِ نسّاخ بگريخت و خان و مانش بكندند.
ص: 305
اما جواب اين كلمات را اوّل به وجه گوش بايد داشتن تا فايده حاصل شود.
اما آنچه گفته است كه «در دست كودكى رافضى مصحفى بگرفتند» عُقلا كودك را به رفض(1) چگونه منسوب كنند؟! كه كفر و ايمان موقوف باشد بر بلوغ و كمال عقل. و خواجه ناصبى كه پانصد سال است كه در ايمانِ علىِ ّ بن أبى طالب طعن مى زند كه او هفت ساله بود و ايمانِ هفت ساله درست نباشد ، پس ندانم كه با اين مذهبِ بد چگونه كودك را رافضى شايد خواندن ، (2) و بى گناهان را لقب و تهمتِ بد نهادن تا وزر و وبالش بيشتر باشد.
و امّا آنچه گفته است كه: «نبشته بود كه: ما كانَ عليٌّ أبا أحدٍ مِن رجالِكُم» اگر بوده باشد ، از چند وجه خالى نيست:
وجه اوّل ، آن كه سهو القلم باشد و بر نويسنده وزرى و وبالى نباشد ؛ خاصّه به مذهبِ خواجه كه سهو و غلط بر همه انبيا و أئمّه روا دارد.
وجه دوم ، آن باشد كه به جهل و بى علمى نبشته باشد. پس مستحقِ ّ ملامت باشد ، و چون توبه بكند ايمانش را نقصانى نباشد ؛ خاصّه به مذهبِ خواجه كه جهل و زلّت در أئمّه و خلفا روا دارد.
وجه سيوم ، آن باشد كه به اعتقاد نبشته باشد. پس ملحد و كافر و ضالّ باشد به هر مذهب كه تظاهر كند و از هر كه باشد ، و حكمِ او حكمِ مجبّرانى دارد(3) كه خواستند كه نقيضه(4) قرآن آورند. عليهم لعائنُ اللَّه.
ص: 306
و يا خود غير كاتب به خصومت و تعصّب در ميان نبشته باشد. پس آن لعنت و عقوبت عايد باشد با مغيِّر ، دون كاتبِ مُصْحَفْ.(1)
آمديم با اصلِ مسأله به نفىِ تهمت:
اوّلاً ، اين مصنّف دعوى مى كند كه بيست و پنج سال اين مذهب داشته است و داند كه بناى مذهبِ شيعت بر عدل و توحيد است و بر اثباتِ نبوّت. بعد از آن مذهب آن است كه امامان(2) مفترض الطّاعه دوازده اند بعد از مصطفى - عليه و عليهم السّلام - ، يكى بعد از يكى. و اجماع است كه شيعت يازده امام را از فرزندانِ علىّ بن أبى طالب دانند ؛ اوّلِ ايشان الحسن بن على و آخرِشان مهدى بن الحسن الزّكىّ ؛ (3) و همه را معصوم و مفترض الطّاعه دانند ، و امامت درين امّت ، در غيرِ ايشان روا ندارند و قبول نكنند ؛ از بهرِ فقدِ صفاتِ موجبه. پس با اين اعتقاد و مذهب چگونه نويسند كه «على پدرِ هيچ مردى نبوده است»؟!
و ديگر آن كه شيعت همه سال و ماه لاف زنند و تفاخر آورند كه علىّ مرتضى ، شوهر فاطمه زهرا است ، و پدرِ حسن و حسين است ، و امامتِ امّت تا به قيامت در نسلِ او باقى است ، و ساداتِ عالم كه ميخِ ديده ناصبيانند از فرزندانِ على اند ، و هر كه نه از فرزندانِ على باشد ، گويند: علوى نباشد و نشايد خواند. پس بدين دلالات و حجّت ها معلوم شد كه اين معنى به مذهبِ شيعتِ اماميّه اصوليّه لايق نباشد كه نويسند و به اعتقاد كنند كه «ما كانَ عليٌّ أبا أحدٍ مِنْ رجالِكُم» كه اين معنى مخالفتِ(4) اجماع و قرآن باشد برين وجه كه بيان كرده شد. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين ، و صلّى اللَّهُ على محمّدٍ و آلِهِ المعصومينَ من أولادِ أميرالمؤمنين.
ص: 307
آنگه گفته است:
و چون رافضى را چنين مفسّرانى(1) باشند ، تفسيرِ ابن عبّاس و ضحّاك و سُدّى و مُقاتِل و جُبَيْر(2) و حاكم و قَلانِسى را چه كند؟ و تفسير هشام و كلبى و مجاهد را كجا برد؟!
اما جواب اين كلمات آن است كه اوّلاً عبداللَّه عبّاس - رضي اللَّه عنه - ابنِ عمّ مصطفى است ، و پدرِ خلفا است ، و شاگرد و پيروِ علىِ ّ مرتضى است ، و هواخواهِ على و آلِ على بوده است ، و با بنى اميّه و با معاويه و يزيد و با عبداللَّه زبير خصومت هاىِ عظيم كرده است ، و فصولِ غَرّاء با مبالغت گفته ، و بر اقوال و افعالِ بدِ ايشان منكر بوده ، و مناظرات و محاوراتِ او درين معنى در كتبِ مخالف و مؤالف ظاهر است. پس ناصبى كه خود را بر عبداللَّهِ عبّاس بندد ، (3) چنان باشد كه جهودان خود را بر عُزَيْر بندند و ترسايان كه خود را بر عيسى بندند ، و - بحمد اللَّه تعالى - عبداللَّه عبّاس از جبر و تشبيه بيزار است ، و از معاويه و يزيد دور ، و اختيار در امامت را منكر ، و مولاىِ علىِ ّ مرتضا است و آل وى ، ائمّه هدى.
امّا دگر مفسّران را كه ياد كرده است ، اگر شيعى نبوده اند همه عدليان اند. بارى ؛ جبرى و مشبّهى و ناصبى و اشعرى هم نبوده اند كه به روزگارِ ايشان خارِ تشبيه و خسك(4) جبر از شورستان بدعت سر بر نياورده بود. تا ايشان را از خود نخواند ، و
ص: 308
بداند كه هر كس كه تفسيرِشان بخواند اعتقاد و مذهبشان بداند كه نه جبرى بوده اند نه قدرى ، و نه جَهْمى نه اشعرى ، و نه مشبّهى و نه خارجى.
وگر شيعتِ اماميّه خواهند كه از مفسّرانِ خود لافى زنند از جماعتى نامعتبرِ نامعروف نزنند ، كه خواجه آورده است. از تفسيرِ محمّد باقر لاف زنند ، و از قولِ جعفرِ صادق ، و از تفسيرِ حسن عسكرى - عليهم السلام - . و بعد از آن ، از تفسيرِ شيخِ كبير ، ابوجعفر طوسى ، و تفسيرِ شيخِ شهيد محمّد فَتّال ، و از تفسيرِ خواجه بوعلى طبرسى ، و تفسيرِ شيخ بُلفتوح رازى - رحمة اللَّه عليهم - و غيرهم ؛ همه متديّن و عالم ؛ أوّلينان همه معصوم ، و آخرينان همه عالم و امين و معتمد ؛ هيچ نه مجبّر و نه مشبّهى و نه غالى و نه اَخبارى و نه حشوى. و الحمدُ للَّه حَمْدَ الشّاكرين.(1)
آنگه گفته است:
و محمَّد بن نعمان الأحول(2) در كتابى آورده است كه امامان همه غيب دانان باشند و در گور همه غيب دانند تا بدان حدّ كه اگر كسى به زيارتِ ايشان شود ، بدانند كه موافق كيست ، و منافق كيست ، و عددِ نام ها و گام ها همه دانند. و حسين بنِ على و شهيدانِ كربلا پيش از قيامت به چهار صد سال زنده شوند ، و يزيد و ابن زياد و قاتلانِ ايشان همه زنده شوند ؛ تا حسين و شهيدان ، ايشان را بكشند و به قيامت به دوزخ فرستند.
اما جواب اين كلمات كه خالى است از معنى ، و دور است از عقل ، و بر خلافِ نقل و شرع ، آن است كه از نصِ ّ قرآن و اجماعِ مسلمانان معلوم است كه غيب الّا خداى
«فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أحَدًا»(1) و قال: «وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إلاّ هُوَ ، (2) و مصطفى - صلى اللَّه عليه و آله - با جلالت و رفعت و درجه نبوّت در مسجدِ مدينه ، زنده ندانستى كه بر بازار چه مى كنند و احوال هاىِ دگر تا جبرئيل نيامدى معلوم وى نشدى. پس أئمّه كه درجه انبيا ندارند ، در خاك خوراسان(3) و بغداد و حجاز و كربلا خفته و از قيد حيات برفته ، چگونه دانند كه احوالِ جهانيان بر چه حدّ(4) است؟(5) اين معنى هم از عقل دور است و هم از شرع بيگانه. و جماعتى حشويان كه پيش از اين خود را برين طايفه بستند ، اين معنى گفته اند و بحمد اللَّه از ايشان بسى نمانده اند و اصوليانِ شيعت از ايشان و از چنين دعاوى تبرّا كرده اند و بر خلاف و بطلانِ اين دعاوى تصنيف كرده و حجّت انگيخته تا هيچ مشبّهى مجبّر خارجى را طعنى بنماند.
و حديثِ زنده شدنِ حسين و شهداىِ كربلا به دنيا ، مذهبِ محققانِ شيعت ، خودْ آن است كه هم در آن حال كه كشته شدند ، زنده شدند به دلالتِ قرآن كه: «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فى سَبيلِ اللَّهِ أمْواتاً بَلْ أحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ * فَرِحينَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ ، (6) وجوهِ(7) تأويلاتِ آيت [را ]اين موضع احتمال نكند. چون خواهند رجوع با تفاسير و كتبِ شيعت مى كنند تا شبهت زايل مى شود و مقصود به حاصل مى آيد.
امّا آنچه گفته است كه: «پيش از قيامت يزيد و زياد(8) و خوارج باز زنده(9) كنند و
ص: 310
بكشند»(1) اصلى ندارد(2) و از جمله خُرافات و تُرَّهات باشد ، و با اصول راست نيست ؛ بلكه به قيامت زنده شوند و جزاى اعمالِ بد خود بستانند و با فرعون و قارون ، ابد در عقوبتِ دوزخ(3) بمانند. امّا اين معنى(4) قياس بايستى كردن با آن خبر به دروغ كه ناصبيان مجبّر از منصور عمّار روايت كرده اند كه راهبى گفت: هر شبى مرغى بزرگ به كنارِ درياى عُمان آيد و بولؤلؤه(5) را از حلق بر آرد و زنده شود و به منقارش پاره پاره كند و بخايد و تا به قيامت هر شب چنين باشد كه او كشنده عمر است.(6)
پس حسين بن على بهتر است از عمر ، و بولؤلؤ(7) بهتر است از كشنده حسين. اگر آن روا است ، اين روا بايد داشتن ؛ وگرنه دست از هر دو بداشتن ، و عقوبتِ عُصاة را حوالت به قيامت كردن تا موافق عقل و شرع باشد ؛ كه كارِ دين و شريعت به دستِ مجبّران نيست تا چنان كه مى خواهند مى گردانند. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
و گويند: جعفر صادق را پرسيدند كه بَتَرين(8) قوم كدام باشند؟ او گفت: «سه كس باشند: آن كس كه دعوىِ خدايى كرده باشد و خدا يكى است ، و آن كس كه دعوىِ نبوّت كرده باشد به دروغ ، چون مسيلمه كذّاب و غيرِ وى ، و آن كس كه
ص: 311
دعوىِ امامت كرده باشد ، چون بوبكر و عمر و غيرِ ايشان از ديگر امامان ، إلى يومِنا هذا».
اما جواب اين كلمات آن است كه يمكن كه اين خبر از أخبارِ آحاد باشد و به مذهبِ
ما ايجابِ علم و عمل نكند ، و اگر(1) چنان است كه صادق - عليه السلام - گفته باشد و او معصوم است و خطا نگويد ، در فرعون و هامان و در نمرود و كنعان راست باشد ، و در مسيلمه و طليحه و غيرهما كه دعوى نبوّت كرده اند به دروغ ، و كذلك در أئمّه ضلال
هر كس كه نه به حق دعوىِ امامت كرده باشد ، چون معاويه و يزيد و مروان و يزيدِ ناقص و وليدِ ماجن(2) و غيرهم كه بى استحقاق دعوى و طلبِ امامت كرده اند ، و آنها باشند كه مخالفتِ قرآن و قولِ مصطفى - عليه السلام - كرده اند ، و تيغ در روىِ علىِ ّ مرتضى كشيده باشند ، و حسن را زهر داده ، و حسين را كشته ، و قرآن را به نشانه تير كرده و گفته كه «ها أنا ذاكَ جبّارٌ عنيد» ، (3) و سنگ منجنيق در كعبه انداخته. اين است مذهبِ شيعت بى تقيّه و تعصّب كه در هر فصل بيان كرده مى شود. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
عبدالجبّار مفيد رازى در كتابِ خود آورده است كه عمر ، خالد وليد را بفرستاد تا دستار در گردنِ على كرد و او را به زور به سقيفه كشيد. و گفته بود: اگر نيايد ، سرش برگير. خالد بيامد عمودى بر دوش ، و على را صُداعى(4) بود ، عِصابه اى(5) بر سر بسته بود. خالد گفت: بيعت بكن! وگرنه اين عمود بر سرت زنم. على عمود از وى بستد و در گردنش كرد و برپيخت(6) و او شفاعت كرد و
ص: 312
على او را خلاص داد. و رسول از اين حال خبر داده بود كه بپرهيزيد از روزى كه على را ببينيد عِصابه سرخ بر سر بسته باشد. و از اين گونه بهتان هاىِ بى سر و بنُن نهند و گويند.(1)
امّا جوابِ اين كلمات آن است كه اوّلاً معلوم نيست كه انكار و تعجبِ مصنّف ازين فصول از كدام وجه است؟ اگر از آن است كه عبدالجبّار مفيد - رحمة اللَّه عليه - بيعتِ سقيفه را منكر بوده است ، كافّه(2) شيعت - خلفاً عن سلفٍ - بيعتِ سقيفه را منكر
بوده اند ، و امامت نصّ گويند دون اختيار ، و امام را معصوم گويند نه جايزالخطا ، و امامت از اصول دين گويند نه از فروع. وگر(3) تعجّب از آن است كه على نمى رفت و قبول نمى كرد ، چون به مذهبِ خواجه از فروع است و اختيار امّت را در وى اثر است ، عجب نباشد كه على نيز با منزلتِ او طمع داشته باشد كه آخر در فضل و درجه كمتر از بوبكر نبود ، و رفتنِ خالد به اجازتِ عمر به طلبِ على ، معروف و مذكور است.(4) و عمود در گردنِ خالد كردن ، از قوّت و صلابتِ علىِ ّ مرتضى دور نباشد.(5) و خالد و امثالِ او را به نزديكِ اميرالمؤمنين چندينى عظمت(6) نبوده است. و اين معنى كه حوالت كرده است به شيخ مفيد عبدالجبّار - رحمة اللَّه عليه - جايز است و روا باشد كه بر سبيلِ حكايت جايى نوشته باشد ، كه نه عقل او را منكر است و نه سمع. و العهدةُ على الرّاوي.
آنگه گفته است:
و خالد را خود دشمن تر دارند و رسول او را سيف اللَّه لقب داده است ، و آن مقامات كه او را بوده است در حربِ اهلِ رِدّه و مسيلمه كذّاب و جنگ با بنى حنيفه و حروبِ شام و غيرِ آن و مشركان ، و آنچه او كرد خود كدام كس
ص: 313
كرد؟ و او بود شمشيرِ خداى ، و مبارزِ دين ، و پهلوانِ اسلام ، و هر گه كه رسول قومى را بترسانيدى گفتى: سر وا(1) حق نهيد ، وإلّا أبعثُ عليكم سيفَ اللَّه. * پس به قول رافضى خالد سيف الشّيطان باشد نه سيف اللَّه ؛ (2) * چنانكه رسولش خواند.
امّا جوابِ اين كلمات سره فهم بايد كردن و به انصاف سماع كردن تا غبارِ تهمتِ گفتِ اين مصنّفِ نامنصفِ مجبّر مدبر از چهره اهل استماع به بيانِ جواب زايل شود.(3)
و التّوفيقُ مِنَ اللَّهِ العليّ الكبير.
امّا آنچه گفته است كه: «خالد را خود دشمن تر دارند» ، ندارند ، وگر دوستش ندارند ، پندارم نقصان كمتر كند كه نه امام است چون بوبكر و عمر كه طاعتِ ايشان لازم دارند.(4) بلكه خالد يكى است از آحادِ صحابه. پدرش وليدِ مُغيره بود ، مخزومى كافر بود كه مكّه به مصطفى(5) - عليه السلام - چون حلقه ميم كرده بود(6) و منكرِ بعث و رسالت بود و بر قرآن فسوس(7) داشته و بر صحابه استهزا كرده ؛ اگرچه مصنّف او را درين كتاب «ريحانِ قريش»(8) خوانده است.
و آنچه گفته است كه «رسول - عليه السلام - خالد را سيف اللَّه لقب داده بود» ، طرفه
ص: 314
نيست از اعتقادِ مصنّف مجبّر كه دشمن تر كسى علىِ ّ مرتضى را عمرو بن العاص است ؛ خواجه ناصبى او را «رشيد هذه الاُمّة» لقب داده است ؛ چنانكه در روايتِ فُراوى(1) هست. پس اگر خالد را به عداوتِ على «سيف اللَّه» خواند ، طُرفه نباشد. و دلالت بر خارجى اىِ مصنّف يكى اين است كه چندين منقبت درين فصل بگفته است به دروغ ، و به راست ؛ در همه كتاب عُشرِ عَشيرِ آن اميرالمؤمنين را نگفته است. امّا مگر خالد محتاج باشد به تزكيه چنين مصنّف ، امير المؤمنين را كه خداى و قرآن و جبرئيل و انبياى گذشته مدّاح باشند و فضايل و مناقبِ او در توراة مسطور باشد ، و در انجيل مذكور باشد ، و از آن بعضى در زبور باشد ، و در آيات و سورِ قرآن مشهور باشد. خواجه اگر نگويد و ننويسد ، معذور باشد.
و آنچه گفته است كه: «آنچه خالد را بود ، خود كه را بوده است؟» لا شكّ تقيّه كرده است ؛ وگرچه تقيّه را منكر است و تقيّه [را] باطنى اى داند. و از آن ، على را مى خواهد. اوَّلاً معلوم همه علماى مسلمانان است كه فتح هاىِ اسلام و غزواتِ بزرگ در عهدِ مصطفى ، همه به تيغ و قوّتِ بازوانِ امامِ هُمام بود كه دين و اسلام به وجودِ او به تمام بود. به اوّل بر عرشِ خدايش نام بود ، و بر درِ كعبه بر دوشِ محمّد(2) مُقام بود ، و ولادتش در بيت الحرام بود ، و زكوتش در ركوع و قيام بود ، و نفقه اش در صلاة و صيام بود ، أسد اللَّه على أعدائه الضّالّين ، و سيف رسولِ اللَّه على الجاحدين و النّاكثين و
ص: 315
المارقين ، خداى را ولى بود ، و مصطفى را وصى بود ، و دين و شريعت را متولّى. پس اگر در عهدِ خلافتِ شيخين چون(1) خالدِ وليد به حرب عجم نرفت ، (2) از آن بود كه
حوالتِ احكامِ شريعت و رجوعِ مُشْكِلات و بيانِ مُعْضِلات و حدِّ اُرُوش(3) و جنايات ، بوبكر و عمر از او پرسيدندى(4) و او را ملازمتِ روضه نبوّت واجب بود تا خللى به شريعت راه نيابد كه آن كار كه به خالد و امثالِ خالد برآيد ، اميرالمؤمنين را بدان التفات كمتر باشد. كارِ او پيكارِ عَمْرو باشد بر درِ مدينه كه أجلّاى صحابه و كُبراى مهاجر و انصار را جان ها به حلق ها(5) رسيده باشد و «وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا * هُنالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُوا زِلْزالاً شَديدًا»(6) پس اگر عمر نرود به حربِ عجم معذور باشد ، على معذورتر. چون(7) اصل نباشد ، متابعت عمر را بنشايد. تا اين جمله بخواند و بداند كه به صواب است و به توفيقِ ملكِ وهّاب است.
آنگه گفته است:
و چون عمر بوبكر را مى گفت: خالد را از حروبِ شام معزول بكن ، در آن
وقت كه او مالكِ نويره را بكشته بود و خلاف بود در آن كه او از جمله مرتدّان بود يا از جمله مسلمانان ، رأىِ عمر آن بود كه خالد را معزول كنند ، و بوعبيده را به اميرِ سپاهِ شام كنند. بوبكر گفت: «لا اُغمدُ(8) سيفاً سَلَّه اللَّهُ على أعدائِهِ ؛ من شمشيرى كه خداى بر دشمنانِ خود كشيده باشد ، با غلاف نكنم». يعنى خالد را معزول نكنم. و چنين كارى به هرزه گويىِ رافضى باطل نشود.
اما جواب اين فصل نيك نيك(9) فهم بايد كردن. اوّلاً در آن كه «بوبكر را عمر گفت
ص: 316
كه: خالد را عزل كن» چند خطا است به قول خواجه:
يكى ، آن كه پندارى كه پيش از رافضيان خالد(1) را كه خداى برگزيده باشد ، و رسولش «سيف اللَّه» خوانده باشد ، * و امامى چون بوبكر كه ركنِ اوّل است در امامت ، او را قبول داشته باشد *(2) و به اميرى نصب كرده باشد ، عمر گويد: معزولش بكن ، عمر به قول خواجه ناصبى مخالفتِ خداى و رسول و امام كرده باشد ، و اين خطايى عظيم(3) باشد(4) كه بر عمر روا مى دارد تا خالد را فضيلتى بگويد ، و بر بهتر از خالدْ كفر متوجّه كند.
ديگر آن كه مگر چون قتلِ مالك بنِ نويره از خالد واقع آيد ، عمر آن خبر فراموش كرده باشد كه «خالدٌ سيفُ اللَّه لا يخطي» كه خواجه در اين كتاب آورده است. يا اين خبر به مصنّف رسيده است ، امّا عمر نشنيده است! و چون خالد «سيفُ اللَّه لا يخطي» باشد ، قتل مالك به صواب باشد ؛ امّا عمر مخطى باشد به قولِ مصنّفِ ناصبى.
و آنچه گفته است كه «صحابه را خلاف بود در آن كه مالكِ نويره مسلمان بود يا
مرتدّ» بايستى كه صحابه را اين خلاف نبودى كه آن علىِ مرتضى بود كه مبتلا شد به قتال و قتلِ اهلِ قبله ، و مسلمان كُش باشد! خالد روا نباشد كه مسلمان كُشد كه او «سيف اللَّه لا يُخطي» است! و يا خود به مذهبِ خواجه مجبّر روا باشد كه مصطفى خود دروغ گفته باشد! كه به مذهبِ خواجه دروغ و زلّت بر انبيا روا باشد ، و يا اين كلمه خود شيطان بر زُفانِ(5) مصطفى نهاده باشد! چنانكه كلمه «تلك الغرانيق العلى» ، (6) چنانكه مذهب مجبّره است اندى(7) كه شمشيرِ خالد به خطا نگذرد.
ص: 317
دگر آن كه چون عمر با بزرگىِ قَدر رأى(1) بيند كه خالد را از اميرىِ شام معزول كند ، اين رأى يا صواب بود يا خطا: اگر صواب بود ، بوبكر را تركِ آن كردن خطا باشد ، و اگر صواب نبود ، چگونه شايد كه رأىِ عمر خطا باشد؟! و اگر قول او روا باشد كه در بهرى احوال بوبكر قبول نكند ، اگر رافضيان نيز قبول نكنند ، معذور باشند و كفر و الحاد نباشد.(2) مگر مسلمانان نظر به وجه مى كنند و مى دانند(3) كه هر چه گفته است ، همه بى اصل است و بى فايده. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
بوطالبِ بابويه در كتابِ خود آورده است كه طلحه ، عايشه را دوست داشت و زبير امّ سلمه را ؛ و ايشان نيز اين(4) هر دو را دوست داشتند(5) و مترصّد مى بودند مرگِ رسول را ، و مى گفتند: از او برهيم و بزنِ(6) همسرانِ خويش(7) باشيم از قريش. خداى مرادشان در نحرشان شكست(8) بدين آيت كه: «وَ لا أنْ تَنْكِحُوا أزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أبَدًاامّا جوابِ اين كلمات كفر و ضلالت و بدعت و دروغ و بهتان و لغو و تعصّب و عينِ زندقه و مايه الحاد - نعوذُ باللَّهِ منها - نيك فهم بايد كردن.
اوّلاً صد هزار لعنتِ خداى و لعنتِ اهلِ زمين و آسمان و همه فرشتگان و آدميان و جنّيان بر آن كس باد كه اين مذهب دارد و اين به اعتقاد(9) كند كه غبارِ فواحش بر دامنِ
ص: 318
زنانِ رسولانِ(1) خداى نشيند بر عموم ، و خصوص بر دامنِ زنان مصطفى كه امّهات المؤمنين اند ، (2) و به اضعافِ آن بر آن كس باد كه چنين تصنيف سازد و دروغ بر علماى شيعه نهد ، و بر آن كس كه به روا دارد چنين تهمت بر زنانِ رسول نهادن كه مادرانِ مؤمنان اند ، و بر آن كس كه در اين باب تقيّه مى كند ، و بر آن نامعتمد كه چنين دروغى بر مسلمانان نهد و نويسد و گويد ، و به روا دارد بر عوام و غافلان(3) تلبيس كردن ؛ به حقِ ّ محمّد و آلِهِ الطّاهرين.
اما جواب اين دعوى آن است كه شيخ بوطالب بابويه - رحمة اللَّه عليه - بزرگ و متديّن بوده است. امّا معلوم است كه آن درجه نداشت در علم كه تصنيف سازد. پس اگر اين مصنّف يا غيرِ وى از مجبّره كتابى بازنمايند ، هر حوالت كه در اين كتاب كرده است بر شيعتِ اماميّه(4) راست باشد و تشنيع ها همه بر جاى خود ؛ وگرنه و عاجز باشد ، معلوم شود(5) كه هر چه گفته است بيشتر بهتان است و دروغ و لغو و تعصّب از سرِ نامنصفى و مجبّرى و ناصبى اى.
ديگر آن كه معلوم است كه عايشه رسول را - عليه السلام - از جانِ عزيز دوست تر(6) داشته است و طلحه مردى بود دميم الخلقه ، و آن كس را كه معشوقه دو عالم در كنار باشد كه خورشيد تابان از جمالِ وى به رشك آيد ، ديده اش بر چو طلحه چگونه آيد؟ حاشا عنها و عنه صلّى اللَّه عليه و آله.
و حديث امّ سلمه - رضي اللَّه عنها - مصنّف به حساب كورتر است كه شيعت الّا عصمت كه در وى دعوى نكنند ، ديگر همه خصال محموده در وى گويند ، و گذشته از خديجة الكبرى كه مادرِ فاطمه زهرا است و سيّده نساء العرب است ، و خير نساء
ص: 319
رسول اللَّه است ، امّ سلمه را از هر يكى از ديگر زنانِ رسول دوستر(1) دارند ، و اگر اين مجبّر مصنّف راست مى گويد كه بيست و پنج سال اين مذهب به تقليد داشته است ، بايستى كه دانستى اعتقادِ(2) شيعه در امّ سلمه ، و طلحه و زبير را خود زَهْرَه نباشد كه ديده به جايى كشند كه آفتابِ گستاخ در حجره ايشان نجهد ، و اين نه عذر طلحه و زبير است كه ايشان چون امام را كشته خواهند ، دور نباشد كه رسول را مرده خواهند.
اما آنچه گفته كه «عايشه و امّ سلمه ترصّد مرگ رسول مى كردند و مى گفتند: به زنِ همسرانِ خود باشيم» غايت دروغ است ، و اگر دعوىِ تاريخ دانى مى كند بايست كه دانستى كه عايشه از بني تيم(3) است و امّ سَلَمَه از بني مخزوم ، و عايشه بنت أبي بكر بن أبي قُحافة بن عامر بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم(4) بن مُرّة ؛ و از قريش است ، و محمّدِ مصطفى سرِ همه قُرَشيان(5) است ، و اُمّ سلمه از بني مخزوم است: امّ سلمة بنت اُميّة بن المغيرة بن عبداللَّه بن عمرو بن مخزوم. پس چگونه گويند: تا محمّد بميرد و ما به زنانِ همسرانِ خود باشيم؟ تا بداند كه از چند گونه در اين يك فصل بهتان عيان كرده است ، و چون نيك به انصاف تأمّل رود ، ببايد ديدن تا خود چنين حوالت به مذهبى لايق تر باشد كه مصطفى را معصوم بدانند ، يا به مذهبى كه عاشقش خوانند؟ و چون خواجه مجبّر محمّد را عاشق گويد بر زنِ زيدِ حارثه ، اگر عايشه را گويد ، روا باشد ، كه نه عايشه بهتر است از محمّد. و به مذهبِ شيعه اماميّه ، هر دو اعتقاد كفر است. و هر كس از فريقين كه خواهد كه اعتقادِ شيعه در عايشه و امّ سلمه و همه زنانِ مصطفى بداند ، بايد كه كتاب(6) في تنزيه عائشة(7) كه ما در دولتِ امير عبّاس غازى و عهدِ قاضى القضاةِ سعيد حسن استرآبادى به اشارتِ امير سيّد شمس الدّين الحسينىّ(8) - رحمة اللَّه
ص: 320
عليه - ساخته ايم ، برگيرد و بخواند و بداند كه چنين تهمت به شيعه اصوليّه راه نياود(1) و نيافته است. و الحمد للَّه ربّ الأرضينَ و السّماوات ، و صلّى اللَّه على سيّد البريّات ، و على آله الطّاهرين و أزواجِهِ الطّاهرات ، اُمّهاتِ المؤمنين و المؤمنات.
آنگه گفته است:
و در كتاب الإرشاد كه مرتضى بغداد كرده است ، آورده است كه «ارتدّ النّاسُ [بعدَ رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله - ] إلّا سبعة ؛ از پسِ رسولِ خداى همه صحابه مرتدّ شدند الّا هفت نفس: سلمان ، و بوذر ، و عمّار و خالد سعيد ، و بودُجانه(2) و مقداد ، و بلال».(3)
اما جواب اين كلمات آن است كه اگر به درست باشد كه مرتضى - رضي اللَّه عنه - كتابى كرده است كه آن را «ارشاد» خوانند ، اين حوالت راست باشد و اين دعوى متوجّه ؛ وگرنه معلوم شود دروغ زنىِ مصنّف از وجوه:
اولاً كتاب الإرشاد في معرفة حجج اللَّه على العباد ، تصنيف شيخ المفيد ، محمّد بن محمّد بن نعمان الحارثى است - رحمة اللَّه عليه - و در ديارِ عالَمْ هيچ فقيه و متعلّم و عالم نباشد كه نسخه آن كتاب ندارد. بربايد گرفتن و بخواندن ؛ اگر اين كلمات درين
كتاب است ، دعوىِ آن مدّعى قبول كردن ، وگرنه همه دعاوىِ وى برين قياس مى كردن كه همه دروغ و بهتان است. و مذهبِ شيعت آن است كه كس مرتدّ نشد(4) و ارتداد به
ص: 321
مذهبِ شيعت بعد از ثبوت ايمان روا نباشد. پس چون رسول - عليه السلام -
بگذشت ، همه همان بودند كه بودند ، و مرتضى كه دليل گويد كه ارتداد محال است لاستحالةِ جمعِ الاستحقاقَيْن ، (1) چگونه گويد مؤمنان را كه «مرتدّ شدند»؟ تا اين معنى نيك فهم كنند تا فايده حاصل آيد. و بدان روزگار اين عادت نبود كه مردمان انتقالى شوند و اين عادتِ اين روزگار است كه مصنّفْ بيست و پنج سال رافضى بوده باشد بقوله ، و بعد از آن ناصبى شده است و كتاب برين وجه كه دلالت است بر نصب و جبر و خروجِ او ، (2) ساخته.
و ديگر آن كه چون مؤمنان بعد از مصطفى هفت نفس(3) بوده باشند ، چنانكه حوالت كرده است به مرتضى - رحمة اللَّه عليه - ، پس مرتضى با جزالتِ فضل و نبالتِ اصل ، عبداللَّه عبّاس را و جابر عبداللَّه انصارى را و بوأيّوب را و خبّاب بن الأرتّ(4) را و حذيفه يمانى را و خزيمه ثابت را ذوالشّهادتين و سهل حنيفِ انصارى را و محمّد بوبكر صدّيق را و مانند ايشان ، گروهى كثير و جمّى غفير كه به اتّفاق به نصِّ امامت على گفتند و انكارِ امامتِ بوبكر كردند ، همه را مرتدّ گفته باشد! كه اينها نه از آن هفت گانه اند كه خواجه آورده است ، و غير اين جماعت از بقايايى كه انكارِ اختيار كردند روزِ سقيفه بنى ساعده كه ذكرِ اسامىِ ايشان در فصلى مفرد بيايد در آخرِ اين كتاب از مهاجر و انصار ؛ تا بدانى كه اين ناقل همه دروغ و بهتان نهاده است بر علماىِ اين طايفه ، و ما را از چنين نقل ، وبال و نكال - إن شاء اللَّه - حاصل نيايد.(5)
ص: 322
آنگه گفته است:
ابوجعفر الطّوسى در كتاب الممدوح و المذموم بياورده است كه صُهَيْب رومى ، بنده اى بود كه چون بولؤلؤة عمر را بكشت ، او بر عمر بگريست و چون صهيب كه بر عمر بگريد ، بد باشد ، پيشِ رافضى بنگر كه عمر چه بد بوده باشد(1) ...!؟
امّا جوابِ اين كلمات به وجه فهم بايد كردن:
اوّلاً اين نوناصبىِ كهن رافضى از كتاب هايى حكايت مى كند كه بيشتر شيعه نديده اند و نخوانده ، و به دايه اى ماند كه از مادر مهربان تر باشد! و شيخ بوجعفر - رحمة اللَّه عليه - اين كلمه نه برين وجه گفته است ؛ برين وجه گفته است كه صهيب بدبنده اى بود كه بر كشتنِ چون او ، خواجه اى بر مجرّدِ گريه قناعت كند كه زنان و بيگانگان اين قدر خود كنند ؛ يعنى اگر نيك بنده اى بودى و مشفق خدمتگارى و صادق دوستى ، جان بر ميان بستى ؛ چنانكه مختار بوعبيد ثقفى - رضي اللَّه عنه - قاتلِ خواجه را طلب كردى و به چنگ آوردى و بكشتى كه كار بندگانِ نيك مُطالبتِ خونِ خواجه باشد ، نه مجرّدِ گريه كه آن كارِ پرستاران و زنان باشد. تا خواجه معنىِ كلماتِ بزرگان بداند ، آنگه طعن زند و نقل كند. پس معنى اين است ؛ نه آن كه خواجه به طعن و تشنيع ياد كرده است. و اللَّه أعلم.
آنگه گفته است:
و گويند كه عمر در بر شكمِ فاطمه زد و كودكى را در شكم او كشت كه رسول او را محسن نام نهاده بود.
اما جواب آن است كه اين خبرى است درست ، و برين وجه نقل كرده اند ، و در
ص: 323
كتب شيعى و سنّى مذكور و مسطور است.(1) امّا خبرِ مصطفى است كه «إنّما الأعمال بالنّيّات».(2) اگر غرضِ عمر آن باشد كه على را به در برد تا بيعت كند بر خلافتِ بوبكر ، نه آن بوده باشد كه جَنين سقط شود ، و(3) يمكن كه خود نداند كه فاطمه در پسِ در ايستاده است ، اگر چنين باشد ، آن را قتل خطأ گويند ، و اگر عمداً كرده باشد هم نه معصوم است ؛ حاكم خداست در آن ، نه ما. و درين فصل بيش از اين نتوان گفت. و اللَّهُ أعلمُ بأعمال عباده و بضمائرهم و بسرائرهم.
آنگه گفته است:
و گويند: عمر و عثمان ، فاطمه زهرا را منع كردند كه بر رسولِ خداى بگريد و گفتند: ما آوازِ تو نمى توانيم شنودن. وگر به خُرافات و محالات رافضى مشغول شويم ، كتاب دراز شود.
اما جواب آن است كه در كتبِ شيعت ، اين معنى آورده اند ؛ امّا معيّن نگويند كه عمر و عثمان تنها منع كردند. چنين آورده اند كه بعضى از صحابه رسول منع كردند. اگر اين منع به قصد كردند ، مستحقّ ملامت باشند به دنيا و آخرت.
ص: 324
و ديگر آن كه فاطمه در غيبتِ پدرش جزع و فزع بسى كرد و عمر و عثمان و غيرِ ايشان شاگردان و خدمتگارانِ پدر فاطمه بودند. روا باشد كه دلِشان بر وى بسوخته باشد و روا نداشته باشند كه خاتونِ دو عالم ، دخترِ سيّدِ وُلدِ آدم ، چندانى(1) جزع و فزع كند و رنج هاىِ گران بر نفسِ خود نهد و از سيّد - عليه السلام - شنويده(2) باشند كه «فاطمةُ بضعةٌ مِنّي مَنْ آذاها فَقَدْ آذاني»(3) و آوازِ او بر آن گونه نتوانند شنويدن(4) كه از مسلمانى و شفقت دور نباشد كه [چون(5)] در ميانه ما كمترينه گدايى بميرد ، فرزندانش بر وى گريه و نوحه كنند ، همسايگان و دوستانْ ايشان را منع كنند و گويند: ما آواز و ناله شما برين وجه نتوانيم شنودن ، محمود باشد. پس اگر صحابه رسول دخترِ مهترِ [عالم(6)] را منعى بكردند از نوحه و گريه ، از آن بود كه طاقت نداشتند كه جگر گوشه رسولِ خداى زارى كند و بر خود خوارى كند ، ما اين وجه اولى تر مى دانيم. اگر خواجه سنّى بر ديگر وجه حمل كند او داند كه «كلُّ إناءٍ يرشّحُ(7) بما فيه».
تعليم شرعيّات ، و رسول - عليه السلام - در حقّ او گفته بود: «أعلمُكُم بالحلالِ و الحرامِ معاذُ بن جبل».(1) نمى شايد كه يك شب بر پير دانشمند رافضى باز گردد تا او را چند بار لعنت بنكند. فكيف بر آنها كه خلافت و امامت كردند.
اما جواب اين كلمات همان است كه در مواضع گفته آمد كه دروغ و بهتان است ، و وزر و وبال به گردنِ آن كس كه گويد و روا دارد دروغى(2) بر پيرى زاهد عالم مقدّم نهادن كه سيرت و طريقتِ شمس الاسلام حَسَكا - رحمة اللَّه عليه - همه علماى فريقين را معلوم باشد ، از عفّتِ نفس و كوتاه زُفانى(3) و پاك نفسى. و نمى دانم كه اين لفظ ، خود مصنّف شنويده(4) است يا از كسى نقل مى كند؟ اگر خود شنيده است ، بدان معتمدى نيست كه قولش در مثلِ اين دعوى مسموع باشد ، و مانندِ آن دروغ است كه بر خواجه بُلفتوح(5) نهاده است در تفسير آيه: «وَ إذا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أخْرَجْنا لَهُمْ دَابَّةً مِنَ اْلأَرْضِ»(6) و البتّه او را خبر نه ، و در تفسير او نه چنان است. و گر حوالت به اصحابِ خبر كند ، همه اعداى حَسَكا باشند ، هم مسموع نباشد و شيعه خود اين حوالت نكنند وگر ما نيز خواهيم كه به دروغ به علماىِ او حوالت كنيم توانيم ؛ امّا آن كس را كه به قيامت و بعث و نشور ايمان درست باشد ، همانا كه روا ندارد كه حوالت به دروغ كند(7) به علماى مرده و زنده.
اما آنچه در آخر فصل گفته است كه: «رسول - عليه السلام - گفت: أعلمُكم بالحلالِ و الحرامِ مُعاذُ بن جبل» دانم كه اين خبر صحابه را گفته باشد و حوالتِ كاف و ميم ، خطاب بديشان باشد.(8) پس مُعاذ عالم تر باشد از قول رسول به لفظ خبر به حلال و حرام ، هم از بوبكر و هم از عمر كه سيّد دروغ نگويد ، و تقديمِ مفضول در عقل بر
ص: 326
فاضل تر(1) قبيح است و به مذهبِ خواجه امام را بيانِ حلال و حرام بايد. پس مُعاذاولى تر باشد به قولِ رسول به امامت از بوبكر و عمر ، و اجماعِ مهاجر و انصار با ثبوتِ اين خبر بر امامت بوبكر ، نه بصيرت باشد كه چون رسول به الف مبالغه(2) گويد و به كاف و ميم جمع مخاطب مُعاذ(3) اولى تر باشد به امامت ، و تركِ اولى در امامت روا نباشد ؛ وگرنه پندارى كه اين خبر به مهاجر و انصار نرسيده باشد ، امّا به خواجه نوسنّى رسيده باشد تا لازم آيد كه او عالم تر و عارف تر باشد از همه مهاجر و انصار!
و چون به انصاف درين فصل تأمّل رود ، فايدت به حاصل(4) آيد و شبهت زايل شود. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
و بدان كه مقصودِ واضعانِ رفض ، آن بوده است تا صحابه و تابعين را خائن و نامعتمد بكنند تا اعتماد از شرع برخيزد ؛ زيرا كه چون ناقلان منافق و بد دين و نامعتمد باشند ، بر نقلِ ايشان و بر قولِ ايشان اعتمادى بنماند. و از اينجا گفته اند(5) كه «رافضى اى دهليز ملحدى است». زيرا كه چون سعيد قدّاح هنوز به مغرب نيفتاده بود و مصر و افريقيه در دستِ خلفاىِ آلِ عبّاس بود ، سعيد قدّاح بر شكلِ طبيبان مى گشت در نواحىِ اصفاهان(6) و كره(7) و گُرپايگان ، و ديه به ديه مى گشتى و مردم را به الحاد دعوت(8) مى كردى. شخصى با وى افتاد از روافضِ كوفه نامِ او بوزكريّا شيره فروش. به كَرَهِ بودلُفَ افتادند به نزديك امير احمد بن عبدالعزيز بن دُلَف بن أبى دُلَف العجلى و او اميرِ اصفاهان و كَرَهْ بود و
ص: 327
گُرپايگان. شخصى از مقرّبان امير احمد بيافتند نام او محمّد بن الحسن چهار بُختان المعروف به «محمّد دندان». داعيه اى بود در الحاد ، و مَكّارى بودصعب ، و فصّالى(1) هول(2) و محتالى(3) قوى. و او را پيشِ اميراحمد حرمتى بود تمام. سعيد قدّاح را عادت بودى كه در ميانِ سخن بر سبيل طبيبى(4) سخن هاىِ
ملحدانه گفتى و ذمِّ عرب و مَساوىِ ايشان كردى ، و رسولِ خداى را چون نام بردى گفتى:(5) آن شتربانِ ما چنين كرد و چنان(6) كرد. اين محمّد دندان او را بشناخت ، و [اين] سه لعين(7) محمّد دندان و سعيد قدّاح و بوزكريّا شيره فروش ، سخن در ميان نهادند و دعوت الحاد را تمهيد مى كردند.
محمد دندان ، سعيد را گفت: تو بزرگ شخصى امّا نصيحتِ من هاپذير(8) و ذمِ ّ اين عرب مكن كه غالب شده اند ، و عيبِ محمّد مگوى كه ملوكِ جهان سر در سرِ دشمنىِ او كرده اند ، و تو بدين كار همكار(9) كم يابى و بدين(10) طريق مردم را
دعوت كم توانى كردن. يارانِ او را كه همه انصارند و مهاجرند متّهم بكن كه بلا بر سرِ دولت هاى مردم از ايشان خاست. بگو كه همه منافق بودند و بُت در بغل نماز مى كردند ، و بُتان در سجده گاه پنهان كرده بودند ، تا به بهانه نماز بت را مى پرستيدند ، و همه پس ازو بر گرديدند و شريعتِ او بگردانيدند ، و بر خاندان و اولاد او ظلم كردند ، و عُمَر حجّتِ فدك بدريد ، و در بر شكمِ فاطمه
ص: 328
زد ، و فاطمه را منع كردند كه بر پدرِ خود بگريد ، و حسين را سر ببريدند ، و على و فرزندانش را به قبيله خود كن ؛ زيرا كه ايشان در نقلِ اين دولت جدّى نكرده اند. و بگو كه: همه مظلوم و مغصوب بوده اند. و تو بدين(1) مردم در دعوت توانى آوردن و درين همكار بسيار ياوى(2) و از ايشان تنى چند را كه از ايشان كارى نيامد بر دست گير چون سلمان و بوذر و مقداد و خَبّاب. آن ديگران را به منافقى هادار(3) كه چون اين معنى مقرّر كرده باشى ، و يارانِ او را به خائن(4) و نامعتمد كرده باشى ، مقصودِ خود بيابى و اعتماد از شرعِ او برخيزد كه از ايشان بدين ها(5) رسيد ؛ چون ايشان ظالم و خائن و منافق بوده باشند ، قولِ ايشان و نقلِ ايشان حجّت نباشد و او خود نيز همچنان باشد كه اينها ؛ كه گفته اند:
عن المرء لا تُسأل و أبصِرْ قرينَه *** فإنّ القرينَ بالقرائن يقتدي(6) ، (7)
ص: 329
كه چون اين كردى ابطالِ سخنِ او كرده باشى ؛ زيرا كه چون بگفتى كه شرع در خُفيه(1) است تا قائمِ آل محمّد بيايد و شرع را قوّت دهد ، باطن و تقيّه را قوّت كرده باشى ، و تقرير كرده كه امام معصوم و منصوص بايد تا شرع از او بشنوى.
سعيد قدّاح اين معنى از محمّد دندان قبول كرد و به دعوتِ رفض ، تمهيدِ الحاد مى كرد تا همه مغرب را در دعوتِ خود آورد و تا امروز هنوز مصر دردست فرزندانِ سعيد قدّاح بمانده است. و خود را فرزندانِ رسول نام نهاده اند ، و امامِ حق دانند ملحدان ايشان را ، و گويند: از فرزندانِ اسماعيل بن جعفر صادق ايم.
اما جواب اين فصول و معارضاتِ اين كلمات مؤمن مستبصر ، يك يك به جان سماع كند تا شبهه هر مشبّه و بطلان هر مُبْطِل و تهمتِ هر متّهم زايل شود ، و فايده از آن و جوابِ آن به حاصل(2) آيد ؛ إن شاء اللَّهُ تعالى ، و بِهِ الثّقة ، و منه المعونة.
اولاً حكايت واضعان الحاد - عليهِم لعائن اللَّه تَترى - (3) از اوّل تا به آخر معلوم و مفهوم است كه كه بودند(4) و از كجا بودند و اتّفاق كجا كردند ، و اوّل بر چه مقاله بودند. و اسامىِ بهرى درين كتاب به مواضعى كه حاجت بود برفت و به ذكرِ همه ، روزگارها خواهد. امّا درين جواب كلماتى شافىِ روشن برود ؛ إن شاء اللَّه.
اوّلاً سعيد قدّاح خود در كتبِ تواريخ مذكور نيست و اصلِ الحاد ، ميمون بن سالم القدّاح است. بهرى گفتند: اين سعيد ، پسر ميمون قدّاح بود و بيشتران چنين آورده اند كه سعيد خود نيست ، ميمونِ سالم است. آنگه درين سالم كه پدرِ ميمون ملعون است ، خلاف است. بهرى گفتند: غلام مصريان بود ؛ بهرى گويند: اديب بود ، فلسفه خوانده
ص: 330
بود و اين پسرش ميمون بر دامنِ زندقه پرورش يافته بود. و اين ميمون شوم در جهان مى گشت تا تمهيدِ دعوتِ الحاد كند. هر كجا كه برسيد كه ولايتِ حنيفيان بود ، قرار نگرفت و هر كجا كه ولايتِ شيعه بود ، آرام نگرفت كه دانست كه دعوتِ او با اين دو گروه در نگيرد. چون به حدودِ نهاوند و كَرَهْ و گرباذگان(1) و آن بقعه رسيد ، و جهل و كم مايگى و كم يقينىِ مشبّهيان(2) بدانست ، آنجا توقّف كرد و قرار گرفت.
و اين محمد دندان - عليه اللعنة - مشرك زاده بود. پدرش و او مشبّهى نمودندى ، امّاخود ملحد بودند و از دهى بودند از حدودِ نهاوند ، و در خدمتِ امير احمد بن عبدالعزيز گستاخى داشت ، و امير احمد درين وقت به كَرَهْ مى بود ، امّا حاكم بود بر
قاشان و درين وقت بود كه احمد بن موسى بن محمّد التّقى را - عليه السلام - نوازش كرده بود و مال و نعمت و خِلْعَتْ فرستاد تا او ساكنِ قم شد و آنجا مدفون است در قبّه موسويان. و رضويانِ قم همه از نسل وى اند. تا معلوم شود كه سيرتِ امير احمد بن عبدالعزيز چگونه بوده است در آلِ مصطفى - عليهم السلام - .
و اين بوزكريا - عليه اللعنة - اوّلاً كوفى نبود ؛ اصلش از چال گاوانان(3) بود و شيره فروش نبود ، شيرفروش بود كه مادرش در آن حدود گاو و گوسفندى داشتى و او از كودكى شير و ماست گردانيدى و فروختى. پس خواجه در پيشه و شهرِ او هر دو در غلط است(4) و پدرش را «بوصابر المنجّم» خواندندى كه دعوىِ نجوم كردى ، و مادرش زنكى جادو بود. اصلش از بابل ، نامش عيالانه كاهنه. ولادتش به دهى از نواحىِ رى كه «عيالاناباد» خوانند.
پس اين هر سه ملعون به كَرَهِ بودُلَف به هم افتادند كه دشمنانِ توحيدِ خداى بودند كه درجه اوّل است ، و منكرانِ بعث و نشور بودند كه ركنِ آخر است ، و رسالت و امامت موقوف است بر اثباتِ عدل و توحيدِ خداى ، و در ترتيب هدم قواعدِ اصل
ص: 331
بودند. ايشان را كجا پرواىِ عمر و على بود؟! آنگه با يك ديگر اين سه ملعون بنشستند. پس پنهان از همه جهان و انداخت كردند(1) كه هر يكى به ولايتى ديگر شوند و دعوى اى ديگر(2) كنند ؛ مگر اسمِ توحيد و نورِ شريعت و آثارِ مسلمانى منقطع و مضمحلّ گردانند. خاك بر سرِ ايشان و بر سرِ همه ملحدان كه بارى تعالى به حفظِ شريعت و اسلام وعده كرده است تا به قيامت: «لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدّينِ كُلِّهِ.(3) پس آنگه
گفتند: يكى از ما به حدود خوراسان(4) و ماوراءالنّهر شود و آنجا دعوى كند. گفتند كه لايق نباشد ، كه آنجا غلبه ، اصحابِ بوحنيفه كوفى دارند و ايشان وجوبِ معرفت خداى تعالى به عقل و نظر گويند و منكرِ تعليم و تقليد باشند. از آن نااميد شدند و گفتند: به ولايتِ مازندران و قم و كاشان رويم. دگرباره گفتند: سخنِ ما با ايشان درنگيرد كه ايشان وجوبِ معرفت به عقل و نظر گويند ، و امام معصوم دانند ، و منكرِ تعليم و تقليد باشند. با ايشان هم درنگيرد. گفتند: به حدودِ مكّه و يمن و طائف و جبال و حدودِ ديلمان ، سخنِ ما هم مقبول نباشد كه آنجا غلبه زيديان دارند و ايشان به عدل و توحيد گويند و معرفت از طريقِ نظر دانند ، دون خبر.
آنگه اتّفاق كردند ؛ اتّفاقِشان بر اين افتاد كه محمّد دندان - عليه اللعنة - هم در آن حدود مى باشد به اصفهان و ولايتِ همدان و كَرَهْ و نهاوند و هروگرد(5) كه همه مشبّهه بودند ، و حنفيانى كه امروز هستند در اصفهان و همدان آن وقت نبودند و غلبه مشبّهه
ص: 332
داشتند و آن ملعون آنجا قرار گرفت و مى گشت و مى گفت: خداى تعالى جسم است و شكل و صورت دارد ، و صعود و نزول كند ، و چون بر عرش مقيم باشد ، پايى به شرق دارد و پايى به غرب ، و خايه اش چندِ كوهِ(1) اُحُدْ است و هر شب آدينه بر خرى نشيند(2) و به زمين فرود آيد و در مساجدِ مشبّهه نزول كند ، و طعام و شراب خورد و خرش را علف بايد ، و پيش از انقلابِ صبح با عرش شود. تعالى و تقدَّسَ عَمّا تَقولُ المُشبّهةُ وَ المُجسّمةُ و المجبّرةُ عُلوّاً كبيراً.
و اين دو ملعون ، او را گفتند: چون دعوتِ تو برين وجه در اين حدود منتشر شود ، اين نه آن خداى باشد كه محمّد گفته است ، و مسلمانان دعوى مى كنند ، و هدمى و خللى ازين عظيم تر نباشد و آنجا بماند و دعوى برين وجه كرد كه گفته شد. و هنوز در آن حدود اين مذهب ظاهر است. پس اگر محمّد دندان به قائم گفتى ، و امام معصوم دانستى ، و تقيّه مذهبِ او بودى ، بايستى كه به قم و به قاشان بودى ، نه به كَرَهْ و گرپايگان.
آنگه ميمون بن سالم القدّاح - عليه اللعنة - گفت: من به ولايتِ مغرب شوم كه آنجا رسيده ام و طريقه و سيرتِ آن قوم بهتر دانم كه ايشان را به الحاد ميلى باشد و وجوبِ معرفت به قولِ پيغمبر گويند ، و عقل و نظر بى اثر دانند ، و دعوت برين وجه كردن گيرم(3) كه اين ، هم هدم توحيد خداى است و هم انكارِ رسالت مصطفى كه چون گويم كه خداى را بى قول رسول بنشايد دانستن ، و صدقِ رسول خود بى فعلِ خداى معلوم نشود ، موقوف باشد بر يك ديگر و مردمِ عوام در آن سرگشته و مدهوش باشند ، و مقصودِ ما حاصل شود. برين قرار برفت و دعوت كرد و آن بدعت هنوز آنجا باقى است.
ص: 333
امّا دعوىِ خلافت كه مصنّف آورده است كه هنوز در نسلِ او(1) باقى مانده است ، بايستى كه خلفاىِ بنى عبّاس در بغداد از آن غافل نبودندى و چنين كارى معظم در دستِ مُبْطِلان و بى دينان و متّهمان رها نكردندى ؛ چنانكه عمر بيخِ گبركى از جهان بكند. بر خليفه باشد دفعِ آن كردن و بيخِ ضلالت بر كندن كه مصنّف درين كتاب بر مهدى تشنيع مى زند كه چرا به در نيايد(2) و قمعِ بدع و ضلالات(3) نكند ؛ امر به معروف اگر اينجا نيز بكردى روا بودى كه خليفه به حق در بغداد نشسته ، ملحدان و متغلّبان مصر دعوىِ خلافت مى كنند. تا نيك فهم كنند كه مصنّف تشنيع بر كه مى زند.
آمديم با سر فصل: چون محمّد دندان را قرار بر آن حدود بيفتاد ، آن حرامزاده بوزكريّاى عيالانه(4) را گفتند: تو را به جانبِ لرستان و حدودِ خوزستان(5) بايد رفتن كه ولايتِ خوارج است و اين طريقه سيوم(6) كه هدمِ شريعتِ محمّد است ، آغاز كردن
و مى گفتن كه: محمّد - صلى اللَّه عليه و آله - به حق آمد ، و بعد از وى بوبكر صدّيق و عمر فاروق خليفتانِ به حق بودند ، و در قول و فعلِ ايشان خللى و زللى نبود ؛ امّا عثمانِ عَفّان مستحلّ(7) و بى امانت بود ، و مال هاىِ مسلمانان ضايع كرد ، و غنيمت بيت المال بر خويشانِ خود صرف كرد ، و رسوم و قواعدِ آن دو خليفه را رعايت نكرد ، و بدعت ها نهاد ، و غلامان خريد ، و پاى از حدودِ شريعت به در نهاد ، و علىِ بوطالب همچنين قتّال و كذّاب بود ، و در حروبِ جمل و صفّين و نهروان بسى مسلمانان را بكشت ، و خون هاى بناحق ريخت ، و طلحه و زبير را كشت ، و با اُمّ المؤمنين قتال كرد! و مَساوىِ(8) آن داماد دوگانه پيغمبر آغاز كردن ، و لعنتِ ايشان آشكارا بكردن ؛ تا به
ص: 334
حدّى كه مردم در ايشان بد اعتقاد شوند ، و ايشان را كافر و ضالّ و مُضلّ دانند.
و اين كلمه در آن حدود بر زُفانِ(1) خوارج نهادن كه «رَحِمَ اللَّهُ الشّيخينِ ، و لَعَنَ اللَّهُ الختنينِ(2)». تا من كه محمّد دندانم ، مشبّهه را از طريق توحيد برگردانم تا از خداى برگردند ، و تو كه ميمون قدّاحى ، ولايتِ مصر و مغرب را ، و آن مايه كه بتوانى از رهِ رسالت مهجور گردان كه ركن دوم است ، و من كه بوزكريّاىِ شيرفروشم ، مردمِ آن ولايت را از طريقه امامت نفرت افكنم تا اين هر سه قاعده كه طريقِ دين و جادّه حقّ است ، مضمحلّ و باطل گردد ، و هر سه سر به گريبانِ اسلام بر آورده باشيم. و اينچه(3) ما تقرير كرديم هم انكار باشد بر قرآن ، و هم انكار باشد بر قبله و اخبار(4) و صحابه كه چون تيرى(5) بيفتاد بزرگ ، درخت هاى كوچك كه بدو معتضد(6) باشند ، ناچار بيفتند. اين بود آمدن و رفتنِ ايشان و اتّفاق و مذهب(7) و انداختِ آن سه ملعون ؛ نه آن كه خواجه مصنّف بيان كرده است سخنانِ ركيكِ بى مغز ، به عشقِ مذهبِ جبر و هوى و تعصّب گرى كه همه عاقلان دانند كه شناختن و دوستى و پيروىِ على و عمر(8) موقوف است بر عدلِ خداى و بر توحيدِ او ، و بر رسالتِ مصطفى و بر عصمتِ او ، و - بحمد اللَّه تعالى - اين سه ملعون را منزول و دعوت(9) و نشست ، (10) نه به قم بود و نه به قاشان ، و نه به آوه و نه به رى ، و نه به ورامين و نه به سبزوار ، و نه به سارى و بلاد مازندران ؛ تا هيچ
ص: 335
شبهت بنماند در مذهب و قرار و قاعدتِ ايشان ، و روزِ قيامت به ضرورت پديد آيد كه صادقْ كدام است و كاذب كدام ، مُحقّ كدام است و مُبْطِل كدام ، «كَلاّ سَيَعْلَمُونَ * ثُمَّ كَلاّ سَيَعْلَمُونَ»(1).
سوف ترى إذا انجلى الغبار *** أَفرسٌ تحتك أَم حمار(2)
و بحمد اللَّه به دنيا خود به دليل و حُجت ، حقّ ظاهر است و باهر ، و باطلْ(3) مضمحلّ و پست.
فصلى ديگر مفرد بيان كرده شود بر سبيل ابتدا
در شرح أسامىِ واضعانِ الحاد و داعيكان ايشان كه از ابتداى حالت تا انتها در أطرافِ جهان خاسته اند ، مستخرج از كتب و مصنّفاتِ سنّيان كه هر يك را نام و لقب و فعل چه بوده است ، و اسامىِ آن مواضع كه ايشان خاسته اند تا اين مصنّف مجبّر احوالِ ايشان بداند و معلوم مجبّران شود كه ما از احوال آن ملاعين مدابر(4) بى خبر نباشيم و نقضِ كيشِ و قواعدِ نامحمودِ ايشان برين طايفه(5) واجب تر است و از آنچه علماى شيعه(6)
ص: 336
شرح داده اند به تفصيل ، اين مجملى است از آن ، و مقصودِ ما و همه خوانندگان از وى حاصل است. و السّلامُ على النّبيِّ المصطفى ، و على آلِهِ أئمّةِ الهُدى.
بدان كه اوّل داعى اين جماعت را ، زيد(1) اهوازى بود(2) كه او را به سوادِ كوفه فرستادند ، به دهى كه آن را بابقورا(3) خوانند ، به دعوتِ گروهى مهجوران(4) از فرزندانِ بهرام گور. و درين ده مردى بود از اولادِ كسرى ، نامِ وى قِرْمِطْ(5) كه قِرْمِطيان را بدو باز خوانند كه بُلفتوحِ(6) حمدانىِ سنّىِ قزوينى كه ملحد شد ، از نسلِ وى بود و جماعتى در آن حدود در دعوتِ اين زيد اهوازى و قرمط آمدند ؛ عليهما اللعنة.
مى كرد ، و به قطيف مردى بود سَنْبَرْ(1)نام با سه پسر: حسن و على و حمدان. ايشان(2) به دعوتِ اين ملعون درآمدند ، و از جانبِ يمن ، غريبى آمد كه نامِ او [بو]زكريّا بود و به دكّانِ بوسعيد بنشست و با او الفت(3) گرفت و او را نيز به دعوت درآورد ، و [بو]زكريّا را به بَني كلاب فرستاد به دعوتِ الحاد. تا چهارصد سوار جمع كرد و بوسعيد را به موعدى معلوم بخواند. آن ملعون با پسرانِ سَنْبَرْ و اتباعِ ايشان از قطيف بيرون آمدند و جمعى را بكشتند و بسيارى را به اسيرى ببردند و مال هاىِ عالَم ببردند. درين ميانه خادمى بود از آنِ ابوطاهر جنّابى ؛ بوسعيد او را هلاك كرد.(4) بعد از آن مردى برسيد نامِ
او زكريّاى اصفهانى از فرزندانِ بهرام گور. او را مقتدا كردند و دعوى هاىِ بزرگ كردند ، چون نكاح بنات و اخوات و نكاحِ غلامان. و يكى را از پسرانِ سَنْبَرْ به زنى كرد و آن پليد به رسم زنان برآمد و مردمان گفتندى: هذِهِ امرأةُ الرّبّ! خاكشان به دهان! بعد از آن بوطاهر را نمودند كه بوسعيد قصدِ قتلِ او مى كند. ابوطاهر ابتدا كرد ، وى را
بكشت و لشكرها جمع كرد و به خانه كعبه آمد و خرابى عظيم كرد و حجر الأسود بكند و از آنجا به لحسا بُرد و بسيارى مسلمانان و حاجيان را بكشت و از آنجا لشكرهاىِ گران آورد و به عراق آمد به طلبِ قتل ذرّيّه مصطفى و فرزندان علىِ ّ نقى و حسنِ زكى. در راه سنگى بر سينه آن ملعون آمد و به دوزخ رفت.
و بعد از وى يكى برخاست نامِ وى [ابن ]حوشب ، و يكى ديگر نامِ وى علىّ بن
ص: 338
الفضل دندانى ، و در آن حدود طريقِ قِرْمِطْ را به ظاهر مى كرد. و بعد از آن ابن
حوشب(1) دعوىِ نبوّت كرد و چنان نمود كه شريعت عقوبت است. راهِ خُرّمدينى آشكارا كرد ، و شتم انبيا مى كرد. و علىّ بن الفضل(2) - عليه اللعنة - دعوىِ خدايى كرد ، و اباحت آشكارا كرد ، مردان و زنان و كودكان را به هم جمع مى كرد ، و خويشتن را ربّ العزّة نام نهاد. لعنهُ اللَّهُ.
و بعد از آن يكى برخاست ، نامِ وى عيسى ؛ و به بغداد يكى برخاست از شاگردانِ وى ، نامِ وى ابن نفيس ، و يكى ديگر حلّاج. و رأى و تدبير آشكارا كردند و شعبده و نيرنجات مى ساختند. خليفه وقت را معلوم شد. ايشان را هلاك فرمود.
و بعد از آن از شهرِ هرات مردى برخاست از اين قوم و دعوى كرد كه مرده زنده كنم. و يكى ديگر از داعيكانِ ملاحده نامش دنبكى(3) و ديگرى نامش وليد ، و اصلِ همه گبركى بود.
و بعد از آن پيرى بود ، او را بوحاتمِ رازى خواندندى. برخاست و او را منعم خواندند و در رى و طبرستان شهرت و قوّتى تمام يافت ، و درِ مباحات گشاده كرد ، و مناكحت و تزويج بر خلافِ شريعت بنهاد ، و جماعتى را از راه ببرد.
و بعد از آن در حدودِ جيحون از كنارِ آب ، مردى برخاست ؛ او را بُلحسن بُستى(4)
خواندند ، معروف به مزدكى ، و به زىِّ صلاح و پارسايى برآمد و از سرِ گبركى مردم را به الحاد دعوت مى كرد. امير خوراسان(5) نوح بن منصور ، خبر يافت. او را هلاك فرمود.
و در سواد كوفه گفتند يكى برخاست نامِ وى زكريّا بن محمّد الزندمانى(6) بر طريق قِرْمِطْ دعوت كرد و بر حاجيان زد و قومى را هلاك كرد ، و مال هاى بسيار ببرد ، تا بر
و از ديارِ سيستان يكى برخاست نام او اسحاقِ خنسفوخ.(1) هم برين طريق ، امير خلف سيستانى وى را هلاك كرد.
و در نيسابور محمّد موبذى - عليه اللعنة - پيدا آمد به دعوتِ الحاد. استاد اسحاق زاهد - رحمة اللَّه عليه - ابوالحسن سيمجور را بر آن داشت كه وى را به نكال هلاك كرد.
و در زمينِ بخارا در ايّام نوح بن منصور ، بوسعيد ملك برخاست. مردى بود مُمَكَّنْ
در آن دولت ، وليكن كيشِ گبركى داشت. دعوتِ الحاد كرد و فتوى كرد به استحلالِ محارم و تعطيلِ شرايع. عبدالملك بن نوح بنِ منصور بفرمود تا آن ملعون را هلاك كردند.
و در طالقانِ خوراسان على قلانسى پديد آمد در ايّام سبكتكين پدرِ سلطان محمود - نوّرَ اللَّه قبره - و تبعى بسيار به دست آورد و چون امير سبكتكين آنجا رسيد ، امام
محمّد بن الهيصم(2) - رحمة اللَّه عليه - آنجا بود. آن حال بازنمود و فتوى كرد تا امير سبكتكين آن ملعون و خواصِّ او را بر درخت ها كرد ، و جماعت را همه هلاك كرد. و به ايّام سلطان محمود - رَحِمَهُ اللَّهُ - أبوبكر اسحاق وى را بر آن معنى تحريض ها كرد تا او مطالبت كرد اين جماعت را ؛ تا در اطراف و اكنافِ عالم اين(3) جماعتِ شُوم را مى گرفتند و مى كشتند. و در آن عهد ايشان را شوكتى و قوّتى(4) بنماند تا به عهدِ سلطانِ سعيد ملكشاه - نوّرَ اللَّهُ قبرَه - كه اين قوم شُوم در ديارِ قُهستان ظاهر شدند ، و بصان(5) انداختند و تمهيدِ الحاد مى كردند. بعد از وفاتِ سلطان ملكشاه ، خبثِ عقايدِ آن ملعونان ظاهر شد كه جمعى را از مسلمانان هلاك كردند ، و منبرها و مسجدهاى بِلادِ گيلان و حدودِ ديلمان مى سوختند و بيران(6) مى كردند ، و در ولايت طبس و قاين جمعى بسيار از ساداتِ فاطمى را هلاك كردند ، و امام آن وقت را قصد(7) كردند.
ص: 340
و حسنِ صبّاح - عليه اللعنة - در حدودِ الموت پديد آمد ، و قصّه او در اوّلِ كتاب برفته است كه آن ملعون از كجا آمد ، و چون ساخت ، و هم عهدانِ او كه بودند ؛ وجهى نبود اعادتِ آن. و چون خبرِ او به قزوين و رى فاش شد ، از رى خواجه با محمّد زعفرانى - رحمة اللَّه عليه - كه رئيس أصحاب بوحنيفه بود ، حشر(1) انگيخت و روى بدان حدود آورد(2) و چون از خليفه و پادشاه مددى نيافت ، نامظفّر بازگشت. و خواجه حسين حمدانى كه مقتداىِ شيعت بود به قزوين ، فتوى كرد به خونِ ملاحده ، و تركان و اصحابِ حكم را تحريض كرد بر قتلِ ايشان ، و خواجه بُلقاسم كرجى سنّى او را مدد كرد ، و حسن صبّاح بفرستاد تا خواجه اسكندر زاهد را بكشتند ، و بلقاسم كرجى ، و زين الاسلام و امير احمد يل را شهيد كردند.(3) و چون ملاحده عالم ، حسن صبّاح را مقتدا ساختند و متابعت كردند برين وجه كه معلوم است تا از غفلتِ خلفاى بغداد كارِ او قوّت گرفت تا بدين حدّ كه معلوم است. و اردشير ملعون(4) كه در گردكوه پديد آمد ، از آن قوم بود ، و امير دادحبش را در خوراسان فرا كارهاىِ باطل داشت ، و اين اردشير در اصل بر اعتقاد گبركى بود از قصبه بوزجان(5) بود و درين عهد هفتاد كس را از ملاحده بر دار كردند. و چون معلوم شد كه اتّفاق اين ملاعين با مصريان چگونه افتاد ، بسى فوايد مسلمانان را حاصل آمد.
خواجه مصنّف و هم مذهبانش بدانند كه متّهم كيست. اوّل خود مذهبِ اسماعيليانِ مصر و ديگر بقاع را بنياد بر اين است كه امام زيادت از هفت نشايد بر حسابِ كواكب
ص: 341
و هفته ايّام و امثال آن از سُباعيّات. گفتند: اوّل على است ، دوم حسن ، سيوم حسين ، چهارم زين العابدين ، پنجم باقر ، ششم صادق ، آنگه دعوى در محمّدِ اسماعيل كردند كه پسرزاده صادق بود و او را هفتم دانند. و آمده است كه جعفر صادق را مولايى بود از پارسى بچگان بر دستِ او يعنى جعفر ، مسلمان شده بود ؛ نامش فرّخ(1) بن طيساب.(2) با محمّد بن اسماعيل به مكتب نشسته بود. آنگه نام وى با تازى(3)كردند ؛ وقتى مباركش خواندند ، و وقتى ميمون ، و قدّاح وى را لقب نهادند ، يعنى يقدحُ العلم بِخاطرِهِ ؛ چنانكه كودكان يك ديگر را لقب نهند. و چون او با محمّدِ اسماعيل مى بود ، بعد از محمّد ، قومى از آن فاسد اعتقادات كه بودند در آن روزگار بدو تولّا كردند كه طبعى و خاطرى نيكو داشت. و چون او بمرد ، او را پسرِ پسرى پديد آمد ، نام او عبداللَّه بن سالم بن ميمون در لَشْكَرْ مُكْرَمْ(4) ، از ديارِ اهواز ، آنجا تمكينى بيافت.(5) گويند: دعوىِ ثنويّت كرد و طريقِ ثنويّت آشكارا كرد و گفت: خدا دو است. قصدش كردند ؛ بگريخت ، به بصره شد. ميانِ بنى عقيل منزل گرفت ، و قومى بر اثرش بيامدند ، از آنجا بگريخت ، به ديارِ حمص شد ، با گروهى از حلفاىِ(6) خويش ، و دعوىِ علوى اى كرد.(7) وى را پسرى آمد نامِ وى عبداللَّه بن عبداللَّه. در مخرقه(8) و شعبده دستى داشت. از آنجا
ص: 342
به ديارِ مغرب رفت و گفت: من فاطمى ام علوى. و بدين معروف گشت و بر آن ديار مستولى گشت. او را پسرى آمد نامِ وى بوالقاسم و آن ملاعين كه اتباعِ او بودند - خاكِشان به دهان - او را قائم خواندندى ، و گروهى اندك در وى دعوىِ خدايى كردند! آن ملعون در ترتيبِ كارِ ملاحده كتابى ساخت نام آن بلاغ الأكبر و ناموس الأعظم.(1) او را پسرى آمد نام او محمّد ؛ به نيابتِ پدر بنشست. ازين محمّد دو پسر ماند أحمد و حسين ؛ به جاىِ پدر نشست ، و از وى پسرى بماند نام وى سعيد. او نيز به نيابتِ پدر بنشست ؛ آنگه عبداللَّه بن سعيد و او را پسرى آمد اسماعيل بن عبداللَّه ؛ آنگه پسرش مَعَدّ بن اسماعيل ، كنيتِ او ابوتميم ، (2) و بر مصر و افريقيه مستولى گشت ، و فسادهاىِ عظيم از وى تولّد كرد ، و در تغييرِ دين و سنّت كوشيد. و از پسِ بوتميم مَعَدّ بود ؛ و بسى بدعت ها و ضلالات در عهدِ او ظاهر شد. و بعد از آن المستعلى باللَّه اش لقب بود و نامش نزار بن المستنصرباللَّه از اولادِ بوتميم بود.
و در آثار هست كه مقتدر خليفه ، (3) معتمدى را از آنِ خود به جانبِ مصر فرستاد تا از ساداتِ نسيب و علويانِ حسيب ، خطهاىِ معروف بستدند كه اين جماعت نه از اولادِ على و فاطمه اند و نسبِ ايشان بدين دعوى كه مى كنند باطل است ؛ و ايشان
ص: 343
از اولادِ ميمون قدّاح اند. و بفرمود تا به ديارِ شام و زمين حجاز چون مكّه و مدينه و دمشق و حلب بگشتند و خطوطِ جمله سادات و علويان بستدند هم درين معنى ، و آن را به مجالسِ سلاطينِ آلِ سلجوق فرستادند - قدّسَ اللَّهُ أرواحَهُم - امّا او را زندگانى مساعدت نكرد كه اين شغل را شفقت نمودى ، و در بلادِ خوراسان همه سادات كه مشجّرات دارند و كتبِ انساب ، متّفق اند كه آن جماعت علوى نيستند.
اين جماعت را «ملحد» خوانند و الحاد كژى(1) بود ؛ چنانكه حق تعالى گفت: «إنَّ الَّذينَ يُلْحِدُونَ فى آياتِنا ، (2) «وَ ذَرُوا الَّذينَ يُلْحِدُونَ فى أسْمائِهِ.(3) و «زنديق» خوانندشان ، (4)از آنجا كه به وقتِ گُشْتاسْب و لُهراسْب كه ملوك آتش پرستان بودند ، مردى پديد آمد نامِ او زردشت ؛ دعوىِ پيغمبرى كرد و كتابى جمع كرد آن را «زند و پازند» خواندند. مردى بود بعد از وى ، نامش مانى ؛ از پسِ وى دعوى ها كرد و به دو
خداى مى گفتند: يكى نور و يكى ظلمت. پس به نسبتِ زند اين جماعت را «زنديق» خوانند ، و «قِرْمِطيشان» خوانند به نسبتِ آن قِرْمِطْ كه شرح داده شد ، و ايشان خويشتن را «باطنى» خوانند ؛ به دو معنى:
يكى آن كه هر ظاهرى را باطنى گويند.
ديگر گفتند: ما را با هم اسرارى باشد كه ديگران را بر آن اطلاع نباشد.
و «سبعى» خوانندشان كه به ائمّه هفت گويند ، يا به قول ايشان آن ائمّه كه بعد از محمّدِ اسماعيل دعوى مى كنند ، باطل باشد.
و «اسماعيلى» خود معلوم است كه چرا خوانندشان. و شرح اسامى و احوالِ ايشان را كتب بسيار است و طومارات بايد ؛ امّا اين مايه از خلاصه احوالِ ايشان درين نقض
ياد كرده شد تا خواجه مصنّفِ ناصبى كه بر شيعت تشنيع زده است به تهمت ، مگر به انصاف تأمّلى بكند و بداند كه اصول و قواعدِ الحاد چه بوده است و ملحدانِ اوّل و
ص: 344
آخر از كجا بوده اند. و بحمد اللَّه و مَنِّهِ يكى ازين مطعونان ، نه قمى بوده است و نه قاشى و نه آوى و نه رازى و نه ورامينى و نه از سارى و نه از اُرَمْ و نه از بلاد مازندران و نه از ديارى كه به شيعتِ اِثناعشريّه معروف و منسوب است ؛ بلكه همه از ولايات و نواحى و ديار مُجبّران و مشبّهيان بوده اند و دعوت برين وجه كرده اند ، و حوالتِ معرفتِ خداى به تقليد و تعليم و قولِ پيغمبر و معلّمِ صادق كرده اند ، و انكارِ دليل و حجّت و نظر و تفكّر كرده اند ؛ چنانكه اصلِ مذهبِ خواجه مصنّف مجبّر است و خداى تعالى توفيق داد ما را تا كشفِ اسرارِ ايشان بكرديم و آن دعاوى بى حجّت و كلماتِ پُر(1) شبهت ، به دليلْ باطل و مضمحلّ گردانيديم. و الحمدُ للَّه على كمالِ إفضالِهِ ، و صلّى اللَّهُ على نبيِّهِ و الطّاهرينَ مِنْ آلِهِ.
آنگه گفته است:
و بدان اى برادر كه رافضى تفضيل نهد على را بر ملائكه و انبيا.
اما جواب آن است كه مذهبِ شيعتِ اصوليّه آن است كه هر يك از انبياى كبار
بهترند از اميرالمؤمنين - عليه السلام - كه ايشان هم نصّ اند و هم معصوم ، و ايشان اصحابِ وحى خداوندند و او را اين درجه نيست.(2) امّا مذهبشان چنان است كه اميرالمؤمنين بهتر است از هر يك از ملائكه ، از بهرِ كثرتِ ثواب و قبولِ مشقّت ، و آن كه طاعتِ او واجب است بعد از مصطفى بر مكلّفان. و اجماعِ شيعت است بر آن ، و در اخبار هست آنچه اين شبهت را زايل گرداند ؛ چنانكه رسول - عليه السلام - گفت:(3)
ص: 345
«مثلُ المؤمن عندَاللَّه كَمَثَلِ ملكٍ مقرّبٍ ، و إنّ المؤمنَ أعظمُ عندَاللَّهِ مِنْ ملكٍ مقرّبٍ». و مانندِ اين اخبار بسيار است. پس چون مؤمنى بهتر باشد از فرشته اى ، اميرالمؤمنين اولى تر كه نصّ است از قبلِ خدا و معصوم است از همه خطا.
آنگه گفته است:
و چون بگفتى كه على نصّ بود به امامت از قبل خداى ، چنانكه رسول نصّ بود به رسالت و معصوم است همچون او و از ميانِ هيچ دو فرقى نباشد در عصمت و نصّيّت ، و طاعتِ هر دو واجب باشد. شرم دارى گفتن و خود از سر ترسى بزنند كه مُصَرَّحْ بگويى كه رسالت از ميان هر دو به شركت است!
اما جواب اين كلمات آن است كه شبهتى نيست كه چنانكه مصطفى نصّ است به رسالت ، و معصوم است از همه زلّت ، به مذهبِ شيعت ، اميرالمؤمنين نصّ است به
امامت و معصوم است از همه تهمت. امّا درجه رسول - عليه السلام - دگر است كه رسول مقتداست و على مقتدى ، و رسول مطاع است و على مطيع ، و او صاحبِ كتاب و قبله و سنّت و شريعت است و على را اين درجت نيست ، و اين فرقى روشن است ، و درجه نبوّت و درجتِ رسالت درجتى بزرگ است و زيادت است از همه منازل و درجات ، و هر كه على را با رسول در رسالت و نبوّت شريك داند ، كافر و مبطل و ضالّ و گمراه و مبتدع باشد. و مذهبِ شيعت اين است.
اما حديث آنچه گفته است كه «اگر گويى كه او را با رسول شركت است ، سرت بزنند»(1) عجب است كه خواجه صد و پنجاه سال است كه على رؤوس الملأ مى گويد
ص: 346
كه «بوبكر تتمّه نبوّت است» و سرش نمى زنند ، و اينجا به ناگفته سر مى زنند؟! تا بداند كه با چُنان قاعده اين حوالت روا نباشد. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
و رسول خداى را «صلوات اللَّه عليه» نويسى ، و على را همين نويسى!
اما جواب اين كلمه آن است كه بخشايش آيد بر شخصى كه تصنيف كند و از لغت اين مايه نداند كه معنى صلوات از خداى رحمت باشد ، و از ملائكه استغفار و از مؤمنان دعا. و بارى تعالى در قرآنِ عزيز بر كمينه مسلمانى كه او را مصيبتى رسد صلوات(1) مى فرستد. آنجا كه گفت: «الَّذينَ إذا أصابَتْهُمْ مُصيبَةٌ قالُوا إنّا لِلَّهِ وَ إنّا إلَيْهِ راجِعُونَ * اُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ»(2). و به صلوات تنها قناعت نكرد ، (3) رحمت بر سر نهاد. و به ديگر موضع بر عموم ، همه مؤمنان را گفت: «هُوَ الَّذى يُصَلّى عَلَيْكُمْ وَ مَلائِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إلَى النُّورِ»(4). پس اگر روا باشد كه خداى تعالى بر ما صلوات فرستد ، روا باشد كه ما و همه مؤمنان بر على و آل او از معصومان صلوات فرستيم.
و اگر شبهت [در] آن است و امتناع از آن است كه «شيعه على را با مصطفى - عليه
السلام - در صلوات(5) برابر كرده اند» نقصان در اختيارِ خواجه بيشتر است كه زيرك دربان و مدوس پاسبان را و جلدك كنّاس و يعلى رسن تاب را كه بميرند «رحمة اللَّه عليه» گويد ، و بوبكر صدّيق و عمرِ خطّاب و علىِ ّ مرتضى را همان لفظ گويد كه ايشان را. و چون به صلاةْ ايشان را با رسول مشاركت باشد ، اولى تر از آن كه اينان را در لفظ رحمت با اين جماعت برابرى. پس اگرچه صلوات را معنى رحمت است از براىِ اظهارِ فضيلتِ(6) رسول و امام ، شيعه لفظ صلوات اجرا كنند تا مباينتى باشد. و اين معنى چون از قرآن درست شد ، نقصانى نكند. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
ص: 347
آنگه گفته است:
و رسول را معجز گويى و على را هم معجز گويى!
اما جواب اين كلمه آن است كه مى بايست(1) خواجه نوسنّى درين دعوى مذهبِ خود فراموش نكرده بودى كه در چند مواضع(2) در اين كتاب به تشنيع ياد كرده است كه «روافض امام را معجز گويند ؛ چنانكه پيغمبر را» و اين را «فضيحت» نام نهاده است. اوّلاً نه مذهبِ همه مجبّران عالم اين است كه در عهد خلافتِ عمرِ خطّاب به مدينه ، زلزله اى با صعوبت پديد آمد و اهلِ مدينه از خوفِ آن با نفير و فرياد پيش عمر آمدند ؛ عمر دِرَّه برگرفت و از خانه بيرون آمد و به حضور جمهورِ اصحابْ دِرَّه برآورد و زمين را به هيبت و سهم مى گويد: «ساكن شو! اگرنه دمار از تو بر آرم» ؛ تا حالى از هيبتِ عمرى ، زمينِ جماد ساكن شد و مردم ايمن شدند؟
و اين از معجز بليغ تر است يا عمر درين منزلت زيادت از پيغمبر است! بلكه شريكِ خالقِ اكبر است! كه آن خداى تعالى بود كه زمين و آسمان را تهديد كرد: «فَقالَ لَها وَ لِْلأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أوْ كَرْهاً قالَتا أتَيْنا طائِعينَجماد با خالق الأكبر همبر(3) باشد ، گويى چرا نمى شايد كه مرتضى با مصطفى در ابلاغ حجّت به معجز برابر باشد؟ تا اين شبهت در نحر مجبّرش بماند ، و عمر خود قدمى(4) دارد.
عجب تر اين است كه مذهبِ همه مجبّران چنان است و در كتبِ اصحابانشان(5)
ص: 348
مكتوب است و بر سرِ كرسىِ خود به ظاهر لاف زنند كه بوبكر طاهران(1) به يك عيد هم به منى(2) نماز كرده است و هم به أبهر! با آن كه يك جسم در دو مكان در يك وقت محال است به نزديك همه عقلا. و گويد: اخى له(3) همدانى افروشه(4) گرم در ميان بست به همدان ، به عَرَفات باز كرد ؛ دهانش مى سوخت از گرمى اى كه بود. و مانند اين ترّهات(5) كه همه كراماتِ اوليا خوانند ، و معجز از اين بليغ تر چگونه باشد؟! و حرمت بدين
عظمت كه را باشد؟!
پس اگر شيعه گويند: چون امامى به جماعتى از اهلِ شرك و ضلالت رسد و دعوىِ امامت كند و ايشان بر آن انكار كنند ، بارى تعالى از براىِ نصرتِ شريعتِ محمّدى را(6)بر دستِ وى حجّتى ظاهر گرداند براىِ ردعِ(7) منكرانِ شريعت و تقويتِ اسلام ، بر آن انكار روا نباشد كردن(8) عقلاً و شرعاً.
و آنچه گفته است به طعنه كه «معجزِ على چون معجزِ رسول دانند» خطايى عظيم
ص: 349
است كه معجز بر دعوى امامت(1) غير معجز باشد بر دعوىِ نبوّت و رسالت. و على را منزلتِ رسول نباشد ؛ چنانكه بيان كرده شد.
آنگه گفته است:
و علويانى كه از فرزندانِ على اند از حسنِ على تا به مهدى ، همه را به منزلتِ رسول دانند.
اما جواب اين كلمات آن است كه مذهبِ شيعه اصوليّه چنان است كه محمّد رسول اللَّه بهتر است از هر يك از أنبيا از مرسلان و اولوالعزمان ، و بهتر است از هر يك از ملائكه كرّوبيان(2) و مقرّبان روحانيان و بر اين دعوى دليل اجماع است ، و على وصىّ اوست و امامِ امّتِ اوست ، امّا گويند: اميرالمؤمنين على بعد از مصطفى بهتر است از هر يك از امّتِ او ، و حسن بعد از وى همچنين ، و هر يك از أئمّه تا به مهدى همين حكم دارند كه گفته شد. و روا نباشد كه كسى بهتر باشد از ايشان ؛ از بهر آن را(3) كه تقديم مفضول بر فاضل در عقل قبيح است.
آنگه گفته است:
آن كه گويى هم رسول و هم امام فرستادگان خداى بودند به خلقان ؛ آن به كارى دگر و اين به كارى دگر. يكى به اداى رسالت و يكى به تقرير امامت.
اما جواب اين معنى آن است كه بس طُرفه آمده است مصنّف را كه امام بعد از رسول فرستاده خدا باشد و آن از غايتِ بى علمى و تعصّب و بغضِ اميرالمؤمنين است و از قرآن اين آيت بنخوانده است كه بارى تعالى به وقتِ مصلحت ، غرابى را به قابيل فرستد ؛ چنانكه گفت: «فَبَعَثَ اللَّهُ غُراباً يَبْحَثُ فى اْلأَرْضِ...» الآية.(4) اگر
ص: 350
براى تقرير امامت و ثبوت خلافت ، علىّ مرتضى را به قمعِ جمعِ ناكثين و مارقين بفرستد ، بس مستبعد نباشد. و چون قياسى به انصاف و نظرى به وجه بكند ، اين شبهت زايل باشد.
آنگه گفته است:
و محمّد رسول اللَّه نمى شايست كه با بنوأعمام و أعمام ساعتى در اداى رسالت و تبليغ حجّت مواسات كند ؛ چگونه شايست كه عليّ مرتضى با عصمت و طهارت و قوّت و شجاعت و استيلاى بنوهاشم و ضعف بوبكر و قلّتِ قبيله بنى تيم و اندكىِ عددِ بني عديّ و تنهايى عمر ، على وا ايشان(1) فرا سازد.(2)
اما جواب اين كلمات آن است كه علما و عقلا چگونه قياس كنند در صورت محمّد را با على ، و كفّار قريش را با صحابه رسول كه ايشان انكار وحدانيّت مى كردند و أصنام و أوثان را عبادت مى كردند ، و قرآن قبول نمى كردند. و رسول را جبرئيل مى آمد و به حرب و قتال أمر مى كرد. در آن چنان حالت توقّفْ معصيت و بى فرمانى باشد. و اينجا مقرّان بودند به توحيدِ خداى و قرآن قبول كرده. منازعتى بود در خلافت كه نصّ است يا اختيار. توقّف اولى تر بود. و در كتاب موافقة الصّحابة(3) كه در مذهبِ خواجه كرده است(4) ببايد خواندن تا سكوت و سكون و توقّف على بداند كه چرا بود ، و اين بر آن قياس نكند تا شبهت حاصل نيايد ؛ بلكه رسول - عليه السلام - در حالت اوّل هم توقّف كرد و مى گفت: «لَكُمْ دينُكُمْ وَ لِيَ دينِ»(5). و آن حركت آنگه كرد كه آيت منزل شد كه: «وَ قاتِلُوا الْمُشْرِكينَ كَافَّةً»(6) تا شبهتى بنماند.
ص: 351
آنگه گفته است:
على دو سال در پس بوبكر نماز مى كرد ، و ده سال در دنبال عمر نماز مى كرد ، و مال ها مى گرفت و بر ايشان ثنا مى گفت و دعا مى كرد ، و اميرالمؤمنين مى خواند ايشان را ، و در تدبيرها با ايشان مى بود ، و از قِبَلِ ايشان حدّ مى زد.
اما جواب اين فصل اين است كه روا نباشد كه بعد از مصطفى ، اميرالمؤمنين با فضل و عصمت در نماز اقتدا به كسى كند ، كه درست شده است كه تقديم مفضول بر فاضل قبيح است. و اگر كرده باشد مقتدى نباشد ؛ و گر مالى گرفت ، حقّ او بود ، كسى رابر وى منّت نبود. و انكار و تبرّاى او از زر و سيم معلوم است ، و در أخبار ما نيست كه او ايشان را اميرالمؤمنين خواند ، و اگر خوانده باشد ، در فصلِ «رضا - عليه السلام - و مأمون» تأويلى با حجّت بگفته ايم كه بر وى عيبى نباشد. و تدبير و رأى أميرالمؤمنين در امور شريعت و فتوح ثغور خود معلوم است كه او در آن اصل بوده باشد و ايشان طُفَيْلِ او كه او عالم تر و فاضل تر بود از هر يك. و حدّها كه زده باشد ، از قِبَلِ خداى و رسول زده باشد ، نه از قِبَلِ بوبكر و عمر. به حجّتِ آيه: «وَ الْحافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ»(1) او اولى تر است ؛ بدان كه معصوم است و عالم تر از هر يك از امّت.
آنگه گفته است:
اى عجب على قوى ترِ بنى هاشم بود ، در اسلام پيشرو ، حق ظاهرتر ، و به تبع بيشتر ، و به تيغ تيزتر ، و معصوم ، چون رسول - عليه السلام - . چرا طلب حقّ خود نكرد؟(2)
اما جواب آن است كه چنين است ، امّا امام عالم تر است و معصوم است ، و
ص: 352
مصلحتْ او بهتر داند ؛ چنانكه بايست و شايست ، به هر روزگارى كرد ، و كس را بر وى اعتراض نرسد كه همانا اعتراض امّت را بر اختيارِ خود باشد ، نه بر نصِ ّ خداى. و السّلامُ على مَن اتّبع الهدى.
آنگه گفته است:
دو مرد از درگاهى(1) آمده: محمّد به رسالت ، على به امامت. آن يكى كه رسول است ، جان فدا كرده ، زخم خورده از آن دشمنان ، از شهر برانده ، دوستان بيگانه شده ، بيگانه آشنا گشته ، خود را بر قبايل عرض كرده ، هيچ قول قبول ناكرده ، زخم بر روى آمده ، سنگ بر دندان خورده ، پاى آبله شده ، به غار گريخته ، شب راه كرده ، روز به شب آورده ، اداى امانت و تبليغ رسالت كرده. اين يكى را كه امام است قوم بيشتر ، و قبيله بسيارتر ، در خانه تن بزده(2) منشور بر طاق نهاده ، با اعدا دست در كاسه كرده ، پنج درم سنگ خون از او 25
بنيامده ، (3)باطل را به حقّ مى گويد ، يارىِ مُبطلان مى دهد ، با ظالمان مناكحت و مجالست مى كند! اين ، بدان چه ماند؟! و آن بدين چه ماند؟!
اما جواب اين فصل نيك تأمّل بايد كردن تا معلوم شود كه هر دو به يك ديگر نيك ماننده است ، و هر چه رسول كرد ، امام همچنان كرد ؛ امّا چون قلم(4) به دستِ حسودان باشد ، نقشِ صورتِ فرشته ، چون صورتِ شيطان باشد. اگر رسول جان فدا كرد ، امام در بستر و خيبر(5) جان فدا كرد. اگر او زخم دشمنان خورد ، اين نيز زخمِ دشمنان خورد. اگر او را دوستان دشمن شدند ، اين را اهلِ جمل و صفّين و نهروان(6) همه دوستى نمودند و دشمن شدند. اگر آنجا خويش بيگانه شد ، اينجا - بر زعمِ مصنّف - نه
ص: 353
عقيل برِ معاويه(1) رفت؟ اگر مصطفى روز دار(2) عبدالمطّلب ، خود را بر قبايل عرض كرد ، (3) على روزِ بيعتِ شورى خود را به چند(4) سوگندِ معروف بر مهاجر و انصار عرض كرد تا در خبر است كه زياد ، غلامِ بوذرِ غفارى گفت:(5)
كنتُ بالباب يومَ الشّورى و كانَ أميرالمؤمنين - عليه السلام - أرفعهم صوتاً فقال: «بايعتم أبابكر و أنا كنتُ أحقّ بها منه ، فرضيت لكم كما رضيتم لأنفسكم لقرب عهدكم بعبادة الأوثان ، ثمّ بايعتم عمر و أنا كنتُ أحقّ بها منه ، فرضيت لكم ما رضيتم لأنفسكم
لقرب عهدكم بعبادة الأوثان ، ثمّ تريدون أن تبايعوا عثمان و أنا أحقّ بها منه ، فرضيت لكم ما رضيتم لأنفسكم ، و سأحتجّ عليكم بحجّةٍ لا ينكر[ها] عربيّكم و لا عجميّكم و لا كاتبكم و لا أمير كم».
فقال الزّبير: قل: يا أبا الحسن و لا تقل هجراً.
فقال: «ويحك يا زبير ، أو مِثْلي يقول الهجر!»(6) ثمّ قال - عليه السلام - : «اُنشدكم باللَّه ،
ص: 354
أفيكم أحدٌ آخى رسول اللَّه معه غيري؟» قالوا: اللّهمّ لا.
قال: «فاُنشدكم باللَّه ، أفيكم أحد قدّم اثنتى عشرة صدقة و ناجى رسول اللَّه حيث قال اللَّه: «قال: «فاُنشدكم باللَّه ، أفيكم أحدٌ له زوجة مثل زوجتي فاطمة؟» قالوا: اللّهمّ لا.
قال: «فاُنشدكم باللَّه ، أفيكم من له ابنان مثلا ابنيّ؟» قالوا: اللّهمّ لا.
قال: «فاُنشدكم باللَّه ، أفيكم من غسَّلَ رسول اللَّه غيري؟» قالوا: اللّهمّ لا.
قال: «أفيكم غيري من قال له النّبيّ: أنت منّي بمنزلة هارون من موسى إلّا أنّه لا نبيّ بعدي؟» قالوا: لا.
قال: «أفيكم من قال فيه: فمن كنت مولاه ، فهذا عليّ مولاه غيري؟» قالوا: لا.
قال: «أفيكم من نام على فراش رسول اللَّه غيري؟» قالوا: لا.
قال: «أفيكم من سلّم عليه جبرئيل و ميكائيل و إسرافيل و ثلاثة آلافٍ من الملائكة يوم بدرٍ غيري؟» قالوا: لا.
قال: «أفيكم من مسَح رسول اللَّه عينيه و أعطاه رايته يوم خيبر غيري؟» قالوا: لا.
ثمّ قال: «أفيكم من أدّى الزّكوة في ركوعه غيري؟» قالوا: لا.
ثمّ قال: «اُنشدكم باللَّه ، أفيكم أحد عرف النّاسخ و المنسوخ غيري؟» قالوا: اللّهمّ لا.
ثمّ قال: «أفيكم أحد أذهب اللَّه عنهم الرّجس أهل البيت غيرنا؟» قالوا: لا.
ثمّ قال: «أفيكم أحد بارَز عمرو بن عبدودٍ غيري؟» قالوا: لا.
قال: «اُنشدكم باللَّه ، أتعلمون أنّ اللَّه جمَع هذا كلّه لي؟» فقالوا: اللّهمّ نعم. قال: فاشهدوا و كفى باللَّه شهيداً بيني و بينكم».
چون اين حجّت ها و غير اين با چهل سوگند كه در كتب مسطور است ، عرض كرد ، آنگه زياد ، غلامِ بوذر غفارى - رضي اللَّه عنه - برخاست و گفت: اللَّه أكبر ، اللَّه أكبر افتتنوا بالدّنيا و نسوا الآخرة ، أقرّوا للرّجل بفضله و أنكروا حقّه. ثمّ قال:
ص: 355
من أحبّ الإله ثمّ النّبيّا *** فحقيقٌ بأن يحبّ عليّا(1)
خواجه مجبّر پندارى آنجا نبوده است ؛ بيت:
جمله گفتند: اى على الّا تو را كس را نبود *** سيّدِ ساداتِ عصرى قبله اهل تُقا
هر چه گفتى راست گفتى يا اميرالمؤمنين *** لال باد آن كو بگفتار تو در گويد كه لا
و اين بيت ها خواجه عبدالملك بنان راست ؛ رحمة اللَّه عليه.
و مجبّرِ أحول(2) بى خبر است كه علىّ مرتضى بر قوم انكار مى كرد و اظهار و ابلاغ حجّت بر جماعت و حقّى(3) خويش ؛ امّا چون گوش بازندارند ، (4) پندارم مجرم و مخطى او نباشد تا امامتِ او را بر رسالتِ(5) مصطفى قياس مى كند اوّلاً و آخراً و ظاهراً و باطناً ، تا اگر او را زخم بر روى آمد ، اين را بر سر آمد ؛ اگر او به قوت عجز به غار گريخت ، اين به وقت عجز و منع در خانه بنشست ؛ اگر او از مكّه به مدينه آمد ، اين از مدينه به كوفه آمد ، و قبيله همان بودند بيشتر نشدند ؛ اگر على در خانه تن بزد ، (6) نه محمّد پناه با بوطالب داد؟ اگر اين منشور بر طاق نهاد بر زعمِ مصنّف ، او گفت: «لَكُمْ دينُكُمْ وَ لِيَ دينِ ؛ (7) اگر او در حالت اوّل به ده صحابى قناعت كرد ، اين روز اوّل به
سلمان و بوذر و دوازده صحابى قناعت كرد ؛ اگر اين به اوّل قتال نكرد ، نه سيّد به اوّل صلح كرد؟ اگر مصطفى به آخر قتال كرد كه قرآن بيامد كه «فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكينَ»(8) نه على به قولِ مصطفى به آخر قتال كرد و اختيار قتال كرد: «يا عليّ إنّك تقاتل بعدي النّاكثين
ص: 356
و القاسطين و المارقين» ؛ (1) اگر امام صلح كرد ، از رسول آموخت ؛ اگر جنگ كرد از او ديد ؛ اگر اين در صفّين ظفر نيافت ، او در حنين ظهر نيافت ؛ اگر او روز فتح مكّه ظفر يافت ، او روزِ جمل ظفر يافت ؛ اگر او مواسات كرد براى مصلحت [و باسمك اللّهمّ(2) نوشت اين نيز مواسات كرد و در خانه رفت تا غير متصرّف شد از براى مصلحت(3)] ؛ و اگر او سال و مه(4) تيرِ دلِ مشركان شد ، اين نيز روز و شب خارِ ديده مجبّران شد.(5) اين را بر آن قياس مى بايد كردن تا هيچ شبهتى بنماند با چندينى(6) حجّت و بيّنت. و الحمدُ للَّه النّاصر لأوليائِه ، و القاهر على أعدائِه.
آنگه گفته است:
و نبينى كه چون نوبتِ خلافت بدو رسيد ، در حرب صفّين به يك ساعت سى هزار مرد كشته شدند ، و عبداللَّه عبّاس او را مى گفت: مصلحت در آن است كه اين عاملان عِراق و شام(7) و آذربيجان(8) و مصر و مغرب بر اعمال خودشان(9) مقرّر دارى تا بيعت به تو فرستند ، آنگه بعد از آن اگر خواهى معزولِ شان بكنى. على مى گفت كه نكنم كه نبايد كه ايشان جورى در عهدِ خلافت من بكنند كه من بدان مأخوذ باشم تا بنگرم تا خود
ص: 357
بابتِ(1) امارت هستند يا نه. ابن عبّاس مى گفت: لاجرم كار بر تو دراز شود.
اما جواب اين كلمات آن است كه طرفه افتاده است سخن(2) با جماعتى كه اگر امامى به حفظِ مصلحتى وقتى در تصرّف توقّفى كند ، به بى حميّتى و مداهنه و به نااهلى منسوب كنند ، وگر وقتى براىِ نصرتِ اسلام و قوّتِ دينِ خداى ، شمشير برگيرد و با طُغاه و بُغاة قتال كند ، به مسلمان كشتن او را حوالت كنند و گويند: به قتل و قتالِ اهلِ قبله مبتلا شد ؛ (3) چنانكه اين مجبّر مُدبِرْ درين كتاب آورده است. و اميرالمؤمنين علىّ بن أبى طالب به متابعتِ مصطفى - صلّى اللَّه عليه و آله - به هر وقتى آنچه مصلحت بوده است و شريعت اقتضا كرده است ، آن را كار فرموده است. آنجا كه صلح و توقّف بايد كردن ، كرده است ، و آنجا كه حرب و خصومت بايست كردن ، كرده است. و شبهتى بنماند در كارِ اميرالمؤمنين با قولِ رسول - عليه السلام - كه او گفته باشد: «يا عليّ ، حربُك حربي و سلْمُك سلمي».(4) تا هر كس به انصاف تأمّل كند ، فايدتِ تمام بياود.(5)
اما آنچه درين فصل گفته است كه «چون كار با وى افتاد» نمى دانم كه به حق با وى افتاد يا به باطل ؛ اگر به حق با وى افتاد ، طلبِ خونِ عثمان از وى كردن باطل باشد ، و اهلِ جمل و صفّين همه مبطل باشند ، وگر خود على مبطل بود ، دگرباره اجماع حجّت نباشد و او خود امامت را بنشايد كه خصومتِ عايشه و معاويه كرده باشد تا درين كلمات انديشه كند خواجه ، تا چه لازم آيد. والسّلام.
ص: 358
آنگه گفته است:
وگر بعد از رسول خلافت على را بودى ، با بوبكر همان كردى كه با معاويه ، كه به نزديكِ تو بوبكر همان و معاويه همان ، و اتباعِ بوبكر و معاويه يكى اند ، بلكه معاويه به همه چيز از بوبكر بيشتر بود ، هم به سپاه و هم به قبيله ، هم به مال و هم به نسبت ، و هم به جوانى ؛ و چنانكه با اصحابِ جمل كرد كه به يك روز بيست هزار از آن أفاضل(1) النّاس كشته آمدند. و چون طلحه و زبير كشته آمدند ، اين همه از بهرِ حقِ ّ خود ، بايستى كه آن روز با بوبكر و عمر و عثمان همين حرب برآراستى و حقِ ّ خود از دست بندادى ؛ خصوصاً كه نصّ بود از قِبَلِ خداى و رسول. اين روز همان على بود ، بلكه آن روز قوى تر بود كه بوبكر به خلافت بنشست ؛ زيرا كه على جوان تر بود و به عهدِ رسول نزديك تر بودند ، و هر چه در حقِ ّ على رسول گفته بود ، به نصوصيّت و عصمتِ او ، همه صحابه را در بُنِ گوش(2) و پيشِ ديده بودى ، و تا سى سال بر آمد ، بسى كارها فراموش شده بود.
اما جواب اين كلمات كه «بايستى كه با بوبكر و عمر همان كردى كه با معاويه كرد» آن است كه لازم نيست از وجوه:(3)
يكى آن كه آن روز اين قوّت نداشت كه اين روز ؛ قياس بر مصطفى كه به اوّل بعثت به غار مى گريخت و به آخرِ كار تيغ و لشكر مى آورد و فتح مكّه مى كرد. پس بايست كه فتح مكّه مصطفى روز اوّل بكردى تا شبهتى بنماند.
ديگر آن كه اگر بوبكر و عمر با وى همان كردندى كه معاويه كرد از انكارِ فضل و تيغ در روىِ او كشيدن و مالِ مسلمانان مستهلك كردن و بر ضعفا ظلم كردن [او هم با
ص: 359
ايشان همان مى كردى كه با معاويه كرد]. چون نكردند ، نكرد.
و عجب تر آن است كه اميرالمؤمنين در وقتى كه به اجماعِ اُمّت خليفه بود ، با بُغاة و طُغاة حرب كرد. خواجه مجبّر بعد از پانصد سال تصنيف ساخته است و تشنيع مى زند بر على! پس - نعوذ باللَّه - اگر با بوبكر و عمر حرب و خصومت كرده بودى ، خواجه او را كافر و مبطل خواندى ؛ وگرچه در حربِ جمل و صفّين تقيّه مى كند كه ترسد كه سرش به تيغ بزنند. آن وقت خود به تقيّه حاجت نبودى ، زُفان(1) و قلم در ميدانِ عداوتِ او افكندى و تُهمت ها نهادى و بُهتان ها گفتى. امّا خود على عالم تر از همه جهان بود به جاىِ صلح و توقّف ، و جاىِ حرب و خصومت.
و اما آنچه گفته است كه «به نزديكِ تو بوبكر همان و معاويه همان» ، بلى ، همان است ؛ امّا مصلحت به اوقات تعلّق دارد.(2)
و اما آنچه گفته است كه «به روزِ حربِ جمل ، بيست هزار مرد كشته آمدند» عجب است كه فراموش كرده است آن دعوى كه در اوّلِ اين كتاب گفته است كه «اگر على را مردانگى ظاهر شد در عهدِ رسول ، از بركاتِ معجزِ رسول بود - عليه السلام - و بعد از رسول عاجز و درمانده بود و هيچ ظفرى نيافت!» آخر اينجا اعتراف داده است كه بيست هزار ناكثين را به يك روز هلاك كرد و از بُغض على و عداوتِ او ، ايشان را «از أفاضل النّاس» خوانده است! و نمى دانم كه از افاضل النّاس چگونه باشند جماعتى كه تيغ در روىِ امام كشند و او را دُشنام دهند كه بانگ مى زدند كه: ألا إنّ أبَا الحسن قدْ أشْرَكَ ؛ (3) على مُشرك شد؟! تا اين همه مسلمان و بهشتى باشند و از افاضل النّاس
باشند ؛ امّا آنها كه گويند: امام نصّ است دون اختيار ، بدين قدر كافر و ملحد و رافضى باشند! اى مسلمانان ، اگر مُنكرِ امامتِ بوبكر رافضى باشد ، (4) منكرِ امامتِ على چرا
ص: 360
سنّى و بهشتى باشد(1)؟ نه هر دو بر يك حَدّ است كه آنچه رافضيان را لازم است در انكارِ امامتِ بوبكر و عمر ، طلحه و زبير و عايشه را هم چندان لازم است در انكارِ امامتِ على. نه اجماع بر هر دو(2) حاصل است؟! يا آن دعوى نكند ، يا دست ازين طريقت بدارد كه هر دو دعوى به هم راست نيايند ؛ چنانكه گفته اند: «دست و جوز از خُنبره(3) هر دو برون نايد به هم.»(4)
آنگه گفته است:
و خود امامت و خلافت بيشتر به دو كار بازبسته نيست:(5)
اوّل ، امام اعظم بدان كار مى بايد اين امّت را تا حق به خداوند حق رساند ، و داد و انصافِ ضعيف از قوى بستاند.
دوم ، بدان بايد تا حقِ ّ خويشتن بر خويشتن نگاه بتواند داشتن. پس به قول رافضى ، على خلافت را نشايسته باشد ، (6) زيرا كه نه حقِ ّ خود بر خود نگاه بتوانست داشتن ، نه حقِ ّ غيرى به وى توانست رسانيدن ، و نه قوّتِ آن داشته است كه سدِّ ثغورِ اسلام كند. و چون رافضى او را به اسيرى و عاجزى و مظلومى و محرومى و مرحومى(7) فرا نهاده است كه عمر در بر شكمِ زنش تواند زدن ، و بوبكر حقِ ّ او بتواند بردن ، و خالد دستار در گردنِ او تواند كردن ، و عثمان چوب بر سرِ او تواند زدن ، (8) و معاويه با او حرب تواند كردن ، و طلحه
ص: 361
و زبير به او آن همه زشتى ها توانند كردن ، پس او بدين عجز و بدين حرمت ، امامت و زعامتِ جمهور اعظم چگونه تواند كردن؟ و خود خداى تعالى آن كس را به قائم مقام رسول چون كند؟ و رسول آن كس را به وصى و خليفه خويش چگونه كند؟ كه به قولِ رافضى شايسته و لايق نباشد ، لخوفِهِ و عجزِهِ من الأعداء. پس اين تاوان هم خداى راست اوّلاً ، و هم رسولش را ثانياً ، و هم على راست ثالثاً ، كه تن بزد و فرمانِ خداى به جاى نياورد يا مداهنه كرد.
اما جواب اين كلمات برين وجه كه ايراد افتاد به گوشِ هوش بايد شنودن تا فايده حاصل شود ؛ إن شاء اللَّه.
اوّلاً معلوم است كه درجه خداى درجه وحدانيّت است و مثل و مانند و شريكْ نامتصوّر است ، و جُبن و خوف و مداهنه در حقِ ّ خداى روا نباشد. و رسول و امام مخلوق اند و اين معانى ممكن باشد در ايشان. اوّلاً چگونه روا باشد كه خداى قاهر و قادرِ زنده و عالم مى بيند و مى داند كه موسى را كه فرستاده اوست ، از شهرِ مصر به در
مى كنند تنها برهنه پاى مى گريزد خائف؟! «فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ ، (1) و فرعونِ مخلوقِ عاجز دعوىِ خدايى مى كند كه: «أنا رَبُّكُمُ اْلأَعْلى ، (2) و بارى تعالى با قهر و قدرت درين توقّف مى كند ، و چون نُمرود طاغى ، دعوىِ خدايى مى كند و خليل را به آتش مى باندازد ، در آن توقّف مى كند ، و چون زكرياى بى گناه را مى كشند ، و جِرجيسِ معصوم را بدان حال و نكال(3) مى كشند ، تأخير مى كند ، و چون از خونِ به حياىِ زكريّاى بى گناه عالَمْ مِلْ ء(4) مى شود توقّف مى كند ، و چون جهودانِ دون به طلبِ مسيح مى آيند ، او را به شب پنهانِ ايشان به آسمان مى گريزاند ، (5) و چون محمّد مصطفى كه سيّد همه مخلوقات است ، اداىِ دعوت مى كند ، پدرِ خالد كه سيف اللَّه لا يُخطي است ، سَلاىِ(6)
ص: 362
ناقه به خوارى و جفا بر پشتش مى نهد ، و بوجهل سنگ بر پايش مى زند و مجروح مى كند ، و پدرِ خال المؤمنين سنگ بر لب و دندان او مى زند ، و چون مكّيان به كشتنِ او جمع مى شوند ، او را به شب تاريك پنهان از خلق به غار مى گريزاند ، و خداى تعالى بدان بايد تا حق بر حق وران(1) نگاه دارد و أنبياى خود را نصرت دهد و مظفّر گرداند. چون نكند؟ مانا(2) كه بر آن اصل و قاعده كه خواجه مجبّر آورده است ، نه او خدايى را شايسته باشد ، نه انبيايش صلاحيتِ رسالت داشته باشند ، و آن كه بدين عاجزى باشد ، خدايى را چگونه بشايد؟! و آن كه بدين خائفى باشد و درماندگى ، رسالت را چگونه شايد؟! پس اگرنه و آن توقّف براى مصلحت بود ، امامت درجه سيوم است كه امام مخلوق است ، قوّتِ خالق ندارد ، و ولي است ، رفعتِ نبى ندارد ، اين توقّف نيز براىِ مصلحت باشد. وگر عجز باشد كه خالد دستار در گردنِ على كند - و خود نكرد ، - عجز آنجا بيشتر باشد كه پدرِ خالد سَلاىِ ناقه بر پشتِ رسول نهد ؛ و نهاد. و اگر عجز باشد كه عثمان چوب بر سرِ او زند - و نزد ، و خود كجا قوّت و زهره آن داشت - عجز آنجا بيشتر باشد كه بوسفيان سنگ بر دندانِ رسول زند ؛ و زد. پس اگر على با آن عجز ، امامتِ جمهور اعظم را بنشايد ، محمّد با اين عجز رسالتِ جِنّ و انس را چگونه بشايد؟! و اگر عجز و توقّف به مصلحت ، نقصانِ امامتِ على كند ، عجز و توقّفِ همه انبيا در اوّلِ بعثت ، نقصانِ رسالتِ ايشان كند. پس اين تاوانْ اوّل خداى را باشد كه آن را كه از مدينه و مكّه و بيت المقدّس به شب پنهان ببايد گريختن ، رسالت فرمايد ، و ثانياً موسى و عيسى و محمّد را باشد كه چون دانند كه به كارى قيام نتوانندكردن ، قبول كنند ، و ثالثاً جبرئيل را باشد كه تقرير كند(3) آن كس را كه اهليّت
ص: 363
ندارد. پس به قول خواجه رافضى بُده(1) سنّى شده ، هيچ يك ازين(2) انبيا ، لايقِ نبوّت و رسالت نبوده اند ، لِخوفِهم و عَجْزِهِم و جُبْنِهم. وگرنه درين صورت روا است ؛ آنجا كه درجه كمتر است روا بايد داشتن ، و دست ازين طريقه بد بى حجّت و مذهبِ نامعقول بداشتن.
اما جواب دوم برين فصل آن است كه امام براىِ آن مى بايد تا حقِ ّ ضعفا را از اقويا بستاند ، لازم آيد بر قول خواجه انتقالى كه تا عمر خطّاب از جهان برفته است ، هيچ كس امامت و زعامتِ به حق نكرده است ؛ زيرا كه معلوم است همه عقلا و فضلا را كه
تا امامت به مروانيان و امويان و عبّاسيان افتاد تا إلى يومنا هذا ، (3) حقِ ّ ضعفا از أقويا باز نستدند ، و نه حقِ ّ مسلمانان به مسلمانان رسانيدند ، و نه حقِ ّ خود بر خود نگاه داشتند. اوّلاً معلوم است كه در عهدِ اين خلفا در بيشترِ اوقات راه ها ناايمن بوده است ، و مسلمانان رنجور ، و خراج ها و باج ها نهاده اند ، و خَمرْ و زَمْر آشكارا كرده ، و ظلم و عدوان بى اندازه رفته.(4) و اين خلفا يا منع مى توانستند كردن يا نه؟ اگر توانستند و نكردند ، خلافت و امامت را نشايسته باشند(5) كه به قولِ خواجه ناصبىِ خارجى: امام بدين كار مى بايد تا دفعِ قوى بكند از ضعيف. و قسمت دوم آن است كه اين دفع نتوانستند كردن [پس] به قول خواجه مجبّر: استحقاق و اهليّتِ زعامت و امامت [را] بنشايسته باشند. و اين خطا اوّل خداى كرده باشد كه عاجزان را تمكينِ خلافت كند ، و ثانياً مسلمانان را باشد كه اجماع كنند بر كسى كه اهليّتِ امامت ندارد ، و ثالثاً بر خلفا باشد كه توليت كارى كنند كه از عهده آن به در نتوانند آمدن.
و اما آنچه گفته است «كه امامت كسى را شايسته باشد كه حقِ ّ خود بر خود نگاه
ص: 364
بتواند داشتن» ، چه گويد خواجه مجبّر ، خليفتان(1) بغداد را در مصر(2) و گيلان و دگر
بقاع كه متغلّبان و مدّعيان دارند؟ [آيا] حقّى هست يا نه؟ اگر در هيچ جاى حقّى ندارند ، پس امامِ بغداد باشند ، نه امامِ همه عالم ، و مذهبِ خواجه درين وجه برين قسمت قباى تنگ مى آيد.(3) و چون امامِ همه عالم باشند ، ايشان را در جيلان و مصر و يمن و طائف ، حقّ(4) باشد ، هم لِنَفْسهِم و هم لِرعيّتِهم. پس اتّفاق است كه اين حقْ هرگز
نگاه نداشته اند و ضايع مانده است و هَدَرْ شده است ، و مال هاىِ مسلمانان كه در آن حدود مستهلك مى شود ، و خون هاىِ مظلومان كه در آن بقاع هَدَرْ مى شود ، همه به گردنِ ايشان باشد و عاجز و مقهور و مغلوب و مرحوم و محروم باشند و امامت را بنشايند و اين همان صورت است كه در اميرالمؤمنين(5) - عليه السلام - خواجه آورده است و در آخرِ آن فصل گفته است كه «امام براىِ آن بايد كه سَدِّ(6) ثغورِ اسلام كند». اى نا مُنصف ، هرگز كه ديده است و كه شنوده است كه لشكرى از دارالخلافه روى به روم و الموت نهاد و طلبِ ظفر و نصرتى كرد؟ پس به قول خواجه امامانِ خواجه كه مذهب گزيده است ، همه ضعيف و مغلوب اند ، و حق ها ضايع ، و مسلمانان رنجور ، و بدعت ها آشكارا ، و مخالفانِ اسلام مستولى. پس برين طريقه از روزگارِ عمر به قول خواجه مجبّر تا إلى يومنا هذا(7) عالم مهمل و معطّل است و حق از امّت خارج است.
و اگر(8) گويند: سلاطين ، شحنگانِ ايشانند ؛ هر چه اينان كنند ، حكمْ ايشان را باشد ، آخر اگر دعوىِ تاريخ دانى مى كند ، ديده باشد و نوشته و خوانده و دانسته باشد * حادثه مرج با مسترشد ، و حادثه محمّدشاه با خليفه بغداد ، (9) و مخالفت و خصومتِ
ص: 365
سرانِ بغداد با راشد(1) تا آن لاف نزنند *(2) كه وقت بوده است كه شحنه بغداد بدانگى با نُوّابِ دارالخلافه مسامحت نكرده اند.(3) و بدين جواب هاىِ شافى ، همه فايدت ها بحمد اللَّه حاصل است ، و همه شبهت ها زايل. و الحمدُ للَّه على آلائه و صلّى اللَّه على أنبيائه و أوليائه.
آنگه گفته است:
و حسن بن على را هم تاوان است كه فرمانِ مؤمنان نبرد و خلافت به معاويه فروخت و مال بستد ، و هر روز به خدمتِ معاويه مى رفت و ادرار(4) و ارزاق مى گرفت. و همچنين هر يك از ائمّه ، علىّ بن الحسين و باقر و صادق و كاظم و رضا تا به حسنِ عسكرى همه عاصيانند در خداى و رسول كه در خانه ها بنشسته اند و از خلفا مال استده اند و دعوىِ خلافت نكرده اند و با دشمنانِ خداى تعالى مجاهدت نكرده اند امامانِ منصوص(5) از قِبَلِ خداى...!.
امّا جوابِ اين كلمات: اوّل آنچه گفته است كه «حسن على ، خلافت به معاويه فروخت» ، مذهبِ خواجه آن است كه امامت اختيارِ امّت است. پس دگر باره چون تره و اُشنان(6) با خريد و فروخت افتاد! چه گويى امامتْ حسن را بود تا بفروخت ؛ با نبودش؟ اگر حسن را نبود ، بيعْ باطل باشد و خلافتِ معاويه را اصلى بنماند ، وگر حسن را بود ، يا نصّ بود يا اختيار. اگر نصّ بود ، بنتوان فروختن كه وحى منقطع بود و نصّ معصوم بايد و اين خطا است و معصيت است. وگر امامتْ اختيار بود از قِبَلِ امّت ،
ص: 366
بى اجازتِ امّت نشايد(1) فروختن ، و امّت اين اجازت نكردند. پس على الوجوه ، اختيارِ امامتِ معاويه به قول خواجه انتقالى هم باطل و بى اصل است و حسن را خود امام نداند و آن روزگار دگر باره زمانه بى امام باشد.
و أمّا آن لفظ كه بر سبيل بى ادبى اجرا كرده است كه «حسن هر روز به خدمتِ معاويه مى رفت» آرى آيت: «قُلْ لا أسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أجْرًا إلاَّ الْمَوَدَّةَ فى الْقُرْبى كه:«إنّي تاركٌ فيكم الثَّقَلَين» الخبر!(2) وگر بارى تعالى به نصِ ّ قرآن ، طاعتِ بوسفيان
جاهل و معاويه باغى و يزيد خِمّير و عمرو عاص عاصى و مروان رانده و عبدالملك خمّار و وليد پليد ، بر خلقان به واجب كرده است ، لابدّ حسنِ على را - عليه السلام - به خدمتِ معاويه بايد رفتن! پس اگرنه ، و آيات در حقِ ّ حسن و پدرش و مادرش و برادرش منزل است و طاعتِ ايشان بر امّت واجب است ، معاويه و غير معاويه را به خدمتِ ايشان بايد رفتن ، و طاعتِ ايشان واجب است كه اُولوالأمر معصوم و ائمّه منصوص اند. و الحمد للَّه ربّ العالمين.
و جواب آنچه در حقِ ّ هر يك از ائمّه معصومين گفته است ، (3) همين است كه گفته شد. و آنچه ايشان از بنى اميّه و مروانيان ستانند ، آن را عطايا و ارزاق نخوانند ؛ حقِ ّ ايشان بود كه به غصب به دست فرو گرفته بودند. بدان طريق كه توانند ، بازستانند ، و در آن نقصانِ عصمت و امامت نباشد. و توقّفِ ايشان در وقتِ عجز و مصلحتِ وقت بر حدّ گريختن أنبيا باشد از اوطانِ خويش ، و توقّفِ مصطفى در مبدأ بعثت
ص: 367
و رفتنِ او به غار و مانند آن ، و چون آن هيچ نقصانِ نبوّت و رسالت نكرده باشد ، اين نيز نقصانِ امامت و عصمتِ ايشان نباشد برين وجه و نسق كه بيان كرده شد. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
و هر وقت ابوجعفر المنصور جعفر صادق را بخواندى و از سرِ سياست و سلطنت او را تهديد و وعيد كردى و گفتى كه من مى اشنوم كه جماعتى از اهلِ حشو و ضلال برِ تو مى آيند و مى خواهند كه تو بر ما خروجى كنى ، او گفتى: «من نمى كنم و خليفه تويى».
اما جواب اين كلمات اگر بوده باشد ، آن است كه الحق ابوجعفر امامتْ بس گران خريده بود كه بومسلمِ مرغزى طلبِ حق وران مى كرد ، نيافت او را و برادرش ابوالعبّاس سفّاح را بدين كار بنشاند. خود نه اجماعى بود بر آن و نه قرارى. و بزرگ تراز ابوحنيفه كوفى در آن روزگار كس(1) نبود ، بر آن امامت منكر بود و بيعت نكرد او ، تا به انجامِ آن رفت با شخصى چون بوحنيفه از زجر و رنج كه در كتب مذكور است.
اما آنچه بوجعفر المنصور صادق را - عليه السلام - تهديد كرد و صادق به مصلحتِ وقت جوابى نرم داد ، تا آتشِ غضبِ او بنشيند ، پندارم دلالت نباشد بر حقّىِ بوجعفر و نه بر باطلىِ جعفرِ صادق ؛ قياس بر قصّه موسى - عليه السلام - كه در حالتِ دعوت و اظهار نبوّت و ابلاغِ معجز ، فرعونِ طاغى او را مى گويد: «أ لَمْ نُرَبِّكَ فينا وَليدًا وَ لَبِثْتَ فينا مِنْ عُمُرِكَ سِنينَ * وَ فَعَلْتَ فَعْلَتَكَ الَّتى فَعَلْتَ وَ أنْتَ مِنَ الْكافِرينَ.(2) معنى آن است كه «تو نه اى(3) كه ما تو را از كوچكى و طفلى بپرورانيديم و سال هاىِ دراز پيش ما بودى ، و تو كردى آنچه كردى و تو از جمله كافرانى». و موسى - عليه السلام - نه برين سخن انكار
ص: 368
كرد ، و نه خصومت و عداوتِ فرعون براىِ مصلحتِ وقت اظهار كرد ، و جواب از آن نرم تر داد كه خواجه از صادق حكايت كرده است به دروغ. چه ، گفت: «فَعَلْتُها إذًا وَ أنا مِنَ الضّالّينَ ، (1) «كردم چنين و من از جمله گمراهانم». و - نعوذ باللَّه - اگر صادق ، مانندِ اين گفته بودى كه خواجه انتقالى مدبر به دست افزار(2) كردى. پس اگر روا باشد كه موسىِ عمران ، كليم سبحان ، با معجز و كتاب و شريعت و درجه نبوّت و منزلتِ رسالت با فرعون طاغى و كافر در حالتِ غضب او مانندِ اين سخن گويد و نبوّتِ او را نقصانى نباشد ، روا باشد كه صادق - عليه السلام - با شخصى كه اندهزار فاطمى را در ديوار گرفته باشد ، و با امامى چون بوحنيفه روا دارد چُنان معامله بى مجامله كردن ، سخنى نرم گويد به وجه مصلحت. پس اگر آنجا تهديد و تشديدْ دلالت بود بر حقّىِ فرعون ، و نرمى و مجامله دلالت بود بر بطلانِ دعوىِ موسى ، اينجا نيز تهديد و وعيدْ دلالت باشد بر حقّىِ بوجعفر ، و نرمى و سخنِ ساكن و جواب برين وجه ، دلالت باشد بر بطلانِ جعفر. و درين فصل اين قدر كفايت است عاقل مُنْصِفْ(3) را. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
و موسىِ كاظم همچنين با هارون الرّشيد عهدها بست و سوگندها خورد برين وجه.
اما جواب آن است كه خواجه بعد از چهارصد سال بازمى نمايد(4) در تصنيف ، نيكوعهدىِ امامان خويش. آرى ؛ اگر حسنِ على با معاويه به عهد وفا كرد ، معاويه او را
ص: 369
به زهر بر دست جعدة بنت أشعث ، (1) به مشورتِ مروان ، به تدبير ايسونيه(2) هلاك كرد. و اگر كاظم عهدى كرد ، بدان وفا كرد و هارون الرّشيد از بى وفايى او را بر دست سِندى بن شاهك هلاك فرمود.(3) تا اينان همه صابر و مظلوم و شهيد باشند و ايشان همه متعدّى و ظالم و غاصب ؛ «وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ ، (4) «إنَّما يُوَفَّى الصّابِرُونَ أجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسابٍ.(5)
آنگه گفته است:
و علىّ بن موسى الرّضا با مأمون همين كرد ، و اندر آن بيعت نامه كه به خطّ مأمون است نهاده است ، و خطِّ علىّ بن موسى - عليه السلام - بر آنجا نوشته است و او را اميرالمؤمنين خوانده و گفته: «رضي اللَّهُ عنكَ و نفسى فِداكَ و جَعَلَنى وقايتَك منْ كلِّ سوءٍ». پس اگر خلافت و امامت ايشان را بودى ، چرا روا داشتند كه ظالمان را اين همه تقرّب كنند و به خلافتِ ايشان اقرار دهند و اميرالمؤمنين خوانند؟ خود گفتندى: حق وا ماست ، (6) و بيعت نكردندى و دعوى بكردندى. اگرشان بكشتندى شهيد بودندى ؛ چنانكه زكريّا را كه در درختش بريدند ، و جرجيس را كه بدان زارى عذاب مى كردند ، و يحيى را كه بدان(7) خوارى بكشتند و هيچ كس ازين معصومان حق را نپوشيدند.(8)
ص: 370
اما جواب اين فصل چون به انصاف فهم كنند ، همه فوايد ازو حاصل شود و همه شبهت ها زايل گردد ، إن شاء اللَّه. امّا آنچه رضا - عليه السلام - با مأمون سازگارى كرد و خط نوشت و عهد بست ، قصّه فراموش نبايست كردن تا شبهت حاصل نيامدى. اوّلاً مأمون او را بخواند و گفت:(1) اين حقّ تو راست و من ردّ خواهم كردن و تو اولى ترى بدين كار به قرابت و علم و عصمت ؛ چنانكه معروف است از گفت و خطِّ او. پس اگر رضا - عليه السلام - به لفظى نيكو تواضعى كند تا با حقِ ّ خود رسد ، از عرف و عقل دور نباشد و از اصل و فضل و عقل او بديع نباشد. و آنچه رضا - عليه السلام - او را اميرالمؤمنين خوانده است ، نقصانى نكند درجه رضا را. نمى بينى كه بارى تعالى در قُرآن بتان را «خدا» و «إله» مى خواند؟ چنانكه در آخر(2) قد أفلح گفت: [«وَ مَنْ يَدْعُ مَعَ اللَّهِ إلهاً آخَر الآية.(3) و در جاى ديگر گفت: ]«الَّذينَ يَجْعَلُونَ مَعَ اللَّهِ إلهاً آخَرَ.(4) اگر خداى روا باشد كه بتان را إله خواند ، رضا را روا باشد كه مأمون را اميرالمؤمنين خواند و نقصانِ امامت او نباشد ، و اميرالمؤمنين آن باشد كه باشد ، نه آن كه خوانندش ، و خداى آن باشد ، كه باشد نه آن كه خوانندش. تا بر يك ديگر(5) قياس مى كند تا شبهت زايل شود.
و همچنين حكايت مى كند از يوسف پيغمبر - عليه السلام - كه در آن زندان ، كافران را به خداى مى خواند بدين لفظ كه: «يا صاحِبَيِ السِّجْنِ ءَ أرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهّارُ.(6) معنى آن است كه خدايانِ پراكنده بهترند يا آن خداوند كه يكى است؟ چه مى گويد خواجه انتقالى درين كلمه؟ يوسف - عليه السلام - آنها را كه خدايى را نشايند ، خداى مى خواند ؛ نه نبوّتِ او را نقصان مى كند و نه بدان قول خدايى بر ايشان درست مى شود. اگر على موسى الرّضا ، مأمون را اميرالمؤمنين خواند ، نه عصمتِ او را خلل باشد و نه مأمونْ اميرالمؤمنين شود. تا آن را با اين قياس مى كند ، تا شبهتِ خارجى زايل مى شود.(7) و الفاظى دگر بر طريق تواضع كه به رضا حوالت كرده
ص: 371
است ، چون مأمون او را اكرام كند و شفقت نمايد و خدمت هاى بى اندازه كند و در حقِّ او كلماتى اجرا كند كه مانندِ آن كس(1) نگفته باشد. اوّلاً رضاش خواند و گويد: «اللَّهُ أعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ»(2)و شرف و فضل و نبالتِ اصلِ او بر ملأ قوم(3) شرح دهد. اگر رضا بر طريقِ تواضع و كرم ، مكافاتِ آن كلمات گويد ، نه نقصانِ مرتبه رضا باشد و نه زيادتى(4) درجه مأمون.
و آنچه گفته است: «بايست كه اين كار كنند تا اگر كشته شوند شهيد باشند چون زكريّا و جرجيس و يحيى» ، عجب است كه مصنّف انتقالى كه دعوى علم تواريخ مى كند ، اين قصّه نشنيده است كه چون مصطفى - عليه السلام - به دستورى(5) و اجازتِ بارى تعالى ، با مشركان مكّه صلح مى كرد روز حديبيه ، سهيل بن عمرو پيشِ رسول آمد تا عهد بندد. رسول - عليه السلام - اميرالمؤمنين را بنشاند و مى گويد: «اُكتبْ يا علىّ ، بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم». سهيل عمرو مى گويد: «بدين راضى نباشم. بنويس: باسمكَ اللّهُم كه اگر ما اعتراف دهيم به خداىِ رحمان و رحيم ، خود دينِ تو قبول كرده باشيم». سيّد - عليه السلام - مى گويد: «اِمح يا عليّ ما كَتبتَ ، و اكْتُب: باسمك اللّهمّ». و همچنان كرد كه سهيل عمرو خواست. آنگه سيّد گفت: بنويس كه «هذا ما قاضى(6) عليه محمّدٌ رسول اللَّه». و على - عليه السلام - بنوشت. سهيل عمرو مى گويد: اگر ما اعتراف دهيم به رسالتِ تو ، خلافى بنماند. صلح برين مى كنيم كه بنويسى كه «محمّد بن عبداللَّه». گفت: «بِسْتُر و بنويس». اميرالمؤمنين امتناعى بكرد و گفت: «نه واللَّه ، لرسول اللَّه ؛ على رغم أنفك». تا رسول بفرمود تا بسترند و بنويسند كه «هذا ما قاضى عليه محمّد بن عبداللَّه».(7) پس برين قول كه مصنّفِ انتقالى آورده است ، مى بايست كه
ص: 372
رسول - عليه السلام - با قوّت و شوكتِ او انكار نكرده بودى بر سهيل عمرو و بر همه كفّار ، و نام خداى از خدايى محو نفرمودى و نام خود از رسالت بِنَسْتُردى ؛ تا اگر كشته شدى شهيد بودى چون زكريّا و يحيى و جرجيس. تا اين فصل را با صلحِ رضا و مأمون قياس مى كند كه مأمون را اميرالمؤمنين خواندن سهل تر است كه نامِ خداى و رسول در كتابت(1) از خدايى و رسالت محو كردن ، و هر نقصان كه در آن صورت ، نبوّتِ مصطفى را هست ، در اين صورت ، امامتِ رضا را مى داند. پس اگر رسول - عليه السلام - در عهد با كافران رواست كه نام خداى از خدايى محو فرمايد كردن ، و نام خود از رسالت بستُرد ، روا باشد كه رضا در عهدِ مأمون او را أميرالمؤمنين خواند و نويسد ، و هيچ نقصانى نكند. اگر آن تقيّه و مداهنه است اين نيز تقيّه و مداهنه است. اگر آن مصلحت است ، اين نيز مصلحت باشد ، و آنجا خداى خداى باشد نه بُتان ، و مصطفى بر حق باشد نه ايشان ، و اينجا امام رضا باشد ، نه دگران.
و عجب تر اين است كه اگر يكى ازين ائمّه به كربلا با هفتاد و اند نفس زكيّه كشته آيد و درجه شهادت بياود ، (2) خواجه(3) سنّى گويد: تيزى(4) و تهلكه كرد و خود را به خود هلاك كرد ، (5) و آن را با قتلِ جرجيس و يحيى قياس نكند و آمر به قتل را شابِ ّ تائب داند ، و كشنده را مسلمان خواند. وگر ديگرى چون رضا با دشمنى بسازد و صلحى كند به مصلحتِ امّت و رعيّت ، اين را به مداهنه و بى حميّتى و به نا اهلى منسوب سازد.آخر ايشان را از دستِ تو چه بايد كردن و چه شايد كرد...!؟ اگر كور نه اى ، ببين حسين آن كرد كه جرجيس و يحيى و زكريّا ، يا(6) حسن على و صادق و كاظم و رضا همان كردند كه لوط و شعيب و هود و ارميا ، و قائم آن مى كند كه مصطفى كرد در غار و
ص: 373
يونس در دريا ، و همه اقتدا به انبيا كردند و حق ايشان را بود. و رضا - عليه السلام - با اين همه مصالحت و مجاملت ، سلامت هم نيافت تا حجّت بليغ تر باشد. امّا چه نقصان كه اين جماعتْ اولادِ مصطفى اند و ائمّه هدى و فرزندانِ زهرا و نايبان مرتضى ، راسخانِ علم ، مُفتيانِ أحكامِ شريعت ، متولّيانِ دين ، برگزيدگانِ خدا ، معصومان از همه زلّت و تهمت و خطا ، «ذُرّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اللَّهُ سَميعٌ عَليمٌ.(1)
آنگه گفته است:
و از همه عجب تر آن است كه قائم مهدى ، خليفه وقت است و صاحب الزّمان است و مى گريزد ، و اين فتح ها كه در جهان مى باشد..! تا اندرين وقت كه از جانبِ شام فتحى(2) سنى(3) رسيد ، به دولت و اقبالِ سلطانِ عالم كه كافر فرنجيه غلبه گرفته بود و اند هزار از ايشان بر مسلمانان زده و ولايت خراب كرده تا اتابك على كوچك و سپاه به سرِ دشمن تاختن كردند و اند هزار كافر به تيغ بياوردند(4) و چهل فرسنگ از قفاىِ ايشان مى رفتند و مى كشتند فتحى بدين بزرگوارى.(5) پس اين مى بايست كه قائم كردى ، او در سردابه تن مى زند تا كى...!؟ و يا خود دست با كافران بازنمى بايد نهاد تا او بيايد پس جهان رود ببرده باشد ، و بدين امام كه در سردابه تو دارى ، اسلام بر بايد چيدن. پس او را بر مسلمانان و بر مسلمانى چه حقّ است؟ و از وى چه راحت و معونت است؟ پس چون چُنين است ، ما بدانستيم كه روافض را مقصود نه دوستىِ على است ، بلكه مقصودِ همه ، دشمنىِ بوبكر است و عمر است.
ص: 374
اما جواب اين كلمات به انصاف و ديانت ، بى تعصّب و عداوت فهم بايد كردن كيلاً بكيل ؛ تا فايدت حاصل شود.
امّا آنچه گفته است كه: «قائم غايب و محجوب است و كس او را نمى بيند» قياس
بايد كردن به انصاف بر خلفاى خود كه هميشه در خانه ها و منزوى(1) و محجوب بوده اند ، و مرد بوده است كه در بغداد هشتاد سال زنده بوده است و بمرده است و هرگز نه مستظهر(2) را ديده است و نه پدرانش را ، و هرگز نه براى فتحى و ظفرى و قمعِ دشمنى و قلع قلاعى به در نيامده اند.
امّا آنچه حكايت كرده است كه فتح سنى از شام برآمد از اتابك على كوچك و غير او - نصرهُم اللَّهُ على الكفرةِ و المشركين - و گفته كه «اين بايست كه قائم كردى» و بى ادبى و مجبّرى كرده به اجراى الفاظى در حقِ ّ مهدى - عليه السلام - كه دلالت است همه بر خبثِ عقيدت مصنّف ، اوّلاً درست است حديثِ فتح و آن قصّه ؛ امّا خواجه كه دعوىِ بصيرت و دانايى مى كند ، بايد كه از هر طرفى كه فتحى برآيد خبر دارد ، و به حبِ ّ مذهب خارجى اى بازنپوشاند ، و عجب است كه از شام تا به رى اين خبر مى دارد ، امّا از پنجاه فرسنگىِ رى بى خبر است كه ملاحده و تعليميان كه معرفت خداى از طريقِ سمع و قولِ پيغمبر اثبات كنند ، قلعه اى ساخته بودند نامش مهرين(3) نهاده ، ذخيره هاى عالم بر آنجا برده ، و سلاح هاىِ گران در وى جمع كرده ، و مردان جنگى را در وى نشانده ، راه ها بر مسلمانان حنفى و شفعوى و شيعى بگرفته و ناايمن گردانيده ، عيش ها بر مسلمانان منغّص(4) كرده ، ضعفا را از مهمّات محروم گردانيده تا در شهور سنه ثلاث و خمسين و خمسمائه ، قافله اى كه از سفر حجاز بازگشت ، با
ص: 375
عدّت و آلت و برگ و ساز همه حنيفيانِ(1) نيكواعتقاد و سنّيانِ عدلى نه جبرى ، اند هزارمرد از ماوراءالنّهر و غزنين و بلخ و بخارا و خوارزم و بلاد آن ديار با بدرقه اميرِ غازى اينانج اتابك(2) مى رفتند تا به بسطام ، چون بدرقه بازگشت ، ملحدان از مهريان(3) شبيخون آوردند و چهارصد هزار دينار صامت و ناطق ببردند و چهارصد و هشتاد و
اند مسلمانِ حاجى و غير حاجى را شهيد كردند.(4) و چُنان چند بار كه در هر سال مى كردند و مى بود ، راه ها مخوف ، مسلمانان به جان و مال به خطر ؛ تا به تأييدِ الهى و بركتِ مصطفى و مرتضى ، فتحى شيعى امامتى به اقبال صاحب الزّمان مهدى بن الحسن العسكرى - عليه السلام - از مازندران برآمد با عُدَّت و آلت و ساز و قوّت و شوكت و نصرت كه كوهِ گران از هيبتِ شاه كوس(5) مى كرد(6) فتح و ظفرش بهر حركت زمين بوس مى كرد ، تا آن قلعه به تأييد إلهى بستد و آن كلابِ جهنّم و خنازيرِ جحيم را طعمه سگان و گرگان كرد ، و روىِ رايت با حدودِ استرآباد و گرگان كرد. همه به دولتِ آن شاه شيعىِ ميمون لقاىِ خجسته پىِ لشكر كَش ملحد كُش. و چون قلعه بستد ملحدان را بهرى بكشت و بهرى را خسته و بسته به رى و همدان فرستاد و همه كوتوال نشاند مؤمنِ معتقد و ذخيره فرستاد و آبادان كرد ، و آن طريق از خوفِ آن ملاعين ايمن و ساكن شد و مسلمانان ايمن مى آيند و مى شوند.
پس اگر انصاف است ، اين فتح مى بايست كه اميرالمؤمنين خليفه بغداد كردى و لشكرِ او كه خليفه بغداد است و روزگار است. و او در بغداد تن مى زند تا كار ديگران مى كنند. پس به قول خواجه مجبّر اسلام بر بايد چيدن و خون و مال مسلمانان ضايع
ص: 376
مى كردن تا آنگه كه او به در آيد ، و ترسم كه آنگه كه او به در آيد ، جهان رُود ببرده باشد ، و نگويى تا او را بر مسلمانان و مسلمانى چه حقّ است؟ و چه معونت كرده است؟
پس دانستيم خواجه مجبّر و ناصبى را مقصود نه دوستىِ عبّاسيان است ، و غرضْ بغض و عداوتِ فاطميان است. پس «اگر آنچه على كوچك كرد به ضرورت بايست كه قائم كند» اينچه(1) شاه غازى كرد ، بايست كه خليفه بغداد كردى كه اگر قائم خائف و غايب است ، خليفه بارى حاضر و ايمن است و خطبه و سكّه به نام اوست ؛ تا فرق بودى ميانِ حاضر و غايب ، و ميانِ سنّى و رافضى. و نگويى تا چرا بايد كه خطبه و سكّه در شرق و غرب به نامِ خليفه سنّى باشد و جهاد با ملحدان شاه شيعى كند ؛ و گر گويى: على كوچك به نيابتِ خليفه مى كند ، كذلك شاهِ غازى به نيابتِ قائم مى كند ؛ تا هيچ شبهت بنماند و اين بر آن قياس مى كند.
بلكه نه چنين است و بر همه ملوك و جهانداران و مسلمانان واجب است از ترك و تازى و شيعى و سنّى ، نصرتِ دينِ خداى كردن به قدرِ طاقت ؛ به خلافِ آنچه خواجه مجبّر طعن زده است در مهدى - عليه السلام - . و با گرد كوه زيادت از اين خواست كردن ، اگر نه به فتواىِ خواجگان مجبّر بغراتكين زحمت كردى(2) و بحمد اللَّه هنوز از بيمِ تيغِ شاه در راهِ خوراسان زهره ندارند كه رنجى به مسلمانى رسانند. و حديث اتابك على كوچك ، بحمد اللَّه خود غازى و معتقد است ، امّا مصنّف خود على بزرگ را چُنان دوست هم ندارد ، ندانم على كوچك را از كجا دوست دارد؟ خود ندارد ؛ امّا به دروغ لاف مى زند و عالم السّرّ و الخفيّات داند كه بوبكر و عمر كه صدر اوّل اند و بوحنيفه و شافعى كه بزرگانِ آخرند ، از چُنين تصنيف راضى نباشند و از چُنين مصنّف تبرّا كنند كه بيشتر لغو و هَذَيان و كذب و طامات(3) و ترّهات و بُغض و عداوت است ، و وزر و وبالِ آن تا به قيامت در گردنِ اين مصنّف بماند ؛ إن شاء اللَّه تعالى.
ص: 377
آنگه گفته است:
و آن جماعت كه مذهب رفض نهادند - چنانكه گفتيم - ملحدان بودند ، سر به
گريبانِ رفض بر آورده ؛ دعوت به رفض كردندى ، آنگاه در الحاد كشيدندى ، و ميلِشان به كيش گبركى بود ، كينه دين مى خواستند از صحابه و تابعين و غازيانِ اسلام ، و در رسولْ طعن نمى يارستند زدن كه كس قبول نمى كرد ، در ياران و زنانش طعن زدند تا بدين غُمران(1) را به خود كنند و مويه هاى گوناگون آغازيدن كردند(2) كه: بر فاطمه ظلم كردند ، و حسن را به زهر بكشتند ، و حسين را به تشنگى در كربلا سر ببريدند و بر چوب كردند ، و فرزندانش را به بردگى ببردند ، و واويلاه و واحزناه در روز عاشورا دربستند تا عوام النّاس گويند مگر چنين است.
اما جواب اين كلمات آن است كه - بحمد اللَّه و مَنِّهِ و به بركت مصطفى و آلش ائمّه هدى - در فصل پيشين بدرست كرديم كه واضعانِ الحاد همه مجبّران و مشبّهيان(3) بودند و معرفتِ خداى به خبر(4) گفتند نه به نظر ، و از ولايت مشبّهيان بودند و دعوتِ الحاد كردند و ميلِشان به ترسايى بود ، و نُه قديم اثبات كردند چون ترسايان ، و كينه آل مصطفى مى خواستند ، كه بقيّه و ذريّه آن گروهِ بُغاة بودند كه امير مؤمنان و پيشواى متّقيان ايشان را به صفّين و جمل و نهروان كشته بود ، و از خونِ آن طُغاة بُغاة سيل هاىِ عظيم رانده. و ازينجا است كه بهرى مُنكرانِ توحيد شدند ، و بهرى ديگر مُنكرانِ رسالت ، و گروه سيوم مُنكرانِ امامت ، كه خوارج اند و بر حسين نفرين كنند و يزيد را
ص: 378
اميرالمؤمنين دانند. و شرح تمام رفته است ؛ چنانكه هر كس كه بخواند بداند كه بر ما هيچ غرامتى و ملامتى نيست. و امّا جوابِ كشتنِ حسين و نوحه و كربلا و گريه و قصّه عاشورا ، در جوابِ آن فصل كه از پس اين فصل گفته است برود مشبع(1) به شرح ، به توفيقِ خداى تعالى و به بركاتِ سيّدِ انبيا محمّد مصطفى ، و سيّد اوصيا علىِ ّ مرتضى ؛ إن شاء اللَّه ، و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
و اين همه بديشان خود رافضيان كردند كه دعوىِ دوستى و پيروىِ ايشان مى كردند ، و آن شيعى نامانِ رافضى لقبان كه در سپاهِ على بودند ، فرمانش نمى بُردند و بر او اعتراض ها مى كردند ، و تعنّت(2) مى نمودند و قولش را ردّ مى كردند. و به تقيّه و مداهنه منسوبش مى كردند. وگر گفتى: بياييد تا به حربِ شام شويم ، اگر تابستان گفتى ، گفتندى: گرم است ، وگر زمستان بودى ، گفتندى: سرد است ، وگر در مصاف بودندى با يك ديگر خصومت مى كردند و چون جهودان بر يك ديگر حسد مى بردند تا او را از افعال ايشان ملال بگرفت و بر منبر كوفه مى گفت: اى مانندِ مردان به سر و ريش ، و نه مردان ، (3) تجمعكم دبدبةٌ و تفرّقكم مقرعةْ ؛ به دبدبه اى جمع شويد و به مقرعه اى(4) براكنده شويد. و لشكر شام مى آمدند و تاختن مى آوردند و آن مهتر دين از ايشان معونت مى خواست ، اُفّ مى كردند و فرمانش نمى بُردند ؛ تا او از دردِ دل مى گفت: «و ما
ص: 379
يمنعُ أشقاكُم أن يخضبَ هذِهِ بِهذا ؛ (1) كجا است آن شقى ترينِ شما تا موىِ محاسنِ من به خونِ من رنگ كند ، چنانكه بار خداىِ من مرا خبر داده است». از پسِ آن سخن ، دگر بر منبر نشد. آن بود كه پسرِ ملجمِ رافضى ، او را بكشت. او گفت: «فُزت و ربِّ الكعبة ؛ (2) برستم به خداىِ كعبه از دست و جورِ روافض». و همچنان بود كه آن مردِ مردان و شهسوار ميدان ، مبارزِ جهان گفت ، رافضى به دبدبه اى كه برزنند جمع شود ، و چون دستى بر وى فشانى ناپديد شد. بهرى مى گفتند: مردى دارد و رأى ندارد ، و بهرى گفتند: ايمان واسر گير(3) كه كافر شدى كه حكمين بكردى. بهرى خوارج شدند ، بهرى غالى ، بهرى غُرابى ، (4)بهرى حلولى ، بهرى شتّام و لعّان و عيّاب شدند ؛ تا او از همه بيزارى مى جست و به فرجامْ يكى هم از روافض شبِ نوزدهم ماهِ رمضان او را بكشت. و اين مهترامامى است و بزرگ ترمعصومى پيشِ روافض ، كه هم ايشان بكشتندش ؛ نه بوبكر كشت و نه عمر و نه عثمان و نه طلحه و نه زبير ، نه ما و نه پدرانِ ما ، و نه سلطانان ما و نه پدرانِ ايشان. اگر ندانى كه او را كه كشت ، عبدالرّحمن ملجمش كشت ، كه هم رافضى بود از كوفه ، و خدمتگارِ على بود. و هر چه با همه اهل بيت رفته است ، به درست كنم كه شما رافضيان كرده ايد و همه مستوجبِ لعنت و مذلّت و مذمّت ايد.
اما جواب اين كلمات ، به انصاف از همه دل و جان سماع بايد كردن ، و ما را به همّت و دعا مددى بكردن كه در جوابِ اين كتاب هم(5) تقرّب به خداى كرده ايم و هم(6) تبرّك
ص: 380
به مصطفى و مرتضى ، و اميد مى داريم به رحمت و آمرزشِ روز جزا ، «إنَّ اللَّهَ لا يُضيعُ أجْرَ الْمُحْسِنينَ.(1)
امّا آنچه گفته است كه «اين همه بديشان خودِ رافضيان كردند» عجب آيد عقل عقلا را از قائلى كه در اوّلِ كتاب ، فصلى مطوّل درين پردازد كه واضعانِ رفض فُلان و فُلان بودند ، و به ديگر موضع گويد: زنكى بود ، و جاى ديگر گويد: ابن المقفّع بود ، و اين همه تشنيع و بهتان فراموش كند و گويد: رافضيان در سپاهِ على بودند و فرمانش نمى بردند ؛ تا همه فضلا و عقلا از پادشاه و رعيّت و قاضى و مَقضي و خواصّ و عوامّ حنيفى(2) و شفعوى و شيعى بدانند كه سخنِ اوّلش به آخر نمى ماند ، و آخرش ناقضِ اوّل است.
و آنچه گفته است كه: «فرمان على نمى بُردند(3) و به تابستان مى گفتند: گرم است ، و به زمستان مى گفتند: سرد است ، تا او را از ايشان ملال بگرفت(4) (تا آخر فصل)» آرى هست و چُنان است كه حكايت كرده است و اميرالمؤمنين را و منزلتِ او را ، جُبن وتقصير و انكار و نفاقِ ايشان خللى نكند كه در عهدِ همه انبيا و در لشكرِ ايشان مانندِ
اين و بيش از اين بوده اند و گفته و كرده ، و قرآنِ مجيد از آن همه حكايت مى كند. امّا مى بايست كه مصنّفِ نوناصبى از براىِ حرمتِ مهاجر و انصار اين فصل را انكار نكرده بودى و بر ايشان تشنيع نزده بودى كه رافضيانِ عهدِ على درين احوال ، اقتدا به مهاجر و انصار كرده بودند كه با رسول - عليه السلام - همان معامله كرده اند و سيّد - عليه السلام - از دست و قول و عملِ ايشان هم چنان متشكّى بوده است و نالان كه على از دستِ اين رافضيان. و قرآن از آن جمله حكايت مى كند: اوّلاً گروهى به زُفان(5) محمّد را مى گفتند: ما با توايم ، و به دل با وى نبودند و دشمن وى بودند تا آيت آمد از
ص: 381
خداى تعالى كه: «إذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إنَّكَ لَرَسُولُهُ وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إنَّ الْمُنافِقينَ لَكاذِبُونَ.(1) به ديگر موضع چون نماز به ريا و كسلاني(2) مى كردند ، و زكاة به اكراه مى دادند ، و بر محمّد - صلى اللَّه عليه و آله - انكار مى كردند ؛ و او تنگدل مى شد تا آيت آمد كه «وَ لا يَأْتُونَ الصَّلاةَ إلاّ وَ هُمْ كُسالى وَ لا يُنْفِقُونَ إلاّ وَ هُمْ كارِهُونَ.(3) و چون رسول در تابستان عزمِ غزا كردى مى گفتندى: ما به گرما گرم شمشير نتوانيم زدن. تا آيت مى آمد كه «قُلْ نارُ جَهَنَّمَ أشَدُّ حَرًّا لَوْ كانُوا يَفْقَهُونَ.(4) و چون
لشكر به مدينه مى آمد مى گفتند: خداى و رسولش ما را به دروغ مى فريبند و كيست كه طاقت عمرو دارد؟ تا به رسوايىِ ايشان آيت مى آمد كه «ما وَعَدَنا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إلاّ غُرُورًا.(5) و چون رسول عزمِ مصافى كردى ، عذرها به دروغ مى نهادندى كه ما را عيال است و خانه ها خراب است ؛ نتوانيم آمدن ؛ تا بارى تعالى مى گفت: «يَقُولُونَ إنَّ بُيُوتَنا عَوْرَةٌ وَ ما هِيَ بِعَوْرَةٍ إنْ يُريدُونَ إلاّ فِرارًا.(6) و چون اميرالمؤمنين - عليه السلام - تنها ساز و عُدّت و آلت بر مى گرفت(7) و تنها پيش(8) عمرو مى رفت ، ايشان در خانه هانشسته و درِ خانه ها و شهر بسته ، هنوز رسول را باور نمى داشتند و مى ترسيدند ؛ بدين صفت كه قرآن حكايت مى كند كه «وَ إذْ زاغَتِ اْلأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَ * هُنالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُوا زِلْزالاً شَديدًا.(9) و در ديگر آيت گفت:(10) «عَفا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أذِنْتَ لَهُمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذينَ صَدَقُوا وَ تَعْلَمَ الْكاذِبينَ.(11) و به دگر وقت كه بر قول و وعده مصطفى ايمن نمى بودند و به او به زُفان مدد مى كردند و به دل بر خلاف او ، تا آيت
ص: 382
مى آمد: «يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنا إلَى الْمَدينَةِ لَيُخْرِجَنَّ اْلأَعَزُّ مِنْها اْلأَذَلَّ.(1) و به ديگر آيت در آن تهمت و شبهتِ قومى چنين حكايت مى كند كه «وَ ارْتابَتْ قُلُوبُهُمْ فَهُمْ فى رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ.(2) و به ديگر موضع كه انكار مى كردند و بر تكاسلِ طبع اصرار مى كردند ، چنين حكايت كرد از آن قوم بدين عبارت كه «فَإنْ رَجَعَكَ اللَّهُ إلى طائِفَةٍ مِنْهُمْ فَاسْتَأْذَنُوكَ لِلْخُرُوجِ فَقُلْ لَنْ تَخْرُجُوا مَعِيَ أبَدًا وَ لَنْ تُقاتِلُوا مَعِيَ عَدُوًّا إنَّكُمْ رَضيتُمْ بِالْقُعُودِ أوَّلَ مَرَّةٍ فَاقْعُدُوا مَعَ الْخالِفينَ.(3) و مانند اين آيات كه از قومِ عهدِ رسول حكايت كرده است بارى تعالى.
پس اگر آن قوم كه با اميرالمؤمنين چُنان معاملت كردند رافضى بودند ، اين جماعت كه با سيّد المرسلين اين معاملت كردند ، نمى دانم رافضى بودند يا نبودند؟ اگر رافضيان نبودند رافضيانِ عهدِ على اقتدا بديشان كردند ، كه با رسول همان كردند ، و گر ايشان خود نيز رافضى بودند ، اين رافضى اى خود مذهبى باشد كه در عهدِ رسول و على بوده باشد و بر همه مذاهب تقدّم دارد و ايشان را قدمِ سبقت است. در ايشان طعن نشايد زدن ، و گر خواجه سنّى گويد: ايشان منافق بودند و نقصانى نكند كه در لشكرِ او(4) منافقان باشند نبوّتِ مصطفى را ، اين جماعت نيز كه خواجه ازيشان حكايت كرده است هم منافق بودند و اميرالمؤمنين را نقصانى نكند كه در لشكرِ او منافقان باشند. پس آنجا مؤمنان دگر بودند و منافقان دگر ، اينجا نيز شيعيانِ معتقد دگر باشند و منافقان دگر ؛ تا با يك ديگر قياس مى كنند ، تا همه(5) مقصود حاصل باشد ، و همه(6) شبهت زائل.
عمر خطّاب را بكشت كه از آن ولايت بود كه لشكرِ عمر ستده بودند و او مقرّب بود به عمر و خدمتگارِ عمر بود و بيعت كرده بود به خلافت بر عمر. و در بعضى تواريخ هست كه اين بولؤلؤ ، فيروزنام بود و غلام مغيرة بن شعبه بود و كان نصرانيّاً في الأصل ، و اللَّه أعلم. پس اگر عبدالرّحمن ملجم رافضى بود ، بولؤلؤ فرذرى(1) بود.
و آنچه گفته است كه: «نشان رافضي آن باشد كه به دبدبه اى جمع آيند و به مقرعه اى پراكنده شوند» در فصلى كه بعد ازين هست ، متوجّه شود كه صفتِ كيست و به كه لايق تر است ؛ چنانكه شبهتى بنماند كه ناصبيان چون جمع آيند ، چگونه پراكنده شوند در مواضعى و مواقفى كه انكار ممكن نباشد.
و اما آنچه گفته است كه «بهرى از لشكرِ على بر وى انكار مى كردند كه مردى دارد و رأى ندارد! حكمين چرا كردى؟ ايمان باسر گير(2) كه كافر شدى» ، سبحان اللَّه! چه ماننده است اين سخن به بيعتِ شورى كه چون عمر خطّاب حوالت و اشارت در امامت بدان شش شخص كرد و بر دو قسمت بنهاد و مهاجر و انصار در آن سر گشته و متردّد شدند و كبراى مهاجر و اجلّاى انصار ، زبان ها دراز كرده به سخن هاى سخت ؛ يكى مى گفت: هَذَيان گفت ، يكى مى گفت: ميل كرد ، يكى مى گفت: ما را شرم نيايد...! مردمان ما را چه گويند؟! روزى گوييم: امامت نصّ نيست ، اختيار و اجماع است تا بر بوبكر مقرّر كنيم ، امروز دگرباره گوييم: اختيار و اجماع نيست ؛ امامت به شورى است! و چندان كه روزِ حَكَمَين ، على را مى گفتند ، ده چندان روزِ بيعتِ شورى عمر را مى گفتند. امّا ما روا نداريم كه زبان و قلم بر چُنان الفاظ بجنبانيم كه مصنّف در حقِ ّ اميرالمؤمنين اجرا كرده است ؛ وگرچه اين قوم عمر را زيادت از آن مى گفتند كه ايشان على را گفتند. پس اگر انكارِ مهاجر و انصار ، عمر را در بيعتِ شورى خللى نكند ، انكارِ اهلِ حَكَمَيْن
ص: 384
فضل و منقبتِ على را زيانى(1) ندارد. اين را بر آن(2) قياس مى كند تا فايدت حاصل مى آيد.
و آنچه گفته است كه «على بزرگ تر امامى بود به نزديكِ روافض و او را هم ايشان بكشتند در نوزدهم ماهِ رمضان ؛ نه بوبكرش كشت ، نه عمر ، نه عثمان ، نه طلحه ، نه زبير» كذلك عمرِ خطّاب بزرگ ترامامى است به نزديكِ خواجه ، و او را بولؤلؤ فروزى(3) بكشت نهم روز از ماهِ ربيع الأوّل.(4) و او را نه على كشت و نه حسن و نه حسين ، نه سلمان ، نه بوذر ، نه ما ، نه پدرانِ ما.
و اما آنچه گفته است: «نه طلحه اش كشت نه زبير» دگرباره به حساب كورتر است! اين دو شخص بيامدند تا او را بكشند ، امّا ظفر نيافتند و كشته شدند ، وگر دست يافتندى ، تقصير نكردندى ؛ تا عذرِ ايشان بارى نخواهد. اين است جوابِ معارضات اين كلمات كه ايراد افتاد تا هر كس كه به وجه برخواند مقصودِ از آن بداند. و مستحقِ ّ لعنت و مذمّت آن كه هست خود هست به عداوتِ على و آلِ على ، «و لا يحبُّك إلّا مؤمنٌ تقيٌ ، و لا يبغضُكَ إلّا منافقٌ شقيّ».(5) و الحمد للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
54
و چون به هنگامِ حَسَن بود ، روافض تير بر رانش زدند ، و طنفسه(6) از زيرش كشيدند ، و ردايش بدريدند ، و همه رافضيان بگريختند و او را در مصاف تنها
ص: 385
رها كردند كه چرا با معاويه صلح كردى؟ و مختار عمّ خود را مى گفت آن وقت كه حسن به زنهارِ او شده بود كه معاويه از شام مى آمد و حسن مى دانست كه روافض با او همان كنند كه با پدرش كردند ، مختارِ بوعبيد(1) عمّش را مى گفت: بيا تا سرش ببُريم و پيش معاويه بَريم تا ما را در ملك خود نصيب كند(2) كه از حسن و بُلحسن خيرى(3) نيايد. عمّش گفت: ويلك! ما با نبيره رسولِ خداى اين معاملت چون كنيم؟! مختار بزرگ ترشيعى است به نزديكِ رافضيان. اين و مانند اين كرده اند و بوده است.
اما جواب اين كلمات نيك نيك فهم(4) بايد كردن تا شبهتى بنماند. اولاً آنچه حوالت كرده است به روزگارِ حسنِ على و صلحِ او با خال المؤمنينِ خواجه و فرار و خذلان قوم ، نمى دانم كه آن نقصان ، عايد مى داند به حسنِ على يا به قوم كه با او خيانت كردند؟ اگر عايد مى داند به حسن كه امامِ حقّ است چرا صلح كرد با مُبْطلى ، با كى نيست و ماننده است بدان صلح كه رسول خداى - صلى اللَّه عليه و آله - كرد با پدرِ خال المؤمنين ؛ آنگه كه هنوز مسلمان نشده بود و قرآن بدان ناطق است كه «فَأتِمُّوا إلَيْهِمْ عَهْدَهُمْ إلى مُدَّتِهِمْ ، (5) و اجماع بر آن انكار نكند. پس اگر عهد و صلح با بوسفيان و با دگر كافران ، نقصانِ رسالت مصطفى نكند ، عهد و صلحِ حسنِ على با پسرِ بوسفيان و دگر باغيان ، نقصانِ امامتِ او نكند كه نه حسنِ على برابر رسول هست و نه معاويه شريف تر از بوسفيان. وگر حوالتِ نقصان به شيعه حسنِ على كرده است كه پشت بر او كردند و بگريختند و او را مجروح در معركه رها كردند ، شكّ نيست در آن كه تقصير و خيانت كردند ؛ امّا زبان در ايشان دراز نمى شايد كردن. پندارى اقتدا به صحابه رسول كردند از مهاجر و انصار كه روزِ اُحُدْ با خَيْر المرسلين همين معامله كردند ؛ وگرچه رافضى نبودند ، رسول را در مصاف مجروح بگذاشتند افتاده ، بوسفيان غالب
ص: 386
آمده ، همه بگريختند ، چنانكه يكى بنماند. امّا آنها را كه با رسول آن كردند ، هيچ نشايد گفتن كه جمهورِ بزرگ و صدرِ اوّل بودند ، امّا اينها كه با حسنِ على اين كردند ، ايشان را لعنت شايد كردن كه رافضيان بودند؟! رسول مجروح در مصاف افتاده تنها ؛ همه بگريختند ؛ چنانكه قرآن خبر داده است: «تَوَلَّوْا إلاّ قَليلاً مِنْهُمْ»(1) اجماع است كه الّا علىّ مرتضى بنمانده بود. و بهرى گفتند: سهلِ حُنَيف انصارى هم نرفته بود. و در حقِ ّ اين رافضيان كه از حسن بن على برگشتند ، هيچ آيتى نازل نشد ؛ امّا در حقِ ّ آنها كه رسول را بر آن حال بگذاشتند و بگريختند ، اين آيت آمد كه «وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إلاّ مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ أوْ مُتَحَيِّزًا إلى فِئَةٍ فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ» (الآية).(2) پس خواجه نوسنّى آنها را كه از حسن برگشتند ، رافضى مى خواند ، ندانم كه آنها را كه از مصطفى برگشتند چه مى خواند؟! كه آخر نه محمّد به از حسن بود ، (3) امّا زبان نگاه بايد داشتن كه ايشان صدرِ اوّل و جمهورِ اعظم اند ، و به عوضِ ايشان هم رافضيان را لعنت مى كردن كه باكى نباشد!
امّا آنچه بر مختار بوعبيد(4) ثقفى - رحمة اللَّه عليه - تشنيع زده است كه «عمّ خود را گفت: بيا تا سرش ببريم و به معاويه فرستيم» عجب نباشد از قائلى و ناقلى كه دعوىِ علمِ تواريخ كند و اين مايه نداند كه مختار را اميرالمؤمنين در روزگارِ طفوليّت دعا كرده باشد و ثنا گفته و به نصرت وعده داده و به صحّتِ قولِ آن معصوم ، او صدهزارخارجى و باغى را از اعداى آل و اولادِ مصطفى بكشته ، و رختِ سعادت به جنّتِ باقى برده. بدو(5) چنين حوالت كند و تزوير و تمويه.(6) و سببِ نزولِ آن قصّه هر
ص: 387
كس كه داند ، مختار را متّهم نخواند و مُجْرِم نداند ، و آن چنان بود كه چون آن امام معصوم و سيّد مظلوم ، حسن - عليه السلام - به نزديكِ سعدِ ثقفى آمد كه عمّ مختار بود و سعد بر مَوْصِلْ والى بود از قِبَلِ معاويه(1) و با معاويه دمى و قدمى دنياوى داشتى ، مختار - رحمة اللَّه عليه - از صفاى عقيدت و نور مودّت بر حسن بن على بترسيد كه
نبايد كه عمّم(2) رنجى به سيّد رساند. گريان و غمناك پيش شريكِ اعور حارثىِ شيعى آمد و مى گويد: اى عمّ مى ترسم كه عمّم رنجى بدين سيّد رساند كه قبله متّقيان و امامِ مؤمنان است و وارثِ علمِ انبيا و امامان است. رأى تو درين انديشه چيست؟ شريك اعور - رحمة اللَّه عليه - از دُهاة عالَمْ و زيركانِ دنيا و كارشناسان جهان بود ؛ گفت: اى پسرِ برادر ، رأى من درين كار آن است كه تو تنها پنهان پيشِ عمّت شوى و گويى: اگر ما حسنِ على را هلاك كنيم ما را پيشِ معاويه قدرى و جاهى باشد و از ملك او نصيبى باشد ، كه عمّت اگر به او غدرى در دل دارد ، از بيمِ تو نمى يارد كه او صلابت و رجُوليّتِ تو داند و اعتقادِ تو در حقّ آل على معلومِ او است ؛ تا خود عمّت چه سر(3) دارد ؛ تا اگر خيانتى به دل دارد ، ما را معلوم شود و به همه حال چاره اى بسازيم و اين سيّد را از دستِ او بجهانيم. مختار - رحمة اللَّه عليه - بيامد و اين معنى در سر وا(4) عمّش بگفت. عمّش خود معتمد و معتقد بود. جواب چنان داد كه نبشته است و مختار ايمن گشت و مطمئنّ القلب شد و ازين معنى بر مختار عيبى و عارى نبود ؛ از غايتِ حميّت بود و از فرطِ شفقت و صفاى اعتقادِ پاكيزه. و اين مصنّف چون حوالتى كند ، بايستى كه اوّل وآخر و غرض از آن شناختى تا شبهت زايل بودى.
ص: 388
اين بود احوال حسن و قوم او كه گفته آمد تا بداند كه نه بر حسنِ على ملامتى هست در صلح و توقّف ، و [نه بر] قومِ او ، چون اقتدا به روزِ اُحُد كرده باشند در آن گريختن و بددلى ؛ هر عذرى كه آنجا نهند ، اينجا باشد. و حق هميشه حق باشد ، وگر چه ضعيفى(1) نمايد ، و باطل هميشه باطل باشد ، وگرچه قوّتى دارد. «إنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً.(2)
آنگه گفته است:
و چون وقتِ حسين بن على بود ، روافض نامه بر نامه داشتند ، و او را به هزار مكر و دستان از حجاز به كوفه كشيدند ، و چنانكه عادت روافض باشد كه در سرّ كارى سازند و چون خوفى از سلطان بديشان رسد ، همه سرِ خويش گيرند و با جانبِ سلطان ايستند ، همه دل ها پر غِشّ ، با يك ديگر راست نه. عمرِ سعد و شَبَثِ رِبْعى اليَربوعىّ(3) و عمرو بن الحجّاج الزّبيديّ و شمر ذى الجوشن الضّبابىّ(4) و سنان بن أنس النّخعى و خولىّ بن يزيد الأصبحىّ - عليهم لعائن اللَّه - و غيرهم ، اينان همه رؤساى قبايلِ كوفه بودند كه قاتلانِ حسين بن على بودند. اوّل به نامه به كوفه كشيدند همه شيعت بودند و مُسْلم عقيل را از
ص: 389
حسين درخواستند ، و حسين مُسْلِمْ را بفرستاد ، همه بر او بيعت كردند ، هژده هزار مرد رافضى. از پسِ آن هزار عهد و سوگند كه خوردند كه با حسين غدر نكنند ، و به نفس و مال مواسات كنند و مسلم را بدين امانت و زنهار به خويشتن قبول كردند ، و در سِرّ دعوت و بيعت مى كردند ، و در سرّ فرا آمدن وشدن گرفتند. يزيد به دمشق بود و ولايتِ عراق و خوزستان(1) به عبيداللَّه زياد 58
- لعنه اللَّه - كه پسرِ عمّش بود داده بود. و او كودكى غُمْر(2) بيست و دو ساله بود و در سياست و ناپاكى و فظاظت(3) و تدبير پادشاهى به غايتِ كمال بود.
جاسوس ها كرد(4) تا ازين حال آگاه شد. رئيسانِ رفض را تهديد كرد. همه سوگندانِ به دروغ مى خوردند و آن همه عهدها كه كرده بودند و زنهارها(5) با جگرگوشه زهرا و نبيره مصطفى ، با يك سو نهادند. مسلم بن عقيل را به دست او(6) بازدادند تا او را و خانه خدايش را هانىِ عروه مُرادى به شومى رافضيان گردنِ ايشان را بزدند(7) و از بام كوشك ، هر دو را به زير انداختند ، سرها از تن جدا كرده ، كودكانِ روافض رسن در پاىِ مسلم بستند و از آنجا كه بازارِ بوريابافان است ، (8) همه روز تا كُناسه مى كشيدند
ص: 390
و آن(1) همه نامه ها كه نوشتند و بيعت و سوگند ، يك سو نهادند و با جانب عبيداللَّه ايستادند. حسينِ على ازين همه آگاه نه ، و چون به طفِ ّ كربلا آمد ، آنها كه او را بدانجا آورده بودند به نامه ، چون عمر سعد و عَمْرِو حَجّاج و شمرِ ذى الجوشن بر او(2) فرستاد ، چون بدو رسيدند ، حسين على مى گويد كه: نه شما مرا خوانديد؟(3) تو كه سنانى ، تو كه شمرى ، تو كه شَبَثى ، و فلان و فلان عهدنامه نوشتيد و مسلم را كه پسرِ عمِ ّ من بود درخواستيد. اينك صد و پنجاه نامه دارم از آنِ شما در خُرجين.(4) اين مى گفت: من ننوشتم ، و آن مى گفت: من ننوشتم ، و انكار و جحود مى كردند ، و آن(5) بزرگ و سلاله دينِ پاك را به دروغ زن مى داشتند و تيغ در روى او كشيدند ، و آب بر وى ببستند ، و سرش ببُريدند. اگر تو ندانى كه كرد ، من دانم. از سپاهِ شام بسى نبودند ، همه
ص: 391
كوفيانِ رافضى بودند كه حربِ او بر خود نبشتند(1) و او را بكشتند ، تا پايه ايشان پيشِ عبيداللَّه ملعون زيادت شود. و ده تن از كوفيان اسبان را بر سينه پاك و پشتِ عزيزِ او براندند ؛ سينه پُرْ علمِ باقى آل عبا ، و پشتِ جگرگوشه زهرا ، شيخِ ذرّيّه مرتضى ، محبوبِ مصطفى ، مشهور در زمين و سما ، مذكور در ملأ أعلى ، خُرد(2) بكردند و بدانچه مى كردند تفاخر مى كردند و رجزها مى گفتند و شعرها مى خواندند.
نحن رضضنا الصّدر حتّى الظَّهر(3) *** [بكلّ يعبوبٍ شديد الأسر]
نگويى: تا بوبكر كجا بود؟ و عمر و عثمان كجا بودند؟ مهاجر و انصار كجا بودند؟ بوحنيفه و شافعى و محمّد حسن كجا بودند؟ تابعين و تَبَعِ تابعين و زُهّاد و عُبّاد كجا بودند؟ ما و پدرانِ ما كجا بوديم؟ ائمّه و قُضاة و فقهاىِ ما كجا بودند؟ كه شما(4) زبانِ طعن در اوّلينان و آخرينان كشيده ايد. آنچه شما رافضيان كرديد تاوان با دگران چون مى نهيد؟ همه رافضيان بودند و شما بر منوال و منهاج ايشانيد و از ايشان بهتر نه ايد. اوّلاً عمرو بن الحجّاج كه ميمنه لشكرِ كوفه داشت ، او بود كه در حرب صفّين طلايه دارِ على بود و رئيسى بود
ص: 392
مُطاع در لشكرِ على ، و عمر سعد كه امير سپاهسالار(1) بود ، روزِ حربِ صفّين با پسر عمّش هاشم المرقال بن عتبة بن أبى وقّاص ، ميسره سپاه على داشتند ، و شمرِ ذى الجوشن كه سرِ حسين بُريد صاحب وضوء(2) على بود و او را وپدرش را على به رسالت به معاويه فرستاده بود ؛ زيرا كه خطيبانِ على بودند تا در اهلِ شام تقرير كنند كه معاويه خلافت را نشايد و مهاجر و انصار را بر على بيعت مى گرفتند ، و خولىِ بن يزيد كه سرِ حسين به شام بُرد ، صاحبِ سلاحِ على بود ، و سنان انس نخعى كه انباز بود ، با شمر در كشتنِ حسين ، برادرزاده مالك اشتر بود ، وگر هر يكى را از رؤساى قاتلان حسين بر شماريم ، دراز شود. على الجملة ، همه رافضيان بودند ، (3) پيشانى ها سياه بكرده ؛ چنانكه اينها ؛ كه ما نمازِ شب مى كنيم. پس آنچه شما كرديد ، با ديگران چون مى نهيد؟ معما كه ما عذرِ يزيد و زياد نمى خواهيم. همه فاسقان و ظالمان بودند. ما چه كنيم؟ و ما را چه گناه است؟ اگر كرديد و خانه رسول بُرديد ، شما رافضيان بُرديد. نوحه و واويلا به چه در خور است؟
اما جواب آنچه بر سبيلِ تطويل در حقِ ّ حسينِ على شرح داده است ، بهرى راست و بهرى دروغ. و آنچه قوم كوفه با وى كردند از همه انواع ، و شهادتِ حسين بر آن وجه ، بيشتر چنان است كه شرح داده است و سبحان اللَّه العظيم شأنه! چه ماننده است اينچه(4) كوفيان و رافضيان با حسينِ على كردند ، بدان چه مكّيان و مدنيان از مهاجر و انصار پيش از آن با عثمانِ عفّان كردند ، جمع كننده قرآن ، دامادِ سيّدِ پيغمبران. تو آن قوم را هر نام كه خواهى مى نه ، و هر لقب كه خواهى مى ده ؛ كه بعد از عمرِ خطّاب پيرانِ
ص: 393
مهاجر ، كُبَراى انصار ، اجلّاى قبايل و رؤساى ايشان ، چه تيمى چه عَدَوى ، چه مروانى
چه امَوى ، همه متّفق الألفاظ و الأقوال شدند كه امام به حق بعد از عمر خطّاب ، اختيار امّت ، عثمانِ عفّان است. با رسول هجرت كرد ، به دو دختر با رسول وصلت كرد ، او را به عهد و پيمان بيعت كردند ، راست چون امامت بر وى قرار گرفت ، همان جماعت كه بيعت كرده بودند و عهد بسته ، برگشتند و عهد و پيمان بشكستند و اوّلين كسى از امّت و صحابه كه مخالفتِ عثمان كرد ، عبدالرّحمن عوف بود كه عثمان جَمَلى(1) بى استحقاق از مال زكاة به يكى از بنى حكم بخشيد. عبدالرّحمن بن عوف ، الزّهرى مِسْوَر بن مَخْرَمة(2) را بفرستاد و بازستد و بر مستحقّانِ زكاة قسمت كرد(3) و قصّه مقتلِ عثمان همه احتمال نكند ؛ امّا آورده اند كه چون قوم جمع آمدند ، طلحه كه از جمله عشره ناجيه است به نزديكِ خواجه ، بر در سراى عثمان(4) با حضور(5) قوم با عُدَيس(6) سرّى مى گفت عثمان از بالا مى گويد: هذا طلحة كما ترى ؛ اللّهمّ اكفنيه شرّه ، فإنّه حمل عليّ هؤلاء و ألبّهم. آنگه نِيار بن عِياض(7) * كه از صحابه رسول بود ، بيامد و با عثمان سخنان سخت بگفت. شخصى از غلامان عثمان تيرى بزد و نيار بن عياض را *(8) بكشت. انصار(9) جمع آمدند كه كشنده را به دست ما بازده. عثمان گفت: لم أكن لأقتل رجلاً نصرني. ازين سبب آتش در سراىِ عثمان نهادند و سه روز آب بر وى ببستند ؛ (10) چنان كه كوفيان بر حسينِ على ، و عثمان از طلحه و زبير و عايشه فرياد
ص: 394
مى كرد و آب مى خواست ، آبش ندادند. امّا زنهار ايشان را رافضى نشايد خواندن.
اميرالمؤمنين على چون فريادِ عثمان شنيد و بيچارگىِ او ديد ، بيامد و مى گويد: «أيّها النّاس ، إنّ هذا الّذي تصنعون لا يُشبهُ أمر المؤمنين و لا الكافرين ؛ لا تقطعوا عن الرّجل الماء ، فإنّ الرّوم و الفرس لتؤسر فتطعم و تسقى».(1) گوش با على نكردند ناصبيان سنگين دل ، و قطره آب بدان پير ندادند ؛ امّا صحابه رسول و زنانِ رسول را رافضى نشايد خواندن. آنگه محمّدِ بوبكرِ صدّيق به ديوار سراىِ عمرو بن حزم الأنصارى فروشد ، و كنانة بن بِشْر(2) و ابن حمران ، و عَمْرو بن حَمِق(3) الخزاعي و جماعتى از اهل بيعت اوّل ، و عثمان به نزديكِ زنش نائله قرآن مى خواند ، سرش(4) بر مصحف بريدند(5) و گر باحسين چنان معامله به آخر رافضيان كردند ، با عثمان چنين معامله به اوّل ناصبيان كردند. تا خواجه مجبّر حالِ عثمان با حالِ حسين قياس مى كند تا شبهت برخيزد. همه ناصبيان بودند ، سبلت ها به سوهان بكرده ؛ چنان كه اين جماعت كه
ص: 395
مى گويند: ما سنّيانِ زاهديم. آن پيرِ بزرگوار ، شيخ المهاجرين و الأنصار مى گفت: اى مسلمانان از من چه خيانت ديده ايد؟ نه شما مرا به خلافت بنشانده ايد و بر من بيعت بستده ايد؟ اى طلحه ، اى زبير ، اى عبدالرّحمن ، اى فلان ، اى فلان ، زنهار! البتّه التفات نكردند ، چون رافضيانِ كوفه. و چون محمّدِ بوبكر با خنجرى تيز به بالينِ او رسيد ، عثمان مى گويد: يابنَ أبى بكرٍ إنّ أباكَ لَوْ رآك لَنَهاكَ ؛ اگر پدرت تو را برين حالت ديدى ، تو را از قتل من نهى كردى. اين مى گفت: من خبر ندارم ، آن مى گفت: من خبر ندارم ، آن مى گفت: من بيعت نكردم ؛ چنانكه كوفيان به طفِّ كربلا با حسينِ على. تا چنان امامى و صحابى اى در حرم رسول كشته آمد ؛ زنان و پردگيانِ او چون بردگانِ غور و غرچه ، (1) اسير و متحيّر ، و در به در ، چنان نگاه مى كردند ، و مهاجريان و انصاريان - اگرچه كوفى و رافضى نبودند - سرش بر مصحف مى بريدند. و در تفسير محمّد بن جرير الطّبرى سنّى(2) ببايد ديدن كه كودكانِ مدينه با عثمانِ كشته ، زيادت از آن خوارى كردند كه كودكانِ كوفه با مسلم بن عقيل و هانى بن عروه. و مى آورد كه هفت روز(3) رها نكردند كه دفنش كنند.
خواجه مجبّر نگويد: تا اين روز زين العابدين و باقر و صادق كجا بودند؟ مؤمن
ص: 396
طاق و هشامِ حكم و شيخ مفيد و سيّد مرتضى و بوجعفر بابويه و بوجعفر طوسى و حَسَكا بابويه و بواسماعيل(1) و اميركا و عبدالجبّار مفيد كجا بودند؟ رافضيانِ قم و قاشان و آوه و ورامين و قوسين(2) و سارى و اُرَمْ كجا بودند؟ ما و پدرانِ ما كجا بوديم؟ كه خواجه بعد از پانصد سال زُفان(3) به نفرين و لعنتِ رافضيان دراز بكرده است: عثمان را تو كشتى ، دشمنِ بوبكر و عمر من باشم؟! آنچه شما خارجيان كرديد ، گناه بر ديگران چگونه مى نهيد؟ اگر ندانى كه كرد ، بيا تا بگويم همان جماعت كه اختيار و بيعت كردند ، برگشتند و بكشتند. پس قياس بايد كردن قصّه حسين را با قصّه عثمان برين وجه ؛ تا هيچ مجبّر را شبهتى نماند.
و آنچه زيادت است بر آن فهم بايد كردن ، اوّلاً آن كوفيان آخر با حسينِ على جماعتى بماندند چون مسلم عوسجه و زُهَيْرِ قَيْنِ بَجَلى و حبيبِ مظهّر(4) و ابوثُمامه صائدى و عبداللَّه عُمَيْر كلبى ، با چهل كس نفْس هاى زكيّه ، همه مؤمنانِ معتقد ،
شيعيانِ مستبصر كه جان ها فداى كردند و تنها در سبيلِ خداى كردند. عجب تر اين است كه از چندان مهاجر و انصار كه عثمان از همه فرياد مى كرد ، يك تن به فريادش نرسيد ؛ نه به چوبى ، نه به سنگى ، نه به شمشيرى. تا حسين - عليه السلام - اگرچه كشته شد ، كشتنِ او چون كشتنِ اميران بود ، و كشتنِ عثمان چون كشتنِ اسيران بود. پس هنوز رافضيانِ كوفه وفا بهترك(5) كردند كه سنّيانِ مكّه و مدينه. و اين فصل را انكار كردن مايه جحود باشد.
ص: 397
و دليل بر آن كه آن قوم كه حسين بن على را كشتند ، نه شيعى بودند و نه مذهب ما داشتند ، آن است كه از آن روز تا إلى يومنا هذا ، شيعه نهاراً جهاراً ، خلفاً عن سلفٍ ايشان را كافر دانند و لعنت بر ايشان واجب دانند ، و دليل بر آن كه كشندگانِ عثمان مذهبِ خواجه مصنّف دارند ، آن است كه هيچ سنّى زهره ندارد كه ايشان را كافر داند يا لعنت كند. پس چون من كشنده حسين را كافر دانم و خواجه كشنده عثمان و حسين را مسلمان داند ، پس همه فوايد از وى به حاصل آيد.
اما آنچه گفته است: «كشندگانِ حسين همه خدمتِ پدرش على مرتضى كرده بودند» كذلك كشندگانِ عثمان ، خدمتِ بوبكر و عمر كرده بودند و يكى خود محمّدِ بوبكر است ؛ بدان وجه كه بيان كرده شد.
اما آنچه گفته است: «سنانِ انس ، برادرزاده مالكِ اشتر بود و صاحب وضوى على بود به صفّين» ، (1) به حساب كورتر است كه شُرَحْبيل بن مدر ، كه روايت كرده است از عبداللَّه بن يحيى كه گفت: در آن حربْ پدرم صاحبِ وضو و صاحب مطهره أميرالمؤمنين بود. و گر مى شايد كه پسر نوح النّبىّ كافر باشد و به مذهبِ خواجه پدرِ مصطفى كافر باشد ، اگر مالك اشتر را كه شمشيرِ شيرِ خداى بود ، برادرزاده اى خارجى باشدش ، پس نقصان نكند شيعت را. و مصنّف را فراموش نبايد كردن كه اين جماعت كه آن روز از حسين على برگشتند و با عبيداللَّهِ گمراه يار شدند ، چون أمير العِراقين مختار ابن أبوعبيد(2) ثقفى شيعى - رحمة اللَّه عليه - خروج كرد ، به طلبِ خونِ حسين و آلِ حسين ، بيشتر آن جماعت بودند كه از عبيداللَّه بن مرجانه برگشتند و با
مختار يار شدند و باقيان خود علفِ تيغِ مختار شدند و همه را به دركاتِ جهنّم بردند ، «فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذينَ ظَلَمُوا وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ.(3)
اما آنچه گفته است: «كشندگانِ حسينِ على شامى نبودند» ، نه چنين است كه اصولِ
ص: 398
كار همه شامى و بصرى بودند ، و بهرى حجازى ، و بهرى كوفى كه بقيّة السّيفِ
أميرالمؤمنين بودند. اوّلاً عمرِ سعيدِ وقّاص آن است كه مصطفى - صلى اللَّه عليه و آله - از فعلِ بدِ او پدرش را خبر داده بود ، (1) و مولد عبيداللَّه بن مرجانه طاغيه معروف است كه هفت معروفْ از قريش در پدرش ، زياد ، دعوى كردند ؛ قرعه زدند ، به نامِ بوسفيان برآمد و او را خود «زياد بن أبيه»(2) خواندندى و نوشتندى. و عُبَيْداللَّه بيراهِ حرام زاده و بدفعل كه پدر بدان صفت باشد ، و مادر آن باشد بدوچه طمع توان داشتن؟ و مسلم ابن عمرو الباهلى كه مشير و مدبّر بنى اميّه بود ، هميشه خصم اميرالمؤمنين بوده. و منقذ بن مُرّه عبدى صاحب سرِّ خال المؤمنين ، خارجى زاده ، و محمّد اشعث ، نه پسر اشعث قيس است ، ياور(3) عبدالرّحمن بن ملجم؟ و جاسوسِ قطام خارجيّه ، و پدرِ جَعْده است كه حسنِ على را كشت؟ و محمّدِ اشعث ، گيرنده مسلم عقيل است. همه خارجى و دشمنِ اميرالمؤمنين. هلال ملعون ، نه از خدمت كاران بنى اميّه بوده است؟ سرجون طاغى(4) نه درم خريده بوسفيان است؟ معقل مدبر ، (5) نه غلامِ زياد حرام زاده بود؟ و مانند
ص: 399
اين همه شامى و خارجى ، متولّى عمر سعد ، أمير عبيداللَّه بيراه ، سلطان يزيد پليد ، كالبحر كالسّفينة كالملّاح ، و اسامىِ همه پوشيده نيست بر ما ؛ امّا كتاب دراز شود و ملال خيزد خوانندگان را ، و اين قدر كفايت است.
اما آنچه گفته است كه «يزيد ، عراق و خوزستان(1) به عبيداللَّه مرجانه داده بود» ، چون سلطان پسرزاده هند باشد ، و امير پسرِ مرجانه باشد ، قسمت چنين باشد كه عراق و خوزستان(2) به عبيداللَّه مرجانه رسد ، و پسرِ فاطمه معصومه را كه پدرش نورِ ديده آفرينش است ، چندانى نرسد از همه عالم كه در او ايمن و مرفّه بنشيند! «تِلْكَ إذًا قِسْمَةٌ ضيزى.(3)
و اما آنچه گفته است كه «كشندگانِ حسين على ، شيعت بودند» ، و ندانسته است كه شيعتِ او بنى همدان و بنى ثقيف و بنى مراد و بنى مذحج و بنى خُزاعه بودند كه هرگز نه برگشتند و نه عهد و پيمان بشكستند ، چون سليمانِ صُرَدِ خُزاعى و مُسَيِّبْ بن نَجَبَه و زهير قين بجلى و حبيب مُظاهِر و رفاعة بن شدّاد(4) و مسلم بن عوسجة الأسديّ و ابوثُمامة الصّائدى(5) و عبداللَّه بن عُمَيرْ الكلبىّ و حرّ بن يزيد و سيّد القرّاء(6) و كنانة بن عتيق و سيف بن مالك و عمرو بن قرظة و عبد الرّحمن ابن عبد ربّه و مانند ايشان(7) كه دينداران بودند به دليل و حجّت بى تهمت و شبهت ؛ نه چنانكه سنانك انسِ
ص: 400
خارجى و خولى يزيد مأبون و زرعه شريك مطعون و شمرِ پيس(1) ملعون و مرّه منقد كل ؛ اينان و مانند اينان ، مشتى اوباش فجّار ، كفّار اشرار ، دين به دوغبا(2) بفروخته ، در دبيرستانِ كفر لوحِ بدعت آموخته ، «عليهم لعنةُ اللَّهِ و الملائكةِ و النّاسِ أجمعين.(3) اما آنچه گفته است مصنف انتقالى كه «اگر ما آن روز بودمانى(4) متابعت حسينِ على كردمانى»(5) و عذر خواسته است ، انصاف اين است كه بر قول و اعتقاد و قلم و تصنيفش پديدار است(6) كه بعد از پانصد سال كرده است و بر حلال زادگىِ خود دليل انگيخته است كه متابعتِ حسينِ فاطمه كردى يا متابعتِ يزيدِ معاويه ؛ «إنّما الأعمالُ بالنّيّات» ، (7) و «يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ اُناسٍ بِإمامِهِمْ.(8)
ص: 401
و چون اين معارضات گفته آمد و اين جوابات برين وجوه ايراد افتاد ، شبهات زايل و باطل و مضمحلّ گشت.
فصلى كه مهم تر است در خاتمتِ اين بر سبيل ابتدا ايراد افتد ، به توفيق خدا(1) و به بركات مصطفى و آلِ او ائمّه هدى:
اوّلاً اين تقرير كه اين مصنّف كرده است از حكايات و الزامات ، بر مذهبى مقرّر توان كردن كه خود را فاعل و مكتسبِ فعل خود گويد ، و نيك و بدِ خود را حوالت به خود سازد ، و مدح و ذمّ و ثواب و عقاب بر اعمال پيوند كند ، و جزا بر اعمال گويد ؛ تا كوفيان را شايد كه ذمّ كند بر آن كه با حسينِ على كردند از نكثِ عهد و غدر و خذلان ، و مكّيان و مدنيان را مُجْرِم تواند دانستن و گفتن ، بدان مخاطبه كه با عثمان كردند ، و عثمان و حسين را درجاتى باشد به قبولِ الم و صبر بر بلا و نزول شهادت. به مذهب(2) خواجه سنّى چه كافر چه مؤمن ، چه ملحد چه موحّد ، چه موافق چه منافق ، چه ناصبى چه رافضى ، چه شيعى چه سنّى ، همه مُجْبَر(3) و مكرهند ، مبرّااند از فعل نيك و بد. قدرتِ موجبه ، خداى آفريده است. مكلّف را در افعال البتّه اختيارى نيست. كافر قادر نيست كه بت نپرستد ؛ بوجهل نتواند كه ايمان آورد ؛ ملحد چگونه تواند كه مؤمن شود كه خدايش بر آن داشته است و قضا چنان رانده است و او مقهور است ، به خلافِ فعل و خواستِ خداى نتواند كردن ؛ على را خداى مى كشد ، عبدالرّحمن ملجم در ميانه بهانه است ؛ عمر را خداى مى كشد ، بولؤلؤ در ميانه بهانه است ؛ قتلِ حسين به رضا و قضاىِ خداست. پس با اين مذهب كه مصنّف دارد ، شايد كه فعل هاىِ بزرگ را بر رافضيان حوالت نكند و ايشان را مُجْرِم نخواند. و عجب است كه هر زنا و لواطه كه خواجه كند ، همه فعلِ خداى باشد ، امّا آنچه رافضيان كنند همه فعل ايشان باشد!
و عجب تر آن است كه دگرباره از مذهبِ بدِ خود فراموش كرده است كه بارى تعالى ، مالك الملك است ؛ اگر خواهد اين رافضيان را با اين همه شتّامى و لعّانى و
ص: 402
عيّابى - على زعمه -(1) همه را به بهشت فرستد و خواجه انتقالى را با چنين تصنيف كه براىِ زاد قيامت كرده است و با اين مذهبِ نو كه اختيار كرده است به دوزخ فرستد! كه جزا بر عمل نيست و او مالك الملك است «وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ»(2) و آن را كه مذهب و اعتقاد اين باشد ، روا نباشد كه در مذهبِ مسلمانان طعن زند. بايد كه به مشيّت افكند تا خود خداى چه خواهد! و به قيامت چه باشد! وگرنه خواجه را(3) بايد كه افعالِ خير و شرّ را به مكلّف رجوع كند ، بايد كه مذهبِ نو را دست بدارد و با سرِ مذهبِ اوّلين شود و مى گويد و مى نويسد ؛ تا خلاف ساقط باشد و شبهت زايل و وفاق حاصل. و «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذى هَدانا لِهذا.(4)
و امّا آنچه درين فصل و در دگر مواضع بر طريقِ تشنيع ياد كرده است كه «اين طايفه روز عاشورا اظهارِ جزع و فزع كنند ، و رسم تعزيت را اقامت كنند ، و مصيبتِ شهداىِ كربلا تازه گردانند بر منبرها ، و قصّه گويند ، و علما سر برهنه كنند ، و عوام جامه چاك كنند ، و زنان روى خراشند و مويه كنند» و اين معنى را به تهمت و بدعت منسوب كرده و نامرضى دانسته ، از غايتِ بُغضِ آل رسول ، و از فرطِ عداوت اولادِ بتول ، اوّلاً معلومِ همه جهانيان است كه بزرگان و معتبرانِ ائمّه فريقين از اصحابِ امامِ مقدّم بوحنيفه ، و امامِ مكرّم شافعى ، و علما و فقهاى طوايف - خلفاً عن سلف - اين سنّت را رعايت كرده اند ، و اين طريقت نگاه داشته. اوّلاً خودِ شافعى كه اصل است و مذهب بدو منسوب است ، بيرون از مناقب ، او را در حسين و شهداى كربلا مراثىِ
بسيار است و يكى از آن قصيده اى است كه مى گويد:
أبكى الحسين و أرثى [منه(5)] جحجاحا *** من أهل بيت رسول اللَّه مصباحا
ص: 403
تا آخر قصيده با مبالغتى تمام و كمال. و ديگر قصيده اى كه مى گويد:
تأوّب همّي فالفؤاد كئيب *** و أرقّ نومي فالرّقاد عجيب(1)
تا آخر ، همه مرثيه اوست به صفتى كه بر چنان معانى دگران قادر نباشند. و مراثى شهداىِ كربلا كه اصحابِ بوحنيفه و شافعى را هست ، بى عدد و بى نهايت است. پس اگر عيب است ، اوّل بر بوحنيفه است و بر شافعى و بر اصحاب ايشان ؛ آنگه بر ما. آنگه چون فروتر آيى ، معلوم است *(2) كه خواجه بومنصور ماشاده(3) به اصفهان كه در مذهبِ سنّت در عهدِ خود مقتدا بوده است ، هر سال اين روز ، اين تعزيت به آشوب و نوحه و غريو داشته اند * و هر كه رسيده باشد ديده و دانسته باشد و انكار نكند.
و آنگه بغداد كه مدينة السّلام و مقرّ دارالخلافه است ، خواجه على غزنوى حنيفى(4)
دانند كه اين تعزيت چگونه داشتى ؛ تا به حدّى كه به روزِ عاشورا در لعنتِ سفيانيان مبالغتى مى كرد ؛ سائلى برخاست و گفت: معاويه را چه گويى؟ به آوازى بلند گفت: اى مسلمانان ، از على مى پرسد كه معاويه را چه گويى؟ آخر دانى كه على معاويه را چه گويد!
و امير عبّادى(5) كه علّامه روزگار و خواجه معنى و سلطانِ سخن بود ، او را در حضرتِ المقتفى لامر اللَّه پرسيدند اين روز كه فردا عاشورا خواست بودن كه: چه گويى در معاويه؟ جواب نداد تا سائل سه بار تكرار كرد. بار سيوم گفت: اى خواجه ، سؤالى مبهم مى پرسى. نمى دانم كه كدام معاويه را مى گويى. اين معاويه را كه پدرش
ص: 404
دندان مصطفى بشكست ، و مادرش جگرِ حمزه بخاييد ، و او بيست و اند بار تيغ در روىِ على كشيد ، و پسرش سرِ حسين ببريد؟ اى مسلمانان ، شما اين معاويه را چه گوييد؟ مردم در حضرتِ خلافت حنيفى و سنّى و شافعى ، زفان(1) به لعنت و نفرين برگشودند. اين و مانندِ اين بسيار است.(2) و تعزيت حسين هر موسم عاشورا به بغداد تازه باشد با نوحه و فرياد.
و امّا به همدان اگرچه مشبّهه را غلبه باشد ، براىِ حضور رايتِ سلطان و لشكر تركان ، هر سال مجد الدّين مذكّر همدانى(3) در موسمِ عاشورا اين تعزيت به صفتى دارد كه قُميان را عجب آيد. و خواجه امام نجم بُلمعالى بن أبى القاسم بُزارى بنيسابور(4) با آن كه حنيفى مذهب بود ، اين تعزيت به غايتِ كمال داشتى و دستار بگرفتى و نوحه كردى و خاك پاشيدى و فريادِ از حدّ بيرون كردى.
و به رى كه از اُمّهاتِ بلاد عالم است ، معلوم است كه شيخ ابوالفتوح نصرآبادى(5) و خواجه محمود حدّادى حنيفى(6) و غير ايشان در كاروان سراى كوشك و مساجدِ بزرگ روز عاشورا چه كرده اند ، از ذكر تعزيت و لعنتِ ظالمان. و درين روزگار ، آنچه هر سال خواجه امام شرف الائمّه أبونصر الهسنجانى(7) كند در هر عاشورا به حضور امرا و تركان و خواجگان و حضورِ حنيفيان معروف ، و همه موافقت نمايند و يارى كنند ، و اين قصّه خود به وجهى گويد كه دگران خود ندانند و نيارند گفتن.
و خواجه امام بومنصور حفده(8) كه در اصحابِ شافعى معتبر و متقدّم(9) است ، به وقتِ حضورِ او به رى ديدند كه روز عاشورا اين قصّه بر چه طريق گفت و حسين را بر عثمان درجه و تفضيل نهاد ، و معاويه را باغى خواند در جامعِ سرهنگ.
و قاضى عمده ساوى اى حنيفى(10) كه صاحب سخن و معروف است در جامع
ص: 405
طغرل با حضورِ بيست هزار آدمى اين قصّه به نوعى گفت و اين تعزيت به صفتى داشت از سر برهنه كردن و جامه دريدن كه مانند آن نكرده بودند ، و مصنّفِ كتاب اگر رازى است ديده باشد و شنوده. و خواجه تاج شعرى(1) حنيفى نيسابورى روزِ عاشورا بعد از نماز در جامعِ عتيق ديدند كه چه مبالغت كرد در سنه خمس و خمسين و خمسمائه به اجازتِ قاضى با حضور كبرا و امراء.
پس اگر اين بدعت بودى - چنانكه خواجه مجبّر انتقالى گفته است - چنان مفتى رخصت ندادى و چنين ائمّه روا نداشتندى. و اگر خواجه انتقالى(2) به مجلس حنيفيان و شيعيان نرفته باشد ، آخر به مجلسِ شهابِ مشّاط(3) رفته باشد كه او هر سال كه ماه محرّم در آيد ، ابتدا كند به مقتلِ عثمان و على ، و روزِ عاشورا به مقتلِ حسينِ على آورد ؛ تا سال پيرار به حضورِ خاتونانِ اميران و خاتونِ امير أجلّ ، اين قصّه به وجهى گفت كه بسى مردم جامه ها چاك كردند و خاك پاشيدند و عالم سر برهنه شد(4) و زارى ها كردند كه حاضران مى گفتند: زيادت از آن بود كه به زعفران جاى(5) كنند شيعت.
و گر اين علما و قُضاة اين معنى به تقيّه و مداهنه مى كنند ، از بيمِ تركان و خوف سلطان ، موافقتِ رافضيان باشد ، وگر به اعتقاد مى كنند ، خلافِ ايشان را ، خواجه را نقصان باشد ايمان را ؛ والّا در بلادِ خوارج و مشبّهه كه روا ندارند كردن دگر همه حنيفيان و شفعويان و شيعت اين سنّت را متابعت كنند. پس خواجه پندارى ازين هر سه مذهب ، بيزار است و خارجى است. پس بايد كه به خوزستان(6) و
ص: 406
لرستان(1) شود كه خارجيانند تا نبيند و نشنود كه تعصّب كه او راست كس را نيست.
و تعزيتِ حسينِ على داشتن متابعتِ قول خدا است: «قُلْ لا أسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أجْرًا إلاَّ الْمَوَدَّةَ فى الْقُرْبى»(2) و موافقتِ قول مصطفى است كه گفت: «مَنْ بَكى عَلَى الحسينِ أو أبْكى أو تَباكى وَجَبَتْ لَهُ الجنّة» ؛ (3) تا هم گوينده و هم شنونده در رحمتِ خداى باشد و منكرش الّا منافق و مبتدع و ضالّ و گمراه نباشد و خارجى و مبغضِ فاطمه و آلش و على و اولادش. و «الْحَمْدُ لِلَّهِ بَلْ أكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ.(4)
آنگه گفته است:
و اين روافض هر يك را از بنى على(5) فراآب مى كردند(6) ، چون زيد بن على و يحيى بن زيد و محمّد بن عبداللَّه و ابراهيم بن عبداللَّه الحسنى بباخمرى و الحسين بن على به فخّ و قاسم رسّى و يحيى بن هادى و محمّد بن القاسم ، صاحب طالقان ، و يحيى بن عمر الحسنى(7) و مانندِ ايشان را كه انگشت بدان شمار وامى كردند كه ما اين كنيم و اين كنيم. علوى از بهر آن را خواستى كه به بهرى از دنيا دررسد ، و يا امر به معروفى و نهى از منكرى كند ، به قول شما رافضيان مغرور شدى ، خروجى بكردى. روافض چون آوازِ شيهه اسبانِ سلطان بشنيدندى ، سرِ خويشتن گرفتندى و بيچاره را به دست وادادندى. علوى گرفتار شدى. خلفاى آل عباس با ايشان همان كردندى كه سلجوقيان كنند با هم ديگر: يا بكشتنديش يا كور بكردندى يا محبوس كردندى. چون چنين بود ما را اندرين چه گناه؟! رافضى را گناه بيشتر بود كه ما را. نبينى چون
ص: 407
زيد بن علىّ بن الحسين خروج كرد بر اميرِ عراق يوسف بن عمر(1) الثّقفى كه از قِبَلِ هشام بن عبدالملك بود ، رافضيانِ كوفه او را فرا آب كردند و چهل هزار مرد بر او بيعت بكردند؟ قرار ميعادِ خروج شب آدينه بود ، بيست و يكم صفر ، سنه احدى و عشرين و مائه ، خروج كرد هَزاهِز(2) در شبِ تاريك در كوفه افتاد. لشكر سلطان و اتباع زيد به هم فراز آمدند چون روز شد از آن چهل هزار ، دويست و بس(3) ماندند ؛ مهترِشان نصر بن خزيمه. ديگران همه گفتى به زمين فرو شدند. زيد على از نصر خزيمه پرسيد كه: يا سبحان اللَّه! آن قوم كجا شدند؟ او گفت: از تو پرسيدند كه چه گويى در بوبكر و عمر؟ گفتى: من گواهى دهم كه پدرم زين العابدين تولّا كردى بديشان و گفتى: يرحَمُهما اللَّهُ ، كانا إمامَين عدلَين(4). بدين سبب تو را رها كردند. زيد گفت: صَدَقَ رسولُ اللَّه هُمُ الرّوافض(5) لهم خزيٌ في الدّنيا و الآخرة. آنگه چون بر زيد على دست يافتند ، تيرى بر پيشانيش آمد و كشته شد و پنهان در جويى دفنش كردند تا مروانيان بندانند ، هم رافضيان رهنمونى كردند تا او را برآوردند و برآويختند ، و زنش را به دست وا(6) دادند تا زن آبستن را دست ها نگاربرنهاده ببريدند. همه رافضيان كردند ؛ هم وا(7) على ، هم با حسن ، هم با حسين ، هم وا(8) اولاد او ، هر يك [را] رافضى كوفى كشت ، و هم با زيد على اين بى وفايى [ايشان كردند] و با هر يك از اهل بيتِ رسولِ خداى همين كردند.
ص: 408
اما جواب اين فصل مستقصى به گوشِ هوش(1) سماع بايد كردن تا چون شبهت زايل شود ، همه فايدت ازو حاصل شود.
اوّلاً آنچه از زيد عليّ المظلوم - صلوات اللَّه عليه - حكايت كرده است و از ديگرانِ سادات - رضي اللَّه عنهم - شيعه اصوليّه ايشان را مفترض الطاعه نگويند ، و خروج(2) از شرايط موجبه ندانند در امامت. و [در ]امر به معروف و نهى از منكر تنها به لشكر و حَشَرْ حاجت نباشد كه با تمكين و حصول شرايط مفرد توان كردن و بر آحاد النّاس واجب است ؛ و چون كشته شدند خدايشان بر صبر و بر الم و قبولِ مشقّت ثواب هاى عظيم وعده داده است: «وَ لا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غافِلاً عَمّا يَعْمَلُ الظّالِمُونَ إنَّما يُؤَخِّرُهُمْ لِيَوْمٍ تَشْخَصُ فيهِ اْلأَبْصارُ»(3) و مصنّف حوالتِ قتلِ ايشان به بنى العبّاس كرده است و پيش تر ازين(4) سادات را خود عبدالملك و هشام و وليد و يزيد كشتند كه مروانى اند تا داند كه ندانسته است كه آخرين خليفه ايشان عمر بن عبدالعزيز بوده است(5) و اوّلين خليفه عباسيّان بُلعبّاس سفّاح ، و عددِ اسامىِ همه خلفا و القابِ ايشان ما در كتاب البراهين في إمامة أميرالمؤمنين بيان كرده ايم ، در تاريخ سنه سبعٍ و ثلاثين و خمسمائه.
و اما آنچه گفته است كه: «ايشان به غرور روافض مغرور شدندى» بايست كه نشوند كه كامل و عاقل و بالغ و عالم و فاضل بودند ، و گر زيد بن على - عليه السلام - ندانست كه اوّلين بود بعد از وى دگران بايست كه بدو اعتبار گيرند و «السّعيدُ مَن وُعِظَ بِغَيرِه».(6) پس اين غرامت و ملامت مگر بديشان عايدتر باشد كه به رافضيانِ كوفه. و گر
ص: 409
مصنّف اين فصل براىِ بدعهدى روافض آورده است كه با زيد على وفا نكردند ،
راست مى گويد و بر مجلسِ سامى انتقالى پوشيده نباشد و در تواريخ خوانده باشد و نوشته كه دير است تا مردمِ بدعهد در جهانند و مردم را مغرور مى گردانند و در فتنه و آفت مى نهند ؛ چنانكه طلحه و زبير كه از بزرگان مهاجرند و مختارند در امامت(1) روز بيعت شورى با آن درجات رفيع نديدى كه چه كردند...! بيامدند و به حيلت و افسون ، امّ المؤمنين را كه جفتِ پاكيزه رسول بود و دخترِ بوبكر صدّيق بود فراآب كردند(2) كه بيا تا خونِ عثمان طلب كنيم كه او را علىِ بوطالب فرمود كشتن ، و كشندگان او چون محمّد بوبكر و مالك اشتر در لشكرِ على اند ، و خصومتِ ديرينه با ياد او دادند و چندان كه عايشه امتناع و انكار مى كرد ، ايشان غرور زيادت مى كردند كه: نامِ تو بدين حركت در جهان بماند ، و خونِ عثمانِ بدان بزرگى هَدَر نشود ، و على و اولادش و اتباعش تا به قيامت خرّمى(3) نكنند و لاف نزنند. هرچند كه عايشه انكار بيش كرد ، زبيرِ عوام به عداوتِ على تكرار بيش كرد. آنگه چون دلِ عايشه نرم كردند و او را فرا آب كردند - چنانكه روافضِ كوفه زيد بن على را - و عايشه مى گفت: به يك زن و شما دو مرد اين كار برنيايد كه على امام است و خداوندِ شمشير و قوّت و لشكر است ، و عالم ترِ جهانيان است به علومِ دينى و احكامِ شرعى ، در افتادند(4) و از مهاجر و انصار و از أبناء المهاجرين الأوّلين و الأنصار المتقدّمين ، اندهزار سوار و پياده جمع كردند و
ص: 410
سوگند خوردند(1) و عهد و پيمان بستند(2) كه هم پشت و هم زبان باشند تا شرِّ على از مسلمانان كفايت كنند ، و خونِ عثمان كه ايشانش كشته بودند ، از علىِ بى گناه باز خواهند. و بدين مكر و دستان ، زنِ رسول را - عليه السلام - كه بارى تعالى گفته بود: «وَ قَرْنَ فى بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ اْلأُولى رسيدند به درِ بصره ، في شهور سنة ستٍ ّ و ثلاثين(3) من الهجرة و أمير المؤمنين را پنجاه و هفت(4) سال بود اين روز. و ده سالش بود كه مصطفى را وحى آمد و بيست و سه سالش بود كه مصطفى هجرت كرد و ده سال در خدمتِ مصطفى به مدينه بود و چون سيّد - عليه السلام - از جهان نهان شد ، بيست و چهار سال و اند ماه خلافت بوبكر و عمر و عثمان بود ، و مدّتِ خلافت اميرالمؤمنين ، پنج سال و چند ماه بود. اوّلين قتالى وى را اين بود به درِ بصره با طلحه و زبير و قومِ ايشان. و در شب نوزدهم
ص: 411
ماهِ رمضان ضربت يافت و او را شصت و سه سال بود ، به مدّت عمر مصطفى - صلى اللَّه عليه و آله - ، چهل سال از هجرت رفته.
آنگه چون آن هر دو لشكر به هم رسيدند ، آن شير غُرّان ، (1) امامِ متّقيان ، مبارزِ ميدانِ ايمان تيغ از نيام بيرون كرد - چنانكه در تواريخ مذكور است - ، اشجارِ اشخاصِ ناكثين
به بادِ تيغ لرزان كرد ، دست و سرِ مبارزان در آن بازار ارزان كرد ، راست چون شيهه دُلْدُلِ آن پُر دل به گوش ها رسيد ، چون برگ درختِ خزان هم در پاى ريختند ، بيشتر كشته شدند و اندك تران(2) بگريختند. شتر كه هودج داشت ، در آن ميانه بماند و شرحِ قصّه درين كتاب مفصّل بنتوان گفت. ندانم [چه] اثر كرد [كه ]لشكر منهزم ، مردان گريخته ، طلحه و زبير كشته. القصّه اُشتر بيفتاد و هودج بر زمين آمد. اميرالمؤمنين - عليه السلام - عبداللَّه عبّاس را و محمّد بوبكر را - رضي اللَّه عنهما - بفرموده بود تا محافظتِ اشتر و هودج مى كنند تا نااهلى و بيگانه اى را چشم بر وى نيايد. اين هر دو شخص به برِ هودج رسيدند. يكى عبداللَّه عبّاس پسرِ عمِ ّ مصطفى و هميشه شاگرد و هواخواهِ مرتضى و پدرِ خلفا ، و محمّد بوبكر ، صدّيق را پسر ، صدّيقه را برادر ، على راخدمتگار و فرزند و چاكر. چون آوازِ اين هر دو شخص به گوشِ عايشه رسيد ، ايشان را بديد خرّم و ايمن شد و گفت: «أينَ هؤلاءُ القوم؟ اين قوم كجا شدند؟ عهد و پيمان و سوگند را چه كردند؟ چرا مرا در اين صحراى بيگانه رها كردند؟» و الحق بدان مى ماند كه كوفيان با زيد على كردند ؛ امّا اگر ايشان رافضى بودند كه چنان كردند ؛ اينان بارى سنّيان بودند ، چنين چرا كردند؟! محمّد بوبكر و عبداللَّه عبّاس - رضي اللَّه عنهما - مى گويند: دل خوش دار! امّا بدان كه ايشان براى دو كار(3) عهد بشكستند و از تو برگشتند: يكى ، آن كه اينان را ثباتِ قدمى نباشد كه يجْتَمعُون بدبدبةٍ و يفترقون بمقرعةٍ ، و آخر ديدى كه پرير(4)با امامى چون عثمانِ عفّان چه كردند؟! دوم ، آن است كه
ص: 412
ايشان را گفتند كه تو را در حقِ ّ اميرالمؤمنينْ على و در فضيلتِ او بسى اخبار از رسول روايت است و اين كلمات را به تو منسوب كردند كه تو گفته اى در حقِ ّ او:(1)
إذا ما التّبر(2) حُكّ على المحكِ *** تبيّن غِشّه من غير شكّ
ففينا الغِشّ و الذّهب المصفّى *** عليّ ٌ بيننا شبه المحكّ(3)
ازين دو وجه ، تو را رها كردند كه اينها ناصبيانند ، على را دوست ندارند. عايشه گفت: آه! درست شد مرا كه آن واقعه است كه رسول مرا خبر داده است و اين قوم ناكثين اند كه سيّد - عليه السلام - گفته است: «و إنّك تُقاتِلُ بَعْدِي النّاكِثين وَ الْقاسِطينَ وَ الْمارقِين».(4)
خواجه مصنّف بايد كه اين حادثه را با حادثه زيد على قياس كند كه سابق است بر آن. پس رافضيان از ناصبيان آموختند كه اوّل ايشان كردند تا اگر عُمر را كشتند ، ناصبيان كشتند ، و گر عثمان را كشتند ، شما كشتيد ، وگر با عايشه خيانت كرديد ، شماكرديد. نگويى تا دشنام و لعنت و نفرينِ دگران چيست؟! ما كجا بوديم؟! اوّلينان و آخرينانِ ما كجا بودند؟! هر روزى جماعتى از تو بيايند و بزرگى را فراآب كنند و مغرور گردانند و به آخر يا بكشندش و يا بگريزند ، و اين عادتِ تو استِ و اسلافِ تو كه يَجْتَمِعونَ بِدَبْدِبَةٍ و يَفتَرِقونَ بمَقْرَعَةٍ.
وگر خواجه مصنّف را اين فصل طُرفه مى آيد ، ازين نزديك تر و روشن تر باز نمايم
كه هم انكار نتواند كردن. باشد كه دست از سرِ كَلِ ما بدارد. و آن آن است كه معروف و مشهور است كه سال ها است كه به فضل و عقلِ مُسترشد خليفتى نبوده است و در عهدِ او جماعتى از نامعتمدانِ خوارجِ سنّى لقب خواستند كه خاندانِ عبّاسيان را حرمت و
ص: 413
ناموس بردارند. به اتّفاق پيشِ او مى درآمدند و به تدريج مى گفتند: اين سلطنت و جهاندارى و جهانبانى از مشرق تا مغرب خلفا و پدرانِ تو را بوده است ، و هارون و مأمون را دارالملك به مرو و خوراسان بودى و سريرگاه به بغداد ، و در هر شهرى
از بلادِ عالَم متولّىِ زبون بودى به فرمودِ(1) ايشان ، و تركان را صولتى و قوّتى و شوكتى نبود ، و اين از روزگار قائم(2) خليفه پديد آمد كه بساسيرى او را بگرفت و ببرد كه طغرلِ بزرگ برفت و او را بازآورد و تركان قوّت گرفتند ، وگر ملكشاه و محمّد و بر كيارق و سنجر را قوّتى بود ، مسعود را بارى آن قوّت نيست كه او به لهو و طرب مشغول است و لشكرِ او همه به دل و جان با تواند كه اميرالمؤمنينِ وقت و خليفه روزگارى ، و اين چندانى باشد كه رايتِ عالىِ تو از بغداد روى به همدان نهد به هر منزلى كه برسى لشكرِ تو بيشتر باشد و لشكرِ مسعود اندك تر ، و هيبتِ فرِّ تو خود كفايت باشد. بدين فريب و غرور چنان بزرگوارى را فراآب كردند و مغرور بكردند - چنانكه اصحاب جمل و روافضِ كوفه كردند - تا مُسترشد خليفه لشكرها جمع كرد و روى از بغداد به همدان نهاد.
جاسوسانِ سلطان خبر آوردند كه خليفه آمد و او خود سلطانى ساكن و عادل و كاردان بود و رعيّت دوست. مشورت درين كار با اميران و خواجگان كرد. همه گفتند: او خلافت به قوّتِ تو مى كند وگر نه جدّت بودى ، اين دولت و اين اسم از خاندانِ ايشان بيفتاده بود و اين كار خود ايشان را به استحقاق نيست كه در لشكرِ تو هزار بومسلم هستند. او را بردار و ديگرى بنشان ؛ تا نامِ تو در جهان بماند و روزگارِ تو تاريخى گردد.
ص: 414
عين الدّوله خوارزمشاه كاردان و گُربُز(1) بود گفت: وگر پادشاه نخواهد كه اين معنى به خويشتن كفايت كند ، من تنها بروم به اقبالِ تو. و آن مشتى بازارى غوغايى خارجى طبع ، ناصبى فعل ، سياه پاى ، گرسنه ايش ، (2) تقولى(3) نامرد را چه محلّ باشد كه
چندان كه شيهه اسب تركان بشنوند ، البتّه سرِ خويش گيرند كه قاعده ايشان برين است: يجتمعون بدبدبةٍ و يفترقون بمقرعة.
امير يرنقش بازيار ، (4) مقدّمه لشكرِ بغداد بود و خوارزمشاه مقدّمه لشكر سلطان
ص: 415
بود. به مَرْج(1) به يك ديگر پيوستند و آن در ذوالقعده بود لسنة ثلاثين و خمسمائة.(2) راست چون شيهه اسبِ سلطان بشنيدند - چنانكه قاعده ايشان است - با رافضيانِ كوفه موافقت كردند و همه بگريختند و چنانكه ايشان زيد على را تنها بگذاشتند ، اينان ناصبيان بى وفا موكبه خليفه در مصافگاه رها كردند و سرِ خويش گرفتند. سيّدى بدان بزرگوارى اسير و غريب و متحيّر فروماند.
در آن حالتِ نااميدى ، مهلهل را مى گويد: أين هؤلاء القوم؟ كجا شدند اينان؟ وزير مى گويد: هؤلاءِ يا مولاي يَجتمعُونَ بِدبدبةٍ و يفترِقُون بِمقرعةٍ. و گر برين خارجيان بدعهدِ بى وفا اعتمادى بودى ، پدرانت در خانه منزوى نبودندى ، بيرون آمدندى و سَدِّ ثغورِ اسلام كردندى كه خليفه براى اين بايد كه حقِ ّ مسلمانان بديشان رساند و حقِ ّ خود بر خود نگاه دارد ، نه چون قائمِ رافضيان كه در خانه باشد. امّا چون نامعتمدىِ اين خارجيان و ضعفِ يقينِ اينان ، پدرانت را معلوم بود ، با قائم موافقت كردند و تصرّف نمى كردند.
ندامتِ مسترشد را سودى نبود و ملامت فايدتى نكرد. در خيمه اى به رسم محبوسان مى بود و پشتِ دست مى خاييد و بر آن جماعت كه او را مغرور بكرده بودند و فراآب كرده ، لعنت و نفرين مى كرد. دانم كه ايشان بارى رافضى نبودند. و مُسترشد
در آن خيمه مى گفت: آخر من چه كردم كه اينان از من برگشتند؟! گفتند: اينان را ظنّ چنان بود كه تو لعنتِ على باز جايگاه(3) خواهى نهادن. چون از اعتقادِ پاكيزه و سيرت نيكوى تو بدانستند كه روا ندارى ، از تو برگشتند و عهد و پيمان بشكستند كه اينان دشمنانِ على اند ؛ كسى را متابعت كنند كه على را دشمن دارد. و آن سيّد در آن غصّه
ص: 416
و بلا و محنت مى بود تا ناگاه بر دست ملاحده ملاعين شهيد آمد كه مؤثّر در معرفتِ خداى ، قولِ پيغمبر گويند. و چون درجه شهادت بيافت ، به آذربيجان ، به مراغه مدفون است و قبرش ظاهر. همه از شومىِ ناصبيان و خارجيان كه به اوّل و آخر با ائمّه و خلفا چنين معامله كردند. و آنچه بعد از آن با پسرش راشد كردند ، خود معلوم است كه به ذكرِ آن همه كتاب مطوّل شد.(1)
و خواجه انتقالى مى بايست كه چون احوال زيد على و آن سادات دانسته بود ، ازين احوال نيز بيگانه نبودى و با يك ديگر قياس كردى و بدانستى كه به اوّل و آخر رافضيان اين معانى از ناصبيان آموخته بودند و اقتدا به ايشان كردند ، از نكثِ بيعت و كشتنِ امام و برگشتن ؛ تا دلش بنگرفتى. و نيز مى بايست كه با خصم به قاضى رفتى كه ديده است و شنيده كه گويند كه حسابِ خانه با حسابِ بازار راست نيايد. و بحَمْدِ اللَّه و مَنِّه كه با وجود اين جواب ها و معارضات ، آن شبهات را خطرى و اثرى بنماند و هر عاقل عالم منصف كه بخواند ، سره بداند. و الحمدُ للَّه كما هو أهلُه ، و صلَّى اللَّهُ على خيرِ خلقِهِ محمّدٍ المصطفى و الأكرمينَ من آلِهِ.
آنگه گفته است:
و چون نوبتِ خلافت به مأمون رسيد و فضل بن سهل ذوالرّياستين ، وزير بر مأمون چنان مستولى بود كه دستِ خليفه بر بسته بود و مأمون به تايى(2) نان
حكم نتوانستى كردن ، و توقيعِ فضل كردى و مُهرِ او نهادى ، و بر درم و دينار نام ذوالرّياستين بودى ، و شرق و غرب و فرمانِ لشكرها در تحتِ تصرّفِ او بودى. و او مأمون را فرا آن(3) آورد كه رايات سياه و لباس سياه طرح كرد
ص: 417
و رايات و لباس سبز كرد(1) و او را گفت: خلافت وا آلِ على ده كه حقْ ايشان را است ، تا دنيا و آخرتِ تو به سلامت باشد. تو را چرا بايد كه از بهرِ فرزندان خود ولد العبّاس كه خويشانِ تواند ، به دوزخ روى. و حق با خداوندانِ حق ده ، به دست خود تا ممكَّنى ؛ تا پيشِ خداى تعالى معذور باشى. و اين همه از بهرِ آن مى كرد فضل سهل كه رافضى بود ؛ چون(2) بلحسن فرات كه وزير مقتدر بود كه شرح او رفته است. و سهل كه پدر فضل بود ، زنده بود و هنوز گبر بود و
روافض به قوّتِ فضل مستولى بودند و خليفه در آوسْتىِ(3) او بود. اتّفاق بر آن نهادند كه خلافت با علىِ موسى الرّضا دهند. مأمون الحاح ها كرد و رضا دانست كه آن محال است از پيش بنرود كه رسول خبر داده بود(4) و نيز رافضى وفا نكند. قبول نكرد و به هزار جهدْ ولايتِ عهد قبول كرد و دو سال وليعهد بود و مأمون بدو شادمان بود و علويان بر أعمالِ سنيّه بودند. فضلِ سهل هر روز در خدمتِ علىّ بن موسى الرّضا رفتى. روزى خلوت ساخت ؛ آنگه گفت پنهان همه مردم: كه من كارِ او اينجا رسانيدم كه اين طاغيه را از آل و تبارانش جدا كردم و او را به دشمنِ همه كردم و به دوستدار شمايش كردم - و اين سخن و ماجرا در مرو بود - اكنون بيا تا او را بكشيم. [تو اگر اين كار كنى] دولت بُردى ، سپاه شرق و غرب چون مهره موم است در دستِ من. علىِ موسى الرّضا
ص: 418
گفت ؛ لعنت بر تو باد! من ندانستم كه كارِ شما رافضيان نه خدايى باشد ، هوايى باشد. مرا اين كين نيست مردى. ابنِ عمِ ّ من و مُنعمِ من با من و تبارات(1) من آن كرد كه پدرانش با پدران من نكردند. من به او غدر كنم و كفرانِ نعمت كنم؟ اين از ما نسزد و خداى تعالى اين كى روا دارد. و تو را كه پدرت گليگرى(2) كردى در آتشگده هاى گبركان ، بدينجا رسانيد كه كليدِ ملكِ مشرق و مغرب در دست تو نهاد و خاتمِ خلافتِ روى زمين در انگشت تو كرد ، اين روا دارى كه كنى و انديشى مرا خود بى نعمتى(3) بر تو است ، چه چشم بايد داشتن؟!(4) چون قبول نكرد ، فضل سهل ازو نااميد شد. گبرى و رافضى اى و خساستِ نفس دامنش گرفت. برفت و مأمون را گفت: چندان كه من انديشه مى كنم ، اين نام ازين خانه بخواهد افتادن ، و به وجودِ اين علوى مردم سر از طاعتِ تو بيرون خواهند كردن ، و ولد العبّاس خود همه دشمن شدند ، و در بغداد ماتمِ خلافت بداشتند و اند هزار مرد از ابنِ عمّانِ تو بر ابراهيم بن مهدى بيعت بكردند. اين كار را سر و بُن نيست و علويان جهان بكندند و نيز مى اشنوم كه اين علوى حجازى قصدِ تو مى كند و در سِرّ شيعت را بر تو بيرون خواهد آوردن(5) و اولياى دولت تا علم و زهد و سيرتِ او ببينند ، تو در چشم ايشان خوار شدى.(6) مأمون گفت: چه كنم كه جهان برگردانيدم؟ گفت: او را شربتى دهيم و گوييم او بمرد. مأمون راضى شد. فضل سهل رافضى او را زهر داد ، و دگرباره در آفاق خبر دادند تا لباس ها و رايات سياه كردند و علويان را معزول كردند.
اما جواب اين كلمات محالات و ترّهاتِ بى مغز و قشر بى لُبّ كه از سرِ ناانصافى
ص: 419
ايراد كرده است. اگرچه كرى نكند ، (1) چون شروعى برفت ، فرو نتوان گذاشتن. پس به ضرورت كلماتى لايق و مُسكت برود ؛ به توفيقِ بارى جلّ جلاله.
اوّلاً معلوم است كه از اوّلِ اين فصل تا آخرش همه دلالت است به قولِ اين خواجه بر وفورِ ديانت و غايت امانت و عصمتِ رضا - عليه السلام - ، و حجّت انگيخته است بر جهل و بى ديانتى و نامعتمدى و سُست اعتقادىِ مأمون. وگر فضلا و عقلاى اهلِ سنّت بر معانىِ اين كلمات كه درين فصل آورده است ، واقف شوند غرضِ مصنّف بدانند و اعتقادش معلوم كنند كه بر چه وجه است.
امّا آنچه در اوّلِ فصل حكايت كرده است با مبالغت از فضل و درجات و رفعت و قوّت و شوكت و صولت و حرمت و وقار و تمكين و فرمانِ فضلِ سهل ، عجب است!
كه در اوّلِ كتاب آورده است كه رافضيان را هرگز قدرى و منزلتى نبوده است و آن تقرير فراموش كرده است و از سرِ غفلت به فضل و مرتبتِ هر يك معترف شده. تا جايى مى گويد: بُلحسن فرات حاكم بود بر مقتدر خليفه ، و جهانْ او داشت ، و مأمون خليفه را با جزالتِ فضل و نبالتِ اصل و كثرتِ عقل و آن همه علم و عدل در ملك و خلافت به جمادى ماننده كرده ، و كليدِ جهانبانى و خاتمِ ملك و خلافت در دستِ فضلِ سهل نهاده ، و او را رافضى خوانده. و - بحمد اللَّه تعالى على رغمِ مصنّف - ما خود در فصلى مفرد بيان كرديم كه هميشه پرگارِ ملك در عرب و عجم بر شيعت بگشته است و تكرارِ اسامى ايشان شرط نباشد و ملال افزايد و بيچاره به شطرنج بازى
ص: 420
ماند كه چون تنها باشد ، همه بازى هاى سره بيند و با حريفِ چابك اسير باشد و بندانسته است كه هر كس كه در خوابْ دشمن را بيفكند ، تعبيرش آن باشد كه هرگز برنخيزد.(1) و در فصلى گفته است كه اينان را لقب نبودى ، و به ذوالرّياستينِ فضل معترف شده ، تا آن قول نيز خطا باشد.
امّا آنچه حوالت به فضلِ سهل كرده است ، بيشتر دروغِ محض است و بهتان بى اصل ، از تغلّبِ او بر مأمون خليفه ، كه اتّفاق است بر آن كه مأمونْ عالم و عاقل و فاضل بود و در رأى و تدبير و جهاندارى دستى تمام داشت و گر او را در رضا - عليه السلام - اعتقادى پديد آمد ، از آن بود كه در احوالِ آخرت انديشه داشت و از اخبارِ رسول و از آياتِ قرآن بدانسته بود كه حق با آل مصطفى است. و نظر بر وجه كرده و اهلِ حق را بدانسته و رضا را - عليه السلام - به خويشتن بخواند و تمكين كرد ، نه به قولِ دگران. و ولايتِ خود بر وى مقرّر مى كرد. و فضل سهل كه مدد مى كرد ، از آن كرد كه خدمتگار و مشير بود او را. پس اگر همه به قولِ فضل كرد ، چرا چون دگرباره بر خلاف آن گفت ، انكار نكرد و گردنش بنزد؟! كه تقليدِ او هر بار بر خلافِ يك ديگر قبول كردن ، غايتِ جهل باشد بى حجّت و بينّت ، كه آنچه فضل پنهانِ همه جهان رضا را گويد: «بيا تا مأمون را به هلاك كنيم» به همه حال يا رضا با مأمون نقل كرده باشد يا هم فضل گفته باشد. اگر رضا گفت ، بايست كه مأمون فضل مُجْرِم و متّهم خائن نامعتمد را هلاك كردى ، نه رضاىِ معصوم منزّه مبرّا را. و فضل خود محال است كه آن فصل با مأمون بيارد گفتن. و چون ايشان هيچ دو نگفتند ، مأمون غيب ندانست. ندانم كه خواجه مصنّف از آن سرّ كجا خبر داشته است كه هيچ ندانست الّا فضل و رضا - عليه السلام - و ناقلى دگر نبود ، و گر ناقلى بود ، (2) چون با مأمون نقل كرد ، به فعلِ بدِ فضل چگونه روا داشت كه رضا را هلاك كند و ازين آيت بس بيگانه افتاده بوده است
ص: 421
كه: «وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ اُخْرى.(1) درين كلمات نيك تأمّل بايد كردن تا فايدت برخيزد.
و امّا آنچه حوالت كرده است از تغييرِ كسوت و راياتِ وُلد العبّاس كه مأمون فرمود به قولِ فضلِ سهل ، اگر حق بود بر شيعتْ تشنيع نبايد زدن و رافضى خواندن و مبتدع شناختن ، وگر آن تغييرْ باطل و بدعت است به قول خواجه ، مأمون در آن مدّت مبطل و رافضى و مبتدع بوده باشد ، يا به اجتهادِ خود يا به تقليدِ فضل. و عجب است كه آن خبر كه مصنّف درين كتاب آورده است كه رسول - عليه السلام - گفته است كه خلافت در ولد العبّاس بماند تا به قيامت ، مأمون با فضلِ او ، اين خبر در حقِ ّ خود بنشنيده بود كه مگر مصنّف عالم تر است كه شنيده است و دانسته! وگر خبر متواتر است ، مأمون جهد كرده است به تقليدِ فضلِ رافضى تا قضاىِ خداى برگرداند و قول رسول را بگرداند و امامت بر رضا تقرير كند! و اين همه يا دلالت باشد بر جهل و نادانىِ مأمون و بر فضل و دانشِ مصنّف ، يا نه ، و آن خبر به دروغ آورده است و مأمون عالم تر باشد و مصنّف از سرِ جهل و تعصّب آورده باشد. تأمّل مى بايد كردن تا كدام وجه اولى تر است درين باب.
و چون خواجه منكر است كسوتِ سياه و رايتِ سياه را و آن را كه به امامتِ رضا گويد رافضى و مبتدع و بيراه داند ، مأمون خليفه را اين هر سه دانسته باشد ، و چون
رضا - عليه السلام - روا ندارد مأمون را كشتن و غدر كردن ، و مأمون به تقليدِ بى حجّتِ فضلِ سهل روا دارد كه چنان سيّدى را بى جُرْم و بى گناه زهر دهد و بكشد ، در حقِ ّ او درست باشد اين آيت: «وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّدًا فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِدًا فيها.(2) و اين حوالات كه مصنّفِ سنّى به مأمون خليفه كرده است از مخالفتِ قولِ مصطفى و خلفِ وعد و خلافِ عهد و نقضِ سوگند و تمكينِ وزير غاصبِ مبتدعِ ضالّ و شكستنِ پيمان و كشتنِ رضا ، همه دلالت است بر ظالمى و غاصبى ، و غير آن كه در قلم آوردن نقصانِ عقل و دين كند و امام چنين ندانم كه مقبولِ شرع و دين باشد؟! و بحمد اللَّه به قولِ خواجه ، علىّ بن موسى الرضا - عليه السلام - مبرّا و منزّه و بى گناه و مظلوم بوده است.
و چون به انصاف تأمّل رود ، معلوم شود كه هر چه گفته است ، همه دروغ و بهتان و
ص: 422
محال و بى اصل است كه فراهم آورده است. و ندانسته است كه برفِ بسيار يك باران پست كند(1) و شبهت را آنجا اثر باشد كه حجّت نباشد ، و سركه آنجا ترش باشد كه آب به دست نيايد. و بارى تعالى ما را مدد كرد تا هر شبهت كه آورده است ، به حجّتْ باطل گردانيديم ؛ با آن كه مفهوم و معلوم است از كتب و آثار و تواريخ و نقل هاىِ درست كه
مأمون خود خواست(2) كه رضا را بياورد و امامت بر وى عرض كرد و عاقل داند كه هيچ وزيرى را زهره آن نباشد كه خليفه اى را بدان بزرگوارى و فاضلى گويد كه دست از ملك و خلافتِ موروث [و ]مكتسب بدار و به ديگرى سپار ، كه اگر مانندِ اين به نقلى يا به خطّى معلوم شود ، وزير و غير وزير را به خون بر خطر باشد. و چون جاه و فضل و علم و عفّت و زهد و اجابتِ دعا و آثارِ براهينِ رضا متواتر شد ، بفرمود تا رضا را زهر دادند. و در همه تواريخ و آثار چنين است از مخالف و مؤالف كه رضا را مأمون كشت و كس نگفت تا اين مدّت كه فضلِ سهلش كشت ، (3) الّا اين خواجه كه رافضى بوده است و سنّى شده است! و هر كس كه چنان كارِ بزرگ بر فضل بندد ، بر خود خندد. و اين قدر در جوابِ اين كلمات كفايت است «لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيى مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ.(4)
آنگه گفته است:
وگر اين قائم كه دعوى مى كنيد بيايد ، به او هم اين كنيد ، كه نه قائمتان بهتر است از على و حسن و حسين و علىِ موسى الرّضا كه به درست كردم كه با هر يكى چه كرديد. پس ظالمان اهل البيت به حقيقت شماييد و همه ملعون و مذموم ايد. آنگه هر وقت چون علوى اى خروج مى كرد ، رافضى را در پسِ او
ص: 423
مى بايست ايستادن و تيغ خوردن مسئله قائم بنهادند تا از دستِ علويان برستند. اكنون چون نگاه كنى هر چه بر آل رسول رفته است ، خود سَر و بُنْ از رافضيان خاسته است و هرگز جمع اهلِ رفض را جمالى نبوده است و نباشد.
امّا جوابِ اين كلمات مكرّر و ترّهاتِ مزوّر و لقمه خام مشتى عوامِ ناتمام دور از علم ، بعيد از حجّت ، معرّا از معنى كه «با قائم آن كنيد كه با على و حسن و حسين و رضا
كرديد» آن است كه: البادى أظلم.(1) همه از ناصبيان آموختند كه با عمر و عثمان و عايشه و طلحه و زبير و يزيد و عبيداللَّه و با مقتدر و مُسترشد و راشد كردند ، از كشتن و برگشتن و مخالفتِ عهد و پيمان و خذلان و دروغ و افسوس ، چنانكه بيان كرده شد به تفصيل. و اين سنّتِ سيّئه ناصبيان نهاده اند ، و «مَنْ سَنَّ سنّةً سيّئةً ، فعليه وِزْرُها وَ وِزرُ مَنْ عَمِلَ بِها إلى يَوْمِ القيامة».(2) تا اين نيز كه دعوى مى كند به دروغ كه رافضيانِ آخر كرده اند ، وزر و وبالش همه به گردنِ ناصبيان باشد از آنِ اوّلين ، بلكه عبدالرّحمنِ ملجم ، انبازِ بُرَكْ بن عبداللَّه(3) و عمرو بن بكر التّميمى بود در اختيارِ قتل اميرالمؤمنين و هر سه خارجى بودند از بقيّتِ تيغ اميرالمؤمنين ، هر سه از نهروان بجسته ، متولّىِ آن امر قَطامِ خارجيّه ، مُشير اشعثِ قيس ناصبىِ كهن ، شريك در قتل أميرالمؤمنين - عليه السلام - با عبدالرّحمن ملجم - لَعَنَهُ اللَّهُ - يكى شبيب بن بَجَرَه(4) و يكى وَرْدان بن مجالد ، هر سه مجبّر و خارجى - عليهم لعنة اللَّه و لعنة اللّاعنين - ، و حسن على را زهر جعده
ص: 424
بنت اشعث بن قيس داد ، پدرش حليفِ بنى اميّه ، برادرش محمّدِ أشعث ، نديم عبيداللَّه ، به مشورتِ مروانِ رانده ، بر دست اَيْسُونيه(1) كنيزك عبداللَّه عمر خطّاب ، زهر معاويه فرستاده از دمشق ، رأى عمرو عاص زده ، (2) فتوى شُرَحْبيل(3) كرده به حضور بوهريره. تاريخ بربايد گرفتن به استقصاء بخواندن ، تا شبهتى بنماند كه لعنت بر فرستنده و آرنده و دهنده و مُشير و مدبّرِ ايشان باد و بر آن كه عذرِ ايشان خواهد. امّا زُفان به ادب مى بايد جنبانيدن كه همه به ارادت و رضا و قضاىِ خداى بوده
است و اين آيت را اثرى نيست كه «وَ ما اللَّهُ يُريدُ ظُلْماً لِلْعِبادِ!(4) و حسين على را - عليه السلام - على رغم أنف المصنّف ، سلطانِ وقت فرمود كشتن ، يزيد معاويه به كينه روزِ بدر كه أقرباى بزرگِ او را كشته بود به عوضِ آن ، و آن لفظ بزرگوار اميرالمؤمنين ، يزيد عجب است كه به خواجه انتقالى [نقل ]نيفتاده است كه:(5)
ليت أشياخي ببدرٍ شهدوا *** جزع الخزرج من وَقْع الأسل
لأهلوّا و استهلّوا طرباً *** ثمّ قالوا يا يزيد لا تشل(6)
تا شبهتى بنماند در آن ، امير يزيد پسرزاده هند جگرخواره ، سپاهسالار عبيداللَّه ، مادرش مرجانه ، زهى نسب! زهى حسب! زهى خانه! متولّىِ لشكر ، عمر سعدِ وقّاصِ مهاجر و صحابى رسول ، واحدِ عشر بيعت رضوان ، (7) قاتلْ شمر مأبون ، سالبْ سنانِ
ص: 425
مطعون ، همه خوارج ، مشتى ناپاك زاده ، منكرانِ توحيد و عدلِ خدا ، دشمنانِ مصطفى و مرتضى ، زين العابدين از دستِ عبدالملك و هشام منزوى و كوتاه دست ، باقر در عهدِ عمرِ عبدالعزيز درمانده و ممتحن ، جعفر صادق از دستِ بوجعفر منصور دوانيقى عاجز و فرومانده كه اند [هزار] نفس(1) زكيّه از اولادِ على(2) و فاطمه در ديوارها داشته ، (3) امامى چون بوحنيفه را بكشته ، موسىِ كاظم از دست هارون الرّشيد مطرود و مهجور و محروم تا به آخرِ كار به دستِ سندىِ بن شاهك مقتول و مسموم ، فرماينده قتلِ رضا مأمون به انگورِ زهرآلود ، تقى و نقى از دستِ معتصم و مستعين و مستعان درمانده ، و زكى هم چنين آواره. و شرحِ احوالِ ايشان را كتب بسيار است. درين كتاب ذكرِ همه احتمال نكند. پس اگر مهدى غايب است ، از آن است كه خائف است ؛ چون خوفش زايل شود ، ظاهر شود ، به اتّفاق همه اصحاب الحديث ؛ در
تفسيرها ظاهر است ، در تاريخ ها مشهور ، در عقل مقرّر ، در قرآن مذكور ، در نقل و اخبار مسطور. و چون خواجه نزولِ عيسى را معترف است ، خروجِ مهدى را چرا منكر است؟ كه از امّت هر كه اقرار كرد ، به هر دو اقرار كرد ، و آن كه انكار كرد ، هر دو [را] انكار كرد. خواجه مصنّف يك نيمه اقرار كرد و يك نيمه انكار كرد! پس به عيسى تنها اقرار كردن ، ترسايى باشد ، و خرّمى(4) از پس است خواجه را ، كه بيست و پنج سال رافضى بوده است و در ميانه ناصبى شده ، و به آخر دعوىِ ترسايى مى كند.
و اما آنچه گفته است كه: «چون هر وقت علوى اى خروج مى كرد ، رافضى(5) در پسِ او بايست ايستادن و تيغ خوردن. مسئله قائم بنهادند تا از دستِ علويان برستند» هم از
ص: 426
خود درآمده است كه ناصبى را در دنبالِ ائمّه اختيار شمشير مى بايست خوردن. اين مسئله بنهادند كه خلفا را از خانه(1) به در نبايد آمدن و ملازمتِ حرمِ بغداد بايد كردن ، و چون مقتدر به در آمد به دستش باز دادند تا كشته شد ، و چون مسترشد به در آمد
بگريختند تا او شهيد شد ، وگر راشد به در آمد به دستِ تيغ ملاحده ملاعينش بازدادند تا كشته آمد تا ديگر بيرون نيايند كه خواجه تيغ نمى تواند خوردن. اين مسئله بنهادند ، تا رسته شدند از دستِ عبّاسيان. اكنون چون نگاه كنى هر چه بر خلفا و ساداتِ بنى عبّاس رفته است ، خود سر و بنِ(2) آن همه از ناصبيان خاسته است كه ايشان را مغرور مى كرده اند و به وقتِ مدد و نصرت مى گريخته اند تا جهان نيمى امامانِ گيلان به دست فروگرفتند و خطبه و سكّه به نام خود بكردند از آن حدود ، و بهرى امامان و متغلّبانِ مصر به دست فروگرفتند و خطبه و سكّه به نام خود بكردند و ايشان را مغلوب و محروم رها كردند ، همه از شومى و سستى و بى فرمانى و بدعهدىِ نواصب. و چه فرق است ميانِ آن كه قائمْ غايب است و ازو راحتى به أهلِ قم نمى رسد و از ميانِ آن كه خليفه حاضر است و أهلِ شام و گيلان ازو محروم اند؟ اين حضور باز پس تر است از آن غيبت ؛ وگرنه تيغ و قوّت و نصرتِ سلاطين آل سلجوق و امرا و تركانِ غازى بودى - نَصَرَهُم اللَّهُ عَلَى الكَفَرَةِ و المُلحدين - بودى آنچه بودى. تا چون اين جواب و معارضات برخوانَد ، احوالِ اين مذهب كه گرفته است بداند كه چنان قوى و سره نيست. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
به مذهبِ خواجه تلبيسِ ادلّه رواست ، روا بايد داشتن كه اين دغل نيست ، سره است ، امّا خداى تعالى به صورتِ [دغل] بدو مى نمايد(1) و آنچه او را سره مى نمايد ، دغل است ، امّا چون خواجه سر به گريبان بعث بركند كه «يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ»(2) باشد ، ببيند كه عدل و توحيد علوى باشد و جبر و تشبيه اموى كه «العدلُ و التّوحيدُ علويّان ، و الجبرُ و التّشبيهُ أمويّان».(3) و چون سر به گريبان بعث بركند ، بداند كه دغل آن باشد كه خداىِ عادل را ظالم گفته باشد ، و رسولانِ معصوم را فاسق و عاشق ، و ائمّه را جايز الخطا و وجوبِ معرفت به سمع گفته ، و تلبيسِ ادلّه روا داشته ، و تكليفِ ما لايُطاق ؛ (4) نه آن باشد كه خداى تعالى را منزّه دانسته باشد ، و رسولان را صادق و امين ، و ائمّه را نصّ و معصوم ، و وجوبِ معرفت به نظر بر وجه دليل از جهتِ عقل ، و تلبيسِ ادلّه محال ، و تكليف ما لا يُطاق قبيح. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمينَ على صحّةِ اعتقادِنا و ثُبوتِ اعتمادِنا.
آنگه گفته است:
آن روز كه رسول - عليه السلام - به مسجد قبا نمازِ آدينه كرد و جبرئيل اين نماز آورده بود و فضيلتِ اين نماز مى گفت ، سيّد - عليه السلام - شادمانه
مى شد ، جبرئيل گفت: در امّتِ تو جماعتى خواهند بودن و ايشان را لقبى باشد و آن لقب رافضى اى(5) است ، اين نماز نكنند ، و از فضلِ جمعه(6) و جماعت محروم باشند و نشانِ ايشان آن بود كه اين جفتِ تو را به ناشايست نسبت كنند و اشارت [كرد] به عايشه.(7) رسول - عليه السلام - گفت: «ألا لا جَمَعَ اللَّهُ شملَهُم».
ص: 428
اما جواب [به نحوى كه] هر منصف كه به انصاف بخواند و فهم كند ، هم(1) شبهتش برخيزد و هم(2) مقصودِ خود بيابد ، و دروغ و كذب و بدفعلى و قلّتِ امانت اين ناقل ، بداند ؛ إن شاء اللَّه.
اوّلاً ، خبر خود از جمله اخبار آحاد است و هيچ راوىِ معتمد ندارد و در كتبِ معتمد مذكور و مسطور نيست و به مذهبِ ما اخبارِ آحاد ، ايجابِ علم و عمل نكند و از مذهبِ شيعتِ اصوليّه اين مسئله معلوم و مفهوم است.
دوم ، آن كه از كجا مسلّم است كه شيعت نمازِ آدينه نكنند كه معلوم است از مذهبِ بوحنيفه كه در شهرى منعقد باشد كه هر صنفى از اصناف مُحْتَرِفَه و صُنّاع(3) در آن شهر باشند وگر يكى دربايد(4) وجوب ساقط باشد ، و به مذهب شافعى بايد كه چهل نفس
حاضر باشند تا نمازِ آدينه واجب باشد ، وگر كمتر ازين عدد باشند ، واجب نباشد ، و به مذهبِ اهل البيت - عليهم السلام - چنان است كه چون هفت شخص(5) باشند ، نماز آدينه دو ركعت واجب باشد بعد از خطبه. پس نمازِ آدينه در وجوب به مذهب شيعت مؤكّدتر است از آن كه به مذهبِ فريقين ، وگر روا باشد كه با فقدِ غربال گرى و درزن كنى ، (6) وجوبِ نمازِ آدينه ساقط باشد ، اگر شيعه گويند: با فَقْدِ امامى معصوم نماز آدينه فريضه به جماعت ساقط باشد ، با آن قياس مى بايد كردن ، و نيك تأمّل بايد كردن تا فايدت حاصل آيد. و بحمد اللَّه و مَنِّه در همه شهرهاى شيعت ، اين نماز برقرار و قاعده هست و مى كنند با خطبه و اقامت(7) و شرايط ؛ چنانكه در دو جامع به قم ، و به دو جامع
ص: 429
به آوه ، و يك جامع به قاشان ، و مسجد جامع به ورامين ، و در همه بلاد شام(1) و ديارِ مازندران ؛ و انكار اين غايتِ جهل باشد.
و آنچه گفته است كه: «رسول دعا كرد كه: ألا لا جمع اللَّه شملهم» ، و به مذهب بعضى فقها اقلِ ّ جمع سه است ، و به نزديكِ بهرى دو است. پس خداى تعالى پندارى دعاىِ رسول اجابت نكرده است و به محلِ ّ قبول نيفتاده است كه در هر جامعى از شيعت و سادات از پنجاه هزار تا به ده هزار ، و در هر مجلسى از دوسه هزار تا پانصد و بيشتر و كمتر جمع مى شوند ، و رسول دعا بر آن وجه كرده ، پس قسمتى ببايد كردن ، تا
خود آن اولى تر باشد كه گوييم رسول آن دعا نكرده است؟ يا آن كه گوييم رسول دعا كرده است و خداى اجابت نكرده است؟! و جمع شيعه بر خلافِ درخواست و دعاىِ رسول ، آبادان و حاصل است با كثرت و قوّت و شوكت و نور و انبوه و زينت.(2) مرا آن بهتر مى آيد كه گوييم: رسول منزّه است از مانندِ اين دعا ، و نكرده است ، وگر خواجه انتقالى را بر خلافِ اين مى بايد ، فتوى مى بايد كردن و رسول را خائن و دروغ زن و نامقبول مى دانستن ، و جمع شيعت مى ديدن و مى اشنويدن تا بمردن.
و آنچه گفته: «جبرئيل - عليه السلام - سيّد را گفت: در امّتِ تو جماعتى رافضيان باشند» ، عجب است كه جبرئيل و رسول اين مسئله ندانستند كه بيچاره رافضيان(3) در اختيار مذهبِ رفض مكره و مجبر(4) باشند و خداى تعالى ايشان را قدرتِ رافضى اى در آفريده باشد و به قهر رافضى كرده و ايشان(5) بر خلافِ ارادت و قدرتِ موجبه نتوانند كه سنّى باشند تا رسول و جبرئيل اين تشنيع بر درِ سراىِ خداى بكرده بودندى و رافضيانِ بى گناه را لعنت نكرده و دشنام ناداده بودندى كه قضاىِ ازلى سرنبشتِ ايشان كرده باشد خداى ، و راهِ دعاىِ رسول غلط بوده باشد برين اصل و برين قاعده ، و
ص: 430
آيتِ «وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ اُخْرى و امّا آنچه گفته است كه «رسول را جبرئيل گفت: نشانِ ايشان آن باشد كه اين جفتِ تو را ناشايست گويند» دليل بر بطلانِ اين قول ، آن است كه رسول اين(1) روز كه در مسجدِ قبا نماز مى كرد ، هنوز در مدينه نشده بود و واقعه عايشه و دروغِ منافقان بر وى بعد از آن بود. پس چون رسول از جبرئيل شنويده بود كه هر كه عايشه را ناشايست گويد مبطل و رافضى باشد؟ بعد از آن ، چون منافقان دروغ بر عايشه نهادند و آن حادثه به مدينه بود بعد از هجرت و بعد از وجوب نماز آدينه ، و رسول گُرم(2) شد و او را با خانه پدرش فرستاد. پس بايستى كه جبرئيل را باور داشته بودى و قبول نكردى و گُرم نشدى و او را با خانه بوبكر نفرستادى كه جبرئيل گفته بود كه «رافضيان باشند كه او را ناشايست گويند و دروغ گويند و دوستش ندارند».
و ازين معلوم شود كه خواجه انتقالى دروغ گفته است و پيش از حادثه جبرئيل خود زهره ندارد كه رسول را خبر كند و خود نداند كه علمِ غيب الّا خداى نداند.
و شيعت عايشه را و نه هيچ زنى را از زنانِ مصطفى و دگر انبيا اين تهمت ننهند و همه مؤمنين(3) و مؤمنات را دوست دارند و نيكو گويند و خداى به فضلِ خويش رافضيان را مذمّت نكند ، و دعاىِ رسول مستجاب باشد.
و خواجه انتقالى در همه نقل ها كاذب و بدفعل و بى امانت است كه در اوّلِ كتاب تقرير كرده است كه «مذهبِ رفض صد و پنجاه سال است تا كه بنهاده است» و درين فصل مى گويد: «آنها كه در عهدِ رسول دروغ بر عايشه نهادند ، رافضيان بودند». پس
ص: 431
مبارك باد كه رافضى اى مذهبى محدث نيست دگرباره! تا بدانى كه هر چه گفته است و نبشته است ، همه محضِ دروغ و بهتان است و بدين حجّت ها شبهِ(1) او همه باطل و مضمحلّ گويند. و الحمد للَّه ربّ العالمين ، «وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ.(2)
آنگه گفته است:
فصل آخَر. بدان اى برادر كه مذهبِ رافضى به خانه اى ماند كه آن خانه چهار حدّ دارد: حدّ اوّل با جهودى دارد ؛ زيرا كه به زبونى به جهودان مانند ، و به همه چيزى جحود كنند چون جهودان ، و همه به رمز و تعريض و اشاره با هم سخن گويند چون ايشان ، و لعنتْ شعارِ ايشان باشد چون جهودان ، و چون ايشان تبعيّتِ موسى و هارون كنند و دشمنِ محمّد و عيسى باشند ، و بدان دوستى جفا مى كشند و آن دعوى كنند در موسى و هارون و بنى اسرائيل ، و از ايشان آن نقل كنند كه ايشان نگفته باشند. همچنين رافضى(3) دعوىِ تبعيّتِ على و فرزندانش كنند و از ايشان روايت كنند آنچه ايشان نگفته باشند و در دوستىِ ايشان مذلّت مى برند و لعنت مى شنوند ، و بوبكر و عمر را با همه بزرگانِ دين شتم مى كنند و وقيعت مى كنند.(4)
اما جواب اين فصل كه گفته است كه «مذهب رافضى به خانه اى ماند كه چهار حدّ
دارد» خود قياسى نادرست و مشابهتى بى اصل است و به درست كنيم - إن شاء اللَّه - كه مذهبِ كه(5)به جهود و ترسا ماننده تر است. امّا به نقد جوابى مُسْكِتْ آن است كه عقلا و
ص: 432
عرفا را معلوم است كه حدودِ خانه بيرون از خانه باشد و نقصان و خللِ حدودْ عايد و راجع نباشد با اصلِ خانه. مقدّر را(1) اگر پيغمبرى معصوم را چون نوح و لوط و محمّد - عليه السلام - حدودِ خانه با جهود و گبر و كافر و ترسا باشد ، پندارم به نزديكِ عاقلان ايشان را مذمّتى نباشد و نقصانِ جهودى و ترسايى و مشركى عايد نباشد با نبوّت و رسالت و عصمت ، و درجه نوح و لوط و عيسى و موسى - عليهم السلام - . و بايد كه سراىِ نبى و امام و همه مؤمنان ازين صفات مذمومه خالى باشد كه او حاكم سراست ، نه حاكم حدود. وگر در حوالىِ سراىِ مؤمنى مطيع ، به هر چهار حدود ، خمر خورند و زنا كنند و كارهاىِ بد و ناشايست كنند و آن مؤمن در آن ميانه منكر و كارِه باشد ، عقلاً و شرعاً بر او هيچ متوجّه نشود ، و ايمانِ او را نقصانى و خللى نكند ، بلكه ممدوح و مُثاب باشد كه در آن ميانه ايمان دارد و طاعت خداى به جاى آرد ؛ (2) تا على زعمِ مصنّف ، اگر حدودِ سراىِ شيعت با اين چهار نوع است كه بيان كرده است معلوم شود كه شيعت را از آن بحمداللَّه نقصانى نباشد و اعتقاد و مذهبِ موحّدانِ شيعت را خللى نكند و ايمانِ صافىِ ايشان در آن ميانه زاهر و باهر باشد: «مِنْ بَيْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ لَبَناً خالِصاً سائِغاً لِلشّارِبينَاما آنچه گفته است كه: «حدّ اول با جهودى دارد ؛ زيرا كه به زبونى به جهودان
مانند» ، جواب آن است كه معلوم نيست كه از اين زبونى چه مى خواهد؟ در بازارها و محافل شيعت را حرمتى نباشد؟ همه عقلا دانند كه به خلافِ اين است و هميشه به خلافِ اين بوده است و پوشيده نيست كه در همه اوقات در نيشابور كه من أعظم بلاد خوراسان است ، سيّد أجلّ ذخر الدّين(3) و پدرش بر بالاىِ همه علما و قُضاة و أئمّه
ص: 433
فريقين نشسته اند و همه سلاطين و پادشاهان ايشان را محترم و مكرّم داشته اند ، و اسبابِ تجمّل و حشم و خدمِ ايشان معلوم است. و به تدريج كه فروتر آيى در سبزوار ، نه سيّد أجل هميشه از والى و شحنه و قاضى و أئمّه محترم تر بوده است و در نشست و خاست و فرمانروايى و مقبول القولى از همه زيادت تر؟ و به جرجان ، چون سيّد شرف الدّينِ ماضى و ناصرالدّين و نورالدّين و سيّد منتهى ، و اكنون سيّد اجلّ جمال الدّين و سيّد مشيّد الدّين ، نه هميشه رفيع قدر و مقبول القول بوده اند و هستند؟ و به استرآباد ، چون سيّد نظام الدّين و جز از وى سادات از ماضيان و باقيان ، چون سيّد صدر الدّين سمرقندى و كمال الدّين استرابادى و معين الدّين و غير ايشان ، نه همه به
همه روزگار پادشاه و محترم(1) و معظّم بوده اند و هستند؟ ملوك مازندران چون شهريار و قارن(2) و گردباز و اصپهبد(3) على و شاه شهيد رستمِ على در جهان دارى و قلعه گشايى و لشكركَشى و دشمن كُشى و فضل و بذل و عقل و عدل و قتل ، (4) از آفتاب معروف ترند و مقبول حضرت سلاطين و خويشانِ آلِ سلجوق هستند ، و آن خاندان از آفتاب معروف ترند بر قرار و قاعدت - عَمَّرَها اللَّهُ ببقائِهِ - و ساداتِ سارى سيّد الحسن(5) و اولادِ او(6) شرف الدّين و تاج الدّين و قطب الدّين و بهاء الدّين ، همه با علم و فضل و شرف و نسبِ عالى و مال و جاه كه بوده اند و هستند همانا پوشيده نماند ، و خواجه امام بوجعفر امامى و خاندان او ، و كذلك در همه اطراف جهان از ملوك و سادات و علما و وزيران ، و در شهرِ رى كه از امّهاتِ بلادِ عالم است در عهدِ مرتضاىِ قم كه بود كه بر وى طلبِ تقدّم يارستى(7) كردن؟ و معلوم است كه علماىِ فريقين هر آدينه به سلامِ مرتضى رفتندى و از وى عطا ستدندى ، و سلطان در وقت انزواىِ او به
ص: 434
سراىِ او رفت ، و نظام الملك با عظمت هر سال اند بار به سراىِ او رفتى. و دانم كه چنين سيّد زبون نباشد ، و در عهدِ سيّد كامل الحسنى كه را زهره بودى كه بر وى زيادتى(1) طلب كند؟ و در عهدِ سيّد شمس الدّين ، رئيسِ شيعت ، مگر مصنّف ديده باشد كه در همه محافل و مجامع سال هاى دراز از اصحابِ بوحنيفه و شافعى ، كس بر بالاىِ او ننشست و نتوانست نشستن كه عماد الدّين كبير(2) خود منزوى بود و قاضى القضاة ، ظهير الدين(3) به دگر جانب نشستى و رؤسا و ائمّه ، و خواجه مصنّف داند كه با وى(4) چگونه زندگانى كردند. و سيّد أجلّ شرف الدّين مرتضى از عهدِ بيست و دو
سالگى كه از مكتب و مدرسه به در آمد ، تا إلى يومنا هذا ، كه را زَهره بوده است در بلادِ عراق و خوراسان و در هر دو حضرت از سادات و علما و قُضاة و أصنافِ مهتران كه بر وى تقدّم جويند(5) و طلبِ رفعت كنند(6) و با جوانى و كودكى ، در محافلِ ملوك واسطه قاضى حسن استرابادى و عماد محمّد وزّان بودى هميشه ، و بدو تفاخر كردندى. و در همه عراق همين حساب بايد كردن تا معلوم شود كه هميشه غالب و محترم و بزرگوار بوده اند ؛ تا به حدّى كه ناصرالدّين ابواسماعيل قزوينى - رحمة اللَّه عليه - در حضرتِ خواجه قوام الدّينِ وزير ، حاضر بودى. خواجه امام ابومنصور ماشاده(7) در آن حضرت رفت خدمت كرد و بازگشت كه بر بالاىِ ناصرالدّين نتوانست نشستن. پس نمى دانم كه بوده است زبون؟ و اين بزرگان با اين حرمت و رونق و جاه چگونه به جهودان مانندگى داشته اند؟! تا آن دعوى با اين حجّت در نحر مجبّرش بماند.
ص: 435
وگر ازين زبونى آن مى خواهد كه خواجه اى يا مُصلحى در بازارى مى گذرد ، سوّاسى بى عقلى ، بى ادبى اى يا سفاهتى بكند او جواب ندهد ، آن را زبونى مى خواند ، هم از غايتِ جهل و كمالِ بى دانشى است و نقصانِ عقل ، كه بندانسته است كه حلم و فروتنى و سكون و صلاحيت و خويشتن دارى ، سيرت و طريقتِ پيغمبران است و طريقتِ امامان و صفتِ مؤمنان است ، نه سرمايه جهودان است ؛ چنانكه بارى تعالى حكايت كرد از احوالِ سيّد اوّلين و آخرين - صلى اللَّه عليه و آله - ، هر چند كه صناديدِ قريش و كفّارِ مكّه چون پدرِ خالدِ وليد كه سيف اللَّه است ، و پدر عمروعاص كه رشيد هذه الامّة است به قولِ خواجه ناصبى ، و غير ايشان ، سلاى(1) ناقه بر پشتِ عزيزش مى نهادند و سنگ بر پاى مباركش مى زدند و بوجهلِ شيرمرد كه بوجهليانش
به شير دارند و خواجه به شيرمردى در اوّلِ كتاب وصفش كرده ، شاعر و ساحرش مى خواند و او(2) از غايتِ كرم با اين جفا رنج مى كشيد و صبر مى كرد و هر چند جفا بيشتر كردند ، ساكن تر و حليم تر و بُردبارتر بود و مى گفت: «اللّهمّ اهدِ هؤلاءِ القومَ ، فإنّهُم لايَعلَمُون».(3) پس بايست كه جهودانِ آن روزگار او را از خويشتن دانستندى كه اين زبونى بود ، چنان كه جهودان را سيرت و عادت باشد ، و چنانكه خواجه مجبّر به شيعه استهزا كند ، آن قوم شوم به محمّد مصطفى استهزا مى كردند و به تسلّىِ دل عزيزِ او آيت مى آمد كه: «وَ لَقَدِ اسْتُهْزِىَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِكَ ، (4) و ايشان صبر و حلم(5) مى كردند:
ص: 436
«فَاصْبِرْ كَما صَبَرَ اُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِباى خوانكى(1) بى ادبى ، يا خربنده اى بدنسبى ، يا سوّاسى بُلعجبى ، مقتدايى(2) را دشنامى(3) دهد و او التفاتى نكند ، آن اقتدا باشد به مصطفى و به همه انبيا و اوليا. به زبونى و به جهودى ماننده نيست.(4) و لاشكّ بدين حجّت لال شود و اين گفت هاىِ بد ، همه بر او به قيامت وبال و سببِ نكال شود و «ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبينُ.(5)
اما آنچه گفته است كه «شيعت همه نقل به دروغ كنند ، چنانكه جهودان از موسى و هارون» دگرباره از مذهبِ بد و راويانِ نامعتمد و تزويرِ مجبّرانِ كهن و واضعانِ مذهب خود بى خبر بوده است كه اندهزار خبر به دروغ بر صحّتِ جبر و قدر و تشبيه نقل كرده اند از ابوبكر و عمر و عبداللَّه عمر و از بزرگانِ صحابه كه آن بزرگان را آگاهى نبوده است. تا اين اخبار درست معتمد با آن نادرست نامعتمدِ بى اصل كه در جبر و
ص: 437
تشبيه و قدرى(1) و اثباتِ رؤيت و صعود و نزولِ خداى تعالى نقل كرده اند ، معارضه مى كند تا دلش بنگيرد. و شرح همه در كتاب احتمال نكند كه به غايت مطوّل شد.(2)
و امّا جواب اين كلمت كه «ما فرزندان را حسن و حسين نام نهيم ، و شيعت بوبكر و عمر و عثمان ننهند» دروغِ محض است و بهتانِ بى اصل كه بسيارى از شيعت فرزندان را بوبكر و عمر و عثمان نام نهاده اند در بلادِ عراق و خوراسان و بلكه از معروفان شيعت از راويان أئمّه بوده اند كه نامشان يزيد و معاويه بوده است ؛ چنانكه يزيد الجعفى(3) و معاوية بن عمّار و غير ايشان. و سرِ همه شيعت خود اميرالمؤمنين فرزندان را بوبكر و عثمان نام نهاد ، و بوبكر و عثمان به طفِّ كربلا در پيشِ برادرِشان الحسين بن على - عليه السلام - شهيد شدند ، و عمرِ على را خود نسل و ذُرّيّت بسيار
است. و اگر اغلبْ حسين و محمّد و على و حسن و موسى و جعفر و مهدى و حيدر و بوطالب و حمزه و مانند اين ، نام نهند ، از عُرْف و طبيعتِ آدميانْ معروف و معهود است كه در مُباحات از خورش و پوشش ، آن بيشتر خورند و بيشتر پوشند كه دوستر دارند و طبعشان بدان مايل تر باشد ، كه در مُباحاتْ امر و نهى نباشد كس را ؛ تا اگر مقدّراً دو همسرايه(4) باشند كه يكى سكباج(5) دوستر دارد و بيشتر خورد و آن دگر حلوا
ص: 438
بيشتر خورد ، روا نباشد كه آن يكى ازين يكى را(1) به قاضى و شحنه برد ، و وقع(2) و غمز كند(3) كه تو چرا سكباج نپزى و نخورى؟ يا آن دگر گويد: تو چرا حلوا دوست ندارى؟ يا چرا كنيزك مى خواهى ، زن نخواهى؟ و گر كسى مانند اين گويد و كند ، عاقلان از او پسنديده ندارند ؛ از بهر آن را كه اين جمله از جمله مباحات است و موقوف باشد بر مراد طبع و ارادتِ مردم و هر كس آن اختيار كند كه دوستر دارد.
كذلك نامِ فرزندان اختيار كردن از جمله واجبات نيست ؛ از جمله مُباحات است ؛ الّا نام محمّد و على و حسن و حسين كه سنّت است بر فرزندان نهادن. پس اگر شيعت براىِ آن كه محمّد و على و حسن و حسين و حمزه و جعفر و بوطالب و عقيل و حيدر
و موسى و مهدى را دوستر دارند و به متابعت سنّت نامِ ايشان بر فرزندان نهند ، مأثوم و مأخوذ نباشند و خواجه انتقالى را و هيچ مجبّرى و مشبّهى را نباشد كه تعرّضِ(4) ايشان كند و تشنيع زند. و مثالِ اين مسئله چنان باشد كه مردى كه مذهبِ بوحنيفه دارد ، پسرِ خويش را بوحنيفه نام نهد. بايد كه شافعى مذهبان سلاح بر گيرند و به درِ سراىِ او شوند و گويند: اين اختيار دلالت است بر دشمنىِ شافعى؟! وگر شافعى مذهبى ، شافعى بر پسر نهد ، (5) حنفيان با وى خصومت كنند كه اين دلالت است بر عداوتِ بوحنيفه؟! و اين معنى هيچ عاقل به روا ندارد و اختيارِ نامِ على و حسن و حسين
ص: 439
دلالت نباشد بر عداوت بوبكر و عمر و عثمان. و در آن كه شيعت اين جماعت را دوست تر دارند از آن كه صحابه را ، هيچ شبهتى بنماند و در آن كه صحابه را بد نگويند و دشمن ندارند ، شبهتى نيست كه سابقانِ اوّل اند و مهاجريان و ياوران ، (1) و «الَّذينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإحْسانٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ.(2)
و امّا آنچه در رى و قم و قاشان و دگر مواضع نامِ بوبكر و عمر و عثمان بر فرزندان كمتر نهند ، شبهتى نيست ، و آن را سببِ نزولى هست و آن عجب است كه مصنّف انتقالى را معلوم نيست با اين همه دعوى ؛ وگر معلوم است ، مگر به عداوتِ اميرالمؤمنين بازمى پوشد و آن چنان بود كه آن(3) مفتىِ محتشم كه خواجه را بود در عهدِ سلطان ملكشاه و بركيارق - رحمة اللَّه عليهما - كه فتوى كرد كه فاطمه را علّتى بود كه او را الّا به على نشايست دادن!«كَبُرَتْ كَلِمَةً تَخْرُجُ مِنْ أفْواهِهِمْ إنْ يَقُولُونَ إلاّ كَذِباًمى نهند و فرزندان را به نيّتِ ايشان ، كافر و ملحد و حرام زاده مى خوانند و نامِشان مى برند و اشارت به فرزندانِ خود مى كنند و غرضشان صحابه بزرگوارند! اين تشنيع بر شيعت مى زد به طمعِ ناموس و بازارچه و دانگانه ؛ (4) تا جماعتى از شيعت كه فرزندان را به تبرّكِ صحابه و اقتدا به اميرالمؤمنين على ، بوبكر و عمر و عثمان نهاده بودند ، رشوت برند. و چون حال بدين انجاميد ، شيعت اين حال رفع كردند بر خواجه على عالم ، و فقيه بُلمعالى امامتى ، و شمس الاسلام حَسَكا ، و بوطالبِ بابويه ، و سيّد رئيس
ص: 440
محمّد كيسكى ، و سيّد امام مانگديم رضى.(1) ايشان گفتند: چون درين اختيار بر شما تشنيع مى زنند ، تركِ اين تبرّك كنى(2) و اين اسامى كه سنّت است بر فرزندان منهيد تا كس را بر شما سخن نباشد. تا به بركاتِ گفت و فتواىِ پير دانشمند سنّى اين طريقت زايل شد و منقطع گشت و وزر و وبالِ آن به گردنِ خواجه مفتى. و مصنّفِ انتقالى چون اين احوال داند ، بايد كه بر شيعت به تركِ اختيارِ اين اسامى تشنيع نزند و تهمت ننهد تا مأخوذ و مأثوم نباشد. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
امّا آنچه گفته است كه «رافضى را عادت باشد كه بيشتر بهتان نهد چون جهودان» ، انصاف اين است كه هر مسلمانِ حنفى و شفعوى و شيعى كه به انصاف و استقصا درين مجموعه كه اين خواجه كرده است ، نظر كند و تا به آخر برخواند ، بداند كه البتّه هيچ دروغى نگفته است و هيچ بهتانى ننهاده است! و چون درست شود كه چهاردانگ از آنچه گفته است و نوشته است ، دروغ و بهتان و تهمت و تعصّب و عداوت و بغض است ، مقتدى او باشد به جهودان ، و او بهتر مانندگى دارد به ايشان. و گرچه رافضى بوده است و اكنون سنّى شده است ، (3) انصاف اين است كه مذهبِ جهودان و ملحدان هم سره مى داند. خداى تعالى مكافاتش كناد به هرچه گفته است و نوشته «إنَّ أخْذَهُ أليمٌ شَديدٌ.(4)
امّا آنچه گفته است و دروغ بر رسول - عليه السلام - نهاده است كه گفت: «يهودُ هذه الاُمّة الرّافضة» ، بيرون(5) از آن كه خداى تعالى داند كه رسول منزّه است از مانندِ اين گفتن ، و در هيچ كتابى مسطور نيست ، و از هيچ محدّثى مذكور نيست ، و بيچاره خود را نصيب(6) كرده است از آن خبرِ بى شبهت كه رسول - عليه السلام - گفته است: «من
ص: 441
كذبَ عَلَيَّ مُتَعَمِّداً فَلْيتبوّأ مقْعَدَهُ مِنَ النَّارِ» ، (1) و معارضه كرده اند اين خبر را كه از اخبارِ آحاد(2) است به خبرى متواتر كه در حقِ ّ مذهبِ مصنّف در آخر اين فصل بيايد ؛ إن شاء اللَّه تعالى. وگر درست شود آن خبر كه آورده است ، در حقِ ّ روافض باشد نه در حقِّ شيعت كه قائلانِ عدل و توحيد و مقرّان به نبوّت و امامت ، و معترفان به كتاب و سنّت و شريعت اند ، و رافضى(3) نه آن باشد كه خوانندش ، آن باشد كه باشد ؛ كه تُرك ماه روى را بسى زنگى خوانند ، و سياه را بسى كافور.(4) «وَ ما تَوْفيقى إلاّ بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ.(5)
آنگه گفته است:
و حدّ دوم اين خانه با گبرى است ؛ (6) زيرا كه همچنان كه گبران به يزدان و اهرمن گويند و اعتقاد كرده اند كه هر چه نيكى و خرّمى و راحت است از فعلِ يزدان است ، و هر چه زشتى و بدى و مضرّت است از فعلِ اهرمن است ، رافضى همين گويد كه خداى عزّوجلّ ، خالقِ خير و نفع و نيكى است و خواهانِ آن است ، و هر چه شرّ و زيان است ، از فعلِ شيطان است بشركتِهِما.(7) و مذهبِ حق آن است كه خداى تعالى خالقِ خير و شرّ است و مريد همه أشياء است ، و اوست نافع و ضارّ ، آفريننده حركات و سكنات اوست ، و در خلقِ افعال كس(8) با وى شريك نيست. و چنانكه گبركان خود را مولاىِ آلِ ساسان دانند ، رافضيان خود را مولاىِ علويان دانند ، و همچنان كه گبركان ملك به
ص: 442
نسبت و به فرِّ يزدان دانند ، رافضيان خلافت به نسبت دانند ، و نصّ گويند به جاى فرّ يزدانى ، و همچنان كه گبركان از همه صحابه عمر را دشمن تر(1) دارند ، رافضى عمر را دشمن تر دارد به سنّتِ گبركى ، و هم چنانكه گبركان گويند: كيخسرو بنمرد و به آسمان شد و زنده است و به زير آيد و كيش گبركى تازه كند ، رافضى گويد: قائم زنده است ، بيايد و مذهبِ رفض را قوّت دهد ، و جهان بگيرد ، و ذوالفقار با خود دارد ، تا همه مسلمانان را بدان بكشد.
امّا جوابِ اين طامّاتِ نامتناسب و تُرَّهاتِ ناموزون و اشاراتِ لغو و عبارات به دروغ كه از سرِ تعصّب و بُغض ايراد كرده است ، بر سبيلِ اختصار(2) آن است كه: ظاهر مى شود كه بيست و پنج سال كه بقوله برين مذهب بوده است ، اصولِ اين مذهب بحمد اللَّه ندانسته است و از فروع بيگانه بوده است و از آن بگريخته است كه جاهل بوده است.
اوّلاً شكّ نيست كه مذهبِ گبركان اين است كه يزدان مطبوع است بر خير و البتّه شرّ نتواند كردن ، و اهرمن مطبوع است بر شرّ و البتّه خير نتواند كردن و قادر نباشد بر خير ؛ به خلافِ آن صورت كه از مذهبِ شيعتِ اصوليّه معلوم است كه بارى تعالى قادر است بر ساير(3) اجناسِ مقدورات [الى ]مالا نهايةَ له ، هر چه صحّت مقدورى او دارد ، و قادر است لِذاتِهِ ، و بر خير قادر است و بر شرّ قادر است و همه مقدورات بأجمعُ(4) مقدور اوست. امّا چون عالم است به قُبحِ قبائح و مستغنى است از فعلِ قبائح ، و عالم است كه مستغنى است از فعلِ قبائح ، اختيار فعل قبيح نكند تا حاصل نيايد بر صفتِ نقص. و عقلِ عقلا و آياتِ عدل از قرآن و مذهبِ انبيا همه بر صحّتِ مذهبِ
ص: 443
شيعت گواه است كه بارى تعالى قادر است بر قبيح ، چنانكه قادر است بر حَسَن ، امّا اختيارِ فعل قبيح نكند ازين وجوه كه گفته شد.
و همچنين مذهبِ شيعتِ اصوليّه اين است كه فاعلِ مكلّفْ قادر است بر فعل حَسَن و قادر است بر فعل قبيح ؛ و مخيّر است اگر خواهد ايمان آورد و طاعت كند ، و گر خواهد كافر باشد و معصيت كند. و قدرتْ صالح است ضدّين را ، و مكلّف مخيّر است بر خير و شرّ ، و نيك و بد ، و كفر و ايمان قادر است.
پس اين مسئله به خلاف آن قياس است كه خواجه كرده است كه يزدان مطبوع است بر خير ، و قادر نيست بر شرّ ، و اهرمن مطبوع است بر شرّ و بر خير قادر نيست.
و مذهب گبركان درين مسئله به مذهبِ مجبّران ماننده تر است كه گويند: هر مكلّف كه مطبوع باشد از قِبَلِ خداى بر ايمان و طاعت ، هرگز كفر نتواند آوردن و معصيت نتواند كردن ، و مُكرَه است و مُجبَر ، چنانكه يزدان. و اين بنده كه كافر و عاصى است ، اختيارِ ايمان و طاعت نتواند كردن ، چنانكه اهرمن. و درين صورت گويند: ابليس و فرعون و بوجهل هرگز نتوانند كه ايمان آورند ، و سلمان و بوذر و مقداد را به قهْر خداى بر ايمان داشت ، نه فعل ايشان بود. پس مجبّرى بهتر مى ماند به گبركى درين صورت. و هر عاقل كه به انصاف تأمّل كند ، انكار نكند كه درين اختيار مجبّرى به گبركى بهتر مانندگى دارد كه به رافضى اى.
و آن شبهت دوم كه تلبيس كرده است بر عوام كه «شيعت منفعت و مضرّت از خداى ندانند» به خلافِ آن است. منافعى كه از فعلِ خداى تعالى باشد چون اصولِ نعم ، و فروع نعمت ، و خلقِ همه اجسام و همه اعراض مخصوصه ، همه از فعلِ خداى تعالى دانند ، و مضرّتِ بسيار چون بيمارى و مرگ و خلقِ موذيات ، همه - اگرچه در آن لطف و اعتبار و أعواض(1) باشد - همه از فعلِ خداى تعالى دانند. و طاعت و معصيت را حوالت كنند به بندگان و مكلّفان ؛ تا خداى تعالى نافع و ضارّ باشد ، و بنده بر خير و شرّ
ص: 444
قادر است ، به خلافِ يزدان و اهرمن. و چون مذهبِ مجبّران درست شد كه به گبركى ماننده تر است ، درين صورت اين قدر كفايت است و تمام. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
و امّا [جواب] آنچه گفته است كه «همچنان كه گبركان مولاىِ آلِ ساسان باشند ، رافضيان مولاىِ علويان باشند» آن است كه عجب آيد از كسى كه دعوىِ مسلمانى كند و نمايد كه از علم بهره اى دارد و سر به گريبانِ امّتى بر آورده است ، آنگه علويان و آل و ذرّيّتِ فاطمه را به آلِ ساسان قياس كند ، و نداند كه درين اجرا سيّد ولدِ آدم را - صلى اللَّه عليه و آله - با ساسان گبر برابر كرده باشد. و حقيقت اين است كه غرضِ اين مصنّف انتقالى اين بوده است از جمعِ اين كتاب ، تا جايى بواطن و اسرارِ كيشِ ملاحده را ظاهر كند ، و جايى به رمز محمّد و على را با ساسان گبر برابر كند ، و چون هر دو را كافربچه و ناپاك زاده داند ، اين معنى هم روا دارد. وگر به قرآن ايمان داشتى ، بدين آيت مقرّ بودى
كه بارى تعالى محمّد را - صلى اللَّه عليه و آله - مى گويد: «قُلْ لا أسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أجْرًا إلاَّ الْمَوَدَّةَ فى الْقُرْبى.(1) علويان را و فاطميان را به آلِ ساسان گبر برابر نكردى ، و شيعت و اتباعِ ايشان را با گبركان برابر نكردى. وگر به محمّد عبداللَّه - عليه السلام - معترف بودى اين خبر را انكار نكردى كه «مَثَلُ أهل بيتي كَمَثَلِ سفينةِ نوحٍ ، مَنْ رَكِبَها نَجا و مَنْ تَخَلَّفَ عنها غَرِقَ».(2) وگر به اجماعِ امّت و قولِ صحابه كبار راضى بودى و از آنِ(3) تابعين بزرگوار ، (4) مخالفتِ اين حديث به روا نداشتى كه به اتّفاق و اجماع از صاحبِ
ص: 445
شريعت روايت كرده اند كه گفت: «النّجوم أمانٌ لأهل السّماء ، و أهل بيتي أمانٌ لاُمّتي».(1)
پس شيعت اگر خود را مولاىِ ساداتِ مفترض الطّاعه معصوم منصوص دانند ، متابعتِ قرآن و اخبارِ متواتر كرده باشند و مانندگى كردن ايشان را به آل ساسانِ گبرِ آفتاب پرست ، الّا غايتِ حرام زادگى و بى اصلى و بددينى و كم اعتقادى نباشد ؛ تا معلومِ فضلا و عقلا شود كه درين فصل اين ناقل را چه لازم است. دريغا نيكانى كه در رختِ(2) ايشان بضاعتِ حميّت بودى تا اين مجموعه به استقصا بخواندندى و مطالعت كردندى و بگفتندى كه بر خلافِ قرآن و عقل و اخبارِ مصطفى فتوى كردن ، الّا غايتِ بدعت و ضلالت نباشد ؛ نعوذُ باللَّهِ مِنها. و درين الزام خواجه را مذهبِ خود فراموش نبايست كردن كه تا بوده است خود را مولاىِ آل عبّاس دانسته است و نه آيتى از قرآن به حجّت دارد در آن متابعت و موالات ، و نه خبرى از اخبارِ متواتر. پس مگر اقتدا به گبركان باشد به موالاتِ آل ساسان ، تا چون با يادش آرند يا دست از آن اجرا و تشنيع بدارد ، يا اين متابعت رها كند.
امّا آنچه گفته است كه «رافضيان چون گبركان ملك به نسبت گويند» پندارى دگرباره مذهبِ بدِ خود فراموش كرده است كه خلافت و سلطنت الّا به نسبت نگفته است و آن در غيرِ عبّاسيان روا نمى دارد ، و اين خود سلجوقيان را است به اتّفاق. وگر گبركان به فرِّ يزدانى گويند ، نه مجبّران همه ايمانِ مؤمنان به هدايتِ سبحانى گويند؟ و همه كفرِ كافران به اضلال ربّانى؟ پس مذهبِ گبركان خواجه دارد ؛ تشنيع بر دگران چگونه مى زند؟! و بحمد اللَّه ما در فصول مقدّم به دليل و حجّت درست كرديم كه امامت به علم و نصوصيّت و شجاعت(3) و عصمت است ، نه به ميراث و خويشى
ص: 446
و نسبت است چون بخوانند بدانند. و با فقدِ اين خصال امامت نباشد ؛ وگرچه مردِ(1) نسيب(2) و بزرگوار باشد. تا اين شبهت زايل باشد و اين معارضات در نحر خواجه انتقالى حاصل.
و جواب آنچه گفته است كه «و رافضيان عمر را دشمن دارند چون گبركان» اين دعوىِ كهن است و بحمد اللَّه هرگز به درست نبوده است. وگر گبركان عمر را دشمن دارند كه ملك از ايشان بستد ، چون بدين ها داد و بگشت ، روا نباشد كه اينان نيزش دشمن دارند كه الإنسانُ عبيدُ الإحسان.(3) و چون جوابِ اين شبهت و نفىِ اين تهمت در فصولِ اين كتاب برفت به دلايل و حجّت ، وجهى نبود اعادت آن.
امّا جواب آنچه گفته است كه «هم چنانكه گبركان گويند كه كيخسرو بِنَمُرْد ، به آسمان رفت و زنده است و به آخر الزّمان به زمين آيد و حق ظاهر گرداند و باطل زايل گرداند» نيك ماننده است اين طريقت و دعوى به مذهبِ اهلِ سنّت و جماعت خلفاً عن سلفٍ ، و به غايت بعيد و دور است از مذهبِ شيعت. بدان دليل كه مذهبِ
اهلِ سنّت و جماعت چنان است كه عيسى پيغمبر هنوز زنده است و به آسمان رفته است و به آخر زمان به زمين آيد و حق ظاهر گرداند و باطل زايل گرداند. پس درين صورت با اين اقرار ، مذهبِ خواجه انتقالى به مذهبِ گبركان مشبه تر است ؛ از آن كه شيعت نگفتند كه قائم وقتى دعوتى كرد ، و نگفتند كه به آسمان شد ؛ خود ابتداىِ خروجش ابتداىِ دعوتِ امامت باشد. پس مذهبِ گبركان و كيخسرو ، به مذهبِ
مجبّره بهتر مى ماند(4) به نزولِ عيسى و حيات او. وگر روا باشد كه عيسى را كه شريعتش منسوخ شده است و حكم كتابِ او زايل ، به زمين آيد ، هم روا شايد داشتن كه از فرزندانِ مصطفى شخصى مهدىِ امّت باشد ، از غيبت ظاهر شود و قوّت و نصرتِ شريعت جدّش كند كه هر كس كه نزولِ عيسى را مُقِرّ است ، خروجِ مهدى را منكر نيست.
ص: 447
و آنچه گفته است كه «ذوالفقارِ مرتضى برگيرد و مسلمانان همه را بكشد» هم از غايتِ ناانصافى و بديقينى است كه اوّلاً كافر و ملحد و ضالّ و گمراه و منافق را بكشد ، و عالَم به عدل و انصاف بيارايد ، و از جور و ظلم و عدوان خالى گرداند ؛ چنانكه خداى و رسول و أئمّه و صحابه خبر داده اند.(1) و خواجه چون در فصولِ اين كتاب على را كه بهتر است از قائم ، «مسلمان كُش» مى خواند ، عجب نباشد كه قائم را مسلمان كُش داند. امّا تيغِ هر دو الّا به حق نگذرد. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است خاكش به دهان:
و حدّ سيومِ اين خانه با ملحدى دارد ؛ زيرا كه به شِعار و دِثار(2) مانندگى كرده اند به ملحدان:
اوّلاً ، بر مسلمانان كينور(3) باشند.
دوم ، ملحدان به عزيز مصر گويند ، رافضيان به قائم گويند.
سيوم ، ملحد لاف از على و آلِ على زند ، و رافضى لاف از على و آل على زند ، و على و آل على از رافضى و ملحد بيزارند.
چهارم ، رافضى رايتِ سپيد دارد ، و ملحد رايتِ سپيد دارد.
پنجم ، [ملحد] گويد: برين شرع اعتمادى نيست ، عزيزِ مصر شرح آن داند ، رافضى گويد: قائم شرح آن داند كه معصوم است.
ششم ، ملحد ذمّ بوبكر و عمر و همه صحابه و سلف كند و رافضى همين كند و اصلِ مذهبِ رافضى خود اين است.
هفتم ، ملحد را در هيچ زاهدى و امامى اعتقادشان نباشد. همه اعتقادِشان در غولى ، خوكى ، بى نمازى ، كوهى اى ، سنگدلى باشد ، و رافضى را همين سيرت
ص: 448
باشد. هرگز ايشان را در هيچ قاضى اى ، امامى ، زاهدى ، مصلحى اعتقادِشان نباشد. اعتقادِشان در خمّارى ، مفسدى ، عوّانى باشد. اندى تبرّا كنند از سلفِ صالح فقط. و رافضى خير العمل زند در بانگِ نماز ، و ملحد همين كند.
هشتم ، رافضى ، انگشترى در دستِ راست دارد و ملحد همين كند.
نهم ، ملحد پنج تكبير كند بر مرده ، رافضى هم اين كند.
دهم ، ملحد در نماز دست فرو گذارد و رافضى همين كند ، و ملحد به هفت امام بگويد از بطنِ على ، و رافضى دوازده گويد ، و رافضى على و أئمّه دگر را «صلوات اللَّه عليه» نبيسد و گويد ، و ملحد همين كند ؛ همه را «صلوات اللَّه عليه» نويسد ، و نامِ امامان در نماز گويند. آنگه ملحد وضو هم چنان كند كه رافضى.
امّا جوابِ اين كلمات و فصول كه از سرِ جهل و بى علمى و خيانت ايراد كرده است ، به توفيقِ خداى تعالى و به بركاتِ مصطفى و آلش برود ؛ إن شاء اللَّهُ تعالى و بِهِ الثّقةُ.
امّا جوابِ آن كلمت كه «حدّ سيومِ اين خانه با ملحدى دارد» چون ازين فصل فارغ شويم ، خانه خواجه با وى نماييم كه كجاست و چگونه است كه پندارى مست است ، راه با خانه نمى داند ، و به حدّى روشن گردانيم كه سر از ننگِ مذهب ، از آن خانه به در نتواند كردن.
امّا آنچه گفته است: «اوّلاً رافضيان بر مسلمانان كينور(1) باشند ، چون ملحدان» جوابش آن است كه هر مسلمان كه اين كتاب كه اين مدّعى ساخته است به استقصاى تمام برخواند ، بداند كه بر آلِ مصطفى - خلفاً عن سلفٍ - چگونه كين و عداوت ظاهر گردانيده است و بر شيعتِ آلِ رسول. پس به كينورى ، (2) به ملحدان خواجه بهتر مى ماند ؛ (3) تا عملِ خود بر دگران نبندد.
امّا جواب آنچه گفته است كه «ملحدان خود را بر عزيزِ مصر بندند ، رافضيان خود را بر قائم بندند» بس طرفه نيست. ملحدان خود از امّتِ مصطفى خارج اند ؛ امّا در خِطّه
ص: 449
اسلام ، نه زيديان طايفه اى اند خود را بر امامانِ خود بسته اند چونان كه ائمّه گذشته ايشان ، و آنها گذشتند ، و اهلِ سنّت و جماعت خود را بر خلفايى بسته اند؟ اگر اماميان به امامتِ قائم گويند ، تشبيه به اين دو طايفه اولى تر باشد كه به ملاحده كه از خِطّه به درند. تا كينه ورىِ(1) خواجه انتقالى معلوم تر شود و اين تشبيه باطل باشد و اين شبهت زايل.
دگر آن كه اماميان منفردند كه به امام غايب مى گويند ، و ديگران كه به امام ظاهر گويند ، به يك ديگر بهتر مانند در دعوى. تا نيك تأمّل كند كه چه لازمش مى آيد و آنچه گفته است معلوم شود كه محضِ خطا است و دروغِ صِرْف.
و امّا آنچه گفته است كه «رافضى لاف از على و آلِ على زند و ملحد همين كند» قياس بايد كردن بر مذهبِ خويش كه نيك ماننده است به مذهبِ خوارج - عليهم لعائن اللَّه - كه ايشان همه لاف از بوبكر و عمر زنند ؛ پس بوبكر و عمر از خوارج بيزارند و لافِ ايشان باطل. على و آلِ على نيز از ملاحده بيزارند و لافِ ملاحده باطل. وگر شيعت درين لاف با ملاحده برابرند ، سنّيان همه با خوارج برابرند در آن لاف ، و ملحد و خوارج يكى اند در استحقاقِ لعنت و عقوبت.
امّا جوابِ آنچه گفته است كه «رافضى رايتِ سفيد دارد و ملحد هم چنين دارد» پندارم دلالتِ مانندگى نكند كه اتّفاق است كه رسول هر دو رايت داشته است: سپيد به على داد و سياه به عبّاس. و آلِ على سفيد دارند هنوز ، و آلِ عبّاس هنوز سياه دارند. وگر بدان كه رايت سپيدْ ملحد برگرفت باطل شد ، مجسّمه و مشبّهه همه سياه دارند ، بايستى كه باطل شدى و خواجه سنّى تركِ آن كردى. و زرِ خليفتى اگرچه دزدان دارند ، از عيار و قيمتش بنكاهد ، و قرآن اگرچه زنادقه خوانند از حقّى بنشود ، رايتِ سپيدِ على اگر ملحدان بر گيرند مذهبِ حق را خللى نكند ، و ملحدى را سودى ندارد ، و ملحدان بانگِ نماز و قامت مى گويند و به همه حال دست از نماز بنتوان داشتن كه حق
ص: 450
را اگر مبطلى اختيار كند ، اين حق باطل نشود. و همه شريعت را برين قياس مى بايد كردن تا اين شبهت زائل شود. و رايتْ خود نه از اصولِ مذهب است و نه از فروع ، بلكه علامت(1) و نشانِ لشكر و سازِ سپاه است و مشابهت بدان ، دلالت مانندگى نكند ، به اجماعِ امّت.
و امّا آنچه گفته است كه «ملحد گويد برين شرع اعتمادى نيست ، شرح آن عزيز مصر دهد ، رافضى گويد: شرحِ شريعت قائم داند كه معصوم است» هر دو حوالت به
دروغ كرده است: اوّلاً ملحد خود به شرع ايمان ندارد ، وگر براىِ ضرورتْ دعوىِ شريعت كند ، عزيز مصرش ظاهر است. چرا خود را متّهم گرداند كه من شريعت نمى دانم؟ و مذهبِ شيعت خود معلوم است درين مسئله. و از پيش بيان كرده شد كه امام نه از براىِ بيانِ شريعت مى بايد ، كه از رسول و ائمّه و كتاب و اجماع معلوم شده است و در آن خللى نيست. و زيادت ازين نگويند شيعت كه اگر در مسئله اى فقهاىِ شيعت را خلافى پديد آيد و مشتبه شود بر ايشان ، بر امام واجب باشد كه ايشان را بيانِ آن معلوم فرمايد و علم به وجود و تصرّفِ امام ، لطف مكلّفان است.(2) و غير اين نيست كه بيان كرده شد و اين تشبيه كه كرده است ، باطل تر است از همه باطلى.(3)
و امّا آنچه گفته است كه «ملحدان بوبكر و عمر و صحابه و سلف صالح را دوست ندارند ، چنانكه رافضيان» ، بحمد اللَّه به حساب كورتر است ، و به تشبيه مخطى تر ، و به حوالت جاهل تر. اوّلاً ملحد نفىِ صانع كند ، و قِدَمِ عالم گويد ، و بَعثِ رُسُل را منكر باشد و بعث و نشور را محال داند(4) ، و به شريعتِ محمّدى ايمان ندارد.(5) پس چنان پديدار است و خود چنين است كه اين مصنّفِ كهن رافضىِ نوسنّى ، بوبكر و عمر را از خداى و رسول بزرگ تر مى داند و دوست تر مى دارد ، و بدين سنّى اى هم خرّم نشايد
ص: 451
بودن. پس اگر ملحد با اين اعتقاد صحابه را دشمن مى دارد ، گو: مى دار كه چون به اصول ايمان ندارد ، اگر به فروع ندارد ، همان حكم دارد. و پندارم كه بوبكر و عمر و همه صحابه از دوستى ملحد بيزارند تا خواجه كه ديروز با سنّى اى گريخته است ، اين وكالت در باقى نهد و محبّت بوبكر و عمر را بر توحيدِ خداى و نبوّتِ مصطفى ترجيح ننهد.(1)
و امّا آنچه گفته است كه «اصلِ مذهبِ رافضى همين است كه صحابه را دشمن دارند» خطاىِ مُوحِش است: اوّلاً اصل مذهبِ رافضى نمى دانم ، خواجه بهتر داند كه بيست و پنج سال به اعترافِ خود رافضى بوده است ؛ امّا اصلِ مذهبِ شيعه اصوليّه اماميّه اثنى عشريّه ، آن است كه آسمان و زمين و هر چه در ميانِ آسمان و زمين است ، از
جمادات و حيوانات ، هيچ نبوده است از أجسامِ عالم و از أعراض مخصوصه ، همه خداى تعالى آفريده است ، و صانع عالم خداست و قديم است و لا قديمَ سِواه ، «وَ مَا كَانَ مَعَهُ مِنْ إله.(2) موصوف است به صفاتِ كمال ، لم يزل و لا يزال ، مخالفِ همه ايشان از معلومات و معدومات و موجودات ، (3) تبارك و تعالى. قادرى است بى آلت ، و عالمى است بى علّت ، حىّ اى بى آفت ، موجودى بى بدايت ، سميع و بصير ، و مُدرِك جمله مدرَكات ، غنى است و حاجت بر او روا نه ، مُريدِ همه طاعات ، كاره از همه مُقبَّحات ، مثل و مانند و شبيه ندارد ، جا و مكان و شهوت و نفرت بر وى روا نباشد ، قرآن كلامِ اوست ، از اوّل تا آخر همه صدق و حقّ است. خداى تعالى [را(4)] بدين چشمِ سر چنانكه ديگر چيزها [را] ببينند ، بنشايد ديدن نه به دنيا و نه به آخرت ، و هر چه جز از ذاتِ اوست و موجود است همه محدث است ، و او قديم و باقى هست و ازلى است. كفر و ظلم و طغيان و معصيت نخواهد و نيافريند و دوست ندارد ، ازو و از فاعلش راضى نباشد. پيغمبرانِ او از آدم تا به محمّد - صلى اللَّه عليه و عليهم - همه صادق و امين ، قولش همه حجّت است ، فعلش همه حق ، و بعد از وى امامِ نصّ و معصوم علىّ مرتضى است ، نصّ از قِبَلِ خداى ، معصوم از همه خطا ، و بعد از وى تا به قيامت امام
ص: 452
آن باشد كه موصوف باشد برين صفت. و بعث و نشور و وعد و وعيد و ثواب و عقاب و تفضّل و أعواض حقّ است ، و سؤالِ گور درست ، و تكليفِ ما لا يُطاق قبيح است ، و جزاىِ مكلّفان بر اعمالِ ايشان است. اين مجملى است از اصولِ مذهبِ شيعتِ اماميّه اصوليّه اثنى عشريّه ؛ نه دُشنام و بغضِ بوبكر و عمر و عثمان كه خواجه انتقالى به فتواىِ خواجگانِ سنّى لقبِ مجبّرمذهب به تعصّب و خصومت و تهييج عوام و اوباش و رُذال(1) النّاس درين كتاب بيان كرده است كه شتم و عداوتِ بوبكر و عمر پندارم نجات آخرت را بنشايد. وگر اين بيچاره به بعث و نشور و قيامت و حساب و ثواب و عقاب ايمان داشتى ، حقّا كه اگر با مال هاىِ عالم و جاهِ دنيا ، اختيارِ چنين تصنيفى نكردى كه هر كس كه مؤمنى يا مسلمانى را ملحد يا كافر خواند ، به قولِ رسول او بارى(2) باشد ، اگر اين نباشد.
امّا جواب آنچه گفته است كه «و هفتم ، ملحد را در زاهدان و امامان اعتقادى نباشد و رافضى را هم نباشد مگر در خَمّارى ، مُفْسِدى ، عَوّانى ، مَسْخى(3)». حقّا كه عقل بر چنين سخن مى خندد كه اين بيچاره كه اين تصنيف ساخته است ، اختيار مذهبى كرده
است كه اگر در خداى دعوى كند ، خداىِ ظالمِ كفرآفرينِ فاسق[دوست] زناخواه را خداى داند كه كفر و معاصى همه به ارادت و مشيّتِ او باشد ، و پيغمبرش آن با كار مذهب راست باشد كه فاسق و عاشق باشد ، و امام هر چون كه باشد(4) داند وگر نداند ، (5) اگر شجاع باشد وگر نباشد ، معصوم خود - نعوذ باللَّه - نصّ خود روا نباشد ؛ اندى كه(6)
ص: 453
اختيارِ بوهريره و بوعبيده باشد ، فراتر آيى. زاهدانش و عارفانش هر كجا لت انبانى(1) باشد ، سست ايمانى ، بى پيمانى ، بزنخ مالى ، (2) غلام باره اى ، از جهان آواره اى ، خامى ، لقمه سلامى ، گدايى ، سياه پايى ، خَرَكى ، بى نوايى ، ناروايى ، بر كوهِ سبلان(3) و خَرَقان و سِجاس(4) مأوى گرفته ، از نماز و روزه بگريخته ، پيشِ كنار كربى(5) در رسته روى ناشسته ، چون غولى در غارى پنهان شده ، برين رسم و قاعده زاهد مجبّران و مشبّهيان به سلامش مى روند و دست در وى مى مالند و به أبلهان و جُهّال و عوام و خَربْطان(6) مى نمايند كه اين
ص: 454
سيرتِ(1) شبلى و جُنيد و بايَزيد و نورى دارد ، و خود ندانند كه از ايشان به هزارفرسنگ دورى دارد.
و معروف است كه امير غازى قايماز الحرامى(2) را گفتند: بر فلان كوه زاهدى هست
مبارك ، و اند(3) ماهيان و چند سال است كه آنجا است. امير بيامد خوكى بى نمازى را ديد سنگل ها از بُن درآويخته ، (4) چون خوكِ بيشه و غولِ بيابان. بفرمود تا از كوهش به زير انداختند و گفت: زاهدِ چُنين بر خلافِ شريعتِ مصطفى باشد و مستحقِ ّ لعنت خداى باشد. به چنين زاهد شيعت - بحمد اللَّه - ايمان و اعتقاد اگر ندارند شايد.
پس خواجه با اين مذهب و اعتقاد و اختيار شايد كه تعرّض(5) مذهبى نكند كه خداى را منزّه دانند ، و رسول را طاهر و مطهّر ، و امام را نصّ و معصوم ، و عالم و فقيه را پاك نفس و مستور كه به شراب و رباب ، و نقص و رقص ، و نرد و شطرنج ، و چنگ و دوبيتى متّهم و آلوده نباشد.(6) دين به دليل دارند نه به تقليد ؛ (7) اسلام به حجّت ، نه به شبهت ؛ ايمان به اخلاص نه به عاريت ؛ نماز به حقيقت نه به مجاز. اين مذهب با
ص: 455
مذهبِ مجبّرى به محكِّ عقل و شرع بربايد زدن تا خود سره كدام است و ناسره كدام ؛ حق كدام و باطل كدام. و الحمدُ للَّه على الإيمانِ و الإسلامِ ، و السّلامُ على النّبىِ ّ و الإمام.
امّا آنچه گفته است كه «رافضى در نماز خير العمل زند ، و ملحد هم چنين كند» ، جواب آن است كه مسائلى و كلماتى كه به نصوصِ شريعت و به فرطِ ديانت تعلّق دارد و فقها و علماى طوايف وجهِ فقه و سببِ نزولِ آن دانند و در كتب مذكور و مسطور باشد چون عوام و جهّال در آن آويختن و بر منبر و در حلقه ذكر فتواىِ خطا كردن ، از غايتِ جهل و بى علمى باشد. اوّلاً اتّفاق است كه كلمه «خير العمل» در بانگ
نماز و قامت ، نه موضوعِ شيعت است كه(1) رسول - عليه السلام - فرموده است(2) و در عهدِ بوبكر و خلافتِ او مؤذِّنان گفته اند ؛ (3) تا(4) به روزگار عمر خطّاب ترك كردند كه عمر گفت: چون مردم مى اشنوند كه نماز «خير الأعمال» است ، در زكوة و روزه و حجّ و جهاد تغافل مى كنند و تكاسل مى نمايند و تقصير مى كنند. تركِ اين لفظ كنيم تا مردم ترجيح ننهند نماز را بر ديگر عبادات. و غرض از ترك و منعِ كلمه «خير العمل» گفتند: اين بوده است به اختيار عمر. و باقيان گفتند: مى بود تا به عهدِ اميرالمؤمنين كه با معاويه قتال مى كرد ؛ از هر دو قوم بانگِ نماز و قامت بر يك حدّ بود. معاويه گفت: فرقى بايد ميانِ ما و ايشان. «خيرٌ من النّوم» اختيار كرد به بدلِ «خير العمل». پس أتباعِ على بر سنّتِ مصطفى بمانده اند ، و اتباعِ معاويه از آن عدول كرده اند.
و امّا ملحد را خود مذهبى نتواند بودن ، از اصول و فروعِ مذاهبِ مسلمانان.(5) از هر
جايى چيزى اختيار كرده اند و بدزديده و آن نه دلالتِ كمالِ ملحدان باشد و نه دلالتِ نقصانِ موحّدان. موحّد موحّد باشد ، وگرچه نه «خير العمل» گويد و نه «خيرٌ من النّوم» ، و ملحد ملحد باشد وگر به روزى هفت صد بار هر دو(6) بگويد. و اين كلمات نه
ص: 456
نقصانِ شيعت باشد و نه تفضيلِ سنّت. و گر مصنّف كور است و نديده است و نخوانده است ، بايد كه بپرسد و طلب كند تا بداند كه زيديان طايفه اى اند از مسلمانان و از امّتِ محمّد كه به عدل و توحيدِ خداى و به عصمتِ انبيا معترف باشند ، و بعد از مصطفى ، امامِ به حق عليّ مرتضى را دانند ، و نصّ خفى گويند و معصوم دانند على را و حسن و حسين را ، و بعد از زين العابدين ، امامت در زيدِ على - عليه السلام - دعوى كنند. و بيشترِ فقهِ ايشان فقهِ بوحنيفه باشد و ايشان را نيز اجتهادى باشد موافقِ مذهب فريقين ، و قياس در مسائل تفريعات روا دارند ؛ به خلافِ مذهب شيعت. و در شهر رى مدرسه هاىِ معروف دارند ، و فقهاىِ بسيار برين مذهب ، و در بلادِ عالم ، چون جبالِ جيلان و بلادِ ديلمان و يمن و طائف و كوفه و مكّه كه حرم خدا است ، اين
مذهب ظاهر و معروف است. و البتّه در مذهبْ تقيّه نكنند. و در رى ساداتِ بسيارند از نقيبان(1) و رئيسان كه اين مذهب دارند و مقبول الشّهادة و العدالة بوده اند پيشِ قاضى القضاة ، الحسن الاسترآبادى - رحمة اللَّه عليه - چنانكه سيّد امام أبوالفتح ونكى(2) و در پيش قاضى ظهير الدّين ، چنان كه خواجه امام بوجفر گيل(3) كه بر بالاىِ همه اصحابِ بوحنيفه نشيند در حضرتِ مجلس ، حكم و مُعَدِّل و مُزكّى(4) باشد. با اين همه ، در بانگِ نماز و قامت(5) خير العمل زنند ، و والى و قاضى و پادشاه دانند ، و علما را معلوم باشد ، و نه نقصانِ عدالتِشان كند و نه كس را زَهره باشد كه در ايشان طعنى زند. و امامِ ايشان نه امامِ اصحاب فريقين باشد ؛ همين بطنوى باشد ، شجاع عالم زاهد كه خروج كند. و اهلِ كوفه بيشتر اين مذهب دارند و از كوفه تا به بغداد كه دار الخلافه است بسيار نيست. و
ص: 457
اميرِ مكّه ، سيّدى حسنى است ، اين مذهب دارد. و بيرونِ آن كه خير العمل زنند ، آشكارا در نماز دست به ظاهر فرو گذارند ، و عَلَمِ سفيد دارند. پس اگر اين ، جمله ملحدى است و ملحدى خود همين است ، بايستى كه خليفه بغداد الحاد از كوفه برداشتى كه پندارى كه به الموت راه دور است ، آخر به كوفه نزديك است ، و از مكّه
برداشتى كه حرمِ خداست. معذور نباشد خليفه كه رها كند كه در حرمِ خداى ملحدى آشكارا باشد. و سلطانانِ عالم بايستى كه از حدودِ جيلان و جبالِ ديلمان برداشتندى كه چگونه شايد كه سلطانْ ممكَّن ، و ملحدى ظاهر باشد. و امير اتابك قشقر(1) و سُنْقُرْ(2) كفحل(3) و جاولى(4) و اميرِ غازى عبّاس(5) و امير عادل غازى اينانج(6) اتابك ، بايستى كه اين ملحدى از رى برداشته بودندى و ايون(7) و كن(8) و برزاد(9) خراب بكرده كه دو سه
ص: 458
ديه را چه محلّ باشد كه پندارى كه رافضيان اين شعار به تقيّه پنهان دارند ، زيديان تقيّه نكنند و آشكارا كنند اين جمله. و قاضى اى چون حسن استرآبادى كه در مشرق و مغرب مانند نداشت ، بايستى كه مزكّىِ ملحد ندارد(1) و چون ظهيرالدّين كه مفتىِ مسلمانان است ، بارى اين مداهنه نكردى.
پس معلوم شد كه خليفه و سلطان و اميران و اين دو قاضى ، همه عالم و عارف اند و دشمنِ ملحدان ، و ملحدى نه به «خير العمل» و عَلَم باشد ، و نه به دست فروگذاشتن ؛ بدان باشد كه نفىِ صانع كنند ، و عالَمْ قديم دانند ، و معرفتِ خداى به قولِ رسول حوالت كنند. و همه دانند كه «خير العمل» و رايتِ سفيد و دست فروگذاشتن ، دلالتِ ملحدى نكند. پس اگرنه ، و خواجه انتقالى كه سه هفته و نيم است كه سنّى شده است بهتر مى داند از خليفه و سلاطين و امراى اسلام و قُضاة و حُكّام عالم ، بايد كه به جهلِ همه فتوى بكند(2) و به بى حميّتىِ(3) همه ندا(4) بكند و تيغ برگيرد و جهان راست بدارد ، و همه زيديان و شيعيان را بكشد!
و هر عاقل فاضل كه اين فصل و جوابش به استقصا برخواند ، جهل و بى امانتى و مبغضىِ و متعصبّىِ اين مصنّف بداند. بار خدايا توفيق رفيق گردان و از عصمتِ خود ما را بهره ده تا آن گوييم و كنيم و نويسيم كه به قيامت بر ما ملامت نباشد و به دنيا بر ما غرامت نباشد ؛ إنّكَ أنتَ الهادي الحافظُ الْمُعين.
اما آنچه گفته است كه «ملحدان انگشترى به دست راست دارند و رافضيان هم به دست راست دارند» و از وفورِ جهل و كثرتِ تعصّب بندانسته است كه انگشترى داشتن ، فريضه و واجب نيست ، سنّت است ؛ اگر كسى هرگز ندارد ، دين و اعتقاد
ص: 459
و مذهبش را نقصانى نباشد. فكيف كه در كيفيّتِ آن كه در كدام دست دارند ، چگونه دلالتِ الحاد و اسلام باشد؟!
آمديم با فايدتِ سخن: اگر اصحابانِ دگر [مذاهب] را به خبرى معلوم شده است كه به دستِ چپ بايد داشتن و خبرِ «كلّ مجتهدٍ مصيب» راست است ، ما نيز به خبرى كه از جعفر صادق - عليه السلام - روايت كرده اند - روا باشد كه او نيز با قدر و منزلتِ او يكى باشد از جمله مجتهدان كه آخر كمتر نباشد بر اجتهاد(1) از دگران - اقتدا كرده ايم ؛ بدان خبر كه فرمود كه: «علاماتُ شيعتِنا خمسٌ» ، گفت: علاماتِ شيعيانِ ما پنج است:(2)
تعفير الجبين: پيشانى برهنه دارند در سجده ، و التّختّم باليمين: و انگشترى به دست راست دارند ، و زيارة الأربعين: و بيستم صفر زيارت حسين و شهيدان كربلا درياوند ، (3) و صلاة الإحدى و الخمسين: و پنجاه و يك ركعت نماز در شبانه روزى از فريضه و سنّت و نافله به جاى آرند ، و الجهر ببسم اللَّه الرّحمن الرّحيم: و در نماز «بسم اللَّه» بلند گويند وگرچه قرائت نرم خوانند در مواضعى كه نرم بايد خواندن. پس اين اجتهادِ جعفرِ صادق است(4) و سنّتِ محمّدِ مصطفى - صلى اللَّه عليه و آله - و طريقتِ
ص: 460
علىِ ّ مرتضى و سيرتِ ائمّه هدى. اگر خواجه انتقالى ، ملحدى مى خواند فرمان ورا(1)
باشد. وگر چون ملحدان به تزوير از حكمى شرعى درآويزند ، دست ببايد داشتن ، پس بايد كه همه مسلمانان دست از قرآن خواندن و نماز كردن و اظهار كلمه شهادتين بدارند ، از بهر آن را كه ملحدان بدان تظاهر كرده اند! تا اين جمله بداند و حقيقتِ جهلِ خويش بداند.(2)
و آنچه گفته است كه «ملحد بر مرده پنج تكبير كند و رافضى پنج كند» ، جواب به انصاف فهم بايد كردن تا فايدت حاصل شود و شبهت زايل. اولاً از رسول و اهل بيت
و صحابه معلوم است كه تكبير در نمازِ مرده پنج كرده اند و شيعت از خود ننهاده اند و امّت بارى متّفق اند كه رسول - عليه السلام - روزِ اُحُدْ بر حمزه هفتاد تكبير كرد(3) و سبب آن بود كه هر بارى كه فارغ شد ، جبرئيل آمد كه ملائكه زمره اى رسيدند ؛ سيّد نماز با سر گرفتى. تا صحابه مى شمردند تا چندان اعادتِ نماز كرد كه تكبير هفتاد شد. اكنون اگر تكبير چهار باشد ، عدد هفتاد محال باشد كه چون چهارده بار با سر گيرد ، هر بار پنج تكبير هفتادم(4)تمام باشد ؛ پس اگر چهار كند ، شصت تكبير باشد پانزده نماز را ، ده بماند ؛ اگر سه بار كند ، هشت دو بار باشد ، دو بماند ؛ خلاف اجماع باشد. بنماند الّا آن كه دو بار پنج باشد به دو بار شايد كردن. و اصل اوّل به قياس آخر ، باطل باشد كه هفتاد تكبير چهار چهار هفده باشد ، دو بماند ؛ به دو تكبير نماز مرده تمام نشود بنماند الّا حساب راست كه چهارده بار درست هفتاد تكبير باشد لازيادت و لا نقصان. و اين حجّتى بليغ است ، هر كس را كه نيك بخواند و سره بداند.
ديگر آن كه به مذهب خواجه ، نه قياس در شريعت روا است؟ اگر قياسِ تكبير بر فرائضِ نمازِ مرده است ، در شبانه روزى پنج است ؛ تكبيرْ پنج بايد كرد ؛
ص: 461
اگر بر عددِ صحابه و خلفا است ، رسول را نيز بر حساب بايد گرفتن تا پنج باشد ؛ اگر قياس بر اركان شريعت است ، پنج است.(1) اگر خواجه قياس بر اين عدد نكرده است ، ائمّه ما كرده اند و مجتهد بوده اند(2) و كلّ مجتهدٍ مصيب ؛ بلكه مذهب چنان است كه نصّ است از قِبَلِ خداى ، و تكبير پنج است ؛ بدين دلالات و اشارات. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
و درين سال هاى نزديك ، كودكى را ملحدان از راه بگرفتند از رى معروف زاده اى و به الموت بردند. پدرش بسى رنج ها كشيد و خرج ها كرد و ملحدى گرفته را بخريد و بفرستاد [با] كسان امير جمال الدّين قيماز(3) و آن مسلمان بچه را بعد از دو سال به رى باز آوردند. روزى حكايتِ آن ملاعين مزاد كه مى كرد از انواع. گفت: مرده اى را بى نماز دفن كردند. من از يكى پرسيدم: چرا نمازش نكرديد؟ فقيه صورتى بود ، گفت: آن به شماجا(4) رسم بو كه گويند: مرده ؛ زنده ، وا بو.(5) اين بگفت و پشيمان شد و گفت:
ص: 462
نمازش به خانه در كرده اند.(1) پس خواجه مصنّف را سعادت كمتر باد كه ملحدان نماز بر مرده خود نكنند ، و به بعث و نشور ايمان ندارند ، و آن بدترين هر دو است كه موجب در معرفتِ خداى اقوالِ انبيا گويند. پس خود نه تكبير پنج كنند و نه چهار. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
و امّا آنچه گفته است: «ملحد در نماز دست فرو گذارد و رافضى همين كند» ، جوابِ اين فصل به استقصا برفت ، وجهى نبود اعادتِ آن كردن. امّا وقتى ملحدان را به اسيرى در روزگارِ امير عماد الدّوله يلقفشت(2) به قزوين آورده بودند ، با ملحدى(3) از آن اسيران(4) اين ماجرى مى كردند. ائمّه هر سه طايفه ، در آن ميانه گفت: حسن صبّاح را پرسيدند كه چون در اصولِ مذهب كه وجوب معرفت است ، به مجبّره اقتدا كردى ، در
فروع چرا همان طريقت نگاه نداشتى؟ گفت: خواستم كه از هر مذهبى ، اختيارى باشد مرا. و نيز در شيعت قِلَّتِ عددى بود ، گمان بردم كه روى به من آورند. خود پشيمانم كه هزار جبرى مى آيند.(5) و يكى شيعى نمى آيد ، و چون بُلفتوح گوره خر از قزوين به الموت شد - چنانكه معروف است - بزرگميد ملحد را گفت: شما خطا كرديد در [اختيار ]رايتِ اسفيد ، و خير العمل ، و دست فرو گذاشتن كه اگر به عكسِ اين بودى ، من بسيارى را به شما فرستادمى ؛ تا رسولى كه از قِبَلِ عين الدّوله خوارزمشاه به الموت رفته بود باز آمد و بعينه اين حكايت مى كرد برين وجه. و ملحد اگر رايت سپيد دارد ، وگر سياه ، ملحد باشد ، وگر «خيرٌ من النّوم» زند ، وگر خير العمل ، ملحد باشد ، وگر دست فرو گذارد ، وگر دربندد ، ملحد باشد. و سنّى و شيعى به فعلِ ملاحده آلوده
ص: 463
نباشند(1) كه اصلِ الحاد بر وجوبِ معرفت است به سمع ؛ اين دگر فرع است و به فروع التفاتى نباشد درين معنى. و معلوم است كه سيّد - عليه السلام - در نماز دست فرو گذاشتى و صحابه اوّلين هم چنين. و عجب است كه خواجه انتقالى كه رافضى بُده است(2) و سنّى شده است ، مالك را نمى شناسد كه بعد از امامين ، بوحنيفه و شافعى ، از مالك بزرگ تر فقيه و صاحبِ مذهب نيست و صد هزار مالكى در شام و بلادِ مغرب هستند با قبول و حرمت و مجلس و درس و فتوى. و مصنّف درين كتاب ، او را به مواضع بعد از ذكرِ بوحنيفه و شافعى از كبار مجتهدان خوانده است و معلوم همه علما و فقهاى فريقين است كه مذهبِ او دست فرو گذاشتن است كه استادِ شافعى است.
خواجه نوسنّى مى بايست كه به جهتِ حرمتِ مالك نگفتى كه «دست فرو گذاشتن در نماز ملحدى است» و مالكِ مجتهد را به حرمتِ شافعى ، ملحد نخواندى كه اگر خواجه را با رافضيان خصومتى و عداوتى هست ، با مالك و مالكيان و زيديان و مجتهدان عداوت نيست. پس اگر به دست فرو گذاشتن ، دلالتِ ملحدى باشد ، زيد و همه زيديان و مالك و همه مالكيان به قولِ خواجه كه چهار شبانه روز(3) است تا سنّى شده است ، ملحد باشند ، و به اجماعِ همه طوايفِ اسلام هر كس كه اين جماعت را ملحد داند و خواند ، ملحد و بددين و بداعتقاد باشد ؛ كه ملحدى نه به دست فرو گذاشتن است ، بدان است كه وجوبِ معرفتِ خدا را حوالت به سمع و قولِ پيغمبران كنند.
و اما آنچه گفته است كه «ملحدان به هفت امام گويند از اولادِ على ، و رافضيان به دوازده گويند از اولادِ على» ، اوّلا تشبيهى نادرست است كه هفت ، نه دوازده باشد ، و معصوم نه جايز الخطا باشد ، و ملحد نه مسلمان باشد ، و به مذهبِ اماميّه امامت از اصولِ دين است و تعليم باطل است ، و به مذهبِ شيعه امامِ زمانه غايب است ، و به مذهبِ ملاحده - لعنهُم اللَّهُ - امام به مصر ظاهر است ، و به مذهبِ ملحدان عالم قديم است ، و به مذهب شيعت مُحدَث است ، و به مذهبِ ملاحده معرفتِ خداى سمعى
ص: 464
است ، و به مذهبِ شيعت عقلى است. وگر شبهت در آن است كه دعوىِ أئمّه در اولادِ على است ، نه به مذهبِ خواجه در بنى اميّه و مروانيان بوده است اين دعوى ، و اكنون در عبّاسيان است؟ و بحمد اللَّه مانندگى اى و تشبيهى(1) حاصل نيست ازين وجوه كه بيان كرده شد و صد هزار لعنت بر همه ملحدان باد شرقاً و غرباً ، و بر آن جماعت كه مذهبشان در اصول به مذهبِ ملحدان ماند ، و بر آن كس كه مسلمانان را ملحد خواند ؛ بحقِّ محمّدٍ و آله أجمعين.
و اما آنچه گفته است كه «ملحدان على را و فرزندانش را تا به اسماعيل "صلوات اللَّه عليه" نويسند و گويند ، و رافضيان على را تا به قائم "صلوات اللَّه عليه" گويند و نويسند» بيان اين فصل و جوابِ آن كه صلاة چه باشد و بر كه باشد و چه معنى دارد ، پيش گفته شد ؛ وجهى نبود اعادتِ آن كردن. وگر خواجه سنّى را شايد كه عمرِ خطّاب
را با فضل و تقدّمِ او در اسلام ، و قوّت و صلابت و سبقت و هجرتِ او در دين ، اميرالمؤمنين خواند و نويسد ، و بعد از آن به كورىِ رافضيان ، يزيد خمّير(2) و مروان رانده و هشام ناتمام و يزيد ناقص و وليدِ ماجنِ خمّارِ زمّار را هم أميرالمؤمنين خواند و نويسد و از على و عمر شرم ندارد و روا دارد ، و فرقى ننهد تا اجراى أميرالمؤمنينى(3) ميان عمرِ مصلح و يزيدِ مفسد و على معصوم و مروان مخطى [يكسان كند] و عادل و ظالم و صادق و فاسق ، همه أميرالمؤمنين باشند به نزديكِ خواجه ، چه آن كه با محمّد در غار باشد و چه آن كه سر بريده حسينش بر كنار باشد ، اگر رافضيان على و زين العابدين و باقر و صادق را صلوات اللَّه [عليه] گويند ، چه معصومانند از همه خطا ، منصوصانند از قِبَلِ خدا ، (4) عالمان اند به شرايع و احكام. با اين فصل(5) كه گفته شد قياس مى بايد كردن تا خود غرامت بر كه بيشتر است! بر آن كس كه بر على و فرزندانش صلوات فرستد ، چنانكه بر مصطفى؟ و يا بر آن كس كه يزيد خمرخواره را أميرالمؤمنين
ص: 465
خواند ، چنانكه يار غار و أشدّاء على الكفّار [را]؟ و زُفانِ تعرّض(1) بريده مى داشتن.
و امّا جوابِ آنچه گفته است: «نامِ امامان در نماز خوانند» ، پندارى در مدّت رافضى اى هم نماز نكرده است كه آخر اگر يك نماز كرده بودى يا ديده ، دانسته بودى كه در نماز هرگز نامِ ائمّه نخوانند ، و مذهبِ شيعت آن است كه اگر نامِ ائمّه بدين بزرگوارى كسى در نماز بخواند ، نمازش باطل باشد ؛ امّا چون نماز بكرده باشد و سلام بداده ، در تعقيب دعواتى كه هست و خوانند ، در آن ميانه نامِ ائمّه سنّت است كه برخوانند ، وگر نخوانند بزهى نباشد و نقصانى نكند و به نماز خود تعلّقى ندارد ، و چون رخصت است به مذهبِ همه مسلمانان كه بعد از سلام جولاهه و كفشگر و ندّافِ(2) مؤمن را دعا گويند بر جمله و نقصانى نكند ، اگر نامِ ائمّه طاهرين برند ، پندارم هم نقصانى نكند. تا اين الزام دگرباره در نحرِ مجبّرش بماند كه نامِ اين ائمّه بر عرش خداى مسطور است و در توراة و انجيل مذكور است و در تعقيبِ پنج نماز مشهور است. وگر خواجه كور و كر نيست ، بايد ببيند و بداند(3) كه [بيرون از آن كه] در تحيّات كه همه طوايفِ اسلام خوانند كه خود در نماز است اين كلمات كه(4) «اللّهمّ صلّ على محمّدٍ و على آل محمّد». نه آل محمّد(5) ايشانند كه هم فرزندانند و هم خويشانند ، و آل ابراهيم هم ايشانند؟ تا خواجه را اين شبهت مگر زايل شود كه بى نامِ ايشان به اتّفاقِ امّت تحيّات تمام نيست ، و بى مهر ايشان دين به نظام نيست ؛ و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
و اما آنچه گفته است كه «ملحد وضو هم چنان كند كه رافضى» ، خداى عالم است كه ملحد هرگز وضو نكند ، مگر به ريا و از بيمِ نوملحدان كه در هر مذهبى اين نوان عقيله اند.(6)
ص: 466
نوسنّى ، نوشيعى ، نوحنيفى ، هيچ را اصلى نباشد كه آنجا به ضرورت يا علّتى يا آفتى(1) در راه باشد مگر شخصى كه دين به دليل و حجّت قبول كند و ايمانش بى ريا باشد و مذهب درست. و به كورىِ خواجه انتقالى ، شيعت وضو به موافقتِ قرآن كنند خلفاً عن سلفٍ ؛ بدين آيت كه بارى تعالى گفت: «يا أيُّها الَّذينَ آمَنُوا إذا قُمْتُمْ إلَى الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أيْدِيَكُمْ إلَى الْمَرافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ أرْجُلَكُمْ إلَى الْكَعْبَيْنِ ، (2) دو أعضاء مغسوله ، و دو ممسوحه ؛ موافق آيت و فرمانِ خداى. اگر ملحد هم چنين كند ، براىِ ملحد و فعلِ ملحدْ دست از حق بنشايد داشتن. اين است جوابِ اين شبهات و معارضاتِ اين كلمات ؛ به توفيق خداى تعالى و هو «حَسْبُنا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكيلُ.(3)
آنگه گفته است خاكش به دهان:
و حدِّ چهارم اين خانه و اعتقاد و سيرت(4) با دهريان دارد ؛ زيرا كه دهرى گويد: محمّدْ حكيمى بود و سخنش همه رمز بود ، و همه انبيا هم چنين حكما بودند ، و رموزِ محمّدْ على دانست ، و على را «أساس النّبوّة» خوانند ؛ وگرچه به خداى و انبيا ايمان ندارند ، على را دوست دارند. و رافضى گويد: سخنِ محمّد دو روى داشت: ظاهر و باطن. روى ظاهر وا(5) ابوبكر و عمر و ديگران گفت ، و روىِ باطن وا(6) على گفت كه(7) «اين اغلالِ عبادات و شرعيّات از خواصّ ساقط است». رافضى بعينه همين گويد كه با على همه آن گفت كه از ديگران پنهان داشت.
امّا جوابِ اين كلمات آن است كه ديگرباره از سر ناانصافى و عداوتِ على و بغضِ
ص: 467
شيعت ، به دروغ حوالت كرده است و بر عوام تلبيس كرده و خواسته كه باطل به حق هانمايد(1) و حق به باطل زايل گرداند و بارى تعالى بشارت داده است و گفته است كه: «[و قُل] جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً»(2) بحمد اللَّه سبحانه و تعالى ، كفر و بدعت و شرك و ضلالت و الحاد و منابذت(3) و معاندت(4) و تشبيه و جبر و تعطيل و قدر هميشه نگوسار(5) و مضمحلّ و زايل و مردود و مذموم بوده است ، و عدل و توحيد و عصمتِ انبيا و رفعتِ اوليا و شريعتِ هاشمى و دولتِ محمّدى و دينِ حنيفى و نور عقل و نظر و براهينِ قرآن ، هميشه روشن و ظاهر و باهر بوده است ؛ «لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيى مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ.(6) والحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
اوّلاً معلومِ همه فضلا و علما و مسلمانانِ نيكواعتقاد است كه سرِ همه دهريان ، حكماى اوّل بودند و رئوسِ مزاد كه چون أرسطاطاليس و بقراطيس و زردشت خره و بهرامِ مدّعى كه دهرى اى نهادند و مَزْدكِ(7) خرّم دين و
ص: 468
مهيار بُزْلَه وار(1) و امثالِ ايشان كه بهرى عالَمْ قديم گفتند ، و بهرى به علّة الاُولى ، و بهرى به اثرِ طبع و هَيُولى. و طبع و هيولى عبارت است از ذرّه اوّل كه مجبّرانِ امّتِ محمّد اثبات كنند و فرقى نيست ميانِ اين و آن. و گروهى از ايشان به سه قديم گفتند. و ايشان همه كه دهرى اى نهادند ، تظاهر به جبر و تشبيه كردند و همه مشبّهه و مجسّمه و مجبّره و قدريّه از نسل ايشانند ، و به موضعش به شرح بيان كرده شود إن شاء اللَّه تعالى
كه دهرى و جبرى يك(2) مذهب است به دو نيم باز كرده. و آنچه حقيقت است ، اوّلين مجبّرى و پيشترين مشبّهى ، ابليسِ مغبون ملعون بوده است كه اوّلاً تشبيه كرد جوهر خود را به رفعت بر جوهر آدم و گفت: «أنا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنى مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طينٍ»(3) سرِ مشبّهيان شد ، و چون گفتند: چرا آدم را سجده نكردى؟ گفت: «رَبِّ بِما أغْوَيْتَنى»(4) «بار
خدايا تو مرا اغوا و اضلال كردى ؛ مرا چه گناه است؟!» بدين كلمه سرِ مجبّران و رئيسِ قدريان شد. و شرحِ اين از كتابى مفرد معلوم شود كه كرده اند ، و آن را «رسالة إبليس إلى إخوانه المجبّرة» خوانند(5) كه درين كتاب شرحِ آن همه ميسَّر نشود. پس مجبّرانِ امّتِ محمّد ، همه به ابليس اقتدا كرده اند و همه اضلال و اغوا و كفر و زندقه و فساد و معاصى را حوالت به قدرت و فعل و رضا و مشيّت و ارادتِ بارى تعالى كنند تا اقتدا به ابليس
ص: 469
درست كرده باشند كه: [قال] ربّ بما أغويتني ؛ تا بارى تعالى به داغِ عميمِ(1) خويش او را و اينان را به دنيا به نقد به سنگسارِ لعنت كرده است و به قيامت همه را به عذاب اليم و سموم و حميم ، وعيد فرموده. قال سبحانه و تعالى: «لأَمَْلأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أجْمَعينَ ، (2) پس خواجه را كه چهار حدِّ خانه مذهبش با ابليسِ طاغىِ مجبّر باشد(3) [و ]فعلِ خداى را منكر باشد [و] خليفه اوّلين را دشمن ، تعرّض(4) مذهبِ اهل توحيد شايد كه نكند ؛ خواجه منكرِ مشبّه مجبّر ، دشمنِ خليفه آخرين: «و لا يبغضُهُ إلّا منافقٌ شقيّ».(5)
امّا آنچه گفته است كه «دهريان - عليهم لعائن اللَّه - على را "أساس النّبوّة" گويند ، لعنت بر دهريان باد كه نبوّتِ مصطفى را به اساس حاجت نيست ؛ امّا نيك ماننده است قولِ دهريان درين كلمت ، به قولِ مجبّران كه بوبكر را «تمام النّبوّة» گويند و به همه حال نبوّتْ ناقص بوده باشد تا بوبكر ايمان آوردن ؛ آنگه تمام شده باشد! و هم چنين راويان خواجه به دروغ نقل كرده اند از مصطفى و در كتب مسطور كرده كه سيّد - عليه السلام - گفت: ما أبطأ عنّي الوحي إلّا ظننت أنّه نزل على عمر!(6) تا هم خداى را ساهى
ص: 470
داند و هم محمّد را بدگمان ، و هم عمر را ماننده رسول دانسته باشد. پس دهرى اى به مجبّرى بهتر ماند ، به تقاربِ اين الفاظ ، از آن كه به رافضى اى. و خواجه نوسنّى پندارى چون اين تشنيع مى زده است ، آن خبر فراموش كرده بوده است و بيچاره مصنّفِ نوسنّى اين مايه بندانسته است كه هر كس كه در خواب در آب رِيَدْ ، چو بيدار شود سر و جامه و ريش(1) پليد باشد. تا چون اين فصل تمام بخواند ، بداند كه: يداك أو كتا وفوك نفخ.(2)
و امّا آنچه گفته است كه «دهريان على را دوست دارند» ، اوّلاً خود ندارند كه دوستىِ على فرع است بر دوستىِ خداى و مصطفى. هر كه ايشان را دوست ندارد ، على به دوستىِ ايشان راضى نباشد. امّا به قولِ خواجه مصنّف ، دهرى بهتر است كه وى ؛ بدان حجّت كه دهرى بى دين على را دوست مى دارد و خواجه كتابى بدين بزرگى بكرده است همه مِلْ ء از عداوتِ على و اولادش! و على را دشمن مى دارد تا از دهريان كمتر باشد.
امّا جوابِ آنچه گفته است كه «شريعت را ظاهرى و باطنى هست» ، اين مذهبِ باطنيان و صبّاحيان است ، نه مذهبِ مسلمانان ، و ايشان را ازينجا باطنى گويند و بيانِ اين مسئله و دگر مسائل كه ردّ است بر ملاحده و بواطنه و دهريّه و غُلاة و غير ايشان از
ص: 471
اصنافِ مُبْطِلان ، خواجه امامِ سعيد رشيد رازى - قدّس اللَّه روحَه - در كتاب فصول بيان كرده است ، به وجهى روشن ؛ بربايد گرفتن و برخواندن تا اين شبهت زايل شود. و بحمد اللَّه مذهبِ شيعت از آن روشن تر است كه به چنين تهمتْ متّهم شود.
و اما آنچه گفته است: «على علومى دانست كه ديگر صحابه(1) ندانستند ، يا رسول با وى اسرارى گفت كه با ديگران نگفت از صحابه و اهل بيت» هم طُرفه نبايد داشتن و
انكار قرآن نه طريقِ علما و دينداران باشد كه رسولِ خداى با بعضى از زنانِ خويش سرّها گفته است پنهانى و گفته كه كس را مگوييد ؛ چنانكه قرآن بيان مى كند: «وَ إذْ أسَرَّ النَّبِيُّ إلى بَعْضِ أزْواجِهِ حَديثاً»(2) و با أميرالمؤمنين هم گفته است و آية النّجوى ظاهر است: «يا أيُّها الَّذينَ آمَنُوا إذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً»(3) و على بوطالب - عليه السلام - مخصوص آمد بدين درجه ؛ ده درم بداد و ده سرّ بكرد ؛ و آيه منسوخ شد تا دگران طمع بردارند ؛ والّا على بر آن عمل نكرد.(4) و در آن چه شكّ است كه على - عليه السلام - عالم تر و عارف تر و فاضل تر است از همه صحابه و از همه اهل بيت؟ چنانكه شيث از همه فرزندان آدم در عهدِ او فاضل تر بوده است ، و كذلك سام و اسماعيل و هارون و يوشع و شمعون ، على عالم تر از همه امّت به منزلّات و مؤوّلات
به أحكامِ شريعت ، و بيانِ عبادات و معاملات و مواريث و نكاح و طلاق و عتاق و همه شرعيّات ؛ بيانه قوله تعالى: «وَ ما يَعْلَمُ تَأْويلَهُ إلاَّ اللَّهُ وَ الرّاسِخُونَ فى الْعِلْمِ»(5) و قال النّبيّ - صلى اللَّه عليه و آله - : «أنا مدينةُ العلمِ و عليّ ٌ بابُها».(6) و قال أمير المؤمنين - عليه السلام
ص: 472
- : «علّمَني رسولُ اللَّه ألفَ بابٍ مِنَ العلمِ ، فتح لي كلُّ بابٍ ألفَ باب».(1) و درين شبهت نيست ؛ وگر ازين اسرار اين مى خواهد اين مصنّف نوسنّى ، حقّ است و درست است ، وگر ازين اسرار آن مى خواهد كه هر مسئله شرعى را ظاهرى و باطنى هست ، آن مذهبِ باطنيان است كه وجوبِ معرفتِ خداى تعالى از طريقِ سمع اثبات كنند. و هر جاى نشانى داده مى آيد تا خواجه فراموش نكند مذهبِ ملحدان كه به كارش بايد.(2) و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است كه:
و گر تيغ و قلم به دستِ رافضيان بودى ، همه مدرسه ها خراب كرده بودندى ، و منبرها بر گرفته و مسلمانى را نگذاشتندى كه شربتى آب خوردى.
اما جواب اين كلمات آن است كه چون پرده شرم دريده شد ، اميدِ انصاف بريده شد ، كه در اوّلِ اين فصل دعوىِ علم غيب كرده است كه هرگز هيچ پيغمبر و امام نكرده است ، و چون گويد: «اگر قلم و تيغ به دستِ روافض بودى يك كس را زنده رها نكردندى» به اتّفاق دعوىِ علم غيب كرده باشد ؛ والّا كافرى و ملحدى نباشد كه اين دعوى يارد كردن كه «لا يعلم الغيب إلّا اللَّه» ، (3) كه در آن ديار و بلاد كه قلم و تيغ در
دستِ شيعت است ، چون مكّه و مدينه و حلب و حَرّان و بحرين و بلادِ مازندران ، پندارم كه عدل و انصاف ظاهر است و به خون و مالِ مسلمانان نه فتوى كرده اند ، و نه به غارت برداشته اند. و بازرگانان حنيفى و شفعوى كه آيند و گويند به خلافِ اين نمايند كه خواجه مى فرمايد. و به سالى دو هزار كاريز خواجگانِ شيعى و ساداتِ
ص: 473
علوى در بسيطِ عالم بيشتر آورند كه همه منفعتِ مسلمانان باشد ؛ پندارم كه به قطره اى و شربتى مضايقه نكنند. و حديث مدرسه و منبر به انصاف تأمّل بايد كردن كه خواجگان و ملوكِ شيعت بسيارى مدارس كرده اند و مساجد در اسلام ، و مِنبرها نهاده و جوامع ساخته كه در فصولِ پيشين شرحِ اين برفت و اعادت شرط نيست.
پس عاقل داند كه آن كس كه مدرسه كُند ، مدرسه نكَند ، و آن كس كه مِنْبَر فروزد ، مِنْبَرْ نسوزد ، و هر رباطى و مدرسه اى و منبرى كه رفيع تر و عالى تر و نيكوتر است ، همه خواجگانِ شيعت كرده اند ؛ چون مَجد الملك و زين الملك كه مدرسه وزّانيان كرده است ، و شرف الدّين نوشروانِ خالد ، و رباطهاى معين الدّين ، و مدرسه صفىّ الدّين و مجد الدّين و غير آن كه روشن تر است از آفتاب ، و تكرار ملال افزايد ؛ على رغمِ المصنّفِ الانتقاليّ. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
فصلى مرموز كه اعتقادِ رافضيان اين است كه اين مال ها و خراج ها نمى بايد كه به كل كيا ، و كافركيا و قُفلِ ابليس و تعويذ پيل و كَنْدوُجِ(1) به سركه و هته(2) دزد رسد ؛ مى بايد كه به علويان با علم و زهد رسد.
اما جواب اول آن است كه مصنّف انتقالى پندارى دگرباره فراموش كرده است آن كلمه كه «سخن به رمز يا دهريان دانند يا رافضيان گويند» و اينجا سخن به رمز گفته است تا هم دهرى باشد و هم رافضى بقوله. و جواب اين كلمات گفته شود تا بدانند كه خواجه كه را از علويان دوستر مى دارد. اوّلاً كل كيا بزرگميد ملعون است و كافركيا پسرش ، و قفل ابليس الموت ، و تعويذ پيل بوجعفرك مزدكى فشندى ، و كَنْدوُجِ به
ص: 474
سركه نوسار خاكسار ، و هته دزد بُلغنايم گوره خر اصفهانى - عليهم لعائن اللَّه - . پس
اگر شيعت گويند: نمى بايد كه مالِ مسلمانان و نعمتِ جهان بدين ملحدان و بددينان رسد ، از مسلمانى و اعتقادِ پاكيزه دور نيست ، و چون گويند كه نعمت و مال بايد كه به عالِم و زاهد رسد ، هم در عقل نيكو است و هم در شرع مقبول. پس اگر خواجه انتقالى را مى بايد كه به ملحدان رسد و به سادات نرسد ، فرمان او را است. كلُّ طايرٍ يَطيرُ مَعَ شِكْلِه ، (1) و المرءُ مَعَ مَنْ أَحَبَّ.(2)
آنگه گفته است بر طريق استهزا:
و لشكرِ اين علويان دانى كه باشد؟ كفشگرانِ در غايش و دبّاغانِ آوه و عوّانان قم و گنده دهنان ورامين و كياكان سارى و اُرَمْ.
اما جواب اين كلمات آن است كه چون قلم به دستِ دشمنى باشد ، مدبرى مجبّرى مشبهى اى به غيضى مبغضى انتقالى اى مقلّدى مفسدى ، صفتِ نيكان ازين بهتر نكند كه گفته اند:
بى هيچ تكلّف اين سخن سخت نكوست *** از كوزه همان برون تلاود(3) كه دروست(4)
اوّلاً لشكرِ آل مرتضى دانى كه باشند؟ شيرمردانِ فليسان(5) باشند و سپاهسالاران درِ
ص: 475
غايش و ساداتِ درِ زامهران و جوان مردان درِ مصلحگاه و معتقدان درِ رشقان(1)
و ديلمانِ آبه و وزيرانِ قاشان و تازيان و علماى قم و سادات و شيعتِ قزوين و مردان مردانه و رؤساء و مصلحانِ ورامين و شبخيزانِ نرمين(2) و سروهه(3) و معتقدان خوابه(4) و ملوك و اصپهبدانِ سارى ، و دليرانِ ارم ، و عارفانِ سبزوار و شجاعان و مبارزان نيسابور و مهترانِ جرجان و بزرگانِ دهستان و مؤمنانِ جربايقان و امينان استراباد ؛ نه مشتى دوغ باذى(5) سياه قفا ، بى نوايى پرجفا اموى طبع ، مروانى رنگ ، خارجى شكل ، مجبّراعتقاد ، قدرى مذهب ، مشبّهى دعوى ، چون قماربازان دركنده و سوّاسانِ پالان گران و خركولان باطان(6) و خردزدان درِ شهرستان(7) و كره ، گبريانِ(8) قزوين و أجلافِ همدان و كلانِ آمل و طبرستان و خرانِ مزدقان و خربندگانِ ساوه و مشبّهيانِ اصفاهان و گاوانِ آذربيجان و بى نفسانِ ابهر و ناكسانِ زنجان. ايشان باشند نه اينان.
ص: 476
«فيا لَيْتَ بَيْنى وَ بَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ الْقَرينُ».(1) تا هر كس كه اين(2) برخواند اين نيز بداند كه جواب جنگ نباشد. و الحمدُ للَّه كما هُو أهلُه.(3)
آنگه گفته است:
و اكنون كه روافض با مال و ملك اند و علويان با اموال و املاك ، از بركاتِ فتوح عمرى است و از آفتاب روشن تر است كه هرگز هيچ نه در ابتداى اسلام تا به اكنون يك ديه نستدند ، و يك غزاة نكردند. اگر از اوّل گيرى على - رضوان اللَّه عليه - از حربِ جمل و صفّين و نهروان با هيچ غزاتى نپرداخت و حسن در خانه بنشست و [خلافت ]به معاويه تسليم كرد ، و حسين و اولادِ حسين در هيچ غزاة نبودند. از زين العابدين درآيى تا آخرِ ايشان كه روافض خود را بر فتراك ايشان بندند ، هرگز يك غزاة نكردند ، و آنچه بود ايشان را ، از ارزاق و عطايا بود كه خلفاى آل عبّاس بديشان مى دادند و صدقاتِ رسولِ خداى و پدرِ ايشان(4) علىّ مرتضى. پس اين همه فسحتِ اسلام و كلمتِ حق كه عالى شد و رايتِ شرك كه نگون شد ، به بوبكر و عمر و عثمان و دگر خلفا شد ، غزوه ها در عهدِ ملوكِ بنى اميّه و بنى مروان و خلفاىِ آل عبّاس و نايبان و بندگان و گماشتگانِ ايشان شد. مهاجر و انصار رنج بردند و غازيان اسلام ، تا همه علويان با مال و نعمت شدند رايگانى ، و به شكر آن(5) نعمت ، لعنت به عوض ها مى دهند.(6)
اما جواب اين كلماتِ مكرّر و ترّهات مزورٌ كه در هر فصلى به ضرورت تازه
ص: 477
مى گرداند ، تا عداوتِ على و آل فاطمه ، مضاعف و مثنّى و مكرّر باشد ؛ براى روشنايىِ گور و زاد قيامت و نجاتِ آخرت كه بدانسته است از علماى بزرگ مجبّران و پيرانى كه اصولِ مذهبِ خوارج دانند كه عداوتِ على جهاد اكبر است و دشمنىِ فاطمه سرمايه اعظم است! مباركش باد اين فتوى كه از بهشت خرّم به چنين اعتقاد نجات توان يافتن.
اما آنچه گفته است كه «روافض با مال و ملك اند ، و علويان اموال و املاك دارند به بركات فتوح عمرى» ، آرى ، گير كه هست ، امّا كور نيست ، بايد كه ببيند كه اين نعمت درين ديار و بلاد مشترك است از ميانِ مسلمانان و مشركان و جهودان و مؤمنان و موحّدان و ملحدان و علويان و رشنيقان(1) و تركان و تاجيكان. پس خواجه نوسنّى نمى دانم كه تاختن چرا به درِ سراىِ علويان آورده است خاصّ؟! مگر تا بدانند كه خواجه را گر خصومتى هست با علويان و شيعيان است كه به دروغ مى گويد كه دشمنان بوبكر و عمرند ، تا به نزديكِ خواجه نوسنّى بوبكر و عمر بهتر باشند از خدا و محمّد! خاكش به دهان كه از پيرزنان اين مثل نشنيده است كه همه پيغمبران به خداى گرامى اند ، و علويان اگر مالى و ملكى دارند به كسبِ دست و رنج به دست آورده اند و موروث و مكتسبِ ايشان است كه اگر از بركاتِ عمر بودى ، همه علويان را بودى ، نه بهرى را دون بهرى ؛ تا علويى هست كه سير اشكم نان نمى ياود(2) و هست كه طوقِ زر در گردنِ اسب دارد. پس منّت خداى را باشد كه: «نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعيشَتَهُمْ فى الْحَياةِ الدُّنْيا وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ»(3) خود آن را شكرش مى كند كه آفريده است و داده «وَ أمّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ»(4) اين منّت نه بوبكر راست و نه عمر را و نه عثمان را و نه على را ، منّت خداى راست كه بيافريده است و بداده.
و آنچه گفته است كه: «علويان را فتحى نبوده است از اوّل تا به آخر» ، راست مى گويد ؛ فتح هاىِ دين و نصرت هاىِ اسلام به خَيْبَر و حُنَيْن و اُحُد و بدر و خندق و
ص: 478
مكّه و سَلاسِل و غيرِ آن نه به تيغ و بازوىِ پدر علويان بوده است حيدرِ كرّار! و گر
پدرِشان به اوّلِ حالت كه به ذوالفقار جهان بگشود و اسلام ظاهر كرد ، منّتى بر سرِ اُميّه و مروان نمى نهد ، ايشان نيز اگر به طفيل غزاتى كردند - و خود هرگز نكردند - بايد كه منّت بر سرِ علويان ننهند. و از غزواتِ بنى اميّه معلوم است كه معاويه با على كرد بيست و اند مصاف ، و يزيد با حسينِ على كرد به دشتِ كربلا ، و هِشامِ عبدالملك كرد با زيد على. مگر غزواتى كه خواجه مى گويد اين است! وگرنه هيچ روزى لشكرى به روم نفرستادند و فتحى نكردند.
و آنچه گفته است كه: «على از حربِ جمل و صفّين و نهروان بازنپرداخت» ، راست مى گويد و آن را خود قتال داند با اهلِ حقّ و مسلمانان ، و على را خود بدان مأثوم و مبتلى داند و گناهكار. و حديثِ حسن و حسين ، چون اصل معاويه و يزيد تائب باشند(1) به فرعيّت حسن و حسين اگر جهاد نكنند ، معذور باشند كه چون راعى نباشند ، رعيّتى را هم بنشايند.
و آنچه گفته است كه «جهان بوبكر و عمر و عثمان گشودند و علويان با مال و نعمت شدند و لعنت به عوض ها مى دهند» اوّلاً خود نه چنين است. بوبكر خود الّا
حرب رِدّه نكرد ، و عثمان هيچ غزاتى نكرد ، و در غزوات و حروبِ عمرِ خطّاب شبهتى نيست ؛ امّا بعد از آن از آل بوبكر و از آل عثمان و از آل عمر هرگز هيچ كس با ديد(2) نيامد ؛ به هيچ نوعى ، نه به علم و نه به مال و نه به جهاد و غزاة ؛ مگر عبداللَّه عمر - رحمهُ اللَّه - كه مردى خويشتن دار بود واز وى رنجى به كسى نرسيد. و علويان بيشتر كردند از همه ، وگر بارى تعالى دو جهان براىِ مصطفى - صلى اللَّه عليه و آله - بيافريد و گفت: «لولاك لما خلقت الأفلاك»(3) و نيز خواجه مصنّف خود در اوّلِ كتاب اعتراف
ص: 479
داده است و بگفته است كه «اگرنه بركاتِ مصطفى بودى ، بوبكر و عمر چون ديگر بدويان بودندى» ، اكنون مخالفتِ قول خويشتن و خلافِ مذهب نبايد كردن. اگر بوبكر و عمر و عثمان و همه مهاجر و انصار شايد كه به طفيلِ مصطفي شريعت ياوند ، (1) و به بركاتِ مرتضى دنيا و نعمت ياوند ، (2) و به قيامت نجات و شفاعت و بهشت ياوند ، (3) و مثوبت كه جدّ و پدرِ ايشانند و بدين همه نعمتِ دنياوى و دينى منّتى بر عمر و عثمان ننهند ، اگر عمر نيز در عهدِ خلافتِ خويش ولايتى گشايد كه در آن ولايت هنوز گبر و ترسا و جهودند ، بيرون از مسلمانى ، شايد كه منّتى بر سرِ علويان ننهد و چندينى منّت(4) بر سادات نبايد نهادن كه منّت خداى راست به خلقِ نعمت ، و مصطفى راست به قوامِ شريعت ، و مرتضى راست به سبقت و عصمت و نصرت. و حديثِ لعنتْ بى ادبى و بهتان است ؛ چنانكه در مواضع گفته آمد و تكرار ملال افزايد.
و آنچه گفته است كه(5) «اند سال بر منبرهاىِ اسلام على را لعنت مى كردند» ، انصاف اين است كه چون مسلمانْ خواجه مصنّف باشد ، آن منبر كه بر وى على را لعنت كنند ، آن را منبرِ اسلام خواند كه اسلام به دوستىِ على اسلام باشد و آنجا كه على را لعنت كنند ، منبرِ بدعت و كفر و ضلالت باشد.
و آنچه گفته است: «و تا عبّاسيان اين كين باز خواستند» ، عجب است كه ايشان پسر عمّانِ على اند. منّتى بر سرِ كس نشايد نهادن ، و ندانم كه خواجه انتقالى بعد از چهارصد سال كيست و اين منّت بر سرِ كه مى نهد! و مى ماند بدان مرد كه لگامِ اسب او را بود. و آنچه از سرِ بى ادبى و غايتِ خارجى اى گفته است كه «علويان را نه هنر بود و نه زهره» ، و خود از خرى و مجبّرى نداند كه مايه هر هنرى و اصلِ هر شجاعتى ايشانند ، و از نعمت و منقبتِ ايشان قرآن مِلْ ء(6) است و أخبار بى نهايت ، و شعراى عالم
ص: 480
واحدِ الوفِ مدايحِ ايشان به نظم آورده اند ؛ شاعرى مى گويد:(1)
إليكُم كلّ مَكْرُمَةٍ تؤول *** إذا ما قيل: جدُّكم الرّسولُ
كفاكُم مِن مَديحِ الخلقِ طُرّاً *** إذا ما قيلَ: اُمُّكم البتولُ
سادات را كه جدِّ بزرگوار سيّد المرسلين باشد ، و پدر خير الوصيّين ، و مادر سيّدة نساء العالمين باشد. اگر گدايى انتقالى اى مفسدى بوجهلى اى ، ايشان را بى هنر و بى زهره خواند ، در لعنت و جفا و نفرين باشد.
و جواب آنچه گفته است: «بنى اُميّه و مروانيان اُولوالأمر بودند» اى بسا رسوايى كه آنجا باشد كه خداوندِ امر و فرمان بنى اُميّه و بنى مروان باشد. خوش مى گويد:
إذا كان الغرابُ دليلَ قومٍ *** فمأواهُم محلّ الهالكينا(2)
آنگه گفته است:
و أمير المؤمنين خود با سه گروه حرب كرد: اوّل با كافران ، آنگه كه در خدمتِ رسول بود ؛ دوم با اصحابِ جمل و ايشان مخطيان بودند ، و بر عايشه پوشيده كردند و حق با على بود.
ص: 481
اما جواب اين كلمات آن است كه خواجه درين كتاب به چند موضع ، نفى تقيّه كرده
است و انكارها نموده و تقيّه را با باطِنى اى برابر كرده و اينجا تقيّه صرف مى كند. پس به قولِ او باطنى باشد ، كه چون على بر حق باشد ، لازمش آيد كه عايشه بر باطل باشد ، و گر عايشه بر حق بوده است ، لازمش آيد كه على بر باطل بوده است ، و چون نيارد گفتن و نيارد نوشتن ناچار تقيّه كرده باشد على رغمِهِ. وگر گويد: بر عايشه پوشيده داشتند ، با علم و عقل و دانشِ عايشه چگونه كارى بدين معظمى كه خون ريختن على باشد ، بتوان پوشيدن؟(1) و گر بپوشيدند ، الّا طلحه و زبير نپوشيده باشند. پس ايشان بارى به خونِ چون على اى فتوى كنند و رخصت دهند و سعى كنند ، مبطل باشند و هر دو از عشره اند.(2) ندانم تا تقيّه است كه خواجه كرده است يا نه. پس اگر طلحه و زبير كه به خونِ علىّ مرتضى كه خليفه آخرين است و مختارِ امّت است ، فتوى كنند و رضا دهند ، مبطل و ضالّ نباشند ، اين قدر باشد كه مخطى باشند ، اين جماعت (3) كه انكارِ امامتِ بوبكر كنند كه خليفه اوّل است ، مگر كافر و رافضى نباشند ؛ هم مخطى
باشند. پس در حقِ ّ منكرانِ امامت بوبكر كتاب برين صفت ندانم كه روا باشد كردن يا نه؟ و محال است كه طلحه و زبير تا منكرانِ امامتِ على نباشند ، تيغ در روىِ او كشند. تا خواجه هر دو حال با يك ديگر قياس مى كند تا اصحابِ جمل را مُبْطِل و ضالّ و هالك مى داند يا نه؟ رافضيان را نيز ناجى مى داند ؛ وگرنه حجّتى بياورد كه امامتِ بوبكر اولى تر است از امامتِ على ؛ مگر بوبكر نصّ و معصوم است و على اختيار و جايز الخطا! تا اين طريقت سره فهم كند و تقيّه يا نكند تا باطنى اى لازم نيايد ، و يا چون تقيّه مى كند ، صد جايگاه شيعت را به تقيّه كردن تهمت ننهد. و هر كس كه به انصاف درين فصل تأمّل كند ، فايدتِ همه كتاب به حاصل آيد. إن شاء اللَّه تعالى.
ص: 482
آنگه گفته است:
و عايشه و طلحه و زبير توبه بكردند.
اما جواب اين كلمت آن است كه اين نوسنّى صلب را گويند: چگونه معلوم خواجه شد كه چون غبارِ مصاف بنشست ، هر دو را كشته يافتند و چون پيغمبرى بعد از آن كه واقعه افتاد ، به خواجه نيامد؟ و جبرئيل پندارم به چنين قوم كمتر آيد
و غيب خود ندانند. و اگر جايز باشد(1) كه به روا دارند كه طلحه و زبير در حالتِ نزع از عداوت و خصومتِ على توبه كردند و نجات يافتند ، پس به كرم و تفضّل برين اصل جايز بايد داشتن كه هشامِ حكم و مؤمن طاق و محمّدِ نعمانِ مفيد و يونسِ عبدالرّحمن(2) و بوجعفر بابويه و حَسَكا و بوطالب و عبدالجبّار مفيد و على عالم و بُلمعالى(3) نقّاش و بوتراب دوريستى و على باسكسك(4) و على زيرك و بُلمحاسن ميشان و فقيه بلحسن و بلمعالى رازى و مانندِ ايشان همه در حالِ نزع از عداوتِ بوبكر و عمر توبه كرده باشند و نجات يافته و رافضى نباشند. پس زبان و قلم نگاه بايد داشتن از مساوى و مثالب ايشان ، و اين صورت را با توبه طلحه و زبير قياس مى كردن ؛ وگرنه بر غيب سخن ناگفتن چون اين جماعت را كه دشمنِ عمر و بوبكر مى داند و لعنت مى كند ، ايشان را نيز كه دشمنانِ على بودند و به تيغِ او كشته شدند ، حمايت ناكردن ؛ تا شيعت ايشان را بد مى گويند كه خواب يك نيمه راست نباشد و يك نيمه دروغ ؛ اگر راست است ، همه راست است ، وگر جايز است ، همه جايز است ، وگر محال است ، همه محال. و رحمت بر مسلمانى باد كه به انصاف مى خواند و مى داند.
ص: 483
آنگه گفته است:
و على گفت: أنا و طلحة و الزّبير أرجو أن نكون من الّذين قال اللَّه تعالى: «وَ نَزَعْنا ما فى صُدُورِهِمْ مِنْ غِلِّ إخْواناً عَلى سُرُرٍ مُتَقابِلينَامّا جوابِ اين كلمات آن است كه منزّه باشد أميرالمؤمنين - عليه السلام - از چنين سخن كه تيغ بر گيرد و جماعتى را مى كشد و مى گويد: اميد دارم كه به قيامت ايشان را خلاص باشد. و نه سخنِ أميرالمؤمنين است. و مذهبْ چنان است كه حرب با أميرالمؤمنين حرب است با مصطفى ، بدين دلالت كه او را گفت: «لَحْمُكَ لَحْمي و دَمُكَ دَمي(1) و حَرْبُكَ حَرْبي ، و سِلْمُكَ سِلْمي».(2)
و ما را در احوالِ اصحابِ جمل و صفّين و نهروان اين قدر كفايت است كه همه را هالك دانيم و مذهبِ شيعتْ بى تقيّه اين است. وگر روا مى دارد كه أميرالمؤمنين على بر منكرانِ امامتِ خويشتن و جاحدانِ حقِ ّ خود ، دل خوش كرده باشد و ايشان ناجى و رستگار شوند ، هم چنين روا بايد داشتن كه بوبكر و عمر به قيامت دل بر رافضيانِ قم و آبه و قاشان و درِ مصلحگاه و غيرهم خوش بكنند و همه ناجى باشند و به بهشت شوند! پس اگر ممكن نيست ، دست از حمايتِ قاسطين و ناكثين و مارقين بدارد تا به عداوتِ على همه به دوزخ شوند ؛ چنانكه قرآن خبر داده است و مصطفى - عليه السلام - بيان كرده بى شبهتى. و السّلامُ على النّبيّ سيّدِ المرسلين و آلِهِ المعصومين.
ص: 484
آنگه گفته است:
و على گفت: «إخواننا بغوا علينا ؛ (1) برادران مااند ، بر ما باغى شدند». يعنى اهل جمل و صفّين.
اما جواب آن است كه اگر درست شود كه اين لفظ على گفته است ، هم دلالت نجات ايشان نكند كه بارى تعالى بسى كافران را برادرانِ پيغمبران خوانده است ؛ آنجا كه گفت: «وَ إلى عادٍ أخاهُمْ هُودًانبودى. پس به منزلتِ آن آمد كه خداى تعالى گفت: «إنَّ الَّذينَ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ، تا(2) خواجه چون اين حجّت بشنود ، بدان تهمت مغرور نشود كه حسابِ قيامت نه به حكم شما است ؛ به حكم خدا است ، «وَ وُفِّيَتْ كُلُّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ.(3)
امّا بدان اى برادر كه اين ، فصلى است مبتدا به معارضه آن فصل كه خواجه نوسنّى
ص: 485
آورده است كه مذهبِ رافضى به خانه اى ماند كه آن را چهار حدّ باشد و ما بنوشتيم و جواب گفته شد و اين فصل به بدلِ آن نوشته آمد ؛ تا هر كس مى خواند مى داند. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
اوّلاً بدان اى برادر كه مذهبِ اين مصنّف انتقالى نوسنّى رافضى بُده سنّى شده ، ماننده است به سرايى كه اساسش از جبر است ، و بنيادش از تشبيه ، و ديوارش همه از قَدَر است ، و سقف هايش از بُغض آلِ مصطفى است ، و درش در كوىِ جفا و تعصّب و هوا است ، و در آن سراى چهار صُفّه است: يك صُفّه صفتِ جهودى دارد ، و دوم صُفّه صفتِ ترسايى ، و سيوم صُفّه صفتِ گبركى ، و چهارم صُفّه صفتِ ملحدى دارد. اگر حدود سراى مختلّ باشد - چنانكه او خود در رافضى اى گفته است - آن نقصان نكند كه اندرون سراى بدين مختلّى باشد ؛ چنانكه بيان كرده شود.
اوّلاً آن صفّه اش كه صفتِ جهودى دارد ، آن است كه جهودان گفتند: موسى و هارون دو برادرند ، فرستادگانِ خداى: يكى نبى است و يكى وزير. گفتند: موسى را قبول كرديم ؛ امّا از هارون برگشتند و او را تنها رها كردند ، تا او اين شكايت ، چون موسى از ميقاتگاه باز آمد ، برين وجه كه قرآن خبر مى دهد ، مى گيرد(1) كه: «ابْنَ اُمَّ إنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونى وَ كادُوا يَقْتُلُونَنى»(2) كذلك مجبّران و خوارجِ امّت رسول را گفتند: قبول كرديم و برادرش و وصيّش را قبول نكردند و از او برگشتند ، و به آخرش بكُشتند. و به سه چيز به جهودان مشابهت كردند:
اوّل ، بدان كه جهودان موسى را گفتند: خداى را به مجاهره به ما نماى تا بدين چشم سرش ببينيم «فَقالُوا أرِنا اللَّهَ جَهْرَةً»(3) تا بدين كافر شدند و صاعقه بديشان فرود آمد.
اين مجبّران هم چنين دعوى كردند در خداى رؤيتى مجاهره ، و به خلافِ آن كه حنيفيان(4) مى گويند كه رؤيتى معقول است و از طريقِ علم اثبات مى كنند ؛ چنانكه
ص: 486
أميرالمؤمنين - عليه السلام - گفت: «لا أعبدُ رَبّاً لَمْ أره».(1) و مجبّره و مشبّهه مى گويند: ببينيم خداى را بدين چشمِ سر! و مشابهتى ازين عظيم تر نباشد.
دوم ، مانندگىِ ايشان به يهودان است كه هر آيت كه از توراة موسى برايشان خواند ، گفتند: موسى از قِبَلِ خويش مى گويد و اين نه كلامِ خداست تا بارى تعالى ايشان را به نكال هاىِ مختلف عقوبت كرد ؛ چنانكه گفت: «فَأرْسَلْنا عَلَيْهِمُ الطُّوفانَ وَ الْجَرادَ وَ الْقُمَّلَ وَ الضَّفادِعَ وَ الدَّمَ آياتٍ مُفَصَّلاتٍ ؛ (2) كذلك مذهبِ مجبّران اين امّت چنين است كه روا باشد كه بارى تعالى تصديقِ قول كذّاب كند ، يا رسول به خلافِ قولِ خداى هر چه خواهد گويد ، و تلبيسِ ادلّه روا دارند تا باطل به حق به ما نمايد و حق به باطل عرض كند.
سيوم ، آن است كه ايشان گفتند: موسى را قبول كرديم و هارون را نخواهيم! تا هر دو هم انكارِ وحدانيّت كرده باشند و هم انكارِ رسالت ، و هم انكار ولايت.
امّا صُفّه اى كه صفتِ ترسايى دارد ، آن است كه ترسايان به سه قديم گفتند: اقنوم الأب و أقنوم الابن و أقنوم روح القدس. و [چون] از آن كلام خواستند ، گفتند:(3) اگر سه قديم نباشد ، نقصانِ خداى باشد. كذلك مجبران امّت نُه قديم اثبات كردند: ذات و قدرت و علم و حيات و اراده و ادراك و كلام و سمع و بصر. هر نُه قديم گفتند ، تا سه بار مانندگى دارند به ترسايان. و قرآن بيامد كه خداى تعالى يكى است ، نه سه است و نه نه است ؛ «إنَّما هُوَ إلهٌ واحِدٌ.(4) و مشابهت دارند به نصارى كه به سه خداى گفتند «لَقَدْ كَفَرَ الَّذينَ قالُوا إنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ.(5) و مشابهت دارند به طبايعه كه به چهار اركان گفتند ، و
ص: 487
دو(1) و سه و چهار نه باشد ، و مجبّره نه قديم اثبات كردند تا به هر سه گروه مشابهت كرده باشند. و به تأمّل درين كلمات فايدت حاصل شود.
و امّا آن صُفّه كه صفتِ گبركى دارد ، آن است كه گبركان گفتند: يزدان مطبوع است بر خير و هرگز شرّ نتواند كردن ، و اهرمن مطبوع است بر شرّ و هرگز خير نتواند كردن. كذلك مجبّره را مذهب اين است كه مؤمنِ مطيع مطبوع است بر ايمان و طاعت ، و هرگز كفر و معصيت نتواند كردن ، و كافر عاصى مُجْبَر و مقهور است بر كفر و معصيت ، و هرگز طاعت نتواند كردن. و نيك مانندگى دارد اين طريقت به گبركى و از اينجاست كه رسول - صلى اللَّه عليه و آله - گفته است: «قدريّةُ هذِهِ الأُمّة مجوسيّة».(2)
و صفّه چهارم كه صفتِ ملحدى دارد آن است كه ملحد موجب و مؤثّر در معرفتِ بارى تعالى ، قول پيغمبر گويد و از عقل و نظر تبرّا كند و مجبّره را بعينه مذهب اين
است كه نفىِ عقل و نظر كنند و حسن و قبح را حوالت به شريعت و قول پيغمبر كنند و تا پيغمبر دعوت نكند ، معرفتِ خداى و معارفِ عقلى هيچ معلوم نشود و واجب نباشد ، و عقل و نظر را اثرى نباشد. و در عهدِ سلطانِ سعيد مسعود بن محمّد بن ملكشاه - رحمة اللَّه عليه - به شهر رى با حضورِ رايتِ سلطان درين مسئله و در مسائلى
ص: 488
دگر كه مجبّر بدان منفرد است ، ماجراهاىِ بسيار رفت در پيشِ تختِ سلطان و به حضورِ اركانِ دولت و به حضورِ ائمّه عِراق و خوراسان و از مذهبِ خواجه اين معنى درست شد و علما و رؤساى آن طايفه به خطِّ خويش بنوشتند و تبرّا كردند از مذهب به تقيّه و خوفِ سلطان رجوع كردند و گواه گرفتند و نسخت هاىِ آن در عالم منتشر شده و مفتىِ روزگار ، قاضى الحسن الاسترابادى - رحمة اللَّه عليه - به صحّتِ تأثيرِ عقل و نظر و ردِّ تعليم و تقليد ، فصولِ غرّاى مشبع نوشت. و مفتّنان(1) و اوباش ، سراىِ خواجه بونصر هسنجانى به غارت بربخته(2) و در حال خواصِ ّ سلطان و غلامانِ امير عبّاس غازى برفتند و بسيارى را بگرفتند و سه غوغايىِ قزوينى را درآويختند و در آن مال ها خرج شد و نسختى از آن رجوع به مدينة السّلام به دارالخلافه فرستادند.(3) و بُلفتوح اسفراينى را از حضرت خلافت مهجور كردند ، و به پيرانه سر با اسفرائين فرستادند. و خواجه عزّ الملك ، (4) وزير سلطان بود ، به سببِ مذهب اشاعره را مددى كرد. البتّه هيچ ميسّر نشد و بعد از مصادره و حبس رئيس الائمّه و بُلفضايل امامِ سنّيان ، و رجوع از مذهبِ صد و پنجاه ساله ، و خطّها به لعنتِ واضعِ مذهب كه باز دادند و نسخت ها به اطراف فرستادند و ائمّه خوراسان و ماوراءالنّهر حنيفيان ، همه بخواندند و اين خبر فاش و منتشر شد. آنگه چون دو سال برآمد بر اين حادثه ، دگرباره در گوش ها(5) فرا گفت و گوى گرفتند كه آن رجوع و كِتبت(6) از خوفِ سلطان و از بيمِ تيغِ تركان بود. مصنّفِ اين كتاب ، مى بايست كه ايشان را بازنموده بودى كه اين تقيّه
ص: 489
است و تقيّه مذهبِ رافضيان است و بعينه تقيّه و باطنى اى يكى است و زبونى طريقتِ جهودان است و روا نباشد كه رؤسا و ائمّه اهلِ سنّت اقتدا به روافض كنند در تقيّه ، و به
جهودان مشابهت نمايند در زبونى. و چندان كه حركت و جَلْدى كردند. البتّه آبِ ريخته با كوزه نرفت و خشتِ(1) از قالب بيفتاده ، باز جاىِ خويش نيفتاد كه به همدان در حضرتِ اشرفِ انورِ مسعودى با حضورِ ملكان بزرگ محمّدشاه و ملكشاه آن قاعده را هدم كرده بودند ، و آن طريقت ، بيران كرده بودند ، و آن آوازه از شرق تا به غرب برسيده بود. و خواجه ابونصر از آنجا به بغداد رفت و در دارالخلافه و در جوامع و در مدارسِ بغداد ، تمهيدِ اين قاعده بكرد كه نظر بر وجه مؤثّر است در طريقِ معرفتِ بارى تعالى ، و قولِ رسول در شرعيّات و عبادات و معاملات و توابع و لواحقِ آن به كار بايد ، و انبيا معصوم اند ، و جزا بر عمل است. و خطها بستد و از آنجا به اصفهان رفت كه دارالسنّة و الجماعة است و به حضورِ علماى بزرگ و مُفتيانِ معتبر اين فصل على رؤوس الملأ بر سرِ منبر آغاز كرد و به مناظره و محاوره تقرير كرد كه حق اين است و باطل آن است. و جماعتى از مفسدان و عامّه كه در آن غوغا(2) كردند ، مالش ها يافتند از خواجگان حبشى كه مشيران ملك و مدبّرانِ دولت بودند ، چون نجم الدّين رشيد جامه دار و شرف الدّين گردبازو و جمال اقبال و خواجه بلال مسعود كه همه حنيفيانِ معتمد بودند.(3) و بارى تعالى ، توحيد و موحّدان را نصرت كرد كه گفته است: «وَ كانَ حَقّاً عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنينَ»(4) تا به يكبارگى استيصالِ جبر و قدر و تشبيه بكردند و همه ائمّه طوايفِ مسلمانان(5) متّفق الألفاظ و الفتاوى برين جمع شدند كه مؤثّر در معرفتِ بارى تعالى ، نظر است ، و تعليم و تقليد باطل است كه آن طريقتِ ملحدان و باطنيان است. و بعد از آن هم در حياتِ سلطان مسعود به روزگارِ اميرعبّاس غازى
ص: 490
علوى اى از بلخ به رى آمد ، جلال الدّين لقب كه عزمِ سفرِ حجاز داشت ، محترم از اهل فضل ، روزى كه مرا به سراى سيّد فخرالدين - رحمه اللَّه - نوبتِ مجلس بود ، امير حاجبى از آنِ امير عبّاس(1) بيامد با جماعتى تركان ، و رضى الدّين بوسعد ورامينى و مكين الدّين بُلفخر قمى در مجلس بودند. سيّد فخر الدّين را گفتند: امير مى فرمايد كه علما و متكلّمانِ مذهب خود را بياوريد كه سيّد جلال الدّين(2) خوراسانى با امامِ اهلِ سنّت بُلفضائل مشّاط در وجوبِ معرفت سخن خواهد گفت. ما مجلس به آخر آورديم و علما در خدمتِ سيّد فخر الدّين به سراىِ ايالت رفتند و قاضى ظهير الدّين و
خواجه بونصر هسنجانى و نجيب الدّين بُلمكارم متكلّم را كه متبحّر بود در علم اصولين ، (3) به ناظرى اختيار كردند و علوى سخن گفت تا به حدّى كه امرا و همه تركان بدانستند كه حق اين است كه معرفتِ بارى تعالى به عقل و نظر دانند نه به تعليم و خبر. دگر باره خطها تازه كردند و امير بدرالدّين قشقلق ، ايشان را به تيمارى مى داشت از طريقِ حمايت نه از طريقِ مذهب. چون مسئله به آخر رسيد ، برخاست و گفت: بر باطلى بيش ازين يارى نتوان كرد. و سيّد بُلْحُسين وَنَكى مُقْرى حاضر بود ، در حال اين آيت برخواند: «وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاًوقت فتورى كه از شهرِ رى بربايست خاستند ، هر چندان كه خواجه بونصر را گفتند: اختيارِ كدام جانب خواهى كردن ، مى گفت: اختيار قزوين. هر چند كه منع بيشتر كردند ، حريص تر بود و فايدت نداشت. و به قزوين رفت. بعد از استقبال و قبول و
ص: 491
نزول او در سراىِ پادشاه مظفر الدّين ، نوبت مجلس نهادند او را. بر سرِ منبر با حضورِ امير و وزير و قاضى و رئيسِ سنّت و رؤسا و علما و عيّاران و بزرگان از خواصّ و عوام ، (1) اين ماجرى از اوّل تا به آخر كه رفته بود ، از بطلانِ مذهبِ ايشان و مشابهتِ آن مذهب به مذهب مقلّدان و تعليميان ، و عوام در آن غلوّى كردند كه هيجانى كنند.(2) چون بيرون آمدند ، گفتند: در سراىِ مير نبايستى با امامان بگفتى كه چه مى بايد كردن. اين سخن به گوش خواجه بونصر رسيد. درخواست از امير ، و روزِ آدينه در جامعِ قزوين با حضورِ صدهزار مرد سخن گفت و تقريرِ مذهب كرد و بطلانِ تعليم و تقليد به غايت رسانيد و همه مدهوش و متحيّر شدند و به سلامت بازآمد و انديشه بدِ خواجه در نحر مُجبّر خواجه بماند تا بدانى كه:
كارى كه ز حد گذشت بازى نبود *** بيهوده سخن بدين درازى نبود
پس خواجه كه در اصلى بدين بزرگى به ملحدان مانندگى دارد ، شايد كه مسلمانان را ملحد نخواند و ننويسد و بداند كه بيان كرده آمد كه خواجه و سرايش چگونه است تا خواجه نوسنّى انتقالى چون درين كلمات تأمّل كند ، بداند كه از باران بگريخته است و در ناويدان آويخته است ؛ چنانكه مثل است: «كردم از باران حذر در ناودان آويختم».(3) بيچاره تا رافضى بود ، حدّهاىِ سرايش همه با كفر و الحاد بود على رغمِهِ ؛ چون مجبّر شد ، داخلِ سرايش همه از كفر و بدعت و الحاد است ، از حوض برآورده
ص: 492
على زعمِهِ ، (1) و در چاه افتاده(2) به حقيقت. و هذه قصيرةٌ عن طويلة ، و صلّى اللَّهُ على محمّدٍ و آلِهِ الطّيّبين ، و لعن اللَّه على اليهودِ و المجوسِ و الدّهريّةِ و الملحدينَ و المجبرينَ.
آنگه گفته است:
فصل. و بدان كه مذهبِ شهر نبايد داشتن. نه هر كه در قم و قاشان(3) و سبزوار و نيشابور باشد و از محلّت هاىِ رى [به ]مصلحگاه و زادمهران باشد ، بايد كه رافضى باشد. مذهبِ حق بايد داشتن. تبعِ هوى(4) نبودن ، نه(5) از بهر آن را كه در رى غالب رافضى اند آن بهتر بود ؛ اگرچه به عدد بسيارند.
امّا جوابِ اين فصل آن است كه اين معنى آن كس را برسد گفتن كه به نظر معترف باشد ، و عقل را اثرى گويد ، و مكلّف را در قبول و ردِّ مذهب مخيّر داند. خواجه را كه مذهب چنان است كه معرفتِ خداى به قولِ پيغمبر توان حاصل كردن ، و نيز مكلّف قادر و مختار نيست و سرنوشتى(6) ازلى است. اگر خداى سرنوشت در ذرّه اوّل(7) رافضى اى بنوشته باشد ، مكلّف نتواند كه سنّى باشد ؛ به شهر تعلّقى ندارد. وگر سرنوشت سنّى اى باشد ، خود نتواند كه رافضى باشد. و چون ايمان عطاىِ خداى باشد ، آن را كه ايمان دهد ، خود كفر نتواند كردن ، و چون كفر از خذلانِ خداست ، آن كس را كه كافر آفريد ، مؤمن نتواند بودن. پس با اين(8) مذهب كه خواجه دارد ، نه مؤمن را به ايمان مدح توان كرد ، و نه كافر را به كفر ذمّ توان كردن ؛ نه روا باشد كه سنّى را دعا
ص: 493
و ثنا گويد ، و نه روا باشد كه رافضى را نكوهش و مذمّت گويد كه فاعلِ همه خداى است و بنده به منزلتِ جمادى است.
پس برين طريقت و مذهب كه خواجه دارد ، چگونه روا باشد كتاب ساختن بر نقضِ(1) روافض؟! بايد كه كتاب بر ردّ خداى ساختى(2) و ارادتِ خداى كه رافضى را او
رافضى آفريده است! و دشنام و نفرين و انكار بر مذهبِ رافضى هم روا نباشد ؛ چون همه به ارادت و قدرت و مشيّتِ خداى تعالى باشد ؛ رافضى بيچاره بى گناه باشد. و مذهب به شهر و محلّه تعلّق ندارد ؛ به هدايت و اضلال تعلّق دارد از آنِ خداى تعالى. پس خواجه بايد كه يا دست از مذهبِ مُجبّرى بدارد و روافض(3) را به مذهب و اختيارِ رفض نكوهش مى كند ، (4) وگرنه مجبّر مى باشد و رافضى را بى گناه مى داند و تشنيع بر خداى مى زدن كه رفض آفريده است و بدان كيله بر خود پيمايد(5) تا دلش بنگيرد. نه هر كه ساوى و مزدغانى و همدانى و هروگردى(6) و نهاوندى باشد ، واجب كند كه مجبّر و مشبّهى و قدرى باشد.
و آنچه گفته است كه «به عددِ بسيار اعتبار نيست» ، چون است كه آنجا كه سلمان و بوذر و مقداد و عمّار و جابر و بوايّوب و خُزَيْمَه و زيد(7) بر امامتِ على متّفق شدند ، آن قلّت را قدرى نباشد و اعتماد بر كثرتِ مهاجر و انصار باشد ، و اينجا كه رازيان بيشتر شيعى باشند؟! بر كثرت اعتمادى و التفاتى نباشد؟! تا بيچاره مدبر هر چه به اوّل مى گويد ، به آخر به باطل مى كند. و اين خود مذهب و اعتقادِ شيعت است كه اعتماد نه بر كثرت و قلّت است ، بر عقل و نظر و معرفت است. مُحِقّ محقّ باشد ، وگرچه يكى باشد ، و مُبْطل مبطل باشد ، وگرچه صد هزار باشند:
ص: 494
إنّ الحقَّ لا يُعرفُ بالرّجالِ و إنّما الرّجالُ يُعرفُونَ بِالحقّ.(1)
آنگه گفته است:
وگرچه بحمد اللَّه شرق و غرب مشحون است به اصحاب بوحنيفه و شافعى ، خليفه و سلطان و امرا و قضاة و ائمّه و فقها و زهّاد و متصوّفه از اهل سنّت و جماعت است و حق روشن است و ظاهر ، ملازمتِ سوادِ اعظم بايد كردن ، و از آن مذهب كه دو روى دارد ، پرهيز بايد كردن كه آن عينِ نفاق است.
اما جواب اين كلمات آن است كه مذهبِ بوحنيفه و شافعى ظاهر است ، امّا ايشان هر دو موحّد و عدلى بوده اند و به محبّتِ اهلِ بيت معروف و مشهور. اگر خواجه همان مذهب دارد ، دست از مجبّرى و مشبّهى ببايد داشتن ، و عداوتِ آل مصطفى رها كردن ، فمرحباً(2) بالوفاق ؛ وگرنه به نامِ بوحنيفه و شافعى دهل(3) نازدن.
و اما آنچه گفته است: «دست از مذهبى ببايد داشتن كه دو روى دارد» ، حقّا كه راست مى گويد. اگر كور(4) نيست ، هرگز شنيده است كه شيعتْ مذهبِ خود را حوالت به دو كس كرده اند؟ هميشه به يك خدا گفته اند ، و به يك رسول ، و به يك امام. امّا مذهبِ دو روى آن باشد كه لاف از شافعى زند و مذهبِ اشعر(5) دارد! و اين عين نفاق باشد كه اگر اصولِ مذهبِ شافعى سره است ، التجا به بوالحسن أشعر كردن خطا باشد ، وگر مذهبِ شافعى در اصول درست نيست ، دست از فروعش ببايد داشتن. پس مذهبِ دو روى خواجه مصنّف دارد. اوّلاً گويد: مذهبِ شافعى دارم ، امّا طريقتِ اشعرى گويم: دوم خود را حنفىِ سنّى مى خواند ؛ چون شتر مرغ و خربط. و به اوّل
ص: 495
خود رافضى بوده است ، آنگه زيدى شده ، اكنون مجبّر شده و نزديك است كه مشرك(1) شود. چون زغنْ سالى ماده سالى نر ؛ چون خربط(2) روزى تر روزى خشك ؛ چنانكه گفت: مر زغن را(3) بخشِ سالى مادگى ، سالى نرى. پس دو مذهبى و انتقالى و منافق حنيفى سنّى و شافعى اشعرى خواجه است. تا به دستِ خويش در دهنِ خويش نهاده است و هر كس كه سره بخواند ، نيك بداند. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
و همه شرق و غرب اصحابِ سنّت دارند.
اما جواب آن است كه مگر در تواريخ نخوانده است و نديده است و از بصيران و سيّاحان و مسافران نشنيده است كه از مقدار يك درم كه زمين است ، پنج دانگ و سه تسو(4) گفته اند: اهلِ كفر و شرك و بدعت و ضلالت اند(5) از بت پرستان و فلك پرستان و صابئه و يهود و مجوس و نصارى و منكرانِ توحيد و عدل و نبوّت از براهمه و سوفسطائيّه ، چنانكه اقصاىِ(6) بلاد روم و فرهنج(7) و هند و تركستان و چين و ماچين و
ص: 496
غير آن تا سدِّ يأجوج و مأجوج و حدودِ ديار سومنات. و يك تسو مسلمان است و آنگه مسلمان بر هفتاد و سه گروهند و مذاهب و مقالاتِ هر يكْ مذكور و مسطور است و سيّد - عليه السلام - همه را به امّتِ خود برخوانده است و به ياى اضافت به خود منسوب ساخته ، (1) تا كس را زَهره نباشد كه به خون و مالِ بهرى از امّت فتوى كند.
همه خارج اند از هفتاد و سه گروه به فتواى درست. آنگه ازين هفتاد و سه گروه ، سه گروه معروف ترند: حنيفى و شيعى و شفعوى. آنگه آن هفتادگانه خود را برين سه گانه بسته اند از هر جماعتى ؛ چنانكه نجّاريّه و معتزله و بادنجانيان و كرّاميّه و بااسحاقيّه و غير ايشان [را] از مذهبِ بوحنيفه خوانند ؛ از بهرِ آن كه به فقهِ بوحنيفه كار كنند ، و طريقتِ او دارند در فروعِ مذهب. و مجبّره و اشاعره و مشبّهه و كُلّابيّه(1) و جهميّه و مجسّمه و حنابله و مالكيّه و غير آن ، خود را از جمله شافعى خوانند و بر فقه
او كار كنند على خلافٍ فيه بينَهُم. و امّا زيديّه و اخباريّه و فطحيّه و كيسانيّه و مانندِ ايشان را از حسابِ شيعه شمرند ؛ وگرچه زيديّه در بعضى از فروعْ مذهبِ امام بوحنيفه دارند ، مگر(2) به دو سه مسئله فقهى كه با شيعت باشند ، چون خير العمل و دست در نماز فرو گذاشتن و عَلَمِ سفيد داشتن.
پس هر طايفه اى را ازين طوايف به ولايتى و زمينى و بقعه اى غلبه اى و كثرتى هست ؛ چنانكه يمن و طائف و مكّه [را] كه دارالملك اسلام است و كوفه [را] كه حرم اميرالمؤمنين است و اكثرِ بلادِ جيلان و جبال ديلمان و بعضى از بلاد مغرب [را] همه زيديان دارند و خطبه و سكّه به نام ائمّه خود كنند ؛ فاطمى اى عالم زاهد شجاع كه خروج كرده باشد. و البتّه بر خليفه و سلطان خطبه نخوانند و سكّه ننهند ، مگر به كوفه
ص: 498
كه قريب است به دار الملكِ خلافت. و به مكّه هر سال يك بار كه مال هاىِ بسيار بستانند و خلعت ها برسد(1) و قضاة و فقها و علمايشان همه فتوى بر آن مذهب كنند. آنگه از بلادِ خوراسان از نيسابور تا اوژكند(2) و سمرقند و حدودِ بلادِ تركستان و غزنين و ماوراءالنّهر همه حنيفى مذهب باشند يك رنگ و به توحيد و عدل خداى و به عصمتِ انبيا گويند. و به منزلتِ اهل البيت مُقرّ و به فضلِ صحابه معترف و مُقرّ ، و جزا بر عمل گويند. و به خوارزم معتزليانِ عدلى مذهب باشند و به فقه اقتدا به امام بوحنيفه كنند و در اصول مذهبِ اهل البيت دارند ، مگر در دو مسئله: امامت و وعيد كه خلاف كنند. و گرچه در بلادِ عراق حنيفى باشند ، غلبه آنجا دارند. آنگه بلادِ آذربيجان تا به درِ روم و همدان ، و به اصفهان و ساوه و قزوين و مانندِ آن ، همه شافعى مذهب باشند ؛ بهرى مشبّهى ، بهرى اشعرى ، بهرى كُلّابى ، بهرى حنبلى. آنگه در حدودِ لرستان و ديارِ خوزستان و كَرَهْ و گرپايگان و هروگرد(3) و نهاوند و آن حدود ، اغلبْ مشبّهه و مجسّمه باشند. و در حدودِ شام بيشتر يزيديان و اسماعيليان باشند. و بيان و شرح و تفصيل همه بلادِ عالم درين كتاب ميسّر نشود. آنگه در ولايتِ حلب و حَرّان و كوفه و كرخ و بغداد و مشاهد ائمّه و مشهدِ رضا و قم و قاشان و آوه و سبزوار و گُرگان و استراباد و دهستان و جربادقان(4)و همه بلادِ مازندران و بعضى از ديارِ طبرستان و رى و نواحىِ بسيار از وى ، و بعضى از قزوين و نواحىِ آن ، و بعضى از خرقان همه شيعىِ
ص: 499
اصولى و امامتى(1) باشند. پس عالم بخشيده(2) است برين گونه كه بيان كرده شد و به هر ولايتى طايفه اى غلبه دارند و خطبه و سكّه مختلف است و احكام و فتاوى بر مذهبِ خود كنند و هر جا قوّت آن طايفه را باشد كه آن مذهب دارند و پادشاه از ايشان باشد و غير ايشان زبون باشند. تا اگر به آذربيجان زبون باشند شيعت ، * و تيغ و قلم به دستِ شافعى مذهبان باشد ، به مازندران شافعيان زبون باشند و تيغ و قلم به دست شيعيان باشد ، (3) * وگر به ولايتِ مشبّهه حنيفيان كوتاه دست و كوتاه زبان باشند ، در همه بلادِ خوراسان مجبّره و مشبّهه زبون و بى محلّ باشند ، وگر به ساوه بر مذهبِ شافعى حكم كنند و به رى بر مذهبِ بوحنيفه حكم و فتوى كنند ، به قم و قاشان و آبه ، همه فتاوى و حكومات بر مذهبِ صادق و باقر باشد و قاضىْ علوى يا شيعى باشد ؛ چنانكه قاضى ابوابراهيم بابويى پنجاه سال به قم بر مذهبِ اهل البيت حكم راند و فتوى نوشت ، و اكنون بيست سال است كه سيّد زين الدّين اميره شرفشاه است ، حاكم و مفتى. و كذلك در همه بلادِ شيعت با حضورِ مُقْطَعان بزرگ و تركانِ با شوكت ، اين طريقت ظاهر است. تا بداند كه آن تقرير نه(4) از سرِ دانش و علم و انصاف كرده است كه مشرق و مغرب برين گونه است كه بيان كرده شد.
و خواجه مصنّف از دو مذهب لاف نتواند زدن ، كه مذهبِ شافعى نه مذهب بوحنيفه است ، و مذهبِ بوحنيفه نه مذهبِ شافعى است ، از اصولْ مذهبِ بوحنيفه و از فروعْ مذهبِ [شافعى] ، كه مسائل ايشان را با هم خلاف است و فتوى بر آن مذهب به خلافِ فتوى است بر اين مذهب ، و مسجدهاىِ جامع جدا و فقه را خلافى نام نهاده. اگر مخالفت و خلاف نبودى ، دو مذهب نبودى. اين همه هست و باشد. امّا به خصومتِ رافضيان ، اين دو مذهب يكى است ؛ تا به مذهبِ شافعى بى «بسم اللَّه» نماز درست نباشد و به مذهبِ بوحنيفه بى «بسم اللَّه» در اوّلِ فاتحه و دگر سورت ها نماز
ص: 500
روا باشد ، و قولِ «آمين» در آخر «الحمد» او واجب گويد ، و اين بدعت داند ، و مانندِ اين مسائل كه به ذكرِ همه كتاب مطوّل شود. وگر اعتماد برين خبر است كه «كلّ مجتهدٍ مصيبٌ» بايد كه هفتاد و سه صاحب مذهب همه مجتهد و مصيب و ناجى باشند كه تفاوتى نباشد ؛ چون علما باشند ، همه مجتهدان باشند. تا خواجه بداند كه هم سنّى نتواند بودن و هم حنفى ، به دو(1) درآويختن غايتِ نفاق و ريا باشد. و عينِ تقيّه باشد. و ماننده است كارِ مصنّفِ انتقالى بدان كه مردى را گفتند: از كجايى؟ گفت: از ماورامين.(2) گفتند: الحق سر و ريشى رنگين دارى كه از دو جاى باشى! الحقّ محتشم مردى است [كه ]اوّل به ميراث رافضى بُده ، آنگه به مراد زيدى شده ، بعد از آن مجبّر شده و تصنيف برين وجه بكرده. پس از سنّى اى رجوع نمى يارد كردن(3) و حرمتِ حنفيان مى دارد.(4) اكنون خود را از ميانه «حنفى سنّى» مى خواند و خود بندانسته است كه بسيار پيشه تنگ روزى باشد ؛ «مُذَبْذَبينَ بَيْنَ ذلِكَ لا إلى هؤُلاءِ وَ لا إلى هؤُلاءِ»(5) و لعنت بر همه منافقان باد.
بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدّينِ كُلِّهِامّا جوابِ اين كلمات ، آن است كه تقيّه نقصانِ ايمان و اسلام نكند ، هرگه كه خواجه
ص: 501
معنىِ تقيّه بداند. و آن چنان باشد كه رنجى به مؤمنى خواهد رسيدن ، به نفس يا به مال يا به دگر مؤمنان ؛ اين مؤمن كلمتى بگويد كه بدان خلاص ياود.(1) و در دين و شريعت ، رخصت است و شيعت بدين مخصوص و منفرد نباشند. همه طوايف به وقتِ نزولِ مضرّت از سرِ ضرورت اين مايه به رخصتِ عقل براىِ دفع مضرّت بكنند ؛ چنانكه عمّار ياسر كه قصّه او در پيش بيان كرده شد كه تقيّه كرد و صحابه زبانِ به انكار(2) برو دراز كردند و او از شرمسارىِ آن كه به دفعِ مضرّت از خداى و رسول تبرّا كرده بود ،
نمى يارست در مدينه آمدن ؛ تا آيت آمد كه رواست تقيّه كردن ، (3) و عمّار مؤمن و معذور است و ايمانش بى خلل است كه: «مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إيمانِهِ إلاّ مَنْ اُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنُّ بِاْلإيمانِ»(4) و انبيا در وقتِ نزولِ شدائد و خوف ، به قول و فعل تقيّه كرده اند و معذور بوده اند ؛ چون يوسف - عليه السلام - كه برادرانش(5) گفتند: بنده ما است ، گفت: آرى بنده ام ، و ابراهيم - عليه السلام - كه گفتند: بتان را تو شكستى؟ - «قالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا»(6) و اين عينِ تقيّه است. وگر به ذكر تقيّه انبيا و اوليا مشغول شويم ، اين كتاب مطوّل شود.
و اين خواجه نوسنّى كه تقيّه را باطنى اى مى خواند و بر اهلِ تقيّه انكار مى كند ، نه پيش ازين سنّىِ مطلق بودى و اكنون به تقيّه خود را حنفىِ سنّى مى خواند؟ و گر در بازار يا در لشكرگاه گويند: خواجه اشعرى اى؟ گويد: من سنّى ام يا حنفى. و تقيّه همين باشد كه به وقتِ خوف و نزولِ مضرّت ، از مذهبِ خود تبرّا يا انكار كند. پس اگر تقيّه بعينه ، باطنى اى است ، پس خواجه را مبارك باد بدين الزام باطنى اى نو ، كه به مذهب من تقيّه به وقتِ حاجت مسلمانى و معتقدى است و متابعتِ انبيا و موافقتِ اوليا ، «وَ السَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى.(7)
ص: 502
آنگه گفته است:
و مذهبِ رافضيان چنان است كه همه امّت كافرند مگر ايشان و اين بعينه ملحدى است كه ملحدان خون(1) و خواسته(2) همه مسلمانان حلال دانند.
اما جواب اين كلماتِ بهتان و كذب و تهمتِ به دروغ ، اگرچه كرا نكند ، كلمتى به ضرورت برود ، وگرچه خواجه مجبّر به تقيّه منسوب كند. و بارى تعالى عالم است كه درين فصل تقيّه نرفته است.
اوّلاً شيعت ازين هفتاد و دو طايفه هيچ(3) را كافر ندانند و كافر نخوانند ؛ (4) زيرا كه همه مقرّند به خداى و رسول و از امّتِ رسول اند و بارى تعالى در بيشترِ مواضع
در قرآن جهودان و ترسايان را اهلِ كتاب مى خواند. و شيعت البتّه ازين امّت(5) كس را كافر ندانند و نخوانند.(6) وگر دگران را(7) ناجى ندانند ، طُرفه نيست ، كه هر طايفه اى(8) را مذهب و طريقت اين است كه از هفتاد و سه ، ناجى يكى است. پس شيعت به همه حال ناجى خود را دانند و خون و مالِ جهودان به مذهبِ شيعه حلال نيست و مظلمه ايشان روا نيست ؛ چنانكه در كتبِ فقه منقول است و هر كس كه بخواند ، صحتِ اين قول بداند.
امّا آنچه گفته است اين مصنّف ، از خود حكايت كرده است ؛ چون در فصولِ مقدّم بيان كرده است كه «هر كس كه دست در نماز فروگذارد و خيرالعمل زند و انگشترى در دستِ راست دارد و علمِ سفيد دارد ، ملحد باشد» و اجماع است كه ملحد بدتر
ص: 503
است از كافر. پس خواجه انتقالى چهاردانگ از امّتِ محمّد را مُصَرَّحْ كافر خوانده است و آن همه زيديان اند از عهدِ زيدِ على تا الى يومنا هذا ، و همه مالكيان اند از عهدِ مالك الى يومنا هذا ، كه همه خيرالعمل زده اند و عَلَمِ سفيد داشته اند ، و دست در نماز فرو گذاشته اند ، و انگشترى(1) در دستِ راست داشته.(2) پس چهاردانگ از امّت محمّد
در تصنيف به تصريح كافر خوانده است و به دروغ گويد: «رافضيان همه امّت را كافر دانند» ، بى حجّت و بيّنت. تا كافر و ملحد آن باشد كه مسلمانان را خواند ، و آنچه حوالت كرده است بر وى لازم و متوجّه ، و شيعتِ اصوليّه از آن منزّه و مبرّا ، و امّتِ محمّد همه مسلمان ، و در حفظ و حمايتِ شهادتين و شريعت او ، و خون و مالشان بر يك ديگر حرام. قال - عليه السلام - : «فاذا قالوهما(3) عصموا منّي دماءَهُم و أموالَهم».(4) و الحمد للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
و دعوى مى كنند كه حسن عسكرى را پسرى آمد ، سقف خانه شكافته شد و او را ببردند! و ازين محال تر سخنى باشد كه يكى را ببرند و كس نداند كه كجا شده است؟!
اما جواب اين كلمات آن است كه خواجه نوسنّى را اگر اين قصّه عجب آمده است و در مقدورِ خداى صحيح و لايق نمى داند ، يا مصطفى را و آلش را اين قدر و منزلت نمى شناسد ، چون دعوىِ فضل و علمِ تواريخ مى كند؟ بايد كه كرم و تفضّل كند و به
ص: 504
علماى اهل سنّت و جماعت رود و كتابى كه خواجه امام محمّد بن محمّد الفراوى السّنّى كرده است كه آن را طيب القلوب(1) خوانند و در دوم فصل از آن كتاب بخواند(2) كه امام سنّت و جماعت كرده است در آن فصل مى گويد كه: چون ثابت البُنانى(3) - رحمة اللَّه عليه - از جهان كناره شد و كالبدش به خاك سپردند و بازگشتند ، جمعى مريدان پير از رهى در رسيدند.(4) پير را در قيدِ حيات نيافتند ؛ دلتنگ و غمگين به سرِ تربتِ ثابت البُنانى آمدند و سرِ تربت باز كردند. البتّه كالبدِ شيخ در خاك نيافتند. اين حال بر ايشان مشتبه شد. به درِ زاويه شيخ آمدند. بانگ در كردند. دختركى هفت ساله در پسِ پرده بود. بانگ زد و گفت: پندارم(5) پير را در خاك طلبيديد و نيافتيد. تعجّب مثنّى شد و رنج مضاعف گشت. گفتند: جان پدر چه دانستى؟ دخترك مى گويد: چهل سال پدرم در نمازِ سحر اين آيت مى خواند كه: «رَبِّ لا تَذَرْنى فَرْدًا وَ أنْتَ خَيْرُ الْوارِثينَ»(6) دانستم كه دعاىِ او و نداىِ او ردّ نكرده باشند و او را در خاك رها نكنند كه جاىِ مردان روضه پاك است ، نه ميانه خاك است. مريدان دعا كردند و بازگشتند.
پس اين نامُنْصِفْ روا باشد كه ثابت بُنانى را از ميانِ خاك ببرند ، چنانكه كس نبيند و دخترش غيب داند و امام سنّى در تصنيف شرح دهد و بديع و غريب نباشد ، امّا روا نباشد كه بقيّه ذريّه طاهره از آلِ مصطفى كه خائف باشند بر وى از اعدا كه نظامِ اسلام و قوامِ دينِ مصطفى به آخرالزّمان(7) در وى و در بقاىِ وى بسته باشد ، بارى تعالى از سقفِ خانه او را بيرون برد؟! روا باشد كه ثابتِ بُنانىِ مرده را باشد(8) و اين محال باشد
ص: 505
كه مهدىِ زنده را باشد؟! آنجا دخترك هفت ساله روا باشد كه غيب داند ، امّا اينجا حسنِ عسكرى معصوم روا نباشد كه از پدرانِ خويش احوالِ طفل شنيده باشد؟! تا خواجه انتقالى يا دست از آن بدارد يا اين نيز قبول كند.
و اجماعِ امّت حاصل است و قرآن ناطق است كه چون جهودان به طلبِ قتل عيسى - عليه السلام - آمدند ، بارى تعالى او را از ميانِ ايشان ببرد ؛ چنانكه ندانستند و ديگرى را به عوضِ او درآويختند و گفتند: عيسى است. تا بارى تعالى گفت: «وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ»(1) پس اگر عيسى پيغمبر است ، او وارث و فرزندِ پيغمبر است ، وگر ثابت البُنانى پيرِ روزگار بود ، او نايب و پسرِ حيدرِ كرّار بود. اگر بهتر از عيسى نيست ، (2) بارى بهتر از ثابت است و خداى به همه روزگار قادر و قهّار. تا خواجه سنّى اين هر سه قضيّه مى داند و از قرآن و اخبار مى خواند ، تا هيچ شبهتش بنماند.
آنگه گفته است:
اگر گويند: چون هست ، چرا آشكار نشود ، گويند: سيصد و سيزده مرد(3) حلال زاده مى بايند ، (4) و ناصر ندارد و دولت در دستِ دشمن است. پس چون همه جهان حرام زادگانند و شايستگى تبعيّت(5) و نصرتِ او ندارند ، شما رافضيان حرام زاده ايد به قولِ شما.
اما جواب اين نامنصف بى ديانت در آنچه گفت كه «چرا آشكارا نشود؟» آن است كه تكرارِ بسيار ملال افزايد و در مواضعِ اين كتاب بيان كرده كه خروجِ مهدى - عليه السلام - موقوف است بر نزولِ عيسىِ مريم - صلوات اللَّه عليه - ؛ هر گه كه او از آسمان
ص: 506
به زمين آيد اين از غيبت به درآيد ، وگر او نيايد اين نيز نيايد. اين جوابِ آن كس است كه حيات و نزولِ عيسى را مقرّ است ، چنانكه مصنّفِ كتاب ، و امّا جوابِ آنان كه منكرند نزولِ عيسى را ، در دگر كتب بيان كرده ايم كه درين كتاب خلاف با مجبّران است نه با ايشان.
و امّا آنچه گفته است كه «سيصد و سيزده حلال زاده مى بايند تا او خروج كند» ، با آن كه بيست و پنج سال دعوى كرده است كه اين مذهب داشته است ، بارى تعالى عالم است كه يك روز به حقيقت اين مذهب نداشته است ؛ اگرنه اين مايه از مذهبِ شيعت بدانسته بودى كه نگويند كه موقوف است ظهورِ امام برين عدد ؛ و در هيچ كتابى از كتبِ شيعت مذكور نيست ؛ بلكه در اخبار و تواريخ و آثار و ملاحم آورده اند كه اتّفاق را آن روز كه مهدى بر درِ كعبه ظاهر شود ، سيصد و سيزده مردِ معتقد كه از اطرافِ عالم به حجّ رفته باشند ، بر وى عهد بندند و بيعتِ اوّلْ ايشان درياوند(1) و شرحى بداده
است كه از هر ولايتى و ناحيتى چند نفس باشند ، به عددِ اهلِ بدر كه با مصطفى بودند. و اين نه شرطى است از شرايطِ ظهورِ امام ، و نه ركنى از اركانِ خروجِ او. و توقّفِ او به مصلحت است ، نه انتظارِ اين عدد ؛ كه در عالم ديه هست كه ده چندين شيعتِ معتقد معتمد معروف به امامت در وى اند منتظرِ خروج او ، تا جان و مال و فرزند فداىِ او كنند. و اين عدد از جمله علاماتِ ظهور است ، نه از شرايطِ خروج است. و مذهب اين است و اعتقاد اين است كه گفته شد درين معنى.
اما آنچه گفته است كه «اين عدد حلال زاده مى بايند» و دليل كند كه رافضيان اين مايه حلال زاده نيستند ، اين ناجوانمرد نا مُنْصِفِ بداعتقاد اين مايه از مذهب شيعت بندانسته اى كه شيعه جهودان را حرام زاده ندانند و ترسا و گبر را - اگرچه كافر دانند - حرام زاده نخوانند ، و خداى تعالى عالم است كه شيعت كافرانِ بت پرست را حرام زاده ندانند و نخوانند ، و همه را حلال زاده دانند ؛ اندى كه(2) شبه نكاحى رفته باشد
ص: 507
ميانِ مادر و پدرِشان. و در كتبِ شيعه اين مسئله أظهر من الشّمس است و غرضِ شيعت از آن اصل ، آن باشد تا چون اين جماعت ايمان آورند پاك نسبت(1) باشند كه كفر به ايمان برخيزد ؛ حرام زادگى به هيچ زايل نشود ، تا هر كافر كه مؤمن شود حلال زاده باشد و خللى نكند. و هيچ مخالفِ خود را حرام زاده ندانند و نكاح ها همه(2) مرضىِ ّ شرع و مقبول حكم.(3) پس با اين طريقت و مذهب چگونه(4) شيعت همه را حرام زاده دانند و منتظرِ سيصد و اند(5) حلال زاده باشند...؟ و هيچ عاقل را ديده اى كه به حرام زادگى بر خود اعتراف دهد و خلف سلفِ خود را حرام زاده دانند...؟ تا انتظارِ عددى كنند(6) حلال زادگان؟! و عاقل چنين كلمات چگونه قبول كند؟ و غرضِ ما كه همه را حلال زاده دانيم ، چون شبهِ نكاح رفته باشد به ايجاب و قبول ، آن است ؛ تا همه صحابه چون ايمان آورند و مؤمن شوند پاك زاده باشند. تا اين تزوير(7) و تمويه كه بر طريقِ تشنيع و شبهت آورده است بدين حجّتِ روشن باطل و مضمحلّ باشد.
و خروج قائم موقوف است بر مصلحتِ بارى تعالى ، نه بر انتظار عدد ، و مسلمانان همه حلال زاده اند و اين معنى كسى را لازم باشد كه گويد: عقدِ فاسقان درست نباشد ، و فسقى عظيم تر از شرك نباشد كه «إنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظيمٌ ، (8) و كافر و مشرك ناپاك زاده باشند كه «إنَّما الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ»(9) و چون عبداللَّه و عبدالمطلّب كافر و مشرك باشند و آمنه(10) كه
ص: 508
مادر محمّد است بنت وهب كافره و مشركه باشد ، و آن كس كه خطيب و گواه باشد بدان عقد ، كافر و مشرك باشد و نجس باشد ، ناچار فاسقان باشند به اتّفاق ، و عقدِ فاسقان به مذهبِ خواجه باطل باشد. پس ببايد ديدن تا خود درين اجرا چه لازم آيد؟! و محمّد را كه سيّدِ اوّلين و آخرين است به مذهبِ خواجه مصنّف انتقالى اصل و وصل بر چه بوده باشد؟! تا(1) آنچه بى حجّت در شيعت صورت بسته است ، به مذهبِ خواجه در كه لازم است؟! نعوذُ باللَّه مِنْ خُبثِ اعتقادِه كه رسول خداى طاهر و مطهّر و معصوم نفس و پاك اصل و مؤمن زاده است تا به آدم صلوات اللَّه عليه. تا چون اين فصل
به استقصا برخواند ، يا دست از مذهبِ مسلمانان بدارد يا سنگ در آبگينه مذهب بدِ خود بيندازد.(2) و الحمدُ للَّه ربّ العالمين كه شيعت همه پاك زاده و معتقد و حلال زاده اند به دوستى و محبّتِ اميرالمؤمنين ، و حرام زاده آن باشد كه يك ذرّه بغضِ على در سينه دارد ؛ فكيف آن كه همه دل و سينه اش مِلْ ء از بغض على و آل على باشد و تصنيفش بر عقيده گواه؟ و لا يُحبُّه إلّا مُؤْمُنٌ تَقيّ و لا يُبغضُه إلّا منافقٌ شقيّ.(3)
آنگه گفته است:
وگر اين قائم هست و امام وقت است و همه شرايطِ كمال در وجودِ او است ، كمالِ مرد در زن كردن است كه رسول گفته است: «النّكاحُ سُنّتي ، فَمَنْ رغبَ عَنْ سُنّتي فليسَ(4) منّي». و اگر زن دارد و كنيزكان دارد ، از آن وقت باز فرزندان
ص: 509
مى آرد ؛ فرزندانش بارى كجااند؟ وگر زن و فرزند ندارد ، خود ناقص است و عاجز ، و نه بر سنّتِ جدّ است.
اما جواب اين فصل آن است: اوّلاً عجب آيد از عاقلى كه دعوى هاىِ بزرگ كند و تصنيف سازد و چنين سخنانِ هزل و ركيك و بى مايه و بى علم گويد كه بر وى به دنيا و قيامتْ غرامت و ملامت باشد. اوّلاً خطاىِ فاحش است گفتن كه «كمالِ مرد در زن كردن است» تا لازمش آيد كه عيسىِ مريم و يحيىِ زكريّا با مرتبتِ رسالت و عصمت هر دو ناقص بوده اند ، و محمّدِ مصطفى سى و هفت سال ناقص بوده است كه خديجه را در سى و هفت سالگى(1) خواست ، و اين زهّاد و عبّاد كه خواجه انتقالى ايشان را بر زين العابدين و باقر اختيار كرده است و درين كتاب بديشان مبالات و مباهات كرده ،
در مواضعِ بسيار و بيشترانِ ايشان ، همه تجريد و تفريد طلب كرده اند ، بايد كه همه ناقص بوده باشند. تا معلوم شود كه اصلى خطا است و قولى نادرست. آمديم با اين فصل كه سنّت است و كه مى گويد كه زن ندارد؟ دارد زن و كنيزك بسيار. امّا از جاهلى گفته است كه «كمالِ مرد در فرزندان است» «وَ ما سَمِعْنا بِهذا»(2) كس نگفته است كه فرزند بارى به بارى تعالى تعلّق دارد. اگر مصلحت نداند دادن ، بر امام پندارم حرجى نباشد كه از انبيا و مرسلان بسى بوده اند كه فرزند نداشته اند و بهرى را همه نرينه بوده است ، و بهرى را همه مادينه ، و بهرى را به هم ، و بهرى را خود نبوده است ؛ كما قال اللَّه تعالى: «يَهَبُ لِمَنْ يَشاءُ إناثاً وَ يَهَبُ لِمَنْ يَشاءُ الذُّكُورَ * أوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْراناً وَ إناثاً وَ يَجْعَلُ مَنْ يَشاءُ عَقيماً.(3) تا خواجه آن چيز كه به اتّفاقِ امّت و عقلا من فعل اللَّه باشد ، فقدِ آن بر حسابِ مهدى و نقصانِ شيعت مى گيرد تا به حساب كورتر باشد. و روا داريم كه امام زن دارد و فرزند دارد و قطعى نيست بر آن.
ص: 510
آنگه گفته است:
و عجب تر آن كه اين حوزه اسلام و حريمِ دين و سدِّ ثغور و انصافِ ضعفا از اقويا بستدن ، و حقّ هاىِ خداى تعالى نگاه بداشتن ، رافضى مى گويد كه همه بدوست و جهان در توقّف است به سببِ او ، و نمازهاىِ آدينه آن وقت واجب و لازم مى شود كه او كند و از قِبَلِ او كنند. پس اين امامِ حىِ ّ ناطقِ قادرِ توانا را چه عذر است پيشِ خداى تعالى كه اين همه مُهْمَلْ بگذاشته است به عذر پوسيده كه رافضى مى نهد. كه: ناصران ندارد. اين راست نشود. تيغ به دوش باز بايد نهادن ؛ چنانكه بوبكر كرد با اهل رِدّه ، و عمر كرد با گبركانِ عجم ، و عثمان كرد و دگر غازيان.
اما جواب اين كلمات مكرّرِ مكدَّرِ مزوَّر نامقرَّر كه به مواضع به عبارات گفته است ، دگر باره اين است بر سبيلِ اختصار كه شكّ نيست كه به مذهبِ شيعت امامت از اصولِ ديانت است ، امّا حفظ حوزه اسلام و نگاه داشتِ حريمِ دين و سدِّ ثغور به همه مذاهب ائمّه را بايد كردن. و چون خلفا كه حاضرند و ظاهرند و خطبه و سكّه به نامِ ايشان است نكرده اند هرگز و نمى كنند ، تا اگر ولايتِ مصر است ، متغلّبانِ مصر به دست فرو گرفته اند و خطبه و سكّه به نام خود بكرده و مسلمانانِ آن حدود در شدّت و محنت اند ، تا هم حقِ ّ خلفا ضايع است و هم حقِ ّ ضعفا * و اگر ولايت گيلان است ، اسپيدعلمان فرو گرفته اند و امامى بنشانده و خطبه و سكّه به نام او كرده ، و آنجا نيز حقِ ّ ضعفا ضايع است ، *(1) و جبالِ كوهستان ، (2) صبّاحيان و ملحدان به دست فرو گرفته اند و خطبه و سكّه به نامِ نِزارِ ملعون و صبّاح ملعون بكرده اند و در آن حدودْ هم حقِ ّ خلفا ضايع است و هم حقِ ّ ضعفا. و روم و فرهنج(3) خود معلوم است كه كليسيا و
ص: 511
ناقوس و خمرخانه ظاهر است ، و گوشتِ خوك به حلال كرده اند. و امامِ حىِ ّ ناطقِ قادرِ توانا در حرم نشسته ، و امام به حق و خليفه او است. شمشير به دوش بازبايد نهادن و به عذر پوسيده ناصبيان مغرور ناشدن و از حرم به در آمدن و متغلّبان مصر برداشتن و الموت از ملحدان ، و گيلان از مدّعيان ، و روم از بت پرستان پاك ساختن(1) و خطبه ها و سكّه ها به نامِ خود بكردن ، و منبرها بنهادن ؛ چنانكه عمر كرد با عجم و گبركان ، و بوبكر با اهل رِدّه و روميان ، و عثمان و دگر غازيان ، پس اگر با وجودِ امامِ حاضر اين همه هست و مسلمانان رنجورند و حقّ ها ضايع و توقّف و تأخيرِ او نقصان نمى كند ، احوال مهدىِ غايب را برين قياس مى بايد كردن و شرم مى داشتن و انصاف مى دادن. پس قياس بوبكر و عمر با على كنند: اگر ايشان كردند او كرد. و قياسِ حالِ مهدى با مسترشد و مستظهر و مقتفى كنند: آنچه ايشان نكردند با حضور و ظهور ، از مهدى طمع نبايد داشتن. و اگر امام رواست كه اين معنى نكند ، با مهدى نيز مجامله مى كردن و تشنيع نازدن ، كه چون وقت باشد ، آيد و كند. وگر گويد: سلاطين از قِبَلِ ايشان مى كنند ، تمنّاىِ خطاست كه كرده است كه آن وقت كه سلاطين را قوّتى تمام تر باشد ، به شحنگىِ بغداد با خلفا مساعدت نرود ، و آنچه بندگانِ آل سلجوق كنند صيت(2) و ثواب و محمدتِ آن بديشان راجع باشد. تا چون اين فصل برخواند ، غيبت بر مهدى به غيبت نكند ، (3) كه موقوف است - على زعمِ(4) مصنّف - بر نزولِ عيسى كه خواب يك نيمه راست نباشد و يك نيمه دروغ.
وگر مسلّم شود كه اُمرا و تركان ، نايبانِ حضرت خلافت اند به قمعِ ملاحده عالم ، و او مستغنى است از حركت ، كذلك شاه شاهان شرف الملوك ، و پدرش ملك مازندران و اسلافِ ايشان ، (5) همه نايبانِ مهدى اند. و بيست و هفت هزار ملحدِ قُحّ(6)
ص: 512
در عدد آمده اند كه ايشان هلاك كرده اند و با غيبتِ مهدى خطبه و سكّه به نامِ او مى كنند تا داند كه او نيز با وجودِ چنين شحنگان در توقّف معذور است. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
و از عجاب كارها كه در عهدِ بنى اُميّه ، علىّ بن الحسين و محمّد بن علىّ الباقر با صولتِ امويان و ناپاكى و قهّارىِ حجّاج و دگر اميرانِ عراق ، و جعفرِ صادق و موسىِ كاظم و علىّ بن موسى و پسرش در عهدِ عبّاسيان ، با استيلا و عظمت عبّاسيان مى شايست كه ظاهر باشند و مكشوف ، و آن امامان تا به پدرِ قائم - به قولِ رافضى - همه از قائم بهتر بودند. چون دولتِ امويان ناچيز شد و دولتِ
عبّاسيان ضعف پذرفت(1) و ملك در عراق وا ديلمان(2) افتاد و مصر و مغربْ باطنيان به خود كردند و خود را بر فتراكِ آل و اهل بيت بستند ، رافضيان لاف مى زدند كه اين همه مقدّماتِ ظهورِ قائم است. تا آن روز كه مَعَد به نفرين(3) كه خود را المهدى باللَّه نام نهاده بود ، در مصر شد و جوهر الكاتب(4) بر مقدّمه او. اند رايت سفيد بر همه «عليّ وليّ اللَّه» نوشته ، «الامام المهتدي باللَّه معدّ(5) بن رسول اللَّه» برنوشته ، قرص از رايات جهان بگرفته(6) و بر درگاهِ مقتدر و قاهر و راضى و مكتفى و مستكفى اميرانِ رافضى ، اميرانِ ديلم و غير ديلم باطنى و رافضى ، رسوم و قواعدِ رفض آشكارا ، از عاشورا و ليلة الميلاد و روزِ قتل عثمان كه عيد اعظم خوانند و بهانه كنند كه غدير خمّ است و تولّا و تبرّا
ص: 513
آشكارا ؛ اميرانِ شام همه شيعى و به بطيحه(1) و بَطْحا و هَجَرْ و لَحْسا و بَحْريَنْ و دارين(2) و حلب و حَرّان همه اميران شيعى ، دبيران همه باطنى و رافضى. و مسلم بن قريش(3) و بدران مقلّد(4) رايت هاىِ سفيد بر بام هاىِ قصر زده و هر روز منتظر خروج قائم. و در عهدِ كريمِ سلطان محمّدى - قدّس اللَّه روحه3174] صدقه حلّه و سُرخاب [آبه(5)] در رفض غالى صد هزار مرد بيشتر بودند ، لشكر صدقه و از رى تا خوراسان اين دبدبه فرازدن گرفته بودند كه مهدىِ آلِ محمّد ، نايب قائم است ، در مصر شد و قتلِ اعدا كرد. و روافض در قم و قاشان و آبه هر كجا بودند تهنيت ها مى كردند كه نايب قائم با رايتِ سفيد در مصر شد و قتل كرد. كنون كار كارِ شيعتِ آلِ محمّد است ، و هر يك چند مسلمان را به دست بنهاده كه بكشند. چون كار بدين جا رسيد ، آخر اين مرد كه امامِ وقت است از كه مى گريزد؟ از كه پنهان است؟ آن روز كه دشمنان قوى تر بودند و امامان ازو بهتر بودند ، مى شايست كه آشكارا باشند ، اكنون كه دشمن ضعيف است و دوست قوى و روافض را كثرت ، بايستى كه آشكارا بودى(6) تا حدّهاىِ خداى تعالى مى راندى و حقوق به خداوندانِ حق مى رسانيدى. اكنون زبانش
ص: 514
گوياتر مى بايست و دستش گيراتر و حكمش روان تر ، به كثرتِ اتباع و قلّتِ اعدا. و چنين محال بر عاقل مستبصر پوشيده نماند ، وإلّا بر احمقانِ رافضى پيش نشود. أعاذنا اللَّه و إيّاكم من الضّلالة و الجهالة.
اما جواب اين كلمات كه دگرباره از سرِ بغضِ اهلِ بيتِ مصطفى از ماضيان و باقيان ظاهر كرده است و عداوتِ اميرالمؤمنين شير خدا و اصپهبدِ شريعتِ مصطفى آشكارا كرده و عقلا و فضلاى عالم را بر خبثِ عقيدتِ مجبّرانه و كينه سينه مشبّهيانه اطلّاع داده - إن شاء اللَّه - كه به وجهى برود كه هيچ عاقل عالم منصف را تهمتى بنماند و هر كس كه از سرِ بصيرت بخواند ، او را شبهتى بنماند.
اوّلاً آنچه گفته است كه «زين العابدين و باقر در عهد عاصيانِ بنى اميّه و حجّاج ظالم ظاهر بودند و دگر ائمّه ما در عهدِ عُصاةِ بنى مروان و در عهد دگر خلفا آشكارا بودند ، چرا اين امام غايب است؟» ، جواب آن است كه مصلحتِ ايشان و رعيّت ناچار در ظهور بوده باشد ، و مصلحتِ مهدى و اين رعيّت در غيبت ، و مصلحتْ خداى بهتر داند و رسول و امام ، و كس را نباشد كه اعتراض كند.
و ماننده است اين قصّه به أحوالِ پيغمبرانِ خداى تعالى ؛ چنانكه نوح - عليه السلام - با كثرتِ اعدا ظاهر بوده است و يك روز از اعدا غايب نشده است كه مصلحتِ نوح در ظهور بوده است ، و ادريس - عليه السلام - از براىِ اعدا غايب شده است وقتى در زمين و وقتِ آخر به آسمان ، و نه خداى عاجز بوده است و نه ادريس ، امّا مصلحتِ وقتِ او غيبت بوده است نه ظهور. و همچنين ابراهيم در حالتِ اوّل غايب بوده و خائف بوده است ، و اسحاق و يعقوب را و اسماعيل را البتّه غيبتى نبوده است ، و داود و سليمان را هرگز غيبتى نبوده است. و موسى را - عليه السلام - غيبت بوده است ، هم به اوّلِ حالت ، هم در ميانه كار. و شعيب و ايّوب را غيبت نبوده است و بارى تعالى يحيى و زكريّا و جرجيس را با تحمّلِ مشقّت و رنجِ اعدا و ضرب و قتل ، صبر فرموده است و غيبت مصلحت نبوده است. و مصطفى را با رفعتِ درجت و منزلتِ بزرگ ، مصلحتْ غيبت بوده است و به غار رفته و مكّه رها كرده و به مدينه آمده. و خداى
ص: 515
تعالى عاجز نيست و انبيا مخطى و عاصى(1) نباشند ، امّا مصلحتِ هر وقت و هر پيغمبر دگر باشد. پس اگر كور و كر نيست ، تواريخ و تفاسير ببايد خواندن و قياسِ ائمّه ما از اوّل تا آخر بر احوالِ انبيا كه بهترند از ائمّه(2) بر آن قياس مى كردن تا ظهورِ باقر و صادق و غيبتِ مهدى عجب ندارد. و بعد ازين حجّت انكارِ اين حالت كردن ، از غايتِ جهل و بى خردى باشد.
وجه دوم ، آن است كه «السّعيد من وعظ بغيره».(3) چون مهدى را - عليه السلام - معلوم است كه امويان و مروانيان و عبّاسيان با پدرانش چه معامله كردند ، از كشتن به تيغ و زهر و سلب و نهب و غارت و مانندِ آن ، پس خائف است و از خوفِ اعدا غايب است.
وجه سيوم ، آن است كه روا باشد كه وجهِ مصلحت در ظهورِ ايشان و غيبتِ او آن
است كه ايشان هر يك نايبان داشتند «ذُرّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍحجّت است.
ص: 516
و به دليلِ اوّل مستغنى بوديم ازين دو وجه دگر ؛ امّا براىِ تأكيد را(1) گفته آمد «و زيادةُ الخيرِ خيرٌ».(2)
و اما آنچه گفته است كه «به مذهبِ روافض چنان است كه پدرانِ قائم هر يك بهترند از وى» دگرباره به حساب كورتر است و فتوى بايد كه بر آن مذهبِ بد خود مى كند و فتواىِ مذهبِ شيعت چون نمى داند ، در توقّف نهد.(3) به مذهبِ شيعه چنان است كه اميرالمؤمنين على ، بهتر است ازين هر يك از يازده معصوم و دلالت(4) قولِ رسول است كه گفت: «هذان إمامان ، قاما أو قعدا ، و أبوهما خيرٌ منهما».(5) و اين دگران را تفاوتى نيست و معلوم نشده است تفضيل بهرى بر ديگرى. تا آن(6) صورت كه نموده است ، بداند كه باطل است.
و آنچه گفته است كه «چون دولتِ امويان ناچيز شد و دولتِ عبّاسيان ضعف پذيرفت» ، عجب است كه در مواضع اين كتاب آورده است كه آن مذهبِ رافضى باشد كه زبون و ضعف پذير باشد ، و مذهبِ سنّت هميشه قوى باشد و عجز و ضعف نپذيرد و اينجا به ضعفِ مذهب و نقصانِ كارِ خلفا معترف مى شود. مبارك باد رجوعِ دگرباره با دروغ و تقليدِ اوّل!
اما آنچه گفته است كه «در عهدِ اميرانِ ديلمان شيعى چرا ظاهر نشد و قوّت صدقه و
ص: 517
سرخاب كه به شاهد آورده است» ، سبب آن بوده باشد كه امام ترسيده باشد كه ملوكِ ديالم و صدقه و سرخابِ رافضى با وى همان كنند كه اميرانِ سنّى و ناصبيانِ(1) عالَمْ با مسترشد و راشد كردند ، از تيغ در وى كشيدن و بگرفتن و بُنْگاه(2) به غارت بكردن و چون اسيران ازين مرحله بدان مرحله بُردن ، و به آخرِ كار غافل شدن و آن دو سيّد محتشم را به دستِ ملاحده باز دادن تا شهيد شدند. اهلِ سنّت بيشترند از شيعت ، و نواصب بر روافض غلبه دارند ، و خاندانِ عبّاسيان به خلافت و سلطنت معروف و مشهور است. پس مهدى عالم تر است ؛ دانسته باشد كه شيعت با وى همان كنند كه اهلِ سنّت با ايشان كردند. تا بدين معارضه با حجّت ، مگر ساكت(3) شود ، و غيبتِ امام مصلحت است من قِبَلِ اللَّه ، و ظهورش به وقتِ خويش بِاِذْنِ اللَّه.
و اما آنچه گفته است كه «معدّ ملعون ظاهر شد و راياتِ سفيد در مصر و نواحى بُردند» ، (4) لعنت بر مَعَدّ و مَعَدّيان و نِزار و نِزاريان و همه ملحدان باد با راياتشان و ولايتشان(5) كه شيعت خود صحابه رسول را با درجه ايمان و سبقت و وصلت و هجرت و ستر و عفّت و قبول شريعت و كتاب و سنّت قبول نمى كنند به امامت ، براىِ فقدِ عصمت و كثرتِ علم. آرى ؛ متابعتِ نِزار و مَعَدّ ملعون خواهند كردن مطعونان در نسبت(6) متّهمان در اعتقاد كه معرفتِ خداى را حوالت به سمع كنند. اينت(7) غايت محال و اينت(8) مايه ضلال و اضلال...! و الحمدُ للَّه الكبير المتعال.
و ما در مختصرى كه پارسال در جوابِ ملاحده و ردّ شبه ايشان كرده ايم كه از
ص: 518
قزوين به ما فرستادند ، شرحِ اسامى و القاب و انسابِ اين مطعونان و مدّعيان داده ايم. چون بخوانند ، بدانند. و درين كتابِ مجمل هم اشارتى در پيش رفته است و تكرارِ بى فايده ، ملال افزايد. امّا عقلا و فضلا را عجب آيدكه مَعَدِّ مُدّعىِ(1) متغلّب با رايت در مصر شود با چندانى شوكت ، و خلفا(2) ممكَّن در بغداد نشسته ، و جهان همه به حكم ايشان ، و خطبه و سكّه به نامِ ايشان ، ملحدى آشكارا در مصر شود منكرِ عدل و توحيد ، دشمنِ نبوّت ، مدّعىِ امامت! اين همه بكند ، لشكرى بنگزيند ، (3) حركتى بنكند يا براىِ زادِ قيامت را ، يا براىِ قوّتِ شيعت را ، يا براىِ ثباتِ خلافت را ، يا براىِ نظامِ سلطنت را. پس ظهور و تمكين را بايد كه فايدتى زيادت حاصل باشد كه غيبت و خوف را. مسلمانان را مى كُشند ، ثغور مى كَنند راه ها نا ايمن مى دارند. چندين هزار سنّى و ناصبى در عالم با وجود خلفا و اولوالامر اين تمكين كردن كه كارى بدان بى اصلى تا بدين حدّ بيايد. و چون اين طاغيه - عليه اللعنة - در مصر شد ، اين بدعت و ضلالت آشكارا كرد. اگر بشارتى و بشاشتى بود ، آن قوم را بوده باشد كه در معرفتِ خداى و وجوبِ آن به سمع و قبولِ تعليم و تقليد مذهب مَعَدّ و نِزار داشتند و آن مجبّرانِ عالم اند كه اصلِ مذهبِشان با اصلِ مذهب او در وجوبِ معرفت به سمع برابر است. و آنچه دگرباره تشنيع زده است بر خلفا چون مقتدر و قاهر و غيرهم كه «وزيرانِ رافضى و باطنى داشتند» بنمى توان دانست كه چرا داشتند؟ اگر به اعتقاد داشتند ، خواجه چرا منع مى كند و حاشا كه به اعتقاد نداشته باشند. وگر مى ترسيدند ، امامِ ترسنده به مذهبِ خواجه امامت را بنشايد. وگر تقيّه مى كردند ، تقيّه مذهبِ رافضيان است. وگر مداهنه مى كردند ، مداهنه نه طريقه سنّيان است. و اين عيب و عار كه رعيّت و ضعفاىِ امّت را به دستِ وزيرانِ باطنى و رافضى بازدهند ، بدتر و سخت تر از آن است كه خواجه انتقالى بر قائم حوالت مى كند كه حقّ ها به غيبتِ او ضايع است. تا نيك بخواند و سره بداند.
ص: 519
اما آنچه گفته است كه «شيعت در اطراف و بلاد بشارت مى زدند و تهنيت مى كردند كه مهدى آمد ، نايب قائم در مصر شد» ، خاكش به دهان كه شيعت خود «مهدى» قائم را گويند و او را در غيبت نايب نگفتند. وگر مجبّرانِ تعليمى يك ديگر را به ظهور ملحدِ مصر ، تهنيت نمى كردند. موحّدانِ شيعى(1) اصولى كه مؤثّر در معرفتِ خداى تعالى نظر بر وجه گويند ، در دليل على الوجه الّذي يدلّ بشارت و تهنيت كمتر كنند. و آنچه به عوام نموده است و به دروغ به شيعت حوالت كرده است كه «ايشان پنداشته اند كه ظهورِ آن راياتِ بدعت و ضلالت مقدّمه قائم است» بس(2) جاهلانه و غافلانه سخنى است ؛ كه آثارِ ظهور و مقدّماتِ خروجِ آن معصومِ منصوص را علاماتى و اماراتى است چون قتل نفس زكيّه و خروجِ سفيانى و غير آن هفتاد و اند علامت كه در كتاب الإرشاد في معرفة حجج اللَّه على العباد ، (3) مذكور و مشهور و مسطور است كه مقدّمات و
آثارِ آن حال باشد و تفصيل آن در كتاب الغيبة(4) مشروح است. چون بخوانند ، هيچ شبهتى بنماند. و به حساب كورتر است دگرباره كه شيعت دعوى ظهورِ رايتِ مهدىِ امّت صاحب الزّمان از مكّه و كعبه گويند كه حرمِ خدا و قبله انبيا است ، و مولودگاه سيّدِ اوصيا است كه پديد آيد ، و مسيحِ مريم از آسمان به زمين آيد ، و آوازه آيتِ: «وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ»(5) از آسمانِ هفتمين آيد ، و ناصرش ربّ العالمين و جبرئيل امين آيد ، و آن محمّدى عصمتِ علوى شجاعت تيغ برگيرد و عالم بگشايد ؛ اوّل مصر بيران(6) كند ، و تختِ مَعَدّ و نِزار بشكند ، الحاد در عالم مزوَّر كند ، شريعت و سنّت منوّر كند ، كسوتِ دين به عطر عدل و انصاف معطَّر كند ، گبركى و ترسايى و جهودى از عالم بر دارد ، قلعه هاى باطنيان بكَنَد ، غبارِ جبر از چهره عدل زايل گرداند ، كُنش(7) و كليسيا
ص: 520
خراب كند ، رايتِ مصريان - اگرچه سفيد است - بسوزد ، دين يكى شود ، با آل عبّاس كه بنى اعمامِ اواند مدارات و مواسات كند ، مهلاً بني عمّنا مهلاً موالينا.(1) تا مصنّف نامُنْصِف بداند كه به صدقه و سرخاب كار برنيايد ، و لشكرِ او بحمد اللَّه اين تُركانِ غازى باشند كه جهان داران اند امروز بى تقيّه كه شاعر در عهدِ(2) صادق - عليه السلام - خروجِ مهدى را به نصرتِ تركانِ غازى وعده داده است:(3)
و وديعةٍ من سرّ آل محمّدٍ *** ضُمِّنْتُها و جُعِلْتُ من اُمنائها
فإذا رأيت الكوكبين تقارنا *** بالجدي عند صباحها و مسائها
فهناك يطلب ثأر آلِ محمّدٍ *** طُلّابها بالتّرك من أعدائها
پس تركانِ غازى را مصطفى براىِ اين دعا كرده است تا به آخر زمان نصرتِ مهدى
كنند و حقّ ها ظاهر گردانند ، و باطل ها نيست.(4) و اين معنى از طريقِ عقل و نقل بر مؤمنِ عاقلِ مستبصر پوشيده نماند ، والّا احمقى خربطى ناصبيى انكار نكند و بر باطل اصرار نكند. نعوذُ باللَّهِ مِنْ شرِّ الضّلالِ و مقالةِ الجُهّال.
و عجب است كه اين خواجه نوسنّى كه اين تصنيف كرده است و بر قائم غايب تشنيع زده ، و شيعت را به مصادره بگرفته كه عالم خراب شد ، حق ها نيست گشت ،
بدعت ها آشكارا شد ، چرا(5) بنيايد كه امام براى اين كار بايد! پندارى فراموش كرده است كه [در ]عهد دولتِ ملكشاه - رحمة اللَّه عليه - كذّابى از ميانِ مجبّرانِ رى بگريخت. او را حسن صبّاح كَلْ گفتند - عليه اللعنه - و در جهان مى گشت و تمهيدِ دعوتِ الحاد مى كرد به مشافهت و به مكاتبت از رى به اصفهان و به همدان و همه بلاد قهستان. و پس به ديارِ بكر و مصر و شام و آن حدود دعوت مى كرد تا به الموت آمد و به مكر و حيله و زر و سيم و نيرنگ آن حدود بستد(6) و قلعه ميسّر كرد و دعوت مى كرد
ص: 521
كه به خداى دانستن پيغمبرى صادق بايد ، و عقل و نظر را البتّه اثرى نيست. چون خبرِ رفتنِ او به الموت - خرّبَهَا اللَّه - شايع و فاش شد ، سلطان بدانست تاج الملك(1) مستوفى همكارِ او بود و دگران پوشيده مى داشتند و سلطان به پيكارهاىِ روم و اوژكند و خصومت با فضلون گنجه و طلبِ فتح قلعه او مشغول شد(2) با آن نمى پرداخت كه آن مور را پيش از آن كه مار شود ، (3) بمالد تا فتنه قوى مى گشت و امام مستظهر در آن تغافل مى كرد.(4) به آخرِ كار خواجه نظام الملك الحسن بن علىّ بن اسحاق - رحمةُ اللَّه عليه - كه سنّىِ مصلح مشفق بود ، نه مجبّر متعصّب ، به تيغ ملاحده شهيد آمد و سلطان به مدّتى نزديك با جوارِ خداى شد. و تركانِ عالم روى به تتش(5) آورده ، به طلبِ سلطنت و جهان دارى ، و تركان به الموت نپرداختند(6) و از دار الخلافه اين كارِ بزرگ مهمّ عظيم در توقّف مى داشتند تا آن ملعون قوى شد. وگرچه سلاطين را غمِ سلطنت باشد ، ائمّه و خلفا را به همه روزگار بايد كه غمِ دين و شريعت باشد. چون تتش كشته آمد و سلطنت بر بركيارق سلطان قرار مى گرفت ، دگرباره دو هوايى پديد آمد و چند مصاف
برفت على الجمله تا سلطنت به كلّى بى منازعت با سلطان محمّد - رحمهُ اللَّه - افتاد. و سلطان سنجر ملك بود ، خراسان بر وى مقرّر شد. و چون كار بدين حدّ انجاميد ، الحاد قوّت گرفته بود و صبّاح قوى شده در آن حدود ، و سلاح ها و ذخيره ها بر قلعه ها برده ، و راه ها بگرفته. چون زين الاسلام(7) كشته آمد و قصد امير احمديل(8) مى كردند ، سلطان
ص: 522
محمّد به كلّى دل در خرابىِ الموت و قمعِ ملاحده بست و لشكرهاىِ گران با سازها و آلت هاىِ وافر فرستاد و اميرانِ بزرگ و سپه سالارانِ(1) با عدُّت را برين قلعه الموت فرستاد و صبّاح كَلْ هنوز در قيدِ حيات بود و آنجا صبورآبادها(2) به حكم(3) بكردند و حصن و حصار بر آن ملاعين چون وادىِ جهنّم كردند تا بستانند و شرّ آن مخاذيل از مسلمانان كفايت كنند. چون به آخرى(4) رسيد سلطانِ سعيد محمّد را - نوّر اللَّه قبرَه - به روضه رضاى خدا بردند. و آن ملاعين بشارت زدند اميرعلى باركردى بود با منكبرس ، مهترين فرزندان سلطان محمّد را بگرفت و به حدود شام رفت ، و قراجه ساقى سلجوق را برگرفت و روى به فارس نهاد. و ملك طغرل در حكمِ اتابك نوشتكين شيرگير بود امّا با وى نبود. عماد الدّوله يلقفشت ، پسرِ بزرگ شيرگير را بگرفت و به قلعه اى فرستاد و عالم متزلزل شد ، و هنوز بيست و اند سال بود كه صبّاح كَلِ مجبّر به الموت رفته بود عهدى قريب.
با اين همه لشكرها و عدّت ها و ساز چه گويد خواجه مصنّف سنّى؟ نه چنان بهتر بودى كه امام مستظهر كه نه بهتر بود از عمر خطّاب ، تيغ به دوش باز نهادى و از بغداد بيرون آمدى؟ كه هرگز عمر را چندينى سپاه و لشكر و آلت و سلاح و عُدّت كجا بود و آنچه او با قلّتِ لشكر و عُدّت با گبركان [بسيار] بكرد ، اين با ملحدانِ اندكى بكردى ، كه هنوز الموت و لنبه سر(5) تنها بود كه ملاحده مدابير ستدند(6) و دزه(7) در ملكِ ديلمان
ص: 523
مسلمانان داشتند و باليس ، اميرعلى حسامى(1) داشت و همه طالقان مسلمانان داشتند تا عالم از ملحدان پاك شدى. و چون صبّاح و صبّاحيان نيست شده بودندى ، مصر و مصريان را چه محلّ بودى؟! اى عجب! عالم مِلْ ء از اميرانِ سنّى ، جهان پُر از
تركانِ غازى همه موافق و مشفق ، در خانه رفتن و بخفتن و به ترك اين كار معظم بگفتن ، نمى دانم كه بر چه حمل كنند؟ پندار كه قائم بددل و بى لشكر است ، بگريخته است ، يا خود نيست ، رافضيان همه دروغ مى گويند ، تا اين كار بدينجا برسيد كه ملاحده جهان بگرفتند. پس خواجه نوسنّى بعد از هفتاد سال تصنيف مى كند و گناه با قائم و رافضيان مى نهد. آخر فرقى بايد ميانِ غايب و حاضر ، و ميانِ ممكَّن و خائف. پس اگر اين غفلت و تأخير و تقصير را اينجا نقصانى و عيبى نيست ، آنجا نيز هم نباشد كه اتباع بيشتر بودند از صدقه حلّه و از سُرخابِ آوه. چون بيرون نيامد ، با يك ديگر قياس مى بايد كردن و زبان بريده و كشيده مى بايد داشتن ، كه مصالحْ ائمّه و خلفا بهتر دانند. آن روز كه حَشَرْ(2) و لشكر از مدينه به عجم بايد فرستادن - چنانكه عمر خطّاب - خود فرستند ، و آن روز كه توقّف بايد كردن تا مصر و جبالِ قهستان ملحدان به دست فرو گيرند - چون مستظهر و مسترشد - توقّف مى بايد كردن ، و آن روز كه صادق و باقر(3) را ظاهر بايست بودن ، مى باشند ، و آن روز كه مهدى را غايب بايد بودن ، مى باشد كه مصلحتْ ائمّه دانند نه عامّه. و چون خواجه تشنيع بر مهدى زند ، ما جواب در موشك دربان نتوانيم گفتن كه الجنس مع الجنس.(4) و هر كس كه با انصاف اين فصل با جوابش نيك برخواند إن شاء اللَّه كه او را هيچ شبهتى بنماند. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
ص: 524
آنگه گفته است:
فضيحت اوّل بر ايشان آن است كه از ميانِ همه فِرَقِ اسلام ، به بغضِ صحابه و تكفير و تضليلِ سلفِ صالح از صحابه و تابعين و زنانِ رسول و زُهّاد و عُبّاد و متصوّفه معروف باشند و بدين منفردند.
اما جواب اين فصل:
بدان اى برادر كه اين مصنّف انتقالى ، بعد ازين همه تشنيع هاىِ به دروغ و حوالاتِ مُحالات ، (1) آخرِ اين كتاب بر شصت و اند فضيحت بنهاده است ؛ بعضى راست و بعضى دروغ است ، و هست كه صورتِ شبهت(2) دارد و نه چون فصول اوّل است ؛ مسائل خلافى(3) است از اصول و فروع مذهبِ فقها ؛ (4) بهرى دانسته است ، و از بهرى بيگانه و اجنبى بوده است. امّا به ضرورت همه را جواب بر وجهِ خويش به توفيق خداى تعالى گفته آيد. إن شاء اللَّه.
اما جواب اين فضيحت اول آن است كه اين تشنيعى به دروغ است كه در مواضع اين كتاب تكرار كرده است و بهتان نهاده و جواب هاىِ مشبع با حجّت و دليل گفته آمده است. چون بخوانند بدانند كه شيعت اصوليّه - بحمد اللَّه - بدين تهمت متّهم نبوده اند و هر صحابه را و تابعين را كه(5) خداى و رسول دوست داشته اند و قبول كرده اند ، شيعت مريد باشند. و متصوّفه بى ريا را دوست دارند ، و زنانِ مصطفى را «اُمّهات المؤمنين» دانند ، و هر كس كه زنانِ مصطفى را طعنى زند ، مبتدع و ضالّ و گمراهش دانند.
و امّا حديثِ مجتهدان كه(6) در مواضعِ اين كتاب بر شيعت تشنيع زده است ، نزد
ص: 525
ايشان يكى احمدِ حنبل است از ايشان كه مجتهدى مصيب است به مذهبِ خواجه سنّى. محمّد بن احمد بن يعقوب الجوزجانى ، قاضىِ هرات روايت كرده است از محمّد بن عبدك الهروى كه گفت: از علىّ بن حشرم شنويدم كه گفت: «حاضر بودم در مجلسِ احمد حنبل ، از وى شنويدم كه گفت: لا يُكونُ الرّجلُ سُنّيّاً حتّى يبغض عليّاً قليلاً. من گفتم: لا يكون الرّجلُ سُنّيّاً حتّى يحبّ عليّاً كثيراً.(1) پس شبهت نيست كه شيعت ، مجتهدانِ چنين را دوست ندارند. پس اگر مجتهد دوستِ على باشد ، دوستش دارند ؛ چنانكه بوحنيفه و شافعى ؛ وگرنه ندارندش. تا اين جمله بداند بى شبهت. و امّا اتّفاق است از هفتاد و دو گروه از امّتِ مصطفى - عليه السلام - دشمن ترْ اميرالمؤمنين على را خارجيان و ناصبيان و مجبّران اند كه او را قتّال و مسلمان كُش و خمرخواره و بى حميّت خوانند ، و فاطمه را بد گويند ، و حقِ ّ فرزندان او را مُنْكِرْ باشند. و شيعت هر
كس را كه اين مذهب دارد ، دشمن دارند و لعنت كنند. و هر كس كه اين كتاب من أوّله الى آخره برخواند ، بداند كه اين مصنّف از آن قوم است كه مبالغت ها كرده است در عداوتِ علىّ مرتضى و خصومت آلش ائمّه هدى ، «وَ السَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى.(2)
آنگه گفته است:
و فضيحت دوم آن است ايشان را كه با معتزله موافقت كرده اند و صفاتِ خداى را انكار(3) كرده اند و او را خالقِ لم يزلى و رازقِ لم يزلى و سميع و بصيرِ لم يزلى و متكلّمِ لم يزلى و مريدِ لم يزلى نگويند. گويند: سميع و بصير است به معنىِ عالم و قادر. و علم و قدرت را خود مُنْكِرْ باشند ، و گويند: مريدِ افعال خويشتن است نه مريدِ افعالِ ما ، و بيناست به شرطِ وجودِ مرئيّات ، و سميع است به شرطِ وجودِ مسموعات ، و هم چنين ، (4) و متكلّم است ، يعنى خالق كلام
ص: 526
است ، و رازق آنگه بود كه رزق آفريند ، (1) و مدرِك آنگه بود كه مدرَك(2) آفريند.و مذهبِ اهلِ حقّ آن است كه او هميشه بر صفاتِ كمال بود. هميشه(3) خالق و رازق و عالم و متكلّم و قادر و غنى و سميع و بصير بود. صفاتِ او بنگردد و همواره بيننده و اشنوا بود ، نه به حاسّه و آلت ؛ اگر مخلوقات بود وگر نبود. و همواره متكلّم بود.
اما جواب آن است كه اگر شيعت را در بهرى مسائلِ عقليّات به دليل و حجّت با معتزله موافقتى مى نمايد ، آن موافقت از عقل و نظر باشد ، نه موافقتِ زيديّه و معتزله باشد ؛ با آن كه(4) خواجه را در اثباتِ رؤيتِ مجاهره با مشبّهه و مجسّمه موافقت است ، و در اثباتِ ظلم و كفر با كُلّابيّه و جهميّه موافقت است. تا نقصانِ اين موافقت بداند ، مگر كمالِ آن موافقت قبول كند. و گر اين اصول همه مذهبِ معتزله است ، خواجه مى بايست كه كتاب را نام «بعض فضائح المعتزلة» برنهاده بودى كه متبوعْ ايشان اند ؛ تا پديد آيد كه عداوتِ همه(5) با اميرالمؤمنين است كه معتزله را با خواجه در صفاتِ خداى خلاف است و شيعت را بيرون از آن در امامت ؛ تا اظهارِ عداوت معلوم شود.
آمديم با جواب شبهتى كه آورده است(6) كه «صفاتِ خداى را منكر باشند». اين مسئله مبنى است بر آن كه اوّل(7) بدانند كه صفاتْ(8) بر سه قسم(9) است: صفاتِ واجب است ، و صفات جايز است ، و صفاتِ مُسْتحيل است. امّا بارى تعالى را صفاتِ واجبه ، قادرى است و عالمى و حىّ اى و موجودى. و از مذهبِ شيعه ، اثباتِ وجوبِ اين صفات معلوم است: لم يزلْ و لايزال و لايجوزُ خروجُه عَنْها ، تباركَ و تعالى بِحالٍ مِنَ
ص: 527
الأحوالِ. و اين صفات بارى تعالى نفسى و ذاتى است ، بى علّتى و آلتى.
و اما آنچه گفته است كه «بارى تعالى را خالق و رازق و مريد و متكلّمِ لم يزلى نگويند» ، همانا اگر معنىِ اين كلمات و حدودِ اين الفاظ دانستى ، از عقل شرم داشتى اين اجرا كردن. و آن را كه از لغتِ عرب و اصطلاحِ متكلّمان و حدود و حقايقِ محقّقان ، اندك مايه بهره اى باشد ، چنين سخن نگويد ؛ امّا مذهبى را كه بنياد بر نامعقول و نامسموع باشد ، چنين باشد. امّا مصنّفِ اين كتاب معذور(1) است ، كه اين نقصان عايد است به واضعِ مذهبش كه چون خواست كه نفىِ صفاتِ خداى تعالى كند ، الّا برين وجه نتواند كردن.
اوّلاً معلوم است كه خالق ، فاعلِ خلق باشد و خالقِ ازلى را معنى آن باشد كه در ازل(2) خلق آفريده باشد و موجود باشد خلق در ازل ؛ پس قديم باشد ؛ پس فرق نباشد
ميانِ خالق و خلق در ازل و «لا قديمَ سِواهُ».(3) محال باشد و معلوم است كه فاعلِ قديم بايد كه بر فعل تقدّمى(4) دارد به تقديرِ اوقاتى كه آن را نهايت نباشد. و رازق روزى دهنده باشد و ندانم كه چگونه روا باشد كه در ازل روزى دهد. پس روزى خواره بايد كه موجود باشد در ازل و آنگه فرقى نبود در وجود از ميانِ رازق و رزق و مرزوق. و اين خطايى فاحش است ، و همه موجودات برين اصلْ قديم باشند و البتّه هيچ(5) محدَث نباشد.(6) پس اگر از خالقى و رازقى ، آن مى خواهد كه در ازل قادر بوده است بر خلق و رزق ، درين خلافى نيست كه ما اثبات كرده ايم كه بارى تعالى به مذهبِ عدليان قادر است لِنفسِهِ و ذاتِهِ ، بى علّتى و شبهتى و آلتى. و خلق و رزق و كلام را حصول و وقوع در لم يزل محال باشد. امّا در قادرى و عالمى خلافى نيست كه هميشه دانا و توانا بوده است ؛ امّا «خالق» آنگه گويند كه خلق آفريند ، و «رازق» آنگه گويند كه روزى رساند ، و «متكلّم» چون فاعلِ كلام باشد ، آنگه اجرا كنند كه ايجادِ كلام
ص: 528
كند ، و «مريد» آنگه باشد كه فعل واقع آيد بر وجهى دون وجهى ؛ و اين در ازل محال باشد كه اين صفات را صفاتِ افعال گويند ، نه صفاتِ واجبه.
امّا در آن كه اهلِ عدل از بارى تعالى نفىِ صفاتِ مستحيله كنند ، شبهتى نيست ، چون كيفيّت و أينيّت و مانند اين. امّا سميعى و بصيرى به خلافِ آن است كه حوالت كرده است ، كه از مذهبِ اهلِ عدل معروف است كه بارى تعالى در فيما لم يزل سميع و بصير بود ، امّا سامعى و مبصرى كه مشروط است به وجودِ مسموعات و مبصرات ، در لايزال اثبات كنند كه معنىِ سميع و بصير آن باشد كه حاصل باشد بر صفتى كه اگر مسموعى و مبصرى باشد كه(1) در آن حالت شنود و بيند ، و اين در لم يزل روا نباشد ، و مدرك و مبصر آن باشد كه در آن حالت شنود و بيند و مدرِك شاهداً و غايباً به شرطِ وجودِ مدرَكات باشد.
و آن صفات كه محال باشد خروج بارى تعالى از آن لم يزل ، قادرى است و عالمى و حىّ اى و موجودى كه لم يزل و لايزال باشد. وگر خواجه از مدركى و سميعى و بصيرى و متكلّمى ، عالمى خواسته است ، شكّ نيست كه بارى تعالى به همه اشيا عالم بوده است در فيما لم يزل ، و عالم است و عالم باشد. و در شرحِ اين مسايل ، مجمل و مفصّل ، شيوخِ اهلِ عدل و اماميّه كتب و تصانيف ساخته اند و شرحِ همه درين مختصر ميسّر نشود و ما را به جواب اين مدّعىِ مشنّعِ اين قدر كفايت است.
امّا فضيحت آن(2) فضيحت درين مسئله كه(3) بر مذهبِ خواجه مصنّف است كه گويد: قادر نتواند بودن بى قدرت ، و عالم نتواند بودن بى علم ، و حيّ نتواند بودن بى حيات ، و سميع و بصير نباشد بى سمع و بى بصر ، و اين همه علّت(4) و آلت است. آنگه خداى را قديم خواند و هشت قديم دگر با وى اثبات كند. پس با اين مذهبِ بد و
ص: 529
اعتقادِ كج ، شايد كه بر مذهبِ موحّدان طعن نزند و تصنيف نسازد كه خُبثِ مذهبش به آب صد دريا پاك نشود ؛ همه نامعقول ، ناموزون ، برين وجه كه بيان كرده شد. و الحمدُ للَّه على إثباتِ التّوحيد و نفىِ التّشبيه.
آنگه گفته است:
و فضيحت سيوم آن است كه منكر باشند رؤيتِ قديم تعالى را ؛ چنانكه سلف صالح گفته اند و قرآن بدان ناطق است و امامين اثبات كرده اند رؤيتى بى تشبيه و بى جهت ، چنانكه دانند بى چون ، بينند بى چون.(1)
اما جواب اين كلمات آن است كه شيعتِ اماميّه ، نفىِ رؤيتِ مجاهره كنند ؛ چنانكه جهودان از موسى خواستند كه «أرِنا اللَّهَ جَهْرَةًچشمِ سر خداى را ببينيم. امّا رؤيت بدان وجه كه ذاتِ متعالى را ببينند نه به چشمِ سَر ، نه در جا ، نه در مكان ، نه در مقابل ، نه در حكمِ مقابل ، نه حالّ در مقابل ، رؤيتى از طريقِ علم چنانكه مى دانند ، موافقِ قرآن و قولِ سلفِ صالح بر آن وجه كه بوحنيفه و شافعى به متابعت اميرالمؤمنين اثبات كرده اند: قال - عليه السلام - : «لا أعبُدُ ربّاً لَمْ أره ، لم تَرَهُ العيون بِمُشاهدةِ العيان ، ولكن رَأَتْهُ القلوبُ بحقائِقِ الإيمان ، معروفٌ بِالآيات ، مَشهورٌ بالدّلالات ، لا يُقاسُ بالنّاسِ ، و لا تُدركُهُ الحواسّ».(2) اثباتِ رؤيت ، شيعت برين وجه
ص: 530
كنند كه علىّ مرتضى ، نه چنانكه بُلْحَسَنِ اَشعر و ابن الكُلّاب و جَهم صفوان ، و بوبكر باقلانى. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
و فضيحت چهارم آن است كه رافضى گويد: خداى تعالى خالقِ همه اشيا نيست و آنجا كه مى گويد: «اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ»(1) اين «كلّ» به معنى «بعض» است. و خود را با خداى تعالى در خلقِ افعال(2) شريك و انباز دانند و گويند:(3) كفر و ايمان به توفيق و خذلانِ او نيست و همه به ماست(4) و خداى را اندر آن مشيّتى و ارادتى نيست. و برين قول معطّلى خوانندشان و سورة الفاتحة با
بزرگىِ خطرِ آن ، همه دليل است بر موافقتِ اهلِ سنّت و تكذيبِ اهلِ قدر و تعطيل ؛ زيرا كه اوّلِ سوره «بسم اللَّه» است و اللَّه ذاتى بود كه او را پرستند و سزاوارِ عبادت باشد. «الرّحمن» بخشاينده ، چون احسانِ محسن به تقديرِ او نباشد و روزى به كسبِ خود باشد ، او رحمن بر حقيقت نباشد. «الرّحيم» مهربان و بخشايش گر باشد ، چون كار همه به ماست و هر يك از ما خود رحيمِ
ص: 531
خود باشيم. آنگه «الحمد للَّه» سپاس و منّت خداى را بر همه چيز ، بر آنچه ما(1) كنيم و او را اندر آن صنعى نباشد. «ربّ العالمين» پروردگارِ عالميان. پس به قولِ رافضى و قدرى همانا(2) هر يك پروردگارِ خود باشيم. «مَلِكِ يَوْمِ الدّينِ» اگر مالكِ افعال و رقابِ ما نباشد ، او را اين اسم حقيقى نباشد. «إيَّاك نَعْبُدُ» تو را پرستيم ، «وَ إيَّاك نَستَعينُ» و بر عبادتِ تو استعانت و ياورى از تو خواهيم. اگر كار به ماست ، ازو استعانت و يارى خواستن چه معنى دارد؟! «اهْدِنا الصرَاط الْمُستَقيمَ» ما را هدايت كن به راه راست. اگر هدايت نه از او است و ما كنيم هر چه بايد كنيم و آنچه نبايد نكنيم ؛ چرا ازو هدايت بايد خواستن و از ضلالت احتراز خواستن؟ «صِراط الَّذينَ أنْعَمْت عَلَيْهِمْ» راهِ آنان كه تو خداى بر ايشان نعمت كرده اى «غَيرِ الْمَغْضوبِ عَلَيْهِمْ» نه از جمله جهودان(3) كه در سخطِ تواند.«وَ لا الضالّينَ» و نه از جمله ترسايان گمراه. آنگه ختم فرمود به «آمين» ؛ يعنى: اِسْمَعْ يا رَبّ و اسْتَجِبْ. اين همه دليل است بر صحّتِ مذهبِ حقّ و بطلانِ عقيدتِ قدرى و رافضى كه همه خود را و آفريده خود را بيشتر از آفريده خداى دانند.
اما جواب آنچه گفته است: «رافضى گويد: خداى تعالى خالقِ همه أشيا نيست» ، درين معنى شبهتى و انكارى نيست كه مذهبِ شيعه و كافّه أهلِ عدل - خلفاً عن سلفٍ - به دليل و حجّت آن است كه قبايح بأسرها و فضايح و فساد و كفر و معاصى و طغيان ، هيچ فعلِ خداى تعالى نباشد ؛ وگرچه بارى تعالى قادر است بر همه ، نكند. و روا نباشد كه اختيار اين افعال يا بهرى از آن كند كه منزّه و مبرّا است از آفريدنِ آن ؛ از آن كه عالم است به قبحِ همه قبايح ، و مستغنى است از فعلِ همه قبايح ، و عالم است كه مستغنى است از آن. پس روا نباشد كه اختيارِ فعلِ قبيح كند و اين از جمله «أشياء» است و فاعلِ آن غير خدا است. * پس اگر(4) ما گوييم: بارى تعالى منزّه و مبرّا و متعالى است از فعل
ص: 532
قبيح و اراده آن ، آن را فضيحت مى خواند ، ما قبول كرديم ، و خلافِ اين گفتن و همه قبايح را - از كفر و زنا و ناشايست - به خداى تعالى حوالت كردن ، *(1) خواجه سنّى را مبارك باد! تا به مذهبِ او خالقِ همه أشيا خداى باشد ، و ما بحمد اللَّه خود را فاعل دانيم و خوانيم. امّا اجراى خالقى الّا در قديم تعالى نكنيم كه خالقِ همه أجسامِ عالم و أعراضِ مخصوصه او است و لا يدخل(2) جنسُها تحتَ مقدورِ القدر. و مشاركت لازم نباشد چون دو فعل را به دو فاعل حوالت كنند. مشاركتْ خواجه مجبّر را لازم است كه در يك فعل گويد: حدودِ آن تعلّق به خداى دارد و كسبش تعلّق به بنده و وجودِ هر يك بى آن دگر محال باشد ؛ تا مقدورِ واحد صحيح داند بين القادرين! و نداند كه برين اصل لازم شود كه فعلى از وجهى روا باشد كه موجود باشد و همان فعل در آن حال معدوم باشد. پس خواجه دعوىِ شركتِ خداى دير است كه كرده است(3) و به مذهبِ مسلمانان حوالت مى كند. و چون اين حجّت معلوم شود ، آن شبهت كه آورده است زايل باشد. إن شاء اللَّه.
و آنچه شبهت كرده است كه «اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ»(4) و بايد كه به ظاهر آيه خالق همه أشياء خداى باشد ، آخر از لغت و قرآن بايستى كه اين مايه بدانسته بودى كه «كُلّ» به معنى «بعض» آيد ؛ چنانكه بارى تعالى در قصّه ابراهيم گفت: «ثُمَّ اجْعَلْ عَلى كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءًا»(5) و دانيم كه كوه طبرك(6) آنجا نبود. و در قصّه بلقيس مى گويد: «وَ اُوتِيَتْ مِنْ
ص: 533
كُلِّ شَيْ ءٍ ، (1) و دانيم كه بلقيس را همه چيزى نبود. پس «خالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ را معنى آن باشد كه هر آن چيز كه نقصانِ الهيّتِ او نكند از افعالِ حسن ، چون خلقِ آسمان و زمين و عرش و كرسى و جنّى و انسى و ملائكه و اصول و فروع نعم و مانند آن ، همه از فعلِ او باشد تبارك و تعالى. و منزّه و متعالى است از فعلِ كفر و فساد و زلّات و مانندِ آن ؛ تَعالى اللَّهُ عمّا تَقولُ المجبّرة ، و تقدَّسَ عَمّا تَظُنُّ المُشبّهة عُلوّاً كبيراً. و اگر آياتى(2) كه تأكيدِ اين دلايل است ، برشماريم كتاب مطوّل شود و از مقصود بازمانيم و ما را در جوابِ اين شبهت درين كتاب اين قدر كفايت است. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
و اما آنچه گفته است كه «گويند: ايمان و كفر به توفيق و خذلانِ او نيست» ، يك نيمه ازين دعوى راست است و يك نيمه دروغ. از بهر آن را(3) كه مذهبِ ما و مذهبِ اهلِ عدل درين مسئله اين است كه ايمان و طاعات و همه خيرات و همه حسنات به توفيق و لطف و هدايت و تمكينِ بارى تعالى حاصل آيد و تا اين جمله بنكند ، تكليف نكند مكلّف را. امّا كفر و معاصى به خذلانِ قديم تعالى نگوييم كه منزّه است تبارك و تعالى از آن كه خذلان و سلبِ توفيق كند تا بنده كافر شود و آنگه بنده را عقوبت كند.
امّا آنچه گفته است: «برين وجه ايشان را معطّلى خوانند» ، به حساب كورتر است ديگرباره. و پندارى معنىِ تعطيل ندانسته است كه معطّلى منكرِ بعثتِ رسل و شريعت را گويند و آن طايفه خامل ذكر(4) ند قليل العدد ؛ و از جمله دهريانند كه گويند: شريعت
نامعقولى است ، قبول نشايد كردن. و مذهب ايشان به خلاف مذهبِ براهمه باشد. و از يك وجه معطّلى به مجبّرى(5) مشابهت دارد كه معطّله نفى شريعت كنند من قبل اللَّه ، و
ص: 534
مجبّره خدا و رسول را معزول كنند از بعضى احكام ، و به رأى و اجتهادِ خويش گويند. تا خواجه بداند كه معطّلى كيست.(1)
و اما آنچه گفته است كه: «سورة الفاتحة دلالت است بر صحّتِ مذهبِ اهلِ سنّت و جماعت ، و بطلانِ مذهبِ قدر و رفض و تعطيل» ، جواب آن است كه پندارى خوشش آمده است با خود در خوابْ كشتى گرفتن كه چون بيفتد بى رنجى انسان برخيزد ، امّا با خصم دشخوارترك(2) باشد كشتى گرفتن كه چون بيفتد ترسم برنخيزد.
اوّلاً همه قرآن من أوّله الى آخره دليل است بر صحّتِ مذهبِ اهلِ عدل و توحيد ، و بطلانِ مذهبِ اهلِ جبر و تشبيه ؛ چنانكه بعد ازين فصل به توفيقِ خداى بيان كرده شود ؛ إن شاء اللَّه.
امّا ابتدا شروع افتد در بيان سورة الفاتحة كه به ردّ است(3) بر مذهبِ مجبّره و مشبّهه. اوّلاً «بسم اللَّه» نام ذاتى است كه قادر است بر اُصولِ نعم ، و چون نعمت كرده باشد ، مستحقِ ّ شكر و عبادت باشد و خواجه چون اسم و مسمّى يكى داند ، هزار و يك(4) خدايش لازم آيد و اسم از مسمّى بازنشناسد. و چون اسم عين مسمّى باشد ، نام فرعون عينِ فرعون باشد ، و چون كلام قديم باشد ، مسمّياتِ قرآن چون فرعون و ابليس و قارون و هامان همه قديم باشند ؛ و خداى قديم باشد. و تاكنون نه قديم گفته است ، درين صورت نه صد هزار قديم لازم آيد! و درين دقيقه تأمّل بايد كردن تا فايده گفتِ(5) ما مصوّر(6) شود كه در قديم فرقى نيست برين اصل ، ميانِ خداى و فرعون.
ص: 535
و امّا معنىِ «رحمن» پرورنده باشد و مذهبِ ما - بحمد اللَّه - آن است كه نعمت دو است به دنيا:
يكى: لازم است چون آلت(1) و اعضا و اسباب و همه از فعلِ خدا است تبارك و تعالى ؛ چون دست و پا و دگر جوارح ، و غير خداى بر آن قادر نباشد.
دوم: نوع آن نعمت متعدّى(2) باشد و آن خلق همه مشتهيات است ، از نعمت هاى مختلف كه بدين اعضا و آلات و اسباب بدان توصّل(3) كنند و آن همه هم از فعلِ خدا است تبارك و تعالى ؛ و غير وى بر آن قادر نباشد. پس رحمان بر حقيقت ، بخشايشگرِ نعمت آفرين ، پروردگارِ [على الاطلاق] او است ؛ همه حيوانات را از پشه تا باشه(4) و از مگس تا كركس ، و از مور تا مار ، و نعت او است اين كلمه كه «وَ اللَّهُ خَيْرُ الرّازِقينَ.(5)
و امّا «رحيم» مهربان و آمرزنده باشد. و اتّفاق است كه كس به قيامت رحيمِ خود نتواند بودن ؛ امّا مكلّف چون ايمان آورد به فعلِ خويش ، و طاعت كند به اختيارِ خويش ، مستحقِّ ، مدح و ثواب باشد ، و چون اختيارِ كفر و معصيت كند ، مستحقِ ّ ذمّ و عقاب باشد ، و فاعل و مخيّر باشد تا وجودِ عقل را اثرى باشد ، و بعثتِ رسل و انزالِ كتب بر اصل باشد ، و أمر و نهى و وعد و وعيد حقّ و درست باشد ، و تكليف با فايدت باشد ، و ثواب و عقاب بر افعالِ مكلّف باشد ، و جزا بر اعمال ، و قُرآنْ حقّ ، و محمّدْ صادق ، و توبه عُصاةْ مقبول. پس بنده ، رحيمِ خود باشد به دنيا ، به اختيارِ ايمان و طاعت ، و به تركِ كفر و معصيت ، و خداى تعالى كه أرحم الرّاحمين است و خير
ص: 536
الغافرين است ، به قيامت اگر زلّتى باشد ، با ايمان ببخشد و عفو كند ، و عند توبه اسقاطِ عقاب كند ، و شفاعتِ انبيا در اسقاطِ عقاب(1) و زيادتى(2) درجات قبول كند ، كه او هم غافر است و هم غفور ، هم راحم است و هم رحيم ؛ موافقِ مذهبِ اهلِ عدل و توحيد ، و مخالفِ مذهب اهل جبر و تشبيه.
آنگه گفت تبارك و تعالى: «الْحَمْدُ للَّهِ رَب الْعَلَمينَ: سپاس و منّت خداى را به خلق آسمان و زمين و مافيهِما ، و ما بينَهُما ، و خلقتِ ما از خاكِ تيره و نطفه مرده ، و پروريدن ما و خلقِ مشتهيات و أغذيه از مأكول و مشروب و ملبوس و منكوح كه سببِ قوامِ حيات و معاش و راحتِ دنيا است ، و بر نعمت هاىِ دينى چون آفريدنِ عقل و بعثتِ رسل و انزالِ كتب براىِ اعلامِ معالِم شريعت ، و كيفيّتِ شكرِ نعمت و بيانِ(3) طاعت و عبادت و توفيق و ألطاف ، و بهشت و ثواب و نعيمِ باقى و حياتِ ثانىِ(4) ابدى. سپاس برين جمله كه اتّفاق است كه همه از فعلِ خدا است تبارك و تعالى ، موافقِ مذهبِ اهلِ(5) عدل و توحيد ، به خلافِ مذهب مجبّران و مشبّهيان كه همه معاصى را بر خداى تعالى حوالت كنند كه بنده را به قهر بر خذلان و طغيان(6) و كفر و ايمان دارد و بنده مُجْبَرْ و مقهور باشد و نتواند كه خلافِ آن كند و به قيامت به فعلِ خود بنده را به دوزخ ابد فرستد. و همه عاقلان دانند كه چنين خداى بر چنينِ نعمتْ مستحقّ شكر و حمد و ستايش(7) نباشد ؛ تا آنچه خواجه انتقالى پنداشته باشد كه الزامِ خصم است خود قلاده گردن مجبّرش(8) باشد و داغِ پيشانى مدبرش.
ص: 537
و معنى «ربّ العالمين» كه گفته است: «به قول رافضى و قدرى ما هر يك پروردگارِ خود باشيم» ، حاشا كه اين مذهبِ شيعت باشد كه چون درست كرده آمد كه فاعلِ اسباب و آلات و أعضا همه خداى است ، و قدرت و قوّت از او است ، و خلق همه مشتهيات از فعلِ او است تبارك و تعالى كه اصول و فروعِ نعمت اين است و ما را الّا تصرّفى نيست و پروردگار خدا است ، و روزى دهنده و مدبّر و مقدّر و مصوّر ، و غير او بر آن قادر نيست. و هو أقدرُ القادرين و أحسنُ الخالقين و خيرُ الرّازقين و ربُّ العالمين.
و معنى «مَلِكِ يَوْمِ الدّينِ كه گفته است كه «مذهبِ رافضى چنان است كه او مالكِ أفعال و أعمالِ ما نباشد» ؛ جواب آن است كه اگر از معنىِ «مالك» فاعل مى خواهد ، نباشد ، و يك فعل به دو فاعل محال است ، و بنده فاعلِ فعلِ خود است ، و مخيّر و مختار است ، و فعل غيرى را به دگرى حوالت كردن نامعقول است ، و به فعلِ خود بنده را بگرفتن ، نه عدل است و بارى تعالى منزّه و مبرّا است از فعل قبيح و ظلم. وگر(1) از «مالك» ، حاكم و عالم مى خواهد ، هست. به افعالِ ما همه عالم است ، و حاكم است روزِ قيامت كه مطيع را بر طاعت ثواب دهد ، و عاصى را بر عصيان عقاب كند ، و مؤمنان را به ايمانِ ابد در بهشت بدارد ، و كافران را به كفرِ ابد در دوزخ بدارد ، كه مالكى حكيم است و حاكمى عدل ، «لا يَظْلِمُ النّاسَ شَيْئاً وَ لكِنَّ النّاسَ أنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ»(2) و لا يظلمُ في عدلِهِ و لا يجُورُ في حُكْمِهِ.(3)
امّا در معنىِ «إيَّاك نَعْبُدُ مصنّف تقيّه بكرده است و بگريخته چون خرِ لنگ كه بارِ آبگينه دارد و وحل(4) باشد ؛ چون بيفتاد در شوره ، آنجا نه بار بماند و نه خر و نه خربنده ؛ (5) كه اگر فعلِ ما خلقِ خدا باشد على زعمِهِ «إيَّاك نَعْبُدُ گفتن ، خطا باشد ؛ وگر
ص: 538
عبادت از فعلِ ما باشد دگرباره مذهبِ خواجه خطا باشد.
و امّا معنىِ «إيَّاك نَستَعينُ چون بنده در طاعت از خداى استعانت خواهد تا عبادت كند ، دليل باشد كه بنده نيز فاعلِ مختار است كه آلت از خداى خواهد ، و فعلْ او كند.
امّا معنىِ «اهْدِنا الصرَط الْمُستَقيمَ كه ما را هدايت كن و بنماى راه راست ، حقّ است
و درست ، و به مذهبِ(1) اهل عدل است. به دنيا تكليف و اعلام و عقل و قدرت و همه اصولِ نعمت و فروعِ نعمت و بعثتِ رسل و اعلامِ شريعت ، و انزالِ كتب همه از قِبَلِ خدا است تبارك و تعالى ، و به قيامت راه به بهشت نمودن ، و به توبه اسقاطِ عقاب كردن و به فضلْ قبولِ بى توبه ، و قبولِ شفاعتِ انبيا و اوليا همه از قِبَلِ خدا است تبارك و تعالى و تقدّس. و حوالتِ اين هدايت بدو كنيم و همه انبيا هم چنين كرده اند ، و تا آخر سوره به همه الفاظ و كلمات و نعمتِ موجود و موعود معترف بوده ايم و مذهبِ ماست و در جوارِ رحمت و لطف و هدايتِ خداييم. و عجز و ضعفِ بندگى نمودن اقتدا است به انبيا و اوليا - عليهم السلام - . امّا ايمان و طاعت به فعل و اختيارِ ما بحاصل(2) آيد از طريقِ نظر به دل(3) در مصنوعات و محدثات. و كفر و معصيت را
ص: 539
حوالتْ به جهل و تقصير ما است و هيچ نه به خدا است ؛ تا ثواب و عقاب و امر و نهى و شرع و عقل و بعثتِ رسل و انزالِ كتب را فايدتى باشد «فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ»(1) و «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذى هَدانا لِهذا وَ ما كُنّا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لا أنْ هَدانا اللَّهُ.(2)
آنگه گفته است:
و فضيحت پنجم آن است كه رافضى به قضا و قَدَر ايمان ندارد و همه قرآن بدين ناطق است ، و رسول - عليه السلام - گفته است: «القدرُ خيرُهُ و شرُّهُ مِنَ اللَّهِ.(3)
اما جواب اين شبهت آن است كه اگر ازين قضا و قدر آن مى خواهد كه شيعت گويند: بارى تعالى فاعل و مريد و خواهانِ كفر و قبايح و معاصى نيست ، اين مذهبِ
شيعت است و مذهبِ همه أهل عدل اين است ، و قرآن به صحّتِ اين مذهب ناطق است ، و اخبارِ رسول - صلى اللَّه عليه و آله - و همه ائمّه بر صحّتِ اين مذهب وارد(4) است ، و عقل بر تنزيه بارى تعالى گواه است و لا يختارُ القبيحَ ، و لا يريدُ الفضائِحَ ، و لا يريدُ الكفرَ و العصيانَ ، تنزّه و تبارك(5) و تعالى عمّا يقولُ المجبّرونَ فيه عُلُوّاً كبيراً. تا در اخبار و آثار مى آيد برين وجه در اثباتِ قضا و قدر و نفىِ جبر و تشبيه كه بيان كرده شد ، تا هيچ شبهتى بنماند ؛ إن شاء اللَّه.
حدّثنا الأخ الإمام أوحد الدّين أبوعبداللَّه الحسين بن أبي الحسين بن أبي الفضل القزوينيّ سماعاً و قراءةً ، قال: حدّثنا الشّيخ الفقيه أبوالحسن بن عليّ بن الحسن الجاسبي نزيل الرّيّ ، قال: حدّثنا الشّيخ المفيد أبومحمّد عبد الرّحمن بن أحمد بن
ص: 540
الحسين النّيسابوريّ رحمة اللَّه عليه املاءاً من لفظه بالرّيّ فى مسجده سنة(1) ستٍ ّ و سبعين و أربع مائة ؛ قال: أخبرنا السّيّد أبوطاهر محمّد بن أحمد الجعفريّ بقراءتي عليه في داره بقزوين ، قال: حدّثنا أبوطلحة القاسم بن محمّد الخطيب قراءةً عليه ، قال: حدّثنا أبوالحسن بن عليّ بن ابراهيم القطّان ، قال: حدّثنا أبوعبداللَّه محمّد بن مخلد(2) السّعديّ ، قال: حدّثنا عمر بن وهب الطّائيّ ، قال: حدّثني عمرو بن عبداللَّه ، قال: حدّثنا محمّد بن جابر ، عن أبي اسحاق قال: غزا رجلٌ من أهل الشّام غزاة صفّين مع عليّ بن أبى طالب - عليه السلام - فلمّا انصرف قال له: يا أميرالمؤمنين أخبرنا عن مسيرنا إلى الشّام أبقضاءٍ من اللَّه و بقدره؟ قال له: «نعم يا أخا أهل الشّام ؛ و الّذي فلق الحبّة و برأ النّسمة ما وطئنا موطئاً و لا هبطنا وادياً و لا علونا تَلْعةً إلّا بقضاءٍ من اللَّه و قدره». فقال الشّاميّ: عند اللَّه أحتسب عنائي ، (3) مالي إذاً من الأجر؟ قال له عليّ - عليه السلام - : «يا أخا أهل الشّام ، لعلّك ظننت قضائاً لازماً ، و قدراً حاتماً ، فلو كان كذلك لبطل الثّواب و العقاب ، و سقط الوعد و الوعيد ، و الأمر من اللَّه و النّهي ، (4) و ما كان المحسن أولى بثواب الإحسان من المسي ء ، و لا المسي ء أولى بعقوبة الذّنب من المحسن ، تلك مقالة عبدة الأوثان و حزب الشّيطان و خصماء الرّحمن و قدريّة الاُمّة و مجوسها ، إنّ اللَّه عزّوجلّ أمر تخييراً ، و نهى تحذيراً ، و كلّف يسيراً ، و لم يكلّف عسيراً ، لم يُطَعْ مكرهاً ، و لم يُعْصَ مغلوباً ، و لم يرسل الأنبياء لعباً ، و لم يُنزل الكتب إلى عباده عبثاً ، و لا خلق السّماوات و الأرض و ما بينهما باطلاً ؛ «ذلِكَ ظَنُّ الَّذينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذينَ كَفَرُوا مِنَ النّارِ»».(5)
ص: 541
چون امير تقرير اين تحقيق(1) بكرد ، مرد شامى مى گويد:(2) و ما القضاءُ و القدر اللّذان كانَ مسيرنا بِهِما و عنهُما؟ - فقال - عليه السلام - : «الأمرُ مِنَ اللَّهِ بذلكَ و الحكْمُ فيهِ» ، ثمّ تلا: «وَ كانَ أمْرُ اللَّهِ قَدَرًا مَقْدُورًا.(3) قال: فقال الشّاميُّ فَرِحاً مسروراً لمّا سَمِعَ مقالَة أميرالمؤمنين و قَبَّلَ يَدَيْهِ(4): فرّجْتَ عنّي ؛ فَرَّجَ اللَّهُ عنك يا أمير المؤمنين ، و أنشأ يقول:
أنت الإمامُ الّذي نرجو بطاعته *** يومَ المآب من الرّحمن رضْوانا
أوضحت من ديننا ما كان مُلتبساً *** جزاكَ ربَّك بالإحسانِ إحسانا
متى يُشكّكنا بالرّيبِ ذوسفهٍ *** نَلقى لديكَ له شَرحاً و تبيانا(5)
فليس معذرةٌ في فعل فاحشةٍ *** ما كنت راكبها فسقاً و عصيانا
كلّا و لا قائلا ناهيه أوقعه *** فيها عبدت إذاً يا قوم شيطانا
و لا أحبّ و لا شاء الفسوق و لا *** قبل البيان له ظلماً و عدوانا
أنّى يحبّ و قد صحّتْ عزيمته *** على الّذي قالَ أعْلنْ ذاك إعلانا
و لن تضلّ لئن نمسك بحبلهمُ *** بذاك أحمد عنْ ذي العرشِ أوصانا
نفسي الفداء لخير الخلق كلّهم *** بعدَ النّبيّ عليّ الخير مولانا
أخي النّبيّ و مولى المؤمنينَ معاً *** و أوّلُ النّاس تصديقاً و ايمانا
و بعل بنتِ رسولِ اللَّه سيّدنا *** أكرم بِهْ و بها سرّاً و إعلانا(6)
ص: 542
و شرح و بيانِ اين كلمتِ منثور و منظوم ، هر كس كه بداند او را در قضا و قدر شبهتى بنماند. پس ما كه شيعتِ أميرالمؤمنين و تابعانِ آل ياسين ايم ، اثباتِ رؤيت بر آن وجه كنيم كه اميرالمؤمنين و سيّدِ اوصيا و وارثِ علومِ انبيا علىّ مرتضى كرده است ؛ موافقِ عقل و قرآن ، بى جا و مكان ، و نه رؤيتِ مجاهره به چشمِ سر ، چنانكه بيان كرده شد ، نه چنانكه مجبّره و مشبّهه كرده اند.(1) وگر اثباتِ قضا و قدر كنيم ، برين طريق كنيم كه اميرالمؤمنين كرده است و كلامِ او - عليه السلام - دلالت است بر آن ، و قرآن و اجماعِ اهلِ عدل موافقِ آن است ، و امامين بوحنيفه و شافعى بر آن وجه و طريقه گفته اند ، و در كتب و كلام(2) ايشان ظاهر است و همه صحابه كِبار از جمهورِ اوّل و تابعين بزرگوار از صدور ميانه قضا و قدر برين وجه اثبات كرده اند تا امر و نهى و وعد و وعيد را خللى نباشد ، و ثواب و عقاب و تفضّل و احسان بر جاىِ خود باشد.
و ما را درين مسئله و [دگر ]مسائل و در اصولِ ديانات ، (3) از معقولات واجب نباشد متابعتِ بُلحسن أشعر و ابوعبداللَّه كرّام و جَهْمِ صَفْوان و حسين نجّار و ابوبكر باقلانى و بوعلى و بوهاشم و بلخى و بصرى ، كردن ؛ تا هر چه به عقل دانند ، به نظر بر وجه
مى دانيم كه آيينه اى است روشن ، و آنچه به سمع دانند از مصطفى و آلش و از صحابه بزرگوار و معتمدان تابعين ، به نصّ مى دانيم بى شبهت ؛ خدايى عالم و عادل ، رسولى صادق و امين ، امامى نصّ و معصوم ؛ «وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا.(4) و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
ص: 543
آنگه گفته است:
و عمر در شام خطبه اى مى كرد گفت: لا هاديَ لما(1) اضللْتَ و لا مُضلَّ لِما(2) هَدَيْتَ. گبرى حاضر بود گفت: اللَّهُ أعدلُ مِن اَنْ يُضلَّ أحداً. عمر گفت: لولا عهدك لضربتُ عُنُقَك.(3)
امّا جوابِ اين كلمات آن است كه اگر درست شود كه عمرِ خطّاب اين كلمات گفته است ، هم بر آن وجه گفته باشد كه بارى تعالى در قرآن مى گويد: «يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدى مَنْ يَشاءُعيبى نباشد كه با معاويه صلح كند كه اگر عمر شايد كه با گبركان صلح كند ، حسن شايد كه با باغيان صلح كند. وگر مسلمان شده بودى ، او را به حجّتْ جواب دادى نه به ضربت. وگر خللى افتاده است ، مگر از نقل باشد ، نه از اصل.
ص: 544
آنگه گفته است:
و گويند: «ما شاءَ اللَّهُ كانَ ، و ما لَمْ يشأْ لَم يكُنْ»(1) نمى بايد گفتن ، كه نه هر چه خداى تعالى خواهد ، بباشد ؛ مرادِ خواجه رافضى بباشد و مرادِ خداى نباشد؟! تا خداى را به عجز منسوب كرده باشند.
اما جواب اين كلمات آن است كه اوّلاً مذهبِ شيعت و همه اهلِ عدل درين مسئله سره فهم بايد كردن تا شبهت برخيزد ؛ إن شاء اللَّه تعالى.
بدان كه به مذهبِ ما و به مذهبِ كافّه أهلِ عدل ، چنان است كه بارى تعالى قادر است بر آن كه همه كفّار را به جبر و قهر بر ايمان دارد ، و همه عاصيان را به قهر بر اطاعت خود دارد ، و ايمان ضرورى گرداند تا همه به ضرورت بدانند كه عالَمْ محدَث است و صانعِ عالَمْ يكى است موصوف به صفاتِ كمال ؛ امّا آن ايمان و آن طاعت ، نه ايمان و طاعتى باشد حقيقى(2) و بر آن ثواب دادن عبث باشد و مستحقِ ّ مدح نباشند بر آن ، و به حقيقتْ مؤمنى و مطيعى در حقِ ّ ايشان اثبات نتوان كردن. مثالش چنان است كه اهلِ قيامت به ضرورت همه خلقانِ عالم و همه كافرانِ دنيا خداى را دانند و ايشان را مؤمن نخوانند ، از بهرِ آن كه آن معرفتْ ضرورى باشد. پس ايمانِ بر حقيقت آن باشد كه مكلّف در سراىِ تكليف به نظر بر وجه در دليل به مشقّت حاصل كند به فعلِ خويش ، تا بر تحصيل آن هم به دنيا مستحقِ ّ مدح باشد هم به قيامت مستحقِ ّ ثوابِ اَبَدْ باشد. پس برين قاعده و اصل ، اگر خداى خواهد كه به جبر در او(3) آفريند تواند ؛ امّا نخواهد ، و خواهد كه بنده به كسب و اختيارِ فعلِ خويش مؤمن و مطيع باشد و تاركِ كفر و معاصى باشد. وگر بنده با حصولِ آلت و قدرت و تمكين و توفيقْ اختيار نكند ، خداى را تعالى نقصانى نباشد كه منفعت و مضرّتِ آن به دنيا و قيامت عايد است به ما ؛
ص: 545
نه به خداى. پس اگرچه خداى تعالى خواهد و حاصل نيايد ، نقصانِ خدايىِ او نباشد كه فعل غيرِ او است.
و چه گويد خواجه سنّى خداى تعالى مقدّراً(1) از فرعون و بوجهل ، يا كفر
مى خواهد يا ايمان؟ اگر كفر مى خواهد ، خود مرادِ او حاصل است. موسى را با عصا و يدِ بيضا فرستادن ، و از فرعونِ مُجْبَرْ مقهور ايمان طلب كردن ، عبث باشد كه نه خداى تعالى مى خواهد و نه خود فرعون قادر هست(2) بر ايمان ، و هم چنين محمّد را - عليه السلام - با قرآن و ذوالفقار به بوجهل و غيرِ او از كفّار فرستادن هم عبث باشد كه ايشان نتوانند كه ايمان آرند(3) و نه خداى خواهد از ايشان كه ايمان آورند. پس اگر مى خواهد ، (4) انكارِ خواجه چيست؟ و گر نمى خواهد فرستادن پيغمبر چيست؟ و چون خداى از فرعون و بوجهل كفر مى خواهد ، نگويى(5) موسى و محمد چه مى خواهند؟! اگر هم كفر مى خواهد ، تشديد و خصومت چيست؟ وگر ايمان مى خواهد ، مخالفتِ خداى از رسولان چگونه روا باشد؟! و گوييا(6) ابليس از فرعون و بوجهل كفر مى خواهد يا ايمان؟ اگر ايمان مى خواهد ، محال است كه او سرِ كافران است. پس بنماند الّا آن كه ابليسِ از ايشان و از همه كافران كفر مى خواهد و خداى به مذهبِ خواجه هم كفر مى خواهد و پيغمبران همه ايمان مى خواهند. آمد اينجا(7) آن كه ابليس آن مى خواهد كه خداى ، و آن كفر است ، و موسى و محمّد خلافِ آن مى خواهند كه خداى ، و آن ايمان است! زهى مذهب و اعتقاد و طريقه كه ابليس مطيعِ
ص: 546
خداى باشد و موسى و محمّد و ابراهيم عاصى باشند. بنماند الّا آن كه خداى و همه انبيا و همه مؤمنان از همه كفّار ايمان مى خواهند تا بعثتِ رسل و انزالِ كتب و امر و نهى حق باشند. و ابليس و بوجهل و فرعون بر خلاف اراده خداى كفر مى خواهند ، و مشيّتِ خداى تعالى را نقصانى نباشد كه منفعت و مضرّت بر وى روا نيست و او مُريد ايمان و طاعت است ، و كاره است همه مقبَّحات را ، از كفر و غير آن.
پس «ما شاءَ اللَّه كانَ و ما لمْ يشأْ لَمْ يَكُنْ» مقيّد بايد گفتن نه مطلق. و تقديرش چنان باشد كه «ما شاءَ اللَّهُ مِن فعل نفسه كانَ ، و ما لمْ يَشَأ مِن فعلِ نفسه لمْ يكُنْ». و اتّفاق است كه همه مسلمانان مى گويند: «لا مردَّ لأمرِ اللَّهِ(1) و لا رادّ لِحُكْمِهِ».(2) و اتّفاق است كه كفّار و عُصاة همه ردِّ امرِ خداى مى كنند از ايمان و طاعت. تا اين كلمت را به آن كلمت قياس مى كند ، تا شبهت بر خيزد ؛ چنانكه مذهبِ اهل عدل است و عقل بر آن گواه است ؛ به خلافِ آن كه مذهبِ اهلِ جبر است كه درست شد كه بارى تعالى مُريد كفر و قبايح نيست. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
و فضيحت ششم آن است كه روافض به توفيق و خذلان بنگويند و در قرآن است كه: «وَ ما تَوْفيقى إلاّ بِاللَّهِ»(3) و خود آن را نشناسند. هر كه ايمان آورد ، گويند: خود موفّق(4) است ، و هر كه نياورد گويند: به خودى خود مخذول است ، خداى را خود هيچ توفيقى و لطفى و خذلانى نيست در ايمانِ مؤمن و كفرِ كافر و طاعتِ مطيع و عصيانِ عاصى.
ص: 547
امّا جوابِ اين كلمات بر سبيلِ اختصار آن است كه: بيچاره مصنّف مى بايست كه از رؤوسِ مسائلِ اصولى و فروعىِ خصمِ خود آگاه بودى ؛ خاصّه كه بيست و پنج سال رافضى بوده است على زَعْمِهِ ؛ تا دعاوى او بر اصلِ مذهبِ خصم بودى. امّا پندارى بارى تعالى توفيقش نداده است و خذلانش كرده است و او بى گناه است.
اوَّلاً مذهب شيعه اصوليّه و مذهبِ همه اهلِ عدل - خلفاً عن سلفٍ - اين بوده است و اين است كه بى توفيق و لطفِ بارى تعالى ، هيچ بنده اختيارِ ايمان و طاعت نتواند كردن و خود واجب نباشدش. اوّلاً نصبِ ادلّه و ازاحتِ علّت و اثباتِ دلالت و فعلِ آلت كه بدان ايمان آرند و طاعت كنند ، تا مقرّب شوند بدان به طاعت ، و دور شوند عند
آن از معصيت ، همه از فعلِ خداى تعالى باشد. وگر بارى تعالى آلت بندهد و توفيق و لطف در بابِ تكليفِ عقلى و شرعى بنكند ، البتّه وقوعِ ايمان و طاعت محال باشد. و نيز واجب نباشد بر مكلّف اختيار آن كردن ، و آن چون عقل است و تمكين و نصبِ ادلّت و ازاحتِ علّت و فعلِ آلت و اثباتِ دلالت. آلت ، چون دل و ديده و بعثتِ رسل و [بيان] شرعيّات و انزال كتب و غير اين ، همه الطاف است و از قِبَلِ خداى تعالى باشد.
امّا مذهبِ شيعه اصوليّه و همه اهلِ عدل ، چنان است كه روا باشد كه بارى تعالى اين همه بكند و بنده اختيارِ ايمان و طاعت نكند كه مكلّف بايد كه مخيّر باشد در ترك و فعل تا استحقاق مدح و ذمّ راجع باشد با وى ، (1) و ثواب و عقاب عايد باشد بر اختيار
فعل و ترك ازو ؛ «إمّا شاكِرًا وَ إمّا كَفُورًا ، (2) «خَلَقَكُمْ فَمِنْكُمْ كافِرٌ وَ مِنْكُمْ مُؤْمِنٌ ، (3) و مانندِ اين آيات بسيار است كه همه دلالت است بر آن كه مكلّف فاعل و مخيّر و مختار است در فعل: اگر خواهد ايمان آورد و طاعت كند ، وگر خواهد كفر آورد و معصيت كند ؛ تا تكليف بر اصل باشد ، و بعثتِ رسل و انزالِ كتب حق باشد ، و ثواب و عقاب عايد باشد به فعل و اختيارِ مكلّف. و هيچ عاقل اين وجه را انكار نتواند كردن ؛ والّا مگر به جحودِ محض.(4)
ص: 548
امّا به توفيقِ خداى و به الطاف حاجت باشد و آلتِ افعالِ نيك و بد ، خداى تعالى دهد ، و به قدرتْ ايمانْ كفر توان كرد ، (1) و به قدرتْ كفرْ ايمان توان كرد ؛ از بهر آن را كه قدرت آلت است در فعل. مثالش چنان است كه آهنگرى تيشه اى بكند و به دروگرى(2) دهد. عاقلان دانند كه بدان تيشه هم درِ مسجد شايد تراشيدن و هم طنبوره(3) شايد كردن. و اختيارِ نيك و بدِ آن عايد باشد با دروگر(4) كه اختيارِ فعل مى كند ، و عايد نباشد به آهنگر كه تيشه كرده است. پس قدرت و الطاف و تمكين و توفيق همه از فعلِ خداى باشد ، امّا كفر و ايمان و اختيار طاعت و معصيت همه از فعلِ مكلّفان باشد ، برين وجه كه بيان كرده شد. و اين مسئله را شواهد و نظاير بسيار است ، امّا كتابْ مطوّل شود و فايده حاصل شد ؛ زياده ملال افزايد.
امّا در معنىِ خذلان ، چُنان است كه بيان كرده است. به مذهبِ شيعه و همه اهلِ عدل روا نباشد كه بارى تعالى بنده اى را خذلان كند و لطف ازو بازگيرد و توفيق سلب كند ؛ تا هرگز ايمان نتواند آوردن ؛ آنگه محمّد را با كتاب و على را با شمشير بدو فرستد كه ايمان آر وگرنه به دنيا كشته تيغ شوى و به قيامت در دوزخ ابد بمانى. خذلان كند و توفيق و لطف بازگيرد ، آنگه تكليف كند بر خلافِ اراده ، و رسول و امام و كتاب و تيغ بفرستد و گويد ايمان آر ، و نگذارد كه ايمان آورد ، آنگه به دوزخش برد؟! بارى تعالى منزّه و متعالى است ازين و مانند اين. و هنوز كه مذهبِ خواجه مجبّر باطل باشد ، بهتر از آن كه خداى تعالى ظالم باشد. پس توفيق و الطاف او عامّ باشد با همه مكلّفان و بر يك حدّ كند تا حيف و ميل از فعلِ او دور باشد ، و ايمان و كفر به اختيارِ بنده باشد ، تا بارى تعالى ظالم و خذلان ده و كفرآفرين نباشد ؛ تعالَى اللَّهُ عمّا تقولُ المجبّرةُ و
ص: 549
المُشبّهةُ عُلوّاً كبيراً. اين است جوابِ اين كلماتْ بر سبيلِ اختصار. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين حمد الشّاكرين.
آنگه گفته است:
فضيحت هفتم آن است كه رافضى گويد كه خداى را صفتى ديگر هست كه آن را صفتِ حالت گويند ، و خداى بدان صفتْ مخالف است مخالفِ(1) خود را. و هيچ فريشته اى(2) و پيغمبرى آن صفت نداشته است و ندانند و بر اين قول لازم آيد كه ملائكه و رسل به صفتِ أخصّ بارى تعالى جاهل بوده اند و اين صفت(3) بر ايشان پوشيده بوده است.
اما جواب اين دعوىِ يك نيمه راست و يك نيمه دروغ كه از سرِ جهل و بى علمى و
نادانى كرده است ، آن است كه مى بايست كه در آن بيست و پنج سال كه رافضى اى دعوى كرده است ، حقيقتِ اين يك مسئله بدانسته بودى كه چگونه است و بر چه وجه اثبات كنند ؛ تا مگر اين شبهت نبودى و بر اين وجه تشنيع نزدى. امّا بارى تعالى توفيق داد و الطافِ زيادتى(4) كرامت كرد ، تا از عهده اين شبهت به تمام و كمال بيرون آمديم ؛ به بركاتِ مصطفى و ائمّه هدى ، عليه و عليهم السّلام.
اولاً مذهبِ محقّقانِ شيعه اصوليّه ، چون عَلَم الهدى مرتضاىِ بغداد و شيخ كبير بوجعفر و همه محقّقانِ اصوليّه ، موافقتِ اكثرِ اهل عدل را ، چُنان است(5) كه بارى تعالى موصوف است به صفتى كه آن را صفتِ حالت گويند و مخالفت ثابت است ميانِ قديم و جواهر و أعراض بدان صفت ، و آن صفتِ خداى است كه غير قديم را آن صفت و مثلِ آن صفت و قبيلِ آن صفت نيست(6) و بارى تعالى بدان صفت در كونِ معلومى
ص: 550
آيد ، (1) دون صفاتِ اربعه كه مقتضيات است. و آن صفت همه پيغمبران دانند ، و همه فريشتگان ، (2) خداى تعالى را بر آن(3) صفت شناسند ، و همه ائمّه و اوليا و علما ، بارى تعالى را بر آن(4) صفت دانند. و از اهلِ عدل كس خلاف نكرده است درين معنى ؛ وگر خلافى هست در اجراى عبارت است. و درين معنى كتب ساخته اند ، و مفرداتِ با حجّت و دليل اثبات كرده و تصنيف ها ساخته است كه بارى تعالى به خلافِ همه خلايق است و او به هيچ نماند ، و هيچ بدو نماند: «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءٌ وَ هُوَ السَّميعُ الْبَصيرُ.(5)
پس اگر مذهبِ شيعت بر آن وجه بودى كه خواجه انتقالى آورده است كه آن صفت(6) نه انبيا دانند و نه ملائكه ، هيچ عاقل قبول نكند كه عقلِ مُثبتانِ اين صفت ، بيشتر
و كامل تر نيست از عقولِ انبيا و ملائكه. پس همه انبيا و ملائكه و ائمّه و علما ، خداى را بدان صفت دانند و آن صفتِ الهيّت است كه مُقتضاى صفاتِ اربعه است. و علماى شيعت را خلافى نيست با يك ديگر ، مگر عوام را از قلّتِ علم گفت وگويى باشد ، وگرنه مثبتان و نافيان همه ناجى اند و خداى را به خلافِ خلقان گويند و معدومْ معلوم(7) دانند ، وگرچه شى ء نگويند براى ايهام خطا را(8) باشد.
اين است مذهبِ شيعت درين مسئله ، و زيادت بر اين در كتب بى نهايت است و ما را به جوابِ اين طاغى درين مسئله اين قدر كفايت است. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
و فضيحت هشتم آن است كه بعضى از روافض را مذهب آن است كه معدومات را «أشياء» گويند. پس به قولِ ايشان در ازل با خداى تعالى أشياء
ص: 551
بوده است و برين مُشاركت لازم آيد. و روافض اندرين به دو گروه(1) باشند: بهرى مُثبت و بهرى نافى.
اما جواب اين شبهت آن است كه خلافى نيست كه متكلّمان متحقّقان(2) شيعت را مذهب اين است - خلفاً عن سلفٍ - كه بارى تعالى عالم است لِنفسِهِ و لذاتِهِ لا عنْ علّةٍ و لا عنْ حاجةٍ. و چون لم يزل حاصل بوده است برين صفت - أعنى عالمى - لابُدّ او را غير ذاتِ پاكِ خود معلوماتى باشد و مُحال باشد كه معلومات كه غيرِ ذاتِ بارى تعالى باشد ، موجود باشد. پس معدوم باشد و معدوم [را] ازينجا «شي ء» گويند.(3) و از مصطلح معتبرانِ اهلِ لغت معلوم است كه گويند: هذا شى ءٌ موجود ، و هذا شي ءٌ معدوم. و اين لفظى مشتمل است هر دو معنى را.(4) و مذهبِ اهلِ عدل همه اين است و نافى و مُثبت را در معنىِ اين اجرا خلافى نبوده است.
و مشاركتْ خواجه اشعرى را لازم است كه ذاتِ بارى تعالى را قديم ازلى گويد ، (5)
آنگه هشت قديم دگر با وى در ازل اثبات كند.(6) پس معدومْ موجود نباشد ، امّا قديم مثلِ قديم باشد و در مسائلى معيّنه كه اشاعره رى را با يك ديگر خلاف است ، معلوم است ، چون عصمتِ انبيا و زلّتِ انبيا و وجوبِ معرفت و غير آن. پس خواجه انتقالى چون بر مذهبِ مسلمانان به دروغ تشنيع زند ، بايد كه مذهبِ بد خود فراموش نكند كه اگر به دو نيمه است ، عالم و خطيب ، خواجه راست ، وگر مشاركتْ لازم است خواجه راست كه هشت قديم را با ذاتِ قديم اثبات كند. و اثباتِ ذرّه اوّليّت(7) از مذهبِ خواجه
ص: 552
معلوم است كه همه موجود گويد و اثبات كند ؛ چنان كه در مواضعِ اين كتاب بيان كرده ايم. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
فضيحت نهم. مذهب و اعتقادِ أهلِ حقّ آن است كه برگ از درخت بنيفتد الّا به فرمانِ خداى تعالى و خداى است مُغَيِّرْ و مُدَبِّرْ و مُحرِّكِ اشيا ، و خالقِ أجسام و أعراض او است. و رافضى گويد: خداى را تعالى(1) اندرين أشيا تصرّفى و صنعى و تدبيرى نيست ، و هر فعلى را به فاعلِ دون خداى(2) اضافت كنند.
اما جواب اين كلمات آن است كه خلاف نيست كه مذهبِ شيعه اصوليّه - كثّر اللَّه عددَهُم - درين مسئله به خلافِ مذهبِ مجبّره و قدريّه و مشبّهه و أشاعره و كُلّابيّه است. و شيعه خلقِ همه أجسام و أعراضِ مخصوصه را حوالت به خداى تعالى كنند ، امّا كفرِ بوجهل و دعوىِ فرعون و غرورِ قارون و زناىِ زانيان و لواطه(3) لوطيان و كذب [كاذبان ]و فسقِ فاسقان ، حوالت به فعل و مشيّت و ارادتِ خداى تعالى نكنند و بارى تعالى را منزّه و مبرّا دانند از افعالِ فضايح و قبايح ؛ چنانكه در مواضعِ اين كتاب بيان كرده شد به توفيقِ خداى. و مذهبِ خواجه انتقالى چُنان است كه فاعلِ كفر و زنا و لواطه همه خدا است و مير و مخنّث(4) و تركنارِ(5) خراباتى و جعده قمارباز و سوسىِ(6)
ص: 553
خمرفروش ، همه منزّه و مبرّااند. درين هر دو مذهب تأمّل بايد كردن تا خود مُحِقّ كيست و مبطل كيست. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمينَ حمدَ الشّاكرين.
امّا آلت و قدرت و قوّت همه از افعالِ خدا است به مذهبِ ما ، و بنده مكلّفْ مخيّر است در اختيارِ طاعت و معصيت ؛ تا ثواب و عقاب و مدح و ذمّ بر اصل باشد ، و امر و نهى و كتاب و شريعت و بِعثتِ رسل بر قاعده حكمت و حجّت باشد.
آنگه گفته است:
و فضيحت دهم. روافض(1) گويند:(2) قدرتْ قبلَ الفعل است و گويند: خداى اوّل قدرت بيافريد و آنگه امر كرد به فعل ، و كار وا ماست.(3) و مذهبِ اهل حقّ آن است كه قدرت وا فعل است.(4) خداى تعالى به يابه(5) مى آفريند فعل و حركت و سكون مى آفريند و بنده به اختيار كسبِ آن مى كند. و بدين سبب رافضى را مفوّضه گويند.
اما جواب اين كلمات نامعقول و شبهت هاىِ نادرست كه اين مصنّفِ سنّى آورده است ، بر سبيل اختصار آن است كه اوّلاً هر عاقلى و عالمى مصنّف(6) داند كه قدرت چون به منزله آلت است ، بايد كه قبلَ الفعل باشد كه در شاهد معلوم و مصوّر است ، كه
ص: 554
آلت بر فعل در هر صناعت بايد كه متقدّم(1) باشد ؛ چنانكه تيشه بر در بايد كه متقدّم(2) باشد و قلم بر كِتبت(3) و مانند اين. و آلت روا باشد كه از فعلِ غير باشد و اين وجهى
معقول و معلوم است. و به يك آلت هزار فعل مختلف شايد كرد ، و چون قدرت از فعلِ خدا است(4) و فعلى كه واقع آيد ، از آن قدرت از فعلِ ما باشد ، نه ممتنع باشد كه قدرت قبل الفعل باشد خلافِ مذهَبِ مجبّره.
اما آنچه گفته است كه «خداى حركت و سكون مى آفريند و بنده به اختيار كسبِ آن مى كند» هر عاقلى را بر چنين سخن خنده آيد كه نمى دانم كه وقوع حركت و سكون را حوالت به اختيارِ خدا است يا حوالتش به كسبِ ما است! اگر هم اختيار خداى مى بايد و هم كسبِ ما در يك فعل ، پس مشاركتْ خواجه [را] لازم است برين اطلاق. وگر بى كسبِ بنده وقوعِ فعل از خداى صحيح است ، حوالت و اضافتِ آن به بنده وجهى نامعقول باشد ؛ وگرنه و مشاركت روا نيست و بنده را فعلى هست ، مذهبِ(5) خواجه مجبّر(6) باطل و فاسد باشد.
و مفوّضه ، مجبّره باشند كه يك نيمه فعل را به خود تفويض كنند ، و مشاركت هم ايشان را لازم باشد كه فعلى را به دو فاعل حوالت كنند. بر سبيل اختصار ، اين است جوابِ اين شبهت ، و شرحْ در كتبِ شيعه - بحمد اللَّه - مذكور و مسطور است.
آنگه گفته است:
فضيحت يازدهم. رافضى بوطالب را با ظهورِ كفرش مؤمن گويد ؛ و - عليه
ص: 555
السلام - نويسد ، و گويد: همه اجدادِ رسول مؤمن بودند و ما ايشان را گوييم: نه. رسول - عليه السلام - گفته است: «رأيتُ أباطالبٍ في ضَحْضاحٍ مِنَ النّارِ ؛ بوطالب را شبِ معراج در آتشى تنك(1) ديدم». و نه محمّد بن الحسن در موطّأ(2) اين مسئله آورده است كه: لا يرث المُسْلِمُ الكافرَ و لا الكافرُ المسلمَ؟ و اين به استشهاد آورده است كه علىّ بن الحسين و اُسامة بن زيد گفتند: چون بوطالب بمرد ، رسول ميراثش به عقيل و طالب داد دون جعفر و على ؛ زيرا كه آن دوگانه كافر بودند. بوبكر و عمر را با همه قدم هاىِ صدق ايشان و رنجِ ايشان در دينِ خداى و ثناهاىِ رسول مر ايشان را كافر دانند ، و عبّاس را با آن كه(3) خداى تعالى او را به همه كرامت مخصوص گردانيده است و اجماعِ امّت است بر بزرگى و جاه او ، (4) او را ضعيف رأى خوانند. و چون عبدالمطّلب بمرد وصايت ها به عبّاس كرد ؛ (5) مَعَما(6) كه او كمتر بود به سال ، از يازده پسر كه او را بودند ، لجزالةِ(7) رأيه و وقاره. خواجه رافضى او را ضعيف رأى مى داند. و از
ص: 556
كرامت و جلالتِ او خداى تعالى خلافت در خاندانِ او نهاد تا قيامت راعىِ امّت باشند و بودند ، و آلِ بوطالب كه از ابتدا تا انتها يك ديه نتوانستند گشادن ، رأى هاىِ قوى داشته اند..! تا بدانى جهل رافضى.
امّا جواب اين كلمات كه بى علم از سرِ غفلت و جهل و ناانصافى ايراد كرده است ، آن است كه:
اوّلاً گفته است - «بوطالب را با ظهورِ كفرش مؤمن گويند و عليه السلام نويسند». نمى دانم كه ظهورِ كفرِ بوطالب خواجه را از كجا معلوم شده است؟ از آنجا كه چون رسول - عليه السلام - طفل از مادر و پدر بماند و همه أعمامش از وى تبرّا كردند ، بوطالب او را برگرفت و به خانه برد و تربيت كرد و خدمت كرد تا بزرگ شد؟! از علاماتِ ظهورِ كفرش مگر يكى اين باشد!
دوم. آن كه چون رسول دعوت كرد قوم را به دين و اسلام و شريعت ، و همه أعمام و خويشان از وى تبرّا كردند ، بوطالب ميانِ(1) نصرت ببست و شرِّ كفّارِ قريش و صناديدِ مكّه ظاهراً و باطناً از وى دفع مى كرد ، تا او به قوّتِ بوطالب دعوى مى كرد. مگر دومِ علامات از ظهورِ كفرِ بوطالب اين باشد!
سيوم. چون على اقتدا به مصطفى كرد در نماز ، امامْ محمّد و مأمومْ على ؛ مدّتى برين رفت تا بوطالب روزى جعفر را مى گويد: يا جعفر صِلْ(2) جَناحَ ابنِ عمّك ؛ تا او نيز اقتدا كرد. مگر علامتِ سيوم از ظهورِ كفر بوطالب به نزديك خواجه اين باشد!
چهارم. در آن وقت كه نامه مى نويسد بوطالب به أهلِ حبشه بدين عبارت در حقِ ّ مصطفى مى نويسد ، ابياتِ(3) غرّاء نيكو:
ص: 557
تَعَلَّمْ مَليكَ الْحَبْشِ أَنَّ مُحَمَّداً *** نَبِيٌّ كَموُسى وَ الْمَسيحِ ابْنِ مَرْيَمِ
أتى بِهُدىً مِثْلِ الّذي أتَيَا بِهِ *** فَكُلٌّ بِاَمْرِ اللَّهِ يَهْدى وَ يَعْصِمُ
وَ إنَّكُمُ تَتْلُونَهُ في كِتابِكُمْ *** بِصِدْقِ حَدِيثٍ لا حَديثِ التَّرَجُّمِ
فَلا تَجْعَلوُا للَّهِ نِدّاً وَ أسْلِمُوا *** فَإنَّ طَريقَ الْحَقِ ّ لَيْسَ بِمُظلِمِ(1)
مگر از علاماتِ(2) كفرِ بوطالب به نزديك خواجه يكى اين باشد!
پنجم. روزى در حالِ حيات و رياست و حرمتِ خويش در حضورِ جمهورِ قريش ، فرزندانِ خويش را مى گويد:
إنَّ عَلِيّاً وَ جَعفَراً ثِقَتي *** عِنْدَ مُلِمِ ّ الزَّمانِ وَ الْكُرَبِ
وَ اللَّه لا أَخْذُلُ النّبيَّ وَ لا *** يَخْذُلُهُ مِنْ بنِيَّ ذُو حَسَبِ
لا تَخْذُلا و انْصرا ابْنَ عَمِّكما *** أَخِي لِاُمّي مِنْ بَيْنِهِمْ وَ اَبي(3)
مگر از علاماتِ كفرِ بوطالب به نزديكِ خواجه مجبّر يكى اين باشد!
ششم. بس معروف است كه در حالتِ آن كه براهين و اظهارِ معجزات نبوّتِ محمّدى متواتر مى شد ، بوطالب از آن خرّمى در حضورِ كبراى مكّه اين كلمات مى گويد در حقِ ّ سيّد - عليه السلام و الصّلوة - :
و أبْيَضُ يُسْتَسْقَى الْغَمامُ بِوَجْهِهِ *** رَبِيعُ الْيَتامى ، عِصْمةٌ لِلأَْرامِلِ
يطوفُ بِهِ الْهُلاّكُ مِنْ آلِ هاشِمٍ *** فَهُمْ عِنْدَهُ في عِصْمَةٍ وَ فَواضِلِ(4)
ص: 558
مگر يكى از علاماتِ كفرِ بوطالب به نزديكِ خواجه سُنّى اين باشد!
هفتم. از آفتاب معروف تر است كه در حالتِ نزع كه بوطالب به جوارِ خداى مى رفت ، وصايتش(1) اين بوده است كه(2) در حضورِ قريش و بنى هاشم انشا كرده است:
اُوصي بِنَصْرِ النّبيّ الْخَيْرِ مَشْهَدُهُ *** عليّاً ابني و شَيْخَ الْقَوْمِ عبّاسا(3)
تا آخرِ اين ابيات كه در اوّلِ كتاب ياد كرده ايم به جاى حاجت.(4) پس مگر از علاماتِ كفرِ بوطالب يكى اين باشد به نزديك خواجه انتقالى!
هشتم. اتّفاقِ همه مسلمانان است كه تا بوطالب در قيدِ حيات بود ، سيّد را از مكّه
هجرت نبايست كردن. چون آن سيّد كبير از جان و جهان جدا شد و به روضه رضاى خدا شد ، سيّد هجرت كرد. و مگر يكى از ظهورِ كفرِ بوطالب(5) به نزديك خواجه اين باشد! و مگر(6) آن خبر به خواجه نرسيده است كه جبرئيل - عليه السلام - مصطفى را بدين عبارت بشارت داد و گفت: «إنّ اللَّهَ عزّوجلّ حرّمَ على النّارِ صُلباً أنزلَكَ ، و بَطناً حَمَلَك ، و ثُدياً أَرْضَعَك ، و حِجْراً كَفَّلَكَ»؟(7) و اين خبر دلالت است بر ايمانِ عبداللَّه و آمنه(8) و حليمه و بوطالب تا شبهتى بنماند. وگر به تعديد و تحصيرِ دلالاتِ(9) ايمانِ بوطالب مشغول شويم ، كتاب از حدِّ حاجت به در شود و اين قدر براىِ دفعِ آن شبهت
ص: 559
كفايت است و دلالت بر ايمان بوطالب بى نهايت است.(1)
اما معارضه اى هست اين كلمه را: عجب نيست كه رافضى بوطالب را با چندين منزلت «مؤمن» گويد ، و «عليه السلام» نويسد ؛ طرفه تر(2) آن است كه ناصبى از ركاكتِ عقل و بى دانشى ، معاويه را با اظهارِ خصومتِ علىِ ّ مرتضى كه به اجماعِ اُمّتْ امام است و عداوتِ او(3) و بغى بر او ، امامِ حق داند و أميرالمؤمنين خواند! آنجا نصرتِ مصطفى كافرى است و اينجا عداوتِ مرتضى أميرالمؤمنينى است! و يزيدِ حسين كُش أميرالمؤمنين است! و برين قياس مى كن تا بدانى كه همه از چيست ؛ از عداوتِ و بُغضِ على است.
اما جواب آنچه گفته است كه: «رسول - عليه السلام - گفت كه شبِ معراج بوطالب را ديدم در آتشى تُنُك» ، حاشا كه گفته است و خبرى بى اصل است و حديثى بى نقل نادر است. نمى دانم تا بوطالب در دوزخ چرا بود؟ اگر به سببِ كفر بود ، بر خلافِ مذهبِ خواجه مجبّر است كه چون جزا بر عمل نيست و روا باشد كه بوجهلِ كافر به قيامت به بهشت شود و بُلقاسِم(4) مطيعِ بى گناه به دوزخ شود ، و آن همه به مشيّت و اراده مالك الملك تعلّق دارد. ندانم تا پيش از قيامتْ بوطالب را چگونه به دوزخ برده اند و يُمْكِنْ كه بوطالب خود مؤمن باشد ، امّا خدايش به دوزخ فرستاده باشد كه مالك الملك است. پس بر اصلِ خواجه مجبّر به بهشت رفتن دلالت نباشد بر
ص: 560
ايمان ، و به دوزخ رفتن دلالت نباشد بر كفر ، و جزا بر عمل محال است ، و خداى مالك الملك است. پس آن خبر را اصلى نباشد. وگر بوطالب به دوزخ باشد ، دلالت نباشد بر كفرِ او ؛ حوالتِ آن به مشيتِ خداى باشد ، و روا باشد كه به قيامت او را به بهشت برند و بدلِ او سلمان و بوذر را به دوزخ فرستند. پس خواجه ناصبى را يا دست از اصلِ مذهب ببايد داشتن ، يا چنين محالات را ترك كردن ، تا چهار بار در لعنت و غضبِ خداى نباشد در يك ساعت.
و امّا آنچه گفته است كه «محمّد بن حسن در موطّأ(1) آورده است كه مؤمن ميراث كافر نگيرد ، و كافر ميراثِ مؤمن بگيرد» ، اصل مسئله بر جاىِ خود است و بسيارى فقها را هم اين مذهب است. و امّا مذهبِ أهل البيت و شيعه نه چنين است ؛ كه به
مذهبِ ما كافر ميراثِ مؤمن نگيرد ، امّا مؤمن ميراثِ كافر گيرد كه آنجا [چون] كفر است ، مانع است ، و اينجا چون ايمان است ، منعى نتواند بودن. و على ميراثِ بوطالب گرفت و بوطالب خود مؤمن بود. امّا دروغ كه بر عليّ الحسين و بر اسامه زيد نهاده است ، ظاهر است و معروف است كه ميراثِ بوطالب بر اولادِ او قسمت
مى كردند.(2) سيّد گفت: «تيغ و درعِ او به على دهيد زيادت از قسمت». همچنان كردند و به چُنان اخبار عاقلِ عالم التفات نكند و بوطالبِ قرشى كه مربّىِ مصطفى باشد ، و ناصرِ دين خدا باشد ، و پدرِ علىّ مرتضى باشد ، به قولِ خواجه انتقالى كافر نشود. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
ص: 561
و اما حديث بوبكر و عمر در مواضع برفت(1) كه حوالات چنين بر شيعه اصوليّه بى اصل و بى مغز است و ايشان را صحابه و يارانِ رسول دانند و مذهب همين است كه پايه و منزلت و مرتبتِ على ندارند ، و هر حوالت كه بيش از اين است دروغ است ، و سرمايه(2) مجبّرى را بنشايد.
و اما آنچه گفته است كه «عبّاس را با آن كرامت كه خداى تعالى او را بدان مخصوص گردانيده است و اجماع است به رأىِ سديد و جاهِ(3) بزرگ او ، رافضيان او را ضعيف رأى دانند و بى حرمت دانند» به خلافِ آن است كه حوالت كرده است ؛ كه ناصبيان و مجبّران او را كم قدر و ضعيف رأى و بى حرمت دانند. و دليل برين آن است كه اگر عبّاس را قدرى و منزلتى و مرتبتى بودى به نزديكِ نواصب ، امامت در غيرِ وى دعوى نكردندى ، و روزِ سقيفه او را با قربت و قرابتْ معزول نكردندى ، و غير وى را به امامت(4) مشغول نكردندى. پس اگر امامت از قِبَلِ خدا است و خداى بوبكر را فرمود ، عبّاس را خداى تعالى بى قدر و بى علم و ضعيف رأى دانسته باشد ؛ وگر حوالتِ امامت به امّت است ، ايشان عبّاس را ضعيف رأى و بى قدر دانسته اند نه رافضيان. تا خواجه نوسنّى گناهِ خود بر ديگران ننهد و جوابْ جنگ نداند. و السّلام.
و آنچه گفته است كه «از بزرگىِ قدر و قوّتِ رأى عبّاس را(5) بود كه پدرش وصايت بدو كرد از همه فرزندان» ، درين صورت وصايتِ رسول فراموش نبايست كردن كه با حضورِ عبّاس و همه خويشان و صحابه از مهاجر و انصار ، به على كرد.(6) اگر عبّاس به وصايتِ عبدالمطّلب بهتر از همه فرزندان باشد ، مگر علىّ مرتضى به تخصيص وصايتِ سيّدِ اوّلين و آخرين بهتر از عبّاس و بوبكر و عمر و عثمان باشد. تا خواجه يا اين حجّت به قولِ خود قبول كند يا آن به دلالت نياورد كه خواب يك نيمه راست نباشد و يك نيمه دروغ.
ص: 562
اما آنچه گفته است كه «آل عبّاس تا به قيامت راعىِ امّت اند و آلِ بوطالب يك ديه بنستده اند» ، إذا لمْ تستحىِ فَاصْنَعْ ما شئْتَ.(1) راعىِ رعيّت و حُكّامِ امّت آن جماعت باشند كه مفترض الطّاعه باشند ، معصومان از خطا ، نصّ هر يك از قبل خداى.(2) اين صفات ببايد ديدن تا در كدامان است؟ و حديثِ حكم و فرمان در پيش برفت كه هر يك را حكم تا كجا بوده است و بنى على اگر ديهى بنستدند ، عيبى نباشد كه همه جهان به تيغِ پدرِشان گشاده شد ، و عبّاس و غير عبّاس ايمان از بيمِ تيغِ على آوردند. شكر آن خداى را(3) كه علىّ مرتضى از بيمِ تيغِ كسى(4) ايمان نياورد. و در قصّه بَدْر برفته است ايمان عبّاس و تشديدِ پسرِ بوطالب بر وى و بر عقيل در آن واقعه. و وجهى نيست اعاده آن را تا تفضيلِ على بر عبّاس و غيرِ عبّاس ظاهر شود. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين حمدَ الشّاكرين.
داشت: يكى ، عَبْدُ العُزّى ، ديگر عبد مَناف ، نام دو بت ، و خُزَيْمَةُ بن مُدرِكَه از اجدادِ رسول بود. نه هُبَلْ(6) را او نصب كرد؟ و هبل را «هُبَلِ خُزَيْمَه» گفتندى ،
ص: 563
مؤمن فرزندان را اضافت چون وا بت كند؟!(1) و مؤمنْ هُبَلْ را چون نصب
كند؟! و بوطالب را نام عَبْدِ مَناف بود ، و بُولَهَبْ را عبد العزّى ، و عبدالْمُطَّلب كافر بود.
امّا جواب اين كلماتِ بعضى درست و بعضى نادرست يك يك گوش بايد داشتن تا به توفيقِ خداى تعالى گفته شود ؛ إن شاءَ اللَّهُ تعالى ؛ و به الثّقةُ و المعونة.
اما آنچه گفته است كه «قُصَيّ پدر عَبْد مَناف بود و چهار پسر داشت و اسامى ايشان مضاف بود به بتان» ، بيچاره اگر دعوىِ علمِ تواريخ مى كند ، بايستى كه از معانى اسامى و سببِ نزول آن بى خبر نبودى. اوّلاً اصل درين باب آن است كه اعتقاد به دل و نيّت و علم تعلّق دارد ، نه به اسم ، و به اجراى الفاظ كفر و ايمان ثابت نباشد و آخر خوانده
باشد و ديده و شنيده از تواريخ و انسابِ عرب كه بهرى از قبايل را بنى كِلاب و بنى كُلَيْب و بنى نُمَيْر(2) و بنى ضَبّه و امثالِ اين خوانند كه اسماى مذمّت و منقصت است. و نگويد تا عاقلان فرزندانِ خود را كَلْب و كُلَيْب و نُمَيْر و ضَبّه چگونه نهند؟ پس معلوم
ص: 564
شد كه ايشان در اختيارِ اسامى تَبَعِ(1) وضع و فال بوده اند و نه به اعتقاد نهاده باشند. اينجا نيز در اجراى نامِ اصنام اجدادِ مصطفى تَبَعِ وضع و فال بوده باشند ، نه تَبَعِ اعتقاد. تا نيك فهم كند.
اما آنچه ايشان اختيار اين اسامى كردند ، سبب آن بود كه فراعنه و طغاةِ روزگارِ ايشان در كتب مى خواندند كه نورى در پشتِ اين قبيله است كه به وجود و ظهورِ او اديان و ملل مبدّل شود ، و كيش ها باطل گردد ، و كتب و شرايع منسوخ شود ، و بُت و بُت پرستى زايل شود. طلب مى كردند كه قمع و قلع(2) آن نور كنند. بزرگانِ اجدادِ مصطفى اين اسامىِ مضاف به بُتان اختيار مى كردند تا بدان شبهت آن نور منقطع نشود.
و اين معنى أظهر من الشّمس است. و نيز آن كه ايشان علما و فضلا بودند ، دانستند كه اسم غيرِ مسمّى است كه هفت روز و نيم است كه اين مذهب نهاده اند كه اسم عين(3) مسمّى است ، پس به اجراى اسامى هيچ لازم نيايد و كفر و ايمان مكتسبِ بنده است و به اختيارِ وى است تا آن شبهت زائل شود.
و اما آنچه خزيمه هبل ساخت عجب است كه در تواريخ بنديده است كه خُزَيْمَه از زهّاد و عبّاد روزگار بود و قوم را از بت پرستى منع مى كرد و مى گفت: اين بتان پدرانِ
شما ساخته اند. ايشان بر وى انكار كردند كه اين اَشكال و صورْ خدا از آسمان فرستاده است. بر عكسِ ايشان آن صورت بساخت(4) و گروهى بدان فريفته شدند و براىِ حجّت بديشان نمود كه اين ساخته خلق است ، نه ساخته حقّ است. و روز عيد آن تمثال بياورد و بر انجمنِ قوم بسوخت و گروهى بسيار و آن جماعت از بت پرستى
ص: 565
رجوع كردند و مؤمن شدند و او را جاهل هبل(1) و محرق ها خواندندى. و يك دلالت بر ايمانِ خزيمه آن است كه اسمِ مذمّت و نفرين بر آن بت نهاد نه نامِ مدح و دعا ، كه هبلْ مشتقّ است از هبول ، و عرب در دشنام گويند: هَبَلَتْكَ اُمُّك.(2) و به تأمّل معلوم شود كه هيچ عاقل نام مذمّت و نفرين بر معبود ننهد تا آن شبهت بدين حجّت زايل شود و خواجه انتقالى به شبهت اجدادِ خيرالمرسلين را كافر نخواند.
هالكه خواند تا دگرباره خواب يك نيمه راست مى پندارد و يك نيمه دروغ. و دلالت بر ايمانِ اصول مصطفى از قرآن اين آيه كفايت است كه: «وَ تَقَلُّبَكَ فى السّاجِدينَ.(1) و از اجماع اماميّه خود ظاهر است و نفى(2) نفرت طبع از نجاست شرك معلوم ، و سيّدْ پاك زاده و مجبّرْ دروغ زن و مبتدع. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
و فضيحت دوازدهم. عايشه را - چنانكه گفتيم - رافضى كافر داند و من به سارى(3) شنيدم از رافضى اى كه مجلس مى كرد ، گفت: جبرئيل آمد به سيّد و گفت: اين زنك(4) را طلاق ده.
امّا جوابِ اين مقال(5) بى مغز نادرست آن است كه اوّلاً به مذهبِ شيعه زنانِ رسول همه امّهات المؤمنين اند و مؤمنات و عابدات اند. و امّا به مذهبِ خواجه امامْ اختيار است و منكرِ امامتِ اختيار را رافضى مى داند و هالك مى شناسد. به مذهبِ شيعه امام نصّ است. ايشان نيز منكرِ نصِ ّ را خارجى و هالك دانند. مذهب اين است و اعتقاد اين است.
و آنچه گفته: «من به سارى بودم» ، به قول خود بر خود ، بينم ملحدى اقرار داده است ؛ بدان حجّت كه در اوّلِ كتاب در فصلى مطلق گفته است كه «سارى و اُرَمْ قرينه
ص: 567
الموت است» و چون به رسالت نرفته بود به سارى و به اكراهش نبرده بودند ، پس به اختيارِ خويش به قرينه الموت رفته باشد(1) و بينم ملحدى بر خود معترف شده باشد. و فرق نباشد ميانِ نيم ملحد و تمام ملحد. تا دست از آن بدارد يا اين الزام قبول كند.
و آنچه حوالت كرده است به عالم كه گفت: «اين زنك را طلاق ده» ، اوّلاً چنان عالم
بر خود خنديده باشد كه زن مصطفى را «زنك» خواندن غايتِ جهل باشد ، و چون خداى گويد طلاق ده ، و مصطفى اجماع است كه نداد؟! اين حوالت ضلالت باشد به مصطفى كه فرمانِ خداى تعالى نبرده باشد و اين كفر محض است. بنماند الّا آن كه مستمع كور و كر و نامنصف است. عالم بيانِ اين آيت كرده باشد كه بارى تعالى فرموده است: «عَسى رَبُّهُ إنْ طَلَّقَكُنَّ إلى آخره.(2) و اين را انكار نتوان كردن كه بارى تعالى گفت: اگر تو اينان را طلاق دهى من تو را به بدلِ اينان بهتر از اينان بدهم و آن صفات برشمرده كه نه سنّى انكار تواند كردن و نه شيعى. تا خواجه به حساب كورتر باشد و اين شبهت زايل و ساقط باشد. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
فضيحت سيزدهم. رافضى گويد: على و يازده(3) امام از صُلبِ او هر يك بهتر بودند از جبرئيل. وگر على خواستى ، زبر(4) ابر شدى ، و آفتاب را از بهر على ردّ كردند تا او را نماز فائت نشود ، و رسول را اين كرامت نكردند كه رسول را نماز فوت شد ؛ به قضا باز كرد. تا بدانى كه رافضى درجه على معظم تر از درجه رسول مى داند.
اما جواب اين مهملات(5) بر سبيلِ اختصار آن است كه شبهتى نيست كه شيعه انبيا و
ص: 568
ائمّه مفترض الطّاعة را از ملائكه بهتر دانند و درين معنى كتبِ مطوّل و مختصر كرده اند و دلالاتِ عقلى و سمعى انگيخته ، و يك دليل اين است كه ملائكه معصوم اند و ائمّه معصوم ، و بهترى در كثرتِ ثواب باشد و ثواب در قبول تكليف ، و تكليف
هرچند شاقّ تر باشد ، ثواب بر آن بيشتر باشد چون ائمّه با كثرتِ شهوت و وجودِ مشتهيات ، معصوم باشند ، بهتر از ملائكه باشند. و دگر آن كه ملائكه متعبّد نباشند به تكاليفِ شرعى برين وجه ، و ثواب درجاتِ اميرالمؤمنين در عبادات و مجاهدات(1) معلوم است و او مفترض الطّاعة است. ازينجا گويند كه او را و هر يك از ائمّه را درجات بيشتر و ثواب افزون تر است عنداللَّه تعالى از هر يك از ملائكه. و اتّفاقِ امّت است و اجماع اصحاب الحديث. و رواةِ معتمد و ناقلانِ امين روايت كرده از وجوهِ
مختلفه از مصطفى - صلى اللَّه عليه و آله - كه گفت: «إنَّ المؤمنَ أكرمُ على اللَّهِ تعالى مِنْ مَلَكٍ مقرّب».(2) پس اگر شايد كه از آحادِ مؤمنان يكى بهتر و گرامى تر باشد به نزديكِ خداى تعالى از فرشته مقرّب ، نه ممتنع باشد كه اميرِ همه مؤمنان و هر يك از امامان بهتر باشند از فرشته اى. و درين كتاب بر اين شبهت ، اين حجّت كفايت است.
و عجب است كه خواجه مصنّف از علماى اهل سنّت بر سرِ كرسى نشنويده است كه چون عمر خطّاب را وفات رسيد و دفنش كردند ، در حال فرشتگان بدو آمدند تا
سؤال كنند. عمر بجست و گريبان فرشته سؤال بگرفت و فرشته را گفت: مَنْ ربُّك؟ خداىِ تو كيست؟ فرشته بگفت و بازگشت. چون به مقامِ معلوم خود برسيد ، ندا آمد به وى كه شما ندانستيد كه عمر آن شخص است كه فرشتگان را با وى اعتقاد درست ببايد كردن ، نه او را با فرشتگان؟ پس تا عمر بهتر نباشد از فرشتگان ، ايشان را با وى اعتقاد درست نبايد كردن به قول خواجه ، و چون مى شايد كه عمر به مذهبِ خواجه ناصبى بهتر باشد از همه فرشتگان ، اگر شيعه گويند: علىّ مرتضى و آلش ائمّه هدى هر
ص: 569
يك بهترند از يك فرشته به دليل و حجّت ، معذورشان بايد داشت ، و يا نه دست از مذهبِ بد بداشتن. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
و اما آنچه گفته است كه «مذهبِ شيعه چنان است كه اگر على خواستى زبر ابر شدى» ، سخنى محال و بى قاعدت و بى اصل است. على آدمى است برين ترتيب و تركيب كه ديگران. هر آنچه مقدورِ بشر باشد مثل آن مقدورِ او باشد.(1) پس اگر خداى تعالى براىِ معجزِ رسول يا براىِ نصرتِ اسلام و تقويتِ شريعت ، او را به
كرامتى مخصوص گرداند كه بر شود يا فرو شود بيش از معتاد و معهود ، روا بايد داشتن در مقدورِ بارى تعالى كه مالك الملك است. و نه مذهبِ خواجه سنّى است كه پيرِ خرقانى سجّاده بر سرِ آب دريا افكند و بر وى ممكّن شد و عبره كرد؟(2) اگر آن در حقِ ّ پير زاهد جايز است ، مانندِ اين از ولىِ ّ خدا و وصىِ ّ مصطفى قبول بايد كردن ؛ يا دست از مذهبِ بدِ خود و قاعده بى اصل بداشتن.
امّا اگر اين مصنّفِ بيچاره مذهب خود يا مذهب خصم خود دانستى ، مگر خود
را رسوا نكردى و انكارِ فضل و منقبتِ مرتضى نكردى. و الحمدُ للَّه على كمالِ نعمته علينا.
اما آنچه گفته است كه «گويند آفتاب از بهرِ على باز گرديد»(3) درست است و مذهبِ همه شيعه است ؛ خلفاً عن سلفٍ ، به روايتِ ثقات و نقلِ امنا ، و در همه كتب و اخبار
اصحاب الحديث مسطور است ، و از محدّثانِ معتمد مذكور است ، و مرا از چند مخبر و محدّث روايت است و شعرا با شعر كرده اند به تازى. سيّد اسماعيل بن محمّد الحميرى در قصيده اى آورده است:(4)
ص: 570
رُدَّت عليه الشّمس لمّا فاته *** وقت الصّلاة و قد دنت للمغرب(1)
وگر به ذكرِ اخبار و اشعار درين معنى مشغول شويم ، كتابى مفرد بايد و ما را اين قدر كفايت است. وگر خواجه نوسنّى را مى بايد كه صحّت اين دعوى بداند ، بايد كه كتاب مراسم الدّين في مواسم اليقين طلب كند كه امير امام عبّادى - رحمةُ اللَّه عليه - جمع كرده است در أخبار. و اين خبر بدين اَسناد ببيند و بخواند از آن امام اصحاب سنّت ، تا
عجبش نيايد:
أخبرنا الأمير الإمام أبومنصور المظفّر العبّاديّ(2) ، قال: أخبرنا الشّيخ أبوالقاسم سهل بن إبراهيم المسجديّ ، قال: أخبرنا الاُستاذ أبوعبداللَّه محمّد بن عليّ الخبّازيّ ، قال: حدّثنا أبوطاهر محمّد بن أبي الفضل ، (3) قال: أخبرنا أبوبكر محمّد بن إسحاق بن خزيمة ، (4) قال: حدّثنا أحمد بن داود الواسطيّ ، (5) قال: حدّثنا إسحاق بن
ص: 571
يوسف ، (1) قال: حدّثنا عبدالملك بن أبي سليمان ، (2) عن فضيل بن مرزوق ، عن إبراهيم بن الحسن ، عن فاطمة بنت الحسين ، عن أسماء بنت عميس ، قالت: كان رسول اللَّه يوحى اليه و رأسه في حجر عليّ ٍ فلم يصلّ العصر حتّى غربت الشّمس فقال رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله - : «صلّيتَ يا عليّ؟» قال: «لا». فقال رسول اللَّه: «اللّهمّ إن كان عليٌّ في طاعتك و طاعة رسولك فاردد عليه الشّمسَ». قالت أسماء: فرأيتُها غربتْ ثمّ رأيتُها طلعتْ بعدَما غربت.(3)
پس خبرى بدين بزرگى و درستى از امامى سنّىِ بدان معروفى ، از راويانى بدين معتمدى ، اگر خواجه نو سنّى قبول نكند ، پس خللى و نقصانى نباشد. و در آثار
و اخبار و اشعارِ اهل البيت بى نهايت است ذكر اين خبر ؛ امّا درين كتاب اين قدر كفايت است.
و عجب است در لفظ خبر چنان است كه آفتاب به دعاىِ مصطفى بازگشت و پندارى خواجه به عداوتِ على نه خداى را قادر مى داند بر رجوع ، نه مصطفى را
صاحبِ معجز مى شناسد! وگر مى شايد كه به وقتِ حجّت براىِ حجّت از براىِ اعدا به دعاىِ مصطفى ماه بر آسمان به اشاره بنانِ سيّد به دو نيم شود و دگرباره با هم آيد ، عجب است كه روا نيست كه براىِ مرتبتِ ولىِ ّ خدا به دعاىِ مصطفى آفتاب بعد از غروب طلوع كند! و هر كس كه انكار كند ، بر خدا و مصطفى كرده باشد ، نه بر منزلتِ
ص: 572
علىِ ّ مرتضى. و ما توفيقى إلّا بِاللَّه.
آنگه عجب تر آن كه خواجه نو سنّى روا مى دارد كه چون عمر خطّاب را روزه تباه شود ، آيه قرآن به حكمِ روزه بعد از نمازِ خفتن تا به وقتِ صبح منسوخ كنند براى فضيلتِ عمر ، بى دعاىِ مصطفى ، و آيه ناسخ بيايد كه: «وَ كُلُوا وَ اشْرَبُوا حَتّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ اْلأَبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ اْلأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ ثُمَّ أتِمُّوا الصِّيامَ إلَى اللَّيْلِ»(1) تا روزه عمر را نقصانى نباشد ؛ امّا از عداوتِ مادرآورده ، (2) چون به على رسد ، روا نباشد كه به دعاى مصطفى آفتابِ جماد بعد از غروب طلوع كند! و به نزديكِ عقلا و فضلا منزلتِ آن بليغ تر است كه خواجه در حقِ ّ عمر اثبات مى كند كه آيتى منسوخ كنند و ناسخى بيايد و تا به قيامت حكمش بر جاى باشد. تا خواجه يا دست از آن بدارد يا اين منزلت على قبول كند با چندينى حجّت و دلالت و بيّنت ؛ تا دلش بنگيرد. امّا چه سود كه مى خواهد كه بر بغضِ على بميرد. بارى تعالى شرّ جبر و قدر و خارجى اى از همه مسلمانان كفايت كناد ؛ بِمَنِّهِ و جُودِهِ.
اما آنچه گفته است كه «رسول را نماز فائت شد» ، دروغى محض است و به مذهبِ ما روا نباشد ؛ امّا به مذهبِ خواجه چون پيغمبر عاشق و فاسق مى شايد ، اگر نمازش فائت شود هم روا باشد.
و آنچه گفته است كه «منزلتِ على بهتر دانند از منزلتِ رسول» ، از مذهبِ شيعه معلوم است كه على را مقتدى و شاگرد مصطفى دانند ؛ امّا بعد از مصطفى او را بهتر از همه اهل البيت و اصحاب و امّت دانند به دلالتِ آن كه نصّ است از قِبَل خدا به امامت ، و معصوم است از همه خطا و زلّت ، و عالم تر است به احكام شريعت از همه امّت. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
ص: 573
آنگه گفته است:
فضيحت چهاردهم. رافضى قُرّاى سبعه(1) را كه در حروف و قرائتِ قرآن سخن گفته اند ، همه را كافر دانند ؛ زيرا كه گويند:(2) كس را نرسد كه در قرآن و قرائت تصرّف كند ، الّا قائم بيايد و قرآن به درستى املا كند. و مؤمنان را دشخوار باشد اين فراموش كردن و آن حفظ كردن.
امّا جوابِ چنين سخن ؛ گرچه كرا نكند كه دروغ و بهتانِ اين حوالت همه عقلا و فضلا را معلوم است ، امّا چون شروعى برفته است ، بر سبيلِ اشارت كلمتى برود.
اى سبحان اللَّه! جماعتى مقريانِ متديّنِ عارفِ عالم ، سال ها از سرِ علم و ديانت در كتاب خداى تعالى رنج برده و استخراجِ معانى كرده از حروف و كلمات و وقوف ، مسلمانان ايشان را به كدام حجّت(3) كافر دانند؟ صدهزار لعنتِ خدا و فريشتگان و همه انبيا و مؤمنان بر آن باد كه ايشان را كافر داند يا خواند ، و به اضعافِ آن بر آن حرام زاده كه چنين دروغ بر مسلمانان نهد ؛ با آن كه(4) اتّفاق است كه بيشترينِ ايشان خود
شيعى مذهب اند ، كوفيان و مدنيان و مكّيان و بصريان ؛ چنانكه ابن كثير و نافع از حرمين اند ، و ابن العلاء ابوعمرو است ، و ابوبكر عاصم است ، كوفى است. و ازين بقاع مجبّر و خارجى نباشد ، الّا مؤمنانِ عدلى مذهب. امّا ابن عامرْ شامى است تا معلوم شود ، و باقيان خود عدلى اند ، نه مجبّر و مشبّهى ، نه خارجى اند. و راويانِ اميرالمؤمنين چون عاصم و ما(5)يتبعه ، خود مقتداىِ شيعت اند در قرائت ، و بارى تعالى ايشان را اهل
و امثال اين اخبارْ بى نهايت.
و مفسّران اهل البيت ، چون شيخ بوجعفر طوسى و محمّد فتّال و بوعلى طبرسى و شيخ بُلفتوح عالم رازى ، همه حوالات و اشارات درين باب در تفاسير حوالت بديشان كرده و ايشان را به رحمت و ثنا ياد كرده اند. و چه شبهت بماند(1) شيعه را در وجوهِ قرائت ، با آن كه(2) بر هر كلمتى از طريقِ لغت و نحو و اصول دلايل معلوم شده باشد و اشتقاقات ظاهر و شبهتى را مدخل نه؟ و بارى تعالى گفته كه: «إنّا نَحْنُ نَزَّلْنا الذِّكْرَ وَ إنّا لَهُ لَحافِظُونَ»(3) پس كجا(4) آدميان تصرّفى كنند در عبارت(5) و معنىِ كلمات و حروف خللى كند؟(6)
اما آنچه گفته است خاكش به دهان كه «گويند تا قائم بنيايد ، قرآن نشايد خواندن كه خطا باشد» ، اى سبحان اللَّه! نه در اوّلِ كتاب دعوى كرده است كه بيست و پنج سال اين مذهب داشته است؟ اگر دروغ نگفته بودى ، بايستى كه از مذهبِ شيعت اين مايه بدانسته بودى كه از مصطفى تا به حسن عسكرى ، امامان را همه عالم تر از امّت گويند اين طايفه ، و منزلتِ هيچ امام فزون تر ندانند از منزلتِ قائم - عليه السلام - ، و اميرالمؤمنين را خود بهتر از او و هر يك از ائمّه دانند. پس اگر در وجوه آيات و قرائت و كلمات و حروفِ قرآن خللى بودى از قبلِ قُرّاء يا خواستى بودن ، صادق و باقر تا به
ص: 575
حسن عسكرى درست باز كرده بودندى ، تا شيعت را توقّف و انتظار نبايستى كردن ؛ چنانكه همه علوم فقه و شريعت و تفسير را بيان كرده اند ؛ تا موقوف نيست بحمد اللَّه بر ظهور و حضور قائم - عليه السلام -. تا عاقلان بدانند كه همه حوالات به دروغ كرده است و همه بهتان ها به باطل نهاده و اعتقاد شيعه بر صحّت قرآن و صدق قرائت مستقيم است و تا(1) كور و لال مى باشد بدين حجّت: «لا يَأْتيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزيلٌ مِنْ حَكيمٍ حَميدٍ.(2)
آنگه گفته است:
فضيحت پانزدهم. بگفتيم كه هرگز دروغ زن تر و جاحدتر از رافضى ديگرى نباشد. گويند: ذوالفقارِ على از آسمان آوردند. اوّلاً ذوالفقار نامِ تيغى است و آن تيغ از آنِ مُنبّه بن الحجّاج بود ، به غنيمت به روزِ بدر به رسول افتاد. آن را «سيف النّبيّ» گفتند. رسول به على داد. آنچه از آسمانْ جبريل آورد ، آن بود كه چون جهاد فريضه كردند ، جبرئيل مى آمد تيغى حمايل كرده و در هر غزوى جبرئيل همچنين كردى ، سلاح پوشيده آمدى تا رسول بدانستى كه غزا مى فرمايد. امّا مقصود رافضى نه نشرِ معجزاتِ رسولِ خداى باشد ؛ مقصودش آن باشد تا دروغى بگويد زيادتى مر على را ، و فضيلتى او را اثبات كنند(3) بر رسول خداى تعالى.
اما جواب اين فصل موجز آن است كه دروغ زن و جاحد آن طايفه باشند كه خداى را ظالم گويند ، و رسول را عاشق ، و امام را مُخْطى ؛ و آن ناصبيانِ مجبّرند ؛ چنانكه به دلايلْ در مواضع درست كرده شد.
امّا آنچه گفته كه گويند: «ذوالفقارِ على از آسمان آوردند» ، (4) گويند و در اخبار
ص: 576
آورده اند ؛ امّا شيعه و غير شيعه هر معجزات(1) كه در عهدِ رسول اثبات كنند ، آن را
معجزِ رسول گويند ، نه معجزِ على گويند و نه كرامت بوبكر. و خواجه ناصبى را طُرفه نبايد داشتن كه از آسمان تيغى به مصطفى آورند ، (2) كه از آسمان به مصطفى بهتر از تيغ چيزها آوردند: اوّلاً قرآنِ مجيد ، دوم مرغ بريان ، سيوم ميوه بهشتى ، چهارم طبخ جنّتى. و اجماع وارد است برين جمله و اخبار متواتر. تيغ را همان حكم باشد و على تابع و مقتدى است ؛ حوالتِ اين كرامت به مصطفى باشد ، نه به على. و چون مى گويد «نه ذوالفقار بود» ، هر تيغى كه خواهى مى گير ؛ درين منازعتى نيست. دانم كه خواجه
نوسنّى انكار نكند كه حاملِ تيغ على بود ، نه غير على ، و خبر «لا فتى إلّا على و لا سيف إلّا ذوالفقار»(3) از امّت كس انكار نكرده است ، مگر اين مصنّف.(4) و تيغ را شرف از على است ، نه على را از تيغ ، اگر از آسمان آوردند ، وگر از زمين.
و عجب است كه خواجه انتقالى از مذكّرانِ نامنصفِ خود ، نشنوده است كه چون(5) دِرّه عمر را وصف كنند ، يكى مى گويد: از پوستِ ناقه صالح بود ، و ديگرى مى گويد: از جلد كبش ابراهيم بود ، و ديگرى مى گويد: از پوستِ گوسفندانِ شعيب بود ، و
نمى دانم كه آن پوست كه نگاه مى داشت دو سه هزار سال؟! اگر آن روا است و جايز و مصوَّر ، اين نيز هم روا بايد داشتن ، كه تيغى(6) كه مرتضى براىِ نصرتِ شريعتِ مصطفى بدان حصن هاىِ بدعت گشود و گردنِ گردنان زد ، و قواعدِ(7) اسلام بدان ممهّد گردانيد ، خداى تعالى از آسمان به مصطفى فرستاد. يا دست از آن بداشتن يا انكارِ اين
ص: 577
نكردن. امّا قصّه جبر(1) و تهمتِ نصب ، اگرچه پنهان كنند ، عيان باشد ، و دوستىِ پسر بوطالب از محضِ ايمان باشد. و الحمدُ للَّه كما هُوَ أهلُه.
آنگه گفته است:
فضيحت شانزدهم. رافضى على را از همه انبيا بهتر داند و گويد: هر چه همه انبيا دانستند ، على همه دانست به تنهايى. و من با رافضى اى درين باب مناظره كردم. رافضى گفت: على را به فضلى كه رسول نهادى ، چه حاجت بود كه آن خدا كه رسول را فضل نهاد ، على را فضل نهاد.
اما آنچه(2) گفته است به كنايه از شيعه در مواضعِ كتاب ، و به لقب رفض ياد كرده ، جواب داده ايم به وجهِ خويش. امّا آنچه «على را بهتر از انبيا دانند» از كتبِ شيعه اصوليّه معلوم است كه ايشان را مذهب نيست و نبوده است كه درجه اميرالمؤمنين چون درجه انبيا است ، و درجه و مرتبه انبيا زيادت گويند از درجه و مرتبه ملائكه و ائمّه. هر يك از انبيا را فضيلت بيشتر دانند از فضيلت و منقبتِ اميرالمؤمنين
كه درجه ولىّ دونِ درجه نبى باشد ، و هر منزلت كه ولى را باشد نبى را باشد ، و درجاتى كه نبى را باشد - چون كتاب و شريعت و تحمّلِ رسالت با مشقّتِ دعوت(3) و غير آن - امام را نباشد. و بهرى از حشويّه و اخباريّه را در سلف مذهب بوده است كه على بهتر است از بهرى انبيا كه غير اولوالعزمان و مرسلان اند و آن مذهبى مردود است و نامقبول است و سخنى بى دليل و بى فايده ، و نه مذهبِ اصوليانِ شيعه است.(4) امّا مذهبِ اصوليّه چُنان است كه همچنان كه مصطفى بهتر است از هر يكى از انبيا ، عليّ
مرتضى بهتر است از هر يكى از اوصيا ، به قول رسول - عليه السلام - كه او را به اجماع به اوقات گفته است كه «يا عليّ أنا سيّدُ الأنبياء و أنتَ سيّدُ الأوصياء».(5) و از اوصيا بهتر
ص: 578
باشد كه انبيا نباشند ؛ (1) تا اين شبهت زايل باشد و اين مراد حاصلْ ، بى تقيّه و مداهنه. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
اما جواب آنچه گفته است: «گويند: هر چه همه انبيا دانستند - عليهم السلام - على به تنهايى دانست» هم دروغ گفته است. ما(2) اين اطلاق نكنيم در اميرالمؤمنين - عليه السلام - ؛ مقيّد گوييم. اين لفظ گوييم: بعد از مصطفى - عليه السلام - هر چه امّت بدان محتاج باشند - از اصول و فروع و تفاسيرِ كتب و منزلات كه اهلِ اديان و ملل رجوع كنند و علم به غايبات كه بيگانگان اسلام را دلالت باشد به حق و غير آن - بايد كه امامْ عالم باشد به كيفيّتِ آن ؛ كه اگر نداند ، خلل به دين و شريعت محمّدى راه ياود.(3) و امام بايد كه بدين علوم عالم تر باشد از اهلِ زمانه خويش ؛ تا فرق باشد ميانِ حجّت و محجوجٌ عليه.(4) درين مسئله ، مذهب شيعه اماميّه اين است كه بيان كرده شد. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
و اما آنچه گفته است از سرِ ناصبى اى و عداوتِ آل مصطفى كه «من با رافضى اى مسئله مى گفتم ؛ رافضى گفت: على را به تفضيلى كه رسول نهادى چه حاجت بودى كه
آن خدا كه رسول را فضل نهاد ، على را فضيلت داد» ، مذهبِ شيعه درين مسئله نه اين صورت دارد. اوّلاً اميرالمؤمنين على - عليه السلام - سيّد اوصيا است ، و امامِ اتقيا است و منصوص از قِبَلِ خدا است و معصوم از همه زلّت و خطا است و نامش بر عرش خدا است و پدرِ همه ائمّه هُدا است ؛ امّا شاگرد و خدمتگارِ مصطفى است ، و او مقتدى است و محمّد مقتدا است. پس شرف و فضيلت و منقبت يافته است از رسول - عليه السلام - ، و طاعتِ رسول بر وى واجب است ، چون طاعتِ خداى ، وگر بر سبيلِ تقدير ، اندك مايه در مصطفى عاصى شود ، همه طاعتش مردود باشد. اين صورت چنين است.
ص: 579
امّا مذهبِ شيعه اصوليّه چنان است كه امامتِ او و تقريرِ ولايتِ او و فرضِ طاعتِ او از قِبَلِ خدا است تبارك و تعالى ، و به مصطفى - عليه الصّلاة و السّلام - تعلّقى ندارد ، و امامتْ درجه اى است نه اختيارِ خلق ، نصّ است از قِبَلِ خداى. مگر آن شيعى كه با اين ناصبى مناظره كرده باشد هم برين وجه گفته باشد ، كه مذهبِ شيعت و طريقه اصوليان اين است كه بيان كرده شد. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
فضيحت هفدهم. همه اهل اسلام را اميد به محمّد بن عبداللَّه بن عبدالمطّلب باشد و اميد به شفاعتِ او دارند ، مگر رافضى كه دلِشان در قائم بسته باشد و اميد بدو دارند و محمّدِ آخرين او را دانند(1) و گويند: او بهترينِ خلق است.
امّا جوابِ اين محال اگرچه كرى (2) نكند كه دروغى محض و بهتانى بى اصل است و همه عقلا كذبِ اين دعوى دانند ، چون ايشان را معرفتى حاصل باشد به اصولِ مذاهب ؛ (3) امّا اشارتى برود.
اوّلاً آنچه گفته است كه «همه مسلمانان اميد به محمّد بن عبداللَّه دارند» به ريش ناصبى اى خويش خنديده است كه مطلقِ اين كلمت روا نباشد گفتن كه مؤمنان و مسلمانان بايد كه اميد به رحمتِ خداى تعالى دارند كه منعم بر حقيقت او است ، و راحم و رازق و غافر او است تبارك و تعالى. آنگه بايد گفتن كه عاصيانِ امّت اميد دارند به شفاعتِ محمّد ، تا پسنديده بودى ؛ امّا خدايش سلبِ توفيق كرده است تا همه كلمات خطا اجرا كرده است.
اما آنچه گفته است كه «رافضيان را همه اميد به قائم باشد» ، ريشش به نماز نيست كه دروغ گويد. اوّلاً شيعه جزا بر عمل گويند ، و ثواب بر ايمان و طاعت ؛ تا آن قاعده باطل باشد كه خواجه آورده است. و بيرون از آن كه از مذهبِ شيعت معلوم است كه
ص: 580
مصطفى را - صلى اللَّه عليه و آله - «خير الخلائق أجمعين» دانند ، و «سيّد الملائكة و النّبيّين» گويند ؛ على را نيز بهتر از قائم دانند ، و چون قائم ، ده امام دگر را دعوى كنند ؛ تا آن دروغ در نحر مجبّرش بماند. پس او را چگونه بهترينِ خلق گويند؟ و كسى كه به قيامت مقرّ و معترف باشد ، چگونه روا دارد چندينى حوالاتِ بى اصل و نقل نادرست كردن؟! بار خدايا توفيق ده تا از عهده گفته به در آييم و قول و قلم الّا به صواب نگردانيم ؛ إنّك أنتَ الرّفيعُ العزيز.
آنگه گفته است:
فضيحت هژدهم.(1) رافضى امام را معجز گويد و گويد: روا باشد كه امام بهتر از پيغمبر باشد كه جبرئيل واسطه خدا است بدو ، و او بهتر است از جبرئيل ، و چون محمّد واسطه خدا است به امام ، بايد كه امام بهتر باشد از رسول و اين معنى مقاله بوجعفر بابويه قمى و همه بابوييان است.
امّا جوابِ اين كلماتِ حشوِ بى اصل كه(2) دگر باره از سرِ نصب و خروج ايراد كرده
است ، آن است كه شبهت نيست در آن كه شيعتْ ائمّه را عند(3) دعوىِ امامت و انكارِ قوم معجزات گويند و هر يك را أظهر من الشّمس بوده است ، (4) و اهل زمانه ايشان ديده اند و مخالف و مؤالف(5) روايت كرده كه دالّ بوده است بر صدقِ دعوىِ هر يك. و شيعت روا دارند كه صادقى را عند دعوى معجزى باشد من قِبَلِ اللَّه تعالى ، وگرچه مدّعى نه پيغمبر باشد و نه امام ؛ چنانكه مريم عمران را - صلوات اللَّه عليها - بود كه درخت خشكْ تازه و سبز و بارور شد ، و از زمينِ سخت آب پديد آمد ، (6) و طفل در
ص: 581
گاهواره به آواز آمد ، (1) تا طهارت و عصمتِ مريم معلوم شد قوم را. كذلك اگر بعد از رسول يا در عهدِ رسول ، امام دعوىِ حقّىِ رسول و كتاب و شريعتِ او كند و جماعتى بيگانگان بر آن انكار كنند ، روا باشد ، بلكه واجب باشد كه بارى تعالى معجزى ظاهر گرداند تا آن شبهت برخيزد. و ازينجا است كه شيعتْ ائمّه را اصحابِ معجزات گويند و دلالاتِ قاطعات برين معنى بسيار است ، و ما را اين قدر براىِ دفعِ شبهتِ اين ناصبىِ انتقالىِ نوسنّى كفايت است.
و عجب است كه خواجه نوسنّى را فراموش شده است كه همه سال(2) علماى مجبّران بر سرِ منبرها لاف مى زنند و در كتب مى نويسند و به كورىِ رافضيان به عوام(3) و جهّال مى آموزند كه پيرى از ولايتِ مصر به نزديكِ عمرِ خطّاب آمد كه هر سال كه(4) رود نيل قوّت گيرد ، دخترى را به وى اندازند تا ساكن گردد. امسال نوبتِ من است و در همه جهان دختركى دارم و تو امامِ جهانى. اگر مرا ازين محنت برهانى توانى. عمر حالى(5) نامه نوشت به رود نيل كه بايد كه ساكن شوى و بگذرى ، وگرنه بيايم و تو را خشك گردانم. حالى چون نامه عمر به نيل آمد ، ساكن شد و هنوز ساكن است.(6)
خواجه ناصبى در عمر دعوىِ خدايى كند ، آنگه به تشنيع بازگويد كه شيعتْ امام را
ص: 582
معجز گويند. تا روا باشد كه عمرِ جايزالخطا را بر زمين و رود فرمان(1) باشد ، امّا روا
نباشد كه مرتضى معصوم را به وقتِ حاجت براى حجّت(2) معجز باشد. تا خواجه يا آن قولِ با حجّت قبول كند و يا دست از اين دعوىِ بى حجّت بدارد. و اين خود آسان است ؛ آن عجب تر است كه خواجه مجبّر مشبّهى همه روز ميان دربسته باشد و به دروغ مى گويد: شبلى و جنيد و بوبكر طاهران و فلان بهمانى و بهمان(3) خرقانى را كرامات بوده است و هر يك را كراماتى شرح دهد كه بليغ تر از ده معجز باشد كه يكى به ساعتى از ابهر به مكّه رسد ، و دگرى چهل شبانه روز طعام نخورد ، و آن دگر را از درخت امّ غيلان خرما پديد آيد ، يكى از همدان حلواى گرم به مكّه برد ، و آن ديگرى
را كعبه(4) از بالاى خانه اش(5) طواف مى كند ، چنانكه مردم مى بينند(6) كه آن كعبه است. و مانند اين در جماعتى پيران نامعصوم روا دارند ، امّا اگر شيعت در جماعتى معصومان از خطا منصوصان از قبل خدا ، (7) فرزندانِ فاطمة الزّهرا(8) همه از نسل مصطفى اولاد مرتضى ، دعوىِ به دليل كنند كه اصحابِ معجزات و بينّات بوده اند ، رافضى باشند!
بارى يا دست از آن كرامات و دعاوىِ به دروغ ببايد داشتن و اين تشنيع به دروغ مى زدن ، يا اين سادات را با اين پيران مقابل كردن و اين حجّت قبول كردن. و عاقل چون انصاف بدهد ، بداند كه فرقى نيست ميانِ اين معجزات و آن كرامات. خلاف در اسم است و در عبارت ، تا خواجه ناصبى بدان عوام را در شبهت مى افكند.
و اما جواب آنچه در آخر فصل گفته است كه «گويند: امام بهتر است از رسول» ، به حجّت و دليل در مواضع و فصولِ اين كتاب بيان كرده شد كه نه مذهبِ شيعت است
ص: 583
بحمد اللَّه و منّه. و آنچه حوالت كرده است به شيخ كبير بوجعفر بابويه - رضي اللَّه عنه و أرضاه - (1) و دگر بنى بابويه - رحمهم اللَّه - كه «امام بهتر است از رسول ، براىِ آن كه رسول واسطه است ميانِ خداى و امام» ، خود ندانسته است كه شيخ بوجعفر با جزالتِ فضل او اين فتوى نكند كه لازم آيد كه هر يك از امّت برين اصل بهتر از رسول و امام
باشند و حاشا كه هيچ عالمى از علماى شيعت اين معنى گفته باشد. و دلالاتِ بسيار برفت كه رسول از امام بهتر است. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين على ثبوتِ اعتقادِنا خَلَفاً عن سَلَفٍ.
آنگه گفته است:
فضيحت نوزدهم. رافضى گويد: على را خداى تعالى نام نهاده است اشتقاق از نامِ خود ، و پيش از او كس(2) على نام نبود ، و اين هم از آن دروغ ها است كه رافضيان وا خود هانهند(3) و به احمقى باورشان مى كنند(4) كه اگر على را خداى نام نهاد ، مگر جبرئيل به بوطالب آمد كه پسرت را على نام نِه! زيرا كه على ده ساله بود كه رسول را رسالت آمد. وگر او را خداى على نام نهاد ، علىّ بن اُميّة بن خلف را كه نام نهاد؟ كه پنجاه سال از على بزرگ تر بود و پدرش را بوعلى كنيت بود ؛ و علىّ بن اميّه را خود على كُشت. و عليّ بن بكر بن وائل بن ربيعة بن نِزار را نام كه على برنهاد كه به هشتصد و بسه(5) سال پيش از على بود. و چنين در كتبِ انسابِ عرب بسيار است كه على نام بوده اند ، امّا بر قولِ رافضى اعتمادى نباشد.
اما [در] جواب اين فصل نيك تأمّل بايد كردن تا فايدت حاصل شود و شبهت زايل گردد ؛ إن شاء اللَّه.
ص: 584
اوّلاً مذهب چنان است كه اين اسم خداى تعالى بر علىِ ّ مرتضى نهاد و پيش از آن كه خداى اين نام بر وى نهاد ، كس را اين نام نبود ؛ امّا بيچاره رافضى بُده ناصبى شُده را ببايد دانستن كه ما از اين اوّل كى(1) خواهيم تا اين شبهت در نحر مجبّرش بماند به دليل و حجّت. ازين اوّل نه حالتِ وجود و ولادتِ على خواهيم ، ازين اوّل آن حالت خواهيم كه بارى تعالى نه آدم آفريده بود و نه ذريّتِ آدم را ، عرش و بهشت را بيافريد و نامِ على بر ساقِ عرش و بر درِ بهشت نقش كرد ، وگر خواجه مجبّر خواهد كه بداند ،
بايد كه صحيحين در اخبار و دگر كتبِ اصحابِ الحديث كه معتمد است برگيرد و بخواند ؛ آنجا كه مسعر(2) روايت مى كند از عطيّه ، از جابر بن عبداللَّه الأنصارى ، از رسول - صلى اللَّه عليه و آله - كه چون از معراج بازآمد ، به حضورِ مهاجر و انصار گفت كه «مكتوبٌ على بابِ الجنّة: لا إله إلّا اللَّه ، محمّدٌ رسولُ اللَّه ، عليٌّ أخو رسولِ اللَّه قبلَ أنْ
يخلُقَ السّماواتِ و الأرضَ بألفَي عامٍ».(3) معنى آن است كه خدايى نيست الّا اللَّه ، و محمّد رسول او است ، و على برادرِ رسول خدا است ، و اين پيش از خلق و آفرينشِ آسمان ها و زمين نوشته اند و تقرير كرده اند ، به دو هزار سال. تا مگر ناصبى را معلوم شود كه اين اسمْ سابق است هم بر علىِ اُميّه ، و هم بر علىِ بكرِ وائل ، و شيعت از آن سبقت نه حالتِ ولادت خواهند ؛ حالتِ تقريرِ امامت و اخوّت خواهند ؛ تا آن شبهت زايل شود.
ص: 585
و همچنين روايت كرده است يونس بن عُبَيد از سعيدِ جُبَيْر عن أبى الحمراء صاحب رسول اللَّه قال: قال رسول اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله - : «رأيتُ ليلة اُسري بي مُثبتاً على ساقِ العرش أنْ غرست جنّة عَدْنٍ [بيدى] ، محمّد صِفْوتي مِن خلقي أيّدْتُهُ بعليّ ٍ».(1) معنى آن است كه سيّد گفت: چون مرا به آسمان بردند شبِ معراج بر ساقِ عرش نوشته ديدم كه محمّد دوست و برگزيده من است از خلقِ من ، مؤيَّد گردانيدم او را به على.
خواجه ناصبى مى بايد كه بداند كه اين نه عليّ بن اميّه است و نه عليّ بن بكر است ؛ علىِ ّ مرتضى است. پس نامش ازينجا سابق گويند شيعت ، نه در وجود و ولادت. امّا خواجه چنانكه در اسلام و امامت جماعتى را بى حجّت خواهد كه بر وى سبقت نهد ، اينجا نيز مى خواهد كه در اجراى نام دگرى را بر وى سابق گرداند. خود نداند كه سابقْ او است رسماً و اسماً و جسماً و قدماً و علماً و ايماناً و اسلاماً. پس شيعت چون گويند كه اين نام اوّل او را بود ، حوالت بدان حالت كنند. خواجه مجبّر را حوالت به انسابِ عرب است ؛ حوالتِ شيعت به عرشِ خدا و به نقشِ جنّةُ العلا است.(2) تا بدين حجّت لال باشد و آن شبهت محال باشد كه شبهتى است كه ناصبيان به عداوتِ على وا خود ها نهند(3) و از خربطى باورشان كنند.(4)
امّا آنچه گفته است كه: «اشتقاق نامِ على از نامِ خدا است» ، اگر كور و كر نيست و از لغت اندكى مايه بهره دارد و يا شنيده است از كسى كه قرآن خوانده و اسامى حسناى
ص: 586
خداى ديده است ، (1) داند كه خداى را يك نام «على» است و قرآن برين(2) معنى گواه است ؛ تا انكارِ اين اشتقاق نكند. و گر شبهت ازينجا است كه جبرئيل به بوطالب نيامد ، او چه دانست كه اين نام اختيار كرد ، اوّلاً اتّفاق است كه نامِ محمّد خداى تعالى اختيار كرده است و پيش از محمّد اين نام نبود و بر اصلِ خواجه انتقالى ، عبداللَّه هم كافر است و جبرئيل بدو نيامد. پس اين نام عبداللَّه و عبدالمطلّب و بوطالب چگونه اختيار كردند؟ آخر اگر قرآن داند ، بايد كه پدر و جدّ و عمِ ّ مصطفى را كه خير خلق اللَّه است ، اگرچه كافر داند ، از مادرِ موسىِ عمران كمتر نداند كه بارى تعالى مى گويد: «وَ أوْحَيْنا إلى اُمِّ مُوسى أنْ أرْضِعيهِ فَإذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَألْقيهِ فى الْيَمِّ وَ لا تَخافى وَ لا تَحْزَنى إنّا رادُّوهُ إلَيْكِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلينَ»(3) زنى كافره را به مذهب خواجه عند حاجت در يك آيه دو أمر مى كند ، و دو نهى ، و دو خبر مى دهد ، و دو بشارت بى واسطه فرشته اى و پيغمبرى تا خللى به حكمى از احكام الهى راه نياود.(4) چرا روا نباشد كه عبداللَّه و بوطالب را معلوم گرداند يا(5) به خاطرى درست يا در خوابى يا به نوعى ديگر(6) كه اين دو نامِ بزرگ ضايع نشود؟ و درجه ايشان بيشتر از درجه مادرِ موسى ، و محمّد محتشم تر از موسى. تا بدين حجّت آن شبهت زايل شود به توفيقِ خداى و مَنِّهِ.(7) و حكايتِ لوحِ سبز و خطِّ سفيد و ابيات(8) در اِعلام اسم على خود مشهور است ؛ (9) امّا اين حجّتْ بليغ تر است كه بيان كرده شد.
دگر آن كه نه مذهبِ خواجه چنان است كه قرآن قديم است و قائم است به ذاتِ مقدّسِ خداى ، و پيش از بعثتِ محمّد - صلى اللَّه عليه و آله - به هيچ پيغمبرى
ص: 587
نيامده است و اين آيت از قرآن است از قصّه داود و سليمان كه بارى تعالى گفت: «وَ جِفانٍ كَالْجَوابِ وَ قُدُورٍ راسِياتٍ اعْمَلُوا آلَ داوُودَ شُكْرًا وَ قَليلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ»(1) پس بعينه اين كلمات پيش از بعثتِ مصطفى به هفت صد(2) سال امرؤ القيس به اتّفاق در شعرى آورده است:(3)
538
و جفانٍ كالجوابي *** و قدورٍ راسيات(4)
و امرؤالقيس رهينٌ *** مولعٌ بالفتيات(5)
اگر شايد كه امرؤالقيس را اتّفاق افتد كه پيش از بعثتِ مصطفى و نزولِ قرآن يك آيه در شعرى آورد ، طرفه نباشد و روا باشد كه اتّفاق افتد كه اميّه و بكر پسرانِ خود را نامى نهند كه آن نامْ خداى از بهرِ ولىِ ّ خويش اختيار كرده باشد و بر درِ بهشت عَدْن و بر ساقِ عرشِ مجيد نبشته باشد ؛ تا بدين حجّت آن شبهتْ خار ديده مجبّرش شود. بلكه آن هر دو شخص كه آن نام اختيار كردند و غير ايشان در كتب خوانده بودند و از انبياى پيشين شنويده به سمع و نقل كه اين نامِ شير خدا و وصىِ ّ خيرالانبياء است و او را نام نه تنها على است ، در توراة ايليا است ، در سماوات مرتضى است ، روا باشد كه آن اختيار براىِ طلبِ آن شرف كرده باشند. و اللَّهُ أعلم.
و اختيارِ نامِ على پيش از خلق آسمان و زمين از يك طريق دگر ردّ است بر مذهبِ مجبّران ، و آن ، آن است كه اسم روا مى باشد پيش از خلقِ آسمان و زمين ؛ وگرچه
ص: 588
مسمّى بعد از آن است به دو هزار سال. تا بداند كه اسم غيرِ مسمّى است ؛ تا از وجوه اين فصل دلالت باشد بر بطلانِ مذهبِ مجبّران و ناصبيان. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
فضيحت بيستم. رافضيان را چند لقب است: اوّلاً «رافضى» لقبِ خاصّ است ايشان را و رسول خبر داده است ؛ چنانكه در اوّلِ اين مجموعه گفته ايم.(1) و بنو اميّه اينها را «تُرابى» گفتند ؛ زيرا كه به ابوتُراب گويند ، و مروانيان سبِ ّ على كردندى و بر مردم مشتبه كردندى تا مردمان ندانند كه بدان بوتراب على را مى خواهند. و «سَبَأى» خوانندشان ؛ (2) زيرا كه تابعِ عبداللَّه سَبَأ بودند كه او بر
على اعتراض ها كردى كه چرا تولّا به شيخين مى كنى و سيرتِ ايشان بنگردانى؟ و «مفوّضه»(3) گويند ؛ زيرا كه گويند: خداى تعالى در قيامت كارها به 539
على مفوّض گرداند و ازين سبب على را «قسيمُ النّار و الجنّة» گويند و خداى مى گويد: «يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ»(4) من آمرزم آن را كه خواهم ، و من عذاب كنم آن را كه خواهم. رافضى گويد: على كند. بوبكر و عمر و همه صحابه و تابعين را به دوزخ فرستد ، و كفشگرانِ در عايش(5) و كلارگران(6) آبه و
جولاهكان قم و سفيهانِ ورامين را به بهشت فرستد. و «حلولى» خوانندشان ؛ زيرا كه روح إله گويند در على شد و ازين بود كه خلق از كردارها و علمِ او عاجز بودند و اين بوده است اعتقادِ پور بنانِ(7) قمى و على متكلّمِ رازى. و در
ص: 589
اشعار و مناقب اين معنى گفته اند. و «اثناعشرى» گويندشان ؛ زيرا كه به دوازده امام گويند ؛ چنانكه ملحد به هفت امام گويد. و «امامتى»(1) گويندشان ؛ زيرا كه به امامان گويند. و «حشوى» گويندشان ؛ (2) زيرا كه مذهبشان همه حشو باشد كه آشكارا بنتوان گفتن. و «قطعى» گويندشان ؛ (3) زيرا كه بر دوازده امام(4) قطع كنند. ما گوييم: آن خدا است كه يكى است و دو نشايد ؛ رسولان صدهزار مى شايند. امام اگر دوازده مى شايد ، چرا سيزده نمى شايد؟ و «غُرابى» گويندشان ؛ (5) زيرا كه گويند: على به محمّد ماننده تر بود كه غراب به غراب.(6) و
«خطّابى» گويندشان ؛ (7) زيرا كه اغلب مقالتِ ابوالخطّاب گويند كه او از پسِ جعفر مى شدى و مى گفتى: تو خدايى ، و جعفر او را مى راندى و لعنت مى كردى.
اما جواب اين فصلِ مطولِ بهرى راست و بيشتر دروغ ؛ واجب است به شرح بيان كردن ؛ تا هيچ شبهتى بنماند به توفيقِ خداى.
اما آنچه گفته است: «رافضيان را چند لقب است» بايستى كه دانستى از عقل و عُرف
كه لقبِ بد نقصانِ مرتبه و خللِ دين و اعتقاد نكند كه قولِ دشمنان را بس اثرى نباشد ؛ بدان حجّت كه به اجماعِ مسلمانان بهترينِ همه مخلوقان(8) محمّد مصطفى - صلى اللَّه عليه و آله - است ؛ او را صناديد قريش و كفّارِ مكّه لقب هاى بد نهادند ؛ چون شاعرش خواندند و كاهن و ساحر و كذّاب و يتيمِ بوطالب و درويش و مجنون و مانندِ اين ؛ تا
آيات(9) آمد كه اين نه چنين است(10) كه شما مى گوييد ؛ محمّد امين است ، و صادق و رسول و نبى و بشير و نذير و سراج منير(11) و طهر و طاهر و حاشر و شفيع و طه و يس(12) و حم و مزّمّل و مدّثّر و نور و هدى و مرسل و حامد و محمود و أحمد و امثالِ اين ؛ كه
ص: 590
لقبِ مصطفى آن باشد كه خداى تعالى نهد ، نه آن كه كفّار و اعداى اسلام.
پس اگرچه ناصبيان اين طايفه را لقبِ بد نهند ، اقتداءاً(1) به صناديدِ مكّه ، چنانكه بر شمرده است دين و اعتقاد و مذهبِ ايشان را خللى نكند. لقبِ اين طايفه آن باشد كه خداى تعالى نهاده است در قرآن هشتاد و اند جا مؤمنشان مى خواند و به مؤمنى خطاب مى كند و لقب دومشان مِثْل(2) مصطفى نهاده است ؛ آن روز كه على را بشارت داد و گفت: «أنَا شَجَرةُ الهدى ، و عليّ ٌ أصلُها ، و فاطمةُ فرعُها ، و الحسنُ و الحسينُ
ثمرُها ، و شيعتُنا أوراقُها».(3) به دگر وقت(4) گفت: «يا عليُّ أنتَ و شيعتُكَ هُمُ الفائِزُون».(5) اميرالمؤمنين گفت: «اُولئكَ شيعَتي حَقّاً».(6) حسينِ(7) على روز طفّ گفت: «و شيعتُنا في النّاس أكرمُ شيعةٍ».(8) و از هر يك از ائمّه مانندِ اين مذكور است و موحّد و معتقد ، و مانندِ اين القاب. پس لقبِ شيعت ، آن باشد كه خدا و مصطفى و امامان نهند ، نه آن كه ناصبيان و خارجيان نهند. و بعد ازين شرحى برود در جوابِ هر كلمتى كه اين انتقالىِ بوجهلى آورده است ؛ إن شاء اللَّه تعالى.
اما جواب آنچه گفته است كه «اوّل رافضى شان خوانند» ، پندارى بندانسته است كه اين لقب اين طايفه را چون افتاده است. اوّلاً روزِ اوّل كه نوح - عليه السلام - در سفينه
ص: 591
مى رفت ، آن هفتاد نفس كه متابعتِ او كردند ، آن(1) قومِ كفّار ايشان را «رافضى» خواندند و اين لقب بر مؤمنان آن روز افتاد. و بعد از آن در عهدِ هر پيغمبرى اعداى آن پيغمبر شيعت و پيروانِ او را رافضى خواندند كه به ذكرِ همه كتاب مطوّل شود. و درين امّت بنى سفيان و بنى اميّه شيعتِ على را و آلِ على را - عليهم السلام - بدين لقب خواندند ،
اقتدا(2) بدان مبطلان ؛ و كلام العدى ضرب من الهذيان.(3) و از بعضى از ائمّه معصومين(4) روايت كرده اند كه گفت: «لقِّبُوهُم رافضةً كما لقّبت قرناؤهم فِي الاُممِ الماضيةِ و الأسْلافِ الخاليةِ [بها] و هُم حواريُّ الاُمّةِ الّذين رفضُوا الشّرَّ و أهلَه و اتّبعُوا الخيرَ و أهلَه».(5)
و آمده است كه چون در عهدِ منصور خليفه قاضى سوّار مجبّر ، گواهىِ سيّد حميرىِ شيعى قبول نكرد و گفت: تو رافضى اى ، سيّدِ حميرى اين بيت ها در هجاى او بگفت(6)
أبوك ابن سارق عنز النّبىِ ّ *** و أنت ابن بنتِ أبى الجحدر
و نحنُ على رغمِك الرّافضون *** لأهلِ الضّلالةِ و المُنكر
قاضى شكايت با منصور كرد. سيّد حميرى را خبر دادند اين قصيده تا آخر درين معنى بر منصور خواند:
يا أمينَ اللَّه يا منصورُ يا خيرَ الولاة *** إنّ سوّارَ بن عبدِاللَّه من شرّ القضاة(7)
پس شيعت را - بحمد اللَّه و منِّه - از چنين رفض ، عيبى و عارى نيست.
و امّا آنچه گفته است: «بنو اميّه اينها را "تُرابى" خواندند» ، روا باشد ؛ كه اميرالمؤمنين را اين كنيتْ مصطفى نهاد - صلى اللَّه عليه و آله - ، و آن خبرى شايع و مذكور است و در اخبار مشهور است و شعرا به نظم آورده اند ؛ تا يكى مى گويد:(1)
أنا و جميع من فوق التّراب *** فداء ترابِ نعلِ أبي تراب(2)
و ديگرى از شعرا در آخر قطعه اى هم درين معنى مى گويد:(3)
فما حبُّ التّراب بنا ولكن *** حببناه لحبِّ أبي تراب
و اين تفاخرى عظيم است و لقبِ مدح است كه شيعت را «ترابى» خوانند.(4) و اى بسا ناصبى خارجى مجبّر مشبّهى كه به قيامت فرياد مى كند: «يا لَيْتَنى كُنْتُ تُراباً»(5) يعنى ترابيّاً ، على قولِ بعضِ المفسّرين.
و امّا آنچه گفته است كه «خلفاى بنى مروان خواستندى كه على را لعنت كنند از عوام بپوشيدندى» بدين لفظ دگرباره بر خلفاىِ خويش به حلال زادگى گواهى داده است كه على را لعنت الّا حلال زادگان نكنند به مذهبِ خواجه. و خواجه در اوّل كتاب شرح داده است كه تقيّه كردن بعينه الحاد است. مباركش باد كه خلفايش از عوام تقيّه كرده اند.
امّا آنچه گفته است: «براىِ اقتدا به عبداللَّه سبأ اينها را "سبأى" خوانند» ، بيچاره مصنّف مجبّر خبر نمى دارد كه آن ملعونْ رأس و رئيسِ نواصب بوده است و بر قول و فعلِ علىّ مرتضى منكر ؛ چنانكه مصنّف. پس آن اولى تر كه مصنّفِ كتاب اقتدا بدو كند
ص: 593
به اظهارِ عداوتِ على كه درين كتاب كرده است و اين حوالت به شيعه لايق نيست.
و امّا آنچه گفته است كه «اينها را "مفوّضه"(1) گويند كه حوالتِ قسمتِ آتش به قيامت به على كنند» ، مگر نمى داند كه برين اجرا چه لازم است...؟
اوّلاً اجماعِ امّت است كه بارى تعالى را فرشتگان هستند در دنيا و در قيامت كه
حوالتِ ارزاقِ عباد ، و حصرِ اعمالِ مكلّفان ، و حسابِ قطراتِ أمطار و مانندِ اين بديشان است و فرشتگانِ رحمت اند ، و زبانيه دوزخ كه امورى مفوّض است بديشان. و شريعت و كتاب به دنيا مفوّض است به انبيا و اوليا. پس اين(2) مجبّر مدبر از عظمت و سلطنتِ خداى تعالى بى خبر است.(3) قرآنِ مجيد مگر نخوانده است كه امور عظام در دنيا و آخرت بارى تعالى تفويض كرده است به ملائكه و انبيا و ائمّه و علما ؛ چون أمر به معروف و نهى از منكر؟ و هيچ جاى مشاركتْ لازم نيست ؛ ارزاق ميكائيل پيمايد ، (4) حسابِ قطرات اسرافيل نگاه دارد ، اعمالْ كرام الكاتبين نويسند ، ارواح به حكم عزرائيل باشد. و همه اهلِ قبله(5) اثبات اين احوال(6) مى كنند و كس را مفوّضى(7) لازم نيست ؛ [امّا] اگر آتشِ دوزخ به قيامت به دلالتِ اين خبر معروف كه همه محدّثان و
أصحاب الحديث به أسانيدِ درست روايت كرده اند از مصطفى - صلى اللَّه عليه و آله - كه گفت: «يا عليُّ ، إنّكَ قسيمُ النّار ، و إنّك تقرعُ بابَ الجنّة و تدخلُها بلاحساب»(8) به حكمِ اميرمؤمنان باشد ، مشاركت با خداى تعالى لازم آيد...!؟(9) و شيعت مفوّضه
ص: 594
باشند...؟!(1) بلكه «قسيم» در خبر به معنى مُقاسم(2) است ؛ كالشّريك بمعنى المشارك ، و الضَّجيع بمعنى المُضاجع. و درين معنى(3) اخبار و آثار بسيار است(4) و شعرا با نظم كرده اند و متنبّى شاعر درين معنى گفته است:(5)
أبا حَسَنٍ لَوْكانَ حُبُّكَ مُدْخِلي *** جَهَنّمَ كَانَ الْفَوْزَ عِنْدي حَميمهُا
544
وَ كَيْفَ يَخافُ النّارَ مَنْ كانَ مُوقِناً *** بِأنَّ أميرَ الْمُؤمِنيْنَ قَسيمُها(6)
و چگونه تصنيف كند كسى كه نه از مذهبِ بدِ خود خبر دارد ، (7) و نه از مذهبِ نيك مسلمانان آگاه باشد ، نه عُرف داند نه شرع ، (8) نه لغت نه اشتقاقات و معانى ؛ (9) تا از سرِ بُغضِ علىِ ّ مرتضي قلم در ميدان هَذَيان افكند و پندارد كه كس نيست كه آن سوداى طبع و حشو را(10) به حجّت مزلزل(11) گرداند. آرى ، «يُعَذِّب من يشاء» درست است.
عذاب خداى تعالى فرمايد ، امّا در دوزخ زبانيه باشند «لَوّاحَةٌ لِلْبَشَرِ * عَلَيْها تِسْعَةَ عَشَرَ»(12) «خُذُوهُ فَغُلُّوهُ»(13) خداى فرمايد ، امّا فرشتگان كنند ، آتش به حكم خداى باشد ، امّا در فرمانِ مرتضى كنند.(14) پس اگر اميرالمؤمنين قسيم نار باشد ، همان حكم دارد. تا آن شبهت ها بدين حجّت ها زايل باشد. امّا از جاىِ انصاف(15) مفوّضه مجبّرهند كه جمع قرآنِ قديم(16) را تفويض كردند به عثمان ، و امامت را كه ركن اعظم است ،
ص: 595
تفويض كردند به اختيار امّت ، و شريعت را تفويض كردند به قياس و اجتهادِ فقها ، و خداى تعالى را معزول كردند ازين سه شغل اعظم ؛ تا به درستى مفوّضه باشند و خواجه مجبّر شايد كه لقبِ خود بر ديگرى ننهد.
امّا آنچه گفته است كه(1) «گويند على صحابه و تابعين را به دوزخ فرستد» ، و
كفشگرانِ درِ عايش(2) و اسامى هر شهر و مردم(3) به بدى ياد كرده كه ايشان را به بهشت برد ، حاشا كه اين مذهبِ شيعت باشد. اوّلاً على به بهشت آنها را(4) فرستد كه خداى فرمايد و از اهلِ توحيد و عدل باشند ، مقرّان به نبوّت ، معترفان به امامت ، كه شرايع قبول كرده باشند از هر شهر كه باشند و هر پيشه كه كنند. و به دوزخ آنها را فرستد كه مُنكرانِ اين اصول و فروع باشند ؛ اگرچه بزرگ صورت(5) و محترم ديدار باشند ؛ «إنَّ أكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أتْقاكُمْ»(6) «وَ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ.(7) به پيشه و شهر تعلّق ندارد «جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ.(8)
ص: 596
و امّا آنچه گفته است كه «اينها را "حلولى" خوانند كه گويند: روح إله(1) در على شد» ، (2) لعنت بر آن باد كه دروغ گويد كه هرگز كس به شيعت اين حوالت نكرده است. و مگر(3) به خواجه لايق تر بوده است كه در حقِ ّ قديم تعالى ، حياتِ قديم اثبات كند كه شيعت خداى تعالى را نه روح اثبات كنند و نه حياتِ قديم. وگر مصنّف معنىِ روح دانستى و از مذهبِ خصم آگاه بودى ، اين حوالت مگر نكردى. و شيخ عبدالملك بُنان(4) معتقد و خواجه على متكلّم مستبصر - رحمة اللَّه عليهما - از آن عالم تر و بزرگ ترند كه بديشان چُنين حوالت شايد كردن. و اشعار و اقوالِ ايشان ظاهر است و دروغ و تهمتِ اين مصنّف مجبّر چون در حقّ خداى تعالى و رسول - صلّى اللَّه عليه و آله - و در حقِ ّ ائمّه معصومين(5) - عليهم السلام - و در حقِ ّ علماى معتمد در مواضعِ اين كتاب مسطور است ، اگر در حقِ ّ عبدالملك بُنان و على متكلّم - رحمة اللَّه عليهما - باشد ، نقصانى نكند.
و امّا آنچه گفته است كه «اينها را "اثناعشرى" خوانند» ، راست است و اين لقبِ مدح است شيعت را ، نه لقبِ ذمّ.
و امّا آنچه گفته است كه «اينها به دوازده امام گويند ؛ چنانكه ملحدان به هفت امام گويند» ، قياسى بَدَست(6) كه هفت نه دوازده باشد ، و ملحد خود خداى را منكر است. امامت ركنِ سيوم است. امّا پندارى مصنّف از علماى خود نشنوده(7) است كه روايت كرده اند از رسول - عليه السلام - كه گفت: «الإمامةُ مِن بعدي ثلاثُونَ سنةً ، و بعدَها الإمارة».(8) معنى آن است كه گفت: امامت از پسِ من سى سال باشد و بعد از آن
ص: 597
امامى(1) زايل شود و اميرى باشد ؛ يعنى بوبكر و عمر و عثمان و على امام باشند ، و بعد از آن اميران باشند. پس اگر خواجه كه امام چهار گويد مذهبش با طبايعيان برابر نباشد(2) كه به چهار طبع(3) گويند ، چرا مذهبِ دوازده اماميان با هفت اماميان برابر باشد؟! كه آنجا عددْ متماثل است و اينجا عددْ مختلف. يا اين الزام قبول كند ، يا دست از آن بدارد.
امّا آنچه گفته است كه «اينها را "قطعى" گويند كه بر دوازده(4) امام قطع كنند. (پس گفته است كه) آن خدا است كه يكى شايد. ديگر چيزها زيادت و نقصان پذير باشد ؛ (5) چرا امام سيزده نشايد...؟» بيچاره مجبّر از عقل و قرآن و شريعت بس بيگانه و اجنبى افتاده است. بايد كه درين خصومت سلاح برگيرد و به درِ سراىِ خداى تعالى شود و
گويد: آن تويى كه يكى شايى و دو نشايى ؛ چرا بنياد اسلام بر پنج نهادى؟(6) اگر پنج مى شايد ، چرا شش نشايد؟ چرا روزه ماهِ رمضان بر سى روز نهادى؟ اگر سى روز مى شايد ، چرا چهل روز نشايد؟ نمازِ شام اگر سه ركعت مى شايد ، چرا چهار نشايد؟ در شبانه روزى اگر هفده ركعت فريضه مى شايد ، چرا هژده(7) نمى شايد...؟ قرآن چرا صد و چهارده سوره است ، چرا صد و بيست نمى شايد؟ ششه عيد چرا هفت روز نمى شايد...؟ أيّام التّشريق چرا چهار روز نمى شايد...؟ اين و مانندِ اين ، همه معدود و مشروع است ؛ زيرا كه نصِ ّ خدا است ، نه اختيارِ مجبّران. كذلك امام نصّ است ،
ص: 598
نه اختيار. چندان شايد كه خداى تعالى فرمايد ، نه چندان كه مجبّران را بايد. آنگه مجبّر دست از مذهبِ بدِ خود چگونه بدارد و گويد:(1) ناجيانِ مطلق در صحابه ده(2) نفس اند ، دوازده نشايند تا حسن و حسين ، (3) ناجى نباشند. امّا طلحه و زبير را از ميانه به در(4) نتوان افكندن تا سوراخ در مجبّرى نباشد ؛ اگرچه خصمِ علىِ ّ مرتضى اند. چون اين اعداد همه چنين مى بايند ، امام نيز على رغمِ المجبّرة و الخوارج همچنين دوازده مى بايد كه به اسانيد مختلفه منقول است از رسول - عليه السلام - كه گفت: «الأئمّةُ مِن بعدي اثنا عَشَر»(5). و قال - عليه السلام - : «عددُ أئمّتي كعددِ نقباءِ بني اسرائيل».(6) و مانند اين اخبار بسيار است(7) كه امام دوازده است(8) «أوّلُهم عليّ ٌ و آخرُهُم المهديّ».(9) و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
با آن كه به حساب دگرباره كورتر است در تفسيرِ قطعى ، و نمى داند كه شيعت را ملاحده(10) «قطعى» خوانند و گويند: از اسماعيل3657]و تَبَعِ موسى كاظم شده
ص: 599
و در عهدِ سلطانِ سعيد مسعود - رحمة اللَّه عليه - از قلعه ارژنگ(1) بانگ مى زدند و
شيعت را «قطعى» مى خواندند ، پس در اجراى اين لقب موافقتِ بواطنه مبارك باد ؛ چنانكه در وجوبِ معرفت ، و با چندينى حجّت. إن شاء اللَّه كه شبهتى بنماند.
و اما آنچه گفته است كه «اينها را غُرابى خوانند» «ما سَمِعْنا بِهذا فى آبائِنا اْلأَوَّلينَ»(2)
ما هرگز نشنويده ايم(3) و اين مجبّر مدبر اگر راست مى گويد كه بيست و پنج سال اين مذهب داشته است به تقليد ، بايستى كه اين مايه از مذهبِ شيعت بدانسته بودى كه شيعيان را حيف بيايد(4) كه محمّد و على را با جبرئيل و ميكائيل برابرى دهند ؛
خود مثلى ازين عالى تر نيافتند تا خيرالأنبيا و خيرالاوصيا را به دو غُراب ماننده كنند!؟(5) و اميرالمؤمنين را - عليه السلام - بارى سبحانه و تعالى در نصِ ّ قرآن با سيّد اوّلين و آخرين برابرى داده است ؛ آنجا كه گفت: «وَ أنْفُسَنا وَ أنْفُسَكُمْ»(6) و رسول - عليه السلام - او را با خود برادرى داده است ؛ آنجا كه گفت: «أنت منّي و أنا مِنْك».(7) و روز «مواخاة» گفت: «أنت أخي».(8) و اميرالمؤمنين مى گويد به تفاخر:
ص: 600
«محمّدٌ النبيّ أخي وَ صَهْري».(1) و به دگر وقت مى گويد: «و أنا مِن أحمد كالضّوء مِن الضّوء ، و الذّراع من العضد».(2)
امّا خطّابى و بوالخطّاب را كجا با وى برابر توان كردن(3) كه شيعت ابن الخطّاب(4) را با بسيارىِ منزلت به امامت قبول نمى كنند ، براىِ فقد عصمت و نصوصيّت. پندارم تَبَعِ بوالخطّاب كمترك باشند كه شيعت در اعتقاد و مذهب اقتدا به ابوالخطّاب و ابن الخطّاب كمترك كنند ؛ اقتدا به خداى و به مصطفى و به مرتضى كنند ، تا آن كه محمّد بن عثمان العمري - رضي اللَّه عنه - نامه اى نوشت به مهدىِ حسنِ عسكرى - عليه السلام - چند مشكل در وى ، و امام همه را جواب نوشت ؛ چون به أبوالخطّاب رسيد اين كلمه نوشته بود:
«امّا أبوالخطّاب ، محمّد بن [أبى] زينب الأجدع فَهُوَ ملعونٌ و أصحابُه ملعونُون ، فلا تُجالِسْ أهلَ مقالِتِهِم ، فإنّي منهُم بري ءٌ ، و آبائي - عليهم السّلام - منهم بُرآءُ».(5)
ص: 601
پس چون امامِ شيعت در حقِ ّ ايشان چنين نويسد ، شيعت را خطّابى روا نباشد خواندن. و الحمد للَّه ربّ العالمين.
فصل:
بدان كه مجبّره را چند لقب است لايق بى شبهت.
اوّل. مجبّرِشان خوانند كه گويند: خداى تعالى افعالِ بدو نيك به قهر در بندگان آفريند.
دوم. قدريشان خوانند كه گويند: همه كفر و معاصى و بدعت ها و ضلالت ها به قضا و قدرِ خداى تعالى باشد.
سيوم. مشبّهى خوانندشان كه گويند: خداى را بدين چشم سر ببينيم ؛ چنانكه ماهِ شب چهارده.
چهارم. ناصبيشان خوانند كه نصبِ امام را حوالت به خود كنند ، * و به عداوتِ آلِ مصطفى تظاهر كنند.
پنجم. جَهْمى خوانندشان كه در مذهب متابعتِ جَهْمِ صَفْوان كنند. *(1)
ششم. كُلّابى خوانندشان كه در مسائلى متابعتِ ابن الكُلّاب كنند.
هفتم. صفاتيشان خوانند كه گويند: هشت قديمْ قائم است به ذاتِ بارى تعالى.
هشتم. مُباقِلى خوانندشان كه در جبر و قدر و عداوتِ على ، مذهبِ بوبكرِ باقلانى دارند.
نهم. خارجيشان خوانند كه على را دشمن دارند و از بيمِ تركان حنيفى(2) گويند كه: على را دوست داريم ؛ چنانكه اين مجبّر درين كتاب عداوتِ على را بيان كرده است.
ص: 602
دهم. گبرشان خوانند به قولِ رسول كه گفت: «قدريّةُ هذهِ الاُمّةِ مجوسُها».(1)
يازدهم. اشعريشان خوانند ، وگرچه در عهد سلطان مسعود - نوّر اللَّه قبره - امامانشان رجوع كرده بودند و خطها باز داده(2) و از مذهب بيزار شده ، امّا آن به تقيّه بود ، وگرچه تقيّه مذهبِ ملحدان است.
دوازدهم. خود ظاهر است كه وجوبِ معرفتِ خداى تعالى به سمع گويند ، چون باطنيان.
و آن را كه چندينى لقب باشد شايد كه مسلمانان را چندينى لقب ننهد. سپاس خداى را كه ما را ممكَّن كرد تا از عهده اين جواب ها به در آمديم و هو القادر على ما يشاء.
آنگه گفته است:
فضيحت بيست و يكم. بگفته ايم كه رافضى نمازِ آدينه و نمازِ عيد به مصلّى گاه مسلمانان نكنند و گويند: موقوف است به آمدنِ قائم ، و غزو نكنند تا امام بيايد. و چون به جامع شوند ، پيش از آن كه خطيب بر منبر شود ، (3) نمازِ پيشين و ديگر به هم بكنند. و هرزه مى نشينند تا خطيب خطبه بكند.(4) و چون نمازِ جماعت(5) كنند ، ايشان نيز به دروغ موافقتى بكنند و بازگردند. و خود نگويند كه ما چون بدين جا نماز به جماعت نمى كنيم به چه كار آمده ايم؟ و گويند: اگر خوكى بر اين منبر شود ، اولى تر ؛ زيرا كه خطبه به نامِ دوازده امام نيست.
ص: 603
اما جواب اين كلمات به انصاف فهم بايد كردن تا فايده حاصل شود و شبهت زايل باشد.(1)
اما آنچه گفته است كه: «نماز به جامع و مصلّاىِ مسلمانان نكنند» معلوم است كه
در همه شهرهاىِ اسلام جامع دو سه باشد ؛ مثلاً شهر اعظم(2) در عالم يكى رى است و درو(3) جامعى به روده(4) هست از آنِ اشعرى مذهبان. و مسجد طغرل(5) است از آنِ حنيفيانِ محض بى خيانت.(6) و مساجدِ عتيقِ سه گانه كه ديالمِ شيعه كرده اند ، گويند: يكى از آنِ حنيفيانى(7) است كه مذهبِ نجّار گويند. اكنون نمى دانم كه اين مصنّفِ
به مساجدِ حنفيان(1) جماعت نكنند ، و علماى هر دو طايفه فتوى مى كنند كه [در] نمازِ هر يك در جماعت بدان دگر اقتدا روا نباشد كردن.(2) پس اگر با اين طريقه آن هر دو مسلمان اند و مسلمانى به دو قسمت مى شايد ، به سه قسمت هم شايد ، و بر شيعت حرجى نباشد كه در نمازِ جماعت اقتدا به كسى نكنند. پس اگر مسلمانى و جماعت يكى است و دو نيست ، اين تشنيع كه بر شيعت مى زند ، چرا بر آن جماعت نزند؟ و چون اين كلمات مفهوم شود آن شبهت زايل باشد - بحمد اللَّهِ و مِنّهِ - كه نماز هر جا كه كنند ، نماز باشد چون شرايط حاصل باشد. و هر طايفه اى در دنبالِ دگران روا ندارند كردن. و معلوم است كه نمازِ جماعت(3) به ظهورِ امام تعلّق ندارد.
امّا نمازِ آدينه و عيدها پيش ازين بيان كرده شد كه به مذهبِ بوحنيفه ، اگر يك پيشه ور در شهر نباشد وجوب ساقط باشد ، و به مذهبِ شافعى تا چهل نفس نباشند واجب نباشد. به مذهبِ شيعت نيز چُنان است كه امامِ معصوم بايد كه حاضر
باشد يا قائم مقامِ او تا نمازِ آدينه واجب باشد. وگر به مذهبِ فريقين بى شرط واجب نباشد و خللى نكند ، به مذهبِ شيعت نيز اگر(4) وجوبِ آن موقوف باشد بر شرطى ، هم نقصانى نكند.
و امّا جوابِ آنچه گفته است كه «غزو(5) روا ندارند كردن بى وجود و ظهورِ امام» ، آن را نيز همين حكم باشد كه گفته شد. امّا نمى دانم كه كدام وقت بوده است كه از اصفهان جماعتى به غزاىِ روم رفتند كه اهلِ قاشان نرفتند ، و از ساوه كى رفتند كه از آوه نرفتند ، و از گرپايگان كى رفتند كه اهلِ قم نرفتند؟ و چون اين قاعده نيست وُلاة و سلاطين خود نمى كنند.(6) بمانيم با غزاى ملحدان(7) از قزوين اگر ده سنّى بروند با كثرتِ عدد ،
ص: 605
كمتر از پنج شيعى نباشند در آن صحبت ، و برين قياس مى بايد كردن. و در همه بسيطِ(1) زمين و دايره مسلمانى كدام سنّى است كه با مُلحدان آن كرده است كه شاهِ شاهان الب(2) رستم بن علىّ بن شهريار شيعى ، از قلعه گشادن و ملحد گرفتن و قتل و نهب و مانندِ آن كه أظهر من الشّمس است؟ تا معلوم شود كه شيعت غزا با كفّار و اعداىِ دين چگونه كنند.
و امّا آنچه گفته: «نماز پيشين و ديگر تنها كنند» ، درست است ؛ چون پيش نماز مخالف باشد در مذهب ، اقتدا روا نباشد ، و چون حنفى اقتدا به شفعوى(3) نكند ، و شافعى مذهب اقتدا به حنفى روا ندارد ، حسابِ شيعت هم برين قياس باشد: نماز تنها بكنند.
و حديثِ آنچه «گويند: خطبه به نامِ دوازده امام بايد» ، بديع نيست. اگر به مذهبِ خواجه به نامِ سفيان و مروان و يزيد و وليد(4) بايد ، كه به مذهبِ شيعت به نامِ زين العابدين و صادق و باقر و كاظم(5) بايد ؛ (6) قياسى(7) بكند ؛ اگر به فضل و اصل مقابلِ ايشان باشند ، بدين قدر مضايقه نكند و بداند كه خداى تعالى دنيا و آخرت براىِ اين معصومان آفريد و دين و اعتقاد و طاعت بى ولا و حبِ ّ اينان(8) مقبول نيست.(9) و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
فضيحت بيست و دوم. رافضى نكاح السّرّ روا دارد و آن را مُتْعَه خواند وگر
ص: 606
صد طلاق بخورد گويد: برنيفتد كه رضاىِ مرد و زن(1) شرط است بى كراهيتى ، و اين چُنين طلاق هرگز ممكن نگردد. و اين است بعينه اباحتىِ مطلق.
اما جواب اين كلمات با تعصّبِ بدروغ بعينه ماننده آن كه آورده است برود ، به راستى و حجّت ، امّا بى تعصّب:
اولاً نكاح مُتْعَه خداى فرموده است و آيه قرآن بدان ناطق است ؛ آنجا كه فرمود خداى تبارك و تعالى: «فَما اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ اُجُورَهُنَّ»(2) يعنى «مهورهنّ». و اين نكاحِ مُتْعَه است و اجماعِ اماميّه برين است و اجماع شيعتْ حجّت است كه هميشه قولِ(3) مقطوعٌ على عصمتِهِ(4) داخل بوده است در اقوالِ ايشان. و در عهدِ رسول - عليه السلام - نكاحِ مُتْعَه ظاهر بوده است ، و در ايّام خلافتِ بوبكر معمولٌ عليه بوده است ، و عبداللَّه زبير با رفعتِ قدرش از نكاحِ متعه زاده است ، و در ايّامِ عمر خطّاب بود كه گويند: او در خانه خواهرش رفت ؛ غسل مى كرد. عمر گفت: شوهر ندارى و ايّام حيضت نيست ؛ از چه رو غسل مى آرى؟(5) گفت: مُتْعَه كردم. عمر مصلحت ديد و
گفت: مصلحت آن است كه بر نكاحِ دوام برويم و ازين نكاحِ مُتْعَه منعى بكنيم. بيامد و بر منبر آمد و گفت: «مُتعَتان كانَتا عَلى عَهْدِ رسُولِ اللَّهِ مُحلّلتَين أنا اُحرِّمُهُما و اُعاقِبُ عَلَيهِما ؛ متعةُ النّساء ، و متعةُ الحجّ ؛ (6) دو متعه كه در عهد رسول حلال بوده است ، من هر دو به حرام كردم و بر آن عقاب كنم: يكى متعه زنان است و يكى متعه حجّ». و آن حجّ تمتّع(7) است كه بعضى فقها آن را «طواف القدوم» خوانند. و چون درست شد كه نكاحِ
ص: 607
متعه در عهدِ رسول حلال بوده است ، مذهبِ شيعت آن است كه مصطفى را با جلال و قدر(1) و مرتبتِ نبوّت نيست كه حلال به حرام كند ؛ (2) به دلالتِ اين آيت: «يا أيُّها النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أحَلَّ اللَّهُ لَكَ تَبْتَغى مَرْضاتَ أزْواجِكَرا نقصانى نمى كند ، به مذهبِ شيعتْ نكاحِ متعه روا است و مخالفتِ عمر(3) درين مسئله نقصانِ مذهبِ شيعت نكند كه(4) مسائلِ خلاف ميانِ بوحنيفه و شافعى كه مخالفِ يك ديگر است ، به همه حال اسنادِ هر خبرى(5) به بوبكر و عمر و عثمان و دگر
صحابه باشد و چون در يك حكم و دو خبرِ مختلف از دو صحابى روايت كنند ، (6) به ضرورت [يكى ]خلافِ آن ديگر باشد و مذاهب را نقصانى نيست. اگر شيعت در مسائلى(7) شرعى اقتدا به اميرالمؤمنين و صادق و باقر(8) كنند ، نقصانى نكند. و نكاحِ مُتعه بى شبهت به مذهبِ شيعت حقّ و درست است و حلال است ، عقدى است شرعى به مَهْرى معلوم ، ايجاب و قبول حاصل. وگر به مذهبِ خواجه ، طلاقِ بى گواه(9) درست است ، به مذهبِ شيعت اين نكاحِ بى گواه درست است. تا به آن
ص: 608
قياس مى كند(1) و هر چه او را لازم است در طلاقِ بى گواه ، ما را لازم داند(2) در نكاحِ بى گواه. و خبرى از اخبارِ آحاد كه آورده اند به مذهبِ ما ايجابِ علم و عمل نكند. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
اما آنچه گفته است: «وگر صد طلاق بخورند ، گويند برنيفتد ؛ زيرا كه رضاى مرد و زن شرط است» ، اين بيچاره كه بيست و پنج سال دعوى مى كند كه رافضى بوده است ، بيرون از آن كه از اصولِ مذهبِ شيعت يك ذرّه خبرى ندارد ، از فروع هم(3) بحمد اللَّه آگاه نيست.
اوّلاً اگر طلاق خورند و يكى خورند ، برافتد ؛ امّا اگر نه طلاق باشد و هزار(4) بخورند ، برنيفتد. اوّل بايد كه بداند كه طلاق كدام باشد. به لفظ اعتبار نيست ؛ شرايطى هست آن را ؛ چون حاصل باشد برافتد ، وگر نباشد برنيفتد. در كتب فقهىِ شيعتْ ببايد ديدن تا اين شبهت زايل شود. و رضاىِ زن از شرايطِ طلاق نيست كه اگر مَرْد به هزار فرسنگ از زن غايب باشد و بى علم و رضاىِ زن طلاق دهد ، برافتد چون شرايط حاصل باشد ، و رضاى زن معتبر نيست در آن.
و آنچه گفته است كه «اين چنين طلاق هرگز ممكن نگردد» ، عقلا دانند كه آن از ممكنات است. پس اگر نيست ، پس(5) لاجرم نه طلاق باشد.(6) احكامِ شرعىِ بسيار است كه آن را شرايطى هست ؛ چون حجّ و جهاد و مانندِ آن. اگر شرايط حاصل باشد ، واجب باشد. اينجا نيز اگر شرايط حاصل باشد ، واقع آيد ؛ والسّلام.
اما [جواب] آن تعصب و بى ادبى كه از سرِ بى ديانتى كرده است و گفته كه «اين است اباحتىِ مطلق» ، آن است كه با اباحتىِ مطلق آن بهتر ماند كه مردى مست از سرِ جهل بى خويشتن طا و لام و قاف بر زبان براند در شب ، (7) بامداد(8) زنِ حلال را از خانه
ص: 609
به در كند و بى عِدّت به ديگرى دهد و اوش به كار بدارد و به قهر ازو باز ستانند(1) و خواجه اش با خانه آورد ؛ به كرم و تفضّل. خواجه ناصبى بايد كه قياسى بكند تا خود اباحتىِ مطلق اين است يا آن كه زن بايد كه پاكيزه باشد و خصومتى نباشد و مرد مُكْرَهْ نباشد و دو گواه حاضر باشند تا طلاق واقع باشد؟ اين است جوابِ اين فصل بر سبيلِ اختصار. و الحمد للَّه كما هو أهله.
آنگه گفته است:
فضيحت بيست و سيوم. رافضى بر مرده پنج تكبير كند.
امّا جوابِ اين فصل در فصولِ ما تقدّم به شرح و بسط گفته ايم و تكرار الّا ملال نيفزايد.
آنگه گفته است:
فضيحت بيست و چهارم. رافضى به همه چيزى به جهودان مشابهت كرده باشد: فريضه پنج است در شبانه روزى ؛ ايشان با سه كرده باشند. و جهود سجده بر نيم روى كند ؛ رافضى هم چنين كند.
اما جواب آن است كه به جهودان مشابهت آن را(2) باشد كه رؤيت مجاهره گويند ، (3) و از هارونِ امّت تبرّا كنند ، (4) و از وى برگردند.(5) و همه جهان دانند كه نماز پنج است و شيعت را نوافلى و مندوباتى هست كه غيرِ ايشان را نيست و پنج وقت ، سه وقت نباشد و كتبِ شيعت از شرحِ اوقات و مقدّمات و مقارنات نماز مِلْ ء(6) است. وگر شيعتْ به روزِ آدينه جمع كنند ميانِ پيشين و ديگر ، يا عند ضرورت جمع كنند ميانِ نماز شام و خفتن ، كه به اختيار تا چهار ركعت نافله نماز شام و دو ركعت صلاة غفيله به أدعيه بنكنند بعد از فريضه شام ، ابتدا نكنند به فريضه خفتن ؛ نه به شبِ آدينه و نه
ص: 610
به دگر اوقات. اقتدا در آن به رسول كردند ؛ لأنّه - صلّى اللَّه عليه و آله - جَمَعَ بينَ الظّهر و العصر بعرفة ، (1) و جَمَعَ بينَ المغربِ و العشاءِ بمُزدلفة ؛ (2) على ما رواه كثيرٌ من الصّحابة - رضيّ اللَّه عنهم - . و جمعِ ميانِ ظهر و عصر روزِ آدينه براىِ آن كنند كه بيست ركعت نافله آدينه پيش از فريضه ظهر است و ميانِ دو نماز فريضه سنّتى(3) نيست كه فاصله(4) است.
و اما آنچه گفته است كه «سجده بر نيم روى كنند» ، پندارى در آن مدّت كه مى گويد: «رافضى بودم» يك نماز نكرده است ؛ اگرنه دانستى كه به مذهبِ شيعت واجب است نماز بر هفت اعضا كردن كه اگر يكى بگذارد(5) نقصانِ نمازش باشد ، و به مذهبِ بهرى علماى شيعت ، اگر به اختيار ترك كند ، نمازش باطل باشد: پيشانى و كفِ هر دو دست و سرِ هر دو زانو و دو سرِ انگشتانِ مهينِ پاى ها. پس خلافِ آن است كه سجده بر نيم روى كنند. اين است جوابِ اين مبتدع بر سبيلِ اختصار. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
اما جواب اين كلمات: آنچه گفته است كه «در نماز دست فرو گذارند» ، اقتدا به مصطفى است و به اميرالمؤمنين و به همه ائمّه ، عليه و عليهم السّلام. و چون خواجه بديشان ايمان ندارد ، باكى نيست. مذهبِ همه زيديانِ عالم است كه طايفه اى است(1) از مسلمانان و چون خواجه(2) ايشان را مبتدع داند ، مذهبِ مالك است كه بزرگ ترين استادى است شافعى را. و از بوحنيفه و شافعى گذشته ، بزرگ تر ازو صاحب مقالتى نيست. آنچه او را و اصحابش را درين فعل لازم است ، شيعت را همان لازم است. و عجب تر اين كه خواجه ناصبى بعد از شصت سال هنوز بندانسته است كه ملحدان به نماز و روزه ايمان ندارند و به صانعِ عالم معترف نباشند ؛ امّا در ميانه كتاب ، هر جاى
ايشان را به مسلمانى فرامى نمايد تا همكارى نگاه داشته باشد كه در وجوبِ معرفت كه موقوف گويند هر دو بِه بَعْثَتِ رُسُل ، همكار است با ايشان. مباركش باد همكارىِ ايشان كه همكارِ ملحدان الّا خصمِ شيعيان نباشد. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
و آنچه گفته است كه «سر برهنه نماز كنند» ، به اجتهادِ صادق و باقر(3) روا است و كلّ مجتهدٍ مصيبٌ ، درست است. اگر اجتهادِ حنبل و دنبل صواب است ، باقر و صادق را با ايشان قياسى بكند ؛ اگرنه دست از مذهبِ بدِ خود بدارد كه پِسْت خوردن و ناى زدن به هم راست نيايد.(4)
اما آنچه گفته است كه «دستار تحت الحنك كنند» ، اقتدا است به مصطفى و ائمّه هدى. وگر خواجه بديشان معترف نيست ؛ آخر داند و شنيده باشد كه خليفه خواجه در بغداد در هر نمازى تحت الحنك بربندد و جمله قُضاة و ائمّه كه در دارالخلافه بوده اند و هستند ، همه اين سنّت نگاه داشته اند و جمله قبايلِ عرب تربيتِ اين قاعده كرده اند و درين ديار بزرگ ترين مفتى(5) در اصحابِ بوحنيفه در عِراقِ
ص: 612
قهستان ، (1) قاضى عماد الدّين حسن استرابادى(2) بود ، هميشه اين سنّت نگاه داشتى و در جامعِ مسلمانان كه خطبه و نماز كردى ، باز نكردى و اقتدا بدو خطا نباشد. و او را بى علم نپندارم كه هفتاد سال بر عملى متواتر مداومت بنمايد و اختيارِ بدعت بكند. پس اگر كرده است بر شيعت همان عيب است درين عمل كه بر پيرى بدان معتبرى ؛ بلكه تحت الحنك سنّتِ مصطفى است - صلّى اللَّه عليه و آله - و سنّتِ اهلِ البيتِ او ، و ناصبى(3) بدين تشنيع مستحقِّ ذمّ و عقوبت.
و اما آنچه گفته است كه(4) «سر برهنه نماز كنند» ، آرى به مذهبِ اهل البيت روا است
و شايد كردن و درين نقصانى نيست مذهب را. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
فضيحت بيست و ششم. رافضى عَلَمِ سفيد دارد ، اقتدا به ملحدان ، و ذمِّ عَلَمِ سياه كند و آن رايت عزّ و ظفر است. و خلاف نيست كه رايتِ رسول روزِ بدر سياه بود ، و رايتِ على در جمل و صفّين سياه ، و دستارى كه رسولِ خداى به عبّاس داد سياه بود ؛ و فرزندانش به تبرّك مى دارند و بر آن لون رايت ها و لباس ها ساختند و هنوز دارند بحمد اللَّه. و هر كجا بددينى بود چون مقنَّع(5) به سمرقند ، و بابكِ خرّمدين ، و صاحب الزنّج در بصره ، و علوىِ مغربى و صاحب المدثر(6) و آنها كه در(7) هَجَرْ و لَحْسا و بَحْرَيْن خروج كردند و زكرويه بن مهرويه القرمطى در عهدِ مكتفى ، بر منصور خليفه(8) بيرون آمدند ، همه را
ص: 613
علم هاى سفيد بود.(1) و رافضى نيز اقتدا بديشان كند.
اما جواب اين كلمات كه از سرِ ناانصافى و بى ديانتى و عداوتِ علىِ ّ مرتضى ، اظهار كرده است و فصولِ(2) رفته را تكرار كرده است ، بر سبيلِ اختصار گوش بايد داشتن تا شبهت زايل شود.
اوّلاً دروغى محض است كه گفته است كه «شيعت علمِ سفيد دارند» كه عوام را عادت نباشد علم داشتن ، و ملوكِ شيعت سبز و سفيد و از هر لونى دارند ، مگر سياه كه شِعار وُلد العبّاس است. و چون خلفا دارند ، دگران چگونه مشابهت كنند؟ نبينى كه
ملوك و آلِ سلجوق اگر صد(3) هزار مرد جمع كنند ، رايتِ سياه در آن لشكر نباشد؟ سبز و زرد و سرخ دارند تا فرق باشد ميانِ خلفا و غير خلفا. امّا شبهت نيست كه مذهبِ شيعت بر آن است كه رسولْ سفيد و سياه و زرد داشت ، سياه به عبّاس داد ، و اولادِ او(4) اقتدا به پدرِ خود كردند. و سبز به عثمانِ عفّان داد ؛ ملوك و سلاطين اقتدا بدو كردند. و
سفيد و زرد روزِ فتحِ مكّه از سعدِ عُباده انصارى بازستد(5) و به أميرالمؤمنين على داد.(6) پس اى نامنصف اگر اقتدا به عبّاس و عثمان بدعت و ضلالت ندانند شيعت ، تو چرا اقتدا به اميرالمؤمنين را الحاد خوانى؟! وگر ملاحده اقتدا كنند به حكمى(7) از احكامِ شريعت به اهلِ اسلام ، دست از آن سنّت بنشايد داشتن كه ملحد به رايت موحّد نشود و موحّد به اختيارِ رايتْ ملحد نباشد. و على رغمه(8) نه همه زيديان در يمن و طائف و بلادِ گيلان و زمينِ ديلمان ، رايت سفيد دارند و به سالى هزاران ملحدِ صُلْب را بكشند
ص: 614
و سرها در پيشِ رايتِ سفيد دارند؟ تا خواجه ناصبى بداند كه رايتِ سفيد داشتن ، (1) نه ملحدى باشد.
و امّا آنچه گفته است كه «روزِ جمل و صفّين ، (2) * رايتِ علىِ ّ مرتضى سياه بود» و منكرانِ رايتِ سياه را امروز رافضى و ملحد مى خواند ، آنها كه در *(3) جمل و صفّين انكارِ آن رايت و صاحبِ رايت كردند ، گوى(4) چه بودند؟ اگر مسلمان بودند ، بدانستى كه انكارِ رايتِ سياه با على مسلمانى(5) است ، انكارِ رايتِ سياه بى وجودِ على امروز مگر ملحدى نباشد. تا مصنّفِ ناصبى يا آن طريقه را دست بدارد يا اين الزام قبول كند تا بداند كه كه را ملحد و رافضى دانسته است.
و اما آن جماعت را كه اسامى برشمرده است از اهلِ الحاد و بدع و ضلالات كه عَلَمِ سفيد داشتند ، به تزوير و نفاق با رايت(6) هم نماز پنج مى كردند و هم بانگ نماز ، و به صورت به ضرورت(7) شعارِ اسلام را كار مى بستند. پس حق و شريعت براىِ آن كه مُبطْلان بر آن بروند ، باطل نباشد ، و ملحدْ مسلمان نباشد. حكمِ عَلَمْ چون دگر شرايع
باشد(8) و ايشان خود ملحد و حق حق.
و عجب تر آن كه مقنّعِ سمرقندى و بابكِ خرّمدين و زكرويه قرمطى و غير ايشان را كه ياد كرده است ، اوّلِ حالت كه دعوت(9) كردند ، صاحب عَلَمْ نبودند ؛ پياده بى عُدّت تنها در جهان مى گشتند و عوام و اهل غفلت را به الحاد و مزدكى اى دعوت مى كردند كه وجوبِ معرفتِ خداى تعالى موقوف است بر بعثتِ رسل ، و عقل و نظر را اثرى نيست ، و بى رسولْ خداى را بنتوان دانستن ، و خود واجب نباشد. آنگه كه قوّت
ص: 615
گرفتند و قوم را به دست آوردند ، طلبِ عَلَم و دعوى كردند. پس اساسِ مذهب
و قواعدِ كيشِ ايشان ببايد ديدن كه در اصولِ مذهبِ كيست ، (1) و پيش از آن كه خانه خداى دزد را گيرد ، دزد نشايد كه خانه خداى را گيرد. اگر شيعه خواجه را در [موافقتِ] اصول با ملاحده منازعت نكنند ، كرم بايد كردن و به مشابهتِ عَلَمْ كه از فروع هم نيست ، از(2) اسبابِ ملك و دولت است ، منازعت نبايد كردن. اين است جواب ، و اللَّهُ أعلمُ بالصّواب ، و هو ربّنا الوهّاب.
آنگه گفته است:
فضيحت بيست و هفتم. رافضى چون تكبيرةُ الاحرام بندد ، سه گام فرا پيش نهد. و اين بدعت جز ايشان را نيست.
اما جواب اين كلمت آن است كه خود را چگونه سنّى نام نهد آن كس كه سنّت از بدعت باز نداند؟! مذهبِ اهل البيت چنان است كه فاصله اى بكنند ميان بانگ نماز و قامت تا فصول منفصل شود و فرق ظاهر گردد و آن فاصله يا سجده اى باشد يا دعايى
يا قدمى كه پيش نهند يك بار. وگر در مدّتِ رافضى اى نماز كرده بودى ، اين مايه دانستى. وگر بانگ نماز نكنند ، هرگز اين قدم فراپيش ننهند. و اين از مذهبِ شيعه اصوليّه ، معلوم است.
آنگه گفته است:
فضيحت بيست و هشتم. رافضى چون نماز بكند ، دست ها سه كرّت بر زانو(3) مى زند به دشمنىِ سه خليفه: بوبكر و عمر و عثمان ، رضي اللَّه عنهم.
اما جواب اين دروغ و بهتان آن است كه نمى دانم تا خود دست بر زانو زدن را به
ص: 616
دشمنى چه مناسبت است؟ و بوبكر و عمر و عثمان را چه نقصان باشد كه كسى(1) دست بر زانو زند؟ و على را چه نقصان باشد كه خارجى اى هزار بار سر بر ديوار زند؟ اوّلاً دستِ خود يك بار بر زانو زنند ، امّا سه بار بگويند: اللَّه اكبر. و سببِ نزولش آن است كه معتمدان نقل كرده اند از مصطفى - صلى اللَّه عليه و آله - كه روزى سلامِ نماز پيشين بازداد.(2) جبرئيل را ديد ، گفت: اللَّه اكبر. جبرئيل گفت: جعفر از حبشه بازرسيد. سيّد گفت: اللَّه اكبر. در حال آواز آمد كه فاطمه به حسين بن على بار بنهاد.(3) گفت: اللَّه اكبر.
جبرئيل گفت: خدايت مى فرمايد كه بعد از هر فريضه اى اين سه بار به سنّت مى گوى:(4) اللَّه أكبر. اين سنّت شد ، هنوز در شيعت باقى است. اگرچه خواجه ، سنّى است ، پندارى نه به سنّتِ مصطفى است كه سنّت را بدعت خواندن نه علامتِ سنّيى باشد. پس اين سه بار اللَّه أكبر گفتن ، نشانِ دوستىِ جبرئيل و حسين و جعفر است ، نه علامتِ دشمنىِ بوبكر و عمر است.(5) و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
فضيحت بيست و نهم. رافضى چون گربه ، روى به يك دست شويد و مخالفتِ على كرده اند اندرين بِرُمَّتْ(6) كه او وضو چنان كرد كه ما كنيم.
اما جواب اين شبهت ، اوّلاً آن است كه نه خواجه هفتاد سال است كه استنجا به يك دست كند با حصولِ عينِ نجاست ، و روا است ، اگر شيعت به اقتدا به رسول و ائمّه روى به يك دست شويند ، مگر نقصانِ وضو نباشد. و چون حق تعالى در نصِ ّ آيه
ص: 617
گفت: «يا أيُّها الَّذينَ آمَنُوا إذا قُمْتُمْ إلَى الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أيْدِيَكُمْ ؛ الآية(1) و از ظاهرِ آيه معلوم و مفهوم نيست كه به يك دست يا به دو دست ، اگر بعضى فقها را برسد كه به اجتهاد يا به خبرى واحد ، حمل آيه كنند بر دو دست ، صادق و باقر را برسد كه حملش كنند بر يك دست به اخبار متواتر ؛ بلكه به مذهبِ شيعت منصوصٌ عليه است. و نيز آن كه شيعت را قاعده نيست كه به دستى كه كون شويند ، هم بدان دست روى شويند.(2) امّا مشابهت به گربه ؛ اگر كور نيست فعلِ گربه در وضو بايست كه تمام بديدى اگرچه روى به يك دست شويد گربه ، ليكن بعد از آن سه كرّت(3) افسار با سر كند و با فرازِ گوش(4) در آورد. پس گربه يك نيمه رافضى است و يك نيمه ناصبى ؛ چنانكه خواجه مصنّف كه بيست و پنج سال رافضى بوده است و اكنون سنّى است. پس مذهبِ گربه در وضو مركّب است: به يك دست شويد چون رافضيان ، و افسار باز كند چون ناصبيان. وگر مَنَش به نيمه ناصبيش معاف دارم ، خواجه بايد كه به نيمه رافضيش معاف دارد ؛ تا مرحباً بالوفاق باشد درين يك شبهت ، كه همه خلافْ خوش نباشد. والسّلام.
و اما آنچه گفته است كه «على وضو چنين كرد كه ما مى كنيم» ، از دو وجه دروغ است:
يكى آن كه اگر على چنين كرده بودى ، خواجه نكردى ، كه در جهان چه دوستر دارد ناصبى از مخالفتِ على؟
وجه دوم آن كه وصىِ ّ رسول بر خلافِ قرآن وضو نكند و بارى تعالى وضو نه چنان فرموده است. كه ناصبيان كنند قال سبحانه و تعالى: «يا أيُّها الَّذينَ آمَنُوا إذا قُمْتُمْ إلَى الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أيْدِيَكُمْ إلَى الْمَرافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ أرْجُلَكُمْ إلَى الْكَعْبَيْنِ»(5) و وضو برين وجه در امّت الّا شيعت نكنند و هذا أظهرُ من الشّمس و أنورُ من القمرِ
ص: 618
على رَغْمِ المصنّف. و آخر رافضى در وضو اقتدا به گربه كرده است كه ستوده مصطفى است و پاكيزه است ؛ ناصبى بدتر كه در وضو اقتدا به مگسِ نجس كرده است و به دو دست شويد. تا چون آن داند ، ازين بيگانه نباشد. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
فضيحت سى ام. رافضى تراويح نكند و گويد: بيگار(1) عمر است و نمازِ چاشت روا ندارد و رسول در فضيلت نمازِ چاشت بسى گفته است.
اما جواب اين كلمات اول آن است كه اگر از تراويح ، (2) نافله ماهِ رمضان مى خواهد ،
از مذهبِ شيعت معروف است و در همه كتبِ فقيهان اهل البيت مذكور * و مسطور است كه هزار ركعت نمازِ نافله در شب ها و روزهاىِ ماهِ رمضان كنند ، زيادت بر *(3) نوافلِ دگر شهور ، (4) به ترتيبى كه در كتب هست. و اين معنى پوشيده نيست. پس دروغِ محض است كه تراويح نكنند. وگر آن مى خواهد كه به جماعت نكنند ، راست است
اين حوالت ؛ امّا ببايد دانستن كه اجماعِ امّت است و اتّفاقِ همه فقها كه در عهدِ مصطفى - عليه الصّلاة و السّلام - تراويح به جماعت نكرده اند و نه برين وجه [كه ]مى كنند. و در عهدِ خلافتِ بوبكر هم نكرده اند و در اوّلِ روزگارِ خلافتِ عمر هم نكرده اند ؛ بعد از آن عمر فرموده است. و نماز حكمى و امرى شرعى است و خواجه درين كتاب به بسيارى مواضع بر شيعت تشنيعِ به دروغ زده است كه ايشان حاشا عنهم على را بهتر از رسول دانند و ما به درست كرديم كه درجه ولايت كمتر است از درجه نبوّت. پس
ص: 619
اينجا درين مسئله درست شد كه به مذهبِ ناصبيان عمر بهتر است از مصطفى كه چون مصطفى را - عليه السلام - با درجه أعظم و مرتبه أكبر ، نرسد كه حكمى از احكامِ شريعت بگرداند كه خطاب اين باشد كه «وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ اْلأَقاويلِ * لأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمينِ * ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتينَ.(1) و رخصتش نباشد كه در شريعت چيزى نو نهد كه عتاب اين آيد كه: «لَيْسَ لَكَ مِنَ اْلأَمْرِ شَيْ ءٌ»(2) آنگه عمر را باشد كه مُتعه و حجّ تمتّع(3) حرام كند ، و يك بار تراويح به جماعت كه در عهدِ مصطفى و بوبكر نبوده باشد ، بنهد.
پس به مذهبِ خواجه ، عمر بهتر باشد از محمّد مصطفى! تا آنچه به دروغ بر شيعه حوالت كرده است ، به راست و به حجّت قِلاده گردنِ مجبّرش باشد ، و عمر به نزديك خواجه ناصبى بهتر باشد از مصطفى. و شيعت نافله ماهِ رمضان بحمد اللَّه هزار ركعت كنند ؛ امّا سنّت به جماعت نكنند ؛ نه از براىِ آن كه بيگار عمر است ؛ از براىِ آن كه ناكردنش متابعتِ پيغمبر است.
و اتفاق افتاد كه با ناصبى اى در اين مسئله مناظره اى مى كردم. در ميانه گفت: هر كه تراويحِ رمضان به جماعت نكند ، مُلحد باشد. او را گفتم: مصطفى كرد؟ گفت: نه. گفتم: بوبكر كرد؟ گفت: نه. گفتم: پس لازم آيد اين اجرا در حقِ ّ پيغمبر و صدّيق اكبر. متحيّر
فروماند. آنگه گفتم: چه گويى در شبانه روزى چند ركعت نماز فريضه است به اجماعِ مسلمانان؟ گفت: هفده ركعت. گفتم: كه فرموده است؟ گفت: خدا. گفتم: كه آورده است؟ گفت: مصطفى. گفتم: اگر مقدّراً(4) سنّىِ ساويى صُلب يا قزوينى اى هفتاد سال عمرش برآيد و اين هفده ركعت فريضه بر سبيلِ تقدير به جماعت نكرده باشد ، امّا تنها گزارده باشد ، مسلمان باشد يا ملحد؟ گفت: مسلمان و مؤمن و معتقد باشد. گفتم: اى سبحان اللَّه! محمّد بهتر از عمر و فريضه از تراويح اولى تر. اگر هفتاد سال كسى بى جماعت آن مى كند ، مؤمن و مسلمان است ، اگر يك ماه كسى اين نكند ملحد
ص: 620
باشد...؟! بيچاره ناصبيكِ بى آلت و خام متحيّر فروماند و مبهوت بماند. گفتم: اى بيچاره سنّت بهتر از فريضه مى دانى...؟ عمر را بهتر از مصطفى مى شناسى...؟ تاركِ جماعتِ فريضه خداى را مسلمان مى خوانى ، تاركِ جماعتِ تراويحِ عمر را چرا ملحد مى دانى...؟ معترف شد و پشيمان گشت و بر مفتيانِ ناانصافِ خود نفرين كرد.
پس درست شد كه نافله و سنّت به جماعت در عهدِ مصطفى نفرموده اند تا اگر شيعت نكنند ، مأثوم و بزه كار نباشند ، ممدوح و مُثوّب(1) و محمود باشند.
و حديثِ نمازِ چاشت ، به مذهبِ اهل البيت نكنند ؛ چنانكه ناصبيان نمازِ رسول و اعرابى و نمازِ على و فاطمه و نمازِ جعفر و غير آن از سنّت ها هرگز نكنند به خصومتِ رافضيان ، شيعت نيز نمازِ چاشت نكنند به خصومتِ ناصبيان ؛ «وَ السَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى.(2)
آنگه گفته است:
فضيحت سى و يكم. رافضى گويد: بر خداى تعالى واجب است كه امام را ها دارد(3) در هر زمانه اى كه اگر امام ها ندارد ، (4) اخلال به واجب كرده باشد. 566
ما(5) گوييم: خداى تعالى بر ما چيزها به واجب كند و كسى را نباشد كه بر خداى تعالى چيزها به واجب كند. پس اگر بر خداى تعالى واجب است به قولِ شما كه امام ها دارد ، (6) اكنون چون سى صد سال برآمد كه امام در جهان پديدار
ص: 621
نيست و مردم مضطرّند ، ها امام(1) پس خود اين تاوان بر خداى تعالى باشد كه آن را كه به امام كرده است ، تقويت و تمشيتِ او نمى كند ، يا عجزِ خداى است يا عجزِ امام ، و دين را قوّتى نيست و ظالمان را قهرى.(2)
اما جواب اين كلمات و شبهات اگر چه در فصول و ابواب گذشته بيان كرده شد ، گزير نباشد كه درين موضع نيز اشارتى برود ؛ إن شاء اللَّه تعالى.
اما آنچه گفته است كه «بر خداى تعالى واجب است كه امام ها دارد(3)». اين وجوب بر حدِّ وجوبى نباشد كه در مكلّفان استعمال كنند و نه كسى بر خداى تعالى چيزى به واجب تواند كردن ، و گفتن كه: از خلقان كسى را باشد كه بر خداى تعالى چيزى به واجب كند ؛ كفر محض است ، و مذهبِ هيچ مسلمانى نيست. تا آن شبهت كه اين
مشبّهى آورده است ، زايل باشد. امّا معنىِ اين وجوب آن باشد كه چون خداى حكيم بندگانِ خود را تكليفى كند و آن تكليف به تمام نباشد ، الّا به لطفى كه من قِبَلِ اللَّه و من فعل اللَّه باشد ، بر قديم تعالى باشد كه آن لطف بكند تا آن تكليفْ عبث نباشد و خلل در حكمتِ بارى تعالى نكند. مثلاً چون مكلّف را تكاليفِ شرعى كند ، بايد كه كتاب و رسول بفرستد ، و چون كار فرمايد آلتِ آن كار بدهد ، و چون مكلّف با وجودِ امامِ
معصومِ مُطاع به طاعت نزديك باشد و از معصيت دور باشد ، بايد كه امام نصب كند تا اخلال به واجب نكرده باشد كه قبيح است ؛ چنانكه تكليف ما لا يُطاق ، و فايدت از لفظِ «واجب» درين موضع اين باشد ، نه آن كه كسى را باشد كه چيزى بر خداى تعالى به واجب كند.(4)
و امّا آنچه گفته است كه «سى صد سال است كه امام نصب نكرده است» به خلافِ آن است كه گفته است. امام آفريده است بارى تعالى و نصب كرده ، و مكلّفان را به
ص: 622
وجود او اعلام كرده و چون ظاهر نيست ، حوالتِ نقصان آن عايد است به مكلّفانى كه او را منكرند و معرفتِ او به حاصل نكرده اند. و مثال مسئله يكى اين است كه بارى تعالى چون همه كفّارِ عالم را تكاليفِ عقلى و شرعى كرده است ، آنچه آلت است
ايشان را بداده است در بابِ تكليف ، چون عقل و دگر آلت. چون كفّار استعمالِ عقل نكنند و عقل و دگر آلت در معاصى و كفر خرج و صرف كنند ، اين عجز عايد نباشد به خداى و نه به عقل و آلت ؛ عايد باشد به كفّار. كذلك درين مسئله ، چون خداى تعالى امام بيافريد و نصب كرد و امام اختيارِ عصمت كرد ، منعِ او از تصرّف ، از كثرتِ اعدا و تقصيرِ مكلّفان باشد. اين نقصان و عجز نه عايد باشد به خداى تعالى ، و نه به امام - عليه
السلام - ؛ عايد باشد به مكلّفان ، (1) و آنچه ممنوع است(2) از تصرّف. بسى از انبيا - عليهم السلام - بوده اند كه ممنوع بوده اند از تصرّف ، و منع از تصرّف چون نقصانِ نبوّت نكند كه درجه اكبر است ، نقصانِ امامت هم نكند كه درجه كمتر است. اين است جوابِ اين شبهات بر سبيل اختصار. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
فضيحت سى و دوم. رافضى تحيّات با بزرگىِ خطرش نخواند و به جاىِ آن چيزهاىِ دگر خواند.
اما جواب اين دعوى به دروغ آن است كه كتبِ فقهى اماميّه - كَثَّرَ اللَّهُ عددَهُم - بربايد گرفتن و تحيّات بديدن و بخواندن تا معلوم شود كه تحيّات خوانند و به جاى تحيّات
ص: 623
هيچ دگر نخوانند و روا ندارند خواندن. وگر كلماتى زيادت و نقصان در آن تحيّات
باشد و تقديم و تأخيرى در الفاظ ، قياس بايد كردن با آن كه تحيّاتِ مذهبِ بوحنيفه نه بر قاعدتِ آن تحيّات است كه شفعويان(1) خوانند ، و فرقْ ظاهر است. وگر دو تحيّات مى شايد ، مگر سه هم شايد. و جعفر صادق نيز مجتهدى باشد از مجتهدان. الّا آن است كه به مذهبِ اهل البيت در تحيّات ، آنچه واجب است كلمات شهادتين است و صلوات بر مصطفى و آلش ، و دگر الفاظ و كلماتْ سنّت است و فرق ميانِ واجب و مندوبٌ اليه ظاهر است. مخالفتْ بيشتر ازين نيست درين دعوى. و السّلامُ على النّبيّ محمّدٍ و آله.
آنگه گفته است:
فضيحت سى و سيوم. رافضى بر سنّتِ مصريان رود و دو روز پيش نيّتِ ماهِ رمضان بكند ، و چون دو روز به عيد مانده باشد ، افطار كند ، و به مصر همچنين كنند و به جدول روزه دارند ، و عيد يك روز پيش تر كنند مخالفتِ آلِ عبّاس را.
اما جواب اين كلمات: اوّل آن است كه مجبّران گويند كه واجب نيست خداى را دانستن تا پيغمبر بنيايد ، اقتدا(2) به مصريان ، كه اين معنى مذهبِ مصريان است و مذهبِ مجبّران ، و كسى ديگر را اين مذهب و مقالت نيست. اين جوابِ آن تعصّب و بى ادبى است كه كرده است.
اما جواب آنچه «دو روز پيش تر از رمضان روزه در گيرند» به حساب كورتر است كه زهّاد و عبّادِ شيعه به دو ماه پيش تر از رمضان روزه درگيرند ، امّا نه به نيّتِ ماهِ رمضان روزه دارند و كتبِ فقهاىِ ايشان در احتياطِ اين مسئله و عددِ رؤيتِ هلال و
ص: 624
عددِ شهور(1) بر اختلافِ احوال ، أظهر من الشّمس است. و به جدول و نجوم و مانندِ اين هرگز معترف نبوده اند و آن را منكر باشند و روزه عيد گشايند.(2) و درين معنى تقيّه اى نتوان كردن. بلى ؛ جماعتى اخباريّه كه خويشتن را شيعت خوانند ، اين معنى مذهبِ ايشان بوده است و از ايشان بسى نمانده اند وگر جايى باشند ، اين معنى پنهانِ اصوليان كنند كه علم الهدى و شيخ بوجعفر طوسى و علماى ما از متأخّران بر ايشان انكار كرده اند در مسائلى كه اين يكى از آن است. و ايشان را قمع و قهر كرده اند و تظاهر نيارند كردن و نيارند گفتن. و مگر اين انتقالى ، جايى در كتبِ اخباريّه ديده باشد ، و معلوم است كه نه مذهبِ اصوليان است. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
و امّا آنچه گفته است: «مخالفتِ آل عبّاس را عيد يك روز پيش تر كنند» ، دگرباره به حساب كورتر است. اين معنى مخالفتِ شريعتِ مصطفى باشد. بايستى كه عبّاسيان را بر مصطفى تقديم و ترجيح ندادى كه صاحبِ شريعت مصطفى است - صلّى اللَّه عليه و آله - نه ايشان. امّا خواسته است كه به تعميه(3) بازنمايد كه دگران را بهتر از رسول مى داند و به همه حال امام زاده بهتر از كافربچه باشد ؛ على زعمِ المصنّف. و السّلام.
يعنى كه قائم در سردابه است به سامرّه ؛ روى فرا آنجا كند.
امّا جوابِ اين محال ، (1) آن است كه قائم خود در سردابه نيست ؛ ولادتگاهش آن سردابه است و او در عالمِ روشن است.(2) و تياسرِ اهلِ عراق در نماز حكمى شرعى است كه اگر اين علّتْ سردابه بودى ، شيعيانِ شام و يمن و طائف بايستى كه همين كردندى. و اين كوربخت نامُنْصِفْ ، اگر قياس مى كند ، بايد كه داند كه علىّ مرتضى به نزديك شيعه بهتر از قائم است و كعبه ولادتگاهِ او است ؛ اگر روى به كعبه كنند اولى تر ؛ بلكه كعبه قبله رسول است و روى بدو آوردن مأمورِ شريعت است. و تياسر حكمى منقول است از ائمّه طاهرين و آن محالِ ناوجه كه(3) از سرِ بغض آلِ مصطفى آورده است ، بى فايده و بى اصل است. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
فضيحت سى و پنجم. اگر از همه امّتان(4) پرسند كه بهترين شما كدام قوم بوده اند ، ترسايان گويند: حواريانِ عيسى ؛ جهودان گويند: آنها كه با موسى به دريا عبره كردند ؛ گبران گويند: مجاورانِ زردشت ؛ جُز رافضيان كه گويند: بدترينِ امّت اصحابانِ محمّدند و زنانِ محمّد كه امامتِ على را منكرند. ما گوييم: ميانِ على و ايشان نقارى(5) نبود و فضلِ يك ديگر را انكار نكردند و در موافقة الصّحابة(6) نظر بايد كردن كه ايشان با يك ديگر چگونه بودند.
ص: 626
امّا جوابِ اين كلمات آن است كه اين بيچاره روا نداشته است كه راستى بگويد درين كتاب يا انصافى بدهد ؛ دگرباره به حساب كورتر است. اگر از جهودان پرسند كه از موسى برگرفته در امّتِ او كه بهتر است ، گويند: برادرش هارون ؛ اگر گويند: بعد از موسى كه بهتر است ، گويند: وصيّش يوشعِ نون ؛ اگر از ترسايان پرسند كه بعد از عيسى كه بهتر است ، گويند: وصيّش شمعون ؛ اگر از گبركان(1) پرسند كه در امّتِ ابراهيم بعد از او كه بهتر است ، گويند: اسماعيل و اسحاق. اگرچه(2) ايشان را نيز صحابه بوده اند ، امّا شاگرد چون خواجه نباشد ، بيگانه چون برادر نباشد ، صحابى چون وصى نباشد. شيعه
نيز آن طريقه نگاه داشته اند و گويند(3) بعد از مصطفى در امّت ، على بهتر است كه برادرِ محمّد است چون هارون ، و وصى است چون يوشعِ نون ، و خليفه است چون شمعون ؛ آنگه حسن و حسين كه اسماعيل و اسحاقِ رسول اند. تا بيچاره ناصبى را همان شبهت كه آورده است ، خارِ ديده و پيكانِ جانش باشد ، على بهتر باشد و اولادش. آنگه چون به صحابه و زنان آيى ، هر كه را كه با ذرّيّت و عترت(4) خصومت
ص: 627
است دينى ، شيعت بى شبهت از ايشان تبرّا كنند ، و هر كه را محبّت و موالات است ، بديشان تولّا كنند ؛ به كنايت و اشارت چه حاجت است. اين است جوابِ اين شبهت بر سبيلِ اختصار با دليل و حجّت. و الحمد للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
فضيحت سى و ششم. رافضى هر روز صد طلاق بخورد ؛ و پنهان تجديدِ نكاح مى كند ، و خداى مى گويد: «فَإنْ طَلَّقَها فَلا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتّى تَنْكِحَ زَوْجاً غَيْرَهُ»(1) رافضى به آيه قرآن و حكم خداى تعالى استخفاف كند.
572
اما جواب اين كلمات آن است كه معروف و مشهور است از مذهبِ شيعت اين مسئله
كه چون طلاق واقع باشد ، بر حكمِ آيتِ قرآن و سنّتِ مصطفى كار كنند. و در فصولِ رفته اين بيان برفته است ، شرط نبود اعادت كردن. و اين خواجه ناصبى كه(2) اين كتاب ساخته است ، اتّفاق است كه پدرش به قولِ او رافضى بوده است و چون هر روز صد طلاق خورده باشد و رجعتى نامشروع كرده باشد و حلّه(3) به جاى نياورده باشد ، در ولادتِ
ص: 628
خواجه به قولِ خواجه نظر باشد. اين خود الزامى خاصّ است بر وى و لا مفرَّ لَهُ مِنه.
و اما آنچه عام است بر مذهبش: نه مذهبِ خواجه چنان است كه اگر مردى از زنش غايب شود و خبرش نيفتد و ندانند ، روا باشد كه زنش را به شوهر دهند؟ مردْ زنده بى طلاقْ زنش را به شوهر دهند روا باشد ، امّا طلاقِ رجعى را مراجعت به شريعت روا نباشد..؟! رحمت بر كسى باد كه انصاف از مذهبِ خود و مسلمانان بدهد ، تا شبهت و خصومت زايل باشد و مقصود حاصل. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
و فضيحت سى و هفتم. رافضى قرينه خوارج(1) باشد ؛ زيرا كه خوارج دو خليفه حق را دوست ندارند: عثمان و على را ، و رافضى سه را دوست ندارد. و بوجعفر مشّاط - رحمة اللَّه عليه - گفتى: جوابِ رافضى باشد كه خارجى دهد تا به عوضِ بوبكر و عمر على را لعنت مى كند و حسن و حسين را. و از اينجا است كه شاعر گفت:
سبّوا عليّاً كما سبّوا عتيقكم *** كفراً بكفرٍ و إيماناً بإيمان
اما جواب اول كه گفته است: «رافضى قرينه خارجى باشد» ، آن است كه مجبِّر و ناصبى(2) خود خوارج باشد بى قرينه ، وگر على زعمِهِ رافضى دو خليفه اختيارِ خلق را دوست ندارد ، ناصبى دوازده خليفه نصِ ّ خداى معصوم مطهّر را دشمن دارد ؛ چنانكه در فصولِ اين كتاب به تعريض و به تصريح بيان كرده است. پس شش بار خارجى باشد بدين حساب.
دگر آن كه معارضه و مثال كژ است(3) كه آورده است كه ظاهر است كه خوارج على و عثمان را لعنت كنند(4) و از شيعتْ لعنت ظاهر نيست ؛ دعوى اى است به دروغ بر ايشان.
ص: 629
و آنچه گفته است از قولِ بوجعفر مشّاط ، اگر راست است و او گفته است ، خطايى عظيم است و بدان مى ماند(1) كه به لعنتِ على راضى بوده است و نيارسته است كردن ؛ حوالت به خوارج كرده است و سكوتش دلالتِ رضا است و حوالتْ دلالتِ ارادت. و آن كس كه به لعنتِ على راضى باشد ، خود دانى كه چه باشد و كه باشد. امّا چون به مذهبِ خواجه ، خداى راضى است به قتل و لعنت و دشنامِ همه انبيا ، اگر مشّاط راضى باشد به لعنتِ على ، پس(2) عجب نباشد. و بِئْسَ المذهبُ مذهبهم و بئسَ الاعتقادُ اعتقادهم.
امّا شعر كه حوالت به خوارج كرده است: ميانِ خارجى و ناصبى فرقى نيست ؛ اسم است كه مختلف است ؛ اعتقاد يكى است. جزاى اعتقاد خود به قيامت(3) گيرند و نكالِ خود به آخرت بينند. و نعمَ الحاكمُ اللَّه ، و نعمَ الخصمُ محمّد بن عبداللَّه.
آنگه گفته است:
و فضيحت سى و هشتم. رافضى گويد: شريعت نصّ بايد و به اجتهاد نشايد ، و از معصوم شايد شنيدن ؛ زيرا كه ديگران جايز الخطا باشند ، و امروز معصوم جز صاحب الزّمان نيست. پس برين قول اين همه احكام باطل است و بر هيچ خبرى از اخبار اعتماد نيست ؛ زيرا كه ما نه(4) از معصوم مى شنويم ، و آن كس(5) كه روايت كرد و مى كند جايز الخطااند. پس بر قولِ رافضى خروس هم معصوم بايد تا به وقت خود بانگ كند.
اما جواب اين كلمات ، اوّل آن است كه شبهتى نيست در آن كه شريعتْ نصّ بايد از قولِ خداى و رسولش ، و هر آنچه نه از قولِ خداى و قول رسول باشد ، البتّه بر آن(6)
ص: 630
عمل روا نباشد كردن به مذهبِ اهل البيت. و چون در يك حكم از احكامِ عبادات يا معاملات و غيرِ آن دو قولِ مختلف باشد(1) و دو اجتهادِ متفاوت ، يا هر دو حق باشد ، (2) يا هر دو باطل ، يا يكى حق و ديگرى باطل. محال است كه هر دو حق باشد(3) كه تفاوت و اختلاف ظاهر است. مثلاً بوحنيفه گويد: «آمين» در آخر «الحمد» نبايد گفتن ، يا «تسميه»(4) نه از قرآن است ، و شافعى به خلافِ اين گويد كه «آمين» واجب است گفتن ، و «تسميه» از هر سورتى است از قرآن ؛ و امثالِ اين كه به ذكرِ همه بنتوان رسيد. و مانند آن كه خروجِ(5) دم از اعضا موجبِ وضو است به مذهبِ بوحنيفه ، و به مذهبِ شافعى از نواقضِ وضو نيست. و هر(6) عاقلِ عالم داند كه اين دو قول مختلف است و از آن دوگانه(7) يكى باشد كه رسول بر آن عمل كرده باشد و قولِ دوم مخالفِ آن باشد كه رسول كرده باشد ، و چون مقتداىِ اصل(8) رسول باشد ، به قول و فعلِ او قياسى بايد
كردن. پس به ضرورت يكى قول درست باشد. وگر خبر «كلّ مجتهدٍ مصيب»(9) راست است ، فقها را بر يك ديگر در مسائلِ شرعى انكار كردن جحودِ محض باشد و رافضيان را مبتدع خواندن كفر باشد و مخالفتِ قولِ رسول باشد كه(10) «كلّ مجتهدٍ مصيبٌ» ، و مگر(11) صادق و باقر(12) در اجتهاد(13) كمتر از ديگران نباشند. و چون در يك حكم ،
اقوال بسيار باشد و خواجه بر خبر «كلّ مجتهدٍ مصيب» كار كند ، همه حق باشد. آنگه بر مالكيّه و زيديّه انكار نشايد كردن كه دست در نماز فروگذارند ، و شيعه را رافضى و ملحد نشايد خواندن. بنماند الّا آن كه مصطفى - عليه السلام - را در هر يك حكم از أحكامِ
ص: 631
شريعت ، يك قول بوده باشد نصّ از قبلِ خداى تعالى ، وگر به مصلحتى بگشته باشد ، (1) لابُدّ آيتى ناسخ بيامده باشد و دگرى منسوخ شده. پس همه شرايع نصّ باشد و بر اجتهاد و قياس خود عمل روا نباشد كردن به مذهبِ اهل البيت - عليهم السلام - : «وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا ، (2) «وَ ما اخْتَلَفْتُمْ فيهِ مِنْ شَيْ ءٍ فَحُكْمُهُ إلَى اللَّهِ.(3)
و خواجه مصنّف چون در فصول گذشته بر شيعت به دروغ طعن زده است كه «على را شريكِ مصطفى(4) دانند»! بايست كه درين مسئله بدانستى كه خواجه بويوسف
و بوداود را شريك خداى مى داند كه چون بارى تعالى در يك حكم يك قول گويد و بر آن عمل فرمايد و ايشان را به خلافِ آن اجتهادى باشد ، لا شكّ همه(5) مصيب باشند و حكمْ يكى و اعمال مختلف ؛ همه شركاى خداى باشند در إعلام شريعت. و چون اين قول و اعتقاد توليد(6) فسادها مى كند ، مذهبِ صادق و باقر(7) آن است كه شريعت همه نصّ است از قبل خداى به بيانِ قرآن و جبرئيل و قولِ قرآن و قول مصطفى ، نه بر رأى(8) و قياس و اجتهاد احمدِ حنبل و مالك و ثورى و داود.(9) و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
و امّا آن حوالتى به دروغ است كه شيعت گويند: «شريعت و احكام الّا از معصومان قبول نشايد كردن» ، مذهب چنان است كه اخبار چون متواتر باشد ، (10) ايجابِ علم و عمل كند(11) و بلكه بعضى فقهاى شيعت بر اخبارِ آحاد رخصت داده اند عمل كردن ، وگرچه معصوم و امام زمانه غايب باشد ، چون مسند باشد با ائمّه معصوم و با رسول. و
درين معانى البتّه به قائم - عليه السلام - حاجت نباشد. و بيان كرده ايم كه احتياجِ مكلّفان به امام چيست و شريعتِ مصطفى متغيّر و متبدّل نشود. چون امام ظاهر شود ، همان گويد كه از پدرانش به اخبارِ متواتر منقول است. و حقيقتِ مذهب اين است
ص: 632
درين مسئله كه مجمل بيان كرده شد. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين. و راوى خبر اگر جايز الخطا باشد ، باكى نباشد و خللى نكند و تواترِ خبر و طريقِ آن مختلّ نشود.
اما آنچه گفته است كه «به نزديكِ رافضى خروس كه بانگ كند هم معصوم بايد» ، بلى چنين است و چنين گير ؛ بدان دلالت(1) كه اگر خروسى باشد كه بى وقت بانگ كند ، پيرزن در خانه گويد: شوم است ، اين را ببايد كشتن ؛ تا پيرزن عارف تر باشد كه ناصبى. او گويد:(2) خروسى كه نه به وقت(3) خواند ببايد كشتن ، و ناصبى نداند كه شخصى كه عالم و معصوم نباشد ، به امامتش قبول نبايد(4) كردن. اين است جوابِ اين شبهات بر سبيل مجامله و اختصار. و السّلامُ على النّبيّ المختارِ و على آله الأبرار.
آنگه گفته است:
فضيحت سى و نهم. آن است كه از هفتاد و اند فرقه از فرق اسلام ، مذهبى واهى تر و مقالتى ركيك تر از مذهبِ رافضى نيست كه بناىِ مذهبِشان بر شعرك ها و مغازى ها باشد ، و فلان كس علوى اى به خواب ديده است گيسوها در بر افكنده ، و همه گورپرست باشند و همچون دختركان كه لعبت بيارايند ، رافضى گورخانه بيارايد و منقّش مى كند و به خويشتن هانهاده اند(5) كه حق وا(6) ايشان است و شاعر مست را كه گويد: على - صلوات اللَّه عليه - دعا و ترحّم مى كنند و تقرّب.
اما جواب اين كلمات خداى تعالى مى داند كه كرى نكند نوشتن و روزگار عزيز ضايع كردن ؛ امّا چون ضرورت شد ، اشارتى برود.
اما جواب آنچه گفته است كه «مقالتى واهى تر از رفض نيست» و از اين رفض به
ص: 633
همه حال شيعت را مى خواهد ، عجب است كه عدل و توحيد و تقريرِ نبوّت و اعتراف به امامت با عصمتْ واهى و ركيك است و جبر و تشبيه و كفر را حوالت به مشيّتِ خداى كردن ، و معاصى و ضلالات را بر فتراكِ قضا و رضاىِ خداى بستن ، و انبيا را همه كافربچه و عاصى گفتن ، و شريعت را چون گوشتِ قربان به قسمت بكردن ، مذهبى درست و سره است...! و زادَ فى الطّنبورِ نغمةً.(1) با ملحدان در وجوبِ معرفتْ موافقت كردن ، اين مذهبى سره است و آن ركيك و واهى! ريشش به نماز نيست كه دروغ گويد و چنين قياس كند. مگر از قرآن كريم اين آيت بنخوانده است تا بدانستى كه حق عدل است و باطل جبر؟ قال سبحانه و تعالى: «إنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ اْلإِحْسانِ وَ إيتاءِ ذى الْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ»(2) و در جوابِ اين كلمت اين آيت كفايت است.
اما آنچه گفته است كه «بناىِ مذهبشان بر شعرك ها و مغازى هاىِ ركيك باشد» ، اوّلاً
كوربخت اگر وقتى به تقليد شيعى بوده است ، بايستى كه شنيده بودى كه به مذهبِ شيعت منهى است شعر گفتن ؛ تا به مذهبِ محقّقانِ شيعت چون خواجه امام رشيد متكلّم و غير او را مذهب است كه روا نباشد كه ائمّه شعر منظوم گويند و نه انبيا. و در همه عمرِ مصطفى - صلى اللَّه عليه و آله - نيم بيت را حوالت كنند بدو كه گفت: «سَتبدي لكَ الأيّامُ ما كنت جاهلا»(3) و بقيّه شعر نه بر نظم شعر گفت تا شاعر نباشد. و بارى تعالى بر سبيلِ مدح او را گفت: «وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شاعِرٍ قَليلاً ما تُؤْمِنُونَ»(4) و همه علماى شيعت متّفق اند كه جعفر بن محمّد الصّادق - عليه السلام - گفت:(5) چون به روزه
ص: 634
باشى ، (1) شعر مخوانيد كه نقصانِ روزه كند. گفتند: اگر چه شعر حق باشد؟ گفت: و إن كان حقّاً.(2) پس معلوم شد كه بناى مذهبِ شيعه بر شعر نباشد.
اما آنچه گفته است كه: «بر شعرهاىِ ركيك» ، عجب است كه چون در بازارها آن شعرهاىِ غرّا شنوند كه:
حمد للَّه(3) كه ما مسلمانيم *** نه ز قمّيم و نه ز كاشانيم
كجا اشعار و ابياتِ بزرگ در چشمش آيد ، چون شعر كسائى و اسعدى و عبدالملك بُنانِ معتقد و خواجه على متكلّم و احمدچه و خواجه ناصحى و امير قوامى و قائمى و معينى؟ كه هر بيتى را بها جهانى سزد. و توحيد و زهد و مناقب را دشمن ندارد مگر فلسفى اى اباحتى اى خارجى اى ، اين است جوابِ به وجهِ بى خصومت.
اما جواب آنچه گفته است كه «فلان كس علوى اى را به خواب ديده است ، گيسوها در بر افكنده» بندانسته است كه در بيشترِ بقاع كه تربت هاىِ سادات است ، خوابْ سنّيان ديده اند ؛ چنانكه به بار كرسب و ساوه و بناهق(4) و باطانِ رى و بزرقا(5) و فارس و بصره و خوزستان.
امّا عجب است كه بناى مذهبِ خود فراموش كرده است كه هر سال خبرى
به تازگى برآيد كه به فلان بقعه زاهدى پديد آمده است ؛ مجبّرانِ قُحّ(6) از ولايات به
ص: 635
زيارتِ آن مُغ(1) مى شوند ، يا به كوهِ سندلان(2) باشد يا به صومعه چرا(3) يا به اردبيل ، چون برسند ازين(4) گاوريشى را بينند درين غارى ، سبلت دراز شده ، پيش كنار(5) تا سرِ زانو ، آب بر خويشتن به حرام كرده ، سنگل ها از بن در آويخته ، (6) از نماز و روزه بگريخته ، زبان ببسته ، در كنجى نشسته.(7) قياسى ببايد كردن تا خود آن خواب بهتر است يا اين
ص: 636
بيدارى...؟! و به آخرِ كار چون ملالِشان خيزد ، بكشندش هان كه ناگفتن اولى تر.
و اما آنچه گفته است كه «گورپرست باشند» ، هنوز بهتر از آن رئيس كُشْ.
اما آنچه گفته است كه «چون دختركان كه لُعبت بيارايند ، رافضى گورخانه منقّش كند و مى آرايد» اوّلاً خيرالبقاع در عالم كعبه است و(1) هر سال خليفه بغداد كسوت ها فرستد ، منقّش مى كند و مى آرايد. اوّلاً پندارى بيرون از آن كه از شريعت اجنبى افتاده است ، از عرف و عادت هم بيگانه است. اگر خليفه كسوت ها نفرستد كعبه را نقصان دولت و كار او باشد ؛ اين مصنّف بايستى كه رسولى به دارالخلافه فرستادى كه اين رسم و آيينِ دختركان است كه لعبت آرايند ؛ مگر اين نصيحت مسموع بودى! آنگه اشرف المنازل بعد از كعبه روضه مصطفى است - صلّى اللَّه على ساكنها - از بيرونش به مشك و زعفران و عود و عنبور و عبير و انواعِ طيب چُنان است كه ديوارِ اصل ظاهر نيست. بايست كه اين بيچاره مجبّر ، فتواىِ مطلق بكردى كه اين رسم و آيين دختركان
است(2) و بدعت و قاعدتِ رافضيان است ؛ تا نكردندى. و اين همه آوازه نيكنامىِ جمال الدّين موصلى و رضي الدّين بوسعد ورامينى(3) در اطرافِ عالم نه از براىِ زينتِ كعبه و حليه روضه مصطفى است...؟ و همه علما و عقلا و فضلاى طوايف اسلام ايشان را بدان محمدت مى كنند كه كعبه و حظيره مصطفى در زر و نقره و مشك مى گيرند ؛ پس اين ناصبى بايستى كه كسى به موصل فرستادى و بگفتى كه اين رسمِ دختركان است كه لعبت آرايند. و چون بر كعبه و روضه مصطفى(4) عارى و عيبى نيست حليه و زينت ، مگر بر شيعه آل مصطفى حرجى نباشد كه مشاهدِ ساداتِ علوى و مقابرِ اشرافِ فاطمى از خلوصِ اعتقاد سرها در عنان آسمان كشيده دارند ، و به زر و جواهر و پرده هاى(5)
ص: 637
قيمتى و قناويلِ مُكَلَّلْ ، و شموع منوّر ، و خادمانِ مشهّرِ(1) مؤدّب آراسته كرده اند اقتدا(2) به كعبه خداى و روضه مصطفى ، تا به حدّى كه * اگر تجمّلِ خزانه مشهدِ مقدّس أميرالمؤمنين على - عليه السلام - بر حساب گيرند ، *(3) در هيچ خزانه مَلِكى و سلطانى چندانى نباشد از كورىِ خوارج ؛ و به هر مشهدى مثل آن.(4) و سلاطينِ عالم و ملوك و جهانبانانِ دنيا چون بدان مشاهد رسند ، (5) از فرطِ اعتقادِ پاكيزه ، آستانه را بوسه دهند تقرّب به خداى را و تبرّك به مصطفى [را]. و به قولِ ناصبىِ خارجى ، خلل نكند. امّا چون به پانصد سال همه ناصبيان را حميّتْ(6) نبوده است كه كِلَّه اى(7) بى تكلّف در سرِ
تربت عثمان شهيد زنند ، از حسدْ اين طعن مى زنند. وگر اين مصنّف به كعبه و مدينه نرسيده است ، عجب است كه گورخانه سلطان كبيرِ سعيد طغرل - رحمه اللَّه - به رى نديده است با چندينى زينت و آلت بعد از صد سال ، و به مرو و به اصفهان گورخانه سلاطين ماضيه همه به آلت و عدّت ، و به همدان گورخانه طغرل دوم ، و از آنِ سلطان مسعود و محمّدشاه با برگ ها و سازهاىِ شاهانه ؛ تا مگر نگفتى كه «رافضى زينتِ گورخانه كند چون دختركان» كه اين طعن است بر خداى و مصطفى و همه خلفا و همه سلاطين ؛ (8) آنگه بر شيعت. كوربختا ، اگر مى شايد كه خانه مانى و ايوانِ كسرى و
ص: 638
قصرِ ليلى آراسته باشد ، چرا نشايد كه مشاهدِ فرزندانِ مصطفى و زهرا آراسته باشد؟ تا اين 581
شبهت زايل باشد و آن كس كه بنتواند ديدن ، كور و بى حاصل. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
و اما جواب آنچه «با خويشتن هانهاده اند(1) كه حق با ايشان است» ، اين كلمه در همه طوايف بر يك حدّ است ، و آن كيست كه خويشتن را هالك دانست و خصمِ خود را ناجى خواند؟ امّا به حقيقت آن است كه اگر خداى بر همه خلقان رحمت كند - مقدّراً(2) بر جهود و گبر و ترسا ، هرگز بر مجبّر رحمت نكند كه مجبّره را خصومت با خداى و رسول و امام است و با اين سه خصم ، نجات يافتن محال باشد ؛ فويلٌ لِمَن شفعاؤُه خصماؤُهُ.(3) و نجاتِ آخرت درين امّت آن را است كه بارى تعالى گفت: «اُولئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقّاً»(4) و سيّد - عليه السلام - گفت: «يا عليّ ، أنت و شيعتك هم الفائزون».(5) و امير مؤمنان گفت:
أقول للنّار حين توقَفُ لل *** -عرض: ذَرِيهِ لا تَقْرَبِى الرَّجُلا
ذَرِيهِ لا تَقْرَبِيه إنّ له *** حَبلاً بِحَبل الوصيّ متّصلا(6)
و اما آنچه «شاعر مست را دعا كنند» ، آرى چنين است. شيعت مؤمنِ مست را
ص: 639
دوستر دارند كه مجبّر نمازكن را ، كه مجبّر نماز مى كند و مى گويد: خداى مى كند ؛ مؤمن خمر مى خورد و مى گويد: من مى خورم. پس چنان خمرخواره بهتر از چنين نمازكن باشد كه آدم نسبتِ عمل به خود كرد و گفت: «رَبَّنا ظَلَمْنا أنْفُسَنا»(1) ابليس حوالتِ كفر به خداى كرد كه: «رَبِّ بِما أغْوَيْتَنى»(2) پس شاعر مؤمنِ مست را در اعتقاد اقتدا به آدم است ، و زاهدِ مجبّر را اقتدا به ابليس ؛ «يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ اُناسٍ بِإمامِهِمْ.(3) اين است جوابِ اين شبهات بر سبيلِ اختصار. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
و فضيحت چهلم. رافضى بيشتر عوّان باشد(4) و در شهرهايى كه بديشان(5) موسوم است چون قم و قاشان(6) و آبه و سبزوار و درِ زادمهران(7) و درِ مصلحگاه ، (8) هرگز علمِ دين نخوانند ، مگر تازى و اشعارِ عرب. هيچ رافضيى گردِ علمِ دين نگردد فقيهانشان(9) همه درس قدح و مثالب خوانند ، و زاهدانشان را(10) پيشانى سياه باشد(11) و پايشان سياه باشد از آن كه گرماوه با گرماوه(12) شويند و چون كشيشِ روم آب نيازارند. و سيماىِ مسلمانى نور باشد ، پيشانىِ ايشان سياه باشد. و عوّانى خمّارى(13) نزديكِ علما چندانى خطر(14) دارد كه هيچ امامى ندارد. هرگز امر به معروف و نهى از منكر نكنند و روا ندارند.
ص: 640
اما جواب اين كلمات كه دگرباره از سرِ بى دانشى و تعصّب ياد كرده است ، به ضرورت مختصر گفته شود ، به توفيقِ خداى:
اما آنچه گفته است: «رافضى بيشتر عوّان باشد»(1) دروغِ اين كلمات عُقلا به ضرورت دانند كه اگر بر يك محلّت دو يا سه عوّان باشند ، عجب نباشد ، باقى كه(2) مردم خويش كار(3) باشند. و عوّانى به مذهب تعلّقى ندارد. در هر مذهبى ، چنانكه عالم باشد ، جاهل باشد ، و چنانكه مُصْلِحْ باشد ، مُفْسِدْ باشد ، و چنانكه نيكان باشند ، عوّانان باشند. و اين معنى خاصّ نيست ، عامّ است. امّا عجب است نمى دانم كه عوّانى و بدكارى به قضا و رضاىِ خدا است يا از فعلِ ما است؟ اگر از فعلِ و اختيار مكلّفان است ، دگرباره رافضى بايد شدن و دست از مجبّرى و ناصبيى بداشتن. پس اگر به اراده و مشيّتِ خداى است ، سلاح بربايد گرفتن و چون نمرود به مصاف خداى شدن و دست از قاشيان و قميان(4) بداشتن كه پندارى كه به فعلِ خدا ايشان مأخوذ نباشند و به فعلى كه خداى كند ، رافضيان را دشنام دادن خربطى و احمقى و جاهلى باشد. با اين همه عوّانى عدلى ، (5) بهتر از ده عالمِ مجبّره. عوّانِ شيعى ، فعلِ بدِ خود را حوالت به خود مى كند ، و عالم نامِ مجبّر ، همه زلّات و معاصى را حوالت به خداى مى كند ؛ آنگه شيعى را به اختيارِ مذهب جفا مى كند.
و اما آنچه حوالت عوانان به قم و قاشان كرده است ، مگر به اصفهان و به همدان كم نباشند و به دگر بلادِ اهل جبر و تشبيه.(6)
و آنچه گفته است كه: «علمِ دين نخوانند» پوشيده نيست احوالِ مدارس و مدرّسان
ص: 641
و متعلّمان در بلادِ شيعه ، و بر ضروريّات دلالت گفتن از عقل و عُرف دور است و مُنْكِرَشْ به بى عقلى منسوب. و تازى و اشعارِ عرب ، چون آلت است در دگر علوم ؛ به هر طايفه
خوانند ، و هر كس كه نخواند ناقص العلم و عامى طبع باشد ، و اين تشنيع را بنشايد.
و اما آنچه گفته است: «علماى شيعت درسِ قدح و مثالب خوانند» ، حاشا عنهُم و به حقيقت برين تصنيفْ امانت و ديانت مصنّف پديد است(1) كه قدح و مثالب را منكر است «أ تَأْمُرُونَ النّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أنْفُسَكُمْ»(2) پندارى نخوانده است.
اما آنچه گفته است: «پيشانى شان(3) سياه باشد» ، بيچاره نداند كه از كثرتِ سجود باشد. و سيماىِ مسلمانى گفته است: «نور باشد ، و ايشان را پيشانى سياه باشد». عجب است كه در فصولِ گذشته عَلَمِ سياه را مدح گويد و ذمِ ّ علمِ سفيد كند و چون به پيشانى رسد ، سفيد را منزلت نهد و سياه را مذمّت گويد. بارى تعالى چنين مصنّف را به خويشتن مشغول گرداناد.
و آنچه گفته است كه «علماى شيعت امر به معروف و نهى از منكر نكنند» ، مگر كور است و نديده است عقودِ مجالس در بلادِ شيعه و امر به معروف و نهى از منكرات به حسب تمكين ظاهر است ؛ وگر مقدّراً نكنند بارى چنگ و چغانه نزنند ، و نرد و شطرنج نبازند و خمر و فُقّاع نخورند ؛ چنانكه علماى خواجه كه خود داند و بر ديگران پوشيده نماند. بارى تعالى توفيقِ خيرات و طاعات كرامت كُناد ما را و همه مؤمنان را بفضلِهِ و رحمتِهِ.
رى قاضى(1) حسن استرابادى گواهىِ رافضيان تنها قبول نكردى ، الّا با قومى كه رافضى نبودندى.
اما جواب اين كلمات آن است كه قبول و اداى شهادت به مذهب تعلّق ندارد ؛ به امانت تعلّق دارد. هر كس كه به عوض و عاريت دهد ، مستحقِ ّ ذمّ و عقوبت و لعنت باشد ، هر مذهب كه دارد. امّا به مذهبِ شيعت لايق نيست ، كه ايشان جزا بر عمل گويند ، و به قيامت ايمان دارند ، و خداى تعالى را عادل دانند و گويند. به مذهبى لايق تر باشد گواهى به دروغ دادن كه جزا بر عمل نگويند ، و در قيامت بارگى در شكّ(2) باشند و خداى را ظالم دانند ، و گويند: مالك الملك(3) است كه ممكن باشد كه خراباتىِ مست را به بهشت برد ، و مناجاتىِ صائمِ قائم را به دوزخ برد. اين قياس ببايد كردن تا اين شبهت برخيزد.
امّا آنچه گفته است كه «قاضى حسن - رحمَهُ اللَّه - گواهىِ شيعت تنها قبول نكردى» ، نشان بدان راست است(4) كه همه اهلِ رى دانند كه مزكّى و معتمد و مقرّب در حضرتِ او يكى سيّد زكى بُلفتح(5) ونكى بود ، و دوم قاضى سيّد بوتراب عبّاسى ، و سديگر خواجه بُلمفاخر(6) قزوينى ، و چهارم قاضى بُلمحاسن(7) كياكى ، و هر چهار عدل و مقبول القول و شيعى و معتقد. و آن كس كه گواهىِ شيعه بنشنود ، چگونه ايشان را عدالت دهد و مقرّب تر دارد. و اين معنى ظاهرتر است از آفتاب ، و سِجِلّات و حجّت ها بى نهايت. و به قول(8) و شهاداتِ ايشان حكومات رانده تا آن دروغ دگرباره در نحر مجبّرش بماند.
ص: 643
و پوشيده نيست كه عماد الدّين حسن ، سادات و شيعت را چگونه مكرّم و محترم داشتى ، و به دعوىِ بى معنى مرد عاقل التفات نكند.(1) و الحمد للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
فضيحت چهل و دوم. رافضى بر مصلّى نماز(2) ركُوئين و پشمين و پوستين(3) نماز نكند ، مخالفتِ صالحانِ امّت را ؛ (4) و لوحكى يا شانه اى بنهد و بر آن سجده كند ، مشابهتِ بت پرستان را. وگر نمازگاه پليد باشد ، روا دارند مگر جاى پيشانى.
اما جواب آن است كه بلى مذهبِ(5) شيعه اين است كه بر ركو(6) و پشم و پوست سجده روا نباشد كردن ، و اجماع اماميّه است و اجماعِ ايشان حجّت است به دلالتِ قول مقطوعٌ على عصمته كه داخل است در اقوالِ ايشان ، و اجماعِ غير اماميّه را نيست
اين معنى. و طريقه احتياط و برائتِ ذمّت در آن است كه بر سنگ و گل و چوب و حصير و بوريا كنند كه به مذهبِ همه فقها روا است ؛ و ذمّت برى ء و عمل مرضىّ ، و حديثِ لوحك و شانه ، (7) چوب است ؛ و به مذهبِ همه فقها برين دو جنس(8) سجده شايد كردن.
«و حديثِ مشابهت به بت پرستان» خاكش بر سر ، كه چنين قياس كند. بُت پرست بر
ص: 644
بُت سجده نكند ، روى به بُت آرد و سجده كند ، و شيعت سجده بر لوح و شانه كنند. اين بدان كى ماند؟ به بُت پرستان مشابهت آن دارد كه اوّلاً گويد: خداى را به ديده سر ببينم ، چنانكه بت پرستان بت را بينند ، و نُهْ قديم اثبات كنند ، و چون از يكى درگذشت بت پرستى باشد ، نه خداى پرستى.
و حديثِ آن كه «سجده گاه پاك گويند» ، مذهب چنان است كه بايد كه همه نمازگاه(1)
پاكيزه باشد. پس اگر دگر مواضعى(2) را نجاستى خشك شده باشد ، باكى نباشد.(3) و خواجه ناصبى بايد كه اين مسئله را برابر كند با آن كه مذهبِ كبارِ فقها(4) آن است كه اگر منى بر جامه باشد و خشك شود و به دست برمالند و بنشويند ، با آن جامه ، نماز روا باشد كردن. و به مذهبِ خواجه ، منى خود پاك و طاهر است ، و به نيم خورده جهود و ترسا و كافر روا دارد وضو كردن. و آن كس كه مذهبش برين گونه باشد ، شايد كه بر مذهب دگران طعنه نزند و شرمى بدارد.(5)
آنگه گفته است:
فضيحت چهل و سيوم. رافضى خيرالعمل زند به مشابهتْ ملحدان را ، (6) و در شهرهاىِ ايشان نه شرع را حرمت باشد و نه دين را رونق.
اما جواب «خيرالعمل» در فصولِ گذشته مشبع برفت كه در عهدِ مصطفى زده اند(7) و مذهبِ زيديّه اين است. و ملاحده چون در اصول با خواجه مشاركت كردند و باكى
ص: 645
نبود ، اگر در دو مسئله فروعى(1) به شيعه مشابهت كردند ، هم باكى نباشد ، كه ملحد ملحد باشد با هر شعارى كه باشد.
امّا آنچه گفته است كه «در شهرهاىِ شيعه شريعت را رونقى نباشد» راست مى گويد. در قم خداى را بر عرش ننشانند ، و در قاشان رسول را سينه نشكافند ، و در آوه مصطفى را مشرك زاده نخوانند ، و به درِ مصلحگاه(2) نگويند: تا پيغمبر بنيايد واجب نباشد خداى را دانست ، و به اُرَمْ و سارى عادت نباشد كه با ملحدان صلح كنند ، و به استراباد براى خرِ خداى كاه ننهند ، و به سبزوار زنا و لواطه به رضا و قضاىِ خداى نگويند. همه جاىْ اثباتِ عدل و توحيد كنند ، و بر بعثتِ رسل و عصمتِ ائمّه دلالت گويند ، و به اركانِ شريعت معترف باشند ، و بر رأى(3) و قياس و اجتهاد بنگويند ، حاكمْ خداى را دانند ، شارع مصطفى را. اگر با اين همه حجّتْ اسلام را رونقى نباشد ، گو مباش! بلكه رونق دين و شريعت اين است ، و خلافِ اين بدعت و تُهمت و كين است. و خصومتِ خواجه نه با آن و اين است ، با اميرالمؤمنين است ، «و لا يحبُّه إلّا مؤمنٌ تقيٌّ و لا يبغُضُه الّا منافقٌ شقيٌّ»(4) نه سخن رافضيانِ قُم و ورامين است ، كلام خير المرسلين است. و الحمد للَّه ربِّ العالمين.
و هرگز نخورند ، و فُقّاع حرام است ، و همه در مسجدها(1) خورند ، و مُتعه حلال است ، پنهان(2) كنند ؛ تا بدانى كه كارِ روافض به خلافِ كارِ مسلمانان باشد.
اما جواب اين كلمات آن است كه به مذهبِ شيعه اين دو گوشت مكروه است و امّا خواجه مى شايست كه با گوشت مار و موش برابرى كردى(3) كه به مذهب خواجه حلال است و چنين چيزها تشنيعِ مذهب را بنشايد كه در هر مذهبى مانندِ اين باشد.
و امّا آنچه گفته: «فُقّاع حرام است» هست و در مسجدها خوردن خطا است و معصيت ؛ امّا نيك مى ماند بدان كه به مذهبِ خواجه و همه مسلمانان ، مالِ مسلمانان به ظلم ستدن هم حرام است ، والّا در مسجدها نستانند ؛ بت در كعبه(4) باشد ، منزلتش بنيفزايد ؛ فُقّاع كه در مسجد خورند ، حلال نشود. و نه به مذهبِ ناصبيان چنگ و چغانه زدن حرام است و همه عالمان زنند؟ و خمر حرام است و همه فقها خورند؟ و به شاهد بازى(5) حرام است و همه پيران و زاهدان كنند؟ حرام حلال نشود ، اگرچه ظاهر كنند ، و حلال حرام نشود ، اگرچه پنهان كنند ؛ تا بدانى كه كارِ نواصب به خلافِ كار همه مؤمنان باشد: خمر حرام دانند و خورند ، ظلم حرام دانند و كنند ، زنا و لواطه حرام گويند و كنند ، و به مذهبِ همه طوايفِ اسلام ، نماز واجب دانند و بسيارى عوام باشند كه نماز نكنند ، و خمر خورند. تا خواجه مصنّف بداند كه دانستن دگر باشد و كردن دگر. و اعتبار درين احوال به علما باشد نه به عامّه مردم. و بحمد اللَّه و منِّهِ علما و متديّنان شيعه هرگز فُقّاع نخورند و روا ندارند. اين است جوابِ اين كلمات و شبهات. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
ص: 647
آنگه گفته است:
فضيحت چهل و ششم. رافضى گورها پرستد و گويد: اين علوى است. در سيرت و اعمالِ متوفّى ننگرد كه أهلِ تقرّب و شفاعت و زيارت هست يا نه ، و از بهرِ زيارت علوى كه نه نافله هست و نه سنّت و نه فريضه ، هزار فريضه مكتوبه رها كند و گورخانه ها مى نگارد و حجّ كعبه رها كنند و به زيارتِ طوس شوند و مى گويند: آن زيارت به هفتاد حجّ انگاشته است.(1)
اما جواب اين كلمات پندارى اين خواجه مست بوده است يا خمارزده كه اين فصل نبشته است كه چون در فصولِ پيشين بيان كرده است و شرح داده است حديثِ گور و گورخانه ، پس تكرار را فايدت نباشد.
اما آنچه گفته است: «شيعت به زيارتِ علوى شوند(2) و در علم و عملِ او نگاه نكنند» بيچاره كسى كه چندين حق را(3) انكار كند و نداند كه اهلِ رى به زيارتِ سيّد عبدالعظيم شوند و به زيارت السّيّد أبوعبد اللَّه الأبيض ، و به زيارتِ السّيّد حمزة الموسوى كه شرف و نسب و جزالتِ فضل و كمالِ عفّتِ ايشان ظاهر است. و اهلِ قم به زيارتِ فاطمه بنت موسى بن جعفر كه ملوك و امراى عالم حنيفى و شفعوى(4) به زيارتِ آن تربت تقرّب نمايند. و اهل قاشان به زيارتِ علىّ بن محمّد الباقر كه مدفون است به باركرسب(5)با چندان حجّت و برهان كه آنجا ظاهر شده است ، و اهل آوه به زيارتِ فضل و سليمان شوند ، فرزندانِ امام موسى بن جعفر الكاظم ، و به زيارتِ اوجان كه عبداللَّه بن موسى مدفون است ، اهلِ قزوين سنّى و شيعى به تقرّب به زيارتِ
ص: 648
ابوعبداللَّه الحسين بن الرّضا شوند و كذلك برين قياس مى بايد كردن تا خود علم و عمل و عفّت و شرف حاصل هست يا نه ، و به استحقاق هست يا نه. و مخصوص نيستند شيعه بدين رغبت. نه سنّيان به زيارتِ ابراهيم خوّاص و فراوى روند؟ و حنفيان به زيارتِ محمّد حسن شيبانى؟(1) و زيارتِ صالحانْ سنّت است و مندوبٌ اليه. پس اگر بر هيچ طايفه اى عيب و عار نيست ، چرا بر شيعه عيب است؟ امّا خواجه را خصومتِ مادرآورده(2) است ، هم با على هم با آل على ؛ تا طاعتْ فضيحت خواند ، و(3) سنّت بدعت داند ، و(4) حجّتْ شبهت.(5) زه اى(6) سنّى مشبّهى ، و شادباش اى ناصبى خارجى. و «جوابِ گورخانه نگاشتن» بگفته ايم مُشْبع ؛ وجهى نبود اعادت كردن.
و آنچه گفته است كه «زيارتِ طوس را بر حجّ كعبه ترجيح نهند» دروغى محض است كه حجّ كعبه مباركه با حصولِ شرايط واجب است ، و ركنى است از اركانِ خَمْس ، و تاركش مستحقِ ّ ذمّ و عقوبت باشد. و زيارتِ رضا و غير رضا از ائمّه هدى چون نذر نباشد ، سنّت است ، وگر هزار بار كسى به زيارتِ رضا شود - عليه السلام - يك حجّ(7) از گردنِ او بنيفتد ، چون واجب باشد. و مذهب و اعتقادِ شيعت اين است. و خواجه ناصبى مگر فراموش كرده است كه شيوخِ متقدّم و پيرانِ محتشم از اقصاىِ بلاد(8) شام و حجاز و مغرب ، پاى افزار(9) در كرده(10) هزار فرسنگ مى پيمايند تا به زيارتِ شيخ بايزيد بسطامى رسند يا به زيارتِ پير محمّد المقدسى ، يا به زيارتِ بوبكر طاهران و ابراهيم خوّاص؟ آن بدعت(11) 590
نيست و تشنيع را بنشايد ، امّا شيعه چون به طوس روند به زيارتِ پاره اندام مصطفى ، نايب
ص: 649
و فرزندِ مرتضى ، جگرگوشه زهرا ، علىّ بن موسى الرّضا ، بر ايشان عار باشد! و خواجه ناصبى به تشنيع ياد كند. خداى كفايت است روزِ قيامت در آن موقفِ محاسبه.
اما آنچه گفته است: «گويند: زيارتِ رضا مقابل(1) هفتاد حجّ است» ، (2) اى سنّى لقب نامنصف ، نه خبرْ(3) عايشه صدّيقه روايت كرده است؟ قبول بايد كردن كه بر آن سنّى غرامت باشد بسى كه قولِ صدّيقه بنت الصّدّيق ردّ كند. امّا پندارى براىِ آن نامقبول است كه در حقِ ّ رضا است پسرِ علىِ ّ مرتضى. پس خبر حقّ است و عايشه راستگوى و ناصبى جاحد و زيارت را ثوابِ هفتاد حجّ سنّت حاصل ؛ به قولِ مصطفى. و هزار زيارتِ رضا به يك حجّ واجب درنگيرند ، (4) امّا هزار حجِ ّ واجب بى محبّتِ رضا و مرتضى به سنّتى قبول نكنند ؛ چنانكه رسول - صلى اللَّه عليه و آله - گفته است: «لو أنّ عبداً عَبَدَاللَّهَ بينَ الصّفا و المروة ألفَ عامٍ ثُمّ ألفَ عامٍ ثُمّ ألفَ عامٍ حتّى يَصير كالشّنّ البالي ثمّ لم يدركْ محبّتَنا أهلَ البيت ، أكبّهُ اللَّهُ على مِنْخَرَيْهِ في النّار»(5) ثمّ تلا قوله تعالى: «قُلْ لا أسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أجْرًا إلاَّ الْمَوَدَّةَ فى الْقُرْبى»(6) و چنانكه شاعر گفته است:
گر طاعت هاى ثقلين جمله تو دارى *** واندر دلت از بغض على نيم سپندان
فردا كه بر آرند حسابِ همه عالم *** همراهِ تو باشد به رهِ هاويه هامان
اين است مذهبِ طايفه محقّه كه گفته شد. والحمدُ للَّه ربّ العالمين.
آنگه گفته است:
فضيحت چهل و هفتم. رافضى روزِ عاشورا خاك بر سر كند از دستِ كرده
ص: 650
پدرانِ خود ، رافضيانِ سلف در كوفه. چنانكه گفتيم حسين را به نامه بخواندند ، آنگه بكشتند ، و علماى بدِ ايشان بر ديرى(1) شوند و مقتلِ به دروغ و راست لختى مى گويند و تشنيع بر خود و اسلافِ خود مى زنند و لختى مُنْكَرْها 591
مى كنند و زنكانِ مويه گوى(2) نوحه ها مى كنند و عالمان رافضى مويه باز مى خوانند(3) و زن و مرد به هم ور شده(4) باشند ، عشرت مى كنند. مردان زنان را آراسته مى كنند(5) و پيرِ دانشمند رافضى سر برهنه بكند و لختى لعنت بر خويشتن مى كنند. و اين همه در شرع نهى(6) است و رسول گفته است: لا عزاءَ فوقَ ثلاثٍ.(7) و جامه دريدن و خاك پاشيدن و نوحه كردن خود از مناكير است.(8) اين باشد عبادتِ(9) رافضيان. وگر تعزيت بايستى داشتن ، بر مصطفى اولى تر ، و عمر و عثمان ، و على را نه هم به ظلم بكشتند...؟! بر كسى شيون نمى كنند.(10) اين بزرگان را به حق بكشتند حسين(11) را به ظلم كشتند؟! كشتنِ عثمان زارتر بود. حسين بارى جنگى كرد و قومى را كشت و آمده بود تا ملكى را تقرير كند.(12) امّا بگفته ايم كه رافضى گِرْدِ شرع نگردد و هر چه نهى(13) باشد ،
ص: 651
بدان شتابد ، و هوى پرست(1) و جاحد باشد و چون بدين شرع او را اعتقادى نباشد ، چگونه بر آن منهاج باشد؟!
امّا جوابِ اين سوداىِ طبع و حشوِمذهب(2) كه دگرباره اين مُعاند مكابر ناصبى مجبّر ياد كرده است ، و عداوتِ على و حسين ظاهر گردانيده است ، اوّل آن است كه تعزيتِ حسينِ على داشتن ، متابعتِ فرمانِ رسول - صلى اللَّه عليه و آله - است كه گفت: «من بكى علَى الحسينِ أو أبْكى (3) وَجَبَتْ لَهُ الجنّةُ». معنى آن است كه
هر كس كه بر حسين بن على - عليه السلام - بگريد ، يا كسى را بر وى بگرياند ، واجب است او را بهشت ؛ تا هم علما داخل باشند و هم مستمعان ؛ ردّاً عَلَى النّواصبِ و الخوارجِ.
و شيعه بدين جزع و فزع مخصوص نيستند. در همه بلادِ اصحابِ شافعى و بلادِ اصحابِ بوحنيفه ، فحولِ علما چون محمّدِ منصور و امير عَبّادى و خواجه على غزنوى و صدر خجندى و ابومنصور ماشاده و مجد(4) همدانى و خواجه بونصر هسنجانى و شيخ بوالفضائل مشّاط و ابومنصور حفده و قاضىِ ساوه و سمعانيان و خواجه ابوالمعالى جوينى(5) و نزارى(6) و علماى رفته و باقيان ، (7) از فريقين ، در موسمِ عاشورا اين تعزيت با جزع و نوحه و زارى داشته اند و بر شهداى كربلا گريسته ، و اين معنى از آفتاب ظاهرتر است. وگر خواجه انتقالى را بابت نيست ، (8) بايد كه به ولايتِ
ص: 652
لرستان(1) و خارجيان(2) شود(3) كه اين سنّت آنجا بدعت دانند كه بر على و حسين لعنت كنند و بر معاويه و يزيد صلوات(4) فرستند. اگر نه در بلادِ اسلام ، اگر كور و كر نيست ، مى شنود و مى بيند كه حنيفى و سنّى و شيعى آن تعزيت دارند. و آنچه «تعزيتِ عمر و بوبكر و عثمان ندارند» از آن است كه ظلم اينجا صريح تر است و شهادت اينجا بليغ تر است و اخبار وارد است. وگر خواجه بر عثمان نوحه نكند ، از آن نكند كه كشندگانِ او مهاجر و انصارند ؛ اينجا كشندگانِ حسين ، مروانى و سفيانى و اموى اند. شيعت دليرتر باشند.
و حديث آنچه «زنان و مردان به هم بر شده باشند» ، (5) در همه مجالس برين نوع
باشد و نيّتِ علما طاعت باشد. اگر مُفسدى در آن ميانه معصيتى كند ، مستحقِ ّ لعنت و عقوبت باشد و عايد نباشد به علما و صلحا.
و اين فصل را در فصولِ ماتقدّم جواب هاى اشگرفِ(6) مطوّل با حجّت بگفته ايم. چون به اوّلْ آن خوانده باشند ، به آخر مستغنى باشند. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
بدو ترحّم كنند و گويند: ما مذهبِ ايشان داريم ؛ جز رافضى كه از همه بيزارى جويد و گويد: همه بر باطل بودند و كفشگرانِ درغايش(1) و جولاهكانِ(2) ورامين و غلان سناردك(3) و عوّانانِ قم و خربندگانِ سبزوار و سرهنگانِ آبه ، بعد از پانصد سال حق بنديده اند ، صحابه(4) پاك كه مجاورانِ حضرتِ نبوى و ناقدانِ دين بوده اند و مجاهدانِ اسلام حق بنديده اند ، بوجعفر طوسى و بوجعفر بابويه و مرتضى علوى و بوسهل نوبختى منجّم و عبدالجبّار مفيد 594
چهاردهى و على زيرك هندى(5) خاصّكانِ(6) خدااند و أتباعِ علىِ بوطالب اند. صدّيقِ اكبر و فاروقِ اعظم تا به سى و سه هزار مرد از اصحابِ رسولِ خداى كه نام و صفتِ هر يك در توراة و انجيل و زبور مذكور است و علامتِ(7) ايشان موصوف ، همه ضالّ و مُضِلّ بوده اند ، مگر خواجگانِ رافضى ؛ «تِلْكَ إذًا قِسْمَةٌ ضيزى»(8) چنانكه جهودان گويند: همه امّتِ محمّد در دوزخ باشند ؛ مَعَما(9) كه در توراة نعت و صفتِ محمّد مى خوانند و جحود مى كنند كه اهلِ بهشت ماييم كه جهودان گنده بغل و گنده دهانيم كه خداى دريا از براىِ ما بشكافت و دشمنِ ما را به آب غرقه كرد.
ص: 654
اما جواب اين كلمات نيك فهم بايد كردن تا فايدت حاصل شود.
اولاً آنچه گفته است كه «همه طوايف چون نام صحابى اى و بزرگى برآيد ، (1) ترحّم كنند ، مگر رافضى كه از همه بيزارى جويد» ، اين حوالتى است به دروغ و تهمتى بى اصل ؛ كه شيعت صحابه رسول را ترحّم كنند ، و بر اهل بيت صلوة(2) فرستند. و از مذهبِ شيعت اين معنى معلوم است.
امّا آنچه دگرباره تكرار كرده است بى فايدت كه «همه هالك باشند مگر كفشگران درِ غايش (تا آخر)» كه مسلمانان را(3) به مَساوى(4) ياد كرده است ، بارها جواب گفتيم كه نجات و هلاك به شهر و محلّه و پيشه تعلّق ندارد. هر كس كه مؤمن و مطيع باشد ، به بهشت شود وگرچه جولاهه و كفشگر باشد ، و بى ايمان و بى طاعت مستحقِ ّ دوزخ باشد ، وگرچه امير و وزير و رئيسِ محتشم(5) باشد. وگر صد بار اين شبهت بياورد ، جوابش همين است كه گفته شد. و هنوز كه ناجى سلمان و بوذر باشد و مقداد و عمّار و مانندِ ايشان ، بهتر از آن كه * قِماربازان درِ كنده(6) و رهّالانِ باطان(7) و خربندگانِ ساوه و مُخَنَّثانِ اصفهان و خرانِ لار و گنگان بروگرد و گبركان قزوين *(8) و مانندِ اينان. تا اين فصل را به آن فصل(9) قياس مى كند و بداند كه نجات و هلاك تعلّق به شهر و پيشه و ديه ندارد ؛ به ايمان و طغيان تعلّق دارد. و السّلام.
ص: 655
امّا جوابِ آنچه گفته است كه «عجب است كه صحابه پاك كه مجاورانِ حضرت نبوّت بودند ، حق بنديده اند امّا بوجعفر طوسى و بوجعفر بابويه (و اسماى علما برده) كه بعد از پانصد سال بديدند» ، من انكار نمى كنم كه صحابه حق نديدند ، امّا اين ردّ بر خواجه ناصبى است كه گويد: عبداللَّه و عبدالمطّلب و بوطالب با نورِ مصطفى و مجاورت آن نور بنديده اند ، (1) و آن معجزات قبول نكردند ، و ايشان همه با آن قربت و قرابت به دوزخ روند ، امّا ريسمان فروش و شانه تراش و حلّاج(2) كه(3) از بعدِ(4) پانصد سال آمده اند ، ناجى اند و همه به بهشت شوند. اگر آن عجب است ، اين عجب تر است ؛ تا خواجه دگرباره بداند كه [نجات و هلاك] به شهر و پيشه تعلّق ندارد و قياس بكند تا خود علم الهدى و اين دو بوجعفر و دو مفيد و غيرِ ايشان با علماى نواصب مقابل هستند يا نه؟ و چون بهترند ، مجاملتى بكند كه معصيت هر چند كمتر ، بهتر.
و امّا آنچه گفته است كه «نامِ صحابه در توراة و انجيل بوده است» ، دگرباره اين دعوى نو است خواجه را كه آرزو مى كند.(5) همه سال انكار مى كند كه نام اهل البيت
روا نباشد كه بر عرشِ خداى باشد ، و نه در كتبِ انبيا ؛ امّا نامِ صحابه در كتب اثبات مى كند! اگر شرمى بداشتى ، مگر دست از تمنّاىِ محال بداشتى ، و با حق صلح كردى و باطل بگذاشتى.
اما آنچه گفته است كه «مشابهت دارند به جهودان و گويند: ما به بهشت شويم و ديگران نشوند» ؛ جوابش آن است كه معلوم است همه عقلا را كه به بهشت ، يا به تفضّلِ خدا شوند يا به ايمان و طاعتِ خويش ، يا به شفاعتِ انبيا و مصطفى و ائمّه هدى ؛ و قسمتْ بيش ازين نيست. و بحمد اللَّه و منِّهِ ناصبيان و خارجيان را ازين هيچ نصيب نيست: اوّلاً به فضلِ خدا چگونه طمع دارد آن كس كه خداى را به دنيا ظالم و
ص: 656
كفرآفرين خوانده است ، و به طاعتِ خود چگونه اميد دارد كه جزا بر عمل نگويد ، و روا دارد كه با هزار ساله طاعت مرد هالك باشد و با هزار ساله معصيت مرد ناجى باشد ، كه خداى تعالى مالك الملك است؟ و به شفاعتِ انبيا چگونه اميد دارد كه بر هر يكى به معصيتى گران گواهى داده است از آدم تا به مسيح مريم - عليهم السلام - ؟ و به شفاعتِ مصطفى چگونه اميد دارد كه او را كافربچه خوانده است و پدر و مادرش را پيش از فرعون و هامان به دوزخ فرستاده است(1) و او را شكم(2) شكافته و از كفر و نجاستِ شِرْك بشسته است(3) و بر زنِ زيدِ حارثه عاشق كرده؟ پندارم به قيامت شرم دارد از وى. و به شفاعتِ ائمّه خود ايمان ندارد(4) و ايشان را به چندين(5) تهمت ياد كرده ؛ چنانكه(6) اين مصنّف مجبّر درين كتاب.(7) پس چون خواجه ناصبى را در آن بهشتِ بدان فراخى جاى(8) نيست و نخواهد بودن ، بايد كه قسمت در باقى نهد كه خواهد بودن. بايد كه قسمتِ آن كس باشد كه جزا بر عمل گويد ، و تفضّل روا دارد ، و به شفاعتِ انبيا و ائمّه معترف باشد(9) و از اهلِ توحيد و عدل و نبوّت و امامت باشد.(10) و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
فضيحت چهل و نهم. رافضى و جهود از ثوابِ آمين محروم باشند. رافضى در
ص: 657
نماز روا ندارد گفتن ، و جهودان از آمين طيره(1) كنند.(2)
امّا جوابِ اين بى ادبى آن است: اوّلاً اى خرِ مجبّر از ثوابِ آمين آن مبتدع محروم باشد كه ثواب در مشيّت گويد ، و در غضبْ آن ناصبى باشد كه چيزى در قرآن افزايد كه نه از قرآن باشد ، و با جهودانْ مجبّران برابر باشند كه خداى را رؤيت مجاهره اثبات كنند. و ثوابِ «آمين» در همه دعاها الّا شيعتِ اميرالمؤمنين را نباشد ؛ به دلالتِ اين خبرِ درست كه سيّد انبيا - عليه السلام - گفت: «عليٌّ وصيّي و هو خيرالأوصياء و أنا الدّاعي و هُوَ الْمُؤَمِّنُ» ، (3) يعنى من دعاكننده ام و على آمين گوينده. و دعايى كه مصطفى كند و آمينى كه مرتضى كند ، همه مجبّران و ناصبيان از آن محروم باشند و همه شيعت بدان مخصوص. امّا در آخر «الحمد» كه روا ندارند گفتن ، از آن است كه نه از «الحمد» است ، و بهرى از كِبارِ فقها درين مسأله موافقت كرده اند شيعت را. و به قولِ ناصبىِ نومسلمان التفات كمتر باشد.
آنگه گفته است:
و فضيحت پنجاهم. رافضى اخبار به دروغ روايت كند از راويانِ متّهم. و بوجعفر بابويه در كتابِ خود آورده است از سعدِ عبداللَّه از محمّد بن الحسن الصّفّار از جعفر الصّادق - و اين همه راويانِ مجهول و مطعون اند - كه جعفر گفت از پدرانش كه سيّد - صلوات اللَّه عليه - روزى در سراىِ امّ سلمه رفت جبرئيل آمد و وحى آورد. سيّد - عليه السلام - گفت: «يا اُمّ سلمة ، اسْمَعي وَ اشْهَدي» ؛ بشنو و گواه باش كه على قاضىِ دينِ(4) من است ، و حاملِ لواىِ من
ص: 658
598
است ، و على عالم ترِ همه امّتِ من است ، (1) و او است كه در قيامت منبرى بنهند 4050] و منادى در قيامت ندا مى كند كه اى معشر 4051] و اوّل آنها را به دوزخ(2) فرستد كه در امامت با او منازعت كرده باشند و بنيادِ ظلم نهاده ، و متابعانِ خود را به بهشت فرستد كه در آخر زمان باشند و ايشان را رافضى خوانند.
و ازين معنى بسى خُرافات و تُرَّهات به اسنادهاىِ دروغ آوردند و آن رُواة(3) را هرگز ائمّه دين و اصحاب الحديث تزكيه نكنند و نام ايشان نبرند. و دروغ از آن روايات ركيكه فرو مى بارد. اوّلاً مادر به مرگِ رافضيان بنشيناد! عقل را خود استعمال نكنند كه اگر چنين سخنى رسول به حضورِ اُمّ سلمه و غير او گفته بودى ، چون رسول از دارِ دنيا برفت و صحابه در خلافت سخن گفتند ؛ چنانكه از آفتاب روشن تر است كه مهاجريان و انصاريان تيغ بكشيدند و گفتند: ما اولى تريم به خلافت كه جان فدا كرده ايم در نصرتِ او. ديگرى گفت: منّا الاُمراءُ و منكُمُ الوزراء ؛ (4) يعنى از مهاجريان امير و از انصاريان وزير. تا
ص: 659
بوبكر(1) گفت كه رسول گفته است: «الائمّةُ من قريشٍ».(2) انصاريان قبول كردند و طمع از خلافت برداشتند. اگر رسولْ على را نصّ كرده بودى بدين عظيمى كه رافضىِ احمق دعوى مى كند و زنانِ او و ابن عبّاس و بوذر و سلمان و عمّار كه رافضى ايشان را به گواهى مى آرد ، آگاه بودندى ، اين روز گفتندى: اين چه مشغله است؟! نه رسول اين مرد را نصّ كرده است؟ و اين گفته؟ شما در چه منازعت مى كنيد؟ آخر نصّى بدين روشنى همه پنهان بازكردند(3) و همه از 599
بوبكر و عمر ترسان شدند ، و خداى را و قولِ رسول را فراموش كردند(4) و گِل به روىِ آفتاب براندودند؟! از پسرِ بوقُحافه تَيْمى و پسر خطّاب عَدَوى همه بترسيدند؟! و آنچه بوجعفر بابويه و بوجعفر طوسى سرگشته و شيطانِ طاق و يونسِ عبدالرّحمن رافضى بديدند بعد از اند(5) سال ، صحابه پاك نديدند؟! و يا بديدند و بازپوشيدند؟! و نيز على و عبّاس و همه بنى هاشم عاجز شدند؟! و امّ سلمه و ديگران اين گواهى بازگرفتند؟! و همه عقلا را جحودِ رافضى معلوم شده است كه هر چه مى گويد دروغ مى گويد ، و همه دعوىِ باطل است ؛ روايتِ دروغ ، قولِ بى حجّت كه نه عقل قبول كند و نه قرآن فراپذيرد.
اما جواب اين فصل مطوّلِ پُر شبهتِ با تعصّب كه به علومِ بسيار حاجت دارد واجب است بر سبيلِ اطناب بيان كردن به حجّت و دليل ، تا همه شبهت برخيزد و فوايد به حاصل آيد ؛ على رغمِ(6) همه خارجيان ؛ إن شاء اللَّه تعالى.
اما جواب آنچه گفته است كه «شيعت اخبارِ به دروغ روايت كند(7) از راويانِ متّهم چنانكه محمّد بن الحسن الصّفّار» ، خاكش به دهان كه درين معنى از خود و مذهبِ بدِ
ص: 660
خود حكايت كرده است كه بيشترِ اخبارش بى معوّل باشد و اَكْثَرِ راويانش نامعتمد ؛ چنانكه راوىِ خواجه ناصبى يكى قيس بن أبى حازم(1) است كه اين خبر در تشبيه روايت كرده است به دروغ از رسول - عليه السلام - كه گفت: «سترونَ ربّكم كما تَرون القمرَ ليلةَ البدر لا تضامُون فى رؤيتِهِ».(2) و اين قيس بن [أبى] حازم ناصبى بيرون از آن كه مطعون است ، معروف است به خارجى اى و دشمنىِ على كه از وى شنيده اند كه گفت: تا على را ديدم كه قومِ كوفه را به قتالِ معاويه دعوت مى كرد ، كينه وى هنوز در دل من است(3) و نيز ديوانه بوده است اين قيس بن [ابى] حازم(4) الخارجى تا به حدّى كه اسماعيل بن [أبى ]خالد روايت مى كند كه روزى مرا گفت: دو درم به من ده. گفتم: تا آن را چه كنى؟ گفت: تا عصايى بخرم و بدان سگان را از شهر به در كنم. پس خواجه را كه راويانِ بدين بزرگوارى باشند ، شايد كه بر محمّد بن الحسن الصّفّار مؤمن و معتقد و معتمد(5) طعن نزند ؛ امّا به زبانِ سگ آبِ دريا پليد نشود. وگر راويانِ شيعت را اسناد به جعفر باشد ، راويانِ خواجه را اسناد به بوهريره و اَنَسْ و ابوعبيده و به عاص و وقّاص(6) باشد به دروغ و راست. قياسى بكند تا خود راويان و ائمّه شيعت را با ايشان برابر شايد كردن يا نه؟ فشتّانَ ما بين محمّدٍ و محمّد.(7)
و امّا آن خبر كه ردّ كرده است و تعجّب نموده كه از امّ سلمه روايت كرده اند ، دگرباره به حساب كورتر است كه راويانِ خبر بيشتر سنّى و حنفى اند و در كتبِ فريقين ظاهرتر است كه در كتبِ شيعت. اوّلاً راوىِ اين خبر ، قاضى بوبكر احمد بن
ص: 661
كامل بن خلف است ؛ سنّى بوده است كه او(1) روايت كرده است از قاسم بن العبّاس المعشرى و هم شيعى نيست ، و او روايت كرده است از زكريّا بن يحيى الخزّار الْمُقْري كه عدلى مذهب بوده است كه او روايت كرده است از اسماعيل بن عبّاد كه او روايت كرده است از شريك ، و شريك از منصور ، و منصور از ابراهيم ، [و ابراهيم] از علقمه [و علقمه] از عبداللَّهِ عبّاس پدرِ خلفا كه گفت: «خَرَجَ رسولُ اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله - فلمْ يلبثْ أن(2) جاءَ عليّ - عليه السلام - ».(3) و اين حديث بِطولِهِ زيادت از آن است كه ناصبى آورده است. اين راويان برين وجه از مصطفى در حقّ على روايت كرده اند كه به ذكر خبر و معنىِ آن كتاب بيفزايد.(4) رسول گفته(5) است ، و امّ سلمه شنوده است و روايت كرده ، و گر چهار(6) هزار خبر را راوى عايشه مى شايد و يكى مردود نيست ، امّ سلمه فاضل تر است و بزرگ تر از بسيارى از زنان رسول ؛ مگر بدان مردود(7) باشد كه او را با على و فاطمه و آلِ ايشان خصومتى و عداوتى نبوده است. و اخبار در امامت و ولايت و فرضِ طاعت و قربت و قرابت و سخاوت و فضل و اخوّت و مناقب اميرالمؤمنين بيش از آن است كه سنّى و حنفى و شيعى روايت كرده اند كه بگفتِ(8) صد هزار خارجى و ناصبى و مبتدع پنهان و باطل نشود. بايد كه تا جانش(9) برآيد به كتب خانه ساوه و همدان و قزوين و اصفهان شود كه رافضى نباشند و از راويانِ سنّىِ
ص: 662
معتمد بشنود تا بداند كه نه ساخته بوجعفر بابويه و [نه ]انداخته(1) بوجعفر طوسى است كه صد هزار لعنت بر دشمنانِ سه مرتضى و دو بوجعفر و دو مفيد باد.(2) اخبار است(3) به اسناد مذكور(4) در كتب أئمّه مسطور ، نه خُرافات و نه ترّهات است. همه ائمّه 602
قبول كرده اند و همه اصحاب الحديث تزكيه كرده ، كه مادر به مرگِ ناصبيان نشيناد! خود
عقل را استعمال نكنند كه إمام نصّ مى بايد ، و از قرآن بر نخوانند كه إلّا معصوم امامت را نشايد و از اخبار بنبينند كه امام بايد كه عالم تر باشد به احكام شريعت از همه امّت.
ص: 663
اما جواب آنچه گفته است كه «چون رسول[ - عليه السلام -] از دنيا برفت ، صحابه در خلافت سخن گفتند ، چنانكه از آفتاب ظاهرتر است و اگر رسول بر على نصّ كرده بودى ، چرا صحابه كه روزِ بيعت ابوبكر حاضر بودند ، إنكار نكردند و نگفتند:(1) حق با على است و رسول بر وى نصّ كرده ، اين چه مشغله است؟» أوّلاً ديگرباره به حساب كورتر است و به احوالِ روزِ سقيفه جاهل تر كه اگر دانستى نگفتى(2) به ضرورت جواب اين شبهه گفته شود و از كتب و آثار از آفتاب روشن تر است. به روايت هاىِ مختلف خاصّه آنچه روايت كرده اند(3) از عليّ بن جعفر اهرمروانى گروهى از امينان(4) و معتمدان معروف كه چون در سقيفه بنى ساعده بر ابوبكر بيعت كردند ، وَفْد(5) أصحاب از مهاجر و أنصار و كبراى اهل البيت به سراىِ اميرالمؤمنين - عليه السلام - آمدند و به اتّفاق گفتند: «يا أميرالمؤمنين ، تركت حقّاً أنتَ أولى بِهِ منْ هذَا الرّجلِ و قدْ أردنا أن [نأتي الرّجل(6)] فَنُنْزِلَهُ(7) عن منبر رسول اللَّه [صلّى اللَّه عليه و آله]». از على - عليه السلام - دستورى خواستند و به جمع به مسجد آمدند. ابوبكر بر منبر بود. ابتدا مهاجران برين نسق برخاستند با حضورِ اند هزار مرد و انكار كردند بر بيعتِ أبوبكر ؛ و اوّل كسى كه برخاست و سخن گفت: خالد بن سعيد بن عاص بود كه بعد از حمد و ثناىِ خدا و [درود بر] مصطفى به آواز بلند گفت:
يا أَبابَكْرٍ اتَّقِ اللَّهَ وَ انْظُرْ ما تَقَدَّمَ لِعَليٍ ّ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ [صلّى الله عليه و آله] أَما عَلِمْتَ أَنَّ النّبِيَّ - صَلّى اللَّهُ عَلَيْه وَ آلِهِ - قالَ لَنا يَوْمَ بَني قُرَيْظَةَ وَ قَدْ قَتَلَ عَلِيَّ - عليه السلام - عِدَّةً مِنْ رِجالِهمْ و اُولِى النَّجْدَةِ مِنْهُمْ: «مَعاشِرَ النّاسِ اُوصِيكُمْ بِوَصِيَّةٍ فَاحْفَظُوها وَ مُودِعٌ
ص: 664
إلَيْكُمْ سِرّاً فَلا تُضَيِّعوهُ ، ألا وَ إنَّ عَليّاً إمامُكُمْ مِنْ بَعْدي وَ خَليفَتي فيكُمْ ؛ بِذلِكَ أوْصاني جَبْرَئيلُ - عليه السلام - عَنْ رَبّي ، أَلا وَ إنْ لَمْ تَحْفَظوني فيهِ و لا تُوازِرُوهُ ولا تَنصُرُوهُ اخْتَلَفْتُمْ في أَحْكامِكُمْ وَ اضْطَرَبَ عَلَيْكُمْ أَمْرُ دينِكُمْ وَ وَلِيَ عَلَيْكُمْ أشْرارُكُمْ ؛ بِذلِكَ أخْبَرَني جَبْرَئيل - عليه السلام - عَنْ رَبّي ، ألا وَ إنَّ اَهْلَ بَيْتي هُمُ الْوارِثُونَ لِأمْري ، و الْقائِمُونَ بِأمْرِ اُمَّتي ، اَللّهُمَّ فَمَنْ أَطاعَهُمْ مِنْ اُمَّتي وَ حَفِظَ فيهِمْ وَصِيَّتي فَاحْشُرْهُ في زُمْرَتي ، وَ مَنْ أَساءَ خِلافَتي في أَهْلِ بَيْتي فَاحْرِمْهُ الْجَنَّةَ الّتي عَرْضُهَا السَّماواتُ و الْاَرْضُ اُعِدَّتْ لِلْمُتَّقَينَ».
كلامى با اين مبالغه كه اهل معنى و معرفت تفسيرش دانند و در آن انجمن از قول با حجّت از كلام مصطفى - صلى اللَّه عليه و آله - بگفت ، ردّ بر بيعتِ ابوبكر. امّا پندارى خواجه ناصبى [چون ]آنچه به كارش آيد نيست كمترك داند. تا عمر خطّاب برخاست و گفت: اُسكُتْ يا خالِدُ ، فَلَسْتَ مِنْ أَهْلِ الْمَشْوَرَةِ.
تا او عمر را جواب داد: بَلِ اسْكُتْ أَنْتَ يَابْنَ الْخَطّابِ ؛ فَوَاللَّهِ مالَكَ في قُرَيْشٍ مُفْتَخَرٌ. تا عمر بنشست.
بعد از وى ابوذرِّ غِفارى(1) برخاست و حمد گفت به خدا و ثنا گفت بر مصطفى ؛ آنگه گفت:
يا مَعاشِرَ قُرَيْشٍ ، قَدْ عَلِمْتُمْ وَ عَلِمَ أَخْيارُكُمْ أَنَّ النّبىَّ - صلى اللَّه عليه و آله - قالَ: «الْأمْرُ مِنْ بَعْدي لِعَلِيّ ِ بْنِ أَبي طالِبٍ ثُمَّ لِلْحَسَن ثُمَّ لِلْحُسَيْنِ ثُمَّ لِلأْئِمَّةِ مِنْ وُلْدِ الْحُسَيْنِ» فَتَرَكْتُمْ قَوْلَهُ ، وَ نَبَذْتُمْ أَمْرَهُ وَ وَصِيَّتَهُ ، وَ كَذلِكَ تَرَكَتِ الْاُمَمُ الَّتي كَفَرَتْ بَعْدَ أَنْبِيائِها ، فَغَيَّرَتْ وَ بدَّلَتْ ، فَحاذَيْتُمُوها حَذْوَ النَّعْلِ بالنَّعْلِ وَ الْقُذَّةِ بِالْقُذَّةِ ، و عَمّا قَليلٍ تَذُوقُون
ص: 665
وَبالَ أَمْرِكُمْ وَ جَزاءَ ما قَدْ قَدَّمَتْ أَيْديكُمْ ، وَ إنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلّامٍ لِلْعَبيدِ.
آنگاه بنشست. پندارم اين كلمات نه ساخته بوجعفر و مفيد است ، كلام أبوذرّ است تا خواجه ناصبى نگويد كه چرا إنكار نكردند و حجّت اظهار نكردند ؛ امّا خواجه كور و كر است.
بعد از آن سلمان فارسى - رحمه اللَّه - برخاست و بعد از حمدِ خداى تعالى و ثناىِ مصطفى به آواز بلند گفت:
يا أَبابَكْرٍ إلى مَنْ تُسْنِدُ أمْرَكَ إذا نزَلَ بِكَ الْقَضاءُ؟ وَ إلى مَنْ تَضرَعُ إذا سُئِلْتَ عَمّا لا تَعْلَمُ وَ فِي الْقَوْمِ مَنْ هُوَ أَعْلَمُ مِنْكَ وَ أَقْرَبُ بِرَسُولِ اللَّه قَرابَةً مِنْكَ؟ قَدَّمَهُ النَّبيُّ في حَياتِهِ وَ أَوْعَزَ إلَيْكُمْ عِنْدَ وَفاتِهِ ، فَنَبَذْتُمْ قَوْلَهُ وَ تَناسَيْتُمْ وَصِيَّتَهُ ، فَعمّا قليلٍ يَصْفُو لَكُمُ الْأَمْرُ وَ قَدْ أَثْقَلْتَ ظَهْرَكَ بِالْأوْزارِ ، وَ حَمَلْتَ إلى قَبْرِكَ ما قَدَّمَتْ يَداكَ ، فَإنَّكَ سَمِعْتَ ما سَمِعْنا وَ رَاَيْتَ كَما رَاَيْنا (إلى آخره).
تا خواجه ناصبى بداند كه انكار كردند و حق إظهار كردند. اين كلامِ مهاجر و انصار است ؛ رافضيان قم و كاشان نساخته اند و حق با على بوده است هميشه.
بعد از آن مقداد بن اسود الكِنْدى(1) برخاست و گفت:
«يا أَبابَكْرٍ ارْبَعْ عَلى ظَلْعِكَ ، (2) و الْزَمْ بَيْتَكَ ، وَ ابْكِ عَلى خَطيئَتِكَ ، وَ ارْدُدْ هذَا الْأَمْرَ
إلى مَنْ هُوَ أَحَقُّ بِهِ مِنْكَ ، فَلا تَغْتَرِرْ بِدُنْياك ، وَ لا تَغْرُرْكَ قُرَيش وَ غَيْرها ، فَعَمّا قَليلٍ تَضْمَحِلُّ عَنْكَ دُنْياك وَ تَصيرُ إلى آخِرَتِكَ ، وَ قَدْ عَلِمْتَ أنَّ عَلِياً صاحِبُ هذَا الأَْمْرِ ، فَاَعْطِهِ ما جَعَلَهُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ لَهُ ، فَإنَّ ذلِكَ خَيْرٌ لَكَ في دُنْياكَ وَ أَسْلَمُ لَكَ في آخِرَتِكَ.
و فرونشست. مادر به مرگِ ناصبيان نشيناد! كلامى با اين مبالغه و نصيحت و موعظت دانم كه نه سخنِ رافضيانِ وَرامين است ، تا بداند كه حق بحمد اللَّه ظاهر است و ظاهر بوده ، و حجّت ثابت ، و على - عليه السلام - إمام.
ص: 666
بعد از وى بُرَيْدَةُ الأسلمى - رَحِمَهُ اللَّهُ - برخاست و بعد از حمد و ثناىِ خداى و مصطفى گفت:
يا أَبابَكْرٍ أنَسِيتَ أَمْ تَناسَيْتَ؟ أَما عَلِمْتَ اَنَّ النَّبِىَّ - صلى اللَّه عليه و آله - أمَرَنا أنْ نُسَلِّمَ عَلى عَلِيّ ٍ بِإمْرَةِ المُؤْمِنينَ في حَياتِهِ فَسَلّمْنا عَلَيْهِ وَ أنْتَ مَعَنا وَ النَّبيُّ - عليه السلام - يَتَهَلّلُ وَجْهُهُ فَرَحَاً لِما يَرى مِنْ طاعَةِ اُمَّتِهِ لِابْنِ عَمِّهِ ، فَلَوْ عَمِلْتُمْ بَعْدَ وَفاتِهِ لَكانَ خَيْراً لَكُمْ في دُنْياكُمْ وَ آخِرَتِكُمْ ، وَ قَدْ سَمِعْتَ ما سَمِعْنا وَ رَأيْتَ ما رَأَيْنا ، و السّلام.
ناصبى مبطل بايد بداند كه اين كلام با اين حجّت كه روز بيعت در روى ابوبكر گفته اند ، كلامِ رافضيانِ سارى و اُرَمْ نيست ؛ تا انكار نكند و عداوتِ علىّ مرتضى ظاهر نكند.
و بعد از وى عمّارِ ياسر - رَحِمَهُ اللَّهُ - برخاست و بعد از حمد و ثناىِ خدا و مصطفى گفت:
يا مَعْشَرَ قُرَيْشٍ قَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّ أَهْلَ بَيْتِ نَبِيِّكُمْ أَقْرَبُ بِرَسُولِ اللَّهِ - صلى اللَّه عليه و آله - قَرابَةً مِنْكُمْ ، فَرُدُّوا هذَا الأَْمْرَ إلى مَنْ هُوَ أَحَقُّ بِهِ مِنْكُمْ ، وَ لا تَرتَدُّوا عَلى أَدْبارِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا خاسِرين.
پندارم كلامى چنين نه كلام حَسَكا و بوطالب بابويه است كه بعد از پانصد سال گفته باشند ؛ روز اوّل گفته اند كه ابوبكر به منبر رفت ، امّا حق با حيدر بود.
بعد از آن قيس بن سعد بن عُباده - رحمةُ اللَّه عليه - برخاست و بعد از حمدِ خدا و درودِ مصطفى گفت:
يا أبابَكْرٍ اتَّقِ اللَّهَ وَ انْظُرْ ما تَقَدَّمَ لِعَلِيٍّ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ - صلى اللَّه عليه و آله - ، وَ ارْدُدْ هذَا الْأَمْرَ إلى مَنْ هُوَ أَحَقُّ بِهِ مِنْكَ ، وَ لا تَكُنْ اَوَّلَ مَنْ عَصى مُحَمَّداً في أهْلِ بَيْتِهِ ، وَ ارْدُدْ هذَا الْأمْرَ إلَيْهِمْ ، تَخِفَّ ذُنُوبُكَ و تَقِلَّ أوْزارُكْ وَ تَلْقى مُحَمّداً - صلى اللَّه عليه و آله - وَ هُوَ راضٍ عَنْكَ أَحَبُّ اِلَيَّ مِنْ أنْ تَلْقاهُ وَ هُوَ عَلَيْكَ ساخِطٌ.
كلامى مطوّل گفت سخت كه اين موضعْ احتمالِ آن نكند و شرح آن همه بر امامتِ مرتضى - عليه السلام - حجّت است و دلالت و انكار بر بيعت. پندارم نه كلام زراره غالى و شيطان الطّاق و يونسِ عبدالرّحمن است ؛ كلام مهاجر و انصار است.
ص: 667
بعد از آن خزيمه ثابت ذوالشهادتين برخاست و گفت:
مَعاشِرَ النّاسِ أَلَسْتُمْ تَعْلَمُونَ أنَّ النَّبِىَّ - صلى اللَّه عليه و آله - قَبِلَ شَهادَتي وَحْدِي وَ لَمْ تَزِدْ مَعِىَ غَيْري؟ قالوُا: بَلى ، فَاشْهَدْ بِما تَشْهَدُ ، قال: أشْهَدُ عَلى رَسُولِ اللَّهِ - صلى اللَّه عليه و آله - أنّهُ قال: «أهْلُ بَيْتي فيكُم كَالنُّجُومِ ، فَقَدِّمُوهُمْ وَ لا تَتَقدَّمُوهُمْ ، فَإنَّكُمْ إنْ تَقَدَّمْتُمُوهُمْ سَلَكْتُمْ طَريقَ الضَّلالَةِ» ثُمَّ سَمِعْتُهُ يَقُولُ: «عَلِىُّ فيكُمْ كَسَفينَةِ نُوحٍ ، مَنْ رَكِبَهَا نَجا وَ مَنْ تَخَلَّف عَنْها غَرِقَ ، وَ عَلِيُّ فيكُمْ كَهارُونَ في بَني إسْرائيلَ [خَلَّفْتُهُ عَلَيْكُمْ ]كَما خَلّفَهُ مُوسى عَلى قَوْمِهِ وَ مَضى إلى مُناجاةِ رَبِّهِ».
پندارم خواجه انتقالى گواهىِ خزيمه قبول كند ؛ اگرچه به دروغ گفته كه «قاضى حسن استرابادى گواهىِ شيعه قبول نكردى». مصطفى - صلى اللَّه عليه و آله - كه قاضىِ دنيا و آخرت است ، گواهىِ خزيمه شاعى به كورىِ خواجه ناصبى تنها قبول مى كند ؛ تا اين شبهت زايل شود.
و بعد از آن اُبىّ بن كعب برخاست و گفت:
مَعاشِرَ النّاسِ إنّي لأََعِظُكُمْ بِما كَثيراً ما وَعَظَكُمْ بِهِ رَسُولُ اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله - ، وَ لا تَسْمَعُونَ مِنّي إلّا أَكْبَرَ ما سَمِعْتُمْ مِنْ نَبِيِّكُمْ - صلى اللَّه عليه و آله - ، اِشْهَدُوا عَلَيَّ(1) أنّي
أشْهَدُ عَلى رَسُولِ اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله - أنّي رَأَيْتُهُ وَ هُوَ واقِفٌ في هذَا المَكَانِ وَ كَفُّ عَلِيٍّ في كَفّهِ وَ هُوَ يَقُولُ: «هذا إمامُكُمْ مِنْ بَعْدي وَ خَليفَتي فيكُمْ ، فَقَدِّمُوهُ وَ لا تَتَقَدَّمُوهُ ، وَ اسْمَعُوا لَهُ وَ أَطيعوا ؛ فَإِنَّكُمْ إنْ أطَعْتُمُوهُ دَخَلْتُمُ الْجَنَّةَ ، وَ إنْ عَصَيْتُمُوهُ دَخَلْتُمُ النّارَ».
خواجه انتقالى مى بايد بداند كه كلامى با اين مبالغه كه دلالت است بر نَصِّىِ على و انكار است بر اختيار ، صحابه از آن غافل نبوده اند.
بعد از وى سهل بن حُنَيْفِ انصارى برخاست و گفت:
يا مَعاشِرَ النّاسِ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله - يَقُولُ: «عَلِىٌّ إمامُكُمْ مِنْ بَعْدي وَ خَليفَتي فيكُمْ ، بِذلِكَ أوْصاني جَبْرَئيلُ عَنْ رَبّي ، ألا إنَّ عَلِيّاً هُوَ الذّائِدُ عَنْ
ص: 668
حَوْضي يَوْمَ الْقيامَةِ ، وَ هُوَ قَسيمُ النّارِ وَ الْجَنَّةِ ، يُدْخِلُ الْجَنَّةَ مَنْ أَحَبَّهُ وَ تَوَلّاهُ ، وَ يُدْخِلُ النّارَ مَنْ أَبْغَضَهُ وَ قَلاهُ».
كلامى بدين درستى و مبالغه بر نَصِّىِّ اميرالمؤمنين - عليه السلام - و انكارِ غيرِ او در مجمعِ مهاجر و انصار گفته اند تا خواجه انتقالى بداند كه مذهبِ شيعه ، كهن است ، نه ساخته جهمِ صفوان ، و نه انداخته اين و آن ، و نه چون مذهبِ خارجيان و ناصبيان است.
بعد از آن اَبُوالْهَيْثَم بْن التَّيهان - رحمهُ اللَّه - برخاست و گفت:
يا مَعاشِرَ النّاسِ اشْهَدُوا عَلَيَّ أنّي أشْهَدُ عَلى رَسُولِ اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله - أنّي سَمِعْتُهُ وَ هُوَ يَقُولُ: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِيٌّ مَوْلاهُ».
انصاريان چون اين كلام از رسول - صلى اللَّه عليه و آله - بشنيدند ، گفتند: بدين لفظ خلافت مى خواهد؟ قريش گفتند: موالات مى خواهد. رسول - صلى اللَّه عليه و آله - از آن خلاف آگاه شد. بامداد از حجره به در آمد ، دستِ على در دست گرفته و گفت:
«مَعاشِرَ النّاسِ إنَّ عَليّاً فيكُمْ كَالسَّماءِ السّابِعَةِ فِي السَّماواتِ ، وَ عَلِىٌّ فيكُمْ كَالشَّمْسِ في الفَلَكِ ، بِها تَهْتَدي النُّجُومُ ، وَ عَلِيٌّ إمامُكُمْ وَ خَليفَتي فيكُمْ ، بِذلِكَ أوْصاني جَبْرَئيلُ عَنْ رَبّي ، وَ أخَذَ اللَّهُ ميثاقَهُ عَلى أهْلِ السَّماواتِ وَ الْاَرَضينَ مِنَ الْجِنِ ّ وَ الْإنْسِ وَ الْمَلائكة ، فَمَنْ أَقَرَّ بِهِ وَ آمَنَ كانَ مُوْمِناً وَ هُوَ فِي الْجَنّةِ يَوْمَ الْقِيامَةِ ، وَ مَنْ اَنْكَرَهُ وَ جَحَدَهُ كانَ كافِراً وَ هُوَ فِي النّارِ يَوْمَ الْقِيامَةِ (إلى آخره)».
اين كلام رسول است - صلى اللَّه عليه و آله - ، ناقلْ أبوالهيثم ، كه در حضور أبوبكر و عمر و همه مهاجر و انصار مى گويد به دلالتِ نَصِّىِ على - عليه السلام - و امامتِ آن حضرت ؛ نه كلام رافضيان است از قم و كاشان ، تا خواجه بداند كه نصّى عيان بوده ، نه كار پوشيده و پنهان.
بعد از آن أبوأيّوبِ أنصارى برخاست و بعد از حمدِ خدا و ثناى مصطفى گفت:
يا مَعاشِرَ النّاسِ أقُولُ: اتَّقُوا اللَّهَ في أهْلِ بَيْتِ نَبِيِّكُمْ فَلا تَظْلِمُوهُمْ ، فَقَدْ سَمِعْتُمْ ما أَعَدَّ
ص: 669
اللَّه لِلظّالِمينَ نارًا أحاطَ بِهِمْ سُرادِقُها(1) وَ قالَ: «إنَّ الَّذينَ [يَأكُلُونَ أمْوالَ الْيَتامى ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فى بُطُونِهِمْ نارًا وَ سَيَصْلَوْنَ سَعيرًا.(2)
چون سخن بدين موضع رسيد ، نوحه و غريو و گريه از اهلِ مسجد برخاست و يك بار از مسجد بيرون آمدند. بوبكر متحيّر بر منبر بماند. ابو عبيده جرّاح با جماعتى بيامد و ابوبكر را به خانه خود بُرد و تا سه روز فتنه و آشوب بود. روزِ سيوم عثمان بن عفّان با صد مرد ، و مغيرة بن شعبه با صد مرد ، و مُعاذِ جَبَلْ با صد مردِ مسلّح مستعدّ قتال ، شمشيرها كشيده ، بيامدند. مصنّفِ كتاب چون دعوىِ تاريخ دانى مى كند ، بايستى كه از اين واقعه بى خبر نبودى. و با آن جمعِ انبوه ، عمر خطّاب دستِ ابوبكر گرفته ، به مسجد آورد و تهديد كرد بر آن جماعت كه پرير(3) آن همه حجّت ها انگيخته بودند تا ديگرباره خالدِ سعيدِ عاص برخاست و گفت:
يا عُمَرُ اَفَبِأسْيافِكُمْ تهدّدوننا؟ أم بجمعكم تُفَزِّعُونَنا؟ وَ اللَّهِ لَوْلا أَنّي أعْلَمُ أنَّ طاعَة إمامي أوجَبُ مِنْ جِهادِ عَدُوّي إذاً لَضَرَبْتُكُم بِسَيْفي هذا. آنگه گفت: اِئْذنْ لي يا أَميرَ الْمُؤْمِنينَ في جِهادِ أَعْدائِكِ.
أميرالمؤمنين براىِ مصلحتِ وقت و ابلاغِ حجّت و قربِ موت مصطفى - صلى اللَّه عليه و آله - و خوف از دشمنانِ دين و انديشه طعنِ مشركان و يهود و مجوس و نصارى او را بنشاند و ساكن گردانيد و در آن كار اقتدا به انبيا كرد كه به اوّلِ كار همه ساكنى(4) و صبر نمودند. آنگه هر يك ازين بزرگان كه ياد كرده شد ، ديگرباره برخاستند و سخنان سخت گفتند كه به ذكرِ همه كتاب مطوّل شود. اگرچه همه حق بود كه گفتند ، اميرالمؤمنين - عليه السلام - همه را بنشاند ايشان را. اطاعتِ او واجب بود ؛ فرمانش
ص: 670
بردند و بنشستند.(1) امّا اوّل اظهارِ حقّى و نَصِّىِ او كردند به دليل و حجّت. خواجه پندارد كه اين كارى كوچك است و مذهبى نو ، و به گفتِ مُشتى خوارج و نواصب و مبتدع و ضالّ(2) حق باطل شود. بحمد اللَّه نه علىِ ّ مرتضى مداهنه و تقيّه كرد و نه عبّاس و نه اصحابِ اميرالمؤمنين.
أوّلاً بر نَصِّىِ على ، اوّل(3) دليلى و گواهى عقلِ عاقلان است كه عاقل داند كه زمانه با ثبوتِ تكليف و جواز خطاى مكلّفان روا نباشد كه از إمامى خالى باشد.
دوم ، حجّتِ قرآن است كه آياتِ قرآن بر نصّىِ على - عليه السلام - منزل است.
سيوم ، اخبار مصطفى است كه بيان كرده شد.
چهارم ، اجماعِ شيعه مُحِقّه است و درين كتاب همه دلايل شرح نتوان داد و انكارِ علىِ ّ مرتضى ظاهر است بر امامتِ آن جماعت به خلافِ آن كه ناصبى احمق گويد.
أوّلاً در آن خطبه معروف ، (4) اوّل اين كلمه مى گويد: «أما وَ اللَّهِ لَقَدْ تَقَمّصَها ابْنُ أبي قُحافَةَ وَ إنّهُ لَيَعْلَمُ أنَّ مَحَلّي مِنْها مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحى» ؛ يعنى أبوبكر پيراهنِ خلافت در پوشيد و او داند كه من آسياىِ خلافت را قطبم.
چون نوبت به عمر رسيد مى گويد: «فَيا عَجَباً بَيْنا هُوَ يَسْتَقيلُها في حَياتِهِ إذْ عَقَدَها لآخَرَ بَعْدَ وَفاتِهِ». اى عجبا از ميانِ آن كه در حالتِ زندگانى قيله(5) مى كند
ص: 671
و روز وفات به عمر مى سپارد.
و بر عمر انكار مى كند كه «جَعَلَها في جَماعَةٍ زَعَمَ أَنّي أحَدُهُمْ ، فَياللَّهِ وَ للشُّورى» ، من از كجا و شورى از كجا! «إلى أنْ قامَ ثالِثُ الْقَوْمِ نافجاً حِضْنَيْهِ (إلى آخر الخطبة)».(1)
پس اين همه دلالت است بر نصّىِ او و انكار است بر اختيارِ ايشان. پندارى كه بعد از پانصد سال حلّاج و شانه تراش بدانستند و بديدند و على - عليه السلام - و عبّاس و
سلمان و بوذر و مهاجر و انصار نتوانستند ديدن و نديدند. [بلكه عقلا دانند كه نه چنين است ]كه هر اجماع كه بر خلافِ علىِ ّ مرتضى باشد ، آن خطا باشد ، و هر اتّفاق كه بر مخالفتِ حسن و حسين باشد ، آن باطل باشد ، و هر حجّت كه بر سلمان و بوذر و مقداد و خُزيْمَه و أبو أيّوب باشد ، همه شبهت باشد ؛ «الا إنَّ الْحَقَّ مَعَ عَلِىٍ ّ وَ عَلِيٌّ مَعَ الْحَقِّ ، يَدُورُ مَعَهُ حَيْثُما دَارَ».(2) مذهب اهلِ حقّ اين است و جواب اين مشبّهى خارجى همين است و إمام بعد از مصطفى بلافصل أميرالمؤمنين است كه نصِ ّ ربّ العالمين است ، و نفسِ خير المرسلين است. [و ]الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
فضيحت پنجاه و يكم. رافضى گويد: بالاىِ آسمان خداى تعالى فرشته اى آفريده بر صورتِ(3) على تا فرشتگان به زيارتِ او شوند از شوقِ ديدن على. پس بدين قول ملائكه هم صورت پرست باشند و هم على پرست ، و با محمّد آن نكرده اند كه با على ، و فرشتگان به محمّد نيازمندترند كه به على.
ص: 672
جواب اين كلمات آن است كه اين معنى در اخبار است و شيعه آورده اند كه چون خداى تعالى نام محمّد و على در عرش به ملائكه نمود و فضلِ ايشان با ملائكه بگفت ، فرشتگان به ديدارِ ايشان آرزومند شدند. بارى تعالى گفت كه من محمّد را بيارم كه شما او را ببينيد كه رسول و برگزيده من است ؛ امّا على امام و وليعهدِ او است ؛ درجه
معراج ندارد. فرشته اى بيافريد بر صورتِ على.(1) و اين طُرفه نبود و محمّد را منزلت بيشتر باشد كه على را. و خواجه ناصبى چون اين طعن زند ، بايد مذهبِ بدِ خود فراموش نكند كه مذهبش اين است كه چون مصطفى را به معراج بردند و به آسمانِ چهارم رسيد ، از آسمانِ پنجم آوازِ نَعْلَيْنِ شخصى به گوشِ او رسيد. از جبرئيل پرسيد كه اين چه آواز است. جبرئيل گفت: اين آوازِ نَعْلَيْنِ ابوبكر صِدّيق است كه مى رود. مصطفى تعجّب نمود. جبرئيل گفت: يا رسولَ اللَّه ، تعجّب منماى! تو هنوز امشب به حضرت آمده اى و بوبكر هر شب اينجا باشد. پس به قولِ ناصبىِ گنده دهان ، ابوبكر به چند درجه از مصطفى - صلى اللَّه عليه و آله - بهتر باشد:
يكى ، آن كه او هر شب آنجا باشد و اين در همه عمر دو بار يا سه بار رفته.
دوم ، آن كه مصطفى با جبرئيل و بُراق به آسمان چهارم رسيده باشد و ابوبكر پياده به آسمانِ پنجم. اين مقالت و مذهب زياده از آن است كه رافضيان گويند. ايشان گفتند: فرشته اى است بر صورتِ على ، و اين مصوّر است. ناصبيان گويند: ابوبكر هر شب آنجا است. تا آن با اين قياس كند ، يا دست از مذهبِ بد بدارد و چنين مُحالات نگويد ، و چون اين مُحال مى گويد و روا مى دارد ، بر شيعه تشنيع نزند ؛ أعاذَنَا اللَّهُ مِنْ شرِّ النَّواصبِ و الخوارج و جميعِ المُبتدعين و الضّالّينَ بمحمّدٍ و عترته الطّاهرين.
آنگه گفته است:
فضيحت پنجاه و دوم. آن كه رافضى گويد سوره «و الضّحى» و «ألم نشرح» و
ص: 673
«ألم تر كيف» و «لإيلاف قريشٍ» هر چهار ، دو سوره است و هرگز در نماز نخوانند. و جامعى كه در دستِ ايشان است [و] مى گويند: خطِّ اميرالمؤمنين است به چهار سوره نوشته ، و جامعى كه در گنبدِ طغرل نهاده و به خطِّ مرتضى علم الهدى بغداد هم به چهار سوره نوشته. اكنون از سه وجه بيرون نيست: يا أميرالمؤمنين ندانسته آنچه خواجه رافضى دانسته ، يا رافضى دروغ مى گويد ، يا خود آن مصحف نه خطِّ أميرالمؤمنين على است.
[اما] جواب اين شبهه آن است كه شكّى نيست كه به مذهبِ شيعه اين چهار سوره
به صورت ، به معنى دو سوره است ؛ (1) أمّا آنچه گفته «در نماز نخوانند» دروغى محض است كه هم در فرايض و هم در نوافل خوانند ، (2) امّا فاصله نكنند به تسميه كه هر دو به حكمِ يك سوره است. امّا در جامعِ أميرالمؤمنين و در جامعِ مرتضى علم الهدى(3) [از بهر آن] به قاعده چهار سوره نوشته كه كتابتْ ديگر است و قرائتْ ديگر. دليل بر اين آن است كه به اتّفاقِ قُرّا و علما و فقها سوره أنفال و سوره توبه يكى است و در قرآن دو نويسند. فاصله به سرخى(4) و شرحِ آيات ظاهر است و اين هر دو يك سوره است از «سبع طوّل» ؛ لانّهُم يرونَهُما واحدةً لأنّهُما نَزَلَتا جميعاً في مغازي رسولِ اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله - . روايت(5) است كه «اُعطيتُ السّبعَ الطّوّلَ مكانَ التّوراة (الخبر)».(6) و اين هفت سوره است: بقره و آل عمران و سورة النّساء و المائدة و الأنعام و الأعراف ،
ص: 674
و هفتم سورة الأنفال است با توبه از سبع طول.(1) تا هم خبرِ رسول - صلى اللَّه عليه و آله - درست باشد ، و هم قولِ قرّا و علما حقيقةً. و علىّ بن الحسين الواقدى و غيرِ او در كتب آورده اند كه اين هر دو يك سوره است ، و اگرچه دو نويسند ؛ تا بداند كه قرائتْ
دگر باشد و كتابتْ ديگر. و ابن مهران از مُقريانِ معتبر است ، سنّى است ، نه رافضى ؛ قولش حجّت باشد در كتاب المقاطع و المبادى ، در وقوف آورده كه سوره «و الضّحى» و «ألم نشرح» يك سوره است. برگيرد و بخواند تا بداند. و اين صورت بدان ماننده است كه مذهبِ خواجه ناصبى چنان است كه «آمين» از خاتمه «فاتحه» است و تاركِ آن ملحد و رافضى است. با اين همه در هيچ مصحفى ننوشته اند و مصحفى(2) به خطِّ عثمان بن عفّان در جامعِ دمشق هست بر سرِ تربتِ أمّ كلثوم و در آخر «الحمد» «آمين» ننوشته است. اكنون از سه وجه خالى نيست: يا خدا و مصطفى و عثمان و همه صحابه ندانسته اند آنچه خواجه ناصبى دانسته ، يا مصحف ها همه به خطا نوشته اند ، يا خود «آمين» نه از «الحمد» است. پس درست شد كه آن دوگانه محال است ، كه خدا و رسول - صلى اللَّه عليه و آله - و أئمّه عالم ترند از ناصبيان ، و مصاحف همه درست است ؛ امّا خواجه دروغ مى گويد و «آمين» نه از «الحمد» است. اگر هست و شايد كه ننويسند ، اين نيز دو سوره است و شايد كه چهار سوره نويسند كه قرائتْ دگر باشد و كتابتْ دگر. و اگر روا باشد(3) كه خواجه ناصبى صد و پنجاه سال است كه به دروغ و تقيّه لاف مى زند و مذاهب را به كورىِ رافضيان يكى مى خواند و مى گويد: مذهب ابوحنيفه و شافعى يكى است ، اگر جوامع(4) و مدارس و منابر و فقها و علما [را] كه مختلف و مخالف اند يكى داند و آن دو مذهب را يكى خواند ، فضيحت نيست ، پس دو سوره يكى خواندن نيز فضيحت نباشد. تا اين دليل و حجّت ها با آن شبهت ها قياس كند.
ص: 675
آنگه گفته [است]:
فضيحت پنجاه و سيوم. آن كه مرتضى بغداد در كتاب ما انفرد به الإماميّة آورده به شرحى كه لواطه با زنِ حلال مباح(1) باشد. پس اگر مسئله چنين است و رافضى راست مى گويد ، مصطفى - صلى اللَّه عليه و آله - اين معامله بدين وجه با خديجه كرده باشد. پس بنگر در مذهبى كه أنبيا و ائمّه را «لوطى»(2) دانند ، چگونه خواهد بود؟!
اما جواب اين تشنيع ، اوّلاً آن است كه معلوم است از مذهبِ شيعه اصوليّه كه اسنادِ مذهبِ ايشان به صادق و باقر و ائمّه معصومين - عليهم السلام - (3) باشد تا أميرالمؤمنين مُسْنَدْ به مصطفى - صلى اللَّه عليه و آله - و جبرئيل - عليه السلام - از قول خداى تعالى ، و منسوب نباشد به مرتضى و أبوجعفر. و اين معنى البتّه مذهبِ فقيهى و مفتى اى است ازين طايفه كه «إتيانُ النّساءِ فى غيرِ المَوضعِ المَخْصُوصِ جائزٌ».(4) و همه متقدّمان و فقهاىِ شيعه بر اين اند كه محظور است و يا مكروه است و فاعلش را مأثوم و مخطى ندانند. أمّا آنچه مرتضى(رض) منفرد است درين مسئله و بزرگى است از كِبارِ علماىِ شيعه ، و مقتدا است درين طايفه ، دو قول است در آن: بهرى گفته اند از علما كه مذهبِ مرتضى در آن كتاب زياد كرده اند و خيانت نموده منتشر شده ؛ و بهرى گفته اند: مذهبِ مرتضى است (رض) به دلالتِ آياتى و وجوهى كه در كتاب الانتصار آورده است و عذر مرتضى را درين مسئله بخواهيم كه درست شود از آيتِ قرآن كه اُمّت و رعيّت را رواست كردن ، و دليل گوييم كه بر رسول و أئمّه معصومين(5) كردنِ اين روا نباشد تا آن شبهه كه در خديجه كبرى آورده است ، باطل باشد. اوّلاً معلوم است كه اين فعل واجب نيست و مندوبٌ إليه هم نيست و از جمله مباحات نباشد كه اگر باشد اكثرِ مباحات را كاره باشند ؛ چنانكه در مأكولات. و أميرالمؤمنين - عليه السلام - در آن نامه
ص: 676
كه به عثمان بن حُنَيْفِ انصارى فرستاده ، اين الفاظ مى نويسد: «[ألا و إنّ لكلّ مأمومٍ إماماً يقتدى به و يستضى ءُ بنورِ علمه ؛ ألا و إنّ إمامَكم قد اكتفى] من دنياه بطِمْرَيْهِ و من طُعمه بِقُرْصَيْهِ». و از ملبوساتْ جامه كتّان و قزّ و جامه هاى قيمتى ، اگرچه مباح است نپوشيده اند ، و از مأكولات نانِ گندمين و روغن و انگبين نخورده ؛ كما قال - عليه السلام - :
وَلَوْ شِئتُ لَاهْتَدَيْتُ الطّريقَ إلى مُصَفّى هذا الْعَسَل ، وَ لُبابِ هذَا الْقَمْح ، وَ نَسائِجِ هذَا الْقَزِّ ، وَلِكنْ هَيْهاتَ أنْ يَغْلِبَني هَوايَ [وَ يَقُودَني جَشَعي إلى تَخَيُّرِ الأَطْعِمَةِ ، وَ لَعَلَّ بِالْحِجازِ أَو الْيَمامَةِ مَنْ لا طَمَعَ لَهُ فِي الْقُرصِ وَ لا عَهْدَ لَهُ بِالشِّبَعِ].(1)
پس علىّ مرتضى نانِ گندمين و روغن و انگبين كه به اتّفاقِ همه أمّتْ حلال و مباح است ، نخورد ؛ نكاح بدين وجه كه در وى زياده لذّتى نبود ، (2) چگونه كند؟ و در شريعتِ اسلام بسيار چيزها است كه بر رسول و إمام حلال است ، أمّا بر رعيّت و اُمّت حرام است ، و بسيارى هست كه بر رعيّت و اُمّت مباح است ، أمّا بر رسول و إمام حرام است.
امّا آنچه خاصّ رسول را حلال است و بر غيرِ وى حرام است:
يكى ، نُهْ زن است به يك جا ، و اين بر همه امّت حرام است.
دوم ، زنى مؤمنه كه نفسِ خود را بر رسول دهد ، بر وى حلال است و بر غيرِ وى حرام به نصِ ّ قرآن ، آنجا كه گفته: «وَ امْرَأةً مُؤْمِنَةً إنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِيِّ.(3)
و صوم وصال كه مر رسول(4) را رخصت است و امّت را رخصت نيست.
و ديگر أخماس است ، سه قسمت اوّلين كه مر رسول و امام را حلال است ، و بر امّت و رعيّت حرام.
و ديگر نماز در مواضعى مخصوصه ؛ چنانكه أبوالمقدام روايت كرده از جويريه كه در خدمتِ اميرالمؤمنين - عليه السلام - به زمينِ بابل مى گذشتيم وقتِ نمازِ ديگر درآمد. ما را فرمود كه شما فريضه(5) كنيد كه اين زمين معذّب است كه اهلِ آن را خداى
ص: 677
تعالى عذاب كرده و در مثلِ اين زمين رسول و امام را نماز كردن دستورى نيست. جويريه گويد: مرا در خاطر افتاد كه اين چه حديث بود! من نماز نكنم تا خود حال چه بود! همچنان مى رفتيم تا آفتاب تمام فرو شد. چون از آن به در شديم ، أميرالمؤمنين - عليه السلام - دست به دعا برداشت و چون دعا تمام شد ، آفتاب به جاىِ نمازِ ديگر آمد تا آن حضرت نماز به وقت بگزارد.(1) پس مرا گفت: «يا جويرية لعب الشّيطان بك ؛ ديو با تو بازى كرد!» و بدان انديشه تو فاسد شد. من در حالْ توبه كردم و گفتم: «أشهد أنّك وصيُّ محمّدٍ حقّاً».(2) و سيّد إسماعيل بن محمّد حميرى(3) گويد:
وَ عَلَيْهِ قَدْ رُدَّتْ بِبابِلَ مَرَّةً *** اُخْرى وَ ما رُدَّتْ لِخَلْقٍ مُعْرِب
إلّا لِيُوشَعَ أوْلَهُ مِنْ بَعْدِهِ *** وَ لِرَدِّها تأويلُ أمْرٍ مُعْجِبِ(4)
و أمثال اين كه به ذكرِ همه كتاب مطوّل شود.
و امّا آنچه بر رعيّت و اُمّت حلال است و بر رسول و امام حرام:
أوّل زكاة و صدقه است ؛ لقوله - صلى اللَّه عليه و آله - : «لا تحلّ الصّدقةُ لي و لا لأهلِ بيتي».(5) و طعام اهل كتاب كه نه مذبوحِ ايشان [باشد] ، چون لبنيّات و مطبوخات بر همه امّت و رعيّت حلال است ؛ فى قوله تعالى: «وَ طَعامُ الَّذينَ اُوتُوا الْكِتابَ حِلُّ لَكُمْ»(6) و اجماع است كه مصطفى - صلى اللَّه عليه و آله - و أئمّه - عليهم السلام - هرگز نخورده اند.
ص: 678
و از صِناعات بسيار است كه امّت را مباح است كردنِ آن ، چون حجّامى و فصّادى(1) و كنّاسى ؛ و اُجرتِ آن حلال باشد به فتواى شريعت ، و رسول و امام را روا نباشد كردن ، از براى ركاكتِ صنعت و نفرتِ امّت ؛ تا خواجه ناصبى رسولِ امين و اميرالمؤمنين را در همه احوال و افعال(2) با رعيّت و امّت قياس نكند. پس اگر اين نوع از مناكحت و مجامعت روا باشد ، اُمّت و رعيّت را - به قول مرتضى(رض) - رسول و امام را روا نباشد. تا ديگرباره تشنيع در نحر مجبّرش بماند و آن دو سيّد معصوم از اين دو حوالت مصون باشند.
و ديگر مگر(3) خواجه نمى داند كه به مذهبِ مالك كه استادِ شافعى است شايد كردن. پس به مذهبِ مالك لازم آيد كه ابوبكر و عمر و همه صحابه با زنان اين معامله كرده باشند. و جوابْ پندارم جنگ نباشد كه زنانِشان درجه خديجه نداشتند و ايشان منزلتِ محمّد.
امّا آنچه بر رسول و امام ، لفظ لواطه اجرا كرده ، ندانسته كه چون نزديكى با زن حلال روا باشد ، جايز نيست زنا خواندن ، كه زنا آنجا استعمال كنند كه مناكحت حرام باشد ؛ كذلك لواطه. تا همچنين اين بيچاره از شرع و عرف آگاه نبود ، و در تصنيف و تشنيع هم معذور نباشد. و چون رسول - صلى اللَّه عليه و آله - را بيرون از خديجه زنان بوده اند ، اگر اشارت به همه زنان كردى ، سوراخى در ناصبى اى و مجبّرىِ او شدى...! اين است جواب اين شبهه(4) بر طريق اختصار.
آنگه گفته است:
فضيحت پنجاه و چهارم. آن كه رافضى گويد: موى قُنْدُزْ و فَنَكْ(5) و پرِ طاوس همه پليد است و با آنها نماز نشايد كردن و روا نباشد.
ص: 679
[امّا] جوابِ اين كلمه آن است كه به مذهبِ أهل البيت و أئمّه معصومين(1) - عليهم السلام - اين جمله پاك نيست و با اينها نماز كردن روا نباشد و إجماعِ ايشان حجّت است به دلالتى كه بيان كرده شد ؛ و لا وجهَ لِإعادَتِهِ. و طريقه احتياط [و] برائتِ ذمّت در ترك است.(2)
آنگه گفته است:
فضيحت پنجاه و پنجم. رافضى گويد كه: در وضو موى دست باز پس نشايد شكستن كه وضو باطل كند و ايشان بدين سودا(3) منفردند.
اما جواب اين شبهت آن است كه اين بيچاره بيست و پنج سال رافضى بوده است و هم نبوده است و بيست سال است تا سنّى است و هم نيست ؛ اوّلاً بايست كه دانستى كه مذهبِ مرتضى است و در كتاب المنفرد است كه موى باز پس شكستن روا باشد و وضو باطل نكند وگرچه بوجعفر گويد: اولى تر آن باشد كه باز نشكند ، امّا مذهبِ
ص: 680
مرتضى اين است كه گفته شد و باكى نباشد و روا باشد. چون كتاب برگيرند و بخوانند ، اين شبهت ساقط باشد. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
فضيحت پنجاه و ششم. رافضى دو چوب با مرده در كفن پيچد تا فرشته بداند كه رافضى است.
اما جواب اين شبهت اين است كه چنين است و جَريدَتَيْن با مرده در گور نهادن سنّتِ همه انبيا است و سنّتِ مصطفى است(1) و سببِ نهادن ، نه آن است كه اين(2) ناصبى آورده است ؛ سبب آن است كه چون آدم را از بهشت به زمين فرستادند ، جبرئيل را گفت: از آن درختِ خرما كه من در زيرِ آن خفتمى و نشستمى دو چوب بياور تا مرا از نسيمِ او راحتى باشد. بياورد و بنهاد و درختِ بارور شد و آدم در سايه آن نشستى و ميوه ازو خوردى. و چون از دنيا برفت ، خداى(3) فرمود كه دو چوبك ازو(4) در كفنِ آدم بپيچند ؛ (5) چنان كردند. و آدم چون چوبِ خرما ديدى فرزندانِ خود را گفتى: «هذه عمّتكم ؛ اين عمّه شما است».(6) پس جَرِيدتَين سنّتِ آدم و حوّا شد ؛ آنگه سنّتِ همه انبيا شد ؛ آنگه سنّتِ مصطفى و مرتضى. و خواجه اگر سنّى است ، چرا تبرّا مى كند؟ اين است وجه و سبب ؛ نه آن كه خواجه انتقالى آورده است. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
ص: 681
آنگه گفته است:
فضيحت پنجاه و هفتم. مرتضى بغداد در كتاب المنفرد آورده است كه روزه روز شكّ ، فضيلتى تمام دارد و اين بعينه مخالفتِ رسولِ خدا است كه گفت: «مَنْ صامَ يومَ الشّكّ فقد عصى أبا القاسم».(1)
اما جواب اين شبهت آن است كه اين نومسلمان چون حوالتى كند با كتابى(2) يا شخصى ، چون ببينند و بدانند و به خلاف آن باشد كه ذكر كرده باشد ، [بايد كه] شرم زده باشد.(3) اوّلاً مذهبِ همه شيعه و مذهبِ مرتضى چُنان است كه روزِ شكّ ، به نيّتِ شكّ ْ روزه داشتن حرام است و از مذهب و كتبِ شيعه اين معنى معلوم و مصوّر(4) است ؛ تا جانِ مجبّرش برآيد ، بربايد گرفتن و بخواند تا اين شبهت زايل باشد ، و حوالت به كتاب المنفرد كردن به دروغ غايتِ جهل و نادانى باشد. امّا مذهبِ شيعت چنان است كه روزِ شكّ به نيّتِ شعبان به روزه بايد بودن تا شكّ ساقط باشد(5) و هنوز كه روزى به نيّتِ شعبان روزه دارند ، اولى تر باشد كه روزى از رمضان بخورند ؛ چنانكه مجبّران را قاعده است كه هر سال يك روز از اوّلِ ماهِ رمضان بخورند به كورىِ رافضيان. و اخباريان را قاعده است كه دو روز از آخرِ ماه رمضان بخورند به كورىِ مجبّران ، و لعنت بر هر دو باد كه روزه تمام بايد داشتن. و آن خبر كه از رسول - عليه السلام - آورده است به همه حال تأويلش برين وجه كرده اند كه: منْ صامَ يومَ الشّكِّ بنيّةِ الشّكّ فقدْ عصى أبا القاسم. و دليل برين آن است كه اگر نه چُنين بودى و باشد ،
ص: 682
هر كه از(1) رسول و امامان و اصحابان(2) و مؤمنانِ امّت كه رجب و شعبان به روزه باشند ، بايد كه روزِ شكّ روزه بگشايند و معلومْ خلافِ اين است كه پيوسته دارند. پس چون روزِ شكّ به نيّتِ شعبان روزه دارند ، روا باشد. و تأويلِ خبر برين وجه باشد كه به نيّتِ شكّ روزه نشايد داشتن ؛ چنانكه مذهبِ اهل حقّ است. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
فضيحت پنجاه و هشتم. رافضى بر هيچ درغويشى(3) رحمت نكند و مرتضى در كتاب المنفرد آورده است كه صدقه به هيچ درغويشى(4) نشايد دادن ، الّا بدان كس كه تولّا به على و يازده معصوم كند.
اما جواب اين شبهت آن است كه خواجه غلط خوانده است. اين فتوى نه در صدقه سنّت است ؛ به مذهبِ شيعت به مخالف و مؤالف شايد دادن ، بلكه به مخالفانِ اسلام هم روا باشد دادن. امّا زكاةِ واجب ، الّا به معتقدانِ حقّ كه عالم و ظاهرسِتْر(5) باشند و از هفت صنف(6) يكى باشند ، نشايد دادن كه مؤلّفه قلوب(7) را با غيبتِ امام حكم منسوخ است. پس اگر مرتضى - رحمةُ اللَّه عليه - گفته باشد ، در زكاة گفته باشد ، نه در صدقه.
ص: 683
آنگه گفته است:
فضيحت پنجاه و نهم. رسول زكاة بر بنى هاشم به حرام(1) كرده است ؛ رافضى مخالفتِ فرمانِ رسول كند و گويد: زكاة به بنى على شايد دادن. و گويد: در همه چيزى از انواعِ تجارات و مرابحات و كسبْ خمس است به خلافِ شرع. و سهمى از بهرِ قائم در زيرِ زمين بايد كردن تا چون بيايد برگيرد ؛ اگرنه به امانت مى سپرند. اصاغر عن اكابر وصيّت مى كنند تا چون بيايد بدو دهند و اين مخالفتِ امّت است و گنج نهادن نهى است.
اما جواب اول(2) كه «رسول - عليه السلام - زكاة بر بنى هاشم به حرام كرده است» خطايى عظيم است كه خداى تعالى كرده است كه حلال كننده و حرام كننده خدا است كه عالم الذّات است و مصالح شناسد و مخالفتِ قولِ رسول آن كرده باشد كه فَدكى كه رسول - عليه السلام - به فاطمه دهد ، بازستاند و در آن تصرّف كند ؛ تا خواجه مجبّر تاريخ هاىِ كُهَنْ فراموش نكند.
و اما آنچه گفته است كه «شيعت را مذهب است كه زكاة به بنى هاشم شايد دادن» هم خطا است و دروغ است ، كه به مذهبِ شيعت چنان است كه زكاة و صدقه بر بنى هاشم حرام است ؛ به دلالتِ اين خبر كه روزى خرما آورده بودند تا رسول بر فقرا خرج كند. حسنِ على كوچك بود ؛ يكى برداشت و در دهان نهاد. سيّد گفت: نه!(3) دست در كرد و از دهانش به در كشيد و گفت: «لا تحلّ الصّدقةُ لي و لا لأهلِ بيتي». پس زكاة و صدقه ازينجا بر بنى هاشم بأسْرِهِمْ(4) حرام است ؛ وگرچه فرزندانِ بُولَهَبْ باشند بر سبيل تقدير. تا آن دروغ دگرباره در نَحْرِ مجبّرش بماند. امّا بهرى فقهاى شيعت عِنْدَ
ص: 684
ضرورت(1) رخصت داده اند كه چون بنى هاشم از اخماس ممنوع و محروم باشند ، به قدر حاجت زكاة بديشان شايد دادن ؛ و محقّقانِ شيعه بر آن عمل نكنند.
و حديث خُمْس چنان است كه نوشته است و بيان كرده و شرح آن اين كتاب احتمال نكند. دلالات از قرآن و اخبار و اجماعِ شيعت در كتب مسطور است ؛ ببايد ديدن و بخواندن تا شبهت زايل شود.
آنگه گفته است:
فضيحت شصتم. بگفته ايم كه رافضيان(2) به همه چيزى مشابهت دارند به جهودان: خداى تعالى مَنّ و سَلْوى مى فرستاد ، جهودان به بدلِ آن سير و پياز مى خواستند. خداى تعالى مى گفت: بدتر مى خواهيد و بهتر ردّ مى كنيد؟ آنگه گفت: «ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسْكَنَةُ»(3) كار رافضى(4) هم چنين است ؛ همواره مذلّت مى كشند و لعنت و دشنام مى شنوند و به گوش نمى زنند(5) و همه را هم(6) درويشى باشد و از كمتر خربنده اى بترسند و گويند: رسول خدا درويش بوده است ، و على همه روزه گرسنه بودى و قدرى پِسْتِ جو(7) خوردى ، و فاطمه را چادر پشمين بود چند جايگاه برگِ(8) خرما بردوخته.(9) همه دروغ گويند. اگرچه به اوّل چيزى نداشتند ، امّا خداى تعالى دنيا به طفيلِ آخرت در برِ ايشان نهاد و در دنيا زهد اختيار كردند و از وجهِ حلال خوردند ،
ص: 685
و صلت ها و عطاهاىِ بسيار دادند ، و چاكران و بندگان داشتند كه همه به سيم بتوان داشتن.
اما جواب اين كلمات به شرح آن است كه گفته است: «بگفتيم» ، (1) چون بگفت و برفت ، دگرباره تكرارِ بى فايده كردن از غايتِ بى علمى و كمالِ احمقى باشد و ما را جواب ضرورت است.
اما آنچه گفته است: «رافضى مشابهت به جهودان دارد» ، بحمد اللَّه و منِّه ما به درست(2) كرديم در فصول و ابوابِ اين كتاب كه مجبّر و ناصبى را مشابهت است از وجوه به گبركان و جهودان و ترسايان ، و اعادت شرط نيست كه چون بخوانند به حجت و دليل بدانند.
اما آنچه گفته است درين صورت كه «جهودان تركِ مَن و سَلْوى كردند و سير و پياز خواستند ، بهتر رها كردند و بدتر طلب كردند» ، سبحان اللَّه العظيم! چه ماننده است
مجبّران و ناصبيان و مشبّهيان در اين صورت(3) به جهودان! اوّلاً متابعتِ آدم كه: «رَبَّنا ظَلَمْنا أنْفُسَنا»(4) رها كردند و متابعتِ ابليس طلب كردند كه: «رَبِّ بِما أغْوَيْتَنى»(5) و عدل و توحيد بگذاشتند و جبر و تشبيه اختيار كردند ، و پيغمبر پاكِ پاك زاده را دست بداشتند ، و كافربچه شكم شسته را اختيار كردند ، و امامِ نصِ ّ معصوم را ترك كردند ، و اختيار و جايزالخطا طلب كردند ، و شريعت كه از قولِ خداى و مصطفى بود ، رها كردند و به قياس حنبل و دنبل راضى شدند ؛ تا با جهودان مشابهت دارند ؛ كما قال تعالى: «قالَ أ تَسْتَبْدِلُونَ الَّذى هُوَ أدْنى بِالَّذى هُوَ خَيْرٌ»(6) تا اگر ايشان را از شهر به در كردند ، اينان را از دين به در كردند.
اما جواب آنچه «مذلّت و مسكنت اختيار كردند» ، كور است و نمى بيند كه در هر طايفه اى و مذهبى ، هم غالب باشند و هم مغلوب ، هم درغويش(7) باشد و هم توانگر ، و
ص: 686
هم دلير باشد و هم بددل. اين مخصوص نباشد به مذهبى و طريقتى ؛ عامّ است ، در همه طوايف باشد ؛ تا اگر شيعيان به ساوه و مژدغان(1) زبون باشند ، همه مجبّران و ناصبيان در بلادِ مازندران زبون(2) باشند و امثالِ آن خود معلوم است.(3) و به دليرى و جرأت چه مفاخرت است كه ملحدان و كافران بيشتر دلير و مشهور باشند و اين تشنيع مذهب و اعتقاد را بنشايد. و عاقل چون تأمّل كند بداند. و السّلامُ على النّبيّ و آلِهِ.
آنگه گفته است:
در كتاب المبعث كه واقدى ساخته است به چند طريق آورده است كه هر يك از وجوهِ صحابه كه از دنيا برفتند ، از ايشان چه بماند و محمّد بن كعب القرظى گويد: من شنيدم از اميرالمؤمنين على كه در اوّلْ من سنگ بر شكم بسته بودمى از گرسنگى ، و اكنون در عهدِ عمر دوازده هزار دينار عطاياىِ من است و عمر چند مزرعه و ديه به طعمه او كرده بود ، از آن جمله يكى يَنْبُعْ بود ، و عمر - رضى اللَّه عنه - چون وفاتش رسيد ، هشتاد هزار دينار [ازو] بماند ؛ بفرمود تا با بيت المال بردند و هفتصد درم وام بماند ، فرزندان را بگفت: تا بازدادند ، و عبدالرّحمنِ عوف را سه هزار شتر اروانه ، (4) و پانصد شتر كاروانى و پنج هزار و پانصد ميش و بز زاينده ، و دويست ماديان در گلّه ، و پنجاه شتر آب كشيدندى كشت هاىِ او را ؛ بيرون از دگر مال ها ، و چهار زن داشت و يازده پسر و دختر ، ثُمنِ يك زن هشتاد هزار دينار برآمد ، و پنجاه هزار دينار
ص: 687
وصايت كرد ، بيرونِ تَرَكَتْ(1) تا به غازيانِ اسلام دهند با صد و پنجاه اسب سبيلى ، و هزار و پانصد شتر از بهر سبيل.(2) و آنچه از عثمانِ عفّان بازماند هزار هزار درم بود و دويست و پنجاه هزار دينار ، و صد و پنجاه اسب ، و دو هزار شتر ، و اين همه غوغا(3) به غارت كردند. و آنچه از زبير بماند پنجاه و چهار 624
هزار درم ، و به مصر و اسكندريه و مكّه و مدينه و كوفه ضِياع بسيارش بماند به چهل هزار درم. و آنچه از طلحه بماند ضِياع و عقار(4) به هشتاد هزار دينار 4186] كه صد 4187] و هر روز دويست تن را طعام دادى ، و دويست و 4188] گوسفند و گاو بسيار ، و هر سال به هزارهزار درم او را غلّه ملك بود ، و دويست هزار دينار در تجارت بودش. و آنچه از خَبّاب بن الأَرَتّ بماند پنجاه هزار درم بود ، و او از درعويشان(5)
ص: 688
صحابه بود ، و آنچه از حاطب بن أبى بَلْتَعَه بماند ، هفت صد هزار درم و چهارهزار دينار بود. و آنچه از زيد بن ثابت بماند ، چهارصد و سى هزار دينار بود و ده هزار درم به مصر و سى صد و بيست و پنج هزار دينار متاع. و آنچه از مَسْلَمَة بن مخلّد(1) بماند به صدهزار دينار برآمد. و آنچه از محمّد بن مَسْلَمَة الانصارى بماند ، به سى هزار دينار و به صد و ده هزار درم بر آمد با دويست(2) و پنجاه شتر و سه هزار گوسفند. و آنچه از عُقْبَة بن عامر الجُهَنى بماند صدهزار درم و چهل هزار دينار برآمد. و از عبداللَّه بن ربيعه پنجاه هزار 625
دينار * بماند از عَقار و پانصد هزار درم نقد ، و چهل هزار دينار. و آنچه از يعلى بن اميّه بماند به هزارهزار دينار و صدهزار دينار *(3) صامت و ناطق برآمد. و آنچه از حكيم بن حزام القرشى بماند و او را صد و بيست سال بود ، يك سرايش معاويه در مكّه به پنجاه هزار دينار بخريد از ورثه ، و زكاةِ مالش چهل هزار دينار بود. و آنچه از حُوَيْطِبْ بن عبدالْعُزّى(4) بماند و او را صد و بيست سال بود ، شصت هزار دينار. و از بوهريره صدهزار دينار بماند. و مالِ انسِ مالك و فرزندان او را قياس نبود. و از فرزندانِ بوبكر با سخاوت و مروّتِ ايشان چندانى بماند كه حدّش نبود و زربقپان(5) مى سختند(6) و از عبداللَّه بن عمرو بن عاص دويست هزار دينار بماند. و از
ص: 689
عبداللَّه عمر سى صد هزار دينار بماند ، و املاكش به پنجاه هزار دينار برآمد. و از عبداللَّه عبّاس به هزار(1)هزار و نودهزار درم ، و پانصدهزار دينار بماند. اين همه بودشان ؛ ندانم تا درعويش(2) و درمانده چگونه بود؟ دنيا روى فا ايشان(3) كرد(4) به بركاتِ سيّدِ اوّلين و آخرين ، أفضل الخلائق أجمعين. همه از غنيمتِ كافران بديشان رسيده بود و در راهِ خداى و اعزازِ دين صرف مى كردند.
اما جواب اين ترّهات و خرافات و طامّات(5) مطوّل كه نه به موضعِ خويش اين خارجى بيان كرده است ، مُسْتَقصى برود ؛ إن شاء اللَّه تعالى:
اما جواب آنچه گفته است كه «رافضيان گويند: رسولِ خداى درويش بود» آن است كه اين مصاف اوّل مى بايست كه با مصطفى كند - عليه السلام - كه اجماعِ امّت است كه به لفظِ بى عوارِ خويش گفته است: «الفقرُ فَخْري».(6) و از بارى تعالى درعويشى(7) به حاجت بخواسته است: «اللّهمّ أحْيِني مسكيناً و أمِتْني مسكيناً ، و احْشُرني في زمرةِ المَساكين».(8) و آنچه عايشه گفت: «ما دَخَلَ بيتُ نبيّكم
ص: 690
مِنَخَلٌ قَطّ ، (1) و ما شبع آل محمّد ثلاثة أيّامٍ متوالياتٍ قطّ» ، (2) معنى آن است كه در نُهْ حجره رسول پرويزنى(3) نبود كه آرد بدان ببيزند.(4) و در غريب الحديث(5) هست كه «خَرَجَ رسولُ اللَّه - صلى اللَّه عليه و آله - من المدينةِ على صعدةٍ يتبعُها حذاقيّ عليها قوصف لم يبقَ منهُ إلّا قرقرها» ؛ (6) معنى آن است كه مصطفى از مدينه بيرون آمد بر خرى نشسته ؛ بچه خر در دنبالِ مادر ، گليمى بر وى انداخته كه آن گليم الّا پشتش نماند بود و اميرالمؤمنين از زهد مصطفى بدين لفظ عبارت كرد: «و كان - عليه السلام - يركب الحمارَ العاري و يُردف خلفه».(7) و امثال اين حكايات كه در آثار هست ، پندارى
ص: 691
همه دروغ است. مبارك باد به قولِ خواجه ناصبى كه آن اولى تر كه توانگر باشد. و امّا پِستِ جو(1) خوردنِ على با خشت كندنِ عمر قياس بايد كردن ؛ اگر به درويشى بود اگر به تواضع ، اگر به قناعت كه خواجه همه روز به تفاخرِ عمر(2) بر سرِ رافضيان مى زند. و امّا حكايتِ چادرِ دختر خير البشر با گليمِ * بوبكر قياس مى بايد كردن كه به دوش فرو گرفته بود ، و خواجه پانصد سال است كه از آن فقر و گليم *(3) لاف مى زند ؛ تا چون حكايتِ على و فاطمه كند ، قصّه بوبكر و عمر فراموش نكند.
امّا آنچه گفته است كه «على گفت: مرا در عهدِ عمر دوازده هزار دينار عطا است» دروغى صريح است و جايى نيامده است ، و گر بوده است مبارك باد.
امّا آنچه گويد كه «عمر چند ضيعت(4) و ديه به طعمه على كرده بود» ، هر عالمى كه
داند كه عمر به فدكِ ملكى با فاطمه محمّد چندان منازعت كند ، داند كه ديه و ضيعت به على ندهد و آن قصّه معروف است كه فدكِ دخترِ مصطفى(5) بازگرفتند. پس چگونه زيادت آن كار چيزى به على دهند؟(6) تا محالِ اين دعوى ازين حجّت معلوم شود كه هنوز كه اوّل فدك به ميراث و استحقاق به فاطمه و على رها كردى ، اولى تر از آن بودى كه به آخر يَنْبُعْ و غير آن بى استحقاق به طعمه على كردى.(7) و اتّفاق است كه يَنْبُعْ آبى بود [كه] خود على آورده بود(8) به وقتِ رسول ؛ هر روز به گرمگاه برفتى و اندكى بگشودى تا آب ظاهر شد و عمر را و غير عمر را در يَنْبُعْ هرگز حقّى نبود. و آن
ص: 692
محالات كه گفته است كه «از هر يكى(1) از صحابه چند بازماند» خداى تعالى عالم است كه بيشتر دروغ است و عقلِ عقلا را بر چُنان دعاوى خنده مى آيد. وقتى گويد: چون عمر در اسلام آمد ، پيرهنش(2) هفده درم بود ، چون مقتول شد ، هفده من بود از برسبامِ(3) بسيار ، وقتى گويد: زهدش بدين صفت بود وقتى با قارونش به مال مقابله كند ، نمى دانم كه كدام گيرم؟ زهد يا تنعّم؟
و آنچه از عبدالرّحمن عوف حكايت كرده است ، به غايت نامعقول و نامعلوم است ؛ اگرچه او را نعمتِ بسيار بوده است ، آخر نه تا بدين حدّ. و از غايتِ جهل و بى علمى گفته كه ثُمْنِ يك زن از چهار ، هشتاد هزار دينار بود ، و ندانسته كه ثمنى از تركه نصيبِ هر چهار باشد ، وگر بود مبارك باد و الدّيّوثُ من يحسدُه. پندارى آن خبر به خواجه ناصبى نرسيده است كه رسول - عليه السلام - گفت:(4) «فقراء اُمّتي يدخلون الجنّةَ قبلَ الأغنياء بخمسمائةِ عام».(5) و اى بسا كه عبدالرّحمن بدين حساب در عرصات بماند تا از عهده حساب به درآيد.
و امّا آنچه از عثمان روايت كرده است ، درست(6) است كه اميرالمؤمنين على - عليه السلام - چنين روايت كرده است(7) در خطبه شِقْشِقِيَّه از قصّه عثمان [و] چنين مى گويد: «و قامَ معه بنوأبيه(8) يَخْضِمونَ مالَ اللَّه خضمَ الإبل نبتةَ الرّبيع».(9) مالِ خداىْ مصطفى بر يتيمان و فقرا و مساكين خرج كردى ؛ (10) چون نكنند ناچار به ميراث بازماند
ص: 693
و اين نه فضيلت است ، منقصت است كه خواجه ناصبى آورده است در حقِ ّ خلفاى راشدين كه ما گمان برديم(1) كه ايشان به متابعتِ مصطفى و دگر انبيا تركِ دنيا و زخارفِ او كردند. ندانستيم كه چون قارون مال هاىِ عظيم جمع كردند تا از ايشان بازماند! اگر
چنين بود مبارك باد. و در زبير همين و مانند اين.
و امّا آنچه از طلحه روايت [كرده] است به غايت دروغ است. امّا غرضِ مصنّف آن است كه چون در اوّلِ كتاب بگفته است كه زبير از على شجاع تر بود ، خواسته است كه به رمز در آخر كتاب بگويد كه طلحه از مصطفى سخى تر بود كه چون در عرب كسى گويد: كسى از او سخى تر نبوده است ، مصطفى چون از عرب است داخل باشد ، و اين اجرا اگر به اعتقاد كند كفر محض باشد. امّا خواجه به تعصّب با على و با آل على لاف مى زند. اگرنه چرا از عبداللَّه جواد و از اسخياى بنى هاشم نه حكايتى كرده است و نه در حقِ ّ ايشان اشارتى كرده است ، از بُغضِ جعفر طيّار؟ و از سخا و عطاىِ حسن و حسين - عليهما السلام - اثرى نياورده(2) است ؛ از غايتِ بُغض حيدر كرّار. و(3) نعوذُ باللَّهِ منْ مقالةِ الأشرار و الفُجّار.
امّا آنچه از عمرو بن العاصِ شرير روايت كرده است و او را به بغضِ على ، «رحمة اللَّه عليه» نوشته است ، عجب نباشد كه عمروعاص كه به متابعتِ(4) معاويه و مخاصمتِ على هزار حق باطل كند و هزار باطل به حق هانمايد(5) و او را مالى و حالى باشد ، و بئسَ المالُ ماله ، و بئسَ الحالُ حاله ؛ «يَوْمَ يُحْمى عَلَيْها فى نارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوى بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ هذا ما كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ فَذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَكْنِزُونَ.(6)
امّا آنچه از ابوهريره روايت كرده است ، هم عجب نباشد و خواجه ناصبى خوانده
ص: 694
باشد و شنوده كه در عهدِ خلافتِ بوبكر ، (1) بوهريره سوار بر استرى بر درِ سراى عايشه صدّيقه بگذشت. آوازِ پاىِ استر به گوش عايشه آمد. گفت: مَنِ الرّاكبُ؟ گفتند: بوهريره است. عايشه گفت: بوهريره(2) بدان جا رسيد كه سوار مى گذرد؟ اين كلمه نقل افتاد بدو. فرود آمد و عايشه را گفت: آرى من سى و اند خبر در نصّىِ امامتِ على از خلق بازپوشيدم تا امامت بر پدرت قرار گرفت. آخر استرى به من نرسد؟ عايشه عذر خواست ازو. و بعد از آن معلوم است كه با معاويه رفت(3) و با على خصومت ها كرد. و به وقتِ حسن كه زهرش دادند ، به مشورت بوهريره و عمرو عاص و شرحبيل بود.(4) پس عجب نباشد كه ازيشان مالى بازماند. امّا عاقل داند كه آن نه مال باشد ، وبال و نكال باشد ، و بدان مفاخرت نمودن غايتِ جهالت و ضلال باشد.
اما حديث انس بن مالك ، بارى تعالى داند كه دروغ محض است كه در شدَّتِ فقر و درويشى بمرد ؛ تا در آثار هست كه در آخرِ عمرش به انتجاع(5) به حجّاج بن يوسف
ص: 695
الثّقفى آمد(1) و اَنَسْ از مُعَمَّرانِ(2) صحابه بود. چون به حجّاج رسيد بُرقَعى(3) داشت بر وى(4) فروگذاشته ؛ باد در آمد و برداشت. نابينا شده بود و بَرَصْ(5) بر رويش ظاهر شده. حجّاج پرسيد: اين چيست؟ گفت: روزِ شورى على(6) از من گواهى خواست بازپوشيدم و گفتم: مرا به ياد نيست. مرا نفرين كرد و گفت: اگر دروغ مى گويى ، بارى تعالى تو را امتحان كند به علّتى كه هر گه كه خواهى(7) كه بازپوشى ظاهر شود. حجّاج او را قبول نكرد و هيچ بدو نداد و درويش و محتاج مُرد. تا اگر همه دعاوى مصنّف در حقِ ّ مال داران چنان است كه در حقِ ّ انس ، پس همه(8) دروغ است ، وگر بعضى راست است ، مبارك باد. اگر به حلال داشتند ، حسابِ قيامت و وقوف در عرصات باشد ، وگر به حرام داشتند خود عقاب باشد: «في حَلالِها حِسابٌ و في حَرامِها عِقاب».(9) به نزديكِ اهلِ حق چنين است كه از مصطفى - صلى اللَّه عليه و آله - از مالِ دنيا هيچ بازنماند ، الّا
از(10) منقولاتى از آلت و سلاح(11) و كسوتِ خاصّ ، و از علىِ ّ مرتضى - عليه السلام - آن شب(12) كه او را دفن كردند ، بامداد حسنِ على - عليه السلام - به منبر برآمد و گفت: «يا مَعاشِرَ الشّيعَةِ لَقَدْ قُبِضَ في هذِهِ اللَّيلةِ رَجُلٌ لَمْ يَسْبِقْهُ الْأوَّلُونَ بعملٍ ، وَ لَمْ يُدْرِكْهُ الآخِروُن بِعملٍ ، وَ ما خَلَّفَ صَفْراءَ وَ لا بَيْضاءَ إلّا سَبْعَمِائةِ دِرْهَمٍ أرَادَ أنْ يَشْتَرِىَ بِها
ص: 696
خادِماً لأهْلِهِ».(1) بيشتر از هفت صد درم(2) نبود.
و فضيلتِ انبيا و اوليا بر فراعنه و مال طلبان يكى اين است كه نبى مى گويد: «اللّهمّ أحْيِني مِسْكيناً» ، (3) و ولى مى گويد: «يا صَفْراءُ وَ يا بَيْضاءُ غُرّي غَيْرى».(4) و من پنداشتم كه قارونِ دون و قيصر روم و خاقان تركستان باشند(5) كه به مال تفاخر كنند ؛ ندانستم كه صحابه رسول با نزولِ چنين آيت كه:«[اعْلَمُوا] أنَّما الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زينَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَ تَكاثُرٌ فى اْلأَمْوالِ وَ اْلأَوْلادِ»(6) و مانندِ اين ، چگونه جمعِ حُطام و زخارفِ دنيا
كنند؟! و پندارى خواجه ناصبى آن حديث نشنويده(7) است كه بوذر به مهمانى(8) سلمان رفت ؛ نانِ بى نمك يافت ، و مصطفى به خانه على آمد ، طعامِ دنيا نيافت ، و آن خبر را پندارى مُنْكِرَسْت كه سيّد - عليه السلام - قصّه متّقيان و ناجيان مى گفت. بوذر گفت: من از ايشان هستم؟ سيّد گفت: «يا أباذرٍ اَلَكَ قُوتُ ثَلاثَةِ اَيّامٍ؟» قال: لا. قال - عليه السلام - : «اَلَكَ قُوتُ يَوْمَيْنِ؟» قال: لا. سيّد گفت:(9) قوت يك روزه دارى؟ گفت: دارم ، گفت كه تو از رستگاران باشى».(10) پندارى عمر و عثمان و عبدالرّحمن و طلحه و زبير و بوهريره و پسرِ عاص و اَنَسْ و سعد وقّاص ازين خبر بيگانه بودند كه مال هاىِ عظيم
ص: 697
بر سرِ يك ديگر مى نهادند. بيچاره اين ناصبى مست و ناآگاه(1) بوده است ؛ منقصت از منقبت بازنشناخته است و از آن خبر بيگانه بوده است كه امير عبّادىِ سُنّى در اربعين آورده است كه يكى از صحابه ، متوفّى شد كه ده دينار داشت. سيّد گفت: شما بر وى نماز كنيد كه دنيادار بوده است.
اى عجب موسى و عيسى در كسوتِ درغويشى(2) دعوت كرده ، (3) فرعون و قارون در لباسِ توانگرى دعوت كرده ، (4) آنگه خواجه توانگرىِ صحابه و جمعِ مال بر سرِ رافضيان مى زند و نداند كه مالِ دنيا را قدرى نباشد و نعمتِ دنيا را خَطَرى(5) نباشد ، الّا وزر و وَبال و نَكال و حساب و عقوبتِ قيامت. و پندارى كه خواجه ناصبى آن خبر نشنيده است كه همه اصحاب الحديث چون محمّد بن اسماعيل البُخارى و مسلم بن الحجّاج و غير ايشان روايت كرده اند كه جبرئيل به محمَّد - صلى اللَّه عليه و آله - آمد و گفت: «يا محمّد ، انّ ربّك يُقْرِئُكَ السّلامَ و يقول: يا محمّد ، إنْ شِئْتَ جَعَلْتُ لَكَ بَطْحاءَ مَكّةَ ذَهَباً وَ فِضّةً؟ قال: لا يا رَبِّ ، أجُوعُ يَوْماً فَأشْكُرَكَ ، وَ أشْبَعُ يَوْمَاً فَأحْمدَكَ».(6) و چون مصطفى با جلالِ مرتبت(7) و وفورِ عظمت ، روزى گرسنگى خواهد و روزى سيرى؟ و در قصّه قارون چُنين باشد كه: «وَ آتَيْناهُ مِنَ الْكُنُوزِ ما إنَّ مَفاتِحَهُ لَتَنُواُ بِالْعُصْبَةِ اُولى الْقُوَّةِ»(8) و خواجه سنّى گويد: عمر و عثمان و طلحه و زبير را(9) هزاران هزار درم و دينار بازماند. ندانم كه اين موافقتِ قارون باشد يا متابعتِ پيغمبر؟ اين دعوى در صحابه اگر رافضيان كرده بودندى ، مستحقِ ّ ملامت و لعنت بودندى ، امّا چون سنّيان كنند ، باكى نباشد. و پندارم كه با اين چندين(10) الزام جحود نتوان كردن(11) و ندامت سود ندارد.
ص: 698
و ديگر آن كه خواجه مجبّر(1) همه ساله از پيرانِ طريقت لاف مى زند كه شِبْلى را قناعت چگونه بوده است ، و جُنَيْد را كسوت چگونه بود. اگر آن سنَّت است پس جمعِ مال مگر بدعت باشد ، وگر جمعِ مال سنّت باشد ، مگر ترك و تبرّا ، ريا و بدعت باشد. و بيچاره كسى كه از شريعت و طريقت چنين بيگانه باشد كه رسول گويد: «حبُّ الدّنيا
رأسُ كُلِّ خَطيئةٍ».(2) و جايى گويد: «من أحبَّ دنياهُ أضرّ بآخرتِهِ (الخبر)».(3) و ديگر جاى گويد: «إنّ اللَّهَ تعالى لم ينظُر إلى الدّنيا منذ خَلَقَها بُغْضاً لها».(4) و بارى تعالى گويد:(5) «أنَّما أمْوالُكُمْ وَ أوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ»(6) و جايى گويد:(7) «إنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُسرِفين»(8). پس خواجه سنّى به خلافِ اين همه تصنيف كند تا بايد كه(9) گويد صحابه علم و طاعت طلب كردند ، گويد: مال و نعمت و زر و سيم و خر و گاو و شتر طلب كردند. آنگه اين منقصت ، منقبت خواند و فضيحتِ رافضيان داند! و هر عاقلِ عالمِ كامل كه اين فصل و جوابش به استقصا برخواند ، نقصانِ مذهبِ مصنّف و نقصانِ عقلش بداند. و الحمدُ للَّه ربّ العالمين.
ص: 699
آنگه گفته است:
فضيحت شصت و يكم. رافضى گويد: وا(1) وجودِ زن ، عمّه زن را و خاله زن را به زنى نشايد كردن ، و اين مخالفتِ(2) شريعت است.
امّا جوابِ اين شبهت آن است كه اين معنى به مذهبِ شيعت چُنان است كه چون مرد با وجودِ عمّه و خاله كه زنِ او باشد ، خواهد كه دخترِ برادر و خواهر ايشان را نكاح كند ، الّا به دستورى و اجازت و رضاىِ عمّه و خاله ايشان نتواند كردن ، وگر نكاح كند بى رضاىِ ايشان ، آن نكاح موقوف باشد و رِضاىِ(3) ايشان. اگر بدان نكاح رضا دهند ، درست باشد و مرضىّ. و بعد از رضا نباشد ايشان را كه فسخِ آن عقد كنند ، وگر عزل كنند و منع ، و رضا ندهند بدان نكاح ، ايشان را از مرد جدا بكنند ، و سه پاكيزگى عدّه ايشان بود ؛ چون سه پاكى بگذشت آن فراقى باشد از ميانِ ايشان و شوهرِشان(4) و مستغنى باشند از طلاق. امّا اگر با وجودِ دخترِ برادر و دخترِ خواهر كه زنِ او باشند ، خواهد كه عقد بندد بر خاله و عمّه ايشان بى رضاىِ ايشان ، روا باشد و آن عقد درست باشد و مرضىّ ، (5) و دخترِ برادر و دخترِ خواهر را اختيارى نباشد در آن عقد. و اين به خلافِ مذهبِ فقها است ، و در آيه «حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ اُمَّهاتُكُمْ (الى آخرها)(6) كه آيه تحريم است ، اين نيست كه اين عقد برين وجه كه بيان كرده شد ، حرام است. و به مذهبِ بوحنيفه چيزها باشد از عبادات و معاملات و بيوع و مناكحات كه به مذهبِ شافعى معوّلٌ عليه(7) نباشد ، و به مذهبِ شافعى باشد كه به مذهبِ بوحنيفه بر آن عمل
ص: 700
نكنند.(1) اين مسئله به مذهبِ(2) اهلِ بيت است و چون بر تحريمِ آن آيتى يا خبرى(3) نيست ، اجماعِ اماميّه بر صحّتِ آن كفايت باشد ، به دلايل(4) كه گفته شد. از پيش ، اين است مذهبِ أهل البيت كه گفته شد درين مسئله. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
فضيحت شصت و دوم. رافضى روا دارد كه خواجه فرجِ كنيزكِ خويش به مزد عاريت(5) بدهد.
اما جواب اين شبهت آن است كه به مزد بدادنِ فرج به مذهبِ هيچ مسلمانى روا نيست ؛ امّا كنيزك(6) به هبه بدادن(7) روا باشد. حكمِ كنيزك حكمِ دگر مال باشد و مالك را باشد كه مالِ خود به غيرى دهد. امّا اين مسئله شرحى بسيار دارد در كتبِ شيعت ؛ ببايد ديدن تا اين شبهت به دلايل(8) كه آورده اند زايل باشد كه درين كتاب بيش ازين احتمال نكند كه به غايت مطوَّل و مُمِلّ شد.(9) امّا خواجه مجبّر چون روا دارد كه خداى تعالى اگر خواهد ايمانِ مؤمن بستاند و به كافر دهد ، و كفرِ كافر بستاند و به مؤمن دهد كه مالك الملك است ، اينجا نيز بايد كه روا دارد كه خواجه كنيزك مالك الملك است ، بعد از استبرا و احتياط ، روا بايد داشتن كه كنيزك را به غيرِ خود دهد ، به هبه. و السّلام.
ص: 701
آنگه گفته است:
فضيحت شصت و سيوم. رافضى فقّاع را چون خمر داند و همه در مسجدها خورند ، و فقّاعى را خمّار دانند ، بر خلافِ فقهاىِ اسلام.
اما جواب اين شبهت بعينه گفته شد(1) و تكرار بسيار ملال افزايد و يك فصل دو بار در كتاب آوردن بعينه ، الّا دلالت نباشد بر جهلِ مصنّف.
آنگه گفته است:
فضيحت شصت و چهارم. بدان كه به نزديكِ همه امّت چُنان است كه هيچ زمينى بزرگوارتر نيست از آن زمينى كه خداى تعالى رسولِ خود را از آنجا آفريد و بعد از آن بقعه اى كه قبضِ روحِ رسولش آنجا كرد كه جاىِ مدفن و تربت او است.(2) و رسولِ خداى تعالى گفته(3) است: «القبرُ رَوضةٌ مِن رياض الجنّة ، أو حُفرةٌ من حُفَرِ النّيران».(4) و هيچ قومى محتشم تر از آن قوم نبودند كه 636
مصاحبتِ رسول بيافتند و رسول گفته است: «خَيْرُ الْقُرُونِ قَرْني ، ثُمَّ مَنْ يَليهِمْ ، ويَلي مَنْ يَليهِمْ».(5) و نيز گفته است: «طُوبى لِمَنْ يَراني و لِمَنْ يَرى مَنْ يراني».(6)
ص: 702
پس خود اين همه هرزه است كفشگرانِ(1) درِ عايش(2) بهتر از مصاحبانِ رسول اند. و نيز رسول - عليه السلام - گفته است: «جنّبُوا أمواتِكم جيرانَ السّوء».(3) پس به قولِ رافضى آن خاك و آن تربت كه رسول خدا نهاده است بترين(4) خاكى است كه بوبكر و عمر به او نهاده اند(5) و رسول - عليه السلام - خود را از همسايگانِ بد نگاه نداشت ، و زنانش خود بدترينِ زنان بودند. و اين دروغ است كه أَصْلِحْ لَنا أزواجَنا و ذُرّيّاتِنا ، (6) اين دعا نكرد ؛ وگر كرد ، اجابت نبود كه به مذهبِ روافض زنانِ رسول منافقان بودند.
اما جواب اين فصل با تعصب كه از سرِ تهمت و بدعت ياد كرده است ، اوّل اين است كه شبهتى نيست كه مكّه خير البِقاع است كه مولد و منشأ مصطفى است ، و بعد از آن(7) مدينه أشرف المنازل است كه منزل و مدفنِ مصطفى است ، و در شرفِ اين دو بقعه خلافى نيست و در آن هم خلافى نيست كه «القبرُ روضةٌ من رياضِ الجنّة». و شرف و مرتبه بهشتِ با عظمت ، از مصطفى است و قبرِ مصطفى روضه رضاىِ خدا است ؛ رفت اين نيز.
اما آنچه گفته است كه «هيچ قوم محتشم تر از آن قوم نبودند كه مصاحبتِ رسول بيافتند» اين مطلق گفتن خطا است و روا نباشد كه بهترى از مصاحبتِ رسول باشد مجرّداً. بهتر بهتر باشد ، وگرچه مصاحبتِ رسول هرگز در نياود ، (8) و بدتر بدتر باشد ،
ص: 703
و گرچه خود از نفسِ رسول باشد. به مجرّدِ مصاحبت بهتر نتوان شدن كه پسرِ نوح اگرچه پيغمبرزاده است ، بدتر است ، و مؤمنِ آل فرعون اگرچه پيغمبر را نديده است ، بهتر است ؛ تا خواجه بداند كه به مصاحبت تنها كار راست نشود. و نه مذهبِ خواجه ناصبى رافضىِ سنّى حنيفى ، (1) چنان است كه بلالِ حبشى بهتر است از بوطالب قُرَشى ، و مصاحبت و قربت و قرابتْ بوطالب را بيشتر است؟ تا بدين حجّت دست از آن شبهت بدارد و به مجرّدِ مصاحبتْ خرّم نباشد كه بارى تعالى حكايت مى كند از قصّه يوسف - عليه السلام - كه او با جماعتى [كه با او] در زندان بودند ، گفت: «يا صاحبيِ السّجناما آنچه گفته است كه «سيّد(2) - عليه السلام - گفت: خَيْرُ القُرُونِ قَرْني ، ثُمَّ مَنْ يَليهِمْ ، وَيَلي مَنْ يَليهِم» ، راست است و حقّ است و قول مصطفى است و بدان انكارى نيست ؛ بدان شرايط كه بيان كرده شد. و خبرى ديگر كه فرمود كه «طُوبى لِمَنْ يرانى» (إلى آخره) راست و حقّ است ، امّا به تقدير(3) كلام چنين باشد كه: آنها كه مرا ديدند و به من ايمان آوردند و بر قولِ من كار كردند و از اهلِ بيتِ من برنگشتند و بر شريعتِ من كار كردند. و آن خبر هم صحيح است كه: «جَنَّبُوا أمواتِكُم جيرانَ السّوء». و بحمد اللَّه جيران و رفيقان و ضجيعانِ وى هر چه بهتر هستند ، تا شبهتى نباشد. پس اگر به تقديرْ بدى در جوارِ نيكى افتد ، نيك را از آن بد چه نقصان باشد.
و اما دعاى «أصلحْ لَنا أزواجَنا و ذُرّيّاتِنا» هم درست است و رسول گفته است و خوانده ، و خداى اجابت كرده ، و زنانش بحمد اللَّه مؤمنان و قانتات و
ص: 704
اُمّهات المؤمنين بودند. امّا خواجه مجبّر چون مى داند كه «أصلح لنا أزواجنا» از قرآن است ، (1) بايد كه اين آيتِ دگر بر خواند كه: «عَسى رَبُّهُ إنْ طَلَّقَكُنَّ أنْ يُبْدِلَهُ أزْواجاً خَيْرًا مِنْكُنَّ (تا آخر آيه(2) برخواند) كه هم از قرآن است و روا باشد كه «أصلح لنا أزواجنا» در بعضى زنان مستجاب باشد و در بعضى نه كه نه معصومان اند تا شبهت زايل باشد. و فرزندانش خود بعضى ائمّه طاهرين و بعضى سادات بزرگوارند كه ميخ ديده مجبّران و خارجيان اند كه مجبّر و خارجى اگر مارِ سياه ببيند بر سينه خود دوستر دارد كه گيسوىِ سياهِ علويان و فاطميان. و ذرّيت هم هستند كه آلوده زلّت و معصيت اند ، و دعا در بعضى مستجاب است ، دون بعضى.
اما حديثِ آنچه گويد: «بدترين خاكى تربتِ رسول است كه بوبكر و عمر آنجا نهاده اند» ، اين خود نه مذهبِ شيعت است و به مذهبِ خواجه سنّى و مقدّمانش لايق تر است ؛ (3) بدان دليل كه علىِ ّ مرتضى روزِ وفاتِ بوبكر و روزِ وفات عمر زنده بود با صلابت و شجاعت. او منع نكرد كه بوبكر و عمر را آنجا دفن كنند. و عبّاس با
رفعتِ قدرش و كافّه بنى هاشم حاضر بوده اند ، البتّه خصومتى و منعى نكردند ، دليل كند كه راضى باشند بدان مجاورت. امّا آن روز كه حسنِ مجتبى پسر علىِ ّ مرتضى فرزندِ فاطمه زهرا با رفعتِ قدر و شرفِ نسب و ظهورِ فضل و عصمت كه بهتر بود به اصل و نسب و علم و عصمت هم از بوبكر و هم از عمر گذشته ، (4) خواستند تا او را به سرِ تربتِ مصطفى آورند تا عهدى تازه گرداند ، در حال عايشه بر استرى سوار شد و مروانِ رانده تيغ بركشيد و همه بنى اميّه با سلاح به خصومتِ حسن بن علىِ مرده آمدند و كينه بدر و اُحُدْ و جمل و صفّين(5) تازه كردند ؛ تا رها نكند كه جگرگوشه
ص: 705
مصطفى را آنجا دفن كنند. شيعه و مقتدايانِ شيعه منع نمى كنند كه بوبكر تَيْمى را و عُمَرِ عَدَوَى(1) را در حظيره مصطفى برند ؛ امّا عايشه و مروان روا نمى دارند كه پسرِ فاطمه را در حظيره(2) جدّش برند. اين عداوت بنگر تا خود كه را بيشتر است و اين خصومت كجا سابق تر است! تا در كتب مى آيد كه عبداللَّه عبّاس - رضي اللَّه عنه - كه پدرِ خلفاىِ راشدين است ، بر ملأِ(3) خلق روى به عايشه كرد و گفت: «وا سوأتاه يوماً على بغلٍ و يوماً على جَمَلٍ تُريدينَ أن تطفئي نورَ اللَّه و تُقاتِلي أولياءَ اللَّه ؛ إرْجِعي إلى بيتِك».(4) و كلامى كه درين معنى مذكور است و مسطور است. پس ظاهر شد بدين حجّت كه على با مردانگى(5) منع نكرد كه بوبكر و عمر را به جوارِ مصطفى برند ؛ شيعه آن را چگونه منكر باشند؟ و چون عايشه و مروان و بنى اميّه حسن(6) را در حظيره(7) رسول(8) نگذارند ، خواجه چگونه دشمنِ خاندان نباشد؟ وگر به مانندِ اين اخبار و قصَصْ مشغول شويم كتبِ بسيار بايد و ما را به جوابِ اين مجبّر و همه مجبّران ، اين قدر درين موضع كفايت است ، تا معلوم پپ باشد كه مجبّران و ناصبيان ، على و آلش را دشمن تر دارند كه شيعه صحابه را. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
ص: 706
آنگه گفته است:
فضيحت شصت و پنجم. رافضى دبدبه مى زند كه على امامِ نصّ بود به قول خداى(1) و رسول.(2) اگر گوييم: در قرآن كجا است ، گويد: «إنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا» ؛ الاية ، (3) دليل بر نَصِّىِ(4) علىِ بوطالب است. گوييم: اين 640
چه دليلِ خلافت(5) و امامت كند كه اگر به درست(6) باشد كه در شأنِ على است ، بَعْدَما كه خود مسلّم نيست و بسى مفسّران بر آن اند كه در شأنِ او خاصّ نيامده است ، وگر مسلّم شود ، خداى تعالى مى گويد: من ولىِ ّ شماام ، و رسولِ من ولىِ ّ شما است ، و آن مؤمنانى كه در ركوع صدقه دادند ، و كدام كس اين را منكر باشد كه خداى و رسول و على ولىِ ّ مؤمنان اند. و مُعاوِنْ و مُحِبِ ّ مؤمنان اند. اين دليل نكند بر نَصِّى بر خلافت.(7) و از اخبارِ رسول گويند: «أنتَ منّي بمنزلةِ هارونَ مِنْ موسى اِلّا أنّه لا نبيَّ بعدي» ، (8) دليل است بر خلافتِ او. ما به درست(9) كرديم كه هارون خليفه موسى نبود بعد از مرگ او ، تا تو اين را بر آن حمل نكنى كه خليفه و وصى ، يوشع بود نه هارون. و خود چون على را نصّ مى كرد ، چرا بر سرِ جمهورِ اصحاب نصّ نكرد ؛ چنانكه پوشيده نماندى و هيچ كس انكار نكردى. در سفرى مى بايست و پالانِ شترى مى بايست ، چنانكه كسى دزديده كارى كند! مدينه كجا بود!؟ چنانكه شرحِ همه شريعت بر سرِ جمهور صحابه مى كرد ، اين كار كه(10) به نزديكِ تو عظيم تر است و با نبوّت برابر است ، پنهان مى بايست بى گواه(11) و قباله!؟ تا يكى گويد: حاضر نبودم ، يكى گويد:
ص: 707
بدين نه امامت مى خواهد ، اگر چنين بودى كه تو مى گويى خداىِ ما رسول را مى گويد: «ما كانَ مُحَمَّدٌ أبا أحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ»(1) و كفى اللَّه شهيدا. «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ» ، (2) «وَ ما مُحَمَّدٌ إلاّ رَسُولٌ» ، (3) «يا داوُودُ إنّا جَعَلْناكَ خَليفَةً فى اْلأَرْضِ» ، (4) «هارُونَ اخْلُفْنى فى قَوْمى»(5) بدانستم كه رافضى ژاژ مى خايد و دروغ مى گويد ، و درست است كه رسول گفته است در حالتِ وفات: «اللَّهُ خليفتى في أهلي» و بر كسى نصّ نكرد ، و گفت: «مروا أبابكر»(6) تا اجماع(7) امّتش حجّت باشد.
امّا جوابِ آنچه گفته است كه «شيعه امام نص گويند» ، بلى چنين است و اين مذهبى
ديرينه است و كهن است. از آن روزگار ياد است اين مذهب كه آدم بر شيث نصّ كرد ، و بعد از وى همه انبيا هم اين كردند. نه مذهبى نو و تازه است كه برين(8) نهاده اند ؛ چون مذهبِ بوالحسن اشعر و حسين نجّار و عَمْرو عُبَيْد و غير ايشان. به مذهبِ اهلِ حقّ امام نص است و معصوم ، و بعد از مصطفى علىّ مرتضى است به دلالاتِ قاطع كه بيان كرده شد. و بحمد اللَّه شيعت دلالت بر امامت نه از آيت گويند و نه از خبر ، كه اين هر دو سمعى است. و امّا دلالت بر امامت از طريقِ عقل گوييم و آن وجوبِ رياست است و جوازِ خطا بر آن وجه كه بيان كرده ايم. امّا آيات و اخبار از براىِ تأكيدِ دلالت و تعيينِ امامت آوريم و بيرون از آيه «انّما...»(9) و خبر «أنت منّي» ، بسيارى آيات و اخبار است كه
ص: 708
دلالت است بر امامتِ على. و چون كتاب نه در امامت است ، آنچه در مواضع برفت ازين معنى كفايت است. و ما در كتاب البراهين في إمامة أميرالمؤمنين بيان آيت و وجه خبر و دلالت بر امامت به سمع گفته ايم. درين كتاب احتمال نكند ؛ چون بخوانند بدانند.
اما آنچه گفته است كه «خليفه موسى هارون نبود و وصى و خليفه وى يوشع بود» تسليم افتاد. مبارك باد! پس درين امّت خليفه همان بايد كه باشد كه به اجماع وصى باشد و اجماع است كه وصىِ ّ مصطفى نه بوبكر بود و نه عمر و نه عثمان ؛ بلكه(1) على بود. پس خليفه هم وصى بايد تا صورت و مثال درست باشد كه آورده است.
و اما آنچه گفته است كه: «چون على را نصّ مى كرد ، بايست كه بر ملأ خلق كند تا نصّ پوشيده بنماندى» ، (2) دگرباره به حساب كورتر است تا اين(3) همه بايد كه تفسير جرير طبرى برگيرد و ببيند كه او را نصّ كرد به حضور همه مهاجر و انصار مكّى و مدنى ، حضرى و بدوى ، عربى و عجمى ، او را به امام كرد ، زنانِ رسول همه حاضر. و خلاف ضروريّات كردن ، نقصانِ عقل باشد.
اما آنچه گفته است كه «در سفر اين تقرير نقصانِ امامت است» ، بيچاره پندارى از آن احوالِ بدايتِ وحى و رسالتِ اولوالعزمان بى خبر است. بايد كه اين مصاف اوّل با خداى بكند و گويد: در شبى تاريك باد و باران برخاسته ، موسى غريب [را] در بيابان از درختى گويى: «إنّى أنا اللَّهُ»(4) چنانكه كسى كارى دزديده كند. مصر(5) نهاده ، مردمْ حاضر ، اين چه معنى دارد؟!(6) كذلك مكّه و كعبه نهاده ، بنى هاشم و قريش نشسته ، محمّد را برگيرى به كوه حَرى (7) برى تنها ، چنانكه كسى كارى دزديده كند. پس اگر
ص: 709
تقريرِ رسالتِ موسى به شب در كوه و بيابان ، و تقريرِ نبوّتِ مصطفى بر حَرى تنها نقصانِ نبوّتِ ايشان نمى كند ، مگر تقريرِ امامتِ على بر پالان در بيابان نقصانى نكند. رسول موسى و محمّد باشند كه صادق و صاحب معجزات اند ، امام على و آلش كه نصّ و معصوم اند و عالم ، و به نهان(1) و آشكارا تعلّق ندارد. تا خواجه ناصبى اين صورت را به آن قياس مى كند ، تا دلش به تنگ نباشد.(2)
اما آنچه گفته است كه «بارى تعالى اسامىِ انبيا و نامِ مصطفى ظاهر در قرآن گفته است ، بايست كه نامِ على مصرَّح بگويد كه او بعد از مصطفى امام است ، تا امّت را در آن شبهت نباشد» ، دگرباره ناصبىِ ملعون دست از «يَفْعَلُ اللَّهُ ما يَشاءُ»(3) بداشته است و از ارادت و مشيّت بيزار شده ، و مالك الملك را معزول بكرده ، و چنانكه رافضيان گويند ،
مى گويد: چنين مى بايست كردن و چنان مى بايست. و كور است و نمى داند كه قياسِ امامت درين صورت با نبوّت نكنند كه معرفتِ نبى ، سمعى است و معرفتِ امام عقلى. و عجب است كه با خداى تعالى منازعت نمى كند كه اين سرگشتگى(4) است كه مسلمانان را مى دهى ، مطلق گويى: «أقِيمُوا الصَّلاةَ ؛ چرا مصرَّح بنگويى كه فريضه چند است و سنّت چند است؟ تعيين وقت نكنى؟ در قرآن آيتى نفرستى كه چند ركعت است؟ در سفر و حضر چگونه كنند؟ مبهم بگويى: «أقِيمُوا الصَّلاةَ ؛ تا امّتِ مصطفى سرگشته باشند. آنگه گويى: «وَ آتُوا الزّكاةَ»(5) مطلق ؛ تعيين نكنى كه از بيست دينار نيم دينار ، از ده من يك من ؛ تا فقها را خلاف نباشد. شريعت تو فرمايى ، رأى و اجتهاد با ما افكنى؟ تا هفتاد و دو قولِ مختلف پديد آيد؟ كذلك در همه اركانِ شرعيّات. پس اگر درين همه كه سمعيّات است روا است تا بعثتِ مصطفى عبث نباشد و بعد از وى فرق از ميانِ عالم و جاهل پديد آيد ، مسئله امامت خود عقلى است چگونه واجب كند كه نامِ على ببرد(6) به تصريح ، تا شرفِ علم باطل شود ، و مرتبتِ عقل
ص: 710
زايل شود ، و ثواب و عقاب را حكمى بنماند. در عقلِ عقلا مركوز است كه امامى مى بايد و جايز الخطا نمى شايد. قرآن و محمّد بيايد(1) و بگويد كه برين صفت كدام شخص است. تا بدانى كه ناصبى مجبّر همه ژاژ خايد(2) و بيشتر دروغ گويد و دشمنِ توحيد وعدل و نبوّت و امامت و شريعت است ، و دلش(3) بدان خوش است(4) كه نامِ على در قرآن مصرّح نيست. نامِ ديگران نمى بينى كه چگونه ظاهر است!؟ و هر آيت كه ناصبيان آورده اند در حقِ ّ غيرِ علىِ بوطالب ، به دروغ و تزوير و تعصّب است. اين است جوابِ آنچه در آيه «إنّما وليُّكم اللَّه ، و خبرِ منزلت [آورده است].
و امّا آنچه گفته است و دروغ بر رسول نهاده كه: «در حالتِ وفات گفت: اللَّهُ خليفتي
في أهلي» ، اگر گفته است هم دلالت است بر صحّتِ مذهبِ شيعه كه چون رسول نگفت: اللَّه خليفتي في أزواجي ، عايشه را بهره اى نباشد از آن ، و چون نگفت: اللَّه خليفتي في اُمّتى ، پس خواجه ناصبى را در آن نصيبى نباشد ، و چون گفت: اللَّه خليفتي في أهلي ، معنى اهل(5) فاطمه باشد و على و هر دو فرزندانش ؛ يعنى كه بار خدايا امّت را به على سپردم و على را به تو. تا خواجه چون معتقد است ، بداند دگر به شاهد نياورد.
امّا آنچه بر انكارِ نصّ آورده است كه «رسول - عليه السلام - گفت: مروا أبابكر ، تا اجماع امّتش حجّت باشد» اگرچه خبرى است كه شيعه قبول نكرده است ، درين صورت(6) به هزار گوهر مى ارزد. كوربختى باشد كه اين لفظ بنداند كه دلالت است بر نصّ ، و ردّ است بر اجماع و اختيار.(7) وگر گفتى: مروا واحداً منكم ، و اختيارِ تعيين با ايشان افكندى دلالت بودى بر اجماع و اختيار. چون تعيين مصطفى بكرد و گفت:
ص: 711
مروا أبابكر ، تا اختيار و اجماع را اثرى نباشد ، پس برين قولْ بوبكر نصِ ّ رسول است به امامت. خواجه بايد كه همه سنّيان را بگويد: تا دست از مذهبِ صد و پنجاه ساله بدارند و طريقه اختيار رها كنند و بوبكر را امامِ نص گويند به دلالتِ اين خبر ، تا مذهبى نو باشد كه پندارى از مذهبِ كهنِشان ملال بخاست. و در جوابِ اين شبهات اين حجّت ها كفايت است. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
فضيحت شصت و ششم. رافضى هرگز نمازِ وتر نكند و به نزديك امام بوحنيفه واجب است ، و به نزديكِ شافعى سنّت است ، و رافضى هرگز نكند.
اما جواب اين كلمه آن است كه مصباح كبير و صغير و دگر كتب بربايد گرفتن و بخواندن - ، وگرچه كور است و چشمِ نابينا به مطالعتِ مصباح بينا نتواند كردن - تا بداند كه به مذهبِ شيعه نمازِ شفع و وتر چگونه مؤكّد است ، و ادعيه و اركانِ وى چگونه است ، و چه وقت برخيزند بدان ، و در هر شهرى اندهزار معتقد چگونه كنند ، (1) و اينها را [دانستن و ]ژاژ نخاييدن ، و دروغ نگفتن و به ريشِ خويش نخنديدن كه ملال پديد آيد ازين بهتان ها و دروغ ها. الّا آن كه مسئله فرونتوان گذاشتن: بوحنيفه گويد: واجب است الّا به نيّتِ واجب نكنند ؛ (2) شافعى(3) گويد: سنّت است الّا به نيّتِ سنّت نكنند ، و به نيّتِ سنّت وجوب ساقط نشود. و خواجه حنفىِ سنّى است ؛ پس بايد كه يك وتر به دو نيّت بكند و اين روا نباشد و چون به يك نيّت كند ، حنفىِ سنّى نباشد كه خلافِ ظاهر است. پس اولى تر آن كه وتر نكند ، نه مصنّف و نه هيچ حنفىِ سنّى كه مذهبش مركّب باشد.
ص: 712
اما آنچه به دروغ گفته است كه «رافضى نكند» ، با الزام و حجّت [به درست شد كه] خواجه ناصبى نمى كند.(1) پس مى بايست كه اين را فضيحتِ ناصبيان خواندى نه فضيحتِ رافضيان كه به قولِ بوحنيفه به نيّتِ سنّت مُبْرى(2) نيست ، و به قولِ شافعى به نيّتِ وجوب روا نيست. تا به اين قولْ مصنّف هيچ هر دو نكرده باشد ، وگر در همه كتاب اين گفته است ، (3) كفايت است. و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين.
آنگه گفته است:
فضيحت شصت و هفتم. رافضى گويد: پيش تر از آن كه آيه تحريم خمر فرود آيد ، على خمر نخورد(4) و خمر حرام بوده هميشه. و مقصودشان آن بود كه على خمر نخورده و ديگر همه صحابه ، خمر خورده بودند. اگر فضيلتِ على بدان بود بر صحابه كه خمر نخورده بود و بت را سجده نكرده بود ، بسيارى از ما باشند. كه خمر نخورده باشند. ما و پدرانِ ما هرگز بت را سجده نكرده ايم ، بايد كه ما را فضلِ على باشد.(5)
و ما گوييم كه چون آيه تحريم آمد ، على كوچك بود ، و بت پرستى منع شده بود كه او بزرگ شد. وگر بوبكر و عمر و اجلّاىِ صحابه خمر خوردند و بت پرستيدند ، نه حمزه و جعفر و عبّاس و عقيل خمر خوردند و بت پرستيدند؟ تا بدانى كه رافضى همه به هواىِ نفس گويد ، نه از سرِ ديانت و حقيقت.
اين است بعضى از فضايح و قبايح روافض. أعاذَنا اللَّهُ و إيّاكُم من شرِّهم و وَقانا 646
و إيّاكُم من كيدِهم ، إنّه العليُّ العظيمُ الجوادُ الكريم ، و استغفر اللَّهَ العظيم مِن الخطايا(6) و الزّللِ في القولِ و العملِ. إنّهُ قريبٌ مجيبٌ و صلّى اللَّه على محمّدٍ و
ص: 713
آلِهِ خاتَمِ أنبيائِهِ و خيرِ خلقِ اللَّه ، و على آلِهِ و أصحابِهِ. كتبتُ و فرغتُ من هذا في المحرّم(1) سنة خمسٍ و خمسين و خمسمائة.
اما جواب اين فصل آخرين(2) اين است كه شبهتى نيست كه خمر در عهدِ جمله انبيا حرام بوده است و هرگز روا نباشد كه حلال باشد كه مُزيلِ عقل و نقصان كننده شرع است. و در آن كه همه صحابه هم كردند و هم خوردند ، شبهتى و خلافى نيست. و اتّفاقِ فضلا و عقلا است كه خمرخورده چون زاهد نباشد ، و بت پرست چون مؤمن نباشد. وگر(3) حمزه و جعفر و عقيل و عبّاس - رضي اللَّهُ عنهُم - خوردند و بت را سجده كردند ، لاجرم امامت را نشايند كه هر كس كه خمر(4) خورده باشد ، يا بت سجده كرده باشد ، وقتى كه ازينها توبه كند ، نبوّت و امامت(5) را نشايد ؛ امّا مؤمنِ مخلصْ تائب باشد.(6) پس امام بعد از مصطفى على باشد ، نه بوبكر(7) و نه عمر و نه عثمان و نه عبّاس و نه عقيل و نه جعفر ؛ ازين وجوه كه بيان كرده شد.
و الحمد للَّه ربّ العالمين كه ما را توفيق داد و عمر(8) و تمكين تا جوابِ اين خارجىِ ناصبى برين وجه كه مؤمنانِ شرق و غرب خوانند تا به قيامت ، داده شد ، و شبهات و دعاوىِ مجبّران همه باطل و مضمحلّ كرده آمد. و از بارى تعالى خواسته مى آيد كه اگر خللى يا زللى يا سهوى در قول و قلم آمده باشد ، ما را عفو كند كه هر تعصّب(9) و سخنانِ سخت كه نوشته آمد ، بر سبيلِ جواب بود ، نه بر سبيلِ ابتدا.
و در جمعِ اين نقض ، (10) تقرّب به خداى تعالى كرديم و به مصطفى و مرتضى و به همه ائمّه هدى ؛ (11) تا روزِ قيامت از رحمتِ او و شفاعتِ ايشان بى نصيب نباشيم. و مؤمنانى كه در حالتِ حياتِ ما و بعد از ما برخوانند ، ما را و همه علماىِ شيعه را به
ص: 714
دعاىِ خير ياد آورند.(1) و در خاتمه اين كتاب التجا كرديم به خداى تعالى ، به وسيله اين آيت از كتاب عزيز: «رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إنْ نَسينا أوْ أخْطَأْنا رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنا إصْرًا كَما حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذينَ مِنْ قَبْلِنا رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ وَ اعْفُ عَنّا وَ اغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا أنْتَ مَوْلانا فَانْصُرْنا عَلَى الْقَوْمِ الْكافِرينَ»(2) آمين يا(3) ربَّ العالمين و يا خيرَ النّاصرين ، و استجِبْ دعاءَنا و دعاءَ جميعِ المؤمنينَ(4) برحمتك يا أرحم الرّاحمين.
***
[نسخه «م» عبارت زير را نيز كه مشتمل بر تاريخ تحرير است ، دارد:]
«قد فرغتُ من تسويدِهِ في تاريخِ خامس أيّام شهر جُمادى الثّانى(5) من شهور سنة 1078 بعون اللَّه تعالى و حسن توفيقه».
[نسخه «ب» تاريخ تحرير ندارد و آخرين عبارت آن همان بود كه نقل شد.]
[نسخه «ن» بر عبارت زير نيز مشتمل است:]
«تمام شد نسخه نقض الفضايح(6) از ارشاد جناب مولانا و سيّدنا قبله و كعبه سيّد محمّد قلى صاحب - أدام اللَّه بركاته - به خطّ احقر العباد كَرَمْ على بن مِهْر على به تاريخ بيستم شهر ربيع الثّانىِ سنه 1230 هجرى ، به مقام شهر مير(7) به هند اختتام يافت».
ص: 715
[و در طرف دست راست همين عبارت ، عبارتِ زير نوشته شده است:]
«به تاريخ بيست و ششم شهر شوّال سنه 1235 از شهور سنه خامسه از عشره رابعه مائه ثالثه بعد الألف من الهجرة النّبويّة از مقابله اين كتاب با اصل نسخه به تنهاىِ نفسِ خود بدون معاونت و استمداد [از] ديگرى [فارغ ، و] به قدرِ وسع و طاقت مقابله كرديم و اصل نسخه بسيار سقيم بود. كتبه بيدِهِ الوازرة محمّدقلى ؛ كاتبه (آنگاه به مهر خود مهر كرده است)».
648
[نگارنده گويد: صاحب اين عبارت و امضا و كاتب خطّى كه مشتمل بر تصريح به تصحيح اين نسخه و بسيار سقيم بودن نسخه اصل است ، علّامه فهّامه حامل لواء الشّيعه و حافظ ناموس الشّريعه سيّد محمّد قلى - قدّسَ اللَّهُ تربَته - است ، صاحب تأليفات مشهوره ، از قبيل استقصاء الإفحام و تشييد المطاعن و غير آنها. و او والد ماجد عالم ربّانى و مؤيّد به تأييدات سبحانى ، اميرحامد حسين هندى - نَوَّرَ اللَّهُ مرقدَه - است كه از مفاخر شيعه و يكى از آثار قلمى او عبقات الأنوار است كه شهرت جهانى دارد و مستغنى از شرح و بيان و اقامه دليل و برهان بر عظمت و جلالت آن است.]
[و در آخر نسخه «ح» بعد از كلمه «الكافرين» كه آخر آيه است ، عبارت زير نيز هست:]
«و سلامٌ على المرسلينَ ، و الحمدُ للَّه ربِّ العالمين ، و العاقبةُ للمتّقينَ ، و صلَّى اللَّهُ على خاتمِ النبيّينَ محمّدٍ و آلِهِ الطّيّبينَ الطّاهرين ، حسبُنَا اللَّه و نعمَ الوكيل ، نعمَ المولى و نِعْمَ النّصير ، و لا حولَ و لا قوّةَ الّا باللَّه العليّ العظيم. به تاريخ بيستم شهر شعبان المعظم سنة 1050 تحرير يافت تمّ».
[امّا نسخ س - ث - د - ع چون اواخر آنها ناقص است ، چنانكه در تعليقات صفحات 65 و 557 و 706 و 712 گفتيم ، بديهى است كه فاقد نام كاتب و تاريخ تحرير خواهند بود.]
*
چاپ كتاب روز سه شنبه ، بيست و يكم ربيع الثّانى 1399 هجرى قمرى ، برابر 29 اسفند 1357 هجرى شمسى پايان يافت.
ص: 716
استاد أجلّ ، جلال الدّين همائى - دامت بركاته - كه از چاپ جديد اين كتاب مسبوق بودند ، در مصاحبه تلفونى فرمودند: به خاطرم القا شد كه مادّه تاريخى درباره چاپ دوم كتاب گويم ؛ هاتف غيبى اين دو بيت را به گوش دل خواند.
كتاب النّقض را چون طبع تازه *** هُمائى از محدّث مژده بشنفت
سر افكند(1) و به هجرىِّ هلالى *** «كتاب النّقض» در تاريخ آن گفت
ص: 717
ص: 718
تلخيص تعليقات نقض
ص: 719
ص: 720
بسم اللّه الرحمن الرحيم
تعليقه 1 اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «هر جواهرِ محامد»
چنان كه ملاحظه مى شود كلمه «هر» در اين فقره، قيد كلمه «جواهر» شده كه جمع «جوهر» است كه معرّب «گوهر» باشد و در اثناى كتاب نيز نظاير اين تعبير، مكرّر به كار رفته است؛ از آن جمله، اين عبارت مصنّف رحمه الله است: «در هر كلمات كه درين كتاب به ايشان حوالت كرده است» (ص 26 چاپ حاضر) و نيز از آن جمله است اين عبارت او كه در جواب فضيحت پانزدهم گفته (ص 577): «امّا شيعه و غير شيعه هر معجزات كه در عهد رسول اثبات كنند» اِلى غير ذلك؛ در صورتى كه اكنون در زبان فارسى كلمه «هر» را قيد كلمات مفرده قرار مى دهيم و اين به حسب استعمال كنونى، غريب به نظر مى آيد.
قوامى رازى گفته (ص 128 ديوان او، س 5):
«هر جواهر كه بحر او زايد *** قيمت او نداى «كرّمنا»ست»
سنايى در حديقه (ص 618 چاپ تهران به تصحيح استاد مدرّس رضوى) گفته:
«كلك اين علك وار مى خايد *** هر حوادث كه چرخ بنمايد»
امّا اضافه جواهر به محامد، از قبيل اضافه «ذهب الاصيل» و «لجين الماء» است؛ به طريق تشبيه مؤكّد آن چنانى كه اضافه شده در او مشبّه به، به سوى مشبّه، بعد از حذف ادات تشبيه؛ پس تقدير، چنين است: هر محامدى كه مانند جواهر است در نفاست. و تشبيه از قبيل تشبيه معقول است به محسوس.
و «محامد» يا جمع محمّدت است به كسر ميم دوم بر وزن منزلت به معنى ستايش، و يا به فتح ميم دوم به معنى ستودن. و در تاج العروس نقل شده كه: «محمّدت به كسر ميم دوم، مصدر است و به فتح آن، به معنى خصلت پسنديده است كه مستوجب حمد مى باشد».
تعليقه 2 نظر در كلمه «مجبّر»
«مجبّر» به ضمِّ ميم و فتح جيم و كسر باء مشدّد و به حرف راء در آخر، صيغه اسم فاعل از باب تفعيل است و «مجبّران» جمع آن است كه در فارسى به جاى «مجبّره» - كه در كتب عربى و مخصوصا در كتب ملل و نحلى و كلامى به كثرت مستعمل است - به كار مى رود. در محيط المحيط گفته: «المجبّرة،
ص: 721
مؤنّث المجبّر، و اسم جمع بمعنى الجبريّة، و هُم فرقة من كِبار الفرق الإسلاميّة». با وجود اين، در برخى از نسخ قديمه اين كتاب، كاتب نسخه در موارد بسيارى كه اين كلمه «مجبّر» يا «مجبّران» به كار رفته، بر روى جيم، جزم گذاشته و آن را بر وزن «ملحد» به صيغه اسم فاعل از باب افعال، ضبط كرده است و بنابر اين ضبط، اگرچه بر خلاف مصطلح و مشهور باشد، استعمال از باب افعال براى افاده معناى نسبت خواهد بود.
تعليقه 3 آيا سينه پيغمبر را شكافته اند و دل او را شسته اند يا نه؟
اين كه مصنّف رحمه الله در خطبه كتاب گفته: «و حاشا چنان كه مذهب مجبّران است كه سينه پاك او بشكافتند تا بشستند».
جمهور علماىِ اهل سنّت بر آن اند كه سينه و شكمِ پيغمبر را شكافته اند و دل او را شسته اند، و علماى اماميّه بر خلاف اين اند؛ زيرا معروف و مشهور در ميان ايشان آن است كه اين امر، واقع نشده است. اينك به اندكى از سخنان مُثبتان اين امر و نافيان آن اشاره مى كنيم:
عبدالحقّ دهلوى در مدارج النّبوّه (ج 1، ص 114) هنگام ذكر خصائص خاتم الانبيا صلى الله عليه و آله گفته: «و از آن جمله شقّ صدر شريف است چنان كه در صحاح آمده و وقوع آن، چهار بار است. اوّل: در وقتى كه صغير بود در بنى سعد؛ دوم: در ده سالگى؛ سيوم: نزد بعثت؛ چهارم: در شب معراج؛ و تفاصيل اين معانى در مواضعش بيايد».
ابوالفتوح رحمه الله در تفسير آيه «سُبْحانَ الَّذى أسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إلَى الْمَسْجِدِ اْلأَقْصَى»(سوره اسراء، آيه 1) ضمن بحث از مطالب مربوطه به معراج گفته (ج 7، چاپ اسلاميّه، ص 167): «و احاديث شقّ البطن و غسل القلب؛ اين حديث، منكر است عقلاً و شرعا؛ و وجوه فساد آن گفته شود ان شاء اللّه تعالى».
ملاّ فتح اللّه كاشانى رحمه الله در منهج الصّادقين در ذيل آيه «سُبْحانَ الَّذى أسْرى بِعَبْدِهِ»ضمن بحث از معراج گفته: «و حديث شكافتن شكم و شستن دل، قولى است باطل و از عقل و شرعْ دور؛ چه آن حضرت، از جميع قبح و عيب طاهر و مطهّر بود».
طبرسى رحمه الله در مجمع البيان در تفسير آيه «سُبْحانَ الَّذى أسْرى بِعَبْدِهِ...»گفته: «و كيف يطهّر القلب و ما فيه من الاعتقاد بالماء!».
سيّد على حائرى قمى لاهورى در لوامع التنزيل و سواطع التأويل (ج 15، ص 28- 29) در تفسير آيه «سُبْحانَ الَّذى أسْرى»گفته:
سؤال: اعتقاد به شقّ صدر و تطهير قلب به ماء زمزم يا به ماء جنّت و حشو بطن به علوم و حكمت و ايمان، در حقّ آن حضرت چگونه است؟ چه اكثر اخبار به اين معنى صريحا وارد شده اند؟
جواب، متضمّن چندين وجه است:
اوّل: اين شقّ صدر، يا حقيقتا است و يا مجازا. پس اگر مجاز است، مقصود از آن كنايه است از
ص: 722
عصمت و طهارت؛ و معلوم بر سبيل يقين است كه حضور مقدّس نبوى صلى الله عليه و آله از بدو نبوّت، معصوم و
مطهّر بوده است؛ زيرا كه عصمت از جمله شرايط نبوّت است و مى بايد كه شرط از مشروط، سابق و مقدّم باشد. پس بنابر اين معناى مذكور شقّ صدر اگر گوييم حاصل شد، تحصيلِ حاصل است و بطلان آن محتاجِ بيان نيست. و اگر مقصود حقيقتا باشد، پس خالى از دو صورت نتواند بود؛ يا اين كه مراد از آن تغسيل قلب، آن كه امعاء گرفته شود از فضلات غذائيّه و خبث، كما هو ظاهر من الأخبار الموضوعة. پس اين مطلب نيز از شأن حضور سرور عالميان و سردار آدميان، بعيد است؛ چه تاكنون احدى از اوّلين و آخرين، به تغسيل باطن و تطهير قلب و اِمعاء من اللّه، مأمور نشد، چه در اين فعل، هيچ فايده مرتّب نمى شود؛ زيرا كه اِلى حينِ حيات، به وجه اكل و شرب، حدوث خبث در باطن بطن هر بطين مى شود، پس از تغسيل آن يك مرتبه چه ثمر؟! و هرگاه اين تغسيل براى ازاله عقايد باطله و اخلاق مذمومه عاطله است، با ثبوت عصمت و طهارت عَن النّجاسات الصّوريّه و الألواث المعنويّة، پس بطلان آن نيز عيان و محتاج به بيان نيست؛ چه معلوم است كه آب را در تغسيل و تنزيل آن تأثيرى نيست.
و مجلسى رحمه الله در مجلّد دوم حياة القلوب (ص 51 چاپ معتمدى) در باب چهارم - كه در بيان احوال حضرت خاتم النّبييّن صلى الله عليه و آله در ايّام رضاع و نشو و نماى اوست تا زمان بعثت - گفته: «مؤلّف گويد كه: قصّه شكافتن شكم آن حضرت را بعضى از علما انكار كرده اند و اگرچه صريحا در احاديث معتبره شيعه وارد نشده است، امّا نفى آن نيز به نظر نرسيده است و بعضى اخبار در جلد اوّل گذشت كه دلالت برحقّيّت آن قصّه مى كرد؛ پس جزم به وقوع و نفى نمى توان كرد و در مرتبه احتمال مى بايد گذاشت».
طالب تفصيل، به مفصّلات رجوع كند؛ زيرا اين مقام، گنجايش بسط را بيش از اين ندارد و آنان كه نفى شقّ صدر را قائل هستند، دلايل عقلى بر آن، ياد كرده اند.
تعليقه 4 اميرك شيعى رازى
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «يكى به خزانه اميرك معروف فرستاده»؛ مراد از اين شخص همان است كه در آينده تحت عنوان «و از خواجگان و رؤساى [طايفه شيعه] كه در عداد اعتبار و التفات آيند» او را به اين فقره: «و خواجه اميرك شيعى رازى» (ص 239) معرّفى كرده است و به طور قطع، آن اميرك نيست كه ابوالحسن بيهقى رحمه الله در تاريخ بيهق تحت عنوان «عنبريان» به تفصيل به ترجمه حال او پرداخته؛ و واضح ترين دليل بر مغايرت، آن است كه در جاى دومِ متن كتاب «النقض» وى را به رى منسوب ساخته است؛ پس وى به طور قطع «بيهقى» نبوده است.
تعليقه 5 در معنى «پاى خوانان» و بيان وجوه محتمله در آن
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «مگر سبب تهييج عوام النّاس و آلتِ پاى خوانان و دست آويز فتّانان شود».
در معنى «باى خوان» و احتمال مُحرَّف و مُصحَّف بودن آن، با توجّه به عبارت دوم مصنّف رحمه الله نيز
ص: 723
كه در توضيح مراد و بيان مقصود، دخالت تمام دارد، وجوهى به نظر مى رسد:
1. آن كه مراد، آن باشد كه: «پاى خوان، با واو معدوله بر وزنِ آسمان، به معنى ترجمه باشد كه لغتى را از زبانى به زبان ديگر كنند».
2. آن كه مراد از «پاى خوانان» «پاى منبرى خوانان» باشد. و شايد در زمان مؤلّف، اين اصطلاح، معمول بوده است.
3. آن كه مراد، نشينندگانِ «خوان» باشند و غرض از «خوان» سفره و مائده باشد. پس «پاى خوانان» مخفّف «پاىِ خوان نشينندگان» است.
4. آن كه محتمل است كه «پاى خوان» به «باء» موحّده عربى قرائت شود و مراد، مبتدى باشد و در اين صورت، معنى آن، همان معنى «الفبا خوان» و «ابجد خوان» خواهد بود.
5. مى تواند بُوَد كه «باى خوان» محرّف و مصحّف «بادخوان» باشد. در برهان قاطع و فرهنگ انجمن آراى ناصرى و هفت قلزم گفته اند: «بادخوان - به واو معدوله بر وزن شادمان - كنايه از مردم هرزه گوى و خوش آمدگوى باشد و معرّف را نيز گويند».
6. محتمل است كه «خوانان» مصحّف و محرّف «جوانان» باشد، يا «خوّانان» به يكى از دو معنى كه لغت نويسان عرب براى «خوّان» (به فتح خاء و تشديد واو بر وزن شدّاد) ذكر كرده اند. زيرا گفته اند: «خوّان» لغت است به معنى خائن؛ بنابراين «خوّان» به معنى نسبت خواهد بود، يعنى صاحب خيانت؛ مانند ظلاّم كه به معنى صاحب ظلم است. چنان كه در تفسير آيه «أنَّ اللّهَ لَيْسَ بِظَلاّمٍ لِلْعَبيدِ»[آل عمران/ 182] ظلاّم را به صاحب ظلم تفسير كرده اند. و يا صيغه مبالغه است به معنى بسيار خيانت كننده.
و اين احتمال ششم اگرچه نزديك تر به صورت كتابت است، با سبك و روش مصنّف كه در نهايت فصاحت و بلاغت سخن مى گويد چندان سازش ندارد؛ زيرا ثقيل به نظر مى آيد.
در هر صورت، مى تواند بود كه عبارت چنين بوده: «آلت بازى عوّانان» و اين معنا نظر به قرينه سياق و مقتضاى مقام، بسيار مناسب است. در غياث اللغات گفته: «عوّان - به فتح و تشديد واو - به معنى سخت گيرنده و ظالم و زجركننده و سرهنگ ديوان سلطان است، چنان كه در منتخب و لطايف و مدار و كشف تصريح كرده اند».
بارى بنابراين احتمال كه كلمه «بازى» از عبارت نسخ افتاده باشد، بنابر هر يك از محتملات مذكوره و وجوه سابق الذكر، معنا بى اشكال و درست و مربوط خواهد بود؛ زيرا معنا و مفهوم هر يك از اين تعبيرات «آلتِ بازى پاى خوانان (با باء فارسى يا عربى)» يا «آلت بازى بادخوانان» يا «آلت بازى جوانان» يا «آلت بازى خوّانان» (با توجّه به هر يك از دو معنى خوّان) يا «آلت بازى عوّانان» (كه به گمان نگارنده اين وجه، اظهرِ وجوه و اقربِ احتمالات است) واضح و روشن است.
تعليقه 6 در بيان معناى حبّ النشوء
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «به عشقِ مذهبِ جبر و هواىِ طبع و حُبّ النّشوء فراهم آورده».
تعبير «حُبّ النّشوء» از قبيل تعبير «حبّ الوطن» و «حبّ الدّنيا» و «حبّ الشّهوات» و «حبّ النّساء»
ص: 724
است كه در آيات و روايات و كلمات فُصحاى عرب، فراوان به كار رفته و مصدر به مفعول به آن اضافه شده است و اين اطلاق «حبّ النّشوء» در كتب مؤلّفه در قرن ششم و هفتم به كثرت به نظر مى رسد. من خود، اين اطلاق و تعبير را مكرّر ديده ام.
و كلمه «النّش ء» و «النّشأ» به فتح نون و سكون شين و همزه در آخر، و همچنين «نشوء» به ضمّ نون و شين و اتباع واو به حركه شين و به همزه در آخر، بر وزن صعود و قعود، مصدر است، و به ضمّ نون و سكون شين و به همزه در آخر، بر وزن قُفل كه در تلفّظ «نشؤ» باشد اسم است.
تعليقه 7 وعده استخلاف مؤمنان در روى زمين
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و آيت «وَعَدَ اللّهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ» [نور/55] و خبر: لَو لَمْ يَبْقَ مِنَ الدُّنيا، بر صحّتِ عصمت و اثباتِ امامت، گواه اوست».
چون به طور قطع، مسلّم و معلوم است كه خداى تعالى خلف وعده نمى كند و آنچه وعده فرموده به مؤمنان از استخلافِ ايشان در روى زمين، و تمكينِ ايشان از دين اسلام كه دين پسنديده اوست، و تبديلِ خوف ايشان به اَمن به طورى كه بدون منازع و مزاحم، وى را بپرستند، تاكنون در هيچ زمانى تحقّق نيافته است؛ پس انجاز اين وعد در زمان ظهور امام دوازدهم مهدى منتظر - عَجَّلَ اللّه فرجَه - خواهد بود، نظير مضمون آيه «هُوَ الَّذى أرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ» [توبه /33] چنان كه احاديث و روايات صادره از ائمّه معصومين عليهم السلام بر اين مضمون ناطق است، و فرقه حقّه اماميّه به اجماع و اتّفاق كلمه به آن معتقدند كه آيه، مربوط به زمان ظهور امام عليه السلام است و مدلول آن در آن زمان تحقّق خواهد يافت و اين مطلب از مسلّمات مذهبِ شيعه و از عقايد حقّه طايفه اثنا عشريّه است، حتّى مخالفانِ ما، ما را با استدلال با اين آيه بر آنچه ياد شد تخطئه و سرزنش و تعيير مى كنند، چنان كه مؤلّفِ بعض فضائح الرّوافض اين امر را از مطاعنِ شيعه شمرده و مصنّف بزرگوار شيخ عبدالجليل قزوينى رحمه الله به ردّ او پرداخته است، چنان كه در آينده در متن، ياد خواهد شد.
و همچنين فاضل روزبهان در آخر إبطال الباطل با اين آيه بر بطلان مذهب شيعه استدلال كرده و قاضى نوراللّه شوشترى رحمه الله در إحقاق الحقّ به جواب استدلال او پرداخته و دلايل موهوم او را موهون ساخته است.
امّا حديث: «لو لم يبقَ مِن الدّنيا» چون به قدر كافى در ضمن تفسير آيه، سخن از آن نيز به ميان آمد و معلوم شد كه آن حديث در ميانِ همه مسلمانان مورد قبول است و مُتّفقٌ عَلَيهِ خاصّه و عامّه است، از اين روى در پيرامون آن بيش از اين بحث نمى كنيم، با توجّه به اين كه در آينده نيز از آن بحث خواهد شد.
تعليقه 8 اگر صفات خدا زايد بر ذات باشد، تعدّد قدما لازم آيد
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «چنان كه در اثباتِ صِفات نه قديم لازم است»؛ اشاره به آن است كه در ميان
ص: 725
متكلّمانْ مشهور و در كتب كلام مذكور است از اين كه صفاتِ ثبوتيّه الهيّه - كه بنابر مشهور هشت صفت است - اگر زايد بر ذات باشند، تعدّد قدما لازم خواهد آمد.
شيخ على اصغر بروجردى رحمه الله در عقايد الشيعه بعد از بحث و تحقيق در صفات ثبوتيّه گفته: «و از اين جهت است كه بعضى از علما صفات ثبوتيّه و ذاتيّه را هشت صفت شمرده اند و آن ها را در يك بيت، جمع نموده اند؛ شعر:
عالم و قادر و حىّ است و مُريد و مُدرك *** هم قديم و اَزلىّ و متكلّمْ صادق».
علامه مجلسى رحمه الله در حقّ اليقين بعد از ذكر صفات ثبوتيّه گفته:
«صفات كماليّه الهى، عينِ ذات مقدّس اوست؛ به اين معنى كه او را صفت موجودى نيست كه قائم به ذات مقدّس او باشد، بلكه ذات او قائم مقام جميع صفات است، چنان كه در ما ذاتى هست و صفتِ قدرت، موجودى است كه عارض آن شده است و در حق تعالى ذات مقدّس او قائم مقام آن صفت است. و همچنين در ساير صفات كماليّه، ذات، قائم مقامِ همه است و به غير ذات مقدّس بسيط مطلق چيزى نيست؛ زيرا كه اگر صفتى زايد بر ذات باشد؛ يا قديم خواهد بود، يا حادث؛ و هر دو محال است. زيرا كه اگر قديم باشد، تعدّد قدما لازم آيد و قديمى به غير از خدا نمى باشد، و اگر باشد پس آن نيز خداى ديگر خواهد بود؛ و اگر حادث باشد، لازم آيد كه واجب الوجود، محلّ حوادث باشد و آن، محال است، چنان كه ان شاءاللّه مذكور خواهد شد.
و اَيضا لازم آيد كه حق تعالى در كمال خود، محتاج به غير باشد و آن، مستلزم نقص و عجز است، چنان كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرموده است كه: «مَنْ وَصَفَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ، وَ مَنْ قَرَنَه فَقَدْ ثَنَّاهُ، وَ مَنْ ثَنَّاهُ فَقَد جَزَّأَهُ، وَ مَنْ جَزَّأَهُ فَقَدْ جَهِلَهُ»؛ يعنى: هر كه وصف كند خدا را به صفاتِ زايد، پس به تحقيق كه مقارن گردانيد او را با صفاتِ دهر؛ و هر كه وصف كند خدا را با صفاتِ دهر، پس اعتقاد به دو خدا كرده، و يا دويى در ذاتِ خدا قائل شده؛ و هر كه اين اعتقاد كرد خدا را، صاحب جُزءها دانست؛ و هر كه اين اعتقاد دارد، خدا را نشناخته است.
و ايضا فرموده است كه: «اوّلِ دين، شناختنِ خداست و كمالِ شناختنِ خدا آن است كه او را يگانه داند، و كمالِ يگانه دانستنِ او آن است كه صفات زايده را از او نفى كند».
تعليقه 9 در تنزيه انبيا عليهم السلام از نسبت هاى ناشايست
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «مذهب خواجه و همه مجبّران چنان است كه آدم در خداى عصيان كرد؛ و نوح از براى پسرِ كافر، از خداى تعالى طلبِ امان كرد؛ و موسىِ عمران، عمل شيطان كرد؛ و يوسف صِدّيق، همَّت به زناىِ نِسوان كرد؛ و داود، با زنِ اوريا همچنان كرد؛ و ايّوب، نعمتِ خداى را كفران كرد، تا بارى تعالى نفسِ او را طعمه كرمان كرد؛ و بارى تعالى، صخر جنّى را به صورتِ سليمان كرد»؛ اشاره به هفت مطلب درباره هفت پيغمبر است؛ اينك به اندكى از بيانات علما در اين موضوع
ص: 726
مى پردازيم تا مدّعا روشن شود و در اين جا غالبا اكتفا مى كنيم به برخى از بيانات دو تن از دانشمندان بزرگ شيعه - ابوالفتوح رازى و سيّد مرتضى رازى - كه هر دو معاصر عبدالجليل قزوينى بوده، و نيز بيانات هر دو به فارسى و استدلالى است.
1. ابوالفتوح رحمه الله گفته (ج 7، ص 496 چاپ اسلاميّه): ««وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى» [طه /121 ]و آدم [پروردگار خود را ]عاصى شد و غاوى.
اگر گويند: نه شما بر پيغمبران صغيره و كبيره روا نمى داريد، چون است كه خداى تعالى عصيان و غوايت، به آدم، حوالت مى كند؟
جواب گوييم: عصيان، مخالفتِ امر با ارادت باشد و امر و ارادت از حكيم، تعلّق دارد هم به واجب و هم به مندوب؛ چون به أدلّه عقل بدانستيم كه مخالفتِ امر واجب بر آدم روا نباشد، لابدّ حمل بايد كرد بر مخالفتِ امر مندوب.
اگر گويند: بر اين قاعده لازم آيد كه پيغمبرانِ خداى، هميشه عاصى باشند؛ چه ايشان خالى نباشند از تركِ مندوبات؟
گوييم: اين اطلاق نكنيم در حقّ پيغمبران؛ چه اين لفظ، به عرف مخصوص شده است به فاعلِ قبيح و تاركِ واجب؛ و از آن جا است كه اسم ذمّ است. امّا مقيّد روا داريم گوييم: اگر مراد به معصيتِ ايشان، تركِ مندوب است، آرى؛ و اگر فعل قبيح يا ترك واجب است، نه. و امّا قولُه: «فغوى» أىْ خَابَ؛ براى آن كه غىّ در كلام عرب، به معنى خيبت آمده است.
2. سيّد مرتضى رازى رحمه الله در تبصرة العوام (ص 146 نسخه مطبوعه به تصحيح استاد فقيد عبّاس اقبال آشتيانى) در باب هيجدهم - كه در مقالات قومى است كه دعوى سنّت و جماعت مى كنند - گفته : «و گويند: نوح دعوى باطل كرد بر خداى تعالى و گواهى داد از براىِ كنعان كه او از اهلِ من است و خدا با نوح عتاب كرد و او را پند داد و حكم كرد به جهلِ نوح، آنگه استغفار و توبه كرد، خداى قبول كرد، چنان كه نوح گفت: «وَ إلاّ تَغْفِرْ لى وَ تَرْحَمْنى أكُنْ مِنَ الْخاسِرينَ»[هود /47] و اين چنان بود كه خداى تعالى نوح را وعده داد كه قومش را هلاك كند و اهل نوح از ناجيان باشند. چون نوح در كشتى نشست و اهل را در كشتى بُرد، خداى را گفت كه: كنعان، از اهل من است. و ظنّ نوح، آن بود كه جمله اهل، ناجى خواهند بود. خداى گفت: او نه از اهلِ تو است. يعنى نه از آن اهل است كه ناجى خواهند بود؛ بلكه او از هالكان است. زيرا كه كنعان، كافر بود».
3. ابوالفتوح رحمه الله در تفسير آيه 15 سوره مباركه قصص گفته (ج 8، ص 444 چاپ اسلاميّه) كه مشتمل بر اين فقره است: «فَوَكَزَهُ مُوسى فَقَضى عَلَيْهِ»] قصص /15 [: «اگر گويند: چه وجه است در كشتن موسى قبطى را؟
گوييم: وجه، آن است كه موسى عليه السلام قصد كشتن او نكرد، انّما قصد او دفع بود؛ و هر تعدّى كه در ميانه رود، در وقت مدافعه بر ظالم باشد. چون مرد كشته شد، موسى عليه السلام بترسيد و پشيمان شد و گفت: «هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ» ]قصص /15 [يعنى: كشتن اين قبطى، بى قصد و بى اختيار من، از عمل
ص: 727
شيطان بود؛ يعنى باِغرا و اِغواى او بود. و گفتند: «هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ»يعنى: مقتول قبطى، عمل شيطان بود؛ يعنى عمل او عمل شيطان بود».
4. اين كه گفته: «و يوسف صدّيق، همّت به زناى نسوان كرد».
سيّد مرتضى رازى رحمه الله در تبصرة العوام (ص 152) در باب هيجدهم گفته: «و از قتادة بن دعامة السّدوسى - و او از معتزله بود - روايت كنند كه: چون زليخا قصد يوسف كرد و در خانه بر او ببست و يوسف، عزم فجور كرد و در آن رغبت نمود، ناگاه يعقوب را ديد انگشت به دندان گرفته، گفت:
يوسف، تو را از انبيا مى شمارند و قصد فجور و عمل سفها مى كنى... ؟!
و اين حكايت، جمله در تفسيرها ياد كرده اند و اين قوانين از تأويلات آيات قرآن استنباط كنند و بر انبيا و رسل بندند و گويند: مذهب اهل سنّت است و جماعت؛ و هر كه خلافِ اين گويد، او را رافضى و مبتدع خوانند».
5. اين كه گفته: «و داود با زن اوريا همچنان كرد».
ابوالفتوح رحمه الله در تفسير خود (ج 9، ص 358- 359 چاپ اسلاميّه) گفته: «وَ هَلْ أتاكَ نَبَاُ الْخَصْمِ إذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْرابَ»]ص /21] بدان كه آنچه قُصّاصِ جُهّال آورده اند از وجهى (كذا) و اخبارى در تفسير اين آيه، از آنچه لايق نباشد به اتَباع و خدم انبيا عليهم السلام فضلاً عنهم، كه عقل و شرعْ مانع است از جواز آن بر ايشان، ما روا نداريم بر ايشان؛ چه بعضى قبيح است و بعضى مُنَفِّر؛ كتاب خود را از آن صيانت كرديم كه بس شنيع و ظاهر الفساد است... و حديث عشق داود، زن اوريا را و اوريا را فرستادن و در پيش تابوت داشتن و قصد آن كه تا او را بكشند تا او با زن اوريا زنا كند، اين، هم قبيح است و هم مُنَفِّر، و لايق حال انبيا نباشد. و حارث اَعور روايت كرد از حضرت اميرالمؤمنين على - صَلَواتُ اللّه و سلامُهُ عَلَيه - كه فرمود: «هيچ مردى را پيش من نيارند كه او بر داود، حواله زن اوريا كند والاّ او را دو حدّ زنم، حدّى براى نبوّت و حدّى براى اسلام».
6. اين كه گفته: «و ايّوب نعمت خداى را كفران كرد تا بارى تعالى نفس او را طعمه كرمان كرد».
علامه مجلسى رحمه الله در حياة القلوب (ج 1، فصل پانزدهم) كه در بيان قصصِ حضرت ايوّب است، بعد از نقل اخبارِ بسيار گفته: «و امّا آنچه در اين روايات، وارد شده است كه: كِرم در بدن مُمتحَن آن حضرت به هم رسيد و تعفّنى در آن حادث شد كه موجب نفرت مردم گرديد؛ اكثر متكلّمين شيعه انكار كرده اند اين را بنابر اصلى كه ايشان ثابت كرده اند كه مى بايد پيغمبران خالى باشند از چيزى كه موجب نفرت خلق باشد؛ زيرا كه منافى غرض بعثت ايشان است. پس ممكن است كه اين احاديث، موافق روايات و اقوال عامّه، بر وجه تقيّه وارد شده باشد - تا آن كه گفته: - امّا بعضى از روايات موافق قول ايشان - يعنى متكلّمين - نيز وارد شده است، چنان كه ابن بابويه رحمه الله به سند معتبر از حضرت امام محمّد باقر عليه السلام روايت كرده است كه: ايوّب عليه السلام هفت سال مبتلا گرديد بى گناهى كه از او صادر شده باشد؛ زيرا كه پيغمبران، معصوم و مطهّرند و گناه نمى كنند و ميل به باطل نمى نمايند و مرتكب گناه صغيره و كبيره نمى شوند. و فرمود كه: ايّوب به آن بلاهاى عظيم كه مبتلا گرديده بود، بوى بد به هم
ص: 728
نرسانيد و قباحتى در صورتش به هم نرسيد و چرك و خون از او بيرون نيامد و چنان نشد كه كسى كه او را ببيند از او نفرت نمايد، يا كسى كه او را مشاهده نمايد از او وحشت كند، و كرم در بدنش نيفتاد».
7. اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و بارى تعالى، صخر جنّى را به صورت سليمان كرد».
سيّد مرتضى رازى رحمه الله در تبصرة العوام (ص 154 - 155) در باب هيجدهم گفته: «و در حقّ سليمان بن داود روايت كنند از ابوبكر هُذَلى از شهر بن حوشب در قصّه دراز، ما اين قدر كه مقصود است اين جا ياد كنيم. گويند: سليمان به غزا رفته بود در جزيره اى از جزاير عرب كه آن را صيدون خوانند، ملك آن جزيره را بكشت و دختر آن ملك را به غارت بياورد و سليمان او را عظيم دوست مى داشت.
از سليمان، او درخواست تا از بهر وى تِمثالى كند بر صورت پدر وى. سليمان، ديوان را بفرمود تا صورتى كردند مانند صورت آن ملك. چون آن تمثال بكردند، زن، همه آن صورت، به جامه ها آرايش مى دادى و بوى هاى خوش مى كردى و سليمان مى ديدى بعد از آن زمان، شياطين او را گفتند: احترام پدر كن و او را عزيز دار. چون سليمان بيرون رفتى، سجده آن صورت كردى، چون كنيزكان وى سجده او بديدند، ايشان نيز همه سجده صورت كردندى و گفتندى: اين ملك و زن ملك است. و چهل روز بر اين حال، سجده صورت مى كردند و سليمان نمى دانست. و بعد از قصّه دراز گويند:
مُلك سليمان، به سبب خاتم بود و هرگه كه سليمان به وضو رفتى، انگشترى پيش زنى بنهادى كه نام او آمنه بود، وقتى چون مستراح خواست رفتى، انگشترى پيش آمنه بنهاد. در شب تاريك، ديوى كه نام او صَخْر بود، بيامد و به آمنه گفت: انگشترىِ من بده. پنداشت كه سليمان است، انگشترى به وى داد. چون سليمان بيامد و طلب خاتم كرد، زن گفت: به تو دادم. سليمان گفت: از خداى بترس، تو را امين داشتم، با من خيانت مكن. زن گفت: تو از خداى بترس و چيزى كه باز استدى دگر طلب مكن. چون از اين محاكمات فارغ شدند، سليمان نگه كرد ديو را ديد بر تخت نشسته. سليمان مالك يك ساعت بيش قوت نبود، ديو، چهل روز بر تخت سليمان بنشست به قدر آن ايّام كه در خانه او بت پرستيده بودند. چون چهل روز تمام شد، قوم، نزد آصف بن برخيا آمدند و گفتند: اى ولىِّ خدا،
سليمان را چه بوده است كه حكم هاى چند مى كند خلاف آنچه پيش از اين مى كرد؟ آصف گفت: من نيز عجب مانده ام و منكر اين حكم هايم؛ پيش زنانش رويد و از ايشان تفحّص كنيد. پيش زنان رفتند و حال معلومِشان كردند. زنان گفتند: ما نيز عجب مانده ايم كه پيش از اين، هرگه كه ما را حيض بودى، سليمان با ما نزديكى نكردى و اين ساعت نه در حيض ما را مى گذارد و نه در پاكى. صَخْر را چون اين حال معلوم شد، دانست كه او را بخواهند گرفت، بگريخت و انگشترى در دريا انداخت و به دريا فرو شد. سليمان پيش ملاّحى آمد و خود را به اُجرتِ به وى داد. چون نقل ماهيان به ساحل كرد، دو ماهى به وى داد؛ يكى را به دو قرص بفروخت، پيش خود بنهاد، موج بيامد و يك قرص ببرد و يكى بماند. سليمان آن ماهى برگرفت و به خانه پيرزنى رفت كه شب به خانه او مى بود، او را گفت: اين ماهى را بپز. زن چون شكم ماهى بشكافت، انگشترى اى يافت، چون سليمان بيامد پيرزن گفت: اى جوان! اين چيست كه در شكم ماهى تو بود؟ چون سليمان انگشترى بديد بگريست و خداى را سجده كرد، آنگه
ص: 729
بيرون آمد، به هر درخت كه مى گذشت، شاخ ها فرو مى گذاشت و همه چيزها سجده سليمان مى كردند، آنگه ديوان را به طلب صخر فرستاد، او را بياوردند، بفرمود تا سنگى همچون حوضى بكندند، صخر را در آن جا كرد و سنگى ديگر بر سر آن نهاد و به خاتم مهر كرد و در دريا انداخت و گفت: اين زندان تو است تا روز قيامت. و اين قصّه، دراز است، ترك كرديم كه آنچه مقصود بود به آخر رسيد.
بدان كه چون تأمّل شافى كنى، معلوم شود كه هيچ فاحشه اى از فواحش نيست - از كفر و زنا و خمر خوردن و دروغ و نفاق و قتل و طمع در زنان ديگران كردن و سجده صنم كردن در خانه رسول و ديو را تمكين ديو و وطى كردن بر زنان انبيا - كه مفسّران اهل سنّت و جماعت، آن را بر انبيا و رُسُل ببسته اند و در حقّ ايشان جايز دارند و از جهل و غباوت، انديشه نكنند كه ديو چگونه با آدمى وطى تواند كرد؟! و اگر اين جايز و ممكن بودى، ديوان رها نكردندى كه يك دختر بِكر به شوهر رفتى، بلكه همه دختران را ديوان، بكارت ببردندى. و بر اصل ايشان، بايد كه شخصى كه به يكى گويد از قوم ايشان كه: تو از ديو به وجود آمدى، مستوجب ملامت و عتاب نباشد؛ كه جايز بود كه پدرش حاضر نباشد و ديو با مادر وى مواقعت كند، آن شخص به وجود آمده بُوَد و اين كس كه بدو گفت كه: تو از ديو به وجود آمدى، صادق بود».
مجلسى رحمه الله در جلد اوّلِ حياة القلوب (ص 244 چاپ سنگى به سال 1274) در باب بيست و دوم - كه در بيان قصص حضرت سليمان است - در اواخر فصل اوّل، بعد از نقل قريب همين قصّه از تفسير علىّ بن ابراهيم و از كتب عامّه گفته: «و جميع متكلّمان و مفسّران شيعه اين قصّه را انكار كرده اند و گفته اند كه: پيغمبر خدا منزّه است از اين امور، و پادشاهى خدايى به انگشتر نمى باشد كه هر كه انگشتر را بپوشد پادشاه شود، و اگر شيطان را آن اقتدار بوده باشد كه به صورت پيغمبران متمثّل شود، هر آينه اعتماد از كلام پيغمبران و فرموده هاى ايشان و كردار ايشان برطرف مى شود؛ زيرا كه محتمل خواهد بود كه آنچه ايشان مى گويند و مى كنند، شيطانى برايشان افترا كند. و اَيضا اگر شيطان را چنين اقتدارى بر دوستان خدا مى بود، مى بايست كه يكى از ايشان را بر روى زمين نگذارد، بلكه همه را بكشد و كتاب هاى ايشان را بسوزاند و خانه هاى ايشان را خراب كند و آنچه مقتضاى عداوت اوست نسبت به ايشان به عمل آورد. و اَيضا چون تواند بود كه حق تعالى، كافرى را متمكّن گرداند كه در حرمت پيغمبرى داخل كند؟! و ايضا اگر آن بت پرستى به رخصت سليمان و رضاى او بود، پس آن،
موجب كفر است و چگونه بر پيغمبر خدا كفر روا باشد؟! و اگر بدون اطّلاع او بود، پس او را چه تقصير بود كه اين عقوبت ها بر آن مترتّب شود؟!».
تعليقه 10 مصوّر به معنى معلوم
«مصوّر» به صيغه اسم مفعول، از مصدر تصوير، به معنى معلوم به كار رفته است. صاحب مجمل التواريخ در مقدّمه كتابش گفته (ص 2-3): «و اگرچه اين كتاب ها كه نوشتيم، هيچ موافق يكديگر نيست و سبب آن گفته شود، هر چه مصوّر و معلوم گشت تأليف كرده شد تا چون خوانندگان تأمّل
ص: 730
كنند، هر چه مقصودهاى اصلى باشد، هيچ خافى نماند».
مرحوم ملك الشعراء در ذيل صفحه گفته: «ظاهرا: مقرّر» و در مقدّمه، هنگام ذكر خصائص كتاب گفته (ص كد = 24): «از خصائص و خلاف قاعده هاى كتاب «يكى ديگر مصوّر، مرادف معلوم - آنگاه عبارتى را كه نقل كرديم نقل كرده و سپس گفته: - و شايد «مصوّر» غلط و اصل آن «مقرّر» باشد».
نگارنده گويد: اظهارنظر مرحوم ملك الشّعرا بى مورد و «مصوّر» در اين قبيل موارد، به معنى «معلوم» به كار رفته است.
تعليقه 11
در بيان موضوعِ بودن حديثى كه مخالفان در حكم قتل رافضيان، به پيغمبر اكرم نسبت داده اند
فضل بن شاذان رحمه الله در كتاب شريف ايضاح (ص 301-304 چاپ دانشگاه) خطاب به اهل سنّت گفته: «ثمّ رويتم عن النّبيّ - صَلَّى اللّه عليه و آله - أنّه قال لعَليٍّ - صَلَواتُ اللّه عَلَيْه - : إنّه يَأتي مِنْ بَعدي قومٌ لهم نَبَزٌ يقال لهم الرّافضة؛ فإذا لقيتهم فاقتلهم؛ فإنّهم مشركون؛ و آيةُ ذلك أنّهم يشتمون أبابكرٍ و عمر، فوصفتم رسول اللّه - صلّى اللّه عليه و آله - أنّه حُكْمٌ بغير ما أنزل اللّه ُ... ».
محصّل اين عبارت آن كه: شما اهل سنّت و جماعت روايت كرده ايد كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله به اميرالمؤمنين على عليه السلام فرموده كه: گروهى پس از من خواهند آمد كه لقب بدى دارند و آن اين كه ايشان را رافضه و روافض مى خوانند. پس اى على! اگر آنان را دريافتى، ايشان را بكش؛ زيرا كه ايشان مشرك هستند و نشانِ اين گروه آن است كه ايشان ابوبكر و عمر را سَبّ مى كنند.
پس شما با نقل اين روايت، پيغمبر صلى الله عليه و آله را وصف كرديد به اين كه وى به خلاف آنچه خداى دستور داده، حكم كرده است؛ زيرا حكم خدا اين است كه اگر كسى مرد مسلمانى را قذف و سَبّ كند، هشتاد تازيه اش مى زنند، در صورتى كه شما پنداشته ايد كه جزاى اين سَبّ كننده كشتن او است؛ و در اين گفتار و پندار، جسارت به مقام ربوبيّت كرده ايد و بر پيغمبر خدا دروغ بسته ايد، با آن كه خود شما به طريقِ تواتر نقل مى كنيد كه آن حضرت فرموده: هر كه عمدا بر من دروغ بندد، بايد بداند كه جايگاه خود را در آتش، مهيّا ساخته است.
و از طرفى ديگر همه شما معتقد هستيد كه هر كس به وحدانيّت خدا و رسالت خاتم الانبيا شهادت دهد، مؤمنى است كامل الإيمان؛ و او را از ايمان، بيرون نمى برد هيچ گناه صغيره و كبيره، و با وجود اين عقيده، مى پنداريد كه هر كس يكى از اصحاب رسول اكرم را دشنام دهد و قذف و سَبّ كند، حكم شرك بر او بار مى شود و خون او مباح مى گردد.
و از پيغمبر خاتم صلى الله عليه و آله مأثور است كه: «حلال نيست خون مرد مسلمان مگر در يكى از سه مورد؛ يكى مرتدّ از اسلام، دوم قاتل مؤمنِ بى گناه، سوم مردى كه زناى محصنه كند» پس شما با آن روايت كه نقل كرده ايد درباره قتل رافضيان كه شيعيان مى باشند، اثبات وجوب قتل را براى غير آن سه نفر نيز نموده ايد و خود را داناتر از پيغمبر صلى الله عليه و آله معرّفى كرده ايد. خداى تعالى اين صفت را كه براى خود پسنديده ايد و اختيار كرده ايد، از شما نگيراد!.
ص: 731
پس با اين بيان، روشن شد كه عبارتِ منسوب به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نظر به منافاتش با مسلّمات ثابت در دين اسلام، موضوع و ساخته و بى اساس است.
تا آن كه گفته (ص 34- 35): ارباب مقالات، متّفق اند كه اسم رفض، از آن روز ظاهر شد كه زيد بن على خروج كرد بر هشام بن عبدالملك و با وى پانزده هزار سوار بودند و بيست هزار پياده.
جماعتى گويند كه: بعضى از لشكر، تبرّى كردند از شيوخ. زيد ايشان را منع كرد، از ايشان قومى، زيد را ترك كردند. زيد گفت: «رَفَضُوني» يعنى: تركِ من كردند. از آن وقت، باز اين قوم را رافضى خوانند.
بدان كه اين، سخنِ خصم است. و حال، به خلاف اين بُوَد كه ايشان مى گويند. دليل بر اين آن است كه اصحاب تواريخ نقل كرده اند كه: چون زيد بن على را تير زدند و از پشت اسب جدا شد، گفت: «أَيْنَ سائلي عَن أبي بكر و عُمَر؛ هُما أقَاماني هذا المَقام»؛ مگر كسى پيش از او پرسيده بود كه چه گويى در حقّ شيخان. او در حال آن كه تيرى به وى رسيد اين بگفت و معنى اش آن بود كه: كجاست آن كه حال ابوبكر و عمر از من مى پرسيد؟ ايشان مرا بدين جايگه رسانيدند.
بدان كه چون زيد بن على خواست كه خروج كند، قومى از شيعه بر وى جمع شدند. ظنّ ايشان چنان بود كه خروج زيد به اذن امام است، چون معلوم شد ايشان را كه صادق عليه السلام وى را منع مى كند از خروج، از وى بگرديدند. زيد گفت: «رَفَضُونِي»: مرا ترك كردند. و آن قوم كه با زيد بماندند، آن قوم را رافضه لقب نهادند. پس درست شد كه اصل، دو بيش نيست و باقىِ فِرَقْ، فروعِ اين دو اصل اند.
تعليقه 12
كتابخانه هاى شيعه
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «بحمد اللّه تعالى، كتب شيعه اُصوليّه، ظاهر و باهر است، و بيرون آن كه در سراهاى ايشان باشد، نُسخت هاى بسيار در كتبخانه هاى بلاد اسلام نهاده است، به رى در كتب خانه صاحبى، و به اصفهان در كتب خانه بزرگ، و به ساوه در كتب خانه بوطاهر خاتونى».
و نظير بيانات مصنّف رحمه الله است آنچه معاصر او گفته و آن اين كه: سيّد مرتضى رازى رحمه الله در تبصرة العوام (ص 196 چاپ استاد فقيد عبّاس اقبال آشتيانى) در باب بيستم گفته: «و در زمان مأمون، چون امام را شهيد كرد، فقهاى خراسان، عوام را دستورى دادند بر كشتن اهل البيت و شيعيان ايشان، و هم منادى كردند كه: اگر با كسى فقه شيعه يا عمل السّنه - كه دعواتِ اهل البيت است - بيابند، وى را بكشند؛ و«وَ يَأْبَى اللّهُ إلاّ أنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ»[توبه /32]. و مع هذا هيچ دار الكتب نيابى كه كتبِ نواصب در آن جا باشد اِلاّ كه كتب اماميّه در آن جا نهاده بود، و هيچ شهرى از ديار اسلام نيابى كه در آن جا كتب شيعه نبود».
و مراد از كتب خانه صاحبى، كتابخانه صاحب بن عبّاد، وزير معروف ديالمه است.
ياقوت در معجم الاُدباء در ترجمه صاحب بن عبّاد گفته (ترجمه): «صاحب خراسان، امير نوح سامانى، كسى مخفيانه و پنهانى پيش صاحب بن عبّاد فرستاد و از او درخواست كرد كه به حضور او
ص: 732
برود و به خدمت او بپردازد و او را به اين امر تشويق و ترغيب كرده و مال هاى بسيار در اين باره خرج كرد. پس صاحب براى او پيغام فرستاد: چگونه سزاوار و زيبنده مى باشد كه من ترك خدمت گروهى كنم كه به وسيله تربيت ايشان، مقام و مرتبه من بلند شده است و در سايه دولت ايشان، صيت بزرگى و عظمت من در جهان، طنين انداز گرديده است؟! علاوه بر اين، چگونه مى توانم اموال و اثقال بسيارى را كه دارم به آن طرف بيارم، در صورتى كه فقط كتاب هاى مرا چهارصد شتر قوى - بلكه بيشتر - مى تواند بردارد و كمتر از اين شمار، نمى تواند آن ها را حمل كند؟!».
ابن الاثير در كامل التواريخ ضمن حوادث سال 420 هجرى تحت عنوان «ملك يمين الدّولة - محمود بن سبكتكين - الرّيَ و بلد الجبل» در طىّ كارهايى كه سلطان محمود انجام داده گفته: «سلطان محمود از ياران مجدالدّوله كه باطنى بودند، مردمان بسيارى را بر دار آويخت و معتزليان را به خراسان تبعيد كرد و كتاب هاى فلسفه و معتزلى مذهبان و اهل نجوم را سوزانيد و از ساير كتب، صد بار برداشت و با خود بُرد».
ميرخواند در روضة الصفا تحت عنوان «ذكر حكومت مجدالدّوله بن فخرالدّوله بن بويه» بعد از ذكر وقايعى كه هنگام ورود سلطان محمود به رى روى داده است گفته: «گويند كه در كتب خانه مجدالدّوله كتب بسيار بود؛ آنچه مشتمل بود بر سخنان حكما و اهل اعتزال، به موجب فرمان، سوخته گشت و باقى را به خراسان بردند».
خواند مير در دستور الوزراء در اواخر ترجمه صاحب گفته: «صاحب، مدّتِ هيجده سال به امر خطير وزارت قيام نمود و آن مقدار از نفايس كتب كه او جمع كرد، هرگز هيچ وزير - بلكه هيچ صاحب تاج و سرير - جمع نكرده بود؛ چنان كه در سفرى از اَسفار، چهارصد شترِ باربردار، كتب او را مى كشيدند؛ و العُهدةُ عَلَى الرّاوي.
و ليس هذا أوّل قارورةٍ كسرت في الإسلام، زيرا اين امر، نظاير بسيار دارد؛ از آن جمله سوزاندن كتابخانه شيخ طوسى رحمه الله است، چنان كه در كتب مذكور است».
بديهى است كه در زمان مصنّف رحمه الله در رى كتابخانه هاى بسيار بوده است، ليكن چون آن ها از جهت اهميّت و عظمت، در عِداد كتابخانه صاحبى نبوده است، لذا از آن ها در اين جا نامى نبرده است. و از جمله آن ها كتابخانه نقيب النّقباء رى بوده است كه تا حدّى اهميّت و اسم و رسم نيز داشته است؛ از اين روى به آن اشاره مى كنيم.
فريد خراسان، ابوالحسن بيهقى رحمه الله در تتمّه صوان الحكمه (ص 17 چاپ هند؛ ترجمه درّة الأخبار، ص 18 چاپ ايران در ترجمه أبونصر فارابى محمّد بن محمّد بن طرخان گفته: «رسائل بسيار [از او] به خطّ او و خطّ تلميذش ابو زكريّا يحيى در كتب خانه نقيب النّقباء رى ديدم».
نگارنده گويد: مراد از «نقيب النّقباء رى» شرف الدّين محمّد رحمه الله است كه كتاب النّقض را شيخ عبدالجليل رحمه الله به امر و اشاره او به رشته تأليف در آورده است و ابوالحسن بيهقى رحمه الله با اين هر دو معاصر بوده و در حقّ شرف الدّين مذكور، مدايح غَرّا سروده و در كتاب لباب الأنساب نيز به ترجمه او و
ص: 733
خاندانش به تفصيل پرداخته است. و چون مدّتى در رى مقيم بوده و علم نَسَب را در آن جا تحصيل كرده است و ظاهرا در آن زمان ها بوده است كه كتابخانه نقيب النّقباء رى را ديده و از آن ها استفاده كرده است.
امّا كتب خانه بزرگ اصفهان؛ به طور تحقيق نمى دانم كه كدام كتابخانه را اراده كرده است؛ چون اصفهان شهرى بزرگ و آباد بوده و به طور قطع، كتابخانه هاى متعدّدِ قابل اهميّت در آن شهر بوده است و شايد مراد، همان كتابخانه باشد كه مافروخى اصفهانى (مفضّل بن سعد بن الحسين) در محاسن اصفهان ضمن ذكر مسجد جامع بزرگ عتيق اصفهان، آن را معرفى كرده است و حسين بن محمّد بن اَبى الرضا آوى در ترجمه محاسن اصفهان (ص 63 نسخه مطبوعه به اهتمام استاد فقيد عباس اقبال آشتيانى) عبارت را چنين ترجمه كرده:
«و محاذى آن [يعنى مسجد] كتب خانه ها و حجره ها و خزانه هاى آن كه استاد رئيس ابوالعبّاس احمد ضبّى بنا كرده بود و عيون كتب نامحصور در آن مُنضّد گردانيده، و فنون علوم مشهورْ مخلّد گذاشته، موقوف و مخيّر فُضلاى زمان سالف و اُدباى اوان غابر، فهرست آن مشتمل بر سه مجلّد بزرگ حجم از مصنّفات در اسرار تفاسير و غرايب احاديث، و از مؤلّفات نحوى و لغوى و مركّبات تصريف اَبنيه و مدوّنات غرر اشعار، و در اخبار و ملتقطات سُنن انبيا و خلفا و سِيَر ملوك و اُمرا، و مجموعه هاى اوايل از منطق و رياضى و طبيعى و الهى، و غير آن از آنچه طالب فضل و راغب در تمييز ميان علم و جهل بدان محتاج باشد».
امّا كتابخانه ابوطاهر خاتونى، از كتب خانه هاى معروف آن زمان بوده است. ياقوت در معجم البلدان تحت عنوان «ساوه» گفته (ترجمه): «و در نزديكى ساوه، شهرى است كه به آن «آوه» مى گويند. مردم ساوى، سنّى شافعى و اهالى آوه شيعه امامى اند و بين اين دو شهر، دو فرسخ فاصله است. و پيوسته بين اين دو، برخوردهاى تعصّب آميز واقع مى گردد.
اين دو شهر پيوسته تا سال 617 ه .ق آبادان بود، تا اين كه كافران تاتار بر آن مسلّط شدند، سپس باخبر شدم كه آن ها آن را ويرانه كردند و مردمان آن را قتل عام نمودند و كسى را زنده نگذاشتند و اين در حالى بود كه بزرگ ترين كتابخانه جهان در ساوه بود».
علاّمه استاد آقاى قزوينى از اين كه مؤلّف آثار البلاد انشاى كتابخانه اى را در ساوه به ابوطاهر خاتونى نسبت داده، چنين استنباط فرموده اند كه بايستى ابوطاهر خاتونى از مردم شهر ساوه باشد و اين استنباط، به نظر، كاملاً صحيح مى آيد (مقدّمه جلد اوّل لباب الألباب ص «و»).
تعليقه 13 جمع كردن دو يا سه از اَدَوات تعليل براى افاده معناى تأكيد
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «از بهر آن را كه مدار بعثت رسل و انزال همه كتب بر قبول توبه است»؛ چنان كه ملاحظه مى شود «از بهر آن را» شامل است وجه انجام فعل و بيان علّت آن را، و اگر «از بهر آن» مى گفت، آن را مى رسانيد، ليكن اين تعبير و جمع بين دو كلمه اى كه هر يك مفيد علّت تواند بود، در
ص: 734
متون مؤلّفه در زمان مصنّف رحمه الله و زمان هاى قريب به زمان وى، فراوان ديده مى شود؛ مثلاً قوامى در قصيده اى گفته:
«جهنّم زان سبب را تافت جبّار *** كه دارد دشمنانت را به زندان»
ابوالفتوح رازى رحمه الله در تفسير «وَ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ اُولئِكَ أصْحابُ الْجَنَّةِ هُمْ فيها خالِدُونَ»[بقره /82] (ص 239) گفته: «اگر گويند در اين آيه: چه گويى نه خلود را تفسير بر دوام بايد دادن؟! گوييم: لامحاله چنين بايد كردن، وليكن نه براى ظاهر را بل براى اجماع امّت را» و اين تعبير در آن تفسير، بسيار به كار رفته، به طورى كه كمتر صفحه اى از آن كتاب پيدا خواهد شد كه اين تعبير در آن صفحه نباشد.
پس معلوم مى شود كه در اين قبيل موارد «را» براى تأكيد معنى تعليلِ مستفاد از كلمه سابق از قبيل «بهر» يا «براى» يا «سبب» يا «جهت» يا «پى» يا لام تعليل، يا لام تعليل به ضميمه «از بهر» مانند «از بهر للّه» و نظاير اين ها از كلماتى كه مفيد معنى علّيّت مى باشد به كار رفته است. و در كتاب نقض حاضر نيز در آينده، نظاير اين تعبير خواهد آمد، إن شاء اللّه تعالى.
تعليقه 14
محمّد بن الحسن چهار بختان المعروف به «محمّد دندان»
نام صاحب عنوان در چهار مورد از كتاب النّقض ياد شده است... ابن الاثير در تاريخ الكامل ضمن ذكر وقايع سال دويست و نود و شش، تحت عنوان «ذكر ابتداءِ الدَّوْلة العلويّة بافريقيّة» نقلاً از امير عبدالعزيز صاحب تاريخ إفريقيّة و مغرب (ج 8، چاپ اوّل، ص 9-10) اين عبارت را ياد كرده است؛ ترجمه و محصِّل عبارت آن كه:
ابوديصان را پسرى به وجود آمد كه وى را عبداللّه قدّاح مى ناميدند. انواع حيله ها و نيرنگ ها به او ياد داد و وى را بر اسرار اين مذهب باطل و آيين بى اصل، آگاه كرد. پس او در اين موضوع، ماهر شد و پيشرفت كرد.
و در نواحى كرهِ بودلف و اصفهان، مردى بود معروف به محمّد بن الحسين و ملقّب به «دندان» كه سرپرستى و رياست آن حدود با او بود و بسط يد و قدرتِ بزرگى داشت و با اين حال، دشمن عرب بود و مَساوى و معايب ايشان را جمع مى كرد. قدّاحِ نامبرده پيش او رفت و از مَساوى و معايب عرب، آن قدر به او تعريف كرد و ياد داد كه موجب تقرّب وى پيش دندان گرديد. و از جمله سخنانى كه وى به دندان گفت اين بود كه: مبادا آنچه در دل دارى از بُغض عرب، به زبان بيارى و به كسى اظهار كنى؛ بلكه بايد اين امر را پنهان كنى و تشيّع را اظهار نمايى و بر صحابه پيغمبر، طَعن و لَعن كنى و بد بگويى؛ زيرا طعن بر ايشان، طعن بر شريعت است؛ براى اين كه شريعت، به وسيله ايشان به ديگران - يعنى كسانى كه بعد از ايشان است - رسيده است.
پس دندان، گفتار قدّاح را پذيرفت و مال بسيار به او داد تا آن را در اختيار داعيان اين مذهب باطل بگذارد و در ترويج آن آيينِ بى اساس، صرف كند.
ص: 735
پس دندان، او را به اهواز و بصره و كوفه و طالقان و سَلَمْيَه - از سرزمين حمص - فرستاد و وى اموال مذكور را به داعيان خود قسمت كرد تا در ترويج مرام مزبور خرج كنند. و امر بر اين منوال بود تا قدّاح و دندان، هر دو درگذشتند».
دوست فاضلِ نگارنده دكتر محمّد جواد مشكور در كتاب تاريخ شيعه و فرقه هاى اسلام تا قرن چهارم (ص 203- 205) و همچنين در ترجمه فرق الشيعه (ص 233- 235) گفته:
محمّد بن اسحاق النديم در ضمن نقل اخبار اسماعيليّه مى نويسد: كسى كه با عبداللّه بن ميمون در اين كار [يعنى وضع و جعل مذهب اسماعيليان] زمينه سازى و همراهى داشت، مردى بود به نام محمّد بن حسين ملقّب به «دندان» (زيدان) از ناحيه كرج، و از دبيران احمد بن عبدالعزيز بن اَبى دُلَف. مردى فيلسوف مآب بود و در علم نجوم مهارت داشت و از شعوبيان تندرو و بر ضدّ دولت اسلام بود و عقيده به اثبات نفس و عقل و زمان و مكان و هيولى داشت، براى ستارگان اثرات روحانى قائل بود.
شخص مورد اعتمادى به من گفت كه: او به خيال خود در احكام نجومى ديده بود كه دولت اسلام تبديل به دولت ايرانيان مى گردد [و اين تبدّل دولت و تحوّل دين اسلام] به دين شان كه مجوسيّت (زردشتيگرى) باشد، در هشتمين مقارنه انتقال مثلّثه از برج عقرب است به برج قوس - كه برج عقرب دلالت بر ملّت اسلام و برج قوس دلالت بر ديانت ايرانيان دارد - به همين جهت مى گفت: اميدوارم كه من، سبب اين تحوّل باشم. و چون توانگر و با همّت و حيله گر بود، به زمينه سازى براى اين دعوت و پشتيبانى از پسر قدّاح پرداخت و از همراهى و كمك مالى به او كوتاهى نداشت. او با عبداللّه بن ميمون در عسكر مُكْرَمْ ملاقات كرد؛ زيرا دندان از طرف حمويه - وزير ابودلف - براى شركت براى خطبه ولايت حَرَمَيْنِ (مكّه و مدينه) بدان جا مى رفت. سپس در باب سلطان درگذشت و كارها يكسره به دست عبداللّه بن قدّاح افتاد (فهرست ابن النديم، ص 239-240).
شيخ طوسى مى نويسد كه: «ابوجعفر احمد بن حسين بن سعيد بن حمّاد بن مهران (مهرام) غلام آزادكرده علىّ بن حسين، مردى اهوازى و ملقّب به «دندان» بود. ياران قمّىِ ما او را غالى و گزافه گوى دانسته و حديث وى را معروف و زشت - ترجمه اين عبارت است: «و حديثُه يُعرف و يُنكر» - شمرده اند. از كتب او الاحتجاج، و كتاب الأنبياء، و كتاب المثالب است. وى در قم درگذشت و قبرش در آن جاست» (فهرست شيخ طوسى، ص 22).
در نتيجه اين شخص، از اصحاب امام محمّد باقر و امام جعفر صادق عليهماالسلاماست و از معاصرين ميمون قدّاح و پسرش عبداللّه بن ميمون بوده و بين سال هاى 70 و 150 هجرى مى زيسته است. لقب او در منابعِ مختلف «ديدان» و «دندان» و «زيدان» آمده است. نويرى در نهاية الإرب يكى از دُعاة اسماعيليّه را به نام «زكرويه دندانى» آورده و او را از نسل «دندان» شمرده است. مصادر سنّى در بين اجداد داعى مشهور «يمانى بن حوشب» نام كسى را به نام «زادان» يا «دادان» ذكر كرده اند كه به عقيده دوساسى، او همان شخص «دندان» بايد باشد.
ابن داود رحمه الله در قسم ثانى از رجال خود (ص 418 - 419) احمد بن حسين مذكور را عنوان كرده و
ص: 736
گفته : «و يعرف بدندان بكسر الدّال المهملة و النّون السّاكنة».
و علاّمه رحمه الله در خلاصه در قسم دوم در ترجمه احمد بن حسين مذكور گفته: «الملقّب دندان بالدّال غير المعجمة قبل النّون و بعدها».
ليكن در ايضاح الاشتباه به فتح هر دو دال تصريح كرده و گفته: «أحمد بن الحسين بن سعيد بن مهران - بكسر الميم و الرّاء بعد الهاء و النّون أخيرا - أبوجعفر الملقّب دندان بالدّال المهملة المفتوحة و النّون السّاكنة و الدّال المهملة و النّون بعد الالف».
و ساروى رحمه الله در توضيح الاشتباه گفته: «أحمد بن الحسين بن سعيد مولى عليّ بن الحسين الملقّب «دندان» بالدّالين المهملتين المفتوحتين بينهما نون».
و محقق مامقانى رحمه الله در تنقيح المقال گفته: «و دندان بالدّال المهملة المفتوحة ثمّ النّون السّاكنة ثمّ الدّال المهملة ثمّ الألف، و لم يتبيّن وجه اللّقب. و فى التّاج أنّ بني دندان بطن من العلويّين، انتهى. و لا ربط لهذا بذلك لفقد كلمة «بنى» فيه».
چنان كه ملاحظه مى شود وجه تلقّب اين مرد به كلمه «دندان» و همچنين ضبط صحيح آن از كتب بر نمى آيد و شايد وجهى كه آقاى دهگان به بهدينان و زردشتيان نسبت داده، در وجه تسميه اين مرد در اين مورد، روبه راه تر باشد. امّا اين كه در اين صورت، بايد آن را به كسر دال بخوانيم تا به معنى زمزمه باشد، مى توان از آن پاسخ داد به اين كه: چون كلمه «دندان» به كسر دال، در فارسى هم ثقيل و هم غير مأنوس است، به خلاف آن كه به فتح دال باشد؛ زيرا هم مأنوس و هم بسيار فصيح است، از اين روى، شايد كسر دال را در تلفّظ فارسى به فتح، عوض كرده اند؛ و اللّه ُ العالمُ بحقيقة الحال.
نگارنده گويد: از بيانات مذكوره به خوبى بر مى آيد كه ترجمه حال شخص مورد بحث «محمّد بن الحسين چهار بُختان ملقّب به دندان» بسيار مبهم و تاريك، بلكه مصداق «ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ»[نور /40] مى باشد. و اين كه نوشته شد، نمونه اى از منقولات و حدسيّاتى است كه در اين باره
ياد شده است و مقام، گنجايش بسط بيشترى را ندارد؛ هر كه طالب بحث دقيق تر باشد، خودش به آن بپردازد؛ و السّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى.
تعليقه 15
اَبوالخطّاب و فرقه خطّابيّه
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «آن گروه كه اين مذهب نهادند... و أبوالخطّاب محمّد بن أبى زينب».
محدّث قمّى رحمه الله در هدية الأحباب گفته: «و أبوالخطّاب محمَّد بن مِقْلاص الأسديّ الكوفيّ - لعنهُ اللّه - غالى و ملعون است. روايات در مذمّت و لعن و برائت از او وارد شده است و عاقبت به نفرين حضرت صادق عليه السلام به قتل رسيد؛ قَتَلَهُ عيسى بن موسى العبّاسي والي الكوفة. ذكر ذلك صاحب الرّجال الكبير في سالم بن مكرم».
و در الكنى و الألقاب (ص 60-61) محصّل اين كلام را گفته: «محمّد بن مِقلاصِ اسدى كوفى كه خدايش لعنت كناد، ملعونى است غالى؛ روايات بسيارى در مذمّت و لعن او از ائمّه عليهم السلام وارد شده و از
ص: 737
كسانى بوده كه ايمان عاريتى داشته است. حضرت صادق درباره او فرموده: خدا أبوالخطّاب را لعنت كناد و به حربه آهنى او را به قتل رساناد. پس خداى تعالى، دعاى آن حضرت را مستجاب فرموده و به وسيله عيسى بن موساى عبّاسى، به قتلش رسانيد.
قاضى نعمان در ذكر قصّه غُلاة گفته كه: مغيره پسر سعيد را شيطان لغزانيده و از دين به در كرد، تا او و يارانش، همه محرّمات دين را حلال شمردند و همه منهيّات را مباح كردند و شرايع دين را ترك كرده و بر كنار گذاشتند و يك باره و به كلّى از اسلام خارج شدند. و حضرت باقر عليه السلام لعن او را و برائت و بيزارى از او را در ميانِ مردم، آشكارا و شايع ساخت.
و ابوالخطّاب ملعون در عصر حضرت صادق عليه السلام بود و از بزرگانِ اصحاب او به شمار مى رفت، ناگاه همان مصيبت خروج از ايمان كه سعيد بن مغيره را دريافته بود، او را نيز دريافت، تا از دين بيرون رفت، پس كافر شد و ادّعاى پيغمبرى كرد و پنداشت - العياذُ باللّه - كه امام جعفر صادق عليه السلام خداست؛ تَعالَى اللّه ُ عَزَّوجلَّ عَنْ قَوْله. پس همه محرّمات را حلال گردانيد و ياران خود را در آن باره رخصتِ ارتكاب به مناهى داد و هر امرى از امور دين و واجبات و فرائض الهى كه عمل به آن بر ياران او سخت و سنگين به نظر مى آمد، پيش او مى آمدند و مى گفتند: اى ابوالخطّاب! تخفيف در تكاليف را درباره ما معمول بدار و كلفت و زحمتِ عمل به اين حكم را از ما بردار و اجازه ده تا آن را به جا نياريم. و او به ايشان، رخصت ترك آن عمل را مى داد، تا به اين وسيله همه واجبات را ترك كردند و همه حرام ها را حلال نمودند. و وى براى ايشان مباح كرد كه يكى به نفع ديگرى كه رفيق اوست شهادت به دروغ بدهد. و حكم كرد كه هر كس امام را بشناسد، همه محرّمات كه پيش از شناختن امام بر وى حرام بود، بعد از شناختن امام، حلال مى شود.
پس اين روش و رفتار او چون به حضرت صادق عليه السلام رسيد، آن حضرت، به لعن و برائت از او پرداخت و همه اصحابِ خود را گرد آورده و كافر بودنِ او را به ايشان شناسانيد و به شهرها و اطرافِ دوردست نيز نامه ها نوشت و تبرّى خود را از وى آشكارا كرد و دستورِ لعن بر او را صادر فرمود و با آن كه اين اعمال او آن حضرت را بسيار ناراحت كرده و به رنج و زحمت انداخته بود، بيش از اين نتوانست كارى در حقّ او انجام دهد؛ زيرا بسطِ يد نداشت تا حكم سخت ترى در حقّ او اجرا نمايد و دستور بالاترى را درباره او صادر فرمايد».
استاد فقيد عبّاس اقبال آشتيانى در خاندان نوبختى (ص 255) گفته: «خطّابيّه از فرق غُلاة و از فروع اسماعيليّه، اصحاب ابوالخطاّب محمّد بن اَبى زينب اَجْدَع كوفى، كه معتقد به نبوّت ابوالخطّاب بوده اند و مى گفتند كه: ائمّه پس از رسيدن به مقام پيغمبرى به رتبه اُلوهيّت نيز مى رسند. و حضرت صادق را خدا مى شمردند.
ابوالخطّاب، معاصر منصور خليفه بود و به دست عُمّال او به قتل رسيد».
ص: 738
تعليقه 16
ابوشاكر ديصانى
بايد دانست كه ترجمه «ابوشاكر ديصانى» كه مؤلّف فضايح الرّوافض نام او را «محمّد بن ديصان» ضبط كرده، در كتب دسترسِ معمولى چنان كه شايد و بايد، به دست نمى آيد، ليكن از ملاحظه روايتى كه صدوق رحمه الله در توحيد نقل كرده بر مى آيد كه نام وى «عبداللّه» بوده و به دست حضرت صادق عليه السلام مسلمان
شده است. حديث، مفصّل است، ليكن به مورد حاجت اكتفا مى كنيم و تمام آن در مجلّد دوم بحار در ص 144- 145 مذكور است و صدر روايت چُنين است: «إنّ عبدَاللّه الدّيصانيّ أتى هشام بن الحَكم، فقال له: ألك رَبٌّ؟ - تا آن كه گفته - فمَضى عبدُاللّه الدّيصاني حتّى أتى بابَ أبي عبداللّه عليه السلام فاسْتَأْذَنَ عليه، فَأَذَّنَ له. فلمّا قَعَدَ قالَ له: يا جعفرَ بن محمّد، دَلَّني على مَعبودي، فقال له أبو عبداللّه: مَا اسْمُك؟ فخرجَ عنه و لم يُخبره باسْمِه. فقال له أصحابُه: كيف لم تُخبره باسْمك؟ قال: لو كنتُ قلت له: عبدُاللّه، كانَ يقول: مَن هذا الّذي أنتَ له عبد؟ فقالوا له: عُد إليه، فقل له: يَدُلّك على معبودك و لا يسألك عنِ اسْمك. فرجَعَ إليه، فقال: يا جعفر، دَلّني على معبودي و لا تسألني عنِ اسْمي، فقال له أبو عبداللّه: اجْلِسْ...» تا آخر روايت كه محصّل ذيل آن اين است:
«بچّه كوچكى از آنِ آن حضرت، در دستش تخم مرغى بود كه با آن بازى مى كرد. حضرت به آن كودك فرمود: تخم مرغ را بده به من. آنگاه به ديصانى فرمود: اى ديصانى! اين تخم مرغ، حصنى و حصارى است كه پوست درشتى و غليظى دارد و زير آن پوست درشت، پوست نازك رقيقى هست و در زير آن پوست نازك، مايع سفيدى است و مايع زردرنگى. نه آن مايع سفيد به آن مايع زرد رنگ مخلوط مى شود و نه آن مايع زرد رنگ به آن مايع سفيد. نه مُصلحى از آن خارج شده تا از اصلاح آن خبر بدهد و نه مُفسدى در آن داخل شده تا از افساد آن اعلام كند. معلوم نيست كه براى نرينه اى آفريده شده يا براى مادينه اى، در صورتى كه هنگامى كه آن را مى شكافند، چنان چشم ها را با صفا و حُسن رنگ هاى خود خيره مى كند كه انسان تصوّر مى نمايد كه به رنگ هاى طاووس ها نگاه مى كند. آيا براى اين امر كه در اين مخلوق كوچك به كار رفته، مدبّرى و آفريننده اى صاحب عقل و تدبيرى هست يا نه؟ در اين موقع، ديصانى سر به زير انداخته و در درياى فكر و انديشه غوطه ور شد، آنگاه سر بر آورده و گفت: أشهدُ أن لا إله الاّ اللّه، وحْدَهُ لا شريكَ له، و أنّ محمّدا عبدُه و رسولُه، و أنّك إمامٌ و حجّةٌ مِن اللّه على خلقه، و أنا تائبٌ ممّا كنتُ فيه».
تعليقه 17
در اين كه «انداختن» به معناى جعل كردن و ساختن نيز مى آيد
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «چيزى اندازند و مذهبى نهند». «اندازند» يعنى جعل كنند و وضع نمايند و از خود بسازند؛ و اين معنا در آن زمان، براى اين كلمه، بسيار واضح بوده است؛ و از اين روى، به طور وفور در كتب آن زمان ديده مى شود. علاّمه قزوينى رحمه الله در خاتمه الطّبع تفسير ابوالفتوح رحمه الله (ص 651، ج 5، چاپ اوّل، و ص 266، ج 12 چاپ اسلاميّه، به تصحيح و حواشى عالم جليل فقيد حاج ميرزا
ص: 739
ابوالحسن شعرانى رحمه الله ) ضمن ذكر لغات نادره مستعمله در آن تفسير گفته: «انداخت اسما به معنى مكر و توطئه. و مكروا؛ مكر كردند يعنى كفّار بنى اسرائيل، و مكر ايشان اين جا تدبير و انداخت قتل عيسى بود؛ و اين، آنگه بود كه عيسى را براندند و بيرون كردند (ج 1، ص 570، چاپ اوّل؛ و ج 3، ص 52 چاپ اسلاميّه). و نيز ايشان چون رسول را بديدند و سخن او بشنيدند، دانستند كه آن از نزغاتِ شيطان است و كيد دشمنانِ ايمان است، و انداختِ جهودان است سلاح ها از دست بينداختند و بگريستند (ج 1، ص 613 كه به غلط 631 چاپ شده؛ و ج 3، ص 124 چاپ اسلاميّه)».
از طرز استشهاد اين مرحوم بر مى آيد كه اين تعبير در آن كتاب به طور وفور به كار رفته است.
تعليقه 18
در بيان اين كه «نص» به معناى «منصوص عليه» به كار رفته است
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «نصّ و معصوم از قبل خدا».
نصّ در اين مورد و نظاير آن، به معناى «منصوص عليه» است. توضيح آن كه: شيعه، امامت را مانند نبوّت مى دانند و عقيده دارند كه امام را نيز بايد خدا معيّن كند، چنان كه نبى را او معيّن مى كند؛ از اين روى، منصوصٌ عليه بودن را در امامْ شرط مى دانند و تعبير از اين مطلب به كلمه «نصّ» در آن زمان، شايع و متداول بوده است.
قوامى رازى رحمه الله در قصيده اى كه در مدح سيّد فخر الدّين و پدر او سيّد شمس الدّين - رحمة اللّه عليهما - كه از رؤساى شيعه در رى و از سادات بزرگوار بوده اند، سروده، درباره اميرالمؤمنين عليه السلام چنين گفته است (ص 113 نسخه مطبوعه):
«آن امام نصّ معصوم آن كه زير ساق عرش *** بوسه بر نعلين قدر او همى كيوان دهد»
و نيز در قصيده اى كه در مدح اميرالمؤمنين و يازده فرزند معصوم او - عليه و عليهم السّلام - سروده و آن را به مدح شرف الدّين مرتضى نقيب النُّقباء رى كه كتاب بعض مثالب النَّواصب به دستور او نوشته شده است، خاتمه داده، گفته است (ص 143-144):
«چه باشد كه باشند امامان حق *** بدين دم مرا نص تو را اختيار
ز بعد على يازده سيّدند *** به ميدانِ دين در، ز عصمت سوار
همه پاك و معصوم و نصّ از خداى *** پيمبر وقار و فرشته شعار».
چنان كه ملاحظه مى شود، اين سه بيت كه كلمه «نصّ» در آن ها دو بار به كار رفته است، نصّ است بر اين كه «نصّ» به معنى «منصوصٌ عليه» استعمال شده است از قبيل اطلاق مصدر و اراده مفعول مانند «خلق» به معنى مخلوق و «لفظ» به معنى ملفوظ. پس در هر مورد از نظاير اين مورد كه كلمه «نصّ» در كتاب بعض مثالب النواصب به كار رفته، همه از اين قبيل است. و كلمات: «بنصّى» و «بنصّ» و امثال آن ها كه گاهى در متن و گاهى در پاورقى چاپ اوّل به كار رفته، همه مُصَحَّف است. و به نظر
ص: 740
مى رسد كه «نصّ» در اين قبيل موارد، به معناى تعيين باشد، چنان كه در لسان العرب ضمن ذكر معانى «نصّ» گفته: «و النَّصّ: التَّعيّن على شيءٍ مّا». و گويا آنچه صاحب أقرب الموارد گفته: «و نصّ فلانا: عيّنه على شيءٍ مّا» از كلام صاحب لسان العرب مأخوذ است.
تعليقه 19
تصريح برخى از علماى عامّه به عظمت و جلالت ائمّه عليهم السلام
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و به نزديك همه مخالفان عالم و امين و معتمداند»؛
بديهى است كه مراد در اين كلام، غير اميرالمؤمنين عليه السلام است؛ زيرا كه جلالت و عظمت او نزد همه مخالفان مذهب تشيّع نيز مسلّم و مُحرَز است.
محدّث قمّى رحمه الله در منتهى الآمال (ج 2، ص 360، چاپ علمى) در اواخر شرح حال امام حسن عسكرى عليه السلام عبارت اربلى رحمه الله را چنين فارسى كرده: «شيخ اَجلّ علىّ بن عيسى اِربلى رحمه الله در كتاب كشف الغمّه كه در سنه ششصد و هفتاد و هشت (678) تأليف كرده گفته كه: حكايت كرد از براى من بعضِ اصحاب كه: مستنصر باللّه خليفه عبّاسى، يك سال به سامرّه رفت و زيارت كرد عسكريّين عليهماالسلامرا و چون از روضه مقدّسه آن دو امام بيرون آمد، به زيارت تربت خلفاى آل عبّاس از پدران و اهل بيت خود رفت و قبور ايشان در قبّه اى بود كه خرابى و ويرانى به آن راه برده بود و باران داخل آن مى گشت و بر قبرها و تربت ايشان، فضله هاى طيور و پرندگان بود.
پس به مستنصر گفتند كه: شما خليفه هاى روى زمين و پادشاهان دنيا مى باشيد و قبرهاى پدران شما به اين كيفيّت و حال باشد، نه كسى زيارت كند ايشان را و نه به خاطرى خُطور شوند. و نداشته باشند كسى را كه فضلات و كثافات را از قبور ايشان دور كند؟! و قبور اين علويان [يعنى امامان شيعيان ]مزارهايى است به اين خوبى و پاكيزگى كه مشاهده مى نماييد با پرده ها و قنديل هاى آويخته و فرش ها و گستردنى ها و فُرّاش و خادم و شمع و بُخور و غير ذلك؟!
مستنصر خليفه گفت: اين امرى است آسمانى - يعنى از جانب خدا است - و حاصل نمى شود به كوشش و اجتهاد ما؛ و اگر ما مردم را بر اين كار وا داريم، قبول نخواهند كرد و زور و سعى ما در اين باب، فايده نخواهد نمود. و راست گفته است؛ زيرا كه اعتقادات، به قهر و غلبه حاصل نخواهد شد و به اكراه نمى توان اعتقاد در كسى پديد آورد» انتهى.
نگارنده گويد: سخنى كه مستنصر خليفه گفته است: «هذا أمرٌ سَماويّ لا يَحْصُلُ باجتهادنا... تا آخر» از مصاديق جليّه «كلام الملوك ملوك الكلام» است. آرى: «سخنِ شاه، شاهِ هر سخن است»؛ زيرا كه نوعا برخلاف تمايلات صاحبان قدرت ها، حقايق دينى بر سرِ جاىِ خود باقى مى ماند و آن قدرت هاى محيّر العقول، فنا و زوال مى پذيرد و صاحبان آن قدرت ها بدنامى جهانى براى خود در صفحه روزگار باقى مى گذارند، بلكه خسران ابدى و عذاب سرمدى براى خود ذخيره مى كنند؛ فَاعْتَبروا يا أُولى الأبصار.
ص: 741
تعليقه 20
سرهنگ ساوتگين
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «در آن تاريخ كه سرهنگ ساوتگين، جامع جديد مى كرد براى اصحاب الحديث».
سرهنگ ساوتگين، از اُمراىِ بسيار با كفايت و خَيّر و نيك نام و معروف زمانِ سلاجقه بوده است.
عماد كاتب در تواريخ آل سلجوق (ص 48- 49) گفته: «قال: و مَلِكَ ملكشاه و جاءه الجَاه، و حَمَل أمر اُمرائه بحلمه، و حَكَمَ برضاهم و أرضاهم بحُكمه، و خلع على نظام الملك و ردّ به الملك إلى النّظام، و عوّل عليه في تولّى وزارته و مناصبه العِظام، و أعطى سرهنگ ساوتكين أعمال قاورد عمّه، و لقّبه بلقبه عماد الدّولة، و ولاّه ولاياته، و خصّه بمناجيقه و كوساته».
ابن الفوطى در تلخيص مجمع الآداب في معجم الألقاب در كتاب العين (ص 732-733) گفته: «عماد الدّولة أبونصر ساوتكين سرهنگ بن عبداللّه الخادم الجلاليّ الأمير، سلّم إليه السّلطان جلال الدّولة [ملكشاه ]ممالك خراسان، فضبطها أحسنَ ضبط، و أحبّه أهل ولايته، [و] ذكره ابن الهمذاني في تأريخه و قال: و في شوّال سنة ستّ و سبعين و أربعمائة وصل عماد الدّولة سرهنگ ساوتكين إلى بغداد، و خرج لاستقباله الوزير ظهير الدّين أبوشجاع وزير المقتدري وزار المشهد المقدسي، و أطلق للعلويّين مالاً، و حقّر العلقمي، و استدعاه المقتدي، و خلع عليه، فخرج، و قد عقد له لواء فسار من وقته إلى اصبهان.
قال: و ورد الخبر بوفاته في جمادى الاُولى سنة سبع و سبعين و أربعمائة بإصفهان».
دكتر مصطفى جواد رحمه الله در ذيل صفحه گفته: «و ساوتكين سرهنگ؛ هذا ذكره ابن الأثير في سنة 466 ه و سنة 487- 488ه ، و كان حيّا فيها، ثمّ استطرد إلى ذكره في سنة 492 ه على غير التّرتيب السّنوي، و ذكره صدر الدّين الحسيني في أخبار الدّولة السّلجوقيّة في عدّة مواضع. و جاء اسمه في نصرة الفترة للعماد الكاتب».
نگارنده گويد: تحقيق رفع اختلاف در سال تاريخ وفات او را اهل فضل، خودشان بفرمايند.
تعليقه 21
مدرسه خواجه عبدالجبّار مفيد
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و مدرسه خواجه عبدالجبّار كه چهارصد مرد فقيه و متكلّم در آن مدرسه درس شريعت آموختند» تا آخر.
بايد دانست كه مدرسه مفيد عبدالجبّار رازى از مدارس مهمّ بوده است. محدّث قمّى رحمه الله در الكنى و الألقاب گفته: «عزّ العلماء أبو الوفاء عبدالجبّار بن عبداللّه بن عليّ المقرى ء النّيسابوري ثمّ الرّازي، فقيه الأصحاب بالرّيّ، قرأ على الشّيخ أبي جعفرٍ الطّوسي جميع تصانيفه، و قرأ على سلاّر و ابن البرّاج، يروي عنه السيّد فضل اللّه الرّاوندي رحمه الله ».
ص: 742
مدرس تبريزى رحمه الله در ريحانة الأدب گفته: «مفيد عبدالجبّار بن عبداللّه بن على قارى رازى، ملقّب به مفيد و مكنّى به اَبوالوفاء، از اَكابر علماى اماميّه اواخر قرن پنجم هجرت بوده و يا اوايل قرن ششم را نيز ديده، و از تلامذه قاضى ابن البرّاج و سلاّر بن عبدالعزيز ديلمى بوده و جميع مصنّفات شيخ طوسى متوفّى 460 (تس) را از خود شيخ روايت مى نمايد. و تمامى متعلّمين وقت از تلامذه وى بوده و مصنّفاتى در فقه به عربى و فارسى داشته و سيّد فضل اللّه راوندى و شيخ ابوالفتوح رازى خُزاعى، تمامى مصنّفات او را از خودش روايت كرده. و سال وفاتش به دست نيامد، وليكن ظنّ قوى به حكم قرائن اطمينانيّه آن كه در اوايل قرن ششم هجرت، در قيد حيات بوده است».
تعليقه 23
تحقيق در معنى «أنسأ»
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و أنسأ في عمر الباقين». زبيدى در تاج العروس گفته: «و نسأ اللّه فى أجله و أنسأ أجله: أخّره. و في الحديث عن أنس بن مالك: من أحبّ أن يبسط له في رزقه و ينسأ في أجله فليصِلْ رحمه. النّسأ: التّأخير، يكون في العمر و الدّين.
تعليقه 24
ترجمه برخى كُتب شيعه
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «چون اشارت به فقه و شريعت كرده است، كتابى چند كه متداول تر و معروف تر است گفته آيد».
اينك ما به ترتيب، به شرح حال اين كُتب، طبق ذكر مصنّف رحمه الله آغاز مى كنيم:
1. مُقنعه؛ از تأليفات شيخ بزرگوار محمّد بن محمّد بن نُعمان، معروف به مفيد رحمه الله است.
نجاشى رحمه الله در ترجمه او ضمن تعداد كُتب وى گفته: «له كُتُبٌ: الرّسالة المقنعة». و شيخ الطّايفه رحمه الله در
فهرست، ضمن ذكر آثار او گفته: «فمِن كُتُبه كتاب المقنعة في الفقه».
و تهذيب الأحكام شيخ طوسى رحمه الله شرح همين كتاب است.
و مُقنعه - به ضمّ ميم و سكون قاف و كسر نون و فتح عين و تاء تأنيت در آخر - اسم فاعل است از باب اِفعال به معنى قانع كننده. و نظر به آن كه در زبان عربى غالبا موصوف را انداخته و به ذكر صفت در جاى موصوف اكتفا كنند، در صورتى كه مرادْ معلوم باشد، مثلاً به جاى «مرد مؤمن» فقط «مؤمن» به كار برند و به جاى «مرد كافر» فقط «كافر» گويند؛ پس «الرّسالة» را از نام اين كتاب انداخته و به صفت آن، اكتفا كرده اند.
2. عويص - به فتح اوّل بر وزن قميص - يكى ديگر از كتاب هاى شيخ بزرگوار مفيد سابق الذّكر
است. نجاشى رحمه الله ضمن تعداد كتب او گفته: «كتاب العويص في الأحكام».
3. الفرائض؛ شيخ آقا بزرگ رحمه الله در الذّريعه (ج 16 شماره 373): «كتاب الفرائض للشّيخ المفيد». و مى تواند كه مراد از «الفرائض» مذكور، جمل الفرائض باشد كه نجاشى رحمه الله ضمن تعداد كتب مفيد رحمه الله آن
را نام برده است.
ص: 743
4. مصباح مرتضى؛ و آن، همان است كه نجاشى رحمه الله ضمن ذكر مؤلفّات سيّد أجلّ مرتضى علم الهدى رحمه الله گفته: «المصباح في الفقه». و شيخ طوسى رحمه الله در فهرست ضمن ذكر تأليفات علم الهدى رحمه الله گفته: «و كتاب المصباح في الفقه، لم يتمّه».
5. مراد از كتاب شرايع على حسينان همان است كه نجاشى رحمه الله آن را در ترجمه ابوالحسن علىّ بن حسين بن موسى بن بابويه قمى رحمه الله والد ابو جعفر محمّد صدوق رحمه الله چنين ياد كرده: «كتاب الشرائع، و هي الرسالة إلى ابنه».
مولا محمّد تقى مجلسى رحمه الله در شرح فقيه فارسى كه موسوم است به «لوامع صاحبقرانى» در شرح اين عبارت صدوق «و رسالة أبي رضى الله عنه إليّ» گفته است: «چون صدوق در قم، اخبار بسيار اخذ كرد از پدرش و ابن وليد و ساير مشايخ قم، به سفر رفت به واسطه زيادتى علم و طلب حديث. پدرش رساله اى به او نوشت كه به آن عمل نمايد و صدوق رساله پدرش را به منزله نصّ مى داند؛ چون از غير نصّ نمى نوشتند و عمل نمى كردند، از اين جهت، رساله را متفرّق ساخته است در اين كتاب، و در هر بابى چيزى از آن نقل مى كند با آن كه مؤدّاى آن از اخبار متواتره داشته است، امّا خواسته است كه رعايت حقّ پدر كند، تيمّنا آن را ذكر كرده است».
و اشاره به همين كتاب است آنچه در همين كتاب، ضمن ذكر متبحّران علما از متأخّران (ص 225) آمده است: «و همچون على حسينان قمى صاحب كتاب الشرايع سفير امام حسن عسكرى عليه السلام به قم».
و الف و نون در «حسينان» علامت نسبت و دالّ بر بنوّت است؛ يعنى على پسر حسين. و اين قبيل تعبير در آن زمان، بسيار متداول بوده و چند نفر در همين كتاب به اين عنوان ياد شده است و اردشير بابكان از اين قبيل مى باشد كه معروف است.
6 و 7. من لا يحضره الفقيه و علل الشرايع؛ و هر دو از تأليفات بسيار مشهور و مهمّ شيخ بزرگوار ابوجعفر محمّد بن علىّ بن حسين بن بابويه صدوق - رضوانُ اللّه عَلَيه - است كه هر دو مستغنى از شرح و بيان و بى نياز از توضيح و تِبيان است.
8 و 9. عمل يوم و ليله و هداية المسترشد؛ هر دو از تأليفات شيخ الطّائفه اَبوجعفر محمّد بن الحسن الطوسى - قَدَّسَ اللّه ُ روحهَ القُدّوسى - است كه هر دو را در الفهرست (ص 161 چاپ اوّل در نجف) در ترجمه حال خودش نام برده است به اين عبارت: «و لَهُ مُخْتَصَرٌ في عَمل يوم و ليلة». و نيز گفته: «و له كتابُ هداية المسترشد و بصيرة المتعبّد».
10. المراسم العلويّة في الأحكام النّبويّة؛ تأليف سلاّر بن عبدالعزيز ديلمى است كه از بزرگان علماى جعفرى و مفاخر شيعه اثنا عشرى است.
11. الجمل و العقود؛ از تأليفات شيخ طوسى رحمه الله است و در الفهرست (161) از آن اين طور اسم برده: «و له كتاب الجمل و العقود في العبادات، مختصرٌ».
12. كتاب المغني في الفقه؛ ده مجلّد. مراد، شرح قطب راوندى رحمه الله است بر نهايه شيخ طوسى. منتجب الدين رحمه الله در فهرست گفته: «الشّيخ الإمام قطب الدّين أبوالحسين سعيد بن هبة اللّه بن
ص: 744
الحسن الرّاوندي، فقيه، عين، صالح، ثقة، له تصانيف؛ منها المغنى في شرح النّهاية، عشر مجلّدات» إلى آخر ما قال.
13. كتاب فقه القرآن؛ به دو مجلّد. اين كتاب نيز از تأليفات عالم سابق الذّكر قطب راوندى رحمه الله است. منتجب الدين رحمه الله در فهرست، ضمن تعداد مؤلّفات وى گفته: «و تفسير القرآن مجلّدان».
14. مناسك الزّيارات؛ كتابى به اين اسم در فهارس كتب، به نظر نمى رسد و گمان مى رود كه نام كتاب «مناسك الحجّ» بوده است.
15. امّا انتصار، كتاب بسيار بسيار معروف و از تأليفات سيّد اَجل مرتضى علم الهدى رحمه الله است.
16. كتاب النهاية؛ از كلمات گذشته معلوم شد كه آن از تأليفات شيخ الطّائفه رحمه الله است و شيخ رحمه الله در
عداد تأليفات خود، از آن، چنين تعبير كرده است: «و له كتاب النّهاية في مجرّد الفقه و الفتاوى». و نجاشى رحمه الله نيز فقط به لفظ «النّهاية» از آن نام برده است. و اين كتاب بسيار معروف و همان است كه مغنى قطب راوندى شرح آن است در ده جلد.
17. كتاب عروض القدورى [كذا] و شايد صحيح: «عروض العدوى» باشد و مراد از «عدوى» همان باشد كه در اخبار بسيار، به طرق خاصّه و عامّه وارد شده است: «لاعَدْوى و لا طِيَرَةٌ و لا هَامَةَ». و چون نام اين كتاب در كتاب حاضر، در ذيل مناسك الزّيارات بلافاصله ياد شده است، مى تواند بود كه مراد همان كتاب باشد كه آن را به نام «زكاة العروض» از تأليفات ابن جُنيد اسكافى رحمه الله ذكر كرده اند. نجاشى رحمه الله در ترجمه وى از كتاب هاى او كتابى به نام «زكاة العروض» اسم برده و صاحب الذّريعه در حرف زاى معجمه گفته: «زكاة العروض، للفقيه الأقدم أبي على محمّد بن أحمد بن الجُنيد الإسكافي، شيخ مشايخ النّجاشي».
18.وفاق العامّة و الخاصّة؛ كتابى به اين عنوان در فهارس كتب، به نظر نمى رسد؛ لعلّ اللّه ُ يُحدثُ بعدَ ذلك أمرا.
19. كتاب مهذّب را چون مصنّف رحمه الله صريحا به مؤلّفش نسبت داده و نام برده است، چندان حاجتى به بسط كلام نداريم.
20. كتاب المتمسّك بحبل آل الرّسول از تأليفات ابن أبى عقيل عُمانى رحمه الله است. قاضى نور اللّه رحمه الله در
مجالس المؤمنين (ج 1 چاپ اسلاميّه ص 427) گفته: «الحسن بن عليّ بن أبي عقيل العُماني، از أعيان فقها و أكابر متكلّمين اماميّه است - تا آن كه گفته: - و ابن أبى عقيل را مصنّفات در فقه و كلام هست و از آن جمله، كتاب المتمسّك بحبل آل الرّسول است؛ و آن كتاب، در ميان اين طايفه، اشتهار تمام دارد و هرگاه قافله حجّ از خراسان مى رسيد، طلب آن نسخه مى كردند و مى نويسانيدند يا مى خريدند».
19-24. اين شش كتاب كه عبارت باشد از: فهرست كتب الأصحاب، و مسائل الخلاف، و مصباح
المتهجّد، و تهذيب الأحكام، و مبسوط، و عمل السنّه؛ همه از تأليفات شيخ الطّايفه ابوجعفر محمّد بن الحسن الطّوسى رحمه الله است و خود او در فهرست، از آن ها نام برده است.
ص: 745
تعليقه 25 اين كه مصنّف رحمه الله در نقض گفته: «إذا لم تَستحي، فَاصْنَعْ ما شئتَ»؛ از امثال انبيا عليهم السلام است.
مجلسى رحمه الله در بحار (جلد 15، جزء ثانى، ص 197 چاپ امين الضّرب) از عيون الأخبار و امالى صدوق و قصص الأنبياء راوندى نقل كرده: «حضرت رضا عليه السلام از آباء معصوم خود نقل نموده كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرموده: لَمْ يَبْقَ مِن أمْثالِ الأنبياء إلاّ قولُ النّاس: إذا لم تَستحي، فَاصْنَعْ ما شئتَ».
حكيم سنايى رحمه الله در حديقه به اين مَثَل اشاره كرده است (ص 271 چاپ مدرّس رضوى):
«آدمى چون بداشت دست از صيت *** هر چه خواهى بكن كه فَاصْنَع شِيت»
تعليقه 26 ترجمه «طاهر» كه ممدوحِ متنبّى است
اين كه مصنِّف رحمه الله در اثناى تجليل سيّد مرتضى علم الهدى رحمه الله گفته است: «و پدرش سيّد أجل طاهر نقيب السّاده - تا آن كه گفته: - و متنبّى درين قصيده، مدحِ او مى گويد:
إذا علويّ لم يَكن مِثلُ طاهرٍ *** فما هُو إلاّ حجّة للنَّواصب»
اشتباه است؛ كه منشأ آن، اشتراك طاهر است در اطلاق طاهر بر حسين والد عَلَم الهدى و بر ممدوحِ متنبّى در اين قصيده، يعنى طاهر بن الحسين بن طاهر.
چراكه نام پدر عَلَم الهدى، حسين است و طاهر بر او به عنوان وصفْ اطلاق شده و او دو فرزند داشته كه رضى و مرتضى باشند و صاحب ديوان مظالم در بغداد بوده؛ و ممدوحِ متنبّى، نام اصلى وى طاهر بوده و فرزندى از او باقى نمانده و ساكن در رمله شام بوده است، إلى غير ذلك از امورى كه دلالت بر مغايرت مى كند؛ و مخصوصا اگر ملاحظه نَسَب هر دو بشود. و اين مقدار، براى ما در اثبات مدّعا، كافى است.
تعليقه 27 شيخ كبير ابو جعفر بابويه
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و فضل و بزرگى شيخ كبير ابو جعفر بابويه - رحمةُ اللّه عَلَيه - را خود چگونه انكار توان كرد از تصانيف و وعظ و درس، و از رى تا بلاد تركستان و ايلاق، اثر علم و فضل و بركات زهد و امانت او پوشيده نيست».
محكم ترين دليل بر صحّتِ اين گفتار، عبارت خود صدوق رحمه الله است كه در اوّل من لا يحضره الفقيه گفته.
و در لوامع صاحبقرانى عبارت را چنين ترجمه كرده (ج 1، ص 54): «امّا بعد از حمدِ حق - سبحانه و تعالى - پس به درستى كه چون قضا مرا كشانيد به بلاد غربت، و قَدَر به سبب غربت، مرا به زمين بلخ انداخت در قصبه ايلاق. و ظاهرا ايلاق، قصبه اى است از قصبه هاى بلخ؛ و محتمل است كه مراد، اين باشد كه بلخ از قصبه هاى ايلاق است و ايلاق، تركستان باشد».
ص: 746
تعليقه 28
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و محمّد بن شاذان» تا آخر
اردبيلى رحمه الله در جامع الرواة گفته: «محمّد بن شاذان النّيسابوريّ، عدّه ابنُ طاووس من وُكلاء النّاحية و ممّن وقف على معجزات صاحب الزّمان ورآه عليه السلام فى ربيع الشّيعة».
و مامقانى رحمه الله در تنقيح المقال گفته: «و كفى بذلك حجّةً على وثاقته؛ لأنّ النّاقل لوكالته عدلان، و الوكالة تُفيد أزيد من العدالة و الضّبط المطلوبين في التّوثيق» إلى آخر ما قال.
تعليقه 29
ذوالفخرين أبو الحسن المطهّر بن على ديباجى قمى
منتجب الدين رحمه الله در فهرست گفته: «السيّد الأجلّ المرتضى ذوالفخرين أبوالحسن المطهّر بن أبي القاسم عليّ بن أبي الفضل محمّد الحسينيّ الدّيباجي، من كِبار سادات العراق، و صدور الأشراف، انتهى منصب النّقابة و الرّئاسة في عصره إليه، و كان عَلَما في فنون العلم، له خُطبٌ و رَسائل لطيفة، قرأ على الشّيخ الموفّق أبي جعفرٍ الطّوسي في سفر الحجّ. روى لنا عنه السيّد نجيب السّادة أبو محمّد الحسن الموسوي».
سيّد عليخان مدنى رحمه الله در كتاب الدّرجات الرّفيعة في طبقات الشّيعة (ص 496-497) در طبقه رابعه، در باب اوّل - كه در بيان احوال بنى هاشم و سادات است - به ترجمه اين سيّد پرداخته است.
و لازم است تنبيه بر چند اشتباه كه در كلام مرحوم سيّد على خان ديده مى شود:
1. چنان كه از ظاهر عبارت بر مى آيد، مراد از اين قول او «و كان السيّد المذكور... إلى آخره» ذو الفخرين أبوالحسن المطهّر است؛ پس اين كه گفته: «سيّد مذكور، نقيب آمل هم بوده است، اشتباه است؛ زيرا به جز عزّالدّين يحيى و پدر او شرف الدّين محمّد، احدى از اين خاندان، نقيب آمل نبوده است. و ملاحظه ترجمه مفصّل اين دو نفر كه در تعليقات ديوان قوامى (ص 193-206) ذكر كرده ام
اين مطلب را روشن مى كند.
2. اين كه گفته: «سيّد نامبرده، مدرسه اى در قم داشته است» آن هم صحيح نيست؛ زيرا مدرسه به نام شرف الدّين محمّد بوده است، نه به نام ابوالحسن مطهّر، چنان كه صاحب نقض تصريح كرده است.
3. دختر نظام الملك، زن محمّد بن مطهّر نبوده است، چنان كه از عبارات ابوالحسن بيهقى و صاحب نقض صريحا بر مى آيد؛ فراجِعْ إنْ شِئْتَ.
4. دختر نظام الملك، منحصر به فرد نبوده است چنان كه اين سيّد ادعا كرده؛ زيرا بيهقى، به تعدّد دختران وى تصريح كرده است.
تعليقه 30
ترجمه برخى علماى اماميّه
امّا شيخ طوسى؛ مراد، شيخ الطّايفه رحمه الله است كه نياز به ترجمه ندارد.
ص: 747
امّا اَبويعلى سلاّر؛ مراد، مؤلّف المراسم العلويّة في الأحكام النّبويّه است.
و أمّا ابن البرّاج؛ مراد شيخ بزرگوار قاضى عبدالعزيز است كه عظمت مقام او ضمن معرّفى كتابش «مهذّب» به اندازه كفايت، ذكر شد.
امّا خواجه بوجعفر دوريستى؛ مراد از او همان است كه قاضى نوراللّه رحمه الله در مجالس المؤمنين (ص 482، ج 1، چاپ اسلاميّه) گفته: «الشّيخ المعظّم المدعوّ بخواجه جعفر بن محمّد بن موسى بن جعفر أبو محمّد الدّوريستيّ الرّازي - رحمهم اللّه - نسب شريفش، به حذيفة بن اليمان - كه از اَكابر و اَخيار صحابه رسول صلى اللّه عليه و آلهاست - منتهى مى شود. شيخ أجلّ عبدالجليل رازى در كتاب نقض الفضائح آورده كه: خواجه جعفر مذكور، در فنون علم، مشهور بود و مصنّف كتب و راوى اخبار بسيار است و از بزرگان اين طايفه و از علماى بزرگ ايشان است و در هر دو هفته، نظام الملك از رى به دوريست رفتى و از خواجه، جعفر، سماع اخبار كردى و بازگشتى و خاندان او خاندانى بزرگ است كه خلفا عن سلفٍ، به علم و عفّت و امانت، آراسته بوده اند: رحمهم اللّه تعالى».
محدّث قمى رحمه الله در هدية الأحباب گفته: «الدّوريستى؛ شيخ ثقه جليل القدر، ابوعبداللّه جعفر بن محمّد بن احمد بن العبّاس درشتى رازى، از اكابر علماى اماميّه و معاصر شيخ طوسى است،
روايت مى كند از شيخ مفيد و سيّدين بلاواسطه و از شيخ صدوق به واسطه پدرش محمّد. و روايت
مى كند از او شاذان بن جبرئيل. در جميع فنونْ مشهور و كثير الرّواية است. از خانواده علم و فضل است و به غايت معظّم بوده، به حدّى كه نظام الملك وزير، در هر دو هفته يك دفعه، از رى حركت مى كرد و مى رفت به درشت - كه در دو فرسخى رى است - براى آن كه از بركات انفاسش استفاده نمايد. و آن جناب را مصنّفاتى است و نسبش منتهى مى شود به حذيفة بن اليمان كه از اكابر صحابه است؛ رَضِىَ اللّه ُ عَنْه.
و نيز دوريستى، اَبومحمّد عبداللّه بن جعفر بن محمّد بن موسى بن جعفر است كه حَمَوى در معجم البلدان ترجمه او را ايراد كرده و گفته كه: او يكى از فقها... تا آخر آنچه قاضى رحمه الله گفت.
و در الكنى و الألقاب نيز ترجمه گذشته را مبسوط تر ياد كرده است.
بايد دانست كه متن كتاب نقض، دوريستى مورد بحث را به كنيه «ابوجعفر» مكنّى كرده است و در تراجم مذكوره، كسى به اين كنيه ديده نمى شود؛ زيرا يا «جعفر مكنّى به ابوعبداللّه دوريستى» و يا «عبداللّه بن جعفر دوريستى» و يا «حسن بن جعفر دوريستى» ديده مى شود. پس فضلا خودشان به تحقيق اين امر بپردازند؛ زيرا نه من مجال فحص بيشتر دارم و نه اين مورد، گنجايش بسط مقال را بيش از اين دارد؛ در صورتى كه اين عالم، از محقّقان شيعه بوده و مشايخ و تلامذه دارد و در مفصّلات، به شرح و بيان، ياد شده است.
امّا اَبوالفرج حمدانى؛ مراد از او آن شخص است كه منتجب الدين رحمه الله در فهرست او را چنين معرفى كرده: «الشّيخ الثّقة أبو الفرج المظفّر بن عليّ بن الحسين الحمدانيّ، ثقة عين، و هو من سفراء الإمام صاحب الزّمان عليه السلام ، أدرك الشّيخ المفيد أبا عبداللّه محمّد بن محمّد بن النّعمان الحارثيّ
ص: 748
البغدادي، و جلس مجلسَ درس السيّد المرتضى و الشّيخ الموفّق أبي جعفر الطّوسيّ، و قرأ على المفيد، و لم يقرأ عليهما. أخبرنا الوالد، عن والده، عنه - رحمهم اللّه - مؤلّفاته؛ منها: كتاب الغيبة، كتاب السنّة، كتاب الزّاهر في الأخبار، كتاب المنهاج، كتاب الفرائض».
و مراد از حسين بن مظفَّر حمدانى، فرزند اين عالم است كه منتجب الدين رحمه الله در فهرست درباره او چنين گفته: «الشّيخ الإمام محيي الدّين أبو عبداللّه الحسين بن المظفّر بن عليّ الحمداني، نزيل قزوين، ثقة وجه كبير، قرأ على شيخنا الموفّق أبي جعفر الطوسي جميع تصانيفه مدّة ثلاثين سنة بالغريّ - على ساكنه السّلام - و له تصانيفٌ منها: هتك أستار الباطنيّة، و كتاب نصرة الحقّ، و كتاب لؤلؤة التفكّر في المواعظ و الزّواجر؛ أخبرنا بها السيّد أبو البركات المشهدي عنه».
و رافعى در كتاب التدوين گفته (ص 287 نسخه عكسى): «الحسين بن مظفّر بن عليّ بن حمدان الحمداني أبو عبداللّه القزوينيّ؛ قال تاج الاسلام أبو سعد: كان إماما فاضلاً، سافر إلى العراق، و سمع القاضي أبا الطيّبّ و أبا محمّد الجوهري، و حدّث عنهما في وطنه، و توفّي سنة ثمان و تسعين و أربعمائة، فأكثروا فيه المراثي».
امّا مفيد عبدالجبّار رازى؛ ترجمه او در تعليقه 21 و 24 گذشت.
و فقيه اميركا قزوينى، همان است كه منتجب الدين رحمه الله در فهرست او را چنين ياد كرده: «الفقيه، الثّقة، معين الدّين، أميركا بن أبي اللّجيم بن أميرة المصدريّ العجلي، مناظر حاذق، وجه، اُستاد الشّيخ الإمام رشيد الدّين عبدالجليل الرازيّ المحقّق، و له تصانيف في الاُصول؛ منها: التّعليق الكبير، و التّعليق الصّغير، الحدود، مسائل شتّى؛ أخبرنا بها الشّيخ الإمام رشيد الدّين عبدالجليل الرازيّ المحقِّق عنه».
و سيّد امام محمّد كيسكى، همان است كه منتجب الدين رحمه الله در ترجمه اش گفته: «السيّد الإمام شهاب الدّين محمّد بن تاج الدّين بن محمّد الحسينيّ الكيسكيّ، عالم ورع واعظ».
و اين، همان عالم است كه مصنّف رحمه الله در آغاز كتاب (ص 6) از او به اين عنوان نام برده است: «اتّفاق را نسخه اصل، به دست سيّد امام شهاب الدّين محمّد بن تاج الدّين كيسكى افتاد».
و سيّد امام مانگديم الرَّضى، همان است كه منتجب الدّين رحمه الله در الفهرست او را چنين معرّفى كرده:
«السيّد الإمام رضي الدّين مانگديم بن إسماعيل بن عقيل بن عبداللّه بن الحسين بن جعفر بن محمّد بن عبداللّه بن محمّد بن الحسن بن الحسين بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب عليهم السلام ، فاضل ثقة».
تحقيق درباره كلمه «مانگديم»
سيّد سند بزرگوار جناب آقا سيّد احمد زنجانى در كتاب الكلام يجرّ الكلام (جلد اوّل، ص 45) گفته: «از جمله القاب در زمان سابقه مانگديم است به معنى ماهرو؛ مانگ به معنى ماه، و ديم به معنى رو».
نگارنده گويد: در غالب كتب لغت فارسى از قبيل برهان قاطع و فرهنگ انجمن آراى ناصرى و آنندراج و غيره، به اين معنى تصريح شده است؛ فراجع إن شئت. و نصّ انجمن آرا اين است: «مانگ بر وزن دانگ به نون موقوف و گاف فارسى به معنى ماه است. عنصرى گفته:
به گرمى بديشان يكى بانگ زد *** كزان بانگ تب لرزه بر مانگ زد
ص: 749
مانگديم، نام مردى بوده و معنى تركيبى آن ماهرو مى باشد؛ چراكه ديم به معنى روى است». و در حاشيه نسخه «د» نيز اين معنا را نوشته اند.
أمّا مفيد عبدالرحمن نيسابورى؛ منتجب الدّين رحمه الله در فهرست گفته: «الشّيخ المفيد أبو محمّد عبدالرّحمن بن أحمد بن الحسين النّيسابوريّ الخزاعيّ، شيخ الأصحاب بالرّيّ، حافظ واعظ ثقة، سافر في البلاد شرقا و غربا، و سمع الأحاديث عن المخالف و المؤالف، و له تصانيف؛ منها: سفينة النّجاة في مناقب أهل البيت، العلويّات، الرّضويّات، الأمالي، عيون الأخبار، مختصرات في المواعظ و الزّواجر؛ أخبرنا بها جماعة، منهم: السيّدان المرتضى و المجتبى ابنا الدّاعي الحسني، و ابن أخيه الشّيخ الإمام أبوالفتوح الخزاعيّ، عنه - رحمهم اللّه - و قد قرأ على السيّدين علم الهدى المرتضى و أخيه الرّضي و الشّيخ أبي جعفر الطّوسي و المشايخ: سلاّر، و ابن البرّاج، و الكراجكي رحمهم اللّه».
امّا ابوسعيد محمّد برادر مفيد عبدالرحمن؛ منتجب الدين رحمه الله در فهرست درباره او گفته: «الشيخ المفيد أبو سعيد محمّد بن أحمد بن الحسين النّيسابوري، ثقة عين حافظ، له تصانيف؛ منها: الرّوضة الزّهراء في تفسير فاطمة الزّهراء، الفرق بين المقامين و تشبيه عليٍّ بذي القرنين، كتاب الأربعين عن الأربعين في فضائل أميرالمؤمنين، كتاب مُنى الطّالب في إيمان أبيطالب، كتاب المولى؛ أخبرنا بها شيخنا الإمام جمال الدّين أبوالفتوح الرّازيّ الخزاعي سبطه عن والده عنه».
امّا محمّد فتّال؛ منتجب الدّين رحمه الله در فهرست گفته: «الشّيخ محمّد بن عليٍّ الفتّال النّيسابوري، صاحب التّفسير، ثقة و أيّ ثقة، أخبرنا جماعة من الثّقات عنه بتفسيره».
و ابن شهر آشوب رحمه الله گفته: «محمّد بن الحسن الفتّال الفارسيّ النيسابوري، له: التّنوير في معاني التّفسير، روضة الواعظين و بصيرة المتّعظين».
و در مقدّمه مناقب (ص 9، چاپ اوّل، س 22) در ضمن بيان طريق خود به كتب شيعه گفته: «و حدّثني الفتّال بالتّنوير في معاني التّفسير و بكتاب روضة الواعظين و بصيرة المتّعظين». از اين عبارت بر مى آيد كه ترجمه حال ديگر نيز كه منتجب الدّين رحمه الله تحت اين عنوان «الشيخ الشهيد محمّد بن أحمد الفارسيّ الفتّال، ثقة جليل، مصنّف كتاب روضة الواعظين» در آخر حرف ميم ذكر كرده است، راجع به
اين عالِم است. محدّث نورى رحمه الله در خاتمه مستدرك (ص 428) در ترجمه شهيد ثانى رحمه الله گفته: «و ممّن
تقدّم الشهيدين بالشهادة الشيخ الجليل أبوعليّ محمّد بن أحمد بن عليّ الفتّال النيسابوري، الواعظ المعروف بابن الفارسي، صاحب كتاب روضة الواعظين؛ وصفه الشيخ منتجب الدين بالشهادة، قال: الشيخ الشهيد محمّد بن أحمد...إلخ. و قال ابن داود: قتله أبو المحاسن عبدالرّزاق رئيس نيسابور الملقّب بشهاب الإسلام لعنه اللّه».
و علاّمه مجلسى رحمه الله در فصل اوّل از مقدّمه بحار (ج 1، ص 5) گفته كه: «از عبارات ابن شهر آشوب معلوم مى شود كه صاحب تفسير و روضه، يك نفر است. و از عبارات منتجب الدين بر مى آيد كه دو نفر هستند». و عبارت ابن داود را در حقّ عالم سابق الذكر نقل كرده و تنبيه بر اشتباهى كه در كلام وى بوده است نموده؛ طالب عين عبارت، به آن جا مراجعه كند.
ص: 750
صاحب روضات نيز در ترجمه صاحب عنوان (باب ميم، ص 591 - 594، چاپ اوّل) مفصّلاً بحث و تحقيق كرده و حكم به اتّحاد مؤلّفِ هر دو كتاب نموده است.
و فقيه بونجم؛ منتجب الدين رحمه الله گفته: «الفقيه أبو النّجم محمّد بن عبدالوّهاب بن عيسى السّمّان، ورع فيه، حافظ، له كتب في الفقه».
و شيخ جليل عماد الدين أبو جعفر محمّد بن أبى القاسم الطبرى رحمه الله در بشارة المصطفى در دوازده مورد، از اين بزرگوار نقلِ روايت كرده است.
فقيه عبدالجليل؛ منتجب الدين رحمه الله در فهرست گفته: «الشيخ العالم أبو سعيد عبدالجليل بن عيسى بن عبدالوهّاب الرّازي، متكلّم فقيه متبحّر، اُستاد الأئمّة في عصره، و له مقامات و مناظرات مع المخالفين مشهورة، و له تصانيف اُصوليّة».
امّا خواجه امام رشيد الدين محقّق؛ منتجب الدين رحمه الله در فهرست گفته: «الشّيخ المحقّق رشيد الدّين أبو سعيد عبدالجليل بن أبي الفتح مسعود بن عيسى المتكلّم الرّازي، استاد علماء العراق في الاُصوليّين، مُناظر ماهر حاذق، له تصانيف؛ منها: نقض التّصفّح لأبي الحسن البصري، الفصول في الاُصول على مذهب آل الرّسول، جوابات عليّ بن القاسم الإسترآبادي المعروف ببُلقمران، جوابات الشّيخ مسعود الصّوابي، مسألة في المعجز، مسألة في الإمامة، مسألة في الاعتقاد، مسألة في نفي الرّؤية؛ شاهدتُه و قرأتُ بعضها عليه».
و شيخ حرّ عاملى رحمه الله بعد از نقل ترجمه اين دو بزرگوار موسوم به «عبدالجليل» گفته: «و يقرب اتّحاد الرّجلين بأن يكون نُسِب هنا إلى جدّه و هناك إلى أبيه، و حينئذٍ فذكر منتجب الدّين له مرّتين لا وجه له مع عدم وجود فاصلة هناك أصلاً، و يقرّب ما قلناه اتّحاد الكنيتين و النّسبتين و الكتابين و غير ذلك».
ولى حقّ آن است كه تعدّد، ثابت است و تغاير در مضمون دو ترجمه نيز واضح است و منتجب الدين رحمه الله نيز دقيق تر از آن است كه در چنين امرى اشتباه كند با معاصر بودن وى با ايشان. و نيز اين مدّعا را روشن تر مى كند عبارت مصنّف رحمه الله كه به دو ترجمه قائل شده و يكى از آن دو صاحب ترجمه را به فقاهت و ديگرى را به علم كلام، معرّفى كرده است.
و مرادش از «نصيرالدّين عبدالجليل» مصنّف كتاب نقض است كه ترجمه آن دو عبدالجليل مورد بحث را در كتاب خود درج كرده است.
امّا مراد از خواجه حسكا، جدّ منتجب الدين صاحب فهرست است كه در آن جا وى را چنين ترجمه كرده است: «الشّيخ الإمام الجدّ شمس الإسلام الحسن بن الحسين بن بابويه القمّي، نزيل الرّيّ، المدعوّ «حَسَكا» فقيه ثقة وجه، قرأ على شيخنا الموفّق أبي جعفر - قدّس اللّه روحَه - جميع تصانيفه بالغريّ - على ساكنه السّلام - و قرأ على الشّيخين سلاّر بن عبدالعزيز و ابن البرّاج جميع تصانيفهما، و له تصانيف في الفقه؛ منها: كتاب العبادات، و كتاب الأعمال الصّالحة، و كتاب سير الأنبياء و الأئمّة؛ أخبر بها الوالد عنه».
دكتر جعفر شعار در «مقاله پسوندهاى زايد و نقش آن ها در زبان فارسى» گفته: «مقدسى در
ص: 751
أحسن التّقاسيم در وصف اقليم جبال گويد: مردم رى، على، حسن و احمد را: عَلَكا، حَسَكا، و حَمَكا؛ و أهل همدان: أحمدلا، محمّدلا، و عليلا؛ و در ساوه: أبو العبّاسان، و حَسَنان، و جعفران مى گويند. و امروز در يزد، در آخر اسم هاى خاصّ، كافِ ماقبل مضموم مى آورند، مثلاً على و حسن را عليوك و حسنوك مى گويند. و در قم، هاء غير ملفوظ مى افزايند، عليه و حسنه. و در اصفهان، چى مى آورند:
على چى و حسن چى».
و مراد از قاضى ابوعلى طوسى، آن عالم است كه منتجب الدّين رحمه الله او را در فهرست چنين ترجمه كرده است: «القاضي زين الدّين أبوعليّ عبدالجبّار بن الحسين بن عبدالجبّار الطّوسيّ بن أخي عليّ بن عبدالجبّار الطّوسي، فاضل، فقيه، واعظ، ثقة». و اين شخص، همان است كه سيّد فضل اللّه راوندى رحمه الله براى او مرثيه غرّائى كه مشتمل بر چهل و دو بيت است گفته.
و مراد از أبوطالب بابويه، پسر عمّ منتجب الدين رحمه الله است كه وى در فهرست او را چنين ترجمه كرده است: «الشّيخ الثّقة أبوطالب إسحاق بن محمّد بن الحسن بن الحسين بن بابويه، قرأ على الشّيخ الموفّق أبي جعفر جميع تصانيفه، و له روايات الأحاديث و مطوّلاتٌ و مختصراتٌ في الاعتقاد عربيّة و فارسيّة».
و مراد از خواجه بوجعفر نيشابورى، همان شخص است كه منتجب الدين رحمه الله در ترجمه وى گفته: «الشّيخ الإمام قطب الدّين أبو جعفر محمّد بن عليّ بن الحسن المقرى ء النّيسابوري، ثقة، عين، اُستاد السيّد الإمام أبي الرّضا، و الشّيخ الإمام أبي الحسين، له تصانيف؛ منها: التّعليق، الحدود، الموجز في النّحو؛ أخبرنا بها الإمام أبو الرّضا فضل اللّه بن عليٍّ الحسنيّ الرّاوندي عنه».
امّا رشيد على زيرك قمى؛ منتجب الدين رحمه الله در حقّ او چنين گفته: «الشّيخ الواعظ أبو الحسن عليّ بن زيرك القمّي، فاضل، محدّث، فقيه، راوية؛ قرأ على الفقيه أميركا بن أبي اللّجيم بقزوين».
و اين عالم، پسرى دارد كه منتجب الدّين درباره او چنين گفته: «الشّيخ الإمام نصرة الدّين أبو محمّد الحسن بن عليّ بن زيرك القمّي».
و مراد از آن كه مصنّف رحمه الله درباره اش گفته: «خواجه امام أبوالفتوح عالم كه مصنّفِ بيست مجلّد است از تفسير قرآن، و مؤلِّف كتاب شرح شهاب نبوى كه همه طوايف اسلام به نوشتن و خواندن آن راغب اند» همانا شيخ بزرگوار أبوالفتوح حسين، صاحب تفسير معروف است كه بحمد اللّه مكرّر
چاپ شده و در غالب خانه هاى شيعيان و مخصوصا اهل علم، موجود است.
قاضى شوشترى رحمه الله در مجالس المؤمنين در ترجمه ابوالفتوح رحمه الله گفته: «و اين تفسير فارسى او، در وثاقتِ تحرير و عذوبتِ تقرير، بى نظير است».
تعليقه 31
به كار بردن صيغه فعل مفرد مخاطب به جاى جمع مخاطب (با فاعل جمع)
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «كه اصحاب بوحنيفه را به محفل پادشاه حاضر كردند به كرّات، كه به ديدار خداى تعالى بگويى و بنويسى كه قرآن، قديم است».
چنان كه ملاحظه مى شود كه «ايمان بيارى» و «بنويسى» به جاى «ايمان بياريد» و «بنويسيد» به كار
ص: 752
رفته است و نظير اين تعبير، در آينده نيز خواهد آمد و اين تعبير، به طور وفور و كثرت در تفسير شريف ابوالفتوح رازى رحمه الله به كار رفته است.
تعليقه 32
فرقه لاسكيان
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «چنان كه در عهد ملوك ديالمه در رى با لاسكيان و علماى مجبّران رفت»؛ اگرچه تصريحى به ضبط كلمه «لاسكيان» نيافتم، ليكن نظر به دو بيت كه در تتمّة اليتيمه ثعالبى (ج 2، ص 24) ذكر شده است، معلوم مى شود كه صحيح اين كلمه «لاسكيان» (به ياء دو نقطه) است، چنان كه صريح بعضى از نسخ نيز همان است، نه «لاسكنان» (به نون) چنان كه صريح بعضى نسخ ديگر است.
تعليقه 33
امير قشقر
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و برى در عهد قشقر و امير عبّاس كه اصحاب بوحنيفه را به محفل پادشاه حاضر كردند به كرّات...» تا آخر، و نيز گفته (ص 132 - 133): «و امير قجقر بفرمود تا بندارى هنار فروش كه قصد بوالقاسم عبدويه كرده بود، از طاق باجكى - يا: تاجكى - در آويختند»؛ و نيز گفته (ص 458): «و امير اتابك قشقر و سنقر كفحل...» تا آخر؛
و ابن اسفنديار در قسم سومِ تاريخ طبرستان (ص 35) گفته: «و در آن تاريخ، قلعه استوناوند، در دست ملاحده اسماعيلى بود و قلعه منصوره كوه به دامغان همچنين. اتّفاق را حشم ملاحده از منصوره كوه، به دامغان آمده بودند. قجغر بر ايشان تاختن برد و حرب افتاد، بسيارى از ملاحده بكشت و از آن جا به علاء الدّوله على پيوست و پيش كارىِ او بر دست گرفت كه حقوق نعمت حسام الدّوله بر او بود و چند نوبت پناه به خدمت او كرده بود و در ركاب اصفهبد به اصفهان شد...».
و «قشقر» از اعلام بسيار معروف تركى است. و يكى از اُمراى نامى سلطان جلال الدّين، موسوم به اين نام بوده است، چنان كه در جلد دوم جهانگشاى جوينى به تصحيح علاّمه قزوينى رحمه الله (ص 172) آمده: «سلطان، قشقر را پيش خواند و يكتا نان و قدرى نمك به او داد و نزديك قفجاقان فرستاد».
در هر صورت، معلوم شد كه اين شخص مذكور در نقض، معاصر امير عبّاس والى رى و سلطان سنجر بوده است و در رى، ولايت و امارت داشته است. و اين مقدار در اين جا كافى است، طالب تفصيل، خودش به مظانّ ديگر رجوع كند.
تعليقه 34
طايفه غز و گرفتارى سلطان سنجر
استاد فقيد عبّاس اقبال آشتيانى رحمه الله در تاريخ عمومى و ايران گفته: «تركان غُزْ و سلطان سنجر. تركان غُزْ كه ابتدا در شمال خوارزم و درياچه آرال سكونت داشتند، در زمان استيلاى قراختائيان از جيحون گذشته، به حدود خراسان آمدند و قبايل چندى از ايشان، از سلطان سنجر اجازه گرفتند كه در حوالى
ص: 753
بلخ، مقيم شوند و در عوض، هر سال 24000 گوسفند به مطبخ شاه برسانند. چون سالى بين ايشان و خوانسالار سنجر، نزاع شد، از دادن مقرّرىِ ساليانه سر پيچيدند و حاكم بلخ و پسر اورا كشتند. سنجر به تشويق اُمرا، با صد هزار نفر لشكرى در سال 547 به دفع ايشان پرداخت، ولى شكست خورده با زوجه اش اسير شد و چهار سال در چنگ آن جماعت، اسير بود، غُزان در آن مدّت، در خراسان، خرابى ها كردند؛ عدّه زيادى از علما و فضلا را به قتل رسانده، بلاد عمده آن سرزمين را ويران نمودند، حتّى بعدها به كرمان و فارس هم دست يافتند و سلسله سلاجقه كران را از ميان برداشتند».
تعليقه 35 سه نفر از بزرگان اسلام كه در فتنه غز به قتل رسيده اند
اين كه مصنّف؛ گفته است: «چون سيّد أجلّ بلخ، و محمّد بن يحيى الفقيه النّيسابوري كه علاّمه عالم و عديم النّظير بود در اصحاب شافعى، و شيخ عبدالرّحمن أكّاف كه زاهد روزگار بود»؛
چون مراد از سيّد أجلّ بلخ را به طور تحقيق نمى دانم كه كيست؟ تحقيق آن را به اهل فضل، محوّل مى دارم، ليكن به شرح حال دو نفر ديگر در اين جا مى پردازم:
1. محمّد بن يحيى الفقيه النيسابورى؛ سبكى در طبقات الشافعيّة (ج 4، چاپ اوّل، ص 197) در عداد طبقه خامسه - كه بعد از سال پانصد هجرى درگذشته اند - گفته: «محمّد بن يحيى بن منصور الإمام المعظّم الشّهيد أبوسعيد النّيسابوري، تلميذ الغزّالي، وُلد سنة ستّ و سبعين و أربعمائة، و تفقّه على الغزّالي، و به عُرف».
محدّث قمّى رحمه الله در هديّة الأحباب في ذكر المعروفين بالكنى و الألقاب گفته: «محيى الدّين النّيسابوري أبو سعد بن يحيى الفقيه، مدرّس مدرسه نظاميّه در نيشابور، شاگرد ابوحامد غزّالى و رئيس فقهاى شافعيّه در نيشابور بوده، در سنه 548 (ثمح) در وقعه طايفه غُزّ با سلطان سنجر سلجوقى به قتل رسيد. حكيم خاقانى در مرثيّه او گفته:
آن مصر مملكت كه تو ديدى خراب شد *** وان نيل مكرُمت كه شنيدى سراب شد
گردون، سر محمّد يحيى به باد داد *** حرمان، نصيب سنجر مالك رقاب شد
اى مشترى، ردا بنه از سر، كه طيلسان *** در گردن محمّد يحيى طناب شد»
2. عبدالرحمن اَكّاف؛ او نيز از بزرگان علماى شافعى است. سبكى در طبقات الشافعيّة (ج 4،
چاپ اوّل، ص 246) او را چنين ترجمه كرده است: «عبدالرّحمن بن عبدالصّمد بن أحمد بن عليّ
النّيسابوري أبوالقاسم الأكّاف السَّختني، من أهل نيسابور، كان من العلماء الصّالحين من تلامذة الاُستاذ أبي نصر بن الاُستاذ أبي القاسم القُشَيْري، و قال: إمام ورع، عالم عامل، يُضرب به المَثَل في السّيرة الحسنة، و الخصال الحميدة، و دقيق الورع، و حُسن السّيرة، و التّجنّب عن السّلطان - إلى أن قال: - قال ابن السّمعاني: توفّي في فتنة الغزّ ضحى نهار يوم الخميس غرّة ذى القعدة سنة تسع و أربعين و خمسمائة، و دُفن بالحيرة عند رجل والده. و قال أبوالفرج بن الجوزي: لمّا استولى الغزّ على نيسابور قبضوا عليه و أخرجوه ليعاقبوه، فشفّع فيه السّلطان سنجر و قال: كنت أمضي إليه متبرّكا به،
ص: 754
ولا يمكنني من الدّخول عليه، فاتركوه لأجلي. فتركوه، فدخل شهرستان و هو مريض، فبقي أيّاما و مات».
تعليقه 36
موالى رسول اكرم صلى الله عليه و آله
چون عبارت نُسَخ در اين مورد، مختلف است؛ در نُسَخ «ع، ح، س» چنين است: «سلمان پارسى را، و بلال حبشى را، و صهيب رومى را، و زيد حارثه را - كه مولاى رسول اند - و اسامه زيد را، عزيز گردانيدند».
و در نُسَخ «ب،م»: «سلمان پارسى و بلال حبشى و صهيب رومى را - كه مولاى رسول اند - و اسامه زيد را عزيز گردانيدند». با اين فرق كه در نسخه «ث» بعد از: «رومى را» جاى دو كلمه را سفيد گذاشته است و اين خود، قرينه ساقط بودن چيزى از عبارت كتاب است و ظاهر آن است كه آنچه در متن، تصحيح كرديم، نزديك تر به صواب است؛ به دليل اين كه از اين پنج تن كه نام ايشان در عبارت، برده شده است، فقط زيد است كه مولا بودنش به اتّفاق همه علماى فريقين، ثابت و محرز است، بنابر اين كه مراد از «مولى» معتق و آزاد كرده شده باشد.
و امّا اگر «مولى» را به معنى آزاد شده نگيريم، بلكه به يكى از آن معانى بگيريم كه مى تواند با اينان نيز منطبق شود، مى توان همه اين ها را از موالى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله شمرد، چنان كه ابن شهر آشوب رحمه الله در مناقب تحت عنوان «مواليه» جماعتى را نام برده و نصّ عبارت او اين است: «مواليه صلى الله عليه و آله : سلمان الفارسيّ، و زيد بن حارثة، و ابنُه اُسامة - تا آن كه گفته: - و بلال الحبشي، و صهيب الرّومي» (رجوع شود به مناقب جزء 1، ص 92 از چاپ بمبئى).
و مجلسى رحمه الله در سادس بحار، عبارت كتاب مناقب را نقل كرده و شرح نموده است (رجوع شود به ص 733 چاپ امين الضّرب). و گويا وجه اختصاص به ذكر اين پنج نفر در اين جا به عنوان «موالى رسول» با آن كه همه اصحاب به اين معنا كه نسبت به اين پنج تن ذكر شد، با اينان شريك هستند، همانا اجنبى و بيگانه بودنِ آنان است در مقابل كسانى كه همه عرب و از خويشاوندان خاتم الانبيا صلى الله عليه و آله بوده اند.
تعليقه 37
در اين كه وليد مغيره را «وحيد» و «ريحانه قريش» خواندندى
اين كه مؤلّفِ بعض فضائح الرّوافض گفته: «و وليد مغيره را كه او را ريحان قريش خواندندى»؛ اشاره به امرى است كه مسلّم در ميان مفسّرين و تاريخ نويسان اسلام مى باشد؛ زيرا جمهور مفسّران از عامّه و خاصّه - از قبيل زمخشرى در كشّاف و فخر رازى در مفاتيح الغيب و نيشابورى در غرائب القرآن و بيضاوى در أنوار التّنزيل و خازن در لُباب التّأويل و ابوالسّعود در إرشاد العقل السليم و كاشفى در مواهب عليّه و ابوالفتوح در روض الجنان و طبرسى در مجمع البيان و فيض در صافى و مولى فتح اللّه در منهج الصّادقين، إلى غير هؤلاء - در تفسير اين آيات: «ذَرْنى وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحيدًا * وَ جَعَلْتُ لَهُ مالاً مَمْدُودًا * وَ بَنينَ شُهُودًا * وَ مَهَّدْتُ لَهُ تَمْهيدًا» (آيات 11-14 سوره مباركه المدّثر) به اين مطلب، تصريح كرده اند.
ص: 755
تعليقه 38
ايمان ابوطالب (رضوانُ اللّه عليه)
ايمان ابوطالب، مورد اتّفاق فرقه حقّه شيعه اماميّه است، به طورى كه در ميان ايشان، چنان واضح و عيان است كه محتاج به شرح و بيان و اقامه دليل و برهان نيست؛ ليكن چون جمهور اهل سنّت و جماعت، بر خلاف اين قول هستند و آن جناب را - العياذ باللّه - كافر تصوّر كرده اند، از اين روى، علماى فرقه حقّه اماميّه - كثّر اللّه عددَهم - در اين باره، به تفصيل تمام، در كتب خود بحث كرده و ايمان او را با ادلّه ساطعه و براهين قاطعه، ثابت نموده اند. اينك به اندكى از كلمات ايشان اشاره مى كنيم:
قاضى شوشترى رحمه الله در مجالس المؤمنين در اوايل مجلس سوم، به طور تفصيل، به اثبات ايمان ابوطالب عليه السلام پرداخته و از آن جمله، اين عبارت را گفته است: «و برهان بر ايمان او، اجماع اهل البيت عليهم السلام است، چنان كه شيخ ابن اثير جزرى شافعى نيز در جامع الاُصول نقل اين اجماع نموده و گفته كه: أجْمَعَ أَهلُ البيت على إيمانه. و اجماع اهل بيت، حجّت است. و در جامع كلينى از امام رضا عليه السلام روايت نموده كه: مَنِ اعْتَقَدَ أَنَّ أبَاطَالبٍ مَاتَ كَافرا فَهُوَ كَافِرٌ؛ چه ظاهر است كه آن اعتقاد، مستلزم انكار اجماع أئمّه معصومين عليهم السلام بلكه مؤدّى به انكار عصمت ايشان است، پس معتقدِ آن، كافر خواهد بود. و اَيضا از حضرت امام رضا عليه السلام مروى است كه: نقش نگين ابوطالب رضى الله عنهاين بود كه: رَضيتُ باللّه ربّا، و بابْنِ أخي مُحمّدٍ نبيّا، و بِابْني عَليٍ له وصيّا. وبالجمله بر وجهى كه ابن ابى الحديد در شرح نهج
البلاغه ذكر نموده، تمام اماميّه و اكثر زيديّه و كثيرى از معتزله - مانند ابوالقاسم بلخى و أبوجعفر اسكافى و امثال ايشان - برآن اند كه ابوطالب مؤمن بود و اهل سنّت، به عداوت اميرالمؤمنين عليه السلام و متابعت معاويه لعين، طريق انكار مى پويند و آن شريف بزرگوار را كافر مى دانند».
تعليقه 39
كتاب فتوح أعثم كوفى
چون در كتاب فتوح أعثم مطبوع (ج 1، ص 5)، اين قسمت ساقط است؛ زيرا نسخه موجوده خطّى در اين جا نقص داشته است، چنان كه دكتر محمّد عبدالحميد خان - كه كتاب، زير نظر و تحت مراقبت او به چاپ رسيده و تصحيح شده است - به اين امر تصريح كرده و چنين گفته است: «سقط تتمّة القصّة من الأصل مع بقيّة البيعة، و ذكر ابتداء وقعة الرّدّة، فليراجع لهذه الوقائع الطّبري و الكامل و تأريخ اليعقوبي و غيرها من كتب التأريخ».
آنگاه چون سابق و لاحق عبارت به هم مربوط نمى شده، چهار كلمه «و كلّ مَن لم» را در توى دو قلاب (پارانتز بائى) از خود نوشته و در ذيل صفحه، به اين عبارت، به آن تصريح كرده است: «زدناهُ ليستقيمَ الكلام».
ليكن خوشبختانه، ترجمه عبارت متن در ترجمه فتوح أعثم كوفى (ص 4 - 5) - كه به نظر مى رسد
ص: 756
در حدود قرن هاى 6 و 7 ترجمه شده باشد - به اين نحو ذكر شده است: «صدّيق گفت: اى ابوالحسن! اگر من دانستمى كه تو در اين كار، منازعت كنى، قبول نكردمى، اكنون كه مردمان بيعت كردند، اگر تو هم موافقت نمايى، خطاىِ ما صواب بوده باشد؛ و اگر حال را اجابت نكنى و تأمّل و تفكّر در اين كار، واجب دارى، بر تو حَرَجى نيست. على عليه السلام بيعت ناكرده از مجلس بازگشت. جماعتى گويند كه: بعد از وفات فاطمه - رَضيَ اللّه ُ عنها - به دو ماه و نيم بيعت كرده. و از عايشه - رَضىَ اللّه ُ عَنْها - روايت كنند كه: بعد از شش ماه، بيعت كرد. باقى و اللّه ُ أعلم بالصّواب.
و اين جا سخن، بسيار است كه روافض و غير ايشان، بر سبيل غلوّ و مبالغت گويند و از ايرادِ آن، جز تعرّضِ همّت، فايده اى نباشد؛ خداى تعالى، نويسنده را و خواننده را از آنچه خلافِ رضاىِ اوست نگاه دارد».
تعليقه 40
مثلِ «بغداد كم زنبيلى گير»
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «بغداد كم زنبيلى گير»؛ مَثَلى معروف است؛ يا ماخوذ از مَثَلى است كه در كتب مؤلفّه در قرن ششم و هفتم - نظما و نثرا - به كار رفته است. نظامى در خسرو و شيرين (ص 270 چاپ وحيد) گفته:
به شادى بر لب شط، جامِ جم گير *** كهن زنبيلى از بغداد كم گير
در تاريخ وصّاف (ص 42 جلد اوّل از چاپ پنج جلدى) ضمن ذكر قضيّه اى، مذكور است: «چون به هيچ حال، وجود چُنُوئى محلّ مضايقت و مناف است نبود به اتّفاق گفتند (مصراع): كهن زنبيلى از بغداد كم گير».
تعليقه 41
در تحقيق اصلاح و مثلى است «ريش بالان كردن»
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «مگر فراموش كرده كه همه روز، او و امثال او، ريش پالان كرده، پياده به در سراى هاى ايشان مى گردد».
از ملاحظه كتب زمان مصنّف رحمه الله بر مى آيد كه «ريش پالان كردن» (به باء عربى يا به باء فارسى يا به ميم) اصطلاح يا مَثَلى بوده است كه در آن زمان به كار مى رفته است. قوامى رازى در قصيده اى گفته (ص 13 ديوان او، س 20):
«ريش مالان كرده مدح تو تا كى گويم *** كاندر اصطبل تو بدبخت تر از من خر نيست»
در فرهنگ رشيدى در حرف باء گفته: «باليدن، يعنى نشو و نما كردن و افزودن. و بر اين قياس، بالش و بالنده و باليده و بالانده و بالان، يعنى نشو و نماكننده و فزاينده. سنايى گويد:
يك قصيده هزار جا خوانده *** پيش هر سفله ريش بالانده
باز تا ضَيْعَتَى در اندازد *** ريش بالان به سوى دِه تازد
ص: 757
و نيز بالان، تله جانوران. و از اين جاست كه در مَثَل، ساير است كه كسى كه مجرّب در امور باشد و به مصائب گرفتار شده باشد، او را گرگِ بالان ديده گويند؛ يعنى تله ديده. و عوام، به غلط، باران ديده گويند. و ظاهرا بعضى به واسطه تغيير لهجه «بالان» را «باران» خواندند، چنان كه شايع است ميان راء و لام».
صاحب سراج بر سبيل اعتراض بر اين كلام رشيدى گفته: «بالنده و بالان در اين ابيات سنايى به معنى «نشو و نماكننده» گفتن، غلط محض است؛ چراكه بالاندن، اين جا به معنى جنباندن است، نه به معنى نشو و نماكننده؛ و بالاندن، به معنى جنباندن آمده است، كما فى البرهان».
علاوه بر اين دو وجه، دو وجه ديگر در توجيه آن به نظر نگارنده مى رسد:
1. آن كه «بالان» به باى موحّده است و يكى از معانى آن - چنان كه در كتب لغت فارسى نوشته اند - تله اى است كه با آن جانوران را مى گيرند. پس در اين جا همين معنا مراد است؛ يعنى انسان، ريش را وسيله صيد مردم و دست آويز فريب ايشان سازد.
2. آن كه «پالان» به باى فارسىِ سه نقطه باشد و مراد از اين تعبير، معنى كنايى باشد؛ يعنى شخص، به واسطه عدم رعايت قدر و مرتبه خود، خويشتن را از مقام شامخ انسانيّت، تنزّل داده و تحت نوع حيوان ناهق، مندرج نموده است. پس مِثل آن است كه ريش خود را پالانِ خر كرده و مقام شامخ خود را از دست داده است. و مصراع دوم بيت قوامى نيز اين وجه دوم را تأييد مى كند؛ زيرا در اين صورت، دو مصراع به همديگر بهتر مرتبط شده و بين پالان و اصطبل و خر، مناسبتى واضح خواهد بود و بالاخره فنّ مراعات نظير در شعر، پديد خواهد آمد.
و اين وجه را به اين بيان نيز توجيه مى توان كرد كه: ريش را تشبيه به مركوبى كرده كه بر پشتش پالان مى گذارند و وجه شبه همانا وسيله نيل به مقصود است؛ يعنى چنان كه مركوب، انسان را به منزل مقصود مى رساند، همين طور ريش، او را به مقصد مى رساند. پس گويا سوار بر ريش خود شده، به مطلوبش مى رسد. امّا اين كه كلمه به ميم باشد - يعنى «مالان» - وجه صحّتى براى آن به نظرم نمى رسد و گمان مى كنم كه به جز از تصحيف، وجهى نداشته باشد، مگر آن كه مقلوب «لامان» باشد؛ و بر فرض اين احتمال، معنى آن را از كتب لغت، اخذ كنند.
تعليقه 42
پسران ابوالبغل و بِسطام و سنگلا و خاندان بوسهل نوبختى
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «امّا پسران ابوالبغل و پسران بِسطام و پسران سنگلا، به الحاد و زندقه، متّهم بودند و مجبّران بودند به اوّل، پس مُلحد شدند؛ امّا بوسهل نوبختى - رحمةُ اللّه عليه - شيعى و معتقد بوده است».
مطالب اين تعليقه، در چهار مبحث، تحت چهار عنوان، بيان مى شود.
مبحث اول: پسران ابوالبغل
مراد از «پسران ابوالبغل» ابوالحسن علىّ بن احمد بن يحيى بن اَبى البغل و برادر او ابوالحسين
ص: 758
محمّد بن احمد بن يحيى بن ابى البغل است كه از دبيران و كاتبانِ با كفايت و معروف در زمان خلافت مُقتدر و قاهر و زمان وزارت آل فرات و به طور كلّى در اوايل نيمه اوّل قرن چهارم بوده اند و عمل هاى خطير و شغل هاى مهم را - كه تالى مرتبه مقام وزارت بوده - داشته اند و بلكه يكى، براى وزارت نيز دعوت شده، ليكن مخالفان او به وسايلى، جلو اين كار را گرفته اند. و اين دو برادر، با ابوالحسن ابن فرات و پسر او و هواخواهان او مخالف بوده اند و ابن الفرات نيز نظر خوبى به آن دو برادر نداشته است.
ابن مسكويه در تجارب الاُمم ضمن ذكر حوادث سال 299 (ج 5، ص 20-22، ترجمه) گفته: «در ذي الحجّه سال دويست و نود و نه، اَبوعلى محمّد بن يحيى بن خاقان، به وزارت مقتدر منصوب شد، پس به رتق و فتق امور پرداخت و دَواوين و اصحاب دواوين را مرتّب و معيّن ساخت و مناظره اَبوالحسن بن فرات و اسباب و كُتّاب او را به اَبى الحسن احمد بن يحيى بن ابى البغل محوّل كرد و رياست ديوان مصادره و ديوان اَراضى و املاك عبّاسيان و ديوان زمام فراتيّه را به وى داد و ابن مقله و اَبوالطيّب كلواذى و ابوالقاسم بن هشام و ابوبشر بن فرجويه - از اصحاب ابن الفرات - متوارى شدند و باقى دستگير شدند و خانه هاى شان را غارت كردند و خراب نمودند. دستگيرشدگان را زندانى كردند و احمد بن ابى البغل، به مناظره و محاكمه ايشان پرداخت و ايشان را به ستم هاى گوناگون معذّب ساخت. و همچنين به مناظره ابن الفرات، او تصدّى كرد و همه اسباب و اموال او را گرفت، ليكن نتوانست به او مكروهى و ناپسندى برساند.
اَبوالحسين بن ابى البغل، در ايّام وزارت ابن الفرات در اصفهان بود. چون در بغداد فتنه برخاست و وزير عوض شد و برادر ابن ابي البغلِ مذكور، به مناظره و مصادره ابن الفرات متصدّى شد و در واقع، فرصتى به دست آمد برادر مذكورش ابوالحسن با اُمّ موسى قهرمانه - كه در عزل و نصب وزرا دخالت داشت - درباره اين كه برادرش وزير باشد مذاكره كرد و اموال بسيارى در اين راه خرج نمود تا مقتدر به اين امر رضايت داد؛ پس بى درنگ، نامه اى به برادرش نوشته و به وسيله ابوبكر برادرِ اُمّ موسى به اصفهان فرستادند و مردم، نوعا وزارت وى را انجام گرفته تلقّى نموده، از اين روى، گروهى در راه و گروهى ديگر از اميران و رئيسان سپاه پس از ورود به بغدادش، به عنوان وزارت، با او سخن مى گفتند و او را وزير مى خواندند.
خاقانى مذكور كه وزير بود، شبانگاهى به خانه خليفه رفت و پس از دريافت اذن ورود و شرف حضور، به خليفه گفت كه: كارهاى وزارتخانه در هم و برهم شده و درآمد و عايدات كشور كم شده است و به زحمت وصول مى شود و به طور كلّى، وضع كشور خراب شده است، براى اين كه در ميانِ مردم، فتنه انگيز و آشوب طلب شهرت يافته، كه ابن ابى البغل به مردم اظهار مى كند كه او را به بغداد طلبيده اند تا وزارت را به او دهند؛ از اين روى، وقعى به احكام من نمى گذارند. پس مقتدر، از تصميم سابق خود منصرف شده و او را دستور داد كه ابن ابى البغل و برادرش را از بغداد تبعيد كند. پس وزير، هر دو برادر را گرفته و به خارج از بغداد فرستاد و چون اُمّ موسى از اين امر، آگاه شد، از وزير
ص: 759
مزبور رنجيد. وزير از بيم اين كه مبادا اُمّ موسى كار را بر او تباه كند، به مقام دلجويى او برآمده و رضايت خاطر او را به اين نحو فراهم ساخت كه ابوالحسين ابن ابى البغل را عامل خَراج و درآمد املاك و اراضى در اصفهان كرد و برادرش ابوالحسن بن ابى البغل را نيز به اَعمال صلح و مبارك - كه نام دو جاى ديگر است - رئيس گردانيد».
ابن الاثير نيز در كامل التّواريخ اين قضايا را در حوادث سال مذكور (299) ياد كرده است؛ چون اين تعليقات، مجال بسط بيش از اين را ندارد، طالب تفصيل درباره احوال پسران ابن ابى البغل، به كتاب تحفة الاُمراء في تاريخ الوزراء مراجعه كند؛ زيرا مؤلّف كتاب مذكور، بهتر از همه جا در آن كتاب، قضاياى مربوط به اين دو نفر را ياد كرده است و از ملاحظه برخى از بيانات او بر مى آيد كه به كلمات مُغْرضانه و گزارش هاى بدون واقعيّت؛ مقتدر را از نصب ابن ابى البغل بر وزارت، منصرف كرده اند. و از جمله نصّ عبارت تحفة الاُمراء (ص 292-293) ضمن نقل كلمات خاقانى اين فقرات
است، (ترجمه):
«و من انكار نمى كنم كه من مانند ابن الفرات نيستم و اعتراف مى كنم به اين كه او با كفايت تر از من بوده؛ به دليل اين كه او سال ها است كه مشغول وزارت بوده و در آن، ورزيده شده است. و او متصرّف و شاغل بوده و من بر كنار و غير وارد، ليكن من با كمالِ امانت و درستى، در دربار تو خدمت مى كنم و به امامت تو عقيده دارم و اين رافضيان، همه شان دشمنان تو هستند و دل هايشان با آل ابى طالب و امامان شيعه است نه با تو و نه با پدران تو.
و اين ابن ابى البغل كه تو مى خواهى وزارت خود را به او بدهى، از جهت عداوت و دشمنى با تو از ابن الفرات بزرگ تر و برتر است؛ زيرا اين، مردى مُلحد است، اسلام و نبوّت را باطل مى داند، و با قرآن بازى مى كند و بر آن مى تازد و حمله مى كند و ادّعا مى نمايد كه در قرآن، خطا و غلط هست و به شماره عيوب قرآن پرداخته و كتابى در اين باب ساخته است؛ پس به چنين آدمى كه حالش را شنيدى، چگونه مى توان اطمينان كرد و او را بر خدمت گماشت...!؟»
چنان كه ملاحظه مى شود، خاقانى، رافضيان را دشمن بنى عبّاس معرّفى مى كند و مبناى تخطئه ابن ابى البغل را بر روى تخطئه ابن الفرات مى گذارد، آن گاه نسبت هاى اِلحاد و اعتراض بر قرآن را به او مى دهد و از روى هم رفته نحوه استدلال بر مى آيد كه پرونده سازى در كار بوده است. در هر صورت، ارباب كمال، خودشان به مقام تحقيق و قضاوت برآيند، ليكن از قضيّه اى كه عالم عالى مقدار و ثقه بزرگوار ابوجعفر محمّد بن جرير بن رستم طبرى رحمه الله در كتاب دلائل الإمامه نقل كرده است بر مى آيد كه ابوالحسين بن ابى البغل، شيعىِ اثنا عشرىِ مستقيم الحال بوده است.
مبحث دوم: پسران بسطام و خاندان او
در زمان غيبت صغرى، خاندانى در بغداد بوده است كه ايشان را «بنو بِسْطام» مى گفته اند و افرادى معروف و سرشناس از اين خاندان را كه مشاغل دولتى و مناصب دربارى و ادارى داشته اند، تاريخ نويسان به مناسبت ذكر حوادث نام برده و معرّفى كرده اند و اين افراد بسيارند و ما در اين جا به
ص: 760
ذكر تنى چند از ايشان كه مطلب مذكور در فضائح الرّوافض و مثالب النّواصب را روشن تواند كرد مى پردازيم.
استاد فقيد عبّاس اقبال رحمه الله در كتاب خاندان نوبختى (ص 232) گفته: «خاندان بسطام، يكى از خاندان هاى قديم بوده اند كه در دستگاه خلفاى بغداد و اُمراى اطراف در جزء كُتّاب و عُمّال ديوانى، عهده دار پاره اى مشاغل مى شده اند و از آن خانواده ابوالعبّاس احمد بن محمّد بن بسطام و پسرانش ابوالقاسم على و ابوالحسين محمّد، به آلِ فُرات بستگى داشتند و ابوالحسين محمّد، داماد حامد بن العبّاس وزير بود. اين طايفه ابتدا مثل آل فرات از فرقه اماميّه طرفدارى مى كردند، ولى پس از قيام شلمغانى، پيروِ عقيده او شدند و به همين جهت، قاهر خليفه در سال سيصد و بيست و يك، مأمورينى مخصوص گذاشت تا خانه هاى ابوالقاسم على و ابوالحسين محمّد را تحت نظر بگيرند».
و نيز آن مرحوم در خاندان نوبختى (ص 224) گفته: «مشاهير كسانى كه در اين ايّام به شلمغانى گرويدند عبارت بودند از: حسين ابن القاسم بن عبيداللّه بن سليمان بن وهب وزير مقتدر خليفه، و ابوجعفر بن بسطام، و ابوعلى بن بسطام - از كتّاب و وجهاى شيعه بغداد - و ابواسحاق ابراهيم بن محمَّد بن ابى عون از اُدبا و مؤلّفين مشهور، و ابن الشّبيب الزّيّات، و احمد بن محمّد بن عبدوس، و غيره».
نگارنده گويد: از كلمات شيخ الطّايفه و ابن الاثير به خوبى بر مى آيد كه ابوجعفر بن بسطام از متشخّص ترينِ آن خاندان بوده و در پيروىِ شلمغانى، متصلّب تر بوده است. و از كلام ابن الاثير بر مى آيد كه ابوعلىّ بن بسطام نيز چنين بوده است.
استاد فقيد عبّاس اقبال رحمه الله در خاندان نوبختى (ص 237 - 238) بعد از ذكر قتل عزاقرى، ترجمه عبارتى را از تاريخ كامل ابن الاثير ياد كرده و گفته عبارت مذكور، در وقايع سال سيصد و چهلم كامل ذكر شده است:
«عزاقريّه بعد از قتل شلمغانى، باز دست از دَعاوى خود برنداشتند، مخصوصا در خاندان بنى بسطام، طرفدارانى از ايشان بودند و بعد از قتل شلمغانى، يك نفر به نام بصرى، جانشينى او را ادّعا كرد و مدّعى شد كه روح شلمغانى در او حلول كرده و او مقام الوهيّت دارد و چون او در سال سيصد و چهل (340) مُرد، از وى اموال بسيارى كه عزاقريّه به او تقديم نموده بودند ماند. ابومحمّد حسن بن محمّد مهلّبى وزير معزّ الدّوله ديلمى را از واقعه فوت بصرى و مايَملك او خبر كردند، مهلّبى امر داد تا تَرَكه او را مُهر و موم نمايند و پيروان او را دستگير سازند تا كسى كه به جانشينى او قيام نمايد چيزى در اختيار نداشته باشد.
دفاترى از ايشان به دست آمد كه مطالبى از آيين خود را بر آن ها نوشته بودند. جوانى از ايشان ادّعا مى كرد كه روح علىّ بن ابى طالب در او حلول كرده، و زنى همين دعوى را در باب حلول روح فاطمه زهرا در خود داشت. و از نوكران بنى بسطام، يكى دَعوى داشت كه روح ميكائيل به او انتقال يافته، مهلّبى دستور داد كه ايشان را بگيرند و به سختى تنبيه كنند؛ امّا ايشان به معزّالدّوله چنين القا كردند كه از شيعيان علىّ بن ابى طالب اند، معزّالدّوله امر به خلاص آن جماعت داد، مهلّبى هم از ترس آن كه مبادا به ترك تشيّع، متّهم شود، ديگر پاپىِ عزاقريّه نشد».
ص: 761
مبحث سوم: پسران سنگلا
ابن مسكويه در تجارب الاُمم (ج 5، ص 417) گفته: «و فيها [أي في سنة تسع و عشرين و ثلائمائة] في
ليلة الجمعة للنّصف من شهر ربيع الأوّل مات الرّاضي باللّه، و كان قد انكسف القمر كلّه، و كان موته بالاستسقاء الزّقّيّ، و استتر كاتبه أبوالحسن سعيد بن عمرو بن سنجلا، و انقضت أيّامه».
و نيز ابو هلال صابى در تحفة الوزراء، (ص 51) گفته: «و أمّا أبو زنبور الحسين بن أحمد الماذرائي فكان ضامنا لمصر و الشّام في أيّام حامدٍ، فتنكّر له أبوالحسن عليّ بن عيسى - تا آن كه گفته: - ثمّ جمع القضاة و أصحاب الدّواوين، و أخرجه إلى مجلسه، و قد حضر المحسّن و أبو العلاء بن سنجلا كاتبه على ديوان المغرب، و أحضرا أعمالاً عملاها له». پس معلوم شد كه اَبوالعلاء پسر سنگلا كاتب ابن الفرات بوده بر ديوان مغرب.
مبحث چهارم: ابوسهل نوبختى
چون مصنّف رحمه الله در آينده به مقام و منزلت نوبختيان و به ذبّ و دفاع ايشان از حريم دين و ايمان، اشاره خواهد كرد، مناسبْ آن است كه ما نيز ترجمه ابوسهل نوبختى رحمه الله را در آن جا ياد كنيم؛ رجوع شود به تعليقه 88.
تعليقه 43
كافور رباحى
اين كه در نقض در وصف تمول ابو الحسن فرات گفته: «و سد رطل كافور رباحى».
در آنندراج گفته: «رباح - به راء مهمله و حاى حطّى در آخر، كسحاب - : جانورى است مانند گربه كه كافور از وى گيرند و كافور رباحى بدان منسوب است و اين، غلط است؛ چه كافور صمغ درختى است».
و در برهان قاطع گفته: «كافور، بر وزن ناشور، معروف است و آن، دو قسم مى باشد: يكى از درخت حاصل شود و آن را جودانه مى گويند. و ديگرى عملى است و آن چوبى است كه مى جوشانند و از آن بر مى آورند».
و در منتهى الإرب گفته: «كافور: صمغ درختى است خوشبوى كه در گَوْهاى درياى هند و چين مى باشد و گويند: به سرانديب مى رويد و بس. و درختش در نهايتِ بزرگى باشد، چندان كه صد سوار و زايد از آن را در سايه دارد و هميشه سبز و بى شكوفه و بى ثمر، و چوبش سپيد و سبك، و پلنگ و مار، به زيرش همواره باشند. و آن صمغ را اقسام مى باشد؛ رباحى، منسوب به سوى رباح، نام پادشاهى كه اوّل آن را يافته و آن، سپيد مايل به سرخى و شبيه به مصطكى. و قيصورى و آن، نيك سپيد و صاف؛ و در جوف درخت يافته شود. و اين هر دو را جودانه نيز گويند. و
كافور مولى، از ريزهاى چوب جوف درخت از جوشانيدن آن به هم مى رسد و آن، تيره رنگ و ناصاف باشد».
ص: 762
تعليقه 44
شعر وليد و تير انداختن او به قرآن مجيد
محدّث قمى رحمه الله در تتمّة المنتهى (ص 91) در ترجمه وليد بن يزيد بن عبدالملك گفته: «و هم در اكثر كتب، مسطور است - كه از جمله: حياة الحيوان دميرى، و أدب الدّنيا و الدّين ماوردى باشد - كه: يك روز، وليد به قرآن مجيد تفأّل كرد، اين آيه آمد «وَ اسْتَفْتَحُوا وَ خابَ كُلُّ جَبّارٍ عَنيدٍ»[ابراهيم /15]، قرآن را بر هم گذاشت و نشانه تير خود كرد و چندان كتاب خداى را تير زد كه پاره پاره شد؛ و اين شعر بخواند:
تهدّدني بجبّارٍ عنيدٍ *** فَها أنا ذاك جبّار عنيد
إذا ما جئت ربّك يوم حشر *** فقل: يا ربّ مزّقنى الوليد».
سيّد مرتضى رازى رحمه الله در تبصرة العوام در باب بيست و چهارم (ص 256-257 چاپ استاد فقيد اقبال آشتيانى) گفته: «امّا وليد بن يزيد بن عبدالملك، زنديق بود و نواصبْ او را امام دانند. روزى از دفتر، فال مى گرفت، اين آيت برآمد كه: «وَ خابَ كُلُّ جَبّارٍ عَنيدٍ * مِنْ وَرائِهِ جَهَنَّمُ وَ يُسْقى مِنْ ماءٍ صَديدٍ»[ابراهيم /15 - 16 ]. مصحف بر جاى هدف كرد و تير بدان مى انداخت و گفت: أتوعد كلّ جبّار عنيد... تا آخر دو بيت.
روز ديگر خمر مى خورد، جرعه اى بر مصحف ريخت و اين ابيات مى گفت:
أتوعدني الحساب و لست أدري *** أحقّا ما تقول من الحساب
فقل للّه يمنعني طعامي *** و قل للّه يمنعني شرابي
تلعّب بالبريّة هاشميّ *** بلا وحيٍ أتاه و لا كتاب»
تعليقه 45 ترجمه نزار و معد و عزيز و حاكم و مستنصر از فاطميان مصر
چون تراجم فاطميان مصر در بسيارى از كتب دسترس و مخصوصا در تواريخ مهمّ مصر، به طور مبسوط هست، از اين روى در اين جا به مختصرترين اشارتى قناعت مى كنيم تا معلوم شود كه تصحيح متن كه به زحمت بسيار انجام گرفته، مطابق واقع و موافق كلام مصنّف رحمه الله است.
قرمانى در أخبار الدول و آثار الاُول (ص 189-194) تحت عنوان «الباب السّابع في ذكر دولة العُبَيْديّين الّذين تسمّوا بالفاطميّين» گفته: «آغاز دولت ايشان در مغرب بوده به سال دويست و نود و هفت. و انقراض ايشان به سال پانصد و شصت و هفت بوده است پس مدّت ملك و فرمانروايى ايشان، دويست و هفتاد سال بوده است. و آنان كه در اين مدّت فرمانروا بوده اند، چهارده نفر هستند كه سه تن از ايشان در مغرب بوده اند و يازده تن در مصر و شام - آنگاه شروع به شرح حال ايشان كرده و گفته: - «نخستين كسى كه از ايشان در مغرب به سلطنت رسيد و زمام امور را به دست گرفت، ابو محمّد عبيداللّه مهدى است». تا آن كه بعد از ترجمه او گفته:
1. «أبوالقاسم القائم بأمر اللّه محمّد نزار بن المهديّ، تولّى المملكة في ربيع الأوّل سنة اثنين و عشرين و ثلاثمائة».
ص: 763
آنگاه به ترجمه ابوالظّاهر المنصور باللّه اسماعيل پرداخته، پس گفته:
2. «أبو تميم المعزّ لدين اللّه معدّ بن إسماعيل، و هو أوّل مَن اُقيمت له الدّعوة بمصر، و كان شهما شجاعا مهابا، اتّسعت مملكته و كثرت عَساكره، اختطّ سور القاهرة، و اختطّ القصر في وسط المدينة بترتيب ألقاه اليه سيّده - و هو الآن دار الضّرب - و رتَّب للقاهرة حاراتٍ لطوائف العسكر القادمين صحبته من بلاد العرب كحارة زويلة و حارة المصامدة، و عمّر الجامع الأزهر، و سمّى هذه المدينة بالمنصورة، و ذلك في سنة إحدى و ستّين و ثلاثمائة. ثمّ أرسل عرّف اُستاذه بذلك، فحضر بعساكره من بلاد الغرب إلى أن دخل القاهرة من غير ضرر، و جلس على سرير الملك من غير منازع، و ذلك في شهر ذي القعدة عام اثنين و ستّين و ثلاثمائة - تا آن كه گفته: - و أقام المعزّ بالقاهرة سنتين و نصفا إلى أن توفّي ربيع الآخر عام خمس و ستّين و ثلاثمائة، و كانت مدّة ملكه بالغرب و القاهرة ثلاثا و عشرين سنةً و نصفا. فلمّا توفّي كانت الولاية بعده لولده:
3. أبو المنصور العزيز باللّه نزار بن معدّ. و كان كريما شجاعا، حسن العفو عند القدرة، قريبا من النّاس، مغرما بالصّيد، و كان أديبا فاضلاً ذكيّا - كذا ذكره الثّعالبي في يتيمة الدّهر - توفّي سنة ستّ و ثمانين و ثلاثمائة، و مدّة مملكته إحدى و عشرون و ثلاثمائة. و تولّى بعده ولده:
4. أبوعليّ الحاكم بأمر اللّه منصور بن نزار، و كان شيطانا مريدا، سيّى ء الاعتقاد، سفّاكا للدّماء، قتل خلقا كثيرا بغير ذنب - تا آن كه گفته - قُتل في شوّال عام إحدى عشرة و أربعمائة، و عُمره ستّ و ثلاثون سنة».
آنگاه به ترجمه «أبوالحسن الظّاهر لإعزاز دين اللّه على» كه پسر العزيز باللّه صاحب ترجمه بوده است پرداخته و سپس گفته است:
«و لمّا مات [أي أبوالحسن الظّاهر] قام بالأمر بعده ولده:
5. أبو تميم المستنصر باللّه معدّ بن عليّ، ولي في يوم وفات أبيه و هو ابن ثمان سنين، و جرت في أيّامه فتن و شدائد - إلى أن قال: - و أقام المستنصر في ولايته هذه ستّين سنة إلى أن مات لاثنتي عشرة ليلة بقيت من ذي الحجّة سنة سبع و ثمانين و أربعمائة».
ابن خلدون در مجلّد چهارم تاريخ خود، به طور تفصيل درباره فاطميان مصر بحث كرده است، هر كه طالب باشد رجوع كند به (ص 28-102 چاپ اوّل). و در همه تواريخ معظم مصر نيز مفصّل تر از آن، از فاطميان و احوال شان بحث شده است و ذكر اسامى آن ها به طول مى انجامد، چنان كه معلوم است. حتّى در كتب فارسى بسيار معروف نيز كه در دسترس همه آشنايان به زبان فارسى است، تا چه رسد به منابع مهمّ عربى، از اين سلسله به قدر كفايت، معرّفى شده است؛ از اين قبيل است: روضة
الصّفاى مير خواند، و حبيب السّير فرزند او خواندمير، و مجالس المؤمنين قاضى نور اللّه شوشترى، و جامع التّواريخ خواجه رشيد الدّين فضل اللّه همدانى، و تاريخ جهانگشاى جوينى. و كتاب اخير چون از نظر علاّمه بزرگوار ميرزا محمّد خان قزوينى رحمه الله گذشته و به تصحيح كامل و تحقيق دقيق او چاپ شده و در دسترس اهل فضل و دانش قرار گرفته است، بهتر از ساير مآخذ مى باشد، رجوع شود به جلد سوم، ص 154-186.
ص: 764
تعليقه 46
در بيان معناى «كتامه» و «لاعه» و «سجلماسه»
1. كُتامة؛ جوهرى در صحاح گفته: «و كُتامة: قبيلةٌ من البربر». و صاحب معيار اللّغة گفته: «كتامه نامبرده، بر وزن سُلاله است؛ يعنى به ضمّ كاف».
سمعانى در انساب گفته: «كُتامى، به ضمّ كاف و فتح تاء دو نقطه در بالا و در آخر آن ميم. اين نسبت به كتامه است و آن، قبيله اى است از بربر كه در ناحيه اى از بلاد مغرب، منزل و مسكن گرفته اند».
2. لاعة؛ در منتهى الإرب گفته: «و عدن لاعه، دهى است به يمن غير عدن اَبْيَنْ. و نيز لاعه، شهرى است در كوه صَبِر، و عدن دهى است كه به وى منسوب كنند».
و ياقوت در معجم البلدان گفته: «لاعَةُ - بالعين مهملة - مدينة في جبل صَبِر من نواحي اليمن، إلى جانبها قرية لطيفة يقال لها عَدَنُ لاعة. و لاعَةُ، موضع ظهرت فيه دعوة المصريّين باليمن... و منها محمّد بن الفضل الدّاعي، و دخلها من دعاة المصريّين أبوعبداللّه الشّيعي صاحب الدّعوة بالمغرب، و كان محمّد بن الفضل المذكور آنفا قد استولى على جبل صَبِر - و هو جبل المذرعة - فى سنة 340، و دعا إلى المصريّين، ثمّ نزعه منه أسعد بن أبي يعفر».
و نيز گفته (در حرف ع): «قال عمارة: لاعة مدينة في جبل صبر من أعمال صنعاء، إلى جانبها قرية لطيفة يقال لها عدنُ لاعةَ، و ليست عدن أبْيَن السّاحليّة، و أنا دخلت عدن لاعة، و هي أوّل موضع ظهرت فيه دعوة العلويّة باليمن بعد المصريّين...» تا آخر.
3. سِجِلماسه؛ در منتهى الإرب گفته: «سِجِلماسة - به كسر سين و جيم - جاى تخت ولايتى است به مغرب، بسيار اَنهار و اَشجار؛ و اهل آن ولايت، سگ را فربه مى كنند و مى خورند آن را».
و ترجمه عبارت ابن الوردى در اوايل فريدة العجائب (ص 18 چاپ دار العلم) تحت عنوان «أرض المغرب» از فصل اوّل كتاب - كه در ذكر بلدان و اقطار است - اين است: «سجلماسه از شهرهاى
مشهور مغرب زمين است. شهرى است پر وسعت و پهناور و ديار آن معمور و آباد. سرزمين هاى
نيكو دارد و روستاهاى با صفا و پُر حاصل و كشتزارها و مزرعه هاى به غايتْ درجه مطلوب و حاصل خيز. خيرات آن بسيار است و بركات آن بى شمار. در وسعت و آبادى آن همين بس كه گويند:
اگر كسى نصف روزى در بازارهاى آن سير كند و راه پيمايد، به پايان نمى رسد. و آن شهر، حصارى ندارد، بلكه قصرها و كاخ هاى استوار دارد و عمارت هاى متّصلِ سر به فلك كشيده. بر كنار نهرى واقع است كه از سوى مشرق مى آيد و در شهر مذكور، باغ ها و بستان هاى بسيار و ميوه هاى گوناگون بى شمار هست و از آن جمله آن كه در آن جا يك نوع رُطب (خرماى تر) هست كه آن را «بتونى» مى نامند و آن، سبزرنگ و خوش منظر است، ليكن طعم آن از انگبين شيرين تر است و هسته آن در نهايتِ كوچكى مى باشد. و گويند كه: اهل اين سرزمين، كشت هاى خود را مى كارند و مى دروند و جُذور و اُصول آن ها را - يعنى تنه ها و ريشه هاى آن ها را - بر حال خود مى گذارند و چون سال آينده برسد و آب بهارى آن ها را فرا گيرد، بار ديگر آن تنه ها و ريشه ها مى رويد و سبز مى گردد و ارباب
ص: 765
آن ها بى آن كه تخمى كاشته باشند، بار ديگر به محصول آن ها مى رسند و از غلاّت آن ها بهره ور مى گردند. و در آن سرزمين، معمول است كه اهل آن، سگ ها را و موش هاى بزرگ را مى خورند و چشم هاى اغلب اهالى آن شهر سالم نيست، بلكه به كم بينايى و اشك ريزى مبتلا هستند و عرب، آن ابتلاى چشم را عَمَشَ (به فتح عين و ميم) مى نامد».
ناصر خسرو در سفرنامه خود (ص 56 چاپ فرانكلين) گفته: «و قيروان، ولايتى است شهر معظمش سجلماسه است، كه به چهار فرسنگى دريا است. شهر بزرگ بر صحرا نهاده و باروىِ محكم دارد. و در پهلوى آن مهديّه است كه مهدى از فرزندان اميرالمؤمنين حسين بن على - رَضِيَ اللّه عنهما - ساخته است بعد از آن كه مغرب و اندلس گرفته بود و بدين تاريخ، به دست سلطان مصر بود».
پس، از بيانات گذشته، به خوبى روشن شد كه كُتامه و لاعه و سِجِلماسه، از مراكز دعوت و مواطن ظهور دولت و بروز قدرت فاطميان مصر بوده است؛ بنابراين مؤلّفِ بعض فضائح الرّوافض امور مذكوره در كلمات خود را - خواه راست باشد خواه دروغ - به اين موارد نسبت داده است.
تعليقه 47 قيراط خانه
اين كه مصنّف رحمه الله در نقض گفته: «امّا جوابِ اين كلمات كه: خلفاى ملاحده، خمر فروختن و زنا و لواطه و غير آن از منهيّاتِ شرعى به ظاهر كردند. آرى كردند، لعنت بر مُلحدان باد و اقوالشان! امّا مى بايست كه اين معنى در بغداد، ظاهر نبودى، و قيراط خانه كه در وى، همه منهيّات رود در جَهرْ، و خمر نفروختندى، و رضا ندادندى، و اُجرت نستدندى، تا بر مُلاحده اين طعن، شايستى زدن»:
نگارنده گويد: كلمه مركّبه «قيراط خانه» را در كتبِ لغت، دسترس نيافتم، ليكن نظر به اين كه مراد از آن، به خوبى از اين كلام مستفاد مى شود؛ زيرا از سياق سخن و وصفِ آن به اين كه : «در وى همه منهيّات رود در جهر» صريحا معلوم مى شود كه مقصود، اماكنى بوده است كه فُسّاق و فجّار و اوباش و بدكاران، در آن جاها گرد آمده و به انجام امور منهيّه در شرع مى پرداخته اند.
و فيروزآبادى گفته: «و القيراط و القرّاط - بكسرهما - يختلف وزنه بحسب البلاد، فبمكّة ربع سدس دينار، و بالعراق نصف عشره».
در منتهى الإرب گفته: «قيراط - بالكسر - : نيم دانگ؛ و وزنش به حسب بلاد، مختلف است؛ به مكّه چهار يكِ از شش يك دينار است، و به عراق نصف ده يك دينار. قرّاط - بالكسر و شدّ الرّاء - مثله، و هو أصل القيراط؛ لأنّ جمعُه قَراريط، فاُبْدِلَ من أحد حرفي تضعيفه ياءً، كما فى دينار و دنّار». و طالبِ تفصيل، به تاج العروس يا لسان العرب يا نظاير آن ها از مفصّلات رجوع كند. پس شايد وجه اطلاق «قيراط خانه» به اين اماكن، آن بوده است كه مردم به وسيله قيراط يا مقدار قيراط از پول آن زمان، به آن خانه ها راه مى يافته اند. و تصريح به اين مدّعا در آينده خواهد شد.
نگارنده گويد كه: از علاّمه قزوينى رحمه الله ضمن كلماتش شنيده بودم كه: در زمان خلفاى عبّاسى در بغداد، چنين عشرت خانه اى بوده كه دامن آلودگان، در آن جا به فسق و فجور و عيّاشى
ص: 766
مى پرداخته اند، امّا درست در خاطر نگاه نداشته بودم كه مأخذ نقل وى چه كتابى بوده است؛ از اين روى، مشغول تتبّع و تفحّص بوده تا آن كه از حسن اتّفاق آن ايّام كه نقض تازه منتشر شده بود، در تهران جشنى به نام «ابوعلى سينا» منعقد شده بود و طبق معمول اين جشن ها، فضلاى ساير كشورها دعوت شده بودند؛ از جمله آنان، عالم جليل و ناقد بصير، درياى موّاج فضل و كمال، دكتر مصطفى جواد عراقى - رحمةُ اللّه عليه - بود. نگارنده اين موضوع را به وى عرض كرده و مأخذ اين كلام را پرسيدم. وى اظهار داشت كه ابن جوزى در تاريخ المنتظم در چندين مورد، به اين مطلب تصريح كرده است و من در پشت همان تاريخ، آن موارد را يادداشت كرده ام، چون برگردم براى شما مى فرستم.
نگارنده نظر به اشتياقى كه به دانستن اين امر داشت، در همان چند روز كه ايشان اين جا تشريف داشتند، تاريخ نامبرده را [همان قدرش را كه چاپ شده است] از آغاز تا انجام مطالعه كرده و موارد ذكر قضيّه را بيرون آورده و به نظر شريف وى رسانيد. آن مرحوم نيز بيش از حدِّ عادّى، نگارنده را مورد تحسين و تشويق و تجليل قرار داده و آنچه لازمه شأن مِثل او بود به جاى آوردند - مَلأ اللّه ُ قبَره نورا و روحَه سرورا - و در واقع، اگر اين دلالت و هدايت او نمى بود، شايد نگارنده به دريافت دلايل و شواهد كلام مورد بحث، چنان كه شايد و بايد، موفّق نمى شد. بارى برگرديم به اصل مقصود.
ابن الجوزى در المنتظم (ج 8، ص 78، ترجمه) ضمن ذكر حوادث سال 425 گفته:
«آن گاه عيّاران، برگشته زمام امور را به كف گرفته و بساط امن و امان و نظم و نسق را در شهر بغداد پهن كردند و مردم نيز در مقابل اين خدمت، آنچه را از عايدات بازارها به دولتيان مى پرداختند، به ايشان دادند. و همچنين آنچه را پيوسته به صندوقِ درآمدِ دولت از ماليات خرابات و مراكز فسق و فجور - از قبيل قمارخانه ها و شرابخانه ها و زناخانه ها و غناخانه ها - مى رسانيدند، به عيّاران پرداختند».
نگارنده گويد: اين عبارت، صريح است در اين كه در تاريخ مزبور، مَواخير مذكور از طرف زمامداران وقت، مجاز بوده و ماليّات خاصّى نيز داشته كه به صندوق دولت، عايد مى شده است.
امّا احتمال اين كه «قيراط خانه» در كتاب نقض محرّف و مصحّف «قوّادخانه» باشد، به قرينه استعمال راوندى آن را در همين معنى؛ به نظر، بسيار بعيد مى آيد. بلى، انصاف آن است كه معنى هر دو كلمه يكى است؛ زيرا گمان نمى كنم براى احدى از اهل دقّت، نظر شبهه و ترديدى در اين بماند كه راوندى از «قوّادخانه» همان جايگاه فسق و فجور و شهوت رانى و عيّاشى و هوس بازى را اراده كرده است كه صاحب بعض مثالب النّواصب نيز از «قيراط خانه» همين معنى را اراده كرده است لاغير؛ و غايت اين امر، آن مى شود كه اين دو كلمه، مترادف باشند.
در برخى از كتبِ لغتِ فارسى، كلماتى به نظر مى رسد كه مرادف با معنىِ ماخور و خرابات است.
در غياث اللغات گفته: «بيت اللّطف، كنايه از لولى خانه از مصطلحات؛ و صاحب بهار عجم به اين معنى بيت النّطف نوشته است به ضمّ نون كه بعد لام است و فتح طاى مهمله؛ چه نطف، جمع نطفه است».
و مراد از «لولى» زن بدكاره است. در برهان گفته: «در هندوستان، قَحبه و فاحشه را لولى گويند». و نيز در برهان گفته: «خرابات - بر وزن كرامات - شرابخانه و بوزه خانه و قمارخانه و امثال آن را گويند.
ص: 767
و بوزه بر وزن كوزه، شرابى باشد كه از آرد برنج و ارزن و جو سازند و در ماوراءالنّهر و هندوستان بسيار خورند».
در بهار عجم گفته: «بيت النّطاف - به كسر نون - و بيت النّطف به ضمّ نون و فتح طاء، به اصطلاح،
لولى خانه كه در عرف هند «رجواره» خوانند. و از بعضى به معنى نجاست خانه مسموع است و اين اگر به اثبات رسد، مجاز خواهد بود. حكيم شرف الدّين شفايى گفته:
باباى تو جاروب كش بيت لطف شد *** اجداد تو گشتند به تدريج بزرگان».
علاّمه قزوينى رحمه الله در يادداشت هاى خود (ج 4، ص 72) گفته: «بيت اللّطف - ظ فاحشه خانه. مطلع الشّمس، ج 4، ص 324».
يعنى فاحشه خانه، اصطلاح بلاد عثمانى است يا بوده است ظاهرا (حدائق السّياحه زين العابدين بن اسكندر شروانى، نسخه پاريس f, 110b, S, p. 1305 مكرّر).
در عهد تيمور در شيراز، موضع عيشى بوده است موسوم به بيت اللّطف.
تعليقه 48
شيخ ابوعبداللّه بصرى و كتاب «الدرجات» او
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و اين فصل، به شرح، در كتاب الدّرجات كه شيخ ابوعبداللّه البصرى كرده است ببايد ديدن و دانستن، تا معلوم شود كه اميرالمؤمنين عليه السلام را در فضايل هر يك از صحابه با وى مشاركت است و آنچه او بدان مخصوص است ايشان را به جمع [يا به جميع] نبوده است».
مراد از اين شخص، همان است كه ابن شهر آشوب در اواخر معالم العلماء (تحت عنوان: «باب جامع، فصل فيمن عرف بكنيته، ص 122 نسخه چاپ طهران) او را چنين معرّفى كرده است: «أبو
عبداللّه البصريّ اُستاذ القاضي عبدالجبّار المعتزلي، له الدّرجات في تفضيل أميرالمؤمنين عليه السلام ».
صاحب الفوائد البهيّة (ص 67) گفته: «الحسين بن عليّ أبو عبداللّه البصريّ المعتزلي؛ قال الصّميري: لم يبلغ أحد مبلغه في العَلَمين - أعني الفقه و الكلام - أخذ عن أبي الحسن عبيداللّه الكرخي، عن البردعي، عن نصير بن يحيى، عن محمّد، و مات سنة تسعٍ و تسعين و ثلاثمائة».
ابن ابى الحديد معتزلى بغدادى در مقدّمه نهج البلاغه تحت عنوان «القول فيما يذهب إليه أصحابنا المعتزلة في الإمامة و التّفضيل و البُغاة و الخوارج» (ص 3، جلد اوّل، چاپ مصر) گفته: «و ممّن ذهب من البصريّين إلى تفضيله عليه السلام الشّيخ أبو عبداللّه الحسين بن عليّ البصري - رَضِيَ اللّه عنه - و كان مُتحقّقا
بتفضيله، و مبالغا في ذلك، و صنّف فيه كتابا مفردا». و گويا مراد از «كتاب مفرد» در اين كلام، همان كتاب الدّرجات سابق الذّكر است.
تعليقه 49
طبس گيلكى
مؤلّف حدود العالم گفته: «طبسين، شهرى است گرمسير؛ و اندرو خرما است. و آب ايشان از كاريز است و
ص: 768
اندر ميانِ بيابان است». و نيز گفته:«طبس مسينان، اندر ميان كوه و بيابان است و جايى با نعمت است».
استاد فقيد بهمنيار رحمه الله در تعليقات تاريخ بيهقى گفته: «طبس، نام دو محلّ است؛ يكى شهرستان طبس در جنوب خراسان كه مركز آن هم طبس نام دارد، و ديگر بخش طبس از توابع سبزوار كه قصبه آن نيز موسوم به طبس است. طوايف عرب كه در زمان عثمان، به رياست عبداللّه بن عامر بن كربز، به تسخير خراسان آمدند، نخست دو محلّ موسوم به طبس را فتح كردند و آن دو محلّ را طبسان و طبسين گفتند و اين نام، به صيغه تثنيه اشتهار يافت و بعدها در بعض كتب تاريخ و جغرافياى عربى نيز به همين صيغه ضبط شد، ليكن در فارسى جز به صيغه مفرد «طبس» استعمال نمى شود. ياقوت
در معجم البلدان در ذيل طبسان گويد: يكى از دو طبس را طبس تمر و ديگرى را طبس عنّاب گويند. و در ذيل طبس گويد كه: آن، دو طبس است؛ يكى طبس مسينان و ديگرى طبس گيلكى».
ناصر خسرو در سفرنامه خود در آن جا كه طبسِ تمر را وصف مى كند مى گويد: «و در آن وقت، امير آن شهر، گيلكى بن محمّد بود و به شمشير گرفته بود». از اين عبارت چنين مستفاد مى شود كه طبس گيلكى و طبس تمر، يكى است و آن را به نسبت به اين امير، طبس گيلكى گفته اند؛ ليكن از عبارت مؤلّف چنين بر مى آيد كه طبس گيلكى، طبس عنّاب است، نه طبس تمر.
طبس مسينان در هر دو نسخه [تاريخ بيهق] طبس مسينا نوشته شده و بنا به ضبط ياقوت و اصطخرى، مسينان صحيح است. و طبس مسينان، به طورى كه از عبارت متن مستفاد مى شود، طبس
تمر است.
استاد فقيد عبّاس اقبال در ضمائم كتاب «وزارت در عهد سلاطين بزرگ سلجوقى» (ص 281) ضمن كلامى گفته:
«ظاهرا علّت تسميه يكى از اين دو طبس به گيلكى، استيلاى امير ابوالحسن گيلكى بن محمّد بوده است بر آن جا. شهر طبس را - به گفته ناصر خسرو داعى معروف اسماعيلى - قبل از تاريخ سال 444 دزدان و راهزنان كوچ (قفص) و بلوچ، دائما در زحمت مى داشتند، امير ابوالحسن گيلكى بن محمّد، آن ناحيه را پيش از اين تاريخ، از شرّ وجود ايشان مُصفّا ساخته و خود بر آن جا استيلا پيدا كرده بود و در سال 444 كه ناصر خسرو به آن جا رسيده، اين امير ابوالحسن گيلكى بر طبسِ گيلكى حكم فرمايى داشته و ناصرخسرو شرحى از عدالت و رعيّتْ دوستى او تعريف مى كند كه ظاهرا به علّت اسماعيلى بودنِ اوست (سفرنامه ناصرخسرو، چاپ برلين، ص 139-141)».
تعليقه 50
قصّه افك
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و اگر جماعتى منافقان در عهد رسول صلى الله عليه و آله - چون مِسْطَح بن اُثاثة بن عبّاد بن عبدالمطّلب، و حسّان بن ثابت، و عبداللّه بن أبيّ - عايشه را تهمت نهادند».
اشاره به قضيّه «افك» است كه از قضاياى معروفه در ميان مسلمين است و همه مفسّران - اعمّ از
ص: 769
شيعى و سنّى - آن را در تفاسير خود، در تفسير آيات مربوطه به اين مطلب، كه در سوره مباركه نور است نوشته اند و مورّخان و سيره نويسان اسلام نيز آن را در حوادث و وقايع سال پنجم هجرت، ضمن بيان غزوه «بنى المصطلق» تحت عنوان «خبرُ الإفك» يا «قصّة الإفك» ذكر كرده اند.
تعليقه 51
در تحقيق دو كلمه «ملاطفه» و «بويح»
1. ملاطفه
اين كه مصنّف رحمه الله گفته است: «و آوازه برآمد كه به دژ كوه، ملاطفه مى نويسد».
مؤلّف غياث اللغات گفته: «ملاطفه با كسى نيكويى كردن و مجازا مكتوب و مراسله را نيز گويند».
محمّد اقبال در فرهنگ كلمات و مصطلحات نادره راحة الصدور (ص 512) گفته: «ملطّفه (108، 10، 12: 340، 2) به معنى نامه اى است كوچك كه به طريق ايجاز، حاوى خلاصه مطالب باشد».
2. بويح
و اين كه مصنّف بعض فضائح الرّوافض گفته: «و آن خواجگان كه همه را بويح بكشتند»؛
كلمه «بويح» كه براى متن اختيار شده است، صريح نسخه «ع» است؛ ليكن در دو نسخه «ح د»، «برنج» ضبط شده، و سه نسخه «ث ب م» اين كلمه را اصلاً ندارند؛ اگرچه محتمل است كه صحيح كلمه، همان «برنج» باشد، يعنى: به زحمت و شكنجه و آزار. ليكن به قرينه ضبط كلمه در جواب كه خواهد آمد و به صورت «بويج» ضبط شده و از ملاحظه قرائن محفوفه در كلام، بر مى آيد كه محتمل است كه اصل «بونچ» بوده باشد كه عبارت اُخراى كلمه «بونك» باشد و چنان كه گاهى حرف كاف را اكنون نيز مى شنويم، مخصوصا در مصطلح اهل عراق و اهل آذربايجان، كه «كيلو» را «چيلو» گاهى تعبير مى كنند، و در عبارت عوامى عراقى در مشتقّات مادّه «ب ك ى» نوعا به حرف «چ» فارسى
مى آورند، مثلاً «تبچى» به جاى «تبكى» به كار مى برند، اِلى غير ذلك. پس به گمان قوى، مراد همان «ونك» فعلى است كه از دهات شمالى طهران مى باشد و در تعليقات همين كتاب، در جاى ديگر، از آن بحث خواهد شد.
و گويا نسخه نويسان، به جهت مندمج بودنِ صورت كلمه، آن را يا ساقط نموده اند و يا تحريف كرده اند؛ و اللّه ُ هو العالمُ بحقيقة الحال.
تعليقه 52
مجد الملك اَبو الفضل اَسعد بن محمّد براوستانى قمى
ياقوت در معجم البلدان گفته: «براوستان از دهات قم است. از آن جا است وزير مجد الملك ابوالفضل اَسعد بن محمّد براوستانى وزير سلطان بركيارق پسر ملكشاه، وزيرى مقتدر بود، به طورى كه بر سلطان بركيارق مسلّط بود، سپاهيانِ بركيارق او را متّهم داشتند به اين كه موجب تباهى حال ايشان مى باشد و خواستار مجد الملك از او شدند. پادشاه مجبور شد و وزير را به ايشان به اين شرط تسليم
ص: 770
كرد كه او را نكشند، ليكن سپاهيان فرمان او را نبردند و وى را كشتند به سال 492».
عماد كاتب در تواريخ آل سلجوق (ص 87، ترجمه) چنين گفته است: «امّا مجد الملك، پس اُمرا دل هاى سپاهيان را از مجد الملك بر گردانيدند، پس او را به شمشيرهاى خود قطعه قطعه كرده و اعضاى او را قسمت نمودند؛ و اين امر، به سال چهارصد و نود و دو روى داد و وى در اين هنگام، پنجاه و يك سال داشت.
مجد الملك مردى بود نيكوكار و مواظب بر خيرات و مبرّات، و اهل نماز و روزه و شب بيدارى، و حقوق واجبه اموال خود را مى پرداخت و جوايز و صدقات و خيرات و احسان هاى بسيار مى كرد و هرگز در ريختن خون كسى سعى نكرد و براى ضرر احدى، قدمى بر نداشت».
از بيانات گذشته به خوبى معلوم مى شود كه مجد الملك، بسيار بزرگ و خَيّر و نيكونام و خدمتگزار به دين و دولت و ملك و ملّت بوده است و همه سخنان دشمنان در حقّ او كه با باطنيان مربوط بوده است، از پرونده سازى و بدنفسىِ مؤيّد الملكِ خائن و جانى بوده است و اگر در نتيجه عمليّات پسنديده او خواجه نظام الملك، مورد بى اعتنايى سلطان ملكشاه واقع شده است، آن ربطى به بدى مجد الملك ندارد، چنان كه واضح است؛ والسّلامُ على مَنِ اتّبعَ الهُدى.
تعليقه 53
سندلانيان
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و سندلانيان [يا «سپيدرائيان» يا «سيدرائيان»] را خود معروف است كه هر شب آدينه، براى خرِ خدا كاه و جو نهادند؛ تَعالى و تَقَدَّسَ عَنِ الصُّعود و النُّزول».
اگرچه كلمه «سندلانيان» و نسخه بدل هايش معلوم نشد كه منسوب به كيست و چيست؟ ليكن معلوم است كه فرقه اى از مشبّهه و مجسّمه مى باشند. از اين روى، به نقل اندكى از كلمات علماى اعلام و بزرگان اسلام در اين موضوع مى پردازيم تا حقيقت مدّعاى مصنّف رحمه الله معلوم شود.
سيّد مرتضى رازى رحمه الله در تبصرة العوام (ص 79، س 14) در باب يازدهم - كه در مقالات مشبّهه و مجسّمه است - گفته : «و گويند: هر شب آدينه، خداى تعالى بر زمين آيد و در شب هاى ديگر - هر شب به آسمان دنيا آيد و منادى مى كند كه: هيچ توبه كننده اى هست كه توبه وى قبول كنم؟ و هيچ استغفاركننده اى هست كه او را بيامرزم؟ و گويند: چون به دنيا آيد، بر خرى نشيند».
نگارنده گويد: نسبتِ اين قبيل امور و نقل اخبارى كه مطابق عقايد خود به دروغ درست كرده و جعل نموده اند، در كتب مفصّله كلام و حديث فراوان است و ما به برخى از آن ها در تعليقات كتاب ايضاح در ذيل قول فضل بن شاذان «أقاويل أصحاب الحديث» اشاره كرده ايم و در متن كتاب نيز به اندازه كافى نقل قول از ايشان شده است و در كتب شيعه در ردّ اين مقاله ايشان، اخبار بسيار از ائمّه معصومين عليهم السلام وارد شده است؛ از آن جمله، اين حديث است:
علاّمه مجلسى رحمه الله در بحار (ج 2، چاپ كمپانى، ص 97) در باب «نفي الجسم و الصورة و التشبيه و الحلول و الاتّحاد» نقلاً از اَمالى و توحيد و عيون الأخبار صدوق رحمه الله گفته: «الدّقّاق، عن الصّوفي، عن
ص: 771
الرّوياني، عن عبدالعظيم الحسني، عن اِبراهيم بن أبي محمود، قال: قلتُ للرّضا عليه السلام : يابنَ رسول اللّه، ما تقولُ في الحديث الذي يرويه النّاس عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله أنّه قال: إنّ اللّه تعالى ينزل كلّ ليلةٍ إلى السماء الدنيا، فقال عليه السلام : لعنَ اللّه ُ المحرّفين للكلم عن مواضعه، و اللّه ِ ما قال رسول اللّه كذلك، إنّما قال صلى الله عليه و آله : إنّ اللّه َ - تباركَ و تعالى - يُنْزِلُ مَلكا إلى السماء الدنيا كلّ ليلةٍ في الثّلث الأخير و ليلة الجمعة في أوّل اللّيل، فيأمره فينادي: هَل مِن سائلٍ فاُعطيه؟ هل مِن تائبٍ فأتوب عليه؟ هل من مستغفرٍ فأغفر له؟ يا طالب الخير أقبل، يا طلب الشرّ أقصر. فلا يزال ينادي بهذا إلى أن يطلع الفجر، فإذا طلع الفجر عاد إلى محلّه مِن ملكوت السماء. حدّثني بذلك أبي عن جدّي عن آبائه عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله . و في الاحتجاج للطّبرسي مُرسلاً مثله».
تعليقه 54
در معرّفى چند نفر از ملحدان و مراكز ايشان
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «امّا اردشير و حمزه و منوّر و بادار و مظفّر خر، چون از كندان و سيستان و اسفيدان و جاجرم باشند (تا آخر)».
اردشير را خود مصنّف رحمه الله ضمن بحث از دُعاتِ ملاحده معرّفى كرده است و در جاى خود ذكر خواهد شد. و ترجمه حمزه و بادار به دست نيامد؛ امّا منوّر و مظفَّر، هر دو را در كتب تاريخ به تفصيل معرّفى كرده اند و نگارنده در تعليقات چاپ اوّل (ص 90) نسبت به مظفّر، چنين گفته است: «مراد از «مظفّر خر» مؤيّد الدّين مظفّر بن اَحمد بن قاسم المكنّى بأبى الرّضا المعروف بالمستوفى است كه در عهد ملكشاه در اصفهان، صاحب خراج بوده و در آن جا از عبد الملك عطّاش، دعوت نزاريّه را قبول كرده و اسماعيلى شده و عاقبة الامر، قلعه گرد كوه و حدود دامغان را به تحويل اسماعيليان داده است.
استاد فقيد مرحوم عبّاس اقبال، در مجلّه يادگار سال سوم، شماره نهم (ص 49-50) و در ضمايم كتاب وزارت در عهد سلاطين بزرگ سلجوقى (ص 281) گفته: «مقارن جلوس سلطان فرّخزاد غزنوى - يعنى در سال 444 - يكى از اين خاندان به نام منوّر، بر قسمتى از قهستان، مستولى بود و چون فرّخزاد به خيالِ پس گرفتنِ ولايات اجدادى، در اين سال، بر الب ارسلان شوريد و لشكرى عظيم به خراسان كشيد، الب ارسلان يكى از امراى خود را كه اتابك قطب الدّين گلسارغ نام داشت به خراسان فرستاد و اين امير در خراسان، به مردم، آزار بسيار رساند؛ از جمله خواست به عنف، خواهر منوّر را با خود هم خوابه كند. منوّر به اسماعيليّه التجا برد و اسماعيليّه به مدد او به قهستان آمدند و از اين تاريخ، بر بلاد و قلاع آن استيلا پيدا كردند (ابن الاثير، وقايع سال 494) و از اين تاريخ، راه هاى بيابان - يعنى طرق مابين يزد و كرمان از طرفى و خراسان و سيستان از طرفى ديگر - تحت نظارت ايشان قرار گرفت».
و نيز استاد فقيد مرحوم عبّاس اقبال در كتاب وزارت در عهد سلاطين بزرگ سلجوقى (ص 282- 285) گفته: «امير حبشى، به شرحى كه در جامع التّواريخ رشيدى و زبدة التّواريخ ابوالقاسم كاشى - هر دو در قسمت تاريخ اسماعيليّه - به تفصيل و در جهانگشاى جوينى (جلد سوم، ص 207- 208) مختصرتر مسطور است، در سال 489 موقع حركت به خراسان، از سلطان بركيارق، فرمان تصرّف
ص: 772
قلعه گرد كوه را - كه در قديم گنبدان دِز مى گفتند و بعدها از قلاع معتبر اسماعيليّه در ولايت قومس شد - گرفت و در نيمه شعبان آن سال، بر آن قلعه دست يافت و از جانب خود، رئيس مظفَّر مستوفى را كه سابقا در اصفهان، پنهانى در سلك پيروان احمد عطّاش از دُعاتِ معتبر نزاريّه در آمده بود، بر آن قلعه حاكم كرد و رئيس مظفّر به زودى در حدود مابينِ قومس و خراسان و مازندران، املاكى زياد خريد و مُكنت و نفوذ بسيار به هم زد و بر تمام ناحيه دامغان و گرد كوه تسلّط پيدا نمود. و چون سابقا آلتون تاق پدر حبشى به او محبّت بسيار كرده بود، به پاس خدمات پدر نسبت به حبشى نيز حُسن خدمت به خرج مى داد و جميع ذخاير و خزاين حبشى را به گرد كوه حمل كرد و پسر او اسماعيل را به فرزندى پذيرفت و در تربيتِ او كوشيد و جميع اخراجات او و خدم وَحَشم او را از مال خاصّ خود مى داد. رئيس مظفّر بر گرد كوه مستولى بود تا حبشى در سال 493 كشته شد، آن گاه عقايد باطنى خود را افشا كرد و قلعه را به تصرّف حَسن صبّاح داد و از جانب حسن، چهل سال ديگر بر قلعه مزبور، رياست داشت».
از بيانات گذشته، شرح حال اين دو نفر به اندازه كافى معلوم شد.
امّا اَمكنه نامبرده، ظاهرا مراد از «كندان» همانا «گنبدان» است كه در قديم آن را «گنبدان دژ» مى گفته اند و همان قلعه گرد كوه بوده است، چنان كه در بيانات گذشته نقل شد. و بعيد است كه مصحَّف و محرَّف «كندران» باشد كه ياقوت آن را چنين معرّفى مى كند: «كندران - بالضمّ ثمّ السكون ثمّ الضمّ و راء و آخره نون - : من قُرى قائن طبس».
و مراد از «سيستان» معلوم است.
و مراد از «اسفيدان» همان است كه اكنون موجود و در جغرافياى رزم آرا و غير آن، به تفصيل معرّفى شده و در 40 كيلومترى جنوب خاورى بجنورد واقع شده است.
و «جاجرم» نيز معلوم است و يكى از دهستان هاى بخش حومه شهرستان بجنورد است و به تفصيلِ تمام، در جغرافياى رزم آرا و غير آن، معرّفى شده است.
تعليقه 55
حسن صبّاح و مرزبان تاج الملك
1. حسن صبّاح
اين كه مصنّف رحمه الله درباره حسن صبّاح گفته (ص 124، س 10): «و خانه در روده داشت در شهر رى به كوچه صوفى دبير، استاد عبدالرزّاق بيّاع بود، همكار تاج الملك صوفى مجبّر، نه به در مصلحگاه نشست و نه به در زامهران»؛
مقريزى در كتاب المقفى در ترجمه حسن صبّاح گفته: «الحسن بن الصّبّاح الرّازي رئيس الإسماعيليّة، المعروف بالكيّال، كان رجلاً شهما كافيا عالما بالهندسة و الحساب و النُّجوم و السِّحر و غير ذلك، فمالَ إلى دعوة الباطنيّة، و صار تلميذا لأحمد بن عبد الملك بن عطّاش الطبيب، و كتب
ص: 773
للرئيس عبدالرزّاق بن بهرام بالرّيّ».
ابن الجوزى در المنتظم (ج 9، ص 121) ضمن ترجمه حسن صبّاح و طايفه باطنيّه، جزء حوادث سال چهارصد و نود و چهار گفته: «فكان متقدّمها الحسن بن الصبّاح، و أصله من مرو، و كان كاتبا للأمير عبدالرزّاق بن بهرام إذ كان صبيّا».
تنبيه بر سه امر در اين جا لازم است:
1. اين كه مقريزى، حسن صبّاح را به «كيّال» معرّفى كرده است، شايد بدين جهت است كه وى در اوايل امر خود، هنگامى كه در رى كاتب رئيس عبدالرزّاق بوده، چنين شغلى داشته و چنين سمتى را عهده دار بوده است. و شايد به جهت اِشعار به اين نسبت، صاحبِ نقض رحمه الله او را به لفظ «كَلْ» كه يك نوع صورت شبه اشتقاق با لفظ «كيّال» دارد، تعيير و سرزنش نموده است.
2. «روده» نام دروازه اى و نام بازارى در رى بوده است. رجوع شود به مسالك و ممالك اصطخرى (ص 207). و در كتب ديگر نيز به اين مطلب تصريح شده است.
و نيز نام قريه اى در رى بوده است و گويا «قطب روده» كه در نقض به عنوان نام محلّ ذكر شده است (رجوع شود به ص 41 چاپ اوّل) جايى در روده بوده است كه نسبت به آن، مركزيّت داشته است، نظير قطب روده سمرقند. سمعانى در انساب گفته: «الرّوذكي - بضمّ الرّاء و سكون الواو و فتح الذّال المعجمة و في آخرها الكاف - هذه النّسبة إلى روذك، و هي ناحية بسمرقند، و بها قرية يقال لها: سح، و هذه القرية قطب رودك، و هي على فرسخين من سمرقند (إلى آخر ما قال)».
3. اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «نه به در مصلحگاه نشست و نه به در زامهران»؛ براى تنزيه شيعه است از نسبت به اباحتيان؛ زيرا چنان كه در تعليقه آينده به تفصيل ياد خواهد شد، مصلحگاه و زامهران، دو محلّه بسيار معروف و بسيار بزرگ شيعه نشينِ رى بوده اند.
2. مرزبان تاج الملك
مؤلّف كتاب مفيد العلوم و مبيد الهموم در كتاب الردّ على الكفرة گفته (ترجمه): «باب پنجم از كتاب ردّ بر كفّار درباره ردّ بر ملحدان است - كه خدا بر ايشان لعنت كناد - ملحدان بدترين و خبيث ترين خلق خدا هستند و كفر ايشان از كفر فرعون و ثمود وهامان بزرگ تر است و كفر همه كفّار، در پهلوى كفر ايشان نمودى و ارزشى ندارد، با آن كه گفته اند كه: كفر، همه اش يك ملّت است، و من خبر ايشان را براى تو مى نگارم:
اصل مذهب ايشان از ميمون بن ديصان ثَنَوى كه در كنشت فارس اقامت داشته است، به سال 320 پديد آمده است و تقويت مذهب ايشان از ناحيه تاج الملك مُلحدِ اِباحتىِ ملعون بوده است. و نخستين شهرى كه اين مقاله و مذهب در آن شهر آشكار گرديد، اهواز بوده است. و گفته اند كه: اصفهان بوده است. و برگشت اين مذهب و سرانجام و نتيجه آن، تعطيل شريعت و ترك احكام دين است؛ پس اوّلِ آن، رافضى اى و آخر آن بى دينى است.
...داعى بزرگ و معروف ايشان در عِراق، حسن بن احمد رازى زنديق است كه در آغاز امر در
ص: 774
شهر رى كاتب بوده است و علم نجوم و فلسفه را در مصر فرا گرفته است و خودش را صبّاح ناميده است... و اين زنديق، به سال چهارصد و هفتاد هجرى، به قلعه اَلَموت بَرْ شد و فرمان دعوت را از مصر گرفته بود. پس به كمك و يارى تاج الملك زنديق سابق الذّكر، آغاز به دعوت كرد و تاج الملك به او پولى داد كه به آن، قلعه الموت را - كه خدايش خراب كناد - خريد. حسن صبّاح ادّعاى تشيّع و نصرت اهل بيتِ پيغمبر را مى كرد و به ياران و پيروان خود وعده خروج و تسلّط و استيلا به اطراف و اكناف عالم را مى داد...».
امّا عطّاش اَقرع؛ مراد از او احمد بن عبدالملك بن عطّاش است كه ترجمه حال و سيّئات اعمالش، از كفر ابليس مشهورتر است و در غالب كتب تواريخ و تراجم و سِيَر نيز مذكور است.
امّا ترجمه ابوالفتوح گورخر را به دست نياوردم.
امّا بزرجميد (= بزرگميد) نايب حسن صبّاح؛ ترجمه او نيز معلوم و در بسيارى از كتب، مذكور است.
امّا «مسعود زورآبادى»، در تعليقه 61 ياد خواهد شد.
امّا باقى كسانى كه به تراجم آنان اشاره نكرديم، به جهت آن است كه يا به شرح حال ايشان واقف نشديم، يا از مشاهير بوده اند كه حاجت به ترجمه ندارند.
تعليقه 56
درِ مصلحگاه و درِ زاد مهران
اين كه مصنّف رحمه الله ضمن معرّفى حسن صبّاح گفته: «نه به در مصلحگاه نشست و نه به در زادمهران» و در موارد بسيار ديگر نيز از اين دو جا نام برده است؛ از ملاحظه كتب قدما و تتبّع آثار سَلف بر مى آيد كه تا حدود قرن هفتم هجرى، اين دو محل، به همين دو نام در رى بوده است. و نظر به آن كه اشتباه در اين قبيل موارد - كه اصلش از ميان رفته و نامش در كُتب باقى مانده است - بسيار واقع مى شود، در اين دو اسم نيز برخى از فضلا تصريح كرده اند كه ما نام آن ها را در كتب جغرافيا و مَعاجم بُلدان نيافتيم و نمى دانيم كه نام چه جايى بوده است. و برخى ديگر كه مى دانسته اند كه نام دو محلّه از محلاّت رى بوده است، آن ها را به اَشكال گوناگون، از قبيل «زادمهران» و «زامهران» و «آزاد مهران» و «دروازه مهران» و «مَصْلَحْكان» و «مُصَلّى گاه» و «مصلحتگاه» و «مسلخگاه» در كتب خود نقل كرده اند؛ از اين روى، لازم مى دانم به مقدارى از بحث كه تلفّظ صحيح آن ها را روشن مى كند و مقام گنجايش ذكر آن را دارد، تحت دو عنوان بپردازم:
1. موارد ذكر «زامهران» در كتب ديگر
شيخ بزرگوار عماد الدّين ابو جعفر محمّد بن ابى القاسم على طبرى رحمه الله در اوايل جزء دوم كتاب شريف بشارة المصطفى لشيعة المرتضى (ص 43-44 نسخه مطبوعه در مطبعه حيدريّه نجف به سال 1369 ه .ق) گفته است: «قال: أخبرنا الشيخ الفقيه أبو النّجم محمّد بن عبدالوهّاب بن عيسى
ص: 775
الرّازي بالرّىّ في درب زامهران بمسجد الغري في صفر سنة عشرة و خمسمائة قراءةً عليه. قال: حدّثنا... إلى آخر السّند و الحديث».
در بشارة المصطفى (ص 59) گفته: «أخبرنا السعيد الفقيه أبو النّجم محمّد بن عبدالوّهاب بن عيسى الرّازي - رحمةُ اللّه عليه - بها في صفر سنة عشرة و خمسمائة قراءةً عليه في درب زامهران... إلى آخر السّند و الحديث».
نيز وى در همان كتاب (ص 77) گفته: «أخبرنا الفقيه أبو النّجم محمّد بن عبدالوهّاب بن عيسى الرّازي بالرّيّ في سنة ستّ عشرة و خمسمائةٍ قراءةً عليه بدرب زامهران... تا آخر سند و حديث».
سمعانى در مشايخ خود، تحت عنوان «مَن اسْمُه يحيى» (ص 283 نسخه عكسى مأخوذ از نسخه موجود در تركيه) گفته: «شيخ آخر هو أبو سعد يحيى بن طاهر بن الحسين بن عليّ بن الحسين السَّمّان الرّازي، من أهل الرّيّ، شيخ سديد السِّيرة، يعلّم الصّبيان بباب زامهران، و كان ممّن يميل إلى التشيّع و الاعتزال».
فريد خراسان ابوالحسن بيهقى رحمه الله در اواخر جلد اوّل كتاب لباب الأنساب گفته: «فصل - حضر علويّ متّقي، و قال: أنا نزيل زامهران في محلّة الرّيّ و أنا...».
سيد ظهير الدّين مرعشى رحمه الله در تاريخ طبرستان و رويان و مازندران (ص 41-42 نسخه چاپى) چنين گفته است: «در آن عهد، سلطان غزان لشكر كشيده بود و به سر سلطان سنجر درآمد و ميان
ايشان محاربه بسيار واقع گشت. عاقبت، سنجر دستگير گشت و محبوس شد. برادرزاده سنجر، سليمان شاه گريخته، رجوع به شاه غازى كرد. شاه غازى او را به همدان فرستاد و بر تخت نشاند. سليمان شاه، ولايت رى را به شاه غازى رستم، مسلَّم داشت و خواجه نجم الدّين حسن عميدى، يك سال و هشت ماه، به نيابتِ ملك در رى بود و مال به ديوان مى رسانيد و تمامتِ معارفِ رى و قُضات و سادات و اَكابر، در سارى خدمت مى كردند. و در رى، در محلّه زادمهران صد و بيست هزار دينار خرج كرده براى ملك، مدرسه و عمارت عالى كردند و از اُمّهات قُراىِ رى، هفت پاره ديه خريده، وقف آن عمارت كردند و سديد الدّين محمود حمّصى را - كه متكلّم مذهب اماميّه است - بدانجا مدرّسى تعيين رفت، و علىّ بن بابا متولّى بود. غرض آن كه در اين وقت، كار دولت شاه غازى به نظام رسيد».
از بيانات گذشته به خوبى دانسته شد كه كلمه مورد بحث در عربى «زامهران» ليكن در فارسى غالب «زادمهران» تلفّظ مى شده است. و محتمل است كه اصل كلمه «آزاد مهران» بوده باشد و تخفيف، به جهت تسهيل در تلفّظ به كار رفته باشد، از قبيل «رامز» و «رامهرمز». ياقوت تحت عنوان «رامهرمز» گفته: «و العامّة يسمّونها «رامز» كسَلاً منهم عن تتمّة اللّفظة بكمالها و اختصارا».
2. موارد ذكر مصلحگاه در كتب ديگر
ياقوت در معجم البلدان گفته: «مصلحكان - بالحاء المهملة و كاف و آخره نون - محلّة بالرّيّ». اين عبارت، نصّ است بر اين كه آخر كلمه «مصلحكان» نون است؛ ليكن اين كلمه در همه موارد ذكر آن در كتاب بشارة المصطفى و نقض و راحة الصّدور راوندى، به هاء در آخر، ضبط شده است. از اين روى،
ص: 776
ما آن را مطابق آنچه در نسخ هست ضبط و چاپ كرديم و نظر خود را نيز در آخر همين عنوان خواهيم گفت اِن شاء اللّه تعالى.
شيخ بزرگوار عماد الدين ابو جعفر محمّد بن عليّ الطبرى رحمه الله در كتاب شريف بشارة المصطفى لشيعة المرتضى (ص 73 نسخه مطبوعه در نجف به سال 1369 ه .ق) گفته: «و بهذا الإسناد قال: حدّثنا الحسين بن أحمد بن إدريس، قال: حدّثني أبي، عن محمّد بن يحيى، عن عمران بن عليّ بن عمر بن زيد، عن عمّه محمّد بن عمر، عن أبيه، عن عليّ بن الحسين بن عليّ الرّازي في درب مسلخكاه بالرّيّ في ذي القعدة سنة ثمان عشرة و خمسمائة إملاءا من لفظه... قال: حدّثنا جابر بن عبداللّه الأنصاري قال: قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : زيّنوا مَجالسَكم بذكر عليّ بن أبي طالبٍ عليه السلام ».
نگارنده گويد: اگرچه «مسلخگاه» در اين عبارت، مستنسخه از نسخه بشارة المصطفى به خطّ خود افندى رحمه الله و همچنين نسخه چاپى كتاب مزبور به سين مهمله و خاء معجمه ضبط شده است و بدين جهت به نظر مى رسد كه اسم مكان از مصدر سلخ باشد به معنى مَذبح و سلاّخ خانه؛ و آوردن كلمه «گاه» نيز به آخر آن، از قبيل منزلگاه باشد كه بسيار بسيار معروف و مورد استعمالِ فصحا در نظم و نثر بوده است؛ ليكن بعد از تأمّل و تدبّر در پيرامون كلمه و ملاحظه قرائن خارجيّه، اين احتمال به نظر، بسيار بعيد مى آيد. پس قويّا محتمل است كه اين كلمه، به حاء مهمله بوده باشد و از سلاح كه به معنى حَربه و آلت جنگ است اخذ شده باشد، چنان كه وجه آن، عَن قَريبٍ ذكر مى شود.
بايد دانست كه كلمه «مصلحگاه» در نسخ موجوده نقض كه به نظر من رسيده است و در راحة الصّدور - چنان كه خواهد آمد - و همچنين در بشارة المصطفى به هاء غير ملفوظه گرد در آخر كلمه، ضبط شده است. و چون در نسخه بشارة المصطفى به جاى صاد نيز سين ذكر شده است - چنان كه گذشت - مى توان حدس زد و گفت كه: شايد اصل آن مسلحگاه (به ميم مفتوحه و سين ساكنه و لام مفتوحه و حاء مهمله) بوده است و عوام در آن زمان «مسلح» به سين را «مصلح» به صاد، تلفّظ مى كرده اند. ياقوت در معجم البلدان ضمن بيانات خود تحت عنوان «سيلحون» گفته: «و قيل: إنّها سُميّت سيلحون لأنّها كانت بها مسالح لكسرى، و هم قوم يرتّبون في الثّغور للمحاماة؛ واحدهم
مسلحي، و العامّة تقول: مصلحي، و هو خطأ».
راوندى در راحة الصدور (ص 394- 395) در اثناى كلامى گفته: «و شمس الدّين لاغرى، اين
بيت ها خوش گفت؛ شعر:
خسروا هست جاى باطنيان *** قم و كاشان و آبه و طبرش
آبروى چهار يار بدار *** و اندرين چار جاى زن آتش
پس فراهان بسوز و مصلحگاه *** تا چهارت ثواب گردد شش»
مرحوم محمّد اقبال در ذيل همان صفحه، درباره «مصلحگاه» مذكور در متن، چنين اظهارنظر كرده: «شايد مقصود، همان جاى باشد كه ياقوت او را «مصلحكان» - با نون اخير - مى نويسد و آن، محلّه اى بوده است در رى».
ص: 777
نگارنده گويد: چون ياقوت، كلمه مورد بحث را صريحا به حاء مهمله و نون، ضبط كرده است - چنان كه در صدر عنوان، عبارتش نقل شد - نمى توان با احتمالات مذكوره از آن عدول كرد؛ پس به نظر نگارنده، صحيح در ضبط كلمه، همانا «مصلحكان» (به حاء مهمله و نون در آخر) است و احتمالات ديگر، از قبيل اجتهاد در مقابل نصّ است؛ ليكن براى تحرّز و اجتناب از تحميل نظر خود بر ديگران، نظر خودم را - كه بودنِ كلمه به نون است در آخر در اين جا ذكر كردم، ليكن كلمه را در موارد ذكر آن، همان طور كه در نُسَخ بود، حفظا للأمانة، به هاء غير ملفوظه، ضبط نمودم؛ و السّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الهُدى.
در آخر نسخه مخطوطى از صحيفه كامله كه به دستم رسيد، رواياتى مندرج يافتم؛ از آن جمله اين روايت است با اين سند: «وصيّة النّبي صلى الله عليه و آله لأمير المؤمنين عليّ بن أبي طالبٍ عليه السلام : الحمدُللّه حقّ حمده، و الصّلاة على خير خلقه محمّدٍ و صفوه و ذريّتّه الأئمّة الأطهار، يقول العبد الضعيف المذنب الفقير إلى رحمة اللّه تعالى عليّ بن أحمد المشهديّ الغرويّ المعبّر المعروف بابن القاشاني - أحسن اللّه عاقبتَه بمحمّدٍ و آله الطاهرين - : حدّثني شيخي المولى الشيخ الإمام العابد الزاهد، ظهير الملّة و الدّين، حجّة الإسلام و المسلمين، عماد الحاجّ و الْحَرَمَيْن، بقيّة المشايخ، أبوالفضل محمّد بن الشيخ قطب الدّين الرّاوندي رحمه الله ، و أجاز لي بقراءتي عليه بمدرسته ببلدة الرّيّ بمحلّة باب المصالح في شهور، سنة تسعٍ و تسعين و خمسمائة...».
گمان مى كنم مراد از محلّه باب المصالح در رى، همانا محلّه «مصلحكان» باشد؛ ليكن تصريحى به اين مطلب در جايى به نظرم نرسيده است، بلكه نام محلّه باب المصالح را كه در رى باشد، در غير اين عبارت، نديده ام.
تعليقه 57
امير يرنقش بازدار
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «امير يرنقش بازدارشان، بر دست عميد ابو المعالى، به تهمت الحاد، هلاك فرمود».
مراد، امير معروفِ زمان سلجوقى، امير يرنقُش بازدار است كه از اُمراى بسيار معروف در آن زمان بوده است و چون او مُقطع قزوين بوده - يعنى قزوين، تيول او بوده است - بنابراين از او به «صاحب قزوين» تعبير مى كنند. و در كامل ابن الأثير و تواريخ سَلاجقه عماد كاتب و تاريخ الدّولة السَّلجوقيّه اَبوالمعالى و راحة الصُّدور راوندى و ساير تواريخ مربوطه به زمان سلاجقه، نام او مكرّر برده شده و قضاياى تاريخى او به شرح و بسط تمام، مذكور است.
حمداللّه مستوفى در تاريخ گزيده (ص 800) در فصل هشتم از باب ششم - كه در ذكر قبايل قزوين و بزرگانى است كه از ايشان خاسته اند - گفته: «بازداران؛ اوّلشان يَرَنْقُشْ بازدار است و او غلام مقتفى خليفه بود، به فرمان خليفه به حكومت قزوين آمد و مظفّرالدين لقب يافت و بدين سبب، آن قوم را مظفّريان نيز خوانند. نسل بر نسل، حكّام قزوين بودند و املاك و اسباب بسيار داشتند و اكنون در آن قوم، نه حكومت مانده است و نه املاك».
ص: 778
مظفّر الدين الب ارغو «پسر يرنقش بازدار»
اين كه مصنّف بعض فضائح الرّوافض گفته (ص 208): «اين كه درين عصر، شاه نيكو سيرت مظفّرالدين، به قزوين، پيرى را از جمله داعيان رافضيان در آويخت (تا آخر)».
و همچنين آنچه مصنّف رحمه الله در جواب او گفته (ص 208): «اين مظفّر الدّين را پدرى بود سپاهسالار عراق، مقبول حضرت خلفا امير بزرگِ سلاطين يرنْقُش بازدارى، كه غازى و ملحد كُش و قلعه گشاى بود (تا آخر)».
مراد از «شاه نيكوسيرت مظفّر الدين» مذكور در عبارت معترض و مجيب، همانا مظفّر الدين الب ارغو، پسر يرنقش بازدار سابق الذكر است.
تعليقه 58 اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و شتّان ما بين البصيرة و العَمى»
مصراعى است كه نظر به كثرت استعمال در محاورات، حكم مَثَل پيدا كرده است و گويا اصل آن، همان است كه در قطعه شعر معروف منقول از همّام ثقفى هست. شيخ الطّايفه رحمه الله در امالى (جلد اوّل چاپ نجف، ص 137- 138) حديثى نقل كرده است كه مفاد آن به طور خلاصه اين است كه: «چون روز جمل، صف هاى مردم براى جنگ آراسته شد، اميرالمؤمنين عليه السلام زبير را صدا كرد و زبير آمد، حضرت فرمود: آيا يادت مى آيد كه روزى من و تو با هم بوديم و سخن مى گفتيم و تو به روى من تبسّم مى كردى، ناگاه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله به ما رسيد، چون آن حال صفا و محبّت را در ما ديد، تو را خطاب كرده و فرمود: اى زبير! آيا على را دوست مى دارى؟ تو گفتى: چگونه او را دوست نمى دارم در صورتى كه ميان من و او موجبات محبّت و خويشى فراهم است؟! پس آن حضرت فرمود: بدان كه با وجود اين حال، تو با او جنگ خواهى كرد. آن گاه تو گفتى: به خدا پناه مى برم از اين كار. چون زبير اين سخن را شنيد سرش را پايين انداخت و گفت: اين سخنان را فراموش كرده بودم.
اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: با صرف نظر از اين جريان، آيا تو با من بيعت نكرده اى؟ زبير گفت: بلى، بيعت كرده ام. حضرت فرمود: آيا از من كارى سر زده است كه موجب شكستن بيعت تو گردد؟ زبير سر خود را پايين انداخت، پس سر خود را بلند كرده گفت: به خدا سوگند، من ديگر با تو جنگ نمى كنم. آن گاه رو به بصره كرد، طلحه به او گفت: اى زبير! على تو را فريب داد و سِحر كرد؟ زبير گفت: نه، ليكن سخنى را كه من فراموش كرده بودم به خاطر من آورد. طلحه گفت: نه، تو را ترسانيد و تو ترسيدى. آن گاه عبداللّه بن زبير پيش آمده گفت: اى پدر! تو كارهايى انجام دادى كه اين مقدار سپاه كه اكنون در اين جا براى پيكار، به روى يكديگر صف كشيده اند جمع شده اند، در چنين موقع باريكى كار را ترك مى كنى و دست از عزيمت خود بر مى دارى و مى گريزى؟! آيا مردم به ما در اين صورت چه مى گويند؟! زبير گفت: چه كنم؟ به خدا سوگند خورده ام كه با على جنگ نكنم. عبداللّه گفت: براى جبران مخالفتِ قسم، كفّاره بده. آن گاه زبير گفت: غلام خود را كه مكحول نام دارد، براى كفّاره مخالفت با اين قسم كه خورده ام آزاد كردم. پس روى به لشكريان خود و طلحه و عبداللّه كرده و
ص: 779
با موافقت به انجام امر جنگ كرد، آن گاه همّام ثقفى قطعه زيرين را كه در نكوهش اين كردار زبير است ساخت:
أ يُعتق مكحولاً و يَعصي نبيّه *** لقد تاه عن قصد الهُدى ثَمَّ عُوِّقَ
أ يَنوي بهذا الصِّدقَ و البرَّ و التُّقى *** سيعلم يوما مَن يُبَرّ و يصدق
لشتّانَ ما بين الضّلالة و الهُدى *** و شتّانَ مَن يعصي النّبيَّ و يُعتق».
و تعبير به اسم فعل «شتّان» در اين قبيل موارد - كه بون بعيد و مغايرت واضح و مسافت طولانى در ميان دو امر است - بسيار معروف و مشهور است؛ مثلاً اين شعر كه در كتب لغت و ادب، مورد استشهاد است، از شواهد جليّه اين مدّعا است:
«سارت مغربةً و سرت مُشرِقا *** شتّانَ بين مُشرِّقٍ و مُغَرِّبِ»
تعليقه 59 ترجمه خواجه امام حسن كرجى سنّى و پدرش خواجه ابوالقاسم كرجى و خواجه امام عبدالحميد بن عبدالكريم حنفى
رافعى در كتاب التدوين في أخبار قزوين (ص 195 نسخه تركيه) گفته: «الحسن بن عبدالكريم بن الحسن بن عليّ الكرجي أبو زرعة، تولّى رئاسة الأصحاب، و كانت له عناية بالأشعار، يتتبّع شواردها و أوابدها، و له فيها مجموعة تدلّ على حسن الاختيار، و سمع الحديث مع أبيه من أبي منصور المقوّمي سنة ثمانين و أربعمائة في الجامع، و صحيح البخارى¨ مع أخي [أو أخيه] أبي الفضل محمّد بن أبي بكرٍ محمّد بن حامد بن الحسن من كثير سنة تسع و ثمانين و أربعمائة، و مسند الشّافعي من نصر بن عبدالجبّار الحافظ بقراءته عليه، قتلته الملاحدة بأبهر سنة تسعٍ و عشرين و خمسمائة. و قد مرّ عند ذكر أخيه نسبه».
و نيز او گفته (در همان صفحه): «الحسن بن عبدالكريم بن الحسن بن عبدالكريم أبو زرعة الكرجي سبط الأوّل، سمع أبا القاسم عبداللّه بن حيدر، و كان قد خرج إلى همدان متفقّها، و أقبل على التحصيل، فقتل في عنفوان الشباب في فتنة وقعت بها سنة تسع و خمسين و خمسمائة».
و مراد از ابو القاسم كرجى والد حسنِ سابق الذكر، همان است كه رافعى در تدوين (ص 258- 259) او را چنين ترجمه كرده است: «عبدالكريم بن الحسن بن عليّ بن عليّ بن إبراهيم أبوالقاسم الكرجي جدّ الأوّل، نبيل كبير علما و جاها، و كان إليه إمامة الجامع بقزوين، و سمع الحديث من أبي منصور المقوّمي سنة تسع و ستّين و أربعمائة، و رأيت ممّا علّق عليه في الفقه و الاُصول جزءا، و هو ممّن عاش سعيدا و مات شهيدا، قتلته الملاحدة سنة ثمانٍ و تسعين و أربعمائة في المحرّم».
مستوفى در تاريخ گزيده (ص 810 چاپ تهران، به تصحيح دكتر عبدالحسين نوايى) در فصل هشتم از باب ششم - كه در ذكر قبايل قزوين و بزرگانى است كه از ايشان خاسته اند - گفته: «كَرَجيان، اصلشان از نسل اَبودُلَفِ عِجْلى است كه به فرمانِ هارون الرّشيد به عجم آمد و شهر كَرَجْ بساخت و آن جا ساكن شد؛ امّا فرزندان او با قزوين نقل كردند و به دو شعبه، منشعب شدند: يكى ائمّه
ص: 780
كرجيّه اند. از ايشان ابوالقاسم شهيد مدفون به جامع كبير و از نسل او مولانا مجدالدّين محمّد كرجى [از] علماى متبحّر بود و سرآمدِ علماى عهد خود. شعبه ديگر، صدور اعرابيان اند، به اربابى و صدارت معروف بودند».
امينى رحمه الله در شهداء الفضيله (ص 31-32): هنگام ذكر شهداى علماى شيعه در قرن خامس گفته: «العلاّمة الحجّة الشّيخ عبدالكريم بن الحسن أبوزرعة بن عليّ بن إبراهيم بن عليّ بن أحمد الكرجيّ القزوينيّ، المكنّى بأبيالقاسم المترجم رحمه الله أحد أعيان علماء قزوين و أكابرهم من الطّائفة المعروفة بالكرجيّة، و هو أكبر شهداء هذا البيت الرفيع بيت العلم و الفضل، و كان من أئمّة الفقه و الحديث و الأدب، ثمّ قال: و هو ممّن عاش سعيدا و مات شهيدا، قتلته الملاحدة سنة 498».
و نيز در آن كتاب (ص 50) هنگام ذكر شهداى علماى شيعه در قرن سادس گفته: «الشّيخ المحدّث الجليل الحسن بن عبدالكريم المعروف بأبي زرعة بن عليّ بن إبراهيم بن عليّ بن أحمد القزوينيّ الكرجي، من الطّائفة المعروفة بالكرجيّة، حديث علم المترجم قديم، و نبأ فضله القديم بين أبناء الفضل في كلّ قرن حديث، خلّد بمحاسنه الجمّة لنفسه اسما باقيا، و أبقى بعلمه الكُثار و فضله الظّاهر بعده ذكرى خالدةً، ورث من أبيه الإمام مزاياه الفاضلة، و حذا في العلم و الأدب حذوه، و اتّبع أثره حتّى في السعادة بالشهادة، و اقتنى من معالمه، فغدا من أعيان الفرقة النّاجية، و عدّ من أعاظم الأصحاب، و مات سعيدا شهيدَ الإباء و الشّهامة، قتلته الملاحدة بأبهر سنة تسع و عشرين و خمسمائة بعد مضيّ إحدى و ثلاثين سنة من شهادة أبيه. كذا ذُكر تأريخ شهادته في ضيافة الإخوان».
و نيز در همان كتاب (ص 51) ضمن ذكر شهداى همان قرن گفته: «المولى الفاضل البارع الشيخ حسن بن عبدالكريم بن الشيخ الشهيد الحسن بن الشيخ عبدالكريم الشهيد بن الحسن بن عليّ بن إبراهيم بن عليّ الكرجيّ القزويني، هو ثالث الشهداء السعداء من الطّائفة الجليلة الكرجيّة بقزوين، و أحد الأعيان من بيتٍ خُصّ بكلّ فضلٍ من بيوتٍ أذن اللّه أن ترفع و يذكر فيها اسمه، ربيب فضلٍ هو له ابن و أب، و خدن أدبٍ هو بالشهادة منتجب، و فريد قوم ورثوا السّؤدد من جدّ و أب، هاجر رحمه الله إلى همدان لتحصيل العلوم، و هو غصّ الشبيبة، فقتل مهاجرا إلى اللّه تعالى بالنّفر إلى اقتناء أحكامه و إعلاء كلمته، و استشهد إبّان شبابه في فتنةٍ وقعت بهمدان سنة 559 فمضى شهيد الفضل فقيد العلم سعيدا«وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فى سَبيلِ اللّهِ أمْواتا بَلْ أحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» [آل عمران / 169] أخذنا تأريخ شهادته من ضيافة الإخوان».
نگارنده گويد: از تصريح شيخ عبدالجليل رحمه الله در نقض به اين كه خواجه امام حسن كرجى و پدرش خواجه ابوالقاسم كرجى، هر دو از بزرگان اهل سنّت بوده اند و همچنين از تصريح رافعى در تدوين به تسنّن اين دو نفر با نفر سوم كه ترجمه اش را به عين عبارت نقل كرديم، اين مطلب، معلوم خوانندگان گرديد؛ ليكن از كلمات امينى رحمه الله خلاف آن فهميده مى شود و وجه آن، عدم اطّلاع وى به تصريح اين دو نفر است كه هر دو قزوينى بوده اند و قريب العهد، بلكه معاصر كسانى كه به ترجمه آنان پرداخته اند؛ زيرا وى موقع تأليف خود شهداء الفضيله را به طور قطع، هيچ يك از اين دو كتاب را نديده
ص: 781
بوده است؛ پس حكم او به تشيّع اشخاص نامبرده، اشتباهى فاحش است؛ امّا تعجّب از اين است كه آن مرحوم ضيافة الإخوان را هنگام تأليف شهداء الفضيله در دست داشته است؛ آيا آقا رضى قزوينى - رضوانُ اللّه عليه - كه از مفاخر علماى شيعه و جامع دو مقام تتبّع و تحقيق است، او قبل از امينى رحمه الله دچار چنين اشتباهى در آن كتاب شده و امينى رحمه الله در اين اشتباه، تبعيّت از وى كرده است و يا او در ضيافة الإخوان به بودن ايشان از علماى اهل سنّت و جماعت، تصريح كرده و امينى رحمه الله درست بررسى
و دقّت ننموده است؟! در هر صورت، چون ضيافة الإخوان در كتابخانه من نيست و مجال مراجعه به كتابخانه ديگر را نيز ندارم، هر كه طالب تحقيق باشد، خودش به ضيافة الإخوان مراجعه كند تا معلوم شود كه امينى رحمه الله در اين اشتباه، مبتكر است يا تابع آقا رضى رضوانُ اللّه عليه؟ و السّلامُ عَلى مَنِ اتّبع الهُدى.
تعليقه 60
درباره اندجه رود
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «بزرجميد بود نايب حسن صبّاح از ولايت اندجه رود (= اندجرود) كه ناحيه مجبّران و مشبّهيان بود در عهد اوّلين».
علاّمه قزوينى رحمه الله در ذيل اين عبارت منقول از سرگذشت حسن صبّاح «و از آن جا جماعتى داعيان را به اندجرود و ديگر ولايات الموت فرستادم» (ج 3، ص 192) گفته: «اندجرود = اندج رود، كه به همين اسم، هنوز باقى است. به تقسيم امروزى، نام يكى از نواحى اربعه الموت است كه عبارت باشد از: فيشان ناحيه، اندج رود، آتان ناحيه، بالا رودبار».
و در ذيل اين عبارت جهانگشا «و بر مدار الموت و استاوند كه نزديك آن است بر كنار انديج» (ص 211) گفته: «مقصود از انديج، روداندج است - به فتح الف و سكون نون و كسر دال مهمله و در آخر جيم - كه يكى از فروع رود الموت و اكنون نيز به همين اسم، يعنى اندج رود موسوم است و نام ناحيه اندجرود كه در ص 192 گذشت از نام همين رود، مأخوذ است. و رود الموت - چنان كه معلوم است - عبارت است از شاخه شمالى از دو شاخه بزرگ رودخانه شاهرود و شاخه جنوبى آن رود
طالقان است».
تعليقه 61
مسعود زورآبادى
ياقوت در معجم البلدان گفته: «[زورابَذْ] به ضمّ أوّله، و سكون ثانيه، ثمّ راءٍ مهملة و بعد الألف باء موحّدة مفتوحة، ثمّ ذال معجمة، ناحية بسرخس تشتمل على عدّة قرىً. و زورابَذْ أيضا قرية بنواحي نيسابور. قال السّمعاني: و ظنّي أنّها من طُريثيث، و هي ناحية هناك تسمّيها الفرس تُرْشيش بشينين».
ابن الفوطى در تلخيص مجمع الآداب في معجم الألقاب: (ج 4، از قسم ثانى تتمّه كتاب العين، ص 955-956) گفته: «العميد أبو نصر مسعود بن منصور الزّوراباذي، الصّدر الرَّئيس. شهاب الدّين ياقوت الحموي في كتاب معجم البلدان قال: طريثيث، هي ترشيش، و هي قرىً كثيرة، و طريثيث
ص: 782
قَصَبَتُها، و مازالت منبعا للفضلاءِ و موطنا لأهل الدين و العلماء؛ فإنّ عميد الدّين مسعود بن منصور رئيس هذه النَّواحي آباءا و أجدادا، و لمَّا استولى الملاحدة على نواحي قهستان و زوزن خاف غائلتهم فالتجأ إليهم، و كان فقيها عالما، و أوصى إلى ابنه علاء الدين محمود بن مسعود بإظهار دعوة الإسلام، و مات العميد سنة خمسٍ و أربعين و خمسمائة، و لم يلتفت أحدٌ منهم إلى ابنه».
و ياقوت در اين باره در معجم البلدان تحت عنوان «طريثيث» گفته (ترجمه): «طريثيث كه آن را خراسانيان ترشيش = (ترشيز) گويند، ناحيه اى است كه دهات بسيار دارد و قصبه آن دهات، ترشيز است. و اين سرزمين از قديم، منبع فضلا و موطن علما بوده و پيوسته اهل دين و صلاح در آن جا اقامت داشته اند و اين سيره تا سال 530 هجرى جريان داشته است و بعد از آن، اين جريان قطع شد. توضيح آن كه عميد مسعود بن منصور زورآبادى كه أبا عَن جدٍّ - يعنى پدر بر پدر - رئيس اين ناحيه بوده است، چون باطنيان در زمان او بر نواحىِ قهستان و زوزن مستولى شدند، عميد نامبرده از شرّ و غائله ايشان ترسيد؛ زيرا او با ايشان مجاور و املاك او با املاك ايشان متّصل بود. پس، از تركان سلجوقى استمداد كرد تا ياريش كنند و حريم و حدود و اموالِ او را نگهدارى نمايند. گروهى از تركان به يارى او آمدند؛ ليكن چون قصد و هدف ايشان، كمك و مساعدت عميد نبود، بلكه نظرشان آن بود كه به اين عنوان، به اغراض خود برسند و استفاده هاى نامشروع بنمايند، و زورگويى كنند و ماليّات مقرّرى و حقّ الحفاظه معمولى را نيز دريافت دارند؛ از اين روى، آمدنِ ايشان به حال عميد، نفعى نبخشيد، پس ايشان را از خود براند و به ملاحده پناه برد و در نتيجه اين پناهندگى، كار او بالا گرفت و همه ناحيه ترشيز و قلعه ها و ملك ها و زمين هاى زراعتى آن حدود براى او خالص و صافى گشت و بلامنازع گرديد.
بعد از آن كه عميد شافعى مسعود زورآبادى در سال 555 روزگارش سپرى شد، آن سرزمين كه منبعِ فاضلان و موطنِ عالمان و مركز اهل خير و معهد اهل صلاح بود، از آن تاريخ به بعد بالكلّيّه ملك صافى و خالص ملاحده و جولانگاه بدون مدّعى و بلامنازعِ باطنيان گرديد و آثار دين و شريعت و احكام مذهب و ملّت بالمرّه از ميان ايشان رخت بربست و تا كنون كه من اين كتاب را مى نويسم، آن سرزمين در تصرّف ايشان است و مورد تاخت و تاز آن ملاعينِ نابسامان است».
تعليقه 62
تاج الدّوله تتش سلجوقى
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «در عهد خصومت طتش (= تتش) با بركيارق سلطان».
مراد از «تتش» تاج الدّوله تتش بن الب ارسلان بن ملكشاه سلجوقى است كه نظر به كثرت وقايع و حوادثِ مهمّ زمانِ وى، نام او در تواريخ مربوط به سلاجقه، بسيار برده شده [است].
راوندى در راحة الصدور (ص 142) در شرح حال بركيارق گفته: «آنگه تتش، عمّ بركيارق، پسر سلطان الب ارسلان، خروج كرد و به كهستان آمد. سلطان بركيارق تعجيل كرد و با اندك مايه لشكر، به اصفهان شد. تركان خاتون، در رمضان سنه سبع و ثمانين و اَربعمائة، فرمان يافته بود بركيارق،
ص: 783
قوّت مقاومت تتش نداشت، تن با برادر محمود داد به اصفهان، محمود به استقبال آمد و از اسب، يكديگر را در كنار گرفتند، هم در روز اُنر و بلكابك كه در خدمت بودند، بركيارق را در كوشك ميدان بازداشتند. در آن اتّفاق بودند كه بركيارق را ميل كشند، ناگاه محمود را آبله برآمد، توقّف كردند تا حال به چه رسد. محمود در هفته، فرمان يافت، بركيارق را بيرون آوردند و بر تخت نشاندند. درين حال، مؤيّد الملك بن نظامه از خوراسان در رسيد و به وقت كار وزير شد و بركيارق را نيز چندان آبله برآمد كه از او مأيوس شدند، چون شفا يافت، لشكر گرد كرد و به همدان آمدند و با تتش مصاف دادند در صفر سنه ثمان و ثمانين و اَربعمائه».
استاد فقيد اقبال آشتيانى رحمه الله در تاريخ عمومى و ايران (ص 340-341 چاپ شركت مطبوعات به سال 1318) در ترجمه مبسوط سلطان بركيارق، ضمن آنچه تحت عنوان «محاربات بركيارق با مدّعيان سلطنت» ياد كرده، اين عبارت را كه مربوط به محلّ بحث ماست، گفته است: «غير از تركان خاتون و پسرش محمود بركيارق در ابتداى سلطنت، گرفتار مدّعيانِ عديده شد كه يكى از مقتدرترين آن ها تاج الدّوله تتش، امير شام بود.
تتش پس از شنيدنِ خبر مرگ برادر، به مخالفت با برادرزاده قيام نمود. ابتدا حلب و انطاكيه و رُها را از دست اُمراى سلجوقى گرفت و حُكّام آن نواحى را مطيع خود ساخت، سپس به فتح موصل پرداخت و آن جا را از دستِ اميرِ عُقَيْلى آن بيرون آورد و ديار بكر و آذربايجان را هم مسخّر خود نمود؛ ليكن چون اُمراى حلب و رَها جانب بركيارق را گرفتند، تتش به مراجعت به شام مجبور گرديد.
بركيارق و عزّ الملك در تاريخ 17 ذى القعده 486 به بغداد آمدند و مقتدى خليفه، در 14 محرّم سال بعد، او را سلطان خواند و به او لقب ركن الدّين داد و اتّفاقا روز بعد، خليفه مُرد و جانشين او مستظهر نيز سلطنت بركيارق را تصديق نمود.
در ماه جمادى الاُولى از اين سال، تتش به حلب حمله برد و اُمرايى را كه با بركيارق موافقت كرده بودند كشت و بار ديگر حلب و الجزيره و ديار بكر و آذربايجان و همدان را مسخّر نمود. و در همدان، فخر الملك ابوالفتح مظفّر، پسر ارشد خواجه نظام الملك، به خدمت او رسيد و تتش، نظر به ميل عامّه مردم به خاندان نظام الملكى، او را به وزارت خود برداشت.
بركيارق در شوّال 487 از راه موصل به جنگ عمّ خود تتش به كردستان آمد، ولى از تتش شكست خورد و به اصفهان گريخت. مردم اصفهان و طرفدارانِ برادرش محمود، مى خواستند بركيارق را كور كنند و محمود را به پادشاهى بردارند، ليكن از حسن اتّفاق، براى بركيارق محمود در اين تاريخ مريض و تركان خاتون نيز وفات يافته بود، محمود در همين ايّام مُرد و بركيارق از عذابى كه جهت او تهيّه شده بود رَست.
سلطنت بركيارق در اين تاريخ، سخت متزلزل بود؛ چه از طرفى تتش، قدرت فوق العاده حاصل كرده و مستظهر خطبه پادشاهى را به نام او مقرَرّ كرده بود و از طرفى ديگر عزّ الملك وزيرش، قبل از حركت سلطان به جنگ تتش در موصل وفات يافته و كسى كه بتواند امور پريشان او را سر و صورتى بخشد وجود نداشت.
ص: 784
بركيارق پس از مراجعت به اصفهان، پسر دوّم خواجه نظام الملك - يعنى مؤيّد الملك شهاب الدّين ابوبكر عبيداللّه - را كه تازه از فتنه خراسان گريخته و به اين شهر آمده بود، به وزارت خود اختيار نمود و مؤيّد الملك كه كافى ترين پسرانِ خواجه و از وزراى با فضل و كاردان سلجوقى است، به زودى سلطنت متزلزل بركيارق را استوار كرد و بزرگ ترين دشمنان او - يعنى تتش - را در نتيجه يك جنگ كه در صفر 488 در نزديكى رى اتّفاق افتاد، منهزم نمود و تتش در [اين] واقعه به قتل رسيد و شرِّ او دفع گرديد».
تعليقه 63
دهخدا فخراور هشتجردى و پسرش رئيس جمال الدّين عبدالصّمد هشتجردى
مراد از «هشتجرد» يا «هشتورد» يا «هشيورد» كه در نسخ نقض و ساير موارد، گاهى به چشم مى خورد، همانا دهى است كه از توابع قزوين بوده و اكنون نيز به نام «هشتگرد» معروف است و در فرهنگ جغرافيايى ايران (فرهنگ رزم آرا) جلد نخست (ص 238) گفته: «هشتجرد، ده، جزء دهستان افشاريّه ساوجبلاغ بخش كرج، شهرستان تهران 31 كيلومترى باختر كرج و كنار راه شوسه كرج به قزوين - تا آن كه گفته: - امامزاده دارد كه بناى آن قديمى است».
منتجب الدين رحمه الله در فهرست در ترجمه پسر - يعنى عبدالصمد - چنين گفته: «الرئيس عبدالصمد بن فخراور الهشجردي، دَيِّنٌ، فاضل».
و نيز مصنّف رحمه الله در آينده، جايى كه خواجگان و رؤساى شيعه را معرّفى مى كند (ص 223، س 3 و ص 227، چاپ اوّل، س 1-2) گفته: «دهخداى فخراور هشتوردى و پسرش جمال الدّين عبدالصمد
غازى شهيد رحمة اللّه عليه»؛ و از اين عبارت، مخصوصا از توصيف او به كلمه «غازى» بر مى آيد كه وى از مجاهدان راه دين و مدافعان از حريم شريعت و آيين بوده است و از توصيف او به شهادت نيز اين مدّعا تأييد مى شود؛ ليكن سبب شهادت و كيفيّت آن را از جايى به دست نياورده ام و با كمال فحص از مظانّش، تا كنون به نتيجه اى كه مثبت باشد نرسيده ام.
همچنين نسبت به ترجمه فخراور پدر رئيس عبدالصمد مذكور، به ترجمه و شرح حالى در جايى بر نخورده ام؛ فقط در ديوان ابوعبداللّه احمد بن محمّد بن على تغلبى دمشقى، معروف به ابن الخيّاط (متولّد به سال 450 و متوفّى به سال 517) قطعه اى ديده مى شود كه منطبق بر وى مى گردد و آن قطعه اين است: «و قال يجهو مستوفي الرّيّ، و اسمه فخراور (ص 153 نسخه مطبوعه در دمشق به تحقيق خليل مردم بك رئيس مجمع علمى عربى):
قُولاَ لِفَخْراوَر قَوْلَ امْرى ءٍ *** في عِرْضِه عاثَ وَ فِي الرّيشِ راث
يا جَبَلَ اللُّؤم الثَّقيلِ الَّذِي *** لَيْسَ لَهُ في الصَّالِحاتِ انْبِعاث
ما كُنْتَ أَهْلاً لِرَجائي وَ لا *** مِثْلُك في الْكُرْبَةِ مَن يُسْتَغاث
لكنّني كُنْتُ كَذِي جَوْعةٍ *** حَلَّتْ لَهُ الْمَيْتَةُ بَعْدَ الثَّلاث».
ص: 785
و خليل مردم بك، رئيس مجمع علمى عربى، كه به تحقيق ديوان پرداخته، در مقدّمه آن (ص 11-12) گفته: كه ابن الخيّاط در سال 487 به رى مسافرت نموده و اين اشعار را در هجو مستوفى رى سروده [است].
تعليقه 64
امير قايماز حرامى
ترجمه امير قايماز حرامى، در ترجمه پسرش عزّالدين صاتماز حرامى ياد خواهد شد، اِن شاءاللّه تعالى (رجوع شود به تعليقه 85).
تعليقه 65
ترجمه سيّد ابوطالب كياجرجانى و سيّد بوهاشم كياجيلانى و سيّد سيّار قزوينى و خواجه بوالفضل بوعصام زينوآبادى
رجوع شود به آخر تعليقه 97.
تعليقه 66
امير گردباز و پسر پادشاه مازندران
حافظ ابرو در مجمع التواريخ ضمن ذكر كسانى كه به روزگار محمّد بن بزرگْ اُميد، كشته شده اند، گفته: «قتل امير گرد بازو بن علىّ بن شهريار پادشاه مازندران به سرخس، در محرّم سنه سبع و ثلاثين و خمسمائه».
عبارت مذكور در جامع التواريخ رشيد الدّين فضل اللّه همدانى نيز هست (رجوع شود به ص 161 چاپ بنگاه ترجمه و نشر كتاب).
سيد ظهير الدين مرعشى رحمه الله در تاريخ رويان و طبرستان و مازندران گفته: «شاه غازى پسرى داشت به غايتْ صاحب جمال و به صورت و سيرتْ بين الاقران مثل نداشت. شاه غازى او را با يك هزار مرد به خدمتِ سلطان سنجر فرستاد تا ملازم درگاه باشد. روزى ملك زاده به حمّام سرخس رفته و بيرون آمده و به مسلخ حمّام نشسته بود، دو نفر ملحد فرصت يافته بودند ملك زاده را كارد زدند و به درجه شهادت رسانيدند و او را در جوارِ مشهد امام علىّ بن موسى الرضا - عليهما الصَّلَواتُ مِن الرّحمن - دفن كردند و قبّه اى جهتِ او ساختند و چند ديه خريده بر آن مزار وقف كردند».
و نيز در همان كتاب گفته است: «و اصفهبدشاه غازى رستم را سه پسر بود؛ يكى كه وليعهد او بود، گردبازو نام داشت. حكايت او كه قتل او به دست ملاحده چون بوده است نوشته شده است - تا آن كه گفته است: - و اصفهبدشاه غازى بعد از قتل گردبازو، هميشه سلطان را - مراد از «سلطان» سلطان سنجر است - ملحد خواندى و بدو نامه ننوشتى. چون سلطان را گفتند كه: اين چنين مى گويد.
گفت: حق به جانبِ اوست، هر كه را چنان پسر كشته شود، يقين كه از اين ها بگويد».
ص: 786
تعليقه 67
در ردّ اين سخن باطل كه «بز عايشه چيزى از قرآن را خورده است»
نَصُّ عبارة سنن ابن ماجة (ص 139-140 من طبعة كراجي بباكستان) في باب رضاع الكبير من أبواب النكاح هكذا: «حدّثنا أبو سلمة يحيى بن خلف، ثنا عبدالأعلى عن محمّد بن اسحاق، عن عبداللّه ابن أبى بكر، عن عمرة، عن عائشة؛ و عن عبدالرّحمن بن القاسم، عن أبيه، عن عائشة، قالت: لقد نزلتْ آيةُ الرَّجم و رضاعة الكبير عشرا، و لقد كان فى صحيفةٍ تحت سريري، فلمّا ماتَ رسول اللّه - صلّى اللّه عليه [و آله] و سلّم - و تشاغلنا بموته، دخل داجنٌ فأكلها».
اين روايت را سنن اربعه روايت نموده و ابن قتيبه در اواخر تأويل مختلف الحديث تحت عنوان «قالوا: حديث يدفعه الكتاب و حجّة العقل» روايت را آورده و از آن دفاع نموده است؛ يعنى در يك مقاله سه صفحه اى، از احتمال عقلىِ خورده شدنِ قسمتى از قرآن توسّط بزغاله، دفاع نموده است؛ امّا در انتهاى مقاله، در مورد رضاع كبير، احتمال غلط و اشتباه براى محمّد بن اسحاق مى دهد و همچنين احتمال باطل بودنِ وجود آيه رجم در صحيفه مذكوره را مى دهد؛ چراكه پيامبر صلى الله عليه و آله قبل از آن، ماعز بن مالك را رجم نموده بودند، پس چگونه ممكن است كه آيه، يك بار ديگر نازل شده باشد؟! سپس از ابى حاتم، كذّاب بودن محمّد بن اسحاق را روايت مى كند.
خلاصه آن كه: بعد از سعى بليغ در اثبات ادّعاى عائشه، هم در متن روايت تشكيك مى كند و هم سند آن را رد مى كند.
أقول: هذا شطر ممّا ذكره علماء العامّة في هذا المطلب، و لا مجال لنقل أكثر من ذلك هنا إلاّ أنّ أعجب العجب أنّهم مع خوضهم في نقل ذلك و أمثاله و إصرارهم على إثباتها بدلائل وافيةٍ عندهم و بياناتٍ شافيةٍ على زعمهم إذا تفطّنوا بقبحها، و التفتوا إلى ركاكتها و وقاحتها يرمون بها الشيعة و ينسبونها إليهم، و لعمري إنّ تلك إذا قسمة ضيزى؛ ألا ترى إلى قول جار اللّه الزّمخشري - و هو من أعاظم العلماء و مفاخر الإسلام - في الكشّاف في أوّل تفسير سورة الأحزاب، و نصّ عبارته بعد
البسملة: «عن زرٍّ قال: قال لي اُبيّ بن كعبٍ - رضي اللّه عنه - : كم تعدّون سورة الأحزاب؟ - قلت: ثلاثا و سبعين آية، قال: فو الّذي يحلف به اُبيّ بن كعبٍ إن كانت لتعدل سورة البقرة أو أطول، و لقد قرأنا منها آية الرّجم: الشّيخ و الشيخة إذا زنيا فارجموهما البتّة «نَكالاً مِنَ اللّهِ وَ اللّهُ عَزيزٌ حَكيمٌ»[مائده /38]. أراد أبيّ رضى الله عنهأنّ ذلك من جملة ما نسخ من القرآن، و أمّا ما يحكى أنّ تلك الزّيادة كانت في صحيفةٍ في بيت عائشة رضى اللّه عنها فأكلتها الدّاجن فمن تأليفات الملاحدة و الرّوافض».
و نظيره ما اتّهم به صاحب بعض فضائح الرّوافض الشيعة، و أجاب عنه الشيخ عبدالجليل القزّويني في بعض مثالب النّواصب في نقض بعض فضائح الرّوافض، فالاُولى أن نذكر كلامهما و هو: «و آنچه گفته است كه: به مذهب شيعه، چنان است كه قرآن را بُزِ عايشه بخورد؛ پس چون قائم بيايد، به شرح و راستى املا كند؛ عجب آن است كه اين مزوّرِ انتقالى، دعوى كرده است كه بيست و پنج سال رافضى بوده است و اين قدر بندانسته است كه اين، نه مذهب شيعه است، و كسى نگفته است و از عالمى از
ص: 787
علماى شيعه مذكور نيست و در كتابى از كتبِ ايشان مسطور نه. و بر اين اصلِ بد كه نهاده است، بارى تعالى را دروغ زن مى دارد بيرون از غفلت رسول صلى الله عليه و آله و عايشه؛ چه نه حق تعالى گفته: «إنّا نَحْنُ نَزَّلْنا الذِّكْرَ وَ إنّا لَهُ لَحافِظُونَ»[حجر /9]؛ معنى آن است كه: ما فرو فرستاديم قرآن را، و ما نگاهدارنده ايم آن را. پس عايشه جاهل باشد، و محمّد صلى الله عليه و آله غافل، و خداى تعالى دروغ زن؛ نعوذ باللّه من هذا المقال».
تعليقه 68
بساسيرى و قائم
بايد دانست كه قيام بساسيرى در زمان قائم خليفه عبّاسى بوده است و اين مطلب، مورد اتّفاق همه اهل فن از مورّخان و مترجمان است، بلكه خلاف آن از احدى - كائنا مِن كان - نقل نشده است. پس اين كه در نسخ نقض به جاى «قائم» در موارد ذكر آن «مقتدر» ضبط شده است، به طور قطع و بدون هيچ شكّ و ترديد، ناشى از اشتباه و سهو القلم است، يا از ناحيه مصنّفِ بعض فضايح الرَّوافض. و شيخ عبدالجليل رحمه الله نيز نظر به آن كه در اصلِ اين مدّعا ترديد نداشته، ليكن نام خليفه عبّاسى كه قائم است يا غير او در نظرش نبوده و به مراجع لازم نيز مراجعه نكرده و در جواب كلام معترض، مطابق نقل او جواب داده است و يا نويسندگان نُسَخ، در همه موارد، مرتكب اين اشتباه شده اند؛ خدا مى داند!
محدّث قمى رحمه الله در تتمّة المنتهى (ص 332) تحت عنوان «ذكر أيّام خلافت القائم بأمر اللّه عبداللّه بن القادر» گفته: «در ماه ذيقعده سنه 422 كه قادر از دنيا رخت كشيد، پسرش عبداللّه القائم بأمر اللّه به جاى پدر نشست. و گفته شده كه: او در بين خلفا امتيازى داشت به احسان و عدل و صدقات و قضاى حاجات؛ و پيوسته امر خلافت به او مستقيم بود تا آن كه ارسلان تركىِ بساسيرى، او را مأخوذ داشت و به عانه بُرد و حبس كرد. قائم، قصّه خود را نوشت و به جانب مكّه فرستاد تا به كعبه آويختند، پس طغرل بيك، به جهت انتصار خليفه، با ارسلان طرف شد و او را بكشت و خليفه را مكرّما به جاى خود برگردانيد. ارسلان مذكور، ابتدا مملوك بهاءالدّوله پسر عضدالدّوله ديلمى بوده و كم كم كار او بالا گرفت و بزرگ شد و رشته امورات و تدبير مملكتى با او شد و به اسم او در منابر عراق و غيره، خطبه مى خواندند و ملوك از او وحشت داشتند تا آن كه طغرل بيك، او را در سنه 451 بكشت. و نقل شده كه: چون بساسيرى - يعنى ارسلان تركى - بر بغداد استيلا يافت، حىّ على خير العمل را [در اذان ]زياده كرد و خانه خليفه را غارت كرد، و عمارتى عالى بر قبر منوّر امامَيْن هُمامَيْن - حضرت هادى و عسكرى عليهماالسلام - در سامرّه بنا نهاد. در وجه تسميه بساسيرى گويند: چون ارسلان، غلام يكى از بزرگان فَسا بوده و اهل فارس، اهل فَسا را بساسيرى گويند؛ به مناسبت آن كه فسا در اصل بسا است، و سير به معنى زمين است - مانند گرمسير - و در كتب عربيّه مردم فسا را فَسَوى گويند».
ص: 788
تعليقه 69
حادثه معروف خط گرفتن از علماى اهل سنّت و بحث در عقايد مذهبى ميان حنيفيان و شافعيان و تبعيد ابوالفتوح اسفراينى
عماد كاتب در تواريخ آل سلجوق (ص 193-194) ضمن ترجمه حال سلطان مسعود و بيان وقايع سال پانصد و سى و شش گفته: «اميران حبشى حنفى مذهب كه بزرگان دربار سلطان مسعود سلجوقى بودند و نفوذ و قدرت در انجام امور سلطنتى داشتند، از آن جمله نجم الدّين رشيد جامه دار بود كه سرآمد همه ايشان به شمار مى رفت و جمال الدّين اقبال جاندار و شرف الدّين گردبازو و مسعود بلالى نيز در رديف او بودند. و از جمله اميرانى كه تالىِ آنان و در درجه دومِ عظمت و قدرت بودند، عماد الدّين صواب بود، و شمس الدّين كافور، و امين الدّين فَرج الدّووى و امثال و نظاير ايشان. و ايشان حنفيان متعصّبى بودند و به شافعيان، اذيّت و آزار مى نمودند و به هر بهانه اى كه مى توانستند علماى شافعى را مخذول و منكوب مى ساختند و به نفى بلد و تبعيدِ ايشان مى پرداختند
و مى خواستند كه مذهب امام شافعى را از رونق و عظمت بيندازند. و رؤساى مذهب را در هر شهرى توهين و تحقير مى نمودند و از هيچ گونه بى احترامى و اهانت، خوددارى نمى كردند؛ از آن جمله ابوالفضايل بن المشّاط بود در رى، و ابوالفتوح اسفراينى بود در بغداد، و خجنديان بودند در اصفهان. و در اين امر، به اندازه اى افراط و تندروى نمودند كه جماعتى از شافعيان به مذهب حنفى در آمدند و مذهب شافعى را ترك كردند. از اين جماعت است قاضى عمدة الدّين ساوه اى».
نگارنده گويد: اين حادثه بقيّه دارد و در ترجمه قاضى عمدة الدّين ساوه اى كه در تعليقه خاصّى خواهد آمد، ذكر خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.
امّا ابوالفتوح اسفراينى؛ ذهبى در العبر تحت عنوان «سنة ثمان و ثلاثين و خمسمائة» گفته: «و فيها توفّي أبوالفتوح الإسفرايني محمّد بن الفضل بن محمّد، و يعرف أيضا بابن المعتمد الواعظ المتكلّم، روى عن أبي الحسن بن الأخرم المديني، و وعظ ببغداد، و جعل شِعاره إظهار مذهب الأشعري، و بالغ في ذلك حتّى هاجت فتنة كبيرة بين الحنابلة و الأشعريّة، فاُخرج من بغداد فغاب مدّةً، ثمّ قدم و أخذ يثير الفتنة و يبثّ اعتقاده، و يذمّ الحنابلة، فاُخرج من بغداد و اُلزم بالإقامة ببلده، فأدركه الموت ببسطام في ذي الحجّة، و كان رأسا في الوعظ أوحد في مذهب الأشعري. له تصانيف في الاُصول و التصوّف. قال ابن عساكر: [هو] أجرأ مَن رأيتُه لسانا و جنانا، و أسرعهم جوابا، و أسلسهم خطابا، لازمت حضور مجلسه فما رأيت مثله واعظا ولا مذكّرا».
ابن جوزى در المنتظم (ج 10 نسخه مطبوعه، ص 106) ضمن ذكر وقايع سال پانصد و سى و هشت گفته: «و في هذه السنة قدم مع السلطان فقيه كبير القدر اسمُه الحسن بن أبي بكر النيّسابوريّ، و كان من أصحاب أبي حنيفة، و كانت له معرفة حسنة باللّغة، و فهم جيّد في المناظرة، و جالستُه مدّةً، و سمعت مجالسه كثيرا، فجلس بجامع القصر و جامع المنصور و أظهر السُّنّة، و كان يلعن الأشعري جهرا على المنبر و يقول: كن شافعيّا و لا تكن أشعريّا، و كن حنفيّا و لا تكن معتزليّا، و كن حنبليّا و لا
ص: 789
تكن مشبّها، ولكن ما رأيت أعجب من أصحاب الشّافعي، يتركون الأصل و يتعلّقون بالفرع. و مدح الأئمّة، و ذمّ الاشعريّ، ثمّ قال: زاد في الشطرنج بغل، و البغل مختلط النّسب ليس له أصل صحيح - إلى أن قال: - و جلس يوم الجمعة العشرين من رجب في دار السلطان، فحضر السلطان مسعود مجلسه، فوعظه و بالغ، و كان قد كتب على المدرسة النظاميّة اسم الأشعري، فتقدّم السلطان بمحوه، و كتب مكانه اسم الشافعي، و كان أبو الفتوح الإسفرايني يجلس في رباطه و يتكلّم على مذهب
الأشعريّ، فتجري الخصومات، فمضى أبو الحسن الغزنويّ الواعظ إلى السلطان، فأخبره بالفتن و قال: إنّما أبو الفتوح صاحب فتنةٍ، و قد رجم ببغداد مرارا، و الصواب إخراجه من البلد؛ فتقدّم السلطان و أخرج في رمضان».
و نيز او در وقايع همان سال 538 (ص 110)گفته: «محمّد بن الفضل بن محمّد أبو الفرج الإسفرائيني، و يعرف بابن المعتمد، وُلد سنة أربع و سبعين بإسفرائين، دخل بغداد فأقام بها مدّة يتكلّم بمذهب الأشعري، و يبالغ في التعصّب، و كانت الفتن قائمة في أيّامه و اللَّعَنات في الأسواق، و كان بينه و بين الغزنوي معارضات حسد، فكان كلّ منهما يذكر الآخر على المنبر بالقبيح. فلمّا قتل المسترشد و ولي الراشد ثمّ خرج من بغداد، خرج أبو الفتوح مع الراشد إلى الموصل، فلمّا توفّي الراشد سئل في حقّه المقتفي، فأذن له في العود إلى بغداد، فدخل و تكلّم، و اتّفق أن جاء الحسن بن أبيبكر النيسابوري إلى بغداد، فوعظ و ذمّ الأشعريّة، و ساعده الخدم، و وجد الغزنوي فرصةً فكلّم السلطان مسعود في حقّ أبي الفتوح، فأمر بإخراجه من البلد. و بلغني أنّ السلطان قال للحسن النيسابوري: تقلّد دم أبي الفتوح حتّى أقتله؟ فقال: لا أتقلّد. فوكّل بأبي الفتوح يوم الجمعة و يوم السِّبت، و اُخرج يوم الأحد، و وقف له عند السور خمسة عشر تركيّا، و جاء منهم واحد أو اثنان، فقال: تقوم للمناظرة. فخرج غير متأهّبٍ و لا متزوّدٍ لسفر، و ذلك في شعبان. فلمّا خرج من رباطه، تبعه خلق كثير؛ فلمّا وصلوا إلى السّور، ضربوا الأتراك، فرجعوا و حمل أبو الفتوح إلى ناحية خراسان؛ فلمّا وصل إلى بسطام، توفّي بها في ذي الحجّة من هذه السنة، فدفن هناك».
تعليقه 70
شرحبيل
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «شرحبيل، مشير معاويه است در كشتن حسن على»؛ اعتراض است بر قول مؤلّف فضائح الرّوافض (ص 160) كه شرحبيل بن حسنه را در عِداد اَميران غازى و سرداران نامى اسلام به شمار آورده است؛ ليكن اين اعتراض، مبنى بر اشتباه است. توضيح آن كه شرحبيل بن حسنه، به اتّفاق علماى سِيَر و تواريخ، از اصحاب پيغمبر اكرم بوده و از جمله كسانى است كه به حبشه مهاجرت كرده اند و بهتر آن است كه نصّ عبارت يكى از ارباب تراجم را كه مورد اعتماد
مى باشد، در اين جا نقل كنيم:
جزرى در اسد الغابه گفته: «شرحبيل بن حسنه، و هي اُمّه، و اسم أبيه عبداللّه بن المطاع بن عبداللّه بن الغطريف بن عبدالعزّى بن جثامة بن مالك بن ملازم بن مالك بن رهم بن سعد بن يشكر بن مبشر
ص: 790
بن الغوث بن مرّ - أخي تميم بن مرّ - و قيل: إنّه كندي. و قيل: تميمّي. و قيل غير ذلك. يكنّى أبا عبداللّه، و اُمّه حسنة مولاة لمعمر بن حبيب، تزوّج اُمّه حسنة اُمّ شرحبيل رجل من الأنصار من بني زريق اسمه سفيان بن معمر؛ لأنّ معمرا تبنّاه، و حالفه، و زوّجه حسنة، و معها شرحبيل، فولدت له جابرا و جنادة ابني سفيان.
و أسلم شرحبيل قديما و أخواه، و هاجر إلى الحبشة هو و أخواه، فلمّا قدموا من الحبشة نزلوا في بني زريق في ربعهم، و نزل شرحبيل مع أخويه لاُمّه، ثمّ هلك سفيان و ابناه في خلافة عمر، و لم يتركوا عقبا، فتحوّل شرحبيل بن حسنة إلى بني زهرة، فحالفهم و نزل فيهم.
و قال الزُّبير: إنّ حسنة زوجة سفيان بن معمر تبنّت شرحبيل، و ليس بابن لها، فنسب إليها، و هي من أهل عدول ناحية من البحرين تنسب إليها السُّفن العدوليّة».
ابو عمر مى گويد: «شرحبيل، از مهاجران حبشه بوده است و از بزرگان قريش به شمار رفته و ابوبكر و عمر، او را سردار سپاهى كرده و به شام فرستادند. وى در اواخر عمر، پيوسته از جانب عمر، والى برخى از نواحى شام بوده است تا آن كه در سال هيجدهم هجرت، به سن شصت و هفت سالگى، در طاعون عمواس درگذشت و ابتلاى او و ابو عبيدة بن جرّاح به مرض طاعون، در يك روز بوده است».
پس نمى تواند بود كه شرحبيل بن حسنه، درباره قتل امام حسن مجتبى عليه السلام مشير معاويه باشد؛ زيرا كه اقدام معاويه به قتل آن حضرت، به وسيله زوجه وى جعدة بنت الأشعث در سال 49 يا 50 هجرى بوده است. و همچنين نمى تواند كه مشير معاويه در اين امر، شرحبيل بن السّمط بن جبله كندى - كه از همكاران و طرفداران صميمى معاويه، و ساليان دراز از طرف معاويه والى حمص بوده و در آن جا درگذشته است و از دشمنان سرسخت اميرالمؤمنين عليه السلام بوده است - باشد؛ به همان دليل كه در شرحبيل بن حسنه ياد شد. زيرا وى نيز به اتّفاق كلمه همه مورّخان و ارباب تراجم و سيَر، يا در سال 36 يا در سال 40 هجرى مرده است؛ پس اگر اين نسبت كه مصنّف رحمه الله به شرحبيل داده است درست باشد، لابدّ بايد شرحبيل بن ذى الكلاع حميرى باشد.
نگارنده گويد: چنان كه آخر امر شرحبيل بن ذي الكلاعِ نامبرده آن است كه از اُمراى بزرگ ابن زياد بوده، در اوّل امر نيز در صفّين با پدرش ذى الكلاع در سپاه معاويه بوده [است].
طبرى و ابن الاثير در وقايع سال 67 تحت عنوان «ذكر مقتل ابن زياد» ضمن ذكر وقايع جنگ، گفته اند: «و قد جعل ابن زياد على ميمنته الحصين بن نمير السّكوني، و على ميسرته عمير بن الحباب السّلمي، و شرحبيل بن ذي الكلاع الحميري على الخيل». و درباره قتل او نيز هر دو گفته اند: «و قتل شرحبيل بن ذي الكلاع الحميري، و ادّعى قتله ثلاثة: سفيان بن يزيد بن المغفّل الأزدي، و ورقاء بن عازب الأسدي، و عبيداللّه بن زهير السّلمي».
خوارزمى در مقتل الحسين در كيفيّت قتل عبيداللّه بن زياد گفته (ج 2، ص 230): «ثمّ إنّ المختار بعث برأس عبيداللّه بن زياد و رأس الحصين بن نمير و رأس شرحبيل بن ذي الكلاع إلى محمّد بن
ص: 791
الحنفيّة، و صلب باقي الرّؤوس حول الكوفة، فلمّا ورد الكتاب على محمّد قرأه على أهل بيته، فحمدوا اللّه و صاموا له شكرا، و أمر محمّد أن تصلب الرّؤوس خارج الحرم، فمنعه عبداللّه بن الزّبير، فدفنت».
پس آنچه مصنّف رحمه الله گفته كه: «شرحبيل، مشير معاويه بوده است در قتل امام حسن مجتبى عليه السلام »؛ اگر درست باشد، با شُرَحْبيل بن ذى الكلاع حِميرىِ مقتول در سال 67 منطبق تواند بود، نه با شُرَحْبيل بن حَسَنه، و نه با شُرحَبْيل بن السّمط؛ با توجّه به اين كه وى از زمان پدرش در آغاز امر، دشمن اميرالمؤمنين عليه السلام بوده و در آخر عمر نيز از هواخواهان عبيداللّه بن زياد بوده است. هذا ما عندي، و اللّه هو العالمُ بحقيقة الحال.
تعليقه 71
غزوه اُحد و قضيّه صُؤاب
مفيد رحمه الله در ارشاد ضمن ذكر غزوه اُحد گفته: «قال: فجاء أبوسفيان إلى أصحاب اللواء فقال: يا أصحاب الألْويَة! إنّكم قد تعلمون أنّما يؤتى القوم من قبل ألْويَتهم، و إنّما اُوتيتم يوم بدر من قبل ألْويَتكم؛ فإن كنتم ترون أنّكم قد ضعفتم عنها فادفعوها إلينا نكفكموها. قال: فغضب طلحة بن أبي طلحة و قال: ألنا تقول هذا؟! و اللّه لأوردنّكم بها اليوم حياض الموت. و كان طلحة يسمّى كبش الكتيبة. قال: فتقدّم و تقدّم عليّ بن أبي طالب، فقال عليّ: من أنت؟ قال: أنا طلحة بن أبي طلحة، أنا كبش الكتيبة. قال: فمن أنت؟ قال: أنا عليّ بن أبى طالب بن عبدالمطّلب. ثمّ تقاربا، فاختلف بينهما ضربتان، فضربه عليّ بن أبي طالب عليه السلام ضربة على مقدّم رأسه، فَبَدَرت عيناه، فصاح صيحةً لم يسمع مثلها قطّ، و سقط اللّواء من يده، فأخذه أخ له يقال له مصعب، فرماه عاصم بن ثابت بسهم فقتله، ثمّ أخذ اللّواء أخ له يقال له عثمان، فرماه عاصم أيضا بسهم فقتله، فأخذه عبد لهم يقال له صؤاب - و كان من أشدّ الناس - فضرب عليّ عليه السلام يده فقطعها، فأخذ اللّواء بيده اليسرى، فضربه عليّ عليه السلام على يده اليسرى فقطعها، فأخذ اللّواء على صدره و جمع يديه و هما مقطوعتان عليه، فضربه عليّ عليه السلام على اُمّ رأسه فسقط صريعا، فانهزم القوم، و أكبّ المسلمون على الغنائم (إلى آخر ما قال)».
نگارنده گويد: صؤاب - به ضمّ صاد مهمله و به همزه بعد از آن، بر وزن غُراب - از اعلام و اَسماى عرب است كه مردان، خود را به آن مى ناميده اند و از اين جا است كه فيروزآبادى در قاموس در مادّه «ص أ ب» گفته: «و نبيه بن صؤاب تابعيٌّ». و زبيدى در شرح عبارت گفته: «صؤاب، بر وزن غُراب است». پس اين عبد با آن كه حبشى بوده است، به اين اسم، موسوم بوده است؛ بنابر آنچه نقل شد.
تعليقه 72
مواسات اميرالمؤمنين عليه السلام
طبرى گفته است (ص 17، ج 2، چاپ اوّل): «حدّثنا أبو كريب قال: حدّثنا عثمان بن سعيد قال: حدّثنا حبان بن عليّ، عن محمّد بن عبيداللّه بن أبي رافع، عن أبيه، عن جدّه قال: لمّا قتل عليّ بن أبي طالب أصحاب الألوية أبصر رسول اللّه صلى الله عليه و آله جماعة من مشركي قريش فقال لعليّ: احمل عليهم، فحمل
ص: 792
عليهم، ففرّق جمعهم، و قتل عمرو بن عبداللّه الجمحي. قال: ثمّ أبصر رسول اللّه صلى الله عليه و آله جماعة من مشركي قريش فقال لعليّ: احمل عليهم، فحمل عليهم، ففرّق جماعتهم، و قتل شيبة بن مالك أحد بني عامر بن لؤيّ، فقال جبرئيل: يا رسول اللّه، إنّ هذه للمواساة، فقال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : إنّه منّي و أنا منه، فقال جبرئيل: و أنا منكما. قال: فسمعوا صوتا:
لا سيف إلاّ ذو الفقار *** و لا فتى إلاّ عليّ»
مجلسى رحمه الله در تاسع بحار از عيون الأخبار صدوق رحمه الله نقل كرده (613): «إنّ العلماء قد أجمعوا على أنّ جبرئيل قال يوم اُحد: يا محمّد، إنّ هذه لهي المواساة... تا آخر حديث منقول از كاظم عليه السلام » و احاديث در باب مواسات، بسيار است.
تعليقه 73
حديث منزلت و اُخوّت
بايد دانست كه هر يك از اين دو حديث، متواتر در ميان مسلمين و مورد قبول فريقينِ خاصّه و عامّه است. از اين روى، در باب هر يك به نقل تحقيق بسيار مختصرى كه علاّمه مجلسى رحمه الله كرده اكتفا مى كنيم.
علاّمه مجلسى رحمه الله در حقّ اليقين (ورق 46 چاپ معتمدى - خلاصه شده) گفته: «فصل دوم، در حديث منزلت است و آن از طرف عامّه و خاصّه، متواتر است. و ما به الاشتراك همه آن است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله در مواطن بسيار، به حضرت امير عليه السلام فرمود كه: أنت منّي بمنزلة هارونَ مِن موسى. و در اكثر روايات، اين تتمّه را دارد: إلاّ أنّه لا نبيّ بعدي. يعنى: تو از من به منزله هارونى از موسى، مگر آن كه پيغمبرى نيست بعد از من.
و ما در اين مقام اكتفا مى نماييم به چند حديث كه در صحاح ايشان موجود است؛ چنان كه صاحب جامع الاُصول از صحيح بخارى و صحيح مسلم و صحيح ترمذى روايت كرده است از سعد بن اَبى وقّاص، كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله در غزوه تبوك، على عليه السلام را در مدينه گذاشت. على عليه السلام گفت: يا رسول اللّه! مرا در ميان زنان و اطفال مى گذارى؟ حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود كه: آيا راضى نيستى كه از من به منزله هارون باشى از موسى؟
و در روايت ترمذى گفت: غير آن كه نيست پيغمبرى بعد از من.
و در صحيح مسلم باز روايت كرده است مجموع اين روايت را... امّا در وجه استدلال به اين حديث متواتر بر امامت آن حضرت، به چند وجه، تقرير آن مى توان كرد:
اوّل: آن كه ظاهر منزلت، عموم است به حسب عرف، خصوص هرگاه بعضى از منازل را استثنا كنند كه در اين صورت، صريح مى شود در عموم در بقيّه افراد مستثنى منه. پس اين كلام، دلالت مى كند بر اين كه جميع نسبت ها كه در ميان موسى و هارون بود، بايد كه در آن، حضرت باشد به غير پيغمبرى؛ و اين معلوم است كه از جمله نسبت ها خلافت بر اُمّت بود، چنان چه گفت كه: اُخلفني في
ص: 793
قومي. پس هرگاه موسى غايب مى شد، هارون خليفه او بود، پس بايد اين حالت نيز از براى حضرت امير عليه السلام ثابت باشد؛ و اين، غير معنى پيغمبرى است كه استثنا شده است. اگر گويند: گاه باشد كه خلافت در حال حيات، مراد باشد؟! جواب گوييم كه: استثناى پيغمبرى بعد از وفات، صريح است در اين كه مراد اعمّ است واِلاّ احتياج به استثنا نبود، با آن كه خلاف ظاهر لفظ است.
دويم: آن كه از جمله منازل هارون آن بود كه او افضل بود از جميع امّت موسى عليه السلام ، پس بايد كه حضرت امير عليه السلام نيز افضل باشد از جميع امّت آن حضرت؛ و تفضيل مفضول، قبيح است عقلاً، چنان كه دانستيم.
وجه سيوم: آن كه از احاديث متواتره معلوم است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله اين سخن را در مقامات
متعدّده فرموده؛ اگر مطلب، منزلت مخصوصى بود، در وقايع متباينه نمى فرمود؛ مثل آن كه در مسدود كردن درها از مسجد و مفتوح كردن درِ خانه آن حضرت اين را فرمود. و در تسميه حسن و حسين و محسن به اَسماى اولاد هارون - شبّر و شبير و مشبر - اين را نيز فرمود. و در استخلاف مدينه نيز فرمود. و در نصب غدير نيز اين را فرمود. پس معلوم شد كه همه منازل مراد است، خصوصا منزلت خلافت.
وجه چهارم: آن كه مشهور - بلكه متواتر - است كه آنچه در بنى اسرائيل واقع شده است، در اين امّت، مثل آن واقع مى شود، چنان چه صاحب نهايه و ديگران گفته اند كه: در احاديث بسيار واقع شده است: «لتركبنَّ سُنَن مِن قبلكم حذو النّعل بالنّعل والْقُذَّة بالْقُذَّة» يعنى: شما مرتكب خواهيد شد طريقه آن ها را كه پيش از شما بودند مانند دو تاى كفش كه با هم موافق اند و مانند پرهاى تير كه با هم برابرند.
و در بعضى از روايات وارد شده است كه: اگر آن ها داخل سوراخ سوسمارى شده باشند، شما هم خواهيد شد.
و در ميان بنى اسرائيل، امرى عظيم تر از قضيّه عجل و سامرى حادث نشد. پس بايد كه در اين امّت نيز مثل اين واقع شود؛ و در اين امّت، امرى كه شبيه آن باشد به غير آن نبود كه دست از متابعت خليفه او برداشتند و او را ضعيف گردانيدند و منافقان بر او غالب شدند. و مؤيّدش آن است كه خاصّه و عامّه روايت كرده اند كه چون اميرالمؤمنين را از براى بيعت ابوبكر به مسجد آوردند، رو به قبر حضرت رسول صلى الله عليه و آله كرد و اين آيه را خواند كه مشتمل بود بر تظلّم هارون نزد موسى و شكايت از قوم خود و گفت: «قالَ ابْنَ اُمَّ إنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونى وَ كادُوا يَقْتُلُونَنى»[أعراف /150] يعنى: اى فرزند مادر من! به درستى كه قوم، مرا ضعيف گردانيدند و نزديك بود كه مرا بكشند.
وجه پنجم: آن كه جماعتى از مخالفين نقل كرده اند كه وصايت و خلافت موسى منتقل شد به اولاد هارون، پس مراد از جمله منازل هارون از موسى آن است كه اولاد او خليفه و اوصياى او بودند؛ پس به مقتضاى منزلت، بايست كه حسن و حسين عليهماالسلام - كه به اتّفاق خاصّه و عامّه، مسمّا به نام هاى پسرهاى هارون شدند - خليفه هاى حضرت رسول صلى الله عليه و آله باشند. پس پدر ايشان نيز بايد خليفه آن حضرت باشد به مقتضاى اجماع مركّب. و از جمله آن ها كه از علماى مخالفين اين را ذكر كرده اند،
ص: 794
محمّد شهرستانى است كه در كتاب ملل و نحل در اثناى بيان احوال يهود گفته است كه: «امر پيغمبرى مشترك بود ميان موسى و برادرش هارون. چون موسى عليه السلام گفت: «وَ أشْرِكْهُ فى أمْرى»[طه /32]، پس هارون، وصىّ موسى بود. و چون هارون در حيات موسى فوت شد منتقل شد وصايت به يوشع به امانت، كه برساند به شبر و شبير اولاد هارون بر سبيل استقرار؛ زيرا كه وصايت و امامت، گاه مستقرّ مى باشد و گاه مستودع».
ششم: آن كه در خصوص غزوه تبوك، حضرت امير عليه السلام را خليفه كرد بر مدينه و عزلش، معلوم نشد، پس بايد كه بعد از وفاتش نيز خليفه باشد. و اگر از اين منازل و مراتب، همه تنزّل كنيم، در اين شكّ نيست كه دلالت بر نهايت قرب و محبّت و اختصاص مى كند. پس بر صاحب منزلت هارونى و اُخوّت روحانى و اختصاص جسمانى و قرابت نسبى، با مناقب جليله كه بر عالميان ظاهر است، كسى را كه هيچ جهتى از جهات نداشته باشد به غير از اَسنّيّت در كفر - كه عين نقص است - و شائبه كمال در او نيست، مقدّم داشتن، عين خطاست و نزد هيچ عاقل روا نيست؛ و اللّه الهادى إلى سواء السبيل.
حديث اُخوت
و نيز مجلسى رحمه الله در همان كتاب (ورق 53) گفته: فصل چهارم، در بيان اختصاص حضرت امير عليه السلام است به حضرت رسول صلى الله عليه و آله در اُخوّت و هم راز بودن و ساير امور. و در آن، چند مطلب است؛ مطلب اوّل: اُخوّت است. ابن عبدالبرّ در استيعاب از ابن عبّاس روايت كرده است كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله با على عليه السلام گفت: تو از من به منزله هارونى از موسى، برادر منى و مصاحب منى.
و از ابى الطُّفَيْل روايت كرده است كه: چون عمر، محتضر شد، خلافت را به شورا قرار داد در ميان على عليه السلام و عثمان و طلحه و زبير و عبدالرّحمن و سعد. پس حضرت امير عليه السلام به ايشان گفت: شما را به خدا سوگند مى دهم، كه آيا در ميان شما به غير از من كسى هست كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله برادرى در ميان او و خود قرار داده باشد در وقتى كه مسلمانان را با يكديگر برادر كرد؟ گفتند: نه.
پس ابن عبدالبَرّ گفته است كه: از وجوه بسيار روايت كرده اند كه على عليه السلام مى گفت كه: من بنده خدا و برادر رسول اويم؛ و اين سخن را به غير من كسى نمى گويد مگر بسيار دروغ گويى.
و قصّه مؤاخات، از متواترات است. و ابن حنبل در مسند به شش سند روايت كرده است از جمعى. و ابن مَغازلى به هشت سند روايت كرده است. و ابن صبّاغ مالكى، در فصول مهمّه از ابن عبّاس روايت كرده است. و حاصل همه آن است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله برادر گردانيد هر يك از مهاجر و انصار را با كسى كه در سعادت يا شقاوت، نظير او بود؛ چنان كه ابوبكر را با عمر، و عثمان را با عبدالرّحمن بن عوف، و طلحه را با زبير، و سلمان را با ابوذر، و همچنين ساير صحابه را برادر گردانيد و حضرت امير عليه السلام را با كسى برادر نكرد. حضرت امير عليه السلام گريان شد. حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: من تو را از براى خود گذاشتم. پس دست او را گرفت و بلند كرد و گفت: على از من است و من از اويم؛ و او از من، به منزله هارون است از موسى.
و مضامين اين اخبار، صريح اند در آن كه آن حضرت ممتاز بود از ميانِ ساير صحابه و به غير
ص: 795
حضرت رسول صلى الله عليه و آله نظيرى و شبيهى كه شايسته برادرى او باشد نبود. پس بايد در امامت و رياست نيز، شبيه آن حضرت بوده باشد.
و در مسند احمد به چند سند از جابر انصارى روايت كرده است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله گفت: ديدم كه بر در بهشت نوشته بودند به دو هزار سال پيش از آن كه حق تعالى آسمان ها را خلق كند: محمّد رسول خدا است. و على، برادر رسول خدا است».
تعليقه 74
ولايت و وصايت اميرالمؤمنين
چون «ولىّ خدا و وصىّ مصطفى بودن اميرالمؤمنين على عليه السلام » سراسر كتاب، در آن باب است؛ پس حاجتى نيست كه بابى جداگانه براى آن منعقد كنيم.
امّا مأخذ اَشعار؛ علم الهدى رحمه الله در كتاب فصول مختاره (ج 1، ص 6، چاپ دوم نجف) - كه از العيون
و المحاسن شيخ بزرگوار مفيد رحمه الله اختيار كرده است - گفته: «وحدّثني الشيخ - أدام اللّه عزّه - قال: و حدّث عن الحسن بن زيد قال: حدّثني مولاي قال: كنتُ مع زيد بن عليّ صلى الله عليه و آله بواسط، فذكر قوم أبابكرٍ و عمر و عليّا عليه السلام ، فقدّموا أبابكر و عمر عليه، فلمّا قاموا قال لي زيد: قد سمعت كلام هؤلاء، و قد قلت أبياتا فادفعها إليهم، و هي:
و من فضّل الأقوام يوما برأيه *** فإنّ عليّا فضّلته المناقب».
(تا آخر چهار بيت ديگر)
تعليقه 75 اختلاف مسلمانان در حكم آنان كه با على عليه السلام مخالف بوده اند يا با او جنگ نموده اند
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «امّا آنچه گفته است: تا على به چندين قتال و قتل اهل قبله مبتلا شد - تا به اين گفتار او در يك صفحه بعد: - و امّا به مذهب مسلمانان، حرب با على حرب است با مصطفى؛ بدين اشارت كه فرموده است كه: يا عليّ، حربك حربي، و سلمك سلمي»؛
قاضى شوشترى رحمه الله در مجالس المؤمنين در ترجمه عمّار گفته: «تنبيه: از جمله غرائب مقالات واهيه و معتقدات فاسده اهل خلاف، آن است كه جماعت باغيه طاغيه اهل جمل را كه با اميرالمؤمنين مقاتله و محاربه نمودند و به دست ملازمان ركاب ولايت انتساب - شَكَرَ اللّه ُ مَساعيهم - مقتول شدند، شهدا مى خوانند و زيارتِ قبور ايشان را از جمله مستحبّات مى دانند، با آن كه قائل اند به آن كه جماعت معهوده، اهل بغى بوده اند و از طريق حق، عدول و انحراف نموده اند. و در صحّت حديثِ «يا عليّ، حَرْبُكَ حَرْبي، و سِلْمُكَ سِلْمي» شكّ و شبهه ندارند و خبرِ هدايت اثرِ «علىّ مع الحقّ، و الحقّ معه» را از جمله صحاح اخبار مى شمارند.
و عجب تر آن كه رؤساى اين جماعت را كه طلحه و زبير و عايشه اند، بلكه معاويه را نيز كه رأس و رئيس قاسطان و سر حلقه اهل بغى و طغيان است، در مخالفت و مقاتله كه با حضرت مرتضوى
ص: 796
نموده اند، معذور مى دارند و از اهل استحقاق ثواب مى دانند و مى گويند كه: ايشان مجتهد بوده اند و در وقايعى كه از ايشان وقوع يافته، اجتهاد نموده اند. غايةُ ما في الباب، آن است كه ايشان در آن اجتهاد، مُخطى بوده اند و على عليه السلام سالكِ مسالك صواب؛ و مجتهد مُخطى را يك ثوابْ حاصل است و مجتهد مصيب را دو ثواب.
بر ارباب عرفان و اصحاب بصيرت و ايقان، پوشيده نيست كه ايشان را رتبه اجتهاد - كه استنباط و استخراج فروع از اصول است - نبوده و مقاتله ايشان، نه از روى اجتهاد، بلكه از غايت مكابره و عناد بوده، و بر تقدير تسليم اجتهاد و خطا در آن مى گوييم: خطاىِ ايشان نه تنها در فروع واقع شده، بلكه در اصل ايشان نيز خطا واقع است - تا آن كه گفته: - و از جمله مقالات واهيه فاسده ايشان، آن است كه معاويه طاغى را - كه قبايح و رذائل او متجاوز از حدِّ اِحصا و خارج از حيطه استقصا است - با آن كه ظالم و باغيش مى خوانند، اكثر اَجلّه ايشان، تجويز لعن او نمى كنند و جايز اللّعنش نمى دانند و مى گويند: در لعن او توقّف داريم. و حال آن كه معنى لعن نيست مگر بُعد و دورى از رحمت الهى؛ و شكّ نيست كه كسى كه متّصف به آن صفات ذميمه و قبيحه باشد - كه او به آن ها متّصف بوده است - از رحمت ربّانى دور و از سعادت قُرب درگاه سبحانى محروم و مهجور است و آيه «ألا لَعْنَةُ اللّهِ عَلَى الظّالِمينَ»[هود /18] در اين باب، دليلى قاطع است. و احاديث وارده از پيغمبر در ذمّ او و پدرش ابوسفيان، بر اين امر، برهانى است ساطع؛ و نِعْمَ ما قال فيه العارفُ الغزنوي قدس سره؛ (شعر):
داستان پسر هند مگر نشنيدى *** كه از او و سه كس او به پيمبر چه رسيد
او به ناحق حقِ داماد پيمبر بستد *** پسر او سر فرزند پيمبر ببريد
پدر او دُرِ دندان پيمبر بشكست *** مادر او جگر عمّ پيمبر بمكيد
بر چنين قوم تو لعنت نكنى شرمت باد *** لَعَنَ اللّه يزيدا و على آل يزيد».
تعليقه 76 مفاخرت اميرالمؤمنين به قطعه ابياتى كه سروده
اين كه مصنّف رحمه الله گفته:
«سبقتكُم إلى الإسلام طرّا *** غلاما ما بلغت أوان حلمي»
اين بيت از جمله ابياتى است كه در كتبِ معتبره از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل شده، كه در جوابِ مفاخره معاويه با آن حضرت سروده است و در ديوانِ منسوب به آن حضرت (ص 414- 415 شرح ديوان ميبدى) به اين ترتيب ذكر شده است: «خطاب عتاب آميز امير به معاويه و مفاخرت به مناقب عاليه:
محمّد النّبيّ أخي و صِهْري *** و حمزةُ سيّد الشهداءِ عمّي
و جعفرٌ الّذي يُضْحي و يُمْسي *** يَطير مع الملائكة ابن اُمّي
و بنت محمّدٍ سكني و عرسي *** مشوبٌ لحمها بدمي و لحمي
و سبطا أحمدٍ وَلَداي منها *** فمن منكم لهُ سهم كسهمي
سبقتكُمُ إلى الإسلام طرّا *** غلاما ما بلغت أوان حلمي
ص: 797
و أوجب لي ولايته عليكم *** رسول اللّه يوم غدير خُمّ
وأوصاني النّبيّ على اختيارٍ *** لاُمّته رضىً منكم بحكمي
ألا مَن شاء فليؤمن بهذا *** وإلاّ فَلْيَمُت كمدا بغمّ
أنا البطل الّذي لَم تنكروه *** ليوم كريهةٍ و ليوم سِلم».
و ميبدى در شرح ديوان (ص 415) بعد از ترجمه اشعار گفته: «گويند معاويه به مرتضى نوشت: يا أبا الحسن، إنّ لي فضائل كثيرةً: كان أبي سيّدا في الجاهليّة، و صهرَ رسول اللّه، و أنا كاتب الوحي و خال المؤمنين. و مرتضى، اين ابيات در جوابِ او نوشت».
تعليقه 77
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و قرآن بدان بزرگوارى كه اَنْزَله كرد»
تعبير «انزله كرد» به معنى «فرو فرستاد و نازل فرمود» است؛ ليكن استعمال نادر و خاصّى است. علاّمه قزوينى رحمه الله در خاتمة الطَّبعِ تفسير ابوالفتوح رازى رحمه الله (ص 650، ج 5، چاپ اوّل) ضمن ذكر بعضى تعبيرات و لغات نادره آن تفسير گفته: «و ديگر از لغات نادره ذيل: اَنزله كردن، يعنى نازل كردن آيه يا كتابى آسمانى مِن جانب اللّه. واضح است كه اصل اين كلمه، از مادّه نزول، عربى مأخوذ است؛ ولى اين چه اصطلاحى و چگونه اشتقاقى بوده معلوم نشد، مثالِ: رسول عليه السلام روى به جهودان كرد و گفت: به آن خداى كه تورات به موسى اَنزله كرد كه در اين تورات، نعت و صفتِ من مى يابيد (1: 226)، خداى تعالى پيغامبران را به بازى نفرستاد و كتاب ها به هرزه، اَنزله نكرد (1: 437) و در خبر هست كه خداى تعالى در بعضى كتب، اَنزله كرد: أنا مَلِكُ الملوك، و مالِكُ المُلك، قلوب الملوك و نواصيهم بيدي، الخ (1: 536)، نجاشى به ايشان گفت: به آن خداى كه انجيل بر عيسى اَنزله كرد كه بگوى تا در كتاب ها از ميان عيسى و قيامت، هيچ پيغمبرى مى يابى (1: 583)، خداى تعالى اين آيه در بلعم باعور، اَنزله كرد و طرفى از حديث او با رسول بگفت (2: 488)، سپاس خداى را كه مرا به كافّة النّاس فرستاد به بشارت و انذار، و قرآن بر من اَنزله كرد (3: 314)، و قالوا گفتند اين كافران عصر: لَوْ لانُزِّلَ هذَا الْقُرْآن؛ چرا اين قرآن اَنزله نكردند بر مردى مِنَ القَرْيَتيْنِ از اين دو شهر؛ يعنى مكّه و طائف (5: 11)، حضرت رسول جواب داد و گفت: دوش خداى تعالى، سورتى بر من اَنزله كرده است كه از هر چه آفتاب بر او آيد، دوست تر دارم (5: 83)، و غير ذلك مِن الأمثلة».
تعليقه 78
بحث در آيه «بَلِّغْ ما اُنْزِلَ إلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ»[مائده / 67]
بايد دانست كه طبق عقيده فرقه ناجيه اماميّه، اين آيه مباركه، در غدير خمّ، درباره بليغ پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله
وصايت اميرالمؤمنين را براى وى - و به عبارت واضح تر، درباره نصب پيغمبر اميرالمؤمنين را به خلافت بر مسلمانان بعد از خود - نازل شده است. و اين مطلب در ميان ايشان، ضرورىِ مذهب به شمار مى رود، به طورى كه عوام و خواص اين قضيّه را به طور اجمال يا تفصيل مى دانند و عيد غدير
ص: 798
را بدين جهت، تالى عيد فطر و عيد اَضحى به شمار مى آرند و اين سه عيد را به ضميمه روز جمعه - كه عيد متّفقٌ عليه ديگر براى همه مسلمانان است - اعياد اَربعه مى گويند و علما و دانشمندان شان اين مطلب را در كتب خود به تفصيلِ تمام ذكر كرده، بلكه كتاب هاى خاصّ بسيارى در اين خصوص تأليف و تصنيف كرده و حقّانيّت مدّعاى خود را كالنور في شاهق الطّور، بل كالشَّمس في وسط السماء، روشن و آفتابى نموده اند، به طورى كه براى اَحدى از خوانندگانِ خبير و دانندگانِ بصير و صاحبدلان حقيقت شناس و روشن ضميرانِ تقوا لباس - كه به صفت نصفت و انصاف، اتّصاف داشته
باشند و چنان كه شايد و بايد، تأمّل و تدبّر كنند - جاى شكّ و شبهت و مجالِ ترديد و ريبت، باقى نخواهد ماند.
و از جمله كتب مؤلّفه در اين موضوع، جلدَيْن غديرِ عبقات الأنوار است كه از تصانيف حامل لواء الشيعة و حافظ ناموس الشريعة امير حامد حسين هندى - قَدَّسَ اللّه روحَه و نَوَّر ضريحَه - است. و همچنين دوره كتاب شريف الغدير كه تأليف عالم متتبّع شيخ عبدالحسين امينى - قَدَّسَ اللّه تُربَتَه - است؛ و بحمد اللّه، هر دو كتاب، در دسترس علاقه مندان هست.
تعليقه 79
پِسْت خوردن و ناى زدن، به هم راست نيايد
عبارت مذكور، مَثَلى مشهور است كه در كتب آن زمان، بسيار به آن تمثّل مى شده است. اگرچه در كتب معروف كه در باب مَثَل، تأليف شده است، ذكرى از آن به ميان نيامده است، ليكن چنان كه گفتيم، در كتب مؤلّفه در آن زمان، شواهد صدق مدّعا و استعمال آن به صورت مَثَل ديده مى شود. اينك به ذكر چند مورد كه در نظر است مى پردازيم:
قوامى رازى گفته است در ترجيع بندى (ص 10 ديوان مطبوع او):
«ابرويى پُرْ ز خشم؛ عشق مباز *** دهنى پر ز پِسْت؛ ناى مزن»
انورى گفته است (ص 202 ديوان او، چاپ تبريز):
«داغ دارى بسرين بر، نتوانى شد حُر *** پِسْت دارى به دهان بر، نتوانى زد ناى»
خاقانى گفته (ص 238 چاپ عبدالرّسولى؛ و ص 103 ج 1، چاپ بمبئى):
«اشك چشمم در دهان افتد گهِ افطار از آنك *** جز كه آب گرم پِستى نگذرد از ناىِ من»
در معارف بهاء الدّين محمّد والدِ جلال الدّين محمّد مولوى (ص 341 نسخه چاپى، به تصحيح بديع الزمان فروزانفر) آمده است:
«هم پِسْت خورى مها و هم ناى زنى *** نيكو نبود دو دم به يك جاى زنى»
مرحوم مجتبى مينوى از مجموعه فارسى و عربى كشكول وارى نسخه بريتش ميوزيوم، مورّخ 11-807 به نشان 7825 Abb، ورق 56a = 56، مَثَل مذكور را چنين نقل كرده است:
«نيكو نبود دو دم به يك جاى زنى *** هم پِسْت خورى بُتا و هم ناى زنى»
ص: 799
خوشبختانه عربى اين مَثَل را نيز قبل از اين بيت، در مجموعه نامبرده به اين صورت آورده است:
«لا يتأتّى اثنتان في قَرَنٍ *** سفّ سويق و نقر مزمار».
تعليقه 80 اسامى جماعتى از بد دينان
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «امّا اسامى و القابِ جماعتى از بددينان و مشبّهان كه آورده است، واجب نباشد بدان التفات كردن، كه سيّد اَجلّ مرتضى در كتابِ غرر، نامِ هر يك برده است و شرح داده به فلسفه و زندقه. و علماء اصحابِ ما آن كتاب را از امام سعيد عماد الدّين حسن استرآبادى - نَوَّرَ اللّه قَبْرَه - سماع كرده اند كه او را از پسرِ قدامه سماع بود و پسر قدامه را از سيّد علم الهدى؛ چون آن كتاب مطالعه كنند، اسامى آن متّهمان بدانند كه شاعى و امامى و اصولى بحمداللّه نبوده اند، كه شرحِ آن در اين كتاب احتمال نكند»؛
از اين كلام، صريحا بر مى آيد كه بزرگان شيعه، كتاب غرر و درر سيّد علم الهدى رحمه الله را از قاضى حسن استرآبادى به طريقى كه ذكر شد روايت مى كرده اند و چون مصنّف رحمه الله تحقيق در اين امر را محوّل به آن كتاب شريف نموده است، ناگزيريم كه در اين تعليقات، كلام سيّد رحمه الله را به نصّ عبارت او ذكر كنيم؛ پس مى گوييم:
سيّد اَجل مرتضى عَلَم الهدى - قدَّسَ اللّه روحَه و نوّر ضريحَه - در كتاب امالى خود - كه معروف به «غرر الفرائد و درر القلائد» است و اختصارا از آن به كتاب غرر و درر تعبير مى كنند - (ج 1، ص 127-141 چاپ مصر، به تحقيق محمّد ابوالفضل ابراهيم) گفته: «فصل - قال سيدنا الشّريف الأجلّ المرتضى ذوالمَجدين أدام اللّه علوّه:
و كما أنّه كان في الجاهليّة و قبل الإسلام، و في ابتدائه قوم يقولون بالدَّهر، و ينفون الصانع، و آخرون مشركون يعبدون غير خالقهم، و يستنزلون الرزق من غير رازقهم، أخبر اللّه تعالى عنهم في كتابه، و ضرب لهم الأمثال، و كرّر عليهم البيّنات و الأعلام، فقد نشأ بعد هؤلاء جماعة ممّن يتستّر بإظهار الإسلام، و يحقن بإظهار شعاره و الدُّخول في جملة أهله دمه و ماله زنادقة ملحدون و كفّار مشركون؛ فمنعهم عزّ الإسلام عن المظاهرة و المجاهرة، و ألجأهم خوف القتل إلى المساترة، و بليّة هؤلاء على الإسلام و أهله أعظم و أغلظ؛ لأنّهم يدغلون في الدين، و يموّهون على المستضعفين، بجأشٍ رابطٍ، و رأيٍ جامع؛ فِعْلَ من قد أمن الوحشة و وثق بالأنسة، بما يظهره من لباس الدين الذي هو منه على الحقيقة عارٍ، و بأثوابه غير متوارٍ، كما يحكى أنّ عبدالكريم بن أبي العوجاء قال - لمّا قبض عليه محمّد بن سليمان، و هو والي الكوفة من قبل المنصور، و أحضره للقتل، و أيقن بمفارقة الحياة - : لئن قتلتموني، لقد وضعت في أحاديثكم أربعة آلاف حديث مكذوبة مصنوعة.
و المشهورون من هؤلاء الوليد بن يزيد بن عبدالمك، و الحمّادون - حمّاد الرّاوية، و حمّاد بن الزِّبرقان، و حمّاد عجرد - و عبداللّه بن المقفّع، و عبدالكريم بن أبي العوجاء، و بشّار بن بُرد، و مطيع بن إياس، و يحيى بن زياد الحارثي، و صالح بن عبدالقدّوس الأزدي، و عليّ بن خليل الشّيباني، و غير
ص: 800
هؤلاء ممّن لم نذكره؛ و هم و إن كان عددهم كثيرا فقد أقلّهم اللّه، و أذلّهم بما شهدت به دلائله الواضحة و حججه اللاّئحة على عقولهم من الضَّعف و آرائهم من السُّخف».
تعليقه 81
ترجمه امام سعيد قاضى القضاه بزرگ حنفى مذهب عماد الدين ابو محمّد الحسن الاسترآبادى و شيخ او ابو المعالى احمد بن علىّ بن قدامة البغدادى الحنفى
چنان كه مصنّف رحمه الله در مورد مشارٌ اليه تصريح كرده كه علماى شيعه - رضوان اللّه عليهم - كتاب غرر و درر سيّد أجلّ علم الهدى رحمه الله را از قاضى حسن استرآبادى سماع كرده اند، و او را از پسر قُدامه سماع بوده، و پسر قُدامه را از مؤلّف آن علم الهدى؛ به نظير اين مطلب در كلمات ساير علماى ما نيز تصريح شده است اينك به نقل برخى از آن ها در اين جا مى پردازيم.
محدّث نورى - قدّسَ اللّه تربتَه - در فايده سوم از خاتمه مستدرك الوسائل (ج 3، ص 492) هنگام ذكر مشايخ ابن شهر آشوب رحمه الله گفته: «الثّاني و العشرون - القاضي عماد الدين أبو محمّد الحسن الإسترآبادي. في الرّياض: فاضل عالم فقيه جليل، و هو من مشايخ ابن شهر آشوب. قال: و قد كان من مشايخ السيّد فضل الللّه الرّاوندي أيضا على ما رأيته بخطّ السيّد فضل اللّه المذكور، و قال في وصفها: و رويتُها عن قاضي القضاة الأجَلّ الإمام السعيد عماد الدين أبي محمّد الحسن الإسترآبادي قاضي الرّيّ، انتهى.
و يحتمل قريبا أنّه هو الّذي روى عنه منتجب الدين في الأربعين قال: الحديث الحادي و الثَّلاثون، أملأ قاضي القضاة عماد الدين أبو محمّد الحسن بن محمّد بن أحمد الإسترابادي قراءةً عليه... إلى آخره.
و يظهر من المناقب أنّه يروي عن القاضي أبي المعالي أحمد بن عليّ بن قُدامة. في الأمل: فاضل فقيه جليل، يروي عن المفيد، و المرتضى، و الرّضي - رحمهم اللّه - و قال: و في نزهة الاُدباء لعبد الرحمن بن محمّد الأنباري تلميذ أبي السعادات ابن الشجري: أبو المعالي أحمد بن عليّ بن قُدامة قاضي الأنبار، كان له معرفة بالفقه و الشّعر، و كان أديبا، توفّي لستّ عشر من شوّالٍ سنة ثمانٍ و ثمانين و أربعمائة في خلافة المقتدي».
اين كه محدّث نورى رحمه الله احتمال اتّحاد وى را با شيخ روايتِ منتجب الدين رحمه الله داده و گفته: «و يحتمل قريبا أنّه هو الّذي...تا آخر» درست و مقطوعٌ به است؛ امّا اين كه گفته: «و يظهر من المناقب...تا آخر كلام او» اشاره به اين عبارت ابن شهر آشوب رحمه الله است در آغاز مناقب (7- 8 چاپ هند): «فأمّا أسانيد كتب أصحابنا - تا آن كه گفته: - و أمّا أسانيد كتب الشَّريفين المرتضى و الرَّضي و رواياتهما؛ فعن السيّد أبي الصَّمصام ذي الفقار بن معبد الحسنيّ المروزي عن أبي عبداللّه محمّد بن عليّ الحلواني عنهما، و بحقّ روايتي عن السيّد المنتهي عن أبيه أبي زيد، و عن محمّد بن عليّ بن الفتّال الفارسي عن أبيه الحسن، كليهما عن المرتضى، و قد سمع المنتهي و الفتّال بقراءة أبويهما عليه أيضا، و ما سمعنا من القاضي الحسن الإسترابادي عن أبي المعالي بن قُدامة عنه أيضا، و ما صحّ لنا من طريق الشيخ أبي جعفر عنه».
ص: 801
چنان كه صريحا از اين عبارت بر مى آيد، ابن شهر آشوب رحمه الله كتاب هاى سيّد مرتضى و سيّد رضى - رضوانُ اللّه عليهما - را از قاضى حسن استرابادى نقل مى كند، و وى از ابوالمعالى پسر قُدامه، و وى از خود مؤلّف آن كتاب ها علم الهدى رحمه الله ؛ پس نظير تصريح مصنّف رحمه الله است به اين كه «علماى اصحاب ما آن كتاب را از امام سعيد ابو محمّد الحسن الإسترابادى - نوّر اللّه قبرَه - استماع كرده اند كه او از پسر قدامه سماع دارد و پسر قدامه از مرتضى علم الهدى؛ رَضيَ اللّه عنه ».
و امّا اين كه نام كتاب ابن الانبارى را «نزهة الادباء» (ص 371) ضبط كرده، اشتباه است و صحيحْ همانا نزهة الألبّاء است و اين كتاب، مكرّر چاپ شده است و نص عبارت ابن انبارى اين است: «و أمّا ابوالمعالي أحمد بن عليّ بن قُدامة قاضي الأنبار؛ فانّه كان له معرفة بالفقه و الشعر، و كان أديبا فاضلاً، و رأيت له مؤلّفا في علم القوافي، و تعليقا في النّحو، توفّي لستّ عشرة ليلة خَلَت من شوّالِ سنة ستّ و ثمانين و أربعمائة في خلافة المقتدي بأمر اللّه تعالى».
شيخ آقا بزرگ طهرانى - طيّبَ اللّه مضجعه - در طبقات أعلام الشيعه (النّابس، ص 65-66) گفته: «الحسن بن محمّد بن أحمد القاضي عماد الدّين أبو محمّد الإستراباديّ، من مشائخ منتجب الدين بن بابويه».
و مؤلّف الجواهر المضيّة في طبقات الحنفيّة (ج 1، ص 82) گفته: محصل عبارت آن كه: «احمد بن عليّ بن قدامه اَبوالمعالى بغدادى، علم فقه را از حسين بن عليّ بن محمّد بن جعفر صيمرى فرا گرفته و پس از او بر قاضى القضاة ابوعبداللّه دامغانى تلمّذ كرده، و استاد دومش دامغانى او را قاضى شهر انبار كرد. پس وى سال ها در آن شهر به قضاوت پرداخت، آن گاه معزول شده و به بغداد برگشت و در محلّه كرخ در دروازه ابى خلف - كه نام جاى معيّنى بوده است - مسكن گزيد و اقامت نمود و در اين ايّامِ بر كنارى از قضاوت و بازنشستگى، ادب و نحو را به روشى كه سيّد مرتضى علم الهدى رحمه الله تدريس مى كرده تدريس مى كرد. و اين تبعيّت براى آن بود كه وى نحو و ادب را از سيّد فرا گرفته بود.
بارى وى به سال چهارصد و هشتاد و شش، در ماه شوّال درگذشت و در قبرستان شونيزيّه در نزد اصحاب ابوحنيفه دفن شد و هنگام مرگ، سنّش از هشتاد بيشتر بود».
چنان كه اين ترجمه به صراحت مى رساند كه وى شاگرد علم الهدى؛ بوده است، همان طور مى رساند كه حنفى مذهب بوده است، حتّى دفنش نيز به اين جهت در پهلوى علماى حنفى انجام شده است.
و صيمرى و ابوعبداللّه دامغانى نيز هر دو - كه ابن قُدامه فقه را نزد ايشان، تلمّذ كرده است - از علماى معروف حنفى بوده اند.
اَفندى در رياض العلماء گفته: «ولكن لم يورد له ترجمة في كتاب الفهرس، و لذلك قد يظنّ كونه من العامّة، و كذا من بعده من الرّواة أيضا».
نگارنده گويد: از بيانات گذشته كاملاً روشن شد كه عماد الدين ابو محمّد حسن استرآبادى قاضى رى - و استاد او ابوالمعالى احمد بن عليّ بن قُدامه بغدادى، هر دو از بزرگان علماى حنفى و
ص: 802
مشاهير فقهاى آن طايفه هستند و با وجود اين، چون از تربيت يافتگان مكتب علم و ادب و نحو سيّد بزرگوار علم الهدى - قدّسَ اللّه تربتَه - بوده اند و هر دو تا آخر عمر، قدر آن نعمت را دانسته و تا آخرين دم، بساط آن درس را پهن كرده و به روايت و تدريس آن مى پرداخته اند، علماى خاصّه نيز مانند علماى حنفى - و بلكه مانند علماى ساير فرق عامّه نيز - از خوان اِنعام و بساط تدريس آن دو بزرگوار - جزاهُما اللّه عن الإسلام و أهله خيرَ الجزاء - مستفيد و بهره مند مى شده اند. و چون نظر به كثرت اشتغال آن دو عالم به تدريس غرر و درر و تخصّص هر دو در نقد جواهر كنوز آن كتاب شريف، روايت آن دو كتاب در زمان ايشان، غالبا روايت معتبر و مشهور بوده، از اين روى، علماى شيعه - رضوانُ اللّه عليهم - نيز در سلسله روايت آن كتاب، نام آن دو نفر را با آن كه حنفى بوده اند، مانند علماى شيعه برده اند و نظر به امر مزبور، آن را از ايشان روايت كرده اند. پس ظنّ ناقد بصير اَفندى - أعلى اللّه مقامه - كه در حقّ قاضى ابو محمّد حسن استرآبادى گفته: «و لذلك قد يظنّ كونه من العامّة» صائب و درست است؛ به دلالت تصريحات علماى معاصر وى به اين امر. و همچنين است حال درباره قاضى احمد بن علىّ بن قُدامه، چنان كه دلايلش به تفصيل ياد شد؛ فالحمدُ للّه الّذي هدانا لهذا و ما كُنّا لنهتدي لولا أن هدانا اللّه.
تعليقه 82
بقيّه ترجمه خليفه زاهد و بقيّه ترجمه يرنقش بازدار
رافعى در تدوين گفته: «خليفة بن أميركا الخرّاط الزاهد القزويني، كان مقيما بأبهر، بلغني أنّه انتقل من قزوين إليها و هو ابن أربع عشرة سنةً، و مات بها و هو ابن أربعٍ و ثمانين. و قال الإمام أبو محمّد البُخاري في سراج العقول: قد شهدنا رجلاً في زماننا أمسك عن الطعام قريبا من ثلاثٍ و عشرين سنةً يقال له: خليفة الخرّاط، و كان من قزوين و مُقامه بأبهر و نواحيها، و كان يعبد اللّه ليلاً و نهارا بلا ضعفٍ».
چنان كه ملاحظه مى شود و از اسلوب ترجمه صريحا معلوم مى گردد، اين خليفه متوفّى به ابهر، هيچ گونه ربطى به خاندان خليفة بن ابى اللّجيم قزوينى رحمه الله كه بيتى از بيوت علم شيعه در قزوين بوده اند ندارد و قرائن قويّه نيز دلالت مى كند كه عادةً بعيد است از چنان خاندانى كه به نور ولايت ائمّه معصومين منوّر بوده و ناشر آثار و اخبار و مروّج مذهب آن حضرات عليهم السلام بوده اند، چنين آدم بى ربط مبتدعى كه 23 سال از طعام امساك كند و بدين وسيله، دكّان شهرتى براى خود باز نمايد، پديد آيد! در هر صورت چون بعيدا محتمل است كه توهّم انتساب اين خليفه به خاندان خليفة بن ابى اللّجيم براى برخى از كسانى كه اطلاّع كافى بر قراين احوال او ندارند پيش آيد، اين ترجمه را نوشتيم تا با تدبّر در آن، توهّم ايشان برطرف شود. و نيز چون فضلا ترجمه خليفه زاهدِ نامى را بشنوند كه رافعى درج كرده است، تصوّر خواهند كرد كه ترجمه خليفة بن ابى اللّجيم، مورد بحث است، قهرا به دنبال تحصيل و ملاحظه آن خواهند افتاد و تدوين نيز چاپ نشده و در دسترس نوع فضلا قرار نگرفته است؛ از اين روى، در زحمت خواهند بود. پس نقل اين ترجمه براى ايشان نيز از اين جهت مفيد است كه عبارت رافعى را بدون كم و زياد ملاحظه مى كنند و در مى يابند خليفة بن اَبى
ص: 803
اللّجيم قزوين را كه در شهر قزوين شهيد شده است و از بزرگان آن شهر بوده است و بايستى رافعى ترجمه وى را نيز در تدوين بنويسد كه ننوشته است.
چون عبارت متن (ص 208) در نسخه «ح» چنين است: «اينك در اين عصر، شاه نيكو سيرت، مظفّر الدين، به قزوين، پيرى از جمله داعيانِ روافض بر دار كردند كه نام او خليفه بود و معروف بود به شتم صحابه و كوجكى»؛
اين كلمه، محرّف و مصحف «لوحكى» است، مُصغّر لوح در ساير نُسَخ. و مرحوم قزوينى، چون آن را «كوچكى» خوانده، ناچار به مناسبت مقام و سبق ذهن آن مرحوم به قصّه مذكوره، موصوفى را كه «كوچكى» صفت آن باشد، به غير از كلمه مزبوره - يعنى «بت» - نيافته، پس آن را در ميان دو قلاّب به اين صورت [بت ]بر متن افزوده و به حكايت مذكوره، به عبارت منقوله اش اشاره فرموده است؛ رحمه اللّه تعالى.
«كه بر وى نماز كردى در گردنش كردى»؛
و نسخه علاّمه قزوينى رحمه الله از روى همين نسخه «ح» استنساخ شده بوده است؛ از اين روى، در حاشيه عبارت گفته است: «ظاهر آن است كه كلمه بت، از عبارت ساقط شده و اصل: بُت كوچكى، بوده است. و اين حكايت، عين حكايت خواجه عبداللّه انصارى است با رقباى او در محضر سلطان الب ارسلان».
نگارنده گويد: مراد آن مرحوم از حكايت مشارٌ إليها همان است كه در حواشى چهار مقاله چاپ ليدن (ص 156) به اين عبارت ذكر كرده است: «ذهبى روايت كند كه: در يكى از سفرها سلطان الب ارسلان به هرات ورود نمود. مشايخ و رؤساى بلد، تدبيرى انديشيدند كه شيخ را در نظرِ سلطان،
مغضوب سازند؛ پس بُتى كوچك از مس ساخته، آن را در محراب شيخ، پنهان كردند و چون به حضور سلطان رفتند، از شيخ الاسلام شكايت ها كردند؛ از جمله گفتند كه: او قائل به تجسّم است و در محراب خود بُتى نَهَد و گويد: خداوند بر صورتِ اوست و اگر سلطان هم اكنون فرستد، بت را در قبله مسجد او خواهد يافت.
اين امر بر سلطان، سخت گران آمد، فى الحال جماعتى از غلامان بفرستاد تا بُت را از زير سجّاده شيخ بياوردند. پس شيخ الاسلام را احضار فرمود، چون شيخ داخل شد، مشايخ بلد را ديد همه
نشسته و بُتى در پيش روى سلطان افكنده و سلطان در غايتِ خشم و غضب است. سلطان پرسيد: اين چيست؟ شيخ گفت: اين بُتى است كه از روى سازند بازيچه كودكان را. گفت: از اين نمى پرسم. شيخ گفت: پس سلطان از چه پرسد؟ گفت: اين جماعت گويند كه تو اين بت را مى پرستى و گويى كه خداوند بر صورتِ اوست. شيخ گفت: سُبحانك هذا بُهتانٌ عَظيم! و چنان با مهابت و صوتِ بلند، اين كلام را ادا كرد كه سلطان را در دل افتاد كه اين جماعت بر او افترا زده اند. پس از شيخ، عذرخواهى نموده، او را مكرّما و محترما به منزل خود بازگردانيد و مشايخ بلد را تهديد نمود. ايشان گفتند: راستى آن است كه ما از دست تعصّب و خشونتِ اين مرد و استيلاىِ او بر ما به سببِ عوام، در بلاييم،
ص: 804
خواستيم تا بدين وسيله شرِّ او را از سرِ خود كوتاه كنيم. سلطان جمعى را بر ايشان موكلّ كرد تا هم در آن مجلس، مبلغى عظيم از ايشان به رسم خزانه بستدند و جان ايشان را ببخشيد».
تعليقه 83
كمال ثابت قمى
اين كه مصنّف رحمه الله هنگام تعداد ابواب البرّ شهر قم گفته: «و آن چه كمال، ثابت كرده است در ميان شهر».
مراد، كمال الدين ثابت قمى است كه از مردان بزرگ و رجال معروف زمان خود بوده است. عماد كاتب در تواريخ آل سلجوق (ص 182) هنگامى كه وقايع سلطنت سلطان مسعود سلجوقى را ياد مى كند، چنين گفته: «و كان في منصب الاستيفاء حينئذٍ كمال الدين ثابت القمّي الثّابت الكامل الباسل، و كان في زمان عمّي من نوّاب ديوانه و صنائع إحسانه، و كان شهما ناقدا و سهما نافذا، فأنس السلطان بروائه، و ركن إلى رائه، و استغنى به عن وزرائه، و هذا ثابت كان من دُهاة الرجال و كُفاة الأعمال، و بمشورته شيّدت القواعد، و ولي المقتفي، و خلع الراشد».
و نيز در جايى كه وقايع سال پانصد و سى و سه را ياد مى كند، ضمن مطلبى گفته: «و في ديوان الاستيفاء كمال الدين ثابت».
و گاهى عماد كاتب در تاريخ مذكور، به جهت تلخيص، از او به «كمال ثابت» تعبير مى كند؛ چنان كه ضمن ذكر وقايع سال 533 (ص 188) تاريخ شهادت او را چنين ياد كرده: «قال: فنكب الكمال ثابتا المستوفي و قبضه و أعدمه، و قيل: إنّه خنقه، و أذهب بذهابه بهجة الملك و رونقه». و در ص 171 گفته: «و كان ذلك برأي سعد الدّين أسعد المنشيّ الخراسانيّ، و بمواطأة الكمال ثابت القمّي؛ فإنّه تولّى منصب الاستيفاء».
غياث الدين خواند مير در حبيب السير (ص 189 ج 2 چاپ بمبئى) هنگامى كه وزراى سلطان مسعود سلجوقى را ذكر مى كند، چنين گفته: «و عزّ الملك مجد الدّين بروجردى، از كمالِ حرص و شرارتِ نفس، در سنّ هفتاد سالگى، وزارت سلطان مسعود را تكفّل نمود و در تشييد قواعد ظلم و جور، اهتمام فرمود. بنابراين، كمال الدين ثابت القمّى، كمر عداوت عزّ الملك بر ميان بست و خواست كه او را خوار گرداند، عريضه اى نزد سلطان سنجر فرستاده، مضمون آن كه: پيوسته تعيين وزراى ممالك عراق، مفوّض به رأى نوّاب كامياب سلطان بوده، امّا حال اتابكان به اختيار و اعتبار خود مغرور شده، بى استجازه و استشاره آن حضرت، وزير نشانى مى كنند. و مضمون اين عرضه داشت، به سمع اتابك قراسنقر رسيده، كمال الدين ثابت را در قلعه همدان به قتل رسانيد و اين صورت، موجبِ ازديادِ عزّتِ عزّالملك شده، بيشتر از پيشتر به اندوختن مظلمه مشغول گشت.
مقارن آن حال، اتابك قراسنقر وفات يافت و سلطان مسعود، به اخذ و قيد عزّ الملك اشارت فرمود و محصّلان، آنچه وزير پر تزوير از اموال حرام جمع آورده بود از وى گرفتند و او را به زندان فرستادند».
پوشيده نماناد كه كمال الدين ثابت قمى مذكور، غير از كمال الدين ابو العزّ ثابت بن محمّد اصفهانى مستوفى است كه شخصى بى فضل و كمال و تهى دست از علم و دانش بوده است. عماد
ص: 805
كاتب در تواريخ آل سلجوق (ص 196) بعد از ذكر رضي الدين ابو سعد مستوفىِ سلطان مسعود و شرح حال او گفته: «و كان نائبه كمال الدين أبو الرَّيّان الإصفهاني من تلاميذ عمّي العزيز و غلمانه، و لم يكن أعرف منه بقانون الاستيفاء في زمانه، لكنّه كان خاليا من الأدب عاليا مع نقصه في أكمل الرُّتب، و هو صورة بلا معنى، و حسن بلا حُسنى، و برق بلا وابل، و طول بلاطائل».
و اين شخص همان است كه بعد از قتل كمال الدين ثابت قمى رحمه الله مستوفى شده، ليكن بعد از يك ماه؛ زيرا بعد از مستوفى مهذّب ابو طالب اين امر صورت گرفته و اين شخص بعد از سلطان مسعود، در دربار سلطان محمّد سلجوقى نيز منصب نيابت استيفا را داشته و از جمله رجال بزرگ و اصحاب نظر و ارباب شور در امور مهمّ به شمار مى رفته است؛ حتّى در محاصره بغداد، هنگامى كه سلطان محمّد با اُمرا و رجال دربارش، درباره حمله بر لشكر خليفه و ورود به شهر مشورت مى كند، عماد كاتب عدّه اى را از آنان نام برده [است].
تعليقه 85
عزّ الدين صاتماز بن قايماز حرامى
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «در اين تاريخ كه اين نقض مى نويسم، متالى رسيده از قم كه مُقْطع قم امير غازى عادل صاتماز بن قايماز الحرامى به قم فرستاده است»؛
مراد «عزّالدين ستماز بن قايماز حرامى» است كه در تواريخ سلاجقه عماد كاتب و اخبار الدولة السلجوقيّه صدر الدين ابوالحسن على، به سين ذكر شده است؛ ليكن از ملاحظه بعضى نُسخ خطّى عماد كاتب بر مى آيد كه به صاد هم مى نوشته اند، چنان كه در ذيل صفحه 249 نسخه چاپى، نقل صورت نسخه را به صاد نيز كرده است.
بلكه از ملاحظه تاريخ راحة الصُّدور بر مى آيد كه اين نام را فقط به صاد مى نوشته اند. و عبارت او در موضع اوّل اين است: «چو سلطان محمّد از دنيا برفت، موفّق گردبازو از جمله امراى قوى تر بود و ناصرالدين آقش و عزّالدين صتماز و اتابك اياز، از مهتران بودند، در كار سلطنت با هم مشورت كردند و دانشق ساختند، قرار افتاد كه اينانج را از رى بخوانند و به استصواب رأى او كار كنند. چون بيامد، رأى بر سلطان سليمان قرار گرفت - تا آن كه گفته: - سلطان سليمان، دوازدهم ربيع الأوّل سنه خمس و خمسين و خمسمائه، به دار الملك همدان رسيد و بر تخت سلطنت نشست».
و عبارت او در موضع سوم، ضمن ذكر وقايع زمان سلطنتِ سلطان ارسلان ابن طغرل اين است: «و سلطان عالم و اتابك اعظم، در آخر سنه خمس و اوّلِ سنه ستٍّ و خمسين و خمسمائه، از ساوه به اصفهان رفتند در فصل زمستان، و امير عزّالدين صتماز والى بوده».
و تاريخ وفات او را در موضع آخر چنين ضبط كرده است: «روز يكشنبه آخر ماه ذى الحجّه از سنه ستّين و خمسمائه، خداوند عالم و اتابك اعظم و امراى دولت، از همدان حركت كردند به جانب رى، و به مرحله كوشك باغ فرود آمدند و در يكشنبه چهاردهم محرّم سنه اِحدى و ستّين و
ص: 806
خمسمائه، وفات امير عزّالدين صتماز بود بديهى در يك مرحله از همدان».
امّا امير قايماز حرامى مُشارٌ اِليه در ص 130 و 418؛ گويا پدر امير صاتماز مذكور است، ليكن ترجمه حالش را بيش از اين به دست نياورده ام.
تعليقه 86
تنبيه بر اشتباهى درباره اَعمش
اين كه مصنّف رحمه الله اعمش را از ياوران عهد اميرالمؤمنين شمرده، اشتباه است و گمان مى رود كه تحريف از اسمى ديگر شده و يا مصنّف رحمه الله اشتباه كرده است؛ زيرا مراد از «اعمش» سليمان بن مهران كوفى است كه مولاى بنى اسد بوده، ابن خلّكان در ترجمه او گفته: «كان ثقة عالما فاضلاً، و كان أبوه من دنباوند، قدم الكوفة و امرأته حامل بالأعمش، فولدته بها. قال السّمعاني: و هو لا يعرف بهذه النسبة، بل يعرف بالكوفي، و كان يقارن بالزهري في الحجاز، و رأى أنس بن مالك و كلّمه؛ لكنّه لم يرزق السماع عليه، و ما يرويه عن أنس فهو إرسال أخذه عن أصحاب أنس. و روى عن عبداللّه ابن أبي أوفى حديثا واحدا، و لقي كبار التابعين. و روى عنه سفيان الثوري، و شعبة بن الحجّاج، و حفص بن غياث، و خلق كثير من أجلّة العلماء - إلى أن قال: - و مولده سنة الستّين للهجرة. و قيل: إنّه وُلد يوم مقتل الحسين رضى الله عنه، و ذلك يوم عاشوراء سنة إحدى و ستّين، و كان أبوه حاضرا مقتل الحسين... إلى آخر ما قال».
پس اَعمش را در عداد ياوران اميرالمؤمنين عليه السلام نمى توان شمرد؛ به جهت فاصله زمان. و محتمل است كه اصل «أعين» بوده است و مراد «أعين بن ضبيعه مجاشعى» باشد كه به دستور اميرالمؤمنين عليه السلام براى دفع فتنه عبداللّه حضرمى - فرستاده معاويه به بصره - رفته بود و در آن جا به دست اشرار و اوباش ابن الحضرمى غيلةً كشته شده است؛ واللّه أعلم.
و عيادت ابوحنيفه از اعمش، در تعليقه ديگرى از اين تعليقات، ذكر خواهد شد اِن شاء اللّه تعالى.
تعليقه 87
در رُواة و ثقات ائمه عليهم السلام
ابوبصير؛ بايد دانست كه ابوبصير در ميان راويان اخبار شيعه، غالبا بر دو نفر اطلاق مى شود كه هر دو در نهايت عظمت و جلالت هستند؛ يكى مرادى، و ديگرى اسدى. و علماى اعلام در اين باره به
بيانات مفصّلى پرداخته اند، به طورى كه اين مقام، گنجايش نقل حتّى اشاره به موارد تفصيلى آن ها را ندارد؛ اينك به اختصار، به نقل كلام جامع و مانعى مى پردازيم.
محدّث قمى رحمه الله در هدية الأحباب گفته: «ابو بصير ليث بن البخترىّ المرادى، از اصحاب اجماع و حواريّين حضرت باقر و صادق عليهماالسلام معدود شده، جميل بن درّاج روايت كرده از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود: بشّر الْمُخْبِتينَ بالجنّة؛ بُرَيْد بن معاوية الْعِجْلي، و أبو بصير ليث بن البختريّ المرادي، و محمّد بن مسلم، و زرارة أربعة نجباء، اُمناء اللّه تعالى على حلاله و حرامه، لولا هؤلاء لانقطعت آثار النّبوّة و
ص: 807
اندرسَتْ. و در روايتى است كه حضرت صادق عليه السلام از براى او ضمانت بهشت كرد. و از روايت كافى ظاهر مى شود كه محمّد بن مسلم ثقفى، با آن جلالت شأن، در طريق مكّه با بعض ديگر از اصحاب، پشتِ سرِ او نماز گزاردند».
و در الكُنى و الألقاب گفته: «أبو بصير، يطلق غالبا على يحيى بن القاسم، أو ليث بن الْبَخْتَريّ. قال شيخنا صاحب المستدرك في طريق الصدوق إلى أبي بصير (راجع المستدرك، ج 3، ص 701 تحت عنوان شنط؛ أي عدد 359): و المراد بأبي بصير أبو محمّد يحيى بن القاسم الأسديّ؛ بقرينة قائده عليّ الّذي صرّحوا بأنّه يروي كتابه، و هو ثقة في جش (أي النجاشى) وصه (أي الخلاصة للعلاّمة). و في كش (أي الكشّي): أجمعت العصابة على هؤلاء الأوّلين من أصحاب أبي جعفر و أبي عبداللّه عليهماالسلام، و انقادوا إليهم بالفقه، فقالوا: أفقه الأوّلين ستّة: زرارة، و معروف بن خرّبوذ، و بريد، و أبوبصير الأسدي، و الفضيل بن يسار، و محمّد بن مسلم الطّائفيّ. و روى عن حمدويه قال: حدّثنا يعقوب بن يزيد، عن أبي عمير، عن شعيب العقرقوفي، قال: قلت لأبي عبداللّه عليه السلام : ربّما احتجنا أن نسأل عن الشيء فمن نسأل؟ ... قال: عليك بالأسدي - يعني أبا بصير، و الخبر في أعلى درجه الصحّة - و العقرقوفيّ ابن اُخته. فلا يصغى بعد ذلك إلى ما ورد أو قيل فيه من الوقف المنافي لوفاته في حياة الكاظم عليه السلام ، و التّخليط المنافي للإجماع المتقدّم، و غير ذلك من الموهنات. و قد أطالوا الكلام في ترجمته من جهاتٍ، بل أفرد جماعة - از جمله اين جماعت هستند: حجّت الاسلام سيّد محمّد باقر اصفهانى رحمه الله ، و سيّد محمّد هاشم روضاتى اصفهانى رحمه الله ) لترجمته برسالة مفردة، و ما ذكرناه هو الحقّ الّذي عليه المحقّقون، و من أراد الزّيادة فعليه بكتب الأصحاب، انتهى. قلت: توفّي أبو بصير هذا سنة 150 (قن) بعد أبي عبداللّه عليه السلام ».
زيد الشحّام؛ عالم جليل حاج شيخ عبّاس قمى رحمه الله در هديّة الأحباب گفته: «أبو اُسامه زيد الشَّحّام الكوفى، ثقه جليل، از اصحاب حضرت صادق و كاظم عليهماالسلام و ثقه است و روايات در جلالت او بسيار است».
و نيز در الكُنى و الألقاب گفته: «أبو اُسامة زيد الشحّام ابن يونس الكوفي، روى عن أبي عبداللّه و أبي الحسن عليه السلام ، ثقة عينٌ، له كتاب يَرويه عنه جماعةٌ. روي عنه أنّه قال: قلتُ لأبي عبداللّه عليه السلام : اسمي في تلك الأسامي؛ يعني في كتاب أصحاب اليمين؟ قال: نعم. و عنه أيضا قال: قال لي أبو عبداللّه عليه السلام : يا زيد، كم أتى لك سنةً؟ قلت: كذا و كذا. قال: يا أبا اُسامة، أبشر، فأنت معنا، و أنت من شيعتنا؛ أما ترضى أن تكون معنا؟ قلت: بلى يا سيّدي، فكيف لي أن أكون معكم؟ فقال: يا زيد، إنّ الصراط إلينا، و إنّ الميزان إلينا، و حساب شيعتنا إلينا، و اللّه يا زيد إنّي أرحم بكم من أنفسكم، و اللّه لكأنّي أنظر إليك و إلى الحارث بن المغيرة النّصري في الجنّة في درجةٍ واحدة».
و جلالت اين بزرگوار در ميان علما مشهور و معلوم است تا جايى كه مفيد رضى الله عنهدر رساله عدديّه او را از اَعلام رؤسايى كه حلال و حرام و فتوا و احكام از آن ها اخذ مى شود و كسى راه طعن به آن ها ندارد، شمرده. و طالب تفصيل، به كتب رجال و تراجم، رجوع نمايد.
ص: 808
محمّد بن يعقوب الكلينى؛ ترجمه اين بزرگوار، نظر به شهرت جلالت و عظمتش؛ مستغنى از شرح و بيان است.
علىّ بن يقطين الأسدى الكوفىّ البغدادى؛ قاضى نور اللّه شوشترى - أنارَ اللّه برهانَه - در مجالس
المؤمنين (ص 387-390، ج 1، چاپ اسلاميّه به سال 1375 هجرى قمرى) گفته: «عليّ بن يقطين الأسديّ الكوفي ثمّ البغدادي، از جمله بزرگ زادگان عراق عرب است. و يقطين در خدمت ابى العبّاس سفّاح و ابوجعفر منصور دوانيقى مى بود و مع هذا شيعى امامى مذهب بود و همچنين پسر او در خدمت عبّاسيّه وزير صاحب جاه بود و اموال بسيار به خدمت امام جعفر و امام موسى عليهماالسلام مى فرستاد.
در خلاصه مذكور است كه او از حضرت امام جعفر صادق عليهماالسلام يك حديث روايت نموده و از حضرت موسى كاظم عليه السلام روايات بسيار دارد. و ثقه و جليل القدر بود و او را منزلت عظيم نزد حضرت امام موسى كاظم عليه السلام بود. و در ميان طايفه اماميّه بزرگوار بود. و شيخ ابو عمرو كشّى، به اسناد خود روايت نموده كه: بسيار بوده كه علىّ بن يقطين، صد هزار درهم تا سيصد هزار درهم، به رسم تحفه، به خدمت آن حضرت مى فرستاد و آن حضرت آن را به فقراى شيعه و اهل و عيال خود قسمت مى نمود. و اَيضا روايت نموده كه: در وقتى كه آن حضرت سه پسر يا چهار پسر خود را - كه از جمله آن ها حضرت امام رضا عليه السلام - بود كدخدا مى ساختند، به علىّ بن يقطين كتابتى نوشتند كه مَهْرِ آن ها را بر تو حواله نمودم. پس علىّ ين يقطين، به وكلاى خود امر نمود تا اسباب و امتعه اى كه در سر كار او بود فروختند و مقدار مَهْر آن ها را با سه هزار دينار ديگر از براى طعام عروسى مهيّا ساخته، به خدمت آن حضرت فرستاد و مجموع آن، سيزده هزار دينار بود.
و ايضا از اسماعيل بن سلام و ديگرى روايت نموده كه گفتند: علىّ بن يقطين ما را نزد خود طلبيد و گفت: دو راحله خريدارى كنيد و راه مدينه پيش گيريد. آن گاه بعضى از اموال و كتابات به ما داد كه آن ها را به حضرت امام موسى عليه السلام برسانيم و وصيّت نمود كه محترز باشيد از آن كه كسى بر حال شما اطلاّع يابد. آن گاه به كوفه در آمديم و راحله به هم رسانيديم و زاد راه برداشتيم و از كوفه بيرون آمده و راه مدينه پيش گرفتيم و چون به بطن رمله رسيديم، راحله هاى خود را بستيم و علف پيش ايشان نهاديم و خود نشستيم كه چيزى بخوريم. در آن اثنا سوارى از دور پيدا شد، نيزه شاكرى بر دست؛ و چون نزديك شد، ديديم كه حضرت امام موسى عليه السلام است. پس از جاى خود برجستيم و بر او سلام كرديم و كتابات و اموال را به آن حضرت داديم، آن گاه آن حضرت از آستين خود كتابتى چند بيرون آورد و به ما داد و گفت: اين جواب كتاباتى است كه شما آورده ايد. به خدمت آن حضرت عرض نموديم كه: از زاد راه ما اندكى مانده، اگر دستورى فرماييد تا به مدينه در آييم و زيارت حضرت رسول صلى الله عليه و آله نماييم و زاد راه برداريم؛ تواند بود؟ آن حضرت فرمود: بياريد آنچه از زاد راه شما مانده.
پس آن را نزد او آورديم و آن حضرت دست مبارك خود بر آن جا در آوردند و آن را بر هم زدند و فرمودند كه: اين زاد، شما را به كوفه مى رساند. و امّا زيارت حضرت رسالت پناه صلوات اللّه عليه،
ص: 809
پس به درستى كه او را ديديد و به ثواب زيارت او فايز شديد و من نماز فجر را با قوم گزارده ام و مى خواهم كه ظهر را نيز با ايشان بگزارم، بيش از اين توقّف نتوانم كرد، باز گرديد در حفظ خداى تعالى».
سدير الصرّاف؛ شيخ طوسى رحمه الله در رجالش، در اصحاب علىّ بن الحسين عليه السلام گفته: «سَدير بن حكيم بن صهيب الصَّيرفي يكنّى أباالفضل، من الكوفة، مولىً».
و در اختيار معرفة الرجال (رجال الكشّي) گفته: «حدّثنا عليّ بن محمّد القتيبي قال: حدّثنا الفضل بن شاذان، عن ابن أبي عمير، عن بكر بن محمّد الأزدي قال: و زعم لي زيد الشحّام قال: إنّي لأطوف حول الكعبة و كفّي في كفّ أبي عبداللّه عليه السلام فقال - و دموعه تجري على خدّيه - فقال: يا شحّام، ما رأيت ما صنع ربّي إليّ؟ ثمّ بكى و دعا، ثمّ قال لي: يا شحّام، إنّي طلبت إلى الهي في سدير و عبدالسّلام بن عبدالرحمن، و كانا في السِّجن، فوهبهما لي و خلّي سبيلهما».
و ابن شهر آشوب رحمه الله نيز در مناقب او را از خواصّ اصحاب امام صادق عليه السلام دانسته است.
معلّى بن خنيس؛ محدّث قمى رحمه الله در منتهى الآمال در باب هشتم - كه در شرح حال حضرت صادق عليه السلام است - در فصل هشتم، نفر هيجدهم را چنين ياد كرده است: هيجدهم: معلّى بن خنيس - به ضمّ خاء و فتح نون - بزّاز كوفى، مولى أبي عبداللّه الصّادق عليه السلام . از روايات ظاهر مى شود كه او از اولياء اللّه و از اهلِ بهشت است و حضرت صادق عليه السلام او را دوست مى داشته و وكيل و قيّم بر نفقاتِ عيال آن حضرت بوده. شيخ طوسى در كتاب غيبت فرموده: و از ممدوحين، معلّى بن خنيس است و او از قُوّامِ حضرت صادق عليه السلام بوده و داود بن على او را به اين سبب كشت. و روايت شده از ابوبصير كه گفت: چون داود بن على معلّى را كشت و به دار كشيد او را، بزرگ آمد اين بر حضرت صادق عليه السلام و دشوار آمد بر او، به داود فرمود: اى داود! براى چه كشتى مولاى مرا و وكيل مرا در مال و عيالم؟! به خدا سوگند كه او وجيه تر بود از تو نزد خدا. و در آخر خبر است كه فرمود: آگاه باش به خدا سوگند كه او داخل بهشت گرديد.
مؤلّف گويد كه: از اخبار، ظاهر مى شود كه حضرت صادق عليه السلام در وقت قتل مُعَلَّى در مكّه بود، چون از مكّه تشريف آورد، نزد او (داود) رفت، فرمود: «مردى از اهل بهشت را بكشتى». گفت: من نكشتم. فرمود: «كه كشت او را؟» گفت: سيرافى او را بكشت. و سيرافى صاحب شرطه او بود.
حضرت از او قصاص كرد و او را به عوض معلّى بكشت.
و از مُعَتِّب روايت است كه حضرت صادق عليه السلام آن شب در سجده و قيام بود و در آخر شب، نفرين كرد بر داود بن على. به خدا سوگند كه هنوز سر از سجده بر نداشته بود كه صداىِ صيحه شنيدم و مردم گفتند: داود بن على وفات كرد. حضرت فرمود: «من همانا خواندم خدا را به دعا تا فرستاد خداوند به سوى او ملكى كه عمودى بر سر او زد كه مثانه او را شكافت».
شيخ كلينى و طوسى به سند حسن كالصَّحيح از وليد بن صبيح نقل كرده اند كه: مردى خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيد و ادّعا كرد بر معلّى بن خنيس دَيْنى را بر او و گفت: مُعلّى بُرد حقّ مرا. حضرت فرمود: «حقّ تو را بُرد آن كسى كه او را كشت». پس فرمود به وليد كه: «برخيز و بده حقّ اين
ص: 810
مرد را. همانا من مى خواهم خنك كنم بر معلّى پوست او را اگرچه كه خنك مى باشد»؛ يعنى حرارت جهنّم به او نرسيده.
و قاضى نوراللّه رحمه الله در مجالس المؤمنين (ص 377، ج 2، چاپ اسلاميّه) در مجلس پنجم گفته: «معلّى بن خنيس الكوفى، مولاى حضرت امام جعفر صادق عليه السلام بود و آن حضرت او را از اهل بهشت خوانده بود و چون مردم را دعوت مى نمود كه به موافقت محمّد بن عبداللّه - معروف به نفس زكيّه - بر بنى عبّاس خروج نمايد، داود بن على عبّاسى او را گرفت و به آن كينه او را كشت و صلب نمود و او پيش از آن كه كشته شود مردم را گواه گرفته بود كه آنچه متروكه اوست از حضرت امام جعفر عليه السلام است.
معاوية بن عمّار؛ نجاشى رحمه الله در رجال گفته: «معاوية بن عمّار بن أبي معاوية خبّاب بن عبداللّه الدّهني مولاهم كوفيّ، و دهنٌ من بجيلة، كان وجها في أصحابنا و مقدّما، كثير الشَّأن، عظيم المحلّ، ثقةً، و كان أبوه عمّار ثقةً في العامّة وجها، يكنّى أبا معاوية و أباالقاسم و أبا حكيم، و كان له من الولد: القاسم، و حكيم، و محمّد. روى معاوية عن أبي عبداللّه و أبي الحسن موسى عليهماالسلام و له كتب؛ منها - إلى أن قال: - و مات معاوية سنة خمس و سبعين و مائة».
و قاضى نوراللّه قدس سره در مجالس المؤمنين در مجلس پنجم - كه در ذكر علما و فقها است - گفته است: «معاوية بن عمّار الدهني؛ در كتاب كاشف ذهبى مسطور است كه: دُهن، طايفه اى اند از قبيله بجيلة، و دهن به تحريك نيز آمده. و او از امام جعفر بن محمّد عليه السلام روايت دارد. قتيبه گفته: او ثقه است. و ابو حاتم گفته كه: حديث او قابل احتجاج نيست. و در كتاب خلاصه مذكور است كه معاوية بن عمّار بن ابي معاويه خبّاب بن عبداللّه الدّهني - به ضمّ دال مهمله و سكون ها يا فتح آن و نون قبل از يا - كوفى و مولاى بنى دهن است كه طايفه اى از قوم بجيله اند و او وجه اصحاب ما است و در ميان ايشان متقدّم و كبير الشأن و عظيم المحلّ و ثقه است. و پدر او عمّار در ميان عامّه - يعنى اهل سنّت و جماعت - چنين بود. معاويه از حضرت امام جعفر صادق و امام موسى كاظم عليهماالسلامروايت نموده. و شيخ ابو عمرو كشّى گفته كه: عمر او يكصد و هفتاد و پنج سال بود و در سال يكصد و هفتاد و پنج، وفات يافته».
پوشيده نماناد كه عبارت كشّى كه نقل شد، بعد از كلمه «عاش» سقط دارد و صد و هفتاد و پنج سال، وفات او بوده، نه عمر او؛ به قرينه عبارت نجاشى كه نقل شد.
جابر جعفى؛ مؤلّف گويد: كه جابر بن يزيد، از بزرگانِ تابعين و حاملِ اسرار علومِ اهل بيتِ طاهرين عليهم السلام بوده و گاه گاهى بعضى از معجزاتْ اظهار مى نمود كه عقول مردم، تاب شنيدن آن را نداشته؛ لهذا او را نسبت به اختلاط داده اند، و اِلاّ روايات در مدح او بسيار است؛ بلكه در رجال كشّى است كه: «گفته شده كه: منتهى شده علم ائمّه عليهم السلام به چهار نفر اوّل: سلمان فارسى رضى الله عنه. دويم جابر. سيم سيّد. و چهارم يونس بن عبدالرّحمن». و مراد از جابر، همين جابر بن يزيد جُعْفى است، نه جابر انصارى؛ به تصريح علماى رجال.
و ابن شهر آشوب و كفعمى او را «باب حضرت امام محمّد باقر عليه السلام » شمرده اند و ظاهرا مراد، باب علوم و اسرار ايشان - سلامُ اللّه عليهم - است. و حسين بن حمدان حضينى نقل كرده از حضرت
ص: 811
صادق عليه السلام كه فرمود: «إنّما سُمّي جابرا لأنّه جبر المؤمنين بعلمه، و هو بَحْرٌ لا يُنْزَحُ، و هو الباب في دهره، و الحجّة على الخلق من حجّة اللّه أبي جعفر محمّد بن عليّ عليهماالسلام»: همانا جابر به اين اسم ناميده شده به جهت اين كه نيكو حال و توانگر مى كند مؤمنين را به علم خود؛ و او دريايى است كه هر چه از او برداشته شود، تمام نشود؛ و او است باب در زمان خود و حجّت بر خلق از جانب حجّة اللّه اَبو جعفر محمّد بن على عليه السلام ».
از جمله امورى كه دلالت بر وثاقت و جلالت جابر مى كند، اعراض عامّه است از نقل روايت از جابر به جهت تشيّع او. و علماى ما اين امر را دليل ديگر - علاوه بر ادلّه اى كه دارند - بر عظمت او شمرده اند.
عمّار الدهنى؛ مامقانى رحمه الله در تنقيح المقال در ترجمه او گفته: «عدّه الشيخ رحمه الله في رجاله من أصحاب الصادق عليه السلام قائلاً: عمّار بن خبّاب أبي معاوية البجليّ الدّهنيّ الكوفي، انتهى. و قال في الفهرست: عمّار بن معاوية الدُّهني، له كتاب ذكره ابن النديم، انتهى. و قد عرفت ارتفاع التَّنافي الّذي يتخيّل بينهما، فسقط قول الحائريّ: أنّ الصواب أبو معاوية بدل ابن معاوية».
و زعيم شيعه حضرت آيت اللّه خويى - أطالَ اللّه بقاءه - در كتاب معجم رجال الحديث چهار وجه، درباره استدلال به تشيّع او از ديگران نقل نموده و از همه جواب داده و ردّ كرده است، طالب تفصيل به كتاب مذكور و ساير موارد ترجمه او رجوع كند.
محمّد بن الصلت؛ مامقانى رحمه الله در تنقيح المقال گفته: «محمّد بن الصلت بن مالك القرشيّ الكوفي، عدّه الشيخ رحمه الله في رجاله من أصحاب الصادق عليه السلام ، و الظاهر كونه إماميّا، إلاّ أنّ حاله مجهول، و كنيته أبو العديس على ما يظهر من الرواية التي رواها في أواخر مكاسب التهذيب، و قد مرّ ضبط الصّلت في أحمد بن محمّد بن موسى، و نقل في جامع الرُّواة رواية عليّ بن أسباط عنه عن الرضا عليه السلام ، و رواية عبدالرّحمن بن أبي نجران عنه عن صالح عن أبي جعفر الباقر عليه السلام ، و رواية أبان عنه عن أبي جعفر عليه السلام ، و رواية السِّنديّ بن محمّد عنه عن أبي حمزة».
هشام بن الحكم؛ نظر به شهرت عظمت و جلالت و رفعتِ مقام و منزلتش، مستغنى از ترجمه و شرح حال است و در اين باب، كُتب و رسائلى نيز نوشته اند.
أبو جعفر البصرى؛ نسخه بدل هاى اين نام «ابو جعفر البصر - يا بصير» يا «أبو جعفر النّصير» است و من نتوانستم كه بفهمم اين شخص كيست؟ اهل فضل، خودشان به تحقيق درباره وى بپردازند.
محمّد بن الحسن الصفّار؛ محدّث قمى رحمه الله در سفينة البحار در «صفر» و در الكنى و الألقاب گفته: «الصَّفّار الشيخ أبو جعفر محمّد بن الحسن بن فرّوخ. فروخ، معرّب فرّخِ فارسى است. در برهان قاطع گفته: فرّخ - به فتح اوّل و ضمّ ثانى مشدّد و خاى نقطه دارِ ساكن - به معنى مبارك و خجسته و ميمون باشد و به معنى زيبا روى هم آمده است؛ چه اصل اين لغت، فَرْرُخ است؛ فَر به معنى زيبا؛ و رُخ، روى را گويند... تا آخر سخن او. القمّي (جش) كان وجها في أصحابنا القمّيّين، ثقةً، عظيم القدر، راجحا، قليل السقط في الرواية، له كتب؛ منها: كتاب الصلاة، كتاب الوضوء. أقول: ثمّ عَدّ كتبه، و ذكر فيها بصائر الدرجات، و هو الّذي بأيدينا، و هو غير بصائر الدرجات لسعد بن عبداللّه الأشعري القميّ؛ فإنّه لايوجد
ص: 812
إلاّ منتخبه للشيخ حسن بن سليمان تلميذ الشهيد صاحب كتاب المحتضر و كتاب الرَّجعة، توفّي الصَّفّار بِقمّ سنة 290».
و در هديّة الأحباب گفته: «الصفّار محمّد بن الحسن القُمّي، ثقة عظيم القدر، وجه أصحابنا القمّيّين، قليل السقط في الرواية، صاحب تصنيفاتٍ جيّدةٍ. جيّدة - به فتح جيم و كسر ياء مشدّد - مؤنّث جَيّد است، به معنى خوب و نيكو، نعت است از جودت. امّا كتاب شريف بصائر الدرجات كه از نفائس كتب شيعه اثنا عشريّه است، بحمد اللّه دو مرتبه چاپ شده؛ يكى به ضميمه نفس الرحمن فى أحوال سلمان تأليف محدّث نورى. اين، چاپ سنگى است؛ و ديگرى سُربى كه بعد از آن در تبريز چاپ شده و مستقل است و ضميمه كتابى ديگر نيست. خدا بانى هر دو چاپ را جزاى خير دهاد به فضل عظيم خود، به طورى كه لايق شأن اوست... .
ابن ماجيلويه القمى؛ نجاشى رحمه الله در رجال خود (ص 250-251 چاپ بمبئى) گفته: «محمّد بن أبي القاسم عبيداللّه بن عمران الجنابيّ البرقي أبو عبداللّه، الملّقب ماجيلويه، و أبوالقاسم يلقّب بندار، سيّد من أصحابنا القمّيّين، ثقة عالم فقيه، عارف بالأدب و الشعر و الغريب، و هو صهر أحمد بن أبي عبداللّه البرقي علَى ابنته، و ابنه عليّ بن محمّد منها، و كان أخذ عنه العلم و الأدب، له كتب؛ منها كتاب المشارب - قاله النّجاشي. قال أبوالعبّاس: هذا كتاب قصد فيه أن يعرّف حديث رسول اللّه صلى الله عليه و آله - و كتاب الطبّ، و كتاب تفسير حماسة أبي تمّام. أخبرني عليّ بن أحمد رحمه الله قال: حدّثنا محمّد بن عليّ بن الحسين قال: حدّثنا محمّد بن عليّ بن ماجيلويه قال: حدّثنا أبي عليّ بن محمّدٍ، عن أبيه محمّد بن أبي القاسم».
محدّث قمى رحمه الله در هديّة الأحباب گفته: «ماجيلويه، لقب عالم فقيه ثقه جليل القدر محمّد بن ابى القاسم قمى است كه صِهْر احمد بن ابى عبداللّه برقى است و فرزندش علىّ بن محمّد، از دختر برقى است. و نيز ماجيلويه، لقب سبطش محمّد بن علىّ بن ابى القاسم است.
و ماجيلويه، شايد مركّب باشد از ماجل و وَيْه. و ماجل، موضعى است به باب مكّه معظّمه كه هر چه به مكّه جلب مى شود، در آن جا جمع مى شود. و وَيْه، كلمه اغرا و تحريض است مثل دونَك. و چون آن بزرگوار، از بزرگان قمّيّين و عالم و فقيه و عارف به ادب و شعر و جامع كمالات و ثقه بوده، به حدّى كه آيت اللّه علاّمه در حقّ او فرموده: سيّدنا من أصحابنا القمّيّين؛ لهذا او را ماجيلويه گفتند. و ياء، از اشباع كسر جيم حاصل شده، چنان كه كتاب نوادر الحكمه را دبّة الشَّبيب مى گفتند و شبيب نام مردى بود در قمْ دبّه داشته، صاحبان خانه ها هر روغنى كه از او مى خواستند از همان دبّه مى داده، اين كتاب را به آن دبّه تشبيه كرده اند. و پدرش القاسم را بُنْدار مى گفتند و بُنْدار، تاجرى است كه اَمتعه را جمع مى كند و نگاه مى دارد كه به قيمت گران بفروشد؛ و اللّه ُ العالم».
نگارنده گويد: پس مراد از «ابن ماجيلويه» شايد يكى از اَبناى اين دو عالم بوده است؛ يا ماجيلويه دوم را نظر به آن كه سبط ماجيلويه اوّل بوده است «ابن ماجيلويه» نيز مى گفته اند؛ و يا شخصى ديگر است كه من بر ترجمه اش واقف نشده ام.
ص: 813
تعليقه 88
در ترجمه علمايى كه تحت عنوان «و از متبحّران علماى متأخّران» در كتاب نقض ياد شده
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «چون نوبختيان، چهل مرد، همه مصنّف، كه تأليف كتاب - كذا في الأصل. و ظاهرا: «كتب» يا «كتاب هاى» و يا كلمه «همه» محرِّف و مصحِّف «هر يك» مى باشد، چنان كه در پاورقى متن گفته ايم - الآراء و الديانات كرده اند بسى مطوّل و مختصر... تا آخر».
نگارنده گويد: چهل مرد بودنِ علماى نوبختيان، در غير اين كتاب، به نظر من نرسيده است و احتمال اين كه كلمه «چهل» محرّف و مصحّف «چهار» باشد، با تأمّل در عبارت، بسيار بعيد به نظر مى آيد؛ زيرا افتخار به چهار مرد از اين خاندان، با وجود شهرت بيشتر از چهار نفر از ايشان در ميان ارباب فنّ و اهل خبره و اطّلاع در هر دوره از ادوار بعد از ايشان، از مِثل شيخ عبدالجليل رحمه الله كه بسيار ناقد و مطّلع و بصير بوده است، دور از صواب به نظر مى رسد. در هر صورت، شبهه اى در اين نيست كه علماى بزرگِ بسيارى از اين خاندان پديد آمده و خدمات برجسته و شايان و قابل توجّه و اهمّيّت بسيارى در راه اِعلاى كلمه حقّ و ترويج مذهب جعفرى و آيين اثنا عشرى انجام داده اند كه به هيچ وجه، قابل انكار نيست؛ حتّى براى مخالفان اين مذهب نيز. و اگر فرضا هيچ فردى از اين خاندان بيرون نمى آمد مگر حسين بن روح نوبختى - رضوانُ اللّه عليه - نايب سوم امام زمان (عجّل اللّه فرجه) هر آينه بس بود براى اثبات رفعت و عظمت و مقام و منزلتِ اين خاندان، تا چه رسد به علماى بزرگ ديگر كه هر يك در جاى خود درجه و رفعتى و مقام و منزلتى دارد و همه شان از علم و عمل، به مقامى معلوم رسيده اند؛ جَزاهُمُ اللّه عَنِ الإسلام و أهله خيرَ الجزاء.
طالب تفصيلِ عظمت اين خاندان بزرگ و دودمان جليل، بايد به كتب مبسوطه و تواريخ مفصّله رجوع كند. كه نوعا عربى است. و خوشبختانه استاد فقيد عبّاس اقبال آشتيانى رحمه الله كتاب بسيار دقيق و نفيس و جامع و مانعى در اين باب نوشته و آن را خاندان نوبختى ناميده است و چون آن كتاب به زبان فارسىِ فصيح است و مكرّر چاپ خورده است، طالبان تفصيلِ عظمت و جلالتِ اين خاندان شريف، اگر به آن كتاب - كه در دسترس عموم است - رجوع كنند، سزاوار و به جا خواهد بود.
امّا مفيد محمّد بن محمّد بن نعمان حارثى و علَمَ الهُدى سيّد اَجلّ مرتضى و برادرش سيّد رضى و شيخ الطّايفه ابوجعفر طوسى - رضوانُ اللّه عليهم - مستغنى از احتياج به ترجمه و شرح حال هستند.
امّا ابويعلى جعفرى، همان است كه محدّث قمّى رحمه الله در هديّة الأحباب او را چنين ترجمه كرده: «ابويعلى الجعفرى محمّد بن حسن بن حمزه، شيخ متكلّم فقيه، داماد شيخ مفيد و جانشين و خليفه او، وفاتش سنه 463 و اشاره به اوست در نخبة المقال:
خليفة المفيد بويعلى جلس *** مجلسه للعلم مات في تجس 463».
و در حاشيه گفته: «و جدّش ابويعلى حمزه، ظاهرا همان است كه ابن نديم، قرآنِ به خطّ اميرالمؤمنين عليه السلام را نزد او ديده و فرموده: چند ورق از آن ساقط شده بود و آن مصحف، نزد اهل جعفر بوده و در زمان ما به ابويعلى حمزه رسيده».
ص: 814
امّا خواجه مظفّر حمدانى و أبو الفرج حمدانى و حسين حمدانى و جعفر دوريستى و ذو الفَخرين مرتضى قمى؛ تراجم ايشان در سابق، گذشت (تعليقه 29 و 30).
امّا فقيه قاينى و القاضى الحسين، به ترجمه ايشان دست نيافتم.
امّا عبد الجبّار رازى، ترجمه او گذشت (تعليقه 21).
امّا مفيد عبدالرّحمن نيسابورى و ابوسعيد نيسابورى خزاعى و فقيه مفيد اميركا قزوينى؛ تراجم ايشان نيز گذشت (تعليقه 30).
امّا ابو اسماعيل حمدانى، مراد از او همان است كه مصنّف رحمه الله در اوايل كتاب، هنگام معرّفى مدارس شيعه، از او و مدرسه اش نام برده است و منتجب الدّين رحمه الله در ترجمه او گفته: «الشيخ الإمام ناصرالدّين أبو اسماعيل محمّد بن حمدان بن محمّد الحمداني، رئيس الأصحاب و مقدّمهم بقزوين، عالم واعظ، له كتاب الفصول في ذمّ أعداء الاُصول، و مناظرات جرتْ بينه و بين الملاحدة لعنهم اللّه».
امّا سيّد ابوليلى الحسينى، مراد از او همان است كه منتجب الدّين رحمه الله او را چنين ترجمه كرده: «السيّد مصباح الدّين أبو ليلى أحمد بن محمّد بن أحمد الحسيني، عدلٌ ثقةٌ».
امّا وزير مرداسى، مراد از آن همان است كه منتجب الدّين رحمه الله او را چنين ترجمه كرده: «الشيخ أفضل الدّين وزير بن محمّد بن مرداس المرداسي، فقيه فاضل صالح».
و در أمل الآمل به عوض «المرداسى»: «الرَّوّاسى» ياد شده و شيخ آقا بزرگ رحمه الله در الثّقات العيون (ص 329) بعد از نقل ترجمه او از فهرست منتجب الدّين گفته: «و جاء في الأمل: الوزير بن محمّد الروّاسي، و لا أظنّه صحيحا».
امّا حيدر بن ابى نصر الحاجاتى، منتجب الدّين درباره اش گفته: «حيدر بن أبي، نصر الجرجاني، فقيه مقرئ». و در أمل الآمل به جاى «حاجاتى»: «جاجاتى» و شيخ آقا بزرگ رحمه الله در طبقات أعلام الشيعه (ص 90 الثّقات العيون) بعد از نقل ترجمه از فهرست و أمل الآمل گفته: «و هو تصحيف ظاهرا» و مرادش از «هو» جاجاتى بودنِ كلمه در أمل الآمل است.
امّا سيّد امام الحسين الأشتر الجرجانى؛ ترجمه اش به دست نيامد.
امّا سيّد منتهى بن ابى زيد؛ فريد خراسان ابوالحسن بيهقى در كتاب لباب الأنساب و ألقاب الأعقاب كه از مهمّات كُتب نَسَب است - و نگارنده در تعليقات ديوان قوامى رازى اهميّت و عظمت مقام آن را شرح داده است (رجوع شود به ص 236-243) و در جدول مقاتل الطالبيّين (ص 150) نسخه خطّى اين جانب (نسخ اين كتاب در كتابخانه مشهد مقدّس رضوى و كتابخانه مسجد سپهسالار و كتابخانه عالم فقيد آقا مير حجّت تبريزى رحمه الله موجود است و جدول مذكور در نسخه من 24 صفحه است) - گفته: «السيّد الأجلّ الإمام المنتهى بن أبي زيد الجرجاني، كان عالما فاضلاً ورعا، دعاه واحد من أصحاب القلاع و قتله في مجلسه على المنبر في شهور سنة عشرة و خمسمائة، قبره بجرجان، و صلّى عليه سادات جرجان».
ابن الفوطى در تلخيص مجمع الآداب في معجم الألقاب (ص 791 كتاب لام و ميم، چاپ هند) در
ص: 815
حقّ او چنين گفته: «المنتهى أبو الفضل عليّ بن أبي عبداللّه إبراهيم بن عبداللّه بن كياكي عليّ بن أبي زيد عبداللّه البكرآبادي - و هو ابن عيسى بن زيد بن عليّ بن عيسى بن يحيى بن الحسين بن زيد الشهيد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبيطالب - الحسينيّ الطَّبرستانيّ الفقيه، ذكره تاج الإسلام أبوسعد السَّمعاني و قال: كان مقبولاً متودّدا ذا تهجّدٍ و نسك و عبادة، و عنى بتفسير القرآن الكريم، و كان به طَرَش، دخل بغداد وحدّث بها، و ذكره هبة اللّه ابن المبارك السقطىّ في معجم شيوخه. قال السمعاني: قتلته الإسماعيليّة بجرجان، و جلس النّاس مدّة شهرين على الرماد، و كان قتله في حدود سنة عشر و خمس مائة».
نگارنده گويد: از اين عبارت، كاملاً به دست مى آيد كه كلمه «منتهى» لقب اين عالم است و به اين جهت، ابن الفوطى او را در حرف ميمِ كتاب مذكور ذكر كرده است و نام اصلى او «على» بوده است. و گويا اطلاق اين لقب بر او بدان جهت بوده كه در كمالات، به نهايت درجه رسيده بوده است. ابن طاووس رحمه الله در مهج الدَّعوات ضمن بيان طُرق دعاى جوشن، چنين گفته: «وحدّثنا الشيخ السعيد العالم التقي نجم الدّين كمال الشَّرف ذو الحسبين أبوالفضل المنتهى بن أبي زيد بن كاكا الحسيني في داره بجرجان في ذي الحجّة من سنة ثلاث و خمسمائة».
رشيد الدّين فضل اللّه همدانى در قسمت اسماعيليان، تحت عنوان «ذكر جماعتى كه بر دست فداييان ايشان به ايّام حسن صبّاح كه او را سيّدنا مى خوانند كشته شدند» گفته (ص 138 چاپ بنگاه ترجمه و نشر كتاب): «38 (يعنى سى و هشتمين قتل) قتل منتهى علوى، مُفتىِ جرجان، بر دست حسن دارانبارى [در ]494».
و گويا صحيح در تاريخ قتل اين سيّد، همين است كه در اين جا ديده مى شود، نه آنچه از لباب الألباب و غير آن نقل شد كه پانصد و ده يا حدود 510 را معيّن كردند، به دليل آنچه مورّخان نوشته اند؛
مؤلّف شذرات الذَّهب گفته: «سنة أربع و تسعين و أربعمائة؛ فيها كثرت الباطنيّة بالعراق و الجبل، و زعيمُهم الحسن بن صبّاح، فملكوا القلاع، و قطعوا السُّبل؛ و أهمّ النّاس شأنهم، و استفحل أمرهم لاشتغال أولاد ملكشاه بنفوسهم».
علاوه بر اين آنچه رشيد الدّين نقل كرده، مأخذ آن دفترى است كه از خود اسماعيليان به دست افتاده است، كه كاملاً درست و دقيق بوده و به عنوان تاريخ و يادداشت براى خودشان نوشته بوده اند.
امّا السيّد الرّئيس محمّد الكيسكى و السيّد الإمام سانگديم الرَّضي و شمس الاسلام حَسَكا بابويه؛ ترجمه هر سه در ذيل اسامى ايشان، در تعليقه 30 بيان شده است.
امّا السيّد ابوالبركات الحسينى بمشهد الرّضا؛ منتجب الدّين رحمه الله در فهرست او را چنين ترجمه كرده: «السيّد أبو البركات محمّد بن إسماعيل المشهديّ، فقيه محدّث ثقة، قرأ على الشيخ الإمام محيي الدّين الحسين بن المظفّر الحمداني».
و در ترجمه حسين بن مظفّر مذكور نيز به طريق خود به كتب وى، به واسطه اَبوالبركات مشهدى تصريح كرده است.
ص: 816
و محدّث نورى رحمه الله در خاتمه مستدرك ضمن ذكر مشايخ قطب راوندى رحمه الله بعد از نقل عبارت
منتجب الدّين گفته (ص 490): «و في الرياض: أنّ الحقّ أنّه هو بعينه السيّد ناصح الدّين أبو البركات المشهدي، و قد أورده الشيخ رضيّ الدّين أبو نصر الحسن بن أبي عليّ الطّبرسي رحمه الله في مكارم الأخلاق بعنوان السيّد الإمام ناصح الدّين أبو البركات المشهدي، و نسب إليه كتاب المسموعات، و نقل عن ذلك الكتاب بعض الأخبار. و كذا ولده الشيخ عليّ في مشكاة الأنوار، و نسب إليه كتاب المجموع. و قال القطب في الخرائج: و أخبرنا السيّد أبوالبركات محمّد بن إسماعيل المشهدي عن الشيخ الدوريستي عن المفيد رحمه الله و يروي السيّد أبو البركات أيضا عن الشيخ الإمام أبي عبداللّه الحسين بن المظفّر بن عليّ الحمداني (تا آخر كلام او)».
امّا فقيه حمزة المشهدى؛ منتجب الدّين رحمه الله گفته: «الشيخ موفّق الدّين حمزة بن عبداللّه الطوسي، فقيهٌ ثقةٌ».
امّا فقيه ناصر؛ منتجب الدّين گفته: «الشيخ الإمام نظام الدّين أبوالمعالي ناصر بن أبيطالب عليّ بن محمّد بن حمدان الحمداني، فقيه ثقة». و نيز گفته: «الأجلّ ضياء الدّين ناصر بن الحسين بن الأعرابي، فاضل فقيه صالح». و نيز گفته: «القاضي ناصرالدّين ناصر بن أبي جعفر الإمامي، فقيه وجهٌ». و گمان مى رود كه مراد، يكى از اين سه نفر است.
امّا السيّد ابو عبداللّه الزاهد الحسنى، كه در جنب عبدالعظيم مدفون است؛ علاّمه قزوينى رحمه الله در حاشيه اين عبارت، از نسخه خود گفته: «اين بايد همان امام زاده عبداللّه باشد به احتمال قوى». و در نسخه ث ب: «الحسن» ضبط شده و در نسخه د: «الحسينى» است. پس بنابر آن كه كلمه «الحسين» باشد و تصحيف شده باشد از «الحسينى» يا از «الحسن» يا از «الحسنى» منطبق خواهد بود با آن كه ابن عنبه قدس سره در الفصول الفخريّه ضمن ذكر اَعقاب عبداللّه الشهيد بن الحسن الأفطس درباره او گفته (ص 196): «و نسلِ عبداللّه الشهيد، در مداين بودند و از دو پسرند: العبّاس و محمّد. و معتصم عبّاسى زهر به اين محمّد داد. و نسلِ العبّاس، اندك است».
و صاحب تاريخ قم ضمن ذكر طالبيّه قم گفته (ص 229 چاپ سيّد جلال الدّين تهرانى): «و از عبداللّه بن عبّاس به قم ابوالفضل العبّاس و ابو عبداللّه الحسين ملقّب به اَبيض و سه دختر ديگر در وجود آمد - تا آن كه گفته: - و ابو عبداللّه الأبيض بن الحسين بن عبداللّه، به رى رفت و اعقاب او به رى اند».
امّا سيّد قطب الدّين ابوعبداللّه، پسرزاده سيّد ابوعبداللّه زاهد گذشته؛ معلوم نشد كه كيست، لكن ناگفته نماند كه در ميان علماى نَسَب، اختلاف در داشتن فرزند براى ابوعبداللّه زاهد بود؛ فراجِعْ إن شئتَ.
امّا السيّد تاج الدّين الكيسكى؛ منتجب الدّين رحمه الله گفته: «السيّد سراج الدّين المسمّى تاج الدّين بن محمّد بن الحسين الحسينيّ الكيسكي، صالحٌ دَيّن».
أما السيّد امام شهاب الدّين محمّد كيسكى؛ ترجمه اش در سابق (تعليقه 30) گذشت.
امّا الإمام أوحد الدّين القزوينى؛ منتجب الدّين رحمه الله گفته: «الشيخ الإمام أوحد الدّين الحسين بن أبي الحسين بن أبي الفضل القزويني، فقيه صالح ثقة واعظ». و اين شخص، برادر مهتر مصنّف رحمه الله است -
ص: 817
چنان كه در ص 3 كتاب به اين تصريح كرده - و همچنين شيخ روايت اوست؛ چنان كه در جواب فضيحت پنجم، در سند روايتى كه درباره قضا و قدر است، از او چنين تعبير كرده (ص 529 چاپ اوّل): «حدّثنا الأخ الإمام أوحد الدّين أبو عبداللّه الحسين ابن أبي الفضل القزويني سماعا و قراءة، قال: حدّثنا الشيخ الفقيه أبو الحسن عليّ بن الحسين الجاسبي نزيل الرَّيّ (إلى آخره)».
و اين عالم، سه پسر داشته است كه منتجب الدّين رحمه الله در حرف ميم از فهرست ايشان را چنين معرّفى كرده است: «المشايخ: قطب الدّين محمّد، و جلال الدّين محمود، و جمال الدّين مسعود؛
أولاد الشيخ الإمام أوحد الدّين الحسين بن أبي الحسين ابن أبي الفضل القزويني، كلُّهم فقهاء صلحاء».
أمّا سيّد عبداللّه الجعفرىّ القزوينى و ابنُه السيّد علىّ؛ منتجب الدّين رحمه الله در حقّ اين پدر و پسر و خاندان ايشان چنين گفته: «السيّد الزاهد مَجد السّادة عبداللّه بن أحمد بن حمزة الجعفريّ الزيدي [أمل الآمل: الزّينبي] القزويني، شيخ الطالبيّة في زمانه، متورّع فاضل، قرأ الاُصولين على الشيخ الجليل أبي عبداللّه الحسين بن المظفّر الحمداني، ابنُه السيّد الزاهد تاج الدّين عليّ بن عبداللّه عالمٌ متعبّد، ابنُه السيّد زين الدّين عبداللّه بن عليّ عالم صالح، ابنُه السيّد العالم تاج الدّين أبو تراب عليّ بن عبداللّه فاضل متبحّر زاهد، له قدر عشرة آلاف بيت في مدائح آل الرّسول و في فنون شتّى، و قرأ سنين على السيّد الإمام ضياء الدّين بن أبي الرضا فضل اللّه بن عليّ بن الحسن الراوندي؛ رحمهم اللّه».
امّا السيّد المرتضى و المجتبى ابنا الدّاعى الرازى؛ منتجب الدّين رحمه الله گفته: «السيّدان الأصيلان: مقدّم السّادة أبو تراب المرتضى، و شيخ السّادة أبو حرث [الأمل: أبو حرب] المجتبى، ابنا الدّاعي ابن القاسم الحسني، محدّثان عالمان صالحان، شاهدتُهما و قرأتُ عليهما، و رويا لي جميع مرويّات
الشيخ المفيد عبدالرّحمن النّيسابوري».
امّا «المجتبى بن حمزة الحسنى؛ منتجب الدّين رحمه الله گفته: «السيّد مجد الدّين أبو هاشم المجتبى بن حمزة بن زيد بن مهديّ بن حمزة بن محمّد بن عبداللّه بن عليّ بن الحسن بن الحسين بن الحسن بن عليّ بن أبي طالب عليهم السلام فاضلٌ محدّث ثقة».
و شيخ آقا بزرگ طهرانى رحمه الله در الثّقات العيون (ص 239) بعد از عبارت منتجب الدّين گفته: «هو معاصر لرشيد الدّين عليّ بن زيرك القمّي، و قد قرأ كلاهما النّهاية للشّيخ الطوسي على تلميذه المفيد عبدالجبّار بن عبداللّه المقرئ الرّازي، و يرويه عنهما تلميذهما القاري عليهما الشيخ أبو عبداللّه الحسين بن عليّ بن أبي سهل الزّينوابادي».
امّا الفقيه ابو النّجم محمّد بن عبدالوهّاب السَّمّان و الفقيه عبدالجليل ابن عيسى العالم و الإمام الرّشيد عبدالجليل بن مسعود المتكلّم؛ ترجمه هر سه نفر، در سابق (تعليقه 30) گذشت.
امّا القاضى اَبوعلىّ الطوسيّ به كاشان و خاندان او نيز در تعليقه 30 گذشت.
امّا السيّد الداعيّ الحسيني به آبه؛ شيخ حرّ عاملى رحمه الله در أمل الآمل گفته: «السيّد أبو الفضل الدّاعي بن عليّ الحسيني السّروي كان عالما فاضلاً، من مشايخ ابن شهر آشوب».
و در أعيان الشيعه در ترجمه او به نقل همين عبارت أمل الآمل اكتفا شده است.
ص: 818
أمّا ابنُه «السيّد زيد بن الدّاعى؛ بر ترجمه او واقف نشديم، لكن در أمل الآمل گفته: «السيّد زين بن الدّاعي الحسينيّ، عالم زاهد فاضل، يروي عن الشيخ و المرتضى و مَن عاصرهما».
پس اين شخص، جدّ زيد بن داعى خواهد بود و گمان مى رود كه «زين» مُحرَّف «زيد» باشد؛ زيرا «زين» را به طور اطلاق، عَلَم نمى كنند. و اين كه گفتيم: جدّ داعى است؛ به جهت نقل او از شيخ و عَلَم الهدى است و در أمل الآمل ترجمه اى نيز ديده مى شود به عنوان: «محمّد بن زين بن الدّاعي الحسيني فاضل صالح، يروي عن أبيه، عن جدّه، عن الشّيخ و المرتضى و مَن عاصرهما».
و امّا «السيّد الرّضا اميركا الحسينى القزوينى؛ منتجب الدّين رحمه الله گفته: «السيّد الرّضا بن أمير كاالحسينيّ المرعشي، عامل زاهد، قرأ على المفيد أميركابن أبي اللجيم و المفيد عبدالجبّار الرّازي».
امّا السيّد شرف الدّين المنتجب السارى؛ منتجب الدّين رحمه الله گفته: «السيّد شرف الدّين المنتجب بن الحسين السروي، فقيه فاضل، قرأ على الشيخ المحقّق رشيد الدّين عبدالجليل الرّازي رحمه الله .
و سارى و سروى هر دو منسوب اند به ساريه. جزرى در لباب الأنساب گفته: «السّاري، بفتح السّين و سكون الألف و في آخرها راء. هذه النسبة إلى سارية - مدينة من مُدن مازندران - ينسب إليها جماعة، و سترد في السّروي». و در «السَّروي» گفته: «السّروي، بفتح السّين المهملة و الرّاء. و قيل: بسكون الرّاء. هذه النسبة إلى سارية مدينة بمازندران، و قد تقدّمت النسبة إليها في السّاري (تا آخر)».
امّا السيّد ابو محمّد الموسوي الرازيّ؛ منتجب الدّين رحمه الله گفته: «السيّد نجيب الدّين أبو محمّد الحسن بن محمّد بن محمّد بن الحسن بن عليّ بن محمّد بن عليّ بن القاسم بن موسى بن عبداللّه بن موسى الكاظم بن جعفر الصّادق بن محمّد الباقر بن علىّ زين العابدين بن الحسين سيّد الشّهداء بن عليّ أميرالمؤمنين بن أبي طالب - عليهم سلام اللّه - ، صالح فقيه، ديّن مقرئ، قرأ على السيّد الأجلّ المرتضى ذي الفخرين المطهّر؛ رفع اللّه درجتهما».
امّا «السيّد حسين الشجرى برى؛ منتجب الدّين رحمه الله گفته: «السيّد أبو عبداللّه الحسين بن الهادي بن الحسين الحسني [خ ل: الحسيني] الشجري، فاضل واعظ محدّث».
امّا السيّد مهدى شرف المعالى؛ كذا در نسخه ع، لكن در نسخ ث ب م: «و السيّد مهدي و شرف المعالي». ح د: «مهدى بن شرف الدّين». و ترجمه اش معلوم نشد. و شايد مراد، آن باشد كه منتجب الدّين رحمه الله او را چنين معرّفى كرده: «الشَّريف مهديّ بن الهادي بن أحمد العلوي، فقيه دَيّن».
امّا السيّد الزاهد عزّ الأشراف الحسنى؛ معلوم نشد كه كيست؟
امّا السيّد العالم عزيزى بن العراقى الحسنى القزويني؛ منتجب الدّين رحمه الله گفته: «عزيزي [خ ل: عزّالدّين ]بن العراقي الحسني [خ: ل الحسينيّ] فاضلٌ فقيه واعظ».
امّا الفقيه المتديّن ابو الحسن علىّ الجاسبى؛ منتجب الدَّين رحمه الله گفته: «الفقيه الدّيّن أبو الحسن عليّ بن الحسين بن عليّ الجاسبي، صالح حافظ ثقة، رأى الشيخ أبا عليّ بن الشيخ أبي جعفر و الشيخ الجدّ شمس الإسلام حسكا بن بابويه، و قرأ عليهما تصانيف الشيخ أبي جعفر؛ رحمهم اللّه».
نگارنده گويد: اين عالم، همان است كه مصنّف رحمه الله ضمن ذكر مدارس رى، از مدرسه او چنين ياد
ص: 819
كرده (ص 35 همين چاپ): «و مدرسه فقيه على جاسبى به كوى اصفهانيان كه خواجه اميرك فرموده است كه بدان تكلّف، مدرسه اى در هيچ طايفه اى نيست و سادات دارند و در آن جا مجلس وعظ و ختم قرآن و نماز به جماعت باشد، نه در عهد سلطان سعيد ملكشاه فرمودند (تا آخر)».
در مرآة البلدان (ج 4، ص 66) گفته: «جاسب، ولايتى است در نهايتِ برودت و از ييلاق هاى بسيار سرد. و در اين زمان، از مضافات قم و حكومت آن، جزو حكومت اين شهر مى باشد و در ميان درّه واقع شده، چهار طرف آن كوهسار است. جنوب اين ولايت، دليجان و نراق؛ و شمال آن، قريه كرمجكان از دهات قم؛ مشرق آن، محدود به كوهسار اردهال؛ و مغرب آن، منتهى به جبال راونج مى شود. عرض درّه كه جاسب در آن واقع است، نيم فرسخ؛ و طول، يك فرسخ و نيم است.
گويند: جاسب از بناهاى يكى از اُمراى عسكريّه هماى دختر بهمن بن اسفنديار مشهور به نيمور مى باشد و اين امير در نراق و دليجان و دهات پشتكدار حكومت داشته و در آن حدود، بناهاى محكم گذاشته كه از جمله سدّى است كه به رودخانه آبار قم بسته - تا آن كه گفته: - بالجمله، امير مذكور، در ايّام حكومت خود در اين نواحى، جاسب را محلّ اسب هاى خود قرار داده و به جهت لطافت و خوبى هوا و عذوبت مياه تابستان، اين مكان را ييلاق و اقامتگاه خود قرار داده. و اين محلّ را «جاى اسب» مى ناميده اند از كثرت استعمال «جاى اسب»: «جاسب» شده است - تا آن كه گفته: - سكنه اين ديار، اكثر، سادات صحيح النَّسب و اهل صلاح مى باشند. از محدّثين چنين مسموع شده كه به موجب احاديث نبوى صلى الله عليه و آله أصحاب صاحب الأمر - عجّل اللّه تعالى فرجَه - كه سيصد و سيزده تن مى باشند، هفت نفر از آن ها از قراى سبعه جاسب اند و از هيچ بلد معظمى، به اين عدد و شماره، آن حضرت را يارى كننده نيست - تا آن كه گفته: - قراى سبعه جاسب: هزار جان، داران، كردكان، وشنگان، رز، دسقونقان، سحكان...» پس، بعد از معرّفى اين قراى سبعه مذكوره، به شرح و بسط و تفصيل تمام، تنى چند را از متأخّرين معارف جاسب ذكر كرده و كلامش را خاتمه داده است
(رجوع شود به ص 66-71).
و امّا الفقيه الحسين الواعظ البكرآبادى بجرجان؛ منتجب الدّين رحمه الله گفته: «الشيخ الإمام موفّق الدّين الحسين بن [أبي] الفتح الواعظ البكرآباديّ الجرجاني، فقيه صالح ثقة، قرأ على الشيخ أبي عليّ الطوسي، و قرأ الفقه عليه الشيخ الإمام سديد الدّين محمود الحِمَّصي؛ رحمهم اللّه». و اين عالم، از مشايخ طبرسى رحمه الله صاحب مجمع البيان است.
امّا الفقيه الحسين الدينابادى؛ منتجب الدّين رحمه الله گفته: «الفقيه الحسين بن محمّد الزَّين آبادي، صالح واعظ».
نگارنده گويد: «دين آباد» نام دهى بوده است.
امّا الفقيه الحسين الريجاني؛ منتجب الدّين رحمه الله گفته: «الفقيه الحسين بن محمّد الرّيحاني [خ ل: الزَّنجاني ]المجاور بالحرمين صالح».
امّا الفقيه ابوطالب الاسترابادى؛ نام او و ترجمه او در تعليقه 24 گذشت.
ص: 820
امّا نجيب ابو المكارم المتكلّم الرازي؛ منتجب الدّين رحمه الله گفته: «الشيخ معين الدّين أبو المكارم سعد بن أبي طالب بن عيسى المتكلّم الرّازيّ المعروف بالنَّجيب، عالم مناظر، له تصانيف؛ منها: سفينة النَّجاة في تخطئة البُغاة، كتاب علوم العقل، مسألة الأحوال، نقض مسألة الرؤية لأبي الفضائل المشّاط، الموجز». و اشاره به كتاب اخير همين عالم است آن چه در ضمن تصانيف سديد الدين محمود حمّصى رحمه الله گفته به اين عبارت: «نقض الموجز للنجيب أبي المكارم». و اين همان عالم است كه در مناظره اى كه در زمان سلطان مسعود سلجوقى و به روزگار ولايت و حكومت امير عبّاس غازى، در ميان علما و متكلّمان اهل سنّت و سيّد جلال الدّين شيعى بلخى واقع شده است به ناظرى و حكميّت انتخاب شده است؛ و نصّ عبارت مصنّف رحمه الله اين است (ص 491): «و قاضى ظهير الدّين و خواجه بونصر هسنجانى ونجيب الدّين بُلمكارم را كه متبحّر بودند در علم اَحمز اصولين (كذا) به ناظرى اختيار كردند».
امّا الشّيخ الامام عزالدّين ابو منصور احمد بن على الطّبرسى؛ ابن شهر آشوب رحمه الله در معالم العلماء (ص 21 چاپ تهران، به تصحيح استاد فقيد عبّاس اقبال) گفته: «شيخي أحمد بن أبي طالب الطَّبرس ؛ له الكافي في الفقه حسن، الاحتجاج، مفاخرة الطالبيّة، تأريخ الأئمّة عليهم السلام ، فضائل الزّهراء عليهاالسلام».
امّا الامام سديد الدّين ابو القاسم الاسترابادى؛ ترجمه اش به دست نيامد.
امّا السّديد محمود بن ابى المحاسن؛ منتجب الدّين رحمه الله گفته: «الشّيخ سديد الدّين محمود بن أبي المحاسن بن أميرك، عالم فاضل». فريد خراسان ابو الحسن بيهقى رحمه الله در تاريخ بيهق به مناسبتى از او به اين عنوان «و إمام سديد الدّين محمود بن أميرك الرّازيّ المتكلّم» (ص 230 چاپ تهران، به تصحيح استاد بهمنيار) نام برده است.
امّا الفقيه عليّ المغاري؛ ترجمه اش به دست نيامد و شايد «المغارى» از «الغاريّ» تصحيف شده باشد. محدّث نورى رحمه الله در خاتمه مستدرك (ج 3، ص 490) ضمن ذكر مشايخ قطب راوندى رحمه الله گفته: «ط - [أي التّاسع من مشائخه ]أبو نصر الغاري. في الرّياض: كان من أجلّة مشايخ السيّد فضل اللّه الراوندي، قال: و الغاريّ - كما وجدته بخطّه الشّريف - بالغين المعجمة، و لعلّه نسبة إلى الغار، و هي قرية من قرى الأحساء، و هي معمورة إلى الآن، و قد دخلتها، و كان فيها في الأغلب جماعة من العلماء، انتهى. و قال القطب الراوندي في قصص العلماء: أخبرني أبو نصر الغاري... تا آخر».
امّا الشيخ ابو الحسين هبة اللّه الرّاوندى؛ مراد، قطب راوندى است و «ابو الحسين» را با اضافه به هبة اللّه بايد خواند تا از قبيل علىِ بو طالب، و حسنِ على، و حسينِ على، و عبّاسِ على، و ناصر خسرو، و مسعودِ سعد سلمان و نظاير آنان كه در زبان فارسى و مخصوصا در زمان تأليف نقض بسيار شايع و مصطلح و مستعمل بوده است. امّا ترجمه او اجمالش ضمن معرّفى كتاب ها در تعليقه 24 گذشت و نظر به آن كه اين بزرگوار از علماى بسيار معروف و مشهور شيعه است و در همه كتب
تراجم شيعه، شرح حالش ياد شده است، ما به آنچه در سابق نوشته ايم، اكتفا مى كنيم.
اما السّديد محمود الحِمَّصى؛ منتجب الدّين رحمه الله در فهرست او را چنين ترجمه كرده: «الشيخ الإمام
ص: 821
سديد الدّين محمود بن عليّ بن الحسن الحمّصى الرّازي، علاّمة زمانه في الاُصوليّين، ورعٌ ثقة، له تصانيف؛ منها: التّعليق الكبير، التَّعليق الصّغير، المنقذ من التقليد المرشد إلى التوحيد المسمّى بالتعليق العراقي، المصادر في اُصول الفقه، التبيين و التنقيح في التحسين و التقبيح، بداية الهداية، نقض الموجز للنَّجيب أبي المكارم. حضرتُ مجلسَ درسه سنين، و سمعتُ أكثر هذه الكتب بقراءة من قرأ عليه».
امّا الشيخ الفقيه الحسين الطَّحالي؛ منتجب الدّين رحمه الله گفته: «الشيخ أبو عبداللّه الحسين بن أحمد بن الطحال المقدادي، فقيه صالح، قرأ على الشيخ أبي عليّ الطّوسي».
امّا الفقيه أبوطالب البزوفرى بمشهد أمير المؤمنين؛ منتجب الدّين رحمه الله گفته: «الشيخ الصالح أبوطالب عليّ بن أحمد البزوفري، نزيل الرَّي، فقيهٌ ثقة».
امّا الشيخ المتكلّم علىّ الرّازى؛ منتجب الدّين رحمه الله گفته: «الشيخ زين الدّين أبو الحسن عليّ بن محمّد الرازيّ المتكلّم، اُستاد علماء الطّائفة في زمانه، و له نظم رائق في مدائح آل الرّسول، و مناظرات مشهورة مع المخالفين، و له مسائل في المعدوم، و الأحوال، و كتاب الواضح، و دقائق الحقائق. شاهدتُه و قرأت عليه. و اين شخص همان است كه مصنّف رحمه الله در ضمن ذكر «شعراى فارسيان» (ص 231) در حقّ او چنين گفته است: «و خواجه على متكلّم رازى، عالم و شاعر بود».
امّا السيّد محمّد المامطيرى؛ منتجب الدّين رحمه الله گفته: «السيّد أبو جعفر محمّد بن إسماعيل بن محمّد الحسينيّ المامطيري، فقيه فاضل ثقة، حفظ النّهاية. أمّا المامطيري، فهو نسبة إلى مامطير، قال ياقوت في معجم البلدان: مامطير - بفتح الميم الثّانية و كسر الطّاء - بليدة من نواحى طبرستان قرب آملها».
و ابن الاثير در اللّباب گفته: «المامطيري، بفتح الميمين بينهما ألف ساكنة و بعدها طاء مهملة مكسورة و ياء ساكنة مثنّاة من تحتها و في آخرها راء. هذه النّسبة إلى مامطير، و هي بليدة بناحية آمل طبرستان (تا آخر)».
و شيخ آقا بزرگ رحمه الله در الثقات العيون (236) تحت عنوان «المامطيري» بعد از ذكر عبارت ياقوت گفته: «و قال صاحب الرّياض: مامطير هو بلدة بارفروش. أقول: و قد سمّيت أخيرا بابل».
امّا الفقيه ابوطالب الاسترابادى؛ منتجب الدّين رحمه الله گفته: «الشيخ نجيب الدّين أبوطالب يحيى بن عليّ بن محمّد المقرئ الإسترآبادي، عالم متبحّر حافظ، له كتاب الإفادة، كتاب القراءة».
امّا على زيرك القمّى؛ ترجمه او در تعليقه 30 گذشت.
امّا خاندان دعويدار قمى؛ اين كه مصنّف؛ گفته: «و خاندان دعويدار به قم خلفا عَن سلف».
خاندان دعويدار قمى، يكى از خاندان هاى بزرگ شيعه در آن دوره بوده و چنان كه از مآخذ ملاحظه مى گردد، بزرگان آن خاندان، پيشه قضاوت داشته اند.
شاعر خاندان دعويدار، ملك الشعراء قاضى ركن الدّين محمّد بن سعد بن هبة اللّه بن دعويدار قمى؛ شيخ منتجب الدّين علىّ بن عبيداللّه رازى كه تا سال 600 هجرى حيات داشته، در فهرست معروف خود در حرف ميم، ركن الدّين را چنين معرّفى كرده است: «القاضي ركن الدّين محمّد بن سعد بن هبة اللّه بن دعويدار، فاضل فقيه دَيّن، له نظم حسن».
ص: 822
نگارنده مى گويد: احتمالاً تولّد او در حوالى نيمه قرن ششم و شايد حدود 540 هجرى و وفات او بعد از 610 واقع شده است.
امّا الشيخ مسعود بن محمّد الصَّوابى به سبزوار؛ منتجب الدّين رحمه الله گفته: «الشيخ مسعود بن أحمد الصّوابىّ متكلّم متبحّر». فريد خراسان ابو الحسن بيهقى رحمه الله در تاريخ بيهق (ص 234 چاپ طهران، به تصحيح استاد فقيد بهمنيار رحمه الله ) گفته: الامام فخر الزّمان مسعود بن علىّ أحمد الصوابى. او را نسب از عزيزيان بود و ياد كرده آمد كه عزيزيان از فرزندان عبدالرّحمن بن عوف باشند و پدرش حكيم على صوابى، متكلّم و شاعر بود و اشعار پارسى او مشهور است. و اين امام، يگانه عهد بود و محترم به نزديك وزرا و اكابر. و او را ثروتى و يسارى تمام مساعدت نمود. و ديوان شعر او مجلّدى ضخم باشد. و او را تصانيف بسيار است؛ يكى كتاب صيقل الألباب، و ديگر كتاب قوامع و لوامع در علم اصول، و كتاب التّنقيح در اصول فقه، و تذكير چهار مجلّد، و كتاب نفثة المصدور، و كتاب أعلاق الْمَلَوَيْنِ و أخلاق الأخوين، و تفسير كتاب اللّه تعالى».
و پدر او نيز از علما بوده است؛ چنان كه نيز ابوالحسن بيهقى رحمه الله در همان تاريخ بيهق گفته (ص 260): «الحكيم المتكلّم علىّ بن احمد بن علىّ [نص: أبي عليّ] بن العبّاس الصوابى. او پدر امام فخر الزّمان مسعود صوابى است. و او را قصايد و مثنوى بسيار است و در علم كلام ماهر بوده است. و از رباعيّات او اين دو بيت است:
نايى به نظاره ام كه تا چون گريم *** كز هجرانت هميشه من خون گريم
هر روز هزار قطره افزون گريم *** هر قطره به نوحه دگرگون گريم».
امّا شيخ ابوالقاسم مذكّر به سبزوار؛ ترجمه وى به دست نيامد.
اما ابو الحسن فريد؛ ابن شهر آشوب رحمه الله در معالم العلماء (ص 45) گفته: «334 - أبوالقاسم زيد بن الحسين البيهقي، له حلية الأشراف، و هي أنَّ أولاد الحسين عليه السلام أولاد النبّي صلى الله عليه و آله ، و لابنه أبي الحسن فريد
خراسان كتب؛ منها: تلخيص مسائل من الذّريعة للمرتضى رضى الله عنه، والإفادة للشّهادة، و جواب يوسف اليهوديّ العراقيّ».
و در مناقب (ص 8، ج 1، چاپ هند) در اواخر ذكر اسانيد كتب اماميّه گفته: «و ناولني أبو الحسن البيهقي حلية الأشراف».
استاد فقيد اقبال آشتيانى رحمه الله در مقدّمه معالم العلماء (ص 7) گفته: «غرض از اين ابو الحسن بيهقى كه ابن شهر آشوب در معالم لقب او را فريد خراسان مى گويد و پسر ابوالقاسم زيد بن حسين بيهقى بوده و ابن شهر آشوب، تأليف پدرش زيد را از او فرا گرفته، كسى ديگر نمى تواند باشد مگر عالم و منجّم و مورّخ بسيار مشهور ابوالحسن علىّ بن ابى القاسم زيد بن محمّد بن حسن بيهقى (متوفّى سال 565) صاحب كتاب تتمّة صوان الحكمه عربى و دو كتاب فارسى تاريخ بيهق و جوامع احكام نجوم - كه هر سه باقى است - و مشارب التَّجارب و وشاح دمية القصر و يك عدّه بسيار زياد از مؤلّفات نفيسه كه بدبختانه تمام آن ها ظاهرا از ميان رفته است».
ص: 823
امّا السيّد پادشاه الراوندى؛ منتجب الدّين رحمه الله گفته: «السيّد فاذشاه ابن محمّد العلويّ الحسينيّ الراوندي، فقيه فاضل». امّا اقارب او معلوم نشد كه چه كسانى هستند.
امّا الامام ابو جعفر النيسابورى؛ گويا مراد، همان عالم است كه منتجب الدّين در ترجمه اش گفته:
«الشيخ الإمام قطب الدّين أبو جعفر محمّد بن عليّ بن الحسن المقرئ النّيسابورى، ثقة عين، اُستاذ السيّد الإمام أبي الرّضا و الشيخ الإمام أبي الحسين، له تصانيف؛ منها: التَّعليق، الحدود، الموجز في النحو،
أخبرنا بها الإمام أبو الرّضا فضل اللّه بن عليّ الحسنيّ الراوندي عنه».
و مراد او از «أبي الحسين» قطب الدّين سعيد بن هبة اللّه راوندى است و بعيد است كه مراد از كلام مصنّف رحمه الله آن عالم باشد كه نيز منتجب الدين رحمه الله درباره او گفته: «الشيخ الفاضل أبو جعفر محمّد بن محمّد النيسابوريّ المعروف ببوجعفرك، أديب عالم ورع».
تعليقه 89
مفسّران بعد از متقدّمان
محمّد بن مؤمن الشّيرازى كه نزول القرآن تصنيف كرده در شأن اميرالمؤمنين عليه السلام منتجب الدّين رحمه الله او را چنين معرّفى كرده: «الشيخ محمّد بن مؤمن الشيرازي ثقة عين، مصنّف كتاب نزول القرآن في شأن أميرالمؤمنين عليه السلام أخبرنا به السيّد أبوالبركات المشهدي رحمه الله عنه».
و ابن شهر آشوب در معالم العلماء گفته: «أبوبكر محمّد بن مؤمن الشيرازي كرّامي، له نزول القرآن في شأن أميرالمؤمنين عليه السلام ».
شيخ حرّ عاملى رحمه الله بعد از نقل عبارت فهرست و معالم گفته: «و ذكر ابن طاووس رحمه الله في الطّرائف أنّ محمّد مؤمن الشيرازي من رجال المذاهب الأربعة، و أنَّ له تفسير القرآن استخرجه من اثني عشر تفسيرا، و كأنّ الرجل غير هذا المذكور».
امّا محمّد فتّال نيسابورى؛ ترجمه او و تفسيرش گذشت (تعليقه 30).
امّا الشيخ ابوعلىّ الطبرسىّ صاحب التفسير بالعربيّة؛ مراد مصنّف رحمه الله شيخ بزرگوار عظيم القدر ابوعلى فضل بن الحسن بن الفضل الطبرسى است؛ قدّسَ اللّه تربتَه.
فريد خراسان ابو الحسن بيهقى رحمه الله در تاريخ بيهق (ص 242-243 چاپ تهران، به تصحيح استاد فقيد احمد بهمنيار) او را چنين ترجمه كرده: «الإمام السعيد أبو علىّ الفضل بن الحسن الطبرسى. طبرس، منزلى است ميان قاشان و اصفهان؛ و اصل ايشان، از آن بُقعت بوده است. و ايشان در مشهد سناباد طوس، متوطّن بوده اند و مرقد او آن جا است به قرب مسجد قتلگاه. و از اقارب نقباى آل زباره بودند - رحمهم اللّه - و اين امام، در نحو، فريد عصر بود و به تاج القرّاء كرمانى اختلاف داشته بود و در علوم ديگر به درجه افادت رسيده. و با قصبه انتقال كرد در سنه ثلاث و عشرين و خمسمائة و اين جا متوطّن گشت. و مدرسه دروازه عراق، به رسم او بود. و او را اشعار بسيار است كه در عهد صبى انشا كرده است... و او را تفسيرى است مصنّف ده مجلّد و كتب ديگر بسيار. و در علوم حساب و جبر و مقابله، مشارٌ اليه بود. توفّي بقصبة السبزوار ليلة الأضحى العاشر من ذي الحجّة سنة ثمان و أربعين و
ص: 824
خمسمائة. و تابوت او را به مشهد رضوى - عَلى ساكنه التّحيّةُ و السَّلامُ - نقل كردند».
امّا خواجه امام ابوالفتوح الرازى؛ ترجمه او و تفسيرش گذشت (تعليقه 30).
امّا محمّد بن الحسين المحتسب؛ منتجب الدّين رحمه الله در فهرست گفته: «الشّيخ محمّد بن الحسين المحتسب، ثقة عين، مصنّف كتاب رامش افزاى آل محمّد، عشر مجلّداتٍ، شاهدتُه و قرأت بعضه عليه».
شيخ آقا بزرگ رحمه الله در الذَّريعه (ج 10، ص 59) گفته: «شيخ جمال الدين يوسف بن حاتم الفقيه الشامى، شاگرد محقّق حلّى. و رضىّ الدّين ابن طاووس در كتاب الدُّرُّ النظيم في مناقب الأئمّة اللَّهاميم از همين كتاب رامش افزاى نقل كرده؛ پس معلوم مى شود كه اين كتاب تا اواخر قرن هفتم موجود بوده است». و در تعليقات چاپ اوّل، به اين كه ابن شهر آشوب رحمه الله نيز در مناقب از آن كتاب در چندين جا نقل كرده است، اشاره كرده ايم.
امّا امام قطب الدّين كاشى؛ منتجب الدّين رحمه الله گفته: «الشيخ الإمام قطب الدين أبو الحسين سعيد بن هبة اللّه بن الحسن الرّاوندي، فقيه ثقة، عين صالح، له تصانيف؛ منها: المغنى في شرح النهاية عشر مجلّدات، خلاصة التّفاسير عشر مجلّدات، منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة مجلّدان، تفسير القرآن مجلّدان، الرّائع في الشَّرائع، المستقصى في شرح الذّريعة ثلاث مجلّدات، ضياء الشَّهاب في شرح الشّهاب مجلّدان، حلّ المعقود من الجمل و العقود، الإنجاز في شرح الإيجاز، نهية النهاية، غريب النّهاية، إحكام الإحكام، بيان الانفرادات، شرح ما يجوز و ما لا يجوز من النهاية، التغريب في التعريب، الإغراب في الإعراب، زهر المباحثة و ثمر المناقشة، تهافت الفلاسفة، جواهر الكلام في شرح مقدّمة الكلام، كتاب النيّات
في جميع العبادات، نفثة المصدور و هي منظوماته، الخرائج و الجرائح في المعجزات، شرح الآيات المشكلة فى التُّربة، شرح الكلمات المائة لأميرالمؤمنين عليه السلام ، شرح العوامل المائة، شجار العصابة في غسل الجنابة، المسألة الكافية في الغسلة الثانية، مسألة في العقيقة، مسألة في صلاة الآيات، مسألة في الخمس، مسألة اُخرى في الخمس، مسألة في فرض من حضره الأداء و عليه القضاء، فقه القرآن».
تعليقه 90
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و ائمّه قرائت... تا آخر»
چون در ترجمه ائمّه قرائت، كتب بسيار نوشته شده و در كتب تراجمِ دسترس نيز به طور مستوفى از شرح حال ايشان بحث شده، حتّى در اوايل تفاسير نيز از احوال ايشان مقدار كافى درج گرديده است، بهتر آن است كه براى اطّلاع بر تراجم ايشان به آن كتب مراجعه شود.
امّا اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «عاصم و كسائى و حمزه، شيعى بوده اند»؛
نگارنده تصريح به تشيّع را فقط در حقّ واقدى ديده است. ابن النديم در ترجمه وى (ص 144 مطبعه رحمانيّه به مصر) گفته: «أبو عبداللّه محمّد بن عمر الواقدي مولى الأسلميّين من سهم بن أسلم، و كان يتشيّع حسن المذهب يلزم التّقيّة، و هو الّذي روى أنّ عليّا كان من معجزات النبي صلى الله عليه و آله كالعصا لموسى عليه السلام و إحياء الموتى لعيسى بن مريم عليه السلام و غير ذلك من الأخبار (تا آخر كلام او)».
و قاضى نوراللّه رحمه الله نيز در مجالس درباره تشيّع سه نفر مذكور اكتفا به نقل كلام مصنّف؛ كرده است.
ص: 825
تعليقه 91
ترجمه زهّاد و عبّاد
براى ترجمه زهّاد و عبّاد، مراجعه شود به مجلس ششم از مجالس المؤمنين تأليف قاضى نور اللّه شوشترى رحمه الله ؛ زيرا وى در اين صدد بوده است كه تراجم آنان را با ذكر دلايل تشيّع ايشان، در آن كتاب بنويسد؛ علاوه بر اين كه آن اشخاص كه تحت عنوان مذكور در كلام مصنّف رحمه الله ياد شده اند، همه از معاريف و مشاهير هستند و در ساير كتب مربوط به صوفيّه و عرفا مذكور هستند، حتّى ترجمه برخى از ايشان مانند عمرو بن عبيد و واصل بن عطا و حسن بصرى در كتب كلام و ملل و نحل و غير آن ها نيز موجود است. پس نيازى به ترجمه هيچ يك از ايشان در اين جا نيست.
تعليقه 92
ترجمه برخى لغويّون
امّا خليل بن احمد؛ ابن النديم در فنّ اوّل مقاله دوم از فهرست (ص 63 چاپ رحمانيّه مصر) گفته: «الخليل بن أحمد، و هو أبو عبدالرّحمن الخليل بن أحمد؛ قال ابن أبي خيثمة: أحمد أبوالخليل أوّل مَن سُمّي في الإسلام بأحمد، و أصله من الأزد من فراهيد. و كان يونس يقول: فرهودي مثل اُردوسي، و كان غايةً في استخراج مسائل النّحو و تصحيح القياس، و هو أوّل من استخرج العروض، و حصّن به أشعار العرب، و كان من الزُّهّاد في الدّنيا المنقطعين إلى العلم، و كان شاعرا مقلاًّ. و توفّي الخليل بالبصرة سنة سبعين و مائة، و عمره أربع و سبعون سنة، و له من الكتب المصنّفة كتاب العين (تا آخر كلام او)».
مامقانى رحمه الله در تنقيح المقال گفته: «و يدلّ على كونه إماميّ المذهب أنّه قيل له: ما تقول في عليّ بن أبيطالبٍ؟ فقال: ما أقول في حقّ امرءٍ كتمت مناقبه أولياؤه خوفا، و أعداؤه حسدا، ثمّ ظهر من بين الكتمين ما ملأ الخافقين. قلت: لعمري إنّه كلام يليق أن يكتب بالنّور على خدود الحور. وقيل له: ما الدّليل على أنّ عليّا إمام الكلّ في الكلّ؟ قال: احتياج الكلّ إليه و استغناؤه عن الكلّ. و نقل المولى الوحيد رحمه الله في التعليقة عن كشف الغمّة عن يونس النّحوي - و كان عثمانيّا - قال: قلت للخليل بن أحمد: اُريد أن أسألك عن مسألةٍ، فتكتمها عليّ، فقال: قولك يدلّ على أنّ الجواب أغلظ من السّؤال، فتكتمه أيضا؟ قلت: نعم؛ أيّام حياتك، قال: سل، قلت: ما بال أصحاب رسول اللّه صلى الله عليه و آله كأنّهم كلّهم بنو اُمٍّ واحدة، و عليّ بن أبيطالب كأنّه ابن علّة؟ فقال: إنّ عليّا عليه السلام تقدّمهم إسلاما، وفاقهم علما، و بذّهم شرفا، و رجّحهم زهدا، و طالهم جهادا، و النّاس إلى أشكالهم و أشباههم أميل منهم إلى من بان منهم» فافهم.
امّا ابن السّكّيت؛ محدّث قمى رحمه الله در هديّة الأحباب گفته: «ابن السّكّيت يعقوب بن اسحاق اهوازى شيعى، يكى از ائمّه لغت و حامل لواى علم عربيّت و ادب و شعر، صاحب إصلاح المنطق و از خواصّ امام محمّدتقى و امام على نقى عليهماالسلام است و ثقه و جليل است. در سنه 244 (= رمد) متوكّل او را به قتل رسانيد و سببش آن بود كه او مؤدّب اولاد متوَكِّل بود، روزى آن ملعون از وى پرسيد كه: دو پسر من معتزّ و مؤيّد نزد تو بهتر است يا حسن و حسين؟ ابن السّكّيت شروع كرد به نقل فضايل حسنين عليهماالسلام.
ص: 826
متوكّل امر كرد به غلامان تُرك خود تا او را در زير پاى خود افكندند و شكمش را بماليدند، پس او را به خانه اش بردند، در فرداى آن روز وفات كرد. و به قولى در جواب متوكّل گفت كه: قنبر خادم على عليه السلام بهتر است از تو و دو پسران تو؛ متوكّل امر كرد تا زبانش را از قفايش بيرون كشيدند. و او را ابن السّكّيت مى گفتند به جهت كثرت سكوت او».
پوشيده نماناد كه ابن السِّكّيت از معاريف شيعه و مشاهير علماى ادب است و علماى خاصّه و عامّه، به علوّ مقام او و به عظمت و جلالت كتاب او إصلاح المنطق تصريح كرده و كلمات قابل ملاحظه و بيانات مهمّ درباره او نقل كرده اند؛ هر كه طالب باشد، خودش مراجعه كند.
امّا سيبويه؛ محدّث قمى رحمه الله در هديّة الأحباب گفته: «سيبويه أبو الحسن عمرو بن عثمان بن قنبر الفارسيّ البيضاويّ العراقيّ البصريّ النَّحويّ، اُستاد العربيّة على الإطلاق، المشتهر كلامُه و كتابه في الآفاق، الّذي قال في حقّه العلاّمة الطّباطبائي بحر العلوم رحمه الله : إنّ المتقدّمين و المتأخّرين و جميع النّاس في النّحو عيال عليه، أخذ عن الخليل و الأخفش و عيسى بن عمرو، و كان شابّا نظيفا جميلاً حسن التَّصنيف، و كان أبيض مشربا بالحمرة؛ كأنّ خدوده لون التُّفّاح، و لهذا يقال له: سيبويه، أو لأنّه كان يعتاد شمّ التفّاح، أو غير ذلك. و حكاية وروده ببغداد و مناظرته مع الكسائي في كلمة: قد كنت أظنّ أنّ العقرب أشدّ لسعةً من الزّنبور، فإذا هو هي، أو إيّاها؛ معروفةٌ. مات سنة 180 قف - أو قفج 183 - و قبره في مزار باهليّة شيراز (تا آخر كلام او)».
امّا ابن جنىّ؛ محدّث قمى رحمه الله در هديّة الأحباب گفته: «أبو الفتح عثمان بن جنىّ نحوى موصلى بغدادى از مشايخ اهل ادبيّت و عربيّت است. بر ابوعلى فارسى تلمّذ كرده و سيّد مرتضى از او اخذ كرده و كتبى تصنيف نموده؛ از جمله: كتاب اللّمع و شرح الفصيح. وفاتش سنه 392 شصب، قبرش در كاظمين در مقبره شونيزيّه نزد استادش ابوعلى فارسى [است]».
امّا اديب ماهابادى و پسرانش محمّد و على؛ منتجب الدّين رحمه الله در فهرست گفته: «الشيخ الإمام أفضل الدّين الحسن بن عليّ بن أحمد الماهابادي، عَلَم في الادب، فقيه صالح ثقة متبحّر، له تصانيف؛ منها: شرح النّهج، شرح الشّهاب، شرح اللّمع، كتاب في ردّ التّنجيم، كتاب في الإعراب، ديوان شعره، ديوان نثره. أجازنى بجميع تصانيفه و رواياته عنه».
و نيز منتجب الدّين گفته: «الشيخ الأفضل أحمد بن عليّ الماهاباذي، فاضل متبحّر، له كتاب شرح اللّمع، و كتاب البيان في النحو، و كتاب التِّبيان في التِّصريف، و المسائل النّادرة في الإعراب؛ أخبرنا بها سبطه الإمام العلاّمة أفضل الدّين الحسن بن عليّ الماهاباذي، عن والده، عنه».
نگارنده گويد: عبارت صاحب نقض در اين مورد، مبهم است و مى تواند با هر يك از سبط و جَد، منطبق باشد.
ياقوت نيز در معجم البلدان تحت عنوان «مهاباذ» گفته: «قرية مشهورة بين قمّ و أصبهان، ينسب إليها أحمد بن عبداللّه المهاباذي مصنّف شرح اللّمع، أخذه عن عبدالقاهر الجرجانيّ».
امّا ابن سمكة القمّى؛ شيخ الطّائفه رحمه الله در رجال خود (ص 455 چاپ نجف) در باب «من لم يرو
ص: 827
عَن الأئمّة» گفته: «أحمد بن إسماعيل بن سمكة القمّي أديبٌ اُستاد ابن العميد».
و قاضى نور اللّه رحمه الله در مجالس المؤمنين در مجلس پنجم (ج 1، چاپ اسلاميّه ص 433) گفته: «شيخ نجاشى گفته كه: او از اهل قم است و لقب او سمكه و از اهل ادب و فضل و علم بود و مى گويند كه: استاد ابوالفضل محمّد بن الحسين بن العميد از جمله شاگردان او بود - مصراع: اين چنين استاد و شاگردى كه ديد؟ - و او را چند كتاب است كه مثل آن تصنيف نشده و از آن جمله كتابى است در احوال خلفاى عبّاسيّه قريب به ده هزار ورق، و كتاب امثال و رساله اى كه به ابن عميد فرستاده».
پوشيده نماناد كه از بيانات مذكوره بر مى آيد كه صاحب ترجمه از بزرگان شيعه و از مفاخر ايشان در شمار است؛ از اين روى، ترجمه او در همه كتب رجال شيعه مذكور است. و نيز بحث از اين كه آيا «سمكه» لقب احمد - صاحب ترجمه - است، يا اسم جدّ اوست كه پدر اسماعيل باشد و ناقدان فنّ به اين مطلب متوجّه شده و به ابهام عبارت تصريح كرده اند و مى تواند بود كه هم اسم جدّ او و هم لقب خود احمد باشد. واللّه العالِم.
امّا اديب عمّى؛ منتجب الدّين گفته: «الشيخ زين الدّين محمّد بن أبي نصر القمّي، أديب فاضل طبيب». و در ذيل كلمه «العمّى» در متن نوشتيم كه در دو نسخه م ب به جاى «العمّى» (به عين مهمله): «القمّى» (به قاف) و در دو نسخه ح د نيز «على» ياد شده است؛ پس مى تواند بود كه صحيحِ كلمه «القمّى» باشد، پس منطبق با شخص مترجم در عبارت منتجب الدّين خواهد بود.
امّا اديب بوعبداللّه افضل الدّين الحسن بن فادار القمّى؛ منتجب الدّين رحمه الله گفته: «الشيخ الأديب أفضل الدّين الحسن بن فادار - فادار، معرَّب پادار است كه در فارسى به معنى استوار و پا برجا مى باشد و از اعلام اشخاص است كه در حدود قرن 5 و 6 تسميه به اين اسم متداول بوده است و رافعى در تدوين اشخاصى را به اين نام ياد كرده و تراجم ايشان را نقل نموده است. پس اين كه در آثار شيخ آقا بزرگ رحمه الله ضبط اين كلمه به «وفادار» به افزودن واوى به اوّل آن به نظر مى رسد، اشتباه است، چنان كه در پيش نيز گفتيم - القمّي إمام اللّغة». و اندكى پيش در ترجمه افضل الدّين ماهابادى، به نقل كلامى از شيخ آقا بزرگ طهرانى رحمه الله در حقّ او پرداختيم.
تعليقه 93
سلاطين و جهانبانان
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «ركن الدّوله و فخرالدّوله و عضد الدّوله و بوييانند بأسرهم»؛
در أقرب الموارد گفته: «هذا الشيء لك بأسره؛ أي بقدّه، تعني بجميعه، كما يقال: برُمَّته».
نگارنده گويد: اين عبارت، اشاره است به سلاطين آل بويه كه ايشان را ديالمه نيز گويند و تراجم و شروح احوال و قضاياى تاريخى و سوانح حياتيّه و مكارم و مآثر و مناقب و مفاخر ايشان در همه تواريخ مهمّ اسلام - اعمّ از عربى و فارسى - مذكور و مسطور است. از اين روى، تعرّض به تراجم ايشان، چندان فايده اى ندارد؛ لكن چون اين طايفه جليله و سلسله نبيله، خدمات شايانى به مذهب تشيّع نموده اند و غايت اهتمام در ترويج آن به كار برده اند، از اين روى به بيانات بسيار مختصرى در
ص: 828
اين جا درباره ايشان مى پردازيم و تفصيل را به كتب تواريخ، محوّل مى داريم.
محدّث قمى رحمه الله در تتمّة المنتهى (ص 314-316) گفته: «بدان كه اصحاب تاريخ گفته اند كه: بويه، مردى فقير بود از اهل ديلم و كنيتِ او ابوشجاع بن فنّا خسرو بن تمّام بوده و صيد ماهى مى كرد و منسوب به فرس بوده و مى گفته كه: من از اولاد بهرام گورم. و او را پنج تن اولاد شد، دو تن از آن ها بمردند و سه پسر ديگرش بماند كه يكى ابوالحسن علىّ بن بويه عمادالدّوله بوده، كه از همه بزرگ تر بوده. و ديگر ركن الدوله ابو على الحسن. و سيم معزّالدوله ابوالحسين احمد بود. و عماد الدّوله، سبب سعادت و سلطنت ايشان شد تا آن كه مالكِ عراقين و اهواز و فارس گشتند و مُدبّرِ امور رعيّت شدند. و آل بويه كه سلطنت كردند پانزده تن بودند و مدّت دولتشان صد و بيست و شش سال طول كشيده و بدء ظهور ايشان در سنه 322 آخر سلطنت قاهر باللّه بوده و سببش آن شد كه عماد الدّوله به جانب مرداويج رفت. مرداويج - مرداويج عموى قابوس بن وشمگير است كه در گيلان و طبرستان بعد از داعى و ساير سادات به امارت و سلطنت آن جا رسيد. منه ره - امارت كرخ را به او واگذاشت. عماد الدّوله خوش سلوكى كرد با رعيّت؛ و قِلاع بسيارى فتح كرد و ذخيره هاى بسيار جمع نمود و دل رعيّت را به سوى خود مايل كرد تا آن كه اسم او بلند شد و مردم به جانبش ميل نمودند و در ديده هاى مردم با عظمت نمود؛ چه او را نهصد سواركارى بوده كه با ده هزار سوار، مقابلى مى كردند. پس برادرش ركن الدّوله را به جانب كازرون فرستاد. ركن الدّوله كازرون را بگرفت، پس از آن شيراز را در تحت تصرّف در آورد و نامش بلند شد و از قضاى اتّفاق آن كه در آن اوقات، مرداويج بر دست غلامان خود كشته شد، بيشتر لشكرش به جانب عمادالدّوله شدند. عماد الدّوله قوّت گرفت و در روز شنبه يازدهم جمادى الاُولى سنه 334 بر بغداد مستولى شد و دارالخلافه را نهب كرد و از براى خليفه عبّاسى به جز اسمى از خلافت نبود؛ نه امرى داشت، نه نهيى. پس بصره و موصل و تمام بلاد را تسخير كرد و برادرش معزّ الدّوله را در بغداد گذاشت و ركن الدّوله را در اصفهان و خودش در شيراز اقامت كرد.
و چون مصنّف رحمه الله سه تن از اين خاندان را به اسم و رسم معرّفى كرده و باقى را به عنوان كلّى «و بوييان اند بأسرهم» نام برده است، بدين جهت شرح حال مختصر سه تنِ نام برده را نيز در اين جا درج مى كنيم و بقيّه را به تواريخ، محوّل مى داريم.
قاضى نوراللّه رحمه الله در مجالس المؤمنين در جلد هفتم از مجلس هشتم (ج 2، چاپ اسلاميّه، ص 325) به تراجم سلاطين اين خاندان پرداخته و احوال سه نفرِ سابق الذّكر را در آن ضمن، چنين نوشته است: «حسن الملقّب به ركن الدّولة بن بويه؛ بر اصفهان و قم و كاشان استيلا يافته، وشمگير هميشه با او منازعت داشت تا آن كه در آخرِ عمر، لشكرى عظيم به هم آورده. ركن الدّوله انديشه مند بود، به يك بار اسب وشمگير از گرازى رميده، او را بر زمين زده بكشت و ابن العميد وزير ركن الدّوله كه سر آمدِ فضلاىِ دهر بود، در صدر فتح نامه، اين عبارت نوشت: الحمدللّه الّذي كفى بالوحوش عن الجيوش.
ص: 829
معاصر او از مجتهدان شيعه اثنى عشريّه، شيخ اجلّ افضل ابوجعفر محمّد بن علىّ بابويه القمّى بوده و ركن الدّوله جهت ترويج مذهب حقّ التماس قدوم شيخ به دار الخلافة - در نسخه خطّى مصحّح از روى خطّ قاضى: «دار السلطنه» - نموده، خدمت شيخ اجابت فرمود و سلطان در مجلس اوّل، سؤالى چند كه در تحقيقِ مذهب حق به خاطر داشت بر شيخ عرض نمود و چنان چه سابقا در احوال شيخ تفصيل يافته و جواب صواب استفاده فرموده، شيخ را تعظيم و تكريم تمام نمود و جوايز و اَقطاع، مقرّر بفرمود؛ و از آن جا غايت فهم و ذكاى سلطان و حقّيّت مذهب اهل البيت عليهم السلام ظاهر مى شود. در محرّم سنه ستّ و ستّين و ثلاثمائة فرمان يافت. وى را سه پسر است: عضدالدّوله و مؤيّد الدّوله و فخر الدّوله.
على الملقّب به فخر الدولة؛ به موجب وصيّت پدر، به اصفهان مى بود و چون مؤيّد الدّوله به معاضدتِ عضد الدّوله، او را اخراج كرد، در نيشابور به سر مى برد؛ چون صاحب بن عبّاد، بعد از مؤيّد الدّوله، ديگرى را مستحقّ آن مهم نمى ديد، مسرعى به نيشابور فرستاده، در سوّم رمضان او را به جرجان آورد و بر تخت نشاند، آخر در قلعه طبرك رى، در شعبانِ سنه سبع و ثمانين و ثلاثمائة وفات يافت و از او سه پسر ماند: مجد الدّوله ابوطالب رستم، و شمس الدّوله ابوطاهر، و عزّالدّوله ابوشجاع.
عضد الدولة ابو شجاع فنا خسرو بن حسن؛ عضد اليمين و ساعد سعادت آل بويه بود و نخستين كسى است كه او را «شهنشاه» گفتند. به غايت فاضل و فضيلت پرور و صاحب توفيق بود و هيچ كس از ملوك جهان در علم و هنر به او نسبتى نداشت و در ذكر مآثر و مناقب او مجلّدات پرداخته اند.
و يافعى گفته كه: اوّل شهريارى است كه به «شهنشاه» ملقّب شد و اوّل كسى است كه بر منابر بغداد، بعد از خليفه، نام او مذكور گرديد و شيعى غالى، صاحب شهامت مطاع، حازِم ذكىّ جواد، مهيبِ خونريز بود و جاسوسان بسيار داشت كه از بلاد دور، اخبار سلاطين روزگار را به او مى رسانيدند و در ميان عَمّ زاده هاى او كسى مانند او نبود.
و معاصر او از علماى شيعه اثنى عشريّه، شيخ الطّائفة الحقّه محمّد بن محمّد بن النُّعمان الملقّب بالمفيد است و او شيخ را انواع تعظيم و تكريم و رعايت مى نمود و چنان چه سابقا ايراد يافته، در مناظره اى كه ميانِ شيخ و قاضى عبدالجبّار معتزلى در مبحث امامت واقع شد و شيخ او را الزام نمود عضد الدّوله، اسبى اَعلى با قلاده زرّين و خلعت هاى نفيس، به شيخ فرستاد و چند ديه از حوالى بغداد، به سيورغال شيخ داد.
و در تاريخ ابن كثير و غير آن تسطير يافته كه: وفات عضدالدّوله در بغداد بود در سال سيصد و هفتاد و سه؛ و در سنّ چهل و هشت سالگى وفات يافت و به موجب وصيّت، جنازه او را به مشهد نجف بردند و در جوار روضه متبرّكه دفن كردند و در قبر او نوشتند: هذا قبر عضد الدّولة و تاج الملّة أبي شجاع بن ركن الدّولة، أحبَّ مجاورة هذا الإمام المعصوم لطمعه في الخلاص يومَ تأتي كلّ نفسٍ تجادل عن نفسها، و صلواتُه على محمّد و عترته الطّاهرة».
ص: 830
اين كه مصنّف رحمه الله گفته (ص 230): «و آنگه سيف الدّوله ممدوح متنبّى و در ويش قصايد
بى مراست».
اشاره به اتّصال متنبّى به سيف الدّوله حمدانى و انقطاع او به وى است كه مسلّم همه ارباب تراجم و تواريخ و سير است و كفايت مى كند در اثبات آن، اين سه بيت عالم جليل حاجى ميرزا ابوالفضل
طهرانى - طيّبَ اللّه ُ مضجعه - (ص 29 ديوان مطبوع او):
«أيّها المنكر المكابر جهلاً *** فضلَ أهل الزَّمان مِن غير لبّ
جِئ بسيفٍ من آل حمدان يوما *** كلّ يومٍ أجئك بالمتنبّي
لو تنبّأ في الشّعر من غير فضلٍ *** لتألّهت فيه من فضل ربّي»
مراد از «سيف» در بيت دوم، سيف الدّوله حمدانى ممدوح متنبّى است كه به اتّفاق نويسندگان، بين مادح و ممدوح، ارتباط و علاقه شديد بوده است. خطيب در تاريخ بغداد ضمن ترجمه متنبّى گفته: «بلغني أنّه ولد بالكوفة سنة 303 و نشأ بالشّام، و أكثر المُقام بالبادية، و طلب الأدب و علم العربيّة، و نظر في أيّام النّاس، و تعاطى قول الشعر في حداثته حتّى بلغ فيه الغاية الّتي فاق أهل عصره و علا شعراء وقته، و اتّصل بالأمير أبي الحسن بن حمدان المعروف بسيف الدّوله، و انقطع إليه، و أكثر القول في مدحه (تا آخر گفتار او)».
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و دو بيت از آن اين است: سبقت...تا آخر سه بيت».
نگارنده گويد: اين سخن، درست نيست؛ به دو دليل واضح:
1. آن كه صريحا از لحن كلام بر مى آيد كه قائل اين سه بيت، شخصى است كه وى با اين سه بيت، خودش را وصف مى كند، نه اين كه شخصى است كه ديگرى را مدح مى گويد. و اگر شعر از متنبّى
مى بود در حقّ سيف الدّوله، بايستى با ضمير خطاب يا ضمير غايب يا با اسم ظاهر مى بود، نه به صيغه متكلّم وحده.
علاوه بر اين، اين شعرهاى سه گانه، در ديوان متنبّى نيست و تا كنون به حسبِ فَحصى كه به عمل آمد، معلوم شد كه در جايى نيز آن ها را به متنبّى نسبت نداده اند.
2. آن كه اين سه بيت را در كتب ديگر به اشخاص ديگر نسبت داده اند. ابن شهر آشوب رحمه الله در مناقب (ج 2، چاپ ايران، ص 196) گفته :
«و يروي للحسين عليه السلام :
سبقتِ العالمين إلى المعالي *** بحُسن خليقةٍ و علوّ همّة
و لاح بحكمتي نور الهدى في *** ليالٍ في الضّلالة مدلهمّة
يريد الجاحدونَ ليطفؤوه *** و يأبى اللّه إلاّ أن يتمّه»
صاحب الجواهر المضيئة في طبقات الحنفيّه (ص 244) در ترجمه صاحب البدائع علاءالدّين حنفى گفته: «أبو بكر بن مسعود بن أحمد الكاساني ملك العلماء علاء الدّين الحنفي مصنّف البدائع الكتاب الجليل؛ أنشد من شعره في منتصف شوّال سنة ثلاث و ثمانين و خمسمائة، و وجد ذلك بخطّه على
ص: 831
نسخةٍ بخطّه من البدائع». آن گاه سه بيت سابق الذّكر را نقل كرده است، لكن به جاى «بفضل خليقةٍ»: «بصائب فكرة»؛ و به جاى «في الضّلالة»: «بالضّلالة» ذكر كرده است.
سيّد على خان مدنى - نوّر اللّه مرقَدَه - در فنّ اقتباس از أنوار الربيع (ص 209 چاپ اوّل) گفته: «و ممّا وقع فيه التّغيير أيضا بالزّيادة و النُّقصان و إبدال الظّاهر من المضمِر و المضمَر من الظاهر قول عمر الخيّام:
سبقت العالمين إلى المعالي *** بصائب فكرةٍ و علوّ همّة
(تا آخر دو شعر ديگر).
و الآية: «يُريدُونَ لِيُطْفِؤا نُورَ اللّهِ بِأفْواهِهِمْ وَ اللّهُ مُتِمُّ نُورِهِ»[صف /8]».
در رباعيّات عمر خيّام، طبع اوّل استامبول كه در سال 1340 هجرى قمرى با مقدّمه حسين دانش و رضا توفيق، به چاپ رسيده است، اشعار سابق الذّكر، به همان عبارت كه از مصنّف كتاب البدائع نقل شد، به عمر خيّام نسبت داده شده است (ص 361).
شعر سوم، حكم مَثَل سائر پيدا كرده و در بعضى كتب ادبى و تاريخى، به مناسبتى، بدون نسبت به قائل، ديده مى شود.
عالم جليل عالى مقدار سيّد فضل اللّه راوندى - قدّسَ اللّه تربَته - سه بيت خطابا للأئمّة عليهم السلام گفته است كه در اقتباس، نظير قطعه مورد بحث است و آن اين است (ص 64 ديوان مطبوع او):
«بني الزّهراء! إنّكم الأئمَّه *** و في أيديكُم منّا الأزمَّه
أرادكم الحسودُ بكيد سوءٍ *** فلا يكُ ما أراد عليه غمَّه
يريد ليطفئ النُّور المصفّى *** و يأبَى اللّه إلاّ أن يتمَّه»
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «تا شافعى را به چنين رفض متّهم كردند (تا آخر)»؛
ياقوت در معجم الاُدباء (ص 387، ج 6 چاپ دوم) در ترجمه امام شافعى گفته: «و حدّث الرّبيع بن سليمان، قال: سمعت الشّافعي يقول:
يا راكبا! قفْ بالمحصّب من منى *** و اهتف بقاعد خيفها و النّاهض
سحرا إذا فاض الحجيج إلى منى *** فيضا بملتطم الفُرات الفائض
إن كان رَفضا حبُّ آل محمّدٍ *** فليشهد الثقلان أنّي رافضي».
بايد دانست كه نسبت اين سه بيت به امام شافعى، از مسلّمات است و جماعتى از فحول اهل سنّت، آن را به طور ارسال مسلّم، در كتب خود نقل كرده اند؛ از آن جمله است فخر رازى در تفسير
كبير (ج 7، چاپ اسلامبول، ص 404) در تفسير اين آيه «قُلْ لا أسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أجْرًا إلاَّ الْمَوَدَّةَ فى الْقُرْبى»
[شورى /23 ]و موفّق بن احمد خوارزمى در مقتل الحسين (ج 2، ص 129) و محدّث قمى رحمه الله در الكنى
و الألقاب در ترجمه امام شافعى گفته: «قال ابن النّديم: كان الشّافعي شديدا في التشيّع، و ذكر له رجلٌ يوما مسألةً، فأجاب فيها، فقال له: خالفت عليّ بن أبي طالب عليه السلام ، فقال له: ثبّت لي هذا عن عليّ بن أبي طالب عليه السلام حتّى أضَعَ خدّي على التّراب، و أقولَ: قد أخطأتُ و أرجِعَ عن قولي - إلى قوله: - و حضر ذات
ص: 832
يوم مجلسا فيه بعض الطالبيّين، فقال: لا أتكلّم في مجلسٍ بحضرة أحدهم، هم أحقّ بالكلام و لهم الرّئاسة و الفضل» انتهى.
امّا اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و شيخ بوجعفر طوسى رحمه الله در أسماء الرجال آورده كه: كان محمّد بن إدريس الشافعى من أصحابنا (تا آخر)»؛
من به چنين كلامى واقف نشده ام و در أسماء الرجال شيخ الطايفه رحمه الله و در ساير كتب او نديده ام و نسبت آن را به وى نيز از هيچ عالمى نشنيده و در كتاب هيچ عالمى از علماى شيعه نيز تاكنون نديده ام.
و گويا نظر به آن كه خود مصنّف رحمه الله نيز به ثبوت نسبت اين كلام به شيخ طوسى رحمه الله و صحّت صدور آن از وى اعتماد زياد نداشته، در آخر گفته است: «و شكّ نيست كه اگر شافعى شيعى نبود، بارى مجبّر و مشبّهى و اشعرى نبود».
و امّا فضل بن معقل؛ رافعى در التّدوين في ذكر أخبار قزوين (ص 466 نسخه عكسى اسكندريّه، و ص 340 نسخه عكسى تركيّه) گفته: «الفضل بن معقل بن أحمد بن محمّد بن سنان أبو العبّاس
العجلي كان من الرّؤساء و الفضلاء، و كانت له قبّةٌ على رأس سكّة اللّيث على طريق المدينتين بقزوين كتب على بابها:
أرى الدنيا تجهّم لانطلاق *** مشمّرةً على قَدَمٍ و ساق
و ما الدّنيا بباقيةٍ لحَيٍّ *** و لا حيٌّ على الدّنيا بباق
كأنّ بنى اُميّة لم يكونوا *** ملوكا للمدينة و العراق».
نگارنده گويد: اسم پدر فضلِ نامبرده در بعضى نسخ «مغفل» به غين معجمه و فاء ضبط شده و در قاموس در مادّه «عقل» - به عين مهمله و قاف - گفته: «معقل بر وزن منزل، از اسماى اعلام است». و همچنين در مادّه «غفل» - به غين معجمه و فاء - گفته: «مغفّل بر وزن معظّم، از اعلام اشخاص است».
و امّا قضيّه نيابت هزار حاجى از او در يك موقف؛ درباره يكى ديگر از همين سلسله «بنى عجل» است كه موسوم به عبّاس بوده است، چنان كه رافعى در التّدوين بدان اشاره نموده است.
و براى كسى كه عبارات رافعى را بخواند، شبهه اى نخواهد ماند كه نظر مصنّف رحمه الله به اين قضيّه بوده است؛ منتها اسم صاحب قضيّه در نظرش نبوده، اشتباها آن را به اين شخص نسبت داده است و سببِ قوىِ اشتباه، آن بوده است كه فضل و عبّاس، هر دو از يك خاندان بوده اند و قضيّه در باب يكى بوده و مصنّف رحمه الله نيز در موقع تصنيف، اعتمادش بر ذهن خود بوده است، پس اين اشتباه، واقع شده است.
امّا تشيّع اين شخص، به جهت آن است كه اين خاندان از خاندان هاى شيعه بوده است و پدر بر پدر و پشت بر پشت، رياست و امارت قزوين را داشته اند؛ پس بهتر آن است كه به تشيّع خاندان شان اشاره كنيم.
امّا تشيّع اين خاندان؛ پس مى گوييم: از قرائن جليّه كه بر اين مدّعا دلالت مى كند، عاصم بن الحسين عجلى است كه منتجب الدّين در فهرست خود او را از علماى اماميّه شمرده و در ترجمه او چنين گفته: «الشيخ أبو الخير عاصم بن الحسين بن محمّد بن أحمد بن أبي حجر العجليّ، فاضل ثقة،
ص: 833
له نظم رائق في مدائح أهل البيت عليهم السلام ، و كتاب التَّمثيل، و شجون الحكايات؛ أخبرنا به الوالد عنه رحمهما اللّه». و اين عالم، يكى از خاندان بنى عجل است كه مانند اشخاص سابق الذّكر، از رؤساى قزوين و بزرگان نامى خانواده خود، در شمار بوده است.
امّا ابو مسلم مروزى؛ به اتّفاق همه مورّخان، بساط خلافت بنى اميّه را برچيد و بنى عبّاس را بر روى كار آورد. با وجود اين، ترجمه اش به طورى مبهم است كه ناقدان فنّ، در نسبش اختلاف دارند، تا چه رسد به ساير امورش. ابن قتيبه در معارف گفته: «أبو مسلم صاحب الدّعوة ذكر أنّ مولده سنة مائةٍ، و اختلفوا في نسبه اختلافا كثيرا؛ فقال بعضهم: هو من أصبهان. و قال بعضهم: من خراسان. و قيل: من العرب. و ادُّعي هو أنّه من سليط بن عليّ بن عبداللّه بن عبّاس، و نسبُه أبودلامة إلى الأكراد».
و همچنين است امر در ساير جريانات احوال او، حتّى با كمال بسطى كه در ترجمه او داده شده، معلوم نيست كه او با حسن حال و اثر محمود از دنيا رفته است، يا موقع قتلش، امر بر خلاف اين بوده است؟ در هر صورت، اين معنا مسلّم است كه خلافت را از بنى مروان او نزع كرده و آل عبّاس را به جاى ايشان نشانده است؛ امّا اين كه آيا شيعى بوده؟ و در تشيّع، تا چه حدّى ثبات قدم داشته؟ و نيّت او در كارهايش چه بوده است؟ جواب اين سؤال را اهل فضل، خودشان تحقيق فرمايند؛ زيرا از بعضى از اخبار اهل بيت و از بيانات برخى از بزرگان شيعه بر مى آيد كه وى، حُسن حال نداشته است.
در بسيارى از كتب - كه از آن جمله است كُتب محدّث قمى رحمه الله و مجالس قاضى شوشترى رحمه الله - نقل شده كه: زمخشرى در ربيع الأبرار آورده است: «كان أبو مسلم يقول بعرفات: اللّهمّ إنّي تائب إليك ممّا لا أظنّك تغفرلي. فقيل له: أفيعظم على اللّه تعالى غفران؟ فقال: إنّي نسجتُ ثوب ظلمٍ ما دامت الدّولة لبني العبّاس، فكم من صارخةٍ تلعنني عند تفاقم الظّلم، فكيف يغفر لمن هذا الخلق خصماؤه...؟!».
امّا آل جُستان؛ استاد فقيد عبّاس اقبال آشتيانى رحمه الله در تاريخ عمومى و ايران (ص 127) در احوال ديالمه آل زيار گفته: «از خاندان هاى قديم ديلم، خاندان آل جُستان كه در حدود رودبار منجيل و قصبه ديلمان امروزى امارت داشتند. از همان اوانِ قيام حسن بن زيد داعى كبير، تبعيّت او را قبول كردند و جُستانيان در تمام مدّتِ امارتِ داعيان بر طبرستان، صميمانه يار و ياور ايشان بودند و هر وقت داعيان از گرگان و طبرستان رانده مى شدند، به اَراضى آل جستان، پناه مى جستند».
از خصوصيّات تراجم اين خاندان، اطّلاعى ندارم، لكن علاّمه قزوينى رحمه الله در حاشيه اين عبارتِ علاء الدّين عطا مَلِك جوينى در تاريخ جهانگشا «ملوك ديلم را كه آل جستان گفتندى» بيانات مفيدى تحت عنوان «حاشيه در خصوص آل جستان» ايراد فرموده و مآخذى معرّفى نموده است؛ طالبان تحقيق، به آن جا (ج 3، ص 433 - 445) مراجعه كنند.
امّا امير سپهسالار ضياء الدّين زنگى جشمى؛ مراد، همان امير است كه فريد خراسان ابوالحسن بيهقى رحمه الله در تاريخ بيهق بعد از تسميه پدر او و ذكر ترجمه حال او، او را به اين عبارت معرّفى كرده است: «و العقب منه الأمير الإسفهسالار، الرّئيس الأجلّ، ضياء الدّين، ملك الرّؤساء: أبو الحسن زنگي. و كانت ولادته في شهور سنة ستّ عشرة و خمسمائة».
ص: 834
و «جشمى» نسبت به «جشم» است كه قصبه اى از بيهق بوده است، چنان كه بيهقى رحمه الله در تاريخ بيهق،
نامبرده، در چند جا به آن تصريح كرده است؛ از آن جمله اين كه در ص 90 گفته: «و در خاك بيهق، اندر قصبه جشم، خواجه اى بود» تا آخر مواردى كه در ذيل ص 210 چاپ اوّل، به آن اشاره كرده ام.
امّا اين كه گفته: «و اسلاف او خلفا عن سلفٍ، چون قارون و شهريار و گردبازو و اصفهبد على»؛ اين اسامى، اسامىِ سلاطين و شهرياران مازندران است. لكن آيا در عبارت متن، سقطى هست، يا امير ضياء الدّين زنگى از آن خاندان است، ولى پدر او مقيم در جشم بوده است؟ امرى است كه براى من مبهم است؛ اهل تحقيق، خودشان رسيدگى فرمايند.
امّا خاندان صدقه و دبيس؛ معلوم است؛ زيرا كه هر دو از مشاهير طايفه مَزْيَديّه و اُمراى بنى اسد هستند و نظر به اين كه مصنّف از ميان افراد اين طايفه، به ذكر صدقه و دبيس اكتفا كرده است، ما به ذكر شمّه اى از شرح حال و نقل برخى از كلمات مورّخين در حقّ صدقه مى پردازيم و در آن ضمن، دبيس نيز معرّفى خواهد شد.
صاحب شذرات الذهب بعد از ذكر قتل او در سال 501 گفته: «و كان صدقة شيعيّا، له محاسن و مكارم و حلم و جود، ملك العرب بعد أبيه اثنتين و عشرين سنة، و هو الّذى اختطّ الحلّة السيفيّة سنة خمسٍ و تسعين و أربعمائة».
غياث الدين محمّد خواندمير در حبيب السير (ص 195 چاپ اوّل) در اثناى ترجمه سيف الدّوله صدقة بن منصور گفته: «و در سنه احدى و خمسمائه ابودلف سرخاب بن كيخسرو - كه سلطان محمّد او را حاكم ساخته بود - از وى توهّم نموده بگريخت و پناه به صدقه برد و سلطان، جهت طلب او قاصدى نزد صدقه فرستاد و او عذرى گفته، ابودلف را به ايلچى سلطان نداد و بنابراين، بين الجانبين موادّ خلاف در هيجان آمد. و سلطان در همان سال، به بغداد شتافته، كرّت ديگر ايلچيان به حلّه ارسال داشت و به صدقه پيغام كرد كه داعيه غَزو روم در خاطر رسوخ يافته، مناسب آن كه او با جمعى از اهل ستيز مرافقت مسلوك دارد. صدقه جواب داد كه: چون تغيّر مزاج سلطان را نسبت به خود معلوم كرده ام، از مرشد عقل رخصت ملازمتش نمى يابم؛ امّا هرگاه اَعلام ظفر پناه، از بغداد، نهضت فرمايد، آنچه فرمايند از اموال و رجال به موكب نصرت مآل مى فرستم. سلطان اين سخنان را به سمع قبول نشنود و فوجى از سپاه را به تاختِ حدود حلّه امر فرمود و عاقبت كار به جايى رسيد كه سلطان به نفس نفيس، در هشتم رجب سنه مذكوره، از بغداد به صوب حلّه در حركت آمد و چون در كنار دجله منزل گزيد، اكثر علما و لشكريان را از آب گذرانيده و صدقه در نوزدهم ماه مذكور در برابر سپاه آمده، ثابت بن سلطان بن علىّ بن مزيد از وى بگريخت، نزد سلطان رفته، در دامن او آويخت. لاجرم جنود صدقه دل شكسته شدند و محاربه ناكرده روى به ميدان فرار نهادند و صدقه به قتل رسيد و دبيس و سرخاب كه باعث التهاب آن نايره فتنه بودند گرفتار گشتند و سلطان محمّد به موجب «العفو عند الإقدار مِن عُلوّ الاقتدار» جرايم ايشان را به عفو و اغماض مقابل گردانيد و بلكه دبيس را منظور نظر مرحمت ساخته، به مرتبه آبا و اجدادش رسانيد».
ص: 835
محدّث قمى رحمه الله در تتمّة المنتهى (ص 345) گفته: «به قولى در سنه 495 حلّه سيفيّه بنا شد، چنانچه ابن خلّكان در احوال امير صدقة بن منصور مزيدىِ اسدى ملقّب به سيف الدّوله تصريح كرده و از اين جهت معروف است به حلّه سيفيّه».
و در ذيلِ عبارت گفته: «سلسله جليله بنى اسد - كه ايشان را مزيدى نيز خوانند و در عراق عرب امارت داشتند - تمام شيعه بوده اند و از آن جمله، سيف الدّوله بانى حلّه است كه مردى حليم و كريم و عفيف و شجاع بوده و خانه او در بغداد، محلّ امان خائفان بوده».
و نيز قاضى در مجلس اوّل از مجالس المؤمنين (ص 56، ج 1، چاپ اسلاميّه) درباره حلّه گفته: «حلّه. صاحب معجم گويد كه: آن به كسر حا و تشديد لام، به معناى قومى است كه جايى نزول نمايند و در ايشان كثرتى باشد. و حلّه، نام چند موضع است و مشهورترين آن ها حلّه بنى مزيد است؛ و آن، شهرى بزرگ است ميان كوفه و بغداد كه در اصل، آن موضع را جامعين مى گفتند و اوّل كسى كه آن جا عمارت كرد و در آن جا نزول نمود، امير سيف الدّوله صدقة بن منصور بن مزيد اسدى بود. و منازل پدران او پيش از آن در حوالى نيل فرات بود و چون در ايّامى كه ملوك سلجوقى به مدافعه همديگر اشتغال داشتند، او را مال و سپاه و ترقّيات به هم رسيد، در محرّم سنه خمس و تسعين و أربعمائة به جامعين آمد، آن جا را كه بيشه اى پر از سباع بود، مضرب خيام اقبال فرمود، به اندك روزى عمارت آن نموده، از نفايس بلاد عراق شد. و شعرا را در مدح حلّه، اشعار بسيار است و تشيّع اهل حلّه، حاجت به اقامت ادلّه ندارد و بسيارى از متأخّرين و فضلا و مجتهدين اماميّه از آن جااند و در تضاعيف اين كتاب، شطرى از احوال ايشان مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى».
از جمله امورى كه بر تشيّع اهل حلّه مى تواند اَماره - بلكه دليل - باشد، امرى است كه هنگام محاصره بغداد، به وسيله حمله مغول، اتّفاق افتاده و آن چنين است:
صاحب وصّاف در اوايل كتاب (ص 36 چاپ هند)، ضمن شرح قضايايى كه در اثناى محاصره بغداد روى داده، چنين گفته است: «و در اين مساق، مجد الدّين محمّد بن الحسن بن طاووس الحلّي و سديد الدّين يوسف بن المطهّر و شمس الدّين محمّد بن العزّ، در صحبتِ رسولى مكتوبى به حضرت هلاكوخان فرستادند مُنبئ از آن كه ما منقاد وايليم، و هكذا عيل إلينا وائل علينا؛ چه از اخبار اجداد خويش ائمّه اثنا عشر - سيّما اميرالمؤمنين النّجد القمقام، الباسل المقدام، المخصوص بدعاء: وال مَن والاه، و عاد من عاداه، البطين الأنزع، الفصيح المصقع، ساحب ذيل الفخار، صاحب ذي الفقار، المتصدّي لبثّ المكارم و الصِّلات، المتصدّق بخاتمه في الصّلاة، قطب مدار الشجاعة و الحلم، باب مدينة العلم، الواسع العطاء، الشاسع الخُطى، أحذق من القطا، القائل: لو كشف الغطا، أسداللّه الغالب عليّ بن أبيطالب - چنين يافته ام كه شما مالك اين بلاد شويد و والى آن مقبوض قبضه اقتدار و مغلوب حَكَمه استكبار گردد.
و بدين اخبار اين كلمات خواسته اند از قول مرتضى عليه السلام : اذا جاءت العصابة الّتي لا خلاق لها، لتخربنّ - و اللّه - يا اُمّ الظّلمة و مسكن الجبابرة و اُمّ البلايا؛ ويل لك يا بغداد! ولد ورك العامرة التي لها
ص: 836
أجنحة كأجنحة الطَّواويس، تماثين كما يمُاث الملح في الماء، يأتي بنو قنطرة و مقدّمهم جهوريّ الصّوت، لهم وجوه كالمجانّ المطرّقة، و خراطيم كخراطيم الفيلة، لم يصل ببلدةٍ إلاّ فتحها، و لا براية إلاّ نكسها.
هلاكوخان مبتهج و بشّاش مى گردد و به سيورغاميشى و احضار ايشان يرليغ مى دهد و تُكله و علاء الدّين العجمى را به راه شحنه گى آن جا مى فرستد و بدين واسطه، اهل حِلّه، حُلّه سلامت پوشيدند و جام خلّت طاووسى نوشيدند».
امّا «مهلهل» مذكور در دنبال اسم صدقه و دبيس را به طور تحقيق نمى دانم كه از اين خاندان است يا نه؛ لكن از قضاياى تاريخى مهمّ مذكور در كتب سِيَر و حوادث بر مى آيد كه وى نيز يا از اين خاندان بوده، يا در شخصيّت و فرماندهى و امارت تالى و هم رديفِ ايشان بوده است.
امّا اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و خاندان ديالمان عراق چون دسان و منوچهريان».
امّا خاندان ديالمان عراق؛ گويا مراد، يكى از سه شعبه ديالمه است كه هر يك به حسب استقرار فرمانروايى و توطّن ايشان در سرزمينى، منسوب به آن جا شده اند، چنان كه امرا را نيز مى گويند كه: فلان امير، صاحبِ قزوين، يا صاحبِ رى بوده، يا نام امير را مى برند و به همان مكان اضافه مى كنند، مانند «سرخاب آبه» كه در نقض و تعليقات آن، مكرّر نامبرده شده است.
استاد فقيد اقبال آشتيانى در تاريخ عمومى و ايران (ص 164) گفته: «آل بويه بعد از معزّ الدّوله و ركن الدّوله، در حقيقت به سه شعبه تقسيم مى شوند به قرار ذيل:
1. ديالمه فارس؛ يعنى عضد الدّوله قائم مقام عماد الدّوله و جانشينان او.
2. ديالمه عراق و خوزستان و كرمان؛ يعنى عزّالدّوله بختيار پسر و وارث معزّ الدّوله و جانشينان او.
3. ديالمه رى و همدان و اصفهان؛ يعنى مؤيّد الدّوله و جانشينان او».
پس به نظر مى رسد كه مراد از «ديلمان عراق» شعبه دوم از سه شعبه مذكور در كلام گذشته باشد كه عزّ الدّوله بختيار و جانشينان او باشند؛ لكن در اين صورت، آيا مراد از عبارت «چون دسان و منوچهريان» چه خواهد بود معلوم نيست؛ بارى چون عبارت ابهام دارد، خوانندگان خودشان نظر بدهند.
امّا كلمه «دسان» كه نسخه بدل هايش «حنتيان» و «دبيثيان» و «كئيان» و «دينتان» است، براى من به هيچ وجه، معلوم نشد كه صحيح كلمه چيست؟ و مراد از آن، كدام خاندان است؟
امّا «منوچهريان»؛ اگرچه كلمه روشن است، امّا چون خاندانى به اين نام در ميان حكّام و اُمرا و سلاطين، در كتب به نظر نمى رسد، آن هم به حسب مفهوم، مانند كلمه اوّل، مجهول مطلق مى باشد.
در تاريخ ايران از ظهور اسلام تا سقوط بغداد (ص 506-507) تأليف اكرم بهرامى (در سنه 1350 ش، انتشار دانشسراى عالى) مذكور است: «شدّاديان آنى: همان طورى كه گذشت، الب ارسلان سلطان سلجوقى، پس از تصرّف آنى و كوتاه كردن دست روميان از اين ناحيه، آن جا را به «ابوالسّوار» وا گذاشت و او پسر كوچك خود منوچهر را به حكمرانى آن جا برگمارد. چند سالى بعد، پس از دستگيرى فضلون توسّط امير بوزان، بنياد شدّاديان از ارّان كنده شد، ولى منوچهر و پسرانش
ص: 837
حكومت خود را تا صد و سى سال بعد پايدار نگه داشتند و مسأله شدّاديان آنى را - كه در حقيقت دنباله شدّاديان گنجه يا ارّان بود - به وجود آوردند. اطّلاعات زيادى در تواريخ، نسبت به اين سلسله به دست نمى آيد.
ابو شجاع منوچهر بن ابوالسّوار: منوچهر يكى از شاعران معروف و تواناى اين سلسله است. موقعى كه حكومت آنى را يافت، كودكى بيش نبود؛ ولى به زودى توانست رشته كارها را در دست گيرد. شهرها را كه بر اثر لشكركشى هاى متعدّد زيان بسيار ديده بودند، دوباره آباد ساخت و باروى مستحكمى دور آن كشيد و بر آسايش مردم كوشيد.
خرابه شهر آنى و باروى شكسته آن هنوز پابرجاست و نام شجاع الدّوله اَبو شجاع منوچهر بن شاوور، به خطّ زيباىِ كوفى بر روى آن پيدا است.
امير شجاع با مردم به خوبى رفتار كرد، ارمنيان را دلجويى نمود، يكايك آن ها را كه از شهر پراكنده شده بودند، دوباره به شهر باز گردانيد.
مى توان گفت: دليل خوش رفتارى منوچهر با ارمنيان وجود مادر مسيحى اش (دختر آشور) بوده است و به قولى خود نيز زنى از خاندان باگراتونى داشته است.
منوچهر بيشتر از سى سال حكومت كرد و در زمان حكومتِ او به حكم خردِ وى، مسيحيان و مسلمانان، هر دو دسته آسوده بودند.
منوچهر مسجد با شكوهى براى مسلمانان آنى بنا نهاد. عبارت: الأمير الأجلّ شجاع الدّولة أبوشجاع منوچهر بن شاور، به خطّ كوفى زيبا، در بقاياى آن، به چشم مى خورد.
منوچهر در زمان اوج قدرت سلاجقه، خود را مجبور به اطاعت از سلاجقه و تركان مى ديد و بدين وسيله توانست حكومت آنى را براى خود نگه دارد؛ ولى پس از مرگ ملكشاه و اختلافات جانشينان وى، ايلات و وجود متعدّد ترك كه در نقاط مختلف كشور پراكنده بوده، به آزار و اذيّت مردم مى پرداختند، منوچهر را مجبور به دفاع از خود كرد. چندين جنگ با تركان كرد و از تهاجم آن ها به ارمنستان جلوگيرى نمود (تا آخر كلام او)».
و نظر به آن كه تطبيق كلام مصنّف رحمه الله با اين خاندان - يعنى منوچهريان مذكور - در اين مورد، روشن نيست؛ زيرا علاوه بر وجوه تخالفى كه به نظر مى رسد، هيچ گونه دليلى و قرينه اى بر تشيّع افراد اين خاندان به چشم نمى خورد تا اصرارى در اين تطبيق به عمل آيد؛ از اين روى، به اين اشاره مختصر اكتفا مى شود. و علاوه بر اين، در آينده به منظور تحقيق در اين عبارت مصنّف رحمه الله : «و سلطان به پيكارهاى روم و اوژكند و خصومت با فضلون گنجه و طلب فتح قلعه او مشغول شد» به ذكر فتوحات الب ارسلان خواهيم پرداخت، شايد در آن جا اين مطلب نيز تا حدّى روشن تر شود.
و همچنين درست نيست كه بگوييم: مراد از منوچهريان آل «فلك المعالى منوچهر بن شمس المعالى قابوس بن وشمگير» است؛ زيرا در تواريخ، با تمام عنايتى كه به معرّفى اين خاندان به كار رفته، به جز دو نفر را از اعقاب وى كه نوشيروان بن منوچهر و جستان بن انوشيروان باشند معرّفى
ص: 838
نكرده اند و هرگز آنان را «منوچهرى» نگفته اند؛ زيرا اگر تسميه به خاندان را رعايت مى كردند، بايستى به اين خاندان «قابوسيان» بگويند؛ زيرا قابوس، از هر جهت، معروف تر و بزرگ تر از پسرش منوچهر بوده است.
پس بهتر آن است كه ارباب تحقيق، خودشان در اين باره نظر بدهند.
امّا «سرخاب آبه» همان است كه در ترجمه «صدقة بن منصور» به تفصيل معرّفى شد؛ اينك به برخى از مواردى كه تصريح به اسم يا تشيّع او كرده اند؛ در اين جا نيز اشاره مى كنيم:
عاملى رحمه الله در أعيان الشيعة (ج 34، ص 31) گفته: «الأمير أبودلف سُرْخاب بن كيخسرو الدّيلمي صاحب ساوة و آبة. و ساوة و آبة - و يقال: آوة - مدينتان من نواحي قمّ، ذكر ابن الأثير في حوادث سنة 495: أنّ المترجم كان مع عسكر السّلطان بركيارق السَّلجوقي لمّا وقع الحرب بين بركيارق و أخيه محمّد، و كان الأميرينال بن أنوشتكين الحسامي مع عسكر السّلطان محمّد، فحمل الْمُتَرْجَم على ينال، فهزمه و تبعه في الهزيمة جميع عسكر محمّد.
و في حوادث سنة 501: أنّ السّلطان محمّدا سخط على المترجم، فهرب منه، و قصد صدقة بن مَزْيَد الّذي كان يستجير به كلّ ملهوفٍ، فطلبه السلطان من صدقة، فلم يُسلّمه، و انضاف إلى ذلك اُمور اُخرى أوجبت الزّيادة في غضب السّلطان على المترجم، و جرت في ذلك مراسلاتٌ و وساطاتٌ إلى أنْ شرط صدقة في الصّلح أنْ يُقِرَّ السّلطان المترجَمَ على إقطاعه بساوة، فلم يتمّ الصلح، و وقع الحرب بين السّلطان و صدقة، و قُتل صدقة، و اُسر سرخاب بن كيخسرو و الّذي كانت هذه الحرب بسببه، فاُحضر بين يدي السلطان، فطلب الأمان، فقال: قد عاهدت اللّه أنَّني لا أقتل أسيرا، فإن ثبت عليك أنّك باطنيّ قتلتك. و الظّاهر أنّه قد وشى به كذبا أنّه باطنيّ، كما وشي بصدقة».
امّا خاندان علاء الدّوله يزد و اَسلاف ايشان؛ استاد فقيد عبّاس اقبال آشتيانى رحمه الله در تاريخ مفصّل ايران (ج 1، ص 401-403 تهران، 1312 ش) گفته: «اتابكان يزد، شعبه اى هستند از ديالمه كاكويه. و اين ديالمه، چون سرسلسله؛ يعنى جدّشان ابوجعفر عضد الدّين علاء الدّوله محمّد بن دشمنزيار رستم بن مرزبان ديلمى، پسر خال سيّده خاتون مادر مجد الدّوله ديلمى بود و خال را هم به لغت ديلمى كاكويه مى گويند، امير علاء الدّوله به علاء الدّوله كاكويه و سلسله فرزندان او به ديالمه كاكويه، معروف شده است.
ابو جعفر عضد الدّين محمّد - يعنى علاء الدّوله كاكويه - در سال 398 از طرف سيّده خاتون دختر عمّه خود، به حكومتِ اصفهان منصوب شد و او كه مردى فاضل و فضل دوست بود، قريب سى و پنج سال در آن شهر و همدان حكومت مى كرد و ابوعلى سينا مدّتى در خدمت او بود و كتابِ دانشنامه
علائى را آن حكيم به فارسى، به نام اين امير، تأليف كرده است.
پس از علاء الدّوله كاكويه، بين پسران او ابو كاليجار علاء الدّين گرشاسف و ابو حرب و ظهير الدّين ابو منصور فرامرز، نزاع در گرفت و ابو حرب براى كوتاه كردن دست برادر بزرگ تر - يعنى ظهير الدّين [ابو ]منصور - گاهى به طغرل اوّل سلجوقى و گاهى به ديالمه آل بويه متوسّل مى شد تا آن
ص: 839
كه بالاخره طغرل در سال 442 اصفهان را از ظهير الدّين گرفت و در محرّم 443 در عوض، يزد و ابرقو را به او واگذشت و از اين تاريخ، ديالمه اى كه بر يزد حكومت كرده اند به «اتابكان يزد» معروف شده اند.
ابو كاليجار گرشاسف، در عهدِ پدر، حاكم همدان بود، سلاجقه او را در 437 از آن شهر راندند و او به پناه ديالمه آل بويه به فارس رفت و از طرفِ فولادستون به حكومت اهواز منصوب شد و در آن شغل بود تا در 443 وفات كرد.
بعد از ظهير الدّين ابو منصور فرامرز، اتابكى يزد، به پسرش امير علاء الدّوله على رسيد و او در سال 469 دختر جغرى بيك - يعنى عمّه سلطان ملكشاه - را كه سابقا در عقد القائم بأمر اللّه خليفه عبّاسى بود، به زوجيّت گرفت. و اين علاء الدّوله ثانى، ممدوح امير الشّعرا معزّى نيشابورى و پدر او برهانى است و او در سال 488 در جنگ بين بركيارق و عمّ او تتش به قتل رسيد.
بعد از علاء الدّوله على اتابكىِ يزد به پسرش امير فرامرز كه از دختر جغرى بيك بود رسيد و او همواره در خدمتِ سلطان سنجر مى زيست و در ركابِ آن پادشاه شمشير مى زد تا اين كه بالأخره در سال 536 در وقعه قطوان در جنگ با قراختائيان به قتل رسيد و سنجر، اتابكىِ يزد را به دو دختر امير فرامرز واگذاشت و يكى از ملازمان ديلمى او را ركن الدّين سام نام - كه مادرش دختر امير علاء الدّوله على بود - با برادرش عزّالدّين به نيابتِ آن دختران گماشت و ايشان از جانب سلاجقه و به نمايندگى از طرف دختران امير فرامرز، در يزد اتابكى مى كردند.
مقارن استيلاى مغول بر عراق، اتابكى يزد با علاء الدّولة پسر اتابك سام بود و او از حدود 576 اين سمت را داشت و او را سلطان جلال الدّين منكبرنى پدر مى خواند و احترام بسيار مى كرد. موقعى كه جلال الدّين نزديك اصفهان با مغول جنگ كرد، اين اتابك نيز در ركابِ او بود و اتابك در اين جنگ كه در سال 625 اتّفاق افتاده كشته شد.
بعد از اتابك علاء الدّولة بن سام، اتابكىِ يزد، نصيب قطب الدّين محمود پسر اتابك عزّ الدّين گرديد و اين قطب الدّين با براق حاجب، مؤسّس سلسله قراختائيان كرمان، معاصر بود و براق يكى از دختران خود را به عقد ازدواج او در آورد.
بعد از اتابك، قطب الدّين محمود شاه پسرش شاه علاء الدّين دخترزاده براق حاجب، به اتابكىِ يزد رسيد و اين اتابك برادر تركان خاتون زوجه اتابك سعد بن زنگى سلغورى است كه پس از قتل خواهر خود به هولاكو متوسّل شد و مغول را به خونخواهى خواهر به جنگ اتابك سلجوقشاه آورد.
بعد از اتابك علاء الدّين، پسرش يوسف شاه، اتابك يزد شد و او با ارغون خان (683 - 690) و اتابك افراسياب از اتابكان لرستان معاصر بود. اين اتابك در اواخر عهد ارغونخان، از پرداختن مال مقرّرى به ديوان سرپيچى كرد و ايلچيان ارغون را كشت و اين واقعه با فوت ارغون مصادف گرديد. امراى ايلخانى عدّه اى قشون به سركوبى يوسف شاه و اتابك افراسياب لُر - كه هر دو در يك موقع سر به طغيان برداشته بودند - فرستادند. يوسف شاه، قبل از رسيدن عساكر مغول، يزد را از ترس رها كرده، به خراسان، به پناه امير نوروز رفت و مغول، به يزد رسيده، آن شهر را در حصار گرفتند و با يكى
ص: 840
از گماشتگان اتابك يوسف شاه كه در يزد از او نيابت مى كرد، به جنگ پرداختند و پس از سه روز محاصره، آن شهر را گرفتند و آن جا را قتل و غارت كردند و بسيارى از مردم شهر را به اسيرى بردند. و يزد از جهت ماليّه، ضميمه ممالك ايلخانى گرديد و بايدو در سال 694 ولايت يزد را به مبلغ 10000 دينار ساليانه به سلطان شاه پسر امير نوروز مقاطعه داد، ولى حكومت اسمى اتابكان يزد از ميان نرفت.
آخرين اتابكان يزد، حاجى شاه بن يوسف شاه است كه در سال 718 چنان كه خواهيم گفت به دست امير مبارز الدّين محمّد بن مظفّر مؤسّس سلسله آل مظفّر مغلوب شد و سلسله اتابكان يزد - كه قريب سيصد سال در اين ولايت حكومت مى كردند - از ميان رفت».
و آنچه مصنّف رحمه الله گفته: «و ديلمان آبه و ساوه و قزوين و اصپهبدان نوقان و ملوك ديلمان در بلاد و ديار قهستان، همه شيعيان و مجاهدان راه حق، از فرزندان سيف ذي يزن كه بشارت داد عبدالمطّلب را به نبوّت مصطفى پيش از بعثت به چند سال».
از اين جمله هيچ يك را نمى شناسم. و شايد مراد از ديلمان آبه و ساوه، جماعتى از رجال نامى عشيره سرخاب بن كيخسرو ديلمى باشند كه نامش اندكى پيش گذشت. و اين احتمال، وقتى درست توانَد بود كه وى و طايفه اش اصلاً از ساكنان آبه و ساوه باشند، نه آن كه اطلاق تعبير «سرخاب آبه و ساوه» بر وى، به جهت آن باشد كه آبه و ساوه، اَقطاع و تيول او بوده است.
امّا «اِخبار سيف بن ذى يزن از نبوّت خاتم الانبيا قبل از بعثت» مشهور و در تواريخ معتمده اسلامى - اعمّ از خاصّه و عامّه - مذكور است و چون اين مطلب، به طور مستقيم در كلام مصنّف رحمه الله قرار نگرفته، بلكه به جهت معرّفى مقام پسران وى ياد شده است، بهتر آن است كه ما در اين باره بحثى نكنيم و خوض در بيان آن را به موارد ذكر آن، محوّل بداريم.
امّا «اُمراى حرمين مكّه و مدينه» براى ترجمه آنان به تواريخ مكّه و مدينه - كه بحمداللّه هم بسيار و هم در دسترس است - رجوع شود.
تعليقه 94
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «نوبت و علم داشته اند پنج و سه، على اختلاف مراتبهم»
در برهان قاطع گفته: «نوبت بر وزن شوكت، نقّاره را گويند كه در اوقات شب و روز نوازند و آن در زمان اسكندر، سه نوبت بود، بعد از آن چهار كردند و در زمان سلطان سنجر، پنج نوبت شد؛ به سبب آن كه دشمنان سلطان، جمعى را به جهتِ هلاكِ او نشانده سِحر مى كردند و سلطان، روز به روز ضعيف و نحيف مى شد، دانايان آن زمان به فراست دريافتند و فرمودند كه: غير وقتِ نوبت، بايد زدن و آوازه انداختن، كه سلطان فوت شد و ديگرى بر تخت نشست. و چنان كردند، چون ساحران شنيدند، دست از كار و بار كشيدند و سلطان به حال خود باز آمد و آن را مبارك دانسته، پنج نوبت مى نواختند».
و هدايت در فرهنگ انجمن آراى ناصرى در مقام اعتراض بر اين قول، گفته: «شاعرى گفته:
چو بنياد نوبت سكندر نهاد *** سه از وى بُد و پنج سنجر نهاد
و اين قول، صحيح نيست و قانون نوبت زدن پيش از اسكندر بوده است و به جمشيد نسبت دهند
ص: 841
و شعر شيخ نظامى نيز دليلِ اين معنا است كه گفته:
چار بالش نهاد چون خورشيد *** پنج نوبت نواخت چون جمشيد».
و از عبارت متن مستفاد مى شود، چنان كه اصل نوبت زدن، دليل بر جلالت و بزرگى بوده است، همچنين تكرار آن به حسبِ قلّت و كثرت دليل قلّت و كثرتِ مَجد و بزرگوارى بوده است؛ و اين است معناى «على اختلاف مراتبهم».
تعليقه 95 آيا هارون الرشيد زبيده را طلاق داده يا نه؟
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و زبيده، زن هارون الرّشيد شيعيّه و معتقده بوده است و چون هارون الرّشيد را مذهب او محقّق شد، سوگند خورد كه او را به دو كلمه طلاق دهم، بيشتر نه. بر كاغذى نوشت كه: كُنتِ فَبِنْتِ (تا آخر)».
اين قصّه در غير اين كتاب، به نظر نگارنده نرسيده است و گويا در مآخذ موجوده نيز به نظر بزرگان نرسيده است.
محدّث قمى رحمه الله در تتمّة المنتهى (ص 182) در ترجمه ابو موسى محمّد الأمين بن هارون» گفته: «و محمّد، مادرش اُمّ جعفر زبيده - دختر جعفر بن ابى جعفر منصور - بوده كه خانم زن هاى بنى عبّاس بوده و آثارى از او معروف است؛ از جمله بناى تبريز يا تجديد و تعمير آن و بعضى عيون و آثار ديگر كه از او نقل شده و ديگر آبارى (چاه هايى) كه در طريق مكّه حفر كرده.
قاضى نور اللّه در مجالس گفته كه: «زبيده، شيعيّه فدائيّه بود، چنان كه شيخ اَجلّ عبدالجليل رازى در كتاب نقض آورده كه: چون هارون الرّشيد، غلوّ زبيده را در تشيّع بديد (تا آخر قصّه) و هم از حبيب السّير نقل كرده كه: تبريز را زبيده خاتون بنا نمود و پس از مدّتى به زلزله خراب شد و متوكّل به تجديد عمارت آن پرداخت» انتهى.
و در فردوس التّواريخ است كه: «زبيده به واسطه مرضى كه داشت، از بغداد به سبب تغيير آب و هوا به جانب تبريز رفت و چون تب او به واسطه آن بلد از او دفع شد، مسمّى به تبريز شد. و مدّتى از اين مرحله گذشت، هارون نامه اى به او نوشت و در آن نامه، آمدن او را به جانب بغداد درخواست نمود. او در جواب نوشت: لخلخة الجميد في الكوز الجديد خيرٌ من بغداد و هارون الرّشيد».
بديهى است كه فردوس التّواريخ تأليف عالم محترم ملاّ نوروز على بسطامى، در زمان فتحعلى شاه قاجار و از معاصران حجّة الاسلام شفتى و محقّق نراقى - قُدّس سرّهما - است؛ و يا يكى ديگر از علماى آن زمان، بر حسب ترديدى كه عالم بزرگوار شيخ آقا بزرگ طهرانى رحمه الله در الذريعه (ج 16، ص 165) كرده است؛ پس مأخذ نقل بر حسب مدارك دسترس، همانا كتاب نقض است كه قاضى شوشترى و محدّث قمى - رحمة اللّه عليهما - نيز از آن نقل كرده اند. و چون مصنّف كتاب شريف نقض يعنى شيخ عبدالجليل - قدّس اللّه تربته - با كمال تبحّر و تضلّعى كه دارد و ملاحظه اين اثرش نشان مى دهد كه در نهايت عدالت و وثاقت نيز بوده است، گاهى در اين قبيل نسبت ها راه تسامح
ص: 842
پيموده و پاره مطالبى نقل فرموده كه مانند مطالب تحقيقى وى - كه در اعلى درجه استحكام است - نيست، مانند فضل شهر آبه كه به پيغمبر اكرم عليه السلام در شب معراج نسبت داده است و نظاير آن، بديهى است كه بعد از اين مبنا كه «مدار علماى خاصّه و عامّه بر آن است كه بنابر قاعده مشهوره تسامح در ادلّه سنن، در فضايل و مناقب و مستحبّات، به احاديث ضعيفه متمسّك مى شوند» امر در اين قبيل امور كه وجود و عدمش چندان تأثيرى ندارد، سهل و بى اهميّت است. و غايتِ آنچه از اين قبيل بيانات استفاده مى شود، تفاخر به كثرت جمعيّت شيعه است. حتّى براى افراط در اين امر و تجاوز از حدّ معمولى، مثل قاضى نور اللّه شوشترى رحمه الله را كه از مفاخر علماى شيعه - رضوانُ اللّه عليهم - مى باشد و آثار قلمى او مورد استفاده كامل شيعيان جهان است، در السنه و اَفواه «شيعه تراش» لقب داده اند. و نيز شايد مصنّف بزرگوار براى نقل اين قصّه، مأخذ قابل اهميّتى داشته است، لكن نظر به مسلّم بودنِ قضيّه در نظر وى و اشتهار آن در ميان مردم، آن را نشان نداده است. در هر صورت، علاّمه بزرگوار ميرزا محمّدخان قزوينى رحمه الله اين قصّه را تكذيب كرده و آن را كاملاً موضوع و بى اساس دانسته و درباره آن در حاشيه نسخه «ح» كه مدّتى به عنوان عاريه در نزد وى بوده است، به خطّ خود چنين نوشته است: «گويا به كلّى دروغ و افسانه است».
اين عبارت مصنّف رحمه الله كه در آخر اين قصّه گفته: «و مدّتى اندك بماند و به جوار رحمت خدا شد» دلالت مى كند كه زبيده قبل از هارون الرّشيد بدرود حيات گفته است؛ در صورتى كه وى مدّت ها بعد از هارون زنده بوده است. توضيح آن كه هارون، طبق گفتار همه مورّخان، به سال يكصد و نود و سه در طوس درگذشته است و تاريخ حيات و شرح حال زبيده را ابن خلّكان در وفيات الأعيان چنين نوشته: «اُمّ جعفر زبيدة بنت جعفر بن ابي جعفر المنصور بن عبداللّه بن محمّد بن عليّ بن عبداللّه بن العبّاس بن عبدالمطّلب بن هاشم، و هي اُمّ الأمين محمّد بن هارون الرّشيد، و كان لها معروف كثير و فعل خير، و قصّتها في حجّها، و ما اعتمدته في طريقها مشهورة، فلا حاجة إلى شرحها».
و از كلام طبرى در ترجمه زبيده صريحا بر مى آيد كه وفات وى به سال 216 (دويست و شانزده) در بغداد روى داده است؛ پس 19 سال بعد از وفات هارون، زنده بوده است و معلوم مى شود اين كه در فردوس التّواريخ نقل شده كه به بغداد برنگشت و تبريز را اختيار نمود، درست نيست.
عالمه فاضله اديبه، زينب بنت على، در كتاب نفيس الدرّ المنثور في ربات الخدور كه كتابى كم نظير است در موضوع خود؛ در حرف الزّاى، تحت عنوان «زبيدة بنت جعفر بن المنصور العبّاسي» گفته:
«هي امرأة هارون الرّشيد و اُمّ ولده محمّد الأمين».
... محصّل عبارت آن كه: چون مأمون، ابياتى را كه زبيده فرستاده بود خواند، گريه كرد و گفت: خون برادرم را خودم خواهم گرفت، خداى تعالى كشندگان او را بكشد!
آنگاه مأمون به مهربانى بر زبيده پرداخت و دستور داد تا براى او جايى در قصر خلافت قرار دهند و براى او كنيزكان و خدمتگزاران مقرّر نمود و مستمرّى و وظيفه قرار داد. و زبيده در زفاف پوران بنت حسن بن سهل - وزير معروف مأمون - حاضر بوده و از مأمون براى زبيده، اجازه حج
ص: 843
گرفته است و زبيده در اين زفاف، برخى از لباس هاى عروسى را به پوران پوشانده است.
از بيانات مذكوره صريحا معلوم شد كه زبيده بعد از وفات هارون زنده بوده و به مأمون از كشندگان پسرش شكايت نموده و مأمون براى او مستمرّى ها و وظايفى قرار داده است و در زفاف پوران - دختر سهل - حضور داشته است. و در آخر همين ترجمه مذكور است: «و كانت وفاتها ببغداد في جمادي الاُولى سنة 216 هجريّة».
تعليقه 96
در وزرا و اصحاب قلم
امّا علىّ بن يقطين؛ ترجمه او در تعليقه 87 گذشت.
امّا فضل بن سهل ذو الرِّياستين؛ ترجمه او در آينده ياد خواهد شد.
امّا ابو الحسن فرات ترجمه اش در همه كتب تَراجم و مخصوصا كتب مربوط به وزرا مسطور و در همين كتاب آنچه در موارد عديده از او ياد شده براى معرّفى جلالت و عظمت و اثبات تشيّع او كافى است.
امّا رئيس ابو اسحاق مشكوى؛ به شرح حالش واقف نشده ام و در صفحه 237 كتاب نقض اين اسم دوباره آمده است.
امّا شرف الدّين اَنوشروان خالد؛ با آن كه اين شخص نيز از مشاهير وزرا است و ترجمه اش در غالب كتب تراجم مذكور است، با وجود اين، به ذكر ترجمه اى از او كه مختصر و مفيد است در اين جا مى پردازيم:
قاضى شوشترى در مجالس المؤمنين (ج 2، چاپ اسلاميّه، ص 438 - 439) در مجلس دهم - كه در ذكر وزرا است - به ترجمه او پرداخته و درباره او چنين گفته: «شرف الدين اَنوشيروان بن خالد بن محمّد القاشانىّ الفينى. ابن كثير گفته كه او وزير خليفه مسترشد و وزير سلطان محمود غزنوى نيز بوده و او مردى عاقلِ مهيبِ عظيم الخلقه كريمِ شيعى مذهب بود. و حريرى كتاب مقامات را به اشاره او و به نام او نوشته و [در] مدح او قصايد دارد و در پانصد و سى و يك، وفات يافت.
در كتاب تاريخ الوزراء مسطور است كه: «شرف الدين مذكور، در اقسام فضل و ادب و تبحّر در لغات عرب، يگانه روزگار بود و بسيارى از اوقات شريف را در مطالعه علوم معقول و منقول صرف نموده، بر جادّه امانت و تقوا مدّة العمر ثباتِ قدم ورزيده، با وجود علوّ شأن هرگز پيرامن عجب و نخوت نگرديد، چند گاه به وزارت سلطان محمود و مسترشد عبّاسى اشتغال داشت و بعد از شهادت مسترشد به خدمت سلطان مسعود بن محمّد بن ملكشاه رفته مدّت هفت سالِ ديگر، عَلَم وزارت بر افراشت - تا آن كه گفته: - بالجمله انوشيروان تا آخر ايّام حيات، به فراغت روزگار گذرانيد و در عين نيك نامى، متوجّه عالم باقى گرديد و كتاب نفثة المصدور از جمله مصنّفات او است».
امّا عزيز الحضرة علىّ بن عمران الكاشى كه وزير و مشير ملك سلاطين بوده؛ گويا مراد، همان شخص است كه از اُمراى سلطان مسعود غزنوى بوده و ما در سابق، در ترجمه «علاء الدّوله يزد و
ص: 844
اَسلاف او» به نقل كلامى مفصّل كه مشتمل بر جنگ هاى او در معيّت و همراهى «تاش فرّاش» والى رى از طرف سلطان مسعود غزنوى بوده، با علاء الدّوله يزد، نقل كرديم؛ فراجِعْ إن شئتَ.
اين كه آن مرحوم گفته: «و از ممدوحين منوچهرى دامغانى»؛ اشاره به آن است كه علىّ بن عمرانِ مذكور، از ممدوحين منوچهرى دامغانى است. توضيح آن كه در ديوان منوچهرى قصيده غرّائى است و مشتمل بر 66 بيت است و عنوان قصيده اين است: «در مدح علىّ بن عمران».
امّا كافى الكفاة اَبو القاسم اسماعيل بن اَبى الحسن عبّاد بن عبّاس ملقّب به صاحب؛ معروف تر و مشهورتر از آن است كه حاجت به ترجمه داشته باشد و تشيّع وى نيز متّفقٌ عَلَيْهِ ارباب تراجم از خاصّه و عامّه است. و ترجمه او در همه تواريخى كه متضمّن احوال ديالمه باشد هست و در يتيمة الدَّهر و ساير كُتب اَدب و در نسائم الأسحار كرمانى و آثار الوزراء عقيلى و دستور الوزراء خواندمير و مجالس المؤمنين قاضى شوشترى و تجارب السَّلف و نظاير آن ها از كتب دسترس، موجود است. و استاد فقيد بهمنيار رحمه الله كتابى در شرح حال او نوشته است. و تشيّع او نيز به مثابه اى ثابت است كه رافعى
در تدوين بعد از بيان فضائل و كمالات او مى نويسد كه (بنابر آنچه در خاطرم هست): «روى او سفيد مى بود اگر ظلمت رَفض، آن را سياه نمى كرد» پس خوض در هر يك از اين دو امر، بعد از ثبوت آن دو، بدين حد، تحصيلِ حاصل و تطويل بلاطائل است.
امّا «كتب خانه او در رى» تفصيل آن در تعليقه 12 گذشت، و امّا بودن آن در محلّه روده از محلاّت رى، در جاى ديگر شرح آن، خواهد آمد ان شاء اللّه تعالى.
امّا خواجه ابوالفضل عميد؛ يعنى محمّد بن الحسين المعروف بالاُستاذ ابن العميد. محدّث
قمى رحمه الله در هديّة الأحباب گفته: «ابوالفضل محمّد بن الحسين بن العميد القمّىّ العالم الفاضل الأديب الأريب، يُدْعَى الجاحظ الأخير و الاُستاذ و الرّئيس؛ يضرب به المثل في البلاغة، و ينتهى إليه الإشارة بالفصاحة و البراعة. در علم فلسفه و نجوم و ادب، اَوحد عصر خود بوده، وزارت ركن الدّوله ديلمى با وى بوده، و صاحب بن عبّاد را به ملاحظه مصاحبتش با ابن العميد، صاحب مى گفتند. و صاحب، اشعار بسيار در مدح وى گفته، از آن جمله، قصيده داليّه اوست كه مطلعش اين است:
من لقلبٍ يهيم في كلّ واد *** و قتيل للحبّ من غير واد
لو درى الدّهر أنّه مِن بنيه *** لازدرى قدر سائر الأولاد
لو رأى النّاس كيف يهتزّ للجُو *** د لما عَدّدوه في الأطواد
أيّها الآملون حَطّوا سريعا *** برفيع العماد واري الزّناد
فهو إن جاد ضنّ حاتم طيءٍ *** و هو إن قال قلّ قَسّ أياد
انّ خير المدّاح مَن مدحته *** شعراء البلاد في كلّ ناد.
توفّي سنة 360 «= شس» ببغداد.
قيل: كان يعتاده القولنج تارةً و النّقرس اُخرى؛ فيسلّمه هذا إلى هذا. و سأله سائل: أيّهما أصعب عليك و أشقّ؟ فقال: إذا عارضني النّقرس، فكأنّي بين فكّي سَبُعٍ يمضغني؛ و إذا اعتراني القولنج، وددتُ لو استبدلت النقرس عنه.
ص: 845
و حكي أنّه رأى أكّارا في بستانٍ يأكل خبزا ببصلٍ و لبن و قد أمعن منه، فقال: وددتُ لو كنت كهذا الأكّار آكل ما أشتهي».
و در الكُنى و الألقاب ترجمه او را مفصّل تر ياد كرده است.
نگارنده گويد: ابن العميد نيز مثل صاحب بن عبّاد، از معاريف وزرا و اُدبا و مشاهير ارباب فضل و كمال است و ترجمه اش در همه كتبى كه در شرح حال صاحب بن عبّاد به آن ها اشاره كرديم هست؛ طالبِ تفصيل، به آن ها رجوع كند.
امّا ابوالفتح بن ابى الفضل وزير عضد الدّوله؛ محدث قمى رحمه الله در هدية الأحباب گفته:
«ابو الفتح بن العميد علىّ بن محمّد بن الحسين بن العميد القمى ملقّب به ذو الكفايتين، وزير ركن الدوله حسن بن بويه بود. نقل است كه بزرگى او به مرتبه اى رسيد كه صاحب بن عبّاد، مدح او گفتى و به پا خاستى و بر او خواندى.
بعد از ركن الدوله مدّتى وزارت پسرش مؤيّد الدوله با وى بود، تا در سنه 366 (= شسو) كه بر او متغيّر شد و او را مؤاخذه سخت و تعذيب بسيار نمود و پيوسته در شكنجه بود تا هلاك شد و دولت آن خانواده منقرض گشت، نظير آل برامكه، چنان كه گفته اند:
آل العميد و آل برمك مالكم *** قلّ المُعين لكم و زال الناصر
كان الزّمان يحبّكم فبدا له *** أنّ الزّمان هو الخؤون الغادر».
امّا اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و متنبّى را در مدح او قصايد است و از آن جمله، اين بيت هاست:
و من يصحب اسم ابن العميد محمّدٍ *** يَسِرْ بَيْنَ أنياب الأساود و الاُسد»؛
اين كلام، مشتمل بر اشتباهى است و آن اين كه: ممدوح به اين قصيده - چنان كه صريح بلكه نصّ همين بيت است - محمّد است كه كنيه اش «ابوالفضل» بوده است، در صورتى كه ابوالفتح پسر اوست و نامش على است؛ پس قصيده مشارٌ إليها در كلام مصنّف - رحمة اللّه عليه - كه بيت مذكور در اين جا چهاردهمين بيت آن قصيده است و همه آن مشتمل بر چهل و دو بيت است، در حقّ «ابوالفضل محمّد» است نه «ابوالفتح على».
بنابراين، معلوم شد كه نسبت مصنّف رحمه الله اين مديحه را به پسر، اشتباه است و صحيح آن است كه مديحه در حقّ پدر است كه ابوالفضل محمّد باشد.
امّا ابو العلاء حسول وزير شاهنشاه؛ راوندى در راحة الصدور (ص 208) ضمن احوال سلطان طغرل بيك گفته: «سلطان عميد الملك، اَبونصر الكندرى را فرمود كه: جوابى مختصر به ايتگين نويس كه راه ها نگاه دارد، و مترصّدِ وصول ما باشد كه ما اينك آمديم بر اثر. و فرمود كه بايد ايتگين جواب نامه به خليفه فرستد تا او را سكونى حاصل بود. عميد الملك، صفى ابوالعلاء حسّول را كه بقيّتِ كُتّابِ فاضل بود بخواند و نامه ايتگين بدو داد و صورت حال بگفت و فرمود كه: اين را جوابى مختصر مفيد مى بايد، چنان كه اگر بر خليفه عرض افتد به وصول ما بر اثر با لشكر واثق باشد. صفى ابوالعلاء نامه ايتگين بستد و اين آيت بر پشتِ نامه نبشت: «ارْجِعْ إلَيْهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لا قِبَلَ لَهُمْ بِها
ص: 846
وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أذِلَّةً وَ هُمْ صاغِرُونَ»[نمل /37]. چون عميد الملك، اين جواب بر سلطان عرض كرد و معنى باز گفت. سلطان را سختْ خوش آمد و گفت فالى خوب است، ان شاء اللّه كار چنين بر آيد. و صفى ابوالعلاء را استرى خاصّ بفرمود و دستى جامه (انتهى موضع الحاجة ملخّصا)».
ابو الحسن بيهقى در تاريخ بيهق (ص 109) گفته: «و جدِّ من رئيس عالم ابو القاسم البيهقى از اَحرارِ روزگار بوده است و افاضل عهد - تا آن كه گفته (ص 111): - و وزير ابو العلاء محمَّد بن عليّ بن حسّول - كه وزير مجدالدّوله بود [و ]چون سلطان محمود بن سبكتكين بر ولايتِ رى مستولى گشت، او را دبيرى فرمود و او عمرى دراز يافت - بدين خواجه كه جدّم بود نامه اى نويسد جواب نامه او، و اين، نسختِ آن نامه است:
«وقفت على الفصل الّذي أفردني به الشيخ الرَّئيس العالم - أدام اللّه نعمتَه - فذكَّرَنيه العهد المتقادم و إن لم أنسه ساعةً من الدَّهر و لحظةً من العمر، و بي من شوقي إليه ما كادت له الأحشاء ترجف و الدّموع تنطف إذ كان الاجتماع و الشَّباب غضُّ لم تخلق بروده، و المشيب غريب لم تقبل وفوده؛ و ها أنا ذا، قد بلغت من العمر سواحله، و عطّلت أفراس الصِّبا و رواحله، ثمّ وقفت على ما صرف فيه القول من كلام بمثله تَشبُّ نار النزاع في أثناء الجوانح، و تستنزل العصم العواقل إلى سهل الأباطح، فثملت شعفا، و اهتززت شرفا، و قد فوّضت الوزارة إلى فلانٍ، و اسدف بانتصابه هذا المنصب العظيم و المقام الكريم، و لولا تلافيه الفضل و أربابه لصرعت خدودهم و تعست جدودهم؛ اذ كان الأمر قد أفضى إلى قومٍ عدّوا الأدب ذنبا غير مغفور، و أهملوه ربعا غير ممطور، فحمى اللّه به مكانه، و شيّد أركانه، و أعاد مجاهله معالم، و مغارمه مغانم، حتّى وقفت عليه آماد الأمل، و ضربت إليه أكباد الإبل.
و اين نامه اى است مطوّل، بدين قدر در اين موضع، كفايت افتد».
امّا اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و در آخر قصيده بائى، اين بيت ها او راست كه:
سيشفع لابن بطّة يوم يُبْلى *** محاسنَه التُّراب أبو تراب»؛
اگر عبارت متن، درست و بى سقط باشد، معلوم مى شود كه اَبوالعلاء حسّول، در شعر، به «ابن بطّة» تخلّص مى كرده است و از اين جاست كه قاضى شوشترى رحمه الله در مجالس المؤمنين (مجلس يازدهم، ص 455، ج 2، چاپ اسلاميّه) گفته: «اَبو العلاء بن بطّة. شيخ عبد الجليل رازى گفته كه: او وزير عضد الدوله و شيعىِ صحيح الاعتقاد بوده و قصيده اى در مدح اهل بيت عليهم السلام دارد كه آخر آن، اين بيت است:
سيشفع لابن بطّة يوم يُبلى *** محاسنه التُّراب أبو تراب».
گويا قاضى، نسبت وزارت او را به عضد الدوله از كلمه «شهنشاه» استفاده كرده است و آن اشتباه است؛ زيرا كلمه «شهنشاه» چنان كه به عضدالدوله مى گفته اند، همچنان اهل آن زمان و مخصوصا اهل رى، اين كلمه را در حقّ مجد الدوله اطلاق مى كرده اند.
محدّث قمى رحمه الله در هدية الأحباب گفته: «ابن بطّه، نزد اهل سنّت، عبيد اللّه بن محمّد عكبرى محدّث حنبلى است كه وفاتش سنه 387 (= شفز) واقع شده. و نزد ما ابو جعفر محمّد بن جعفر بن
ص: 847
محمّد بن احمد بن بطّه قمى است. ابن شهر آشوب فرموده كه: حنبلى، به فتح است و شيعى به ضمّ».
و در الكنى و الألقاب گفته: «ابن بطّة عند العامّة أبو عبداللّه عبيد اللّه بن محمّد بن محمّد بن حمدان بن بطّة العكبريّ الحنبليّ صاحب الإمامة الذي مدحه جمعٌ من علمائهم و قدحه خطيب بغداد، توفّي سنة 387. و عندنا أبو جعفر محمّد بن جعفر بن بطّة القميّ المؤدّب الذي ذكره النَّجاشي و قال: كان كبير المنزلة بقمّ، كثير الأدب و الفضل و العلم، إلى آخر ما قال. و عن ابن شهرآشوب قال: الحنبلي بالفتح، و الشيعيّ بالضمّ.
و أمّا أبوالعلاء بن بطّة وزير عضد الدولة، فلم أعلم اسمَه. قال القاضي نور اللّه: له قصيدة في مدح أهل البيت عليهم السلام آخرها هذا البيت: سيشفع (تا آخر بيت)».
امّا وزير مغربى؛ محدّث قمى رحمه الله گفته: «الوزير المغربى، فاضل جليل حسين بن علىّ بن الحسين است كه نسبش منتهى مى شود به بهرام گور. مادرش فاطمه بنت نعمانى، صاحب كتاب غيبت است. از براى او مؤلّفاتى است؛ از جمله: كتاب خصائصِ علمِ قرآن، و رساله اختيار شعر أبي تمّام، و اختيار شعر بُحْتُرى و متنبّى. وفاتش به ميافارقين سنه 418 (= تيح) در جوار حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به خاك رفت».
[امّا] ابوبكر خوارزمى؛ فريد خراسان ابوالحسن بيهقى رحمه الله در تاريخ بيهق (ص 19 چاپ طهران، به تصحيح استاد بهمنيار) در فصلى كه تحت عنوان «فصل في أعداد التَّواريخ المشهورة» منعقد كرده گفته است: «بعد از آن محمّد بن جرير الطبّرى كه خال ابوبكر الخوارزمىّ الأديب بود، تاريخ كبير تصنيف كرد و مرا در نسب، عِرقى به محمّد بن جرير المورّخ كشد، چنان كه حاكم ابو عبداللّه الحافظ در تاريخ نيشابور آورده است».
و نيز وى، تحت عنوان «البيهقيّون» (ص 108) گفته است: «و خواجه ابوالقاسم الحسين بن اَبى الحسن البيهقى، مردى شجاع و شَهِم بود و ملوك روزگار او را عزيز و گرامى داشتندى و والده او دختر ابوالفضل بن الاُستاد العالم أبو بكر الخوارزمى بود.
و استادِ عالمِ فاضل، أبوبكر خوارزمى، خواهرزاده محمّد بن جرير الطَّبرىّ المورّخ بود كه تاريخ جرير و تفسير به وى باز خوانند و حاكم ابو عبداللّه حافظ در تاريخِ نيشابور او را ياد كرده است. و مصنّفِ اين كتاب، عِرقى نزّاع دارد در تصنيف و تأليفِ تواريخ. و قيل: إنّ العرق دسّاسٌ. و ابوبكر الخوارزمى گويد:
بآمل مولدي و بنو جريرٍ *** فأخوالي و يحكي المرء خاله
و اشعار و رسائل و مصنّفاتِ ابوبكر الخوارزمى در جهان، منتشر است. حاكم ابو عبداللّه الحافظ گويد در تاريخ نيشابور: ما زال أبو بكرٍ يُذا كرني بالأسامي و الكُنى و الألقاب و المجروح و المعدَّل من رُواة الأحاديث و أخبار مشائخ المحدّثين حتّى أتحيّر في حفظه و فهمه و علمه».
محدّث قمى رحمه الله در هدية الأحباب گفته: «ابوبكر خوارزمى، محمّد بن العبّاس، پسرِ خواهرِ محمّد بن جرير طبرى است و در لغت و ادب و شعر و فضل و انشا، يگانه دهر به شمار رفته، وفاتش سنه 383 (شفج) به نيشابور».
ص: 848
و در تتمّة المنتهى گفته: «و در سنه 383 فاضلِ اديب و شاعرِ متبحّرِ لبيب محمّد بن العبّاس ابوبكر خوارزمى در نيشابور وفات كرد؛ و كان معروفا بكثرة حفظ اللغة و الأشعار، و له مع سيف الدولة و صاحب بن عبّاد و غيرهما مِن عظماء أهل زمانه نوادر كثيرة».
قاضى نوراللّه شوشترى رحمه الله در مجلس اوّل از مجالس المؤمنين (ج 1، چاپ اسلاميّه، ص 98 - 99) تحت عنوان «آمل» گفته است: «صاحب معجم گويد: آمل - به ضمّ ميم و لام بزرگ تر - مدينه اى است در طبرستان و در آن جا سجّاده هاى طبرى و گليم هاى خوب مى بافند و در اوّل اسلام، دو هزار سوار مسلّح از آن جا بيرون مى آمد و بسيارى از علما از آن جا بيرون آمده اند، امّا ايشان را طبرى مى گويند.
و از آن جا است ابوجعفر محمّد بن جرير الطبرى صاحب تفسير و تاريخ مشهور كه اصل و مولد او آمُل است. و همچنين ابو بكر محمّد بن عبّاس خوارزمى كه اصل او از آمل است و ابوجعفر طبرى را خال خود مى دانسته و در بيان اصل و نسب خود اين شعر گفته: بآمل مولدي (تا آخر دو شعر سابق الذكر). امّا او در دعوىِ نسبت خود به ابى جعفر، كاذب است؛ زيرا كه ابوجعفر رافضى نبود، ليكن حنابله از روى حسد، تهمتِ رفض بر او كرده بودند و خوارزمى مذكور - كه به رفض و سبِّ صحابه مجاهر و مفتخر بود - آن تهمت را صلاح حال خود دانسته، اظهار رافضى بودنِ خال خود نمود.
و اعتقاد مؤلّف آن است كه خوارزمى در آن مقاله، كاذب نيست و مراد او به بني جرير، نه محمّد بن جرير طبرى صاحب تاريخ و تفسير است كه از فقهاى شافعيّه بوده و نووى در كتاب تهذيب الأسماء مدح او نموده؛ بلكه مراد، محمّد بن جرير طبرىِ متكلّم است كه از اكابر متكلّمان اماميّه بوده و شيخ علاّمه جمال الدين حسن بن مطهّر حلّى - قدّس اللّه سرّه - او را در قسم مقبولان از كتاب خلاصة الرجال ذكر نموده و كتاب مسترشد و كتاب ايضاح در امامت، از جمله تصانيف اوست.
و بالجمله، بر وجهى كه محقّقان علماى رجال به آن تصريح نموده اند، صاحب تفسير و تاريخ، محمّد بن جرير بن غالب طبرى است و نسبت او به خصوص شهر آمل، معلوم نيست؛ زيرا كه آملىّ الأصل، به غايتْ نادر است كه سنّى باشد. و صاحب كتاب مسترشد و ايضاح محمّد بن جرير بن رستم طبرى است كه مولد او آمل بوده است. و مثل اين غلط از خواجه ملاّى صاعدى اصفهانى در شرح كشف الحقّ و نهج الصدق واقع شده؛ و ليس هذا أوّل قارورةٍ كسرت في الإسلام، و اللّه أعلم بحقيقة المرام».
نگارنده گويد: اين كلمات، درست نيست و صحيح در نسب ابوبكر خوارزمى آن است كه خواهرزاده محمّد بن جرير طبرى، مورّخ و مفسّر معروف است؛ و دليل بر اين مدّعا تصريح فريد خراسان ابوالحسن بيهقى رحمه الله است به اين كه ابوبكر خوارزمى، خواهرزاده محمّد بن جرير طبرى صاحب تاريخ و تفسير است، چنان كه كلام او را در صدر ترجمه نقل كرديم و نظير آن است كلمات ساير اربابِ تَراجم.
ابن خلّكان در وفيات الأعيان در ترجمه محمّد بن جرير طبرى صاحب تفسير معروف و تاريخ مشهور گفته: «و أبوبكر الخوارزمي الشاعر المشهور ابن اُخته، و سيأتي ذكره إن شاء اللّه تعالى».
و در ترجمه خود ابوبكر خوارزمى چنين گفته: «أبو بكر محمّد بن العبّاس الخوارزميّ الشّاعر
ص: 849
المشهور، و يقال له: الطّبرخزي أيضا؛ لأنّ أباه من خوارزم و اُمّه من طبرستان، فركّب له من الاسمين نسبة؛ كذا ذكره السّمعانيّ. و هو ابن اُخت أبي جعفر محمّد بن جرير الطّبري صاحب التّأريخ، و قد تقدّم ذكر ذلك في ترجمة ابن جرير.
و أبوبكر المذكور أحد الشّعراء المجيدين الكبار المشاهير، كان إماما في اللّغة و الأنساب، أقام بالشّام مدّةً و سكن بنواحي حلب، و كان يشار إليه في عصره - تا آن كه گفته: - له: ديوان رسائل، و ديوان شعر؛ ذكره الثّعالبي في كتاب اليتيمة - تا آن كه گفته: - و نوادره كثيرة، و لمّا رجع من الشّام سكن نيسابور، و مات بها في منتصف شهر رمضان سنة ثلاثٍ و ثمانين و ثلاثمائة، و ذكر شيخنا ابن الأثير في تاريخه: أنّه توفّي سنة ثلاث و تسعين؛ و اللّه أعلم».
بايد دانست كه ابوبكر خوارزمى از نوابغ بوده و در فضل و كمال و علم و ادب، پايه بسيار بلند و مقامى بسيار منيع و ارجمند دارد و هر كس كه به آثار او به ديده انصاف نگرد و از روى دقّت و كمال بصيرت در آن ها تدبّر و تعمّق كند، صحّت اين سخن را بى درنگ و بدون چون و چرا خواهد پذيرفت.
رسائل ابوبكر خوارزمى بسيار معروف و مشتمل بر مطالب بسيار نفيس، و مكرّر در مكرّر در بمبئى و تركيّه و نيز جزء مطبوعات الجوائب چاپ شده و زينت بخش كتابخانه هاى دنيا و وسيله استفاده فضلاى عالم گرديده است و به طور حتم، آن كتاب در باب خود، اگر بى نظير نباشد، كم نظير است.
امّا اين كه مصنّف رحمه الله گفته (ص 235): «و مانند اين قطعه هست بديع همدانى را... كه مى گويد:
يا دار معتكف الرّساله *** يا بيت مختلف الملائك (تا آخر)».
علىّ بن عيسى اربلى رحمه الله در كشف الغمّه (ص 88 چاپ اوّل در ايران به سال 1294 هجرى قمرى) ضمن بيان مناقب و فضائل امير المؤمنين على عليه السلام گفته:
«يا دارَ مُنُتَجَع الرِّسا *** لَةِ بَيْتَ مُخْتَلَفِ الْمَلائِك
يَابْنَ الْفَواطِمِ وَ الْعَوا *** تِكِ وَ التَّرائِكِ والْأرائِك
اَنَا حائِكٌ اِنْ لَمْ أكُنْ *** مَولى اُولئِكَ وَ ابْنُ حائِك».
أخطب خوارزم موفّق بن احمد خوارزمى، در آخر فصل چهاردهم از كتاب خود (ص 98 نسخه مطبوعه ايران): كه در مناقب اميرالمؤمنين عليه السلام تصنيف كرده گفته: «و لبديع الزّمان أبي الفضل أحمد بن الحسين الهمذاني رحمه الله : يا دار... إلى آخره (آن گاه ابيات را مطابق اربلى نقل كرده)».
و سبط ابن الجوزى نيز در تذكرة خواصّ الاُمّة (ص 21 چاپ ايران مطبوعه به سال 1287) بعد از ايراد حديث غدير، اين سه شعر را مانند اين دو نفر در مدح اميرالمؤمنين عليه السلام نقل كرده و آن ها را مصدّر ساخته به اين عبارت: «و قال بديع الزّمان أحمد بن الحسين الهمذاني».
و به نظر مى رسد كه صحيح در باب اين اشعار آن باشد كه در حقّ ابوجعفر محمّد موسوى، نقيب طوس است، چنان كه بيانش خواهد آمد. و مخصوصا با نظر گرفتن اين بيت «يابن الفواطم و العواتك
و التّرائك و الأرائك»؛ زيرا اميرالمؤمنين عليه السلام پسر فواطم نيست و دليل بر اين مطلب، قول محمّد بن
ص: 850
حنفيّه است در جوابِ ابن زبير؛ چنان كه علاّمه مجلسى رحمه الله در تاسع بحار (ص 523) در باب احوال
اولاد اميرالمؤمنين عليه السلام از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد نقل كرده به اين عبارت: «روى عمر بن أبي شيبة عن سعيد بن جبير، قال: خطب عبداللّه بن الزّبير، فنال من عليٍّ عليه السلام ، فبلغ ذلك محمّد بن الحنفيّة، فجاء إليه و هو يخطب، فوضع له كرسيّ، فقطع عليه خطبته و قال: يا معشر العرب! شاهت الوجوه،
أينتقص عليّ و أنتم حضور!؟ - إلى أن قال: - فعاد ابن الزّبير إلى خطبته فقال: عذرت بني الفواطم يتكلّمون، فما بال ابن اُمّ حنفيّة؟! فقال: يا ابن اُمّ فتيلة! و ما لي لا أتكلّم، و هل فاتني من الفواطم إلاّ واحدة، و لم يفتني فخرها؛ لأنّها اُمُّ أخويّ؟! أنا ابن فاطمة بنت عمران بن عائذ بن مخزوم جدّة رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، و أنا ابن فاطمة بنت أسد بن هاشم كافلة رسول اللّه صلى الله عليه و آله و القائمة مقام اُمّه؛ أما و اللّه، لولا خديجة بنت خويلد ما تركت في أسد بن عبدالعزّى عظما إلاّ هشمته! ثمّ قام فانصرف».
ليكن منافى اين روايت است روايتى در باب وصيّتِ امام حسن مجتبى عليه السلام به برادر خود سيّد الشُّهداء امام حسين عليه السلام كه در كتاب كافى كلينى رحمه الله از حضرت باقر عليه السلام مأثور است و محلّ شاهد از حديث مشار إليه بنابر آنچه مجلسى رحمه الله در بحار (ج 10، ص 134) در باب «جمل تواريخ الحسين عليه السلام و
أحواله» از آن كتاب نقل كرده اين است: «قال: ثمّ تكلّم محمّد بن الحنفيّة و قال: يا عائشة! يوما على بغلٍ، و يوما على جملٍ، فما تملكين نفسكِ و لا تملكين الأرض عداوةً لبني هاشمٍ؟ فأقبلت عليه فقالت: يا ابن الحنفيّة! هؤلاء الفواطم يتكلّمون، فما كلامك؟! فقال لها الحسين: و أنت تبعدين محمَّدا من الفواطم، فو اللّه، لقد ولدته ثلاث فواطم! فاطمة بنت عمران بن عائذ بن عمرو بن مخزوم، و فاطمة بنت أسد بن هاشم، و فاطمة بنت زائدة بن الأصمّ بن رواحة بن حجر بن مغيض بن عامر. فقالت عائشة للحسين عليه السلام : نحّوا ابنكم، و اذهبوا به؛ فإنّكم قوم خصمون. قال: فمضى الحسين إلى قبر اُمّه، ثمّ أخرجه، فدفنه بالبقيع».
گويا طريحى رحمه الله نظر به اين حديث دارد در اين عبارت كه در مجمع البحرين گفته: «و في الحديث: قد ولد محمّد بن الحنفيّة ثلاث فواطم؛ أراد فاطمة بنت عمران بن عائذ، و فاطمة بنت أسدٍ، و فاطمة بنت زائد بن الأصمّ».
و مراد به «عواتك» همان است كه از قول حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله نقل كرده اند كه فرموده: «أنا ابن العواتك». علاّمه مجلسى رحمه الله بعد از نقل همين قول از كتاب كافى مسندا از حضرت صادق عليه السلام ضمن
حديثى در سادس بحار (ص 441) در باب «نوادر الغزوات و جوامعها» گفته: «و قال الجزري: فيه أنّه صلى الله عليه و آله قال: أنا ابن العواتك من سليم. العواتك: جمع العاتكة، وأصل عاتكة: المتضمّخة بالطّيب. و العواتك: ثلاث نسوةٍ من اُمّهات النّبى صلى الله عليه و آله ؛ إحداهنّ عاتكة بنت هلال بن فالج بن ذكران و هي اُمّ عبد مناف بن قصيّ، و الثانية عاتكة بنت مُرّة بن هلال بن فالج و هي اُمّ هاشم بن عبد مناف، و الثالثة عاتكة بنت الأوقص بن مرّة بن هلال و هي اُمّ وهب أبي آمنة اُمّ النّبي صلى الله عليه و آله ؛ فالاُولى من العواتك عمّة الثّانية، و الثّانية عمّة الثّالثة. و بنو سليم تفتخر بهذه الولادة».
و قال الجوهري: قال النّبي صلى الله عليه و آله يوم حُنين: أنا ابن العواتك من سليمٍ؛ يعنى جدّاته، و هي تسع
ص: 851
عواتك؛ ثلاثٌ منهنّ من بني سليم».
هر كه طالب بسط و تفصيل در اين باب باشد، به كتاب تاج العروس به مادّه «عتك» مراجعه كند، كه بهتر از ساير موارد، به شرح و بيان «عواتك» و تعيين نام و نشان و معرّفى حسب و نَسَب هر يك از ايشان، پرداخته است.
امّا «ترائك» جمع تَريكه است. فيروزآبادى در قاموس گفته است: «التَّريكة - كسفينة - امرأة تترك لا تتزوّج، و روضة يغفل عن رعيها، و ما تركه السيل من الماء، و البيضة بعد أن يخرج منها الفرخ؛ أو يخصّ بالنّعام، و بيضة الحديد كالتَّركة فيها. و الجمع: ترائك، و تريك، و ترك».
و صاحب منتهى الإرب گفته: «تريكه، زنى كه مانده باشد و كسى او را نخواهد، و مرغزارى كه ناچريده باشد، و آبى كه از سيل باقى مانده، و بيضه اى كه بچّه از آن برآمده، يا بيضه شترمرغ كه گذاشته باشد، و خودِ آهنين؛ و ترائك و تريك جمع».
در اين جا معنى آخر مناسب است؛ زيرا كه عرب را رسم و آيين، اين است كه هر كس كه با شغلى و حرفه اى كه بيشتر مزاولت و ممارست دارد، او را به آن نسبت دهند و اضافه كنند؛ از قبيل «ابن العلم» و «ابن الدنيا» و «ابن الحرب». و چون بنى هاشم، داراى شجاعت و مناعت بوده اند و هميشه در معارك و در موارد مقاتله با اعداى دين، برق شمشير و نيزه شان درخشان بوده است، بنابراين قائل كلام، با اين كلمه، از اين معنا تعبير كرده است. پس كأنّه گفته: «يا ابْنَ الأبطال و الشّجعان، و يا ابنَ الممارسين للحرب العوان، الضّاربين بالسَّيْفِ، الطّاعنين بالسِّنان». و اختيار اين لفظ در اين مقام، براى استعاره از اين مقصود و مرام، براى آن است كه صنعتِ مشاكله و ازدواج، با اتيان اين لفظ، در اين جا حاصل شده است؛ چه كلمه «ترائك» با «عواتك» و «ارائك» كه ماقبل و مابعدِ آن است، مشاكل و مزدوج است و عرب عنايت تامّه به رعايتِ اين صنعت و اتيانِ آن در كلامِ خود، اعمّ از نظم و نثر داشته و دارند، حتّى براىِ رعايتِ آن ترك اعلال مى كنند، چنان كه در نهج البلاغه وارد است: «غير مأزور و لا مأجور» كه در اصل، موزور بوده. و در دعاى علقمه وارد است: «و تردّ عنّي كيد الكَيَدة و مكر المَكَرة» و حال آن كه بايستى ياء مفتوح، قلب به الف شده و «الكادة» گفته شود؛ إلى غير ذلك.
و امّا معنى «ارائك»؛ و مراد از آن در اين جا، پس در غايت وضوح است و حاجت به بيان ندارد. امّا معنى بيت رابع متن و ثالث تعليقه كه مشتمل است بر اين مضمون كه: او اگر مولا و دوستار اهل البيت عليهم السلام نباشد، حائك پسر حائك است؛ يعنى جولا پسر جولا. به اين نحو است كه «حياكت» فى حدّ ذاتها، شغلِ پَستى است و عرب آن را از قديم الايّام بى قدر و پست مى شمرده است و از اين جاست كه اميرالمؤمنين عليه السلام هنگامى كه به اشعث بن قيس كندى، عتاب كرده، او را حائك خوانده است و رضى رحمه الله در نهج البلاغه (در اوائل باب خطب) آن را چنين نقل كرده است: «و مِن كلامٍ له عليه السلام قال للأشعث بن قيس فقال: يا أميرالمؤمنين! هذه عليك، لا لك، فخفض عليه السلام إليه بصره، ثمّ قال: و ما يدرك ما عليّ ممّا لي، عليك لعنة اللّه و لعنة اللاّعنين، حائك بن حائك، منافق بن كافر (إلى آخر كلامه الشريف)».
ابن ابى الحديد، ضمن شرح اين كلام گفته: «أمّا قوله للأشعث: حائك بن حائك؛ فإنّ أهل اليمن
ص: 852
يعيّرون بالحياكة، و ليس هذا ممّا يخصّ الأشعث. و من كلام خالد بن صفوان: ما أقول في قومٍ ليس فيهم إلاّ حائك بُرْدٍ، أو دابغ جِلْدٍ، أو سائس قِرْدٍ، ملكتهم امرأة، و أغرقتهم فأرة، و دلّ عليهم هدهد».
امّا اين كه مصنّف رحمه الله گفته (ص 235): «و شافعى مطلّبى - رضيَ اللّه عنه - عند وفاتش مى گويد: قالوا ترفّضت (تا آخر)» اندكى پيش به موارد ذكر آن ها پرداختيم.
امّا حكيم عبدالجبّار مشكوى؛ به ترجمه حالش، در غير اين كتاب، بر نخورده ام.
امّا استاد ابومنصور؛ قاضى نوراللّه رحمه الله در مجالس المؤمنين (ج 2، چاپ اسلاميّه، ص 460-461) در مجلس دهم كه در ذكر وزراى شيعه است گفته: «استاد ابومنصور آوى. شيخ عبدالجليل رازى گويد
كه: استاد ابومنصور و برادرش ابوسعيد، وزيران محترم، صاحب جاه و مكنت بودند و رفعتِ ايشان از آفتاب، ظاهرتر است و اعتقاد اهل آبه معلوم است كه جز شيعى نباشند. بندار رازى را در مدح آن دو برادر، بيست و هفت قصيده غرّا است.
صاحب جامع الحكايات گفته كه: استاد ابو منصور، در سلك وزراىِ سلطان طغرل منتظم بود و پيوسته به اداى وظايف و طاعات و رواتب عبادات قيام مى نمود. هر صباح بعد از گزاردن فريضه بامداد، بر سرِ سجّاده نشسته، تا وقت طلوع آفتاب، اوراد خواندى، بعد از آن سوار شدى و خود را به ملازمتِ سلطان رساندى. روزى پادشاه را مهمّى روى نمود، پگاه تر كس به طلبِ وزير فرستاد و ابومنصور به دستور قرائت اَوراد مشغول بود، فرستاده را جوابى نداد و چون انتظارِ شهريارِ صاحب اختيار، از حدّ اعتدال، تجاوز نمود، جمعى از اهلِ غمز و سعايت زبان، به غيبت وزارت منقبت گشاده، به عرض رسانيدند كه: پيوسته ابومنصور، بنابر خودرأيى و بى پروايى، به حكمِ حضرتِ كشورگشايى التفات نمى نمايد و سرانجام مَهام را در عهده تعويق گذاشته، دير به ديوان حاضر مى گردد. از استماع اين سخن، سلطان به غضب رفته، چون وزير به پايه سريرِ سلطنت مصير رسيد، بانگ بر وى زد كه: چرا دير به درگاه عالم پناه مى آيى؟ ابو منصور جواب داد كه: من بنده پروردگار عالميانم و چاكرِ شهريارِ جهانيان، با خود نذر كرده ام كه تا هر صَباح، از عرض بندگى و نياز به درگاه كريمِ كارساز، باز نپردازم، خود را در سلكِ ايستادگان درگاه شاه منتظم نسازم. نايره غضب پادشاهى از استماع اين كلمات آبدار تسكين يافت و پرتوِ عنايت بر حالِ ابومنصور تافت. قطعه:
اى خوش آن دانا كه پيش شاه دم *** گاه قهر از نكته خوش مى زند
نكته اى چون آب مى آرد لطيف *** شاه را آبى بر آتش مى زند».
در تكمله اين كلمات، بياناتى در ترجمه «سعد الملك سعد بن محمّد آوى» عن قريبٍ ياد خواهيم كرد ان شاء اللّه تعالى.
امّا امير ابوالفضل عراقى، كه در عهد سلطان طغرل كبير مقرّب بوده (تا آخر كلام مصنّف)؛ به شرح حالش در غير اين مورد بر نخورده ام.
امّا وزير شهيد سعيد فخرالملك اَسعد بن محمّد بن موسى البراوستانى القمى - قدّس اللّه روحه - تا آخر كلام مصنّف رحمه الله ؛ ما در سابق يعنى در تعليقه 52 ترجمه اين وزير را نوشتيم، لكن كلمات برخى
ص: 853
از علما را درباره او نياورده ايم؛ اينك به وسيله نقل آن ها، آن تعليقه را تكميل مى كنيم.
محدّث قمى رحمه الله در هديّة الأحباب گفته است: «براوستان، قريه اى است از قُراى قم و از آن جا است ابوالفضل اسعد بن محمّد بن موسى مجد الملك شيعى، وزير بركياروق؛ و از براى او است آثار حسنه مانند قبّه ائمّه بقيع عليهم السلام و مشهدِ امام موسى و امام محمّد تقى عليهماالسلام و مشهدِ جنابِ عبدالعظيم و غير ذلك. و در سنه 492 (تصب) به قتل رسيد».
قاضى شوشترى رحمه الله در مجالس المؤمنين (ج 2، چاپ اسلاميّه، ص 458- 459) گفته: «مجد الملك ابو الفضل اَسعد بن محمّد بن موسى البراوستانيّ القمى. صاحب معجم البلدان گفته كه: براوستان، ديهى است از قم و از آن جا است وزير مجد الملك ابوالفضل اسعد بن محمّد براوستانى كه وزير سلطان بركيارق بن ملكشاه بود و بر او غالب بود و لشكريان او را متّهم ساختند به آن كه با ايشان سلوك خوب نمى نمايد و بر او خروج كردند و از سلطان او را طلبيدند و سلطان از روىِ ضرورت او را تسليمِ ايشان نمود و با ايشان شرط كرد كه قصدِ جانِ او نكنند؛ امّا ايشان اطاعت نكردند و او را شهيد ساختند.
شيخ عبدالجليل رازى آورده كه: جناب خواجه، شيعى معتقد مستبصر عالم عادل بود.
و از آثار مجد الملك، قبّه حسن بن على عليه السلام است در بقيع كه على زين العابدين و محمّد باقر و جعفر صادق و عبّاس بن عبد المطّلب عليهم السلام در آن جا آسوده اند. و چهار طاق عثمان بن مظعون كه اهل سنّت، چنان پندارند كه مقام عثمان بن عفّان است او بنا كرده. و مشهد امام موسى كاظم و امام محمّد تقى در مقابر قريش در بغداد هم او فرموده است و مشهد سيّد عبدالعظيم حسنى در شهرِ رى، و غير آن از مشاهد سادات علوى و اشراف فاطمى عليهم السلام از آثار او است.
و از جمله آثار، حُسن خاتمه او است؛ آن كه بعد از فوز به درجه شهادت، در جوارِ فايض الأنوار حضرت امام حسين عليه السلام شرفِ قرار يافته؛ رحمه اللّه تعالى».
نگارنده گويد: صريح عبارت نقض آن است كه چهار طاقى كه براوستانى بنا كرده، بر روى قبر عثمان بن عفّان بوده است، نه بر روى قبر عثمان بن مظعون، چنان كه قاضى رحمه الله در اين كلام خود ياد كرده است (رجوع شود به ص 58 چاپِ اوّلِ نقض).
اين كه مصنّف رحمه الله گفته (ص 236 - 237): «و بعد از آن، سعد الملك سعد بن محمّد آوى وزير محترم و مشير حضرت سلطنت بود (تا آخر كلام او)».
از سياق عبارت، به صراحت تمام بر مى آيد كه مراد از اين شخص، غير از «استاد ابو منصور آوى» سابق الذّكر است و از اين جا است كه قاضى شوشترى رحمه الله نيز در مجالس المؤمنين از تعدّد دو عبارت مصنّف رحمه الله كه با تمايزات خاصّه ذكر شده است، تعدّد فهميده و به ترجمه هر يك از «سعد الملك رازى» و «استاد ابو منصور آوى» جداگانه پرداخته است.
و ناصرالدين منشى كرمانى در نسائم الأسحار من لطائم الأخبار (ص 54) گفته: «الوزير سعد الملك آبى، در زمان سلطان محمّد كه هنوز به سلطنت موسوم نبوده بود، در گنجه نايب و كاتب و
ص: 854
مدبّرِ اُمورِ او اين خواجه بود و در سلطنتش وزير گشت. كياستى و فطانتى تمام داشت و خُلْق و تواضعى به افراط. و با اَطوار خلق، معاش بر شيوه طلاقت و آزرم كردى و از تهوّر و تقلّب دور بودى و در حضرتِ سلطنت، با تمكين و مقدار بود و نقدِ عنايتِ سلطان درباره او تمام عيار. بعد از آن، قاضىِ اصفهان صدر الدّين خجندى و ابو سعد هندو و شمس الملك عثمان بن نظام الملك به قصدِ
او آستينِ جدّ و سعى باز نوشتند و تقبيحِ صورت او را به جان كوشيدند و فرا سلطان نمودند كه وزير با ملاحده مخاذيل اتّفاق و مطابقه كرده است و قصدِ جانِ سلطان را متشمِّر شده. و در اين باب، روايات مختلف است؛ بعضى نوشته اند كه: اين سخن، به سمتِ صدق موسوم بود و قتل و صلبِ او بر مقتضاىِ شرع آمد. و طايفه اى آورده اند كه: از آن تهمت بريء السّاحة بود. في الجمله، در بازارِ اصفهان، مصلوب شد.
قد قيل ذلك إن حقّا وَ إن كَذِبا *** فَما اعتذارك مِنْ شَيءٍ إذا قيلا».
استاد فقيد اقبال آشتيانى رحمه الله در كتاب وزارت در عهد سلاطين بزرگ سلجوقى» گفته: «سعد الملك آبى، در حقيقت، اوّلين وزيرِ سلطان محمَّد است در ايّامِ استقلالِ اين پادشاه در سلطنت، بعد از مرگِ برادرش بركيارق؛ و او مردى با كفايت و متديّن و خيِّر و صاحبِ رأى و درايت بوده و اوست كه راهِ سلطنت را بعد از فوتِ بركيارق براىِ محمَّد مصفّى ساخته و در واقع، در اين مرحله، سعد الملك همان كارى را كرده است كه مؤيّد الملك بعد از مرگِ ملكشاه در استقرارِ سلطنتِ بركيارق و يا در سالِ 492 در ابتداىِ طغيانِ سلطان محمّد در استوار ساختنِ بنيانِ دولتِ اين پادشاه كرده بوده است».
پوشيده نماناد كه «ابو سعد آبى ديگر» نيز از وزرا و علماى شيعه بوده است كه نامش «منصور» بوده و به حسبِ قراين و ملاحظه ترجمه و شهرتش، بايستى نامش در اين كتاب درج مى شد و نشده است و ما در آخرِ همين تعليقه، تحت عنوان تكمله اى، ترجمه او را خواهيم نوشت - ان شاء اللّه تعالى - تا استدراكى به عمل آيد.
قاضى شوشترى رحمه الله در آخر ترجمه صاحب عنوان (ج 2، مجالس المؤمنين، چاپ اسلاميّه، ص 458) بعد از نقل كلمات مصنّف رحمه الله از كتاب نقض او گفته: «و از اين سخنان كه شيخ عبدالجليل مذكور ساخته ظاهر مى شود كه آنچه صاحب جامع التواريخ از اِلحاد و غدر سعد الملك مذكور ساخته و صاحب تاريخ الوزراء نيز به نقل آن اقدام نموده، از محض عناد و الحاد است. و سخن صاحب جامع التواريخ كه از غُلات شافعيّه است، در شأنِ شيعه اماميّه، مسموع نيست. و صاحب تاريخ الوزراء اگرچه در زمان خود، محتاج به تقيّه واژگونه شده بوده. بنابراين اِخفاى تعصّب خود در تسنّن مى نمايد؛ امّا گاهى بى اختيار از او ترشّح مى كند، چنان كه در احوالِ وزير معين الدّين اَبونصر احمد كاشانى معيّن خواهد شد و تحقيق آن است كه همان صدر الدّين خجندى قاضى اصفهان و ابو سعد هندو و شمس الدّين عثمان پسر نظام الملك كه صاحب جامع التواريخ گفته كه در خلاف سعد الملك اتّفاق نموده بودند از روىِ عداوت نسبتِ الحاد به آن وزير صحيح الاعتقاد دادند؛ و مع هذا، نظر در منصبِ او داشتند و هميشه نقشِ تدبيرِ عزلِ او در خاطر مى نگاشتند».
ص: 855
نگارنده گويد: آيا مراد از «ابو سعد هندو» در اين كلام منقول از جامع التواريخ كه مؤلّف دستور الوزراء نيز آن را از جامع التواريخ نقل كرده، كيست؟ معلوم نشد؛ و مخصوصا اگر ابو منصور آوى را با سعد الملك سعد بن محمّد آبى يكى بدانيم، حكم به اين كه مراد از «ابو سعد هندوى مذكور در كلام صاحب جامع التواريخ، ابو سعد زين الملك مذكور در كلام صاحب نقض است، درست نخواهد بود؛
زيرا كه ابو سعد زين الملك، مطابق صريح كلام وى، برادر سعد الملك است كه هر دو با هم برادر و هم فكر و هم عقيده بوده و هر دو به دستور سلطان محمّد سلجوقى به قتل رسيده اند و گويا زين الملك برادر سعد الملك، يكى از آن چهار نفر بوده است از اعيان و اكابر ديوان سعد الملك كه بر درِ اصفهان با وى مصلوب شده اند، چنان كه در ترجمه سعيد الملك گذشت. و درست نيست كه بگوييم وى درباره نسبتِ الحاد به برادرش با دشمنان او توطئه چينى و پرونده سازى مى نموده است.
اين كه مصنّف رحمه الله گفته است (ص 237): «و زين الملك ابو سعد هندو قمى (تا آخر)».
مراد همان شخص است كه استاد اقبال رحمه الله در كتاب وزارت در عهد سلاطين بزرگ سلاجقه (ص 176-177) او را چنين معرّفى كرده است: «شمس الدين ابو سعد زين الملك هندو بن محمّد بن هندو مستوفى قمى (قتلش در سال 506)».
سلطان محمّد، بعد از آن كه در سال 498 در تبريز مستوفى ديوان خود - يعنى سعد الملك آبى - را به مقام صدارت ارتقا داد، شغل استيفا را در عهده شمس الدين ابو سعد هندو بن محمّد بن هندو قمّى ملقَّب به زين الملك گذاشت. زين الملك به گفته انوشروان بن خالد، مردى خامل ذكر و مسرف بود و در اخذ مال نيز راه گزاف رفت و چون سعد الملك در سال 500 به قتل رسيد، سلطان بر اثر شكايات مردم، او را معزول و محبوس كرد و اموال و منازل او به غارت رفت (عماد كاتب، ص 93).
اندكى قبل از عزل قوام الدين احمد بن نظام الملك و جلوس خطير الملك ميبدى به جاى او - يعنى در 504 - زين الملك از حبس نجات يافت و سلطان، او را به رياست ديوان استيفا برگزيد.
انوشروان بن خالد، در باب جهل او، حكايتى نقل مى كند و مى گويد: قرار نامه اى به او دادند تا امضا كند، در حاشيه آن نوشت: كذا الاستقرّ - با الف و لام به جاى استقرّ (عماد كاتب ص 101) - در سال 506 بعد از آن كه سلطان محمّد از بغداد به اصفهان رسيد، اعيان ديگر دربارى، زين الملك [را] به كثرت اخذ مال و جمع ثروت و بدگويى از سلطان و خليفه، متَّهم ساختند و گفتند: حاضريم كه از مال او 2000000 دينار نقد به خزانه سلطانى نقل نماييم. سلطان امر داد كه او را گرفتند و تسليم امير آلتون تاش كاميار كردند. و اين امير كه با زين الملك دشمنى داشت، او را از اصفهان به طرفِ رى حركت داد و پس از آن كه به حيله، مالى كثيرى از اصحاب زين الملك گرفت، او را در ساوه در روز جمعه در شارع عامّ به دار آويخت و هستى آن بيچاره به تاراج رفت (ابن الاثير، وقايع سال 506؛ و عماد كاتب، ص 105).
احوال زين الملك مستوفى، قبل از تصدّى شغل استيفا در ديوان سلطان محمّد، به دست نيامد. همين قدر معلوم است كه او از ممدوحين مخصوص معزّى امير الشعراء بوده است و صاحب چهار
ص: 856
مقاله حكايتى راجع به او و معزّى، در كتاب خود آورده است. و معزّى را در مدح او قصيده اى است به مطلع ذيل:
«دو چشم تو هستند فتّان و جادو *** دل و دين، نگه داشت بايد ز هر دو».
امّا اين كه مصنّف رحمه الله گفته (ص 237): «و استاد على قمى»؛ نام او را در غير اين كتاب نديده ام، تا چه رسد به ترجمه اش.
امّا اين كه گفته (ص 237): «و رئيس ابو اسحاق مشكوى، با فضل و درجه؛ و پسرش جمال على مشكوى، با نبالتِ اصل و جزالتِ فضل».
مراد از «رئيس ابو اسحاق مشكوى» همان است كه اندكى پيش، نام او را چنين برده است: «و رئيس ابو اسحاق مشكوى كه مشير و مدبّرِ ملك بود» ليكن من از شرح حال اين پدر و پسر، هيچ گونه اطّلاعى ندارم.
امّا اين كه گفته (ص 237): «و خواجه شرف الدين ابو طاهر مهيسه قمى كه وزير سلطان سنجر بوده».
مراد از اين شخص، همان است كه در كتب تواريخ و تراجم، او را معرّفى كرده اند. ناصرالدين منشى كرمانى در نسائم الأسحار من لطائم الأخبار (ص 59 - 60) گفته: «الوزير شرف الدين ابو طاهر
سعد بن على بن مميسة القمى. منبت نهال و مسقط رأس او ده ويدهند است از رستاقِ قم، اوّل كه از وطن بيرون آمد، به بغداد رفت به معسكر سلطان ملكشاه به خدمت مهذّب الدين كميح عارض لشكر. و در سنه احدى و ثمانين و اربعمائه، رعاياى مرو، از عامل، تظلُّم كردند، تاج الملك اسامىِ ده كس شايان اين شغل را بنوشت، خواجه غير از شرف الدين را نپسنديد و در منشور عمل مرو لقبش عميد وجيه الملك نوشتند. و چهل سال تا روز وفات، در هر منصب بزرگى كه بود، عمل مرو بدو تعلّق داشت، بعد از آن، كدخدا و نائب حرم سراى تركان خاتون مادر سلطان سنجر گشت و عارض
لشكر نيز شد و با والده سلطان، مشافهةً سخن گفتى و حجاب و ستاره با وى از پيش برداشتند. و بعد از وفاتِ وزير شهاب الاسلام سلطان سنجر، قرعه اختيار در منصب وزارت بر وى انداخت و به تعظيم و اجلال و تشريف خلعت خاصّ در صدر وزارتش ممكّن گردانيد. و به غايت، متديِّن و متصوّن و مُتَشرِّع بوده است و حلمى وافر و وقارى متكاثر و خاندانى نامدار و اَقارب و عشاير بسيار داشته و هنوز در عقابيل مرض بود كه متقلّد وزارت گشت و بر سر سه ماه، از دولت درگذشت و در جوارِ مشهد امامى رضوى به طوس - على ساكنه التحيّة و الرّضوان - مدفون است.
كانت وفاته يوم الأربعاء الخامس و العشرين من المحرّم سنة 516».
استاد فقيد اقبال آشتيانى در كتاب وزارت در عهد سلاطين بزرگ سلجوقى (ص 249-251) گفته: «شرف الدين ابو طاهر سعد بن علىّ بن عيسى قمى وجيه الملك، وزير سنجر (از محرّم 515 تا محرّمِ 516). بعد از فوت شهاب الاسلام، سنجر، وزارتِ خود را به شرف الدين ابو طاهر سعد بن علىّ بن عيسى قمى داد و اين شخص، چنان كه از اشعار مُعزّى بر مى آيد، چندى قبل از وزارتِ خود، سمتِ
ص: 857
وزارتِ تاج الدين خاتون سفريّه مادرِ سلطان سنجر و محمّد را كه به سال 515 فوت كرده، داشته است.
وفاتِ ابو طاهر سعد بن علىّ بن عيسى قمّى در روز چهارشنبه 25 محرّم سال 516 اتّفاق افتاده؛ بنابراين وزارتِ او قريب يك سال و يك ماه طول كشيده است (عماد كاتب، ص 267).
عبد الجليل رازى در بعض مثالب النواصب گفته: «خواجه شرف الدين ابوطاهر مهيسه قمى كه وزير سلطان سنجر بود؛ و برادر ابو طاهر مهيسه اوحد الدّين ابو ثابت مهيسه كه وزير فارس بود».
تنبيه - بر صور گوناگونى كه در ضبط كلمه مهيسه به نظر مى رسد:
1. «مهيسه» (به ميم و هاء هوّز) كه براى متن اختيار شده است و مطابق نُسَخ است به جز سه نسخه «ث م ب» كه در آن ها «ميعيسه» ذكر شده است. و استاد فقيد عبّاس اقبال رحمه الله نيز در دو مورد از كتاب وزارت در عهد سلاطين بزرگ سلجوقى - كه نام اين وزير را از نقض نقل كرده - به همين صورت ضبط نموده است.
2. «مميسه» (به دو ميم) چنان كه در نسائم الأسحار (ص 59) ضبط شده است.
3. «ماميسا» چنان كه راوندى در راحة الصدور (ص 167) ضبط كرده و گفته كه: ساير كتب - يعنى ساير كتب تراجم و تواريخ - اين كلمه را ندارند.
و به نظر مى رسد كه كلمه «مموسه» كه در فهرست منتجب الدين رحمه الله در اين عبارت «الشيخ أفضل الدّين محمّد بن أبي الحسن بن مموسة الوراميني، فاضل فقيه واعظ» همين نام «مميسه» باشد كه در بعضى از جاى ها از آن به اين صورت تعبير مى كرده اند و اگر نام پدر او «محمّد» مى بود، به جاى «على» كه ياد كرده اند، اين احتمال مى رفت كه «ميعيسه» كه در سه نسخه نقض به آن صورت ضبط شده است، مخفّف «محمّد بن عيسى» مى باشد؛ ليكن در هيچ يك از موارد، نام پدر وى به جاى «على» كلمه «محمّد» به نظر نمى رسد. در هر صورت، اهل فضل، خودشان در اين باره بررسى و تحقيق به عمل آرند.
اين كه مصنّف رحمه الله گفته (ص 237): «و خواجه على نبكران، يا: بيكران» و همچنين «بعدلى يوسفى آوى» و همچنين «برادر ابو طاهر مهيسه اوحد الدّين ابوثابت مهيسه»؛ به ترجمه حال هيچ يك، دست نيافتم.
امّا اين كه گفته (ص 237): «و صفيّ الدين ابو المحاسن الهمدانى كه مشهد عبداللّه بن موسى فرموده است به اوجان».
استاد فقيد اقبال آشتيانى رحمه الله در كتاب وزارت در عهد سلاطين بزرگ سلجوقى (ص 156) ضمن ترجمه «نصير الدّين ابوالمحاسن سعد الملك سعد بن محمّد آبى» گفته: «سلطان محمّد پس از شنيدن خبر مرگ برادر از آذربايجان عازم بغداد شد و در جمعه هشت روز مانده از جُمادى الاولى سال 498 به بغداد رسيد و در اين تاريخ امير اياز سپهسالار بركيارق با جمعى ديگر از امراى بركيارقى در بغداد ملكشاه بن بركيارق را به سلطنت برداشته و به عزم جنگ با سلطان محمّد، مهيّا شده بودند؛ لكن وزيرِ امير اياز - يعنى ابوالمحاسن صفى همدانى - او را به صلح با سلطان نصيحت
ص: 858
كرد و اياز مصلحت انديشى وزير خود را پذيرفته، او را به طلبِ صلح، پيش سعد الملك آبى وزير سلطان محمّد فرستاد، سلطان نيز به توسّط وزير خود، امراى ياغى را امان داد و سعد الملك شخصا به ملاقات اياز رفت و او را به تدبير به حضور سلطان آورد و سلطان، جميع ياغيان را بخشود؛ لكن كمى بعد - يعنى در سيزدهم جمادى الآخره 498 - به بهانه اى اياز را كشت و ابو المحاسن صفى همدانى نيز در رمضان همين سال كشته شد».
امّا مشهد عبداللّه بن موسى؛ مستوفى در تاريخ گزيده در فصل سوم از باب سوم كه براى ذكر ائمّه معصومين: منعقد ساخته است، ضمن ذكر اسامى پسرانِ حضرت موسى كاظم عليه السلام گفته (ص 204 انتشارات امير كبير، به اهتمام دكتر عبدالحسين نوايى): «عبداللّه كه به مشهد اوجان آوه، مدفون است».
و اين كه گفته: «صفى بوسعد»؛ معلوم نشد كه مراد كيست و تطبيق آن با پسر صفى الدين ورامينى، بسيار دشوار است؛ زيرا مصنّف رحمه الله با ابوسعد ورامينى، معاصر بوده است و فخر الدين پسر صفى الدين است و صفي الدين پسرِ ابو سعد ورامينى. در هر صورت، صفى الدين همان است كه در تعليقات ديوان قوامى ترجمه او را يادداشت كرده ام.
امّا مهذّب عبدالكريم درگجينى؛ فعلاً در نظرم نيست، لكن مظنونم آن است كه نام او را در برخى از كتب ادبى ديده ام، لكن نمى توانم حدس زنم كه چه كتابى بوده است. بنابراين، اين شخص نيز ترجمه اش به دست نيامده است.
اين كه مصنّف رحمه الله گفته (ص 238): «و شرف أبو رجاء»؛ مراد، همان شخص است كه عماد كاتب در تواريخ آل سلجوق (ص 181) گفته: «وزارة شرف الدين عليّ بن رجاء. قال رحمه الله : سمعت والدي صفيّ الدين يشكره و يُثْني عليه و يقول: لمّا قتل السلطان طغرل وزيره الدركزيني استدعاني من إصفهان، و ظنّ أنّ العزيز باقٍ، و أنّه عن حضرته إذا طلبه غير معتاق، قال: فقرّبني و أكرمني، و قال: خذ خطّي إلى بهروز بإحضار أخيك، و أسرِعْ؛ فإنّي منتظرٌ لتوافيك، قال: فمضيت إلى بغداد، و إذا القضاءُ قد قُضِيَ و الحكم قد اُمضي، فلمّا عرف طغرل بوفاته طلب رجلاً كافيا، فوجد عليّ بن رجاء عليّا كما رجا، فعوّل عليه في وزارته، و سلّم إليه المنصب، و شرع في مصادرة الدّركزينيّة، و قبض على نُوّابهم، و ضيّق على أصحابهم».
ناصرالدين منشى كرمانى در نسائم الأسحار من لطائم الأخبار (ص 77) گفته: «الوزير شرف الدين علىّ بن رجاء. سلطان وزارت به شرف الدين علىّ رجاء - كه از قديم باز ملازم و كدخداى اعمال و اموال خاصّه او بود - تقليد كرد و در آلات و ادواتِ وزارت، كم بضاعت و بى مايه بود. روزگارِ سلطنتِ اين سلطان و وزارتِ اين وزير خود زود سپرى شد و سلطان طغرل بر سرِ دو سال از سلطنت در گذشت و وزير را نكبت رسيد و به آذربادگان گريخته، وزيرِ سلطان داود بن محمود گشت و به شمشير خوارزمشاه كشته آمد».
نگارنده گويد: از كلمات مذكوره بر آمد كه شرف الدين علىّ بن رجاء، فرزندى به نام «رجاء» داشته است و از اين روى، كُنْيه وى را مصنّف رحمه الله «ابو رجاء» ضبط كرده است و اين امر، از قديم الأيّام
ص: 859
در ميان مسلمانان معمول بوده كه نام هاى آباء و اجداد خود را به تسميه اولاد خودشان به آن نام ها زنده مى كرده اند و اين رسم ملّى، هنوز هم در خاندان هاى اصيل، محفوظ و معمولٌ به است.
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «اَثير الدين الحسن بن العلاء الحمرمى (كذا)» با نسخه بدل هاى مذكور در ذيل صفحه 221؛ ترجمه حالش، بلكه نامش را تنها نيز - يعنى بدون ترجمه - در غير اين كتاب، به خاطر ندارم كه ديده باشم.
و اين كه گفته: «و مسلم قريش (تا آخر كلام مذكور در ص 238)»؛ گويا مراد، مسلم بن قريش است كه از حُكّام بنى عقيل بوده است و از مشاهير و معاريف سلسله بنى عُقيل است. اينك به نقل برخى از كلمات مورّخانِ آن دوره مى پردازيم؛ با توجّه به اشكالى كه به نظر مى رسد و آن اين است كه اين شخص وزير نبوده است تا نام او را مصنّف رحمه الله در عداد وزرا به شمار آورد، ليكن با مشوّش بودنِ نسخ كتاب و وجود نظاير اين قبيل مطالب در آن، مى توان قطع و يقين كرد كه مراد، همين شخص است. در هر صورت، به نقل كلماتى كه مراد را روشن كند مى پردازيم:
ابن الاثير در كامل التواريخ در وقايع سال چهارصد و هشتاد و هفت، تحت عنوان «ذكر قتل شرف الدولة و ملك أخيه إبراهيم» گفته: «قد تقدّم ذكر ملك سليمان بن قتلمش أنطاكيّة - إلى أن قال: - ثمّ إنّ شرف الدولة جمع الجموع من العرب و التُّركمان، و كان ممّن معه جبق أمير التّركمان في أصحابه، و سار إلى أنطاكيّة ليحصرها، فلمّا سمع سليمان الخبر جَمَعَ عساكره و سار إليه، فالتقيا في الرّابع و العشرين من صفر سنة ثمان و سبعين و أربعمائةٍ في طرفٍ من أعمال أنطاكيّة، و اقتتلوا، فمال تركمان جبق إلى سليمان، فانهزمت العرب و تبعهم شرف الدولة منهزما، فقتل بعد أن صبر، و قتل بين يديه أربعمائة غلام من أحداث حلب، و كان قتله يوم الجمعة الرابع و العشرين من صفر سنة ثمان و سبعين، و ذكرته هاهنا لتتبّع الحادثة بعضها بعضا، و كان أحول».
ابن خلّكان گفته كه: «در طايفه بنى عُقيل، كسى را مانند او ملك و سلطنت، ميسّر نشد و سيرت او از اَعدلِ سِيَر بود و در جميع قلمرو او راه ها امن بود و آخر در جنگ سليمان قتلمش سلجوقى - كه حاكم روم بود - در جمعه بيست و چهارم صفر سنه ثمانٍ و سبعين و اربعمائه به قتل رسيد. و بعضى گفته اند كه: چون سليمان از محاربه او عاجز آمد، يكى از خواصّ او را بفريفت تا در حمّام او را بكشت.
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و بعد از آن كمال ثابت قمّى»؛ ترجمه كمال ثابت در تعليقه 83 گذشت.
امّا اين كه گفته: «و رضى بوسعد مستوفى خوافى»؛ مراد از وى، پدر عزيز الدين مستوفى است و عزيز الدين از وزراى طُغرل سوم، آخرين پادشاه سَلاجقه است.
تكمله اى مشتمل بر شش امر:
1. بقيّه ترجمه انوشيروان بن خالد، چنان كه وعده كرده ايم. هندوشاه نخجوانى در تجارب السلف (ص 301-302) گفته: «خواجه انوشروان بن خالد؛ اصل او از كاشان و از افاضل و اعيانِ روزگار بود و وزارتِ خلافت و سلطنت سلجوقى كرد و ابن اثير جَزَرىِ مورّخ گفته است: خواجه انوشروان، از وزارت استعفا خواست، سلطان آن اجابت رد كرد و باز فرمود كه وزير باشد. انوشروان به كراهتى
ص: 860
تمام به ديوان رفت و باز به وزارت مشغول شد و شيخ ابو محمّد قاسم بن على حريرى بصرى - جزاه اللّه عن طلبة العلم خيرا - كتاب مقامات به نام او ساخت و [مقصود از] «مَنْ اشارته حكم و طاعته غنم» [كه حريرى آن را در ابتداى كتاب مقالات آورده] او است. و غالب احوال او به مخالطه افاضل و علما گذشتى و در كاشان مدرسه نيكو ساخت و كتاب هاى بسيار بر آن مدرسه وقف كرد و املاك همچنين. و كتاب نفثة المصدور في فتور زمان الصدور و صدور زمان الفتور با اين نامكِ كوتاه، از مصنَّفاتِ او است. و در سنه أربعٍ و سبعين و ستِّمائه كه اين ضعيف و هو مصنِّف الكتاب، حكومت كاشان داشت، به نيابتِ برادرِ خويش مرحوم سيف الدوله امير محمود - عفا اللّه عنه - آن مدرسه و كتابخانه معمور بود؛ امّا اكنون كه ماه محرّم است سنه أربعٍ و عشرين و سبعمائه، شنيدم كه آن مدرسه خراب شد و كتابخانه برافتاد؛ غفر اللّه لمن يُعيدُها».
استاد فقيد اقبال آشتيانى در كتاب وزارت در عهد سلاطين بزرگ سلجوقى (ص 183- 185) گفته: «ابو نصر شرف الدين انوشروان بن خالد فينى كاشانى، سديد الحضرة؛ سعد الملك آبى ابوالمفاخر قمى را بعد از چندى از عارضى لشكر انداخت و شغل او را در عهده عزّ الملك بن كافى اصفهانى گذاشت و اين عزّ الملك تا تاريخ مصلوب شدنِ سعد الملك - يعنى تا ماه شوّال 500 - در شغل خود باقى بود و او را نيز سلطان محمّد با سه نفر ديگر از عُمّال ديوانى در همان تاريخِ قتل سعد الملك به دار آويخت (رجوع كنيد به ص 159) و مقام او يعنى عارضى لشكر را به ابونصر شرف الدين انوشروان بن خالد فينى كاشانى واگذاشت».
2. ترجمه عالم بزرگوار و فقيه عالى مقدار ابو سعد منصور بن الحسين الآبى - قدّس اللّه روحَه و نوّر ضريحه - است چنان كه وعده كرديم.
منتجب الدين رحمه الله نام اين بزرگوار را در فهرستِ اسامىِ علماى شيعه، در حرف ميم، چنين ياد كرده است: «الوزير السعيد ذو المعالي زين الكُفاة أبو سعد منصور بن الحسين الآبي، فاضل عالم فقيه؛ و له نظم حسن، قرأ على شيخنا الموفّق أبي جعفرٍ الطوسي، و روى عنه الشيخ المفيد عبدالرّحمن النيسابوري».
صاحب مجمل التواريخ تحت عنوان «ذكر تواريخ آل بويه و بعضى اخبارشان» (ص 388-404) بعد از ذكر ورود سلطان محمود به رى و انقراض دولت آل بويه گفته (ص 404 نسخه چاپى): «و من اين تاريخ از مجموعه بوسعد آبى بيرون آوردم كه شاهنشاه او را به آخرِ عهد وزارت داده بود؛ مردى عظيم، فاضل، و متبحِّرْ اندر انواع علوم بوده است».
امّا كتاب نثر الدّرّ اين عالمِ بزرگ - كه ثعالبى نام آن را نيز ضمن ترجمه وى از تصانيف او شمرد - گويا نسخه كامل و تمام آن تا زمان حاجى خليفه مؤلّف كشف الظنون موجود بوده است؛ زيرا نصِ عبارت او در باب النّون از كتابِ نامبرده (ج 2، ص 1927 از نسخه مطبوعه به سال 1362) اين است: «نثر الدّرّ في المحاضرات لأبي سعدٍ منصور بن الحسين الآبيّ الوزير، المتوفّى سنة 422، في سبع مجلّدات، كلّها بخطبٍ بليغة، على عدّة أبواب لم يجمع مثله، أوّله: بحمداللّه نستفتح أقوالنا و أعمالنا (إلى آخره). اختصره من كتابه نزهة الأدب و رتّبه على أربعة فصول؛ الأوّل فيه خمسة أبواب؛ الأوّل:
ص: 861
يشتمل على آيات من كتاب اللّه تعالى متشابهة متشاكلة يحتاج الكاتب إليها. الثاني: يشتمل على ألفاظ رسول اللّه - صلى اللّه عليه [وآله] و سلم - (و هي) موجزة فصيحة. الثالث: يشتمل على نكتٍ من كلام عليّ؛ كرّم اللّه وجهه. الرابع: يشتمل على نكتٍ من كلام أولاده؛ رضي اللّه عنهم. الخامس: يشتمل على نكتٍ من كلام سادة بني هاشم. و الفصل الثاني على عشرة أبوابٍ من الجدّ و الهزل. و الثالث على ثلاثة عشر بابا. و الرابع على أحد عشر بابا».
از اين عبارت، به خوبى بر مى آيد كه كتاب در دسترس چلبى بوده است و حتّى تصريحِ وى در كشف الظّنون (ص 3919) به نامِ «نزهة الأدب» چنان كه اندكى بعد از اين گفته است: «نزهة الأدب لأبي سعيد منصور بن الحسين الآبيّ الوزير، المتوفّى سنة اثنتين و عشرين و أربعمائة (422)» مبتنى بر مطالعه مقدّمه كتابِ نثر الدرّ بوده است؛ زيرا در جاى ديگر از كتبى كه به نظر من رسيده است از موارد دسترس، تصريحى به نام آن نه در ترجمه حال آبى و نه در فهارس كتب نشده است؛ و اللّه أعلم.
اِربلى رحمه الله در كشف الغمّه (ص 220 نسخه چاپى) ضمن ترجمه حال امام محمّد باقر عليه السلام گفته: «و قال الآبيّ رحمه الله في كتابه نثر الدرّ: محمّد بن عليّ الباقر عليه السلام قال يوما لأصحابه: أيدخل أحدكم يده في كُمِّ صاحبه، فيأخذ حاجته من الدَّنانير؟ قالوا: لا، قال: فلستم إذا بإخوانٍ».
همچنين علاّمه مجلسى رحمه الله در مقدّمه بحار (ج 1، ص 16-17 چاپ كمپانى) در فصل دوم، كه در بيان وثوق بر كتبى است كه مآخذ بحار بوده است گفته: «... أنّا أخذناهما من نسخةٍ قديمةٍ مصحّحةٍ بخطّ الشيخ منصور بن الحسين الآبي، و هو نقله من خطّ الشيخ الجليل محمّد بن الحسن القمّي، و كان تأريخ كتابتها سنة أربعين و سبعين و ثلاثمائة، و ذكر أنّه أخذهما و سائر الاُصول المذكورة بعد ذلك من خطّ الشيخ الأجل هارون بن موسى التلّعكبري رحمه الله (إلى آخر ما ذكره)».
محدّث نورى رحمه الله در خاتمه مستدرك (ج 3، ص 296) در فايده ثانيه - كه در شرح كتبى است كه مآخذ مستدرك بوده است - گفته: «و كتاب درست و أخواته إلى جزءٍ من نوادر عليّ بن أسباط، وجدناها مجموعةٍ منقولةً كلّها من نسخةٍ عتيقةٍ صحيحةٍ بخطّ الشيخ منصور بن الحسن الآبي، و هو نقلها من خطّ الشيخ الجليل محمّد بن الحسن القمّي، و كان تأريخ كتابتها سنة أربعٍ و سبعين و ثلاثمائة، و ذكر أنّه أخذ الاُصول المذكورة من خطّ الشيخ الأجلّ هارون بن موسى التلعكبري، و هذه النسخة كانت عند العلاّمة المجلسي رحمه الله كما صرّح به في أوّل البحار، و منها انتشرت النسخ، و في أوّل جملةٍ منها و آخرها يذكر صورة النقل المذكور». و اين مجموعه، مشتمل بر چهارده اصل از اصول شيعه بوده كه همه آن ها به نصّ اين عبارت و عبارت مجلسى رحمه الله به خطّ ابى سعد منصور بن الحسين آبى بوده است و طالب اسامى اصول مذكوره، به نسخه مطبوعه آن ها كه چند سال پيش (2 رمضان المبارك 1371 هجرى) به نفقه حاجى حسين آقا شالچيلار تبريزى و به اهتمام فاضل محترم حاجى شيخ حسن مصطفوى - وفّقه اللّه و إيّانا لمرضاته - چاپ شده است، به بحار يا مستدرك رجوع نمايد.
اشاره به دو امر در اين جا ضرور است و آن ها بدين قرار است:
1. اين كه حاجى خليفه در كشف الظنّون نسبت به ابو سعد آبى گفته: «المتوفّى سنة اثنتين
ص: 862
و عشرين و أربعمائة» چنان كه نقل آن گذشت، درست نيست؛ زيرا مفيد نيسابورى رحمه الله به سال چهارصد و سى و دو از ابو سعد مذكور، نقل روايت كرده است و ثقة الاسلام شيخ آقا بزرگ طهرانى - رحمة اللّه عليه - در ذريعه تحت عنوان «تاريخ الرَّيّ» تصريح كرده كه وفات او به سال 432 بوده است؛ فراجعْ إن شئتَ.
2. چنان كه از نصّ عبارتى كه از اربعين مفيد نيسابورى رحمه الله نقل كرديم بر مى آيد، كه ابو سعد آبى رحمه الله به سال سيصد و هفتاد و هشت، نقل روايت از صدوق رحمه الله مى كند؛ يا از عبارت ثعالبى در تتمّة اليتيمه بر آمد، كه وى در دستگاه صاحب بن عبّاد متوفّى به سال سيصد و هشتاد و پنج بوده و صاحب، او را با دو بيتى مدح كرده است؛ همچنين از تاريخ كتابتِ نسخه عتيقه از اصول چهارده گانه كه به خطّ همين وزير ابو سعد آبى بوده است، بر مى آيد كه وى به سال 374 نسخه اصول مذكوره را صحيحا استنساخ نموده است و نام پدر او حسن و نام جدِّ او حسين بوده است؛ بنابراين، گاهى به پدر و گاهى به جَد، نسبت داده شده است، اگرچه غالبا منسوب به جدّ است؛ فراجعْ إن شئتَ.
3. ترجمه «مؤيّد الدّين محمّد بن عبدالكريم القمّى» است كه در اوّل «مكين الدين» لقب داشته است.
سرّ اين كه اين ترجمه را در تكمله قرار داديم و در جاى خود ذكر نكرديم، آن است كه مراد مصنّف رحمه الله از «مكين بلفخر قمى» همان است كه در جاى ديگر از كتاب نقض از او چنين تعبير كرده (ص491) : «روزى كه مرا به سراى سيّد فخر الدّين رحمه الله نوبت مجلس بود، امير حاجبى از آنِ امير عبّاس بيامد با جماعتى تركان؛ و رضي الدين بوسعد ورامينى و مكين بلفخر قمى در مجلس بودند».
پس وى با مصنّف رحمه الله معاصر؛ و شخصى معروف و به نام بوده، به طورى كه از حُضّار مجلس به نام ابو سعد ورامينى و نام او اكتفا شده است، در صورتى كه ترجمه اى كه ما درصدد بيانِ آنيم، مربوط به شخصى است كه وزارت او ساليان دراز بعد از اين تاريخ بوده و وفات او - چنان كه خواهيم گفت - به سال 629 روى داده است. پس به طور قطع، مراد از صاحب اين ترجمه، غير از آن است كه در كلام مصنّف رحمه الله اراده شده است.
مظنون به ظنّ مُتأخّم به علم، آن است كه صاحب ترجمه، يكى از اعقاب و اخلاف «مكين بلفخر قمى» مذكور در كلام مصنّف رحمه الله است كه ملقّب به لقب جدّش شده است و اين كه وى رفيق و همكار بلكه همسايه ناصر بن مهدى كه وزير عزّالدين يحيى نقيب سادات رى و قم و آمل - رضوانُ اللّه عليه - بوده و بعد از قتل او با پسر عزّ الدين فرار كرده و به بغداد رفته و سپس به وزارت ناصر الدين اللّه خليفه عبّاسى رسيده است و طبق تصريح صاحب تجارب السَّلف در جمادى الاُولى من سنة سبع عشرة و ستّماته (617) وفات يافته است بوده است، اين مدّعا را روشن تر مى كند.
[امّا] مكين الدين أبو الحسن بوالفخر قمى؛ كمال الدين عبدالرزاق ابن الفوطى در تلخيص مجمع الآداب في معجم الألقاب (ص 754 كتاب لام و ميم) گفته:
«المكين مؤيّد الدين أبوالحسن محمّد بن محمّد بن عبدالكريم بن برز المقداديّ القمّي، نزيل
ص: 863
بغداد، الوزير، كان كاتبا سديدا بليغا، عاملاً فاضلاً، كامل المعرفة بالإنشاء، متصرِّفا في الكلام، حلو الألفاظ، متين العبارة، يكتب باللغتين الفارسيّة و العربيّة، و يحلّ التّراجم المغلقة، حسن المعرفة بتدبير الملك و قوانين الوزارة، ذكره محب الدين محمّد بن النجّار في تأريخه و قال: قدم بغداد في صحبة الوزير مؤيّد الدين محمّد بن القصّاب، و كان خصّيصا به يسافر معه، فلمّا توفّي و رتّب نصير الدين ناصر بن مهدي اختصّ به، و كانا جارين في قمّ، و لمّا توفّي قوام الدين يحيى بن زيادة رتّب مكين الدين مكانه سنة أربعٍ و تسعين خمسمائةٍ، فلمّا عزل ابن مهدي و رتّب فخر الدين بن امسينا، ثمّ عزل سنة ستّ و ستّمائة ردّت النيابة و اُمور الديوان إليه، و خلع عليه، و حضر عنده أرباب الدَّولة، و صار له القرب و الاختصاص بالإمام الناصر، و لمّا توفّي و ولي الظاهر أقرّه على ولايته و لم تطل أيّامه، و أقرّه المستنصر باللّه على ولايته».
هندوشاه نخجوانى در تجارب السَّلف (ص 336-344) گفته: «مؤيّد الدين محمّد بن محمّد بن عبدالكريم قمى؛ اصل او از قم است و مولد و منشأ بغداد. و نسبِ او به مقداد بن أسود كِنْدى مى رسد. او مردى كاردانِ عاقل بود و اصطلاحِ دواوين و كيفيّت محاسباتِ متصرّفات نيكو مى دانست و بلاغت و فصاحت و آدابِ مستوفى داشت و هر دو فنّ كتابت درج و دستور، خوب نوشتى و در هر دو شيوه، ماهر بود. تدبيرات لطيف و رأى هاى درست و مبرّات و صدقات بسيار داشت. به مشهد كاظم، بيمارستانى ساخت و ادويه و اشربه و مَعاجين، مرتّب گردانيد و آن را بر اهلِ مشهد، وقف كرد و هم آن جا مكتبى و دار القرآنى بنا فرمود جهتِ اَيتام علويانِ مشهد تا خطّ و قرآن آموزند. و بر اين ابواب البرّ، چندان ملك وقف كرد كه به شروطِ او وفا نمايد و تا اكنون آن مبرّات برقرار است.
... مؤيّد الدين، وزير ناصر و ظاهر بود. پنج سال وزارت مستنصر كرد و در سحرگاه هفتم شوّال سنه تسع و عشرين و ستّمائه او را و پسرش فخر الدين احمد را بگرفتند و در دار الخلافه حبس كردند و پسرش پيش از او بمرد. و گويند: كشته شد. و او پس از پسر بيمار شد، همچنان بيمار، از دار الخلافه بغداد بيرون آمد و به خانه دختر رفت و بعد از اندك زمانى بمرد».
4. محتمل است كه مراد از «عميد بركه رازى» يا از «عميد بوالوفاء» همان شخص باشد كه مرحوم اقبال در كتابِ وزارت در عهد سلاطين بزرگ سلجوقى (ص 101-102) به ترجمه او پرداخته بر اين وجه: «عميد الدوله جمشيد بن بهمنيار وزير فارس، كه در 476 كور شد؛ يكى از وزراى زير دست سيّد الرّؤسا نايب و پسر كمال الدوله ابورضا. مردى بود كه سابقا در خدمتِ امير فارس وزارت مى كرد و عميد الدولة بن بهمنيار نام داشت. اين شخص كه مردى كاردان و صاحب همّت بود، با سيّد الرّؤسا دست يكى كرد و چون سيّد الرّؤسا به شرحى كه در احوال او گذشت در سال 476 در توطئه اى بر ضدِّ خواجه، پيش سلطان فيروز نيامد و كور شد، عميد الدّوله نيز عين اين سرنوشت را پيدا كرد (عماد كاتب، ص 65)».
5. چون جماعتى از وزرا كه در اين كتاب ذكر شده و هيچ گونه اطّلاعى نيز بر شرح حال و ترجمه ايشان از جاى ديگر حاصل نشده است، ناچار استاد فقيد اقبال آشتيانى رحمه الله در كتاب وزارت در عهد
ص: 864
سلاطين بزرگ سلجوقى (ص 323) قسمت آخر تعليقه 96 را به عين عبارت شيخ عبدالجليل رحمه الله نقل كرده است و ما نظر به نكته اى كه خواهيم گفت، نصّ عبارت او را در اين جا مى آوريم و آن اين است:
«(175 س 14، از كتاب بعض مثالب النواصب) خواجه على سكرامه (؟) وزير ملكان ديالم بود [و خيرات بسيار فرموده و ابو عبيد يوسفى آوى... و دهخداى عبدالصمد بزرگ به آبه و برادر ابوطاهر مهيسه اَوحد الدين ابو ثابت مهيسه كه وزير فارس بود. و بعد از وى معين الدين ابو نصر كاشى وزير محتشمِ شهيد، شهيد شده به تيغ ملاحده ملاعين... و شرف الدين انوشيروان خالد كاشى وزير حضرت خلافت و] عماد الدين وزير و صفى بوسعيد و مهذّب عبدالكريم ارطمى و شرف الدين اَبو رجاء و اثير الدين حسين بن العلاء الحرمى و مسلم قريش خود از متّقيان بوده - صولت و عظمت و پادشاهى او معروف است و قبّه عسكريّين على نقى و حسن عسكرى عليهماالسلام به سرّ من رأى، او فرموده است و از ترفّع درجه، آن جا مدفون است - و پسرش عماد الدين ابوالمعالى با فضل رفعت و امانت و شمس الدين محمّد سمايان (بنيمان) طبرى بعد از آن و كمال ثابت قمى و رضى الدين ابو سعد مستوفى خورى (خوافى) و پسرش خواجه عزيز الدين مستوفى كه مشير و مدبّر ملك سلطان معظّم ابا طالب طغرل بن اَرسلان و اتابك معظم جهان پهلوان - أعزّ اللّه أنصارهما - است. و بعد از آن خواجه مكين الدين ابوالفخر قمّى و كتاب محيى (مختص) الدين رازى همه مستوفيان معتبر.
اين جماعت، همه شاعى و معتقد و اصولى اند با فضل و مرتبه و درجه و رفعت و كمال و دانش و احسان و خيرات».
نگارنده گويد: عبارتى را كه استاد اقبال رحمه الله نقل كرده، مأخوذ از نسخه «ح» است كه ما در مقدّمه نقض و تعليقات آن، آن را مفصّلاً معرّفى كرده ايم؛ اينك قسمتى از آن را با اندكى تلخيص در اين جا مى آوريم.
اين نسخه دو عيب و يك حسن دارد:
امّا عيب اوّل اين است كه در اين نسخه، عبارتِ غالبِ موارد عوض شده و در بعضى موارد، علاوه بر نقلِ به معنا، تلخيص نيز به كار رفته؛ بلكه در جاهاى بسيارى نيز مطالبى اصلاً و به كلّى حذف و اِسقاط شده است. بنابراين مى توان گفت: اين نسخه، خلاصه مانندى از كتاب نقض است؛ زيرا در نتيجه تصرّفات بى مورد از قبيل تغيير و تبديلِ عبارات و تقديم و تأخير و حذف و اسقاطِ مطالب، وضع تأليفِ كتاب به هم خورده و متن آن در بسيارى از موارد، به كلّى عوض شده، حتّى اين غير امينِ بى انصاف، در پاره اى از جاها - چنان كه گفتيم - اسامى اشخاص يا اَمكنه يا ساير اجزاى عبارت را چون نمى فهميده، يا به نظرِ خود غير لازم يا مكرّر مى فهميده است، اصلاً حذف و اسقاط كرده و هيچ گونه عوض و بدلى به جاى آن ها نگذاشته است؛ بدين جهت، نسخه را از حيّز اعتبار انداخته و كتاب ديگرى به عمل آورده است.
اين عيب اوّل نسخه است و ما نظر به همين عيب، در غالب موارد از اين نسخه به نسخه متصرّف فيها يا نسخه تحريف شده و گاه گاهى هم به نسخه نونويس، تعبير كرده ايم.
اما عيب ديگر اين نسخه آن است كه از اوايل آن، قسمتى ساقط شده است. توضيح آن كه: از اين
ص: 865
عبارت: «و مانند اين، در عهد همه انبيا در وقت نزول خوف بوده است» كه منطبق با سطر نهم و دهم صفحه سيزدهم نسخه مطبوعه نقض است، تا اين عبارت: «آن گه گفته است: و همچنين روايات مى كنند اين جماعت و مى گويند: عن أبي عبداللّه، عن أبيه، عن آبائه، عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله . و جعفر از آن اسناد آگاه نيست» كه منطبق با سطر هشتم و نهم صفحه چهل و چهارم نسخه مطبوعه نقض است، از آن نسخه ساقط شده است؛ بلى غالب قسمت هاى اين چند صفحه - يعنى از صفحه 13 تا صفحه 44 - در همين نسخه هم هست، لكن با تقديم و تأخيرى.
ناگفته نماند: اين عيب دوم نيز قويّا محتمل است كه از همان تلخيصات و اِسقاطات بى مورد و تصرّفات غاصبانه مستنسخِ مزبور باشد؛ اگرچه به جهت بسيارى آن قسمت ها و مطالب نفيسه بودنِ آن ها بعيد به نظر مى آيد. و تأييد مى كند اين احتمال را آن كه اين ساقطات از وسط صفحه اى است بدون آن كه علامت اسقاط و حذفى در آن جا باشد. مقصود آن كه اين ساقطات، از سقوط اوراقى از مابينِ اوراق كتاب - كه غالبا در كتب اتّفاق مى افتد - ناشى نشده است؛ بلكه از يك صفحه از مابينِ يك سطر افتاده است. اين امر، در سطر سوم صفحه پانزدهم (ورق 8) نسخه مزبوره، روى داده است.
امّا حُسن اين نسخه، عبارت از آن است كه قسمت مُعظمى از اواخر كتاب، از همه نسخه هاى موجود ديگر ساقط شده؛ لكن خوشبختانه آن قسمت در اين نسخه هست. پس فقط به بركت اين نسخه، آن نقايص، برطرف شده است.
و از نُسَخى كه بعد از چاپ اوّل به دست رسيده، نسخه «د» است كه قسمت موجود آن حرفا بحرفٍ، مطابق نسخه «ح» است كه شرح آن گذشت؛ لكن متأسّفانه قسمت اوّل آن ساقط است و اگر كامل هم مى بود، فايده اى نمى داشت؛ زيرا قسمت موجود از آن، به خوبى نشان مى دهد كه قسمت مفقود نيز بعينه مانند نسخه «ح» بوده است. پس دو نسخه «ح، د» در اين امر، يكسان اند.
امّا نكته اى كه وعده كرديم بگوييم آن است كه: در آخر عبارت منقوله از كتاب وزارت در عهد سلاطين بزرگ سلجوقى اين كلمات به چشم مى خورد: «و رضى الدين ابو سعد مستوفى خورى
(خوافى) و پسرش خواجه عزيز الدين مستوفى كه مشير و مدبّر ملك سلطان معظّم اَباطالب طغرل بن اَرسلان و جهان پهلوان - أعزّ اللّه أنصارهما - است».
نگارنده در كتاب نقض در ذيل صفحه 224 بعد از نقل عبارت دو نسخه «ح، د» كه مشتمل بر نقل همين عبارت بالا نيز مى باشد، گفته است: «علاّمه قزوينى رحمه الله در حاشيه اين جمله دعائيّه: أعزّ اللّه أنصارهما، از نسخه «ح» كه مدّت ها به عنوان امانت در دستش بوده، به خطّ شريف خود، با مداد، مرقوم فرموده اند: تأليفِ كتاب در عهدِ طغرل اخير و جهان پهلوان بوده است. و در نسخه اى كه از روى همين نسخه «ح» براى وى استنساخ شده بوده، در همين مورد از حاشيه، علامتِ استفهام كه نقطه سؤال باشد گذاشته است كه كاشف از تحيّر و استفهام از حقيقت امر است؛ و آن استظهار و اين استفهام، هر دو بسيار متين و قابل قبول است و در مقدّمه، از آن بحث خواهد شد ان شاء اللّه تعالى».
و چون اين سخن در اين جا به ميان آمد، بهتر آن است كه آنچه به نظر مى رسد در اين جا بگوييم.
ص: 866
از بيانات گذشته بر آمد كه اين عبارتِ مشتمل بر جمله دعائيّه مورد بحث، فقط در دو نسخه «ح د» است كه به تفصيلْ معلوم شد كه هر دو دستخورده و متصرّفٌ فيها است و در مقابلِ نُسخ ديگر - كه اعتبار آن ها ثابت است - در صورت تعارض، عرض اندام نمى توانند كرد. با وجود اين، به زمان حيات طغرل بن اَرسلان و جهان پهلوان مى پردازيم تا مطلبى را كه خواهيم گفت براى آن، زمينه اى فراهم شود؛ و آن اين كه:
ابن الأثير در كامل التواريخ ضمن ذكر وقايع سال پانصد و هشتاد و دو، تحت عنوان «ذكر وفاة البهلوان و ملك أخيه قزل» گفته: «في هذه السَّنة في أوّلها توفّي البهلوان محمَّد بن ائلدگزصاحب بلدالجبل و الرَّيّ و إصفهان و آذربيجان و أرّانية و غيرها من البلاد. و كان عادلاً حسن السيرة، عاقلاً حليما، ذا سياسةٍ حسنةٍ للملك، و كانت تلك البلاد في أيّامه آمنةً و الرعايا مطمئنّةً، فلمّا مات جرى بإصفهان بين الشافعيّة و الحنفيّة من الحروب و القتل و الإحراق و النّهب ما يجلّ عن الوصف، و كان قاضي البلد رأس الحنفيّة، و ابن الخجندي رأس الشافعيّة، و كان بمدينة الريّ أيضا فتنةٌ عظيمةٌ بين السُّنّيّة و الشيعة و تفرّق أهلها، و قتل منهم، و خربت المدينة و غيرها من البلاد.
و لمّا مات البهلوان ملك أخوه قزل أرسلان، و اسمه عثمان، و كان السلطان طغرل بن أرسلان بن طغرل بن محمّد بن ملكشاه مع البهلوان، و الخطبة له في البلاد بالسلطنة، و ليس له من الأمر شيءٌ، و إنّما البلاد و الاُمراء و الأموال بحكم البهلوان، فلمّا مات البهلوان خرج طغرل عن حكم قزل، و لحق به جماعة من الاُمراء و الجند، فاستولى على بعض البلاد، و جرت بينه و بين قزل حروبٌ نذكرها إن شاء اللّه تعالى».
ذهبى در العبر في خبر من غبر تحت عنوان «سنة إحدى و ثمانين و خمسمائة» گفته: «و فيها توفّي محمّد البهلوان بن ائلدگز الأتابك شمس الدّين صاحب آذربيجان و عراق العجم، توفّي في آخر السَّنة، و قام بعده أخوه قزل، و كان السلطان طغرل السَّلجوقي من تحت حكم البهلوان؛ كما كان أبوه أرسلان شاه من تحت حكم أبيه ائلدگز. و يقال: كان للبهلوان خمسة آلاف مملوكٍ».
ابن عماد الحنبلى در شَذَرات الذَّهَب مثل اين كلام را گفته است. و نيز ذهبى در دول الإسلام گفته: «و كانت أَيّامه عشر سنين، و تملَّك بعده أخوه قزل أرسلان سبع سنين، و خلَّف البهلوان بن ائلدگز صاحب آذربيجان خمسة آلاف مملوكٍ، و من الخيل و الدَّوابّ ثلاثين ألف رأسٍ».
راوندى در راحة الصدور (ص 341) تحت عنوان «السلطان ركن الدنيا و الدين، كهف الإسلام و المسلمين: أبوطالب طغرل بن أرسلان قسيم أميرالمؤمنين» گفته: «و اين همه اقبال در اوّل عهد به فرِّ دولت و يُمنِ تربيت و رأى و رويّت و تيغِ جهان گير و رايتِ كشورگشاى پادشاه اسلام، ملك معظّم، اتابك اَعظم، خاقانِ عجم، شمس الدنيا و الدين، نصرة الإسلام و المسلمين، ابوجعفر محمّد بن ايلدگز رحمه الله روى نمود كه مُلْكى از دست رفته و مَلِكى به درِ اصفهان، در ميانِ ولايت، مُقام ساخته و اصحابِ اطراف، عنانِ معاونت با خود گرفته، منتظرِ تقلّبِ روزگار نشسته، بى مدد و يارىِ ايشان، اعتماد بر يارى خداى جبّار و بازوىِ كامگار كرد و به مدّتِ يك ماه، دو تاختن فرمود؛ يكى به پارس،
ص: 867
و يكى به اصفهان، كه ملك دو اقليم مستخلص كرد و دو ملك طامع را در ملك، به ملازمتِ قِلاع، قانع گردانيد و دولت متابعِ تيغ چو آب و اقبال ملازم ميمون ركاب او بود».
مصحّح راحة الصدور محمّد اقبال رحمه الله در ذيل صفحه گفته: «ولادتِ طغرل در سنه 564 بود و در سنه 571 به تخت رسيد».
خواندمير در حبيب السير (ج 2، چاپ اوّل، ص 192) تحت عنوان «ذكر سلطان ركن الدين طغرل بن ارسلان قسيم اميرالمؤمنين» گفته: «و سلطان طغرل، بعد از فوت پدر، افسر سلطنت بر سر نهاده، زمام ملك و مال در كف كفايت و قبضه درايت عمّ خود، جهان پهلوان ائلدگز نهاده و در مبدأ پادشاهى او پادشاه ابخاز، قصد آذربايجان نمود و محمّد بن طغرل بن سلطان محمّد بن سلطان ملكشاه نيز خروج كرده، به جانب عراق توجّه نمود. و جهان پهلوان محمّد و برادرش قزل ارسلان،
در عرض يك ماه، مرتكب دو يورش گشته، به دفع دشمنان پرداختند و به موجب دلخواه دوستان مهمِّ هر دو گروه را ساختند. و تا اتابك محمّد ائلدگز در قيد حيات بود، عرصه سلطان طغرل از غايت نضارت و طراوت، رنگ روضه رضوان داشت و هر كس كه خيال مخالفت آن پادشاه عادل نمود، دست قضا نقش وجود او را بر لوح هستى باقى نگذاشت. و اتابك محمّد، در شهور سنه احدى و ثمانين و خمسمائه به عالم مخلّد انتقال نمود و بعد از آن، نظامِ اُمورِ سلطنت از هم بگسيخت و از هر طرف نايره فتنه اشتعال يافته، باد غبارِ ادبار، بر مفارق سلجوقيّه بيخت».
استاد فقيد اقبال آشتيانى رحمه الله در تاريخ عمومى و ايران ضمن شرح حال «نصرة الدين ابوجعفر محمّد جهان پهلوان (568-582 ه) كه دومين اتابك از اتابكان آذربايجان است گفته (ص 383): «از سال 571 كه سالِ جلوسِ طغرل سوّم است تا 582 تاريخ فوت اتابك، زمامِ [امور] سلطنتِ آخرينِ پادشاه سلجوقىِ عراق كه در هفت سالگى به جاى پدر نشست، در دستِ جهان پهلوان بود و اين مرد كافىِ عادلِ ادب پرور، به خوبى بلاد وسيعه اى را كه او و پدرش تحتِ امرِ طغرل آورده بودند اداره مى نمود».
ناگفته نماناد كه «جهان پهلوانى» در زمان قديم، منصبى بزرگ بوده و تالى مرتبه سلطنت، معرّفى شده است؛ مؤلّف مجمل التواريخ (ص 420) گفته: «امّا جهان پهلوان، بزرگ تر مرتبتى بوده است از بعدِ شاه؛ و از فرود آن پهلوان و سپهبد، بر آن سان كه اكنون امير گويند و امير سپاه سالار».
چنان كه ملاحظه مى شود، اگر نسبت صدور اين جمله دعائيّه «أعزّ اللّه أنصارهما» از مصنّف رحمه الله به وى مسلّم شود، بايد تأليف كتاب در ما بين سنوات (571 -582) باشد كه قدر مشترك زمان قدرت و زمامدارى اين دو نفر، به تصريح تاريخ نويسان گذشته مى باشد و بسيار بعيد است كه تأليف و تصنيف كتاب نقض تا آن زمان طول كشيده باشد؛ بلكه با توجّه به مطالبى كه از ملاحظه غالب مطالب كتاب، از آغاز تا انجام آن بر مى آيد، آن است كه موقع نشر نقض نه تنها مؤلّف بعض فضائح الرّوافض كه كتابش را در محرّم 555 به پايان رسانيده است، زنده بوده است، بلكه بسيارى از اشخاص را كه هر دو مؤلّف مى شناخته اند و بر رُخِ يكديگر مى كشيده اند زنده بوده اند. و اين امر، تأييد مى كند كه تأليف نقض در زمان كوتاه تر از اين بوده است، به طورى كه هنوز شمل جماعت معاصر، با اين دو مؤلّف،
ص: 868
مبدّل به تفرّق نشده بوده است. علاوه بر اين، قراين ديگرى از ملاحظه روى هم رفته مطالب كتاب به چشم مى خورد كه زمان تأليف كتاب نقض را در مدّتى كه كمتر از اين بوده است به نظر مى رساند و از اجلاّى قرائن بر اين امر، آن كه شرف الدّين محمّد رحمه الله در 566 در گذشته و عزّ الدين يحيى رحمه الله نقيب شده؛ و در اين صورت، بايستى نامى از او در كتاب باشد و نيست، چنان كه در مقدّمه نقض و تعليقات آن نوشته ايم.
بارى، چون نسبت صدور اين دعا از مؤلّف رحمه الله به وى ثابت نشده است، به دليل اين كه نُسَخ صحيحه از آن خالى است و دو نسخه دستخورده، قوّتِ اثباتِ آن را ندارد، چنان كه بيانش گذشت؛ و السّلامُ على مَن اتَّبَعَ الهُدى.
تنبيه بر امرى ديگر نيز در اين جا لازم است و آن اين كه: از نقل استاد فقيد عبّاس اقبال رحمه الله كلام صاحب نقض را بعينه - حتّى گاهى با نقطه استفهام و گاهى با نقطه گذارى و گاهى با اصلاح نظرى آن در ميان پرانتز و دو هلالى - بى آن كه بتواند درباره غالب آنان اظهارنظرى كند، معلوم مى شود كه حال آنان مجهول و نه تنها تراجم ايشان در كتب ديگر نيست؛ بلكه هيچ گونه اسم و رسم و نام و نشانى از برخى از آنان در كتب به نظر نمى رسد. از اين روى، ناچار شده به نقل صورت عبارت پرداخته و اظهارنظرى ننمايد. وقتى كه امر در مثل اين مورد - كه يكى از موارد بسيار عادّى و معمولىِ آن كتاب است - براى مانند آن استاد محقّق، كه به طور قطع، مرد ميدان تتبّع و تحقيق بود و اين قبيل مطالب، غالبا در نظرش بود؛ و به عبارت ديگر، حاجت در بيان آن ها به مراجعه نداشت تا بالقوّه باشد، بلكه آن ها را بالفعل حاضر و در نظر داشت؛ با وجود اين، وقتى كه او نتواند اظهار اطّلاعى درباره آنان بكند، امر درباره همچو منِ بى اطّلاع از اين قبيل مطالب، چه خواهد بود؟! چنان كه گفته اند:
آن جا كه عقاب پر بريزد *** از پشّه لاغرى چه خيزد
تعليقه 97
خواجگان و رؤسا كه در عداد اعتبار و التفات آيند
از اشخاص مذكور تحت عنوان مزبور، به جز پنج نفر كه رضى الدين ابو سعد ورامينى و پسران او و دهخدا فخراور هشتوردى و پسرش باشند، كسى ديگر را نمى شناسم. امّا ترجمه فخراور هشتجردى و پسرش جمال الدين عبدالصمد هشتجردى در تعليقه 63 گذشت و تراجم باقى شناخته شدگان بدين قرار است.
رضى الدين ابو سعد ورامينى، از نيكنامان معروف جهان به شمار رفته و از كلمات مصنّف رحمه الله در حقّ او (ص 171-172، و 226-227، و 488، و 635 چاپ اوّل) و همچنين از كلمات ديگران كه به دست ما رسيده است و در اين جا مى نگاريم، به خوبى روشن مى شود كه وى، تالى مرتبه، بلكه هم دوش و همطراز جمال الدين موصلى ابو جعفر محمّد بن على معروف به «جواد اصفهانى» بوده است.
سمعانى در انساب گفته (ترجمه): «در زمانِ ما در ورامين، مردى ثروتمند بود كه رياست داشت و به تعمير حرم مكّه معظمّه و مدينه منوّره مى پرداخت و اموال خود را در اين راه خرج مى كرد و پسر
ص: 869
او حسين ورامينى، از اهل خيرات و مبرّات بود؛ كارهاى خوب مى كرد و بسيار حجّ به جا مى آورد و هيچ عيبى نداشت به جز آن كه شيعى بود و در تشيّع، غلوّ و افراط مى نمود».
ابن جُبَيْر در سفرنامه خود كه معروف به «رحله ابن جُبَيْر» است، ضمن ذكر مطالب قابل ذكر مربوط به اماكن مقدّسه مكّه معظّمه - زادها اللّه شرفا و تكريما - قصّه اى ذكر كرده است كه صاحب قصّه و مصداق شخصى آن، انطباق تمام با رضى الدين ورامينى رحمه الله دارد؛ اينك عين عبارت او را حرفا بحرفٍ نقل مى كنم تا ارباب نظر و دقّت، خودشان قضاوت كنند (ترجمه): امور مربوطه به حرمِ مطهّر مكّه معظّمه از قبيل تجديد بنا و اقامه حطيم و غير آن ها، آزاد و بلامانع نيست؛ بلكه محتاج به اجازه خليفه و رضايت امير مكّه به بذل پول و تقديم رشوت است؛ حتّى اجازه نيست كه نام احدى از متولّيان امور خيريّه را كه مجدِّد يا مؤسِّس بنايى در اين حرمِ محترم مى شوند، بر آن ثبت كنند؛ بلكه بر روى بنا فقط نام خليفه وقت را مى نويسند كه اجازه اين اقدام داده است. و اگر اين كار، محتاج به كسبِ اجازه از دربارِ خلافت نبود و امير مكّه به طمعِ حطامِ دنيا از اقدام به اين امر خير، جلوگيرى نمى نمود، هر آينه ثروتمندانِ اهلِ خير و صلاح بر اين عمل، بيشتر از آنچه هست همّت مى گماشتند و آثار جاويدان حيرت انگيزى در اين حرمِ محترم، از خود به يادگار مى گذاشتند.
از عجايب امور و غرايب اتّفاقات آن است كه در زمانِ جدِّ اين امير مُكْثِر، يكى از داهيان وزير كسارانِ بلاد عجم - كه ضياع و عَقار بسيار و مال و منال فراوان داشت - به زيارتِ خانه خدا آمد، چون به حرم مطهّر رسيد، تنورِ چاهِ زمزم و قبّه آن را به صورت نيكويى نديد و نپسنديد، پس با امير مكّه خلوت كرده گفت: من بر آنم كه بناىِ چاه زمزم و قبّه آن را چنان كه شايد و بايد، به خرجِ خود، تجديد و تعمير كنم و از آنچه براى من امكان پذير باشد در اين باب، دريغ ننمايم، از شما خواهشمندم كه ناظرِ امينى بر من بگماريد كه صورت مخارج را بردارد تا كار به پايان رسد و من نيز ملتزم و متعهّد مى گردم كه به پاداش اين اجازه كه مى دهيد مطابقِ همان صورت، وجه نقد ديگرى به شما تقديم كنم. امير چون مى دانست كه مبلغِ خطيرى، خرجِ اين كار خواهد شد، بسيار خرسند و خشنود شده، با درخواست و تقاضاى او موافقت كرد و وى شروع به كار كرد و چنان كه شايسته و بايسته بود، به انجام مقصود و مطلوبِ خود كامياب گرديد و جز رفتنِ پيش امير و پرداختنِ وجه مقرّر، كارى باقى نماند و مقرّر گرديد كه روز بعد، آن را نيز به انجام رساند؛ لكن چون شب در رسيد، راهِ بلاد خود پيش گرفت و سپيده دم از حدودِ قلمروِ امير مكّه خارج شد. امير مكّه در كارِ خود حيران ماند؛ زيرا نه مالى به دست آورد و نه در بناىِ مزبور، تغييرى توانست داد؛ از اين جا مانده و از آن جا رانده؛ خسر الدنيا و الآخرة، ذلك هو الخسران المبين. به خلاف آن مرد كه با اين صدقه جاريه و حسنه باقيه، به سعادتِ جاودانى رسيد و از ذكرِ جميل در دنيا و اجرِ جزيل در آخرت برخوردار گرديد؛ هنيئا لأرباب النَّعيم نعيمهم. و اين قضيّه شگفت آميز از ايشان، در صفحه روزگار يادگار ماند تا مردم در داستان ها بخوانند و عاقلان از آن عبرت بگيرند؛ فاعتَبروا يا أولي الأبصار!».
امّا صفى الدين احمد ورامينى؛ به ترجمه حال او به جز بر آنچه در نقض هست مطّلع نشده ام؛ بلى، وى
ص: 870
فرزندى داشته كه به وزارت طغرل بن اَرسلان آخرين پادشاه سلجوقى رسيده است و ما اشاره به ترجمه او در سابق كرده و گفتيم كه: مصنّف؛ اين زمان را درك نكرده است (رجوع شود به تعليقات ص 741).
تعليقه 98
بهرى از سادات كبار كه در عهد مصنّف رحمه الله يا قريب به عهد او بوده اند
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «اوّلاً نقيب طاهر موسوى با فضل و عُدّت و جاه و حرمت»؛
گويا مراد سيّد اجلّ طاهر حسين بن محمّد بن ابراهيم بن امام موسى كاظم عليه السلام ابو احمد موسوى، پدر سيّد مرتضى و سيّد رضى - رضوان اللّه عليهم - است كه در تعليقه 26 به طور اجمال به ترجمه حالش پرداختيم.
امّا اين كه گفته: «و سيّد ابو طاهر الجعفرى عالم و زاهد و شاعر».
اگر مراد، ابوطاهر جعفرى پدر امير شرفشاه جعفرى، بزرگِ قزوين باشد، عن قريبٍ دوباره نامش خواهد آمد؛ و اگر غير او مراد باشد، معلومِ من نشد كه مراد كيست.
امّا اين كه گفته: «آنگه خاندان سيّد بوهاشم علاء الدّوله كه هنوز حكم در آن خانه باقى است»؛
مراد، سيّد ابوهاشم زيد بن الحسين بن على حَسَنى همدانى است كه ترجمه حال و سوانح حياتيّه او در غالب كتب - اعمّ از اَنساب و تواريخ و سِيَر - مذكور است؛ اينك به اندكى از آن ها اشاره مى كنيم:
ظهير الدين نيشابورى در سلجوقنامه (ص 42-43) در احوال سلطان محمّد بن ملكشاه سلجوقى گفته: «سلطان محمّد، پادشاهى بود عادلِ خداترسِ عالِم دوست؛ امّا به ادّخار، ميلى تمام داشت. احمد [بن] نظام الملك در آن وقت، [به] دستورِ او بود، قصد امير سيّد ابوهاشم كرد. جدّ علاء الدّوله همدان، از سلطان محمّد، پانصد هزار دينار قبول كرد كه از او حاصل كند، به شرط [آن كه ] سيّد ابو هاشم را به وى دهد پيش از آن كه به همدان كسى به گرفتنِ او رود. سيّد را خبر شد، برنشست و با سه پسر به راهى مجهول به يك هفته به اصفهان آمد نهانى و از خواصّ سلطان، خادمى را طلبيد كه او را پيش سلطان برد. لالاقراتكين را تعيين كردند و ده هزار دينار در صرّه حاضر كرد و گفت: اين حقِّ خدمتِ تو است، امشب مرا به خدمتِ سلطان برسان به خلوت.
لالا هرگز چندان زر نديده بود، متحيّر ماند و گفت: اين زر به سلطان مى بايد داد؟
گفت: نه، اين خدمت، خاصّ تو راست.
لالا خدمت كرد و به كار او ميان بست و چون مقرّب بود، او را هم در آن شب به خدمتِ سلطان برد. سيّد ابوهاشم پير بود و چشم ها پوشيده، قتلغ خاتون پيش سلطان حاضر بود. سيّد ابوهاشم، سلطان را دعا و ثنا گفت و درّى يتيم داشت، پيش سلطان نهاد و بگريست و گفت: خواجه احمد، مدّت ها است كه قصدِ من و خانه من مى كند، شنيده ام كه بنده را به پانصد هزار دينار خريده است، سلطانِ عالم روا مى دارد كه فرزندزاده پيغمبر صلى الله عليه و آله را بفروشد، اكنون اين پانصد هزار دينار را كه او قبول كرده است، بنده به هشتصد هزار مى خرد، به شرط آن كه او را به بنده سپارد.
ص: 871
سلطان را حبِّ مال، بر حفظِ وزير، غالب آمد، اجابت نمود. ابوهاشم خدمت كرد و بازگشت و شحنه خزانه بر اثر او بيامد براى قبض مال، چون شحنه خواست كه به سراىِ سيّد فرود آيد و نُزُلْ خواست، سيّد گفت: جاى تو كاروان سرا است و نفقه از كيسه خود؛ چه تو را اين جا چندان مُقام باشد كه اين زر را وزن و نقد بكنند. غلام، سخنى افزون بگفت، سيّد گفت: اگر نه به ادب باشى، بفرمايم تو را از درِ سرا بياويزند و صد هزار دينار ديگر به اضافه اين مال بدهم كه بهاىِ هزار غلام به از تو باشد. و در يك هفته زر را وزن و نقد كرد كه نه قرض كرد و نه ملك فروخت و بفرمود تا درختان به مقدار سه به دست ببريدند و ميان تهى كردند، مقدار هشتاد پاره چوب و كيسه هاىِ زنديجى بدوختند و در هر كيسه ده هزار دينار مى كردند و در آن چوب هاى مجوّف مى نهادند و تخته بر سر آن مى دوختند و كمرحان (؟) آهن در گرد آن مى گرفتند و هر دو چوب بر شترى مى نهادند، هشتصد هزار دينار بر چهل شتر بار با اين غلام روانه كرد و يك دينار به خدمتى به غلام نداد. به كم از يك ماه، به اصفهان آمد با آن حمل، سلطان پرسيد كه: اين همه مال، به اين زودى از كجا حاصل كرد؟
غلام گفت: جمله از خانه برون آورد و اين مقدار روزگار در وزن و نقد و تعبيه برفت و اگر نه بنده را زود باز گردانيدى، سلطان در حالِ او عجب ماند و خواجه احمد را به وى سپرد تا انتقام خود از او بكشيد و گرفتار آن شد كه در حقِّ ابوهاشم سكاليده بود؛ بالمال تُهانُ أَعناقُ الرِّجال».
[امّا]ابو هاشم زيد، به روزگار دولت سلجوقى در همدان، نفوذ فوق العاده پيدا كرد و مانند نياكانش رياستِ شهر را عهده دار بود تا آن كه در زمان سلطان محمّد پسر ملكشاه، با مؤيّد الملك پسر نظام الملك، ستيزه جست و بالأخره به شرحى كه در تواريخِ آل سلجوق به تفصيل نقل شده است، او را از وزارت افكند و انتقام خود را گرفت و با دستيارى انوشيروان بن خالد كاشانى، رياست مطلقه همدان را دارا شد. ابوهاشم سه پسر داشت كه از ايشان ابوشهاب زرير، پس از پدر، رياست همدان يافت و گويا نخستين كسى است كه از اين خاندان «علاء الدوله» لقب گرفت. در دوره محمود بن محمّد سلجوقى، غالبا در بند و آوارگى مى زيست تا آن كه در بيستون، هنگام بازگشت از بغداد، به سال 515 مرد. پس از او معلوم نيست رياست به پسرانش همايون شهنشاه، دولتشاه، عين الشَّرف، عزّ الشرف، نور الشرف رسيده، يا آن كه به برادرش ابوالعينا انوشيروان، انتقال يافته است. به هر صورت، در آغاز نيمه دوم از قرن ششم، از اين خانواده، مجد الدين محمّد پسر انوشيروان و نبيره ابو هاشم، لقب علاء الدّوله گى و رياستِ همدان را داشته است.
[امّا]مجد الدين علاء الدوله؛ ابوالحسن بيهقى صاحب تتمّة صوان الحكمه و كتبِ ديگر، او را در همدان، سرورِ علويان مى شمارد. و خاقانى در سفرى كه به عراق آمده و وصف آن را در تحفة العراقين ايراد كرده، ضمن توصيف شهر همدان، از او به نيكى نام مى برد.
[امّا]علاء الدوله بزرگ؛ فخرالدين عربشاه پسر مجد الدين محمّد در نيمه دوم از قرن ششم هجرى، در زمان پادشاهى سليمان و اَرسلان و طغرل سوم، در عراق، هنگام مناقشه اتابكان آذربايجان و پادشاه سلجوقى، نفوذ فوق العاده تحصيل كرد و در زمان سلطان سليمان، تمكين و نفوذ
ص: 872
او به جايى رسيد كه به سليمان، اين بيت را به زبان فهلوى نوشت:
«بواذ اروند كوه اج پا بنشى *** اروند اروند بى واذ آيدوشى»
يعنى:
به باد الوند، كوه از پا نمى رود *** الوند، الوند است، باد آيد ورود
منظور آن كه اشاره به استقامت و توانايى خود در برابر حوادث مى كند.
در زمان ارسلان، استيلاى كامل يافت و پايتخت سلجوقى را - كه همدان باشد - خود اداره مى كرد. ارسلان براى رعايت جانب علاء الدوله، خواهرش ستّى فاطمه را به همسرى خويش اختيار كرد. در زمان طغرل، با وجودى كه نخست جانب سلجوقيان را داشت، سرانجام با مخالفين طغرل هم دست شد و پس از آن كه دسيسه ايشان معلوم شد و همگى به قتل رسيدند، علاء الدوله را نظر به نفوذى كه در شهر داشت، به بهانه سفر، از همدان بيرون برد و در دو منزلى همدان، زه نهاد و كشت و جسد او را به همدان آوردند. به قول راوندى كه مدّاح فخر الدين و مؤدّب فرزند او مردانشاه بود «مرقدش با همدان نقل كردند با تربت اَسلاف سادات؛ رحِمَهمُ اللّه.»
پس از مرگ علاء الدوله پسرش علاء الدوله مجد الدين همايون، غالبا دچار كشمكش و آسيبِ سرداران عراق و گماشتگانِ خوارزمشاهى بود و چند بار مورد مصادره و حبس و آزار قرار گرفت تا آن كه در 617 كه سپاه مغول به عراق آمدند و به همدان رسيدند، علاء الدوله دريافت كه مقاومت با ايشان، امكان ندارد، شحنه مغول را به شهر در آورد و همدان را از قتل و غارت، نجات داد.
اقتدار و نفوذ خاندان علويان در همدان چندان بوده كه راوندى در ديباچه كتاب خود بدين سان بيان مى كند: «هر اميرى جهانگير بود و در هر شهرى مقتدايى و پيشوايى از علماى بود. و رئيسان قاهر در عيون شهرها حاكم چنانك در دار الملك همدان خاندان علويان و دودمان سادات كه تا قيامت بماناد».
امّا اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «خاندان سيّد نقيب جمال الدين شرفشاه الحسينى به آوه، و سيّد طباطبا الحسنى به اصفهان با علم و منزلت و هو صاحب شَعْر رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سيّد قوام الشريف الحسينى به اصفهان با درجت تمام و حرمت عظيم».
ترجمه هيچ يك از اين سه تن سيّد نامبرده به دست نيامد.
امّا اين كه گفته: «آنگه خاندان سيّد زكى به رى و به قم و به كاشان، و حرمت جاه و رفعت او در مال و نعمت و فضل و نسب، و پسرش سيّد اجل المرتضى ذوالفخرين ابو الحسن علىّ بن المطهّر بن على - رضَي اللّه عنه - تا آخر»؛
مراد از لفظ «زكى» لقب است كه مُشعر به مدح مى باشد و مقصود، همان سيّد بزرگوار است كه در كُتب نَسَب و رجال و شرح حال و غير آن ها كاملاً معرّفى شده است.
پوشيده نماناد كه اين خاندان اصيل و دودمان جليل، علاوه بر اصالتِ نَسَب و علوِّ حسب و عظمتِ شأن و جلالتِ قدر كه داشته اند، حتّى ابن الطقطقى در كتاب الفخرى عزّ الدين يحيى رحمه الله را از
ص: 873
اَماجد دنيا و اَكابر عالم، معرّفى كرده است. و علاوه بر خيرات و مبرّات و ابواب البرّ و آثار خيريّه كه از خود به يادگار گذاشته اند و علاوه بر حقّ زعامت و رياست كه در دوران نقابت خود بر گردن شيعيان داشته اند، به تربيت علما و تقويت فضلا و نشر علم و ادب و اشاعه فضل و كمال پرداخته اند و بدين وسيله، مذهب پاكيزه جعفرى و آئين مقدّس اثنا عشرى را كه مذهب آبا و اجدادى شان بوده است، ترويج نموده و اعلاى كلمه دين و شريعت را وجهه همّت ساخته اند؛ چنان كه صدق همه اين بيانات، از ملاحظه تراجم خاندانِ ايشان، به خوبى بر مى آيد. و اگر فرضا هيچ يك از امور مذكوره در اين خاندان نمى بود، فقط آن دو دفتر دانش و دو اختر بينش كه هر يك مانند بدر فروزان و مهر درخشان به جهان تشيّع پرتو انداخته و محيط علم و فضل را براى ايشان از زمان شان تا كنون منوّر ساخته است، در اثباتِ عظمت و جلالتِ آنان و بزرگى حقّ نعمت ايشان، بر گردن شيعيان، كافى مى بود؛ و آن دو گوهر يا دو دفتر و اختر، عبارت از دو كتاب شريف است كه به امر دو تن از افراد اين خاندان تأليف شده و به دستور آنان به رشته تصنيف در آمده است به ترتيب ذيل:
اوّل: كتاب بعض مثالب النَّواصب في نقض بعض فضائح الرّوافض؛ زيرا آن به تفصيلى كه مصنّف رحمه الله در آغاز كتاب بيان نموده، به دستور نقيب بزرگوار و سيّد عالى مقدار، شرف الدين ابوالفضل محمّد تأليف شده است (رجوع شود به ص 8). و قلم مثلِ منِ ناتوان، از وصف عظمت آن، عاجز است؛ بلكه اقدام به آن، نوعى از اسائه ادب مى باشد. علاوه بر آن، چنان كه گفته اند: مُشك آن است كه خود ببويد، نه آن كه عطّار بگويد.
دوم: كتاب شريف فهرست منتجب الدين رحمه الله است كه عظمت مقام و علوّ قدر آن نيز در ميان شيعه از آفتاب روشن تر است و در بلندى پايه آن همين بس كه اگر آن كتاب نمى بود، تراجم علماى شيعه كه از زمان فوت شيخ طوسى رحمه الله تا قريب به زمان علاّمه حلّى رحمه الله بوده اند، به دست متأخّران ايشان نمى رسيد و با توجّه به مضمون نبوى معروف «مَن ورّخ مؤمنا فقد أحياه» علوّ قدر و عظمت شأن آن بيشتر معلوم مى شود. بارى، خوض در عظمت آن، از قبيل توضيح واضحات است؛ زيرا در نظر اهل فنّ، جلالت آن تأليف، مستغنى از شرح و بيان و بى نياز از اقامه دليل و برهان است؛ نوّر اللّه ُ مرقدَ مؤلّفه، و جَزاهُ عن الإسلام و أهله جزاءً يَليق بكرمه و فضله.
از ملاحظه قسمت رجالى نقض و ملاحظه فهرست منتجب الدين رحمه الله بر مى آيد كه منتجب الدين رحمه الله
از نقض، استفاده بسيار نموده؛ زيرا اسامى اغلب رجال مذكور در فهرست مزبور در كتاب نقض به چشم مى خورد، با اين فرق كه غالب آن ها در نقض به طور اجمال و نوعا به عنوان ذكر اسم فقط ياد شده است؛ لكن در فهرست به طور تفصيل. و قضاوت در اين امر، موكول به نظر اهل فنّ است كه اصحاب حلّ و عقد و ارباب ردّ و قبول اند.
شرف الدين مذكور در قم مدفون، و صاحب بقعه و مزارى معروف است و پسرش عزّ الدين يحيى نيز جنازه اش را بعد از قتل و شهادت و دفن وى در رى به قم نقل كرده اند، به تفصيلى كه در ترجمه ايشان، مبسوطا نوشته ايم.
ص: 874
بايد دانست اين كه ما گفتيم: «دو كتاب به دستور دو نفر از نقباى اين خاندان تأليف شده است؛ يكى نقض شيخ عبدالجليل رحمه الله ، و ديگرى فهرست منتجب الدّين»؛ نظر در اين گفتار، به اهمّيّت و مقام بسيار شامخ اين دو كتاب است؛ زيرا كه هر يك در باب خود بى نظير است و اگر نه اربعين منتجب الدين رحمه الله نيز از همان كتب است كه به دستور عزّ الدين يحيى تأليف شده است و كتابى بسيار نفيس به شمار مى رود، بلكه با توجّه به اين كه نظر منتجب الدين رحمه الله در آن كتاب، به نقل از علماى معروف و طراز اوّل اهل سنّت و جماعت بوده است - خواه آنان از مشايخ خودش بوده اند، يا از مشايخى كه علماى شيعه از آنان نقل روايت نموده اند - بدين جهت، در باب خود، تالى مرتبه فهرست وى مى باشد؛ زيرا چنان كه آن، معرِّف تراجم علماى شيعه است، اين نيز معرّفِ شرح حال قسمتى از علماى اهل سنّت و جماعت است؛ و از اين جا است كه جمعى از كسانى كه در اربعين نام آنان را برده و از ايشان نقل روايت كرده، در فهرست نام آنان را ذكر نكرده است. و از جمله كسانى كه به اين نكته واقف شده و در كتاب خود به آن تصريح كرده است، خِرّيت خبير و ناقد نحرير ميرزا عبداللّه افندى رحمه الله است كه در چند مورد از رياض العلماء، اين مطلب را بيان نموده است.
و نيز از جمله كتبى كه به دستور يكى ديگر از نقباى اين خاندان به رشته تأليف در آمده است، ديوان ملك الشّعراء قاضى ركن الدين محمّد بن سعد بن هبة اللّه بن دعوى دار قمّى رحمه الله است كه ما در مواردى از اين تعليقات، از آن نقل و استفاده كرده ايم. توضيح آن كه اين ديوان، به دستور عزّ الدين يحياى دوم پسر شرف الدين محمّد دوم - كه او پسر عزّ الدّين يحياى شهيد بوده است - تدوين و تأليف شده است، چنان كه مقدّمه ديوان قاضى ركن الدين را كه به اين امر تصريح كرده است، در تعليقه 88 نقل كرده ايم.
در هر صورت، ما در مقام ذكر كتبى كه به دستور بزرگان خاندان نقباى مورد بحث، تأليف شده است، نيستيم، تا به استقصاى نقل آن ها بپردازيم؛ بلكه خارج از موضوع بحث ما است.
چنان كه گذشت، درباره شرح احوال اين عزّ الدين يحياى دوم، نه تنها چيزى در مآخذ موجوده به نظر نرسيده، بلكه ذكرى از او نيز به ميان نيامده است و نمى دانيم نقابت و رياست او به تحقيق در چه تاريخى بوده و در چه زمانى وفات يافته است. ولى در مورد احوال او چند نكته از قصيده هاى دعويدار قمى به دست مى آيد:
1. از آغاز تا انجام اين قصيده، شكرگزارى و اظهار شادمانى و تبريك فتحى است كه براى عزّالدين يحيى حاصل شده؛ اين فتح و ظفر، چگونه بوده؟ آيا يك پيروزى جنگى بوده است يا يك پيروزى معنوى؟ بر ما معلوم نيست؛ ولى چنان كه قصيده گويا است، شايد اين پيروزى يك پيروزى لشكرى بوده؛ چه شاعر مى گويد: اين پيروزى به تنهايى كافى است تا زمانى كه ستارگان درخشان، تابندگى دارند در صفحه روزگار براى تو ثبت گردد. و مى گويد: از زمانى كه تو از نزد ما و سرزمين ما رفتى پيروزى و نصر از اين سرزمين رخت بربست و اكنون كه بازگشته اى، پيروزى و عدالت بازگشت؛ و ظلم، روى گردان شد. شاعر مى گويد: شقى ترين مردم با تو دشمنى ورزيد، تو او را به قتل
ص: 875
آوردى؛ چه خون او در بين مردم، هدر بود.
اين دشمن كه بوده؟ آيا حاكم آن منطقه بوده؟ يا يكى از حكّام آن نواحى؟ يا شخص ديگرى؟ آن نيز بر ما معلوم نيست. شاعر در قصيده حائيّه اش، متذكّر مى شود كه در موسم اَضحى، بشارت مرگ يا قتل دشمنت رسيد. و ممدوح را بشارت مى دهد.
در آخر، دوباره از اين پيروزى بزرگ ياد كرده و اظهار اميدوارى نموده كه آن فتح، پيروزى هاى ديگرى به دنبال خواهد آورد و ممدوح را دعا مى كند كه پيوسته بر همه دشمنانش، چيره و پيروز باشد.
2. همچنين دانسته مى شود كه عزّالدين يحيى در آن هنگام، دو پسر داشته است:
«فأصله المصطفى و الفرع أنت و شِبْ *** لاك الثِّمار فطاب الفرع و الثَّمر».
به ظنّ قوى، اين خاندان تا اوان حمله مغول به رى، رياست و بزرگى داشته اند و در حمله خانمان سوز مغول، اين خاندان و كتابخانه مهمّ موروثى ايشان نيز نابود شده است.
3. در دو قصيده عربى، شاعر، بخشش و جود عزّ الدين يحيى را به تفصيل، ستايش كرده است. از اين مطلب نيز دانسته مى شود كه عزّ الدين يحيى مانند شاهان و اُمرا از امكانات مالى فراوانى برخوردار بوده و به شعرا صله هاى قابل توجّه مى داده است. به همين جهت، شاعر او را پادشاهى
مى داند كه بخشش دست هاى او ابر و باد را ناچيز و حقير نموده است:
«هو الملك الَّذي جادتْ يَداه *** فأزرت بالسَّحائب و الرياح»
هر كه در سايه حمايت او پناه جويد، امن و آرامش يافته است. اگر زمين بر ما تنگ شود، آهنگ آستان او را مى كنيم. ابرهاى بخشش او چون به ريزش آيند، عرصه بيابان ها و ريگزارها براى آن فيضان، تنگ و ناچيز است.
امّا اين كه مصنّف رحمه الله گفته (ص 242): «آنگه خاندانِ سيّد ابو طاهر جعفرى به قزوين از فضلِ او و حرمتِ او، و پسرش امير شرفشاه جعفرى، كه ورثه او زر و جواهر به كيله قسمت كردند و املاك به قرعه».
اين خاندان، از خاندان هاى معروف است و اينك به ترجمه ايشان مى پردازيم.
[امّا]ابوطاهر جعفرى و پسرش امير شرفشاه جعفرى؛ رافعى در تدوين (ص 63 نسخه اسكندريّه) در باب محمّدين گفته: «محمّد بن أحمد بن محمّد بن محمّد أبوطاهر بن أبيعليّ الجعفريّ السيّد ذو الشَّرفين؛ شريف معروف صاحب ثروةٍ و أمرةٍ و مالٍ و جاهٍ عظيمين، و محبّةٍ للعلم و أهله. و كان أبوه مشهورا بالصيانة و الديانة، و اُمّه فاطمة بنت الشريف أبيالحسن محمّد بن أحمد بن إبراهيم الجعفريّ الّذي تقدّم ذكره (رجوع شود به صفحه 50-51 همان نسخه عكسى) و هو والد الأمير شرفْ شاه، و تولّى هو و أخوه أبوالطَّيّب رئاسة قزوين، و فيهما يقول الشيخ الإمام أبوالفضل يوسف بن أحمد الجلودي:
إلى السيّدين الحفيّين بي *** أبي طاهر و أبي الطَّيّب
إلى الراجعين بيوم الفخار *** إلى النَّسَب الأشرف الأطيب
ص: 876
إلى جعفر بن أبي طالبٍ *** شقيق الرسول و صنو النّبي
ولد السيّد أبوطاهرٍ سنة خمسٍ و ثمانين و ثلاثمائة، و ذكر أنّه توفّي سنة خمسٍ و أربعين و أربعمائة، لكن رأيت في جزءٍ من حديث أبي طلحة الخطيب سمعه منه أبو طاهرٍ بسماع جماعةٍ عليه سنة ستٍّ و أربعين و أربعمائة؛ و اللّه أعلم».
از جمله كسانى كه از سيّد ابو طاهرِ مذكور، نقل روايت كرده اند، شيخ أجل مفيد ابومحمّد عبدالرحمن بن احمد بن الحسين النيسابورى - رضوانُ اللّه عليه - است و نصّ عبارت وى اين است: «أخبرنا السيّد أبوطاهر محمّد بن احمد الجعفري بقرائتي عليه في داره بقزوين» (رجوع شود به كتاب النقض چاپ اوّل، ص 529).
و از آن جمله، ابو منصور اسماعيل بن صاعد است، چنان كه رافعى در تدوين (ص 232 نسخه اسكندريّه) گفته: «اسماعيل بن صاعد أبومنصور قاضي القضاة، سمع الشريف أباطاهرٍ محمّد بن أحمد الجعفري في دار السيادة بقزوين سنة ستٍّ و أربعين و أربعمائة».
[و] از جمله اين خاندان است محمّد بن احمد بن محمّد جعفرى، كه رافعى در تدوين (ص 63 نسخه اسكندريه) او را چنين ياد كرده است: «محمّد بن أحمد بن محمّد الجعفريّ، الرّئيس أبوالطيّب، أخو أبي طاهر، كان شجاعا جوادا، و خرج إلى الحجّ سنة أربع عشرة و أربعمائة، و سمع أبا طلحة الخطيب في الطّوالات (إلى آخر الترجمة)».
و از جمله اين خاندان است احمد بن محمّد جعفرى كه رافعى درباره او گفته (ص 223 نسخه اسكندريّه): «أحمد بن محمّد الجعفري أبو عليّ ختن السيّد أبيالحسن محمّد بن أبيطاهر الجعفريّ، و هو أخو أبيطاهرٍ و أبيالطيّب الجعفريّين السابق ذكرهما، و كان قد قام بالرئاسة بعد أبيالحسن و أخيه أبيالقاسم، و اقتدى بهما في حسن السيرة و ضبط الاُمور، و كان يحبّ العلم و أهله، و يعقد مجلس النّظر في داره».
حمداللّه مستوفى در اواخر تاريخ گزيده (ص 841 چاپ لندن) - در فصل ششم از باب ششم كه براى ذكر حكّام قزوين منعقد كرده است - گفته: «بعد از او - يعنى كاراستى نديم - حمزة بن اليسع را كه حاكم قم بود، ايالتِ قزوين فرمودند، دو سال و چند ماه حكم كرد، بعد از او به امير شريف ابوعلى محمّد جعفرى حوالت رفت، صاحبِ ثروت تمام بود او و فرزندانش قرب شصت سال و چند ماه حاكم بودند و آخرينِ ايشان فخر المعالى ذو السَّعادات ابوعلى شرفشاه بن محمّد بن احمد بن محمّد بن جعفرى بود. و او را دستگاه عظيم بوده است، بيشتر ديه هاى نواحى و باغات قصبه و مستغلاّت شهر، ملك او و اَتباع او بود و محصول املاك او هر سال، سيصد و شصت و شش هزار دينار زر سرخ بوده. وفاتِ او در سنه اربع و ثمانين و أربعمائة بود. از او يك دختر ماند. اين همه اسباب و املاك، در دست او تلف شد و او بعد از آن كه به قوت محتاج شد و مردم به تصدّق در حقِّ او انعام كردند، درگذشت».
از جمله كسانى كه شريك در درس با شرفشاه جعفرى بوده است، علىّ بن احمدِ كاتب است؛
ص: 877
رافعى در تدوين (ص 404 نسخه اسكندريّه) گفته: «عليّ بن أحمد الكاتب، سمع مع الأمير شرفشاه بن محمّد الجعفري بن أبيالحسن محمّد بن عمرو بن زادان».
ترجمه اين خاندان، در كُتب بسيار، مذكور است و ما سعى كرديم كه از تواريخ مخطوط و مطبوعِ مربوط به قزوين نقل كنيم و در آنچه نقل كرديم براى معرّفى ايشان، كفايت است.
اين كه مصنّف رحمه الله گفته (ص 242): «و وزير او دهخداى اَعرابى و خاندان او».
گويا مراد، همان شخص است كه رافعى در تدوين ترجمه حال او را چنين ياد كرده است: «أعرابيّ بن الحسين بن محمّد بن أحمد بن أبي حجرالمستهلّ أبو الفوارس العجلي، كان من كبار قزوين جاها و رفعة و نبلاً و سيادةً و نسبا، و كان له آباء و أبناء أفاضل كرام، و كان يلقّب و يخاطب من ديوان السَّلاطين بالدّخنا الرئيس الخطير، ثمّ لقّب في عهد السلطان ملكشاه و وزارة نظام الملك بضياء الدين. و له يقول أبو المعالي هبة اللّه بن عبدالملك الكاتب القزويني:
يا سيّدا يعلو به قدري *** و منعما يغلى به قدْري
و اللّيث في عجل و أبياتها *** و البدر في أنجمها الزّهر».
اين مرد، برادرى نيز داشته كه رافعى ترجمه او را نيز در تدوين چنين آورده: «ناصر بن أبي الحسين بن محمّد بن أبيحجر العجليّ الدّهخدا أبو المعالي، نسيب فاضل جيّد الشِّعر، كتب إلى الشّيخ محمّد بن عبدالملك بن المعافا في أبيات: سرّي عنّي همومي حين وافى... إلى آخر الأبيات. توفّي و شبابه غضّ، و كثرت فيه المراثي».
اين كه مصنّف رحمه الله گفته (ص 242): «و خاندان كاكوان».
اطّلاعى بر شرح حال اين خاندان ندارم، شايد «كاكوان» مصحّف و محرّف «ما كانان» مى باشد كه مستوفى در آخر تاريخ گزيده (ص 848 چاپ لندن، و ص 811 چاپ امير كبير) ايشان را چنين معرّفى كرده است: «ماكانان، اوّلشان ماك بود از نسل ماكان بن كاكى ديلم؛ و او مردى تند و تيز بود. نبيره او سديدالدين اسماعيل بن عبد الجبّار بن محمّد بن عبدالعزيز بن ماك تحصيل كرد و به منصبِ قضا رسيد. قضاىِ قزوين تا غايت در نسل او است».
و در چاپ انتشارات امير كبير به تصحيح و اهتمام دكتر نوايى، اين زياده نيز هست: «از ايشان، قاضى عمادالدين عمر بن عبدالحميد بن عبدالعزيز بن اسماعيل بن عبدالجبّار بن محمّد بن عبدالعزيز بن ماك، قاضىِ صاحبْ ديانت بود، موصوف به صفاتِ حميده. تمييز ميانِ ظالم و مظلوم به اَقصى الغاية كردى. در تحقيق تزويرات و گواهىِ دروغ، نظرى دقيق داشت و از علوم دينى با حظّى وافر بود. در مدّة العمر، هيچ قضيّه به خلاف شرع و راستى قطع نكرد و بدين سبب او را «ثالثُ العمرين» خواندند. و قاضى شمس الدين احمد بن شمس الدين محمّد بن قوام الدّين ابوبكر بن عبدالحميد بن عبدالعزيز بن قاضى اسماعيل بن عبدالجبّار بن محمّد بن عبدالعزيز بن ماك و پسرش مولانا رضى الدين محمّد - طاب مَثواهما - صاحب شكوه و ثروت تمام بودند و به منصبِ قاضى القُضاتىِ عراق رسيدند. هولاكوخان را جهتِ دفع شرِّ ملاحده ملاعينِ ايشان آوردند و در آن
ص: 878
كار، سعى هاى بليغ نمودند تا قِلاعِ آن ملاعين قلع كردند و اهلِ جهان را از شرِّ ايشان برهانيدند؛ جزاهما اللّه ُ خيرا».
و اين كه مصنّف رحمه الله گفته (ص 242): «و خاندان شيرزادان».
گويا مراد، همان خاندان است كه مستوفى در اواخر تاريخ گزيده (ص 846 - 847 چاپ لندن، و ص 806 - 807 چاپ اميركبير) به شرح حال آن خاندان چنين پرداخته است: «شيرزاديان، اوّلشان شيرزاد بن شيران نامى بوده از اواسط النّاس قزوين و او را گلّه گوسفند بودى، پسرش حاجى بدرالدين را املاك و اسباب زياده شد، به حضرت اوكتاقا آن رفت و راه الغ بتكچى قزوين بستد. پسرِ او حسام الدين عمر، پيش امير بوقا كه - اميرِ الوس بود - راهِ نيابت يافت و پيشِ پادشاه، مرتبه بلند كرد. چند سال حاكم برّ و بحر مِلك فارس گشت».
و در چاپ امير كبير، عبارت ذيل نيز جزء عبارت متن است: «و املاك نيكو و نعمتى وافر بر او جمع شد. به وقت آن كه امير بوقا چينسكسانك را نكبت رسيد، به حكم يرليغ، او را نيز به ياسا رسانيدند.
اقرباى ايشان از اكابر ارباب قزوين بودند و برادرزاده او خواجه مجدالدين نيز حكومت [فارس] كرد؛ امّا اكنون در آن قوم، نعمت و املاك نمانده است و كس نيز نه كه از او باز گويند».
و اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و سيّد تقى محمّد به قزوين».
شايد مراد از آن، همان سيّد باشد كه حمداللّه مستوفى در اواخر تاريخ گزيده ضمن ذكر قبائل قزوين و معرّفى بزرگانى كه از آن جا برخاسته اند، ترجمه او را چنين ياد كرده (ص 842 چاپ لندن به اهتمام ادوارد برون): «و سيّد عزّالدين محمّد كه در آن زمان به غايت بزرگ بود و سيّدى عاقلِ فاضل بود و مجالست او بيشتر با شيخ جمال الدين گيلى بود و اكثرِ بَنين و بَناتِ ايشان، متّقى و پرهيزگار بودند و باشند و از سبّ صحابه محترز؛ و در اين عهد، از ايشان، مولانا مرتضى اعظم اَقضى القضاة و الحكّام، مُبيّن الشَّرايع و الأحكام، سيف الملّة و الدين، محمّد الحسينى، قاضى قضاة، دارالملك سلطانيّه و تومان قزوين و ابهر و زنجان و طارمين است، متابع مذهب امام شافعى و در قطع قضايا از جادّه شرع تجاوز نمى كند».
قيد اخير - يعنى شافعى مذهب بودن - راجع به محمّد اخير است؛ نه به محمّد اوّل. و آن هم، بنا بر زعمِ حمداللّه مستوفى است، نه مبنى بر حقيقت امر، مخصوصا با توجّه به فاصله بُعدِ زمانىِ طويل كه بين اين سيّد و مستوفى هست؛ و اللّه ُ العالم بحقيقة الحال.
و اين كه مصنّف رحمه الله گفته (ص 242): «و سيّد على محمّدى با حرمت و رفعت بسيار و اعتقاد نيكو».
مراد، همان سيّد است كه منتجب الدين رحمه الله در فهرست او را چنين ترجمه كرده: «السيّد جمال السّادة أبو الحسن عليّ بن محمّد بن إسماعيل المحمّديّ، ثقةٌ فاضلٌ ديِّنٌ، سفير الإمام عليه السلام ».
ص: 879
تعليقه 99
«خَوْضه مُفَرَّدْ»
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و پسرش سيّد اجل المرتضى ذو الفخرين، ابو الحسن علىّ بن المطّهر بن على - رَضِيَ اللّه عَنْه - كه بيرون از آن كه سلاطين آل سلجوق و خواجه نظام الملك به وصلت با وى تقرّب و تبرّك نمودند، چهار صد [مَن] خَوضه مُفرَّدْ در تركه او آمد و فضل و علم او از كتب و خطب او معلوم شود»؛
نگارنده گويد: در اوايل مجلّد اوّلِ تعليقات، به ترجمه اين سيّد، تحت عنوان تعليقه 29، به قدر كفايت پرداخته ايم، اكنون اين تعليقه را براى بيان نكته اى منعقد كرده ايم و آن نكته اين است كه وجه تصحيح دو كلمه «خوضه مفرَّد» واقع در عبارت متن را بيان كنيم؛ پس مى گوييم:
در سابق، ضمن كلامى كه از كتاب الدَّرجات الرفيعة في طبقات الشيعه تأليف عالمِ بزرگوار سيّد على خان مدنى رحمه الله نقل كرديم، اين عبارت «و لمّا توفّي كان من جملة متروكاته أربعمائة مَنٍّ لؤلؤا» ديده مى شود؛ چون نگارنده از اين عبارت، فايده بسيار برده و استفاده كامل و سرشار كرده است، براى قدردانى از اين حقّ نعمت، اين مطلب را در چند جا از آثار خود، چنان كه شايد و بايد بيان كرده است.
در مجلّد اوّل تعليقات چنين گفته: «پوشيده نماناد كه نگارنده از بركت اطّلاع بر كلام اين بزرگوار سيّد عليخان، كه در ترجمه اين سيّد ذوالفخرين قمى ياد كرده است، به تصحيح عبارتى در همين كتاب نقض موفّق شده است و اگر آن نمى بود، به هيچ وجه براى وى اين تصحيح مُيَسَّر نمى شد؛ چنان كه در مورد خود، به اين مطلب تصريح شده است؛ ملأ اللّه ُ قبرَه نورا، و روحه سرورا».
و در تعليقات ديوان قوامى كه بعد از چاپ اوّل نقض نوشته است، ضمن ترجمه سيّد اجل مرتضى ذو الفخرين قمى رحمه الله بعد از تفطّن به اين كه «حصّه مفرد» در عبارت چاپ اوّل نقض غلط است و «خوضه مُفَرَّدْ» صحيح و درست است و اين امر، قبل از آن بوده است كه الدَّرجات الرفيعه چاپ شده باشد، بلكه اين استفاده از روى نسخه خطّى اى بوده كه متعلّق به استاد فقيد سعيد نفيسى رحمه الله بوده است - چنان كه در ذيل همين صفحه از ديوان قوامى (ص 198) نوشته است - به اين مطلب، با اين عبارت، تصريح نموده است (ص 199): «استفاده نگارنده از اين كلام شريف. نگارنده گويد: از بركتِ توفيقِ زيارت اين كلام شريف، عبارتى كه در نسخ كتاب نقض تأليف شيخ عبدالجليل؛ تصحيف شده بود درست شد. توضيح اين سخن آن كه: در نسخ كتاب النقض كه تاكنون به نظر من رسيده است، به جاى عبارت «چهارصد مَن خوضه مفَرَّدْ» كه در اين تعليقات ثبت شده، عبارت «چهارصد حصه مفرد» درج شده است، چنان كه در نسخه چاپى هم - تَبَعا للنُّسخ - همان طور چاپ كرده ايم، حالا كه به مطالعه اين كلام شريف موفّق شدم، معلوم شد كه «حصّه مفرد» مصحّف و غلط و محرّف از «خوضه مفرّد» مى باشد. بيان اين مطلب آن كه: عبارت «أربعمائة مَنٍّ لؤلؤا» به طور قطع و يقين، ترجمه عبارت «چهارصد من خَوضه مفرّدْ» است. صاحب قاموس گفته: و الخوضة اللؤلؤة. و صاحب تاج العروس گفته: الخوضة - بالفتح - اللؤلؤة. عن أبي عمرو». و صاحب لسان العرب گفته: أبو عمرو: الخوضة =
ص: 880
اللؤلؤة. و در منتهى الأرب گفته: «خوضة - بالفتح - : دانه مرواريد». و نيز فيروزآبادى در قاموس گفته: و ذهب مُفَرَّدُ: مُفَصَّلٌ بالفريد. و در تاج العروس در شرح اين كلام گفته: و ذهبٌ مفرّد، أي كمعظّم، مفصّل بالفريد و مِن سجعات الأساس؛ كم في تفاصيل المبرّد من تفصيل فريد و مفرّدٍ. و نيز فيروزآبادى گفته: الفريد: الشذر يفصّل بين اللؤلؤ و الذَّهب. الجمع: فرائد. و الجوهرة النَّفيسة كالفريدة، و الدرّ إذا نظم و فصّل بغيره، و بائعها و صانعها فرّاد. و در تاج العروس ضمن شرح اين كلام گفته: و قال إبراهيم الحربي: الفريد: جمع الفريدة، و هي الشذر من فضّة كاللؤلؤة. و فرائد الدرّ: كبارها.
پس به خوبى روشن شد كه مفاد عبارت «أربعمائة مَنّ لؤلؤا» با مفاد عبارت «چهارصد من خوضه مفرّد» يكى است. پس گمان مى رود كه مرحوم سيّد على خان، اصل عبارت اين ترجمه را يا از كتاب نقض برداشته و يا از كتابى كه مؤلّف آن از كتاب نقض برداشته بوده است؛ و اللّه أعلم».
تعليقه 100 متملّكان و رؤسا و سادات رى و قزوين
اين كه گفته: «و درجه و مرتبت سيّد كبير شمس الدين الحسنى، خود پوشيده نماند (تا آخر)».
گويا مراد از اين شخص، سيّد شمس الدين پدر سيّد فخر الدين رحمه الله است كه مصنّف رحمه الله كتاب تنزيه
عايشه را به اشاره او به رشته تحرير در آورده است (رجوع شود به ص 83 چاپ اوّل نقض).
اين كه مصنّف رحمه الله گفته (ص 243): «و سيّد عماد الدين عبدالعظيم الحسني القزوينى امام جيلان و ديلمان و جهاد او با ملحدان (تا آخر)».
مراد، همان است كه در كتب فريقين، نام او و شرح عظمت و رفعت قَدْر او به چشم مى خورد.
منتجب الدين رحمه الله در فهرست گفته: «السيّد عماد الدين عبدالعظيم بن الحسن بن عليّ أبو الشَّرف الحسني نقيبُ السادة بقزوين، و ادّعى فيه أهل جيلان الإمامة، و كان بها صاحب الجيش، ففرّ منها، فاضل فقيه صالح». و غالب متأخّران علماى رجال - مانند شيخ حرّ عاملى در جزء دومِ أمل الآمل و صاحب تنقيح المقال و غير ايشان - در ترجمه وى به نقل همين عبارت منتجب الدّين اكتفا كرده اند.
حمداللّه مستوفى در تاريخ گزيده (ص 842 نسخه چاپ لندن به اهتمام برون، و ص 797-798 چاپ طهران به سال 1339 به تصحيح دكتر نوايى) در فصل هفتم از باب ششم - كه در ذكر قبائل قزوين و معرّفى بزرگانى است كه از آن جا برخاسته اند گفته: «شريف ترين قبايل جهان سادات اند و سادات قزوين به زهد و ورع و تقوى و علم و ادب و قطع طمع متحلّى اند و درويش و توانگرِ ايشان از طمع به ديگران محترز باشند و رسم سؤال در ايشان نيست و از كسب خود خورند و سادات بزرگ مستجابُ الدَّعوه در ايشان بوده اند؛ چون سيّد رضا و سيّد عماد الدين عبدالعظيم الحسنى النَّقيب كه از اَكابر نقباى زمان خود بود و متّقى و پرهيزگار و مقبولِ عند الخواصّ و العوام و املاك بسيار داشت، از او نسل نيست».
نگارنده گويد: چون عبارت فهرست منتجب الدين رحمه الله در ترجمه سيّد عبدالعظيم مورد بحث مبهم و پيچيده است و به اصطلاح معروفِ كنونى محتاج به تجزيه و تحليل و استخراج لُبّ كلام و مغز سخن
ص: 881
است تا مراد چنان كه شايد و بايد به دست آيد، پس به نقل شرح و بيان و توضيح و تبيان آن مى پردازيم.
آقا رضى قزوينى رحمه الله در ضيافة الإخوان و هدية الخلاّن (ص 327) بعد از نقل ترجمه وى از فهرست منتجب الدين گفته: «امّا ادّعاى اهل گيلان امامت را در حقّ او دلالت مى كند بر اين كه وى عالم، زاهد، شجاع، و سخى بوده است؛ زيرا اكثر اهل آن زمان، زيدى بوده اند و زيديان بر اين عقيده هستند كه هر شخص كه از اولاد فاطمه زهرا - سلامُ اللّه عليها - باشد خواه حسنى و خواه حسينى و موصوف باشد به صفاتى كه گفتيم، او صلاحيّتِ امامت و استحقاقِ زعامت را دارد؛ و بدين جهت بوده كه جماعتى از ايشان قائل شده اند به امامت محمّد و ابراهيم فرزندان عبداللّه بن الحسن بن الحسن كه در ايّام منصور خروج كرده و كشته شده اند».
آن گاه شواهدى براى اين امر آورده، پس از ملل و نحل شهرستانى نيز كلامى ملخّصا نقل نموده كه آخر آن اين است (ترجمه): «سبب ميل و رغبتِ اهلِ گيلان به امامت عبدالعظيمِ نامبرده اين است كه گفتيم؛ و امّا گريختن او از گيلانيان با آن كه در گيلان سپاه داشته و رعيّت نيز به طوع و رغبت مطيع و فرمانبرِ امر وى بوده اند، ظاهرا سرّ آن اين است كه وى به جهت كثرت صلاح و بسيارى زهد و تقوا كه داشته، از ايشان گريخته است؛ زيرا زهد و صلاح و تقواىِ او وى را بر اين مى داشته كه گول فريب مردم را به وى نخورد و عقيده ايشان را درباره امامت خود نپذيرد، اگرچه اين امر با مصالح دنيوى سازش داشته باشد، كه نوعا بسيارى از مردم از امثال او آن مصالح را مقدّم مى دارند و به دنبال اين قبيل پيش آمدها كه ظاهر آن ها خير و صلاح دنيوى و باطن آن ها وزر و وَبال اُخروى هست مى روند و نظير اين گونه اِعراض از اين نوع رياست و امامت به جهت تقدّس و تنزّه از ارتكاب امثال آن ها در ترجمه محمّد بن حمزه علوى رحمه الله گذشته است، هر كه طالب باشد به ترجمه او رجوع كند».
و ضمن ترجمه حمزة بن محمّد علوى قزوينى رحمه الله گفته (ص 24) ترجمه: «حاكم در تاريخ نيشابور گفته: حمزة بن محمّد علوى قزوينى داراى حسب و نسب شريف و صاحبِ همّت بزرگ و قول و فعل جميل بود. من در ميان علويان و غير ايشان، در عظمت و جلال و عفّت و بيان، مانند او را نديده ام. او تا سال سى و هفت در نيشابور بود، آن گاه به رى رفت، پس مردم بر او گرد آمدند تا بر او بيعت كنند و او را براى خود امام و پيشوا گردانند، پس او از اين كار خوددارى كرد و سرپيچيد، پس سردار سپاه و رئيس جماعتِ مذكور او را گرفت و به بخارا فرستاد و براى او پرونده سازى كرده، پيش پادشاه از او سعايت و بدگويى نمود و وى نظر به اين امور، مدّتى در بخارا ماند و در سال چهل به نيشابور برگشت و در اين هنگام بود كه ما با او آمد و شد و معاشرتِ بسيار داشتيم و صبح و شام با هم ملاقات مى كرديم. وى در ماه رجب سيصد و چهل و شش درگذشت و تابوتش را بر پشت استران، به قزوين بردند. كلام حاكم به پايان رسيد».
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و سادات و نقباى نيشابور با صولت و شوكت، چون سيّد اَجلّ ذخر الدين و خاندان او و غير ايشان».
مراد، همان سيّد بزرگ است كه اسم و رسم او و خاندانش در غالب كُتبِ نسب و تاريخ هست، به
ص: 882
اندكى از تراجم آنان در اين جا مى پردازيم و سعى مى كنيم كه از مآخذ معتمده معاصرينش باشد يا لاأقل نزديك تر به عصر ايشان باشد.
فريد خراسان ابوالحسن بيهقى رحمه الله در تاريخ بيهق (ص 101) گفته: «سيّد اَجلّ ذخر الدين نقيب النُّقباء ابو القاسم زيد بن الحسن، نقيب النُّقباى نيشابور را اتّصالِ مصاهرت افتاد با كريمه اَجلّ عالم شرف الدين ظهير الملك ابو الحسن علىّ بن الحسن البيهقى. مات السيّد الأجلّ أبو محمّد زيد الملقّب بتاج الدّين نقيب النّقباء في شهور سنة اثنتين و عشرين و خمسمائة».
و نيز وى در همان كتاب (ص 226) در ترجمه شرف الدين ظهير الملك ابو الحسن علىّ بن الحسن البيهقى رحمه الله گفته: «و از وى دو حرّه ماند يكى در حباله سيّد اجلّ ذخر الدين نقيب النقباى خراسان ابو القاسم زيد بن الحسن، و ديگر در حباله سيّد اجلّ علاء الدين بن معزّ الاسلام نقيب، نقيب هرات بود و اين خاندان بدين دو حرّه، معمور مانده است.
فما التّأنيث لاسم الشمس عيب *** و لا التذكير فخرٌ للهلال»
و نيز فريد خراسان در كتاب لباب الأنساب و ألقاب الأعقاب تحت عنوان «نقيب نيشابور» به ترجمه سيّد ذخر الدين و ساير افراد آن خاندان پرداخته است و ما نصّ عبارت كتاب را از نسخه خطّى خود نسبت به معرفى اين خاندان در اين جا ذكر مى كنيم، با آن كه نسخه، بسيار پر غلط و مشوّش است و تصحيح آن براى من ميسور نيست؛ ليكن با اين حال، به طور قطع و يقين، ارباب فضل و كمال از اين عبارت فايده ها خواهند برد و شايد برخى از ايشان به تصحيح آن و يا ظفر به نسخه صحيح آن موفّق شوند: «السيّد الأجلّ ذخر الدين أبو القاسم زيد بن تاج الدين أبي محمّد الحسن بن السيّد الأجلّ أبي القاسم زيد بن الحسن بن زيد بن الحسن بن محمّد بن الحسين بن داود بن عليّ بن عيسى بن محمّد بن القاسم بن الحسن بن زيد بن الحسن بن عليّ بن أبي طالب عليه السلام » و به تفصيل در مورد نَسَب سيّد مذكور، سخن گفته است.
تنبيه بر نكته اى در اين جا ضرور است و آن اين كه:
ابوالحسن بيهقى مذكور رحمه الله در «باب اليا» از جدول ألقاب لباب الأنساب (ص 44 نسخه مخطوطه شخصى) - كه در اوايل كتاب در آن باب به تفصيل به ذكر القاب و وجه تسميه و تلقّب سادات به آن القاب پرداخته است - گفته: «البطحائي حسنيّ، و البطحاء محلّة في المدينة هم - أي الملقّبون بهذا اللَّقب - منسوبون إلى محمّد بن القاسم الشّجري، له عقب يقال لهم البطحائيّون، أكثرهم ببغداد و طبرستان، و منهم نقباء نيشابور».
نگارنده گويد: شايد «محلّة» محرّف «محلّ» مى باشد و مراد، موضعى است كه فيروزآبادى در قاموس گفته: «و بطحان - بالضمّ أو الصّواب الفتح و كسر الطّاء - موضع بالمدينة».
و زبيدى در شرح «موضع بالمدينة» گفته: «و هو أودية المدينة الثلاثة، و هو العقيق و بطحان و قناة».
ليكن در بعضى موارد لباب الألباب در نسبت به همين شخص مورد بحث «البطحاويّ» تعبير شده است و اين تعبير نشان مى دهد كه آخر كلمه، همزه بوده است، نه نون. در هر صورت، نه تنها اين كلمه
ص: 883
مردّد در بين «البطحاوي» يا «البطحائىّ» يا «البطحاني» محتاج به تحقيق و بررسى است، بلكه در آنچه از اين كتاب شريف لباب الأنساب نقل كرديم، از نظاير اين كلمه بسيار به نظر مى رسد؛ زيرا نسخه - و مخصوصا نسخه نگارنده - بسيار بسيار مشوّش و مغلوط و داراى زياده و نقيصه است، كه مى توان گفت: كمتر كتابى است كه در اين امور به گرد آن برسد، پس دانشمندان و محقّقان بايد خودشان در تصحيح عبارت، تدبّر و اعمال نظر كنند و صحيح سخن و كلام و لباب مقصد و مرام را در بيارند.
و در اواخر همان كتاب (ص 364-365) تحت عنوان «فصل في أنساب السادات المذكورين في تاريخ نيشابور» گفته: «السيّد أبو عبداللّه الحسين بن داود بن عليّ بن عيسى بن محمّد بن القاسم بن الحسن بن زيد بن الحسن بن عليّ بن أبى طالب عليه السلام جدّ السيّد الأجلّ ذخر الدين أبو القاسم؛ قال الحاكم أبو عبداللّه: كان ذلك السيّد من أكثر الناس صلاةً، و كنتُ اُصلّي معه الجمعة في الجامع، صحبتُه سنين فما سمعته ذكر عثمان إلاّ قال: أميرالمؤمنين الشهيد رحمه الله فبكى. و ما سمعته يذكر عائشه إلاّ قال: اُمّ المؤمنين الصدّيقة بنت الصدّيق حبيبة رسول اللّه؛ و بكى.
قال الحاكم: رأى هذا السيّد في منامه أنّه كان على شطَّ البحر، فإذا هو بزورقٍ كأنّه البرق يمرّ، فقالوا: هذا رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، فقلت: السلام عليك يا رسول اللّه! فقال: و عليك السّلام. فما كان إلاّ قليلٌ من الزمان حتّى رأيت زورقا آخر قد أقبل، فقالوا: هذا أميرالمؤمنين عليّ بن أبيطالبٍ عليه السلام فقلت: السلام عليك يا أبه! فقال: و عليك السّلام يا ابني! فما كان إلاّ قليلٌ من الزمان حتّى رأيت زورقا آخر قد أقبل، فقالوا: هذا الحسن بن عليٍّ عليه السلام فقلت: السلام عليك يا أبه! فقال: و عليك السلام. فجاء زورقٌ آخر و ليس فيه أحد، فقلت: لمَن هذا؟ فقالوا: هذا لك، فتوفّي بعد ذلك بمدّةٍ قليلة.
و مات يوم الاثنين بين الصلاتين الظهر و العصر في الثاني عشر من جمادي الآخرة سنة خمسٍ و خمسين و ثلاثمائة، و دفن يوم الثلثاء بعد الظهر، و صلّى عليه ابنه السيّد أبو محمّد المحدِّث في ميدان هاني في المسجد، و كبّر عليه أربع تكبيراتٍ».
و نيز اندكى بعد از عبارت گذشته (ص 366 نسخه مخطوطه خودم) گفته: «السيّد أبو جعفر داود بن محمّد بن الحسين بن داود بن عليّ بن عيسى بن القاسم بن الحسن بن الحسن بن عليّ بن أبي طالب عليه السلام ؛ تقدّم ذكره في باب نقباء نيشابور، [توفّي ]في صفر سنة اثنتين و أربعمائة، حافده أبو القاسم بن الحسن بن زيد بن الحسن بن عليّ بن أبي طالب عليه السلام . قال الحاكم أبو عبداللّه: كان مجلس المناظرة و اجتماع العلماء في داره، و كان من العبّاد المجتهدين في العبادة، مات و صلّى عليه أبوه السيّد أبو عبداللّه سبع تكبيراتٍ؛ كذا ذكره الحاكم في التّأريخ». و نيز اندكى بعد (ص 367 نسخه مخطوط خودم) گفته: «نسب السيّد المحدّث بن أبي عبداللّه الحسين بن داود بن عليّ بن عيسى بن محمّد بن القاسم بن زيد بن الحسن بن عليّ بن أبي طالب عليه السلام كان يُعدّ في مجلس إملائه في الأحاديث ألف محبرةٍ، كما ذكره الحاكم أبو عبداللّه. مات فجأةً غداة يوم الخميس العاشر من جمادي الآخرة سنة إحدى و أربعمائة، صلّى عليه السيّد أبو جعفر».
اَبو اسماعيل ابراهيم بن ناصر بن طباطبا در منتقلة الطالبيّه (صفحه 335 چاپ نجف، به تحقيق
ص: 884
سيّد محمّد مهدى خرسان) تحت عنوان «ذكر من ورد نيشابور من وُلد زيد بن الحسن» گفته: «منهم من ولد القاسم بن الحسن بن زيد بنيشابور المظفّر بن المحسن بن عليّ بن أبي جعفر محمّد الرّوذراوريّ بن الحسن البصريّ بن القاسم بن محمّد البطحانيّ بنيشابور. من ناقلة طبرستان أبو عبداللّه الحسين بن داود بن أبي تراب عليّ النّقيب بمصر، ابن عيسى بن محمّد البطحاني، اُمُّه عامّيّة من أهل آمل، اسمُها عبدونة، عقبه: أبو القاسم زيد، و أبو الحسن محمّد أعقب، و أبو الحسين، و أبو عليّ محمّد أعقب، و اُمّ الحسن، و اُمّ الحسين، اُمّهم بحلة (كذا) بنت محمّد الكبرى، و ابراهيم درج، و عليّ درج، و أحمد درج».
و في المنتخب من السياق لتأريخ نيسابور (ص 63 من النسخة الفتوغرافية): «حرف الدّال؛ فمن الطبقة الثانيّة داود بن محمّد بن الحسين بن داود بن عليّ بن عيسى بن محمّد بن القاسم بن الحسن بن زيد بن الحسن بن عليّ بن أبيطالب الحسنيّ السيّد أبوجعفر بن أبيالحسن الرئيس النقيب المحتشم، أوّل نقيبٍ من هذا البيت من الحسنيّة، سمع الحديث من أبيعمرو بن مقلّد و أقرانه، و حدّث ببغداد و نيسابور، و توفّي بعد أبيه بسبعة أشهر، و ذلك في صفر سنة اثنين و أربعمائة».
و نيز در تاريخ سياق مذكور (در پشت ص 64) گفته: «الرضا بن الحسين بن محمّد بن الحسين بن داود بن عليّ بن عيسى بن محمّد بن القاسم بن الحسن بن زيد بن الحسن بن عليّ بن أبيطالب الحسنيّ السيّد أبو الفتوح ابن السيّد أبيعبد اللّه بن أبيالحسن، و أبوه أكبر من السيّد النقيب أبيجعفر داود من أولاد السيّد أبيالحسن، و هذا من كبار العلويّة و أولاد الرئاسة، و بيتهم بيت الحديث، سمع مسند أبيعوانة عن أبي نُعيم، و سمع من السيّد أبيالحسن و طبقتهم، توفّي تاسع عشر صفر سنة ستٍّ و أربعين و أربعمائة».
و نيز در طبقه ثانيه از حرف الزاى از تاريخ المنتخب من السياق لتاريخ نيسابور (ورق 65) گفته: «زيد بن الحسن بن محمّد بن الحسن بن داود بن عليّ بن عيسى بن محمّد بن القاسم بن الحسن بن زيد بن الحسن بن زيد بن الحسن بن عليّ بن أبيطالب الحسنيّ السيّد الأجلّ النَّقيب أبوالقاسم بن النقيب أبيمحمّد بن أبيالحسن المحدّث الطَّبري، وجه أهل بيته في عصره حشمةً و حرمةً و سدادا و عفّةً و همّةً، سمع الكثير عن أبيه و جدّه و أقاربه و الخفّاف و الطّبقة. ولد سنة ثمان و ثمانين و ثلاثمائة، و لم يتّفق له الرواية؛ إذ توفّي في حدّ الكهولة سنة أربعين و أربعمائة».
و نيز در طبقه ثالثه از حرف الزاى (ص 66-67) گفته: «زيد بن الحسن بن زيد بن الحسن بن محمّد بن الحسين بن داود بن عليّ بن عيسى بن محمّد بن القاسم بن الحسن بن زيد بن الحسن بن عليّ بن أبيطالب الحسنيّ السيّد أبوالقاسم بن أبي محمّد بن أبيالحسن محترم من بيت النقابة و الرّئاسة، سمع من مشائخ الطبقة الثانية من أبيالمظفّر موسى بن عمران الصوفي، و فاطمة بنت الدَّقّاق، و جاءنا نعيه بنيسابور في ربيع الأوّل من سنة ثمانٍ و ثمانين و أربعمائة».
و نيز در آن كتاب در طبقه حاء مهمله (ورق 54) گفته: «الحسن بن زيد بن الحسن بن محمّد بن الحسين الحسنيّ السيّد النقيب أبومحمّد بن السيّد النقيب أبيالقاسم بن السيّد نقيب النُّقباء أبي محمّد
ص: 885
بن السيد أبي الحسن، من وجوه سادات عصره و أكابر بيته، سمع من أبيحفص و عبد الغافر الفارسي و المشائخ، توفّي في ربيع الأوّل سنة تسع و ستّين و أربعمائة».
و نيز او (در پشت ورق 55) گفته: «الحسن بن زيد بن الحسن بن زيد بن الحسن بن محمّد بن الحسين، سمع من موسى بن عمران».
اين شخص اخير نبايد از اين خاندان باشد؛ زيرا فقط تشابه در اسما است، امّا هيچ گونه اشارتى به نقابت يا سيادت نشده است؛ فَتَفَطَّنْ.
تعليقه 101
شعراى متقدّمان و متأخّران از تازيان و پارسيان
1. حسّان بن ثابت انصارى شاعر پيغمبر اكرم، از جمله مخالفانِ سرسخت اميرالمؤمنين و از زمره متخلّفان از بيعتِ آن سرور دين عليه السلام بوده است، چنان كه به بيانِ اجمالىِ آن خواهيم پرداخت. پس، بهتر آن مى بود كه مصنّف رحمه الله نام او را در صدر باب مخصوص به شعراى شيعه - رحمةُ اللّه عليهم - قرار نمى داد، ليكن اشاره به اين مطلب را در كلام خود گنجانده است، چنان كه توضيحش خواهد آمد.
در هر صورت: فاضل محترم سيّد على اكبر برقعى - أطالَ اللّه بقاءه - در كتاب راهنماى دانشوران (ج 1، ص 215-216) گفته: «حسّان - با فتح و تشديد سين بى نقطه - به معناى بسيار نيكو، و آن، نام اَبوالوليد حسّان بن ثابت بن منذر بن حرام بن عمرو بن زيد مناة بن عديّ بن عمرو انصارى خزرجى است، شاعر شهير كه به فرمان پيغمبر صلى الله عليه و آله مشركان را نكوهيد و بدى هايشان را فاش كرد و پيغمبر صلى الله عليه و آله گفت: بار خدايا! حسّان را به روح القدس مدد كن. و حسّان، خود گفت:
لساني و قَولي صارمان كلاهما *** و مبلغ ما لا يبلغ السيف مَقولي
و حسّان، شاعران قريش و شاعران عرب را هجو كرد و در سال 54 درگذشت و يكصد و بيست سال در جهان بزيست؛ شصت سال در جاهليّت و شصت سال در اسلام».
مامقانى رحمه الله در تنقيح المقال در ترجمه او گفته: «او از اصحاب پيغمبر است و مشهور بوده به شاعر رسول اللّه صلى الله عليه و آله . و او همان است كه حديث غدير خُم را به نظم آورده؛ چنان كه مفيد رحمه الله در ارشاد خود و خوارزمى در مناقب و ديگران نيز ياد كرده اند. و پيغمبر صلى الله عليه و آله براى او دعا كرد و گفت: لا تزال مؤيّدا بروح القدس ما دُمْتَ ناصرنا؛ و در مقيّد ساختن آن حضرت دعاى خودش را به «ما دُمْتَ ناصرنا» معجزه و كرامتى است؛ زيرا كه اين دعا مشتمل است به خبر دادنِ آن حضرت از غيب به جهت اين كه حسّان پس از آن كه دوستار اهل بيت پيغمبر بود و مدح ايشان را در اشعار خود مى سرود و دماغِ كافرانِ بدكار را به اين وسيله بر خاك مى ماليد، بعد از پيغمبر خاتم صلى الله عليه و آله مخالفان اهل بيت، او را منحرف ساختند و به زَخارف دنيوى او را بفريفتند؛ پس او از دوستى اهل بيت عليهم السلام برگشت و مخالفت نصّ خدا و پيغمبر در حقّ ايشان نمود تا به درجه اى كه گفته اند: اميرالمؤمنين را سبّ كرد و هجو نمود و دعايى را كه خودش در حقّ دشمنان اميرالمؤمنين عليه السلام در اين مصراع «و كُن للَّذي عادى عليّا معاديا» كرده بود، در حقّ خود او تحقّق پيدا كرد - آن گاه عبارتى را كه ثقفى در غارات از حسّان
ص: 886
روايت كرده و ما به نقل آن خواهيم پرداخت نقل كرده، تا آن كه گفته: - كُتب سيره، مشتمل است تخلّف او را بعد از كشته شدن عثمان از بيعت امير المؤمنين عليه السلام در زمره جماعتى از عثمانيّه؛ اگر خواستى تحقيق اين را بدانى، به تاريخ ابن الاثير رجوع كن».
ثقفى در غارات (ج 1، ص 221) گفته (ترجمه): «پس از آن كه اميرالمؤمنين عليه السلام قيس بن سعد بن عباده انصارى را - كه از ياران وفادار و سر سپردگان صميمىِ آن حضرت بود - از ولايتِ مصر معزول ساخت و به مدينه اش احضار فرمود، قيس از مصر برگشت و واردِ مدينه شد. پس حسّان بن ثابتِ انصارى - كه از هواخواهان عثمان بود و خون او را از اميرالمؤمنين مطالبه مى نمود - پيش قيس آمد و بناى شماتت و سرزنش را بر وى گذاشته گفت: اى قيس! عثمان را كشتى و گناهِ كشتنِ او را بر گردن گرفتى و پاداش نيكويى در برابر اين كار به دست نياوردى، اينك على نيز حقِّ خدمتِ تو را در نظر نگرفت و تو را از حكومتِ مصر برانداخت و به شكرِ عملِ تو نپرداخت. قيس، اين حرف او را انكار كرده و با كمالِ درشتى به او گفت: اى كوردلِ بى معرفت و اى بى بصيرت و بينش! به خدا سوگند، اگر نمى بود اين كه ميان قوم من و قوم تو جنگى بر پا مى شد، هر آينه گردنِ تو را مى زدم، فضولى موقوف كن و از خانه من بيرون رو و پى كار خود گير».
از بياناتِ گذشته، حالِ حسّان بن ثابت در نظر شيعه معلوم شد و از اين جا است كه مصنّف رحمه الله در آغاز كلام، درباره او گفت: «تظاهر كرد» و در آخر گفت: «اگر به حقيقت گفت اگر به مجاز» يعنى اين اشعار از او سر زده؛ امّا آيا در اين شعرها او راهِ حقيقتِ مطلب را پيموده، يا از راه مكر و حيله و تزوير، تظاهر به اين مدايح نموده و در باطن به غير اين مدايح در حقّ اهل بيت معتقد بوده است، طالبِ بحث از اين موضوع به تفصيل، به موارد ذكر آن در ساير كُتب مراجعه كند؛ زيرا اين مقام، بيشتر از بيانات مذكوره را مقتضى نيست.
امّا اشعار حسّان در روز غدير، شايد مانند خود حديث غدير، متواتر باشد، منتها اگر سخنى در آن ها باشد، در لفظ و عدد ابيات و كمّيّت و كيفيّت و تقديم و تأخير برخى از آن ها بر برخى ديگر است؛ و اِلاّ اصل موضوع، قابل انكار نيست.
نگارنده گويد: طالب تفصيل و بسطِ بيشتر در احوال و اشعار حسّان بن ثابت، به كتاب الغدير (ج 2، ص 35-65) تأليف امينى رحمه الله رجوع كند.
امّا اين كه مصنّف رحمه الله گفته (ص 244): «و به ديگر جا مى گويد [يعنى حسّان]: يا حبّذا (تا آخر)».
اين كه در ذيل صفحه گفته ايم: «نسبت اين شعر را با ذيلش كه قطعه اى است مشتمل بر پنج بيت، در جايى نديده ام» چنان كه در ص 234 چاپ اوّل بيان كرده ام، توضيح و تفصيلِ آن بدين قرار است:
ابو عبداللّه گنجى شافعى در كفاية الطالب (ص 278-279) گفته: «قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : أنا الشجرة، و فاطمة فرعُها، و عليُ لقاحُها، و الحسن و الحسين ثَمَرُها، و شيعتنا وَرَقُها؛ و الشجرة أصلها في جنّة عدنٍ، و الأصل و الفرع و اللّقاح و الورق في الجنّة.
قلت: أخرجه محدّث دمشق في مناقبه بطرقٍ شتّى. (و أنشدنا) الشيخ أبوبكر بن فضل اللّه الحلبيّ
ص: 887
الواعظ في المعنى لبعضهم:
يا حَبّذا دوحة في الخلد نابته *** ما في الجنان لها شبهٌ مِن الشجر
المصطفى أصلها و الفرع فاطمه *** ثمّ اللّقاح عليُ سيّد البشر
و الهاشميّان سبطاها لها ثمرٌ *** و الشّيعة الورق الملتفّ بالثّمر
هذا حديث رسول اللّه جاء به *** أهل الرّواية في العالي مِن الخبر
إنّي بحُبّهمُ أرجوا النجاة غدا *** و الفوز مع زُمرة مَن أحسن الزُّمَر».
شيخ جليل عماد الدين طبرى رحمه الله در بشارة المصطفى (ج 1، ص 48 - 49) گفته: «و قد نظم هذا الخبر أبو يعقوب البصراني، فقال:
يا حَبّذا دوحة في الخلد نابته *** ما مثلها أبدا في الخلد من شجر»
آن گاه بقيّه اشعار را چنان كه از كفايه نقل شد ذكر كرده است و در چند كتاب معتبر ديگر نيز ذكر شده است؛ ليكن در هيچ يكى از آن ها هم نسبت آن ها را به حسّان نديده ام؛ فعليك بالتتبّع حتّى تَعرف حقيقةَ الحال.
2. فرزدق شاعر شيعى. اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «بعد از آن، فرزدق شاعر شيعى بود كه اين قصيده غرّاء در حقِّ زين العابدين مى گويد:
هذا الذي تعرف البطحاء وطأته *** و البيت يعرفه و الحِلُّ و الحرمُ
(الى آخرها)»؛
سيد على اكبر برقعى - أطالَ اللّه بقاءه - در راهنماى دانشوران (ج 2، ص 244-246) گفته: «فرزدق - بر وزن سمنبر - به معناى پاره خميرى است كه در ميانِ تنور افتد، نيز ريزه هاى نان؛ و آن، لقب اَبوفراس همّام بن غالب بن صعصعة بن ناجيه مُجاشعى است در شمار مشاهير شاعران و معاصر جَرير و اَخطل. و ميان او و جرير، نكوهش گرى در گرفت و با توانايى كه بر نظم سخن داشتند، يكديگر را به باد نكوهش گرفتند.
و از قصايد مشهور فرزدق، قصيدتى است كه در مدح علىّ بن الحسين عليه السلام نظم كرد بدين مَطلع:
«يا سائلي أينَ حلّ الجود و الكرم *** عندي بيانٌ إذا طُلاّبه قدموا»
و نظم آن قصيده نيز داستانى دارد كه در كُتب، مسطور و در افواه مشهور است.
محقّق بهبهانى از جدّ خود محمّد تقى مجلسى - رضوانُ اللّه عليهما - نقل كرده كه: «عبدالرّحمنِ جامىِ سنّى در سلسلة الذَّهب اين قصيده را به نظم فارسى در آورده و گفته كه: زنى از اهل كوفه، فرزدق را بعد از مرگ در خواب ديد، از او پرسيد كه: خدا با تو چه كرد؟ گفت: خدا مرا آمرزيد؛ به سبب آن قصيده كه در مدح علىّ بن الحسين عليه السلام گفتم. جامى گفته كه: سزاوار است كه حق تعالى تمام عالم را بيامرزد به بركت اين قصيده شريفه».
3. كميت بن زيد الاسدى. اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و كميت بن زيد الاسدى است كه سيّد عليه السلام در حقّ او گفته است: قائل إليّ في الجنّة، و هاشميّات بأسرها اوراست».
ص: 888
اشاره به شاعر معروف شيعى ابو المستهلّ كميت است.
بايد دانست كه كميت (60 - 120) از شعراى مشهور شيعه و از مخلصان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام است و خوض در خصوصيّات اين مدّعا، مستلزمِ بحثى مفصّل است، به طورى كه مقام، گنجايش آن را ندارد؛ پس در اين جا به مشتى از خروار و به اندكى از بسيار از شرح حال و بحث از شعر او - كه تا حدّى دليل و بيّنه بر مدّعاى مذكور باشد - مى پردازيم.
مرزبانى در معجم الشُّعراء (ص 248) گفته: «مذهب كميت و شعر او در تشيّع و مدح اهل بيت عليهم السلام در ايّام بنى اميّه مشهور است و از جمله گفتار او است درباره ايشان:
فقُلْ لبني اُميّة حيث حلّوا *** و إن خفت المهنّد و القطيعا
أجاعَ اللّه مَن أشبعتموه *** و أشبع مَن بجوركم اُجيعا».
ابوبكر خوارزمى در نامه معروف خود كه به اهل خراسان نوشته گفته: «قال الكميت بن زيد و هو جار خالد بن عبداللّه القسري: فقل لبني اُميّة (تا آخر دو بيت)».
قاضى شوشترى رحمه الله در مجالس (ج 2، چاپ اسلاميّه، ص 498) گفته: «كميت بن زيد الاسدى، از اكابر شعراى شيعه اثنا عشريّة است. با حضرات امامينِ همامين: محمّد الباقر و جعفر بن محمّد الصادق عليهماالسلاممعاصر بوده و در مدح ايشان و ساير اهل بيت عليهم السلام قصايد غَرّا نظم نموده».
علاّمه حلّى قدس سره در كتاب خلاصة الأقوال او را از جمله مقبولان شمرده و در وصف او لفظ «مشكور» آورده[است].
شيخ حسن بن داود اين معنا را بر آن افزوده: و حضرت امام محمّد باقر عليه السلام اين دعا كه: «لا تزال مؤيّدا بروح القدس ما دُمْتَ تقول فينا» درباره او فرموده [است].
[امّا] هاشميّات؛ بايد دانست كه مراد، قصايدى است كه كميت بن زيد اسدىِ سابق الذكر رحمه الله آن ها را در مدح بنى هاشم و ذمّ دشمنان ايشان ساخته و پرداخته است و از جهت فصاحت و بلاغت و اشتمال بر مطالب عاليه و احتجاجات متينه، به غايت درجه شهرت رسيده است.
هاشميّات، مشتمل است بر: بائيّه، عينيّه، و لاميّه، و ميميّه. و نظر به شهرت آن ها، ما در اين موضوع، بحث نمى كنيم، طالب ملاحظه هاشميّات به شرح مذكور كه چند بار چاپ شده و در دسترس است مراجعه كند.
4. ابوفراس حارث بن سعيد حمدانى. اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «اَبوفراس الحارث بن سعيد الحمدانى است امير و شاعر و شيعى و معتقد كه او را قصايد بسيار است در اميرالمؤمنين و آل او؛ و يكى از آن جمله، اين قصيده ميمى است كه گويد:
الحقّ مهتضم و الدّين مخترم *** و فيء آل رسول اللّه مقتسم (الى آخرها)»؛
اشاره به يكى از فُحول شعراى شيعه است كه ترجمه و اشعار او زينتِ كُتب بزرگان علماى ادب مى باشد؛ اينك به اندكى از ترجمه او كه معرّف مقام شامخ او به قدر كفايت باشد مى پردازيم.
ابن عنبه در فصول الفخريّة في اُصول البريّة (ص 61) گفته: «از بنى جشم: عمرو بن كُلْثوم الشاعر، و
ص: 889
كليب بن ربيعه - كه سيّدِ ربيعه بود - و برادرش مهلهل. و از ايشات آلِ حمدان از ايشان: سيف الدّوله علىّ بن ابى الهيجا عبداللّه بن حمدان، و برادر او ناصر الدّوله الحسن، و فرزندان ايشان. و ابوفراس الحارث بن سعيد بن حمدان، شاعر و فصيح بود [و امير] معتبر شجاع. و ايشان، ملوك موصل و حلب بودند».
بايد دانست كه سيّد بزرگوار سيّد محسن عاملى رحمه الله چون به غايت درجه مرد ميدان ادب و حريفِ گوى و چوگان فهمِ نكات لغت عرب بوده، در ترجمه ابوفراس چنان كه شايد و بايد خوض كرده و قلم فرسايى نموده، تا حدّى كه ترجمه وى به اندازه يك كتاب شده است؛ طالب تحقيق در اين موضوع، بايد به آن كتاب شريف رجوع كند (به مجلّد هيجدهم أعيان الشيعه، ص 29-290).
و در اين جا فقط به نقل عبارتى كه در آن جا تحت عنوان «شخصيّته» گفته است (ص 38-43) مى پردازيم تا زينت بخش اين تعليقات گردد و خوانندگان از آن لذّت ببرند:
شخصيّت ابو فراس: «هو أميرٌ جليلٌ، و قائدٌ عظيمٌ، أكبر قُوّاد سيف الدولة، و شجاع مدرّه، و شاعر
مُفلق، و عربيٌ صميمٌ، تجلّت فيه الأخلاق و الشِّيَم العربيّة السامية بأجلى مظاهرها؛ في شجاعته، و ولوعه بالحرب، و كراهته الإخلاد إلى الدَّعة و الراحة، و في إباء نفسه و فخره و حماسته و اعتزازه بعشيرته، و علوّ همّته، و ارتفاعه عن الدَّنايا، و سخائه، و فصاحته، و حبّه للعفو و الصَّفح و حفظ الحرم، و ارتياحه إلى الكرم و البذل، و حبّه فعلَ الخير، و المساواة بنفسه و عدم إيثارها على المسلمين، و رقّة طبعه، و سجاحة خلقه، و حبّه للوطن، و رعايته لحقوق الإخوان، و محافظته على لَمِّ شَعَثِ العشيرة إلى دينٍ متينٍ و اعتقادٍ ثابتٍ رصينٍ، و خوفٍ من اللّه تعالى، و غيرةٍ على الإسلام و العروبة. و أشعاره الكثيرة الحماسيّة و أخباره الآتية شاهدةً صادقةً بما اتّصفت به نفسه من الشَّيَم و الإباء و علوّ الهمّة و الطّموح إلى العلياء و الغرام بالمجد، و ما يكسب الثّناء و الحمد.
و الأمير أبوفِراس هو أمير السَّيف و القلم، كان شاعرا مجيدا، و بطلاً مِقداما؛ إذا قال فعل، فهو إذا قال:
و إنّي لنَزّالٌ بكلّ مخوفةٍ *** كثيرٌ إلى نزّالها النَّظر الشَّزْرُ
و إنّي لجرّارٌ لكلّ كتيبةٍ *** مُعَوَّدةٍ أنْ لا يُخِلَّ بها النَّصْر
سيذكرني قومي إذا جَدَّ جِدُّهم *** و في اللّيلة الظّلماء يفتقد البدر
فهو حقيقةً نزّال بكلّ مخوفةٍ، جرّار لكلّ كتيبةٍ، و إذا غاب يترك فراغا لا يسدّه غيره، فيذكر قومه لا كمن يقول و لا يفعل».
نگارنده در تعليقات چاپ اوّل (ص 238-240) در ذيل عبارت مصنّف رحمه الله درباره قصيده ميميّه ضمن كلامى چنين گفته است: «از بيانات گذشته به خوبى روشن شد كه امير ابوفراس حمدانى - رحمةُ اللّه عليه - نه تنها مرد ميدان شجاعت و مناعت بوده؛ بلكه با وجود آن، حريفِ گوى و چوگانِ فصاحت و بلاغتى نيز بوده و گوى سبقت از همگان خود ربوده است و سمند سخن را در جولانگاه بيان، چنان تاخته كه سخن شناسان جهان را به تعجّب و شگفت انداخته و صرّافان نُقود معانى و بيان
ص: 890
را در ششدر حيرت مات و مبهوت ساخته است. در اثبات اين مدّعا همين بس كه مثل صاحب بن عبّاد در حقّ او گفته: شعر با پادشاهى آغاز شد و با پادشاهى پايان يافت. و مراد وى از پادشاه اوّل، عبداللّه بن معتزّ عبّاسى است و از پادشاه دوم اَبوفراس حمدانى. و ثعالبى گفته كه: اهل فنّ بر آن اند كه ابوفراس، در شعرسازى و و سخن پردازى، از ابن معتز، برتر و بالاتر بوده است. و نيز از دلايل اين مدّعا اين است كه متنبّى با بلندى پايه سخن كه داشته - تا به حدّى كه آن را در تنبّى و دعوىِ نبوّت دروغىِ خود، معجزه خود قرار داده - نه تنها در برابر او عرضِ اندام ننموده و به مقام معارضه با او بر نيامده، بلكه خود را لايق مديحه سرايى او ندانسته است؛ چنان كه ارباب تراجم، تصريح به آن نموده اند. و اگر هيچ يك از آثار موجوده او - كه هر يك در جاى خود، پايه اى بلند و مقامى ارجمند دارد - نمى بود و اين بيانات نيز از علماى ادب و سخن شناسانِ جهان در حقّ او صادر نمى شد، ميميّه مسمّى به شافيه اش كه مورد بحث ما است، در اثباتِ عظمتِ او تا انقراض جهان كافى بود. و اگر كسى به ديده انصاف نگرد و منصفانه قضاوت كند، گمان مى كنم نظرش منتهى به اين خواهد شد كه اين قصيده، در باب خود بى نظير است؛ زيرا در شرح و بيان مناقب و توضيح و تبيان مثالب، چنان با وَجازتِ لفظ، معانىِ بلندى در آن گنجانده است كه زبان قلم از وصف آن عاجز و لسان بيان از مدح آن قاصر است؛ و از اين جاست كه ابيات آن در صفحات غالب كُتبِ ادب و ترجمه - مانند بدر فروزان و مهر درخشان عالم معنا را روشن مى كند و ناقدان فنّ نَسَب و تاريخ، از قبيل ابن الطقطقى در الفخرى و ابن عنبه در عمدة الطالب و ابن اسفنديار در تاريخ طبرستان و علاّمه مجلسى در بحار با فرايد آن
استشهاد مى كنند و بر اثبات مدّعاى خود با نقلِ آن استدلال مى نمايند و آن را در حكمِ دليلى ساطع و برهانى قاطع به شمار مى آرند.
هنيئا لأرباب النَّعيم نعيمهم *** و للعاشق المسكين ما يتجرّع».
پوشيده نماند كه ابوفراس يكى از مفاخرِ نامى شيعه اثناعشريّه مى باشد و ترجمه او در وفيات الأعيان و مجالس المؤمنين و أعيان الشيعه و غالبِ كتبِ تَراجم و تواريخ و ادب، مذكور است؛ و آنچه ابن خلّكان در ترجمه او در وفيات آورده است، در اثباتِ جلالتِ او كافى است و اين مقام، وسعتِ ذكر ترجمه حال او را ندارد و حاجتى هم به آن نيست؛ زيرا كه او از مَعاريفِ شعرا و اُدبا و اُمراى اسلام به شمار مى رود و صيتِ عظمت و آوازه جلالت اش در عالم علم و ادب، طنين انداز است و گوشزد هر عارف و عامى شده است؛ بلكه مقام او در عالم فضل و ادب، أظهر مِنَ الشَّمس و أبين مِنَ الأَمْس است، فراجع إن شئتَ.
5. دعبل خزاعى و تائيّه او. اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و دعبل بن عليّ الخزاعى - رحمه اللّه - است كه اين قصيده تائى او راست در على و آل على:
مدارس آياتٍ خَلَتْ من تلاوةٍ *** و منزل وحيٍ مُقْفِر العَرَصات الى آخرها»
چون تشيّع دعبل و خلوص عقيده او به خاندان عصمت و طهارت و مادح بودنِ او به حضرت رضا عليه السلام و پذيرفتنِ آن حضرت تائيّه او را و صله و جايزه دادنِ آن حضرت وى را مسلّمِ مخالف و مؤالف است؛ و نيز چون علوِّ مقامِ ادبىِ دعبل و فصاحت و بلاغتِ اشعارش، مورد قبولِ اهل فنّ و
ص: 891
اساتيدِ كلام است، از اين روى، حاجتى به هيچ گونه شرح و بيان در اين ميان نداريم؛ ليكن با وجود اين، به قصد تيمّن و تبرّك، به ذكر اندكى از مطالب مهمّ مربوط به تائيّه مورد بحث، تحت دو عنوان، بر وجهى كه ان شاء اللّه خوانندگان را به كار آيد و اهل ايمان را بصيرت افزايد، در اين جا مى پردازيم:
عنوان اوّل، در اشاره به برخى از شروح قصيده است و بيان اين كه دعبل، قصيده تائيّه خود را به حضرت رضا عليه السلام عرض كرده و آن حضرت آن را پسنديده و پذيرفته و وى را صله و جايزه داده است.
بنابر آنچه من اطّلاع دارم، از شروح قصيده مورد بحث، دو شرح بسيار معروف و مشهور است:
1. شرحى است كه عالم جليل كمال الدين محمّد پسر معين الدين محمّد قَنَوى فارسى شيرازى مشهور به ميرزا كمالا داماد مولى محمّد تقى مجلسى - رحمةُ اللّه عليهما - بر آن قصيده به عربى نوشته است. اين شرح به سال 1308 در طهران به قطع جيبى بغلى چاپ شده و در دسترس علاقه مندان قرار گرفته است.
2. شرحى است به فارسى به قلم علاّمه مجلسى ملاّ محمّد باقر - قدّسَ اللّه تربتَه، و رفع درجتَه و رُتبته - و او آن را به خواهش و درخواست شاه سلطان حسين صفوى رحمه الله به رشته شرح و بيان كشيده است.
ابو الفرج در أغانى گفته كه: «دعبل بن على، از شيعيانى است كه مشهور است به ميل به على عليه السلام و قصيده مدارس آياتِ او از اَحسن شعرها است و برابرى كرده در فخر بر تمام مدح هايى كه گفته شده براى اهل بيت عليهم السلام . پس أبو الفرج نقل كرده قصّه ورود دعبل را بر حضرت امام رضا عليه السلام و صله دادنِ حضرت او را سى هزار درهمِ رضويّه و خلعت دادنِ او را به جامه اى از جامه هاى خود.
و هم نقل كرده كه: دعبل نوشت قصيده مدارس آيات را به جامه اى و مُحرم شد در آن و امر كرد كه آن را در اَكفانش گذارند. و دعبل پيوسته خائف بود از خلفاى زمانِ خود؛ و فرارى و پنهان بود به واسطه هجوى كه مى گفت براى آن ها؛ و از زبان او مى ترسيدند».
عنوان دوم: در بحث از پيرامون تائيّه دعبل است
در أعيان الشيعه در ترجمه دعبل، تحت عنوان «الكلام على قصيدته التّائيّة في أهل البيت عليهم السلام » (ج 30، ص 321) گفته: «بلغت هذه القصيدة في الشُّهرة إلى حدّ أنّه لم يبق مؤرّخ و لا رجاليّ إلاّ و ذكرها أو أشار إليها أو ذكر أبياتا منها، و أشار إليها الشعراء في أشعارهم».
قصيده، مشتمل بر يكصد و بيست بيت است و اين شماره، مبنى بر نقل اربلى رحمه الله است در كشف الغمّه و قاضى شوشترى رحمه الله در مجالس المؤمنين و مجلسى رحمه الله در بحار.
بايد دانست كه علما را در اين مطلب، دو قول است:
1. برخى بر آن اند كه اوّلِ قصيده همان بيت «مدارس آياتٍ خَلتْ من تلاوةٍ (تا آخر آن است)» و دليل صاحبان اين قول آن است كه به اتّفاق نويسندگان، دعبل آنچه را كه بر حضرت رضا عليه السلام قرائت كرده، از اين بيت بوده است. و همچنين در كتب اخبار و سِيَر و تَراجم، تصريح شده است كه اين بيت، اوّل قصيده است. مثلاً در ج 12 بحار (چاپ كمپانى، نقلاً عن عيون الأخبار للصدوق، ص 71، س 4) هست: «عن الهروىّ: سمعتُ دعبل بن عليٍّ الخزاعي يقول: أنشدتُ مولاي عليّ بن موسى الرضا عليه السلام
ص: 892
قصيدتي التي أوّلها: مدارس آياتٍ (تا آخر)». و نظير اين است عبارت جماعتى از ارباب تراجم در اين كه اوّل قصيده، بيت مزبور است و نقل كلماتشان به طول مى انجامد.
2. برخى ديگر بر آن اند كه دعبل، قسمت اوّل قصيده را كه مشتمل بر مطلع قصيده و تشبيب آن است، به قصد رعايت احترام حضرت رضا عليه السلام پيش آن حضرت نخوانده است؛ براى اين كه آن قسمت، مشتمل بر نسيب و تشبيب و مجون بوده است و از بيت مذكور به خواندن در محضر او آغاز نموده است. و از اين گروه است فتّال رحمه الله در روضة الواعظين و ابن شهرآشوب در مناقب و خوانسارى در روضات الجنّات چنان كه اين مطالب را به تفصيل در تعليقات ديوان حاجى ميرزا ابوالفضل طهرانى رحمه الله در ذيل قصيده تائيّه او - كه در معارضه با تائيّه دعبل ساخته است - نوشته ام و اينك نظير آن ها را از الغدير نقل مى كنم. امينى رحمه الله در الغدير (ج 2، ص 362) در ترجمه دعبل گفته: «إنّ مستهلّ هذه القصيدة ليس كلّ ما ذكروه؛ فإنّها مبدوّة بالنسيب و مطلعها:
تجاوبن بالأرنان و الزَّفرات *** نوائح عجم اللفظ و النطقات
قال ابن فتّالٍ في روضته، ص 194 و ابن شهرآشوب في المناقب، ج 2، ص 394: و روي أنّ دعبل أنشدها الإمام عليه السلام من قوله: مدارس آياتٍ. و ليس هذا البيت رأس القصيدة، ولكن أنشدها من هذا البيت، فقيل له: لِمَ بدأت بمدارس آياتٍ؟ قال: استحييتُ من الإمام عليه السلام أن أنشده التّشبيب، فأنشدته المناقب و رأس القصيدة:
تجاوبن بالأرنان و الزَّفرات *** نوائح عجم اللفظ النطقات».
سيّد محسن عاملى رحمه الله در أعيان الشيعه (ج 30، ص 341) گفته: «و في معجم الاُدباء: نسخ هذه القصيدة مختلفة في بعضها زيادات يظنّ أنّها مصنوعة ألحقها بها اُناس من الشيعة. و أقول: لعلّ اختلاف نسخها لأنّ بعضهم لطولها أورد بعضها و ترك البعض، و نفسها واحد لا تفاوت فيه، فالظنّ بأنّ الزيادات مصنوعة لاشاهد له. و لعلّ ظنّه بأنّ الزيادات مصنوعة؛ لأنّ فيها ما لم تألّفه نفسه، و أورد منها خمسةٌ و أربعين بيتا [من ]قوله: مدارس آياتٍ. و قال: إنّ ذلك ما صحّ منها. و هذه هي القصيدة التائيّة بتمامها:
تجاوبن بالأرنان و الزَّفرات *** نوائح عجم اللفظ و النطقات».
معارضات با اين قصيده
آنچه مهم است كه در اين جا ذكر كنيم، آن است كه به معارضات قصيده اشاره كنيم. چون قصيده دعبل مورد قبول حضرت رضا عليه السلام واقع شده و دعبل به وسيله آن به سعادتِ دنيا و آخرت نائل گرديده است و جمهور اهل فضل از علماى شيعه، به نقل و ذكر آن در كتب خود پرداخته اند و مرثيه خوانان در غالب منابر خود، برخى از ابياتِ آن قصيده را مى خوانند، جماعتى از اُدباى علماى شيعه - رضوانُ اللّه عليهم - به مقام معارضه با اين قصيده برآمده اند به اميد اين كه ايشان نيز مشمول عواطف حضرت رضا عليه السلام باشند. اينك به ذكر چند نفر از آنان در اين جا مى پردازيم:
1. شاعر بزرگ ابن طلائع است. نگارنده، ديوان اين شاعر را نديده است، ليكن سيّد على خان مدنى رحمه الله در أنوار الرَّبيع (ص 212-213 چاپ اوّل) در فنّ استثنا، به مناسبتى از او شعرى نقل كرده و بعد
ص: 893
گفته: «و كان الملك الصالح هذا متشيّعا، و كان شاعرا مُجيدا، و له ديوان مشهورٌ ذكر منه ابن خلّكان في تأريخه جملةً جيّدةً، و مِن شعره قصيدته التي وازن بها قصيدة دعبل الخُزاعيّ التي أوّلها:
«مدارس آياتٍ خَلَتْ من تلاوةٍ *** و منزل وحيٍ مُقْفِر العرصات».
و أوّل قصيدة الملك المذكور قوله:
«اُلائِمُ دع لومي على صَبَواتي *** فما فات يمحوه الذي هو آت».
2. اديب اريب و سيّد سَند لَبيب، قوام الدّين محمّد حسينى - رحمةُ اللّه عليه - است. اين سيّد با آقا رضى قزوينى رحمه الله معاصر بوده است و آقا رضى رحمه الله قصيده او را در آخر كتاب تظلّم الزهراء نقل كرده است و هنگام نقل او گفته: «القصيدة الثالثة لبعض من عاصرناه من أفاضل العلويّين و أماثل الحسينيّين، الذي هو في عصرنا قوام المستغيثين و عصام المستميتين؛ أعني قوام الدين محمّدا الحسيني - أدامَ اللّه بركاته - و قد ترجمها هو بالفارسيّة، فأوردتها في الهوامش - الى أن قال: - قال:
خليلى شُقّا الجيب بالحسرات *** و قوما بإسعادي عَلَى الذَّرفات
فإنّى تذكّرت الحسين و صحبه *** فبات لهم قلبي على جمرات
و قلت كما قال الخزاعي: ليتنى *** توفّيت فيهم قبل حين وفاتي
بنفسي حسينٌ حين سار بأهله *** من الحرم المحفوف بالبركات».
3. عالم جليل و محقّق نبيل، حاج ميرزا ابوالفضل طهرانى - قدّسَ تُربتَه - است كه قصيده اى در معارضه با تائيّه دعبل ساخته؛ و آن، مشتمل بر دويست و سى بيت بوده كه اندكى از آن از ميان رفته و باقى در ديوان وى (ص 33-47) مذكور است. و اينك اندكى از اوّل آن را در اين جا ياد مى كنيم و آن بدين قرار است:
شجاني نياح الورق في الشَّجرات *** فهاجَتْ إلى عهد الحمى صَبَواتي
و تُقْت إلى سلمى و ذي سلمٍ هوىً *** و مربع أنسٍ قد غدا كموات
و ذا كرت ربعا دارس الرَّسم من منى *** و قد كان يوما عامر العَرَصات...»
6. سيّد حميرى ابوهاشم اسماعيل بن زيد بن ربيعه. بايد دانست كه هم مقام سيّد در شعر، و هم خدمت او به خاندان پيغمبر اكرم، هر دو نزد اهل فن، از آفتاب مشهورتر است؛ با وجود اين، نظر به امورى كه از روى غرض و عداوت درباره شخص او يا درباره برخى از قصايد و اشعار او از بعضى نويسندگان سرزده، ناگزيريم به ترجمه او تا آن جا كه معرّف مقام او و مقام شعرش باشد بپردازيم. پيش از خوض در نقل كلمات اربابِ تراجم، عبارتى را كه خودم در همين مورد از تعليقات چاپ اوّل (ص 241-244) نوشته ام، در اين جا مى آورم و آن اين كه: «ابن المعتزّ در طبقات الشُّعراء ضمن ترجمه سيّد حميرى - رحمةُ اللّه عليه - گفته (ص 8 نسخه مطبوعه): و من جيّد شعره قصيدته التي تسمّى المذهّبة، و هي التي أوّلها:
أينَ التطرّب بالولاء و بالهوى *** أ إلى الكواذب مِن بروق الخلّب؟
أ إلى اُميّة أم إلى شِيَع التي *** جاءت على الجمل الخدبّ الشوقب
ص: 894
تهوي من البلد الحرام فنبّهت *** بعد الهدوء كلام أهل الحوأب
و هي قصيدة طويلة مشهورة جدّا، فاقتصرنا على ما أوردنا منها».
قاضى شوشترى رحمه الله در مجالس المؤمنين ضمن ترجمه سيّد - رحمةُ اللّه عليه - گفته (اوايل مجلس يازدهم): «و از روائع اشعار سيّد، قصيده اى است كه آن را از غايت نفاست، مذهّبه گويند. بايد دانست كه اين قصيده شريفه، از قديم الأيّام تا اكنون، مورد توجّه و عنايتِ تامّه فرقه حقّه شيعه اماميّه اثنا عشريّه بوده و مى باشد. شيخ مفيد و علم الهدى و سيّد رضى و شيخ ابوعلى طبرسى و ابن شهرآشوب و علىّ بن عيسى اِربلى و شيخ اَبوالفتوح رازى و غير ايشان از فحول علما و اَعاظم مشايخ، اسم اين قصيده را در مؤلّفات خود برده و نقل اشعار آن را زينتِ كتب خود دانسته اند. مثلاً اين علماى نامبرده، بعد از نقل معجزه معروفه امير المؤمنين عليه السلام - كه معروف به حديث «قلع صخره از فمِ قليب» است - قريب به چهارده يا پانزده بيت آن را نقل كرده اند.
ابن شهر آشوب رحمه الله در معالم العلماء (134) ضمن ترجمه حال سيّد رحمه الله گفته: و سمع مروان بن أبيحفصة القصيدة المذهّبة، فقال لكلّ بيت: سبحانَ اللّه! ما أعجب هذا الكلام!».
مامقانى رحمه الله در حاشيه تنقيح المقال (ج 1، ص 142) در ترجمه سيّد حميرى - رحمةُ اللّه عليه - بعد از نقل عبارت محكيّه از مروان در متنِ كتاب خود از معالم العلماء گفته: «مروان، هذا من مُبغضي أهل البيت و مكثري الهجاء لهم بشعره، فهو مع بُغضه قد عجب من القصيدة المذهّبة، هي مائة بيتٍ و عشرة أبياتٍ، و مطلعها قوله:
هلاّ وقفت على المكان المعشب *** بين الطّويلع فاللّوى من كبكب
و سمّيت بالمذهّبة؛ لأنّها كتبت بالذهب، و قد شرحها كثير من علمائنا؛ منهم السيّد المرتضى - قدّس سرّه - و قد رأيت شرحه مطبوعا مزركشا بالذهب و الحمرة و مخطوطا كذلك».
قاضى شوشترى رحمه الله در مجالس به ترجمه حميرى پرداخته است و چون آن مفصّل است، قسمتى از آن را به طور انتخاب كه مناسب اين تعليقات باشد در اين جا مى آرم و آن اين كه: «سيادت او به معنى لغوى است، نه آن كه فاطمى يا علوى است. خدمت سيّد از اكابر زمان خود بوده و در مضمار فصاحت و بلاغت قصب السّبق از اقران ربوده. آورده اند كه دفاتر اشعار ميميّه او يك شتر بار بوده و در بعضى از اسفار، مُكارىِ اين دفاتر از روى تعظيم، تعبير از او به سيّد مى نموده و هر كه از او مى پرسيده كه: شتر تو چه بار دارد؟ مى گفت كه: ميميّات سيّد را بر مى دارد. و در تذكره ابن معتز مذكور است كه: سيّد را چهار دختر بوده كه هر يك از ايشان، چهارصد قصيده از قصايد او از بر داشته اند. و از كلام شيخ ابوعمرو كشّى مستفاد مى شود كه سيّد، جزو اسمى است كه پدر و مادر، او را كرده اند؛ زيرا كه روايت نموده كه: چون حضرت امام جعفر صادق عليه السلام سيّد مذكور را ديدند، به او التفات نموده، فرمودند كه: سمّتك اُمّك سيّدا، و وفّقت في ذلك، فأنت سيّد الشُّعراء. و سيّد در مقام افتخار به اين كلام حضرت امام عليه السلام مى گويد:
و لقد عجبتُ لقائلٍ لي مرَّةً *** علاّمة فهم مِن الفُهماء
ص: 895
سمّاك قومُك سيّدا صدقوا به *** أنت الموفّق سيّد الشعراء
ما أنت حين تخصّ آل محمّدٍ *** بالمدح منك و شاعر بسواء
مدح الملوك ذوي الغنى لعطائهم *** و المدح منك لهم لغير عطاء
فأبشر فإنّك فائز مِن حُبّهم *** لو قد وردت عليهم بجزاء
ما تعدل الدنيا جميعا كلّها *** من حوض أحمد شربة من ماء».
و بالجمله، چنان كه علاّمه حلّى - أحلّه اللّه ُ في رياض الجنان - در كتاب خلاصة الأقوال به آن اشاره نموده، جلالتِ شأن و علوّ مكانِ سيّد اسماعيل، بيش از آن است كه به وسيله تحرير اين فقير، قليلى از كثير آن صورت پذير باشد. و صالح بن محمّد كه يكى از رُواة اخبار اهل البيت عليهم السلام است در بيان
حالات و مقامات او كتابى تأليف نموده. و شيخ نجاشى در كتاب رجال به آن اشاره فرموده، شايد اگر آن كتاب به دست آيد، شطرى از احوال خجسته مآلِ او جلوه نمايد؛ و اللّه الموفّق».
نويسندگان تاريخ ادبيّات عربى، جملگى تشيّع و عشق شديد او را به على عليه السلام و اهل بيت پيغمبر صلى الله عليه و آله و مدايح او را در حقّ ايشان ذكر كرده اند. از جمله رجوع شود به؛ تاريخ الأدب العربي تأليف شوقى ضيف (جلد عصر عبّاسى اوّل، ص 309-314)؛ و تاريخ آداب اللغة العربيّة از جرجى زيدان (ج 1، چاپ دار مكتبة الحياه، ص 366-367)؛ و تاريخ الأدب العربي از عمر فرّوخ (ج 2، ص 109-111).
محدّث قمى رحمه الله در تتمة المنتهى (ص 171) گفته: «و نيز در ايّام رشيد، ثقه عظيم الشّأن، مادحِ آلِ احمدى، اسماعيل بن محمّد، معروف به سيّد حميرى شامى، وفات كرد؛ و اين، مطابقِ كلماتِ بعضى از اهل تاريخ است؛ ولكن آنچه از احاديث و اخبار مستفاد مى شود، وفاتِ او قبل از وفاتِ حضرت صادق عليه السلام در زمانِ منصور واقع شده. و سيّد بن محمّد، مردى جليلُ القدرِ عظيم المنزله، و از مادحينِ اهل البيت عليهم السلام است و معهود نشده از احدى از اصحابِ ائمّه عليهم السلام كه مانند سيّد حميرى، نشر فضائل أمير المؤمنين و اهل بيت طاهرين عليهم السلام نموده باشد...».
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و اين ابيات هم اوراست:
أيا راكبا نحو المدينة جسرةً *** عذافرة يطوى بها كلّ سَبْسَب
(الى آخرها)».
اشاره به مطلبى است كه در ميان علماى فرقه ناجيه - رضوانُ اللّه عليهم - مورد اتّفاق است و آن اين كه: سيّد حميرى رحمه الله اوّل كيسانى بوده است و سپس به وسيله حضرت صادق عليه السلام و هدايت و ارشاد آن بزرگوار، اثنا عشرى شده و مذهب حق را پذيرفته است. و لازم است كه به اندكى از دلايل اين مطلب بپردازيم.
قاضى شوشترى رحمه الله در مجالس (ج 2، ص 504) در ترجمه حميرى گفته: «سيّد حميرى، در اصل كيسانى مذهب بوده و در ترويج امامت محمّد بن الحنفيّه رضى الله عنه مبالغه مى نمود و بر طبق آن، اشعار از او واقع مى گرديد. و تناول خمر مى نمود. آخر چون به شرف ملازمت امام به حقّ ناطق، جعفر بن محمّد الصادق عليهماالسلامرسيد، از مذهب كيسانيّه بر گرديد و به مذهب حقّ جعفرى گرويد».
ص: 896
بايد دانست كه بزرگان شيعه از قبيل صدوق و مفيد و علم الهدى و مَن يَتْلو تِلْوَهم و يَحْذو حذوهم از ساير علماى ما - رضوانُ اللّه عليهم - برگشتنِ سيّد حميرى را از مذهب كيسانى و اهتداى او را به نور هدايت حضرت صادق عليه السلام مسلّم و مقطوعٌ به مى دانند و اين اشعار را كه حميرى رحمه الله بعد از قبول مذهب اثنا عشرى گفته است صحيح و درست مى شمارند. پس آنچه ابوالفرج اصفهانى در أغانى گفته كه: «سيّد حميرى، تا آخر عمر بر مذهب كيسانى بوده و نور هدايت جعفرى بر دل وى نتافته و اشعارى كه در اين باب به وى نسبت داده اند، مختلق و موضوع است» حرفى بى اساس و سخنى نادرست است. و شايد سرّ اين سخن او اين است كه وى زيدى مذهب بوده و حاضر نبوده به حضرت صادق عليه السلام اين امر كه وى سيّد حميرى را هدايت كرده است، نسبت داده شود؛ و اللّه ُ هو العالم بحقيقة الحال.
7. ابو نوّاس حسن بن هانى. اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و اَبونوّاس حسن بن هانى، اگرچه مذهبش ظاهر نيست، در حقّ علىّ بن موسى الرضا عليه السلام گويد: قيل لى: أنت أشعر النّاس طرّا (تا آخر)».
نگارنده گويد: چون اعتقاد اَبونواس و تشيّع او درست معلوم نيست، از اين روى نمى توانيم در اين جا به شرح حال او مانند شعراى معلوم التَّشَيُّعِ شيعه بپردازيم و سمند سخن را در ميدانِ بيان با جان و دل بتازيم؛ و انصاف، آن است چنان كه مصنّف رحمه الله گفته در حقّ ابونواس بگوييم: وى را همين بس كه با اين قطعه چند بيتى و نظاير آن، اگرچه كم باشد پيراهنى از نيكنامى تا جهانْ جهان است براى خود دوخته و ذخيره سعادتى براى روز درماندگى خود اندوخته است؛ زيرا حضرت رضا عليه السلام مدح او را پسنديده و جايزه به وى داده است. پس بهتر اين است كه به ذكر برخى از سوانح حياتيّه او كه تا حدّى تكافؤ با اين عمل خير و خدمت شايسته او مى نمايد، اكتفا كنيم.
محدّث قمى در تتمّة المنتهى (ص 203-204) گفته: «در جمله اى از روايات است كه: چون حضرت رضا عليه السلام وليعهد شد، شعرا مدحِ آن جناب گفتند و قصايد غرّا در شأن آن حضرت بخواندند و مأمون ايشان را صله داد مگر ابونواسِ شاعر كه ساكت بماند و مدحِ آن حضرت نگفت.
مأمون او را عتاب كرد كه: با آن كه تو شيعه مذهبى و مايل به اهل بيت مى باشى و هم شاعرِ زمان و فريدِ دهر خويش مى باشى، چرا آن حضرت را مدح نگفتى؟ ابو نواس اين اشعار را بگفت؛ و چه
خوب گفته:
قيلَ لي أنت أوحد النّاس طُرّا *** في فنونٍ مِن الكلام النَّبيه
لك من جوهر الكلام بديعٌ *** يُثْمِر الدُّرَّ في يَدَيْ مُجتَنيه
فعلى ما تركتَ مدحَ ابنَ موسى *** و الخصالَ التي تجمّعن فيه
قلتُ: لا أستطيع مدحَ امامٍ *** كان جبريلُ خادما لأبيه
قَصُرَتْ ألسنٌ الفصاحة عنه *** و لهذا القريضُ لا يحتويه
فدعا المأمون بحقّة لؤلوءٍ فحشا فاه لؤلؤا».
8. بحترى. اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و بحترى شاعى بوده است، تا در قصيده اى مى گويد:
ص: 897
محنة منّي لأولاد الزّنا *** بغضهم آل النّبيّ المصطفى
(الى آخرها)».
نگارنده گويد: مراد از «بحترى» اَبوعباده وليد بن يحياى طائى، شاعر معروف است كه ترجمه اش مشهور است؛ امّا اين بيت را من در آثار بحترى نيافتم و ظاهر آن است كه علماى ما - رضوانُ اللّه عليهم - در آثار او دليلى روشن بر تشيّع او نيافته اند تا به آن بر اين مدّعا استدلال كنند؛ براى اين كه قاضى رحمه الله در مجالس در آخر ترجمه او گفته: «شيخ عبدالجليل او را در سلك شعراى شيعه مذكور ساخته و چون از اشعار او كه دلالت بر صحّت عقيده او كند در وقت تأليف چيزى حاضر
نبود، لاجرم به همين قدر از احوال او اقتصار نمود».
محدّث قمى رحمه الله در الكنى و الألقاب ضمن ترجمه او گفته: «ذكره القاضي نوراللّه في المجالس في شعراء الشيعة و قال: أورده الشيخ عبدالجليل الرّازي في شعراء الشيعة».
9. ابو تمام طائى. ابن داود رحمه الله در رجال خود در قسم اوّل (ص 98 چاپ نگارنده) گفته: «حبيب بن أوس أبوتمّام الطائى، لم [يرو عن الأئمه عليهم السلام ]، كان إماميّا، و له في أهل البيت عليهم السلام مدائح كثيرة».
سيّد على اكبر برقعى قمى در راهنماى دانشوران (ج 1، ص 102-103) گفته: «تمّام، با فتح اوّل و تشديد ميم، به معناى بسيار درست - تا آن كه گفته: - و اَبوتمّام، كُنْيتِ حبيب بن اَوس طائى است در طبقه اوّل از شعراىِ محدّثين. و تا جايى رسيد كه: زمخشرى در كشّاف از آن پس كه شعر او را گواهِ مقصود گرفت، گفت كه: اَبوتمّام، هر چند از ميانِ طبقات چهارگانه شعراى جاهليّين و مُخَضْرَمين و متقدّمين و محدّثين، در طبقه اخير جاى دارد و اَديبان به اشعار طبقه محدّثين استشهاد نكنند؛ امّا از آن جا كه ابوتمّام از اسانيدِ عربيّت است، من در عباراتِ وى حكمِ روايات مى رانم. و از قصايد معروف اَبوتمّام قصيده بائيّه است كه در فتح عموريّه نظم كرد بدين مَطلع:
السيف أصدق إنباءً من الكُتُبِ *** في حدِّهِ الحدّ بين الجدّ و اللعبِ
صاحب تجارب السلف گفت: معتصم خليفه عبّاسى كه قصيده در ستايشِ وى بود، سى هزار درهم به ابوتمّام بخشيد؛ امّا چون به اين شعر رسيد:
رمى بك اللّه برجيها فهدَّمها *** ولو رمى بك غير اللّه لم يصب
معتصم گفت: دنَّرت دراهمك: دراهمت را دينار؛ يعنى سيمت را زر كردى. و سى هزار دينار سكّه طلا به او داد و اَبوتمّام در مرثيتِ محمّد بن حميد طوسى، نظم بلند را به پايه اى رسانيد كه ابودلف عجلى آرزو كرد كه كاش آن مرثيت، براىِ وى بود و گفت: هرگز نميرد آن كس كه مقصود بدان مرثيت است».
محدّث قمى در هدية الأحباب گفته: «اَبو تمّام - كشدّاد - حبيب بن اوس الطائي، شاعر مشهور، صاحب حماسه، اَوحد عصر خويش بوده در فصاحت و بلاغت. مذهب شيعه داشته؛ بلكه به تصديق جاحظ، از رؤساى شيعه بوده. گويند: چهارده هزار اُرجوزه از عرب حفظ داشته غير از قصايد و مقاطيع. در ايّام واثق باللّه سنه 231 - و قيل: سنه 228 - در موصل وفات كرد. و اَبونهشل بن حميد طوسى، بر قبر او قبّه اى بنا كرد».
ص: 898
قاضى شوشترى رحمه الله در مجلس يازدهم از مجالس المؤمنين (ج 2، چاپ اسلاميّه، ص 540 - 542) گفته: «ابوتمّام طائى؛ نام او حبيب بن اوس است. در كتاب نجاشى و كتاب خلاصه مذكور است كه: ابوتمّام، امامى مذهب بود و اشعار بسيار در مدح اهل بيت اطهار دارد و از آن جمله قصيده اى است كه در آن جا ذكر ائمّه اهل البيت عليهم السلام تا امام ابوجعفر محمّد جواد عليه السلام نموده؛ زيرا كه در ايّام حيات آن حضرت وفات يافت. و جاحظ در كتاب حيوان گفته كه: ابوتمّام طائى از رؤساى رافضه بود و از تأليفات او است كتاب حماسه و كتاب مختار شعر قبايل.
و عبداللّه بن معتز در تذكره خود بعضى از اوايل قصيده او را ذكر نموده و گفته كه: اگر تمام اوايل قصايد خوب اَبوتمّام را ذكر كنيم، يك بخش از كتاب خود را به آن مشغول بايد ساخت و اگرچه به يك مصراع از اوايل آن ها اكتفا كنيم. (تا آخر كلمات او كه طالب آن به آن جا مراجعه كند)».
نگارنده گويد: عالم جليل سيّد محسن عاملى رحمه الله درباره اين شاعر بزرگ شيعى، كتابى بزرگ مبسوط نوشته است؛ طالب تفصيل به آن جا مراجعه كند و اين مقام بيش از اين مقدار را گنجايش ندارد.
10. ابن الرومى؛ محدّث قمى در هديّة الأحباب گفته:
«ابن الرومى ابو الحسن علىّ بن عبّاس بغدادى شاعر، مشهور به كثرت تطيّر، صاحب اشعار و نوادر معروفه است، وفاتش سنه 283 (رفج) و من شعره:
رأيتُ الدَّهر يرفع كلّ و غدٍ *** و يخفض كلَّ ذي شميمٍ رضيّة
كمثل البحر يغرق فيه حيّ *** و لا تنفكّ تطفو فيه جيفة
أو الميزان يخفض كلَّ وافٍ *** و يرفع كلّ ذي زنةٍ خفيفة
(تا آخر)».
شوقى ضيف در تاريخ الأدب العربى (جلد عصر دوم عبّاسى، ص 296-324) ضمن احوال ابن الرومى گفته: «ابن الرومى در سال 248 در دوره منتصر به سامرّاء رفت و احمد بن الخصيب وزير او را مدح گفت و بى درنگ به بغداد بازگشت. و چنين برمى آيد كه او درها را به روى خود بسته ديده است. و شايد سبب حقيقى كناره گرفتن او از سامرّاء تشيّعى بوده كه او در نفس خود پنهان مى داشته است. از سامرّاء به زادگاه خود بازگشت و طولى نكشيد كه يحيى بن عمر علوى، انقلاب سختى در كوفه بر ضدّ دولت برپا نمود و لشكر انبوهى براى جنگ با عبّاسيان بسيج كرد. در سال 250 محمّد بن عبداللّه بن طاهر به جنگ او رفت و يحيى در ميدان نبرد به قتل رسيد. ابن الرومى از قتل او سخت خشمگين شد و قصيده جيميّه مفصّلى در رثاى او سرود و بر مرگ او به تلخى گريست و شدّت
سوزش اندوه خود را در مثل چنين اشعارى جلوه گر نمود (ديوان، ص 224):
سلامٌ و ريحانٌ و رَوْحٌ و رحمةٌ **** عليك و ممدودٌ من الظّلِّ سَجْسَجُ
و يا أسفى أن لا يردَّ تحيّةً *** سوى أرَجٍ من طيب نشرك يأرَجُ
ألا إنّما ناح الحمائمُ بعد ما *** ثويتَ و كانت قبل ذلك تهزجُ
ابن الرومى در اين قصيده، تنها بر يحيى نمى گريد، بلكه بر همه علويان - از حسين شهيد كربلا تا
ص: 899
يحيى - مى گريد. او از كشته شدن يحيى دردمند است و پاداش او را در علّيّين مهيّا مى داند و اندوه مى خورد كه علويان پيوسته كشته هاى به خون آغشته داده اند و كشندگان ايشان بدون ترسى از خداوند و انتقام او و بدون اين كه حقّ پيغمبر عليه السلام و اهل بيت او را رعايت كنند، دست به چنين فجايعى مى زنند و عبّاسيان را با جرأت، دشنام مى دهد. و آنان را بيم مى دهد كه سرانجام به دست يك منتقم علوى، امر خلافت به نصابش و حق به اهلش باز گردد و آن علوى همگى عبّاسيان را با لشكر انبوه خود نابود سازد. و محمّد بن عبداللّه بن طاهر را مخاطب ساخته آرزو مى كند كه دولت و قدرت خاندان ايشان در خراسان زوال پذيرد و اعلان مى نمايد كه ايشان دشمنان پيغمبر و اسلام اند و دولتشان ناگزير نابود خواهد شد و دل هاى مجروح و سينه هاى داغدار را آرامش خواهد بخشيد.
به اين نحو، ابن الرومى تشيّع خود را علنى نمود و شايد به علّت همين تشيّع بوده كه او هيچ وقت نخواسته است روبه وى خلفا بايستد و ايشان را مدح گويد، در نتيجه در مجالس ايشان در سامرّاء
حضور نيافت، با اين حال به سامرّاء رفت و آمد زياد داشت، امّا از آستان وزرا تجاوز ننمود. و ملاحظه مى گردد كه او نخواسته است فرماندهان تُرك را مدح گويد - تا آن كه گفته: - ابن الرومى يكى از خاندان هايى را كه در بغداد، فراوان مدح گفته، خاندان نوبختيان است كه داراى اصل فارسى بوده اند و از قديم به داشتن فرهنگ و كثرت ترجمه آثار فارسى به عربى مشهور بوده اند. و مهمّ ترين شخصى كه ابن الرّومى از آن خاندان مدح نموده، ابو سهل اسماعيل بن على است كه از بزرگان شيعه بوده است و مى گويند: مؤسّس فرقة اثنى عشريّه، او بوده است. اتّصال ابن الرومى با ابوسهل تشيّع او را و امكان اين را كه او نيز مانند ابوسهل، امامىِ اثناعشرى بوده، تأكيد مى كند... - تا آن كه گفته: - ابن الرومى در اشعار خود از قصايد و مقطوعات مختلفه از معتضد بسيار نام برده و او را مدح نموده است. و چنين برمى آيد كه او حتّى يكى از آن ها را هم در برابر معتضد نخوانده است؛ چه تشيّع او پيوسته او را از كاخ عبّاسيان دور مى داشت. و به عقيده ما اين موضوع، مهمّ ترين سبب بوده كه وزرا به او روى مى آورده، سپس به ناچار به جهت شهرت تشيّع او، از او روى مى گرداندند» (اين ترجمه، به قلم على محدّث است).
11. ابن حجاج البغدادى. اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و ابن حجّاج البغدادى شيعه بوده است».
قاضى شوشترى رحمه الله در مجالس المؤمنين (ج 2، ص 544 چاپ اسلاميّه) در ترجمه او آورده: «ابن خلّكان گفته: ديوان او ده مجلّد است و غالب در اشعار او هزل است و در جِدّ نيز سخنان خوب دارد. و بعضى اوقات، محتسب بغداد بود. و او را در شعر به مرتبه امرؤ القيس نهاده اند و گفته اند كه: در ميان ايشان مانند ايشان كسى پيدا نشده؛ زيرا كه هر يك از ايشان، مخترع طريقى خاصّ اند كه به ايشان اختصاص دارد. در روز سه شنبه بيست و نهم جمادى الآخرة از سال سيصد و نود و يك، در نيل - كه موضعى است ميان كوفه و بغداد - وفات يافت و جنازه او را از آن جا به بغداد آوردند. و وصيّت كرده بود كه او را در پايين پاى حضرت امام موسى كاظم عليه السلام دفن كنند و بر قبر او بنويسند كه: و كلْبُهُم باسطٌ ذِراعَيْه بالوَصيد».
ص: 900
12. قاضى تنوخى. قاضى شوشترى رحمه الله در مجالس المؤمنين (ج 1، چاپ اسلاميّه، ص 541 -543) در مجلس پنجم كه در ذكر بعضى متكلّمين و مفسّرين و محدّثين و فقها و مجتهدين و اعيان قُرّاء و نُحاة و لغويّين از تَبَعِ تابعين است - از فرق شيعه و مخصوصا اثنا عشريّه - گفته: القاضى اَبوالقاسم علىّ بن محمّد بن ابى الفهم التنوخى، از فضلاى فُصحاى شيرين ادا، و حاجبِ آستان سيّد مرتضى علم الهدى بود. ابن خلّكان گفته كه: او از ملك زاده هاى تنوخ بود و در علم و فهم، قصب السّبق از اَقران مى ربود. در علم كلام و حكمت، خصوصا فنِّ نجوم، مهارت تمام داشت.
ثعالبى در حقّ او گفته كه: از اعيانِ اهل علم و ادب، و افراد ارباب كرم و حُسن شيم بود و مشربش به غايتْ عالى و شيوه اطلاق او را حالى شده بود و زبانِ حالش به مضمون اين كلمات مترنّم بود: إن أردت فإنّي سبحة ناسكٍ، أو أحببت فإنّي تفّاحة فاتك، أو اقترحت فإنّي مدرعة راهبٍ، أو آثرت فإنّي نخبة شارب... چندين سال قضاى بصره و اهواز از جانبِ خلفاى بغداد به او مفوّض بود و چون او را معزول ساختند، به خدمتِ سلطان سيف الدوله بن حمدان كه از اَعاظم سلاطين شيعه اماميّه بود رفت و در انتظام مهامّ خود از او استمداد نمود و سيف الدوله او را تعظيم و تكريم بسيار فرمود و كتابتى در سفارشِ او به خليفه نوشت و خليفه به موجبِ التماس سيف الدوله، همان منصب قضاى بصره و اهواز را به او تفويض نمود و در مرتبه و وظيفه او افزود. و وزير مهلّبى و ديگر وزراىِ شيعه عراق، به صحبتِ او مايل بودند و در رعايت و حمايتِ او نهايتِ مبالغه و تعصّب به كار مى بردند و او را ريحانه علما مى شمردند. و او را سخنان بى نظير و اشعار دل پذير است. ولادتِ او در انطاكيّه در روز يكشنبه بيست و ششم ذى الحجّه از سال دويست و هفتاد و هشت بود، از آن جا به بغداد آمد و تحصيلِ فقه و حديث و غير آن نمود و در سال چهارصد و دو وفات يافت.
القاضى اَبو على المحسن بن اَبى القاسم علىّ بن محمّد بن ابى الفهم التنوخى، فرزند فاضل ارجمند، قاضى ابوالقاسم است كه قبل از اين، احوال او مذكور شد. ابن خلّكان گفته كه: ثعالبى پدر و پسر را در يك باب ذكر نموده، امّا پدر را مقدّم آورده و بعد از آن نام پسر را برده و گفته كه: هو هلال ذلك القَمَر، و غُصْنُ هاتيك الشجر، و الشاهد المعدّل لمجد أبيه و فضله، و الفرع المشيّد لأصله، و النائب عنه في حياته، و القائم مقامه بعد وفاته.
و از مصنّفات او كتاب الفرج بعد الشدّة است. و او را ديوان شعرى است بزرگ تر از ديوانِ پدر. و ديگر مصنّفات دارد. و از ابوبكر صولى و ديگر علما استفاده فرموده و آخر در بغداد اقامت نموده و تا وقتِ وفات، به درسِ حديث اشتغال مى فرمود. و سماع حديثِ او صحيح، و شعر او فصيح، و مهارتِ او در علوم ادبيّه آشكارا و صريح بود. در اوايلِ حال، از جانبِ بعضى از وزرا و عمّال، به قضاىِ مصر و بابل اشتغال داشت و بعد از خليفه بغداد مطيع للّه، قضاى عسكر مُكْرَمْ و كوه گيلويه را به او مفوّض داشت و آخر او را مقلّد به ديگر مناصب و حكومات ساختند.
و ابن كثير آورده كه: در وقتى كه طائع خليفه عبّاسى، دختر ملك عضد الدوله را خواستگارى نمود، خطبه عقد را قاضىِ مذكور خواند. ولادتِ او در شب يكشنبه بيست و ششم شهر ربيع الأوّل از
ص: 901
سالِ سيصد و بيست و هفت بود در بصره، و وفات او روز دوشنبه بيست و پنجم محرّم از سال سيصد و هشتاد و سه در بصره بود.
القاضى ابوالقاسم علىّ بن المحسن بن علىّ بن محمّد بن ابى الفهم التنوخى، پسر قاضىِ ماضى است. ابن كثير شامى گفته كه: او از اعيانِ فضلاى روزگار بود. وُلد بالبصرة سنة خمس و ستّين و ثلاثمائة، و سمع الحديث سنة سبعين، و قبلت شهادته عند الحكّام في حداثته، و تولّى القضاء بالمدائن و غيرها، و كان صدوقا محتاطا إلاّ أنّه كان يميل إلى الاعتزال و الرَّفض.
ابن خلّكان گويد كه: از آثارِ او اين قدر به من رسيده كه: با ابوالعلاء معرّى، شيوه مصاحبت مى ورزيده و شعر بسيار ياد داشت. و ايشان خانواده بزرگ اند و همگى اُدبا و فضلا و ظرفا بوده اند. خطيب، او را در تاريخ بغداد ذكر نموده و گفته كه: او تحصيلِ علمِ حديث نموده بود و در ايّامِ جوانى، جميع حُكّام، او را عادل و مقبولٌ الشّهادة مى دانستند و تا آخرِ عمر، مقبول؛ و در حديث، صدوق بود. و بعضى اوقات، قضاىِ مداين و مضافات آن به او مفوّض بود. و بعضى احيان، قضاىِ آذربايجان و آن نواحى به او متعلّق بود. ولادتش در منتصفِ شعبان سنه خمس و ستّين و ثلاثمائه در بصره، و وفاتش در يكشنبه اوّل محرّم سنه سبع و اربعين و اربعمائه بود».
محدّث قمى رحمه الله در هدية الأحباب گفته: «التنوخى؛ القاضي ابوالقاسم علىّ بن محمّد بن داود الأنطاكىّ البغدادي، عالم به اُصول معتزله و نجوم و شعر و فقه بر مذهب ابوحنيفه؛ قاضى بصره و اهواز بوده. وزير مهلّبى و سيف الدّوله او را بسيار احترام مى كردند. وفات كرد در سنه 342 (شمب).
و گاهى اطلاق مى شود تنوخى بر ابى على محسن بن علىّ بن محمّد بن أبى الفهم قاضى امامى، صاحب كتاب الفرج بعد الشدّة، وفاتش سنه 384 (شفد).
و تنوخ - كَصَبور - اسم قبيله اى است از يمن.
و گاهى اطلاق مى شود بر پسرش ابوالقاسم علىّ بن محسّن، صاحب سيّد مرتضى و تلميذ او. و عن الرياض: و الأكثر على أنّه مِن الإماميّه، لكنّ العلاّمة قد عدّه في أواخر إجازته لأولاد ابن زهرة من جملة علماء العامّة و من مشائخ الشيخ الطوسي؛ فتأمّل».
13. اديب مهابادى. اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و الأديب المهابادى، اديب و عالم و شاعر؛ بى شبهت شاعى بوده است».
نگارنده گويد: ترجمه او در تعليقه 91 گذشت.
14. كثيّر عزّه. اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و كُثَيِّرِ عَزَّه كه شاعر عبدالملكِ مروان بوده است تا در شعر مى گويد».
مراد از تشيّع «كثيِّر» تشيّع به معناى اعمّ آن است؛ يعنى مراد، آن كسانى هستند كه اميرالمؤمنين عليه السلام را خليفه بلافصل مى دانند، نه به معناى خاصّ آن كه مراد اثنا عشريان باشند، چنان كه در نقض در ذيل نام او تصريح كرده ايم.
محدّث قمى رحمه الله در سفينة البحار گفته: «قال الشيخ المفيد: و كان كُثَيِّرُ عَزَّةَ كيسانيّا، و مات على ذلك،
ص: 902
و له في المذهب الكيسانيّة قوله:
ألا إنّ الأئمَّة مِن قريشٍ *** وُلاة الحقِّ أربعةٌ سواء
عليّ و الثَّلاثة مِن بنيه *** هم الأسباط ليس بهم خفاء
فسبطٌ سبط إيمانٍ و بِرّ *** و سبطٌ غيّبته كربلاء
و سبطٌ لا يذوق الموت حتّى *** يقود الخيل يقدمها اللّواء
يغيب فلا يُرى فيهم زمانا *** برضوى عنده عسل و ماء
(نقله المجلسي رحمه الله في تاسع البحار في باب 49، ص 170)».
و در تتمّة المنتهى (ص 82 -83) گفته: «در سنه 105 كُثَيِّر بن عبدالرّحمن خزاعىِ شيعى، شاعر مشهور، در مدينه وفات كرد و او از شعراى حضرت باقر عليه السلام و از خواصّ آن حضرت بود. و چون وفات كرد، حضرت بر جنازه او حاضر شد و او را بلند كرد. و اتّفاقا در روز وفات او عكرمه مولى ابن عبّاس نيز در مدينه وفات كرد، مردم گفتند: امروز اَفْقَه مردم و اَشْعَر مردم وفات كردند».
قاضى شوشترى رحمه الله در مجالس المؤمنين (ج 2، چاپ اسلاميّه، ص 439-440) در مجلس يازدهم - كه در ذكر شعراى عرب است كه سند ارباب ادب اند - گفته: «كُثَيِّر الْخُزاعى - عَفا اللّه عنه - او را كُثَيِّر عَزَّه نيز گويد؛ اضافه به زنى كه عزّه نام داشت. در تاريخ يافعى مسطور است كه: نام او عبدالرّحمن؛ و لقب او كُثَيِّر است به صيغه تصغير. و او شيعىِ غالىِ قائل به رجعت بود و از مشاهير عشّاق عرب است كه با عزّه دختر جميل بن حفصه - كه يكى از بنى حاجب بن غِفار بود - عشق مى ورزيد و او را با عزّه، حكايات و نوادر مشهوره واقع است و اكثر شعرِ كُثَيِّر در باب او است. و چون كثير التعصّب بود از براىِ آل ابى طالب؛ و عبدالملك مروان، عقيده او را مى دانست، هرگاه از او چيزى مى پرسيد، يا شعرى مى طلبيد، به او مى گفت كه: به حقّ علىّ بن ابى طالب عليه السلام ، كه از فلان چيز مرا خبر ده، يا فلان شعر را بر من بخوان».
و صاحب حبيب السير گفته كه: «كُثَيِّر، به اتّفاقِ مورّخانِ عرب، شيعى مذهب بود و مع ذلك با بنى اُميّه مصاحبت مى نمود. و ايشان به سببِ حسن طبع و جودتِ ذهنى كه داشت، متعرّض او نمى گشتند».
مؤلّف گويد: متبادر از كلامِ يافعى و صاحبِ حبيب السِّير آن است كه: كُثَيِّر عَزَّه، شيعىِ امامىِ اثناعشرى بوده؛ امّا نه چنين است. بلكه بر وجهى كه در كتاب منتقى از تآليفِ سيّد مرتضى علم الهدى مذكور، و در احوالِ محمّد بن حنفيّه از تاريخ ابن خلّكان سابقا منقول شده، كيسانى بوده و تا وقتِ مردن، اعتقاد به امامت و مهدويّتِ محمّد بن حنفيّه داشته و او را تا وقتِ ظهور دين بر تمام روى زمين زنده انگاشته. و اين اشعار در مذهبِ كيسانيّه از او است:
«ألا إنّ الأئمّة من قريش *** وُلاة الحقّ أربعة سواء...»
گمان مى رود كه اگر كثيّر در اوّل، كيسانى بوده، در آخر برگشته و اثناعشرى شده است.
سيّد على خان مدنى رحمه الله در الدرجات الرّفيعه (ص 589-590) در پايان ترجمه كُثَيِّرْ گفته:
ص: 903
«مؤلّف گويد: اگر اين سخن راست باشد كه كُثَيِّر كيسانى بوده است، پس گمان مى رود كه او از اين عقيده برگشته و شيعىِ اثناعشرى شده است، چنان كه اين امر درباره سيّد حميرى رحمه الله نيز روى داده است؛ زيرا اهل نقل از مخالف و مؤالف، اتّفاق نموده اند بر اين كه حضرت باقر عليه السلام در تشييع او حاضر بوده و جنازه او را برداشته است».
ابن شهرآشوب در معالم العلماء گفته: «چون كُثَيِّر مُرد، حضرت باقر عليه السلام جنازه او را برداشت در حالى كه عرق از بدن مباركش جارى بود».
15. مهيار ديلمى. محدّث قمى رحمه الله در تتمّة المنتهى (ص 343) گفته: «و در سنه 428 در پنجم جمادى الآخره، مهيار ديلمى، شاعر شيعى معروف، وفات كرد. و مهيار، مجوسى و از اولاد انوشيروان عادل بوده و بر دست سيّد رضى، اسلام آورده».
و در الفوائد الرضويّه في أحوال علماء المذهب الجعفريّة (ص 688-689) گفته: «مهيار الديلمىّ البغدادىّ ابوالحسن فاضل، شاعر اديب، از شعراىِ مُجاهرين اهل بيت عليهم السلام و از غلمانِ سيّد شريف رضى - رضوانُ اللّه عليه - است. جمع كرده مابينِ فصاحت عرب و معانى عجم را. و او از اولاد انوشروان عادل است و در اصلْ مجوسى بوده و بر دست سيّد رضى اسلام آورده، در پنجم جمادى
الثانيه 428 وفات كرد. و اشعار بسيار در مدحِ اهل بيت و مراثىِ ابوعبداللّه الحسين عليهم السلام گفته. ابوالقاسم بن برهان كه از رؤساى عامّه بوده با وى گفت كه: تو به سببِ اسلامِ خود، از يك زاويه جهنّم به زاويه ديگر، منتقل شدى! فرمود: براى چه؟ گفت: براى آن كه مجوسى بودى اسلام آوردى و سَبّ سَلف مى كنى در شعرِ خود. گفت: من سب نمى كنم مگر آن كسانى را كه خدا و رسول، ايشان را سَبّ كرده اند».
قاضى شوشترى رحمه الله در مجالس (ص 532-533، ج 2، چاپ اسلاميّه) گفته: «ابوالحسن مهيار بن مردويه الكاتب الشاعر الديلميّ الفارسي؛ شيخ عبدالجليل رازى و ابن كثير شامى و يافعى آورده اند كه او در اصلْ مجوسى و از اولاد انوشيروان عادل بود و بر دست مير رضى الدين رضى الله عنه كه شريف و نقيب كوفه و بغداد بود مسلمان شد. و شعر متين نيكو بر طبق مذهب شيعه، مشتمل بر طعن و قدح در خلفاى ثلاثه و اتباع ايشان، از او سر مى زد، تا آن كه ابوالقاسم بن برهان كه يكى از اهل سنّت بود، روزى به او گفت: اى مهيار! از يك زاويه نار به زاويه ديگر از آن آمدى؛ زيرا كه مجوس بودى و الحال كه مسلمان شدى، ذمّ صحابه مى كنى. مهيار در جواب گفت: آرى، احتمال دارد كه جهتِ مشاهده حال خُسرانْ مآل دشمنِ عترت و آل - كه مقتدايان تواند - به دوزخ درآيم و آتشِ اظهارِ مرتبه خود را علاوه سوز و گداز ايشان نمايم و به بركتِ محبّتِ اهل البيت عليهم السلام آتشِ دوزخ بر من برد و سلام گشته بيرون آيم و به خلد آباد بهشت توجّه نمايم».
طالب تفصيل بيشتر، خودش تحقيق نمايد. و امينى رحمه الله در الغدير (ج 4، چاپ دوم، ص 232 - 261) نيز به ترجمه مهيار بر وجه تا حدّى مبسوط تر پرداخته و مطالبى را كه ما ذكر نكرده ايم ياد كرده است.
احمد نسيم، مصحّح ديوان مهيار در مقدّمه ديوان، بعد از نقل ترجمه مهيار از وفيات الأعيان و دمية القصر گفته:
ص: 904
«و ذكره أبو الحسن عليّ بن بَسّام في كتابه المسمّى الذَّخيرة في محاسن أهل الجزيرة، و بالغ في الثَّناء عليه، و ذكر شيئا من شعره. و توفّي مهيار ليلة الأحد لخمس خَلَون من جمادى الآخرة سنة ثمانٍ و عشرين و أربعمائة هجريّة، انتهى. و جاء في المنتظم في تواريخ الملوك و الاُمم للإمام أبي الفرج الجوزي ما نصّه: مهيار بن مَرْزَوَيْه أبوالحسن الكاتب الفارسي، كان مجوسيّا، فأسلم سنة أربع و تسعين و ثلاثمائة، و صار رافضيّا غاليا، و في شعره لطفٌ، إلاّ أنّه يذكر الصَّحابة بما لا يصلح. قال له اُبوالقاسم بن برهان: يا مهيار! انتقلتَ بإسلامك في النّار مِن زاويةٍ إلى زاوية؟! قال: و كيف ذاك؟ قال: لأنّك كنتَ مجوسيّا، فأسلمتَ، فصرتَ تسبُّ الصحابة.
و كانت امرأة تخدمه، فكنست الغرفة، فوجدت خيطا فجرّته، فإذا هو خيط هميانٍ فيه مالٌ، و كان قد ترك الدّارَ قومٌ مِن الخراسانيّة الحاجّ، فأخبرته فلم يتغيّر، و قال لها: قد تعبت حتّى خبأته، فلماذا نبشتيه؟ و كان فيه ألفا دينار، و سُعيِ به إلى جلال الدَّولة، فقبض عليه ثمّ أطلقه، و توفّي في جمادي الآخرة من هذه السَّنة (انتهى)».
جرجى زيدان در تاريخ آداب اللّغة العربيّة (ج 1، ص 568) و عمر فرّوخ در تاريخ الأدب العربى (ج 3، ص 98-100) نيز شرح حال مهيار - رضوانُ اللّه عليه - را نوشته اند و همچنين غالبِ ساير نويسندگان تواريخ ادب.
16. أبوالأسود دئلى و دو شعر دختر او. ابو الفتوح رازى رحمه الله در تفسير آيه «وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذينَ كَفَرُوا عَلَى النّارِ» (آيه 20 سوره احقاف) در ذيل اين قسمت «أذْهَبْتُمْ طَيِّباتِكُمْ فى حَياتِكُمُ الدُّنْيا»بعد
از ذكر قسمتى از آنچه بر زهد امير المؤمنين عليه السلام دلالت دارد، قصّه مذكور در نقض (جلد 5، چاپ اوّل، ص 60) را چنين نقل كرده: «از او چه بديع است اين و امثال اين! او را - يعنى امير المؤمنين را - مولايى بود از مواليان، او را ابوالأسود الدُّئَلى گفتندى، پس از آن كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به جوارِ رحمتِ ايزدى پيوست معاويه خواست تا او را استمالت دهد، باشد كه از دوستى على برگرداند او را. هر وقتى، تحفه اى و برّى و لطفى كردى و چيزى فرستادى. يك روز هديّه اى فرستاد او را انواع حلواها در او، چون به خانه اَبوالأسود بردند و بنهادند و در آن جا شهد به زعفران بود، دختركى كوچك داشت، اَبوالأسود پنج و شش ساله بدويد و از آن پاره اى بگرفت و در دهن نهاد. پدر او او را گفت: اى دخترك! بيفكن كه زهر است. گفت: چرا؟ گفت: نمى دانى كه پسر اميّه فرستاده است به ما تا ما را از دوستىِ اهل بيت برگرداند. دخترك آنچه در دهن داشت بيفكند و گفت: أتخدعنا بالشَّهد
المُزَعْفَر عن السيّد المطهّر؟! آنگه اين بيت ها انشا كرد: أبِالشَّهْد (إلى آخر البيتين)».
17. كشاجم. مصنّف رحمه الله گفته: «و كشاجم شاعر بصرىّ (تا آخر)».
محدّث قمى رحمه الله در هدية الأحباب گفته: «قال المسعودى في مروج الذهب: أخبرني أبو الفتح محمود بن الحسن بن السنديّ بن شاهك الكاتب المعروف بكشاجم، و كان من أهل العلم و الرواية و المعرفة و الأدب، أنّه كتب على صديقٍ له يذمّ النرد و كان بها مشتهرا أبياتا (تا آخر كلامش)».
امّا اشعارى را كه مصنّف رحمه الله از او نقل كرده است، به علاوه يك بيت ديگر در ديوان مطبوع كشاجم
ص: 905
موجود است، چنان كه در متن، در ذيل همين اشعار گفته ايم.
و در تعليقات چاپ اوّل (ص 250-251) در ذيل ابيات پنج گانه او كه مصنّف رحمه الله در متن از او نقل كرده است گفته ايم: «نظير اين ابيات است اين سه بيت زيرين كه نيز در ديوانش موجود است:
حُبّ الوصيّ مبرّة وصلة *** و طهارة بالأصل مكتفلة
و الناس عالمهم يدين به *** حبّا و يجهل حقّه الجهلة
و يرى التشيّع في سراتهم *** و النصب في الأرذال و السّفلة»
و اشعار كشاجم در مناقب و مراثى و غير اين ها از امورى كه دلالت بر تشيّعِ او مى كند بسيار است و برخى از آن ها در مناقب و بحار (ج 10، ص 254) نيز مذكور است. و حديث «مَن أحبّ عليّا عليه السلام
فليتّخذ للفقر جلبابا» را به وجهى لطيف نظما معنا كرده است، هر كه طالب باشد به ديوانش (ص 10) مراجعه كند و در مناقب و در مجلّد 15 بحار نيز آن ها را نقل كرده اند.
درباره كشاجم، جرجى زيدان در تاريخ آداب اللغة العربيّة (ج 1، ص 651) به اختصار؛ و عمر فرّوخ در تاريخ الأدب العربى (ج 2، ص 505 - 509) به تفصيل، سخن گفته اند.
18. خواجه حسن دوريستى. بايد دانست كه ترجمه خواجه حسن دوريستى را بهتر از همه شيخ عبدالجليل رحمه الله در همين كتاب نقض نوشته است؛ زيرا در موارد مختلفه به حسب اقتضاى مقام، نامى از او برده و چند بيت از او نقل كرده است؛ مثلاً در ص 157 ضمن ذكر عظمت خاندان دوريستى و معرّفى برخى از افراد آن خاندان گفته: «امّا خواجه ابوتراب دوريستى رحمه الله پسر خواجه حسن بود و خواجه حسن پسر شيخ جعفر دوريستىِ مشهور در فنون علم، و مصنّف كتب و راوى اخبار - تا آن كه گفته: - و اين خواجه حسن كه پدر بوتراب است، با نظام الملك حقّ خدمت و صحبت و دالّت داشته و در حقّ او مدح گفته و به شتّامى و لعّانى چون موسوم باشد، آن را كه قصيده ها باشد در فضايل صحابه كبار؟! و از آن يكى اين است كه تخلّص كرده است به مدح خواجه نظام الملك - رحمة اللّه عليه - و آن اين است: من قال فيك أبابكرٍ خنىً فأنا (تا آخر نُه بيت مذكور در آن جا). و چنان مى پندارم كه قائل چنين قصيده را نظام الملك نرنجاند».
محدّث قمى رحمه الله در هدية الأحباب تحت عنوان «دوريستى» در ترجمه ابوعبداللّه جعفر بن محمّد دوريستى مذكور، ضمن ذكر عظمت اين خاندان، به محصّل عبارت گذشته با اين كلامش اشاره مى كند: «از خانواده علم و فضل است و به غايت معظّم بوده به حدّى كه نظام الملك وزير در هر دو هفته يك دفعه از رى حركت مى كرد و مى رفت به درشت كه در دو فرسخى رى است، براى آن كه از بركات انفاسش استفاده نمايد».
و نيز مصنّف رحمه الله اندكى بعد از اين (ص 260) گفته است: «و خواجه الحسن بن جعفر اين معنا را از قول صادق عليه السلام به نظم آورده است بر اين وجه: بغض الوصي علامة معروفة (تا آخر دو بيت بسيار غرّاء)».
ص: 906
تعليقه 103 تراجم جماعتى از ساداتِ ائمّه زيديّه
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «امامان زيديان كه مجتهد بودند؛ چون: زيدِ على، و يحياىِ زيد، و قاسم رسّى، و محمّد بن القاسم الحسنى، و عبداللّه بن الحسن، و برادرش ابراهيم، و محمّد بن عبداللّه نفس زكيّه، و يحيى بن الحسين الهادى، و الناصر ابومحمّد الحسن بن علي و الداعى المهدى».
مراد از زيد بن على، زيد شهيد معروف است كه حاجت به ترجمه ندارد؛ و همچنين است پسرش يحيى بن زيد. امّا قاسم رسّى به ترجمه او به طور اختصار مى پردازيم.
ابن عنبه در عمدة الطالب (ص 161 چاپ نجف به سال 1337) ضمن ذكر اولاد ابراهيم طباطبا بن
اسماعيل گفته: «و كان إبراهيم طباطبا ذا خطر و تقدّمٍ، و اُمّه اُمّ ولد، فأعقب من ثلاثة رجال: القاسم الرسّي، و أحمد، و الحسن - تا آن كه گفته - : و أمّا القاسم الرسّيّ بن إبراهيم طباطبا، و يكنّى أبامحمّد، و كان ينزل جبل الرسّ، و كان عفيفا زاهدا، له تصانيف، و دعا إلى الرضا من آل محمّدٍ، و له عدّة أولاد متقدّمون، فأعقب من سبعة رجال: يحيى العالم الرئيس، و إسماعيل، و سليمان، و الحسن السيّد الجواد، و أبوعبداللّه محمّد، و موسى».
و در فصول فخريّه (ص 128) تحت عنوان «سبط سيوم: نسل ابراهيم الغمر بن الحسن المثنّى بن الحسن بن علىّ بن ابى طالب عليه السلام » ضمن ذكر سلسله نسب مذكور گفته: «و نسل القاسم الرسّىّ ابن طباطبا - و به غايتْ زاهد بود و عالم. و تصانيف بسيار دارد و دعوت كرد و بسيار اجابتِ او كردند - از هفت پسرند: يحيى العالم، و الحسن، و اسماعيل، و سليمان، و الحسين الجواد، و محمّد، و موسى (تا آخر كلام او)».
و مراد از «محمّد بن القاسم» پسر قاسم رسّىِ مذكور در سابق است.
و مراد از «عبداللّه بن الحسن» ابومحمّد عبداللّه بن الحسن بن الحسن المجتبى عليه السلام است كه او را عبداللّه بن الحسن المحض مى نامند؛ براى آن كه پدرش حسن بن الحسن عليه السلام و مادرش فاطمة بنت الحسين عليه السلام است. و شبيه بوده به رسول خدا صلى الله عليه و آله و او شيخ بنى هاشم بوده و اَجمل و اَكرم و اَسخاى مردم به شمار رفته و قوّت نفس و شجاعت داشته و او را منصور به قتل رسانيده است. و تفصيل مقتل او در كُتب انساب و تواريخ و سِيَر مذكور است. و از جمله موارد بسيار دسترس براى نوع مردم، كتاب منتهى الآمال تأليف محدّث قمى رحمه الله است؛ رجوع شود به خاتمه احوال امام حسن مجتبى عليه السلام .
و مراد از «برادرش ابراهيم» ابراهيم بن عبداللّه بن الحسن بن الحسن بن علىّ ابن ابى طالب عليهماالسلام است كه معروف به «قتيل باخمرى» است و براى ترجمه او رجوع شود به كُتب تواريخ و انساب و سِيَر و مخصوصا كتبى كه درباره مقاتل طالبيان تأليف شده - مانند مقاتل الطالبيّين ابوالفرج اصفهانى - و از جمله موارد دسترس براى عموم منتهى الآمال محدّث قمى رحمه الله است؛ خاتمه احوال امام حسن مجتبى عليه السلام و همچنين تتمّة المنتهاى او (ص 127-144).
ص: 907
پس در تعبير متن كه گفته: «برادرش ابراهيم» گويا «برادرش» محرّف «پسرش» مى باشد؛ يعنى ابراهيم فرزند عبداللّه بن الحسن المحض.
و مراد از «محمّد بن عبداللّه نفس زكيّه» ابو عبداللّه محمّد بن عبداللّه ملقّب به «صريح قريش» است كه ترجمه اش در غالب كتب مذكور، و شرح حالش معروف و مشهور است و در خاتمه احوال امام حسن مجتبى عليه السلام از منتهى الآمال محدّث قمى رحمه الله مقتل وى و همچنين در تتمّة المنتهى از وى درج شده است.
ابن عنبه در عمدة الطالب (ص 166) ضمن ذكر عقب قاسم رسّى گفته: «امّا يحيى الهادى بن الحسين الرَّسّي، و يكنىّ أباالحسن، كان إماما من أئمّة الزيديّة، جليلاً فارسا ورعا مصنّفا شاعرا، ظهر باليمن، و يلقّب بالهادي إلى الحقّ، و كان يتولّى الجهاد بنفسه، و يلبس جبّة صوفٍ؛ له تصانيف كبار في الفقه قريبة من مذهب أبيحنيفة، و كان ظهوره باليمن أيّام المعتضد سنة ثمانين و مائتين و هو ابن ثمانٍ و سبعين سنة، و خطب له بمكّة سبع سنين، و أولاده أئمّة الزيديّة و ملوك اليمن، فأعقب يحيى الهادي (تا آخر كلام او)».
و در فصول فخريّه (ص 118) هنگام ذكر قاسم رسّى ابن طباطبا، او را چنين معرّفى كرده: «و نسل الحسين بن الرسّى - كه يكى از هفت پسر قاسم الرسّى ابن طباطباى سابق الذّكر مى باشد - از دو پسرند: ابو الحسين يحيى الهادى، و ابو محمّد عبداللّه.
يحيى الهادى از ائمّه زيديّه بود و عالم و فاضل و مصنّف بود و در ايّام المعتضد باللّه العبّاسى در يمن ظاهر شد - دويست و هشتاد از هجرت - و هفت سال در مكّه خطبه به نام او خواندند. و از نسل او امروز ائمّه زيديّه و ملوك يمن اند».
و مراد از «ناصر ابومحمّد الحسن بن على» همان است كه ابن اسفنديار در تاريخ طبرستان (ج 1، ص 97) او را چنين معرفى كرده: «الناصر الكبير الحسن بن عليّ بن الحسن بن عليّ بن عمر بن عليّ السجّاد، ابن الإمام الشهيد الحسين بن أميرالمؤمنين عليّ بن أبيطالب عليهم السلام . و كنيتِ او ابومحمَّد بود. فضل و علم و زهد و ورع و آثارِ كراماتِ او هنوز در گيلان و ديلمان ظاهر است و مذهب و طريقتِ او مُعْتَقَدِ گيل و ديلم. و به آملْ مشهد و مدرسه و دارالكتب و اوقافْ معمور و برقرار، و خاك او مزار متبرّك، و مجاوران بر سرِ تربت مقيم، و در حقِّ او جز از اين نتوان نبشت:
إذا ذكرت أوصاف أشرافِ هاشمٍ *** فما ذكرهم إلاّ على صدر دفتر
لكم يا بَني الزهراء زُهر خصائصٍ *** تحيّر فيها فكرة المتفكّر
أئمّة دين اللّه أنتم و قد غدا *** لكم صدر محرابٍ و ذروة منبر
و او را چهار پسر بودند: محمّد - مات صغيرا و به كان يكنّى - و علىّ الشاعر، و احمد المكنّى بأبيالحسين، و جعفر المكنّى بأبيالقاسم. از اين سه فرزند، اعقاب ماند. مدّتى به گيل و ديلم پادشاهى كردند و بعضى به اطراف عالم منتشر شده و در كُتبِ اَنساب، شرح هر يك نبشته اند. و احمد بن الناصر اِمامىّ المذهب بود (تا آخر كلام او)».
ص: 908
و مراد از «الدّاعى المهدى» گويا ابوعبداللّه محمّد پسر داعى صغير است كه در كتب انساب به تفصيل بسيار مبسوط به ترجمه اش پرداخته اند؛ از آن جمله ابن عنبه در عمدة الطّالب (ص 62 چاپ هند) در ترجمه داعى صغير ابومحمّد حسن بن القاسم - كه به ديلم مالك شده و يكى از امامان زيديان بوده است - گفته: «و أعقب الدّاعي أبومحمّد الحسن بن القاسم من ثمانية رجالٍ؛ منهم أبوعبداللّه محمّد، ولي نقابة النُّقباء ببغداد في زمن معزّ الدولة ابن بويه الديلمي، و حسنت سيرته، و كان قد ورد من بلده إلى معزّ الدولة - تا آن كه گفته: - فلمّا كان لليلتين بقيتا من شوّال سنة 353 ثلاث و خمسين و ثلاثمائة، خرج متخفّيا، و استصحب ابنه الأكبر، و خلّف عياله و مَن بقي من وُلده و زوجته و كلّ ما تحويه داره و تشتمل عليه نعمته، و عليه جبّة صوفٍ بيضاء، و في صدره مصحف منشور قد علّقه، و سيف قد علّق حمائله في عنقه حتّى لحق بهويم من بلاد الديلم، و دعا إلى اللّه تعالى، و أطاعته الديلم، و بايعوه بالإمامة، و أقام فيهم يدعو إلى سبيل ربّه، و يقيم الحدود بنفسه، و يتقشّف التقشّف التامّ، لا يأكل إلاّ خبز الأرزّ و السَّمك و ما يجري مجراهما؛ بعد أن خرج إلى هذا من العيش الرَّغيد و النعمة العظيمة، و يقلب بالمهدي لدين اللّه القائم بحقّ اللّه، و كان قد عمد إلى طرسوس من ذلك الطريق ليستخلصها من الروم، و أجابته الديلم على ذلك، فعاجله بالإفساد رجلٌ من العلويّين يقال له ميركا بن أبيالفضل الثّائر، و كان قد طمع في الأمر، فأسر أبا عبداللّه و حبسه في قلعةٍ، فغضب الديلم، اغتضب من ذلك حتّى الحنبليّة من الديلم، و هم فرقة عظيمة نحو من خمسين ألفا يعرفون بأصحاب أبي جعفر الثرميّ الحنبلي؛ فإنّهم امتعضوا لأبي عبداللّه لما شاهد و آمن فضله و إن كانوا لا يرون برأيه، و سارت الجيوش لقتال ميركا، فلمّا رأى أنّه لا قبل له بهم، أنزل أباعبداللّه من القلعة و اعتذر إليه، و لم يعرّفه سبب ذلك، و سأله أن يصاهره و يهادنه، فأجابه أبوعبداللّه إلى ذلك، فزوّجه ميركا باُخته و أطلقه، فعاد إلى هويم و رجع أمره إلى ما كان عليه، و أقام بهويم شهورا، ثمّ اعتلّ، و مات. و يقال: إنّ ميركا أنفذ إلى اُخته سمّا، فسقته إيّاه، و كانت وفاته سنة 359 تسع و خمسين و ثلاثمائة».
تعليقه 104 عداوت احمد حنبل با اميرالمؤمنين عليه السلام
اين كه مصنّف رحمه الله گفته است: «و يكى از فقها كه خواجه آورده از مجتهدان، احمد حنبل است كه عداوت اميرالمؤمنين بظاهر كرده است (تا آخر)».
و همچنين در ص 525 - 526؛ «و امّا حديث مجتهدان... يكى از ايشان احمد حنبل است (تا آخر)».
صدوق رحمه الله در علل الشّرايع (ص 160 چاپ طهران به سال 1310؛ و چاپ قم به سال 1378، ج 2، ص 152-153) بعد از ذكر «علل أحكام الحجّ» در «باب النوادر» كه باب دويست و بيست و دوم
(222) است گفته: «حدثنا أبوسعيد محمّد بن الفضل بن محمّد بن إسحاق المذكّر النيسابوري
بنيسابور، قال: سمعت عبدالرّحمن بن محمّد بن محمود يقول: سمعت إبراهيم بن محمّد بن سفيان
يقول: إنّما كانت عداوة أحمد بن حنبل مع عليّ بن أبيطالبٍ عليه السلام أنّ جدّه ذا الثديّة الذي قتله عليّ بن
ص: 909
أبيطالبٍ يوم النهر و إن كان رئيس الخوارج.
حدّثنا أبوسعيدٍ أنّه سمع هذه الحكاية من إبراهيم بن محمّد بن سفيان بعينها؛ حدّثنا أبوسعيد محمّد بن الفضل، قال: حدّثنا عبدالرّحمن بن محمّد بن محمود، قال: سمعت محمَّد بن أحمد بن يعقوب الجوزجاني قاضي هراة يقول: سمعت محمّد بن غورك الهروي يقول: سمعت عليّ بن حثرم يقول: كنت في مجلس أحمد بن حنبلٍ، فجرى ذكر عليّ بن أبيطالب عليه السلام فقال: لا يكون الرجل سنّيّا حتّى يبغض عليّا قليلاً. قال عليّ بن حثرم: فقلت: لا يكون الرجل سنّيّا حتّى يحبّ عليّا كثيرا.
و في غير هذه الحكاية قال عليّ بن حثرم: فضربوني و طردوني من المجلس».
تعليقه 105 ت
حقيق در حديث «سواء على مَن خالف هذا الأمر صلّى أم زنا»
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «تا از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده اند كه گفت: سَواءٌ على من خالف هذا الأمر صلّى أم زنا؛ معنى آن است كه راست است كه هر كه خلافِ امامتِ ما كند آن كه نماز كند و آن كه زنا كند»؛ تصريح به عقيده اى است كه فرقه حقّه اثنا عشريّه به اتّفاق كلمه به آن معتقدند. اينك به تفصيل اين اجمال تا حدّى كه مدّعا معلوم شود و مقصود روشن گردد مى پردازيم.
قول مصنّف رحمه الله كه گفته: «راست است كه» درست معناى كلمه «سَواءٌ» است كه در صدر حديث مذكور است. در برهان گفته: «راست بر وزن ماست، نقيضِ كج، و ضدِّ دروغ، و نام مقامى است از موسيقى؛ و به معناى تمام و مساوات هم آمده است». و مراد در اين جا همان معنى اخير است.
توضيح اين مطلب آن كه «أم زنا» معادل و قرينه «صلّى» است كه در اصل: «أصلّى» بوده است، با همزه اى در اوّل آن كه به جهت تخفيف و علم به آن از لفظ حذف شده است، ليكن در معنا و تقدير هست؛ و نام اين همزه، همزه تسويه است و اين تعبير، در زبان عرب، كثيرُالاستعمال و مطّرد است. و كفايت مى كند در اين مدّعا اشاره به آيات مباركه قرآنيّه از قبيل: «وَ سَواءٌ عَلَيْهِمْ ءَ أنْذَرْتَهُمْ أمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ» [بقره/6]، و «سَواءٌ عَلَيْهِمْ أسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ»[منافقون /6]، و«سَواءٌ عَلَيْنا أ جَزِعْنا أمْ صَبَرْنا»[ابراهيم /21 ]، و «سَواءٌ عَلَيْكُمْ أ دَعَوْتُمُوهُمْ أمْ أنْتُمْ صامِتُونَ»[أعراف /193 ]، إلى غير ذلك.
چون معناى تحتُ اللَّفظىِ حديث واضح شد، اكنون به موارد نقل آن در كتب حديث و بيانات برخى از علماىِ شيعه - رضوانُ اللّه عليهم - در پيرامون آن مى پردازيم تا مطلب روشن تر گردد.
نجاشى - قَدَّسَ اللّه تربتَه - در رجال خود (ص 238 چاپ بمبئى) در ترجمه ابوجعفر محمّد بن الحسن بن شمّون بغدادى گفته: «و أخبرنا أبوالحسن بن الجندي قال: حدّثنا أبوعليّ بن همّام قال: حدّثنا عبيداللّه بن العلاء المذاري عن محمّد بن الحسن بن شمّون قال: ورد داود الرقّي البصرة بعقب اجتياز أبيالحسن موسى عليه السلام بها في سنة تسعٍ و سبعين و مائةٍ، فسار بى أبي إليه، و سأله عنهما، فقال: سمعت أبا عبداللّه عليه السلام يقول: سواءٌ على الناصب صلّى أم زنا».
كلينى رحمه الله در روضه كافى (ج 4 مرآة العقول، ص 322؛ و الطّبعة الجديدة، ص 160-161) در باب «حديث الناس يوم القيامة» گفته: «162 - عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، عن ابن فضّال، عن
ص: 910
حنان، عن أبي عبداللّه عليه السلام أنّه قال: لا يبالي الناصب صلّى أم زنا، و هذه الآية نزلت فيهم: «عامِلَةٌ ناصِبَةٌ تَصْلى نارًا حامِيَةً»[غاشيه / 3 - 4].
تعليقه 106
راحيل فرشته
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «خطيب راحيل»؛ اشاره به مَلَكى هست بسيار فصيح و بليغ كه طبق روايات معتبره، در عروسى فاطمه زهرا عليهاالسلام در عالم بالا به دستور ايزد يكتا، خطبه عقد خوانده است. محدّث قمى رحمه الله در سفينة البحار گفته: «راحيل، ملكٌ مِن ملائكة الجنّة، ليس في الجنّة أبلغ منه، و لا أحسن منطقا، و لا أحلى لغةً منه، و هو الذي خطب خطبة تزويج فاطمة مِن أميرالمؤمنين - صلواتُ اللّه عليهما - في الملأ الأعلى (رجوع شود براى ملاحظه اخبارش به عاشر بحار ص 30 و 38)».
و اخبارش در بحار از امالى صدوق و عيون الأخبار او (به دو طريق) و تفسير فرات و مناقب ابن شهرآشوب و كشف الغمّه اِربلى و كفاية الطالب تأليف محمّد بن يوسف گنجى شافعى، نقل شده است.
تعليقه 107
عريش روز بدر
اشاره به عريشى است؛ يعنى سايه بانى كه در جنگ بدر براى پيغمبر صلى الله عليه و آله ساختند.
ابن الاثير در النهايه گفته: «و العريش كلّ ما يستظلّ به، و منه الحديث: ألا نبني لك عريشا، و الحديث الآخر: كنتُ أسمع قراءة رسول اللّه صلى الله عليه و آله و أنا على عريشٍ لي».
ابن شهرآشوب در مناقب (ص 102، ج 1 طبع بمبئى) در وقايع غزوه بدر كبرى گفته:
«السدّي و الكلبيّ قال النبى صلى الله عليه و آله في العريش: اللّهمّ إنّك إن تهلك هذه العصابة اليوم لا تعبد بعد اليوم، فنزل: «إذْ تَسْتَغيثُونَ رَبَّكُمْ»] انفال /9] (القصّة)».
ابن هشام در سيره ضمن وقايع غزوه بدر، تحت عنوان «بناء العريش لرسول اللّه صلى الله عليه و آله » گفته: «قال ابن إسحاق: حدّثني عبداللّه بن أبي بكر، أنّه حدّث أنّ سعد بن معاذ قال: يا نبيّ اللّه، ألا نبني لك عريشا تكون فيه (تا آخر)». و اندكى بعد از عبارت مذكور گفته: «مناشدة الرسول ربّه النصر، قال ابن إسحاق: ثمّ عدّل رسول اللّه صلى الله عليه و آله الصُّفوف، و رجع إلى العريش، فدخله و معه فيه أبوبكر الصدّيق ليس فيه غيره، و رسول اللّه صلى الله عليه و آله يناشد ربّه النَّصر و يقول: اللّهمّ إن تهلك هذه العصابة اليوم لا تعبد (تا آخر كلمات او)».
اين، اصل موضوع بحث است و به طور حتم در كتب ديگر نيز هست؛ ليكن چون مقصود ما اشارت به مورد بحث است، همين مقدار كافى است؛ امّا صحّت نسبتى كه به ما شيعيان داده است و عدم صحّتِ آن، جواب از آن همان است كه مصنّف رحمه الله گفته است. و امّا اين كه از رسول اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده است كه: «ابنو إلى عريشا كعريش موسى» آن مربوط به ورود پيغمبر صلى الله عليه و آله به مدينه و ساختن مسجد آن حضرت است كه در جاى خود، مشروحا مذكور است.
ص: 911
تعليقه 108
كلمات جغرافى نويسان درباره سُرّ و طهران
1. ياقوت در معجم البلدان گفته: «السرّ - بضمّ أوّله و تشديد ثانيه - بلفظ السُّرّ الذي تقطعه القابلة من السُّرّة، قرية من قُرى الرَّيّ. و قيل: السُّرّ ناحية من نواحى الرَّيّ فيها عدّة قُرىً».
و در المشترك نيز تصريح كرده است كه «سُر» از دهاتِ رى بوده است. و سمعانى نيز گفته: «سُرّى نسبت است به سُرّ؛ و آن از روستاهاى رى است». و ساير جغرافيانويسان نيز به اين مطلب، اشاره نموده اند.
از عبارت متن استفاده مى شود كه دزدان سُرّ در مهارت در دزدى، ضرب المثل بوده اند.
2. قزوينى در آثار البلاد (ص 340) گفته: «تهران قرية كبيرة من قُرى الرَّيّ - إلى أن قال في وصف أهلها: - و لهم تحت الأرض بيوت كنافقاء اليربوع، إذا جاءهم قاصد عدوّ اختبأوا فيها، فالعدوّ يحاصرهم يوما أو أيّاما و يمشي، فإذا خرجوا من تحت الأرض أكثروا الفساد من القتل و النَّهب و قطع الطريق».
پس معلوم مى شود كه اهل طهران در آن زمان، به دزدى و راه زنى معروف بوده اند، به طورى كه در اين امر، برترى به دزدان ساير بلاد داشته اند.
تعليقه 109
علىّ بن مجاهد
چون از كتب رجال نسبت به اين تعليقه، مطلبى كه چنگى به دل بزند نيافتم، عبارت جرح و تعديل ابوحاتم رازى را كه اهل رى بوده در اين جا درج مى كنم و آن اين است: «عليّ بن مجاهد الكابلي أبومجاهد الكندي، روى عن ابن إسحاق و عنبسة بن سعيدٍ قاضي الرَّيّ، سمع منه الصلت بن مسعود، و ابن الطّباع، و يحيى بن المغيرة، و الحسين بن عيسى بن ميسرة الرازي. سمعت أبي يقول ذلك، قال أبو محمّد: روى عن الحجّاج بن أرطاة، و يونس بن أبيإسحاق، و مسعر، و ابراهيم بن إسماعيل بن مجمع، و سفيان الثوري، و أبيمعشر نجيح، و أبيجعفر الرازي، و الخليل بن زرارة، و عمرو بن أبيقيس، و موسى بن عبيدة، و سعيد الزبيدي؛ روى عنه أحمد بن حنبل و ابن حميد. نا عبدالرّحمن، نا عليّ بن الحسن الهسنجاني قال: سمعت يحيى بن المغيرة قال: سمعت يحيى بن الضريس يقول:
عليّ بن مجاهد لم يسمع من ابن إسحاق.
ثنا عبدالرّحمن، نا أبي قال: سمعت محمّد بن مهران الجمّال يقول: قال يحيى بن الضريس: عليّ بن مجاهدٍ كذّاب.
نا عبدالرّحمن، نا عليّ بن الحسن الهسنجاني، قال: سألت أبا جعفر الجمّال عن عليّ بن مجاهدٍ، فقال: كذّاب». طالب عبارات ساير علماى رجال، به كتب رجال عامّه مراجعه كند.
ص: 912
تعليقه 110
عبد اللّه اُبىّ سلول و زيد بن اللُّصيت وجدّ بن قيس
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «امّا آن جماعت عبداللّه اُبيّ سلول، و زيد بن اللُّصيت و جدّ بن قيس؛ و نُظراى ايشان در نفاق».
1. عبداللّه بن اُبَىّ سلول؛ ابن عنبه در فصول فخريّه (ص 49) گفته: «و از بنى سالم بن غنم بن عوف بن عمرو بن عوف بن الخزرج عبداللّه بن اُبىّ بن سلول سردار منافقان».
در منتهى الارب گفته: «سلول - كصبور - قبيله اى است از قيس و ايشان بنومرّة بن صعصعه اند و سلول نام مادر آن ها است. از آن قبيله است: عبداللّه بن همّام شاعر، و عبداللّه بن اُبَىّ منافق».
نووى در تهذيب الأسماء گفته: «عبداللّه بن اُبىِّ بنِ سَلُول المنافق مذكورٌ في المهذّب في باب الكفن و آخر صلاة الميّت، و سلول اُمّ عبداللّه؛ فلهذا قال العلماء: الصَّواب في ذلك أن يقال: عبداللّه بن اُبيّ ابن سلول بالرّفع بتنوين اُبيّ و كتابة ابن سلول بالألف، و يعرب إعراب عبداللّه لأنّه صفة له لا لاُبيّ، و سيأتي تمام نسبه في ترجمة ابنه عبداللّه بن عبداللّه الصالح الصحابيّ الجليل.
و كان عبداللّه بن اُبيّ رأس المنافقين، و نزل في ذَمّه آيات كثيرة مشهورة، و توفّي في زمن رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، و صلّى عليه، و كفّنه في قميصه قبل النَّهي عن الصّلاة على المنافقين، و إنّما صلّى عليه لكرامة ابنه و إحسانا و كرما و حلما».
مُفَسّران در تفسير آياتى كه در حقِّ منافقان نازل شده، به طور تفصيل، به ذكر شرح حال و سيّئات اعمال او پرداخته اند؛ مثلاً در سوره منافقين، و در تفسير آيه 84 سوره توبه. «وَ لا تُصَلِّ عَلى أحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ أبَدًا»(الآية)؛ و در قضيّه افك. و همچنين مورّخان و سيره نويسان، و همچنين مجلسى رحمه الله در حياة القلوب (مجلّد دوم، باب سى و هفتم). و در مراجعه به كلمات ايشان كفايت است خواننده را.
2. جدّ بن قيس؛ ابن هشام در سيره در چند جا به نفاق و كارهاى منافقانه او تصريح كرده است. و همچنين سهيلى در الروض الأنف و همچنين مورّخان.
ابوالفتوح رحمه الله در تفسير آيه «وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ ائْذَنْ لى» (آيه 50 سوره مباركه توبه) گفته: «آيت در جدّ بن قيس آمد. او از رؤوس منافقان بود كه چون رسول به غزاى تبوك خواست شدن، او را گفت: يا اَباوهب، هل لك في جهاد بني الأصفر تتَّخذ منهم سراري و وصفاء؟ افتد كه با بنى الأصفر كارزار كنى - يعنى روميان - و از ايشان سريّت و وصيفتان آرى؟ و روميان را بنو الأصفر خواندند، كه حبشه بر روم غالب شدند و از ايشان برده آوردند و فرزندان آمد ايشان را از حبشه، پس سواد حبشه و بياض روم بر ايشان جمع شد، زردفام بودند، چون رسول عليه السلام او را اين بگفت، او جواب داد و گفت: يا رسول اللّه! قوم من دانند كه من به زنان مولع باشم و مى ترسم كه نبادا كه زنان ببينم و از ايشان نشكيبم، مرا به فتنه ميفكن و دستورى باشد تا بنشينم. رسول عليه السلام روى از او بگردانيد و به خشم او را گفت: دستورى دادم هر كجا خواهى ميرو، خداى تعالى اين آيت فرستاد گفت: (تا آخر كلمات او)».
3. زيد بن لصيت؛ ابن هشام در سيره به تفصيل به نفاق او تصريح كرده و در وقايع غزوه تبوك كه
ص: 913
ناقه پيغمبر صلى الله عليه و آله گم شده و به طور اعجاز پيدا شده است، ابن لُصيت نامبرده سخنى گفته كه كشف از نفاق او مى كند و طبرى و ابن الاثير و ابن كثير در تواريخ خود و علماى شيعه نيز ضمن ذكر معجزات پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله به نقل آن پرداخته اند و از كُتب نامبرده و ساير كُتبِ مربوط به شرح حال صحابه - از قبيل اصابه ابن حجر و كلمات ابن الاثير در اُسد الغابه و غير ايشان - بر مى آيد كه در ضبط نام پدر زيد، سه قول گفته اند:
1. اللّصيت؛ لصيت مكبّرا، يا مصغّرا، معرّفا باللاّم، و مجرّدا عنها.
2. لصيب به لام در اوّل و باء در آخر، به صيغه تصغير و بدون لام زينت.
3. به نون در اوّل و باء در آخر.
و از اعراض ابن عبدالبرّ در الاستيعاب از ذكر اين مرد، معلوم مى شود كه وى او را صحابى نمى دانسته است و از جماعتى است كه به موت او به همان حالِ منافقى كه بوده است قائل بوده است؛ و مقام، گنجايش بحثِ بيش از اين را ندارد.
تعليقه 111
در اطلاق نام پدر و اراده پسر
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «تفسير جرير طبرى بر بايد گرفتن و بر خواندن».
مراد، محمّد بن جرير طبرى مفسّر و مورّخ معروف است و اين استعمال در قديم بسيار بوده كه نام پدر را برده و پسر را اراده مى كرده اند، مثلاً ابوالفتوح رازى رحمه الله در تفسير اين آيه از سوره مباركه انعام (آيه 129) «يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ اْلإِنْسِ أ لَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ» ضمن بحث از اين كه آيا از جنّ نيز پيغمبرى بوده يا نه گفته (ج 5، چاپ اسلاميّه، ص 62): «و ضحّاك گفت: اين آيه دليل است بر اين كه خداى تعالى از جنّ نيز پيغمبران فرستاد و اين اختيار طبرى است».
عالم فقيد حاجى ميرزا ابوالحسن شعرانى رحمه الله در ذيل همين تعبير «جرير طبرى» گفته: «يعنى محمّد بن جرير. و در قديم گاهى مردم را به نام پدران مى خواندند، چنان كه گويند: منصور حلاّج؛ و مقصود، حسين بن منصور است».
هندوشاه نخجوانى در تجارب السلف (ص 36) ضمن ذكر احوال عثمان بن عفّان خليفه سوم از خلفاى راشدين گفته: «بعضى از سير او نوشته مى آيد از تاريخ جرير طبرى».
استاد فقيد اقبال آشتيانى رحمه الله در ذيل همين تعبير گفته: «در نسخه ها همچنين است و اين شكل نام بردن از محمّد بن جرير طبرى صاحب تاريخ و تفسير كبير - يعنى در بيان اسم او فقط اقتصار به ذكر نام پدرش جرير كردن - در بعضى كتب فارسى ديگر نيز از جمله در مجمل التواريخ ديده مى شود و شايد در ذكر محمّد بن جرير طبرى هم فارسى زبانان مثل مورد حسين بن منصور حلاّج كه او را منصور حلاّج نيز خوانده اند، فقط اشاره به نام پدر را بدون ذكر نام شخصى او كافى مى شمرده و اين طرز نام بردن را معمول مى داشته اند».
ص: 914
تعليقه 112
«شيطان از سايه عمر مى گريزد»
سيد مرتضى رازى رحمه الله در تبصرة العوام (ص 238 چاپ طهران به سال 1313 به تصحيح استاد فقيد عبّاس اقبال آشتيانى) در باب بيست و سوم كه «در بيانِ حديثى چند است كه اهل سنّت، بر اماميان تشنيع زنند كه ايشان ردّ اين احاديث مى كنند» گفته: «حديث يازدهم؛ گويند: رسول گفت كه: شيطان از سايه عمر مى گريزد. بدان كه اوّل چيزى كه بر ايشان لازم آيد، تكذيب قرآن است؛ از بهر آن كه عمر در اكثر عمر خود بت را سجده مى كرد و خدا مى فرمايد: «فَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أعْمالَهُمْ»[نحل / 63]. و گفت: «يُريدُ الشَّيْطانُ أنْ يُضِلَّهُمْ ضَلالاً بَعيدًا»[نساء /60]، و امثال اين در قرآن بسيار است و العجب كه ايشان گويند كه: شيطان جمله انبيا را از راه افكند، و كفر در نماز بر زبان رسول انداخت، و نترسيد و از سايه عمر گريخت (تا آخر كلمات او)».
و در ذيل حديث نهم و دهم نيز نظاير اين بيانات را دارد و به برخى از آن ها در تعليقه 165 اشاره خواهد شد.
تعليقه 113
حديث «كانا امامين سيّدين كبيرين»
شايد حديثى كه در ثامن بحار (ص 229 چاپ امين الضّرب) از نفحات اللاّهوت محقّق كركى رحمه الله نقلاً از كتاب مثالب ابن شهرآشوب نقل شده و شارح خويى رحمه الله نيز آن را در منهاج البراعة (ج 6، ص 459
چاپ اوّل) نقل كرده، همان حديث مورد بحث در متن باشد؛ فراجع إن شئت.
تعليقه 114
«فَفَريقا كَذَّبْتُمْ وَ فَريقا تَقْتُلُونَ» (آيه 87 سوره مباركه بقره)
سيّد هاشم بحرانى رحمه الله در تفسير برهان (ج 1، چاپ قم، ص 125) گفته: «محمّد بن يعقوب، عن أحمد بن ادريس، عن محمّد بن حسّان، عن محمّد بن عليّ، عن عمّار بن مروان، عن جابر، عن أبي جعفر عليه السلام : جاءكم محمّد بما لاتهوى أنفسكم بولاية عليٍّ، فاستكبرتم، ففريقا من آل محمّدٍ كذّبتم، و فريقا تقتلون.
العيّاشي، عن جابر، عن أبي جعفر عليه السلام قال: أمّا قوله: «أ فَكُلَّما جاءَكُمْ رَسُولٌ بِما لا تَهْوى أنْفُسُكُمُ»
[بقره / 87]، قال أبو جعفر: ذلك مَثَل موسى و الرُّسل من بعد عيسى، ضرب لاُمّة محمّدٍ صلى الله عليه و آله مثلاً فقال
اللّه لهم: فإن جاءكم محمّد بما لا تهوى أنفسكم بموالاة عليّ استكبرتم، ففريقا من آل محمّدٍ كذّبتم، و فريقا تقتلون، فذلك تفسيرها في الباطن».
تعليقه 115
عيادت ابو حنيفه از اَعمش در مرض موتش
شيخ الطّائفه محمّد بن الحسن الطوسى - قدّسَ اللّه تربته - در امالى (ج 2، چاپ نجف، ص 241) گفته: «حدّثنا الشيخ أبوجعفر محمّد بن الحسن بن عليّ بن الحسن الطوسي - قدّس اللّه روحه - قال: أخبرنا
ص: 915
جماعة عن أبيالمفضّل قال: حدّثنا إبراهيم بن حفص بن عمر العسكري بالمصيصة قال: حدّثنا عبيد بن الهيثم بن عبيداللّه الأنماطيّ البغدادي بحلب، قال: حدّثنى الحسن بن سعيد النَّخعيّ ابن عمّ شريك قال: حدّثني شريك بن عبداللّه القاضي قال: حضرت الأعمش في علّته التي قبض فيها، فبينا أنا عنده إذ دخل عليه ابن شبرمة و ابن أبي ليلى و أبو حنيفة، فسألوه عن حاله، فذكر ضعفا شديدا، و ذكر ما يتخوّف من خطيئاته، و أدركته رنّة، فبكى، فأقبل عليه أبو حنيفة فقال: يا أبامحمّدٍ، اتّق اللّه، و انظر لنفسك، فإنّك في آخر يومٍ من أيّام الدنيا، و أوّل يومٍ من أيّام الآخرة، و قد كنت تحدّث في عليّ بن أبيطالبٍ بأحاديث لو رجعت عنها كان خيرا لك. قال الأعمش: مثل ماذا يا نعمان؟ قال: مثل حديث عباية: أنا قسيم النّار. قال: أو لمثلي تقول يا يهوديّ؛ أقعدوني سنّدوني أقعدوني، حدّثني و الّذي إليه مصيري موسى بن طريفٍ، و لم أر أسديّا كان خيرا منه. قال: سمعت عباية بن ربعيّ إمام الحيّ قال: سمعت عليّا أمير المؤمنين عليه السلام يقول: أنا قسيم النّار. أقول: هذا وليّي دعيه، و هذا عدوّي خذيه.
و حدّثنى أبوالمتوكّل الناجي في إمرة الحجّاج، و كان يشتم عليّا شتما مقذعا - يعنى الحجّاج لعنه اللّه - عن أبي سعيد الْخُدريّ رضى الله عنه قال: قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : إذا كان يوم القيامة يأمر اللّه - عزّوجلّ - فأقعد أنا و عليّ على الصّراط، و يقال لنا: أدخلا الجنّة من آمن بي و أحبّكما، و أدخلا النّار من كفر بي و أبغضكما.
قال أبو سعيد: قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : ما آمن باللّه مَن لم يؤمن بي، و لم يؤمن بي مَن لم يتولّ - أو قال: لم يحبّ - عليّا؛ و تلا: «ألْقِيا فى جَهَنَّمَ كُلَّ كَفّارٍ عَنيدٍ»[ق /24]».
و روايت دوم را در (ج 1، ص 296) نيز به اين سند نقل كرده: «الحسن بن محمّد الطوسي عن أبيه الشيخ الطوسي، عن أبي محمّد الفحّام السامري: حدّثني أبوالطّيب محمّد بن الفرحان الدوري قال: حدّثنا محمّد بن عليّ بن فرات الدهّان قال: حدّثنا سفيان بن وكيع عن أبيه، عن أعمش، عن ابن المتوكّل الناجي، عن أبيسعيد الخدري قال: قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : يقول اللّه تعالى: يوم القيامه لي و لعليّ بن أبيطالب، أدخلا الجنّة (الحديث)».
و هر دو روايت را بزرگان شيعه در كتب معتبره خود نقل كرده اند. ابو الفتوح رازى رحمه الله در تفسير اين آيه «ألْقِيا فى جَهَنَّمَ كُلَّ كَفّارٍ عَنيدٍ» گفته: «و در تفسير اهل البيت عليهم السلام آمد: ألقيا، خطاب است با محمّد و على كه فردا در قيامت بيايند و در صراط بايستند و با دوزخ مقايسه كنند و رسول صلى الله عليه و آله اين كار تفويض كرده باشد با اميرالمؤمنين على تا او دوزخ را همى گويد: هذا لي، و هذا لك، خُذيه فإنّه من أعدائي، و ذريه فإنّه من أوليائي: اين تو را و آن مرا، اين را بگير كه از دشمنان است، و آن را دست بدار كه از دوستان است. پس خطاب با هر دو است؛ خداى تعالى فرداى قيامت ايشان را گويد: ألقيا: در اندازيد هر كفّارى عنيد را در دوزخ. گفتند: كُلّ كفّار بنبوّة محمّد عنيد لولاية عليّ بن أبيطالب؛ و دليل تأويل، حديثِ حارثِ همدانى است كه او وقتى گفت اميرالمؤمنين را: يا اميرالمؤمنين! من از دو جاى مى ترسم: يكى از سكرات موت، و يكى از سر دو راه، كه در اين دو جاى خطر است. اميرالمؤمنين او را گفت:
يا حارِ هَمدانَ مَنْ يَمُتْ يَرَني *** مِنْ مؤمِنٍ أوْ مُنافِقٍ قُبَلا
يَعْرِفُني طَرفُهُ وَ أعْرِفُهُ *** بِنَعْتِه وَ اسْمِه وَ ما فَعَلا
ص: 916
وَ أنْتَ عِنْدَ الصِّراطِ مُعْتَرِضي *** فَلا تَخَفْ عَثْرَةً وَ لا زَلَلا
أقُولُ لِلنّارِ حينَ تُوقَفُ لِلْ *** عَرْضِ ذَريه لا تَقْربي الرَّجُلا
ذَريه لا تَقْرَبيهِ إنَّ لَهُ *** حَبْلاً بِحَبْلِ الْوَصِيِّ مُتَّصِلا
گفت: انديشه مدار كه هيچ كس نباشد از مؤمنان و منافقان، و اِلاّ مرا در اين هر دو جاى بينند و مرا بشناسند و من او را بشناسم. و امّا تو به نزديك من آيى بر صراط، من تو را از دوزخ حمايت كنم و گويم: رها كن او را كه رَسَن او به رسن ما پيوسته است. و ظنّ چنان است كه حديثِ قسمتِ بهشت و دوزخ، پيش از اين رفته است».
و در بسيارى از كُتِب ساير بزرگان شيعه نيز اين احاديث روايت شده است.
تعليقه 116
آيا انبيا و ائمّه عليهم السلام به مغيّبات عالم اند يا نه؟
بايد دانست كه برخى از عامّه به اين تهمت، شيعه را متّهم مى دارند كه شيعه، دعوى علم غيب در حقّ انبيا و
ائمّه عليهم السلام مى كنند و تنها مصنّف فضائح الرَّوافض نيست كه اين تهمت را مى گويد، بلكه رفيق هم دارد.
طبرسى رحمه الله در مجمع البيان در تفسير آيه«وَ لِلّهِ غَيْبُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ» (آخرين آيه سوره مباركه هود) گفته: «و وجدتُ بعض المشائخ ممّن يتّسم بالعدوان و التشنيع قد ظلم الشيعة الإماميّة في هذا الموضع من تفسيره، فقال: هذا يدلّ على أنّ اللّه سبحانه يختصّ بعلم الغيب، خلافا لما تقول الرّافضة: إنّ الأئمّة يعلمون الغيب، و لا شكّ أنّه عنى بذلك من يقول بإمامة الاثني عشر، و يدين بأنّهم أفضل الأنام بعد النبي صلى الله عليه و آله ؛ فإنّ هذا دأبه و دَيدنه فيهم، يشنّع في مواضع كثيرة من كتابه عليهم، و ينسب الفضائح و القبائح إليهم. و لا نعلم أحدا منهم استجاز الوصف بعلم الغيب لأحدٍ من الخلق، فإنّما يستحقّ الوصف بذلك مَن يعلم جميع المعلومات لا بعلمٍ مستفادٍ، و هذه صفة القديم سبحانه العالم لذاته، لا يشركه فيه أحد مِن المخلوقين، و مَن اعتقد أنّ غير اللّه سبحانه يشركه في هذه الصفة فهو خارج عن ملّة الإسلام. و أمّا ما نقل عن أميرالمؤمنين عليه السلام و رواه عنه الخاصّ و العامّ من الأخبار في خطب الملاحم و غيرها - إلى أن قال: - و ما نقل في هذا الفنّ عن أئمّة الهدى عليهم السلام من أولاده - إلى أن قال: - فإنّ جميع ذلك متلقّىً عن النبيّ صلى الله عليه و آله بما أطلعه اللّه عليه، فلا معنى لنسبة مَن روى عنهم هذه الأخبار المشهورة إلى أنّه يعتقد كونهم عالمين بالغيب؛ و هل هذا إلاّ سبّ قبيح، و تضليل لهم، بل تكفير، لا يرتضيه مَن هو بالمذاهب خبير؟! و اللّه يحكم بينه و بينهم و إليه المصير».
چون صاحب فضائح الروافض اعتراض خود را مبنى بر قول شيخ بزرگوار مفيد رحمه الله كرده است، دوست مى دارم كه عبارتى از آن مرحوم نسبت به اين عقيده در اين مورد نقل كنم و آن اين است:
علاّمه مجلسى رحمه الله در سابع بحار (ص 300-301) در آخر باب «أنّهم عليهم السلام لا يعلمون الغيب و معناه» گفته: «تذييل: قال الشيخ المفيد رحمه الله في كتاب المسائل: أقول: إنّ الأئمّة عليهم السلام من آل محمّدٍ قد كانوا يعرفون ضمائر بعض العباد، و يعرفون ما يكون قبل كونه، و ليس ذلك بواجبٍ في صفاتهم، و لا شرطا في إمامتهم، و إنّما أكرمهم اللّه تعالى به و أعلمهم ايّاه للطفٍ في طاعتهم و التَّسجيل بإمامتهم، و ليس ذلك
ص: 917
بواجبٍ عقلاً؛ ولكنّه وجب لهم من جهة السَّماع. و أمّا إطلاق القول عليهم بأنّهم يعلمون الغيب، فهو منكر بيّن الفساد؛ لأنّ الوصف بذلك أنّ ما يستحقّه من علم الأشياء بنفسه لا بعلمٍ مستفاد، و هذا لا يكون إلاّ اللّه جلّ و عزّ، و على قولي هذا جماعة أهل الإمامة إلاّ مَن شذّ عنهم مِن المفوّضة و مَن انتمى إليهم من الغُلاة».
و اين كه مصنّف رحمه الله گفته (ص 310): «پس ائمّه كه درجه انبيا ندارند»؛ اين عقيده در قديم عقيده برخى از علماى شيعه بوده است، چنان كه در تعليقه 132 شرح آن خواهد آمد.
امّا نفى مصنّف رحمه الله علم غيب را از ائمّه عليهم السلام مبنى بر آن است كه اين علم را مربوط به تعليم الهى ندانيم و امّا اگر از راه تعليم خداى تعالى باشد، هيچ گونه اشكالى نخواهد داشت چنان كه گذشت.
تعليقه 117 حديث ابولؤلؤ و عمر و حديث ابن ملجم و طير اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «ناصبيانِ مجبّر، از منصور عمّار روايت كرده اند كه: راهبى گفت: هر شبى مرغى بزرگ به كنار درياى عمّان آيد و بولؤلؤه را از حلق برآرد و زنده شود و به منقارش پاره پاره كند و تا به قيامت، هر شب چنين باشد كه او كشنده عمر است».
اين روايت را نگارنده تاكنون در جايى نديده است، ليكن نظير آن روايتى هست در باب ابن ملجم قاتل اميرالمؤمنين عليه السلام كه آن را جماعتى از علماى خاصّه و عامّه نقل كرده اند و نگارنده به مناسبتى آن را به تفصيلى كه ممكن بوده، در تعليقات كتاب شريف الإيضاح تأليف فضل بن شاذان - رضوانُ اللّه عليه - ياد كرده است و ناقلان آن عبارت اند از: اخطبِ خطباى خوارزم موفّق بن احمد مكّى در مناقب، و سيوطى در شرح الصّدور، و اِربلى در كشف الغمّه، و قطب راوندى در خرائج و جرائح، و مجلسى رحمه الله در بحار، و سيّد هاشم بحرانى در مدينة المعاجز. طالب نصوصِ عبارات شان رجوع كند به ايضاح (ص 427-432).
تعليقه 118 قصّه طوق خالد
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و عمود در گردن خالد كردن از قوّت و صلابت علىّ مرتضى دور نباشد (تا آخر)»؛ كلام درستى است و در چند حديث، اين امر ذكر شده است؛ ابن شهر آشوب رحمه الله در مناقب (جزء ثانى چاپ هند، ص 190) گفته: «أبوسعيد الخُدري و جابر الأنصاري و عبداللّه بن عبّاس في خبرٍ طويلٍ أنّه قال خالد بن الوليد: أتى الأصلع - يعني عليّا عليه السلام - عند منصرفي مِن قتال أهل الردّة في عسكري، و هو في أرض له، و قد ازدحم الكلام في حلقه كهمهمة الأسد و قعقعة الرّعد، فقال لي: ويلك أكنت فاعلاً؟ فقلت: أجل. فاحمرّت عَيْناه و قال: يا ابن اللّخناء، أمِثلُك يُقدم على مِثْلي، أو يجسر أن يدير اسمي في لَهَواتِه في كلام له؟ ثمّ قال: فنكسني واللّه عن فرسي، و لا يمكنني الامتناع منه، فجعل يسوقني إلى رحىً للحارث بن كلدة، ثمّ عمد إلى قطب الرّحا الحديد الغليظ الذي عليه مدار
ص: 918
الرّحا، فمدّه بكلتي يديه، و لواه في عنقي، كما يتفتّل الأديم، و أصحابي كأنّهم نظروا إلى ملك الموت، فأقسمت عليه بحقّ اللّه و رسوله، فاستحيى و خلّى سبيلي».
تعليقه 119
حلقه ميم، كنايه از شدائد روزگار است
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «بلكه خالد يكى است از آحاد صحابه؛ پدرش وليد مغيره بود مخزومى، كافر بود كه مكّه به مصطفى عليه السلام چون حلقه ميم كرده بود، و منكر بعث و رسالت بود و بر قرآن فسوس داشته و بر صحابه استهزا كرده، اگرچه مصنّف او را در اين كتاب، ريحان قريش خوانده است».
چون حلقه ميم از تنگ ترين چيزها است، نوع مردم و مخصوصا اهل فضل و كمال، شدّت امر و سختى حال و فشار روزگار و مضيقه حوادث و تنگناى نوائب را تشبيه به حلقه ميم مى كنند، چنان كه تشبيه به حلقه انگشترى مى كنند. از اين جا است كه در لسان اهل ادب وارد است كه در مقام سختى و فشار زندگى و موقع گرفتارى در پنجه مصائب، مى گويند: «صارَ قلبى أصغر مِن بياض الميم، و أضيق من صدر اللَّئيم»؛ يعنى: دلم از سفيدىِ حلقه ميم كوچك تر شد و از سينه لئيم تنگ تر گرديد. ظهير الدّين فاريابى در قصيده اى سروده است (ص 202، چاپ طهران به سال 1324):
«كنون ز هستى من بيش از اين دو حرف نماند *** دلى چو چشمه ميم و قدى چو حلقه نون»
در بهار عجم گفته: «چشمه ميم كنايه از حلقه ميم است. سنايى گفته:
محبّت تو جگر تشنگانِ باديه را *** ز لال خضر بود در گلو ز چشمه ميم»
محقّق طوسى رحمه الله در آخر شرح اشارات بعد از ذكر شدّت گرفتارى و كثرت مصائب و سختىِ حال خود، با كلماتى دلخراش و عباراتى جانگداز گفته: «نِعْمَ ما قال الشاعر بالفارسيّة:
بگرداگرد خود چندان كه بينم *** بلا انگشترىّ و من نگينم»
و مراد از «فسوس داشتن به قرآن» همانا اهانت و بى اعتنايى كردن به آن و به مسخرگى و هزلْ تلقّى نمودنِ آن است و وليد از جمله مستهزئين بوده است. ابن دريد در اشتقاق (ص 98) گفته: «و مِن رجال بني مخزوم بن يقظة الوليد بن المغيرة، و كان من المستهزئين، و فيه نزلت: «ذَرْنى وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحيداً»[مدّثّر /11] (إلى آخر القصّة). و فيه نزلت: «وَ لا تُطِعْ كُلَّ حَلاّفٍ مَهينٍ»[قلم /10] و در ص 151 نيز اين كلام را تكرار كرده است».
تعليقه 120
صعود على رحمه الله بر دوش نبى صلى الله عليه و آله
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «به اوّل بر عرش خدايش نام بود و بر در كعبه بر دوش محمّد مقام بود».
مراد از قسمت دوم عبارت، رفتن اميرالمؤمنين عليه السلام است بر دوش نبى براى شكستن بت هايى كه بر پشت بام كعبه بود.
قاضى شوشترى رحمه الله در مجالس (ص 31، ج 1، چاپ اسلاميّه) گفته: «و از جمله وجوه اختصاص
ص: 919
بيت اللّه الحرام به آن قبله طوايفِ انام، آن است كه به امر حضرت پروردگار، دو بار آفتاب وار بر برج دوش سيّد مختار صعود نمود و حريم حرمِ محترم را از لوث اصنام دور فرمود.
چون مه بر آسمان نبوّت نهاده پاى *** و اصنام را به كين زده چون سنگ بر زمين
و كيفيّتِ واقعه كسر اصنام در مبادى ظهور اسلام، بر وجهى است كه آن حضرت عليه السلام در بعضى از احاديثِ شريفه خود به آن اشارت نموده و فرموده: انطلقتُ أنا و رسولُ اللّه صلى الله عليه و آله حتّى أتينا الكعبة (تا آخر حديث گذشته) فنزلت، و انطلقت أنا و رسول اللّه نستبق حتّى توارينا بالبيوت خشية أن يلقانا أحد منهم.
و اين حديث را شيخ اَجلّ علىّ بن بابويه قمى رحمه الله به هشت واسطه از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام روايت نموده و مضمونش آن است كه: من با حضرت رسالت پناهى صلى الله عليه و آله رفتم تا به كعبه رسيديم، پس آن حضرت امر فرمودند مرا كه: بنشين از براى من. پس بر منكب من بر آمدند، پس من قصد كردم كه برخيزم. آن حضرت ضعف مرا دريافتند، نه از بارِ وجود شريف ايشان، بلكه از بارِ عظمتِ نبوّت كه حمل آن بيرون از احاطه بشرى است. و از دوش من فرود آمدند و خود نشستند و فرمودند كه: بر بالاىِ منكب من برآى. فرمان ايشان را به جاى آوردم. پس آن حضرت از جاى برخاستند در آن حال كه من بر منكب ايشان بودم. به تحقيق كه در آن وقت، اگر مى خواستم، مى رسيدم به كنارهاى آسمان، تا آن كه بر بالاى خانه كعبه برآمدم و بر بام خانه، صورتى چند از مس يا از روى بود و آن بت ها بود كه كفّار قريش جمع كرده بودند. پس آن ها را از جانب يمين و از جانب يسار و پس و پيشِ خانه بر مى داشتم و جمع مى نمودم تا آن كه قدرت بر همه يافتم. پس حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله مرا فرمودند كه: آن صورت ها را بينداز. پس آن ها را از بام كعبه به زير انداختم و همه در هم شكست، چنان كه شكسته مى شود شيشه ها؛ يعنى آواز شكستن آن ها مانند شكستن شيشه ها بود. پس فرود آمدم از بام خانه و به اتّفاق آن حضرت مى رفتم بر وجهى كه سبق مى گرفتيم؛ يعنى تند مى رفتيم تا آن كه پنهان شديم در خانه خود از بيم اين كه مبادا يكى از مشركان مكّه ما را ببيند.
تعليقه 121
تلك الغَرانيق العُلى
ابن الاثير در نهايه گفته: «فيه: تلك الغَرانيق العُلى. الغرانيق هاهنا الأصنام، و هي في الأصل: الذُّكور من طير الماء، واحدها غُرْنُوق و غرنيق؛ سمّي به لبياضه. و قيل: هو الكركيّ. و الغرنوق أيضا: الشابّ النّاعم الأبيض، و كانوا يزعمون أنّ الأصنام تقرّبهم مِن اللّه، و تشفع لهم، فشبّهت بالطيور التي تعلو في السماء و ترتفع».
مولا فتح اللّه كاشانى رحمه الله در منهج الصادقين در تفسير اين آيه: «وَ ما أرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِيِّ إلاّ إذا تَمَنّى ألْقَى الشَّيْطانُ فى اُمْنِيَّتِهِ فَيَنْسَخُ اللّهُ ما يُلْقى الشَّيْطانُ» (آيه 52 سوره مباركه حجّ تا آخر) گفته: «بدان كه در بعضى تفاسير، وجه القاى شيطان را بر پيغمبر به نهجى ايراد كرده اند كه مَرضىّ اهل حق نيست و از آن جمله گفته اند كه: چون رسول ديد كه مردمان از او متنفّرند و هر چند بيشتر ايشان را دعوت مى كند از او دورتر مى شوند؛ پس از غايت حرصى كه بر ايمان ايشان داشت،
ص: 920
تمنّا مى كرد در نفس خود كه: چه بود، اگر خدا آياتى فرستادى كه موافق خاطر ايشان بودى و ملايم طبيعت ايشان تا به ايمان نزديك شدندى؛ و چون حق تعالى سوره و النّجم فرستاد و رسول آن را در مجمع مسلمانان و مشركان تلاوت نمود، چون به اين آيه رسيد كه: «أ فَرَأيْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّى» [نجم /19 ]شيطان به جهت آن كه محبّت كفّار را در نفس پيغمبر متمكّن يافت، بر زبان القا كرد كه: تِلْكَ
الغَرانيق العُلى، و إنّ شفاعَتَهُنّ لتُرجى. و چون كفّار، مدح و ثناى آلهه خود را از پيغمبر استماع كردند، مسرور گشتند تا غايتى كه در آخر سوره همه كفّار با مؤمنان اتّفاق نموده به سجده رفتند و در آن مسجد، هيچ مؤمن و كافر نماند مگر آن كه سجده كرد اِلاّ وليد بن مغيره كه به جهت كبر سنّ و ضعف و ناتوانى نتوانست كه سجده كند و آخر سنگى چند بر بالاى يكديگر نهاد و بر آن سجده كرد. پس مردمان از مسجد متفرّق شدند و همه مشركان قريش، مبتهج و خوشحال شدند و جبرئيل عليه السلام بيامد و از روى عتاب، خطاب به پيغمبر صلى الله عليه و آله كرد كه: چرا گفتى چيزى كه ما بر تو نخوانده بوديم كه بر مشركان خوانى، رسول صلى الله عليه و آله از اين حال دلتنگ شد، حق تعالى براى خوشدلى وى اين آيه فرستاد».
و عَلَم الهدى رحمه الله در تنزيه الأنبياء بعد از نقل اين قول فرموده كه: «اين سخنى است باطل و كلامى است عاطل و از كلمات مزخرفه و اقوال حشويّه است و ظاهر آيه اصلاً دلالت بر آن ندارد، چه ظاهر آن، مقتضى يكى از دو امر بيش نيست (تا آخر كلام طويل الذّيل او)».
بايد دانست كه علماى اماميّه، جميعا و جمهور محقّقان اهل سنّت جمله بر آن اند كه اين حديث، مختلق و موضوع است براى توالى فاسدى كه لازم دارد و مقامْ گنجايش بسط مطلب را ندارد و همه مفسّران در ذيل آيه بحث كرده اند و از جمله مواردِ بسيار خوبِ تحقيق اين مطلب، تفسير فخر رازى است و سادس بحار، باب عصمته و تأويل بعض ما يوهم خلاف ذلك (ص 206-210 چاپ امين الضرب) زيرا در اين باب، به نقل اقوال جماعتى از محقّقان اهل سنّت نيز پرداخته است.
تعليقه 122
محال بودن ارتداد به عقيده عَلَم الهدى
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و مرتضى كه دليل گويد كه: ارتداد محال است؛ لاستحالة جمع الاستحقاقين؛ به كلام سيّد دست نيافتم تا به نقل آن در اين جا بپردازم؛ طالب آن، خودش به مظانّ آن مراجعه كند.
تعليقه 123
الحاق اَداتِ «ها» در اوّل بعضى افعال، مانند «ها گير»
علاّمه قزوينى رحمه الله در خاتمة الطَّبعِ تفسير ابو الفتوح رحمه الله تحت عنوان «بعضى تعبيرات و اصطلاحات و لغات نادره اين كتاب (يعنى تفسير مذكور)» (ص 650 جلد 5 چاپ اوّل) گفته: «ديگر از استعمالات غريبه اين كتاب، الحاق ادات «ها» است در اوّل بعضى افعال و مخصوصا در اوّل فعل «گرفتن». و گويا اين استعمال، مأخوذ از پاره اى از لهجات محلّى ايران است، مثال: با او گويند: اقبض، فيقبض؛ هاگيرا و هاگيرد. بار ديگرش گويند: اقبض؛ او هاگيرد (1: 8) و بعضى دگر گفتند: آن كه عقده نكاح به دست
ص: 921
او باشد، شوهر است و معناى آيه چنين گفتند: «إلاّ أنْ يَعْفُونَ»[بقره / 237]؛ الاّ كه زنان عفو بكنند
هيچ ها نگيرند (1: 405) رسول حربه از دست حارث بن الصمّه ها گرفت و حربه بر گردن او زد (1: 661 به اختصار) «وَ قالَ َلأَتَّخِذَنَّ مِنْ عِبادِكَ نَصيبا مَفْرُوضا» [نساء /7]؛ و گفت - يعنى شيطان - : ها گيرم از بندگان تو نصيبى مقدّر مقطوع (2: 48) مردم دست به پشت او هامى زدند و او را مى انداختند و او واپس مى نگريد (1: 541)».
عالم جليل فقيد، حاج ميرزا ابوالحسن شعرانى رحمه الله درباره عبارت مورد اَخير، چنين اظهار نظر كرده (ج 3، چاپ اسلاميّه، ص 20): «عامّه مردم در زمان ما گويند: هى مى زدند؛ يعنى پياپى و مكرّر».
تعليقه 124
اين كه مصنّف رحمه الله نقل كرده: «و خايه اش چندِ كوه اُحد است»
كلمه «چند» در اين جا به معنى مطلق مقدار است و اين استعمال در كتب قديمه، فراوان به نظر مى رسد؛ ابوالفتوح رازى رحمه الله در تفسير آيه «وَ أنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً» (از آيه 22 سوره بقره) گفته: «راويان اخبار روايت كرده اند كه چون خداى تعالى - جَلَّ جلالُه - خواست تا آسمان و زمين بيافريند، جوهرى سبز بيافريد چندِ هفت آسمان و هفت زمين». و اين تعبير بعينه در تفسير گازر نيز هست.
در سياست نامه خواجه نظام الملك (ص 90 چاپ طهورى) آمده : «و چند يك گزاز اين مقرعه ببريد». و در چهار مقاله عروضى (ص 35 چاپ دوّم زوّار، به تصحيح دكتر معين) آمده: «از خلال قبا هژده دانه مرواريد بركشيد؛ هر يكى چندِ بيضه عصفورى». و در تاريخ سيستان (ص 261) آمده: «و عمرو، معتضد را اندر هديّه ها اشترى دو كوهان فرستاده بود چندِ مادّه پيلى بزرگ». ملك الشعراء رحمه الله در اين صفحه و ص 17 به استعمال آن در اين معنا تصريح كرده است.
تعليقه 125
بوسعيد جنابى و بوطاهر جنابى
بايد دانست كه از قضاياى بسيار اَسف آور و جان گداز و مصائب و بلاهاى وارد بر مسلمانان، آن است كه به سال سيصد و هفده هجرى، از ناحيه قرمطيان بر مكّه تاختند و به غارت و كشتن حجّاج خانه خدا پرداختند و تعدّى و تجاوز را بر اهل اسلام از حدّ نوشتن گذرانيدند و حرمت خانه خدا را هتك كردند و حجر الاسود را كنده به هجر بردند.
و همه مورّخان اسلام به تفصيل به ذكر اين قضيّه پرداخته اند، مثلاً ابن الجوزى در المنتظم (ص 222-323) ضمن وقايع سال 317 و ابن الاثير در وقايع همان سال تحت عنوان «ذكر مسير القرامطة إلى مكّة و ما فعلوه بأهلها و بالحُجّاج و أخذهم الحجر الأسود» و در حوادث سال سيصد و نه تحت عنوان «ذكر إعادة القرامطة الحجر الأسود» و ياقوت در معجم البلدان تحت عنوان «جنّابة» و «الحجر الأسود» و اصطخرى هنگام ذكر قبائل و اديان فارس؛ و ساير مورّخان، مخصوصا تواريخ مربوط به مكّه، قضيّه را به شرح و بسط كافى نقل نموده اند.
ص: 922
و ابوسعيد مذكور، پدر ابوطاهر، رئيس قرامطه است كه پيوسته در بلاد فساد مى كردند و در سنه 317 به حجّ رفتند و اموال حاجّ را غارت كردند و مردمان را در مسجد الحرام بكشتند و كشتگان را در چاه زمزم ريختند و باب كعبه و حجرالأسود را كندند و جامه كعبه را برداشتند و بر خود تقسيم كردند؛ و يكى از ايشان خواست ناودان كعبه را بكند، از بام افتاد و هلاك شد. پس خانه هاى مكّه را غارت كردند و حجر الأسود را به هجر بردند و امير بغداد و عراق پنجاه هزار دينار داد كه حجر را ردّ كنند و به مكّه برند، قبول نكردند و مدّت بيست و دو سال نزد ايشان بماند تا آن كه عبيداللّه مهدى كه او را از احفاد اسماعيل پسر حضرت صادق عليه السلام شمرده اند و در افريقيّه مملكت داشت، براى ابوطاهر كاغذى نوشت و او را بر اين كار ناستوده توبيخ و ملامت نمود و او را لعن كرد و گفت: تو ما را رسوا كردى و دولت ما را نسبت به الحاد دادى، البتّه حجر را به مكان خود بر گردان و اموال را به ايشان ردّ كن! پس قرامطه حجر الأسود را به جاى خود برگردانيدند. و در تاريخ ايّام مقتدر نيز اشاره به اين مطلب خواهد شد».
تعليقه 126
ابن حوشب و علىّ بن الفضل
در جامع التَّواريخ (ص 13 قسمت اسماعيليّه چاپ دانشگاه) هنگام ذكر داعيان اسماعيليّه از اين دو نفر چنين نام برده: «و عبداللّه بن ميمون قدّاح را پدر نماند، به نواحى شام رفت و به ديه سلميّه بر چهار فرسنگى حِمْص نزول كرده و آن جا متوطّن شد و داعيان به اطراف ملك فرستاد و همان جا از دنيا برفت. بعد از او پسرش احمد بن عبداللّه قائم مقام پدر شد و ابوالقاسم بن حوشب بن زادان النجّار از كوفه و محمّد بن الفضل اليمنى با مال و عشاير بسيار به قصد زيارت مشهد حسين على عليهماالسلام مصاحب او مى رفتند (تا آخر كلام او)».
علاّمه قزوينى رحمه الله در حواشى و اضافات تاريخ جهانگشاى جوينى (ص 154) درباره اين عبارت جوينى «و شخصى بلقاسمِ حوشب نام را به يمن فرستاد تا دعوت كند» چنين اظهارنظر كرده است (ج 3، ص 348 - 349):
«ص 154، س 8: بلقاسم حوشب، هو ابوالقاسم رستم بن الحسين بن فرج بن حوشب بن زادان النجّار الكوفىّ الملقّب بالمنصور؛ از دُعات معروف اسماعيليّه در يمن، در شهور سنه دويست و شصت و هشت، پدر مهدى، اوّلين خلفاى فاطميّين (به قول صاحب دستور المنجّمين و مقريزى) يا يكى از اولاد عبداللّه بن ميمون قدّاح (به قول جوينى در جهانگشا و ابن الأثير در تاريخ كامل) ابن حوشب را به همراهى علىّ بن الفضل نامى از اهالى يمن، براى نشر دعوت، بدان ناحيه فرستاد و ايشان از قادسيّه حركت كرده، در اوايل همان سال به يمن رسيدند و ابن حوشب در آن جا آغاز دعوت نهاد و در سنه دويست و هفتاد دعوت او در يمن ظاهر شد و كار او بالا گرفت و اَتباع او بسيار شد و شهرهاى عمده يمن را مانند صنعا و غيره فتح نمود و خود را منصور لقب نهاد و به تمام نواحى يمن و بحرين و يمامه و سند و هند و مصر و مغرب، دُعات فرستاد. پدر مهدى پس از مدّتى ابو عبداللّه شيعى آتى الذِّكر را به يمن نزد ابن حوشب فرستاد و او را توصيه نمود كه چند گاهى در يمن
ص: 923
در نزد ابن حوشب به سر برد و به كلّى مطيع فرمان و منقاد اوامر او باشد و به سيره او اقتدا نمايد و از آن پس به زمين مغرب رود. ابوعبداللّه همچنان نمود و مدّتى در يمن در ملازمت ابن حوشب به سر برد و در مجالس او حاضر شد و نكات و دقايق دعوت را از آن استادآزموده فرا گرفت و سپس به مغربْ زمين رفت به ميان قبايل كتامه، چنان كه شرح آن خواهد آمد. در اسم و نَسَب ابن حوشب، مابينِ مورّخين، اختلاف بسيارى است و آنچه در فوق ذكر شد، مطابق اقوال جمهور ايشان است».
تعليقه 127
اسحاق خنسفوح
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و از ديار خراسان يكى برخاست نام او اسحاق خنسفوح، هم بر اين طريق، امير خلف سيستانى وى را هلاك كرد».
مراد از اين شخص، همان است كه در جامع التواريخ (ص 12، قسمت اسماعيليان جامع التواريخ چاپ دانشگاه) هنگام ذكر دعات اسماعيليّه چنين نام برده: «و پس از اين عصر، داعى به سيستان اسحاق سنجرى بود ملقّب به جبسفوح كه بر دست امير خلف احمد سنجرى كشته شد».
چون شخص مذكور، معيّن شد، هر كه طالب ترجمه مبسوطش باشد، به كتب محقّقين در حالات اسماعيليّه رجوع كند.
تعليقه 128
محمّد بن الهيصم الكرامى
فيروزآبادى در قاموس گفته: «الهيصميّة: فرقة من الكرّاميّة أصحاب محمّد الهيصم». صفدى در الوافى بالوفيات (ج 5، ص 171) گفته: «ابن الهيصم الكرّامي؛ محمّد بن الهيصم أبو عبداللّه شيخ الكرّاميّة و عالمهم في وقته، و هو الذي ناظره ابن فورك بحضرة السلطان محمود بن سبكتكين، و ليس للكرّاميّة مثله في الكلام و النظر، و كان في زمانه رأس طائفته، كما كان القاضي عبدالجبّار رأس المعتزلة في عصره، و أبوإسحاق الأسفرائيني في هذا العصر رأس الأشاعرة، و الشيخ المفيد رأس الرّافضة، و أبوالحسن الحمّامي رأس القرّاء، و أبوعبد الرّحمن السلمي رأس الصوفيّة، و أبوعمر بن درّاج القسطلى رأس الشُّعراء، و السلطان محمود بن سبكتكين رأس الملوك، و الحافظ عبدالغني رأس المحدّثين، و ابن هلال المعروف بابن البوّاب رأس الكُتّاب المجوّدين، و عند اليهود شخصٌ كان معاصر ابن البوّاب كتب في العبراني مثل ابن البوّاب في العربي.
تعليقه 129
جنگ ابن زعفرانى با اسماعيليان
ابوالقاسم كاشانى در زبدة التواريخ و حافظ ابرو در جزء سوم مجمع التواريخ اين قضيّه را ياد كرده اند و نصّ عبارتِ حافظ ابرو اين است (و آن منقول از عينِ عبارت اسماعيليان است): «در محرّم ستّ و ثمانين و أربعمائه رساموح و لامساد كه بزرگان رودبار بودند، پيش سيّدنا آمدند، سيّدنا ايشان را
ص: 924
اكرام و اعزاز نمود و خلعت ها پوشانيد. و در بيست و دوم صفر، رفيقان، قصبه اندجرود بستند و فوجى خصمان را بشكستند و پسر زعفرانى - مُفتى و عالم رى - ده هزار مرد حشرى جمع كرد و به طالقان آورد. از رفيقان يك هزار به دفع ايشان روان شدند و روز يكشنبه پنجم ربيع الأوّل سنه ستّ و ثمانين و أربعمائة به ظاهر شهرك طالقان به يكديگر رسيدند و بعد از جنگ هاىِ سخت حشر زعفرانى را شكستند و گروهى از بيمِ جان، خود را در رود افكندند و غرق شدند. در آن روز شش هزار آدمى به قتل آمدند و رفيقان به رستاقِ قزوين شدند و يك دوده بگرفتند و غارت كردند و بازگشتند».
و در زبدة التواريخ اين مطلب را مبسوط تر و مفصّل تر نقل كرده است؛ ليكن چون تحريف و تصرّف در اصل مطلب آن زياد شده بود، به نقل از مجمع التواريخ با آن كه مختصرتر بود، به جهتِ اتقانِ مطلب، اكتفا شد.
تعليقه 130
اسكندر زاهد و خواجه بو القاسم و زين الإسلام و امير احمديل
1. اسكندر زاهد. رافعى در تدوين (ص 237 نسخه اسكندريّه) گفته: «إسكندر بن حاجي بن أحمد بن عليّ بن أحمد الخيارجيّ الزّاهد، أبو المحاسن، مشهورٌ بالورع و الصَّلابة في الدين، و جميل السِّيرة؛ ذكره يحيى بن عبدالوهّاب بن مندة في طبقات أهل أصبهان و قال: إنّه قدم أصبهان، و حدّث بها عن هبة اللّه بن زاذان، و سمع منه كهول البلد، و ممّا سمع مِن هبة اللّه كتاب يوم و ليلةٍ لأبي بكر السنّي برواية هبة اللّه عن عمّه عن السنّي، و سمع رسالة أبي عبداللّه بن مالك من أبيبكر بن الغفّار بن محمّد عن أبينصر عبدالرّحمن بن شادي، عن شعيب بن عليّ بن شعيب القاضي، قال: كتب إليّ ابن مالك من أنطاكيّة أو من طرطوس، و كان الشيخ إسكندر يسكن خانقاه سهرهيزه، و فيه دفن بعد ما قتلته الملاحدة غيلةً سنة خمسٍ و تسعين و أربعمائة (495)».
و نيز رافعى در اوايل كتاب (ص 15 نسخه تركيّه) گفته: «و من القبور التي تزار في غير المقابر قبر الشّهيد إسكندر في خانقاه سهرهيزه».
و در جامع التواريخ (ص 135) قسمت اسماعيليان، چاپ دانشگاه، تحت عنوان «ذكر جماعتى كه به ايّام حسن صبّاح كشته شدند» گفته: «قتل اسكندر صوفى قزوينى كه به فتواى خون نزاريّه بودند، بر دست رفيقى قهستانى در بيست و چهارم شعبان سنه احدى و [تسعين] و أربعمائة». و از زبدة التواريخ نقل كرده اند كه قتل او به سال 490 بوده است.
2. خواجه بلقاسم كرجى. ترجمه وى به تفصيل در تعليقه 59 گذشت، ليكن مطلبى باقى مانده و آن اين كه باز رافعى در اوايل تدوين (ص 15) گفته: «و من القبور الّتي تزار في غير المقابر قبر الشّهيد أبي القاسم الكرجيّ و جماعةٍ من أئمّة نسله في الجامع في الحظيرة المعروفة برأس التّربة و لا أدري ما العذر في الدّفن في المسجد (الى أن قال) «و قبر الشهيد اسكندر فى خانقاه سهرهيزه».
3. زين الاسلام. عماد كاتب در تواريخ آل سلجوق تحت عنوان «ذكر وزارة الدركزيني في سنة 518» (ص 144) گفته: «لمّا وضع عليه اسم الوزارة تبدّلت الغزارة بالنّزارة - إلى أن قال: - و ظاهر
ص: 925
الباطنيّة، و أظهر السُّنّة الجاهليّة، و شرع في الفتك بالأحرار و الهتك للأستار، فمن جملة من فتك به القاضي زين الإسلام أبوسعد محمّد بن نصر بن منصور الهروي؛ و كان أوحد دهره، و نسيج وحده، و المعروف بإسداء المعروف، و المرجوّ لإعداء الملهوف، و هو حبر العالم و بحر العلم، و الحاكم بالعدل، و العادل في الحكم، و قد ملك من قلوب السلاطين القبول، و لم يزو من نُصحه و إشاراته العدول - تا آن كه گفته: - فقرّر مع عدّة من الباطنيّة أنّهم فتكوا به عند عوده من رسالة خراسان، و قد حضر للصّلاة في جامع همذان، فاستشهد قبل أن يشهد السلطان، و ذلك في سنة 518».
ابن الاثير در كامل قتل او را به سال پانصد و نوزده نوشته و در حقّش گفته: «و كان ذا مروءةٍ غريزة، و تقدّم كثيرٍ في الدّولة السَّلجوقيّة».
استاد فقيد اقبال آشتيانى در كتاب وزارت در عهد سلاطين بزرگ سلجوقى (ص 268) در شرح حال قوام الدين ابوالقاسم درگزينى گفته: «و درگزينى 518 به اين مقام [يعنى وزارت] منصوب شد... و در انجام مقاصد زشت خود به باطنيّه توسّل جست و جمعى كثير را به دست خود يا به دست ايشان كشت و از آن جمله است قاضى القضاة زين الاسلام اَبوسعد محمّد بن نصر بن منصور هروى فرستاده خليفه پيش سنجر كه در مراجعت در همدان، باطنيان را به قتل او واداشت».
حافظ ابرو در جامع التواريخ تاريخ شهادت او را تحت عنوان «كشته شدگان در زمان رياست بزرگ اميد» چنين نوشته است: «قتلِ قاضىِ شرق و غرب ابوسعد هروى به همدان، به دست محمّد اروارى و عمر دامغانى در شعبان 526».
4. امير احمديل. مؤلّف مجمل التواريخ (ص 411) گفته: «و آخر سال ثمان و خمسمائه، احمديل روادى را باطنيان در سراى سلطان بكشتند».
حافظ ابرو در جزء سوم جامع التواريخ ضمن ذكر جماعتى كه بر دست فدائيان اسماعيلى در زمان رياست حسن صبّاح كشته شده اند، گفته: «قتل احمديل كردى همشيره سلطان محمّد ملكشاهى بر دست عبدالملك رازى. و گويند: بر دست چهار رفيق حلبى در محرّم سنه عشر و خمسمائه».
ابن الاثير در كامل تحت عنوان «كشته شدن احمديل بن وهسودان» گفته: «در اوّل محرّم سال پانصد و ده، اتابك طغتكين صاحب دمشق، در بغداد به خانه سلطان محمّد آمد و جماعت اميران همه حاضر شدند و از آن جمله بود احمديل بن وهسودان روادى كردى صاحب مراغه و غير آن از بلاد آذربايجان؛ و او در نزد طغتكين نشسته بود، پس مردى مظلوم وار كه گريه مى كرد و در دستش نامه اى بود، پيش او آمده و از وى درخواست كه نامه اش را به پادشاه برساند. پس احمديل نامه را از وى گرفت، آن مرد وى را با چاقويى زد، احمديل او را كشيده در زير خود قرار داد. ناگاه مردى ديگر كه رفيق چاقوزننده بود، برجست و چاقويى ديگر به احمديل زد و هر دو نفر را از اطراف شمشيرها پاره پاره كردند. ناگاه شخص سومى كه رفيق آن دو مقتول بودند در آمد و چاقوى ديگرى به احمديل زد، مردم از اقدام او به اين كار پس از كشته شدن دو رفيقش در شگفت شدند و طغتكين و حاضران مجلس همه پنداشتند كه مقصود به قتل طغتكين است و صادركننده اين فرمان پادشاه است؛ پس
ص: 926
چون دانستند كه اين سه تن چاقوزننده از باطنيان اند، اين پندار زايل شد».
تعليقه 131
صحّت نَسَب فاطميان مصر
اين كه مصنّف رحمه الله گفته است: «كه اين جماعت نه از اولاد على و فاطمه اند و نَسَب ايشان بدين دعوى كه مى كنند باطل است و از اولاد ميمون قدّاح اند»؛ نزد ارباب فنّ و علماى انساب درست نيست و كافى است در اين باب، قول نسّابه شهير ابن عنبه؛ و نصّ عبارت او در كتاب الفصول الفخريّه (ص 143-144) اين است: «و در نسب خلفاى مصر، خلاف بسيار است و عبّاسيان ايشان را نفى كردند و محضرها نوشتند در اين باب، و بدان منضمّ كردند آنچه به ايشان نسبت مى كنند از الحاد و سوء اعتقاد. و بسيار از علما در تصانيف خود نفى ايشان كردند و آنچه گفتند در باب ايشان از طعن، راست نمى آيد؛ از بهر آن كه مبنى است بر آن كه «اوّل خلفاى ايشان مهدى عبيداللّه پسر محمّد بن اسماعيل است لصلبه و زمان او احتمال آن ندارد» بلكه بعضى مبالغه كردند در آن كه اسماعيل بن الصادق عليه السلام را عقب نيست و اين محضِ دروغ است و سيّد رضى الدين موسوى، با جلالتِ قدر، تصحيح نَسَب ايشان در شعر خود كرد، چون مى گويد:
مامْقامي على الهَوان و عندي *** مقولٌ صارمٌ و أنف حميّ
أحمل الضَّميم في بلاد الأعادي *** و بمصر الخليفة العلويّ
من أبوه أبي و من جدّه جدّ *** ي إذا ضامني البعيد القصيّ
و در محضرى كه عبّاسيان نوشتند، به نفى ايشان ننوشت و در آن با او بحث بسيار رفت. و ابن الاثير الجزرى صاحب تاريخ كامل ميل تمام دارد به صحّت نسب ايشان؛ و دور نمى گويد، بلكه صحّت نَسَب ايشان نزديك است و بعضى نسّابان جزم به صحّت آن كردند؛ و اللّه أعلم».
نگارنده گويد: شايد منشأ عقيده مصنّف رحمه الله و امثال او از نفى كنندگانِ صحّت نسب فاطميان، مخفى بودنِ حقيقت امر در نتيجه فعّاليت و پرونده سازى هاى عبّاسيان بوده است و همچنين سوء معامله و بد رفتارى هاى تابعانِ حسن صبّاح از قتل و غارت و غيله و غير ذلك، آنان را از فاطميان مصر، متنفّر و منزجر مى كرده است؛ زيرا حسن صبّاح خود را نماينده فاطميان معرّفى مى نموده است. در هر صورت، نوع علماى آن زمان كه تحت نفوذ سياسى و سلطه بنى عبّاس مى زيسته اند،
حقيقت امر را در اين امر در نيافته اند و يا جرأت بر بيان واقع نداشته اند؛ و اللّه العالم بحقيقة الحال.
تعليقه 132
مفاضله بين انبيا و ائمّه عليهم السلام
اين كه مصنّف رحمه الله گفته است كه: «مذهب شيعه اصوليّه آن است كه هر يك از انبياى كبار بهتراند از اميرالمؤمنين عليه السلام كه ايشان هم نصّ اند و هم معصوم؛ و ايشان اصحابِ وحىِ خداوندند و او را اين درجت نيست»؛ و به مضمون و مفاد اين عبارت در چند مورد ديگر نيز تصريح كرده است؛ «پس ائمّه
ص: 927
كه درجت انبيا ندارند» و نظاير اين دو در ساير موارد.
نگارنده گويد: اگرچه اين عقيده، اكنون در ميان ما شيعيانِ اين زمان، به نظر، غريب مى آيد؛ ليكن در قديم، آن عقيده، مختار گروهى از قدماى علماى ما - رضوانُ اللّه عليهم - بوده است. شيخ بزرگوار مفيد - قَدَّسَ اللّه ُ تربتَه - در كتاب أوائل المقالات فى المذاهب المختارات (ص 82 چاپ اوّل) تحت عنوان «القول فى المفاضلة بين الائمّة و الانبياء عليهم السلام » گفته: «قد قطع قوم من أهل الإمامة بفضل الأئمّة من آل محمّد عليهم السلام على سائر مَن تقدّم من الرُّسل و الأنبياء سوى نبيّنا محمّد - صلواتُ اللّه عليه و عليهم - و أوجب فريق منهم لهم الفضل على جميع الأنبياء سوى اُولى العزم منهم عليهم السلام ، و أبى القولين فريق منهم آخر، و قطعوا بفضل الأنبياء كلّهم على سائر الأئمّة عليهم السلام . و هذا باب ليس للعقول في إيجابه و المنع منه مجال، و لا على أحد الأقوال فيه إجماع، و قد جاءت آثار عن النبيّ صلى الله عليه و آله في أمير المؤمنين و ذرّيّته من الأئمّة - عليه و عليهم السلام - و الأخبار عن الأئمّة الصّادقين أيضا من بعد، و في القرآن مواضع تقوّى العزم على ما قاله الفريق الأوّل في هذا المعنى، و أنا ناظر فيه، و باللّه أعتصم من الضَّلال».
تعليقه 133
كرامت ابوبكر طاهران
الف و نون «طاهران» براى نسبت است؛ يعنى ابن طاهر، از قبيل «اردشير بابكان» يعنى ابن بابك. ياقوت در معجم البلدان تحت عنوان «ابهر» گفته: «و ينسب إليها أبوبكر محمّد بن طاهر، و يقال: عبداللّه بن طاهر. و عبداللّه أشهر أحد مشائخ الصّوفيّة كان في أيّام الشبلي يتكلّم في علوم الظاهر و علوم الطريقة و الحقيقة، و كان له قبول تامّ، كتب الحديث الكثير و رواه».
و شعرانى در طبقات كبرى «لواقح الأنوار في طبقات الأخيار» (ص 96) گفته: «أبوبكر عبداللّه بن طاهر الأبهري من كبار مشائخ الجبل، و هو من أقران الشبلي (تا آخر ترجمه)».
و جامى در نفحات الاُنس نيز به ترجمه او پرداخته و همچنين غير او.
تعليقه 134
درباره تأسّى اميرالمؤمنين عليه السلام در امور خود به پيغمبر صلى الله عليه و آله و تشابه مهمّات سوانح حياتيّه آن دو بزرگوار به يكديگر
چون تحقيقى را كه مصنّف رحمه الله در اين باره كرده است، بسيار مهمّ و دقيق و قابل ملاحظه و اهمّيّت است، قاضى شوشترى رحمه الله آن را به اندك تصرّف و اضافه اى در بيانات خود گنجانده است تا مؤمنان از آن بهره مند شوند، اينك براى اتمام فايده و تكثير عايده، بيانات او را در اين جا درج مى كنيم.
قاضى نامبرده رحمه الله در مجالس المؤمنين (ص 203-204 ج 1، چاپ اسلاميّه) در ترجمه مقداد بن الأسود گفته: «تقرير لطيف في علّة توقّف أميرالمؤمنين عليه السلام في محاربة القوم. از ابان بن تغلب منقول است كه گفت: از حضرت صادق عليه السلام پرسيدم كه: هيچ كس از صحابه بر اَبى بكر انكار نشستن وى را بر جايگاه رسول صلى الله عليه و آله نمود؟ فرمود: «بلى، دوازده كس انكار كردند...» آن گاه حديث را قريب به آنچه
ص: 928
مصنّف رحمه الله در آخر كتاب نقل كرده (ص 664 - 670) نقل كرده، سپس گفته است: «و از اين روايت مستفاد مى شود كه اميرالمؤمنين عليه السلام بعد از وفات حضرت سيّد المرسلين صلى الله عليه و آله در ساير امور خود تأسّى به آن حضرت مى نمود...» تا آخر گفتار او كه تطبيق بسيار نفيسى انجام داده و قابل ملاحظه و استفاده است و ما آن را در مقدّمه نقض و تعليقات آن (ص 136) نقل كرده ايم.
و نظير اين كلمات است آنچه ابن اَبى الحديد در شرح نهج البلاغه (ج 2، چاپ مصر، مطبعه دار الكتب، به سال 1329؛ و ج 10 چاپ مصر، به تصحيح محمّد ابو الفضل ابراهيم، ص 220؛ شرح النَّهج الحديدي، ص 575) ضمن تحقيق مفصّلى گفته: «و كان أبوجعفر بن أبيزيد الحسني نقيب البصرة رحمه الله يقول: مَن تأمّل حال الرجلين، وجدهما متشابهتين في جميع اُمورها أو في أكثرها؛ و ذلك لأنّ حرب رسول اللّه صلى الله عليه و آله مع المشركين كانت سجالاً، انتصر يوم بدر، و انتصر المشركون عليه يوم أحد؛ و كان يوم الخندق كفافا، خرج هو و هم سواء، لا عليه و لا له - تا آخر كلام او كه اين است: - فامتاز رسول اللّه صلى الله عليه و آله بذلك عمَّن سواه، و بقي ما عدا الرسالة على أمر الاتّحاد، و إلى هذا المعنى أشار صلى الله عليه و آله بقوله: أخصمُك بالنبوّة، فلا نبوّة بعدي، و تخصم الناس بسبع. و قال له أيضا: أنت منّي بمنزلة هارون من موسى إلاّ أنّه لا نبيّ بعدي. فأبان نفسه منه بالنبوّة، و أثبت له ما عداها من جميع الفضائل و الخصائص مشتركا بينهما».
تعليقه 135
سلى انداختن وليد بن المغيرة بر پشت پيغمبر اكرم
سلى - معتل اللاّم يائى - به معناى بچّه دان است. در منتهى الإرب گفته: «سلى - بالقصر - : پوستى كه بر روى بچّه در كشيده زايد و آن را به فارسى يارك خوانند».
علاّمه مجلسى رحمه الله در حياة القلوب (در باب بيستم) اين امر را معجزه ششمِ آن باب قرار داده و ترجمه آن را به اين عبارت، نقل كرده است: «راوندى و غير او از ابن مسعود روايت كرده اند كه: روزى آن حضرت در پيش كعبه در سجده بود و شترى از ابوجهل كشته بودند، آن ملعون فرستاد كه بچّه دان آن شتر را آوردند و بر پشت آن حضرت افكندند. و حضرت فاطمه آمد آن را از پشت آن حضرت دور كرد و چون حضرت از نماز فارغ شد، فرمود كه: خداوندا بر تو باد به كافران قريش! و نام برد اَبوجهل و عتبه و شيبه و وليد و اُميّه و ابن أبى معيط و جماعتى را كه همه را ديدم در چاه بدر، كشته افتاده بودند».
ابن شهرآشوب رحمه الله در مناقب تصريح به تواتر اين روايت كرده و نصّ عبارتِ او بعد از نقل قضيّه، به يك طريق، اين است (رجوع شود به سادس بحار، به باب مبعث پيغمبر، ص 343 چاپ اَمين الضَّرب): «و في رواياتٍ متواترةٍ أنّه - أى أبو طالب رحمه الله - أمر عبيده أن يلقوا السّلا من ظهره و يغسلوه، ثمّ أمرهم أن يأخذوه، فيمرّوا على أسبلتهم بذلك. و في رواية البُخاري: أنّ فاطمة عليهاالسلام أماطته، ثمّ أوسعتهم شتما، و هم يضحكون، فلمّا سلّم النبي صلى الله عليه و آله قال: اللّهمّ عليك الملأ من قريشٍ (الحديث)».
ص: 929
تعليقه 136
ايسونيّه كنيزك عبداللّه عمر
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «آرى، اگر حسنِ على با معاويه به عهد وفا كرد، معاويه او را به زهر بر دستِ جعده به مشورتِ مروان به تدبيرِ ايسونيّه هلاك كرد».
و نيز او گفته (ص 424 - 425): «و حسنِ على را جعده زهر داد بنت اشعث بن قيس، پدرش حليف بنى اُميّه، برادرش محمّد اَشعث نديم عبيداللّه، به مشورتِ مروان رانده، بر دست ايسونيّه ملعونه كنيزك عبداللّه عمر خطّاب. زهر، معاويه فرستاده از دمشق، رأى عمروعاص زده، فتوا شرحبيل كرده، به حضور بوهريره، تاريخ بر بايد گرفتن و به استقصا به خواندن تا شبهتى بنماند».
سيّد مرتضى رازى رحمه الله در تبصرة العوام (ص 258 به تصحيح استاد فقيد عبّاس اقبال) در باب بيست و چهارم كه در ذكر بعضى از فضايح بنى اميّه است گفته: «و معاويه چون مى خواست كه زهر به حسن بن على دهد، كس فرستاد به قيصر روم و از وى طلب زهر كرد و گفت: پاره اى زهر فرست تا به پسر آن دهم كه دعوىِ نبوّت كرد و خلق را در رنج افكند. قيصر جواب داد كه: او رنجى به من نرسانيده است و در ملّت و دينِ ما روا نباشد كه كسى كه به ما رنجى نرسانيده باشد قصد او كنيم. معاويه بار ديگر، تحفه هاى بسيار از حلّه ها و غير آن بدو فرستاد و گفت: دفع شرّ ايشان كردن از خلق، از اهمِّ مهمّات است. قيصر چون حلّه ها و تحفه ها بديد، خوشش آمد، پاره اى زهر به وى فرستاد، معاويه آن را به مروان فرستاد به مدينه رسول؛ و او ايسونيّه كنيزكِ عمر را كه ماشطه بود بخواند و زهر بدو سپرد و او شير به عبداللّه عمر داده بود و اميرالمؤمنين على، عبداللّه را به قصاصِ هرمزان كشته بود - و اين حكايت، مشهور است - و ايسونيّه عداوتِ على و فرزندان در دل داشت و او زنِ حسن بن على را بفريفت تا آن زهر به حسن داد».
تعليقه 137
فتح شهر حارم
ذهبى در تاريخ الاسلام و نيز در العبر فى مَن غبر و ابن عماد حنبلى در شذرات الذَّهَب در وقايع سال 559 به ذكر اين فتح پرداخته اند.
ياقوت حموى در معجم البلدان گفته: «حارِمٌ - بكسر الرّاء - : حصن حصين و كورة جليلة تجاه أنطاكيّة، و هي الآن من أعمال حلب، و فيها أشجار كثيرة و مياه، و هي لذلك وبئة، و هي فاعلٌ من الحرمان أو من الحريم، كأنّها لحصانتها يحرمها العدوّ، أو تكون حرما لمن فيها».
مطلبى قابل توجّه؛ بايد دانست كه: ذكر اين واقعه در اين كتاب، دلالت بر اين مى كند كه تأليف كتاب بعض فضائح الرَّوافض چنان كه در آغاز كتاب نقض (ص 4) ياد شده، هنوز تمام نبوده است؛ زيرا اگر كتاب به سال پانصد و پنجاه و شش تمام شده باشد، چگونه مى تواند ذكر فتحى را كه سه سال بعد از پايان يافتن كتاب يعنى به سال 559 واقع شده است مشتمل باشد، در صورتى كه از صريح كلام مورّخانِ سابق الذّكر بر آمد كه: فتح شهر حارم به سال 559 بوده است. پس از ملاحظه اين دو امر،
ص: 930
معلوم مى گردد كه با آن كه كتاب بعض فضائح الروافض منتشر شده بوده، چون نُسخِ منتشر شده بيش از سه نسخه نبوده است چنان كه تصريح به آن نيز گذشت (ص 4 - 5 نقض) مؤلّف نامبرده، تصرّف در كتاب خود مى نموده و مطالبى به آن مى افزوده است. پس بايد گفت كه: به طور قطع، تا سال 509 مؤلّفِ كتاب، جريانِ امرِ تأليفِ خود را ادامه مى داده و در آن تصرّف مى نموده و مطالبى را كه مناسب مى ديده بر آن مى افزوده و به عبارت واضح تر، به حكّ و اصلاح و تكميل و تنظيم آن مى پرداخته است، چنان كه در ذيل ص 366 چاپِ اوّل نيز اين نكته را خاطرنشان ساخته ام؛ امّا احتمال اين كه مراد از فتح مذكور در بعض فضائح الروافض غير از فتح بلده حارم باشد، احتمالى بسيار ضعيف است، به طورى كه از حدّ ترتيب اثر بر آن خارج است؛ هذا ما عندي، و اللّه هو العالم بحقيقة الحال.
تعليقه 138
مهرين دژ
آقاى دكتر منوچهر ستوده در قلاع اسماعيليّه (ص 160-162) گفته: «قلعه مهرين = مهرنگار و قلعه منصوره كوه. يكى از راه هاى قديمى و معمور استرآباد، راهى است كه از دامغان به آستانه و چشمه على و كلاته و چهارده مى رود و از آن جا به خطِّ مستقيم به استرآباد مى رسد. از دامغان به طرف شمال، جلگه اى است كه كم كم سر بالا مى رود و به كوه هاى كوتاهى مى رسد كه در پاى كوه هاى بلندترى قرار گرفته اند. بر همين رشته كوه هاى كوتاه است كه در طرفِ مغربِ قلعه گرد كوه و در طرف شرقى شهر دامغان، قلعه هاى مهرنگار و منصوره كوه ساخته شده است.
كوه هاى آستانه پر آب و دامنه هاى آن چمن زار و اغلبْ داراى زهاب زيادى است. آب چشمه على با اين زهاب ها جمع مى شوند و تشكيل رودخانه كوچكى مى دهد كه به شهر دامغان مى آيد. بر ساحلِ يسارِ رودخانه - يعنى طرفِ شرقى آن - در دشت آهوانو، دو كوه منفرد است كه بر قلّه كوه غربى آن، قلعه مهرنگار (= مهرين) و بر قُلّه كوه شرقىِ آن، قلعه منصوره كوه واقع است.
از بانى و تاريخ اين دو قلعه خبرى نداريم. ابن اسفنديار، نام اين دو قلعه را «مهرين» و «منصوره كوره» ضبط كرده است. و مير ظهيرالدّين مرعشى آن دو را به نام «نهره بن» و «منصوره كوه» خوانده است. در تاريخ طبرستان ابن اسفنديار، نام قلعه دوم منصوره كوره، بدون شك، اشتباه نسّاخ است و راء «كوره» زائد است. و در تاريخ طبرستان و رويان و مازندران مير ظهيرالدين، ضبط «نره بن» نيز صحيح به نظر نمى رسد و احتمال دارد همان كلمه «مهرين» به دست نسّاخ به اين شكل درآمده است. امروز «مهرين» را «مهرنگار»؛ و «منصوره كوه» به همان نام قديمىِ خود، معروف و مشهور است.
طرز دست يافتن اسماعيليان بر اين دو قلعه، بر ما مجهول است. اين قدر اطّلاع داريم كه ملكشاه غازى رستم (511 - 534) از ملوك مازندران، اين قلعه را به قهر از اسماعيليان گرفته است؛ و شرح اين واقعه از اين قرار است:
پس از آن كه كار دولت شاه غازى رستم به نظام رسيد، خوارزمشاه اتسز قاصد فرستاد و جهتِ دفع غُزّان از او كمك خواست. شاه غازى مدد فرستاد و با غزّان، جنگ كردند.
ص: 931
از اُمراى غز، طوطى بك و نوغذ و سنجر، نزد شاه غازى رستم فرستادند كه سلطان سنجر دشمنِ تو بود، ما او را گرفته ايم، با ما اتّفاق كن تا دو دانگ خراسان را به تو دهيم و به عراق رويم و هر ملك را كه فتح نماييم، دو دانگ از آنِ تو باشد. شاه غازى رستم، به سخنِ غزّان التفات نكرد و از گيل و ديلم و رويان و لارجان و مازندران و كبودجامه و استرآباد و قصران، سى هزار مرد جمع كرد و رو به دهستان نهاد و غزّان نزد او فرستادند كه سلطان اتسز، از سى فرسنگى خوارزم گذشته است، تو زحمت مكش و به حال خود باش تا حدود نيشابور را به تو مسلّم داريم، به سلامت باز گرد. اصفهبد شاه غازى رستم، به سخن ايشان التفات نكرد و گفت: من به نيّت غزا آمده ام، باز نمى گردم و برفت تا هر دو لشكر به هم رسيد، مصاف دادند، عاقبت، غزّان، غالب آمدند و هزيمت بر اهلِ طبرستان افتاد و يك هزار مرد از ايشان - كما بيش - بيرون رفتند، باقى همه تلف گشتند و متفرّق شدند. ديگرباره اهل طبرستان اتّفاق كردند و گيل و ديلم مدد كردند، دوازده هزار مرد كار جمع شدند و روى به خراسان نهادند و در راه خبر رسانيدند كه مؤيّد آيبه (= اى آبه) كه امير خراسان بود، سلطان سنجر را از ميان لشكر بدزديد و بر تخت نشاند و غزّان به ماوراءالنّهر شدند. چون اين احوال معلوم شد، ملك شاه غازى رستم با لشكر خود به پايان قلعه نهره بن (= مهرين) و منصوره كوه رفت و هشت ماه محاصره كرد، مستخلص گردانيد و تمامتِ ولايت بسطام و دامغان را به تصرّف ديوان خود در آورد. خواجه رشيدالدين وطواط، دبير خوارزمشاه اتسز، قصيده اى درباره اين فتح بگفت و به خدمت شاه غازى رستم فرستاد».
تعليقه 139
ترجمه اتابيگ اينانج
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «با بدرقه امير غازى اينانج اتابك مى رفتند»؛ مراد، حسام الدين اتابك اينانج بيگ سنقر، صاحب رى است كه در آغاز امر از مماليك سلطان سنجر و از امراى بسيار نامى و شجاع وى بوده است و بعد از فتنه غز و گرفتارى سنجر، از خراسان فرار كرده به رى آمد و آن جا را متصرّف شده و اظهار انقياد به سلطان محمّد بن محمود سلجوقى كرد و بعد از فوت سلطان محمّد، بلاد مجاور رى را نيز به دست آورده، داراى اسم و رسم و قوّت و شوكت بيشترى گشت؛ و از اين تاريخ ورود او به رى (سال 548) تا سال قتل او - كه سنه 564 است بنا بر نوشته ابن الاثير، يا 565 است بنابر نوشته عماد كاتب - قضايا و حوادث مهمّى نسبت به او روى داده كه در تواريخ، مذكور است؛ طالب تفصيل به مواردش رجوع كند.
تعليقه 140
شبيخون زدن اسماعيليان به حاجيان خراسان
مورّخان از قبيل ذهبى در العبر، و ابن كثير در البداية و النهايه و ابن العماد در شذرات الذهب و غير ايشان نيز در سال پانصد و پنجاه و دو، اين حادثه ناگوار را نوشته اند و محصّل ترجمه عبارت ابن الاثير اين است: «در ربيع الأوّل پانصد و پنجاه و دو، حاجيان خراسان از مكّه بر مى گشتند. چون از بسطام
ص: 932
حركت كردند، گروهى از سپاهيان خراسانى كه به طبرستان مى رفتند بر ايشان تاختند، پس قسمتى از مال و متاع ايشان را به غارت بردند و چند نفر را نيز كشتند، ليكن باقى سالم مانده و از همان جا به طرف خراسان رهسپار شدند، ناگاه اسماعيليان بر ايشان حمله كردند، حاجيان به دفاع پرداخته و تا مى توانستند مقاوت كرده و مردانه جنگيدند تا آن كه امير حاجّ كشته شد و از دفاع عاجز گشتند، پس دست از جنگ كشيده و سلاح هاى خود را انداخته و امان خواستند، اسماعيليان همه ايشان را كشتند و به جز اندكى باقى نگذاشتند و در ميان ايشان گروهى بسيار از دانشمندانِ به نام و صالحان و زاهدانِ قابل اعتنا، به درجه شهادت رسيدند. و اين غائله، مصيبت بزرگى بود كه همه بلاد اسلام و بالخصوص خراسان را فرا گرفت و شهرى در آن حدود نماند كه ماتمى در آن برپا نشده باشد.
و چون فرداى روز قتل فرا رسيد، يك پيرمرد اسماعيلى در ميان كشتگان و نيمه جانانِ زخمدار درآمده به آواز بلند گفت: اى مسلمانان و اى حاجيان! ملحدان رفتند و من مردى مسلمانم و براى شما آب آورده ام، هر كه تشنه است خود را معرّفى كند تا سيرابش كنم، پس هر زخمى نيمه جانى كه خود را معرّفى كرد به دست وى كشته شد و در نتيجه همه آن حاجيان به قتل رسيدند و از آن ورطه نجات نيافت مگر كسى كه اتّفاقا سالم مانده و پاى به گريز نهاد و آنان بسيار كم بودند.
و گويا اين قتل و كشتار بى رحمانه بعد از آن بوده است كه رستم بن على، شاه مازندران، به ديار اسماعيليان تاخته و دمار از روزگار ايشان بر آورده بوده است».
و ابن الاثير در تاريخ خود (ص 84، جلد 11، چاپ اوّل) ضمن حوادث سال مذكور، قبل از ذكر واقعه قتل حُجّاج، به ذكر آن، تحت عنوان «ذكر غزو صاحب طبرستان الإسماعيليّة» اين گونه پرداخته است: «في هذه السَّنة جمع شاه مازندران رستم بن عليّ بن شهريار عسكره، و سار و لم يُعْلِمْ أحدا جهة مقصده، و سلك المضائق و جدّ السير إلى بلد الموت و هي للإسماعيليّة، فأغار عليها، و أحرق القُرى و السَّواد، و قتل، فأكثر، و غنم أموالهم، و سبى نساءَهم، و استرقّ أبناءهم، فباعهم في السوق، و عاد سالما غانما، و انخذل الإسماعيليّة، و دخل عليهم من الوهن ما لم يصابوا بمثله، و خرّب من بلادهم ما لا يعمر في السنين الكثيرة».
تعليقه 141
مزاحمت بغراتكين
اين كه مصنّف گفته: «اگر نه به فتواى خواجگان مجبّر بغراتكين زحمت كردى»؛ اشاره به يك قضيّه تاريخى است كه ابن اسفنديار در تاريخ طبرستان (قسم سوم، ص 102، س 23 - ص 103) ضمن ذكر وقايع زمان پادشاهىِ شاهنشاه غازى رستم بن على - رحمة اللّه عليه - آن را چنين بيان مى كند: «و با مازندران آمد و از سياه گيلان تا دينار جارى و جاجرم و شبينقان و جرمغان، مدّتِ شش ماه لشكر جمع كرد و از لِنْدوبرد و ديگر سراگاه ها درختان فرمود بُريد و بعد شش ماه با دويست هزار بار، هزار چوب درخت به پايان گرد كوه شد و گرداگرد قلعه صبورآباد كرد و كله دار گويند به مازندران بفرمود
ص: 933
زدند. ملاحده گرد كوه آواز دادند كه: شما دير آمديد، زودتر و بهنگام تر بايست آمد، اصفهبد كار ما را دريافت كه ما تغول خورديم. گفت: ايشان را جواب كنيد كه اگر امسال را دير آمديم، سال آينده را زود آمديم. و جمله مردمانِ مازندران به نيجه دو ماه به محاصره قلعه مشغول بودند و مدّتِ هشت ماه بر اين بر آمد، ملاحده، اَند خروار زر، به خراسان پيش بغراتكين كل فرستادند تا [آن] حرامزاده سست اعتقادِ مرتدّ ملعون، جمله لشكرِ خراسان برگرفت و به سر اصفهبد تاختن آورد. اصفهبد غافل بود و لشكر او غايب كه به الموت به تاختن فرستاده بود و صورت نكرد كه هيچ مسلمانى به چنين جهاد متعرّض او شود، ناگاه بغراتكين به كنار لشكرگاه رسيد و ملاحده از قلعه دست به دهل زدند و به نام و بندگى اصفهبد شاه غازى اشتلم كردند. اصفهبد را خبر دادند كه ترك رسيد، گفت: تخت بياوريد!
تخت آوردند، بر تخت نشست. و لشكر بغراتكين جوانب لشكرگاه او غارت كردند و هم برفور بازگشته، امّا مردمِ او جمله پراكنده شدند و تا بزارم و اجوررود رسيده و آن نظم محاصره از هم گسسته شد و اَند هزار دينار با هزار جامه پيشكش و خدمتى فرستادند، اصفهبد گفت: مرا غمِ استيصال ملاحده براى حرمت مسلمانى است، چون مسلمانان را همّت چنين است، من چه توانم كرد؟ و بفرمود تا آن جمله هيزم را آتش در زدند، ملاحده فرستادند كه به چندان كه مراد شما هست اين هيزم به ما فرمايد فروخت، اصفهبد گفت: روا است كه مسلمانان بى حميّت نگذاشتند كه قلعه بستانم، نشايد كه من به هيزم فروختن مدد ذخيره ايشان بكنم و جمله بفرمود سوخت».
تعليقه 142
غرابيّه
سيد مرتضاى رازى رحمه الله در تبصرة العوام (ص 171 چاپ استاد فقيد عبّاس اقبال) هنگام تعداد فرق شيعه چنين گفته است: «فرقه هفتم كه ايشان را غرابيّه خوانند گويند: جبرئيل را به على فرستادند، جبرئيل به غلط بر محمّد رفت، از آن كه على به محمّد مانند بود، چنان كه كلاغ سياه به كلاغِ سياه ماند. پس اندرين مبالغه نمودند، گفتند: كان محمّد أشبه بعليٍّ من الغراب بالغراب؛ يعنى محمّد به على ماننده تر است از غراب به غراب.
و مذهبِ اين قوم آن است كه لعنت كنند صاحب الدّنس - يعنى جبرئيل - را؛ و جبرئيل را بدان لعنت كنند كه وى رسالت از على بگردانيد و به محمّد برد. صادق عليه السلام ابوالخطّاب را لعنت كرده است و از پيش خود برانده و هر كه را امام لعنت كند او كافر باشد و غُرابيّه فرقتى اند از خطّابيّه».
در اواخر شرح مواقف - كه متن از قاضى عضدالدين ايجى، و شرح از سيّد شريف جرجانى است - در عداد فرق شيعه مذكور است: «الغرابيّة قالوا: محمّد بعليٍّ أشبه من الغراب بالغراب (و الذّباب بالذّباب، فبعث اللّه جبرئيل إلى عليّ) فغلط جبرئيل (في تبليغ الرّسالة) من عليّ إلى محمّدٍ (قال شاعرهم: غلط الأمين، فجازها عن حيدرٍ، فيلعنون صاحب الريش يعنون به جبرئيل)».
و همچنين سيّد شريف در كتاب التعريفات گفته: «الغرابيّة قوم من غُلاة الشيعة قالوا: محمّد بعلىٍّ
ص: 934
أشبه من الغراب بالغراب و الذّباب بالذّباب؛ فبعث اللّه جبرائيل إلى عليّ، فغلط جبرائيل في تبليغ الرسالة من عليٍّ إلى محمّد، يلعنون صاحب الرّيش يعنون به جبرائيل».
تعليقه 143
9 ربيع الأوّل (روز قتل عمر)
علاّمه مجلسى رحمه الله در زاد المعاد ضمن ذكر اعمال و قضاياى لازم الذّكرِ ماه ربيع الأوّل گفته: «بدان كه ميان علماى خاصّه و عامّه، در تاريخ قتل عمر خلاف است و مشهور بين فريقين آن است كه قتل او در روز بيست و ششم ماه ذى الحجّه واقع شده، چنان چه سابقا اشاره به آن شد. و بعضى بيست و هفتم نيز گفته اند. و مُسْتَنَدِ اين دو قول، نقلِ مورّخان است و از كتب معتبره چنان معلوم مى شود كه چنان كه الحال ميان عوام شيعه مذكور است، قتلِ او در نهم ماه ربيع الأوّل واقع شده است و سابقا ميانِ جمعى از محدّثين شيعه چنين مشهور بوده است و سيّد بزرگوار علىّ بن طاووس رضى الله عنه در كتاب اقبال اشاره نموده است به آن كه ابن بابويه رحمه الله روايتى از جعفر صادق عليه السلام روايت كرده است كه او در روزِ نهمِ ربيع الأوّل به قتل رسيده است و از نقل او چنان مفهوم مى شود كه شيخ صدوق چنين اعتقاد داشته است، هر چند سيّد خود آن حديث را تأويلات نموده است؛ و ايضا سيّد ذكر كرده است كه جماعتى از شيعيانِ عجم، پيوسته آن روز را روزِ تاريخى اين امر مى دانسته اند و خلف بزرگوار سيّد علىّ بن طاووس در كتاب زوائد الفوائد اين مذهب را تقويت كرده است و روايت معتبرى در اين باب ايراد نموده است - تا آن كه گفته: - و على أيّ حالٍ، چون مدارِ علماىِ خاصّه و عامّه بر آن است كه در مستحبّات، به احاديث ضعيفه متمسّك مى شوند، بنابر احاديث صحيحه كه از ائمّه طاهرين - صلواتُ اللّه عليهم أجمعين - وارد شده است كه: هر كه ثوابى از خدا به او برسد بر عملى و او آن را به جا آورد، ثواب به او داده مى شود، هر چند چنان نباشد كه به او رسيده است؛ پس اگر اعمالِ اين روز را كه نوعش از شارع وارد شده باشد و مخالفتى با اخبار و آيات نداشته باشد، كسى به عمل آورد، خوب خواهد بود و مستحقِّ ثواب خواهد گرديد. و بعضى مى گويند كه: عمر بن سعد در اين روز دارِ دنيا را ترك كرده است (انتهى با اندكى تصرّف در عبارت)».
تعليقه 144
صلح پيغمبر با پدر معاويه (صلح حديبيّه)
كاشفى رحمه الله در جواهر التفسير و مولى فتح اللّه رحمه الله در منهج الصادقين در تفسير اين آيه شريفه «إلاَّ الَّذينَ عاهَدْتُمْ مِنَ الْمُشْرِكينَ ثُمَّ لَمْ يَنْقُصُوكُمْ شَيْئا وَ لَمْ يُظاهِرُوا عَلَيْكُمْ أحَدًا فَأتِمُّوا إلَيْهِمْ عَهْدَهُمْ إلى مُدَّتِهِمْ إنَّ اللّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقينَ» (آيه 4 سوره مباركه توبه) گفته اند: «چون حكم عهود ناكثان فرمود در باب بني ضمره و بني كنانه كه در حديبيّه عهد كرده بودند و نقض عهد ننموده، مى گويد: مگر آنان كه عهد كرديد با ايشان از شرك آورندگان، پس ايشان كم نكردند چيزى از عهدهاىِ شما - يعنى نشكستند پيمان شما را - و يارى و هم پشتى نكردند بر قتال شما يكى را از دشمنان شما؟ پس تمام كنيد به ايشان عهد ايشان را تا مدّتى كه مقرّر شده؛ يعنى ايشان را چون ناكثان، تا چهار ماه مهلت بدهيد؛ به درستى
ص: 935
كه خداى دوست مى دارد متّقيان را» (انتهى با تصرّفى در عبارت)».
طالب تفصيل در تفسير آيه، به صلح غزوه حديبيّه در مفصّلات از تفاسير و تواريخ و سِير رجوع كند.
تعليقه 145 در بيان اين كه سعد از قِبل اميرالمؤمنين على عليه السلام والى مداين بوده است اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «سعد بر موصل والى بود از قِبَل معاويه»؛ اشتباهى فاحش است؛ زيرا سعد از قِبَلِ اميرالمؤمنين على عليه السلام والى مداين بوده است و كلمات علما و تاريخ نويسان صريح در اين مدّعاست و چون اشتباه بسيار روشن و واضح است و كلماتِ همه ارباب تراجم و تواريخ در دسترس است، از اين روى در اين امر، خوض نمى كنيم و امر را به مراجعه به مدارك و مآخذ اين مدّعا محوّل مى داريم.
تعليقه 146
چهار امر واقع قبل از قتل عثمان
1. طبرى در تاريخ خود تحت عنوان «ذكر الخبر عن قتل عثمان و كيف قتل» (ج 5، چاپ اوّل، ص 113) گفته: «قد ذكرنا كثيرا من الأسباب التي ذكر قاتلوه أنّهم جعلوها ذريعةً إلى قتله، فأعرضنا عن ذكر كثيرٍ منها لعللٍ دعت إلى الإعراض عنها، و نذكر الآن كيف قتل، و ما كان بدء ذلك و افتتاحه، و من كان المبتدئ به و المفتتح للجرأة عليه قبل قتله.
ذكر محمّد بن عمر أنّ عبداللّه بن جعفر حدّثه عن اُمّ بكرٍ بنت المسور بن مخرمة عن أبيها، قال: قدمت إبل من إبل الصدقة على عثمان، فوهبها لبعض بني الحكم، فبلغ ذلك عبدالرّحمن بن عوفٍ، فأرسل إلى المسور بن مخرمة والى عبدالرحمن بن الأسود بن عبد يغوث، فأخذاها فقسّمها عبدالرّحمن في النّاس؛ و عثمان في الدار».
آن گاه متجاسرين بر عثمان را ذكر كرده است.
2. طبرى اين قصّه را در تاريخ خود (ج 5، ص 122) در باب سابق الذّكر چنين نقل كرده است: «قال محمّد: و حدّثني إبراهيم بن سالم، عن أبيه، عن بشر بن سعيد قال: و حدّثني عبداللّه بن العبّاس بن أبى ربيعة قال: دخلت على عثمان رضى الله عنه فتحدّثت عنده ساعةً فقال: يا ابن عبّاس، تعال؛ فأخذ بيدي، فأسمعني كلام من على باب عثمان، فسمعنا كلاما منهم من يقول: ما تنتظرون به، و منهم من يقول: انظروا عسى أن يراجع. فبينا أنا و هو واقفان اذ مرّ طلحة بن عبيداللّه، فوقف فقال: اين ابن عديس؟ فقيل: ها هوذا. قال: فجاء ابن عديس، فناجاه بشيء، ثمّ رجع ابن عديس فقال لأصحابه: لاتتركوا أحدا يدخل على هذا الرّجل و لا يخرج من عنده. قال فقال لي عثمان: هذا ما أمر به طلحة بن عبيداللّه، ثمّ قال عثمان: اللّهمّ اكفني طلحة بن عبيداللّه؛ فإنّه حمل عليّ هؤلاء و ألبّهم، و اللّه إنّي لأرجو أن يكون منها صفرا (تا آخر كلام او)».
ابن الاثير در اُسد الغابه ابن عديس را چنين معرفى كرده است: «عبد الرّحمن بن عديس بن عمرو
ص: 936
بن عبيد؛ و هو بلويّ، له صحبة، و شهد بيعة الرّضوان، و بايع فيها، و كان أمير الجيش القادمين من مصر لحصر عثمان بن عفّان رضى الله عنه لمّا قتلوه (إلى آخر كلامه)».
3. طبرى اين واقعه را چنين نقل كرده (ج 5، ص 124): «حدّثنى جعفر بن عبداللّه المحمّدي قال: حدّثنا عمرو بن حمّاد و عليّ بن حسين قالا: حدّثنا حسين بن عيسى عن أبيه قال: لمّا مضت أيّام التّشريق أطافوا بدار عثمان رضى الله عنه و أبى إلاّ الاقامة على أمره، و أرسل إلى حشمه و خاصّته، فجمعهم، فقام رجل من أصحاب النبي صلى الله عليه و آله - يقال له: نيار بن عياض - و كان شيخا كبيرا، فنادى: يا عثمان! فأشرف عليه من أعلى داره، فناشده اللّه، و ذكّره اللّه لمّا اعتزلهم، فبينا هو يراجعه الكلام إذ رماه رجل من أصحاب عثمان، فقتله بسهم، و زعموا أنّ الذي رماه كثير بن الصّلت الكندي، فقالوا لعثمان عند ذلك: ادفع إلينا قاتل نيار بن عياض فلنقتله به، فقال: لم أكن لأقتل رجلاً نصرني، و أنتم تريدون قتلي. فلمّا رأوا ذلك ثاروا إلى بابه، فأحرقوه، فخرج عليهم مروان بن الحكم من دار عثمان في عصابة، و خرج سعيد بن العاص في عصابة، و خرج المغيرة بن الأخنس بن شريق الثَّقفي حليف بني زهره في عصابة، فاقتتلوا قتالاً شديدا (إلى آخر ما قال)».
ابن حجر عسقلانى در الإصابة (ج 3، ص 578 در قسم اوّل حرف نون) گفته: «نيار بن عياض الأسلمي... ذكره الطَّبري و قال: كان من أصحاب رسول اللّه صلى الله عليه و آله و هو ممّن كلّم عثمان في حصره و ناشده اللّه، و قتله بعض أتباع عثمان، قالوا: و هذا أوّل مقتولٍ في ذلك الوقت.
قلت: و قد ذكر ذلك ابن الكلبي في قصّة الشورى، فذكر قصّة الحصار، قال: فقام نيار بن عياض بن أسلم كان شيخا كبيرا، فنادى عثمان، فأشرف عليه، فبينما هو كذلك إذ رماه رجلٌ بسهم، فنادى النّاس: أقدنا بنيارٍ؛ فذكر القصّة».
4. طبرى اين قسمت را نيز چنين نقل كرده (ص 127): «و أشرف عثمان على آل حزم و هم جيرانه، فسرّح ابنا لعمر و إلى عليٍّ بأنّهم قد منعونا الماء، فإن قدرتم أن ترسلوا إلينا شيئا من الماء فافعلوا، و إلى طلحة، و إلى الزّبير، و إلى عائشة و أزواج النّبي، فكان أوّلهم انجادا له عليّ و اُمّ حبيبة؛ جاء عليّ في الغلس فقال: يا أيّها النّاس، إنّ الذي تصنعون لايشبه أمر المؤمنين و لا أمر الكافرين؛ لا تقطعوا عن هذا الرّجل المادّة فانّ الرّوم و فارس لتؤسر فتطعم و تسقى، و ما تعرّض لكم هذا الرجل؛ فبم تستحلّون حصره و قتله؟ قالوا: لا و اللّه، و لا نعمة عينٍ، لا نتركه يأكل و لا يشرب، فرمى بعمامته في الدار بأنّي قد نهضت فيما أنهضتني، فرجع. و جاءت اُمّ حبيبة على بغلةٍ لها برحالة مشتملة على أدواة، فقيل: اُمّ المؤمنين اُمّ حبيبة، فضربوا وجه بغلتها، فقالت: إنّ وصايا بني اُميّة إلى هذا الرجل فأحببت أن ألقاه، فأسأله عن ذلك كيلا تهلك أموال أيتام و أرامل، قالوا: كاذبة و أهووا لها و قطعوا حبل البغلة بالسّيف، فندّت باُمّ حبيبة، فتلقّاها الناس، و قد مالت رحالتها، فتعلّقوا بها، و أخذوها، و قد كادت تقتل؛ فذهبوا بها إلى بيتها، و تجهزّت عائشة خارجةً إلى الحجّ هاربةً، و استتبعت أخاها، فأبى، فقالت: أما و اللّه، لئن استطعت أن يحرّمهم اللّه ما يحاولون لأفعلنّ. و جاء حنظلة الكاتب حتّى قام على محمّد بن أبي بكر، فقال: يا محمّد، تستتبعك اُمّ المؤمنين فلا تتبعها، و تدعوك ذؤبان العرب إلى ما لا
ص: 937
يحلّ فتتبعهم؟! فقال: ما أنت و ذاك يا ابن التّميميّة؟ فقال: يا ابن الخثعميّة، إنّ هذا الأمر إن صار إلى التغالب، غلبتك عليه بنو عبد منافٍ؛ و انصرف - إلى أن قال: - و لحق بالكوفة. و خرجت عائشة و هي ممتلئة غيظا على أهل مصر، و جاءها مروان بن الحكم، فقال: يا اُمّ المؤمنين، لو أقمت كان أجدر أن يراقبوا هذا الرّجل، فقالت: أتريد أن يصنع بي كما صنع باُمّ حبيبة، ثمّ لا أجد مَن يمنعني؟! لا و اللّه، و لا اُعيّر و لا أدري إلى ما يسلم أمر هؤلاء، و بلغ طلحة و الزّبير ما لقي عليّ و اُمّ حبيبة، فلزموا بيوتهم، و بقي عثمان يسقيه آل حزمٍ في الغفلات عليهم الرّقباء».
تعليقه 147
براى ملاحظه اين تعليقه رجوع شود به تعليقه 159
تعليقه 148
براى ملاحظه اين تعليقه رجوع شود به تعليقه 93
تعليقه 149
خواجه ابو منصور ماشاده و خواجه على غزنوى و امير عبادى
امّا خواجه أبو منصور ماشاده؛ سبكى در طبقات الشافعيّة (ج 4، ص 303) در حقّ او چنين گفته: «محمود بن احمد بن عبدالمنعم بن محمود بن ماشاذة أبومنصور بن أبي نصر من أهل أصبهان، و من أعيان العلماء و مشاهير الفضلاء، ذوي الحشمة و الجاه، تفقّه على أبي بكر الخجندي، و عبد الوهّاب بن محمّد الفامي؛ و سمع منهم الحديث، و من الإمام أبي المظفّر السَّمعاني، و من خلقٍ، و حدّث و أملى عدّة مجالس. روى عنه الحافظ ابن عساكر في معجم شيوخه، توفّي فجأةً ليلة الجمعة ثاني عشر ربيع الآخر سنة ستٍّ و ثلاثين و خمسمائة».
و ابن شهرآشوب رحمه الله در مقدّمه مناقب (ص 6، چاپ هند، س 14) هنگامى كه طرق و اسانيد خود را به مؤلّفات عامّه نقل مى كند، گفته: «اسناد فضائل العكبري، عن أبي منصور ماشاذة الإصفهاني عن مشيخته، عن عبدالملك بن عيسى العكبري».
أمّا خواجه على غزنوى حنيفى؛ قاضى شوشترى رحمه الله در اواخر مجلس پنجم از مجالس المؤمنين گفته (ج 1، چاپ اسلاميّه، ص 547): «على بن الحسين الواعظ الغزنوى؛ ابن كثير شامى گفته كه: او واعظِ خوش تقرير، صاحبِ تصرّف و تأثير بود و در مجلس او جمع كثير و جمِّ غفير از امير و وزير و صغير و كبير حاضر مى شد و قبول بسيار از عامّه روزگار او را حاصل شده بود. و خاتون زوجه مستظهر عبّاسى، جهتِ او رباطى در بابِ ازج بنا نهاد و اوقاف بسيار بر او وقف كرد و او را جاه عريض به هم رسيد. و ابن جوزى در كتب خود بسيارى از مقالات وعظ او نقل نموده و گفته كه:
روزى از او شنيدم كه مى گفت: حُزْمَةُ حُزْنٍ خَيْرٌ من أعدال أعمالٍ؛ يعنى يك دسته حزن و خوف الهى، بهتر از خروارهاىِ عمل است. و همچنين گفته كه: او شيعى بود، بنابر آن، جمعى در منعِ او از وعظ، سعى نمودند و باز اذن يافت. سلطان مسعود، تعظيم به او مى نمود و به مجلسِ وعظِ او حاضر مى شد.
ص: 938
و چون سلطان مسعود وفات يافت، مخالفان در مقامِ اهانت و آزارِ او شدند و او در همان ايّام بيمار شد و در محرّم پانصد و چهل و هشت وفات يافت و در رباطى كه مأواى او بود مدفون گرديد».
امّا امير عبّادى؛ كه در صفحات 115، و 404، و 652، و 698 همين كتاب نقض نيز نام او آمده است، مراد از او عالم سخنور و واعظ مشهور قطب الدّين مظفّر معروف به امير عبّادى است كه ترجمه اش در موارد بسيار ياد شده است.
تكملة: امير عبّادىِ سابق الذّكر، از مشايخ روايت شيخ عبدالجليل قزوينى رازى مصنّف كتاب نقض است، چنان كه در ص 571 به آن تصريح كرده است به اين عبارت: «أخبرنا الأمير الإمام أبومنصور المظفّر العبّادي (تا آخر كلام او)».
تعليقه 150
ترجمه چند نفر از علما
سبكى در طبقات الشافعيّه (ج 4، چاپ اوّل، ص 101) گفته: «محمّد بن محمّد بن عليّ الهمداني أبو الفتوح الطائي، صاحب الأربعين الكبير الطائيّة، الّتي أخبرنا بجميعها أبو عبداللّه الحافظ بقراءتي عليه، و قد خرّجنا منها في هذا الكتاب، و هي من أحلى ما وضع في هذا النوع، ولد في سنة سبعٍ و خمسين و أربعمائة في همذان. قال ابن السَّمعاني: يرجع إلى نصيبٍ من العلوم فقها و حديثا و أدبا و وعظا و غير ذلك، تفقّه على والدي بمرو، و أقام عنده سنين، و كتبتُ عنه في الرحلة إلى همذان، توفّي سنة خمس و خمسين و خمسمائة».
امّا خواجه امام نجم بلمعالى بن ابى القاسم بزارى حنيفى؛ اگر كلمه «حنيفى» در اين عبارت نمى بود، بايستى به سراغ خاندان «امام الحرمين ابوالمعالى عبدالملك بن ابى محمّد بن عبداللّه بن يوسف الجوينى الفقيه الشافعى» رفت، ليكن چون وى از بزرگان شافعيّه و استاد غزالى و امثال او است، پس افراد خاندانش نيز به حسبِ عرف و عادت، شافعى خواهند بود. از اين روى بايد گفت كه: خواجه امام نجم بلمعالى مذكور و شيخ ابوالفتوح نصرآبادى و خواجه محمود حدّادى حنيفى و امام شرف الائمّه ابو نصر هسنجانى؛ ترجمه هيچ يك از اين چهار نفر، به دست نيامد.
امّا خواجه امام بومنصور حفده؛ كه در آينده نيز از او به تعبير «ابو منصور حفده» (ص 652) تعبير كرده؛ و مراد، همان عالم است كه ابن خلّكان در وفيات الأعيان در ترجمه او چنين گفته: «أبو منصور محمّد بن أسعد بن محمّد بن الحسين بن القاسم العطّاري الطوسيّ الأصل، المعروف بحفدة، الملقّب عمدة الدين، الفقيه الشافعيّ النيسابوري، كان فقيها فاضلاً واعظا فصيحا اُصوليّا، تفقّه بمرو على أبيبكر محمّد بن منصور السمعاني والد الحافظ المشهور، و انتقل إلى مروالرُّود، و اشتغل على القاضى حسين بن مسعود الفرّاء المعروف بالبغويّ صاحب شرح السنّة و التهذيب، و قد سبق ذكره. ثمّ انتقل إلى بخارا، و اشتغل بها على برهان الدين عبد العزيز بن عمر بن مازة الحنفي، ثمّ عاد إلى مرو و عقد له بها مجلس التذكير، و أقام بها مدّةً، ثمّ في فتنة الغزّ - و كانت فتنة الغزّ سنة ثمانٍ و أربعين و خمسمائة كما ذكرته في ترجمة الفقيه محمّد بن يحيى - خرج إلى العراق، و منها إلى أذربايجان و الجزيرة،
ص: 939
و منها إلى الموصل، و اجتمع الناس عليه بسبب الوعظ، و سمعوا منه الحديث - تا آن كه گفته: - و كانت مجالسه في الوعظ من أحسن المجالس، و توفّي في شهر ربيع الآخر سنة إحدى و سبعين و خمسمائة بمدينة تبريز. و قيل: إنّه توفّي في رجب سنة ثلاث و سبعين؛ رحمهُ اللّه تعالى، و اللّه أعلم بالصواب.
و حَفَدَة بفتح الحاء المهملة و الفاء و الدّال المهملة، و لا أعلم لمَ سمّى بهذا الاسم مع كثرة كشفي عنه».
[امّا] حافظ حسين كربلائى تبريزى، معروف به «ابن الكربلائي» در روضات الجنان و جنّات الجنان (ج 1، ص 285-290) گفته: «مرقد و مزارِ آن محرمِ اسرارِ خلوت سراى قُدّوسى، امام ابومنصور محمّد حَفَدَة العطّاريّ الطوسى - قدّس اللّه تعالى سِرّه - در چرنداب، معروف و مشهور است و بر السنه عوام، مشهور به «خواجه اِميم» و اِميم، اماله امام است، هم چنان كه زاهد و زهيد، و ركاب و ركيب، و كتاب و كتيب. وى از اكابر علماى ربّانيّين است، از طوسِ خراسان است، ساكن تبريز گشته بود و شاگرد حضرت امام مُحيى السنّة است؛ و هو أبومحمّد الحسين بن مسعود البغويّ المعروف به ابن الفرّاء تارةً و بالفرّاء اُخرى، الملقّب بمحييالسّنّة، مصنّفِ تهذيب در فقه و معالم التنزيل در تفسير و مصابيح و شرح السنّه در حديث. امام بوده در تفسير و حديث و فقه. تفقّه على القاضي حسين المشهور. در كمالِ ديانت و امانت و ورع و زهادت و تقوا بوده. قناعتش به مرتبه اى بوده كه مدّت هاى مديد به نان تنها به سر مى برده، آخر اندك زيتى به آن ضمّ كرده، هرگز بى طهارت به درس مشغول نشده».
امّا قاضى عُمدة الدين ساوى حنفى - كه در آينده نيز (ص 652) از او به «قاضى ساوه» تعبير كرده است - از معاريف وعّاظ و علماى آن زمان بوده و در كتب تواريخ و تراجم، نام او آمده است.
عماد كاتب در الخريده (جزء خامس نسخه عكسى، ص 161) ترجمه او را چنين ياد كرده است: «قاضى عمدة الدين ساوجى در موعظه به زبان فارسى، فصيح بوده و به واعظِ معروف امير عبّادى شبيه بوده و نادره ها و اُعجوبه ها و لطايف و ظرايف در سخنان خود مى گنجانيد و مردم را مى خندانيد، سخنان شيرين و بيانِ نمكين داشت. من او را در ماه جمادى الاوّل از سال پانصد و چهل و نه هجرى در همدان ديدم و اين دو شعر را از اشعار خود براى من خواند - پس بعد از نقل آن دو بيت گفته است: - آن گاه به سال پانصد و پنجاه و پنج در بغداد با او ملاقات كردم و به سال 567 در شهر خود ساوه، به درود حيات گفت».
و نيز در تواريخ آل سلجوق درباره او چنين گفته: «قاضى مذكور، اهل دنيا بود و چون در آن دوره، اُمراى حنفى، قدرت تمام داشتند و شافعيان را آزار مى دادند و حنفيان را به مال و منال و جاه و جلال دنيوى مى رسانيدند، قاضى مزبور ترك مذهب شافعى كرده و مذهب حنفى را اختيار نمود».
زكريّا بن محمّد قزوينى در آثار البلاد و أخبار العباد (ص 388 چاپ دوم) تحت عنوان «ساوه» گفته: «از جمله دانشمندانى كه به ساوه منسوب اند و از آن شهر برخاسته اند، قاضى عمده است، واعظ شيرين سخنِ ظريف طبع بوده، پادشاهان براى او وقعى و اعتنايى قايل بودند. گويند كه: او در همدان به منبر مى رفت و موعظه مى كرد و تشبيه و تجسيم را - كه مذهب غالب اهل همدان بوده است
ص: 940
- نفى مى كرد و مردم قدرت نداشتند كه جلوى اين كار را بگيرند؛ زيرا وى پيش پادشاه، مقرّب بود، ناچار نامه هاىِ بى امضا مى نوشتند و براى او مى فرستادند و در آن نامه ها به او و اهل و اَقارب و خويشان او فحش مى دادند و ناسزا مى گفتند و او روز ديگر بر منبر مى رفت و مى گفت: مردم به من نامه ها نوشته اند و ناسزاها گفته اند، اين امور، همه ممكن الوقوع است و مانعى ندارد؛ ليكن اين كه مجسّمه و مشبّهه قايل اند كه خدا جسم است و بر عرش قرار گرفته و بر روى تخت نشسته است،
محال است.
و گويند كه: پادشاهى خواست سفيرى به حضور پادشاه ديگر بفرستد و پس از مشورت با اَكابر و اَعيانِ دربار خود، رأى همه ايشان بر اين قرار گرفت كه قاضى عمده را بفرستد و گفتند: ليكن مى ترسيم كه وى در آن جا از اين و آن پول بخواهد و گدايى آغاز كند، شاه گفت: او را ملزم كنيد كه سوگند ياد كند كه اين كار را نخواهد كرد، آنگاه بفرستيد. پس همين كار انجام گرفت و چون قاضى عمده، امر سفارت را انجام داد و چند روزى صبر كرد، ديد به جز پادشاهى كه به حضور او براى سفارت آمده، كسى براى او چيزى نمى دهد، مجلسى ترتيب داد و به حاضران گفت: مردم، پادشاهى كه مرا فرستاده، به من سوگند داده و از من عهد و پيمان گرفته كه از كسى چيزى نخواهم؛ آيا از شما عهد و پيمان گرفته كه چيزى براى من نفرستيد؟!
و از اين گونه حكايت ها درباره او بسيار نقل مى كنند».
امّا ترجمه خواجه تاج حنيفى شعرى نيشابورى - چنان كه در ذيل نام او در ص 405 متن نقض خاطرنشان كرده ام - به دست نيامد.
تعليقه 151
خاندان مشاط = بنى مشاط
زبيدى در تاج العروس در مستدرك مادّه «م ش ط» گفته: «و المشّاط - ككتّان - مَن يعمل المشط»؛ يعنى مشّاط كسى را گويند كه شانه مى سازد؛ پس معلوم مى شود كه سر سلسله اين خاندان، شانه مى ساخته است.
و اين كه مصنّف رحمه الله در بعضى موارد از كتاب خود، نامى به عنوان «شانه تراش» برده - چنان كه در ص 35 گفته: «عجب تر اين است كه خواجه اسناد اخبار از پاچه فروش، و رسن تاب، و جواليقى، و حلاّج، و شانه تراش مى برد (تا آخر)» - تعريض است به اين خاندان و افراد برجسته ايشان.
از اين خاندان، به جز سه نفر را به اسم و رسم نمى شناسيم:
1. شهاب مشّاط، كه به جز ذكر نامش در نقض (ص 405) هيچ گونه اطّلاعى به ترجمه اش نداريم. و اين كه در ص 146 از استاد فقيد اقبال آشتيانى رحمه الله نقل كرديم كه صاحب رياض العلماء گفته كه: «مؤلّف بعض فضائح الرّوافض شهاب الدين تواريخى رازى بوده از بنى مشّاط (تا آخر)» مبنى بر هيچ گونه اساسِ استوارى نيست. و نصّ عبارت اَفندى رحمه الله در ترجمه شيخ عبدالجليل مصنّف نقض رحمه الله اين است (ترجمه): «بدان كه اگرچه از مَطاوى و محتويات اصل كتاب بعض فضائح الرِّوافض معلوم
ص: 941
نمى شود كه مؤلّف آن، كه بوده است؛ زيرا او تعمّد داشته كه نام و حال و مذهب خود را پوشيده بدارد، ليكن بنابر تصريح يكى از علماى ما از خارج - يعنى از غير مطاوى كتاب - معلوم شده كه مؤلّف آن، شهاب الدين تواريخى رازى است كه يكى از افراد خاندان بنى مشّاط بوده است. توضيح آن كه: اين خاندان، دانشمندانى داشته كه پيرو مذهب امام شافعى بوده اند و سر سلسله اين خاندان، اَبوالفضايل مشّاط است كه كتاب زلّة الأنبياء را به رشته تأليف كشيده است، چنان كه عَلَم الهدى رحمه الله تنزيه الأنبياء را تأليف نموده است. و اين گفتار مبنى بر آن است كه شيخ عبدالجليل نامبرده در اوايل كتاب بعض مثالب النّواصب نقل كرده است».
نگارنده گويد: از اين عبارت مصنّف رحمه الله : «و اگر خواجه انتقالى به مجلس حنيفيان و شيعيان نرفته باشد، آخر به مجلس شهاب مشّاط رفته باشد» (ص 406) به خوبى برمى آيد كه شهاب مشّاط كه صاحب مجلس - يعنى مذكّر و واعظ آن مجلس بوده - غير از مؤلّف بعض فضائح الروافض است و اين احتمال كه شايد مؤلّف كتاب نيز ملقّب به «شهاب الدّين تواريخى» بوده و يكى ديگر از افراد خاندان بنى مشّاط بوده است، محتاج به ذكر شاهد و قرينه و دليل و برهان است كه در دست نيست.
پس حقِّ مطلب و لُباب تحقيق آن است كه بگوييم: مؤلّف بعض فضائح الروافض براى ما معلوم نيست كه كه بوده؟ و اگر شيخ عبدالجليل رحمه الله هم مى دانسته است چنان كه از مَطاوى برخى از بياناتش استشمام مى شود، صلاح ندانسته است كه وى را معرّفى كند، پس امر بر ما مجهول است؛ و اللّه العالم بحقيقة الحال.
2. ابوالفضايل مشّاط؛ اين شخص، از بزرگان معروف و سرشناسان مشهور اين خاندان بوده است، چنان كه اين مدّعا از قضايايى كه شيخ عبدالجليل رحمه الله در مواردى از نقض به او نسبت داده و نام او را برده است (صفحات 15، و 146، و 155، و 262، 406، و 491، و 629، 630، 652) به خوبى معلوم مى شود و علاوه بر اين، ارباب تراجم نيز به معرّفى او و ذكر شرح حال او پرداخته اند.
سَمعانى در معجم مشايخ خود (ص 109 نسخه عكسى تركيه) گفته: «شيخ آخر، هو أبوالفضائل سعد بن محمّد بن محمود المشّاط الرّازي من أهل الرَّيّ، له يد باسطة في علم الكلام، و معرفة تامّة بذلك النوع من العلم، و كان يعظ و يتكلّم في مسائل الخلاف، و له قبول بين أصحابنا من عوامّ الريّ و أهل قزوين، سمع أباه أباجعفر المشّاط، و أباجعفرٍ محمّد بن محمود بن الحسن القزويني، و غيرهما. لقيته بمرو يوما في الطريق، و كان يخضب بالسواد، و يلبس الحرير، و يحمل معه سيفا شاهرا. و سمعت أنّ طريقته ليست بمرضيّة، و لمّا دخلت داره لم أرسمت الصالحين، و سمعت منه شيئا يسيرا منصرفي من العراق. و كانت ولادته في شهر ربيع الأوّل سنة تسع و سبعين و أربعمائة بالريّ، و وفاته بها ليلة الثلثاء الخامس عشر من شهر رمضان سنة ستّ و أربعين و خمسمائة، و دفن في مدرسته بالريّ».
3. ابوجعفر محمّد بن سعد مشّاط كه پسر ابو الفضايلِ سابق الذّكر بوده است. سبكى در طبقات الشافعيّه (ج 4، ص 69) او را چنين معرفى كرده: «محمّد بن سعد بن محمّد بن محمود بن محمّد بن سعد بن الحسن بن عمر بن محمّد بن سعد المشّاط أبوجعفر الواعظ من أهل الريّ، حدّث ببغداد عن
ص: 942
أبيه أبي الفضائل بيسير، سمع منه القاضي أبوالمحاسن عمر بن عليّ بن الخضر القرشي، و ذكر أنّه أحد الأئمّة القائمين بعلم الاُصول و الكلام على مذهب الأشعري، مولده في عاشر صفر سنة ستّ و خمسمائة».
تعليقه 152
جماعتى از سادات مقتول
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «چون زيد على و يحيى بن زيد و محمّد بن عبداللّه و ابراهيم بن عبداللّه الحسنى بياخمرى و الحسين بن على بفخّ و قاسم رسّى، و يحيى بن هادى و محمّد بن القاسم صاحب طالقان و يحيى بن عمر الحسنى».
مراد از زيدِ على، زيد بن علي زين العابدين بن الحسين سيّد الشهداء بن امير المؤمنين على عليهم السلام است. و مراد از يحيى پسر او است. و مراد از محمّد بن عبداللّه، محمّد بن عبداللّه بن الحسين بن الحسن بن علىّ بن اَبى طالب عليه السلام ملقّب به نَفْس زكيّه است. و مراد از ابراهيم بن عبداللّه الحسنى بباخمرى، ابراهيم بن عبداللّه بن الحسن بن الحسن بن علىّ بن ابى طالب عليه السلام است كه معروف به «قتيل باخِمْرى» مى باشد.
بايد دانست كه ترجمه زيد شهيد و پسرش يحيى؛ و همچنين محمّد بن عبداللّه و ابراهيم بن عبداللّه الحسنى شهيد به باخمرى، بسيار معروف و مشهور - و مخصوصا دو نفر اوّل - و علاوه بر كُتب و رسائلى كه مستقلاًّ در ترجمه هر يك از اين چهار نفر نوشته اند، شرح حال آنان در غالب تواريخ و انساب و سِيَر و تراجم، مذكور است؛ و از موارد بسيار دسترس و مهمّ و معتبر، مجالس المؤمنين قاضى نور اللّه شوشترى رحمه الله است كه ترجمه هر چهار نفر را به طور تفصيل در مقدّمه مجلس هشتم از كتاب نامبرده ذكر كرده است (رجوع شود به مجلّد دوم چاپ اسلاميّه، ص 253-263) و همچنين محدّث قمى رحمه الله در منتهى الآمال و تتمّة المنتهى به تفصيل، به ذكر شرح حال آنان پرداخته است. از اين روى، ما در اين جا به اشارات بسيار مختصرى درباره هر يك از آنان مى پردازيم و تفصيل را محوّل به موارد نامبرده و نظاير آن ها مى داريم.
مجلسى رحمه الله در مجلّد دوازدهم بحار (ص 76 چاپ امين الضَّرب) بعد از نقل قصيده دعبل و بيان خود، به برخى از مشكلات آن گفته: «باخمرى اسمُ موضعٍ على ستّة عشر فرسخا من الكوفة، قتل فيها إبراهيم بن عبداللّه بن الحسن».
و نيز وى رحمه الله در شرح قصيده دعبل، در شرح بيت مذكور، چنين گفته: «يعنى: و چند قبر ديگر كه زمين جوزجان خراسان محلّ آن ها است و قبرى كه در باخمرى در غربت و دور از ديار ايشان؛ و اوّل، اشاره است به قتل يحيى پسر زيد شهيد كه بعد از شهادت پدرش به خراسان رفت و در آن جا خروج كرد در زمان وليد پليد از خلفاى بنى اميّه و در جوزجان او را شهيد كردند و بر دار كشيدند؛ و بر دار بود تا ابو مسلم مروزى خروج كرد و او را از دار به زير آورد و دفن كرد. و دوم، اشاره است به قتل ابراهيم پسر عبداللّه بن الحسن كه بعد از كشته شدن برادرش محمّد گريخت و به عراق رفت و در آن جا خروج كرد و مدّت ها حكومت كرد و آخر در باخمرى كه در شانزده فرسخى كوفه است كشته
ص: 943
شد و در آن جا مدفون شد. و تفصيل اين قصّه ها مناسب اين ترجمه نيست و در كتاب حياة القلوب - إن شاء اللّه - مذكور خواهد شد».
نگارنده گويد: اين كه مجلسى رحمه الله «الغربات» را به معنى «در غربت و دور از ديار ايشان» گرفته است، صحيح نيست؛ زيرا كلمه جمع غربت نيست، بلكه صحيح در معناى آن همان است كه شوهر خواهر مجلسى رحمه الله كمال الدّين محمّد فارسى در شرح قصيده دعبل، در شرح بيت مذكور (ص 38 نسخه چاپى) گفته: «و الغربات، صحّحها بعض الثُّقات بالتحريك المفتوح بالغين المعجمة و الرّاء المهملة و الموحّدة، على أنّها جمع الغربة بالتحريك المفتوح أيضا، و هي نوع من الشجر يحكى أنّها تنبت في بعض أرض العرب، و هي ممّا يُغْرَسُ في بلاد العجم، و فارسيّتها: سپيدار، و لعلّ موضع تلك القبور من باخمرى كان مشتملاً عليها في ذلك الزمان».
محمّد يحيى بن محمّد شفيع قزوينى رحمه الله در ترجمه قاموس گفته: «و غَرَب - به تحريك - : درختى است كه به فارسى پده مى گويند و بار ندارد و مى گويند كه: غرب، درخت سپيدار است».
و ابونصر فراهى در نصاب الصّبيان گفته:
«غرب پداست و صنوبر خلاف ناژ و بيد *** چو نخل خرما، فرصاد توت و دُلب چنار»
محمّد حسين طالقانى در شرح نصاب (ص 60) در شرح اين بيت گفته: «غرب، به فتح غين ضظغ و فتح راء قرشت و باء ابجد عربى است، به معناى درخت پده؛ يعنى درخت سفيددار، يا درخت حجازى كه به اصفهان سك و به قزوين وذم گويند. جمعش اَغراب، به فتح؛ [و] پده، به فتحِ پاى عجمى و فتحِ دال بى نقطه و اخفاى هاء فارسى است».
امّا حسين بن على شهيد در فخ؛ مراد، همان شهيد بزرگوار معروف در اسلام است كه شاعر شيعى دعبل خزاعى در تائيّه مشهور خود به مدفن او اشاره مى كند در اين بيت:
«قبور بكوفانٍ و اُخرى بطيبة *** و اُخرى بفخٍّ نالها صلواتي»
محدّث قمى رحمه الله در منتهى الآمال ضمن ذكر شرح اولاد امام حسن مجتبى عليه السلام تحت عنوان «ذكر حال ابوعلى حسن بن حسن بن الحسن المجتبى عليه السلام و ذكر اولاد او، و شرح واقعه فخّ و شهادت حسين بن على و غيره» گفته: «و امّا حسين بن على شهيد فخ، پس او را جلالت و فضيلتِ بسيار است و مصيبت او در قلوب مسلمانان و دوستان، خيلى اثر كرد. و فخّ، نام موضعى است در يك فرسخى مكّه كه حسين با اهل بيتش در آن جا شهيد گشتند. از ابونصر بُخارى نقل شده كه: او از حضرت جواد عليه السلام نقل كرده كه فرمود: از براى ما اهل بيت، بعد از كربلا قتلگاهى بزرگ تر از فخ ديده نشد (تا آخر كلمات او)».
و در تتمّة المنتهى نيز به شرح حال او به طور اجمال پرداخته و در آخر (ص 164) گفته: «و كيفيّت واقعه فخ و شرح شهادت حسين بن على در كتاب منتهى الآمال در احوال فرزندان امام حسن عليه السلام به تفصيل رقم شد، به آن جا رجوع شود ان شاء اللّه تعالى».
ص: 944
هندوشاه بن سنجر بن عبداللّه صاحبى نخجوانى در تجارب السلف (ص 133-134) ضمن ذكر خلافت «هادى بن مهدى» و حوادث واقعه در زمان او گفته: «خروج صاحب فخ و كشته شدن او. فخ، موضعى است به حجاز؛ و صاحب فخ، حسين بن علىّ بن حسن بن حسن [بن حسن] بن علىّ بن ابى طالب را گويند. حسين از بزرگانِ بنى هاشم بود و از تحمّلِ جور و حيف، ملول شد و در مدينه خروج كرد؛ و بسيار خلق، متابعتِ او كردند. و اتّفاق افتاد كه از عامل مدينه بر بعضى طالبيان ظلمى رفت و علويان به هم بر آمدند و حسين با خلقى انبوه به درِ سراىِ اِمارت رفتند و عامل بگريخت، زندان ها بشكستند و زندانيان را خلاص دادند و با حسين بيعت كردند و مدينه مسخَّر شد. چون خبر به هادى رسيد، محمّد بن سليمان را به جنگ او فرستاد با لشكرى كثيف. و بعضى گويد: سليمانِ منصور را فرستاد. في الجمله هر دو لشكر در فخّ - كه ميانِ مكّه و مدينه است - به هم رسيدند و جنگى عظيم كردند و در آخرِ كار، عبّاسيان غالب آمدند و حسين كشته شد و سرِ او را پيشِ هادى بردند. چون سر را بنهادند، آن جماعت را دشنام داد و گفت: گويى سرِ يكى از فراعنه آورده اند...! جزاى شما حرمان است؛ و ايشان را هيچ نداد.
و حسين صاحب فخ، مردى كريم و مِفضال بود، وقتى پيشِ مهدى آمد، مهدى او را چهل هزار دينار بخشيد. او بر درِ سراىِ مهدى، تمامت را خرج كرد و به حجاز آمد و بر تنِ او پوستينى بود و در زير پوستين، پيراهن نداشت».
نگارنده گويد: طالب ترجمه او به تاريخ طبرى و كامل ابن الاثير و مروج الذّهب و فخرى و تاريخ البداية و النهايه، و معارف ابن قتيبه و كتاب محبَّر و شرح شافيه ابى فراس و اَغانى و نظاير اين ها از مآخذ معتبر ديگر - كه وقايع مهمّه و روى دادهاى تاريخى را كه در اسلام واقع شده است نوشته اند - رجوع نمايد.
امّا قاسم رسى؛ ترجمه اش به تفصيل كافى گذشت (تعليقات، ص 1015).
امّا محمّد بن القاسم صاحب طالقان؛ محدّث قمى رحمه الله در تتمّة المنتهى (ص 221-223) ضمن ذكر قضايا و حوادث مهمّى كه در زمان معتصم خليفه عبّاسى روى داده، تحت عنوان «ذكر اسيرى ابوجعفر محمّد بن قاسم الحسيني العلوى» به تفصيل كافى به ترجمه او پرداخته است، هر كه طالب باشد به آن جا رجوع كند.
امّا يحيى بن عمر الحسنى؛ ابن اسفنديار در تاريخ طبرستان (ص 226-227) گفته: «في الجمله، سادات علويّه، به عهد او - يعنى متوكّل - به كنج ها و به وادى و خرابى ها متوارى بودند تا او نيز گذشت و پادشاهى ميانِ سه پسر قسمت كرد. مهتر ايشان منتصر، به خلافت نشست، عبّاسيان با او به مخالفت بيرون آمدند و تركان مستولى شدند و خزانه سامرّه به تاراج داده و اهل بغداد او را به سبب آن كه مستعين در ايشان گريخته بود، محاصره دادند و كار خلافت به خلاقت گرفت.
به كوفه، يحيى بن عمر بن يحيى بن الحسين بن زيد بن علىّ بن الحسين بن أميرالمؤمنين على عليه السلام خروج كرد و او سيّدى فاضل و زاهد و شجاع بود، مردم كوفه او را گفتند: تو به سبب تنگدستى، خطرى چنين در پيش گرفتى؛ ما مال ها فداى تو كنيم، بنشين تا فتنه برنخيزد. سوگند خورد به طلاق كه جز به تعصّبِ آن كه دينِ خداى ذليل شد و احكامِ شريعتْ منسوخ، خروج نمى كنم؛ و اگر كشته شوم روا مى دارم.
ص: 945
آن مرد نيم كز عدمم بيم آيد *** كان نيمه مرا بهتر ازين نيم آيد
محمّد بن عبداللّه ِ طاهر، حسين بن اسماعيل را كه از قُوّادِ او بود، با تركى كلباتكين نام، به حرب او فرستاد و سيّد را گرفته و سر برداشته، پيش محمّدِ عبداللّه طاهر آورده و مردم بغداد به تهنيت مى شدند. ابوهاشم داود بن القاسم الجعفرى - كه سيّدى معروف و پير بود - پيش او در آمد و گفت: أيّها الأميرُ! جِئتُكَ مُهَنِّئا بما لَو كانَ رسول اللّه حيّا لَعُزِّىَ به. معنا آن است كه: تو را تهنيت مى كنم، بدان كه اگر رسول - صلوات اللّه عليه - زنده بودى، او را تعزيت دادندى. هيچ را از سادات كه بنو عبّاس كشتند، چندان مراثى نگفتند كه او را.
ابن عنبه در فصول فخريّه (ص 159) گفته: «و نسل عمر بن يحيى بن ذى الدَّمعه از دو پسرند: احمد المحدّث، و اَبى منصور محمّد. و او را فرزندان ديگر بودند، از ايشان ابوالحسين يحيى بن عمر از اكابر ائمّه زيديّه بود و در قريه شاهى از قراى كوفه شهيد شد».
تعليقه 153
يوسف بن عمر ثقفى
ثقفى رحمه الله در الغارات (ص 396) گفته: «و رَوى جرير بن عبدالحميد قال: أخبرني مَن كان يحرس شجرة زيد بن عليّ، قال: كنّا أربعين رجلاً، فلمّا ذهب من الليل ثُلثه أو نحوه، جاء النبيّ صلى الله عليه و آله فأنزل زيدا عن
الخشبة، ثمّ قال: يا زيد، قال: لبّيك بأبي و اُمّي، قال: خذلوك و قتلوك و صلبوك؟ قال: نعم، قال: ليخذلنّهم اللّه و ليقتّلنَّهم و ليصلّبنّهم. فحدّثه طويلاً. ثمّ سقاه ضياحا من لبنٍ، ثمّ قال: اصعد الخشبة، فلمّا كانت القابلة قال لرحلٍ من أصحابه ممّن في الحرس: لاتنم؛ فلم ينم حتّى كانت تلك السّاعة؛ فرأى مثل ذلك، فلمّا كانت الثالثة قال لآخر: لا تنم؛ فلم ينم حتّى رأى مثل ذلك حتّى شاع ذلك في الناس، فبلغ يوسف بن عمر، فأمر صاحب شرطته خراش بن حوشب أخاالعوّام بن حوشب، فأنزله، و جمع قصبا فأحرقه، ثمّ ذرى في الفرات رَماده. قال جرير: شهدته حين اُحرق».
طبرى و ابن الاثير، هر يك در تاريخ خود، ضمن ذكر مقتل زيد بن على، ضمن وقايع سال صد و بيست و چهار گفته: «و قيل: كان خراش بن حوشب بن يزيد الشيباني عَلى شرط يوسف بن عمر، فهو الذي نبش زيدا و صلبه».
تعليقه 154
دو بيت منسوب به عايشه درباره اميرالمؤمنين على عليه السلام
اين كه مصنّف رحمه الله گفته (ص 413): «و اين كلمات به تو (يعنى به عايشه) منسوب كردند كه در حقّ او - يعنى على عليه السلام - گفته اى:
إذا ما التبر حُكّ عَلَى الْمِحَكّ *** تَبَيَّنَ غِشُّهُ مِنْ غَيْرُ شكّ
وَفينَا الْغِشُّ وَ الذَّهَبُ الْمُصفّى *** عَلِيُ بَيْنَنا شِبْهُ الْمِحَكّ».
قبل از خوض در اصل موضوع، بايد دانست كه عالم بزرگوار سيّد محسن عاملى رحمه الله در أعيان
ص: 946
الشيعه (ص 284، جزء چهل و يكم) در ترجمه ابن الرومى رحمه الله ضمن نقل اشعارى از قصيده اى از وى در مدح اميرالمؤمنين على عليه السلام گفته:
«و أراه كالتّبر المصفّى جوهراً *** و أرى سواه لِنا قِدِيه مُبَهْرَجاً»
از صريح منطوق اين بيت بر مى آيد كه مضمون آن، مطابق مضمون دو بيت مورد بحث است؛ زيرا معناى آن اين است كه: من اميرالمؤمنين على عليه السلام را از جهتِ سرشت و نهاد و جوهر و نژاد، مانند زرِ ناب و طلاى بى غش مى بينم و مى دانم و كسان ديگر را هنگام اختبار و اعتبار قلب و ناسره و غير رايج مى بينم و مى دانم.
پس بر مى گرديم به بحث از اصل موضوع و مى گوييم: چند نفر از علماىِ اَعلام و بزرگانِ اسلام در تأليفات خود، اين دو بيت را به اُمّ المؤمنين عايشه نسبت داده اند و ما به نقلِ كلماتِ ايشان در اين جا مى پردازيم.
حكيم سنايى رحمه الله در حديقه (ص 244 چاپ طهران، به تصحيح آقاى مدرّس رضوى) ضمن بيانات خود تحت عنوان «ستايش اميرالمؤمنين علىّ بن ابى طالب عليه السلام » گفته: «و قال جابر بن عبداللّه الأنصاري رضى الله عنه: دخلت على عائشة - رضي اللّه عنها و عن أبيها - على النبي صلى الله عليه و آله فقال: يا عائشة، ما تقولين في أميرالمؤمنين عليّ بن أبيطالبٍ، فأطرقت مليّا، ثمّ رفعت رأسها، فقالت بيتين:
إذا ما التّبر حُكَّ على مِحَكّ *** تبين غِشُّهُ من غير شكّ
و فينا الغِشُّ و الذَّهب المصفّى *** عليُ بيننا شِبْه الْمِحَكّ»
مؤلّف الكنز المدفون و الفلك المشحون (ص 68 نسخه مطبوعه در مصر به سال 1321) گفته: «و سئلت عائشة - رضي اللّه عنها - عن عليّ بن أبي طالبٍ رضى الله عنه فأنشدت: «اذا ما التِّبْرُ حُكّ على محكّ (تا آخر دو بيت [كه ]گذشت)».
ابن الصباغ مكّى مالكى در فصول المهمّه در فصل خامس - كه در حالات امام محمّد باقر عليه السلام است - گفته: «و روي أنّ محمّد بن عليّ الباقر عليه السلام سأل جابر بن عبداللّه الأنصاري - لمّا دخل عليه - عن عائشة و ما جرى بينها و بين عليّ عليه السلام ، فقال له جابر: دخلتُ عليها يوما و قلتُ لها: ما تقولين في عليّ بن أبيطالبٍ؟ فأطرقت رأسها، ثمّ رفعته، فقالت (آن گاه دو بيت را تا آخر نقل كرده)».
تعليقه 156
قتل مسترشد و راشد
آنچه مصنّف رحمه الله گفته است: «حادثه مرج با مسترشد»؛ اشاره به جنگ مسترشد خليفه عبّاسى است با سلطان مسعود بن محمّد بن ملكشاه سلجوقى كه منتهى به قتل مسترشد شد. و كلمه «مرج» اشاره به دايمرج يا دايمرگ است كه تلاقى خليفه و سلطان مسعود در آن مكان - كه در حوالى همدان است - واقع شده و جنگ ايشان در آن جا اتّفاق افتاده است و همه مورّخان به شرح و بيان اين قضيّه پرداخته اند.
استاد فقيد عبّاس اقبال در تاريخ عمومى ايران (ص 370-371) تحت عنوان «قتل مسترشد در 18 ذى القعده 529 و راشد در 25 رمضان 532» گفته: «بعد از مستقرّ شدنِ مسعود بر تختِ سلطنتِ
ص: 947
سلجوقيان عراق، مابينِ مسترشد خليفه و مسعود به هم خورد و علّت آن، پناه بردنِ جمعى از اُمراى مسعودى بود به دار الخلافه و وا داشتن مسترشد را به انداختنِ نامِ مسعود از خطبه.
مسترشد به دعوت اين امرا در ماه رجب 529 به عزم جنگ با مسعود، از بغداد حركت كرد و چون به نزديك كوه بيستون رسيد، مسعود بر سر او و لشكريان و همراهانش ريخت، خليفه اسير شد و سپاهيانش پراكنده گرديدند.
مسعود از آن جا كه برادرش داود به مسترشد وعده كمك داده و بر مسعود شوريده بود، در شوّال اين سال، با خليفه اسير، به آذربايجان رهسپار گرديد و در دو منزلى مراغه، رحل اقامت افكند.
در اين فاصله، مسعود و مسترشد صلح كردند و قرار شد كه خليفه به بغداد رود و هر سال 000.400 دينار به سلطان مسعود بپردازد و از جمع سپاهى و بيرون آمدن از خانه خوددارى نمايد، امّا قبل از عودتِ مسترشد به بغداد، سفيرى از جانب سلطان سنجر رسيد و براى اين كه نتيجه رسالت او معلوم شود، مسعود خليفه را پيش خود نگاه داشت. و مسترشد در اين فاصله به تاريخ 18 ذى القعده به دست جمعى از باطنيان به قتل رسيد و بعدها چنين معلوم شد كه سنجر، آن جماعت را به قتل خليفه برانگيخته بوده است.
بعد از كشته شدن مسترشد، پسرش راشد به جاى او نشست و او كه از پرداختن خراج ساليانه عاجز بود، در سال 530 با مسعود در نزاع افتاد و نام او را از خطبه انداخت و داود برادر و مدّعى او را سلطان خواند و اُمراى اطراف را به جنگ با مسعود و عصيان بر او واداشت. مسعود به بغداد آمد و راشد از ترس، به اتابك موصل، پناه جست و مقتفى به جاى او به خلافت اختيار شد.
در سال 532 راشد از موصل به آذربايجان، پيش داود رفت و اتابك فارس و بعضى ديگر از اُمرا هم كه از مسعود ترس داشتند دور داود و راشد را گرفتند و به جنگ مسعود آمدند. مسعود در شعبان اين سال، ايشان را در نزديك دينور شكست داد. راشد با داود به خوزستان آمد و از آن جا به اصفهان رفت و در آن شهر در 25 رمضان به دست يك تن از اسماعيليّه، به ضرب كارد، جان سپرد».
تعليقه 157
تغيير لباس سياه به سبز در زمان خلافت مأمون
يكى از كارهاى بسيار مهمّ كه در موقع وليعهد گردانيدنِ مأمون حضرت رضا عليه السلام را براى عبّاسيان، بسيار دشوار و سخت و ناهموار بوده است، همانا تغيير رايت و لباس سياه بوده - كه شعار بنى عبّاس بود - به سبز كه شعار علويان قرار داده شد.
محدّث قمى رحمه الله در تتمّة المنتهى (ص 208) وجه تغيير لباس سبز را به سياه چنين ذكر كرده: «و در سنه 204 مأمون داخل بغداد شد و پيش از آن كه وارد بغداد شود، ابراهيم بن مهدى از ترس او مختفى شد و آن روز دوم نحر سنه 203 بوده. و چون مأمون وارد بغداد شد، به خواهش عمّه اش زينب دختر سليمان بن على بن عبداللّه بن عبّاس - كه عالى تر از او در نسب، در بنى عبّاس نبود - لباس سبز را تغيير داد و همان لباس سياه را كه شعار بنى عبّاس بود بپوشيد».
ص: 948
و ساير مورّخان نيز اين امر را به تفصيل ياد كرده اند. و نيز همين عالم در سفينة البحار (ص 670، ج 1) در «سود» گفته: «نقل شيخنا المتبحّر المحدّث النوري - نوّر اللّه مرقده - عن مناقب ابن شهرآشوب اختيار أبيمسلم السَّواد خلافا لبني اُميّة و هيبةً للناظر، و كانوا يقولون: هذا السواد حداد آل محمّد عليهم السلام و شهداء كربلا و زيد و يحيى (انتهى)».
و از اين كلام ابن شهرآشوب صريحا بر مى آيد كه اختيار ابومسلم پرچم سياه را به جهت اسباب مذكوره، در اوايل قيام خود بوده است و سپس شعار دولت عبّاسيان گرديده است و «رايات سود» كه در اخبار ملاحم از اميرالمؤمنين عليه السلام صادر شده است و تصريح شده در آن ها كه از طرف خراسان، قيام به آن خواهد شد، به ابومسلم و خراسانيان كه خلافت را از بنى مروان گرفتند و به بنى عبّاس سپردند، توجيه شده است.
تعليقه 158
مأمون حضرت رضا را كشته نه فضل بن سهل
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و در همه تواريخ و آثار، چنين است از مخالف و مؤالف كه: رضا را مأمون كشت. و كس نگفت تا اين مدّت كه: فضلِ سهلش كشت، الاّ اين خواجه كه رافضى بوده است و سنّى شده است».
دليل بسيار بارز بر اين مدّعا به شهادت همه مورّخان، آن است كه فضل بن سهل، قبل از شهادت حضرت رضا عليه السلام به دستور مأمون غيلةً در سرخس به قتل رسيده است، در صورتى كه شهادت حضرت رضا عليه السلام بنابر مشهور و مختار جمهور - از خاصّه و عامّه - در ماه صفر سال دويست و سه (203) بوده است؛ و از اين عبارت بسيار مختصر محدّث قمى رحمه الله نيز در تتمّة المنتهى (ص 208): «و در سنه 202 فضل بن سهل، در حمّام سرخس غيلةً مقتول شد هنگامى كه با مأمون و حضرت امام رضا عليه السلام به جانب عراق سفر مى كردند» تقدّمِ قتل فضل بر شهادت حضرت رضا عليه السلام به خوبى بر مى آيد؛ طالب تحقيق، به مراجع و مآخذ، مراجعه كند.
تعليقه 159
شهادت اميرالمؤمنين و ياران ابن ملجم
طبرى در تاريخ، تحت عنوان «ذكر الخبر عن سبب قتله و مقتله» گفته: «حدّثنى موسى بن عبدالرّحمن المسروقي، قال: حدّثنا عبدالرحمن الحرّاني أبو عبدالرحمن، قال: حدّثنا إسماعيل بن راشد، قال: مِن حديث ابن ملجم و أصحابه: أنّ ابن ملجم و الْبُرَك بن عبداللّه و عمرو بن بكر التميمي اجتمعوا و تذاكروا أمر النّاس، و عابوا على وُلاتهم، ثمّ ذكروا أهل النَّهر، و ترحّموا عليهم (تا آخر كلمات او)».
و مفيد رحمه الله در ارشاد فصلى براى بيان شهادت اميرالمؤمنين عليه السلام منعقد كرده و به تفصيل به ذكر اين واقعه پرداخته است؛ و مصنّف رحمه الله نيز كلام خود را بر اساس آن بنا نموده است و آن كتاب را مولا
ص: 949
محمّد مسيح كاشانى رحمه الله مشهور به «مولى مسيحا» - كه شاگرد آقا حسين خوانسارى و داماد وى بوده و به سال 1121 يا 1125 درگذشته است - به فارسى ترجمه نموده، نام آن را «تحفه سليمانى» نهاده، براى آن كه آن را به خواهش شاه سليمان صفوى ترجمه كرده است. و ترجمه قضيّه شهادت اميرالمؤمنين عليه السلام در آن كتاب در ص 15 - 18 از چاپ تهران به سال 1303 مندرج است؛ طالبان اين قضيّه، به آن جا رجوع كنند.
و قصّه دو نفر ديگر: برك بن عبداللّه تميمى، و عمرو بن بكر تميمى، بدين قرار است: «و امّا آن دو مرد ديگر كه پيمان بسته بودند با ابن ملجم بر قتل معاويه و عمرو بن عاص، پس يكى از آن ها كه بُرك بن عبداللّه تميمى بود، معاويه را در حالت ركوع به شمشير زد و آن ضربت بر رانِ او آمد و از سخت جانى كه داشت نجات يافت از آن ضربت، همان ساعت بُرك را گرفته به قتل رساندند. و آن ديگرى كه عمرو بن بكر تميمى نام داشت، در آن شب به قصد عمرو بن عاص بر آمده، از اتّفاقات، عمرو بن عاص را علّتى سانح شده، خارجة بن اَبى حبيبه عامرى را به جانشينى گماشته بود كه با مردم نماز جماعت بكند، عمرو بن بكر تميمى، خارجه را به گمان اين كه عمرو عاص است به شمشير زد، او را گرفته پيش عمرو بردند، عمرو، حكم به قتل او كرده، او را به قتل رساندند و خارجه در روز دوّيم مرد».
امّا قطام بنت الأخضر؛ قصّه اش معروف است؛ با وجود اين مى گوييم: ابن شهر آشوب در مناقب گفته: «قبض عليه السلام قتيلاً في مسجد الكوفة وقت التَّنوير ليلة الجمعة لتسع عشرة ليلة مضين من شهر رمضان على يدي عبدالرّحمن بن ملجم المرادي لعنه اللّه و قد عاونه وردان بن مجالد مِن تيم الرّباب، و شبيب بن بجرة، و أشعث بن قيس، و قطام بنت الأخضر، فضربه سيفا على رأسه مسموما، فبقي يومين إلى نحو الثُّلث من اللّيل».
و أمّا اشعث بن قيس خبيث - عليه اللّعنه - كه مصنّف رحمه الله درباره او گفته (ص 424): «مشير اشعث قيس ناصبى كهن شريك در قتل اميرالمؤمنين... و حسن على را جعده زهر داد بنت اشعث... و
برادرش محمّد اشعث نديم عبيداللّه» و نيز اين كه در سابق گفته (ص 395 چاپ اوّل): «و محمّد اشعث، نَه پسر اشعث بن قيس است ياور عبدالرحمن بن ملجم؛ و پدر جعده است كه حسن على عليه السلام را بكشت. و محمّد بن اشعث نه گيرنده مسلم بن عقيل است»؛ مأخوذ از حديثى است كه مجلسى رحمه الله
در تاسع بحار (ج 42، ص 228، ح 40) در باب كيفيّت شهادت اميرالمؤمنين عليه السلام آن را از كافى كلينى رحمه الله به اين عبارت نقل كرده است: «كا - العدّة، عن سهل، عن ابن يزيد أو غيره، عن سليمان كاتب عليّ بن يقطين، عمّن ذكره، عن أبي عبداللّه عليه السلام قال: إنّ الأشعث بن قيس شرك في دم أميرالمؤمنين عليه السلام ، و ابنته جعدة سمّت الحسن، و محمّد ابنه شرك في دم الحسين عليه السلام ».
تعليقه 160 تواتر حديث «مَن كذب عليّ متعمّدا، فليتبوّأ مقعده من النّار»
بايد دانست كه جماعتى از بزرگان خاصّه و عامّه، به تواترِ اين حديث تصريح كرده اند؛ محقّق مامقانى رحمه الله در مقباس الهداية (ص 31 چاپ دوم ملحق به تنقيح المقال) بعد از بحث مفصّلى در اين كه
ص: 950
متواتر لفظى در اخبار كم است؛ گفته: «و نازع بعض المتأخّرين في ذلك و ادَّعى وجود المتواتر بكثرةٍ، و هو غريب، ثمّ قال: نعم، حديثُ: مَن كذب عليّ متعمّدا فليتبوّأ مقعده من النار؛ يمكن ادّعاء تواتره؛ فقد نقله عن النبي صلى الله عليه و آله اثنان و ستّون صحابيّا، و لم يزل عدد الراوي له في ازديادٍ، و ظاهر أنّ التَّواتر يتحقّق بهذا العدد، بل بما دونه».
چنان كه گفتيم در كلمات جماعتى از علماى فريقين، به تواتر اين حديث، تصريح شده است و اين جا گنجايش بحث از اين مطلب را ندارد و در نظر دارم كه ميرداماد رحمه الله در الرواشح السماويّة و شيخ بهائى رحمه الله در أربعين از آنان اند كه به تواترِ آن حكم كرده اند. در هر صورت، از جمله مواردى كه به طور تفصيل از اين حديث شريف بحث كرده و اثبات تواتر آن را نموده است، ابن جوزى است كه در كتاب موضوعات (ص 55) در باب دوم از ابوابى كه قبل از خوض به اصل موضوع [آورده] گفته: «في قوله عليه السلام : مَن كذب عليّ متعمّدا...» آن گاه به ذكر رُوات آن به تفصيل پرداخته است؛ و از ص 55 تا صفحه 98 مختصّ به ذكر ناقلان آن و اثبات تواتر حديث است، طالب تحقيق به آن جا و نظاير آن از مفصّلات، رجوع كند.
تعليقه 161
سيّد ابوالفتح ونكى
استاد فقيد عبّاس اقبال آشتيانى مرحوم در مجلّه يادگار (ص 16 شماره دوم، سال اوّل) گفته: «ونك - يعنى همين قريه اى كه در شمال طهران و جنوب غربى تجريش به همين اسم باقى است - نيز بسيار قديمى است؛ سمعانى در كتاب الأنساب در نسبت ونكى چنين مى نويسد: ونك، به فتح واو و نون و در آخر آن كاف؛ و آن، قريه اى از قُراى رى است كه من در سفر به سمت قصران خارج (همان قصران بيرونى كه شميران كنونى جزء آن بوده) از آن جا گذشتم. سمعانى چنان كه از ورق 316 ب از كتاب او بر مى آيد، در سال 537 در رى بوده و ظاهرا در همين تاريخ هم از ونك گذشته است.
از منتسبين به ونك، سمعانى، يكى از سادات حسينى را نام مى برد به اسم سيّد ابوالفتح نصر بن مهدى كه نسب او در سيزده پشتْ به امام شهيد حسين بن علىّ بن ابى طالب عليهم السلام مى پيوندد. اين سيّد ابوالفتوح، از علما و فضلاى زيدى مذهب بوده و در شعبان 478 فوت كرده است. ذكر ونك مدّت ها پيش تر از اين تاريخ نيز در كتب ديده مى شود، چنان كه در كتاب منتقلة الطالبيّه تأليف ابواسماعيل ابراهيم بن عبداللّه - كه از رجال ايّام غيبت صغرى (260-329) بوده - در شرح احوال مهاجرين سادات نام ونك آمده، چنان كه در جنّة النعيم (ص 503) از آن نقل كرده است. و ياقوت نيز ونك را بدون هيچ شرحى و بسطى ضبط كرده».
نگارنده گويد: نصّ عبارت ياقوت در معجم البلدان اين است: «ونك - بفتح أوّله، و سكون ثانيه و الكاف - من قُرى الرَّيّ».
بديهى است كه «و سكون ثانيه» در اين عبارت، اشتباه است به دليل گفتار سمعانى؛ و نصّ عبارتش اين است: «الونكي - بفتح الواو و النون، و في آخرها الكاف - هذه النَّسبة إلى ونك، و هي
ص: 951
إحدى قرى الرَّيّ، اجتزت بها في خروجي إلى القصر الخارج منها السيّد أبوالفتوح نصر بن مهدي (تا آخر گفتار او)».
و در سابق در تعليقه 51 گذشت كه گاهى اين كلمه را «ونچ» مى نوشته اند.
تعليقه 162
معناى معدّل و مزكّى
در زمان خلفاى بنى عبّاس و همچنين سلاطين سلاجقه، اشخاصى را كه مورد اعتماد همه مردم و موثوقٌ بهِ عموم طبقات بوده اند، انتخاب كرده، براى كسب اطّلاع از نظر ايشان در دربار خلافت و محاضر قُضات - كه حلّ و عقد امور و نفى و اثبات دَعاوى در آن جا انجام مى گرفت - مى گماشتند تا در موارد احتياج، به تزكيه و تعديل آنان نظر بدهند و اين مطلب، در كُتب تواريخ قضات و سِير آن دوره و مخصوصا كتبى كه در تعيين وظايف كسانى كه آن زمان ها داراى شغلى و منصبى در امور قضايى بوده اند، بيان شده است. در تاريخ بيهقى (چاپ دكتر فياض و دكتر غنى، ص 176) آمده: «مردى سى و چهل اندر آمدند مزكّى و معدّل از هر دستى»؛ مصحّحان در پاورقى نوشته اند: «به صيغه اسم فاعل است. قال في السامي [فصل 6 باب نهم]: المزكّي و المعدّل: آن كه عدول را تزكيه كند» و كافى است در اين جا كلام ذيل.
محقّق مامقانى رحمه الله در اواخر فايده سى ام از مقدّمه تنقيح المقال گفته: «إنّه قد وقع وصف بعض الرِّجال بالمعدّل، و قد كنّا سابقا نزعم أنّه اسم مفعول توثيق من الواصف له بذلك، و اسم فاعل مدح ملحق له بالحسان إلى أن اهتدينا أنّ الّذي يفهم من التأريخ أنّه في أواخر الدولة العبّاسيّة أقاموا رجالاً عدولاً عند الجميع مع كلّ قاضٍ في كلّ بلدةٍ، فإذا أراد القاضي طلاقا مثلاً أشهدهم، و إذا أراد القاضي أو الخليفة استعلام واقعةٍ أو اعترافا من أحدٍ أرسلهم ليعرفوا الخبر و يخبرونه به، أو يشهدون عند الحاجة إلى شهادتهم، و قد وقع في العبارات كثيرا: القضاة و المعدِّلون. و منه قولهم: «أرسلوا إلى دار العسكري قبل وفاته المعدّلين ليعرفوا خبره و خبر ولده عليه السلام ، و حينئذٍ فمن وصفوه بالمعدّل ينبغي البناء على وثاقته إن كان إماميّا، و [على ]موثّقيّته إن كان عامّيّا؛ لما عرفت من أنّهم لم يكونوا يعيّنون إلاّ عدلاً عند جميع الناس، و من بني النّاس جميعا على عدالته، فالظاهر عدالته».
تعليقه 163 ب
رزاد = فرّزاد = فرح زاد
ياقوت در معجم البلدان گفته: «فرّزاد - بفتح أوّله و تشديد ثانيه و فتحه، ثمّ زاى و آخره ذال معجمة - : من قُرَى الرَّيّ»؛ يعنى فرّزاد كه به فتح فاء و تشديد راء مفتوحه آن گاه زاى و آخر آن دال است، از دهات و روستاهاى شهر رى است.
استاد فقيد عبّاس اقبال آشتيانى رحمه الله در مجلّه يادگار (سال اوّل شماره 2، ص 17) گفته: «فرح زاد قريه اى است در شمال غربى طهران بين تجريش و كَن؛ نام اين قريه نيز در كتاب منتقلة الطالبيّه تأليف
ص: 952
ابواسماعيل ابراهيم بن عبداللّه كه از رجال ايّام غيبت صغرى (260 - 329) بوده مذكور آمده، امّا به شكل فرّزاد كه املاى صحيح قديم آن فرّه زاد است به تشديد راء بعدها، قياس عاميانه فرّه را كه به تدريج به تخفيف راء استعمال مى شده به فرح عربى مبدّل ساخته و فرّه زاد و فرّزاد را فرح زاد كرده است.
مؤلّف كتاب منتقلة الطالبيّه نام جمعى از سادات مهاجر را مى برد كه به اين قريه پناهنده شده و در آن جا سكونت اختيار كرده بوده اند، هم امروز مزار امام زاده اى در قريه فرح زاد هست، بلا شبهه اين امامزاده يكى از همان ساداتى است كه مؤلّف منتقلة الطالبيّه به آمدن ايشان به فرّزاد اشاره مى كند».
نگارنده گويد: نصّ عبارت منتقلة الطالبيّه (ص 235 من طبعة النّجف به سال 1388) اين است : «فرَّزاذ من سواد الرَّيّ؛ ذكر من ورد فرّزاذ من وُلد الحسن بن عليّ، ثمّ من أولاد الحسن بن الحسن، ثمّ من ولد إبراهيم بن الحسن بن الحسن بفرّزاد أبو عبداللّه يحيى بن الحسن بن المرتضى لدين اللّه محمّد بن الهادي يحيى بن الحسين بن القاسم الإمام الرسّيّ بن إبراهيم طباطبا، و يعرف بها بالحسن الإمام، عقبه: عبداللّه بن يحيى بن الحسن بن المرتضى، و أبوالحسن عليّ، و الدّاعي، و الرضا».
عالم مطّلع بزرگوار و مؤلّف جليل عالى مقدار حاجى ملاّ محمّد باقر واعظ طهرانى رحمه الله در اواخر كتاب جنّة النّعيم ضمن ذكر امامزادگانى كه به رى آمده اند، بعد از همين عبارت منتقلة الطالبيّه (ص 503) گفته: «مخفى نماند كه مراد از فرّزاد كه فرموده از سواد رى است، همان قريه اى است كه در اين اوقات، مشهور به فرح زاد است».
و در حاشيه گفته: «قريه فرّزاد در كتاب منتقلة الطالبيّه: فرّذاذ - با دو ذال معجمه - است».
فاضل معاصر سيّد حسن خرسان در كشّاف البلدان و المواضع الوارد ذكرها في منتقلة الطّالبيّين (ص 399 منتقلة الطالبيّه) گفته: «فرازاذ من سواد الريّ، هي القرية التي قرب طهران و تسمّى فرحزاد».
و گويا مراد مرحوم اقبال از امام زاده سابق الذكر، همان امام زاده اى است كه اكنون به امام زاده داود معروف است.
مرحوم دهخدا در لغت نامه از فرهنگ جغرافيايى ايران نقل كرده كه: «فرح زاد، دهى است جزء بخش
شميران شهرستان تهران واقع در 9 هزار گزى باختر تجريش و 12 هزار گزى تهران، ناحيه اى است واقع در دامنه كوهستان سردسير و داراى 1200 تن سكنه است (تا آخر كلام او كه طويل الذّيل است)».
تعليقه 164
امير عماد الدوله يلقفشت
حمداللّه مستوفى در تاريخ گزيده (ص 796 چاپ امير كبير، به تصحيح آقاى دكتر نوايى) هنگام ذكر حكّام قزوين گفته: «بعد از او - يعنى ابوعلى شرفشاه جعفرى - عماد الدوله بوزان بن الفقشت غلام زاده سلطان ملكشاه سلجوقى، والى قزوين شد، پس از او پسرش الفقشت متصدّى آن شغل بود و ايشان پنجاه و يك سال حاكم بودند و چون بيشتر اوقات به ملازمت سلاطين مشغول بودندى، مملوكشان زاهد خمارتاش، كفيل مهمّات قزوين بود. او را در قزوين و در مكّه هم، جهت قزوينيان، آثار خير بسيار است. وفات زاهد خمارتاش سنه ثلاثين و خمسمائة».
ص: 953
و نيز در اثناى ذكر سلطنت سلطان محمود بن محمّد بن ملكشاه سلجوقى گفته (ص 454): «برادرش سلطان مسعود، در سنه اربع و عشر و خمسمائة به ظاهر همدان با او مصاف كرد و منهزم به گرگان رفت. و در صفر سنه خمس عشر بارى آمد اتابكِ شيرگير و الفقشت بن بوزان از قزوين بدو پيوستند و با سلطان محمود جنگ كردند به كرمانشاهان و منهزم به دينور رفتند».
و نيز گفته (ص 436): «سلطان ملكشاه، غلامان خود را به امارت ولايات فرستاد - تا آن كه گفته: - و عماد الدوله بوزان را به رها و قزوين فرستاد. بعد از او پسرش الفقشت حكومت كرد پس از ايشان بيفتاد».
و نيز گفته (ص 792): «سلطان ملكشاه به وقت مطالعه ولايات به قزوين رسيد، چون ايشان را از دست ملاحده منزعج يافت، غلام زاده خود عمادالدوله بوزان بن الفقشت را حاكم آن جا كرد و فرمود كه خانه و تعلّقات آن جا دارد تا اهتمامش به حال آن جا بيشتر باشد».
راوندى در راحة الصدور (ص 192) گفته: «و بندگان خاصّ خويش را سلطان [ملكشاه] از اَقصاى ولايتِ شام و ساحل محيط، اقطاع داد؛ شهر حلب به قسيم الدوله آقسنقر داد و رُها به عماد الدّوله بوزان و موصل به جگرمش داد».
تعليقه 165
حديث: «ما أبطأ عنّي الوحي»
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و هم چنين راويان خواجه، به دروغ نقل كرده اند از مصطفى و در كتب مسطور كرده كه سيّد عليه السلام گفت: ما أبطأ عنّي الوحي إلاّ ظننت أنّه نزل على عمر (تا آخر گفتار او)».
نظير كلام مصنّف رحمه الله است آنچه سيّد مرتضى رازى رحمه الله در تبصرة العوام (ص 236 چاپ استاد فقيد عبّاس اقبال آشتيانى) در باب بيست و سوم تحت عنوان «در حديثى چند كه اهلِ سنّت بر اماميان تشنيع زنند» كه ايشان، ردّ اين احاديث مى كنند. بدان كه اين احاديث نزد اهل امامت، درست نشده است و ما چندى از آن احاديث ياد مى كنيم؛ گفته: «حديث نهم؛ گويند: رسول گفت: هرگز وحى تأخير نكرد از آمدن به من الاّ پنداشتم كه آن را به عمر فرستادند. بدان كه اگر جمله اَعداىِ دين خواهند كه در دين تخليط و فساد كنند - چنان كه بنى اميّه كردند - هرگز ايشان را ميسّر نشدى. اگر اين حديث، درست باشد، لازم آيد كه رسول، ردّ قرآن كرده باشد؛ زيرا كه خدا مى فرمايد كه: «وَ إذْ أخَذَ اللّهُ ميثاقَ النَّبِيِّينَ»[آل عمران /81]؛ چگونه روا باشد كه كسى را كه ميثاق رسالت از او گرفته باشد معزول كند و آن را كه ميثاق از او نگرفته باشد رسالت فرستد؟! و اگر روا باشد كه كسى را كه بيشترِ عُمر، سجده بت كرده باشد، به رسالت فرستد، روا بود كه انبياى متقدّم، هر يك سجده بت كرده باشند، آن گاه ايشان را به رسالت فرستد! سيّم آن كه لازم آيد كه رسول به رسالت خود در شك بوده باشد، هم در اين آيه كه: «لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدّينِ كُلِّهِ»[توبه /33]؛ زيرا كه هيچ شب برو نگذشت كه وحى نيامد الاّ كه او را در خاطر چنان بود كه فردا وحى به عمر آيد؛ پس دم بدم، منتظر عزل خود باشد و اين نشانه جاهلْ است و جاهل رسالت را نشايد. و خدا مى فرمايد كه: «وَ لَقَدِ اخْتَرْناهُمْ عَلى عِلْمٍ عَلَى
ص: 954
الْعالَمينَ»[دخان /32] و هر كه برگزيند و به رسالت فرستد كسى را كه عزل بايد كرد، صانعى را نَشايد و نه حكيم باشد؛ تعالى اللّه ُ عَمّا يقول الظّالمون، هر كه را اين اعتقاد باشد، كافر مطلق باشد.
حديث دهم؛ گويند: رسول فرمود كه: اگر مرا به رسالت نفرستادندى، عمر را به رسالت فرستادندى. بدان كه آنچه در حديث نهم گفتيم، در اين حديث نيز لازم مى شود. و زياده بر اين آن كه خدا مى فرمايد كه: «وَ ما أرْسَلْناكَ إلاّ رَحْمَةً لِلْعالَمينَ»[انبياء /107 ]؛ يعنى: نفرستادم تو را الاّ كه رحمت عالميان باشى. اگر اين حديث راست است، اين آيه دروغ است؛ زيرا كه عمر از جمله عالميان است، چون به رسالت محمّد، رسالت عمر فوت شده باشد، رسول نه رحمت عمر باشد، بلكه زحمت او بود؛ چه به وجود وى، عمر از منصب رسالت محروم گرديد و لازم شود كه عمر رسول را دوست نداشته باشد از بهر آن كه عمر روزى قاتل برادر خود زيد بن خطّاب را گفت كه: من هرگز تو را دوست ندارم، گفت: مرا از عطا منع كنى؟ گفت: نه، قاتل زيد گفت: پس هيچ باك نيست. جايى كه قاتل برادرش را كه در كفر كشت دشمن دارد، لازم آيد كه از رسول هرگز راضى نباشد؛ چه اگر وجود وى نبودى، عمر مرسل بودى؛ و با وجود رسول، عمر از منصب رسالت محروم شده باشد. و شيعه عمر خواستند كه از بهر او منقبتى وضع كنند، از جهل اين مسأله را وضع كردند، عظيم نيكو گفته اند كه: دشمن دانا به از نادان دوست».
ابن الجوزى در كتاب الموضوعات (ج 1، ص 320 در باب فضل عمر بن الخطّاب) حديث «لو لم اُبعث فيكم لبعث عمر» را موضوع دانسته و حكم به آن كرده است.
تعليقه 166
رشنيق
مصنّف رحمه الله گفته: «از ميان مسلمانان و مشركان، و جهودان و مؤمنان، و موحّدان و ملحدان، و علويان و رشنيقان، و تركان و تاجيكان».
مراد از «رشنيق» در كلام گذشته، عامّى است؛ يعنى كسى كه سيّد نباشد. و اين لغتى است كه قديم در فارسى، بسيار مستعمل بوده و اكنون هم در بعضى بلاد به كار مى برند.
سيّد ظهير الدين مرعشى رحمه الله در تاريخ طبرستان و رويان و مازندران (ص 430-433 چاپ پطرزبورغ به سال 1266 هجرى، به اهتمام برنهارد دارن؛ و ص 306 - 308 چاپ طهران، به تصحيح عباس شايان به سال 1333 هجرى شمسى) تحت عنوان «گفتار در حاضر گردانيدنِ سادات را در مجلس همايون امير تيمور و سخنان كه واقع شد» گفته: «روز پنجشنبه دوم شوّال سنه خمس و تسعين و سبعمائة، چون سادات از قلعه ماهانه سر بيرون آمدند، امرا و چاوشان در پيش و پس استاده به درگاه اعلى بردند و به بارگاه گردون اقتدار در آوردند - تا آن كه گفته: - چون حضرت امير، استماع سخنان سيّد نمود، انگشت تعجّب به دندان گرفت و اشارت كرد كه ايشان را از مجلس به در برند و مقابل بارگاه بنشانند. چون آن جماعت را از سيد و رشنيق بيرون بردند و به صف بنشاندند؛ و لعنت بر اسكندر شيخى باد كه خود را و مرا مى خواست با ساكنان دوزخ - تا آن كه گفته: - اكنون سادات را از
ص: 955
رشانقه بايد جدا گردانيد؛ برو و ايشان را جدا ساز. ملك فرمود كه: اين ها را اسكندر نيك مى داند كه هم ولايتى يكديگرند، من ايشان را نمى شناسم كه سيّد كدام و رشنيق كدام اند. امر كردند كه اسكندرِ شيخى برود و ايشان را جدا گرداند. چون اسكندر برفت، چاوشان حضرت اعلى را مى نمود كه سيّد كدام و رشنيق كدام، رشانقه را از ميان سادات بيرون برده به پاى داشتند و چند نفرى را اسكندر مى گفت كه رشنيق است و آن ها مى گفتند كه: او خلافِ واقع مى گويد، ما سيّديم - تا آن كه بعد از تكرار سيّد و رشنيق كه ما آن را نقل نكرديم بار ديگر گفته: - چون سادات را از رشانقه جدا كردند، امر شد كه هر چه رشنيق اند به ياساقيان رسانند. به يك لحظه قريب به يك هزار آدمى را قتل كردند و اشارت كردند كه قتل عام بكنند مگر سادات را كه نكشند، ديگر هر كه را كه يابند، محابا نباشد».
آقاى محمّدتقى دانش پژوه از برگ چهارم يك جلد مشيخه زيديّه اين شعر را نقل كرده است (رجوع شود به ص 182 نامه مينوى):
«لنا حُرمة في النّاصريّة كلّهم *** كحرمة آل المصطفى في الرَّشانق»
گوينده بيت مى گويد: «ما در ميان ناصريان - كه طايفه اى بوده اند - همان حرمت را داريم كه سادات در ميان رشنيقان دارند».
آقاى دانش پژوه در ذيل صفحه گفته: «رشانق جمع رشنق است و رشنق - يا رشنغ - در زبان طبرى، در برابر سيّد هاشمى است. در النقض (ص 478) هم علويان و رشنيقان و تركان و تاجيكان آمده است».
تعليقه 167
خواجه عزّالملك وزير سلطان مسعود
ترجمه اين وزير كه نامش در ص 142 كتاب نقض نيز به عنوان «عزّ الملك وروجردى» كه از وزراى مقتول بوده است ذكر شده، ضمن تعليقه 83 كه در ترجمه كمال ثابت قمى است، به طور تفصيل ياد شده است.
تعليقه 168
عبّاس والى رى و اتابك اينانج
امير عبّاس والى رى، از اُمراى بسيار متديّن و عادل و با كفايت بوده و به شهامت و جلادت و عظمت و مروّت، شهرت داشته است؛ اينك به نقل اندكى از عبارات مورّخان كه اين مدّعا را روشن مى كند مى پردازيم و تفصيلْ محوّل به مفصّلات است.
ابن الاثير در كامل التواريخ (ج 11، چاپ اوّل، ص 44) ضمن ذكر قضاياى سال پانصد و چهل و يك، تحت عنوان «ذكر قتل عبدالرحمن طغايرك و عبّاس صاحب الرى» گفته: «في هذه السَّنة قتل السلطان مسعود أمير حاجب دولته عبدالرحمن طغايرك - إلى أن قال بعد كيفيّة قتله: - و بلغ الخبر إلى السُّلطان مسعود، و هو ببغداد، و معه الأمير عبّاس صاحب الرَّيّ، و عسكره أكثر من عسكر السلطان، فأنكر ذلك و امتعض منه، فداراه السلطان و لطف به... و كان عبّاس من غلمان السلطان محمود، حسن السيرة، عادلاً في رعيّته، كثير الجهاد للباطنيّة، قتل منهم خلقا كثيرا، و بنى [من] رؤوسهم منارةً بالريّ،
ص: 956
و حصر قلعة ألموت، و دخل إلى قرية مِن قُراهم، فألقى فيها النار، فأحرق كلّ مَن فيها من رجل و امرأةٍ و صبىّ و غير ذلك. و قتل بالجانب الغربيّ، فأرسلت ابنته فحملته، إلى الريّ، فدفنته هناك، و كان مقتله في ذي القعدة».
نگارنده گويد: گويا قتل عبّاس به جهت عظمت و شهامت و كفايت او بوده است و به جهت اين كه ملاحده را عاجز كرده بوده و با بقاى او ملاحده را مجالِ جنب و جوشى نبوده است. و عباراتى از كلمات مورّخين را كه بر اين مدّعا دلالت دارد نقل مى كنيم، از آن جمله اين كه: و راوندى در راحة الصدور (ص 238) گفته: «و چون خبر كشتن عبدالرّحمن به بغداد رسيد، عبّاس با خليفه مقتفي متّفق بود كه روز عيد، چون سلطان به نماز آيد، به صحرا او را بگيرند. اتّفاق را روز عيد، بارانى عظيم آمد، چنان كه از خانه بيرون نشايست آمدن، حق تعالى دفع آن شرّ از سلطان بكرد، بعد از يك هفته معلوم شد كه عبّاس مستشعر شده بود و قصد گريختن داشت. او را به سرا خواندند و فرو گرفتند و سرش را از تن جدا كردند و جثّه از ديوار باغ به كنار دجله انداختند».
و از قرائن معلوم مى شود كه قتل اين امير غازىِ عادل رعيّت پرور نيك نامِ بزرگ، به دستور سلطان سنجر بوده كه حامى و پشتيبان اسماعيليان بوده است و كاشف از اين مدّعا است آنچه در تاريخ اسماعيليّه آورده اند در جامع التواريخ و غيره (رجوع شود به تاريخ اسماعيليّه، چاپ بنگاه ترجمه و نشر كتاب، ص 160): «ذكر تفصيل جماعتى كه به روزگار كيا محمّد بزرگْ اميد بر دست فدائيان او كشته شدند - تا آن كه گفته: - قتل عبّاس والى رى در بغداد، به اشارت سلطان سنجر؛ و سرش به خراسان فرستادند در سنه اِحدى و اربعين و خمسمائة». راوندى در راحة الصدور (ص 232) در وقايع سلطنت سلطان مسعود آورده: «و سلطان مسعود از همدان به رى شد كه سلطان اعظم سنجر بر عبّاس والي رى متغيّر بود، مسعود را فرمود كه او را بگيرد و رى بستاند. چون سلطان مسعود به رى رسيد، عبّاس پيشكش هاى غريب آورد و استقبال كرد و خدمت هاى پسنديده واجب ديد. او را سلطان نرنجانيد و گرفتن مصلحت نديد؛ چه مردى غازى بود، بدنامى حاصل مى آمد».
و در ص 233 گفته: «و عبدالرّحمن و عبّاس در مخالفت سلطان، يكى شده بودند».
امّا ترجمه «اينانج بيگ» در سابق به طور اختصار - كه كافى در بيان مقصود است - گذشت؛ رجوع شود به تعليقه 139.
تعليقه 169
اين تعليقه مشتمل بر بيان سه امر است
1. بحث در كلمه شهادتين
طريحى رحمه الله در مجمع البحرين در مادّه «س ل م» گفته: «و الفرق بين الإسلام و الإيمان الذي جاء به الحديث هو: أنّ الإسلام شهادة أن لا إله إلاّ اللّه، و التصديق برسوله؛ به حقنت الدّماء، و عليه جرت المناكح و المواريث، و على ظاهره جماعة النّاس. و الإيمان الهدى، و ما ثبت في القلوب من صفة الإسلام، و ما ظهر من العمل. و الإيمان أرفع من الإسلام بدرجةٍ؛ إنّ الإيمان يشارك الإسلام في الظّاهر،
ص: 957
و الإسلام لا يشارك الإيمان في الباطن».
نگارنده گويد: اين عبارت از نخستين حديث باب «إنّ الإيمان يشرك الإسلام، و الإسلام لا يشرك الإيمان» قسمت اصول كتاب كافى مأخوذ است و مجلسى رحمه الله نيز در همان صفحه (ج 2، مرآة العقول، ص 35) به شرح آن پرداخته است.
پر واضح است كه مراد از احاديث گذشته، آن است كه: اثر شهادتين و اقرار به كلمه شهادت، آن است كه خون و مال اقراركننده به آن محفوظ باشد، چنان كه در حديث ديگر كه كلينى رحمه الله نيز آن را به سند خود در اوّل و آخر باب «أنّ الإسلام يحقن به الدّم، و أنّ الثّواب على الإيمان» از حضرت صادق عليه السلام نقل كرده است به اين عبارت: «الإسلام يحقن به الدَّم، و تؤدّى به الأمانة، و تستحلّ به الفروج» و طالب سند و شرح حديث، رجوع كند به مرآة العقول (ج 2، چاپ اوّل، ص 28 - 29). امّا ترتّب اثر به آن در آخرت كه تعبير از آن به ايمان مى شود، مربوط به اخلاص و عقيده قلبى و عمل به شرايط و احكام آن است به بيان و شرحى كه بزرگان اسلام و علماى اَعلام - رضوانُ اللّه عليهم - در كُتب خود نوشته اند.
2. ثابت بنانى
ابوالفرج اصفهانى در كتاب حلية الأولياء (ج 2، ص 318-333) در ترجمه ثابت بنانى چنين نقل كرده: «حدّثنا ابو حامد بن جبلة قال: حدّثنا محمّد بن إسحاق السرّاج قال: حدّثنا عمر بن شبّه قال: حدّثنا يوسف بن عطيّة قال: سمعتُ ثابتا يقول لحميد الطَّويل: هل بلغك يا أبا عبيد أنّ أحدا يصلّي في قبره [إلاّ الأنبياء]؟ قال: لا. قال ثابت: اللّهمّ إن أذنت لأحدٍ أن يصلّي في قبره، فأذن لثابت أن يصلّي في قبره. قال: و كان ثابت يصلّي قائما حتّى يعيي، فإذا أعيى جلس فيصلّى و هو جالس، و يحتبي في قعوده و يقرأ، فإذا أراد أن يسجد و هوجالس فتح حبوته.
حدّثنا عثمان بن محمّد العثماني قال: حدّثنا إسماعيل بن عليّ الكرابيسي قال: حدّثني محمّد بن سنان القزّاز قال: حدّثنا شيبان بن جسر عن أبيه قال: أنا و اللّه الذي لا إله إلاّ هو، أدخلت ثابتا البناني لحده، و معي حميد الطويل أو رجل غيره - شكّ محمّد - قال: فلمّا سوّينا عليه اللبن، سقطت لبنة، فإذا أنا به يصلّي في قبره، فقلت للذي معي: ألا ترى؟ قال: اسكت. فلمّا سوّينا عليه و فرغنا، أتينا ابنته، فقلنا لها: ما كان عمل أبيك ثابت؟ فقالت: و ما رأيتم؟ فأخبرناها، فقالت: كان يقوم الليل خمسين سنة، فإذا كان السَّحر قال في دعائه: اللّهمّ إن كنت أعطيت أحدا من خلقك الصلاة في قبره، فأعطنيها، فما كان اللّه ليردّ ذلك الدعاء».
3. عقيده شيعيان درباره نكاح كافران و مشركان
كلينى رحمه الله به سندش از عمرو بن النّعمان الجعفي نقل كرده كه گفت: امام صادق عليه السلام دوستى داشت كه حضرت هر كجا كه تشريف مى برد از حضرت جدا نمى شد. روزى با غلامِ سندى كه داشت، در
خدمت آن حضرت، در بازار كفّاشان راه مى رفت و غلام در دنبال آن ها حركت مى كرد، ناگهان آن مرد سه بار به پشت سر نگاه كرده، غلام را نديد. در بار چهارم كه چشمش به غلام خورد، گفت: اى زنازاده! كجا بودى؟ راوى مى گويد: امام صادق به شنيدن اين سخن از دوستش، دست مباركش را
ص: 958
بلند كرده، به صورت مبارك خودش زد و فرمود: «سبحان اللّه! مادرش را به زنا نسبت مى دهى؟! من خيال مى كردم كه تو شخص باورع و تقوايى هستى، حالا فهميدم كه ورع و تقوايى ندارى». آن مرد عرض كرد: فداى تو گردم، مادرش سندى و مشرك است. حضرت فرمود: «مگر نمى دانى كه براى هر ملّتى، نكاحى هست؛ از من دور شو».
راوى گويد: كه من ديگر آن مرد را نديدم كه در خدمت حضرت راه برود تا روزى كه مرگ بين آن ها جدايى انداخت.
و در روايت ديگر هست كه فرمود: «براى هر ملّتى نكاحى هست كه به سبب آن، از زنا و حرام خوددارى مى كنند».
و اين روايت را شيخ حرّ عاملى رحمه الله در كتابِ جهاد وسائل الشيعه (ج 2، چاپ امير بهادر، ص 477) باب تحريم القذف حتّى للمشرك، با تلخيصى نقل نموده [است].
تعليقه 170
جوهر كاتب
ابن الاثير در حوادث سال 381 گفته: «و فيها توفّى القائد جوهر بعد عزله، و هذا جوهر، هو الذي فتح مصر للمعزّ العلوي».
قاضى شوشترى رحمه الله در مجلس نهم از مجالس المؤمنين (ج 2، چاپ اسلاميّه، ص 415- 418) گفته: «القائد أبوالحسن جوهر بن عبداللّه المعروف بالكاتب الرومي، جوهرى بود نفيسِ عزيز؛ و عزيز مصر خلافت را غلامى صاحب عقل و تميز، معزّ اسماعيلى را قائدى بى نظير و سپهسالارى با رأى و تدبير بود، در تاريخ يافعى مسطور است» تا آخر ترجمه مفصّل او كه اين مقام، گنجايش نقل آن را ندارد؛ هر كه طالب باشد، به آن جا مراجعه كند.
تعليقه 171
«مَهلاً بني عمّنا، مهلاً موالينا»
اين كه مصنّف رحمه الله در ص 477 آورده است: «مَهلاً بنى عمّنا، مَهلاً موالينا»؛ صدر بيتى است از قطعه اى كه ابوتمّام آن را در حماسه (ج 1، شرح حماسه خطيب تبريزى، ص 121) چنين نقل كرده است: «و قال الفضل بن عبّاس بن عتبة بن أبيلهب:
مَهلاً بني عمّنا مهلاً موالينا *** لا تنبُشُوا بيننا ما كان مدفونا
لا تَطمَعوا أن تُهينونا و نُكرمكم *** و أن نكفَّ الأذى عنكم و تُؤذونا
مهلاً بني عمِّنا عن نحت أثلتنا *** سيروا رُوَيدا كما كنتم تسيرونا
اللّه يعلم أنّا لا نحبّكم *** و لا نلومكُم أن لا تحبّونا
كلّ له نيّة في بغض صاحبه *** بنعمة اللّه نقليكم و تقلونا»
طالب شرح آن ها، به شروح حماسه رجوع نمايد.
ص: 959
تعليقه 172
اين تعليقه مشتمل بر بيان دو امر است
1. در معرفى قائل اشعار
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «شاعر در عهد صادق عليه السلام خروج مهدى عليه السلام را به نصرت تركان غازى وعده داده است، آن جا كه گفته:
و وديعةٍ من سرّ آل محمّد *** ضمّنتها و جعلت (تا آخر)».
ابن طاووس رحمه الله در كتاب شريف ملاحم (ص 149، چاپ اوّل، و ص 165، چاپ سوم) نقلاً از جزء ثامن كتاب مناقب ابن شهرآشوب رحمه الله گفته: «فصل - و قال أبومعشر: قد حكم جاماسب و زرادشت قبل مبعث النبي صلى الله عليه و آله بألف سنةٍ و زيادةٍ بطالع القران: إنّ الشريعة باقية إلى يوم القيامة، و حكما بأنّ الملك يتغيّر و يذهب عن يد أهل بيته في ابتداء موته على رأس ثلاثمائة سنة و ستّين سنة عن يد أصحابه، ثمّ يرجع إليهم بعد خمسمائة سنة، و يستولي الطالبيّون على العامّ، و يظهرون عدلاً و إنصافا. و قال عبد زحل:
و وديعة من سرّ آل محمّد *** اُودعتها و جعلت من اُمنائها
فإذا رأيت الكوكبين تقارنا *** في الجدي عند صباحها و مسائها
فهناك يطلب ثأر آل محمَّدٍ *** و تراثها بالسَّيف من أعدائها».
نگارنده گويد: تنبيه بر دو امر در اين جا ضرور است:
1. آن كه اين جزء از مناقب ابن شهرآشوب رحمه الله كه مأخذ نقل ابن طاووس رحمه الله است، آن موقع در دست
بوده و ابن طاووس رحمه الله نه تنها اين مطلب را از آن نقل كرده، بلكه در ما قبل و ما بعد عبارت مذكور، مطالب ديگرى نيز نقل كرده است، هر كه طالب صدر و ذيل عبارتِ مورد نقل باشد، به كتاب شريف ملاحم رجوع كند. و گويا اين قسمت از مناقب مربوط به احوال امام زمان - عجّل اللّه فرجه - بوده است. و محدّث نورى رحمه الله در مستدرك در ترجمه ابن شهرآشوب رحمه الله تصريح كرده كه وى احوال آن حضرت را در مجلّدى مخصوص - كه مفصّل نيز بوده است - تأليف كرده است و به دست متأخّرين نرسيده است؛ و از اين روى بود كه جاى نقل آن را از آن قسمت از مناقب كه در دست است معرّفى نكرديم.
2. عبد زحل را كه قائل اشعار است، نشناختم كه كيست؟ و شايد مراد از آن، همان كس باشد كه فيروزآبادى او را به عنوان «غلام زحل» ياد كرده است. و نصّ عبارت او در قاموس در مادّه «ز ح ل» اين است: «و زحل - كزفر - ممنوعا: كوكب من الخنّس. و غلام زحل ابوالقاسم المنجّم معروف؛ و زبيدى در شرح آن گفته: «قال الأمير: كان يعرف بالحذق في التَّنجيم».
2. تاج الدين ابوالمكارم محمّد بن نصر بن صلايا العلوىّ الحسينى
مراد از «ابن صلايا» همانا تاج الدّين محمّد بن نصر بن صلايا العلوىّ الحسينى است كه اربلى رحمه الله در كشف الغمّه در چند مورد، او را به ذكر نام و كنيه و نسب و مشخّصات ديگر، معرّفى كرده و در برخى از موارد نيز مطلبى از او نقل كرده است؛ و اينك ما آنچه را در اين باره بر آن مطّلع شده ايم در
ص: 960
اين جا مى نگاريم:
علىّ بن عيسى اربلى - رَفَعَ اللّه درجتَه - در كتاب شريف كشف الغمّه (ص 324، چاپ اوّل، و ص 265، ج 3، چاپ دوم) در احوال امام زمان حجّت بن الحسن العسكرى - عجّل اللّه تعالى فرجه - گفته: «و قد كنت ذكرت في المجلّد الأوّل أنّ الشّيخ أبا عبداللّه محمّد بن يوسف بن محمّد الكنجيّ الشافعي عمل كتاب كفاية الطّالب في مناقب عليّ بن أبيطالب، و كتاب البيان في أخبار صاحب الزّمان، و حملهما إلى الصاحب السعيد تاج الدين محمّد بن نصر بن الصلايا العلويّ الحسيني - سقى اللّه عهدَه صوب العهاد - فقرأنا الكتابين على مصنّفهما المذكور في مجلسين آخرهما يوم الخميس سادس عشرة
جمادي الآخرة من سنة ثمانٍ و أربعين و ستّمائةٍ بإربل، و ذكرت ما تهيّأ ذكره من أخبار الكتاب الأوّل في أخبار مولانا أميرالمؤمنين عليه السلام ، و ها أنا أذكر ما يلائم غرض هذا الكتاب من أخبار مولانا المهدي عليه السلام ؛ و ما توفيقي إلاّ باللّه، عليه توكّلت و إليه اُنيب:
قال: إنّي جمعتُ هذا الكتاب و عريّته من طرق الشيعة ليكون الاحتجاج به آكد (تا آخر كلام او)».
و در مجلّد اوّل (ص 140، چاپ اوّل، و جلد دوّم، چاپ جديد، ص 90-91) در فضائل حضرت زهرا عليهاالسلامگفته: «و حكى لي السعيد تاج الدّين محمّد بن نصر بن الصّلايا العلويّ الحسيني - سقى اللّه ثراه، و أحسن عن أفعاله الكريمة جزاه - أنّ بعض الوعّاظ ذكر فاطمة عليهاالسلام و مزاياها، و كون اللّه تعالى وهبها من كلّ فضيلةٍ مرباعها و صفاياها، و ذكر بعلها و أباها، و استخفّه الطّرب، فأنشد:
خجلاً مِن نور بهجتها *** تتوارى الشمس بالشَّفَق
و حياءً مِن شمائلها *** يتغطَّى الغصن بالورق
فشقَّ كثير من الناس ثيابهم، و أوجب وصفها بكائهم و انتحابهم».
بر حسب تصفّح و تفحّص سطحىِ غير دقيق كه به كتاب كشف الغمّه كردم، به جز اين دو مورد مذكور گذشته به نام ابن صلاياى مورد بحث دست نيافتم، پس مى تواند بود كه در جاى ديگرى از آن كتاب نيز نام او برده شده باشد و من به آن دست نيافته باشم.
گويا در همان زمان كتابتِ اربلى رحمه الله براى ابن صلايا - رضوانُ اللّه عليه - چنان كه اين امر از صريح كلام ابن شاكر بر مى آيد، بوده است كه عالم بزرگوار گنجى شافعى - جزاه اللّه عن الإسلام و أهله جزاءً يليق بكرمه و فضله - به اربل آمده و دو كتاب خود كفاية الطّالب و بيان در أخبار صاحب الزّمان - عجّل اللّه فرجه - را براى قرائت ابن صلايا و اربلى همراه خود به اربل آورده است و مطابق تصريح اربلى رحمه الله در عبارت گذشته، اين امر به سال 648 بوده است.
و همچنين بنابر آنچه در خاطر دارم، اربلى رحمه الله أربعينى تأليف كرده است كه كتاب مختصرى است مشتمل بر چهل حديث كه همه آن ها نيز مُختصر است و من آن را دارم، ليكن نظر به نامرتّب بودنِ كتابخانه ام، هر چه گشتم اكنون آن را نيافتم؛ و اگر تا آخر تعليقات، به پيدا كردن آن موفّق شدم، به وجود نام ابن صلايا در اسانيد آن كتاب يا عدم وجود آن در آن ها تصريح مى كنم ان شاء اللّه تعالى؛ زيرا چون تاج الدّين ابن صلايا در 656 كشته شده و اربلى تا 692 يا 693 زنده بوده است - چنان كه علماى
ص: 961
تراجم به آن تصريح كرده اند و چنان كه در كشف الغمّه كه تأليف آن در 687 پايان يافته از او نام مى برد - مظنون به ظنّ قوىِّ متأخّم به علم، آن است كه در اربعين مشارٌ إليه نيز از او نقلِ حديث كرده باشد.
ابن عنبة در فصول فخريّه (ص 196-197) گفته: «و نسل ابى محمّد الحسن بن اَبى الحسن علىّ بن الحسين المداينى؛ و او خليفه ابى عبداللّه ابن الدّاعى در نقابت بود و او را بيست و يك پسر بود، هر يكى از ايشان نام او على است و فرقْ ميان ايشان، به كنيت بود؛ امّا نسل او از هشت پسر بيش نيست، از ايشان: ابو تراب على، از نسل او بَنو ابى نصر فرزندان عزّ الشرف ابى نصر بن اَبى ترابِ مذكور؛ و بنو الصلايا نسل ابى طالب يحيى الصلايا بن يحيى بن يحيى ابن عزّ الشرف ابى نصر على مذكور».
مؤلّف رياض الأنساب و مجمع الأعقاب معروف به «بحر الأنساب» ضمن ذكر اولاد عبداللّه شهيد بن حسن افطس گفته (ج 2، ص 109، چاپ هند): «و امّا ابومحمّد حسن بن ابى الحسن علىّ بن حسين مداينى و او خليفه ابى عبداللّه بن الدّاعى على بود در نقابت. و او را بيست و يك پسر بود و به تمامت، على نام داشتند و جز به كُنيت، فرق نمى يافتند؛ و از اين جمله، از هشت تن، عقب بگذاشت؛ از جمله آنان ابوتراب على است و از فرزندان او بَنو ابى نصر پسر عزّ الشرف ابى نصر بن ابى ترابِ مذكور است. و از جمله ايشان، بنو الصّلايا هستند و ايشان فرزندان ابوطالب يحيى ملقّب به صلايا بن يحيى بن علىّ بن عزّ الشرف ابى نصر مذكور، و از آن جمله سيّد عالم جليل موفق الدّين ابونصر يحيى بن ابى طالب صلايا مذكور مى باشند و او عقب داشت».
تصريح جماعتى ديگر به جلالت ابن صلايا و تاريخ قتل او
مؤلّف كتاب الحوادث الجامعة (ص 237) ضمن بيان حوادث سال 656 بعد از ذكر فتح بغداد و قتل مستعصم، تحت عنوان «ذكر مَن توفّي من الأعيان بعد الواقعة» گفته: «و توفّي تاج الدّين أبوالمعالي محمّد بن الصلايا العلوي ناظر إربل، قتل بجبل سياه كوه، كان قد قصد حضرة السلطان بعد وقعة بغداد ليقرّر حاله، فأمر بقتله، و كان كريما جوادا فاضلاً متديِّنا، يبالغ في عقوبة مَن يفسد أو يشرب الخمر».
قطب الدين يونينى در ذيل مرآة الزمان (ج 1، ص 91) ضمن ذكر حوادث سال 656 تحت عنوان «ذكر ما تجدّد للتّتر بعد أخذ بغداد» پس از ذكر وفات وزير ابن العلقمى گفته: «و رحل التّتر عن بغداد إلى بلاد آذربيجان، ثمّ رحل إليهم بدرالدين لؤلؤ صاحب الموصل، و الشريف تاج الدين ابن صلايا صاحب إربل، فأكرم بدر الدين و ردّه إلى بلاده. و أمّا ابن صلايا فقتل. و قد ذُكر - و اللّه أعلم - أنّ بدر الدّين لؤلؤ قال لهلاكو: هذا شريف علوي، و ربّما يتطاول أن يكون خليفةً و يبايعه على ذلك خلق عظيم؛ فتقدّم هلاكو لقتله. و لمّا رجع بدر الدّين إلى الموصل، لم يطل مقامه بها و توفّي».
ذهبى در العبر فى خبر من غبر و ابن عماد حنبلى در شذرات الذَّهَب در حوادث سال 656 گفته اند: «و فيها [قتل] ابن صلايا الصاحب تاج الدين أبوالمكارم محمّد بن نصر بن يحيى الهاشميّ العلوي نائب الخليفة بإربل، كان من رجال الدَّهر عقلاً و رأيا و هيبةً و حزما و جودا و سؤددا، قتله هلا كو في ربيع الآخر بقرب تبريز».
ص: 962
تعليقه 173
پيكارهاى الب ارسلان با روم و اوژكند و مخاصمه با فضلون گنجه اى
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و سلطان به پيكارهاى روم و اوژكند و خصومت با فضلون گنجه و طلب فتح قلعه او مشغول شد»؛ اشاره است به قضاياى مهمّ زمان سلطنت آلب ارسلان و نتيجه خدمات و زحمات سلطنت او؛ و اين وقايع، بسيار بسيار مهمّ و در همه تواريخ مهمّ اسلام - بلكه در تاريخ جهان - تأثير داشته است.
سلطان آلب ارسلان، با روميان، چند بار جنگ كرده است و غزوات متعدّد در ميان وى و ايشان روى داده است و نظر به اين امر است كه مصنّف رحمه الله از اين جنگ ها به «پيكارهاى روم» تعبير كرده تا بفهماند كه پيكار سلطان با روم، متعدّد و مكرّر بوده است.
استاد فقيد عبّاس اقبال آشتيانى رحمه الله درباره غزوه اخير آلب ارسلان و نتيجه عايد از آن چنين گفته است (ص 326-327 تاريخ عمومى و ايران مطبوع به سال 1318): «رومانوس ديوجانس براى فتح بلاد از دست رفته ارمنستان و حدود غربى ممالك خود در همين سال - يعنى 463ق - با 200000 سپاهى مركّب از يونانيان و گرجيان و مردم بلغار و روسيه و فرانسه، به آسياى صغير آمد و در شهر ملازگرد (مابين درياچه وان و ارزنة الروم در شمال اخلاط) اردو زد. الب ارسلان با اين كه پانزده هزار سوار ترك بيشتر همراه نداشت، به جلوى امپراطور شتافت و ابتدا اهل و عيال خود را به همراهى خواجه نظام الملك به همدان فرستاد. الب ارسلان با وجود آن كه در نزديكى اخلاط بر مقدّمه سپاه رومانوس ديوجانس غلبه يافت، از آن جا كه از قلّت لشكريان خود بيم ناك بود، از امپراطور، طلب صلح كرد؛ ليكن امپراطور مغرور گفت كه: در شهر رى با يكديگر صلح خواهيم نمود. الب ارسلان دل به دريا زد و به عنوان مجاهدى كه جز فتح يا شهادت، جوياى مقصود ديگرى نيست، با همراهيان خود كه سوارانى متعصّب و چابك بودند، به نام دفاع از اسلام، در نزديكى ملازگرد بر روميان تاخت و تركان سلجوقى با همان سيره خاصّى كه در حمله و جنگ و گريز داشتند، با وجود كمى عدد، به قدرى از عيسويان كشتند كه بى اغراق زمين از كشته پوشيده شد و امپراطور در چنگ ايشان اسير افتاد و او را پيش الب ارسلان آوردند، سلطان ابتدا سه تازيانه بر سر او زد و گفت: چرا به دعوت صلح من جواب قبول ندادى؟ امپراطور از شدّت تأثّر پاسخ داد كه: دست از سرزنش من بدار و هر چه خواهى بكن. الب ارسلان در مقابل گرفتنِ يك ميليون و پانصد هزار دينار، او را عفو كرد و با او صلحى به مدّت پنجاه سال بست و رومانوس ديوجانس را به كشور خود برگرداند.
فتح ملازگرد يكى از وقايع مهمّ تاريخ آسياى غربى است؛ چه از اين تاريخ به بعد، روميان كه از اواسط عهد اشكانى همواره در ارمنستان اعمال نفوذ مى كردند و با وجود مجاهدات پادشاهان اشكانى و ساسانى و مسلمين، هنوز دست تسلّط و چشم طمع ايشان از اين ناحيه برداشته نشده بود، ديگر روى اين بلاد را نديدند؛ بلكه پس از اين واقعه، نواحىِ آسياى صغير هم به تدريج از كف ايشان به در رفت و تمدّن يونانى و آداب عيسوى - كه به پشتيبانى امپراطوران قسطنطنيّه تا حدود ارّان و
ص: 963
آذربايجان دامنه نفوذ و راه رسوخ داشت - با فتح ملازگرد و شروع استيلاى تركان سلجوقى، شروع به زوال كرد و تمدّن و آداب اسلامى و زبان فارسى، متدرّجا جاى آن ها را گرفت».
امّا اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و خصومت با فضلون گنجه و طلب فتح قلعه او»؛ اشاره است به قضيّه تاريخى مهمّى كه شرح آن بدين قرار است.
استاد فقيد عبّاس اقبال در تاريخ عمومى و ايران (ص 324) گفته: «پس از فتح گرجستان و ابخاز، الب ارسلان امارت تفليس را به امير كردنژاد گنجه - يعنى امير فضلون - واگذاشت و از راه قارص به فتح قلعه آنى (در مغرب ايروان بر سر راه اخلاط در ارمنستان) رفت و پس از مدّتى محاصره آن جا را از تصرّف عيسويان بيرون آورد و بر اثر اين فتوحات، نام الب ارسلان در جميع بلاد اسلامى بپيچيد و خليفه امر داد تا علنا بر منابر، به دعا و ثناى سلطان سلجوقى قيام نمايند».
امّا پيكار اوژكند، اشاره به حركت سلطان الب ارسلان است به سمرقند كه منتهى به قتل او شد و ابوالحسن بن اَبى الفوارس در أخبار الدولة السلجوقيّه تحت عنوان «مسير السلطان الأعظم عضدالدولة أبيشجاع ألب أرسلان بن داود بن ميكائيل بن سلجوق إلى سمرقند و شهادته بها» به بيان آن پرداخته است و همچنين ساير موّرخان.
و اوژكند، شهرى است در ماوراء النهر از نواحى فرغانه؛ و ما در چند مورد از اين كتاب، نام آن را برده و به نقل كلام جغرافى نويسان در ترجمه آن پرداخته ايم و همچنين در تعليقه 93 ضمن بحث از «منوچهريان» از «شهر آنى» و «امير فضلون» نام برده و نقل قول بعضى تاريخ نويسان را كرده ايم.
تعليقه 174
در بيان مَثَل «مار شدنِ مور»
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «آن مور را پيش از آن كه مار شود بمالد»؛ از استعمال اين تعبير در كلمات نويسندگان بر مى آيد كه اين جمله در حُكم مَثَلى است كه فُصحا آن را به كار مى برند و كافى است در اثبات اين مدّعا اين دو بيت زيرين كه در تاريخ بيهقى (ص 594) آمده است:
«مخالفانِ تو موران بُدند مار شدند *** بر آر از سر مورانِ مار گشته دمار
مده زمانشان زين بيش و روزگار مبر *** كه اژدها شود ار روزگار يابد مار».
و دهخدا رحمه الله در امثال و حكم (ص 1755) گفته: «مور مار شود. مثال - پس دو بيت سابق را از ابوحنيفه اسكافى نقل كرده و گفته: -
مور حرص در درون سينه مدار *** زان كه آن مور، زود گردد مار (سنايى)».
تعليقه 175
ترجمه زين الاسلام و امير احمديل
در تعليقه 130 به طور تفصيل گذشت.
ص: 964
تعليقه 176
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و آن جا صبورآبادها به حكم بكردند (تا آخر)»
گويا مراد از صبورآباد، سنگر و خطّ حفاظ لشكر يا خطّ مقدّم جبهه جنگ مى باشد كه مانع خروج محاصره شدگان و رسيدن كمك به ايشان بوده و در عين حال، مشغول جنگ با آنان بوده باشند. و به عبارت ديگر، چيزى است كه بر گرد لشكر يا خانه ها از خار و سنگ و توپخانه و غيره ساخته مهيّاى جنگ باشند و اين همان معناى سنگر است كه لغويان از قبيل صاحب بهار عجم و غيره، به آن تصريح كرده اند.
و نظير همين تعبير مصنّف است عبارتى كه ابن اسفنديار در تاريخ طبرستان (قسم 3، ص 103) گفته: «و از لندوبرد و ديگر سراگاه ها درختان فرمود بُريد و بعد شش ماه با دويست هزار بار هزار چوب درخت به پايان گردكوه شد و گرداگرد قلعه صبورآباد كرد» چنان كه نقل همين عبارت در تعليقه 141 گذشت.
تعليقه 177
دژباليس (= فاليس) و ترجمه اميرعلى حسامى
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «كه هنوز الموت و لنبه سر تنها بود كه ملاحده مدابير ستدند و دزه در ملك ديلمان مسلمانان داشتند، و باليس امير على حسامى داشت».
مراد از «امير على حسامى» علىّ بن انوشتكين حسامى است كه در صفر سال 496 به همراهى برادر خود «ينال بن انوشتكين حسامى» براى اقامه خطبه به نام محمّدشاه به رى آمده اند و بعد از ورود برسق به رى، از طرف بركيارق ينال به بغداد گريخته و على به ولايت خود به قزوين رفته است و در جنگ پنجم كه فيما بينِ محمّدشاه و بركيارق روى داد، در ركاب محمّدشاه بوده اند؛ چنان كه ياد خواهد شد.
دكتر منوچهر ستوده در قلاع اسماعيليّه (ص 124-126) گفته: «دژ فاليس (پاليس)؛ روز يكشنبه پنجم ماه ربيع الأوّل سنه 486 ميان حَشَر پسر زعفرانى مُفتى رى - كه ده هزار مرد بود - و هزار تن از رفيقان در شهرك طالقان، جنگ واقع شد؛ پس از كشمكش زياد، حشر پسر زعفرانى شكست خورد؛
جمعى از ترس جان، خود را در رود انداختند و غرق شدند. شش هزار آدمى در اين جنگ به قتل رسيد، رفيقان از طالقان به قزوين رفتند. در طالقان لشكرى به قصد ايشان گرد آمد و پس از روبه رو شدن، سران سپاه رفيقان كشته شدند. على نوشتكينِ شمشيرزن را بكشت و در قلعه فاليس جاى گرفت.
در سال 500 سلطان محمّد، قارن بن شهريار، پادشاه طبرستان را با على نوشتكين و ديگر سران سپاه با دوازده هزار كس به رودبار فرستاد تا كار رفيقان را يكسره كند. پس از مقابله و صف آرايى، لشكريان سلطان، غلّه ها را آتش دادند تا در پناه دود و آتش به رفيقان زنند. باد بجنبيد و دود و آتش را به روى ايشان باز آورد. فقيه محمّد حسكانى، تيرى بر چشم امير لشكر سلطان محمّد زد و او را بكشت. لشكريان منهزم شدند و از رودبار بيرون رفتند. رفيقان روى به طالقان آوردند و به شكار دژ فاليس رفتند كه در دست علىِ نوشتكين بود. پس از مدّتى محاصره، على نوشتكين را به زير آوردند
ص: 965
و او همانجا بمرد. در اين زمان، قلعه فاليس به دست رفيقان افتاد.
از اين پس از سوانحى كه در دژ فاليس روى داده است، اطّلاعى در دست نيست. در حدود سال 780 سيّد فخرالدين از سادات مرعشى بر ولايت رستمدار دست يافت و كوشش مى كرد تا بر قزوين نيز مسلّط شود؛ زيرا صاحب قدرتى در آن حوالى نبود و از هر طرف به قزوين، تاخت و تاز مى شد. اهالى قزوين، نزد كوتوال قلعه فاليس آمدند و به او گفتند: مال وجوهات قزوين را به شما مى دهيم تا ما را در مقابل دشمنان محافظت كنيد. سيّد فخرالدين سوار شد و بدان جا رفت و چند تن براى ضبط امور آن جا بگذاشت و اهالى آن جا را به سپهسالار و كوتوال قلعه فاليس سپرد. در اين وقت، متغلّبان به قزوين در آمدند. نمايندگان سيّد فخرالدين پيش ايشان نتوانستند ايستاد. به طالقان آمدند و ماجرا بگفتند. پاييز سال بعد، سيّد فخرالدين به قزوين لشكر كشيد و آن جا را بگرفت و دوباره به طالقان بازگشت و تا واقعه ماهانه سر (سال 794) ملك طالقان در دست او بود.
ملك كيومرث استندار (807 - 857) پس از بازگشت از شيراز و تسخير قلعه نور، با الياس خواجه كه از اُمراى شاهرخ بود، به مخالفت برخاست و پس از جنگى او را شكست داد. امير فيروزشاه به كمك الياس خواجه آمد، ولى ملك كيومرث، تحف و هدايايى براى شاهرخ فرستاد و عذرخواست. ملك كيومرث با سادات گيلان و مازندران نيز مخالفت مى كرد. سيّد محمّد بن سيّد مهدى، حاكم گيلان، با سادات مازندران و الياس خواجه، متّحد شدند و در ولايت طالقان در تير كوه (شايد: شير كوه) جنگ كردند. كار به جايى نرسيد، بار ديگر سيّد محمّد از راه دريا بار و سيّد مرتضى با لشكر مازندران و الياس خواجه از راه رى، به رستمدار آمدند و ملك كيومرث را شكست دادند.
ملك كيومرث نزد شاهرخ رفت و فرمانى براى تسلّط و تسخير اين نواحى بگرفت و بازگشت. در اين وقت، سيّد محمّد را با بنى اَعمام، مخالفت افتاد، قلاع پشت كوه را به ملك كيومرث دادند؛ ولى قلعه فاليس و طالقان را در اختيار خود نگاه داشتند.
در سال 832 ملك حسين كيا سپه سالار، محمّد بن نوپاشا را با لشكر كوه و گيلان به پشت كوه رستمدار فرستاد، پشت كوه رستمدار در دست نوكران ملك كيومرث مرحوم بود، چون به طالقان رسيدند، اوّل قلعه فاليس را بگشودند و ضبط آن را به سردارى كافى سپردند. در سال 845 كليد قلعه فاليس طالقان را به نوكران ملك كيومرث مرحوم دادند.
هنگامى كه لشكريان الغ بيگ (851 - 853) به صفحات جبال آمدند، طالقان و قلعه فاليس در دست ملك بهمن پسر ملك كيومرث بود. اردوى الغ بيگ با گذشتن از طالقان، خرابى زياد بدان جا وارد آوردند. سيّد احمد كيا براى اظهار اطاعت و فرمانبردارى سيّد روح الدين موسى را با تحف و هدايا نزد الغ بيگ فرستاد. الغ بيگ وضع طالقان را از او پرسيد، سيّد روح الدين آنچه از خرابى ديده بود شرح داد، الغ بيگ فرمان نوشت تا قلعه فاليس را با حدود طالقان، ملك بهمن، به سيّد احمد وا گذارد. ملك بهمن، اظهار نارضايتى كرد، او را مقيّد كردند و به جزيره اى از جزاير عراق فرستادند و قلعه به دست سيّد احمد كيا افتاد.
ص: 966
در زلزله ديلمان كه در روز يكشنبه سوم شعبان 889 اتّفاق افتاد و طالقان نيز خرابى زياد ديد، هفتاد و هشت تن از اصحاب قلعه فاليس، جان سپردند. از قلعه فاليس، خبرى بيش از اين نداريم».
ابن الاثير در كامل التواريخ (ج 10، چاپ اوّل، ص 123) حوادث سال 496 را به اين عنوان «ذكر استيلاء ينال على الرَّيّ، و أخذها منه، و وصوله إلى بغداد» آغاز كرده و گفته (ترجمه): «خطبه در رى به نام سلطان بركيارق مى خواندند. چون سلطان محمّد از اصفهان بيرون رفت - به شرحى كه در پيش گفتيم - و ينال بن انوشتكين حُسامى با او بود، در اثناى راه از او اجازه گرفت تا به رى برود و خطبه را در آن شهر به نام وى بكند. سلطان محمّد، وى را اجازه داد، پس او و برادرش علىّ بن نوشتكين به طرف رى رهسپار شدند و در ماه صفر 496 به رى رسيدند. كسانى كه از نايبان و گماشتگان سلطان بركيارق در رى بودند، فرمان ينال را بردند و خطبه را در رى به نام سلطان محمّد خواندند. چون ينال بر شهر مسلّط شد، آغاز به ظلم و ستم كرد و اهالى شهر را به دويست هزار دينار مصادره نمود و تا نيمه ماه ربيع الأوّل، بر اجحاف و بيدادگرى خود ادامه مى داد تا آن كه امير برسق بن برسق، از جانب سلطان بركيارق براى دفع شرّ او به رى روى آور شد و جنگ در ميان اين دو امير روى داد، ينال و برادرش على منهزم شده و روى به فرار نهادند؛ امّا علىّ بن نوشتكين، پس به ولايت خود قزوين برگشت؛ و امّا ينال بن نوشتكين، راه جبال را پيش گرفت و بسيارى از ياران و سپاهيان او در اثناى راه و ميان كوه ها و درّه ها و بيراهه ها تلف شد و كشته گرديد و رشته اجتماع قشونِ او گسيخته شد و به طورى پراكنده شدند كه هنگامى كه به بغداد رسيدند بيشتر از هفتصد نفر با او نبودند. خليفه عبّاسى، مقدم او را گرامى داشت، پس او و ايلغازى و سقمان - پسران ارتق - در مشهد ابوحنيفه اجتماع نموده و با هم هم قسم شدند و سوگند ياد كردند كه نسبت به سلطان محمّد بن ملكشاه
وفادارى كنند و راه نصيحت و خيرخواهى و هوادارى او را پيش گيرند. آن گاه پيش سيف الدوله صدقة بن مزيد رفتند و او نيز با آن ها در اين امر شركت نمود و سوگند به هواخواهى سلطان محمّد بخورد و با ايشان هم قسم گرديد، پس بعد از اتّفاق بر اين امر، از حلّه برگشتند».
ابن الاثير بعد از عبارت مذكور، تحت عنوان «ذكر ما فعله ينال بالعراق» به ذكر ظلم و ستم ها و قتل و غارت هاى بسيار كه از ينال در مدّت اقامت اندك وى در عراق سر زده، پرداخته [است]. پس به خوبى روشن شد كه امير على بار حسامى همان علىّ بن نوشتكين برادر ينال بن نوشتكين است كه از اُمراى سلطان محمّد بن ملكشاه بوده اند.
تعليقه 178
در اين كه اميرالمؤمنين على عليه السلام را دشمن نمى دارد مگر حرام زاده و ناپاك زاده
براى ملاحظه مطلب اين تعليقه، رجوع شود به تعليقه 104 (ص 1019-1020).
پوشيده نماناد: تصوّر نمى شود كه از برادران مسلمان ما از اهل سنّت و جماعت - أعزّهم اللّه و إيّانا - كسى پيدا شود كه بغض اميرالمؤمنين على عليه السلام را در دل داشته باشد؛ زيرا كه ايشان، آن حضرت را خليفه چهارم مى دانند، چنان كه ما امام اوّل مى دانيم؛ و بديهى است كه اين عقيده، با بغض آن
ص: 967
حضرت جمع نمى شود؛ پس مبغض آن حضرت، يا خارجى خواهد بود، يا ناصبى.
ذهبى در ميزان الاعتدال در ترجمه «ابراهيم بن يعقوب ابواسحاق سعدى جوزجانى» گفته: كان النصب مذهبا لأهل دمشق في وقتٍ كما كان الرّفض مذهبا لهم في وقتٍ، و هو في دولة بنيعُبيدٍ، ثمّ عدم - و للّه الحمد - النصب، و بقي الرَّفض خفيفا خاملاً».
قاضى شوشترى رحمه الله در مجالس المؤمنين در ترجمه «سيّد جمال الدّين عطاء اللّه الدشتكىّ الشيرازى» اين عبارتِ ذهبى را با بيانات قابل ملاحظه ديگر درج كرده است؛ هر كه طالب باشد، رجوع كند به آن كتاب (ج 1، چاپ اسلاميّه، ص 529-532)؛ زيرا ظاهر، آن است كه چنين عقيده اى اگر در سابق بوده است، اكنون بحمداللّه تعالى از بين رفته و معتقداتش نيز منقرض شده اند؛ پس بحث از آن، چندان فايده اى ندارد.
بلى، در اخبار بسيار كه به چند دسته منقسم مى شود، وارد شده كه: آن حضرت را دشمن نمى دارد مگر منافق، يا شقى، يا حرام زاده - يعنى زنازاده - و مولودى كه نطفه اش ايّام حيضِ مادرش منعقد شده باشد. و درباره هر يك از اين اقسام، اخبار مسلّم الصُّدور از خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله صادر شده و علماى فريقين به نقل آن ها پرداخته اند؛ ما در اين جا فقط به نقل حديثى مى پردازيم.
علاّمه حلّى - قَدَّسَ اللّه تربتَه، و رفع درجتَه و رُتبته - در اواخر كشف اليقين (ص 98) گفته: «و كان لأبيدلف ولد، فتحادث أصحابه في حبّ عليّ عليه السلام و بغضه، فروى بعضهم عن النبي صلى الله عليه و آله أنَّه قال: يا عليّ، لا يحبّك إلاّ مؤمن تقيّ، و لا يبغضك إلاّ ولد زنية أو حيضةٍ. فقال ولد أبيدلف: ما يقولون في الأمير؟ هل يؤتى في أهله؟! فقالوا: لا، فقال: واللّه، إنّي لأشدّ الناس بغضا لعليّ بن أبيطالب، فخرج أبوه و هم في التَّشاجر، فقال: و اللّه، إنّ هذا الخبر لحقّ؛ واللّه، إنّه لولد زنية و حيضة معا؛ إنّي كنت مريضا في دار أخي في حُمّى ثلاثا؛ فدخلت عليّ جاريته لقضاء حاجةٍ، فدعتني نفسي إليها، فأبت و قالت: إنّي لحائض، فكابرتها على نفسها، فوطئتها، فحملت بهذا الولد، فهو لزنيةٍ و حيض معا. و حكى والدي رحمه الله قال: اجتزت يوما في بعض دروب بغداد مع أصحابي، فأصابني عطش، فقلت لبعض أصحابي: اُطلب
ماءا من بعض الدُّروب، فمضى يطلب الماء، فوقفت أنا و باقي أصحابي ننتظر الماء، و صبيّان يلعبان، أحدهما يقول: الإمام هو عليّ بن أبيطالب أمير المؤمنين، و الآخر يقول: هو أبوبكر، فقلت: صدق النبي صلى الله عليه و آله : يا عليّ، لا يحبّك إلاّ مؤمن، و لا يبغضك إلاّ كافر. خرجت المرأة بالماء، فقالت: باللّه عليك يا سيّدي، أسمعني ما قلت، فقلت: حديث رويته عن النبي صلى الله عليه و آله لا حاجة إلى ذكره، فكرّرت السؤال، فرويته لها، فقالت: و اللّه يا سيّدي، إنّه لخبر صدق، إنّ هذين ولداي؛ الّذي يحبّ عليّا ولد طهر، و الّذي يبغض عليّا حملته في الحيض، جاء والده إليّ، فكابرني على نفسي حالة الحيض، فنال منّي، فحملت بهذا الذي يبغض عليّا».
بايد دانست: آنچه از اخبار بسيار فهميده مى شود آن است كه: چنان كه ولايت آن حضرت، مدارِ قبولِ اعمال است، محبّتِ آن حضرت نيز مدارِ صحّتِ نَسَب و ميزانِ طهارتِ مولد و نشانِ حلال زادگى و پاك نژادى است، چنان كه بغض آن حضرت، نشان و اَماره شقاوت و نفاق و
ص: 968
حرام زادگى و ناپاك نژادى است. و خوض در تحقيق آن، ميدان وسيعى از بيان را لازم دارد و اين مقام گنجايش اشاره به موارد نقل آن ها را ندارد.
تعليقه 179
در به كار رفتن «زيادت» با ياء مصدرى
خواجه شيراز گفته:
«زيادتى مطلب كار بر خود آسان كن *** صراحى مى لعل لب چو ماهت بس»
فروزانفر در فهرست نوادر لغات و تعبيرات (ص 480) گفته: «زيادتى، مصدر عربى است با ياء اسم مصدر فارسى» و در مقدّمه كتاب (ص 10) گفته: «مشهور چنان است كه ياء مصدرى بايد در آخر صفات و يا اسمايى كه متضمّن معناى وصفى است درآيد و متداول در استعمال نيز همين است، ولى در كتاب حاضر، به آخر بعضى از مصادر عربى، ياء مصدرى الحاق شده است، مانند: و جمالى و نغزى و عشق نيز معانى اند كه عرض عدم او باشد (ص 25) و با چندين خلقان نشستم، هيچ نقصانى جمال اللّه نيافتم (179) جهانى به اين ترتيبى هم بى ارادت نبود (ص 169) و يا تصديق نكرده باشى در مصلحتى آن (ص 248).
و توان گفت كه: مجوّز آن، ملاحظه و لمح معناى وصفيّت است كه بدان اعتبار، الحاق ياء مصدرى رواست. و استعمال مصدر به معنى وصفى، به تازى و در پارسى شواهد بسيار دارد و تداول الفاظى از قبيل سلامتى، خلاصى، راحتى، تمامى هم، بدين نظر تواند بود».
تعليقه 180
حديثى درباره قضا و قدر
ابوالفتوح رازى رحمه الله در تفسير خود (ج 1، ص 336-337 چاپ اوّل؛ و ص 157، ج 2، چاپ دوم) ضمن تفسير اين جزء « وَ لَوْ شاءَ اللّهُ ما اقْتَتَلُوا وَ لكِنَّ اللّهَ يَفْعَلُ ما يُريدُ» از آيه 253 سوره مباركه بقره گفته: «در خبر است كه مردى با اميرالمؤمنين على عليه السلام در حرب صفّين بود، او را گفت: يا اميرالمؤمنين! خبر ده ما را از رفتن ما به شام؛ به قضا و قدر خداى بود يا نه؟ گفت: به خداى قسم، هيچ بلندى بر نشديم و هيچ نشيب فرود نيامديم و پاى بر هيچ جاى ننهاديم اِلاّ به قضا و قدر خدا. مرد شامى گفت: پس رنجى كه مرا در اين راه رسيد، همانا بر خداى نويسم كه مرا در اين مزدى نباشد؛ چون مى گويى: به قضا و قدر خدا است؟ اميرالمؤمنين عليه السلام گفت: نه، خداى تعالى مزد شما به عظيم كرد به رفتنِ تان در آن حال كه مى رفتى، و بر مقام تان در آن حال كه مقيم بودى؛ براى آن كه در هيچ حال مكره نبودى و ملجأ و مضطرّ نبودى. شامى گفت: چگونه باشد اين؛ قضا و قدر ما را به آن جا راند و از قضا و قدر رفتيم و آمديم؟ اميرالمؤمنين عليه السلام گفت: اى برادر اهل شام! همانا قضاى لازم و قدرى حتم گمان بردى؛ اگر چنين بودى، ثواب و عقاب باطل شدى، و وعد و وعيد ساقط گشتى، و امر و نهى بى فايده بودى، و مُحسن به ثوابِ احسان اُولى تر نبودى از مُسى ء، و نه مُسى ء اُولى تر بودى به عقوبتِ اِسائت از
ص: 969
محسن؛ اين مقاله بت پرستان است و لشكر شيطان و خصمان رحمان و گواهان دروغ و قَدَريان اين امّت و مجوسيان؛ خداى تعالى بندگان را امر به تخيير كرد و نهى به تحذير؛ و تكليف آسان كرد و الزامِ دشخوار نكرد و بر تكليف اندك، آلاى بسيار داد؛ و طاعت او به اكراه نداشتند و معصيت او به غلبه بر او نكردند؛ و پيغامبران را به بازى نفرستاد و كتاب ها به هرزه اَنزله (يعنى اِنزال) نكرد؛ و آسمان و زمين و آنچه در ميان آن است، به باطل نيافريد. اين، گمانِ كافران است به خداى؛ واى بر ايشان از آتش دوزخ! شامى گفت: يا اميرالمؤمنين! پس اين قضا و قدر كه فرمودى چيست؟ گفت: آن، امر خدا است به طاعت، و نهى او از معصيت؛ و وعده ثواب است بر آن، و وعيد عقاب است از اين؛ و ترغيب و ترهيب به طاعت و معصيت، و تمكين از فعل حَسَنه، و خذلان اهل عصيان بر معصيت؛ اين قضاى خدا است افعال ما را و قدر او است اعمال ما را؛ امّا بيرون از اين ظنّ مبر كه ظنّ آن، عمل را احباط كند. شامى بر پاى خاست شادمان و گفت: يا اميرالمؤمنين! مرا از اين شبهتْ فَرَج دادى، كه خداى تو را از مكاره فرج دهاد!».
تعليقه 181
صفت حالت
كه غير قديم تعالى را آن صفت و مثل آن صفت و قبيل آن صفت نيست. بايد دانست كه اين مسأله، از اُمّهات مسايل كلامى بوده كه در زمان قديم، در مباحث مربوط به صفات الهى - عزّوجل - از آن بحث مى شده است. منتجب الدين رحمه الله در فهرست علماى شيعه، در ترجمه نجيب ابوالمكارم سعد بن ابى طالب متكلّم معروف رازي قدس سره گفته (چنان كه در ص 526 همين تعليقات گذشت): «له تصانيف؛ منها مسألة الأحوال» بديهى است كه مراد از اين «احوال» همانا صفت حالتِ مورد بحث است نه غير آن.
سيّد مرتضى رازى رحمه الله در تبصرة العوام (ص 162-163 چاپ استاد فقيد اقبال) گفته: «بدان كه چهار مسأله است كه علما و متكلّمان از قديم الدّهر تا بدين وقت مناظره مى كنند با واضحانِ اين مسايل و اصحاب ايشان تا حقيقتش معلوم كنند، ميسّر نمى شود، از بهر آن كه خبط است و تناقض، نه خود مى دانند و نه به فهم ديگرى مى توانند رسانيد - تا آن كه گفته: - مسأله دوم: حال ابو هاشم كه او گويد و جماعتى كه اتباع او باشند كه: خداى تعالى را حالات چند است، آن حالات مختلف است؛ و اگر مختلف نبودى، صفات مختلف نبودى و معانى معقول ايشان متباين نبودى؛ و اين احوال، نه موجود
است و نه معدوم، نه ذات خدا است و نه غير ذات او. و باقلانى و ابوالمعالى جوينى از اَشاعره موافق ابوهاشم باشند در اين مسأله. و اين سخن ايشان، بى حاصل است».
و نزديك به اين مسأله است از بعضى جهات، مسأله چهارم از چهار مسأله عنوان شده هر كه طالب آن باشد به تبصرة العوام (ص 163-164) رجوع كند.
استاد البشر و العقل الحادى عشر خواجه نصير الدين طوسى - قدّس اللّه روحَه القُدّوسي - در تجريد العقائد در مقصد ثالث كه در اثبات صانع و صفات و آثار او است، در فصل دوم كه در بيان
ص: 970
صفات خداى تعالى است، در مسأله سابعه گفته: «و وجوب الوجود يدلّ على سرمديّته و نفي الزّائد - تا آن كه در مسأله نوزدهم گفته: - و المعاني و الأحوال و الصفات الزّائدة عينا»؛ يعنى وجوب الوجود يدلّ على نفي المعاني و الأحوال و الصّفات الزّائدة عينا.
ناقد نحرير علاّمه حلّى - أنار اللّه برهانه - در كشف المراد في شرح تجريد الاعتقاد (ص 163 چاپ بمبئى به سال 1311 ه) در شرح عبارت مذكور گفته: «أقول: ذهبت الأشاعرة إلى أنّ للّه تعالى معاني قائمة بذاته، هي: القدرة، و العلم، و غيرهما من الصفات، يقتضي القادريّة و العالميّة و الحيّية و غيرها من باقي الصفات، و أبوهاشم أثبت أحوالاً غير معلومة، لكن يعلم الذّات علّتها. و جماعة من المعتزلة أثبتوا للّه تعالى صفاتٍ زائدة على الذّات. و هذه المذاهب كلّها ضعيفة؛ لأنّ وجوب الوجود يقتضي نفي هذه الاُمور عنه، لأنّه تعالى يستحيل أن يتّصف بصفة زائدة على ذاته - سواء جعلناها معنًى، أو حالاً، او صفةً غيرهما - لأنّ وجوب الوجود يقتضي الاستغناء عن كلّ شيء، فلا يفتقر في كونه قادرا إلى صفة القدرة، و لا في كونه عالما إلى صفة العلم، الى غير ذلك من المعاني و الأحوال. و إنّما قيَّد الصّفات بالزّائدة عينا؛ لأنّه تعالى موصوف بصفات الكمال، لكنّ تلك الصفات نفس الذات في الحقيقة و إن كانت مغائرةً لها في الاعتبار».
تعليقه 182
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و از كرامت و جلالتِ او - يعنى عبّاس - خداى تعالى، خلافت در خاندانِ او نهاد تا قيامت كه راعىِ امّت باشند و بودند»
اين عبارت و نظير آن را كه مؤلّفِ بعض فضائح الرَّوافض در جاى ديگر از همين كتاب نيز ياد كرده است، اشاره به احاديثى است كه به دروغ به پيغمبر صلى الله عليه و آله نسبت داده اند و دليل بر دروغ بودن نسبتِ آن ها به پيغمبر صلى الله عليه و آله آن است كه بر خلافِ واقع بوده، به دلالتِ زوال خلافت بنى عبّاس؛ و محال است كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله سخنى گويد كه بر خلاف واقع باشد.
سيوطى در اوّل تاريخ الخلفا گفته: «و منها أنّ الحديث ورد بأنّ هذا الأمر إذا وصل إلى بنيالعبّاس لا يخرج عنهم حتّى يسلّموه إلى عيسى بن مريم أو المهديّ؛ فعلم أنّ من يسمّى بالخلافة مع قيامهم خارجٌ باغٍ، فلهذه الاُمور لم أذكر أحدا من العبيديّين و لا غيرهم من الخوارج، و إنّما ذكرت الخليفة المتّفق على صحّة إمامته و عقد بيعته».
نگارنده گويد: اين كلمات، بسيار بى اساس و سست است و استدلال مثل سيوطى با آن ها بر مدّعاى خود، بسيار حيرت انگيز و شگفت آميز است؛ زيرا بعد از طمِّ جيفه خلافتِ عبّاسيّه - كه به شهادت همه ارباب تواريخ منشأ قتل و ظلم و جور و خيانت و جنايت و معدن انواع فسق و فجور و فساد و استبداد بوده است - استدلال با احاديثى نمايد كه از وقوع خلاف مضمون آن ها متجاوز از دويست سال مى گذشته است. توضيح آن كه سيوطى به سال نهصد و ده مرده است و قتل مستعصم
آخرين خليفه عبّاسى كه بساط خلافت عبّاسيّان با كشته شدن او برچيده شده است، به اتّفاق مورّخان - حتّى خود سيوطى در همين تاريخ الخلفاء نيز - به سال ششصد و پنجاه و شش بوده است و پيچيده
ص: 971
شدن اين بساط پيش از آمدن حضرت عيسى عليه السلام و مهدى آخر الزمان حضرت صاحب الأمر - عجّل اللّه فرجه - دليل صريح است بر اين كه آن احاديث، موضوع و مختلق است و براى خوش آمدِ خلفاى عبّاسى وضع و ساخته شده است؛ زيرا اگر كلام پيغمبر صلى الله عليه و آله مى بود، بايستى بساط خلافت ايشان برچيده نشود تا آن را به يكى از آن دو معصوم بسپارند».
تعليقه 184
«عبره كردن = عبر كردن»
عماد بن محمّد الثغرى در جواهر الأسمار معروف به طوطى نامه (ص 198 نسخه مطبوعه به تصحيح و اهتمام شمس الدّين آل احمد) گفته: «نه آن جا ملاّحى بود و نه سفينه اى كه به وسيلت و معونتِ او عبره كنند، متحيّر بماندند».
احمد غزالى در رساله سوانح (ص 48) گفته (رجوع شود به ص 302 مجموعه آثار فارسى احمد غزّالى منتشر شده به وسيله دكتر احمد مجاهد): «فرمان او نبرد البتّه، برخاست و در آب نشست تا عبره كند، هلاك شد از سرما، اين را سُكر و صَحْو عشق خوانند، و اين سرّى بزرگ است».
مصحح كتاب دكتر احمد مجاهد در تعليقات همين رساله (ص 85) گفته: «عبره به معنى عبور كردن است».
نگارنده گويد: نصّ عبارت راوندى در راحة الصدور (ص 120) اين است: «چون به جيحون عبره كرد در سنه خمس و ستّين و اربعمائة قلعه مختصر بود بر آب برزم». و ظهير الدين نيشابورى در ذيل سلجوقنامه (ص 28) به عوض عبارت راوندى چنين گفته: «در سنه خمس و ستّين و اربعمائة، از معبرگاه آمويه كه طريق بخارا است، از جيحون عبور كرد - يعنى الب ارسلان - و قلعه مختصر كه در كنار آب بود كه آن را برزم گويند».
در ترجمه رساله قشيريّه (ص 673 چاپ بنگاه ترجمه و نشر كتاب) آمده: «بشر مى آمد و پاره اى از شب گذشته بود، سجّاده بر سر نهاد، فرا دجله شد، عبر كرد، زمانى سخن گفتند، چون سحرگاه بود، مى آمد همچنان بر سر آب عبر كرد».
نگارنده گويد: ظاهر آن است كه «عبره» در اين قبيل موارد، به فتح عين و سكون باء است بر وزن فعله كه بناى مرّه است، نه به كسر عين و سكون باء بر وزنِ فعله كه بناى نوع است؛ چنان كه صاحب غياث اللغات گفته و گروهى نيز به تبع او در آثار خود به آن تصريح كرده اند. و همچنين است قول كسانى كه «عبر» را در «عبر كردن» در موارد گذشته و نظاير آن، به فتح عين و باء خوانده اند، در صورتى كه صحيح در آن «عَبْر» به فتح عين و سكون باء است و اينان در اين باره افراط كرده، حتّى مطلع قصيده نونيّه خاقانى را نيز تحريف نموده و مصراع اوّل آن را كه: «هان اى دل عبرت بين، از ديده نظر كن هان» است، از «ديده عبر كن» خوانده اند، در صورتى كه معروف و مشهور و نسخ معتمده همان «نظر كن» است؛ و دليل بر اين مدّعا ملاحظه عبارات كتب لغت و تدبّر در كلماتِ لغويان است.
ص: 972
و ساير لغويان نيز به ذكر مثل اين كلمات در كتب خود پرداخته اند. اگر گويند: اگر «عبر» در «عبر كردن» همان مصدر عربى باشد، پس الحاق كلمه «كردن» به آن زايد و بى معنا است؛ جواب مى دهيم كه: در استعمال غالب مصادر عربى در اين قبيل موارد از زبان فارسى، لفظ «كردن» يا نظير آن را به آخر مصدرهاى عربى اضافه مى نمايد - مانند: نصرت كردن، تعليم دادن، تنبيه نمودن - تا به وسيله آن ماضى و مضارع و امر، معيّن شود، چنان كه واضح است. حتّى در اين استعمال، اگر «عبور» را نيز بياريم، بايد مصدر «كردن» به آخر آن اضافه كنيم؛ پس همچنين است حال در «عبره كردن» و اگر آن را «عبره» به كسر عين براى آن مى گيرند تا دلالت بر نوعى خاصّ كند، زيرا كه فعله براى بناى نوع است. جواب آن است كه: ما آن را به فتح عين مى خوانيم؛ براى آن كه فعله براى بناى مرّه است تا دلالت بر وحدت كند، زيرا كه مراد در اين قبيل موارد، يك بار گذشتن است نه بارها؛ و هر دو بناء نيز از قواعد بدون خلاف عربى است. ابن مالك گفته:
«و فَعْلةٌ لِمَرّةٍ كَجَلسَة *** و فِعْلةٌ لهيئةٍ كَجِلْسَة».
و هيچ گونه ترجيحى براى قرائت با بناى نوع در اين قبيل موارد به نظر نمى رسد تا آن را دليل بر مدّعاى طرف بگيريم.
تعليقه 185
ردّ شمس براى اميرالمؤمنين على عليه السلام
شيخ بزرگوار ابوجعفر محمّد بن علىّ بن بابويه قمى - تغمّده اللّه بغُفرانه، و ألبسه حُلَلَ رحمته و رضوانه - حديث معجزه ردّ شمس را در كتاب شريف من لايحضره الفقيه به وجهى بسيار وجيه كه مشتمل بر فوايدى بسيار است نقل كرده و عالم جليل مولا محمّد تقى مجلسى - أنار اللّه برهانَه - نيز آن را در لوامع صاحبقرانى كه شرح فارسى او است بر من لا يحضره الفقيه، چنان كه شايد و بايد، شرح و ترجمه نموده است؛ ما در اين جا بيانات ايشان را مى آوريم تا موجب مزيد بصيرت خوانندگان نسبت به اين امر باشد. نصّ عبارت لوامع صاحبقرانى (ص 17-22 كتاب صلاة از جلد اوّل، چاپ اوّل) نسبت به متن و شرح اين است: «قال زرارة و الفضيل: قلنا لأبي جعفرٍ - صلواتُ اللّه عليه - : أرأيت قولَ اللّه عزّوجلّ: «إنَّ الصَّلاةَ كانَتْ عَلَى الْمُؤمِنينَ كِتابا مَوْقُوتا»] نساء /103] قال: يعني كتابا مفروضا، و ليس يعني وقت فوتها؛ إن جاز ذلك الوقت ثمّ صلاّها، لم تكن صلاة مؤدّاة؛ ولو كان ذلك كذلك، لهلك سليمان بن داود عليهماالسلام حين صلاّها لغير وقتها، ولكن متى ذكرها صلاّها.
به سند صحيح از زراره و كالصَّحيح از فضيل بن يسار منقول است كه ايشان گفتند كه: ما به خدمت حضرت امام محمّد باقر - صلواتُ اللّه عليه - عرض كرديم كه: بيان فرماييد قول خداوند عالميان را كه: «نماز بر مؤمنان، كتابى است موقوت»؛ چه معنى دارد؟ حضرت فرمودند كه: نوشته اى است واجب. و ظاهر، آن است كه حضرت، تفسير «موقوتا» كرده باشند و ممكن است تفسير «كتابا» كرده باشند و بعد از آن بيان «موقوتا» فرموده باشند، كه مراد از «موقوت» نه آن است كه اگر از اين وقت بگذرد فوت شود و تدارك نتوان كردن؛ و اگر آن را به جا آورند، به عوض فائته نشود.
ص: 973
و اگر چنين مى بود، مى بايست كه حضرت سليمان بن داود هلاك مى شدند؛ چون نماز را در غير وقتِ فضيلت يا اختيار به جا آوردند، وليكن نمازى كه فوت شود، هرگاه به خاطرش رسد، قضا مى كند آن را؛ و اين عبارت، دو احتمال دارد: يكى آن كه سائل چون از حضرت عليه السلام شنيده است كه ايشان مبالغه در نماز در وقت اختيار يا فضيلت مى فرموده اند و گمانش اين بوده است كه نماز از وقت اختيار يا فضيلت بگذرد قضا مى شود، حضرت - صلواتُ اللّه عليه - فرموده باشند كه: نه چنين است كه توهّم كرده ايد، بر تقديرى كه اين اوقات، وقت مختار باشد، اگر از اين وقت عمدا بگذراند، قضا نمى شود؛ بلكه تا وقت اضطرار هست ادا است، هر چند مؤاخذ نيز باشند. مع هذا مؤاخذه نيز نيست، بلكه خود را از ثواب عظيم اوّل وقت محروم ساخته است؛ و اگر چنين مى بود كه اگر از وقت فضيلت بگذرد قضا باشد يا مؤاخذ باشد، هر آينه مى بايست كه حضرت سليمان عليه السلام هلاك شود كه نمازش از وقت فضيلت گذشت.
و محتمل است كه سائل چنين توهّم كرده باشد كه: هرگاه از وقت بيرون برود، قضا نمى توان كرد و عقوبت تقصير را تدارك نمى توان كرد، حضرت فرموده باشند كه: نه چنين است كه قضا نتوان كرد، كه اگر قضا نتوان كردن، هر آينه حضرت سليمان، هلاك خواست شد. و ظاهرا حكايت سليمان بر فرض خلاف واقع، مراد باشد؛ يعنى اگر نمى توانست كردن و حق - سبحانه و تعالى - آفتاب را بر نمى گردانيد، هر آينه هلاك خواست شد؛ و حال آن كه حق - سبحانه و تعالى - آفتاب را از جهت او بر گردانيد و او نماز را در وقت خود به جا آورد.
مجملاً مصنّف اين كتاب من لا يحضره الفقيه كه محمّد بن علىّ بن بابويه است مى گويد كه: جُهّال اهل كتاب، به گمان باطل خود چنين نقل كرده اند كه: حضرت سليمان - صلواتُ اللّه عليه - در روزى از روزها مشغول شد به آن كه اسبان را بر او عرض مى نمودند تا آفتاب فرو رفت و نماز آن حضرت فوت شد، پس حضرت سليمان به خاطرش آمد كه نماز نكرده به شومىِ اسبان، امر كرد تا اسبان را بر گردانيدند و همه را كشت به آن كه بعضى را پى كردند و بعضى را گردن زدند؛ و آن هزار اسب بود كه از حضرت داود به آن حضرت رسيده بود به ميراث، يا از غنايم شام يافته بود. و بعضى گفته اند كه: اسبان دريايى پرنده بودند كه جنّيان به رسم هديّه از جهتِ آن حضرت آورده بودند. و حضرت سليمان گفت كه: چون اين اسبان، مرا از ياد خدا باز داشت، اين ها را كشتم و گوشت هاى آن را تصدّق نمودند. و قريب به اين را نيز ذكر كرده اند بسيارى از سُنّيان.
و آنچه گفته اند خلاف واقع است؛ و حاشا كه حضرت سليمان - كه پيغمبر خدا باشد - چنين كند كه اسبان بى گناه را بكشد؛ زيرا كه اسبان خود را بر آن حضرت عرض نكردند، بلكه اسبان را ديگران بر آن حضرت عرض نمودند، با آن كه اگر اسبان خود را عرض مى نمودند نيز گناه نداشتند؛ چون مكلّف نيستند. بلكه حقّ آن است كه حضرت امام جعفر صادق - صلواتُ اللّه عليه - در تفسير آيه فرموده اند كه: در روزى در وقت عصر، حضرت سليمان عليه السلام مشغول عرض اسبان شدند تا آفتاب فرو رفت، پس حضرت امر فرمودند فرشتگان را كه آفتاب را بر گردانيد تا من نماز را در وقت فضيلت يا
ص: 974
اختيار به جا آورم، پس فرشتگان موكّل بر آفتاب، آفتاب را بر گردانيدند، پس آن حضرت برخاستند و اوّل وضو ساختند، به آن كه آب بر ساق پاها و گردن ماليدند و جمعى كه با آن حضرت نشسته بودند و نماز ايشان نيز فوت شده بود امر كردند ايشان را تا وضو ساختند به همين عنوان؛ چون وضوى ايشان چنين بود كه مسح كنند ساق و گردن خود را. و بعد از آن نماز به جا آوردند و چون از نماز فارغ شدند، آفتاب فرو رفت و ستارگان ظاهر شد. و اين است مراد از قول الهى - تعالى شأنُه - كه فرموده است كه: ما سليمان را به داود عطا كرديم، نيكو بنده اى بود سليمانْ ما را. و او بسيار توبه كننده بود؛ به آن كه چون اندكى از مقام قربِ مَعَ اللّه به مرتبه پست تر از آن مبتلا مى شدند، باز متوجّه قرب مى شدند؛ چنان كه بر آن حضرت وارد شد كه در وقت عصرى بر او عرض نمودند اسبانى را كه بر سه پا مى ايستادند و سر سُم پاى چهارم را بر زمين مى گذاشتند؛ و اين نوع اسب، نفيس مى باشد و آن اسبان تندرو بودند بسيار نفيس. پس چون حضرت، ملاحظه نمودند كه آفتاب فرو رفته است، با خود گفتند كه: دوستى اسبان، مرا از ذكر الهى باز داشت تا آن كه وقت فضيلت نماز من گذشت؛ اى فرشتگان! آفتاب را برگردانيد تا نماز را در وقت فضيلت به جا آورم. پس شروع در وضو كرد و نماز را به جا آوردند.
و به تحقيق كه اين حديث را با اسناد آن در كتاب فوايد ذكر كرده ام و چون حكم به صحّت آن كرده است، ظاهر مى شود كه سند آن صحيح است به اصطلاح قُدما. و ممكن است كه مراد مصنّف از صحّت، اين باشد كه آن چه اهل كتاب نقل كرده اند، مخالف عقل است؛ پس مى بايد كه اين خبر - كه موافق عقل است - صحيح باشد. و اظهر، آن است كه هر دو معنا مراد است و قُربِ به اين خبر، عامّه و خاصّه روايت كرده اند از حضرت اميرالمؤمنين - صلواتُ اللّه عليه - به طُرق متعدّده. و چون تأخير صلاة از وقت خود، معصيت است و آن بر انبيا جايز نيست، تأويلات بسيار از عامّه و خاصّه وارد شده
است؛ يكى آن كه نماز نافله بود، يا وردى از اَوراد مستحبّه بود، يا تأخير از وقت فضيلت بود، يا به سبب آن، آن حضرت را غافل ساختند تا رتبه آن حضرت ظاهر شود به ردّ شمس، يا اين كه كسى كه قدرت بر ردّ شمس دارد تأخير او جايز است؛ چون البتّه نماز را در وقت، به جا خواهد آورد؛ و اللّه تعالى يَعْلَم.
و به تحقيق كه منقول است از حضرات سيّد المرسلين و ائمّه معصومين - صلواتُ اللّه عليهم - كه حق سبحانه و تعالى، آفتاب را برگردانيد از جهتِ يوشع بن نون كه وصىّ حضرت موسى - على نبيّنا و عليه السّلام - بود، به سبب حربى كه با كفّار مى كرد تا وقت فضيلت نماز به در رفت و يوشع دعا كرد تا حق - سبحانه و تعالى - ردِّ شمس نمود تا نماز در وقت خود به جا آوردند.
و قال النبي صلى الله عليه و آله : يكون في هذه الاُمّة كلّ ما كان في بني إسرائيل حَذو النَّعل بالنَّعل و الْقُذَّة بِالْقُذَّةِ.
و عَلى أىّ حالٍ، غرض از ذكر حديث و آيه، آن است كه مى بايد كه ردِّ شمس در اين اُمّت، دو مرتبه بشود، چنانچه در بنى إسرائيل دو مرتبه شد، قطع نظر از اخبار وقوع ردّ شمس دو مرتبه. و مع هذا، خاصّه و عامّه روايت كرده اند خبر ردّ شمس را در اين اُمّت دو مرتبه.
پس جارى شد اين سنّت در برگشتن آفتاب بر حضرت اميرالمؤمنين - صلواتُ اللّه عليه - در اين اُمّت؛ و چون بر بنى اسرائيل، دو مرتبه ردِّ شمس شد، در اين اُمّت نيز دو مرتبه شد و هر دو از جهت
ص: 975
آن حضرت شد؛ يك مرتبه در حياتِ سيّد المرسلين صلى الله عليه و آله شد و يك مرتبه بعد از وفاتِ آن حضرت صلى الله عليه و آله واقع شد. امّا آنچه در ايّام حيات آن حضرت صلى الله عليه و آله واقع شد، پس روايت است به اسانيد قويّه از طرق عامّه و خاصّه؛ و قاضى عياض از علماى عامّه، حكم به صحّت اين حديث كرده است و از جمله معجزات آن حضرت شمرده است و همچنين طحاوى از علماى عامّه. و از طرق خاصّه نيز به اسانيد معتبره، منقول است كه اسما گفت كه: روزى حضرت سيّدالمرسلين صلى الله عليه و آله به خواب رفت و سرِ آن حضرت در كنارِ حضرت اميرالمؤمنين - صلواتُ اللّه عليه - بود تا آن كه نماز عصر حضرت اميرالمؤمنين - صلوات اللّه ُ عليه - فوت شد، تا آن كه آفتاب فرو رفت و چون حضرت سيّد المرسلين صلى الله عليه و آله بيدار شدند ديدند كه حضرت اميرالمؤمنين گريان است و چون سببِ گريه را پرسيدند، حضرت فرمودند كه: نماز عصر را نكرده بودم و بيدار كردن شما را جايز نمى دانستم و الحال آفتاب فرو رفته است. پس حضرت سيّد المرسلين صلى الله عليه و آله گفتند كه: خداوندا، چون على در فرمان بردارىِ تو و فرمان بردارىِ رسول تو بود تا نماز از او فوت شد، آفتاب را از جهت او بر گردان.
اسماء گفت كه: و اللّه كه آفتاب را ديدم كه فرو رفته بود و به سبب دعاى حضرت طالع شد بعد از غروب؛ و نمانْد كوهى و نه زمينى مگر آن كه آفتاب بر او تابيد تا حضرت اميرالمؤمنين - صلواتُ اللّه عليه - برخاستند و وضو ساختند و نماز گزاردند، پس آفتاب فرو رفت. و ممكن است كه حضرت اميرالمؤمنين - صلواتُ اللّه عليه - نماز را به ايما كرده باشند، يا آن كه چون تا ذهابِ حمره مشرقيّه وقت اضطرارى است، نماز آن حضرت فوت نشده باشد و از وقتِ فضيلت گذشته باشد. و در روايتِ معتبره وارد است كه: ردّ شمس در مدينه مشرّفه، در مسجدِ فضيخ شد و خواهد آمد در فضلِ مساجد. و طحاوى روايت كرده است كه در صهبا واقع شد».
محدّث نورى - قدّس اللّه تربتَه، و رفع درجتَه و رُتبته - در كتاب شريف تحيّة الزائر: (ص 180-186 چاپ اوّل به سال 1320؛ و ص 208-213 چاپ دوم به سال 1327) بعد از ذكر فضيلت مسجد براثا و بيان وظايف زوّار در آن جا گفته «مشهور در نزد اصحاب و مقتضاىِ اخبار كثيره، برگشتنِ آفتاب است براىِ حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام دو مرتبه؛ اوّل : در حياتِ حضرت رسول صلى الله عليه و آله در قربِ مسجدِ قُبا كه در آن جا مسجدى بنا كردند و آن را مسجد ردّ شمس مى گويند و مسجد فضيخ نيز گويند؛ و فضيخ، اسم نخلى است كه در آن جا بود و اين از مساجدى است كه مستحبّ مُؤكَّد است، كه حاجى ها چون به مدينه طيّبه مشرّف شدند، به آن جا بايد بروند و نماز كنند؛ و اين مسجد، الآن سقف و ديوارى ندارد. دوم: بعد از وفاتِ حضرت رسول صلى الله عليه و آله بعد از مراجعت از جنگِ نهروان، چون به خرابه شهر بابل رسيدند، فرود آمدند و نمازِ ظهر را با اصحاب كردند، پس كلّه پوسيده اى در آن جا ديدند، فرمود: آن جمجمه را حاضر كردند و از آن پرسيدند از اسم و شغل و حالش، پس اسم خود را گفت كه يكى از عُظماىِ ملوكِ جبّارين بود، و شرحِ سلطنت و طغيان و عقوباتِ بعد از هلاك شدنِ خود را در كلامى طولانى عرض كرد. پس موكب همايون از آن جا حركت كرد و در عبور از فُرات هم مُعجزاتِ غريبه اى از آن حضرت بروز كرد كه در كتبِ فضايل، مسطور است؛ و چون از فرات
ص: 976
گذشتند و به جهتِ طول كشيدنِ سخن جمجمه وقت تنگ شد و به زمينِ شوره زار رسيدند كه روا نيست نبى يا وصى در آن نماز كند، اصحاب را امر كردند به نماز؛ و خود به سرعت سير كردند، يك نفر يا دو نفر در خدمتِ آن حضرت بود، چون از آن زمين گذشتند، فرود آمدند تا وضو را تجديد كردند، آفتاب غروب كرد و همه آفاق را ابر گرفته بود، پس آفتاب را امر فرمودند برگردد. اطاعت كرد، نمازِ عصر را به جاى آوردند. و از محلّ نماز ظهر تا محلّ نماز عصر، يك فرسخ است تقريبا؛ و در آن دو محلِّ شريف كه يكى محلّ نماز ظهر و بُروز آيه باهره سخن گفتنِ جمجمه بود با آن حضرت و دومى كه مكان نماز عصر و ظهور معجزه قاهره برگشتنِ آفتاب بود براى آن جناب، دو مسجد بنا كردند؛ اوّل را مسجد جمجمه مى گويند و دوم را مسجد ردّ شمس».
تعليقه 186
در نزول آيه «اُحِلَّ لَكُمْ...» در حقّ عمر بن الخطّاب
ابو الفتوح رازى رحمه الله در تفسير آيه 187 سوره بقره «اُحِلَّ لَكُمْ لَيْلَةَ الصِّيامِ الرَّفَثُ إلى نِسائِكُمْ» (ج 2، چاپ اسلاميّه، ص 76-77) گفته: «مفسّران گفتند: سبب نزول آيه آن بود كه در بدايتِ فرض صيام، حق تعالى چنان فرمود كه: چون روزه دار روزه بگشادى، طعام و شراب و جماع چندانى روا بودى او را تا نماز خفتن بكردندى، چون از آن وقت بگذشتى، حرام شدى تا بر دگر شبِ نماز شام؛ و اگر بخفتى پيش از آن كه افطار كردى و آن وقتِ مضيّق بگذشتى، هم همچونين روا نبودى او را از اين معنا تا به دگر شب. شبى از شب هاى ماه رمضان، بعضى صحابه، نمازِ خفتن با رسول اللّه عليه السلام بكردند - گفتند: عمر خطّاب بود - و با خانه شد، نفسْ او را مطالبت مى كرد به خلوتِ حلال خود و وقت رفته بود. او خلوت كرد، چون فارغ شد، غسل كرد و پشيمانىِ سختْ او را دريافت و بامداد برخاست و به نزديك رسول عليه السلام آمد، گفت: يا رسول اللّه! من به شكايتِ اين نفس خاطئه پيش تو آمدم. رسول گفت: چه افتاده؟ قصّه بگفت، رسول گفت: خطا كردى. جماعتى ديگر برخاستند و گفتند: يا رسول اللّه! ما را هم اين حادثه افتاد، ولكن شرم داشتيم كه اين حديث را در مجلسِ تو بگوييم، هيچ رخصتى هست ما را؟ رسول صلى الله عليه و آله گفت: رخصت، به دستِ من نيست. خداى تعالى از كرمش اين حكم را از ايشان برگرفت و اين آيه فرستاد و مباح كرد ايشان را مقاربت كردن با حلالِ خود در شب هاى ماه رمضان، گفت: حلال كردند شما را شبِ روزه».
و سيوطى در الدُّرّ المنثور در تفسير همين آيه، چند روايت به همين مضمون روايت كرده، طالبين به آن كتاب و ديگر كتب تفاسير و احاديث رجوع كنند.
تعليقه 187
مكتوبٌ على باب الجنّة: لا إله إلاّ اللّه، محمّد رسول اللّه، عليّ أخو رسول اللّه (تا آخر)
خوارزمى در مناقب (ص 87-88 چاپ نجف) در فصل چهاردهم - كه در بيان آن است كه اميرالمؤمنين، نزديك ترين مردم بوده است به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله - گفته: «أخبرني شهردار بن شيرويه
ص: 977
إجازةً، أخبرني محمود بن اسماعيل الأشقر، أخبرني أحمد بن الحسين بن فاذشاه، أخبرني الطبراني، عن محمّد بن عثمان بن أبي شيبة، عن زكريّا بن يحيى بن سالم، عن الأشعث ابن عمّ الحسين بن صالح - و كان يفضّل على الحسين - عن مسعر، عن عطيّة، عن جابر بن عبداللّه الأنصاري، قال: قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : مكتوبٌ على باب الجنّة: لا إله إلاّ اللّه، محمّد رسول اللّه، عليّ بن أبيطالب أخو رسول اللّه قبل أن يخلق اللّه السماوات و الأرض بألفي عام.
عن جابر بن عبداللّه قال: سمعتُ رسول اللّه صلى الله عليه و آله يقول: مكتوبٌ على باب الجنّة قبل أن يخلق اللّه السماوات و الأرض بألفي عام: محمّد رسول اللّه، و عليّ أخوه».
محشىِ فاضل، آقاى محمّد باقر بهبودى - زاد اللّه توفيقَه - در ذيل حديث گفته: «أخرجه بهذا السَّند و اللفظ الحافظ أبونعيم في حلية الأولياء، ج 7، ص 256؛ و عنه العلاّمة الخطيب في تأريخه تحت الرقم 3919، ج 7، ص 387؛ و عنه الحافظ الذَّهبى في ميزان الاعتدال، ج 1، ص 269، بالرقم 1006؛ و في ج 2، ص 76، بالرقم 2890، قال: ساقه الخطيب عن أبينعيم؛ و أخرجه في ج 3، ص 399 بالرقم 6927 ترجمة كادح بن رحمة، عن مسعر بن كدام. و أخرجه العلاّمة الحافظ ابن حجر
العسقلاني في لسانه، ج 1، ص 457؛ و ج 2، ص 448؛ و ج 4، ص 481. راجع في ذلك: ذخائر العقبى،
ص 66؛ و مجمع الزوائد، ج 9؛ ص 111؛ و تذكرة خواصّ الاُمّة، ص 26 من طبعة الغري؛ و ص 14 من طبعة إيران، قال: رواه أحمد في الفضائل من غير طريق زكريّا؛ و مجمع الزوائد، ج 9، ص 111؛ و منتخب كنز العمّال، ج 5، ص 35 و 36».
تعليقه 188
محمّدٌ صَفوتي مِن خلقي، أيّدتُه بعليّ
خوارزمى در مناقب (ص 229 چاپ نجف) در فصلى كه تحت عنوان «فضائل له شتّى» منعقد كرده، گفته است: «عن سعيد بن جبير، عن أبي الحمراء صاحب رسول اللّه، قال: قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : رأيتُ ليلة اُسري بي مثبتا على ساق العرش: أنا غرستُ جنّة عدنٍ، محمّد صَفوتي مِن خلقي، أيّدته بعلىٍّ».
ابن المغازلى در كتاب مناقب عليّ عليه السلام (ص 39 نسخه مطبوعه در طهران به سال 1394 ه) تحت عنوان «المؤاخاة» گفته: «حدّثنا إسماعيل بن عُلية يرفعه إلى أبي الحمراء، قال: سمعتُ رسول اللّه صلى الله عليه و آله يقول: لمّا اُسري بي إلى السماء رأيتُ على ساق العرش الأيمن: أنا وحدي، لا إله غيري، غرستُ جنّة عدنٍ بيدي، محمّد صفوتي، أيّدته بعلىٍّ».
علاّمه مجلسى رحمه الله در سابع بحار (ص 357) در باب «أنّ أسماءهم مكتوبة على العرش و الكرسي و اللوح و جباه الملائكة و باب الجنّة و غيرها» گفته: «عن أبي الحمراء، قال: قال رسول اللّه: رأيتُ ليلة الإسراء مكتوبا على قائمةٍ من قوائم العرش: أنا اللّه لا إله إلاّ أنا وحدي، خلقتُ جنّة عدنٍ بيدي، محمّد صفوتي من خلقي، أيّدته بعليّ، و نصرته بعلىٍّ. يل فض - يعنى الفضائل لابن شاذان رحمه الله - و كتاب الروضة في المعجزات و الفضائل لبعض علمائنا رحمه الله عن أبي الحمراء مثله».
ص: 978
تعليقه 189
حكايت لوح سبز و خطّ سفيد و ابيات در اعلام اسم اميرالمؤمنين عليه السلام
علاّمه مجلسى رحمه الله در جلاء العيون در باب سيّم، در فصل اوّل - كه در بيان تاريخ ولادت اميرالمؤمنين عليه السلام
است - چنين فرموده است: «ابن شهر آشوب رحمه الله روايت كرده است: در شبى كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام متولّد شد، ابوطالب او را بر سينه خود گرفت و دستِ فاطمه بنتِ اَسد را گرفته به سوىِ اَبطح آمد و ندا كرد به شعرى چند كه مضمون آن ها اين است كه: اى پروردگارى كه شب تار و ماه روشن را آفريده اى! بيان كن از براىِ ما كه كودك خود را چه نام گذاريم؟ ناگاه مانند ابر، چيزى از روىِ زمين پيدا شده، نزديك ابوطالب آمد. ابوطالب او را گرفت و با على به سينه خود چسبانيد و به خانه برگشت، چون صبح شد، ديد كه لوح سبزى است، در آن شعرى چند نوشته است و مضمون آن ها اين است كه: مخصوص گرديديد شما اى ابوطالب و فاطمه به فرزند طاهر برگزيده پسنديده اى، پس نام بزرگوار او على است و خداوندِ علىّ اَعلى نام او را از نام خود اشتقاق كرده است. پس ابوطالب آن حضرت را على نام كرد و آن لوح را در زاويه راست كعبه آويخت. همچنان آويخته بود تا زمانِ هشام بن عبدالملك؛ و آن ملعون، آن را از آن جا فرود آورد، پس بعد از آن ناپيدا شد».
ناگفته نماند كه: در روايات معتبره ديگر نيز اين مضمون - كه اختيارِ اين اسمِ آن حضرت، به امر بارى تعالى و دلالت و راهنمايىِ او بوده است - وارد شده است، مثلاً نصّ عبارتِ روايت مذكوره در غالب كتب معتمده از قبيل علل الشرايع و معانى الأخبار و أمالى الصدوق رحمه الله و أمالى ابن الشيخ رحمه الله و بشارة المصطفى و كشف اليقين و كشف الحقّ و غير آن ها اين است: «حكاية عن فاطمة بنت أسد: فلمّا أردت أن أخرج هتف بي هاتف: سمّيه عليّا، فهو عليّ، و اللّه العليّ الأعلى يقول: إنّي شققتُ اسمه من اسمي، و أدّبته بأدبي، و وقفته على غامض علمي (إلى آخر الحديث)». طالب تمام حديث، به كتب نامبرده يا به تاسع بحار «باب تاريخ ولادته» يا به مدينة المعاجز «باب معاجز ميلاده» يا به كتاب غاية المرام يا غير اين ها از ساير كتب معتبره، رجوع كند.
تعليقه 190
بحث در پيرامون دو بيت زير
«و جفانٍ كالجوابي *** و قدورٍ راسيات
و امرؤالقيس رهينٌ *** مولعٌ بالفتيات».
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و اين آيت از قرآن است از قصّه داود و سليمان كه بارى تعالى گفت: «وَ جِفانٍ كَالْجَوابِ وَ قُدُورٍ راسِياتٍ»[سبأ/13]؛ پس بعينه اين كلمات پيش از بعثتِ مصطفى صلى الله عليه و آله به هفتصد سال امرؤالقيس به اتّفاق به شعر در آورده است: و جفانٍ كالجوابي» تا «مولع بالفتيات» كه در بالا نقل شد.
نگارنده گويد: شايد «به هفتصد سال» محرّف و مصحّف «به هفده سال» باشد، چنان كه در ذيل صفحه مورد نقل از چاپ اوّل (ص 581 - 852) احتمال داده ام؛ امّا نسبتِ اين شعرها را به امرءالقيس، تاكنون در جاى معتبرى نديده ام؛ بلى حمداللّه مستوفى در تاريخ گزيده (ص 812 عكسى، و ص 707
ص: 979
چاپ كتاب فروشى اميركبير به اهتمام و تصحيح دكتر نوايى) گفته است: «امرؤالقيس در زمانِ جاهليّت بود نزديك به عهد رسول اللّه صلى الله عليه و آله و او در قصيده اى گفته است:
و جفانٍ كالجوابي *** و قدورٍ راسيات
چون اين سخن به رسول عليه السلام رسانيدند، در حقِّ او فرمود: لعنَ اللّه الملك الضلّيل، نطق بالقرآن قبل أن ينزل».
نگارنده گويد: اين قبيل قصص مشهوره در ميانِ مردم عارى از تحقيق از قبيل «ربّ شهرةٍ لا أصل لها» است و در كتب اهل تحقيق ديده نمى شود.
تعليقه 191 و 196
مفوّضه
سيّد مرتضاى رازى رحمه الله در تبصرة العوام (ص 176 چاپ استاد فقيد عبّاس اقبال آشتيانى) ضمن تعداد فِرق شيعه گفته: «فرقه پانزدهم: مفوّضه. اين قوم، دعوى كردند كه خداى تعالى، امور عالم را با محمّد و امامان كرد. ايشان، آمر و ناهى و حاكم اند در جمله امور شريعت. و قومى ديگر از ايشان گفتند كه: تفويض خلق و اِحيا و اِماتت، بديشان كرد و رسول و امامان، مستحقّ عبادت اند و ايشان را نام ها نهند به اسماى خداى تعالى.
و معتزله و جمله نواصب، اين حكايت بر علماى اماميان بندند كه نامشان از پيش ياد كرديم؛ از سدير صيرفى و نُظراى وى از مفضّل و غيره.
گوييم: هر كه دعوى در چيزى كند و بر آن حجّت و بيان ندارد و اثبات نتواند كرد به كتابى از مصنّفات اين قوم؛ و كُتبِ ايشان در اَقطار عالمْ ظاهر و مخالف و موافق مى بينند و مطالعه مى كنند، اين شخص جاهل بُوَد و با وى سخن گفتن حرام بُوَد در آنچه به اُصول شرع تعلّق دارد.
اگر گويند: اماميان، اين معنا از هر آن در كتب نياوردند كه محلّ تشنيع بود و ترك تشنيع را دفع آن كردند»؛ آنگاه به بيان جواب به طريق مبسوط پرداخته، هر كه طالب باشد به تبصرة العوام مراجعه كند.
تعليقه 193
و شيعتنا في النّاس أكرم شيعةٍ
خوارزمى در مقتل الحسين (جزء دوم، ص 43) و ابن شهرآشوب رحمه الله در مناقب (ج 2، ص 202) و اربلى رحمه الله در كشف الغمّه (ص 181 چاپ اوّل) و مجلسى رحمه الله در عاشر بحار (ص 203، چاپ كمپانى) و جماعتى ديگر از فحول علما در كتب خودشان آورده اند كه: سيّد الشهداء حسين بن على عليهماالسلامروز عاشورا در طفِّ كربلا، در مقامِ اتمامِ حجّت و معرّفى خود، اين اشعار را انشا كرده اند (تعيين اختلافات جزئيّه نسخ از كتب نامبرده به عمل آيد):
«أنا ابنُ عليّ الطُّهْرِ منْ آل هاشمٍ *** كفاني بهذا مفخرا حين أفخر
و جدّي رسول اللّه أكرم مَن مشى *** و نحن سراج اللّه في الأرض نزهر
ص: 980
و فاطم اُمّي ابنةُ الطُّهر أحمد *** و عمّي يُدعى ذا الجناحين جعفر
و فينا كتاب اللّه اُنزل صادعا *** و فينا الهدى و الوحي بالخير يذكر
و نحن أمانُ اللّه للخلق كلّهم *** نسرّ بهذا في الأنام و نجهر
و نحن وُلاة الحوض نسقي مُحبّنا *** بكأس رسول اللّه ما ليس ينكر
و شيعتنا في الناس أكرم شيعة *** و مُبغِضُنا يوم القيامة يخسر».
و در مقتل خوارزمى، مصراعِ اوّلِ بيت آخر را كه در متن نقل شده، چنين نقل كرده است: «فيسعد فينا في القيام محبّنا»؛ امّا ابيات ديگر كه در بعضى از كتب متأخّرين از قبيل اسرار الشهاده دربندى رحمه الله و جلد سيّد الشهداء ناسخ (ص 297 - 298) ديده مى شود مانند اين بيت:
«فطوبى لعبدٍ زارَنا بعد موتنا *** بجنّة عدنٍ صفوها لا يكدَّر».
و غير آن در كتبِ معتبره به نظر من نرسيده است.
تعليقه 194
اين تعليقه در بيان دو مطلب است
1. وجه تسميه رافضه
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و از بعضى از ائمّه معصومين عليهم السلام روايت كرده اند كه گفت: «لقّبوهم رافضة... و هم حواريّ الاُمّة، الذين رفضوا الشرّ و أهله، و اتّبعوا الخير و أهله».
نگارنده، عين اين حديث را در مظانّ ذكر آن، بعد از مراجعه ميسور نيافت؛ ليكن دو حديث كه هر يك مشتمل به نظير مضمون حديث مورد بحث است در اين جا نقل مى كند.
مجلسى رحمه الله در مجلّد خامس عشر بحار (ص 127 چاپ أمين الضّرب؛ و جلد 68 چاپ مكتبه اسلاميّه، ص 97 - 98) در جزء اوّل، در باب «فضل الرَّفضة و مدح التّسمية بها» نقلاً از تفسير فرات بن ابراهيم گفته:
«فر - عن محمّد بن القاسم بن عبيدٍ، عن الحسن بن جعفرٍ، عن الحسين، عن محمّد - يعني ابن عبداللّه الحنظلي - عن وكيعٍ، عن سليمان الأعمش، قال: دخلت على أبي عبداللّه جعفر بن محمّد عليهماالسلامو قلت: جعلت فداك، إنّ الناس يسمّوننا روافض؛ و ما الرّوافض؟ فقال: و اللّه ما هم سمّوكموه؛ ولكنّ اللّه سمّاكم به في التوراة و الإنجيل على لسان موسى و لسان عيسى عليهماالسلام؛ و ذلك أنّ سبعين رجلاً من قوم فرعون، رفضوا فرعون و دخلوا في دين موسى، فسمّاهم اللّه تعالى الرّافضة، و أوحى إلى موسى: أن أثبت لهم في التّوراة حتّى يملكوه على لسان محمّدٍ صلى الله عليه و آله .
ففرّقهم اللّه فرقا كثيرةً و تشعّبوا شعبا كثيرةً، فرفضوا الخير و رفضتم الشرّ، و استقمتم مع أهل بيت نبيّكم عليهم السلام فذهبتم حيث ذهب نبيّكم، و اخترتم من اختار اللّه و رسوله، فأبشروا ثمّ أبشروا، فأنتم المرحومون، المتقبّل من مُحسنهم، و المتجاوز عن مُسيئهم، و مَن لم يلق اللّه بمثل ما لقيتم لم تقبل حسناته و لم يتجاوز عن سيّئاته؛ يا سليمان، هل سررتك؟ فقلت: زدني جعلت فداك، فقال: إنّ للّه - عزّوجلّ - ملائكةً يستغفرون لكم حتّى تتساقط ذنوبكم، كما تتساقط ورق الشّجر في يوم ريحٍ، و ذلك
ص: 981
قول اللّه تعالى: «الَّذينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يُؤمِنُونَ بِهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذينَ آمَنُوا»[غافر /7]؛ هم شيعتنا، و هي و اللّه لهم يا سليمان؛ هل سررتك؟ فقلت: جعلت فداك زدني! قال: ما على ملّة إبراهيم عليه السلام إلاّ نحن و شيعتنا، و سائر النّاس منها بُرَآءُ».
اين حديث شريف بعينه در تفسير فرات (ص 139 چاپ نجف) مذكور است.
2. هجو سيد حميرى، قاضى سوّار را
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و آمده است كه: چون در عهد منصورِ خليفه، قاضى سوّارِ مجبّر، گواهى سيّد حميرى شيعى قبول نكرد و گفت: تو رافضى اى (تا آخر)».
شيخ بزرگوار مفيد - قدّسَ اللّه روحَه و نوّر ضريحه - در فصول مختاره (ص 61-63 چاپ اوّل كه ظاهرا در نجف بوده) گفته: «و أخبرني الشيخ - أدامَ اللّه عزّه - مرسلاً عن محمّد بن أبان النَّخعي، قال: حدّثني معاذ بن سعيد الحميري قال: شهد السيّد إسماعيل محمّد بن الحميري رحمه الله عند سوّار القاضي
بشهادةٍ، فقال له: ألست إسماعيل بن محمّد الذي يعرف بالسيّد؟ فقال: نعم، فقال له: كيف أقدمت على الشهادة عندي، و أنا أعرف عداوتك للسّلف؟ فقال السيّد: قد أعاذني اللّه من عداوة أولياء اللّه، و إنّما هو شيءٌ لزمني. ثمّ نهض، فقال له: قم يا رافضي، فو اللّه ما شهدت بحقٍّ، فخرج السيّد رحمه الله و هو يقول:
أبوك ابن سارق عنزِ النّبي *** و أنت ابن بنت أبي جحدر
و نحن على رغمك الرّافضون *** لأهل الضّلالة و المنكر
ثمّ عمل شعرا، و كتبه في رقعةٍ، و أمر مَن ألقاها في الرقاع بين يدي سوّارٍ. قال: فأخذ الرقعة سوّار، فلمّا وقف عليها خرج إلى أبيجعفر المنصور، و كان قد نزل الجسر الأكبر ليستعدي على السيّد،
فسبقه السيّد إلى المنصور، فأنشأ قصيدته التي يقول فيها:
يا أمين اللّه، يا منصور، يا خيرَ الوُلاة *** إنّ سوّار بن عبداللّه من شرّ القُضاة
نعثليّ جمليّ لكُم غير مُوات *** جدّه سارق عنزٍ فجرة من فجرات
و الّذي كان ينادي من وراء الحجرات *** يا هنات اخرج إلينا إنّنا أهل هنات
فاكفنيه لا كفاه اللّه شرّ الطّارقات *** سنّ فينا سننا كانت مواريث الطّغاة».
نگارنده گويد: مفيد رحمه الله بعد از ذكر اين قضيّه، قضيّه ديگرى كه مشتمل بر هجو سيّد حميرى رحمه الله است قاضى سوّار را در پيش منصور خليفه عبّاسى نقل كرده و آن مربوط به رجعت است كه از عقايد حقّه شيعه اماميّه اثنا عشريّه است؛ و سيّد به اثبات آن، با ذكر آيات قرآنيّه پرداخته و اشعارى نيز در آن قصّه ساخته است، طالب آن، به كتاب مذكور (ص 63-64) رجوع كند. و مجلسى رحمه الله نيز آن را در مجلّد سيزدهم بحار (ص 233 چاپ امين الضّرب) نقل نموده است.
تعليقه 195
تُرابى و اَبوتُراب
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «تا يكى مى گويد: أنا و جميع من فوق التراب (تا آخر)».
مراد از اين «يكى» صاحب بن عبّاد است؛ قاضى نور اللّه رحمه الله در مجالس المؤمنين (ج 2، چاپ
ص: 982
اسلاميّه، ص 349): در ترجمه وى گفته «و له:
أنا و جميع من فوق التّراب *** فداء تراب نَعل أبيتراب
يعنى:
من و هر كس كه بر بالاى خاك است *** فداى خاك نعل بوتُرابيم».
طريحى رحمه الله در مجمع البحرين گفته: «و في الحديث في قوله: يا ليتني كنتُ ترابا؛ أي من شيعة عليّ عليه السلام ، و أبو ترابٍ من كُنى عليّ عليه السلام كنّي بذلك لأنّه صاحب الأرض كلّها، و حجّة اللّه على أهلها، و به بقاؤها، و إليه سكونها؛ قاله في معاني الأخبار».
امّا اين كه گفته: «و اين تفاخرى عظيم است و لقب مدح است (تا آخر)».
دلالت مى كند بر اين مدّعا اخبارى كه از آن جمله است آنچه سيّد هاشم بحرانى رحمه الله در تفسير برهان (ج 4، چاپ اسماعيليان به قم، ص 423) گفته: «قوله تعالى: «يَوْمَ يَنْظُرُ الْمَرْءُ ما قَدَّمَتْ يَداهُ وَ يَقُولُ الْكافِرُ يا لَيْتَنى كُنْتُ تُرابا»[نبأ/ 40]؛ [القمّي رحمه الله ]قال: قال: ترابا (ترابيّا - خ ل) أي علويّا. قال و قال: إنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله قال: المُكنّى أمير المؤمنين أبا ترابٍ».
ابن ابى الحديد در اوايل شرح نهج البلاغه در شرح حال اميرالمؤمنين على عليه السلام تحت عنوان «القول في نَسَب أمير المؤمنين عليّ عليه السلام و ذكر لمعٍ يسيرةٍ من فضائله» گفته: و كنّاه رسول اللّه صلى الله عليه و آله أبا تراب، وجده نائما في ترابٍ قد سقط عنه رداؤه، و أصاب التّراب جسده، فجاء حتّى جلس عند رأسه و أيقظه، و جعل يمسح التُّراب عن ظهره و يقول له: اجلس انّما أنت أبو ترابٍ، فكانت من أحبّ كنّاه - صلواتُ اللّه عليه - إليه، و كان يفرح إذا دُعي بها، فدعت بنو اُميّة خطباها أن يسبّوه بها على المنابر، و جعلوها نقيصةً له و وصمةً عليه، فكأنّما كسوه بها الحليّ و الحلل، كما قال الحسن البصري».
تعليقه 197
«قسيم» در حديثِ «يا عليّ، إنّك قسيم النّار» به معناى «مُقاسِم» است
زمخشرى در اساس البلاغه گفته: «و هو قسيمي؛ أي مُقاسمي. و في حديث عليّ رضى الله عنه: أنا قسيم النّار». و ابن الاثير در نهايه گفته: «و في حديث عليّ: أنا قسيم النّار؛ أراد أنَّ النّاس فريقان: فريق معي، فهم على هدىً؛ و فريق عليّ، فهم على ضلالٍ؛ فنصفٌ معي في الجنّة، و نصفٌ عليّ فى النّار. و قسيم فعيل بمعنى مُفاعل، كالجليس و السمير. قيل: أراد بهم الخوارج. و قيل: كلّ من قاتله».
و قاضى شوشترى در مجالس المؤمنين در مجلس اوّل ضمن معرّفى «رجال أعراف» (ج 1، چاپ اسلاميّه، ص 27 - 28) گفته: «و شيخ اجلّ محمّد بن يعقوب كلينى رحمه الله در كتاب جامع كافى به اسنادِ خود از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام روايت نموده كه آن حضرت فرموده كه: ابن كوّا روزى نزدِ حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام آمد و گفت كه: يا أميرالمؤمنين: «وَ عَلَى اْلأَعْرافِ رِجالٌ يَعْرِفُونَ كُلاًّ بِسيماهُمْ» [أعراف /46 ]فقال عليّ عليه السلام : و نحن على الأعراف، نعرف أنصارنا بسيماهم، و نحن الأعراف الذي لا
ص: 983
يعرف اللّه - عزّوجلّ - إلاّ بسبيل معرفتنا، و نحن الأعراف يوقفنا اللّه - عزّوجلّ - يوم القيامة على الصّراط، فلا يدخل الجنّة إلاّ من عرفنا و عرفناه، و لا يدخل النّار إلاّ من أنكرنا و أنكرناه؛ إنّ اللّه - تبارك و تعالى - لو شاء لعرّف العبّاد نفسه، ولكن جعلنا أبوابه و صراطه و سبيله، و الوجه الّذي يؤتى منه؛ فمن عدل عن ولايتنا، أو فضّل علينا غيرنا، فإنّهم عن الصراط لناكبون... الحديث».
و مؤيّد اين روايت است حديث عمر بن شَبّه و ديگر راويان از صحابه كرام در آن كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام قسمت كننده جنّت و نار است. و عمر بن شبّه روايت كند كه: رسول صلى الله عليه و آله اميرالمؤمنين را گفت: «يا عليّ، كأنّي بك يوم القيامة، و بيدك عصا عوسج، تسوق قوما إلى الجنّة، و آخرين إلى النّار: گفت: پندارى كه در تو مى نگرم كه فرداىِ قيامت، عصايى از چوب عوسج به دست گرفته باشى، و گروهى را به بهشت مى رانى و گروهى را به دوزخ. و با دوزخ مقاسمه مى كنى كه: هذا لي و هذا لكِ، خُذيه؛ فإنّه من أعدائي؛ و ذريه، فإنّه من أوليائي: او را دار كه از دشمنانِ من است؛ و اين را دست بدار كه از دوستانِ من است. آن گه گفت: و اللّه كه آتش، على را مطيع تر باشد از آن كه بنده اى سيّدش را» و شاعر گويد:
عليٌ حُبّه الجنّة *** قسيم النّار و الجنّة
وصيّ المصطفى حقّا *** إمام الإنس و الجنّة
تعليقه 198 اين كه مصنّف رحمه الله گفته است: «أبا حسن لو كان (تا آخر)» اشتباه است
براى اين كه اين دو بيت در آثار متنبّى ديده نمى شود و علاوه بر اين، احدى آن را به متنبّى نسبت نداده است.
ابوالفتوح رحمه الله در تفسير اين آيه شريفه: «يا أيُّها الَّذينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ ابْتَغُوا إلَيْهِ الْوَسيلَةَ»(آيه 35 سوره مباركه مائده) بعد از ذكر مطالب عاليه در تفسير آيه و نقل حديثى طولانى از ابو هارون عبدى، و او از ابو سعيد خدرى، و او از رسول اكرم صلى الله عليه و آله كه مشتمل بر تفسير وسيله است و در واقع عبارات همان حديث را كه مصنّف رحمه الله قبل از اين دو بيت نقل كرده و مطابق آن است، گفته (ص 195، ج 4 كتاب فروشى اسلاميّه): «و صاحب گويد:
أبا حسنٍ لو أنّ حبّك مُدخلي *** جهنّم، كان الفوز عندي جحيمها
و كيف يخاف النّار من كان موقنا *** بأنّ أميرالمؤمنين قسيمها؟!»
تعليقه 199
در اين كه بنياد اسلام بر پنج چيز است، و در معرّفى ششه عيد، و ايّام تشريق، و در بحث از حديث ناجيان مطلق در صحابه، كه طبق نقل عامّه، ده نفس هستند
1. در اخبار بسيار به طرق صحيحه و معتبره در كتب خاصّه و عامّه نقل شده كه: بناى اسلام بر پنج چيز است. برقى و كلينى و صدوق و شيخ الطائفه و جماعتى ديگر از علماى ما - رضوانُ اللّه عليهم - از
ص: 984
حضرت باقر عليه السلام نقل كرده اند كه: بنياد اسلام بر پنج چيز است: بر نماز، و زكات، و حجّ، و روزه، و ولايت. و سيوطى در جامع صغير از صحيح بخارى و صحيح مسلم و مسند احمد حنبل و صحيح ترمذى و صحيح نسائى از جبير بن مطعم نقل كرده كه پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: «بُني الإسلام على خمس: شهادة أن لا إله الاّ اللّه، و أنّ محمّدا رسول اللّه، و إقامة الصّلاة، و إيتاء الزّكات، و حجّ البيت، و صوم رمضان». طالب تفصيل، به موارد تفصيل، رجوع كند.
2. مراد از «ششه عيد» شش روز بعد از عيد فطر است كه حكم به استحباب روزه آن شش روز شده است؛ در برهان قاطع گفته: «ششه - به فتح اوّل و ثانى - شش روز بعد از عيد رمضان را گويند و روزه داشتن در آن شش روز سنّت است. و شش يندان - با ياى حطّى، بر وزن فرزندان - به معناى ششه است كه شش روز بعد از عيد رمضان باشد و سنّت است در آن شش روز روزه گرفتن».
بايد دانست كه اخبار بسيار در باب روزه اين شش روز وارد است و شيخ حرّ عاملى رحمه الله در وسائل در باب «استحباب كلّ خميس و كلّ جمعة و جملة من الصوم المندوب» (ج 2، چاپ امير بهادر، ص 118) و در «باب حصر أنواع ما يجب من الصوم» (ص 113 همان چاپ و جلد) و محدّث نورى رحمه الله در مستدرك الوسائل در مستدرك باب مذكور (ج 1، ص 501) و فيض رحمه الله در وافى (ج 3، چاپ دوم سنگى، ص 320) و مجلسى اوّل رحمه الله در لوامع صاحبقرانى (ج 2، چاپ سنگى، ص 104) و حاجّ شيخ محمّد باقر بيرجندى رحمه الله در وقايع الشهور و الأيّام (ص 191) و محدّث قمى رحمه الله در وقايع الأيّام (ص 65) به نقل اخبار يا به حكم به استحباب روزه يا بيانات نفيسى در پيرامون حكم، به استحباب روزه اين شش روز دارند؛ طالب تفصيل، به آن جاها رجوع كند.
تكملة
در مثل معروف بين عوام، در مورد تنفّر از چيزى كه طاقت فرسا و پُر مشقّت باشد، استعمال مى شود، كه گويند: «از ماه رمضان، خيلى خوشحالم كه ششه هم نگهدارم؟!».
3. ايّام تشريق، سه روز بعد از عيد اَضحى است؛ در منتهى الإرب گفته: «تشريق: قديد كردن گوشت. و منه أيّام التَّشريق كه سه روز است بعد از روز نحر، أو لأنّ الهدي لا تنحر حتّى تشرق الشمس».
ملاّ مظفّر در شرح بيست باب، در جايى كه ايّام مشهور عرب را معرّفى مى كند گفته: «ايّام التشريق: روز يازدهم و دوازدهم و سيزدهمِ ذو الحجّه است و روز دهم را روز نحر خوانند و يازدهم و دوازدهم را نحر مَعَ التَّشريق و سيزدهم را تشريقِ تنها. و بعضى گفته اند كه: تشريق، نماز عيد است؛ چه آن را در وقت اشراق مى گزارند و باقى ايّام را به تبعيّت آن، تشريق گويند. و بعضى گفته اند كه: تشريق، خشك كردنِ گوشت است در آفتاب؛ چه مساكينِ حرم در اين روزها گوشت قربانى خشك مى كنند. و بعضى گفته اند: تشريق، مقام كردن است در آفتاب؛ چه حاجيان، به جهتِ اَداى مناسك حجّ در اين ايّام توقّف مى كنند در آفتاب. و بعضى گفته اند: تشريق، به جانب مشرق رفتن است؛ چه اكثرِ حُجّاج، بعد از اداى مناسك حجّ، به جانب مشرق، متوجّه شوند».
ص: 985
4. اين كه مصنف رحمه الله گفته: «و گويد: ناجيان مطلق در صحابه ده نفس اند، دوازده نشايد تا حسن و حسين ناجى نباشند»؛ اشاره به مطلبى است كه اهل سنّت و جماعت به آن عقيده دارند و منشأ آن عقيده، احاديثى است كه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرده اند كه آن حضرت، از بهشتى بودنِ ده نفر خبر داده است و آن ده نفر آنان اند كه شاعر، نام ايشان را در اين دو بيت، جمع كرده است:
«ده مرد بهشتى اند قطعا *** بوبكر و عمر، علىّ و عثمان
طلحه است و زبير و بوعبيده *** سعد است و سعيد و عبد رحمان»
محبّ الدين طبرى كتابى در مناقب اين ده نفر نوشته و آن را «الرياض النضرة في مناقب العشرة» ناميده است و در اَلسنه و اَفواه اهل سنّت و جماعت، اين ده نفر را «عشره مبشّره» مى گويند؛ يعنى آن ده نفر كه پيغمبر صلى الله عليه و آله ايشان را به «بهشتى بودن» مژده داده است.
سيّد مرتضى رازى رحمه الله در تبصرة العوام (ص 242 چاپ استاد فقيد عبّاس اقبال) در باب بست و سوم كه در ذكر حديثى چند است كه اهل سنّت بر اماميان تشنيع زنند - كه ايشان ردّ اين احاديث مى كنند - گفته: «حديث شانزدهم - گويند: رسول گفت: عَشَرَةٌ في الْجَنَّةِ؛ يعنى: ده تن، از ياران در بهشت اند. و اين حديث از ده وجه، باطل است:
اوّل آن كه: راوى اين حديث، سعيد بن زيد بن نفيل است و او يكى از عشره است؛ و هر كه نه معصوم بُوَد، هر دعوى كه كند، او را بينّت بايد.
دوم آن كه: اكثر مهاجر و انصار، خون عثمان حلال داشتند و در خون او شريك بودند و نشايد كه مهاجر و انصار، خون اهل بهشت را حلال دانند، يا بر قتل او رضا دهند».
تا آن كه گفته: «ششم آن كه: طلحه و زبير و عايشه كه با علىّ بن ابى طالب مصاف كردند و هر يك را قصد آن بود كه خصم را قهر كنند، لازم آيد كه ايشان، قتل اهل بهشت روا مى داشتند و نزد ايشان فرق نبود ميان اهل بهشت و اهل دوزخ.
هفتم آن كه: چون صف بر كشيدند روز جمل، زبير از قلب لشكر فرا پيش آمد و گفت: رسول گفته است كه: ده كس با من در بهشت باشند و من از اهل بهشتم و تو با من جنگ خواهى كردن؟ امير المؤمنين على گفت: اين ده تن كدام اند؟ گفت: ابوبكر و عمر و عثمان و طلحه و زبير و سعد و سعيد و عبدالرّحمن بن عوف و اَبوعبيده جرّاح. علىّ بن أبى طالب گفت: نُه اند. زبير گفت كه: رسول فرموده كه: ده از صحابه در بهشت باشند و هم اين نه نام برد. بار سيّم گفت: رسول گفته است: ده كس از صحابه در بهشت باشند. علىّ بن ابى طالب گفت: كدام اند؟ اين نوبت، اميرالمؤمنين على را در ميان آورد و هر ده بشمرد. اميرالمؤمنين على گفت: گواهى دهم نزد خداى كه من از رسول شنيدم كه تو از اهل دوزخى».
نگارنده گويد: طالبِ باقى وجوهى كه سيّد مرتضاى مذكور در بطلان حديث مورد بحث گفته، به كتاب تبصرة العوام مراجعه كند؛ زيرا نقل همه آن ها را اين مقام، گنجايش ندارد.
ص: 986
تعليقه 200
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و در عهدِ سلطانِ سعيد مسعود - رحمةُ اللّه عليه - از قلعه ارژنگ بانگ مى زدند»
دكتر منوچهر ستوده در قلاع اسماعيليّه (ص 123-124) تحت عنوان «دژهاى طالقان» گفته: «قلعه ارژنگ كه خرابه هاى آن تا امروز بالاى ديهِ ميناوندِ طالقان است، در سال 544 به اميركيا محمّد بن بزرگْ اميد (538 - 557) ساخته شد و در همين سال، كيا محمّد، خود به ساختمانِ آن، سركشى كرده است.
صاحب جامع التواريخ گويد: «و در محرّم سنه اَربع و اَربعين و خمسمائه [كيا محمّد بن بزرگ اميد] به جانب طالقان برفت و رفيقان به عمارت دژارژنگ مشغول بودند (مأخوذ از فصلى از جامع التواريخ ص 80). چهارم صفر، آقسنقور فيروزكوهى كه والىِ رى [بود] با لشكرِ عراق به پاى دژ ارژنگ آمدند، رفيقان شبيخون بردند و گروهى بكشتند و بعضى خائب و خاسر بازگشتند. [كيا محمّد بن بزرگ اميد] با منصوريّه مراجعت نمود. پنجم صفر، دژ را در بر نهادند و خواجه محمود بن مسعود و شجاع درهى را به كوتوالى فرو داشتند و سلطان مسعود و سلطان محمّدشاه بن محمود به آذربايجان مصاف دادند و بعد از جنگْ صلح كردند و بر دفعِ اسماعيليان متّفق شدند و قصد قلعه ارژنگ كردند.
و شانزدهم ربيع الآخر، به پاى ارژنگ فرود آمدند و مجانيق نصب كردند و تا يك ماه جنگ قايم بود. مقدّم سپاه امير خمارتاش، به الموت پيغام داد كه اين قلعه باز گذاريد تا ما از پاى آن برخيزيم. تمكين نيافتند و چون دانستند كه باد مى پيمايند، به فخر بازگشتند (مأخوذ از فصلى از جامع التواريخ، صفحات 80 - 81).
روز هشتم ذى الحجّه سنه 548 از ارژنگ جماعتى رفيقان به كوهپايه رى شدند و سه هزار گوسفند از آنِ تركمانان بياوردند (از فصلى از جامع التواريخ، ص 83)».
تعليقه 201
غرابيّه
براى ملاحظه اين تعليقه، رجوع شود به تعليقه 142.
تعليقه 202
أنا من أحمد كالضوء من الضوء، و الذراع مِن العضد
اين كلام بعينه مأخوذ از نامه اى است كه اميرالمؤمنين عليه السلام به والى بصره عثمان بن حنيف انصارى نوشته است كه سيّد رضى رضى الله عنه در باب «المختار من كُتب امير المؤمنين ورسائله» (ص 76-110، ج 4 شرح نهج، طبع مصر به سال 1329 ه) نقل نموده و ابن ابى الحديد، در شرح همين عبارت (ص 107) گفته: «ثمّ قال عليه السلام : و أنا من رسول اللّه صلى الله عليه و آله كالضوء من الضوء، و الذراع من العضد، و ذلك لأنّ الضوء الأوّل يكون علّةً في الضوء الثاني؛ ألا ترى أنّ الهواء المقابل للشمس يصير مضيئا من الشمس، فهذا
ص: 987
الضوء هو الضوء الأوّل، ثمّ إنّه يقابل وجه الأرض، فيضيء وجه الأرض منه، فالضوء الّذي على وجه الارض هو الضوء الثاني، و مادام الضوء الأوّل ضعيفا فالضوء الثاني ضعيف؛ فإذا ازداد الجوّ إضاءةً ازداد وجه الأرض إضاءةً؛ لأنّ المعلول يتّبع العلّة. فشبّه عليه السلام نفسه بالضوء الثاني، و شبّه رسول اللّه صلى الله عليه و آله بالضوء الأوّل، و شبّه منبع الأضواء و الأنوار - سبحانه و جلّت أسماؤه - بالشمس الّتي توجب الضوء الأوّل، ثمّ الأوّل يوجب الضوء الثاني.
و أمّا قوله: و كذراع من العضد؛ فلأنّ الذراع فرع على العضد، و العضد أصل؛ ألا ترى أنّه لا يمكن أن يكون ذراعٌ إلاّ إذا كان عضدٌ، و يمكن أن يكون عضد لا ذراع له؛ و لهذا قال الرّاجز لولده:
يا بكر بكرين و يا خلب الكبد *** أصبحت منّي كذراعٍ من عضد
فشبّه عليه السلام نفسه بالنسبة إلى رسول اللّه صلى الله عليه و آله بالذراع الذي العضد أصله و اُسّه، المراد من هذا التشبيه الإبانة عن شدّه الامتزاج و الاتّحاد و القرب بينهما؛ فإنّ الضوء الثاني شبيه بالضوء الأوّل، و الذراع متّصل بالعضد اتّصالاً بيّنا، و هذه المنزلة فقد أعطاه إيّاها رسول اللّه صلى الله عليه و آله في مقاماتٍ كثيرةٍ، نحو قوله في قصّة براءة: قد أمرت أن لا يؤدّي عنّي إلاّ أنا أو رجلٌ منّي؛ و قوله: لتنتهنّ يا بني وليعة أولأبعثنّ إليكم رجلاً منّي؛ أو قال: عديل نفسي؛ و قد سمّاه الكتاب العزيز نفسه، فقال: «وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أنْفُسَنا وَ أنْفُسَكُمْ» [آل عمران /61] و قد قال له: لحمك مختلط بلحمي، و دمك منوطٌ بدمي، و شبرك و شبري واحد».
پوشيده نماناد كه: اين تعبير در غالب روايات، به عبارت «كالصنو من الصنو» نيز وارد شده؛ و صنو بنابر گفته لغويان، به معناى «مثل و مانند و هر واحد را از چند تنه درخت كه همه از يك بيخ رسته باشند» آمده است.
پس بنابر اين، مراد از اين كلام، بيان اتّحاد نفس اميرالمؤمنين عليه السلام با رسول اكرم صلى الله عليه و آله و بودنِ هر دو از يك اصل است و شاهد اين مدّعا روايات بسيارى است كه در تفسير آيه شريفه «صِنْوانٌ وَ غَيْرُ صِنْوانٍ»(از آيه 4 سوره مباركه رعد) وارد شده كه رسول اكرم فرمود: «يا عليّ، الناس مِن شجر شتّى، و أنا و أنت من شجرة واحدة» ثمّ قرأ رسول اللّه صلى الله عليه و آله : «وَ جَنّاتٌ مِنْ أعْنابٍ وَ زَرْعٌ وَ نَخيلٌ صِنْوانٌ وَ غَيْرُ صِنْوانٍ يُسْقى بِماءٍ واحِدٍ»[رعد /4].
از حسن اتّفاق، چون بعد از نوشتن اين تعليقه، به شرح ملاّ صالح روغنى قزوينى؛ مراجعه كردم، معلوم شد كه وى كلمه «الضوء» را در هر دو مورد از كلام مورد بحث «الصّنو» خوانده و نصّ عبارت او در شرح نهج البلاغه (ج 2، چاپ اوّل، ص 116) اين است: «(و أنا من رسول اللّه كالصنو من الصنو، و الذراع من العضد) و من از رسول خدا همچو دو درختيم كه از يك بيخ رسته و با هم مقابل گشته و هر يك صنو آن ديگرى است و هر دو [صنوان]اند. و [صنوين] نيامده است؛ قال تعالى: «صِنْوانٌ وَ غَيْرُ صِنْوانٍ» و قياس (صنوين) همچو «رجلين» و هم [برادر] و ابن [عمّ ]را [صنو ]گويند؛ و همچو ساعدم از بازو، به معاونتِ هم پيوسته. و در نسخه فاضل بحرانى [كالضوء من الضوء ]بوده است، همچو اين چراغ كه از آن چراغ افروزند».
نگارنده گويد: امّا آنچه اين شارح رحمه الله گفته كه: «صنوين نيامده است» اشتباه است؛ و استشهاد به
ص: 988
صنوان و غير صنوان مذكور در آيه كه كرده است، بى مورد است؛ زيرا كه صنوان، تثنيه نيست؛ بلكه جمع صنو است، چنان كه قرائت كلمه با تنوين در آخر نون صنوان، در هر دو مورد، دليل بر آن است و مفسّران و لُغويان نيز به آن تصريح كرده اند.
تعليقه 203
مشتمل بر دو مطلب است
1. متعتان كانتا على عهد رسول اللّه محلّلتين (تا آخر)
چون بحث در پيرامون اين كلام صادر از عمر بن الخطّاب، مستلزم مجال وسيع است و اين مقام، نظر به اين كه تعليقات طول يافته، چنان مجالى را ندارد؛ از اين روى، از بحث در اين امر صرف نظر مى كند؛ طالبان تحقيق در آن به موارد آن مراجعه كنند كه بسيار است و از آن جمله ايضاح فضل بن شاذان (ص 432-447) است و مفصّل تر از آن مورد و ساير كتب، كتاب تشييد المطاعن است.
2. مقنع = ثور بن عميره
سيّد مرتضى رازى رحمه الله در تبصرة العوام (ص 184، چاپ استاد فقيد عبّاس اقبال) هنگام ذكر فرق صبّاحيّه - اَتباع حسن صبّاح - گفته: «فرقت پنجم: مُقَنَّعِيّه أصحاب المُقنَّع. بدان كه ابن مقنّع، از اتباع ابومسلم بود، چنان كه در فِرَقِ بومسلميّه ياد كرديم و چون دعوتِ ملاحده ظاهر شد در زمان مامون، اصحابِ مُقنَّع با ايشان يار شدند و اين ساعت از جمله ملاحده اند نه از بومسلميّه؛ و مقنَّع از رزّاميّه بود چنان كه ياد كرديم، دعوىِ نبوّت كرد، بعد از آن دعوىِ اِلاهيّت كرد و به كشّ ماوراء النَّهر، اتباع وى بسيار شدند و او دعوتْ آن جا ظاهر كرد. چون دعوىِ خدايى كرد، از خلق در حجاب شد و خود را به كسى ننمود و روز به بُتِ زرّين بكرد و گفت: كس مرا نتواند ديدن. چون خلق، الحاح بسيار بكردند تا خود را بديشان نمايد و آن قوم را اعتقادْ آن بود كه او چون خود را بر ايشان نمايد، نتوانند كه او را بينند مگر به نور وى سوخته نشوند. آن گه آن ملعون، در مقابل ايشان كه در اندرون خواستند رفتن، آئينه اى چند محرقه بساخت چنان كه عكس شعاع آفتاب بدان افتد، چون دستورى داد و در اندرون مى رفتند، قومى كه از پيش بودند، به عكس شعاع سوخته شدند؛ و قومى كه از پس بودند، باز گرديدند. چون آن حال بديدند گفتند: لاتُدركه الأبصار: او را نتوان ديد.
و اين ملعون، يك چشم بود و از اهل مرو بود و حِيَل و مخاريقِ نيك دانستى و نامش هاشم بود و به مخاريق، اهل كشّ و ايلاق - از بلاد فرغانه - گمراه كرد. و اين قوم بعد از ظهور دعوتِ ملاحده، تَبَعِ ايشان شدند و اين ساعت از فرق ملاحده اند».
استاد فقيد عبّاس اقبال در خاندان نوبختى (ص 262) گفته: «مبيِّضه يا سپيدجامگان يا مقنّعيّه، از فرق مشبّهه شيعه و از فروع فرق بومسلميّه و بسلميّه اصحاب هاشم بن حكيم مروزى ملقّب به مقنّع كه چون لواى اصحابِ او بر خلافِ مسوِّده - يعنى طرفداران بنى عبّاس - سفيد بوده، ايشان را مبيّضه خوانده اند و در بخارا ايشان را سپيد جامگان مى گفتند. و هاشم مقنّع رئيس ايشان همان است كه ماه
ص: 989
معروف را كه ماه سيام يا ماه نَخْشَب مى گويند ساخته؛ و ابو ريحان بيرونى، اخبار او را از كتابى فارسى به عربى ترجمه كرده و در كتاب اخبار مبيِّضه و قرامطه از تأليفات خود گنجانده بوده است». (مفاتيح العلوم، ص 20؛ الأنساب، ص 50؛ الآثار الباقية، ص 211؛ الفرق، ص 243-244؛ خطط، ج 4، ص 177؛ تبصره، ص 425؛ ترجمه تاريخ بخارا نرشخى، ص 63 - 74).
تعليقه 204
نقل فقها و علما از كتاب «بعض مثالب النواصب»
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «و سبب نزولش آن است كه معتمدان نقل كرده اند از مصطفى (تا آخر)».
صاحب جواهر - قدّسَ اللّه تربتَه - در جلد صلات، در اواخر بيانات خود، تحت عنوان «المستحبّ الخامس: التَّعقيب» گفته: «بل يشهد له في الجملة ما عن الشّيخ عبد الجليل القزويني مرفوعا في كتابِ بعض مثالب النواصب في نقض بعض فضائح الرّوافض أنّه صلى الله عليه و آله صلّى الظّهر يوما، فرأى جبرئيل عليه السلام فقال: اللّه أكبر، فأخبره جبرئيل برجوع جعفر عليه السلام من أرض الحبشة فكبّر ثانيا، فجاءت البشارة بولادة الحسين عليه السلام فكبّر ثالثا».
كلام صاحب جواهر استدراكى دارد كه در مستدركات ياد خواهد شد. گويا صاحب جواهر اين
عبارت را از كتاب فاضل هندى رحمه الله برداشته است، توضيح آن كه صاحب جواهر نهايت اعتماد را بر كشف اللثام داشته است. محدث نورى رحمه الله در فايده سوم از خاتمه مستدرك (ص 403) بر ترجمه فاضل هندى بعد از نقل اين عبارت از مقابيس شيخ اسداللّه تسترى رحمه الله در حقّ او «و له أيضا كتاب كشف اللثام عن قواعد الأحكام، انتهى» گفته: «قلت: و كان للشيخ الفقيه صاحب الجواهر رحمه الله اعتقاد عجيب فيه و في فقه مؤلّفه، و كان لا يكتب من الجواهر شيئا لو لم يحضره كشف اللثام، حدّثني بذلك الشيخ الاُستاد الشيخ عبدالحسين رحمه الله قال: و كان يقول: لو لم يكن الفاضل في العجم ما ظننتُ أنّ الفقه صار إليه».
فاضل هندى - رفع اللّه درجته - در مجلّد اوّل كشف اللثام در آن جا كه در استحباب تكبير بعد از تسليم سخن مى گويد، گفته: «ثمّ يكبّر استحبابا قبل أن يثني رجليه على ما في المنتهى ثلاثا رافعا يديه بها - تا آن كه گفته: - و روى الشيخ عبدالجليل القزويني مرفوعا في كتاب بعض مثالب النواصب في نقض بعض فضائح الرّوافض...تا آخر».
محقّق اردبيلى رحمه الله كه در حديقة الشيعه (ص 41، چاپ سال 1328؛ و ص 50 چاپ 1260، و ص 39 چاپ سال 1265): ضمن بحث از حديث غدير تحت عنوان آيه: «يا أيُّها الرَّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ إلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ»[مائده /67] (الآية) گفته است: «و از جمله حكايات شنيدنى آن كه يكى از معاندين، در رساله اى بر حديث غدير اعتراض كرده - تا آن كه گفته: - و شيخ عبدالجليل رازى در جواب فرموده (تا آخر كلام او)».
و نيز محقّق اردبيلى در حديقة الشيعه (ص 71 چاپ سال 1318؛ و ص 86 چاپ سال 1260؛ و ص 73 چاپ سال 1265) گفته: «يكى از معاندين اهل سنّت، انكار آمدنِ ذوالفقار از آسمان نموده - تا آن
ص: 990
كه گفته: - و شيخ عبدالجليل رازى در جواب گفته (تا آخر كلام او)».
و از آن جمله است عالم جليل ميرزا عبداللّه افندى رحمه الله كه در رياض العلماء و حياض الفضلاء در باب العين گفته: «الشيخ الواعظ نصير الدين عبدالجليل بن أبي الحسين بن [أبي] الفضل القزويني، عالمٌ فصيحٌ دَيّن، له كتاب بعض مثالب النَّواصب في نقض بعض فضائح الرَّوافض، كتاب البراهين في إمامة أميرالمؤمنين عليه السلام ، كتاب السؤالات و الجوابات سبع مجلّداتٍ، كتاب مفتاح التَّذكير، كتاب تنزيه عائشة؛ قاله الشيخ منتجب الدين في الفهرس».
و از آن جمله است مير محمّدهادى پسر مير لوحى موسوى حسينى سبزوارى كه در كتاب اُصول العقائد و جامع الفوائد (ص 40 چاپ اصفهان به سال 1313 هجرى قمرى) هنگام بحث از حديث غدير، بعد از آن كه اعتراض صاحب بعض فضائح الرَّوافض را نقل كرده گفته: «شيخ نبيل يعنى شيخ عبدالجليل رازى در جواب فرموده - آن گاه قسمتى از عبارت مصنّف رحمه الله را كه در فضيحت شصت و پنجم ياد كرده ذكر نموده، آن گاه گفته است: - مؤلّف مى گويد كه در بعضى از جواب هاى شيخ جليل القدر، نظر است».
و از آن جمله است ملاّ حشرى كه در روضة الأطهار (ص 28 = ورق 14) در اوايل باب چهارم گفته: «و محقّق است كه زبيده خاتون، شيعه فطريّه فدائيّه بود، چنان كه شيخ اَجلّ عبدالجليل رازى در كتاب نقض آورده (تا آخر كلام او)».
و از آن جمله است عالم مشهور حاجّ ملا محمّدباقر واعظ طهرانى رحمه الله كه در كتاب جنّة النَّعيم خود،
مكرّر در مكرّر از كتاب نقض نقل كرده است، از آن جمله (ص 448) است.
امّا آن دو نفر كه به طور وفور از آن نقل كرده اند - بلكه اساس كتاب خود را بر روى قسمتى از آن كتاب يا بر روى همه آن نهاده اند - دو عالم بزرگوار شيعه: شيخ منتجب الدين رحمه الله صاحب فهرست و قاضى شهيد سعيد نور اللّه شوشترى رحمه الله است.
تعليقه 205
استدلال بر وجوب معرفت امام زمان
محدّث قمى رحمه الله در تتمّة المنتهى (ص 300-304) گفته: «مكشوف باد كه در ميان علماى اسلام، شبهه اى
نيست كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده: مَنْ ماتَ وَ لَم يَعْرِفْ إمامَ زَمانِهِ ماتَ ميتَةً جاهِلِيَّةً: هر كس بميرد و حال آن كه امام زمان خود را نشناخته باشد، بر كفر و مردنِ زمان جاهليّت مرده. و اين حديث در كتب شيعه و سنّى، فوق حدّ استفاضه روايت شده؛ بلكه در جمله اى از صحاح عامّه و در اكثر كتب اهل سنّت، به طور ارسال مسلّم نقل شده، حتّى آن كه از عبداللّه بن عمر بن الخطّاب مشهور است كه در نيمه شب به در خانه حجّاج بن يوسف ثقفى رفت و گفت: از من بيعت بگير براى عبدالملك مروان، كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه: هر كه شبى را به روز آورد و حال آن كه بيعتِ امامى در گردن او نباشد، اگر بميرد، به مردنِ جاهليّت مرده. و همچنين در طريقه شيعه، متواتر است كه: هيچ گاهى روى زمين از حجّت اللّه - يعنى امام و خليفه پيغمبر صلى الله عليه و آله - خالى نخواهد بود، كه اگر طَرْفَة العين زمين بى حجّت
ص: 991
باشد، اهل خود را فرو مى برد. و اين مطلب مطابق است با قواعد عقليّه كه ممكن در استفاضه از حضرتِ واجب تعالى، واسطه فيض مى خواهد كه صاحب عصمت و جنبه قدسيّه باشد.
پس بر هر مسلمانى واجب است كه اگر خواهد از كفرِ جاهليّت خارج شود، امام زمان خود را بشناسد و او را واجبُ الإطاعه و واسطه نزولِ رحمت و الطاف اِلاهيّه قرار دهد. و كسى كه اعتقاد داشته باشد به رسالت حضرت خاتم الانبياء محمّد بن عبداللّه صلى الله عليه و آله و به امامتِ امام هاى گذشته - كه اوّلِ ايشان اميرالمؤمنين علىّ بن ابى طالب عليه السلام است و يازدهمِ ايشان حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام است - بايد اعتقاد داشته باشد كه امام زمان او، امام ثانى عشر، حضرت خلفِ صالح حجّت بن الحسن العسكرى صلواتُ اللّه عليه، مهدى موعود و قائم منتظر و غايب از اَنظار و ساير در اقطار است، كه به حسب نصوص متواتره از حضرت رسول و اميرالمؤمنين و ساير امامان گذشته - صلواتُ اللّه عليهم أجمعين - تصريح به اسم و وصف و شمايل و غيبت آن جناب رسيده، بلكه اختلافى نيست در ميان فِرق معروفه مسلمين در اين كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله خبر دادند به آمدنِ مهدى عليه السلام در آخر زمان كه همنام است با آن حضرت، و دين آن حضرت را رواج دهد، و زمين را از عدل و داد پُر كند. و اخبارى كه متعلّق به حضرت حجّت عليه السلام است پيش از ولادت آن حضرت، در كتب معتبره ثقاتِ اصحاب ثبت شده كه جمله اى از آن ها تا حالْ موجود و به نحوى كه اخبار نمودند و وصف كردند، خلق كثيرى ديدند. و اسم و نَسب و اوصاف، مطابق شد با آنچه فرمودند و خبر دادند.
پس براى منصفِ عاقل، ريب و شكّى نماند در بودنِ امام زمان مهدى موعود، چنان چه از ذكر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و شمايل آن جناب در كُتب سماويّه، مُنصفين اهلِ كتاب از يهود و نصارى به مجرّد ديدن و منطبق كردن، اسلام آوردند، با آن كه خصوصيّات و اسباب تعريف در آن جا نزد آن ها كمتر بود از آنچه در اين جا شده. نظير اين استدلال است آنچه ابن اَبى جمهور رحمه الله با آن بر فاضل هروى استدلال نموده و او را مجاب ساخته است، چنان كه قاضى شوشترى رحمه الله در آخر مجلس پنجم، در ترجمه ابن اَبى جمهور رحمه الله از رساله مناظره او با فاضل هروى نقل كرده (ج 1، چاپ اسلاميّه، ص 568 - 569): «گفتم: چه مى گويى در اين حديث مشهور: مَن ماتَ و لم يعرف إمام زمانه ماتَ ميتةً جاهليّة؛ آيا صحيح است يا نه؟ گفت: بلى، صحيح است و بر صحّتِ آن اتّفاق است. گفتم: پس بگوى كه: امام تو كيست؟ گفت: حديث بر ظاهرِ خود، محمول نيست؛ بلكه مراد از امام در اين حديث، قرآن است و تأويل او آن است كه: مَن مات و لم يعرف إمام زمانه الذي هو القرآن ماتَ جاهليّا. گفتم: بنابراين لازم مى آيد كه تعلّمِ قرآن بر هر يك از مردم، واجبِ عينى باشد، با آن كه هيچ احدى به اين قائل نيست؟! گفت: جميع قرآن، مراد نيست؛ بلكه مراد، فاتحه و سوره است كه قرائت آن ها شرط است در صحّتِ نماز؛ و بنابراين واجب عينى اند به اجماع. گفتم كه: حضرت رسالت صلى الله عليه و آله در اين حديث، امام را مضاف به زمان ساخته و گفته كه: مَن مات و لم يعرف إمام زمانه؛ و تخصيص امام به اهل زمان - چنان كه در حديث واقع است - دليل است بر اختصاص اهلِ زمان به امامى كه معرفتِ او بر ايشان واجب است؛ و بر تقديرِ قائل شدن به اين كه مراد به اين امام، فاتحه است، تخصيص مذكور را فايده اى نمى ماند؛ پس
ص: 992
آن تأويل، مطابقِ مقتضاى حديث نباشد، آخر از آن تأويل، عليل بر گرديده و گفت: بنابر حديث مذكور، حالِ من و تو برابر است در مقتضاى آن در اين زمان. گفتم: حاشا كه حال بر اين منوال باشد كه تو گمان برده اى؛ بلكه مرا در اين زمان، امامى است كه اعتقاد به امامت او دارم و معرفتِ او به دليل، حاصل كرده ام؛ و تو چنين نيستى. پس ما و تو برابر نباشيم. پس گفت: آن امامى كه اعتقاد به امامت او دارى، هرگز او را نمى بينى و جا و مقام او را نمى دانى و در دين خود از او نفعى و بهره اى نمى يابى و فتواىِ مسائل خود را از او نمى شنوى؛ پس من و تو در اين حكم، برابر باشيم. گفتم: حاشا و كلاّ كه حديث را دلالت نيست بر آن كه جا و مقام امام را بايد شناخت، يا بر آن كه فتواىِ مسائلِ خود را از او بايد شنيد؛ بلكه مضمون آن، بيش از اين نيست كه او را بايد شناخت؛ و الحمدللّه كه من او را مى شناسم و دلايل واضحه بر وجود او و وجوبِ امامت و لزوم متابعتِ او دارم و تجويز ملاقات او در هر وقت و ظهور او بر خود و ساير امّت مى نمايم. و اين است آنچه به مقتضاى حديث مذكور، بر من واجب است؛ زيرا كه حضرت رسالت صلى الله عليه و آله نفرموده كه: مَن لم يأخذ عن إمام زمانه الفتاوى. و همچنين نگفته كه: مَن لم يعرف مكان إمامه. بلكه گفته: مَن لم يعرف إمام زمانه؛ و الحمدللّه كه من او را شناخته ام. و تو را اعتقاد آن است كه امام ندارى و آن كه زمان تو از امام، خالى است؛ پس من و تو برابر نباشيم. و چون اين سخن به اين مقام رسيد، فاضل هروى عاجز شد و گفت: من نيز در طلبِ معرفتِ امام ام و شنيده ام كه: در ولايت يمن، مردى دعوى امامت مى كند، مى خواهم كه خود را به او رسانم تا صحّتِ دعواى امامتِ او را بدانم و آن گاه تابعِ او شوم. پس گفتم: الحال در اين وقت، تو را امامى نيست، پس در اين وقت، تو از اهل جاهليّتى و اگر بميرى در جاهليّت خواهى مرد، با آن كه اهتمامِ تو در اين ايّام، در طلبِ ملاقات امام، خلافِ مذهبِ تو و اصحابِ تو از اهل سنّت است؛ زيرا كه ايشان قائل نيستند به وجود امام در هر زمان و حكم به وجوب وجودِ او در هر وقت نمى كنند. پس ساكت شد و جوابى نگفت».
تعليقه 206
در اين كه امام زمان حجّت بن الحسن عليه السلام در سرداب سامره نيست؛ بلكه در عالم روشن است كه دنياى حاضر باشد
بايد دانست كه مؤلّف بعض فضائح الروافض در دو مورد از همين كتاب خود، نام از سرداب برده و به لحنى ركيك و عبارتى بى ادبانه به امام زمان - عجّل اللّه فرجَه - و به شيعيان او (أيّدهم اللّه تعالى) اهانت نموده است:
1. آن كه در ص 374 گفته: «پس اين مى بايست كه قائم كردى او در سردابه تن مى زند تا كى...؟!».
2. آن كه در ص 625 - 626 گفته: «فضيحت سى و چهارم: رافضى، قبله را هم مخالفت كند، وا دست چپ چفسد؛ يعنى كه قائم در سردابه است به سامرّه؛ روى فرا آن جا كند».
چون مصنّف رحمه الله از كلام او جواب داده است، ما به آن اكتفا مى كنيم؛ ليكن به توضيح دو امر مهمّ در اين مورد مى پردازيم:
ص: 993
1. اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «قائم، خود در سردابه نيست، ولادتگاهش در سردابه است»؛ مرادش از اين كلام، آن است كه خانه امام علىّ النَّقى و امام حسن عسكرى عليهماالسلام ولادتگاه امام زمان بوده است نه خصوص سرداب. و وجه صحّتِ اين تعبير، آن است كه سرداب نيز جزيى از آن خانه بوده؛ زيرا سردابِ همان خانه بوده است و بديهى است كه سردابِ هر خانه، جزء همان خانه محسوب مى شود؛ حتّى علماى معانى و بيان، ضمن ذكر علايقى كه بين حقيقت و مجاز، منظور مى شود، علاقه جزء و كلّ را ذكر نموده و آن را مصحّح اطلاق جزء بر كلّ قرار داده اند. در هر صورت، اگر مراد، اين معنا باشد كه گفتيم، فرمايش مصنّف رحمه الله درست است، و اگر نه اشتباه است؛ زيرا تا كنون نه در حديثى ديده شده، و نه از عالمى شنيده شده است كه ولادتگاه امام زمان - عجّل اللّه فرجَه - سرداب بوده است.
2. محدّث نورى در كتاب نجم ثاقب در باب هفتم، بعد از نقل حكايت صَدُم گفته: آنچه نسبت دادند به اماميّه در اعتقاد داشتنِ ايشان كه آن جناب از اوّل غيبت تا حال، و از حال تا زمان ظهور، در سرداب بوده و خواهد بود، مجرّد كذب و بهتان و اِفترا است؛ با همه كثرت فِرق و تشتّت آرا و مداخله جَهَله در علوم، تا كنون در كتابى ديده و شنيده نشده و در نظم و نثرى ذكر نشده؛ بلكه در جايى، جاهلى چنين احتمال نداده كه آن جناب از اوّل تا آخر در سرداب خواهند بود؛ بلكه در احاديث و اخبار و حكايات ايشان، در هر كتابى كه در آن ذكر امامت مى شود، مبيّن و مشروح است كه در ايّام غيبت صغرى، وكلا و نوّابِ مخصوص داشت كه اموال در نزدِ ايشان جمع مى شد و حسبِ دستورالعمل آن جناب، صرف مى كرد و به آن ها امر و نهى مى فرمود و توقيع مى فرستاد و در اماكن مخصوصه، آن ها و غير آن ها خدمتِ آن جناب مى رسيدند. و در غيبتِ كبرى، محلّ استقرار آن جناب بر همه كس مخفى است؛ ولكن در موسمِ حجّ، حاضر، و در شدّت ها و تنگى ها از مواليانِ خود دستگيرى مى كند، چنان چه شمّه اى از آن ذكر شد.
و چگونه مى گويند: آن جناب در سرداب است و در هر عيد و جمعه، در دعاى ندبه معروفه مى خوانند كه: كاش من مى دانستم كه تو در كجا مستقرّ شدى؟ آيا در رَضْوى يا ذى طُوى يا غير آن ها؟ و رَضْوى كوهى است در مدينه، و ذى طُوى موضعى است قريبِ مكّه. و در خُطب خود در ذكر القاب آن جناب مى خوانند كه: الغائب عن الأبصار، و الحاضر في الأمصار، الَّذي يظهر في بيت اللّه ذي الأستار، و يطهّر الأرض من لوث الكفّار. و در غيبت شيخ نعمانى مروى است از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود: مى باشد از براى صاحب اين امر، غيبتى در بعضى از اين درّه ها. و اشاره فرمود به دست خود به سوى ناحيه ذى طُوى (تا آخر)».
و بالجمله، كاش ذَهَبى با آن همه دعواى اطّلاع و ديانت، به محلّى از كتب اماميّه نشان مى داد كه فلان عالم، در كتابِ فلانى نوشته چنان چه رسم اماميّه است، كه در مقام ايراد بر ايشان از مؤلّف و كتاب و باب و فصل آن خبر مى دهند و با اين افترا و بهتان، شيعه را نسبت به دروغ گفتن مى دهد و خود را پاكدامن مى پندارد و ابدا شرم و حيايى نمى كند.
و سيّد محسن عاملى - قدّس اللّه تربته - در قسم ثانى از جزء رابع أعيان الشيعة (ص 420 - 422)
ص: 994
ضمن ذكر شبهات عامّه درباره امام زمان حجّت بن الحسن العسكرى - عجّل اللّه فرجَه - و جواب از آنها گفته:
«الشبهة الرابعة - كيف يمكن أن يكون شخص حيّ بجسمه الحيواني موجودا في سردابٍ يرى النّاس و لا يرونه، و من الذي يأتيه بطعامه و شرابه و يقوم بحوائجه؟ و الجواب أنّ هذا جهل ممّن يرى أنّ الشيعة تعتقد وجود المهدي في سردابٍ بسرّ من رأى، يرى النّاس و لا يرونه؛ فإنّ ذلك لا أصل له، و لا يعتقده ذو معرفةٍ من الشيعة، بل الشيعة تعتقد بوجود المهدي حيّا في هذه الدنيا، يرى النّاس و يرونه، و لا يعرفونه، و قد رفع مولانا الصادق عليه السلام في الأحاديث المرويّة عنه في المهدي عليه السلام استبعاد ذلك، بأنّ إخوة يوسف تاجروه و بايعوه و خاطبوه و هم إخوته، فلم يعرفوه؛ قال عليه السلام : و ما تنكر هذه الأمّة أن يكون اللّه يفعل بحجّته ما فعل بيوسف أن يكون يسير في أسواقهم و يطأ بسطهم، و هم لا يعرفونه حتّى يأذن اللّه - عزّوجلّ - أن يعرّفهم نفسه، كما أذن ليوسف. و في رواية عن الصادق عليه السلام : إنّ في صاحب هذا الأمر سُننا من الأنبياء - الى أن قال: - و أمّا سُنّته من يوسف، فالسّتر جعل اللّه بينه و بين الخلق حجابا يرونه و لا يعرفونه. و قد نشأت شبهة أنّ الشيعة يعتقدون بوجود المهدي في سردابٍ بسرّ مَن رأى من زيارتهم لذلك السرداب، و تبرّكهم به، و صلاتهم فيه، و زيارة المهدي عليه السلام فيه؛ فتوهّموا أنّهم يقولون بوجوده في السرداب، و تقوّل بعضهم عليهم، بأنّهم يأتون في كلّ جمعةٍ بالسلاح و الخيول إلى باب السرداب، و يصرخون و ينادون: يا مولانا، اُخرج إلينا، و قال: إنّ ذلك بالحلّة، ثمّ شنّع عليهم تشنيعا عظيما، و نسبهم إلى السخف و سفاهة العقل. و هذا ليس بعجيبٍ من تقوّلاتهم الكثيرة على الشيعة بالباطل، و هذا الذي زعمه هذا القائل لم نره و لم نسمع به و لم يسمع به سامع من غيره، و إنّما أخذه قائله من أفواه المتقوّلين علينا، أو افتراه من نفسه حتّى أنّه لم يفهم أنّ السرداب بسامرّاء لا بالحلّة. و سبب زيارة الشيعة لذلك السرداب و تبرّكهم به أنّه سرداب الدار التي كان يسكنها الإمامان عليّ بن محمّد الهادي و ابنه الحسن بن عليّ العسكري و ابنه الإمام المهدي عليهم السلام و تشرّف بسكناهم فيه، و قد رويت للإمام المهدي عليه السلام فيه معجزة يأتي نقلها عن عبدالرّحمن الجامي عند ذكر القائلين بوجوده من علماء أهل السُّنّة، و رويت عن أئمّة أهل البيت عليهم السلام فيه زيارة للمهدي عليه السلام ،
فلذلك يزورونه فيه بتلك الزيارة، و رويت فيه أدعية و صلواتٌ يفعلونها فيه».
تعليقه 207
تحقيق درباره «ازين» و «بودمانى، و كردمانى»
«ازين» مخفّف «از اين» است و آوردنِ اسم اشاره در اين قبيل موارد، براى تحقير يا تعظيم است.
مرحوم ملك الشعراى بهار در مقدمه تاريخ سيستان (ص 15) گفته: «و نوعى حرف اشاره در اين كتاب هست كه از مغول به بعد، به ندرت در نثر و نظم ديده مى شود و آن چنان است كه وقتى مى خواهند وصف چيزى يا كسى يا جماعتى را به طريق تخفيف و توهين يا تلطيف و تصغير ايراد نمايند، آن جمله وصفى را با كلمه (از اين) ابتدا كرده و بعد، يايى نكره نيز بر آن مى افزايند، مثالِ:
ص: 995
زهير بن محمّد عتيبه را سالار كرد و به بُست فرستاد، ازين گروهى متمرّدان را عتيبه نزديك خويش راه داد و قصد كرد كه نافرمان گردد (ص 121). و چنان كه شاعر گويد:
ازين مه پاره اى عابد فريبى *** مَلايك صورتى طاوسِ زيبى».
امّا اين كه مصنف رحمه الله گفته (ص 401): «اگر ما آن روز بودمانى، متابعتِ حسينِ على كردمانى».
علاّمه قزوينى رحمه الله در خاتمة الطّبع تفسير ابوالفتوح (ص 649-650) گفته: «و ديگر از استعمالات نادره اين كتاب كه در بعضى از مؤلّفات قدما نيز ديده شده، استعمال هيئت «كردمانى» است در مورد ماضى ناقص يا ماضى شرطيّه يا ماضى مطيعى در صيغه متكلّمِ مع الغير، به جاى «مى كرديم» يا «كرديمى» كه هيئت معمولى اين صيغه است، مثالِ: زيد بن ارقم گويد كه: ما در عهد رسول صلى الله عليه و آله در نماز سخن گفتمانى با يكديگر؛ و چون يكى در نماز، پهلوى يكى ايستاده بودى، از او پرسيدى كه نماز چند كردى؟ او جواب دادى. و چون كسى در آمدى و سلام كردى، جواب سلام دادندى. و هر كس به حاجت خود سخن گفتى و روا بودى تا اين آيه آمد كه: «وَ قُومُوا لِلّهِ قانِتينَ»[بقره /238] سخن گفتن حرام شد (1: 409). سالى قحطناك آمد بر ايشان و ايشان رنجور شدند، مى گفتند: كاشكى به مردمانى تا از اين محنت برستمانى (1: 414). ازهر بن راشد گويد: چون انس ما را حديثى گفتى از رسول عليه السلام و ما را معنا مفهوم نشدى، پيش حسن بصرى آمدمانى و از او پرسيديمى (1: 636). ابو جعفر الباقر روايت كند از جابر عبداللّه انصارى كه او گفت: ما جماعت انصار، فرزندان را بر علىِ ابوطالب، عرض كردمانى، هر كه او را دوست داشتى، دانستمانى كه حلال زاده است؛ و هر كه او را دشمن، دانستيمى كه حرام زاده است. و ما جماعت انصار، هر گه كه ما را حاجتى بودى به رسول عليه السلام ، على را وسيله كردمانى تا حاجت ما روا كردى (2: 144). «وَ لَوْ شِئْنا َلآتَيْنا كُلَّ نَفْسٍ هُداها»[سجده /13]: اگر خواستمانى، هر نفسى را هُدى بداديمى؛ يعنى اگر ما خواستمانى، ارادتِ جبر و اكراه، هر كسى را قهر كردمانى و الجاء بر ايمان، و افعالى كرديمى با او كه عند آن مُلْجَأ شدى به ايمان (4: 284 - 285). گفتند: اگر خداى ما را هدايت دادى، متّقى بودمانى؛ يعنى براى آن نبوديم كه خداى تعالى هدايت نداد؛ و اين دروغ است بر خداى (4: 499)».
تعليقه 208
جمال الدين موصلى و رضى الدين بوسعدِ ورامينى
مراد از «جمال الدّين موصلى» ابوجعفر محمّد بن على، معروف به جواد اصفهانى است كه از مَعاريف اجواد عالم و مشاهير تاريخ اسلام است و به سبب تعمير حرمين مكّه معظّمه و مدينه منوّره - يعنى خانه خدا كه كعبه است و روضه مدينه كه مرقد رسول صلى الله عليه و آله است - و نيز به سبب صفت جود و سخا و بذل و بخشش كه داشته است، محبوب قلوب خواص و عوام زمان خود واقع شده و ممدوح بسيارى از شعراى عرب و عجم گرديده است. از جمله مادحين او شاعر معروف، خاقانى شيروانى است كه مدايح و مراثى غَرّا در حقّ او سروده است، كه از آن جمله است شينيّه معروف وى كه آن را «باكورة الأثمار و مذكورة الأسحار» خوانند و عنوان قصيده در ديوان او چنين است: «اين قصيده را
ص: 996
باكورة الأثمار و مذكورة الأسحار خوانند، بر در كعبه معظّمه انشا كرده، در وصف مناسك و مشاعر حجّ و تخلّص به مدح ملك الوزراء جمال الدين اصفهانى نموده كه تعميرِ حرم كرده بود و خواصّ مكّه اين قصيده را به زر نوشتند».
در اين جا فقط به نقل ترجمه اى كه فزونى استرآبادى در تاريخ بحيره (ص 407-408) از اين وزير ياد كرده است پرداخته و اين ترجمه را خاتمه مى دهيم: «الوزير اَبوجعفر محمّد، الملقَّب به جواد، المشهور به جمال الدين موصلى، از كريمان زمانه بوده و از وزراى كاردان. چون در جميع فنون، سر آمدِ اقران شد، ملازمت درگاه سلطان محمود بن ملكشاه را اختيار كرد، سالى چند با او به سر برد، چون اتابك زنگى بن آقسنقر، والى موصل و مضافاتِ آن شد، جمال الدين را وزير خود كرد. چون اتابك كشته گرديد و ولدش سلطان سيف الدين غازى، بر سريرِ حكومت نشست، باز جمال الدين موصلى را وزير خود گردانيد. جمال الدّين در وزارت او دست بداد و دهش گشوده به جواد ملقّب گرديد. وقتى در موصل، قحط و غلاى عظيم شد و جمال الدين موصلى را آنچه بود ايثارِ خلق كرد، روزى شخصى نزد او به طلب آمد، هيچ نبود او را، دستار خود را به بازار فرستاده، به ملازم گفت: او قيمت اين را نداند، بفروش و زرش را بدو ده. ملازم گفت: ديگر دستار نمانده، آزرده شد از او، و گفت: اى نادان! دستار از براى ما پيدا خواهد شد و مثل اين ساعتى پيدا نخواهد شد كه محتاجى چنين تسلّى مى شود برو و ديگر مگو».
تعليقه 210
«شاهد بازى»
در آنندراج گفته: «شاهد باز فاسق كه با اَمردان و زنان، بسيار صحبت دارد».
و بنابراين، مراد امرد باز و لوطى كه عمل شنيعِ مرسوم در قوم لوط را انجام دهد، ليكن مى تواند بود كه شاهد مصحّف و محرّف از كلمه شاهين بوده باشد كه در اخبار اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام نهى از آن وارد شده و به معناى شطرنج مى باشد.
تعليقه 211
در برخى از نسبت هاى دروغ مخالفان به ما شيعيان
از قبيل اين كه : «رافضى، حجّ كعبه رها كنند و به زيارت طوس شوند».
راوندى در اوايل راحة الصدور (ص 30-31) گفته: «و خرابى جهان از آن خاست كه عوّان و غمّازان و بددينانِ ظالم، زبان در ائمّه دين دراز كردند و ايشان متّهم كردند و تعصّب و حسد در ميانِ ائمّه ظاهر شد. و عوّانانِ بد دين از قم و كاشان و آبه و طبرش و رى و فراهان و نواحىِ قزوين و ابهر و زنگان، جمله رافضى يا اشعرى در لشكر سلطان افتادند و فرا امرا و سلاطين نمودند كه ما از بهر شما توفير مى آوريم، ظلم را نام توفير برنهادند و خون و مالِ مسلمانان را بنا واجب ريختن و ستدن منفعت خواندند و بدين [بهانه ]ملك با دست گرفتند و قلمِ ظلم در مساجد و مدارس كشيدند و آبِ علما ببردند».
ص: 997
و نيز هنگامى كه خراب كارى هاى خوارزمشاه و لشكريان او را بر مملكت عراق شرح مى دهد، چنين مى گويد (ص 394 - 395): «و غزّان در خراسان، آن بى رسمى نكردند و آن بى رحمى ننمودند كه خوارزميان با عراقيان از خونِ بناحق و ظلم و نهب و خرابى؛ و اگر به شرح نوشته آيد، ده كتاب چنين باشد. و رافضيانِ كاشان - عليهمُ اللّعنه - آن ظالمان را بر آن مى داشتند كه ولايت مى كَندند و به شهر مى آوردند و بديشان مى فروختند و هفتاد و دو فرقه، طوايف اسلام، هيچ را ملحد نشايد خواند و لعنت نشايد كرد الاّ رافضى را كه ايشان اهلِ قبله ما نيستند و اجتهادِ مجتهدان باطل دانند و نماز پنج گانه را با سه آورده اند و زكات برداشته - يعنى كه ابوبكر صدّيق، در آن غُلو كرد و از اهلِ ردّه بستد - و به حجّ به طوس روند، هزار مرد كاشى را حاجى خوانند كه نه كعبه ديد و نه به بغداد رسيد، به طوس رفته باشد و خبرى از عايشه صدّيقه - رضي اللّه عنها - روايت كنند تا كس نگويد كه دروغ است كه هر چه به زيارتِ طوس رسد، به هفتاد حجّ مقبول باشد».
نگارنده گويد: كسى كه اندك مايه اى از انصاف و وجدان داشته باشد - تا چه رسد به دين و ايمان - دروغ بودنِ اين قبيل نسبت ها را به خوبى خواهد دريافت؛ از اين روى، خوض در جواب آن ها نمى كنيم.
امّا حديث مورد بحث بينِ صاحب بعض فضائح الروافض و بعض مثالب النواصب؛ قاضى شوشترى رحمه الله در مجالس المؤمنين (ص 167، ج 2، چاپ اسلاميّه) در مجلس ششم، در ترجمه شيخ كمال الدين خوارزمى، ضمن مطلبى از او نقل كرده: «اشتياق طواف روضه علّيّه امام الهُدى و بدر الدُّجى نقد المصطفى و المرتضى امام علىّ بن موسى الرضا عليه السلام كه به موجب حديث حضرت رسول صلى الله عليه و آله مقارن به هفتاد حجّ مقبول است».
تعليقه 212
حديث: «لو أنّ عبدا عبد اللّه (تا آخر)»؛ و آيه: «قُلْ لا أسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أجْرًا» (تا آخر)
احاديث بسيار در تفسير آن و شرح و بيان آن از ائمّه معصومين عليهم السلام صادر شده است و بيست و نه حديث از آن ها را فقط سيّد هاشم بحرانى رحمه الله در تفسير برهان (ج 4، چاپ سوم در مطبعه علميّه قم، ص 121-123) نقل كرده؛ حديث 21 تفسير برهان نقلاً از مجمع البيان طبرسى رحمه الله اين است: «ثمّ قال: و أخبرنا أبو الحمد، قال أخبرنا أبوالقاسم الحاكم بالإسناد المذكور في كتاب شواهد التنزيل لقواعد التفضيل مرفوعا إلى أبي اُمامة الباهلي قال: قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : إنّ اللّه تعالى خلق الأنبياء من أشجارٍ شتّى، و خُلِقْتُ أنا و عليُ من شجرةٍ واحدة؛ فأنا أصلها، و عليّ فرعها، و الحسن و الحسين ثمارها، و أشياعنا أوراقها؛ فمن تعلّق بغُصنٍ من أغصانها نجا، و من زاغ عنها هوى؛ ولو أن عبدا عبد اللّه بين الصَّفا و المَروة ألف عامٍ ثمّ ألف عامٍ ثمّ ألف عامٍ حتّى يصير كالشنّ البالي، ثمّ لم يُدْرِك محبّتنا، أكبّه اللّه على منخريه في النار. ثمّ تلا: «قُلْ لا أسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أجْرًا إلاَّ الْمَوَدَّةَ فى الْقُرْبى»[شورى /23]».
نگارنده گويد: حديث در مجمع البيان چنان كه نقل شده، در تفسير آيه موجود است.
و در حاشيه بحثى كه در نسخه مصائب النواصب تأليف قاضى نور اللّه شوشترى رحمه الله به عمل آمده، در باب اين كه دشمنان امير المؤمنين على عليه السلام از اعمال صالحه خود نفعى نخواهند برد و حسنات
ص: 998
ايشان به درجه قبول نخواهد رسيد، اين ابيات مذكور است:
«گر همه عمر شوى حق گزار *** غير عبادت نكنى هيچ كار
در حرم كعبه عبادت كنى *** كعبه دو صد بار زيارت كنى
جمله كتابى كه فرستاده حق *** كشف شود بر تو ورق بر ورق
با همه كشف و كرامات تو *** با همه قرب و مقامات تو
گر نبود مهر على در دلت *** آتش سوزنده بود منزلت».
تعليقه 213 «لا عزاء فوق ثلاث»
اين كه مؤلّف بعض فضائح الروافض گفته: «و رسول گفته است: لاعزاء فوق ثلاثٍ»؛ صريح است در اين كه اين عبارت، حديثى است كه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله صادر شده است؛ ليكن من آن را در كُتب معروفه - اعمّ از عامّه و خاصّه - پيدا نكردم؛ زيرا «المعجم المفهرس لألفاظ الحديث النَّبوي» آن را نشان نمى دهد و همچنين جامعِ صغير سيوطى آن را ياد نكرده است و به خاطر ندارم كه در كتب خودمان نيز آن را ديده باشم؛ امّا چون مضمونش مطابق سنّت ثابته در دين اسلام است، به نظر مى رسد كه در كتابى نقل شده باشد كه ما به آن دست نيافته باشيم. امّا مطابقت مضمونش با سنّت ثابته از خاتم النبيّين صلى الله عليه و آله ؛ دليل بر آن، عملِ مسلمانان است. ما در اين جا به نقل كلمات دو نفر از علماى شيعه كه مدّعاى مزبور را روشن مى كند، مى پردازيم.
شيخ بهايى رحمه الله در باب اوّل جامع عبّاسى ضمن ذكر «آنچه متعلّق به ميّت است از وقتى كه از كفن او فارغ شوند تا وقتى كه او را به خاك سپارند» از احكامِ اموات گفته: «و سنّت است تعزيت دادن اقوامْ ميّت را - يعنى پرسش نمودن و تسلّى دادن - و در وقت تعزيت، اين دعا جهتِ ايشان كردن: جَبَر اللّه وهنكم، و أحسن عزاءكم، و رحم موتاكم. و نيز سنّت است كه تا سه روز، هر روز طعامْ جهتِ ايشان فرستاد و مكروه است نزد ايشان طعام خوردن».
و از كيفيّتِ نقلِ مؤلّف بعض فضائح الروافض بر مى آيد كه مضمونِ حديثِ موردِ بحث، در ميانِ اهل سنّت و جماعت نيز مورد عمل و محلّ اتّفاق و قبولِ فقها و علماىِ ايشان است؛ زيرا استدلال با نقل آن بر مدّعاىِ مورد بحث، بدون هيچ شرط و قيدى، دليل بر ثبوتِ مضمون آن است در ميانِ ايشان.
تعليقه 214
«من بكى على الحسين أو أبكى [أو تباكى] وجبت له الجنّة»
در اين موضوع، فقط به نقل چند حديث از يك كتاب بسيار معتبر در ميانِ ما گروه شيعيان اكتفا مى كنيم.
ابن قولويه رحمه الله در كامل الزيارات (ص 104-106) در باب 33 «من قال في الحسين عليه السلام شعرا فبكى و أبكى» گفته: «حدّثنا أبو العبّاس القرشي، عن محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب، عن محمّد بن إسماعيل، عن صالح بن عقبة، عن أبي هارون المكفوف، قال: قال أبو عبداللّه عليه السلام : يا أبا هارون، أنشدني
ص: 999
في الحسين عليه السلام قال: فأنشدته فبكى، فقال: أنشدني كما تنشدون - يعنى بالرقّة - قال: فأنشدته:
امرر على جَدَث الحسين *** فقل لأعظُمه الزّكيّة
قال: فبكى - إلى أن قال: - و من أنشد في الحسين شعرا فبكى و أبكى واحدا كُتبت لهما الجنّة، و من ذكر الحسين عليه السلام عنده فخرج من عينه من الدّموع مقدار جناح ذبابٍ كان ثوابه على اللّه و لم يرض بدون الجنّة.
حدّثني أبو العبّاس، عن محمّد بن الحسين، عن الحسن بن عليّ بن أبي عثمان، عن الحسن بن عليّ بن أبي المغيرة، عن أبي عمارة المنشد، عن أبي عبداللّه عليه السلام قال: قال لي: يا با عمارة، أنشدني للعبدي في الحسين عليه السلام - إلى أن قال: - و مَن أنشد في الحسين شعرا فأبكى واحدا فله الجنّة، و من أنشد في الحسين شعرا فتباكى فله الجنّة».
آنگاه روايات چندى در همين معنا ذكر كرده؛ و نظر به اين كه اسانيد اين كتاب شريف به فرمايش عدّه اى از بزرگان دين و ناقدان حديث، مورد تعديل و توثيق قرار گرفته و خود ابن قولويه رحمه الله نيز در مقدّمه، ملتزم به صحّت اسانيد آن شده است، بدين جهت، حاجت به بررسى ندارد؛ بلكه تمام رواياتْ صحيح و راويان آن ثقات و عدول هستند.
تعليقه 215
ترجمه جماعتى از علما
امّا محمّد منصور؛ با آن كه چند نفر به اين اسم و رسم در ميان علماى آن زمان، در كتب تراجم به چشم مى خورد؛ ليكن چون قرينه معيّنه اى كه مصنّف رحمه الله كدام يك را اراده كرده است در كار نبود، از خوض در معرّفىِ وى صرف نظر شد.
امّا امير عبّادى، و خواجه على غزنوى، و ابو منصور ماشاده؛ ترجمه هر سه در سابق گذشت (رجوع شود به تعليقه 149).
امّا صدر خجندى؛ از معاريفِ علماى آن زمان است.
بايد دانست كه در زمان مصنّف رحمه الله آل خجند، از خاندان هاى معروف ساكن در اصفهان بوده اند و رياستِ طايفه شافعيّه در آن شهر با ايشان بوده و جنگ هايى كه ميان اين خاندان و خاندان آل صاعد در اصفهان واقع شده، در همه تواريخ ثبت است. و اين عبداللّطيف، پسرى داشته كه نام وى محمّد و لقش صدرالدين بوده است و در سال 552 شهر اصفهان را بر خلافِ ميل سلطان مسعود به محمّد بن محمود بن محمّد و ملكشاه ابن محمود تسليم كرده و از اين رو مورد غضب سلطان مسعود قرار گرفته و به موصل پيش جمال الدين موصلى جواد معروف رفته و بعد از مدّتى سلطان مسعود او را عفو كرده و براى وى خلعت فرستاده و او را با برادرش جمال الدين محمود بن عبداللَّطيف به اصفهان دعوت كرده است. و اين دو برادر، ممدوح جمال الدين محمّد بن عبدالرزّاق اصفهانى و جمعى ديگر از شعراى آن زمان هستند و خوض در تفصيلات اين قضايا خارج از موضوع بحث ما است. و خجندى ديگرى نيز به نام «احمد خجندى» به نظر مى رسد و معلوم نمى شود كه آيا او كسى
ص: 1000
ديگر از افراد اين خاندان بوده يا «احمد» در كتاب نقض مصحّف و محرّف كلمه «محمّد» مى باشد؟
اگرچه از عبارت عماد كاتب در تواريخ آل سلجوق كه در صفحه 343 از همين تعليقات نقل كرده ايم، معلوم مى شود كه خاندان خجندى به طور كلّى از جمله منكوب و مخذول شدگان به وسيله اُمراى حبشى بوده اند؛ زيرا تعبير وى «و منهم بنو الخجندي بإصفهان» است، ليكن از عبارت ديگر وى كه در اين جا نقل خواهيم كرد، بر مى آيد كه مراد از «بنو الخجندى» صدرالدين محمّد و برادرش جمال الدين محمود هستند كه پسران عبداللَّطيف بوده اند.
استاد فقيد مرحوم عبّاس اقبال آشتيانى در مجلّه يادگار (سال سوم شماره اوّل، ص 13 نقلاً از مقاله صدر هاشمى) گفته: «افرادِ خاندانِ خجندى در زمان سلاجقه، اقتدار و اعتبار بى پايانى حاصل كردند و بر حسبِ سياست وقت، گاهى از سلاجقه و زمانى از خلفاى بغداد طرفدارى مى نمودند. و سلاجقه كه مدّتى پايتخت شان در اصفهان بود، به ناچار غالبا با ايشان به رفق ومدارا رفتار مى نموده و چون رياست بلدى و مذهبى به عهده اين خانواده بوده، از آنان طرفدارى مى كردند، ولى گاهى اين حمايت و طرفدارى، به زيانِ آنان تمام مى شده، چنان كه بندارى در تاريخ سلجوقيان مى نويسد كه:
وقتى بوزابه والى فارس، بر محمّد و محمود پسرانِ ملكشاه ياغى شد و به اصفهان حمله كرد، در رسيدن به نزديك شهر صدرالدين خجندى، دروازه ها را بر او باز نمود و شهر را به تصرّف او داد.
در اين وقت، والى اصفهان از جانب سلطان - يعنى نجم الدّين رشيد غياثى - كه از دشمنانِ شافعيان و براى آزار ايشان پيوسته منتظرِ فرصت مى بود خواست از صدرالدين محمّد بن عبداللّطيف خجندى انتقام گيرد، صدرالدين از قضيّه آگاه گرديد و از شهر بيرون رفت و به جمال الدين وزير موصل پناه برد؛ ولى نجم الدين والى اصفهان به اين اندازه قناعت ننمود و عوام را تحريك كرد كه به مدرسه خجنديان حمله كنند، عوام نيز بدان جا حمله نمودند و مدرسه را غارت كرده كتابخانه آن را سوختند و در اين واقعه، پسران خجندى از شهر بيرون رفته، پراكنده گرديدند».
تعليقه 216
قيس بن ابى حازم
اين كه مصنّف رحمه الله گفته است: «چنان كه راوى خواجه ناصبى يكى قيس بن ابى حازم است كه اين خبر در تشبيه روايت كرده است به دروغ (تا آخر)».
ثقفى رحمه الله در الغارات (ص 40) گفته: «قال بكر بن عيسى: حدّثنا الأعمش عن الحكم بن عتيبة عن قيس بن أبي حازم قال: سمعت عليّا عليه السلام يقول: يا معشر المسلمين، يا أبناء المهاجرين، انفروا إلى أئمّة الكفر و بقيّة الأحزاب و أولياء الشيطان، انفروا إلى من يقاتل على دم حمّال الخطايا؛ فو الّذي فلق الحبّة و برأ النّسمة إنّه ليحمل خطاياهم إلى يوم القيامة، لا ينقص من أوزارهم شيئا.
حدّثنا محمّد، قال: حدّثنا الحسن، قال: حدّثنا إبراهيم، قال: حدّثنا بهذا الكلام من قول أمير المؤمنين عليه السلام غير واحد من العلماء؛ كتبناه في غير هذا الموضع».
ص: 1001
أقول: هذا الكلام تصريح من صاحب الغارات إبراهيم الثَّقفي بأنّ ناقل الحديث ليس منحصرا في قيس بن حازم حتّى ينفتح باب الطَّعن على الحديث من جهته، بل رواه جماعة كثيرون بحيث لا مجال لردّه، و تأويل ابن أبي الحديد لبعضه و توجيهه له أيضا يؤيّده، و كيف كان نقله المجلسي رحمه الله في ثامن البحار في باب ما جرى من الفتن من غارات أصحاب معاوية على أعماله (ص 679 من طبعة أمين الضّرب؛ س 16) فراجعه إن شئت.
ابن ابى الحديد بعد از نقل روايت در شرح نهج البلاغه (ج 1، ص 179) گفته: «قلت: هذا قيس بن أبي حازم هو الذي روى حديث: إنّكم لترون ربّكم يوم القيامة، كما ترون القمر ليلة البدر، لا تضامون في رؤيته. و قد طعن مشائخنا المتكلّمون فيه، و قالوا: إنّه فاسق لا تقبل روايته؛ لأنّه قال: إنّي سمعت عليّا و هو يقول: انفروا إلى بقيّة الأحزاب، فأبغضته و دخل بغضه في قلبي، و من يبغض عليّا لاتقبل روايته».
و اين كه مصنّف رحمه الله گفته است در ذيل كلام گذشته اش: «و نيز ديوانه بوده است اين قيس بن ابى حازم الخارجى»؛ تصريح به آن نيز در كتب رجال شده است؛ ابن حجر در تقريب التهذيب گفته: «قيس بن أبي حازم البجلي أبو عبداللّه الكوفي - إلى أن قال: - مات بعد الستّين أو قبلها، و قد جاوز المائة و تغيّر».
تعليقه 217
حديث اُمّ سلمه در فضل اميرالمؤمنين على عليه السلام
خوارزمى در مناقب (ص 43 چاپ نجف) در فصل هفتم در بيان غزارت علم على عليه السلام گفته: «و أنبأني أبو العلاء الحافظ الحسن بن أحمد العطّار الهمداني، أخبرني الحسن بن أحمد المقري، أخبرني أحمد بن عبداللّه الحافظ، حدّثني حبيب بن الحسن، حدّثني عبداللّه بن أيّوب القربي، حدّثني زكريّا بن يحيى المقري، حدّثني إسماعيل بن عبّاد المدني، عن شريك، عن منصور، عن إبراهيم، عن علقمة، عن عبداللّه قال: قال: خرج النبي صلى الله عليه و آله من عند زينب بنت جحش، فأتى بيت اُمّ سلمة، و كان يومها من رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، فلم يلبث أن جاء عليّ عليه السلام فدقّ الباب دقّا خفيفا، فاستبشر رسول اللّه صلى الله عليه و آله الدَّقّ، و أنكرته اُمّ سلمة، فقال لها رسول اللّه صلى الله عليه و آله : قومي فافتحي له الباب. فقالت: يا رسول اللّه، من هذا الذي بلغ من خطره أن أفتح له الباب، فأتلقّاه بمعاصمي، و قد نزلت فيّ آية من كتاب اللّه بالأمس؟ فقال لها كالمغضب: إنّ طاعته طاعة الرسول، و من عصي الرسول فقد عصى اللّه، إنّ بالباب رجلاً ليس بالبزق و لا بالخرق، يحبّ اللّه و رسولَه، و يحبّه اللّه و رسولُه. ففتحت له الباب، فأخذ بعضادتي الباب حتّى إذا لم يسمع حسّا و لا حركةً، و صرت إلى خدري، استأذن فدخل، فقال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : أتعرفينه؟ قلت: نعم، هذا عليّ بن أبي طالب عليه السلام ، قال: صدقت؛ سجيّته من سجيّتي، و لحمه من لحمي، و دمه عن دمي، و هو عيبة علمى، اسمعى و اشهدي هو قاتل النّاكثين و القاسطين و المارقين من بعدي، اسمعي و اشهدي هو و اللّه مُحيي سنّتي؛ اسمعي و اشهدي لو أنّ عبدا عبد اللّه ألف عامٍ من بعد ألف عامٍ بين الرُّكن و المقام، ثمّ لقي اللّه مبغضا لعليّ عليه السلام ، لأكبّه اللّه يوم القيامة على منخريه في نار جهنّم».
و نيز در باب قتال اهل شام (ص 122) گفته: «و أخبرنا أبو منصور شهردار هذا فيما كتب إليّ من همدان، أخبرني أبو الفتح عبدوس هذا كتابةً أخبرني الإمام أبوبكر أحمد بن اسحاق الفقيه، حدّثني
ص: 1002
الحسن بن عليّ، حدثني زكريّا بن يحيى الخزّاز المقري، حدّثني إسماعيل بن عبّاد المقري، حدّثني شريك، عن منصور، عن إبراهيم، عن علقمة، عن عبداللّه قال: خرج رسول اللّه صلى الله عليه و آله فأتى منزل اُمّ سلمة، فجاء عليّ عليه السلام ، فقال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : هذا و اللّه قاتل القاسطين و المارقين و النّاكثين بعدي».
تعليقه 218
احتجاج دوازده نفر از مهاجر و انصار بر ابوبكر در امر خلافت
بايد دانست حديثى را كه مصنّف رحمه الله در اين مورد نقل كرده، در كتب شيعه معروف است؛ صدوق رحمه الله در خصال (ص 67 - 70 چاپ طهران به سال 1302؛ و در چاپ مكتبة الصدوق ص 461 - 465) مسندا به طريق خاصّه در جزء دوم تحت عنوان «باب الواحد إلى الاثني عشر»نقل كرده و طبرسى رحمه الله در كتاب الاحتجاج (ص 42 چاپ اوّل) تحت عنوان «ذكر طرفٍ ممّا جرى بعد وفاة رسول اللّه من اللّجاج و الحجاج في أمر الخلافة من قبل من استحقّها و من لم يستحقّ، و الإشارة إلى شيءٍ من إنكار من أنكر على من تأمّر امير المؤمنين عليّ بن أبي طالب تأمّره، و كيد من كاده من قبل و من بعد» گفته: «و عن أبان بن تغلب، قال: قلت لأبي عبداللّه جعفر بن محمّد عليه السلام : جعلت فداك، هل كان أحد في أصحاب رسول اللّه أنكر على أبيبكرٍ فعله و جلوسه مجلس رسول اللّه صلى الله عليه و آله ؟ قال: نعم، كان الذي أنكر على أبيبكرٍ اثنا عشر رجلاً (الحديث)».
و همچنين ابن طاووس رحمه الله در اليقين (ص 108-113 چاپ نجف) مسندا از طريق عامّه نقل كرده است و مجلسى رحمه الله در ثامن بحار (ص 38-44) در باب امور واقعه در باب خلافت، حديث را از هر سه كتاب سابق الذكر نقل كرده و به موارد اختلاف و به بيان الفاظ محتاج به توضيح آن ها پرداخته است. و در حقّ اليقين نيز به ترجمه محصّل حديث - چنان كه شايد و بايد - پرداخته است.
تعليقه 219
در پيرامون خطبه شقشقيّه
اين كه مصنّف رحمه الله گفته: «اوّلاً در آن خطبه معروف اوّل اين كلمه مى گويد: أما واللّه، لقد تقمّصها فلان (تا
آخر)»؛ مراد از اين خطبه، همانا خطبه شقشقيّه است كه سيّد رضى رحمه الله آن را در اوايل نهج البلاغه در باب خطب نقل نموده است و علما و فضلاى فرقه اثنا عشريّه - رضوانُ اللّه عليهم - در صدور اين خطبه از اميرالمؤمنين عليه السلام و صحتِ نسبتِ آن به آن حضرت، شبهه و شكّى ندارند؛ بلكه به اتّفاق كلمه، بر بودن آن از اميرالمؤمنين عليه السلام اجماع نموده اند. و همچنين اهل انصاف از بزرگان عامّه، در اين باب، سخنى ندارند؛ بلى، برخى از متعصّبان از مخالفان شيعه، درباره آن سخنانى دارند و خوض در ردّ و قبول و نقض و ابرام اين مرام، محتاج به مجالى وسيع است كه مقام، گنجايش آن را ندارد و در اين جا به نقل كلام دو نفر از علماى بزرگ اسلام كه يكى از خاصّه و ديگرى از عامّه است اكتفا مى كنيم و طالب بسط و تفصيل، به مفصّلات رجوع كند؛ زيرا در اين باب، بحث هاى عريض و طويل به عمل آمده، حتّى در برخى از جرايد علمى نيز اين مطلب به تفصيل بسيار مبسوط، با نفى و اثباتِ طويل الذّيل از طرف
ص: 1003
نافيان و مُثبتان، درج شده است. و آن دو نفر بدين قرارند:
1. شيخ بزرگوار ابوعبداللّه محمّد بن محمّد بن النعمان ملقّب به مفيد - رضوانُ اللّه عليه - در كتاب ارشاد (ص 153 چاپ تبريز) ضمن ذكر كلمات اميرالمؤمنين عليه السلام گفته: «و روى جماعة من أهل النَّقل من طُرقٍ مختلفة عن ابن عبّاس، قال: كنت عند أمير المؤمنين عليه السلام بالرّحبة، فذكرت الخلافة و تقدّم من تقدّم عليه، فتنفّس الصعداء، ثمّ قال: أما و اللّه، لقد تقمّصها ابن أبي قحافة، و انّه ليعلم أنّ محلّي منها محلّ القطب من الرّحى، ينحدر عنّي السيل، و لا يرقى إليّ الطير؛ لكنّي سدلت دونها ثوبا، و طويت عنها كشحا، و طفقت أرتئي بين أن أصول بيدٍ جذّاء أو أصبر على طخية عماء؛ يهرم فيها الكبير، و يشيب فيها الصغير، و يكدح فيها المؤمن حتّى يلقى ربّه، فرأيت أنّ الصبر على هاتي أحجى، فصبرت و في العين قذىً، و في الحلق شجىً، أرى تُراثي نهبا إلى أن حضره أجله، فأدلى بها إلى عمر؛ فيا عجبا! بينا هو يستقيلها في حياته، إذ عقدها لآخر بعد وفاته - تا آن كه فرموده: - إلى أن حضرته الوفاة، فجعلها شورى بين جماعةٍ زعم أنّي أحدهم، فيا للّه و للشّورى - تا آن كه فرموده: - إلى أن قام ثالث القوم نافجا حضنيه (تا آخر خطبه)».
2. عالم جليل معروف ابن ابى الحديد معتزلىِ بغدادى در شرح نهج البلاغه (ج 1، چاپ 4 جلدى معروف، ص 69) بعد از آن كه خطبه را شرح كرده گفته: «و أمّا قول ابن عبّاس: ما أسفت على كلامٍ... إلى آخره؛ فحدّثني شيخي أبو الخير مصدّق بن شبيب الواسطي في سنة ثلاثٍ و ستّمائةٍ قال: قرأت على الشيخ أبي محمّدٍ عبد اللّه بن أحمد المعروف بابن الخشّاب هذه الخطبة، فلمّا انتهيت إلى هذا الموضع قال لي: لو سمعت ابن عبّاس يقول هذا لقلت له: و هل بقي في نفس ابن عمّك أمر لم يبلغه في هذه الخطبة، لتتأسّف أن لا يكون بلغ من كلامه ما أراد؟ و اللّه ما رجع عن الأوّلين و لا عن الآخرين، و لا بقي فى نفسه أحدٌ لم يذكره إلاّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله قال مصدّق: و كان ابن الخشّاب صاحب دعابة و هزل، قال: فقلت له: أتقول: إنّها منحولة؟ فقال: لا و اللّه، و إنّى لأعلم أنّها كلامه، كما أعلم أنّك مصدّق. قال:
فقلت له: إنّ كثيرا من الناس يقولون: إنّها من كلام الرضي رحمه الله فقال: أنّى للرّضي و لغير الرضي هذا النفس و هذا الأسلوب؟! قد وقفنا على رسائل الرضي، و عرفنا طريقته و فنّه في الكلام المنثور، و ما يقع مع هذا الكلام في خلّ و لا خمرٍ. ثمّ قال: و اللّه، لقد وقفت على هذه الخطبة في كتبٍ صُنِّفَتْ قبل أن يخلق الرضي بمائتي سنةٍ، و لقد وجدتها مسطورةً بخطوطٍ أعرفها و أعرف خطوط من هو من العلماء و أهل الادب قبل أن يخلق النقيب أبو أحمد والد الرضي.
قلت: و قد وجدت أنا كثيرا من هذه الخطبة في تصانيف شيخنا أبي القاسم البلخي إمام البغداديّين من المعتزلة، و كان في دولة المقتدر قبل أن يخلق الرضي بمدّةٍ طويلةٍ. و وجدتُ أيضا كثيرا منها في كتاب أبي جعفر بن قبة أحد متكلّمي الإماميّة، و هو الكتاب المشهور المعروف بكتاب الإنصاف، و كان أبو جعفرٍ هذا من تلامذة الشيخ أبي القاسم البلخي - رحمه اللّه تعالى - و مات في ذلك العصر قبل أن يكون الرضي - رحمه اللّه تعالى - موجودا».
ص: 1004
تعليقه 220 در بيان مؤلَّفة القلوب از اصناف مستحقّان زكات
طريحى رحمه الله در مجمع البحرين گفته: «المؤلّفة قلوبهم، أي المستمالة قلوبهم بالمودّة و الإحسان، و كان النبي صلى الله عليه و آله يعطي المؤلّفة قلوبهم من الصَّدقات، و كانوا من أشراف العرب؛ فمنهم من كان يعطيه دفعا لأذاه، و منهم من كان يعطيه طمعا في إسلامه و إسلام أتباعه، و منهم من كان يعطيه ليثبت على إسلامه لقرب عهده بالجاهليّة. و في الحديث: المؤلّفة قلوبهم هم قوم وحّدوا اللّه، و خلعوا عبادة من دون اللّه، و لم تدخل المعرفة قلوبهم أنّ محمّدا رسول اللّه، و كان رسول اللّه يتألّفهم بالمال و العطاء حتّى يحسن إسلامهم، و يعلّمهم و يعرّفهم كيما يعرفوا، فجعل لهم نصيبا في الصدقات لكي يعرفوا و يرغبوا».
صفى پورى در منتهى الإرب گفته: «ألّف بينهم تأليفا: جمع نمود آن ها را و سازوارى داد ميانِ ايشان. و منه مؤلّفة القلوب؛ يعنى بعض سادات عرب كه نبى صلى الله عليه و آله به مدارات و عطاى ايشان مأمور شد تا ديگران را به اسلام ترغيب نمايند و اسماى آن ها بدين نمط است: اقرع بن حابس، و جُبَيْر بن مُطعم، و جدّ بن قيس، و حارث بن هشام، و حكيم بن حزام، و حكيم بن طليق، و حويطب بن عبدالعزّى، و خالد ابن اُسيد، و خالد بن قيس، و زيد الخيل، و سعيد بن يربوع، و سُهيل بن عمرو بن عبد شمس العامرى، و سهيل بن عمرو الجمحى، و صخر بن اُميّة، و صفوان بن اميّة الجمحى، و عبّاس بن مِرْداس، و عبدالرّحمن بن يربوع، و علاء بن جارية، و علقمة بن علاثة، و اَبو السّنابل عمرو بن بعكك، و عمرو بن مِرداس، و عُمير بن وهب، و عُيَيْنة بن حصن، و قيس بن عدىّ، و قيس بن مخرمة، و مالك بن عوف، و مخرمة بن نوفل، و معاوية بن أبى سفيان، و مغيرة بن الحارث، و نضيم بن الحارث بن علقمه، و هشام بن عمرو؛ رضي اللّه عنهم».
از بيانات گذشته بر آمد كه «المؤلّفة قلوبهم» فرقه اى از مستحقّان زكات در زمان پيغمبر اكرم بوده اند؛ امّا بعد از زمان آن حضرت، ظاهر آن است كه در اين باره ميان علما - رضوانُ اللّه عليهم - اختلاف است؛ زيرا ابوالفتوح رحمه الله ضمن تفسير «المؤلّفة قلوبهم» گفته: «و خلاف كردند در آن كه مؤلّفه قلوب در عهد رسول صلى الله عليه و آله بود، پس از رسول صلى الله عليه و آله نبودند ايشان و اين معنا در عهدِ ابوبكر منقطع شد. و اين، مذهب فقهاى عراق است: ابو حنيفه و أصحابش و ابن اَبى ليلى و ابن شبرمه. و بيشتر اهل علم گفتند: مولّفة قلوبهم در همه عهد باشند جز كه موقوف باشد بر جهاد و وجود امامى عادل به نزديك ما؛ و اَبوعلى جبّائى همين گفت. و مذهب شافعى آن است كه ايشان بر دو ضرب اند: مشركان اند، و مسلمانان؛ امّا مشركان ساقط اند و امّا مسلمانان سهم ايشان بر جاى است. و ابوثور، موافقت كرد ما را در اين مسأله».
تعليقه 221
استعمال كلمه «عند» در كتب قديمه
علاّمه قزوينى رحمه الله در خاتمة الطبع تفسير أبو الفتوح رازى رحمه الله (ج 5، چاپ اوّل، ص 648) تحت عنوان «بعضى تعبيرات و اصطلاحات و لغاتِ نادره اين كتاب» گفته: «ديگر از غرايب استعمالاتِ اين كتاب،
ص: 1005
استعمال پاره ادواتِ عربى است از قبيل عند، و إنّما، و إمّا (به كسر همزه)، و سَواء در وسط عبارات فارسى، مثل اين كه اين اَدواتِ حروف و ظروف در آن اوقات، در زبانِ فارسى، به كلّى مستعمل و رايج بوده است؛ نظير: ليكن و إلاّ و أمّا - به فتح همزه - ولو اين كه، و كما اين كه در فارسى امروزه. و اينك بعضى امثله اين استعمالات: «امّا قتلِ عمدِ هر عاقلى بالغ كه او قصد كشتنِ غيرى كند، به هر آلت كه باشد - از آهن و جز آن از چوب و سنگ و زهر و گلو گرفتن - و هر چه به غالب عادت عِنْدَ آن قتل حاصل آيد، قصاص واجب بود (2: 23). در خبر است كه مبشّرى ديگر آمد عِنْدَ اين [يعنى در وقت فتح خيبر] و بشارت داد به ولادتِ حسن بن على (2: 207). نوح هم بر اين سيرت، هزار سال كم پنجاه مى بود، عنْدَ آن برايشان دعا كرد (2: 410 به اختصار). قالت نملة؛ «گفتند كه» قول مجاز است، اشارتى كرد كه ايشان عنْدَ آن بدانستند كه احتراز مى بايد كرد (4: 155). عمرو بن عَبدود، چون خندق ديد، اسب بجهانيد، عِنْدَ آن حال مسلمانان را حال نماند و قوّت نماند و خوف شد (4: 301). ناگاهى بادى بر آيد و نور ايشان بنشاند، ايشان عِنْدَ آن حال كه در تاريكى بمانند، اين گويند: «انْظُرُونا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِكُمْ»[حديد /13] (5: 247). و امثله اين استعمال نيز فوق العاده بسيار است، نمونه را به همين مقدار اكتفا رفت».
تعليقه 222
در بيانِ دو امر است
1. معناى «درغويش»
مصنّف رحمه الله در چند مورد از اين كتاب «درغويش» را به كار برده است به قرار ذيل: «رافضى بر هيچ درغويشى رحمت نكند، صدقه به هيچ درغويشى نشايد دادن (ص 683). هم درغويش باشد و هم توانگر (ص 686). و او از درعويشان صحابه بود (ص 688 - 689). ندانم تا درعويش و درمانده چگونه بود (ص 690). و از بارى تعالى درعويشى به حاجت بخواسته است (ص 690). اى عجب موسى و عيسى در كسوتِ درغويشى دعوت كرده (ص 698)».
چنان كه ملاحظه مى شود، در چهار مورد از اين موارد هفت گانه كلمه «درغويش» به غين معجمه ذكر شده و در سه مورد، به عين مهمله ياد شده است.
دكتر محمّد معين در فرهنگ فارسى گفته: «درغوش و درغويش به معناى درويش كه نيازمند و محتاج و تهى دست باشد. و درغويشى به معنى درويشى و نيازمندى و فقر و تهيدستى است».
امّا درويش؛ مراد از آن معلوم است كه فقير و نيازمند باشد، در مقابل غنى، چنان كه سعدى گفته است:
«درويش و غنى، بنده اين خاك درند *** آنان كه غنى ترند محتاج ترند».
در غياث اللغات گفته: «درويش - بالفتح - به معناى خوانده از درها. و اين، در اصل، درويز بود، زا را به شين معجمه بدل كردند و درويز در اصل دراويز بود به معناى آويزنده از در؛ چون گدا به وقت سؤال از درها مى آويزد، لهذا گدا را درويش گفتند. و بعضى محقّقان نوشته اند كه: درويش در اصل
ص: 1006
دريوز بود، در ميان يا و واو، قلب مكانى كردند، درويز شد، بعده زا را به شين بدل كردند؛ و يوز صيغه امر است از يوزيدن كه به معنى جست و جو كردن است. اين وجه آخرين، مستفاد از سراج اللغات است و وجه اوّل كه در سابق مذكور شد، از مدار و مؤيّد و سرورى و سراج».
2. ثروت بعضى از صحابه
مسعودى در مروج الذهب (انظر ج 2، من الطّبعة المصحّحة بتحقيق محمّد محيى الدّين عبدالحميد، ص 341-343) ضمن ذكر خلافت عثمان بن عفّان، تحت عنوان «ذكر نسبه و لمع من أخباره و سيره» گفته: «و كان عثمان في نهاية الجود و الكرم و السّماحة و البذل في القريب و البعيد، و سلك عمّاله و كثيرٌ من أهل عصره طريقته، و تأسّوا [به] في فعله، و بنى داره بالمدينة، و شيّدها بالحجر و الكلس، و جعل أبوابها من الساج و العرعر، و اقتنى أموالاً و جنانا و عيونا بالمدينة. و ذكر عبداللّه بن عتبة أنّ عثمان يوم قتل كان [له] عند خازنه من المال خمسون و مائة ألف دينارٍ و ألف ألف درهمٍ، و قيمة ضياعه بوادي القرى و حُنَيْنٍ و غيرهما مائة ألف دينارٍ، و خلّف خيلاً كثيرا و إبلاً. و في أيّام عثمان اقتنى جماعةً من الصحابة الضياع و الدور؛ منهم الزُّبير بن العوّام، بنى داره بالبصرة و هي المعروفة في هذا الوقت - و هو سنة اثنتين و ثلاثين و ثلاثمائة - تنزلها التجّار و أرباب الأموال و أصحاب الجهاز من البحرين و غيرهم، و ابتنى أيضا دورا بمصر و الكوفة و الإسكندريّة، و ما ذكرنا من دوره و ضياعه فمعلوم غير مجهول إلى هذه الغاية. و بلغ مال الزبير بعد وفاته خمسين ألف دينار، و خلّف الزبير ألف فرسٍ و ألف [عبدٍ و] أمة، و خططا بحيث ذكرنا من الأمصار. و كذلك طلحة بن عبيداللّه التّيمي، ابتنى داره بالكوفة المشهورة به هذا الوقت، المعروفة بالكناسة بدار الطلحيّين، و كان غلّته من العراق كلّ يوم ألف دينار - و قيل: أكثر من ذلك - و بناحية الشراة أكثر ممّا ذكرنا، و شيّد داره بالمدينة و بناها بالآجُرِّ و الجصّ و السّاج. و كذلك عبد الرحمن بن عوف الزهري، ابتنى داره و وسّعها، و كان على مربطه مائة فرس و له ألف بعير، و عشرة آلاف من الغنم، و بلغ بعد وفاته رُبُعُ ثمن ماله أربعة و ثمانين ألفا.
و ابتنى سعد بن أبي وقّاص داره بالعقيق، فرفع سمكها، و وسّع فضاءها، و جعل أعلاها شُرفُاتٍ. و قد ذكر سعيد بن المسيّب أنّ زيد بن ثابت حين مات خلّف من الذهب و الفضّة ما كان يكسر بالفؤس، غير ما خلّف من الأموال و الضّياع بقيمة مائة ألف دينار.
آيت اللّه حاجى ميرزا خليل كمره اى - دام بقاؤه - در دائرة المعارف علوى (ص 398 - 399) گفته: «عقد الفريد گويد: عبداللّه زبير گويد: پدرم زبير، روز جَمل، مرا خواست، من رفته در دست راست او ايستادم، گفت: امروز هر كه كشته مى شود، يا ظالم است يا مظلوم؛ و من خود مظلوم كشته مى شوم و مهمّ ترين انديشه ام همان قروض من است، تو مال مرا بفروش و قرض مرا ادا كن، سپس هر چه فاضل آمد، ثُلْثِ آن را براى اولاد خود برگير.
گويد: زبير كشته شد، قروضِ او را رسيدگى كردم، ديدم يك مليون و صد هزار است. پس مزرعه اى را كه در غابه داشت، به يك مليون و ششصد هزار فروختم و منادى گماردم تا ندا داد كه: هر
ص: 1007
كس چيزى از زبير مى خواهد، بيايد تا ادا كنم، همين كه اين ديون را ادا كردم، برادرانم آمدند كه ميراث ما را تقسيم نما. گفتم: هرگز تا چهار سال منادى در موسم حجّ نگمارم كه نداى در دهد كه: هر كس طلبى از زبير دارد، بيايد تا آن را ادا نمايم، قسمت نمى كنم.
گويد: همين كه چهار سال گذشت، اوّل، ثُلث ما تَرَك را براى اولاد خود برداشتم، سپس بقيّه را تقسيم كردم، بهره هر زن از چهار زنِ او - كه رُبع ثمن باشد - يك مليون و صد هزار شد و جميع تركه او صد مليون و هفتصد هزار بود. و در حنين شتران بى شمار و اسب هاى بسيار به جا گذاشت.
تاريخ تمدّن اسلام گويد: هزار اسب در سر طويله زبير بسته مى شده، معلوم است كه هزار اسب، ده ها مير آخور و صدها مهتر لازم دارد... يك هزار كنيز داشت».
تعليقه 223
«القبر روضة من رياض الجنّة»
بايد دانست كه حديث «القبر روضة من رياض الجنّة، أو حفرة من حفر النيران» از احاديث مسلّم در ميان فريقين خاصّه و عامّه است و ما در اين جا به اندكى از آنچه بزرگان اهل سنّت نقل كرده اند اشاره مى كنيم.
سيوطى در كتاب شرح الصّدور بشرح حال الموتى و القبور (ص 101 چاپ هند) در باب «فظاعة القبر و سهولته وسعته على المؤمن» ضمن اخبارى كه آورده گفته: «قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : إنّ القبر أوّل منازل الآخرة - إلى أن قال: - و أخرج ابن مندة عن أبي سعيد الخدري قال: قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : إنّما القبر روضة من رياض الجنّة، أو حفرة من حفر النار. و أخرج البيهقي في عذاب القبر و ابن أبي الدنيا عن ابن عمر قال: قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : القبر حفرة من حفر جهنّم، أو روضة من رياض الجنّة. و أخرج ابن أبي شيبة في المصنّف و الصابوني في المائتين و ابن مندة عن عليّ بن أبي طالب - كرّم اللّه وجهه - أنّه خطب فقال: القبر حفرة من حفر النّار، أو روضة من رياض الجنّة. ألا و إنّه يتكلّم في كلّ يوم ثلاث مرّات فيقول: أنا بيت الدود، أنا بيت الظلمة، أنا بيت الوحشة. و أخرج ابن مندة عن أبي هريرة عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله قال: المؤمن في قبره في روضة خضراء، يرحّب قبره سبعين ذراعا، و ينوّر له كالقمر ليلة البدر. و أخرج عليّ بن معبد عن معاذة قالت: قلت لعائشة رضى الله عنه: ألا تخبرينا عن مقبورنا ما يلقى و ما يصنع به؟ فقالت: إن كان مؤمنا، فسح له في قبره أربعون ذراعا. قال القرطبي: و هذا إنّما يكون بعد ضيق القبر و السؤال؛ و أمّا الكافر فلا يزال قبره ضيّقا عليه. قال: و قوله صلى الله عليه و آله في القبر: إنّه روضة من رياض الجنّة، أو حفرة من حفر النار، محمول عندنا على الحقيقة لا المجاز، و أنّ القبر يملأ على المؤمن خضرا و هو العشب من النبات. و قد عيّنه ابن عمر في حديثه أنّه الريحان، و ذهب بعض العلماء إلى حمله على المجاز، و أنّ المراد خفّة السؤال على المؤمن و سهولته عليه، و أمنه و طيب عيشه، و راحته وسعته عليه، بحيث يرى مدّ بصره، كما يقال: فلان في الجنّة إذا كان في رغدٍ من العيش و سلامة، و كذا في ضدّه. قال القرطبي: و الأوّل أصحّ».
ص: 1008
تعليقه 224
محاجّه ابن عبّاس با عايشه در دفن امام حسن عليه السلام
عبارت مأخوذ از ارشاد مفيد رحمه الله (ص 198 نسخه مطبوعه به سال 1308 ه) است و نصّ عبارتِ او ضمن ذكر كيفيّت دفن امام حسن عليه السلام تحت عنوان «فصل: فمن الأخبار التي جاء بسبب وفاة الحسن عليه السلام » است اين روايت در روضة الواعظين فتّال رحمه الله و كشف الغمّه اربلى رحمه الله و خرائج و جرائح راوندى رحمه الله و مناقب ابن شهر آشوب رحمه الله و امالى شيخ الطائفه رحمه الله و عيون المعجزات بلكه در كتب كلامى نيز مانند شافى سيّد مرتضى رحمه الله و تلخيص شافى شيخ الطّائفه رحمه الله نقل شده و عبارت مذكور در متن مورد استدلال و استشهاد، قرار گرفته است.
و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه سوار استر شدن عايشه را حمل بر اسكات غائله كرده و آن را منقبتِ عايشه دانسته است، هر كه طالب باشد، به آن جا رجوع كند.
ص: 1009
فايل نهايى
ص: 1010
نمايه موضوعى
ص: 1011
ص: 1012
نمايه موضوعى
آبه
امامزادگان، 215
خاندان هاى شيعى، 232، 240
مدارس علميه، 215
وزيران شيعى، 235 237
نيز نك: ارم، سارى، سبزوار، قم
آخرالزمان
اخبار و علائم، 174
آخرت
نجات در، 639
نيز نك: قيامت
آل ابوسفيان
لعن، 266 267
معايب، 266
نيز نك: معاويه، يزيد
آل بويه، 29
رابطه وزيران شيعى با، 96
سقوط، 48
شيعى بودن، 230
آل على
رابطه شيعه با، 407، 409
نيز نك: علويان
آيات
تأويل و تفسير، 286، 291، 294، 304
تفاسير، 301
عدم زياده و نقصان در، 293 294
نيز نك: سوره شناسى
ابراهيم عليه السلام
اطلاق شيعه بر، 223
امامت در ذريه، 56
ابراهيم اشتر
جنگاورى، 167
ابليس
تجسم، 79، 80
تشبيه گرايى، 469
نيز نك: شيطان
ابن اعثم كوفى
شافعى بودن، 67
ابن بابويه
امامت از نظر، 581، 583
مقام علمى، 46
ابن برقى
آثار، 275
ص: 1013
ابن حوشب
دعوى نبوت، 338
ابن زبير
محاصره مكه در عهد، 101
ابن شلمغانى
الحاد، 94
قدرت، 92
ابن عباس
عقايد و افكار، 308
فضائل على عليه السلام در حديث، 182، 183
ابن عزاقرى
الحاد، 94
قدرت، 92
ابن عميد
شيعى بودن، 234
ابن مقفع
واضع شيعه، 116
ابوالحسن اشعرى
جبرگرايى، 204
ابوالحسن فرات، 233، 418
اموال، 96، 98
قدرت سياسى، 93
مدح توسط بحترى، 97
مقام، 97
وزارت، 88، 89
ابوالفتوح حمدانى
بررسى شخصيت، 136 138
ابوالفتوح رازى
تفسير، 46، 228، 283، 309
رجعت از نظر، 303
مقام علمى، 46
ابوالفضل براوستانى، 38، 89، 90، 128، 236
تساهل مذهبى، 91
خدمات، 90
قدرت سياسى، 132، 131
ابوبكر
اختلافات عُمَر و، 317، 318
ارث و اموال، 277
اعتراف به عجز، 175
انكار اسامه در بيعت با، 69
انكار بيعت با، 67 68
انكار خلافت، 482
انكار على عليه السلام در بيعت با، 313
تفضيل عمر بر ابوبكر، 180
خلافت، 66، 69
رابطه پيامبر و، 264
سخن على عليه السلام درباره، 116
عداوت با عمر و، 121، 122
عدم بيعت صحابه با، 666، 670
عدم بيعت على با، 66، 67
عقيده شيعه درباره، 158، 159
محل دفن، 705
مكتب دارى، 69
منكران خلافت، 300
نظر شيعه درباره، 264، 266، 283، 304
واكنش صحابه به خلافت، 67
ابوحنيفه
حب اهل بيت نزد، 495
رابطه معتزله و، 499
عقايد، 172، 501
مجاهدت، 172، 173
ص: 1014
نماز وتر در نظر، 712
همسانى فقه زيديه و، 457
نيز نك: حنفيه
ابوسعيدجنابى
جنايات، 96، 97
دعوت، 337
نيز نك: قرامطه، حجرالاسود
ابوسفيان
صلح پيامبر با، 386
نيز نك: آل ابوسفيان
ابوطالب
ايمان، 53، 180، 181، 557، 558، 562
خطبه توحيدى، 181
دفاع از، 52
مقام و منزلت، 180
ميراث، 557، 562
نام، 564، 566
ابوطاهرجنابى، 338
جنايات، 99
ابوعبد اللّه بصرى
كتاب الدرجات، 117
ابومسلم خراسانى
شيعى بودن، 232
ابوهريره
تحريف حديث توسط، 695
اثناعشريه
لقب اثناعشريه، 589، 597
امامان اثنى عشر، 34
نيز نك: اماميه، شيعه اصولى
اجتهاد
تاريخ فقه و اجتهاد، 43، 45
قواعد، 459، 462
مبانى، 631، 632
نيز نك: مجتهد
اجماع
حجيت، 65
احسان ثابت
مدح على توسط، 75
احمدحنبل
عقايد و آراء، 255
علامات سنى از نظر، 525
نيز نك: حنابله
احوال
نظريه، 550
اخباريان
تفاوت اصوليان و، 625
اختلافات فرقه اى، 173
اختلافات فقهى، 254، 631
اختيار
جبر و، 444
رابطه با تكليف، 548، 549
رابطه با مشيت الهى، 12، 13
مبانى، 553، 554
نظريه تفويض، 555
نيز نك: جبرگرايى، مجبره
اخوت
حديث اخوت، 186
اذان
خيرالعمل در، 216، 217، 646
شهادت ثالثه در، 103، 105
مشروعيت خيرالعمل، 455، 456
ص: 1015
ارتداد
احكام، 322
ارث
احكام، 555، 557
كفر مانع، 561
ارسطو
نقد، 468
نيز نك: فلسفه
اُرَم
فرهنگ شيعى در، 216
ازدواج
احكام، 607، 608، 701
سيره انبياء در، 510
ازدواج موقت، 607، 608
اسامه
تجهيز جيش اسامه، 269، 270
استرآباد
سادات، 243
وضع دينى، 646
استرآبادى، قاضى حسن
روابط با شيعه، 643، 644
اسدآباد
مجبره در، 134
نبود شيعه در، 134
اسلام
آگاهى صحابه از پيروزى، 260
اسماعيليه تخريبگر شريعت، 331، 332،
335
تعداد فرق اسلامى، 497
سابقان در، 191
سبقت در، 63
سلاطين و مذاهب اسلامى، 47
قيام مهدى و گسترش، 256، 257
نقش شيعه در علوم اسلامى، 642
اسماعيليه
آغاز دعوت، 334، 335
آغازگران دعوت، 337، 340، 343
اذان از نظر، 646
اصول عقايد، 615
اعمال زشت، 160، 161
التقاط در عقايد، 463
الحاد، 344
القاب، 344
امامت از نظر، 341، 342
انحرافات، 103، 104
باطنى گرى اسماعيليه، 148، 471
بدعتگرايى، 106، 109
بى ايمانى، 451
تزوير، 460
تعليم و تقليد از نظر، 332
تفاوت شيعه با، 217، 597
توزيع جغرافيايى، 499
دشمنى با، 459
دشمنى امام مهدى(عج) با، 520
رابطه قرامطه و، 338
زيداهوازى داعى، 337
سعيدقداح و آغاز، 327، 329
شخصيت هاى، 135، 140
شريعت و نبوت از نظر، 451
ضرورت مقابله با، 457، 458
عدم رابطه شيعه با، 144، 149، 151
ص: 1016
عقايد، 140، 144، 378، 491
عقايد انحرافى، 342، 345، 462، 521
فتواى علماى شيعه بر قتل، 341
فرقه هاى، 343
قتل و غارتگرى، 375، 376
قياس ناپذيرى شيعه با، 460، 463
كتب عقيدتى، 343
كفر، 449، 456
گسترش، در مغرب، 333
لعن، 140، 145، 450، 464، 518
مخالفت شيعه اماميه با، 103، 105، 222
معرفت الهى از نظر، 104
مقايسه شيعه با، 448
نواحى دعوت، 334
هفت امامى بودن، 464
همراهى مؤلف فضائح با، 612
واضعان نخستين، 327، 331، 336، 337
نيز نك: الموت، تعليميان
اشاعره
ايمان از نظر، 191
تاريخ، 203
ذات قديم از نظر، 552
رابطه حنابله با، 111، 112
عقايد، 487، 489
مشيت گرايى، 162، 165
نقد عقايد، 530، 543
واضع مذهب، 31
نيز نك: ابوالحسن اشعرى
اصحاب الحديث
مدارس، 41
نيز نك: احمد حنبل، حنابله
اصفهان
اهل سنت در، 489
خاندان هاى شيعى، 240
سادات، 241
عزادارى در، 404
نبود شيعه در، 136
الحاد
باطنى گرايى و، 136، 138، 144
بنياد، 463
تهمت، 120
رابطه اسماعيليه و، 344
ربط رافضه و، 128
غلوگرايى و، 128
مفهوم، 344
نيز نك: اسماعيليه
الموت
الحاد اسماعيليه، 121، 222
تاريخ اسماعيليه، 135، 141، 523
ترورهاى سياسى اسماعيليه، 142، 143
تفاوت مناطق شيعه نشين با الموت، 120
داعيان، 341
رابطه اهل سنت با ملاحده، 139، 141
عقايد اسماعيليه، 217
قاضيان و مفتيان، 140، 141
مخالفت شيعه با اسماعيليه، 130
نيز نك: نزاريه، اسماعيليه
امامزادگان
زيارت، 648، 649
امامت
آگاهى صحابه از امامت على عليه السلام، 261
ص: 1017
اطاعت امام، 286، 287
اجماع امت بر، 188
استحقاق، 52، 54، 277، 312
اسماعيليه و، 341، 342
اعتراض امت در، 352
امامت مطلق، 257
اهميت، 259
پاسخ به شبهات، 367، 369، 710، 711
تفويض، 595
تقديم فاضل بر مفضول در، 326، 352
جهاد در حضور امام، 605
خطابه ابوذر غفارى در، 665
خطابه سلمان فارسى در، 666
خطابه صحابه در، 667، 670
دلايل و مبانى غيبت امام، 623
دلايل قرآنى، 707، 708
دلايل و مبانى، 34، 64، 621، 622، 633، 671، 672
رابطه سياست و، 368، 373
رابطه عصمت و، 30
رابطه مصلحت و، 359، 363
رابطه معجزه و، 73، 349
رابطه نبوت و، 177، 258، 259، 287، 298
شبهات، 55، 56
شرافت نسبى و، 55
شرايط، 54 59، 63، 98، 100، 171، 175، 177، 258، 259، 307، 364، 563،
663
شرايط سه گانه، 446
شرط خروج در، 409
شرط سنى در، 62
صفات امام، 52، 54، 164، 169، 259، 663
ضرورت وجود امام، 621، 622
عصمت امام، 52، 54، 55، 147
عقيده زيديه در، 457
علم امام، 54، 55، 310، 505، 579
فلسفه، 363، 365
قاعده لطف در، 451
كتاب ابن عباد در، 233
مبانى عقلى، 623، 710
مدعيان، 312، 518، 519
معرفت عقلى امام، 710، 711
مقام امام، 581، 583
منصوص بودن، 21
مواسات نبوت و، 350
موانع، 714
ميراث، 56
نظر اسماعيليه در، 145
نظر شيعه در عصمت امام، 21
نظر معتزله در، 272، 274
نظريه نص در، 54، 55، 98، 346، 580، 660، 708، 709
نظريه اختيار در، 366، 568
نظريه شورا در، 384
نظريه ها در، 464، 597، 598
نيز نك: شيعه اصولى
اماميه
اصوليان، 5
رؤيت الهى از نظر، 530
ص: 1018
لقب، 589
نيز نك: شيعه اصولى
امام باقر عليه السلام
تفسير، 228
روايت ابوحنيفه از، 172
سيره سياسى، 174، 175
امام حسن مجتبى عليه السلام
براوستانى و تعمير قبه، 91
حديث نبوى در فضيلت، 117، 169
خلافت، 164، 366
دفن، 706
رابطه مختار و، 386، 388
سيره سياسى، 366، 367
شيعيان عهد، 385، 386
امام حسن عسكرى عليه السلام
تعمير قبه، 238
تفسير، 228، 283، 309
سفيران، 225
امام حسين عليه السلام
توبه قاتل، 26
زيارت، 460
شيعيان عهد، 389، 393، 400
عزادارى، 378، 403، 407، 651، 653
فضيلت گريه بر، 652
قاتلان، 169، 399، 400
كافر بودن قاتلان، 398
لعن قاتلان، 398
ياران شيعى، 400
امام رضا عليه السلام
تبديل بالش ديبا به شير زنده توسط، 77
روايت عايشه در فضيلت زيارت، 650
زيارت، 648، 649
سيره سياسى، 371، 373، 419
شهادت، 170، 422، 423
عصمت، 78
قصيده حسن دوريستى در مدح، 248
كرامات، 77، 78
مدح و ثناى، 246
امام سجاد عليه السلام
سيره سياسى، 175
قصيده فرزدق در مدح، 244
امام صادق عليه السلام
اجتهاد، 459، 460
اصحاب، 28، 29
امامت در حديث، 259
تزويج ام كلثوم از نظر، 279
روايت ابوحنيفه از، 172
سيره سياسى، 174، 175، 368، 369
مجتهد بودن، 624، 632
نقد خلفا در حديث، 312
امام على عليه السلام
آگاهى صحابه از امامت، 261
آيات در فضيلت، 194، 196، 711
اجماع بر امامت، 494
احاديث اهل سنت در فضائل، 662
اسلام، 62
اصحاب شيعى، 224
اطاعت از، 286، 287
اعتراف عمر به علم، 176
افضليت، 563، 627، 713، 714
امامان از نسل، 307، 308
ص: 1019
ائمه اربعه اهل سنت و مقام، 526
امامت، 188، 195، 350
امويان و سب، 284
ايمان به ولايت، 296، 297
برادرى پيامبر و، 600
بررسى جنگهاى، 482
بغات عهد خلافت، 485
بيعت ابوسفيان با، 68
پرچم، 614، 615
تأويل آيات در فضيلت، 285، 286
تأويل تين و زيتون به پيامبر و، 285
تركان محبان، 118
تزويج فاطمه عليهاالسلام با، 185
تعظيم فرشتگان به، 672، 673
تهمت مؤلف فضائح به، 16
توبه دشمنان، 483
ثروت و اموال، 692
جاحدان حق، 295
جنگ عايشه با، 105
جنگاورى ياران، 166
جنگهاى، 73، 75، 166، 196، 357، 411، 478، 482
حب، 471
حديث نبوى در امامت، 665
حديث نبوى در منقبت، 76
حرام زادگى دشمنان، 509
حسان ثابت و مدح، 244
حق خلافت، 354
حق دائرمدار، 190
خبر لافتى الا، 61
خطابه بريده اسلمى در امامت، 667
خطابه خزيمه ثابت در امامت، 668
خطابه مقداد در امامت، 666
خلافت حق، 68
خلافت و امامت، 664، 665
دشمنان، 399، 694، 695
دشمنى احمدحنبل با، 525
دشمنى معاويه با، 153
دلايل امامت، 707، 709
دلايل امامت و خلافت، 671، 672
دوره خلافت، 357
ذوالفقار، 576، 577
رابطه پيامبر و، 298
رابطه رافضه و، 379، 381
رابطه صحابه و، 86
رجعت، 303، 304
رؤيت خداوند از نظر، 530
روايات شيعه در فضائل، 659
روايات مهاجر و انصار در خلافت، 664، 670
سبقت در اسلام، 181، 191، 192
سكوت و صبر، 670
سيره، 356
سيره تبليغى، 353
سيره سياسى، 358، 362
شجاعت، 60، 61
شهادت به ولايت، 105
شهادت، 383
شيعه در عصر، 113، 116
شيعه محب، 282
شيعيان عهد، 381، 383
صحابه قائل به امامت، 322
ص: 1020
صحابه مدافع، 300
صفات منفى دشمنان، 123
صلابت، 313
ضرورت شناخت، 178
طلحه وزبير در دشمنى با، 483
عبارات اهل سنت درباره، 261، 262
عداوت احمدحنبل با، 255
عداوت مؤلف فضائح با، 8، 163، 192
عصر خلفا و سيره، 351، 352
عصمت، 162، 352، 579
علم گسترده، 116
غزوه احد و جنگاورى، 182
غزوه بدر و جنگاورى، 182
غلو درباره، 109
فتح خيبر توسط، 184
فتنه عايشه، 410
فتنه گرى در خلافت، 410، 412
فتوحات توسط شاگردان، 192
فتوحات توسط ياران، 166، 167
فتوحات اسلامى توسط، 166
فضائل در انجيل، 315
فضائل انحصارى، 117
فضائل و مناقب، 55، 62، 116، 162، 177، 182، 187، 194، 264، 315، 316، 349، 354، 355، 570 573 579
قرآن و عدم ذكر نام، 710
قسم به سُم مَركب، 302
قسيم بهشت و دوزخ بودن، 594، 595
قضاوقدر در حديث، 541
قول حفصه درباره، 261
كرامات، 119
كنيه هاى، 592
كودكى، 192
كيفراخروى دشمنان، 484
گمراهان دشمن، 189
گمراهى دشمنان، 480
گمراهى منكران امامت، 255
لعن دشمنان، 385، 526
ليله المبيت و، 181
مبارزات، 478
مجاهدات، 149، 162، 164، 176، 178، 181، 183، 184، 198، 353، 354، 357
مجاهدات فرزندان، 166
مجموعه سخنان، 116
مجموعه فضائل و مناقب، 659
مخالفان خلافت، 358، 360
مرج البحرين مصداق فاطمه و، 262
مروانيان و سب، 163، 593
مشروعيت خلافت، 198
مصحف، 674
معجزات، 73، 348
معيار حق از نظر، 299
مغازى خوانى براى، 73، 75، 84
مقام علمى، 472
مقايسه صحابه با، 60، 61، 179
مقايسه انبياء و، 345
منقبت خوانى براى، 71، 72
ناصبيان دشمنان، 413، 618
نام فرزندان، 438
نام على عليه السلام در عرش الهى، 673
نام على عليه السلام مكتوب بر ديوار كعبه، 159
ص: 1021
نامگذارى، 584، 588
نص بر امامت، 660
واكنش شيعيان به مناقب، 113
ولايت و امامت، 177
وضوى، 618
امام كاظم عليه السلام
سيره سياسى، 369
شهادت، 170
امام مهدى(عج)
آيات در ظهور، 289، 291
اخبار اهل سنت در خروج، 256، 257
ازدواج، 509، 510
اشاره به دلايل، 8، 289، 291، 447
تعداد ياران، 506، 507
تولد، 504
پاسخ به شبهات غيبت، 633
پيدايش علائم ظهور، 93
داعيان مغربى ظهور، 92، 93
ديباچه النقض به نام، 8، 9
دلايل نياز به قيام، 524
رجعت و ظهور، 292
سفراى اربعه، 94
سهم، 684
شريعت و قيام، 297
شرايط ظهور، 508
شفاعت، 580
ضرورت قيام، 511، 512
ظهور، 507
عبدالجليل و ذكر نام، 8
علامات و مقدمات ظهور، 174، 520
غيبت، 89، 289، 374، 375، 505، 506
فلسفه غيبت، 515، 518، 521
فوايد قيام، 519
قطب عالم بودن، 510
قيام، 447
محل ولادت، 626
مصلحت الهى در ظهور، 508
مقدمات ظهور، 513، 514
نزول عيسى و قيام، 288
نظر ثعلبى درباره، 256
نظريه فرقه ها در ظهور، 288
نقص مكلفان مانع ظهور، 623
وعده ظهور، 521
امام هادى عليه السلام
تعمير قبه، 238
امانتدارى، 124
امت
اختلاف آراء در، 69، 70
حديث افتراق، 497
امر به معروف و نهى از منكر، 409، 641، 643
ام سلمه
دفاع از پاكى، 318، 319
فضائل، 320
منزلت، 662
امنيت راهها، 376
اميران شيعى، 233
اميرعبادى
مجلس موعظه، 114
انبياء
اقتداى ائمه به، 373
ص: 1022
امامت در نسل، 52
امامت در نظر، 56
پاسخ تهمت به، 14، 15
تقيه در تعاليم، 502
دفاع از عصمت، 14، 15
شفاعت، 657
شيعه بودن، 223
طهارت زنان، 125، 126
ظهور و غيبت در سيره، 515
عصمت، 72، 126، 263، 276، 277
مصاحبت با، 704
معجزات، 77
مقام، 345
مقايسه على با اوصياى، 179
نظرمجبره در باره، 14، 15
نيز نك: نبوت
انسان
استطاعت در فعل، 553، 554
انگشترى، 459، 460
اولو الأمر
آيه اولوالأمر، 287
تطبيق آيه بر ائمه، 287
اهل بيت عليهم السلام
ابوحنيفه محب، 172
اجتهاد و قياس در مذهب، 632
اجتهادات، 462
اشعار شافعى در مدح، 173
اشعار وزيران شيعى در مدح، 234، 235
اطاعت، 287
امامت، 665 669
آيات قرآنى درباره، 193
پيروى صحابه و تابعين از، 256
تأويل آيات در فضيلت، 286
جنگهاى، 478
حب، 114، 202، 203
حديث نبوى در فضيلت، 665
خرافات و خواب ها نزد، 635
خصومت بنى اميه با، 706، 707
خوارج دشمن، 424، 425
دشمنان، 424، 426
رابطه معتزله و، 499
راويان، 225
سيره، 460
سيره سياسى، 513، 515
شاعران و مداحان، 244، 250
شافعى محب، 173
صلوات بر، 465
عصمت، 162، 569
علماى سنى و فضائل، 114، 115
فضائل و مناقب، 117، 262، 263، 627
فضيلت محبت، 650
قصايد و مدايح، 245
قم در اخبار، 211، 212
كرامات، 582
گمراهى منكران، 255
مرجعيت علمى، 168، 173
معجزات، 583
منابع درآمد، 477
مناقب خوانان، 249
مناقب خوانى، 71، 72، 82، 85، 118، 120
مودت، 445
نيز نك: ائمه اطهار، امامت
ص: 1023
اهل سنت
اختلاف پيروان مذاهب، 604
اختيار امامت از نظر، 313
افسانه سرايى در احاديث، 317
اميران و وزيران، 142
بى حميتى، 127
تأويل در تفاسير، 195
تعصب مذهبى، 208
تقيه در رفتار، 156
توبه يزيد از نظر، 153
خبر مرسل نزد، 36
خبر واحد نزد، 36
دروغ گويى علماى، 124
رابطه خلفا و نبوت از نظر، 470
رشوه گيرى علماى، 123
رفتار متقابل شيعه و، 254، 255
رؤيت الهى از نظر، 529، 530
سيره داود عليه السلام در عقايد، 276
شهادت دروغ علماى، 125
عاشورا از نظر، 404، 406
عزادارى در فرهنگ، 404
غُزان و كشتار، 48، 49
فضائل خوانان، 121، 122
قيام مهدى در تفاسير، 256
كاربرد تقيه نزد، 489
كرامت تراشى، 348، 349
گسترش مذاهب، 495، 496
محرمات ازدواج در فقه، 701
مقام ائمه مذاهب، 254
مقام عمر از نظر، 570
نزول عيسى از نظر، 447
نظر شيعه درباره عالمان، 251
نقد رفتار و عقيده عوامان، 300
نقد محتوايى حديث، 36
نمازجمعه از نظر، 429
وضع مذاهب، 217، 221
اهل ضلالت
قتال على با، 189
ايران
پيدايش اسماعيليه، 135، 136، 141
شاعران شيعى، 249
فتوحات صحابه در، 159، 160
گسترش شيعه در، 475
مناطق سنى نشين، 121، 135
مناطق شيعه نشين، 121، 138، 209، 475، 476
منقبت خوانى در، 85
ايمان
اختيار، 201
بهشت پاداش، 301
توفيق الهى در، 534
حب على، 190
شرايط كفر و، 507، 508
فعل انسان مبناى كفر و، 565
كسب، 191
لطف الهى در، 548، 549
مشيت الهى در، 545، 546
ائمه اطهار عليهم السلام
اتصال سند حديث به، 36
اختصاصات، 677
القاب، 38
امامت، 665، 667
ص: 1024
امور حرام بر، 678، 679
امور حلال بر، 677
انتساب مذهب شيعه به، 30، 31
اوقاف زيارتگاه هاى، 90
تطبيق اولوالامر بر، 287
تعداد، 597، 599
خطبه به نام، 606
دلايل عقلى و نقل اطاعت از، 259
دليل عدم قيام، 170
رشادت و شجاعت، 480
سيره سياسى، 164، 170، 171، 368، 373
شهادت، 424، 426
شيعه در عهد، 224
صلوات بر، 347، 465، 466
عصمت، 78
فضائل و مناقب، 373، 517
كرامات و معجزات، 349، 581، 583
مبارزات، 478
مراتب، 517
مرجعيت علمى، 172، 173
مظلوميت، 370
مقايسه انبياء و، 578
نص بر امامت، 34
وجوب اطاعت، 367
نيز نك: امامت، اهل بيت عليهم السلام
ايوب عليه السلام
بيمارى، 122
باطن گرايى، 22، 23، 148، 344
القاب خلفاى باطنيه، 107
شيعه در ظاهر و باطن، 22، 23
عقايد ملاحده و باطنيه، 491
فرقه هاى باطنيه، 344
گرايش به الحاد و، 204
گسترش الحاد و، 135
مخالفت شيعه با باطنيه، 107
نيز نك: اسماعيليه، الحاد
بت پرستى
اشكال مختلف، 109
نياكان پيامبر و، 564، 566
نام بتهادر عهدجاهلى، 564، 567
بدر
حضور جبرئيل در، 79
على قاتل مشركان در، 181، 182
بدعت، 18، 19، 74، 456
بردگى
احكام، 701، 702
بركيارق
وزيران شيعى، 131
بساسيرى، 151
بسمله
اسم و مسماى خداوند در، 11
تفسير، 535، 536
جهر گفتن، 460
بعض فضائح الروافض
اتهام پراكنى مؤلف، 175
احتياط عبدالجليل در پاسخ به، 6
اشعرى گرى مؤلف، 495، 496
آشنايى عبدالجليل با كتاب، 5
اغراض كتاب، 8
آمادگى عبدالجليل در پاسخ به، 8
تغيير عقيده مؤلف، 19
ص: 1025
تقيه مؤلف، 26، 222
تناقضات مؤلف، 17، 26، 116، 163
تهمت پراكنى مؤلف، 253، 319، 326
توبه مؤلف، 26
جبرگرايى مؤلف، 201، 402، 493
جبرى گرايى مؤلف، 12، 14
دروغ پراكنى مؤلف، 160
شرك گرايى مؤلف، 17
عقيده اوليه مؤلف، 18، 19
عوام گرايى مؤلف، 149
فريبكارى مؤلف، 217، 221
كفر مؤلف، 111
مبانى انحرافى عقيده مؤلف، 486
معايب مؤلف، 82
نادانى مؤلف، 7
نسخ اصلى، 6
بُغات
كيفر، 485
بقيع
براوستانى و تعمير بقاع، 90، 236
بلايا
فلسفه، 122
بنى اميه
تعصبات ضد على، 73، 74
جنايات، 102، 163، 312
سب على در عهد، 284
قتل سادات توسط، 409
مبارزه ابومسلم عليه، 171
نقد عبدالجليل بر، 102
بنى حمدان
شيعى بودن، 230
بنى هاشم
حرمت زكات بر، 683، 684
خلافت حق، 68
سخاوت، 694
بهشت، 301
بيت المال
حفظ، 98، 99
بى دينى
توزيع جغرافيايى، 496
بيعت
شرايط، 67، 68
نظريه صحابه در، 67
پيامبراسلام صلى الله عليه و آله
ابوطالب مدافع، 180
ابوطالب و مديحه سرايى، 558
ابوطالب ياور، 557، 559، 560
اختصاصات، 677
ارزش منفى شعر نزد، 634
اطاعت على عليه السلام از، 579
امور حرام بر، 678، 679
امور حلال بر، 677
برادرى على عليه السلامو، 585، 600
پرچم سياه و سفيد، 450
پرچم پيامبراكرم، 614، 615
تزويج دختران پيامبراكرم، 279، 280
حب پيامبراكرم، 193
خلافت بعداز پيامبراكرم، 664
دشمنى وليدمغيره با پيامبراكرم، 314
دفاع از پاكى همسران پيامبراكرم، 318، 320
رابطه ابوبكر و، 265
ص: 1026
رابطه ائمه عليهم السلام و، 581
رابطه على عليه السلام و، 193، 196، 350، 354، 573
تعداد همسران، 677
توطئه منافقان عليه، 269
حب على عليه السلام در حديث، 76
دفاع از پاكى همسران، 525
سيره تبليغى، 353
سيره مشورتى، 65
سيره سياسى، 372
شمشير، 577
شفاعت، 580
صبر، 436
طهارت زنان، 125، 126
عشق عايشه به، 319
عصمت، 72
على عليه السلام و پذيرش دعوت، 181
فقر در سنت، 690
گريه فاطمه زهرا عليهاالسلام بر، 324، 325
محل دفن، 705
مردمان عصر، 382، 383
مصاحبت با، 703، 704
معجزات، 348
مقايسه على عليه السلام با، 346، 347، 352، 353
منزلت همسران، 567، 568
وضع شيعه توسط، 224
تابعين
نظر شيعه درباره، 251
تأويل
مفهوم، 271
تبليغ
آيه، 195، 196
تدبيرالهى، 552
تراويح
به جماعت خواندن، 619
تركان
ارتباط با، 87
دعاى پيامبر در باره، 521
رابطه شيعه با، 118، 123، 125، 130، 131
رابطه عباسيان، 414، 416
وزيران شيعى، 87
تساهل مذهبى، 91
تشبيه
ريشه عقيده به، 469
عقايد اهل جبر و تشبيه، 12، 14
گرايش به جبر و تشبيه، 204
تعصب مذهبى، 208
تعليميان
مخالفت شيعه با، 105
نيز نك: اسماعيليه، الحاد
تفاسيرشيعى، 228، 283، 309
تفسير
تأويل و نظر شيعه در، 283، 285، 286
تفسيرامام صادق عليه السلام، 309
تفسيرطوسى، 283، 309
تفسيرقمى، 283
تفسيرمحمدباقر عليه السلام، 309
تفسيرمحمدفتال، 309
ص: 1027
تفضل الهى، 656، 657
تقيه، 22
حقيقت، 23
دفع ضرر مبناى، 23، 24، 502
دلايل عقلى و نقلى، 24
كاربرد نزد اهل سنت، 489
ماهيت، 148
مبانى، 501، 502
نظر شيعه در، 145
تكليف
ابزار، 623
رابطه قدرت و فعل در، 553، 554
مبانى، 548، 622
تكليف شرعى، 623
تكليف عقلى، 547
تمتع
حج تمتع، 607
تَهلُكه
مفهوم تهلكه، 84
توبه
شرايط قبول، 24، 25
نظر مؤلف فضائح در، 25
توبه مرتد، 25
توحيد
آيات قرآنى در، 194
اسماعيليه دشمن، 331
مخالفان عدل و، 203
توفيق الهى، 548، 549
ثروت اندوزى، 687، 689، 695، 698
ثقلين
حديث ثقلين، 168
ثواب
استحقاق، 191
جاسبى
مدرسه على جاسبى، 40
جاهليت
بت پرستى در، 564، 566
جُب
قاعده جب، 25
جبرگرايى، 201، 204، 493
اشكال به قائلان به، 12
ابليس مبلغ، 469
پيامدهاى، 402
پيوند فرقه ها با، 203
تاريخ، 204
خداشناسى جبريان، 13، 14
عقايد و القاب جبريه، 602
معنى بسمله نزد جبريه، 11
نيز نك: مجبره
جرجان
سادات، 243
جزاى عمل، 657
جن
تكليف، 79
سلطه حضرت على بر، 78، 79
جنگ جمل، 411، 412، 483
بغات در جنگ جمل، 485
غرور زبير در جنگ جمل، 61
ص: 1028
جنگ صفين، 197، 198
بغات در، 485
كشتگان، 357
جهاد
ضرورت، 167
فضيلت، 177، 178
نظر شيعه در، 162
جهادابتدايى، 605
جَهميه، 602
حاجيان
بدرقه قافله ها و، 375، 376
حاكمان شيعى، 230، 232، 233، 513
حج
اهميت، 649
بيعت با مهدى در موسم، 507
زيارت به جاى، 648
قتل و غارت در موسم، 96
حجاج ثقفى
جنايات، 102
حجرالاسود
كندن، 96
حديبيه
پيمان، 372
حديث
اجازه دادن در روايت، 35
حديث اختلاف امتى رحمة، 70
حديث ردشمس، 570، 573
جعل، 658، 660
سد ابواب، 184
سندشناسى، 35
عنايت شيعه به سندشناسى، 437، 661
قاعده نسب در حديث نبوى، 57
كيفر جعل، 441
مُناوله در، 35
حرام
حلال و حرام، 647، 648، 679
مال حرام، 647
حرمين شريفين
اميران شيعى، 233
جنايات يزيد در، 101
خدمات براوستانى به، 90، 91
موقوفات و خيرات شيعيان به، 216
حره
قتل و غارت سپاه شام در حره، 101
حسن صباح، 341
آغاز دعوت، 521
باطنى گرى و الحاد، 135
پيروان، 136، 139
تاريخ دعوت، 523
خطبه و سكه به نام، 511
عقايد، 135، 148، 463، 471
كيابزرگ اميدنايب، 138
ياران، 130
حسن وقبح شرعى، 99، 145
حسن وقبح عقلى، 99، 145
حَشويه
عقايد، 310
حُصَين بن نُمير
جنايات، 101
حق
ص: 1029
پيروى شيعه از حق، 114
گزينش مذهب حق، 493، 495
معيار شناخت حق، 299
حكومت
مصلحت سنجى على عليه السلام در، 358، 360
حلاج
شعبده بازى، 339
حلال زادگى، 507، 508
حمدانى
مدرسه ابو اسماعيل حمدانى، 42
حمدانيان
شيعه بودن حمدانيان، 137
حمزه
توبه قاتل، 25
زيارت، 648
حنابله
اصول و فروع، 112
بى ريشگى، 111
تقيه و توبه، 155، 156
جبر و تشبيه گرايى، 134
سختگيرى امراء بر، 155
ضعف، 112
عدم استقلال، 111
عقايد، 135
مشيت گرايى، 162، 165
نيز نك: احمد حنبل
حنفيه
اصول و فروع، 500، 501
تعزيه عاشورا نزد، 652
تعداد فرق قائل به، 498
دفاع عبدالجليل از، 330
عقايد، 47، 499
معرفت الهى از نظر، 332
مناطق ايرانى قائل به، 499
نفى رؤيت خدا در نظر، 47
نفى قدمت قرآن در نظر، 47
نمازجمعه از نظر، 429
نيز نك: ابوحنيفه
خارجى
مفهوم، 37
خالدبن وليد، 162
زندگينامه، 314
شجاعت، 60، 61
عدم جنگاورى، 316، 317
فضيلت تراشى براى، 315
خاندان هاى شيعى، 232
خبرمتواتر، 633
خبرصحيح، 45
خبرواحد
عدم حجيت، 31، 45، 312، 429، 441
عمل به خبر واحد، 633
خداشناسى
مبانى عقلى، 104
خداوند
اراده، 552، 553
استعانت از، 539
افعال، 531، 533، 537
تنزيه، 72
حاكميت، 538
حدوث و قدمت صفات، 528
ص: 1030
خالقيت مطلق، 531، 533
دليل عقلى بر معرفت، 332
ذات و صفات، 452
رؤيت، 487، 529، 530
صفات، 526
عقل مبناى شناخت، 132، 145
فاعليت، 537
قدرت مطلق، 77، 443
مبناى عقلى شناخت، 217
مفهوم نام، 11
منزه بودن، 540
نام على مشتق از نام، 586
نظريه سمع در معرفت، 462، 464، 603، 615
نظريه عقل در معرفت، 488، 489
وجوب معرفت، 129
خراسان
ترويج باطنى گرى در، 135
سادات، 240
فتح، 165
كشتار عالمان، 48، 49
خزيمه ثابت
عدم بيعت، با ابوبكر، 68
خطابات قرآنى، 295
خطابيه
عقايد، 601
خلافت
تاريخ خلفا و، 359
حق على در، 361
خاستگاه شيعه در مقابله با، 327، 329
خطابه على در، 354، 355
رابطه بيعت و، 67، 68
رابطه شيعه و، 420
سياست عباسيان در حفظ، 58
سيره ائمه اطهار در عهد، 513، 515
شرايط، 290، 291
شرايط صلاحيت، 93، 95
شرط سنى، 93، 95
صحابه و انكار، 67، 69
عباسيان غاصبان، 173، 174
غصب، 173
مهاجر و انصار و مسئله، 664
نابسامانى دستگاه حكومت و، 511
ناتوانى دستگاه، 512، 519، 522، 523
نظريه اهل حل و عقد در، 64
نظريه نص يا اختيار، 351
نقد عبدالجليل رازى بر، 98، 100
واكنش صحابه به، 665 670
خلفا
القاب، 38
انتقام ائمه عليهم السلام از، 292
جهاد در عصر، 166
رابطه ائمه عليهم السلام و، 164، 170، 367، 372
رابطه حضرت على و، 352
رابطه شيعه با، 433
شهادت ائمه عليهم السلام توسط، 170
عدم بيعت على عليه السلام با، 67
غزوات عهد، 479
خمر
احكام، 702
آيه تحريم، 713
حرمت، 647، 648
ص: 1031
خواب، 635، 636
خواجه احمدخجندى
گفتار، 159، 160
خواجه نظام الملك، 142
رابطه شيعه با، 156، 157
قتل، 522
لقب، 38
مدايح، 157
خوارج
بغى، 167
جنايات، 424، 425
خلفا از نظر، 629، 630
عقايد، 335
فتنه گرى، 384
قياس ناپذيرى شيعه با، 629
مبارزه ياران على با، 167
مخالفت با عزادارى نزد، 653
مقايسه اهل سنت با، 450
وجه تسميه، 602
نيز نك: خارجى
خيبر
حديث نبوى در فتح، 75، 76
نقش على در فتح، 75
دامغان
مذهب اهل، 217
داود عليه السلام
نقد عقايد اهل سنت درباره، 276
دجال
خروج، 288
دروغ
مذمت، 643
دعا
ثواب آمين در، 658
دعبل خزاعى
قصايد در مدح آل على عليه السلامص: 245
دفن
احكام، 681
دليل عقلى، 132، 145
دنياطلبى، 700
دهريه
تاريخ و عقايد، 468، 469
رابطه فيلسوفان و، 467
عقايد، 467، 470، 471
نيز نك: فلسفه
دوزخ
جاودانگى، 297
معيار رفتن به، 301
منكران حق على در، 295، 296
دين
آموزش دينى، 114، 116
اصول، 129، 452
اصول و فروع، 111، 112
امامان حافظان، 168
امامت از اصول، 188، 313
امانت در، 124
حاكمان حافظان، 70
رابطه سلاطين و امرا با، 70، 71
على شناسى از اركان، 178
ديندارى
رابطه بيمارى و، 122
ص: 1032
شرافت نسبى و، 50، 52
ذات السلاسل
فرماندهى عمروعاص در ذات السلاسل، 83
راحت طلبى، 381، 383
رازى
حديث شناسى رشيدالدين رازى، 74
مدرسه رشيدالدين رازى، 41
رافضه
لقب رافضى، 591، 592
نظر مؤلف فضائح درباره، 27
نقد محتوايى حديث رافضه، 17
راويان شيعى، 225
رجعت، 310، 311
آيات در، 291، 292، 303، 304
رشوه
حرمت، 123
رمضان
نماز نافله در، 619
روح
مفهوم، 597
مقام حسين بن روح، 94
روزه
احكام، 624، 625
ظاهر و باطن، 148
فقه شيعه اصوليه در، 625
رويت هلال، 625
رى
سادات، 40، 41
عالمان شيعى، 157
فتنه گرى عليه شيعه در، 46
قتل شيعيان، 128
مدارس علميه در، 40، 42
زبان شناسى
نقش عالمان شيعه در، 229
زبيده
شيعى بودن، 231
زبير
شجاعت، 60، 61
قاتل، 197
زكات
احكام، 678، 684
مستحقان، 683
زنان
خانقاه، 40
عدم مشروعيت خلافت، 95
زندقه
رابطه اسماعيليه و، 344
رديه ها بر، 28
فلسفه و، 200
گرايش به فلسفه و، 205
زهد
نگرش شيعه در حمايت از اهل علم و زهد، 474
نظر شيعه درباره زاهدان، 257
زيارت
اهميت، 648، 649
فضيلت، 650
معمارى زيارتگاه ها، 637، 639
زيدبن على
شيعيان در قيام، 417
ص: 1033
قيام، 408، 409
قيام و شهادت، 258
زيديه
احكام نماز از نظر، 612
اذان از نظر، 646
اوصاف امامان، 258
پرچم، 615
تقيه در مذهب، 457، 458
توزيع جغرافيايى، 499
عالمان، 272، 273
عقايد، 258، 409، 456، 457
عقيده شيعه درباره امامان، 258
فروع فقهى، 498
گرايش شرفاى حسنى مكه به، 457
واضع مذهب، 31
سادات
رشادت و شجاعت، 480
رؤساى نقيبان و، 240، 243
مدارس علميه، 40، 41
نسب شناسى، 343، 344
سادات كيسكى
سيد محمد كيسكى، 46
سادات كيسكى، 40
مدرسه سيدتاج الدين كيسكى، 40
سارى
رابطه تركان عراق با حاكمان، 217
شيعه در، 100، 121
مساجد و مدارس، 216
مناقب خوانان، 118، 120
وضع دينى، 646
نيز نك: ارم، مازندران
ساسانيان
عقايد دينى، 442
نظريه فره يزدانى، 442، 446
سامانيان
داعيان اسماعيليه در عهد، 339، 340
ساوه
خاندان هاى شيعى، 232
سبزوار
سادات، 243
مدارس علميه، 217
وضع فرهنگى، 217
سجده
احكام، 611
مواضع، 644، 645
سخاوت، 694
سراقه كنانى
تجسم ابليس به شكل، 80
سرنوشت
ازلى بودن، 493
سعيدقداح
دعوت، 327، 330
سقيفه
اجماع در جريان، 64
انكار بيعت، 313
خطبه فاطمه زهرا در، 66
روايات مربوط به جريان، 664
منكران بيعت، 322
نقد جريان، 65، 69
سگز
نبود شيعه در سگز، 134
ص: 1034
سلجوقيان
اسماعيليه در عهد، 522
اشاعره در عهد، 488
آشفتگى خلافت در عهد، 511، 512
اقتدار، 427
الحاد و اسماعيليه در عهد، 340
پرچم، 614
تزيين مقابر سلاطين سلجوقى، 638، 639
حنفيه در عهد، 47
دختر ملكشاه سلجوقى، 118
دعا براى، 16
دفاع عبدالجليل از حكومت، 521
رابطه شيعه و، 141، 142، 153، 154، 434
رابطه عباسيان و، 414
قتل وزيران سنى توسط، 142
مباحثات كلامى عهد، 488 492
مدارس شيعى عهد، 39، 41
مستوفيان شيعى، 89، 90
مقام منسوبان به، 58
ميراث فرهنگى، 43
نام تعدادى از امراى، 458
واعظان شيعى عهد، 156
وزيران عهد، 142
وزيران شيعى، 90، 131، 132، 142، 143، 236، 237، 282
وضع اسماعيليه در عهد، 523
وضع اهل سنت در عهد، 155
سلطنت
رابطه منزلت و، 58
سلف صالح، 20
سليمان صردخزاعى
جنگاورى، 167
سمرقند
سادات، 243
فتح، 165
سنايى غزنوى
شيعى بودن، 249
سنت
نظر مؤلف فضائح در باره بدعت و، 18، 19
سنتهاى الهى، 174، 175
سوره شناسى، 674
تفسير سوره حمد، 531، 535، 539
سوره والفتح، 673
سياست
بى وفايى مردم در، 416، 417
رابطه دين و، 70، 71
سيدحميرى
قصايد در مدح آل على عليه السلامص: 245
اشعاردينى، 200، 201
سيدمرتضى علم الهدى
آثار كلامى، 14
آثارعلمى، 205، 226
بررسى آثار، 260
لقب، 38
مقام علمى، 34، 45
مرثيه و مدح، 206
سيف الدوله حمدانى، 230
مدحيه متنبى براى، 137
شاعران
دلاورى على در شعر، 74، 75
رفتارشناسى، 81
ص: 1035
سهوگرايى، 82
شاعران شيعى، 244، 250
شعر و شاعرى، 633، 635
منقبت خوانى، 82
شافعى
اختلاف ابوحنيفه و، 631
اصول عقايد، 496
حب اهل بيت نزد، 230، 231، 495
عقايد، 173
گرايشات شيعى، 403، 404
مرثيه سرايى، 403
نماز وتر در نظر، 712
شافعيه
تعداد فرق معتقد به، 498
تعزيه عاشورا نزد، 652
توزيع جغرافيايى، 499
رابطه حنفيه و، 500
رابطه حابله با، 112
عالمان، 49
نمازجمعه از نظر، 429
شاهنامه
عقيده به شيعه در، 249
شجاعت
رابطه امامت و، 60
شرف الدين مرتضى
مقام علمى، 41
شرك
رابطه فسق و، 508
شريعت
امام معصوم حافظ، 33
آموزش، 41، 43
ايمان به، 451
ظاهر و باطن، 148، 471
عصمت در اعلام، 146
منصوص بودن، 45، 630، 632
نظريه منصوص بودن، 32، 34
وظيفه امام در بيان، 451
شفاعت، 580
شقشقيه
خطبه شقشقيه، 671
شيخ صدوق
مقام فقهى، 34
شيخ طوسى، 29
آثارعلمى، 226
تفسير، 228
مقام علمى، 34، 46، 205
شيخ مفيد
آثارعلمى، 226
الارشاد نوشته، 321
صحابه از نظر، 252
لقب، 38
مقام علمى، 34، 45، 205
مناظرات، 45
شيطان
تجسم، 79، 80
شيعه اصولى، 20، 21
آبه مركز فرهنگى، 215
آداب و سنن، 459، 460
آل ابوسفيان از نظر، 266
آميزش در فقه، 676، 677
ص: 1036
آمين نماز در فقه، 658
اخباريه و، 625
ابن مقفع واضع مذهب، 30
ابوبكر و عمر از نظر، 274
اتقان محتوايى حديث، 36
اثبات حقانيت، 492
اجتهاد از نظر، 43، 45، 631، 632
اجماع از نظر، 65
احكام ارث در فقه، 561
احكام ميت در فقه، 681
احكام نماز در فقه، 461، 612
اختلاف نظر صحابه و، 69، 70
اذان و اقامه از نظر، 455، 456، 646
ارتباط حاكمان با، 36
ارتباط دين و نسب در، 49، 52
ارتباط سلاطين ترك با، 87
ارتباط سياسى، 37
ارتداد صحابه از نظر، 321، 322
استحكام مبانى عقيدتى، 110، 111، 634
استقلال مذهب، 112
اصول و فروع، 32، 111، 112
اقتصاد و منابع درآمد، 477، 478
الحاد اسماعيليه از نظر، 330، 331
القاب شخصيت هاى، 38
القاب و نام هاى، 590، 594، 589، 600
امام غايب و ظاهر از نظر، 450
امامان واضعان مذهب، 34
امامت از نظر، 52، 59، 62، 63، 98، 100، 145، 146، 195، 253، 409، 563، 578، 671، 707 709
امامت از نظريه، 50
امامت على از نظر، 177
امامت معصوم از نظر، 34
امامت منصوص از نظر، 445
امت اسلامى از نظر، 503
ام سلمه از نظر، 320
انتخاب مذهب، 494
انكار امامت صحابه نزد، 261
اهل بيت از نظر، 568
ايمان از نظر، 544، 548
ايمان فعل بنده از نظر، 191
ايمان و كفر از نظر، 548
ائمه مذاهب اربعه از نظر، 254
بعد علمى، 39، 46
پاسخ به تهمت تحريف آيات به، 306، 307
پاكى زنان پيامبر از نظر، 318، 319
پرچم سفيد، 450
پيامبر و قرآن از نظر، 195، 196
تاريخ، 224، 229
تأويل و تفسير نزد، 285، 286، 291، 294
تبليغ عليه، 71
تزيين مقابر، 638، 639
تعارض عقايد اسماعيليه با، 331، 333، 345
تعداد امامان، 598، 599
تعداد فرق قائل به، 498
تفاوت عقيدتى اسماعيليه و، 378، 615
تفاوت شيعه اصولى با شيعه غالى، 253، 254
تفاوت هاى زيديه و، 457
ص: 1037
تقيه از نظر، 24، 148، 458، 489، 502
تكبير در فقه، 616
تكليف از نظر، 622
تهمت الحاد به، 120، 128، 129، 150
تهمت باطنى گرى به، 160، 161
تهمت بى فرهنگى به، 473
تهمت دروغ به، 576
تهمت دشمنى با صحابه به، 251، 253
تهمت دهرى گرى به، 467
تهمت رفض به، 230، 231
تهمت زندقه به، 199، 200
تهمت سب صحابه به، 18، 19، 158
تهمت فريبكارى به، 427
تهمت لعن صحابه به، 325، 326
تهمت مؤلف فضائح به، 109
تهمت يهودى گرى به، 685
تهمت پراكنى عليه، 424
توزيع جغرافيايى، 499، 500
توفيق الهى از نظر، 534
تولى و تبرا از نظر، 296، 513
جايگاه سياسى بزرگان، 433، 435
جزاى عمل از نظر، 122
جهاد از نظر، 605
حج واجب نزد، 649
حديث صحيح از نظر، 45
حديث پژوهى، 74، 437
حقانيت عقايد، 110، 111، 202، 203
حلال زادگى، 509
خاستگاه، 27، 30، 224
خالدبن وليد از نظر، 314
خانقاههاى شيعى، 40، 41
خبر واحد و متواتر در نظر، 31، 633
خدا واضع مذهب، 32
خداشناسى از نظر، 452
خطبه نماز از نظر، 606
خلافت از نظر، 284، 290، 442، 446
دشمنان، 612
دشمنى اسماعيليه با، 142، 144
دشمنى اهل سنت با، 153
دشمنى خلفا با، 37
دفاع از بزرگان و سادات، 475، 476
دفاع از شاعران، 81
دفاع از، 428، 432، 433، 491
دلايل و مبانى مذهب، 32
دوازده امامى بودن، 464
رابطه خواجه نظام الملك با، 154
رابطه زيديه و، 257، 258
رابطه سلاطين و، 43، 123، 125، 128، 141، 152، 230، 335، 433
رابطه معتزله و، 526
راستگويى، 643، 644
رجال سياسى، 131، 132
رجعت از نظر، 291، 292، 310، 311
رد نسبت حلولى به، 597
ردالشمس از نظر، 571، 572
رديه شيعه بر ملاحده، 108
رشادت ها و دلاورى هاى، 475، 476
رفتار - نظام الملك با، 154، 156
رفتار عوام، 113، 114
رفتارشناسى، 281، 378، 386، 393، 400، 407، 418، 419
رنگ پرچم، 614، 615
ص: 1038
روزه از نظر، 624، 625
روزه يوم الشك در فقه، 682
رؤساى، 239، 240
روش مفسران، 283
زكات در فقه، 683، 684
زنان پيامبر از نظر، 125
زيارت از نظر، 649
سادات، 240، 243
سبزوار مركز فرهنگى، 217
سجده گاه، 644
سلام و شهادتين نماز در فقه، 624
سنت هاى مناطق شيعه نشين، 439، 440، 617
سند روايات، 658، 661
سوره شناسى قرآن از نظر، 674، 675
شبهه مجوست، 50، 52، 56، 60 ، 442، 445
شريعت در شهرهاى، 646
شريعت منصوص از نظر، 32، 34، 451، 631
شوكت و جماعت، 430
صبر امامان، 370
صبر و فروتنى، 437
صحابه از نظر، 264، 271، 284، 295، 304، 452، 562، 626، 627، 654، 655
صحابه و تابعين از نظر، 525
صدقه در فقه، 683
صفات و علامات، 460
صفات الهى از نظر، 527، 529، 550، 551
صلوات از نظر، 347، 465، 466
ضلالت اسماعيليان و فاطميان از نظر، 103، 104
طريقه عقيدتى، 32
طلاق از نظر، 610
طلاق رجعى در فقه، 628، 629
عالمان شهيد، 208
عالمان متقدم، 34
عالمان نخستين، 199
عالمان و مفسران، 156
عالمان بزرگ، 205، 206
عايشه از نظر، 567، 568
عدم تحريف قرآن از نظر، 147، 293، 294
عدم مشابهت يهود و، 686
عزادارى از نظر، 403، 404، 651، 653
عصمت انبياء از نظر، 126، 263، 276
عصمت و امامت از نظر، 147
عطاى نظام الملك به عالمان، 156، 157
عقايد شيعه اصولى، 20، 21، 32، 125، 144، 193، 253، 255، 259، 345، 346
عقايدنگارى، 225
عقلگرايى، 495
علم امام از نظر، 310، 472، 579
علم دين نزد، 640، 642
عُمَر از نظر، 275، 276
عوام گرايى مخالفان، 6
غزنويان و سختگيرى بر، 48
غلوگرايى، 379، 380
فضايل خوانان ضد، 71، 72
ص: 1039
فعل الهى از نظر، 444، 531، 533
فقيهان، 44، 226، 228
قاريان، 229
قبايل و خاندان هاى، 225
قبله در فقه، 625، 626
قبول گواهى، 643، 644
قتل ملاحده اسماعيلى توسط، 137، 141
قدمت مذهب، 116
قرآن از نظر، 193
قرآن مؤيد عقايد، 535، 539
قرآن پژوهى، 228، 229
قضاوقدر از نظر، 540، 541
قم مركز فرهنگى، 209، 211
قياس در نظر، 43، 45
كاشان مركز فرهنگى، 214
كتابشناسى، 112، 225، 226
كتب كلامى، 225
كثرت جمعيت، 430
كثرت عبوديت، 642
كثرت گرايش به مذهب، 203
كثرت مال و اموال، 476، 477
كفر و ايمان از نظر، 507
گرايش شافعى به تشيع، 202
گروندگان به تشيع، 199، 201، 203
گزارش مؤلف فضائح از خاستگاه، 327، 328
گسترش، 209
لقب مفوضه به، 589
لقب مؤمن به، 590
مبانى عقايد شيعه اصولى، 301، 307، 428، 443، 452، 543
متعه از نظر، 607، 608
متكلمان، 29، 206، 226، 228
مجاهدات، 161
محارم در فقه، 700، 701
محبت به مؤمنان در مذهب، 431
محدثان، 28، 29
محرمات در فقه، 647، 648
محمود غزنوى و، 48
مخالفت با جبرگرايان در، 204، 205
مدارس علميه، 39، 40، 43، 210
مذاهب و فرق اسلامى از نظر، 503، 504
مراتب ائمه از نظر، 517
مساجد، 43
مساجدجامع، 604
مساعى فرهنگى، 473
مستوفيان، 89
مسئله قتل عمر از نظر، 323
مشيت الهى از نظر، 553
مظلوميت و صبر، 436
معجزه از نظر، 72، 73، 583
معمارى شيعى، 637، 639
معمارى مقابر، 637
مفسران سنى موافق، 308
مفهوم، 223، 224
مقام ائمه اطهار عليه السلام از نظر، 569، 570
مقام على عليه السلام از نظر، 467، 470
مقام و منزلت، 223، 251
مقايسه اسماعيليه و، 448
مقايسه حضرت على عليه السلام با ديگر امامان، 517
مقايسه معتزله و، 527
ص: 1040
مقتدر عباسى و وزارت، 88
ملكشاه سلجوقى و، 46، 47
منابع جامع فقه، 44
مناظرات، 42، 620
مناقب خوانان، 71
منزلت بزرگان، 433
منزلت قاريان نزد، 574، 575
مهدويت از نظر، 288، 291، 447، 504، 506، 510، 511، 580
موجود و معدوم از نظر، 552
مؤلفان نخستين، 27، 29
ميراث تفسيرى، 308، 309
نامگذارى فرزندان، 438، 440
نبوت از نظر، 258، 259
نجات يافتگى، 639
نص بر امامت از نظر، 352
نظام آموزشى، 642
نظر مؤلف فضائح در باره شيعه، 28، 30
نظريه اسناد حديثى نزد، 35
نظريه نص بر امامت از نظر، 313، 672
نفى باطنى گرى از، 471
نفى دهرى گرايى از، 470
نقد صوفيان از نظر، 453، 455
نقد مقايسه اسماعيليه و، 449، 450
نقد نظريه واضعان مذهب، 30، 31
نگارش كتب ضلال از نظر، 6
نماز و سجده در نظر، 611
نماز و وضو در فقه، 680
نماز وتر در فقه، 712
نمازجماعت نزد، 604، 606
نمازجمعه از نظر، 429، 603
نمازگزارى، 644، 644
نمازميت از نظر، 610
نهى از شعر نزد، 634، 635
نوافل از نظر، 619
واعظان، 156
واكنش علما به مذهب، 199، 201
وجه تسميه، 591
وجه تسميه صفات و القاب، 589
ورامين مركز فرهنگى، 216
وضع تبليغى، 22
وضو در فقه، 618
ولايت على عليه السلام در نظر، 159
شيعيان
اتهام دروغ و نفاق و، 22
اسماعيليه و قتل، 142، 144
اعتماد كردن بر، 281، 282
تهمت مؤلف فضائح به، 7
حق طلبى، 114
دين شناسى، 114، 115
رفتارشناسى دينى، 113، 115، 127
كشتار، 110، 128، 130، 132، 134
منزلت دنيوى و دينى، 223، 250، 251
همبستگى، 127
صاحب بن عباد
القاب، 38
شيعى بودن، 233
مقام، 233
صالحان
زيارت، 649
صحابه
اختلافات اجتهادى، 608
ص: 1041
اسماعيليه و نقد، 334، 335
اعلميت على عليه السلام از، 472
افضليت على بر، 274، 563
ايمان، 252
بت پرستى، 714
برترى حضرت على بر، 352، 573
پاسخ عبدالجليل به تهمت سب، 19
تأويل اخبار درباره، 270، 271
تأويل آيات در فضيلت، 195
تخريب وجهه، 327، 329
تفاضل، 158، 177
تقيه در سيره، 148
تهمت دشنام به، 626
تهمت بيزارى شيعه از، 654
ثروت و مكنت، 687، 689، 693
خلافت ابوبكر نزد، 66، 69
خلافت ابوبكر و عدم بيعت، 664
خمر خوردن، 713، 714
دشمنى با، 251، 252
رابطه پيامبر و، 267، 271
رابطه على با، 86، 277، 281
رجعت و انتقام از، 292
سب و شتم، 103، 105، 125، 158
سنت شيعه در انتخاب نام، 438، 441
سيره، 261
شجاعت، 60، 61
شريعت و فقه، 64، 65
شيعه بودن، 224
شيعه و احترام، 452، 453
شيعه و لعن، 326
طعن، 261
عبارت رضى اللّه درباره، 16
فتوحات اسلامى توسط، 159، 160
فضائل، 192، 703، 704
كتب اوايل نزد، 260، 261
كرامت تراشى براى، 162، 163
گريه فاطمه و منع، 324، 325
متعه در سيره، 607
مشتركات على عليه السلام و، 117
مشورت پيامبر صلى الله عليه و آله با، 65، 264
مقام و منزلت، 654، 656
منزلت، 627
نظر شيعه درباره، 253، 261
نظر عوام اهل سنت درباره، 300
نظريه ارتداد، 321، 322
نفى تهمت سب، 23
صدقه
احكام، 678، 684
صفات
صفات الهى، 527، 549، 551
صفات ثبوتى، 527
صفات ذاتى، 528، 529
صفات فعلى، 528، 529
صفات واجب، 527
نظر شيعه در صفات الهى، 20
نظريه قدمت، 487
نظريه نفى، 526، 528
صفين
حقانيت على در، 198
صلوات
مفهوم، 347
ص: 1042
صوفيان
آفات رفتارى، 453، 455
زيارت مشايخ، 650
قناعت، 698
نقد، 453، 455
طبرستان
شيعه در، 100
طبرى
اهميت تفسير، 196
مقام علمى، 196
طلاق
احكام، 607، 609، 628، 629
شرايط، 609، 610
عده، 700
طلحهص: 319
توبه، 483
طهارت
احكام، 645
طواف قدوم، 607
ظلم
خلافت عامل، 98، 99
عارفان
كرامات خوانى براى، 77
عارفان شيعى، 229
عاشورا
عزادارى در، 651، 653
عاصم
قرائت عاصم، 574
عالم
قدمت، 468، 469
عالمان شيعى، 45، 46، 228
عايشه
آيات در پاكى، 126
تهمت منافقان بر، 431
توبه، 483
جنگ جمل و نقش، 482
دفاع از پاكى، 318، 321
فاطميان و اهانت به، 103، 105
فتنه سياسى، 410، 413
كتاب عبدالجليل رازى درباره، 126
منافقان و تهمت به، 126
نظر شيعه درباره، 567، 568
عباس
مقام، 562، 563
عباسيان
ارتباط شيعه با خلافت، 88، 89
آغاز خلافت، 172
امام هادى عليه السلام در بند، 100
امام حسن عسكرى عليه السلام در بند، 100
پايان خلافت، 174
پرچم سياه، 450
پرچم، 615
تاريخ خلافت، 173
تفاوت پرچم شيعه با، 614
حديث نبوى درباره خلافت، 171
خلافت ارثى، 58
خلافت غصبى، 368
داعيان مغربى در خلافت، 92
زنان قدرتمند عهد، 93، 95
سلطه شخصيت هاى شيعى بر، 89
ص: 1043
سياست ها و ارتباطات، 414، 416
عدم صلاحيت، 98، 100
عدم مشروعيت خلافت، 427، 563
قتل خلفاى، 151
معايب خلافت، 98، 100
ناتوانى - و سستى خلافت، 334، 519، 522، 524
نقش ابومسلم در خلافت، 171، 172
وزيران شيعى، 88، 92، 93، 97، 233،
281، 417، 418، 421
عبدالجليل رازى، 272، 273
آثار، 320
محل تولد، 40
عبدالرحمن عوف، 394
ثروت اندوزى، 692، 693
عبدالعظيم حسنى
مدفونان حرم، 133
عبد اللّه بن سبأ
ناصبيگرى، 593
عبدالمطلب
ايمان، 566
عبدالملك مروان
جنايات، 102
عثمان
براوستانى و تعمير مرقد، 91
پرچم سبز، 615
ثروت اندوزى، 693
حديث ابن برقى درباره، 275
خطبه على در قتل، 288، 289
دشمنان، 394
رابطه امام على با، 395
رابطه طلحه با، 394
رابطه مهاجر و انصار با، 393، 396
قاتلان، 395
نقد رفتار عمر و، 324
عدالت
رابطه امامت و عدالت، 364، 365
عدل الهى
شيعه قائل به، 23
عدويه
كرامات ادعايى رابعه، 77
عراق
ديلميان شيعى، 232
عرش الهى
نام اهل بيت عليهم السلام بر، 656
نام على عليه السلام در، 672
عرفه
جنايات قرامطه در روز عرفه، 96، 97
عزادارى
تاريخ، 404، 405
فلسفه، 378
مشروعيت، 406، 407
عصمت
پاسخ به شبهات، 367
رابطه امامت و، 98
قلمرو، 146
مبانى، 147، 630، 631
نيز نك: امامت، نبوت
عضدالدوله بويهى
اوقاف، 230
ص: 1044
عقاب الهى
ثواب و عقاب الهى، 297
عقوبت دنيوى، 121، 122
عقيده
اكثريت و اقليت در، 494
مبانى انتخاب، 493، 495
عقيل
رابطه امام على عليه السلام و، 187، 188
علم
حديث نبوى باب علم، 472
تاريخ حوزه هاى علميه، 209، 210، 216
سهم شيعه در علوم، 209، 211، 226، 229، 640
علم الحديث شيعه، 45
علم دينى، 199
علم غيب، 309، 310، 579
علويان
دلاورى و رشادت، 480
رابطه مأمون و، 417، 419، 422
قيام هاى علويان، 407، 409
منابع درآمد، 477، 478
مفهوم علوى سنى و علوى شيعى، 243، 244
عمارياسر، 223
تقيه، 23، 24
عُمَر
ابولؤلؤ قاتل، 383، 384
اجتهادات، 607، 619، 620
اسلام آوردن، 191
بدعت هاى، 456
بيعت شوراى، 384
تزويج ام كلثوم با، 278، 281
جهاد در عهد، 166
حديث شيطان و سايه، 271
حديث نبوى درباره، 190
حفظ بيت المال توسط، 99
خرافات اهل سنت درباره كشنده، 311
خلافت و سياست، 179
رفتارشناسى، 275، 276
سخن على عليه السلام درباره، 116
شيخ مفيد و طعن، 261
عزل خالد توسط، 316، 318
فتوحات در خلافت، 180، 192
قتل محسن فاطمه عليهاالسلام توسط، 323، 324
كرامات منسوب به، 348
محل دفن، 705
مقايسه ابوجهل و، 190
منكران خلافت، 300
نسخ آيه در روزه، 573
نظر شيعه درباره، 264، 282، 283
عمروعاص
ثروت اندوزى، 694
فضيلت تراشى براى، 315
عمل
پاداش و كيفر، 13، 310، 311، 402
ثواب و عقاب، 536، 539
رابطه نيت و، 323
عقيده به جزاى، 121، 122، 630
مسئوليت، 640
عيد
نماز عيد، 604
ص: 1045
عيسى عليه السلام
ظهور مهدى و نزول، 506
نبوت، 63
نزول، 174، 288
غاليان
الحاد، 128
تاريخ، 379، 380
تفاوت شيعه اصولى و غالى، 293
عقايد، 109
غاليان نخستين، 201، 202
غدير
آيه درباره، 195، 196
اعلام امامت على عليه السلام در، 63
تاريخ، 63
شعر حسان ثابت در، 244
غرانيق
اشاره به افسانه، 317
غُزان
فتنه غزان، 48، 49
غزنويان
داعيان اسماعيلى عهد، 340
غزوات نبوى
ابوبكر در غزوه بدر، 265، 266
نقش على در، 183، 184
فاسقان
ازدواج و عقد، 508
فاطمه زهرا عليهاالسلام
ازدواج على عليه السلام و، 262
پاكى فضه، 125
شهادت محسن، 323، 324
صحابه مانع عزادارى، 324، 325
فدك متعلق به، 692
منزلت نسبى بنى فاطمه، 59
موقوفات براوستانى براى سادات فاطمى، 90
فاطميان
القاب مذهبى، 107
انحرافات مذهبى، 106، 107
بدعت و گمراهى، 106، 519، 520
خلافت، 333، 334
دستگاه خلافت، 513
دشمنى شيعه با خلافت، 518
روزه در سنت، 624
عقايد باطل، 103
نسب باطل، 343، 344
نيز نك: اسماعيليه
فتوحات اسلامى
تاريخ، 159، 160، 166، 167
فردوسى
شيعى بودن، 249
فرزند
انتخاب نام، 438، 439
فرشتگان
برترى اهل بيت عليهم السلام بر، 568، 570، 578
تفضيل على عليه السلام بر، 345، 346
فرق اسلامى
پيدايش، 31
تاريخ، 497، 501
تعداد، 498
حرمت خون و مال، 111
ص: 1046
عدم انتساب كفر به، 503
گسترش، 498، 499
فريبكارى
داستان گرگ و روباه در، 218، 221
نفاق و رياكارى مؤلف فضائح، 501
فضل بن سهل
وزير شيعى عباسيان، 233، 417، 423
فعل الهى، 444
فقر
ارزش، 690، 693، 695، 698
فقه
آموزش، 43
اختلافات فقهى، 631
كتب فقهى، 44
فقيهان شيعى، 46
واضعان مذاهب فقهى، 31
فلسفه
آل نوبختى و رد، 28
رديه شيعه بر، 225
سيدمرتضى ورد فلاسفه، 45
مخالفت امام صادق با، 137
نقد فيلسوفان، 468، 469
نيز نك: ارسطو، زندقه، دهريه
قائم عباسى
قتل، 151، 152
قبا
نماز پيامبر در مسجد، 428
قبله
احكام قبله، 625، 626
قبّة الاسلام
ارم قبّة الاسلام، 121
سارى قبّة الاسلام، 121
قتيبه بن مسلم، 165
قَدَريه، 602
قرامطه
تاريخ، 338، 339
جنايات، 97، 99
ريشه، 344
نياى، 337
قرآن
امامت در، 56، 57، 195
امامت على عليه السلام در، 707، 708
اهانت وليد عبدالملك به، 103
تأويل آيات، 194، 195
تحريف ناپذيرى، 293، 294، 576
جن در، 79
جهاد در، 197
حجيت قرائات، 574، 575
خلافت در، 290
خطابات قرآنى، 294
دلايل تحريف ناپذيرى، 147
رابطه شيعه با، 306
سوره پايانى، 673، 674
سوره هاى، 674، 675
غزوه حنين در، 198
فضائل اهل بيت در، 262، 263
فضائل على در، 264
كلمه شيعه در، 223
مدارس شيعى و ختم، 40، 41
معارف، 193
مناقب گسترده على در آيات، 302
وحيانى بودن، 193
ص: 1047
قرائت
شيعى بودن قاريان، 256، 574
عالمان شيعه در، 229
وجوه مختلف، 575
قريش
حديث الائمه مِن قريش، 660
سوره، 673
شرافت نسبى، 50، 52
قزوين
خاندان هاى شيعى، 232
سادات، 242، 243
سنيان، 208
مباحثات كلامى در، 491
مدارس علميه، 42
قصى بن كلاب
فرزندان، 564
قضا و قدر الهى، 174، 175
اثبات، 540، 543
ايمان به، 540
پذيرش قضاى الهى، 87
قلم
سوره قلم، 301
قسم به قلم، 301
قم
اميران و قاضيان شيعى، 210
انتساب به شيعه و، 271
اوقاف حرم معصومه، 211
تعمير حرم معصومه عليهاالسلام، 236
ثواب زيارت حرم، 212
خاندان هاى شيعى، 241
رابطه مذهب شيعه با، 271
رواج شيعه و شريعت در، 209
زيارت حرم، 648
سادات رضوى، 331
سادات، 242
شيعه در، 100، 121
فضائل اهل، 211
فضائل حرم معصومه، 212
فضائل، 211، 212
قبه احمدبن موسى در، 331
قضاوت درباره اهل، 213
قم در اخبار اهل بيت عليهم السلام، 211، 212
مستوفيان شيعى، 90
وضع دينى، 646
قناعت، 698
قهستان
ديلميان شيعى، 232
قياس
مصاديق، 461
نظر شيعه در، 457
قيامت
رجعت و، 310، 311
مجازات ها در، 310، 311
كاشان
امامزادگان، 214
خاندان هاى شيعى، 241
شيعه در، 100، 121
فضائل اهل، 215
مدارس علميه، 214
مساجد، 214
مستوفيان شيعى، 90
ص: 1048
وضع دينى، 646
كافر
مفهوم، 295
ارث، 555، 557، 561
تكليف، 623
نيز نك: كفر
كراميه
پيدايش، 31
كربلا
زنده شدن شهيدان، 310
قبر براوستانى در، 92
نيز نك: امام حسين عليه السلام
كرمان
سادات، 243
كعبه
پرده منقش، 637
حجاج ثقفى و تخريب، 102
خيرالعمل در اذان، 217
ظهور مهدى از، 520
كتيبه ديوار، 159
نام على مكتوب بر ديوار، 159
نقوش تزيينى در معمارى، 638
يزيد و تخريب، 101
نيز نك: حرمين شريفين، مكه
كفر
بغض على عليه السلام نشانه، 190
تهمت به زنان انبيا مصداق، 126
رابطه الحاد و، 503
مبانى ايمان و، 534، 545، 546، 549
نيز نك: كافر
كلام (علم)
مذاهب كلامى، 31
مناظرات كلامى، 489، 491
نيز نك: متكلمان شيعى
كميت بن زيداسدى
قصايد، 245
كنيز
هبه دادن، 701، 702
كودك
اسلام، 192
نبوت، 62، 63
كوفه
بيعت شكنى شيعه، 389، 393، 398
حرم امام على عليه السلام در، 498
شيعيان، 389، 410
زيدى بودن كوفيان، 457
كيفراخروى، 484
گمراهى، 544
گناهكاران
دعا براى، 640
گوشت ها
احكام، 647
لطف الهى، 534، 622
لقب
پيدايش، 37، 38
لقب مذهبى، 37
ليله العقبه، 269
مازندران
حاكمان، 120، 216، 232
رابطه سلجوقيان با حاكمان شيعى، 217
ص: 1049
شيعه در عهد ملوك، 434
شيعه در، 216
نيز نك:ارم، سارى
مالك ابن انس
احكام نماز در فقه، 463، 464
عقايد فقهى مالكيه، 463
گرايش مغرب به مالكيه، 463
مذهب فقهى، 254
مالك اشتر
جنگاورى، 166
مأمون
پاسخ به شبهه لقب اميرالمؤمنين براى، 371
سياستمدارى، 421
شهادت امام رضا عليه السلام توسط، 423
شيعيان عهد، 422
علويان در عهد، 417، 420
ولايت عهدى امام رضا عليه السلام در خلافت،
371
مباحات
قلمرو، 438، 439
متكلمان شيعى، 45، 46
متنبى
مدح سيدمرتضى توسط، 45
مثالب خوانى، 641، 642
مجبره
القاب، 602، 603
شباهت هاى مسيحيان و، 487
شباهت هاى ملاحده و، 488
شباهت هاى يهود و، 486
گمراهى، 469، 470
مجبره و صفات قديم، 11
نيز نك: جبرگرايى
مجتهد
نظريه مصيب بودن، 632
نيز نك:اجتهاد، فقه
مجمع البيان، 283، 309
مجوس
بدعت در مدح سلاطين، 74
تهمت همسانى شيعه با، 442
خير و شر در عقايد، 443
رابطه اسماعيليه و، 340
رابطه قرامطه با، 337، 338
قياس ناپذيرى شيعه و، 443، 445
مبارزه عمر با، 164
مقايسه مجبره و، 487
محمدابوبكر
جنگاورى، 167
خال المؤمنين بودن، 153
محمدحنفيه
فتوحات، 167
محمددندان، 334
الحاد، 331
محمودغزنوى
عملكرد، 48
مختارثقفى
سيره سياسى، 386، 388
قلمرو امارت، 167
قيام، 166، 398
مدارس علميه
تاريخ، 39، 42
ص: 1050
مدرسه سازى
نقش شيعه در، 473
مديحه سرايى
بدعت در، 74
مدينه
فضيلت، 702
مذاهب اسلامى
رابطه شيعه و، 503
گسترش، 499، 501
نيز نك: فرق اسلامى
مذهب
انتخاب، 493
تغيير، 201، 202
لقب مذهبى، 38
مجالس مذهبى، 38، 113، 116
مردگان
زنده كردن، 292
مروانيان
تعصبات ضد على، 73، 74
جنايات، 163
سب على عليه السلام توسط، 593
مسترشدعباسى، 414، 416
مستعلويه، 343
مستوفيان شيعى، 238، 240
مسجد
مساعى شيعه در، 473
مسجدجامع، 604
مسلمانان
حرمت خون و مال، 111، 502، 504
مقايسه جغرافيايى بى دينان و، 496
مسلم بن عُقبه مَرى
جنايات، 101
مسيحيان
سه اقنوم، 487
مشبهه، 602
توزيع جغرافيايى، 499
عقايد مشبهه، 469، 486، 487
نيز نك: جبرگرايى، مجبره
مشيت الهى، 403، 532، 545، 546، 553
مصر
اسماعيليان، 89
رابطه ملاحده خراسان با فاطميان، 341
قرامطه و انتقال حج به، 97
مصلحت الهى، 515، 518
معاذبن جبل، 325، 327
معاويه
باطل بودن، 198
بدعت هاى، 456
خلافت، 366، 367
صلح امام حسن با، 385، 386
عقيده اهل سنت به، 153
نيز نك: آل ابوسفيان، يزيد
معتزله
امامت از نظر، 272، 274
عقايد، 499، 526، 528
واضع مذهب، 31
نيز نك: عقلگرايى
معجزه
رابطه قدرت الهى و، 77
مبانى و دلايل، 349
ص: 1051
معروف كرخى
شيعى بودن، 229
معطله
عقايد، 534
معمارى
نقوش تزيينى در، 637، 638
مفسران
تاريخ تفسير و، 308، 309
عقايد، 256
مفسران شيعى، 228، 309
نظر شيعه درباره، 257
مفوضه
نيز نك: غاليان
عقايد، 555، 594، 595
معنى، 589
مقتدرعباسى
خلافت، 92، 93
قتل، 110، 151
مادر، 93، 94
معايب، 102
وزيران شيعى، 88، 89، 96
نيز نك: عباسيان
مكه
رابطه ابوبكر و كفار، 264
زيديه در، 499
فضيلت، 702، 703
قتل و غارت سپاه مروانى در، 102
قتل و غارت قرامطه در، 96
نيز نك: حرمين شريفين
ملاحده
داعيان نخستين، 337، 340
شيعه اصوليه و رديه نويسى بر، 108
عقايد، 132، 488
لعن شيعه بر، 108
مخالفت شيعه با، 107
مناظره با، 42
ملكشاه سلجوقى
شيعه در عهد، 154
نيز نك: سلجوقيان
منافقان
فريبكارى، 269
مناقبى، ابوطالب
دفاع از، 118، 119
منجنيق، 83
منصورحلاج
كرامات ادعايى، 77
منصورعباسى، 368
جنايات، 172
منقبت خوانى
انگيزه منقبت خوانى، 85
مناقبخوانان شيعى، 118، 119
مهدويت
اعتقاد شيعه به، 449، 450
پاسخ به شبهات، 375، 509، 510، 524
دلايل و مبانى، 426
مدعيان دروغين، 343
نيز نك: امام مهدى(عج)
موسى عليه السلام
اطلاق شيعه بر پيروان، 223
گفتگوى فرعون و، 368، 369
ص: 1052
مؤمنان
مقام، 569
نجاتيافتگى، 655، 656
ميمون قداح
دعوت، 330، 333، 342، 343
مقايسه خوارج و، 629، 630
ناصبيان
رابطه عباسيان و، 427
سنت بد، 424
وجه تسميه، 602
نامگذارى
سنت شيعه در، 438، 441
نبوت
رابطه امامت و، 62، 346، 347، 350
زينب و تزيين حرم نبوى، 638
شراكت در، 346
شرط سنى در، 63
مدعيان دروغين، 312
مقام ولى و نبى، 578
نقش على عليه السلام در غزوات نبوى، 182
نجات
معيار، 655
نجات اخروى، 296، 297
نحو
نقش عالمان شيعه در، 229
نَزاريه، 343
نيز نك: اسماعيليه، الموت، حسن صباح
نسب
رابطه دين و، 50، 52
نفى رابطه امامت و، 55، 57
نصرت الهى، 362، 363
النقض
استخاره در نگارش، 9
تاريخ كتابت، 715، 716
نماز
احكام سجده در، 611
احكام سلام، 624
احكام، 644
آمين گفتن در، 658
تحت الحنك در، 612
تكبيره الاحرام در، 616
خطبه در، 603
خواندن سوره در، 674
دست روى دست گذاشتن در، 463، 464، 612
سربرهنگى در، 612
سنت هاى شيعى در، 617
شهادت ثالثه در، 105
ظاهر و باطن، 148
قرائت نام امامان در، 466
لباس نمازگزار، 679، 680
نمازجماعت، 603، 605
احكام، 619
نمازجمعه، 428، 429، 604
در مساجد شيعى، 429
نمازعيد، 603
نمازميت
احكام، 461، 462
تكبير در، 610
نمازهاى مستحبى، 619
ص: 1053
نهج البلاغه، 116
نوبختيان
آثارعلمى، 225
ايمان، 202
قدرت، 89
مقام ابوسهل نوبختى، 89
مقام علمى، 27، 28
نيت
رابطه اعتقاد و نيت، 564
نيشابور
سادات، 243
هبل
بت، 565، 566
هدايت الهى، 539، 544
خاستگاه، 534
همسر
احكام آميزش با، 676، 677
وتر
نماز وتر، 712
وجود
احكام وجود، 552
وجود وعدم، 552
وراثت
امامت و، 52
ورامين
امامزادگان، 216
شيعه در، 121
مدارس علميه، 216
وزارت
لقب صاحبى در، 38
وزيران شيعى، 233، 238، 282
وضو
احكام، 618، 680
ولايت
مقايسه نبوت و، 578
نيز نك: امامت، ائمه اطهار، نبوت
وليديزيد
شراب خوارى، 167
يحيى عليه السلام
نبوت يحيى، 63
يحيى بن زيد
قيام و شهادت، 258
يزد
خاندان هاى شيعى، 232
يزيد
جنايات، 101
يهود
بهانه گيرى، 686
رفتارشناسى، 685، 686
عدم رابطه شيعه و، 282
قياس ناپذيرى شيعه و، 432، 433، 437، 611، 685
مقايسه خوارج و، 486
ص: 1054
فهرست ها
1 .
فهرست آيات............... 1057
2 .
فهرست احاديث و آثار............... 1072
3 .
فهرست خطبه ها و نامه ها............... 1083
4 .
فهرست اشعار عربى............... 1084
5 .
فهرست اشعار فارسى............... 1091
6 .
فهرست امثال عربى............... 1093
7 .
فهرست امثال فارسى............... 1094
8 .
فهرست اشخاص............... 1097
9 .
فهرست كتب ياد شده در متن............... 1136
10 .
فهرست مكان ها............... 1139
11 .
فهرست اديان، مذاهب و فرق............... 1149
12 .
فهرست قبايل، جماعات و طوايف............... 1153
13 .
فهرست وقايع و حروب............... 1173
14 .
فهرست لغات و اصطلاحات............... 1175
15 .
فهرست منابع تحقيق............... 1187
16 .
فهرست تفصيلى مطالب............... 1204
ص: 1055
ص: 1056
آيات
(1)
فهرست آيات
متن آيه شماره آيه صفحه
حمد (1)
«الْحَمْدُ للّهِ رَب الْعَلَمينَ» 537
«مَلِكِ يَوْمِ الدّينِ» 532، 538
«إيَّاك نَعْبُدُ وَ إيَّاك نَستَعينُ» 532، 538، 539
«اهْدِنا الصرَاط الْمُستَقيمَ» 532، 539
«صِراط الَّذينَ أنْعَمْت عَلَيْهِمْ...» 532
البقرة(2)
«وَ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ»و... 596
«أقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزّكاةَ» ، 710
«أ تَأْمُرُونَ النّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أنْفُسَكُمْ» 642
«قالَ أ تَسْتَبْدِلُونَ الَّذى هُوَ أدْنى بِالَّذى...» 685، 686
«فَوَيْلٌ لَهُمْ مِمّا كَتَبَتْ أيْديهِمْ وَ وَيْلٌ لَهُمْ...» 305
«أقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزّكاةَ» 710
«أقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزّكاةَ» 710
«وَ مَنْ أظْلَمُ مِمَّنْ مَنَعَ مَساجِدَ اللّهِ...» 43
«إنّى جاعِلُكَ لِلنّاسِ إماما» 56
ص: 1057
«الَّذينَ إذا أصابَتْهُمْ مُصيبَةٌ قالُوا إنّا لِلّهِ...» 347
«اُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ» 347
«عليهم لعنةُ اللّه ِ و الملائكةِ و النّاسِ أجمعين» 401
«وَ كُلُوا وَ اشْرَبُوا حَتّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ اْلأَبْيَضُ...» 573
«وَ لا تُلْقُوا بِأيْديكُمْ إلَى التَّهْلُكَةِ» 83، 84، 164
«فَإنْ طَلَّقَها فَلا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتّى...» 628
«تَوَلَّوْا إلاّ قَليلاً مِنْهُمْ» 387
«ثُمَّ اجْعَلْ عَلى كُلِّ جَبَلٍ...» 533
«رَبَّنا لا تُؤ'c7خِذْنا إنْ نَسينا أوْ أخْطَأْنا...» 205، 715
آل عمران (3)
«وَ ما يَعْلَمُ تَأْويلَهُ إلاَّ اللّهُ وَ الرّاسِخُونَ فى الْعِلْمِ» 472
«إنَّ الدّينَ عِنْدَ اللّهِ اْلإِسْلامُ» 65
«وَ وُفِّيَتْ كُلُّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ» 71، 485
«وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ» 403
«لَيْسَ لَكَ مِنَ اْلأَمْرِ شَيْءٌ» 620
«آلَ إبْراهيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمينَ» 57
«ذُرّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اللّهُ سَميعٌ عَليمٌ» 57، 374، 516
«فَمَنْ حَاجَّكَ فيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ» 185
«وَ أنْفُسَنا وَ أنْفُسَكُمْ» 600
«يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ اْلإِنْسِ أ لَمْ يَأْتِكُمْ...» 79
«وَ تِلْكَ اْلأَيّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النّاسِ» 250
«وَ ما مُحَمَّدٌ إلاّ رَسُولٌ» 708
«وَ شاوِرْهُمْ فى اْلأَمْرِ» 264
«وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فى سَبيلِ اللّهِ أمْواتا...» 310
«فَرِحينَ بِما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ» 310
«حَسْبُنا اللّهُ وَ نِعْمَ الْوَكيلُ» 467
ص: 1058
نساء (4)
«إنَّ الَّذينَ يَأكُلُونَ أمْوالَ الْيَتامى ظُلْما...» 670
«حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ اُمَّهاتُكُمْ» 700
«فَما اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ اُجُورَهُنَّ» 607
«أمْ يَحْسُدُونَ النّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ» 76
«يا أيُّها الَّذينَ آمَنُوا أطيعُوا اللّهَ وَ أطيعُوا الرَّسُولَ...» 259، 287
«أقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزّكاةَ» 710
«وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤمِنا مُتَعَمِّدًا فَجَزاؤهُ جَهَنَّمُ...» 422
«إنَّ الَّذينَ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا» 485
«مُذَبْذَبينَ بَيْنَ ذلِكَ لا إلى هؤلاءِ...» 192، 221، 501
«فَقالُوا أرِنا اللّهَ جَهْرَةً فَأخَذَتْهُمُ الصّاعِقَةُ» 486، 530
«وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ» 506
مائده (5)
«وَ طَعامُ الَّذينَ اُوتُوا الْكِتابَ حِلُّ لَكُمْ» 678
«يا أيُّها الَّذينَ آمَنُوا إذا قُمْتُمْ إلَى الصَّلاةِ...» 467، 618
«فَبَعَثَ اللّهُ غُرابا يَبْحَثُ فى اْلأَرْضِ...» 350
«يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ» 589
«يُجاهِدُونَ فى سَبيلِ اللّهِ وَ لا يَخافُونَ...» 149
«إنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ» 185، 711
«إنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ...» 707
«تَرى كَثيرًامِنْهُمْ يُسارِعُونَ فى اْلإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ» 124
«لَقَدْ كَفَرَ الَّذينَ قالُوا إنَّ اللّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ» 487
انعام (6)
«وَ لَقَدِ اسْتُهْزِىَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِكَ» 436
«فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذينَ ظَلَمُوا وَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ» 398
ص: 1059
«أذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤمِنينَ أعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرينَ» 265
«وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إلاّ هُوَ» 310
«يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ...» 194
«بَلِّغْ ما اُنْزِلَ إلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ» 195
«وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ» 196
«هذا رَبّى» 293
«وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ اُخْرى» 135
اعراف (7)
«رَبَّنا ظَلَمْنا أنْفُسَنا» 640، 686
«الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى هَدانا لِهذا وَ ما كُنّا لِنَهْتَدِيَ...» 403، 540
«وَ إلى عادٍ أخاهُمْ هُودًا» 485
«وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ» 370، 432
«فَأرْسَلْنا عَلَيْهِمُ الطُّوفانَ وَ الْجَرادَ وَ...» 487
«هارُونَ اخْلُفْنى فى قَوْمى» 708
«ابْنَ اُمَّ إنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونى وَ كادُوا» 486
«اُولئِكَ كَاْلأَنْعامِ» 205
«وَ ذَرُوا الَّذينَ يُلْحِدُونَ فى أسْمائِهِ» 344
انفال (8)
«وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إلاّ...» 387
«أنَّما أمْوالُكُمْ وَ أوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ» 699
«وَ ما كانَ اللّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أنْتَ فيهِمْ» 121
«لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيى...» 423، 468
«فَلَمّا تَراءَتِ الْفِئَتانِ نَكَصَ عَلى عَقِبَيْهِ» 80
«اُولئِكَ هُمُ الْمُؤمِنُونَ حَقّا» 639
ص: 1060
توبه (9)
«فَأتِمُّوا إلَيْهِمْ عَهْدَهُمْ إلى مُدَّتِهِمْ» 386
«قاتِلُوا أئِمَّةَ الْكُفْرِ» 272
«الَّذينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فى سَبيلِ اللّهِ...» 197
«وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إذْ أعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ...» 198
«إنَّما الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ» 508
«هُوَ الَّذى أرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِّ...» 176، 256، 332، 501
«يَوْمَ يُحْمى عَلَيْها فى نارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوى بِها...» 694
«وَ قاتِلُوا الْمُشْرِكينَ كَافَّةً» 351
«وَ لا يَأْتُونَ الصَّلاةَ إلاّ وَ هُمْ كُسالى...» 382
«قُلْ نارُ جَهَنَّمَ أشَدُّ حَرًّا لَوْ كانُوا يَفْقَهُونَ» 382
«وَ السّابِقُونَ اْلأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرينَ...» 15
«الَّذينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإحْسانٍ رَضِيَ اللّهُ عَنْهُمْ» 440
«وَ الْحافِظُونَ لِحُدُودِ اللّهِ» 352
«إنَّ اللّهَ لا يُضيعُ أجْرَ الْمُحْسِنينَ» 165، 381
يونس(10)
«لا يَظْلِمُ النّاسَ شَيْئا وَ لكِنَّ النّاسَ أنْفُسَهُمْ...» 538
هود (11)
«وَ إلى ثَمُودَ أخاهُمْ صالِحا» 485
«وَ ما تَوْفيقى إلاّ بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ» 442، 547
«إنَّ أخْذَهُ أليمٌ شَديدٌ» 441
يوسف (12)
«يا صاحِبَيِ السِّجْنِ ءَ أرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ...» 371، 704
رعد (13)
«وَ لَقَدِ اسْتُهْزِىَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِكَ» 436
ص: 1061
ابراهيم (14)
«وَ خابَ كُلُّ جَبّارٍ عَنيدٍ» 103
«يَفْعَلُ اللّهُ ما يَشاءُ» 710
«وَ لا تَحْسَبَنَّ اللّهَ غافِلاً عَمّا يَعْمَلُ...» 409
حجر (15)
«اِنّا نَحْنُ نزّلنَا الذّكرَ و إنّا...» 147، 575
«رَبِّ بِما أغْوَيْتَنى» 469، 640، 686
«وَ نَزَعْنا ما فى صُدُورِهِمْ مِنْ غِلِّ إخْوانا...» 484
«فَوَ رَبِّكَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أجْمَعينَ» 8
«عَمّا كانُوا يَعْمَلُونَ» 8
«الَّذينَ يَجْعَلُونَ مَعَ اللّهِ إلها آخَرَ» 371
نحل (16)
«ما ذا أنْزَلَ رَبُّكُمْ...» 293، 294
«إنَّما هُوَ إلهٌ واحِدٌ» 487
«مِنْ بَيْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ لَبَنا خالِصا سائِغا لِلشّارِبينَ» 433
«إنَّ اللّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ اْلإِحْسانِ...» 634
«يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدى مَنْ يَشاءُ» 21، 544
«مَنْ كَفَرَ بِاللّهِ مِنْ بَعْدِ إيمانِهِ...» 24، 502
اسراء (17)
«وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ اُخْرى» 38، 135
«وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ...» 7
«يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ اُناسٍ بِإمامِهِمْ» 85، 401، 640
«وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقا» 389، 468، 491، 520
ص: 1062
كهف (18)
«كَبُرَتْ كَلِمةً تَخْرُجُ مِنْ أفواهِهِم إن يَقُولُونَ...» 170، 440
«فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ» 540
مريم (19)
«فَهَبْ لى مِنْ لَدُنْكَ وَلِيّا» 56
«يَرِثُنى وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ» 56
«وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيّا» 63
«إنّى عَبْدُ اللّهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَني نَبِيّا» 63
«وَ جَعَلَنى مُبارَكا أيْنَ ما كُنْتُ» 63
طه (20)
«يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أخْفى» 309
«وَ اجْعَلْ لى وَزيرًا مِنْ أهْلى» 56
«هارُونَ أخى» 56
«وَ أشْرِكْهُ فى أمْرى» 298
«وَ السَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى» 103، 502، 526، 621
«فَما بالُ الْقُرُونِ اْلأُولى» 172
«عِلْمُها عِنْدَ رَبّى فى كِتابٍ لا يَضِلُّ...» 172
انبياء (21)
«وَ لَقَدِ اسْتُهْزِىَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِكَ» 436
«بَلْ فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا...» 24
«قالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا» 502
«رَبِّ لا تَذَرْنى فَرْدًا وَ أنْتَ خَيْرُ الْوارِثينَ» 505
حج (22)
«خَسِرَ الدُّنْيا وَ اْلآخِرَةَ ذلِكَ...» 27، 251، 437
ص: 1063
مؤمنون (23)
«وَ ما سَمِعْنا بِهذا» 510
«ما سَمِعْنا بِهذا فى آبائِنا اْلأَوَّلينَ» 600
«وَ مَا كَانَ مَعَهُ مِنْ إله» 452
«وَ مَنْ يَدْعُ مَعَ اللّهِ إلها آخَر» 371
نور (24)
«لُعِنُوا فى الدُّنْيا وَ اْلآخِرَةِ» 126
«وَعَدَ اللّهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا...»
9، 289، 290، 291
فرقان (25)
«وَ إذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاما» 437
«قالُوا أساطيرُ اْلأَوَّلينَ...» 294
شعراء (26)
«أ لَمْ نُرَبِّكَ فينا وَليدًا وَ لَبِثْتَ...» 368
«وَ فَعَلْتَ فَعْلَتَكَ الَّتى فَعَلْتَ وَ أنْتَ مِنَ الْكافِرينَ» 368
«فَعَلْتُها إذًا وَ أنا مِنَ الضّالّينَ» 369
«وَ تَقَلُّبَكَ فى السّاجِدينَ» 567
نمل (27)
«وَ اُوتِيَتْ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ» 533
«قالَتْ إنَّ الْمُلُوكَ إذا دَخَلُوا قَرْيَةً...» 48
«لا يَعْلَمُ الْغَيْبَ إلاَّ اللّهُ» 309
«أخْرَجْنا لَهُمْ دَابَّةً مِنَ اْلأَرْضِ» 288 - 289
«وَ إذا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أخْرَجْنا لَهُمْ...» 303، 326
«وَ يَوْمَ نَحْشُرُ مِنْ كُلِّ اُمَّةٍ فَوْجا...» 292
ص: 1064
قصص (28)
«وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فى اْلأَرْضِ» 288
«وَ أوْحَيْنا إلى اُمِّ مُوسى أنْ أرْضِعيهِ...» 587
«هذا مِنْ شيعَتِهِ وَ هذا مِنْ عَدُوِّهِ» 223
«فَخَرَجَ مِنْها خائِفا يَتَرَقَّبُ» 362
«إنّى أنا اللّهُ» 709
«وَ ما سَمِعْنا بِهذا» 510
«وَ جَعَلْناهُمْ أئِمَّةً يَدْعُونَ إلَى النّارِ» 273
«وَ آتَيْناهُ مِنَ الْكُنُوزِ ما إنَّ مَفاتِحَهُ...» 698
عنكبوت (29)
«قُلِ الْحَمْدُ لِلّهِ بَلْ أكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ» 95، 407
روم(30)
«وَ كانَ حَقّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤمِنينَ» 490
لقمان (31)
«إنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظيمٌ» 508
«أن اشكُرلي و لوالدَيكَ» 286
سجده(32)
«أ فَمَنْ كانَ مُؤمِنا كَمَنْ كانَ فاسِقا لا يَسْتَوُونَ» 179
احزاب (33)
«وَ إذْ زاغَتِ اْلأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ...» 316، 382
«هُنالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤمِنُونَ وَ زُلْزِلُوا زِلْزالاً شَديدًا» 316، 382
«ما وَعَدَنا اللّهُ وَ رَسُولُهُ إلاّ غُرُورًا» 382
«يَقُولُونَ إنَّ بُيُوتَنا عَوْرَةٌ...» 382
ص: 1065
«وَ كَفَى اللّهُ الْمُؤمِنينَ الْقِتالَ» 182، 197
«وَ قَرْنَ فى بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ...» 411
«الصّادِقينَ و الصّادِقاتِ» 195
«وَ كانَ أمْرُ اللّهِ قَدَرًا مَقْدُورًا» 542
«الَّذينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ...» 196
«ما كانَ مُحَمَّدٌ أبا أحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اللّهَ...» 298، 708
«هُوَ الَّذى يُصَلّى عَلَيْكُمْ وَ مَلائِكَتُهُ...» 347
«وَ امْرَأةً مُؤمِنَةً إنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِيِّ» 677
«وَ لا أنْ تَنْكِحُوا أزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أبَدًا» 318
«إنّا أطَعْنا سادَتَنا وَ كُبَراءَنا» 273
سبا (34)
«وَ جِفانٍ كَالْجَوابِ وَ قُدُورٍ راسِياتٍ اعْمَلُوا...» 588
فاطر (35)
«يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدى مَنْ يَشاءُ» 21
«وَ ما يَسْتَوى الْبَحْرانِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ سائِغٌ...» 179
«وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ اُخْرى» 135، 422، 431
صافات (37)
«وَ قِفُوهُمْ إنَّهُمْ مَسْؤلُونَ» 200
«وَ إنَّ مِنْ شيعَتِهِ َلإِبْراهيمَ» 223
ص (38)
«يا داوُودُ إنّا جَعَلْناكَ خَليفَةً فى اْلأَرْضِ» 708
«ذلِكَ ظَنُّ الَّذينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذينَ كَفَرُوا مِنَ النّارِ» 541
«وَ الشَّياطينَ كُلَّ بَنّاءٍ وَ غَوّاصٍ» 79
«وَ آخَرينَ مُقَرَّنينَ فى اْلأَصْفادِ» 79
ص: 1066
«أنا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنى مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ...» 469
«لأَمَْلأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أجْمَعينَ» 470
زمر (39)
«وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ اُخْرى» 135
«هَلْ يَسْتَوى الَّذينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذينَ لا يَعْلَمُونَ» 178
«إنَّما يُوَفَّى الصّابِرُونَ أجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسابٍ» 370
«فَبَشِّرْ عِبادِ» 114
«الَّذينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أحْسَنَهُ» 114
«أ لَيْسَ اللّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ» 196، 270
«اللّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْءٍ» 531، 533، 534
غافر (40)
«قالُوا رَبَّنا أمَتَّنا اثْنَتَيْنِ وَ أحْيَيْتَنا...» 291
«وَ ما اللّهُ يُريدُ ظُلْما لِلْعِبادِ» 425
فصلت (41)
«فَقالَ لَها وَ لِْلأَرْضِ ائْتِيا طَوْعا...» 348
«وَ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا رَبَّنا أرِنا الَّذَيْنِ أضَلاّنا مِنَ الْجِنِّ...» 282، 283
«إنَّ الَّذينَ يُلْحِدُونَ فى آياتِنا» 344
«لا يَأْتيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزيلٌ...» 576
«مَنْ عَمِلَ صالِحا فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أساءَ فَعَلَيْها» 72، 147
شورى (42)
«وَ ما اخْتَلَفْتُمْ فيهِ مِنْ شَيْءٍ فَحُكْمُهُ إلَى اللّهِ» 632
«لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ وَ هُوَ السَّميعُ الْبَصيرُ» 551
«قُلْ لا أسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أجْرًا إلاَّ الْمَوَدَّةَ فى الْقُرْبى» 167، 367، 407، 445، 650
«يَهَبُ لِمَنْ يَشاءُ إناثا وَ يَهَبُ لِمَنْ يَشاءُ...» 510
«أوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرانا وَ إناثا وَ يَجْعَلُ...» 510
ص: 1067
زخرف (43)
«نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعيشَتَهُمْ فى الْحَياةِ...» 251، 478
«وَ سْئَلْ مَنْ أرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا» 194
جاثيه (45)
«وَيْلٌ لِكُلِّ أفّاكٍ أثيمٍ» 253
«و مَنْ أساءَ فَعَلَيها» 147
احقاف (46)
«جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ» 596
«وَ اذْكُرْ أخا عادٍ» 485
«فَاصْبِرْ كَما صَبَرَ اُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ» 437
فتح (48)
«هُوَ الَّذى أرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِّ...» 332، 501
«مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ وَ الَّذينَ مَعَهُ أشِدّاءُ عَلَى الْكُفّارِ» 195، 708
حجرات (49)
«إنَّ أكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أتْقاكُمْ» 596
ق (50)
«ألْقِيا فى جَهَنَّمَ كُلَّ كَفّارٍ عَنيدٍ» 294، 295، 296
نجم (53)
«وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى» 65، 264
«إنْ هُوَ إلاّ وَحْيٌ يُوحى» 65، 264
«عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوى» 264
«تِلْكَ إذًا قِسْمَةٌ ضيزى» 299، 400، 654
«وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ اُخْرى» 135
ص: 1068
الرحمن (55)
«مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ» 263
«بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لا يَبْغِيانِ» 263
«يَخْرُجُ مِنْهُما اللُّؤلُؤ وَ الْمَرْجانُ» 263
«فَبِأيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ» 263
«سَنَفْرُغُ لَكُمْ أيُّهَ الثَّقَلانِ» 79
حديد (57)
«[اعْلَمُوا] أنَّما الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ...» 697
مجادله (58)
«يَوْمَ يَبْعَثُهُمُ اللّهُ جَميعا» 292
«يا أيُّها الَّذينَ آمَنُوا إذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ...» 472
«يَوْمَ يَبْعَثُهُمُ اللّهُ جَميعا» 292
حشر (59)
«وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما...» 32 - 33، 543، 632
صف (61)
«إنَّ اللّهَ يُحِبُّ الَّذينَ يُقاتِلُونَ فى سَبيلِهِ...» 197
«هُوَ الَّذى أرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِّ...» 176، 332، 501
جمعه (62)
«وَ اللّهُ خَيْرُ الرّازِقينَ» 536
منافقون (63)
«إذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إنَّكَ لَرَسُولُ...» 382
تغابن(64)
«خَلَقَكُمْ فَمِنْكُمْ كافِرٌ وَ مِنْكُمْ مُؤمِنٌ» 548
ص: 1069
«أنَّما أمْوالُكُمْ وَ أوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ» 699
تحريم (66)
«يا أيُّها النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أحَلَّ اللّهُ...» 608
«وَ إذْ أسَرَّ النَّبِيُّ إلى بَعْضِ أزْواجِهِ حَديثا» 472
«عَسى رَبُّهُ إنْ طَلَّقَكُنَّ أنْ يُبْدِلَهُ أزْواجا خَيْرًا مِنْكُنَّ» 568، 705
«فَخانَتاهُما» 125
قلم (68)
«وَ ما يَسْطُرُونَ» 302
حاقه (69)
«خُذُوهُ فَغُلُّوهُ» 595
«وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شاعِرٍ قَليلاً ما تُؤمِنُونَ» 634
«وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ اْلأَقاويلِ» 620
«لأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمينِ» 620
«ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتينَ» 620
جن (72)
«قُلْ اُوحِيَ إلَيَّ أنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ...» 79
«يَهْدى إلَى الرُّشْدِ فَآمَنّا بِهِ» 79
«فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أحَدًا» 310
مدثر(74)
«لَوّاحَةٌ لِلْبَشَرِ» 595
«عَلَيْها تِسْعَةَ عَشَرَ» 595
انسان (76)
«إمّا شاكِرًا وَ إمّا كَفُورًا» 548
ص: 1070
مرسلات (77)
«وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبينَ» 124، 253
نبأ (78)
«كَلاّ سَيَعْلَمُونَ» 336
«ثُمَّ كَلاّ سَيَعْلَمُونَ» 336
«يا لَيْتَنى كُنْتُ تُرابا» 593
نازعات (79)
«أنا رَبُّكُمُ اْلأَعْلى» 362
طارق (86)
«يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ» 428
فجر (89)
«كَلاّ بَلْ لا تُكْرِمُونَ الْيَتيمَ» 304
«وَ لا تَحَاضُّونَ عَلى طَعامِ الْمِسْكينِ» 305
«وَ تَأْكُلُونَ التُّراثَ أكْلاً لَمّا» 305
«وَ تُحِبُّونَ الْمالَ حُبّا جَمّا» 305
«فَيَوْمَئِذٍ لا يُعَذِّبُ عَذابَهُ أحَدٌ» 304
«وَ لا يُوثِقُ وَثاقَهُ أحَدٌ» 304
ضحى (93)
«وَ أمّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ» 478
كافرون (109)
«لَكُمْ دينُكُمْ وَ لِيَ دينِ» 351، 356
ص: 1071
احاديث و آثار
(2)
فهرست احاديث و آثار
الأئمّةُ مِن بعدي اثنا عَشَر(از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 599
الائمّةُ من قريشٍ(نقل ابوبكر از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 660
إتيانُ النّساءِ فى غيرِ المَوضعِ المَخْصُوصِ جائزٌ (از بعضى فقها) 676
اختلاف اُمّتي رحمةً (منسوب به رسول اللّه صلى الله عليه و آله) 70
أخذناه بأمرٍ و رددناه بأمرٍ (قول ملحدان درباره حجر الأسود)97
إخواننا بغوا علينا (امام على عليه السلام) 485
اذا عمّت البلدان الفتن و البلايا فعليكم بقمّ...(امام صادق عليه السلام) 212
إذا لَمْ تَسْتَحى فَاصْنَعْ ما شِئْتَ(از انبياء عليهم السلام) 44
ارتدّ النّاسُ [بعدَ رسول اللّه - صلى اللّه عليه و آله - ] إلاّ سبعة... (مضمون قول امام صادق عليه السلام) 321
أسد اللّه على أعدائه الضّالّين، و سيف رسولِ اللّه... (قول مصنّف درباره امام على عليه السلام)315
اُسكُتْ يا خالِدُ، فَلَسْتَ مِنْ أَهْلِ الْمَشْوَرَةِ (از عمر) 665
الإسلام تحت قدميك(رسول اكرم صلى الله عليه و آله خطاب به امام على عليه السلام) 182
الاسلامُ يَجُبُّ ما قبلَه (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 25
أشدّاء على الكفّار... (مضمون قول حضرت حق) 466
أشهد أنّك وصيُ محمّدٍ حقّا (از جويره خطاب به امام على عليه السلام) 678
أشهد أنّ مَعَدّا رسول اللّه، و أشهد أنّ عليّا وليّ اللّه (بانگ نماز ملحدان مصر)103
أصلح لنا أزواجنا (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 705
أصلحْ لَنا أزواجَنا و ذُرّيّاتِنا (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 704
اطّلعَ عثمانُ فقالَ رسولُ اللّه - صلى اللّه عليه و آله - : هذَا الطّالعُ منْ أهلِ النار (امام صادق عليه السلام) 274
اعْرِفِ الحقَّ تَعرِفْ أهلَه (امام على عليه السلام) 159
اُعطيتُ السّبعَ الطّوّلَ مكانَ التّوراة (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 674
أعلمُكُم بالحلالِ و الحرامِ معاذُ بن جبل(روايت اهل سنت از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 326
ص: 1072
أفيكم أحد أذهب اللّه عنهم الرّجس أهل البيت غيرنا (امام على عليه السلام) 355
أفيكم أحد بارَز عمرو بن عبدودٍ غيري(امام على عليه السلام) 355
أفيكم غيري من قال له النّبيّ: أنت منّي بمنزلة هارون من موسى إلاّ...(امام على عليه السلام)355
أفيكم من أدّى الزّكوة في ركوعه غيري (امام على عليه السلام) 355
أفيكم من سلّم عليه جبرئيل و ميكائيل و إسرافيل و ثلاثة آلافٍ من... (امام على عليه السلام) 355
أفيكم من قال فيه: فمن كنت مولاه، فهذا عليّ مولاه غيري...(امام على عليه السلام)355
أفيكم من مسَح رسول اللّه عينيه و أعطاه رايته يوم خيبر غيري(امام على عليه السلام) 355
أفيكم من نام على فراش رسول اللّه غيري(امام على عليه السلام) 355
أقْعِدُوني، أسْنِدُوني(از اهل سنّت درباره سليمان اعمش) 295
أقيلوني فلست بخيركم (از ابو بكر) 175
اُكتبْ يا علىّ: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 372
ألا إنّ أبا الحسن قد أشرَكَ (گفته اصحاب جمل) 179، 189، 261، 360
الا إنَّ الْحَقَّ مَعَ عَلِىٍّ وَ عَلِيٌّ مَعَ الْحَقِّ، يَدُورُ مَعَهُ حَيْثُما دَارَ (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 190، 672
ألا إنّ خير هذه الاُمّة بعد نبيّها أبوبكرٍ ثمَّ عمر(منسوب به امام على عليه السلام) 114
ألا إنّ للّه تعالى حَرَما و هو مكّة، ألا إنّ لرسول اللّه...(امام صادق عليه السلام) 211
ألا قدْ أهْلَكَ اللّه ُ فرعونَ و هامانَ و خسفَ بقارون(امام على عليه السلام) 288
ألا لا جَمَعَ اللّه ُ شملَهُم(روايت اهل سنت از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 428، 430
إلى أنْ قامَ ثالِثُ الْقَوْمِ نافجا حِضْنَيْهِ (امام على عليه السلام)672
ألا و إنّ لكلّ مأمومٍ إماما يقتدى به و يستضى ءُ بنورِ علمه...(امام على عليه السلام) 677
التجأتُ إلى ظِلّكَ مِن وَسْوَسَتِهِ (از عمر خطاب به رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 272
العنوا عائشة و بعلها(گفته ملحدان مصر) 104
العنوا الغار و ما حَوْلها(گفته ملحدان مصر)105
اَلَكَ قُوتُ يَوْمَيْنِ (رسول خدا صلى الله عليه و آله خطاب به ابوذر) 697
اللّه ُ أعدلُ مِن اَنْ يُضلَّ أحدا(گربى خطاب به عمر) 544
اللّه أكبر، اللّه أكبر افتتنوا بالدّنيا و نسوا الآخرة، أقرّوا للرّجل بفضله و... (از غلام ابوذر)355
اللّه خليفتي في أزواجي (روايت اهل سنت از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 711
اللّه ُ خليفتى في أهلي (روايت اهل سنت از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 708، 711
اللّهمّ أحْيِني مسكينا و أمِتْني مسكينا، و احْشُرني في زمرةِ المَساكين(رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 690، 697
ص: 1073
اللّهمّ أعزّ هذا الدّين بأحد الرّجلين إمّا بأبى...(روايت اهل سنت از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 190
اللّهمّ إن كان عليٌ في طاعتك و طاعة رسولك فاردد عليه الشّمسَ(از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 572
اللّهمّ اهدِ هؤلاءِ القومَ، فإنّهُم لايَعلَمُون (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 436
اللّهمّ صلّ على محمّدٍ و على آل محمّد 466
المرءُ مَعَ مَنْ أَحَبَّ(از معصومين عليهم السلام)475
المصلّي لقبلتين(درباره امام على عليه السلام) 187
النّجوم أمانٌ لأهل السّماء، و أهل بيتي أمانٌ لاُمّتي (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 446
النّكاحُ سُنّتي، فَمَنْ رغبَ عَنْ سُنّتي فليسَ منّي(از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 509
إلى أنْ قامَ ثالِثُ الْقَوْمِ نافجا حِضْنَيْهِ... (خطبه امام على عليه السلام) 672
امّا أبوالخطّاب، محمّد بن [أبى] زينب الأجدع فَهُوَ ملعونٌ و أصحابُه...(امام مهدى عليه السلام) 601
أما وَ اللّه ِ لَقَدْ تَقَمّصَها ابْنُ أبي قُحافَةَ وَ إنّهُ... 671
الإمامةُ مِن بعدي ثلاثُونَ سنةً، و بعدَها الإمارة(روايت اهل سنت از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 597
الأمرُ مِنَ اللّه ِ بذلكَ و الحكْمُ فيهِ (امام على عليه السلام) 542
اِمح يا عليّ ما كَتبتَ، و اكْتُب: باسمك اللّهمّ (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 372
أنَا شَجَرةُ الهدى، و عليٌّ أصلُها، و فاطمةُ فرعُها، و الحسنُ و الحسينُ...(از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 591
أنا مدينةُ العلمِ و عليٌّ بابُها (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 472
و أنا مِن أحمد كالضّوء مِن الضّوء، و الذّراع من العضد(امام على عليه السلام)601
أنَا و أنتَ أبوا هذِهِ الاُْمّة(از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 287
أنا و طلحة و الزّبير أرجو أن نكون من...(امام على عليه السلام)483، 484
أنت أخي(از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 600
أنتَ منّي بمنزلةِ هارونَ مِنْ موسى اِلاّ أنّه لا نبيَ بعدي (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 707
أنت منّي و أنا مِنْك (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 600
اُنشدكم باللّه، أتعلمون أنّ اللّه جمَع هذا كلّه لي(امام على عليه السلام) 355
اُنشدكم باللّه، أفيكم أحدٌ آخى رسول اللّه معه غيري(امام على عليه السلام) 355
اُنشدكم باللّه، أفيكم أحد عرف النّاسخ و المنسوخ غيري(امام على عليه السلام) 355
إنَّ الحقَّ لا يُعرَفُ بالرّجالِ، و إنّما الرّجال يُعرفونَ بالحقّ...،(امام على عليه السلام) 299، 495
إنّ الشّيطان ليفرّ من ظلّ عمر (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 271، 272
إنّ اللّه َ تعالى أقسمَ بتينِكُم الّذي تأكُلُونَ، و بزيتُونِكُم الّذي تعصرُون (گفته برخى مفسّران) 285
ص: 1074
إنّ اللّه َ تعالى لم ينظُر إلى الدّنيا منذ خَلَقَها بُغْضا لها (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 699
إنّ اللّه َ عزّوجلّ حرّمَ على النّارِ صُلبا أنزلَكَ، و بَطنا... (از جبرئيل عليه السلام به پيغمبر صلى الله عليه و آله) 559
إنّ اللّه ليؤيِّد هذا الدّين برجلٍ لاخلاق له في الآخرة (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 263
إنَّ المؤمنَ أكرمُ على اللّه ِ تعالى مِنْ مَلَكٍ مقرّب (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 569
إنّ عليّا لم يبايع إلاّ بعد ستّة أشهر (از عايشه) 67
إنّما الأعمال بالنّيّات(از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 324، 401
إنّي تاركٌ فيكم الثَّقَلَيْنِ ما إن تمسّكتم بهما لن تضلّوا، كتابَ اللّه و... (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 167، 367
إنّي لا أَخافُ عليه أن يرجعَ كافرا بعدَ إيمانٍ، و لا زانيا بعدَ إحصانٍ (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 280
اُولئكَ شيعَتي حَقّا(امام على عليه السلام) 591
أوّلُهم عليٌّ و آخرُهُم المهديّ (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 599
أهلُ القرآنِ أهلُ اللّه و خاصَّته (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 574
أهْلُ بَيْتي فيكُم كَالنُّجُومِ، فَقَدِّمُوهُمْ وَ لا تَتَقدَّمُوهُمْ، فَإنَّكُمْ إنْ... (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 668
أينَ هؤلاءُ القوم؟ (از زبان عايشه)412
أيّها النّاس، إنّ هذا الّذي تصنعون لا يُشبهُ...(امام على عليه السلام) 395
أَصْلِحْ لَنا أزواجَنا و ذُرّيّاتِنا(از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 703
بايعتم أبابكر و أنا كنتُ أحقّ بها منه، فرضيت لكم كما رضيتم لأنفسكم لقرب...(امام على عليه السلام) 354
بَلِ اسْكُتْ أَنْتَ يَابْنَ الْخَطّابِ؛ فَوَاللّه ِ مالَكَ في قُرَيْشٍ مُفْتَخَرٌ (از خالد خطاب به عمر) 665
التّختّم باليمين(امام صادق عليه السلام) 460
تعفير الجبين (امام صادق عليه السلام) 460
التّقيّةُ ديني و دينُ آبائي(امام صادق عليه السلام) 145
تلك الغرانيق العلى (از اكاذيب مجبّره است) 317
تلكَ فَرجٌ غَصَبوها (امام صادق عليه السلام) 279
جَعَلَها في جَماعَةٍ زَعَمَ أَنّي أحَدُهُمْ، فَياللّه ِ وَ للشُّورى(امام على عليه السلام) 672
جَمَعَ بينَ الظّهر و العصر بعرفة... (نقل صحابه درباره رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 611
جنّبُوا أمواتِكم جيرانَ السّوء(از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 703، 704
الجهر ببسم اللّه الرّحمن الرّحيم (امام صادق عليه السلام) 460
حبُّ الدّنيا رأسُ كُلِّ خَطيئةٍ(از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 699
الحسن و الحسين منّي (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 117
ص: 1075
حقَّقُوا لَيْلَةَ الْعَقَبة (از موضوعات است) 268
الحمد للّه الّذي جعلنا من نسل إبراهيم و من ذرّيّة إسماعيل (خطبه نكاح خديجه از بوطالب) 181
خالدٌ سيفُ اللّه لا يخطي (نقل برخى مجبّره از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 317
خَرَجَ رسولُ اللّه - صلى اللّه عليه و آله - فلمْ يلبثْ أن... (از عبد اللّه بن عبّاس) 662
«خَرَجَ رسولُ اللّه - صلى اللّه عليه و آله - من المدينةِ على... (به نقل از غريب الحديث زمخشرى)691
خَيْرُ الْقُرُونِ قَرْني، ثُمَّ مَنْ يَليهِمْ، ويَلي مَنْ يَليهِمْ(از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 702، 704
خيرُ النّاس بعد رسول اللّه أبوبكرٍ الصّدّيق (از اكاذيب منسوب به رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 158، 159
رأيتُ أباطالبٍ في ضَحْضاحٍ مِنَ النّارِ (منسوب به رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 556
رأيتُ ليلة اُسري بي مُثبتا على ساقِ العرش أنْ غرست جنّة عَدْنٍ [بيدى]...(از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 586
رضي اللّه ُ عنكَ و نفسى فِداكَ و جَعَلَنى وقايتَك منْ كلِّ سوءٍ 370
رياضة الجسد، و عادة البلد، و رعاية الأهل و الولد 148
زوّج النّور من النّور (اشاره به تزويج على با فاطمه عليهاالسلام) 263
زيارة الأربعين (امام صادق عليه السلام) 460
سَتبدي لكَ الأيّامُ ما كنت جاهلا(از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 634
سترونَ ربّكم كما تَرون القمرَ ليلةَ البدر لا تضامُون فى رؤيتِهِ (ازاكاذيب منسوب به رسول اكرم صلى الله عليه و آله)661
السّعيدُ مَن وُعِظَ بِغَيرِه (از معصومين عليهم السلام) 409، 516
سلام اللّه على أهل قمّ، و رحمة اللّه على أهل قمّ، يسقي اللّه بلادهم...(امام على عليه السلام)213
سواءٌ [عليَّ] من خالَفَ هذا الأمر يعنى الامامة صلّى أم زنا(امام صادق عليه السلام) 259
سيفُ اللّه لا يخطي (نقل برخى مجبّره از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 317
صَدَقَ رسولُ اللّه هُمُ الرّوافض لهم خزّيٌ في الدّنيا و الآخرة (از زيد شهيد) 408
صلاة الإحدى و الخمسين (از امام صادق عليه السلام) 460
[عليَّ] رياضة الجسد، و عادة البلد، و رعاية الأهل و الولد (گفته باطنيان) 147
ضاربٌ بالسّفين(درباره امام على عليه السلام) 186
طاعنٌ بالرّمحين (امام على عليه السلام) 187
طُوبى لِمَنْ يَراني و لِمَنْ يَرى مَنْ يراني (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 702، 704
عددُ أئمّتي كعددِ نقباءِ بني اسرائيل(از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 599
العدلُ و التّوحيدُ علويّان، و الجبرُ و التّشبيهُ أمويّان (امام على عليه السلام) 428
علاماتُ شيعتِنا خمسٌ... (از امام صادق عليه السلام) 460
ص: 1076
علّمَني رسولُ اللّه ألفَ بابٍ مِنَ العلمِ، فتح لي كلُّ بابٍ ألفَ باب(امام على عليه السلام) 473
عليٌّ صاحبُ الجنّة، و عليٌّ صاحب النّار (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 659
عَلِىُّ فيكُمْ كَسَفينَةِ نُوحٍ، مَنْ رَكِبَهَا نَجا وَ مَنْ... (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 668
عليٌّ وصيّي و هو خيرالأوصياء، و أنا الدّاعي و هُوَ الْمُؤَمِّنُ (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 658
العنوا الغار و ما حَوْلها (قول ملحدان مصر) 106
فاذا قالوهما عصموا منّي دماءَهُم و أموالَهم (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 504
فاشهدوا و كفى باللّه شهيدا بيني و بينكم(امام على عليه السلام) 355
فاطمةُ بضعةٌ مِنّي، مَنْ آذاها فَقَدْ آذاني(از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 325
فاُنشدكم باللّه، أفيكم أحد قدّم اثنتى عشرة صدقة و ناجى رسول اللّه حيث قال...(از امام على عليه السلام)355
فاُنشدكم باللّه، أفيكم أحدٌ له زوجة مثل زوجتي فاطمة(امام على عليه السلام) 355
فاُنشدكم باللّه، أفيكم من غسَّلَ رسول اللّه غيري(امام على عليه السلام) 355
فاُنشدكم باللّه، أفيكم من له ابنان مثلا ابنيّ(امام على عليه السلام) 355
فرأيتُها غربتْ ثمّ رأيتُها طلعتْ بعدَما غربت (از اسماء بنت عميس) 572
فُزت و ربِّ الكعبة(امام على عليه السلام) 380
فضربوني و طردوني (از علىّ بن حشرم) 255
فقراء اُمّتي يدخلون الجنّةَ قبلَ الأغنياء بخمسمائةِ عام (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 693
الفقرُ فَخْري (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 690
فويلٌ لِمَن شفعاؤُه خصماؤُهُ (گفته حكما) 639
فَيا عَجَبا بَيْنا هُوَ يَسْتَقيلُها في حَياتِهِ إذْ عَقَدَها لآخَرَ بَعْدَ وَفاتِهِ(امام على عليه السلام) 671
في حَلالِها حِسابٌ و في حَرامِها عِقاب(امام على عليه السلام) 696
فى علىٍّ. ففريقا [من] آل محمّد كذّبتم، وَ فَريقا تَقْتُلُونهُم... (از تهمت هاى نسبت داده شده به شيعه)293
قاتل ابن صفيّة في النّار(امام على عليه السلام) 198
قال السُّدّي: ذلك عند خروج المهديّ، و لا يبقى... (از سدّى) 256
قال المقداد بن الأسود: سمعت رسول اللّه صلى الله عليه و آله... (از مقداد درباره ظهور حضرت مهدى عليه السلام)257
و قامَ معه بنو أبيه يَخْضِمونَ مالَ اللّه خضمَ الإبل...(امام على عليه السلام)293
القبرُ رَوضةٌ مِن رياض الجنّة، أو حُفرةٌ من حُفَرِ النّيران (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 702، 703
قَتَلْتَ قُتِلْتَ و سَيُقتَلُ قاتلك (منسوب به حضرت عيسى عليه السلام) 92
القدرُ خيرُهُ و شرُّهُ مِنَ اللّه ِ (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 540
ص: 1077
قدريّةُ هذهِ الاُمّةِ مجوسُها (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 603
قدريّةُ هذِهِ الأُمّة مجوسيّة (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 488
قسيمُ النّار و الجنّة (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله درباره امام على عليه السلام) 589
الكافر بجدّي رسول اللّه، و الجاحد حقّ أبي عليّ بن أبي طالبٍ(امام حسن عليه السلام) 295
كانا واللّه ِ إمامَينِ سيّدَينِ كبيرَينِ؛ أنارَ اللّه ُ قبرَهما(امام صادق عليه السلام) 272
كان رسول اللّه يوحى اليه و رأسه في حجر عليٍّ فلم يصلّ... (از اسماء بنت عميس) 572
كان للّه عبدا صالحا، و كان لنا ولدا ناصحا(از امام على عليه السلام درباره محمّد بن ابى بكر) 224
كانَ عمرُ يتسوّرَ على جُدرانِ جيرانِهِ (از غير شيعه)276
كلّ حسبٍ و نسبٍ ينقطع يوم القيامة إلاّ حسبي و نسبي (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 57
كلّ مجتهدٍ مصيبٌ (منسوب به رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 460، 462، 501، 612، 631
كما تَدين تُدانُ، و كما تَكيلُ تُكال (مضمونش در روايات معصومين، نيز هست) 112
لا أعبُدُ ربّا لَمْ أره، لم تَرَهُ العيون بِمُشاهدةِ العيان، ولكن...(امام على عليه السلام) 487، 530
لا اُغمدُ سيفا سَلَّه اللّه ُ على أعدائِهِ (گفته ابوبكر) 316
لا اله الاّ اللّه، محمّد رسول اللّه، عليّ وليّ اللّه (نوشته روى ديوار كعبه) 159
لا إيمان لمن لا أمانة له (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 124
لا تحلّ الصّدقةُ لي و لا لأهلِ بيتي(از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 678، 684
لا عزاءَ فوقَ ثلاثٍ(نقل اهل سنت از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 651
لا عَهد لي بقومٍ أسوأ محضرا مِنكم... (از فاطمه عليهاالسلام) 66
لافارس أشجع من الزّبير، و لا راجل أشجع من عليّ بن أبي طالبٍ، و خالدٌ... (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله)60
لا فتى إلاّ عليّ، لا سيف إلاّ ذوالفقار (از جبرئيل عليه السلام) 61، 184، 577
لا قديمَ سِواهُ (از معصومين عليهم السلام) 528
لا مردَّ لأمرِ اللّه ِ و لا رادّ لِحُكْمِهِ (از دعاهاى معصومين عليهم السلام) 547
لانّهُم يرونَهُما واحدةً، لأنّهُما نَزَلَتا جميعا في مغازي... (گفته برخى مفسران درباره سوره انفال)674
لا هاديَ لما اضللْتَ و لا مُضلَّ لِما هَدَيْتَ (از عمر)544
لا يبقى دينٌ إلاّ ظهر عليه الإسلام، و سيكون ذلك... (از كلبى درباره حضرت مهدى عليه السلام) 256
لا يرث المُسْلِمُ الكافرَ و لا الكافرُ المسلمَ (گفته محمّد بن حسن در موطّأ) 556
لا يظلمُ في عدلِهِ و لا يجُورُ في حُكْمِهِ (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 538
لا يُكونُ الرّجلُ سُنّيّا حتّى يبغض عليّا قليلاً (از على بن حشرم) 526
ص: 1078
لا يكون الرّجلُ سُنّيّا حتّى يحبّ عليّا كثيرا (از احمد بن حنبل) 526
لَحْمُكَ لَحْمي و دَمُكَ دَمي... (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله درباره امام على عليه السلام) 484
لعليّ بن أبى طالب - عليه السلام - أربع ماهنّ لأحدٍ... (از عبد اللّه بن عبّاس) 182
لعن اللّه الرّاشي و المرتشي (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 123
لقِّبُوهُم رافضةً كما لقّبت قرناؤهم فِي الاُممِ الماضيةِ و... (منسوب به ائمّه عليهم السلام) 592
للجنّة ثمانيه أبوابٍ، فبابٌ...(از امام رضا عليه السلام) 212
لمّا أن عُرِجَ بي إلى السّماءِ مررتُ بأرضٍ بيضاء... (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 215
لم أكن لأقتل رجلاً نصرني (گفته عثمان) 394
لم يشرك باللّه طرفةَ عينٍ، و لم يُداهنْ...(درباره امام على عليه السلام)149، 187
لو أنّ عبدا عَبَدَاللّه َ بينَ الصّفا و المروة ألِفَ... (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 650
لو كنتُ صَمَدا جليلاً لاتّخَذْتُ عمرَ خليلاً (از اكاذيب منسوب به رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 298
لولا عليّ لهلك عمر (از عمر) 176
لولا عهدك لضربتُ عُنُقَك (از عمر) 544
لولاك لما خلقت الأفلاك (حديث قدسى به رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 479
لو لم يبق من الدّنيا (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 9
ما أبطأ عنّي الوحي إلاّ ظننت أنّه نزل على عمر (از اكاذيب منسوب به رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 470
ما دَخَلَ بيتُ نبيّكم منخل قطّ و... (از عايشه) 690
ما شاءَ اللّه ُ كانَ، و ما لَمْ يشأْ لَم يكُنْ (گفته مصنّف رحمه الله) 545، 547
ما شاءَ اللّه ُ مِن فعل نفسه كانَ، و ما لمْ يَشَأ مِن فعلِ نفسه لمْ يكُنْ (گفته مصنّف رحمه الله) 547
ما كانَ عليٌّ أبا أحدٍ مِنْ رجالِكُم (از تهمت هاى مخالفان نسبت به شيعه) 305، 306، 307
مُتعَتان كانَتا عَلى عَهْدِ رسُولِ اللّه ِ مُحلّلتَين أنا اُحرِّمُهُما و اُعاقِبُ... (از عمر) 607
مثلُ المؤمن عندَاللّه كَمَثَلِ ملكٍ مقرّبٍ، و إنّ المؤمنَ... (از عمر)346
مَثَلُ أهل بيتي كَمَثَلِ سفينةِ نوحٍ، مَنْ رَكِبَها نَجا و مَنْ تَخَلَّفَ عنها غَرِقَ(از عمر) 445
محمّدٌ النبيّ أخي وَ صَهْري(امام على عليه السلام)601
مروا أبابكر [أن يصلّي الناس] (منسوب به رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 708، 711، 712
مَعاشِرَ النّاسِ إنَّ عَليّا فيكُمْ كَالسَّماءِ السّابِعَةِ فِي السَّماواتِ، وَ عَلِىٌّ فيكُمْ... (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 669
مَعاشِرَ النّاسِ إنّي لأََعِظُكُمْ بِما كَثيرا ما وَعَظَكُمْ بِهِ رَسُولُ اللّه صلى الله عليه و آله ...(امام على عليه السلام) 668
مَعاشِرَ النّاسِ أَلَسْتُمْ تَعْلَمُونَ أنَّ النَّبِىَّ - صلى اللّه عليه و آله - قَبِلَ شَهادَتي...(امام على عليه السلام) 668
ص: 1079
مكتوبٌ على بابِ الجنّة: لا إله إلاّ اللّه، محمّدٌ رسولُ اللّه، عليٌ أخو رسولِ اللّه... (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله)585
منّا الاُمراءُ و منكُمُ الوزراء (گفته برخى مهاجران به هنگام بيعت ابوبكر) 659
مِن أبي بكرٍ خليفةِ رسولِ اللّه إلى اُسامةِ بن زيدٍ (نامه ابوبكر) 69
من أحبَّ دنياهُ أضرّ بآخرتِهِ... (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 699
مِنَ الأمير اُسامةِ بن زيدٍ إلى عتيقِ بن أبي قُحافة: أمّا بعد فإذا أتاك كتابي هذا... (از اسامة بن زيد) 69
مَنِ الرّاكبُ (گفته عايشه) 695
مَنْ بَكى عَلَى الحسينِ أو أبْكى أو تَباكى وَجَبَتْ لَهُ الجنّة (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 407
من بكى علَى الحسينِ أو أبْكى وَجَبَتْ لَهُ الجنّةُ (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 652
مَنْ سَنّ سُنّةً سَيّئةً فَعَلَيْهِ وزرُها و وزرُ مَنْ عَمِلَ بِها إلى يومِ القيامةِ (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 6، 424
منْ صامَ يومَ الشّكِّ بنيّةِ الشّكّ فقدْ عصى أبا القاسم (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 682
مَنْ صامَ يومَ الشّكّ فقد عصى أبا القاسم (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 682
من كذبَ عَلَيَ مُتَعَمِّدا فَلْيتبوّأ مقْعَدَهُ مِنَ النَّارِ (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 442
مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِيٌ مَوْلاهُ (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 669
مَه، فضّ اللّه ُ فاكَ والّذي بَعَثَ مُحمّدا بالحقِّ بَشيرا و نَذيرا لَو شَفَعَ...(امام على عليه السلام) 53
مهلاً بني عمّنا مهلاً موالينا (از فضل بن عبّاس) 521
نِعْمَ الختن القبر (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 280
نَفِّذُوا جَيْشَ اُسامَة (از عمر) 268
ننتظر هذا الشابّ حتّى نُبايِعَهُ (از عمر) 66
وا سوأتاه يوما على بغلٍ و يوما على جَمَلٍ تُريدينَ أن تطفئي نورَ... (از عبد اللّه عبّاس به عايشه)706
و اللّه لاُعطينّ الرّاية غدا رجلاً يحبّه اللّه ُ و رسولُه و يحبّ اللّه َ و رسولَه... (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 76، 184
و اللّه لوثنيت لي الوسادة لحكمت بين أهل التّوراة بتوراتهم، و بين أهل الإنجيل...(امام على عليه السلام) 186
و أنا مِن أحمد كالضّوء مِن الضّوء، و الذّراع من العضد(امام على عليه السلام) 601
و إنّك تُقاتِلُ بَعْدِي النّاكِثين وَ الْقاسِطينَ وَ الْمارقِين (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله به امام على عليه السلام) 413
و إنّها لهي المواساة (گفته جبرئيل عليه السلام در مورد على عليه السلام) 183
وثبَ عمرُ إلى أتانٍ فنكَحَها (از اكاذيب) 275
و زيادةُ الخيرِ خيرٌ (از امام ابو الحسن عليه السلام) 517
و شيعتُنا في النّاس أكرمُ شيعةٍ (از امام حسين عليه السلام) 591
و قامَ معه بنوأبيه... (خطبه امام على عليه السلام) 693
ص: 1080
و كان - عليه السلام - يركب الحمارَ العاري و يُردف خلفه(از امام على عليه السلام) 691
و كانَ عمرُ يتسوّرَ على جُدرانِ جيرانِهِ (كلام ابن برقى) 276
و لا يُبغضُه إلاّ مُنافقٌ شقيٌّ (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 8، 470
و لا يحبُّه إلاّ مؤمنٌ تقيٌّ، و لا يُبغِضُهُ إلاّ منافقٌ شقيٌّ (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله درباره امام على عليه السلام) 164، 385، 509، 646
و لم يشرك باللّه طرفة عين (درباره امام على عليه السلام) 187
وَلَوْ شِئتُ لاَهْتَدَيْتُ الطّريقَ إلى مُصَفّى هذا الْعَسَل، وَ لُبابِ هذَا الْقَمْح، وَ...(امام على عليه السلام) 677
و ما يمنعُ أشقاكُم أن يخضبَ هذِهِ بِهذا(امام على عليه السلام) 380
و ما يمنعه من المواساة و هو منّي و أنا منه (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله درباره امام على عليه السلام) 183
ويحك يا زبير، أو مِثْلي يقول الهجر(امام على عليه السلام) 354
ها أنا ذاكَ جبّارٌ عنيد (كلام مخالفان على عليه السلام) 312
هذا طلحة كما ترى؛ اللّهمّ اكفنيه شرّه، فإنّه حمل عليّ هؤلاء و ألبّهم (منسوب به عثمان) 394
هذا ما قاضى عليه محمّدٌ رسول اللّه (رسول اكرم صلى الله عليه و آله خطاب به امام على عليه السلام) 372
هذان إمامان، قاما أو قعدا، و أبوهما خيرٌ منهما (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 117، 169، 517
هذه عمّتكم (كلام آدم عليه السلام به فرزندانش) 681
هُمْ شيعتُك و شيعةُ أهلِ بيتِك (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله به امام على عليه السلام) 437
هو أعلمُ النّاس بعد رسول اللّه و... (درباره امام على عليه السلام)491
هو في السّماء و بيته في الأرض؟!... (از پسر جنابى) 97
هو كبير البطن، دقيق السّاقين، أدلج الرّأس (كلام عايشه) 262
هؤلاءِ يا مولاي يَجتمعُونَ بِدبدبةٍ و يفترِقُون بِمقرعةٍ (كلام برخى پيروان زيد بن على) 416
يا أبا الحسن، إنّي لو علمت أنّك تنازعني في هذا... (از ابو بكر) 66
يا أبابَكْرٍ اتَّقِ اللّه َ وَ انْظُرْ ما تَقَدَّمَ لِعَلِيٍّ مِنْ رَسُولِ اللّه ِ ... (از قيس بن سعد بن عباده) 667
يا أباذرٍ اَلَكَ قُوتُ ثَلاثَةِ اَيّامٍ (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 697
يا أخا أهل الشّام، لعلّك ظننت قضائا لازما، و قدرا حاتما، فلو كان...(امام على عليه السلام) 541
يا اُمّ سلمة، اسْمَعي وَ اشْهَدي (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله درباره امام على عليه السلام) 658
يا أميرالمؤمنين، تركت حقّا أنتَ أولى بِهِ منْ هذَا الرّجلِ و قدْ...(كلام گروهى از مهاجران و انصار)664
يا أَبابَكْرٍ اتَّقِ اللّه َ وَ انْظُرْ ما تَقَدَّمَ لِعَليٍّ مِنْ رَسُولِ اللّه ِ [صلّى اللّه عليه و آله]... (از خالد بن سعيد) 664
يا أَبابَكْرٍ ارْبَعْ عَلى ظَلْعِكَ، و الْزَمْ بَيْتَكَ، وَ ابْكِ عَلى خَطيئَتِكَ، وَ ارْدُدْ هذَا الْأَمْرَ... (مقداد بن اسود رحمه الله)666
ص: 1081
يا أَبابَكْرٍ إلى مَنْ تُسْنِدُ أمْرَكَ إذا نزَلَ بِكَ الْقَضاءُ؟ وَ إلى مَنْ تَضرَعُ إذا سُئِلْتَ ... (كلام سلمان رحمه الله)666
يا أَبابَكْرٍ أنَسِيتَ أَمْ تَناسَيْتَ؟ أَما عَلِمْتَ اَنَّ النَّبِىَّ صلى الله عليه و آله أمَرَنا أنْ ... (كلام بريدة الأسلمى)667
يابنَ أبى بكرٍ إنّ أباكَ لَوْ رآك لَنَهاكَ (كلام عثمان) 396
يا بني هاشم، يا بني عبدالمطَّلب، أدعوكم إلى كلمتين خفيفتين على... (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 181
يا جعفر صِلْ جَناحَ ابنِ عمّك (كلام ابو طالب) 557
يا جويرية لعب الشّيطان بك (از امام على عليه السلام) 678
يا رسول اللّه، سددتَ بابَ عمّك و فتحتَ بابَ ابن عمّك! فقال رسول... (از عبّاس بن عبد المطلّب)184
يا سعد، عندكم لنا قبر؟(امام رضا عليه السلام) 212
يا سعد، من زارها فله الجنّة - أو: هو من أهل الجنّة - (امام رضا عليه السلام) 212
يا صَفْراءُ وَ يا بَيْضاءُ غُرّي غَيْرى(امام على عليه السلام) 697
يا عليّ أنا سيّدُ الأنبياء و أنتَ سيّدُ الأوصياء (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 578
يا عليّ أنت أولى بهذا المكان بفضلك و سابقتك و قرابتك ولكن ارض... (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 67
يا عليُ أنتَ و شيعتُكَ هُمُ الفائِزُون (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 591، 639
يا عليّ إنّك تقاتل بعدي النّاكثين و القاسطين و المارقين (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 357
يا عليُ، إنّكَ قسيمُ النّار، و إنّك تقرعُ بابَ الجنّة و تدخلُها بلا حساب (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 594
يا عليّ حُبُّكَ إيمانٌ و بغضُك نفاقٌ (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 190
يا عليّ حَرْبُكَ حَرْبي وَ سِلْمُك سِلْمي (از رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 189، 358، 411
يا عُمَرُ اَفَبِأسْيافِكُمْ تهدّدوننا؟ أم بجمعكم تُفَزِّعُونَنا؟ وَ اللّه ِ لَوْلا أَنّي... (كلام خالد بن سعيد عاص)670
يا محمّد، انّ ربّك يُقْرِئُكَ السّلامَ و يقول: يا محمّد، إنْ شِئْتَ... (كلام جبرئيل به رسول اكرم صلى الله عليه و آله)698
يا مَعاشِرَ الشّيعَةِ لَقَدْ قُبِضَ في هذِهِ اللَّيلةِ رَجُلٌ لَمْ يَسْبِقْهُ الْأوَّلُونَ...(امام حسن عليه السلام) 696
يا مَعاشِرَ النّاسِ اشْهَدُوا عَلَيَ أنّي أشْهَدُ عَلى رَسُولِ اللّه صلى الله عليه و آله أنّي... (كلام ابو الهيثم بن تيهان) 669
يا مَعاشِرَ النّاسِ أقُولُ: اتَّقُوا اللّه َ في أهْلِ بَيْتِ نَبِيِّكُمْ فَلا تَظْلِمُوهُمْ، فَقَدْ... (كلام ابو ايّوب انصارى)669
يا مَعاشِرَ النّاسِ سَمِعْتُ رَسُولَ اللّه صلى الله عليه و آله يَقُولُ: «عَلِىٌّ إمامُكُمْ مِنْ... (كلام سهل بن حنيف انصارى) 668
يا مَعاشِرَ قُرَيْشٍ، قَدْ عَلِمْتُمْ وَ عَلِمَ أَخْيارُكُمْ أَنَّ النّبىَّ ... (كلام ابوذر رحمه الله) 665
يا مَعْشَرَ قُرَيْشٍ قَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّ أَهْلَ بَيْتِ نَبِيِّكُمْ أَقْرَبُ بِرَسُولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله... (كلام عمّار ياسر رحمه الله) 667
يَجْتَمِعونَ بِدَبْدِبَةٍ و يَفتَرِقونَ بمَقْرَعَةٍ (از محمّد بوبكر و عبد اللّه عبّاس) 412، 413، 415
يرحَمُهما اللّه ُ، كانا إمامَين عدلَين(از امام سجاد عليه السلام) 408
يهودُ هذه الاُمّة الرّافضة (از اكاذيب منسوب به رسول اكرم صلى الله عليه و آله) 441
ص: 1082
عناوين خطبه ها و نامه ها
(3)
فهرست عناوين خطبه ها و نامه ها
نامه ابو بكر به اسامة بن زيد، 69
نامه اسامة بن زيد به ابو بكر عتيق بن ابى قحافة، 69
از خطبه ابو طالب در نكاح خديجه، 181
از خطبه پيغمبر صلى الله عليه و آله در دعوت بنى هاشم باسلام، 181
خطبه امير المؤمنين عليه السلام در روز بيعت شورى، 354
از معاهده صلح حديبيه، 372
خطبه امير المؤمنين عليه السلام درباره قضا و قدر، 540 و 541
خطبه خالد بن سعيد بن عاص در انكار بيعت ابو بكر، 664 و 665
خطبه أبو ذر غفارى در انكار بيعت ابو بكر، 665 و 666
خطبه سلمان فارسى در انكار بيعت ابو بكر، 666
خطبه مقداد بن أسود كندى در انكار بيعت ابو بكر، 666
خطبه بريدة الاسلمى در انكار بيعت ابو بكر، 667
خطبه عمار ياسر در انكار بيعت ابو بكر، 667
خطبة قيس بن سعد بن عباده در انكار بيعت ابو بكر، 667
خطبه خزيمه ذو الشهادتين در انكار بيعت ابو بكر، 668
خطبه أبى بن كعب در انكار بيعت ابو بكر، 668
خطبه سهل بن حنيف انصارى در انكار بيعت ابو بكر، 668 و 669
خطبه ابو الهيثم بن التيهان در انكار بيعت ابو بكر، 669
خطبه أبو أيوب انصارى در انكار بيعت ابو بكر، 669 و 670
پرخاش خالد بن سعيد بن عاص به عمر بن خطاب درباره تهديد به بيعت ابو بكر، 670
از خطبه شقشقيه، 671
از نامه امير المؤمنين عليه السلام به عثمان بن حنيف انصارى، 677
خطبه امام حسن عليه السلام پس از شهادت امير المؤمنين عليه السلام، 696 و 697
ص: 1083
اشعار عربى
(4)
فهرست اشعار عربى
أتى ما أتى لا حينَ لِلصَّبْر يا فَتى *** مَضى سَيّدُ السّاداتِ منْ أهل هَلْ أتى
از بو بكر قهستانى با يك بيت ديگر، 207
محنة منّي لأولاد الزّنا *** بغضهمُ آل النّبيّ المصطفى
از بحترى، 246
قبورٌ ببغدادٍ و طوسٍ و طيبةٍ *** و في سرّ من را و الْغَريِّ و كربلا
از وزير مغربى با يك بيت ديگر، 234
سيشفع لابن بطّة يوم يُبلي *** محاسنه التّراب أبو تراب
از بو العلاء حسول، 234
فما حبُّ التّراب بنا ولكن *** حببناه لحبِّ أبي تراب 593
أنا و جميع من فوق التّراب *** فداء ترابِ نعلِ أبي تراب
593
جاء بك اللّه على فترةٍ *** بآيةٍ من يرها يعجب
از مهيار بن مردويه با يك بيت ديگر، 234
وَ عَلَيْهِ قَدْ رُدَّتْ بِبابِلَ مَرَّةً *** اُخْرى وَ ما رُدَّتْ لِخَلْقٍ مُعْرِب
ص: 1084
از سيد اسماعيل حميرى با يك بيت ديگر، 678
رُدَّت عليه الشّمس لمّا فاته *** وقت الصّلاة و قد دنت للمغرب
از سيد اسماعيل حميرى، 571
إنَّ عَلِيّا وَ جَعفَرا ثِقَتي *** عِنْدَ مُلِمِّ الزَّمانِ وَ الْكُرَبِ
از ابو طالب با دو بيت ديگر، 558
أيا راكبا نحو المدينة جَسْرَةً *** عُذافِرَةً تطوى بها كلّ سبسب
از سيد اسماعيل حميرى، 246
لعمرك ما الانسان الاّ بدينه *** فلا تدع التّقوى اتّكالاً على الحسب
از شاعر رازيان با يك بيت ديگر، 51
إذا عَلَويٌّ لَمْ يَكُن مثل طاهرٍ *** فما هُوَ إلاّ حجّةٌ للنّواصبِ
از متنبى، 45
و من فضّل الأقوام يوما برأيه *** فإنّ عليّا فضّلته المناقب
با چهار بيت ديگر، 187
هَلاّ وقفت على المكان المعشب *** [بين الطّويلع فاللّوى من كبكب]
از سيد اسماعيل حميرى، 245
لو كان ذنبي حُبَّ آلِ محمّدٍ *** فذلك ذنبٌ لستُ منه أتوب
از شافعى، 231
تأوّب همّي فالفؤاد كئيب *** و أرقّ نومي فالرّقاد عجيب
از شافعى، 404
مدارس آياتٍ خَلَتْ من تلاوةٍ *** و منزل وحىٍ مقفر العرصات
از دعبل خزاعى، 245
ص: 1085
أبا حسنٍ انّ حسن العزاء *** عند المصيبات و النّازلات
از بحترى با 4 بيت ديگر، 97
زعم الزّاعمون أنّ عليّا *** لا يُنجّي وليَّه من هَنات
از سيد اسماعيل حميرى با سه بيت ديگر، 201
و جفانٍ كالجوابي *** و قدورٍ راسيات
از امرؤ القيس با يك بيت ديگر، 588
أبكى الحسين و أرثى [منه ] *** جحجاحامن أهل بيت رسول اللّه مصباحا
از شافعى، 403
لو كان حُبّ الوصيّ رفضا *** فإنّني أرفض العِباد
از شافعى، 230، 235
و من يصحب اسم ابن العميد محمّدٍ *** يسر بين أنيابِ الأساوِد و الاُْسدِ
از متنبى، 234
و أنتَ أبو الهيجَى بْنُ حَمْدانَ يا ابْنَه *** تشابه مولودٌ كريمٌ و والد
از متنبى با دو بيت ديگر، 137
سَتبدي لكَ الأيّامُ ما كنت جاهلا *** [و يأتيك بالأخبار من لم تزوّد]
از طرفة بن عبد بكرى، 634
أتوعدني بجبّارٍ عنيدٍ *** فها أنا ذاك جبّارٌ عنيدٌ
از وليد بن عبد الملك با يك بيت ديگر، 103
سوف ترى إذا انجلى الغبار *** أَفرسٌ تحتك أَم حمار
336
يا حبّذا دوحةً في الخلد نابتة *** ما قبلها نبتت في الخلد من شجر
ص: 1086
از حسان بن ثابت، 244
أبوك ابن سارق عنز النّبىِّ *** و أنت ابن بنتِ أبى الجحدر
از سيد اسماعيل حميرى با يك بيت ديگر، 592
الباطنيّة شرّ الخلق كلّهم *** شرور باطنهم ترميك بالشّرر
از شاعر تازيان با 2 بيت ديگر، 108
نحن رضضنا الصّدر حتّى الظَّهر *** [بكلّ يعبوبٍ شديد الأسر]
رجزى از كشندگان امام حسين عليه السلام، 392
و شيعتُنا في النّاس أكرمُ شيعةٍ *** [و مبغضنا يومَ القيامةِ يخسر]
از امام حسين عليه السلام، ص 591
اُوصي بِنَصْرِ النّبيّ الْخَيْرِ مَشْهَدُهُ *** عليّا ابني و شَيْخَ الْقَوْمِ عبّاسا
از ابو طالب در ص 53 با دو بيت ديگر و ص 559 تنها
اُولئك آبائي فجئني بمِثْلهم *** إذا جمعتنا يا جرير المجامع
از فرزدق، 226
أودى فليت الحادثات كفافِ *** مال المسيف و عنبر المستاف
از ابو العلاء معرى با 3 بيت ديگر، 207
يا دار معتكف الرّسالة *** يا بيت مختلف الملائك
از بديع همدانى با 3 بيت ديگر، 235
إذا ما التّبر حُكّ على المحكِّ *** تبيّن غِشّه من غير شكّ
منسوب به عايشه با يك بيت ديگر، 413
أقول للنّار حين توقَفُ لل *** -عرض: ذَرِيهِ لا تَقْرَبِى الرَّجُلا
از على عليه السلام با يك بيت ديگر، 639
و ما الخبيثان ابن هندٍ و ابنه *** و ان طغى خطبهما بعد وجلّ
ص: 1087
از مهيار بن مردويه با يك بيت ديگر، 247
ليت أشياخي ببدرٍ شهدوا *** جزع الخزرج من وَقْع الأسل
از يزيد بن معاويه با يك بيت ديگر، 425
و أبْيَضُ يُسْتَسْقَى الْغَمامُ بِوَجْهِهِ *** رَبِيعُ الْيَتامى عِصْمةٌ لِلأْرامِلِ
از ابو طالب با يك بيت ديگر، 558
إليكُم كلّ مَكْرُمَةٍ تؤول *** إذا ما قيل: جدُّكم الرّسولُ
با يك بيت ديگر، 481
هذا الّذي تعرف البطحاء وطأته *** و البيت يعرفه و الحلّ و الحرم
از فرزدق، 244
الحقّ مهتضمٌ و الدّين مخترمُ *** و فيء آل رسول اللّه مقتسم
از ابو فراس حمدانى، 245
أتى بِهُدىً مِثْلِ الّذي أتَيَا بِهِ *** فَكُلٌّ بِاَمْرِ اللّه ِ يَهْدى وَ يَعْصِمُ
558
يَكادُ يُمْسِكُهُ عِرْفانَ راحَتِهِ *** رُكْنُ الْحَطيمِ إذا ما جاءَ يَسْتَلِمُ
از فرزدق، 241
يا معشر الزّوّار طاب مزاركم *** حيّوا بطوس معالما و رسوما
از خواجه حسن بن جعفر دوريستى با يك بيت ديگر، 248
تَعَلَّمْ مَليكَ الْحَبْشِ أَنَّ مُحَمَّدا *** نَبِيٌّ كَموُسى وَ الْمَسيحِ ابْنِ مَرْيَمِ
از ابو طالب با 3 بيت ديگر، 558
سبّوا عليّا كما سبّوا عتيقكم *** كفرا بكفرٍ و إيماناً بإيمان
629
أنت الإمامُ الّذي نرجو بطاعته *** يومَ المآب من الرّحمن رضْوانا
از مردى شامى در مدح امير المؤمنين عليه السلام، با 10 بيت ديگر، 542
ص: 1088
فليس معذرةٌ في فعل فاحشةٍ *** ما كنت راكبها فسقا و عصيانا
542
صهر النّبيّ و ثانيه و صاحبه *** و المستعان به في كلّ ما امتحنا
158
بغض الوصيّ علامة معروفة *** كُتِبَتْ على جَبهَاتِ أولاد الزّنا
از خواجه حسن بن جعفر با يك بيت ديگر، 260
ما كنتُ أحْسَبُ هذا الأمر منصرفا *** عن هاشمٍ ثمّ منها عن أبي حَسَنِ
از خزيمه ذو الشهادتين با 4 بايت ديگر، 68
من قال فيك أبابكرٍ خنىً فأنا *** منه بريء و ألقاه من اللّعنا
از خواجه حسن دوريستى، 158
قد قيل: إنّ الإله ذو وَلَدٍ *** و قيل: إنّ الرّسول قد كهنا
با يك بيت ديگر، 83
أبا الشّهد المزعفر يابن هندٍ *** نبيع عليك إسلاما و دينا
از دختر ابو الاسود دئلى با يك بيت ديگر، 248
إذا كان الغرابُ دليلَ قومٍ *** فمأواهُم محلّ الهالكينا
481
مهلاً بني عمّنا مهلاً موالينا *** [لا تنبشوا بيننا ما كان مدفونا]
از فضل بن عبّاس، 521
و وديعةٍ من سرّ آل محمّدٍ *** ضُمِّنْتُها و جُعِلْتُ من اُمنائها
با دو بيت ديگر، 521
بآمُل مولدي و بنوجريرٍ *** فأخوالي و يحكي المرء خاله
از بوبكر خوارزمى با يك بيت ديگر، 234
أبا حَسَنٍ لَوْكانَ حُبُّكَ مُدْخِلي *** جَهَنّمَ كَانَ الْفَوْزَ عِنْدي حَميمهُا
ص: 1089
منسوب به متنبى با يك بيت ديگر، 595
قيل لي: أنت أشعر النّاس طُرّا *** إذ تفوّهت بالكلام البديه
از ابو نواس با 3 بيت ديگر، 246
يا أمينَ اللّه يا منصورُ يا خيرَ الولاة *** إنّ سوّارَ بن عبدِاللّه من شرّ القضاة
از سيد اسماعيل حميرى، 592
إنّ عليّ بن أبي طالبٍ *** إمامنا في سورة المائدة
از صاحب بن عباد با يك بيت ديگر، 233
حبّ علىٍّ علوّ همّة *** لأنّه سيّد الأئمّة
از كشاجم با 3 بيت ديگر، 248
سبقتُ العالمين إلى المعالي *** بفضل خليقةٍ و عُلُوِّ هِمَّةْ
از متنبى با دو بيت ديگر، 230
يحبّ الإله و الإله يحبّه *** به يفتح اللّه الحصون الأوابيا
75
قد و ربّي اسكنت جنّة عدنٍ *** و عفا ذوالجلال عن سيّئاتي
201
يناديهمُ يومَ الغدير نبيّهم *** بِخُمٍّ و أسمع بالرّسول مناديا
از حسان بن ثابت، 244
قالوا: ترفّضت؟ قلت: كلاّ *** ما الرّفض ديني و لا اعتقادي
از شافعى با دو بيت ديگر، 235
عن المرء لا تُسأل و أبصِرْ قرينَه *** فإنّ القرينَ بالقرائن يقتدي
329
بني هاشمٍ لا تُطمِعوا النّاسَ
فيكُمُ *** و لا سيّما تَيْمُ بنُ مُرَّةَ أو عَدِيّ
از ابو سفيان با 2 بيت ديگر، 68
لو كان رفضي حبّ آل محمّدٍ *** فليشهد الثّقلان أنّي رافضي
از شافعى و در يك مورد «رفضا» بكار برده شده، 203، 230، 592
من أحبّ الإله ثمّ النّبيّا *** فحقيقٌ بأن يحبّ عليّا
از زياد غلام ابوذر غفارى، 356
لا سيف إلاّ ذوالفقار *** و لا فتى إلاّ عليّ
ص 184 و در ص 61، 184 و 577 به صورت نثر
محمّدٌ النبيّ أخي وَ صَهْري *** و حمزة سيد الشهداء عمى
از امام على عليه السلام، 601
سبقتكُمُ إلى الإسلام طُرّا *** غلاما ما بلغت أوانَ حُلْمي
از على عليه السلام، 191
و كان عليٌّ أرمد العين يبتغي *** دواءا فلمّا لم يحسّ مداويا
از حسان بن ثابت ص 75 با چهار بيت ديگر و ص 244 تنها
ص: 1090
اشعار فارسى
(5)
فهرست اشعار فارسى
جمله گفتند: اى على الاّ تو را كس را نبود *** سيّدِ ساداتِ عصرى قبله اهل تُقا
از خواجه عبد الملك بنان با يك بيت ديگر، 356
تا صاحب الزّمان برسيدن به كارِ دين *** أولى ترين كسى شرف الدّين مرتضاست
از قوامى رازى، 241
همه نپذيرى چون زال نبى باشد مرد *** زود بخروشى و گويى نه صواب است خطاست
با يك بيت ديگر، 287
جانا ز جمال خويش آگاه نه اى *** اين جارويست كه روى او جاكر اوست [كذا]
130
جانبِ هر كه با على نه نكوست *** هر كه گو باش من ندارم دوست
از سنايى غزنوى با يك بيت ديگر، 250
بى هيچ تكلّف اين سخن سخت نكوست *** از كوزه همان برون تلاود كه دروست
475
چند برخوانى ز شهنامه حديث روستم *** در جمل بد مرد كاو چون روستم جمّال داشت
ص: 1091
با يك بيت ديگر، 198
هر وزير و عالم و شاعر كه او طوسى بود *** چون نظام الملك و غزّاليّ و فردوسى بود
249
كارى كه ز حد گذشت بازى نبود *** بيهوده سخن بدين درازى نبود
492
آبِ دريا كزو گهر زايد *** به دهانِ سگى نيالايد
83
جليلِ مملكت داراىِ گيتى *** ابومنصور آن درياىِ مفخر
از بندار رازى با سه بيت ديگر، 235 - 236
حمد للّه كه ما مسلمانيم *** نه ز قمّيم و نه ز كاشانيم
635
اندر همه ده جوى نه ما را *** ما لاف زنان كه ده كياييم
221
گر طاعت هاى ثقلين جمله تو دارى *** واندر دلت از بغض على نيم سپندان
با يك بيت ديگر، 650
اكنون كه به دست ما نه آن ماند و نه اين *** چون كافر درويش نه دنيا و نه دين
221
تو را سعد و بوسعد بودند يار *** چو تاج از برِ سر درآويختى
از شمس رازى با يك بيت ديگر، 131
بنده بِسطامى است و بسيار است *** حرمتِ بايزيد بِسطامى
141
ص: 1092
امثال عربى
(6)
فهرست امثال عربى
إذا لَمْ تَسْتَحى فَاصْنَعْ ما شِئْتَ، 44، 563
الإنسانُ عبيدُ الإحسان، 447
أظهر من الشّمس، 23، 46، 111، 136، 508، 565، 581، 606، 618، 625
أنورُ من القمر، 618
تجمعكم دبدبةٌ و تفرّقكم مقرعةْ، 379
ثبّت العرش ثمّ انقش عليه، 221
الجنس الى الجنس يميل، 524
الجنس مع الجنس، 524
جواب الأحمق السّكوت، 207
خُذْ ما صَفا ودَعْ ما كَدر، 116
زادَ فى الطّنبورِ نغمةً، 634
زيادةُ الخيرِ خيرٌ، 517
طلبُ الفائتِ شؤمٌ، 220
العهدةُ على مَن ابتَدَأَ بِهِ، 104
فشتّانَ ما بين محمّدٍ و محمّد، 661
فويلٌ لِمَن شفعاؤُه خصماؤُهُ، 639
قَتَلْتَ قُتِلْتَ و سَيُقتَلُ قاتلك، 92
كالبحر كالسّفينة كالملاّح، 400
كلام العدى ضرب من الهذيان، 110، 149، 592
كلُّ إناءٍ يرشّح بما فيه، 27، 325
كلُّ طايرٍ يَطيرُ مَعَ شِكْلِه، 475
كما تَدين تُدانُ، و كما تَكيلُ تُكال، 112
لكلّ قديم حرمةٌ، 189
المرءُ مَعَ مَنْ أَحَبَّ، 475
واحد به واحد... و البادى أظلم، 129
و شتّان ما بين البصيرة و العمى، 137
هذه قصيرة عن طويلة، 60، 73، 175، 217، 493
يداك أو كتا وفوك نفخ، 471
ص: 1093
امثال فارسى
(7)
فهرست امثال فارسى
آبِ ريخته با كوزه نرفت، 490
آتش كرده اند چون در افتاد خشك و تر را بسوزاند، 132
از آفتاب روشن تر است.، 133، 477، 659، 664
از آفتاب ظاهرتر است، 58، 91، 235، 253، 643، 652، 664
از آفتاب معروف تر است، 559
از آفتاب معروف ترند، 434
از باران بگريخته است و در ناويدان آويخته است، 492
از حساب كوران است، 23
از حوض برآورده در چاه افتاده، 492 - 493
از درخت حنظل شكر مى چينند، 115
اسرارِ منجّمان، حكيمان دانند، 94
اگر بودى پوشيده نماندى = لو كان لبان، 121
امام زاده بهتر از كافربچه باشد، 625
با خصم به قاضى رفتى، 417
بادِ كسى فرو نشيند، 111
بارگى در شكّ باشند، 643
بدانگى... مسامحت نكرده اند، 366
برفِ بسيار يك باران پست كند، 423
برين قسمت قباى تنگ مى آيد، 365
بسيار پيشه تنگ روزى باشد، 501
بط را چه زيان اگر جهان گيرد آب، 71
بغداد كم زنبيلى گير، 76
به جان بر خطرم، 220
به حساب دگرباره كورتر است، 599
به حساب كورتر است، 23، 319، 385، 398، 451، 517، 520، 534، 624، 625، 627، 661، 664، 709
به حساب كورتر باشد، 510، 568
به خون بر خطر باشد، 423
به ريش ناصبى اى خويش خنديده است، 580
به زبانِ سگ آبِ دريا پليد نشود، 661
به زبانِ سگْ درياى بزرگ آلوده نشود، 125
به قاضى تنها نرود تا خوشدل با خانه برود، 251
به نامِ بوحنيفه و شافعى دهل نازدن، 495
پِست خوردن و ناى زدن به هم راست نيايد، 199، 612
ص: 1094
پشتِ دست مى خاييد، 416
تا او بيايد پس جهان رود ببرده باشد، 374، 377
تُرك ماه روى را بسى زنگى خوانند، و سياه را بسى كافور، 442
تره و اُشنان با خريد و فروخت افتاد، 366
تشنه همه آب هاى صافى و سرد آشامد، 221
توبره حيلت بر فتراكِ تمنّا بسته، 218
تير از جعبه خود نيفكنده است، 113
تير از جعبه خود نيفكنند، 112
تير از جعبه خود نيندازند، 111
چون پرده شرم دريده شد، اميدِ انصاف بريده شد، 473
چون خربط روزى تر روزى خشك، 496
چون خرِ لنگ كه بارِ آبگينه دارد، 538
چون زغنْ سالى ماده سالى نر، 496
چون شتر مرغ و خربط، 495
چون قلم به دستِ حسودان باشد، نقشِ صورتِ فرشته، چون صورتِ شيطان باشد، 353
چون كشيشِ روم آب نيازارند، 640
حساب به دستِ خواجه است، 15
حساب تنها نكند تا كج نيايد، 251
حسابِ خانه با حسابِ بازار راست نيايد، 417
خشتِ از قالب بيفتاده، باز جاىِ خويش نيفتاد، 490
خشك و تر را بسوزاند، 132
خواب يك نيمه راست نباشد و يك نيمه دروغ، 483، 512، 562، 567
خواجه و سرايش چگونه است، 492
خوشش آمده است با خود در خوابْ كشتى گرفتن، 535
دايه اى ماند كه از مادر مهربان تر باشد، 323
دايه مشفق تر باشد كه مادر، 87
دست از سرِ كَلِ ما بدارد، 413
دست در كاسه كرده، 353
دست و جوز از خُنبره هر دو برون نايد به هم، 361
دين به دوغبا بفروخته، 401
رافضى اى دهليز ملحدى است، 118، 119، 128، 129، 327
روشن تر است از آفتاب، 474
روىِ علماىِ رفض سياه بكردن، 48
ريش پالان كرده، 82
زبان از دهانِ... به در كردن، 129
زربقپان مى سختند، 689
زرِ خليفتى اگرچه دزدان دارند، از عيار و قيمتش بنكاهد، 450
سبلت ها به سوهان بكرده، 395
سر به گريبان بر آوردن، 128، 129، 150، 335، 378، 428، 445
سركه آنجا ترش باشد كه آب به دست نيايد، 423
سر و رويش سياه بكردند، 200
سنگ در آبگينه مذهب بدِ خود بيندازد، 509
شبهت را آنجا اثر باشد كه حجّت نباشد، 423
غضب سلطان را تشبيه به آتش كرده اند چون در افتاد خشك و تر را بسوزاند، 132
قرآن اگرچه زنادقه خوانند از حقّى بنشود، 450
ص: 1095
كردم از باران حذر در ناودان آويختم، 492
كيله بر خود پيمايد، 494
گرسنه در خواب، همه خورش هاىِ لذيذ خورد، 221
گرماوه با گرماوه شويند، 640
گِل به روىِ آفتاب براندودند، 660
مصلحت به اوقات تعلّق دارد، 360
مور را پيش از آن كه مار شود، بمالد، 522
هر كس كه در خواب در آب رِيَدْ، چو بيدار شود سر و جامه و ريش پليد باشد.، 471
هر كس كه در خوابْ دشمن را بيفكند، تعبيرش آن باشد كه هرگز برنخيزد، 421
هزار مَن سركه را يك قطره چاشنى كفايت باشد، 27
ص: 1096
اشخاص
(8)
فهرست اشخاص
الف: معصومين
محمّد رسول اللّه؛ محمّد مختار؛ محمّد مصطفى؛ محمّدٌ النبيّ؛ محمّدِ هاشمى؛ محمّد امين؛ محمّد، 4، 10، 12، 13، 15، 16، 19، 24، 32، 34، 53، 60، 79، 114، 122، 126، 134، 144، 147، 153، 160، 168، 174، 176، 180، 181، 193، 194، 198، 203، 204، 234، 252، 260، 265، 275، 276، 282، 283، 285، 286، 288، 294، 296، 297، 299، 301، 307، 315، 319، 320، 328، 333، 334، 349، 350، 351، 353، 356، 362، 363، 382، 387، 414، 417، 432، 433، 436، 438، 439، 445، 452، 457، 460، 465، 467، 469، 471، 478، 493، 509، 510، 536، 547، 549، 557، 558، 579، 580، 587، 590، 600، 601، 620، 626، 627، 654، 661، 667، 672، 673، 678، 679، 692، 698، 708، 709، 710، 711، 713، 716
أحمد؛ احمد مختار، 9، 53، 343، 542، 590، 601
مصطفى؛ مصطفاى مختار، 17، 25، 45، 53، 57، 61، 64، 73، 74، 75، 94، 105، 106، 110، 111، 112، 114، 116، 117، 121، 126، 148، 151، 153، 163، 164، 167، 169، 170، 176، 177، 178، 182، 187، 188، 189، 197، 198، 201، 224، 232، 235، 249، 255، 259، 262، 263، 270، 271، 272، 277، 279، 280، 290، 292، 298، 301، 302، 307، 308، 310، 312، 314، 315، 316، 317، 319، 324، 333، 335، 338، 345، 346، 347، 348، 350، 352، 354، 356، 358، 359، 367، 372، 373، 376، 378، 381، 382، 383، 386، 387، 390، 392، 398، 399، 402، 405، 407، 411، 412، 422، 426، 431، 433، 437، 446، 447، 449، 452، 455، 457، 465، 470، 471، 479، 480، 484، 486، 497، 504، 505، 507، 515، 521، 526،
ص: 1097
543، 550، 557، 559، 561، 565، 567،
568، 569، 570، 572، 573، 575، 577، 579، 580، 581، 583، 587، 588، 591، 593، 594، 601، 608، 612، 613، 617، 619، 620، 621، 624، 625، 627، 628، 631، 632، 634، 637، 638، 639، 645، 646، 649، 651، 656، 657، 658، 662، 665، 666، 667، 668، 669، 670، 671، 672، 673، 675، 676، 678، 681، 686، 690، 691، 692، 694، 696، 697، 703، 705، 706، 709، 710، 711، 714
حضرت نبوّت، 656
خاتم انبيا؛ خاتم أوصياء محمّد مصطفى؛ [خاتمِ] رسولان؛ خيرالانبياء؛ سيّد انبيا محمّد مصطفى؛ سيّدِ انبيا، 55، 65، 73، 180، 379، 588، 600، 124، 34، 286، 658
سيّدِ انبيا محمّد مصطفى؛ سيّدِ انبيا، 55، 180، 379
سيّدِ پيغمبران؛ پيغمبر، 104، 130، 132، 140، 251، 277، 298، 333، 345، 348، 375، 393، 417، 488، 493، 620، 646، 686، 704
رسول امّت؛ رسولِ امين= رسول خدا؛ رسول اللّه ؛ رسول، 17، 18، 24، 25، 33، 35، 50، 52، 54، 62، 63، 66، 68، 69، 70، 75، 76، 82، 83، 84، 101، 103، 103، 104، 107، 110، 115، 117، 118، 122، 126، 146، 148، 149، 158، 161، 167، 170، 171، 179، 180، 181، 182، 183، 186، 187، 188، 189، 190، 191، 194، 196، 197، 198، 211، 223، 236، 239، 240، 244، 245، 251، 255، 257، 258، 259، 264، 265، 266، 267، 268، 270، 272، 274، 278، 280، 287، 294، 297، 313، 314، 315، 317، 318، 320، 322، 323، 324، 325، 326، 327، 328، 345، 346، 347، 348، 349، 350، 353، 355، 357، 358، 359، 360، 362، 363، 366، 367، 372، 373، 378، 381، 382، 383، 386، 387، 393، 394، 395، 396، 403، 408، 410، 411، 413، 418، 421، 422، 425، 428، 430، 431، 441، 448، 451، 456، 459، 461، 462، 471، 472، 473، 477، 481، 487، 488، 490، 495، 502، 503، 509، 515، 517، 525، 535، 540، 542، 544، 549، 556، 557، 563، 567، 568، 570، 572، 573، 574، 576، 576، 577، 578، 579، 582، 583، 584، 585، 586، 590، 597، 599، 600، 607، 608، 611، 613، 615، 617، 618، 619، 621، 622، 625، 626، 630، 632، 639، 646، 650، 652، 659، 660، 661، 662، 664، 666، 667، 668، 669، 673، 674، 675، 676، 677، 679، 682، 683، 684، 685، 690، 691، 693، 697، 702، 703، 706، 707، 708،
711، 712
خير البشر، 692
ص: 1098
خَيْر المرسلين، 386، 566، 646، 672
سيّدِ اوّلين و آخرين، 215، 298، 436، 509، 562، 600، 690
نبى، 590
سيّد البريّات، 321
سيّد السّادات؛ سيّد سادات، 292، 356
سيّد المرسلين ، 262، 383، 481، 484
امير مؤمنان؛ اميرمؤمنان على ابوطالب؛ اميرالمؤمنين؛ اميرالمؤمنين علىّ بن أبى طالب؛ اميرالمؤمنين على؛ اميرالمؤمنين علىّ مرتضى، 8، 16، 31، 33، 53، 60، 61، 71، 74، 84، 113، 114، 115، 117، 118، 123، 149، 162، 163، 164، 165، 166، 167، 172، 176، 178، 196، 206، 211، 213، 223، 224، 226، 227، 228، 230، 232، 244، 245، 248، 252، 255، 261، 265، 267، 269، 277، 284، 289، 293، 302، 315، 316، 346، 350، 352، 354، 356، 358، 360، 365، 370، 372، 378، 381، 382، 383، 384، 387، 395، 398، 399، 411، 413، 424، 425، 438، 440، 456، 465، 472، 481، 484، 487، 498، 509، 515، 517، 527، 530، 541، 542، 543، 569، 574، 575، 578، 579، 593، 594، 595، 600، 608، 612، 614، 638، 639، 646، 658، 664، 669، 670، 671، 672، 674، 677، 678، 679، 687، 691، 693، 709
پسرِ ابوطالب، 27، 123، 197، 247، 563
ابو تراب، 593
مرتضى عليه السلام، 60، 63، 72، 78، 79، 164، 188، 231، 322، 348، 374، 376، 381، 392، 412، 426، 433، 448، 475، 480، 570، 577، 583، 588، 601، 650، 658، 663، 680، 681، 683، 714
سيّدِ اوصيا؛ سيّد اوصيا علىِّ مرتضى، 55، 287، 286، 379، 520، 543، 579
خيرالأوصياء، 658
حيدر كرّار، 9، 479، 506
خيرالوصيّين، 262، 481
سيّد الأئمّة، 248
امامِ اتقيا، 579
شرف الائمّه، 151
شير خدا، 588
وصىّ خيرالانبياء؛ وصىّ رسول؛ وصىّ مصطفى، 187، 588، 618، 709
دخترِ مصطفى؛ بنت رسول اللّه، 278، 280، 542، 692
زهرا، 231، 374، 390، 639، 650
سيّده نساء العرب؛ سيّدة النسّاء؛ سيّدة نساء العالمين، 185، 262، 319، 481
فاطمه زهرا؛ فاطمه محمّد؛ فاطمه، 23، 34، 54، 55، 59، 60، 66، 85، 101، 125، 165، 172، 184، 185، 249، 253، 262، 263،
ص: 1099
278، 286، 307، 319، 323، 324، 325،
328، 329، 343، 355، 378، 401، 407، 426، 445، 526، 591، 617، 621، 662، 684، 685، 692، 692، 705، 706، 711
البتول، 481
همسرِ على، 60
حسن مجتبى؛ المجتبى[عليه السلام]؛ امام الحسن بن علىّ؛ حسن بن على؛ حسنِ على؛ حسن، 34، 54، 55، 60، 68، 91، 117، 158، 163، 169، 224، 236، 242، 253، 255، 263، 267، 286، 287، 295، 307، 312، 342، 350، 366، 367، 369، 373، 378، 385، 386، 387، 388، 389، 399، 408، 423، 424، 438، 439، 457، 477، 544، 591، 599، 627، 629، 665، 672، 684، 694، 696، 705، 706
حسينِ فاطمه؛ حسينِ على؛ حسينِ شهيد؛ الحسين بن على؛ حسين، 26، 54، 74، 84، 92، 101، 117، 153، 158، 163، 169، 169، 170، 236، 253، 263، 267، 286، 287، 307، 309، 310، 311، 312، 329، 342، 378، 379، 385، 389، 390، 391، 393، 393، 394، 395، 396، 397، 397، 398، 398، 400، 401، 402، 403، 405، 406، 407، 408، 423، 424، 425، 438، 439، 457، 460، 477، 479، 591، 599، 617، 627، 629، 651، 652، 653، 665، 672، 694
سيّد الشّهداء، 185
جگر گوشه زهرا[=امام حسين عليه السلام]، 392
پسر فاطمه زهرا، 101
زين العابدين، 55، 169، 170، 175، 236، 244، 287، 342، 396، 408، 426، 457، 465، 477، 510، 515، 606
عليّ الحسين، 561
محمّد بن علىّ الباقر= محمّد باقر؛ الامام
محمّد بن على، باقرِ علمِ انبيا؛ باقر، 31، 34، 38، 55، 167، 170، 171، 172، 174، 175، 214، 228، 236، 283، 287، 309، 342، 366، 396، 426، 465، 510، 513، 515، 516، 524، 575، 606، 608، 612، 618، 631، 632، 676
ابوعبد اللّه الصّادق جعفر بن محمّد؛ جعفر؛ جعفر بن محمّد الصّادق؛ جعفر صادق؛ صادق، 29، 31، 34، 35، 36، 38، 53، 136، 145، 167، 169، 170، 171، 172، 174، 175، 199، 211، 236، 253، 259، 260، 272، 274، 279، 280، 287، 304، 309، 311، 312، 330، 342، 366، 368، 369، 373، 396، 426، 438، 439، 460، 465، 513، 516، 521، 524، 556، 557، 558، 575، 590، 606، 608، 612، 617، 618، 621، 624، 631، 632، 634، 658، 661، 713، 714، 676
امام موسى بن جعفر الكاظم؛ موسى كاظم؛ كاظمِ عالم، موسى بن جعفر؛ موسى، 34،
167، 169، 170، 171، 215، 236، 253،
287، 366، 369، 370، 373، 426، 513،
ص: 1100
599، 606، 648
رضا عليه السلام، 38، 78، 167، 226، 248، 287، 352، 366، 371، 372، 373، 374، 420، 421، 422، 423، 424، 426، 499، 649
تقى؛ محمّد التّقي عليه السلام، 34، 287
امام حسن عسكرى؛ الحسن بن عليّ العسكرى = حسن زكى؛ حسنِ عسكرى؛ عسكرى، 29، 34، 100، 148، 224، 225، 228، 238، 287، 283، 309، 338، 366، 504، 506، 575، 576، 601
امام غايب، 94
صاحب الزّمان؛ صاحب الزّمان مهدى بن الحسن بن علىّ بن محمّد بن علىّ بن موسى بن جعفر بن محمّد بن علىّ بن الحسين بن علىّ بن أبى طالب؛ صاحب الزّمان مهدى بن الحسن العسكرى؛ المهديّ؛ مهدىِ حسنِ عسكرى؛ مهدىّ بن الحسن العسكرى؛ مهدى بن الحسن الزّكىّ؛ مهدىِ غايب؛ مهدىِ امّت؛ مهدىِ آلِ محمّد؛ مهدى، 10، 34، 89، 92، 95، 109، 173، 174، 224، 241، ،256، 257، 289، 290، 291، 292، 293، 303، 307، 334، 350، 375، 376 9، 426، 438، 439، 447، 506، 507، 510، 512، 513، 514، 515، 516، 518، 520، 521، 524، 599، 601، 630
آدم صفى؛ آدم، 13، 14، 52، 174، 176، 223، 262، 290، 445، 452، 472، 509، 585، 640، 681، 686، 708
ابراهيم خليل؛ ابراهيم خليل اللّه؛ ابراهيم، 24، 52، 56، 57، 174، 201، 223، 292، 293، 502، 515، 533، 547، 577، 627، 662
ادريس، 515
إسرافيل، 355، 594
اسماعيل، 52، 472، 515، 599، 627
ايّوب النّبى؛ ايّوب، 14، 122، 515
جبرئيلِ امين؛ جبرئيل، 32، 65، 68، 80، 144، 147، 164، 183، 184، 215، 246، 255، 264، 270، 277، 310، 315، 351، 355، 363، 428، 430، 431، 437، 461، 483، 520، 559، 567، 568 576، 581، 584، 587، 600، 617، 632، 658، 673، 681، 698، 665، 668، 669، 676
داود؛ داود النّبي، 14، 52، 59، 126، 262، 276، 290، 515، 588، 632، 708
زال؛ زال نبى، 74، 287
زكريّا پيغمبر؛ زكريّا، 52، 56، 59، 192، 362، 370، 372، 373، 510، 515
سليمان، 14، 48، 52، 59، 79، 105، 215، 224، 262، 515، 588، 648
شمعون، 179، 472، 627
صالح، 77، 202، 485، 577
عاد، 485
جِرجيس، 362، 370، 372، 373، 515
لوط؛ لوط پيغامبر، 84، 125، 202، 373، 433
مسيح؛ مسيح مريم؛ عيسى پيغمبر؛ عيسىِ
ص: 1101
مريم؛ عيسى، 14، 63، 109، 114، 171، 173، 174، 192، 288، 291، 292، 308، 339، 362، 363، 426، 432، 433، 447، 506، 506، 507، 510، 512، 520، 626، 627، 657، 698
مريم؛ مريم عمران، 63، 506، 510، 520، 558، 581، 582، 657
موسى عمران؛ موسى، 14، 56، 59، 73، 77، 84، 114، 174، 172، 187، 201، 262، 275، 281، 282، 292، 297، 298، 355، 362، 363، 368، 432، 433، 437، 438، 439، 486، 487، 369، 515، 530، 546، 547، 558، 587، 626، 627، 668، 698، 707، 709، 710
ميكائيل، 355، 594، 600
نوح النّبى؛ نوح، 14، 52، 125، 134، 202، 398، 433، 445، 668
هارون، 56 ، 59، 84، 92، 170، 179، 187، 225، 233، 282، 290، 297، 298، 355، 414، 432، 437، 472، 486، 487، 627، 668، 707، 708، 709
هود، 373، 485
يحيى؛ يحيىِ زكريّا، 52، 59، 63، 192، 370، 372، 373، 510، 515
يعقوبْ، 52، 56، 59، 262، 515
يوسف پيغمبر؛ يوسف؛ يوسفِ صدّيق، 14، 52، 59، 126، 262، 371، 704
يوشعِ نون؛ يوشع، 179، 472، 627، 678، 707، 709
يونس، 302، 374
ب: اشخاص
آصف، 79
آمنه، 508، 559، 566
سيّد ابا طالب كيا، 143
أبالهب؛ بولهب، 50، 51، 151، 174، 188، 260، 280، 564، 684
ابراهيم اشتر، 166
إبراهيم بن الحسن؛ ابراهيم، 252، 572
ابراهيم بن عبد اللّه الحسنى، 407
ابراهيم بن مهدى، 419
ابراهيم بن يحيى الزّهُرْي، 200
ابراهيم خَوّاص، 252، 649
ابراهيم سهلوى، 222
ابراهيم نوبختى، 199، 202
ابرهه صبّاح، 566
ابليس، 14، 80، 201، 444، 469، 470، 535، 546، 547، 640، 686
ابن [أبى] نصر حُمَيْدى، 67
ابن بابويه القمّى، 277
ابن البرّاج، 44، 46
ابن البرقى، 28، 274، 275
ابن بطّة، 234
ابن بنتِ أبى الجحدر، 592
ابن حائك، 235
ص: 1102
ابن حجّاج البغداديّ، 246
ابن حمران، 395
ابن حوشب، 338، 339
ابن زياد، 309
ابن السِّكِّيت، 229
ابن صفيّة، 198
ابن عامر، 252
ابن عامرْ شامى، 574
ابن عبّاس، 308، 358، 660
ابن العلاء ابوعمرو، 574
ابنِ عمّانِ؛ پسر عمّانِ، 419، 480
ابن العميد، 234
ابن كثير، 252، 574
ابن الكُلاّب، 32، 204، 531، 602
ابن ماجيلويه القمّى، 225
ابن مقفّع؛ ابن المقفع، 30، 31، 116، 170، 381
ابن مهران، 675
ابن نفيس[دندانى]، 339
ابوابراهيم، 134
سيّد ابوابراهيم، 242
ابوابراهيم بابويى، 500
أبو اسحاق، 256، 541
ابو اسحاق مشكوى، 233، 237، 281
خواجه امام ابو اسماعيل حمدانى؛ خواجه ابو اسماعيل، 41، 42، 138
أبو الاسود الدّئلى، 224، 247
اَبُوالْهَيْثَم بْن التَّيهان، 669
أبو أيّوب؛ بوايّوب؛ أبوأيّوبِ أنصارى، 224، 301، 322، 494، 669، 672
السّيّد أبو البركات الحسينى، 226
ابوبصير؛ [بو] بصير، 225، 274
أبوالبغل، 88، 89
أبوبكر اسحاق، 340
ابوبكر باقلانى؛ بوبكر باقلانى، 38، 204، 206،
225، 531، 543، 602
أبو بكر بن أبو قُحافة بن عامر بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مُرّة؛ بوبكر بوقُحافه، 69، 107، 320
أبوبكر بن الرّوميّ، 246
ابوبكر؛ بوبكر، 12، 16، 17، 18، 54، 62، 63، 66، 67، 72، 73، 91، 102، 109، 113، 114، 117، 121، 122، 123، 153، 158، 159، 160، 162، 165، 166، 175، 177، 178، 180، 182، 186، 188، 189، 191، 224، 234، 252، 253، 254، 260، 261، 264، 265، 266، 267، 268، 270، 272، 274، 277، 283، 284، 285، 286، 288، 292، 294، 295، 298، 299، 301، 304، 305، 312، 314، 316، 317، 318، 322، 324، 326، 327، 334، 347، 351، 352، 354، 359، 360، 361، 374، 377، 380، 384، 385، 392، 396، 397، 398، 408، 410، 411، 412، 431، 432، 437، 438، 440، 448، 450، 451، 452، 453، 456،
ص: 1103
467، 477، 478، 479، 480، 482، 483، 484، 511، 512، 556، 562، 577، 589، 598، 607، 608، 616، 617، 619، 620، 629، 653، 660، 664، 665، 666، 667، 669، 670، 673، 673، 679، 689، 692، 695، 703، 705، 706، 709، 712، 713، 714
ابوبكر عاصم، 574
أبوبكر محمّد بن إسحاق بن خزيمة، 571
أبو تراب؛ بوتراب، 157، 171، 234، 589، 593
خواجه ابوتراب دوريستى، 157
أبو تمّام الطّائيّ، 246
ابوتميم، 343
ابوثُمامة الصّائدى، 397، 400
أبو جعفر الإماميّ بساري؛ خواجه امام بوجعفر امامى، 228، 434
ابوجعفر بابويه؛ بوجعفر بابويه؛ بوجعفر بابويه قمى، 29، 34، 45، 199، 206، 397، 483، 581، 584، 654، 656، 658، 660، 663
ابوجعفر البابويى، 28، 225
أبو جعفر البصريّ، 225
أبوجعفر؛ شيخ بوجعفر؛ بوجعفر، 129، 323، 550، 663، 666، 676، 680
ابو جعفر طوسى؛ شيخ ابوجعفر طوسى؛ بوجعفر [= طوسى] بوجعفر طوسى؛ شيخ بوجعفر طوسى، 29، 31، 34، 46، 199، 206، 226، 228، 231، 283، 309، 323، 397، 575، 625، 654، 656، 660، 663
ابوجعفر محمّد، 94
ابوجعفر محمّد بن الحسن الطّوسى، 28
أبو [جعفر ]محمّدِ نعمان مؤمنِ طاق، 29
ابوجعفر المنصور؛ بوجعفر منصور المعروف بأبى الدّوانيق؛ بوجعفر منصور دّوانيقى؛ أبو الدوانيق؛ منصور[دوانيقى]، 172، 173، 368، 426
أبو جعفر النّيسابوريّ؛ خواجه بوجعفر نيشابورى، 46، 228
ابوجهل؛ بوجهل؛ بوجهل هاشمى، 13، 50، 52، 80، 174، 191، 201، 260، 275، 363، 402، 436، 444، 481، 546، 547، 553
أبوالحسن، 97
أبوالحسن بن عليّ بن ابراهيم القطّان، 541
أبوالحسن بن عليّ بن الحسن الجاسبي، 540
ابوالحسن سيمجور، 340
أبو حسنٍ عَليّ، 68
ابوالحسن عليّ بن محمّد السَّمُري، 94
أبوالحسن عليّ الجاسبيّ، 227
أبو الحسنِ فرات؛ بُلحسن فُرات، 87، 88، 92، 93، 95، 96، 97، 98، 101، 233، 418، 420
أبو الحسن الفريد، 228
أبو الحسن قرشى، 66
أبوالحسنِ نورى، 73
الشّيخ أبو الحسينِ هبة اللّه الرّاوندىّ، 227
أبو الحمراء صاحب رسول اللّه، 586
ص: 1104
ابوحنيفه؛ ابوحنيفه كوفى؛ بوحنيفه، 36، 47، 86، 115، 138، 173، 217، 221، 222، 253، 254، 294، 295، 341، 368، 369، 377، 392، 403، 404، 426، 429، 435، 439، 457، 464، 495، 498، 499، 526، 530، 543، 605، 608، 612، 624، 631، 652، 675، 700، 712، 713
أبو الخطّاب؛ ابوالخطّاب محمّد بن أبى زينب؛
ابوالخطّاب محمّد بن زينب؛ بوالخطّاب، 27، 35، 199، 202، 590، 601
ابو دُجانه؛ بودُجانه، 224، 321
أبوذرّ؛ ابوذرِّ غِفارى؛ بوذرِ غفارى؛ بوذر، 223،
264، 288، 289، 301، 321، 329، 356، 385، 444، 494، 354، 355، 561، 655، 660، 665، 666، 672، 697
أبو زكريّا؛ بوزكريّا، 35، 29، 331، 338
أبوسعد؛ بوسعد، 131، 235، 236
ابوسعيد جَنّابى؛ بوسعيد جَنّابى، 96، 101، 337
أبو سعيد الحمدانيّ الملقّب بناصر الدّين، 226
ابوسعيد محمّد، 46
أبو سعيد نيسابورى الخُزاعيّ، 226
ابوشاكر محمّد بن ديصان، 28
أبوصمصام الزّينابادى، 239
ابوطالب الاسترابادى، 28، 29، 227، 228
ابوطالب بابويه؛ بوطالب بابويه؛ شيخ بوطالب بابويه، 46، 154، 156، 199، 318، 319، 440، 667
ابوطالب البزوفرى، 227
ابوطالب؛ بوطالب، 16، 27، 52، 53، 71، 83، 113، 151، 165، 180، 181، 197، 247، 281، 410، 438، 439، 472، 483، 555، 556، 557، 558، 559، 561، 564، 566، 578، 584، 587، 590، 654، 656، 707، 711
ابوطاهر؛ بوطاهر، 101، 338
أبوطاهر محمّد بن أبى الفضل، 571
السّيّد أبوطاهر محمّد بن أحمد الجعفريّ؛ سيّد ابوطاهر جعفرى، 240، 242، 541
أبو طاهر مهيسه اوحد الدّين أبو ثابت مهيسه، 237
خواجه شرف الدّين ابو طاهر مهيسه قمى، 237
أبوطلحة القاسم بن محمّد الخطيب، 541
ابوالعاص، 55
ابوالعاص بن الرّبيع، 54
ابوالعبّاس، 172
سيّد ابوالعبّاس، 242
ابوالعبّاس سفّاح؛ بُلْعَبّاس سَفّاح، 172، 232، 269، 368، 409
أبو عبد اللّه، 35
سيّد ابو عبد اللّه، 215
ابوعبد اللّه از آل بابويه المجُوسى، 28
السّيّدأبوعبد اللّه الأبيض، 648
ابوعبد اللّه بابويه، 29
شيخ ابوعبد اللّه البصرى، 117
أبوعبد اللّه الحسين بن أبى الحسين بن أبى
ص: 1105
الفضل القزوينيّ، 540
ابوعبد اللّه الحسين بن الرّضا، 649
السّيّد ابوعبد اللّه الزّاهد الحسنيّ، 226
أبو عبد اللّه الشّهيد الحسين بن على، 34
أبوعبد اللّه الفضل بن محمود، 239
ابوعبد اللّه كرّام، 31، 173، 543
أبوعبد اللّه محمّد بن عليّ الخبّازى، 571
أبوعبد اللّه محمّد بن مخلد السّعيدىّ، 541
ابو عبيده جرّاح؛ ابو عبيده؛ بوعبيده؛ بو عبيده
جراح؛ عبيده جرّاح، 35، 67، 160، 192، 316، 454، 661، 670
أبوالعلاء، 207
ابوعلى جبّائى؛ بوعلى جُبّائى معتزلى، 195، 204
الشّيخ أبو عليّ الطّبرسيّ؛ ابو على طبرسى؛
بوعلى طبرسى، 228، 283، 309، 575
قاضى ابو علىّ الطّوسىّ؛ قاضى ابوعلى طوسى، 46، 214، 227
ابوعمرو عثمان بن سعيد العمرى، 94
استاد أبوالعميد الرّازى، 239
أبوالعيناء، 204
أبو الفتّاح، 208
سيّد ابوالفتح الحسينى، 215
سيّد امام أبوالفتح ونكى، 457
خواجه امام ابوالفتوح؛ بُلفتوح، 46، 134، 136، 143، 222، 326، 463
ابوالفتوح حمدانى؛ بُلفتوح حمدانى، 137، 204، 337
ابوالفتوح الرّازى= خواجه ابوالفتوح رازى؛ شيخ بُلفتوح رازى؛ شيخ بُلفتوح عالم
رازى، 228، 284، 309، 575
شيخ ابوالفتوح نصرآبادى، 47، 405
أبو فراس الحارث بن سعيد الْحَمْدانى، 245
ابوالفرج حمدانى، 46، 226
ابوالفضائل مشّاط؛ بوالفضائل مشّاط، 15، 146، 652
ابوالفضل براوستانى؛ بُلفضل براوستانى، 38، 89، 90
السّيّد الإمام أبو الفضل الحسينيّ الآبيّ، 227
أبو القاسم ابن العبّاد بن العبّاس، 233
سديد الدّين أبو القاسم الأستراباديّ، 227
ابوالقاسمِ؛ سيّد بوالقاسم، 37، 242، 682
الشّيخ أبوالقاسم سهل بن إبراهيم المسجديّ، 571
أبوالقاسم عبدويه؛ بُلقسم عبدويه؛ بوالقاسمِ عبدويه، 128، 132، 133
الشّيخ أبو القاسم المذكّر، 228
أبوقيس، 181
أبوليلى، 295
السّيّد أبوليلى الحسينيّ، 226
رئيس العراقين ابوالمجد، 236
السّيّد ابو محمّد الموسويّ الرّازيّ، 227
استاد ابومسلم، 38
ابومسلم بحر اصفهانى، 195
أبوالمعالى امامتى؛ بُلمعالىِ امامتى؛ فقيه بُلمعالى امامتى، 154، 156، 440
ص: 1106
خواجه ابوالمعالى جوينى؛ خواجه امام ابوالمعالى جُوَيْنى سنّى؛ بوالمعالى جوينى، 139، 204، 652
ابوالمعالى نگارگر؛ خواجه ابوالمعالى نگارگر، 154، 157
أبوالمقدام، 677
أبوالمكارم الرّازيّ المتكلّم، 227
ابومنصور، 235
قاضى خطير ابو منصور حرس، 214
ابومنصور ماشاده؛ خواجه امام ابومنصور ماشاده؛ خواجه بومنصور ماشاده، 404، 435، 652
الأمير الإمام أبومنصور المظفّر العبّاديّ، 571
الفقيه ابوالنّجم محمّد بن عبد الوهّاب السّمّان، 227
أبو نواس حسن بن هانى ء، 246
ابوهاشم؛ بوهاشم؛ 31، 202، 204، 543
ابوهريره؛ بوهريره، 35، 425، 454، 661، 689، 694، 695، 697
أبوالهيثم، 669
أبو الهيجَى بْنُ حَمْدانَ، 137
أبويَعْلى الجعفريّ، 226
ابويعلى سالار، 46، 226
اُبىّ بن كعب، 668
اتابك على كوچك، 374، 375، 377
اتابك نوشتكين شيرگير، 523
اثير الدّين الحسن بن العلاء الحمرمى، 238
اثيرالملك؛ اثيرالملك ابوالمجد سعد بن محمّد بن موسى، 132، 210
أحمد بن أعثم، 67
أحمد بن داود الواسطيّ، 571
احمد بن موسى بن محمّد التّقى، 331
احمد جمشاده، 139
احمدچه؛ احمدچه رازى، 249، 635
احمدِ حنبل، 32، 252، 255، 269، 526، 632
خواجه احمد خجندى، 159
احمدعلى حامد بسطامى، 141، 222
خواجه احمد مذكِّر، 157
أحنف بن قيس، 164
اديب عمّى، 229
اديب ماهابادى، 229
اردشير، 135، 341
اردشير روّاس دامغانى، 140
ارژنگ، 600
ارميا، 373
اسامه زيد؛ اُسامة؛ اُسامة بن زيد، 50، 69، 268،
270، 561، 556
استاد بوالحسن كميج، 210
اسحاق، 515، 627
اسحاق باذنجان فروش، 32
إسحاق بن يوسف، 571
اسحاقِ خنسفوخ، 340
استاد اسحاق زاهد، 340
اسحاق صاحبِ خراج ملاحده، 141
اسدآبادى، 134
اسعدى، 635
ص: 1107
اسعدىِ قمّى، 249
اسفنديار، 74
خواجه اسكندر زاهد، 341
اسماعيل احمدان، 141
اسماعيل بااحمدان، 222
اسماعيل بن [أبى ]خالد، 661
اسماعيل بن جعفر صادق، 330
اسماعيل بن عبّاد، 662
اسماعيل بن عبد اللّه، 343
سيّد إسماعيل بن محمّد حميرى، 245، 570، 678
أسماء بنت أبى بكر، 102
أسماء بنت عميس، 277، 572
اشرافِ فاطمى، 236
اشعث قيس، 399، 424
أشعر [=ابوالحسن اشعرى]؛ أبوالحسن أشعر؛ بوالحسن اشعر= خواجه بُلحسن؛ بُلحسن = بُلحسنِ اشعر، 19، 31، 112، 156، 165، 173، 204، 386، 531، 543، 708
خواجه اشعرى، 552
أصبغِ نُباته، 224
اصپهبد على؛ اصفهبد على؛ اصفهبد على شيعى، 118، 119، 232، 281، 434
اصل، 233
اصيل محمّد بوطيّب، 239
أعمش، 224
الأديب المهاباديّ، 246
الب ارغون خليفه، 208
الب رستم بن علىّ بن شهريار شيعى، 606
امّ حبيبه، 153
امرؤ القيس، 588
امّ سلمه، 318، 319، 320، 658، 659، 660، 661، 662
امّ غيلان، 583
اُمّ كلثوم بنت على؛ اُم كلثوم، 278، 281، 675
امير ابو فراس امير سيف الدّوله حمدانى، 137
امير ابوالفضل عراقى؛ بُلفضل عراقى، 210، 236
امير اتابك قشقر، 458
امير احمد؛ امير احمد بن عبدالعزيز؛ امير احمد عبدالعزيز؛ امير احمد بن عبدالعزيز بن دُلَف بن أبى دُلَف العجلى، 28، 327، 328، 331
امير احمد يل، 341، 522
امير اسفهسالار، 140
امير اقبالى، 41، 249
امير بدرالدّين قشقلق، 491
امير جمال الدّين قيماز، 462
امير حاجبى، 491
اميرحامد حسين هندى، 716
امير خلف سيستانى، 340
امير دادحبش، 341
امير دبيس خرقانى، 239
امير روسبه، 141
امير شرفشاه جعفرى، 242، 282
أمير شمس الدّين بوالفضل رضوى، 241
ص: 1108
امير عبّادى، 115، 404، 571، 652
امير عبّاس، 47، 126، 141، 491
امير عبّاس غازى؛ امير عادل غازى عبّاس؛ امير
غازى عبّاس، 126، 141، 155، 320، 458، 489، 490
أمير عبيداللّه، 400
امير على، 243
اميرعلى باركردى، 523
اميرعلى حسامى، 524
امير عماد الدّوله يلقفشت، 463
امير عمر، 282
اميرِ غازى، 213
امير غازى اينانج اتابك؛ امير عادل غازى اينانج اتابك؛ اينانج اتابك، 376، 458، 491
امير غازى قايماز الحرامى؛ امير قايماز حرامى،
141، 455
امير قجقرشان؛ امير قجر، 128، 132
امير قوامى، 249، 635
السّيّد الرّضا أميركا الحسينيّ القزوينيّ؛ فقيه اميركا قزوينى؛ أميركا القزوينيّ؛ اميركا،
46، 226، 227، 397
امير سيّد كبيرجمال الدّين على، 242
خواجه اميرك شيعى رازى؛ خواجه اميرك؛ اميرك، 5، 40، 239
امير مظفّرالدّين، 208
امير معزّى، 236
اميرِ مكّه، 457
اميرالمؤمنين كشنده زبير، 198
امير يرنقش بازدار، 136، 415
اُميّه، 479، 588
اُميّة بن المغيرة بن عبد اللّه بن عمرو بن مخزوم، 320
اَنَسْ، 661، 696، 697
انس مالك؛ انس بن مالك، 35، 172، 689، 695
انس نخعى، 393
انوشروانِ، 247
شرف الدّين انوشروانِ خالد؛ شرف الدّين نوشروانِ خالد، 233، 237، 474
اوجان، 237
اوحد الدّين الحسين، 5
إلامام أوحد الدّين القزوينيّ، 227
اوريا، 14
اوزاعى، 32
اويس قرنى، 224
اَيْسُنيه كنيزك عبد اللّه عمر خطّاب، 425
ايسونيه، 370
ايليا، 588
ايناج بيگ مجاهد، 217
بابكِ خرّمدين، 613، 615
بابويه، 156
بادار، 135
سيِّد باهاشم كيا جيلانى، 143
بايزيد بِسطامى؛ بايزيد؛ شيخ بايزيد بسطامى،
141، 229، 252، 455، 649
بُحْتُرى شاعر، 97
ص: 1109
بحترى شاعى، 246
بدران مقلّد، 514
سيّد امام بدر الدّين عقيل، 243
بديع همدانى، 235
بديعى، 249
بردى، 249
بُرَكْ بن عبد اللّه، 424
بركيارق؛ بركيارق سلطان، 41، 89، 140، 414، 440، 522
برهانى، 82
بُرَيْدَةُ الأسلمى، 667
بزرجميد؛ بزرگميد، 138، 463، 474
بساسيرى، 151
بِسطام، 88، 89، 376
بشّار بن بُرد؛ بشار برد، 200، 202
بصرى، 543
بعل بنتِ رسولِ اللّه، 542
بقراطيس، 468
بكر، 588
بلال؛ بلال حبشى، 50، 52، 321
خواجه بلال مسعود، 490
فقيه بلحسن، 483
بُلحسن بُستى، 339
سيّد بُلْحُسين وَنَكى مُقْرى، 491
سيّدِ اجلِّ بلخ، 49
بلخى، 543
بُلعبّاس سمّان، 195
بُلعميد مناقبى، 120، 121، 122
بُلغنايمك ديه دار اصفهانى، 222
بُلغنايم گوره خر اصفهانى، 475
بُلفتح بن أبى الفضل، 234
بُلفتوح اسدآبادى، 129
شيخ بُلفتوح اسفراينى؛ بُلفتوح اسفراينى، 156، 489
بلفتوح علىِّ عالم، 303، 304
بُلفضائل مشّاط، 155، 262، 491
بُلفضايل امامِ سنّيان، 489
خواجه بُلفضل بوعصام زينوآبادى، 143
خواجه بلقاسم كرجى؛ بلقاسم كرجى، 138، 341
بُلقسم شوّا، 128، 133
بلقيس، 48، 533، 534
قاضى بُلمحاسن كياكى، 643
بُلمحاسن ميشان، 483
خواجه امام نجم بُلمعالى بن أبى القاسم بُزارى بنيسابور، 405
بلمعالى رازى، 483
بُلمعالى نَحّاس، 222
بُلمعالى نقّاش، 483
خواجه بُلمفاخر قزوينى، 643
بنانِ رافضى، 71
بنت وهب، 509
بُندار رازى، 235، 242
بنگير، 240
بنيمان ناطفى، 141
بواسماعيل، 397
ص: 1110
قاضى بوبكر احمد بن كامل بن خلف، 661
بوبكر تَيْمى، 706
خواجه بوبكر خسروآبادى سنّى، 119
بوبكر خوارزمى، 234
شيخ بوبكر شبلى، 229
بوبكر طاهران، 349، 583، 649
بوبكر قُهستانى سنّى، 206
بوبكر گازر، 91
قاضى بوتُراب بن رُؤْبة القزوينى، 255
بوترابِ دوريستى، 154، 483
قاضى سيّد بوتراب عبّاسى، 643
خواجه بوجعفر دوريستى، 46
بوجعفرك مزدكى فشندى، 474
بوجعفر مشّاط [امام اشاعره]، 262، 629، 630
خواجه امام بوجفر گيل، 457
بوحاتمِ رازى، 339
بوالحسن، 495
بوحنيفه بهرى، 288
بوحنيفه كوفى، 172، 332
بوداود، 632
بودلف، 28، 327
بوذر مشكوى، 239
بورضا، 129، 134
بو زكريّا شيره فروش، 28، 327، 328، 335
بوزكريّاى عيالانه، 334
بوسعد حدّاد، 128
بوسعد وزّان، 155
بوسعد هندو، 90
بوسعيدِ بوالخير، 229
بوسعيد؛ خواجه بوسعيد، 157، 338
بوسعيد ملك، 340
بوسفيانِ، 68، 101، 266، 267، 363، 367، 386، 399
بوسهل نوبختى، 88، 89، 199، 202
بوسهل نوبختى منجّم، 654
بوصابر المنجّم، 331
بوطالب قرشى، 50، 561، 704
بوطالب مناقبى؛ بوطالبِ مناقبى شيعى، 118
بوطاهر جَنّابى؛ ابوطاهر جنّابى، 96، 99، 338
بوطاهر خاتونى، 23
بو عبد اللّه افضل الدّين الحسن ابن فادار القمّىّ، 229
بوعبيد ثقفى، 323
بوالعلاء حسّول، 234
بوالعلاء مَعَرّى، 204
بوعلى، 31، 543
بوعمرو، 252
بوالغنائم دروگرِ اصفهانى، 136
خواجه بوالفتوح جاجرمى، 141
خواجه بوالفضل عميد، 233
بوالقاسم[بن عبد اللّه]، 343
بوقُحافه؛ بوقُحافه تَيْمى، 66، 660
بولؤلؤ، 311، 384، 402
بولؤلؤ ترسا، 18
بولؤلؤه فيروزى؛ بولؤلؤ فروزى، 383، 385
بولؤلؤة عمر؛ بولؤلؤه، 20، 311، 323، 384،
ص: 1111
402
بومسلم؛ بومسلم شيعى، 173، 414
بومسلم مرغزى، 171، 232، 368
خواجه امام بومنصور حفده؛ ابومنصور حفده، 405، 652
بوموسى، 160
بونج، 132
فقيه بونجم، 46
خواجه امام بونجيب حنفى، 138
سيّد بوهاشم علاء الدّوله، 240
بويوسف، 32
خواجه بويوسف، 632
بويوسف قاضى، 252
بوييان، 230
بهاء الدّين، 237
سيّد بهاء الدّين بُلعزّ كلينى، 239
بهاء الدّين[بن السيّد الحسن]، 434
بهرامِ؛ بهرام گور، 337، 338، 468
بُهلول مجنون، 229
بهمان خرقاتى، 583
بيان بن سمعان؛ بيانِ سمعان، 199، 202
بيكانك، 122
السّيّدپادشاه الرّاونديّ، 228
پدرِ خالد؛ پدرِ خالدِ وليد 362، 363، 436
پدر عمروعاص، 436
پسرِ بنانِ رافضى، 71
پسرِ بوسفيان، 386
پسرِ بوقُحافه تَيْمى؛ ابْنُ أبى قُحافَةَ، 660، 671
پسرِ بولهب، 280
پسرِ جَنّابى، 97
پسرِ سعد وقّاص، 84
پسرِ شلمغانى، 92، 94
پسرِ عاص، 697
پسر عزاقرى، 92، 94
پسر قدامه، 206
پسر سيّد مرتضى قمى، 282
پسرِ نوح؛ پسر نوح النّبىّ، 202، 398، 704
پسرِ هند؛ ابن هندٍ، 247، 248
پور بنانِ قمى، 589
پير محمّد المقدسى، 649
تاج الدّوله ديلم، 92
تاج الدّوله ساوه، 240
تاج الدّين، 241
تاج الدّين[بن السيّد الحسن]، 434
السّيّد تاج الدّين الكيسكيّ؛ سيّد تاج الدّين محمّد كيسكى، 39، 226
تاج شعرى؛ خواجه تاج شعرى حنيفى نيسابورى، 115، 406
تاج الملك رافضى، 128
تاج الملك مستوفى، 135، 522
تتش، 522
تركان خاتون، 133
تعويذ پيل، 474
سيّد تقى محمّد، 242
القاضى التَنوخيّ، 246
توزون، 92
ص: 1112
تَيْمُ بنُ مُرَّةَ، 68
ثابت البُنانى، 505، 506
ثعلبى؛ امام ثعلبى سنّى، 195، 256
ثورى، 632
جابر؛ جابر بن عبد اللّه الأنصارى؛ جابر عبد اللّه = جابر عبد اللّه انصارى، 172، 224، 301، 322، 494، 585
جابر جُعفى؛ جابر الجعفى، 28، 29، 225
جاحظ سنّى، 261
جاولى، 458
جُبَيْر، 308
جدّ بن قيس، 270
جُرَيْج بن الحكم، 164
جرير طبرى، 709
جستان وردان سلام، 240
جَعْده؛ جعده بنت اشعث بن قيس؛ جعدة بنت أشعث، 370، 399، 425
خواجه جعفر، 157
الشّيخ المعتمد جعفر الدّوريستى، 226
جعفر طيّار، 270، 694
سيّد جلال الدّين خوراسانى، 491
جلال الدّين همائى، 717
جلدك كنّاس، 347
قاضى جمال ابوالفتوح، 214
جمال اقبال، 490
سيّد اجلّ جمال الدّين، 434
جمال الدّين عبد الصّمد شيعى؛ جمال الدّين عبد الصّمد غازى شهيد، 141، 239
جمال الدّين علىّ بن شمس الدّين الحسينى، 5
جمال الدّين موصلى، 637
جمالِ على مشكوى، 237
جَنّابى؛ سعيد جَنّابى، 97، 99
جنيد؛ شيخ جنيد، 73، 229، 252، 455، 583، 699
جُواليقى، 35
جوهر الكاتب، 513
جويريه، 677، 678
جهم صفوان، 173، 204، 531، 543، 602، 669
حاجب زرّين كمر، 128
حارثٌ، 137
حارث بن أعور همدانى، 166، 224
حاطب بن أبى بَلْتَعَه، 689
حاكم، 103، 308
حبيب مُظاهِر، 397، 400
حجّاج؛ حجّاج بن يوسف الثّقفى، 102، 513، 515، 696
حُذَيْفَه؛ حذيفه يمانى؛ حذيفة اليمان، 223، 267، 268، 270، 301، 322
حرّ بن يزيد، 400
حسّانِ ثابت، 75، 126، 244
حَسَكا؛ خواجه حسكا؛ شمس الاسلام حَسَكا؛ حَسَكا بابويه؛ شمس الاسلام حسكا بابويه، 40، 46، 154، 156، 226، 325، 326، 397، 440، 483، 667
خواجه حسن، 157
ص: 1113
حسن استرآبادى؛ الحسن الاسترآبادى، 59،
155، 457، 459، 668
حسنِ بصرى، 77، 229
خواجه الحسن بن جعفر، 260
خواجه حسن بن جعفر الدّوريستيّ، 248
حسن[بن سنبر]، 338
الحسن بن عبدالملك الحمدانى، 136
حسنِ علىِ اسحاق، 38
خواجه امام حسن كرجى سنّى، 137
سيّد حسن كيا جرجانى، 143
حسنِ وكيلان، 136
القاضى الحسين، 226
السّيّد الإمام الحسين الأشتر الجرجانّى، 226
حسين بن روح؛ الحسين بن روح النّوبختى؛ حسينِ روح، 92، 94
حسين[بن محمّد بن بوالقاسم]، 343
الحسين بن المظفّر الحمدانى؛ الشّيخ الحسين الحمدانى؛ خواجه حسين حمدانى، 46، 226، 341
الحسين الدّين آباديّ، 227
السّيّد الحسين الشّجرى برى، 227
الحسين الطّحالى، 227
سيّد حسين عباد، 242
حسينِ منصور؛ حسينِ منصورِ حلاّج؛ حلاّج، 35، 77، 78، 162، 204، 339، 672
حسين نجّار، 32، 173، 543، 708
الحسين الواعظ البكر آباديّ، 227
حُصَيْن بن نُمَيْرِ السَّكونى، 101
حفصه، 125، 126، 253، 262
حكيم بن حزام القرشى، 689
حكيم عبدالجبّار مشكوى، 235
حليمه، 559
حمّاد راويه، 200، 202
حمدان[بن سنبر]، 338
حمدانِ گبر، 136
حمزه، 26، 53، 135، 151، 228، 252، 256، 405، 438، 439، 461، 713، 714
سيّد حمزه جعفرى، 249
سيّد حمزه شعرانى، 242
حمزه عبدالمطّلب، 25
حمزة المشهدىّ، 226
السّيّدحمزة الموسوى، 648
حميد بن مسلم، 224
سيّد حِمْيَرى، 200، 592
حنبل، 612، 686
حوّا، 681
حُوَيْطِبْ بن عبدالْعُزّى، 689
حيدر، 235، 438، 439
حيدر بن أبى نصر الحاجاتىّ، 226
حيدر زيارتى مكّى؛ شيخ حيدر مكّى[در رى]، 41، 154
خاتونِ امير أجلّ، 406
خاتون سعيده، 118
خاتون سلقم، 281
خاقان، 179
خاقان تركستان، 697
ص: 1114
خالد، 60، 61، 62، 162، 181، 312، 313، 314، 315، 316، 317، 318، 361، 362، 363، 665
خالد بن سعيد بن عاص؛ خالد سعيد؛ خالدِ سعيدِ عاص، 321، 664، 670
خالد بن عبد اللّه، 199
خالدِ وَليد، 160، 178، 183، 312، 316، 436
خالِ المؤمنينِ، 25، 68
خَبّاب؛ خبّاب بن الأرتّ، 322، 329، 688
خجندى؛ خواجه خجندى، 161، 162
خديجة الكبرى؛ خديجه، 181، 253، 319، 510، 676، 679
خزيمه؛ خزيمه ثابت؛ خزيمه ثابت ذو الشّهادتين؛ خزيمة؛ خُزَيْمَةُ بن مُدرِكَه؛ ذوالشّهادتين، 68، 301، 322، 223، 322، 494، 563، 565، 566، 668، 672
خطّاب، 281
خطّاب عَدَوى، 660
خليفه مقتدر، 100
خليفه بغداد، 365، 376، 377، 458، 637
خليل، 362
خليل احمد، 229
خوارزمشاه، 415
خولىِ بن يزيد؛ خولىّ بن يزيد الأصبحىّ؛ خولى يزيد، 170، 389، 393، 401
خير نساء رسول اللّه، 319
السّيّد الدّاعى الحسينيّ، 227
الدّاعى الرّازيّ، 227
داود شباندشنى، 133
دُبَيْس، 232
دجّال، 174، 289
دخترِ امير شرفشاه جعفرى، 282
دخترِ بوبكر، 410
دخترك خُرد أبوالأسود الدُّئَليّ، 247
دخترِ مرتضى[امّ كلثوم]، 280
دسان، 232
دعبل بن عليّ الخُزاعى، 245
دنبكى، 339
دهخداى اعرابى، 242
دهخداى بختيار زيدان، 239
دهخداى عبدالصّمد، 237
دهخداى على بوطاهران استادجردى، 239
دهخداى فخراور هشتوردى؛ دهخداى فخراور هشتوردى شيعى، 141، 239
ديصانى، 35
سيّد أجلّ ذخر الدّين، 243، 433
ذوالثّديّة، 255
ذوالرّياستينِ، 421
ذوالقرنينِ ثانى، 49
رابعه عدويّه، 78
راشد، 59، 137، 366، 417، 424، 427، 518
راضى، 513
ربيب محمّد كلينى، 239
ربيع بن عاص، 280
رستم، 74
رستم بن على؛ رستمِ علىِ شهريار؛ رستم بن
ص: 1115
علىّ بن شهريار، 121، 144، 216
رستم خادم، 128، 133
رشيد، 436
نجم الدّين رشيد جامه دار، 490
خواجه امام رشيد الدّين رازى؛ خواجه امام رشيد رازى[در رى]؛ خواجه امامِ سعيد رشيد رازى، 41، 74، 472
رشيد عبدالجليل رازىِ، 272
رشيد على زيرك قمى، 46
خواجه امام رشيد متكلّم؛ خواجه امام رشيد محقّق؛ امام سعيد رشيد، 46، 274، 634
رشيد الهجرى، 224
سيّد رضى، 226
رضى بوسعد مستوفى خوافى؛ رضيّ الدّين ابو سعد؛ رضيّ الدّين أبوسعد ورامينى، 215، 238، 239، 491، 637
رُفاعة؛ رفاعة بن شدّاد، 224، 400
ركن الدّوله، 230
روح الامين، 262
رودكى، 82
روزبه اهوازى، 140
روستم[رستم]، 198
ريحان قريش[=وليد مغيره]، 50
سيّدِ زاهد بُلفتوح، 40
زبيده، 231
زبيرِ عوّام؛ زبير، 60، 61، 62، 102، 178، 198،
318، 320، 334، 354، 359، 361، 362، 380، 385، 394، 396، 410، 411، 412، 424، 482، 483، 484، 599، 688، 694، 697، 698
زراره؛ زُرارَةُ بن أعْيَن، 28، 304، 667
زرعه شريك، 401
زُفَر، 32
زكرويه بن مهرويه القرمطى؛ زكرويه قرمطى،
613، 615
زكريّا بن آدم، 225
زكريّا بن محمّد الزندمانى، 339
زكريّا بن يحيى الخزّار الْمُقْرى، 662
زكريّاى اصفهانى، 338
سيّد زكى، 240
سيّد زكى بُلفتح ونكى، 643
زنِ اوريا، 14، 276
زنِ رسول، 411
زنِ زيدِ حارثه، 15، 276، 320، 657
زنِ عثمان، 280
زنِ عمر، 280
زنِ لوطِ، 202
زَهْره حَوِيّه؛ زَهْرَة بن حَوِيّه، 160، 163
زُهْرى، 66
الزّهرى مِسْوَر بن مَخْرَمة، 394
زُهَيْرِ قَيْنِ بَجَلى؛ زهير قين بجلى، 397، 400
زياد، 310، 399
زياد، غلامِ بوذرِ غفارى؛ غلام بوذر غفارى، 354، 355
زيد، 268، 270، 494
زيد اهوازى، 337
ص: 1116
زيد بن ثابت، 689
السّيّدزيد بن الدّاعى، 227
زيد بن على؛ زيد بن علىّ بن الحسين؛ زيد بن على عليه السلام؛ زيد على؛ زيدِ علىِّ بن الحسين، 17، 18، 32، 55، 152، 172، 252، 258، 407، 408، 409، 410، 412، 413، 416، 417، 457، 479
زيد بن عمر، 278، 281
زيد بن لصيت، 269
زيدِ حارثه، 15، 50، 62، 320، 657
زيد شحّام، 225
زيرك دربان، 347
زين الاسلام، 341، 522
زينب بنتِ رسول، 54
سيّد امام زين الدّين اميره شرفشاه؛ سيّد زين الدّين اميره شرفشاه، 210، 500
زين الملك؛ زَيْنُ الملك ابوسعد هند؛ زين
الملك هند، 92، 128، 131، 141، 237، 474
ساسان گبر، 445
سالار، 134
سام، 52، 179، 472
سامرى، 282
قاضى ساوه، 652
سبكتكين پدرِ سلطان محمود، 340
سُدّى، 252، 256، 308
سَدير الصّرّاف، 225
سُراقة بن مالك بن جعشم الكنانى، 80
سرجون، 399
سرخاب، 74
سرهنگ ساوتكين، 40
سعد، 162، 163
سعد بن سعد بن الاحوص، 212
سعد بن محمّد آوى، 236
سعدِ ثقفى، 224، 388
سعد؛ سعد الملك؛ سعد الملك رازى، 128، 130، 131، 141
سعد صلب، 210
سعدِ عباده؛ سعدِ عُباده انصارى، 224، 614
سعدِ عبد اللّه، 658
سعد وقّاص، 84، 160، 697
سعد هندوى قمى، 89
سعيدِ [بن] جبير، 102، 252، 263، 586
سعيد[بن حسين بن محمّد]، 343
سعيد حسن استرآبادى؛ امام سعيد عماد الدّين حسن استرابادى، 206، 320
سيّدِ سعيد فخرالدّين بن شمس الدّين الحسينى؛ سيّدِ سعيد فخرالدّينِ شمس الاسلام الحسن، 91، 126
سعيد قدّاح، 327، 328، 330
سفّاح، 173
سفيان، 606
سفيانى، 520
محمّد سلطان، 89
سلطان اعظم سنجر، 143
سلطان بركيارق، 131، 281
ص: 1117
سلطانِ سعيد محمّد؛ سلطانِ سعيد محمّد بن محمود، 15، 41، 130، 523
سلطانِ سعيد محمود، 92
سلطانِ سعيد مسعود؛ سلطان سعيد مسعود بن محمّد؛ سلطانِ سعيد مسعود بن محمّد بن ملكشاه، 155، 221، 243، 488، 600
سلطانِ سعيد ملكشاه، 40، 46
سلطان سنجر؛ سلطان سنجر ملك، 237، 281، 522
سلطان طغرل بيگ كبير؛ سلطان طغرلِ كبير؛ سلطان كبيرِ سعيد طغرل، 151، 236، 638
سلطان محمّد؛ سلطان محمّد بن محمود؛ محمّد، 39، 40، 41، 42، 59، 128، 152، 226، 249، 522، 523
سلطان محمود؛ محمود؛ سلطان محمود غازى، 48، 49، 59، 152، 340
سلطان مسعود، 47، 150، 282، 490، 603، 638
سلقم، بنت ملك شاه - رحمه اللّه، 118
سلمان پارسى؛ سلمان فارسى؛ سلمان، 50، 51، 52، 223، 264، 288، 289، 301، 321، 329، 356، 385، 444، 494، 561، 655، 660، 666، 672، 697
سلمه، 318
سليمانِ اعمش، 295
سليمان صُرَد خُزاعى، 166، 400
سماك، 182، 222
سنان؛ سنانِ انس؛ سنان بن أنس النّخعى، 389، 398، 425
سنان سهان، 140
سنانك انسِ خارجى، 400
سنانى، 391
خواجه سنايى غزنوى، 249
سَنْبَرْ، 338
سنجر، 49، 59، 414
سندىِ بن شاهك، 170، 370، 426
سوّارَ بن عبدِاللّه، 592
قاضى سوّار مجبّر، 592
سُوَيْدبن مُقَرِّن، 160
سهل، 418
سهل بن حُنَيْفِ انصارى؛ سهلِ حُنيفِ انصارى، 166، 224، 322، 387، 668
سهيل بن عمرو؛ سهيل عمرو، 372، 373
سيّد سيّار قزوينى، 143
سيبويه، 229
سيّد القرّاء [برير بن خضير الهمدانى]، 400
سيّده، 95
سيف بن مالك، 400
سيفِ ذى يَزَنْ، 232
امام شافعى؛ شافعى؛ شافعى محمّد بن ادريس المطلّبى؛ شافعى مطلّبى، 36، 49، 112، 114، 172، 173، 203، 217، 221، 231، 235، 253، 254، 288، 294، 377، 392، 403، 404، 405، 429، 435، 439، 464،
495، 526، 530، 543، 592، 605، 608، 612، 631، 652، 675، 679، 700، 712،
ص: 1118
713
شانه تراش، 162
شاه رستم على شهريار، 282
شاه غازى، 377
شاهِ مازندران، 47
شَبَثِ رِبْعى اليَربوعىّ، 389، 391
شِبْلى؛ شيخ شبلى، 73، 252، 455، 583، 699
شبيب بن بَجَرَه، 424
شُرَحْبيل بن مدر، 398
شُرَحْبيل؛ شُرَحْبيل بن حَسَنَه، 160، 162، 163، 425، 695
شرف أبورجاء، 238
خواجه امام شرف الائمّه أبونصر الهسنجانى؛ شرف الائمّه بونصر هِسِنْجانى؛ خواجه
بونصر؛ خواجه بونصر هسنجانى؛ خواجه ابونصر، 150، 155، 405، 489، 490، 491، 492، 652
شرف الاسلام، 149، 151
شرف بوطاهر وزير قمى، 282
شرف الدّين[بن السيّد الحسن]، 434
شرف الدّين گردبازو، 490
سيّد شرف الدّينِ ماضى، 434
شرف الدّين محمّد بن على؛ شرف الدّين مرتضى؛ سيّد أجلّ شرف الدّين مرتضى؛ شرف الدّين مرتضى؛ سيّد شرف الدّين ملك النّقباء سلطان العترة الطّاهرة أبوالفضل محمّد بن علىّ المرتضى، 8، 41،
241، 435
السّيّدشرف الدّين المنتجب السّاريّ، 227
شرف الملوك، 512
شريف طاهر، 207
شريك، 662
شريكِ اعور حارثىِ، 388
شعيب، 373، 515، 577
شَغَب، 93
شَقيقِ بلخى، 252
شلمغانى، 92، 94
شمر؛ شمرِ پيس؛ شمر ذى الجوشن؛ شمر ذى الجوشن الضّبابىّ ، 170، 389، 391، 393، 401، 425
سيّد شمس الدّين؛ سيّد شمس الدّين الحسينىّ، 320، 435
شمس الدّين محمد بنيمان تفرشى، 238
شمس الدّين مرتضى، 210
شمس رازى، 130
شمسى، 249
شهابِ مشّاط، 406
شهريار، 232، 434
شيث، 52، 179، 472، 708
شيطان، 14، 78، 104، 271، 272، 317، 353، 442، 541، 542
شيطان الطّاق، 199، 206، 660، 667
صاتماز بن قايماز الحرامى، 213
صاحب الزنّج، 613
صاحب المدثر، 613
صاحبى، 23، 233
ص: 1119
صالح بن عبدالقدّوس، 200
صبّاح؛ صبّاح كَلْ؛ حسنِ صبّاح؛ حسن صبّاح كَلْ، 130، 135، 136، 138، 148 ، 148، 341، 222، 341، 463، 511، 521، 522، 523، 524
صَخْر؛ صَخرِ جنّى، 14، 267
صدر خجندى، 652
سيّد امام صدر الدّين سمرقندى؛ سيّد صدر الدّين سمرقندى، 243، 434
رئيس صدقه شاعى، 282
صَدَقَة، 232
صفوان، 669
صفى بوسعد، 237
صفىّ الدّين، 474
صفيّ الدّين أبو المحاسن الهمدانى، 237
صفىّ الدّين أحمد بن أبى سعد، 239
صفىِ كاشى، 237
صهيب؛ صهيب رومى، 50، 52، 323
صُؤاب، 183
ضَبّه، 564
ضحّاك، 228، 252، 308
سيّد امام ضياء الدّين أبو الرّضا فضل اللّه بن عليّ
الحسنيّ، 214
ضياء الدّين زنگى جُشَمى، 232
طالب، 556
طالويه خاك روب، 132
طاووس اليمانى، 229
طاهر؛ طاهر نقيب السّادة، 45، 455، 509
سيّد طباطبا الحسنى، 240
طتش، 140
طعيمه عدّى، 181
ملك طغرل، 523
طغرل دوم، 638
طغرل؛ طغرل بزرگ؛ طغرل بيگ، 40، 152، 216، 674، 414
طلحه، 318، 319، 320، 334، 359، 361، 380، 385، 394، 396، 410، 411، 412، 424، 482، 483، 484، 599، 688، 694، 697، 698
طلحة بن أبى طلحه، 183
طليحه، 109، 312
ظفرِ همدانى، 249
ظهيرالدّين، 459
ظهير الدّين نُعمان الزّمان، 221
ظهير عبدالعزيز، 210
ظهيرى، 249
عاص، 164، 661
عاص وائل سهمى، 174
عاصم، 228، 252، 256، 574
عاصم بن عَديّ، 160
عايشه، 66، 102، 103، 104، 105، 106، 125،
126، 144، 147، 148، 153، 253، 278، 318، 319، 320، 358، 361، 394، 410، 412، 413، 424، 428، 431، 481، 482،
483، 567، 650، 662، 690، 695، 705، 706
ص: 1120
عباده پارسى، 140
عبّاس، 54، 55، 151، 171، 280، 258، 301، 412، 450، 556، 559، 562، 613، 614، 624، 625، 660، 671، 672، 705، 713، 714
عبّاسِ عبدالمطلّب، 91، 184، 236، 278
عبّاسِ غازى، 217
عبد اللّه، 508، 566، 587، 656
عبد اللّه اُبيّ؛ عبد اللّه اُبىِّ سلول؛ عبد اللّه بن اُبىّ، 126، 260، 269
عبد اللّه بن الحسن، 252
عبد اللّه بن خازم، 164
عبد اللّه بن ربيعه، 689
عبد اللّه بن سالم بن ميمون، 342
عبد اللّه بن سعيد، 343
عبد اللّه بن عبد اللّه، 342
عبد اللّه بن عمرو بن عاص، 689
عبد اللّه بن عُمَيرْ الكلبىّ؛ عبد اللّه عُمَيْر كلبى، 397، 400
عبد اللّه بن موسى، 648
عبد اللّه بن يحيى، 398
عبد اللّه؛ عبد اللّه پدرِ مصطفى، 151، 559
سيّد عبد اللّه الجعفريّ القزوينيّ، 227
عبد اللّه جواد، 694
عبداللّه ِ رَواحه، 270
عبد اللّه زبير؛ عبد اللّه بن زبير، 101، 102، 308، 607
عبد اللّه سَبَأ، 589، 593
عبد اللّه عامر، 160، 165، 192
عبد اللّه عبّاس، 171، 182، 183، 224، 228، 301، 308، 322، 357، 412، 662، 690، 706
عبد اللّه عمر؛ عبد اللّه عمر خطّاب، 165، 425،
437، 479، 690
عبداللّه ِ موسى بن جعفر؛ عبداللّه موسى، 215،
237
خواجه عبدالجبّار مفيد؛ عبدالجبّار مفيد؛ عبدالجبّار مفيد چهاردهى؛ عبدالجبّار مفيد رازى؛ عبدالجبّار مفيد، 41، 312، 313، 397، 483، 654
عبد الجليل بن عيسى العالم، 227
عبد الجليل بن مسعود، 227
عبدالجليل قزوينى؛ فقيه عبدالجليل، 9، 46
خواجه امام عبد الحميد بن عبدالكريم، 138
عبدالرّحمن، 192، 396، 697
عبد الرّحمن ابن عبد ربّه، 400
شيخ عبدالرّحمن اكّاف، 49
عبدالرّحمن بن عوف، 394
عبدالرّحمن بن ملجم؛ عبدالرّحمن ملجم؛ عبدالرّحمن ملجم رافضى؛ پسرِ ملجمِ، 380، 383، 384، 399، 402، 424
خواجه عبدالرّحمن الرّازى، 240
عبدالرّحمن رافضى، 17
عبدالرّحمن عوف، 394، 687، 693
خواجه فقيه عبدالرّحمن نيشابورى، 157
استاد عبد الرّزّاقِ، 135
ص: 1121
عبدالصّمد بن عبدالأعلى؛ عبدالصّمد بن عبدالأعلى نديم وليد بن يزيد الماجن، 200، 202
عبد العزّى، 563، 564، 566
سيّد عبدالعظيم؛ عبدالعظيم؛ سيّد عبدالعظيم الحسنى، 132، 226، 236، 648
عبدالمطلّب، 91، 184، 232، 236، 354، 508، 556، 562، 564، 566، 656
عبدالملك، 367، 409، 426
عبدالملك بن أبى سليمان، 571
شيخ عبدالملك بُنان؛ خواجه عبدالملك بنان؛ عبد الملك بنان، 249، 356، 597، 635
عبدالملك بن نوح بنِ منصور، 340
عبد الملك لوطى، 138
عبدالملك مروان، 102، 172، 247، 258
عبْدِ مَناف، 563، 564
شيخ عبدالوهّاب حنفى، 286
عبيداللّه، 391، 392، 398، 399، 424، 425
عبيداللّه بن مرجانه؛ عبيداللّه زياد؛ عبيداللّه
مرجانه، 170، 398، 390، 399
عَتّاب بن وَرْقاء، 160
عتبه، 50
عتيقِ بن أبى قُحافة، 69
عثمان بن حُنَيْفِ انصارى، 677
عثمان جَمَلى، 394
عثمانِ جنّى، 229
عثمان؛ عثمان بن عفّان؛ عثمانِ عفّان، 12، 26،
54، 55، 73، 91، 101، 110، 113، 158، 160، 162، 166، 167، 169، 188، 198، 253، 264، 265، 268، 270، 274، 275، 279، 280، 284، 286، 288، 289، 324، 325، 334، 354، 358، 359، 361، 363، 380، 385، 392، 393، 394، 395، 396، 397، 402، 405، 406، 410، 411، 412، 413، 424، 438، 440، 453، 477، 478، 479، 480، 511، 512، 513، 562، 595، 598، 608، 614، 616، 617، 629، 638، 651، 653، 670، 675، 688، 697، 698، 709، 714
عَدِيّ، 68
عرب شاهى، 215
عروة، 66
عريش، 265، 266
عزاقرى، 92، 94
عزّ الأشراف الحسنيّ، 227
سيّد عزّ الدّين، 243
عزّ الدين أبو منصور أحمد بن عليّ الطّبرسيّ، 227
عزّ الدين پادشاه، 243
عزّالدّين عين الدّولة خوارزمشاه، 146
عزّ الدّين مرتضى، 210
خواجه عزّ الملك، 489
عزّ الملك وروجردى، 142
عزّ الملكى، 215
عُزّى، 109
عزيز، 103
ص: 1122
عزيز الحضرة عليّ بن عمران الكاشى، 233
عزيز مصر، 448، 449، 451
عزيزى بن العراقيّ الحسنيّ القزوينّي، 227
عضد الدّوله، 230، 234
عطّاش أقرع، 42، 136، 222
عطاء، 252
عطيّه، 585
عُقْبَة بن عامر الجُهَنى، 689
عقيل، 98، 179، 188، 354، 389، 439، 556، 563، 713، 714
عِكْرِمَه، 160، 178، 182، 183
علاء الدّوله يزد، 232
علقمه، 662
سيّد علوى، 242
علوىِ مغربى، 613
السّيّدعلى، 227
خواجه على، 249
عليّ أبوالقمران؛ عليّ أبوالقمران استرآبادى معتزلى، 272، 274
علىِ اُميّه، 585
على باسكسك، 483
علىِ بكرِ وائل، 585
علىّ بن ابراهيم بن هاشم، 282، 287، 289
عليّ بن اميّه، 586، 689
علىّ بن اُميّة بن خلف، 584
عليّ بن بكر؛ عليّ بن بكر بن وائل بن ربيعة بن
نِزار، 584، 586
عليّ بن جعفر اهرمروانى، 664
عليّ بن الحسين، 34، 366، 408، 513، 556
علىّ بن الحسين المغربى، 229
علىّ بن الحسين الواقدى، 675
علىّ بن حشرم، 255، 526
على[بن سنبر]، 338
علىّ بن شهريار، 216
علىّ بن عبد اللّه، 171
علىّ بن الفضل؛ علىّ بن الفضل دندانى، 339
عليّ بن مجاهد، 267
عليّ بن يقطين، 225، 233
عليّ بوالقمران، 273
فقيه على جاسبى، 40
علىِ حسينان؛ علىِ حسينان قمّى، 43، 225
على[حلبى]، 91
على زيرك، 483
على زيرك القمّى، 228
على زيرك هندى، 654
خواجه على ساروقى، 239
خواجه علىِ عالم؛ على عالم، 154، 156، 440، 483
علىِ عثمان، 41
سيّد على علوى؛ على علوى، 91، 159
خواجه على غزنوى؛ خواجه على غزنوى حنيفى، 404، 652
على قلانسى، 340
على قمّى، 237
على كوچك، 377
علىّ[ماهابادى]، 229
ص: 1123
خواجه على متكلّم؛ الشّيخ عليّ المتكلّم الرّازيّ = على متكلّمِ رازى، 227، 589، 597، 635
علىِ مجاهر، 268
سيّد على محمّدى، 242
على مستوفى خوابى، 239
عليّ المغازبي، 227
خواجه على نبكران، 237
علىّ يقطين، 281
عماد الحاجّ و الحرمين الحسين بن أبى سعد، 239
عماد الدّوله يلقفشت، 523
عماد الدّين ابوالمعالى، 238
عماد الدّين پادشاه، 243
عماد الدّين حسن، 644
قاضى عماد الدّين حسن استرابادى؛ قاضى
القضاة سعيد عماد الدّين الحسن استرابادى؛ قاضى حسن استرابادى؛ قاضى الحسن الاسترابادى، 126، 435، 489، 613، 643
سيّد عماد الدّين شرف نقيب، 242
سيّد عماد الدّين عبد العظيم الحسنّى القزوينّى، 243
عماد الدّين كبير، 435
عماد عارض، 237
عماد محمّد وزّان، 435
عمّار، 223، 267، 270، 288، 301، 321، 494، 655، 660
عمّار الدّهْنى، 225
عمّار ياسر، 24، 148، 224، 502، 667
قاضى عمده ساوى اى حنيفى، 405
عمر؛ ابن الخطّاب؛ عمرِ خطّاب؛ پسر خطّاب عَدَوى، 12، 16، 17، 18، 62، 66، 73، 75، 91، 94، 98، 99، 109، 113، 114، 116، 117، 121، 122، 123، 153، 159، 160، 162، 163، 165، 166، 168، 175، 176، 177، 178، 179 180، 182، 186، 187، 191، 192، 253، 254، 260، 261، 262، 263، 264، 265، 266، 268، 270، 271، 272، 274، 275، 276، 277، 278، 279، 280، 281، 283، 284، 285، 286، 288، 289، 290، 291، 292، 294، 295، 298، 299، 301، 311، 312، 314، 316، 317، 318، 324، 325، 326، 327، 328، 332، 334، 335، 347، 348، 351، 352، 354، 359، 360، 361، 364، 365، 374، 377، 380، 384، 385، 392، 393، 394، 397، 398، 402، 408، 411، 413، 424، 432، 437، 438، 440، 443، 447، 448، 450، 451، 452، 453، 456، 465، 467، 470، 471، 477، 478، 479، 480، 483، 484، 511، 512، 523، 524، 544، 556، 562، 569، 573، 582، 583، 589، 598، 601، 607، 608، 616، 617، 619، 620، 621، 629، 651، 653، 660، 665، 669، 670،
672، 679، 687، 692، 693، 697، 698، 703، 705، 706، 709، 713، 714
ص: 1124
عِمْران، 57، 73، 581، 587
عمران[نام اصلى ابوطالب]، 566
عمر بن عبدالعزيز، 409
عمر بن وهب الطّائيّ، 541
عمرِ سعد؛ عمر سعدِ وقّاصِ؛ عمرِ سعيدِ وقّاص، 170، 389، 391، 393، 399، 400، 425
عمر عبدالعزيز، 137، 426
عُمَرِ عَدَوَى، 706
عمر[ماوراء النهرى]، 91
عَمْرو، 316، 382
عمرو بن بكر التّميمى، 424
عمرو بن الحجّاج؛ عمرو بن الحجّاج الزّبيديّ، 389، 392
عمرو بن حزم الأنصارى، 395
عَمْرو بن حَمِق الخزاعى، 395
عمرو بن عبد اللّه، 541
عمرو بن عبدودٍ؛ عمرو عبدودّ، 182، 355
عمرو بن قرظة، 400
عَمْرو پسرِ عثمانِ عَفّان، 101
عَمْرِو حَجّاج، 391
عمروعاص؛ عمرو بن العاص، 83، 84، 315، 367، 425، 436، 694، 695
عمرو عبيد؛ عمرو بن عبيد؛ عمرو عبيد معتزلى، 31، 173، 229، 708
عمرو مَعدى كَرَبْ، 178
عمّ مصطفى[حمزه يا عبّاس]، 151
عميد ابوالمعالى شيرزادى شيعى؛ عميد بوالمعالى شيعى، 136، 137
عميد بركه رازى، 237
عميد بوالوفاء؛ عميد ابوالوفاء شيعى، 133، 237
عميد خليفه، 239
عنتر، 184
عنصرى، 82، 249
عويص، 43
عيالانه كاهنه، 331
عيلان، 129
عين الدّوله خوارزمشاه، 415، 463
غزّاليّ، 249
غلامِ بوذر غفارى، 355
غلامِ زياد، 399
فاطمه بنت موسى بن جعفر؛ فاطمه بنت موسى بن جعفر؛ فاطمه بنتِ موسى بن جعفر؛ فاطمه معصومه؛ فاطمة بنت موسى بن جعفر، 210، 211، 212، 236، 400، 648
فاطمه اسد، 181
فاطمة بنت الحسين، 572
فخرالدّوله، 230
سيّد فخرالدين، 155، 491
فخرالملك، 142
فخرى جُرجانى، 249
فرامرز، 240
فُراوى، 315
فرّخ بن طيساب، 342
ص: 1125
فردوسىِ طوسى، 249
فرزدق؛ فرزدق شاعر، 226، 241، 244
فرعون، 13، 14، 19، 109، 172، 174، 201، 275، 288، 289، 311، 312، 362، 369، 444، 535، 546، 547، 553، 657، 698
فرقدى، 249
فضل، 215، 233، 418، 648
فضل بن سهل ذوالرّياستين؛ فضل سهل، 233،
281، 417، 419، 420، 421، 422، 423
فضل بن معقل، 231
فضلون گنجه، 522
فضّه فاطمه، 125
فضيل بن مرزوق، 571
فنّا خسرو، 230
فيروز، 384
فيروزان، 240
قائمى؛ قائمى قمّى، 249، 635
الفقيه القائينىّ، 226
قابيل، 350
قاتل ابن صفيّة، 198
قاتلِ حسين؛ كشنده حسين، 26، 311، 398
قارن؛ قارون، 232، 311، 434، 535، 553، 693، 694، 697، 698
قاسم بن العبّاس المعشرى، 662
قاسمِ رسّى، 252، 407
قاهر، 513، 519
قُتَيْبَة بن مسلم، 164
قدّاح، 342
قدامه، 206
قراجه ساقى سلجوق، 523
قِرْمِطْ؛ قرمط بن حمدان، 136، 137، 337
قُصَى، 563، 564
قاضى القضاة، ظهير الدين؛ قاضى ظهير الدّين، 435، 457، 491
قطام؛ قَطامِ خارجيّه، 399، 424
سيّد قطب الدّين أبوعبد اللّه، 226
قطب الدّين[بن السيّد الحسن]، 434
قطب الدّين كاشى، 228
قَلانِسى، 308
قمىِ نَسّاح، 305
قنبر، 224
قوام الدّين ابوالقاسم انسابادى؛ خواجه قوام الدّين ابوالقاسم انسابادى، 92، 142
خواجه قوام الدّينِ؛ خواجه قوام الدّين ابوالقاسم انسابادى، 435
سيّد قوام الشّرف بن النّاصر لدين اللّه؛ سيّد قوام الشّرف الحسينى، 240، 243
قيس بن أبى حازم، 661
قيس بن سعد بن عُباده، 667
قيصر، 179، 697
كافركيا، 474
كاكوان، 242
كاماور، 240
كامروا، 240
سيّد كامل الحسنى؛ سيّد كامل نقيب، 242، 435
كاميار، 240
ص: 1126
كاووس، 74
سيّد كبير جمال الدّين، 243
سيّدِ كبير شمس الدّين الحسنى، 242
كُثَيِّرْ عَزَّه، 247
كُجُور، 242
كَرَمْ على بن مِهْر على، 715
كريمِ سلطان محمّدى، 514
كريم غياثى، 41
كريم ملكشاهى، 154
كسائى، 228، 249، 252، 256، 635
كسرى، 337، 638
كُشاجم شاعر بصريّ، 248
كشنده عثمان، 398
كشيشِ روم، 640
كفحل، 458
كلار، 242
كَلْب، 564
كلبى، 256، 308
كل كيا، 474
كُلَيْب، 564
كمال بُلْقاسم خوابى، 239
كمالِ ثابت؛ كمال ثابت قمّى، 210، 238
كمال الدّين استرابادى، 434
كمال الدّين محمّد خازن، 142
خواجه كمال سميرمى، 142
كميت بن زيد الأسدى، 245
كميلِ زيادِ نخعى، 224
كنانة بن بِشْر، 395
كنانة بن عتيق، 400
كنعانِ، 134، 312
كيا اميركا، 239
كيا مختصّ الدّين الرّازى، 238
كيخسرو، 443، 447
گازر بوبكر، 90
گازرى، 90
گردباز، 434
ملك گردبازو، 144
گردبازو، 232
گُشْتاسْب، 344
لات، 109
لقمانٌ، 137
لُهراسْب، 344
ليلى، 639
مادرِ موسىِ عمران، 587
مالك بنِ نويره، 317
مالكِ دينار، 229
مالك؛ مالكِ اشتر؛ مالك اشتر النّخعى، 32، 166، 224، 252، 254، 258، 301، 393، 398، 410، 464، 612، 632، 679
مالكِ نويره، 316
سيّد امام مانگديم الرّضى؛ مانگديم رضى، 46،
226، 441
مانى، 638
مأجوج، 174، 497
مأمون؛ مأمون خليفه، 77، 170، 233، 281، 352، 370، 371، 372، 373، 414، 417،
ص: 1127
419، 420، 421، 422، 423، 426
مبارك شرفى، 39
متنبّى؛ متنبّى شاعر، 45، 225، 230، 234، 595
مُثَنّى حارثه، 160
مجاهد، 228، 308
خواجه مجبّر؛ مجبّر؛ مجبّرِ أحول[=خواجه مصنّف]؛ خواجه مجبّر انتقالى؛ مجبّر مُدبِرْ
= مجبّر مصنّف؛ مصنّف؛ خواجه مصنّف؛ خواجه مصنّف انتقالى= مصنّفِ انتقالى؛
خواجه مصنّف سنّى؛ مصنّفِ سنّى؛ مصنّفِ نوناصبى؛ مصنّف مجبّر؛ مصنّفِ كتاب؛ مصنّفِ ناصبى؛ مصنّفِ نوسنّى؛ خواجه رافضى؛ خواجه رافضى بُده سنّى؛ خواجه ناصبى؛ خواجه نوسنّى؛ خواجه نوسنّى انتقالى؛ خواجه انتقالى؛ خواجه؛
خواجه سنّى، 14، 15، 17، 19، 21، 24، 25، 26، 31، 35، 41، 42، 43، 47، 52، 53، 54، 55، 56، 57، 58، 60، 64، 65، 67، 68، 70، 71، 72، 73، 74، 75، 76، 77، 79، 80، 84، 87، 88، 93، 95، 98، 99، 101، 102، 103، 105، 106، 108، 114، 116، 118، 119، 121، 122، 123، 124، 129، 131، 133، 135، 139، 140، 141، 145، 146، 148، 149، 150، 151، 153، 155، 156، 159، 161، 163، 164، 166، 167، 169، 170، 171، 173، 174، 175، 177، 179، 180، 182، 183، 187، 188، 189، 190، 191، 192، 194، 197، 208، 209، 213، 216، 217، 218، 220، 221، 222، 224، 234، 249، 250، 251، 254، 255، 257، 258، 260، 261، 262، 265، 270، 271، 272، 273، 274، 275، 276، 277، 278، 280، 281، 283، 284، 286، 287، 288، 289، 292، 296، 297، 298، 299، 302، 303، 305، 306، 307، 313، 314، 315، 317، 319، 320، 321، 322، 325، 327، 331، 334، 335، 336، 341، 344، 345، 346، 347، 348، 350، 353، 356، 358، 360، 363، 364، 365، 367، 369، 371، 372، 373، 375، 376، 377، 381، 383، 384، 385، 386، 387، 388، 394، 395، 396، 397، 398، 401، 402، 403، 406، 409، 410، 413، 417، 420، 421، 422، 423، 425، 426، 427، 428، 430، 431، 433، 435، 436، 437، 439، 440، 441، 442، 444، 445، 446، 447، 449، 450، 451، 452، 453، 457، 459، 461، 462، 463، 464، 467، 471، 473، 474، 475، 478، 479، 480، 482، 483، 485، 486، 492، 493، 494، 495، 500، 501، 502، 503، 504، 506، 507، 509، 510، 519، 521، 523، 524، 525، 526، 527، 528، 529، 533، 535، 537، 545، 546، 549، 551، 552، 553، 554، 555، 556، 557،558، 559، 561، 562، 566، 567، 568، 569، 570، 571، 572، 573، 577، 580،
ص: 1128
582، 583، 585، 586، 587، 593، 596، 597، 598، 604، 610، 612، 615، 616، 617، 618، 619، 620، 627، 628، 629، 630، 632، 637، 638، 642، 645، 646، 647، 649، 650، 652، 653، 656، 657، 661، 665، 666، 668، 669، 670، 671، 673، 674، 675، 679، 681، 684، 692، 693، 694، 697، 698، 699، 701، 704، 705، 706، 710، 711، 712، 713
السّيّد المجتبى بن حمزة الحسينىّ، 227
مجد الدّين، 214، 237، 474
مجد الدّين مذكّر همدانى، 405
مجد الملك أبوالفضل اسعد بن محمّد بن
موسى الفراوستانى؛ مجد الملك اسعد بن
محمّد بن موسى البراوستانىّ القمّى؛ مجد الملك براوستانى، 89، 90، 131، 236
مجد الملك قمى، 128، 281
مجدالملك؛ مجد الملك، 90، 91، 92، 141،
474
مجد همدانى، 652
محتشم، 501
محتشم شهيد، 237
محسن[بن فاطمه]، 323
محسّن خالدان، 140
محسّن خالدى، 222
محمّدِ ابوبكر، 277
محمّدِ اسماعيل، 342، 344
محمّد اشعث، 399، 425
محمّد بن [ابى] زينب؛ محمّد بن [أبى] زينب الأجدع، 28، 601
محمّد بن احمد بن يعقوب الجوزجانى، 526
محمّد بن أحمد الثّعلبى، 256
محمّد بن ادريس الشّافعيّ، 231
محمّد بن اسماعيل؛ محمّد بن اسماعيل البُخارى، 342، 698
محمّد[بن بو القاسم]، 343
سيّد امام شهاب الدّين محمَّد بن تاج الدّين كيسكى؛ السّيّد إمام شهاب الدّين محمّد
الكيسكيّ، 7، 227
محمّد بن جابر، 541
محمّد بن جرير الطّبرى، 396
محمّد بن حسن، 556، 561
محمّد بن الحسن الصّفّار؛ [محمّد بن] الحسن الصّفّار، 225، 658، 660، 661
محمّد بن الحسين المحتسب، 228
محمّد بن شاذان، 45، 225
محمّد بن الصَّلْت، 225
محمّد بن عبد اللّه، 407، 630
محمّد بن عبد اللّه بن عبدالمطّلب، 580
محمّد بن عبد اللّه نفس زكيّه، 252
محمّد بن عبدك الهروى، 526
محمّد بن عثمان العمرى، 601
محمّد بن القاسم، 407
محمّد بن القاسم الحسنى، 252
محمّد بن كعب القرظى، 687
رئيس محمّد بن ماهيار، 140
ص: 1129
محمّد بن محمّد بن نُعمان الحارثى؛ محمّد بن محمّد بن نعمان الحارثىّ المفيد؛ شيخ مفيد؛ مفيد؛ شيخ المفيد، محمّد بن محمّد بن نعمان الحارثى؛ شيخ المفيد محمّد بن محمّد نعمان؛ مفيد، محمّد نعمانِ حارثى مقدّمى؛ مفيد؛ محمّدِ نعمانِ حارثى؛ محمّدِ نعمانِ مفيد، 28، 31، 34، 38، 45، 199، 206، 225، 253، 261، 262، 267، 321، 483، 656، 663، 666
خواجه امام محمّد بن محمّد الفراوى السّنّى، 505
محمّد بن مَسْلَمَة الانصارى، 689
محمّد بن مؤمن الشّيرازى، 228
محمَّد بن نعمان الأحول؛ محمّد بن نُعمان الأحول المعروف بشيطان الطّاق، 28، 309
محمّد بن الهيصم، 340
محمَّد بن يحيى الفقيه النّيسابورىّ، 49
محمّد بن يعقوب الكلينى، 225
محمّد بوبكر، 165، 166، 188، 224، 301، 322، 395، 396، 398، 410، 412
محمّد پيلور ساوى، 140
محمّد تقى، 236
محمّد چهاربُختان؛ محمّد بن الحسن چهار بُختان، 27، 28، 35، 328
محمّد حسن؛ محمّد حسن شيبانى، 252، 392، 649
محمّد حنفيّه، 166
محمّد دندان، 328، 330، 331، 332، 333، 334، 335
محمّد زعفرانى، 341
محمّدِ سعيد، 28
محمّد سمّان، 249
محمّد طاووسى، 209
شيخِ شهيد محمّد فَتّال؛ محمّد فتّال؛ محمّد فتّال نيشابورى، 46، 228، 283، 309، 575
سيّد محمّد قلى؛ محمّدقلى؛ محمّد قلى صاحب، 715، 716
سيّدِ امام محمّد كيسكى؛ محمّد كيسكى، 46، 226، 441
السّيّد محمّد المامطيرىّ، 227
محمّد[ماهابادى]، 229
محمّد معسلى، 136
محمّدِ منصور، 652
محمّد موبذى، 340
قاضى محمّد وزّان، 237
محمود ابن أبى المحاسن، 227
خواجه محمود حدّاد حنيفى، 47، 405
محمود الحمصيّ، 227
محيىالدّين، 208
مختار؛ مختار ابن أبوعبيد ثقفى؛ مختارِ بوعبيد
= مختار بوعبيد ثّقفيّ، 224، 323، 386، 387، 388، 398
مدوس پاسبان، 347
مرتضاىِ بغداد؛ مرتضاى بغداد[=سيّد مرتضى]؛ سيّدِ اجلّ مرتضى؛ سيّد مرتضى؛
ص: 1130
مرتضى بغداد؛ الْمُرتَضى بْن المُصْطَفى عَلَمُ الهُدى = سيّد أجلّ [= سيّد مرتضى علم الهدى]؛ المرتضى علم الهدى؛ مرتضى[سيّد مرتضى]؛ سيّد علم الهدى؛ عَلَم الهدى مرتضاىِ بغداد؛ علم الهدى[سيّد مرتضى]، 15، 38، 43، 45، 202، 206، 207، 225، 226، 227، 240، 252، 260، 278، 280، 281، 282، 321، 322، 397، 434، 550، 625، 656، 674، 676، 679، 681، 682
سيّد مرتضاىِ قم؛ مرتضاىِ قم؛ سيّد مرتضى قمى؛ السّيّد ذوالفخرين المرتضى القمّى؛ ذوالفخرين[= سيّد مرتضى قمى]؛ ذوالفخرين مرتضى قمى؛ المرتضى ذو الفخرين أبو الحسن علىّ بن المطّهر بن على، 38، 227، 240، 282، 434
مرتضى[شيخ]، 34، 681
مرتضى علوى، 654
مرتضى كبير شرف الدّين، 210
مرج، 365
مرجانه، 400، 425
مرزوان، 130
مروان، 102، 167، 287، 312، 367، 370، 425، 465، 479، 606، 706
مرّه منقد، 401
مزاد كه، 462
مَزْدكِ خرّم دين، 468
مزدكى، 339
مسترشد؛ مُسترشد خليفه ، 59، 233، 365، 413، 414، 416، 424، 427، 512، 518، 524
مستظهر، 375، 512، 524
مستعان، 426
المستعلى باللّه، 343
مستعين، 426
مستكفى، 513
مُسْتَنْصِر، 103
مستوفى، 249
مِسْطَحْ بن أثَاثة بن عبّاد بن عبدالمطّلب، 125
مسعر، 585
مسعود بن سليمان، 216
مسعود بن محمّد الصّوابى، 228
مسعود زورآبادى، 139، 204
مسلم، 390، 391
مسلم ابن عمرو الباهلى؛ مسلم عمرو باهلى،
170، 399
مسلم بن الحجّاج، 698
مسلم بن عقبة المرّيّ الخارجيّ، 101
مسلم بن عقيل؛ مُسْلم عقيل، 389، 390، 396، 399
مسلم بن عوسجة الأسديّ؛ مسلم عوسجه، 397، 400
مسلم بن قريش؛ مسلم قريش، 238، 514
مَسْلَمَة بن مخلّد، 689
مسيّب، 166، 224
مُسَيِّبْ بن نَجَبَه، 400
ص: 1131
مسيلمه؛ مسيلمه كذّاب، 109، 311، 312، 313
قاضى مشرّف، 208
سيّد مشيّد الدّين، 434
مطهّر، 455، 509
مطيعِ اِياس؛ مطيع بن اياس، 200، 202
مظفّر، 135
خواجه مظفّر حمدانى، 226
مظفر الدّين، 492
مُعاذ؛ مُعاذِ جبل، 325، 327، 670
معاويه، 101، 153، 163، 169، 179، 188، 196، 199، 205، 267، 308، 312، 354، 358، 359، 360، 361، 366، 367، 369، 386، 387، 388، 393، 401، 404، 425، 438، 456، 477، 479، 544، 653، 661، 689، 694، 695
معاوية بن عمّار، 225، 438
معتصم، 426
مَعَدّ؛ مَعَدّ بن اسماعيل، 103، 104، 343، 513،
518، 519، 520
معروف كرخى، 73، 229
معزّى، 82
مُعَلّى بن خُنَيْس، 225
خواجه شهيد معين الدّين؛ معين الدّين؛ معين الدّين أبونصر كاشى؛ خواجه شهيد معين
الدّين كاشى، 141، 143، 237، 282، 434، 474
معينى، 249، 635
مغيره، 66، 202
مُغيرة بن سعيد، 199
مغيرة بن شعبه، 384، 670
خواجه مفتى، 441
مفضّل بن عبد اللّه، 182
الشّيخ المفيد أبومحمّد عبد الرّحمن بن أحمد بن الحسين النّيسابورىّ؛ المفيد عبدالرّحمن؛ مفيد عبدالرّحمن نيسابورى، 46، 226، 540
المفيد عبدالجبّار الرّازيّ؛ خواجه مُفيد عبدالجبّار رازى، 46، 226
مقاتل، 252، 308
مقتدر؛ مقتدر خليفه، 86، 87، 89، 93، 95، 101، 102، 107، 110، 152، 233، 343، 418، 420، 424، 427، 513، 519
مقتفى؛ المقتفى لامر اللّه، 404، 512
مقداد؛ مقداد بن اسود الكِنْدى؛ المقداد بن الأسود، 223، 257، 288، 289، 301، 321، 329، 444، 494، 655، 666، 672
مقنَّع؛ مقنّعِ سمرقندى، 613، 615
مكتفى، 513، 613
مكة القمّى، 229
مكين بوالفخر قمّى؛ مكين الدّين بُلفخر قمى، 238، 491
سلطان ملكشاه، 39، 40، 41، 281، 340، 440
ملكشاه، 47، 59، 118، 119، 154، 156، 414، 490، 521
محمّدِ ملكشاه، 123
محمّدشاه، 365، 490، 638
ص: 1132
مُنبّه بن الحجّاج، 576
سيّد منتهى؛ السّيّد المُنْتَهى الجرجانى؛ سيّد منتهى جرجانى؛ سيّد منتهى نور الدّين، 143، 226، 243، 434
منجيك، 82
منصور، 662
منصور خليفه، 592، 613
منصورِ عمّار، 229، 311
منقذ بن مُرّه عبدى؛ منقذ مرّه عبدى، 170، 399
منكبرس، 523
منوچهر اسفرستان، 240
منوّر، 135
موشك دربان، 524
المهتدى باللّه معدّ بن رسول اللّه، 513
السّيّد مهديّ شرف المعالي، 227
مهذّب عبدالكريم درگجينى، 237
مهذّب مستوفى قمى، 239
مُهَلّب بن [أبى] صُفْرَة، 164
مُهَلْهِلْ، 232
مهيار بُزْلَه وار، 468
مهيار بن مردويه؛ مهيار بن مردويه الكاتب، 234، 247
ميثم التّمّار، 224
ميمون؛ ميمون بن سالم القدّاح؛ ميمون قدّاح،
330، 331، 333، 335، 342، 344
مؤمنِ آل فرعون، 704
مؤمنِ طاق، 206، 397، 483
مؤيّد الملك، 142
ناپيشه، 133
ناصبى مجبّر، 711
ناصح الدّين أبوجعفر كمح، 239
خواجه ناصحى، 249، 635
فقيه ناصر، 226
النّاصر ابومحمّد الحسن بن على، 252
ناصر باوردى، 140
ناصر الدّين، 243، 434
خواجه امام ناصر الدّين ابو اسماعيل حمدانى
= ناصرالدّين ابواسماعيل قزوينى، 137، 435
نافع، 66، 252، 574
نجّار، 604
نجيب أبوالهيجاء آوى، 239
نجيب الدّين بُلمكارم، 491
نِزار؛ نزار بن المستنصرباللّه، 103، 343، 511، 518، 519، 520
نزارى، 652
نصر بن خزيمه، 408
نصرويه كرمانى، 140
سيّد نظام الدّين؛ سيّد نظام الدّين ناصر بن ظفر، 243، 434
خواجه نظام الملك؛ نظام الملك؛ نظام الملك ابو على الحسن بن علىّ بن اسحاق؛ خواجه نظام الملك الحسن بن علىّ بن اسحاق؛ خواجه نظام الملك حسن على
اسحاق، 142، 154، 156، 157، 158، 241، 249، 282، 435، 522
ص: 1133
نُعمان، 160
سيّد نقيب جمال الدّين شرفشاه الحسينى، 240
نقيب طاهر موسوى؛ نقيب النّقباء طاهر، 225، 240
نمرود، 14، 19، 174، 201، 312، 362، 641
نُمَيْر، 564
نوبخت، 28
نوح بن منصور، 339، 340
نور الدّوله رازى، 237
نورالدّين، 434
نوفل خويلد، 181
نِيار بن عِياض، 394
واصلِ عطا، 229
واقدى، 229
وحشىِ، 25، 26
وَرْدان بن مجالد، 424
وزير المِرْداسيّ، 226
وزير مغربى، 234
وقّاص، 164، 661
وَكيع بن سُوده، 164
ولسان، 222
وليّ، 159
وليد بن عبد اللّه، 164
وليدِ عبدالملك، 102
وليد عتبه، 181
وليد[گبركى]، 339
وليدِ ماجن؛ وليد بن يزيد الماجن، 200، 312، 465
وليد مغيره؛ وليد مغيره مخزومى، 50، 162، 174، 260، 314
الوليدُ؛ وليدِ، 52، 103، 167، 287، 367، 409، 436، 606
هارونِ امّت، 610
هارون الرّشيد، 170، 231، 281، 369، 370، 426
هاشم، 68
هاشم المرقال بن عتبة بن أبى وقّاص، 393
هامان، 288، 289، 312، 535، 657
هانى بن عروه؛ هانىِ عروه مُرادى، 390، 396
هُبَلْ؛ هُبَلِ خُزَيْمَه، 563، 564، 565، 566
هته دزد، 474، 475
هشام، 308، 409، 426، 465
هشام بن الحكم؛ هِشام بن الحكم الامامىّ؛ هشامِ حكم، 28، 29، 199، 206، 225، 397، 483
هشام بن سالم الجُواليقى؛ هِشام جَواليقى، 28، 199
هشام بن عبدالملك؛ هِشامِ عبدالملك، 408، 479
هلال، 399
هنارفروش، 133
هندِ عُتْبِه، 267
هند؛ هندِ جگرخواره، 25، 400، 425
هودج، 412
يأجوج، 174، 497
يحيى بن الحسين الهادى، 252
ص: 1134
يحيى بن عمر الحسنى، 407
يحيى بن هادى، 407
يحيىِ زيد؛ يحيى بن زيد، 252، 258، 407
يحيى معاذِ رازى، 229
يزدجرد شهريار، 136
يزيد بن مهلّب، 164
يزيد الجعفى، 438
يزيدِ سفيان، 266
يزيدِ معاويه؛ يزيد، 101، 102، 153، 166، 167، 170، 267، 287، 308، 309، 310، 312، 367، 378، 390، 400، 401، 409، 424، 425، 438، 465، 479، 606، 653
يزيدِ ناقص، 312، 465
يعلى رسن تاب، 347
يلبق، 92
يوسف اردستانى، 140
يوسف بااسحاق خوزى، 222
يوسف بن عمر الثّقفى، 408
يوسفى آوى، 237
يونس بن عبدالرّحمن القمّى الرّافضى؛ يونس عبدالرّحمن؛ يونسِ عبدالرّحمن رافضى،
28، 29، 271، 483، 660، 667
يونس بن عُبَيد، 586
يونسِ مظفّر، 92
ص: 1135
كتب ياد شده در متن
(9)
فهرست كتب ياد شده در متن
قرآن كريم؛ قرآن مجيد؛ مصحف؛ مصحف مجيد، 8، 24، 25، 35، 39، 40، 41، 42، 46، 47، 52، 55، 61، 63، 65، 79، 80، 81، 83، 84، 103، 114، 117، 126، 144، 147، 162، 163، 164، 186، 193، 194، 195، 204، 200، 211، 215، 217، 228، 259، 262، 264، 277، 282، 283، 285، 287، 288، 289، 292، 293، 302، 304، 306، 309، 310، 312، 314، 315، 335، 347، 350، 351، 356، 367، 371، 381، 382، 386، 387، 393، 395، 396، 421، 426، 443، 445، 446، 452، 461، 467، 468، 472، 480، 484، 486، 487، 503، 506، 530، 533، 535، 536، 540، 543، 544، 546، 547، 567، 573، 574، 575، 576، 577، 586، 587، 588، 591، 594، 595، 598، 600، 607، 618، 628، 631، 632، 634، 658، 663، 671، 674، 676، 677، 685، 705، 707، 710، 711
الآراء و الدّيانات، 225
الارشاد في معرفة حجج اللّه على العباد، 321، 520
اسامى الرّجالِ شيعت، 173
استقصاء الإفحام، 716
أسماء الرجال، 231
اصلاح المنطق، 229
الانتصار، 676
انجيل، 186، 315، 466، 654، 656
البراهين في إمامة أميرالمؤمنين، 409، 709
بعض فضائح الرّوافض، 4، 109، 175
بلاغ الأكبر و ناموس الأعظم، 343
تاريخ الأيّام و الأنام، 27، 107، 152
تاريخ الشّهور و الدّهور، 117
تاريخ[طبرى]، 196
تأييد النّبوّة و تسديد الامامة، 271
تبيان، 228
تشييد المطاعن، 716
تفسيرِ ثعلبىِ، 80
تفسير الحسن العسكرى، 283
تفسير جبير، 308
تفسير حاكم، 308
تفسيرِ خواجه بوعلى طبرسى، 309
ص: 1136
تفسير سدّى، 308
تفسيرِ شيخ بُلفتوح رازى، 309
تفسير شيخ بوجعفر طوسى، 283، 309
تفسيرِ شيخِ شهيد محمّد فَتّال، 228، 283، 309
تفسيرِ ضحاك، 308
تفسيرِ قلانسى، 308
تفسيرِ كلبى، 308
تفسيرِ مجاهد، 308
تفسير محمّد باقر عليه السلام، 228، 283، 309
تفسيرِ محمّد جرير طبرى، 196، 270، 396، 709
تفسيرِ مقاتل، 308
تفسيرِ هشام، 308
تنزيه الأنبياء، 15
توراة، 186، 315، 466، 487، 654، 656، 674
توراة ايليا، 588
تهذيب الأحكام، 44
جمع بين الصّحيحين، 67
الجمل و العقود، 43
ديوان [ظفر همدانى]، 249
ديوان [كسايى]، 249
الدّرجات، 117
رامش افزاى، 228
رسالة إبليس إلى إخوانه المجبّرة، 469
زبور، 186، 315، 654
زلّة الانبياء، 15، 262
زند و پازند، 317
شاهنامه، 249
شرايعِ [على حسينيان]، 43، 225
شرحِ شهابِ نبوى، 46
شرح نهايه، 44
طيب القلوب، 505
عبقات الأنوار، 716
عروض العدوى، 44
علل الشّرايع، 43
عمل السنة، 44
عمل يوم و ليلة، 43
عويص، 43
عيون المجالس، 252، 260
غرر [سيّد مرتضى]، 202، 206
غريب الحديث، 691
الغيبة، 520
فتوح أعثم، 67
فخرى نامه، 250
فرائض، 43
فصول [رشيد رازى]، 472
فصول شيخ عبدالوهّاب حنفى، 286
فقه القرآن، 44
فهرست كتب الأصحاب و مسائل الخلاف، 44
كافى، 37، 233
كتاب بوجعفر بابويه، 656
كتابِ عليّ بن مجاهد، 267
كتاب في تنزيه عائشة، 126، 320
كتاب فى معرفة الالهيّة فى دولة الخوارزمشاهيّة، 146
ما انفرد به الإماميّة، 676
ص: 1137
المبسوط، 44
المبعث، 687
المتمسّك بحبل آل محمّد، 44
مراسم الدّين في مواسم اليقين، 571
المراسم العلويّة في الأحكام النبّويّة، 43
مصباح [سيّد مرتضى ]، 43
مصباح صغير، 712
مصباح كبير، 44، 712
المغني في الفقه، 43
مفتاح الرّحات في فنون الحكايات، 191، 257
المُفْصِح فى الإمامة، 253، 261
المقاطع و المبادى، 675
مُقنعه، 43
الممدوح و المذموم، 323
مناسك الزّيارات، 44
مناقب أمير المؤمنين و مثالب المنافقين، 267
المنفرد، 680، 682، 683
من لا يحضره الفقيه، 43
موافقة الصّحابة، 351
موطّأ، 556، 561
المهذّب، 44
نزول القرآن، 228
نقض الفضايح؛ نقض، 344، 715، 717
نهج البلاغه، 117، 226
الواحدة، 274
وفاق العامّة و الخاصّة، 44
هاشميّات، 245
هداية المسترشد، 43
ص: 1138
مكان ها
(10)
فهرست مكان ها
آبه، 39، 85، 89، 102، 120، 121، 138، 209، 214، 215، 227، 232، 235، 237، 255، 476، 484، 500، 514، 589، 640، 654
آوه
آذربيجان، 121، 166، 357، 417، 476، 499، 500
آمل، 234، 300، 476
آوه، 237، 240، 296، 299، 335، 397، 430، 475، 499، 524، 605، 646، 648
آبه
ابهر، 349، 476، 583
اُحُدْ، 182، 266، 333، 386، 389، 461، 478، 705
اردبيل، 300، 636
اُرَم، 100، 120، 121، 138، 209، 216، 217، 296، 299، 397، 475، 476، 567، 646، 667
اسپيدعلمان، 511
استرآباد، 120، 243، 376، 434، 476، 499، 646
اسفرائين، 489
اسفرستان، 240
اسفيدان، 135
اسكندريه، 688
اصپهبدانِ نوقان، 232
اصفاهان، 327، 476
اصفهان، 23، 41، 47، 121، 136، 149، 160، 166، 222، 239، 240، 300، 332، 404، 490، 491، 499، 521، 605، 638، 641، 655، 662
اصفهبدانِ، 216
اصفهبدانِ مازندران، 216
افريقيه، 327، 343
الموت، 121، 136، 138، 139، 140، 141، 148، 166، 209، 216، 217، 341، 365، 458، 462، 463، 474، 512، 521، 522، 523، 568
ديار الموت، قلعه الموت
اندجه رود، 138
اوجان، 648
اوژكند، 499، 522
اهواز، 301، 342
ايلاق، 45
ايوانِ كسرى، 638
ص: 1139
ايون، 458
باب النّجد، 66
بابقورا، 337
بابل، 331، 677، 678
باخمرى، 407
بار كرز، 214
باركرسب، 648
بازارِ بوريابافان، 390
باطان، 476، 655
باليس، 524
بام كوشك، 390
بحرين، 337، 473، 514، 613
بخارا، 340، 376
بدر، 181، 187، 197، 265، 266، 355، 425، 478، 507، 563، 576، 705
برزاد، 458
بروگرد، 655
بزرقا، 635
بصره، 166، 342، 411، 613، 635
بَطْحا، 244، 514
بطيحه، 514
بغداد، 45، 58، 73، 76، 77، 93، 100، 108، 152، 156، 204، 230، 232، 234، 252، 278، 280، 310، 321، 339، 341، 365، 366، 375، 376، 377، 404، 405، 414، 415، 419، 427، 457، 458، 490، 491، 499، 512، 519، 523، 550، 612، 637، 674، 676
بقيع، 91، 236
بكر، 521
بلخ، 49، 376، 491
بناهق، 635
بند پارس، 230
بوزجان، 341
بويح، 128
بيت الحرام، 73، 315
حرم، حرم خدا، كعبه
بيت المقدّس، 363
بيمارستانِ بغداد، 230
بيوزكند، 131
تبوك، 186
تربتِ أمّ كلثوم، 675
تربت حسين بن على، 236
دشت كربلا، كربلا، مشهد حسين بن على، مقتل حسين بن على
تربت عثمان، 638
تربتِ مصطفى، 705
روضه مصطفى
تركستان، 45، 131، 179، 496، 499، 697
تِهامه، 107
تين[=كوهى در شام]، 285
جاجرم، 135
جامعِ دمشق، 675
جامعِ روده، 604
جامعِ سرهنگ [در رى]، 405
جامع طغرل[در رى]، 406
ص: 1140
جامعِ عتيق[در رى]، 406
جامعِ عتيق[در همدان]، 230
جامعِ مسلمانان[در عراق قهستان]، 613
جربادقان، 499
جربايقان، 476
جرجان، 120، 227، 243، 434، 476
جَسْتان، 232
جمل، 189، 261، 295، 334، 353، 358، 359، 360، 414، 477، 479، 481، 482، 484، 485، 613، 615، 705، 706
جيحون، 339
جيلان، 243، 457، 458، 498
چال گاوانان، 331
چين، 131، 496
حبشه، 557، 617
حجاز، 100، 101، 310، 344، 375، 389، 649، 677
حديبيه، 372
حرّان، 39، 473، 499، 514
حرم [بيت اللّه]؛ حرم خدا، 99، 100، 239، 244، 457، 458، 520
حرم اميرالمؤمنين، 498
حرمِ بغداد، 427
حرم رسول، 396
حرمين، 227، 232
حَرى، 710
الحلّ، 244
حلب، 39، 75، 91، 344، 473، 499، 514
حلّه، 514، 524
حمدانُ، 137
حمص، 342
حنين، 184، 198، 478
خانقاه امير اقبالى[در رى]، 41
خانقاهِ زنان[در رى]، 40
خانقاهِ علىِ عثمان[در رى]، 41
خانه مانى، 638
خراسان، 23، 34، 39، 49، 114، 135، 139، 144، 160، 164، 166، 204، 210، 243، 522
خوراسان
خَرَقان، 454، 499
خندق، 197، 478
خوابه، 476
خوارزم، 376، 499
خوراسان، 139، 170، 240، 310، 332، 339، 340، 341، 344، 377، 414، 433، 435، 438، 489، 499، 500، 514، 544
خراسان
خوراسانات، 145
خوزستان، 160، 163، 300، 334، 390، 400، 406، 499، 544، 635
خيبر، 73، 75، 76، 184، 244، 353، 355، 478
دارالخلافه[در بغداد]، 45، 94، 365، 489، 490، 612، 637
دارالسّنّه[در عراق]، 209
ص: 1141
دارالسنّة و الجماعة[در اصفهان]، 490
دارالملك[در مرو]، 414
دارين، 514
دامغان، 217
دبيران، 92
درِ رشقان، 476
درِ زادِ مهران، 99، 136، 476
درِ سراى عايشه، 695
درِ شهرستان، 476
درِعايش، 299، 589، 596، 703
در غايش، 475، 654، 655
دركنده، 301، 476، 655
درگاه، 88
درِ مصلحگاه، 99، 269، 476، 484، 640، 646
دروازه آهنين[در رى]، 40
دروازه جاروب بندان[در رى]، 41
درياىِ عُمان، 80، 311
دزه، 523
دژ كوه، 42، 128، 136، 226
دشت كربلا، 101، 163
كربلا، مشهد حسين بن على، مقتل حسين بن على
دكّانِ بوسعيد، 338
دمشق، 101، 344، 390، 425، 675
دوريست، 157
ده دارك، 136
دهستان، 476، 499
ديار الموت، 120
الموت، قلعه الموت
ديالم، 211، 237، 518
ديلم، 92
ديلمان، 88، 96، 232، 243، 332، 340، 457، 458، 498، 513، 517، 523، 614
ذات السّلاسل، 73، 83
رِدّه، 178، 313، 479
رشته نرصه، 82
رود نيل، 582
روده[دررى]، 135، 233، 604
روضه مصطفى، 637، 638
تربت مصطفى
روم، 131، 161، 166، 179، 270، 365، 479، 496، 499، 511، 512، 522، 605، 640، 697
رى، 23، 39، 40، 42، 45، 46، 47، 49، 90، 120، 122، 128، 129، 135، 139، 146، 154، 155، 157، 159، 160، 166، 210، 217، 232، 236، 240، 242، 269، 296، 331، 335، 339، 341، 375، 376، 395، 405، 434، 440، 457، 458، 462، 488، 491، 493، 499، 500، 514، 521، 540، 541، 552، 604، 635، 638، 643، 648
زادمهران، 82، 493، 640
زنجان، 476
زيتون[=كوهى در شام]، 285
سارى، 100، 118، 120، 121، 138، 165، 209، 216، 217، 296، 299، 335، 397،
ص: 1142
434، 475، 476، 567، 568، 646، 667
سامرّه، 626
سرّ من رأى
ساوه، 23، 90، 92، 121، 128، 140، 232، 240، 255، 300، 476، 499، 500، 605، 635، 652، 655، 662، 687
سبزوار، 85، 120، 138، 210، 217، 228، 243، 296، 299، 335، 434، 476، 493، 499، 640، 646، 654
سِجاس، 454
سِجِلْماسه، 104
سدِّ يأجوج و مأجوج، 497
سراىِ امّ سلمه، 658
سراىِ اميرالمؤمنين، 664
سراىِ ايالت[در رى]، 40
سراىِ ستّى فاطمه بنت موسى بن جعفر، 210
سراى سيّد فخرالدين، 491
سراى عثمان، 394
سراىِ عمرو بن حزم الأنصارى، 395
سرِ بليسان، 82
سرخاب [در آوه]، 232،، 514، 518، 521، 524
سردابه، 374، 626
سرّ من راى، 234، 238
سامرّه
سروهه، 476
سريرگاه[در بغداد]، 414
سقيفه؛ سقيفه بنى ساعده، 65، 66، 312، 313، 562، 664
سگزى، 134
سلاسل، 84، 479
سمرقند، 164، 243، 499، 613
سناردك، 654
سُنْقُرْ، 458
سنگلا، 88، 89
سوادِ كوفه، 337، 339
سومنات، 497
سيستان، 135، 340
شام، 39، 73، 100، 163، 166، 178، 188، 228، 266، 281، 285، 313، 316، 318، 344، 357، 374، 375، 379، 386، 391، 393، 427، 430، 464، 499، 514، 521، 541، 544، 626، 649
شَرَفيَّه[در كاشان]، 214
شهر مير، 715
صبورآباد، 523
صدقه [در حلّه]، 518، 521، 524
الصّفا، 650
صفّين، 189، 197، 198، 257، 261، 295، 334، 353، 358، 360، 392، 393، 398، 477، 479، 484، 485، 541، 613، 615
صومعه چرا، 636
طائف، 332، 365، 457، 498، 614، 626
طاق باجكى، 129، 133
طالقان، 120، 407، 524
طالقانِ خوراسان، 340
ص: 1143
طبرستان، 47، 339، 476، 499
طبس، 120، 340
طبسِ گيلكى، 141
طفّ، 591
طفِّ كربلا، 101، 170، 391، 396، 438
طورِ سينا، 56
طور سينين، 285، 286
طوس، 34، 234، 248، 300، 648، 649
طيبة، 234
عراق، 23، 39، 48، 88، 107، 114، 135، 160، 208، 217، 232، 233، 240، 241، 257، 338، 357، 390، 400، 408، 435، 438، 489، 499، 513، 544، 626
عِراقِ قهستان، 612
عراقين، 145
عرفات، 96، 97، 349
عزيزيّه[در كاشان]، 214
عيالاناباد، 331
غدير؛ غدير خُمّ، 66، 186، 194، 195، 196، 244
غراتكين، 377
غرچه، 396
الْغَرى، 234
غزّان، 49
غزنين، 37، 49، 376، 499
غور، 396
فارس، 237، 523، 635
فخّ، 407
فدك، 328، 692
فرنگ، 161
فرهنج، 496، 511
فليسان[در رى]، 475
قاسان، 299
قاشان، 100، 331، 333، 335، 397، 430، 440، 476، 484، 493، 499، 500، 514، 605، 640، 641، 646، 648
كاشان
قاين، 340
قبر فاطمة بنت موسى بن جعفر، 212
مشهد فاطمه بنت موسى بن جعفر عليهاالسلام
قبر مجد الملك، 92
قبر مولانا الرّضا، 248
مشهد الرضا عليه السلام
قبّه امام الحسن بن علىّ؛ قبّه حسنِ على، 91،
236
قبّه عسكريّين علىّ نقى، 238
قبّه موسويان، 331
قجقرشان، 128
قُحّ، 635
قِرْمِطْ، 339، 344
قِرْمِطيشان، 344
قزوين، 6، 41، 119، 120، 121، 136، 137، 140، 143، 146، 208، 209، 232، 242، 243، 300، 341، 463، 476، 491، 499، 519، 541، 605، 648، 655، 662
ص: 1144
قشقر، 47
قصرِ ليلى، 639
قطب روده، 82
قطيف، 337، 338
قفل ابليس، 474
قلعه ارژنگ، 600
قلعه الموت، 523
الموت، ديار الموت
قلعه طبس گيلكى، 139
قم، 39، 85، 88، 89، 100، 120، 121، 132، 138، 165، 209، 210، 211، 212، 213، 222، 225، 228، 230، 236، 240، 241، 262، 271، 296، 299، 332، 333، 335، 397، 427، 429، 434، 440، 475، 476، 484، 493، 499، 500، 514، 589، 605، 640، 635، 641، 646، 648، 654، 666، 669
قوسين، 397
قهستان، 88، 107، 232، 340، 521، 524، 613
كاروان سراى كوشك، 405
كاشان، 39، 85، 88، 89، 120، 121، 138، 209، 214، 227، 230، 237، 240، 296، 332، 635، 666، 669
قاشان
كافّه رضويان، 241
كُتامه، 103
كتب خانه بزرگ [اصفهان]، 23
كتب خانه بوطاهر خاتونى، 23
كتب خانه صاحبى، 23
كربلا، 224، 234، 287، 293، 309، 310، 373، 378، 379، 391، 396، 403، 404، 438، 460، 479، 652
دشت كربلا، مشهد حسين بن على، مقتل حسين بن على
كرخ، 499
كرسب، 635
كرمانشاهان، 140
كره، 300، 327، 331، 332، 333، 499
كَرَهِ بودلُفَ، 327، 331
كعبه، 99، 102، 103، 159، 184، 216، 312، 315، 338، 380، 507، 520، 583، 626، 637، 638، 647، 648، 649، 709، 715
بيت الحرام، حرم، حرم خدا
كلاه دوزان[در رى]، 39
كن، 458
كندان، 135
كنعان، 52
كوشك، 405
كوفه، 73، 114، 117، 146، 166، 171، 211، 232، 327، 337، 356، 379، 380، 389، 392، 396، 397، 408، 409، 410، 414، 416، 457، 458، 498، 499، 661، 688
كوه حَرى، 709
كوهِ سبلان، 454
كوهستان، 511
ص: 1145
كوهِ سندلان، 636
كوه طبرك، 533
كوىِ اصفهانيان[در رى]، 40
كوىِ صوفى دبير[دررى]، 135
كوى فيروز[در رى]، 41
گرباذگان، 331
گُرپايگان، 327، 328، 333، 499، 605
گِردكوه، 120، 341، 377
گرگان، 376، 499
گنبدِ طغرل، 674
گورخانه سلطان كبيرِ سعيد طغرل، 638
گورخانه طغرل دوم، 638
گورستانِ بقيع، 236
گيلان، 340، 365، 427، 511، 512، 614
گيلكى، 120
لاعه، 104
لحسا، 338، 514، 613
لرستان، 334، 407، 499، 653
لَشْكَرْ مُكْرَمْ، 342
لنبه سر، 140، 523
ماچين، 131، 496
مازندران، 39، 47، 85، 120، 121، 144، 216، 232، 332، 335، 345، 376، 430، 434، 473، 499، 500، 512، 687
ماورامين، 501
ماوراءالنّهر، 91، 243، 332، 376، 489، 499
ماوراءالنّهر حنيفيان، 489
مَجْديَّه[در كاشان]، 214
مدرسه اثير الملك، 210
مدرسه استاد بوالحسن كميج، 210
مدرسه بزرگ سيّد تاج الدّين محمّد كيسكى، 39
مدرسه بزرگ [مدرسه عبد الجليل رازى]، 149
مدرسه خواجه امام رشيد رازى[در رى]، 41
مدرسه خواجه عبدالجبّار مفيد[در رى]، 41
مدرسه رضويّه[در ورامين]، 216
مدرسه سعد صلب، 210
مدرسه سيّد امام زين الدّين اميره شرفشاه، 210
مدرسه شمس الاسلام حسكا بابويه، 40
مدرسه شمس الدّين مرتضى، 210
مدرسه شهيد سعيد عزّالدّين مرتضى، 210
مدرسه شيخ حيدر مكّى[در رى]، 41
مدرسه صفويّه [در كاشان]، 214
مدرسه صفىّ الدّين، 474
مدرسه ظهير عبدالعزيز، 210
[مدرسه]عرب شاهى[در آبه]، 215
مدرسه عزّ الملكى[در آبه]، 215
[مدرسه]فتحيّه، 216
مدرسه فقيه على جاسبى، 40
مدرسه قاضى محمّد وزّان، 237
مدرسه كاشان، 237
مدرسه كوى فيروز[در رى]، 41
مدرسه مرتضى كبير شرف الدّين، 210
مدرسه وزّانيان، 474
ص: 1146
مدفنِ مجد الملك، 131
مدين، 73
مدينه رسول، 236
مدينه رسول، مدينه، 24، 73، 101، 146، 171، 180، 181، 211، 216، 232، 246، 266، 289، 310، 316، 344، 348، 356، 363، 382، 383، 396، 397، 411، 431، 473، 502، 515، 524، 544، 638، 688، 691، 703، 707
مدينة السّلام، 45، 404، 489
مراغه، 417
مَرْج، 416
مردانه، 476
مرو، 414، 638
المروة، 650
مزدقان، 476
مژدغان، 687
مساجدِ عتيقِ سه گانه، 604
مسجد آدينه[در رى]، 40
مسجد جامع[در ورامين]، 215
مسجدِ رسول، 66
مسجد طغرل[در رى]، 604
مسجدِ عتيقِ قم، 82، 236
مسجد قبا، 428، 431
مسجدِ مدينه، 310
مشاهدِ ائمّه، 216، 499
مشاهدِ ائمّه علوى، 90
مشاهدِ ساداتِ علوى، 236، 637
مشاهدِ فرزندانِ مصطفى و زهرا، 639
مشهد الرّضا؛ مشهد مقدّس علىّ بن موسى الرضا عليه السلام، 226، 499
قبر مولانا الرضا عليه السلام
مشهد امام زاده عليّ بن محمّد الباقر، 214
مشهدِ امير المؤمنين، 230، 206، 227، 638
مشهد حسين بن على، 92
دشت كربلا، كربلا، مقتل حسين بن على
مشهدِ سيّد عبدالعظيم الحسنى، 236
مشهد عبداللّه ِ موسى بن جعفر، 237
مشهدِ فاطمه بنتِ موسى بن جعفر عليهماالسلام؛ مشهد و قبّه ستّى فاطمه بنت موسى بن جعفر عليهماالسلام، 211، 236
قبر فاطمه بنت موسى بن جعفر عليهماالسلام
مشهدِ موسى كاظم عليه السلام، 236
مصر، 73، 88، 92، 96، 99، 100، 102، 103، 106، 107، 108، 109، 110، 140، 148، 166، 327، 330، 334، 335، 341، 343، 357، 362، 365، 427، 448، 449، 451، 511، 512، 513، 514، 518، 519، 520، 521، 524، 582، 624، 688، 689
مصلحگاه، 82، 121، 135، 210، 493
مصلحگاه[در رى]، 41
مغرب، 92، 107، 109، 110، 140، 327، 330، 335، 343، 357، 464، 498، 649
مقابرِ اشرافِ فاطمى، 637
مقتلِ حسينِ على، 406
ص: 1147
دشت كربلا، كربلا، مشهد حسين بن على
مقتلِ عثمان، 406
مكّه، 24، 53، 73، 96، 101، 102، 107، 146، 159، 180، 181، 183، 184، 187، 211، 216، 241، 264، 266، 302، 314، 332، 344، 356، 357، 359، 363، 372، 397، 436، 457، 473، 479، 498، 499، 515، 520، 557، 558، 559، 583، 590، 591، 614، 688، 689، 698، 703، 709
ملكِ ديلمان، 523
منبر رسول اللّه، 664
منى[مِنا]، 349
مَوْصِل، 388، 637
المِهْراس، 182
مهريان، 376
مهرين [قلعه اى در رى]، 375
مؤتفكات، 84
نرمين، 476
نوقان، 232
نهاوند، 166، 300، 331، 332، 499
نهروان، 189، 255، 334، 424، 477، 479، 484
نيسابور؛ نيشابور، 120، 243، 340، 405، 476، 493، 499
ورامين، 102، 121، 126، 138، 209، 215، 299، 335، 397، 430، 475، 476، 589، 646، 654
وروجرد، 130
هَجَرْ، 514، 613
هرات، 339، 526
هروگرد، 332، 499
همدان، 47، 121، 140، 230، 300، 332، 376، 405، 414، 476، 490، 491، 499، 521، 583، 638، 641، 662
هند، 85، 101، 496، 715
يثرب، 241
يَرْمُوك، 266
يزد، 232
الْيَمامَةِ، 677
يمن، 325، 332، 338، 365، 457، 498، 614، 626
يَنْبُعْ، 687، 692
ص: 1148
اديان، فرق و مذاهب
(11)
فهرست اديان، فرق و مذاهب
اباحتىِ، 609، 610
اباحتيّه، 148
اخباريّه، 5، 498، 578
اسلام؛ مذهبِ مسلمانان، 9، 15، 23، 29، 36، 37، 38، 45، 46، 49، 51، 52، 53، 61، 62، 63، 64، 65، 70، 71، 76، 99، 108، 109، 111، 126، 127، 138، 146، 154، 156، 157، 160، 162، 163، 166، 168، 176، 178، 180، 186، 187، 191، 192، 195، 197، 199، 210، 211، 214، 215، 216، 217، 229، 248، 251، 256، 257، 261، 266، 270، 272، 280، 296، 302، 303، 314، 315، 332، 335، 349، 352، 358، 361، 365، 374، 376، 378، 416، 450، 455، 459، 460، 464، 465، 466، 474، 477، 478، 479، 480، 498، 501، 505، 511، 525، 552، 557، 570، 577، 579، 586، 591، 598، 604، 614، 633، 637، 646، 647، 653، 683، 688، 693، 702
اشاعره، 498، 553
اشعريّه، 31
امامتى؛ اماميّه، 44، 73، 126، 133، 253، 274، 309، 529، 530، 607، 701
اماميّه اصوليّه، 5، 307
الحاد، 87، 89، 100، 104، 120، 128، 129، 130، 135، 136، 137، 138، 140، 222، 263
باطنى اى، 135، 145، 148، 156، 221، 315، 482، 490، 502
ترسايى، 378، 486، 520
تشيّع، 233، 249
حنفى اى، 133، 134
خارجى اى، 36، 162، 178، 189، 315، 480
دهرى اى، 468، 471
دينِ حنيفى، 468
رافضى اى، 62، 70، 119، 128، 129، 149، 152، 162، 203، 223، 282، 327، 383، 419، 428، 430، 432، 444، 471، 486، 550، 616
رفض، 19، 92،، 128 129، 154، 230، 235، 263، 327، 330، 513، 633
سنّى اى، 62، 501
شريعتِ محمّدى؛ شريعتِ مصطفى، 451، 455، 515
ص: 1149
شريعتِ هاشمى، 468
غالى اى، 94
فطحيّه، 32، 498
قدريّه، 469، 553
كرّاميّه، 31
كُلاّبيّه، 32، 498، 527، 553
كيسانيّه، 32، 498
گبركىِ، 13، 52، 199، 378، 444، 445، 486، 488، 520
مالكيّه؛ مذهبِ مالك، 498، 612، 631، 679
مانى، 344
مجوس، 541، 670
مذهب ابوحنيفه و شافعى، 675
مذهبِ اسماعيليانِ مصر، 341
مذهب اشاعره، 489
مذهبِ اشعر، 495
مذهبِ اصوليان؛ مذهبِ اصوليانِ شيعه؛ مذهبِ اصوليّه شيعه؛ مذهبِ اماميّه؛ مذهب اماميّه اصوليّه، 125، 63، 249، 253، 464، 578، 625
مذهبِ امامتيان اصولى، 253
مذهبِ امام شافعى، 112
مذهبِ اهل البيت، 429، 499، 500، 561، 616، 621، 624، 631، 632، 680، 701
مذهبِ اهل توحيد، 470
مذهبِ اهل توحيد و عدل؛ مذهبِ اهلِ عدل و توحيد، 191، 535، 537
مذهبِ رافضى؛ مذهبِ رافضيان؛ مذهبِ رفض؛ مذهبِ روافض؛ رافضيى؛ مذهبِ اهلِ رفض؛ مذهبِ اعتزال و رفض، 18، 21، 26، 27، 31، 70، 87، 94، 98، 123، 170، 199، 201، 202، 279، 378، 430، 431، 432، 443، 448، 452، 486، 490، 491، 494، 503، 517، 517، 519 ، 538، 633، 646، 703
مذهبِ اهل جبر و تشبيه؛ مذهبِ جبر و تشبيه، 13، 14، 191، 535، 537
مذهبِ اهلِ حقّ، 527، 554، 672، 683، 708
مذهب اهلِ سنّت و جماعت؛ مذهب سنّت؛ مذهبِ سنّى؛ مذهبِ سنّيان، 26، 209، 253، 269، 270، 404، 447، 517، 535
مذهب سنّيان، 188
مذهبِ اهل عدل؛ مذهبِ عدليان؛
عدلى مذهب؛ مذهبِ كافّه أهلِ عدل؛ مذهبِ همه اهلِ عدل، 155، 172، 228، 229، 528، 529، 534، 539، 540، 545، 547، 548، 552، 662
مذهبِ أهلِ وعيد، 297
مذهبِ باطنيان، 85، 150، 473
مذهبِ براهمه، 534
مذهب بُلحسنِ اشعر، 156، 708
مذهبِ بوبكرِ باقلانى، 602
مذهبِ بوحنيفه، 115، 221، 254، 429، 439، 498، 500، 605، 608، 624، 631، 700
مذهبِ بوحنيفه و شافعى، 495
مذهب تعطيل، 535
ص: 1150
مذهبِ جبر؛ مذهبِ اهلِ جبر؛ مجبّرى؛ مذهبِ مجبّران، 12، 47، 47، 56، 130، 137، 144، 156، 162، 162، 200، 204، 204، 276، 319، 335، 375، 444، 444، 445، 471، 487، 537، 547، 588، 589، 624، 679
مذهبِ حسنِ صبّاح، 148
مذهبِ حقّ، 532
مذهبِ حنبل، 269
مذهبِ خواجه؛ مذهبِ خواجه انتقالى؛ مذهبِ خواجه سنّى؛ مذهبِ خواجه مصنّف؛ مذهبِ مصنّف؛ مذهبِ خواجه ناصبى؛ مذهبِ خواجه انتقالى؛ مذهبِ خواجه سنّى؛ مذهبِ خواجه مجبّر؛ مذهبِ خواجه مصنّف انتقالى؛ مذهبِ خواجه ناصبى، 222، 274، 275، 305، 306، 313، 317، 327، 345، 351، 365، 366، 398، 428، 442، 447، 461، 465، 489، 509، 519، 526، 529، 539، 546، 549، 552، 553، 555، 567، 570، 573، 587، 593، 606، 608، 620، 629، 630، 645، 647، 675، 699، 704، 705
مذهبِ خوارج؛ مذهبِ خارجيان؛ مذهب خارجى اى، 375، 450، 478، 669
مذهبِ زيديّه، 645
مذهبِ شافعى، 221، 292، 429، 495، 500، 605، 631، 700
مذهبِ شيعتِ اصوليّه؛ مذهبِ شيعتِ اماميّه اصوليّه؛ مذهبِ شيعتِ اماميّه اصوليّه اثنى عشريّه؛ مذهب شيعه اصوليّه؛ مذهبِ شيعه اصوليّه اماميّه اثنى عشريّه؛ مذهبِ شيعه اماميّه؛ مذهبِ شيعه اماميّه اصوليّه، 159، 193، 255، 258، 292، 307، 320، 345، 350، 429، 443، 444، 452، 453، 548، 553، 579، 580، 616، 676
مذهبِ شيعت؛ مذهبِ شيعه؛ مذهبِ دوازده اماميان؛ شيعى؛ شيعيى؛ شيعى اى؛ شيعى مذهب، 37، 45، 51، 54، 59، 105، 109، 111، 132، 144، 147، 176، 177، 195، 196، 202، 209، 223، 228، 229، 253، 263، 267، 269، 276، 277، 287، 289، 290، 295، 298، 301، 307، 312، 321، 322، 346، 429، 447، 457، 464، 464، 465، 466، 472، 484، 503، 507، 511، 517، 527، 532، 538، 540، 545، 549، 551، 567، 570، 573، 575، 579، 583، 596، 598، 600، 605، 606، 608، 609، 611، 614، 618، 619، 628، 634، 635، 643، 644، 647، 655، 669، 674، 682، 683، 684، 700، 705، 711، 712
مذهبِ صادق و باقر، 632
مذهبِ صبّاحيان، 150
مذهبِ علماى شيعت، 265
مذهبِ قدر؛ قدريّة الاُمّة، 535، 541
مذهبِ گبركان، 58، 93، 95، 443، 444، 446، 447
ص: 1151
مذهبِ مجبّران؛ مذهب مجبّره، 150، 229، 317، 447، 456، 494، 535، 553، 555
مذهبِ محقّقانِ شيعت، 634
مذهبِ محقّقانِ شيعه اصوليّه، 550
مذهبِ مصريان، 624
مذهبِ معتزله، 527
مذهبِ ملاحده؛ مذهبِ ملحدان، 222، 258، 464، 473، 603
مذهبِ موحّدان، 530
مذهبِ موحّدانِ شيعت، 433
مزدكى اى، 615
مشبّهى= مذهبِ مشبّهه؛ مذهب مشبّهيان، 130، 229، 331، 535، 537
ناصبى اى؛ مذهبِ ناصبيان، 162، 178، 282، 319، 589، 679، 620، 647
ناووسيّه، 32
نجّاريّه؛ مذهبِ نجّار، 32، 604
نصارى، 124، 294، 496، 670
يهود، 123، 294، 493، 496، 670
ص: 1152
قبايل، جماعات و طوايف
(12)
فهرست قبايل، جماعات و طوايف
آتش پرستان، 344
آدميان، 283، 318
آل ابراهيم، 57، 466
آل بابويه، 28
آل بوطالب، 557، 563
آل حسين، 398
آل داوود، 588
آل رسول اللّه؛ آلِ رسول؛ آل النّبيّ المصطفى؛ آلِ محمّد؛ آلِ مصطفى، 4، 44، 82، 115، 116، 172، 173، 203، 230، 231، 245، 246، 249، 293، 299، 330، 378، 403، 421، 424، 449، 449، 466، 486، 495، 505، 514، 521، 579، 592، 602، 626، 637، 691
آلِ ساسان، 442، 445، 446
آل سلجوق، 16، 36، 43، 56، 58، 216، 232، 240، 344، 427، 434، 512، 614
آل عبا، 287، 392
آل عبّاس، 327، 407، 446، 450، 477، 521، 563، 624، 625
آل عبد مناف، 207
آل على؛ آل مرتضى، 163، 168، 172، 201، 245، 249، 308، 385، 388، 418، 448، 450، 475، 509، 649، 694
آل عمران، 57
آل فاطمه، 168، 478
آل فرعون، 704
آل هاشم، 558
آل هند، 101
آل ياسين، 543
آل يعقوب، 56
ائمّه سنّت؛ ائمّه اهلِ سنّت؛ ائمّه خواجه [مصنف]؛ امامانِ خواجه، 25، 258، 466، 490
ائمّه اصحاب الحديث، 196
أئمّه تفسير، 252
ائمّه حنيفيان، 491
ائمّه خوراسان، 489
ائمّه دين؛ ائمّه شيعت؛ أئمّه شيعه؛ ائمّه علوى؛ ائمّه مفترض الطّاعة؛ ائمّه هدى؛ ائمّه معصومين؛ ائمّه معصوم؛ ائمّه طاهرين؛ ائمّه؛ امامان؛ امامانِ دين؛ امامانِ شيعت؛ امامان
مفترض الطّاعه؛ دوازده امام؛ دوازده خليفه
ص: 1153
نصِّ خداى معصوم مطهّر؛ دوازده معصوم = ساداتِ مفترض الطّاعه معصوم، 12، 17، 18، 21، 22، 23، 32، 34، 35، 38، 44، 55، 82، 90، 123، 124، 147، 168، 170، 189، 195، 202، 210، 211، 225، 228، 233، 237، 249، 259، 280، 286، 289، 290، 294، 296، 301، 305، 306، 307، 308، 309، 310، 312، 337، 350، 366، 367، 373، 374، 378، 388، 392، 402، 406، 417، 427، 428، 434، 435، 436، 438، 446، 448، 449، 450، 451، 461، 462، 463، 465، 466، 495، 499، 511، 514، 515، 516، 522، 524، 526، 540، 544، 550، 551، 569، 575، 579، 581، 582، 590، 591، 592، 594، 597، 598، 599، 603، 606، 612، 617، 626، 629، 632، 634، 646، 649، 656، 657، 659، 661، 665، 675، 676، 676، 678، 680، 683، 705، 714
أئمّه زيديان، 258
أئمّه ضلال، 312
ائمّه عِراق، 489
ائمّه عراقين، 145
ائمّه فريقين، 403، 433
ائمّه قرائت، 228، 252، 256
أئمّه لغت، 229
أئمّه ملاحده، 104
ائمّه نحو و لغت و اعراب، 211
أبناء المهاجرين، 410
أبناء المهاجرين الأوّلين، 101
اتباعِ بوبكر و معاويه، 359
اتباع زيد، 408
أتباعِ على؛ أتباعِ علىِ بوطالب؛ اصحابِ اميرالمؤمنين، 456، 654، 671
اتباعِ معاويه، 456
اِثناعشريّه، 5، 345
اجدادِ خيرالمرسلين؛ اجدادِ رسول؛ اجدادِ مصطفى؛ پدرانِ رسول خدا، 556، 563، 565، 566
أجلافِ همدان، 476
اجلاّى تابعين، 256
اجلاّىِ صحابه، 253، 316
أحبارِ يهود، 123، 260
اخباريان= اَخباريّه، 305، 625، 682
أرسطاطاليس، 468
اسحاقيّه، 498
اسخياى بنى هاشم، 694
اسلاميان، 71، 126
اسماعيليان، 88، 499
اسماعيليانِ مصر، 341
اشاعره، 155، 489، 604
اشاعره رى، 552
اشرافِ فاطمى، 637
اشعريان؛ اشعرى مذهبان، 604
اصحاب، 116، 168، 182، 193، 206
اصحاب الحديث، 40، 196، 257، 288، 291،
ص: 1154
426، 569، 570، 585، 594، 659، 663،
698
اصحابان، 683
اصحابانِ محمّد؛ اصحابِ رسولِ خدا؛ بزرگانِ اصحاب؛ بزرگانِ صحابه؛ صحابه؛ صحابه رسول؛ صحابه كبار، 16، 18، 20، 23، 24، 26، 33، 52، 60، 61، 62، 68، 70، 71، 73، 76، 85، 86، 113، 117، 118، 120، 122، 125، 148، 157، 161، 177، 182، 184، 185، 186، 192، 195، 196، 200، 208، 249، 251، 252، 253، 254، 256، 260، 261، 264، 267، 271، 275، 277، 284، 294، 295، 296، 299، 305، 314، 316، 317، 324، 325، 326، 327، 335، 351، 359، 378، 386، 394، 395، 437، 440، 443، 445، 448، 452، 461، 462، 464، 472، 499، 502، 518، 525، 543، 562، 589، 596، 599، 608، 611، 626، 627، 654، 655، 656، 660، 664، 675، 679، 687، 689، 693، 696، 697، 698، 699، 704، 706، 707، 713، 714
اصحابِ بوحنيفه؛ اصحاب بوحنيفه بهرى؛ اصحابِ بوحنيفه و شافعى؛ اصحابِ شافعى و بوحنيفه؛ اصحابِ بوحنيفه كوفى، 36، 47، 138، 217، 288، 294، 332، 341، 403، 404، 435، 457، 495، 612، 652
اصحابِ تواريخ، 32، 202
اصحابِ جمل؛ اهلِ جمل، 353، 359، 414، 481، 482، 484
اصحابِ حكم، 341
اصحابِ خواجه؛ اصحاب خواجه مصنّف، 77، 146
اصحاب سنّت، 155، 175، 496، 571
أصحاب سنّت و جماعت، 195
اصحابِ شافعى، 288، 294، 404، 405، 652
اصحابِ شيعه، 195
اصحابِ صفّين؛ اهلِ صفّين، 199، 353، 484
اصحاب صفّين و جمل، 172
اصحابِ فريقين، 159، 457
اصحابِ قلم، 233
اصحابِ معجزات؛ اصحابِ معجزات و بينّات، 582، 583
اصحابِ نهروان؛ اهل نهروان، 353، 484
اصحابِ وحى، 345
اصوليان؛ اصوليانِ اثنى عشريّه؛ اصوليانِ شيعت؛ اصوليانِ شيعه؛ اصوليّه؛ اصوليّه اماميّه؛ اصوليّه شيعه، 5، 20، 22، 32، 65، 108، 125، 193، 249، 253، 254، 293، 304، 305، 310، 525، 578، 580، 625
اعداىِ دين، 606
اعداى على؛ اعداى علىِّ مرتضى؛ دشمنانِ على = دشمنانِ مصطفى و مرتضى؛ دشمنانِ علىِّ مرتضى، 123، 198، 249، 255، 416، 426، 483
امامِ اشعريان، 604
ص: 1155
امامانِ زيديان، 110، 252
امامانِ گيلان، 427
اماميان؛ اماميّه، 147، 159، 450، 567، 598، 623، 644، 701
اماميّه اصوليّه، 125، 255
امّتِ ابراهيم، 627
امّت باقر، 38
امّت رسول؛ امّتِ محمّد؛ امّتِ مصطفى ، 62، 74، 282، 283، 288، 294، 449، 457، 469، 486، 503، 504، 526، 654
امرا؛ اميران، 58، 59، 70، 87، 95، 121، 124، 125، 131، 142، 150، 155، 162، 209، 211، 214، 217، 242، 282، 405، 406، 414، 427، 459، 491، 495، 512، 598
امراى اسلام، 459
امويان، 364، 513، 516، 517
امّهاتِ المؤمنين؛ اُمّهاتِ المؤمنين و المؤمنات، 23، 321، 525، 567، 704
اميرانِ حرمينِ مكّه، 232
اميرانِ ديلم؛ اميرانِ ديلمان، 513، 517
اميرانِ رافضى؛ اميران شيعى، 513، 514
اميرانِ سنّى، 518، 524
اميرانِ شام، 514
اميرانِ عراق، 513
اميرانِ غازى، 160
امينان استراباد، 476
انبياى پيشين، 588
انبياى خدا؛ انبياى كبار؛ انبياى معصوم؛ انبيا، 3، 13، 14، 15، 19، 25، 32، 52، 56، 57، 59، 72، 82، 84، 92، 95، 105، 108، 109، 113، 114، 115، 116، 122، 125، 126، 132، 147، 155، 170، 179، 191، 193، 202، 215، 223، 251، 255، 262، 271، 275، 276، 277، 280، 287، 297، 298، 301، 310، 315، 317، 339، 345، 350، 363، 364، 374، 381، 388، 431، 437، 443، 457، 463، 467، 468، 490، 499، 502، 510، 516، 520، 537، 539، 541، 543، 547، 552، 568، 574، 578، 579، 594، 600، 623، 630، 634، 656، 657، 670، 676، 681، 694، 697، 708، 710، 714
الانصار؛ انصار، 12، 15، 64، 66، 67، 68، 69، 76، 109، 149، 169، 180، 316، 322، 327، 328، 354، 381، 384، 386، 392، 393، 394، 396، 397، 410، 477، 480، 494، 562، 585، 653، 664، 666، 667، 669، 672، 709
الأصار المتقدّمين، 101، 410
انصاريان، 396، 659، 660، 669
الاوصيا؛ اوصيا؛ اوصياى انبيا؛ اوصياىِ بزرگوارِ انبيا، 179، 191، 578، 600
أولادِ أميرالمؤمنين؛ اولادِ على؛ اولادِ على و فاطمه؛ اولاد مرتضى، 307، 343، 426، 464، 465، 583
اولادِ بتول؛ اولاد فاطمه زهرا، 59، 343، 403،
ص: 1156
426
اولادِ بوبكر، 165
اولادِ بوتميم، 343
اولادِ حسين، 477
اولادِ رسول؛ اولادِ مصطفى، 252، 374، 387
اولادِ كسرى، 337
اولادِ ميمون قدّاح، 344
اُولوالأمر، 287، 367، 481، 519
اولوالعزمان، 350، 578، 709
اوليا، 13، 92، 108، 132، 349، 437، 468، 502، 539، 551، 594، 697
اُولِى النَّجْدَةِ، 664
اهلِ آبه؛ اهل آوه، 235، 648
اهلِ اسلام؛ المسلمين؛ مسلمانان، 8، 15، 16، 18، 19، 24، 49، 50، 59، 65، 70، 75، 76، 89، 95، 96، 98، 99، 100، 101، 124، 130، 135، 146، 147، 151، 156، 161، 162، 166، 175، 177، 182، 183، 189، 193، 199، 200، 214، 224، 239، 253، 276، 284، 295، 309، 315، 316، 318، 319، 333، 334، 338، 341، 359، 360، 364، 365، 374، 375، 376، 377، 396، 403، 404، 405، 411، 416، 443، 448، 449، 456، 457، 459، 461، 465، 466، 468، 471، 473، 474، 475، 478، 490، 492، 503، 504، 508، 509، 511، 512، 519، 523، 524، 533، 547، 552، 559، 573، 574، 580، 590، 595، 603، 604، 612، 613، 614، 620، 629، 647، 655، 710
أهل الدّراية و الولاية، 213
أهل الشّام، 541
أهل الشّام غزاة صفّين، 541
اهلِ بدر، 507
اهلِ بهشت، 654
اهل البيت مصطفى؛ أهل بيت رسول اللّه؛ اهل بيتِ رسولِ خدا؛ اهلِ بيتِ مصطفى؛ أهل بيتي؛ اهل البيت، 26، 33، 48، 115، 116، 153، 161، 177، 184، 186، 193، 252، 254، 256، 286، 355، 380، 403، 408، 423، 429، 445، 446، 684، 461، 472، 499، 500، 513، 515، 561، 572، 573، 575، 613، 616، 619، 621، 624، 631، 632، 650، 655، 656، 664، 665، 667، 668، 669، 680، 701، 704
اهلِ تقيّه، 502
اهل توحيد، 470
اهلِ توحيد و عدل و نبوّت و امامت، 657
اهلِ جبر؛ مجبّران؛ مجبران امّت؛ مجبّرانِ امّتِ محمّد،؛ مجبّرانِ لايُبالى؛ المجبّرون؛ مجبّره؛ المجبرينَ، 3، 4، 11، 14، 15، 16، 21، 23، 24، 46، 47، 72، 75، 85، 105، 108، 114، 132، 134، 137، 139، 150، 159، 162، 204، 208، 222، 230، 231، 251، 257، 258، 262، 263، 273، 276، 290، 291، 296، 306، 311، 319، 333،
ص: 1157
336، 345، 348، 357، 378، 437، 444،
445، 446، 454، 463، 469، 470، 478، 486، 487، 488، 493، 498، 507، 500، 519، 526، 530، 534، 535، 537، 540، 543، 547، 549، 553، 555، 562، 582، 588، 589، 598، 599، 602، 624، 639، 641، 658، 682، 686، 687، 705، 706، 714
اهلِ جبر و تشبيه، 12، 191، 535، 537، 641
اهلِ جمل و صفّين، 358، 485
أهلِ حبشه، 557
اهلِ حجاز، 101
اهلِ حشو و ضلال، 368
اهل حقّ، 553، 554، 672، 683، 708
اهلِ حَكَمَيْن، 384
اهلِ رِدّه، 313، 511، 512
اهلِ رى، 643، 648
أهل سارى و اُرَمْ، 217
اهلِ سنّت؛ اهلِ سنّت و جماعت ؛ سنّيان، 70، 77، 88، 102، 117، 121، 127، 135، 152، 155، 155، 158، 159، 164، 188، 190، 209، 237، 243، 262، 269، 279، 282، 336، 396، 397، 412، 420، 447، 450، 489، 491، 495، 505، 518، 519، 531، 535، 569، 635، 649، 712
اهلِ شام، 393
أهلِ شام و گيلان، 427
اهلِ شرك و ضلالت، 349
اهلِ عدل، 532، 534، 539، 540، 543، 545، 547، 548، 549، 550، 551، 552
اهلِ عدل و توحيد؛ اهلِ توحيد و عدل، 12، 13، 191، 535، 537، 596
اهلِ عراق، 626
أهلِ فتوى و تقوى، 228
اهلِ قاشان، 605، 648
اهل قبله، 179، 189، 261، 317، 358، 594
اهلِ قدر و تعطيل، 531
اهلِ قزوين، 648
اهلِ قم؛ قميان، 211، 212، 213، 405، 427، 605، 641، 648
اهلِ كتاب، 503
اهل لا إله إلاّ اللّه، 197، 198
اهل لغت و شعر، 199
اهلِ مدينه، 348
اهلِ وضع، 290
أهلِ وعيد، 297
أهل هَلْ أتى، 207
بابوييان، 581
بادنجانيان؛ باذنجانيّه، 32، 498
بازرگانان، 216
بازرگانان حنيفى و شفعوى، 473
باطانِ رى، 635
باطنيان؛ الباطنيّة؛ بواطنه، 85، 23، 108، 140، 150، 151، 217، 471، 473، 490، 497، 520، 600، 603
بت پرستان، 496، 512، 644، 645
ص: 1158
بددينان، 475
براهمه، 45، 496، 534
برگزيدگانِ خدا، 374
بزرگانِ دهستان، 476
بزرگانِ قريش، 179
بصريان، 574
بُغاة، 296، 358، 360، 378، 485
بلغا، 293
بنوأبيه، 693
بنو ديصان، 108
بنوهاشم؛ بنى هاشم، 68، 93، 181، 278، 281، 351، 559، 352، 660، 684، 685، 694، 705، 709
بنى اسرائيل، 432، 599، 668
بنى العبّاس؛ بنى عبّاس؛ پسرانِ عبّاس، 37، 45، 54، 56، 58، 93، 160، 165، 166، 171، 173، 233، 334، 409، 427
بنى اميّه، 74، 101، 160، 162، 163، 166، 169، 170، 171، 172، 232، 284، 308، 367، 399، 425، 465، 477، 479، 481، 513، 515، 592، 705، 706
بنى بابويه، 584
بنيتيم، 320، 351
بنى ثقيف، 224، 400
بنى حكم، 394
بنى حمدان، 137
بنى حنيفه، 313
بنى خُزاعه، 400
بنى ساعده، 322
بنى سفيان، 592
بنى ضَبّه، 564
بني عبدالمطَّلب، 181
بنى عديّ، 278، 281، 351
بنى عقيل، 342
بنى على، 407، 563، 684
بَنى قُرَيْظَةَ، 664
بَنى كلاب، 338، 564
بنى كُلَيْب، 564
بنى مخزوم، 320
بنى مذحج، 400
بنى مراد، 400
بنى مروان، 160، 477، 481، 515، 593
بنى نُمَيْر، 564
بنى هَمْدان، 224، 400
بيّاعانِ اصفهان، 300
بى نفسانِ ابهر، 476
پارسيان، 244
پاى خوانان، 6
پدرانِ قائم، 517
پرستاران، 323
پسرانِ أبوالبغل، 88، 89
پسرانِ بِسطام، 88، 89
پسرانِ سَنْبَرْ، 338
پسرانِ سنگلا، 88، 89
پسرانِ نوبخت، 28
پيرانِ خوراسان، 139
ص: 1159
پيرانِ طريقت، 699
پيروانِ كليمِ، 223
پيغامبران؛ پيغامبرانِ خدا؛ پيغمبران؛ پيغمبرانِ خدا؛ پيغمبرانِ مرسل، 13، 21، 52، 71، 105، 194، 276، 393، 436، 452، 464، 478، 485، 515، 546، 551
تابعانِ آل ياسين، 543
تابعين، 172، 251، 254، 327، 378، 392، 445، 543، 525، 589، 596
تاجيكان، 478
تازيان، 108، 244، 249
تازيان و علماى قم، 476
تَبَعِ تابعين، 392
ترسا؛ ترسايان، 18، 108، 109، 114، 121، 179، 198، 308، 378، 432، 487، 503، 532، 626، 627، 686
تركان، 86، 87، 118، 123، 124، 125، 149، 341، 405، 406، 414، 415، 440، 478، 489، 491، 512، 522
تركانِ حنفى و سنّى؛ تركان حنيفى، 160، 602
تركانِ غازى، 70، 118، 180، 217، 427، 521، 524
تركانِ مسلمانان، 124
تعليميان، 105، 375، 492
تناسخيّه، 497
جاحدان؛ الجاحدين، 296، 315
جحودِ، 548، 660
جَنّابيّان، 101
جنّيان، 78، 79، 81، 283، 318
جوان مردان درِ مصلحگاه، 476
جولاهكانِ قاسان، 299
جولاهكان قم، 589
جولاهكانِ ورامين، 654
جهانبانان؛ جهانداران، 229، 232
جهميّه، 498، 527
جهود؛ جهودان، 108، 109، 114، 121، 198، 282، 308، 362، 379، 432، 433، 435، 436، 437، 441، 478، 486، 490، 503، 506، 507، 530، 532، 610، 626، 627، 639 ، 645، 654، 656، 657، 658، 685، 686
جيلان، 365
حاجيان، 96، 99، 100، 216، 338، 339
حزب الشّيطان، 541
حشويان؛ حشويّه، 5، 254، 310، 578
حكّام؛ حُكّام عالم، 70، 459
حكيمان، 94
حلوليّه، 23
حمدانيان، 137
حنابله، 498
حنفيان، 91، 115، 332، 331، 405، 406، 439، 486، 489، 491، 500، 501، 605، 649
حنيفيانِ، 376، 490، 604
حواريانِ عيسى، 626
خاتونانِ اميران، 406
ص: 1160
خارجيانِ عِراق، 257
خارجيانِ كره، 300
خاندان دعوى دار، 228
خاندانِ ديالمانِ عراق، 232
خاندانِ سيّد ابوطاهر جعفرى، 242
خاندانِ سيّد بوهاشم علاء الدّوله، 240
خاندانِ سيّد علوى، 242
خاندانِ سيّد كامل نقيب، 242
خاندانِ سيّد نقيب جمال الدّين شرفشاه الحسينى، 240
خاندانِ صَدَقَة، 232
خاندانِ عبّاسيان، 413، 518
خاندانِ علاء الدّوله يزد، 232
خاندانِ كاكوان، 242
خرانِ لار و گنگان بروگرد، 655
خرانِ مزدقان، 476
خربندگانِ ساوه، 476، 655
خربندگانِ سبزوار، 299، 654
خردزدان درِ شهرستان و كره، 476
خركولان باطان، 476
الخزرج، 425
خصماء الرّحمن، 541
خطيبانِ على، 393
خلفا، 15، 36، 37، 38، 58، 59، 91، 92، 95، 109، 140، 145، 169، 200، 208، 209، 224، 282، 296، 306، 308، 364، 366، 409، 412، 414، 417، 427، 462، 477، 511، 512، 515، 517، 519، 522، 524، 638، 662
خلفاىِ اسلام، 71
خلفاى بغداد، 341
خلفاى بنى العبّاس؛ خلفاىِ آلِ عبّاس، 45، 56، 58، 170، 233، 327، 334، 407، 477
خلفاى بنى اميّه، 284
خلفاى بنى مروان، 593
خلفاى خواجه، 258
خلفاىِ راشدين، 113، 694، 706
خلفاىِ ملاحده، 108
خلفاى نواصب، 284
خواجگان، 70، 405، 414
خواجگان حبشى، 490
خواجگانِ رافضى؛ خواجگانِ شيعى؛ خواجگان و ملوكِ شيعت، 81، 107، 116، 142، 473، 474، 654
خواجگانِ سنّى لقبِ، 453
خواجگان مجبّر، 377
خوارج؛ خوارجِ امّت رسول؛ خارجيان، 74، 149، 164، 166، 284، 310، 334، 335، 378، 380، 397، 406، 407، 416، 417، 426، 450، 478، 486، 526، 591، 599، 629، 630، 638، 652، 653، 656، 660، 669، 671، 673، 705
خوارجِ سنّى لقب، 413
خويشانِ آلِ سلجوق، 434
دامغانيان، 217
دانشمندانِ سنّى؛ علماى اهل سنّت؛ علماى
ص: 1161
اهلِ سنّت و جماعت، 123، 243، 505، 569
دبّاغانِ آوه، 475
دبّاغانِ نهاوند، 300
دبيران، 199
دبيرانِ رافضى و ملحد، 93
دشمنانِ رسول؛ دشمنانِ مصطفى و مرتضى، 198، 426
دشمنانِ سه مرتضى و دو بوجعفر و دو مفيد، 663
دشمنانِ صحابه رسول، 251
دليرانِ ارم، 476
دوازده اماميان، 598
دوزخيان، 282، 283، 294
دهريان، 29، 468، 470، 471، 474، 534
دهريّه، 148، 471، 493، 497
ديالم، 48
ديالمِ شيعه، 604
دَيصانيّه، 305
ذرّيّتِ فاطمه، 445
ذرّيّه مرتضى، 392
ذرّيّه مصطفى، 338
ذرّيّة إسماعيل، 181
رئيسانِ رفض، 390
رازيان، 51، 494
راسخانِ علم، 374
رافضيانِ آبه و ورامين، 102
رافضيانِ درِ زادِ مهران، 99
رافضيانِ سارى و اُرَمْ، 667
رافضيانِ عهدِ اميرالمؤمنين على؛ رافضيانِ عهدِ على؛ رافضيانِ عهدِ علىِّ مرتضى، 114، 116، 381، 383
رافضيان قم، 262، 397
رافضيانِ قم و آبه و قاشان و درِ مصلحگاه، 484
رافضيان قم و سارى، 165
رافضيانِ قم و كاشان، 88، 100، 230، 666
رافضيانِ قُم و ورامين، 646
رافضيانِ كوفه، 396، 408، 409، 416
رافضيانِ وَرامين، 666
راويانِ اميرالمؤمنين، 574
راويان؛ رُواةِ، 43، 659، 662
راويانِ سنّىِ، 662
راويانِ شيعت؛ راويان أئمّه، 438، 661
راويانِ متّهم، 658، 660
راويانِ مجهول و مطعون، 658
رسل؛ رسولان؛ رسولانِ خدا؛ رسولانِ معصوم = مرسلان؛ فرستادگانِ خدا، 3، 14، 25، 25، 71، 72، 105، 122، 125، 126، 174، 194، 275، 319، 350، 428، 451، 486، 510، 536، 537، 539، 540، 546، 547، 548، 550، 554، 578، 590، 612، 646
رشنيقان، 478
رضويانِ قم، 331
رُوات و ثِقات أئمّه، 225
روافض؛ رافضى لقبان؛ أهل رفض؛ الرّافضون = رافضيان، 11، 12، 13، 16، 17، 19، 20،
ص: 1162
21، 22، 26، 30، 31، 36، 37، 43، 46، 54، 60، 67، 71، 72، 77، 78، 85، 87، 87، 89، 98، 100، 102، 103، 107، 109، 116، 118، 119، 121، 122، 127، 129، 136، 148، 152، 153، 154، 159، 161، 163، 169، 170، 171، 174، 176، 188، 191، 196، 199، 208، 209، 231، 251، 254، 258، 267، 272، 276، 281، 282، 296، 301، 317، 318، 348، 361، 374، 379، 380، 381، 383، 385، 386، 387، 389، 390، 392، 393، 395، 402، 406، 407، 408، 409، 410، 413، 417، 418، 419، 420، 424، 427، 430، 431، 440، 442، 443، 445، 446، 447، 448، 449، 451، 459، 464، 465، 473، 474، 477، 482، 490، 494، 500، 503، 504، 506، 507، 513، 514، 517، 518، 519، 524، 547، 551، 554، 562، 580، 582، 589، 590، 592، 618، 621، 626، 637، 641، 643، 646، 647، 651، 659، 669، 673، 675، 682، 685، 690، 692، 698، 699، 703، 710، 713
روافضِ كوفه، 327، 410، 414
رواةِ معتمد، 569
روميان، 268، 512
رهّالانِ باطان، 655
رؤساى اصحاب سنّت، 155
رؤساى قاتلان حسين، 393
رؤساء و مصلحانِ ورامين، 476
زانيان، 553
زردشت، 344، 468، 626
زنادقه؛ زندقه، 29، 45، 89، 104، 199، 225، 318، 331، 450
زنانِ انبيا؛ زنانِ رسولانِ خدا، 105، 125، 126، 318، 319
زنانِ پيغمبر؛ زنانِ رسولِ خدا، زنانِ رسول؛ زنانِ محمّد؛ زنان مصطفى؛ ازواجِ رسول، 18، 126، 200، 251، 253، 318، 319، 320، 395، 431، 525، 567، 626، 662، 703، 709
زنانِ لوط و نوح، 125
زهّاد، 203، 226، 229، 256، 257، 296، 392، 495، 525
زهّاد و عبّادِ شيعه، 624
زيديان؛ زيديّه، 32، 110، 258، 274، 332، 450، 459، 464، 498، 504، 527، 612، 614، 631، 645
ساداتِ استرآباد، 243
ساداتِ بنى عبّاس، 427
ساداتِ جرجان، 243
ساداتِ درِ زامهران، 476
ساداتِ رى و قزوين، 242
ساداتِ سارى سيّد الحسن، 434
ساداتِ سبزوار، 243
ساداتِ شيعه؛ سادات؛ سادات شيعه اصوليّه؛ ساداتِ كبار، 37، 40، 42، 49، 126، 127،
ص: 1163
154، 162، 170، 207، 227، 241، 240،
250، 307، 343، 344، 409، 417، 430، 434، 435، 457، 475، 480، 481، 583، 635، 644، 705
ساداتِ علوى، 236، 473، 637
ساداتِ فاطمى، 90، 340
ساداتِ كيسكى، 40
سادات و شيعتِ قزوين، 476
سادات و نقباى نيشابور، 243
سپاهسالاران درِ غايش، 475
سپاه سالارانِ عراق، 217
سپاهِ شام، 391
سپاهِ على، 379، 381
سپهسالاران، 232
سرانِ بغداد، 366
سرهنگانِ آبه، 654
سفراىِ اربعه، 94
سفيانيان، 168، 404
سفيرانِ الحاد، 140
سفيرانِ عالمِ غيب، 4
سفيهانِ ورامين، 589
سلاطينِ آلِ سلجوق، 16، 36، 56، 216، 232، 240، 344، 427
سلاطين؛ سلطانان ملوك؛ پادشاهان، 41، 42، 43، 47، 58، 59، 92، 95، 121، 140، 142، 145، 157، 166، 208، 209، 211، 214، 216، 229، 230، 232، 233، 242، 243، 282، 365، 380، 434، 435، 458، 459، 512، 522، 605، 614، 638
سلاطينِ نيكوسيرت، 90
سلجوقيان، 407، 446
سمعانيان، 652
سندلانيان، 134
سنّيانِ عدلى، 376
سنّيانِ قزوين، 209
سنّيانِ مكّه و مدينه، 397
سنّيانِ منصف، 257
سوّاسانِ پالان گران، 476
سوفسطائيّه، 496
شاعركانِ بد اعتقادِ، 81
شاعيان؛ شاعيانِ عالم، 135، 255
شافعيان؛ شافعى مذهبان، 38، 439 ، 500
شاگردانِ مرتضاى بزرگ، 226
شبخيزانِ نرمين و سروهه، 476
شجاعان و مبارزان نيسابور، 476
شحنگان، 49، 162، 166، 513
شعرا؛ شعراى عالم، 480، 593، 595
شعراىِ بزرگ، 211
شعراى پارسيان، 249
شعراى تازيان، 249
شعراى شيعى؛ شعراىِ شيعه، 82، 249
شعراىِ مسلمانان، 8
شعراء عرب و عجم، 37
شفعويان، 115، 406، 624
شهداى شيعه، 144
شهداى كربلا؛ شهيدانِ كربلا، 224، 309، 310،
ص: 1164
403، 404، 460، 652
شهرياران، 232
شهيدان؛ شهدا، 208، 296
شياطين، 79
شيخين، 316
شيرزادان، 242
شيرمردانِ فليسان، 475
شيعه اصوليان؛ شيعه اصوليّه؛ شيعه اصوليّه اماميّه؛ شيعه اماميّه؛ شيعه اماميّه اصوليّه، 20، 32، 44، 65، 73، 108، 126، 193، 253، 255، 277، 320، 321، 350، 452، 548، 550، 553، 562، 578، 579، 580، 616، 676
شيعت؛ شيعتِ آل محمّدند؛ شيعتِ اماميّه؛ شيعه؛ شيعه آل مصطفى؛ الشّيعة؛ شيعيان، 5، 7، 16، 21، 23، 30، 31، 32، 34، 36، 37، 38، 41، 42، 44، 45، 46، 47، 49، 50، 51، 54، 55، 59، 67، 69، 74، 76، 77، 80، 82، 85، 92، 97، 104، 105، 109، 111، 112، 114، 115، 116، 122، 126، 127، 134، 138، 142، 144، 147، 148، 154، 155، 156، 158، 159، 161، 162، 164، 166، 174، 177، 194، 195، 196، 202، 217، 229، 232، 240، 246، 249، 251، 253، 254، 257، 258، 259، 260، 261، 262، 263، 264، 266، 267، 269، 276، 277، 279، 280، 281، 282، 283، 284، 287، 289، 290، 291، 292، 293، 294، 295، 299، 301، 304، 305، 307، 309، 310، 313، 319، 320، 321، 322، 323، 324، 331، 336، 341، 344، 345، 346، 347، 349، 383، 389، 397، 398، 400، 406، 419، 422، 429، 430، 431، 433، 435، 438، 439، 440، 441، 442، 443، 444، 446، 447، 450، 451، 453، 456، 457، 459، 460، 463، 466، 468، 472، 473، 474، 475، 478، 482، 483، 484، 494، 495، 498، 500، 503، 504، 507، 508، 510، 511، 517، 518، 520، 521 ، 525، 526، 527، 530، 532، 538، 540، 545، 549، 551، 552، 553، 555، 561، 567، 570، 573، 575، 576، 577، 578، 581، 582، 583، 584، 585، 586، 591، 592، 593، 594، 596، 597، 599، 600، 601، 602، 605، 606، 607، 608، 610، 611، 612، 613، 614، 616، 617، 618، 619، 620، 621، 625، 627، 628، 629، 631، 632، 634، 637، 638، 639، 642، 643، 644، 645، 646، 647، 649، 652، 655، 660، 668، 669، 671، 673، 674، 676، 682، 683، 684، 687، 696، 700، 701، 705، 706، 708، 711، 712، 716
شيعتِ آلِ رسول؛ شيعتِ آلِ محمّد؛ شيعتِ اِثناعشريّه، 345، 449، 514
شيعت ابن الخطّاب، 601
شيعتِ اميرالمؤمنين؛ شيعتِ على؛ شيعه على،
ص: 1165
347، 543، 592، 658
شيعت حسن و حسين، 267
شيعه حسنِ على، 386
شيعه رى، 49
شيعيانِ شام و يمن و طائف، 626
شيعيانِ عراق، 114
شيوخِ اهلِ عدل، 529
شيوخِ متصوّفه، 77
صابئه، 496
صالحانِ امّت؛ صلحا؛ الصّالحين، 92، 208، 644
صبّاحيان، 140، 150، 471، 511، 524
الصّدّيقين، 208
صناديدِ قريش، 53، 590
صناديدِ مكّه، 557، 591
طبايعه؛ طبايعيان، 23، 487، 497، 598
طبيبان، 327
طُغاه، 358، 360، 565
ظالمان اهل البيت، 423
عابدات، 567
عارفانِ سبزوار، 476
عاصيانِ امّت، 580
عبّاد، 37، 229، 256، 257، 392، 525
عبّاسيان، 162، 364، 377، 409، 413، 427، 446، 465، 480، 513، 516، 517، 518، 625
عبدة الأوثان، 541
عجم، 37
عدليان، 308، 528
عرب، 37
عشره ناجيه، 394
عُصاةِ بنى مروان، 515
علما، 32، 70، 203، 551، 594، 674، 675
علما و مُذَكِّرانِ فريقين، 61
علما و مُذكِّران و عارفانِ سنّى، 77
علماىِ خراسان، 139
علماىِ رفض؛ علماى شيعت؛ علماىِ شيعه؛ عالمان رافضى، 8، 48، 49، 147، 154، 156، 336، 551، 584، 611، 634، 642، 651، 714
علماى فريقين؛ علما و فقهاى طوايف؛ علما و فقهاى فريقين، 326، 403، 434، 464
علماىِ مجبّران؛ علماى بزرگ مجبّران؛ علماى خواجه؛ علماى سنّت؛ علماىِ سنّى؛ دانشمندان مجبّره، 47، 91، 123، 209، 281، 478، 582، 642
علماى مسلمانان، 315
علماى نواصب، 656
علماء اصحاب، 206
علويانِ، 343، 344، 350، 418، 419، 424، 426، 442، 445، 474، 475، 477، 478، 479، 480، 705
عوّانانِ قم، 299، 475، 654
غاريان، 107
غازيانِ اسلام؛ غازيان، 107، 296، 378، 477، 511، 512، 688
ص: 1166
غلامان عثمان، 394
غلان سناردك، 654
غُلاة؛ غاليان، 5، 23، 109، 254، 296، 305، 471
فارسيان، 198
فاسقان، 553
فاطميان، 377، 445، 705
فتّانان، 6
الفُجّار، 694
فحولِ ادبا، 229
فراعنه، 565، 697
فرزندان آدم، 472
فرزندانِ اسماعيل بن جعفر صادق، 330
فرزندانِ امام موسى بن جعفر الكاظم، 648
فرزندانِ انوشروانِ، 247
فرزندانِ بوبكر، 689
فرزندانِ بُولَهَبْ، 684
فرزندانِ بهرام گور، 338
فرزندانِ رسول؛ فرزندانِ مصطفى؛ فرزندانِ مصطفى و زهرا، 54، 330، 447، 639
فرزندانِ سيفِ ذي يَزَنْ، 232
فرزندانِ على؛ فرزندانِ علىّ بن أبى طالب، 167، 307، 350
فرزندان علىِّ نقى، 338
فرزندانِ فاطمة الزّهرا؛ فرزندانِ زهرا، 374، 583
الفرس، 395
فرشتگان؛ فريشتگان؛ ملائكه، 32، 105، 132، 147، 182، 296، 235، 318، 551، 345، 347، 355، 461، 550، 551، 569، 574، 578، 581، 594، 595، 669، 672، 673
فصحا، 293
فضايل خوانان، 71، 121
فضايليان، 85
فقها؛ فقهاىِ اسلام، 32، 40، 41، 44، 146، 210، 211، 214، 213، 254، 256، 430، 456، 495، 499، 596، 619، 644، 647، 674، 675، 700، 702
فقهاىِ شيعت؛ فقهاىِ شيعه؛ فقيهان اهل البيت، 451، 619، 632، 676، 684
فقهاى فريقين، 254
فلاسفه، 23، 29، 45، 148، 497
فلك پرستان، 496
قائلانِ عدل و توحيد، 442
القاسطين، 357، 413، 484
قاشيان، 641
قاضيان؛ قُضاة؛ قُضاةِ اسلام، 49، 59، 70، 95، 155، 199، 200، 214، 406، 433، 435، 459، 495، 499، 592، 612
قانتات، 704
قدّان پالانگران، 301
قدريان؛ قدريّةُ، 72، 469، 488
قُرّا، 575، 674، 675
قُرّاى سبعه، 574
قِرْمِطيان، 337
قريش؛ قُرَشيان، 50، 52، 53، 68، 179، 181،
ص: 1167
188، 236، 318، 320، 351، 399، 436،
557، 558، 559، 590، 665، 667، 669، 709
قزوينيان، 491
قماربازان دركنده، 476، 655
قوم جمل، 295
قوم سامرى، 282
قومِ عهدِ رسول، 383
قومِ كوفه، 661
كافران؛ كافرانِ بت پرست؛ الكّفار؛ كفّارِ عهدِ رسول، 12، 13، 16، 25، 264، 485، 507
كبارِ سادات، 243
كِبارِ علماىِ شيعه، 676
كبارِ فقها، 645، 658
كبراى اهل البيت، 664
كبراى مكّه، 558
كُبراى مهاجر و انصار، 316
كرّاميّه، 294، 498
كشندگانِ حسين؛ كشندگانِ حسين على؛ قاتلان حسين؛ قاتلانِ حسين بن على، 389، 393، 398، 400
كشندگانِ عثمان، 398
كفّار قريش، 24، 351، 557
كفّارِ مكّه، 53، 264، 266، 436، 590
كفشگرانِ درِعايش، 299، 589، 596، 703
كفشگرانِ در غايش، 475، 654، 655
كلارگران آبه؛ كلارگرانِ آوه، 299، 589
كلانِ آمل، 300
كلانِ آمل و طبرستان، 476
كوتوالان، 232
كودكانِ روافض، 390
كودكانِ كوفه، 396
كودكانِ مدينه، 396
كوفيان؛ كوفيانِ رافضى، 392، 393، 394، 396، 397، 402، 412، 574
كياكانِ سارى و اُرَمْ، 299، 475
كيشِ گبركى، 340
گاوانِ آذربيجان، 476
گبران؛ گبركان، 50، 52، 54، 56، 57، 58، 59، 60، 74، 93، 95، 160، 162، 165، 166، 168، 179، 180، 263، 419، 442، 443، 444، 445، 446، 447، 488، 512، 523، 544، 626، 627، 686
گبركانِ عجم، 511
گبركان قزوين؛ گرگبريانِ قزوين، 300، 476، 655
گنده دهنان ورامين، 475
لاسكيان، 47
لُرانِ خوزستان، 300
لشكر شام، 379
لشكر غزّان، 49
لشكرِ غزنين، 49
لوطيان، 553
المارقين، 316، 351، 357، 413، 484
مالكيان، 464، 504
مبتدعان و متغلّبانِ مصر؛ متغلّبانِ مصر؛ متغلّبان و ملحدانِ مصر، 100، 109، 511،
ص: 1168
512
المُبتدعين، 673
متحقّقان شيعت، 552
متصوّفه؛ اهل تصوّف، 91، 495، 525
متعصّبان بنى اميّه، 74
متّقيان؛ اهل تُقا، 149، 356، 378، 388، 412، 697
متكلّمان، 211، 491، 528
متكلّمان متحقّقان شيعت، 552
متولّدان، 105
متولّيانِ دين، 374
مُثبتانِ توحيد و عدل، 256
مجاورانِ زردشت، 626
مجاهدان؛ مجاهدانِ راه حقّ؛ مجاهدانِ اسلام، 197، 232، 302، 654
مجبّرانِ تعليمى، 520
مجبّرانِ رى، 521
مجبّرانِ قُحّ، 635
مجبّرانى، 284
مجتهدان، 43، 44، 255، 460، 464، 501، 525، 526، 624
مجسّمه، 23، 333، 450، 469، 498، 499، 527
المجوس؛ مجوسيّة، 108، 488، 493، 496
محدّثان؛ محدّثانِ معتمد، 570، 594
محقّقانِ، 224، 528
محقّقانِ اصوليّه؛ محققانِ شيعت؛ محقّقانِ شيعه؛ محقّقانِ شيعه اصوليّه، 310، 550، 634، 685
مخالفانِ اسلام، 683
مُخَنَّثانِ اصفهان، 655
مدّعيان، 512
مدنيان، 393، 402، 574
مرتدّان، 316
مروانيان؛ مروانيان، 74، 162، 163، 168، 171، 172، 232، 284، 364، 367، 408، 465، 481، 516، 589
مزاد كه، 148
مستحقّانِ زكاة، 394
مشبّهه؛ مشبّهيان؛ مشبّهان، 23، 47، 132، 134، 139، 205، 230، 294، 331، 332، 333، 335، 345، 378، 405، 406، 450، 454، 469، 487، 498، 499، 500، 527، 530، 534، 535، 537، 543، 550، 553، 686
مشبّهه همدان، 300
مشبّهيانِ اصفاهان، 476
مشركان؛ المشركين، 16، 109، 166، 265، 294، 313، 357، 375، 478، 670
مشركان مكّه، 372
مصاحبانِ رسول، 703
مصريان، 330، 341، 521، 524، 624
مصنّفان، 43، 113
مضر، 108
مُعاندان، 296
معتبرانِ اهلِ لغت، 552
معترفان به امامت، 596
معترفان به كتاب و سنّت، 442
معتزله؛ معتزلى، 31، 272، 273، 274، 498، 526، 527
معتزليانِ عدلى مذهب، 499
ص: 1169
معتقدان خوابه، 476
معتقدان درِ رشقان، 476
معتمدان تابعين، 543
مَعَدّيان، 518
معصومان، 189، 347، 370، 374، 583، 606، 632، 705
مُعَمَّرانِ صحابه، 696
مغربْ باطنيان، 513
مفاخر شيعه، 716
مفتيان؛ مُفتيانِ أحكامِ شريعت، 49، 124، 180، 374
مفسّران اهل البيت، 575
مفسّران؛ مفسّرانِ اسلام؛ المفسّرين، 195، 199، 203، 211، 228، 256، 257، 285، 294، 302، 308، 593، 707
مفوّضه، 554، 555، 589، 594، 595، 596
مقرّان به نبوّت، 596
مقرّان به نبوّت و امامت، 442
مقرّبان روحانيان، 350
مُقْرِيان، 199، 211، 214، 256، 574
مُقريانِ معتبر، 675
مقلّدان، 492
مكلّفان، 622، 623، 632، 641
مكّيان، 363، 393، 402، 574
ملائكه كرّوبيان، 350
ملاحده عالم؛ اهلِ الحاد؛ ملحدان؛ ملاحده؛ المُلحدين، 42، 89، 96، 100، 104، 105، 106، 107، 108، 109، 110، 118، 119، 120، 121، 129، 132، 135، 137، 138، 140، 141، 142، 143، 144، 145، 146، 148، 151، 154، 156، 161، 202، 217، 222، 226، 237، 243، 254، 258، 330، 332، 339، 341، 343، 344، 375، 376، 377، 378، 427، 441، 445، 449، 450، 451، 456، 459، 461، 462، 463، 464، 465، 471، 473، 475، 478، 490، 492، 493، 497، 503، 511، 512، 518، 522، 523، 524، 597، 599، 603، 605، 606، 611، 612، 613، 614، 615، 616، 634، 645، 646، 687
ملّتِ محمّد، 176
ملحدان اسكيد، 143
ملحدانِ الموت، 121
ملحدان باطنى، 159
ملحدانِ سارى، 120
ملحدانِ مصر و مغرب، 110
ملحدان و متغلّبانِ مصر، 102، 334
ملحدى، 94، 99، 119، 128، 129، 130، 135، 137، 144، 149، 204، 258، 285، 327، 486، 615
مَلِكانِ ديالم، 237
ملوك آتش پرستان، 344
ملوكِ بنى اميّه، 477
ملوكِ ديالم، 37، 47، 152، 518
ملوكِ ديلمان، 232
ملوكِ سلجوق، 216
ملوكِ شيعت، 614
ملوك غزنين، 37
ملوكِ مازندران، 216، 232، 434
ملوك و اصپهبدانِ سارى، 476
ص: 1170
ملوك و امراى عالم حنيفى و شفعوى، 648
منافقان، 383، 431
مناقب خوانان؛ مناقبيان؛ مناقبيانِ رافضى زبان، 71، 74، 82، 85، 118
منجّمان، 94
منكرانِ امامت بوبكر، 482
مُنكرانِ امامت؛ منكرانِ امامتِ ائمّه؛ منكرانِ امامتِ على، 249، 378، 482
منكرانِ بعث و نشور، 331
مُنكرانِ توحيد، 378
منكرانِ توحيد و رسالت، 45
منكرانِ توحيد و عدل؛ منكرانِ توحيد و عدلِ خدا؛ منكرانِ عدل و توحيد، 297، 301، 426
منكرانِ توحيد و عدل و نبوّت، 496
مُنكرانِ جبر و تشبيه، 256
منكرانِ رايتِ سياه، 615
مُنكرانِ رسالت، 378
منكرانِ شريعت و تقويتِ اسلام، 349
منوچهريان، 232
مُواليان امير المؤمنين، 249
موحّدان، 135، 456، 478، 490، 530
موحّدانِ شيعت، 433
موحّدانِ شيعى اصولى، 520
موسويان، 331
مهاجر، 15، 64، 66، 67، 68، 69، 76، 109، 169، 180، 316، 322، 327، 328، 354، 381، 384، 386، 392، 393، 394، 397، 410، 477، 480، 494، 562، 585، 653، 664، 666، 667، 669، 672، 709
مهاجران، 664
مهاجريان، 396، 440، 659
المهاجرين، 12، 101، 149، 396
مهترانِ جرجان، 476
مؤذّنان، 214، 456
مؤلّفه قلوب، 683
مؤمنات، 567
مؤمنان؛ الْمُؤمِنُونَ؛ المؤمنين؛ مؤمنانِ امّت، 13، 105، 132، 148، 149، 197، 264، 290، 319، 322، 347، 382، 388، 397، 433، 436، 446، 478، 490، 502، 538، 547، 574، 580، 592، 642، 647، 683، 704، 705، 707، 714
مؤمنانِ جربايقان، 476
مؤمنانِ عدلى مذهب، 574
مؤمنانِ كاشان، 214
ناجيان، 697
ناصبيان؛ الناصبون؛ ناصبيانى؛ نّواصب، 45، 123، 169، 248، 276، 284، 307، 311، 384، 395، 413، 416، 417، 424، 427، 512، 518، 526، 562، 576، 586، 589، 591، 593، 618، 620، 621، 638، 647 ، 652، 656، 658، 663، 666، 669، 671، 673، 675، 686، 687، 706، 711، 713
ناقدانِ دين، 654
ناقلانِ امين، 569
ناقلانِ ثقة، 44
النّاكثين، 315، 351، 356، 360، 413، 412، 413، 484
ناكسانِ زنجان، 476
ص: 1171
نايبانِ حضرت خلافت؛ نايبانِ مهدى، 512
نايبان مرتضى، 374
نجّاريّه، 498
نِزاريان، 140، 518
نسل إبراهيم، 181
نصانرينه، 497
نقباءِ بني اسرائيل، 599
نقيبان، 457
نُوّابِ دارالخلافه، 366
نوبختيان، 28، 45، 225
نوجرير، 234
نوسنّيانِ انتقالى، 291
واضعان الحاد، 330، 336، 378
واضعانِ رفض، 327، 381
وزرا؛ وزراىِ عالم؛ وزيران، 92، 142، 150، 157، 209، 214، 233، 282، 434
وزراى خلفاى بنى العبّاس، 233
وزيرانِ رافضى و باطنى، 519
وزيرانِ قاشان، 476
وُلاة، 162، 166، 605
وُلْدِ الْحُسَيْنِ، 665
ولد العباس، 171، 173، 174، 258، 269، 418، 419، 422، 614
هاشميّات، 245
هفت اماميان، 598
يارانِ رسول، 562
يارانِ على؛ ياوران و انصارانِ اميرالمؤمنين علىّ مرتضى، 166، 223
يازده امام، 296، 307، 568
يازده معصوم، 517، 683
يزيديان، 499
يهودان، 487
ص: 1172
وقايع و حروب
(13)
فهرست وقايع و حروب
اُحُد؛ روز احد، 178، 182، 197، 266، 386، 389، 461، 705
الهجرة النّبويّة؛ هجرت صاحب شريعت، 4، 716
بدر؛ يوم بدر؛ روزِ بدر، 178، 181، 197، 265، 266، 355، 576، 613، 705
بعثتِ رسول؛ بعثتِ محمّد؛ بعثتِ مصطفى؛ بعثت، 84، 146، 232، 302، 326، 359، 363، 367، 587، 588، 710
بعث و نشورِ قيامت، 292، 326
بيعتِ ابوبكر؛ روز بيعت، 66، 664، 665
بيعتِ سقيفه؛ روز سقيفه؛ سقيفه بنى ساعده، 65، 313، 322، 562، 664
بيعتِ شورى؛ روزِ شورى، 354، 384، 410، 696
تبوك، 186
تزويجِ على و فاطمه، 262
روز جمل؛ حرب جمل؛ جمل، 165، 167، 172، 189، 197، 198، 261، 334، 360، 378، 477، 479، 705
حربِ اهلِ رِدّه، 313
حرب حنين؛ روز حنين، 184، 197، 198
حربِ شام، 379
حربِ صفّين؛ صفين، 165، 167، 172، 189، 197، 198، 224، 261، 295، 334، 357، 360، 378، 392، 393، 477، 479، 705
حربِ نهروان، 477، 479
خروج دجّال، 289
خروجِ سفيانى، 520
خروج قائم؛ خروج قائمْ شيعت؛ خروج مهدى، 288، 289، 291، 426، 447، 506، 508، 514، 521
خروج مختار بوعبيدِ ثقفى، 166
رجعت، 292، 303
روز حديبيه، 372
روزِ حَكَمَين، 384
روز خندق؛ خندق، 182، 197
روز دار عبد المطلّب، 354
روزِ عرفه، 96
ص: 1173
روز غدير؛ روزِ غديرِ خمّ؛ غدير خمّ؛ غدير، 186، 194، 195، 196، 214، 244، 513
روز فتح خيبر؛ فتحِ خيبر؛ يوم خيبر، 76، 184، 244، 355
روز مواخاة، 191، 600
روزِ يَرْمُوك، 266
شبِ غار، 185، 265
شبِ نوزدهم ماهِ رمضان، 380
صلحِ رضا و مأمون، 373
عاشور؛ روز عاشورا، 214، 378، 379، 403، 405، 404، 406، 513، 650، 652
غيبتِ امام، 518
غيبتِ مهدى، 89، 173، 513، 516
فتح مكّه، 184، 357، 359، 614
قتلِ حسين، 402
قتل عثمان، 513
قتل نفس زكيّه، 520
قيامت، 303، 326، 332، 336
ليلة العقبه، 267، 268، 269
ليلة الميلاد، 513
معراج، 556
موت مصطفى، 670
نزولِ عيسى، 171، 288، 291، 447، 507، 512
نزولِ عيسىِ مريم، 506
نشور، 326
نصرتِ اسلام، 76
نوزدهم ماهِ رمضان، 385
نهروان؛ غزاتِ نهروان، 165، 167، 189، 198، 255، 334، 378
وقعه ذات السّلاسل، 83
ولادتِ على، 585
هلاكِ يزيد، 101
يوم المِهْراس، 182
ص: 1174
لغات و اصطلاحات
(14)
فهرست لغات و اصطلاحات
آب (بول)، 273
آبگينه، 509، 538
آحاد النّاس، 409
آغازيد، 78
آغازيدن، 378
آلتِ پاى خوانان، 6
آوسْتىِ = آستين، 418
ابله ديدار، 81
ابنه، 200
اجرا كردن، 12، 65، 127، 149، 178، 223، 254، 275، 280، 297، 298، 347، 367، 372، 384، 528، 528، 580، 679
احمق روى، 81
ادرارات، 154، 216
اروانه، 687
از آفتاب روشن تر است، 133، 477، 659، 664
از آفتاب ظاهرتر است، 58، 91، 235، 253، 652، 664
از آفتاب معروف تر است، 559
از آفتاب معروف ترند، 434
از بهر آن را، 25، 126، 169، 198، 350، 407، 439، 461، 493، 534، 549
از جهان كرانه شد، 172
از جهان كناره شد، 505
از سر ترسى بزنند، 346
اسپر، 160
استخوانِ خرما، 268
اشگرفِ، 653
اُشنان، 366
اصحابان، 460، 626، 683
اصحابانشان، 348
اصحابِ قلم، 233
أعواض، 444، 453
افروشه، 349
اُفّ مى كردند، 379
اموى صفت، 205
اموى طبع، 476
ص: 1175
انتجاع، 695
اند، 78، 83، 132، 140، 163، 172، 230،
263، 373، 374، 376، 405، 411، 419، 426، 435، 455، 479، 508، 520، 523، 525، 591، 633، 660، 664، 695
انداختِ = توطئه، 179، 332، 335
اندبار، 200، 217
اندهزار، 102، 369، 410، 437، 712
اندى، 84، 317، 449، 453، 507
انگشت بدان شمار وامى كردند، 407
انها، 145
اوباش، 76، 109، 265، 401، 453، 489
اوستين = آستين، 611
اوكندند = افكندند، 268
اوميدِ، 251
اينت، 518
اينچه، 49، 278، 335، 377، 393
بابت = لايق، 358، 652
بار بنهاد، 617
با ديد نيامد، 479
بازارى، 115، 415
باز استاند، 162
با سر بايد گرفت، 106
باطنى اى، 135، 145، 148، 156، 221، 315، 482، 490، 502
باى خوانان، 129
باى خوانكى، 437
بأجمعُ، 443
بَتَرين، 311
بخشيده = متنوّعه، 38، 250، 500
بدبدبةٍ، 412، 413، 415، 416
براشمارند، 160
بُراق، 673
براكنده شويد، 379
بربط ساز، 205
برپيخت، 312
برپيخته، 268، 270
بر خود خندد، 423
بر خود خنديده باشد، 568
برسبامِ، 693
بَرَصْ، 121، 122، 696
بر طريق، 4
بر كار كنند، 124
برگ فرستادن، 216
بِرُمَّتْ، 617
بزرگ صورت، 596
بزنخ مالى، 454
بسترِ رومى و مقراضى، 100
بشارت زدند، 523
بشارت مى زدند، 520
بِطْريقان، 178
بطنوى، 457
بمقرعةٍ، 412، 413، 415، 416
بُنْگاه، 518
بهترك، 397
به حساب كورتر است، 23، 319، 385، 398،
ص: 1176
451، 517، 520، 534، 624، 625، 627، 661، 664، 709
به حساب كورتر باشد، 510، 568
به سه قديم گفتند، 469، 487
به عيب فرا نموده، 114
بياود، 358، 373
بيران، 102، 222، 340، 490
بيران كردن، 102، 340، 490، 520
بيرانه، 81، 82، 136
بيرون از آن كه، 42، 96، 117، 240، 466، 580، 609، 637، 661
بيعت رضوان، 425
بيعتِ شورى، 354، 384، 410
بى فرمانى، 17، 351، 427
بيگار، 619، 620
بيمارستانه، 273
پاك نسبت، 508
پالان گران، 301، 476
پاى افزار، 649
پذرفت، 513
پرويزنى، 691
پرير، 412، 670
پِسْتِ جو، 685، 692
پيرار، 406
پيس، 401
تبارات، 419
تَتْرى، 104، 330
تسو (واحد وزن)، 496، 497
تسويغاتى، 154
تشنيع، 4، 19، 20، 25، 36، 49، 65، 68، 70، 87، 95، 98، 120، 122، 125، 127، 138، 142، 156، 161، 174، 175، 253، 254، 266، 274، 284، 301، 319، 323، 334، 344، 348، 360، 381، 387، 403، 422، 430، 439، 440، 441، 446، 471، 494، 508، 512، 519، 521، 524، 525، 550، 552، 582، 583، 605، 613، 619، 642، 647، 649، 650، 651، 673، 676، 679، 687
تعنّت مى نمودند، 379
تقولى، 415
تلاود، 475
تمام الأربعين شد، 261
تن بدو سپرد، 17
تن بزد، 356، 362
تن بزده، 353
تن مى زند، 279، 374، 376
جادّه حقّ، 230، 335
جادّه حقيقت، 7
جادّه مستقيم شرع، 176
جاورس، 265
جُذام، 121
جَلْدى كردند، 490
جمهور اعظم، 98، 252، 362، 363، 387
جمهورِ بزرگ، 387
ص: 1177
جواب جنگ نباشد، 159، 188، 477
جوابْ جنگ نداند، 562
جواب جنگ نشمرند، 217
جولاهكانِ، 299، 589، 654
جولاهه، 279، 466، 655
جولاهى، 279
چفسد، 625
چنگ نواز، 205
چنگ و چغانه، 642، 647
چنين چنين، 90
چيزى اندازند، 30
حبّ النّشوء، 7، 148
حثّ، 96
حثّه، 266
حجّامى، 679
حرام خواره، 123
حَشَرْ، 409، 524
حشر انگيخت، 341
حظيره مصطفى، 637، 706
حق وران، 363، 368
حقّى = برحق بودن، 356، 365، 368، 369، 450، 582، 671، 692
حلال زادگى، 84، 401، 593
حلقه ميم كرده = محاصره كرده و تنگ گرفته، 314
حنفى اى، 133، 134
حنيفى، 91، 112، 115، 127، 209، 288، 290، 381، 404، 405، 406، 467، 468، 473، 496، 498، 499، 602، 648، 653، 704
حنيفيان، 331، 376
خارجى اى، 36، 162، 178، 189، 315، 375، 480، 573، 617، 635، 661
خارجى شكل، 476
خارجى طبع، 415
خاكشان به دهان، 338، 343
خاكش به دهان، 37، 119، 191، 262، 448، 467، 478، 520، 575، 660
خاكش به دهن، 190
خالى = گذشته، 238
خامل ذكر، 207، 534
خانه خداى، 616
خربط، 495، 496
خَربْطان، 454
خربطى، 521، 586، 641
خربندگانِ، 299، 300
خربنده، 538
خربنده اى، 437، 685
خُرجين، 391
خردزدان، 476
خركولان، 476
خسك، 308
خلقان، 94، 350، 367، 545، 551، 622، 639
خَمّار، 81، 205، 296، 367، 465، 702
خَمّارى، 72، 449، 453، 640
خمرخانه، 512
خمرخانه ها، 106
ص: 1178
خِمّير، 167، 267، 287، 367
خميرمايه، 130
ص: 1179
خُنبره، 361
خواجگى، 87
خير العمل زده اند، 258
خير العمل زند، 449، 456
خير العمل زنند، 258، 457، 458
خيل خانه، 91
دابّة الارض، 174
دانگ، 496
دانگانه، 440
دبدبه، 379، 380، 384، 514
دبدبه مى زند، 707
دبيرستانِ، 401
در باقى كند، 21
در باقى نهادن، 15
در باقى نهد، 452، 657
دربايد، 429، 555
در بُنِ گوش، 359
در توقّف نهد، 517
درزن = سوزن، 429
در سرمايه گرفته، 72
در شد، 84
در شديم، 678
درعويش، 690
درعويشان، 688
درعويشى، 690
درغويش، 686
درغويشى، 683، 698
در كشتىِ آز نشست، 220
درم سنگ، 353
در نحر مُجبّر خواجه بماند، 492
در نحر مجبّرش بماند، 93، 119، 348، 435، 466، 581، 643، 679
در نَحْرِ مجبّرش بماند، 684
در نماز دست فرو گذارد، 463، 611
در نماز دست فرو گذاشتن، 258
در نماز دست فرو گذاشتى، 464
درياوند، 460، 507
دستاربند، 37، 89
دستاره بندى، 89
دست افزار كردن، 369
دست فرو گذاشتن، 254، 459، 463، 464
دست فرو گذاشتن در نماز، 464
دست فرو گذاشته، 49
دست فروگرفتند، 293، 427
دست فرو گرفته، 367
دست فرو گرفته اند، 159، 511
دست فرو گيرند، 524
دستورى، 264، 372، 678
دست و سرِ مبارزان در آن بازار ارزان كرد، 412
دشخوار، 150، 160، 535، 574
دغل داران اند، 427
دغل دارانند، 110
ص: 1180
دلالت نياورد، 562
دليل الخطاب، 37
دميم الخلقه، 319
دنياوى، 388، 480
دوبيتى، 455
دوستر دارد، 438، 439، 618، 705
دوستر دارند، 320، 438، 439، 640
دوستر مى دارد، 474
دوغبا، 401
دوغ باذى، 476
دوغ بازى، 205
دوكانى، 337
دو هوايى پديد آمد، 522
دهرى اى، 468، 469، 471
دهل نازدن، 495
دهليز، 119، 128، 129، 156، 327
ديرى برندارد، 110
ديّوث، 126
ذرّه اوّل، 469، 493
ذرّه اوّليَّت، 57، 552
ذرّه اوّليّه، 201
ذوالفقار، 75، 184، 198، 443، 448، 479، 546 ، 576، 577
رئيسِ جمهورِ قريش، 50
رافضى اى، 56، 62، 70، 119، 127، 128، 129، 149، 152، 162، 203، 223، 282، 327، 383، 419، 428، 430، 432، 444، 466، 471، 486، 493، 550، 579، 592، 616
رافضى بُده، 437، 486، 585
رافضى شان، 591
رافضيى، 21، 640
راه كرده، 353
رايتِ سپيد دارد، 448، 463
رايتِ سفيد دارند، 614، 615
رايتِ سفيد، 258، 450، 459، 513، 514
رُذال النّاس، 453
رسم ارزد، 159
رشنيقان، 478
رشوت برند، 440
رگى با جان دارد، 183
روزنامه، 134
روشن تر است از آفتاب، 474
ريحان قريش، 50، 314
ريسمان فروش، 656
ريشش به نماز نيست، 580، 634
ريش مى جنباند، 140
زبانيه، 294، 295
زحمت كردى، 377
زرق فروش، 205
زعفران جاى، 406
زُفانِ، 317، 335، 360، 381، 382، 397، 405، 425، 466
زُفانى، 326
زمّار، 465
زمر، 125، 200، 364
زنهارِ او شده بود، 386
ص: 1181
ژاژ خايد، 711
ژاژخايى، 147
ژاژ مى خايد، 708
ژاژ نخاييدن، 712
سائس، 131
ساير = جميع، 443
سبلتِ، 72
سبلت، 395، 636
سدِّ ثغور، 511
سر = بزرگ و رئيس، 282، 305، 320
سرِ خويشتن گرفتندى، 407
سرِ خويش گرفتند، 416
سرِ خويش گيرند، 389، 415
سر دارد، 388
سرمايه، 20، 21، 46، 436، 478، 485، 562
سرنبشتِ، 430
سره، 72، 109، 149، 173، 243، 314، 417، 421، 427، 428، 441، 456، 461، 482، 485، 495، 496، 519، 545، 634
سكباج، 438، 439
سلاسل، 74، 84، 479
سلاى، 362، 363، 436
سنگل ها، 455، 636
سنگى = سنگين، 143
سنگين دل، 395
سنّى اى، 56، 62، 222، 451، 452، 493، 501
سنّيى، 617
سوّاسان، 129، 476
سوّاسى، 436، 437
سهم = بيم، 266، 348
سياه پاى، 415
سياه پايى، 454
سياه قفا، 476
شاعى، 131، 206، 209، 235، 246، 247، 249، 256، 266، 282، 668
شانه تراش، 656
شبيخون، 84، 376
شحنگان، 41، 49، 140، 162، 166، 365، 513
شد (مخفّف شود)، 275، 302، 417، 438
شربتى آب خوردى، 473
شرطْ اعاده نباشد، 84
ششه عيد، 598
شطارت، 133
شعارِ، 154، 210، 211، 214، 216، 432، 448، 459، 614، 615، 646
شفيرِ، 294
شمع نهادن، 216
شنويدن، 325،
شنودن، 115، 324، 325، 362
شورستان، 308
شهر جنگى ببود، 41
شيعى اى، 223
صاحب وضو، 393، 398
ضجر شد، 130
ضعيفى نمايد، 389
طاغيه، 93، 399، 418، 519
ص: 1182
طالبى اى، 171
طامات، 73، 377، 443، 690
طبقات النّاس، 250
طَرْفِ كمر، 9
طركيد، 101
طنفسه، 385
طوماراتِ، 39، 140، 146، 344
طيره كنند، 658
ظاهرتر است از آفتاب، 643
عاقّى، 243
عبره كرد، 570
عبره كردند، 626
عقيله، 466
علويى، 478
علّة الاُولى، 469، 497
عوام، 10، 76، 85، 109، 115، 116، 138، 146، 149، 165، 209، 265، 319، 333، 403، 410، 444، 453، 454، 456، 468، 492، 520، 551، 582، 583، 593، 614، 615، 647
عوام النّاس، 6، 85، 209، 378
عوّان، 81، 94، 640، 641
عوّانانِ، 299، 475، 654
عوّانى، 87، 449، 453، 640، 641
عيّاب، 380
عيّابى، 403
غالى، 128، 202، 305، 309، 380، 514، 667
غالى اى، 94، 293
غربال گرى، 429
غسل مى آرى، 607
غلا[م] باره، 205
غلبة الظّنّ، 258
غمّاز، 296
غُمْر، 390
غُمران، 378
غمز، 80، 439
غوغاى لشكر، 131
غوغايى، 110، 155، 415، 489
فا = با، ص 690
فاطمى اى، 171، 498
فالِج، 121
فتّان، 14
فتّانان، 6
فتوّت، 133، 161، 242
فراآب كردند، 408، 410، 414
فراآب كرده، 416
فراآب كنند، 413
فراآب مى كردند، 407
فرا آمدن، 390
فرا آن آورد، 417
فراپذيرد، 660
فرا پيش نهد، 616
فرازدن، 514
فرا سازد، 351
فرا گفت و گوى، 489
فرامش، 122
ص: 1183
فرامى نمايد، 612
فرا نهاده، 361
فُراوى، 315، 649
فرمود، 410، 414
فصّادى، 679
فصّالى، 328
فضايل خوانان، 71، 121
فضايلى، 72، 121
فظاظت، 390
فَنَكْ، 679
فنونِ طبقات، 223
قبّة الاسلام، 121، 216
قُحّ، 140، 512، 635
قدرى مذهب، 476
قطيعت، 19
قلّة الالتفات، 61، 81
قمّار، 205
قَمّارى، 72
قُنْدُزْ، 679
قوّاده، 279
قيله، 671
كاريز، 473
كافور رباحى، 96
كاكا، 219
كاكوان، 242
كَرّامى، 115
كرا نكند، 503، 574
كرد و رفت، 89
كرى نكند، 420، 580، 633
كژ است، 629
كژى، 344
كسلاني مى كردند، 382
كفشگر، 466، 655
كفشگرانِ، 299، 475، 589، 596، 654، 655، 703
كل، 401
كلارگران، 299، 589
كلام خواستند، 487
كلانِ، 476
كلى، 262
كمترك، 601، 665
كم سرمايگىِ، 26
كنار كربى، 454
كنّاسى، 679
كَنْدوُجِ، 474
كُنش، 520
كنى = كنيد، 441
كوتوال نشاند، 376
كوربخت، 626، 634
كوربختا، 638
كوربختى، 711
كهن رافضى، 323
كياكان، 299، 475
كياكى، 643
كيلاً بكيل، 375
كيله، 112، 242، 494
ص: 1184
كينِ دين از وى بكشند، 127
گازر، 90، 91
گاوريش، 81، 636
گبركى، 13، 52، 334، 339، 340، 341، 378، 443، 444، 445، 486، 488، 520، 544
گُربُز، 415
گردنان = شجاعان، 178، 577
گردنى = شجاعى، 58
گرسنه ايش = فقير، 415
گرماوه، 640
گُرم شد، 431
گرمگاه، 692
گُرم نشدى، 431
گفت = گفتار، 23
گليگرى، 419
گنددهنى، 122
گنده بغل، 654
گنده دهان، 673
گنده دهانيم، 654
گنده دهن، 71
گنده دهنان، 475
گوش بازندارند، 356
گوش بايد داشتن، 129، 306، 564، 614
گوش مى داشتند، 138
گوش ندارند، 38
گوى = گويى، 615
لت انبانى، 454
لَتَنْبان، 205
لعّان، 380
لعّانى، 157، 402
لقمه سلامى، 454
لقوه، 120، 121، 122
لواطه، 106، 107، 108، 200، 402، 553، 646، 647، 676، 679
لوطى، 205، 676
لوطيان، 553
ليلة العقبه، 268، 269
مادر به مرگِ او بنشيناد، 252
مادر به مرگِ رافضيان بنشيناد، 659
مادر به مرگِ ناصبيان نشيناد، 663، 666
مادينه، 510
مانا = همانا، گويى، 209، 280، 363
ماننده، 121، 471، 607
ماننده است، 101، 119، 150، 153، 175، 353، 383، 384، 386، 393، 433، 447، 450، 470، 486، 501، 515، 675، 686
ماننده بودى، 16
ماننده تر است، 432، 444، 445
ماننده تر بود، 590
ماننده كرده، 420
ماننده كرده است، 148
ماننده كنند، 600
ماننده نيست، 437
ماهى است كه مدارِ زمين برو است، 302
ماهيان (جمع ماه)، 455
مأبون، 401، 425
ص: 1185
متغلّب، 58، 92، 99، 100، 519
متغلّبانِ، 102، 107، 109، 334، 365، 427،
511، 512
مجاهره، 486، 527، 530، 543، 610، 658
مجبّراعتقاد، 476
محتالى، 328
محترم ديدار، 596
مخاذيل، 523
مخرقه، 342
مذكّرِ، 156، 226، 243
مذكّرى، 114، 116
مُرَبَّعاتِ اسواق، 74
مركّب كرده است، 149
مروانى رنگ، 476
مروانى صورتِ، 205
مزدكى، 339
مزدكى اى، 615
مزوَّر كند، 520
مشبّهى، 3، 122، 130، 136، 140، 199، 202، 204، 206، 229، 231، 256، 308، 309، 310، 331، 439، 469، 475، 476، 494، 495، 499، 574، 583، 593، 602، 622، 649، 672
مشعر أشعر، 19
مصافى كردى، 382
مصلحگاه، 121
مصلّى گاه، 603
مصلّى نماز، 644
مصوّر، 52، 154، 535، 538، 554، 673، 577، 682
مطبخى، 123، 125
معوّل كرده اند، 289
معوّل نكرده اند، 74
مغازى، 160، 166
مغازى ها، 73، 74، 633، 634
مقرعه، 379، 384
مقطع، 213
ملاطفه، 128
مِلْ ء، 163، 204، 210، 362، 471، 480، 509، 524، 610
مناقب خوانان، 71، 74، 82، 118
مناقبى، 72
مَنْبَلْ، 205
منجنيق، 73، 74، 83، 101، 102، 163، 312
مى اشنويدن، 430
ميان دربسته باشد، 583
ميان دربندد، 115
ميخِ ديده، 307، 705
مى شنودند، 107
ناشنويده، 36
ناصبى اى، 162، 178، 255، 282، 319، 579، 580، 620، 679
ناصبى فعل، 415
ناصبيكِ بى آلت، 621
نبشتن، 104، 392
ص: 1186
نبشته، 432، 588، 648
ندّاف، 279، 466
نرينه، 510
نشنويده، 569، 697
نشنويده ايم، 600
نصّى، 258، 660، 668، 669، 671، 672، 695، 707
نگاربرنهاده، 408
نماز دست فرو گذارد، 449
نمى شايست، 351
نمى يارست، 502
نمى يارستند، 378
نمى ياود، 478
نوان، 466
نَوْبَتْ و عَلَمْ داشته اند، 229
نُه قديم اثبات كردند، 378، 487، 488
نُهْ قديم اثبات كنند، 645
نُه قديم گفتند، 487
نه قديم گفته است، 535
نيارستند، 42
نيارسته، 88، 630
نيارستى، 131
نياود، 587، 703
نيك نيك، 316، 386
وا = با، 264، 314، 351، 370، 418، 462، 513، 554، 564، 584، 586، 625
وا خود هانهند، 584، 586
وادادندى، 407
واسر گير، 380
ورده، 233
ها افتد، 127
ها بريده اند، 599
هاپذير، 328
هادار، 329
ها دارد، 621
ها ندارد، 621
هانهاده اند، 633، 639
ها نهند، 586
هَبَلَتْكَ اُمُّك، 566
هرزه مى نشينند، 603
هَزاهِز، 408
هِزَبْر، 197
همبر = همراه، 348
هم پشت، 127، 411
همسرايه، 438
هنگامه، 74
هول = بلند و رفيع، 328
هيجانى كنند، 492
هيچ دو، 22، 196، 346، 421
هيولى، 225، 469، 497
يابه = ياوه، 554
يارستى، 434
ياود، 502، 579
ياوند، 480
يمكن، 109، 312، 324، 560
ص: 1187
منابع تحقيق
(15)
فهرست منابع تحقيق
1 . آثار الوزراء، سيف الدين حاجى بن نظام (قرن 9)، تصحيح: ميرجلال الدين محدّث ارموى، دانشگاه تهران، 1337ش.
2 . آنندراج، محمّد بن غلام محيى الدين (قرن 14)، تهران: كتابفروشى خيّام، 1335 - 1363ش.
3. إحقاق الحقّ و إزهاق الباطل ، قاضى نور اللّه تسترى (ت 1019 ق ) ، و در حاشيه تعليقات شهاب الدين مرعشى نجفى ، چاپ قم ، 1401 ق ؛ و 1411 ق .
4. أحكام القرآن ، محيى الدين محمّد بن علىّ بن محمّد بن عربى طائى حاتمى مرسى دمشقى (ت 638 ق) ، تحقيق : حسن حسنى ازهرى ، طبع الحلبى ؛ و بيروت : مطبعة السعادة ، 1406 ق .
5 . اختيار معرفة الرجال (= رجال الكشّى) ، ابو جعفر محمّد بن حسن طوسى (م 460 ق ) ، تحقيق : سيّد مهدى رجائى ، مؤسّسه آل البيت عليهم السلام - قم ، 1404ق.
6 . إرشاد القلوب، حسن بن محمّد ديلمى، نشر: مؤسّسه الأعلمى للمطبوعات - بيروت 1398ق .
7. اُسد الغابة فى معرفة الصحابة، ابو الحسن عزّ الدين علىّ بن ابى الكرم محمّد بن محمّد بن عبد الكريم شيبانى معروف به ابن اثير جزرى (ت 630 ق)، تحقيق: على محمّد معوّض و عادل احمد، دار الكتب العلمية - بيروت، چاپ اوّل 1415 ق.
8. اشتقاق الشهور والأيّام، حسين بن احمد بن خالويه بن حمدان همدانى (ت 317يا370ق)، مخطوط.
9. أعلام الدين فى صفات المؤمنين، أبو محمّد حسن بن أبى الحسن ديلمى (ت 711 ق)، تحقيق و نشر: مؤسّسه آل البيت عليهم السلام - قم، چاپ دوم 1414 ق.
ص: 1188
10. إعلام الورى بأعلام الهدى، ابى على فضل بن حسن طبرسى (ت 548 ق) ، تحقيق : على اكبر غفّارى، دارالمعرفة - بيروت ، چاپ اوّل 1399 ق .
11. أعيان الشيعة، سيّد محسن بن عبد الكريم امين حسينى عاملى شقرايى (ت 1371 ق)، اعداد: سيّد حسن امين، دار التعارف - بيروت، چاپ پنجم 1403 ق.
12. أقسام المولى، أبو عبد اللّه محمّد بن محمّد بن نعمان معروف به شيخ مفيد (ت 413ق) ، چاپ تهران، 1413ق.
13. إقبال الأعمال، ابو القاسم علىّ بن موسى حلّى معروف به ابن طاووس (ت 664 ق)، تحقيق: جواد قيّومى، مكتب الإعلام الإسلامى - قم، چاپ اوّل 1414 ق.
14 . الاحتجاج، ابومنصور احمد بن على بن ابى طالب طبرسى (قرن 6)، تحقيق: ابراهيم بهادرى ومحمّد هادى به، انتشارات اسوه، 1413 ق .
15. الاختصاص ، ابو عبد اللّه محمّد بن محمّد بن نعمان معروف به شيخ مفيد (م 413ق) ، تحقيق : على اكبر غفارى - قم : مؤسسه نشر اسلامى، چاپ چهارم، 1414ق .
16. الاربعون حديثا عن أربعين شيخا من أربعين صحابيّا، منتجب الدين بن بابويه (ق 6)، مدرسه امام مهدى(عج) - قم.
17. الأربعين، محمّد طاهر قمى (ت 1098ق)، تصحيح مهدى رجايى، قم 1376ش.
18. الإرشاد ، ابو عبد اللّه محمّد بن محمّد بن نعمان معروف به شيخ مفيد (ت 413ق) ، تحقيق ونشر: مؤسّسه آل البيت عليهم السلام - قم، چاپ اوّل ، 1413 ق .
19. الاستبصار فيما اختلف من الأخبار، ابو جعفر محمّد بن حسن طوسى (ت 460 ق)، تحقيق: سيّد حسن موسوى خرسان، دار الكتب الإسلاميّة - تهران.
20. الاستغاثة، ابو القاسم علىّ بن احمد كوفى (ت 352ق)، ناشر بى نا، كتابخانه بنياد پژوهش هاى آستان قدس رضوى.
21. الاستيعاب فى أسماء الأصحاب ، ابو عمر يوسف بن عبد اللّه بن محمّد بن عبد البرّ قرطبى مالكى (م 363ق) ، تحقيق : علىّ محمّد معوّض و عادل احمد عبد الموجود ، دار الكتب العلميّة - بيروت ، 1415 ق ، چاپ اول .
22. الإصابة فى تمييز الصحابة، احمد بن علىّ بن محمّد بن حَجَر شافعى عسقلانى معروف به ابن حجر (م 852 ق)، تحقيق: ولى عارف ، دار الفكر - بيروت، 1403ق.
23. الإفصاح، ابو عبد اللّه محمّد بن محمّد بن نعمان معروف به شيخ مفيد (ت 413ق) ، چاپ مؤسّسه بعثت - قم 1412 ق .
ص: 1189
24. الاقتصاد فى الاعتقاد ، محمّد بن محمّد بن احمد غزالى طوسى (ت 505 ق ) ، مطبعة السعادة - مصر ، 1327 ق ، چاپ دوم .
25. الأمالى ، ابو عبد اللّه محمّد بن محمّد بن نعمان معروف به شيخ مفيد (ت 413ق) ، مطبعة العانى - بغداد ، 1358ق ؛ و مؤسّسه نشر اسلامى - قم ، 1404 ق .
26. الإمامة والسياسة ، عبد اللّه بن مسلم معروف به ابن قتيبه دينورى (ت 276 ق) ، مكتبة و مطبعة مصطفى بابى حلبى - مصر ، 1388 ق .
27. الأوائل، ابن ابى عاصم شيبانى، تحقيق: محمود محمّد، بيروت: دار الجيل، 1370ش.
28 . الإيضاح ، ابو محمّد فضل بن شاذان نيشابورى (ت 260ق)، تحقيق: سيّد جلال الدين ارموى، چاپ دانشگاه تهران، 1363ش.
29. الأمالى، ابن شيخ طوسى، حسن بن محمّد بن حسن طوسى، دار الكتب الاسلاميّه - تهران، 1380ش.
30. الأمالى ، ابو جعفر محمّد بن حسن طوسى (ت 460ق) ، مكتبة الداورى - قم ؛ و المطبعة الإسلاميّة - تهران ، 1404ق ؛ و مؤسّسه البعثة - قم ، 1414 ق .
31. الأمالى ، ابو جعفر محمّد بن علىّ بن حسين بن بابويه قمّى معروف به شيخ صدوق (ت
381 ق ) ، دار الفكر العربى - بيروت ، 1254 ق ؛ ومؤسّسه الأعلمى ، چاپ پنجم ، 1400 ق .
32. الأمالى، ابو عبد اللّه محمّد بن محمّد بن نعمان معروف به شيخ مفيد (ت 413ق)، .
33. الأمالى ، على بن حسين موسوى معروف به شريف مرتضى ، قم ، چاپ اوّل .
34 . إمتاع الأسماع ، احمد بن علىّ بن عبد القادر مقريزى (ت 845 ق) ، تحقيق : محمّد
عبدالحميد النميسى ، منشورات محمّد على بيضون - بيروت ، چاپ اوّل 1420ق .
35. الأمثال و الحكم، محمّد بن ابى بكر بن عبد القادر رازى (ت 666ق)، تحقيق و نشر: دار النفائس - اردن، 1426ق.
36. أنساب الأشراف، احمد بن يحيى بن جابر بلاذرى (ت 279 ق)، اعداد: محمّد باقر المحمودى، دار المعارف - بيروت، چاپ سوم.
37 . أوائل المقالات ، ابو عبد اللّه محمّد بن محمّد بن نعمان معروف به شيخ مفيد (ت 413ق)، تحقيق: شيخ ابراهيم انصارى، بيروت: دارالمفيد ، چاپ دوم، 1414 ق .
38. إيمان أبى طالب، ابو عبد اللّه محمّد بن محمّد بن نعمان معروف به شيخ مفيد (ت 413ق)،
ص: 1190
39. بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمّة الأطهار عليهم السلام، علاّمه محمّد باقر بن محمّد تقى مجلسى (ت 1110ق)، تحقيق ونشر : دار إحياء التراث - بيروت ، چاپ اوّل 1412 ق.
40 . البداية والنهاية ، ابو الفداء اسماعيل بن كثير دمشقى (ت 774 ق) ، تحقيق علىّ شيرى ، دار إحياء التراث العربى - بيروت ، چاپ اوّل 1408 ق .
41. بشارة المصطفى لشيعة المرتضى، ابو جعفر محمّد بن محمّد بن على طبرى (ت 525 ق) ، المطبعة الحيدريّة - نجف اشرف، چاپ دوم 1383 ق.
42. بصائر الدرجات، ابو جعفر محمّد بن حسن صفّار قمى معروف به ابن فروخ (ت 290 ق) ، كتابخانه آيت اللّه مرعشى - قم، چاپ اوّل 1404 ق.
43. البيان و التبين، ابو عثمان عمرو بن بحر جاحظ، دار الفكر - بيروت، چاپ اوّل، 1347ق.
44. تاريخ ابن خلدون، عبد الرحمن بن محمّد بن خلدون، دار احياء التراث العربى - بيروت.
45. تاريخ أخبار إصبهان ، احمد بن عبد اللّه اصفهانى (ت 430 ق) ، تحقيق : كسروى حسن ، دار الكتب العلمية - بيروت .
46. تاريخ الإسلام و وفيّات المشاهير و الأعلام ، محمّد بن احمد ذهبى (ت 748 ق) ، تحقيق : عمر عبد السلام تدمرى ، قاهرة: دار الرائد العربى ، 1405 ق ؛ وبيروت : دار الكتاب العربى ، 1411 ق ؛ و حيدر آباد دكن ، 1354 ق .
47. تاريخ الخلفاء، جلال الدين عبد الرحمن بن ابى بكر سيوطى (ت 911 ق)، تحقيق: محمّد محيى الدين عبد الحميد دار الجيل - بيروت.
48 . تاريخ الطبرى (= تأريخ الاُمم والملوك) ، ابو جعفر محمّد بن جرير طبرى (ت 310ق)، تحقيق و نشر: مؤسّسه اعلمى - بيروت، چاپ چهارم 1403ق.
49 . تاريخ اليعقوبى، احمد بن ابى يعقوب بن جعفر عبّاسى، نشر: دار صادر و دار بيروت - بيروت 1379ق .
50 . تاريخ بغداد، احمد بن على خطيب بغدادى، دار الباز للنشر والتوزيع - مكّه مكرّمه .
51 . تاريخ بيهق ، ظهير الدين محمّد بن حسين بيهقى (ت 470ق)، تصحيح: سعيد نفيسى، كتابخانه سنايى - تهران، چاپ دوم .
52 . تاريخ رويان، محمّد بن حسن اولياء اللّه (قرن 8)، تصحيح و ترجمه: منوچهر ستوده، بنياد فرهنگ ايران - تهران 1348ق.
53 . تاريخ طبرستان، محمّد بن حسن بن اسفنديار كاتب، تصحيح: عبّاس اقبال، چاپ كتابخانه خاور - تهران.
ص: 1191
54 . تاريخ طبرستان و رويان و مازندران، ظهير الدين بن سيّد نصير الدين مرعشى (ت 893ق)، انتشارات شرق - تهران، 1345ق.
55 . تاريخ مدينة دمشق ، ابو القاسم علىّ بن حسن بن هبة اللّه معروف به ابن عساكر (ت 571ق) ، تحقيق على شيرى ، دارالفكر - بيروت 1415 ق .
56 . تاريخ هرات، عبد الرحمن بن عبد الجبّار هروى (ت 546ق)، مركز پژوهشى ميراث مكتوب - تهران.
57. تبصرة العوام، مرتضى بن داعى علم الهدى (قرن 7)، تصحيح و چاپ: عبّاس اقبال آشتيانى، كتابفروشى علميّه - تهران.
58 . التبيان فى تفسير القرآن ، ابو جعفر محمّد بن حسن طوسى (ت 460ق) ، تحقيق : احمد حبيب قصير عاملى ، مكتب الإعلام الإسلامى ، چاپ اوّل 1409ق .
59 . تحف العقول عن آل الرسول صلى الله عليه و آله، ابو محمّد حسن بن على ابن شعبه حرّانى (قرن 4)، تصحيح: على اكبر غفّارى، انتشارات جامعه مدرّسين حوزه علميّه قم، چاپ دوم، 1404ق / 1363 ش .
60 . التدوين، رافعى، نسخه خطى.
61 . تذكرة الخواصّ ، يوسف بن قرغلى بن عبد اللّه بغدادى معروف به سبط ابن جوزى (ت 654ق)، مكتبه نينوى الحديثة - تهران.
62 . تفسير ابن عربى، محمّد بن على ابن عربى (ت 638ق)، دار صادر - بيروت.
63 . تفسير ابن كثير ، إسماعيل بن عمر ابن كثير دمشقى (م 774) ، تحقيق : عبد العزيز غنيم و محمّد احمد عاشور ، دار الشعب - قاهره .
64 . تفسير البيضاوى ، قاضى بيضاوى (ت 682 ق) . تحقيق و نشر : دارالفكر - بيروت .
65 . تفسير الثعالبى (الجواهر الحسان فى تفسير القرآن)، عبد الرحمن بن محمد بن مخلوق ابى زير ثعالبى مالكى، تحقيق: على محمّد معوض و عادل احمد عبد الموجود، دار احياء التراث العربى - بيروت، چاپ اوّل، 1418ق.
66 . تفسير الرازى، محمّد بن عمر معروف به فخر رازى (ت 606ق) ، دار الفكر - بيروت، چاپ سوم .
67. تفسير الطبرى (جامع البيان في تفسير القرآن)، ابو جعفر محمّد بن جرير طبرى (310 ق)، دار الفكر - بيروت.
ص: 1192
68 . تفسير العيّاشى، مسعود بن عيّاش السلمى، نشر: كتابخانه علميّه اسلاميّه - تهران 1380 ق .
69 . تفسير الفرات الكوفى، فرات بن إبراهيم كوفى (ت 352ق) ، تحقيق : محمّد كاظم ، مؤسّسه چاپ و نشر وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى - تهران ، چاپ اوّل، 1410ق .
70. تفسير القمّى، ابى الحسن علىّ بن ابراهيم بن هاشم قمى (ت 307 ق)، اعداد: سيّد طيّب موسوى جزائرى، چاپ نجف اشرف.
71 . تفسير جوامع الجامع ، ابو على فضل بن حسن طبرسى (ت 548 ق) ، تحقيق و نشر : مؤسّسه نشر اسلامى - قم ، چاپ اوّل، 1418 ق .
72. تنبيه الخواطر ونزهة النواظر (مجموعه ورّام)، ابو الحسين ورّام بن ابى فراس (ت 605 ق) ،دار التعارف و دار صعب - بيروت.
73. تنبيه الغافلين عن فضائل الطالبيّين، محسن بن محمّد الجشمى (ت 494ق)، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى - تهران، 1378ش.
74. التوحيد، ابو جعفر محمّد بن علىّ بن حسين بن بابويه قمى معروف به شيخ صدوق (ت 381ق)، تحقيق: هاشم حسينى طهرانى، مؤسّسه نشر اسلامى - قم، چاپ اوّل، 1398ق.
75 . تهذيب الأحكام، ابو جعفر محمّد بن حسن طوسى، دار الكتب الإسلاميّة - تهران .
76 . تهذيب الكمال فى أسماء الرجال ، يونس بن عبد الرحمن مزى (ت 742 ق) ، تحقيق بشّار عواد معروف ، مؤسّسه الرسالة - بيروت، 1409 ق .
77. الثاقب فى المناقب، ابو جعفر محمّد بن علىّ بن حمزه طوسى (ت 560 ق)، تحقيق: رضا علوان، مؤسّسه انصاريان - قم، چاپ دوم 1412 ق.
78. مسند الإمام زيد، منسوب به زيد بن علىّ بن حسين عليهماالسلام، دار مكتبة الحياة - چاپ اوّل، 1966م.
79. الثقات ، محمّد بن حبّان بن احمد تميمى بستى (354 ق) ، دائرة المعارف العثمانية - حيدر آباد دكن، چاپ اوّل ، 1369 ق .
80. ثواب الأعمال و عقاب الأعمال، ابو جعفر محمّد بن علىّ بن الحسين بن بابويه قمى معروف به شيخ صدوق (ت 381 ق)، تحقيق: على اكبر غفّارى، مكتبة الصدوق - تهران.
81. جامع الأخبار (معارج اليقين فى اُصول الدين)، محمّد بن محمّد شعيرى سبزوارى، تحقيق و نشر: مؤسّسه آل البيت عليهم السلام - قم، اوّل، 1414ق.
82. الجامع الصغير ، عبد الرحمان بن ابى بكر سيوطى (ت 911 ق) ، چاپ قاهره ، چاپ اوّل، 1365 ق .
ص: 1193
83. الجامع لأحكام القرآن (تفسير القرطبى) ، محمّد بن احمد قرطبى (ت 671 ق) ، مطبعة الفجالة القديمة - مصر ؛ وتصحيح : احمد عبد العليم بردونى ، دار إحياء التراث العربى - بيروت ، چاپ اوّل .
84. جغرافياى رزم آرا، چاپ به ضميمه كنفرانس راجع به جغرافياى نظامى بلوچستان، بى تا، انگليس، بى تا.
85. الجمل و النصرة لسيّد العترة فى حرب البصرة، ابو عبد اللّه محمّد بن محمّد بن نعمان معروف
به شيخ مفيد (ت 413ق)، تحقيق: سيّد علىّ مير شريفى، كنگره جهانى شيخ مفيد - قم، چاپ اوّل 1413 ق.
86. الحجّة على الذاهب فى إيمان أبى طالب، سيّد فخار، چاپ نجف اشرف.
87. حياة الحيوان الكبرى، كمال الدين دميرى (ت 808ق)، المطبعة العامرة السرفيّة - مصر - 1314ق.
88 . خصائص الأئمّة، ابو الحسن محمّد بن حسين بن موسى موسوى معروف به شريف رضى (ت 406ق) ، تحقيق : محمّد هادى امينى ، مركز پژوهش هاى اسلامى - مشهد، 1406ق .
89. الخرائج والجرائح ، سعيد بن عبد اللّه راوندى معروف به قطب الدين راوندى (ت 573ق ) ، تحقيق و نشر : مؤسّسه امام مهدى (عج) - قم ، 1409 ق .
90. الخصال، ابو جعفر محمّد بن علىّ بن الحسين بن بابويه قمى معروف به شيخ صدوق (ت 381ق)، تحقيق: على اكبر غفّارى، مؤسّسه اعلمى - بيروت، چاپ اوّل 1410ق.
91. الدُرّ المنثور فى التفسير المأثور، جلال الدين عبد الرحمن بن ابى بكر سيوطى (ت 911 ق)، دار الفكر - بيروت چاپ اوّل 1414 ق.
92. الدرر، ابن عبد البرّ اندلسى (ت 463ق)، چاپ قاهره.
93. دعائم الإسلام وذكر الحلال والحرام والقضايا والأحكام، ابو حنيفه نعمان بن محمّد بن منصور بن - احمد بن حيّون تميمى مغربى (ت 363 ق)، تحقيق: آصف بن على اصغر فيضى، دارالمعارف - مصر ، چاپ سوم 1389 ق.
94. دمية القصر و عصرة أهل العصر، ابو الحسن على بن حسن باخزرى (ت 467ق)، تحقيق: محمّد تونجى، دار الجيل - بيروت، 1414ق.
95. ديوان بخترى، دار المعارف - مصر، چاپ دوم.
96. ديوان راوندى، ضياء الدين حسين راوندى (قرن 6)، تحقيق و نشر: سيّد جلال الدين محدّث ارموى، انتشارات مجلس - تهران، 1374ق.
ص: 1194
97. ديوان سقط الزند (ديوان ابوالعلاء)، چاپ مصر، 1286ق.
98. ديوان سنايى، ابو المجد مجدود سنايى غزنوى (قرن 6)، چاپ مدرس رضوى - تهران.
99. ديوان سيد حميرى، سيد اسماعيل بن محمّد حميرى (ت 173ق)، دار الكتاب الجديد - بيروت.
100. ديوان قوامى، بدر الدين قوامى رازى (قرن 6)، تصحيح: سيّد جلال الدين محدّث ارموى، بى تا.
101. ذكر أخبار إصبهان، احمد بن عبد اللّه معروف به ابو نعيم (ت 430ق)، انتشارات سروش - تهران.
102. راحة الصدور، محمّد بن على بن سليمان راوندى، تحقيق: محمّد اقبال، انتشارات كتب ايران - تهران، 1921م.
103. الردّة، محمّد بن عمر واقدى (ت 207ق)، دار العرفان - اردن.
104. رسائل المرتضى، علىّ بن حسين معروف به علمى علم الهدى و شريف مرتضى (ت 436ق) تحقيق: سيّد احمد حسينى، چاپخانه سيّد الشهداء - قم، 1405 ق.
105. روح المعانى فى تفسير القرآن (تفسير روح المعانى)، ابو الفضل شهاب الدين سيّد محمود آلوسى (ت 1270 ق)، دارإحياء التراث - بيروت، چاپ چهارم، 1405 ق.
106. روض الجنان و روح الجنان فى تفسيرالقرآن، حسين بن على ابوالفتوح رازى، تحقيق: محمّد جعفر ياحقى، بنياد پژوهش هاى اسلامى - مشهد، 1365.
107. روضة الصفاء، مير محمّد بن برهان الدين معروف به ميرخواند (ت 837ق)، چاپ انتشارات، خيّام، 1338ش.
108 . روضة الواعظين ، شيخ شهيد محمّد بن فتّال نيسابورى (ت 508) . منشورات شريف رضى - قم .
109 . زاد المسير، عبدالرحمن بن على جوزى (ت 597 ق) ، تحقيق : محمّد عبد اللّه ، دارالفكر - بيروت ، چاپ اوّل 1407 ق .
110 . حديقة الحقيقة، مجد الدين سنايى غزنوى (قرن 6)، چاپ و تصحيح: مدرّس رضوى.
111 . سنن ابن ماجة ، محمّد بن يزيد بن ماجه قزوينى (ت 275 ق) ، تحقيق : فؤاد عبد الباقى ، دار إحياء التراث العربى - بيروت ، 1395 ق ، چاپ اوّل ؛ و دار الفكر - بيروت ، 1371 ق .
112 . سنن ابى داوود، ابو داوود سليمان بن اشعث سجستانى (ت 275 ق) ، تحقيق : سعيد محمّد لحّام ، دارالفكر - بيروت ، چاپ اوّل، 1410 ق .
ص: 1195
113 . سنن الترمذى ، محمّد بن عيسى بن سورة ترمذى (ت 297 ق) ، تحقيق : احمد محمّد شاكر ، دار إحياء التراث - بيروت .
114 . سنن الدارقطنى ، علىّ بن عمر بغدادى دارقطنى (ت 285 ق ) ، تحقيق : ابو الطيب
محمّد آبادى ، عالم الكتب - بيروت ، چاپ چهارم، 1406 ق ؛ و بولاق - قاهره .
115 . سُنن الدارمى ، عبد اللّه بن عبد الرحمن دارمى (م 255 ق) ، تحقيق : مصطفى ديب بغا ، دار القلم - بيروت ، 1412 ق .
116. السنن الكبرى، ابو بكر احمد بن الحسين بن علىّ بيهقى (ت 458 ق)، تحقيق: محمّد عبدالقادر عطا، دارالكتب العلمية - بيروت، چاپ اوّل، 1414 ق.
117. سنن النسائى (بشرح الحافظ جلال الدين سيوطى وحاشية الإمام السندى)، ابو عبد الرحمن احمد بن شعيب نسايى (ت 303 ق)، دار المعرفة - بيروت، چاپ سوم، 1414 ق.
118 . السُّنّة ، احمد بن عمرو ابن ابى عاصم شيبانى (م 278 ق) ، تحقيق : محمد ناصر الدين آلبانى ، المكتب الإسلامى - بيروت ، 1413 ق .
119 . سير أعلام النبلاء ، محمّد بن احمد بن عثمان ذهبى (ت 748ق) . تحقيق: حسين اسد ، مؤسّسه الرسالة - بيروت ، چاپ نهم، 1413ق .
120. السيرة الحلبيّة ( إنسان العيون فى سيرة امين المأمون ) ، على بن ابراهيم حلبى شافعى ، دار الفكر العربى - بيروت ، 1400 ق .
121. السيرة النبويّة ، ابو محمّد عبد الملك بن هشام بن ايّوب حميرى (ت 218 ق ) ، تحقيق : مصطفى سقّا وابراهيم ابيارى ، مكتبة المصطفى - قم ، چاپ اوّل، 1355 ق .
122 . شرح الأخبار فى فضائل الأئمّة الأطهار، ابو حنيفه نعمان بن محمّد تميمى مغربى (ت 363ق)، مؤسّسه نشر اسلامى - قم، چاپ دوم، 1414ق .
123. شرح المواقف، على بن محمّد جرجانى (ت 816 ق)، مطبعة السعادة - مصر، چاپ اوّل، 1325 ق.
124 . شرح صحيح مسلم، نووى (ت 676ق) ، تحقيق و نشر : دارالكتاب العربى - بيروت 1407ق .
125 . شرح مأة كلمة لأمير المؤمنين، ابن ميثم بحرانى (ت 678ق)، تصحيح محدّث اُرموى، مؤسّسه نشر اسلامى، قم.
126 . شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد معتزلى، مؤسّسه اعلمى - بيروت، 1419 ق .
ص: 1196
127 . صحيح ابن حّبان ، محمّد بن احمد بن حبّان بُستى (م 354 ق) ، ترتيب : على بن بلبان
فارسى ، تحقيق : شعيب ارنؤوط ، مؤسسة الرسالة - بيروت ، 1993 ق .
128 . صحيح البخارى ، محمّد بن إسماعيل بخارى (م 256 ق) ، تحقيق : مصطفى ديب بغا ، دار ابن كثير - بيروت ، 1410 ق .
129 . صحيح مسلم بشرح النووى ، مسلم بن حجّاج بن مسلم قشيرى نيشابورى (ت 261 ق) ، تحقيق : محمّد فؤاد عبد الباقى ، دار الحديث - قاهره ، چاپ اوّل، 1412 ق ؛ و دار إحياء
التراث العربى - بيروت .
130. صحيفة الإمام الرضا عليه السلام، منسوب به امام رضا عليه السلام، تحقيق و نشر : مؤسّسه امام مهدى (عج) - قم، چاپ اوّل، 1408 ق.
131. الصراط المستقيم إلى مستحقّى التقديم، شيخ زين الدين ابو محمّد علىّ بن يونس نباطى بياضى (ت 877 ق)، اعداد: محمّد باقر محمودى، مكتبه مرتضويّه - تهران، چاپ اوّل 1384 ق.
132. الصوارم المهرقة، قاضى نور اللّه شوشترى (ت 1019ق)، دار الكتب الاسلاميّه - تهران، 1327ش.
133. طبقات الشافعيّه، ابو بكر بن احمد بن محمّد (ت 85ق)، عالم الكتب - بيروت، 1407ق.
134. الطرائف فى معرفة مذاهب الطوائف، ابو القاسم رضى الدين علىّ بن موسى بن طاووس حسنى (ت 664 ق) مطبعة الخيّام - قم، چاپ اوّل، 1400 ق.
135. العدد القويّة لدفع المخاوف اليوميّة ، جمال الدين ابو منصور حسن بن يوسف بن على حلّى معروف به علاّمه (ت 726 ق ) ، تحقيق : سيّد مهدى رجايى ، كتابخانه آيت اللّه مرعشى - قم ، چاپ اوّل، 1408 ق .
136. عدم سهو النبى صلى الله عليه و آله، ابو عبد اللّه محمّد بن محمّد بن نعمان معروف به شيخ مفيد (ت 413ق)، تصحيح: محمّد مهدى بن محمّد حسين، كنگره جهانى شيخ مفيد، 1413ق.
137. عدّة الداعى و نجاة الساعى، ابو العبّاس احمد بن محمّد بن فهد حلّى اسدى (ت 841ق)، تحقيق: احمد موحّدى، مكتبه وجدانى - تهران.
138 . العرف الطيب فى شرح ديوان أبى الطيب، احمد بن حسين متنبّى (ت 354ق)، چاپ دار الصادر - بيروت، بى تا.
139. علل الشرايع، ابو جعفر محمّد بن علىّ بن حسين بن بابويه قمى معروف به شيخ صدوق
ص: 1197
(ت 381 ق)، دار إحياء تراث - بيروت، چاپ اوّل، 1408 ق.
140 . العمدة (عمدة عيون صحاح الأخبار فى مناقب إمام الأبرار) ، يحيى بن حسن اسدى حلّى (ت 600ق) ، تحقيق ونشر : مؤسّسه نشر اسلامى - قم، 1407ق .
141 . عوالى اللآلى ، شيخ محمّد بن علىّ بن ابراهيم احسايى معروف به ابن ابى جمهور (ت 880ق) ، تحقيق : آقا مجتبى عراقى ، مطبعة سيّد الشهداء عليه السلام - قم ، چاپ اوّل، 1403ق .
142 . عيون أخبار الرضا عليه السلام، ابو جعفر محمّد بن علىّ بن الحسين بن بابويه معروف به شيخ صدوق (ت481 ق)، تصحيح : شيخ حسين اعلمى ، مؤسّسه اعلمى مطبوعات - بيروت 1404 ق.
143. عيون الأخبار وفنون الآثار ، ابن قتيبه دينورى (ت 276 ق ) ، دار الكتاب العربى - بيروت ؛ و چاپ قديم - مجرى .
144. الغارات، ابو اسحاق ابراهيم بن محمّد بن سعيد معروف به ابن هلال ثقفى (ت 283ق)، تحقيق : سيّد جلال الدين محدّث ارموى، انجمن آثار ملّى - تهران، چاپ اوّل، 1395ق.
145 . غاية المرام و حجّة الخصام فى تعيين الإمام ، سيّد هاشم بحرانى موسوى (ت 1107ق) ، تحقيق : سيّد علىّ عاشور .
146. الغدير فى الكتاب والسنّة والأدب، علاّمه شيخ عبد الحسين احمد امينى (ت 1390 ق)، دار الكتاب العربى، بيروت، چاپ سوم، 1387 ق.
147. الغيبة، ابو جعفر محمّد بن الحسن بن علىّ بن حسن طوسى (ت 460 ق)، تحقيق: عباد اللّه طهرانى و على احمد ناصح، مؤسّسه معارف الإسلامية - قم، چاپ اوّل، 1411 ق.
148 . الفائق فى غريب الحديث ، علاّمه محمود بن عمر زمخشرى (ت 583ق) ، تحقيق و نشر : دارالكتب العلميّة - بيروت ، چاپ اوّل 1417ق .
149. فتح البارى ، احمد بن علىّ بن محمّد بن حجر عسقلانى (ت 852 ق) ، بيروت : دار إحياء التراث العربى ؛ ومصر : المطبعة السلفية ، 1380 ق ؛ وتحقيق : عبد العزيز بن عبد اللّه بن باز - قاهره ، 1398 ق .
150. الفتوح، ابو محمّد احمد بن اعثم كوفى ( ت 314ق)، تحقيق: على شيرى، دار الأضواء - بيروت، چاپ اوّل، 1411 ق.
151. الفصول المختارة من العيون والمحاسن، ابو القاسم علىّ بن حسين موسوى، معروف به شريف مرتضى و علم الهدى (ت 436 ق)، كنگره جهانى شيخ مفيد - قم، چاپ اوّل 1413ق.
ص: 1198
152 . الفصول المهمّة فى اُصول الأئمّة ، شيخ محمّد بن حسن حرّ عاملى (ت 1104ق) ، تحقيق : محمّد بن محمّد حسين قائينى ، مؤسّسه معارف إسلامى إمام رضا عليه السلام ، چاپ اوّل،
1418ق .
153. الفصول المهمّة فى معرفة أحوال الأئمّة عليهم السلام، علىّ بن محمّد بن احمد مالكى مكّى معروف به ابن صبّاغ (ت 855 ق)، مؤسّسه اعلمى - بيروت.
154. الفصول الفخريّه، احمد بن عنبه (ت 828ق)، تصحيح: محدّث ارموى، شركت انتشارات علمى و فرهنگى - تهران، 1363ش.
155. الفضائل، ابو الفضل شاذان بن جبرئيل بن إسماعيل بن ابى طالب قمى (ت 660 ق) ، المطبعة الحيدريّة - نجف اشرف، چاپ اوّل 1338 ق .
156. فضائل أمير المؤمنين عليه السلام (= الفضائل)، ابن عقده كوفى (ت 332ق)، تصحيح: محمّد بن حسين، انتشارات دليل ما - قم، 1421ق.
157. الفقيه (= من لايحضره الفقيه) ، ابو جعفر محمّد بن علىّ بن حسين بن بابويه قمى معروف به
شيخ صدوق (ت 381 ق) ، تحقيق : على اكبر غفّارى ، مؤسسه نشر اسلامى - قم .
158. الفهرست، ابو جعفر محمّد بن حسن طوسى، تحقيق: جواد قيّومى، مؤسّسه نشرالفقاهه - قم، 1417ق.
159. فهرست منتجب الدين، علىّ بن عبد اللّه منتجب الدين رازى، تحقيق: جلال الدين محدّث ارموى، كتابخانه آيت اللّه مرعشى نجفى - قم، 1366.
160. قرب الإسناد، عبد اللّه بن جعفر حميرى قمى (م بعد 304ق)، تحقيق ونشر: مؤسّسه آل البيت عليهم السلام - قم: چاپ اوّل، 1413ق.
161. قصص الأنبياء، ابو الحسين سعيد بن عبد اللّه راوندى معروف به قطب الدين راوندى (ت 573ق)، تحقيق: غلامرضا عرفانيان، آستان قدس رضوى - مشهد، چاپ اوّل 1409ق .
162 . الكافى، ابو جعفر محمّد بن يعقوب كلينى (م 329)، تحقيق: على اكبر غفّارى، دار الكتب الإسلاميّة - تهران، 1388ق .
163. كامل الزيارات، ابو القاسم جعفر بن محمّد بن قولويه (ت 367 ق)، تحقيق: عبد الحسين امينى تبريزى، مطبعة مرتضويّة - نجف اشرف، چاپ اوّل، 1356 ق.
164. الكامل فى التاريخ، ابو الحسن على بن محمّد شيبانى موصلى معروف به ابن اثير
ص: 1199
(ت 630ق)، تحقيق: على شيرى، دار إحياء التراث العربى - بيروت، چاپ اوّل 1408 ق.
165. الكامل فى ضعفاء الرجال، ابو احمد عبد اللّه بن عدى جرجانى معروف به ابن عدى (ت 365 ق)، تحقيق: دار الفكر - بيروت، چاپ اوّل، 1404 ق.
166. كتاب الاُم، ابو عبد اللّه محمد بن ادريس شافعى (م 204ق)، دارالفكر - بيروت، چاپ دوم، 1403ق.
167. كتاب الأوائل، ابو القاسم سليمان بن احمد لخمى طبرانى (ت 360 ق)، تحقيق: محمّد شكور بن محمود حاجى امرير، دار الفرقان - بيروت، چاپ سوم، 1408 ق.
168. كشف الخفاء ومزيل الإلباس، ابو الفداء اسماعيل بن محمّد عجلونى (ت 1162 ق)، مكتبة دار التراث العربى - بيروت.
169. كشف الظنون، عن أسامي الكتب و الفنون، مصطفى بن عبد اللّه حاجى خليفه (ت 1067ق)، المكتبة الإسلاميّة - تهران، 1387ق.
170. كشف الغمّة فى معرفة الأئمّة، علىّ بن عيسى اربلى (ت 687 ق . ق)، تصحيح: سيّد هاشم رسولى محلاّتى، دار الكتاب الإسلامى - بيروت، چاپ اوّل، 1401 ق.
171. كشف اليقين فى فضائل أمير المؤمنين ، حسن بن يوسف بن علىّ بن مطهّر حلّى (ت 726ق ) ، تحقيق : حسين درگاهى ، دار إحياء التراث العربى - بيروت .
172 . الكشف والبيان فى تفسير القرآن (تفسير الثعلبى) ، احمد بن محمّد بن إبراهيم نيسابورى (ت 437ق ) ، جزء اوّل: چاپ حجرى ، و مخطوط در كتابخانه آيت اللّه مرعشى - قم ؛ و مدينه منوّره : مكتبة الثقافة ، 1402 ق .
173 . كفاية الأثر فى النصّ على الأئمّة الاثني عشر ، ابو القاسم علىّ بن محمّد بن علىّ خزّار قّمى (قرن چهارم) ، تحقيق : سيّد عبداللطيف حسينى ، نشر بيدار - قم، 1401ق .
174 . كمال الدين و تمام النعمة، ابو جعفر محمّد بن علىّ بن حسين بن بابويه معروف به شيخ صدوق (ت 381ق) ، تحقيق : على اكبر غفّارى ، مؤسّسه نشر اسلامى - قم 1405 .
175 . كنز العُمّال ، علىّ بن حسام الدين متّقى هندى (م 975 ق) ، تصحيح : صفوة السقّا ، مكتبة التراث الإسلامى - بيروت ، 1397ق .
176 . كنز الفوائد، محمّد بن علىّ بن عثمان كراجكى طرابلسى، دار الأضواء - بيروت، 1405 ق .
177. الكنى و الألقاب، عبّاس بن محمّد رضا قمى (ت 1359 ق)، مكتبة الصدر، تهران، چاپ پنجم 1368 ق.
ص: 1200
178. لسان العرب، ابو الفضل محمّد بن مكرم بن منظور مصرى (ت 711 ق)، دار صادر - بيروت، چاپ اوّل، 1410 ق.
179. لسان الميزان ، احمد بن علىّ بن حجر عسقلانى (ت 852 ق) ، تحقيق : عادل احمد عبد الموجود على محمّد معوض ، دار الكتب العلمية -بيروت ، چاپ اوّل ، 1416 ق .
180. اللمعة الدمشقيّة، محمّد بن جمال الدين مكّى عاملى معروف به شهيد اوّل، دار الفكر - قم، 1415ق.
181. اللهوف على قتلى الطفوف، ابو القاسم علىّ بن موسى بن طاووس حسينى حلّى (ت 664ق)، تحقيق: فارس تبريزيان، دار الأسوة - تهران، چاپ اوّل 1414 ق.
182 . مائة منقبة من مناقب أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب والأئمّة من ولده من طريق العامّة ، ابو الحسن محمّد بن احمد قمى معروف به ابن شاذان (ت 412ق)، تحقيق و چاپ: مدرسه امام مهدى عليه السلام - قم، 1407ق.
183. مثير الأحزان ومنير سبل الأشجان، ابو ابراهيم محمّد بن جعفر حلّى معروف به ابن نما (ت 645 ق)، تحقيق ونشر: مؤسّسه امام مهدى عليه السلام - قم.
184. مجالس المؤمنين، نور اللّه بن شريف الدين شوشترى، كتابفروشى اسلاميّه - تهران، 1376ش.
185. مجمع الآداب فى معجم الألقاب، عبد الرزّاق بن احمد معروف به ابن فوطى شيبانى (ت 723ق)، تحقيق: محمّد كاظم، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى - تهران، 1416ق.
186. مجمع الأمثال، احمد بن محمّد بن احمد بن ابراهيم ميدانى (ت 518ق)، دار الجيل - بيروت، چاپ چهارم، 1366.
187 . مجمع البحرين، شيخ فخر الدين طريحى (ت 1085ق)، تحقيق: سيّد احمد حسينى، مركز نشر فرهنگ اسلامى - تهران، چاپ دوم، 1408ق.
188 . مجمع البيان فى تفسير القرآن ، ابو علىّ فضل بن حسن طبرسى (ت 548ق) ، تحقيق و نشر : مؤسّسه اعلمى - بيروت ، چاپ اوّل، 1415ق .
189 . مجمع الزوائد ، على بن ابى بكر هيثمى (م 807 ق) ، تحقيق : عبد اللّه محمّد درويش، دار الفكر - بيروت ، 1412 ق .
190. مجمل التواريخ، ابو الحسن بن محمّد امين گلستانه (ت 1218ق)، انتشارات ابن سينا - تهران، 1344ش.
191. المحاسن، ابو جعفر احمد بن محمّد بن خالد برقى (ت 280 ق)، تحقيق: مهدى رجايى، مركز جهانى اهل بيت عليهم السلام - قم، چاپ اوّل، 1413 ق.
ص: 1201
192. المحتضر ، حسن بن سيلمان حلّى (قرن 8ق) ، چاپ نجف اشرف، 1370ش .
193. مدينة المعاجز، شيخ هاشم بن سليمان حسينى بحرانى (ت 1107 ق)، تحقيق و نشر: مؤسّسه معارف اسلامى - قم، چاپ اوّل، 1413 ق.
194 . المزار الكبير، محمّد بن جعفر ابن مشهدى، تحقيق: جواد قيّومى اصفهانى، نشر قيّوم، 1377ش.
195. المستدرك على الصحيحين، ابو عبد اللّه محمّد بن عبد اللّه حاكم نيسابورى (ت 405 ق)، تحقيق: مصطفى عبد القادر عطا، دار الكتب العلميّة - بيروت، چاپ اوّل، 1411ق.
196. المسترشد فى إمامة أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السلام، محمّد بن جرير طبرى (قرن 4)، مؤسّسة الثقات الاسلامية لكوشانپور.
197 . مسند أبى يعلى، ابو يعلى موصلى (ت 307ق) ، تحقيق : حسين سليم اسد ، دار المأمون للتراث .
198 . مسند أحمد ، احمد بن حنبل (ت 241ق) . تحقيق و نشر : دار صادر - بيروت .
199. مسند الإمام زيد بن علىّ زين العابدين عليه السلام، علىّ بن سالم صنعانى، دار الصحابة، 1412ق.
200. مسند الشاميين، سليمان بن احمد طبرانى (ت 360ق)، مؤسّسة الرسالة - بيروت، 1409ق.
201. مسند زيد بن علىّ، منسوب به زيد بن على بن حسين بن علىّ بن ابى طالب عليهم السلام، جمع: عبدالعزيز بن اسحاق بغدادى، دار الكتب العلميّة - بيروت.
202 . مشكاة الأنوار فى غرر الأخبار ، علىّ بن حسن طبرسى (قرن 7) ، تحقيق : مهدى هوشمند ، دار الحديث - قم، چاپ اوّل ، 1418 ق .
203 . مصباح المتهجّد ، ابو جعفر محمّد بن حسن طوسى (ت 460ق) ، تحقيق : مؤسّسه فقه الشيعة - بيروت ، چاپ اوّل، 1411ق .
204. المصنّف، ابو بكر عبد الرزّاق بن همام صنعانى (ت 211ق)، تحقيق: حبيب الرحمن اعظمى، المجلس العلمى.
205. المصنف فى الأحاديث والآثار، ابو بكر عبد اللّه بن محمّد بن ابى شيبه عبسى كوفى (ت 235ق)، تحقيق: سعيد محمّد لحّام، دار الفكر - بيروت.
206 . مطالب السؤول فى مناقب آل الرسول ، محمّد بن طلحة شافعى (ت 652ق) . تحقيق : ماجد بن احمد عطيّه، مؤسّسه البلاغ - بيروت .
207 . معانى الأخبار، ابو جعفر محمّد بن على بن بابويه قمى معروف به شيخ صدوق (ت381ق)، مؤسّسه نشر اسلامى - قم 1379ق .
ص: 1202
208. المعجم الأوسط، ابو القاسم سليمان بن احمد لخمى طبرانى (ت 360 ق)، تحقيق: ابو معاذ و ابراهيم حسينى، دار الحرمين - رياض.
209 . معجم البلدان، ياقوت بن عبد اللّه حموى (ت 626ق) دار إحياء التراث العربى - بيروت، 1399ق.
210. المعجم الصغير ، سليمان بن احمد بن أيّوب بن مُطير لخمى طبرانى (ت 360 ق ) ، تحقيق : محمّد عثمان ، دار الفكر - بيروت، چاپ دوم ، 1401 ق .
211. المعجم الكبير، ابى القاسم سليمان بن احمد لخمى طبرانى (ت 360 ق)، تحقيق: حمدى عبدالمجيد سلفى، دار إحياء التراث العربى - بيروت، چاپ دوم، 1404 ق.
212. معجم المطبوعات العربيّة، على جواد طاهر، دار اليمامه، 1418ق.
213. معرفة السنن والآثار، احمد بن حسين بيهقى (قرن 5)، جامعة الدراسات الإسلاميّه - دمشق.
214. المعيار والموازنة ، محمّد بن عبد اللّه اسكافى (ت 240 ق ) ، تحقيق : محمّد باقر محمودى، نشر نى - تهران، 1374ش .
215. المغنى ، محمّد بن عبد اللّه بن احمد بن قدامة مقدسى (ت 620 ق ) ، دار الكتاب العربى - بيروت ، 1359ق ؛ و محمّد علىّ صبيح وأولاده ؛ و مطبعة المنار - مصر ، 1342 ق .
216. مفاتيح الجنان، حاج شيخ عبّاس قمى، نشر محمّد - تهران، 1377ق.
217 . مقتل الحسين عليه السلام، ابو المؤيّد موفّق بن احمد خوارزمى (م 568)، تحقيق: شيخ محمّد سماوى، چاپ نجف اشرف .
218. مكارم الأخلاق، ابو على الفضل بن حسن طبرسى (ت 548 ق)، تحقيق: علاء آل جعفر، مؤسّسه نشر اسلامى - قم، چاپ اوّل، 1414 ق.
219 . المناقب ، ابو عبد اللّه محمّد بن علىّ بن شهر آشوب سروى مازندرانى (ت 588ق) ، تحقيق و نشر : المكتبة الحيدريّة - نجف اشرف، 1376ق .
220. المناقب، موفّق بن احمد خطيب خوارزمى (ت 568ق)، مؤسّسه نشر اسلامى - قم؛ و چاپ هند.
221. مناقب علىّ بن ابى طالب ، ابو بكر بن مردويه اصفهانى (ت 410 ق )، تصحيح: عبد الرزاق محمّد حسين، دار الحديث - قم .
222. مناقب الإمام أمير المؤمنين عليهاالسلام، محمّد بن سليمان كوفى قاضى (300ق)، مركز نشر فرهنگ اسلامى - قم، 1412ق.
ص: 1203
223. منتخب مسند عبد بن حميد، عبد بن حميد (ت 249ق)، عالم الكتب - بيروت.
224. منتهى الآمال، حاج شيخ عبّاس قمى، چاپ اسلاميّه - تهران.
225. ميزان الملل، على بخش ميرزا قاجار (ت 1254ق)، تصحيح: محدّث ارموى، چاپ تهران.
226. نثر الدرّ ، ابو سعيد بن منصور بن حسين آبى (ت 421 ق) ، تحقيق : محمّد على قرنه ، مركز تحقيق التراث - مصر ، چاپ اوّل، 1369 ق .
227. نخبة المقال، عبّاس دشتى حاجيانى، چاپخانه مهر - قم.
228. نسائم الاسحار فى لطائم الأخيار، ناصر الدين منشى كرمانى (قرن 8)، تصحيح: محدّث ارموى، انتشارات اطلاعات - تهران، 1364ش.
229. نظم درر السمطين فى فضائل المصطفى والمرتضى والبتول والسبطين ، محمّد بن يوسف زرندى (693 -750ق ) ، دار الثقافة للكتاب العربى - بيروت ، 1409 ق .
230. النوادر، احمد بن محمّد بن عيسى اشعرى قمى، مؤسّسه امام مهدى عليه السلام - قم.
231. النهاية فى غريب الحديث والاثر، ابو السعادات مبارك بن مبارك جزرى معروف به ابن اثير (ت 606)، تحقيق: ظاهر احمد زاوى، مؤسّسه اسماعيليان - قم، چاپ چهارم، 1367ش.
232 . نهج البلاغة، جمع: شريف رضى، ضبط نصّ وفهرست: دكتور صبحى صالح، دار الهجرة - قم، 1395ق .
233. الوافى بالوفيات ، خليل بن ايبك صفدى ، فرانزشتانيز، قيسبادان .
234 . وزارت در عهد سلاطين بزرگ سلجوقى، عبّاس اقبال آشتيانى (ت 1334ق)، به كوشش محمّد تقى دانش پژوه و يحيى ذكاء، دانشگاه تهران، 1384ش.
235 . وسائل الشيعة ، محمّد بن حسن حرّ عاملى (م 1104 ق ) ، تحقيق و نشر : مؤسّسه آل البيت عليهم السلام - قم، چاپ اوّل ، 1409 ق.
236. وفيات الأعيان وأنباء أبناء الزمان ، احمد بن محمّد برمكى معروف به ابن خَلِّكان (ت 681ق) ، تحقيق : احسان عباس ، دار صادر - بيروت ، 1398 ق .
237. اليقين باختصاص مولانا علىّ عليه السلام بامرة المسلمين، ابو القاسم علىّ بن موسى حلّى معروف به ابن طاووس (ت 664ق)، تحقيق: محمّد باقر انصارى، مؤسّسه دار الكتاب - قم، چاپ اوّل، 1413ق.
ص: 1204
تفصيلى مطالب
(16)
فهرست تفصيلى مطالب
يادداشت دبير علمى............... 7
در باره ويرايش جديد كتاب نقض............... 13
مقدّمه............... 17
بيانات مرحوم عباس اقبال آشتيانى درباره كتاب نقض............... 20
گفتار علامه قزوينى درباره نقض............... 24
ترجمه مؤلف كتاب نقض............... 30
اساتيد و مشايخ مصنف............... 33
تاريخ تصنيف كتاب............... 34
تاريخ ولادت و وفات مصنف............... 36
نسخ اين كتاب............... 37
معرفى نسخه هاى نقض............... 39
نسخه اى ديگر............... 55
هدف از طبع و نشر كتاب............... 57
سپاسگزارى و اهدا............... 58
سخنى چند با خواننده............... 59
بعض مثالب النواصب (نقض)
تحميديه كتاب نقض............... 3
داستان كتاب بعض فضائح الروافض............... 4
آشنا شدن عبد الجليل با كتاب فضائح ............... 5
آمادگى عبد الجليل براى پاسخ به كتب ضلال............... 6
ص: 1205
مخالفان شيعه مخالف معارف قرآن............... 7
پاسدارى علماى شيعه از مرزهاى مذهب............... 8
علماى شيعه سرباز امام زمان............... 8
عنايت حضرت مهدى مطلوب اصلى مرزبان مذهب شيعه............... 9
[1] مخالفان جبرگراى ضد شيعه منكر نام خدا............... 11
[2] جبرگرايان ضد شيعه مخالف مشيت الهى............... 12
استفاده عبد الجليل از استلزامات كلامى در ردّ مخالف............... 12
تضاد عقايد اهل توحيد و عدل با اهل جبر و تشبيه............... 13
بى قيدى مخالفان جبرگرا به عصمت انبيا............... 14
الزامات كلامى عبدالجليل در اسكات خصم............... 15
خطاى مؤلف فضائح درباره امير المؤمنين............... 16
[3] تناقض مؤلف فضائح در مخالفت با شيعه............... 17
[4] دفاع از زيد شهيد............... 18
اعتقاد نخستين مؤلف فضائح به مذهب شيعه............... 18
مؤلف فضائح مدعى علم به بواطن افراد............... 19
تهمت نسبت سب و شتم صحابه به شيعه............... 20
[5] توحيد و عدل، سرمايه مذهب شيعه............... 20
اركان عقيده شيعه اصولى............... 20
عقيده شيعه اصولى به عصمت امام............... 21
[6] كثرت كتب شيعه در كتابخانه ها............... 22
شيعه قائل به تقيه در هنگام ضرر............... 23
شدّت تقيه مؤلف فضائح............... 24
ادعاى مؤلف فضائح در علم به بواطن............... 25
نظر مؤلف فضائح در قبول توبه كافر و قبول نبودن توبه شيعه............... 25
تناقضات مؤلف فضائح، مبطل داورى هاى او............... 26
[7] بغض مؤلف فضائح به امير المؤمنين، سلب كننده توفيق و بصيرت او............... 27
[8] تهمت مؤلف فضائح در خاستگاه مذهب شيعه............... 27
مساعى علمى عالمان و مؤلفان نخستين شيعه............... 28
ص: 1206
نادانى مؤلف فضائح در باره پيدايش مذهب شيعه............... 29
[9] انتساب خاستگاه شيعه به ابن مقفع يا به يك زن............... 30
أئمه عليهم السلام، خاستگاه مذهب شيعه............... 32
وحى الهى، ريشه مذهب شيعه............... 32
شيعه ساخته خداوند............... 32
عقيده شيعه به امام معصوم قائم در هر زمان............... 33
پاسدارى ائمه اطهار از دين............... 34
عالمان و محدثان شيعه ناقلان معتمد دين............... 34
[10] دقت نظر شيعه در انتساب و اسناد حديث به معصوم............... 36
شيعه راوى اخبار موافق عقل و قرآن............... 36
[11] محترم بودن عالمان و سادات شيعه نزد سلاطين............... 36
اقتدار وزيران شيعى در دربار خلفا و سلاطين............... 38
[12] گسترش مدارس شيعه در پهناى جغرافياى اسلامى............... 39
سادات كيسكى صاحب مدارس و مجالس وعظ در قزوين............... 39
اشتغال مدارس شيعه در عهد سلاطين سلجوقى به درس فقه و اصول دين............... 41
فتنه قزوين و درايت اسماعيل حمدانى شيعى............... 41
فراوانى مساجد و منابر شيعه............... 42
[13] شيعه صاحب فقه و شريعت استدلالى اجتهادى............... 43
كتب استدلالى در فقه، و اجتهاد مستمر شيعه............... 43
بنياد مذهب شيعه بر نصوص و اخبار صحيح............... 45
تصنيفات علما و قدرت فرهنگى شيعه............... 45
[14] سعايت مخالفان شيعه نزد سلاطين............... 47
سعايت مخالفان شيعه نزد ملكشاه سلجوقى............... 47
[15] كشتار و تخريب محمود غزنوى............... 48
بدرفتارى محمود غزنوى و عدم نقصان مذهب شيعه............... 48
[16] شرافت نسبى و دين............... 50
نسبت دين و ديندارى با نسب............... 50
عدم ربط استحقاق امامت به شرافت نسبى............... 51
ص: 1207
ابو طالب راسخ در ايمان و اعتقاد به اسلام و پيامبر............... 52
حديث جالب امام صادق عليه السلام در ايمان ابو طالب............... 53
[17] شرايط سه گانه، عصمت، نص و علم در امامت از نظر شيعه............... 54
علم، عصمت و نص بر امامت هر يك از امامان از نظر شيعه............... 55
علم، عصمت و نص، نشانه هاى امامت امام على عليه السلام............... 55
مؤلف فضائح منكر ديدگاه قرآن در مسئله امامت............... 56
نسبت دولت و دين در خلافت بنى عباس و سلجوقيان ............... 57
عقيده شيعه به علم و نص و عصمت امام............... 59
موضع ضد قرآنى مؤلف فضائح............... 59
[18] نسبت شجاعت با شرايط موجبه امامت در نظر شيعه ............... 61
شجاعت على عليه السلام را با صحابه سنجيدن نشانه عداوت مؤلف فضائح............... 61
نداى لا فتى... جبرئيل در بيان شجاعت على عليه السلام ............... 61
على به اجماع از همه صحابه عالم تر، فاضل تر و شجاع تر ............... 62
[19] آيا سن در امامت و خلافت مؤثر است؟............... 62
ربط سبقت در اسلام با امامت............... 63
تأييد نبوت كودكان توسط قرآن............... 63
اجماع در امامت على عليه السلام بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله ............... 63
نقصان فهم مؤلف فضائح در فهم رابطه نبوت و امامت............... 64
بى ادبى مؤلف فضائح در تحليل مسئله نبوت............... 65
انتساب اساس اسلام به خداوند............... 65
شيعه اصولى و پذيرش اجماع............... 65
صحابه در سقيفه منتظر خلافت على عليه السلام............... 65
دفاع فاطمه زهرا عليهاالسلام از ولايت امام على عليه السلام و اعتراض به اهل سقيفه............... 66
موضوع بيعت على عليه السلام با ابوبكر............... 66
مهاجر و انصار منكران بيعت با ابو بكر............... 67
صحابه مخالف خلافت ابوبكر و مدافع امامت على عليه السلام............... 67
گواهى ابو سفيان بر حق على و بنى هاشم در خلافت............... 68
ابيات خزيمه صحابى در انكار بيعت با ابوبكر............... 68
مخالفت اسامة بن زيد با خلافت ابوبكر ............... 69
مخالفت شيعه با جريان سقيفه، موافق عقل و سنت صحابه............... 69
ص: 1208
[20] تشبيه دغدغه ديندارى مؤلف فضائح به حكايت نومسلمان جهود............... 70
[21] پاسخ عبد الجليل به مؤلف فضائح در دفاع از مناقب خوانان اهل بيت عليهم السلام ............... 71
نادانى مؤلف فضائح به الفباى عقايد شيعه............... 72
اظهار كرامت و معجزه امام به وقت حاجت در منطق شيعه ............... 72
[22] مغازى خوانى شيعه و گزارش جنگ هاى امام على عليه السلام............... 73
تكيه شيعه در نقل رويدادها و جنگ هاى على عليه السلام بر كتب شيوخ معتمد............... 74
داستان كندن درِ خيبر و رشادت على عليه السلام در منابع............... 75
حديث معروف نبوى در اعطاى پرچم به على عليه السلام در فتح خيبر............... 76
نزول آيه در مذمت حاسدان به على عليه السلام............... 76
[23] معجزه امام رضا عليه السلام در تبديل نقش بالش ديبا به شير درنده ............... 77
دفاع شيعه از معجزات ائمه............... 77
اعتقاد اهل سنت به معجزات گزاف براى متصوفه............... 77
روايت شيعه در جنگ على عليه السلام با جنيان متكى به معرفت قرآنى ............... 78
[24] رفع استبعاد مشاهده جنيان و اجسام لطيف............... 79
[25] دفاع عبد الجليل از شاعران شيعى ............... 81
انجمن ها و محلات منقبت خوانى شاعران و مداحان اهل بيت عليهم السلام ............... 82
خبث طينت و عقيدت مؤلف فضائح............... 82
[26] مؤلف فضائح و تفسير بى باكى على عليه السلام به اِلقاى در تَهْلُكِه............... 83
جنگ على عليه السلام با انبوه خيبريان به دستور خدا و رسول............... 84
افتخار عبد الجليل در تابعيت و محبت اهل بيت عليهم السلام ............... 84
[27] تهمت فريفتن عوام به شيعه در مناقب خوانى اهل بيت عليهم السلام............... 85
ميزان دلاورى على عليه السلام............... 85
دو دستگى صحابه در دوستى و دشمنى با على عليه السلام............... 86
[28] زيركى عبد الجليل در دچار كردن مؤلف سنى به خشم سلجوقيان............... 87
[29] سلطه وزيران شيعى بر خلفاى عباسى............... 87
[30] دفاع عبد الجليل از ابو سهل نوبختى ............... 89
حضرت مهدى عليه السلام و پاك كردن جهان از ظلم و ضلالت............... 89
ص: 1209
[31] خدمات مستوفيان و وزيران شيعه در عهد سلجوقيان............... 89
خدمات مجد الملك براوستانى به حرمين شريفين............... 90
عدم انتقام و تعصب شيعه در هنگام قدرت ............... 90
داستانى در تسامح رفتارى وزير قدرتمند شيعى با مخالفان............... 91
كمك هاى مالى مجد الملك شيعى به اهل تصوف و اهل سنت............... 91
[32] ابوالحسن فرات وزير شيعى مقتدر عباسى ............... 92
اعتراف مؤلف فضائح به صلاحيت كودك براى خلافت............... 93
اشاره به سفراى اربعه امام مهدى عليه السلام............... 94
ابن عزاقرى و ابن شلمغانى متهمان به غلو ............... 94
مؤلف فضائح منكر قضاى الهى............... 95
جدل با مؤلف فضائح در اشاره به خلافت مقتدر عباسى ............... 95
[33] ثروت و مكنت ابو الحسن فرات وزير شيعى مقتدر عباسى ............... 96
بزرگى ابو الحسن فرات و ابياتى از بُحترى در رثاى دختر او............... 97
ناتوانى خليفه وقت در حفظ جان و مال مسلمانان نشانه عدم مشروعيت او ............... 98
خاستگاه عقيده شيعه در ضرورت علم، نص و عصمت امام ............... 98
قتل و غارت قرامطه در موسم حج............... 99
نقد عبدالجليل بر دستگاه خلافت عباسى و عدم مشروعيت آنها............... 100
سكوت مؤلف سنّى درباره كشتار يزيد در حرمين و وقوع حادثه كربلا............... 101
جنايات حجاج ثقفى نشانه عدم صلاحيت و مشروعيت خلفا............... 102
همراهى مؤلف سنّى با خلفاى ناصالح............... 102
[34] رفتار و عقايد اسماعيليه............... 103
شيعه مخالف اسماعيليه و ملاحده............... 104
شهادت به ولايت على در اذان و اقامه و ديدگاه شيعه ............... 106
[35] ارتكاب اسماعيليان و فاطميان به منكرات و گناهان............... 106
اشتراك ملاحده و مجبره در انجام منكرات و گناهان............... 107
باطنيه مصداق شر بزرگ ............... 108
مخالفت شيعه اصولى با ملاحده و اسماعيليه و فاطميان............... 108
پاسخ به مؤلف فضائح در همانند خواندن عقايد شيعه با اسماعيليه ............... 109
ص: 1210
[36] استحكام و حقانيت شيعه از آغاز تاكنون............... 110
[37] پاسخ به ژاژخايى مؤلف فضائح و اثبات استقلال مذهب شيعه در... ............... 111
[38] حضور شيعه در مجالس مذهبى و واكنش آنان به مناقب على عليه السلام............... 113
حق طلبى و دقت نظر شيعيان در آموزش و فراگيرى دين............... 114
گرايش شيعيان به مجالس مذهبى متعلق به اهل بيت و مخالفت با دشمنان اهل بيت عليهم السلام............... 115
نقد سخن صاحب فضائح در انتساب مذهب شيعه به ابن مقفع............... 116
پاسخ به انتساب سخنى درباره فضيلت شيخين به على عليه السلام و.................. 117
احتياج صحابه به علم على عليه السلام............... 117
[39] زيركى عبدالجليل در ايجاد دشمنى ميان مؤلف فضائح و حاكمان ترك آن زمان............... 118
رابطه سلجوقيان و شيعيان در موضوع مناقب خوانى براى اهل بيت عليهم السلام............... 118
عاقبت نيك ابوطالب مناقبى و مدافعان مكتب اهل بيت عليهم السلام............... 119
[40] تهمت مؤلف فضائح به ابوالعميد مناقبى............... 120
پاسخ به تهمت الحاد به مناقب خوانان شيعه و اثبات تضاد مناطق شيعى با .................. 120
خرافه گرايى مؤلف فضائح در ربط دادن ميان بيمارى و مرگ با ايمان آدميان............... 121
كيفر دادن دشمنان خدا و پيامبر از ديدگاه شيعه............... 122
[41] اعتراف مؤلف فضائح در رشوت ستانى عالمانى سنّى ............... 123
دروغ زنى مؤلف فضائح به علماى اهل سنت............... 124
اعتراف مؤلف فضائح به نامعتمد بودن به علماى سنّى............... 124
[42] مذهب اماميه اصولى در اعتقاد به پاكى همسران پيامبر............... 125
پاك دامنى عايشه و حفصه و همسران پيامبر از نظر شيعه............... 126
عبدالجليل و نگارش كتاب در اثبات پاكى عايشه............... 126
[43] انسجام و حميت شيعيان به اعتراف مؤلف فضائح............... 127
[44] تهمت غلو و الحاد و باطنى گرى به شيعه............... 128
اشتراك مؤلف فضائح در عقايد و اصول با ملاحده ............... 129
ستم سلطان سلجوقى به سعد الملك رازى از بزرگان شيعه............... 130
قدرت و وزارت مجد الملك براوستانى و.................. 131
معرفت خدا بر مبناى عقل............... 132
پشيمانى سلطان سلجوقى در ستم به ابو القاسم عبدويه از شيعيان اصولى ............... 132
ص: 1211
ستم شاهان بر شيعيان و اهل سنت............... 133
عدم رابطه چند علوى معتقد به اسماعيليه با مذهب شيعه............... 134
معارضة............... 135
گزارش عبدالجليل در وضع باطنى گرى و واضعان مذهب اسماعيليه............... 135
خاستگاه اسماعيليه و واضعان فريبكار آن............... 136
الحاد و اعدام قرمط بن حمدان در عهد عمر عبدالعزيز............... 136
تفاوت حمدانيان شيعى با حمدانيان اسماعيلى............... 137
الحاد و باطنى گرى ابو الفتوح حمدانى............... 137
عالمان شيعه و فتواى قتل ملاحده و اسماعيليه ............... 138
گرايش مسعود زورآبادى شاگرد جوينى سنّى به الحاد و باطنى گرى ............... 139
گزارش عبد الجليل از داعيان و مدافعان اسماعيليه و قتل آنها توسط حكومت وقت............... 140
خاستگاه شيعى نداشتن قائلان به اسماعيليه............... 141
عموميت داشتن خشم سلاطين به وزيران............... 142
دشمنى اسماعيليه با شيعه و طرح ترور سياسى شيعيان ............... 143
[45] تهمت مؤلف فضائح به اشتراك عقيده شيعه و اسماعيليه............... 144
نقد و رد دعاوى و عقايد باطنيان و ملاحده توسط شيعه ............... 145
قلمرو عصمت از نظر شيعه............... 146
عقيده شيعه در معصوم بودن ائمه عليهم السلام............... 147
علماى طراز اول شيعه قائل به تحريف ناپذيرى قرآن ............... 147
مذهب حسن صباح و باطنى گرى اهل الموت............... 148
تقيه به مثابه دفع مضرت............... 148
على عليه السلام سر سلسله مؤمنان و مجاهدان ............... 149
[46] پاسخ به تهمت مؤلف فضائح مبنى بر همسانى شيعه و باطنيه............... 149
تساوى مذهب مجبره و باطنيه اسماعيلى............... 150
[47] قتل قائم، مقتدر عباسى............... 151
الزام مؤلف فضائح بر پذيرش امامت امام غايب............... 152
محمد ابو بكر خال المؤمنين............... 153
تناقضات مؤلف فضائح و بغض او به اهل بيت عليهم السلام............... 153
[48] ادعاى مؤلف سنى در دشمنى خواجه نظام الملك با شيعه............... 154
احترام نظام الملك به سادات و بزرگان شيعه............... 154
ص: 1212
سختگيرى اميران عهد سلجوقى بر عالمان و مفتيان سنّى و حنبلى............... 155
تقيه مؤلف فضائح و گرايش او به اشاعره ............... 156
حرمت وصلت خواجه نظام الملك به اهل علم و زهد شيعه............... 156
روابط نيك خواجه حسن دوريستى با نظام الملك سلجوقى و مدح او............... 157
[49] على عليه السلام خير الناس بعد از پيامبر............... 159
[50] تهمت راحت طلبى و رفاه زدگى به شيعه از سوى مؤلف سنّى............... 159
پاسخ به مؤلف فضائح و اثبات دروغ پراكنى او............... 161
مجاهدت شيعه و شركت در جهاد............... 161
قول مؤلف سنّى در نقش عمر خطاب در فتوحات و.................. 162
دشمنى مؤلف فضائح با اهل بيت عليهم السلام و ناصبى گرى او............... 162
فتوح امويان و مروانيان و نقش آنها در پديدآوردن فاجعه كربلا ............... 163
الزام مؤلف سنى به پذيرش شجاعت على عليه السلام در خيبر ............... 163
[51] اشتراك عقيده مؤلف فضائح و اشعرى در انكار جزاى عمل............... 164
[52] عدم جهاد خلفاى اموى و عباسى............... 165
على عليه السلام مؤثر اصلى در فتوحات اسلامى ............... 166
جنگاورى ياران على عليه السلام............... 166
جنگ هاى على عليه السلام با منكران امامت............... 167
مرجعيت و مقام علمى فرزندان على عليه السلام و نقش آنها در علوم دين............... 167
ائمه، عالمان واقعى و نصرت دهندگان اسلام ............... 168
[53] پاسخ به شبهه عدم دخالت ائمه عليهم السلام در سياست و اشاره به ظلم ستيزى آنها............... 169
تهمت مؤلف سنّى به نقش شيعه در شهادت امام حسين عليه السلام و پاسخ آن............... 169
شهادت ائمه عليهم السلام توسط خلفاى اموى و عباسى............... 170
[54] اشاره مؤلف فضائح به دوام خلافت بنى عباس و اثبات خلاف آن ............... 171
مخالفت ابو حنيفه با خلافت بنى عباس و دفاع او از امامت زيد شهيد............... 172
تولاى ابو حنيفه به اهل بيت عليهم السلام ............... 172
شافعى مدافع و محب اهل بيت عليهم السلام............... 172
آغاز خلافت بنى عباس و خلفاى نخستين آنها ............... 173
الزام مؤلف فضائح به پذيرش عقيده شيعه در ظهور حضرت مهدى عليه السلام............... 174
ائمه عليهم السلام در خط بعثت و تعاليم پيامبران............... 174
تناقضات مؤلف فضائح و بغض او به اهل بيت عليهم السلام............... 153
[48] ادعاى مؤلف سنى در دشمنى خواجه نظام الملك با شيعه............... 154
ص: 1213
[55] پاسخ به تهمت هاى مؤلف فضائح و نشان دادن نادانى او............... 175
سخنان ابو بكر و عمر در برترى و فضل على............... 175
[56] نصرت الهى پشتيبان اصلى دين اسلام............... 176
وصايت و امامت على عليه السلام و كثرت فضائل آن حضرت............... 177
[57] برترى على عليه السلام بر صحابه............... 177
شناخت امامت على عليه السلام ركن دين............... 178
[58] برترى حضرت على عليه السلام بر همه جنگاوران و صحابه مورد قبول مؤلف سنّى............... 178
[59] خصومت و عداوت مؤلف فضائح با على عليه السلام............... 179
على عليه السلام امام و مقتداى امت ............... 180
اشكال به مؤلف فضائح در مقايسه ميان على و ابوبكر و عمر ............... 180
اثبات افضليت و سبقت على در ايمان و اسلام ............... 181
خبر يوم الدار و سبقت على در اسلام............... 181
مجاهدات على عليه السلام در غزوات نبوى و ترس و فرار صحابه............... 182
فضائل اختصاصى على عليه السلام............... 182
گفتن لا فتى الاّ على در وصف على عليه السلام نشانه عظمت ايشان............... 183
اعطاى پرچم سپاه اسلام به على عليه السلام در فتح خيبر............... 184
مناقب و فضائل بى شمار على عليه السلام............... 184
عقد بهشتى حضرت زهرا و على عليه السلام............... 185
علم على عليه السلام به تورات و انجيل و زبور............... 186
اطاعت عقيل از على عليه السلام............... 188
مخالفان و دشمنان على عليه السلام از قريش............... 188
امامت از اصول دين و الزام مؤلف سنّى به پذيرش آن............... 188
طاغيان و باغيان مخالف امامت و خلافت على عليه السلام............... 189
جنگ ابو بكر با اهل رده مسلمان و اهل شهادتين............... 189
آشكار شدن خبث عقيده مؤلف فضائح در اشاره به پيدايش خوارج.................. 189
[60] برابر كردن عمر با ابو جهل در سخن مؤلف فضائح............... 190
تعصب مؤلف سنّى و دروغ بستن او بر رسول خدا............... 190
معضل حل نشده اهل جبر و تشبيه در فاعل ايمان ............... 191
على عليه السلام نخستين ايمان آورنده و عمر چهلمين نفر ............... 191
ص: 1214
[61] پاسخ به مؤلف سنّى در اسلام آوردن على عليه السلام در نوجوانى ............... 192
[62] همه مخلوقات محب محمد مصطفى از ديدگاه شيعه ............... 193
على عليه السلام شاگرد، وصى و خليفه پيامبر و حافظ اسلام ............... 193
آيات قرآنى در امامت، عصمت و فضيلت على و آل على عليه السلام............... 193
[63] آيات مربوط به امامت على عليه السلام و پاسخ به شبهات ............... 194
مفسران اهل سنت موافق شيعه در ذكر آيات مربوط به امامت و فضيلت على عليه السلام ............... 195
آيه تبليغ در شأن امامت على عليه السلام در غدير خم ............... 195
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مبلغ رسالات الهى از ديدگاه شيعه............... 196
[64] مجاهدات و مبارزات على عليه السلام براساس آيات قرآنى............... 197
مجاهدات و شجاعت هاى على عليه السلام در صفين و جمل و نهروان ............... 197
طاغيان مخالف امامت على عليه السلام، مخالف اجماع امت............... 198
[65] تهمت زندقه به نخستين مؤلفان و عالمان شيعه ............... 199
پاسخ به تهمت زندقه و فلسفه ورزى شيعه............... 200
معضل كلامى اهل سنت درباره سعادت و شقاوت و مبناى اختيار ايمان ............... 201
ابو سهل نوبختى از معتقدان و معتمدان شيعه ............... 202
خارج شوندگان از شيعه و عدم نقصان و خلل در مذهب............... 202
اعتقاد شافعى به مذهب شيعى و رافضى............... 203
سلف صالح و تابعان قائل به مذهب شيعه............... 203
ابو العلاء معرّى و جبرگرايى............... 204
ابو الحسن اشعرى واضع جبرگرايى............... 204
جبرگرايان نخستين از اهل سنت............... 204
جبرگرايان انجام دهنده منكرات و مفاسد............... 204
مخالفت شيعه با اهل فلسفه و زندقه............... 206
دفاع از متكلمان شيعى، پاسداران مرزهاى عقيدتى تشيع............... 206
قصيده ابوالعلاء در مدح خاندان شريف رضى............... 207
[66] خصومت مجبره سنّى با مبلغ شيعى و شهادت او............... 208
قتل قاضى ابوالفتاح سنّى توسط سپهسالار عراق در قزوين............... 208
تعصب و تحجر مفتيان و عوام سنّى قزوين............... 208
[67] قم مركز فرهنگى شيعه............... 210
گسترش دين و فرهنگ و شريعت در مناطق شيعى نشين ايران............... 210
ص: 1215
مدارس و مجالس درس و وعظ در كنار مرقد حضرت معصومه در قم............... 210
فضيلت قم و اهل قم در روايات پيامبر و ائمه اطهار............... 211
بهشت پاداش زائر حضرت معصومه............... 212
رونق دين و دانش در كاشان و مدارس و مجالس دينى آن............... 214
رونق شعائر اسلامى و شيعى در شهر كوچك آبه (آوه)............... 214
روايت نبوى در فضيلت شهر آبه (آوه)............... 215
گسترش خيرات و حسنات در شهر شيعى ورامين............... 215
مجالس و مدارس دينى سارى و ارم و حاكمان آنجا............... 216
رونق مسجد و مدرسه و ديندارى در سبزوار............... 217
[68] ادعاى مؤلف فضائح در گسترش مذهب شافعى و ابو حنيفه............... 217
داستان گرگ و روباه در فريبكارى مؤلف فضائح ............... 218
[69] تقيه مؤلف فضائح در اشاره به قاضى القضات............... 221
[70] عدم ارتباط مذهب اسماعيلى و شيوه ملاحده با مذهب شيعه و سنّى............... 222
[71]............... 222
[72] ادعاى مؤلف فضائح در وضع سياسى شيعه............... 223
انبياء مشتاق لفظ و لقب شيعه............... 223
شيعه عنوانى براى ياران و پيروان على عليه السلام............... 223
ذكر اجمالى شيعيان على در ميان صحابه............... 224
ياوران راست اعتقاد على عليه السلام............... 224
مقام و منزلت محققان و عالمان شيعه در عصر ائمه............... 224
نام ها و القاب راويان و محدثان امامى متقدم و متأخر و كتب آنها............... 225
منزلت و نقش عالمان، فقيهان و متكلمان شيعه در توسعه علوم اسلامى............... 226
فهرست نام عالمان، متكلمان و فقيهان بزرگ شيعه ............... 226
ميراث تفسيرى شيعه و اشاره به تفاسير معروف شيعه............... 228
نقش شيعه در دانش قرائت و عدلى مذهب بودن قاريان............... 228
همراهى زاهدان و عارفان نخستين با عقيده شيعه و دورى آنها از جبر و تشبيه............... 229
لغت دانان بزرگ اسلامى و گرايش آنها به شيعه............... 229
سلاطين و اميران آل بويه و اعتقاد آنها به شيعه و.................. 229
پاسخ شافعى به اتهام رفض و عقيده او به محبت اهل بيت عليهم السلام ............... 230
ص: 1216
سخن و نظر شيخ طوسى درباره شافعى............... 231
عقيده زبيده همسر هارون الرشيد به شيعه و محبت او به اهل بيت عليهم السلام............... 231
فضل بن معقل و عقيده او به تشيع............... 231
ابو مسلم مروزى و عقيده او به تشيع ............... 232
سلاطين و اميران مشهور شيعى و اثبات قدرت و شوكت سياسى شيعه............... 232
وزيران و دبيران بزرگ شيعه در عهد عباسيان............... 233
عظمت صاحب بن عباد و عقيده او به تشيع و اشاره به كتاب او در امامت............... 233
خواجه ابو الفضل عميد و عقيده او به تشيع............... 233
وزيران بزرگ شيعى و قصايدى در اثبات عقيده آنها در تشيع............... 234
اعتقاد عمومى مردم آبه (آوه) به تشيع............... 235
تعمير زيارتگاه هاى شيعه توسط امير ابو الفضل عراقى............... 236
منزلت خيرات مجد الملك براوستانى ............... 236
اشاره به مقام و منزلت سعد الملك آوى وزير بزرگ شيعه ............... 236
وزيران و بزرگان سياسى شيعه و خدمات فرهنگى آنها............... 237
وزيران شيعى معتقدان به تشيع اصولى............... 238
خواجگان و رؤساى بزرگ شيعه و خيرات و خدمات آنها............... 239
ابو اسعد ورامينى معمار حرم نبوى و كعبه ............... 239
نقيبان و سادات علوى و خدمات و منزلت سياسى و اجتماعى آنها ............... 240
مقام و منزلت رضويان قم............... 241
سادات و خاندان هاى صاحب نام شيعى در قزوين و رى ............... 242
سادات و نقباى صاحب نام شيعه در نيشابور............... 243
علويان واقعى معتقد به شيعه و قائل به امامت............... 243
شاعران عرب و فارس معتقد به تشيع و اشعار و قصايد مذهبى آنها ............... 244
مدح و منقبت اهل بيت در اشعار شاعران بزرگ............... 244
قصيده معروف فرزدق در مدح امام سجّاد عليه السلام............... 244
كميت بن زيد اسدى و شعر او در حب آل البيت ............... 245
شعر دعبل خزاعى در مدح اهل بيت عليهم السلام ............... 245
سيد حميرى و محبت او به اهل بيت عليهم السلام............... 245
شعر ابو نواس در منزلت امام رضا عليه السلام............... 246
اعتقاد ابو تمام طايى به تشيع............... 246
ص: 1217
كُثيّر عزّه و عقيده او به تشيع و گرايش او به اهل بيت عليهم السلام............... 247
شعر كشاجم بصرى در مدح و محبت اهل بيت عليهم السلام............... 248
قصايد خواجه حسن دوريستى در مدح امام رضا عليه السلام ............... 248
شاعران پارسى معتقد به تشيع............... 249
مذهب فردوسى و اعتقاد او به تشيع............... 249
فخرى جرجانى و ذكر مناقب اهل بيت عليهم السلام در اشعار او............... 249
ظفر همدانى و اشعارش در مدح اهل بيت عليهم السلام............... 249
عظمت و منزلت عالمان و بزرگان شيعه............... 250
قدر و منزلت شيعه در دين و دنيا............... 251
[73] تهمت مؤلف فضائح به شيعه مبنى بر دشمنى با صحابه و همسران پيامبر صلى الله عليه و آله............... 251
نقد مؤلف فضائح بر شيعه در مسئله امامت و طعن صحابه............... 252
پاسخ به تهمت دشمنى با صحابه و دفاع از عقيده شيعه اصولى............... 253
منزلت صحابه و همسران پيامبر صلى الله عليه و آله نزد شيعه اصولى............... 253
مقام ابو حنيفه و شافعى از نظر شيعه............... 254
مذمت مالك بن انس توسط مؤلف سنّى و دفاع عبد الجليل شيعى از مالك............... 254
اختلاف فتاوى و تحمل فقهاى اسلام و دورى آنها از طعن يكديگر............... 254
تظاهر احمد حنبل به عداوت على عليه السلام و نقد شيعه بر عقايد احمد حنبل............... 255
صحابه و تابعين و مقريان و عارفان معتقد به دين اهل بيت عليهم السلام............... 256
عقيده همگان به قيام حضرت مهدى عليه السلام............... 257
ديدگاه شيعه درباره ائمه زيديان و مقام و منزلت آنها............... 258
خلفاى مدافع سنيان، قاتلان ائمه زيديه............... 258
رابطه شيعه و زيديه و عقايد مشترك آنها............... 258
تفاوت درجه نبوت و امامت از ديدگاه شيعه اصولى............... 258
وجوب عقلى امامت از نظر شيعه............... 259
عصمت، نص و علم از شرايط سه گانه امامت و اوصاف امام از نظر شيعه............... 259
كتاب سيد مرتضى مبتنى بر نقل و گزارش نه مذهب و نظر خاص خود مؤلف ............... 260
پاسخ به مؤلف فضائح در اطلاع صحابه و قريش بر ظهور و گسترش اسلام............... 260
اعتراف صحابه به امامت على عليه السلام بعد از پيامبر............... 261
تفاوت رتبه ابو بكر و عمر و ديگر صحابه با رتبه امامت منصوص ............... 261
پاسخ به تهمت طعن صحابه به شيعه و اشاره به خطاهاى مؤلفان در حق على عليه السلام............... 261
ص: 1218
تطبيق مرج البحرين بر على و فاطمه عليه السلام در تفاسير............... 262
تطبيق اللولؤ والمرجان بر امام حسن و حسين عليه السلام در تفاسير............... 263
[74] نقد بر خبر واحد درباره عمر و اشاره به مفهوم آن............... 264
[75] نظرخواهى پيامبر از صحابه و عام بودن اين روش مشورتى............... 264
بررسى معنى دوستى كفار مكه با ابو بكر............... 264
[76] پاسخ به تهمت مؤلف فضائح درباره مناسبات و روابط ابو بكر با پيامبر صلى الله عليه و آله............... 265
[77] ادعاى مؤلف فضائح در مقايسه ابوسفيان و ابوبكر در نظر شيعه ............... 266
لعن و نفرين شيعه بر آل ابو سفيان............... 267
[78] گزارش ليلة العقبه و نقد عملكرد صحابه در كتاب على بن مجاهد............... 267
بررسى روش و نظر على بن مجاهر در گزارش ليلة العقبه و اشاره به رفتار منافقان............... 268
ضرورت همراهى با لشكر اسامه در تفسير طبرى و اميرى اسامه بر صحابه............... 270
تحليل عقلانى شيعه در پيوند دادن مسئله اميرى اسامه با امامت و خلافت............... 270
[79] ادعاى مؤلف فضائح درباره روش يونس عبدالرحمن در نقد اخبار صحابه............... 271
رابطه قمى بودن با شيعى بودن............... 271
داستان وسوسه كردن شيطان عمر را در نماز............... 271
[80] ديدگاه مشترك معتزله و شيعه در مسئله امامت به ادعاى مؤلف سنّى............... 272
پاسخ به خطاهاى مؤلف فضائح و تشبيه كار او به عجوزه اى روستايى............... 273
عدم موافقت معتزله و مجبره در امامت و اشاره به برترى على بر خلفا از نظر معتزله............... 273
[81] تشبيه كار و روش محدثان در نقل اخبار به غواص و ماهيگير............... 275
[82] اشاره به تعابير توهين آميز مؤلف سنّى در حق صحابه............... 275
[83] اشاره به عملكرد عمر در بالا رفتن از ديوار همسايگان و پاييدن آنها............... 276
[84] ادعاى مؤلف فضائح در خبر دادن على عليه السلام از گنج پنهان ابوبكر............... 277
نقد شرايط موجبه امامت در صحابه و اثبات اين شرايط در على عليه السلام............... 277
[85] گزارش تزويج ام كلثوم با عمر و اشاره به فريبكارى عمر و.................. 278
توجيه و تحليل عبدالجليل بر مسئله وصلت عمر با دختر على عليه السلام............... 279
سيره پيامبر در تزويج دخترانش با برخى از قريش و صحابه............... 280
ديدگاه شيعه در مسئله تزويج ام كلثوم و رد ادعاى مؤلف فضائح............... 280
ص: 1219
[86] ادعاى مؤلف سنّى در تشبيه پيروى و تابع على بودن شيعه به دوستى يهود با موسى............... 281
اعتماد سلاطين و خلفا بر وزيران و اميران شيعى پاسخى به.................. 281
قياس مجبران سنّى به قوم سامرى اولى تر از قياس شيعه به جهودان............... 282
[87] تفسير و تأويل آيه 28 سوره فصلت و نقد ادعاى مؤلف سنّى در.................. 283
تفاسير مورد اعتماد شيعه مبرا از تفسير و تأويل خطا و دروغ............... 283
تهمت مؤلف مجبر در لعن پنهانى شيعه بر خلفا............... 284
سب على عليه السلام توسط بنى اميه و مخالفت نكردن سنيان با اين عمل............... 284
[88] معنى و مصداق تين و زيتون و اقوال مفسران ............... 285
تطبيق و تفسير سوگندهاى سوره والتين بر اهل بيت عليهم السلام در تفاسير............... 286
[89] اطاعت رسول و امام از نظر شيعه............... 287
مراد از اولوالامر خاصان از اهل بيت عليهم السلام و امامان معصوم............... 287
[90] قائلان به نزول عيسى معترف به ظهور حضرت مهدى عليه السلام............... 288
تفسير شيعه از آيه 55 سوره نور و قيام حضرت مهدى عليه السلام و مفهوم وعده الهى ............... 289
نظر شيعه در منصوص بودن امامت............... 290
وعده تمكين آيه سوره نور به شيعه مبنى بر قيام حضرت مهدى عليه السلام ............... 291
اجماع شيعه و سنّى در ظهور مهدى عليه السلام و نزول عيسى در آخر الزمان............... 291
[91] زنده شدن مردگان و پاسخ به شبهات رجعت از منظر شيعه ............... 292
امكان معاد و حشر و زنده شدن مردگان دليل اصلى رجعت............... 292
رجعت در عهد ظهور حضرت مهدى عليه السلام در نظر شيعه اماميه ............... 292
[92] قول به زيادت و نقصان در قرآن عقيده غاليان نه شيعه اصولى ............... 293
[93] مخاطب آيه 24 سوره ق و مفهوم و معناى القيا............... 294
بررسى تفاسير مختلف در باب مفهوم القيا از نظر شيعه............... 294
منكران رسالت نبوى و منكران حق على مصداق كافران در آيه 24 سوره ق............... 295
[94] نجات يافتگان در آخرت قائلان به توحيد و عدل و عصمت انبيا............... 296
دشمنان على عليه السلام در قعر دوزخ............... 297
نجات در قيامت با ايمان درست و عمل صالح............... 297
[95] پاسخ به شبهه موقوف بودن شرع بر ظهور مهدى عليه السلام............... 297
على عليه السلام امام بعد از پيامبر نه شريك رسالت ............... 298
ص: 1220
نقد اخبار آحاد ضعيف اهل سنّت در فضيلت تراشى براى عمر............... 299
[96] پاسخ به توهين مؤلف سنّى در اينكه حق معيار اصلى است نه افراد............... 299
پاسخ جدلى عبدالجليل به مؤلف سنّى در اينكه بهشت به ايمان دهند.................. 301
منكران عدل و توحيد و عصمت و شريعت در دوزخ............... 301
[97] نزول سوره قلم در ابتداى بعثت پس از سوره علق ............... 301
على عليه السلام سرآمد مجاهدان ............... 302
[98] آيه 82 سوره نمل در موضوع رجعت............... 303
[99] ادعاى مؤلف فضائح در تأويل آيات توسط امام صادق عليه السلام............... 304
علم امام صادق عليه السلام به تفسير و شأن نزول آيات............... 304
غالى، حشوى و اخبارى بودن مؤلف فضائح............... 305
[100] پاسخ به مؤلف فضائح در نسبت شيعى دادن به كودك و.................. 306
عقيده اماميه به امامت يازده امام از نسل على عليه السلام............... 307
[101] مفسران بزرگ شاگردان على عليه السلام............... 308
همراهى مفسران با شيعه در عقيده به توحيد و عدل............... 308
ميراث تفسيرى شيعه و عظمت مفسران بزرگ شيعه............... 309
[102] كتاب مؤمن الطاق در علم غيب امامان............... 309
علم غيب مختص خداوند............... 309
حيات جاودانه شهيدان كربلا............... 310
مجازات دشمنان و قاتلان امام حسين عليه السلام در قيامت ............... 311
[103] بدترين مردمان مدعيان الوهيت، نبوت و امامت ............... 311
عدم حجيت خبر واحد در مذهب شيعه ............... 312
بنى اميه و مروانيان ائمه ضلال ............... 312
[104] گزارش مؤلف فضائح در اجبار على عليه السلام جهت بيعت با ابوبكر ............... 312
امامت از اصول دين............... 313
[105] پاسخ به ادعاى مؤلف فضائح در دشمنى شيعه با خالد بن وليد............... 314
فتوحات اسلامى در غزوات نبوى همه به قوت بازوى على عليه السلام............... 315
حوالت احكام شريعت و حل مشكلات به على عليه السلام از طرف خلفا............... 316
ص: 1221
[106] اختلاف عمر با ابوبكر در عزل خالد بن وليد............... 316
اعتقاد مؤلف فضائح به جواز ارتكاب گناه توسط انبيا............... 317
راى عمر در عزل خالد بن وليد از اميرى شام............... 318
[107] پاكى همسران پيامبر و پاسخ به تهمت مؤلف فضائح و دروغ پراكنى او ............... 319
عايشه عاشق پيامبر صلى الله عليه و آله............... 319
آراستگى ام سلمه به پاكيزگى و فضائل اخلاقى از نظر شيعه............... 319
بررسى تهمت مؤلف فضائح درباره عايشه و ام سلمه و.................. 320
[108] مسئله ارتداد صحابه بعد از پيامبر در كتاب الإرشاد شيخ مفيد ............... 321
عدم امكان ارتداد بعد از ثبوت ايمان از نظر شيعه............... 321
دفاع از ايمان صحابه بعد از پيامبر از منظر شيعه............... 322
[109] گريه صهيب رومى در هنگام كشته شدن عمر............... 323
[110] شهادت محسن فاطمه بر اثر ضربه در توسط عمر و.................. 323
[111] منع فاطمه زهرا عليهاالسلام از گريه و سوگوارى براى پيامبر توسط صحابه............... 324
[112] ادعاى مؤلف فضائح در لعن معاذ بن جبل توسط حسكاى بابويه ............... 325
بررسى خبر مربوط به علم معاذ بن جبل به حلال و حرام ............... 326
[113] نسبت دادن دعوت سعيد قداح اسماعيلى از طرف مؤلف فضائح به شيعه............... 327
نخستين داعيان اسماعيليه در مغرب و ارتباط آنها با شيعه............... 328
ادعاى مؤلف فضائح در ارتباط ميان دعوت اسماعيليه با عقايد و معارف شيعه ............... 328
اصل الحاد و دعوت اسماعيلى توسط ميمون قداح............... 330
آغاز نشر و گسترش اسماعيليه............... 331
مذهب و مليت نخستين واضعان و دعوتگران اسماعيليه و نقد فكر و عمل آنها............... 331
داعيان اسماعيلى دشمن معارف توحيدى............... 331
توزيع جغرافيايى نخستين دعوتگران اسماعيلى و سياست تبليغى آنها ............... 332
محمد دندان و دعوت به انحراف و الحاد در مناطق ايران ............... 332
ميمون قداح و گسترش دعوت اسماعيلى و الحاد در مغرب ............... 333
بى عرضگى خلفاى عباسى در مقابله با مدعيان خلافت و نقد عباسيان ............... 334
ترويج عقايد اسماعيلى و توسعه انحرافات عقيدتى محمد دندان.................. 334
آغازگران دعوت اسماعيلى و عدم ارتباط آنها با شيعه............... 335
ص: 1222
[114] فصلى ديگر مفرد بيان كرده شود بر سبيل ابتدا............... 336
نام ها و زندگى نخستين دعوتگران اسماعيليه............... 336
فصل............... 337
دعوت زيد اهوازى در كوفه و پيوند او با قرامطه............... 337
دعوت ابو سعيد جنابى در بحرين به اسماعيلى گرى و الحاد............... 337
زكرياى اصفهانى مقتداى داعيان اسماعيليه در بحرين و قطيف............... 338
ابو طاهر جنابى و سرقت حجرالاسود............... 338
داعيان اسماعيلى مدعيان الوهيت و نبوت............... 339
حلاج از داعيان و واضعان الحاد و اسماعيليه............... 339
دعوت ابو حاتم رازى در رى و طبرستان و انحرافات او............... 339
ابو الحسن بستى و دعوت اسماعيليه و الحاد............... 339
قتل و غارت حاجيان توسط زكرياى زندمانى ............... 339
دعوت محمد موبذى در نيشابور به اسماعيليه ............... 340
انحرافات ابوسعيد ملك در دعوت به اسماعيليه در بخارا............... 340
فرقه هاى انحرافى و ملاحده عهد غزنويان............... 340
دعوت حسن صباح در الموت و انحرافات و ترورهاى او ............... 341
اعتقاد اسماعيليان مصر به هفت امام ............... 341
محمد بن اسماعيل، امام اسماعيليه و رواج الحاد و باطنى گرى............... 342
ثبت و ضبط نسب سادات و علويان مصر و اشاره به بطلان نسب فاطميان............... 343
لقب و نسب ملحد و الحاد به اسماعيليه............... 344
القاب مختلف اسماعيليه ............... 344
عدم رابطه شيعه و مناطق شيعى با اسماعيليه............... 344
[115] تفضيل انبيا بر على عليه السلام و تفضيل على عليه السلام بر فرشتگان............... 345
[116] امامت على عليه السلام به نص و پاسخ به شبهه شراكت ايشان در امر نبوت............... 346
[117] ارزش صلوات فرستادن بر معصومين عليه السلام............... 347
مفهوم صلوات بر پيامبر و على عليه السلام و پاسخ به شبهه مؤلف سنّى............... 347
[118] كرامت تراشى اهل سنت براى عمر............... 348
كرامت و فضيلت تراشى اهل سنت براى عالمان خود............... 349
ادعاى شيعه در معجزه و كرامت على عليه السلام و اهل بيت متكى به دليل عقلى و شرعى............... 349
ص: 1223
[119] افضليت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلسله مراتب امامان معصوم از نظر شيعه............... 350
[120] رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله در كنار امامت على عليه السلام............... 350
[121] عدم مقايسه صحابه با كفار قريش در ارتباط و پيوند با پيامبر صلى الله عليه و آله............... 351
[122] فضل و عصمت على عليه السلام مانع اقتداى او به امامت ابوبكر............... 352
[123] على عليه السلام معصوم، عالم و پيشرو در اسلام............... 352
[124] مقايسه ميان عملكرد و سيره حضرت رسول و على عليه السلام در حكومت و سياست............... 353
خطابه على عليه السلام در دفاع از حق خلافت و اشاره به مناقب و فضائل ايشان............... 354
صلح و جنگ على عليه السلام تابع سيره و سنت رسول اكرم صلى الله عليه و آله............... 356
مواسات حضرت رسول و على عليه السلام در جنگ و جهاد و صلح............... 356
[125] جنگ و صلح على عليه السلام به مصلحت و مبتنى بر عقلانيت............... 358
جبهه حق على عليه السلام در مقابل اهل باطل در جمل و صفين............... 358
[126 ]مصلحت سنجى على عليه السلام در امر حكومت و روابط آن حضرت با صحابه و مخالفان ............... 359
جنگ على عليه السلام با دشمنان در جنگ جمل............... 360
الزام مخالفان به پذيرش امامت على عليه السلام به دليل اجماع امت............... 360
[127 ]زعامت امت، امامت و خلافت و پيوند آن با مصلحت............... 361
نصرت الهى، پشتيبان پيامبران و امامان در حكومت و هدايت خلق............... 362
امامت از منظر شيعه برپا دارنده عدالت و مدافع مظلوم............... 364
نقد زيركانه عبدالجليل بر خلافت عباسيان و رد مشروعيت آنها............... 365
شرايط امامت و اشاره به ضعف ديدگاه مؤلف فضائح ............... 365
[128 ]پاسخ به شبهه واگذار كردن خلافت از سوى امام حسن عليه السلام به معاويه و.................. 366
وجوب اطاعت ائمه عليهم السلام به عنوان اولوالامر............... 367
حكومت و لوازم و لواحق آن حق ائمه عليهم السلام............... 367
[129 ]پاسخ به شبهات امامت و اشاره به سيره سياسى امام صادق عليه السلام............... 368
[130 ]اشاره به سيره سياسى امام كاظم عليه السلام و شهادت آن حضرت توسط هارون الرشيد............... 369
[131 ]پاسخ به شبهه بيعت امام رضا عليه السلام با مأمون و تحليل ولايت عهدى............... 371
پاسخ شبهه به كاربردن عنوان اميرالمؤمنين براى مأمون توسط امام رضا عليه السلام............... 371
مقايسه سيره سياسى ائمه با سيره پيامبر و مصلحت سنجى ايشان در پيمان حديبيه............... 372
ص: 1224
رشادت و شهادت طلبى ائمه عليهم السلام و تطبيق سيره آنها با سيره انبيا............... 373
[132 ]غيبت و قيام حضرت مهدى عليه السلام و ادعاى مؤلف فضائح عليه شيعه............... 374
پاسخ به شبهه مؤلف فضائح در باب غيبت و قيام حضرت مهدى............... 375
اشكال عبدالجليل بر ضعف خلافت عباسى و ناامنى و غارت كاروان حجاج............... 375
جهاد با ملحدان و غارتگران و امن كردن راه ها توسط حاكمان شيعى و.................. 376
[133 ]تهمت رفض، الحاد و گبرگى به شيعه............... 378
پاسخ به شبهه شباهت شيعه با اسماعيليه و دشمنى اميرمؤمنان با بغات و طاغيان ............... 378
[134 ]تهمت نافرمانى على عليه السلام نمودن به شيعه و رواج غلوگرايى ............... 379
رفتار و روابط شيعه با على عليه السلام و پاسخ به شبهه نافرمانى شيعه............... 381
اشاره به وجود منافقان در هر زمان و مذهب و حكومت ............... 381
منافقان و راحت طلبان عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله............... 382
خدمتكارى ابولؤلؤ به عمر و كشتن او ............... 383
فتنه گرى خوارج و داستان حكميت و مقايسه آن با بيعت شوراى عمر............... 384
[135 ]ادعاى مؤلف فضائح در نافرمانى شيعه از امام حسن عليه السلام و بهانه گيرى نمودن............... 386
صلح امام حسن عليه السلام و مقايسه آن با صلح پيامبر صلى الله عليه و آله با ابو سفيان............... 386
پيشگويى على عليه السلام درباره مختار ثقفى و دفاع از مختار............... 387
روابط مختار ثقفى با امام حسن عليه السلام............... 388
[136 ]نامه كوفيان به امام حسين عليه السلام و بى وفايى آنها ............... 389
بيعت شكنى كوفيان در حادثه كربلا و ادعاى مؤلف فضائح در بى وفايى شيعه............... 390
آميختن راست و دروغ در گزارش مؤلف فضائح در باب.................. 393
دشمنى و بيعت شكنى مهاجر و انصار با عثمان و به قتل رساندن او ............... 394
مهربانى على عليه السلام به عثمان در زمان حصر و بى وفايى و بيعت شكنى انصار و مهاجر............... 395
مقايسه بى وفايى و بيعت شكنى كوفيان با مهاجر و انصار در كشتن عثمان ............... 396
شيعيان مستبصر كوفه فدائيان امام حسين عليه السلام ............... 397
لعن بر كشندگان امام حسين و دورى آنها از مذهب شيعه............... 398
قيام مختار و انتقام گرفتن از ستمگران............... 398
پسر سعد وقاص و پسر مرجانه، دشمنان على عليه السلام و امام حسين عليه السلام و.................. 399
شيعيان امام حسين عليه السلام و فداكارى و رشادت آنها در حادثه كربلا............... 400
جبرگرايى مؤلف فضائح و پيوند مدح و ذم و ثواب و عقاب با اعمال انسان ها ............... 402
ص: 1225
رسم تعزيت و تازه كردن مصيبت شهيدان كربلا توسط شيعه و.................. 403
قصيده و مراثى شافعى در رثاى شهيدان كربلا............... 403
مراثى شافعى و ابو حنيفه در رثاى شهيدان كربلا ............... 404
رسم تعزيت در عهد خواجه على غزنوى و لعن بر آل ابو سفيان در روز عاشورا ............... 404
رسم تعزيت و مراسم عاشورا در همدان و توجه اهل سنت به انجام آن ............... 405
حضور اميران و خواجگان در مراسم عاشورا و اهتمام آنها در اقامه مراسم............... 405
بدعت نبودن مراسم عاشورا و حضور اميران و خاتونان در عزادارى امام حسين عليه السلام............... 406
تعزيت امام حسين عليه السلام پيروى از قول خداوند در آيه مودت ذوى القربى ............... 407
[137 ]ادعاى مؤلف فضائح در رفتارشناسى شيعه در قيام هاى علويان ............... 407
اشاره به قيام زيد بن على و واكنش شيعيان............... 408
مظلوميت زيد بن على از ديدگاه شيعه ............... 409
اشاره به بد عهدى مردمان در قيام زيد بن على............... 409
مقايسه واكنش مردم به قيام زيد بن على با صحابه صدر اسلام ............... 410
طمع ورزى برخى صحابه و تحريك كردن عايشه در جنگ با على عليه السلام............... 411
جنگ على عليه السلام با ناكثين و فتنه گران در جنگ جمل و داستان زن هودج نشين............... 412
على عليه السلام كشنده ناكثين، قاسطين و مارقين ............... 413
ناصبيان خيانتگران واقعى و دشمنان على عليه السلام ............... 413
حكومت مسترشد عباسى و تحرك گروه هاى منحرف ............... 413
مناسبات و ارتباطات خلفاى عباسى با سلاطين و اميران سلجوقى............... 414
قاعده سياسى در بى وفايى مردمان ............... 415
پشيمانى مسترشد عباسى در ميدان دادن به مغرضان و بدخواهان ............... 416
بى وفايى مردم در قيام زيد شهيد و ربط آن با بيعت شكنى ناصبيان ............... 417
[138 ]وزارت فضل بن سهل در خلافت مأمون و پيشنهاد او در.................. 417
ولايت عهدى امام رضا عليه السلام و نقش فضل بن سهل ............... 418
گزارش هاى تاريخى، روشنگر امانتدارى و عصمت امام رضا عليه السلام و.................. 420
مبالغه مؤلف فضائح در شوكت و مكنت فضل بن سهل ............... 420
اعتراف مأمون به حق آل محمّد و تمكين او به امام رضا عليه السلام و اشاره به نقش فضل ............... 421
مظلوميت امام رضا عليه السلام و تغلب و نقض سوگند و ضلالت مأمون عباسى ............... 422
شهادت امام رضا عليه السلام توسط مأمون و نقش نداشتن فضل بن سهل در آن............... 423
[139 ]سنت ناصبيان و بيعت شكنى و تهمت پراكنى آنها و دشمنى خوارج با اهل بيت عليهم السلام ............... 424
شهادت مظلومانه امامان معصوم............... 425
ص: 1226
نقش دشمنان و ناصبيان در به شهادت رساندن امامان معصوم ............... 426
نقد عبدالجليل بر عباسيان و اشاره به عدم مشروعيت آنها ............... 426
ناصبيان مسلط بر عباسيان و بدعهدى آنها ............... 427
[140 ]پاسخ به انتساب دغل كارى به شيعه و اشاره به اتقان مبانى عقيدتى شيعه ............... 427
[141 ]تهمت مؤلف فضائح در نمازجمعه نخواندن شيعيان............... 428
اهميت و نقش نماز جمعه در فقه شيعه و شرايط اقامه آن ............... 429
شوكت و كثرت شيعه و ضعف استدلال مؤلف سنّى در استناد به دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله ............... 430
تناقضات مؤلف فضائح در گزارش از منشأ و تاريخ مذهب شيعه ............... 431
[142 ]ادعاى شباهت داشتن شيعه با يهود توسط مؤلف فضائح ............... 432
عدم شباهت شيعه با يهودان و ترسايان و اثبات عظمت و حقانيت شيعه ............... 432
عظمت بزرگان شيعه و تكريم شيعه توسط سلاطين ............... 433
جايگاه رفيع شيعه و شخصيت ها و سياستمداران شيعه و رابطه آنها با سلاطين ............... 434
ارتباطات و مناسبات بزرگان شيعه با سلجوقيان، نشانه عظمت و گسترش شيعه ............... 435
صبر و مظلوميت شيعه و مقايسه آن با مظلوميت پيامبر در دوران بعثت در مكه ............... 436
اهتمام شيعه به اسناد و متن احاديث و نقد و سنجش احاديث ............... 437
سنت شيعه در انتخاب نام فرزند از نام صحابه و بزرگان صدر اسلام............... 438
شيعه در نامگذارى، انتخابگر نام صحابه ............... 404
دروغ بستن مؤلف فضائح بر پيامبر در يهودى توصيف نمودن شيعه ............... 441
[143 ]تهمت مجوسيت و گبرى به شيعه توسط مؤلف فضائح ............... 442
بى خبرى مؤلف فضائح در تشريح عقايد مجوس و عدم ربط آن به شيعه ............... 443
بحث كلامى از فاعل حقيقى كنش ها و رابطه جبر و اختيار با فعل الهى ............... 444
مودت اهل بيت و امامت منصوص، عقيده مستحكم شيعه ............... 445
نظريه فرّه يزدانى و عدم ربط آن با عقيده شيعه در باب علم.................. 446
سخن مؤلف سنّى در دشمنى شيعه با عمر بن خطاب ............... 447
نقد سخن مؤلف سنّى در مقايسه عقايد مجوس با عقيده شيعه به ظهور.................. 447
عقيده اهل سنت به نزول عيسى و الزام آنها به پذيرش عقيده مهدويت ............... 447
[144 ]تهمت هاى مؤلف سنّى در شمردن ويژگى هاى شيعه و اسماعيليه ............... 448
پاسخ به جهل مؤلف فضائح و اشاره به كفر اسماعيليه و ملاحده............... 449
مقايسه مذهب مؤلف سنّى با خوارج ............... 450
ص: 1227
پرچم سفيد آل على در مقابل پرچم سياه آل عباس ............... 450
ايمان به شريعت و نبوت از نظر شيعه و انحراف اسماعيليه در اين موضوعات............... 451
ذات و صفات الهى و توحيد در مبانى شيعه اصولى............... 452
نقد صوفى نمايان و اشاره به آفات رفتارى زاهدان منحرف ............... 453
شيعه منتقد زاهدنمايان ............... 455
عقيده شيعه درباره زهد، اخلاص و باطن دين............... 456
شيعه ايمان به اخلاص دارد نه به عاريت و نماز به حقيقت دارد نه مجاز ............... 456
مشروعيت خيرالعمل در اذان و همسانى عقيده زيديه و شيعه ............... 456
ملاحده و اسماعيليان التقاط گران و سارقان عقايد ............... 456
گسترش زيديه در كوفه، حجاز، رى و عقيده آنها در امامت و تقيه............... 457
مسئوليت سلاطين و اميران در مبارزه با ملاحده و اسماعيليان ............... 458
دشمنى اميران و سلاطين با اسماعيليه و ملاحده............... 459
جهل و بى امانتى مؤلف فضائح در عدم تفكيك شيعه اماميه از اسماعيليه ............... 459
مستحب بودن انگشترى نزد شيعه............... 459
صفات و علامات شيعه در حديثى از امام صادق عليه السلام ............... 460
متابعت شيعه در فرايض و نوافل از سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلام ............... 461
تعداد تكبيرهاى نماز ميت و تفاوت ديدگاه شيعه و اسماعيليه ............... 461
قياس در تكبير نماز ميت در فقه اهل سنت............... 461
حكايت بى نمازى ملاحده و اسماعيليان بر ميت ............... 462
ريشه هاى الحاد و التقاط در عقايد حسن صباح و ملاحده اسماعيليه ............... 463
دست فروگذاشتن در نماز مذهب شيعه، زيديه و مالكيه ............... 464
امامت اسماعيلى و تفاوت آن با امامت شيعه اصولى ............... 464
تفاوت ديدگاه شيعه و اسماعيليه در مسئله صلوات............... 465
صلوات بر امامان معصوم و خواندن نام آنها در نماز در ديدگاه شيعه ............... 465
تهمت مؤلف فضائح به شيعه در ذكر نام امامان در نماز............... 466
تفاوت ديدگاه شيعه و اسماعيليه در وضو............... 466
رياى ملاحده و اسماعيليان در عبادات و تفاوت شيعه با آنها در عمل و نظر ............... 467
[145 ]تهمت دهرى گرى به شيعه از طرف مؤلف فضائح ............... 467
بدعت و باطل گرايى مؤلف فضائح در تهمت به شيعه ............... 468
دهرى گرى ارسطو، زرتشت و مزدك خرمدين ............... 468
همسانى قائلان به قدماى سه گانه با مجسّمه، مجبره و قَدَريه ............... 469
ص: 1228
تلبيس ابليس در قياس و تشبيه و سرايت اين تلبيس به مجبران و قَدَريان ............... 469
قول مجبره در تمام النبوة بودن ابوبكر ............... 470
دشمنى دهريان با امام على عليه السلام............... 471
باطن و ظاهر شريعت و بطلان عقايد ملاحده، باطنيه و غلات ............... 471
اعلميت على از صحابه و اثبات اين مدعا در آيات ............... 472
حديث باب علم، دلالتگر بر مقام علمى على عليه السلام ............... 472
[146 ]تلاش هاى فرهنگى شيعه در ساختن مساجد و مدارس ............... 473
[147 ]مساعى فرهنگى وزيران و خواجگان شيعه در ساختن مدرسه و مسجد............... 474
نقد مؤلف فضائح به شيعه در مصرف مال و خراج............... 474
اعتقاد شيعه در مصرف بيت المال در راه حق............... 475
[148 ]پاسخ به تمسخر مؤلف فضائح نسبت به شيعه............... 475
مناطق شيعه نشين و دلاورى ها و رشادت هاى شيعيان............... 476
[149 ]ادعاى مؤلف فضائح در باب فتوحات صدر اسلام و انتساب آن به عمر ............... 477
مجبران و خوارج و اعتقاد آنها در عداوت با آل على ............... 478
بحث از منابع درآمد شيعيان و رد ادعاى مؤلف فضائح ............... 478
رشادت ها و جنگاورى على عليه السلام و علويان در تاريخ اسلام ............... 479
فتوحات عصر خلفا و رد ادعاى مؤلف در باب منشأ اموال و املاك شيعيان ............... 479
علويان و سادات اساس شجاعت ها و هنرها ............... 480
عدم ربط مروانيان و امويان به عنوان اولوالامر............... 481
[150 ]اعتراف مؤلف فضائح در حقانيت على عليه السلام در جنگ ها............... 481
حقانيت على عليه السلام در جنگ با مارقين، قاسطين و ناكثين ............... 482
گمراهان و بيعت شكنان، دشمنان حكومت على عليه السلام ............... 482
[151 ]توبه عايشه و طلحه و زبير از جنگ با على عليه السلام ............... 483
[152 ]سرنوشت زبير در قيامت و گمراهى طاغيان بر حكومت على عليه السلام ............... 484
[153 ]عدم نجات اهل بغى و گمراهان در حكومت على عليه السلام ............... 485
[154 ]فصل............... 485
پاسخ تشبيه مذهب شيعه به خانه اى با چهار حد.................. 485
شباهت مذهب مؤلف نوسنّى فضائح به سراب ............... 486
ص: 1229
تشبيه مجبران و خوارج به جهودان............... 486
شباهت هاى مذهب مؤلف فضائح و مذهب مجبره با يهود ............... 486
تشبيه مجبران و هم مسلكان مؤلف فضائح به ترسايان............... 487
شباهت مذهب قدريه و مجبره با مذهب مجوس ............... 488
شباهت عقايد ملاحده با عقايد مجبره و وضع اشاعره در عهد سلجوقيان............... 488
مناظرات كلامى عهد سلجوقيان در اصفهان و دفاع از عقايد شيعه ............... 490
اساس عقلى معرفت خدا و گزارش مجلس مناظره و اثبات حقانيت شيعه ............... 491
مباحثات كلامى در قزوين و اثبات حقانيت شيعه ............... 492
[155 ]ضرورت انتخاب مذهب حق و دفاع از حقانيت شيعه و جبرگرايى مؤلف فضائح ............... 493
واداشتن مؤلف فضائح به پذيرش لوازم جبرگرايانه نظرياتش.................. 494
عدم اعتبار كثرت عددى بر حقانيت و دلالت آن بر حق امامت و خلافت على عليه السلام ............... 494
[156 ]نفاق مؤلف فضائح در انتخاب مذهب شافعى و اشعرى.................. 495
[157 ]پراكندگى جغرافيايى مذاهب و فرقه ها و اشاره به حديث افتراق امت ............... 496
خارج بودن دهريه و ملاحده و فلاسفه از فرق اسلامى ............... 497
گسترش فرقه ها و فرقه هاى قائل به مذهب حنفيه ............... 498
توزيع جغرافيايى فرقه هاى اسلامى و وضع زيديه، اسماعيليه، شيعه، .................. 498
اصول و فروع مذهب حنفيه و تفاوت آن با ديگر مذاهب ............... 500
[158 ]استدلال مؤلف فضائح در ردّ تقيّه............... 501
تقيه و اهميت آن و عدم دلالت آن بر نقصان ايمان و اسلام ............... 502
اهميت تقيه در آموزه هاى پيامبران و منظور از تقيه............... 502
الزام مؤلف فضائح به پذيرش تقيه............... 502
[159 ]ديدگاه شيعه در مسلمان بودن همه فرق اسلامى ............... 503
مؤلف فضائح و انتساب كفر و الحاد به ديگران و پاسخ او............... 503
حرمت خون و مال همه مسلمانان از نظر شيعه اصولى............... 504
[160 ]اشكال مؤلف سنّى به اعتماد شيعه در باب تولد حضرت مهدى عليه السلام و پاسخ او ............... 504
پاسخ به شبهات زنده بودن حضرت مهدى عليه السلام و.................. 505
زنده بودن امام مهدى عليه السلام با تكيه بر قدرت الهى............... 506
[161 ]پاسخ بى ادبى مؤلف فضائح در باب فلسفه عدم قيام مهدى عليه السلام............... 506
اقرار اهل سنت به حيات و نزول عيسى و الزام آنها به پذيرش عقيده مهدويت ............... 507
ص: 1230
تعداد بيعت كنندگان با حضرت مهدى عليه السلام و پاسخ به شبهه زمان ظهور و.................. 507
پاسخ به شبهات عقيدتى و تحقيق در نظر شيعه در باب حرام زادگى و حلال زادگى ............... 507
قيام حضرت مهدى موقوف بر مصلحت الهى ............... 508
شيعيان پاك، معتقد، حلال زاده و مؤمن به محبت اهل بيت ............... 509
[162 ]شبهه مؤلف فضائح در ازدواج حضرت مهدى عليه السلام و فرزندان او ............... 509
مسئله ازدواج حضرت مهدى عليه السلام و ديدگاه شيعه در قطب عالم امكان بودن حضرت............... 510
[163 ]نابسامانى سياسى و ظهورِ ملاحده و اسماعيليه و ضعف دستگاه خلافت عباسى ............... 511
[164 ]شبهه مؤلف فضائح در عقيده شيعه به مقدمات ظهور حضرت مهدى عليه السلام ............... 513
اشاره به خبث عقيده مؤلف فضائح و عداوت او با اهل بيت عليهم السلام ............... 515
فلسفه غيبت و ظهور امامان معصوم از نظر شيعه متكى بر عنصر مصلحت ............... 515
دليل عدم قيام حضرت مهدى عليه السلام............... 516
حضرت مهدى عليه السلام حافظ كتاب و شريعت............... 516
برترى حضرت على بر ديگر امامان و ديدگاه شيعه در تفاضل امامان ............... 517
تناقض گويى مؤلف فضائح در نكات تاريخى............... 517
فلسفه عدم ظهور حضرت مهدى در هنگام برقرارى حكومت شيعى ............... 518
عداوت عبدالجليل با نزاريان و اسماعيليان و فاطميان ............... 518
ناتوانى دستگاه خلافت عباسى و ظهور گمراهى و بدعت ها در خلافت فاطميان ............... 519
پاسخ به شبهات مهدويت و نايب نداشتن حضرت در عهد غيبت كبرى ............... 520
مدعاى شيعه در ظهور و قيام مهدى در حرم مكى و علامات ظهور ............... 520
دعاى حضرت رسول صلى الله عليه و آله براى تركان غازى ............... 521
گسترش دعوت حسن صباح در الموت و ناتوانى دستگاه خلافت ............... 521
ترورهاى حسن صباح و اسماعيليه و آماده شدن سلجوقيان جهت منكوب كردن آنها............... 522
ناتوانى دستگاه خلافت عباسى برهانى بر نياز به قيام حضرت مهدى عليه السلام ............... 524
[165 ]تهمت بغض و تكفير و تضليل صحابه به شيعه از طرف مؤلف فضائح............... 525
دوستى شيعه اصولى با صحابه و تابعين و اثبات دروغ گويى مؤلف فضائح ............... 525
مخالفت شيعه با احمد حنبل به دليل دشمنى او با على عليه السلام ............... 526
مؤلف فضائح و عداوت او با اهل بيت عليهم السلام ............... 526
[166 ]گزارش مؤلف فضائح از مبانى و اصول اعتقادات كلامى شيعه ............... 526
تقسيم صفات الهى از نظر شيعه به صفات واجب، صفات جايز و صفات مستحيل ............... 527
ص: 1231
حدوث و قدم صفات الهى و دفاع از نظريه نفى صفات و طرح مبانى كلامى شيعه............... 528
ديدگاه شيعه در باب صفات فعلى و ثبوتى و نقد ديدگاه مؤلف فضائح ............... 529
[167 ]نفى رؤيت مجاهره و استناد شيعه در اين ديدگاه به آيات و سيره سلف و ائمه عليهم السلام............... 530
[168 ]فعل مخلوقات و فعل الهى و گزارش مؤلف فضائح از عقيده شيعه ............... 531
قبايح و معاصى متعلق فعل الهى نيست............... 532
خالقيت مطلق خداوند و پاسخ به شبهه مؤلف فضائح ............... 533
ايمان و اطاعت به هدايت و توفيق الهى ............... 534
اطلاق معطّله به منكران بعثت و شريعت ............... 534
تفسير آيه بسمله و سوره محمد و تطبيق آن بر ديدگاه اهل عدل و توحيد ............... 535
ثواب و عقاب بر افعال مكلفان بنابر عقيده شيعه ............... 536
شكرگزارى نعمت هاى دنيوى و دينى خداوند ............... 537
معنى رب العالمين در مذهب شيعه و اشاره به فاعليت و قدرت الهى ............... 538
خداوند عالم و حاكم بر افعال آدميان در روز قيامت ............... 538
ناتوانى مؤلف فضائح در تفسير اياك نعبد و اشاره به نقش فعل انسانى ............... 538
اياك نستعين دلالتگر فاعل مختار بودن انسان............... 539
هدايتگرى خداوند در مذهب اهل عدل ............... 539
[169 ]تهمت مؤلف فضائح به شيعه مبنى بر عدم ايمان به قضا و قدر الهى ............... 540
دفاع از عقيده شيعه در باب قضا و قدر و رد ديدگاه مجبره ............... 540
خطابه و سخنان حضرت على عليه السلام در باب قضا و قدر در پاسخ به مرد شامى ............... 540
خوشحالى مرد شامى از علم گسترده على عليه السلام در حل معضلات فكرى.................. 542
تبعيت شيعه از على عليه السلام در قضا و قدر و ديگر مسائل فكرى............... 543
عدم تقليد شيعه در اصول از اشاعره، جهميه، كراميه و ديگر متكلمان ............... 543
[170 ]تأويل و تفسير اضلال و هدايت الهى و بررسى سخن عمر به نقل از مؤلف سنّى ............... 544
[171 ]عقيده شيعه درباره مشيت الهى و مبانى ايمان و كفر ............... 545
ماهيت ايمان و رابطه ايمان بنده با اراده و مشيت الهى ............... 546
عدم نقصان در مشيت الهى ............... 547
مفهوم ماشاء اللّه كان ............... 547
[172 ]پاسخ به شبهه مؤلف فضائح در باب توفيق و خذلان الهى ............... 548
متوقف بودن ايمان و اطاعت بر توفيق و لطف الهى از نظر شيعه ............... 548
ص: 1232
معنى مختار بودن انسان و ابتناى ثواب و عقاب بر اختيار............... 548
سلب توفيق و مفهوم خذلان الهى از نظر شيعه ............... 549
[173 ]ديدگاه محققان شيعه اصولى در باب صفت حالت از ميان صفات الهى ............... 550
آگاهى انبيا و ملائكه به صفت حالت و رد شبهه مؤلف فضائح ............... 551
[174 ]لفظ شى ء اطلاق پذير بر موجود و معدوم و اشاره به قدم و حدوث از ديدگاه شيعه ............... 552
نقد نظر اشعرى در باب قدماى هشتگانه و ارتباط آن با ذات الهى ............... 552
[175 ]عدم انتساب قبايح و معاصى به خداوند از نظر شيعه ............... 553
[176 ]پاسخ شبهات مؤلف فضائح در باب رابطه قدرت و فعل............... 554
رابطه قدرت و فعل و مبانى اختيار در كلام شيعه ............... 555
همسانى عقيده مجبّره و مفوّضه در باب اختيار و قدرت بر فعل ............... 555
[177 ]تهمت كفر به ابو طالب از سوى مؤلف فضائح ............... 555
پاسخ شبهات مربوط به ايمان ابوطالب و گزارش شواهد ايمان آوردن ابو طالب............... 557
اشعار ابوطالب در دفاع از پيامبر صلى الله عليه و آله............... 557
پشتيبانى مستمر ابوطالب از پيامبر صلى الله عليه و آله و مقابله او با مخالفان دعوى نبوت ............... 559
ارث نبردن كافر از مؤمن و ارث برى مؤمن از ميراث كافر در مذهب شيعه............... 561
ارث برى على عليه السلام از ابو طالب............... 561
رد گفتار مؤلف فضائح در نظر شيعه درباره عباس و.................. 562
حكام امت داراى عصمت، مفترض الطاعه و منصوص از طرف خدا.................. 563
نام گذارى فرزندان قصى و اضافه شدن نام آنها به بت ها ............... 563
[178 ]پاسخ مؤلف فضائح و اثبات نادانى او در علم تاريخ و سبب نامگذارى بنى قصى ............... 564
ماهيت نامگذارى ها و عدم رابطه آنها با كفر و ايمان افراد............... 564
نامگذارى بنى قصى و اجداد پيامبر جهت آگاهى دادن به ظهور پيامبر صلى الله عليه و آله............... 565
عدم ارتباط اسامى با كفر و ايمان و نقض ديدگاه اسم عين مسمّى............... 565
نظر مؤلف فضائح در تأسيس بت هبل توسط خزيمه و رد اين ديدگاه ............... 565
داستان مبارزه خزيمة بن مدركه با بت پرستى و ساختن تمثال ها و صور............... 566
ايمان عبد المطلب............... 566
دليل قرآنى ايمان اجداد پيامبر و مؤمن بودن ابو طالب............... 567
[179 ]تهمت مؤلف فضائح به شيعه در كافر دانستن عائشه ............... 567
مذهب شيعه در امهات المؤمنين بودن همه زنان پيامبر صلى الله عليه و آله............... 567
ص: 1233
تناقض گويى مؤلف فضائح و اثبات باطنى گرى و الحاد او ............... 568
مسئله طلاق دادن زنان پيامبر و تفسير آيه قرآنى و دفاع از ديدگاه شيعه ............... 568
[180 ]برترى امامان بر فرشتگان در ديدگاه شيعه............... 568
دلالت آيات و براهين عقلى در اثبات برترى انبيا و امامان به فرشتگان ............... 569
روايت نبوى در كرامت و حرمت داشتن مؤمن به فرشته نزد خداوند............... 569
داستان منقول از اهل سنت در باب برترى عمر بر فرشتگان و... ............... 569
رد انتساب افعال و اعمال خارق العاده به على عليه السلام و.................. 570
انكار منقبت على مرتضى مايه رسوايى انكار كننده ............... 570
راويان ثقه و اخبار اصحاب حديث در نقل داستان ردالشمس و.................. 570
كثرت اخبار و اشعار در بيان داستان ردالشمس و اهميت آن نزد راويان............... 571
نقل روايت مستند حادثه ردالشمس توسط امير امام منصور عبادى............... 571
نقل روايت ردالشمس توسط عالم اهل سنّت دليل بر صحت و درستى آن ............... 572
اشاره به ادعاى پيامبر در بازگشت آفتاب به خاطر على عليه السلام و.................. 572
الزام مؤلف فضائح در پذيرش دعاى مصطفى در حق على و.................. 573
فوت نشدن نماز مصطفى در حادثه ردالشمس ............... 573
على شاگرد مصطفى و برتر از همه امت و عصمت و امامت او ............... 573
[181 ]تهمت مؤلف فضائح به شيعه در كافر دانستن قاريان هفتگانه............... 574
اثبات دروغ گويى مؤلف فضائح و اشاره به مؤمن و عالم بودن قاريان از ديدگاه شيعه............... 574
شيعى مذهب بودن بيشتر قاريان قرآن ............... 574
عاصم و ديگر راويان على و قاريان، مقتداى شيعه و مصداق اهل ذكر............... 574
مدح و ثناى مفسران شيعه درباره قاريان بزرگ و.................. 575
رد تهمت مؤلف فضائح و اثبات دروغ گويى او در انتساب.................. 575
[182 ]تهمت ها و انتسابات دروغ مؤلف فضائح به شيعه ............... 576
آمدن ذوالفقار از آسمان به دلالت روايات و مفهوم معجزه در عهد پيامبر............... 576
رد اعجاب از نزول ذوالفقار از آسمان و معجزات و كرامات پيامبر صلى الله عليه و آله ............... 577
اشرف بودن تيغ ذوالفقار به دلالت لافتى الاّ على ولاسيف الاّ ذوالفقار............... 577
اغراق گويى عالمان سنّى در وصف وسايل عمر و.................. 577
[183 ]تهمت مؤلف فضائح به شيعه در بهتر دانستن على عليه السلام از همه انبياء............... 578
اشاره به ديدگاه شيعه در برتر بودن درجه انبيا بر اولياء و برترى على بر اوصيا............... 578
ص: 1234
سخن نبوى در برترى على عليه السلام بر اوصيا و رد شبهه افكنى مؤلف فضائح............... 578
پاسخ به شبهه مؤلف فضائح و ضرورت عالم بودن امام به اصول و.................. 579
على عليه السلام از نظر شيعه شاگرد مصطفى، معصوم و سيد اوصيا و.................. 579
امامت على نه به اختيار امت بلكه نص از قِبل خدا ............... 580
[184 ]تهمت مؤلف فضائح به شيعه در مسئله شفاعت ............... 580
اميد داشتن به رحمت خداوند ............... 580
سلسله مراتب معصومان از منظر شيعه ............... 580
پاسخ به دروغ گويى مؤلف فضائح در باب بهترين خلق در نظر شيعه ............... 581
[185 ]تهمت مؤلف سنّى در باب رابطه امام و نبى به شيعه ............... 581
ادعاى معجزه و فلسفه آن از نظر شيعه و پاسخ به شبهه مؤلف فضائح ............... 581
امامان معصوم اصحاب معجزات در نظر شيعه............... 582
فضيلت تراشى و اغراق گويى راويان و عالمان اهل سنت براى عمر خطاب ............... 582
الزام مؤلف فضائح به پذيرش نظر شيعه در آوردن معجزه توسط امام............... 583
مبانى معجزات و كرامات امامان معصوم عليهم السلام............... 583
ديدگاه ابو جعفر بابويه در باب رابطه امام و نبى و دفع شبهه و تهمت مؤلف فضائح ............... 584
از منظر شيعه رسول برتر از امام ............... 584
[186 ]گزارش مؤلف فضائح از نامگذارى على عليه السلام و شبهه افكنى او ............... 584
منشأ الهى داشتن نام على عليه السلام از نظر شيعه ............... 585
نام على عليه السلام بر ساق عرش و بر درِ بهشت ............... 585
نوشته اى بر درِ بهشت: على برادر رسول خدا ............... 585
روايت نبوى در شب معراج در باب منزلت على عليه السلام ............... 586
اشتقاق نام على عليه السلام از نام خداوند و دفع شبهه مؤلف فضائح ............... 586
پاسخ قرآنى به شبهه مؤلف فضائح در وجه تسميه على عليه السلام و.................. 587
نام على در كتب آسمانى و عظمت آن حضرت............... 588
قدمت نام على و اختيار آن پيش از خلق آسمان و زمين دليلى بر رد مذهب مجبره ............... 588
[187 ]شبهه افكنى مؤلف فضائح در ذكر القاب و اوصاف شيعه ............... 589
لقب مفوضه و معنى آن ............... 589
لقب حلولى و معنى آن............... 589
لقب امامتى، حشوى، اثناعشرى، قطعى و معنى آنها ............... 590
ص: 1235
تهمت ها و شبهات مؤلف فضائح در آميختن راست و دروغ هنگام ذكر القاب شيعه............... 590
رد شبهات مؤلف فضائح و تحقيق در القاب واقعى شيعه و.................. 590
مخالفان شيعه همانند كفار قريش به سياست جعل القاب بد تمسك جستند............... 590
وضع لقب شيعه توسط خداوند در قرآن و در احاديث نبوى............... 591
لقب و وصف شيعه در عبارات و روايات معصومين ............... 591
سابقه لقب رافضى در عهد نوح و پيامبران بعدى ............... 592
بنى سفيان و امويان، لقب رافضى را از باب دشمنى به شيعه على دادند ............... 592
قاضى عهد منصور عباسى و قصيده سيد حميرى در هجو او ............... 592
تفاخر شافعى به داشتن لقب رافضى به مفهوم محب اهل بيت بودن ............... 592
لقب ترابى براى شيعه و ذكر اشعار در اهميت آن............... 593
لعن على بر منابر توسط بنى مروان، دليلى بر حرام زادگى آنها ............... 593
دفع لقب سبأيى از شيعه و اشاره به ملعون بودن عبد اللّه سبأ ............... 593
مفهوم مفوضه و حوالت امور عظام در دنيا و آخرت به انبيا و ائمه ............... 594
حديث «يا على انك قسيم النار» و اشاره به قسيم در معنى مقاسم ............... 594
لقب مفوضه از باب قول به قدمت قرآن، اختيار امامت به امت و.................. 595
قسمت كردن بهشت و دوزخ توسط على عليه السلام و اشاره به معيار تقوا و عمل صالح ............... 596
پاسخ به شبهه حلول روح خداوند در على عليه السلام و مبرا دانستن شيعه از چنين اعتقادى............... 597
لقب اثنا عشرى شيعه ............... 597
بطلان سنجش عقيده دوازده امامى شيعه با عقيده به هفت امام در نظر اسماعيليه............... 597
حديث نبوى در دوره سى ساله امامت و سپردن دوره اميران ............... 598
پاسخ به شبهه مؤلف فضائح در قطعى بودن امان شيعه بر 12 امام ............... 598
شبهه افكنى هاى مجبران نسبت به معارف قرآنى و... قطعيت تعداد امامان معصوم............... 598
اشتراك ملحدان و مؤلف فضائح در انتساب لقب قطعى به شيعه ............... 600
انتساب لقب غرابى به شيعه نشانه بى سوادى مؤلف فضائح............... 600
اخوت پيامبر و على عليه السلام و اشاره به مستندات و نصوص اين حقيقت.................. 600
رد انتساب لقب خطابى به شيعه............... 601
لعن ابو الخطاب در توقيع حضرت مهدى عليه السلام و دورى شيعه از خطابى............... 601
[188 ]فصل:............... 602
تحقيق در ذكر القاب و اوصاف مجبران و ناصبيان............... 602
لقب هاى قدريه، جهميه، ناصبيه، مشبهه، كلابيه، خارجيه، اشعرى براى مجبران ............... 602
ص: 1236
[189 ]تهمت مؤلف فضائح در عدم انجام نماز جمعه و جماعت توسط شيعه تا ظهور قائم............... 603
تحقيق در مساجد جامعه شيعه و رد ادعاى مؤلف فضائح ............... 604
اشاره به اختلافات پيروان مذاهب مختلف اهل سنت و عدم اقتداى آنها به همديگر............... 604
احكام نماز جمعه از نظر ابو حنيفه، شافعى و مذهب شيعه ............... 605
نماز جمعه در مذهب شيعه موقوف بر حضور امام معصوم يا نائب او ............... 605
بحث در شرايط جهاد در مذهب شيعه و پيشتازى شيعه در جهاد............... 606
احكام نماز جماعت از نظر شيعه ............... 606
دفاع از رسم و نظر شيعه در خواندن خطبه نماز به نام امامان معصوم ............... 606
[190 ]تهمت اباحتى دادن به شيعه در مسئله متعه ............... 606
دفاع از ازدواج موقت و ذكر مستند قرآنى و اشاره به اجماع اماميه و.................. 607
اجتهادات عمر و حرام كردن دو متعه حلال در عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله و.................. 607
صحت ازدواج موقت در مذهب شيعه و پاسخ به مخالف عمر و مهم نبودن نظر او ............... 608
از شرايط طلاق نبودن رضايت زن در مذهب شيعه ............... 609
پاسخ به تهمت و بى ادبى مؤلف فضائح در انتساب اباحتى مطلق به شيعه ............... 609
[191]............... 610
[192 ]شبهه مؤلف فضائح در مشابهت دانستن ميان قصايد شيعه با يهود ............... 610
پاسخ به شبهه شباهت شيعه با جهودان و.................. 610
احكام سجده در مذهب شيعه و اشاره به بى اطلاعى مؤلف فضائح از اين موضوع ............... 611
[193 ]دست فروگذاشتن در نماز، اقتدا به سيره مصطفى نه مشابهت با ملحدان............... 612
اشاره به اشتراك نظر مؤلف فضائح با ملحدان در عقايد ............... 612
سربرهنه نماز خواندن سيره و سنت امام صادق و باقر عليهماالسلام............... 612
تحت الحنك كردن دستار در نماز در ميان شيعه، اقتدا به معصوم ............... 612
سربرهنه نماز خواندن عملى مطابق مذهب اهل بيت ............... 613
[194 ]تهمت پيروى از ملحدان در نصب پرچم سفيد به شيعه و.................. 613
دروغ گويى مؤلف فضائح و اشاره به تنوع رنگ ها در پرچم ملوك شيعه ............... 614
رنگ سياه سفارش بنى عباس و فلسفه تمايز شيعه با آنها در انتخاب پرچم ............... 614
رنگ پرچم در صدر اسلام، در عهد پيامبر صلى الله عليه و آله، عهد عثمان عفان و على عليه السلام و.................. 614
پرچم سياه على عليه السلام در جنگ جمل و صفين و.................. 615
اهل بدعت و الحاد و باطل بودن اعتقاد و پرچم آنها............... 615
ص: 1237
بى عَلَمى سمرقندى، خرمدين و قرمطى و دعوت آنها به الحاد ............... 615
ضرورت شناخت اصل اعتقادات ملحدان و بى اثر دانستن عقل در معرفت خداوند ............... 616
[195 ]پاسخ به تهمت بدعت دادن به شيعه در مسئله تكبيرة الاحرام ............... 616
سنت شيعه اصولى در آداب تكبيرة الاحرام و پاسخ به شبهه مؤلف فضائح ............... 616
[196 ]اشاره به دروغ گويى مؤلف فضائح و... در مسئله دست بر زانو زدن در پايان نماز............... 617
سه بار اللّه اكبر گفتن شيعه در پايان نماز نشانه دوستى جبرئيل.................. 617
[197 ]تحقيق در احكام وضو و دفع شبهه مؤلف فضائح و.................. 617
وضوى حضرت على عليه السلام و دفع شبهه مؤلف سنى ............... 618
[198 ]بحث از اهميت نوافل در شب هاى رمضان در فقه شيعه و.................. 619
اجماع امت در منع انجام تراويح به جماعت و اشاره به بدعت عمر ............... 619
نخواندن نماز مستحبى ماه رمضان به جماعت، متابعت پيغمبر ............... 620
مناظره عالم شيعى ... و رد اجتهاد عمر در مسئله تراويح............... 620
مسئله نماز چاشت و نبود آن در سنت و مذهب اهل بيت ............... 621
[199 ]ضرورت وجود حجت و شبهه افكنى مؤلف فضائح ............... 621
لطف الهى و ديگر مبانى عقلى ضرورت وجود امام در هر زمان ............... 622
مفهوم وجوب و اطلاق آن بر خداوند ............... 622
لطف الهى مانع عبث بودن تكاليف ............... 622
نقص مكلفان مانع ظهور امام عصر عليه السلام............... 623
وسايل تكليف مكلفان............... 623
نصب امام توسط خداوند، و عدم تصرف او تقصير مكلفان ............... 623
[200 ]شبهه مؤلف فضائح در مسئله سلام نماز در مذهب شيعه ............... 623
اشاره به مبانى فقهى سلام و شهادتين و كلمات و عبارات واجب آن ............... 624
[201 ]تهمت مؤلف فضائح به شيعه در همسانى روزه شيعه با اسماعيليه مصر ............... 624
اشتراك عقيده مجبره و اسماعيليه مصر در مسئله معرفت خدا ............... 624
روزه هاى قبل از ماه رمضان در فرهنگ زاهدان و عابدان شيعه و.................. 624
مخالفت شيعه اصولى با اخباريه در روزه ماه رمضان ............... 625
پاسخ به مؤلف فضائح در... مخالفت شيعه با بنى عباس در عيد فطر............... 625
[202 ]شبهه افكنى در مسئله قبله و موقعيت آن نزد شيعه ............... 625
پاسخ به تهمت مؤلف فضائح و اشاره به حكم تياسر در قبله و.................. 626
ص: 1238
[203 ]تهمت دشنام به صحابه به شيعه از طرف مؤلف فضائح............... 626
اثبات ناآگاهى و دروغ گويى مؤلف فضائح در اشاره به بهترين هر امت بعد از نبى............... 627
بهترين امت بعد از پيامبر، وصى او، على بن ابى طالب ............... 627
[204 ]مسئله طلاق در فقه شيعه ............... 628
پشتوانه قرآنى طلاق در مذهب شيعه و دفع شبهه مؤلف فضائح ............... 628
اهميت طلاق رجعى و الزام مؤلف سنّى به پذيرش آن ............... 629
[205 ]تهمت مؤلف فضائح در مشابهت سازى ميان شيعه و خوارج ............... 629
همسانى خوارج و مجبره و ناصبيان در مخالفتشان با خلفاى حق ............... 629
اشتراك عقيده خوارج و ناصبيان ............... 630
[206 ]اجتهاد و شريعت منصوص در فقه شيعه و شبهه مؤلف فضائح ............... 630
شريعت مبتنى بر نص و اختلافات فتاوى و نظر شيعه در باره آن............... 630
بحث از «كل مجتهد مصيب» از نظر شيعه ............... 631
الزام مؤلف فضائح به پذيرش حقانيت اجتهادات در مذهب شيعه ............... 631
شريعت منصوص در فقه امام باقر و صادق عليه السلام و دورى از رأى و قياس ............... 632
اخبار متواتر، ايجاب كننده علم و عمل در مذهب شيعه ............... 632
عمل به خبر واحد و متواتر و احتياج به امام در بيان شريعت در مذهب شيعه ............... 632
ضرورت معصوم بودن امام و صاحب شريعت در نظر شيعه ............... 633
[207 ]تهمت گورپرستى به شيعه و نقد مؤلف فضائح بر مذهب شيعه ............... 633
مبانى متقن عقلى عقايد شيعه و دفع تهمت و شبهه مؤلف فضائح ............... 634
منهى بودن شعر در مذهب شيعه و دفع شبهه و تهمت مؤلف فضائح.................. 634
خواب هاى خرافه گرايانه سنيان در بقاع و مزارات ............... 635
خواب ها و خرافات هاى اهل سنت در مزارها و زيارتگاه ها ............... 635
نقوش و معمارى زيارتگاه ها و دفاع از معمارى اماكن مقدس و.................. 637
نيك نامى جمال موصلى اصفهانى و ابو سعد ورامينى به دليل زينت كعبه و.................. 637
مشاهد و بقاع متبركه شيعه و زينت آرايى و توجه سلاطين به معمارى اين زيارتگاه ها............... 638
معمارى و نقوش تزيينى مقابر سلاطين سلجوقى و دفع شبهه مؤلف فضائح ............... 638
عقيده صاحبان مذاهب در نجات و هلاكت فرجامين و رستگارى شيعه در حديث نبوى............... 639
شيعه مؤمن مست را دوست تر دارند تا جبرگرايان نمازخوان را.................. 640
[208 ]تهمت بى علمى به شيعه و عوام گرايى و دورى از علم دين و.................. 640
بى دانشى و تعصب مؤلف فضائح و اشاره به تهمت عوّانى به شيعه ............... 641
ص: 1239
كثرت مدارس، مدرسان و متعلمان در بلاد شيعه پاسخى به شبهه مؤلف فضائح ............... 641
دورى علماى شيعه از درس قدح و مثالب و دفع شبهه مؤلف فضائح ............... 642
پيشانى سياه شيعيان نشانه كثرت سجود و نورانيت ............... 642
اشاره به انجام امر به معروف و نهى از منكر در فرهنگ شيعه ............... 642
[209 ]پاسخ به شبهه مؤلف فضائح در مسئله پذيرش شهادت و.................. 643
اشاره به قبول گواهى شيعه و كثرت معتمدان شيعه نزد قاضى حسن استرآبادى ............... 643
[210 ]شبهه افكنى درباره مصلى و محل نماز از نظر شيعه ............... 644
بحث از عدم صحت سجده بر پشم و پوست در فقه شيعه ............... 644
اجماع اماميه در مسئله مواضع سجده و بحث از حجيت اجماع اماميه ............... 644
دفع شبهه مشابهت شيعه با بت پرستان در مسئله سجده ............... 645
پاكيزگى سجده گاه و نمازگاه در فقه شيعه و اشاره به نقصان مذهب مؤلف فضائح ............... 645
[211 ]تهمت بى رونقى دين و شرع به شيعه و به كاربردن خير العمل و.................. 645
پاسخ به بى رونقى دين در مناطق شيعه و اثبات حرمت شرع و.................. 646
[212 ]احكام گوشت ها و حرمت خمر و شبهه افكنى مؤلف فضائح نسبت به شيعه ............... 646
كراهت گوشت خر و استر در فقه شيعه ............... 647
حرمت فقاع در مذهب شيعه و اشاره به انجام محرمات توسط نواصب ............... 647
[213 ]تهمت گورپرستى به شيعه ............... 648
فرهنگ زيارت امامزادگان رى و قم در ميان شيعه و دفع شبهه مؤلف فضائح ............... 648
امامزادگان معروف و آداب و سنت زيارت آنها در ميان شيعه ............... 649
اهميت حج و زيارت كعبه در فرهنگ شيعه و عدم جايگزينى آن با زيارت حرم رضوى............... 649
فضيلت زيارت حرم امام رضا عليه السلام و اشاره به حديث عايشه از پيامبر صلى الله عليه و آله ............... 650
[214 ]شبهه افكنى مؤلف فضائح در موضوع عزادارى امام حسين عليه السلام در فرهنگ شيعه ............... 650
فضيلت گريه و نوحه و عزا بر امام حسين و اهميت عزاى حسينى در ميان اهل سنت............... 652
پاسخ به شبهه وقوع معصيت در مجالس عزادارى ............... 653
[215 ]شبهه بيزارى شيعه از صحابه و تهمت هاى مؤلف فضائح به بزرگان شيعه ............... 653
پاسخ به دروغ و شبهه بيزارى شيعه از صحابه و اشاره به منزلت و موقعيت صحابه و.................. 655
رابطه همنشينى و مجاورت صحابه با پيامبر و حق طلبى و نجات يافتگى ............... 656
ادعاى ذكر نام صحابه در تورات و انجيل و رد اين ادعا ............... 656
پاسخ به شبهه شباهت شيعه با يهود در نجات يافتگى ............... 656
ص: 1240
شفاعت و نجات اخروى، تفضل الهى و جزاى عمل از ديدگاه شيعه ............... 657
[216 ]آمين گفتن در نماز و دورى شيعه از اين فعل و دفع شبهه شباهت داشتن به يهود............... 658
[217 ]اتهام نقل روايات جعلى و بى اساس به شيعه و مجهول بودن راويان شيعه............... 658
مبانى حديث پژوهى شيعه و اتقان اصول روايت و نقل اسناد آن............... 660
اهتمام ها، دقت ها و توجه علماى شيعه در سندها و متن هاى احاديث ............... 661
حديث ام سلمه و ذكر آن در منابع اهل سنت در فضيلت على عليه السلام ............... 661
ضرورت نص بر امام و داشتن عصمت به عنوان عقيده اى مبتنى بر عقل و حديث ............... 663
حادثه سقيفه و خلافت ابوبكر و خطابه هاى صحابه در مخالفت با ابوبكر و.................. 664
خطابه ابوذر غفارى در اشاره به امامت على و فرزندان او و مخالفت با خلافت ابوبكر............... 665
خطابه سلمان فارسى در امامت و خلافت على عليه السلام ............... 666
خطابه مقداد كندى در امامت على و مخالفت با خلافت ابوبكر ............... 666
خطابه بريده اسلمى در حادثه سقيفه در مخالفت با ابوبكر و پذيرش خلافت على عليه السلام............... 667
استناد عمار ياسر در قرابت اهل بيت به پيامبر و حقانيت آنها در مسئله خلافت ............... 667
مخالفت قيس بن سعد با ابوبكر و اشاره او به حق على عليه السلام............... 667
يادآورى خزيمه ذوشهادتين و گواه گرفتن مردم بر فضيلت و اولويت اهل بيت عليهم السلام............... 668
موعظه ابىّ بن كعب در يادآورى امامت على و دعوت مردم به خلافت حضرت ............... 668
اشاره سهل بن حنيف به حديث نبوى در امامت و خلافت على عليه السلام ............... 668
اشاره ابو الهيثم تيهان به حديث غدير و پرداختن به خلافت و امامت على عليه السلام ............... 669
گزارش از بى تابى مردم در حادثه سقيفه و آشوب ها و مخالفت ها با خلافت ابوبكر............... 670
مصلحت سنجى على عليه السلام در مسئله خلافت و اقتدا كردن به سيد انبيا............... 670
دلايل و مبانى عقلى و نقلى بر وجود نص بر امامت على عليه السلام............... 671
سخنان على عليه السلام در نهج البلاغه در مسئله خلافت و غصب آن ............... 672
معيار حق بودن على عليه السلام و امامت بلافصل آن حضرت............... 672
[218 ]تهمت مؤلف فضائح به شيعه در عقيده به آفريده شدن فرشته اى بر صورت على عليه السلام............... 672
تعظيم فرشتگان به على عليه السلام و خرافات اهل سنت در مسئله معراج............... 673
[219 ]عقيده شيعه در باب خواندن سوره ها در نماز ............... 673
عقيده شيعه در باب سور والضحى، الم نشرح، الم تر كيف و لايلاف قريش و.................. 674
خبر نبوى در باب سوره هاى موسوم به سبع طوال ............... 675
سوره شناسى قرآن از نظر شيعه و پاسخ شبهات ............... 675
ص: 1241
[220 ]احكام آميزش از دبر با همسر و اشاره به نظر خاص سيد مرتضى و.................. 676
امور حلال و حرام بر معصومين ............... 677
اختصاصات پيامبر و امور حلال بر او حرام بر ديگران ............... 677
آنچه بر امت حلال و بر پيامبر و امام حرام است ............... 678
آميزش با همسر و سيره و سنت پيامبر و امامان و دفع شبهات ............... 679
[221 ]لباس نمازگزار و احكام خاص آن در فقه شيعه ............... 680
[222 ]وضو و موى دست باز و شكستن آن و نظر خاص سيد مرتضى ............... 680
[223 ]دفع شبهه از نهادن جريدتين با مرده در گور طبق سنت انبيا............... 681
[224 ]پاسخ به شبهه روزه يوم الشك و نظر سيد مرتضى و فقه شيعه ............... 682
[225 ]آداب صدقه دادن طبق تعاليم شيعه و سخن سيد مرتضى و دفع شبهه ............... 683
[226 ]مسئله حرمت زكات دادن به بنى هاشم و دفاع از حلال بودن آن ............... 684
مذهب شيعه در حكم زكات دادن به بنى هاشم ............... 684
دلالت قرآن و اخبار و اجماع بر مشروعيت خمس ............... 685
[227 ]تهمت هاى مؤلف فضائح به شيعه و مشابهت سازى ميان شيعه و يهود............... 685
اثبات مشابهت داشتن مجبره و ناصبيان با يهود و دفع شبهه مؤلف فضائح............... 686
منكران نص بر امام معصوم و قائلان به قياس، مشابهان واقعى يهود ............... 686
غالبيت شيعه و بحث از زبونى و مغلوبيت مذاهب و فرقه ها............... 686
[228 ]وضع مالى صحابه و ثروت ها و مكنت هاى خلفا و بزرگان صدر اسلام............... 687
تحليل سخن نبوى «الفقر فخرى» و نظر شيعه در درويشى و توانگرى پيامبر صلى الله عليه و آله............... 690
دروغ مؤلف فضائح در عطاياى مالى عمر به على عليه السلام............... 692
دروغ مؤلف فضائح در اعطاى اموال از سوى خلفا به على عليه السلام و بحث از فدك و ينبع و.................. 692
گزارش مؤلف فضائح در ذكر ثروت و مكنت عبدالرحمن عوف ............... 693
سخنان على عليه السلام در گرايش خلفا به جمع مال و زخارف دنيوى............... 693
اغراق مؤلف فضائح در پرداختن به سخاوت طلحه و دشمنى او با آل على عليه السلام............... 694
دشمنى عمرو بن عاص با على عليه السلام و دفاع مغرضانه مؤلف فضائح از او............... 694
گفتگو و مجادله ابو هريره و عايشه و اعتراف آنها به نص بر امامت على عليه السلام............... 695
نقد گزارش مؤلف فضائح درباره انس بن مالك و اشاره به درويشى و فقر او ............... 695
ساده زيستى پيامبر و بى توجهى على عليه السلام به مال و ثروت ............... 696
ص: 1242
فضيلت انبيا بر مال پرستان............... 697
داستان هايى در ندارى و فقر صحابه و ارزش ساده زيستى و پاكى در صدر اسلام ............... 697
خطرهاى مال دنيا و اشاره به وبال و عقوبت اخروى............... 698
بى اطلاعى مؤلف فضائح از تعاليم اسلام در باب پرهيز از ثروت اندوزى و دنياطلبى............... 699
[229 ]برخى فروعات نكاح و مسئله اجازه و رضايت خاله و عمه و دفع شبهه مؤلف فضائح............... 700
[230 ]دفع شبهه از نظر شيعه در باب هبه دادن كنيز ............... 701
[231 ]دفع شبهه از نظر شيعه در باب حرمت فقّاع ............... 702
[232 ]فضيلت كعبه، مكه و حرم نبوى و فضائل صحابه و.................. 702
مكه خير البقاع از منظر شيعه ............... 703
مجرد مصاحبت با پيامبر موجب حقانيت نيست و.................. 704
دعاى پيامبر درباره همسر و فرزند ............... 705
محل دفن عمر و ابوبكر و نظر شيعه و رد تهمت مؤلف فضائح ............... 705
خصومت بنى اميه با اهل بيت و عدم اجازه دفن جسد امام حسن عليه السلام در.................. 705
[233 ]شبهه مؤلف فضائح و انكار وجود نص بر امامت على عليه السلام............... 707
نظريه نص بر امامت و دفع شبهات و ذكر دلايل و مبانى امامت ............... 708
گزارش طبرى در حاضر بودن همه صحابه مهاجر و انصار در اعلام خلافت على عليه السلام............... 709
شبهه مؤلف فضائح در اعلام خلافت على عليه السلام در سفر و پاسخ آن............... 709
فلسفه عدم ذكر نام على عليه السلام در قرآن و تفاوت معرفت نبى با معرفت امام و دفع شبهات............... 710
سخن نبوى «اللّه خليفتى فى اهلى» و مفهوم اهل و اثبات نظر شيعه ............... 711
رد دلايل مؤلف فضائح بر انكار نص بر امامت على عليه السلام............... 711
[234 ]دفع شبهه از انجام نماز شفع و وتر در مذهب شيعه ............... 712
[235 ]شبهه افكنى مؤلف فضائح در مسئله شرب خمر صحابه غير از على عليه السلام.................. 713
حرمت شرب خمر و دفع شبهه مؤلف فضائح و تنافى شرب خمر با مسئله امامت و.................. 714
تلخيص تعليقات نقض
تعليقه 1: اين كه مصنّف؛ گفته: «هر جواهرِ محامد»............... 721
تعليقه 2: نظر در كلمه «مجبّر»............... 721
تعليقه 3: آيا سينه پيغمبر را شكافته اند و دل او را شسته اند يا نه؟............... 722
تعليقه 4: اميرك شيعى رازى............... 723
ص: 1243
تعليقه 5: در معنى «پاى خوانان» و بيان وجوه محتمله در آن............... 723
تعليقه 6: در بيان معناى حبّ النشوء............... 724
تعليقه 7: وعده استخلاف مؤمنان در روى زمين............... 725
تعليقه 8: اگر صفات خدا زايد بر ذات باشد، تعدّد قدما لازم آيد............... 725
تعليقه 9: در تنزيه انبيا: از نسبت هاى ناشايست............... 726
تعليقه 10: مصوّر به معنى معلوم............... 730
تعليقه 11: در بيان موضوعِ بودن حديثى كه مخالفان در حكم قتل رافضيان، به.................. 731
تعليقه 12: كتابخانه هاى شيعه............... 732
تعليقه 13: جمع كردن دو يا سه از اَدَوات تعليل براى افاده معناى تأكيد............... 734
تعليقه 14: محمّد بن الحسن چهار بختان المعروف به «محمّد دندان»............... 735
تعليقه 15: اَبوالخطّاب و فرقه خطّابيّه............... 737
تعليقه 16: ابوشاكر ديصانى............... 739
تعليقه 17: در اين كه «انداختن» به معناى جعل كردن و ساختن نيز مى آيد............... 739
تعليقه 18: در بيان اين كه «نص» به معناى «منصوص عليه» به كار رفته است............... 740
تعليقه 19: تصريح برخى از علماى عامّه به عظمت و جلالت ائمّه عليهم السلام............... 741
تعليقه 20: سرهنگ ساوتگين............... 742
تعليقه 21: مدرسه خواجه عبدالجبّار مفيد............... 742
تعليقه 23: تحقيق در معنى «أنسأ»............... 743
تعليقه 24: ترجمه برخى كُتب شيعه............... 743
تعليقه 25: اين كه مصنّف؛ در نقض گفته: «إذا لم تَستحي، فَاصْنَعْ ما شئتَ»؛ از.................. 746
تعليقه 26: ترجمه «طاهر» كه ممدوحِ متنبّى است............... 746
تعليقه 27: شيخ كبير ابو جعفر بابويه............... 746
تعليقه 28: اين كه مصنّف؛ گفته: «و محمّد بن شاذان» تا آخر............... 747
تعليقه 29: ذوالفخرين أبو الحسن المطهّر بن على ديباجى قمى............... 747
تعليقه 30: ترجمه برخى علماى اماميّه............... 747
تعليقه 31: به كار بردن صيغه فعل مفرد مخاطب به جاى جمع مخاطب (با فاعل جمع)............... 752
تعليقه 32: فرقه لاسكيان............... 753
تعليقه 33: امير قشقر............... 753
تعليقه 34: طايفه غز و گرفتارى سلطان سنجر............... 753
تعليقه 35: سه نفر از بزرگان اسلام كه در فتنه غز به قتل رسيده اند............... 754
ص: 1244
تعليقه 36: موالى رسول اكرم صلى الله عليه و آله............... 755
تعليقه 37: در اين كه وليد مغيره را «وحيد» و «ريحانه قريش» خواندندى............... 755
تعليقه 38: ايمان ابوطالب (رضوانُ اللّه عليه)............... 756
تعليقه 39: كتاب فتوح أعثم كوفى............... 756
تعليقه 40: مثلِ «بغداد كم زنبيلى گير»............... 757
تعليقه 41: در تحقيق اصلاح و مثلى است «ريش بالان كردن»............... 757
تعليقه 42: پسران ابوالبغل و بِسطام و سنگلا و خاندان بوسهل نوبختى............... 758
تعليقه 43: كافور رباحى............... 762
تعليقه 44: شعر وليد و تير انداختن او به قرآن مجيد............... 763
تعليقه 45: ترجمه نزار و معد و عزيز و حاكم و مستنصر از فاطميان مصر............... 763
تعليقه 46: در بيان معناى «كتامه» و «لاعه» و «سجلماسه»............... 765
تعليقه 47: قيراط خانه............... 766
تعليقه 48: شيخ ابوعبداللّه بصرى و كتاب «الدرجات» او............... 768
تعليقه 49: طبس گيلكى............... 768
تعليقه 50: قصّه افك............... 769
تعليقه 51: در تحقيق دو كلمه «ملاطفه» و «بويح»............... 770
تعليقه 52: مجد الملك اَبو الفضل اَسعد بن محمّد براوستانى قمى............... 770
تعليقه 53: سندلانيان............... 771
تعليقه 54: در معرّفى چند نفر از ملحدان و مراكز ايشان............... 772
تعليقه 55: حسن صبّاح و مرزبان تاج الملك............... 773
تعليقه 56: درِ مصلحگاه و درِ زاد مهران............... 775
تعليقه 57: امير يرنقش بازدار............... 778
تعليقه 58: اين كه مصنّف؛ گفته: «و شتّان ما بين البصيرة و العَمى»............... 779
تعليقه 59: ترجمه خواجه امام حسن كرجى سنّى و پدرش خواجه ابوالقاسم كرجى و.................. 780
تعليقه 60: درباره اندجه رود............... 782
تعليقه 61: مسعود زورآبادى............... 782
تعليقه 62: تاج الدّوله تتش سلجوقى............... 783
تعليقه 63: دهخدا فخراور هشتجردى و پسرش رئيس جمال الدّين.................. 785
تعليقه 64: امير قايماز حرامى............... 786
تعليقه 65: ترجمه سيّد ابوطالب كياجرجانى و سيّد بوهاشم كياجيلانى و.................. 786
ص: 1245
تعليقه 66: امير گردباز و پسر پادشاه مازندران............... 786
تعليقه 67: در ردّ اين سخن باطل كه «بز عايشه چيزى از قرآن را خورده است»............... 787
تعليقه 68: بساسيرى و قائم............... 788
تعليقه 69: حادثه معروف خط گرفتن از علماى اهل سنّت و.................. 789
تعليقه 70: شرحبيل............... 790
تعليقه 71: غزوه اُحد و قضيّه صُؤاب............... 792
تعليقه 72: مواسات اميرالمؤمنين عليه السلام............... 792
تعليقه 73: حديث منزلت و اُخوّت............... 793
تعليقه 74: ولايت و وصايت اميرالمؤمنين............... 796
تعليقه 75: اختلاف مسلمانان در حكم آنان كه با على عليه السلام مخالف بوده اند يا.................. 796
تعليقه 76: مفاخرت اميرالمؤمنين به قطعه ابياتى كه سروده............... 797
تعليقه 77: اين كه مصنّف؛ گفته: «و قرآن بدان بزرگوارى كه اَنْزَله كرد»............... 798
تعليقه 78: بحث در آيه «بَلِّغْ ما اُنْزِلَ إلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ»............... 798
تعليقه 79: پِسْت خوردن و ناى زدن، به هم راست نيايد............... 799
تعليقه 80: اسامى جماعتى از بد دينان............... 800
تعليقه 81: ترجمه امام سعيد قاضى القضاه بزرگ حنفى مذهب.................. 801
تعليقه 82: بقيّه ترجمه خليفه زاهد و بقيّه ترجمه يرنقش بازدار............... 803
تعليقه 83: كمال ثابت قمى............... 805
تعليقه 85: عزّ الدين صاتماز بن قايماز حرامى............... 806
تعليقه 86: تنبيه بر اشتباهى درباره اَعمش............... 807
تعليقه 87: در رُواة و ثقات ائمه:............... 807
تعليقه 88: در ترجمه علمايى كه تحت عنوان «و از متبحّران علماى متأخّران» در.................. 814
تعليقه 89: مفسّران بعد از متقدّمان............... 824
تعليقه 90: اين كه مصنّف؛ گفته: «و ائمّه قرائت... تا آخر»............... 825
تعليقه 91: ترجمه زهّاد و عبّاد............... 826
تعليقه 92: ترجمه برخى لغويّون............... 826
تعليقه 93: سلاطين و جهانبانان............... 828
تعليقه 94: اين كه مصنّف؛ گفته: «نوبت و علم داشته اند پنج و سه، على اختلاف مراتبهم»............... 841
تعليقه 95: آيا هارون الرشيد زبيده را طلاق داده يا نه؟............... 842
تعليقه 96: در وزرا و اصحاب قلم............... 844
ص: 1246
تعليقه 97: خواجگان و رؤسا كه در عداد اعتبار و التفات آيند............... 869
تعليقه 98: بهرى از سادات كبار كه در عهد مصنّف؛ يا قريب به عهد او بوده اند............... 871
تعليقه 99: «خَوْضه مُفَرَّدْ»............... 880
تعليقه 100: متملّكان و رؤسا و سادات رى و قزوين............... 881
تعليقه 101: شعراى متقدّمان و متأخّران از تازيان و پارسيان............... 886
تعليقه 103: تراجم جماعتى از ساداتِ ائمّه زيديّه............... 907
تعليقه 104: عداوت احمد حنبل با اميرالمؤمنين عليه السلام............... 909
تعليقه 105: تحقيق در حديث «سواء على مَن خالف هذا الأمر صلّى أم زنا»............... 910
تعليقه 106: راحيل فرشته............... 911
تعليقه 107: عريش روز بدر............... 911
تعليقه 108: كلمات جغرافى نويسان درباره سُرّ و طهران............... 912
تعليقه 109: علىّ بن مجاهد............... 912
تعليقه 110: عبد اللّه اُبىّ سلول و زيد بن اللُّصيت وجدّ بن قيس............... 913
تعليقه 111: در اطلاق نام پدر و اراده پسر............... 914
تعليقه 112: «شيطان از سايه عمر مى گريزد»............... 915
تعليقه 113: حديث «كانا امامين سيّدين كبيرين»............... 915
تعليقه 114: (فَفَريقا كَذَّبْتُمْ وَ فَريقا تَقْتُلُونَ) (آيه 87 سوره مباركه بقره)............... 915
تعليقه 115: عيادت ابو حنيفه از اَعمش در مرض موتش............... 915
تعليقه 116: آيا انبيا و ائمّه: به مغيّبات عالم اند يا نه؟............... 917
تعليقه 117: حديث ابولؤلؤ و عمر و حديث ابن ملجم و طير............... 918
تعليقه 118: قصّه طوق خالد............... 918
تعليقه 119: حلقه ميم، كنايه از شدائد روزگار است............... 919
تعليقه 120: صعود على؛ بر دوش نبى صلى الله عليه و آله............... 919
تعليقه 121: تلك الغَرانيق العُلى............... 920
تعليقه 122: محال بودن ارتداد به عقيده عَلَم الهدى............... 921
تعليقه 123: الحاق اَداتِ «ها» در اوّل بعضى افعال، مانند «ها گير»............... 921
تعليقه 124: اين كه مصنّف؛ نقل كرده: «و خايه اش چندِ كوه اُحد است»............... 922
تعليقه 125: بوسعيد جنابى و بوطاهر جنابى............... 922
تعليقه 126: ابن حوشب و علىّ بن الفضل............... 923
تعليقه 127: اسحاق خنسفوح............... 924
ص: 1247
تعليقه 128: محمّد بن الهيصم الكرامى............... 924
تعليقه 129: جنگ ابن زعفرانى با اسماعيليان............... 924
تعليقه 130: اسكندر زاهد و خواجه بو القاسم و زين الإسلام و امير احمديل............... 925
تعليقه 131: صحّت نَسَب فاطميان مصر............... 927
تعليقه 132: مفاضله بين انبيا و ائمّه عليهم السلام............... 927
تعليقه 133: كرامت ابوبكر طاهران............... 928
تعليقه 134: درباره تأسّى اميرالمؤمنين عليه السلام در امور خود به پيغمبر صلى الله عليه و آله و.................. 928
تعليقه 135: سلى انداختن وليد بن المغيرة بر پشت پيغمبر اكرم............... 929
تعليقه 136: ايسونيّه كنيزك عبداللّه عمر............... 930
تعليقه 137: فتح شهر حارم............... 930
تعليقه 138: مهرين دژ............... 931
تعليقه 139: ترجمه اتابيگ اينانج............... 932
تعليقه 140: شبيخون زدن اسماعيليان به حاجيان خراسان............... 932
تعليقه 141: مزاحمت بغراتكين............... 933
تعليقه 142: غرابيّه............... 934
تعليقه 143: 9 ربيع الأوّل (روز قتل عمر)............... 935
تعليقه 144: صلح پيغمبر با پدر معاويه (صلح حديبيّه)............... 935
تعليقه 145: در بيان اين كه سعد از قِبل اميرالمؤمنين على عليه السلام والى مداين بوده است............... 936
تعليقه 146: چهار امر واقع قبل از قتل عثمان............... 936
تعليقه 147: براى ملاحظه اين تعليقه رجوع شود به تعليقه 159............... 938
تعليقه 148: براى ملاحظه اين تعليقه رجوع شود به تعليقه 93............... 938
تعليقه 149: خواجه ابو منصور ماشاده و خواجه على غزنوى و امير عبادى............... 938
تعليقه 150: ترجمه چند نفر از علما............... 939
تعليقه 151: خاندان مشاط؛ بنى مشاط............... 941
تعليقه 152: جماعتى از سادات مقتول............... 943
تعليقه 153: يوسف بن عمر ثقفى............... 946
تعليقه 154: دو بيت منسوب به عايشه درباره اميرالمؤمنين على عليه السلام............... 946
تعليقه 156: قتل مسترشد و راشد............... 947
تعليقه 157: تغيير لباس سياه به سبز در زمان خلافت مأمون............... 948
تعليقه 158: مأمون حضرت رضا را كشته نه فضل بن سهل............... 949
ص: 1248
تعليقه 159: شهادت اميرالمؤمنين و ياران ابن ملجم............... 949
تعليقه 160: تواتر حديث «مَن كذب عليّ متعمّدا، فليتبوّأ مقعده من النّار»............... 950
تعليقه 161: سيّد ابوالفتح ونكى............... 951
تعليقه 162: معناى معدّل و مزكّى............... 952
تعليقه 163: برزاد؛ فرّزاد؛ فرح زاد............... 952
تعليقه 164: امير عماد الدوله يلقفشت............... 953
تعليقه 165: حديث: «ما أبطأ عنّي الوحي»............... 954
تعليقه 166: رشنيق............... 955
تعليقه 167: خواجه عزّالملك وزير سلطان مسعود............... 956
تعليقه 168: عبّاس والى رى و اتابك اينانج............... 956
تعليقه 169: اين تعليقه مشتمل بر بيان سه امر است............... 957
تعليقه 170: جوهر كاتب............... 959
تعليقه 171: «مَهلاً بني عمّنا، مهلاً موالينا»............... 959
تعليقه 172: اين تعليقه مشتمل بر بيان دو امر است............... 960
تعليقه 173: پيكارهاى الب ارسلان با روم و اوژكند و مخاصمه با فضلون گنجه اى............... 963
تعليقه 174: در بيان مَثَل «مار شدنِ مور»............... 964
تعليقه 175: ترجمه زين الاسلام و امير احمديل............... 964
تعليقه 176: اين كه مصنّف؛ گفته: «و آن جا صبورآبادها به حكم بكردند (تا آخر)»............... 965
تعليقه 177: دژباليس (= فاليس) و ترجمه اميرعلى حسامى............... 965
تعليقه 178: در اين كه اميرالمؤمنين على عليه السلام را دشمن نمى دارد مگر حرام زاده و ناپاك زاده............... 967
تعليقه 179: در به كار رفتن «زيادت» با ياء مصدرى............... 969
تعليقه 180: حديثى درباره قضا و قدر............... 969
تعليقه 181: صفت حالت............... 970
تعليقه 182: اين كه مصنّف؛ گفته: «و از كرامت و.................. 971
تعليقه 184: «عبره كردن = عبر كردن»............... 972
تعليقه 185: ردّ شمس براى اميرالمؤمنين على عليه السلام............... 973
تعليقه 186: در نزول آيه «اُحِلَّ لَكُمْ...» در حقّ عمر بن الخطّاب............... 977
تعليقه 187: مكتوبٌ على باب الجنّة: لا إله إلاّ اللّه، محمّد رسول اللّه.................. 977
تعليقه 188: محمّدٌ صَفوتي مِن خلقي، أيّدتُه بعليّ............... 978
تعليقه 189: حكايت لوح سبز و خطّ سفيد و ابيات در اعلام اسم اميرالمؤمنين عليه السلام............... 979
ص: 1249
تعليقه 190: بحث در پيرامون دو بيت زير............... 979
تعليقه 191 و 196: مفوّضه............... 980
تعليقه 193: و شيعتنا في النّاس أكرم شيعةٍ............... 980
تعليقه 194: اين تعليقه در بيان دو مطلب است............... 981
تعليقه 195: تُرابى و اَبوتُراب............... 982
تعليقه 197: «قسيم» در حديثِ «يا عليّ، إنّك قسيم النّار» به معناى «مُقاسِم» است............... 983
تعليقه 198: اين كه مصنّف؛ گفته است: «أبا حسن لو كان (تا آخر)» اشتباه است............... 984
تعليقه 199: در اين كه بنياد اسلام بر پنج چيز است، و در معرّفى ششه عيد، و.................. 984
تعليقه 200: اين كه مصنّف؛ گفته: «و در عهدِ سلطانِ سعيد مسعود.................. 987
تعليقه 201: غرابيّه............... 987
تعليقه 202: أنا من أحمد كالضوء من الضوء، و الذراع مِن العضد............... 987
تعليقه 203: مشتمل بر دو مطلب است............... 989
تعليقه 204: نقل فقها و علما از كتاب «بعض مثالب النواصب»............... 990
تعليقه 205: استدلال بر وجوب معرفت امام زمان............... 991
تعليقه 206: در اين كه امام زمان حجّت بن الحسن عليه السلام در سرداب سامره نيست؛.................. 993
تعليقه 207: تحقيق درباره «ازين» و «بودمانى، و كردمانى»............... 995
تعليقه 208: جمال الدين موصلى و رضى الدين بوسعدِ ورامينى............... 996
تعليقه 210: «شاهد بازى»............... 997
تعليقه 211: در برخى از نسبت هاى دروغ مخالفان به ما شيعيان............... 997
تعليقه 212: حديث: «لو أنّ عبدا عبد اللّه (تا آخر)»؛ و آيه: «قُلْ لا أسْئَلُكُمْ...»............... 998
تعليقه 213: «لا عزاء فوق ثلاث»............... 999
تعليقه 214: «من بكى على الحسين أو أبكى [أو تباكى] وجبت له الجنّة»............... 999
تعليقه 215: ترجمه جماعتى از علما............... 1000
تعليقه 216: قيس بن ابى حازم............... 1001
تعليقه 217: حديث اُمّ سلمه در فضل اميرالمؤمنين على عليه السلام............... 1002
تعليقه 218: احتجاج دوازده نفر از مهاجر و انصار بر ابوبكر در امر خلافت............... 1003
تعليقه 219: در پيرامون خطبه شقشقيّه............... 1003
تعليقه 220: در بيان مؤلَّفة القلوب از اصناف مستحقّان زكات............... 1005
تعليقه 221: استعمال كلمه «عند» در كتب قديمه............... 1005
تعليقه 222: در بيانِ دو امر است............... 1006
ص: 1250
تعليقه 223: «القبر روضة من رياض الجنّة»............... 1008
تعليقه 224: محاجّه ابن عبّاس با عايشه در دفن امام حسن عليه السلام............... 1009
نمايه موضوعى............... 1011
فهرست ها............... 1055
1. فهرست آيات............... 1057
2. فهرست احاديث و آثار............... 1072
3. فهرست خطبه ها و نامه ها............... 1083
4. فهرست اشعار عربى............... 1084
5. فهرست اشعار فارسى............... 1091
6. فهرست امثال عربى............... 1093
7. فهرست امثال فارسى............... 1094
8. فهرست اشخاص............... 1097
9. فهرست كتب ياد شده در متن............... 1136
10. فهرست مكان ها............... 1139
11. فهرست اديان، فرق و مذاهب............... 1149
12. فهرست قبايل، جماعات و طوايف............... 1153
13. فهرست وقايع و حروب............... 1173
14. فهرست لغات و اصطلاحات............... 1175
15. فهرست منابع تحقيق............... 1187
16. فهرست تفصيلى مطالب............... 1204
ص: 1251